حیاه القلوب، ج 3، ص: 5

مشخصات کتاب

نام کتاب: حق الیقین

نویسنده: علامه مجلسی

موضوع: امامت- معاد

تاریخ وفات مؤلف: 1111 ق

زبان: فارسی

تعداد جلد: 5

ناشر: انتشارات اسلامیه

مکان چاپ: تهران

جلد سوم

فهرست مطالب

مقدمه

باب اول در بیان نسب شریف و خلقت با کرامت آن جناب و احوال والدین و اجداد عالی شأن آن حضرت است

13

فصل اول

در بیان نسب آن حضرت است 15

فصل دوم

در بیان ابتداء حدوث نور شریف آن حضرت است 17

فصل سوم

در بیان احوال آباء عظام و اجداد کرام حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 51

فصل چهارم

در بیان قصه اصحاب فیل است 56

فصل پنجم در بیان حفر زمزم و قربانی کردن عبد اللّه و سایر احوال عبد المطّلب و اولاد آن حضرت است 67

فصل ششم در بیان بعضی از احوال اهل مکه و سایر عرب است پیش از بعثت آن حضرت 98

باب دوم

در بیان بشاراتی است که از انبیاء و اوصیاء علیهم السّلام و غیر ایشان، برای بعثت و ولادت آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 8

حضرت داده اند و احوال بعضی از مؤمنان که در زمان فترت بودند 101

باب سوم در بیان تاریخ ولادت شریف حضرت سید البشر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

و بیان غرائب و معجزاتی است که در آن وقت به ظهور آمده 125

باب چهارم

در بیان احوال شریف آن حضرت است در ایام رضاع و نشو و نمو تا زمان بعثت، و معجزاتی که از آن حضرت در این احوال به ظهور آمده است 167

باب پنجم

در بیان فضایل حضرت خدیجه، و کیفیت مزاوجت قرین السعادت حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با اوست 215

باب ششم

در بیان اسامی سامیه و نقش خواتیم کریمه و دواب و اسلحه و غیر آنهاست از آنچه به آن حضرت منسوب بوده است 257

فصل اول در ذکر نامهای نامی آن حضرت است 259

فصل دوم در بیان معنی امّی است و بیان آنکه آن حضرت به همه خط و زبان و لغت عارف بودند 267

فصل سوم در بیان خواتیم و اسلحه و اثواب و دواب و سایر اسباب آن حضرت است 270

فصل چهارم در بیان معنی یتیم و ضال و عایل است 274

باب هفتم

در بیان خلقت با برکت و شمایل کثیره الفضائل آن حضرت است و بیان بعضی از اوصاف و معجزات بدن شریف آن جناب 277

باب هشتم

در بیان اخلاق حمیده و اطوار پسندیده و سیر و سنن آن حضرت است 291

باب نهم

در بیان قلیلی از مناقب و فضایل و خصایص آن حضرت است 333

باب دهم

در بیان وجوب اطاعت و محبت و ولایت و نهی از مخالفت آن حضرت است 367

باب یازدهم

در بیان وجوب تعظیم و توقیر و آداب معاشرت آن جناب است 373

باب دوازدهم

در بیان عصمت آن حضرت است از گناه و سهو و نسیان 387

باب سیزدهم

در بیان وفور علم آن حضرت و رسیدن آثار و کتب و علوم انبیاء به آن جناب است 391

باب چهاردهم

ر بیان اعجاز قرآن مجید است 407

باب پانزدهم

در بیان آنکه نظیر معجزات جمیع پیغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است 429

باب شانزدهم

در بیان معجزاتی است که متعلق است به اجرام سماویه و آثار علویه 505

باب هفدهم

در بیان معجزه ای چند است که از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شد 517

باب هیجدهم در بیان معجزاتی است که در حیوانات ظاهر شد

باب نوزدهم در بیان استجابت دعای آن حضرت است

در زنده کردن مردگان و سخن گفتن با ایشان و شفای بیماران و غیر اینها، و آنچه از برکات و کرامات اعضای شریفه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 10

به ظهور آمده 575

باب بیستم در بیان معجزاتی است که از آن حضرت ظاهر شد در کفایت شرّ دشمنان

609

باب بیست و یکم در بیان معجزات آن حضرت است در مستولی شدن بر شیاطین و جنّیان، و ایمان آوردن بعضی از ایشان

و خبر دادن ایشان به نبوّت آن حضرت 629

باب بیست و دوم در معجزات و خبر دادن از مغیّبات است

و این نوع معجزه آن حضرت از حدّ و احصاء بیرون است و بسیاری از آن در باب اعجاز قرآن گذشت و قلیلی نیز در اینجا مذکور می شود 647

باب بیست و سوم در بیان مبعوث گردیدن آن حضرت است به رسالت و مشقّتها که آن جناب کشید

از جفاکاران امّت و کیفیت نزول وحی بر آن حضرت 669

باب بیست و چهارم در بیان کیفیت معراج پیغمبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

697

باب بیست و پنجم در بیان هجرت حبشه است

779

باب بیست و ششم در بیان دخول شعب ابی طالب است و بیرون آمدن از شعب و بیعت کردن انصار،

و موت ابو طالب و خدیجه علیهما السّلام و سایر احوال آن حضرت تا اراده هجرت کردن بسوی مدینه 793

حیاه القلوب، ج 3، ص: 11

بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه و الصلاه علی عباده الذین اصطفی محمد و آله خیر الوری.

امّا بعد، این کتاب دوم است از کتابهای «حیوه القلوب» از مؤلفات احقر عباد اللّه محمد باقر بن محمد تقی مجلسی (عفی اللّه عن جرائمهما) در بیان تاریخ ولادت و وفات و معجزات و غزوات و سایر احوال شریفه حضرت خاتم النبیین و شرف المرسلین و سید المخبتین محمد بن عبد اللّه حبیب اله العالمین، و بیان احوال آباء طاهرین و اصحاب متدیّنین آن حضرت و آن مشتمل است بر چند باب:

باب اول در بیان نسب شریف و خلقت با کرامت آن جناب و احوال والدین و اجداد عالی شأن آن حضرت است و در آن چند فصل است

فصل اول در بیان نسب آن حضرت است

مشهور در نسب آن حضرت این است: محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بن کلاب بن مره بن لوی بن غالب بن فهر بن مالک بن النضر بن کنانه بن خزیمه بن مدرکه بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان بن اد بن ادر بن الیسع بن الهمیسع بن سلامان بن النبت بن حمل بن قیدار بن اسماعیل بن ابراهیم خلیل علیه السّلام بن تارخ بن ناخور بن شروغ بن ارغو بن فالغ بن غابر بن شالخ بن ارفحشد بن سام بن نوح بن ملک بن متوشلخ بن اخنوخ بن الیارذ بن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیه السّلام «1».

و به روایت ام سلمه: عدنان بن اد بن زید بن الثری بن اعراق الثری؛ پس ام سلمه گفت که: زید «همیسع» است، و ثری «نبت» است، و اعراق الثری

«اسماعیل علیه السّلام».

و به روایت ابن بابویه: عدنان بن اد بن ادر بن زید بن یقدد بن یقدم بن الهمیسع بن نبت بن قیدار بن اسماعیل.

و به روایت ابن عباس: عدنان بن اد بن ادر بن الیسع بن الهمیسع بن یخشم بن منخر بن صابوغ بن الهمیسع بن نبت بن قیدار بن اسماعیل بن ابراهیم بن تارخ بن شروغ بن ارغو بن غابر بن ارفحشد بن متوشلخ بن سام بن نوح بن ملک بن اخنوخ بن مهلائیل بن زبارز- و به روایتی مارد- و به روایتی ایاد بن قینان بن ازد بن انوش بن شیث بن آدم علیه السّلام.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 16

و اشهر آن است که: اسم عبد المطّلب «شیبه الحمد» بود، و اسم هاشم «عمرو»، و اسم عبد مناف «مغیره»، و اسم قصی «زید» و او را «مجمع» نیز می گفتند، و اسم قریش «نضر» بود، و هر یک به سببی از اسباب به آن اسامی مسمّی گردیدند.

و گویند که: «ارغو» اسم هود علیه السّلام بود، و بعضی گویند که «غابر» اسم آن حضرت بود و «اخنوخ» اسم ادریس علیه السّلام است.

و مادر آن حضرت آمنه دختر وهب پسر عبد مناف پسر زهره پسر کلاب بود «1».

فصل دوم در بیان ابتداء حدوث نور شریف آن حضرت است

ابن بابویه به سند خود از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود:

حق سبحانه و تعالی نور مقدس حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را خلق فرمود پیش از آنکه آسمانها و زمین و عرش و کرسی و لوح و قلم و بهشت و دوزخ را بیافریند و پیش از آنکه احدی از پیغمبران را

خلق نماید به چهارصد و بیست و چهار هزار سال، و با آن نور دوازده حجاب خلق نمود: حجاب قدرت، حجاب عظمت، حجاب منّت، حجاب رحمت، حجاب سعادت، حجاب کرامت، حجاب منزلت، حجاب هدایت، حجاب نبوّت، حجاب رفعت، حجاب هیبت و حجاب شفاعت.

پس آن نور مقدس را در حجاب قدرت دوازده هزار سال جا داد و او می گفت: «سبحان ربّی الاعلی»، و در حجاب عظمت یازده هزار سال و می گفت: «سبحان عالم السّرّ»، و در حجاب منّت ده هزار سال و می گفت: «سبحان من هو قائم لا یلهو»، و در حجاب رحمت نه هزار سال و می گفت: «سبحان الرّفیع الاعلی»، و در حجاب سعادت هشت هزار سال و می گفت: «سبحان من هو دائم «1» لا یسهو»، و در حجاب کرامت هفت هزار سال و می گفت: «سبحان من هو غنیّ لا یفتقر»، و در حجاب منزلت شش هزار سال و می گفت:

حیاه القلوب، ج 3، ص: 18

«سبحان العلیم الکریم» «1»، و در حجاب هدایت پنج هزار سال و می گفت: «سبحان ذی العرش العظیم»، و در حجاب نبوت چهار هزار سال و می گفت: «سبحان ربّ العزّه عمّا یصفون»، و در حجاب رفعت سه هزار سال و می گفت: «سبحان ذی الملک و الملکوت»، و در حجاب هیبت دو هزار سال و می گفت: «سبحان اللّه و بحمده»، و در حجاب شفاعت هزار سال و می گفت: «سبحان ربّی العظیم و بحمده».

پس نام مقدس آن حضرت را بر لوح ظاهر گردانید، پس چهار هزار سال بر لوح می درخشید، پس اسم اطهر آن جناب را بر عرش ظاهر گردانید و بر ساق عرش ثبت نمود، پس هفت هزار سال در آنجا بود و نور

می بخشید، و همچنین در احوال رفعت و جلال می گردید تا آنکه حق تعالی آن نور را در پشت حضرت آدم علیه السّلام جای داد، پس از صلب آدم گردانید تا صلب نوح، و همچنین در اصلاب طاهره از صلبی به صلبی منتقل می گردانید تا آنکه حق تعالی او را از صلب عبد اللّه بن عبد المطّلب بیرون آورد و او را به شش کرامت گرامی داشت: پیراهن خشنودی بر او پوشانید، به رداء هیبت او را مزیّن گردانید، به تاج هدایت سرش را به اوج رفعت رسانید، بدن او را جامه معرفت پوشانید، و کمربند محبت بر میان او بست، نعلین خوف و بیم در پای او کرد و عصای منزلت به دست او داد.

پس وحی نمود که: ای محمد! برو بسوی مردم و امر کن ایشان را که بگویند «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه». و اصل آن پیراهن از شش جوهر بود: قامتش از یاقوت، آستینهایش از مروارید، دور دامنش از بلور زرد، زیر بغلهایش از زبرجد، گریبانش از مرجان سرخ و چاک گریبانش از نور پروردگار عالمیان. و حق تعالی توبه آدم را به آن پیراهن قبول کرد، [و انگشتر سلیمان را به او بازگردانید] «2» و یوسف را به برکت آن پیراهن بسوی یعقوب برگردانید، و یونس را به کرامت آن از شکم ماهی نجات داد، و به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 19

برکت آن هر پیغمبر از محنت خود نجات یافت، و نبود آن پیراهن مگر پیراهن محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم «1».

و به سند معتبر منقول است که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند: در کجا بودید

شما پیش از آنکه خدا آسمان و زمین و روشنی و تاریکی را بیافریند؟

فرمود: ما شبحی چند بودیم از نور در دور عرش الهی، و تنزیه حق تعالی می نمودیم پیش از آنکه خدا آسمان و زمین و روشنی و آدم را خلق نماید به بیست و پنج هزار سال، پس چون حق تعالی آدم را خلق کرد ما را در صلب او قرار داد و پیوسته ما را از پشت طاهری به رحم پاکیزه ای نقل می نمود تا حق تعالی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را مبعوث گردانید «2».

و به طرق متعدده از عبد اللّه بن عباس منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

حق تعالی خلق کرد مرا و علی را نوری در زیر عرش پیش از آنکه خلق نماید آدم را به دوازده هزار سال، پس چون آدم را خلق کرد آن نور را در صلب آدم انداخت، پس آن نور از صلبی به صلب دیگر منتقل می شد تا آنکه جدا شدیم ما در صلب عبد اللّه و ابو طالب، پس خدا مرا از آن نور خلق نمود «3».

و به سندهای معتبر از معاذ بن جبل منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

بدرستی که حق تعالی خلق کرد من و علی و فاطمه و حسن و حسین را پیش از آنکه دنیا را خلق نماید به هفت هزار سال.

معاذ عرض کرد: پس در کجا بودید ای رسول خدا؟

فرمود: در پیش عرش بودیم تسبیح و تحمید و تقدیس و تمجید خدا می کردیم.

گفت: به چه مثال و مانند بودید؟

فرمود: شبحی چند بودیم

از نور، پس چون حق تعالی خواست صورت ما را خلق نماید ما را عمودی از نور گردانید و در صلب آدم علیه السّلام جا داد، پس بیرون آورد ما را بسوی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 20

صلبهای پدران و رحمهای مادران، و به ما نرسید نجاست شرک و نه زناها که در زمان کفر بود، پس گروهی چند در هر زمانی به سبب ایمان آوردن به ما سعادتمند می شدند و گروهی چند به ایمان نیاوردن به ما شقی می شدند؛ پس چون ما را به صلب عبد المطّلب در آورد آن نور را به دو نصف کرد، پس نصف را در صلب عبد اللّه جا داد و نصف دیگر را در صلب ابو طالب، پس آن نصف که از من بود بسوی رحم آمنه منتقل شد و نصف دیگر به رحم فاطمه بنت اسد منتقل شد، پس من از آمنه بهم رسیدم و علی از فاطمه بهم رسید، پس تمام عمود نور به من برگشت و فاطمه از من بهم رسید، پس باز تمام عمود نور به علی برگشت و حسن و حسین از هر دو نصف نور بهم رسیدند، پس نور من در امامان از فرزندان حسین می گردد تا روز قیامت «1».

و به چندین سند از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منقول است که فرمود: حق تعالی خلق کرد مرا و علی و فاطمه و حسن و حسین را پیش از آنکه خلق کند آدم را در هنگامی که نه آسمان بود و نه زمین و نه نور و نه ظلمت و نه آفتاب و نه ماه و نه بهشت و نه

دوزخ.

پس عباس گفت که: چگونه بود ابتداء آفرینش شما یا رسول اللّه؟

فرمود: ای عم! چون حق تعالی خواست ما را خلق کند کلامی ایجاد نمود و از آن کلام نوری آفرید، پس سخن دیگر ایجاد نمود پس از آن سخن روحی آفرید، پس نور را با روح ممزوج کرد پس مرا و علی و فاطمه و حسن و حسین را آفرید، پس خدا را تسبیح می گفتیم در هنگامی که تسبیح گوینده ای دیگر نبود و به تقدیس و پاکی یاد می کردیم او را در هنگامی که تقدیس کننده ای نبود به غیر از ما.

پس چون خدا خواست که سایر خلق را بیافریند نور مرا شکافت پس عرش را از آن آفرید، پس عرش از نور من است و نور من از نور خداست و نور من افضل است از عرش؛ پس نور برادرم علی را شکافت و ملائکه را از آن خلق کرد، پس ملائکه از نور علی بهم رسیدند و نور علی از نور خداست و علی از ملائکه افضل است؛ پس بشکافت نور دخترم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 21

فاطمه را پس بیافرید از آن آسمانها و زمین را پس آسمانها و زمین از نور دخترم فاطمه آفریده شدند و نور فاطمه از نور خداست و فاطمه از آسمانها و زمین افضل است؛ پس بشکافت نور حسن فرزندم را و بیافرید از آن آفتاب و ماه را پس آفتاب و ماه از نور فرزندم حسن بهم رسیده اند و نور حسن از نور خداست و حسن از آفتاب و ماه افضل است؛ پس نور فرزندم حسین را شکافت و از آن نور بهشت و حور العین را آفرید

پس بهشت و حور العین از نور فرزندم حسین آفریده شده اند و نور فرزندم حسین از نور خداست و فرزندم حسین بهتر است از بهشت و حور العین «1».

و به سند معتبر از ابو ذر منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: من و علی بن ابی طالب از یک نور آفریده شدیم و تسبیح خدا می گفتیم در جانب راست عرش پیش از آنکه خدا آدم علیه السّلام را بیافریند به دو هزار سال، پس چون خدا آدم را آفرید آن نور را در پشت او جا داد و چون در بهشت ساکن شد ما در پشت او بودیم؛ و چون نوح در کشتی سوار شد ما در پشت او بودیم؛ چون ابراهیم را به آتش انداختند ما در پشت او بودیم؛ و پیوسته حق تعالی ما را از اصلاب پاکیزه منتقل می گردانید به رحمهای پاک و مطهر تا رسیدیم بسوی عبد المطّلب پس آن نور را به دونیم کرد، مرا در صلب عبد اللّه گذاشت و علی را در صلب ابو طالب گذاشت و به من پیغمبری و برکت داد و به علی فصاحت و شجاعت داد، و از برای ما دو نام از نامهای مقدس خود اشتقاق نمود، پس خداوند صاحب عرش محمود است و من محمدم، و خداوند بزرگوار اعلی است و برادرم علی است «2»؛ پس مرا برای رسالت و پیغمبری مقرر نمود و علی را برای وصایت و امامت و حکم به حق در میان مردم «3».

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: محمد و علی دو

نور بودند نزد خداوند عالمیان دو هزار سال پیش از آنکه حق تعالی خلایق را ایجاد فرماید،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 22

پس چون ملائکه آن دو نور را دیدند یکی را اصل یافتند و از آن شعاعی لامع شده بود که فرع آن بود، پس گفتند: خداوندا! این چه نور است؟

حق تعالی وحی فرمود بسوی ایشان که: این نوری است از نورهای من که اصلش پیغمبری است و فرعش امامت است، امّا پیغمبری پس از محمد است بنده و رسول من، و امّا امامت پس از علی است حجت و خلیفه من، و اگر ایشان نمی بودند هیچ یک از خلق را نمی آفریدم «1».

و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که حق تعالی خطاب کرد به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم: ای محمد! بدرستی که خلق کردم تو و علی را نوری یعنی روحی بی بدن پیش از آنکه خلق کنم آسمانها و زمین و عرش و دریا را، پس پیوسته تهلیل و تمجید می گفتید و مرا به یگانگی و عظمت یاد می کردید، پس هر دو روح شما را جمع کردم و یکی نمودم و آن روح مرا به پاکی و بزرگواری و یگانگی یاد می کرد، پس آن روح را به دو قسمت کردم و هر قسمت را به دو قسمت کردم تا محمد و علی و حسن و حسین بهم رسیدند. پس خلق کرد حق تعالی فاطمه را از نوری تنها، روحی بی بدن پس آن نور در ما اهل بیت ساری و جاری شد «2».

و در حدیث معتبر از حضرت امام محمد تقی علیه السّلام منقول است که: پیوسته حق

تعالی متفرّد بود در یگانگی خود و جز او احدی نبود، بعد خلق کرد محمد و علی و فاطمه را، و بعد از هزار دهر و روزگار جمیع چیزها را آفرید پس ایشان را گواه گرفت بر آفریدن آنها و اطاعت ایشان را بر سایر مخلوقات واجب کرد و امور خلق را به ایشان گذاشت و ایشان هیچ کار نمی خواهند و اراده نمی نمایند مگر به مشیّت الهی «3».

و به سند معتبر از حضرت امام حسن علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

در بهشت فردوس چشمه ای هست از شهد شیرین تر و از مسکه نرمتر و از برف خنکتر و از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 23

مشک خوشبوتر، و در آن چشمه طینتی هست که خدا ما و شیعیان ما را از آن طینت آفریده است، و هرکه از آن طینت نیست از ما و شیعه ما نیست «1».

و در حدیث دیگر فرمود: شنیدم از جدّم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که فرمود: من آفریده شدم از نور خدا، و اهل بیت من آفریده شدند از نور من، و محبّان اهل بیت من آفریده شدند از نور ایشان، و سایر مردم در آتش جهنم اند «2».

و به سند معتبر از ابو سعید خدری منقول است که: شخصی از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سؤال کرد از تفسیر قول حق تعالی که به شیطان لعین خطاب نمود در هنگامی که ابا نمود از سجده حضرت آدم علیه السّلام: أَسْتَکْبَرْتَ أَمْ کُنْتَ مِنَ الْعالِینَ «3» که ترجمه اش این است که «آیا تکبر نمودی یا بودی از

بلندمرتبه گان؟»، پرسید که: کیستند آن بلند مرتبه ها که مرتبه ایشان از ملائکه بلندتر است؟

حضرت فرمود: من و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السّلام در سراپرده عرش بودیم و تسبیح الهی می کردیم و ملائکه به تسبیح ما تسبیح می کردند قبل از آنکه حق تعالی آدم را خلق فرماید به دو هزار سال، پس چون خدا آدم را خلق کرد امر کرد ملائکه را که سجده کنند برای آدم و امر نکرد ما را به سجود، پس همه ملائکه سجده کردند مگر ابلیس که او ابا نمود از سجده، پس خدا به او خطاب نمود که: آیا تکبر نمودی از سجود یا آنکه بودی از آنها که بلندترند از آنکه سجود کنند آدم را؟- یعنی این پنج بزرگوار که نام شریف ایشان در سراپرده عرش نوشته شده است «4».

و در حدیث معتبر دیگر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام منقول است که:

حق تعالی خلق کرد محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از طینتی که آن گوهری بود در زیر عرش، و از زیادتی آن طینت علی علیه السّلام را خلق کرد، و از زیادتی طینت علی علیه السّلام ما اهل بیت را خلق کرد، و از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 24

زیادتی طینت ما دلهای شیعیان ما را خلق کرد، پس دلهای ایشان به این سبب مایل و مشتاق است بسوی ما و دلهای ما مهربان است به ایشان مانند مهربانی پدر نسبت به فرزند، و ما بهتریم برای ایشان و ایشان بهترند از برای ما، و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بهتر است برای

ما از همه کس و ما بهتریم برای او از همه کس «1».

و به سند معتبر از امام زین العابدین علیه السّلام منقول است که: حق تعالی محمد و علی و یازده امام از ذرّیّه ایشان را از نور عظمت خود آفرید، پس ایشان در پرتو نور خدا او را تسبیح و تقدیس می گفتند و عبادت می کردند قبل از آنکه احدی از خلق را بیافریند «2».

و در حدیث معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی چهارده نور آفرید قبل از آنکه سایر خلق را بیافریند به چهارده هزار سال، پس آنها ارواح ما بودند.

گفتند: یا بن رسول اللّه! کیستند آن چهارده نفر؟

فرمود: محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین و نه امام از فرزندان حسین علیه السّلام که آخر ایشان قائم است که غائب خواهد شد و بعد از غیبت ظاهر خواهد شد و دجّال را خواهد کشت و زمین را از هر جور و ستم پاک خواهد کرد «3».

مؤلف گوید که: احادیث در ابتدای خلق انوار ایشان بسیار است و این کتاب گنجایش ذکر همه را ندارد و بعضی در کتاب امامت مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی، و امّا اختلافی که در مدت سبق خلق انوار ایشان بر سایر مخلوقات هست چون معانی خلق متعدد و مراتب هر یک مختلف است ممکن است هر یک بر یکی از آنها محمول باشد چنانکه در کتاب بحار بیان شده است.

و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی مبعوث گردانید روح مقدس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را

بر ارواح سایر پیغمبران قبل از آنکه خلق را بیافریند به دو هزار سال و ایشان را دعوت کرد بسوی توحید و یکتاپرستی خدا و اطاعت و

حیاه القلوب، ج 3، ص: 25

فرمانبرداری و متابعت امر او، و وعده بهشت نمود هرکه را متابعت پیغمبران نماید در آنچه ایشان قبول کردند و وعید جهنم فرمود هرکه را مخالفت آن کند «1».

و در حدیث معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که فرمود: منم بنده خدا و برادر رسول خدا و بسیار تصدیق کننده در روز اول، بتحقیق که به او ایمان آوردم و تصدیق او نمودم در هنگامی که هنوز روح آدم به بدن او تعلق نگرفته بود و در امّت شما نیز اول کسی که تصدیق او کرد من بودم، پس مائیم پیشی گیرندگان در اول و آخر «2».

و به سندهای معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سؤال کردند که: به چه سبب سبقت گرفتی بر سایر انبیاء و از همه افضل شدی و حال آنکه بعد از همه مبعوث گردیدی؟

فرمود: زیرا که من اول کسی بودم که اقرار کردم به پروردگار و اول کسی که جواب گفت در وقتی که حق تعالی میثاق پیغمبران را گرفت و گواه گرفت ایشان را بر خود که گفت أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ «3» و همه گفتند: بلی، پس من اول پیغمبری بودم که «بلی» گفتم پس سبقت گرفتم بر ایشان در اقرار کردن به خدا «4».

و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که: چون حق تعالی ارواح را آفرید پهن کرد ایشان را

نزد خود، پس به ایشان خطاب نمود که: کیست پروردگار شما؟ پس اول کسی که سخن گفت رسول خدا و امیر المؤمنین و امامان از فرزندان ایشان علیهم السّلام بودند، گفتند: توئی پروردگار ما، پس علم و دین خود را بر ایشان بار کرد، پس به ملائکه گفت که: ایشان حاملان دین من و علم منند و امینان منند در خلق من و علوم مرا از ایشان باید پرسید، پس به فرزندان آدم خطاب نمود که: اقرار نمائید از برای خدا به پروردگاری و از برای این گروه به فرمانبرداری و ولایت و محبت، پس گفتند: بلی ای پروردگار ما اقرار

حیاه القلوب، ج 3، ص: 26

کردیم، پس حق تعالی به ملائکه فرمود که: گواه باشید، پس ملائکه گفتند: گواه شدیم که نگویند فردا ما از این غافل بودیم.

پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: و اللّه که ولایت ما را بر پیغمبران تأکید کردند در میثاق روز الست «1».

و شیخ ابو الحسن بکری در کتاب انوار که در تاریخ ولادت سید ابرار تألیف کرده است روایت کرده است به سند خود از عبد اللّه بن عباس و جمعی از صحابه که: چون حق تعالی خواست محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را خلق کند به ملائکه گفت: می خواهم خلقی بیافرینم و او را شرافت و فضیلت دهم بر جمیع خلایق و او را بهترین پیشینیان و پسینیان و شفیع روز جزا گردانم، اگر او نبود بهشت و جهنم را نمی آفریدم، پس بشناسید منزلت او را و گرامی دارید او را برای کرامت من و عظیم شمارید او را برای عظمت من.

پس ملائکه گفتند: ای اله

ما و سید ما! بندگان را بر آقای خود اعتراض نمی شاید، شنیدیم و اطاعت کردیم.

پس امر کرد حق تعالی جبرئیل و حاملان عرش را که تربت نورانی آن حضرت را از موضع ضریح مقدس او برداشتند و جبرئیل آن تربت را به آسمان برد و در سلسبیل غوطه داد تا آنکه پاکیزه شد مانند درّ سفید، پس هر روز آن را در نهری از نهرهای بهشت فرو می برد و عرض می کرد بر ملائکه، و چون ملائکه نور و ضیاء آن را می دیدند استقبال می کردند آن را به تحیت و سلام و تعظیم و اکرام و به هر صفی از صفوف ملائکه که آن را می گردانید ملائکه اعتراف به فضل آن می کردند و می گفتند: اگر ما را امر نمائی که آن را سجده کنیم هرآینه سجده خواهیم کرد.

و از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که: حق تعالی بود و هیچ خلقی با او نبود، پس اول چیزی که خلق کرد نور حبیب خود محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود، او را آفرید قبل از آنکه آب و عرش و کرسی و آسمانها و زمین و لوح و قلم و بهشت و جهنم و ملائکه و آدم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 27

و حوّا را بیافریند به چهارصد و بیست و چهار هزار سال، پس چون نور پیغمبر ما محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را خلق کرد هزار سال نزد پروردگار خود ایستاد و او را به پاکی یاد می کرد و حمد و ثنا می گفت و حق تعالی نظر رحمت بسوی او داشت و می فرمود: توئی مراد و مقصود من

از خلق عالم و توئی اراده کننده خیر و سعادت و توئی برگزیده من از خلق من، بعزّت و جلال خود سوگند می خورم که اگر تو نبودی افلاک را نمی آفریدم، هرکه تو را دوست می دارد من او را دوست می دارم و هرکه تو را دشمن می دارد من او را دشمن می دارم؛ پس نور آن حضرت درخشان شد و شعاع آن بلند شد، پس حق تعالی از آن نور دوازده حجاب آفرید: حجاب القدره، حجاب العظمه، حجاب العزه، حجاب الهیبه، حجاب الجبروت، حجاب الرحمه، حجاب النبوه، حجاب الکبریاء، حجاب المنزله، حجاب الرفعه، حجاب السعاده، حجاب الشفاعه.

پس حق تعالی امر نمود نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که: داخل شو در حجابها، و در حجاب القدره دوازده هزار سال می گفت: «سبحان العلیّ الاعلی»، و در حجاب العظمه یازده هزار سال می گفت: «سبحان عالم السّرّ و اخفی»، و در حجاب العزه ده هزار سال می گفت:

«سبحان الملک المنّان»، و در حجاب الهیبه نه هزار سال می گفت: «سبحان من هو غنیّ لا یفتقر»، و در حجاب الجبروت هشت هزار سال می گفت: «سبحان الکریم الاکرم»، و در حجاب الرحمه هفت هزار سال می گفت: «سبحان ربّ العرش العظیم»، و در حجاب النبوه شش هزار سال می گفت: «سبحان ربّک ربّ العزّه عمّا یصفون»، و در حجاب الکبریاء پنج هزار سال می گفت: «سبحان العظیم الاعظم»، و در حجاب المنزله چهار هزار سال می گفت: «سبحان العلیم الکریم»، و در حجاب الرفعه سه هزار سال می گفت: «سبحان ذی الملک و الملکوت»، و در حجاب السعاده دو هزار سال می گفت: «سبحان من یزیل الاشیاء و لا یزول»، و در حجاب الشفاعه هزار سال

می گفت: «سبحان اللّه و بحمده سبحان اللّه العظیم».

پس حضرت امیر علیه السّلام فرمود: پس حق تعالی از نور پاک محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیست دریا از نور آفرید و در هر دریا علمی چند بود که به غیر از خدا کسی نمی دانست، پس امر فرمود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 28

نور آن حضرت را که فرو رود در دریای عزت، دریای صبر، دریای خشوع، دریای تواضع، دریای رضا، دریای وفا، دریای حلم، دریای پرهیزکاری، دریای خشیت، دریای انابت، دریای عمل، دریای مزید، دریای هدایت، دریای صیانت و دریای حیا، تا آنکه در جمیع آن بیست دریا غوطه خورد پس چون از آخر دریاها بیرون آمد حق تعالی وحی نمود بسوی او که: ای حبیب من و ای بهترین رسولان من و ای اول آفریده های من و ای آخر رسولان من! توئی شفیع روز جزا؛ پس آن نور ازهر به سجده افتاد و چون سر برداشت صد و بیست و چهار هزار قطره از او ریخت و خدا از هر قطره ای از نور آن حضرت پیغمبری از پیغمبران را آفرید، پس آن نورها بر دور نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم طواف می کردند و می گفتند: «سبحان من هو عالم لا یجهل، سبحان من هو حلیم لا یعجل، سبحان من هو غنیّ لا یفتقر».

پس حق تعالی همه را ندا کرد که: آیا می شناسید مرا؟

پس نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قبل از سایر انوار ندا کرد: «أنت اللّه الّذی لا اله الّا انت وحدک لا شریک لک ربّ الارباب و ملک الملوک».

پس خدا او را ندا کرد که: توئی

برگزیده من و دوست من و بهترین خلق من، امّت تو بهترین امّتهاست؛ پس از نور آن حضرت جوهری آفرید و آن را به دونیم کرد و در یک نیم آن به نظر هیبت نگریست پس آن آب شیرین شد، و در نیم دیگر به نظر شفقت نظر کرد و عرش را از آن آفرید و عرش را بر روی آب گذاشت پس کرسی را از نور عرش آفرید و از نور کرسی لوح را آفرید و از نور لوح قلم را آفرید و بسوی قلم وحی نمود که: بنویس توحید مرا، پس قلم هزار سال مدهوش گردید از شنیدن کلام الهی، و چون به هوش بازآمد گفت: پروردگارا چه چیز بنویسم؟

فرمود بنویس: «لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه» پس چون قلم نام محمد را شنید به سجده افتاد و گفت: «سبحان الواحد القهّار سبحان العظیم الاعظم»، پس سر برداشت و شهادتین را نوشت و گفت: پروردگارا! کیست محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که نام او را به نام خود و یاد او را به یاد خود مقرون گردانیدی؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 29

حق تعالی وحی نمود که: ای قلم! اگر او نمی بود تو را خلق نمی کردم و نیافریدم خلق را مگر برای او، پس اوست بشارت دهنده و ترساننده و چراغ نور بخشنده و شفاعت کننده و دوست من.

پس قلم از حلاوت نام آن حضرت گفت: السلام علیک یا رسول اللّه.

آن حضرت در جواب فرمود: و علیکم السلام منّی و رحمه اللّه و برکاته.

پس از آن روز سلام کردن سنّت و جواب دادن واجب شد.

پس حق تعالی قلم را فرمود: بنویس قضا

و قدر مرا و آنچه خواهم آفرید تا روز قیامت؛ پس خدا ملکی چند آفرید که صلوات فرستند بر محمد و آل محمد و استغفار کنند برای شیعیان ایشان تا روز قیامت، پس خدا از نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بهشت را آفرید و به چهار صفت آن را زینت بخشید: تعظیم، جلالت، سخاوت، امانت؛ و بهشت را برای دوستان و اهل طاعت خود مقرر فرمود، بعد آسمانها را از دودی که از آب برخاست خلق کرد و از کف آن زمینها را خلق کرد؛ و چون زمین را خلق کرد مانند کشتی در حرکت بود پس کوهها را خلق کرد تا زمین قرار گرفت، و ملکی خلق کرد که زمین را برداشت و سنگی عظیم آفرید که پای ملک بر روی او قرار گرفت و گاوی عظیم آفرید که سنگ بر پشت او مستقر گردید و ماهی عظیم آفرید که گاو بر پشت او ایستاد و ماهی بر روی آب است و آب بر روی هواست و هوا بر روی ظلمت است و آنچه در زیر ظلمت است کسی به غیر از خدا نمی داند. پس عرش را به دو نور منوّر گردانید: نور فضل و نور عدل؛ و از فضل، عقل و حلم و علم و سخاوت را آفرید؛ و از عقل، خوف و بیم؛ و از علم، رضا و خشنودی؛ و از حلم، مودّت؛ و از سخاوت، محبت آفرید.

پس جمیع این صفات را در طینت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اهل بیت آن حضرت تخمیر کرد، پس بعد از آن ارواح مؤمنان از امّت محمد

صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را آفرید و بعد آفتاب و ماه و ستاره ها و شب و روز و روشنائی و ظلمت و سایر ملائکه را از نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آفرید، پس نور مقدس آن حضرت را در زیر عرش هفتاد و سه هزار سال ساکن گردانید، پس نور آن حضرت را هفتاد هزار سال در بهشت ساکن گردانید، پس هفتاد هزار سال دیگر او را در

حیاه القلوب، ج 3، ص: 30

سدره المنتهی ساکن گردانید، پس نور آن حضرت را از آسمان به آسمان منتقل نمود تا به آسمان اول رسانید، پس در آسمان اول ماند تا حق تعالی اراده نمود که حضرت آدم را خلق کند، پس امر فرمود جبرئیل را تا نازل شود بسوی زمین و قبضه ای از خاک برای بدن آدم فراگیرد، شیطان لعین سبقت گرفت بسوی زمین و به زمین گفت: خدا می خواهد از تو خلقی بیافریند و او را به آتش عذاب کند، و چون ملائکه بیایند بگو پناه می برم به خدا از آنکه از من چیزی بگیرید که آتش را در آن بهره ای باشد.

چون جبرئیل بیامد و زمین استعاذه کرد، جبرئیل برگشت و گفت: پروردگارا! زمین پناه گرفت به تو از من، پس آن را رحم کردم؛ و همچنین میکائیل و اسرافیل هر یک آمدند و برگشتند، حق تعالی عزرائیل را فرستاد، چون زمین به خدا پناه برد عزرائیل گفت: من نیز پناه می برم به خدا از آنکه فرمان او نبرم؛ پس قبضه ای از بالا و پائین و تمام روی زمین از سفید و سیاه و سرخ و نرم و درشت زمین

گرفت، و به این سبب اخلاق و رنگهای فرزندان آدم مختلف شد.

پس حق تعالی وحی نمود که: چرا تو آن را رحم نکردی چنانکه آنها رحم کردند؟

گفت: فرمانبرداری تو بهتر بود از رحم کردن بر آن.

پس حق تعالی وحی نمود که: می خواهم از این خاک خلقی بیافرینم که پیغمبران و شایستگان و اشقیا و بدکاران در میانشان باشند و تو را قبض کننده ارواح همه گردانیدم؛ و امر کرد جبرئیل را که بیاورد آن قبضه سفید نورانی را که طینت مقدس پیغمبر آخر الزمان و اصل همه مخلوقات بود، پس جبرئیل با ملائکه کرّوبیان و ملائکه صافان و مسبّحان بیامدند به نزد موضع ضریح مقدس آن حضرت و آن قبضه را گرفتند و به آب تسنیم و آب تعظیم و آب تکریم و آب تکوین و آب رحمت و آب خوشنودی و آب عفو خمیر کردند، پس سر آن حضرت را از هدایت و سینه اش را از شفقت و دستهایش را از سخاوت و دلش را از صبر و یقین و فرجش را از عفت و پاهایش را از شرف و نفسهایش را از بوی خوش آفرید، پس مخلوط نمود آن طینت را با طینت آدم، چون جسد آدم تمام شد به ملائکه وحی فرمود: من بشری می آفرینم از گل و چون او را درست کنم و روح در او بدمم همه به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 31

سجده در آئید نزد او؛ پس ملائکه جسد آدم را برگرفتند و بر در بهشت گذاشتند و منتظر فرمان حق تعالی بودند که هرگاه مأمور گردند به سجود، سجده کنند، پس حق تعالی امر نمود روح آدم را که

داخل بدن او شود؛ روح مکان تنگی دید و از داخل شدن امتناع نمود، حق تعالی امر کرد: به کراهت داخل شو و به کراهت بیرون بیا. چون روح به چشمها رسید آدم جسد خود را می دید و صدای تسبیح ملائکه را می شنید؛ چون به دماغش رسید عطسه ای کرد و خدا او را به سخن آورد و گفت «الحمد للّه» و آن اول کلمه ای بود که آدم به آن تکلم نمود، حق تعالی به او وحی فرمود که: رحمک اللّه ای آدم! برای رحمت تو را خلق کرده ام و رحمت خود را برای تو و فرزندان تو مقرر کرده ام هرگاه بگویند مثل آنچه تو گفتی؛ پس به این سبب دعا کردن برای عطسه کننده سنّت شد، و هیچ چیز بر شیطان گرانتر نیست از دعا کردن برای عطسه کننده.

چون آدم نظر کرد بسوی بالا دید بر عرش نوشته است «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و اسماء اهل بیت آن حضرت را دید که بر عرش نوشته است، چون روح به ساقش رسید قبل از آنکه به قدمهایش برسد خواست برخیزد، نتوانست، و به این سبب خدا فرموده است خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ «1» یعنی: «آفریده شده است انسان از تعجیل کردن در امور».

و از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: روح صد سال در سر آدم بود، و صد سال در سینه، صد سال در پشت، صد سال در رانها، صد سال در ساقها و صد سال در قدمهای او بود؛ چون آدم درست ایستاد خدا امر کرد ملائکه را به سجود و این بعد از ظهر روز جمعه بود، پس در سجده بودند

تا وقت عصر، پس آدم از پشت خود صدائی شنید که تسبیح و تقدیس الهی مانند صدای مرغان می کرد، گفت: پروردگارا! این چه صدا است؟

فرمود: ای آدم! این تسبیح محمد عربی است که بهترین اولین و آخرین است، پس سعادت برای کسی است که او را متابعت و اطاعت کند و شقاوت برای کسی است که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 32

مخالفت او کند، پس بگیر ای آدم عهد مرا و او را مسپار مگر به رحمهای پاکیزه از زنان عفیفه و طیّبه و صلبهای پاکیزه از مردان پاک.

آدم گفت: الها! به سبب این مولود شرف و بها و حسن و وقار مرا زیاد گردانیدی.

پس حق تعالی از طینت یک دنده آدم حوّا را آفرید و خواب را بر آدم مستولی گردانید و چون بیدار شد حوّا را نزد بالین خود دید، گفت: تو کیستی؟

گفت: منم حوّا، خدا مرا برای تو آفریده است.

آدم گفت: چه نیکو است خلقت تو.

حق تعالی وحی فرمود بسوی آدم که: این کنیز من است و تو بنده منی و شما را خلق کرده ام برای خانه ای که نام آن بهشت است، پس مرا به پاکی یاد کنید و حمد و سپاس من بگوئید، ای آدم! خواستگاری کن حوّا را از من و مهرش را بده.

آدم گفت: مهر او چیست؟

فرمود: مهرش آن است که ده مرتبه صلوات فرستی بر محمد و آل محمد.

پس آدم گفت: پروردگارا! پاداش تو بر این نعمت آن است که تو را سپاس و شکر کنم تا زنده ام. پس حوّا را تزویج نمود و قاضی خداوند عالمیان بود و عقدکننده جبرئیل بود و گواهان ملائکه مقرّبین بودند، پس ملائکه در

عقب آدم می ایستادند، آدم عرض کرد: به چه سبب ملائکه در عقب من می ایستند؟

حق تعالی فرمود: برای آنکه نظر کنند به نور محمد که در صلب توست.

عرض کرد: پروردگارا! آن نور را از صلب در پیش روی من قرار ده تا ملائکه در مقابل روی من بایستند؛ پس ملائکه در مقابل او صف کشیده ایستادند، آدم از حق تعالی سؤال نمود آن نور در جائی ظاهر شود که آدم نیز تواند دید.

پس حق تعالی نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در انگشت شهادت او ظاهر گردانید و نور علی علیه السّلام را در انگشت میانین و نور فاطمه علیها السّلام را در انگشت بعد از آن و نور حسن علیه السّلام را در انگشت کوچک و نور حسین علیه السّلام را در انگشت مهین، و پیوسته این انوار از حضرت آدم ساطع بود مانند آفتاب، و آسمانها و زمین و عرش و کرسی و سراپرده های عظمت و جلال

حیاه القلوب، ج 3، ص: 33

همگی به آن انوار منوّر گردیده بودند و هرگاه آدم می خواست با حوّا نزدیکی کند او را امر می فرمود وضو بسازد و خود را معطر و خوشبو گرداند و می گفت: خدا این نور را روزی تو خواهد کرد و آن امانت و میثاق خداست؛ پس پیوسته آن نور با آدم بود تا آنکه حوّا به شیث علیه السّلام حامله شد، پس آن نور منتقل شد به جبین حوّا و ملائکه نزد حوّا می آمدند و او را تهنیت می گفتند، پس چون شیث متولد شد نور محمدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جبین او مشتعل شد، پس جبرئیل پرده ای

در میان حوّا و او آویخت و از چشمها پنهان شد، چون به حدّ بلوغ رسید آدم علیه السّلام او را طلبید و گفت: ای فرزند! نزدیک شد که من از تو مفارقت نمایم، نزدیک من بیا که من عهد و پیمان از تو بگیرم چنانکه حق تعالی از من گرفت، پس آدم سر خود را بسوی آسمان بلند کرد و چون خدا مراد او را می دانست امر کرد ملائکه را بازایستادند از تسبیح و تقدیس و بالهای خود را در هم پیچیدند و مشرف شدند ساکنان بهشت از غرفه های خود و ساکن شد صدای درهای بهشت و جاری شدن نهرها و صدای برگهای درختان و همگی گردن کشیدند برای شنیدن ندای آدم، و حق تعالی وحی کرد به او که: ای آدم! بگو آنچه می خواهی.

عرض کرد: ای خداوند هر نفس و روشنی بخش قمر و شمس! مرا آفریدی به هر نحو که خواستی و به من سپردی آن نور مقدس را که از آن تشریفها و کرامتها دیدم و آن نور منتقل شد به فرزندم شیث و می خواهم عهد و پیمان بگیرم چنانکه بر من گرفتی و تو را گواه می گیرم بر او.

پس ندا از جانب حق تعالی رسید: ای آدم! بگیر بر فرزند خود شیث عهد را و گواه بگیر بر او جبرئیل و میکائیل و جمیع ملائکه را؛ پس حق تعالی امر کرد جبرئیل را که به زمین فرود آمد با هفتاد هزار ملک و هر یک علم تسبیح در دست گرفته و جبرئیل حریر و قلمی در دست داشت که به قدرت الهی آفریده شده بودند، پس رو کرد جبرئیل به آدم

و گفت: ای آدم! حق تعالی تو را سلام می رساند و می فرماید: بنویس برای فرزندت نامه عهد و پیمان خلافت و نبوّت را و گواه بگیر بر او جبرئیل و میکائیل و جمیع ملائکه را.

آدم نامه را نوشت و جبرئیل بر او مهر زد و به شیث تسلیم نمود و دو جامه سرخ بر او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 34

پوشانید از نور آفتاب روشنتر و از رنگ آسمان خوش آیندتر که بریده و دوخته نشده بودند بلکه خداوند جلیل فرمود: باشید پس بهم رسیدند.

و پیوسته نور محمدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جبین شیث لامع بود تا آنکه محاوله بیضا را تزویج نمود و جبرئیل آن حوریّه را به عقد شیث در آورد، و چون با وی نزدیکی نمود حامله شد به «انوش»، پس منادی ندا کرد او را که: گوارا و مبارک باد تو را ای بیضا که حق تعالی نور سید پیغمبران و بهترین اولین و آخرین را به تو سپرد.

چون انوش متولد شد و به حدّ کمال رسید شیث عهد و پیمان از او گرفت و نور محمدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از او منتقل شد به فرزندش قینان، و از او به مهلائیل، و از او به ادد، و از او به اخنوخ که ادریس علیه السّلام است، و از ادریس منتقل شد به متوشلخ و عهد از او گرفت، پس منتقل شد بسوی لمک، پس بسوی حضرت نوح علیه السّلام، و از نوح به سام، و از او به ارفخشد، و از او به غابر، و از او به قالع، و از او به ارغو، و

از او به شارغ، و از او به تاخور، و از او به تارخ، و از او به ابراهیم علیه السّلام، و از او به اسماعیل، و از او به قیدار، و از او به همیسع، و از او بسوی نبت، و از او به یشحب، و از او به ادد، و از او به عدنان، و از او به معد، و از او به نزار، و از او به مضر، و از او به الیاس، و از او به مدرکه، و از او به خزیمه، و از او به کنانه، و از او به قصی، و از او بسوی لوی، و از او بسوی غالب، و از او بسوی فهر، و از او بسوی عبد مناف، و از او به هاشم که او را «عمرو العلا» می گفتند، و نور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روی او ساطع بود به حدّی که چون داخل مسجد الحرام می شد کعبه از نور او روشن می شد، و پیوسته از روی انورش روشنائی بسوی آسمان بلند می شد.

و چون از مادرش «عاتکه» متولد شد دو گیسو داشت مانند گیسوهای اسماعیل که نور آنها بسوی آسمان ساطع بود، پس اهل مکه از مشاهده این حال تعجب کردند و قبایل عرب از هر جانب بسوی مکه آمدند و کاهنان به حرکت در آمدند و بتها به فضیلت پیغمبر مختار گویا شدند؛ و هاشم به هر سنگ و کلوخی که می گذشت به قدرت الهی به سخن می آمدند و او را ندا می کردند: بشارت باد تو را ای هاشم که به این زودی از ذرّیّه تو فرزندی ظاهر خواهد

شد که گرامی ترین خلق باشد نزد خدا و شریفترین عالمیان باشد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 35

- یعنی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که خاتم پیغمبران است-؛ و چون هاشم در تاریکی می گذشت، روشنی او هر طرف را روشن می کرد.

پس چون هنگام وفات عبد مناف شد عهد و پیمان از هاشم گرفت که نور آن حضرت را نسپارد مگر به رحمهای پاکیزه از زنان مسلمه صالحه نجیبه، هاشم قبول عهد نمود.

و پادشاهان همه آرزو می کردند که دختر خود را به او دهند و مالهای بسیار برای او می فرستادند تا شاید به مواصلت ایشان راضی شود؛ و هر روز بسوی کعبه می آمد و هفت شوط طواف می کرد و به پرده های کعبه می چسبید و هرکه به نزد او می آمد او را گرامی می داشت؛ عریان را کسوت می بخشید، گرسنه را طعام می خورانید، حاجتمند را به حاجت می رسانید، قرض صاحبان قرض را ادا می نمود، هرکه مبتلا به دیه می شد به نیابت او ادا می کرد، هرگز در خانه اش به روی صادر و وارد بسته نمی شد، هرگاه ولیمه یا اطعامی می کرد آن قدر نعمت می کشید که زیادتی آن را برای مرغان و وحشیان می بردند، وصیت کرم او به آفاق جهان رسید و پادشاهی اهل مکه بر او مسلّم گردید و کلیدهای کعبه و آب دادن حاجیان از چاه زمزم و حجابت کعبه و مهمانداری حاجیان و سایر امور مکه به او رسید؛ علم نزار، کمان اسماعیل، پیراهن ابراهیم، نعلین شیث و انگشتری نوح را به میراث گرفت، حاجیان را گرامی می داشت و رفع حوائج ایشان می نمود.

و چون هلال ذیحجه طالع می شد امر می کرد مردم را جمع شوند نزد کعبه پس

خطبه می خواند و می گفت: ای گروه مردم! بدرستی که شما امان یافتگان خدا و همسایگان خانه اوئید، و در این موسم زیارت کنندگان خانه خدا می آیند و ایشان میهمانان خدایند و میهمان سزاوارتر است به گرامی داشتن از دیگران، و حق تعالی شما را مخصوص گردانیده است به این کرامت و بزودی حاجیان می آیند بسوی شما ژولیده مو و گردآلوده از هر دره عمیقی و قصد شما می نمایند از هر مکان دوری، پس ایشان را میهمانی و حمایت کنید و گرامی دارید تا خدا شما را گرامی دارد.

و به نصیحت او اکابر قریش مالهای عظیم برای این امر جسیم بیرون می آوردند؛ و هاشم حوضهای پوست نصب می کرد و از آب زمزم پر می کرد برای آشامیدن حاجیان،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 36

و از روز هفتم شروع می کرد به ضیافت ایشان و طعام به جهت ایشان نقل می نمود بسوی منی و عرفات، و سالی در مکه قحطی بهم رسید و نداشتند چیزی که ضیافت حاجیان بکنند، هاشم شتری چند داشت به شام فرستاد و فروخت و قیمت آنها را همگی صرف حاجیان کرد و قوت یک شب برای خود نگاه نداشت، و به این سبب صیت کرمش به اطراف جهان دوید و آوازه همّتش به تمام عالم رسید، و چون خبر او به نجاشی پادشاه حبشه و قیصر پادشاه روم رسید نامه ها نوشتند و هدیه ها برای او فرستادند و استدعا نمودند که دختر از ایشان بگیرد شاید نور محمدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ایشان منتقل گردد، زیرا که کاهنان و رهبانان و علمای ایشان خبر داده بودند که این نور که در جبین هاشم

است نور آن حضرت است.

هاشم قبول نکرد و دختری از نجبای قوم خود خواست و از او فرزندان ذکور و اناث بهم رسانید؛ فرزندان ذکور: اسد، مضر، عمرو، صیفی؛ و اما اناث: صعصعه، رقیه، خلاده و شعثا بودند؛ و باز نور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جبین او بود و از این بسیار متألم بود، پس شبی از شبها دور خانه کعبه طواف می کرد و به تضرع و ابتهال از ایزد متعال سؤال نمود که او را بزودی فرزندی کرامت کند که نور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در او بوده باشد، در این حال او را خواب ربود و در خواب صدای هاتفی را شنید که او را ندا کرد که: بر تو باد به سلمی دختر عمرو که او طاهره و مطهّره و پاکدامان است از گناهان پس مهر گران بده و او را خواستگاری نما که مانند او را از زنان نخواهی یافت و از او فرزندی تو را روزی خواهد شد که سید پیغمبران از او بهم خواهد رسید.

پس هاشم ترسان بیدار شد و فرزندان عم و برادر خود مطّلب را جمع کرد و خواب خود را به ایشان نقل کرد.

برادرش مطّلب گفت: ای برادر! این زن که نام بردی از قبیله بنی نجّار است و در میان قوم خود مشهور و معروف است به نجابت و عفّت و کمال و حسن و طراوت و جمال، و قبیله او اهل کرم و ضیافت و عفتند و لیکن تو از ایشان در شرافت و نسب افضلی و جمیع پادشاهان آرزوی مواصلت تو دارند،

اگر البته به این امر عازمی رخصت فرما تا ما برویم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 37

و برای تو خطبه کنیم.

هاشم گفت: حاجت برآورده نمی شود مگر به سعی صاحبش، من خود می خواهم به تجارت شام بروم و آن کریمه را در عرض راه خواستگاری نمایم.

پس تهیه سفر خود ساز کرد با برادر خود مطّلب و پسران عمّ خود متوجه مدینه طیبه شدند که قبیله بنی نجّار در آنجا می بودند، چون داخل مدینه شدند نور محمدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که از جبین هاشم ساطع بود تمام مدینه را روشن کرد و در جمیع خانه های ایشان پرتو افکند، اهل مدینه جمله بسوی ایشان آمدند و پرسیدند: شما کیستید که هرگز از شما نیکوتر ندیده بودیم در حسن و جمال خصوصا صاحب این نور لامع که خورشید جمال او جهان را روشن کرده است؟

مطّلب گفت: مائیم اهل خانه خدا و ساکنان حرم حق تعالی، مائیم فرزندان لوی بن غالب و این برادر من است هاشم بن عبد مناف، و از برای خواستگاری بسوی شما آمده ایم و می دانید که این برادر مرا تمام پادشاهان اطراف استدعای مواصلت نمودند و ابا کرد و خود رغبت نمود که سلمی را از شما طلب نماید.

پدر سلمی در میان آن گروه بود پس مبادرت نمود به جواب او و گفت: شمائید ارباب عزت و فخر و شرف و سخاوت و فتوّت و جود و کرم، آن کریمه که شما خطبه او می نمائید دختر من است و او مالکه اختیار خود است و دیروز با زنان اکابر قبیله به سوق بنی قینقاع رفته است اگر در اینجا توقف می نمائید مشمول عنایت و

کرامت ما خواهید بود و اگر به آن سوق تشریف می برید مختارید، اکنون بگوئید کدام یک از شما خواستگاری او می نمائید؟

گفتند: صاحب این نور ساطع و شعاع لامع، چراغ بیت اللّه الحرام و مصباح ظلام، صاحب جود و اکرام هاشم بن عبد مناف.

پدر سلمی گفت: به به، به این نسبت بلند پایه شدیم و سر بر اوج رفعت کشیدیم و رغبت ما به او زیاده است از رغبت او به ما، لیکن چون او مالکه اختیار خود است با شما می رویم بسوی او، اکنون فرود آئید ای بهترین زوّار و فخر قبیله نزار.

پس ایشان را با نهایت عزّت و مکرمت فرود آورد و به انواع ضیافتها و کرامتها ممتاز

حیاه القلوب، ج 3، ص: 38

گردانید، شتران نحر کرد و خوانهای بسیار کشید؛ جمیع اهل مدینه و قبیله اوس و خزرج برای مشاهده نور جمال هاشم بیرون آمدند، و علمای یهود را چون نظر بر آن نور افتاد جهان در دیده ایشان تیره شد چون در تورات خوانده بودند که این نور از علامات پیغمبر آخر الزمان است، از مشاهده این حال ملول و گریان شدند، و عوام ایشان سبب گریان شدن آنها را جویا شدند، گفتند: این علامت کسی است که بزودی ظاهر شود و خونها بریزد و ملائکه در جنگ او را مدد کنند، در کتابهای شما نام او «ماحی» است و این نور اوست که ظاهر شده است، پس سایر یهود از استماع این خبر گریان شدند و جمله کینه هاشم را به دل گرفتند و آن روز عزم بر اطفاء نور آن حضرت نمودند.

چون روز دیگر صبح طالع شد هاشم اصحاب خود را امر

نمود که جامه های فاخر پوشیدند و خودها بر سر گذاشتند و زره ها در بر کردند و علم نزار را بلند کردند و هاشم را در میان گرفتند مانند ماه در میان ستارگان، غلامان در پیش و اتباع و حشم در عقب روان گردیدند و با این تهیه متوجه بازار بنی قینقاع شدند.

پدر سلمی و اکابر قوم او با جمعی از یهودان در خدمت ایشان روان شدند، چون نزدیک آن بازار رسیدند مردم اهل شهرها و وادیهای نزدیک و دور در آنجا حاضر بودند، همگی دست از کارهای خود برداشته حیران نور جمال هاشم شده بودند و از هر طرف بسوی ایشان دویدند، سلمی نیز در میان آن گروه ایستاده محو جمال هاشم گردیده بود ناگاه پدرش به نزد او آمد و گفت: بشارت می دهم تو را به امری که مورث سرور و شادی و فخر و عزّت ابدی است برای تو.

سلمی گفت: آن بشارت چیست؟

گفت: ای سلمی! این آفتاب اوج عزّت و ماه برج کرامت و رفعت که می بینی به خواستگاری تو آمده است و در اطراف جهان به کرم و سخاوت و عفّت و کفاف معروف است.

سلمی از غایت حیا رو از پدر گردانید، پدرش از فحاوی کلام او رضا و خشنودی فهمید، پس هاشم در کناری خیمه حریر سرخ برپا کرد و سراپرده ها بر دور آن زدند

حیاه القلوب، ج 3، ص: 39

و چون در خیمه خود قرار گرفت اهل سوق از هر سو به نزد ایشان جمع شدند و تفحّص احوال ایشان می کردند، بعد از اطلاع از حقیقت حال نائره حسد در کانون سینه ایشان مشتعل شد، زیرا سلمی در حسن و جمال و

عفّت و ادب و حسن خلق و کمال نادره زمان و یگانه دوران بود.

پس شیطان به صورت پیر مردی متمثل شد و نزد سلمی آمد و گفت: من از اصحاب هاشمم و برای نصیحت و خیرخواهی تو آمده ام، این مرد اگر چه در حسن و جمال آن مرتبه دارد که دیدی و لیکن بسیار کم رغبت است به زنان و زنی را که بسیار دوست دارد بیشتر از دو ماه نگاه نمی دارد، زنان بسیار خواسته و طلاق گفته است و او را در جنگها شجاعتی نیست و بسیار ترسان و جبان است.

سلمی گفت: اگر آنچه می گوئی در حقّ او راست باشد اگر قلعه های خیبر را برای من پر از طلا و نقره کند در او رغبت ننمایم.

پس شیطان لعین امیدوار شد و به صورت شخصی دیگر از اصحاب هاشم متمثل شد و به نزد سلمی آمد و مانند آن افسانه ها بار دیگر بر او خواند.

باز به صورت ثالثی مصوّر شد و آن اکاذیب را اعاده نمود، پس چون پدر سلمی به نزد او آمد او را ملول و غمگین یافت، گفت: ای سلمی! چرا محزونی؟ امروز هنگام شادی و سرور توست که عزّت و کرامت ابدی تو را میسّر گردیده است.

سلمی گفت: ای پدر! می خواهی مرا به شخصی تزویج کنی که رغبت به زنان ندارد و طلاق بسیار می گوید و ترسان است در جنگها؟

پدر سلمی چون این سخن شنید خندید و گفت: و اللّه که این مرد به هیچ یک از این صفات که ذکر کردی متّصف نیست، به جود و کرم او مثل می زنند، از بسیاری طعام که به مهمانان خورانیده و وفور گوشت

و استخوان که برای ایشان شکسته او را هاشم نامیده اند و هرگز زنی را طلاق نگفته است و در شجاعت و بسالت مشهور آفاق است و در خوش خوئی و خوش زبانی نظیر خود ندارد و البته آن که این سخن را به تو گفته است شیطان خواهد بود.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 40

چون روز دیگر شد سلمی هاشم را دید و از محبت آن نور که در جبین مبین او بود بی تاب گردید و رسولی نزد او فرستاد که: فردا مرا خواستگاری کن و مهر هرچه از تو بطلبند مضایقه مکن که من تو را مساعدت می نمایم از مال خود، پس روز دیگر هاشم با اصحاب کبار خود به خیمه پدر سلمی آمدند و هاشم و مطّلب و پسران عمّ ایشان در صدر خیمه نشستند و جمیع اهل مجلس از حیرت جمال هاشم نظر از وی برنمی داشتند، پس مطّلب به سخن درآمده گفت: ای اهل شرف و کرامت و فضل و نعمت! مائیم اهل بیت اللّه الحرام و صاحبان مشاعر عظام و بسوی ما می شتابند طوایف انام و خود می دانید شرف و بزرگواری ما را و بر شما ظاهر است نور باهر محمدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که حق تعالی او را مخصوص ما گردانیده است و مائیم فرزندان لوی بن غالب و آن نور از آدم فرود آمده است تا آنکه به پدر ما عبد مناف رسیده است و از او به برادرم هاشم منتقل گردیده و حق تعالی آن نعمت را بسوی شما فرستاد و آمده ایم برای او فرزند گرامی شما را خواستگاری کنیم.

عمرو (پدر سلمی) گفت: برای شما است تحیت و

اکرام و اجابت و اعظام، ما قبول کردیم خطبه شما را و اجابت نمودیم دعوت شما را و لیکن ناچار است عمل کردن به عادت قدیم ما که مهری گران برای این امر ذی شأن مقدّم دارید و اگر نه این عادت قدیم پیوسته در میان ما بوده من اظهار این نمی کردم.

مطّلب گفت: ما صد ناقه سیاه چشم سرخ مو برای شما می فرستیم.

پس شیطان که از جمله حضّار مجلس بود گریست و نزد پدر سلمی آمد و گفت: مهر را زیاد کن.

عمرو گفت: ای بزرگواران! قدر دختر ما نزد شما همین بود؟

مطّلب گفت: هزار مثقال طلا نیز می دهم.

باز شیطان اشاره کرد بسوی عمرو که: طلب کن زیادتی مهر را.

عمرو گفت: ای جوان! تقصیر کردی در حق ما.

مطّلب گفت: یک خروار عنبر و ده جامه سفید مصری و ده جامه عراقی نیز اضافه کردم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 41

باز شیطان امر به زیادتی کرد، عمرو گفت: نزدیک آمدی و احسان کردی باز کرامت فرما.

مطّلب گفت: پنج کنیز هم برای خدمت ایشان می دهم.

باز شیطان اشاره کرد: بیشتر بطلب، عمرو گفت: ای جوان! آنچه می دهی باز به شما برمی گردد.

مطّلب گفت: ده اوقیه مشک و پنج قدح کافور نیز اضافه کردم، آیا راضی شدید؟

باز شیطان خواست وسوسه کند، عمرو بانگ بر او زد و گفت: ای پیر بد ضمیر! دور شو که مرا در این مجلس خجلت دادی.

پس مطّلب او را زجر کرد و از خیمه بیرونش کردند و یهودان نیز با اندوه و مذلّت بیرون رفتند! سر کرده یهودان به پدر سلمی گفت: این مرد پیر حکیم ترین دانایان شام و عراق است چرا از تدبیر او بیرون می روی؟ و

ما راضی نمی شویم که دختر خود را به غریبی که از بلاد ما نیست بدهی.

پس چهارصد نفر یهود که حاضر بودند شمشیرها کشیدند و در برابر ایستادند و سادات حرم چهل نفر بودند، ایشان نیز شمشیرها کشیدند و مطّلب بر سر کرده یهود حمله آورد و هاشم بر شیطان ملعون حمله کرد، شیطان گریخت و هاشم بر او رسید و او را گرفته بلند کرد و به زمین زد، چون نور رسالت بر او تابید نعره ای زد و مانند باد تندی از زیر دست او بیرون رفت و هاشم چون به جانب مطّلب نظر کرد دید سرکرده یهود را به دونیم کرده است و هاشم و اصحاب او بسیاری از یهود را کشتند، و چون خبر به مدینه رسید مردان و زنان به آن طرف دویدند و چون هفتاد نفر از یهود کشته شدند رو به هزیمت نهادند و عداوت یهود نسبت به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم محکمتر شد، پس هاشم گفت: ظاهر شد تأویل خواب من.

عمرو از آنها التماس نمود که: دست از ایشان بردارید و شادی را به اندوه مبدّل مسازید، پس هاشم به خیمه خود مراجعت و اسباب ولیمه مهیّا نمود و جمیع حاضران را اطعام کرد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 42

عمرو به نزد دختر آمد و گفت: شجاعت هاشم را مشاهده نمودی؟ اگر من از او التماس نمی کردم یکی از یهود را زنده نمی گذاشت.

سلمی گفت: ای پدر! آنچه خیر مرا در آن می دانی بکن و از ملامت لئیمان پروا مکن.

عمرو به نزد اهل حرم آمده گفت: ای بزرگواران! غم و کینه را از دلها بیرون کنید، دختر

من هدیه شماست و از شما هیچ چیز توقع ندارم.

مطّلب گفت: آنچه گفته ایم با زیادتی می دهیم؛ و رو کرد بسوی هاشم و گفت: ای برادر! به آنچه گفتم راضی شدی؟ گفت: بلی.

پس با یکدیگر مصافحه کردند، عمرو زر بسیار و مشک و عنبر و کافور فراوان بر هاشم و مطّلب و سایر اصحاب ایشان نثار کرد و همگی بار کرده به مدینه مراجعت نمودند و در مدینه زفاف آن غره عبد مناف با آن دره صدف کرامت و عفاف متحقق شد، و بعد از تحقق التیام و مشاهده اخلاق پسندیده آن بدر تمام سلمی آنچه از هاشم به علت مهر گرفته بود با اضعاف آن رد کرد، و در همان شب درّ شاهوار نطفه طیّبه عبد المطّلب در صدف رحم طاهره سلمی منعقد شد و نور محمدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جبین مکین سلمی ساطع گردید و اهل یثرب همگی سلمی را برای آن کرامت عظمی تهنیت گفتند و از آن نور حسن و طراوت آن گوهر یگانه مضاعف گردید و زنان مدینه به مشاهده جمال او آمده از نور و ضیای او حیران می شدند؛ به هر درخت و سنگ و کلوخی که می گذشت او را تحیت و سلام و تهنیت و اکرام می گفتند، پیوسته از جانب راست خود ندائی می شنید که «السّلام علیک یا خیر البشر».

و این غرائب را به هاشم نقل می کرد و از قوم اخفا می نمود، تا آنکه شبی شنید منادی او را ندا کرد که: بشارت باد تو را که خدا به تو ارزانی داشت فرزندی را که بهترین اهل شهرها و صحراها است.

چون سلمی این ندا

را شنید دیگر نگذاشت هاشم به او نزدیکی کند، هاشم چند روزی بعد از آن در مدینه ماند و وداع کرد سلمی را و گفت: ای سلمی! به تو سپردم امانتی را که حق تعالی به آدم سپرد و آدم به شیث سپرد و پیوسته اکابر دین این نور مبین را به یکدیگر سپرده اند تا آنکه به ما رسید و کرامت ما به سبب آن مضاعف گردید و اکنون آن نور را به امر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 43

الهی به تو سپردم و از تو عهد و پیمان می گیرم که آن را حراست و محافظت نمائی، و اگر در غیبت من آن فرزند به ظهور آید باید که نزد تو از دیده گرامی تر و از جان و زندگانی عزیزتر باشد، و اگر توانی چنان کن که دیده ای بر او نیفتد که حاسدان و دشمنان او بسیارند خصوصا یهودان که عداوت ایشان در اول امر بر تو ظاهر شد و اگر از این سفر برنگردم و خبر وفات من به تو رسد باید در محافظت و کرامت او تقصیر ننمائی، چون به سنّ شباب رسد او را به حرم خدا برگردانی و او را از عموهایش دور نگردانی که حرم خدا خانه عزّت و نصرت ماست.

سلمی گفت: سخنان تو را شنیدم و به جان قبول کردم و دلم را از ذکر مفارقت خود به درد آوردی و از حق تعالی سؤال می نمایم که تو را بزودی به من برگرداند.

پس هاشم با برادر خود و سایر اقارب بیرون آمد، هاشم رو بسوی ایشان کرد و گفت:

ای برادران و خویشان! مرگ راهی است که هیچ کسی را از آن

چاره نیست و من از شما غایب می شوم و نمی دانم که بسوی شما برمی گردم یا نه و شما را وصیت می کنم که با یکدیگر متفق باشید و از هم جدا مشوید که مورث مذلت و خواری شما می گردد نزد پادشاهان و غیر ایشان و دشمنان در عزّت و دولت شما طمع می کنند؛ برادرم مطّلب را خلیفه خود می کنم بر شما زیرا که او عزیزترین خلق است نزد من، اگر وصیت مرا بشنوید و او را پیشوای خود دانید و کلیدهای کعبه و سقایت زمزم و علم جدّ ما نزار و آنچه از کرامتهای پیغمبران به ما رسیده است به او تسلیم نمائید فیروز و سعادتمند می گردید؛ و دیگر وصیت می کنم شما را در حقّ فرزندی که در رحم سلمی است که او را شأنی عظیم و رتبه ای بزرگ خواهد بود، پس در هیچ باب مخالف قول من مکنید.

گفتند: شنیدیم گفتار تو را و اطاعت کردیم فرموده تو را و لیکن دلهای ما را به وصیت خود شکستی.

پس هاشم به جانب شام متوجه شد، چون به مقصد رسید و متاع خود را فروخت و امتعه مناسب خرید و تحفه ها و هدیه ها برای سلمی تحصیل کرد و خواست که متوجه جانب مدینه سفر کند او را عارضه ای روی داد و از رفیقان بازماند و روز دیگر مرضش

حیاه القلوب، ج 3، ص: 44

سنگین شد پس به رفقا و غلامان و خدمتکاران خود گفت: علامت مرگ در خود مشاهده می نمایم و گویا مرا از این درد رهائی نیست، برگردید بسوی مکه و چون به مدینه برسید سلام مرا به سلمی برسانید و او را تعزیه بگوئید و در باب فرزندم

به او وصیت نمائید که من غمی به غیر از آن فرزند ارجمند ندارم؛ پس بعد از دو روز که آثار موت بر او ظاهر گردید و عساکر ارتحال نزد او متواتر رسید فرمود: مرا بنشانید، و دوات و کاغذی طلبید، بعد از ذکر نام مقدس جناب ایزدی نوشت که:

این نامه ای است که بنده ذلیلی نوشته است در وقتی که فرمان مولای او به او رسیده بود که بار بندد از نشئه فانی دنیا به سوی نشئه باقی عقبی. امّا بعد، این نامه را در هنگامی نوشتم که جان در کشاکش مرگ بود و هیچ کس را از مرگ گریزی نیست، اموال خود را بسوی شما فرستادم که در میان خود بالسویّه قسمت کنید، و آن کریمه را که از شما دور است و نور شما با اوست و عزّت شما نزد اوست یعنی سلمی فراموش مکنید، وصیت می کنم شما را به احترام فرزند او و رعایت حقّ او، فرزندان مرا سلام برسانید، پیام و سلام مرا به سلمی برسانید و بگوئید: آه آه که من از قرب و وصال او سیر نشدم و به دیدار فرزند دلبند خود بهره مند نشدم، و سلام و رحمت خدا بر شما باد تا روز قیامت.

پس نامه را پیچید و به مهر خود مزیّن کرد و به ایشان سپرد و گفت: مرا بخوابانید، چون خوابید نظر به سوی آسمان افکند و گفت: مدارا کن ای رسول خداوند من به حقّ نور مصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که من حامل آن بودم؛ چون این را گفت به آسانی به عالم بقا رحلت نمود گویا چراغی بود خاموش

شد.

پس آن جناب را تجهیز و تغسیل و تکفین نمودند و در غره شام آن معدن کرم و انعام را دفن کردند و بسوی مکه روان شدند، چون به مدینه رسیدند صدا به ناله وا هاشما! بلند کردند، از استماع این صدای وحشت افزا زنان و مردان مدینه از خانه ها بیرون دویدند.

سلمی و پدر او و خویشان او جامه چاک کردند، سلمی فریاد برآورد: وا هاشما! کرم و عزّت از موت تو مردند، که خواهد بود بعد از تو برای فرزندی که او را ندیده ای و میوه او را نچیده ای؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 45

پس سلمی شمشیر هاشم را کشیده شتران و اسبان او را پی کرد و قیمت همه را از مال خود تسلیم کرد و به وصیّ هاشم گفت: مطّلب را از من دعا برسان و بگو که من بر عهد برادر تو هستم و مردان بعد از او بر من حرامند.

چون غلامان و اموال هاشم به مکه رسیدند زنان مکه موها پریشان کرده گریبانها دریدند، آسمان و زمین بر ایشان گریستند؛ چون وصیتنامه آن جناب را گشودند مصیبت ایشان تازه شد و به وصیت او مطّلب را رئیس و پیشوای خود گردانیدند، و علم اکرم نزار و کلیدهای کعبه و سقایت زمزم و رفاده حاجیان حرم و کمان اسماعیل و نعلین شیث و پیراهن ابراهیم و انگشتر نوح و سایر مکارم انبیاء که در دست ایشان بود همه را به مطّلب تسلیم نمودند.

چون هنگام وضع حمل سلمی شد المی که زنان را می باشد به او نرسید، ناگاه صدای هاتفی را شنید که گفت: ای زینت زنان بنی نجّار! پرده ها بر فرزندت بیاویز و از

دیده نظارگیان مستور دار که اهل جمیع اقطار از او سعادتمند گردند.

چون سلمی صدای منادی را شنید درها را بست و پرده ها را آویخت و کسی را از حال خود مطّلع ننمود، پس ناگاه دید که حجابی از نور بر او زده شد از زمین تا آسمان تا شیاطین نزدیک او نیایند، پس شیبه الحمد متولد شد و نور محمدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از او ساطع گردید، در ساعت خندید و تبسّم نمود، چون او را در بر گرفت موی سفیدی در سر او دید و به این سبب او را شیبه الحمد نام کردند.

سلمی ولادت خود را پنهان کرد تا یک ماه کسی بر ولادت او مطّلع نشد، بعد از یک ماه که قوابل و زنان اقارب او مطّلع شدند و به تهنیت او آمدند، از غرائب احوال آن مولود متعجب شدند؛ چون دوماهه شد به راه افتاد! و یهودان که او را می دیدند از اندوه و کینه او بی تاب می شدند چون می دانستند که آن نوری که از او ساطع است نور پیغمبری است که ایشان را خواهد کشت و دین ایشان را بر طرف خواهد کرد؛ چون هفت سال از عمر شریفش گذشت جوانی شد در نهایت قوت و شدت و صولت، بارهای گران را برمی داشت و اطفال را به دست بلند کرده به زمین می زد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 46

پس مردی از قبیله بنی الحارث برای حاجتی داخل مدینه شد ناگاه نظرش بر طفلی افتاد که مانند ماه پاره ای نور از او ساطع است و با جمعی از کودکان بازی می کند، نزد ایشان ایستاد و محو حسن و جمال

او گردیده گفت: زهی سعادتمند کسی که تو در دیار او باشی.

او بازی می کرد و گفت: منم فرزند زمزم و صفا و پسر هاشم و همین بس است برای شرف من.

آن مرد نزدیک آمده گفت: ای جوان چه نام داری؟

گفت: منم شیبه پسر هاشم بن عبد مناف، پدرم مرد و عموهای من جفا کردند با من، با مادر و خالوهای خود در این غربت مانده ام، تو از کجا آمده ای ای عم؟

گفت: از مکه آمده ام.

شیبه گفت: چون به سلامت به مکه برگردی و فرزندان عبد مناف را ببینی سلام من به ایشان برسان و بگو: رسالتی دارم بسوی شما از طفل یتیمی که پدرش مرده و عموهایش به او جفا کردند، ای فرزندان عبد مناف! زود فراموش کردید وصیتهای هاشم را و ضایع کردید نسل او را، هر نسیم که از سوی مکه می وزد شمیم شما را از او می شنوم و در آرزوی مواصلت شما شبها به روز می آورم.

آن مرد از استماع این رسالت گریان شده به سرعت تمام به جانب مکه روان شد، چون به مجلس اولاد عبد مناف درآمد بعد از تحیت و سلام گفت: ای اکابر و اشراف و ای فرزندان عبد مناف! از عزّت خود غافل شده اید و چراغ هدایت خود را در خانه دیگران افروخته اید، پس پیام عبد المطّلب (شیبه) را به ایشان رسانیده ایشان گفتند: ما ندانستیم که او به این مرتبه رسیده است.

آن رسول گفت: بخدا سوگند می خورم که فصحاء در جنب فصاحت او لالند و عقلاء در مکالمه او عاجز، خورشید اوج حسن و جمال است و نور دیده اهل فضل و کمال.

پس مطّلب در همان مجلس مرکب

طلبیده سوار شد و تنها عنان عزیمت به صوب مدینه معطوف گردانید و به سرعت تمام خود را به مدینه رسانید.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 47

چون داخل مدینه شد شیبه الحمد را دید که با کودکان بازی می کند او را به نور محمدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شناخت و دید سنگی عظیم برداشته است و می گوید: منم پسر هاشم که مشهور است به عظایم.

چون مطّلب این سخن را شنید ناقه را خوابانید و گفت: نزدیک من بیا ای یادگار برادر من.

پس شیبه بسوی او دوید و گفت: کیستی تو که دلم بسوی تو مایل گردید؟ گمان می برم از اعمام من باشی.

گفت: منم مطّلب عموی تو؛ و او را در بر گرفته می بوسید و می گریست پس گفت: ای پسر برادر من! می خواهی تو را ببرم به شهر پدر و عموهایت که خانه عزّت توست؟

گفت: بلی می خواهم.

پس مطّلب سوار شد و شیبه را با خود سوار کرد و بسوی مکه روان شد.

شیبه گفت: ای عمّ من! به سرعت برو که می ترسم خویشان مادرم مطّلع شوند و شجاعان قبیله اوس و خزرج با ایشان موافقت کنند و نگذارند مرا بیرون بری.

مطّلب گفت: ای فرزند برادر! غم مخور حق تعالی کفایت شرّ ایشان می نماید.

چون یهودان مطّلع شدند که شیبه با عمّ خود مطّلب تنها روانه مکه شده اند طمع کردند در قتل ایشان، یکی از رؤسای یهود که او را «دحیه» می گفتند پسری داشت «لاطیه» نام، روزی بیرون آمد با اطفال بازی کند شیبه با استخوان شتری بر سر او زد و سرش را شکست و گفت: ای پسر یهودیه! اجلت نزدیک شده است و بزودی خانه های شما

خراب خواهند شد. چون این خبر به پدر او رسید به غایت خشمناک شد و این کینه علاوه کینه قدیم ایشان شد.

پس چون این خبر را شنید ندا کرد در میان قوم خود که: ای گروه یهودان! آن پسر که از او می ترسیدید با عمّ خود تنها رفته است پس او را دریابید و هلاک کنید و از شرّ او ایمن گردید! پس هفتاد نفر از یهود اسلحه بر خود راست کرده از عقب ایشان روان شدند، پس در شب چون صدای سم ستوران ایشان به گوش مطّلب رسید گفت: ای پسر برادر! به ما

حیاه القلوب، ج 3، ص: 48

رسیدند آنها که از ایشان حذر می کردیم.

شیبه گفت: ای عم! راه را بگردان.

مطّلب گفت: نور جبین تو راهنمای آن گمراهان خواهد بود و به هر سو رویم به ما خواهند رسید.

شیبه گفت: روی مرا بپوشان شاید که آن نور مخفی گردد.

پس مطّلب جامه را سه تا کرده بر روی شیبه افکند، آن نور باز ساطع بود و تفاوتی نکرد، گفت: ای فرزند! این نور جمال تو خدائی است به گل نمی توان اندود کرد و کسی آن را خاموش نمی تواند نمود، تو را شأنی بزرگ و منزلتی و قدری عظیم نزد حق تعالی هست و آن خداوندی که آن را به تو عطا کرده هر محذور را از تو دفع خواهد کرد.

چون یهودان به ایشان رسیدند شیبه گفت: ای عم! مرا فرود آور تا قدرت الهی را به تو بنمایم؛ چون به زمین رسید بر روی خاک به سجده افتاد و رو بر خاک مالید و عرض کرد:

ای پروردگار نور و ظلمت و گرداننده هفت فلک با رفعت

و قسمت کننده روزیهای هر امّت! سؤال می کنم از تو بحقّ شفیع روز جزا و نور بزرگواری که سپرده ای به ما که رد نمائی از ما مکر دشمنان ما را.

هنوز دعای او تمام نشده بود که خیل یهود رسیده در برابر ایشان صف کشیدند و به قدرت الهی مهابتی عظیم از شیبه و عمّ او بر آنها مستولی شد و از روی تملّق و مدارا گفتند:

ای بزرگواران نیکو کردار! ما به قصد ضرر شما نیامده ایم و لیکن می خواهیم شیبه را بسوی مادرش برگردانیم که چراغ شهر ما و مایه برکت و نعمت ماست!

شیبه گفت: از شما به غیر کینه و مکر نمی بینم و چون قدرت الهی بر شما ظاهر شده است این سخن می گوئید.

پس یهودان خائف و مخذول برگشتند، چون قدری راه رفتند «لاطیه» پسر دحیه به آنها گفت: مگر نمی دانید که این گروه معدن سحرند و ما را جادو کردند، بیائید تا پیاده برگردیم و ایشان را دفع کنیم؛ پس شمشیرها کشیده به جانب آن دو بزرگوار برگردیدند و چون به نزدیک ایشان رسیدند مطّلب گفت: اکنون مطلب شما ظاهر شد و جهاد با شما

حیاه القلوب، ج 3، ص: 49

واجب گردید، پس کمان خود را گرفت و به چند تیر چند جوان آنها را به جهنم فرستاد که همگی به یک دفعه حمله کردند؛ مطّلب نام خدا را برده با ایشان جنگ می کرد و شیبه می گریست و تضرع به درگاه قادر ذو الجلال می کرد، ناگاه از دور غباری پیدا شد و صیحه اسبان و قعقعه سلاح شجاعان به گوش ایشان رسید، چون نزدیک شدند مطّلب دید سلمی با پدر خود و چهار صد نفر از شجاعان

اوس و خزرج به طلب شیبه آمده اند، چون سلمی یهودان را با مطّلب در جنگ دید بانگ زد بر آنها که: وای بر شما این چه کردار است؟

لاطیه رو به هزیمت نهاد، مطّلب گفت: به کجا می روی ای دشمن خدا؟ و با شمشیر او را به دونیم کرد، شجاعان اوس و خزرج در میان یهودان افتاده تمام را کشتند پس به مطّلب رو آوردند و مطّلب شمشیر برهنه در دست داشت، سلمی بر فرزند خود ترسید و قبیله خود را از قتال منع کرد و خطاب نمود به مطّلب که: تو کیستی که می خواهی فرزند شیر را از مادر خود جدا کنی؟

مطّلب گفت: من آنم که می خواهم شرف او را بر شرف و عزّت او را بر عزّت بیفزایم و بر او مهربانترم از شما و امیدوارم که حق تعالی او را صاحب حرم و پیشوای امم گرداند و منم عموی او مطّلب.

سلمی گفت: مرحبا خوش آمدی، چرا از من رخصت نطلبیدی در بردن فرزند من؟ من شرط کرده ام با پدر او که چون فرزندی بهم رسد از خود جدا نکنم؛ پس رو به شیبه کرد و گفت: ای فرزند گرامی! اختیار با توست، اگر می خواهی با عمّ خود برو و اگر می خواهی با من برگرد.

شیبه چون سخن مادر خود را شنید سر به زیر افکند و قطرات اشک فرو ریخت و گفت: ای مادر مهربان! از مخالفت تو ترسانم و مجاورت خانه خدا را خواهانم، اگر رخصت می فرمائی می روم وگرنه برمی گردم.

پس سلمی گریست و گفت: خواهش تو را بر خواهش خود اختیار کردم و به ضرورت درد مفارقت تو را بر خود گذاشتم پس

مرا فراموش مکن و خبرهای خود را از من بازمگیر؛ او را در بر گرفته وداع نمود، به مطّلب گفت: ای پسر عبد مناف! امانتی که برادرت به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 50

من سپرده بود بسوی تو تسلیم کردم پس او را محافظت نما، چون هنگام تزویج او شود زنی که مناسب او باشد در عزّت و نجابت و شرف تحصیل کن.

مطّلب گفت: ای کریمه بزرگوار! کرم کردی و احسان نمودی، تا زنده ایم حقّ تو را فراموش نخواهیم کرد.

پس مطّلب شیبه را ردیف خود سوار نموده بسوی مکه متوجه شدند؛ چون آفتاب جمال شیبه از درهای مکه طالع شد پرتو نورش بر کوههای مکه و کعبه تابید و آن روشنی موجب حیرت اهل مکه گردید و از خانه ها بیرون شتافتند، چون مطّلب را دیدند پرسیدند: این کیست که با خود آورده ای؟

برای مصلحت گفت: بنده من است، پس به این سبب شیبه را «عبد المطّلب» نامیدند، او را به خانه آورد و مدتی امر او را مخفی داشت و مردم از نور او تعجب می نمودند و نمی دانستند که جدّ حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خواهد بود، پس امر او در میان قریش عظیم شد و در هر امر از او برکت می یافتند و در هر مصیبت و بلیّه به او پناه می بردند و در هر قحط و شدت متوسل به نور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می شدند و حق تعالی دفع آن شدائد از آنها می نمود و معجزات باهرات از آن نور ظاهر می گردید «1».

فصل سوم در بیان احوال آباء عظام و اجداد کرام حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

بدان که اجماع علمای امامیه منعقد گردیده است بر آنکه پدر و مادر حضرت

رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و جمیع اجداد و جدّات آن حضرت تا آدم علیه السّلام همه مسلمان بوده اند و نور آن حضرت در صلب و رحم مشرکی قرار نگرفته است و شبهه ای در نسب آن حضرت و آباء و امّهات او نبوده است، و احادیث متواتره از طرق خاصه و عامه بر این مضامین دلالت کرده است «1»، بلکه از احادیث متواتره ظاهر می شود که اجداد آن حضرت همه انبیاء و اوصیاء و حاملان دین خدا بوده اند؛ فرزندان اسماعیل که اجداد آن حضرتند اوصیای حضرت ابراهیم علیه السّلام بوده اند و همیشه پادشاهی مکه و حجابت خانه کعبه و تعمیرات آن با ایشان بوده است و مرجع عامه خلق بوده اند و ملت ابراهیم در میان ایشان بوده است و به شریعت حضرت موسی و حضرت عیسی علیهما السّلام شریعت ابراهیم در میان فرزندان اسماعیل منسوخ نشد و ایشان حافظان آن شریعت بودند و به یکدیگر وصیت می کردند و آثار انبیاء را به یکدیگر می سپردند تا به عبد المطّلب رسید و عبد المطّلب ابو طالب را وصیّ خود گردانید، و ابو طالب کتب و آثار انبیاء و ودایع ایشان را بعد از بعثت تسلیم حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نمود.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 52

در فضیلت عبد المطّلب علیه السّلام احادیث بسیار وارد شده است، چنانکه در حدیث صحیح از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: عبد المطّلب محشور خواهد شد در روز قیامت امّت تنها چون در ایمان در میان قوم خود تنها بود و بر او خواهد بود سیمای پیغمبران و مهابت پادشاهان «1».

و در حدیث

صحیح و معتبر دیگر فرمود: عبد المطّلب اول کسی بود که قائل شد به بدا و مبعوث خواهد شد در قیامت با حسن پادشاهان و سیمای پیغمبران. پس فرمود: روزی عبد المطّلب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را پی شتران خود فرستاد و دیر برگشت پس مضطرب شد و به هر درّه ای از پی او فرستاد و چنگ در حلقه کعبه زد و تضرع نمود به درگاه خدا و فریاد کرد: ای پروردگار من! آیا آل خود را که وعده داده ای او را بر دین ها غالب گردانی هلاک خواهی کرد؟ اگر چنین کنی پس امر دیگر تو را در باب او سانح گردیده است.

و چون آن حضرت را دید او را در بر گرفته بوسید و گفت: ای فرزند! دیگر تو را دنبال کاری نمی فرستم می ترسم که دشمنان تو را هلاک کنند «2».

و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: یا علی! عبد المطّلب در جاهلیت پنج سنّت مقرر نمود و حق تعالی آنها را در اسلام جاری گردانید:

اول- زنان پدران را بر فرزندان حرام کرد پس حق تعالی در قرآن فرستاد وَ لا تَنْکِحُوا ما نَکَحَ آباؤُکُمْ مِنَ النِّساءِ «3».

دوم- گنجی یافت خمس آن را در راه خدا داد، و حق تعالی فرستاد که وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ «4».

سوم- چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقایت حاج نمود، و خدا فرستاد أَ جَعَلْتُمْ

حیاه القلوب، ج 3، ص: 53

سِقایَهَ الْحاجِّ «1».

چهارم- در دیه کشتن آدمی صد شتر مقرر کرد، و خدا این

حکم را فرستاد.

پنجم- طواف نزد قریش عددی نداشت، پس عبد المطّلب هفت شوط مقرر کرد، و حق تعالی چنین مقرر فرمود.

یا علی! عبد المطّلب به ازلام «2» قمار نمی کرد، و بت را عبادت نمی کرد، و حیوانی که به نام بت برای او می کشتند نمی خورد و می گفت: بر دین پدرم ابراهیم باقیم «3».

و در حدیث معتبر دیگر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: جبرئیل بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شده عرض کرد: خدا تو را سلام می رساند و می فرماید: حرام کردم آتش را بر پشتی که از او فرود آمده ای یعنی عبد اللّه و شکمی که تو را برداشته است یعنی آمنه و کناری که تو را کفالت و محافظت کرده است یعنی ابو طالب «4».

و به سند معتبر از امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که فرمود: و اللّه عبادت نکرد پدرم و نه جدّم عبد المطّلب و نه جدّم هاشم و نه عبد مناف [بتی را هرگز] «5» بلکه همه نماز می کردند رو به کعبه بر دین ابراهیم و متمسک به دین آن حضرت بودند «6».

و در روایت دیگر از ابن عباس منقول است که: برای هیچ کس در پیش کعبه مسند نمی انداختند مگر برای عبد المطّلب، و هیچ یک از فرزندانش بر مسند او نمی نشستند برای اجلال و اکرام او، و هرگاه که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تشریف می آورد و می خواست بر آن مسند بنشیند و عموهای او اراده می کردند او را منع کنند عبد المطّلب می گفت: بگذارید فرزند مرا که او را شأنی بزرگ است و عن قریب سید و بزرگ شما

خواهد گردید و من نور

حیاه القلوب، ج 3، ص: 54

سیادت و بزرگی در جبین او مشاهده می نمایم و بزودی پیشوای جمیع خلق خواهد گردید.

پس آن حضرت را گرفته در کنار خود می نشانید و دست بر پشتش می کشید و او را مکرر می بوسید و می گفت: هرگز بوسه از این پاکتر و نیکوتر ندیده ام و بدنی از این نرمتر و پاکیزه تر نیافته ام؛ و چون عبد اللّه و ابو طالب از یک مادر بودند رو بسوی ابو طالب می کرد و می گفت: ای ابو طالب! این پسر را شأنی بزرگ هست پس چنگ زن در دامان او و او را محافظت کن که او تنها و یگانه است و از پدر و مادر جدا مانده است، برای او مانند مادر مهربان باش که بدی به او نرسد؛ پس او را به گردن خود سوار می کرد و هفت شوط بر دور کعبه طواف می نمود.

چون شش سال از عمر شریف آن حضرت گذشت مادر آن حضرت در «ابوا» که منزلی است در میان مکه و مدینه به رحمت ایزدی واصل شد در وقتی که آن حضرت را به مدینه برده بود نزد خالوهایش از بنی عدی؛ پس چون آن حضرت یتیم ماند از پدر و مادر، رقّت و شفقت عبد المطّلب نسبت به او زیاده شد، چون هنگام وفات جناب عبد المطّلب شد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بر سینه خود نشانیده او را می بوسید و می گریست و رو بسوی ابو طالب گردانیده گفت: ای ابو طالب! محافظت کن این یگانه را که بوی پدر نشنیده و مزه شفقت مادر نچشیده، باید جگرگوشه خود دانی او را

و من از میان همه فرزندان خود تو را اختیار کردم برای خدمت او زیرا که پدر او با تو از یک مادر است، ای ابو طالب! اگر ایام ظهور و جلالت و رفعت او را دریابی خواهی دانست که او را نیک شناخته بودم، تا توانی او را پیروی کن و یاری نما او را به دست و زبان و مال خود، و اللّه که او بزودی سر کرده شما گردد و پادشاهی و رفعتی او را نصیب شود که هیچ یک از پدران مرا میسّر نشده بود، ای فرزند! قبول کن وصیت مرا.

ابو طالب عرض کرد: قبول کردم و خدا را بر خود گواه می گیرم.

پس عبد المطّلب دست ابو طالب را گرفته پیمان را بر او محکم کرد و گفت: الحال مرگ بر من آسان شد؛ و پیوسته آن حضرت را می بوسید و می بوئید و می فرمود: گواهی می دهم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 55

که نبوسیده ام احدی از فرزندان خود را که از تو خوشبوتر و خوش روتر باشد؛ کاش زمان عالی شأن تو را در می یافتم؛ پس مرغ روح مقدسش بسوی گلشن قدس پرواز نمود، و در آن وقت هشت سال از عمر شریف حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گذشته بود، پس ابو طالب آن حضرت را به جان خود چسبانیده یک ساعت در شب و روز از او مفارقت نمی کرد، و او را در پهلوی خود می خوابانید، و هیچ کس را بر او امین نمی گردانید «1».

و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: برای عبد المطّلب مسندی نزد کعبه می انداختند و برای احدی غیر او در آنجا مسند نمی انداختند

و فرزندانش نزد سر او می ایستادند و نمی گذاشتند کسی را نزد آن مسند بیاید، و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون تازه به رفتار آمد روزی آمد و در دامن عبد المطّلب نشست، بعضی از فرزندان او خواستند آن حضرت را دور کنند عبد المطّلب گفت: بگذارید فرزند مرا که عن قریب پادشاهی به او می رسد یا ملک به او نازل می شود «2».

و در حدیث معتبر منقول است که داود رقّی به خدمت حضرت صادق علیه السّلام آمد عرض کرد: به مردی مال دادم و می ترسم به دست من نیاید.

فرمود: چون به مکه روی یک طواف با دو رکعت نماز به نیابت عبد المطّلب بکن و یک طواف دیگر با دو رکعت نماز به نیابت ابو طالب بکن [و یک طواف دیگر با دو رکعت نماز به نیابت عبد اللّه بکن ] «3»، و همچنین برای آمنه مادر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و فاطمه مادر امیر المؤمنین علیه السّلام بجا آور، چون چنین کردم در همان روز مال به دستم آمد «4».

فصل چهارم در بیان قصه اصحاب فیل است

بدان که از جمله معجزات متواتره نور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که در زمان عبد المطّلب ظاهر شد قصه اصحاب فیل بود، چنانکه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون ابرهه بن الصباح (پادشاه حبشه) قصد کرد خانه کعبه را خراب کند و به حوالی مکه معظمه رسیدند بر اموال اهل مکه غارت آوردند و از آن جمله شتران عبد المطّلب را به غارت بردند، پس عبد المطّلب به نزد شاه رفت و رخصت طلبیده داخل

شد، ابرهه بر تختی نشسته بود در قبه دیبائی که برای او نصب کرده بودند و سلام کرد بر او، ابرهه ردّ سلام کرد و چون نظرش بر عبد المطّلب افتاد از حسن و بها و نور و ضیا و مهابت و وقار او حیران مانده سؤال کرد: آیا در پدران تو نیز این نور و جمال که در تو مشاهده می نمایم بوده است؟

عبد المطّلب فرمود: بلی ای ملک، همه پدران من صاحب نور و حسن و ضیا و عفّت و حیا بوده اند.

ابرهه گفت: شما فائق گردیده اید بر همه خلق به سبب فخر و شرف، و سزاوار است تو را که سید و بزرگ قوم خود باشی. پس آن حضرت را بر روی تخت خود نشانید، و او را فیل سفیدی بود بسیار بزرگ که دو نیش آن را به انواع جواهر مرصّع کرده بود که ابرهه به آن فیل بر سلاطین دیگر مباهات می کرد، امر کرد آن فیل را حاضر کنند، پس آن فیل را به انواع زینتها و حلی آراسته حاضر کردند، چون برابر عبد المطّلب رسید آن حضرت را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 57

سجده کرد و هرگز پادشاه خود را سجده نکرده بود و به قدرت الهی و اعجاز نور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به زبان عربی فصیح بر عبد المطّلب سلام کرد و گفت: سلام بر تو باد ای نور بهترین خلایق و ای صاحب خانه کعبه و زمزم و ای جدّ بهترین پیغمبران و سلام باد بر نوری که در پشت تو است، ای عبد المطّلب! با توست عزّت و شرف، هرگز ذلیل و مغلوب نمی گردی.

چون

ابرهه این عجائب احوال را مشاهده نمود بترسید و گمان کرد جادو است، امر کرد فیل را برگردانیدند و با عبد المطّلب گفت: به چه کار آمده ای؟ بدرستی که من شنیده ام آوازه سخاوت و شرف و فضل تو را و دیدم از مهابت و جمال و عظمت تو آنچه بر من لازم گردانیده که هر حاجت از من طلب نمائی روا کنم، آنچه خواهی بطلب؛ و او را گمان آن بود که سؤال خواهد کرد که از قصد خراب کردن کعبه برگردد.

پس عبد المطّلب فرمود: اصحاب تو بر شتران من غارت آوردند، امر کن که آنها را به من پس دهند.

ابرهه به خشم آمده گفت: از چشم من افتادی، من آمده ام خراب کنم خانه شرف و مکرمت تو و قوم تو را که به آن خانه بر عالم فخر می کنید و از همه برتر گردیده اید و آن خانه ای است که مردم از اطراف عالم به حجّ او می آیند، در آن باب سخن نمی گوئی و شتران خود را از من طلب می کنی؟!

عبد المطّلب فرمود: من نیستم صاحب آن خانه که تو قصد خراب کردن آن را داری، من صاحب شترانم که اصحاب تو گرفته اند، من در مال خود با تو سخن گفتم و آن خانه صاحبی دارد از همه کس قادرتر و منیعتر است و او اولی است به حمایت و حراست خانه خود از دیگران.

ابرهه حکم کرد شتران آن حضرت را رد کردند و به مکه مراجعت کرد.

ابرهه با فیل بزرگ و لشکر بسیار متوجه حرم شد، چون به نزد حرم رسید فیل داخل نشد و خوابید، چون او را می گذاشتند برمی گشت و چون او

را جبر می کردند به دخول حرم می خوابید.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 58

عبد المطّلب امر کرد غلامان خود را که: پسر مرا بطلبید، چون عباس را آوردند فرمود:

این را نمی خواهم پسر مرا بطلبید، هر یک را می آوردند می گفت: این را نمی خواهم پسر مرا بطلبید، تا آنکه عبد اللّه والد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حاضر شد، فرمود: ای فرزند! برو بر بالای ابو قبیس «1» و نظر کن به ناحیه دریا و هرچه بینی که از آن جانب می آید مرا خبر ده؛ چون عبد اللّه بر کوه ابو قبیس بالا رفت دید که مرغان از ابابیل مانند سیل و شب تار رو به آن طرف آورده بر ابو قبیس نشستند، از آنجا بلند شده هفت شوط برگرد کعبه طواف کرده و هفت مرتبه میان صفا و مروه سعی کردند، پس عبد اللّه بسوی عبد المطّلب شتافت و آنچه دیده بود معروض داشت، عبد المطّلب فرمود: ای فرزند! ببین که بعد از این چه می کنند مرا خبر ده.

پس عبد اللّه خبر داد که آن مرغان به جانب لشکر حبشه روان شدند، عبد المطّلب اهل مکه را فرمود: بروید بسوی لشکرگاه ایشان و غنیمتهای خود را بردارید؛ چون اهل مکه به لشکرگاه ایشان رسیدند دیدند که مانند چوبهای پوسیده افتاده اند، و هر یک از آن مرغان سه سنگ در منقار و چنگالهای خود دارند و به هر سنگی یکی از آن گروه را می کشند، و چون همه را هلاک کردند برگشتند و پیش از آن کسی مانند آن مرغان ندیده بود و بعد از آن نیز ندیدند، و چون همه هلاک شدند عبد المطّلب به

نزد خانه کعبه آمد و چنگ زد در پرده های کعبه و شعری چند خواند که مضمون آنها حمد خدا بود بر آن نعمت عظمی، و برگشت و شعری چند خواند مشتمل بر ملامت قریش بر ترک خانه کعبه و اظهار تنهائی خود در برابر آن داهیه و نگریختن از آن و توکّل نمودن بر جناب اقدس الهی «2».

و به سند صحیح از آن حضرت منقول است که: چون لشکر پادشاه حبشه که برای خرابی کعبه آمده بودند شتران عبد المطّلب را به غارت برده بودند عبد المطّلب به نزد او آمد و رخصت طلبید، ابرهه پرسید: برای چه کار آمده است؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 59

گفتند: برای شتران او که برده اند آمده است که رد نمایند به او.

پادشاه گفت: این مرد بزرگ جماعتی است، من آمده ام که محلّ عبادت آنها را خراب کنم، او در آن باب شفاعت نمی کند و در باب شتران خود شفاعت می کند، اگر سؤال می کرد که دست از خراب کردن خانه بردارم، برمی داشتم، پس امر کرد شتران را رد کردند.

عبد المطّلب همان جواب گفت که گذشت؛ پس عبد المطّلب هنگام مراجعت به فیل بزرگ آنها رسید که او را «محمود» می گفتند فرمود: ای محمود!

فیل سر خود را به جواب حرکت داد.

فرمود: می دانی که چرا تو را آورده اند؟

فیل سر را به جانب بالا حرکت داد که: نه.

فرمود: تو را آورده اند که خانه پروردگار خود را خراب کنی، آیا خواهی کرد؟

فیل با سر اشاره کرد: نه.

پس عبد المطّلب به خانه آمد؛ چون صبح روز دیگر شد عزم دخول حرم کردند، فیل امتناع نمود از دخول حرم، عبد المطّلب بعضی از موالی خود را گفت:

بر کوه بالا رو و نظر کن و آنچه ببینی مرا خبر ده؛ چون بالا رفت گفت: سیاهی از طرف دریا می بینم و نزدیک است که برسند؛ چون نزدیک شدند گفت: مرغان بسیارند و هر یک در منقار خود سنگریزه دارند به قدر سنگریزه ها که به انگشتان به یکدیگر می اندازند یا کوچکتر.

عبد المطّلب گفت: بحقّ خدای عبد المطّلب که قصد این جماعت دارند، چون بالای سر آنها رسیدند سنگها را انداختند و هر سنگی بر سر یکی از آن گروه آمد و از دبر او خارج شد و او را کشت و هیچ یک از آنها بیرون نرفت مگر یک نفر که برای قوم خود خبر برد، و چون ایشان را خبر می داد دید یکی از آن مرغان بالای سر اوست گفت: چنین مرغان بودند، پس سنگی بر سر او انداخته او را نیز هلاک کرد «1».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 60

و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که: چون حضرت عبد المطّلب به مجلس ابرهه داخل شد تخت ابرهه برای تعظیم او منحنی شد و میل کرد «1».

در حدیث صحیح دیگر فرمود: آن مرغان مانند پرستک بودند؛ و به روایت دیگر:

سرشان مثل سرهای درندگان بود و منقارشان مانند منقار مرغان «2».

و در عدد فیلها خلاف است: بعضی گفته اند یک فیل بزرگ بود که آن را محمود می گفتند؛ بعضی گفته اند هشت فیل بودند؛ بعضی گفته اند دوازده فیل بودند.

و در سبب این اراده خلاف است: بعضی گفته اند که در برابر کعبه معظمه در یمن معبدی ساخته بود و مردم را تکلیف می کرد که بسوی آن خانه حج کنند و بر دور آن طواف نمایند، پس

شخصی از قریش شب در آن خانه مانده در و دیوار آن را به فضله خود ملوّث نموده گریخت، و به این سبب آن ملعون در خشم شد و سوگند یاد کرد کعبه را خراب کند «3».

صاحب کتاب انوار روایت کرده است که: جمعی از اهل مکه برای تجارت به حبشه رفتند و داخل کنیسه ای از کنائس نصاری شدند و آتشی افروختند برای طعام خود و خاموش نکرده بار کردند، بادی وزید و آنچه در معبد ایشان بود سوخت، چون داخل کنیسه خود شدند پرسیدند: کی این کار را کرده است؟ گفتند: جمعی از تجّار مکه در اینجا آتش افروخته اند، به آن سبب کنیسه سوخته است؛ چون خبر به پادشاه رسید در غضب شد و وزیر خود ابرهه بن الصباح را فرستاد با چهارصد فیل و صد هزار مرد جنگی و گفت:

کعبه ایشان را خراب کن و سنگهای او را در دریای جدّه بینداز و مردان آنها را بکش و اموال آنها را غارت کن و احدی از ایشان را مگذار، پس ابرهه با تهیه تمام به جانب مکه روان شد و اسود بن مقصود را چرخچی «4» لشکر خود کرده با بیست هزار کس پیش

حیاه القلوب، ج 3، ص: 61

فرستاد و گفت: برو و مردان و زنان ایشان را بگیر و احدی از آنها را مکش تا من بیایم که می خواهم آنها را به عذابی بکنم که احدی از عالمیان را چنان عذابی نکرده باشند.

چون این خبر به مکه رسید اهل مکه اولاد و اموال خود را جمع کرده عزم گریختن نمودند، عبد المطّلب ایشان را نصیحت کرد که: این ننگ است بر شما که

از کعبه دور شوید.

گفتند: ما را تاب مقاومت ایشان نیست اگر بر ما دست یابند همه را می کشند.

عبد المطّلب فرمود: خدای خانه نمی گذارد ایشان بر خانه ظفر یابند و اگر شما نیز پناه به خانه برید به شما نیز دست نخواهند یافت.

ایشان نصیحت آن حضرت را قبول نکرده متفرق شدند، بعضی به کوهها و درّه ها گریختند و بعضی به دریا نشستند، عبد المطّلب فرمود: من از خدا شرم می کنم که از خانه و حرم او بگریزم و من از جای خود حرکت نمی کنم تا حق تعالی میان ما و ایشان حکم کند.

پس اسود ماند تا ابرهه با آن فیلهای عظیم و لشکر گران به او ملحق شدند و رو به مکه آوردند و جمیع چهار پایان اهل مکه را به غارت بردند و از عبد المطّلب هشتاد ناقه سرخ مو بردند، چون خبر به عبد المطّلب رسید فرمود: الحمد للّه مال خدا بود و برای ضیافت اهل خانه او و حاجیان خانه او نگاهداشته بودم، اگر به من برگرداند او را شکر خواهم کرد و اگر برنگرداند باز شکر خواهم کرد.

پس عبد المطّلب جامه های خود را پوشید و ردای لوی بن غالب را بر دوش افکند و کمربند ابراهیم خلیل علیه السّلام را بر کمر بست و کمان اسماعیل ذبیح علیه السّلام را بر دوش افکند و بر اسب خود سوار شده بسوی لشکر ابرهه روان شد، خویشان او سر راه بر او گرفتند و گفتند: نمی گذاریم تو را بروی به نزد ظالمی که حرمت خانه خدا و حرم او را نمی داند.

فرمود: ای قوم! من از قدرت و لطف خدا می دانم آنچه شما نمی دانید، دست

از من بردارید ان شاء اللّه بزودی بسوی شما برمی گردم.

پس روانه شد، چون نظر آن قوم بر او افتاد از حسن و ضیاء او متعجب و از مهابت او بر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 62

خود بلرزیدند و به نزد او آمده التماس کردند که: برگرد و نزد این جبار مرو که سوگند خورده است احدی از شما را زنده نگذارد و ما را رحم می آید بر تو با این حسن و جمال و کمال به تیغ او کشته شوی.

عبد المطّلب گفت: شما مرا به مجلس او برید و نصیحت را ترک کنید.

چون خبر عبد المطّلب را به ابرهه رسانیدند و شجاعت و جرأت او را ذکر کردند امر کرد که ملازمانش شمشیرها کشیدند و فیل بزرگ را به مجلس طلبید و تاج خود را بر سر نهاد و امر به احضار عبد المطّلب نمود، و آن فیل را «مذموم» می گفتند و بر سرش دو شاخ از آهن تعبیه کرده بودند که اگر بر کوهی می زد خراب می کرد، و بر خرطومش دو شمشیر بسته بودند و جنگ تعلیمش داده بودند؛ و امر کرد چون عبد المطّلب به مجلس در آید آن فیل را بر او حمله دهند.

چون عبد المطّلب به مجلس داخل شد جمیع حضّار را از او دهشتی عظیم بهم رسید، چون فیل را به او حمله دادند به نزد آن حضرت آمد و سر بر زمین نهاده ذلیل و منقاد شد؛ ابرهه از مشاهده این احوال متحیر ماند و از دهشت بر خود لرزید و به غایت تعظیم و تکریم آن حضرت را در کنار خود نشانید و عرض کرد: چه نام داری که از

تو خوش روتر و نیکوتر ندیده ام و هر حاجت بطلبی روا کنم و اگر گوئی برگردم برمی گردم؟

عبد المطّلب فرمود: مرا با اینها کاری نیست، اصحاب تو شتری چند از من برده اند و آنها را برای حاجیان بیت اللّه مهیّا کرده بودم، بگو به من بازدهند.

ابرهه حکم کرد آنها را به او پس دادند و گفت: دیگر حاجتی داری؟

گفت: نه.

ابرهه گفت: چرا در باب بلد خود سؤال نمی کنی که من سوگند یاد کرده ام که کعبه شما را خراب کنم و مردان شما را بکشم؟ و لیکن قدر تو را بزرگ یافتم و اگر در این باب شفاعت نمائی شفاعت تو را قبول می کنم.

عبد المطّلب فرمود: مرا با آن کاری نیست، چون آن خانه صاحبی دارد که محتاج به شفاعت من نیست، اگر خواهد دفع ضرر از خانه خود می تواند کرد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 63

ابرهه گفت: اینک از عقب تو می آیم با فیل و لشکر، کعبه و نواحی آن را خراب می کنم و ساکنان آن را به قتل می رسانم.

عبد المطّلب فرمود: اگر توانی بکن؛ و بسوی مکه برگشت، و چون بر فیل بزرگ گذشت، فیل او را سجده کرد پس وزراء و مصاحبان ابرهه او را ملامت کردند که: چرا او را گذاشتی برود؟

گفت: مرا ملامت مکنید که چون او را دیدم هیبتی عظیم از او در دل من پیدا شد، مگر ندیدید فیل او را سجده کرد؟ اکنون بگوئید در این امر که اراده کرده ایم چه مصلحت می دانید؟

گفتند: آنچه پادشاه فرموده البته باید بعمل آوریم، پس با لشکر روی بسوی مکه آوردند.

و چون عبد المطّلب به مکه برگشت قوم خود را گفت: بر ابو قبیس بالا روید،

و خود به کعبه درآویخت و به نور محمدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم توسل جسته به درگاه حق تعالی تضرع و زاری نمود که: الها! خانه خانه توست و ما همه عیال و ساکنان حرم توئیم و هر کس حمایت خانه و اهل خانه خود می نماید، و مانند این سخنان می گفت و تضرع می نمود، ناگاه صدای هاتفی را شنید که گفت: دعای تو مستجاب شد و به مطلب خود رسیدی به برکت نوری که در جبین توست، پس رو به قوم خود آورد و گفت: بشارت باد که نور جبین خود را دیدم که بلند شد و از برکت آن شما نجات خواهید یافت.

در این سخن بودند که دیدند غبار لشکر مخالف بلند شد، و چون غبار فرونشست فیلها دیدند که سرا پای آنها را آهن پوشانیده بودند و مانند کوه در جلو لشکر خود بازداشته بودند، چون به حدّ حرم رسیدند فیلها ایستادند و هرچند فیلبانان آنها را زجر کردند قدم در حرم ننهادند، و چون روی آنها را از حرم برمی گردانیدند می دویدند.

اسود گفت: جادو کرده اند فیلهای شما را؛ و خبر به سوی ابرهه فرستاد که چنین واقعه ای رو داده.

ابرهه چون این خبر بشنید ترس او زیاده شد و به نزد اسود فرستاد که: مکرر کار خود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 64

را تجربه کردیم و از تجربه خود گذشتن طریق عقل نیست، رسولی بسوی این قوم بفرست و از ایشان طلب طلح بکن و خبر فیل را مخفی دار که باعث جرأت ایشان نشود و بگو به عدد آنچه از مردان ما تلف شده است از قوم خود به ما بدهند و

آنچه از کنیسه ما فاسد کرده اند تاوان بدهند تا ما برگردیم.

چون رسول ابرهه به نزد اسود آمد و رسالت او را گفت، و آن رسول مردی بود به شجاعت معروف و «حناطه» نام داشت و بسیار به شجاعت خود مغرور بود و با لشکرها به تنهائی مقاومت می کرد و خلقتی مهیب داشت، اسود به او گفت: تو رسول من باش بسوی این گروه شاید به سبب تو میان ما و ایشان صلح شود.

حناطه گفت: می روم و اگر قبول صلح نکنند سرهای ایشان را به نزد تو می آورم.

چون حناطه به مکه آمد و نظرش به عبد المطّلب افتاد دهشتی عظیم بر او غالب شد و بر خود بلرزید و ساکت ماند؛ عبد المطّلب فرمود: به چه کار آمده ای؟

عرض کرد: ای مولای من! بر ابرهه فضل شما ظاهر گردید و حرم را به شما بخشید و از شما طلب می نماید که دیه آنها که کشته شده اند بدهید یا مردانی چند به عدد آنها از قوم خود بدهید و قیمت آنچه در کنیسه تلف شده است تسلیم نمائید تا لشکر را برگرداند.

عبد المطّلب فرمود: ما هرگز بی گناه را به عوض مجرم مؤاخذه نمی کنیم؛ عادت ما امانت و عدالت است و دست خود را پیوسته از ستم بازداشته ایم و خلاف فرموده خدا نمی کنیم، و امّا آنچه در باب کعبه گفتی، من گفتم که آن صاحبی دارد که قادر است دفع ضرر از آن بکند، و اللّه که هیچ پروا نمی کنم از او و از خیل و حشم او.

حناطه چون این سخنان بشنید در خشم شد و قصد هلاک آن حضرت نمود، عبد المطّلب گریبان او را گرفته بلند کرد

و بر زمین زد و فرمود: اگر نه تو ایلچی «1» بودی الحال تو را هلاک می کردم.

پس حناطه بسوی اسود برگشت و گفت: به این گروه سخن گفتن فایده ندارد و مکه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 65

خالی است می باید بر ایشان تاخت.

چون به نزدیک حرم رسیدند گروهی چند از مرغان دیدند که چون ابر بر بالای سر آنها صف کشیدند و شبیه پرستک بودند و هر یک سه سنگ یکی در منقار و دو تا در چنگال برداشته بودند و سنگها از عدس کوچکتر و از نخود بزرگتر نبود.

چون لشکر را نظر بر آن مرغان افتاد بترسیدند و گفتند: چیست این مرغان که هرگز مثل آنها ندیده ایم؟

اسود گفت: بر شما باکی نیست، مرغی چندند که روزی برای جوجه های خود می برند.

پس کمان خود را طلبید و تیری به جانب آنها افکند پس آن مرغان به فریاد آمدند، منادی ندا کرد از آسمان: ای مرغان اطاعت کننده! اطاعت پروردگار خود کنید به آنچه مأمور شده اید بدرستی که غضب خداوند جبار بر این کفّار شدید شده است.

پس مرغان سنگها را انداختند، سنگ اول بر سر حناطه آمد و خود او را شکافت و در مغز سرش پنهان شد و از دبرش بیرون رفت و به زمین فرو شد و او بر خاک افتاد، پس آن لشکر از جانب چپ و راست متفرق شدند و مرغان از پس آنها می رفتند و سنگ بر سرشان می ریختند تا همه هلاک شدند و اسود نیز هلاک شد و ابرهه گریخت ناگاه در اثنای راه دست راستش افتاد پس دست چپش افتاد پس پاهایش افتاد و چون به منزل خود رسید و قصه را نقل

کرد سرش افتاد.

شخصی از حضرت موت برادر خود را تکلیف حضور در آن عسکر نمود و آن برادر ابا نمود و گفت: من هرگز به جنگ خانه خدا نیایم، و آن برادر که رفت چون این واقعه را دید گریخت و به برادر خود ملحق شد و قصه را به او نقل کرد، چون سر به جانب بالا کرد یکی از آن مرغان را بر بالای سر خود دید پس آن مرغ سنگی انداخته و او را هلاک کرد.

عبد المطّلب در عرض این احوال مشغول تضرع و ابتهال بود و به نور مقدس محمدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم توسل می جست و عرض می کرد: پروردگارا! به برکت نوری که به ما بخشیده ای ما را از این اندوه و شدت فرجی کرامت فرما و بر دشمنان خود نصرت ده.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 66

چون فیلها را گریخته و دشمنان را مرده دیدند به شکر الهی قیام و غنائم دشمن را متصرف شدند «1».

فصل پنجم در بیان حفر زمزم و قربانی کردن عبد اللّه و سایر احوال عبد المطّلب و اولاد آن حضرت است

شیخ کلینی و غیر او روایت کرده اند که: در کعبه دو غزال از طلا بود و پنج شمشیر، چون قبیله خزاعه غالب شدند بر قبیله جرهم و خواستند که حرم را از ایشان بگیرند جرهم آن شمشیرها و دو آهوی طلا را در چاه زمزم افکندند و آن چاه را به سنگ و خاک انباشته کردند به نحوی که اثرش ظاهر نبود که ایشان آنها را بیرون نیاورند؛ و چون قصی جدّ عبد المطّلب بر خزاعه غالب شد و مکه را از ایشان گرفت موضع زمزم بر ایشان مشتبه ماند و ندانستند تا زمان عبد المطّلب که ریاست مکه معظمه به او

منتهی شد، و در پیش کعبه فرشی از برای او می گستردند که برای دیگری در آنجا فرشی نمی گستردند، شبی نزد کعبه خوابیده بود در خواب دید که شخصی با او گفت: «حفر نما بره را» چون بیدار شد ندانست که «بره» چیست؛ شب دیگر در همان موضع به خواب رفت و همان شخص را در خواب دید که گفت: «حفر نما طیبه را»؛ پس شب سوم به خواب او آمد و گفت: «حفر نما مضنونه را»؛ پس شب چهارم به خواب او آمد و گفت: «حفر نما زمزم را که هرگز آبش تمام نشود و بیاشامند از آن حاجیان و بکن آن را در جایی که کلاغ بال سفیدی نشیند نزد سوراخ موران» در برابر چاه زمزم سوراخی بود که موران از آن بیرون می آمدند و هر روز کلاغ بال سفیدی می آمد و آن موران را برمی چید.

چون عبد المطّلب این خواب را دید تعبیر خوابهای خود را فهمید و موضع زمزم را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 68

دانست، پس به نزد قریش آمد و فرمود: من چهار شب خواب دیدم در باب کندن زمزم و آن مایه فخر و عزّت ماست، بیائید تا آن را حفر نمائیم، ایشان قبول نکردند، پس خود متوجه کندن آن شد و یک پسر داشت در آن وقت که او را حارث می گفتند و او را یاری می کرد بر کندن زمزم، چون کار بر او دشوار شد به نزد کعبه آمد و دستها بسوی آسمان بلند کرد و به درگاه حق تعالی تضرع نمود و نذر کرد که اگر خدا ده پسر او را روزی کند یکی از آنها را که دوست تر

دارد قربانی کند.

پس چون بسیار کند و رسید به جایی که عمارت حضرت اسماعیل در چاه نمایان شد و دانست که به آب رسیده است «اللّه اکبر» گفت، پس قریش گفتند: «اللّه اکبر»، و گفتند:

ای پدر حارث! این فخر و کرامت ماست و ما را در آن بهره ای هست و بر تو آن را مسلّم نخواهیم گذاشت.

عبد المطّلب فرمود: شما مرا در حفر آن یاری نکردید، این مخصوص من و فرزندان من است تا روز قیامت «1».

و به سند معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: چون عبد المطّلب زمزم را حفر نمود و به قعر چاه رسید از یک جانب چاه بوی بدی وزید که او را ترسانید و فرزندش حارث به آن سبب از چاه بیرون آمد و او تنها ماند، و ثبات قدم نمود و دیگر کند تا آنکه به چشمه ای رسید که از آن بوی مشک ساطع بود، چون یک ذراع دیگر کند خواب او را ربود و در خواب دید مرد بلند دست خوش روی خوش موی نیکو جامه خوشبوئی به او گفت: «بکن تا غنیمت یابی و اهتمام نما تا سالم بمانی، و آنچه بیابی ذخیره منما تا وارثان تو قسمت کنند بلکه خود صرف کن، شمشیرها از غیر توست و طلا از توست، قدر تو از همه عرب بزرگتر است، پیغمبر عرب از تو بیرون خواهد آمد، و ولیّ این امّت و وصیّ آن پیغمبر از تو بهم خواهد رسید، و از نسل تو خواهد بود اسباط و نجیبان و حکما و دانایان و بینایان و شمشیرها از ایشان خواهد بود، و پیغمبری آن پیغمبر

در قرن بعد از تو

حیاه القلوب، ج 3، ص: 69

خواهد بود و خدا به او زمین را به نور هدایت روشن گرداند و شیاطین را از اقطار زمین بیرون کند و ذلیل گرداند ایشان را بعد از عزّت و هلاک گرداند ایشان را بعد از قوّت، و بتها را ذلیل و عابدان آنها را به قتل رساند هر جا که باشند، و بعد از او باقی ماند دیگری از نسل تو که برادر و وزیر او باشد و سنّش از او کمتر باشد، او بتها را در هم شکند و در همه امور مطیع آن پیغمبر باشد، و آن پیغمبر هیچ امری را از او مخفی ندارد و هر داهیه ای که بر او واقع شود با او مشورت نماید».

چون عبد المطّلب از خواب بیدار شد و در امر این خواب متحیر ماند، ناگاه در پهلوی خود سیزده شمشیر دید، چون آنها را گرفت و خواست بیرون آید با خود اندیشه کرد که:

چگونه بیرون روم که هنوز حفر را تمام نکرده ام؟ چون یک شبر دیگر کند شاخها و سر آهوی طلا پیدا شد وقتی که بیرون آورد دید بر آن نقش کرده اند: «لا اله الا اللّه، محمد رسول اللّه، علی ولیّ اللّه، فلان خلیفه اللّه»، و معنی فقره آخر این است که حضرت صاحب الامر علیه السّلام خلیفه خداست.

پس چون عبد المطّلب آب را بیرون آورد و آنها را برداشته خواست از چاه بالا رود شیطان را به صورت مار سیاهی دید که پیش از او از چاه بالا می رود، پس شمشیر زد و اکثر دمش را انداخته و ناپیدا شد، حضرت قائم علیه السّلام او را

تمام کش خواهد نمود.

پس عبد المطّلب خواست مخالفت از خواب کند و شمشیرها را بر در خانه کعبه نصب نماید، پس چون به خواب رفت همان شخص را مجددا در خواب دید که به او خطاب نمود: ای شیبه الحمد! شکر کن پروردگار خود را زیرا که بزودی تو را زبان زمین خواهد کرد و نام نیک تو را در عالم منتشر خواهد کرد و جمیع قریش بعضی به خوف و بعضی به طمع پیروی تو خواهند نمود، شمشیرها را در جاهای خود قرار ده.

عبد المطّلب چون از خواب بیدار شده با خود گفت: اگر آن که در خواب می بینم از جانب پروردگار من است، امر امر اوست، و اگر شیطان است همان خواهد بود که دم او را قطع کردم.

چون شب شد و باز به خواب رفت گروهی بسیار از مردان و اطفال دید که به نزد او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 70

آمدند و گفتند: ما اتباع فرزندان توئیم و ما در آسمان ششم ساکنیم، شمشیرها از تو نیست، دختری از قبیله بنی مخزوم خواستگاری نما و بعد از او از سایر قبائل عرب دختران بخواه، اگر مال نداری حسب بزرگ داری و مردم دختر به تو خواهند داد و این سیزده شمشیر را به فرزندان آن دختر که از بنی مخزوم است بده و بیش از این برای تو بیان نمی کنم، یکی از آن شمشیرها از دست تو ناپیدا می شود و در فلان کوه پنهان خواهد شد و ظاهر شدن آن علامت ظهور قائم آل محمد علیه السّلام خواهد بود.

پس عبد المطّلب بیدار شد و شمشیرها را در گردن خود انداخت و بسوی ناحیه ای از

نواحی مکه روان شد، پس یک شمشیر که از همه نازکتر و لطیفتر بود ناپیدا شد و از همان موضع ظاهر خواهد شد برای حضرت قائم علیه السّلام.

پس احرام بست به عمره و داخل مکه شد و به آن شمشیرها و آهوها بیست و یک طواف کرد و در اثنای طواف می گفت: خداوندا! وعده خود را راست گردان و گفتار مرا ثابت گردان و یاد مرا منتشر گردان و بازوی مرا محکم کن.

پس شمشیرها همه را به فرزندان مخزومیّه داد و آن دوازده شمشیر به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و یازده امام تا امام حسن عسکری علیهم السّلام رسید برای هر یک از ایشان یک شمشیر بود و شمشیر امام دوازدهم در زمین مخفی شد و زمین به آن حضرت تسلیم خواهد نمود «1».

و در حدیث موثق منقول است که: ابن فضال از حضرت امام رضا علیه السّلام سؤال نمود از معنی قول حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که: منم فرزند دو ذبیح- یعنی دو کس که هر یک را برای خدا قربانی می خواستند بکنند-، فرمود: یعنی اسماعیل پسر ابراهیم علیه السّلام و عبد اللّه پسر عبد المطّلب؛ امّا اسماعیل پس آن فرزند حلیم است که حق تعالی بشارت داد به او ابراهیم علیه السّلام را و چون با او مشغول اعمال حج شد ابراهیم علیه السّلام به او فرمود: در خواب دیدم که تو را ذبح می کردم پس نظر و فکر کن چه می بینی و چه صلاح می دانی؟ عرض کرد: ای

حیاه القلوب، ج 3، ص: 71

پدر! بکن به آنچه مأمور خواهی گردید- و نگفت بکن ای

پدر آنچه دیدی- بزودی خواهی یافت مرا اگر خدا خواهد از صبر کنندگان.

پس چون ابراهیم علیه السّلام عازم گردید بر ذبح او حق تعالی فدا کرد او را به گوسفندی سیاه و سفید که در سیاهی می خورد و در سیاهی می آشامید و در سیاهی نظر می کرد و در سیاهی راه می رفت و در سیاهی بول و پشکل می انداخت، و پیش از آن چهل سال در باغهای بهشت چریده بود و از رحم ماده بیرون نیامده بود بلکه حق تعالی فرموده بود:

باش، پس هست شده بود برای آنکه فدای اسماعیل علیه السّلام باشد؛ پس هر گوسفند که در منی کشته می شود فدای آن حضرت است تا روز قیامت.

و ذبیح دیگر قصه اش آن است که: حضرت عبد المطّلب علیه السّلام به حلقه در کعبه چسبیده و دعا کرد که حق تعالی ده پسر او را کرامت فرماید و نذر کرد با خدا که اگر این نعمت برای او حاصل گردد یکی از ایشان را قربانی کند؛ پس حق تعالی ده پسر او را کرامت کرد، گفت: خدا برای من وفا کرد من نیز باید به نذر خود وفا کنم؛ پس فرزندان خود را داخل خانه کعبه نمود و سه دفعه میان ایشان قرعه زد و هر مرتبه به نام عبد اللّه (پدر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)- که گرامی ترین اولاد او نزد او بود- بیرون آمد، پس او را خوابانید و به ذبح او عازم گردید، چون این خبر به اکابر قریش رسید جمع شدند و او را از آن عمل ممانعت کردند، زنان عبد المطّلب حاضر و صدا به شیون بلند کردند،

پس عاتکه دختر عبد المطّلب گفت: ای پدر! عذر میان خود و خدا تمام کن در کشتن فرزند خود.

عبد المطّلب گفت: ای فرزند! چگونه عذر تمام کنم که توئی صاحب برکت؟

عاتکه عرض کرد: ای پدر! این شتران که داری در حرم می چرند میان آنها و فرزند خود قرعه بینداز و زیاده کن آن قدر که حق تعالی راضی گردد.

پس عبد المطّلب شتران را حاضر گردانید و ده شتر جدا کرد و میان آنها و عبد اللّه قرعه زد، به نام عبد اللّه بیرون آمد، پس ده ده زیاد می کرد و به نام عبد اللّه بیرون می آمد، تا آنکه چون به صد شتر رسید قرعه به نام شتران بیرون آمد، پس همه قریش صدا به تکبیر بلند کردند به حدّی که کوههای مکه از صدای ایشان بلرزید.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 72

پس عبد المطّلب فرمود: تا سه نوبت قرعه به نام شتران بیرون نیاید دست از عبد اللّه برنمی دارم؛ پس دو مرتبه دیگر میان عبد اللّه و صد شتر قرعه انداختند، باز قرعه به نام صد شتر بیرون آمد.

پس زبیر و ابو طالب و خواهران ایشان عبد اللّه را از زیر دست عبد المطّلب کشیدند و پوست روی نازک نورانیش کنده شده بود از سائیدن به زمین؛ پس آن یگانه گوهر را دست به دست می گردانیدند و می بوسیدند و سجده های شکر الهی بر سلامتی او می کردند و خاک از روی مبارکش پاک می کردند؛ امر نمود عبد المطّلب که شتران را در «حزوره» که در میان صفا و مروه واقع است نحر کردند و احدی را از گوشت آنها منع نکردند، و این از جمله سنّتهای عبد المطّلب

بود که خدا در اسلام جاری نمود که دیه هر مرد مسلمان صد شتر باشد «1».

و در حدیث موثق دیگر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: فرزندان عبد المطّلب ده نفر بودند به غیر از عباس «2».

و ابن بابویه علیه الرحمه گفته است که: نامهای ایشان عبد اللّه، ابو طالب، زبیر، حمزه، حارث، غیداق، مقوّم، حجل، عبد العزی (ابو لهب)، و ضرار و عباس بود؛ و حارث از همه بزرگتر بود؛ و بعضی گفته اند: «مقوّم» و «حجل» یکی بودند.

و عبد المطّلب ده نام داشت که سلاطین او را به آن نامها می شناختند: عامر، شیبه الحمد، سید البطحا، ساقی الحجیج، ساقی الغیث، غیث الوری فی العام الجدب، ابو الساده العشره، عبد المطّلب، حافر زمزم «3».

و در حدیث دیگر از آن حضرت منقول است که: اول کسی که برای او قرعه زدند مریم دختر عمران بود؛ پس قرعه زدند برای حضرت یونس علیه السّلام؛ پس عبد المطّلب نه پسر برای او بهم رسید نذر کرد که اگر پسر دهم برای او بهم رسد قربانی کند او را برای خدا و چون

حیاه القلوب، ج 3، ص: 73

حضرت عبد اللّه متولد شد و نتوانست او را ذبح کند برای آنکه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در پشت او بود، پس ده شتر آورد و قرعه زد، به نام عبد اللّه بیرون آمد، و ده ده زیاد کرد تا آنکه به صد شتر رسید پس به نام شتر درآمد، عبد المطّلب گفت: انصاف نیست که چندین مرتبه به نام عبد اللّه بیرون آید و

یک مرتبه به نام شتر و من به آخر عمل کنم؛ و چون سه نوبت به اسم شتر بیرون آمد گفت: الحال دانستم که پروردگار من به فدا راضی شده است؛ پس صد شتر را نحر کرد «1».

مؤلف گوید که: از کردار حضرت عبد المطّلب معلوم می شود که نذر قربانی کردن فرزند در شریعت ابراهیم علیه السّلام سنّت بوده است، و محتمل است که این مخصوص عبد المطّلب بوده و به آن ملهم شده باشد.

و ابن ابی الحدید و صاحب کتاب انوار و غیر ایشان روایت کرده اند که: چون حضرت عبد المطّلب آب زمزم را جاری ساخت آتش حسد در سینه سایر قریش مشتعل گردیده گفتند: ای عبد المطّلب! این چاه از جدّ ما اسماعیل است و ما را در آن حقّی هست پس ما را در آن شریک گردان.

عبد المطّلب فرمود: این کرامتی است که حق تعالی مرا به آن مخصوص گردانیده است و شما را در آن بهره ای نیست؛ بعد از مخاصمه بسیار راضی شدند به محاکمه زن کاهنه ای که در قبیله بنی سعد و در اطراف شام می بود.

پس عبد المطّلب با گروهی از فرزندان عبد مناف روانه شدند و از هر قبیله ای از قبائل قریش چند نفر با ایشان رفتند به جانب شام؛ در اثنای راه در یکی از بیابانها که آب در آن بیابان نبود آبهای فرزندان عبد مناف تمام شد و سایر قریش آبی که داشتند از ایشان مضایقه کردند؛ چون تشنگی بر ایشان غالب شد عبد المطّلب گفت: بیائید هر یک برای خود قبری بکنیم که هر یک که هلاک شویم دیگران او را دفن کنند که اگر یکی

از ما دفن نکرده در این بیابان بماند بهتر است از آنکه همه بمانیم؛ چون قبرها کندند و منتظر مرگ

حیاه القلوب، ج 3، ص: 74

نشستند عبد المطّلب گفت: چنین نشستن و سعی نکردن تا مردن و ناامید از رحمت الهی گردیدن از عجز یقین است، برخیزید که طلب کنیم شاید خدا آبی کرامت فرماید.

پس ایشان بار کردند و سایر قریش نیز بار کردند، چون عبد المطّلب بر ناقه خود سوار گردید از زیر پای ناقه اش چشمه آبی صاف و شیرین جاری شد، پس عبد المطّلب گفت:

«اللّه اکبر»، و اصحابش همه تکبیر گفتند و آب خوردند و مشکهای خود را پرآب کردند و قبائل قریش را طلبیده که: بیائید و ببینید که خدا به ما آب داد و آنچه خواهید بخورید و بردارید.

چون قریش آن کرامت عظمی را از عبد المطّلب دیدند گفتند: خدا میان ما و تو حکم کرد و ما را دیگر احتیاج به حکم کاهنه نیست و دیگر در باب زمزم با تو معارضه نمی کنیم، آن پروردگاری که در این بیابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشیده است؛ پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند «1».

صاحب کتاب انوار ذکر کرده است که: چون عبد المطّلب بسیار به ته برد چاه زمزم را و آهوی طلا و شمشیرهای بسیار و زرهی چند در آن یافت، پس باز قریش دعوی نصیب خود از آنها کردند و آن حضرت به قرعه قرار داد، پس دو تیر زرد به نام کعبه و دو تیر سیاه به اسم خود و دو تیر سفید به اسم قریش و آن شش تیر را به

شخصی داد که داخل کعبه کرد؛ پس دو تیر زرد که به نام کعبه بود برای آهوها بیرون آمد و دو تیر سیاه برای شمشیرها و زره ها بیرون آمد و تیرهای قریش برای هیچ یک از آنها بیرون نیامد، پس عبد المطّلب شمشیرها و زره ها را خود متصرف شد و دو آهوی طلا را صرف زینت در کعبه کرد.

و چون ریاست مکه و سقایت حاجیان برای آن حضرت مسلّم بود، کسی با او منازعه نمی نمود مگر «عدی بن نوفل» که او پیش از عبد المطّلب در مکه مشار الیه بود و حسد بر آن حضرت می برد؛ پس روزی با عبد المطّلب در مقام معارضه گفت: تو طفلی از اطفال قوم خود بودی و تو را فرزندی و یاوری نیست و از مدینه تنها به مکه آمدی، به چه چیز بر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 75

ما تفوّق یافتی؟

عبد المطّلب در غضب شده گفت: وای بر تو! مرا سرزنش می کنی به کمی فرزند، با خدای خود عهد کردم که اگر ده پسر یا زیاده مرا عطا فرماید یکی از آنها را نحر نمایم برای اکرام و اجلال حقّ الهی، پس گفت: پروردگارا! پس عیال مرا بسیار کن و دشمنان مرا بر من شاد مگردان بدرستی که توئی خدای یگانه صمد.

و بعد از آن شروع کرد به خواستن زنان و شش زن به حباله خود در آورد و ده پسر از ایشان بوجود آمد و هر یک از آن زنان به حسن و جمال آراسته و در قوم خود عزیز و منیع بودند: یکی از آنها منعه دختر حارث کلابیه بود؛ دیگری سمری دختر غیدق (طلیقیه)؛ سوم هاجره خزاعیه؛ چهارم

سعدا دختر حبیب کلابیه؛ پنجم هاله دختر وهب؛ ششم فاطمه دختر عمرو مخزومیه بود «1». و از فاطمه مخزومیه ابو طالب و عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بهم رسیدند.

بعضی گفته اند: زبیر نیز از فاطمه بود و سایر اولاد از زنان دیگر او بودند «2».

عبد المطّلب سعی و اهتمام بسیار در خدمت کعبه می نمود، پس در بعضی از شبها که نزدیک کعبه خوابیده بود خوابی دید و هراسان بیدار شد و برخاست و ردای خود را بر زمین می کشید و بر خود می لرزید تا به جمعی از کاهنان رسید و از او پرسیدند که: ای ابو الحارث! چه می شود تو را؟

گفت که: در خواب دیدم زنجیر سفید نورانی از پشت من بیرون آمد که نزدیک بود نور آن زنجیر دیده ها را برباید، و آن زنجیر چهار طرف داشت یک طرف آن به مشرق و طرف دیگرش به مغرب و یک طرفش به آسمان و یک طرفش به زمین رسیده بود، ناگاه دو شخص عظیم خوش رو دیدم که در زیر آن زنجیر ایستاده اند، از یکی از ایشان پرسیدم: تو کیستی؟ گفت: منم نوح پیغمبر پروردگار عالمیان؛ از دیگری پرسیدم: تو کیستی؟ گفت:

حیاه القلوب، ج 3، ص: 76

منم ابراهیم خلیل الرحمن آمده ایم که در سایه این شجره طیبه باشیم، پس خوشا حال کسی که در سایه آن باشد و وای بر کسی که از آن دور باشد.

کاهنان گفتند: ای ابو الحارث! این بشارتی است تو را و خیری است که به تو می رسد و دیگر برادران را نصیبی نیست، و اگر خواب تو راست باشد از پشت تو کسی بیرون آید که

اهل مشرق و مغرب را به دین خدا دعوت نماید، برای گروهی رحمت باشد و برای گروهی عذاب.

پس عبد المطّلب شاد شد و گفت: آیا کی این نور جبین مرا اخذ نماید؟

پس روزی تنها به شکار رفت و بسیار تشنه شد، در آن حال نظرش بر آب صاف شیرینی افتاد که در میان سنگ پاکیزه ای ایستاده بود، و چون از آن آب تناول نمود از برف سردتر و از عسل شیرین تر بود دانست که آن آب بهشت است که برای او فرود آمده است، پس برگشت و با فاطمه مخزومیه که نجیب تر و صالحه تر و نیکوتر از همه زنان بود مقاربت کرد و نطفه عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منعقد شد؛ پس آن نور که در جبین او بود بسوی زوجه او «فاطمه» منتقل شد، و چون عبد اللّه متولد شد آن نور ازهر از جبین اطهر او ساطع گردید به حدّی که اطراف آسمان را روشن نمود، پس عبد المطّلب از انتقال آن نور بسوی آن مایه شادی و سرور خوش حال شد و کاهنان و علمای اهل کتاب همگی به حرکت آمده محزون گردیدند و در میان علمای یهود جبّه سفیدی بود که می گفتند جبّه حضرت یحیی علیه السّلام است که در هنگام شهادت پوشیده بوده است و آلوده به خون آن حضرت بود و در کتب خود خوانده بودند که هرگاه از آن جبّه قطره ای از خون بچکد نزدیک خواهد بود بیرون آمدن آن پیغمبر که شمشیر خواهد کشید و در راه خدا جهاد خواهد کرد؛ چون رفتند و بسوی آن جبّه نظر کردند دیدند که

خون از آن می ریزد پس دانستند که ظهور پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزدیک شده است و به این سبب بسیار غمگین گردیدند و گروهی را به مکه فرستادند که از ولادت آن حضرت خبر بگیرند.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 77

و عبد اللّه در روزی آن قدر نمو می نمود که اطفال دیگر در ماهی «1» آن قدر نمو کنند و افواج تماشائیان به دیدن او می آمدند و از حسن و جمال و نور ساطع و جبین لامع او تعجب می نمودند؛ و عبد اللّه در زمان خود از یهودان و حاسدان دید آنچه یوسف از برادران دید.

و چون یازده پسر برای عبد المطّلب بهم رسیدند نذر خود را به خاطر آورد، پس فرزندان خود را نزد خود جمع کرد و طعامی برای ایشان مهیّا نمود پس از تناول طعام گفت: ای فرزندان من! می دانید که شما همه بر من گرامی و به مثابه نور چشم من بودید و خاری در پای هیچ یک از شما نمی توانستم دید و لیکن حقّ خدا بر من واجب تر است از حقّ شما، و با حق تعالی نذر کرده بودم که هرگاه ده فرزند یا زیاده به من عطا کند یکی را قربانی کنم، و اکنون حق تعالی به من عطا کرده است شماها را، چه می گوئید شما در باب نذر من؟

پس همه ساکت شدند و به یکدیگر نگاه می کردند تا آنکه عبد اللّه که کوچکتر بود گفت:

ای پدر! توئی حکم کننده بر ما و ما فرزندان توئیم و هرچه فرمائی اطاعت می کنیم و حقّ خدا بر تو واجب تر است از حقّ ما و امر او لازمتر

است از امر ما و ما مطیع و صابریم بر حکم خدا و حکم تو و راضی شدیم به امر خدا و امر تو و پناه می بریم به خدا از مخالفت تو. و در آن وقت از سنّ شریف عبد اللّه یازده سال گذشته بود.

چون عبد المطّلب سخنان شایسته آن فرزند بزرگوار را شنید بسیار گریست و او را شکر کرد و رو بسوی سایرین نموده گفت: ای فرزندان من! شما چه می گوئید؟

گفتند: شنیدیم و اطاعت کردیم و اگر همه ما را بکشی راضی هستیم.

پس ایشان را دعا کرد و گفت: بروید به نزد مادران خود و ایشان را خبر دهید از آنچه به شما گفتم و بگوئید شما را بشویند و سرمه در چشمهای شما بکشند و جامه های فاخر بر شما بپوشانند و وداع کنید مادران خود را وداع کسی که برنگردد، پس چون ایشان این

حیاه القلوب، ج 3، ص: 78

خبر وحشت اثر را به مادران خود رسانیدند شیون از خانه های ایشان بلند شد و تا طلوع صبح در گریه و اندوه گذرانیدند، و چون صبح طالع گردید حضرت عبد المطّلب ردای آدم را بر دوش افکند و نعلین شیث را در پا کرد و انگشتر نوح را در انگشت کرد و خنجر برّنده در دست گرفت برای فدای فرزند خود و یک یک فرزندان خود را از نزد مادران ندا کرد و طلبید و همه خود را به انواع زینتها آراسته بسوی پدر شتافتند بغیر از عبد اللّه- که مادرش را دل گواهی می داد که آن گوهر یکتا لایق درگاه حق تعالی است و قرعه به نام نامی او بیرون خواهد آمد و او

را مانع می شد-، پس چون عبد المطّلب به خانه فاطمه آمد و دست عبد اللّه را گرفت که بیرون آورد مادرش فاطمه در او آویخت و عبد اللّه به دامن پدر چسبیده و پدر او را می کشید و مادر ممانعت می نمود و تضرع و استغاثه می کرد و عبد اللّه می گفت: ای مادر! دست از من بردار و مرا با پدر خود بگذار که آنچه خواهد با من بکند، پس فاطمه دست از جان خود برداشت و گریبان خود را شکافت و گفت: ای ابا الحارث! این کار تو کاری است که کسی به غیر از تو نکرده است، و چگونه راضی می شوی که فرزند خود را به دست خود بکشی، و اگر البته این کار را خواهی کرد دست از عبد اللّه بردار که او از همه خردسالتر است و بر کودکی او رحمی بدار و حرمت آن نور که در جبین مکین اوست نگه دار؛ و چون دید که عبد المطّلب به این سخنان دست از او برنمی دارد فرزند دلبند خود را بر سینه نالان خود چسبانید و گفت: خدا نخواهد کرد که این شعله نور جبین تو خاموش گردد، چه کنم که در کار تو چاره ای نمی دانم و در امر تو حیله ای نمی بینم، کاش پیش از آنکه از دیده ام پنهان گردی در خاک پنهان گردیده بودم، بناچار از برم می روی و امید برگشتنت ندارم.

و از استماع این خطاب، عبد المطّلب بی تاب گردیده سیلاب سرشک از دیده ها رها کرد و رنگش متغیر گردید و پایش از رفتار ماند؛ پس آن بنده مقرّب اله گفت: ای مادر! بگذار مرا تا با پدر خود بروم، اگر خدا

مرا اختیار نماید برای قربانی خود زهی سعادت و فیروزی و هزار جان فدای اختیار او باد، و اگر دیگری را اختیار نماید با هزار حرمان بسوی تو برخواهم گردید.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 79

پس با پدر روان شد بسوی کعبه و جمیع قریش از مردان و زنان در مسجد جمع شدند و صدای ناله و شیون بسوی هفت روزن بلند گردید و یهودان و کاهنان شاد گردیدند که شاید آن نور نبوّت خاموش گردد- و ندانستند که نور خدائی را کسی خاموش نمی تواند کرد- پس عبد المطّلب خنجر برهنه که مرگ از دمش می ریخت در کف گرفت و قرعه به نام اولاد امجاد خود افکند و گفت: ای خداوند کعبه و حرم و حطیم و زمزم و پروردگار ملائکه کرام و خالق جمله انام! دور کن به نام خود از ما هر تیرگی و ظلمت را بحقّ آنچه جاری گردیده است بر آن قلم تقدیر تو، آنچه تو خواهی کسی مانع آن نمی تواند گردید، و ضعیفان را پناهی نیست مگر بسوی تو چون صاحب قوّتی، و رفع احتیاج فقیران نمی نماید مگر چون تو بی نیازی.

پروردگارا! می دانی که با تو چه نذر و عهد کرده بودم و اینک فرزندان خود همه را به درگاه تو آورده ام که هر یک را که خواهی اختیار نمائی.

پروردگارا! اگر مصلحت می دانی در بزرگان قرار ده که ایشان را صبر بر بلا بیشتر است و خردان بیشتر محلّ رحمند.

ای خداوند پروردگار کعبه و پرده ها و رکن و سنگها و زمین پهناور و رود و دریاها! و ای فرستنده ابرها و بارانها! دور گردان از کودکان بلا را.

پس نام هر یک را بر

تیری نوشته و داد که داخل کعبه کردند و فرزندان خود را داخل کعبه گردانید، پس مادران صدا به شیون بلند کردند و از دیده های حاضران سیلاب اشک در بطحای مکه روان گردید؛ و عبد المطّلب از ضعف بشریّت می افتاد و به قوّت ایمان و شدت یقین برمی خاست و می گفت: پروردگارا! حکم خود را بزودی ظاهر گردان؛ و مردم گردنها کشیده بودند و آب از دیده ها روان کرده منتظر بودند که به نام کدامیک بیرون آید که ناگاه دیدند صاحب قرعه بیرون آمد و ردای عبد اللّه را در گردن آن رشک خورشید و ماه افکنده او را مانند خورشید از افق کعبه بیرون کشید و رنگ مبارکش مانند آفتاب به زردی مایل گردیده و مانند چراغ صبحگاهان قابل قربانی درگاه می لرزید، پس گفت: ای عبد المطّلب! قرعه به نام این فرزند ارجمند بیرون آمد، اگر خواهی بکش و اگر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 80

خواهی ببخش.

پس عبد المطّلب از استماع این خبر مدهوش افتاد و برادران نوحه کنان بر برادر خود از کعبه بیرون آمدند و ابو طالب از همه بیشتر می گریست و موضع نور جبین برادر خود را می بوسید و می گفت: کاش نمی مردم و فرزند ارجمند تو را که وارث این نور است و حق تعالی او را بر همه خلق زیادتی داده است و زمین را از کثافت کفر و بت پرستی پاک خواهد کرد و کهانت کاهنان را زایل خواهد گردانید، می دیدم.

و چون عبد المطّلب به هوش آمد صدای گریه مردان و زنان از هر ناحیه به سمع او رسید و نظرش بر فاطمه افتاد که خاک بر سر خود می ریخت و سینه خود را

می خراشید، و از مشاهده این احوال و استماع آن اقوال در عزم کاملش اختلال بهم نمی رسید، و بازوی عبد اللّه را گرفت که او را بخواباند.

اکابر قریش و اولاد عبد مناف در او آویختند پس بانگ زد بر ایشان که: وای بر شما! از من بر فرزند من مهربانتر نیستید شما و تا حکم پروردگار خود را بر او جاری نکنم دست از او برنمی دارم.

و ابو طالب به دامان عبد اللّه چسبیده بود و می گفت: ای پدر! برادر مرا بگذار و مرا به جای او ذبح کن که من راضیم که قربانی پروردگار و فدای برادر خود باشم.

و عبد المطّلب می گفت که: من مخالفت پروردگار خود نمی کنم و هرکه قرعه به نام او بیرون آمده است او را قربانی می کنم.

پس اکابر قریش از او التماس کردند که یک بار دیگر قرعه بیندازد شاید نوع دیگر ظاهر شود. و چون بسیار مبالغه کردند راضی شد و بار دیگر قرعه انداخت و باز به اسم عبد اللّه بیرون آمد، پس عبد المطّلب گفت که: الحال حکم لازم گردید و راه شفاعت مسدود شد.

پس عبد اللّه را به قربانگاه آورد و اکابر عرب در عقبش صف کشیدند، و دست و پای عبد اللّه را بسته و خوابانید، چون مادر دید که کار به اینجا کشید پا برهنه و شیون کنان بسوی خویشان خود دوید و ایشان را به شفاعت طلبید، و چون ایشان بسوی عبد المطّلب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 81

شتافتند در وقتی رسیدند که عبد اللّه را خوابانیده بود و خنجر را نزدیک گلوی لطیف آن سرور گذاشته بود و در آن وقت ملائکه آسمانها خروش برآوردند و

بالها گستردند و جبرئیل و اسرافیل تضرع و استغاثه در درگاه ملک جلیل نمودند. پس حق تعالی وحی نمود که: ای ملائکه! من به همه چیز عالم دانایم و بنده خود را در معرض امتحان درآورده ام که صبر او را بر عالمیان ظاهر گردانم.

در این حال ده نفر از خویشان فاطمه، عریان با سر و پای برهنه و شمشیرهای کشیده رسیدند و بر دست عبد المطّلب چسبیدند و گفتند: هرگز نگذاریم که فرزند خواهر ما را ذبح کنی مگر آنکه همه ما را به قتل رسانی.

پس عبد المطّلب سر بسوی آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا! تو می دانی که ایشان نمی گذارند که حکم تو را جاری کنم و به عهد تو وفا کنم، پس حکم کن میان من و ایشان به حق و تو بهترین حکم کنندگانی.

در این حال شخصی از اکابر قوم او که او را عکرمه بن عامر می گفتند حاضر شد و تدبیر نمود که قرعه بیندازد بر شتران و عبد اللّه، پس بر این امر قرار داده برگشتند. و روز دیگر عبد المطّلب فرمود که همه شتران او را حاضر کردند و عبد اللّه را جامه های فاخر پوشانید و خوشبو گردانید و به انواع زینتها آراسته او را به نزد کعبه حاضر گردانید و کارد و ریسمان با خود آورده بود، پس هفت شوط دور کعبه طواف کرد و ده شتر حاضر کرد و چنگ در پرده های کعبه زد و گفت: پروردگارا! امر تو نافذ است و حکم تو جاری است؛ و قرعه افکند، و قرعه به اسم عبد اللّه بیرون آمد، پس ده شتر اضافه کرد و قرعه انداخت و گفت:

پروردگارا! اگر

به سبب گناهان، دعای من از درگاه تو محجوب گردیده است پس تویی غفّار الذّنوب و کاشف الکروب؛ کرم نما بر من به فضل و احسان خود، و باز قرعه به نام عبد اللّه بیرون آمد؛ پس ده شتر دیگر اضافه کرد و قرعه افکند و گفت: پروردگارا! تویی که راز پنهان و مخفی تر از آن را می دانی و بر احوال همه جهان مطّلعی، بگردان از ما بلا را چنانکه از ابراهیم علیه السّلام گردانیدی، و باز به نام عبد اللّه ظاهر شد؛ پس ده شتر دیگر اضافه کرد و گفت: ای پروردگار خانه کعبه و جمیع عباد! این فرزند نزد من محبوبتر است از سایر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 82

اولاد و مادرش نوحه می کند از مفارقت آن سرو آزاد، باز قرعه به نام عبد اللّه بیرون آمد؛ پس بار دیگر قرعه انداخت و گفت: ای خداوندی که از توست بخشش و منع و حکم تو نافذ است بر همه خلق! در درگاه تو به نادانی خطا کرده و امیدوار رحمت توام پس مرا ناامید مگردان، پس باز قرعه به اسم عبد اللّه بیرون آمد.

و چون به نود شتر رسید و نه مرتبه به اسم عبد اللّه بیرون آمد، عبد المطّلب آن معدن سعادت را برای شهادت بسوی خود کشید و صدای نوحه و گریه مردان و زنان از هر طرف بلند شد، پس عبد اللّه گفت: ای پدر! از خدا شرم کن و امر او را رد مکن و دیگر در کشتن من توقف مکن و بزودی مرا قربانی کن که من صبرکننده ام بر قضای الهی؛ ای پدر! دستها و پاهای مرا محکم ببند که

مبادا حرکت کنم، و روی مرا بپوشان که مبادا رحم بر تو غالب آید و فرمان خدا را بعمل نیاوری، و جامه های خود را گرد کن که مبادا به خون من آلوده گردد و هرگاه که آن را ببینی مصیبت تو تازه شود؛ ای پدر! بعد از من از حال مادر من غافل مشو و در دلداری او کوتاهی مفرما که من می دانم که او بعد از من چندان زندگانی نخواهد کرد، و در باب خود تو را وصیّت می کنم که به قضای الهی راضی باشی و بسیار اندوه به خود راه ندهی.

پس از این سخنان آتش از نهاد عبد المطّلب شعله کشید و عبد اللّه را خوابانید و روی نورانیش را بر زمین چسبانید و کارد را به نزدیک گلوی مبارکش رسانید.

بار دیگر اکابر قریش پایش را بوسیدند و التماس نمودند که یک نوبت دیگر قرعه بیندازد، و عهد کردند که اگر در این مرتبه قرعه به نام عبد اللّه بیرون آید دیگر شفاعت نکنند، پس بار دیگر قرعه افکند به نام عبد اللّه با صد شتر، و در این مرتبه قرعه برای شتر بیرون آمد، پس اکابر عرب از روی شادی و طرب فریاد برآوردند و بسوی عبد المطّلب دویدند و عبد اللّه را از زیر دست او کشیدند و عبد المطّلب را تهنیت و مبارکباد گفتند، و فاطمه دوید و عبد اللّه را در بر کشید و می گریست و شکر حق خدای تعالی می نمود.

پس عبد المطّلب گفت: انصاف نیست که نه مرتبه به اسم عبد اللّه بیرون آمده است و به یک مرتبه که به اسم شتر برآید دست از او بردارم،

پس دو مرتبه دیگر قرعه افکند و هر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 83

مرتبه برای شتر بیرون آمد و هاتفی از میان کعبه صدا زد که: حق تعالی فدای شما را قبول نمود و بزودی از نسل این بزرگوار سیّد ابرار و نبیّ مختار بیرون خواهد آمد.

پس قریش گفتند: ای عبد المطّلب! گوارا باد تو را کرامت الهی که هاتفان غیب برای تو و فرزند تو ندا کردند.

پس فاطمه فرزند خود را به خانه برگردانید و قبایل عرب از اطراف به تهنیت آن سیّد اوصیای زمان به مکه آمدند و به این سبب سنّت جاری شد که دیه هر مرد صد شتر باشد.

پس چون یهودان و کاهنان از این امر ناامید گردیدند و عبد اللّه را سلامت یافتند حیله ها در دفع آن حضرت برانگیختند و از جمله آنها آن بود که شخصی از رؤسای ایشان که او را «ربیبان» می گفتند طعامی ساخت و زهر در آن داخل کرد و به جمعی زنان داد و به خانه عبد المطّلب فرستاد و به نزد فاطمه مخزومیّه به رسم هدیه بردند، فاطمه پرسید: شما کیستید؟

گفتند: ما خویشان شمائیم از فرزندان عبد مناف و شاد شدیم از خلاص شدن فرزند شما، و این طعام را به جهت آن پخته ایم و برای شما حصّه آورده ایم.

پس چون عبد المطّلب به خانه آمد پرسید که: این طعام از کجا آمده است؟

فاطمه گفت که: خویشان شما از برای تهنیت سلامتی فرزند ما پخته اند و حصّه برای ما آورده اند.

و چون نزدیک آوردند که تناول نمایند، از اعجاز نور مقدس رسالت پناهی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن طعام به سخن آمد و به زبان

فصیح گفت که: مخورید از من که بر من زهر داخل کرده اند.

پس ایشان دانستند که این از مکر دشمنان بوده است و طعام را در زمین دفن کردند.

و چون عبد اللّه به سنّ شباب رسید نور نبوّت در جبین او ساطع بود، جمیع اکابر و اشراف نواحی و اطراف آرزو کردند که به او دختر بدهند و نور او را بربایند، زیرا که یگانه زمان بود در حسن و جمال، و در روز بر هرکه می گذشت بوی مشک و عنبر از وی استشمام می کرد، و اگر در شب می گذشت جهان از نور رویش روشن می گردید، و اهل مکه او را مصباح حرم می گفتند تا آنکه به تقدیر الهی عبد اللّه با صدف گوهر رسالت پناهی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 84

یعنی آمنه دختر وهب جفت گردید، و سبب آن مزاوجت با برکت آن بود که علمای اهل کتاب چون آثار ظهور مفخر اولی الألباب را مشاهده کردند در شام با یکدیگر نشستند و در باب ظهور پیغمبر آخر الزمان سخن گفتند و رفتند نزد عالمی از ایشان که در اردن می بود و از همه معمّرتر بود، پس از ایشان پرسید که: به چه جهت مجتمع گردیده اید و چه چیز سبب اضطراب شما شده است؟

گفتند: ما در کتب خود نظر کردیم و خواندیم صفت آن پیغمبر سفّاک را که ملائکه یاری او خواهند کرد و ما و دین ما در دست او هلاک خواهیم شد، و آمده ایم که در آن باب با تو مشورت کنیم شاید تو را در دفع او چاره ای به خاطر رسد.

آن عالم گفت: هرکه خواهد باطل گرداند امری را که حق تعالی اراده کرده است

او جاهل و مغرور است و آنچه دیده اید و خوانده اید امری است شدنی و دفع آن ممکن نیست، و او را وزیری خواهد بود از خویشان او که در هر امری معین و یاور او خواهد بود.

چون سخنان او را شنیدند ترسیدند و حیران ماندند، پس یکی از علمای ایشان که او را «هیوبا» می گفتند و کافر متمرد شجاعی بود برخاست و گفت: این مرد پیر شده است و به خرافت عقل او سبک گردیده است، از او مشنوید، از من بشنوید، درختی را که از ریشه کندید دیگر سبز نمی شود، باید که هلاک کنید این شخص را که آن پیغمبر از او بهم خواهد رسید و از بیم او راحت یابید، و چاره اش آن است که متاعی خریداری نمائید و بوسیله تجارت بروید به شهر مکه که مقصود شما در آنجا حاصل خواهد شد و من نیز با شما رفیق می شوم، باید که همه شمشیرهای خود را به زهر آب دهید و بزودی تهیه سفر خود ساز کنید.

پس آن کافران سخن آن بدبخت را به جان قبول کردند و امتعه مناسب مکه معظمه خریداری نموده به آن صوب متوجه شدند، و چون نزدیک مکه رسیدند صدای هاتفی را شنیدند که: ای بدترین مردمان! اراده بهترین شهرها کرده اید به قصد ضرر رسانیدن به بهترین خلق، و هرکه خواهد که غالب گردد بر تقدیر خداوند جبار بی شک مصیر او بسوی نار است و در دنیا و عقبی خائب و زیانکار است.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 85

از استماع این صدای موحش بترسیدند و خواستند برگردند، باز «هیوبا» با وسوسه های شیطانی و تسویل زخارف آمال و امانی ایشان را

بر آن سفر عازم گردانید، و در راه به هرکه می رسیدند احوال عبد اللّه را می پرسیدند و او وصف حسن و جمال و کمال او می کرد و سبب زیادتی حسد ایشان می گردید.

چون به مکه داخل شدند متاع خود را بر مشتریان عرض می کردند و قیمتهای گران می گفتند که مردم نخرند و عذری باشد برای توقف ایشان، و در کمین فرصت بودند تا آنکه شبی از شبها عبد اللّه خوابی مهیب دید و به پدر خود گفت که: در خواب دیدم که میمونی چند شمشیرهای برهنه در دست داشتند و شمشیرها را حرکت می دادند و بر من حمله می کردند پس بلند شدم بسوی هوا و آتشی از آسمان فرود آمد و همه را سوخت.

عبد المطّلب گفت: ای فرزند! خدا تو را از هر بلائی نجات دهد، تو حاسدان بسیار داری برای این نوری که در روی توست، امّا اگر تمام اهل زمین اتفاق کنند بر ضرر تو نتوانند، زیرا که این نور ودیعه خاتم پیغمبران است و حق تعالی آن را حفظ می نماید.

و در اکثر ایّام عبد المطّلب و عبد اللّه به شکار می رفتند و آن کافران از بیم عبد المطّلب متعرض نمی توانستند شد تا آنکه روزی عبد اللّه تنها به شکار رفته بود و هیوبا به نزد ایشان رفت و گفت: چه انتظار می برید که عبد اللّه تنها به شکار رفته است و فرصت غنیمت است.

پس بعضی از ایشان نزد متاعها ماندند و بعضی شمشیرهای برهنه در زیر جامه ها پنهان کردند به قصد عبد اللّه متوجه شدند، پس وقتی رسیدند به عبد اللّه که در میان درّه ها داخل شده بود و شکاری را بدست آورده

و او را ذبح می نمود، پس از همه طرف برآمده راههای آن درّه را بر آن حضرت بستند، و چون عبد اللّه دید که ایشان قصد هلاک او را دارند سر بسوی آسمان بلند کرد و بسوی عالم آشکار و پنهان تضرع نمود، پس رو به ایشان کرد و گفت: از من چه می خواهید و به چه سبب قصد هلاک من دارید؟ و اللّه که هرگز ضرری به احدی از شما نرسانیده ام و مالی از شما نبرده ام و کسی از شما را نکشته ام.

پس ایشان متعرض جواب او نشده به یک دفعه بر او حمله کرده و عبد اللّه نام حق تعالی برد و چهار تیر بسوی ایشان افکند و به هر تیری یکی از آن کافران را بسوی بئس المصیر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 86

فرستاد، پس آن کافران از راه حیله شروع به عذر خواهی کردند و گفتند: به چه سبب ما را می کشی و ما را با تو کاری نیست، غلامی از ما گریخته بود و از عقب او آمده ایم، چون تو را از دور دیدیم گمان او کردیم.

عبد اللّه بر عذر بی اصل ایشان خندید و بر اسب خود سوار شد و کمان را در دست گرفت، و چون خواست که از میان ایشان بیرون رود بار دیگر بر او حمله آوردند، بعضی به سنگ و بعضی به شمشیر متوجه آن بدر منیر گردیدند و او مانند شیر بر ایشان حمله می کرد و به هر حمله بعضی را بر خاک هلاک می افکند، و چون کار بر آن حضرت تنگ شد از اسب فرود آمد و پشت بر کوه داد و آن گروه او را به سنگ

خسته می کردند و از بیم او نزدیک نمی رفتند.

در اول حال که آن کافران عبد اللّه را در میان گرفتند وهب بن عبد مناف به آن درّه رسید و آن حال را مشاهده نمود، از کثرت ایشان بترسید و به جانب حرم برگشت و در میان بنی هاشم ندا کرد که: دریابید عبد اللّه را که دشمنان او را در فلان درّه در میان گرفته اند، پس جمیع بنی هاشم شمشیرها به کف گرفته بر اسبان برهنه سوار شدند و بسوی آن درّه بسرعت روان شده رسیدند، چون عبد اللّه نظر کرد عبد المطّلب و ابو طالب و حمزه و عباس و سایر بنی هاشم را دید که داخل آن درّه گردیدند، پس عبد المطّلب گفت: ای فرزند! این بود تأویل و تعبیر آن خواب که دیده بودی.

و چون یهودان بنی هاشم را دیدند دست از جان خود برداشتند و بعضی از ایشان پناه به درّه تنگی بردند و به قدرت حق تعالی سنگی از کوه برگردید و ایشان را هلاک کرد و بعضی را گرفتند و خواستند بکشند التماس کردند که: ما را آن قدر مهلت دهید که محاسبات خود را با اهل مکه مفروغ کنیم و بعد از آن آنچه خواهید بکنید، پس دستهای ایشان را بستند و بسوی مکه برگردانیدند و اهل مکه سنگ بر ایشان می زدند و لعنت می کردند.

پس عبد المطّلب ایشان را به خانه وهب فرستاد، و چون وهب بسوی برّه زوجه خود برگشت گفت: ای برّه! امروز امری چند از عبد اللّه پسر عبد المطّلب مشاهده کردم که از هیچ کس از شجاعان عرب ندیده بودم و خدا او را به حسن

و بهاء و نور و ضیائی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 87

مخصوص گردانیده است که کسی مانند او ندیده و نشنیده است، و چون یهودان او را در میان گرفتند دیدم که افواج ملائکه از آسمان بسوی او فرود آمدند برای نصرت او؛ برو به نزد عبد المطّلب و استدعا کن شاید آمنه دختر ما را به عقد عبد اللّه درآورد و ما را به این شرف سرافراز گرداند.

برّه گفت: ای وهب! جمیع رؤسای مکه و پادشاهان اطراف رغبت کردند که به او دختر دهند و او قبول نکرد، کی به دختر ما رغبت خواهد کرد؟

وهب گفت که: من امروز به ایشان حقّی بزرگ ثابت گردانیدم که از قضیه عبد اللّه ایشان را مطّلع ساختم، و ممکن است که به این سبب به دختر ما راضی شوند.

و چون برّه به خانه عبد المطّلب آمد عبد المطّلب گفت: خوش آمدی و امروز از شوهر تو حقّی بر ما لازم گردیده است که هر حاجت از ما طلب نماید، روا نمائیم.

برّه گفت: ای عبد المطّلب! او مرا برای حاجت بزرگی بسوی شما فرستاده است و می خواست که شاید نور عبد اللّه بسوی دختر او آمنه منتقل گردد و ما را از شما هیچ طمع نیست و آمنه هدیه ای است بسوی شما.

پس عبد المطّلب بسوی عبد اللّه نظر کرد و گفت: ای فرزند! اگر چه دختر پادشاهان را قبول نکردی، امّا این دختر از خویشان توست و در مکه مثل او دختری نیست در عقل و طهارت و عفاف و دیانت و صلاح و کمال و حسن و جمال.

و چون عبد اللّه ساکت شد و اظهار کراهت ننمود، عبد المطّلب

گفت: اجابت نمودیم و قبول کردیم.

و چون شب در آمد عبد المطّلب عبد اللّه را با خود به خانه وهب برد، و چون با یکدیگر نشستند و در باب مزاوجت سخن آغاز کردند، یهودان که در خانه وهب محبوس بودند خلوت را غنیمت شمرده بندها را گسیختند و بسوی خانه ای که ایشان بودند دویدند، و چون حربه با خود نداشتند با سنگ بر ایشان حمله کردند و به اعجاز نور حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سنگ هر یک بر سر و سینه اش برگشت، و آن شیران بیشه شجاعت شمشیرها از نیام کشیده و به نور سیّد انام توسل نموده آن کافران را بسوی جحیم روانه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 88

کردند. پس عبد المطّلب به وهب گفت: فردا بامداد ما و شما قوم خود را حاضر می کنیم و این نکاح مقرون به فلاح را منعقد می سازیم.

پس چون صبح روز دیگر طالع شد حضرت عبد المطّلب اولاد اعمام کرام خود را حاضر گردانید و جامه های فاخر پوشانید؛ و وهب نیز خویشان خود را جمع کرد، و چون مجلس شریف منعقد شد حضرت عبد المطّلب برخاست و خطبه ای در نهایت فصاحت و بلاغت ادا نمود و گفت: حمد می کنم خدا را حمد شکرکنندگان، حمدی که او مستوجب است بر آنچه انعام کرده است بر ما و بخشیده است به ما و گردانیده است ما را همسایگان خانه خود و ساکنان حرم خود و انداخته است محبت ما را در دلهای بندگان خود و ما را شرافت داده است بر جمیع امّتها و حفظ نموده است از جمیع آفتها و بلاها، و حمد می کنم خدا

را که نکاح را بر ما حلال گردانیده و زنا را بر ما حرام گردانیده؛ و بدانید که فرزند ما عبد اللّه دختر شما آمنه را خواستگاری می نماید به فلان صداق، آیا راضی شدید؟

وهب گفت: راضی شدیم و قبول کردیم.

عبد المطّلب گفت: ای قوم! گواه باشید. پس عبد المطّلب در مکه چهار روز ولیمه کرد و جمیع اهل مکه و نواحی مکه را دعوت نمود.

و چون مدتی از مزاوجت ایشان گذشت و نزدیک شد طلوع خورشید نبوّت، حق تعالی امر نمود جبرئیل را که ندا کند در جنّه المأوی که: تمام شد اسباب تقدیر ظهور پیغمبر بشیر نذیر و سراج منیر که امر خواهد کرد به نیکیها و نهی خواهد کرد از بدیها، و مردم را به راه حق خواهد خواند، و اوست صاحب امانت و صیانت و رحمت من است بر عباد، و ظاهر خواهد شد نور او در بلاد عالم، هرکه او را دوست دارد بشارت یافته است به شرف و عطا و هرکه او را دشمن دارد برای اوست بدترین عذابها، و اوست که پیش از خلقت آدم طینت پاکیزه او را بر شما عرض کردم، و نام او در آسمان احمد است و در زمین محمّد است و در بهشت ابو القاسم.

پس ملائکه صدا به تسبیح و تهلیل و تقدیس و تکبیر بلند کردند و درهای بهشت را گشودند و درهای جهنم را بستند، و حوریان از غرفه های بهشت مشرف شدند، و مرغان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 89

بر درختان جنان به انواع نغمات صدا به تسبیح خالق زمین و آسمان بلند کردند.

و چون جبرئیل از بشارت اهل سماوات فارغ شد با هزار

ملک به زمین فرود آمد و به اطراف جهان ندای بشارت انعقاد نطفه آن برگزیده خداوند رحمان درداد، و اهل کوه قاف و خازنان سحاب و جبال و جمیع مخلوقات زمین را از این مژده مسرور گردانید تا آنکه این مژده را به اهل زمین هفتم رسانید، و هرکه محبت او اختیار کرد محلّ رحمت خدا گردید و هرکه عداوت او گزید از الطاف خدا محروم گردید، و شیاطین را در زنجیر کشیدند و از استراق سمع در آسمانها منع کردند و به تیرهای شهاب ایشان را از هر باب راندند.

و چون پسین روز جمعه- که عرفه بود- شد، عبد اللّه با پدر و برادران در بیابان عرفات می گردیدند و در آن وقت در آن بیابان آب نبود، ناگاه نهری از آب زلال صافی به نظر ایشان درآمد و ایشان بسیار تشنه بودند و ایشان بسیار متعجب گردیدند، پس منادی ندا کرد که: ای عبد اللّه! از آب این نهر بیاشام، چون تناول نمود از برف سردتر و از عسل شیرین تر و از مشک خوشبوتر بود، و چون فارغ شد از آن نهر اثری ندید، پس عبد اللّه دانست که آن نهر آسمانی برای انعقاد نطفه آن برگزیده جناب یزدانی بر زمین ظاهر گردیده است، پس بزودی به خیمه مراجعت نمود و آمنه را گفت که: برخیز و غسل کن و جامه های پاکیزه بپوش و خود را معطّر کن که نزدیک است که مخزن آن نور ربّانی شوی.

پس در آن وقت به سیّد رسل صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حامله گردید و نور از صلب عبد اللّه به رحم طاهر او منتقل شد؛

و آمنه گفت که: چون عبد اللّه در آن هنگام با من مقاربت نمود نوری از او ساطع گردید که آسمانها و زمین را روشن گردانید.

پس آن شعاع از جبین آمنه مانند عکس آفتاب در آینه نمایان و لامع گردید «1».

و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: زنی بود که او را فاطمه بنت مرّه می گفتند و کتب انبیاء و علمای گذشته را بسیار خوانده بود، روزی حضرت عبد اللّه بر او گذشت، آن زن پرسید: توئی که پدرت صد شتر فدای تو کرد؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 90

گفت: بلی.

فاطمه گفت: چه شود اگر مرا عقد کنی و یک مرتبه با من نزدیکی کنی و من صد شتر به تو بدهم. عبد اللّه ملتفت نشد و رفت.

و بعد از آنکه نطفه طیّبه حضرت رسالت پناه در رحم آمنه قرار گرفته بود، باز روزی بر آن زن گذشت و از او آن خواهش سابق را ندید، از سبب آن سؤال نمود، گفت: برای امری تو را می خواستم که اکنون به تقدیرات ربّانی نصیب دیگری شده است و آن نور سبحانی را دیگری متصرّف گردیده است «1».

و روایت کرده است که: چون تزویج آمنه شد دویست زن از حسرت عبد اللّه مردند.

و چون نزدیک شد که آن نور از عبد اللّه منتقل گردد به رحم آمنه به مرتبه ای ساطع و مشتعل گردید که هیچ کس را تاب آن نبود که درست به روی آن خورشید انور نظر کند، و به هر سنگ و درخت که می گذشت برای او سجده می کردند و بر او سلام می کردند «2».

و گفته است که: چون عبد اللّه بسوی جنان رحلت نمود دو ماه

از عمر شریف حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گذشته بود؛ و به روایتی هفت ماه؛ و به روایتی هنوز آن حضرت متولد نشده بود؛ و در مدینه وفات یافت «3».

و حضرت آمنه چون به عالم قدس رحلت نمود از عمر شریف آن حضرت چهار سال گذشته بود؛ و به روایتی شش سال؛ و به روایتی دو سال و چهار ماه؛ و وفات او در «ابواء» واقع شد که منزلی است میان مکه و مدینه «4».

و چون حضرت عبد المطّلب وفات یافت عمر شریف آن حضرت به هشت سال و دو ماه و ده روز رسیده بود «5».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 91

و در روایات خاصه و عامه وارد شده است که: شبی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد قبر عبد اللّه پدر خود آمد و دو رکعت نماز کرد و او را ندا کرد، ناگاه قبر شکافته شد و عبد اللّه در قبر نشسته بود و می گفت: «اشهد ان لا اله الّا اللّه و انّک نبیّ اللّه و رسوله».

آن حضرت پرسید که: ولیّ تو کیست ای پدر؟

پرسید که: ولیّ تو کیست ای فرزند؟

گفت: اینک علی ولیّ توست.

گفت: شهادت می دهم که علی ولیّ من است.

فرمود که: برگرد بسوی باغستان خود که در آن بودی.

پس به نزد قبر مادر خود آمد و باز چنان کرد و قبر شکافته شد و آمنه در قبر نشسته می گفت: «اشهد ان لا اله الّا اللّه و انّک نبیّ اللّه و رسوله».

فرمود که: ولیّ تو کیست ای مادر؟

پرسید که: ولیّ تو کیست ای فرزند؟

فرمود که: اینک علیّ بن ابی طالب ولیّ توست.

آمنه گفت که:

شهادت می دهم که علی ولیّ من است.

فرمود که: برگرد بسوی باغستان خود که در آن بودی «1».

مؤلف گوید که: از این روایت معلوم می شود که ایشان ایمان به شهادتین داشتند، و برگردانیدن ایشان برای آن بود که ایمان ایشان کاملتر گردد به اقرار به امامت علیّ بن ابی طالب علیه السّلام.

و شاذان بن جبرئیل قمی و ابن بابویه و شیخ طبرسی و غیر ایشان روایت کرده اند به اندک اختلافی و اکثر موافق روایت شاذان است که: در زمان عبد المطّلب پادشاهی بود در یمن که او را سیف بن ذی یزن می گفتند و بر مکه معظمه مستولی گردید و پسر خود را در آنجا والی گردانید، پس عبد المطّلب اکابر قریش و رؤسای بنی هاشم را طلب نمود و به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 92

اتفاق ایشان متوجه یمن گردید که او را مشاهده نماید و او را ترغیب کند بر عطف و مهربانی نسبت به اهل مکه. پس چون وارد یمن شدند و رخصت طلبیدند که به نزد او بروند، امرای او گفتند که: او به قصر وردی رفته است و عادت او آن است که چون فصل گل می شود داخل قصر غمدان می شود و زیاده از چهل روز در آنجا با خواصّ خود مشغول عشرت و شادی می باشند، و در این ایّام کسی را رخصت دخول مجلس او نیست، و باغی که قصر غمدان در آن واقع بود دری بسوی صحرا داشت و بر همه درها دربانان موکّل کرده بودند.

عبد المطّلب روزی بسوی درگاهی رفت که به جانب صحرا مفتوح بود و از دربان آن درگاه رخصت دخول طلبید، دربان گفت که: در این ایّام

پادشاه با جواری و زنان خود خلوت کرده است و کسی را رخصت دخول قصر او میسّر نیست، و اگر نظرش بر تو افتد مرا با تو به قتل می رساند.

عبد المطّلب کیسه زری به او داد و گفت: تو مانع من مشو و امر قتل مرا به من بگذار و در باب تو عذری به او خواهم گفت که آسیبی به تو نرساند. چون دربان دیده اش به زر سرخ افتاد خون سیاه و روز تباه خود را فراموش کرد و مانع آن مقرّب درگاه اله نگردید.

و چون عبد المطّلب داخل بستان شد دید که قصر غمدان در میان بستان واقع است و انواع گلها و ریاحین بر اطراف آن قصر دلنشین احاطه کرده است و نهرهای صافی بر دور آن قصر می گردد، و سیف مانند شمشیر برّان بر ایوان قصر غمدان رو بسوی خیابان بر قصر خود تکیه داده است.

پس چون نظرش بر عبد المطّلب افتاد در غضب شد و با غلامان خود گفت که: کیست این مرد که بی رخصت داخل این بستان شده است؟ بزودی او را نزد من آورید؛ پس غلامان بسرعت شتافتند و آن حضرت را به مجلس او آوردند، و چون عبد المطّلب داخل شد قصری دید به طلا و لاجورد و انواع زینتها آراسته و از جانب راست و چپ قصر او کنیزان بی شمار با نهایت حسن و جمال صف کشیده اند، و نزدیک او عمودی از عقیق سرخ نصب کرده اند و بر سر آن جامی از یاقوت تعبیه کرده اند که مملوّ است از مشک ناب، و در

حیاه القلوب، ج 3، ص: 93

جانب چپ او جامی از طلای سرخ نهاده اند، و شمشیر

کین خود را برهنه کرده بر زانو گذاشته است؛ پس از عبد المطّلب سؤال نمود که: تو کیستی؟

گفت: منم عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، و نسب شریف خود را تا حضرت آدم ذکر کرد.

پس سیف گفت: ای عبد المطّلب! تو خواهرزاده مایی؟

گفت: بلی. (زیرا که سیف از آل قحطان، و آل قحطان از برادر و آل اسماعیل از خواهر بودند).

پس سیف عبد المطّلب را تعظیم و تکریم فراوان نمود و گفت: خوش آمدی و مشرّف ساختی؛ و با آن حضرت مصافحه کرد و او را در پهلوی خود جا داد و پرسید که: برای چه کار آمده ای؟

عبد المطّلب گفت: مائیم همسایگان خانه خدا و خدمه آن و آمده ایم که تو را تهنیت بگوئیم بر ملک و پادشاهی و نصرت یافتن بر دشمنان خود؛ و او را بسیار دعا کرد، و سیف از مکالمه آن حضرت مسرّت بر مسرّت افزود و آن حضرت را با سایر رفقا تکلیف دار الضّیافه فرمود و میهمانداری برای ایشان مقرّر نمود و مبالغه بسیار در اکرام و اعظام ایشان کرد، و هر روز هزار درم خرج ضیافت ایشان مقرّر کرد.

پس شبی عبد المطّلب را به خلوت طلبید و خدمه خواصّ خود را بیرون کرد، و بغیر از جناب ایزدی دیگری بر سخنان ایشان مطّلع نگردید و گفت: ای عبد المطّلب! می خواهم رازی از رازهای خود را به تو بگویم که تا حال با دیگری نگفته ام، و تو را اهل آن می دانم و می خواهم آن را پنهان کنی از غیر اهل آن تا وقت ظهور آن درآید.

عبد المطّلب گفت: چنین باشد.

سیف گفت: ای ابا الحارث! در شهر شما طفلی

هست خوش رو و خوش بدن و در حسن و قد و قامت یگانه اهل زمین است، در میان دو کتف او علامتی هست و در زمین تهامه مبعوث خواهد شد، و حق تعالی بر سر او درخت پیغمبری رویانیده و به هر جا که رود ابر بر او سایه می افکند، و اوست صاحب شفاعت کبری در روز قیامت، و در مهر پیغمبری که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 94

در میان دو کتف اوست دو سطر نوشته است: سطر اول «لا اله الّا اللّه»، سطر دوم «محمّد رسول اللّه»، و حق تعالی مادر و پدرش هر دو را به رحمت خود برده است و جدّ و عمّ آن حضرت او را تربیت می نمایند، و در کتابهای بنی اسرائیل وصف او از ماه شب چهارده روشنتر است، و حق تعالی گروهی از ما یعنی اهل یمن را یاور او خواهد گردانید، و دوستانش را به او عزیز و دشمنانش را به او خوار خواهد کرد، و بتها را خواهد شکست و آتشکده ها را خاموش خواهد کرد، گفتار او حکمت است و کردار او عدالت، و امر می کند به نیکی و بعمل می آورد آن را، و نهی می کند از بدی و باطل می گرداند آن را، و اگر نه آن بود که می دانم که پیش از بعثت او وفات خواهم یافت هرآینه با لشکر خود بسوی مدینه می رفتم که پایتخت او خواهد بود تا او را یاری کنم، و اگر نه ترس بر او داشتم که دشمنان او را ضایع کنند هرآینه امر او را ظاهر می کردم و در این وقت طوایف عرب را بسوی او دعوت می نمودم، و گمان دارم

که تو جدّ او باشی.

عبد المطّلب گفت: بلی ای پادشاه، منم جدّ او.

پادشاه گفت: خوش آمدی و ما را شرفها به قدوم خود بخشیده ای، و تو را گواه می گیرم بر خود که من ایمان آورده ام به او و به آنچه او از جانب پروردگار خود خواهد آورد؛ و سه مرتبه با نهایت درد آه کشیده و گفت: چه بودی اگر زمان او را درمی یافتم و جان در یاری او می باختم؟ پس سعی نما در حراست و حمایت او که او را دشمنان بسیار است خصوصا یهود که عداوت ایشان از همه بیشتر است، و از قوم خود در حذر باش که حسد می برند بر او و آزارها از ایشان به او خواهد رسید. و عبد المطّلب در ریش سیف موهای سفید بسیار مشاهده نمود. پس آن حضرت را مرخّص نمود و گفت: فردا با یاران خود به مجلس عام حاضر گردید تا شما را به اکرام خود مخصوص گردانم.

پس روز دیگر خود را مزیّن و خوشبو ساخته به مجلس او داخل شدند و ایشان را گرامی داشت و عبد المطّلب را به مزید اکرام مخصوص گردانید و نزدیک خود نشانید، پس عبد المطّلب گفت: ای پادشاه! دیشب در ریش تو موهای سفید دیدم که امروز نمی بینم.

سیف گفت: من خضاب می کنم. گویند او اول کسی بود که خضاب کرد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 95

پس سیف جمیع آن گروه را تکلیف حمّام کرد و خضاب از برای ایشان فرستاد تا همه ریشهای خود را به خضاب سیاه کردند، و از برای هر یک از ایشان یک بدره زر سفید و یک اسب و یک استر و یک غلام

و یک کنیز و یک دست خلعت فاخر فرستاد، و برای عبد المطّلب مضاعف هرچه به ایشان فرستاده بود، داد؛ و به روایت دیگر: هر یک را ده غلام و ده کنیز و دو برد یمنی و صد شتر [و پنج رطل طلا] «1» و ده رطل نقره و مشکی مملوّ از عنبر داد، و عبد المطّلب را ده برابر ایشان عطا کرد «2».

پس اسب عقاب و استر اشهب و ناقه عضبای خود را طلبیده گفت: ای عبد المطّلب! اینها امانت است نزد تو که چون پسرزاده تو بزرگ شود به او تسلیم نمایی، و بدان که بر روی این است هرگز از پی دشمنی یا شکاری نرفته ام که بر او ظفر نیابم، و از پیش هر دشمن که گریخته ام نجات یافته ام، و بر این استر کوهها و بیابانها طی کرده ام، و از رهواری آن هرگز نخواسته ام که از پشت آن فرود آیم، پس این هدیه ها را به آن حضرت تسلیم نما و سلام فراوان از من به او برسان.

عبد المطّلب گفت: آنچه گفتی به جان قبول کردم.

پس عبد المطّلب سیف را وداع کرد و متوجه مکه گردید و می فرمود که: من از این عطاها چندان شاد نشدم زیرا که اینها فانی است، و لکن از امری شاد شدم که شرف آن برای من و فرزندان من باقی است و بزودی بر شما ظاهر خواهد شد خبر آن.

و چون خبر قدوم شریف عبد المطّلب به مکه رسید، اشراف و اعیان مکه به استقبال شتافتند، و حضرت سیّد ابرار به استقبال جدّ بزرگوار حرکت فرموده با سکینه و وقار قدری راه رفت و در کنار راه

بر سنگی قرار گرفت، پس چون اصحاب و اولاد عبد المطّلب او را ملاقات کردند پرسید که: سیّد و آقای من محمّد در کجاست؟

گفتند: بر سر راه نشسته منتظر قدوم شماست.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 96

چون عبد المطّلب به نزدیک آن حضرت رسید، از اسب فرود آمد و آن جناب را در بر گرفت و در میان دیده هایش را بوسید و گفت: ای نور دیده! این اسب و استر و ناقه را سیف بن ذی یزن برای شما به هدیه فرستاده است و شما را سلام می رساند.

پس آن حضرت او را دعا کرد و بر اسب سوار شد، و اسب از شادی و نشاط قرار نمی گرفت.

و گویند که: نسب آن اسب چنین بود: عقاب بن ینزوب بن قابل بن بطّال بن زاد الرّاکب بن الکفاح بن الجنح بن موج بن میمون بن ریح، و ریح را خدا به قدرت خود بی پدر و مادر آفریده بود.

و چون از عمر شریف حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هشت سال و هشت ماه و هشت روز گذشت، عبد المطّلب را مرض صعبی عارض شد، پس فرمود که او را بر روی تختی برداشتند و در پیش پرده های کعبه معظمه گذاشتند، و نه پسر او بر دور تخت او قرار گرفتند و همه بر او می گریستند، و حضرت رسول آمد و نزدیک جدّ بزرگوار خود نشست، ابو لهب خواست که آن حضرت را دور کند، عبد المطّلب بانگ زد بر او و گفت: ای عبد العزّی! تو عداوت این برگزیده خدا را از دل بیرون نخواهی کرد، پس رو بسوی ابو طالب گردانید و او را

بسیار در باب رسول خدا وصیّت نمود، و سایر اولاد خود را در اعزاز و اکرام آن حضرت مبالغه بی حد فرمود و گفت: عن قریب جلالت و عظمت شأن او بر شما ظاهر خواهد شد.

پس لحظه ای بیهوش شد، و چون بهوش آمد با اکابر قریش خطاب نمود و گفت: آیا مرا بر شما حقّی هست؟

همه گفتند: بلی، حقّ تو بر صغیر و کبیر ما بسیار لازم گردیده است، خدا تو را جزای خیر دهد و سکرات مرگ را بر تو آسان گرداند، چه نیکو امیر و بزرگی بودی برای ما.

عبد المطّلب گفت: وصیّت می کنم شما را در حقّ فرزندم محمّد که او را گرامی دارید و بزرگ شمارید و در رعایت حقّ او و تعظیم شأن او تقصیر منمائید.

همه گفتند: شنیدیم و قبول کردیم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 97

پس آثار احتضار بر آن سیّد عالی مقدار ظاهر شد و حضرت سیّد ابرار را در بر گرفت و گفت: ای فرزند سعادتمند! از پیش من دور مشو که تا تو نزدیک منی من در راحتم.

پس بزودی مرغ روحش بسوی کنگره عرش رحمت پرواز کرد «1».

و به سندهای معتبر بسیار از حضرت امام جعفر صادق و حضرت امام رضا علیهما السّلام منقول است که: حق تعالی پیغمبرش را یتیم گردانید و پدر و مادر آن حضرت را در طفولیّت او به رحمت خود برد تا آنکه اطاعت احدی بغیر از خدا بر او لازم نباشد و کسی را بغیر او بر آن حضرت حق نباشد «2».

فصل ششم در بیان بعضی از احوال اهل مکه و سایر عرب است پیش از بعثت آن حضرت

در حدیث موثق بلکه صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: پیوسته فرزندان حضرت اسماعیل علیه السّلام والیان خانه کعبه

بودند و برای مردم امر حج و امور دین ایشان را برپا می داشتند و بزرگی از بزرگ میراث می بردند تا آنکه زمان عدنان بن ادد شد، پس دلهای ایشان سنگین شد و فساد در میان ایشان بهم رسید، بدعتها در دین خود نهادند، بعضی از ایشان بعضی را از حرم بیرون کردند، پس بعضی برای طلب معاش و تحصیل مال و بعضی از بیم قتال و جدال متفرق شدند، و بسیاری از ملت حنیفه ابراهیم علیه السّلام در بین ایشان مانده بود مانند حرمت مادر و دختر و سایر آنچه حق تعالی در قرآن حرام نموده است مگر حلیله پدر و دختر خواهر و جمع میان دو خواهرکه اینها را حلال می دانستند و اعتقاد به حج و تلبیه و غسل جنابت داشتند و لیکن در حج و تلبیه بدعتها احداث کرده بودند و بت پرستی و کلمه شرک را به آنها ضم کرده بودند؛ و حضرت موسی علیه السّلام در ما بین زمان اسماعیل و عدنان مبعوث گردید «1».

و روایت کرده اند که: چون معد بن عدنان ترسید که حرم مندرس گردد میلهای حرم را او نصب کرد، و چون قبیله جرهم بر مکه غالب شدند ولایت کعبه را از ایشان متصرف

حیاه القلوب، ج 3، ص: 99

گردیدند و از یکدیگر میراث می بردند تا آنکه ایشان نیز شروع کردند به ظلم و فساد و حرمت کعبه را ضایع کردند و مالهای کعبه را متصرف شدند و ظلم می کردند بر هر که داخل مکه می شد و طغیان و فساد بسیار می کردند، در آن زمان چنان بود که هرکه ستم و فساد در مکه می کرد و هتک حرمت کعبه می نمود بزودی

هلاک می شد و به این سبب آن را «بکه» می گفتند که گردنهای ظالمان را می شکست، و آن را «بساسه» می گفتند زیرا که هرکه در آن ستم می کرد او را هلاک می گردانید، و «ام رحم» می گفتند زیرا که هرکه ملازم آن می بود محل رحمت الهی بود؛ پس چون جرهم ظلم و فساد کردند حق تعالی مسلط گردانید بر ایشان رعاف و طاعون را و اکثر ایشان هلاک شدند، پس قبیله خزاعه جمعیت کردند که باقیمانده جرهم را از حرم بیرون کنند، رئیس خزاعه عمرو بن ربیعه بن حارثه بن عمرو بود و رئیس جرهم عمرو بن الحارث بن مصاص جرهمی بود، پس خزاعه بر جرهم غالب شدند و قلیلی که از جرهم مانده بودند به زمین «جهینه» رفتند و چون قرار گرفتند سیلی آمد و همه را هلاک کرد، و بعد از آن خزاعه والیان کعبه بودند؛ تا آنکه قصی بن کلاب جدّ حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر خزاعه غالب شد و خزاعه را بیرون کرد و ولایت کعبه را متصرف شد و در میان اولاد او ماند تا زمان حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم «1».

و به سند صحیح از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: عرب همیشه قدری از ملت حنیفه ابراهیم علیه السّلام در دست داشتند، صله رحم می کردند، رعایت مهمان می کردند، حجّ خانه کعبه می کردند و می گفتند که: بپرهیزید از مال یتیم که او مانند عقال، آدمی را در بند می افکند و بسیاری از محرّمات را ترک می کردند از ترس عقوبت زیرا که هرگاه مرتکب محرّمات می شدند مهلت نمی یافتند و بزودی به

بلائی مبتلا می شدند، و از پوست درختان حرم می گرفتند و بر گردن شتران می آویختند پس به هر جا که می رفت هیچ کس جرأت نمی کرد آنها را بگیرد و کسی هم جرأت نمی کرد که از غیر پوست درخت حرم بر گردن شتر بیاویزد و اگر می کرد بزودی عقوبتی به او می رسید؛ امّا امروز مهلت یافته اند

حیاه القلوب، ج 3، ص: 100

و حق تعالی ایشان را بزودی نمی گیرد و عقاب ایشان را به آخرت انداخته است، بدرستی که اهل شام آمدند و در ابو قبیس منجنیق بر کعبه بستند پس حق تعالی ابری فرستاد بر ایشان مانند بال مرغ و بر ایشان صاعقه بارید که هفتاد نفر در دور منجنیق سوختند «1».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود: مردی خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: مرا دختری بهم رسید و او را تربیت کردم و چون به حدّ بلوغ رسید جامه های نیکو و زیورها بر او پوشانیدم و او را بر سر چاهی آوردم و در چاه افکندم و آخر کلمه ای که از او شنیدم آن بود که گفت: «یا أبتاه!» پس بفرما که کفّاره این عمل چیست؟

حضرت فرمود: آیا مادری داری؟ گفت: نه.

فرمود: خاله داری؟ گفت: بلی.

فرمود: با خاله خود نیکی کن که او به منزله مادر است و نیکی او شاید کفّاره گناه تو شود بعد از توبه.

راوی از حضرت صادق علیه السّلام پرسید: این عمل شنیع را در چه زمان می کردند؟

فرمود: در جاهلیت پیش از بعثت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنین می کردند و دختران خود را می کشتند از ترس آنکه مبادا دشمنان ایشان را سبی

کنند و در میان قوم دیگر فرزند بهم رسانند و ننگ باشد برای ایشان «2».

باب دوم در بیان بشاراتی است که از انبیاء و اوصیاء علیهم السّلام و غیر ایشان، برای بعثت و ولادت آن حضرت داده اند و احوال بعضی از مؤمنان که در زمان فترت بودند

احادیث معتبره مطابق آیات کریمه وارد شده است که: حق تعالی پیمان گرفت از پیغمبران گذشته که خبر دهند امّتهای خود را به بعثت پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اوصیای کرام آن حضرت و امر کنند ایشان را که تصدیق به حقّیّت پیغمبری و امامت ایشان نمایند «1».

و منقول است که: عبد اللّه بن سلام می گفت: و اللّه ما می شناسیم محمد را زیاده از آنچه فرزندان خود را می شناسیم زیرا که نعت آن حضرت را در کتابهای خود خوانده ایم و در آن شک نداریم و شاید خیانتی در فرزند ما شده باشد «2».

سید ابن طاووس روایت کرده است از حسان بن ثابت که می گفت: مرا به خاطر می آید که طفل هفت ساله بودم و شنیدم که یکی از علمای یهود در بالای تلّی فریاد می کرد و یهودان را می طلبید، چون جمع شدند گفت: امشب طالع شده است آن ستاره ای که دلالت می کند بر ظهور احمد پیغمبر آخر الزمان «3».

و در حدیث طولانی از حضرت امام حسن علیه السّلام منقول است که: گروهی از یهود به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و اعلم ایشان مسئله ای چند سؤال کرد و همه را حضرت جواب فرمود و او بعد از شنیدن جوابها مسلمان شد و نامه سفیدی بیرون آورد که جمیع آن جوابها که حضرت فرموده بود در آن مکتوب بود؛ پس گفت: یا رسول اللّه! بحقّ آن خداوندی که تو را به حق فرستاده است ننوشته ام این سؤالها و جوابها را

مگر از الواحی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 104

که حق تعالی برای حضرت موسی علیه السّلام فرستاده بود، و در تورات آن قدر فضل تو را خوانده ام که در تورات شک کردم، و چهل سال است که نام تو را از تورات محو می کنم و هرچند محو کردم باز نوشته دیدم، و در تورات خوانده بودم که این مسائل را بغیر از تو کسی جواب نخواهد گفت، و در تورات نوشته است که در ساعتی که این مسائل را جواب خواهی گفت جبرئیل در جانب راست و میکائیل در جانب چپ و وصیّ تو در پیش روی تو خواهد بود.

حضرت فرمود: راست گفتی، اینک جبرئیل و میکائیل در جانب راست و چپ منند و وصیّ من علی بن ابی طالب در پیش روی من است «1».

و سابقا مذکور شد که: از جماعتی که پیش از ولادت آن حضرت به او ایمان آوردند «تبّع» بود.

در حدیث حسن از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: تبّع به اوس و خزرج که دو قبیله بودند از یمن با خود آورده بود گفت: شما در مدینه باشید تا ظاهر شود و بیرون آید پیغمبری که من وصف او را شنیده ام که از مکه ظاهر خواهد شد و بسوی مدینه هجرت خواهد نمود و اگر من زمان او را دریابم او را خدمت خواهم کرد و با او خروج خواهم کرد «2».

در حدیث موثق از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: یهود در کتابهای خود دیده بودند که هجرت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در میان «عیر» و «احد» خواهد بود، پس به طلب آن

موضع بیرون آمدند و به کوهی رسیدند که آن را «حداد» می گفتند، گفتند حداد و احد یکی است، پس در حوالی آن کوه متفرق شدند، بعضی در فدک فرود آمدند و بعضی در خیبر و بعضی در تیما، بعد از مدتی مشتاق شدند آنها که در تیما بودند که یاران خود را ببینند و کرایه کردند شتری چند از اعرابی از قبیله قیس و اعرابی به ایشان گفت: شما را از میان عیر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 105

و احد می برم! ایشان به اعرابی گفتند: هرگاه به آن موضع برسی ما را خبر ده، چون به میان مدینه رسید گفت: این کوه عیر است و این کوه احد است، پس از شتران به زیر آمده و گفتند: ما به مطلب خود رسیدیم و احتیاجی به شتر تو نداریم به هر جا که خواهی برو، و نوشتند به یاران خود که در خیبر و فدک بودند که: ما آن موضع را که طلب می کردیم یافتیم بیائید بسوی ما، ایشان در جواب نوشتند که: ما اکنون در این موضع قرار گرفته ایم و خانه ها ساخته ایم و اموال تحصیل کرده ایم و حرکت ما دشوار است و ما به شما بسیار نزدیکیم و چون آن پیغمبر منتظر ظاهر شود بسرعت بسوی او خواهیم شتافت؛ پس ایشان در زمین مدینه قرار گرفتند و خانه ها ساختند و اموال و حیوانات تحصیل نمودند، چون خبر رسید به تبّع که ایشان اموال بسیار جمع کرده اند متوجه ایشان شد که با ایشان جنگ کند و اموالشان را بگیرد، ایشان به قلعه ای متحصّن شدند و تبّع با لشکر گران ایشان را محاصره نمود، یهود رحم می کردند بر ضعیفان

لشکر تبّع و در شب خرما و جو برای ایشان به زیر می انداختند، چون این خبر به تبّع رسید بر ایشان رحم کرد و ایشان را امان داد، پس از قلعه فرود آمدند، چون ایشان را دید گفت: خوش آمده است مرا بلاد شما و می خواهم در میان شما بمانم.

گفتند: تو را نیست که در این بلد بمانی چون این بلد محلّ هجرت پیغمبر آخر الزمان است و هیچ پادشاهی تا او ظاهر نشود در اینجا نمی تواند تسلط بهم رساند.

گفت: پس من از خویشان خود جمعی را در میان شما می گذارم که وقتی که آن حضرت ظاهر شود او را یاری کنند.

پس در میان ایشان دو قبیله گذاشت: «اوس» و «خزرج»، و ایشان بسیار شدند و بر یهود غالب شدند و چون اموال آنها را می گرفتند یهود به ایشان می گفتند: چون محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبعوث شود شما را از خانه ها و اموال خود بیرون خواهیم کرد.

پس چون آن حضرت مبعوث گردید انصار به او ایمان آوردند و یهود به او کافر شدند و به این معنی حق تعالی در این آیه اشاره فرموده است وَ کانُوا مِنْ قَبْلُ یَسْتَفْتِحُونَ عَلَی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 106

الَّذِینَ کَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا کَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَهُ اللَّهِ عَلَی الْکافِرِینَ «1». «2»

و در حدیث موثق دیگر در تفسیر این آیه از آن حضرت پرسیدند، فرمود: گروهی بودند میان محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و عیسی علیه السّلام تهدید می کردند بت پرستان را که پیغمبری بیرون خواهد آمد که بتهای شما را بشکند و با شما چنان و چنین کند؛ پس چون آن حضرت

بیرون آمد کافر شدند به او «3».

قطب راوندی علیه الرحمه روایت کرده است که: چون تبّع به مدینه آمد سیصد و پنجاه نفر از یهود را گردن زد و خواست که مدینه را خراب کند، شخصی از یهود که دویست و پنجاه سال از عمرش گذشته بود برخاست و گفت: ای پادشاه! مثل تو کسی نمی باید که سخن باطل را قبول کند و مردم را برای غضب به قتل رساند، تو نمی توانی این شهر را خراب کنی.

تبّع گفت: چرا؟

گفت: زیرا که پیغمبری از فرزندان اسماعیل در مکه ظاهر خواهد شد و بسوی این بلد هجرت خواهد نمود.

تبّع دست از آنها برداشته متوجه مکه معظمه شد و کعبه را جامه پوشانید و اهل آن را اطعام نمود و شعری چند گفت که مضمونش این است: شهادت می دهم بر احمد که او رسول است از جانب خداوندی که آفریننده خلایق است؛ اگر عمر من متصل شود به عمر او هرآینه وزیر و پسر عمّ او خواهم بود؛ بعضی گفته اند: آن تبّع کوچک بود، و بعضی گفته اند: تبّع میانین بود «4»؛ و ابن شهر آشوب رحمه اللّه روایت کرده است که: تبّع اول اراده کرد کعبه را خراب کند و به بلائی مبتلا شد که اطبّا از معالجه او عاجز شدند پس یکی از وزرای او او را متنبّه ساخت که: سبب این بلا آن اراده بدی است که کرده ای، چون آن اراده را از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 107

خاطر بیرون کرد از آن بلا نجات یافت، پس کعبه را جامه پوشانید و تعظیم حرم نمود و بسوی مدینه آمد و ایمان به پیغمبر آخر الزمان آورد و چهارصد

نفر از اصحاب خود را برای انتظار قدوم و نصرت آن حضرت در آنجا گذاشت و نامه ای به آن حضرت نوشت و به آن وزیر خود سپرد و در آن نامه ذکر ایمان خود کرد و اینکه از امّت آن حضرت است و استدعا نمود که او را در شفاعت خود داخل نماید؛ در عنوان نامه نوشت: «نوشته ای است بسوی محمد بن عبد اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خاتم پیغمبران و رسول پروردگار عالمیان از تبّع اول»؛ میان مرگ او و ولادت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هزار سال بود.

چون آن حضرت مبعوث شد و اکثر اهل مدینه به آن حضرت ایمان آوردند آن نامه را به خدمت آن حضرت فرستادند به دست ابو لیلی، پس ابو لیلی وقتی رسید که آن حضرت در قبیله بنی سلیم بود، چون حضرت او را دید گفت: توئی ابو لیلی؟

عرض کرد: بلی.

فرمود: نامه تبّع را آورده ای؟

ابو لیلی متحیر ماند!

پس فرمود: بده نامه را؛ نامه را گرفت و به حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام داد که بخواند؛ چون مضمون نامه را شنید سه مرتبه فرمود: «مرحبا برادر شایسته ما را»؛ و ابو لیلی را بسوی مدینه طیبه برگردانید «1».

مؤلف گوید: قصه تبّع در آخر جلد سابق بیان شد.

و از جمله آنها که ایمان به آن حضرت آورده بودند قس بن ساعده ایادی بود چنانکه به سند صحیح از امام محمد باقر علیه السّلام مروی است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فتح مکه نمود روزی نزدیک کعبه نشسته بود ناگاه گروهی به خدمت آن حضرت آمدند، از ایشان

پرسید: از چه قومید شما؟

گفتند: ما از قبیله بکر بن وائلیم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 108

فرمود: آیا شما را علمی هست از خبر قس بن ساعده ایادی؟

گفتند: بلی یا رسول اللّه.

فرمود: او چه شد؟

گفتند: وفات یافت.

فرمود: سپاس خداوندی را سزاست که پروردگار مرگ و زندگانی است، هر نفسی چشنده مرگ است، گویا می بینم که قس بن ساعده در بازار عکاظ بر شتر سرخی سوار بود و برای مردم خطبه می خواند و می گفت: جمع شوید ای مردم و چون جمع شدید خاموش گردید و چون خاموش گردیدید گوش دهید و چون گوش دادید ضبط کنید و چون ضبط کردید عمل نمائید و چون عمل کردید به راستی به مردم برسانید، بدرستی که هرکه زندگانی کرد می میرد و هرکه مرد دیگر به این جهان برنمی گردد، بدرستی که در آسمان خبرها هست و در زمین عبرتها هست، حق تعالی برای شما سقفی بلند از آسمان و فرشی مهیّا از زمین ساخته است، ستارگان را متحرک ساخته و شب و روز را از پی یکدیگر جاری گردانیده، دریاها در اطراف زمین آفریده است که عمقشان معلوم نیست، سوگند می خورم که اینها را به بازی نیافریده اند و امور عجیبه در آخرت از پی اینها هست، چرا آنها که از دنیا می روند برنمی گردند؟ آیا راضی شدند به ماندن آنجا یا به خواب رفتند و ایشان را در خواب گذاشتند؟ سوگند می خورم به راستی که خدا را دینی هست بهتر از دینی که شما دارید.

پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: خدا رحمت کند قس را، در روز قیامت تنها مبعوث خواهد گردید زیرا که در قبیله خود به

ایمان منفرد بود؛ پس حضرت پرسید: آیا کسی هست که از شعر او در خاطر داشته باشد؟

یکی از ایشان بعضی از اشعار حکمت شعار او را خواند که متضمّن ایمان به حشر و قیامت بود، حکمت او به مرتبه ای رسیده بود که هرکه از قبیله او می آمد حضرت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 109

رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از اشعار حکمت شعار او می پرسید و گوش می داد «1».

و در روایت دیگر منقول است که: او ششصد سال زندگانی کرد و اول کسی بود از قوم خود که ایمان به حشر داشت و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به نام و نسب می شناخت و بشارت می داد مردم را به خروج و ظهور آن حضرت و در اثنای خطب و مواعظ خود مردم را به احوال آن حضرت بشارت می داد «2».

در کتب خاصه و عامه مسطور است که: زید بن عمرو بن نفیل از مکه بیرون رفت برای طلب ملت حنیفه حضرت ابراهیم علیه السّلام، در ملت یهودیت و نصرانیت تفحّص کرده بود و به آنها راضی نشده بود، پس رفت به جانب موصل و جزیره العرب تا آنکه به شام منتهی شد؛ هر جا عالمی و راهبی را می شنید قصد او می نمود، تا آنکه شنید راهبی هست در «بلقا» که علم نصرانیت به او منتهی شده است و اعلم ایشان است در آن زمان، چون به او رسید از او سؤال نمود از ملت حنیفه، راهب گفت: امروز به ظاهر کسی نیست که دوست داشته باشد و مندرس شده است و لیکن در این زودی پیغمبری مبعوث خواهد شد در

همان شهر که از آن بیرون آمده ای و بر ملت حنیفه خواهد بود، پس بزودی بسوی بلاد خود مراجعت نما که هنگام بعثت اوست و می باید ظاهر شده باشد. پس بسرعت مراجعت نمود و در اثنای راه کشته شد و ورقه بن نوفل که صاحب طریقه او بود چون خبر کشته شدن او را شنید گریست و مرثیه برای او انشا کرد «3».

در روایت دیگر منقول است که از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسیدند: آیا استغفار کنیم برای او؟

فرمود: بلی، استغفار کنید برای او که او در قیامت امّت تنها مبعوث خواهد شد چون ایمان به من آورد و در طلب دین حق شهید شد «4».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 110

در روایت دیگر از ابن عباس منقول است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کعب بن اسد رئیس بنی قریظه را طلبید که گردن بزند به او فرمود: ای کعب! آیا نفع بخشید تو را وصیت «ابن حواش» آن عالمی که از شام آمده بود و می گفت: ترک کردم شراب و لذت عیش را، آمده ام بسوی فقر و خرما خوردن برای پیغمبری که وقت مبعوث گردیدن او شده است و خروجش در مکه خواهد بود و این مدینه خانه هجرت او خواهد بود و اوست بسیار خندان و کشنده بسیار کافران که قناعت خواهد نمود به نان خشک و خرما و بر خر برهنه سوار خواهد شد و در دیده های او سرخی خواهد بود و در میان دو کتف او مهر پیغمبری خواهد بود و شمشیر خود را بر دوش خواهد گذاشت و پروا از هیچ

دشمن نخواهد کرد، پادشاهی او خواهد رسید به هر جا که سم ستوران رسد؟

کعب گفت: چنین بود ای محمد، اگر نه یهود می گفتند که: از کشتن ترسید، ایمان به تو می آوردم و لیکن بر دین یهود زندگانی کردم و بر دین ایشان می میرم.

پس حضرت فرمود تا گردنش را زدند «1».

در حدیث معتبر دیگر از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منقول است که: حق تعالی وحی نمود به حضرت عیسی علیه السّلام که: ای عیسی! خبر ده بنی اسرائیل را که ایمان بیاورند به من و به رسول من پیغمبر امّی که نسل او از زن صاحب برکتی بهم خواهد رسید که او با مادر تو خواهد بود در بهشت، و «طوبی» برای کسی است که سخن او را بشنود و زمان او را دریابد.

عیسی عرض کرد: پروردگارا! طوبی چیست؟

حق تعالی فرمود: طوبی درختی است در بهشت که در زیر آن چشمه ای جاری است که هرکه از آن شربتی بیاشامد بعد از آن هرگز تشنه نمی شود.

عیسی عرض کرد: پروردگارا! از آن آب شربتی به من عطا کن.

حق تعالی فرمود: ای عیسی! آن چشمه حرام است بر پیغمبران پیش از آنکه آن پیغمبر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 111

از آن بیاشامد، و بر امّتها حرام است پیش از آنکه امّت آن پیغمبر بیاشامند «1».

قطب راوندی نقل کرده است: شخصی از اهل مکه قبل از بعثت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به شام رفت با قافله تجّار، گفت: چون داخل بازار «بصری» شدیم راهبی از صومعه خود صدا زد: بپرسید از اهل این موسم که کسی از اهل مکه در میان ایشان

هست؟

گفتند: بلی.

گفت: بپرسید آیا احمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب ظاهر شده است زیرا که این ماهی است که می باید او ظاهر شود و او آخر پیغمبران است و از حرم ظاهر خواهد شد و هجرت خواهد کرد بسوی جائی که نخل بسیار و سنگستانها و شوره زارها داشته باشد.

راوی گفت: چون به مکه برگشتم پرسیدم آیا امر غریبی سانح گردیده است؟

گفتند: بلی، محمد بن عبد اللّه امین ظاهر شده است و دعوی نبوّت می کند «2».

ایضا روایت کرده است از ابو سلام که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از بعثت در «ابطح» می گردید، ناگاه دو شخص آن حضرت را دیدند و جامه های سفر پوشیده بودند و گفتند: السلام علیک، آن حضرت جواب سلام ایشان را داد؛ یکی از ایشان گفت: لا اله الا اللّه تا حال کسی را ندیده بودم که درست ردّ سلام بکند جز تو؛ دیگری گفت: تا حال کسی را ندیده بودم که سلام کند.

پس آن مرد اول گفت: آیا کسی هست در این شهر که «احمد» نام داشته باشد؟

فرمود: کسی نیست در مکه به غیر از من که «احمد» یا «محمد» نام داشته باشد.

پرسید: تو از اهل مکه ای؟

فرمود: بلی اهل مکه ام و در مکه متولد شده ام.

پس شتر خود را خوابانید و نزدیک آن حضرت آمده کتف مبارکش را گشود و خاتم پیغمبری را مشاهده نمود؛ گفت: شهادت می دهم که تو رسول خدائی و مبعوث خواهی شد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 112

به گردن زدن قوم خود، آیا تواند بود که توشه ای به من بدهی؟

پس آن حضرت رفتند و نان خرمائی چند برای او آوردند گرفت و در

میان جامه خود بست و به نزد رفیق خود رفت و گفت: الحمد للّه که نمردم تا پیغمبری برای من توشه آورد.

پس آن حضرت فرمود: آیا حاجتی جز این داری؟

گفت: می خواهم دعا کنی حق تعالی میان من و تو [در قیامت ] «1» آشنائی بیندازد.

حضرت دعا کرد برای او و او برگشت بسوی دیار خود «2».

و ایضا از عبد اللّه بن مسعود روایت کرده است که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل معبدی از معابد یهود شد با گروهی از اصحاب خود، دید جمعی از یهود تورات می خوانند و رسیده اند به اوصاف آن حضرت که در تورات مکتوب است، چون آن حضرت را دیدند ترک کردند خواندن را، و در یک جانب کنیسه ایشان مرد بیماری خوابیده بود، حضرت پرسید: چرا ترک کردند خواندن را؟

آن مرد بیمار گفت: به وصف تو رسیدند و ترک کردند؛ پس نزدیک آمد و تورات از دست ایشان گرفت و تا آخر اوصاف آن حضرت را خواند و گفت: این وصف توست و وصف امّت تو و من گواهی می دهم به وحدانیّت خدا و به آنکه تو رسول اوئی؛ و در همان ساعت به رحمت الهی واصل شد.

حضرت فرمود تا او را به روش مسلمانان غسل دادند و بر او نماز کرد و او را دفن کردند «3».

و ایضا روایت کرده است: چون عبد المطّلب به یمن رفت عالمی از اهل زبور او را ملاقات کرد و گفت: رخصت می دهی بسوی بعضی از بدن تو نظر کنم؟

فرمود: بلی، به غیر عورت به هر جا خواهی نظر کن.

پس یک سوراخ بینی او را گشود نظر کرد، پس

در سوراخ دیگر بینی نظر کرد و گفت:

حیاه القلوب، ج 3، ص: 113

شهادت می دهم که در یک دست تو پادشاهی است و در دست دیگر تو پیغمبری است و ما چنین می دانیم که می باید در میان بنی زهره بهم رسد، آیا زنی از ایشان خواسته ای؟

فرمود: نه.

گفت: زنی از ایشان نکاح کن.

چون عبد المطّلب برگشت، هاله دختر وهب بن عبد مناف بن زهره را نکاح کرد «1».

و ایضا روایت کرده است که جبیر بن مطعم گفت: من بیش از همه کس آزار رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می کردم، چون گمان کردم که او را خواهند کشت از مکه بیرون رفتم و به دیری رسیدم پس سه روز مرا ضیافت کردند و چون دیدند من بیرون نمی روم گفتند: تو را واقعه ای خواهد بود؟

گفتم: بلی، من از شهر حضرت ابراهیمم و پسر عمّ ما دعوی پیغمبری می کند و قوم ما بسیار آزار کردند او را و چون اراده کشتن او کردند بیرون آمدم که حاضر نباشم در وقت کشته شدن او؛ پس صورتی بیرون آوردند و گفتند: آیا صورت او به این صورت شبیه است؟

گفتم: هیچ صورت به آن حضرت از این صورت شبیه تر ندیده ام.

گفتند: هرگاه چنین است او را نمی توانند کشت و او پیغمبر است و خدا او را بر ایشان غالب خواهد گردانید. چون به مکه آمدم شنیدم که آن حضرت به جانب مدینه تشریف برده اند.

پس از ایشان پرسیدم: این صورت را از کجا آورده اید؟

گفتند: حضرت آدم از پروردگارش سؤال نمود که صورت پیغمبران را به او بنماید، پس حق تعالی صورتهای ایشان را فرستاد و در خزانه آدم علیه السّلام بود در مغرب،

پس ذو القرنین آن را بیرون آورد و به دانیال علیه السّلام داد «2».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 114

و ایضا از جریر بن عبد اللّه بجلی منقول است که گفت: حضرت رسول نامه ای به من داد و بسوی ذو الکلاع حمیری فرستاد، چون نامه را به او دادم تعظیم نامه آن حضرت نمود و تهیه کرده با لشکر عظیمی به خدمت آن حضرت روانه شد، و چون برگشتیم در اثنای راه به دیر راهبی رسیدیم و داخل دیر شدیم، راهب از ذو الکلاع پرسید: به کجا می روی؟

گفت: به نزد آن پیغمبر می روم که در میان قریش مبعوث شده است و این مرد رسول اوست که به نزد من فرستاده است.

راهب گفت: می باید آن پیغمبر از دنیا رحلت نموده باشد.

من گفتم: تو از کجا دانستی وفات او را؟

گفت: پیش از آنکه داخل دیر شوید من کتاب دانیال علیه السّلام را می خواندم رسیدم به وصف محمد و نعت او و ایّام او و اجل او، در آنجا یافتم که می باید در این ساعت فوت شود.

پس ذو الکلاع برگشت و من به مدینه آمدم و گفتند: آن حضرت در همان روز به عالم قدس رحلت نموده بود «1».

ابن شهر آشوب و غیر او روایت کرده اند: کعب بن لوی بن غالب در هر روز جمعه قوم خود را جمع می کرد (روز جمعه را قریش «عروبه» می گفتند و کعب او را «جمعه» نامید) پس خطبه می خواند و می گفت: امّا بعد، بشنوید و یاد گیرید و بفهمید و بدانید شب تار و روز روشن بر شما می گذرد، زمین مهد آسایش شماست، آسمان بنای محکمی است بر سر شما، کوهها میخهایند بر روی

زمین، ستارگان نشانه هایند برای شما و آیندگان مانند گذشتگان خواهند گذشت، پس نیکی کنید با خویشان خود و رعایت کنید حرمت دامادان خود را و فرزندان خود را تربیت نمائید، هرگز دیده اید مرده به دنیا برگردد یا میتی از قبر بیرون آید؟ بلکه خانه ای دیگر در پیش دارید، نه چنان است که شما گمان می کنید که در آخرت زنده نخواهید شد، بر شما باد به زینت کردن و تعظیم نمودن حرم خود بدرستی که در این زودی پیغمبر کریمی از حرم شما مبعوث خواهد شد که نام او محمد خواهد بود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 115

و خبرهای راست برای شما ذکر خواهد کرد، و اللّه اگر من بمانم تا آن روز در خدمت او تعبها خواهم کشید و بسرعت تمام در اوامر او خواهم شتافت «1».

گویند: کعب اوصاف آن حضرت را در صحف ابراهیم علیه السّلام خوانده بود «2».

و سید ابن طاووس روایت کرده است از کتاب دره الاکلیل که: ابن الناظور که عالم بزرگ نصارای شام و در شهر ایلیا می بود گفت: هرقل پادشاه روم علم نجوم را بسیار نیک می دانست و چون به شهر ایلیا رسید روزی بسیار محزون بود، بعضی از علمای مخصوص او به او گفتند: چرا امروز تو را متغیر می یابیم؟

گفت: امشب در اوضاع نجوم نظر کردم و چنان یافتم که پادشاهی ظاهر شده است که ختنه کرده اند او را.

علما گفتند: گروهی که ختنه می کنند یهودانند، بنویس به پادشاه مداین که همه را به قتل رساند، در این سخن بودند که ناگاه پیکی رسید از پادشاه غسّان که خبر بعثت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به

او نوشته بود و رسول نامه آن حضرت را برای او فرستاده بود.

هرقل گفت: معلوم کنید که آن رسولی که از جانب حضرت آمده است ختنه کرده شده است یا نه؟

گفتند: بلی، ختنه کرده اند او را.

گفت: قوم آن پیغمبر همه ختنه می کردند؟

گفت: بلی.

هرقل گفت: آن پادشاه که من در نجوم دیده ام اوست؛ پس نامه ای نوشت به حاکم رومیه- که نظیر او بود در علم نجوم- و خود متوجه شهر حمص شد، چون داخل شهر حمص شد جواب حاکم رومیه به او رسید که: درست دیده ای و آن که ظاهر شده است هم پادشاه است و هم پیغمبر است.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 116

پس داخل قلعه ای از قلعه های حمص شد و درهای قلعه را بست و عظمای روم را در بیرون قلعه طلبید و از بام قلعه مشرف شد و گفت: ای گروه روم! اگر رشد و فلاح و رستگاری می خواهید ایمان بیاورید به آن مرد که در میان عرب مبعوث شده است.

ایشان چون این سخن شنیدند مانند وحشیان بسوی قلعه دویدند که او را هلاک کنند، چون درها را بسته دیدند برگشتند. و چون هرقل از ایمان ایشان ناامید شد بار دیگر آنها را طلبید و گفت: می خواستم امتحان کنم شدت شما را در دین خود و اکنون دانستم که شما راسخید در دین خود و برنمی گردید! پس او را سجده کرده و از او راضی شدند «1».

قطب راوندی و غیر او ذکر کرده اند که: در سفر اول تورات هست که ملک نازل شد بر ابراهیم علیه السّلام و گفت: متولد خواهد شد در این عالم از برای تو پسری که نام او اسحاق است.

ابراهیم گفت:

کاش اسماعیل زنده می ماند و تو را خدمت می کرد.

پس حق تعالی گفت ابراهیم را: تو را است این، و مستجاب کردم دعای تو را در اسماعیل و برکت خواهم داد او را و بزرگ خواهم کرد او را به سبب مستجاب کردن دعای تو و بهم خواهد رسید از او دوازده شخص عظیم و خواهم گردانید ایشان را برای امّت بسیاری.

و در جای دیگر از تورات مذکور است که: خدا- یعنی کلام او و حجت او- رو کرد از جانب طور سینا و تجلّی نمود در ساعیر و ظاهر شد از کوه فاران (سینا: کوهی است که حق تعالی با موسی در آنجا سخن گفت؛ ساعیر: کوهی است در شام که عیسی در آن بود؛ کوه فاران در مکه است).

و در کتاب حیقوق علیه السّلام مذکور است که: بزرگی از کوه یمن بیاید تقدیس کننده در کوه فاران که آسمان را حسنی ببخشد و زمین را پر کند از نور و مرگ در پیش رویش راه رود.

و در کتاب حزقیل علیه السّلام مسطور است: حق تعالی خطاب نمود با بنی اسرائیل که من تأیید می نمایم فرزندان قیدار را به ملائکه و می گردانم دین را در زیر پاهای ایشان، پس

حیاه القلوب، ج 3، ص: 117

شما را به دین خود در آورند و جانهای شما را بشکنند بسبب حمیت و غضب شما و آنچه رضای من در آن است نسبت به شما به عمل آورند و بدرستی که محمد را بیرون آورم به سوی ایشان به آنها که اطاعت او کنند از فرزندان قیدار، پس مقاتلان ایشان را بکشد و خدا تأیید نماید ایشان را به ملائکه در بدر

و خندق و حنین.

و در سفر پنجم تورات نوشته است: بدرستی که من برپا دارم از برای بنی اسرائیل پیغمبری از برادران ایشان مثل تو و سخن خود را در دهان او قرار دهم و برادران ایشان فرزندان اسماعیلند.

و از کتاب حیقوق و کتاب دانیال علیهما السّلام «1» منقول است که: بیاید خدا- یعنی دین و کتاب او- از یمن و تقدیس او از کوههای فاران، پس پر شود زمین از ستایش احمد و تقدیس او و مالک زمین گردد به مهابت خود و نور او زمین را روشن گرداند و لشکر به دریا و صحرا جاری گرداند.

و در کتاب شعیا علیه السّلام در وصف آن حضرت منقول است که: بنده من و برگزیده من و پسندیده نفس من، بر او فایض گردانم روح خود را پس ظاهر گردد به سبب او در امّتها عدل من، چشمهای کور را و گوشهای کر را بینا و شنوا گرداند، بسوی لهو و لعب میل نکند و آن نور خداست که خاموش نمی گردد تا آنکه ثابت گرداند در زمین حجت مرا و به او منقطع گردد عذرها.

و در جای دیگر فرموده است: اثر پادشاهی او در کتف او باشد.

و در جای دیگر از کتاب شعیا مسطور است: گفتند به من که برخیز و نظر کن چه می بینی؟ پس گفتم: دو سواره می بینم که می آیند یکی بر درازگوش و دیگری بر شتر سوارند و یکی به دیگری می گوید که بابل با بتهای آن افتاد.

در زبور داود علیه السّلام مسطور است: خداوندا! مبعوث گردان برپا دارنده سنّت را تا اعلام نماید مردم را که عیسی بشر است و خدا نیست.

(در بسیار جائی از آن علامت آن حضرت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 118

مذکور است).

در انجیل مذکور است: مسیح علیه السّلام با حواریان گفت: من می روم و بزودی به نزد شما خواهد آمد، فارقلیط با روح حق که از پیش خود سخن نخواهد گفت: و آنچه به او وحی رسد خواهد کرد و شهادت خواهد داد بر من و شما حاضر خواهید بود نزد او و به هر چیز شما را خبر خواهد داد.

در حکایت یوحنا از مسیح علیه السّلام مذکور است که: فارقلیط نمی آید بسوی شما تا من نروم، پس چون بیاید او عالم را سرزنش کند بر گناه و از خود سخن نگوید بلکه با شما سخن گوید از آنچه شنود، و بزودی دین حق را برای شما بیاورد و خبر دهد شما را به حوادث و غیبها.

در حکایت دیگر گفته است: فارقلیط آن روح حق که خدا او را خواهد فرستاد با نام من، او بیاموزاند به شما هر چیز را و من سؤال می کنم از پروردگار خود که بفرستد بسوی شما فارقلیط دیگر که با شما باشد تا ابد و هر چیز را تعلیم شما نماید.

در حکایت دیگر گفته است: بشر «1» می رود از میان شما و فارقلیط بعد از او می آید و زنده می گرداند برای شما رازها را و تفسیر می نماید برای شما هر چیز را و او شهادت می دهد برای من چنانکه من شهادت دادم برای او، من مثلها برای شما آوردم و او تأویل آنها را برای شما می آورد.

و در جای دیگر مذکور است: چون یحیی علیه السّلام را حبس کردند که شهید کنند شاگردان خود را بسوی مسیح علیه

السّلام فرستاد و گفت: بگوئید که ما انتظار تو بکشیم که بسوی ما خواهی آمد یا انتظار غیر تو بکشیم؟

او در جواب گفت که: به حق و یقین می گویم که زنان بهتر از یحیی نزائیده اند و بدرستی که در تورات و کتابهای پیغمبران بعضی از عقب بعضی آمدند تا آنکه یحیی آمد، اکنون می گویم اگر خواهید قبول کنید بدرستی که الیا بعد از من خواهد آمد پس هرکه دو گوش

حیاه القلوب، ج 3، ص: 119

شنوا دارد بشنود (گفته اند که احمد به جای الیا بوده است و تغییر داده اند، و الیا علی علیه السّلام است)؛ بعضی گفته اند: برای آن علی را فرمود که امور دین حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حال حیات و بعد از وفات آن حضرت به او مستقر گردید «1».

از جمله چیزها که حق تعالی وحی نمود به سوی آدم علیه السّلام این بود که: منم خداوند صاحب بکه یعنی مکه، اهل آن همسایگان منند و زائران آن مهمانان منند، آبادان خواهم کرد آن را به اهل آسمان و زمین، فوج فوج بسوی آن خواهند آمد صدا بلند کرده به تکبیر و تلبیه، پس هرکه به زیارت آن بیاید خالص از برای من پس مرا زیارت کرده است و به خانه من فرود آمده است و لازم است بر من که او را به کرامت خود مخصوص گردانم و خواهم گردانید این خانه را سبب ذکر و شرف و بزرگواری و رفعت. پیغمبری از فرزندان تو که نام او ابراهیم است، بنا خواهم کرد برای او پی های آن و بر دست او جاری خواهم کرد عمارت آن را و

جاری خواهم گردانید آب آن را و حلّ و حرم آن را و به او خواهم شناساند مشاعر آن را، پس امّتها و قرنها آن را آبادان خواهند کرد تا منتهی گردد به پیغمبری از فرزندان تو که نام او محمد است و او آخر پیغمبران است پس او را از ساکنان و والیان این خانه خواهم گردانید.

و از معجزات آن حضرت آن است که: حق تعالی اسم آن حضرت- محمد- را حفظ کرد که دیگری به او مسمّی نشد تا آن حضرت مبعوث گردید با آنکه در اعصار متمادیه بشارت شنیده بودند برای صاحب این اسم.

چنانکه منقول است از سراقه بن جعشم که گفت: من با سه نفر دیگر به شام رفتیم، در کنار غدیری فرود آمدیم که در دور آن درختی چند بود و نزدیک آن دیر نصرانی بود پس از دیر خود مشرف شد و گفت: کیستید شما؟

گفتیم: از قبیله مضر.

گفت: کدام مضر؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 120

گفتیم: از خندف.

گفت: بزودی در میان شما پیغمبری مبعوث خواهد شد که نام او محمد خواهد بود.

پس چون به اهل خود برگشتیم برای هر یک از ما پسری بهم رسید و محمد نام کردیم «1».

به روایت دیگر منقول است که: کفّار قریش نضر بن الحرث و علقمه بن ابی معیط را به مدینه فرستادند که نبوّت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از ایشان معلوم کنند، چون به مدینه آمدند و از علمای یهود سؤال کردند ایشان گفتند: اوصاف او را بیان کنید؛ تا آنکه پرسیدند: کی متابعت او کرده است از قوم شما؟

گفتند: فقیران و ضعفای ما متابعت او کرده اند.

پس عالمی

از ایشان فریاد کرد و گفت: این پیغمبری است که نعت او را در تورات خوانده ایم و عداوت قوم او با او از همه کس بیشتر خواهد بود «2».

ابن شهر آشوب روایت کرده است که: طلحه در بازار بصری به راهبی رسید، راهب از او پرسید: آیا احمد ظاهر شده است؟ در این ماه می باید ظاهر شود.

غمکلان حمیری به عبد الرحمن بن عوف گفت: می خواهی تو را بشارتی بدهم که بهتر است برای تو از تجارت تو؟ بدرستی که حق تعالی در ماه گذشته پیغمبری از قوم تو مبعوث گردانیده است و کتابی بر او نازل نموده است، نهی می کند از پرستیدن بتها و می خواند بسوی اسلام، زود برگرد بسوی او؛ پس عریضه ای به خدمت آن حضرت نوشت مشتمل بر شعری چند که مضمونشان این است: شهادت می دهم به خداوندی که پروردگار موسی است که تو مرسل شده ای در بطاح مکه، پس شفیع من باش نزد خداوند خود.

چون عبد الرحمن به خدمت آن حضرت رسید از او پرسید: آیا امانتی و رسالتی برای

حیاه القلوب، ج 3، ص: 121

من داری؟

عبد الرحمن گفت: بلی؛ و نامه را داد و رسالت را رسانید.

اوس بن حارثه بن ثعلبه سیصد سال پیش از بعثت خبر داد به بعثت آن حضرت و وصیت نمود اهل خود را به متابعت او؛ حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حقّ او فرمود: خدا رحمت کند اوس را که بر دین حنیفه مرد و ترغیب کرد بر نصرت من در جاهلیت «1».

سلیم بن قیس هلالی در کتاب خود روایت کرده است که: در وقتی که در خدمت حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام از

صفین برمی گشتیم نزدیک به دیر نصرانی نزول اجلال فرمود، ناگاه از آن دیر مرد پیر خوش روی نیکو شمایلی بیرون آمد و نامه ای در دست داشت تا آنکه به خدمت آن حضرت آمد و سلام کرد و آن حضرت جواب سلام او گفت و فرمود: مرحبا ای برادر من شمعون بن حمون، چه حال داری خدا رحمت کند تو را؟

گفت: حال من به خیر است ای امیر مؤمنان و سید مسلمانان و وصیّ رسول پروردگار عالمیان، بدرستی که من از نسل بهترین حواریان عیسی علیه السّلام شمعون بن یوحنا هستم که از دوازده نفر حواری نزد او محبوبتر بود و بسوی او وصیت نمود عیسی علیه السّلام و کتابها و علم و حکمت خود را به او سپرد و پیوسته علم در اهل بیت و اولاد او بود و متمسک به دین آن حضرت بودند و کافر نشدند و تبدیل و تغییر نکردند و آن کتابها نزد من است، عیسی علیه السّلام گفته و جدّم نوشته است، و در آن کتابها نوشته است احوال پادشاهان که بعد از آن حضرت بوده اند تا آنکه مبعوث شود مردی از عرب از فرزندان اسماعیل پسر ابراهیم خلیل الرحمن علیه السّلام و از زمینی ظاهر شود که آن را «تهامه» گویند از شهری که آن را مکه نامند و نام او احمد باشد، گشاده چشمان و پیوسته ابروان بوده باشد، صاحب ناقه و حمار و عصا و تاج خواهد بود و او دوازده نام دارد؛ پس ذکر کرد کیفیت ولادت و بعثت و هجرت آن حضرت را و هرکه او را یاری کند و هرکه با او قتال کند و

مدت حیات او و آنچه بر امّت آن حضرت بعد از او واقع خواهد شد تا وقتی که عیسی علیه السّلام از آسمان فرود آید، و در آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 122

کتابها نام سیزده نفر از فرزندان اسماعیل هست که ایشان بهترین خلقند بسوی خدا و حق تعالی دوست می دارد دوست ایشان را و دشمن می دارد دشمن ایشان را، هر که اطاعت کند ایشان را هدایت یافته است و هرکه مخالفت نماید ایشان را گمراه است، اطاعت ایشان اطاعت خدا و مخالفت ایشان مخالفت خداست، و نوشته شده است نامها و نسبها و صفتهای ایشان و آنکه هر یک از ایشان چه مقدار زندگانی می کنند و کدامیک ظاهر و کدامیک پنهان خواهند بود تا آنکه حضرت عیسی بر ایشان نازل خواهد شد و عیسی در عقب او نماز خواهد کرد و او عیسی را تکلیف خواهد کرد که پیش بایستد و عیسی خواهد گفت که: شمائید امامان که سزاوار نیست احدی بر شما پیشی گیرد، پس پیش خواهد ایستاد و با مردم نماز خواهد کرد و عیسی در عقب او نماز خواهد کرد.

اول ایشان از همه نیکوتر و بهتر خواهد بود و برای او خواهد بود مثل ثواب ایشان و ثواب هرکه اطاعت ایشان کند و به سبب ایشان هدایت یابد، و او احمد است رسول خدا و از نامهای او «محمد»، «یس»، «فتّاح»، «خاتم»، «حاشر»، «عاقب»، «ماحی»، «قائد» و او پیغمبر خداست، خلیل خداست، حبیب خداست، برگزیده خداست، امین خداست، و با او سخن خواهد گفت به رحمت خود، هر جا که خدا مذکور شود او مذکور می شود، گرامیترین و محبوبترین خلق است نزد

خدا، نیافریده است خدا خلقی را نه ملک مقرّبی و نه پیغمبر مرسلی که بهتر و محبوبتر باشد نزد خدا از او، خواهد نشانید او را در قیامت بر عرش خود و شفاعت او را قبول خواهد کرد در حقّ هرکه شفاعت کند، به نام او قلم جاری شد بر لوح.

و بعد از او در فضیلت وصیّ اوست که علمدار اوست در قیامت، وصیّ او و وزیر او و خلیفه اوست در امّت او، محبوبترین خلق است نزد خدا بعد از او، نام او علی بن ابی طالب است، ولیّ هر مؤمنی؛ بعد از او پس یازده امام خواهد بود از فرزندان محمد و فرزندان او و دوتای ایشان همنام دو پسر هارون خواهند بود «شبّر» و «شبیر»، نه امام دیگر از فرزند کوچکتر ایشان خواهد بود و آخر ایشان آن است که عیسی علیه السّلام در عقب او نماز خواهد کرد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 123

و در آن کتابها هست نام آنها که از ایشان پادشاه خواهد بود و آنها که پنهان خواهند بود، پس اول کسی که از ایشان ظاهر خواهد شد پر خواهد کرد جمیع بلاد را از عدالت و مالک خواهد شد ما بین مشرق و مغرب را تا آنکه بر همه دنیا غالب شود.

پس چون پیغمبر شما مبعوث شد پدرم زنده بود و تصدیق کرد و ایمان آورد به آن حضرت و مرد پیری بود و قوت حرکت در او نبود، چون هنگام وفات او شد مرا وصیت کرد که وصیّ محمد و خلیفه او که نامش و صفتش در این کتابها هست بعد از آنکه سه خلیفه از خلفای ضلالت

بعد از آن پیغمبر پادشاه شوند و بگذرند، او در این مقام بر تو خواهد گذشت- و نام آن امامهای ضلالت و غاصبان خلافت با لقبهای ایشان و صفات ایشان مذکور است- چون آن وصیّ بر حق بر این موضع بگذرد بیرون رو و ایمان بیاور و با او بیعت کن و با دشمنان او جهاد کن که جهاد با او به منزله جهاد با محمد است، دوست او دوست آن حضرت و دشمن او دشمن آن حضرت است- و در آن کتابها نام دوازده امام ضلالت هست از قریش که دشمنی با اهل بیت آن حضرت خواهند کرد و دعوی حقّ ایشان نموده ایشان را از حقّ خود محروم خواهند کرد و تبرّی از ایشان کرده ایشان را خواهند ترسانید، و نام و نعت و مدت پادشاهی هر یک و آنچه خواهند کرد نسبت به فرزندان تو از کشتن و ترسانیدن و ذلیل نمودن همه مکتوب است- ای امیر المؤمنین! دست خود را بگشا تا با تو بیعت کنم؛ پس گفت: شهادت می دهم به وحدانیت خدا و رسالت محمد مصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و شهادت می دهم که تو خلیفه اوئی در امّت او و وصیّ اوئی و گواهی بر خلق خدا و حجت اوئی در زمین و گواهی می دهم که اسلام دین خداست و بیزارم از هر دین که غیر دین اسلام است زیرا که آن دینی است که حق تعالی برای خود پسندیده و برای دوستانش اختیار نموده است و آن دین عیسی بن مریم و سایر رسولان گذشته است و پدران من به این دین رفته اند، من ولایت

تو و محبت دوستان تو را اختیار کردم و بیزارم از دشمنان تو و اقرار کردم به امامت امامان از فرزندان تو و بیزاری می جویم از دشمنان ایشان و هرکه مخالفت ایشان می نماید و دعوی حقّ ایشان می کند و ستم بر ایشان می کند از پیشینیان و پسینیان؛ پس دست آن حضرت را گرفته بیعت کرد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 124

حضرت امیر علیه السّلام فرمود: بده نامه خود را که در دست داری؛ پس شخصی از اصحاب خود را فرمود که: برو با این راهب و مترجمی به نزد او ببر تا این نامه را به عربی ترجمه کند و بنویسد؛ چون نامه مترجم را به نزد آن حضرت آورد فرمود با حضرت امام حسن که: ای فرزند! بیاور آن کتاب را که پیشتر به تو داده بودم، چون امام حسن آن نامه را آورد فرمود: بخوان که این نامه به خطّ من است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده و من نوشته ام و به آن مرد فرمود: در نامه ترجمه شده نظر کن، چون مقابله کردند یک حرف اختلاف نداشت، گویا یک شخصی گفته و دو شخص نوشته بودند.

پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام حمد و ثنای الهی نمود و فرمود: شکر می کنم خداوندی را که اگر می خواست و مصلحت می دانست قادر بود که چنین کند که این امّت مختلف نشوند، و شکر می کنم خداوندی را که ذکر مرا در کتابهای گذشته ترک نکرده است و نام مرا نزد خود و دوستان خود بلند گردانیده است؛ پس شیعیانی که حاضر بودند شاد شدند و موجب مزید ایمان و شکرگزاری ایشان گردید

«1».

مؤلف گوید: بشارات ولادت و بعثت با سعادت آن جناب زیاده از حدّ احصا است و بسیاری در ابواب آتیه این مجلد و سایر مجلدات مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.

باب سوم در بیان تاریخ ولادت شریف حضرت سید البشر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و بیان غرائب و معجزاتی است که در آن وقت به ظهور آمده

بدان که اجماع علمای امامیه منعقد است بر آنکه ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربیع الاول شد «1»، و اکثر مخالفان در دوازدهم می دانند، و نادری از مخالفان در هشتم یا دهم ماه مزبور قائل شده اند، و شاذّی از ایشان گفته اند که در ماه رمضان واقع شد «2».

محمد بن یعقوب کلینی گفته است که: ولادت آن حضرت در وقتی شد که دوازده شب از ماه ربیع الاول گذشته بود در سالی که فیل آوردند برای خراب کردن کعبه و به حجاره سجّیل معذّب شدند در روز جمعه وقت زوال؛ به روایت دیگر: نزد طلوع فجر بود پیش از بعثت به چهل سال و مادرش به آن حضرت حامله شد در ایام تشریق نزد جمره وسطی در منزل عبد اللّه بن عبد المطّلب، و ولادت آن حضرت در مکه معظمه شد در شعب ابی طالب در خانه محمد بن یوسف در زاویه برابر از جانب چپ کسی که داخل خانه شود و خیزران آن حجره را از آن خانه بیرون انداخت و آن را مسجد کرد که مردم در آن نماز کنند؛ تمام شد کلام کلینی «3»، و گویا در تعیین روز ولادت تقیه فرموده و موافق مشهور میان مخالفان بیان کرده است.

صاحب کتاب «عدد قویه» گفته است که: ولادت آن حضرت نزد طلوع صبح روز جمعه هفدهم ماه ربیع الاول شد بعد از پنجاه و پنج روز از هلاک اصحاب

فیل یا چهل و پنج روز بعد از آن یا سی سال بعد از آن و بعضی گفته اند در همان روز بود و اشهر آن است

حیاه القلوب، ج 3، ص: 128

که در همان سال بود «1»؛ و عامه گفته اند که: در روز دوشنبه بود؛ و گویند که هفت سال از پادشاهی انوشیروان مانده بود؛ و بعضی گفته اند که در زمان پادشاهی هرمز فرزند انوشیروان بود، طبری گفته است که: چهل و دو سال از ابتدای پادشاهی انوشیروان گذشته بود، و مؤید این قول است آن روایت مشهور که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: متولد شدم در زمان پادشاه عادل؛ و گویند که موافق بیستم شباط رومی بود «2»؛ و بعضی گویند که غره یا بیستم یا بیست و هشتم نیسان رومی بود و هفدهم دی ماه فرس بود و غفر از منازل قمر طالع بود «3».

ابو معشر گفته است که: طالع ولادت آن حضرت درجه بیستم جدی بود، و زحل و مشتری در عقرب بودند، و مریخ در خانه خود بود در حمل، و آفتاب در شرف بود در حمل، و زهره در حوت بود در شرف، و عطارد نیز در حوت بود، و قمر در اول میزان بود، و رأس در جوزا بود، و ذنب در قوس بود؛ و در خانه خود متولد شد پس حضرت آن خانه را به عقیل بن ابی طالب بخشید و عقیل «4» آن را فروخت به محمد بن یوسف برادر حجاج و او را داخل خانه کرد، و چون زمان هارون شد خیزران مادر او آن خانه را بیرون کرد از خانه محمد بن

یوسف و مسجد کرد و الحال بر همان حالت باقی است و مردم به زیارت آن خانه می روند «5».

ابن بابویه علیه الرحمه گفته است که: حامله شدن مادر آن حضرت به او در شب جمعه هیجدهم ماه جمادی الآخر بود «6».

ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است از ابو طالب که عبد المطلب گفت: شبی در

حیاه القلوب، ج 3، ص: 129

حجر اسماعیل خوابیده بودم ناگاه خواب غریبی دیدم و برخاستم و در راه یکی از کاهنان مرا دید که می لرزیدم و موهای سرم بر دوشم متحرک است، چون آثار تغییر در من مشاهده کرد گفت: چه می شود بزرگ عرب را که رنگش چنین متغیر گردیده است؟ آیا حادثه ای از حوادث دهر او را رو داده است؟

گفتم: بلی، امشب در حجر خوابیده بودم در خواب دیدم درختی از پشت من رویید و چندان بلند گردید که سرش به آسمان رسید و شاخه هایش مشرق و مغرب را گرفت و نوری از آن درخت ساطع گردید که هفتاد برابر نور آفتاب بود و عرب و عجم را دیدم که سجده می کردند برای آن درخت و پیوسته عظمت و نور آن در تزاید بود و گروهی از قریش می خواستند آن درخت را بکنند و چون نزدیک می رفتند جوانی از همه کس نیکوتر و پاکیزه جامه تر ایشان را می گرفت و پشتهای ایشان را می شکست و دیده های ایشان را می کند، پس دست بلند کردم که شاخه ای از شاخه های آن را بگیرم آن جوان صدا زد مرا و گفت: تو را از آن بهره ای نیست؛ گفتم: درخت از من است و من از آن بهره ندارم؟! گفت: بهره اش از آن گروهی است که

در آن آویخته اند؛ پس هراسان از خواب برآمدم.

چون کاهنه این خواب را شنید رنگش متغیر گردید و گفت: اگر راست می گوئی از صلب تو فرزندی بیرون خواهد آمد که مالک مشرق و مغرب گردد و پیغمبر شود.

پس عبد المطّلب گفت: ای ابو طالب! سعی کن که آن جوان که یاری او نمود تو باشی؛ پس ابو طالب پیوسته بعد از نبوّت آن حضرت این خواب را ذکر می کرد و می گفت: و اللّه آن درخت ابو القاسم محمد امین بود «1».

مؤلف گوید که: ظاهر آن است که آن جوان تعبیرش امیر مؤمنان باشد.

ابن شهر آشوب روایت کرده است که: چون بر مأمون وفور علم حکیم ایزد خواه در علم نجوم ظاهر شد روزی به او گفت: تو با این علم و زیرکی چرا ایمان نمی آوری

حیاه القلوب، ج 3، ص: 130

به پیغمبر ما؟

گفت: چگونه ایمان بیاورم به او و حال آنکه دروغ او بر من ظاهر گردیده است؟ زیرا که او گفته است که: من خاتم پیغمبرانم و این را دروغ می دانم زیرا که در طالعی متولد شده است که هرکه در آن طالع متولد شود می باید پیغمبر باشد.

پس یکی از حکما که حاضر بود جواب گفت که: ما از طالع او می دانیم که او راستگو است زیرا که حکما اتفاق کرده اند که طالع او مشتری و عطارد و زهره و مریخ است و هر فرزندی که به آن طالع متولد شود می باید همان ساعت بمیرد و اگر بماند البته پیش از روز هفتم می میرد، و آن پیغمبر به آن طالع متولد شد و شصت و سه سال زندگانی کرد و این علاوه سایر معجزات اوست؛ پس او

اقرار کرد و مسلمان شد و مأمون او را ایزد خواه و «ما شاء اللّه» نام کرد.

پس نظر مشتری علامت علم و حکمت و بزرگی و فطنت و کیاست و ریاست آن حضرت بود، و نظر عطارد نشانه لطافت و ظرافت و ملاحت و فصاحت و حلاوت اوست، و نظر زهره دلیل صباحت و شادی و بشاشت و حسن و طیب و جمال و بها و غنج و دلال اوست، و نظر مریخ دلالت می کند بر شجاعت و جلادت و قتال و قهر و غلبه و محاربه آن حضرت؛ پس حق تعالی جمع کرد در آن حضرت جمیع مدایح را.

و بعضی از منجمان گفته اند که: طالع ولادت پیغمبران سنبله و میزان است و طالع حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم میزان بود؛ و بعضی گفته اند که: طالع آن حضرت سماک رامح بود «1».

ابن بابویه رحمه اللّه به سند معتبر از عبد اللّه بن عباس روایت کرده است که عباس پدر او گفت که: چون برای پدرم عبد المطلب عبد اللّه متولد شد در روی او نوری دیدم مانند نور آفتاب؛ پس گفت پدرم که: این پسر را شأنی بزرگ خواهد بود، پس شبی در خواب دیدم که از بینی عبد اللّه مرغ سفیدی بیرون آمد و پرواز کرد تا به مشرق و مغرب عالم رسید پس

حیاه القلوب، ج 3، ص: 131

برگشت بر بام کعبه نشست پس همه قریش او را سجده کردند پس به آن مرغ به حیرت می نگریستند ناگاه نوری شد میان آسمان و زمین و مشرق و مغرب را فرو گرفت، چون بیدار شدم از کاهنه ای که در بنی مخزوم بود

پرسیدم، گفت: ای عباس! اگر خواب تو راست باشد می باید که از پشت عبد اللّه پسری بیرون آید که اهل مشرق و مغرب تابع او گردند.

عباس گفت که: بعد از این خواب پیوسته در فکر امر عبد اللّه بودم تا وقتی که آمنه را به عقد خود درآورد و او جمیل ترین زنان قریش بود، و چون عبد اللّه به رحمت اللّه واصل شد و حضرت رسول از آمنه متولد شد دیدم نور از میان دو دیده آن حضرت لامع بود و چون او را در بر گرفتم بوی مشک از او شنیدم و مانند نافه مشک خوشبو گردیدم، پس آمنه مرا خبر داد که: چون مرا درد زائیدن گرفت و شدید شد صداهای بسیار شنیدم از خانه ای که در آن بودم که به سخن آدمیان شباهت نداشت، و علمی از سندس بهشت دیدم که بر قصبی از یاقوت آویخته بودند که میان آسمان و زمین را پر کرده بود، و نوری دیدم از سر آن حضرت ساطع شد که آسمان را روشن کرد، و قصرهای شام را دیدم که از بسیاری نور مانند شعله آتشی شده بودند، و در دور خود مرغان بسیار مانند اسفرود می دیدم که بالها گشوده بودند بر دور من، و شعیره اسدیه را دیدم که می گذشت و می گفت: ای آمنه! چه ها خواهند دید کاهنان و بتها از فرزند تو؟!، و جوان بلندی را دیدم که از همه کس بلندتر و سفیدتر و نیکوجامه تر بود گمان کردم که او عبد المطّلب است پس نزدیک من آمد و فرزندم را گرفت و آب دهانش را در دهان او ریخت و طشتی از طلا

داشت که با زمرّد مرصّع کرده بودند و شانه ای از طلا داشت، پس شکم آن حضرت را شکافت و دلش را بیرون آورد و شکافت و نقطه سیاهی از میان آن دل منوّر بیرون آورد و انداخت، پس کیسه ای بیرون آورد از حریر سبز آن را گشود و در میان آن کیسه گیاهی بود مانند زیره سفید پس آن دل مقدس را از آن پر کرد و به جای خود گذاشت و دست بر شکم مبارکش کشید و با آن حضرت سخن گفت و او جواب گفت و من سخن ایشان را نفهمیدم مگر آنکه گفت: در امان و حفظ و حمایت خدا باش بتحقیق که پر کردم دلت را از ایمان و علم و حلم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 132

و یقین و عقل و شجاعت، توئی بهترین بشر خوشا حال کسی که تو را متابعت نماید و وای بر کسی که تو را مخالفت کند، پس کیسه ای دیگر بیرون آورد از حریر سفید و سرش را گشود و انگشتری بیرون آورد و بر میان دو کتف مبارکش زد که نقش گرفت پس گفت: امر کرده است مرا پروردگار من که بدمم در تو از روح القدس، پس در او دمید و پیراهنی بر او پوشانید و گفت: این امان توست از آفتهای دنیا؛ ای عباس! اینها بود که به دیده های خود دیدم.

عباس گفت که: کتفهایش را گشودم و نقش مهر را خواندم و پیوسته این احوال را پنهان می داشتم تا آنکه از خاطرم محو شد و بعد از آنکه به شرف اسلام مشرّف شدم حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به خاطرم

آورد «1».

و ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: ابلیس به هفت آسمان بالا می رفت و گوش می داد و اخبار سماویّه را می شنید، پس چون حضرت عیسی علیه السّلام متولد شد او را از سه آسمان منع کردند و تا چهار آسمان بالا می رفت، و چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متولد شد او را از همه آسمانها منع کردند و شیاطین را به تیرهای شهاب از ابواب سماوات راندند، پس قریش گفتند: می باید وقت گذشتن دنیا و آمدن قیامت باشد که ما می شنیدیم که اهل کتاب ذکر می کردند، پس عمرو بن امیّه که داناترین اهل جاهلیت بود گفت: نظر کنید اگر ستاره های معروف که مردم به آنها هدایت می یابند و می شناسند زمانهای زمستان و تابستان را اگر یکی از آنها بیفتد بدانید که وقت آن است که جمیع خلق هلاک شوند و اگر آنها به حال خودند و ستاره های دیگر ظاهر می شود پس امر غریبی می باید حادث شود.

و صبح آن روز که آن حضرت متولد شد هر بتی که در هر جای عالم بود بر رو افتاده بودند، و ایوان کسری یعنی پادشاه عجم بلرزید و چهارده کنگره آن افتاد، و دریاچه ساوه که آن را می پرستیدند فرو رفت و خشک شد و همان است که نمک شده است نزدیک

حیاه القلوب، ج 3، ص: 133

کاشان، و وادی سماوه که سالها بود که کسی آب در آن ندیده بود آب در آن جاری شد، و آتشکده فارس که هزار سال خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد، و داناترین علمای مجوس در آن شب در

خواب دید که شتر صعبی چند اسبان عربی را می کشیدند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ایشان شدند، و طاق کسری از میانش شکست و دو حصه شد، و آب دجله شکافته شد و در قصر او جاری شد، و نوری در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید، و تخت هر پادشاه در آن شب سرنگون شده بود، و جمیع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمی توانستند گفت، و علم کاهنان برطرف شد و سحر ساحران باطل شد، و هر کاهنی که همزادی داشت که خبرها به او می گفت میانشان جدائی افتاد، و قریش در میان عرب بزرگ شدند و ایشان را آل اللّه می گفتند زیرا ایشان در خانه خدا بودند.

و آمنه علیها السّلام گفت: و اللّه که چون پسرم به زمین رسید دستها را به زمین گذاشت و سر بسوی آسمان بلند کرد و به اطراف نظر کرد پس از او نوری ساطع شد که همه چیز را روشن کرد و به سبب آن نور قصرهای شام را دیدم و در میان آن روشنی صدائی شنیدم که قائلی می گفت که: زائیدی بهترین مردم را پس او را محمد نام کن.

و چون آن حضرت را به نزد عبد المطلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت: حمد می گویم و شکر می کنم خداوندی را که عطا کرد به من این پسر خوشبو را که در گهواره بر همه اطفال سیادت و بزرگی دارد؛ پس او را تعویذ نمود به نامهای ارکان کعبه و شعری چند در فضایل آن حضرت

فرمود، و در آن وقت شیطان در میان اولاد خود فریاد کرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چیز تو را از جا برآورده است ای سید ما؟

گفت: وای بر شما! از اول شب تا حال آسمان و زمین را متغیر می یابم و می باید که حادثه عظیمی در زمین واقع شده باشد که تا عیسی علیه السّلام به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است، پس بروید و بگردید و تفحّص کنید که چه امر غریب حادث شده است.

پس متفرق شدند و گردیدند و برگشتند و گفتند: چیزی نیافتیم.

آن ملعون گفت که: استعلام این امر کار من است؛ پس فرو رفت در دنیا و جولان کرد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 134

در تمام دنیا تا به حرم رسید و دید که ملائکه اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست که داخل شود ملائکه بر او بانک زدند و او برگشت و کوچک شد مانند گنجشکی و از جانب کوه «حرا» داخل شد، جبرئیل علیه السّلام گفت: برگرد ای ملعون.

گفت: ای جبرئیل! یک حرف از تو سؤال می کنم، بگو امشب چه واقع شده است در زمین؟

جبرئیل علیه السّلام گفت: محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که بهترین پیغمبران است امشب متولد شده است.

پرسید که: آیا مرا در او بهره ای هست؟ گفت: نه.

پرسید: آیا در امّت او بهره ای دارم؟ گفت: بلی.

ابلیس گفت: راضی شدم «1».

و در حدیث دیگر روایت کرده است که آمنه گفت: چون حامله شدم به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هیچ اثر حمل در خود نیافتم و آن حالات که زنان را در حمل عارض می شود

مرا عارض نشد و در خواب دیدم شخصی نزد من آمد و گفت: حامله شدی به بهترین مردمان، چون وقت ولادت شد به آسانی متولد شد که آزاری به من نرسید و دستهای خود را پیشتر بر زمین می گذاشت و فرود آمد، پس هاتفی مرا ندا کرد که: گذاشتی بهترین بشر را پس او را پناه ده به خداوند یگانه صمد از شرّ هر ظالم و صاحب حسد «2».

به روایت دیگر گفت که: چون او را بر زمین گذاری بگو: «اعیذه بالواحد من شرّ کلّ حاسد و کلّ خلق مارد یأخذ بالمراصد فی طرق الموارد من قائم و قاعد» «3»، پس آن حضرت در روزی آن قدر نمو می کرد که دیگران در هفته آن قدر نمو می کردند، و در هفته ای آن قدر نمو می کرد که دیگران در ماهی آن قدر نمو کنند «4».

و ایضا روایت کرده است از لیث بن سعد که گفت: من نزد معاویه بودم و کعب الاحبار

حیاه القلوب، ج 3، ص: 135

حاضر بود و من از او پرسیدم که: شما چگونه یافته اید صفت ولادت حضرت رسالت پناه را در کتابهای خود؟ و آیا فضیلتی برای عترت آن حضرت یافته اید؟ پس کعب ملتفت شد بسوی معاویه که ببیند که او راضی است به گفتن یا نه، پس حق تعالی بر زبان معاویه جاری کرد گفت: بگو ای ابو اسحاق آنچه دیده ای و می دانی.

کعب گفت: من هفتاد و دو کتاب خوانده ام که همه از آسمان فرود آمده است و صحف دانیال را خوانده ام و در همه آنها ذکر کرده بودند ولادت آن حضرت و ولادت عترت او را و بدرستی که نام او معروف است

در همه کتابها و در هنگام ولادت هیچ پیغمبری ملائکه نازل نشدند به غیر عیسی و احمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و حجابهای بهشت را نزدند برای زنی به غیر از مریم و آمنه و ملائکه موکّل نشدند بر زنی در وقت حامله بودن به غیر از مادر مسیح و مادر احمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، و علامت حمل آن حضرت آن بود که شبی که آمنه به آن حضرت حامله شد منادی ندا کرد در آسمانهای هفتگانه: بشارت باد شما را که درّ شاهوار نطفه خاتم انبیاء در صدف عصمت و جلالت قرار گرفت؛ و در جمیع زمینها و دریاها این مژده مسرت ثمره را ندا کردند و در زمین هیچ رونده و پرنده ای نماند که بر ولادت شریف آن حضرت مطّلع نگردید، و در شب ولادت با سعادت آن جناب هفتاد هزار قصر از یاقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از مروارید تر بنا کردند و آنها را «قصور ولادت» نامیدند و جمیع بهشتها را زینت کردند و ندا کردند که: شاد شو و بر خود ببال که پیغمبر دوستان تو متولد گردید، پس بهشت خندید و تا قیامت خندان است، و شنیده ام که یکی از ماهیان دریا که او را «طموسا» می گویند و سید و بزرگ ماهیان است و هفتصد هزار دم دارد و بر پشت آن هفتصد هزار گاو راه می روند هر گاوی از دنیا بزرگتر است و هر یک از آنها هفتاد هزار شاخ دارد از زمرّد سبز و آن ماهی از رفتار آنها خبردار نمی شود، آن ماهی برای شادی بر ولادت آن حضرت

به حرکت آمد و اگر نه حق تعالی او را ساکن می گردانید هرآینه زمین را برمی گردانید، و شنیده ام که در آن روز هیچ کوه نماند که کوه دیگر را بشارت نداد و همه صدا به «لا اله الا اللّه» بلند کردند و جمیع کوهها خاضع شدند نزد ابو قبیس برای کرامت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 136

محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، و جمیع درختها [چهل روز] «1» تقدیس حق تعالی کردند با شاخه ها و میوه ها به شادی ولادت آن حضرت، و زدند در آسمان و زمین هفتاد عمود از انواع نورها که هیچ یک به دیگری شبیه نبود و روح حضرت آدم را بشارت ولادت آن حضرت دادند پس هفتاد برابر حسن او مضاعف شد و در آن وقت تلخی مرگ از کام او بیرون رفت، و حوض کوثر در بهشت به اضطراب درآمد و هفتاد هزار قصر از درّ و یاقوت بیرون افکند برای نثار ولادت آن حضرت، و شیطان را به زنجیرها بستند و چهل روز او را در قلعه ای محبوس کردند و عرش او را چهل روز در آب غرق کردند، و بتها همه سرنگون شدند و فریاد «وا ویلاه» ایشان بلند شد، و صدائی از کعبه شنیده شد که: ای آل قریش! آمد بسوی شما بشارت دهنده ای به ثوابها و ترساننده ای از عذابها و با اوست عزّت ابد و سودمندی بزرگ و اوست خاتم پیغمبران؛ و ما در کتابها یافته ایم که عترت او بهترین مردمند بعد از او و مردم در امانند از عذاب خدا مادام که در دنیا احدی از ایشان بر زمین راه می روند.

معاویه گفت: ای ابو اسحاق! عترت

او کیستند؟

کعب گفت: فرزندان فاطمه.

پس معاویه رو ترش کرد و لبهای خود را به دندان گزید و دست بر ریش خود می مالید.

پس کعب گفت: ما یافته ایم صفت آن دو فرزند پیغمبر را که شهید خواهند شد و آنها دو فرزند فاطمه اند، خواهد کشت ایشان را بدترین خلق خدا.

معاویه گفت: کی خواهد کشت ایشان را؟

گفت: مردی از قریش.

پس معاویه بی تاب شد و گفت: برخیزید اگر می خواهید؛ پس ما برخاستیم «2».

و ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: فاطمه مادر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 137

امیر المؤمنین علیه السّلام به نزد ابو طالب علیه السّلام آمد و او را بشارت داد به ولادت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و غرائب بسیار نقل کرد؛ ابو طالب گفت: سی سال صبر کن که فرزندی برای تو بهم خواهد رسید که مثل این فرزند باشد در همه کمالات به غیر از پیغمبری «1».

و شیخ کلینی به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که: در هنگام ولادت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فاطمه بنت اسد نزد آمنه حاضر بود، پس یکی از ایشان به دیگری گفت: آیا می بینی آنچه من می بینم؟

دیگری گفت: چه می بینی؟

گفت: این نور ساطع که ما بین مشرق و مغرب را فرو گرفته است.

پس در این سخن بودند که ابو طالب علیه السّلام درآمد و به ایشان گفت که: چه تعجب دارید؟

فاطمه خبر آن نور را ذکر کرد؛ ابو طالب گفت: می خواهی تو را بشارت دهم؟

گفت: بلی.

ابو طالب گفت: از تو فرزندی بهم خواهد رسید که وصیّ این فرزند خواهد بود «2».

و ایضا روایت

کرده است که: ابو طالب عقیقه کرد در روز هفتم ولادت آن حضرت و آل ابو طالب را طلبید، از او سؤال نمودند که: این چه طعام است؟

گفت: این عقیقه احمد است.

گفتند: چرا او را احمد نام کردی؟

گفت: زیرا که اهل آسمان و زمین او را ستایش خواهند کرد «3».

و ایضا کلینی و شیخ طوسی به سندهای معتبر روایت کرده اند از امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام: در شبی که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متولد شد یکی از علمای اهل کتاب در روز آن شب آمد بسوی مجلس قریش که اشراف ایشان حاضر بودند و در میان ایشان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 138

بودند هشام و ولید پسرهای مغیره و عاص بن هشام و ابو زجره «1» بن ابی عمرو بن امیه و عتبه بن ربیعه و گفت: آیا امشب در میان شما فرزندی متولد شده است؟

گفتند: نه.

گفت: می باید فرزندی متولد شده باشد که نامش احمد باشد و در او علامتی می باید باشد به رنگ خزی که به سیاهی مایل باشد، و هلاک اهل کتاب خصوصا یهود بر دست او خواهد بود، و شاید شده باشد و شما مطّلع نشده باشید.

چون متفرق شدند از آن مجلس و سؤال کردند شنیدند که پسری برای عبد اللّه بن عبد المطّلب متولد شده است، پس آن مرد را طلب کردند و گفتند: بلی پسری در میان ما متولد شده است.

پرسید که: پیش از آنکه من به شما بگویم یا بعد از آن؟

گفتند: پیشتر.

گفت: پس مرا ببرید به نزد او تا در او نظر کنم.

چون به نزد آمنه رفتند گفتند: بیرون آور فرزند

خود را تا ما بر او نظر کنیم گفت: و اللّه فرزند من به روش فرزندان دیگر نیامد، دستها را بر زمین انداخت و سر بسوی آسمان بلند کرد و نوری از او ساطع شد که قصرهای بصری را از شام دیدم و هاتفی از میان هوا صدا زد که: زائیدی سید امّت را پس بگو «اعیذه بالواحد من شرّ کلّ حاسد» و او را محمد نام کن.

پس آن مرد گفت که: او را بیرون آور تا من ببینم.

چون آمنه آن حضرت را بیرون آورد و آن مرد در او نظر کرد و پشت دوشش را گشود و مهر نبوّت را دید بیهوش افتاد؛ پس آن حضرت را گرفتند و به آمنه دادند و گفتند: خدا مبارک گرداند فرزند تو را.

و چون آن مرد به هوش بازآمد گفتند: چه شد تو را؟

گفت: پیغمبری از بنی اسرائیل بر طرف شد تا قیامت، این است و اللّه آنکه ایشان را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 139

هلاک کند؛ چون دید که قریش از خبر او شاد شدند گفت: و اللّه سطوتی به شما بنماید که اهل مشرق و مغرب یاد کنند «1».

و ابن شهر آشوب و صاحب کتاب انوار و غیر ایشان روایت کرده اند که آمنه گفت: چون نزدیک شد ولادت حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دهشتی بر من غالب شد پس دیدم مرغ سفیدی را که بال خود را بر دل من کشید تا خوف از من زایل شد پس زنان دیدم مانند نخل در بلندی که داخل شدند و از ایشان بوی مشک و عنبر می شنیدم و جامه های ملوّن بهشت در بر کرده

بودند و با من سخن می گفتند و سخنان می شنیدم که به سخن آدمیان شبیه نبود و در دستهای ایشان کاسه ها بود از بلور سفید و شربتهای بهشت در آن کاسه ها بود، پس گفتند: بیاشام ای آمنه از این شربتها و بشارت باد تو را به بهترین گذشتگان و آیندگان محمد مصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم؛ پس چون از آن شربتها بیاشامیدم نوری که در رویم بود مشتعل گردید و سراپای مرا فرو گرفت و دیدم چیزی مانند دیبای سفید که میان آسمان و زمین را پر کرده بود و صدای هاتفی را شنیدم که می گفت: بگیرید عزیزترین مردم را و مردانی چند دیدم که در هوا ایستاده بودند و ابریقها در دست داشتند و مشرق و مغرب زمین را دیدم و علمی دیدم از سندس که بر یاقوت سرخ بسته بودند و بر بام کعبه نصب کرده بودند و میان آسمان و زمین را پر کرد و چون آن حضرت بیرون آمد رو به کعبه به سجده افتاد و دستها بسوی آسمان بلند کرد و با حق تعالی مناجات می کرد و ابری سفید دیدم که از آسمان فرود آمد تا آنکه آن حضرت را فرو گرفت، پس هاتفی ندا کرد که: بگردانید محمد را به مشرق و مغرب زمین و دریاها تا همه خلایق او را به نام و صفت و صورت بشناسند، پس ابر بر طرف شد دیدم آن حضرت را در جامه ای پیچیده از شیر سفیدتر و در زیرش حریر سبزی گسترده اند و سه کلید از مرواریدتر در دست داشت و گوینده ای می گفت که: محمد گرفت کلیدهای نصرت و سودمندی

و پیغمبری را، پس ابر دیگر فرود آمد و آن حضرت را از دیده من پنهان کرد زیاده از مرتبه اول و ندای دیگر شنیدم که: بگردانید محمد را به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 140

مشرق و مغرب و عرض کنید او را به روحانیان جنّ و انس و مرغان و درندگان و عطا کنید به او صفای آدم و رقّت نوح و خلّت ابراهیم و زبان اسماعیل و جمال یوسف و بشارت یعقوب و صدای داود و زهد یحیی و کرم عیسی علیهم السّلام را، چون ابر گشوده شد دیدم حریر سفیدی در دست دارد و بسیار محکم پیچیده اند و شنیدم گوینده ای می گفت که: محمد جمیع دنیا را در قبضه تصرف خود گرفت، پس هیچ چیز نماند مگر آنکه در تصرف او داخل شد پس سه نفر دیدم که از نور و صفا به مرتبه ای بودند که گویا خورشید از روی ایشان طالع بود و در دست یکی ابریقی بود از نقره و نافه مشکی، و در دست دیگری طشتی بود از زمرّد سبز و آن طشت چهار جانب داشت و به هر جانب مرواریدی منصوب بود و قایلی می گفت: این دنیا است بگیر ای دوست خدا، پس میانش را گرفت پس گوینده ای گفت که: کعبه را اختیار کرد و گرفت، و در دست سومی حریر سفیدی بود پیچیده پس آن را گشود و انگشتری از میان آن بیرون آورد که شعاع آن دیده ها را خیره می کرد پس آن حضرت را هفت مرتبه شست به آن آبی که در ابریق بود پس انگشتر را بر میان دو کتف او زد که نقش گرفت و با او

سخن گفت و حضرت جواب او گفت، پس آن حضرت را دعا کرد و هر یک او را ساعتی در میان دل خود گرفتند، و آن که آنها نسبت به آن حضرت کرد «رضوان» خازن بهشت بود پس روانه شد و به جانب آن حضرت ملتفت شد و گفت:

بشارت باد تو را ای مایه عزت دنیا و آخرت «1».

به سند دیگر روایت کرده است که: عبد المطّلب در شب ولادت آن جناب نزدیک کعبه خوابیده بود، ناگاه دید که خانه کعبه با همه ارکانش از زمین کنده شد و به جانب مقام ابراهیم به سجده افتاد پس راست شد و گفت: اللّه اکبر پروردگار محمد مصطفی و پروردگار من الحال مرا پاک گردانید از انجاس مشرکان و ارجاس کافران، پس بتها بلرزیدند و بر رو در افتادند و ناگاه دیدم که مرغان همه بسوی کعبه جمع شدند و کوههای مکه به جانب کعبه مشرف شدند و ابری سفید دیدم که در برابر حجره آمنه ایستاده است.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 141

پس عبد المطلب گفت: بسوی خانه آمنه دویدم و گفتم: من آیا خوابم یا بیدار؟

گفت: بیداری.

گفتم: نوری که در پیشانی تو بود چه شد؟

گفت: با آن فرزند است که از من جدا شد و مرغی چند او را از من گرفته اند و به دست من نمی گذارند، و این ابر برای ولادت او بر من سایه افکنده است.

گفتم: بیاور فرزند مرا تا ببینم.

گفت: تا سه روز تو را نخواهند گذاشت او را ببینی.

من شمشیر خود را کشیدم و گفتم: فرزند مرا بیرون آور و اگر نه تو را می کشم.

گفت: در حجره است، تو دانی و او.

چون رفتم

که داخل حجره شوم مردی بیرون آمد و گفت: برگرد که احدی از فرزندان آدم او را نمی بیند تا همه ملائکه او را زیارت نکنند؛ پس بر خود بلرزیدم و برگشتم «1».

روایت کرده است که: آن حضرت ختنه کرده و ناف بریده متولد شد و عبد المطّلب می گفت که: این فرزند مرا شأن بزرگی هست «2».

از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که: چون آن حضرت متولد شد بتها که بر کعبه گذاشته بودند همه به رو افتادند، و چون شام شد این ندا از آسمان رسید: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً «3» و جمیع دنیا در آن شب روشن شد و هر سنگ و کلوخی و درختی خندیدند و آنچه در آسمانها و زمینها بود تسبیح خدا گفتند و شیطان گریخت و می گفت: بهترین امّتها و بهترین خلایق و گرامیترین بندگان و بزرگترین عالمیان محمد است «4».

و شیخ طبرسی در کتاب احتجاج روایت کرده است از حضرت امام موسی علیه السّلام که:

حیاه القلوب، ج 3، ص: 142

چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از شکم مادر به زمین آمد دست چپ را به زمین گذاشت و دست راست را بسوی آسمان بلند کرد و لبهای خود را به توحید بحرکت آورد و از دهان مبارکش نوری ساطع شد که اهل مکه و قصرهای بصری و اطراف آن را از شام دیدند، و قصرهای سرخ یمن و نواحی آن را و قصرهای سفید اصطخر فارس و حوالی آن را دیدند، و در شب ولادت آن حضرت دنیا روشن شد تا آنکه جنّ و انس و شیاطین ترسیدند

و گفتند: در زمین امر غریبی حادث شده است، و ملائکه را دیدند که فرود می آمدند و بالا می رفتند فوج فوج و تسبیح و تقدیس خدا می کردند و ستاره ها به حرکت آمدند و در میان هوا می ریختند و اینها همه علامات ولادت آن حضرت بود و ابلیس لعین خواست که به آسمان رود به سبب آن غرائب که مشاهده کرد زیرا که او را جائی بود در آسمان سوم که او و سایر شیاطین گوش می دادند به سخن ملائکه چون رفتند که حقیقت واقعه را معلوم کنند ایشان را به تیرهای شهاب راندند برای دلالت پیغمبری آن حضرت «1».

ابن بابویه و غیر او روایت کرده اند که: در شب ولادت قرین السعاده حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بلرزید ایوان کسری و چهارده کنگره آن ریخت و دریاچه ساوه فرو رفت و آتشکده فارس که می پرستیدند خاموش شد و اعلم علمای فارس در خواب دید که شتر صعبی چند می کشیدند اسبان عربی را تا آنکه از دجله گذشتند و در بلاد عجم منتشر شدند؛ چون کسری این احوال غریبه را مشاهده نمود تاج بر سر گذاشت و بر تخت خود نشست و امرا و ارکان دولت خود را جمع کرد و ایشان را خبر داد به آنچه دیده بود، و در اثنای این حال نامه ای رسید مشتمل بر خبر خاموش شدن آتشکده فارس، پس غم و اندوه کسری مضاعف شد و عالم ایشان گفت: ای پادشاه! من نیز خواب غریبی دیده ام، و خواب خود را نقل کرد.

پادشاه گفت: این خواب تعبیرش چیست؟

گفت: می باید که حادثه ای در ناحیه مغرب واقع شده باشد.

حیاه القلوب،

ج 3، ص: 143

کسری نامه ای به نعمان بن المنذر پادشاه عرب نوشت که: عالمی از علمای عرب را بسوی من بفرست که می خواهم مسئله غامضی از او سؤال کنم.

چون به نعمان رسید، عبد المسیح بن عمرو غسّانی را فرستاد، چون حاضر شد و وقایع را به او نقل کرد عبد المسیح گفت: مرا علم این خواب و اسرار این واقعه نیست و لیکن خالوی من سطیح که در شام می باشد تعبیر این غرائب را می داند.

کسری گفت: برو و از او سؤال کن و برای من خبر بیاور.

چون عبد المسیح به مجلس سطیح حاضر شد او مشرف بر موت شده بود، سلام کرد و جواب نشنید، پس شعری چند خواند مشتمل بر آنکه: از راه دور آمده ام برای سؤالی از نزد بزرگی و تعب بسیار کشیده ام و اکنون از جواب ناامیدم.

سطیح چون شعر او را شنید دیده های خود را گشود و گفت: عبد المسیح بر شتری سوار شده و طیّ مراحل نموده و بسوی سطیح آمده در هنگامی که نزدیک است که منتقل گردد به ضریح، او را فرستاده است پادشاه بنی ساسان برای لرزیدن ایوان و منطفی شدن نیران و خواب دیدن اعلم علمای ایشان و خشک شدن دریاچه ساوه، ای عبد المسیح! وقتی که بسیار شود تلاوت قرآن و مبعوث شود پیغمبری که عصای کوچک پیوسته در دست داشته باشد و رودخانه سماوه پرآب شود و بحیره ساوه خشک شود، ملک شام و عجم از تصرف ملوک ایشان بدر رود و به عدد کنگره های قصر کسری که ریخته است پادشاهان ایشان پادشاهی خواهند کرد و بعد از آن پادشاهی ایشان زایل خواهد شد، و هرچه

شدنی است البته واقع می شود، این را گفت و دار فانی را وداع کرد.

پس عبد المسیح سوار شده بسرعت تمام خود را به پادشاه عجم رسانید و سخنان سطیح را نقل کرد، کسری گفت: تا چهارده نفر ما پادشاهی کنند زمان بسیاری خواهد گذشت؛ پس ده کس ایشان در مدت چهار سال منقرض شدند و باقی ایشان تا امارت عثمان پادشاهی کردند و مستأصل شدند. و سطیح در سیل العرم متولد شده بود و تا زمان پادشاهی «ذو نواس» زنده مانده و آن زیاده از سی قرن بود که هر قرن سی سال است یا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 144

زیاده «1».

و قطب راوندی قدس سرّه روایت کرده است که: از ابن عباس پرسیدند از احوال سطیح گفت:

حق تعالی او را خلق کرده بود گوشتی تنها که او را بر روی جریده های درخت خرما می گذاشتند و هر جا که می خواستند نقل می کردند و هیچ استخوان و عصب در بدن او نبود به غیر از سر و گردن و از پاها تا چنبره گردن او را می پیچیدند چنانکه جامه را می پیچند، و هیچ عضو از او حرکت نمی کرد به غیر از زبان او، و چون خواستند او را به مکه آورند چنبری از جریده نخل بافتند و او را بر روی آن انداختند و به مکه آوردند پس چهار نفر از قریش به نزد او آمدند و گفتند: ما به زیارت تو آمده ایم به سبب آنچه به ما رسیده است از وفور علم تو پس خبر ده ما را به آنچه در زمان ما و بعد از ما خواهد بود.

سطیح گفت: ای گروه عرب! نزد شما علم و

فهم نیست و از عقب شما گروهی بهم خواهند رسید که انواع علم را طلب خواهند کرد و بتها را خواهند شکست و عجم را خواهند کشت و غنیمتها طلب خواهند کرد.

گفتند: ای سطیح! چه جماعت خواهند بود ایشان؟

گفت: بحقّ خانه صاحب ارکان از عقب شما فرزندان بهم خواهند رسید که خداوند رحمان را به یگانگی خواهند پرستید و ترک عبادت شیطان و بتان خواهند کرد.

پرسیدند که: از نسل کی خواهند بود؟

گفت: از نسل شریفترین اشراف عبد مناف.

گفتند: از کدام بلد بیرون خواهند آمد؟

گفت: بحقّ خداوندی که باقی است تا ابد بیرون نخواهند آمد مگر از این بلد و هدایت خواهند کرد مردم را به راه رشد و صلاح، و عبادت خواهند کرد خداوند یگانه را به فیروزی و فلاح «2».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 145

و سید ابن طاووس رضی اللّه عنه روایت کرده است به سند خود از وهب بن منبه که: کسری پادشاه عجم سدّی بر دجله بسته بود و مال بسیاری در آن خرج کرده بود و طاقی در آنجا برای خود ساخته بود که کسی مانند آن بنا ندیده بود و آن مجلس دیوان او بود که تاج بر سر می نهاد و بر تخت می نشست و سیصد و شصت نفر از ساحران و کاهنان و منجّمان در مجلس او حاضر می شدند، و در میان ایشان مردی بود از منجّمان عرب که او را «سایب» می گفتند و «باذان» حاکم یمن برای او فرستاده بود و در احکام خود خطا کم می کرد؛ و هر امری که پادشاه را پیش می آمد کاهنان و ساحران و منجّمان خود را می طلبید و از مفرّ و چاره آن

امر از او سؤال می نمود.

و چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متولد شد- و به روایتی مبعوث شد- صبحی برخاست و دید که طاق ملکش از میان شکسته است و در دجله رخنه شده است و بر قصرش آب جاری گردیده است گفت: پادشاهی من درهم شکست، و بسیار محزون شد و منجّمان و کاهنان را طلبید واقعه را به ایشان نقل کرد و گفت: فکر کنید و تفحّص نمائید و سبب این حادثه را برای من بیان کنید، و سایب نیز در میان ایشان بود.

چون بیرون آمدند از هر راه فکر کردند و تأمل نمودند چیزی بر ایشان ظاهر نشد و راههای دانش خود را از راه کهانت و نجوم و غیر آن بر خود مسدود یافتند و دیدند که سحر ساحران و کهانت کاهنان و احکام منجّمان باطل شده است، و سایب در آن شب بر روی تلّی نشسته بود و در آن حال حیران مانده بود ناگاه برقی دید که از جهت حجاز لامع گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید، چون صبح شد و نظر کرد به زیر پای خود ناگاه باغ سبزی به نظرش آمد گفت: مقتضای آنچه می بینم آن است که از طرف حجاز پادشاهی ظاهر خواهد شد که پادشاهی او به مشرق برسد و زمین به سبب او آبادان شود زیاده از زمان هر پادشاهی.

چون کاهنان و منجّمان با یکدیگر نشستند گفتند: می دانیم که باطل شدن سحرها و کهانتهای ما و مسدود شدن راههای علم ما نیست مگر برای حدوث امر آسمانی و می باید برای پیغمبری باشد که مبعوث شده است یا خواهد

شد و پادشاهی این ملوک به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 146

سبب او برطرف خواهد شد، و اگر این حکم را به کسری بگوئیم ما را خواهد کشت، باید این را از او اخفا نمائیم تا از جهت دیگر شایع شود.

پس آمدند به نزد کسری و گفتند: نظر کردیم چنان یافتیم ساعتی که بنای سدّ دجله و قصر تو را در آن گذاشته اند ساعت نحسی بوده است و غلط کرده اند در حساب و به آن سبب چنین خراب شد، باید ساعت نیکی اختیار کرد و در آن ساعت بنا کرد تا چنین نشود؛ پس ساعتی اختیار کردند و در آن ساعت سدّ دجله را بنا کردند و در مدت هشت ماه تمام کردند و مالی بی حساب در آن خرج کردند و چون فارغ شدند ساعتی اختیار نمود و بر بام قصرش نشست و فرشهای ملوّن گسترد و انواع ریاحین بر دور خود گذاشت، و چون درست نشست اساس قصرش در هم شکست و به آب فرو رفت و وقتی او را از آب بیرون آوردند که اندک رمقی از او مانده بود؛ منجّمان و کاهنان را جمع کرد و قریب به صد نفر ایشان را گردن زد و گفت: من شما را مقرّب خود گردانیدم و اموال فراوان به شما می دهم و شما با من بازی می کنید و مرا فریب می دهید؟!

ایشان گفتند: ای پادشاه! ما نیز در حساب خطا کردیم چنانکه پیش از ما خطا کرده بودند و اکنون حساب دیگر می کنیم و بر آن حساب بنای قصر را می گذاریم، پس هشت ماه دیگر اموال بی حساب خرج کرد و بار دیگر قصر را به اتمام رسانید و

جرأت نکرد که بر آن قرار گیرد و سواره داخل قصر شد و باز قصر در هم شکست و به آب نشست و کسری غرق شد و اندک رمقی از او مانده بود که او را بیرون آوردند، پس ایشان را طلبید و تهدید بسیار نمود و گفت: همه شما را می کشم و اکتاف شما را بیرون می آورم و شما را در زیر پای فیلان می اندازم اگر سرّ این واقعه را به من راست نگوئید.

گفتند: ایّها الملک! در این مرتبه راست می گوئیم، چون آن وقایع هایله را ذکر کردی و هر یک از ما نظر در کار خود کردیم ابواب علم خود را مسدود یافتیم و دانستیم که به سبب حادثه آسمانی این امور غریبه رو داده است و می باید پیغمبری مبعوث شده باشد یا بعد از این مبعوث شود، و از خوف کشته شدن به تو اظهار این امر نمی توانستیم نمود.

گفت: وای بر شما! بایست اول بگوئید تا من چاره کار خود بکنم؛ پس دست از ایشان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 147

و از بنای قصر برداشت و برگشت «1».

شاذان بن جبرئیل در کتاب فضایل روایت کرده است که: چون یک ماه از ابتدای حمل حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گذشت، کوهها و درختها و آسمانها و زمینها یکدیگر را بشارت دادند برای حمل سید پیغمبران، پس عبد المطلب با عبد اللّه روانه مدینه شدند و پانزده روز گذشت عبد اللّه به رحمت اله واصل شد و سقف خانه شکافته شد و هاتفی آواز داد که: مرد آنکه در صلب او بود خاتم پیغمبران و کیست که نخواهد مرد؟!

چون دو ماه از

انعقاد نطفه شریف آن حضرت گذشت حق تعالی امر کرد ملکی را که ندا کرد در آسمانها و زمین که: صلوات فرستید بر محمد و آل او و استغفار کنید برای امّت او.

و چون سه ماه گذشت ابو قحافه از شام برمی گشت، چون نزدیک به مکه رسید ناقه او سرش را بر زمین گذاشت و سجده کرد، ابو قحافه چوبی بر سر او زد و چون سر برنداشت گفت: مثل تو ناقه ای ندیده بودم، ناگاه هاتفی ندا کرد: ای ابو قحافه! مزن جانوری را که اطاعت تو نمی کند، مگر نمی بینی که کوهها و دریاها و درختان و هر مخلوقی به غیر از آدمیان سجده کرده اند برای پروردگار خود به شکر آنکه سه ماه گذشته است بر پیغمبر امّی در شکم مادر و بزودی او را خواهی دید، وای بر بت پرستان از شمشیر او و شمشیر اصحاب او.

و چون چهار ماه گذشت زاهدی بود در راه طایف که او را حبیب می گفتند از صومعه خود روانه مکه شد که یکی از دوستان خود را ببیند، در اثنای راه به طفلی رسید که به سجده افتاده بود و هرچند او را برمی داشتند باز به سجده می رفت، پس حبیب او را برداشت و صدای هاتفی را شنید که: دست از او بردار که سجده شکر پروردگار می کند که بر پیغمبر پسندیده برگزیده چهار ماه گذشت.

و چون پنج ماه گذشت و حبیب به صومعه خود برگشت صومعه خود را دید که در حرکت است و قرار نمی گیرد و بر محراب او و محاریب جمیع ارباب صوامع نوشته بود: ای

حیاه القلوب، ج 3، ص: 148

اهل بیع و صوامع! ایمان آورید به

خدا و رسول او محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که نزدیک شد بیرون آمدن او، پس خوشا حال کسی که به او ایمان آورد و وای بر کسی که به او کافر شود، پس حبیب گفت: قبول کردم و ایمان آوردم و انکار او نمی کنم.

و چون شش ماه گذشت اهل مدینه و اهل یمن رفتند بسوی عیدگاه خود و رسم ایشان آن بود که در هر سال چند مرتبه می رفتند نزد درخت عظیمی که آن را «ذات انواط» می گفتند می خوردند و می آشامیدند و شادی می کردند و آن درخت را می پرستیدند، پس چون نزد آن درخت جمع شدند صدای عظیمی از آن درخت شنیدند که: ای اهل یمن و اهل یمامه و بت پرستان جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً «1» ای گروه اهل باطل! رسید به شما وقت هلاک و تلف شما، پس بترسیدند و بسرعت به خانه های خود برگردیدند.

و چون هفت ماه گذشت سواد بن قارب به خدمت عبد المطّلب آمد و گفت: دیشب میان خواب و بیداری دیدم که درهای آسمان گشوده شد و ملائکه فرود آمدند بسوی زمین و گفتند: زینت کنید زمین را که نزدیک شد بیرون آمدن محمد پسرزاده عبد المطّلب رسول خدا بسوی کافه خلق، صاحب شمشیر قاطع و تیر نافذ، من گفتم: کیست آن؟ گفتند:

محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف.

عبد المطّلب گفت: این خواب را پنهان کن.

پس چون هشت ماه گذشت در دریای اعظم ماهی هست که او را «طینوسا» می گویند، راست شد و بر دم خود ایستاد و دریا را به موج آورد، پس ملکی او

را صدا زد که: قرار گیر ای ماهی که دریاها را به شور آوردی.

آن ماهی به سخن آمد و گفت: پروردگار من روزی که مرا خلق کرد گفت: هرگاه محمد بن عبد اللّه را خلق کنم برای او و امّت او دعا کنم و اکنون شنیدم که ملائکه بعضی بعضی را بشارت می دادند، پس به این سبب به حرکت آمدم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 149

پس ملک او را ندا کرد که: قرار گیر و دعا کن.

و چون نه ماه گذشت حق تعالی به ملائکه هر آسمان وحی نمود که: فرو روید بسوی زمین، ده هزار ملک نازل شدند و به دست هر ملک قندیلی از نور بود روشنی می داد بی روغن و بر هر قندیلی نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر دور کعبه معظمه ایستادند و می گفتند: این نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است. و در همه این احوال عبد المطّلب مطّلع می شد و امر به کتمان می نمود و در تمام آن ماه کواکب آسمان در اضطراب بودند و شهب از آسمان و هوا می ریخت.

و چون نه ماه تمام شد آمنه به مادر خود «بره» گفت: ای مادر! می خواهم داخل حجره شوم و بر مصیبت شوهر خود قدری بگریم و آبی بر آتش جانسوز خود بریزم، می خواهم کسی به نزد من نیاید.

بره گفت: ای دختر! بر چنین شوهری گریستن روا است و منع کردن از نوحه در چنین مصیبتی عین جفا است؛ پس آمنه داخل حجره شد و شمعی افروخت و به شعله های آه جانکاه سقف خانه را سوخت، ناگاه او را در این حال درد زائیدن گرفت

و برجست که در را بگشاید، هرچند جهد کرد در گشوده نشد پس برگشت و نشست و از تنهائی وحشت عظیم بر او مستولی گشت، ناگاه دید که سقف خانه شکافته شد و چهار حوریّه فرود آمدند که حجره از نور روی ایشان روشن شد و به آمنه گفتند: مترس بر تو باکی نیست ما آمده ایم تو را خدمت کنیم و از تنهائی دلگیر مباش؛ و آن حوریان یکی در جانب راست او نشست و یکی در جانب چپ و سوم در پیش رو و چهارم در پشت سر، پس آمنه مدهوش شد و چون به هوش آمد دید حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در زیر دامانش به سجده درآمده و پیشانی نورانی بر زمین نهاده و انگشتان شهادت را برداشته «لا اله الّا اللّه» می گوید، و این ولادت با سعادت در شب جمعه بود نزدیک طلوع صبح در هفدهم ماه ربیع الاول و در آن وقت هفت هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات آدم علیه السّلام گذشته بود، و به روایتی نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز.

آمنه مشاهده کرد آن حضرت را طاهر و مطهر و سرمه کشیده و نوری از روی مبارکش

حیاه القلوب، ج 3، ص: 150

ساطع گردید و سقف را بشکافت، و در آن نور آمنه هر منظر رفیع و هر قصر منیع که در حرم و اطراف جهان بود دید و برقی ساطع گردید و به آن برق هر خانه که خدا می دانست که اهل او ایمان خواهند آورد روشن گردید و هر بت که در مشرق

و مغرب عالم بود بر رو درافتادند.

و چون ابلیس این وقایع غریبه را مشاهده نمود اولاد خود را جمع کرد و خاک بر سر ریخت و گفت: تا مخلوق شده بودم به چنین مصیبتی گرفتار نشده بودم، در این شب فرزندی متولد شد که او را محمد بن عبد اللّه می گویند، باطل خواهد کرد عبادت بتها را و مردم را بسوی یگانه پرستی خدا دعوت خواهد نمود؛ پس اولادش نیز خاک مذلت بر سر ریختند و همه به دریای چهارم گریختند و چهل روز گریستند.

پس آن حوریان، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در جامه های بهشت پیچیدند و بسوی بهشت برگشتند و ملائکه را بشارت ولادت آن حضرت دادند.

پس جبرئیل و میکائیل علیهما السّلام از آسمان فرود آمدند و به صورت دو جوان داخل حجره آمنه شدند و جبرئیل طشتی از طلا و میکائیل ابریقی از عقیق در دست داشتند و جبرئیل حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در دست گرفت و میکائیل آب ریخت تا آن حضرت را غسل دادند، پس جبرئیل گفت: ای آمنه! ما او را برای تطهیر از نجاست غسل نمی دهیم او طاهر و مطهر است بلکه برای زیادتی نور و صفا او را غسل دادیم، پس آن حضرت را به عطرهای بهشت معطر گردانیدند، ناگاه صداهای بسیار و اصوات مختلفه از در حجره مقدسه بلند شد و جبرئیل گفت که: ملائکه هفت آسمان آمده اند که بر پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سلام کنند، پس آن حجره به قدرت حق تعالی وسیع شد و فوج فوج ملائکه داخل می شدند

و می گفتند: السلام علیک یا محمد، السلام علیک یا محمود، السلام علیک یا احمد، السلام علیک یا حامد.

پس چون ثلث شب گذشت حق تعالی جبرئیل را امر فرمود که چهار علم از بهشت به زمین آورد، و علم سبز را بر کوه قاف نصب کرد و بر آن علم به سفیدی دو سطر نوشته بود «لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه»؛ و علم دوم را بر کوه ابو قبیس نصب کرد و آن علم دو شقه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 151

داشت و بر یک شقه نوشته بود «لا اله الّا اللّه» و بر شق دیگر نقش کرده بودند «لا دین الّا دین محمّد بن عبد اللّه»؛ و علم سوم را بر بام کعبه زد و بر آن نوشته بودند «طوبی لمن آمن باللّه و بمحمّد و الویل لمن کفر به و ردّ علیه حرفا ممّا یأتی به من عند ربّه»؛ و علم چهارم را بر بیت المقدس زد و بر آن نوشته بودند «لا غالب الّا اللّه و النّصر للّه و لمحمّد».

و ملکی بر کوه ابو قبیس ندا کرد: ای اهل مکه! ایمان بیاورید به خدا و پیغمبر او و ایمان بیاورید به نوری که فرستاده ایم؛ و حق تعالی ابری فرستاد بر بالای کعبه که زعفران و مشک و عنبر نثار کرد، و بتها از کعبه بیرون رفتند به جانب حجر و بر رو درافتادند، و جبرئیل قندیل سرخی آورد و در کعبه آویخت که بی روغن روشنی می بخشید، و از جبین انور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برقی ساطع گردید و در هوا بلند شد تا به آسمان رسید و هیچ

منظر و خانه ای از اهل ایمان نماند مگر آنکه آن نور در آن داخل شد، و در آن شب در هر تورات و انجیل و زبور که در عالم بود در زیر نام شریف آن حضرت که در آن کتابها بود قطره خونی ظاهر شد زیرا آن حضرت پیغمبر شمشیر است و در هر دیر و صومعه ای که بود در آن شب بر محرابش نوشته شده بود: بدانید که پیغمبر امّی متولد شد.

پس آمنه در را گشود و بیرون آمد و غرایبی که مشاهده نموده بود برای پدر و مادر خود نقل کرد، و چون عبد المطلب را بشارت دادند و به نزد آن حضرت آمد دید که به زبان فصیح تقدیس و تسبیح حق تعالی می نماید، پس حق تعالی خیمه ای از دیبای سفید بهشت فرستاد که بر آن نوشته بود: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِنَّا أَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً. وَ داعِیاً إِلَی اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِیراً «1» و تا چهل روز ماند پس شخصی دست چرب بر آن مالید و به آن سبب بالا رفت و اگر چنین نمی کردند تا روز قیامت می ماند.

و چون رؤسای قریش و بنی هاشم آن خیمه دیبا و بیرون آمدن بتها و نثار زعفران و مشک و عنبر و برق لامع و نور ساطع و اصوات غریبه و سایر امور عجیبه را مشاهده

حیاه القلوب، ج 3، ص: 152

و استماع نمودند به نزد حبیب راهب رفتند و شمه ای از آن معجزات را ذکر کردند؛ حبیب گفت: می دانید که دین من دین شما نیست اگر می خواهید از من قبول کنید و اگر نمی خواهید قبول مکنید، آنچه

حقّ است می گویم، نیست این علامتها مگر علامت پیغمبری که در این زودی مبعوث خواهد شد و ما در همه کتابهای خدا وصف او را خوانده ایم و اوست که باطل خواهد کرد عبادت بتها را و خواهد خواند مردم را بسوی پرستیدن خداوند یکتا و جمیع پادشاهان و جباران دنیا برای او خاضع خواهند شد، پس وای بر اهل کفر و طغیان از شمشیر و نیزه و تیر او، پس هرکه به او ایمان آورد نجات یابد و هرکه به او کافر شود هلاک گردد.

و در روز دوم حضرت عبد المطّلب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را برداشت و بسوی کعبه آورد و چون داخل کعبه شد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: «بسم اللّه و باللّه» پس کعبه به قدرت الهی به سخن آمد و گفت: «السلام علیک یا محمد و رحمه اللّه و برکاته» و صدای هاتفی آمد که جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً.

و در روز سوم عبد المطّلب گهواره ای خرید از خیزران سیاه که مشبّک کرده بودند از عاج و مرصّع ساخته بودند از طلای سرخ و جواهر گرانبها و پرده ای از دیبای سفید مطرّز به طلا بر روی آن افکند و عقدی از مروارید و الوان جواهر بر گهواره آویخت به عادت مقرر که اطفال بازی می کنند، و هرگاه آن حضرت از خواب بیدار می شد به آن دانه ها تسبیح حق تعالی می گفت.

و در روز چهارم سواد بن قارب به نزد عبد المطّلب آمد در وقتی که نزدیک کعبه مشرّفه نشسته بود و اکابر قریش و بنی هاشم بر دور

او احاطه کرده بودند و گفت: شنیده ام که پسری برای عبد اللّه متولد شده است و عجایب بسیار از او ظاهر گردیده است، می خواهم بسوی او نظری بکنم؛ و سواد به وفور علم در میان عرب مشهور بود و بر سخن او اعتماد عظیم داشتند، پس با عبد المطّلب به خانه آمنه آمد و از احوال آن حضرت سؤال کرد گفتند: در مهد استراحت خوابیده است، چون داخل شد و پرده را از روی گهواره گشودند برقی از روی مبارکش ساطع شد که سقف را شکافت پس عبد المطّلب و سواد از وفور نور

حیاه القلوب، ج 3، ص: 153

آستینها را بر دیده های خود گذاشتند، پس سواد بی تابانه بر پای آن شفیع روز معاد افتاد و با عبد المطّلب گفت که: تو را بر خود گواه می گیرم که ایمان آوردم به این پسر و به آنچه خواهد آورد از جانب خالق بشر، پس روی مبارک آن حضرت را بوسید و بیرون آمد.

پس چون یک ماه از ولادت آن حضرت گذشت هرکه آن حضرت را می دید گمان طفل یک ساله می کرد و از گهواره اش پیوسته صدای تسبیح و تقدیس و تحمید و ستایش حق تعالی می شنیدند.

و چون دو ماه گذشت پدر آمنه وفات یافت «1».

مؤلف کتاب انوار روایت کرده است که: پیش از ولادت حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کاهنان و ساحران و شیاطین و متمردان طغیان عظیم داشتند و عجایب از ایشان به ظهور می آمد و اخبار به امور غریبه می نمودند و شیاطین از آسمانها سخنان می شنیدند و به کاهنان می رسانیدند، و در زمین یمامه دو کاهن مشهور بودند که بر همه

عالم زیادتی داشتند: یکی ربیعه بن مازن بود که او را سطیح می گفتند و از همه کاهنان اعلم بود، و دیگری وشق بن واهله یمنی بود؛ و سطیح خلقتی غریب داشت و حق تعالی او را خلق کرده بود گوشتی بی استخوان و در غیر سرش استخوان نبود و او را مانند جامه بر هم می پیچیدند و چون او را پهن می کردند بر روی حصیری یا سلّه می افکندند و در شب خواب نمی کرد مگر اندکی و پیوسته به اطراف آسمان نظر می کرد و چون پادشاهان او را می طلبیدند بر روی سلّه او را گذاشته نقل می کردند و او از بواطن و اسرار ایشان خبر می داد و امور آینده به ایشان می گفت و چنان بر پشت افتاده بود و به غیر چشم و زبانش چیزی از او حرکت نمی کرد؛ پس شبی چنین خوابیده بود و به اطراف آسمان نظر می کرد ناگاه برقی را دید که لامع گردید و اطراف جهان را احاطه کرد پس کواکب را دید که مشتعل گردیده اند و دودی از آنها ساطع شد و فرو ریختند و بر یکدیگر می خوردند و به زمین فرو می رفتند، پس او را از مشاهده این احوال غریبه دهشتی عظیم عارض شد و چون شب شد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 154

امر کرد غلامان خود را که او را برداشتند و بر قله کوه بلندی گذاشتند و به اطراف آسمان می نگریست ناگاه دید که نوری عظیم ساطع گردید و بر همه انوار غالب شد و به اقطار آسمان احاطه کرد و آفاق جهان را پر کرد، پس به غلامان خود گفت که: مرا به زیر برید که عقلم حیران شد به

سبب مشاهده این انوار و چنان می یابم که رحلت من نزدیک شده است و امر عظیمی بزودی واقع خواهد شد و چنین گمان می برم که خروج پیغمبر هاشمی نزدیک باشد؛ و چون صبح طالع شد خویشان و قوم خود را گرد آورد و گفت: امر عظیمی می بینم و آثار غریبه مشاهده می نمایم و می خواهم استعلام این اسرار از کاهنان هر دیار بکنم.

پس به هر شهر نامه ها نوشت و از آن جمله نامه ای به وشق نوشت و او در جواب نوشت که: آنچه تو مشاهده کرده ای من نیز دیدم و عن قریب اثر آن ظاهر خواهد شد؛ و نامه ای نیز به زرقا نوشت که ملکه یمن «1» و اعلم کاهنان آن دیار بود و به کهانت و سحر بر اهل دیار خود غالب شده بود و دیده بسیار تندی داشت که از سه روز راه می دید چنانکه کسی نزدیک خود را ببیند و اگر کسی از دشمنانش اراده جدال و قتال با او داشت چند روز پیشتر قوم خود را خبر می کرد که فلان دشمن اراده شما دارد و ایشان تدبیر دفع او می کردند، پس سطیح نامه را به صبیح غلام خود داد و بسوی زرقا فرستاد و چون به سه روزه یمن رسید زرقا او را دید و به قوم خود گفت که: سواره ای می آید که میان عمامه اش نامه ای می نماید، و بعد از سه روز که صبیح داخل شد و نامه را به زرقا داد او گفت: خبری قبیح آورده است صبیح از جانب سطیح و سؤال می نماید از نور ساطع و روشنی لامع، بحقّ پروردگار کعبه که این علامت نزدیک شدن آجال و یتیم شدن

اطفال است و از فرزندان عبد مناف محمد پیغمبر بهم خواهد رسید بی خلاف.

پس در جواب نوشت: آیات و علامات پیغمبر هاشمی است آنچه نوشته ای، چون نامه مرا بخوانی از خواب غفلت بیدار شو و از تقصیر حذر نما و بزودی سفر کن به جانب مکه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 155

که من نیز متوجه آن صوب می شوم شاید یکدیگر را آنجا ملاقات کنیم و حقیقت این امر را معلوم کنیم، اگر بوجود آمده باشد شاید چاره ای در هلاک او بکنیم و پیش از آنکه نور او مشتعل گردد خاموش گردانیم.

چون نامه به سطیح رسید و بر مضمون آن مطّلع گردید به آواز بلند گریست و در ساعت متوجه مکه معظمه گردید و با قوم خود گفت که: من می روم بسوی آتش افروخته اگر آن را خاموش توانستم کرد بسوی شما برمی گردم و الّا شما را وداع می کنم و به شام ملحق می شوم تا در آنجا بمیرم؛ چون به مکه رسید ابو جهل و شیبه و عتبه و عاص بن وایل با گروهی از قریش به استقبال او آمدند و گفتند: ای سطیح! نیامده ای مگر برای امر عظیمی، اگر حاجتی داری برآورده خواهد شد.

سطیح گفت: خدا برکت دهد شما را مرا بسوی شما حاجتی نیست، آمده ام خبر دهم شما را به آنچه گذشته است و بعد از این خواهد شد به الهام حق تعالی، کجایند آنها که مقدّم بودند در عهد و پیوسته بودند مستحقّ ستایش و حمد یعنی فرزندان عبد مناف؟ آمده ام که مژده دهم ایشان را به بشیر نذیر و ماه منیر که نزدیک شده است ظهور انوار او، کجاست عبد المطّلب و شیران اولاد او؟

و

چون گروه قریش این سخنان را شنیدند ایشان را خوش نیامد و پراکنده شدند، پس حضرت ابو طالب و سایر اولاد عبد المطّلب به نزد او آمدند در هنگامی که نزدیک کعبه نشسته بود و گفتند: ما اول نسب خود را به او نمی گوئیم تا علم او را بیازمائیم، و ابو طالب شمشیر و نیزه خود را به غلام سطیح داد به هدیه و پیش از آنکه غلام سطیح را اعلام نماید به نزد او آمد و بر او تحیت فرستاد و سلام کرد پس سطیح گفت: بر شما باد سلام و گوارا باد شما را انعام، شما از کدام گروه عربید؟

ابو طالب توریه نمود و گفت: مائیم از گروه بنی جمح.

سطیح گفت: ای بزرگ! نزد من بیا و دست خود را بر روی من بگذار؛ چون ابو طالب دست بر رویش گذارد گفت: بحقّ خداوند دانای اسرار و پنهان از ابصار و آمرزنده خطاها و کشف کننده بلاها سوگند می خورم که توئی صاحب عهود رفیعه و اخلاق منیعه و توئی که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 156

داده ای به غلام من به رسم هدیه نیزه خطی و شمشیر هندی بدرستی که شمائید بهترین برایا و بهم خواهد رسید از تو و برادرت شریفترین ذرّیّتها بدرستی که تو و آنها که با تواند از نسل هاشمید که بهترین اخیار بود و توئی بی شک عمّ پیغمبر مختار که وصف کرده اند او را در کتب و اخبار نسب خود را از من مپوشان که من نیک می شناسم تو را و نسب تو را.

پس ابو طالب متعجب شد از سخنان او و گفت: ای شیخ! راست گفتی و خصلتها را نیکو

بیان کردی، می خواهم ما را خبر دهی به آنچه در زمان ما خواهد شد و بر ما جاری خواهد گردید.

سطیح گفت: سوگند یاد می کنم بخداوند دائم و ابد و بلند کننده آسمان بی عمد و یگانه یکتای صمد که از عبد اللّه بزودی فرزندی بهم رسد که مردم را هدایت کند به رشد و صلاح و خیر و احسان و باطل کند بتان را و هلاک گرداند بت پرستان را، و یاری نماید او را بر این امور یاوری که پسر عمّ او باشد و صاحب صولتها و حمله ها باشد و به تیغ آبدار دمار از کافران روزگار برآورد و شک نیست که تو پدر او خواهی بود ای ابو طالب.

پس بنی هاشم گفتند که: می خواهیم این پیغمبر را برای ما وصف کنی و نعتهای او را بیان نمائی.

سطیح گفت: بشنوید از من سخن صحیح، بزودی ظاهر گردد شخصی نبیل که رسول باشد از جانب خداوند جلیل و زبان سطیح از وصف او کلیل است و او مردی است نه بسیار کوتاه نه بسیار بلند با قامتی ارجمند و آن سرور سرش مدوّر باشد و در میان دو کتفش علامتی باشد و عمامه بر سر گذارد و پیغمبری او تا قیامت مستمر باشد و سید و بزرگ اهل تهامه گردد و در تاریکیها نور از روی انورش ساطع باشد و چون تبسّم نماید از نور دندانهایش جهان روشن گردد و کسی به نیکوئی خلق و خلق او بر زمین راه نرفته است، شیرین زبان و خوش بیان باشد و در زهد و تقوی و خشوع و عبادت نظیر خود نداشته باشد و تکبر و تجبر ننماید، اگر

سخن گوید درست گوید و اگر از او سؤال کنند به راستی جواب گوید، ولادتش پاکیزه و از شبهه و فساد نسب منزّه باشد و رحمت عالمیان باشد و به نور او جهان روشن گردد و به مؤمنان رءوف و بر اصحاب خود مهربان و عطوف

حیاه القلوب، ج 3، ص: 157

و نامش در تورات و انجیل معروف باشد و فریاد رس هر مضطرّ ملهوف و به کرامتها موصوف باشد، نامش در آسمان احمد و در زمین محمد است.

ابو طالب گفت: ای سطیح! آن شخص را که ذکر کردی کی معین و یاور او خواهد بود؟

وصفش را برای ما بیان کن.

گفت: او سیدی است بزرگوار و شیری است شیر شکار و پیشوائی است نیکو کردار و انتقام کشنده ای است از کفّار، مشرکان را کاسهای زهر مرگ چشاند و حمله های او زهره شیران را آب گرداند و پیوسته در جنگها به یاد پروردگار خود باشد و برای محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وزیر باشد و بعد از او در امّتش امیر باشد، نامش در تورات «بریا» و در انجیل «الیا» و نزد قومش «علی» باشد؛ پس لحظه ای سر در گریبان خاموشی فرو برد و در بحر تفکر غوطه خورد پس به جانب ابو طالب علیه السّلام ملتفت شد و گفت: ای سید بزرگوار! دست مبارکت را بار دیگر بر روی من گذار، چون ابو طالب دست بر رویش گذاشت آهی دردناک کشید و ناله کرد و گفت: ای ابو طالب! دست برادر خود عبد اللّه را بگیر که سعادت شما هویدا است و بشارت باد شما را به بلندی مکان و مجد و رفعت شأن

که آن دو شاخه کرامت از درخت شما خواهد روئید، محمد از برادر توست و علی از تو.

پس ابو طالب شاد شد، و این خبرها در میان اهل مکه شایع گردید پس ابو جهل گفت که: این اول بلیّه ای است که از بنی هاشم به ما نازل شد و شنیدید خبرهای سطیح را در باب فرزند عبد اللّه و ابو طالب که دینهای ما را فاسد خواهند کرد.

پس ابو طالب ایستاد و به آواز بلند گفت: ای گروه قریش! بگردانید از دلهای خود طیش را و انکار منمائید آنچه را شنیدید از سطیح، زیرا مائیم معدن کرامت و شرف و هر کرامت در مکه از ما ظاهر گردیده است و آنچه سطیح گفت علاماتش هویدا شده است، بزودی آنچه گفت به ظهور خواهد رسید به رغم انف هرکه نتواند دید.

ابو طالب سطیح را به خانه برد و او را اعزاز و اکرام تمام نمود و ابو جهل نایره حسد در کانون سینه اش مشتعل گردید و شرر شرارت و فتنه برانگیخت و گروهی از اهل فساد در اثاره فتنه و اظهار عصبیت و انکار با او یار شدند، و چون خبر به ابو طالب رسید به جانب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 158

ابطح خرامید و به وعد و وعید اجتماع اهل فساد را به تفرق مبدل گردانید و ایشان را به نزد کعبه حاضر نمود، پس منبه «1» بن الحجاج برخاست و گفت: ای ابو طالب! ما را در تقدّم و مزید رفعت و عزت و شرف شما شکی نیست وصیت جلالت و نجابت و هدایت شما آفاق جهان را پر کرده است و لیکن از کیاست تو

عجب دارم که بر گفته کاهنی اعتماد نمائی، مگر نمی دانی که ایشان مظهر اکاذیب شیطان و مصدر کذب و افترا و بهتانند، بار دیگر او را حاضر گردان که او را بر محکّ امتحان کشیم شاید که از شواهد و علامات صدق یا کذب او امری ظاهر گردد که موجب ارتفاع اختلاج شکوک از سینه ها گردد، پس ابو طالب فرمان داد که بار دیگر سطیح را حاضر ساختند و چون او را بر زمین گذاشتند به آواز بلند فریاد کرد: ای گروه قریش! این چه تشویش و اختلاف و تکذیب و ارتجاف است که از شما می بینم و می شنوم در باب آنچه من اظهار کردم از ظهور پیغمبر صاحب برهان و شکننده اوثان و ذلیل کننده کاهنان؟! و اللّه که ما شاد نیستیم به ظهور او زیرا که نزد ولادت او کهانت باطل خواهد شد و در آن وقت سطیح را در زندگانی خیری نخواهد بود و آرزوی مردن خواهد کرد، اگر خواهید که راستی گفتار من بر شما ظاهر گردد مادران و زنان خود را حاضر گردانید تا من امور عجیبه را بر شما ظاهر گردانم.

گفتند: مگر تو غیب می دانی؟

گفت: نه؛ و لیکن مصاحبی از جن دارم که از ملائکه سخنان می شنود و مرا خبر می دهد، پس جمیع زنان مکه را در مسجد حاضر کردند به غیر از آمنه و فاطمه بنت اسد که عبد اللّه و ابو طالب ایشان را مانع شدند، و چون حاضر شدند سطیح گفت: مردان از زنان جدا شوند و زنان نزدیک من آیند، چون زنان نزدیک او رفتند نظر کرد بسوی ایشان خاموش شد.

گفتند: چرا سخن نمی گوئی؟

سطیح نظر

بسوی آسمان کرد و گفت: سوگند می خورم به حرمت حرمین که دو تا از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 159

زنان خود را حاضر نکرده اید که یکی حامله است به فرزندی که هدایت خواهد کرد مردم را به راه رشاد و خیر و سداد و نامش محمد است، و دیگری حامله خواهد شد به پادشاه مؤمنان و سید اوصیای پیغمبران و وارث علوم انبیا و مرسلان.

چون آمنه و فاطمه حاضر شدند سطیح در میان زنان اشاره کرد بسوی آمنه و به آواز بلند فریاد کرد و گریست که: ای صاحبان شرف! و اللّه این است حامله به پیغمبر برگزیده و رسول پسندیده، پس آمنه را پیش طلبید و گفت: آیا تو حامله نیستی؟

گفت: بلی.

سطیح گفت: اکنون یقینم به گفته خود زیاد شد، این است بهترین زنان عرب و عجم و حامله است به بهترین امم و هلاک کننده هر صنم، وای بر عرب از او، بتحقیق که ظهورش نزدیک شده است و نورش هویدا گردیده است گویا می بینم مخالفانش را کشته و در خاک افتاده، خوشا حال کسی که تصدیق نماید به پیغمبری او و ایمان آورد به رسالت او که ملک و سلطنت او طول و عرض زمین را فرو خواهد گرفت.

پس به جانب فاطمه ملتفت شد و نعره ای زد و بیهوش شد، و چون به هوش آمد بسیار گریست و به آواز بلند گفت: این است و اللّه فاطمه دختر اسد مادر امامی که بتها را بشکند و امیری که شجاعان را بر خاک هلاک افکند و در عقلش هیچ گونه خفّت نباشد، و هیچ دلیری تاب مقاومت او نیارد، اوست فارس یکتا و شیر خدا

و مسمّی به امیر المؤمنین علی پسر عمّ خاتم انبیاء، آه آه دیده ام چه شجاعان و دلیران را بر خاک افتاده می بیند.

چون قریش این سخنان از سطیح شنیدند شمشیرها از غلاف کشیدند و رو بر او دویدند، و بنی هاشم به حمایت او تیغها برهنه کردند، و ابو جهل ندا کرد: راه دهید که من این کاهن را به قتل رسانم و آتش سینه خود را به خون او فرونشانم.

پس ابو طالب شمشیری به جانب او انداخت و سرش را مجروح کرد، خون بر روی نحسش جاری شد، و ابو جهل ندا کرد که: ای سرکرده های قبایل! این عار را بر خود مپسندید و سطیح و آمنه و فاطمه را بکشید تا از شرّ آنچه این کاهن می گوید ایمن گردید.

پس همه قریش بر سطیح حمله آوردند و بنی هاشم تاب مقاومت ایشان نداشتند

حیاه القلوب، ج 3، ص: 160

و غبار فتنه بلند شد و زنان پناه به کعبه بردند و صداها بلند شد؛ و مروی است از آمنه که گفت: چون شمشیرها را دیدم بسیار ترسیدم ناگاه فرزندی که در شکم من بود به حرکت آمد و صدائی از او ظاهر گردید و مقارن این حال صیحه ای عظیم از هوا ظاهر شد که عقلها از آشیان بدنها پرواز کرد، مردان و زنان همه بیهوش شدند و بر رو در افتادند، پس نظر کردم به جانب آسمان و دیدم که درهای آسمان گشوده شده است و سواری حربه ای از آتش در دست دارد و به آواز بلند می گوید که: شما را راهی نیست به ضرر رسانیدن به رسول خدا و منم برادر او جبرئیل، پس در آن وقت

خوف من به ایمنی مبدل گردید و همه به خانه های خود برگشتیم.

و ابو طالب دست عبد اللّه را گرفت و در پناه کعبه معظمه نشستند، پس منبه بن الحجاج به نزد ابو طالب آمد و گفت: بحمد اللّه عزت و شرف و غلبه شما بر عالمیان ظاهر گردید و لیکن از تو التماس دارم که سطیح را از قریش دور گردانی و نائره فتنه را فرونشانی.

ابو طالب التماس او را قبول نمود و به نزد سطیح آمد و از او معذرت طلبید و حقیقت حال را به او گفت، سطیح گفت: ای ابو طالب! من می روم و التماس دارم که چون آن پیغمبر بشیر نذیر ظاهر شود سلام بسیار از من به او برسانی و بگوئی که او بشارت داد به ظهور تو و قوم تو او را تکذیب کردند و از جوار تو او را دور کردند، و در این زودی زنی خواهد آمد بسوی شما که تصدیق بشارت مرا نماید و زیاده از آنچه من اظهار کردم اظهار نماید.

پس سطیح را بر شتری بستند و روانه شد و بنی هاشم به مشایعت او از مکه بیرون رفتند و در اثنای راه راحله ای نمایان شد که زنی بر آن سوار بود و بسرعت می آمد، سطیح گفت:

ای سادات مکه! آمد به سوی شما داهیه کبری یعنی زرقاء یمنی.

پس در این سخن بودند که زرقا رسید و به آواز بلند گفت: ای گروه قریش! بر شما باد سلام بسیار و به شما معمور باد هر دیار، بدرستی که ترک وطن خود کرده ام و بسوی مأمن شما آمده ام برای آنکه خبر دهم شما را از امری چند

که نزدیک شده است ظهور آنها و بزودی ظاهر گردد در بلاد شما امری چند بسیار عجیب؛ و شعری چند ادا نمود که دلالت می کرد بر حقیقت آنچه سطیح ایشان را خبر داده بود، پس گفت: آمده ام شما را بشارت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 161

دهم و حذر فرمایم و آنچه شما را به آن مژده دهم برای من وبال است.

عتبه گفت: این چه سخنان وحشت انگیز است که از تو ظاهر می شود، ما را و خود را وعید می نمائی به هلاک و استیصال؟

زرقا گفت: ای ابو الولید! بحقّ خداوندی که بر صراط خلایق را در کمین خواهد بود سوگند می خورم که از این وادی پیغمبری مبعوث خواهد شد که می خواند مردم را بسوی رشاد و سداد و نهی نماید از فساد، پیوسته نور دور روی او گردد و نام او (محمد) باشد و گویا می بینم که بعد از ولادت او فرزندی متولد شود که مساعد و یاور او باشد و در حسب و نسب به او نزدیک باشد و اقران خود را هلاک گرداند و شجاعان جهان را بر زمین افکند، دلیر باشد در معرکه ها و شیری باشد در میدانها، او را ساعدی باشد قوی و دلی باشد جری و نام اوست امیر المؤمنین علی، آه آه از روزی که او را ببینم و زهی مصیبت مرا از وقتی که با او در یکسو نشینم؛ پس شعری چند از روی تحسّر ادا نمود و گفت: هیهات، جزع کردن چه سود بخشد در امری که البته آمدنی است، سوگند می خورم به آفریننده شمس و قمر و آنکه بسوی اوست بازگشت جمیع بشر که راست گفته است سطیح در

آنچه به شما گفته است از خبر نصیح.

پس نظر تندی بسوی ابو طالب و عبد اللّه افکند (و عبد اللّه را پیشتر دیده بود و می شناخت زیرا که عبد اللّه در سالی به یمن رفته بود پیش از آنکه آمنه را به عقد خود درآورد و نور رسالت از جبین او مفارقت نماید و در قصری از قصور یمن نزول فرموده بود، چون زرقا را نظر بر آن صدف گوهر نبوّت افتاد از آرزوی لقای کریم او دل از دست داد و کیسه زری برگرفته از غرفه خود فرود آمد و بسوی عبد اللّه شتافت و سلام کرد و پرسید که: تو از کدام قبیله از قبایل عربی که از تو خوش روتر هرگز ندیده ام؟ گفت: منم عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف سید اشراف و اطعام کننده اضیاف، زرقا گفت: ای سید من! آیا تواند بود که یک جماع با من بکنی و این کیسه زر را بگیری و صد شتر با بار خرما و روغن به تو دهم؟ عبد اللّه گفت: دور شو از من چه بسیار قبیح است نزد من صورت تو مگر نمی دانی که ما گروهی هستیم که مرتکب گناه نمی شویم، و شمشیر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 162

خود را از غلاف کشیده بر او حمله کرد، زرقا گریخت و خایب برگشت، در آن حال عبد المطّلب داخل شد و چون شمشیر برهنه در دست عبد اللّه دید و حقیقت واقعه را از او پرسید و نقل کرد عبد المطلب گفت: ای فرزند! آن زن که تو وصف او می نمائی زرقای یمنی است و چون نور نبوّت را در جبین

تو دیده شناخته است و خواست که آن نور را از تو بگیرد، الحمد للّه که خدا تو را از شرّ او حفظ نمود) و چون در مکه زرقا عبد اللّه را دید شناخت و دانست که زن خواسته است و آن نور از او به دیگری منتقل شده است گفت که:

تو آن نیستی که در یمن دیدم؟

گفت: بلی.

زرقا گفت: چه شد آن نور که در جبین تو بود؟

گفت: در شکم زوجه طاهره من آمنه است.

زرقا گفت: شک نیست که چنین کسی می باید که محلّ چنان نوری گردد؛ پس صدا بلند کرد که: ای صاحبان عزت و مراتب! وقت ظهور آنچه می گویم نزدیک است و امر شدنی را چاره نمی توان کرد، امروز به آخر رسید متفرق شوید و فردا نزد من حاضر شوید تا شما را به حقیقت آثار مطّلع گردانم.

و چون ایشان متفرق شدند و نیمی از شب گذشت زرقا به نزد سطیح رفت و گفت:

علامات و آثار ظهور آن انوار را مشاهده کردم و وقت نزدیک شده است در این باب چه مصلحت می دانی؟

سطیح گفت: عمر من به آخر رسیده است و من به جانب شام می روم و در آن دیار می مانم تا مرگ مرا در رسد، زیرا که می دانم که هرکه سعی کند در اطفای آن نور البته منکوب و مقهور می شود، و تو را نیز نصیحت می نمایم که متعرض دفع آمنه نگردی که پروردگار آسمانها و زمین نگهدار اوست، و اگر از من قبول نصیحت نمی کنی دست از من بردار که من در این امر با تو موافقت نمی کنم.

و چون صبح طالع شد زرقا بسوی بنی هاشم آمد و سلام کرد

بر ایشان و گفت: محفلها همه به شما روشن خواهد شد در هنگامی که ظاهر شود در میان شما کسی که تورات

حیاه القلوب، ج 3، ص: 163

و انجیل و زبور و فرقان از وصف او مشحون است، وای بر کسی که با او دشمنی کند و خوشا حال کسی که او را متابعت نماید.

پس بنی هاشم شاد شدند و ابو طالب به زرقا گفت: اگر حاجتی به ما داری بگو که حاجت تو برآورده است.

گفت: مالی از شما نمی خواهم و اعتباری از شما توقع ندارم و لیکن می خواهم که آمنه را به من بنمائید که از او تحقیق کنم شواهد اخباری را که برای شما ذکر کردم؛ و چون ابو طالب او را به خانه آمنه برد و نظر او بر آمنه افتاد پایش از رفتار ماند و زبانش لال شد و به ظاهر اظهار شادی نمود و باز خبرها از آن مولود مبارک داد و بیرون آمد و در اندیشه بود که حیله ای برای هلاک آمنه برانگیزد، پس با زنی از قبیله خزرج که او را «تکنا» می گفتند و مشاطه آمنه و سایر زنان بنی هاشم بود طرح آشنائی افکند و در شب و روز با او می بود تا آنکه در شبی از شبها تکنا بیدار شد دید که شخصی نزدیک سر زرقا نشسته است و با او سخن می گوید و از جمله سخنان او این بود که: کاهنه یمامه آمده است بسوی تهامه و بزودی پشیمان خواهد شد از اراده خود.

چون زرقا این سخن را شنید برجست و گفت: تو یار وفادار من بودی چرا در این مدت بسوی من نیامدی؟

گفت: وای بر تو

ای زرقا! امر عظیم بر ما نازل گردیده است ما به آسمانها می رفتیم و سخن فرشتگان را می شنیدیم و در این ایام ما را از آسمانها می رانند و منادی شنیدیم که در آسمانها ندا می کرد که: حق تعالی اراده کرده است که ظاهر گرداند شکننده بتان و ظاهر کننده عبادت رحمان را، پس افواج ملائکه ما را نشانه تیرهای شهاب گردانیده اند و راههای ما را از آسمان مسدود ساخته اند و آمده ام که تو را حذر فرمایم.

پس زرقا گفت: برو از پیش روی من که هر سعی دارم در کشتن این فرزند خواهم کرد.

آن شخص شعری چند خواند که مضمون آنها آن بود که: من آنچه شرط خیر خواهی بود به تو گفتم و می دانم که سعی تو بی فایده است و بجز وبال دنیا و عقبی برای تو ثمره ای نخواهد داشت و البته حق تعالی یاری پیغمبر خود خواهد کرد و از شرّ هر ساحر و کاهن او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 164

را محافظت خواهد نمود؛ و امثال این سخنان بسیار گفت و پرواز کرد و رفت، و این سخنان را تکنا می شنید.

و چون صبح شد به نزد زرقا آمد و گفت: چرا تو را غمگین می یابم؟

گفت: ای خواهر من! راز خود را از تو پنهان نمی دارم و غمی که من در دل دارم مرا آواره دیار خود گردانیده است در باب زنی است که حامله است به فرزندی که بتها را خواهد شکست و ساحران و کاهنان را ذلیل خواهد گردانید و خانه ها را خراب خواهد کرد و تو می دانی که صبر کردن بر آتش سوزان آسانتر است از صبر کردن بر مذلت و خواری از

دشمنان، اگر کسی می یافتم که مرا یاری کند بر کشتن آمنه هرآینه هرچه آرزوی اوست به او می دادم و او را توانگر می گردانیدم، و کیسه زری برداشت و در پیش تکنا گذاشت.

چون تکنا دیده اش به زر افتاد دل از دست بداد و گفت: ای زرقا! کار بزرگی نام بردی و امر عظیمی مذکور ساختی، و چون مشاطه زنان بنی هاشم شاید چاره ای در این کار توانم کرد.

زرقا گفت: تدبیرش چنان باید کرد که چون به نزد آمنه روی و به مشاطگی او مشغول گردی این خنجر زهرآلود را بر او زن که چون زهر در بدن او جاری گردد البته از حلیه حیات عاری شود و چون دیه بر تو لازم گردد من ده دیه از جانب تو بدهم به غیر آنچه الحال به تو می دهم و هر سعی که مرا مقدور است در خلاصی تو می کنم.

تکنا گفت: قبول کردم امّا می خواهم تدبیری کنی که مردان بنی هاشم و سایر اهل مکه را از من مشغول گردانی تا من مشغول مهمّ تو گردم.

زرقا گفت: چنین باشد.

و در روز دیگر ولیمه ای برپا کرد و جمیع اعیان و اشراف مکه را طلب نمود و شراب بسیار در ولیمه خود حاضر گردانید و شتران بسیار کشت، و چون ایشان را مشغول اکل و شرب گردانید تکنا را طلبید و گفت: اکنون وقت است فرصت را غنیمت باید شمرد و در تمشیت مهمّ من سعی خود را مبذول باید داشت.

تکنا خنجر زهرآلود را گرفته متوجه خانه آمنه شد، و چون داخل شد آمنه او را نوازش

حیاه القلوب، ج 3، ص: 165

نمود و گفت: چرا دیر به نزد من آمدی و

هرگز عادت تو نبود که این قدر از من مفارقت کنی؟

تکنا گفت: ای خاتون! من به غم روزگار خود در مانده بودم و اگر نعمت شما بر ما نبود به بدترین احوال می بودم، ای دختر گرامی! نزدیک من بیا تا تو را مشاطه کنم.

پس چون آمنه در پیش روی تکنا نشست و تکنا گیسوهای او را شانه کرد و خنجر مسموم را بیرون آورد که آمنه را هلاک کند، به اعجاز محمدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنان یافت که کسی دلش را گرفت و پرده ای در پیش دیده بی بصیرتش آویخته شد و دستی بر دستش زدند و خنجر از دستش بر زمین افتاد و ناله وا حزنا از او بلند شد، پس چون این صدا به گوش آمنه رسید و به عقب التفات نمود و خنجر برهنه را مشاهده کرد نعره زد و زنان از هر سو دویدند و تکنا را گرفتند و گفتند: ای ملعونه! می خواستی آمنه را به چه تقصیر و جرم هلاک کنی؟

گفت: می خواستم او را بکشم و خدا را شکر می کنم که بلا را از او دور گردانید؛ پس آمنه سجده شکر الهی به تقدیم رسانید، و چون زنان از سبب این اراده شنیع سؤال کردند قضیه زرقا را به تمامی یاد کرد و گفت: زرقا را دریابید پیش از آنکه از دست شما بیرون رود، این سخن بگفت و جان به حق تسلیم کرد.

و چون این آوازه بلند شد کبیر و صغیر بنی هاشم حاضر شدند و بعد از اطلاع بر واقعه به تفحّص زرقا بیرون شتافتند، و ابو طالب در مکه ندا کرد که: زرقای میشومه

را دریابید که بیرون نرود، و آن ملعونه از قضیه مطلع شده فرار نموده بود و اهل مکه به هر جانب از پی او دویدند و به او نرسیدند. و چون سطیح خبر زرقا را شنید غلامان خود را امر کرد که او را برداشتند و متوجه بلاد شام گردیدند.

و پیوسته آمنه نداها و بشارتها از میان ارض و سما می شنید و عبد اللّه را بر آنها مطّلع می گردانید، عبد اللّه او را وصیت به کتمان می نمود و آمنه مطلقا ثقل حمل بر خود احساس نمی نمود، و چون ماه هفتم داخل شد عبد المطّلب عبد اللّه را طلب نمود و گفت: ای فرزند! ولادت آمنه نزدیک شده است و در دست ما نیست آنچه لایق ولیمه و عقیقه او باشد باید که به جانب مدینه روی و بخری آنچه برای ولیمه او مناسب و ضرور است، پس عبد اللّه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 166

متوجه مدینه شد و چون به مدینه رسید به رحمت ایزدی واصل گردید، و چون خبر به مکه رسید جمیع اهل مکه در مصیبت او گریستند «1»؛ و بقیه معجزات ولادت را مبسوطتر از آنکه سابقا مذکور شد ایراد نموده است، و هرچند اخبار کتاب انوار و کتاب شاذان در درجه اعتبار سایر اخبار نیستند و لیکن چون مشتمل بر معجزات و مؤید به اخبار معتبره بودند ایراد شد و زواید را از خوف تکرار اسقاط نمود.

باب چهارم در بیان احوال شریف آن حضرت است در ایام رضاع و نشو و نمو تا زمان بعثت، و معجزاتی که از آن حضرت در این احوال به ظهور آمده است

در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متولد شد چند روزی گذشت از برای آن حضرت شیری بهم نرسید که تناول نماید،

پس ابو طالب آن حضرت را بر پستان خود می انداخت و حق تعالی در آن شیری فرستاد و چند روز از آن شیر تناول نمود تا آنکه ابو طالب حلیمه سعدیّه را بهم رسانید و به او تسلیم نمود «1».

و در حدیث صحیح دیگر فرمود که: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام دختر حمزه رضی اللّه عنه را عرض کرد بر حضرت رسول که آن حضرت او را به عقد خود در آورند، حضرت فرمود:

مگر نمی دانی که او دختر برادر رضاعی من است؟ و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و عمّ او حمزه از یک زن شیر خورده بودند «2».

و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: اول مرتبه «ثوبیه» آزاد کرده ابو لهب آن حضرت را شیر داد و بعد از او حلیمه سعدیه شیر داد و پنج سال نزد حلیمه ماند و حلیمه پیشتر حمزه را شیر داده بود، و چون نه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابو طالب به جانب شام رفت- و بعضی گفته اند که: در آن وقت دوازده سال از عمر آن حضرت گذشته بود- و از برای خدیجه به تجارت شام رفت در هنگامی که بیست و پنج سال از عمر شریفش گذشته بود «3».

و در نهج البلاغه از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: حق تعالی مقرون

حیاه القلوب، ج 3، ص: 170

گردانید با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بزرگتر ملکی از ملائکه خود را که در شب و روز آن حضرت را بر مکارم آداب و محاسن اخلاق می داشت و من پیوسته با آن حضرت بودم مانند طفلی

که از پی مادر خود رود و هر روز برای من علمی بلند می کرد از اخلاق خود و امر می کرد مرا که پیروی او نمایم، و هر سال مدتی در کوه حرا مجاورت می نمود که من او را می دیدم و دیگری او را نمی دید، و چون مبعوث شد به غیر از من و خدیجه در ابتدای حال کسی به او ایمان نیاورد و می دیدم نور وحی و رسالت را و می بوئیدم شمیم نبوّت را «1».

به سند معتبر منقول است که: شخصی از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام پرسید از تفسیر آیه إِلَّا مَنِ ارْتَضی مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ یَسْلُکُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً «2» فرمود که:

حق تعالی موکّل می گرداند به پیغمبران خود ملکی چند را که احصا می کنند اعمال ایشان را و ادا می کنند بسوی ایشان تبلیغ رسالت ایشان را، و موکّل گردانید به محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ملکی عظیم را از روزی که از شیر گرفتند آن حضرت را که ارشاد می نمود آن حضرت را بسوی خیرات و مکارم اخلاق و بازمی داشت آن حضرت را از شرور و مساوی اخلاق و ندا می کرد آن حضرت را «السلام علیک یا محمد یا رسول اللّه» در هنگامی که در سنّ شباب بود و هنوز به درجه رسالت نرسیده بود، پس گمان می کرد که صدا از سنگ و زمین صادر می شود و کسی را نمی دید.

و در روایت دیگر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هرگز موافقت نکردم پیش از بعثت با اهل جاهلیت در کارهائی که ایشان

می کردند مگر دو مرتبه که در شب آمدم که گوش دهم بازی ایشان را و نظر کنم بسوی لعب ایشان پس حق تعالی خواب را بر من مستولی گردانید که ندیدم و نشنیدم هیچ از لهو و لعب ایشان را پس دانستم که خدا را خوش نمی آمد، دیگر هرگز نظر به اعمال ایشان نکردم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 171

و در روایت دیگر فرمود که: چون در سنّ هفت سالگی بودم خانه ای برای شخصی بنا می کردند و من اعانت ایشان می کردم، چون خاک در دامن خود پر کردم و خواستم بردارم و مظنه آن بود که عورت من مکشوف شود ناگاه صدائی از بالای سر خود شنیدم که: بیاویز ازار خود را، چون نظر کردم کسی را ندیدم، پس دامان خود را رها کردم و برگشتم «1».

ابن شهر آشوب و قطب راوندی رحمهما اللّه روایت کرده اند از حلیمه بنت ابی ذویب که نام او عبد اللّه بن الحارث بود از قبیله مضر، و حلیمه زوجه حارث بن عبد العزی بود، حلیمه گفت که: در سال ولادت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خشکسالی و قحطی در بلاد بهم رسید و با جمعی از زنان بنی سعد بن بکر بسوی مکه آمدیم که اطفال از اهل مکه بگیریم و شیر بدهیم و من بر ماده الاغی سوار بودم کم راه و شتر ماده ای همراه داشتیم که یک قطره شیر از پستان آن جاری نمی شد و فرزندی همراه داشتم که در پستان من آن قدر شیر نمی یافت که قناعت به آن توان کرد و شبها از گرسنگی دیده اش آشنای خواب نمی شد؛ و چون به مکه رسیدیم هیچ

یک از زنان، محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را نگرفتند برای آنکه آن حضرت یتیم بود و امید احسان از پدران می باشد، و چون من فرزند دیگر نیافتم رفتم آن درّ یتیم را از عبد المطّلب گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر بسوی من افکند نوری از دیده های او ساطع شد و آن قره العین اصحاب یمین به پستان راست من رغبت نمود و ساعتی تناول کرد و پستان چپ را قبول نکرد و برای فرزند من گذاشت، و از برکت آن حضرت هر دو پستان من پر از شیر شد که هر دو را کافی بود، و چون به نزد شوهر خود بردم آن حضرت را شیر از پستان شتر ما جاری شد آن قدر که ما را و اطفال ما را کافی بود، پس شوهرم گفت: ما فرزند مبارکی گرفتیم که از برکت او نعمت به ما رو آورد.

و چون صبح شد آن حضرت را بر درازگوش خود سوار کرده رو به کعبه آوردم و به اعجاز آن حضرت سه مرتبه سجده کرده و به سخن آمده گفت: از بیماری خود شفا یافتم و از ماندگی بیرون آمدم از برکت آنکه سید مرسلان و خاتم پیغمبران و بهترین گذشتگان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 172

و آیندگان بر من سوار شد، و با آن ضعف که داشت چنان راهوار شد که هیچ یک از چهارپایان رفیقان ما به آن نمی توانستند رسید و جمیع رفقا از تغییر این احوال ما و چهارپایان ما تعجب می کردند، و هر روز فراوانی و برکت در میان ما زیاد می شد، گوسفندان و شتران قبیله از چراگاهها

گرسنه برمی گشتند و حیوانات ما سیر و پرشیر می آمدند، و در اثناء راه به غاری رسیدیم و از آن غار مردی بیرون آمد که نور جبینش بسوی آسمان ساطع بود و سلام کرد بر آن حضرت و گفت: حق تعالی مرا موکّل گردانیده است به رعایت او، و گله آهوئی از برابر ما پیدا شدند و به زبان فصیح گفتند که: ای حلیمه! نمی دانی که را تربیت می نمائی! او پاکترین پاکان و پاکیزه ترین پاکیزگان است، و به هر کوه و دشت که گذشتیم بر آن حضرت سلام کردند پس برکت و زیادتی در معیشت و اموال خود یافتیم و توانگر شدیم و حیوانات ما بسیار شدند از برکت آن حضرت؛ و هرگز در جامه های خود حدث نکرده و نگذاشت هرگز عورتش گشوده شود و پیوسته جوانی را با او می دیدم که جامه های او را بر عورتش می افکند و محافظت او می نمود، پس پنج سال و دو روز آن حضرت را تربیت کردم پس روزی با من گفت که: هر روز برادران من به کجا می روند؟

گفتم: به چرانیدن گوسفندان می روند.

گفت: امروز من نیز با ایشان موافقت می کنم.

چون با ایشان رفت گروهی از ملائکه او را گرفتند و بر قله کوهی بردند و او را شستند و پاکیزه کردند پس فرزند من بسوی ما دوید و گفت: محمد را دریابید که او را بردند، چون به نزد او آمدم دیدم که نوری از او بسوی آسمان ساطع می گردد، پس او را در بر گرفتم و بوسیدم و گفتم: چه شد تو را؟

گفت: ای مادر! مترس خدا با من است؛ و بوئی از او ساطع بود از مشک

نیکوتر و کاهنی روزی او را دید نعره ای زد و گفت: این است که پادشاهان را مقهور خواهد گردانید

حیاه القلوب، ج 3، ص: 173

و عرب را متفرق سازد «1».

و ایضا ابن شهر آشوب از حلیمه روایت کرده است که: چون آن حضرت سه ماهه شد بر زمین نشست، و چون نه ماهه شد با اطفال می گردید، چون ده ماهه شد با برادران خود رفت به چرانیدن گوسفندان، و چون پانزده ماهه شد با جوانان قبیله تیراندازی می کرد، و چون سی ماه از ولادتش گذشت کشتی می گرفت و جوانان را بر زمین می افکند، پس او را بسوی جدّش برگردانیدم «2».

از ابن عباس روایت کرده است که: چون چاشت برای اطفال طعامی می آوردند آنها از یکدیگر می ربودند و آن حضرت دست دراز نمی کرد، و چون کودکان از خواب بیدار می شدند دیده های ایشان آلوده بود و آن حضرت رو شسته و خوشبو از خواب بیدار می شد «3».

به سند معتبر دیگر روایت کرده است که: روزی عبد المطّلب نزدیک کعبه نشسته بود ناگاه منادی ندا کرد که: فرزندی محمد نام از حلیمه ناپیدا شده است، پس عبد المطّلب در غضب شد و ندا کرد که: ای بنی هاشم و ای بنی غالب! سوار شوید که محمد ناپیدا شده است، و سوگند یاد کرد که: از اسب به زیر نمی آیم تا محمد را بیابم یا هزار اعرابی و صد قریشی را بکشم، و در کعبه می گردید و شعری چند می خواند به این مضمون که: ای پروردگار من! برگردان بسوی من شهسوار من محمد را و نعمت خود را بار دیگر بر من تازه گردان، پروردگارا! اگر محمد پیدا نشود تمام قریش را پراکنده خواهم کرد.

پس

ندائی از هوا شنید که: حق تعالی محمد را ضایع نخواهد کرد.

پرسید که: در کجاست؟

ندا رسید که: در فلان وادی است در زیر درخت خار مغیلان.

چون به آن وادی رفتند آن حضرت را دیدند که به اعجاز خود از درخت خار رطب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 174

آبدار می چیند و تناول می نماید و دو جوان نزدیک او ایستاده اند، چون نزدیک رفتند آن جوانان دور شدند، و آن دو جوان جبرئیل و میکائیل بودند، پس از آن حضرت پرسیدند که: تو کیستی؟ گفت: منم فرزند عبد اللّه بن عبد المطلب.

پس عبد المطلب آن حضرت را بر گردن خود سوار کرد و برگردانید و بر دور کعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان بسیار برای دلداری آمنه نزد او جمع شده بودند، چون آن حضرت را به خانه آورد به نزد آمنه رفت و بسوی زنان دیگر التفات ننمود.

و یک مرتبه دیگر عبد المطلب آن حضرت را برای گردآوری شتران خود فرستاد و چون دیر شد مراجعت آن حضرت از هر درّه و راهی گروهی را برای تفحّص آن حضرت فرستاد و به حلقه در کعبه چنگ زد و می گفت: آیا برگزیده خود را هلاک خواهی کرد؟! آیا آنچه خبر داده ای از پیغمبری او تغییر خواهی داد؟! و چون آن حضرت مراجعت نمود او را در بر گرفت و بوسید و گفت: پدرم فدای تو باد بار دیگر تو را پی کاری نخواهم فرستاد می ترسم که دشمنان تو را هلاک کنند «1».

از عباس روایت کرده است که: ابو طالب به او گفت که: من محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را با خود می داشتم

و یک ساعت از شب و روز از او مفارقت نمی کردم و هیچ کسی را بر او امین نمی کردم حتی او را در رختخواب خود می خوابانیدم، شبی او را امر کردم که جامه خود را بکند و در فراش با من بخوابد، کراهت از آن حضرت یافتم، و چون می خواست جامه خود را بکند می گفت: ای پدر! روی خود را از من بگردان که سزاوار نیست کسی را که نظر کند بسوی بدن من؛ و چون داخل لحاف من می شد میان خود و او جامه ای می یافتم که من میان لحاف نبرده بودم و آن جامه را هرگز ندیده بودم و نرمترین جامه ها بود و گویا آن را در میان مشک غوطه داده بودند، و چون صبح می شد آن جامه ناپیدا می شد؛ بسیار بود که شبها او را در رختخواب نمی یافتم و چون به طلب او برمی خاستم از میان لحاف مرا صدا می زد که: من در اینجایم ای عمّ من، به جای خود برگرد؛ و در شبها از او دعاها و سخنان غریب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 175

می شنیدم؛ و روزی گرگی را دیدم که به نزد آن حضرت آمد و او را بوئید و بر دور آن حضرت گردید و تذلّل می کرد و دم خود را بر زمین می مالید؛ و بسیار می دیدم که مرد بسیار خوش روئی می آمد و دست بر سر او می مالید و او را دعا می کرد و ناپیدا می شد؛ و در خواب دیدم که همه دنیا مسخّر او شد و بلند شد و به آسمان رفت.

روزی از من غایب شد و بسیار از پی او گردیدم ناگاه دیدم که می آید و مردی با او همراه

است که هرگز مانند او ندیده بودم پس گفتم: ای فرزند! نگفتم که از من جدا مشو؟! آن مرد گفت: مترس هرگاه که از تو جدا شود من با اویم و او را محافظت می نمایم «1»؛ و پیوسته از آب زمزم می آشامید. و بسیار بود که ابو طالب در وقت چاشت طعام بر آن حضرت عرض می کرد او می گفت: نمی خواهم من سیرم، و هرگاه ابو طالب می خواست که چاشت یا طعام به اولاد خود بخوراند به ایشان می گفت که: دست دراز مکنید تا آن حضرت حاضر شود و تناول نماید، و چون آن حضرت ابتدا می نمود از برکت او همه سیر می شدند و طعام به حال خود بود.

و باز از ابو طالب منقول است که گفت: در شبها از آن حضرت سخنان و دعاها و مناجاتها می شنیدم که تعجب می کردم، و عادت عرب نبود در هنگام خوردن و آشامیدن بسم اللّه بگویند و در طفولیت عادت آن حضرت این بود که تا بسم اللّه نمی گفت نمی خورد و نمی آشامید و چون از طعام فارغ می شد الحمد للّه می گفت «2».

و به روایت دیگر: در ابتدا می گفت: «بسم اللّه الاحد»، و بعد از فارغ شدن می گفت:

«الحمد للّه کثیرا»، و بسیار بود که به نزد او می رفتم که تنها نشسته بود و نوری از سر او تا به آسمان کشیده بود، و هرگز دروغ و سخن بی فایده از او نشنیدم و هرگز صدای خنده او را نشنیدم، و با کودکان هرگز در بازی شریک نشد و نگاه بسوی بازی ایشان نکرد و تنهائی را بهتر می خواست، و در وقتی که آن حضرت هفت ساله بود گروهی از یهودان آمدند

حیاه القلوب،

ج 3، ص: 176

و گفتند: ما در کتابهای خود خوانده ایم که حق تعالی محمد را از حرام و شبهه اجتناب می فرماید می خواهیم او را تجربه کنیم، پس مرغ فربهی را بریان کردند و در مجلسی که آن حضرت و جمعی از قریش حاضر بودند آوردند و نزد ایشان گذاشتند و همه خوردند و آن حضرت دست دراز نکرد پرسیدند که: چرا تناول نمی نمائی؟

فرمود که: این حرام است و خدا مرا از خوردن حرام نگاه می دارد.

گفتند: حلال است اگر می فرمائی ما لقمه ای از آن در دهان شما گذاریم.

فرمود که: اگر توانید بکنید؛ چندان که خواستند لقمه ای از آن به نزدیک دهان آن حضرت ببرند نتوانستند و دست ایشان به جانب راست و چپ می رفت و به جانب دهان مبارک آن حضرت نمی رفت، پس مرغ دیگر آوردند که از خانه همسایه ایشان که غایب بود گرفته بودند به قصد آنکه چون او بیاید قیمتش را به او بدهند، چون آن حضرت لقمه ای برداشت از دست مبارکش افتاد و فرمود که: این از مال شبهه است و پروردگار من مرا از آن نگاه می دارد، و دیگران نیز هرچند خواستند که لقمه ای از آن نزدیک دهان آن حضرت ببرند نتوانستند، پس یهودان اقرار کردند: این است که ما وصفش را در کتابهای خدا خوانده ایم «1».

و از فاطمه بنت اسد روایت کرده است که گفت: در صحن خانه ما درختی بود که سالها بود خشک شده بود، پس روزی آن حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارک خود را بر آن مالید، در ساعت آن درخت سبز شد و رطب از آن بهم رسید؛ و گفت: من هر روز

برای آن حضرت رطب جمع می کردم و در ظرفی نگاه می داشتم و چون تشریف می آورد می دادم و بیرون می برد و بر اطفال بنی هاشم قسمت می نمود، روزی آن حضرت آمد و من عذر خواستم که امروز درخت رطب نیاورده بود که من برای شما جمع کنم.

فاطمه گفت: بحقّ نور رویش سوگند می خورم که چون این سخن را از من شنید برگشت بسوی درختان خرما و به سخنی چند تکلّم نمود ناگاه دیدم که یکی از آن درختان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 177

خم شد آن قدر که دست مبارکش به سر درخت می رسید و آنچه می خواست از رطب می چید و باز درخت بلند می شد، پس من در آن روز به درگاه خدا تضرع کردم که: ای پروردگار آسمان! مرا فرزندی روزی کن که برادر و شبیه او باشد، پس در آن شب نطفه امیر المؤمنین علیه السّلام منعقد شد و به برکت آن حضرت هرگز پیرامون بت نگردید و غیر خدا را نپرستید «1».

شاذان روایت کرده است که: چون از عمر شریف حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چهار ماه گذشت آمنه مادر آن حضرت به رحمت الهی واصل شد و آن سرور بی پدر و مادر ماند و از شدت مصیبت مادر سه روز چیزی تناول نفرمود و پیوسته می گریست، و عبد المطلب بی تابی و اضطراب می نمود پس دختران خود عاتکه و صفیه را طلبید و گفت: این فرزند دلبند مرا ساکن گردانید و دایه ای برای او تفحّص نمائید، پس عاتکه عسل به آن حضرت می خورانید و جمیع زنان شیرده بنی هاشم را طلبید که شاید پستان یکی از ایشان را قبول کند پس

چهارصد و شصت زن از زنان اکابر قریش در خانه عبد المطّلب جمع شدند و آن حضرت پستان هیچ یک را قبول نکرد و نمکید و پیوسته اضطراب می فرمود، پس عبد المطّلب غمگین از خانه بیرون آمد و به نزد کعبه رفت و در پناه کعبه نشست ناگاه مرد پیری از قریش که او را عقیل بن ابی وقاص می گفتند حاضر شد و چون آثار حزن در عبد المطّلب مشاهده کرد از سبب آن حال سؤال نمود.

عبد المطّلب گفت: ای بزرگ قریش! سبب اندوه من آن است که فرزندزاده من از روزی که مادرش به رحمت حق واصل گردیده است تا حال از اضطراب قرار نمی گیرد و شیر هیچ زن را قبول نمی کند و به این سبب خوردن و آشامیدن بر من گوارا نیست و در چاره کار او حیران مانده ام.

عقیل گفت: ای ابو الحارث! من در میان صنادید قریش زنی گمان دارم که از غایت عقل و فصاحت و صباحت و رفعت حسب و شرافت نسب نظیر خود ندارد و او حلیمه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 178

دختر عبد اللّه بن الحارث است.

عبد المطّلب چون اوصاف حلیمه را شنید او را پسندید و غلامی از غلامان خود را طلبید که او را «شمردل» می گفتند و او را بر ناقه سریعی سوار کرده به تعجیل بسوی قبیله بنی سعد بن بکر «1» که در شش فرسخی مکه می بودند فرستاد و گفت: بزودی عبد اللّه بن الحارث عدوی «2» را نزد من حاضر گردان؛ پس در اندک زمانی او را حاضر گردانید در هنگامی که نزد عبد المطّلب اکابر قریش حاضر بودند، و چون نظر عبد المطّلب بر

او افتاد به استقبال او برخاست و او را در بر گرفت و در پهلوی خود جا داد و گفت: ای عبد اللّه! تو را برای این طلبیده ام که محمد فرزندزاده من چهارماهه است و مادرش وفات یافته است و در مفارقت مادر گریه و اضطراب بسیار می کند و پستان هیچ زن را قبول نمی کند و شنیده ام که تو را دختری هست که شیر دارد، اگر مصلحت دانی برای شیر دادن محمد او را حاضر ساز که اگر شیر او را قبول کند تو را و عشیره تو را توانگر گردانم.

عبد اللّه از استماع این مژده همایون بسی شاد شد و بسوی قبیله خود برگشت و حلیمه را بشارت داد، پس حلیمه غسل کرد و به انواع طیب خود را معطر گردانید و جامه های فاخر پوشیده با پدر خود عبد اللّه و شوهر خود بکر بن سعد به خدمت عبد المطّلب شتافتند، و چون عبد المطّلب حلیمه را به خانه عاتکه آورد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در دامن او گذاشتند حلیمه پستان چپ خود را برای آن حضرت بیرون آورد و آن حضرت او را قبول ننمود و بسوی پستان راست میل کرد، و چون پستان راست او خشک شده بود و هرگز طفلی از آن شیر نخورده بود مضایقه می کرد و می ترسید که مبادا آن حضرت چون در پستان راست شیر نیابد به پستان چپ میل ننماید، و او مبالغه می نمود در دادن پستان چپ و حضرت اضطراب می فرمود در گرفتن پستان راست تا آنکه حلیمه گفت: ای فرزند! بمک پستان راست را تا بدانی که خشک

است و شیر ندارد، و چون پستان ایمن را آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 179

صاحب میمنت در دهان گرفت و مکید از برکت دهان مبارکش چندان شیر جاری شد که از کنار دهان آن حضرت می ریخت، پس حلیمه متعجب شد و گفت: بسی عجیب است امر تو ای فرزند، من سوگند می خورم بحقّ خداوند جهان که دوازده فرزند را از پستان چپ شیر داده و یک قطره شیر از پستان راست من نچشیده اند و اکنون از برکت تو شیر از آن می ریزد.

پس عبد المطّلب بسیار شاد شد و فرمود: ای حلیمه! اگر نزد ما می مانی من قصری در پهلوی قصر خود برای تو خالی می کنم و تو را در آنجا ساکن می گردانم و در هر ماه هزار درهم سفید و یک دست جامه رومی و هر روز ده من نان سفید و گوشت پاکیزه به تو عطا می کنم.

چون عبد المطلب یافت که ایشان از ماندن کراهت دارند گفت: ای حلیمه! فرزند خود را به تو می سپارم به دو شرط: اول آنکه در تعظیم و اکرام او تقصیر ننمائی و پیوسته او را در پهلوی خود بخوابانی و دست چپ را در زیر سر او گذاری و دست راست را در گردن او درآوری و از او غافل نگردی.

حلیمه گفت: بحقّ پروردگار جهان سوگند یاد می کنم که از وقتی که نظرم بر او افتاد محبت او چندان در دلم جا کرده است که در اکرام او محتاج به سفارش نیستم.

عبد المطلب گفت: دوم آنکه در هر جمعه او را به نزد من بیاوری که من تاب مفارقت او ندارم.

حلیمه گفت: چنین خواهم کرد ان شاء اللّه تعالی.

پس

عبد المطلب امر کرد که سر مبارک آن حضرت را بشستند و جامه های فاخر بر او پوشانیدند و آن حضرت را برداشت و با حلیمه گفت که: بیا با من به نزد کعبه تا او را به تو تسلیم کنم، و چون به نزد کعبه آمدند آن حضرت را هفت شوط بر دور کعبه طواف فرمود و خدا را بر حلیمه گواه گرفت و آن حضرت را تسلیم او نمود و چهار هزار درهم سفید به او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 180

داد با ده «1» جامه فاخر از جامه های خود و چهار کنیز رومی به او بخشید و حلّه های یمنی بر او خلعت پوشانید و تا بیرون کعبه مشایعت ایشان نمود.

و چون حلیمه داخل قبیله بنی سعد شد و روی آن حضرت را گشود نوری از روی ازهرش ساطع شد که زمین و آسمان را روشن کرد، و چون قبیله او آن احوال جلیله را مشاهده کردند خرد و بزرگ و پیر و جوان ایشان همگی بسوی حلیمه شتافته او را به آن کرامت کبری تهنیت گفتند و محبت آن حضرت چندان در دلهای ایشان جا کرد که آن سرور را از دست یکدیگر می ربودند؛ و حلیمه گفت: هرگز بول و غایط آن حضرت را نشستم و بوی بد هرگز از او نشنیدم و اگر فضله ای از او جدا می شد بوی مشک و کافور از آن می شنیدم و زمین آن را فرو می برد و کسی نمی دید.

و چون ده ماه از عمر شریفش گذشت در روز پنجشنبه حلیمه بر در خیمه مخصوص آن حضرت آمد و منتظر بود که چون از خواب بیدار شود آن حضرت را

بشوید و زینت کند و بسوی عبد المطلب بیاورد، پس بسیار دیر شد بیرون آمدن آن حضرت و جرأت نکرد که داخل خیمه شود تا چهار ساعت از روز گذشت، پس آن حضرت از خیمه بیرون خرامید و چون نظر کرد بسوی آن حضرت دید که سر مبارکش را شسته و موهایش را شانه کرده اند و الوان جامه ها از سندس و استبرق بر او پوشانیده اند، پس از مشاهده این احوال متعجب شد و گفت: ای فرزند! این جامه های فاخر و زینتهای متکاثر از کجا برای تو حاصل شد؟

فرمود: ای مادر! این جامه ها را از بهشت آوردند و ملائکه مرا زینت کردند.

پس چون آن حضرت را به نزد جدّ بزرگوار آورد و آن قصه را به عبد المطّلب نقل کرد، گفت: ای حلیمه! این امور غریبه را که از او مشاهده می نمائی به دیگری نقل مکن؛ و هزار درهم و ده دست رخت و یک کنیز رومیه به حلیمه بخشید.

و چون پانزده ماه از عمر شریفش گذشت هرکه او را مشاهده می نمود گمان می کرد که پنج ساله است و چون حلیمه آن حضرت را به قبیله خود برد بیست و دو گوسفند داشت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 181

و چون آن حضرت از قبیله او بیرون آمد او هزار و سی گوسفند و شتر بهم رسانیده بود از برکت آن حضرت.

و چون نزدیک شد که از عمر شریفش دو سال تمام شود شبی پسرهای حلیمه از چرانیدن گوسفندان محزون برگشتند گفتند: ای مادر! امروز گرگی آمد و دو گوسفند از گله ما برد.

حلیمه گفت: خدا عوض بدهد؛ و چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سخنان

ایشان را شنید گفت: آزرده مباشید که فردا من گوسفندان شما را از گرگ پس می گیرم به مشیت الهی، و «ضمره» پسر بزرگ حلیمه گفت: عجب است از تو ای برادر که روز گذشته گرگ گوسفندها را برده است و تو فردا از برای ما پس می گیری؟! حضرت فرمود که: اینها در جنب قدرت خدا سهل است.

و چون صبح طالع شد ضمره به آن حضرت گفت که: وفا به وعده خود می فرمائی؟

گفت: بلی، مرا ببر به آن موضع که گرگ در آنجا گوسفندان تو را برده است تا به تو آنها را برگردانم.

پس ضمره آن حضرت را بر دوش خود سوار کرد، چون به آن موضع رسید گفت: در این مکان گرگ گوسفندان مرا برده است، پس آن حضرت از دوش او به زیر آمد و به سجده افتاد و گفت: ای اله من و سید و مولای من! می دانی حقّ حلیمه را بر من و گرگی بر گوسفندان او تعدّی کرده است، پس سؤال می کنم از تو که گرگ را امر فرمائی که گوسفندان او را برگرداند، پس در همان ساعت گرگ هر دو گوسفند را حاضر گردانید و سببش آن بود که چون گرگ گوسفندان را برد هاتفی او را ندا کرد که: ای گرگ! ! بترس از عقوبت الهی و این دو گوسفند را حفظ نما تا بسوی بهترین پیغمبران محمد بن عبد اللّه آنها را برگردانی.

پس گرگ در پای آن حضرت افتاد و به امر خدا به سخن آمد و گفت: ای سرور پیغمبران! مرا معذور دار که من ندانستم که این گوسفندان از توست.

پس ضمره گفت: ای محمد! چه بسیار

عجیب است کارهای تو.

پس چون دو سال از عمر شریف آن حضرت تمام شد روزی با حلیمه گفت که: ای

حیاه القلوب، ج 3، ص: 182

مادر! می خواهم امروز با برادران خود به صحرا روم و ایشان را بر گوسفند چرانیدن یاری کنم و در کوه و صحرا نظر کنم و از مصنوعات الهی عبرتها بگیرم و منافع و اضرار اشیاء را بدانم.

حلیمه گفت: ای فرزند! بسیار می خواهی رفتن را؟

گفت: بلی.

چون دید که آن حضرت بسیار راغب است بسوی رفتن صحرا جامه های نیکو بر آن حضرت پوشانید و نعلین در پای آن حضرت بست و اطعمه نفیس برای آن حضرت همراه کرد و فرزندان خود را در محافظت و رعایت آن جناب وصیت بسیار نمود و آن حضرت را با ایشان فرستاد.

و چون سید انبیا قدم در صحرا نهاد کوه و دشت از نور جمال آن خورشید فلک و رسالت روشن شد و به هر سنگ و کلوخ که می گذشت به آواز بلند او را ندا می کردند که:

«السّلام علیک یا محمّد، السّلام علیک یا احمد، السّلام علیک یا حامد، السّلام علیک یا محمود، السّلام علیک یا صاحب القول العدل، لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه» خوشا حال کسی که به تو ایمان آورد و عذاب الهی بر کسی است که به تو کافر گردد یا رد کند بر تو یک حرف از آنچه از نزد پروردگار خود خواهی آورد، و آن حضرت جواب سلام آنها می گفت و می گذشت و هر ساعت فرزندان حلیمه امری چند از غرائب مشاهده می کردند که حیرت ایشان زیاده می شد تا آنکه آفتاب بلند شد و آن حضرت از حرارت آفتاب متأذّی شد،

پس حق تعالی وحی نمود بسوی ملکی که او را «استحیائیل» می گویند که ابر سفیدی را بر سر آن سرور بگسترد که سایبان آن سید پیغمبران باشد، پس در همان ساعت ابری بر بالای سر آن حضرت پیدا شد و مانند مشک آب می ریخت و یک قطره بر آن حضرت نمی ریخت و رودخانه ها از سیلاب جاری می شد و بر سر راه آن حضرت هیچ گل نبود و از آن ابر باران زعفران و مشک می بارید و کوه و دشت را برای آن سرور معطر می ساخت، و در آن صحرا درخت خرمای خشکی بود که سالها بود خشک شده بود و برگهایش ریخته بود و چون حضرت به آن درخت رسید پشت مبارک را بر آن درخت گذاشت که استراحتی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 183

بفرماید ناگاه درخت به اهتزاز آمد و سبز شد و برگ برآورد و خلال سبز و رطب زرد و سرخ برای ضیافت آن حضرت فرو ریخت، پس سید ابرار ساعتی در زیر آن درخت قرار گرفت و با برادران رضاعی خود سخن می گفت ناگاه نظر مبارکش بر چمن سبزی افتاد که به انواع گلها و ریاحین آراسته بود پس گفت: ای برادران! می خواهم به سیر این چمن بروم و صنایع الهی را مشاهده نمایم.

برادران گفتند: ما در خدمت تو می آئیم.

حضرت فرمود که: شما به اعمال خود مشغول باشید که من تنها می روم و اگر خدا خواهد بزودی بسوی شما مراجعت می نمایم.

گفتند: برو که دلهای ما متوجه توست.

پس آن نونهال گلشن انبیا در آن چمن دلگشا سیرکنان می خرامید و در بدایع صنایع ربانی به تأمل و تفکر نظر می نمود تا آنکه به کوه عظیمی

رسید و راه نداشت که کسی بر آن تواند برآمد و چون خاطر مبارکش متعلق بود که بالای کوه را سیر نماید، استحیائیل بر کوه صدائی زد که بر خود بلرزید و گفت: ای کوه! بهترین پیغمبران با شکوه نبوّت می خواهد بر تو برآید، برای او خاضع شو؛ پس آن کوه چندان فرو رفت و فروتنی نزد آن معدن وقار و شکوه نمود که آن حضرت پای مبارک بر آن گذاشت و بالا رفت و چون آن طرف کوه را مشاهده نمود نیکوتر از این طرف دید و خواست که به آن طرف خرامد و در آن طرف کوه مار و عقرب بسیار بودند در غایت عظمت که کسی از بیم آنها در آن وادی عبور نمی توانست نمود، پس استحیائیل نهیبی داد ایشان را که: ای گروه حیّات و عقارب! خود را در سوراخها و در زیر سنگها پنهان کنید که سید اولین و آخرین شما را نبیند، و چون همه پنهان شدند آن حضرت از کوه به زیر آمد پس چشمه آبی دید در غایت سردی از عسل شیرین تر و از مسکه نرم تر پس از آن آب تناول فرمود و لحظه ای در کنار آن چشمه استراحت نمود پس در آن وقت جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و دردائیل فرود آمدند و در خدمت آن حضرت نشستند پس جبرئیل گفت: «السّلام علیک یا محمّد، السّلام علیک یا احمد، السّلام علیک یا حامد، السّلام علیک یا محمود، السّلام علیک یا طه، السّلام علیک

حیاه القلوب، ج 3، ص: 184

یا ایّها المدّثّر، السّلام علیک یا ایّها المزّمّل، السّلام علیک یا طاب طاب، السّلام علیک یا سیّد، السّلام علیک یا

فارقلیط، السّلام علیک یا طس، السّلام علیک یا طسم، السّلام علیک یا شمس الدّنیا، السّلام علیک یا قمر الآخره، السّلام علیک یا نور الدّنیا و الآخره، السّلام علیک یا شمس القیامه، السّلام علیک یا خاتم النّبیّین، السّلام علیک یا شفیع المذنبین»، پس سلام بسیار گفت و مناقب آن جناب را بسیار بیان کرد و گفت: خوشا حال کسی که به تو ایمان آورد و بدا حال کسی که به تو کافر گردد و یا قبول نکند از تو یک حرف از آنچه از جانب پروردگار خود خواهی آورد.

پس حضرت رسول جواب سلام ایشان گفت و فرمود: کیستید شما؟

گفتند: مائیم بندگان خدا؛ و بر دور آن حضرت نشستند پس از جبرئیل پرسید که: نام تو چیست؟ گفت: عبد اللّه؛ و از میکائیل پرسید: چه نام داری؟ گفت: عبد اللّه؛ و از اسرافیل پرسید: نامت چیست؟ گفت: عبد الجبار «1»؛ و از دردائیل پرسید گفت:

عبد الرحمن؛ پس آن حضرت فرمود که: ما همه بنده خدائیم.

و با جبرئیل طشتی بود از یاقوت سرخ و با میکائیل ابریقی بود از یاقوت سبز و ابریق مملو بود از آب بهشت، پس جبرئیل نزدیک آمد و دهان خود را بر دهان آن حضرت گذاشت و تا سه ساعت اسرار خالق انس و جان را بر دهان آن معدن علم و ایمان می دمید پس گفت: ای محمد! بفهم و بیاموز آنچه را بیان کردم.

فرمود: بلی ان شاء اللّه تعالی؛ و مملو گردانید آن حضرت را از علم و بیان و حکمت و برهان و حق تعالی نور روی آن خورشید فلک نبوّت را هفتاد و هفت برابر مضاعف گردانید و به مرتبه ای

رسید که هیچ کس را تاب آن نبود که درست بر روی انور آن سرور نظر کند.

پس جبرئیل گفت که: مترس ای محمد.

فرمود که: اگر از غیر پروردگار خود بترسم عظمت و جلال او را ندانسته خواهم بود.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 185

پس جبرئیل بسوی میکائیل نظر کرد و گفت: سزاوار است که خدا چنین بنده ای را حبیب خود خوانده است و او را بهترین فرزندان آدم گردانیده است؛ پس آن حضرت را بر پشت خوابانید و آن جناب فرمود که: ای جبرئیل! چه می کنی؟

گفت: باکی نیست بر تو و نمی کنم مگر آنچه خیر است از برای تو، پس به بال خود شکم مبارک آن حضرت را شکافت و از میان دل حقایق منزلش نقطه سیاهی بیرون آورد و آن دل را با آب بهشت شست و میکائیل آب می ریخت.

از آن حضرت پرسیدند که: جبرئیل دل تو را از چه چیز شست؟

فرمود که: از شک و شبهه ها و فتنه ها و هرگز کفر بر دل من نبود و پیغمبر بودم در وقتی که روح آدم هنوز به بدنش تعلق نگرفته بود.

پس اسرافیل مهری بیرون آورد که در آن دو سطر نوشته بود: «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» پس آن مهر را بر میان دو کتف آن حضرت گذاشت تا نقش گرفت.

و به روایت دیگر: بر دل او گذاشت «1» تا پر از نور گردید و از نور او جهان روشن شد؛ پس دردائیل سر آن سرور را در دامن خود گرفت و آن حضرت به خواب رفت پس در خواب دید که از سرش درختی عظیم روئید و بسوی آسمان بلند گردید و شاخهایش تنومند

شد و از هر شاخهایش شاخها پدید آمد و در زیر درخت گیاه بسیار دید که وصف نتوان کرد، پس منادی ندا کرد آن حضرت را که: ای محمد! این درخت، توئی؛ و شاخهای آن، اهل بیت تواند؛ و آن گیاهها که در زیر درخت روئیده است، محبّان و موالیان تو و اهل بیت تواند، پس بشارت باد تو را ای محمد به پیغمبری عظیم و ریاست بزرگ.

پس دردائیل ترازوئی بیرون آورد که هر کفه آن در گشادگی مانند مابین آسمان و زمین بود، پس آن حضرت را در یک پله ترازو گذاشت و صد نفر از اصحاب آن حضرت را در پله دیگر گذاشت، و آن حضرت زیادتی کرد، پس هزار نفر از خواصّ صحابه را در آن پله گذاشت و باز حضرت زیادتی کرد، پس نصف امّت را در آن پله گذاشت و باز آن حضرت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 186

سنگین تر بود، پس تمام امّت را با جمیع پیغمبران و اوصیا و ملائکه و کوهها و دریاها و بیابانها و درختان و سایر مخلوقات الهی همگی را در آن پله گذاشت و به آن حضرت برابر نشدند و زیاده آمد بر همه، پس دانستند آن حضرت بهترین آفریدگان است؛ و همه این احوال را در میان خواب و بیداری مشاهده می نمود پس دردائیل گفت: خوشا حال تو و طوبی از برای تو و امّت تو است و شما راست بازگشت نیکو و وای بر کسی که به تو کافر گردد. پس ملائکه به آسمان برگشتند.

و چون مدتی گذشت آن حضرت مراجعت نفرمود و اولاد حلیمه بسیار گشتند و آن حضرت را نیافتند برگشتند بسوی

حلیمه و آن قصه هایله را به او گفتند، پس حلیمه در میان قبیله خود صدا به شیون بلند کرد و جامه ها را بر بدن خود درید و موهای خود را پریشان نمود و با سر و پای برهنه در بیابانها می دوید و خون از قدمهایش می ریخت و فریاد می کرد که: ای فرزند دلبند من! و ای نور دیده من! و ای میوه دل من! کجائی و به مادر رنجور خود چرا رخ نمی نمائی؟ زنان قبیله با او می دویدند و موهای خود را می کندند و روهای خود را می خراشیدند و هر بنده و آزاد و پیر و جوان که در قبیله او بودند سراسیمه به طلب آن حضرت به هر سو می دویدند، و عبد اللّه بن الحارث با اشراف بنی سعد سوار شدند و سوگند یاد کرد که: اگر محمد را نیابم شمشیر بکشم و احدی از قبیله بنی سعد و غطفان را بر روی زمین نگذارم.

و چون حلیمه در آن بیابان اثری از آن حضرت نیافت با آن حال پریشان رو به مکه دوید و وقتی به عبد المطّلب رسید که او با رؤسای قریش و بنی هاشم نزدیک کعبه معظمه نشسته بودند و عبد المطّلب چون حلیمه را به آن حال مشاهده نمود بر خود بلرزید و از حقیقت حال سؤال نمود، چون آن خبر وحشت انگیز را شنید ساعتی بیهوش گردید و چون به هوش بازآمد گفت: «لا حول و لا قوه الا باللّه العلی العظیم» و غلام خود را بانگ زد که:

اسب و شمشیر و زره مرا حاضر گردان، و بر کعبه بالا رفت و فریاد کشید که: ای آل غالب! و

ای آل عدنان! و ای آل فهر! و ای آل نزار! و ای آل کنانه! و ای آل مضر! و ای آل مالک! جمع شوید پس همه بطون عرب و جمیع بنی هاشم نزد او مجتمع گردیدند و گفتند: چه واقع

حیاه القلوب، ج 3، ص: 187

شده است ای سید ما؟

گفت: محمد دو روز است که پیدا نیست، سوار شوید و اسلحه بپوشید.

پس ده هزار کس با عبد المطلب سوار شدند و صدای گریه و انین از آن بلد امین به عرش برین بلند شد و سواران به هر سو متوجه شدند و عبد المطّلب با گروهی از اشراف بسوی قبیله بنی سعد روانه شدند و سوگند یاد کرد که: اگر محمد را نیابم به مکه برنگردم و هر مرد و زن یهودی و هرکه را متهم دانم به عداوت آن حضرت به شمشیر آبدار روح پلیدشان را به ارواح سایر کفّار ملحق گردانم.

و چون ابو مسعود ثقفی و ورقه بن نوفل و عقیل بن ابی وقاص از یمن بسوی مکه می آمدند گذار ایشان به آن وادی افتاد که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در آنجا قرار گرفته بود و در آن وادی نظر ایشان بر درختی افتاد، ورقه گفت که: من سه مرتبه از این وادی عبور کرده ام و در اینجا درختی ندیده ام.

عقیل گفت: راست می گوئی بیا نزدیک درخت برویم شاید بر سرّ این امر غریب مطّلع گردیم.

چون به نزدیک درخت رسیدند طفلی در پای درخت مشاهده کردند که آفتاب از تاب رشک او سوخته و ماه حلقه بندگی او در گوش کشیده است، پس بعضی گفتند: این از جن خواهد بود،

و بعضی گفتند: این نور و ضیا جن را کی رواست؟ البته ملکی خواهد بود که به صورت بشر مصوّر گردیده است.

پس ابو مسعود گفت: کیستی ای پسر که ما را حیران حسن و جمال خود گردانیدی؟

آیا از جنّی یا از انس؟

فرمود که: از جن نیستم از فرزندان آدمم.

پرسید که: چه نام داری؟

فرمود: محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف.

ابو مسعود گفت: تو فرزندزاده عبد المطّلبی؟! چگونه به این مکان آمده ای؟!

فرمود که: به هدایت الهی به این صحرا رسیده ام.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 188

پس ابو مسعود فرود آمد و گفت: ای نور دیده! می خواهی تو را به خدمت عبد المطّلب برسانم؟

فرمود: بلی.

ابو مسعود آن حضرت را در پیش خود گرفت و به جانب مکه روان شد، و چون به نزدیک قبیله بنی سعد رسیدند، عبد المطّلب در همان ساعت به آن قبیله رسیده بود، پس حضرت فرمود که: این عبد المطّلب است که به طلب من آمده است.

ایشان گفتند: ما کسی را نمی بینیم.

فرمود: بعد از زمانی خواهید دید؛ چون به نزدیک رسیدند و عبد المطّلب نظرش بر آن خورشید اوج نبوت افتاد خود را از اسب انداخت و آن حضرت را در بر گرفت و گفت: کجا بودی ای نور دیده من؟ و اللّه اگر تو را نمی یافتم کافری را در مکه زنده نمی گذاشتم.

پس آن حضرت آنچه گذشته بود از الطاف یزدانی برای آن محرم اسرار ربّانی نقل فرمود، و عبد المطّلب شاد شد و آن حضرت را به مکه آورد و ابو مسعود را پنجاه ناقه و ورقه و عقیل را شصت ناقه بخشید، و حلیمه را طلبید و نوازشها

نمود و پدر حلیمه را هزار مثقال طلا و ده هزار درهم نقره عطا فرمود و به شوهرش زر بی حساب داد و فرزند حلیمه را دویست ناقه بخشید و از ایشان عذر طلبید و فرمود: بعد از این نور دیده ام را از نظر خود دور نمی گردانم «1».

مؤلف کتاب انوار روایت کرده است که: عادت اهل مکه چنان بود که هر فرزندی از ایشان متولد می شد بعد از هفت روز به دایه می دادند، و چون آن حضرت متولد شد زنان بسیار آرزو کردند که دایه آن حضرت شوند، و روزی آمنه در پهلوی آن حضرت خوابیده بود ناگاه ندای هاتفی را شنید که: اگر از برای فرزند خود مرضعه می خواهی اختیار کن از قبیله بنی سعد زنی را که او را حلیمه می نامند و دختر ابی ذویب است، پس هر زنی را که می آوردند آمنه اول نام او را می پرسید و چون آن نام را نمی شنید نمی پسندید، و چون در

حیاه القلوب، ج 3، ص: 189

همه بلاد قحط عظیم بهم رسیده بود به غیر از مکه معظمه که از برکت آن مولود مکرّم آبادان بود لهذا زنان قبیله بنی سعد برای دایگی اطفال اهل مکه متوجه مکه گردیدند.

و حلیمه روایت کرده است که: چندان بر ما عیش تنگ شده بود که یک روز دو روز می گذشت که برای ما قوتی بهم نمی رسید و در علف صحرا با چهارپایان خود شریک می شدیم، پس شبی در میان خواب و بیداری دیدم که مردی آمد و مرا در نهری افکند که آبش از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر بود و گفت: از این تناول نما، و چون سیراب شدم مرا

به جای خود برگردانید و گفت: برو بسوی مکه که برای تو در آنجا روزی گشاده ای مهیّا شده است به سبب فرزندی که در آنجا متولد شده است، پس دست خود را بر سینه من زد و گفت: خدا شیر تو را فراوان و حسن و جمالت را افزون گرداند.

و چون بیدار شدم و بسوی قبیله خود رفتم گفتند: ای حلیمه! ما عجب داریم از حال تو و افزونی حسن و جمال تو از کجا آورده ای؟ و من حال خود را از ایشان مخفی داشتم، پس بعد از دو روز ندای هاتفی به گوش جمیع اهل قبیله رسید که: ای زنان بنی سعد! نازل شد بر شما برکتها و زایل گردید از شما زحمتها به برکت شیر دادن مولودی که در مکه متولد شده است، پس خوشا حال کسی که او را دریابد و به شیر دادن او ظفر یابد؛ چون اهل قبیله ندای آن هاتف را شنیدند همگی بسوی مکه روانه گردیدند و ما از همه پریشان تر بودیم و حیوانات ما هلاک شده بودند و باربرداری نداشتیم پس دیگران سبقت کردند و هر یک که به نزد آمنه می رفتند می پرسید: چه نام داری؟ و چون آن نام را که در خواب شنیده بود نمی شنید ایشان را مجاب می گردانید.

و چون حلیمه داخل مکه شد حق تعالی او را هدایت کرد که در اول حال به نزد عبد المطّلب آمد در هنگامی که نزدیک کعبه بر کرسی خود نشسته بود، بعد از تحیت گفت که: من زنی هستم از قبیله بنی سعد و برای شیر دادن فرزندان آمده ام اگر تو را فرزندی هست مرا برای او

اختیار کن.

عبد المطّلب گفت: من فرزندزاده ای دارم از پدر یتیم مانده است، اگر خواهی او را به تو می دهم و کفایت امور تو می نمایم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 190

حلیمه گفت: مرا شوهری هست با او مشورت کنم، اگر راضی شود به خدمت شما بیایم.

چون برگشت و با شوهر خود مشورت کرد شوهرش گفت: اگر چه از فرزند یتیم نفعی متصوّر نیست و لیکن او را بگیر شاید خدا به سبب او خیر بسیار به ما کرامت فرماید و جدّ او مشهور است به کرم و احسان.

پس حلیمه به نزد عبد المطّلب آمد و عبد المطّلب او را به نزد آمنه برد و آمنه پرسید که:

چه نام داری؟

گفت: حلیمه بنت ذویب.

آمنه گفت: این است آن زن که من مأمور شده ام که فرزند خود را به او دهم؛ پس آمنه گفت که: ای حلیمه! بشارت باد تو را که این فرزندی است که از برکت او آبادانی و فراوانی در این بلد بهم رسیده است و همه اهل بلاد را به ما احتیاج هست.

پس آمنه حلیمه را به حجره ای برد که حضرت رسول در آنجا بود، حلیمه گفت: آیا در روز برای فرزند خود چراغ افروخته ای؟

آمنه گفت: نه و اللّه از روزی که متولد شده است تا حال هرگز نزد او چراغ در شب و روز روشن نکرده ام و نور خورشید جمال او ما را از چراغ مستغنی گردانیده است.

چون حلیمه را نظر بر آن حضرت افتاد آفتابی را دید که در جامه سفیدی پیچیده اند و از او رائحه مشک و عنبر ساطع است، پس محبت آن حضرت در دل او افتاد و از حصول این نعمت شاد

و مسرور شد، و چون آن خورشید زمن را در دامن گذاشت و نظر مبارکش بر حلیمه افتاد شادی کرد و بر روی او خندید و از دهان واضح البرهانش نوری ساطع گردید که آن خانه روشن شد و از پستان راست تناول فرمود و بسوی پستان چپ میل ننمود برای رعایت فرزند حلیمه، پس حلیمه آن حضرت را برداشته با شادی تمام روانه شد.

عبد المطّلب گفت: ای حلیمه! باش تا تو را توشه ای بدهیم و نوازش کنیم.

حلیمه گفت: این فرزند مبارک مرا بس است و بهتر است از خزانه های عالم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 191

پس عبد المطّلب و آمنه آن قدر از مال و پوشش و توشه به او دادند که محسود اقران خود گردید، و آمنه آن حضرت را گرفت و بوسید و از مفارقت او گریست و به حلیمه تسلیم نمود و گفت: ای حلیمه! نیکو محافظت نما نور دیده و سرور سینه مرا.

حلیمه گفت که: چون آن حضرت را از خانه آمنه بیرون آوردم به هر سنگ و کلوخ و درختی که گذشتم مرا تهنیت گفتند، و چون به نزد شوهر خود رفتم از نور جبین آن رسول امین متعجب گردید و گفت: ای حلیمه! خدا ما را به سبب این فرزند بر همه اهل قبیله زیادتی داد و شک نیست که این از اولاد ملوک است؛ و چون به جانب قبیله خود روانه شدیم در اثنای راه گذشتیم بر چهل نفر از رهبانان نصاری که یکی از ایشان اوصاف پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بیان می کرد و می گفت: یا ظاهر شده است یا در این

زودی ظاهر خواهد شد، ناگاه ابلیس به صورت انسانی مصوّر شد و گفت: آن که وصف می کنید همین است که این زن الحال از پیش شما گذرانید، پس برخاستند و بسوی من دویدند و آن نور ساطع را از جبین آن حضرت مشاهده نمودند، پس شیطان بانگ زد بر ایشان که:

بکشید او را پیش از آنکه بر شما مسلط شود، و ایشان شمشیرها از غلاف کشیدند و رو به من دویدند، پس آن حضرت سر به جانب آسمان بلند کرد ناگاه صدای مهیبی شنیدم مانند رعد و آتشی دیدم از آسمان فرود آمد و حایل گردید میان آن حضرت و ایشان، و همه ایشان سوختند و صدائی شنیدم که: خایب و ناامید گردید سعی کاهنان؛ و چون آن حضرت داخل قبیله بنی سعد شد از برکت قدم آن حضرت صحراهای ایشان سبز شد و درختان ایشان پرمیوه شد و قحط ایشان به فراوانی مبدّل گردید و برکات آن حضرت در میان ایشان ظاهر شد و هر بیماری که در میان ایشان بهم می رسید تا به نزدیک آن حضرت می آوردند شفا می یافت و هر روز معجزات بسیار از آن مخزن اسرار بر ایشان ظاهر می شد و می گفتند: ای حلیمه! خدا ما را سعادتمند گردانید به سبب فرزند تو.

حلیمه گفت که: در هنگام خوردن شیر پیوسته از آن برگزیده علیم و خبیر می شنیدم که می گفت: سپاس خداوندی را سزاست که مرا بیرون آورد از درختی که پیغمبران خود را از آن بیرون آورده است، و در روزی آن قدر نمو می کرد که دیگران در ماهی آن قدر نمو کنند

حیاه القلوب، ج 3، ص: 192

و در ماهی آن قدر

بزرگ می شد که دیگران در سالی بزرگ شوند، و چون طعام حاضر می کردیم که بخوریم دست مبارکش را بر روی آن می گذاشت چنان برکت در آن طعام بهم می رسید که همه سیر می شدیم و طعام به حال خود بود.

و چون هفت سال از عمر شریف آن جناب گذشت روزی به حلیمه فرمود که: ای مادر! انصاف نمی کنی در باب من و برادران من، مرا در سایه می داری و برادرانم در آفتاب می باشند و گوسفند می چرانند و من شیر آن گوسفندان را می آشامم و در تعب با ایشان موافقت نمی نمایم.

حلیمه گفت: ای فرزند من! بر تو می ترسم از حاسدان تو و می ترسم که تو را حادثه ای رو دهد و من جواب عبد المطّلب نتوانم گفت.

حضرت فرمود که: ای مادر! بر من مترس که حق تعالی حافظ من است.

و چون صبح شد مبالغه بسیار فرمود و با برادران روانه صحرا شد، و چون شب درآمد مانند بدر از افق صحرا طالع شد و حلیمه به استقبال او دوید و او را در بر کشید و گفت: ای فرزند! در تمام روز در اندیشه تو بودم.

حلیمه گفت که: یکی از گوسفندان مرا ضمره فرزند من پایش را شکسته بود، دیدم که به نزدیک آن حضرت آمد و چنان می نمود که شکایت از درد خود می کند پس دیدم که آن حضرت دست مبارک خود را بر پای گوسفند مالید و سخنی چند از زبان معجز بیان خود جاری گردانید ناگاه پایش درست شد و به گوسفندان دیگر ملحق گردید و همه آن حیوانات مطیع او بودند، چون به ایشان می گفت: بروید، می رفتند و هرگاه می گفت:

بایستید، می ایستادند، روزی گوسفندان را

به صحرائی بردند که در آن صحرا شیران و درندگان بسیار بودند ناگاه شیری قصد یکی از گوسفندان کرد پس آن حضرت پیش رفت و سخنی گفت شیر سر به زیر افکند و گریخت، پس برادران آن حضرت ترسیدند و به جانب او دویده و گفتند: ما بر تو ترسیدیم از شیر و تو پروائی نکردی و گویا با او سخن می فرمودی! فرمود: بلی، گفتم که: دیگر نزدیک این وادی میا که می خواهم گوسفندان در اینجا بچرند.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 193

پس شبی حلیمه خواب هولناکی دید و با شوهر خود گفت: بیا که محمد را به نزد جدّ او ببریم که می ترسم به او آسیبی برسد و مصیبت ما نزد جدّ او عظیم گردد و من در خواب دیدم که فرزندم محمد به صحرا رفت ناگاه دو مرد عظیم پیدا شدند که جامه های استبرق پوشیده بودند و هر دو قصد او کردند و یکی از ایشان خنجری در دست داشت و شکم او را شکافت و من ترسان از خواب بیدار شدم.

شوهر حلیمه گفت: آنچه می گوئی محال است که واقع شود زیرا که حق تعالی حافظ اوست و امور عظیمه در باب او خبر دادند و می باید همه به ظهور آید و معجزاتی که از او مشاهده کردیم همه مصدّق آن اخبار است.

و چون صبح شد هرچند حلیمه خواست که آن حضرت را به حیله نزد خود نگاه دارد که به صحرا نرود راضی نشد و با برادران به عادت مقرر متوجه صحرا گردید، چون نیمی از روز گذشت اولاد حلیمه فریاد کنان و گریان بسوی قبیله دویدند، و چون حلیمه صدای شیون ایشان را

شنید از خیمه بیرون دوید و خاک بر سر می ریخت و موهای خود را می کند و از ایشان پرسید که: چه می شود شما را و محمد را چه کردید؟

ایشان گفتند: ما امروز چون به صحرا رفتیم در زیر درختی قرار گرفتیم ناگاه دو مرد عظیم دیدیم که نزد ما پیدا شدند که هرگز مانند ایشان ندیده بودیم و چون به نزدیک ما آمدند محمد را گرفتند و به قله کوه بالا بردند و یکی از ایشان او را خوابانید و دیگری کاردی گرفت شکم او را شکافت و دل و امعای او را بیرون آورد، و ما این قضیه هایله را مشاهده کرده بسوی تو آمدیم.

پس حلیمه دستها را بر روی خود زد و گفت: این بود تعبیر خواب من، و ناله وا ولداه و وا محمداه برآورد بسوی صحرا دوید و شوهرش با اهل قبیله حربه ها برداشته از پی او روان شدند و چون به آن موضع رسیدند دیدند که آن حضرت نشسته و گوسفندان برگرد او برآمده اند، پس حلیمه آن حضرت را در بر گرفته بوسید و شکمش را گشود و هیچ اثری مشاهده ننمود و در جامه هایش خونی ندید، پس به فرزندان خود گفت: چرا بر محمد دروغ بستید؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 194

حضرت فرمود: ای مادر! ایشان را ملامت مکن، آنچه گفتند راست بود و آن دو مرد مرا خوابانیدند و یکی شکم مرا شکافت بی آنکه المی به من برسد و دل مرا شکافت و از آنجا نقطه سیاهی بیرون آورد و انداخت و گفت: دیگر شیطان را از دل تو بهره ای نیست پس دل مرا به آب بهشت شستند و در

جای خود گذاشتند، و دیگری مهری بیرون آورد که نور از آن ساطع بود و پشت مرا مهر زد و گفت: ای محمد! اگر بدانی که تو را نزد حق تعالی چه قدر و منزلت هست هرآینه دیده تو همیشه روشن و دلت شاد خواهد بود، پس مرا با جمیع عالم سنجیدند و از همه فزون آمدم و ایشان به آسمان رفتند و من از کوه به زیر آمدم «1».

و به روایت دیگر از آن حضرت منقول است که: چون حلیمه فریاد کنان پیدا شد ملائکه نزد من ایستاده بودند، پس حلیمه گفت: وا ضعیفاه تو را از میان رفیقانت ضعیف یافتند و کشتند، پس ملائکه مرا در بر گرفتند و بوسیدند و گفتند: حبّذا چون تو ضعیفی؛ و چون حلیمه گفت: یا وحیداه، بار دیگر مرا بوسیدند و گفتند: حبّذا چون تو یگانه و تنهائی، تو تنها نیستی خدا و ملائکه و مؤمنان با تواند؛ و چون حلیمه گفت: یا یتیماه، مرا بوسیدند و گفتند: حبّذا چون تو یتیمی که از تو گرامیتری نزد حق تعالی نیست و خدا خیر بسیار برای تو مهیّا ساخته است؛ و چون حلیمه به من رسید و مرا در دامن گذاشت دستم در دست ایشان بود و حلیمه ایشان را نمی دید «2».

مؤلف کتاب انوار گوید: چون حلیمه این واقعه را شنید، از وقوع حوادث ترسید و آن حضرت را برداشت و متوجه مکه گردید و در عرض راه به قبیله ای از قبایل عرب رسید که در میان ایشان کاهنی بود که از بسیاری پیری موهای ابرویش بر دیده اش افتاده بود و مردم بر دور او جمع شده بودند،

چون حلیمه از پیش ایشان گذشت آن کاهن مدهوش گردید و چون به هوش آمد گفت: وای بر شما! مبادرت نمائید بسوی آن زنی که سواره گذشت و بگیرید از او آن طفل را و بکشید پیش از آنکه بلاد شما را خراب کند.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 195

حلیمه گفت: ناگاه دیدم که مردان شمشیرها کشیده رو به من دویدند و چون نزدیک من رسیدند باد تندی وزید و همه را بر زمین افکند و من از ایشان گذشتم و پروائی نکردم تا داخل مکه شدم و آن حضرت را گذاشتم نزد جماعتی که نشسته بودند و پی کاری رفتم، و چون برگشتم آن حضرت را ندیدم، از آن جماعت پرسیدم، ایشان گفتند: ما ندیدیم.

گفتم: و اللّه اگر او را نیابم خود را از این کوه به زیر می اندازم، و گریبان خود را چاک کردم و فریاد کنان به هر سو می دویدم، ناگاه مرد پیری دیدم که عصائی در دست داشت و از اضطراب احوال من سؤال کرد، چون قصه خود را به او نقل کردم گفت: گریه مکن که من تو را دلالت می کنم بر کسی که تو را نشان دهد کجا رفته است، پس مرا به نزد بتی برد که او را «هبل» می گفتند و گفت: ای هبل! محمد به کجا رفته است؟ چون نام محمد را برد هبل بر رو درافتاد و آن مرد ترسید و گریخت.

پس به نزد عبد المطّلب رفتم و قصه را نقل کردم، عبد المطّلب اهل مکه را ندا کرده به تفحّص آن حضرت به هر سو روان کرد و خود به پرده های کعبه درآویخته گریه و تضرع بسیار

به درگاه عالم اسرار کرد، پس ندائی شنید که: ای عبد المطّلب! مترس بر فرزند خود و او را طلب کن در فلان وادی نزد درخت موز، پس عبد المطّلب بسوی آن وادی دوید و آن حضرت را دید که در زیر درخت موز نشسته است، او را در بر گرفته بوسید و گفت:

ای فرزند! کی تو را به این مکان آورد؟

فرمود که: مرغ سفیدی مرا ربود و در میان بال خود گرفته در اینجا گذاشت و من گرسنه و تشنه شده بودم از میوه این درخت خوردم و از این آب آشامیدم و آن مرغ جبرئیل علیه السّلام بود.

پس عبد المطّلب کفالت و خدمت آن حضرت را می نمود، بعد از چندگاه رمدی در دیده آن حضرت بهم رسید و آن حضرت را به نزد طبیبی برد که در جحفه می بود، چون نزدیک صومعه آن طبیب رسید او را صدا زد که: بیماری آورده ام و می خواهم دیده او را علاج کنی.

طبیب سر از صومعه بیرون کرد و گفت: رویش را بگشا. چون روی آن حضرت را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 196

گشود صومعه برای تعظیم آن حضرت بلرزید و خم شد، راهب چون این حال را مشاهده کرد شهادت گفته اقرار به پیغمبری آن حضرت نموده گفت: چشم او احتیاج به معالجه من ندارد و نابینایان همه از برکت او بینا خواهند شد، ای شیخ! بدان که این بزرگ عرب است و سید پیشینیان و آیندگان است و شفاعت کننده روز جزاست و ملائکه مقرّبان او را یاری خواهند کرد و حق تعالی او را امر خواهد کرد به قتال کافران و به نصرت الهی همیشه منصور

خواهد بود و دشمن ترین مردم برای او اقوام او خواهند بود و اگر من زمان او را دریابم البته او را یاری نمایم.

چون هنگام وفات عبد المطّلب شد آن حضرت را به ابو طالب وصیت نمود و مبالغه بسیار در اکرام و محافظت آن حضرت نمود و به رحمت الهی واصل گردید، و ابو طالب و فاطمه بنت اسد آن حضرت را بر اولاد خود اختیار می نمودند و آنچه حقّ خدمت و سعی بود برای او به عمل می آوردند «1».

مؤلف گوید که: قصه شکافتن شکم آن حضرت را بعضی از علماء انکار کرده اند و اگر چه صریحا در احادیث معتبره شیعه وارد نشده است امّا نفی آن نیز به نظر نرسیده است و بعضی اخبار در جلد اول گذشت که دلالت بر حقیقت این قصه می کرد، پس جزم به وقوع و نفی نمی توان کرد و در مرتبه احتمال می باید گذشت.

و در بعضی از کتب از حلیمه روایت کرده اند که گفت: چون آن حضرت را من اول مرتبه در دامن گذاشتم که شیر بدهم چشمهای خود را گشود که بسوی من نظر کند نوری از دیده های انورش ساطع شد که خانه را روشن کرد؛ و از غرایب احوال آن حضرت آن بود که طفل من رعایت حرمت او می کرد و تا آن حضرت شیر تناول نمی نمود او پستان قبول نمی کرد، و در شبها که بیدار می شدم نوری می دیدم که از آن حضرت ساطع بود بسوی آسمان و مردی سبزپوش نزد سر آن حضرت نشسته بود و او را می بوسید و نوازش می نمود، و چون به شوهرم نقل می کردم می گفت که: غرایب احوال او را مخفی دار

که کار

حیاه القلوب، ج 3، ص: 197

او عجیب است و تا او متولد شده است جمیع رهبانان و کاهنان در اضطراب و حیرتند و خواب و عیش بر ایشان حرام است، و چون آن حضرت را از مکه بیرون بردم بر هر چیز که می گذشتم مرا بشارت می دادند و به هر زمین که آن حضرت را می گذاشتم آن زمین سبز و خرم می شد و درختان آن زمین پرمیوه می شدند، و هرگز جامه و بدن او را نجس ندیدم گویا دیگری او را پاکیزه می کرد، و هر وقت که می خواستم بدن مبارکش را برهنه کنم فریاد و اضطراب می کرد و نمی گذاشت که عورتش گشوده شود، و شبها که بیدار می شدم می شنیدم که ذکر خدا می کرد و می گفت: «لا اله الّا اللّه قدّوسا قدّوسا و قد نامت العیون و الرّحمن لا تأخذه سنه و لا نوم» و من نزد شوهر خود نمی خوابیدم از مهابت آن حضرت و هرگز چیزی به دست چپ نمی گرفت و هر چیز که برمی داشت بسم اللّه می گفت و هر که آن حضرت را می دید از محبت او بی تاب می شد، و روزی در دامن من نشسته بود و گله گوسفندان ما می گذشت ناگاه گوسفندی از گله جدا شد و نزدیک او آمد و سجده کرد و سر آن حضرت را بوسید و به گوسفندان دیگر ملحق شد، و هر روزی یک مرتبه نوری از آفتاب روشنتر از آسمان فرود می آمد و او را فرو می گرفت و بعد از ساعتی منجلی می شد، و چون اطفال بازی می کردند دست فرزندان مرا می گرفت و از میان ایشان بیرون می آورد و می گفت: بیائید ما از برای بازی خلق نشدیم،

و چون ملائکه آن حضرت را گرفتند و سینه حقیقت دفینه او را برای انوار ربانی مشروح گردانیدند- چنانکه شرحش گذشت- و ما بر آن حال مطّلع گردیدیم اهل قبیله گمان کردند که این کار از جنّ است گفتند: ببرید او را به نزد کاهنی که در حوالی ما می باشد، آن حضرت فرمود که: آنچه شما می گوئید در من نیست و بحمد اللّه نفس من سلیم و عقل من صحیح است، و چون مبالغه کردند او را بسوی آن کاهن بردم و قصه او را نقل کردم، کاهن گفت: بگذار که من از طفل احوال او را بشنوم که او از شما داناتر است، چون حضرت احوال خود را نقل کرد کاهن برجست و او را در بر گرفت و به آواز بلند ندا کرد که: ای آل عرب! حذر نمائید از شرّی که به شما نزدیک رسیده است، این طفل را بکشید و مرا با او بکشید که اگر او را بگذارید که به حدّ بلوغ رسد هرآینه عقلهای شما را به سفاهت نسبت دهد و دینهای شما را بدل کند و بخواند شما را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 198

بسوی خدائی که نشناسید و دینی که ندانید.

حلیمه گفت: چون این سخنان سفاهت نشان را از رئیس کاهنان شنیدم آن حضرت را از دست او گرفتم و گفتم که: معلوم شد که تو دیوانه بوده ای نه او، و بزودی او را به خیمه برگردانیدم و در آن روز از جمیع خیمه های قبیله بوی مشک ساطع گردید و هر روز دو مرغ از آسمان نازل می گردیدند و در میان جامه های او پنهان می شدند «1».

و در کتاب عدد

روایت کرده است از حلیمه که: در بنی سعد درختی بود که خشک شده بود و هرگز میوه ای نیاورده بود، روزی در زیر آن درخت فرود آمدیم و آن حضرت در دامان من بود و در همان ساعت به اعجاز آن حضرت سبز شد و میوه داد و در هیچ زمینی آن حضرت را ننشانیدم که از برکت او اثری از گیاه و آبادانی در آن زمین ظاهر نشد؛ و زنی در بنی سعد بود که او را امّ مسکین می گفتند و بسیار بد حال و پریشان بود، روزی آن حضرت را برداشت و به خیمه خود برد بعد از آن حالش نیکو شد و هر روز می آمد و سر آن سرور را می بوسید و شکرگزاری او می نمود.

و حلیمه گفت که: هر وقت آن حضرت در خواب بود و من مشاهده جمال آن حضرت می نمودم دیده هایش باز بود و می خندید و هرگز سرما و گرما به او نمی رسید و تا او با ما بود هیچ آرزو نکردم که روز دیگر برای من میسّر نگردد، و روزی گرگی از گله ما بزغاله ای گرفت و من بسیار محزون شدم، پس دیدم که آن حضرت رو بسوی آسمان بلند کرد، ناگاه دیدم که گرگ بزغاله را آورد و نزد من گذاشت و رفت، پیوسته ابر او را از آفتاب سایه می انداخت و در باران تند قطره ای به او نمی رسید و تا با من بود از سرما و گرما متأثر نشدم، پیوسته از خیمه من تا آسمان نوری هویدا بود، و هرگاه که می خواستم سرش را بشویم می دیدم که دیگری شسته است و هرگاه که می خواستم جامه اش را تغییر

دهم می دیدم که تغییر یافته و جامه نو پوشیده است و هرگاه می خواستم پستان در دهانش گذارم صدای ذکری از او می شنیدم، و بعد از شیر گشودن هرگاه شروع به خوردن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 199

و آشامیدن می کرد می گفت: بسم اللّه ربّ محمد، و چون فارغ می شد می گفت: الحمد للّه ربّ محمد.

و از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چون بیست و دو ماه از ولادت آن حضرت گذشت رمدی در دیده های انورش بهم رسید، پس عبد المطّلب به ابو طالب فرمود: ببر پسر برادر خود را بسوی طبیب راهبی که در جحفه می باشد، پس ابو طالب آن حضرت را در سبد هندی گذاشت و به پای صومعه آن راهب آورد و او را صدا زد، راهب دید که دور صومعه اش را نور گرفت و صدای بال ملائکه به گوشش رسید، پس سر از صومعه بیرون کرد و گفت: کیستی؟

فرمود: منم ابو طالب پسر عبد المطّلب، پسر برادر خود را آورده ام که دیده او را دوا کنی.

راهب گفت: در کجاست؟

فرمود: در میان این سبد است و او را از آفتاب پوشیده ام.

راهب گفت: بگشا تا من او را ببینم.

چون جامه را از روی سبد برداشت نوری ساطع شد که راهب بترسید و گفت: بپوشان او را؛ و سر خود را داخل صومعه کرد و گفت: شهادت می دهم به وحدانیّت خدا و شهادت می دهم که توئی پیغمبر خدا حقا حقا و توئی آنکه خدا بشارت داده در تورات و انجیل بر زبان موسی و عیسی علیهما السّلام، پس بار دیگر شهادت گفت و سر از صومعه بیرون کرد و گفت:

ای فرزند عبد المطّلب! ببر

او را که بر او باکی نیست.

پس ابو طالب فرمود: ای راهب! سخن بزرگی گفتی.

راهب گفت: شأن پسر برادر تو بزرگتر است از آنچه شنیدی و تو یاری او خواهی کرد و دفع ضرر دشمنان از او خواهی نمود.

و چون ابو طالب به نزد عبد المطّلب آمد و سخنان راهب را نقل کرد، عبد المطّلب فرمود: خاموش باش ای فرزند که کسی این سخنان را از تو نشنود، و اللّه که محمد از دنیا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 200

نرود تا پادشاه عرب و عجم گردد «1».

و به سند دیگر روایت کرده است که: چون ابو طالب امتناع می نمود از رفتن بسوی بتهای قریش ایشان با او منازعه می کردند در این باب، ابو طالب فرمود: من از پسر برادرم جدا نمی توانم شد و مخالفت او نمی توانم نمود و او رضا نمی شود به دیدن بتها و شنیدن نام آنها.

گفتند: او را تأدیب کن و عادت بفرما به تعظیم بتها.

ابو طالب فرمود: هیهات هرگز نخواهد شد این زیرا که در شام از جمیع رهبانان شنیدم که می گفتند: هلاک بتها در دست این طفل خواهد بود.

قریش گفتند: آیا خود از او چیزی مشاهده نمودی که مصدّق این گفتار باشد؟

گفت: بلی، در راه شام در زیر درخت خشکی فرود آمدیم به اعجاز او در ساعت سبز شد و میوه داد، و چون روانه شدیم همه میوه های خود را بر آن حضرت نثار کرده به امر خدا به سخن آمد و گفت: ای شجره طاهره نبوّت و دوحه طیّبه رسالت! دستهای مبارک خود را بر من بکش تا آنکه از برکت تو تا قیامت سرسبز و خرم باشم، پس آن حضرت دست

مبارک خود را بر آن درخت کشید سبزی و خرمی آن زیاد گردیده، چون در وقت مراجعت به آن درخت رسیدیم و فرود آمدیم دیدیم که هر نوعی از مرغان که در عالم می باشد بر شاخهای آن درخت آشیان گذاشته اند و به عدد هر مرغی شاخه ای برآورده است و به آن عظمت هرگز درختی ندیده بودم، پس همه مرغان بر سر مبارکش بال گستردند و همه به سخن آمده گفتند: از برکت دست مبارک تو ما به این درخت مأوی کرده ایم «2».

و در بعضی از کتب معتبره مذکور است که: در طفولیت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خشکسالی عظیم بهم رسید و چندین سال بر ایشان باران نبارید، پس رقیقه دختر صیفی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 201

در خواب دید که هاتفی صدا زد که: ای گروه قریش! پیغمبری در میان شما بهم رسیده است، مبعوث خواهد شد و به برکت او رحمت و فراوانی و آبادانی برای شما حاصل است، عبد المطّلب را بطلبید تا فرزندزاده خود را شفیع گرداند و دعا کند تا خدا باران دهد شما را، پس عبد المطّلب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بر دوش گرفته بر کوه ابو قبیس بالا رفت و اکابر قریش برگرد او جمع شده دعای باران خواندند و در همان ساعت از برکات آن حضرت بارانی ریخت که سیلاب از شعاب مکه روان شد «1».

و ابن بابویه رحمه اللّه به سند خود از ابو طالب روایت کرده است که: در سال هشتم ولادت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اراده تجارت نمودم به جانب شام

و در آن وقت هوا در غایت حرارت بود، چون عازم سفر شدم خویشان من گفتند که: محمد را چه می کنی و به که می سپاری؟ گفتم: او را با خود می برم و بر هیچ کس اعتماد نمی کنم که او را بسپارم.

گفتند: در این گرما به سفر بردن آن پرورده حرم و بطحا مناسب نیست.

گفتم: نه و اللّه او را از خود جدا نمی توانم کرد و محملی برای او ترتیب می دهم و با خود می برم، پس آن حضرت را بر شتری نشانیدم و شتر او را پیوسته در پیش روی خود داشتم که از نظر من غایب نشود و چون آفتاب گرم می شد پاره ابر سفیدی می آمد مانند برف و بر آن حضرت سلام می کرد و بر بالای سر مبارکش سایه می افکند و به هر جا که می رفت همراه او بود و بسیار بود که آن ابر انواع میوه ها برای آن حضرت فرو می ریخت، و در اثناء راه روزی آب بسیار تنگ شد در میان قافله ما و مشکی را به دو اشرفی می خریدند و ما به برکت آن حضرت آب فراوان داشتیم و آب ما کم نمی شد و به هر منزل که فرود می آمدیم از برکت او حوضها پرآب می شد و زمینها پرگیاه می شد و پیوسته در فراخی نعمت و فراوانی بودیم و هر شتری که در راه می ماند چون دست مبارک خود را بر آن می مالید روان می شد، و چون نزدیک شهر بصری رسیدیم صومعه راهبی به نظر آمد ناگاه دیدیم که آن صومعه به استقبال آن حضرت روان شد مانند اسب تندرو و چون نزدیک ما رسید ایستاد، و در آن

حیاه القلوب، ج 3، ص:

202

صومعه راهبی از نصاری بود که او را «بحیرا» می گفتند و هرگز با متردّدین آشنا نمی شد و با کسی سخن نمی گفت و قوافلی که از آن راه عبور می کردند هرگز احوال ایشان را نمی پرسید، چون حرکت صومعه را یافت و نظر بسوی قافله افکند آن حضرت را شناخت و گفت: اگر آن که خوانده ام و شنیده ام هست توئی و غیر تو نیست.

پس فرود آمدیم و در زیر درخت عظیمی که نزدیک صومعه راهب بود و شاخهای آن درخت خشکیده بود و باری نداشت و پیوسته قافله در زیر آن درخت فرود می آمدند، چون آن حضرت در زیر آن درخت قرار گرفت درخت به اهتزاز آمد و شاخهای بسیار برآورد و شاخهای خود را بر سر آن حضرت گسترد و سه میوه در آن درخت بهم رسید:

دو تا از میوه های تابستان و یکی از میوه های زمستان، و اهل قافله از مشاهده آن احوال متعجب شدند و بحیرا از ملاحظه آن غرایب متحیر گردیده طعامی برداشت بقدر آنکه آن حضرت را کافی باشد و از صومعه به زیر آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و پرسید که:

متولّی امور این طفل کیست؟

من گفتم: منم که به خدمت او قیام می نمایم.

پرسید: به او چه نسبت داری؟

گفتم: عمّ اویم.

گفت: او عمّ بسیار دارد، تو کدام عمّ اوئی؟

گفتم: با پدر او از یک مادرم.

گفت: شهادت می دهم که اوست که من می دانم و اگر او نباشد من بحیرا نیستم؛ پس گفت: رخصت می دهی که این طعام را نزدیک او برم تا تناول نماید؟

گفتم: ببر، و عرض کردم به آن حضرت که: شخصی آمده است و برای اکرام شما طعامی آورده است

تناول نما.

فرمود که: از برای من تنها آورده است که رفیقان نخورند؟

بحیرا گفت: ای سرور من! زیاده بر این نداشتم.

فرمود که: رخصت می دهی که آنها با من بخورند؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 203

بحیرا گفت: بلی.

پس آن حضرت فرمود: بسم اللّه، و تناول نمود و ما صد و هفتاد نفر بودیم همه خوردیم تا سیر شدیم و طعام به حال خود بود و بحیرا در خدمت ایستاده بود و آن حضرت را باد می زد و از مشاهده آن حال تعجب می کرد و هر ساعت خم می شد و سر مبارکش را می بوسید و می گفت: اوست بحقّ پروردگار مسیح، و مردم نمی دانستند که او چه می گوید، پس شخصی از مردم قافله گفت: ای راهب! کار تو در این وقت غریب است، ما پیشتر از صومعه تو می گذشتیم متوجه ما نمی شدی!

بحیرا گفت: بلی، در این مرتبه مرا حالی غریب است، می بینم آنچه شما نمی بینید و من می دانم امری چند که شما نمی دانید و در زیر این درخت طفلی نشسته است که اگر بشناسید او را چنانکه من می شناسم هرآینه او را به گردنهای خود سوار کنید تا به شهرش برگردانید، و اللّه که در این مرتبه شما را گرامی نداشتم مگر از برای او، و چون از برابر صومعه من پیدا شد نوری از پیش روی او دیدم که از زمین تا آسمان ساطع بود و مردانی دیدم که بادزنها از یاقوت و زبرجد در دست داشتند و آن حضرت را باد می زدند، و گروه دیگر انواع میوه ها بر او نثار می کردند، و این ابر با او حرکت می کرد و از او جدا نمی شد، و صومعه من به استقبال او

دوید به سرعت اسب رهوار، و این درخت پیوسته خشک و کم شاخ بود و به اعجاز او سبز شد و به حرکت آمد و شاخهایش فزون شد و سه میوه در او ظاهر گردید، و این حوضها از زمانی که بعد از حواریان اختلاف و فساد در میان بنی اسرائیل بهم رسیده بود آبهای ایشان فرو رفته بود و ما در کتاب حضرت شمعون خوانده ایم که او نفرین کرد بر بنی اسرائیل و این آبها فرو رفت و خشک شد، شمعون گفت:

هرگاه ببینید که آب در این حوضها بهم رسیده است پس بدانید که از برکت پیغمبری است که در زمین تهامه ظاهر خواهد شد و بسوی مدینه هجرت خواهد نمود و نام او در میان قومش امین خواهد بود و در آسمان احمد خواهد بود و او از نسل اسماعیل پسر ابراهیم خواهد بود، بخدا سوگند یاد می کنم که این همان است.

پس بحیرا متوجه آن حضرت شد و گفت: از تو سؤال می کنم از سه خصلت و قسم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 204

می دهم تو را به «لات» و «عزّی» که مرا جواب بگوئی، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون نام لات و عزّی را شنید در غضب شد و گفت: به ایشان سؤال مکن و اللّه که هیچ چیز را مانند ایشان دشمن نمی دارم، اینها دو بت اند از سنگ که قوم من از سفاهت خود آنها را می پرستند.

پس بحیرا گفت که: این یک علامت.

پس گفت: بخدا سوگند می دهم تو را که خبر دهی.

فرمود: بپرس از هرچه خواهی زیرا که مرا قسم دادی به پروردگاری که خدای من و توست

و مانند ندارد.

بحیرا گفت: سؤال می کنم از خواب و بیداری تو؛ و سؤال نمود از اکثر احوال آن حضرت و جواب شنید و همه را موافق یافت با آنچه در کتابها خوانده بود؛ پس بحیرا بر پاهای آن حضرت افتاد و می بوسید و می گفت: ای فرزند! چه نیکو است بوی تو ای آنکه از همه پیغمبران اتباع تو بیشتر است و ای آنکه نورهای دنیا همه از نور توست و ای آنکه به نام تو همه مسجدها آبادان خواهد گردید، گویا می بینم که لشکرها خواهی کشید و اسبان عربی سوار خواهی شد و عرب و عجم تابع تو خواهند شد خواهی نخواهی و گویا می بینم که لات و عزّی را خواهی شکستن و خانه کعبه را مالک خواهی شدن و کلیدش را به هرکه خواهی تسلیم خواهی نمود، و چه بسیار شجاعان از قریش و عرب را بر خاک هلاک خواهی افکند، با توست کلیدهای بهشت و دوزخ و با توست سودمندی بزرگ و توئی که بتها را هلاک خواهی کرد و توئی که قیامت قائم نخواهد شد تا تمام پادشاهان به مذلت و خواری در دین تو درآیند.

پس مکرر دستها و پاهای مبارک آن حضرت را می بوسید و می گفت: اگر زمان تو را دریابم در پیش روی تو شمشیر بزنم و با دشمنان تو جهاد بکنم، توئی بهترین فرزندان آدم و پیشوای پرهیزکاران و خاتم پیغمبران، سوگند می خورم بخدا که زمین خندان شد در روز ولادت با سعادت تو و خندان خواهد بود تا روز قیامت به شادی وجود تو، و باز سوگند یاد می کنم بخدا که کلیساها و بتها و شیاطین گریان شدند

از ظهور تو و گریان خواهند بود تا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 205

روز قیامت، توئی دعا کرده حضرت ابراهیم علیه السّلام و بشارت داده حضرت عیسی علیه السّلام، توئی پاکیزه و مطهر از نجاستهای اهل جاهلیت.

پس رو بسوی ابو طالب گردانیده گفت: تو چه نسبت داری به او؟

ابو طالب گفت: فرزند من است.

بحیرا گفت: نمی باید او فرزند تو باشد و پدر و مادر او نمی باید در این وقت زنده باشند.

ابو طالب گفت: راست گفتی، من عمّ اویم و پدر او در وقتی فوت شد که او در رحم مادر بود، و مادرش چون فوت شد او شش ساله بود.

بحیرا گفت: اکنون راست گفتی و لیکن صلاح تو را در آن می دانم که او را به شهر خود برگردانی زیرا که در روی زمین هیچ یهودی و نصرانی و صاحب کتابی نیست که نداند او متولد شده است و هر یک که او را ببینند به علامتها او را خواهند شناخت چنانکه من شناختم و حیله ها و مکرها در دفع او خواهند کرد و یهودان از همه در این باب اهتمام بیشتر خواهند نمود.

ابو طالب گفت: سبب عداوت ایشان با او چیست؟

بحیرا گفت: زیرا که او پیغمبر است و جبرئیل بر او نازل خواهد شد و دینهای ایشان را منسوخ خواهد کرد.

ابو طالب گفت: نه، ان شاء اللّه خدا نخواهد گذاشت که آسیبی به او رسد؛ پس ابو طالب گفت که: چون بحیرا خواست که آن حضرت را وداع کند بسیار گریست و گفت: ای فرزند آمنه! گویا می بینم که تمام عرب با تو دشمنی خواهند کرد و همگی تیرهای جدال و قتال را برای تو در کمان

کینه دیرینه خواهند گذاشت و خویشان از تو مواصلت را قطع خواهند کرد و اگر قدر تو را بشناسند باید تو را از فرزندان خود گرامی تر دارند؛ پس روی بسوی من گردانید و گفت: ای عم! تو رعایت کن در باب او قرابت موصوله را و رعایت نما در حقّ او وصیت پدر خود را که بزودی همه قریش از تو کناره کنند به سبب رعایت کردن او پس پروا مکن و فرزندی از تو بهم خواهد رسید که در همه حال یاور او باشد و او را در آسمانها

حیاه القلوب، ج 3، ص: 206

به شجاعت و دلیری ستایش کنند و از او بهم خواهند رسید دو فرزند بزرگوار که به سعادت شهادت فایزگردند و او سید و بزرگ عرب و ذو القرنین این امّت خواهد بود و او در کتابهای خدا از اصحاب عیسی معروفتر است.

پس ابو طالب گفت که: چون نزدیک به شام شدیم و اللّه دیدم که قصرهای شام به حرکت آمدند و نوری از آنها بلند شد از نور آفتاب بیشتر، و چون داخل شام شدیم از بسیاری هجوم نظارگیان در بازارها عبور میسّر نبود و از هر سو به تماشای جمال عدیم المثال آن یوسف مصر کمال می شتافتند، و آوازه حسن و جمال و فضل و کمال آن حضرت به اطراف بلاد شام رسید و هر جا راهبی و عالمی که بود نزد آن حضرت حاضر گردیدند، پس اعلم علمای اهل کتاب که او را «نسطور» می گفتند سه روز آمد و در برابر آن حضرت نشست و هیچ سخن نمی گفت، چون روز سوم به آخر رسید بی تابانه به خدمت آن حضرت

شتافت و برگرد او می گردید، من گفتم: ای راهب! چه می خواهی از او؟

گفت: می خواهم بدانم که او چه نام دارد؟

گفتم: نام او محمد بن عبد اللّه است.

چون این نام را شنید رنگش متغیر گردید و گفت: می خواهم از او التماس نمائی پشت دوشش را برای من بگشاید؛ چون آن حضرت کتفش را گشود و نظر راهب بر مهر نبوّت افتاد خود را انداخت و آن مهر را می بوسید و می گریست و گفت: ای مرد! زود برگردان این خورشید نبوّت را به مطلع ولادتش، که اگر می دانستی که او در زمین ما چه دشمنان دارد هرآینه او را با خود نمی آوردی، پس پیوسته به خدمت آن حضرت می آمد و مراسم خدمت به تقدیم می رسانید و طعامهای لذیذ برای او حاضر می گردانید، و چون از شام بیرون آمدیم پیراهنی از برای آن یوسف مصر نبوّت آورد و گفت: التماس دارم که آن حضرت این پیراهن را بپوشد شاید به این سبب مرا گاهی به خاطر مبارک بگذراند، و چون آثار کراهت از آن حضرت مشاهده نمودم و ردّ آن عالم نتوانستم کرد پیراهن را گرفتم و گفتم: من بر او خواهم پوشانید، و بسرعت و اهتمام آن بدر تمام را بسوی بیت اللّه الحرام برگردانیدم و چون خبر قدوم میمنت لزوم آن حضرت به اهل مکه رسید صغیر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 207

و کبیر به استقبال آن حضرت شتافتند به غیر ابو جهل که او مست و بی خبر افتاده بود «1».

و به سند معتبر دیگر روایت کرده است که: چون ابو طالب اراده سفر شام کرد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مهار ناقه

او چسبید و گفت: ای عم! مرا به که می سپاری؟ نه پدری دارم و نه مادری.

پس ابو طالب گریست و آن حضرت را با خود برد و هرگاه در راه هوا گرم می شد ابری پیدا می شد و بر بالای سر آن حضرت سایه می افکند تا آنکه در اثنای راه به صومعه راهبی رسیدند که او را بحیرا می گفتند، چون دید که ابر با ایشان حرکت می کند از صومعه خود به زیر آمد و طعامی برای ایشان مهیّا کرده ایشان را بسوی طعام خود دعوت نمود، پس ابو طالب و سایر رفقا رفتند به صومعه راهب و حضرت رسول را نزد متاع خود گذاشتند، چون بحیرا دید که ابر بر بالای قافله گاه ایستاده است پرسید که: آیا کسی هست از اهل قافله که به اینجا نیامده است؟

گفتند: نه، مگر یک طفلی که او را نزد متاع خود گذاشته ایم.

بحیرا گفت: سزاوار نیست که کسی از طعام من تخلف نماید، او را نیز بطلبید.

چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت بسوی صومعه روان شد ابر نیز همراه آن حضرت حرکت کرد، پس بحیرا گفت: این طفل کیست؟

گفتند: پسر ابو طالب است.

بحیرا به ابو طالب گفت: این پسر توست؟

گفت: این پسر برادر من است.

پرسید که: پدرش چه شد؟

فرمود: او در رحم مادرش بود که پدرش فوت شد.

بحیرا گفت که: این طفل را بسوی بلاد خود برگردان که اگر یهودان او را بشناسند چنانکه من شناختم هرآینه او را بکشند، و بدان که شأن او بزرگ است و او پیغمبر این امّت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 208

است که به شمشیر خروج خواهد کرد «1».

و به سند معتبر دیگر روایت

کرده است از یعلی نسّابه که: در سالی که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به عزم تجارت به شام رفت، خالد بن اسید و طلیق بن سفیان با آن حضرت رفتند و چون برگشتند غرایب بسیار از رفتار و سواری آن حضرت و اطاعت وحشیان صحرا و مرغان هوا آن حضرت را نقل کردند و گفتند: چون به میان بازار شهر بصری رسیدیم گروهی از رهبانان را دیدیم که آمدند با روهای متغیر که گویا زعفران بر روی ایشان مالیده اند و بدنهای ایشان می لرزید، پس به ما گفتند که: التماس داریم بیائید به نزد بزرگ ما که در کلیسای اعظم می باشد و نزدیک است به این مکان.

گفتیم: ما را با شما چه کار است؟

گفتند: چه ضرر دارد به شما که بیائید بسوی معبد ما و ما شما را گرامی داریم؟؛ و گمان می کردند که محمد در میان ما است.

چون با ایشان رفتیم داخل کنیسه بسیار بزرگ رفیعی شدیم و دیدیم که دانای بزرگ ایشان در میان نشسته است و شاگردان او بر دور او نشسته اند و کتابی در دست دارد و گاهی در کتاب نظر می کند و گاهی در روی ما نظر می کند، پس به اصحاب خود گفت که:

کاری نساختید و آنکه من می خواستم نیاورده اید؛ پس از ما سؤال کرد که: شما کیستید؟

گفتیم: ما گروهی از قریشیم.

گفت: از کدام قبیله قریش؟

گفتیم: از فرزندان عبد الشمس.

گفت: دیگری با شما هست؟

گفتیم: بلی، جوانی از بنی هاشم با ما همراه است که او را یتیم فرزندان عبد المطّلب می گوئیم.

چون این سخن را شنید نعره ای زد و نزدیک بود که بیهوش شود و از جا

برجست

حیاه القلوب، ج 3، ص: 209

و گفت: آه آه! دین نصرانیت هلاک شد؛ پس تکیه کرد بر یکی از چلیپاهای خود و ساعتی متفکر شد و هشتاد نفر از بطارقه «1» و شاگردان او بر دورش ایستاده بودند پس به ما گفت:

آیا می توانید آن جوان را به من بنمائید؟

گفتیم: بلی.

پس با ما همراه آمد تا به بازار بصری رسیدیم دیدیم که آن حضرت در میان بازار ایستاده و مانند ماه تابان نور از روی انورش ساطع است و از هر سو نظارگیان به تماشای جمالش ایستاده اند و مشتریان مانند مشتریان یوسف علیه السّلام زرها حاضر کرده از شوق مشاهده جمال او با او سودا می کنند و متاعهای او را به قیمت اعلا می خرند و متاع خود را به قیمت نازل به او می فروشند، پس ما خواستیم که دیگری را به او نشان دهیم برای امتحان ناگاه او صدا زد که: شناختم او را بحقّ پروردگار مسیح؛ و بی تابانه پیش دوید و سر مبارکش را بوسید و گفت: توئی مقدس، و از علامات آن حضرت بسیار سؤال نمود و حضرت همه را جواب فرمود پس گفت: اگر زمان تو را دریابم در خدمت تو جهاد کنم چنانکه حقّ جهاد کردن است.

پس به ما گفت که: با اوست زندگی و مردن، هرکه متابعت او نماید زنده جاوید گردد و هرکه از طریقه او بگردد بمیرد به مردنی که هرگز زندگی نیابد، با اوست سود بزرگ و نفع عظیم؛ این را گفت و به کنیسه خود برگشت «2».

و در حدیث دیگر روایت کرده است که: در سالی که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از برای

خدیجه به جانب شام به تجارت رفت، عبد منات بن کنانه و نوفل بن معاویه همراه آن حضرت بودند، و چون به شام رسیدند ابو المویهب راهب ایشان را دید و پرسید که: شما کیستید؟

گفتند: ما تاجری چندیم از اهل حرم از قبیله قریش.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 210

پرسید که: آیا از قریش دیگری همراه شما هست؟

گفتند: بلی، جوانی از فرزندان هاشم هست که نام او محمد است.

ابو المویهب گفت: من او را می خواهم.

گفتند: در میان قریش از او گمنام تری نیست و او را یتیم قریش می نامند و اجیر شده است نزد زنی از ما که او را خدیجه می گویند و برای او به تجارت آمده است، تو با او چه کار داری؟

ابو المویهب سر خود را حرکت می داد و می گفت: اوست اوست، مرا بسوی او دلالت نمائید.

گفتند: او را در بازار بصری گذاشتیم.

در این سخن بودند ناگاه آن حضرت پیدا شد، چون نظرش بر آن حضرت افتاد پیش از آنکه ایشان نشان دهند گفت: این است، و با آن حضرت خلوت کرد و ساعت طویلی با آن حضرت راز گفت، پس میان دیده های او را بوسید و چیزی از آستین خود بیرون آورد و خواست که به آن حضرت بدهد قبول نفرمود، و چون جدا شد به نزد ایشان آمد و گفت:

از من بشنوید این وصیت را و چنگ زنید در دامان او و اطاعت نمائید سخن او را که این جوان و اللّه پیغمبر آخر الزمان است و به این زودی بیرون خواهد آمد و مردم را بسوی شهادت لا اله الا اللّه خواهد خواند، و چون بیرون آید البته متابعت او بکنید.

پس از

ایشان پرسید که: آیا از عمّ او ابو طالب فرزندی بهم رسیده است که علی نام داشته باشد؟

گفتند: نه.

گفت: یا متولد شده است یا در این زودی متولد خواهد شد، و اول کسی که به این پیغمبر ایمان آورد او خواهد بود، و وصف او را به وصی بودن در کتابها خوانده ایم چنانکه وصف محمد را به پیغمبری خوانده ایم و او سید عرب و عالم ربانی این امّت خواهد بود و ذو القرنین آخر الزمان است و حقّ شمشیر را در جهاد خواهد داد و نام او در ملأ اعلا علی است و بعد از پیغمبر آخر الزمان در قیامت رتبه او از همه خلق بلندتر خواهد بود و ملائکه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 211

او را «بطل ازهر مفلح» می گویند و به هر جانب که متوجه شود البته ظفر می یابد و او در میان اصحاب پیغمبر شما در آسمان مشهورتر است از آفتاب تابان «1».

و کلینی به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون قریش در جاهلیت کعبه را خراب کردند و خواستند بسازند، نتوانستند ساخت پس در دل ایشان رعب افتاد که شخصی از ایشان گفت: هر یک از شما باید که پاکیزه ترین مال خود را بیاورید و نیاورید مالی که از قطع رحم یا حرام دیگر بهم رسانیده باشید، چون چنین کردند مانع برطرف شد و متمکّن گردیدند از ساختن آن، پس شروع کردند در بنا تا آنکه به موضع حجر الاسود رسیدند پس منازعه کردند که کدام یک حجر را در جای خود نصب کنند تا آنکه نزدیک شد که در میان ایشان حرب قائم شود، پس راضی

شدند به حکم هرکه اول از در مسجد الحرام درآید، پس اول کسی که داخل مسجد شد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود، چون به نزد ایشان آمد و حقیقت حال خود را به معرض عرض رسانیدند آن حضرت امر کرد که جامه ای را پهن کردند و حجر را خود برداشت و در میان جامه گذاشت و فرمود که رؤسای قبایل طرفهای جامه را گرفته بلند کردند، پس حضرت حجر را برداشت و در جای خود گذاشت و حق تعالی او را به این کرامت مخصوص گردانید «2».

و به سندهای معتبر دیگر روایت کرده است که: قریش کعبه را خراب کردند به سبب آنکه سیل از اعلای مکه آمد و کعبه را خراب کرد و در آن وقت دزدیدند از کعبه آهوی طلائی را که پاهای آن از جواهر بود به سبب آنکه دیوار کعبه کوتاه بود و این قضیه پیش از مبعوث شدن آن حضرت بود به سی سال، پس اراده کردند قریش که کعبه را خراب کنند و تازه بنا نمایند و عرضش را زیاد کنند پس ترسیدند از آنکه مبادا چون کلنگ بر کعبه زنند عقوبتی بر ایشان نازل گردد، پس ولید بن مغیره گفت که: بگذارید من ابتدا کنم به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 212

کندن اگر خدا راضی است به کندن بلائی به من نمی رسد و اگر راضی نیست اثر عقوبتی ظاهر می شود به حال خود می گذاریم، پس بر کعبه بالا رفت و یک سنگ را حرکت داد ناگاه ماری بیرون آمد و حمله آورد بر ایشان و آفتاب منکسف شد، و چون این حال را مشاهده نمودند

گریستند و به درگاه حق تعالی تضرع کردند و گفتند: خداوندا! ما نمی خواهیم مگر اصلاح کعبه را و غرض ما فساد نیست؛ پس مار از ایشان غایب شد و کعبه را خراب کردند تا آنکه پی اصل کعبه که حضرت ابراهیم علیه السّلام گذاشته بود پیدا شد و چون خواستند پی را بکنند و خانه را بزرگ کنند زلزله ای عظیم و ظلمتی ظاهر شد، و بنای ابراهیم علیه السّلام در طول سی ذراع و در عرض بیست و چهار «1» ذراع و در ارتفاع نه ذراع بود، پس قریش گفتند: طول و عرض را به حال خود می گذاریم و ارتفاع را زیاد می کنیم، و چون بنا کردند و به موضع حجر الاسود رسیدند نزاع کردند قریش در گذاشتن حجر و هر قبیله می گفتند که: ما سزاوارتریم به گذاشتن او.

چون مشاجره ایشان در این باب به طول انجامید راضی شدند به حکم هرکه اول از باب بنی شیبه داخل شود، پس اول کسی که از آن داخل شد خورشید فلک نبوّت بود، گفتند: امین آمد آنچه او حکم کند ما همه راضی شویم به فرموده او.

پس آن حضرت ردای مبارک خود را- و به روایت دیگر عبای خود را- پهن کرد و حجر را در میان آن گذاشت و فرمود که: از هر ربع قریش یک مرد بیاید و چهار گوشه جامه را گرفته بردارند، پس عتبه بن ربیعه از عبد الشمس و اسود بن المطّلب از بنی اسد بن عبد العزی و ابو حذیفه بن المغیره از بنی مخزوم و قیس بن عدی از بنی سهم اطراف جامه را گرفته بلند کردند، و حضرت رسول

حجر را از میان جامه برداشت و در جای خود گذاشت.

و پادشاه روم کشتی فرستاده بود که پر کرده بود از چوبها و آلتها و آنچه از برای سقف خانه ضرور می باشد برای آنکه معبدی برای او در حبشه بنا کنند، پس باد کشتی را به جانب مکه به ساحل افکند و در گل نشست و حرکت نتوانستند داد آن را، و چون این خبر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 213

به قریش رسید و به ساحل دریا آمدند دیدند که آنچه ایشان را برای سقف و زینت کعبه در کار است همه در آن کشتی مهیّا است، پس آنها را خریدند و به مکه نقل کردند؛ و چون ملاحظه کردند، ذرع چوبهای سقف با عرض کعبه معظمه موافق بود، و چون بنای کعبه را تمام کردند از پرده های یمنی جامه ای بر کعبه پوشانیدند «1».

و در حدیث حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با قریش قرعه زد در بنای کعبه، پس از در کعبه تا نیمه ما بین رکن یمانی و حجر به آن حضرت افتاد «2»، و در روایت دیگر وارد شده است که: از حجر الاسود تا رکن شامی مخصوص بنی هاشم شد «3».

و به سند صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام مروی است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیست حج کردند پنهان از قریش و ده حج از آنها پیش از بعثت بود- و به روایتی: هفت حج پیش از بعثت بود-؛ و در سن چهار سالگی نماز کرد در هنگامی که با ابو طالب

به شهر بصری رفته بود «4».

و در کتاب دلایل النبوه از عباس روایت کرده است که: روزی به آن حضرت عرض کرد: یا رسول اللّه! باعث داخل شدن من در دین تو آن بود که تو را می دیدم در هنگامی که در گهواره بودی با ماه سخن می گفتی و به انگشت خود اشاره بسوی آن می کردی و به هر طرف که اشاره می فرمودی ماه به آن طرف میل می کرد.

پس آن حضرت فرمود که: با ماه سخن می گفتم و او با من سخن می گفت و مرا از گریه مشغول می کرد و می شنیدم صدای آن را در هنگامی که در زیر کرسی سجده می کرد «5».

و در بعضی از کتب مسطور است که: در سال سوم ولادت یا در سال چهارم شقّ صدر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 214

انور آن حضرت شد و پنج سال نزد حلیمه ماند «1»؛ و در سال ششم آمنه به رحمت ایزدی واصل شد «2»؛ و در سال هفتم کاهنان بسیار خبر نبوّت آن حضرت را به اهل مکه دادند و در همان سال قصه راهب جحفه واقع شد؛ و در همان سال باران به برکت آن حضرت و دعای عبد المطّلب نازل شد و در همان سال عبد المطّلب به تهنیت سیف بن ذی یزن رفت و او بشارت داد عبد المطّلب را به نبوّت آن حضرت؛ و در سال هشتم عبد المطّلب به عالم بقا رحلت نمود و عمر شریفش هشتاد و دو سال بود- و به روایت دیگر: صد و بیست سال- و وصیت نمود ابو طالب را در باب محافظت آن حضرت و ابو طالب متکفل کفالت و حمایت او گردید؛

و گویند که: در این سال حاتم و انوشیروان مردند و هرمز پسر او پادشاه شد؛ و در سال نهم ابو طالب آن حضرت را به سفر شام برد؛ و بعضی گفته اند که شقّ صدر آن حضرت در سال دهم ولادت بود؛ و بعضی روایت کرده اند که در سال نهم با ابو طالب به جانب بصری رفت؛ و در سال دوازدهم به جانب شام رفت و قصه بحیرا در سفر دوم بود؛ و در سال هفدهم هرمز را عزل کردند اشراف لشکر و چشمهایش را کور کردند؛ و در سال نوزدهم او را کشتند و پرویز پسر او را پادشاه کردند؛ و در سال بیست و سوم کعبه را خراب کردند و از نو بنا کردند به قول بعضی؛ و در سال بیست و پنجم خدیجه را به عقد خود درآورد؛ و در سال سی و پنجم کعبه را خراب کردند و ساختند بر قول اصح؛ و گویند که در این سال حضرت فاطمه علیها السّلام متولد شد؛ و گفته اند که در سال سی و هشتم آثار نبوت از دیدن روشنیها و شنیدن صداها بیشتر بر آن حضرت ظاهر شد؛ و در سال چهلم مبعوث گردید به رسالت کبری؛ و گویند که در این سال پرویز پادشاه عجم نعمان بن المنذر پادشاه عرب را کشت «3».

و سفر تجارت آن حضرت به جانب شام در باب آینده مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.

باب پنجم در بیان فضایل حضرت خدیجه، و کیفیت مزاوجت قرین السعادت حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با اوست

در احادیث متواتره از طرق خاصه و عامه منقول است که: اول کسی که ایمان آورد به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از مردان، علی بن ابی طالب

علیه السّلام بود؛ و از زنان، خدیجه بنت خویلد بود «1».

و در اخبار متواتره دیگر وارد شده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: بهترین زنان بهشت چهار زنند: خدیجه دختر خویلد، و فاطمه دختر محمد، و مریم دختر عمران، و آسیه دختر مزاحم که زن فرعون بود «2».

و در حدیث معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل شد دید که عایشه بر روی حضرت فاطمه علیها السّلام فریاد می کند و می گوید:

ای دختر خدیجه! تو را گمان این است که مادر تو را بر ما فضیلتی بوده است او را چه زیادتی بر ما هست؟! نبود مگر مانند یکی از ماها.

پس چون فاطمه آن حضرت را دید گریست، حضرت فرمود که: چه چیز تو را به گریه آورده است ای دختر محمد؟

فاطمه علیها السّلام گفت که: عایشه نام مادر مرا برد و او را به نقص و کمی مرتبه نسبت داد.

پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در خشم شد و گفت: بس کن ای حمیرا که خدا برکت می دهد زنی را که بسیار شوهر را دوست دارد و بسیار فرزند آورد و خدیجه خدا او را رحمت کند، از من طاهر مطهر را بهم رسانید که او عبد اللّه بود و قاسم را آورد و فاطمه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 218

و رقیه و زینب و ام کلثوم از او بهم رسیده اند و خدا رحم تو را عقیم کرده است که هیچ فرزند از تو بهم نمی رسد «1».

و در حدیث موثق دیگر

از آن حضرت منقول است که: چون خدیجه از دنیا رفت فاطمه علیها السّلام برگرد پدر بزرگوار خود می گردید و می گفت: ای پدر! مادر من کجاست؟ پس جبرئیل نازل شد و گفت: پروردگارت تو را امر می کند که فاطمه را سلام برسانی و بگوئی که مادر تو در خانه ای است از نی که کعب آنها از طلا است و به جای پی عمودها از یاقوت سرخ است و خانه او در میان خانه آسیه و مریم دختر عمران است؛ چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیغام حق تعالی را به فاطمه علیها السّلام رسانید فاطمه گفت: خدا است سالم از نقصها و از اوست سلامتیها و بسوی او برمی گردد تحیّتها «2».

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: چون جبرئیل مرا به معراج برد و برگردانید گفتم: ای جبرئیل! آیا تو را حاجتی هست؟

گفت: حاجت من آن است که خدیجه را از جانب خدا و از جانب من سلام برسانی.

پس چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سلام جبرئیل را رسانید خدیجه گفت: خدا را است سلام و از اوست سلام و بسوی اوست سلام و بر جبرئیل باد سلام «3».

و در روایت دیگر منقول است که: هرگاه جبرئیل نازل می شد و خدیجه حاضر نبود او را سلام می رسانید.

و در حدیث دیگر منقول است که: روزی جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و گفت:

اینک خدیجه می آید و برای تو نان و طعام و آشامیدنی می آورد، چون بیاید از جانب پروردگار و

از جانب من او را سلام برسان و بشارت ده او را که خدا برای او در بهشت خانه ای از قصبهای جواهر ساخته است که در آن خانه تعب و آزارها نمی باشد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 219

و در حدیث دیگر منقول است که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزد زنان خود نشسته بود و حضرت خدیجه را مذکور ساخت و گریست، پس عایشه گفت: چه گریه می کنی بر پیرزالی از زنان بنی اسد؟

حضرت فرمود که: او تصدیق کرد مرا در هنگامی که شما تکذیب کردید، و او ایمان آورد به من در وقتی که شماها کافر بودید، و او فرزند آورد و شماها عقیم بودید.

پس عایشه گفت: هرگاه می خواستم نزد آن حضرت قربی بهم رسانم خدیجه را به نیکی یاد می کردم «1».

و در روایت دیگر وارد شده است که: خدیجه نیکو معین و وزیری بود برای رسالت آن حضرت، هرگاه که مردم از او دوری می کردند او مونس آن حضرت بود، و هرگاه اهل مکه آن حضرت را آزار می کردند او دلداری می نمود و به حسن معاشرت و ملاطفت آن حضرت را از کدورت بیرون می آورد و به مال خود آن حضرت را معاونت می نمود «2».

قطب راوندی و ابن شهر آشوب و صاحب عدد روایت کرده اند که: سبب تزویج خدیجه آن بود که روز عیدی زنان قریش در مسجد الحرام جمع شده بودند ناگاه یهودی از پیش ایشان گذشت و گفت: بزودی در میان شما پیغمبری مبعوث خواهد شد هر یک توانید سعی کنید که خود را به حباله او درآورید، پس زنان سنگریزه بر او افکندند و آن حرف در

خاطر خدیجه ماند «3»؛ پس روزی ابو طالب به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت که: ای محمد! می خواهم تو را زنی بدهم و مال ندارم و خدیجه با ما قرابت دارد و مال بسیار دارد و هر سال جماعتی را با غلامان خود به تجارت می فرستد، آیا می خواهی که مایه ای از برای تو بگیرم که به تجارت بروی و حق تعالی تو را منفعتی کرامت فرماید؟

حضرت فرمود: بلی.

پس ابو طالب به نزد خدیجه رفت و گفت: محمد می خواهد به مال تو به تجارت رود.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 220

خدیجه گفت: بسیار خوب است، و شاد شد و به غلام خود گفت که: تو با مالی که در دست توست از محمد است و باید که در خدمت او بروی و از فرمان او بیرون نروی؛ پس حضرت با «میسره» روانه سفر شام شدند.

و به روایت دیگر: خزیمه بن حکیم که با خدیجه قرابتی داشت او نیز در خدمت آن حضرت بود و در آن سفر محبت عظیمی از آن جناب در دل او قرار گرفت، و چون به میان راه رسیدند دو شتر خدیجه خوابیدند و میسره متحیر ماند که بار آنها بر زمین خواهد ماند، پس به خدمت آن حضرت شتافت و حقیقت حال را عرض کرد، پس آن حضرت به نزد شتران آمد و دست مبارک را بر پاهای آنها مالید پس برجستند و پیش از شتران دیگر روانه شدند، چون خزیمه این حال را مشاهده نمود محبت و اعتقادش نسبت به آن حضرت مضاعف گردید و زیاده از سابق در خدمت آن حضرت اهتمام می نمود، و چون به

نزدیک شام رسیدند به نزدیک دیر راهبی فرود آمدند و آن حضرت در زیر درختی نزول اجلال فرمود و سایر اهل قافله متفرق شدند و آن درخت سالها بود که خشک شده و پوسیده بود در همان ساعت سبز شد و شاخ و برگ برآورد و میوه ها از او ریخته شد و در اطراف درخت همه گیاه روئید، و چون راهب آن حال را مشاهده نمود به سرعت از صومعه به زیر آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و کتابی در دست داشت و گاهی در کتاب نظر می کرد و گاهی مشاهده جمال آن حضرت می نمود و می گفت: اوست اوست بحقّ آن خداوندی که انجیل را فرستاده است.

چون خزیمه این سخن را از راهب شنید ترسید که مبادا اراده ضرری نسبت به آن جناب داشته باشد شمشیر خود را از غلاف کشید و فریاد کرد که: ای آل غالب! پس اهل قافله از هر جانب دویدند و راهب بسوی صومعه خود گریخت و در را بست و از بالای صومعه خود مشرف شد و گفت: ای قوم! به چه سبب همه متفق گردیدید در آزار من؟! سوگند یاد می کنم بخداوندی که آسمان را بی ستون برپا داشته است که قافله ای در این مکان فرود نیامده است بسوی من که محبوبتر از شما باشد، و در این کتاب که در دست دارم نوشته است که این جوان که در زیر درخت نشسته است رسول پروردگار عالمیان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 221

است و مبعوث خواهد گردید با شمشیر برهنه و بسیاری از کافران را به خاک هلاک خواهد افکند و او خاتم پیغمبران است، هرکه او را اطاعت

کند نجات یابد و هرکه فرمان او نبرد گمراه گردد.

پس به خزیمه گفت که: تو از قوم اوئی؟

گفت: نه، و لیکن من خدمتکار اویم؛ و آنچه از معجزات آن حضرت در آن راه مشاهده نموده بود به راهب نقل کرد.

راهب گفت: ای مرد! او پیغمبر آخر الزمان است و رازی به تو می سپارم پنهان دار، من در این کتاب خوانده ام که او غالب خواهد گردید بر بلاد و نصرت خواهد یافت بر عباد و هیچ علم او از جنگ گاه بر نخواهد گشت و او را دشمن بسیار است و بیشتر دشمنان او از یهود خواهند بود، پس حذر کن از ایشان بر او.

پس چون به شام رفتند در آن تجارت ربح بسیار بهم رسید، و چون برگشتند و نزدیک به مکه رسیدند میسره گفت: ای ستوده خصال! از تو معجزات بسیار در آن سفر مشاهده کردیم به هر سنگ و درختی که گذشتیم بر تو سلام کردند و گفتند: السلام علیک یا رسول اللّه و عقبات در این راه بود که در سایر اوقات به چندین روز طی می کردیم در این سفر از برکت تو همه را در یک شب طی کردیم و ربحی که در این سفر کردیم در مدت چهل سال برای ما میسّر نشده بود، پس مصلحت چنان می دانم که پیشتر تشریف ببری و خدیجه را به سودمندی این سفر بشارت دهی که او شاد گردد.

پس چون حضرت بر اهل قافله سبقت گرفته متوجه منزل خدیجه گردید، در آن وقت خدیجه با بعضی از زنان در غرفه خانه خود نشسته بود که به راه مشرف بود، ناگاه نظرش بر سواره ای افتاد که

از دور می آید و ابری بر سر او سایه کرده با او بسرعت می آید و ملکی از جانب راست او و ملک دیگر از جانب چپ او بر روی هوا می آیند و هر یک شمشیر برهنه در دست دارند و از ابر قندیلی از زبرجد بر بالای سر او آویخته و بر دور ابر قبه ای از یاقوت بر روی هوا می آید؛ خدیجه از مشاهده این احوال متحیر شد و گفت: خداوندا! چنین کن که این مقرّب درگاه تو به کاشانه محقّر من درآید.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 222

چون آن حضرت نزدیک رسید و دانست که محمد است و بسوی خانه او می آید پای برهنه بر سر راه آن حضرت دوید و پای مبارکش را بوسید و حضرت او را بشارتها داد.

خدیجه گفت: ای بزرگوار! میسره چرا در رکاب تو نیست؟

فرمود که: از عقب می آید.

خدیجه گفت: ای سید حرم و بطحا! برگرد و با میسره بیا؛ و مقصود خدیجه آن بود که بار دیگر آنچه دیده بود به عین الیقین مشاهده نماید.

چون آن جناب برگشت سحاب نیز برگشت و باز در مراجعت با حضرت معاودت نمود و یقین خدیجه به جلالت آن حضرت زیاده شد، و چون میسره داخل شد گفت: ای خاتون! در این سفر چندان غرایب احوال از آن معدن فضل و کمال مشاهده کرده ام که در چندین سال بیان نمی توانم نمود، هر طعام اندکی که نزد او حاضر کردم و دست مبارک خود را بر آن گذاشت گروه بسیار از آن سیر شدند و طعام کم نشد، و هرگاه هوا گرم شد دو ملک او را سایه کردند، و به هر درخت و سنگی

که گذشت بر او به رسالت سلام کردند؛ و قصه رهبانان و غیر آنها را بیان کرد، پس خدیجه برای مزید اطمینان طبقی از رطب برای آن کریم النسب طلبید و جمعی از مردان را طلب نمود و با آن حضرت شریک گردانید و همه سیر شدند و از رطب چیزی کم نشد، پس میسره و فرزندانش را آزاد گردانید برای آن بشارت و ده هزار درهم به او عطا فرمود و گفت: یا محمد! برو و عمّت ابو طالب را بگو که مرا از عمّ من عمرو بن اسد خواستگاری نماید برای تو؛ و به نزد عمّ خود فرستاد که: مرا به محمد تزویج نما «1»- و بعضی گفته اند که از پدرش خویلد بن اسد خواستگاری کردند «2»، و اشهر آن است که در آن وقت خویلد فوت شده بود و از عمش خواستگاری کردند «3»- و در آن وقت از عمر شریف آن حضرت بیست و پنج سال گذشته و از عمر خدیجه چهل سال گذشته بود- و مروی است که در آن وقت عمر خدیجه بیست و هشت سال بود-

حیاه القلوب، ج 3، ص: 223

و مشهور آن است که چون خدیجه به عالم بقا ارتحال نمود شصت و پنج سال از عمر شریفش گذشته بود و او را در حجون مکه دفن کردند و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دست مبارک خود او را دفن کرد، و وفات خدیجه بعد از بیرون آمدن از شعب ابی طالب بود نزدیک به سه سال پیش از هجرت- و گویند که وفات او سه روز بعد از وفات ابو طالب بود

«1»- و فرزندان آن حضرت همه از خدیجه بهم رسیدند به غیر از ابراهیم که از ماریه بهم رسید «2».

و در کشف الغمه روایت کرده است که: اول مرتبه خدیجه را عتیق بن عایذ مخزومی خواست و از او دختری بهم رسید، و بعد از عتیق ابو هاله هند بن زراره تیمی او را نکاح کرد و هند بن هند از او متولد شد، و بعد از او رسول خدا او را به حباله خود درآورد و دوازده اوقیه طلا مهر او گردانید «3».

کلینی و غیر او به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خواست که خدیجه دختر خویلد را به عقد خود درآورد، ابو طالب با اهل بیت خود و جمعی از قریش رفتند به نزد ورقه بن نوفل عمّ خدیجه، پس ابتدا کرد ابو طالب به سخن و خطبه ای ادا نمود که مضمونش این است: حمد و سپاس خداوندی را سزاست که پروردگار خانه کعبه است و گردانیده است ما را از زرع ابراهیم و از ذرّیّت اسماعیل و جا داده است ما را در حرم امن و امان و گردانیده است ما را بر سایر مردم حکم کنندگان و مخصوص گردانیده است ما را به خانه خود که مردم از اطراف جهان قصد آن می نمایند و حرمی که میوه هر جا را بسوی آن می آورند و برکت داده است بر ما در این شهری که در آن ساکنیم، پس بدانید که پسر برادرم محمد بن عبد اللّه را به هیچ یک از قریش نمی سنجند مگر بر او زیادتی می کند

و هیچ مردی را با او قیاس نمی توان کرد مگر او عظیم تر است و او را در میان خلق عدیل و نظیر نیست، و اگر در مال او کمی هست پس

حیاه القلوب، ج 3، ص: 224

مال روزی است متغیر و مانند سایه ای است که بزودی بگردد، و او را به خدیجه رغبت هست و خدیجه را نیز به او رغبت هست، آمده ایم که او را از تو خواستگاری نمائیم به رضا و خواهش او و هر مهر که خواهید از مال خود می دهم آنچه در حال خواهید و آنچه مؤجل گردانید، و بپروردگار خانه کعبه سوگند می خورم که او را شأنی رفیع و منزلتی منیع و بهره ای شامل و رأیی کامل و دینی شایع و زبانی شافع هست.

پس ابو طالب علیه السّلام ساکت شد و عمّ خدیجه که از جمله قسّیسان و علمای عظیم الشأن بود به سخن درآمد، و چون از جواب ابو طالب قاصر بود تواتری در نفس و اضطرابی در سخن او ظاهر شد و نتوانست که نیک جواب بگوید، چون خدیجه آن حال را مشاهده نمود از غایت شوق آن حضرت پرده حیا را اندکی گشود و به زبان فصیح فرمود که: ای عمّ من! هرچند توئی اولی به سخن گفتن در این مقام از من امّا اختیار من بیش از من نداری، تزویج کردم به تو ای محمد نفس خود را و مهر من در مال من است، بفرما عمّت را که ناقه ای برای ولیمه زفاف بکشد و هر وقت که خواهی به نزد زن خود درآی.

پس ابو طالب گفت: ای گروه! گواه باشید که او خود را به محمد تزویج

کرد و مهر را خود ضامن شد.

پس یکی از قریش گفت: چه عجب است که مهر را زنان برای مردان ضامن شوند؟!

پس ابو طالب در غضب شد و برخاست (و هرگاه آن حضرت به خشم می آمد جمیع قریش از او می ترسیدند و از سطوت او حذر می نمودند) پس گفت: اگر شوهران دیگر مثل پسر برادر من باشند زنان به گرانترین قیمتها و بلندترین مهرها ایشان را طلب خواهند کرد، و اگر مانند شما باشند مهر گران از ایشان خواهند طلبید.

پس ابو طالب شتری نحر کرد در شب زفاف آن درّ صدف انبیاء و صدف گوهر خیره النساء منعقد گردید، پس شخصی از قریش که او را عبد اللّه بن غنم می گفتند شعری چند ادا نمود که حاصل مضمونش این است: «گوارا باد تو را ای خدیجه که همای سعادت نشان تو بسوی کنگره عرش عزت و شرف پرواز نمود و جفت بهترین اولین و آخرین گردیدی، و در جهان مثل محمد کجا نشان توان یافت؟ اوست که بشارت داده اند به پیغمبری او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 225

موسی و عیسی، بزودی اثر بشارت ایشان ظاهر خواهد گردید و سالها است که خوانندگان و نویسندگان کتابهای آسمانی اقرار کرده اند که اوست رسول بطحا و هدایت کننده اهل ارض و سما «1».

و در روایت دیگر وارد شده است که: چون ابو طالب خطبه را تمام کرد پیش از آنکه عمرو بن اسد عمّ او جواب بگوید، ورقه بن نوفل گفت: حمد می کنم خداوندی را که ما را چنان گردانیده است که گفتی و فضیلت داده است بر آنها که شمردی، پس مائیم بزرگان و پیشوایان عرب و بر شما

مسلّم است آنچه ذکر کردیم از کرامتها و شرافتها و ما رغبت داریم که رشته عزّت خود را به حبل شرف و رفعت شما پیوند کنیم، پس گواه باشید ای گروه قریش که من تزویج کردم خدیجه دختر خویلد را به محمد بن عبد اللّه بر چهارصد اشرفی مهر.

و چون ورقه ساکت شد ابو طالب گفت: می خواهم عمّش نیز سخن بگوید، پس عمرو نیز صیغه را اعاده نمود، قریش همه گواه شدند و کنیزان خدیجه دف زدند و به شادی به رقص آمدند و در همان روز ابو طالب شتری کشت و ولیمه کرد و زفاف نمود «2».

ابن بابویه رحمه اللّه روایت کرده است که: اول فرزندی که خدیجه از آن حضرت حامله شد عبد اللّه بود «3».

در حدیث معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: چون قاسم فرزند حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به عالم قدس رحلت نمود- و به روایت دیگر: چون طاهر رحلت نمود «4»- روزی آن حضرت به نزد خدیجه آمد و او را گریان دید فرمود: ای خدیجه! چرا گریه می کنی؟

گفت: یا رسول اللّه! شیری از پستانم جاری شد و فرزند خود را به خاطر آوردم و از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 226

مفارقت او گریستم.

حضرت فرمود که: ای خدیجه! گریه مکن، آیا راضی نیستی چون به در بهشت رسی او در آنجا ایستاده باشد و دست تو را بگیرد و در نیکوترین منازل جنان تو را ساکن گرداند؟

خدیجه پرسید که: آیا این ثواب برای هر مؤمن که فرزند او مرده باشد هست؟

حضرت فرمود که: خدا کریمتر است از آنکه از بنده میوه دل او

را بگیرد و او صبر کند از برای خدا و حمد الهی بجا آورد و خدا او را عذاب کند «1».

و صاحب کتاب انوار روایت کرده است که: روزی خدیجه رضی اللّه عنها با بعضی از زنان خدمتکار در غرفه خانه خود نشسته بودند و عالمی از علمای یهود نزد او بود، ناگاه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از زیر غرفه او گذشت، آن عالم گفت: الحال جوانی از پیش خانه تو گذشت آیا تواند بود که او را تکلیف نمائی که به این غرفه درآید؟

پس خدیجه یکی از کنیزان خود را فرستاد و آن حضرت را تکلیف نمود، چون تشریف آورد آن عالم گفت: تواند بود که کتف خود را بگشائی که من در او نظر کنم؟

حضرت اجابت او نمود، چون نظرش بر مهر نبوّت افتاد گفت: و اللّه که این مهر پیغمبری است.

خدیجه گفت: اگر عمّش حاضر بود کی می گذاشت که تو بر بدن او نظر کنی و بدرستی که عموهای او بسیار حذر می فرمایند او را از علمای یهودان.

عالم گفت: کی را یارای آن هست که آسیبی به او برساند، بحقّ کلیم سوگند می خورم که اوست پیغمبر آخر الزمان.

و چون آن حضرت از غرفه بیرون آمد محبت آن حضرت در سویدای قلب خدیجه قرار گرفت و خدیجه ملکه مکه بود و اموال و مواشی بی حساب داشت، پس خدیجه گفت:

ای عالم! چه دانستی که محمد پیغمبر است؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 227

گفت: صفات او را در تورات خوانده ام که اوست خاتم پیغمبران و خوانده ام که مادر و پدرش در طفولیت او خواهند مرد و جدّ او و عمّ او او

را کفالت و محافظت خواهند نمود و زنی از قریش را خواهد خواست که بزرگ قومش باشد و در میان عشیره خود امیر و صاحب تدبیر باشد- و به دست خود اشاره کرد بسوی خدیجه- و گفت: این سخن را از من نگاه دار ای خدیجه؛ و شعری چند مشتمل بر جلالت آن حضرت و تحقیق این مواصلت با سعادت ادا نمود، پس محبت خدیجه نسبت به آن حضرت مضاعف شد و از یاران خود مخفی داشت، و چون آن عالم از پیش خدیجه برخاست گفت: سعی کن که محمد از دست تو بدر نرود که مزاوجت او مورث سعادت دنیا و آخرت است «1».

و خدیجه را عمّی بود که او را ورقه می گفتند و در غایت علم و دانش بود و کتابهای آسمانی را خوانده بود و صفات پیغمبر آخر الزمان را در کتب دیده بود و خوانده بود که او زنی از قریش را تزویج نماید که بزرگ قوم خود باشد و مال بسیاری برای آن حضرت خرج کند و در جمیع امور مساعد و معاون او باشد، و ورقه امید داشت که آن زن خدیجه باشد به سبب وفور مال و شرف او، و مکرر می گفت به خدیجه که: با شخصی وصلت خواهی کرد که از جمیع اهل زمین و آسمان اشرف باشد؛ و خدیجه در هر ناحیه ای غلامان و حیوانات بی پایان داشت تا آنکه بعضی گفته اند که زیاده از هشتاد هزار شتر داشت که او متفرق بود در هر مکان، و در هر ناحیه ای ملازمان و وکلای او به تجارت مشغول بودند مانند مصر و شام و حبشه و غیر آنها.

و

ابو طالب پیر و ضعیف شده بود و از جهت محافظت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ترک سفر کرده بود، روزی حضرت رسول به نزد ابو طالب رفت و او را غمگین یافت فرمود که: ای عم! سبب اندوه شما چیست؟

ابو طالب گفت: ای فرزند برادر! سببش آن است که مالی ندارم و زمانه بر ما بسیار تنگ شده است، پیر شده ام و تنگدست شده ام و وفاتم نزدیک شده است و آرزو دارم که تو را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 228

زنی بوده باشد که من به آن شاد گردم و ضروریات آن مرا میسّر نیست.

حضرت فرمود که: ای عم! شما را در این باب چه تدبیر به خاطر رسیده است؟

ابو طالب گفت: ای فرزند برادر! خدیجه دختر خویلد مال بسیار دارد و اکثر اهل مکه از مال او منتفع شده اند، آیا راضی هستی که از برای تو مالی بگیرم که به تجارت بروی شاید خدا نفعی کرامت فرماید که مطالب و آرزوهای من به آن میسّر گردد؟

حضرت فرمود که: بسیار خوب است، برخیز و آنچه صلاح می دانی چنان کن.

پس ابو طالب با برادران خود به خانه خدیجه رفتند و او خانه ای داشت در نهایت وسعت و بر بامش قبه ای از حریر سبز زده بودند منقّش به انواع صورتها و نقشها و به طنابهای ابریشم بر میخهای فولاد بسته بودند، و پیشتر دو شوهر کرده بود: یکی عمرو کندی و دیگری عتیق بن عایذ و بعد از فوت ایشان عقبه بن ابی معیط و صلت بن ابی یهاب او را خواستگاری کردند و هر یک چهار صد غلام و کنیز داشتند و ابو

جهل و ابو سفیان نیز او را خواستگاری کردند و خدیجه همه را مجاب گردانید و دلش بسوی حضرت رسول مایل بود زیرا که از رهبانان و دانایان و کاهنان اوصاف آن حضرت را بسیار شنیده بود و معجزات بسیار که قریش از آن حضرت دیده بودند بر او ظاهر گردیده بود، پس عمّ خود ورقه بن نوفل را طلبید و گفت: ای عم! می خواهم شوهر بکنم و مردم بسیار مرا طلب می کنند و دل من هیچ یک را قبول نمی کند.

ورقه گفت: ای خدیجه! می خواهی حدیث غریب و امر عجیبی برای تو روایت کنم؟! نزد من کتابی هست که در آن طلسمها و عزیمتها هست، من عزیمتی می خوانم بر آبی و غسل می کنی به آن آب و من دعائی می نویسم از انجیل و زبور و در زیر سر بگذار و تکیه کن، چون به خواب می روی البته آن که شوهر تو خواهد بود او را در خواب خواهی دید.

چون خدیجه به فرموده او عمل نمود و به خواب رفت در خواب دید که مردی به نزد او آمد نه بلند نه کوتاه و گشاده چشم و نازک ابرو و سیاه چشم و لبهای او سرخ و خدهای او به رنگ گل و در نهایت ملاحت و نور و صباحت و ابر بر او سایه افکنده و در میان دو کتفش علامتی بود و بر اسبی از نور سوار بود و لجام آن اسب از طلا بود و زینش مرصّع بود به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 229

الوان جواهر گرانبها، و روی آن اسب به روی آدمیان شبیه بود و پاهایش مانند پاهای گاو بود و گامش به قدر مدّ

بصر بود و آن سواره از خانه ابو طالب بیرون آمد؛ چون خدیجه او را دید او را در بر گرفت و در دامن خود نشانید.

چون از خواب بیدار شد در باقی شب او را خواب نبرد و صبح به خانه عمّ خود رفت و خواب خود را نقل کرد.

ورقه گفت: ای خدیجه! اگر خواب تو راست است سعادتمند و رستگار خواهی بود، آن که تو در خواب دیده ای بر سر اوست تاج کرامت و شفیع گناهکاران است در روز قیامت و بزرگ عرب و عجم است در دنیا و آخرت، او محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب است.

چون خدیجه این سخنان را شنید آتش محبت آن حضرت در سینه اش مشتعل گردید و به خانه خود مراجعت نمود و در خلوتی نشست و از مفارقت آن حضرت می گریست و اشعار شورانگیز انشاء می نمود و راز خود را به کسی اظهار نمی توانست کرد؛ در این اندیشه بود ناگاه صدای در خانه شنید و از آن صدای آشنا امیدوار گردید، ناگاه جاریه او آمد و گفت: ای سیده من! اینک بزرگواران عرب یعنی فرزندان عبد المطّلب به در خانه آمده اند.

خدیجه از استماع این نامهای آشنا از صبر و قرار بیگانه شد و گفت: در را بگشا و میسره را بگو که فرشهای زیبا برای ایشان مرتّب گرداند و هر یک را در مرتبه خود بنشاند و انواع فواکه و اطعمه برای ایشان حاضر سازد؛ و خود در پس پرده حجاب نشست، و چون ایشان طعام تناول نمودند و با او آغاز مکالمه نمودند از پس پرده به کلام لطیف و سخنان ظریف ایشان را جواب گفت

که: ای بزرگواران مکه و حرم! از انوار قدوم خود کلبه مرا رشک گلستان ارم کرده اید، هر حاجت که دارید برآورده است.

ابو طالب علیه السّلام گفت: برای حاجتی آمده ایم که نفعش به تو عاید می گردد و برکتش بر تو می افزاید، برای پسر برادر خود محمد آمده ایم؛ چون خدیجه آن نام دلگشا را شنید دل از دست داد و بی تابانه گفت: او کجا است که من حاجت او را از لبهای غمزدای او بشنوم و هر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 230

حاجت که داشته باشد به جان قبول نمایم؟

پس عباس گفت که: من می روم و آن جناب را بزودی حاضر می گردانم.

و عباس به ابطح آمد و آن حضرت را ندید و به هر سو به طلب آن حضرت می دوید تا آنکه به کوه حرّا برآمد دید که آن برگزیده خدا در آنجا خوابیده است در خوابگاه ابراهیم علیه السّلام و ردای مبارک بر خود پیچیده است و اژدهای عظیمی بر بالینش خوابیده و برگ گلی در دهان گرفته است و آن حضرت را باد می زند.

عباس گفت که: چون مار را دیدم بر آن حضرت ترسیدم و شمشیر کشیدم و بر آن حمله کردم، پس مار متوجه من شد، و من فریاد کردم که: ای پسر برادر! مرا دریاب.

پس آن جناب چشم گشود- و اژدها ناپیدا شد- و فرمود که: برای چه چیز شمشیر کشیده ای؟

گفتم: اژدهائی نزد تو دیدم و بر تو ترسیدم و شمشیر کشیده بر او حمله کردم و چون بر من غالب آمد به تو استغاثه کردم و چون دیده مبارک گشودی ناپیدا شد.

پس حضرت تبسّم نمود و فرمود که: آن اژدها نیست و لیکن ملکی

است از ملائکه که حق تعالی برای حراست من می فرستد و مکرر او را دیده ام و با او سخن گفته ام و او با من گفته است که: من ملکی از ملائکه پروردگارم مرا موکّل گردانیده است که تو را حراست نمایم از کید دشمنان در شب و روز.

عباس گفت: ای پسر برادر! کسی نیست که انکار فضل تو تواند کرد و اینها از تو غریب نیست، اکنون بیا برویم به منزل خدیجه که می خواهد تو را بر اموال خود امین گرداند که به هر ناحیه که خواهی به تجارت روی.

فرمود: می خواهم به جانب شام روم.

عباس گفت: اختیار با توست.

و چون متوجه منزل خدیجه گردیدند نور ساطع آن حضرت به خانه خدیجه سبقت گرفت و خیمه را روشن کرد، خدیجه به میسره اعتراض کرد که: چرا رخنه های خیمه را مسدود نکرده ای که آفتاب داخل قبه شده است؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 231

میسره ملاحظه کرد و گفت: ای خاتون! رخنه ای در قبه نیست و نمی دانم سبب این روشنی چیست.

چون از خیمه بیرون آمد دید که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با عباس می آید و نوری روشنتر از خورشید از جبین انورش می تابد، بسوی خدیجه شتافت و او را بشارت داد که: این نور خورشید رسالت است که کلبه ما را روشن ساخته است؛ و چون داخل شد اعمام کرامش به استقبال او شتافتند و آن خورشید انور را مانند ماه در میان ستارگان در صدر مجلس جا دادند و خدیجه طعام فرستاد و تناول نمودند، پس خدیجه در پس پرده آمد گفت: ای سید من! کلبه تاریک مرا به نور جمال خود منوّر گردانیدی

و وحشتها را به مؤانست خود مبدّل ساختی، آیا می خواهی که امین باشی بر اموال من و به هر سو خواهی حرکت فرمائی؟

فرمود: بلی، راضی شدم و می خواهم به جانب شام سفر نمایم.

خدیجه گفت: اختیار داری و آنچه می کنی در مال من راضیم و از برای تو در این سفر صد اوقیه طلا و صد اوقیه نقره و دو خروار بار و دو شتر مقرر گردانیدم، آیا راضی هستی؟

ابو طالب علیه السّلام گفت: او راضی شد و ما راضی شدیم، و ای خدیجه! تو محتاج هستی به چنین امینی که جمیع عرب بر امانت و صیانت و تقوی و دیانت او متّفقند.

خدیجه گفت: ای سید من! آیا می توانی شتر را بار کنی؟

فرمود: بلی.

خدیجه گفت: ای میسره! شتری حاضر کن که من مشاهده نمایم که این بزرگوار چگونه بار می بندد.

پس میسره بیرون رفت و شتری مست بسیار تنومند چموشی جهت امتحان آورد که هیچ یک از راعیان را تاب مقاومت آن نبود، و چون نزدیک آوردند کفی از دهان خود بیرون آورده بود و دیده هایش سرخ شده بود و صدای مهیبی از او ظاهر می شد.

عباس گفت: ای میسره! شتری از این نرمتر نیافتی که پسر برادرم را به آن امتحان نمائی؟!

حضرت فرمود: ای عمّ بگذار تا او را نزدیک آورد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 232

چون آن بعیر نزدیک آن رسول بشیر رسید زانو بر زمین سائید و روی خود را بر پاهای آن سرور مالید، و چون حضرت دست مبارک بر پشت آن گذاشت به زبان فصیح گفت:

کیست مثل من که سید پیغمبران دست بر پشت من مالید؟

پس زنانی که نزد خدیجه حاضر بودند گفتند: نیست این مگر

سحر عظیم که از این یتیم صادر شد.

خدیجه گفت: اینها جادو نیست بلکه آیات بیّنات و معجزات واضحات است.

پس خدیجه چند دست جامه حاضر گردانید و گفت: ای سید من! جامه های شما برای سفر مناسب نیست و استدعا می نمایم که این جامه ها را بپوشی، و لیکن این جامه های زیبا برای قامت رعنای شما دراز است و من کوتاه می کنم.

حضرت فرمود که: هر جامه بر قامت من درست می آید (و یکی از معجزات آن حضرت آن بود که هر جامه ای که می پوشید بر قامت با استقامتش درست می آمد، اگر کوتاه بود دراز می شد و اگر دراز بود کوتاه می شد) و آن دو جامه قباطی مصر بود و دو جبه عدنی یمن و دو برد یمنی و یک عمامه عراقی و دو موزه از پوست و عصائی از خیزران.

پس جامه ها را پوشید و چون ماه شب چهارده از خانه خدیجه طالع شد، پس خدیجه ناقه صهبای خود را طلبید که در مکه به حسن سیر مشهور بود و برای سواری آن حضرت فرستاد و میسره و ناصح دو غلام خود را طلبید و گفت: بدانید که این مردی را که من امین اموال خود گردانیده ام پادشاه قریش و سید اهل حرم است و دست کسی بر بالای دست او نیست، هرچه در مال من کند مختار است و شما را نیست که در هیچ باب با او معارضه نمائید، و باید که از روی لطف و ادب با او سخن بگوئید و آواز شما بر آواز او بلندتر نشود.

پس میسره گفت: و اللّه سالها است که محبت محمد در دل من جا کرده است و در این

وقت مضاعف گردید برای آنکه تو او را دوست داشتی.

پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خدیجه را وداع نموده متوجه سفر شام شد و میسره و ناصح در رکاب همایونش روان شدند و اهل مکه همگی در ابطح جمع شده بودند که آن حضرت را وداع کنند، چون به ابطح رسید و نور خورشید جمالش بر کوه و دشت تابید جمیع

حیاه القلوب، ج 3، ص: 233

اشراف و نساء و رجال از حسن و جمال او متعجب شدند، دوستان شاد گردیدند و دشمنان در آتش حسد سوختند، و عباس شعری چند در مدح آن حضرت ادا نمود.

و چون حضرت دید که اموال خدیجه بر زمین افتاده و هنوز بار نشده است به غلامان خطاب فرمود که: چرا بارها بر شتران نبسته اید؟

گفتند: ای سید عالم! عدد ما کم است و مال بسیار است.

پس آن معدن فتوّت و کرم بر ایشان رحم نموده پا از راحله گردانیده فرود آمد و دامن بر کمر زده شتران را به زیر بار می کشید و به قوّت ید اللهی به یک طرفه العین بار هر شتری را محکم می بست و هر اشاره که شتران را می کرد به امر الهی قبول می کردند و رو بر پای مبارکش می مالیدند.

چون آفتاب گرم شد و عرق مانند شبنم صبحگاه از چهره گلگون آن گلدسته بوستان قرب اله فرو می ریخت دلهای حاضران همه از مشاهده آن حال در تاب شد و عباس خواست که سر سایه ای برای آن حضرت تعبیه نماید، ناگاه ساکنان صوامع ملکوت به خروش آمدند و دریای غیرت سبحانی به جوش آمد و ندا رسید به حضرت جبرئیل که:

برو بسوی رضوان

خزینه دار بهشت و بگو: بیرون آور آن ابر را که برای حبیب خود محمد خلق کرده ام پیش از آنکه آدم را خلق نمایم به دو هزار سال و ببر و بر سر آن سرور بگشا که گرمی آفتاب به او ضرر نرساند.

چون نظر حاضران بر آن ابر رحمت یزدان افتاد دیده های ایشان از حیرت بازماند و عباس گفت که: این بنده نزد پروردگار خود از آن گرامیتر است که احتیاج به چتر من داشته باشد، پس روانه شدند و چون به جحفه الوداع رسیدند مطعم بن عدی گفت: ای گروه! شما به سفری می روید که بیابانها و درّه های مخوف دارد باید که یکی از اشراف خود را مقدّم گردانید که همگی بر رأی او اعتماد کنید و نزاعی در میان شما نباشد، همه تحسین او کردند پس بنی مخزوم گفتند: ما ابو جهل را بر خود مقدّم می داریم؛ و بنو عدی گفتند: ما مطعم را پیشوای خود می گردانیم؛ و بنو النضیر گفتند: ما نضر بن حارث را سرکرده خود می گردانیم؛ و بنو زهره گفتند: ما احیحه بن الجلاح را بر خود امیر می گردانیم؛ و بنو لؤی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 234

گفتند: ما ابو سفیان را پیشرو خود می گردانیم؛ و میسره گفت: ما هیچ کس را بغیر از محمد بن عبد اللّه بر خود مقدّم نمی داریم؛ و بنو هاشم نیز چنین گفتند.

پس ابو جهل گفت که: اگر چنین می کنید این شمشیر را بر شکم خود می گذارم که از پشتم بیرون رود.

پس حمزه شمشیر خود را کشید و گفت: ای خبیث ترین رجال و صاحب بدترین افعال! تو اکنون دعوای ریاست می کنی! و اللّه که من نمی خواهم مگر آنکه خدا

دستها و پاهای تو را قطع کند و دیده های تو را کور کند، ما را از کشتن خود می ترسانی؟!

پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ای عم! شمشیر خود را در غلاف کن و منازعه و خلاف را ترک کن و استفتاح سفر را به فتنه و فساد مکن، بگذارید اول روز آنها بروند و آخر روز ما برویم و به هر حال قریش مقدّمند.

چون چند منزل بر این نحو رفتند به وادیی رسیدند که آن را «وادی الامواه» می گفتند زیرا که آن محلّ اجتماع سیلها بود، ناگاه ابری در هوا پیدا شد پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: من در این وادی از سیل می ترسم و بهتر آن می دانم که در دامن کوه قرار گیریم.

عباس گفت: ای پسر برادر! آنچه رأی شریف تو اقتضا می نماید ما به آن عمل می کنیم.

پس حضرت فرمود که در میان قافله ندا کردند که اهل قافله بارهای خود را به جانب کوه کشند، و همگی اطاعت کردند به غیر یک کسی از بنی جمح که او را مصعب می گفتند و مال بسیار داشت که او از جای خود حرکت نکرد و گفت: ای گروه! چه بسیار ضعیف است دلهای شما! می گریزید از چیزی که اثری از آن ظاهر نشده است؟! و در این سخن بود که باران از آسمان ریخت و تا او حرکت می کرد سیلاب او را با اموالش به آتش عذاب الهی برد، و سایر مردم به برکت آن حضرت سالم ماندند و چهار روز در آن مکان توقف نمودند و هر روز سیل زیاده می شد.

پس میسره

گفت: ای سید من! این سیلها تا یک ماه قطع نخواهد شد و کسی از این آب عبور نمی توان کرد و در این مقام بسیار ماندن مصلحت نیست، اصلح آن است که بسوی مکه مراجعت کنیم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 235

حضرت او را جوابی نفرمود و به خواب رفت، پس در خواب دید که ملکی به او گفت:

ای محمد! محزون مباش و چون فردا شود امر کن قوم خود را که بار کنند و در کنار وادی بایست چون بینی که مرغ سفیدی پیدا شود و به بال خود خطی بر روی آب بکشد به دولت و اقبال به روی آن آب از پی بی آن نشان بال روان شو و بگو: بسم اللّه و باللّه، و اصحاب خود را امر کن که ایشان نیز این کلمه را بگویند پس هرکه بگوید سالم بگذرد و هرکه نگوید غرق شود.

پس آن حضرت از خواب برخاست و شاد و مسرور و امر فرمود میسره را ندا کند که مردم بار کنند، و میسره بارهای خود را بر شتران بست و مردم به میسره گفتند که: ما چگونه از این آب عبور خواهیم کرد و این آبی است که با کشتی عبور از آن مشکل است؟!

میسره گفت: من مخالفت محمد نمی کنم، شما خود اختیار دارید.

پس آن حضرت بر کنار وادی ایستاد ناگاه مرغ سفیدی پیدا شد و از قله کوه پرواز کرد و به بال همایون فال خود خط سفیدی بر روی آب کشید که نشانش بر روی آب پیدا بود، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: بسم اللّه و باللّه و روان شد و

آب به نصف ساقش نرسید و ندا فرمود که: همه بگوئید بسم اللّه و باللّه و از عقب من بیائید و هرکه این کلمه را بگوید نجات یابد و هرکه نگوید هلاک شود، پس همه این کلمه را گفتند و روان شدند و سالم بیرون آمدند به غیر دو کس یکی از بنی جمح و دیگری از بنی عدی پس آن دو تا نیز روان شدند، یکی بسم اللّه گفت و نجات یافت و دیگری بسم اللات و العزّی گفت و غرق شد.

پس ابو جهل گفت که: این سحری بود عظیم؛ و دیگران گفتند که: این سحر نیست و لیکن محمد گرامیترین خلق است نزد پروردگار خود؛ پس حسد ابو جهل زیاد شد و در اثنای راه ابو جهل به چاهی رسید و به اصحاب خود گفت که: مشکهای خود را پرآب کنید و پنهان کنید تا آنکه چاه را انباشته کنیم و چون قافله بنی هاشم به اینجا برسند و آب نباشد از تشنگی هلاک شوند و سینه من از غم محمد آسایش یابد زیرا که می دانم اگر او از این سفر سالم به مکه برگردد بر ما تفوّق بسیار خواهد خواست و مرا تاب آن نیست.

پس چون مشکها را پر کردند و چاه را انباشته کردند خود با اصحاب خود روانه شد و

حیاه القلوب، ج 3، ص: 236

به یکی از غلامان خود مشک آبی داد و گفت: در پشت این کوه پنهان شو و چون محمد و اصحابش به اینجا برسند و از تشنگی هلاک شوند برای من بشارت بیاور تا تو را آزاد نمایم و آنچه خواهی به تو عطا نمایم.

پس چون اصحاب

آن حضرت بر سر چاه رسیدند و چاه را انباشته یافتند از حیات خود ناامید شدند و به خدمت آن حضرت شتافتند و واقعه را عرض کردند، حضرت دست بسوی آسمان به دعا برداشت ناگاه از زیر قدمهای مبارکش چشمه آب شیرین صافی جاری شد که همه آشامیدند و چهارپایان را سیراب کردند و مشکها را پر نمودند و روانه شدند؛ و غلام مبادرت نمود بسوی ابو جهل و آن ملعون چون غلام را دید پرسید: ای فلاح چه خبر داری؟

غلام گفت: و اللّه رستگاری نمی یابد هرکه با محمد دشمنی می کند؛ و حقیقت واقعه را نقل کرد.

ابو جهل خشمناک شده آن غلام را دشنام داد، و رفتند تا به وادیی از وادیهای شام رسیدند که آن را «ذبیان» می گفتند و درخت بسیاری در آن وادی بود ناگاه اژدهای عظیمی از آن جنگل بیرون آمد به بزرگی درخت خرما و دهان را گشود و صدای موحشی از او ظاهر شد و از چشمهایش آتش می بارید، پس شتر ابو جهل رم کرد و آن ملعون را انداخت و استخوانهای پهلویش شکست و مدهوش شد، چون به هوش بازآمد به غلامان خود گفت: به کناری فرود آئید شاید که چون قافله محمد به اینجا برسد شتر آن حضرت رم کند و او را هلاک کند.

چون در آنجا فرود آمدند و قافله حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ایشان رسید حضرت فرمود که: ای پسر هشام! چرا فرود آمده اید؟ این جای فرود آمدن نیست!

ابو جهل گفت: ای محمد! من شرم کردم از مقدّم شدن بر تو و تو سید عربی، پس خواستم که تو مقدّم

باشی بفرما تا ما از عقب تو بیائیم، لعنت خدا بر کسی که بر تو تقدّم جوید.

پس عباس شاد شد و خواست که پیش رود، حضرت فرمود که: ای عم! باش که مقدّم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 237

داشتن ایشان نیست ما را مگر برای مکری که تدبیر کرده اند.

پس حضرت در پیش قافله روان شد و چون داخل درّه شدند اژدها پیدا شد و ناقه حضرت خواست که رم کند حضرت بر او صدا زد که: از چه چیز می ترسی؟ خاتم پیغمبران بر تو سوار است، پس به اژدها خطاب فرمود که: برگرد از راهی که آمده ای و متعرض احدی از قافله ما مشو؛ ناگاه اژدها به قدرت الهی به سخن آمده گفت: السلام علیک یا محمد السلام علیک یا احمد؛ حضرت فرمود: السلام علی من اتّبع الهدی.

پس اژدها گفت: یا محمد! من از جانوران زمین نیستم بلکه پادشاهی از پادشاهان جنّم و نام من «هام بن الهیم» است و ایمان آورده ام بر دست پدرت ابراهیم خلیل علیه السّلام و از او سؤال کردم که مرا شفاعت کند گفت: شفاعت مخصوص یکی از فرزندان من است که او را محمد می گویند، و مرا خبر داد که در این مکان به خدمت تو خواهم رسید و بسی انتظار تو در این مکان کشیده ام، و به خدمت عیسی علیه السّلام رسیدم در شبی که او را به آسمان بردند و او وصیت می کرد حواریان را که تو را متابعت نمایند و در ملت تو داخل شوند، و اکنون به خدمت تو رسیدم می خواهم مرا فراموش نکنی از شفاعت خود ای سید پیغمبران.

حضرت فرمود که: چنین باشد، اکنون غایب شو

و متعرض احدی از اهل قافله مشو.

پس اژدها غایب شد و دوستان آن حضرت شاد و حاسدان او در تاب شدند و اعمام کرام آن حضرت هر یک اشعار در مدح آن حضرت خواندند و روانه شدند تا به وادیی رسیدند که گمان آب در آنجا داشتند، و چون آب نیافتند مضطرب شدند پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دستهای خود را تا مرفق برهنه کرده در میان ریگ فرو برد و رو به جانب آسمان گردانید و دعا کرد ناگاه از میان انگشتان برکت نشانش آب جوشید و نهرها روان شد به حدّی که عباس گفت: ای پسر برادر! بس است می ترسم که مالهای ما غرق شود؛ پس از آن آب تناول نمودند و حیوانات را آب دادند و مشکها را پر کردند، پس حضرت به میسره گفت که: اگر اندکی خرما داری بیاور.

چون طبق خرما را به نزدیک آن حضرت گذاشت آن حضرت خرما را تناول می فرمود و هسته آنها را در زمین پنهان می کرد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 238

عباس گفت: چرا چنین می کنی ای فرزند برادر؟

گفت: ای عم! می خواهم در اینجا نخلستانی به بار آورم.

عباس گفت که: کی میوه خواهند آورد؟

فرمود که: در همین ساعت خواهی دید آیات بزرگ پروردگار مرا.

پس چون اندک راهی از آن وادی دور شدند حضرت فرمود: ای عم! برگرد و نخلها را ببین و از برای ما خرما بچین.

چون برگشت دید که نخلها سر بسوی آسمان کشیده و خوشه های رطب و خرما آویخته است، پس یک شتر از آن خرما بار کرد و به خدمت آن حضرت آورد تا همه اهل قافله خوردند و

شکر الهی و ثنای حضرت رسالت پناهی گفتند و ابو جهل می گفت: ای قوم! مخورید از آنچه این جادوگر به عمل می آورد.

پس رفتند تا به گردنگاه ایله رسیدند و در آنجا دیری بود که راهب بسیار در آن دیر بودند و در میان ایشان راهبی بود که از همه داناتر بود که او را فیلق بن یونان بن عبد الصلیب می گفتند و کنیت او ابی خبیر بود و او صفات آن حضرت را از جمیع کتب خوانده بود و هرگاه که تلاوت انجیل می نمود و به صفات پیغمبر آخر الزمان می رسید می گریست و می گفت: ای فرزندان من! کی باشد که مرا خبر دهید به آمدن بشیر و نذیر که مبعوث گردد از تهامه و متوجّ به تاج الکرامه و سایه افکند بر او غمامه و شفاعت کند عاصیان را یوم القیامه، پس رهبانان به او می گفتند که: خود را از گریه هلاک کردی مگر نزدیک است زمان او؟ او می گفت: بلی و اللّه می باید که ظاهر شده باشد در بیت اللّه الحرام و دین او نزد خدا اسلام است که مرا بشارت خواهند داد که او از زمین حجاز به این سرزمین رسیده و ابر بر او سایه افکنده است؛ و مکرر یاد آن حضرت می کرد و می گریست تا آنکه دیده اش ضعیف شد.

روزی رهبانان از آن دیر بسوی راه نظر می کردند ناگاه دیدند که قافله ای از دامان صحرا طالع گردید و در پیش قافله خورشیدی دیدند که در زیر ابر می خرامد و نور نبوّت از جبین او به مرتبه ای ساطع است که دیده را می رباید پس فریاد برآوردند که: ای پدر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 239

عقلانی!

اینک قافله ای از جانب حجاز پیدا شد.

راهب گفت: ای فرزندان روحانی! بسی قافله از آن سو آمد و من یوسف خود را در آن نیافته دیده خود را در مفارقت او باختم.

گفتند: ای پدر! نوری از این قافله بسوی آسمان ساطع است.

گفت: گویا وقت آن شده است که شب تیره مفارقت به صبح صادق مواصلت مبدّل گردد، پس رو بسوی آسمان گردانید و گفت: ای خداوند و سید و مولای من! بجاه و منزلت آن محبوبی که فکرم در باب او پیوسته در تزاید است دیده مرا به من باز ده که خورشید جمال او را ببینم؛ هنوز دعایش به اتمام نرسیده بود که دیده اش روشن شد پس به رهبانان دیگر خطاب کرد که: دانستید جاه و منزلت محبوب مرا نزد علّام الغیوب؟

پس گفت: ای فرزندان گرامی! اگر آن پیغمبر مبعوث در میان این گروه است در زیر این درخت فرود خواهد آمد و درخت خشک از برکت او سبز خواهد شد و میوه خواهد آورد بدرستی که بسیاری از پیغمبران در زیر این درخت نشسته اند و از زمان حضرت عیسی علیه السّلام تا حال خشک شده است و این چاه مدتها است که آب در آن ندیده ایم و او از این چاه آب خواهد آشامید.

چون اندک زمانی گذشت قافله رسیدند و در دور چاه فرود آمدند و بارها از شتران فرود آوردند، و چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیوسته از اهل قافله خلوت اختیار می کرد و مشغول ذکر خدا می گردید به جانب آن درخت میل فرمود، و چون در زیر درخت قرار گرفت در ساعت درخت سبز شد و

میوه آورد، پس برخاسته بر سر چاه آمد و چون چاه را خشک دید آب دهان مبارک خود را در آن چاه افکنده در همان ساعت از اطراف چاه چشمه ها جوشید و چاه پر شد از آب شیرین زلال.

چون راهب آن احوال را مشاهده نمود گفت: ای فرزندان! مطلوب من همین است، بشتابید و نیکوترین طعامها مهیّا کنید تا مشرّف شویم به خدمت سید بنی هاشم که اوست سید انام و از او امان بگیریم از برای جمیع رهبانان.

پس ایشان متوجه شدند و طعام نیکوئی مهیّا کردند پس گفت: بروید و سرکرده این

حیاه القلوب، ج 3، ص: 240

گروه را ببینید و بگوئید: پدر ما سلام می رساند شما را و ولیمه ای از برای شما مهیّا ساخته و التماس می نماید که به طعام او حاضر شوید.

چون آن مرد به زیر آمد نظرش بر ابو جهل لعین افتاد و رسالت راهب را به او رساند، ابو جهل ندا کرد در میان قافله که: این راهب برای من طعامی مهیّا کرده است همه حاضر شوید در دیر او.

گفتند: ما کی را نزد مالهای خود بگذاریم؟

ابو جهل گفت: محمد را بگذارید که او راستگو و امین است.

پس اهل قافله به خدمت آن حضرت رفتند و التماس کردند که نزد متاع ایشان بنشیند، و ابو جهل پیش افتاد و ایشان از عقب او به جانب صومعه راهب روان شدند، چون داخل صومعه شدند ایشان را اکرام نمود و طعام حاضر کردند و چون ایشان مشغول طعام خوردن شدند راهب کلاه را از سر برداشت و در روهای ایشان یک یک نظر کرد در هیچ یک صفت پیغمبر آخر الزمان را ندید، پس

کلاه خود را انداخت و فریاد برآورد: وا خیبتاه ناامید شدم و به مطلوب خود نرسیدم، پس گفت: ای بزرگان قریش! آیا کسی از شما مانده است که حاضر نشده باشد؟

ابو جهل گفت: جوان خردسالی هست که اجیر زنی شده است و برای او به تجارت آمده است.

هنوز سخن را تمام نکرده بود که حمزه برجست و چنان بر دهانش زد که بر پشت افتاد و گفت: چرا نگفتی که در میان قافله مانده است بشیر و نذیر و سراج منیر؟ و او را نگذاشته ایم نزد متاع خود مگر برای راستی و امانت و جلالت و دیانت او و در میان ما از او بهتری نیست.

پس حمزه متوجه راهب شد و گفت: بنما آن کتاب را که در دست داری و خبر ده که چه چیز در آن کتاب هست تا من عقده تو را بگشایم و او را که می طلبی به تو بنمایم.

راهب گفت: ای سید من! این سفری است که اوصاف پیغمبر آخر الزمان در آن نوشته است و صفت او چنان است که بسیار بلند نیست و بسیار کوتاه نیست و معتدل القامه است

حیاه القلوب، ج 3، ص: 241

و در میان دو کتفش علامتی هست و ابر بر او سایه می افکند و از زمین تهامه مبعوث خواهد گردید و شفیع عاصیان خواهد بود در روز قیامت.

عباس گفت: ای راهب! اگر او را ببینی می شناسی؟

گفت: بلی.

عباس گفت: با من بیا تا در زیر درخت صاحب این صفات را به تو بنمایم.

پس راهب بسرعت تمام روانه شد و به خدمت آن حضرت شتافت، چون نزدیک رسید حضرت او را تعظیم نمود و راهب بر آن حضرت

سلام کرد، حضرت فرمود که:

علیک السلام ای عالم رهبانان و ای فیلق بن یونان بن عبد الصلیب.

راهب گفت: نام مرا چه دانستی و کی تو را خبر داد به اسم پدر و جدّ من؟!

فرمود: آن که تو را خبر داده است که من در آخر الزمان مبعوث خواهم شد.

پس راهب بر قدم آن حضرت افتاد و بوسید و روی خود را می مالید و می گفت: ای سید بشر! امیدوارم که به ولیمه حاضر گردی و کرامت مرا زیاد گردانی.

حضرت فرمود که: این گروه مال خود را به من سپرده اند.

راهب گفت: ضامنم من مال ایشان را که اگر عقالی از ایشان کم شود شتری به عوض بدهم.

پس آن جناب با او روانه دیر شدند و آن دیر دو درگاه داشت یکی بزرگ و دیگری کوچک، و در پیش درگاه کوچک کلیسائی ساخته بودند و در آنجا صورتها نصب کرده بودند، و درگاه را برای آن کوچک کرده بودند که هرکه از آن درگاه داخل شود منحنی شود و به ضرورت تعظیم آن صورتها بکند؛ راهب آن حضرت را دانسته از آن راه برد که معجزات او را مشاهده نماید و یقین او زیاده گردد، و چون راهب منحنی شد و از درگاه داخل شد به قدرت الهی آن درگاه بلند شد و حضرت درست داخل شد، و چون حضرت داخل مجلس شد همه برخاستند و او را در صدر مجلس جا دادند و راهب در خدمت او ایستاد و رهبانان دیگر همه برپا ایستادند و میوه های لطیف شام را نزد آن حضرت آوردند.

پس راهب رو به آسمان بلند کرد که: پروردگارا! خاتم نبوّت را می خواهم ببینم.

حیاه القلوب،

ج 3، ص: 242

پس جبرئیل آمد و جامه آن حضرت را دور کرد که مهر نبوّت ظاهر شد از میان دو کتف آن حضرت و نوری از آن ساطع گردید که خانه روشن شد، پس راهب از دهشت آن نور به سجده افتاد و چون سر برداشت گفت: تو آنی که من می طلبیدم.

پس قوم متفرق شدند و آن حضرت با میسره نزد راهب ماندند، و ابو جهل خایب و ذلیل برگشت، و چون خلوت شد راهب گفت: ای سید من! بشارت باد تو را که حق تعالی گردنهای سرکشان عرب را برای تو ذلیل خواهد گردانید و مالک سایر بلاد خواهی گردید و بر تو قرآن نازل خواهد شد و توئی سید انام و دین توست اسلام و بتان را خواهی شکست و دینهای باطل را بر طرف خواهی کرد و آتشخانه ها را خاموش خواهی کرد و چلیپاها را خواهی شکست و نام تو باقی خواهد ماند تا آخر الزمان، ای سید من! از تو سؤال می کنم که تصدیق کنی بر ما به امان جمیع رهبانان که جزیه بگیری از ایشان در زمان خود.

پس راهب به میسره گفت: خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده او را که ظفر یافته به سید انام و خدا نسل این پیغمبر را از فرزندان او خواهد گردانید و نام خیر او تا آخر الزمان باقی خواهد ماند و همه کس بر او حسد خواهند برد و بگو به او که داخل بهشت نمی شود مگر کسی که به او ایمان آورد و تصدیق رسالت او نماید و بدرستی که او اشرف پیغمبران و افضل ایشان است، و

حذر نما در شام بر او از یهود که اعدای اویند تا برگردد بسوی بیت اللّه الحرام.

پس حضرت راهب را وداع کرد و بسوی قافله مراجعت نموده روانه شدند به جانب شام، و چون وارد شام گردیدند اهل شام هجوم آورده متاع اهل قافله را به قیمت اعلا خریدند و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از متاع خود چیزی نفروخت، پس ابو جهل گفت که:

خدیجه هرگز از این شومتر تاجری به سفر نفرستاده بود، متاعهای دیگران همه فروخته شد و متاع او زمین ماند.

چون روز دیگر شد عربان نواحی شام از آمدن قافله خبر شدند و هجوم آوردند و چون متاعی به غیر از متاع خدیجه نمانده بود حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن را به اضعاف آنچه دیگران فروخته بودند فروخت، و ابو جهل بسیار محزون شد، و از متاع خدیجه نماند مگر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 243

یک خروار پوست، پس مردی از احبار یهود که او را سعید بن قطمور می گفتند به نزد آن حضرت آمد و او را شناخت زیرا که اوصاف او را در کتب خوانده بود و گفت: این است که دینهای ما را باطل خواهد کرد و زنان ما را بی شوهر خواهد گردانید، پس به نزدیک آن حضرت آمد و گفت: این وقر پوست را به چند می فروشی ای سید من؟

فرمود که: به پانصد درهم.

گفت: می خرم بشرط آنکه با من به خانه بیائی و از طعام من بخوری تا برکت در خانه من بهم رسد.

فرمود: چنین باشد.

پس یهودی متاع را برداشت و حضرت همراه او روانه شد، و چون به نزدیک خانه

رسیدند یهودی پیش رفت و به زوجه خود گفت: مردی را به خانه می آورم که دینهای ما را باطل خواهد کرد می خواهم که مرا مساعدت کنی در کشتن او.

زن گفت: چگونه تو را یاری کنم؟

گفت: سنگ آسیا را بردار و بر بام بالا رو و بر بالای در خانه بنشین و چون او زر متاع خود را از من بگیرد و خواهد بیرون رود سنگ را بگردان و بر سر او بینداز.

آن زن سنگ را برداشته بر بام بالا رفت، و چون حضرت خواست که از خانه بیرون رود نظر آن زن بر جمال آن حضرت افتاد رعشه بر او مستولی شده سنگ را نتوانست انداخت تا حضرت بیرون رفت پس سنگ گردید و بر سر دو پسر یهودی افتاد و هر دو در ساعت مردند، چون یهودی آن حال را مشاهده کرد از خانه بیرون دویده در میان قوم خود فریاد کرد که: ای قوم من! این مردی است که دینهای شما را باطل خواهد کرد و الحال به خانه من آمد و طعام مرا خورد و فرزندان مرا کشت و بیرون رفت.

چون یهودان آن صدا شنیدند همه شمشیرها برداشته بر اسبان سوار شدند و از پی بی آن حضرت روان شدند، چون عموهای آن حضرت را نظر بر آن یهودان افتاد مانند شیران بر اسبان عربی سوار شده متوجه ایشان شدند و حمزه شیر خدا شمشیر کشیده بر ایشان حمله کرد و بسیاری از ایشان را بسوی جهنم فرستاد، پس جمعی از ایشان حربه ها از دست

حیاه القلوب، ج 3، ص: 244

انداختند و نزدیک آمده گفتند: ای گروه عرب! این مردی که شما برای حمایت او

ما را می کشید چون ظاهر گردد اول دیار شما را خراب خواهد کرد و مردان شما را خواهد کشت و بتهای شما را خواهد شکست، شما ما را به او بگذارید که دفع شرّ او از شما و خود بکنیم.

چون حمزه این سخن را شنید بار دیگر بر ایشان حمله آورد و گفت: ای کافران! محمد نور ما است و چراغ ماست در تاریکیهای جهالت و ضلالت، اگر جانهای ما برود دست از حمایت او برنداریم.

و چون آن کافران ناامید گردیدند و برگشتند قریش غنیمت بسیار از ایشان گرفته فرصت را غنیمت شمرده بار کردند و بسوی مکه برگشتند، پس در اثنای راه میسره قریش را جمع کرد گفت: ای گروه قریش! هر یک از شما چند مرتبه در این سفر آمده اید آیا در هیچ سفری این قدر منفعت و غنیمت برای شما حاصل شده بود؟

گفتند: نه.

میسره گفت: می دانید که اینها همه از برکات محمد است؟ باید که هر یک هدیه ای برای آن حضرت بیاورید زیرا که او تصدّق نمی گیرد اما هدیه قبول می فرماید.

پس هر یک متاعی چند به هدیه برای آن حضرت آوردند تا آنکه متاع بسیاری جمع شد، و چون حضرت رد ننمودند و جوابی هم نفرموده میسره آنها را برای آن حضرت ضبط کرد، و چون به نزدیک مکه آمدند و هر یک از قافله مبشّری بسوی اهل خود فرستادند میسره به خدمت آن حضرت آمد و گفت: ای سید من! اگر شما خود پیشتر به نزد خدیجه تشریف ببرید و او را بشارت دهید باعث مزید سرور او می گردد.

و چون حضرت به جانب مکه روان شد زمین در زیر پای ناقه

آن حضرت پیچیده می شد تا آنکه بزودی به کوههای مکه رسید و در آن وقت خواب بر آن جناب مستولی گردید، پس حق تعالی وحی نمود بسوی جبرئیل که: برو به سوی جنات عدن و بیرون آور قبه ای را که از برای برگزیده خود محمد خلق کرده ام پیش از آنکه آدم را بیافرینم به دو هزار سال و آن قبه را بر زمین و بر سر مبارک او بگشا، و آن قبه از یاقوت سرخ بود و آویخته به علاقها از مروارید سفید و از بیرون آن اندرونش می نمود و از اندرونش بیرون

حیاه القلوب، ج 3، ص: 245

پیدا بود و چهار رکن و چهار در داشت و ارکان آن از طلا و مروارید و یاقوت و زبرجد بهشت بود.

و چون جبرئیل آن قبه را بیرون آورد حوریان بهشت شادی کردند و از قصرهای خود مشرف شدند و گفتند: تو را است حمد ای خداوند بخشنده و گویا نزدیک شده است مبعوث گردیدن صاحب این قبه؛ و نسیم رحمت از جانب عرش وزید و درهای بهشت به صدا آمد، پس جبرئیل قبه را به زمین آورد و بر سر آن حضرت برپا کرد و ملائکه ارکان آن را گرفتند و صدا به تسبیح و تقدیس بلند کردند و جبرئیل سه علم در پیش آن حضرت گشود و کوههای مکه شادی کردند و بلند شدند و درختان و مرغان و ملائکه همه آواز بلند کردند و گفتند: «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» گوارا باد تو را ای بنده چه بسیار گرامی هستی نزد پروردگار خود.

و در آن وقت خدیجه در غرفه بلندی از خانه خود نشسته

بود و جمعی از زنان نزد او نشسته بودند، ناگاه نظرش بر شعاب مکه افتاد و حق تعالی پرده از دیده اش گشود نوری لامع و شعاعی ساطع دید از طرف معلّی، و چون نیک نگریست قبه ای دید که می آید و گروهی دید که در هوا می آیند و دور آن قبه را فرو گرفته اند و اعلام ساطعه ای دید که در پیش آن قبه می آید و شخصی را دید که در میان آن قبه در خواب است و نور از او به آسمان ساطع است، از مشاهده این غرایب حیرت عظیم او را عارض شد و زنان گفتند: ای سیده عرب! این چه حال است که در تو مشاهده می نمائیم؟

گفت: ای خواتین مکرّمه! بگوئید من در خوابم یا بیدارم؟!

گفتند: بیداری، و خدا نخواهد که تو را چنین حالی باشد.

گفت: نظر کنید بسوی معلّی و بگوئید که چه می بینید.

چون نظر کردند گفتند: نوری می بینیم که ساطع است بسوی آسمان.

پرسید که: آن قبه نورانی و آن که در میان آن قبه است و آنها که بر دور قبه اند به نظر شما نمی آیند؟

گفتند: نه.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 246

گفت: من سواری می بینم از آفتاب نورانی تر در میان قبه سبزی که هرگز چنان قبه ای ندیده بودم، و آن قبه بر روی ناقه رهواری است چنان گمان می کنم که ناقه صهبای من است و سواره آن محمد است.

گفتند: آنها که تو وصف می کنی محمد از کجا آورده است؟! پادشاه عجم و روم را این میسّر نیست.

خدیجه گفت: شأن محمد از اینها عظیم تر است.

و پیوسته خدیجه نظر می کرد بر آن طرف تا آنکه آن حضرت از درگاه معلّی داخل شد و ملائکه با قبه

به آسمان رفتند و آن حضرت به جانب خانه خدیجه روان شد، و چون حضرت به در خانه رسید خدیجه را کنیزان به قدوم آن حضرت بشارت دادند و خدیجه با پای برهنه از غرفه به صحن خانه دوید، و چون در را گشودند حضرت فرمود: السلام علیکم یا اهل البیت.

خدیجه گفت: گوارا باد تو را سلامتی ای نور دیده من.

حضرت فرمود که: بشارت باد تو را که مالهای تو به سلامت رسید.

خدیجه گفت: سلامتی تو برای بشارت من کافی است ای قرّه العین، و اللّه که تو نزد من گرامیتری از دنیا و آنچه در دنیا است؛ و شعری چند در بشارت قدوم بهجت لزوم آن حضرت ادا نمود و گفت: ای حبیب من! قافله را در کجا گذاشتی؟

فرمود که: در جحفه گذاشتم.

پرسید که: تو کی از ایشان جدا شدی؟

فرمود که: یک ساعت بیش نیست.

خدیجه گفت به او که: ایشان را در جحفه گذاشته و بزودی آمده ای؟!

فرمود که: بلی، حق تعالی زمین را از برای من پیچیده و راه را برای من نزدیک گردانید.

باز تعجب خدیجه زیاد شد و شادی او افزون گردید و گفت: ای نور دیده! التماس دارم که برگردی و با قافله داخل شوی که موجب مزید رفعت تو و شادی من گردد؛

حیاه القلوب، ج 3، ص: 247

و می خواست که بار دیگر ملاحظه کند که آن قبه عود خواهد کرد یا نه.

پس توشه ای در غایت عطر و لطافت برای آن جناب مهیّا کرده مشکی هم از آب زمزم همراه کرد، و چون حضرت روانه شد از عقب آن حضرت نظر می کرد دید که باز قبه فرود آمد و ملائکه برگشتند و به

همان طریق سابق بر دور راحله آن حضرت می رفتند.

و چون آن حضرت به قافله رسید میسره گفت: ای سید! مگر از رفتن مکه فسخ عزیمت نموده ای؟

فرمود که: نه، رفتم و برگشتم.

میسره خندید و گفت: مزاح می فرمائی، به پای کوه رفته و برگشته ای.

فرمود که: نه، بلکه رفتم به نزد خانه کعبه و طواف کردم و خدیجه را ملاقات نمودم و برگشتم.

میسره گفت: ای سید! هرگز از تو دروغ نشنیده ام و متحیرم که چگونه در دو ساعت به مکه رفتی و برگشتی و این مسافت چند روز است!

حضرت فرمود که: اگر شک داری اینک نان خدیجه و طعام اوست که آورده ام و اینک آب زمزم است که او همراه من کرده است.

میسره فریاد زد در میان قافله که: ای گروه قریش! آیا محمد زیاده از دو ساعت از ما غایب شد؟!

گفتند: نه.

گفت: اینک به مکه رفته و برگشته است و توشه خدیجه همراه اوست.

پس ایشان تعجب کردند و ابو جهل گفت که: از ساحر اینها عجب نیست.

پس روز دیگر که قافله بار کردند که متوجه مکه شوند اهل مکه به استقبال قافله بیرون آمدند و خدیجه خویشان و غلامان خود را به استقبال آن حضرت فرستاد و فرمود که: در عرض راه مجلسها بیارائید و قربانیها بکشید برای شادی قدوم شریف آن حضرت؛ و خدیجه چشم به راه آن حضرت داشت و اهل مکه از بسیاری اموال خدیجه و وفور منافعی که آن حضرت برای او آورده بود در تعجب و حیرت بودند تا آنکه خورشید فلک

حیاه القلوب، ج 3، ص: 248

نبوّت از در خانه خدیجه طالع گردید و اموال خدیجه را به عرض او رسانید و خدیجه

در پشت پرده نشسته بود و از وفور حسن و جمال آن حضرت و کثرت غنایم و اموال که برای او آورده بود تعجب می نمود، پس فرستاد و پدر خود خویلد را طلبید و به عرض او رسانید که: این مبارک رو در این سفر برای من آن قدر منافع و غنایم آورده است که در جمیع تجارت خود چنین منفعتی نیافته بودم.

پس متوجه میسره شد و گفت: بگو احوال سفر خود را که چگونه بود و چه ها مشاهده کردی در این سفر از اوصاف و کرامات محمد؟

میسره گفت: مگر مرا طاقت آن هست که شمّه ای از صفات حمیده و اخلاق پسندیده او را بیان کنم یا قلیلی از معجزات و کرامات آن معدن سعادت را احصا نمایم؛ پس قصه سیل و چاه و اژدها و درخت را ذکر کرد و آنچه راهب در حقّ آن حضرت گفته بود و پیغامی که برای او فرستاده بود نقل کرد.

خدیجه گفت: ای میسره! بس است، زیاد کردی شوق مرا بسوی محمد، برو که از برای خداوند تو را و زوجه تو و فرزندان تو را آزاد کردم؛ و دویست درهم با دو شتر به او بخشید و خلعت فاخر بر او پوشانید. پس حضرت را نوازش بسیار نمود و وعده کرامت بسیار کرد و آن حضرت از او مرخّص گردیده به خانه ابو طالب آمد و ارباح و فواید آن سفر را به ابو طالب گذاشت و فرمود: ای عم! آنچه در این سفر بهم رسیده است همه به تو تعلق دارد.

ابو طالب او را در بر گرفت و روی مبارکش را بوسید و گفت: ای نور

دیده من! آرزوئی که دارم آن است که برای تو زنی بخواهم که موافق و مناسب شرف و جلال تو باشد.

و چون روز دیگر شد آن حضرت به حمام رفت و جامه های فاخر پوشید و خود را خوشبو گردانید و به منزل خدیجه تشریف برد، و چون خدیجه آن حضرت را دید شاد گردید و گفت: ای سید من! هر حاجت که از من داری بخواه که حاجت تو همه نزد من روا است و بگو که اموال خود را که از من می گیری چه اراده داری و در چه مصرف صرف خواهی کرد؟

فرمود که: عمّ من می خواهد که صرف تزویج و برای من زوجه ای خواستگاری نماید.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 249

پس خدیجه تبسّم نمود و گفت: ای سید من! آیا می خواهی که من از برای تو زنی پیدا کنم که دلخواه من باشد؟

فرمود که: بلی.

خدیجه گفت: زنی برای تو بهم رسانیده ام از قوم تو که در مال و حسن و جمال و عفّت و کمال و سخاوت و طهارت و حسن خصال از جمیع زنان اهل مکه بهتر است و یاور تو خواهد بود در جمیع امور و از تو به قلیلی راضی است و در نسب به تو نزدیک است، و اگر او را بخواهی جمیع عرب بلکه پادشاهان زمین رشک تو را خواهند برد، امّا دو عیب دارد:

اول آنکه دو شوهر پیش از تو دیده است، دوم آنکه در سال از تو بزرگتر است.

حضرت فرمود: نام نمی بری او را که کیست؟

خدیجه گفت: کنیزک تو خدیجه است.

چون حضرت این سخن را شنید از نهایت حیا جبین انورش غرق در عرق شد و ساکت گردید.

پس

بار دیگر خدیجه اعاده این نوع کلمات نمود و گفت: ای سید من! چرا جواب نمی فرمائی؟

حضرت فرمود که: ای دختر عم! تو مال بسیار داری و من پریشانم، من زنی می خواهم که در مال و حال به من شبیه باشد.

خدیجه گفت: و اللّه ای محمد من خود را کنیز تو می دانم و اموال و غلامان و کنیزان من همه از تواند و کسی که جان خود را از تو دریغ ندارد چگونه در مال با تو مضایقه نماید؟! تو را سوگند می دهم بحقّ خداوندی که محتجب گردیده از ابصار، و عالم است به خفایای اسرار و بحقّ کعبه و استار که دست رد بر جبین من نگذاری و در همین ساعت برخیزی و عموهای خود را به نزد پدر من بفرستی که مرا برای تو از او خواستگاری نمایند، و از بسیاری مهر پروا مکن که من از مال خود می دهم و گمان نیک بدار به من چنانکه من گمان نیک به تو دارم.

پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از خانه خدیجه بیرون آمد به نزد ابو طالب رفت و در آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 250

وقت سایر اعمام او نزد ابو طالب بودند و فرمود که: ای اعمام کرام! می خواهم بروید بسوی خویلد و خدیجه را از او برای من خطبه نمائید.

ایشان چون از حقیقت حال مطّلع نبودند متأمّل گردیدند و صفیه دختر عبد المطّلب را برای استعلام احوال به منزل خدیجه فرستادند، چون صفیه داخل خانه خدیجه شد او را استقبال نمود و اکرام لا کلام فرمود، و چون صفیه در پرده سخنی شروع کرد خدیجه پرده را برداشت و

گفت: من دانسته ام که محمد مؤید است از جانب پروردگار آسمان و من مزاوجت او را مورث عزت دنیا و شرف عقبی می دانم و از او هیچ توقع ندارم؛ و خلعت فاخری برای صفیه حاضر کرد، و صفیه با غایت سرور و شادی به نزد برادران آمد و گفت:

برخیزید و متوجه شوید که خدیجه منزلت محمد را نزد حق تعالی دانسته است و در محبت او بی تاب است.

پس عموها همه شاد شدند مگر ابو لهب که او از حسد غمگین شد، پس عباس برجست و گفت: چه نشسته اید؟! برخیزید که در امور خیر تعجیل ضرور است.

و ابو طالب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را جامه های فاخر پوشانید و شمشیر هندی بر کمرش بست و بر اسب نجیب عربی سوار کرد و عموها مانند ستارگان بر دور ماه تابان آن حضرت را در میان گرفتند، و چون داخل خانه خویلد گردیدند او بنی هاشم را تکریم نمود، و چون خطبه کردند گفت: خدیجه مالک امر خود است و عقل او از عقل من بیشتر است و بسی ملوک اطراف و صنادید عرب او را طلب کردند راضی نشد اختیار با اوست.

ایشان را جواب او خوش نیامد و بیرون آمدند؛ چون این خبر به خدیجه رسید بسیار مضطرب شد و عموی خود ورقه را طلبید و او از رهبانان و علما بود و کتب انبیا بسیار خوانده بود، چون ورقه به نزد خدیجه آمد او را محزون یافت گفت: سبب حزن تو چیست ای خدیجه؟ هرگز غمگین نباشی.

گفت: ای عم! چه حال باشد کسی را که یاوری و مونسی نداشته باشد؟

ورقه گفت: مگر

اراده شوهر داری؟! جمیع پادشاهان و اکابر عرب تو را خواستند و قبول نکردی!

حیاه القلوب، ج 3، ص: 251

گفت: ای عم! نمی خواهم از مکه بیرون روم.

ورقه گفت: اهل مکه نیز تو را بسیار طلب کردند و جواب گفتی مثل شیبه و عقبه و ابو جهل.

خدیجه گفت: اینها از اهل جهالت و ضلالتند، دیگری گمان داری که در اوصاف مباین اینها باشد؟

ورقه گفت: شنیده ام که محمد بن عبد اللّه تو را خواسته است.

خدیجه گفت: ای عم! چه عیب در او می بینی؟

ورقه ساعتی سر به زیر افکند و گفت: عیب او این است که اصل نجابت و کرامت است، و شاخ عزت و مکرمت است، و در حسن خلقت و خلق نظیر خود ندارد، و در فضل و کرم و علم و جود مشهور آفاق است.

گفت: ای عم! چنانکه کمالش را گفتی عیبش را هم بگو.

ورقه گفت: عیبش آن است که بدر جهان است و آفتاب زمین و آسمان است، و گفتار او شیرین تر از عسل است، و در حسن اطوار در جهان مثل است.

گفت: ای عم! اگر از او عیبی دانی بگو.

گفت: عیب او آن است که در حسن شامخ و در نسب باذخ است، و در حسن سیرت و صفای سریرت بر همه فضیلت دارد، و در خوش روئی و خوش خوئی و خوشبوئی و خوش گوئی مانند ندارد.

خدیجه گفت: هرچند عیب او را می پرسم تو فضیلتش را بیان می کنی!

ورقه گفت: من کیستم که احصای مدایح او توانم نمود یا صد هزار یک فضایل او را توانم شمرد؟

خدیجه گفت: من او را خواسته ام و جلالت او را دانسته ام و اطوار او را پسندیده ام و به غیر او به دیگری

رغبت نخواهم کرد.

ورقه گفت: هرگاه چنین است بشارت باد تو را که بزودی او به درجه رسالت حق تعالی خواهد رسید و پادشاه مشرق و مغرب عالم خواهد گردید، ای خدیجه! چه می دهی به من

حیاه القلوب، ج 3، ص: 252

که امشب تو را به وصال او فایز گردانم.

خدیجه گفت: اموال من همه نزد تو حاضر است، آنچه خواهی بردار.

ورقه گفت که: من مال دنیا نمی خواهم، می خواهم که در قیامت نزد محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا شفاعت کنی، و بدان ای خدیجه که ما را حساب و کتابی عظیم در پیش است و نجات نمی یابد در آن روز مگر کسی که متابعت محمد کرده باشد و تصدیق رسالت او نموده باشد، پس وای بر کسی که در آن روز از بهشت دور شود و داخل جهنم شود.

خدیجه گفت: من ضامن شفاعت تو شدم.

پس ورقه بیرون آمد و به خانه خویلد رفت و گفت: چه می خواهی با خود بکنی؟

گفت: چه کرده ام؟

ورقه گفت: دلهای فرزندان عبد المطّلب را از خود رنجانیده ای و بر تو می جوشند و نمی ترسی از شمشیر حمزه که ناگاه بر سر تو بیاید و تو را به شمشیر خونخوار خود هلاک کند؟

گفت: چه کرده ام به ایشان؟

ورقه گفت: ردّ خطبه ایشان کرده ای و پسر برادر ایشان را حقیر شمرده ای.

خویلد گفت: من چه می توانم گفت نسبت به محمد که همه عالم به نیکی او شهادت می دهند؟ و لیکن دو چیز مرا مانع است، یکی آنکه اکابر عرب را جواب گفته ام، اگر به او بدهم همه از من می رنجند؛ و دوم آنکه خدیجه راضی نمی شود.

ورقه گفت: هیچ کسی نیست که فضیلت محمد را نداند و

آرزو نداشته باشد که به او دختر بدهد، و امّا خدیجه چون کرامات بسیار از او مشاهده نموده به او راضی است.

پس وعد و وعید بسیار نموده خویلد را راضی کرده برداشت و به خانه ابو طالب آورد و سایر اولاد عبد المطّلب در آنجا حاضر بودند، ورقه معذرت بسیار از جانب برادر خود طلبید و وعده کردند که در صباح روز دیگر در مجمع اکابر قریش آن مناکحه میمونه را منعقد سازند.

ورقه برادر خود را با اولاد کرام عبد المطّلب برداشت و به نزد کعبه آورد و در مجمع

حیاه القلوب، ج 3، ص: 253

قریش از جانب خویلد وکیل شد در تزویج خدیجه و همه را دعوت نمود که: فردا صبح در منزل خدیجه حاضر شوید که من به وکالت برادر خود خدیجه را به محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عقد خواهم بست؛ و همه قریش را به وکالت خود گواه گرفت و خوش حال به خانه خدیجه برگشت و او را بشارت داد، و خدیجه خلعت فاخری به او عطا کرد که به پانصد اشرفی خریده بود.

ورقه گفت: مرا به این امتعه دنیا رغبتی نیست و مرا در این امر که سعی در آن می نمایم غرضی به غیر از شفاعت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیست، و گفت: خانه خود را مزیّن گردان و اسباب ولیمه فردا را مهیّا کن که اکابر قریش حاضر خواهند شد.

پس خدیجه حکم فرمود غلامان و کنیزان خود را که فروش و وساید و آنچه از اسباب زینت داشت بیرون آوردند و خانه را به هر زینتی آراستند و حیوانات بسیار کشتند و انواع حلواها

و میوه ها و سایر اطعمه لذیذه ترتیب دادند، و ورقه بیرون آمد و به منزل ابو طالب رفت و مساعی خود را به خدمت سید البشر عرض کرد و حضرت او را نوید شفاعتها و کرامتها داد و ابو طالب مشغول تهیه زفاف شد.

و روایت کرده اند که: در آن وقت عرش و کرسی به اهتزاز آمدند، و ملائکه به سجده شکر الهی قیام نمودند، و حق تعالی جبرئیل را امر کرد که علم حمد را بر بام کعبه نصب کند، و کوههای مکه از مفاخرت سر بر فلک رفعت کشیدند و زبان به تسبیح حق تعالی گشودند، و زمین از فرح بر خود بالید، و مکه از شرف از عرش اعظم برتر گردید.

چون صبح شد اکابر عرب و صنادید قریش مانند ستارگان در بیت الشرف خدیجه مجتمع گردیدند و خدیجه کرسیهای بسیار برای ایشان مرتّب کرده بود و کرسی بزرگی در صدر مجلس گذاشته بود که از همه کرسیها ممتاز بود، چون ابو جهل لعین داخل شد از غایت جهل و تکبر متوجه آن کرسی شد که بر آن قرار گیرد، پس میسره بانگ زد بر او که:

جای خود را بشناس و پا از اندازه خود بیرون منه و در کرسیهای دیگر قرار گیر که آن مکان تو نیست؛ و در این اثنا صداها بلند شد و اهل مجلس همه برجستند و به استقبال شتافتند دیدند که عباس و حمزه و ابو طالب می خرامند و حمزه شمشیر خود را برهنه کرده

حیاه القلوب، ج 3، ص: 254

است و می گوید: ای اهل مکه! دست از شیمه ادب برمدارید و به استقبال سید عجم و عرب بشتابید که آمد

بسوی شما محمد مختار حبیب خداوند جبار و متوجّ به تاج انوار و صاحب مهابت و وقار، ناگاه دیدند که سید بشر مانند خورشید انور نمودار شد و عمامه سیاهی بر سر بسته و نور جبین ازهرش ساطع گردیده و پیراهن عبد المطّلب را در بر کرده و برد الیاس نبی را بر دوش افکنده و نعلین عبد المطّلب را بر پا بسته و عصای ابراهیم خلیل را در دست گرفته و انگشتری از عقیق سرخ در انگشت مبارک کرده و از دور و کنارش افواج تماشاچیان حیران حسن و جمال او گردیده بودند، و اعمام کرام و سایر عشایر ذوی الاحترام آن فخر کعبه و مقام را در میان گرفته می آیند.

پس همه اکابر و اشراف به استقبال آن غره ناصیه عبد مناف دویدند، و چون داخل مجلس شدند آن زینت بخش عرش را بر کرسی اعظم نشانیدند و سایر بنی هاشم در اطراف او قرار گرفتند، و چون حمزه رضی اللّه عنه دید که ابو جهل لعین از جای خود حرکت نکرد، آن شیر بیشه شجاعت بسوی آن معدن حسد و عداوت دوید و کمر او را به قدرت گرفت و گفت:

برخیز که هرگز سالم نباشی از نوائب و نجات نیابی از مصایب، پس آن لعین دست به قبضه شمشیر کین زد و حمزه مبادرت نمود و دست پلیدش را گرفته چنان فشرد که خون از بن ناخنهایش روان شد، اکابر قریش از حمزه التماس کردند که دست از او برداشت و به جای خود برگشت.

پس ابو طالب خطبه ای در نهایت بلاغت انشا فرمود و با ورقه خدیجه را به آن حضرت عقد نمود، و

بعد از شش ماه زفاف آن شریفه اشراف و آن درّ صدف عبد مناف منعقد گردید، و خدیجه جمیع اموال و غلامان و کنیزان خود را به آن حضرت بخشید. و چون به رسالت مبعوث گردید اول کسی که از زنان به آن حضرت ایمان آورد خدیجه بود، و تا خدیجه در حیات بود آن حضرت به هیچ زن دیگر رغبت نفرمود. و در حسن صورت و جمال و طراوت و حسن خصال خدیجه در مکه نظیر خود نداشت «1». و به اینجا منتهی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 255

شد آنچه از کتاب انوار اختصار نمودیم.

و صاحب کتاب عدد روایت کرده است که: پنج سال بعد از بعثت حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حضرت فاطمه از خدیجه متولد شد، و کیفیت ولادت آن حضرت چنان است که:

روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در ابطح نشسته بود با امیر المؤمنین علیه السّلام و عمار بن یاسر و منذر بن ضحضاح و حمزه و عباس و ابو بکر و عمر ناگاه جبرئیل علیه السّلام نازل شد به صورت اصلی خود و بالهای خود را گشود تا مشرق و مغرب را پر کرد، و ندا کرد آن حضرت را که:

یا محمد! خداوند علیّ اعلا تو را سلام می رساند و امر می نماید که چهل شبانه روز از خدیجه دوری اختیار کنی. پس آن حضرت چهل روز به خانه خدیجه نرفت و روزها روزه می داشت و شبها تا صبح عبادت می کرد و عمار را بسوی خدیجه فرستاد و گفت او را بگو که: ای خدیجه! نیامدن من بسوی تو از کراهت و عداوت

نیست و لیکن پروردگار من چنین امر کرده است که تقدیرات خود را جاری سازد و گمان مبر در حقّ خود مگر نیکی، و بدرستی که حق تعالی به تو مباهات می کند هر روز چند مرتبه با ملائکه خود، باید که هر شب در خانه خود را ببندی و در رختخواب خود بخوابی و من در خانه فاطمه بنت اسد می باشم تا مدت وعده الهی منقضی گردد.

و خدیجه هر روز چند نوبت از مفارقت آن حضرت می گریست، و چون چهل روز تمام شد جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و گفت: یا محمد! خداوند علیّ اعلا تو را سلام می رساند و می فرماید که: مهیّا شو برای تحفه و کرامت من، پس ناگاه میکائیل نازل شد و طبقی آورد که دستمالی از سندس بهشت بر روی آن پوشیده بودند و در پیش آن حضرت گذاشت و گفت: پروردگار تو می فرماید که امشب با این طعام افطار کن «1».

و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام گفت که: هر شب چون هنگام افطار آن حضرت می شد مرا امر می کرد که در را می گشودم که هرکه خواهد بیاید و با آن حضرت افطار نماید، در آن شب مرا امر فرمود که: بر در خانه بنشین و مگذار کسی داخل شود که این طعام بر غیر من

حیاه القلوب، ج 3، ص: 256

حرام است؛ پس چون اراده افطار نمود طبق را گشود و در میان آن طبق از میوه های بهشت یک خوشه انگور و یک خوشه خرما بود و جامی از آب بهشت، پس از آن میوه ها آن قدر تناول فرمود که سیر شد و از آن آب آشامید تا سیراب شد، و

جبرئیل از ابریق بهشت آب بر دست مبارکش ریخت و میکائیل دستش را شست و اسرافیل دستش را از دستمال بهشت پاک کرد، و طعام باقیمانده با ظرفها به آسمان بالا رفت.

و چون حضرت برخاست که مشغول نماز شود جبرئیل گفت که: در این وقت تو را نماز جایز نیست، باید که الحال به منزل خدیجه روی و با او مقاربت نمائی که حق تعالی می خواهد که در این شب از نسل تو ذریّه طیّبه خلق نماید، پس آن حضرت متوجه خانه خدیجه شد.

و خدیجه گفت که: من با تنهایی الفت گرفته بودم و چون شب می شد درها را می بستم و پرده ها را می آویختم و نماز خود را می کردم و چراغ را خاموش می کردم و در جامه خواب خود می خوابیدم، در آن شب در میان خواب و بیداری بودم که صدای در خانه را شنیدم، پرسیدم: کیست که می کوبد دری را که به غیر از محمد دیگری را روا نیست کوبیدن؟

آن حضرت فرمود که: منم محمد.

چون صدای فرح افزای آن حضرت را شنیدم از جا جستم و در را گشودم و پیوسته عادت آن حضرت آن بود که چون اراده خوابیدن می نمود آب می طلبید و وضو را تجدید می کرد و دو رکعت نماز بجا می آورد و داخل رختخواب می شد، و در آن شب مبارک سحر هیچ از اینها نکرد، و تا داخل شد دست مرا گرفته به رختخواب برد، و چون از مواقعه فارغ شد من نور فاطمه زهرا علیها السلام را در شکم خود یافتم «1».

و امّا کیفیت ولادت آن حضرت و معجزاتی که در آن وقت ظاهر شد در ابواب احوال و معجزات آن

حضرت بیان خواهد شد، و احوال سایر اولاد خدیجه در باب احوال اولاد امجاد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ذکر خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.

باب ششم در بیان اسامی سامیه و نقش خواتیم کریمه و دواب و اسلحه و غیر آنهاست از آنچه به آن حضرت منسوب بوده است و در آن چند فصل است

فصل اول در ذکر نامهای نامی آن حضرت است

ابن بابویه به سند معتبر از جابر انصاری روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: من شبیه ترین مردم به حضرت آدم علیه السّلام، و حضرت ابراهیم علیه السّلام شبیه ترین مردم بود به من در خلقت و خلق، و حق تعالی مرا از بالای عرش عظمت و جلالت خود به ده نام نامیده و صفت مرا بیان کرده و به زبان هر پیغمبری بشارت مرا به قوم ایشان داده است، و در تورات و انجیل نام مرا بسیار یاد کرده است و کلام خود را تعلیم من نمود و مرا به آسمان بالا برد، و نام مرا از نام بزرگوار خود اشتقاق نمود، یک نام او محمود است و مرا محمد نام کرده، و مرا در بهترین قرنها و در میان نیکوترین امتها ظاهر گردانید و در تورات مرا «احید» نامید زیرا که به توحید و یگانه پرستی خدا جسدهای امّت من بر آتش جهنم حرام گردیده است، و در انجیل مرا احمد نامید زیرا که من محمودم در آسمان و امّت من حمدکنندگانند، و در زبور مرا «ماحی» نامید زیرا که به سبب آن من از زمین محو می نماید عبادت بتها را، و در قرآن مرا محمد نامید زیرا که در قیامت همه امّتها مرا ستایش خواهند کرد به سبب آنکه بغیر از من کسی در قیامت شفاعت نخواهد کرد مگر به اذن من، و مرا در قیامت

«حاشر» خواهند نامید زیرا که زمان امّت من به حشر متصل است، و مرا «موقف» نامید زیرا که من مردم را نزد خدا به حساب می دارم، و مرا «عاقب» نامید زیرا که من عقب پیغمبران آمدم و بعد از من پیغمبری نیست، و منم رسول رحمت و رسول توبه و رسول ملاحم یعنی جنگها و منم «مقفّی» که از قفای انبیا مبعوث شدم، و منم «قثم» یعنی کامل جامع کمالات.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 260

و منّت گذاشت بر من پروردگار من و گفت: ای محمد! من هر پیغمبری را به زبان امّت او فرستادم و بر اهل یک زبان فرستادم و تو را بر هر سرخ و سیاهی مبعوث گردانیدم و تو را یاری دادم به ترسی که از تو در دل دشمنان تو افکندم و هیچ پیغمبر دیگر را چنین نکردم، و غنیمت کافران را بر تو حلال گردانیدم و برای احدی پیش از تو حلال نکرده بودم بلکه می بایست غنیمتها که از کافران بگیرند بسوزانند، و عطا کردم به تو و امّت تو گنجی از گنجهای عرش خود را که آن سوره فاتحه الکتاب و آیات آخر سوره بقره است، و برای تو و امّت تو جمیع زمین را محلّ سجده و نماز گردانیدم بر خلاف امّتهای گذشته که می بایست نماز را در معبدهای خود بکنند، و خاک زمین را برای تو پاک کننده گردانیدم، و اللّه اکبر را به تو و امّت تو دادم، و یاد تو را به یاد خود مقرون کردم که هرگاه امّت تو مرا به وحدانیّت یاد کنند تو را به پیغمبری یاد کنند، پس طوبی برای تو باد ای

محمد و برای امّت تو «1».

و در حدیث معتبر دیگر روایت کرده است که: گروهی از یهود به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و سؤال کردند که: به چه سبب تو را محمد و احمد و ابو القاسم و بشیر و نذیر و داعی نامیده اند؟

فرمود که: مرا «محمد» نامیدند زیرا که ستایش کرده شدم در زمین؛ و «احمد» نامیدند برای آنکه مرا ستایش می کنند در آسمان؛ و «ابو القاسم» نامیدند برای آنکه حق تعالی در قیامت بهشت و جهنم را به سبب من قسمت می نماید، پس هرکه کافر شده است و ایمان به من نیاورده است از گذشتگان و آیندگان به جهنم می فرستد و هرکه ایمان آورد به من و اقرار نماید به پیغمبری من او را داخل بهشت می گرداند؛ و مرا «داعی» خوانده است برای آنکه مردم را دعوت می کنم به دین پروردگار خود؛ و مرا «نذیر» خوانده است برای آنکه می ترسانم به آتش هرکه را نافرمانی من کند؛ و «بشیر» نامید است برای آنکه بشارت می دهم مطیعان خود را به بهشت «2».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 261

و در حدیث موثق روایت کرده است که حسن بن فضال از حضرت امام رضا علیه السّلام پرسید که: به چه سبب حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را ابو القاسم کنیت کرده اند؟

فرمود که: زیرا فرزند او قاسم نام داشت.

حسن گفت: عرض کردم که: آیا مرا قابل زیاده از این می دانی؟

فرمود که: بلی، مگر نمی دانی که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: من و علی پدر این امّتیم؟

گفتم: بلی.

فرمود: مگر نمی دانی که حضرت

رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پدر جمیع امّت است؟

گفتم: بلی.

فرمود که: مگر نمی دانی که علی قسمت کننده بهشت و دوزخ است؟

گفتم: بلی.

فرمود: پس پیغمبر پدر قسمت کننده بهشت و دوزخ است، و به این سبب حق تعالی او را به ابو القاسم کنیت داده است.

گفتم: پدر بودن ایشان چه معنی دارد؟

فرمود که: یعنی شفقت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نسبت به جمیع امّت خود مانند شفقت پدران است بر فرزندان، و علی بهترین امّت آن حضرت است، و همچنین شفقت علی بعد از آن حضرت برای امّت مانند شفقت آن حضرت بود زیرا که او وصی و جانشین و امام و پیشوای امّت بعد از آن حضرت بود، پس به این سبب فرمود که: من و علی هر دو پدر این امّتیم و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزی بر منبر بر آمده فرمود که: هرکه قرضی و عیالی بگذارد بر من است و هرکه مالی بگذارد و وارثی داشته باشد مال او از وارث اوست، پس به این سبب آن حضرت اولی بود نسبت به امت خود از جانهای ایشان و همچنین امیر المؤمنین بعد از آن حضرت اولی بود به امت از جانهای ایشان «1».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 262

و در حدیث موثق دیگر روایت کرده است از امام محمد باقر علیه السّلام که: حضرت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را ده نام بود، پنج نام در قرآن هست و پنج نام در قرآن نیست، امّا آنها که در قرآن است محمد و احمد و عبد اللّه و یس و

نون؛ و امّا آنها که در قرآن نیست فاتح و خاتم و کافی و مقفّی و حاشر «1».

و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: حق تعالی آن حضرت را «مزّمّل» نامیده است زیرا که وقتی وحی بر آن جناب نازل شد خود را به جامه ای پیچیده بود «2»؛ و خطاب «مدّثّر» به اعتبار رجعت آن حضرت است پیش از قیامت، یعنی: ای کسی که خود را به کفن پیچیده ای زنده شو و برخیز و بار دیگر مردم را از عذاب پروردگار خود بترسان «3».

و در روایات معتبره بسیار وارد شده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که:

حق تعالی من و امیر المؤمنین را از یک نور خلق کرد و از برای ما دو نام از نامهای خود اشتقاق کرد، پس خداوند صاحب عرش محمود است و من محمد، و حق تعالی علیّ اعلا است و امیر المؤمنین علی است «4».

و ابن بابویه به سند صحیح از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: نام حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در صحف ابراهیم «ماحی» است، و در تورات «حاد»، و در انجیل «احمد»، و در قرآن «محمد».

پس پرسیدند که: تأویل ماحی چیست؟

فرمود: یعنی محو کننده بتها و قمارها و صورتها و هر معبود باطلی؛ و امّا «حاد» یعنی دشمنی کننده با هرکه دشمن خدا و دین خدا باشد، خواه خویش باشد و خواه بیگانه؛ و امّا «احمد» برای آن گفتند که حق تعالی ثنای نیکو گفته است برای او به سبب آنچه پسندیده است از افعال شایسته او؛ و تأویل «محمد» آن است که

خدا و فرشتگان و جمیع پیغمبران

حیاه القلوب، ج 3، ص: 263

و رسولان و همه امّتهای ایشان ستایش می کنند او را و درود می فرستند بر او و نامش بر عرش نوشته است: محمد رسول اللّه «1».

و صفّار روایت کرده است به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را ده نام است در قرآن: محمد و احمد و عبد اللّه و طه و یس و نون و مزمل و مدثر و رسول و ذکر چنانکه فرموده است که وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ «2»، وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ «3»، لَمَّا قامَ عَبْدُ اللَّهِ یَدْعُوهُ کادُوا یَکُونُونَ عَلَیْهِ لِبَداً «4»، و طه. ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقی «5»، و یس. وَ الْقُرْآنِ الْحَکِیمِ «6»، و ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ «7»، و یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ «8»، و یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ «9»، و «قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَیْکُمْ ذِکْراً رَسُولًا»*.

پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود که: «ذکر» از نامهای آن حضرت است و مائیم اهل ذکر که حق تعالی در قرآن امر کرده است که: «هرچه ندانید از اهل ذکر سؤال کنید» «10».

و بعضی از علما از قرآن مجید چهارصد نام برای آن حضرت بیرون آورده اند، و مشهور آن است که نام آن حضرت در تورات «مودمود» است و در انجیل «طاب طاب» و در زبور «فارقلیط»، و بعضی گفته اند در انجیل «فارقلیط»؛ و امّا اسما و القاب که اکثر علما از قرآن استخراج کرده اند بغیر از آنچه سابق مذکور شد اینهاست: «شاهد»

حیاه القلوب، ج 3، ص: 264

و «شهید» و «مبشّر» و «بشیر» و «نذیر» و

«داعی» و «سراج منیر» و «رحمه للعالمین» و «رسول اللّه» و «خاتم النبیّین» و «نبی» و «امّی» و «نور» و «نعمت» و «رءوف» و «رحیم» و «منذر» و «مذکّر» و «شمس» و «نجم» و «حم» و «سما» و «تین» «1».

و در کتاب سلیم بن قیس مسطور است که: چون حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام از جنگ صفّین برمی گشت به دیر راهبی رسید که از نسل حواریان عیسی علیه السّلام و از علمای نصاری بود، پس از دیر فرود آمد و کتابی چند در دست داشت و گفت: جدّ من بهترین حواریان عیسی بوده است و این کتابها به خطّ اوست که عیسی گفته و او نوشته است، و در این کتابها مذکور است که پیغمبری از عرب مبعوث خواهد شد از فرزندان ابراهیم خلیل علیه السّلام از شهر مکه و او را چند نام خواهد بود: محمد و عبد اللّه و یس و فتاح و خاتم و حاشر و عاقب و ماحی و قائد و نبی اللّه و صفی اللّه و حبیب اللّه، و هرگاه نام خدا مذکور شود باید که نام او مذکور شود، و او محبوبترین خلق است نزد خدا و حق تعالی خلق نکرده است احدی را نه ملک مقرّب و نه پیغمبر مرسل از آدم تا آخر پیغمبران که بهتر و محبوبتر باشد نزد خدا از او، و حق تعالی در قیامت او را بر عرش خود خواهد نشانید و او را شفیع خواهد گردانید، و برای هرکه شفاعت نماید قبول خواهد کرد، و به نام او جاری شده است قلم بر لوح که:

محمد رسول اللّه «2».

و در احادیث معتبره بسیار

از امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام منقول است که:

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون نماز می کرد بر انگشتان پاهای خود می ایستاد تا آنکه پاهای مبارکش ورم می کرد، پس حق تعالی فرستاد که طه. ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقی «3» یعنی: «ای محمد! ما قرآن را بر تو نفرستادیم که خود را به تعب افکنی»، و «طه» به لغت طی به معنی محمد است «4».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 265

و در حدیث دیگر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: «طه» یعنی ای طلب کننده حق و هدایت کننده بسوی حق، و «یس» یعنی ای سامع و شنونده وحی من «1». و در حدیث دیگر: یعنی ای سیّد «2».

و اخبار بسیار از طریق خاصه و عامه منقول است که: «یس» نام محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است و آل یس اهل بیت آن حضرتند که حق تعالی در قرآن بر ایشان سلام فرستاده است و فرموده که: «سَلامٌ عَلی إِلْ یاسِینَ» «3» و بر غیر پیغمبران در قرآن سلام نفرستاده است مگر بر ایشان «4»، و در قرائت اهل بیت علیهم السّلام چنین است.

و در روایت دیگر وارد شده است که: یس را نام مکنید که نام آن حضرت است و رخصت نداده اند که دیگری را نام کنند «5».

و در حدیث معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است در تفسیر حم. وَ الْکِتابِ الْمُبِینِ «6» فرمود که: «حم» نام محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است در کتابی که خدا بر هود علیه السّلام فرستاده بود، و «کتاب مبین» امیر المؤمنین علیه

السّلام است «7».

و در روایات معتبره وارد شده است در تفسیر قول حق تعالی وَ النَّجْمِ إِذا هَوی که حق تعالی قسم یاد فرمود به پیغمبر در هنگامی که به معراج رفت یا از دنیا رفت و مراد از «نجم» آن حضرت است که نجم فلک هدایت است «8».

و همچنین احادیث وارد شده است در تفسیر قول حق تعالی وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ

حیاه القلوب، ج 3، ص: 266

یَهْتَدُونَ* «1» که «علامات»، ائمه علیهم السّلام اند که نشانه های راه هدایتند؛ و «نجم»، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است که ایشان به او هدایت یافته اند «2».

و اخبار بسیار وارد است در تفسیر وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها «3» که مراد از «شمس»، خورشید فلک رسالت است؛ و مراد به «قمر»، ماه اوج امامت است یعنی امیر المؤمنین علیه السّلام که تالی آن حضرت است؛ و مراد به «نهار»، ائمه اطهارند که جهان به نور هدایت ایشان روشن است «4».

و در تفسیر وَ التِّینِ وارد شده است که مراد از «تین»، سید المرسلین صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است که بهترین میوه های شجره نبوت است؛ و «زیتون»، امیر المؤمنین علیه السّلام است که علم او روشنی بخش هر ظلمت است؛ و «طور سینین»، حسن و حسین علیهما السّلام اند که کوه وقار و تمکین اند؛ و «بلد امین»، ائمه مؤمنانند که شهرستان علم یزدانند «5».

و از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که به رأس الجالوت گفت: در انجیل نوشته است که فارقلیط بعد از عیسی خواهد آمد و تکلیفهای گران را بر شما آسان خواهد کرد و شهادت به حقیّت من خواهد داد چنانکه من

شهادت بر حقیّت او دادم و او تأویل هر علم را برای شما خواهد آورد. رأس الجالوت گفت: بلی چنین است «6».

و از طریق عامه از انس بن مالک روایت کرده اند که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: ای گروه مردم! هرکه آفتاب را نیابد دست از ماه برندارد، و هرکه ماه را نیابد زهره را غنیمت شمارد، و هرکه زهره را نیابد در فرقدان چنگ زند. پس فرمود که: منم شمس، و علی است قمر، و فاطمه زهره است، و حسن و حسین فرقدانند «7».

فصل دوم در بیان معنی امّی است و بیان آنکه آن حضرت به همه خط و زبان و لغت عارف بودند

بدان که خلاف است که آن حضرت را حق تعالی چرا امّی فرموده است، بعضی گفته اند برای آنکه سواد خط نداشت؛ و بعضی گفته اند منسوب به امّی است یعنی در عدم تعلیم ظاهری مثل امّت عرب بود؛ و بعضی گفته اند نسبت به امّ است یعنی به حسب ظاهر بر حالتی بود که از مادر متولد شده بود که خط و سواد نیاموخته بود از کسی «1».

و در بعضی از احادیث وارد شده است که: نسبت به امّ القری است یعنی مکه «2».

و در این خلافی نیست که آن حضرت پیش از بعثت تعلّم خط و سواد از کسی ننموده بود، چنانکه حق تعالی می فرماید وَ ما کُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ کِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِیَمِینِکَ إِذاً لَارْتابَ الْمُبْطِلُونَ «3» یعنی: «تلاوت نمی کردی پیش از بعثت کتابی و نامه ای را و نمی نوشتی کتابی را به دست راست خود، اگر چنین می بود به شک می افتادند اهل بطلان»، و خلاف است که آیا بعد از بعثت می توانست خواند و نوشت یا نه؟ و حق آن

است که قادر بود بر خواندن و نوشتن چنانکه به وحی الهی همه چیز را می دانست و به قدرت الهی بر کارهائی که دیگران عاجز بودند قادر بود، امّا برای مصلحت خود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 268

نمی نوشت و غالب اوقات دیگران را امر به خواندن نامه ها می فرمود و خواندن و نوشتن را از بشری نیاموخته بود، چنانکه در حدیث صحیح از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که:

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نامه را می خواند و نمی نوشت «1».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود: از چیزهائی که حق تعالی منّت گذاشته بود بر پیغمبر خود آن بود که امّی بود و نمی نوشت و نامه را می خواند «2».

و در حدیث حسن دیگر فرمود در تفسیر آیه هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولًا مِنْهُمْ «3» که ترجمه اش آن است که: «اوست که فرستاد در میان امّیان رسولی از ایشان»، حضرت فرمود که: ایشان خط داشتند و لیکن چون کتابی از خدا در میان ایشان نبود و پیغمبری هنوز در میان ایشان مبعوث نشده بود، به این سبب ایشان را امّی نامید «4».

و به سند معتبر منقول است که شخصی از امام محمد تقی علیه السّلام پرسید که: چرا حضرت رسول را امّی نامیدند؟ حضرت فرمود که: سنّیان چه می گویند؟ گفت: می گویند که زیرا نمی توانست چیزی نوشت.

فرمود: دروغ می گویند لعنت خدا بر ایشان باد چگونه چنین باشد و حال آنکه حق تعالی می فرماید: «اوست که فرستاد در میان امّیان رسولی از ایشان که تلاوت نماید بر ایشان آیات او را و تعلیم نماید به ایشان کتاب و حکمت را»، چگونه تعلیم می نمود چیزی را که خود

نمی دانست، و اللّه که آن حضرت می خواند و می نوشت به هفتاد و سه زبان بلکه خدا او را امّی نامید برای آنکه از اهل مکه است و یک نام مکه امّ القری است، چنانکه فرموده است که وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُری وَ مَنْ حَوْلَها «5». «6»

حیاه القلوب، ج 3، ص: 269

و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون ابو سفیان متوجه احد شد، عباس نامه ای به خدمت آن حضرت نوشت و حقیقت را عرض کرد، چون نامه را آوردند حضرت در یکی از باغهای مدینه بود پس نامه را خواند و اصحاب خود را اعلام نکرد و فرمود که: داخل مدینه شوید، و چون داخل مدینه شدند مضمون نامه را به ایشان نقل کرد «1».

و در حدیث دیگر فرمود که: آن حضرت می خواند و می نوشت و آنچه خود هم ننوشته بود می خواند «2» با آنکه نوشته را می خواند و می دانست، پس چون نوشته را نداند؟

و در حدیث صحیح از آن حضرت منقول است که: در تأویل قول حق تعالی که وَ أُوحِیَ إِلَیَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَکُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ «3» فرمود که: یعنی خدا وحی کرده است بسوی من قرآن را برای آنکه بترسانم شما را و هر کسی را که دعوت من به او برسد به هر زبانی و هر لغتی «4».

و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: حق تعالی هیچ کتاب و وحیی نفرستاد مگر به عربی و لیکن به گوش انبیا به زبان و لغت قوم ایشان می رسید و به گوش پیغمبر ما صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به

عربی، و با هرکس سخن می گفت به عربی سخن می گفت، و اگر مخاطب عرب نبود به گوش او به لغت او می رسید، و هر کس با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به هر لغت که سخن می گفت به لغت عربی به گوش آن حضرت می رسید، اینها همه را جبرئیل برای آن حضرت از جانب او ترجمه می نمود برای تشریف و تکریم آن حضرت «5».

فصل سوم در بیان خواتیم و اسلحه و اثواب و دواب و سایر اسباب آن حضرت است

شیخ طوسی به سند معتبر از حضرت امام زین العابدین علیه السّلام روایت کرده است که:

روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم انگشتری به حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام داد و گفت: یا علی! این انگشتر را بده که «محمد بن عبد اللّه» بر آن نقش کنند، پس حضرت آن انگشتر را به حکّاک داد و چنانکه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده بود امر فرمود که نقش کنند، چون روز دیگر انگشتر را از حکّاک گرفت دید که «محمد رسول اللّه» نقش کرده است، گفت: من تو را چنین امر نکردم، گفت: راست می گوئی یا امیر المؤمنین، من خطا کردم و از دستم چنین جاری شد.

چون انگشتر را به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد واقعه را عرض نمود، حضرت انگشتر را گرفت و در انگشت مبارک کرده فرمود که: منم محمد بن عبد اللّه و منم محمد رسول اللّه.

و چون روز دیگر صبح شد و نظر فرمود به نگین دید که در زیر نگین نقش شده است «علیا ولی اللّه» پس حضرت متعجب گردید، و در آن حال جبرئیل نازل شد و گفت:

حق

تعالی می فرماید که: تو آنچه خواستی نقش کردی و ما آنچه خواستیم نقش کردیم «1».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 271

در حدیث معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: انگشتر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از نقره بود، و نقش نگین آن «محمد رسول اللّه» بود «1».

و به سند معتبر دیگر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: آن حضرت دو انگشتر داشت: بر یکی نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر دیگری نوشته بود «صدق اللّه» «2».

و در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم انگشتر را در دست راست می کردند «3».

و در حدیث صحیح فرمود که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سه کلاه داشتند: یکی یمنیّه، و یکی بیضا که سفید بود، و دیگری مضریّه که دو گوش داشت که در جنگها بر سر می گذاشتند؛ و عصای کوچکی داشتند که بر آن تکیه می کردند و در عیدها با خود به صحرا می بردند و در وقت خطبه بر آن تکیه می فرمودند؛ و چوب دستی داشتند که آن را «ممشوق» می گفتند؛ و خیمه ای داشتند که او را «الکن» می گفتند؛ و کاسه ای داشتند که آن را «منبعه» می گفتند، و کاسه ای داشتند که آن را «ری» می گفتند؛ و دو اسب داشتند:

یکی «مرتجز» و دیگری «سکب»؛ و دو استر داشتند: یکی «دلدل» و دیگری «شهباء»؛ و دو ناقه داشتند: یکی «عضباء» و دیگری «جذعاء»؛ و چهار شمشیر داشتند: «ذو الفقار» و «عون» و «مخذم» و «رسوم»؛ و درازگوشی داشتند که

آن را «یعفور» می گفتند؛ و عمامه ای داشتند که آن را «سحاب» می گفتند؛ و زرهی داشتند که آن را «ذات الفضول» می گفتند، و آن سه حلقه از نقره داشت یکی در پیش و دو تا در عقب؛ و علمی داشتند که آن را «عقاب» می گفتند؛ و شتر بارداری داشتند که آن را «دیباج» می گفتند؛ و لوائی داشتند که آن را «معلوم» می گفتند؛ و خودی داشتند که آن را «اسعد» می گفتند.

پس همه اینها را در هنگام وفات به حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام عطا فرمودند، و انگشتر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 272

خود را بیرون آورد و در انگشت آن حضرت کرد، پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود که: در قائمه یکی از شمشیرهای آن حضرت صحیفه ای یافتم که در آن علوم بسیار بود از جمله آنها این سه کلمه بود: پیوند کن با هرکه از تو قطع کند، و حق را بگو اگر چه برای تو ضرر کند، و احسان کن با هرکه با تو بدی کند «1».

و در حدیث دیگر منقول است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فتح خیبر نمود درازگوش سیاهی را به غنیمت گرفت و درازگوش با آن حضرت به سخن آمد و گفت: از نسل جدّ من شصت درازگوش گوش بهم رسیده که هیچ یک را بغیر پیغمبران سوار نشده اند، و از نسل جدّ من بغیر از من نمانده است و از پیغمبران بغیر از تو نمانده اند، و من پیوسته انتظار تو می بردم، و پیشتر از یهودی بودم و دانسته به سر می آمدم و او را می افکندم و او بر پشت و شکم من می زد.

پس حضرت فرمود که:

تو را یعفور نام کردم؛ پس فرمود که: آیا زنی می خواهی؟

گفت: نه. و هرگاه می گفتند: رسول خدا تو را می طلبد، می شتافت به خدمت آن حضرت؛ و چون آن حضرت از دنیا رفت اضطراب بسیار کرد و از شدت جزع خود را در چاهی افکند و مرد و آن چاه، قبر او شد «2».

و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: آن حضرت را ناقه ای بود که آن را «قصوی» می گفتند و هرگاه حضرت از آن به زیر می آمد مهار آن را بر گردنش می انداخت و او می گردید، و مسلمانان به او چیزی می دادند و گرامی می داشتند تا سیر می شد، روزی سر خود را داخل خیمه سمره بن جندب کرد، او عصا بر سرش زد و سرش شکست، ناقه برگشت به خدمت حضرت و شکایت سمره را به آن حضرت کرد «3».

و در حدیث دیگر فرمود که: حلقه بینی ناقه آن حضرت از نقره بود «4».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 273

و در روایت دیگر فرمود که: در خانه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یک جفت کبوتر سرخ بود «1».

و در چند حدیث دیگر فرمود که: انگشتر آن حضرت از نقره بود «2»، و نگین آن مدوّر بود «3».

و به سند معتبر از علیّ بن مهزیار منقول است که گفت: رفتم به خدمت حضرت امام موسی علیه السّلام و در دست آن حضرت انگشتر فیروزه ای دیدم که نقش آن «اللّه الملک» بود، پس فرمود که: این سنگی است که جبرئیل از برای حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از بهشت به هدیه آورد و آن حضرت آن

را به امیر المؤمنین علیه السّلام بخشید «4».

و به سند معتبر از عبد اللّه بن سنان منقول است که گفت: حضرت صادق علیه السّلام انگشتر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به من نمود، حلقه آن از نقره بود و نگینش سیاه و در آن نگین در دو سطر نوشته بود «محمد رسول اللّه» «5».

و در حدیث معتبر منقول است از آن حضرت که فرمود: حلیه سیف حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از نقره بود «6».

و به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: ذو الفقار شمشیر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را جبرئیل از آسمان آورده بود، و حلیه آن از نقره بود «7».

و سایر اسباب و اسلحه و اثواب آن حضرت را در کتاب «حلیه المتقین» و کتاب «بحار الانوار» ایراد کرده ایم و در اینجا به همین اکتفا نمودیم.

فصل چهارم در بیان معنی یتیم و ضال و عائل است

حق تعالی فرموده است که وَ الضُّحی . وَ اللَّیْلِ إِذا سَجی «سوگند یاد می کنم به وقت چاشت و به شب هرگاه تاریکی او بسیار ساکن گردد یا اشیاء را بپوشاند»، ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی «وداع نکرد از تو پروردگار تو که دیگر به تو وحی نفرستد و تو را دشمن نداشته چنانکه کافران به سبب دیر آمدن وحی به تو نسبت دادند»، وَ لَلْآخِرَهُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولی «و البته آخرت بهتر است از برای تو از دنیا»، وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضی «و البته در وقتی عطا خواهد کرد تو را پروردگار تو پس تو راضی خواهی شد».

از زید بن علی روایت کرده اند که: رضای

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن است که حق تعالی اهل بیت آن حضرت و شیعیان ایشان را داخل بهشت گرداند «1».

و در حدیث معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است: که روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به خانه حضرت فاطمه علیها السّلام در آمد، دید که آن حضرت به دست مبارک خود آسیا می گرداند و عبای درشت پوشیده است از جنسی که جل شتر می کنند، پس چون آن حالت را مشاهده نمود گریست و فرمود که: ای فاطمه! تلخی دنیا را اختیار کن برای نعیم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 275

ابدی آخرت؛ پس حق تعالی این دو آیه را بر آن حضرت فرستاد «1».

و در حدیث دیگر وارد شده است که: حق تعالی عرض کرد بر پیغمبر خود آنچه امّت او فتح خواهند کرد از شهرها و حضرت به آن شاد شد، پس حق تعالی فرستاد که: آخرت برای تو بهتر است از دنیا و حق تعالی در قیامت به تو خواهد داد آن قدر که راضی شوی، پس حق تعالی هزار قصر در بهشت به آن حضرت داد که خاک آنها از مشک است و در هر قصری از زنان و خدمتکاران آن قدر هست که سزاوار آن قصر است «2».

أَ لَمْ یَجِدْکَ یَتِیماً فَآوی . وَ وَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدی . وَ وَجَدَکَ عائِلًا فَأَغْنی «3» بدان که در تأویل این آیه کریمه میان مفسران خلاف است:

وجه اول- آن است که: آیا تو را خدا یتیم و بی پدر و مادر نیافت پس پناه و مأوایی داد تو را و عبد المطّلب و ابو طالب را

برای تربیت و حراست تو موکّل گردانید، و تو را گمشده یافت که از جدّ خود گم شده بودی در درّه های مکه یا از حلیمه دایه خود گم شده بودی پس هدایت کرد عبد المطّلب را بسوی تو چنانکه قصه اش گذشت «4».

و بعضی گفته اند که: آن حضرت در سفری با ابو طالب همراه بود، در شبی شیطان آمد و مهار ناقه آن حضرت را گرفت و از راه گردانید، پس جبرئیل آمد و شیطان را دور کرد و ناقه را به قافله ملحق گردانید «5».

و تو را عایل یافت یعنی فقیر و بی مال پس غنی گردانید تو را به مال خدیجه و بعد از آن به غنیمتها «6».

و در حدیث معتبر منقول است که از امام زین العابدین علیه السّلام پرسیدند که: به چه سبب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 276

حق تعالی پیغمبر خود را یتیم گردانید و پدر و مادر او را در طفولیّت برد؟

فرمود: برای آنکه مخلوقی را بر آن حضرت حقّی نبوده باشد «1».

و در حدیث معتبر دیگر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: برای آنکه طاعت احدی بغیر از خدا بر او لازم نباشد «2».

وجه دوم- از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا علیهم السّلام منقول است که فرمودند که: تو یتیم بودی یعنی یگانه دهر خود در کمالات مانند درّ یتیم، پس مردم را بسوی تو راه نمود و تو را ملجأ و مأوای خود گردانید؛ و گم بودی در میان گروهی که تو را نمی شناختند و بزرگی تو را نمی دانستند، پس هدایت کرد ایشان را تا تو را شناختند؛ و تو را عیالمند یافت

از بسیاری مردمی که به تو محتاج بودند، پس غنی و بی نیاز گردانید ایشان را به علم تو «3».

وجه سوم- از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: یعنی تو را تنها یافت پس مردم را بسوی تو پناه داد؛ و قوم تو، تو را گمراه می دانستند پس ایشان را به شناختن تو هدایت نمود؛ و تو را پریشان و بی مال یافت، یا آنکه قوم تو، تو را فقیر و بی مال می دانستند پس تو را بی نیاز گردانید به آنکه دعای تو را قرین استجابت گردانید که اگر دعا کنی که خدا سنگ را برای تو طلا کند دعای تو را رد نمی کند، و در جائی که طعام نبود به اعجاز تو طعام برای تو حاضر گردانید، و جائی که آب نبود برای تو آب آفرید، و ملائکه را در هر حال معین و یاور تو گردانید «4».

باب هفتم در بیان خلقت با برکت و شمایل کثیره الفضائل آن حضرت است و بیان بعضی از اوصاف و معجزات بدن شریف آن جناب

در حدیث معتبر از حضرت امام حسن و امام حسین علیهما السّلام منقول است که: حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در دیده ها با عظمت می نمود و در سینه ها مهابت او بود، رویش از نور می درخشید مانند ماه شب چهارده، از میانه بالا اندکی بلندتر بود و بسیار بلند نبود، و سر مبارکش بزرگ بود و مویش نه بسیار پیچیده و نه بسیار افتاده بود، و موی سرش اکثر اوقات از نرمه گوش نمی گذشت و اگر بلندتر می شد میانش را می شکافت و بر دو طرف سر می افکند، رویش سفید نورانی بود و گشاده پیشانی بود، و ابرویش باریک و مقوّس و کشیده بود و پیوسته نبود- و بعضی روایت کرده اند که: پیوسته بود

«1»-، و رگی در میان پیشانیش بود که در هنگام غضب پر می شد و بر می آمد، و بینی آن حضرت کشیده و باریک بود و میانش اندکی برآمدگی داشت و نوری از آن می تافت، ریش مبارکش انبوه بود و لپهایش هموار بود و برآمده نبود، دهان حلوا بیانش بسیار کوچک نبود و دندانهایش سفید و برّاق و نازک و گشاده بود و موی نازکی از میان سینه تا ناف آن حضرت روئیده بود و گردنش در صفا و نور و استقامت مانند صورتها بود که از نقره می سازند و صیقل می زنند، اعضای بدنش همه معتدل و قوی اندام و خوش نما بود، و سینه و شکمش برابر یکدیگر بود، میان دو کتفش پهن بود، و سر استخوانهای بندهای بدنش قوی بود و اینها از علامات شجاعت و قوّت است و در میان عرب ممدوح است، بدنش سفید و نورانی بود و از میان سینه تا نافش خط سیاه باریکی از مو بود مانند نقره ای که صیقل زده باشند و در میانش از زیادتی صفا خط سیاهی نماید، و پستانها و اطراف سینه و شکم آن حضرت از مو عاری

حیاه القلوب، ج 3، ص: 280

بود و ذراع و دوشهایش مو داشت، بندهای دستهایش دراز بود، کف مبارکش گشاده بود، دستها و پاهایش قوی بود و این صفت در مردان پسندیده است و علامات قوّت و شجاعت است، انگشتانش کشیده و بلند بود، ساعدها و ساقش صاف و کشیده بود، کف پاهایش هموار نبود بلکه میانهایش از زمین دور بود، و پشت پاهایش بسیار صاف و نرم بود به حدّی که اگر قطره آبی بر آنها ریخته می شد بند نمی شد،

و چون راه می رفت قدمها را به روش متکبران بر زمین نمی کشید بلکه از زمین می کند و می گذاشت، و سر را به زیر می افکند به روش کسی که از بلندی به نشیب آید، و گردن را به روش متجبران نمی کشید، و گامها را دور می گذاشت امّا به تأنّی و وقار می رفت.

و چون به جانب خود ملتفت می شد که با کسی سخن گوید، به روش ارباب دولت به گوشه چشم نظر نمی کرد بلکه با تمام بدن می گشت و سخن می گفت، و در اکثر احوال دیده اش به زیر بود، و نظرش بسوی زمین زیاده بود از نظر بسوی آسمان، و در نظر کردن چشم نمی گشود و به گوشه چشم نظر نمی نمود.

و هرکه را می دید مبادرت به سلام می نمود، و اندوهش پیوسته بود و فکرتش دائم بود، و هرگز از فکری و شغلی خالی نبود، بدون احتیاج سخن نمی فرمود و دهان را به سخن نمی گشود، و جلی و واضح می فرمود و کلمات جامعه ای می گفت که لفظش اندک و معنیش بسیار بود.

و ظاهر کننده حق بود، و زیادتی در کلامش نبود، و از افاده مقصود قاصر نبود، و خویش نرم بود و درشتی و غلظت در خلق کریمش نبود، و کسی را حقیر نمی شمرد و اندک نعمتی را عظیم می دانست، و هیچ نعمتی را مذمّت نمی فرمود امّا خوردنی و آشامیدنی را مدح هم نمی نمود، و از برای فوت امور دنیا به غضب نمی آمد، و چون حقّی به او می رسید که ضایع می شد چنان در خشم می آمد از برای خدا که کسی او را نمی شناخت، و هیچ کسی در برابر غضب او نمی ایستاد تا آنکه انتقام از برای حق می کشید

و حق را جاری می گردانید.

و چون اشاره می نمود، به دست اشاره می فرمود نه به چشم و ابرو، و در مقام تعجب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 281

دستهای مبارک را می گردانید و حرکت می داد و گاه دست راست را به دست چپ می زد، و چون به خشم می آمد از برای خدا بسیار مبالغه و اهتمام می نمود، و چون شاد می شد دیده بر هم می گذاشت و بسیار اظهار فرح نمی کرد، و اکثر خندیدن آن حضرت تبسّم بود و کم بود که صدای خنده آن حضرت ظاهر شود، و گاه دندانهای نورانیش مانند دانه های تگرگ ظاهر می شد در خندیدن.

و چون به خانه می رفت اوقات شریف خود را سه قسمت می کرد: جزئی برای عبادت حق تعالی؛ و جزئی برای زنان و اهل خود؛ و جزئی برای خود. و جزئی که برای خود گذاشته بود بر مردم قسمت می نمود و هیچ از ایشان ذخیره نمی فرمود و اول صرف خواص می کرد و بعد از آن مشغول عوام می گردید، و هر کس را به قدر علم و فضیلت در دین زیادتی می داد و درخور احتیاج متوجه ایشان می شد، و آنچه به کار ایشان می آمد و موجب صلاح امّت بود برای ایشان بیان می فرمود، و مکرر می فرمود که: حاضران آنچه از من می شنوند به غایبان برسانند، و می فرمود که: برسانید به من حاجت کسی را که حاجت خود را به من نتواند رسانید بدرستی که هرکه برساند به سلطانی حاجت کسی را که قادر بر رسانیدن حاجت خود نباشد حق تعالی قدمهای او را در قیامت ثابت گرداند.

و بغیر از این نوع سخنان فایده مند نزد آن حضرت سخنی مذکور نمی شد، و کسی را بر لغزش

و خطای سخن مؤاخذه نمی فرمود، و صحابه داخل می شدند به مجلس آن حضرت طلب کنندگان علم و متفرق نمی شدند مگر آنکه از حلاوت علم و حکمت چشیده بودند، و چون بیرون می آمد سخن بی فایده نمی فرمود، و دلداری مردم می نمود و از ایشان نفرت نمی فرمود، و کریم هر قومی را گرامی می داشت و او را بر آن قوم والی می گردانید، و از شرّ مردم در حذر بود امّا از ایشان کناره نمی کرد و خوش روئی و خوش خوئی را از ایشان دریغ نمی داشت، و جستجوی اصحاب خود می نمود و احوال ایشان می گرفت، و از مردم می پرسید آنچه شایع است در میان ایشان و نیک را تحسین می نمود و تقویت می فرمود و بد را قبیح می نمود و سعی در قلع آن می فرمود.

امورش همه معتدل بود و افراط و تفریط و اختلاف در کارهایش نبود، و هرگز از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 282

احوال مردم غافل نمی شد مبادا که غافل شوند و بسوی باطل میل کنند، و در حق کوتاهی نمی کرد و از آن نمی گذشت، و نیکان خلق را نزدیک خود جا می داد، و افضل خلق نزد او کسی بود که خیر خواهی او برای مسلمانان بیشتر باشد، و بزرگترین مردم نزد او کسی بود که مواسات و معاونت و احسان و یاری به مردم بیشتر کند.

و آداب مجلس آن حضرت چنین بود که در مجلسی نمی نشست و برنمی خاست مگر با یاد خدا، و در مجلس جای مخصوص برای خود قرار نمی داد و نهی می فرمود از این، و چون داخل مجلس می شد در آخر مجلس که خالی بود می نشست و مردم را به این امر می فرمود، و به هر یک از اهل

مجلس خود بهره ای از اکرام و نظر و التفات می رسانید، و چنان معاشرت می فرمود که هر کس را گمان آن بود که گرامی ترین خلق است نزد او، و با هرکه می نشست تا او اراده برخاستن نمی کرد برنمی خاست، و هرکه از او حاجتی می طلبید اگر مقدور بود روا می کرد و الّا به سخن نیکی و وعده جمیلی او را راضی می کرد.

و خلق عمیمش همه خلق را فرا گرفته بود و همه کس نزد او در حق مساوی بودند، مجلس شریفش مجلس بردباری و حیا و راستی و امانت بود، صداها در آن بلند نمی شد و بدی کسی در آن گفته نمی شد و بدی از آن مجلس مذکور نمی شد، و اگر از کسی خطائی صادر می شد نقل نمی کردند و همه با یکدیگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند و یکدیگر را به تقوی و پرهیزکاری وصیّت می کردند و با یکدیگر در مقام تواضع و شکستگی بودند، پیران را توقیر می کردند و بر خردسالان رحم می کردند و صاحب حاجت را بر خود اختیار می کردند و غریبان را رعایت می کردند.

و سیرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود که پیوسته گشاده رو و نرم خو بود و کسی از همنشینی او متضرّر نمی شد، و درشت خو و درشت گو نبود و صدا بلند نمی کرد و فحش نمی گفت و عیب مردم نمی گفت و بسیار مدح مردم نمی کرد، اگر چیزی واقع می شد که مرضیّ طبع مستقیمش نبود تغافل می فرمود، و کسی از او ناامید نبود و امید کسی از او قطع نمی شد، و با کسی مجادله نمی کرد، و بسیار سخن نمی گفت، و چیزی که فایده نداشت متعرض آن نمی شد، و کسی را مذمّت

نمی کرد، و احدی را سرزنش نمی کرد، و عیبها

حیاه القلوب، ج 3، ص: 283

و لغزشهای مردم را تفحّص نمی فرمود، و سخن نمی گفت مگر در امری که امید ثواب در آن داشت، و چون سخن می فرمود اهل مجلس او سرها به زیر می افکندند و ساکت و ساکن بودند که گویا مرغ بر سر ایشان نشسته است، و در خدمت آن حضرت منازعه در سخن نمی کردند و چون یکی از ایشان سخن می گفت دیگران خاموش می شدند و سخن او را گوش می دادند تا از سخن خود فارغ می شد و بر خلاف سخن او سخن نمی گفتند.

و آن حضرت با اهل مجلس در خنده و تعجب موافقت می نمود و بر خلاف آداب غریبان و اعرابیان صبر می فرمود حتی آنکه صحابه ایشان را با خود به مجلس می آوردند که ایشان سؤال کنند و خود مستفید شوند، و آن حضرت خود می فرمود که: چون صاحب حاجتی را ببینید بیاورید نزد من، و ثنا آن حضرت را خوش نمی آمد مگر از کسی که احسانی به او رسیده باشد، و قطع نمی فرمود سخن احدی را مگر آنکه سخن باطلی باشد پس نهی می کرد او را و یا برمی خاست.

و سکوت آن حضرت بر چهار وجه بود: یا بر وجه حلم بود که در برابر جاهلی که ناملایم گوید از روی بردباری ساکت شود؛ یا برای حذر از ضرر بود؛ یا برای اندازه قدر هر کس بود؛ یا برای تفکر؛ امّا اندازه، پس در این بود که با همه اهل مجلس مساوی نظر کند و مثل یکدیگر گوش دهد سخنان ایشان را، و امّا تفکر آن حضرت در امور دنیای فانی و آخرت باقی بود.

و از برای

آن حضرت جمع شده بود حلم و صبر، پس هیچ امری او را به غضب نمی آورد و از هیچ چیز بجا در نمی آمد، و در حذر چهار خصلت برای او جمع شده بود:

کردن نیکی ها تا مردم پیروی او نمایند، و ترک بدیها تا مردم ترک نمایند، و مبالغه نمودن در رأیی که موجب صلاح امّت باشد، و قیام نمودن به امری که جمع کند برای امّت خیر دنیا و آخرت را «1».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 284

و در حدیث معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رنگ چهره اش سفید مخلوط به سرخی بود، و چشمانش سیاه و گشاده بود، و ابروهایش پیوسته، و انگشتانش ریخته و محکم بود و به سرخی مایل بود و نور از آنها ساطع بود، و استخوانهای دوش آن حضرت قوی بود، و بینی او کشیده بود به مرتبه ای که چون آب تناول می فرمود نزدیک بود که به آب برسد؛ و کسی در نیکوئی خلقت و خلق مثل آن حضرت نبوده و نخواهد بود «1».

و در حدیث دیگر فرمود که: در لب پائین رسول خدا خالی بود «2».

و از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در خشم می شد عرق از پیشانی مبارکش مانند مروارید می ریخت «3».

و از عبد اللّه بن سلیمان روایت کرده اند که گفت: در انجیل عیسی علیه السّلام خواندم که حق تعالی به او وحی نمود که: ای عیسی! ای فرزند طاهره بتول! برسان به اهل سوریا که منم خداوند دائمی که زوال ندارم، تصدیق

کنید پیغمبر امّی را که صاحب شتر و مدرعه و عمامه و عصا است، و گشاده چشم و پهن پیشانی و واضح خدّین و کشیده بینی و گشاده دندان خواهد بود، و گردنش مانند ابریق نقره باشد و از پائین گردنش نور ساطع باشد گویا که طلا بر آن جاری است، و موی باریکی از سینه تا نافش رسته باشد و بر سایر شکم و سینه اش مو نباشد، و گندم گون باشد، و چون با جماعتی آید بر همه زیادتی داشته باشد و در میان ایشان نمایان باشد، و عرق رویش مانند مروارید جاری باشد و بوی مشک پیوسته از او ساطع باشد، و مانند او پیش از او ندیده باشند و بعد از او نبینند، بسیار خوشبو باشد، و زنان بسیار نکاح کند و نسلش کم باشد و نسل او از دختر با برکتی بهم رسد که او را در بهشت خانه ای باشد که در آن خانه آزارها و محنتها نباشد و آن دختر را در آخر الزمان کفالت نماید چنانکه زکریا مادرت را کفالت نمود، و از آن زن دو فرزند بهم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 285

رسد که شهید شوند؛ سخن آن پیغمبر، قرآن باشد، و دین او، اسلام، پس طوبی برای کسی است که زمان او را دریابد و به ایّام او برسد و کلام او را بشنود.

عیسی گفت: پروردگارا! طوبی چیست؟

خدا وحی نمود که: درختی است در بهشت که من بدست قدرت خود کشته ام و بر همه بهشتیها سایه افکنده است، اصلش از رضوان است و آبش از چشمه تسنیم است، و آب آن چشمه به سردی کافور و به طعم زنجبیل است، هرکه

از آن چشمه یک شربت بخورد هرگز تشنه نشود.

عیسی گفت: خداوندا! مرا از آن چشمه آب ده.

خدا فرمود که: ای عیسی! آب آن چشمه بر همه خلایق حرام است تا آن پیغمبر و امّت او از آن بیاشامند؛ ای عیسی! تو را به آسمان خواهم برد، پس در آخر الزمان تو را به زمین خواهم فرستاد تا از امّت آن پیغمبر عجایب مشاهده نمائی و یاری کنی ایشان را بر کشتن دجّال لعین، و تو را در وقت نماز ایشان خواهم فرستاد که با ایشان نماز کنی، بدرستی که ایشان امّت مرحومه اند «1».

و در حدیث معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که فرمود: ندیدم کسی را که میان دوشهایش گشاده تر از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده باشد «2».

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ما گروه پیغمبران دیده های ما به خواب می رود و دلهای ما به خواب نمی رود، و از پشت سر می بینیم چنانکه از پیش رو می بینیم «3».

و در حدیث دیگر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: روزی ابو ذر طلب کرد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را، گفتند که: در فلان باغ است، چون داخل باغ شد آن حضرت خوابیده بود پس چوب خشکی را گرفت و شکست که امتحان کند که حضرت در خواب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 286

است یا بیدار، حضرت چشم گشود و فرمود: ای ابو ذر! مرا امتحان می کنی؟! مگر نمی دانی که من در خواب می بینم شما را چنانکه

در بیداری می بینم و چشمم به خواب می رود و دلم به خواب نمی رود «1».

و به سندهای صحیح بسیار از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: می بینم شما را از پشت سر چنانکه از پیش رو می بینم، پس صفهای خود را درست کنید و اگر نه حق تعالی مخالفت می اندازد میان دلهای شما «2».

و در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام منقول است که:

حق تعالی برای پیغمبرش هریسه ای از بهشت فرستاد، و چون تناول فرمود در مجامعت قوّت چهل مرد بهم رسانید «3».

و در روایت دیگر وارد شده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به حق تعالی شکایت نمود وجع پشت را، پس حق تعالی امر فرمود او را که هریسه تناول نماید «4».

و در حدیث معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را هرکه در شب تاریک می دید نوری از روی انورش مشاهده می نمود مانند ماه تابان «5».

و علمای خاصه و عامه از معجزات بدن شریف آن حضرت بسیار نقل کرده اند و قلیلی از آن را ایراد می نمائیم:

اول آنکه: پیوسته نور از جبین نورانیش ساطع بود و در شبها چون ماهتاب بر در و دیوار می تابید، و نقل کرده اند که: در شبی عایشه سوزنی گم کرده بود، چون آن حضرت داخل حجره شد به نور روی آن حضرت سوزن را یافت.

و روایت کرده اند که: در شب تاریکی به راهی می رفتند دست مبارک را بلند کرد و از

حیاه القلوب، ج 3،

ص: 287

انگشتان منوّرش نور می تابید، و به نور آن به راه می رفتند.

دوم: بوی خوش آن حضرت که از هر راه می گذشت بعد از دو روز هرکه می گذشت از عطر آن حضرت می دانست که از آن راه عبور فرموده، و از عرق آن حضرت جمع می کردند و هیچ عطری به آن نمی رسید و داخل عطرها می کردند؛ و دلو آبی نزد آن حضرت آوردند و کف آبی گرفت و مضمضه کرد و در دلو ریخت، آن آب از مشک خوشبوتر گردید.

سوم آنکه: چون در آفتاب می ایستاد آن حضرت را سایه نبود.

چهارم آنکه: با هرکه آن حضرت راه می رفت هرچه او بلند بود آن حضرت به قدر یک شبر از او بلندتر می نمود.

پنجم آنکه: پیوسته در آفتاب ابر بر سرش سایه می افکند و با او حرکت می کرد و هرگز مرغی از بالای سرش پرواز نمی کرد.

ششم آنکه: از عقب می دید چنانکه از پیش رو می دید.

هفتم: هرگز بوی بد به مشام مبارکش نمی رسید.

هشتم آنکه: آب دهان به هر چیز می افکند در آن برکت بهم می رسید، و به هر صاحب دردی که می مالید شفا می یافت.

نهم آنکه: به هر لغت سخن می فرمود.

دهم آنکه: در محاسن شریفش هفده موی سفید بهم رسیده بود که مانند آفتاب می درخشید.

یازدهم آنکه: در خواب می شنید چنانکه در بیداری می شنید، و سخن ملائکه را می شنید و دیگران نمی شنیدند، و هرچه در خاطرها می گذشت می دانست.

دوازدهم: مهر نبوت در پشت مبارکش نقش گرفته بود و نور آن بر نور آفتاب زیادتی می کرد.

سیزدهم: آب از میان انگشتانش جاری می شد و سنگریزه در دستش تسبیح می گفت.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 288

چهاردهم آنکه: ختنه کرده و ناف بریده متولد شد و هرگز محتلم نشد.

پانزدهم

آنکه: آنچه از آن حضرت جدا می شد بوی مشک از آن ساطع بود و کسی آن را نمی دید، و زمین از جانب خدا مأمور بود که فرو برد آن را.

شانزدهم آنکه: بر هر دابّه ای که آن حضرت سوار می شد آن دابّه پیر نمی شد.

هفدهم آنکه: در قوّت، کسی با آن حضرت مقاومت نمی توانست کرد.

هجدهم آنکه: همه مخلوقات رعایت حرمت آن حضرت می کردند و بر هر سنگ و درخت که می گذشت کج می شدند و بر آن حضرت سلام می کردند، و در طفولیت ماه گهواره آن حضرت را می جنبانید، و مگس و جانوران دیگر بر آن حضرت نمی نشستند.

نوزدهم آنکه: اگر بر زمین نرم راه می رفت جای پایش بر زمین نمی ماند و گاه بر سنگ سخت راه می رفت و اثر پایش می ماند.

بیستم آنکه: حق تعالی مهابتی از آن حضرت در دلها افکنده بود که با آن تواضع و شکستگی و شفقت و مرحمت، کسی درست بر روی مبارکش نظر نمی توانست کرد، و هر کافر و منافقی که آن حضرت را می دید از بیم بر خود می لرزید، و در دو ماه رعب او در دلهای کافران اثر می کرد «1».

مؤلف گوید که: هر یک از اینها مفصلا در ابواب آتیه بیان خواهد شد.

و در حدیث معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: حضرت امام زین العابدین علیه السّلام چون قرائت قرآن می نمود بسیار بود که جمعی که از آن راه می گذشتند از خوشی آواز آن حضرت مدهوش می شدند، و اگر امام خوشی آواز خود را برای مردم ظاهر گرداند هیچ کس تاب شنیدن آن نیاورد.

راوی عرض کرد: پس چگونه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با

مردم نماز می کرد و صدا به تلاوت قرآن بلند می کرد و مردم تاب می آوردند؟

فرمود که: آن حضرت آن قدر از حسن صوت خود ظاهر می کرد که مردم تاب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 289

بیاورند «1».

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: چون حضرت یوسف پادشاه شد، زلیخا به در خانه آن حضرت آمد و رخصت طلبید، چون داخل شد یوسف از او پرسید که: چرا آنها کردی که گذشت؟

گفت: حسن تو مرا بی تاب کرده بود.

گفت که: اگر پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را می دیدی که از من خوش روتر و خوش خلق تر و بخشنده تر خواهد بود چه می کردی؟

زلیخا گفت: راست گفتی.

یوسف گفت: چه دانستی که راست گفتم؟

گفت: زیرا که چون نام او را بردی محبت او در دل من افتاد.

پس حق تعالی وحی فرستاد بسوی یوسف که: راست می گوید و من به سبب آنکه آن حضرت را دوست داشت او را دوست داشتم، پس او را به عقد خود درآورد «2».

و در روایات معتبره منقول است که از آن حضرت پرسیدند که: چرا موی محاسن شما زود سفید شد؟

فرمود که: مرا پیر کرد سوره «هود» و «واقعه» و «مرسلات» و «عمّ یتساءلون» «3» که در آنها احوال قیامت و عذاب امّتهای گذشته مذکور است.

در احادیث معتبره از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم موی سر را آن قدر نمی گذاشتند که احتیاج به شکافتن بشود، و بسیار که بلند می شد به نرمه گوش آن حضرت می رسید، و نمی تراشید مگر در حج و عمره، و چون در

عمره حدیبیه آن حضرت ممنوع شد از عمره، موی سر را تا سال آینده گذاشت «4».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 290

و سبب سر نتراشیدن آن حضرت آن بود که سر تراشیدن در آن زمان بسیار بدنما بود و نبی و امام کاری نمی کنند که در نظرها قبیح نمایند، و چون اسلام شایع شد و قبحش برطرف شد ائمه ما علیهم السّلام می تراشیدند.

باب هشتم در بیان اخلاق حمیده و اطوار پسندیده و سیر و سنن آن حضرت است

در حدیث حسن از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: جامه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کهنه شده بود، شخصی به خدمت آن حضرت آمد و دوازده درهم به هدیه از برای آن حضرت آورد- که تقریبا پانزده شاهی این زمان باشد- پس آن جناب فرمود که:

یا علی! این دراهم را بگیر و برای من جامه ای بخر که بپوشم.

حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود که: به بازار رفتم و دوازده درهم دادم و پیراهنی برای آن جناب گرفتم، چون به نزد آن جناب آوردم و در آن نظر کرد فرمود که: از این پست تر مرا خوشتر می آید، یا علی! آیا گمان داری که صاحبش قبول کند که این را پس گیرد؟

گفتم: نمی دانم.

فرمود که: ببین بلکه راضی شود.

پس به نزد صاحبش آمدم و گفتم: رسول خدا این جامه را نخواست و جامه ای از این پست تر می خواهد، پس او به اقاله بیع راضی شد و زر را پس داد.

چون زر را به خدمت آن جناب آوردم با من همراه آمد به بازار که پیراهن بگیرد، ناگاه کنیزکی را دید که در میان راه نشسته است و می گرید، حضرت فرمود که: چرا گریه می کنی؟

گفت: یا رسول اللّه! اهل خانه من

چهار درهم به من داده بودند که برای ایشان چیزی بخرم و آن را گم کرده ام و جرأت نمی کنم که به خانه برگردم.

پس چهار درهم را به آن کنیز داد و گفت: برگرد به خانه خود؛ و به بازار آمد و پیراهنی به چهار درهم خرید و پوشید و حمد الهی را ادا فرمود، و چون از بازار بیرون آمد مرد عریانی را دید که می گفت: هرکه مرا بپوشاند خدا او را از جامه های بهشت بپوشاند، پس

حیاه القلوب، ج 3، ص: 294

آن حضرت پیراهنی که خریده بود کند و بر او پوشانید و به بازار برگشت و به چهار درهم که مانده بود پیراهن دیگر خرید و پوشید و خدا را حمد کرد و برگشت و همان کنیز را دید که در میان راه نشسته است به او فرمود که: چرا به خانه نرفتی؟

گفت: یا رسول اللّه! دیر شده است و می ترسم مرا بزنند.

حضرت فرمود که: پیش برو و ما را راهنمائی کن به خانه؛ پس با آن کنیز رفت تا به در خانه ایشان ایستاد و فرمود: السلام علیکم ای اهل خانه، کسی جواب نگفت، پس بار دیگر سلام کرد، کسی جواب نگفت، چون بار سوم سلام کرد گفتند: علیک السلام یا رسول اللّه و رحمه اللّه و برکاته.

پس فرمود که: چرا در اول و دوم جواب سلام من نگفتید؟

گفتند: یا رسول اللّه! خواستیم سلام شما بر ما بسیار شود که موجب زیادتی برکت ما گردد.

پس فرمود که: این کنیز دیر برگشته است، او را مؤاخذه منمائید.

گفتند: یا رسول اللّه! برای تشریف آوردن تو او را آزاد کردیم.

حضرت فرمود که: الحمد للّه، هرگز دوازده درهم

ندیده بودم که برکتش زیاده از این باشد، دو عریان با آن پوشیده شد و بنده ای با آن آزاد شد «1».

و در احادیث بسیار از طرق خاصه و عامه منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: پنج خصلت است که تا مردن ترک نخواهم کرد: بر روی زمین طعام خوردن با غلامان؛ و سوار شدن درازگوش با جل؛ و دوشیدن بز به دست خود؛ و پوشیدن پشم؛ و سلام کردن بر اطفال تا آنکه اینها سنّت شود بعد از من و مردم به اینها عمل کنند «2».

و در حدیث دیگر به جای دوشیدن بز، پینه کردن کفش و نعل به دست خود وارد شده است «3».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 295

و در حدیث صحیح منقول است که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند که: روایت می کنند از پدر شما که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هرگز از نان گندم سیر نشد.

فرمود که: نه چنین است، بلکه نان گندم هرگز نخورد و از نان جو هرگز سیر نخورد «1».

و به سند معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: یهودی از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چند دینار می طلبید، روزی آمد و مطالبه آن کرد، حضرت فرمود: ای یهودی! ندارم که بدهم.

یهودی گفت: از تو جدا نمی شوم تا بدهی.

فرمود که: پس می نشینم در اینجا با تو؛ و حضرت با آن یهودی در آن موضع نشست تا نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و بامداد را در همان موضع کرد، اصحاب آن حضرت یهودی را تهدید و وعید

می نمودند، پس آن حضرت متوجه ایشان شد و فرمود که: چه کار دارید به او؟

گفتند: یا رسول اللّه! یهودی تو را حبس کرده است و نمی گذارد که به جائی روی.

حضرت فرمود که: حق تعالی مرا مبعوث نگردانیده است که ستم کنم بر کسی که در امان است یا غیر او، چون روز بلند شد یهودی گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمدا عبده و رسوله» و نصف مال خود را در راه خدا داد و گفت: و اللّه نکردم این را مگر برای آنکه ببینم آن وصفی که در تورات برای پیغمبر آخر الزمان خوانده ام در تو هست یا نه؟ زیرا که در تورات خوانده ام که محمد بن عبد اللّه مولد او مکه است و محل هجرت او مدینه است و درشت خو و غلیظ نیست و صدا بلند نمی کند و فحش و سخن رکیک نمی گوید، و شهادت می دهم به وحدانیّت حق تعالی و به آنکه تو پیغمبر فرستاده اوئی، و این مال من است هر حکم که موافق فرموده خداست در آن بکن. و آن یهودی مال بسیار داشت.

پس حضرت امام موسی علیه السّلام فرمود که: فراش آن حضرت عبائی بود، و بالش او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 296

پوستی بود که از لیف خرما پر کرده بودند، شبی فراش آن حضرت را دوته کردند که استراحت او بیشتر باشد، چون صبح شد فرمود که: به سبب استراحت فراش دیر به نماز برخاستم دیگر فراش مرا دوته نکنید «1».

و به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: شبی حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

در خانه امّ سلمه بود، پس در میان شب امّ سلمه آن حضرت را در رختخواب نیافت، برخاست و آن حضرت را در اطراف خانه طلب می کرد تا آنکه دید که آن حضرت در کنار خانه ایستاده و دست به دعا برداشته است و می گرید و می گوید که: خداوندا! از من سلب مکن چیزهای شایسته ای که به من داده ای، و دشمن و حسودی را بر من شاد مگردان، خداوندا! مرا بر مگردان هرگز بسوی بدی چند که مرا از آن نجات داده ای و مرا به خود مگذار یک چشم زدن هرگز.

پس امّ سلمه گریان شد و برگشت، چون حضرت صدای گریه او را شنید فرمود که: ای امّ سلمه! سبب گریه تو چیست؟

گفت: یا رسول اللّه! چون گریه نکنم- پدر و مادرم فدای تو باد- و حال آنکه تو با آن درجه و منزلتی که نزد خدا داری و گناه گذشته و آینده تو را آمرزیده است چنین می گوئی و می گریی؟

فرمود: ای امّ سلمه! چون ایمن شوم که حق تعالی حضرت یونس را به قدر یک چشم زدن به خود گذاشت و از او صادر شد آنچه صادر شد «2»؟!

و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: سائلی به نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و چیزی طلب کرد، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: آیا کسی هست که به ما قرضی بدهد؟

پس شخصی از انصار برخاست و گفت: نزد من هست.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: چهار وسق خرما به این سائل بده.

حیاه القلوب، ج 3، ص:

297

چون خرما را به سائل داد و مدتی گذشت، به خدمت آن حضرت آمد و طلب قرض خود نمود، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: ان شاء اللّه بهم رسد بدهیم.

پس بار دیگر آمد و چنین جواب شنید.

در مرتبه سوم گفت که: بسیار گفتی یا رسول اللّه «ان شاء اللّه بهم رسد بدهیم».

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در برابر سخن ناملایم او تبسّم فرمود و گفت: آیا کسی قرض دارد به ما بدهد؟

پس شخصی برخاست و گفت: من دارم.

فرمود: چه مقدار داری؟

گفت: هرچه خواهی.

فرمود که: هشت وسق خرما به این مرد بده.

آن انصاری گفت: یا رسول اللّه! من چهار وسق داده بودم.

فرمود که: چهار دیگر را ما به تو بخشیدیم «1».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از دنیا رفت نگذاشت درهم و دیناری و نه غلامی و کنیزی و نه گوسفندی و نه شتری بغیر از شتر سواری خود، و چون به رحمت الهی واصل شد زرهش در گرو بود نزد یهودی از یهودان مدینه برای بیست صاع جو که برای نفقه عیال خود از او به قرض گرفته بود «2».

و فرمود که: در زمان رسول خدا فقرا در مسجد می خوابیدند، شبی با ایشان افطار کرد نزد منبر خود در دیگ سنگی و سی نفر از آن خوردند و سیر شدند و بقیه آن را برای زنان خود بردند که همه سیر شدند «3».

و در حدیث موثق از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: در هنگامی که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله

و سلّم پیر و گران شده بود، ایستاده نماز نافله می کرد و یک پای خود را برای زیادتی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 298

مشقّت برمی داشت و بر یک پا می ایستاد تا آنکه حق تعالی فرستاد که طه. ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقی «1» «ای طاهر طیب هدایت کننده خلق! ما نفرستادیم بر تو قرآن را که خود را به تعب بداری» پس بعد از آن هر دو پا را بر زمین می گذاشت «2».

و به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: ملکی به نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: پروردگارت سلام می رساند و می گوید که: اگر می خواهی همه صحرای مکه را از برای تو طلا می کنم؛ پس حضرت سر بسوی آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا! می خواهم یک روز سیر باشم و تو را حمد کنم و یک روز گرسنه باشم و از تو سؤال کنم «3».

و فرمود که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سه روز از نان گندم سیر نشد تا به رحمت الهی واصل شد «4»؛ و انگشتر را در دست راست می کرد و دو گوسفند سیاه سفید شاخ دار قربانی می کرد «5».

و در حدیث دیگر منقول است که از آن حضرت پرسیدند که: آیا رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تقیه از مردم می کرد؟

فرمود که: بعد از آنکه آیه وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ «6» نازل شد و حق تعالی ضامن شد که آن حضرت را از شرّ مردم حفظ نماید، دیگر تقیه نکرد، و پیش از آن گاهی تقیه می کرد «7».

و از ابن عباس منقول است

که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر روی خاک می نشست و بر روی خاک طعام تناول می نمود، و گوسفند را به دست خود می بست، و اگر غلامی آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 299

حضرت را برای نان جوی می طلبید به خانه خود اجابت او می نمود «1».

و در حدیث معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام می فرمود که: کسی شکر نعمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نکرد با آنکه حقّ نعمت بر قرشی و غیر قرشی و بر عرب و عجم داشت، و کی حقّ نعمتش بر خلق زیاده از آن حضرت بود و ما اهل بیت رسول خدا نیز چنانیم که کسی شکر نعمت ما نمی کند و نیکان مؤمنان نیز هرچند احسان کنند کسی شکر نعمت ایشان نمی کند «2».

و در حدیث معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: جبرئیل بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل گردید و گفت: یا محمد! پروردگارت سلام می رساند و می گوید که:

دختران باکره به منزله میوه اند بر درخت، چون میوه پخته شد آن را به غیر چیدن چاره ای نیست و اگر نه آفتاب آن را فاسد می کند و باد آن را متغیر می گرداند، و دختران باکره چون بالغ شدند دوای ایشان شوهر دادن است و اگر نه ایمن نمی توان بود از فتنه ایشان.

پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر منبر رفت و مردم را جمع کرد و وحی خدا را به ایشان رسانید.

پس مردم گفتند که: به کی تزویج کنیم ایشان را؟

فرمود که: به

کفو ایشان؛ پس فرمود که: مؤمنان همه کفو یکدیگرند.

پس از منبر فرود نیامد تا ضباعه دختر زبیر عموی خود را به مقداد بن اسود نکاح کرد و فرمود که: ای گروه مردم! من دختر عم خود را به مقداد دادم تا نکاح پست شود «3»، بدانید که در دختر دادن رعایت حسب و نسب نمی باید کرد.

و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حضور مردم به قضای حاجت نمی نشست، روزی در مکانی بود که عمارتی و گودالی نبود و اراده قضای حاجت نمود و شخصی از صحابه همراه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود و در آن مکان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 300

دو درخت خرما بود، پس اشاره فرمود به آن دو درخت خرما که به نزدیک یکدیگر آمدند و به یکدیگر چسبیدند و در عقب آن دو درخت پنهان شد و قضای حاجت نمود، و چون حضرت برخاست و بیرون آمد آن مرد به عقب درخت رفت و چیزی ندید «1».

و از جابر بن عبد اللّه انصاری منقول است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از بعثت در «مرّ الظهران» «2» گوسفند می چرانید و می فرمود: گوسفند سیاه بهم رسانید که نیکوتر است «3».

و از آن حضرت پرسیدند که: خوب است گوسفند چرانیدن؟

فرمود که: مگر پیغمبری مبعوث شده است که گوسفند نچرانیده باشد «4».

و از عمار بن یاسر منقول است که گفت: من گوسفند می چرانیدم پیش از بعثت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و آن حضرت نیز می چرانید،

پس به آن حضرت عرض کردم که: در «فخ» چراگاه نیکوئی هست خوب است در آنجا بچرانیم.

فرمود که: خوب است.

چون روز دیگر به آن موضع رفتم دیدم که آن جناب پیش از من رفته است و منع می کند گوسفندان خود را از داخل شدن آن صحرا.

چون رفتم فرمود که: با تو وعده کرده بودم نخواستم که گوسفندان من پیش از گوسفندان تو بچرند «5».

مؤلف گوید که: چون پیغمبران برای هدایت عوام کالأنعام مبعوث می گردند، حق تعالی اول ایشان را به چرانیدن حیوانات امر می فرماید که معاشرت عوام و سوء ادب ایشان بر آن ذوات مقدسه بسیار گران نیاید و صبر کردن بر مشقّتهای ایشان دشوار ننماید.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 301

و در حدیث معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی چون عقل را آفرید گفت: بیا، پس آمد؛ گفت: برو، پس رفت؛ پس گفت: خلقی نیافریدم که از تو محبوبتر باشد بسوی من. پس نود و نه جزو عقل را به محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عطا کرد و یک جزو را در میان سایر خلق قسمت کرد «1».

و به سند معتبر از حضرت علی بن موسی الرضا علیه السّلام منقول است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: مرا ضعفی از نماز و جماع بهم رسیده بود، پس طعامی از آسمان برای من نازل شد و چون از آن تناول کردم در شجاعت و حرکت و جماع قوّت چهل مرد بهم رسانیدم «2».

و از مولی امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که گفت: با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و

سلّم بودم در کندن خندق، ناگاه حضرت فاطمه آمد و پاره نانی برای آن جناب آورد، حضرت فرمود که: این چیست؟

فاطمه گفت: قرص نانی برای حسن و حسین پخته بودم و این پاره را برای شما آوردم.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: سه روز است پدر تو طعامی نخورده است و این اول طعامی است که می خورم «3».

و در احادیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به روش بندگان طعام می خورد بی خوان، و به روش بندگان می نشست یعنی دو زانو، و بر زمین می خوابید بی فراش، و می دانست که او بنده است «4».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: زن بدویّه ای بر آن حضرت گذشت، دید که بر روی زمین طعام تناول می فرماید، گفت: ای محمد! تو به روش بندگان طعام می خوری و به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 302

روش بندگان می نشینی؟!

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: کدام بنده از من بنده تر است نزد حق تعالی؟

پس آن زن گفت که: لقمه ای از طعام خود به من بده.

چون داد؛ گفت: نه، همان لقمه را می خواهم که در دهان گذاشته ای.

حضرت، لقمه را از دهان مبارک بیرون آورد و به او داد، و او خورد.

پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود که: به برکت آن لقمه آن زن را دردی و بیماری نرسید تا از دنیا مفارقت کرد «1».

و به روایت دیگر: آن زن بد زبان و بی شرم بود، به برکت آن لقمه صاحب حیا و آزرم شد «2».

و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است

که: و اللّه دیده ای ندیده حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که تکیه کرده چیزی تناول کرده باشد، از روزی که مبعوث شد به رسالت تا روزی که از دنیا مفارقت کرد، و از نان گندم سه روز متوالی سیر نخورد تا از دنیا مفارقت نمود؛ من نمی گویم که نمی یافت، گاه می شد که یک کس را شتر می بخشید، اگر می خواست، می توانست خورد؛ و جبرئیل سه مرتبه کلیدهای خزینه های زمین را برای آن حضرت آورد گفت: اگر خواهی اختیار پادشاهی روی زمین بکن که هرچه بر روی زمین باشد از تو باشد بی آنکه از ثواب آخرت تو چیزی کم شود، و آن حضرت قبول نکرد و اختیار تواضع و شکستگی کرد و فرمود که: رفیق اعلی را بهتر می خواهم از دنیا؛ و هرگز کسی از آن حضرت حاجتی سؤال نکرد که بگوید: نه، اگر بود می داد و اگر نبود می گفت:

بهم رسد بدهیم، و هرچه از جانب خدا ضامن می شد البته حق تعالی عطا می کرد حتی آنکه بهشت را به کسی می داد و حق تعالی برای او تسلیم می کرد «3».

و در حدیث دیگر منقول است که: پیوسته جمعی از اصحاب، حراست آن حضرت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 303

می نمودند، چون این آیه نازل شد که وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ «1» یعنی: «خدا نگاه می دارد تو را از شرّ مردم» فرمود که: دیگر کسی مرا حراست نکند که خدا مرا نگاه می دارد «2».

و در روایت معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هر روز سیصد و شصت مرتبه به عدد رگهای بدن می گفت:

«الحمد للّه ربّ العالمین کثیرا علی کلّ حال» «3»، و از مجلسی برنمی خاست هرچند که می نشست تا بیست و پنج مرتبه استغفار نمی کرد «4»، و روزی هفتاد مرتبه «استغفر اللّه» و هفتاد مرتبه «اتوب الی اللّه» می گفت «5».

و در حدیث موثق از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمود: عجب دارم که هرگاه قرآن می خوانم چرا پیر نمی شوم «6»؟

و در حدیث حسن از آن حضرت منقول است که: روزی عایشه نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود، یهودی آمد و گفت: «السام علیکم» یعنی: مرگ بر شما باد.

حضرت فرمود که: بر تو باد.

پس دو یهودی دیگر آمدند و هر یک چنین گفتند، و حضرت چنین جواب فرمود.

عایشه در غضب شد و گفت: بر شما باد مرگ و غضب و لعنت خدا ای برادران میمون و خوک.

پس حضرت گفت: ای عایشه! اگر دشنام و فحش متمثّل شود هرآینه بد صورتی خواهد داشت، و رفق و نرمی را بر هرچه بگذارند البته آن را زینت می دهد و از هر چه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 304

برمی دارند البته آن را قبیح می گرداند.

عایشه گفت: یا رسول اللّه! مگر نشنیدی که اینها چه گفتند؟

فرمود: بلی شنیدم، امّا من هم آنچه گفتند بر ایشان برگردانیدم، اگر مسلمانی بر شما سلام کند بگوئید: السلام علیکم، و اگر کافری سلام کند بگوئید: علیک «1».

و در حدیث دیگر منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گاهی زانوها را از زمین برمی داشتند و دستها را بر زانوها حلقه می کردند، و گاه دو زانو می نشستند، و گاه

یک پا را دوته می کردند و پای دیگر را بر روی آن می گذاشتند، و چهار زانو هرگز نمی نشستند «2».

و به سند صحیح از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: اعرابی ای بود و هدیه برای حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می آورد و می گفت: یا رسول اللّه! ثمن هدیه مرا بده، و حضرت تبسّم می فرمود؛ و چون آن جناب را غمی عارض می شد می فرمود که: کاش اعرابی می آمد و ما را می خندانید «3».

و در حدیث صحیح از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نظر کردن خود را میان اصحاب خود مساوی قسمت می کرد که به یکی زیاده از دیگری نظر نمی کرد، و هرگز پای خود را در حضور اصحاب خود دراز نمی کرد، و چون کسی با آن حضرت مصافحه می کرد دست نمی کشید تا آن شخص دست خود را بکشد، و چون مردم این را یافتند هرکه مصافحه می کرد زود دست خود را می کشید «4».

و به سند صحیح دیگر منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: جبرئیل پیوسته وصیّت می کرد مرا به مسواک کردن تا آنکه ترسیدم که دندانهای من سائیده شود یا بریزد «5».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 305

و به سند حسن از آن حضرت منقول است که: چون کسی از بنی هاشم فوت می شد و آب بر قبرش می ریختند حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کف مبارک خود را بر قبر می گذاشت تا آنکه اثر انگشتان آن حضرت در قبر می ماند، و این را نسبت به غیر بنی هاشم نمی کرد «1».

و در

احادیث معتبره بسیار وارد شده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هرگز تکیه بر جانب راست یا جانب چپ کرده چیزی تناول نمی فرمود از برای تواضع و شکستگی و نمی خواست که شبیه به پادشاهان باشد «2».

و در روایتی منقول است که: آن حضرت در بعضی از سفرها مشغول نماز بودند و جمعی از سواران آمدند و از صحابه احوال آن حضرت را پرسیدند و ثنا کردند و گفتند:

اگر نه استعجال داشتیم، انتظار آن حضرت می بردیم پس سلام ما را به آن حضرت برسانید، و رفتند؛ چون آن جناب از نماز فارغ شد غضبناک شده فرمود که: جماعتی می آیند به نزد شما و احوال من می گیرند و سلام می فرستند و شما تکلیف فرود آمدن و چاشت خوردن نمی کنید ایشان را، بر من دشوار است که گروهی که در میان ایشان جعفر بن ابی طالب باشد و جمعی از او بگذرند و چاشت نخورند نزد او «3».

و در احادیث معتبره از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عصای کوچکی داشتند که چون- در صحرائی- نماز می کردند آن را در پیش روی خود نصب می کردند «4».

و در حدیث دیگر فرمود که: رحل آن جناب بلندیش به قدر یک ذراع بود، و هرگاه نماز می کردند او را پیش روی خود می گذاشتند تا آنکه ستر باشد میان آن حضرت و هر که از پیش نماز گذرد «5».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 306

و در حدیث موثق از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شبی نزد

عایشه بود و عبادت بسیار می کرد، عایشه گفت: چرا این قدر خود را تعب می فرمائی و حال آنکه حق تعالی گناه گذشته و آینده تو را بخشیده است؟

فرمود که: ای عایشه! آیا بنده شکر کننده خدا نباشم.

پس امام محمد باقر علیه السّلام فرمود که: آن جناب بر سر انگشتان پاها می ایستاد و نماز می کرد، پس حق تعالی فرستاد که طه. ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقی «1». «2»

و در حدیث موثق دیگر از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در سفری بر ناقه ای سوار بود، ناگاه به زیر آمد و پنج سجده بجا آورد، چون سوار شد صحابه گفتند: یا رسول اللّه! کاری کردی که پیشتر نمی کردی!

فرمود: بلی، جبرئیل مرا استقبال کرد و پنج بشارت داد، من برای هر بشارتی سجده شکری ادا کردم «3».

و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که فرمود: خلق نیکو خوشایند است، روزی حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مسجد نشسته بود ناگاه کنیز شخصی از انصار آمد و کنار جامه آن حضرت را گرفت، حضرت گمان کرد که با او کاری دارد، برخاست پس او حرفی نگفت و حضرت نشست، پس بار دیگر دست به کنار جامه آن حضرت دراز کرد و آن جناب برخاست و باز او ساکت شد و حضرت نشست، چون سه مرتبه چنین کرد و مرتبه چهارم که آن جناب برخاست، تاری از کنار ردای مبارک آن حضرت جدا کرد، صحابه آن کنیز را عتاب کردند که: چه کار داشتی آن قدر آن جناب را تعب دادی که

چهار مرتبه از برای تو از جا برخاست؟

گفت: ما بیماری در خانه خود داشتیم و اهل خانه ما مرا فرستادند که تاری از جامه آن بزرگوار بگیرم برای شفا، و هر مرتبه که خواستم بگیرم آن بزرگوار برمی خاست من شرم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 307

می کردم که از او سؤال کنم، تا آنکه در آخر خود جدا کردم «1».

و در حدیث موثق از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: چون زن یهودیه گوسفند را برای آن جناب به زهر آلوده کرده به نزد آن حضرت آورد که تناول نماید و گوسفند به سخن آمد و گفت: یا رسول اللّه! مخور که مرا مسموم کرده اند؛ حضرت آن زن را طلبید و فرمود که: چرا چنین کردی؟

گفت: گفتم که اگر پیغمبر است زهر به او ضرر نمی رساند و اگر پیغمبر نیست مردم را از او به راحت می افکنم. حضرت او را عفو کرد و آسیبی به او نرسانید «2».

و در روایت معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزی به نزد عایشه آمد دید که پاره نان خشکی بر زمین افتاده است و نزدیک بود که پا بر آن گذارد، پس برداشت و تناول نمود و فرمود که: ای حمیرا! گرامی دار نعمتهای خدا را بر خود، که چون نعمت از کسی گریخت دیگر برنمی گردد «3».

و در حدیث حسن از آن حضرت منقول است که: شب جمعه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مسجد قبا اراده افطار نمود و فرمود که: آیا آشامیدنی هست که به آن افطار نمایم؟

اوس بن خولی انصاری

کاسه شیری آورد که عسل در آن ریخته بود، چون بر دهان گذاشت و طعم آن را یافت، از دهان برداشت و فرمود که: این دو آشامیدنی است که از یکی به دیگری اکتفا می توان نمود، من نمی خورم هر دو را و حرام نمی کنم بر مردم خوردن آن را، و لیکن فروتنی می کنم برای خدا، و هرکه فروتنی کند برای حق تعالی خدا او را بلند می گرداند، و هرکه تکبر کند خدا او را پست می گرداند، و هرکه در معیشت خود میانه رو باشد خدا او را روزی می دهد، و هرکه اسراف نماید خدا او را محروم می گرداند، و هر که مرگ را بسیار یاد کند خدا او را دوست می دارد «4».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 308

و در حدیث صحیح از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: روزی ملکی به نزد حضرت سیّد المرسلین صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: خدا تو را مخیّر گردانیده است میان آنکه بنده و رسول تواضع کننده باشی یا پادشاه و رسول باشی، و از مرتبه تو نزد حق تعالی چیزی کم نشود؛ و کلیدهای خزینه های زمین را برای آن حضرت آورده بود که: اینها کلیدهای خزانه های دنیا است پروردگار تو می فرماید که: اگر خواهی بگیر و هر یک را که خواهی بگشا.

حضرت فرمود که: می خواهم بنده و رسول تواضع کننده و شکسته باشم و پادشاهی نمی خواهم «1».

و در روایت دیگر چنان است که فرمود که: دنیا خانه کسی است که خانه آخرت نداشته باشد، و از برای دنیا کسی جمع می کند که عقل نداشته باشد.

پس آن ملک گفت که: بحقّ آن خداوندی که تو را به

راستی فرستاده است سوگند می خورم چون کلیدها را به من دادند که برای تو بیاورم همین سخن را که فرمودی از ملکی شنیدم که در آسمان چهارم می گفت «2».

و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: هیچ چیز از دنیا آن حضرت را خوش نمی آمد مگر آنکه در دنیا گرسنه و ترسان باشد «3».

و در حدیث دیگر فرمود که: بهترین نان خورشها نزد آن حضرت سرکه و زیت بود «4».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد امّ سلمه آمد، امّ سلمه پاره نانی به نزد آن حضرت آورد، فرمود که: مگر نان خورش نداری؟

گفت: بغیر از سرکه چیزی ندارم.

فرمود که: نیکو نان خورشی است سرکه، خانه ای که سرکه در آن هست از نان خورش

حیاه القلوب، ج 3، ص: 309

خالی نیست «1».

و فرمود که: از برای آن جناب طعام گرمی حاضر کردند، فرمود که: خدا آتش را طعام ما نگردانیده است، بگذارید تا سرد شود که طعام گرم برکت ندارد و شیطان در آن شریک می شود «2».

و فرمود که: آن جناب گاهی خربزه را با رطب و گاهی با شکر تناول می کرد «3»؛ و از سبزیها بادروج را دوست می داشت «4»؛ و چون آب می آشامید می گفت: «الحمد للّه الّذی سقانا عذبا زلالا و لم یسقنا ملحا اجاجا و لم یؤاخذنا بذنوبنا»، و در قدح شامی آب می آشامید «5».

و فرمود که: چون آن حضرت از روزه افطار می نمود، ابتدا به حلوا می نمود و اگر نبود به شکر افطار می نمود یا به خرما، و اگر اینها نبود به آب نیم گرم افطار می نمود «6».

و

در حدیث دیگر فرمود که: در زمان رطب به رطب، و در زمان خرما به خرما افطار می نمود «7».

و در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: روزی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اسب به گرو دوانید، و بر سه درخت خرما گرو بسته بودند «8».

و به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: مالی از برای رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند و قسمت فرمود و به همه اهل صفّه «9» نرسید، به بعضی از ایشان داد و به بعضی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 310

نداد، پس ترسید که مبادا آنها که نگرفته اند دلهای ایشان رنجیده باشد، پس بیرون آمد و گفت: ای اهل صفّه! عذر می خواهم بسوی خدا و بسوی شما، بدرستی که مالی از برای ما آوردند و خواستیم که بر شما قسمت کنیم، گنجایش نداشت، پس مخصوص کردیم به آن جمعی را که از جزع ایشان ترسیدیم از بسیاری پریشانی «1».

و در حدیث صحیح از آن حضرت منقول است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در اول بعثت مدتی آن قدر روزه پیاپی گرفت که گفتند دیگر ترک نخواهد کرد، پس مدتی ترک روزه کرد که گفتند نخواهد گرفت، پس مدتی یک روز روزه می گرفت و یک روز افطار می نمود به طریق حضرت داود علیه السّلام پس آن را ترک کرد، و در هر ماه سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم را روزه می داشت پس آن را ترک فرمود، و سنّتش بر آن قرار گرفت که در هر ماه پنجشنبه اول ماه و

پنجشنبه آخر ماه و چهارشنبه اول از دهه میان ماه را روزه می داشت و بر این طریقه بود تا به جوار رحمت ایزدی پیوست، و ماه شعبان را تمام روزه می داشت «2».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: هرچه از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سؤال می کردند، عطا می فرمود تا آنکه زنی پسرش را به خدمت آن جناب فرستاد و گفت: از آن حضرت سؤال کن، اگر گوید نیست بگو پیراهن خود را به من ده.

آن پسر چنان کرد و آن جناب پیراهن خود را کند و به او داد، و چون هنگام نماز شد برهنه بود و به نماز نتوانست بیرون آمد، پس حق تعالی آن جناب را امر به میانه روی فرمود و این آیه را فرستاد وَ لا تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَهً إِلی عُنُقِکَ وَ لا تَبْسُطْها کُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً «3» یعنی: «مگردان دست خود را بسته در گردن خود که چیزی به کسی نبخشی، و مگشا دست خود را گشودنی تمام که آنچه داری بدهی پس بنشینی ملامت کرده شده و ممنوع از نماز یا عریان» «4».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 311

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: چون جناب رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به رختخواب می رفت سرمه سنگ در دیده های خود می کشید طاق طاق «1».

و در حدیث صحیح منقول است که: چهار میل در چشم راست و سه میل در چشم چپ می کشید «2».

و به سند حسن منقول است که: آن جناب در بعضی از راههای مدینه می گذشت و کنیز سیاهی سرگین برمی چید، گفتند: دور شو از سر راه رسول خدا صلّی اللّه

علیه و آله و سلّم.

آن کنیز گفت که: راه فراخ است.

صحابه خواستند که او را آزار کنند فرمود که: بگذاریدش که او جبّاره است، یعنی تکبر دارد «3».

و در روایت معتبر دیگر مذکور است که: آن جناب در تابستان که برای خوابیدن از خانه بیرون می آمد در روز پنجشنبه بیرون می آمد، و در زمستان که داخل خانه می شد در روز جمعه داخل می شد. و در روایت دیگر وارد شده است که: داخل شدن و بیرون آمدن هر دو در شب جمعه بود «4».

و در حدیث معتبر دیگر منقول است که: آن جناب بدست مبارک خود بزهای اهل خود را می دوشید «5».

و به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون دهه آخر ماه رمضان داخل می شد جناب رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کمر برای عبادت محکم می بست و از زنان دوری می کرد، و شبها را به عبادت احیا می کرد و به کار دیگر بغیر عبادت متوجه نمی شد «6».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 312

و در حدیث حسن دیگر فرمود که: چون دهه آخر رمضان می شد خیمه ای از مو برای آن جناب در مسجد می زدند و مشغول عبادت می شد، و شبها خواب نمی کرد و نزد زنان نمی خوابید «1»؛ و چون جنگ بدر در ماه رمضان شد و اعتکاف دهه آخر آن جناب را میسّر نشد، در سال دیگر بیست روز اعتکاف نمود: ده روز برای آن سال و ده روز قضای سال گذشته «2».

و فرمود که: آن جناب در شب و روز ده طواف می کرد «3»؛ و در عید اضحی دو گوسفند قربانی می کرد یکی برای خود و یکی برای هرکه قربانی

نداشته باشد از امّت آن جناب «4»؛ و نهی فرمود از آنکه باغهای مدینه را دیوار بگذارند برای آنکه راهگذاران میوه ای توانند خورد، و چون وقت رسیدن میوه ها می شد می فرمود که دیوارهای باغها را سوراخ کنند برای غربا و راهگذاران «5»؛ و آن جناب کدو را دوست می داشتند و از روی صحن برمی چیدند آن را و تناول می فرمودند «6».

و در حدیث دیگر منقول است که: ابو سعید خدری به عیادت آن جناب آمد و دست بر روی لحاف آن جناب گذاشته و از شدت تب احساس حرارت کرد پس گفت: چه بسیار شدید است تب شما؟

فرمود که: ما اهل بیت چنین می باشیم، بلای ما شدید است و ثواب ما مضاعف است «7».

و در حدیث دیگر فرمود که: رسول خدا هدیه را می خورد و تصدّق را نمی خورد،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 313

و می فرمود که: اگر پاچه گوسفندی برای من به هدیه بیاورند قبول می کنم «1».

و در حدیث صحیح دیگر فرمود که: چون آن جناب از دنیا رفت قرض داشت «2» و در حدیث صحیح دیگر فرمود که: آداب نماز آن جناب آن بود که آب وضو را نزدیک سر خود می گذاشت و سرش را می پوشانید و مسواک را زیر فراش خود می گذاشت و قدری می خوابید، و چون بیدار می شد نظر به اطراف آسمان می کرد و آیات آخر سوره آل عمران را می خواند، پس مسواک می کرد و وضو می ساخت و چهار رکعت نماز می گزارد و رکوع و سجود را به قدر قرائت طول می داد، و رکوع را آن قدر طول می داد که می گفتند سر از رکوع بر نخواهد داشت امشب، و همچنین سجود را طول می داد، پس به

رختخواب برمی گشت و قدری می خوابید، پس بیدار می شد و باز نظر به آسمان می کرد و آیات را می خواند و مسواک می کرد و وضو می ساخت و به همان طریقه چهار رکعت نماز می کرد، و باز به رختخواب برمی گشت و قدری می خوابید، و باز برمی خاست و به همان آداب عمل می کرد و نماز وتر و نافله صبح را می گذاشت، پس به مسجد می رفت برای نماز صبح «3».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: اگر ترسی که شوق دنیا بر تو غالب گردد، به یادآور زندگانی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که قوت آن جناب نان جو بود و حلوای او خرما بود و آتش افروزش سعف خرما بود اگر به دستش می آمد «4».

در حدیث دیگر فرمود که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هرگز به کنه عقل خود با مردم سخن نگفت، می فرمود: ما گروه پیغمبران مأمور شده ایم که سخن گوئیم با مردم به اندازه عقلهای ایشان «5».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 314

و در حدیث دیگر منقول است که: قوت آن حضرت نان جو بود بی نان خورش «1».

و در حدیث معتبر از حضرت امام صادق علیه السّلام منقول است که: خواهر رضاعی جناب رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد آن جناب آمد، چون نظر بر او افکند شاد شد و ردای خود را برای او افکند و او را بر روی ردای خود نشانید و با او سخن گفت و بر روی او می خندید، پس او برخاست و رفت و برادر او آمد، و نسبت به برادرش نکرد آنچه نسبت به او کرد، صحابه گفتند: یا

رسول اللّه! نسبت به خواهر- که زن بود- اکرام و بشاشت بیشتر به عمل آوردید از برادر.

فرمود: زیرا که او نسبت به پدرش نیکوکارتر بود «2».

و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مردی رسید از قبیله بنی فهد و او غلام خود را می زد و غلام می گفت که: پناه می برم به خدا، و او باز می زد، چون غلام نظرش بر آن حضرت افتاد گفت: پناه می برم به محمد، پس دست از او برداشت، حضرت فرمود: او پناه به خدا برد او را پناه ندادی و چون به من پناه آورد دست از او برداشتی! خدا احقّ است به آنکه کسی که به او پناه برد امان یابد.

آن مرد گفت که: او را آزاد کردم از برای خدا.

حضرت فرمود که: بحقّ خدائی که مرا به پیغمبری فرستاده است که اگر او را آزاد نمی کردی هرآینه گرمی آتش بر روی تو می رسید «3».

و در حدیث دیگر فرمود که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با جمعی از صحابه به راهی می رفت، ناگاه به بزغاله ای هر دو گوش بریده رسیدند که در مزبله ای افتاده بود، پس حضرت فرمود که: کدامیک از شما می خواهید که این را به یک درهم بگیرید؟

گفتند: ما این را به هیچ نمی گیریم و به مفت هم نمی خواهیم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 315

پس حضرت فرمود: و اللّه که دنیا نزد من «1» بی قدرتر است از این بزغاله نزد شما «2».

و به سند صحیح منقول است که: شخصی به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و

سلّم آمد دید که آن حضرت بر حصیری خوابیده که نقش حصیر در پهلوی آن حضرت جا کرده است و بالشی از لیف خرما در زیر سر گذاشته که نقش آن در خدّ مبارکش نشسته، پس گفت که:

پادشاه عجم و پادشاه روم بر حریر و دیبا می خوابند و تو بر چنین حصیر و بالشی می خوابی؟

حضرت فرمود که: و اللّه من از ایشان بهتر و نزد حق تعالی گرامیترم، مرا با دنیا چه کار است؟ نیست مثل دنیا مگر مثل سواره ای که بر درختی بگذرد و در سایه آن درخت قرار گیرد و چون سایه بگردد بار کند و درخت را بگذارد «3».

و در حدیث معتبر دیگر منقول است که: اعرابی با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شتر به گرو دوانید که اگر ببرد ناقه آن حضرت را بگیرد، و چون دوانیدند شتر اعرابی سبقت کرد، حضرت فرمود به صحابه که: شما شتر مرا بلند کردید و گفتید البته سبقت خواهد گرفت پس خدا آن را پست کرد، چنانکه کوهها برای کشتی نوح گردنکشی کردند و جودی تواضع کرد پس حق تعالی کشتی را بر جودی قرار داد «4».

و به سند صحیح منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزی هفتاد مرتبه توبه می کرد بی گناهی و می گفت: «اتوب الی اللّه» «5».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: شخصی از انصار برای آن حضرت یک صاع رطب به هدیه آورد، حضرت به خادم گفت که: داخل خانه شو و اگر کاسه یا طبقی بیابی بیاور.

خادم رفت و برگشت و گفت: نیافتم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 316

پس آن جناب به جامه

خود زمین را جاروب کرد و فرمود که: اینجا بریز؛ و فرمود که:

بحقّ خداوندی که جانم بدست قدرت اوست سوگند می خورم که اگر دنیا نزد حق تعالی به قدر پر پشه ای اعتبار می داشت به هیچ کافر و منافق یک شربت آب نمی داد «1».

و در نهج البلاغه از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که فرمود: برای ترک دنیا تو را تأسّی به حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و ملاحظه احوال آن جناب کافی است، و از برای مذمّت و عیب دنیا همین بس است که از برای آن جناب میسّر نشد و برای دیگران مهیّا گردید، و لب به شیر دنیا آلوده نکرد و پهلو از آن خالی می کرد، دنیا را درهم شکست شکستنی و نظر خواهش بسوی آن نکرد، هرگز پهلویش از دنیا از همه کس خالی تر بود و شکمش از طعام هرگز سیر نبود، حق تعالی دنیا را بر او عرض کرد و او قبول نکرد زیرا که دانست خدا دنیا را دشمن می دارد پس آن را دشمن داشت و دانست که خدا آن را حقیر شمرده پس آن را حقیر شمرد، و بدرستی که آن جناب بر روی زمین طعام تناول می نمود و به روش بندگان دو زانو می نشست، و نعلین و جامه خود را به دست خود پنبه می زد و بر درازگوش برهنه سوار می شد و دیگری را ردیف خود می کرد، و پرده ای در خانه خود دید که در آن صورتها بود به یکی از زنان خود گفت که: این را پنهان کن از من که هرگاه نظر بسوی این می افکنم دنیا و زینتهای آن

به یادم می آید، پس آن حضرت روی دل خود را بالکلّیّه از دنیا گردانیده بود و یاد آن را در دل خود میرانده بود، و می خواست که زینت دنیا از نظر او پنهان باشد و جامه های زیبای آن را نگیرد و آن را خانه قرار نداند و امید ماندن در آن نداشته باشد، پس دنیا را از دل به در کرده بود و از خاطر محو نموده بود و از دیده پنهان کرده بود، و کسی که چیزی را دشمن دارد نمی خواهد که بسوی آن نظر کند و دشمن می دارد که نزد او مذکور شود، بدرستی که در احوال آن حضرت هست آنچه تو را دلالت نماید بر بدیها و عیبهای دنیا زیرا که بسیار بود با اهل بیت مخصوص خود گرسنه می ماند و امتعه و زینتهای آن را حق تعالی به او نداده بود با آن قرب و منزلت که او را نزد حق تعالی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 317

بود، بدرستی که از دنیا گرسنه بیرون رفت و سالم از تصرف در دنیا وارد عقبی شد، و از برای خود سنگی بر روی سنگی نگذاشت تا از دار فنا به دار بقا رحلت نمود «1».

و در احادیث معتبره از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دست و کتف گوسفند را دوست می داشت زیرا که به چراگاه نزدیکتر و از بول و سرگین دورتر است؛ و از ران کراهت داشت برای آنکه به محلّ بول و سرگین نزدیکتر است «2».

و در حدیث معتبر دیگر منقول است که از آن حضرت پرسیدند: به چه سبب رسول

خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دست گوسفند را زیاده از سایر اعضای آن دوست می داشت؟

فرمود: زیرا که حضرت آدم علیه السّلام گوسفندی از برای پیغمبران از فرزندان خود قربانی کرد و از برای هر پیغمبری عضوی از آن را نام برد و از برای آن حضرت دست را نام برد، پس به این سبب آن جناب آن را دوست می داشت و بر سایر اعضا تفضیل می داد «3».

و به سند معتبر از حضرت امام حسین علیه السّلام منقول است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دست به دعا برمی داشت تضرع و ابتهال می نمود و انگشتان را حرکت می داد مانند سائلی که طعام از کسی طلبد «4».

و در حدیث معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: من مبعوث شدم با اخلاق نیکوی پسندیده «5».

و در حدیث معتبر از حضرت امام زین العابدین علیه السّلام منقول است که فرمود: پدر و مادرم فدای جدّم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم باد که با آن منزلت که او را نزد حق تعالی بهم رسید و آن وعده های کرامت که به او داد، اهتمام و سعی در بندگی خدا را ترک نکرد تا آنکه ساق پای مبارکش باد کرد و قدم محترمش ورم کرد، پس گفتند به آن حضرت که: چرا این قدر به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 318

خود تعب می فرمائی و حال آنکه خدا گناه گذشته و آینده تو را آمرزیده است؟ فرمود که:

آیا بنده شکر کننده خدا نباشم «1»؟

و به سند معتبر از امام

جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خود را به مشک خوشبو می کرد که برق مشک از سر آن حضرت می نمود «2» و مشک دانی داشت آن حضرت که هرگاه وضو می ساخت آن را به دست می گرفت و بر خود می مالید «3»؛ و چون سر آن حضرت درد می کرد روغن کنجد به دماغ می ریخت «4»؛ و چون قسم یاد می کرد می گفت: «لا» و «استغفر اللّه»، و سوگند نمی خورد «5».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: روزی آن حضرت را عقرب گزید پس فرمود که:

خدا تو را لعنت کند که پروا نمی کنی از آزار کردن مؤمن و کافر و نیکوکار و بدکردار؛ پس نمک طلبید و بر آن موضع مالید تا ساکن شد و فرمود که: اگر مردم بدانند در نمک چه فایده ها است هرآینه محتاج نشوند به تریاک فاروق «6».

و در روایت معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود و جبرئیل نزد آن حضرت بود، ناگاه جبرئیل نظر کرد بسوی آسمان و رنگش متغیر شد مانند زعفران و پناه به حضرت رسول آورد، پس نظر کرد بسوی آسمان و دید که جسمی عظیم از آسمان به زیر می آید که ما بین مشرق و مغرب را پر کرده است تا آنکه نزدیک شد به آن حضرت و گفت: مرا حق تعالی بسوی تو فرستاده است که مخیّر گردانم تو را میان آنکه پادشاه و پیغمبر باشی یا بنده و پیغمبر باشی؛ پس آن حضرت نظر کرد بسوی جبرئیل و دید

رنگش به حال خود برگشته است، پس جبرئیل

حیاه القلوب، ج 3، ص: 319

گفت که: اختیار کن که بنده و رسول باشی.

حضرت فرمود که: بلکه می خواهم بنده و رسول باشم.

پس آن ملک پای راست خود را برداشت و در میان آسمان اول گذاشت و پای دیگر را در آسمان دوم گذاشت، و همچنین هر قدمی را در آسمان می گذاشت و هرچند بلند می شد کوچک می شد تا آنکه به قدر گنجشکی شد، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به جبرئیل گفت که: من تو را متغیر دیدم و بسیار ترسیدم، سبب تغیّر تو چه بود؟

جبرئیل گفت: یا نبیّ اللّه! مرا ملامت مکن به ترسیدن، آیا می دانی که این ملک کیست؟

فرمود: نه.

جبرئیل گفت: این اسرافیل است که حاجب پروردگار است و از روزی که حق تعالی آسمان و زمین را خلق کرده به زمین نیامده است، چون دیدم که او به زمین می آید گمان کردم که قیامت برپا شده است، و تغییر من به سبب این بود، و چون دیدم که برای کرامت و بزرگواری تو آمده است رنگم به حال خود برگشت، آیا ندیدی که چگونه کوچک می شد هرچند بلند می شد؟ هر چیز که به درگاه جلال حق تعالی و محلّ مناجات و قرب او نزدیک می شود نزد عظمت او حقیر می شود، این ملک حاجب پروردگار است و نزدیکترین خلق است در درگاه او و لوح در میان دو دیده اوست از یاقوت سرخ، چون حق تعالی وحی می فرستد لوح بر پیشانی او می خورد پس نظر می کند در لوح و آنچه در آنجا می یابد به ما القا می کند و ما به آسمان و زمین

می رسانیم و با آنکه او نزدیکترین خلق است به محلّ صدور وحی، میان او و محلّ صدور وحی و ظهور و عظمت و جلال الهی نود حجاب است از نور که دیده های آنها مانده می شود و به شمار و وصف درنمی آیند، و من نزدیکترین خلقم به اسرافیل و میان من و او هزارساله راه است «1».

و ابن شهر آشوب گفته است: بعضی از آداب شریفه و اخلاق کریمه حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که از اخبار متفرقه ظاهر می شود آن است که آن حضرت از همه مردم حکیم تر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 320

و داناتر و بردبارتر و شجاع تر و عادلتر و مهربانتر بود، و هرگز دستش به دست زنی نرسید که بر او حلال نباشد، و سخی ترین مردم بود، هرگز دینار و درهمی نزد او نماند و اگر از عطایش چیزی زیاد می آمد و شب می رسید قرار نمی گرفت تا آن را به مصرفش می رسانید، و زیاده از قوت سال خود هرگز نگاه نمی داشت و باقی را در راه خدا می داد، و پست ترین طعامها را نگاه می داشت مانند جو و خرما، و هرچه می طلبیدند عطا می فرمود، و از قوت سال خود ایثار می فرمود، و بر زمین می نشست و بر زمین طعام می خورد و بر زمین می خوابید، و نعلین و جامه خود را پینه می کرد، و در خانه را خود می گشود و گوسفند را خود می دوشید و پای شتر را خود می بست، و چون خادم از گردانیدن آسیا مانده می شد مدد او می کرد، و آب وضو را به دست خود حاضر می کرد در شب، و پیوسته سرش در زیر بود، و در حضور

مردم تکیه نمی نمود، و خدمتهای اهل خود را می کرد، و بعد از طعام انگشتان خود را می لیسید، و هرگز آروغ نزد، و آزاد و بنده که آن حضرت را به ضیافت می طلبیدند اجابت می نمود اگر چه از برای پاچه گوسفندی بود، و هدیه را قبول می نمود اگر چه یک جرعه شیر بود، و تصدّق را نمی خورد، و نظر بر روی مردم بسیار نمی کرد، و هرگز از برای دنیا به خشم نمی آمد و از برای خدا غضب می کرد، و از گرسنگی گاهی سنگ بر شکم می بست، و هرچه حاضر می کردند تناول می نمود و هیچ چیز را رد نمی فرمود، برد یمنی می پوشید و جبّه پشم می پوشید، و جامه های آکنده از پنبه و کتان می پوشید، و اکثر جامه های رسول خدا سفید بود، و عمامه بر سر می بست و ابتدای پوشیدن جامه از جانب راست می نمود، و جامه فاخری داشت که مخصوص روز جمعه بود، و چون جامه نو می پوشید کهنه را به مسکینی می بخشید، و عبائی داشت که به هر جا می رفت دوته می کرد و به زیر خود می افکند، و انگشتر نقره در انگشت کوچک دست راست می کرد، و خربزه را دوست می داشت، و از بوهای بد کراهت داشت، و وقت هر وضو ساختن مسواک می کرد، و گاه بنده خود را و گاه دیگری را در عقب خود ردیف می کرد، و بر هرچه میسّر می شد سوار می شد گاه اسب و گاه استر و گاه درازگوش بی پالان و زین سوار می شد، و پیاده و پای برهنه بی ردا و عمامه گاه گاهی راه می رفت، و به اقصای

حیاه القلوب، ج 3، ص: 321

مدینه می رفت برای تشییع جنازه و عیادت بیماران، و با فقرا

و مساکین می نشست و با ایشان طعام می خورد، و صاحبان علم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامی می داشت، و شریف هر قوم را تألیف قلب می نمود، و خویشان خود را احسان می کرد بی آنکه ایشان را بر دیگران اختیار کند مگر به چیزی چند که خدا به آن امر کرده است، و ادب هر کس را رعایت می کرد، و هرکه عذر می طلبید قبول عذر او می نمود، و تبسّم بسیار می کرد در غیر وقت نزول قرآن و موعظه، و هرگز صدای خنده اش بلند نمی شد، و در خورش و پوشش بر بندگان خود زیادتی نمی کرد، و هرگز کسی را دشنام نداد، و هرگز زنان و خدمتکاران خود را نفرین نکرد و دشنام نداد، و هر آزاد و غلام و کنیز که برای حاجتی می آمد برمی خاست و با او می رفت، و درشت خو نبود و در خصومت صدا بلند نمی کرد، و بد را به نیکی جزا می داد، و به هرکه می رسید ابتدا به سلام می کرد و ابتدا به مصافحه می نمود، و در هر مجلسی که می نشست یاد خدا می کرد، و اکثر نشستن آن حضرت رو به قبله بود، و هرکه نزد او می آمد او را گرامی می داشت و گاهی ردای مبارک خود را برای او پهن می کرد و او را ایثار می نمود به بالش خود، و رضا و غضب او را مانع از گفتن حق نمی شد.

خیار را گاه با رطب و گاه با نمک تناول می فرمود، و از میوه های تر خربزه و انگور را دوست تر می داشت، و اکثر خوراک آن حضرت آب و خرما یا شیر و خرما بود، و گوشت و ترید کدو را بسیار دوست می داشت، و

شکار نمی کرد امّا گوشت شکار را می خورد، و نان و روغن می خورد، و از گوسفند دست و کتف را و از شوربا کدو را و از نان خورش سرکه را و از خرما عجوه را و از سبزیها کاسنی و بادروج را دوست می داشت «1».

و شیخ طبرسی گفته است که: تواضع و فروتنی آن حضرت به مرتبه ای بود که در جنگ خیبر و بنی قریظه و بنی النضیر بر درازگوشی سوار شده بود که لجامش و جلش از لیف خرما بود، و بر اطفال و زنان سلام می کرد، روزی شخصی با آن حضرت سخن می گفت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 322

و می لرزید، فرمود که: چرا از من می ترسی؟ من پادشاه نیستم «1».

و از انس منقول است که گفت: من نه سال خدمت آن حضرت کردم، یک بار به من نگفت که چرا چنین کردی، و هرگز کاری را بر من عیب نکرد، و هرگز بوی خوشی خوشتر از بوی آن حضرت نشنیدم، و با کسی که می نشست زانویش بر زانوی او پیشی نمی گرفت، روزی اعرابی آمد و ردای مبارکش را به عنف کشید به حدّی که در گردن مبارکش جای کنار ردا ماند پس گفت: از مال خدا به من بده، آن حضرت از روی لطف بسوی او التفات فرمود و خندید و فرمود که به او عطائی دادند- پس حق تعالی فرستاد که إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ «2» «بدرستی که تو بر خلق عظیمی هستی»- و حیای آن حضرت به مرتبه ای بود که چیزی که مکروه آن حضرت بود اظهار نمی فرمود و ما از رنگ مبارکش می یافتیم «3»، وجودش مرتبه کمال بود چنانکه حضرت امیر المؤمنین

علیه السّلام فرمود که: آن حضرت از همه خلق بخشنده تر بود و مصاحبتش از همه کس نیکوتر بود و لهجه اش از همه کس راست تر بود و جرئتش از همه کس بیشتر بود و خویش از همه کس نرمتر بود، و به امان و پیمان از همه کس بیشتر وفا می کرد، و در اول مرتبه هرکه آن حضرت را ملاقات می کرد مهابتی عظیم از او در دل خود می یافت و چون با او معاشرت می کرد او را دوست می داشت، من پیش از او و بعد از او مانند او ندیدم «4».

و از ابن عباس منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: من تأدیب کرده خدایم، و علی تادیب کرده من است، حق تعالی مرا امر کرد به سخاوت و نیکی و نهی کرد مرا از بخل و جفا و هیچ صفت نزد حق تعالی بدتر از بخل و بدی خلق نیست «5».

و شجاعت آن حضرت به مرتبه ای بود که حضرت اسد اللّه الغالب می گفت که: هرگاه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 323

جنگ گرم می شد ما پناه به آن حضرت می بردیم و هیچ کس به دشمن از آن حضرت نزدیکتر نبود «1».

و در روایات بسیار نقل کرده اند که: خشنودی و غضب آن جناب را در چهره اش می یافتند، چون شاد می شد رویش درخشان می شد بسانی که عکس دیوارها را در روی انورش می توانست دید، و چون غضبناک می شد سرخ و برافروخته می شد، و شفقت آن حضرت نسبت به امّت چنان بود که هرکه را سه روز نمی دید البته احوال او را می پرسید، اگر می گفتند به سفر رفته است از برای او دعا می کرد، و

اگر حاضر بود به دیدن او می رفت، و اگر بیمار بود عیادت می کرد او را «2».

و از جابر انصاری مروی است که گفت: جناب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بیست و یک جنگ خود همراه بود و در نوزده جنگ از آنها من همراه بودم، در بعضی از جنگها شتر من مانده شد و خوابید و آن حضرت در عقب مردم بود و ضعیفان را به قافله می رساند و ردیف می کرد و دعا می کرد برای ایشان، پس به من رسید گفت: کیستی؟

گفتم: منم جابر، پدر و مادرم فدای تو باد.

فرمود که: چه می شود تو را؟

گفتم: شترم مانده است.

فرمود که: عصا داری؟

گفتم: بلی. پس عصای مرا گرفت و بر شتر زد و آن را برخیزاند، پس خوابانید و پای مبارک را بر دستش گذاشت و فرمود که: سوار شو، چون سوار شدم به اعجاز آن حضرت شتر من بر شتر آن جناب پیشی گرفت، پس در آن شب بیست و پنج نوبت برای من استغفار کرد پس پرسید که: عبد اللّه پدر تو چند فرزند گذاشته است؟

گفتم: هفت دختر.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 324

فرمود: قرض گذاشته است؟

گفتم: بلی.

فرمود که: چون به مدینه رسی با قرض خواهان مقاطعه کن که هر چندگاه قدری بگیرند تا تمام شود، و اگر راضی نشوند چون هنگام چیدن خرما شود مرا خبر کن.

پس پرسید که: زن خواسته ای؟

گفتم: بلی، زن ثیبه ای «1» را گرفته ام.

فرمود که: چرا دختر جوانی نگرفته ای که تو با او بازی کنی و او با تو بازی کند؟

گفتم: یا رسول اللّه! از بیم آنکه مبادا با خواهران من سازگاری نکند.

فرمود: درست کرده ای.

پس فرمود: شتر خود

را به چند خریده ای؟

گفتم: به پنج اوقیه طلا.

فرمود که: ما از تو گرفتیم.

چون به مدینه رسیدیم شتر را به خدمت آن حضرت بردم، گفت: ای بلال! پنج اوقیه طلا قیمت شتر را بده که به قرض پدر خود بدهد و سه اوقیه دیگر به او بده و شتر را نیز به او پس ده؛ پرسید که: با قرض خواهان عبد اللّه مقاطعه نمودی؟

گفتم: نه یا رسول اللّه.

فرمود: آن قدر مال گذاشته است که وفا به قرض او بکند؟

گفتم: نه.

فرمود که: بر تو باکی نیست، چون وقت چیدن خرما شود مرا خبر کن.

پس در آن وقت آن حضرت را خبر کردم آمد و دعا کرد برای ما، و به برکت دعای آن حضرت خرما چیدیم که قرض قرض خواهان را همه دادیم و زیاده از آنچه هر سال برمی داشتیم برای ما ماند، پس فرمود که: بردارید خرماها را وکیل مکنید، چنان کردیم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 325

و مدتها از آن معاش کردیم «1».

و از ابن عباس منقول است که: چون سؤالی از آن حضرت می کردند مکرر می فرمود تا بر سائل مشتبه نشود «2».

و از ابی الحمیسا منقول است که گفت: پیش از بعثت با آن حضرت سودائی کردم و مرا در مکانی وعده فرموده و من فراموش کردم و به وعده گاه نرفتم آن روز و روز دیگر، و روز سوم که رفتم حضرت برای وعده در آنجا مانده بود در آن سه روز «3».

و از جریر بن عبد اللّه منقول است که: روزی به خدمت آن حضرت رفت و خانه پر بود و جای او نبود، او در بیرون نشست، حضرت جامه خود را به نزد او

انداخت و فرمود که: بر روی این بنشین، او جامه را گرفت و بر روی خود مالید و بوسید «4».

و سلمان گفت: روزی در خدمت آن حضرت رفتم بر بالشی تکیه داده بود، آن بالش را برای من انداخت و فرمود: هر مسلمانی که داخل شود بر برادر مسلمان خود و او بالشی برای او اندازد برای اکرام او، خدا او را بیامرزد «5».

و منقول است که: چون ابراهیم فرزند آن حضرت محتضر شد، آب از دیده آن حضرت روان شد و فرمود که: چشمم آب می ریزد و به دل اندوه می رسد و نمی گویم مگر چیزی که خدا بپسندد و ما به سبب مصیبت تو اندوهناکیم ای ابراهیم «6».

و منقول است که: آن حضرت بر زید بن حارثه گریست و فرمود که: این شوق دوست است بسوی دوست «7».

و از جابر منقول است که: چون آن حضرت راه می رفت، صحابه در پیش او راه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 326

می رفتند و پشت سر را برای ملائکه می گذاشتند «1».

و در روایت دیگر منقول است که: چون آن حضرت سواره می رفت نمی گذاشت کسی با او پیاده راه برود تا آنکه او را ردیف خود می کرد، و اگر قبول نمی کرد می فرمود که: برو پیش و در فلان مکان مرا دریاب «2».

و از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را چون دو عبادت پیش می آمد هر یک که دشوارتر بود اختیار می نمود، و نمازش از همه کس سبکتر و تمامتر بود، و خطبه اش از همه کس کوتاهتر و پرفایده تر بود، و چون به جانبی متوجه می شد از بوی خوش او

می دانستند که به آن سو می آید، و چون با جماعتی طعام می خورد پیش از همه دست دراز می کرد و بعد از همه دست برمی داشت، و از نزدیک خود تناول می کرد و دست بسوی دیگری دراز نمی کرد، و اگر رطب و خرما بود دست به همه می گردانید، و آب را به سه نفس تناول می نمود و آب را می مکید و دهان پر نمی کرد، و همه کارها را به دست راست می کرد مگر آنچه متعلق به اسافل بدن بود، و در همه چیز ابتدا به جانب راست می کرد در جامه پوشیدن و کفش پوشیدن و کفش کندن، و چون رخصت می طلبید که داخل خانه شود سه مرتبه رخصت می طلبید، و سخنش جدا کننده حق و باطل و ظاهر کننده مقصود بود، و چون به سخن می آمد نور از میان دندانهای نورانیش ساطع می شد که بیننده گمان می کرد که گشاده است میان دندانها و گشاده نبود، در نظر کردن دیده را تمام نمی گشود، و با کسی سخن نمی گفت که او را خوش نیاید «3».

و از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شخصی را بر سر سنگی وعده کرد و فرمود که: من او را اینجا وعده کرده ام، اگر نیاید همینجا می مانم تا بمیرم و از اینجا محشور شوم «4».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 327

و در روایت دیگر منقول است که: گاهی کودکی را می آوردند نزد آن حضرت که دعا کند برای او به برکت یا او را نام بگذارد، حضرت او را می گرفت و در دامن می گذاشت برای گرامی داشتن اهل او، پس بسیار می شد که آن طفل بول

می کرد در دامن آن حضرت و مردم فریاد می کردند، پس می گفت: قطع مکنید بول طفل را، و می گذاشت تا بول را تمام می کرد پس دعا می کرد یا نام می گذاشت برای آنکه اهل آن طفل شاد شوند و ندانند که آن حضرت از بول طفل ایشان متأذی شده است، و چون می رفتند جامه خود را می شست «1»؛ و می فرمود که: مایستید نزد من چنانکه عجمان نزد بزرگان خود می ایستند «2».

و از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزد جماعتی طعام می خورد می گفت: «افطر عندکم الصّائمون و اکل طعامکم الابرار» یعنی: «افطار کردند نزد شما روزه داران و خوردند طعام شما را نیکوکاران» «3».

و در روایت دیگر منقول است که: آن حضرت به سه انگشت و زیاده طعام می خورد و هرگز به دو انگشت نمی خورد «4».

و از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: پیوسته طعام آن حضرت نان جو بود تا از دنیا مفارقت نمود «5».

مؤلف گوید که: احادیث در باب نان گندم خوردن آن حضرت مختلف وارد شده است، و ممکن است که احادیث نخوردن را حمل کنیم بر غالب یا بر آنکه از مال خود نخوردند، یا بر پیش از بعثت، یا بر پیش از هجرت، یا بر بعد.

و در روایتی وارد شده است که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رطب می خورد به دست راست و هسته آن را در دست چپ جمع می کرد و به زمین نمی انداخت، پس گوسفندی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 328

گذشت به آن گوسفند اشاره کرد تا نزدیک آمد و دست چپ را پیش او داشت

که دانه ها را می خورد از دست حضرت، و هرچه تناول می نمود هسته را پیش آن می انداخت و چون حضرت فارغ شد گوسفند رفت «1».

و در روایت دیگر وارد شده است که: آن حضرت سیر و پیاز و تره و عسل بدبو تناول نمی نمود، و هرگز طعامی را مذمّت نمی فرمود، اگر خوشش می آمد می خورد و الّا ترک می کرد، و کاسه را می لیسید و انگشتان را یک یک می لیسید، و بعد از طعام دست می شست و دست بر رو می کشید و تا ممکن بود تنها چیزی نمی خورد، و در آب آشامیدن اول «بسم اللّه» می گفت و اندکی می آشامید و از لب بر می داشت و «الحمد للّه» می گفت تا سه مرتبه، گاهی به یک نفس می آشامید، و گاهی در ظرف چوب و گاه در ظرف پوست و گاه در خزف تناول می نمود، و چون اینها نبود دستها را پر از آب می کرد و می آشامید، و گاه از دهان مشک می آشامید «2».

و سر و ریش خود را به سدر می شست و روغن مالیدن را دوست می داشت و ژولیده مو بودن را کراهت داشت، و انواع روغنها را بر خود می مالید و اول روغن بر سر و ریش می مالید، و سر را مقدّم می داشت، و روغن بنفشه می مالید و موی سر و ریش خود را شانه می کرد، و آنچه از مو جدا می شد مردم «3» برای برکت بر می داشتند؛ و گویند: این موها که در دست مردم هست از این است، و آنچه در حج و عمره می تراشید جبرئیل به آسمان می برد؛ و روزی دو مرتبه ریش را شانه می کرد و هر مرتبه چهل نوبت از زیر ریش و هفت

نوبت از بالا شانه می کرد، و خود را به مشک و عنبر و غالیه خوشبو می کرد و به عود بخور می کرد «4».

و از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: آن حضرت خرج خوشبوئی زیاده از طعام

حیاه القلوب، ج 3، ص: 329

می کرد «1».

و از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: در حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سه خصلت بود که در احدی غیر او نبود: او را سایه نبود، و به راهی نمی گذشت مگر آنکه بعد از سه روز می دانستند که از آن راه گذشته است برای بوی خوش او، و به هیچ سنگ و درختی نمی گذشت مگر آنکه سجده می کردند برای او.

و می فرمود که: لذت من در زنان و بوی خوش است، و روشنی چشم من در نماز است «2».

و در چشم راست سه میل و در چشم چپ دو میل سرمه می کشید، و نظر در آینه می کرد و شانه می کرد و خود را برای اصحاب زینت می کرد، و در سفرها شیشه روغن همراه برمی داشت و سرمه دان و مقراض و آینه و مسواک و شانه و سوزن و ریسمان و درفش و مسواک را به عرض می کرد، و گاهی کلاه در زیر عمامه می گذاشت و گاه عمامه بی کلاه و گاه کلاه بی عمامه بر سر می گذاشت، و در سفرها عمامه خز سیاه بر سر می بست، و گاهی جبّه و عمامه پشم می پوشید، و چون جامه نو می پوشید حمد حق تعالی می کرد، و چون می خوابید بر جانب راست می خوابید و دست راست را در زیر رو می گذاشت و آیه الکرسی می خواند «3».

و حضرت امام محمد باقر علیه السّلام فرمود که: آن

حضرت هرگاه از خواب بیدار می شد سجده شکر می کرد، و پیش از خواب سه مرتبه مسواک می کرد، و چون از خواب برای نماز برمی خاست یک مرتبه مسواک می کرد، و چون به نماز صبح بیرون می آمد یک مرتبه مسواک می کرد، و مسواک را با چوب اراک می کرد «4».

و آن حضرت مزاح می کرد امّا حرف باطل نمی گفت، و نقل کرده اند که: روزی آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 330

حضرت دست کسی را گرفت و فرمود که: کی می خرد این بنده را؟ یعنی بنده خدا «1»؛ و روزی زنی احوال شوهر خود را نقل می کرد، حضرت فرمود: آن است که در چشمش سفیدی هست؟ آن زن گفت: نه، چون به شوهرش نقل کرد گفت: حضرت مزاح کرده و راست فرموده سفیدی چشم همه کس بیش از سیاهی است «2»؛ و پیرزالی از انصار به حضرت رسول عرض نمود که: استدعا بفرما برای من از خدا بهشت را، فرمود که: زنان پیر داخل بهشت نمی شوند، پس آن زن گریست، حضرت خندید و فرمود که: جوان و باکره می شوند و داخل بهشت می شوند «3».

و در روایات دیگر وارد شده است که روزی آن حضرت با زن پیری گفت که: پیر زنان داخل بهشت نمی شوند. آن زن بیرون رفت و می گریست، بلال او را دید و سبب گریه او را پرسید، او سخن حضرت را نقل کرد، بلال به خدمت حضرت آمد با آن زن و گفت: این زن از شما چنین نقل کرد.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: سیاه هم داخل بهشت نمی شود.

پس بلال هم گریان شد چون سیاه بود، پس عباس رسید و از حقیقت حال

پرسید، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: پیر هم داخل بهشت نمی شود.

پس فرمود که: حق تعالی ایشان را جوان و با بهترین صورتها خلق می کند و داخل بهشت می گرداند «4».

و نقل کرده اند که: زنی به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و از مردی شکایت کرد که: مرا بوسید.

آن حضرت او را طلبید و گفت: چرا چنین کرده ای؟

او گفت: اگر بد کرده ام، او هم به تلافی این بد را نسبت به من بکند.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 331

آن جناب تبسّم نمود و گفت: دیگر چنین کاری مکن.

گفت: نخواهم کرد «1».

و از مزاح صحابه نقل کرده اند که: سویبط مهاجری در سفری به نزد نعیمان بدری آمد و از او طعام طلبید، نعیمان گفت: رفقا حاضر نیستند.

سویبط دید که جمعی مسافران می آیند، به نزد ایشان رفت و گفت: غلامی دارم بسیار زبان آور و می خواهم او را بفروشم، اگر گوید که آزادم از او قبول مکنید که غلام مرا ضایع می کنید؛ پس نعیمان را به ده شتر به ایشان فروخت.

مشتری ها آمدند و ریسمان در گردن نعیمان کردند و کشیدند، نعیمان گفت: این استهزا کرده است که مرا به شما فروخته است و من آزادم.

مشتری ها گفتند: ما شنیده ایم خبر تو را و از تو قبول نمی کنیم؛ و او را بردند تا آنکه رفقا رفتند و او را پس گرفتند.

چون به حضرت رسول عرض کردند بسیار خندید.

و نعیمان نیز مزاح بسیار می کرد، روزی شنید که محرمه بن نوفل که نابینا بود می گفت:

کیست مرا ببرد که بول کنم؟

نعیمان دستش را گرفت و آورد او را در کنار مسجد بازداشت و گفت: بول کن؛

و خود گریخت، مردم محرمه را فریاد زدند و دشنام دادند که: چرا در مسجد بول می کنی؟

پرسید: کی بود آن که مرا به اینجا آورد؟

گفتند: نعیمان بود.

گفت: با خدا عهد کردم که چون به او برسم این عصا را بر او بزنم.

چون این خبر به نعیمان رسید روزی به نزد محرمه آمد و گفت: می خواهی نعیمان را به تو بنمایم که عصا بر او بزنی؟

گفت: بلی.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 332

پس او را آورد به نزدیک عثمان در وقتی که عثمان نماز می کرد و گفت: این است نعیمان؛ و گریخت، محرمه عصا را بلند کرد و به قوّت تمام بر عثمان نواخت، مردم بر او شوریدند که: چرا خلیفه را زدی؟

گفت: کی بود مرا به اینجا آورد؟

گفتند: نعیمان بود.

گفت: عهد کردم که دیگر با نعیمان کاری نداشته باشم «1».

مؤلف گوید که: آداب حسنه و اخلاق حمیده آن حضرت زیاده از آن است که احصا توان نمود، و چون در کتاب حلیه المتقین و عین الحیاه اکثر آنها را بیان کرده ام، در این کتاب به همین اکتفا نمودم.

باب نهم در بیان قلیلی از مناقب و فضایل و خصایص آن حضرت است

در احادیث صحیحه و غیر صحیحه از طرق خاصه و عامه منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: حق تعالی پنج خصلت به من عطا نموده است که به احدی از پیغمبران پیش از من نداده بود: زمین را برای من محلّ سجود و نماز گردانیده است، و در هر جای زمین که خواهم نماز بجا آورم، و زمین را برای من پاک کننده گردانیده است که تیمّم بدل از وضو و غسل می شود و ته کفش و عصا را پاک می کند؛ و

غنیمت کافران را از برای من حلال گردانیده است؛ و به ترسی که از من در دل دشمنان افکنده مرا یاری داده است؛ و کلمات جامعه که لفظشان اندک و معانی شان بسیار است به من عطا نموده است؛ و شفاعت قیامت را به من داده است «1».

و به سندهای بسیار از حضرت صادق علیه السّلام و جابر انصاری و غیر او منقول است که: از حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسیدند: کجا بودی در هنگامی که آدم علیه السّلام در بهشت بود؟

فرمود: در پشت او بودم، و سوار کشتی شدم در صلب پدرم نوح علیه السّلام، و مرا به آتش انداختند در پشت پدرم ابراهیم علیه السّلام، و هیچ یک از پدران و مادران من به زنا به یکدیگر نرسیده اند، و پیوسته حق تعالی مرا از پشتهای پاکیزه بسوی رحمهای پاکیزه منتقل می ساخت تا آنکه خدا عهد مرا به پیغمبری از پیغمبران گرفت، و پیمان مرا به اسلام از امّتهای ایشان گرفت و جمیع اوصاف مرا برای ایشان ظاهر گردانید، و ذکر مرا در تورات و انجیل ثبت کرد، و مرا به آسمان خود بالا برد، و از برای من نامی از نامهای خود اشتقاق

حیاه القلوب، ج 3، ص: 336

کرد پس امّت من حمدکنندگانند و خداوند صاحب عرش محمود است و من محمدم «1».

و به سند معتبر از ابن عباس منقول است که حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که:

حق تعالی جمیع خلق را دو قسمت کرد- یعنی اصحاب یمین و اصحاب شمال- و مرا در قسمت نیکوتر که اصحاب یمینند گذاشت؛ پس ایشان را سه قسمت

کرد: اصحاب میمنه و اصحاب مشئمه و سابقان و مرا در قسمت نیکوتر که سابقانند قرار داد، پس من از سابقانم و بهترین سابقانم؛ پس این سه قسمت را قبیله ها گردانید و مرا در بهترین قبیله ها جا داد چنانکه فرموده است که: «گردانیدیم شما را شعبها و قبیله ها تا یکدیگر را بشناسید بدرستی که گرامی ترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست» «2»، و من پرهیزکارترین فرزندان آدم و گرامیترین همه ام نزد خدا و فخر نمی کنم بلکه نعمت خدا را یاد می کنم؛ پس قبیله ها را خانه آباد گردانید و مرا در بهترین خانه آبادها جا داد چنانکه فرموده: إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً «3» یعنی: «نمی خواهد و اراده نمی نماید خدا مگر آنکه از شما ببرد و دور گرداند شک و شبهه را ای اهل خانه پیغمبری و پاک گرداند شما را از گناهان و بدیها پاک گردانیدنی» «4».

و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: روزی ابو ذر و سلمان حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را طلب کردند، گفتند: به جانب مسجد قبا رفته است، چون به آن جانب رفتند دیدند که آن حضرت در زیر درختی به سجده رفته است، پس نشستند و بسیار انتظار کشیدند تا آنکه گمان کردند که آن حضرت به خواب رفته است، خواستند که آن حضرت را بیدار کنند ناگاه سر از سجده برداشت و فرمود که: دانستم آمدن شما را و شنیدم صدای شما را و در خواب نبودم بدرستی که حق تعالی پیش از من هر پیغمبری را که فرستاد به لغت قوم خود

فرستاد و مرا بر هر سیاه و سرخی به زبان عربی مبعوث گردانید

حیاه القلوب، ج 3، ص: 337

و مرا در امّت من پنج چیز عطا کرد که به پیغمبران پیش از من نداده بود: مرا یاری کرد به رعب و ترس که آوازه مرا می شنوند و یک ماهه راه میان من و ایشان هست، و از ترس ایمان به من می آورند؛ و غنیمت را از برای من حلال گردانید؛ و زمین را برای من سجده گاه و پاک کننده گردانید که هرجا باشم از خاکش تیمم کنم و بر رویش نماز کنم؛ و هر پیغمبری را یک سؤال ایشان را در باب امّت ایشان مستجاب گردانید، و چون مرا تکلیف سؤال نمود سؤال خود را تأخیر کردم برای شفاعت مؤمنان امّت خود در قیامت، پس به من داد؛ و عطا کرد مرا علمهای جامع و کلیدهای سخن. و آنچه به من داده است به هیچ پیغمبری از پیغمبران پیش از من نداده بود، پس سؤال من کامل است تا روز قیامت در دعا و شفاعت برای کسی است که شرک به خدا نیاورد و ایمان به پیغمبری من بیاورد و اعتقاد به خلافت وصیّ من علی بن ابی طالب داشته باشد و اهل بیت مرا دوست دارد «1».

و در حدیث دیگر فرمود: ابتدای ظهور امر من دعای ابراهیم علیه السّلام بود که مرا از خدا طلبید، و عیسی علیه السّلام بشارت داد به من، و در هنگام ولادت من مادرم نوری دید که در آن نور قصرهای شام را دید «2».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: حق تعالی عرب را از سایر مردم اختیار کرد، و قریش را

از عرب اختیار کرد، و بنی هاشم را از قریش اختیار نمود، و فرزندان عبد المطّلب را از بنی هاشم اختیار نمود، و مرا از فرزندان عبد المطّلب اختیار نمود «3».

و به سند معتبر از ابن عباس منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: حق تعالی مرا پنج فضیلت و علی را پنج فضیلت کرامت فرمود: مرا جوامع کلم داد یعنی قرآن، و علی را جوامع علم داد؛ و مرا پیغمبر گردانید، و او را وصی گردانید؛ و به من کوثر داد، و به او سلسبیل داد؛ و به من وحی داد، و به او الهام داد؛ و مرا به آسمان برد، و درهای آسمان را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 338

برای او گشود که هرچه من دیدم او دید و به هرچه من نظر کردم او نظر کرد «1».

و به سند معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: حق تعالی چهار پیغمبر را با شمشیر فرستاد که جهاد کنند: ابراهیم و موسی و داود و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم «2».

و در حدیث دیگر از حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منقول است که: در روز قیامت بیایم به در بهشت و گویم که: در را بگشا.

خازن بهشت گوید: کیستی؟

گویم: منم محمد.

گوید: مرا چنین امر کرده اند که برای کسی پیش از تو در را نگشایم «3».

و در احادیث متواتره منقول است که آن جناب فرمود: من سید و بهتر فرزندان آدمم و فخر نمی کنم، و اول کسی که در قیامت محشور شود من خواهم بود، و اول کسی که

شفاعت کند و شفاعتش را قبول نمایند من خواهم بود «4».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: حق تعالی اسلام را بر دست من ظاهر گردانید، و قرآن را بر من فرستاد، و کعبه را بر دست من فتح نمود، و مرا بر جمیع خلق خود فضیلت داد، و در دنیا مرا سید فرزندان آدم گردانید، و در آخرت مرا زینت قیامت گردانید، و حرام گردانید بر پیغمبران داخل شدن بهشت را پیش از آنکه من داخل شوم، و بر امّتهای ایشان پیش از آنکه امّت من داخل شوند، و خلافت زمین را در اهل بیت من قرار داد بعد از من تا دمیدن صور، پس هرکه کافر شود به آنچه من می گویم کافر است به خداوند عظیم «5».

و به سند معتبر از ابن عباس منقول است که: چهل مرد از یهودان مدینه بیرون آمدند و گفتند: می رویم به نزد این دروغگو که می گوید من بهترین پیغمبرانم، تا دروغ او را ظاهر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 339

گردانیم.

چون به خدمت آن جناب آمدند حضرت فرمود که: من تورات را میان خود و شما حکم می کنم، گفتند: ما راضییم به تورات.

یهودان گفتند: آدم از تو بهتر است برای آنکه حق تعالی او را بدست قدرت خود آفرید و از روح خود در او دمید.

حضرت فرمود: آدم پیغمبر پدر من است و حق تعالی به من داده است بهتر از آنچه به او داده است.

یهودان گفتند: آن چیست؟

فرمود که: منادی روزی پنج مرتبه ندا می کند که: «اشهد ان لا اله الّا اللّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه» و نمی گوید آدم رسول اللّه، و علم حمد در دست من

است در روز قیامت و در دست آدم نیست.

یهودان گفتند: راست گفتی ای محمد، در تورات چنین نوشته است.

فرمود که: این یکی.

یهودان گفتند: موسی از تو بهتر است زیرا که حق تعالی چهار هزار کلمه با او سخن گفت و با تو هیچ سخن نگفت.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: به من بهتر از این داده است؛ فرمود که: مرا بر بال جبرئیل نشانید و به آسمان هفتم رسانید، پس از سدره المنتهی که نزد آن است جنّه المأوی گذشتم تا به ساق عرش در آویختم، پس ندا رسید به من از ساق عرش که: منم خداوندی که بجز من خداوندی نیست و منم سالم از عیب و نقص و امان دهنده خلایق از عذاب و شاهد بر ایشان و عزیز جبار متکبر رءوف رحیم؛ و خدا را به دل دیدم نه به دیده، پس این افضل است از آنچه به موسی داده است.

یهودان گفتند: راست گفتی ای محمد، در تورات چنین نوشته است.

پس حضرت فرمود: این دو فضیلت.

پس یهودان گفتند که: نوح علیه السّلام از تو بهتر است زیرا که حق تعالی او را به کشتی سوار

حیاه القلوب، ج 3، ص: 340

کرد و کشتی او را بر جودی قرار داد.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: خدا به من از این بهتر داده است، نهری در آسمان به من داده است که از زیر عرش جاری می شود و بر کنار آن هزار هزار قصر هست که خشتی از آنها از طلا است و خشتی از نقره و گیاه آنها زعفران است و سنگریزه آنها مروارید و یاقوت

است و زمین آنها از مشک سفید است، و آن نهر کوثر است که حق تعالی به من و امّت من عطا کرده است چنانکه گفته است إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ «1».

گفتند: راست گفتی ای محمد، چنین در تورات نوشته است، و این بهتر است از آن.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: این سه فضیلت.

پس یهودان گفتند که: ابراهیم از تو بهتر است زیرا که حق تعالی او را خلیل خود گردانید.

آن جناب فرمود که: اگر ابراهیم را خلیل خود گردانید مرا حبیب خود گردانید و مرا محمد نام کرد.

پرسیدند که: چرا تو را محمد نام کرد؟

فرمود: از برای من نامی از نامهای خود اشتقاق کرد، خدا محمود است و من محمدم و امّت من حامدانند.

یهودان گفتند: راست گفتی یا محمد، این از آن بهتر است.

آن جناب فرمود: این چهار فضیلت.

پس یهودان گفتند: عیسی بهتر است از تو زیرا عیسی روزی در گردنگاه بیت المقدس بود شیاطین رفتند او را ضرر برسانند پس حق تعالی امر کرد جبرئیل را که بال راست خود را بر روی شیاطین زد و ایشان را در آتش انداخت.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: مرا از این بهتر داده است، چون از بدر برگشتم از قتال مشرکان و بسیار گرسنه بودم و داخل مدینه شدم زن یهودیه ای مرا استقبال نمود و کاسه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 341

بزرگی در سرش بود و بزغاله بریانی در آن کاسه بود، و در آستین خود شکری داشت پس گفت: الحمد للّه که حق تعالی تو را به سلامت برگردانید و بر دشمنان ظفر بخشید و من نذر

کرده بودم از برای خدا که اگر به سلامت و غنیمت برگردی از جنگ بدر من این بزغاله را بکشم و از برای تو بریان نمایم و بسوی تو بیاورم که تناول نمائی.

حضرت فرمود که: من فرود آمدم از استر شهبا و دست دراز نمودم بسوی بزغاله که بخورم ناگاه آن بزغاله بریان به قدرت خداوند منّان برجست و بر چهار پا ایستاد و به سخن آمد و گفت: ای محمد! مخور از من که مرا به زهر آلوده اند.

گفتند: راست گفتی ای محمد، این از آن بهتر است.

حضرت فرمود که: این پنج فضیلت.

پس یهودان گفتند: یکی مانده است، این را می گوئیم و برمی خیزیم، سلیمان علیه السّلام از تو بهتر است زیرا که حق تعالی انس و جن و شیاطین و مرغان و بادها و درندگان را مسخّر او گردانیده بود.

حضرت فرمود که: خدا براق را از برای من مسخّر گردانید که از دنیا و آنچه در دنیا است بهتر است و آن چهارپائی است از چهارپایان بهشت؛ رویش مانند روی انسان است و سمش مانند سمهای اسبان است و دمش مانند دم گاو است و از درازگوش بزرگتر و از استر کوچکتر است، زینتش از یاقوت و رکابش از مروارید سفید است و هفتاد هزار مهار دارد از طلا، و دو بال دارد مکلّل به مروارید و یاقوت و زبرجد، و در میان دو دیده اش نوشته است: «لا اله الا اللّه وحده لا شریک له و محمد رسول اللّه».

یهودان گفتند: راست گفتی، در تورات چنین نوشته است، و این از ملک سلیمان بهتر است، ای محمّد! ما شهادت می دهیم به وحدانیّت خدا و به اینکه

تو پیغمبر اوئی.

پس حضرت فرمود که: نوح علیه السّلام هزار کم پنجاه سال قوم خود را دعوت کرد و حق تعالی فرموده است که: «ایمان نیاوردند به او مگر اندکی» «1» و در سنّ قلیل و عمر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 342

اندک من تابع من شده اند آن قدر که مثل آن تابع نوح نشده بودند با آن عمر دراز و زندگانی بسیار او، و بدرستی که در بهشت صد و بیست هزار صف خواهند بود: امّت من هشتاد هزار صف خواهند بود و همه امّتهای دیگر چهل هزار صف «1»، و حق تعالی کتاب مرا گواه بر حقّیت کتابهای دیگر و نسخ کننده آنها گردانید، و مبعوث شده ام به حلال گردانیدن چیزها که پیغمبران دیگر حرام کرده بودند و حرام گردانیدن بعضی از آنها که ایشان حلال گردانیده بودند، از جمله آنهاست که در شرع موسی علیه السّلام شکار ماهی در روز شنبه حرام بود حتی آنکه حق تعالی به سبب تعدّی از آن جمعی را به صورت میمون مسخ کرد و در شریعت من حلال شده است چنانکه فرموده است که أُحِلَّ لَکُمْ صَیْدُ الْبَحْرِ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَکُمْ وَ لِلسَّیَّارَهِ «2»، و در امّت من پیه و چربیها حلال است و شما نمی خورید، پس بدرستی که خداوند عالم بر من صلوات فرستاد در قرآن و فرمود که إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً «3» یعنی: «بدرستی که خدا و فرشتگان او درود می فرستند بر پیغمبر، ای گروهی که ایمان آورده اید! صلوات فرستید بر آن حضرت و تسلیم کنید فرموده های او را تسلیم کردنی- یا سلام

کنید بر او سلام کردنی نیکو-»، پس مرا وصف نمود خدا به رأفت و رحمت و در قرآن گفت لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ «4» «بتحقیق که آمده است بسوی شما رسولی از جنس و قبیله شما، دشوار است بر او مشقّت و ضرر شما، بسیار حرص و اهتمام دارد بر ایمان آوردن شما و مهربان و رحیم است بر مؤمنان».

پس حضرت فرمود: حق تعالی فرستاد که با من سخن نگویند تا تصدّقی بکنند و این را برای هیچ پیغمبر مقرر نکرده بود، پس برطرف کرد این حکم را بعد از واجب گردانیدن به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 343

رحمت خود «1».

و در حدیث معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی عطا کرد به محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شرایع نوح و ابراهیم و موسی و عیسی را که آن یگانه پرستی خدا و اخلاص در عبادت و ترک شرک است و سنن حنیفه ابراهیم، و در ملّت آن حضرت رهبانیّت یعنی ترک زنان و لذتها قرار نداد و سیاحت یعنی جهانگردی قرار نداد، و چیزهای پاکیزه را بر او حلال گردانید و چیزهای خبیث و بد را در شرع او حرام گردانید، و از امّت او برداشت بارهای گران و تکلیفهای دشواری را که بر امّتهای گذشته لازم کرده بود و به این سبب فضیلت آن حضرت را ظاهر گردانید، و در شریعت او واجب گردانید نماز و زکات و روزه و حج و امر به نیکیها و نهی از بدیها، و مقرر کرد حلال و حرام و احکام میراث وحدها

و جهاد در راه خدا را، و زیاده کرد در شرع آن حضرت وضو را، و زیادتی داد او را بر پیغمبران دیگر به سوره فاتحه الکتاب و آیات آخر سوره بقره و سوره های مفصل- که از سوره محمد است تا آخر قرآن- و حلال گردانید از برای او غنیمت و اموال مشرکان را، و یاری کرد او را به رعب، و زمین را برای او مسجد و پاک کننده گردانید، و او را به کافّه خلق مبعوث گردانید از سفید و سیاه و جن و انس، و حکم جزیه گرفتن از اهل کتاب و اسیر کردن مشرکان و فدا گرفتن از ایشان را برای او مقرر گردانید، پس تکلیفی کرد او را که احدی از پیغمبران را چنان تکلیفی نکرده بود، از برای او شمشیر برهنه از آسمان فرستاد و بر او فرستاد که فَقاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ لا تُکَلَّفُ إِلَّا نَفْسَکَ «2» یعنی: «قتال کن در راه خدا، تکلیف کرده نشده ای مگر نفس خود را» پس می بایست که آن حضرت جهاد کند هرچند هیچ کس با او موافقت نکند و یاری او ننماید «3».

و در حدیث دیگر فرمود که: چون این آیه نازل شد چنان رو به دشمن می رفت که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 344

شجاعترین مردم کسی بود که به آن حضرت در جنگ جنگ گاه ملحق تواند شد «1».

و در حدیث معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: حضرت امام حسین علیه السّلام فرمود: بعد از وفات حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزی اصحاب آن حضرت در مسجد نشسته بودند و فضایل آن حضرت را ذکر می کردند، ناگاه

عالمی از علمای یهود شام آمد که تورات و انجیل و زبور و صحف ابراهیم و کتابهای پیغمبران را خوانده بود و دلایل و معجزات ایشان را دانسته بود، پس سلام کرد بر ما و نشست، و بعد از زمانی گفت: ای امّت محمد! از برای هیچ پیغمبری و رسولی درجه ای و فضیلتی نگذاشته اید مگر آنکه از برای پیغمبر خود ثابت می کنید، اگر سؤالی چند بکنم آیا جواب می توانید گفت؟

حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام گفت: سؤال کن ای یهودی از آنچه خواهی که من جواب می گویم بعون اللّه تعالی، پس بدانید که حق تعالی عطا نکرده است هیچ پیغمبری و رسولی را درجه و فضیلتی مگر آنکه به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عطا کرده است و اضعاف مضاعفه زیاده از آنها به آن حضرت داده است، و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون از برای خود فضیلتی ذکر می کرد می گفت که: فخر نمی کنم، و من امروز ذکر می کنم از فضیلت آن حضرت- بی آنکه تحقیر شأن احدی از پیغمبران کنم- آن قدر که خدا دیده های مؤمنان را به آن روشن گرداند برای شکر آنکه حق تعالی به محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عطا کرده است، پس بدان ای یهودی که از جمله فضیلتها و شرفهای او نزد خدا آن بود که واجب گردانید آمرزش و عفو را برای کسی که صدا را نزد آن حضرت پست گرداند پس فرمود که إِنَّ الَّذِینَ یَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ أُولئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوی لَهُمْ مَغْفِرَهٌ وَ أَجْرٌ عَظِیمٌ «2» «آنها که پست می گردانند صداهای

خود را نزد رسول خدا ایشان گروهی اند که امتحان کرده است خدا دلهای ایشان را برای پرهیزکاری، برای ایشان است آمرزشی عظیم و اجری بزرگ» پس مقرون گردانید خدا طاعت آن حضرت را به طاعت خود و گفت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 345

مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ «1» «هرکه اطاعت کند رسول را پس بتحقیق که اطاعت کرده است خدا را» پس آن حضرت را نزدیک گردانید به دلهای مؤمنان و محبوب گردانید او را بسوی ایشان.

و آن حضرت فرمود که: دوستی من مخلوط شده است با خونهای امّت من، پس ایشان اختیار می کنند مرا بر پدران و مادران و بر خانه های خود.

و آن حضرت نیز نزدیکترین مردم بود بسوی ایشان و مهربانترین مردم بود نسبت به ایشان چنانکه حق تعالی فرموده است که لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ «2» تا آخر آیه که گذشت، و در جای دیگر فرموده است که النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ «3» یعنی: «پیغمبر اولی است به مؤمنان از جانهای ایشان، و زنهای او مادران ایشانند».

و اللّه که فضیلت آن حضرت در دنیا و آخرت به مرتبه ای رسیده است که وصفها از آن قاصر است، و لیکن خبر می دهم تو را به آنچه دل تو تاب تحمل آن داشته باشد و عقل تو انکار آن ننماید، بتحقیق که فضیلت او به درجه ای رسیده است که اهل جهنم فریاد و ناله می کنند از روی ندامت و پشیمانی آنکه چرا اجابت آن حضرت ننموده اند در دنیا، چنانکه حق تعالی از احوال ایشان خبر داده است یَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِی النَّارِ یَقُولُونَ یا لَیْتَنا أَطَعْنَا اللَّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولَا

«4» یعنی: «روزی که گردانند روهای ایشان را در آتش جهنم در حالتی که گویند: ای کاش ما اطاعت می کردیم خدا را و اطاعت می کردیم رسول را».

و حق تعالی او را در قرآن مجید با پیغمبران دیگر یاد کرد و او را مقدّم داشت بر آنها با آنکه بعد از همه مبعوث شده است، چنانکه فرموده است وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِیِّینَ مِیثاقَهُمْ

حیاه القلوب، ج 3، ص: 346

وَ مِنْکَ وَ مِنْ نُوحٍ «1» حق تعالی او را تفضیل داد بر پیغمبران و امّت او را بر امّتهای ایشان چنانکه فرمود که کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّهٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ «2» «بودید شما بهترین امّتها که بیرون آورده شدید از برای مردم، امر می کنید به نیکی و نهی می کنید از بدی».

پس یهودی گفت: خدا ملائکه را امر کرد به سجده آدم، آیا محمد را چنین فضیلتی هست؟

حضرت فرمود که: خدا ملائکه را امر فرمود که سجده کنند آدم را برای آنکه نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اوصیای او علیهم السّلام را در پشت او سپرده بود و سجده ایشان مر او را پرستیدن او نبود، بلکه اطاعت امر خدا و اکرام و تهنیتی بود برای او مانند سلامی که بر کسی کنند، و اعترافی بود برای آدم علیه السّلام به آنکه او افضل است از ایشان؛ و اگر به آدم این عطا کرد، به محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از این بهتر عطا کرد که خود بر او صلوات فرستاد و امر کرد ملائکه را که بر او صلوات فرستند و بر جمیع خلق لازم کرد

که صلوات بر او فرستند تا روز قیامت چنانکه فرموده است که إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً «3» پس صلوات نمی فرستد بر آن حضرت احدی در حال حیات و بعد از وفات او مگر آنکه صلوات می فرستد بر او حق تعالی ده مرتبه و به عدد هر صلواتی ده حسنه به او عطا می کند، و هرکه بر آن حضرت بعد از وفات او صلوات فرستد البته او می داند و ردّ سلام می کند بر آن که صلوات فرستاده است، زیرا که حق تعالی موقوف گردانیده است اجابت دعای هر دعاکننده را بر صلوات بر آن حضرت، و این فضیلت بزرگتر و عظیمتر است از آنچه به آدم عطا کرده بود، بتحقیق که حق تعالی سنگهای سخت و درختان را به سخن آورد که سلام کردند بر او و تحیّت گفتند او را، و ما با او راه می رفتیم پس به هیچ درّه و درختی نمی رسید مگر آنکه صدا از آنها برمی خاست که: «السلام علیک

حیاه القلوب، ج 3، ص: 347

یا رسول اللّه» از برای تحیّت او و اقرار به پیغمبری او، و کرامت او را زیاده گردانید به آنکه پیمان او را پیش از پیغمبران دیگر گرفت و پیمان از پیغمبران گرفت که تسلیم و انقیاد کنند او را و راضی شوند به فضل او و تصدیق پیغمبری او بکنند چنانکه فرموده است که وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِیِّینَ مِیثاقَهُمْ وَ مِنْکَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِیمَ و فرموده است وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ النَّبِیِّینَ لَما آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتابٍ وَ حِکْمَهٍ ثُمَّ جاءَکُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما

مَعَکُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلی ذلِکُمْ إِصْرِی قالُوا أَقْرَرْنا قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَکُمْ مِنَ الشَّاهِدِینَ «1» «و یادآور وقتی را که گرفت خدا پیمان پیغمبران را که هرگاه بدهم به شما از کتاب و حکمت پس بیاید بسوی شما پیغمبری تصدیق نماینده هر آن چیزی را که با شماست هرآینه البته ایمان بیاورید به او و البته یاری نمائید او را، گفت: آیا اقرار کردید و گرفتید بر این عهد مرا؟ گفتند: اقرار کردیم، گفت: گواه باشید و من با شما از گواهانم»، و خدا فرموده است که: پیغمبر اولی است به مؤمنان از جانهای ایشان، و فرموده است که وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ «2» «و بلند کردیم از برای تو ذکر تو را» پس کسی بلند نمی کند صدا به کلمه اخلاص و شهادت لا اله الا اللّه مگر آنکه بلند می کند به آن صدا به شهادت محمد رسول اللّه در اذان و اقامه و نماز و عیدها و جمعه ها و اوقات حج و در هر خطبه ای حتی در خطبه نکاح.

پس یهودی مناقب بسیار از پیغمبران ذکر کرد و آن حضرت برای حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم افضل از آن را اثبات نمود، تا آنکه یهودی گفت که: حق تعالی مناجات کرد با موسی در کوه طور به سیصد و سیزده کلمه و در همه آنها می گفت یا مُوسی إِنَّهُ أَنَا اللَّهُ «3» آیا نسبت به محمد چنین کرد؟

حضرت فرمود که: خدا آن حضرت را به هفت آسمان بالا برد و بر بالای هفت آسمان با او مناجات کرد در دو موطن: یکی نزد

سدره المنتهی و او را در آن مکان مقام محمودی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 348

بود، پس بالا برد او را تا رسانید به ساق عرش و آویخت برای او رفرف سبزی که نور عظیم او را فرا گرفته بود، و به آن رفرف چنان نزدیک شد یک کمان یا نزدیکتر، و با او مناجات کرد به آنچه در قرآن فرمود که: «مر خدا راست آنچه در آسمانها و در زمین است و اگر ظاهر گردانید آنچه در نفسهای شماست یا پنهان کنید خدا حساب می کند شما را به آن، پس می آمرزد برای هرکه می خواهد و عذاب می کند هرکه را می خواهد» «1»، و این آیه را بر سایر امتها از زمان آدم تا آن حضرت عرض کرد و از گرانی آن هیچ یک قبول نکردند و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قبول کرد، پس چون حق تعالی دید که او و امّت او قبول کردند، تخفیف داد از او گرانی آن را و فرمود که آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ «2» یعنی: «ایمان آورد رسول به آنچه فرستاده شده است بسوی او از پروردگار او»، پس خدا تفضّل کرد بر محمد و ترسید بر امّت آن حضرت از گرانی آیه ای که قبول کرد، پس جواب گفت از جانب آن حضرت و امّت او که وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ «3» یعنی: «و مؤمنان هرکه از ایشان ایمان آورد به خدا و ملائکه او و کتابهای او و رسولان او می گویند: ما جدائی نمی اندازیم میان احدی از رسولان او».

پس حق تعالی فرمود

که: از برای ایشان است آمرزش و بهشت اگر چنین ایمان بیاورند.

پس حضرت فرمود که سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَکَ رَبَّنا وَ إِلَیْکَ الْمَصِیرُ «4» یعنی:

«شنیدیم و اطاعت کردیم و سؤال می نمائیم آمرزش تو را، و بسوی توست بازگشت ما در آخرت»، پس خدا جواب داد که: عطا کردم این را به توبه کاران امّت تو و واجب گردانیدم از برای ایشان آمرزیدن گناهان را.

پس حق تعالی فرمود که: چون تو و امّت تو قبول کردید چیزی را که عرض شده بود بر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 349

پیغمبران و امّتهای ایشان و قبول نکردند، لازم است بر من که رفع نمایم آن را از امّت تو، پس خدا گفت لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ «1» یعنی:

«خدا تکلیف نمی نماید نفسی را مگر آنچه طاقت داشته باشد و بر او آسان باشد، از برای اوست هرچه کسب کرده است از نیکی و بر اوست ضرر آنچه اکتساب نموده است از بدی».

پس حق تعالی الهام نمود پیغمبر خود را که گفت: رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِینا أَوْ أَخْطَأْنا «ای پروردگار ما! مؤاخذه مکن ما را اگر فراموش کنیم یا خطا کنیم».

حق تعالی گفت: عطا کردم این را به تو برای کرامت تو ای محمد، بدرستی که امّتهای گذشته اگر فراموش می کردند امری را که به یاد ایشان آورده بودند بر ایشان می گشودم درهای عذاب خود را، و رفع کردم این را از امّت تو.

پس آن حضرت گفت: رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَیْنا إِصْراً کَما حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِنا «2» «ای پروردگار ما! بار مکن بر ما تکلیف گرانی چنانکه بار کردی بر

آنها که پیش از ما بودند».

پس حق تعالی فرمود: برداشتم از امّت تو تکلیفهای دشواری را که بر امّتهای گذشته لازم گردانیده بودم زیرا که بر امّتهای گذشته مقرر کرده بودم که قبول نکنم از ایشان عبادتی را مگر در بقعه های زمین که برای ایشان اختیار کرده بودم هرچند دور باشند از او، و بتحقیق که گردانیدم زمین را برای تو و امّت تو پاک کننده و نمازگاه، و این از آن تکلیفهای دشوار بود که از امّت تو برداشتم؛ و امّتهای گذشته قربانیهای خود را بر گردن می گرفتند و بسوی بیت المقدّس می بردند و قربانی هرکه را قبول می کردم آتشی را می فرستادم که آن را می خورد و اگر قبول نمی کردم از او ناامید و محروم برمی گشت، و قربانی امّت تو را در شکم فقرا و مساکین قرار داده ام، پس از هرکه قبول می شود ثوابش

حیاه القلوب، ج 3، ص: 350

را مضاعف می گردانم به اضعاف بسیار و اگر قبول نمی کنم برمی دارم از او عقوبتهای دنیا را، و برداشتم این را از امّت تو و این هم از تکلیفهای دشوار است که از امّت تو برداشتم؛ و نمازهای امّتهای گذشته بر ایشان واجب بود در میان شب و میان روز و این بر ایشان دشوار بود، و از امّت تو برداشتم و بر ایشان واجب گردانیدم نمازها را در طرفهای شب و روز که وقت فراغ ایشان است از خوابها و شغلها؛ و امّتهای گذشته بر ایشان پنجاه نماز واجب بود در پنجاه وقت، و از امّت تو برداشتم؛ و امّتهای پیش ثواب ایشان یکی نوشته می شد و گناه ایشان یکی، و ثواب امّت تو را ده برابر گردانیده ام

و گناه ایشان را یکی؛ و امّتهای گذشته اگر نیّت عمل نیکی می کردند برای ایشان نوشته نمی شد و اگر نیت عمل بدی می کردند برای ایشان نوشته می شد هرچند نمی کردند، و این را از امّت تو برداشتم، اگر قصد گناهی کنند تا نکنند بر ایشان نمی نویسم و اگر قصد حسنه بکنند و نکنند یک ثواب برای ایشان می نویسم؛ و امّتهای گذشته اگر گناهی می کردند گناه ایشان بر در خانه ایشان نوشته می شد و توبه ایشان به آن مقبول می شد که حرام گردانم بعد از آن بر ایشان محبوبترین طعامها را بسوی ایشان، و امّتهای گذشته صد سال و دویست سال از یک گناه توبه می کردند و قبول نمی کردم از ایشان بدون آنکه ایشان را در دنیا به عقوبتی مبتلا گردانم، و اینها را از امّت تو برداشتم و اگر یکی از امّت تو صد سال گناه کند و توبه کند و به قدر یک چشم بهم زدن پشیمان شود جمیع گناهان او را می آمرزم و توبه او را قبول می کنم؛ و امم سابقه چون به بدن ایشان بعضی نجاستها می رسید می بایست آن موضع نجس را مقراض کنند، و آب را برای امّت تو پاک کننده گردانیده ام از جمیع نجاستها و خاک را در بعضی اوقات پاک کننده کرده ام؛ اینهاست آن بارهای گران که از امّت تو برداشته ام.

حضرت گفت: خداوندا! چون این نعمتها به من و امّت من عطا کردی احسان خود را زیاده گردان.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 351

پس خدا او را الهام کرد که گفت: رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَهَ لَنا بِهِ «1» «ای پروردگار ما! بار مکن ما را آنچه طاقت نداشته باشیم به آن».

حق

تعالی گفت: چنین کردم به امّت تو و این حکم من است در جمیع امّتها.

حضرت گفت: وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا «2» «و عفو کن از ما و بیامرز ما را و رحم کن ما را، توئی مولای ما».

حق تعالی فرمود که: کردم این را برای توبه کنندگان امّت تو.

حضرت فرمود: فَانْصُرْنا عَلَی الْقَوْمِ الْکافِرِینَ «3» «پس یاری ده ما را بر قوم کافران».

حق تعالی فرمود که: کردم این را و گردانیدم امّت تو را در میان کافران- ای محمد- مانند خال سفید در گاو سیاه و حال آنکه ایشانند قادران بر دشمنان و ایشانند قهر کنندگان ایشان، خدمت می فرمایند آنها را و آنها ایشان را خدمت نمی فرمایند برای کرامت تو، و لازم است بر من که غالب گردانم دین تو را بر دینها تا آنکه در مشرق و مغرب زمین نماند دینی مگر دین تو و جزیه دهنده بسوی اهل دین تو به مذلّت و خواری، و بتحقیق که چون برگشت بار دیگر جبرئیل را دید نزد سدره المنتهی که نزد آن است بهشتی که جایگاه نیکان است در هنگامی که فرا گرفته بود سدره را آنچه را فرا گرفته بود از ملائکه و ارواح مؤمنان و انوار خداوند عالمیان دیده اش را میل نکرد و نگذشت یعنی هر چیز را چنانکه بود دید، بتحقیق که دید از آیات بزرگ پروردگار خود.

پس اینها اعظم است ای یهودی از مناجات موسی علیه السّلام بر طور سینا و از برای محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زیاده کرد این را که متمثّل گردانید پیغمبران را که به او اقتدا کردند به

نماز و بهشت و دوزخ را در آن شب به او نمودند و به هر آسمان که بالا رفت ملائکه آسمان بر آن سلام کردند.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 352

یهودی گفت که: خدا بر موسی انداخت محبّتی از خود.

حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود که: چنین بود، و محمد را محبّتی از خود بر او انداخت و او را حبیب خود نامید زیرا که حق تعالی نمود به ابراهیم علیه السّلام صورت محمد را و امّت او را.

ابراهیم گفت: پروردگارا! ندیدم از امّتهای پیغمبران نورانی تر و روشن تر از این امّت، این کیست؟

پس ندا رسید به او که: این محمد است حبیب من و حبیبی ندارم از خلق خود بغیر او، جاری گردانیدم یاد او را پیش از آنکه آسمان و زمین را خلق نمایم و او را پیغمبر نامیدم در وقتی که پدر تو آدم از گل بود و روح او را در او جاری نکرده بودم، و در هنگامی که فرزندان آدم را از پشت او در آوردم و پهن کردم تو را با او همراه انداختم.

و حق تعالی در قرآن به حیات آن حضرت سوگند خورده است چنانکه فرموده است لَعَمْرُکَ إِنَّهُمْ لَفِی سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ «1» یعنی به حیات تو سوگند می خورم، چنانکه دوستی به دوستی و یاری به یاری گوید: به جان تو قسم، و همین بس است برای شرف و رفعت آن حضرت.

یهودی گفت: پس مرا خبر ده از آنچه حق تعالی تفضیل داده است به آن امّت آن حضرت را بر سایر امّتها.

حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود که: حق تعالی امّت آن حضرت را بر امّتهای دیگر به چیزهای بسیار

زیادتی داده است، من از آنها یاد می کنم اندکی از بسیار را:

اول آنکه: حق تعالی فرموده است که کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّهٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ «2» «بودید شما نیکوتر امّتی که بیرون آورده شدید برای مردم».

دوم آنکه: چون روز قیامت شود و خدا همه خلق را در یک حال جمع کند، از پیغمبران

حیاه القلوب، ج 3، ص: 353

سؤال کند که: آیا رسانیدید رسالتهای مرا؟ پس بگویند: بلی، پس سؤال نماید از امّتها، پس بگویند: نیامد بسوی ما بشارت دهنده ای و ترساننده ای، پس خدا گوید به پیغمبران- و حال آنکه خود بهتر داند- که: کیستند گواهان شما امروز؟ گویند: محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و امّت آن حضرت، پس شهادت دهند برای ایشان امّت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که تبلیغ رسالت کردند و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تصدیق شهادت ایشان نماید، و این است معنی آنکه حق تعالی فرموده است که: شما را امّت وسط گردانیده ایم تا بوده باشید گواهان بر مردم و بوده باشد رسول بر شما گواه.

سوم آنکه: این امّت را پیش از همه امّتها در قیامت حساب کنند و زودتر از همه داخل بهشت شوند.

چهارم آنکه: خدا بر ایشان در شب و روز پنج نماز در پنج وقت واجب کرده است: دو نماز در شب و سه نماز در روز، و این پنج نماز را در ثواب برابر پنجاه نماز گردانیده است و کفّاره گناهان ایشان ساخته است چنانکه فرموده إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ «1» یعنی: «نمازهای پنج گانه کفّاره گناهان است» اگر اجتناب کنند از گناهان کبیره.

پنجم آنکه: حسنه ای را که قصد کنند و نکنند یکی

برای ایشان نوشته می شود، و اگر بکنند ده برابر و زیاده نوشته می شود تا هفتصد برابر و زیاده.

ششم آنکه: حق تعالی از این امّت هفتاد هزار کس را بی حساب داخل بهشت خواهد کرد که روهای ایشان مانند ماه شب چهارده باشد، و جمعی دیگر مانند ستاره روشن باشند، و همچنین به حسب اختلاف مرتبه های ایشان میان ایشان اختلاف و دشمنی نخواهد بود.

هفتم آنکه: اگر یکی از ایشان دیگری را بکشد، اولیای مقتول اگر خواهند عفو می کنند و اگر خواهند دیه می گیرند و اگر خواهند می کشند، و بر اهل دین تو لازم شده است در تورات که البته او را بکشند و دیه نگیرند و عفو نکنند، چنانکه خدا فرموده است که: «این

حیاه القلوب، ج 3، ص: 354

تخفیفی است از جانب پروردگار شما و رحمتی است از او» «1».

هشتم آنکه: حق تعالی سوره فاتحه را نصفی را برای خود قرار داده است و نصفی را برای بنده خود، و فرموده است که: قسمت کردم این سوره را میان خود و میان بنده خود، چون می گوید الْحَمْدُ لِلَّهِ مرا حمد کرده است، و چون می گوید رَبِّ الْعالَمِینَ مرا شناخته است که پروردگار عالمیانم، و چون می گوید الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ مرا مدح کرده است که صاحب رحمت و مهربانم، و چون می گوید مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ پس ثنا کرده است مرا، و چون می گوید إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ حق تعالی می گوید: راست گفت بنده من در عبادت من و استعانت از من طلبید؛ و باقی سوره از بنده است.

نهم آنکه: حق تعالی جبرئیل را بسوی پیغمبر فرستاد که: بشارت ده امّت خود را به زینت و روشنی و رفعت و

کرامت و نصرت.

دهم آنکه: خدا مباح گردانید از برای ایشان تصدّقهای ایشان را که بخورند و بگذارند در شکمهای فقرای ایشان، و تصدّقهای پیشینیان چنین بود که می بایست بردارند و به مکان دوری ببرند تا به آتش سوخته شود.

یازدهم آنکه: خداوند عالمیان شفاعت را برای ایشان قرار داد و بس، و به امّتهای گذشته نداد، و حق تعالی می گذرد از گناهان بزرگ ایشان به شفاعت پیغمبر ایشان.

دوازدهم آن است که: در روز قیامت خواهند گفت که: پیش آیند حمد کنندگان، پس امّت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از امّتهای دیگر بیایند، و در کتابهای گذشته نوشته است که امّت محمد حامدانند، حمد می کنند خدا را بر هر منزلتی و تکبیر می گویند برای او در هر بلندی، منادی ایشان به اذان در شب ندا می کند و صدای ایشان در آسمان پیچیده است مانند صدای مگس عسل.

سیزدهم آن است که: خدا ایشان را به گرسنگی نمی کشد و ایشان را بر گمراهی جمع نمی کند و مسلط نمی گرداند بر ایشان دشمنی از غیر ایشان را و همه را به عذاب معذّب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 355

نمی گرداند و طاعون را شهادت ایشان گردانیده است.

چهاردهم آن است که: مقرر گردانیده است برای کسی که صلوات بر محمد و آل او بفرستد که ده حسنه او را بدهد و ده گناه از او محو کند و بر او برگرداند مانند صلواتی که بر آن حضرت فرستاده است.

پانزدهم آن است که: حق تعالی ایشان را سه صنف گردانیده است: ظلم کننده بر خود، و میانه رو، و سبقت نماینده به خیرات؛ پس آن که سبقت کننده به خیرات است داخل بهشت می شود، و

میانه رو را حساب می کنند حساب آسان، و ظلم کننده بر خود را اگر خدا خواهد می آمرزد.

شانزدهم آن است که: حق تعالی توبه ایشان را پشیمانی و استغفار و ترک اصرار بر گناه گردانیده است، و بنی اسرائیل یک توبه ایشان آن بود که یکدیگر را بکشند.

هفدهم آن است که: خدا به پیغمبرش وحی نمود که: امّت تو محلّ رحمتند، عذاب ایشان در دنیا زلزله و پریشانی است.

هجدهم آن است که: خداوند عالمیان برای بیمار و پیر از این امّت می نویسد از حسنات مثل آنچه در جوانی و صحت می کرده است از اعمال خیر، و خدا وحی می کند بسوی فرشتگان که: بنویسید برای بنده من مثل حسنات او که پیشتر می کرده است.

نوزدهم آن است که: خدا کلمه تقوی را که توحید باشد با ولایت لازم امّت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گردانیده است در دنیا، و ظهور شفاعت را برای ایشان در آخرت قرار داده است.

بیستم آن است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در شب معراج ملکی چند دید که پیوسته در قیامند یا در رکوعند از روزی که مخلوق شده اند، پس با جبرئیل گفت: عبادت این است که اینها می کنند، جبرئیل گفت: یا محمد! سؤال کن از پروردگار خود که عطا کند امّت تو را قنوت و رکوع و سجود در نماز ایشان، و حضرت سؤال کرد و خدا به ایشان عطا کرد، پس امّت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اقتدا می کنند به ملائکه که در آسمانند.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 356

و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: یهودان حسد

می برند بر نماز و رکوع و سجود شما «1».

و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی صد و چهل هزار پیغمبر فرستاده است و مثل ایشان اوصیاء به راستگوئی و امانت را ادا کردن و زهد در دنیا، و هیچ پیغمبر بهتر از محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و هیچ وصی بهتر از وصیّ او علی بن ابی طالب علیه السّلام نفرستاده است «2».

و در روایات معتبره از آن حضرت منقول است که: از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسیدند که: به چه سبب سبقت گرفتی بر پیغمبران و از همه بهتر شدی و حال آنکه بعد از همه مبعوث گردیده ای؟

فرمود: زیرا که من اول کسی بودم که ایمان آوردم به پروردگار خود و اول کسی که جواب گفت در وقتی که خدا پیمان از پیغمبران گرفت و گواه گرفت ایشان را بر خود و گفت: آیا نیستم پروردگار شما؟ همه گفتند: بلی، من بودم «3».

و در حدیث موثق فرمود که: پیغمبران اولو العزم که شریعت هر یک نسخ کننده شریعتهای گذشته بود پنج کس بودند: نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، و شریعت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نسخ کننده همه شریعتها است و حلال او حلال است تا روز قیامت و حرام او حرام است تا روز قیامت «4».

و به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که:

حضرت موسی علیه السّلام گفت: پروردگارا! مرا

بگردان از امّت محمد، پس خدا به او وحی فرستاد که: تو به این نخواهی رسید «5».

و در حدیث معتبر مروی است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: یا علی! بدرستی که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 357

حق تعالی مشرف شد بر دنیا پس مرا اختیار کرد بر مردان عالمیان، پس تو را اختیار کرد بر مردان عالم بعد از من، پس امامان فرزندان تو را اختیار کرد بر مردان عالمیان بعد از تو، پس فاطمه را اختیار کرد بر زنان عالمیان «1».

و در احادیث بسیار از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام منقول است که: جاری شد فضیلت از برای امیر المؤمنین و امامان بعد از او علیهم السّلام مثل آنچه جاری شد از برای رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را فضیلت هست بر هرکه خدا خلق کرده است و اوست درگاه خدا که به خدا نمی توان رسید مگر از او، و راه خدا که هرکه سلوک طریق متابعت او نماید به قرب و رضای خدا می رسد «2».

و در احادیث بسیار از ائمه علیهم السّلام منقول است که: ما در وجوب اطاعت و در علم و فهم و حلال و حرام به یک منزله ایم امّا رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و امیر المؤمنین علیه السّلام فضیلت خود را دارند «3».

و در حدیث معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: چون مرا به آسمان بردند خداوند

عزیز جبار به من وحی کرد که:

ای محمد! من مطّلع شدم بسوی زمین مطّلع شدنی پس برگزیدم تو را و اشتقاق کردم برای تو نامی از نامهای خود را و در هیچ جا مذکور نمی شوم من مگر آنکه تو با من مذکور می شوی پس منم محمود و توئی محمد، پس دیگر مطّلع شدم بر زمین و اختیار کردم از آن علی را و اشتقاق کردم از برای او نامی از نامهای خود را پس منم اعلا و اوست علی؛ یا محمد! خلق کردم تو را و علی و فاطمه و حسن و حسین را شبح نوری چند از نور خود و عرض کردم ولایت شما را بر آسمانها و زمین و هرکه در آنهاست، پس هرکه قبول کرد ولایت شما را، نزد من از ظفریافتگان است، و هرکه انکار کرد، نزد من از کافران است؛ ای محمد! اگر بنده مرا عبادت کند تا پاره پاره شود یا بگردد مانند مشک پوسیده پس بیاید به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 358

نزد من انکار کننده ولایت شما، هرآینه نیامرزم او را «1».

و در حدیث دیگر فرمود که: کامل نمی کند بنده ایمان را تا بداند که جاری است از برای آخر ائمه علیهم السّلام آنچه جاری است از برای اول ایشان در حجت و اطاعت و حلال و حرام، و از برای محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه السّلام فضیلت ایشان هست «2».

و در حدیث معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: منم بهترین مخلوقات خدا، و منم بهتر

از جبرئیل و اسرافیل و حاملان عرش و جمیع ملائکه مقرّبان و انبیاء مرسلان، و منم صاحب شفاعت و حوض شریف، و من و علی دو پدر این امّتیم هرکه ما را بشناسد خدا را شناخته است و هرکه ما را انکار کند خدا را انکار کرده است، و از علی بهم خواهند رسید دو سبط این امّت و دو سید جوانان بهشت حسن و حسین، و از فرزندان حسین نه امام بهم می رسند که اطاعت ایشان اطاعت من است و معصیت ایشان معصیت من است، نهم ایشان قائم و مهدی ایشان خواهد بود «3».

و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون حق تعالی عرش را آفرید دو ملک آفرید بر دور عرش و گفت: شهادت بدهید که خداوندی بجز من نیست، و شهادت دادند؛ پس فرمود که: شهادت بدهید که محمد رسول خداست، پس شهادت دادند؛ پس فرمود که: شهادت بدهید که علی امیر المؤمنین است، پس شهادت دادند «4».

و در حدیث دیگر از ابو ذر غفاری منقول است که گفت: شنیدم از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که:

افتخار کرد اسرافیل بر جبرئیل که من از تو بهترم زیرا که منم سرکرده هشت ملک که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 359

حاملان عرشند و منم که در صور خواهم دمید و من نزدیکترین ملائکه ام به محلّ صدور وحی الهی.

جبرئیل گفت: من بهترم زیرا که من امین خدایم بر وحی او و رسول اویم بسوی پیغمبران و مرسلان، و منم صاحب خسفها و قذفها «1» و خدا هیچ امّت را عذاب نکرده است مگر بر دست من.

و مخاصمه خود

را به خدمت جناب مقدس ایزد تعالی جلّ شأنه عرض کردند، پس وحی نمود بسوی ایشان که: ساکت شوید، بعزت و جلال خود سوگند می خورم که خلق کرده ام خلقی را که بهتر است از شما.

گفتند: آیا از ما خلقی بهتر شده است و حال آنکه ما را از نور خود خلق نموده ای؟

فرمود: بلی؛ پس حکم فرمود حجابهای قدرت گشوده شدند ناگاه دیدند که در ساق راست عرش نوشته است: لا اله الا اللّه محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین بهترین خلق خدایند.

پس جبرئیل گفت: پروردگارا! سؤال می کنم از تو بحقّ ایشان بر تو که مرا خدمتکار ایشان گردانی.

حق تعالی فرمود: قبول نمودم.

پس حضرت فرمود: جبرئیل از ما اهل بیت است و خادم ماست «2».

و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: یهودی به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و ایستاد و تند در آن حضرت نظر می کرد، حضرت فرمود: ای یهودی! چه حاجت داری؟

گفت: تو بهتری یا موسی بن عمران پیغمبر که خدا با او سخن فرمود و تورات و عصا برای او فرستاد و دریا را برای او شکافت و ابر بر سر او سایه افکند؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 360

حضرت فرمود: مکروه است که بنده مدح خود کند و لیکن مرا لازم است و می گویم:

چون آدم علیه السّلام خطا نمود توبه اش آن بود که گفت: خداوندا! سؤال می کنم از تو بحقّ محمد و آل محمد که گناه مرا بیامرزی، پس خدا او را آمرزید؛ و نوح علیه السّلام چون به کشتی سوار شد و از غرق شدن ترسید گفت: خداوندا! سؤال

می کنم از تو بحقّ محمد و آل محمد که مرا از غرق نجات دهی، پس خدا او را نجات داد؛ و ابراهیم علیه السّلام را چون به آتش انداختند چنین گفت، و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید؛ و موسی علیه السّلام چون عصا را انداخت و ترسید گفت: خداوندا! سؤال می کنم از تو بحقّ محمد و آل محمد که مرا ایمن گردانی، پس خدا به او وحی نمود که: مترس که توئی اعلا؛ ای یهودی! اگر موسی مرا درمی یافت و ایمان به من و پیغمبری من نمی آورد ایمان و پیغمبری او نفعی نمی بخشید او را؛ ای یهودی! از ذرّیّت من است مهدی که چون بیرون آید فرود آید عیسی بن مریم برای یاری کردن او و پیش خواهد داشت او را و پشت سر او نماز خواهد کرد «1».

و در حدیث دیگر از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منقول است که: چون حضرت آدم علیه السّلام از آن درخت خورد سر بسوی آسمان بلند کرد و گفت: سؤال می کنم از تو بحقّ محمد که مرا رحم کنی.

پس حق تعالی وحی کرد بسوی او که: محمد کیست؟

آدم گفت: خداوندا! چون مرا آفریدی نظر نمودم بسوی عرش تو و دیدم که در آن نوشته بود: لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه، پس دانستم که احدی قدرش عظیمتر نیست از آن که نام او را با نام خود قرار داده ای.

پس خدا وحی نمود به او که: ای آدم! او آخر پیغمبران است از ذرّیّت تو، اگر او نمی بود تو را خلق نمی کردم «2».

و در حدیث معتبر از حضرت امیر

المؤمنین علیه السّلام منقول است که: کلماتی که آدم علیه السّلام از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 361

خدا گرفته بود و سبب توبه او گردید این بود که گفت: سؤال می کنم بحقّ محمد که توبه مرا قبول کنی.

حق تعالی فرمود: چه می دانی محمد کیست؟

عرض نمود: نام او را دیدم در سرا پرده اعظم تو نوشته بود وقتی که من در بهشت بودم «1».

و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که فرمود: خدا را تعظیم کنید و پیغمبر او را تعظیم نمائید، و بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم احدی را تفضیل مدهید که خدا او را بر همه تفضیل داده است «2».

و به سند معتبر دیگر منقول است که از آن حضرت پرسیدند: آیا محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بهترین فرزندان آدم بود؟

فرمود: و اللّه بهترین مخلوقات الهی بود و هیچ خلقی از او بهتر نیافریده است «3».

و در حدیث صحیح از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: حق تعالی هیچ بنده ای بهتر از محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیافریده است «4».

و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: ما اول اهل بیتی بودیم که حق تعالی نامهای ما را مشهور و بلند گردانید، زیرا چون آسمانها و زمین را آفرید امر کرد منادی را ندا کرد سه مرتبه: اشهد ان لا اله الا اللّه، و سه مرتبه: اشهد ان محمدا رسول اللّه و سه مرتبه: اشهد ان امیر المؤمنین حقا «5».

و در احادیث معتبره از آن حضرت منقول است که: حق تعالی حضرت رسول خدا صلّی

اللّه علیه و آله و سلّم را در عالم ارواح مبعوث گردانید بر پیغمبران که همه ایشان را دعوت نمود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 362

بسوی اقرار به خدا «1».

و به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ما اهل بیت بر ما حلال نیست تصدّق، و امر کرده شده ایم وضو را کامل بسازیم، و درازگوش را بر اسب عربی نجهانیم، و مسح بر موزه نکشیم «2».

و در احادیث معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام منقول است در تفسیر این آیه کریمه که حق تعالی می فرماید وَ تَوَکَّلْ عَلَی الْعَزِیزِ الرَّحِیمِ. الَّذِی یَراکَ حِینَ تَقُومُ. وَ تَقَلُّبَکَ فِی السَّاجِدِینَ «3» یعنی: «توکّل کن بر خداوند غالب مهربان که می بیند تو را چون برمی خیزی و گردیدن تو را در سجده کنندگان»، فرمودند: یعنی منتقل شدن از صلبهای پیغمبران از پشت پیغمبری به پشت پیغمبر دیگر «4».

مؤلف گوید: علمای خاصه و عامه از خصایص آن حضرت بسیار ایراد کرده اند، بعضی از آنها که مشهور است بیان می شود:

اول- واجب بودن مسواک بر آن حضرت، و در این خلاف است.

دوم- واجب بودن نماز شب و نماز وتر بر آن حضرت، و بر این معنا احادیث بسیار وارد شده است «5».

سوم- واجب بودن قربانی بر آن حضرت.

چهارم- واجب بودن ادای دین کسی که بمیرد و پریشان باشد.

پنجم- مشورت کردن با صحابه، و در این خلاف است.

ششم- انکار منکر و اظهار بد بودن هر بدی که از مردم مشاهده نماید.

هفتم- مخیّر گردانیدن زنان میان آنکه اختیار آن حضرت نمایند یا اختیار مفارقت او

حیاه

القلوب، ج 3، ص: 363

و بعضی از احکام آن که در کتب فقه مذکور است.

هشتم- حرام بودن زکات واجب بر آن حضرت و اهل بیت و ذریت آن حضرت، و در حرمت زکات سنّت و تصدّقات سنّت بر آن حضرت خلاف است.

نهم- آنکه سیر و پیاز نمی خورد، و بعضی گفته اند که بر آن حضرت حرام بود، و ثابت نیست.

دهم- آنکه تکیه کرده طعام تناول نمی کرد، و بعضی گفته اند که بر او حرام بود، و ثابت نیست.

یازدهم- آنکه گفته اند که خط نوشتن و شعر گفتن بر آن حضرت حرام بود، و در این نیز سخن هست.

دوازدهم- آنکه چون آن جناب اسلحه جنگ می پوشید حرام بود بر آن حضرت کندن آن بی آنکه جنگ کند یا به برابر دشمن برود، و بعضی گفته اند مکروه بود.

سیزدهم- آنکه چون ابتدا به فعل سنّتی می کرد حرام بود بر آن حضرت ترک کردن آن پیش از تمام کردن آن، و این نیز محلّ خلاف است.

چهاردهم- آنکه بر آن حضرت حرام بود اشاره به چشم و ابرو از برای زدن و کشتن، و در این نیز خلاف است.

پانزدهم- بعضی گفته اند که بر آن جناب حرام بود نماز کردن بر کسی که قرض داشته باشد، و ثابت نیست.

شانزدهم- بعضی گفته اند که حرام بود بر آن جناب عطا کردن چیزی به کسی به قصد آنکه زیاده بگیرد، و در این نیز سخن هست.

هفدهم- گفته اند که حرام بود بر آن جناب نگاه داشتن زنی که آن حضرت را نخواهد، و این نیز محلّ خلاف است.

هجدهم- اکثر گفته اند نکاح کنیز بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حرام بود و همچنین نکاح کتابیّه.

نوزدهم- وصال در

روزه که دو روز روزه بدارد که در میان افطار نکند، یا افطار را تا سحر تأخیر نماید، یا قصد آن، بر آن حضرت جایز بود و بر دیگران حرام است؛ و از آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 364

جناب منقول است که فرمود: من مانند شما نیستم شب نزد پروردگار خود به سر می آورم و مرا طعام و آب می دهد «1».

بیستم- اختیار آنچه خواهد از نفایس غنیمت بر آن جناب حلال بود.

بیست و یکم- حلال شدن بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل شدن مکه با سلاح به غیر احرام و بر دیگران حرام است.

بیست و دوم- بر آن جناب جایز بود قرق کردن زمین برای چراگاه حیوانات و دیگران را جایز نیست، و بعضی گفته اند که امام را نیز جایز است.

بیست و سوم- آن جناب را جایز است برداشتن طعامی که صاحبش به آن محتاج باشد در هنگام ضرورت، و بعضی گفته اند که حکم امام نیز چنین است.

بیست و چهارم- بر آن جناب زیاده از چهار زن به عقد دائم جایز بود و بر غیر آن حضرت حرام بود.

بیست و پنجم- عقد به لفظ بخشیدن بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مباح بود که زنی خود را به آن جناب ببخشد، و بر دیگران مباح نیست.

بیست و ششم- گفته اند هر زنی که آن جناب رغبت به نکاح او می نمود، اگر بی شوهر بود اجابت آن حضرت بر او واجب بود، و اگر شوهردار بود بر شوهرش واجب می شد که طلاق او بگوید، و در این سخنی هست.

بیست و هفتم- خلاف است که آیا قسمت میان زنان بر آن

جناب واجب بود یا نه، و بر تقدیر عدم وجوب از خصایص آن جناب است.

بیست و هشتم- آنکه نکاح زنان آن جناب خواه دخول کرده باشد و خواه نکرده باشد در حال حیات و بعد از وفات آن جناب بر دیگران حرام بود.

بیست و نهم- حرام بود مردم را که صدا را در سخن گفتن بلندتر از صدای آن جناب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 365

کنند.

سی ام- حرام بود که از پشت حجره ها آن جناب را ندا کنند.

سی و یکم- حرام بود که آن جناب را به نام ندا کنند: «یا محمد» و «یا احمد»، و حق تعالی نیز در قرآن در هیچ موضع آن جناب را به نام ندا نکرده است بلکه «یا أیها النبی» و «یا أیها الرسول» و «یا أیها المزمل» و «یا أیها المدثر» فرموده.

سی و دوم- استخفاف به آن جناب کفر بود، و امام نیز چنین است.

سی و سوم- بعضی گفته اند که: اگر آن جناب کسی را ندا می کرد و او در نماز بود واجب بود که جواب بگوید و نمازش باطل نمی شد به جواب گفتن، و در این باب نصّی به نظر نرسیده است.

سی و چهارم- گفته اند که فرزندان دختر آن حضرت فرزندان آن حضرت بودند، بر خلاف دیگران.

سی و پنجم- بعضی گفته اند جمع میان اسم و کنیت آن جناب دیگران را جایز نیست، و بعضی منع کرده اند از کنیت آن جناب مطلقا، و هیچ یک در نصوص معتبره وارد نشده است «1».

مؤلف گوید که: فضایل آن حضرت از حدّ و احصا افزون است، و در ابواب فضایل اهل بیت علیهم السّلام بسیاری ایراد خواهد شد ان شاء اللّه تعالی، و بسیاری در

ابواب احوال انبیاء علیهم السّلام گذشت، و چون فضل آن سرور از خورشید انور روشن تر است به همین قلیل اکتفا نمودیم. و امّا خصایص آن جناب چون بعضی ثابت نبود ترک کردیم و آنچه مذکور شد نیز بعضی ثابت نیست چنانکه اشاره نمودیم، امّا به متابعت مشهور ایراد کردیم و تحقیق اینها چندان ضرور نیست و تفصیلش در کتاب بحار الانوار «2» مذکور است.

باب دهم در بیان وجوب اطاعت و محبت و ولایت و نهی از مخالفت آن حضرت است

بدان که آیات کریمه در وجوب اطاعت و محبت آن حضرت و تکفیر و تهدید مخالفان او بسیار است و تفسیر آنها موجب تطویل است، اکتفا به ترجمه احادیث می نمائیم.

در حدیث صحیح از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی تأدیب نمود پیغمبرش را به نحوی که می خواست، پس فرمود که وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ «1»، پس امور امّت و ملّت را به او گذاشت و فرمود که وَ ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا «2» یعنی: «آنچه عطا کند شما را رسول پس بگیرید و عمل نمائید و آنچه نهی کند شما را از آن پس منتهی شوید و ترک نمائید»، و فرمود که مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ «3» «هرکه اطاعت کند رسول را پس بتحقیق که اطاعت کرده است خدا را».

پس حضرت فرمود: بدرستی که پیغمبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تفویض نموده امر امّت و دین را به علی و او را امین گردانید بر همه، پس شما شیعیان تسلیم کردید و دیگران انکار کردند، پس و اللّه که دوست می داریم برای شما که بگوئید هرچه ما بگوئیم و خاموش باشید هرگاه ما خاموش باشیم، مائیم واسطه

میان شما و خدا، حق تعالی خیری در مخالفت امر ما قرار نداده است «4».

و احادیث صحیحه و معتبره بر این مضمون بسیار است و چون مضامین مشترک است ذکر آنها موجب تکرار است.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 370

و در حدیث معتبر منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: ایمان نیاورده است بنده مگر آنکه بوده باشم من نزد او محبوبتر از جان او، و بوده باشند عترت و ذرّیّت من نزد او محبوبتر از فرزندان و خویشان او، و بوده باشند اهل من نزد او محبوبتر از اهل او، و بوده باشد هر چیز من نزد او محبوبتر از هر چیز او «1».

و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود در هنگامی که مردم نزد آن حضرت مجتمع بودند که: دوست دارید خدا را برای نعمتها که به شما کرامت می فرماید، و دوست دارید مرا از برای خدا، و دوست دارید خویشان مرا از برای من «2».

و در حدیث معتبر دیگر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: شخصی از انصار به نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا رسول اللّه! من تاب مفارقت تو ندارم و چون داخل خانه خود می شوم تو را به یاد می آورم پس کارهای خود را ترک می کنم و می آیم که نظر کنم بسوی تو برای محبتی که دارم به تو، پس به خاطرم آمد که چون روز قیامت شود و تو داخل بهشت شوی و به اعلا علّیّین

بروی دیگر تو را کجا بیابم که جمال با جلال تو را ببینم؟ پس در آن وقت این آیه نازل شد وَ مَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً «3» پس حضرت آن شخص را طلبید و آیه را بر او خواند و او را بشارت داد و ترجمه اش این است که: «هرکه اطاعت نماید خدا و رسول را پس ایشان با آن جماعتند که انعام کرده است خدا بر ایشان از پیغمبران و صدّیقان و شهیدان و صالحان و نیکو رفیقند ایشان» «4».

و در حدیث دیگر منقول است که: مردی از اهل بادیه به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: قیامت کی قائم می شود؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 371

حضرت فرمود که: چه چیز مهیّا کرده ای از برای قیامت که خبر آن را می پرسی؟

گفت: و اللّه که عمل بسیاری از نماز و روزه برای آن مهیّا نکرده ام مگر آنکه خدا و رسول را دوست می دارم.

حضرت فرمود که: آدمی با آن کسی خواهد بود که او را دوست می دارد «1».

باب یازدهم در بیان وجوب تعظیم و توقیر و آداب معاشرت آن جناب است

بدان که حق تعالی فرموده است إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ «1» یعنی:

«نیستند مؤمنان مگر آنان که ایمان بیاورند به خدا و رسول او» از صمیم قلب، وَ إِذا کانُوا مَعَهُ عَلی أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ یَذْهَبُوا حَتَّی یَسْتَأْذِنُوهُ «2» «و هرگاه بوده باشند با رسول بر امری که سبب اجتماع مردم است- مانند جمعه و عید و جنگها و شورها- نمی روند تا رخصت بطلبند از آن حضرت»، إِنَّ الَّذِینَ یَسْتَأْذِنُونَکَ أُولئِکَ الَّذِینَ

یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ «3» «بدرستی که آنها که رخصت می طلبند از تو، ایشان آن گروهند که ایمان می آورند به خدا و رسول». علی بن ابراهیم روایت کرده است که: این آیه در شأن جماعتی نازل شد که چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایشان را برای امری از امور جمع می کرد مانند جنگی یا غیر آن بی رخصت آن حضرت متفرق می شدند، خدا نهی کرد ایشان را از آن «4».

فَإِذَا اسْتَأْذَنُوکَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ «5» «پس هرگاه رخصت طلبند از تو از برای بعضی از کارهای خود پس رخصت بده از برای هرکه خواهی از ایشان».

علی بن ابراهیم روایت کرده است که: این آیه در باب رخصت طلبیدن حنظله بن ابی عامر نازل شد «6» چنانکه در قصه احد احوال او بیان خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 376

وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمُ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ «1» «و طلب آمرزش کن از برای ایشان از خدا بدرستی که خدا آمرزنده و مهربان است»، لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَیْنَکُمْ کَدُعاءِ بَعْضِکُمْ بَعْضاً «2» «مگردانید خواندن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را مثل خواندن بعضی از شما بعضی را» که جایز دانید اجابت نکردن آن حضرت را، یا «مگردانید ندا کردن آن حضرت را مانند ندا کردن بعضی از شما بعضی را» که به نام آن حضرت بطلبید و بگوئید: «یا محمد»، «یا ابا القاسم»، و از پشت حجره ها صدا نزنید بلکه باید از روی تعظیم و تفخیم «یا نبیّ اللّه» و «یا رسول اللّه» و مثل اینها بگوئید؛ و این وجه اخیر

از امام محمد باقر علیه السّلام مروی است «3».

قَدْ یَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِینَ یَتَسَلَّلُونَ مِنْکُمْ لِواذاً «4» «بتحقیق که خدا می داند آنها را که دزدیده از مجلس تو بیرون می روند، پناه برندگان به دیگران» فَلْیَحْذَرِ الَّذِینَ یُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِیبَهُمْ فِتْنَهٌ أَوْ یُصِیبَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ «5» «پس حذر نمایند آنان که مخالفت می نمایند از امر آن حضرت از آنکه برسد به ایشان محنتی در دنیا یا برسد عذابی دردآورنده در آخرت»، و در جای دیگر فرموده است یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلَّا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ إِلی طَعامٍ غَیْرَ ناظِرِینَ إِناهُ «6» «ای گروه مؤمنان! داخل مشوید خانه های پیغمبر را مگر آنکه رخصت دهند شما را بسوی طعامی در حالتی که انتظاربرنده باشید پختن آن را» وَ لکِنْ إِذا دُعِیتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِینَ لِحَدِیثٍ «7» «و لیکن هرگاه بخوانند شما را، داخل شوید، و هرگاه طعام بخورید پراکنده شوید بی آنکه با یکدیگر انس گیرید برای سخن گفتن» إِنَّ ذلِکُمْ کانَ

حیاه القلوب، ج 3، ص: 377

یُؤْذِی النَّبِیَّ فَیَسْتَحْیِی مِنْکُمْ وَ اللَّهُ لا یَسْتَحْیِی مِنَ الْحَقِّ «1» «بدرستی که این مکث کردن شما سبب ایذای پیغمبر می شود، پس او حیا می کند از شما که بگوید بیرون روید، و خدا شرم نمی کند از گفتن حق».

علی بن ابراهیم روایت کرده است: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زینت را تزویج کرد و او را بسیار دوست می داشت ولیمه کرد و اصحاب خود را طلبید، و اصحاب آن حضرت چون طعام خوردند می خواستند بنشینند و سخن بگویند نزد آن حضرت، و می خواست آن حضرت با زینب خلوت کند؛ و گاهی بی رخصت

رسول خدا داخل می شدند و به سخن گفتن مشغول می شدند و انتظار رسیدن طعام آن حضرت می کشیدند، و این موجب تضییع اوقات شریف رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود، پس حق تعالی این آیات را برای تأدیب ایشان فرستاد «2».

وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ «3» «و هرگاه سؤال کنید از زنان آن حضرت متاعی از امتعه خانه ایشان را، پس طلب کنید ایشان را از پس پرده»، ذلِکُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِکُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ «4» «این سؤال کردن از پس پرده پاکیزه تر است مر دلهای شما و دلهای ایشان را» از وساوس شیطانی و خواطر نفسانی.

وَ ما کانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَ لا أَنْ تَنْکِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِکُمْ کانَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِیماً «5» «و نشاید شما را که آزار کنید و برنجانید رسول خدا را و نه آنکه نکاح کنید زنان او را بعد از او هرگز، بدرستی که ایذای آن حضرت و نکاح کردن زنان او نزد خدا گناه بزرگ است». علی بن ابراهیم روایت کرده است که: سبب نزول این آیات آن بود که چون آیه نازل شد که زنان حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به منزله مادران مؤمنانند و بر ایشان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 378

حرامند، طلحه در غضب شد و گفت: پیغمبر می خواهد زنهای ما را بخواهد و ما زنان او را نخواهیم؟! بعد از آن حضرت زنان او را نکاح خواهیم کرد چنانکه زنان ما را نکاح کرد، پس این آیات نازل شد «1».

و در جای دیگر فرموده است إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ یا

أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً «2» «بدرستی که خدا و ملائکه او درود می فرستند بر پیغمبر، ای کسانی که ایمان آورده اید! صلوات فرستید بر آن حضرت و سلام گوئید بر آن حضرت- یا تسلیم و انقیاد کنید آن حضرت را در ولایت اهل بیت آن جناب انقیادکردنی-» «3».

و در کتب عامه به طرق متعدده روایت کرده اند که: چون این آیه نازل شد از آن حضرت پرسیدند: یا رسول اللّه! سلام بر تو را دانستیم، چگونه صلوات فرستیم بر تو؟

فرمود که: بگوئید «اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد کما صلّیت علی ابراهیم و آل ابراهیم انّک حمید مجید و بارک علی محمّد و آل محمّد کما بارکت علی ابراهیم و آل ابراهیم انّک حمید مجید» «4».

و به سند معتبر منقول است که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند: صلوات خدا بر رسول چه معنی دارد؟

فرمود: خدا او را ستایش و مدح می نماید در آسمانهای بلند.

پرسیدند: تسلیم چه معنی دارد؟

فرمود: یعنی انقیاد کردن آن حضرت را در هر امری که بفرماید «5».

إِنَّ الَّذِینَ یُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَهِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِیناً «6»

حیاه القلوب، ج 3، ص: 379

«آنان که اذیت می رسانند و می رنجانند خدا و رسول او را، لعنت کرده است خدا بر ایشان و دور گردانیده است ایشان را از رحمت خود در دنیا و آخرت و مهیّا گردانیده است برای ایشان عذابی خوارکننده».

علی بن ابراهیم روایت کرده است که: این آیه در شأن آنها نازل شد که غصب کردند حقّ امیر المؤمنین و فاطمه علیهما السّلام را و آزار ایشان کردند، چنانکه حضرت رسول صلّی اللّه

علیه و آله و سلّم در مواطن متعدده فرمود که: آزار فاطمه آزار من است «1».

و در جای دیگر فرموده است یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ آذَوْا مُوسی فَبَرَّأَهُ اللَّهُ مِمَّا قالُوا وَ کانَ عِنْدَ اللَّهِ وَجِیهاً «2» «ای گروه مؤمنان! مباشید مانند آنان که آزار کردند موسی را پس خدا ظاهر گردانید برائت او را از آنچه گفتند و بود نزد خدا مقرّب و روشناس»، و در جای دیگر فرموده است: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ «3» «ای آن کسانی که ایمان به خدا و رسول او آورده اید! پیش مبرید اقوال خود را پیش از قول خدا و رسول او- یعنی سخن مگوئید پیش از آنکه پیغمبر سخن گوید، یا آنکه تعجیل مکنید در امر و نهی پیش از آن حضرت، یا آنکه مگذارید که در راه رفتن کسی پیش از آن حضرت برود بلکه از عقب او بروید- و بترسید از خدا بدرستی که خدا شنوا و داناست».

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُکُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ «4» «ای گروه گرویدگان! بلند مکنید آوازهای خود را بالای آواز پیغمبر- یعنی چون سخن گوئید آواز خود را بلندتر از آواز آن حضرت مگردانید، و به آواز بلند با او سخن مگوئید- چنانکه یکدیگر را بلند ندا می کنید، و سخن مگوئید تا باطل نشود عملهای شما به سبب این ترک ادب از روی نادانی».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 380

إِنَّ الَّذِینَ یَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ أُولئِکَ

الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوی لَهُمْ مَغْفِرَهٌ وَ أَجْرٌ عَظِیمٌ «1» «بدرستی که آنان که آواز خود را پست می گردانند نزد رسول خدا و به ادب و آزرم سخن می گویند، آن گروه آنانند که امتحان کرده است خدا دلهای ایشان را برای قبول پرهیزکاری، مر ایشان راست آمرزش گناهان و مزدی بزرگ».

إِنَّ الَّذِینَ یُنادُونَکَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَکْثَرُهُمْ لا یَعْقِلُونَ «2» «بدرستی که آنان که ندا می کنند تو را از عقب حجره ها بیشتر ایشان صاحب عقل و دانش نیستند»، وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتَّی تَخْرُجَ إِلَیْهِمْ لَکانَ خَیْراً لَهُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ «3» «و اگر ایشان صبر کردندی تا بیرون آئی به سوی ایشان هرآینه بهتر بود از برای ایشان و خدا آمرزنده است اگر توبه کنند و مهربان است نسبت به بندگان».

علی بن ابراهیم روایت کرده است که: این آیات در شأن گروه بنی تمیم نازل شد چون به نزد آن حضرت می آمدند بر در حجره می ایستادند و فریاد می کردند: یا محمد! بیرون آی بسوی ما، چون آن حضرت بیرون می آمد در راه رفتن پیش از او می رفتند و چون سخن می گفتند صداها را از صدای آن حضرت بلندتر می کردند و می گفتند: «یا محمد» چنانکه با یکدیگر سخن می گفتند، پس این آیات برای تأدیب ایشان نازل شد «4».

و در جای دیگر فرموده است که أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ نُهُوا عَنِ النَّجْوی ثُمَّ یَعُودُونَ لِما نُهُوا عَنْهُ وَ یَتَناجَوْنَ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِیَهِ الرَّسُولِ «5» «آیا نمی بینی بسوی آنان که نهی کرده شده اند از راز گفتن با یکدیگر پس باز عود می نمایند بسوی آنچه نهی کرده شده اند از آن و راز می گویند

به آنچه ایشان را مستحقّ گناه می گرداند به عدوان و ظلم و به نافرمانی رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 381

منقول است که: این آیات در شأن منافقان و یهودان نازل شد که با یکدیگر راز می گفتند و به مسلمانان چشمک می زدند و این باعث اندوه ایشان می شد، و حضرت ایشان را نهی از این فرمود و ترک نکردند «1»، پس این آیات نازل شد، و در بعضی روایات وارد شده است که: این در شأن أبو بکر و عمر و امثال اینها نازل شد «2» چنانکه بعد از این ان شاء اللّه مذکور خواهد شد.

وَ إِذا جاؤُکَ حَیَّوْکَ بِما لَمْ یُحَیِّکَ بِهِ اللَّهُ وَ یَقُولُونَ فِی أَنْفُسِهِمْ لَوْ لا یُعَذِّبُنَا اللَّهُ بِما نَقُولُ حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ یَصْلَوْنَها فَبِئْسَ الْمَصِیرُ «3» «و چون بیایند بسوی تو تحیّت گویند تو را به آنچه تحیّت نگفته است تو را به آن خدا، و می گویند در خاطر خود با یکدیگر که: چرا عذاب نمی کند خدا ما را به آنچه می گوئیم؟ بس است ایشان را عذاب جهنم و بد جایگاهی است جهنم».

منقول است که: یهودان به نزد آن جناب می آمدند و می گفتند: «السام علیک» یعنی:

«مرگ بر تو باد» پس این آیه نازل شد «4».

و به روایت دیگر: جمعی می آمدند و می گفتند: «انعم صباحا» یا «انعم مساء» به روش اهل جاهلیت، پس خدا فرستاد: چرا سلام نمی کنید که تحیت اهل بهشت است «5».

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا تَناجَیْتُمْ فَلا تَتَناجَوْا بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِیَهِ الرَّسُولِ وَ تَناجَوْا بِالْبِرِّ وَ التَّقْوی وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِی إِلَیْهِ تُحْشَرُونَ «6» «ای گروه مؤمنان! چون راز گوئید با یکدیگر

پس راز مگوئید به گناه و تعدّی و ظلم و نافرمانی رسول، و راز گوئید به نیکوکرداری و پرهیزکاری، و بترسید از خداوندی که بسوی او محشور خواهید شد»

حیاه القلوب، ج 3، ص: 382

إِنَّمَا النَّجْوی مِنَ الشَّیْطانِ لِیَحْزُنَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ لَیْسَ بِضارِّهِمْ شَیْئاً إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ عَلَی اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ «1» «نیست راز گفتن منافقان و کافران مگر از شیطان تا اندوهگین گرداند مؤمنان را، و نیست ضرر رساننده ایشان را مگر به اذن و تقدیر خدا، و بر خدا پس باید که توکل کنند مؤمنان».

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا قِیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا یَفْسَحِ اللَّهُ لَکُمْ وَ إِذا قِیلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ «2» «ای کسانی که ایمان آورده اید! هرگاه گویند به شما: جای فراخ کنید در مجالس وعظ و تلاوت و نماز، پس جای بگشائید از برای مردم تا گشادگی دهد خدا برای شما- در قبر و در بهشت-، و هرگاه گویند: برخیزید و برتر روید تا دیگران بنشینند، برخیزید تا بلند گرداند خدا آنان را که ایمان آورده اند و آنان را که علم به ایشان داده شده است در بهشت درجه های بسیار، و خدا به کرده های شما آگاه است».

طبرسی روایت کرده است که: صحابه تنافس می کردند در مجلس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و کسی که می آمد ضنّت «3» می کردند و جا به او نمی دادند، پس خدا امر کرد ایشان را که جا بدهند «4».

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا ناجَیْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیْ نَجْواکُمْ صَدَقَهً ذلِکَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِنْ

لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ. أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیْ نَجْواکُمْ صَدَقاتٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللَّهُ عَلَیْکُمْ فَأَقِیمُوا الصَّلاهَ وَ آتُوا الزَّکاهَ وَ أَطِیعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اللَّهُ خَبِیرٌ بِما تَعْمَلُونَ «5» «ای گروه مؤمنان! چون خواهید راز گوئید با رسول پس مقدّم دارید پیش از راز گفتن خود صدقه ای که به مستحقّان بدهید، این بهتر است از برای شما و

حیاه القلوب، ج 3، ص: 383

پاک کننده تر شما را از گناهان، پس اگر نیابید چیزی را که تصدّق کنید پس خدا آمرزنده و مهربان است، آیا ترسیدید از آنکه پیش از راز گفتن تصدّقی چند بدهید؟ پس چون نکردید این کار را و خدا توبه شما را قبول کرد پس برپا دارید نماز را و بدهید زکات را و اطاعت کنید خدا و رسول او را و خدا آگاه است به آنچه شما می کنید».

بدان که حق تعالی به این آیات صحابه را امتحان نمود، و از جمله حکمتهای این تکلیف آن بود که کمتر تصدیع آن حضرت دهند، و به سبب بسیاری تصدّق ثوابها بیابند و موجب تعظیم آن حضرت باشد؛ و به اتفاق مفسّران و محدّثان سنّی و شیعه، صحابه به سبب این تکلیف امتناع نمودند از راز گفتن با آن حضرت و کسی به این حکم عمل نکرد بغیر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام که آن حضرت یک دینار داشت و آن را به ده درهم معاوضه نمود و ده نوبت با آن حضرت راز گفت و هر مرتبه یک درهم داد، و بعد از آن این حکم به آیه بعد از آن منسوخ شد «1».

و خاصه و عامه

به طرق متواتره از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام نقل کرده اند که فرمود: در قرآن آیه ای هست که هیچ کس بغیر من به آن آیه عمل نکرده است و این آیه تصدّق نزد راز گفتن است «2». و ان شاء اللّه بعد از این در بیان فضایل آن حضرت مذکور خواهد شد.

و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون نام حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزد شما مذکور شود، بسیار صلوات فرستید بر آن جناب، هرکه یک صلوات بر آن حضرت بفرستد حق تعالی هزار صلوات بر او بفرستد در هزار صف ملائکه و نماند چیزی از آفریده های خدا مگر آنکه صلوات فرستند بر آن بنده به سبب صلوات فرستادن خدا و ملائکه بر او، پس کسی که در چنین ثوابی و فضلی رغبت ننماید او جاهل و مغرور است و خدا و رسول و اهل بیت علیهم السّلام از او بیزارند «3».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 384

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هرکه من نزد او مذکور شوم و فراموش کند صلوات فرستادن بر من را، خدا او را از راه بهشت گردانیده است «1».

و در حدیث معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که جابر انصاری گفت که:

روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در خیمه ای بود از پوست و ما در بیرون خیمه بودیم، دیدیم که بلال حبشی از خیمه بیرون آمد و آب دست شوی آن حضرت را بیرون آورد، پس صحابه مبادرت کردند و هرکه را دست به

آن آب رسید برای برکت بر روی خود کشید، و هرکه را دست به آن ظرف نرسید به دست دیگران دست مالید و بر روی خود کشید، و با آب وضو و دست شوی امیر المؤمنین علیه السّلام نیز چنین می کردند «2».

و به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام مروی است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هر آزاری که می رسانید حجامت می کردند، ابو طیبه گفت: من روزی آن حضرت را حجامت کردم یک اشرفی به من داد و از من پرسید: خون را چه کردی؟! گفتم: خوردم برای برکت؛ فرمود:

دیگر چنین مکن و این خوردن تو را امان داد از دردها و بلاها و پریشانی و آتش جهنم تو را مس نخواهد کرد «3».

از اسامه بن شریک منقول است که گفت: به خدمت آن حضرت رفتم صحابه را بر دورش چنان ساکن و ساکت یافتم که گویا مرغ بر سر ایشان نشسته «4».

عروه بن مسعود چون در غزوه حدیبیه از جانب قریش به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد دید هرگاه آن حضرت وضو می ساخت یا دست می شست مبادرت می کردند اصحاب در گرفتن آن آب به مرتبه ای که نزدیک بود مردم یکدیگر را بکشند، و هر مرتبه که آب دهان یا آب بینی می انداخت به دستهای خود آن را می ربودند و جهت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 385

برکت به رو و بدن خود می مالیدند، و هر مو که از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جدا می شد مسارعت می کردند و آن را می ربودند، چون امری می فرمود به یکدیگر سبقت می گرفتند در امتثال آن،

چون سخن می فرمود صداهای خود را پست می کردند، و تند بر روی مبارکش نظر نمی کردند و سرها در پیش می افکندند.

چون عروه به نزد قریش برگشت گفت: ای گروه قریش! من به نزد پادشاه عجم و روم و حبشه رفته ام و ندیدم هیچ قومی پادشاه خود را تعظیم و اطاعت کنند مثل آنکه اصحاب آن حضرت تعظیم و اطاعت او می نمایند «1».

انس گفت: دیدم که سرتراش سر آن سرور را می تراشید و اصحاب برگرد آن حضرت جمع شده بودند و چنان آن موها را می ربودند که هر موئی به دست کسی می افتاد «2».

و رسولان ملوک که به نزد آن حضرت می آمدند چون نظرشان بر آن جناب می افتاد اعضای آنها می لرزید «3».

مغیره گفت: اصحاب آن حضرت چون می خواستند در خانه آن حضرت را بکوبند، ناخن بر آن می زدند و به سنگ نمی کوبیدند و حرکت نمی دادند «4».

براء بن عازب گفت: بسیار بود که می خواستم سؤالی از آن جناب بکنم و از مهابت آن حضرت به تأخیر می انداختم تا دو سال «5».

مؤلف گوید: تعظیم و تکریم آن حضرت و اهل بیت طاهرین آن حضرت چنانکه در حیات ایشان واجب بود، بعد از وفات ایشان نیز لازم است، زیرا که دلائل تعظیم عام است، و احادیث بسیار وارد شده است که حرمت ایشان بعد از فوت مثل حرمت ایشان در حال حیات است، و حیّ و میّت ایشان مساویند، و ایشان را بعد از وفات اطلاع بر احوال

حیاه القلوب، ج 3، ص: 386

مردم هست، پس باید در روضات مقدسه و ضرایح منوره ایشان به ادب داخل شوند و با رعایت ادب بیرون آیند و پشت به ضریح نکنند، و پا دراز

نکنند، و صدا بلند نکنند، و در هنگام زیارت به ادب بایستند، و آهسته بخوانند، و آنچه به حسب شرع و عرف متضمن تعظیم و تفخیم است به عمل بیاورند مگر آنچه نهی از آن به خصوص وارد شده باشد مانند سجده کردن و پیشانی بر قبر گذاشتن، و نام شریف ایشان را در گفتن و نوشتن تعظیم بکنند، و هرگاه گویند و شنوند صلوات بفرستند، و احادیث ایشان را احترام بکنند و ذرّیّت طیّبه ایشان را و راویان احادیث ایشان و حافظان شریعت ایشان را برای تعظیم ایشان تعظیم کنند.

مجملا هرچه به ایشان منسوب است تعظیم او متضمن تعظیم ایشان است و تعظیم ایشان تعظیم خداوند عالمیان است.

باب دوازدهم در بیان عصمت آن حضرت است از گناه و سهو و نسیان

بدان که اشاره به دلائل عصمت جمیع پیغمبران علیهم السّلام در جلد اول گذشت، و تفصیل دلائل در کتاب بحار الانوار مذکور است، و باید دانست که اجماعی علمای امامیه است که آن حضرت از وقت ولادت تا وفات، معصوم بود از گناهان کبیره و صغیره عمدا و سهوا و خطاء.

و ابن بابویه و بعضی از محدثین اگر چه تجویز کرده اند که حق تعالی برای مصلحت، آن حضرت را سهوی بفرماید در نماز یا غیر آن بغیر آنچه متعلق به تبلیغ رسالت باشد که در آن به هیچ وجه جائز نیست، و لکن معظم علمای امامیه رضوان اللّه علیهم قائل نشده و به هیچ جهت سهو و نسیان را بر آن جناب روا نداشته اند، و احادیثی که دلالت به وقوع آن می کند حمل بر تقیه کرده اند، چون این کتاب برای انتفاع عامه خلق نوشته می شود و اکثر ایشان را فهم دلائل و شبهات و جوابها چنانکه باید،

میسّر نیست، و گاه باشد باعث لغزش ایشان شود، لهذا استیفای دلائل عصمت و تأویل آیات و احادیثی که موهم خلاف آن است حواله به کتاب بحار الانوار نمودیم «1».

و احادیث معتبره بسیار از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی در پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پنج روح قرار داده بود: روح حیات که به آن حرکت می کرد و راه می رفت؛ روح قوّت که به آن جهاد می کرد و عبادات ثقیله را متحمل می شد؛ روح شهوت که به آن می خورد و می آشامید و با زنان به حلال مقاربت می کرد؛ روح ایمان که به آن امر می کرد و حکم به عدالت می نمود؛ و روح القدس که به آن متحمل پیغمبری می شد. چون

حیاه القلوب، ج 3، ص: 390

پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از دنیا رفت روح القدس به امام تعلق گرفت و روح القدس را خواب و غفلت و لهو و فراموشی نمی باشد، و به روح القدس می بیند و می داند آنچه در مشرق و مغرب و صحرا و دریا است «1».

و در روایات خاصه و عامه مذکور است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شبی در «معرّس» که نزدیک مدینه طیّبه واقع است فرود آمد و بلال را فرمود: بیدار باش، پس بلال نیز به خواب رفت و حق تعالی خواب را بر همه مستولی نمود تا آفتاب طالع شد، چون بیدار شدند بلال گفت: یا رسول اللّه! آن کسی که تو را به خواب برد مرا نیز به خواب برد؛ پس نماز را قضا کردند «2» و حق تعالی برای رحمت بر امّت، آن

حضرت را به خواب برد که اگر یکی از امّت بیدار نشود تا آفتاب برآید و او را تشنیع کنند بگوید: پیغمبر نیز به خواب رفت.

در این حدیث نیز سخن بسیار است و اعتراضات و جوابها در کتاب بحار الانوار مذکور است «3».

باب سیزدهم در بیان وفور علم آن حضرت و رسیدن آثار و کتب و علوم انبیاء به آن جناب است

در حدیث معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که حق تعالی می فرماید: «نمی داند تأویل متشابهات قرآن را مگر خدا و راسخان در علم» «1»، پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بهترین راسخان در علم بود و حق تعالی او را تعلیم کرده بود جمیع آنچه بر او فرستاده بود از تنزیل و تأویل قرآن، و نبود آنکه خدا چیزی را بر او نازل گرداند و تأویل آن را به او تعلیم ننماید، و اوصیای آن جناب بعد از او همه علم او را می دانند «2».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام می فرمود که: حق تعالی می فرماید إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِینَ «3» «بدرستی که در قصه هلاک کردن قوم لوط یا غیر آن در قرآن آیتها و نشانها هست برای صاحبان فراست و زیرکی»، حضرت فرمود: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متوسّم بود که به علامتها علوم بسیار و احوال اخیار و اشرار بر او ظاهر می شد و من بعد از او و امامان از فرزندان من همچنین اند «4».

و در احادیث بسیار منقول است که: هر روز بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اعمال نیکوکاران و بدکاران این امّت عرض می شود، پس حذر نمائید از اعمال ناشایست «5».

و در حدیث موثق منقول

است که حضرت صادق علیه السّلام به شخصی از اصحاب خود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 394

فرمود: چرا می رنجانید و آزرده می کنید رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را؟

عرض کرد: چگونه آن حضرت را آزرده می کنیم؟

فرمود: مگر نمی دانید که اعمال شما بر آن حضرت عرض می شود و اگر در آن اعمال معصیتی می بیند آزرده می شود؟ پس آن حضرت را با اعمال زشت خود آزرده مکنید بلکه به اعمال نیک خود شاد گردانید «1».

در احادیث بسیار از ائمه اطهار علیهم السّلام منقول است که: حق تعالی علوم جمیع پیغمبران را برای حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جمع کرد و آن حضرت همه را به اوصیای خود به میراث داد، و به آن حضرت رسید تورات و انجیل و زبور و صحف آدم و شیث و ادریس و ابراهیم و کتابهای جمیع پیغمبران علیهم السّلام، و حق تعالی هیچ علمی و کرامتی و معجزه ای به پیغمبری نداده است مگر آنکه به آن حضرت داده است، و به او داده است آنچه به آنها نداده است «2».

در حدیث معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که فرمود: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وارث علوم پیغمبران بود و اعلم از همه ایشان بود.

راوی عرض کرد: عیسی مرده را زنده می کرد به اذن خدا.

فرمود: راست گفتی و سلیمان نیز زبان مرغان را می فهمید، و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همه اینها را داشت، بدرستی که سلیمان علیه السّلام چون هدهد را تفحّص کرد و نیافت و در غضب شد از برای آن بود که

او را بر آب دلالت می کرد، پس به آن مرغ علمی داده بودند که به سلیمان نداده بودند و باد و مور و مرغ و جن و انس و دیوان همه در فرمان او بودند و آب را در زیر هوا نمی دانست و آن مرغ می دانست، حق تعالی می فرماید: «اگر قرآنی هست که به آن کوهها را به راه توان انداخت یا زمین را به آن پاره پاره توان کرد- یا به طیّ الارض قطع توان کرد- یا با مردگان به آن سخن توان گفت، این قرآن است» «3» و آن قرآن به ما رسیده

حیاه القلوب، ج 3، ص: 395

است به میراث که می توانیم به علم قرآن کوهها را به حرکت درآوریم و شهرها را طی کنیم و مردگان را زنده کنیم و ما آب را در زیر هوا می دانیم، و در کتاب خدا آیه ای چند هست که به سبب آن آیات هر امری را که اراده کنیم، می شود «1».

و در چند حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی به عیسی علیه السّلام دو اسم اعظم داده بود، که به آنها مرده را زنده می کرد و آن معجزه ها از او ظاهر می شد، و به موسی علیه السّلام چهار اسم اعظم داده بود، و به ابراهیم علیه السّلام هشت اسم داده بود، و به نوح علیه السّلام پانزده اسم، و به آدم علیه السّلام بیست و پنج اسم داده بود، و این همه را به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داده بود با زیاده، بدرستی که اسمای عظام الهی هفتاد و سه اسم است: یک نام مخصوص ذات

مقدس اوست که به هیچ کسی تعلیم نکرده است و هفتاد و دو نام را به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تعلیم کرده است «2».

به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: حق تعالی در شب معراج به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم علم گذشته و آینده را عطا کرد «3».

در احادیث معتبره از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که فرمود: ما را در شبهای جمعه شادیی هست؛ راوی عرض کرد: آن شادی چیست؟ فرمود: چون شب جمعه می شود روح حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با ارواح انبیاء علیهم السّلام به نزد عرش الهی حاضر می شوند و روح ما نیز حاضر می شود؛ پس هفت شوط طواف می کنند در دور عرش الهی و نزد هر پایه ای از پایه های عرش دو رکعت نماز می کنند و برنمی گردد روح ما بسوی بدنها مگر به علم تازه ای و اگر این نباشد علم ما تمام می شود «4».

در احادیث دیگر وارد شده است که: هر علم تازه ای که خدا خواهد بر ما افاضه کند اول بر روح حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرض می کند و بعد از آن بر روح امیر المؤمنین علیه السّلام

حیاه القلوب، ج 3، ص: 396

و همچنین به ترتیب بر ارواح ائمه علیهم السّلام تا به آخر بر امام زمان علیه السّلام افاضه می نماید «1».

در احادیث صحیحه و معتبره از امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام منقول است که: جبرئیل برای پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دو انار آورد از بهشت و

به آن حضرت داد، یکی را تناول نمود و دیگری را به دونیم کرد: نصف را به امیر المؤمنین علیه السّلام داد و نصف را خود تناول نمود و فرمود: یا علی! انار اول که همه را خود خوردم به سبب پیغمبری بود و تو را در آن نصیبی نبود، و انار دوم علم بود و تو شریک منی در علم «2».

در چند حدیث معتبر منقول است که: شخصی از اهل یمن به خدمت امام محمد باقر علیه السّلام آمد، حضرت فرمود: آیا فلان درّه را می دانی؟

عرض کرد: بلی.

فرمود: فلان درخت که در آن درّه واقع است می دانی؟

عرض کرد: بلی.

فرمود: فلان سنگ که در زیر آن درخت است می دانی؟

عرض کرد: بلی.

فرمود: ندیده ام کسی که اطلاع بر احوال شهرها بهتر از تو داشته باشد؛ پس فرمود: آن سنگی است که الواح موسی علیه السّلام را ضبط کرد تا به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تسلیم کرد و اکنون الواح نزد ماست «3».

در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: الواح موسی علیه السّلام از زبرجد سبز بود که از بهشت آورده بودند و در آن الواح علوم گذشته و آینده تا روز قیامت نوشته بود، چون ایام موسی منقضی شد حق تعالی وحی نمود بسوی او که: الواح را به کوه بسپار، پس موسی به نزد کوه آمد و کوه به امر الهی شکافته شد و موسی الواح را در جامه ای پیچید و در شکاف کوه گذاشت پس شکاف بهم آمد و الواح ناپدید شد و پیوسته در آن کوه بود تا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 397

حق تعالی محمد صلّی

اللّه علیه و آله و سلّم را مبعوث گردانید؛ پس قافله ای از یمن به خدمت آن حضرت می آمدند، چون به آن کوه رسیدند به امر خدا شکافته شد و آن الواح چنانکه موسی پیچیده بود پیدا شد و اهل قافله آن را برداشتند و حق تعالی در دل ایشان انداخت که آن را نگشایند و به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیاورند، و جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و خبر ایشان را رسانید؛ چون به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند خبر آنچه یافته بودند به ایشان نقل کرد و آن را از ایشان طلبید.

گفتند: چه دانستی که ما این را یافته ایم؟

فرمود: پروردگار من خبر داد و آنچه یافته اید الواح موسی علیه السّلام است.

گفتند: شهادت می دهیم که تو رسول خدائی؛ و الواح را بیرون آورده تسلیم کردند.

حضرت در آن نظر کرد و خواند و آن به زبان عبری نوشته شده بود، پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و فرمود: بگیر این را که علم اولین و آخرین در آن نوشته، و این الواح موسی است و خدا مرا امر کرده است که این را به تو تسلیم نمایم.

عرض کرد: یا رسول اللّه! من نمی توانم این را خواند.

فرمود: جبرئیل امر کرده است که تو را امر کنم امشب این را در زیر سر خود بگذاری و بخوابی، چون صبح می شود همه را می توانی خواند.

چون امیر المؤمنین علیه السّلام آن را در زیر سر خود گذاشت و صبح برخاست، آنچه در آن الواح بود خدا تعلیم او کرده بود؛ پس پیغمبر صلّی اللّه علیه و

آله و سلّم آن حضرت را امر کرد که آنها را بنویسد، پس در پوست گوسفندی نوشت، و این است «جفر» و در آن علم اولین و آخرین هست و آن نزد ماست، و الواح و عصای موسی نزد ماست، و همه از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به میراث رسیده است «1».

و به سند معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: یوشع وصیّ موسی علیه السّلام بود، و الواح موسی از زمرّد سبز بود، و چون موسی از گوساله پرستیدن بنی اسرائیل در

حیاه القلوب، ج 3، ص: 398

خشم شد الواح را از دست انداخت و پاره پاره شد، پاره ای ماند و پاره ای به آسمان بالا رفت، و چون غضب از موسی علیه السّلام زایل شد یوشع از آن حضرت سؤال کرد: آیا علم الواح نزد تو هست؟ فرمود: بلی؛ پس الواح را اوصیای موسی علیه السّلام دست به دست می دادند تا آنکه به دست چهار نفر از اهل یمن افتاد، و چون خبر بعثت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ایشان رسید پرسیدند: چه می گوید این پیغمبر؟

گفتند: نهی می کند از شراب و زنا و امر می کند به اخلاق نیکو و گرامی داشتن همسایگان.

گفتند: پس او اولی است به آنچه در دست ماست از ما؛ و اتفاق کردند که در وقت مخصوصی به خدمت آن حضرت حاضر شوند؛ پس جبرئیل خبر داد رسول خدا را که فلان و فلان و فلان و فلان الواح موسی به ایشان رسیده و در فلان شب از فلان ماه به نزد تو خواهند آمد؛ پس رسول خدا انتظار آمدن

ایشان می کشید در آن شب تا آمده در را کوبیدند، حضرت هر یک را به نام خود و نام پدر ندا کرد و فرمود: کجا است الواحی که از یوشع به شما به میراث رسیده است؟

چون این معجزه را مشاهده کردند گفتند: شهادت می دهیم به وحدانیّت خدا و به رسالت تو، و اللّه که تا این لوحها به دست ما آمده است هیچ کس بر این مطّلع نشده بود؛ چون الواح را آن حضرت گرفت دید به خط عبری خفی نوشته اند، پس به من داد و در زیر سر گذاشتم و چون صبح برخاستم و نظر کردم به خط عربی نوشته شده بود و در آن علم هر چیز و هر واقعه بود از روزی که خدا دنیا را آفریده است تا روز قیامت و همه را من دانستم «1».

و در حدیث معتبر دیگر منقول است که از امام موسی کاظم علیه السّلام پرسیدند: آیا ابی حجت خدا بود بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم؟ فرمود: نه و لیکن امانت دار وصیّتها و کتابها بود که به او سپرده بودند که به پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تسلیم کند، پس تسلیم کرد به آن جناب و از دنیا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 399

رفت «1».

از حضرت صادق علیه السّلام به سند موثق منقول است که: ابی آخر اوصیای عیسی علیه السّلام بود «2».

و در حدیث صحیح از آن حضرت منقول است که: آخر اوصیای عیسی علیه السّلام مردی بود «بالطعی» نام «3».

و در روایت معتبر دیگر فرمود: سلمان فارسی بسیاری از علما را دریافت و از ایشان اخذ علم نمود تا آنکه

به نزد ابی آمد و زمان بسیاری در خدمت او بود، چون پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ظاهر شد ابی گفت: ای سلمان! آن که تو او را می طلبی در مکه ظاهر شده است برو به خدمت او، پس سلمان متوجه خدمت آن حضرت شد و در مدینه آن جناب را ملازمت کرد «4».

و در حدیث معتبر دیگر منقول است که: ابو طالب علیه السّلام امانت دار وصایا و کتابها بود و ایمان به پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد و امانتها را به آن جناب تسلیم کرد و در همان روز از دنیا مفارقت نمود و به رحمت ایزدی واصل گردید «5».

و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: موسی علیه السّلام وصیّت کرد بسوی یوشع، و یوشع وصیت نمود بسوی فرزندان هارون- نه به فرزندان خود و نه به فرزندان موسی- زیرا که اختیار وصیّت و خلافت کبری با جناب اقدس الهی است، و بشارت دادند موسی و یوشع که مسیح علیه السّلام بعد از این مبعوث خواهد شد، پس چون مسیح مبعوث شد به بنی اسرائیل گفت که: بعد از من پیغمبری خواهد آمد که نام او احمد است و از فرزندان اسماعیل است و او تصدیق من و تصدیق شما خواهد کرد؛ و بعد از آن جناب آنها که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 400

حافظان علم و شریعت آن جناب بودند علوم او را دست به دست می دادند و یکدیگر را وصی می کردند و بشارت می دادند مردم را به مبعوث شدن پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنانکه حق تعالی

در قرآن مجید فرموده است إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراهَ فِیها هُدیً وَ نُورٌ یَحْکُمُ بِهَا النَّبِیُّونَ الَّذِینَ أَسْلَمُوا لِلَّذِینَ هادُوا وَ الرَّبَّانِیُّونَ وَ الْأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ کِتابِ اللَّهِ وَ کانُوا عَلَیْهِ شُهَداءَ «1» «بدرستی که ما فرستادیم تورات را که در آن هدایت و نور بود، حکم می کردند به آن پیغمبران که منقاد حکم خدا بودند برای یهود و حکم می کردند علمای ربانی و عبّاد و زاهدان به سبب آنچه به ایشان سپرده شده بود و طلب حفظ آن از ایشان کرده بودند از کتاب خدا و بودند بر آن کتاب از گواهان».

حضرت فرمود: برای این ایشان را مستحفظان نامید که به ایشان سپرده بودند نام بزرگتر را یعنی کتابی را که به آن می توانست دانست علم هر چیزی را که با پیغمبران بوده است که از جمله آنها بود تورات و انجیل و زبور و کتاب نوح و کتاب صالح و کتاب شعیب و صحف ابراهیم علیه السّلام، پس پیوسته این وصیّتها و امانتها را عالمی به عالم دیگر می سپرد تا آنکه به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تسلیم کردند، پس چون آن جناب مبعوث شد فرزندان آنها که مستحفظان وصایا بودند ایمان به آن حضرت آوردند و جماعت دیگر از بنی اسرائیل کافر شدند «2».

و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: من سید پیغمبرانم و وصیّ من سید اوصیاء است و اوصیای من بهترین اوصیای پیغمبرانند، آدم علیه السّلام از خدا سؤال کرد که برای او وصیّ شایسته ای قرار دهد، حق تعالی به او وحی

فرستاد: من گرامی داشته ام پیغمبران را به پیغمبری پس اختیار و امتحان کردم خلق خود را و بهترین ایشان را اوصیا گردانیدم؛ پس خدا وحی نمود بسوی او که: وصیّت کن بسوی شیث که او هبه اللّه است، و شیث وصیّت کرد بسوی پسر خود شبان و او فرزند آن حوریه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 401

بود که خدا برای آدم به زمین فرستاد از بهشت و آدم او را به شیث تزویج نمود، و شبان وصیّت نمود به محلث، و محلث وصیّت نمود بسوی محوق، و محوق بسوی عمیشا، و او بسوی اخنوخ که ادریس علیه السّلام است، و ادریس بسوی ناحور، و ناحور وصیّتها را تسلیم کرد به نوح علیه السّلام، و نوح سام را وصی نمود، و سام عثامر را، و او برعیثاشا را، و او یافث را، و او بره را، و او جفیسه را، و او عمران را، و عمران وصیّتها را تسلیم حضرت ابراهیم خلیل علیه السّلام کرد، و ابراهیم اسماعیل را وصی کرد، و اسماعیل اسحاق را، و اسحاق یعقوب و یعقوب یوسف را، و یوسف بثریا را، و او شعیب را، و شعیب وصایا را تسلیم حضرت موسی علیه السّلام کرد، و موسی یوشع را وصی کرد، و او داود علیه السّلام را، و داود سلیمان علیه السّلام را، و سلیمان آصف بن برخیا را، و آصف زکریا علیه السّلام را، و زکریا وصیّتها را تسلیم حضرت عیسی علیه السّلام کرد، و عیسی شمعون را وصی کرد، و شمعون یحیی بن زکریا علیه السّلام را، و یحیی منذر را، و منذر سلیمه را، و سلیمه برده را، و برده

وصیّتها و کتابها به من تسلیم نمود، و من به تو تسلیم می کنم یا علی، و تو به وصیّ خود تسلیم کن تا او به اوصیای تو از فرزندان تو تسلیم کند که هر یک به دیگری بدهند تا برسد به امام دوازدهم که بهترین اهل زمین است بعد از تو، و بدرستی که امّت من کافر خواهند شد به تو و بر تو اختلاف خواهند کرد اختلاف بسیار، هرکه بر خلافت تو ثابت بماند با من است و هرکه از تو مفارقت کند در آتش است، و آتش جهنم جایگاه کافران است «1».

مؤلف گوید: از احادیث مختلفه چنان ظاهر می شود که وصایا و کتابها و آثار و معجزات پیغمبران از چندین جهت به پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسیده است: الواح از آن جهتی که در حدیث گذشت، و آثار موسی و عیسی و سایر انبیاء علیهم السّلام پاره ای از جهت برده و بعضی از جهت ابی بی واسطه سلمان یا بواسطه او یا هر دو علی اختلاف الروایات، و وصایای ابراهیم خلیل علیه السّلام و اسماعیل از جهت فرزندان اسماعیل و اوصیای او که منتهی به جناب عبد المطّلب شد و بعد از او به ابو طالب از جهت ابو طالب، زیرا چنانکه از بعضی [تصویر نسخه خطی ]

حیاه القلوب، ج 3، ص: 402

احادیث مستفاد می شود اوصیای ابراهیم علیه السّلام دو شعبه داشتند: یکی فرزندان اسحاق که پیغمبران بنی اسرائیل در آنها داخلند، و یکی فرزندان اسماعیل که اجداد کرام رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در میان ایشان بودند و ایشان بر ملت ابراهیم علیه السّلام بودند

و حفظ شریعت او می نمودند و پیغمبران بنی اسرائیل بر ایشان مبعوث نبودند، و در جلد اول گذشت و بعد از این خواهد آمد احادیث بسیار که پیراهن یوسف- که حق تعالی برای ابراهیم فرستاد وقتی که او را به آتش انداختند- و عصا و سنگ موسی و انگشتر سلیمان و طشت قربان و تابوت سکینه و غیر اینها از آثار پیغمبران به آن حضرت رسید و از آن جناب به ائمه طاهرین علیهم السّلام منتقل شد «1»، و ذکر اینها در این مقام موجب تکرار است.

و در حدیث معتبر منقول است که عمّار بن یاسر به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرض کرد:

می خواستم که تو در میان ما به قدر عمر نوح زندگانی کنی.

حضرت فرمود: ای عمّار! حیات من برای شما خیر است و وفات من نیز بد نیست برای شما؛ امّا حیات من، زیرا که هر گناه که می کنید برای شما طلب آمرزش می کنم، و امّا بعد از وفات من پس از خدا بترسید و نیکو صلوات بفرستید بر من و بر اهل بیت من و بدرستی که عملهای شما بر من عرض می شود به نام شما و به نام پدران شما و نسبها و قبیله های شما، اگر عمل خیر است خدا را حمد می کنم و اگر عمل شرّ است استغفار می کنم برای شما چنانکه حق تعالی فرموده است وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیَرَی اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ «2» «بگو- ای محمد- بکنید آنچه خواهید، پس می بیند خدا عمل شما را و رسول او و مؤمنان»، فرمود: مؤمنان آل محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اند «3».

در

روایت دیگر وارد است که فرمود: در هر روز پنجشنبه اعمال شما بر من عرض می شود.

در روایت دیگر فرمود: در هر روز دوشنبه و پنجشنبه.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 403

و در روایات بسیار دیگر: در هر صباح یا هر صبح و شام یا هر روز «1».

و در کتاب امامت احادیث بسیار در این باب خواهد آمد ان شاء اللّه.

و در حدیث معتبر منقول است که حضرت صادق علیه السّلام فرمود: بپروردگار کعبه سوگند می خورم که اگر من در میان موسی و خضر علیهما السّلام می بودم هرآینه خبر می دادم ایشان را که من از هر دو داناترم و خبر می دادم ایشان را به آنچه در دست ایشان نبود، زیرا که به موسی و خضر علیهما السّلام علم گذشته را داده بودند و علم آینده را نداشتند، و حق تعالی به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم علم گذشته و آینده را تا روز قیامت داد و آن علم به ما رسیده است «2».

و در احادیث معتبر دیگر فرمود: خدا پیغمبران اولو العزم را زیادتی داد بر جمیع خلق به علم، و علم ایشان را به ما میراث داد و ما را بر ایشان در علم زیادتی داد، و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دانست آنچه ایشان ندانستند و ما علم آن حضرت را دانستیم «3».

و در احادیث معتبره بسیار منقول است که: در تفسیر قول حق تعالی وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ «4» فرمودند: گشود خداوند عالمیان حجابها را تا نظر کرد ابراهیم بسوی زمین و آنچه در زمین بود و بسوی آسمانها

و آنچه در آسمانها بود و بسوی عرش و آنچه در عرش بود و ملائکه ای که حامل اینها بودند همه را دید، و برای حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اوصیای کرامش نیز چنین کرد «5».

و در احادیث بسیار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام منقول است که:

حق تعالی در شب معراج به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داد نامه اصحاب الیمین و نامه اصحاب الشمال را، پس نامه اصحاب الیمین را در دست راست گرفت و گشود و نظر کرد در آن دید

حیاه القلوب، ج 3، ص: 404

در آن نوشته است نامهای اهل بهشت و نامهای پدران و قبیله های ایشان را، پس گشود نامه اصحاب شمال را و دید که در آن نوشته است نامهای اهل جهنم و نامهای پدران و قبیله های ایشان را، پس فرود آمد و صحیفه ها در دست آن جناب بود پس بر منبر رفت و خطبه خواند و فرمود: أیها الناس! می دانید که چه چیز در دست من است؟

صحابه گفتند: خدا و رسول او بهتر می دانند.

پس دست راست را بلند کرد و فرمود: این نامهای اهل بهشت است و نامهای پدران و قبیله های ایشان تا روز قیامت، و دست چپ را بلند کرد و فرمود: این نامهای اهل جهنم است و نامهای پدران و قبیله های ایشان تا روز قیامت، نه یکی زیاد می شود و نه یکی کم، خدا حکم کرده است و به عدالت حکم کرده است و همه به کرده های خود مستحق بهشت و دوزخ شده اند، گروهی در بهشتند و گروهی در جهنم.

پس آن نامه ها را به امیر

المؤمنین علیه السّلام داد «1».

و در روایات معتبره بسیار دیگر فرمود که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: خدا امّت مرا تا روز قیامت برای من ممثّل گردانید در طینتهای ایشان که شناختم ایشان را به نام خود و پدر و مادر و قبیله و حلیه و شمایل و اخلاق و اعمال ایشان، پس صاحب علمها که در قیامت خواهند آمد فوج فوج بر من گذشتند و همه را دیدم و همه را می شناسم چنانکه شما آشنایان خود را می شناسید، پس در میان آنها استغفار کردم برای تو و شیعیان تو یا علی، و بدان که خدا وعده داده است مرا در حقّ شیعیان تو که بیامرزد از ایشان هرکه ایمان آورد و پرهیزکار باشد و بدیهای ایشان را به نیکی بدل کند «2».

و در روایات دیگر چنان است که: خدا امّت مرا در روز الست بر من عرض کرد پس

حیاه القلوب، ج 3، ص: 405

اول کسی که به من ایمان آورد و تصدیق من نمود علی علیه السّلام بود «1».

مؤلف گوید: احادیث علم آن حضرت بسیار است و در ابواب آینده مذکور می شود ان شاء اللّه، باید دانست که علوم آن جناب همه از جانب خداوند عالمیان است و به ظن و گمان و اجتهاد و رأی هرگز سخن نمی فرمود، چنانکه حق تعالی در وصف آن حضرت فرموده است که وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی . إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحی «2» «سخن نمی گوید او از روی هوا و خواهش بلکه نیست سخن او مگر وحی که به او فرستاده است»، باید دانست که اعمال و اقوال آن جناب همه موافق فرموده

خدا بود و همچنین ائمه معصومین علیهم السّلام که اوصیای کرام آن حضرتند علم ایشان همه مقتبس از آن حضرت بود و از غیر وحی و الهام سخن نمی فرمودند و اجتهاد بر ایشان جایز نبود و به ظن و گمان سخن نمی گفتند چنانکه خواهد آمد ان شاء اللّه.

باب چهاردهم در بیان اعجاز قرآن مجید است

بدان که چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در میان قومی مبعوث گردید که پیشه ایشان فصاحت و بلاغت در سخن بود و هر کس را به قدر فصاحت در میزان اعتبار می سنجیدند و شعرای حلو اللسان و خطبای فصیح البیان را از همه خلق برتر می دیدند، لهذا حق تعالی معجزه کبرای آن حضرت را از جنس سخن گردانید و قرآن مجید را آورد و اول تحدّی نمود با ایشان که: «مثل این قرآن را بیاورید اگر راست می گوئید» «1» که من پیغمبر نیستم و این قرآن را خود انشا می کنم؛ و با وجود آنکه فصحا و بلغا در میان ایشان زیاده از عدّ و احصا و بیشتر از ریگ صحرا بود و همه به آن حضرت در مقام معارضه و معانده بودند و در ابطال امر آن حضرت به هر حیله می کوشیدند زیرا که آن حضرت در مقام ابطال دین ایشان که بر آن نشو و نما کرده بودند درآمده بود و بتهای ایشان را که خدایان خود می دانستند و می پرستیدند به بدی یاد می کرد و آباء و اجدادشان را نسبت به کفر و فساد می داد و رؤسای ایشان را که باد نخوت در سر و سراب ریاست در نظر داشتند بسوی خاکساری و انقیاد دعوت می نمود بر مخالفت و رسالت خود

و ولایت اهل بیت خود علیهم السّلام وعید آتش می فرمود؛ با این مراتب اتیان به مثل قرآن ننمودند، و بسی ظاهر است که اگر قادر بودند در آن تکاهل نمی ورزیدند؛ پس باز بر ایشان توسعه نمود و فرمود: «ده سوره مثل سوره های کوچک قرآن بیاورید» «2»، و نیاوردند؛ و باز آسانتر کرد و فرمود: «همه با یکدیگر معین و یاور شوید و یک سوره مثل سوره های این قرآن بیاورید» «3»، و مثل سوره

حیاه القلوب، ج 3، ص: 410

کوچکی از قرآن نیاوردند و اگر قادر می بودند می آوردند و خود را از مهالک جنگ و جدال و معارک قتل نفوس و نهب اموال خلاص می کردند، و اگر آورده بودند البته با وفور ادّعای آن حضرت منتشر می گردید و در مواطن متعدده بر آن جناب الزام می نمودند و خبر آن به ما می رسید.

بدان که علماء خلاف کرده اند در آنکه آیا اعجاز قرآن از غایت فصاحت و بلاغت است یا آنکه هرگاه اراده معارضه می کردند حق تعالی صرف قلوب و سدّ اذهان ایشان می نمود که اتیان به آن نمی توانستند نمود؟ اگر چه اعجاز به هر دو وجه حاصل می شود و لکن حق آن است که اعجاز از چندین وجه بود:

اول- از جهت فصاحت و بلاغت و حلاوت که هر اعجمی که قرآن را می شنود امتیاز آن را از سخنان دیگر می فهمد و هر فقره ای از آن که در میان هر کلام فصیحی واقع شود مانند یاقوت رمّانی و لعل بدخشانی می درخشد، و جمیع فصحای متقدمین و متأخرین اذعان به فصاحت و بلاغت آن نموده اند.

و در حدیث معتبر منقول است که: در زمان حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام ابن ابن

العوجاء و سه تن از ملاحده که در نهایت فصاحت بودند اتفاق کردند که کتابی در برابر قرآن بیاورند و هر یک ربعی از آن را تمام کنند، و این عهد را با یکدیگر در مکه پنهان کردند و با یکدیگر وعده کردند در سال دیگر جمع شوند در مکه و ترتیب دهند. چون سال دیگر شد در مقام ابراهیم جمع شدند، پس یکی از ایشان گفت: من چون دیدم قول خدا را که یا أَرْضُ ابْلَعِی ماءَکِ وَ یا سَماءُ أَقْلِعِی وَ غِیضَ الْماءُ وَ قُضِیَ الْأَمْرُ «1» دانستم که معارضه قرآن نمی توان کرد و دست از معارضه برداشتم؛ دیگری گفت: چون این آیه را دیدم فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیًّا «2» ناامید شدم از معارضه قرآن.

پس در این حال حضرت صادق علیه السّلام از پیش ایشان گذشت و به اعجاز این آیه را بر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 411

ایشان خواند قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلی أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ کانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً «1» یعنی: «اگر جمع شوند آدمیان و جنّیان بر آنکه بیاورند مثل این قرآن را هرآینه نتوانند آورد و هرچند بعضی یاور بعضی باشند».

چون این معجزه را از آن حضرت دیدند متحیر مانده و خائب و خاسر برگشتند «2».

و در روایت دیگر وارد است: هرکه سخن فصیحی می گفت بر کعبه می آویخت برای مفاخرت، چون آیه یا أَرْضُ ابْلَعِی نازل شد، در شب همه آمدند و سخنان خود را از بیم رسوائی برداشتند.

دوم- از جهت غرابت اسلوب که هرچند کسی تتبّع کلام فصحا و اشعار و خطب ایشان نماید قریب به این نظم عجیب

و شبیه به این اسلوب غریب نمی یابد، چنانکه منقول است که: چون قریش از قرآن و غرابت اسلوب آن متعجب شدند به نزد ولید بن مغیره آمدند که از حکماء عرب بود و او را در فصاحت و بلاغت و رأی و تدبیر مسلّم داشتند و به او گفتند:

برو و کلام محمد را بشنو و چاره بکن برای ما که سخن او را به چه چیز نسبت توانیم داد؟

پس او به نزد حضرت آمد و گفت: ای محمد! شعر خود را برای من بخوان.

فرمود: شعر نیست و لیکن کلام خداوندی است که پیغمبران را فرستاده است، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سوره «حم سجده» را بر او خواند، و چون به این آیه رسید فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُکُمْ صاعِقَهً مِثْلَ صاعِقَهِ عادٍ وَ ثَمُودَ «3» بدنش بلرزید و موهایش راست شد و برخاست و به خانه خود برگشت، پس قریش بسیار ترسیدند که مبادا او مسلمان شده باشد و او عمّ ابو جهل بود، پس ابو جهل به نزد او آمد و گفت: ای عم! ما را سرشکسته و رسوا کردی و به دین محمد میل کردی.

گفت: نه، من بر دین شمایم و لیکن سخن صعبی از او شنیدم که بدنها از آن می لرزد! ابو جهل گفت: آیا شعر است؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 412

گفت: شعر نیست.

گفت: خطبه است؟

گفت: نه، زیرا که خطبه کلام متّصلی است و این کلام پراکنده است و بعضی به بعضی نمی ماند، و آن را حسن و حلاوتی هست که وصف نتوان کرد.

گفت: پس کهانت است؟

گفت: نه.

گفت: پس چه بگوئیم؟

گفت: بگذار تا فکری بکنم؛ پس روز دیگر

گفت: بگوئید جادو است زیرا که دلهای مردم را می رباید «1».

و در روایت دیگر منقول است که: ولید آمد به نزد آن حضرت و گفت: بخوان بر من، پس حضرت این آیه را خواند إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ «2» ... الخ، گفت: بار دیگر بخوان، چون خواند گفت: بخدا سوگند حلاوت و حسن و طراوت دارد و شاخهایش میوه دهنده است و ساقش بارآورنده است «3».

سوم- عدم اختلاف، چنانکه حق تعالی فرموده است وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً «4» «اگر از نزد غیر خدا می بود هرآینه می یافتند در آن اختلاف بسیار» زیرا که از غیر بشر کلامی با این طول که صادر شود نمی شود که مشتمل بر تناقض و اختلاف نباشد، و ایضا کلام هر یک از بلغا را که ملاحظه کنند البته اختلاف در فصاحت دارد و اگر یک فقره فصیح است فقره دیگر فصیح نیست، و اگر یک بیت عالی است دیگری واهی است، و کلامی که از اول و آخر در یک مرتبه از فصاحت باشد صادر نمی شود مگر از کسی که هیچ گونه اختلاف در ذات و صفاتش نیست.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 413

چهارم- از جهت اشتمال بر معارف ربانی، زیرا که در آن وقت در میان عرب خصوصا اهل مکه علم بر طرف شده بود و آن حضرت پیش از بعثت با هیچ یک از علمای اهل کتاب و غیر ایشان معاشرت نمی فرمود و مسافرت به بلاد دیگر بسیار ننمود که طلب علم کند، و آنچه حکما در چندین هزار سال در معارف الهی فکر کرده اند در هر سوره و آیه به احسن وجوه بیان

فرموده، و امری که مخالف عقول سلیمه و افهام مستقیمه باشد در آن نیست، و این اعظم معجزات قرآن است و به برکت آن حضرت عرب که به عدم علم و ادب مشهور آفاق بودند از وفور علم و آداب و اخلاق محسود ساکنان سبع طباق گردیدند و علمای جهان در اکتساب کمال به ایشان محتاج شدند.

پنجم- از جهت اشتمال بر آداب کریمه و شرایع قویمه، زیرا که در مکارم اخلاق آنچه حکما و علما سالها فکر کرده بودند در هر سوره اضعاف آن بیان شده، و قانونی برای صلاح عباد و رفع نزاع و فساد مقرر گردانیده که در هر باب هرچند عقلای جهان تفکر نمایند خدشه در آن نمی توانند یافت، و در هیچ امر قاعده ای بهتر از آنچه در کلام معجز نظام و شریعت سید انام مقرر گردانیده نمی توانند ساخت، و اگر کسی عقل خود را حکم سازد می داند که معجزه ای از آن عظیمتر نمی باشد.

ششم- از جهت اشتمال بر قصص انبیاء سالفه و قرون خالیه که در آن زمان مخصوص اهل کتاب بوده و دیگران را خصوصا اهل مکه بر آنها اطلاع نبوده، و به نحوی بیان فرموده که با وجود معاندان بی حساب از اهل کتاب نتوانستند که تکذیب آن حضرت نمایند در هیچ جزوی از اجزای آن قصه ها، و آنچه مخالف مشهور میان ایشان بود حقیقت آن را بر ایشان ظاهر گردانید، و آنچه مخفی می داشتند و در کتب ایشان بود بر ایشان ثابت گردانید، چنانکه در قصه رجم و غیر آن ظاهر شد، و در حلال بودن گوشت شتر یهود گفتند که: بر پیغمبران حرام بوده است و حق تعالی تکذیب

ایشان نمود و فرمود که قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراهِ فَاتْلُوها إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ «1» یعنی: «بگو- یا محمد- پس بیاورید تورات را پس بخوانید

حیاه القلوب، ج 3، ص: 414

آن را اگر راست گویندگان هستید» پس خبر داد از روی یقین از آنچه در تورات بود با آنکه تورات را ندیده و نخوانده بود، و باز فرموده است یا أَهْلَ الْکِتابِ قَدْ جاءَکُمْ رَسُولُنا یُبَیِّنُ لَکُمْ کَثِیراً مِمَّا کُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْکِتابِ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثِیرٍ «1» «ای اهل کتاب! بتحقیق که آمده است بسوی شما رسول ما در حالتی که بیان می کند برای شما بسیاری از آنها که شما مخفی می کنید از تورات- از صفت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و از حکم سنگسار و غیر آن- و عفو می کند از بسیاری که اظهار نمی کند برای مصلحت».

هفتم- از جهت خواص و آثار سور و آیات کریمه آن که شفای جمیع دردهای جسمانی و روحانی و رفع مضارّ نفسانی و وساوس شیطانی و امن از مخاوف ظاهری و باطنی و دشمنان اندرونی و بیرونی، همه در آیات و سور قرآنی هست و به تجارب صادقانه معلوم گردیده و تأثیرات قرآن در جلای قلوب و شفای صدور و ربط به جناب مقدس ربانی و نجات از شبهات شیطانی زیاده از آن است که صاحب دلی انکار آن نماید یا عاقلی را در آن مجال تأملی باشد، دلهای سنگین دلان را بسان کوه به حرکت در می آورد و از آنها چشمه ها بسوی جویبار دیده ها روان می گرداند و زمین سینه های غافلان را منقطع می سازد و تخم محبت یزدانی در آن می پاشد و مردگان سرای غرور ایشان نفخه صور زنده

می گرداند و به سخن می آورد.

هشتم- از جهت اشتمال قرآن است بر اخبار مغیّبه که غیر حق تعالی را بر آنها اطلاعی نیست و آن در قرآن کریم زیاده از آن است که احصا توان نمود، و آن بر دو قسم است:

قسم اول: آن است که در بسیاری از آیات کریمه حق تعالی خبر داده است به آنچه کافران و منافقان در خانه های خود می گفتند با یکدیگر به راز و پنهان مذکور می ساختند، یا در خاطرهای خود می گذرانیدند و بعد از خبر دادن تکذیب آن حضرت نمی کردند و اظهار ندامت و توبه می کردند، و چون سخنی می گفتند می ترسیدند و می گفتند: همین ساعت جبرئیل برای آن حضرت خبر خواهد آورد که ما چنین گفتیم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 415

و از این آیات در قرآن بسیار است مثل آنکه فرموده است وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلی بَعْضٍ قالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِما فَتَحَ اللَّهُ عَلَیْکُمْ «1» در باب جمعی از منافقان یهود فرمودند که:

می آمدند به خدمت آن حضرت و می گفتند: ما ایمان آورده ایم و وصف تو را در تورات خوانده ایم، چون به خلوت می رفتند بعضی با بعضی می گفتند که: چرا آنچه خدا بر شما علم آن را گشاده است در تورات از وصف آن حضرت نزد مسلمانان اظهار می کنید؟ پس حق تعالی امر پنهان ایشان را آشکار نمود.

و در جای دیگر فرموده است عَلِمَ اللَّهُ أَنَّکُمْ کُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَکُمْ «2» در اول حرام کرده بود بر مردم جماع کردن را در شبهای ماه رمضان و ایشان شبها پنهان این کار را می کردند، فرستاد که خدا دانا است آنکه شما خیانت می کنید با نفسهای خود.

و در جای دیگر فرموده است وَ

قالَتْ طائِفَهٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ آمِنُوا بِالَّذِی أُنْزِلَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ وَ اکْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ «3» مروی است که: یازده نفر از یهودان خیبر با یکدیگر توطئه کردند که: می رویم به نزد محمد و در اول روز به او ایمان می آوریم و در آخر روز کافر می شویم و می گوئیم که: ما اوصاف او را موافق نیافتیم با آنچه در تورات خوانده بودیم شاید باعث این شود که مسلمانان از او برگردند، پس حق تعالی از توطئه پنهان ایشان پیغمبر خود را مطّلع گردانید «4».

و در جای دیگر خبر از احوال ایشان داده است وَ إِذا خَلَوْا عَضُّوا عَلَیْکُمُ الْأَنامِلَ مِنَ الْغَیْظِ «5» «و چون خلوت می کنند می گزند بر شما انگشتان خود را از خشم».

و باز فرموده است وَ یَقُولُونَ طاعَهٌ فَإِذا بَرَزُوا مِنْ عِنْدِکَ بَیَّتَ طائِفَهٌ مِنْهُمْ غَیْرَ الَّذِی تَقُولُ وَ اللَّهُ یَکْتُبُ ما یُبَیِّتُونَ «6» «و می گویند منافقان در حضور تو که: از ماست

حیاه القلوب، ج 3، ص: 416

فرمانبرداری در هرچه فرمائی، پس چون بیرون می روند از نزدیک تو به شب با یکدیگر می گویند گروهی از ایشان غیر از آنچه تو به ایشان می گوئی یا غیر آنچه در حضور تو می گویند و خدا می نویسد آنچه ایشان می گویند».

و باز فرموده است در قصه طعمه بن ابیرق و مکر منافقان یهود که تدبیر کرده بودند و دیگری را بر آن مطّلع نساخته بودند: یَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَ لا یَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ یُبَیِّتُونَ ما لا یَرْضی مِنَ الْقَوْلِ

«1» «شرم می دارند از مردمان و پنهان می دارند خیانت را و شرم نمی دارند از خدا و حال آنکه خدا با ایشان است و اسرار

و ضمایر ایشان از او پنهان نیست در هنگامی به شب تدبیر می کنند آنچه را خدا نمی پسندد از گفتار»، و شرح این قصه بعد از این ان شاء اللّه مذکور خواهد شد.

و باز فرموده است وَ إِذا جاؤُکُمْ قالُوا آمَنَّا وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْکُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما کانُوا یَکْتُمُونَ «2» «و چون می آیند منافقان به نزد تو می گویند: ایمان آوردیم و حال آنکه با کفر داخل می شوند و با کفر بیرون می روند و خدا داناتر است به آنچه ایشان پنهان می دارند».

و در جای دیگر فرموده است یَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا کَلِمَهَ الْکُفْرِ وَ کَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ یَنالُوا «3» «سوگند یاد می کنند به خدا که نگفته اند و بتحقیق گفتند کلمه کفر را و کافر شدند بعد از اسلام ایشان و قصد کردند امری را که به آن نمی رسند»، و این آیه در شأن ابو بکر و عمر و جمعی دیگر از منافقان نازل شد که در باب خلافت امیر المؤمنین علیه السّلام سخنان کفر گفتند و قصد کردند که چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به عقبه برسد او را هلاک کنند و دبه ها انداختند که شتر آن حضرت رم کند و حق تعالی پیش از کردن ایشان آن حضرت را مطّلع گردانید، آمدند و سوگند دروغ یاد کردند که: ما نگفته ایم،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 417

و خدا دروغ ایشان را ظاهر گردانید «1»؛ و اقوال دیگر در تفسیر آیه هست و بر هر تقدیر خدا خبر از ضمیر و پنهان ایشان داده است و این معجزه است.

و در موضع

دیگر فرموده است قُلْ لا تَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَکُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اللَّهُ مِنْ أَخْبارِکُمْ وَ سَیَرَی اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ «2» «بگو- یا محمد- که عذر مطلبید ما عذر شما را قبول نمی کنیم بتحقیق که خبر داده است ما را خدا از خبرهای شما».

و باز فرموده است وَ لَیَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلَّا الْحُسْنی وَ اللَّهُ یَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ «3» «و سوگند یاد می کنند که ما اراده نکرده ایم مگر نیکی و خدا شهادت می دهد که البته ایشان دروغگویانند».

و در موضع دیگر فرموده است وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِینَ مِنْکُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِینَ «4» «بتحقیق که دانستیم آنها را که پیش آمدند از شما و بتحقیق که دانستیم آنها را که پس رفتند»، منقول است که: زن خوش روئی به نماز می آمد بعضی از نیکان صحابه پیش می رفتند که در نماز نظر ایشان بر او نیافتد و جمعی از اشقیا پس می ایستادند که او را ببینند، حق تعالی از اسرار ایشان خبر داد «5».

و فرموده است یَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ «6» «می گویند به زبانهای خود آنچه نیست در دلهای ایشان». و از این باب در قرآن مجید بسیار است.

و قسم دوم: آن است که در بسیاری از آیات کریمه قرآنی حق تعالی خبر داده است به امور آینده که غیر خدا را بر آنها اطلاع میسّر نیست بدون وحی و الهام پیش از وقوع آنها و بعد از آن مطابق آنچه واقع شده است، و آن نیز بسیار است و بر چند نوع است:

حیاه القلوب، ج 3، ص: 418

«اول» مثل خبر دادن از ایمان نیاوردن ابو لهب و غیر او از کافران و برای اظهار کذب آن

حضرت نیز اظهار ایمان نکردند چنانکه در سوره تبّت از عدم ایمان ابو لهب خبر داده است.

و در جای دیگر فرموده است سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ «1» «یکسان است بر ایشان آنکه بترسانی ایشان را یا نترسانی ایمان نمی آورند»، و از این مقوله در قرآن مجید بسیار است.

«دوم» مانند خبر دادن در آیات بسیار که مانند این قرآن و سوره ای از این قرآن نمی توانند آورد، و موافق آن واقع شد، چنانکه فرموده است فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا «2» «پس اگر نیاورید مثل این قرآن را و حال آنکه هرگز نخواهید آوردن»، و اگر آن حضرت صاحب یقین نبود در حقّیّت خود چگونه بر سبیل قطع و تأکید و تهدید در برابر آن کافران عنید می فرمود که: نخواهید آوردن.

«سوم» خبر دادن از مذلّت یهودان تا آخر الزمان بعد از اذیتها که رسانیدند به خاتم پیغمبران و لعنت کردن آن حضرت بر ایشان آنکه تا حال در میان ایشان پادشاهی بهم نرسیده است و در هر ملکی که هستند از همه خلق ذلیل ترند چنانکه در آیات بسیار فرموده است، و از آن جمله این آیات است لَنْ یَضُرُّوکُمْ إِلَّا أَذیً وَ إِنْ یُقاتِلُوکُمْ یُوَلُّوکُمُ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا یُنْصَرُونَ. ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّهُ أَیْنَ ما ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الْمَسْکَنَهُ «3» «هرگز یهودان ضرر نمی توانند رسانید به شما مگر اندک آزاری- که به زبان شوم خود رسانند- و اگر با شما کارزار کنند پشتها بر شما گردانند و بگریزند و پس از گریختن یاری کرده نشوند، زده شد بر

ایشان مذلت و خواری هرجا که یافته شوند مگر به عهدی از خدا و عهدی از مؤمنان- که قبول جزیه کنند و از کشتن و غارت خلاص شوند- و بازگشتند یهود به غضبی از خدا و زده شد بر ایشان مسکنت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 419

و درویشی و احتیاج که اگر مالدار باشند هم اظهار پریشانی می کنند از ترس جزیه»، و اینها همه واقع شد که با آنکه ایشان بدترین دشمنان آن حضرت بودند و دشمنان خانگی بودند و دور مدینه را فرا گرفته بودند و مظنه غلبه ایشان زیاده از دیگران بود حق تعالی همه را ذلیل و مستأصل گردانید و گریختند و ضرری به مسلمانان نتوانستند رسانید و تا حال به مذلت گرفتارند که به خواری ایشان مثل می زنند.

و در بسیار جای از قرآن به مانند این از احوال ایشان خبر داده است چنانکه فرموده است وَ أَلْقَیْنا بَیْنَهُمُ الْعَداوَهَ وَ الْبَغْضاءَ إِلی یَوْمِ الْقِیامَهِ کُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ «1» «انداختیم میان یهود و نصاری دشمنی و کینه تا روز قیامت، هرگاه افروزند آتشی برای جناب محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خاموش گرداند آن را خدا».

و باز فرموده است که: «خبر داد پروردگار تو که البته بر انگیزد بر یهودان تا روز قیامت کسی را که بدترین بلاها و عذابها وارد سازد بر ایشان» «2».

«چهارم» خبر دادن از مغلوبیّت سایر مشرکان و غلبه دین آن حضرت بر سایر ادیان با آنکه ابتدای حال آن حضرت حالی نبود که کسی به عقل از آن استنباط غلبه تواند نمود بلکه غلبه آن حضرت با وفور اعادی قویّه و عدم ناصر از

جمله خوارق عادات بود چنانکه فرموده است قُلْ لِلَّذِینَ کَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلی جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمِهادُ «3» «بگو- ای محمد- مر آن کسان را که کافر شدند- از یهودیان یا از کافران قریش-: زود باشد که مغلوب شوید در دنیا به نصرت مؤمنان بر شما و محشور شوید در عقبی بسوی جهنم و بد آرامگاهی است جهنم».

و در موضع دیگر فرموده است قُلْ إِنْ کانَتْ لَکُمُ الدَّارُ الْآخِرَهُ عِنْدَ اللَّهِ خالِصَهً مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ. وَ لَنْ یَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَ اللَّهُ عَلِیمٌ

حیاه القلوب، ج 3، ص: 420

بِالظَّالِمِینَ «1» چون یهودان می گفتند که: بغیر ما کسی داخل بهشت نمی شود و ما همه داخل بهشت می شویم، حق تعالی فرمود: «بگو- ای محمد یهودان را- که: اگر راست می گوئید خانه آخرت نزد خدا از برای شماست و بس و دیگران در آن بهره ای ندارند پس آرزوی مرگ کنید اگر هستید راستگویان- زیرا هرکه یقین داند از اهل بهشت است می باید که مشتاق آخرت باشد؛ پس فرمود که:- آرزو نخواهند کرد مرگ را هرگز به سبب آنچه پیش فرستاده است دستهای ایشان از گناهان و خدا دانا است به احوال ستمکاران»، و این نیز از خبرهای غیب است که خدا خبر داد که ایشان آرزو نمی کنند، و نکردند، و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: اگر آرزو می کردند هر یک در جای خود می مردند و یک یهودی بر روی زمین نمی ماند «2»، و این معامله با یهود شبیه است به مباهله نصاری که بعد از این خواهد آمد و دلیل عظیمی است بر یقین آن حضرت

بر حقیّت خود و بطلان مخالفان او.

و در جای دیگر فرموده است قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ «3» «بگو- یا محمد-: خداوندا! ای مالک الملک، پادشاهی می دهی هرکه را می خواهی و می گیری پادشاهی را از هرکه می خواهی، و عزیز می گردانی هرکه را می خواهی و ذلیل می گردانی هرکه را می خواهی، به دست توست نیکیها، بدرستی که تو بر همه چیز توانائی». موافق روایات معتبره این آیه وقتی نازل شد که در فتح مکه یا در جنگ خندق حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خبر داد که: خدا به من و امّت من داد ملک پادشاهان عجم و روم و یمن را، و منافقان گفتند که: محمد اکتفاء به مکه و مدینه نمی کند و طمع در ملک پادشاهان می کند، پس خدا این آیه را فرستاد «4»؛ و این نیز خبری است که به عمل آمد، و تفصیل این قصه بعد از این مذکور خواهد شد ان شاء اللّه.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 421

و باز فرموده است فَعَسَی اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَ بِالْفَتْحِ «1» «شاید که خدا بیاورد فتح را»؛ و «شاید» در کلام حق تعالی به معنی تحقیق است، و مروی است که مراد فتح مکه بود، و بعضی گفته اند: فتح بلاد مشرکان «2»، و همه واقع شد.

و باز فرمود فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ أَذِلَّهٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّهٍ عَلَی الْکافِرِینَ یُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَهَ لائِمٍ «3» در شأن امیر المؤمنین علیه السّلام و اصحاب آن حضرت

نازل شد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از نزول این آیه فرمود که:

یا علی! زود باشد که جنگ کنی با آنها که با تو بیعت کنند و بیعت تو را بشکنند- یعنی عایشه و طلحه و زبیر- و آنها که ظلم و طغیان کنند- یعنی معاویه و اتباع او- و آنها که از دین به در روند مانند تیر که از نشانه بیرون رود- یعنی خارجیان نهروان «4»-. و مضمون آیه آن است که: «زود باشد که خدا بیاورد گروهی را که خدا ایشان را دوست دارد و ایشان او را دوست دارند و تذلّل و فروتنی نمایند نزد مؤمنان و عزیز و غالب باشند بر کافران و جهاد کنند در راه خدا و نترسند از ملامت ملامت کنندگان».

و باز فرموده است وَ إِذْ یَعِدُکُمُ اللَّهُ إِحْدَی الطَّائِفَتَیْنِ أَنَّها لَکُمْ «5» «و یاد آورید آن وقتی را که خدا وعده داد شما را که یا قافله قریش به شما خواهد رسید یا اموال ایشان یا ظفر خواهید یافت بر لشکر ایشان» و در جنگ بدر بر لشکر ایشان ظفر عجیبی یافتند چنانکه بعد از این مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.

و باز فرموده است فَسَیُنْفِقُونَها ثُمَّ تَکُونُ عَلَیْهِمْ حَسْرَهً ثُمَّ یُغْلَبُونَ «6» «پس بزودی زرها خرج خواهند کرد برای جنگ کردن با تو- در بدر یا احد- پس خواهد بود بر ایشان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 422

حسرت و پریشانی پس مغلوب و منکوب خواهند گردید»، و چنان شد.

و در موضع دیگر فرموده است یُرِیدُونَ أَنْ یُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ یَأْبَی اللَّهُ إِلَّا أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ کَرِهَ

الْکافِرُونَ. هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدی وَ دِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ «1» یعنی: «می خواهند- یهودان و ترسایان و سایر کافران- که فرونشانند و خاموش گردانند نور خدا را- که پیغمبری حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و آیات حقیّت او از قرآن و غیر آن است- به دهنهای خود و ابا می نماید خدا مگر آنکه تمام گرداند نور خود را و دین روشن خود را اگر چه کاره باشند آن را کافران، اوست آن خداوندی که فرستاد رسول خود را با هدایت و دین حق تا غالب گرداند دین خود را بر همه دینها و اگر چه کراهت دارند مشرکان»، و اثر این وعده الهی ظاهر گردیده، دین حقّ آن حضرت عالم را گرفت و تمام آن وعده در زمان قائم علیه السّلام به عمل خواهد آمد ان شاء اللّه تعالی.

و باز فرمود که وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ «2» «و خدا نگاه می دارد تو را از شرّ مردم» و حقیّت این وعده نیز ظاهر شد و هرچند سعی در هلاک و اضرار آن حضرت کردند نتوانستند. و منقول است که: پیش از نزول این آیه جمعی از صحابه- مانند سعد و حذیفه- در شبها پاسبانی آن حضرت می کردند، چون این آیه نازل شد حضرت ایشان را مجاب گردانید و گفت: احتیاج به پاسبانی شما ندارم، خدا ضامن محافظت من شده است «3»، و این نیز دلیل وثوق آن حضرت است بر حقیّت خود.

و باز فرموده است که فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِیَ أَبَداً وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِیَ عَدُوًّا «4» «بگو- یا محمد- به منافقان: بعد از

این بیرون نخواهید آمد با من به سفری هرگز و جنگ نخواهید کرد همراه من با دشمنی»، و این بعد از مراجعت از جنگ تبوک بود «5»، و چنان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 423

شد که خبر داد.

و باز فرمود که إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادُّکَ إِلی مَعادٍ «1» «بدرستی که آن که واجب گردانید بر تو قرآن را البته برگرداننده است تو را به محلّ بازگشت تو» یعنی مکه معظمه، موافق مشهور «2»، و در آن زودی حق تعالی فتح مکه را برای آن حضرت میسّر گردانید.

و باز فرمود که الم. غُلِبَتِ الرُّومُ. فِی أَدْنَی الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَیَغْلِبُونَ. فِی بِضْعِ سِنِینَ لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ وَ یَوْمَئِذٍ یَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ. بِنَصْرِ اللَّهِ یَنْصُرُ مَنْ یَشاءُ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الرَّحِیمُ. وَعْدَ اللَّهِ لا یُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ «3» «مغلوب گردیدند رومیان- که ترسایان بودند از لشکر پادشاه عجم که گبران بودند- در نزدیکترین زمینهای ایشان به زمین عرب، و- رومیان- بعد از مغلوب شدن- از فارسیان- بزودی غالب خواهند شد بر ایشان در سالی چند اندک از میان سه تا نه، خدا راست امر و تقدیر پیش از غالب شدن ایشان و بعد از آن، و در روزی که غالب شوند- رومیان بر گبران- شاد شوند مؤمنان به یاری خدا، هرکه را خواهد خدا یاری می نماید و اوست غالب و قادر بر هرچه اراده نماید و مهربان نسبت به مؤمنان، وعده کردن خدا است و خدا خلاف نمی کند وعده خود را- و البته رومیان را بر اهل فارس غالب خواهد گردانید- و لیکن اکثر مردم

نمی دانند- صحت وعده الهی را و باور نمی کنند خبرهای پیغمبر را-»، مشهور در سبب نزول این آیات کریمه آن است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکه بود میان مسلمانان و مشرکان مجادله و منازعه می شد تا آنکه خبر رسید که خسرو پادشاه عجم لشکری فرستاد و با رومیان که نصاری بودند جنگ کردند و بر ایشان غالب شدند و نصاری گریختند و بسیاری از مملکتشان را گرفتند، کافران از شنیدن این خبر شاد شدند و از روی شماتت به مسلمین گفتند: شما و نصاری اهل کتابید و ما گبران کتاب نداریم، چنانکه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 424

گبران بر نصاری غالب شدند ما نیز بر شما غالب خواهیم شد، پس حق تعالی این آیات را فرستاد و خبر داد که بعد از چند سال رومیان بر اهل فارس غالب خواهند شد، و در آن وقت مسلمانان نیز شاد خواهند شد به یاریی که خدا ایشان را خواهد کرد، پس در روز جنگ بدر که مسلمین فتح کردند و بر مشرکین غالب شدند خبر رسید که رومیان بر فارسیان غالب شدند و ملکهای خود را از ایشان پس گرفتند «1».

و در حدیث حسن از امام محمد باقر علیه السّلام در تأویل این آیات منقول است که فرمود:

این آیه را تأویلی هست که نمی داند آن را مگر خدا و آنها که راسخ و ثابت در علمند یعنی ائمه معصومین علیهم السّلام، بدرستی که چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوی مدینه هجرت کرد و اسلام ظاهر شد نامه ای به پادشاه روم نوشت و رسولی بسوی او فرستاد و

او را به دین اسلام دعوت کرد، و همچنین نامه و رسولی بسوی پادشاه عجم فرستاد و او را به اسلام دعوت کرد؛ پادشاه روم تعظیم نامه آن حضرت نمود و رسول او را گرامی داشت ولی پادشاه عجم نامه آن حضرت را پاره کرد و رسول او را سبک شمرد، و در آن وقت میان پادشاه روم و پادشاه عجم کارزار بود و خاطر مسلمانان مایل بود به غالب شدن پادشاه روم زیرا که از او امیدوارتر بودند و از پادشاه عجم هراسان بودند، چون پادشاه عجم بر پادشاه روم غالب شد مسلمانان غمگین شدند پس خدا این آیات را فرستاد و وعده فرمود که لشکر اسلام بر پادشاه عجم غالب خواهند شد و شاد خواهند شد، پس مسلمانان بعد از آن حضرت با پادشاه عجم جنگ کردند و او را گریزاندند و ملک او را متصرف شدند «2».

و بر هر تقدیر این از معجزات قرآن و صاحب قرآن است که خبر از امری داده است که غیر خدا را بر آن اطلاع نیست و موافق آن واقع شد، و در این وقت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: پادشاهان فارس یک شاخ یا دو شاخ بیش نخواهند زد، یعنی غلبه قلیلی ایشان را بهم خواهد رسید و بر طرف خواهد شد و دیگر پادشاهی به ایشان نخواهد رسید؛ امّا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 425

روم پس صاحب قرنها خواهند بود و پادشاهی ایشان تا زمان آخر خواهد بود «1».

و موافق فرموده آن حضرت پادشاه عجم با وجود وفور قوّت و شوکت ایشان بر طرف شدند و پادشاهان فرنگ هستند و

خواهند بود تا حضرت صاحب الامر علیه السّلام ایشان را بر طرف کند.

و حق تعالی در چند آیه دیگر خبر داده است از فتح بلاد فارس و روم و فتحها و نصرتهای دیگر که ذکر آنها مناسب این کتاب نیست و در بحار الانوار ذکر شده است «2».

و باز فرموده است سَیُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ یُوَلُّونَ الدُّبُرَ «3» «زود باشد که بگریزند این جمع و پشت بگردانند»، و بزودی در جنگ بدر گریختند «4».

و باز فرمود که لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ مُحَلِّقِینَ رُؤُسَکُمْ وَ مُقَصِّرِینَ لا تَخافُونَ «5» «بتحقیق که راست گفت خدا پیغمبرش را در خواب: به راستی که البته داخل خواهید شد مسجد الحرام را اگر خدا خواهد در حالتی که ایمن باشید و سرها را تراشیده باشید و موها و ناخنها را کوتاه کرده باشید و از کسی نترسید»، و واقع شد چنانکه بعد از این مذکور خواهد شد.

و سوره إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ که کوچکترین سوره های قرآن است مشتمل است بر چندین معجزه ظاهره به غیر از فصاحت باهره، چنانکه به طرق بسیار منقول است که:

عاص بن وائل و اشباه او از کافران و عمرو بن العاص در وقتی که عبد اللّه فرزند پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فوت شد گفتند: محمد ابتر است یعنی فرزند ندارد و عقبی و نسلی نخواهد داشت، حق تعالی فرستاد که إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ «6» «بدرستی که ما عطا کردیم به تو

حیاه القلوب، ج 3، ص: 426

کوثر را» یعنی بسیاری در هر چیز «1»، پس علم و کمال آن حضرت را از همه خلق فزون گردانید،

و اتباع و امّت او را دو برابر امّت جمیع پیغمبران گردانید، و فرزندان آن حضرت را با آنکه در هر عصر معاندان بسیاری از ایشان را شهید می کردند به مرتبه ای بسیار گردانید که نزدیک است برابر جمیع مردمان شوند، و شفاعت آن حضرت را زیاده از جمیع انبیاء گردانید، و نهر کوثر را به آن حضرت داد که همه خلق در قیامت به آن محتاج باشند، و درجات او و اوصیاء و امّت او را از تمام خلق بیشتر و بلندتر گردانید؛ مجملا هر کمالی و قربی و درجه ای که بشر قابل آن بود به آن حضرت بیش از همه خلق عطا کرد، پس فرمود إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ «2» «بدرستی که دشمن تو ابتر و بی فرزند خواهد بود»، و چنان شد که آنها که آن حضرت را ابتر می گفتند با کثرت اولادشان بر افتادند و بنی امیّه با آن کثرت و شوکتی که داشتند و در مقام دفع بنی هاشم بودند و در هر زمان اکثر ایشان را به قتل رسانیدند اکنون نام ایشان مذکور نمی شود و نشانی از آنها نیست و ذرّیّه طیّبه آن حضرت عالم را منوّر کرده اند. و همین سوره کریمه برای اعجاز قرآن عظیم و رسول کریم کافی است برای کسی که طالب یقین باشد.

ای عزیز! هرچند برای عدم کلال و ملال قاصرهمتان عدیم الکمال از وجوه اعجاز کلام ربانی از هزار یکی و از بسیار اندکی بیان نکردم، امّا اگر نیکو تأملی نمائی به فضل سبحانی در ضمن این هشت فایده، هشت در از درهای بهشت روحانی و نعیم جاودانی بر تو گشوده ام که از هر در که

به قدم ایمان و یقین درآیی مواید فواید بیکران و شقایق حقایق بی پایان برای تو مهیّا است.

و در کتاب «عین الحیوه» نیز عیون حکم و معارف در این جنّات جاری کرده ام.

و بدان که یک امتیاز قرآن از معجزات سایر پیغمبران آن است که معجزات ایشان مخصوص به زمان حیات ایشان بود، و این معجزه تا روز قیامت باقی است؛ و امتیاز دیگر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 427

آنکه فوائد آن معجزات به غیر اظهار حقیّت نبود و اگر فائده ای دیگر داشت فایده اش عام نبود، و این خوان نعمت ربانی را تا روز قیامت برای اقاصی و ادانی گسترده است و در هر ساعت صد هزار مرده دل از آن حیات ابدی می یابند و در هر لحظه چندین هزار کر و کور روحانی بینا و شنوا می شوند و در هر زمان گروهی از مستمندان شفا از دردهای نهان می یابند و در هر ساعت فوجهای تشنه لبان عرفان بر لب دریاهای علم آن می نشینند، هر الفش کار عصای موسی می کند و هر حرفش تأثیر نفس مسیحائی می نماید، از چشم میمش چشمه های کلیم روان است و در دریای هر نونش ذو النون حیران است، از صادش صفای آدم ظاهر و از حایش حلم نوح باهر؛ از چشمهای هایش علم هود هویدا و کشش مدهایش چون عمامه بنی اسرائیل مملو از منّ و سلوی، خضر از چشمه عینش سیراب است و ذو القرنین از قاف قدرتش در حجاب است، دال ودّش را داود ورد زبان گردانیده تا از ترک اولای خود ملامت نیافته، و سینش را ابراهیم لامه خود گردانیده تا از آتش نمرود سلامت یافت، و شین شفایش را شعیب بر

عین نهاده تا بینا گردیده و فای شرفش را یوسف به کف گرفته تا خود را در عرش عزت و علا دیده؛ فاتحه هر سوره اش نفّاع تر از خاتم سلیمان گردیده، و هرکه ورقی از آن در بر کشیده چون مسندنشینان بساط سلیمان خود را در اوج فضای عرفان دیده، الحان قاریانش از مزامیر داود خوشایندتر است و صریر کاتبانش از نغمه عندلیبان جنان رباینده تر؛ آیه الکرسی کنایه تعویذ عرش رحمانی است، و هفت آسمان سنگریزه ای چند از بحار سبع سبع المثانی است.

و در حدیث معتبر از حضرت رضا علیه السّلام منقول است که: از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند: چه سبب دارد که هرچند قرآن را بیشتر می خوانند تازه تر می شود و کهنه نمی شود و به بسیاری خواندن مکرر نمی گردد؟

فرمود: زیرا که خدا آن را برای زمان مخصوصی نفرستاده است و از برای گروه معینی مقرر نساخته، بلکه برای همه خلق فرستاده است تا روز قیامت، لهذا آن را چنین گردانیده

حیاه القلوب، ج 3، ص: 428

که به تکرار تلاوت مکرر نگردد و طراوتش پیوسته در تزاید باشد «1».

و در حدیث دیگر فرمود که: قرآن ریسمان محکم خدا است و عروه الوثقای متمسّکان است و طریق مستقیم است که سالکان خود را می کشاند بسوی بهشت و نجات می بخشد از عذاب جهنم، و به مرور زمانها کهنه نمی شود و به بسیاری وارد شدن بر زبانها بی قدر نمی شود زیرا که آن را برای زمانی دون زمانی نفرستاده اند، بلکه دلیل است و برهان و حجت است بر هر انسان در هر زمان، و باطل بسوی او نمی آید نه از پیش رو و نه از پشت سر، فرستاده شده است از جانب

حکیم حمید «2».

باب پانزدهم در بیان آنکه نظیر معجزات جمیع پیغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است

در تفسیر حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام مسطور است که به حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام گفتند: آیا محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را معجزه ای بود مانند معجزه موسی علیه السّلام در بلند کردن کوه بر سر آنها که قبول تورات نکردند؟

حضرت فرمود: بلی، بحقّ آن خداوندی که او را به راستی مبعوث گردانیده است که هیچ معجزه ای خدا به پیغمبری نداده است از آدم تا آخر پیغمبران مگر آنکه به آن حضرت داده است مثل آن را یا بهتر از آن را، و بدرستی که نظیر این معجزه که پرسیدی خدا به او داده است با معجزات بی شمار دیگر، و آن چنان بود: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکه اظهار دین حق نمود تمام عرب برای آن حضرت تیرهای عداوت خود را به کمان گمان پیوستند و به هر حیله ای در دفع آن حضرت تدبیر کردند، و من اول کسی بودم به آن حضرت ایمان آوردم، او در روز دوشنبه مبعوث شد و من در روز سه شنبه با او نماز کردم، و هفت سال من تنها با او نماز می کردم تا آنکه نفری چند در اسلام داخل شدند و حق تعالی دین خود را بعد از آن تقویت نمود، پس روزی به نزد آن حضرت رفتم پیش از آنکه دیگران ایمان بیاورند ناگاه گروهی از مشرکان به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: ای محمد! تو دعوی می کنی که رسول پروردگار عالمیانی و به این هم راضی نشده ای بلکه ادّعا می نمائی که سید و افضل پیغمبرانی، اگر راست می گوئی معجزه ای

مانند معجزه پیغمبران گذشته که از تو سؤال می کنیم بیاور.

پس ایشان چهار فرقه شدند: فرقه اول گفتند که: ما مانند معجزه نوح از تو می خواهیم که قوم خود را غرق کرد و خود با مؤمنان در کشتی نجات یافت؛ فرقه دوم گفتند: برای ما ظاهر گردان آیتی مانند آیت موسی که کوه را بر سر اصحاب خود بلند کرد تا انقیاد او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 432

نمودند؛ فرقه سوم گفتند: معجزه ای مانند معجزه ابراهیم به ما بنما که او را در آتش انداختند و آتش برای او سرد شد؛ و فرقه چهارم گفتند که: معجزه ای مثل معجزه عیسی علیه السّلام بنما که مردم را خبر می داد به آنچه خورده بودند یا در خانه ها ذخیره کرده بودند.

حضرت رسول فرمود که: من از برای شما پیغمبر ترساننده معجز نماینده ام، و معجزه ظاهره مانند قرآن برای شما آورده ام که شما و جمیع عرب و سایر امّتها عاجز شدید از معارضه آن، پس آن حجت خدا و رسول اوست بر شما و مرا نیست که جرأت نمایم بر جناب اقدس الهی و آیتها اختراع نمایم و از او سؤال کنم و بر من نیست مگر تبلیغ رسالتهای او و بعد از تمام شدن حجت و ظهور حقیّت من، بسا باشد که آیتی اختراع کنم و بطلبم و شما ایمان نیاورید و باعث نزول عذاب گردد بر شما.

پس در این وقت جبرئیل نازل شد و گفت: ای محمد! خداوند علیّ اعلی تو را سلام می رساند و می گوید که: من بزودی ظاهر می گردانم از برای ایشان این آیات و معجزات را که طلب کردند و بدرستی که ایشان بعد از دیدن آنها

بر کفر خود خواهند ماند مگر آن که را من نگاه دارم، و لیکن می نمایم به ایشان آنچه از تو طلبیده اند برای زیادتی اتمام حجت بر ایشان؛ پس بگو به آنها که معجزه نوح را طلب کرده اند: بروید بسوی کوه ابو قبیس و چون به دامان کوه برسید آیت نوح را مشاهده خواهید کرد، و چون مشرف بر هلاک شوید توسل جوئید به علی علیه السّلام و دو فرزند او که بعد از این بهم خواهند رسید تا نجات یابید؛ و بگو به آنها که معجزه ابراهیم را طلبیدند که: بروید به هر جا که خواهید از صحرای مکه که آتش ابراهیم را مشاهده خواهید کرد، و چون آتش شما را فروگیرد، در هوا صورت زنی را خواهید دید که دو طرف مقنعه اش را آویخته است پس به او متوسل شوید تا نجات یابید و آتش را از شما دور گرداند؛ و بگو به آنها که معجزه موسی را خواستند: بروید به نزدیک کعبه تا آیت موسی را ببینید و عموی تو حمزه ایشان را نجات خواهد داد؛ و بگو به گروه چهارم که رئیس ایشان ابو جهل است که: باشید نزد من تا خبر معجزه آنها را بشنوید و بعد از آن آنچه طلبیده اید در حضور خود به شما بنمایم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 433

چون حضرت، رسالت الهی را به ایشان رسانید ابو جهل لعین به آن سه گروه گفت که:

پراکنده شوید بسوی آن مواضع که محمد گفته است تا بطلان گفته او ظاهر گردد.

پس فرقه اول به دامنه کوه ابو قبیس رفتند، ناگاه از زیر پای ایشان چشمه ها جوشید و از بالای سر ایشان

بی ابر باران فرو ریخت و به اندک زمانی آب به نزدیک دهانهای ایشان رسید، و بسوی کوه گریختند و هرچند به کوه بالا می رفتند آب بلند می شد تا به قله کوه رسیدند آب به نزدیک دهانشان رسید و دانستند که غرق می شوند، ناگاه علی علیه السّلام را دیدند که بر روی آب ایستاده و صورت دو طفل را دیدند که در جانب راست و چپ او ایستاده اند، پس علی علیه السّلام ندا کرد: بگیرید دست مرا یا دست یکی از این دو طفل را تا نجات یابید، پس بعضی از آنها دست علی را گرفته و بعضی دست یکی از دو طفل را و بعضی دست دیگری را، پس از کوه به زیر می آمدند و آب کم می شد، پاره ای به زمین و پاره ای به آسمان می رفت، و چون به پای کوه رسیدند هیچ آب نماند؛ پس حضرت امیر علیه السّلام با ایشان به نزد حضرت رسول آمدند و ایشان می گریستند و می گفتند که: شهادت می دهیم که توئی سید پیغمبران و بهترین جمیع خلایق، ما دیدیم مانند طوفان نوح را و ما را خلاصی دادند علی و دو طفل که با او بودند که الحال ایشان را نمی بینیم.

حضرت فرمود که: ایشان بعد از این بهم خواهند رسید از برادر من علی و نام ایشان حسن و حسین است و بهترین جوانان بهشتند و پدر ایشان بهتر است از ایشان، بدانید که دنیا دریائی است عمیق و خلق بسیاری در آن غرق شده اند و کشتی نجات دنیا آل محمدند، یعنی علی و دو فرزند او که صورت ایشان را دیدید و سایر افاضل اهل بیت من که

اوصیای منند، پس هرکه در این کشتی سوار شود نجات می یابد و هرکه تخلف نماید غرق می شود؛ و همچنین در آخرت، آتش جهنم و حمیم آن مانند دریا است و اینها کشتیهای امّت منند که محبّان و شیعیان خود را از جهنم می گذرانند و به بهشت می رسانند.

پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: ای ابو جهل! آیا شنیدی آنچه گفتند؟

گفت: بلی، تا ببینم که فرقه های دیگر چه می گویند.

پس فرقه دوم گریان آمدند و گفتند: شهادت می دهیم که توئی رسول پروردگار

حیاه القلوب، ج 3، ص: 434

عالمیان و بهتر از جمیع خلق، ما رفتیم به صحرای همواری و خبری که دادی یاد می کردیم ناگاه دیدیم که آسمان شکافته شد و پاره های آتش فرو ریخت و زمین شکافته شد و زبانه های آتش از آن بلند شد و چنان زیاد می شد تا تمام زمین را فرو گرفت و آتش در ما افتاد و بدنهای ما از شدت حرارت به جوش آمد و یقین کردیم که بریان خواهیم شد و خواهیم سوخت، ناگاه در هوا صورت زنی را دیدیم که اطراف مقنعه اش آویخته بود بسوی ما که دستهای ما به ریشه های آن می رسید و منادی از آسمان ندا کرد که: اگر نجات می خواهید پس چنگ زنید به ریشه ای از ریشه های این مقنعه، پس هر یک از ما به ریشه ای از ریشه های آن چسبیدیم و ما را در هوا بلند کرد و ما می دیدیم اخگرها و زبانه های آتش را و ضرر گرمی و شرر آن به ما نمی رسید و آن ریشه های باریک گسسته نمی شد از سنگینی ما، پس ما را از آن آتش نجات بخشید و هر

یک را در صحن خانه خود افکند به سلامت و عافیت، پس از خانه ها بیرون آمده به خدمت تو شتافتیم و دانستیم که ما را چاره ای نیست از اختیار کردن دین تو و تو بهترین کسی که به او ملتجی شوند و بعد از خدا بر او اعتماد کنند و راستگوئی در گفتار خود و حکیمی در کردار خود.

پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ابو جهل گفت: این فرقه دوم را حق تعالی معجزه ابراهیم نمود.

ابو جهل گفت: تا ببینم فرقه سوم را و سخن ایشان را بشنوم.

پس حضرت به فرقه دوم فرمود که: ای بندگان خدا! حق تعالی شما را به آن زن نجات داد و آن دختر من است فاطمه و بهترین زنان است، و چون حق تعالی خلایق اولین و آخرین را مبعوث گرداند منادی از زیر عرش ندا کند که: ای گروه خلایق! بپوشانید دیده های خود را تا بگذرد فاطمه دختر محمد سیده زنان عالمیان بر صراط، پس همه خلایق دیده های خود را می پوشانند مگر محمد و علی و حسن و حسین و امامان از فرزندان ایشان که ایشان محرم اویند، پس از صراط بگذرد و دامان چادرش بر صراط کشیده و یک طرف در بهشت به دست فاطمه باشد و طرف دیگرش در صحرای قیامت باشد، پس ندا کند منادی پروردگار ما که: ای دوستان فاطمه! بچسبید به ریشه های چادر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 435

فاطمه بهترین زنان عالمیان، پس هرکه دوست آن حضرت باشد به ریشه ای از ریشه ها و تاری از تارهای آن چنگ زند تا آنکه بچسبند به آن زیاده از هزار فئام که هر

فئامی هزار هزار کس باشد، و به برکت چادر عصمت آن حضرت از آتش جهنم نجات یابند.

پس فرقه سوم آمدند گریه کنان و می گفتند: شهادت می دهیم ای محمد که توئی رسول پروردگار عالمیان و بهترین آدمیان و علی بهتر است از جمیع اوصیای پیغمبران و آل تو افضلند از آل جمیع ایشان و صحابه تو بهترند از صحابه ایشان و امّت تو بهترند از امّتهای ایشان، دیدیم از آیات و معجزات تو آن مقدار که چاره ای بجز اذعان و اقرار نداریم.

حضرت فرمود: بگوئید آنچه دیدید.

گفتند: در پناه کعبه نشسته بودیم و استهزا به گفته های تو می کردیم و دعوی معجزه های تو را دروغ می پنداشتیم، ناگاه دیدیم که کعبه از جای خود کنده شد و بلند گردید و بر بالای سر ما ایستاد و ما در جاهای خود خشک شدیم و یارای حرکت نداشتیم، پس عمّ تو حمزه آمد و نیزه خود را در زیر کعبه استوار کرد و کعبه را به آن عظمت به نیزه خود نگه داشت و گفت: بیرون روید و دور شوید، چون ما بیرون آمدیم و دور شدیم کعبه برگشت و به جای خود قرار گرفت، پس مسلمان شدیم و بسوی تو آمدیم.

حضرت به ابو جهل خطاب کرد که: اینک فرقه سوم آمدند و تو را خبر دادند به آنچه دیده بودند.

ابو جهل گفت: نمی دانم راست می گویند یا دروغ می گویند، و نمی دانم که درست تحقیق کرده اند یا خیالی در نظر ایشان آمده است، اگر به من آنچه طلبیده ام بنمائی لازم است که ایمان بیاورم و اگر نه لازم نیست مرا تصدیق این جماعت کردن.

حضرت فرمود: هرگاه این جماعت را با این وفور

و کثرت و اعتقادی که به عقل و دیانت ایشان داری تصدیق نمی نمائی، پس چگونه تصدیق می نمائی به مآثر و مفاخر آباء و اجداد خود و بدیهای پدران دشمنان خود که پیوسته یاد می کنی؟ و چگونه تصدیق می نمائی که ولایت عراق و شام هست و حال آنکه هیچ یک را ندیده ای و به خبرهای مردم باور کرده ای، بدرستی که حجت خدا بر ایشان تمام شد به آنچه دیدند و بر تو تمام شد به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 436

آنچه شنیدی از ایشان.

پس حضرت رو گردانید بسوی فرقه سوم و فرمود: آن حمزه که کعبه را از بالای سر شما گردانید، عمّ رسول خداست، حق تعالی او را به منازل رفیعه و درجات عالیه رسانیده است و او را به فضایل بسیار گرامی داشته است به سبب محبت محمد و علی، بدرستی که حمزه عمّ محمد جهنم را در روز قیامت از محبّانش دور می کند چنانکه امروز کعبه را نگذاشت بر سر شما فرود آید، بدرستی که او خواهد دید در پهلوی صراط گروه بسیار از مردم را که عدد ایشان را غیر از خدا کسی نمی داند و ایشان از دوستان حمزه باشند و گناه بسیار کرده باشند و به این سبب دیوارها حایل شده باشد میان ایشان و گذشتن بر صراط به سبب گناههای ایشان، چون حمزه را می بینند می گویند: ای حمزه! می بینی که ما در چه حال مانده ایم؟ حمزه به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و امیر المؤمنین علیه السّلام می گوید: می بینید که دوستان من استغاثه می نمایند به من؛ پس رسول خدا به ولیّ خدا می گوید: یا علی! اعانت کن عمّ خود

را بر فریادرسی دوستان او و خلاص کردن ایشان را از آتش جهنم. پس امیر المؤمنین علیه السّلام نیزه حمزه را که در دنیا به آن جهاد می کرده است در راه خدا می آورد و به دست حمزه می دهد و می گوید: ای عمّ رسول خدا و ای عمّ برادر رسول! دفع کن جهنم را از دوستان خود به این نیزه چنانکه در دنیا به این نیزه دشمنان خدا را از دوستان خدا دفع می کردی، پس حمزه نیزه را بگیرد و سنان آن را بگذارد بر آن دیوارهای آتش که حائل شده اند میان دوستان او و صراط و به قوّت الهی چنان دفع کند که پانصد سال راه دور شوند، پس دوستان خود را گوید: بگذرید، و ایشان ایمن و سالم از صراط بگذرند و داخل بهشت شوند.

پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ابو جهل خطاب نمود که: ای ابو جهل! این فرقه سوم نیز آیات و معجزات خدا را دیدند، اکنون تو چه معجزه ای می خواهی که به تو بنمایم؟

گفت: آن معجزه را می خواهم که تو می گویی که عیسی داشته است و خبر می داده است مردم را به آنچه در خانه های خود خورده بودند و ذخیره کرده بودند، پس مرا خبر ده که امروز چه خورده ام و بعد از خوردن چه کرده ام؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 437

حضرت فرمود: خبر می دهم تو را به آنچه خورده و ذخیره کرده ای و به آنچه در اثنای خوردن کرده ای تا باعث فضیحت و رسوائی تو گردد به سبب لجاجتی که با رسول خدا در طلبیدن معجزه می نمائی، و اگر ایمان بیاوری آن رسوائی تو را ضرر نرساند

و اگر ایمان نیاوری رسوائی دنیا و خواری و عذاب ابدی آخرت بیابی و هرگز از عذاب نجات نخواهی داشت؛ ای ابو جهل! در خانه نشستی که بخوری از مرغی که برای تو بریان کرده بودند، و چون لقمه ای برداشتی ابو البختری برادر تو به در خانه آمد و رخصت طلبید که داخل شود، تو ترسیدی که مبادا در آن مرغ شریک تو شود و بخل کردی و آن را در زیر دامن خود پنهان کردی و او را رخصت دادی.

ابو جهل گفت: دروغ گفتی، اینها هیچ نبود و من امروز مرغ نخوردم و چیزی از آن را ذخیره نکردم، اکنون خبر خود را تمام کن، دیگر چه کردم؟

حضرت فرمود: سیصد اشرفی از خود داشتی و ده هزار درهم امانت مردم نزد تو بود، از یکی صد اشرفی و از دیگری دویست و از دیگری پانصد و از دیگری هفتصد و از دیگری هزار، و مال هر یک در کیسه ای بود و تو عزم کرده بودی که خیانت نمائی در اموال ایشان و پس ندهی، و چون برادرت بیرون رفت سینه مرغ را خوردی و باقیش را ذخیره کردی و اموال مردم را دفن کردی که پس ندهی به ایشان، و تدبیر خدا در این باب خلاف تدبیر توست.

ابو جهل ملعون گفت: این را نیز دروغ گفتی و من چیزی را دفن نکرده ام و آن ده هزار اشرفی امانت مردم را دزد برد.

حضرت فرمود: من این را از خود نمی گویم که مرا به دروغ نسبت می دهی بلکه جبرئیل حاضر است و از جانب حق تعالی چنین خبر می دهد؛ پس فرمود: ای جبرئیل! بیاور باقیمانده آن

مرغ را که از آن خورده است، ناگاه مرغ نزد آن حضرت حاضر شد، فرمود: ای ابو جهل! می شناسی این مرغ را؟

گفت: نمی شناسم و من از این نخورده ام، و مرغ نیمخورده در عالم بسیار است.

فرمود: ای مرغ! ابو جهل به من نسبت می دهد که بر جبرئیل دروغ می بندم و به جبرئیل

حیاه القلوب، ج 3، ص: 438

نسبت می دهد که به پروردگار عالمیان دروغ می بندد، پس گواهی بده به تصدیق من و تکذیب ابو جهل.

ناگاه به امر خدا آن مرغ به سخن آمد و گفت: گواهی می دهم ای محمد که توئی رسول خدا و بهترین خلایق، و شهادت می دهم که ابو جهل دشمن خداست و دانسته با حق معانده می کند، از من خورده است و باقی مرا ذخیره کرده است، پس بر او باد لعنت خدا و لعنت جمیع لعنت کنندگان، و این ملعون با وجود کفر، بخیل است، برادرش رخصت طلبید که به نزد او برود و مرا زیر دامن خود پنهان کرد از بیم آنکه مبادا برادرش از من بخورد، پس تو یا رسول اللّه راستگوتر از جمیع راستگویانی و ابو جهل دروغگو و افتراکننده و ملعون است.

حضرت فرمود: ای ابو جهل! آیا بس نیست تو را آنچه دیدی از معجزات؟ پس ایمان بیاور تا ایمن گردی از عذاب خدا؟

ابو جهل گفت: من گمان می کنم که اینها چیزی چند است که به خیال مردم می افکنی و به وهم مردم می اندازی و اصلی ندارد.

حضرت فرمود: آیا هیچ فرقی می یابی میان دیدن تو این مرغ را و شنیدن سخن او، و میان دیدن تو خود را و سایر قریش را و شنیدن تو سخنان ایشان را؟

ابو جهل گفت:

نه.

فرمود: پس احتمال می دهی که هرچه به حواس خود ادراک می نمایی همه محض خیال باشد؟

ابو جهل گفت: نه، آنها را می دانم که خیال نیست.

حضرت فرمود: هرگاه فرقی میان این و آنها نمی یابی پس بدان که این هم محض خیال نیست؛ پس آن حضرت دست مبارک خود را کشید بر موضعی که آن ملعون خورده بود و گوشتش به حال خود برگشت و اعضای مرغ درست شد و فرمود: این معجزه را دیدی؟

گفت: توهّم چیزی می کنم و یقین نمی دانم.

حضرت فرمود: ای جبرئیل! بیاور به نزد من آن مالها را که این معاند حق در خانه خود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 439

دفن کرده است شاید ایمان بیاورد؛ ناگاه کیسه های زر نزد آن سرور حاضر شد و کیسه ها همه موافق بود با آنکه حضرت پیشتر فرموده بود، پس حضرت یک کیسه را گرفت و فرمود: بطلبید فلان مرد را که او صاحب این کیسه است، چون حاضر شد کیسه را به او داد و فرمود: این مال توست که ابو جهل خیانت کرده بود، و همچنین یک یک از صاحبان مال را می طلبید و مالشان را می داد تا تمام شد.

ابو جهل متحیر و رسوا شد و سیصد اشرفی ابو جهل ماند.

پس حضرت فرمود: ایمان بیاور تا سیصد اشرفی خود را بگیری و خدا برکت دهد برای تو در این مال تا مالدارتر از همه قریش شوی و بر ایشان امیر گردی.

گفت: ایمان نمی آورم و لیکن مال خود را می گیرم.

چون دست دراز کرد که کیسه را بردارد حضرت صدا زد به آن مرغ بریان که: بگیر ابو جهل را و مگذار دست به کیسه برساند.

مرغ به قدرت خدا برجست و

ابو جهل را به چنگال خود گرفت و در هوا بلند کرد و او را برد و بر بام خانه اش گذاشت، حضرت آن زر را به فقرای مؤمنین قسمت کرد و فرمود: ای گروه اصحاب محمد! این معجزه ای بود که پروردگار ما برای ابو جهل ظاهر گردانید و او معانده کرد، و این مرغ که زنده شد از مرغهای بهشت خواهد بود که برای شما در بهشت پرواز خواهد کرد، بدرستی که در بهشت انواع مرغها هستند هر یک به قدر شتری و در فضای بهشت پرواز خواهند کرد، پس هرگاه مؤمن دوست محمد و آل محمد علیهم السّلام آرزوی خوردن یکی از آنها بکند فرو می آید در پیش روی او و بالها و پرهایش ریخته می شود و پخته می شود برای او بی آتش و یک طرف آن کباب و طرف دیگر بریان می شود و چون آنچه مقتضای خواهش اوست تناول نماید و گوید: «الحمد للّه رب العالمین» باز زنده می شود و در هوا پرواز می کند و فخر می کند بر سایر مرغان بهشت و می گوید: کیست مثل من که دوست خدا به امر الهی از من خورده است «1»؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 440

و در حدیث معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: اصحاب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بودند و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام در میان ایشان نشسته بود ناگاه مردی از یهودان آمد و گفت: ای امّت محمد! شما هیچ درجه پیغمبری نگذاشتید مگر آنکه از برای پیغمبر خود آن را دعوی می کنید.

پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: چنین است، اگر خدا با موسی

علیه السّلام در طور سینا سخن گفت با پیغمبر ما در آسمان هفتم سخن گفت، اگر عیسی علیه السّلام کور را بینا و مرده را زنده گردانید بدرستی که قریش از محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سؤال کردند که مرده را برای ایشان زنده کند پس مرا طلبید و با ایشان فرستاد بسوی قبرستان و چون دعا کردم مردگان از قبرها به قدرت حق تعالی بیرون آمدند و خاک از سرهایشان می ریخت، و بدرستی که در جنگ احد نیزه ای بر دیده ابو قتاده انصاری خورد و حدقه اش بیرون آمد پس حدقه را به دست گرفت و به نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا رسول اللّه! بعد از زوجه من مرا دوست نخواهد داشت، حضرت حدقه را از دستش گرفت و به جای خود گذاشت و چنان به اصلاح آمد که فرق نمی کرد میان این دیده و دیده دیگر مگر اینکه این نیکوتر و روشن تر از آن دیگر بود، و در همان جنگ یک دست عبد اللّه بن عتیک جدا شد و در شب به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد و رسول خدا دست او را به جای خود گذاشت و درست شد به طوری که اثر بریدن پیدا نبود «1».

و در تفسیر حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام مذکور است که روزی آن حضرت فرمود:

حق تعالی برای هیچ پیغمبری آیتی و معجزه ای ظاهر ننمود مگر اینکه برای محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه السّلام مثل آن را ظاهر گردانید و از آن عظیمتر برای

آن حضرت مقرر گردانید.

گفتم: یا بن رسول اللّه! مانند معجزات عیسی علیه السّلام چگونه برای آن حضرت ظاهر شد از مرده زنده کردن و کور و پیس را شفا دادن و خبر دادن به آنچه در خانه ها خورده و ذخیره کرده بودند؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 441

فرمود: روزی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه السّلام در کوچه های مکه راه می رفتند و ابو لهب از عقب ایشان می رفت و سنگ بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می انداخت و پاهای مبارک آن جناب را مجروح کرده بود و خون از قدم محترمش جاری شده بود، و ابو لهب فریاد می کرد که: ای گروه قریش! این ساحر و دروغگو است پس سنگ بر او بیندازید و از او دوری کنید و از جادوی او بپرهیزید، و اوباش قریش را تحریص بر ایذای آن حضرت می کرد و از پی بی آن جناب می آمدند و سنگ می انداختند و هر سنگ که بر آن حضرت می انداختند بر حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام نیز می خورد، پس یکی از آن کافران گفت: یا علی! تو پیوسته تعصّب محمد را اظهار می کنی و از جانب او جهاد می کنی و با آنکه هرگز جنگی ندیده ای در شجاعت نظیر خود نداری، چرا در این وقت یاری او نمی کنی؟

حضرت ندا کرد ایشان را که: ای اوباش قریش! من بی رخصت و اذن آن حضرت کاری نمی کنم، اگر امر کند خواهید دید که چه خواهم کرد؛ و پیوسته از عقب ایشان می رفتند و اذیت می رسانیدند تا از مکه بیرون رفتند، پس ناگاه دیدند که سنگها از کوه غلطیدند به جانب آن حضرت،

کافران شاد شدند و دور رفتند و گفتند: الحال این سنگها محمد و علی را هلاک خواهند کرد و ما از شرّ ایشان خلاص خواهیم شد!

چون سنگها به نزدیک آن دو بزرگوار رسیدند هر یک به قدرت حق تعالی به سخن آمده گفتند: «السّلام علیک یا محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، السّلام علیک یا علیّ بن أبی طالب بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، السّلام علیک یا رسول ربّ العالمین و خیر الخلق اجمعین، السّلام علیک یا سیّد الوصیّین و یا خلیفه رسول ربّ العالمین»، چون کافران این حالت عجیب را دیدند متحیر ماندند پس ده نفر از آنها که کفر و عنادشان زیاده بود گفتند: این سخنان از این سنگها نبود و لیکن محمد جماعتی را در گودالها پنهان کرده است که ما را فریب دهد و این سخنان از آنها صادر گردیده است!

چون این را گفتند به قدرت ربّ الارباب و اعجاز آن جناب ده سنگ از آن سنگها بلند شدند و هر یک محاذی سر یکی از آن کافران آمد و بر سر او می خورد و بلند می شد و باز برمی گردید و بر سر او می خورد تا آنکه سرهای آنها را نرم کردند و مغز سرشان از بینیهای

حیاه القلوب، ج 3، ص: 442

ایشان فرو ریخت و جمیع آن ده نفر هلاک و به جهنم واصل شدند، خویشان آنها زاری کنان آمدند و فریاد می کردند که: بدتر از مصیبت مردن آنها آن است که محمد شادی خواهد کرد که به اعجاز او مرده اند، و چون ایشان به سر جنازه ها رفتند جنازه های ایشان به صدا آمد

که: راست گفت محمد و دروغ نگفت و شما دروغ می گوئید، پس جنازه ها بلرزیدند و مرده ها را بر زمین افکنده گفتند: ما برنمی داریم این دشمنان خدا را که بسوی عذاب خدا ببریم.

پس ابو جهل لعین گفت: سخن این جنازه ها و آن سنگها همه از جادوی محمد است، اگر راست می گوید که اینها از اعجاز اوست بگوئید تا دعا کند خدا آنها را زنده گرداند.

چون کافران این سخن را به آن حضرت گفتند، به امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: یا علی! شنیدی سخن ایشان را، بگو که چند جراحت از سنگشان به تو رسیده؟

علی علیه السّلام گفت: یا رسول اللّه! چهار جراحت به من رسیده است.

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: به من هم شش جراحت رسیده است و آن کافران ده نفرند، من برای شش نفر دعا می کنم و تو برای چهار نفر دعا کن تا خدا ایشان را زنده کند، چون دعا کردند همه زنده شدند و برخاستند و گفتند: ای گروه مسلمانان! محمد و علی را شأن عظیم و مرتبه بلندی هست، در آن مملکتها که ما در آنجا بودیم برای محمد مثالی دیدیم که بر کرسی نشسته بود نزد عرش و مثال علی را دیدیم که بر تختی نشسته بود نزد کرسی و جمیع ملائکه آسمانها و عرش و کرسی و ملائکه حجابها برگرد ایشان برآمده بودند و تعظیم ایشان می نمودند و صلوات بر ایشان می فرستادند و هرچه می فرمودند اطاعت می کردند و هر حاجت از خدا طلب می نمودند ایشان را شفیع می کردند. پس هفت نفرشان ایمان آوردند و باقی بر کفر و شقاوت خود ماندند.

پس امام حسن عسکری

علیه السّلام فرمود: اگر خدا عیسی علیه السّلام را به روح القدس مؤیّد گردانید بدرستی که جبرئیل نازل شد در روزی که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عبا بر دوش گرفت و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السّلام را در عبا داخل کرد و گفت: خداوندا! اینها اهل منند، من جنگم با هرکه با ایشان در جنگ است و صلحم با هرکه با ایشان در صلح است،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 443

و دوست باش با هرکه با ایشان دوست است و دشمن باش با هرکه با ایشان دشمن است، پس خدا وحی فرستاد که: ای محمد! دعای تو را مستجاب کردم.

پس امّ سلمه جانب عبا را برداشت که داخل شود، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: تو داخل این جماعت نیستی هرچند حال تو نیک است.

پس جبرئیل گفت: یا رسول اللّه! مرا از خود بگردانید.

فرمود: تو از مائی.

عرض کرد: رخصت می دهی داخل عبا شوم؟

فرمود: بلی.

پس جبرئیل داخل عبا شد، و چون به ملکوت اعلی بالا رفت و حسن و بها و نور و ضیای او مضاعف شده بود ملائکه گفتند: ای جبرئیل! برگشتی به خلاف آنچه از پیش ما رفته بودی.

گفت: چگونه چنین نباشم و حال آنکه داخل اهل بیت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شده ام.

پس ملائکه آسمانها و حجابها و عرش و کرسی گفتند: سزاوار است تو را به این شرف که یافته ای چنین باشی.

و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام چون جهاد می کرد جبرئیل در جانب راست او و میکائیل در جانب چپ او و اسرافیل در عقب او و ملک

الموت در پیش روی او می رفتند.

و امّا شفا دادن کور و پیس و خبر دادن به امرهای پنهان، پس چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکه بود روزی کافران قریش به آن حضرت گفتند: ای محمد! پروردگار ما «هبل» که بت بزرگ ما است شفا می دهد بیماران ما را و ما را از مهالک نجات می بخشد.

فرمود: دروغ می گوئید، هبل قادر بر هیچ کاری نیست و پروردگار عالم مدبّر امور است.

گفتند: ای محمد! می ترسیم که هبل تو را به دردهای عظیم مبتلا گرداند مانند فالج و لقوه و کوری و غیر اینها به سبب آنکه مردم را از پرستیدن آن منع می کنی.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 444

فرمود: بر اینها که گفتید کسی جز خدا قادر نیست.

گفتند: ای محمد! اگر راست می گوئی که بر اینها بغیر از خدای تو کسی قادر نیست پس بگو ما را به این بلاها مبتلا کند تا ما از هبل سؤال کنیم ما را شفا دهد و بدانی که هبل شریک پروردگار توست.

پس جبرئیل فرود آمد و گفت: ای محمد! تو بر بعضی نفرین کن و علی بر بعضی تا من ایشان را مبتلا کنم؛ پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیست نفر را نفرین کرد و حضرت امیر علیه السّلام ده نفر را و در همان ساعت مبتلا شدند به خوره و پیسی و کوری و فالج و لقوه و دستها و پاهایشان جدا شد و در بدنشان هیچ عضو صحیح نماند مگر زبان و گوشهای ایشان، پس ایشان را به نزد هبل بردند و دعا کردند که ایشان را شفا دهد و گفتند: محمد

و علی بر این جماعت نفرین کردند و چنین شدند، پس تو ایشان را شفا ده، پس به قدرت خدا هبل ایشان را صدا کرد که: ای دشمنان خدا! من قدرت بر هیچ امر ندارم و سوگند می خورم بآن خداوندی که محمد را بسوی جمیع خلق فرستاده است و او را بهتر از همه پیغمبران گردانیده است که اگر نفرین کند بر من که جمیع اعضاء و اجزای من از هم بریزد و اجزای مرا باد به اطراف جهان پراکنده کند که اثری از من نماند و بزرگترین اجزای من به قدر صد یک خردلی شود هرآینه خدا چنین خواهد کرد.

چون این سخن را از هبل شنیدند و از او ناامید گردیدند بسوی آن حضرت دویدند و استغاثه کردند و گفتند: ای محمد! امید ما از غیر تو بریده شد، به فریاد ما برس و خدای خود را بخوان که اصحاب ما را از این بلاها نجات بخشد و عهد می کنیم که دیگر ایشان ایذای تو نکنند.

پس بیست نفر را که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر ایشان نفرین کرده بود آوردند و نزد آن حضرت بازداشتند و آن ده نفر دیگر را به نزد امیر المؤمنین علیه السّلام بازداشتند، پس محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه السّلام گفتند به آنها که: چشمهای خود را بپوشید و بگوئید: خداوندا! به جاه محمد و علی و آل طیّبین ایشان سوگند می دهیم تو را که ما را عافیت بخشی.

چون این بگفتند همه صحیح و نیکوتر از آنچه بودند شدند و آن سی نفر با بعضی از

حیاه القلوب، ج 3،

ص: 445

خویشان ایشان ایمان آوردند و باقی قریش بر شقاوت خود ماندند، و چون از مرضهای خود شفا یافتند، حضرت به ایشان فرمود: ایمان بیاورید، گفتند: ایمان آوردیم پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ایشان فرمود: می خواهید بینائی شما را زیاده گردانم و خبر دهم شما را به آنچه خورده اید و دوا کرده اید و ذخیره نموده اید؟

گفتند: بلی؛ پس خبر داد هر یک را به آنچه در آن روز خورده بودند و مداوا کرده بودند و در خانه های خود ذخیره نموده بودند، پس فرمود: ای ملائکه پروردگار من! حاضر کنید نزد من باقیمانده طعامهای ایشان را در همان سفره ها که در آنها خورده اند، پس دیدند از هوا جمیع سفره ها و خوانهای آنها فرود آمد و حضرت نشان داد که هر سفره و طعام از کیست و هر دوا از کیست، و فرمود: ای طعام! خبر ده به امر خدا که چه مقدار از تو خورده است و چه مقدار مانده است؟ پس طعام به سخن آمد و گفت: از من فلان مقدار او خورد و فلان مقدار خادم او و من باقیمانده آنها هستم.

پس حضرت فرمود: ای طعامها! بگوئید که من کیستم؟ گفتند: توئی رسول خدا.

پس اشاره به علی علیه السّلام کرد و فرمود: بگوئید این کیست؟ گفتند: این برادر توست که بعد از تو بهترین گذشتگان و آیندگان است و وزیر توست و خلیفه توست و بهترین خلیفه ها است «1».

پس راوی خدمت امام حسن عسکری علیه السّلام عرض کرد: آیا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و امیر المؤمنین علیه السّلام را معجزه ها بود که شبیه باشند

به معجزات حضرت موسی علیه السّلام؟

فرمود: علی بمنزله جان حضرت رسول است و معجزات رسول معجزات علی است و معجزات علی معجزات رسول است و هر معجزه هر پیغمبری را خدا به پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داده است و زیاده از آنها.

امّا عصای موسی علیه السّلام که چون انداخت اژدها شد و ریسمانها و عصاهای ساحران را بلعید، پس محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را معجزه ای از آن بزرگتر بود زیرا که گروهی از یهودان به خدمت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 446

آن حضرت آمده سؤالها کردند و جوابهای شافی شنیدند، پس گفتند: ای محمد! اگر پیغمبری بیاور از برای ما مانند معجزه عصای موسی؟

حضرت فرمود: آنچه من برای شما آوردم از عصای موسی بهتر است زیرا که معجزه من قرآن است که تا روز قیامت باقی است و در هر عصری بیان شافی حجت الهی را بر مخالفان حق تمام می کند و هیچ کس قادر نیست بر آنکه در برابر سوره ای از آن معارضه تواند نمود، و عصای موسی مخصوص زمان او بود و بر طرف شد، و با وجود آن معجزه باز برای شما معجزه ای می آورم که عظیم تر و غریب تر باشد از آن زیرا عصای موسی در دست او بود و می انداخت و قبطیان می گفتند: در عصای خود حیله کرده که چنین می شود و حق تعالی برای اظهار حقیّت من چوبی چند را اژدها خواهد کرد که دست من به آنها نرسیده باشد و من در آنجا حاضر نباشم، چون به خانه های خود برمی گردید و امشب در مجلس خود جمعیت می کنید حق تعالی چوبهای سقف آن خانه

را همه افعی خواهد کرد و آن زیاده از صد چوب است، و چون آنها افعی خواهند شد زهره چهار نفر از شما خواهد ترکید و باقی مدهوش خواهید شد، و چون بامداد روز دیگر شد یهودان دیگر نزد شما جمع خواهند شد و قصه شب را به ایشان نقل خواهید کرد، باور نخواهند کرد، پس باز آن چوبها نزد ایشان اژدها خواهد شد.

چون این سخنان را از آن حضرت شنیدند خندیدند و به یکدیگر گفتند که: ببینید چه دعواها می کند و چگونه از اندازه خود بیرون می رود!

حضرت فرمود: الحال می خندید و چون آن معجزه را ببینید خواهید گریست و از حیرت مدهوش خواهید گردید، اگر در آن وقت بگوئید: خداوندا! بجاه محمد که او را برگزیده ای و بجاه علی که او را پسندیده ای و بحقّ اولیای ایشان که هرکه تسلیم نماید امر ایشان را او را فضیلت داده ای، ما را قوّت ده بر آنچه می بینیم؛ و اگر این دعا را بخوانید بر آنها که در آن مجلس مرده اند زنده خواهند شد.

و چون یهودان به خانه های خود برگشتند و در مجمع خود جمع شدند استهزاء به آن حضرت می کردند و فرموده های آن حضرت را نقل می کردند و می خندیدند ناگاه سقف

حیاه القلوب، ج 3، ص: 447

خانه به حرکت آمد و چوبهای آن سقف همه افعی ها شدند و سرها از دیوار بیرون آوردند و قصد ایشان کردند و ابتدا کردند به آنچه در آن خانه بود از خمها و سبوها و کوزه ها و کرسیها و نردبانها و درها و پنجره ها و غیر آنها آنچه در آن خانه بود همه را فرو بردند، پس آنچه حضرت خبر داده بود

به عمل آمد و چهار نفر از آنها مردند و بعضی مدهوش شدند و بعضی متوسل به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اهل بیت آن حضرت شدند چنانکه تعلیم ایشان کرده بود و قوّت یافتند و ضرری به ایشان نرسید، پس این دعا را بر آن مردگان خواندند و آنها نیز زنده شدند، و چون این احوال را مشاهده کردند گفتند: دانستیم که این دعا مستجاب است و محمد در هرچه می گوید صادق است و لیکن بر ما دشوار است ایمان آوردن به آن حضرت، پس باید که باز این دعا را بخوانیم و ایشان را در درگاه خدا شفیع گردانیم تا خدا ایمان را بر ما آسان گرداند؛ چون دعا کردند خدا ایمان را محبوب ایشان گردانید و گوارا کرد اسلام را بر ایشان و عداوت کفر را در دل ایشان افکند، پس ایمان آوردند به خدا و رسول.

چون صبح شد یهودان دیگر آمدند و آنچه حضرت فرموده بود مشاهده کردند و حیران شدند، بعضی مردند و بعضی بر شقاوت و کفر خود ماندند.

امّا ید بیضا، پس در برابر دست نورانی حضرت موسی آن حضرت را معجزه ای بود از آن روشنتر و بلندتر زیرا بسیاری بود در شبهای تار می خواست حضرت امام حسن و امام حسین علیهما السّلام را طلب نماید پس ندا می کرد: ای ابو محمد! و ای ابو عبد اللّه! بیائید به نزد من، و در هر جا بودند حق تعالی صدای غمزدای آن حضرت را به ایشان می رسانید پس انگشت شهادت خود را از روزنه در بیرون می کرد و از آن ید بیضا نوری هویدا می شد

چندین مرتبه از آفتاب و ماه روشنتر، و آن دو اختر برج امامت از پی بی آن نور می آمدند و چون داخل خانه می شدند حضرت دست خود را می کشید و آن نور بر طرف می شد، و چون می خواستند به خانه خود بر گردند باز انگشت خود را بیرون می کرد و ایشان در آن نور ساطع مانند خورشید می رفتند تا به خانه خود می رسیدند.

و امّا طوفان که خدا بر قبطیان فرستاد، مانند آن را بر گروه مشرکان فرستاد برای اعجاز

حیاه القلوب، ج 3، ص: 448

آن حضرت و آن چنان بود که مردی از اصحاب آن حضرت که او را ثابت بن افلح می گفتند در بعضی از جنگها مردی از مشرکان را کشته بود و زن آن مشرک نذر کرده بود در کاسه سر آن مسلمان که شوهر او را کشته شراب بخورد، پس چون در روز احد مسلمانان گریختند ثابت بر موضع مرتفعی کشته شد و مژده کشته شدن او را غلام آن زن برای او آورد، پس آن غلام را به این بشارت آزاد کرد و کنیز خود را به او بخشید، و چون مشرکان برگشتند و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مشغول دفن کردن اصحاب خود گردید آن زن به نزد ابو سفیان آمد و سؤال کرد که: مردی را با غلام من همراه کن بروند و سر کشنده شوهر مرا جدا کنند و بیاورند تا من به نذر خود وفا کنم، پس ابو سفیان در میان شب دویست نفر از اصحاب خود را فرستاد که بروند و سر آن مسلمان را جدا کنند و بیاورند، چون به نزدیک آن موضع رسیدند

حق تعالی باران عظیمی فرستاد که آن دویست نفر را غرق کرد و اثری از آن کشته و آن دویست نفر نیافتند، و این معجزه عظیم تر از طوفان موسی بود.

و امّا ملخ که خدا بر بنی اسرائیل فرستاد، عجیبتر از آن را بر دشمنان آن حضرت فرستاد زیرا ملخ موسی مردان قبطیان را نخورد بلکه زراعتهای ایشان را خورد و ملخ آن حضرت آن دشمنان را خورد، و آن چنان بود که وقتی که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به سفر شام رفت و از شام مراجعت نموده متوجه مکه گردید، دویست نفر از یهودان به قصد هلاک آن جناب از شام بیرون آمدند و در عقب آن حضرت می آمدند و منتظر فرصت بودند، و عادت آن جناب چنان بود که چون به قضای حاجت می رفت بسیار از مردم دور می شد و یا در پشت درختان پنهان می شد یا آن قدر دور می رفت که کسی آن جناب را نبیند، پس روزی آن حضرت برای قضای حاجت بیرون رفت و بسیار از قافله دور شد آن یهودان فرصت را غنیمت شمردند و از عقب آن جناب رفتند، و چون به آن جناب رسیدند از همه طرف احاطه کردند آن جناب را و شمشیرها به قصد هلاک او کشیدند پس حق تعالی از زیر پای آن حضرت ملخ بسیاری بر انگیخت که ایشان را فرو گرفتند و مشغول خوردن بدنهای ایشان شدند و ایشان به جان خود گرفتار شدند و از آن حضرت پرداختند تا از حاجت خود فارغ شد، و چون بسوی قافله معاودت نمود اهل قافله پرسیدند که: جمعی

حیاه القلوب، ج 3،

ص: 449

از عقب شما آمدند آنها چه شدند؟ فرمود که: آنها به قصد هلاک من آمدند و حق تعالی ملخ را بر ایشان مسلط گردانید و اکنون به بلای خود گرفتارند؛ چون اهل قافله به نزدیک ایشان آمدند دیدند که ملخ بی پایان در بدنهای آن کافران افتاده و بدنهای ایشان را می خورند، بعضی مرده اند و بعضی در کار مردنند آن قدر ایستادند تا همه هلاک شدند و برگشتند.

و امّا قمّل که حق تعالی بر دشمنان موسی مسلط گردانید، مثل آن را نیز بر اعدای حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مسلط گردانید و قصه اش چنان بود که: چون امر آن حضرت در مدینه ظاهر شد و دین او رواج بهم رسانید روزی با اصحاب خود نشسته بود و سخن از امتحانهای خدا نسبت به پیغمبران و صبر کردن ایشان بر مصیبتها جاری ساخته بود، در اثنای این سخنان فرمود که: در میان رکن و مقام قبر هفتاد پیغمبر است که امّت آنها نمرده اند مگر به آزار گرسنگی و شپش، پس بعضی از منافقان یهود و قریش با یکدیگر گفتند: بیائید با یکدیگر اتفاق کنیم و این دروغگو را بکشیم که چنین دروغها نگوید، پس دویست نفر از این دو گروه با یکدیگر هم سوگند شدند و منتظر فرصت بودند تا آنکه روزی آن حضرت از مدینه تنها بیرون رفت، ایشان فرصت را غنیمت دانسته از عقب آن حضرت بیرون رفتند پس یکی از ایشان در جامه خود نظر کرد شپش بسیاری دید و چون گریبان خود را گشود شپش بسیاری در بدن خود دید و بدنش به خاریدن آمد و از این

حال منفعل شد و نخواست که اصحابش بر حال او مطّلع گردند و به این سبب از ایشان گریخت، و همچنین هر یک چنین حالی در خود مشاهده می کردند و می گریختند تا آنکه همه برگشتند به خانه های خود و هرچند علاج کردند فایده نبخشید و هر روز شپش ایشان زیاده می شد تا آنکه حلقهای ایشان را سوراخ کرد و آب و طعام در گلوی ایشان نمی رفت و همه در عرض دو ماه به جهنم واصل شدند، بعضی در پنج روز مردند و بعضی بیشتر و بعضی کمتر، و زیاده از دو ماه هیچ یک زنده نماندند تا آنکه همه به درد شپش و گرسنگی و تشنگی بمردند.

و امّا ضفادع که خدا بر دشمنان موسی علیه السّلام مسلط گردانید مثل آن را بر دشمنان حضرت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 450

رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مسلط گردانید و قصه اش آن است که: در مکه در موسم حج دویست نفر از کافران عرب و یهودان و سایر مشرکان اتفاق کردند بر کشتن آن حضرت و به این عزیمت به جانب مدینه روانه شدند، و در بعضی از منازل به برکه ای رسیدند که آبش در نهایت عذوبت و صفا بود پس آب مشگهای خود را ریختند و از آن آب پر کردند و روانه شدند، چون به منزل فرود آمدند حق تعالی بر مشگهای ایشان موش و وزغ را مسلط گردانید که مشگهای ایشان را سوراخ کردند و آبها در آن بیابان ریخته شد، و چون تشنه شدند و بر سر مشگها آمدند و آن حال را مشاهده کردند بسرعت بسوی آن برکه برگردیدند که آب بردارند، ناگاه

دیدند که موشها و وزغها پیش از ایشان رفته اند و آن برکه را سوراخ کرده اند و جمیع آن برکه در آن سنگستان متفرق شده و فرو رفته و هیچ آب در برکه نمانده است، پس همه از زندگانی ناامید گشتند و در آن بیابان افتادند و تن به مردن دادند و از تشنگی هلاک شدند مگر یکی از ایشان که متنبّه شد که سبب ورود آن بلا، عداوت سید انبیاء است، و کینه آن حضرت را از سینه خود دور کرد و بر لوح دل خود محبت آن سلطان سریر نبوّت را نقش کرد و نام شریف او را ورد زبان خود گردانید و بر زبان و شکم خود نام محمد را نقش می کرد و می گفت: ای پروردگار محمد و آل محمد! من توبه کردم از آزار محمد پس فرج ده مرا بجاه محمد و آل محمد، پس حق تعالی به برکت دلالت آن حضرت او را سالم داشت و تشنگی را از او دفع کرد تا آنکه قافله به او رسیدند و او را آب دادند، و چون شتران ایشان بر تشنگی صبر داشتند زنده بودند پس بارهای رفیقان خود را بر شتران بار کرد و با آن قافله به خدمت آن حضرت آمد و احوال خود و اصحاب خود را عرض کرد و ایمان آورد، حضرت اسلام او را قبول کرد و مالهای آن گروه را به او بخشید.

و امّا خون که خدا بر قبطیان مسلط گردانید، پس روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حجامت کرد و خون حجامت را به ابو سعید خدری داد که: ببر و پنهان

کن این خون را، پس ابو سعید رفت و آن خون برکت مشحون را تناول کرد، و چون برگشت حضرت پرسید که: خون را چه کردی؟

گفت: خوردم یا رسول اللّه.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 451

فرمود: نگفتم پنهان کن؟

گفت: پنهان کردم در ظرف نگاهدارنده یعنی در بدن خود.

فرمود: زنهار که دیگر چنین کاری مکن و بدان که چون گوشت و خون تو به خون من مخلوط شد خدا بدن تو را بر آتش جهنم حرام گردانید.

پس چهل نفر از منافقان استهزاء کردند به آن حضرت و از روی سخریه گفتند که:

ابو سعید خدری از جهنم نجات یافت که خونش با خون او آمیخته شد، نیست او مگر کذّاب و افتراکننده و اگر ما باشیم هرگز نتوانیم خوردن خون او را.

پس آن حضرت چون به وحی الهی بر سخنان بی ادبانه ایشان مطّلع شد فرمود: خدا ایشان را به خون هلاک خواهد کرد و هرچند دشمنان موسی از خون هلاک نشدند. پس در آن زودی خون از بینی و بن دندانهای آن منافقان جاری شد و چهل روز به این عذاب در دنیا معذّب بودند تا به عذاب عقبی رسیدند.

و امّا قحط و کمی میوه ها که خدا منکران موسی علیه السّلام را به آن معذّب گردانید، دشمنان آن حضرت را نیز به آن معذّب گردانید زیرا که آن حضرت نفرین کرد بر قبیله مضر و گفت:

خداوندا! سخت گردان عذاب خود را بر مضر و بر ایشان وارد ساز قحطی مانند قحطی زمان یوسف علیه السّلام، پس حق تعالی ایشان را مبتلا گردانید به قحط و گرسنگی و از هر ناحیه تجّار از برای ایشان طعام می آوردند، و چون می خریدند

هنوز به خانه های خود داخل نکرده بودند که کرم آنها را فاسد می کرد و می گندید و مالشان تلف می شد و از طعام بهره نمی بردند تا آنکه قحط و گرسنگی ایشان به مرتبه ای رسید که گوشت سگهای مرده را خوردند و استخوانهای مردگان را سوزاندند و خوردند و قبرهای مرده ها را نبش می کردند و گوشت و استخوان آنها را می خوردند و بسیار بود که زن طفل خود را می کشت و می خورد تا آنکه گروهی از رؤسای قریش به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: یا رسول اللّه! اگر ما بد کرده ایم بر زنان و اطفال و چهارپایان ما رحم کن.

حضرت فرمود: این قحط برای شما عقوبت است، اطفال و حیوانات را خدا در دنیا و آخرت عوض می دهد و از برای ایشان رحمت است؛ پس عفو کرد آن حضرت از مضر و

حیاه القلوب، ج 3، ص: 452

گفت: خداوندا! بلا را از ایشان دور گردان. پس فراوانی و نعمت و رفاهیت بسوی ایشان عود کرد چنانکه حق تعالی فرموده است که فَلْیَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَیْتِ. الَّذِی أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ «1» «پس باید عبادت کنند پروردگار این خانه کعبه را که طعام داد ایشان را از گرسنگی و امان بخشید ایشان را از بیم».

و امّا طمس اموال قوم فرعون که اموال ایشان همه سنگ شد، مثل این معجزه برای حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه السّلام شد و آن چنان بود که مرد پیری با پسرش به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و آن مرد پیر می گریست و می گفت: یا رسول اللّه! این

فرزند من است و من این را در طفولیت تربیت کرده ام و عزیز داشتم و مالهای خود را صرف او کردم، الحال که قوی شده و مال بهم رسانیده و قوّت و مال من برطرف شده است به قدر قوت ضروری به من نمی دهد.

حضرت به آن پسر گفت: چه می گوئی؟

گفت: یا رسول اللّه! من زیاده از قوت خود و عیال خود ندارم که به او بدهم.

حضرت به پدر گفت که: چه می گوئی؟

گفت: یا رسول اللّه! انبارها از گندم و جو و خرما و مویز دارد و بدره ها و کیسه ها از طلا و نقره دارد و مال بسیار دارد.

پسر گفت: یا رسول اللّه! اینها که می گوید من ندارم.

حضرت فرمود که: ما در این ماه قوت او را می دهیم، تو در ماههای دیگر بده.

پس حضرت اسامه را گفت که: صد درهم به این مرد پیر بده که در این ماه صرف نفقه خود و عیال خود کند.

چون سر ماه دیگر شد باز آن مرد پیر پسر خود را به خدمت آن حضرت آورد و شکایت کرد و باز پسر گفت: من هیچ ندارم.

حضرت فرمود که: دروغ می گوئی و مال بسیار داری، امّا امروز که به شب می رسد از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 453

پدرت پریشانتر خواهی شد و هیچ نخواهی داشت.

چون آن جوان برگشت همسایگان انبارهای او آمدند و گفتند: بیا انبارهای خود را از همسایگی ما ببر که ما از گند آنها هلاک می شویم؛ چون بر سر انبارهای خود رفت دید که جو و گندم و خرما و مویز همه فاسد و متغیر و متعفن شده اند، همسایگان او را جبر کردند تا اجیر بسیاری گرفت و اجرت بسیاری

قرار داد که اینها را ببرند و دور از شهر مدینه بریزند، چون حمّالان آنها را نقل کردند و بر سر کیسه های زر آمد که اجرت آنها را بیرون آورد دید که زرهای نقره و طلای او همه سنگ شده است و حمّالان تشدّد می کردند، هر جامه و فرش و متاع که داشت با خانه خود فروخت و به اجرت حمّالان داد و قوت یک شب در دستش نماند، و از این غم رنجور و علیل شد.

پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ای گروهی که عاقّ پدران و مادرانید! عبرت بگیرید و بدانید که چنانکه در دنیا مال او متغیر شد همچنین در آخرت بدل آنچه در بهشت برای او از درجات مقرر کرده بودند در جهنم از برای او درکات مقرر کردند؛ پس حضرت فرمود که: حق تعالی یهود را مذمّت کرده است بر اینکه بعد از دیدن این معجزات گوساله پرستیدند پس زنهار که شبیه آنها مباشید.

گفتند: چگونه شبیه آنها می شویم یا رسول اللّه؟

فرمود که: به اینکه اطاعت کنید مخلوقی را در معصیت خدا و توکل کنید بر مخلوقی بغیر از خدا که اگر چنین کنید شبیه یهود خواهید بود در گوساله پرستی «1».

و در حدیث معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: یهودی از یهودان شام که تورات و انجیل و زبور و سایر کتب پیغمبران را خوانده بود و معجزات ایشان را دانسته بود بسوی مدینه آمد در وقتی که اصحاب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مسجد آن حضرت نشسته بودند و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و

ابن عباس [و ابن مسعود] «2»

حیاه القلوب، ج 3، ص: 454

و ابو معبد جهنی در میان ایشان بودند، پس گفت: ای امّت محمد! برای هیچ پیغمبر درجه ای و فضیلتی نبوده است مگر آنکه شما برای پیغمبر خود دعوی می کنید، آیا جواب می گوئید مرا از آنچه سؤال کنم؟

پس صحابه همه ساکت شدند، حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود که: آری ای یهودی، خدا به هر پیغمبری درجه ای یا فضیلتی که داده است همه را برای پیغمبر ما جمع کرده است و پیغمبر ما را اضعاف مضاعفه بر آنها زیادتی داده است.

یهودی گفت: سؤال می کنم مهیّای جواب من باش.

حضرت فرمود: بگو.

یهودی گفت: خدا ملائکه را امر کرد حضرت آدم علیه السّلام را سجده کنند، آیا نسبت به محمد چنین کاری کرده است؟

حضرت فرمود که: سجده ملائکه برای آدم، پرستیدن او نبود بلکه اعتراف به فضیلت او بود، و حق تعالی محمد را بهتر از این داد و خدا و ملائکه بر او صلوات فرستادند در ملکوت اعلی و زیاده بر آن بر مؤمنان واجب گردانید که صلوات بر او بفرستند تا روز قیامت.

یهودی گفت: خدا توبه آدم را قبول نمود.

حضرت فرمود: خدا برای محمد بزرگتر از این فرستاد بی آنکه گناهی از او صادر شود، گفت لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ «1» «تا بیامرزد برای تو خدا آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه می آید»، چون محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به قیامت درآید هیچ وزر و گناه و خطائی نباشد او را.

یهودی گفت که: ادریس را خدا به مکان بلند بالا برد و از میوه های بهشت بعد از مردن

او را روزی کرد.

فرمود که: خدا محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بهتر از این عطا کرده است زیرا که به او خطاب نمود که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 455

وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ «1» یعنی: «بلند کردیم از برای تو ذکر تو را» و همین بس است برای رفعت شأن آن حضرت؛ و اگر ادریس را از تحفه های بهشت بعد از وفات او طعام داد، محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که یتیم از پدر و مادر مانده بود در دنیا طعام داد، و روزی جبرئیل جامی از بهشت از برای آن حضرت آورد که در آن تحفه ها بود و چون به دست آن حضرت داد جام و تحفه در دست آن حضرت سبحان اللّه و الحمد للّه و اللّه اکبر و لا إله إلّا اللّه گفتند و به دست من و فاطمه و حسن و حسین داد و به دست هر یک که داد آن جام و تحفه به سخن آمدند و تهلیل و تسبیح و تحمید و تکبیر گفتند، پس یکی از صحابه خواست که بگیرد، جبرئیل جام را گرفت و به دست حضرت داد و گفت: بخور تو و اهل بیت تو که این تحفه ای است که خدا برای تو و ایشان فرستاده است و طعام بهشت در دنیا سزاوار نیست مگر برای پیغمبر یا وصیّ پیغمبر، پس آن حضرت تناول کرد و ما اهل بیت تناول کردیم و من الحال لذت آن طعام را در کام خود می یابم.

یهودی گفت که: نوح علیه السّلام صبر کرد بر مشقّتها که از امّت کشید و هرچند او را تکذیب

کردند تبلیغ رسالت نمود.

حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود که: آری چنین بود، و حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز صبر کرد در مکه از آزارهای قریش و هرچند او را تکذیب کردند تبلیغ رسالت بیشتر نمود تا آنکه او را به سنگریزه خسته کردند و ابو لهب بچه دان ناقه را با کثافتهای آن بر سر آن حضرت انداخت، پس حق تعالی وحی کرد بسوی جائیل که ملکی است موکّل به کوهها که: کوهها را بشکاف و هر حکم که محمد در باب قوم خود می فرماید اطاعت کن؛ پس آن ملک به خدمت آن حضرت آمد و گفت: خدا مرا فرستاده است که هر حکم بفرمائی اطاعت کنم، اگر می فرمائی کوهها را می کنم و بر سر ایشان می افکنم تا هلاک شوند، حضرت فرمود: من برای رحمت مبعوث شده ام، پروردگارا! هدایت نما قوم مرا که ایشان نادانند. ای یهودی! چون نوح قوم خود را دید که غرق شدند رقّت نمود بر فرزند خود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 456

و اظهار شفقت بر او نمود و گفت: خداوندا! پسر من از اهل من است، پس خدا برای تسلّی او فرمود: او از اهل تو نیست بدرستی که او صاحب عمل ناشایست است، و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون دانست که قوم او دشمن حقّند شمشیر انتقام بر ایشان کشید و رقّت خویشاوندی در نیافت او را و نظر شفقت بسوی ایشان نکرد چون ایشان را دشمن خدا دانست.

یهودی گفت که: نوح نفرین کرد بر قوم خود و برای نفرین او آب بی اندازه از آسمان فرو ریخت و قوم او غرق

شدند.

حضرت فرمود: چنین بود و لیکن دعای نوح دعای غضب بود و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای رحمت بر قوم خود دعا کرد و آب بی اندازه از آسمان به رحمت امّت نازل شد، و آن قصه چنان بود که چون رسول خدا بسوی مدینه هجرت نمود و اهل مدینه در روز جمعه به خدمت آن حضرت آمده گفتند: یا رسول اللّه! باران آسمان از ما حبس شده است و درختها زرد و برگها ریخته است، پس دست مبارک بسوی آسمان بلند کرد چنانکه سفیدی زیر بغل او نمودار شد و در آن وقت هیچ ابر در آسمان نبود، هنوز از جای خود حرکت نکرده بود که باران روان شد به حدّی که مردم خود را به سختی به خانه ها رسانیدند و هفت روز متّصل بارید؛ پس در جمعه دوم آمدند و گفتند: یا رسول اللّه! خانه های ما خراب شد و راه قافله ها مسدود شد، حضرت تبسّم نمود و فرمود: فرزند آدم چنین زود از نعمت ملال می یابد، پس گفت: خداوندا! بر حوالی ما بباران و بر ما مباران، خداوندا! بباران در محلّ روئیدن گیاهها و چراگاه حیوانات؛ پس در همان ساعت باران از مدینه قطع شد و بر اطراف مدینه می بارید و در مدینه یک قطره نمی بارید برای کرامت آن حضرت نزد خدا.

یهودی گفت: خدا برای هود علیه السّلام به باد انتقام از دشمنان او کشید.

حضرت فرمود: چنین بود و لیکن برای محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از این بهتر عطا کرد، در روز خندق بادی فرستاد که سنگریزه ها با آن بود و لشکرها از ملائکه فرستاد که

آنها را نمی دیدند، پس معجزه محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دو زیادتی بر معجزه هود علیه السّلام داشت: اول آنکه هشت هزار ملک با آن حضرت همراه بودند، دوم آنکه باد هود غضب بود بر قوم عاد و باد محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم باد رحمت بود که مسلمانان نجات یافتند و به کافران آسیبی نرسید چنانکه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 457

حق تعالی فرموده است یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَهَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ جاءَتْکُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ رِیحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها «1».

یهودی گفت: حق تعالی برای حضرت صالح علیه السّلام شتر از سنگ بیرون آورد برای عبرت قوم او.

حضرت فرمود: چنین بود و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از این بهتر داد، ناقه صالح با صالح سخن نگفت و شهادت به پیغمبری او نداد و ما در بعضی از غزوات در خدمت آن حضرت نشسته بودیم ناگاه شتری به نزدیک آن حضرت آمد و فریاد کرد و خدا او را به سخن آورد و گفت:

یا رسول اللّه! فلان مرد مرا به کار فرمود تا پیر شدم و اکنون می خواهد مرا نحر کند و من پناه به تو آورده ام، پس حضرت کسی به نزد صاحب او فرستاد و آن شتر را از او طلبید و صاحبش آن را به آن حضرت بخشید و حضرت آن را رها کرد؛ روز دیگر در خدمت آن حضرت نشسته بودیم ناگاه اعرابی آمد و ناقه ای را می کشید و دیگری بر آن ناقه دعوی می کرد و گواهان آورده بود که به دروغ گواهی می دادند، پس به امر الهی آن ناقه

به سخن آمد و گفت: یا رسول اللّه! فلان مرد را در من حقّی نیست و من از اعرابی ام و فلان یهودی مرا از این اعرابی دزدیده بود.

پس یهودی گفت: ابراهیم علیه السّلام را حق تعالی در سنّ طفولیّت به عبرت گرفتن از عجائب خلق آسمان و زمین آگاه گردانید و در معرفت الهی کامل گردانید و دلائل حق شناسی را بیان کرد.

حضرت فرمود: چنین بود امّا ابراهیم علیه السّلام بعد از پانزده سال چنین آگاه شد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هفت سال از عمر شریفش گذشته بود که گروهی از تجّار نصاری بسوی مکه آمدند و در میان صفا و مروه فرود آمدند پس بعضی از ایشان نظر کردند بسوی آن حضرت و شناختند او را به صفتها و نعتها که از او در کتابهای خود خوانده بودند و گفتند: ای طفل! چه نام داری؟ گفت: محمد، گفتند: پدر تو کیست؟ گفت: عبد اللّه، پس اشاره بسوی زمین

حیاه القلوب، ج 3، ص: 458

کرده پرسیدند: این چه نام دارد؟ گفت: زمین، پس اشاره به آسمان کرده گفتند: این چیست؟ گفت: آسمان، گفتند: پروردگار اینها کیست؟ گفت: خداوند عالمیان؛ پس بانگ زد بر ایشان که: می خواهید مرا در دین خود به شک اندازید من هرگز در دین خود شک نکرده ام. ای یهودی! آن حضرت در وقتی عبرت گرفت و آگاه شد که در میان جماعتی بود که همه بت پرست بوده و قمار بازی می کردند و به خدا شرک می آوردند و او تنها لا إله إلّا اللّه می گفت.

یهودی گفت: ابراهیم از نمرود به سه حجاب محجوب شد.

حضرت فرمود: چنین بود و لیکن محمد

صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از کسی که اراده کشتن او داشت به پنج حجاب پنهان شد دو حجاب زیاده از حجابهای ابراهیم چنانکه حق تعالی در وصف امر آن حضرت می فرماید وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا «و گردانیدیم از پیش روی ایشان سدّی» این حجاب اول است، وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا «و از پس ایشان سدّی» این حجاب دوم است، فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ «1» «پس پوشیدیم چشمهای ایشان را پس ایشان نمی بینند» این حجاب سوم است؛ و در جای دیگر فرموده است وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَهِ حِجاباً مَسْتُوراً «2» «و هرگاه بخوانی قرآن را می گردانیم ما میان تو و میان آنها که ایمان نیاورده اند به روز واپسین پرده ای پوشیده یا پوشنده ای» این حجاب چهارم است؛ و باز فرموده است إِنَّا جَعَلْنا فِی أَعْناقِهِمْ أَغْلالًا فَهِیَ إِلَی الْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ «3» «بدرستی که ما کردیم در گردن ایشان غلها پس آن غلها پیوسته شده به زنخدانهای ایشان پس ایشان سر در هوا ماندگانند و چشم برهم نهادگان» این حجاب پنجم است.

یهودی گفت: ابراهیم علیه السّلام حجت تمام کرد بر کافری که با او مجادله کرد.

حضرت فرمود: روزی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود و شخصی به نزد او آمد که انکار

حیاه القلوب، ج 3، ص: 459

می کرد زنده شدن مردگان را در قیامت و او را «أبیّ بن خلف» می گفتند و استخوان پوسیده ای در دست داشت، پس استخوان را ریزه کرد به دست خود و گفت: کی زنده می کند استخوانهای پوسیده را؟ پس حق تعالی محمد صلّی اللّه علیه و آله

و سلّم را به وحی خود گویا گردانید که در جواب او فرمود: «زنده می کند آنها را آن کسی که آفریده است ایشان را اول مرتبه و به هر مخلوقی عالم و دانا است» «1»، پس مغلوب و منکوب برگشت.

یهودی گفت: ابراهیم علیه السّلام بتهای قوم خود را شکست از روی غضب برای خدا.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سیصد و شصت بت را از کعبه سرنگون کرد و شکست و از جزیره العرب بت پرستی را بر طرف کرد و بت پرستان را به شمشیر خود ذلیل گردانید.

یهودی گفت: ابراهیم علیه السّلام فرزند خود را خوابانید که قربان کند.

حضرت فرمود: برای ابراهیم بعد از خوابانیدن فرزند خود، فدا فرستادند و ذبح نکرد فرزند خود را، و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دردی از این عظیمتر به دل او رسید در وقتی که در جنگ احد بر سر عمّ خود حمزه آمد که شیر خدا و رسول بود و یاور دین او بود و او را کشته و پاره پاره دید و به آن محبتی که به او داشت برای رضا به قضای خدا و تسلیم و انقیاد نزد امر او اظهار جزعی نکرد و آهی نکشید و آبی از دیده جاری ننمود و فرمود: اگر نه این بود که صفیّه محزون می شد و بعد از من سنّتی می شد هرآینه او را چنین می گذاشتم که درندگان و مرغان او را بخورند و از شکم آنها محشور شود.

یهودی گفت: ابراهیم علیه السّلام را قوم او به آتش انداختند و خدا آتش را بر او سرد کرد.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّی

اللّه علیه و آله و سلّم چون به خیبر فرود آمد زن خیبریه آن حضرت را زهر داد و خدا آتش آن زهر کشنده را در جوف آن جناب سرد و سلامت گردانید تا به نهایت خود رسید، و آخر به آن زهر از دنیا رفت تا ثواب شهادت بیابد.

یهودی گفت: خدا بهره یعقوب علیه السّلام را در خیر عظیم گردانید که اسباط را از نسل او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 460

بدر آورد و مریم از فرزندان او بود.

حضرت فرمود: بهره محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در خیر بیش از او بود که فاطمه علیها السّلام بهترین زنان عالمیان دختر او بود و حسن و حسین و امامان از نسل حسین علیهم السّلام از فرزندان اویند.

یهودی گفت: یعقوب صبر نمود بر مفارقت فرزند خود تا آنکه نزدیک به هلاک رسید.

حضرت فرمود: اندوه یعقوب آخر به مواصلت منتهی شد و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به اختیار خود راضی شد به مرگ فرزندش ابراهیم و صبر کرد بر آن و فرمود: نفس اندوهناک است و دل جزع می کند و ای ابراهیم! ما بر تو محزونیم و نمی گوئیم چیزی که موجب ناخشنودی حق تعالی باشد؛ و در جمیع امور راضی به قضای الهی بود و در همه افعال منقاد امر او بود.

یهودی گفت: یوسف علیه السّلام تلخی مفارقت پدر را کشید و برای ترک معصیت، اختیار مشقّت زندان نمود و او را در چاه انداختند.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هجرت کرد بسوی مدینه از حرم خدا که محلّ انس و مأمن و منشأ او بود

و تلخی غربت را چشید و مفارقت اهل و فرزند را اختیار نمود، و چون حق تعالی می دانست شدت اندوه او را بر مفارقت مکه و کعبه به او خوابی نمود مثل خواب یوسف و بر عالمیان راستی آن خواب را ظاهر گردانید چنانکه خدا فرموده است لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحَقِّ «1» تا آخر آیه، و اگر یوسف علیه السّلام در زندان محبوس شد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سه سال خود را برای خدا در شعب ابی طالب محبوس گردانید و خویشان و دوستان از او دوری کردند و کار را بر او در همه باب تنگ کردند تا آنکه حق تعالی مکرهای ایشان را به ضعیفترین خلق خود باطل نمود و ارضه را فرستاد که نامه ایشان را که برای قطع خویشی آن حضرت نوشته بودند و در کعبه ضبط کرده بودند خورد و به این سبب پیمان ایشان باطل شد و حقّیّت آن حضرت ظاهر شد و بعد از آن از درّه بیرون آمد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 461

یهودی گفت: حق تعالی تورات را برای موسی علیه السّلام فرستاد که مشتمل است بر احکام و حکم الهی.

حضرت فرمود: حق تعالی به پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سوره «بقره» و «مائده» را به عوض انجیل داد و طس ها و طه و نصف سوره های مفصّل را که از سوره محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است تا آخر قرآن و حم ها را به عوض تورات داد و نصف مفصّل را با مسبّحات به عوض زبور داد و سوره بنی اسرائیل و براءه

را به عوض صحف ابراهیم و صحف موسی داد و زیاده بر کتابهای پیغمبران به آن حضرت داد و هفت سوره طولانی و سوره حمد که سبع مثانی است و سایر کتاب و حکمتهای بی حساب را.

یهودی گفت: حق تعالی با موسی علیه السّلام مناجات گفت در طور سینا.

حضرت فرمود: خدا با پیغمبر ما مناجات کرد نزد سدره المنتهی- ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا- پس مقام آن حضرت در آسمانها مشهور و نزد عرش الهی مذکور است.

یهودی گفت: حق تعالی محبّتی از خود بر موسی افکنده بود که هرکه او را می دید در محبت او بی اختیار می شد.

حضرت فرمود: برای رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم درجه و محبّتی عظیم مقرر گردانیده و از آن است که شهادت به وحدانیّت خود را مقرون به شهادت به رسالت او گردانیده است که در هیچ محل صدا به «اشهد ان لا إله إلّا اللّه» بلند نمی کنند مگر آنکه صدا به «اشهد انّ محمدا رسول اللّه» بلند می کنند.

یهودی گفت: برای منزلت موسی علیه السّلام خدا بسوی مادر او وحی کرد.

حضرت فرمود: به مادر محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز ندای ملائکه رسید و شهادت دادند که او رسول خداست و در جمیع کتابهای خدا نام نامی او مکتوب است و خواب دید که به او گفتند: این فرزند که در شکم توست سیّد اولین و آخرین است و او را محمد نام کن، پس خدا از نامهای بزرگوار خود نامی برای او اشتقاق کرد، پس خدا محمود است و او محمد است.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 462

یهودی گفت: خدا موسی علیه السّلام

را بر فرعون مبعوث گردانید و آیت بزرگ به او داد.

حضرت فرمود: محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را خدا بسوی فرعونهای بسیار فرستاد مانند ابو جهل، عتبه، شیبه، ابو البختری نضر بن الحرث، امیه «1» بن خلف، منبه، نبیه؛ و بسوی آن پنج نفر دیگر که استهزاء به آن حضرت می کردند یعنی ولید بن مغیره مخزومی، عاص بن وائل سهمی، اسود بن عبد یغوث زهری، اسود بن مطّلب و حارث بن طلاطله؛ پس خدا آیات و معجزات نمود به ایشان در آفاق جهان و در نفسهای ایشان تا ظاهر شد بر ایشان که او حقّ است.

یهودی گفت: خدا برای موسی از فرعون انتقام کشید.

حضرت فرمود: برای محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز از فرعونها انتقام کشید، امّا آن پنج نفر که استهزاء و سخریه به آن حضرت می کردند پس خدا فرستاد إِنَّا کَفَیْناکَ الْمُسْتَهْزِئِینَ «2» «بدرستی که از تو کفایت کردیم شرّ استهزاء کنندگان را» پس هر پنج نفر را در یک روز هلاک کرد، هر یک را به نوع خاصی، امّا ولید را پس به اینکه گذشت به موضعی که مردی از خزاعه تیری تراشیده بود و ریزه ای از تراشهای تیر او بر پای او نشست و از آن موضع خون روان شد و هرچند سعی کردند خون بند نشد و فریاد می کرد: پروردگار محمد مرا کشت، تا به جهنم واصل شد؛ و عاص بن وائل پی کاری بیرون رفت در اثنای راه سنگی از زیر پای او گردید و از کوه افتاد و پاره پاره شد و فریاد می کرد: پروردگار محمد مرا کشت، تا آتش افروز جهنم

شد؛ و اسود بن عبد یغوث به استقبال زمعه پسر خود بیرون رفت و در سایه درختی قرار گرفت جبرئیل آمد و سر او را گرفت و بر درخت می زد و او به غلام خود می گفت که: مگذار این را که با من چنین کند، غلامش می گفت: تو خود سر بر درخت می زنی من کسی را نمی بینم، پس فریاد می کرد: پروردگار محمد مرا کشت، تا به جهنم واصل شد؛ و اسود بن مطّلب را حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نفرین کرد که خدا او را نابینا کند و به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 463

مرگ فرزندش مبتلا گرداند، پس در این روز پی کاری رفت جبرئیل برگ سبزی بر صورت او زد و نابینا شد و ماند تا مرگ فرزندش را دید و بر مفارقت او به درک اسفل رسید؛ و اسود بن حارث ماهی شوری خورد و تشنه شد و آن قدر آب خورد که شکمش شق شد و می گفت: پروردگار محمد مرا کشت، تا به حمیم جهنم رسید. و جمیع پنج نفر در یک ساعت معذّب شدند و سببش آن بود که روزی به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و گفتند: ای محمد! ما تو را مهلت دادیم تا ظهر، اگر از گفته خود بر نگردی تو را خواهیم کشت، پس آن حضرت غمگین به خانه مراجعت فرمود و در را بر روی خود بست، پس جبرئیل در همان ساعت نازل شد و این آیه را آورد فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکِینَ «1» یعنی: «اظهار کن امر خود را برای اهل مکه و

ایشان را بسوی ایمان بخوان و اعراض کن از مشرکان»، حضرت فرمود: یا جبرئیل! چه کنم با مستهزئان که مرا وعید کشتن کرده اند؟ جبرئیل این آیه را خواند إِنَّا کَفَیْناکَ الْمُسْتَهْزِئِینَ «2» حضرت فرمود: ای جبرئیل! ایشان یک ساعت قبل از این نزد من بودند! جبرئیل گفت: همه را دفع کردم، پس بیرون آمد و امر خود را ظاهر گردانید؛ و باقی فراعنه را خدا در روز بدر به شمشیر ملائکه و مؤمنان هلاک کرد و باقی مشرکان گریختند.

یهودی گفت: خدا موسی را عصا داد که هرگاه می انداخت اژدها می شد.

حضرت فرمود: خدا به محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم معجزه ای از این نیکوتر داد زیرا مردی از ابو جهل قیمت شتری طلب داشت که از او خریده بود و به شراب خوردن مشغول شده بود و آن مرد به او راه نمی یافت، پس یکی از آنها که استهزا به حضرت رسول می کردند از آن مرد پرسید: کی را می طلبی؟ گفت: عمرو بن هشام را که از او قیمت شتر خود را می خواهم، گفت: می خواهی من تو را دلالت کنم بر کسی که حقهای مردم را می گیرد؟ گفت: آری، پس او را بسوی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دلالت کرد و پیوسته ابو جهل می گفت: آرزو دارم که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 464

محمد را به من کاری بیفتد و من با او سخریه کنم و حاجتش را بر نیاورم، پس آن مرد به نزد حضرت آمد و گفت: شنیده ام که میان تو و عمرو بن هشام آشنائی هست می خواهم برای من شفاعت کنی نزد او که حقّ مرا بدهد؛ حضرت برخاست

و به در خانه او آمد و فرمود:

برخیز ای ابو جهل و حقّ این مرد را بده، و در آن روز حضرت او را به کنیت ابو جهل یاد کرد و او را پیشتر ابو جهل نمی گفتند؛ پس او بسرعت برخاست و حقّ آن مرد را داد و به مجلس خود برگشت، یکی از اصحاب او گفت: از ترس محمد زر را دادی؟ ابو جهل گفت:

مرا معذور دارید چون آن حضرت پیدا شد از جانب راستش مردان دیدم که حربه ها در دست داشتند و آن حربه ها می درخشید و از جانب چپش دو اژدها دیدم که دندانها بر هم می زدند و آتش از چشمهای ایشان شعله می کشید، اگر امتناع می کردم ایمن نبودم که آن مردان به حربه ها شکم مرا بدرند و آن اژدهاها مرا درهم بشکنند، پس یک اژدها برابر اژدهای موسی است و خدا یک اژدهای دیگر را با هشت ملک که حربه ها در دست داشتند زیاده از آن به آن حضرت عطا فرمود، و بدرستی که آن حضرت کفار قریش را بسیار آزار می کرد در دعوت کردن ایشان بسوی دین حق، پس روزی در میان ایشان ایستاد و عقلهای ایشان را به سفاهت نسبت داد و دین ایشان را عیب کرد و بتهای ایشان را دشنام داد و پدران ایشان را به گمراهی نسبت داد، و ایشان غمگین شدند و ابو جهل گفت: و اللّه مرگ از برای ما بهتر است از این زندگانی آیا در میان شما ای گروه قریش کسی نیست که کشته شدن را بر خود قرار دهد و محمد را بکشد؟ گفتند: نه، ابو جهل گفت: من او را می کشم

اگر فرزندان عبد المطّلب خواهند مرا بکشند و اگر خواهند ببخشند، قریش گفتند:

اگر چنین کنی احسانی به جمیع اهل مکه کرده خواهی بود که همیشه تو را به آن یاد کنند، ابو جهل گفت: او سجده بسیار می کند در دور کعبه، هرگاه به نزد کعبه بیاید و سجده کند من سنگی بر سر او می اندازم. پس چون آن حضرت به نزدیک کعبه آمد و هفت شوط طواف کرد و بعد از طواف نماز کرد و به سجده رفت و سجده را طول داد، ابو جهل سنگ گرانی برداشت و از جانب سر آن حضرت آمد و چون به نزدیک آن حضرت رسید دید شتر مستی دهن گشوده از جانب آن حضرت متوجه او شد، چون ابو جهل آن صورت را دید بلرزید

حیاه القلوب، ج 3، ص: 465

و سنگ بر پایش افتاد و مجروح گردید و خون آلوده و متغیر برگشت و عرق از او می ریخت، اصحاب او گفتند که: ما هرگز چنین حالی در تو مشاهده نکرده بودیم، گفت:

مرا معذور دارید چنین حالی مشاهده کردم که هرگز ندیده بودم.

یهودی گفت: خدا به موسی علیه السّلام دست نورانی داده بود.

حضرت فرمود: خدا به حضرت مصطفی از این بهتر داده بود و در هر مجلس که آن حضرت می نشست از جانب راست و جانب چپ آن حضرت نوری ساطع می شد که جمیع مردم می دیدند.

یهودی گفت: در دریا راهی برای موسی گشوده شد.

حضرت فرمود: برای محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بهتر از این شد، در وقتی که در خدمت او به جنگ حنین می رفتیم به رودخانه ای رسیدیم که عمق آن چهارده قامت بود، صحابه گفتند: یا رسول

اللّه! چگونه خواهد شد حال ما، دریا در پیش است و دشمن از عقب؟ چنانکه اصحاب موسی گفتند إِنَّا لَمُدْرَکُونَ «1» پس آن حضرت از ناقه فرود آمد و گفت:

خداوندا! برای هر پیغمبر مرسل معجزه ای دادی پس آیت قدرت خود را به من بنما؛ و سوار شد و بر روی آب روان شد و صحابه نیز از عقب او بر روی آب روان شدند و از آب گذشتند و سم اسبان ایشان تر نشده بود پس برگشتیم و حق تعالی فتح روزی کرد.

یهودی گفت که: خدا به موسی سنگی داد که دوازده چشمه از آن جاری می شد.

حضرت فرمود: چون حضرت رسول در حدیبیه فرود آمد و اهل مکه او را محاصره کردند، اصحاب آن حضرت از تشنگی شکایت کردند، چهارپایان ایشان از تشنگی نزدیک بود هلاک شوند، پس فرمودند که ظرفی آوردند، و دست مبارک خود را در میان آن گذاشت و آب از میان انگشتانش جاری شد و آن قدر آمد که همه سیراب شدیم و چهارپایان سیراب شدند و مشگهای خود را پر کردیم. و باز در حدیبیه آب نایاب شد و در آن موضع چاهی بود خشک شده بود پس تیری از جعبه خود بیرون آورد و به دست براء

حیاه القلوب، ج 3، ص: 466

بن عازب داد و گفت: ببر این تیر را و در میان چاه خشک نصب کن، چون چنان کرد دوازده چشمه از زیر آن تیر روان شد. و در روز میضاه عبرتی و علامتی مانند سنگ موسی برای منکران پیغمبری او ظاهر شد که آب نداشتند و تشنه بودند و به وضو محتاج بودند، پس ظرف وضو را طلبید

و دست معجز آثار خود را میان ظرف استوار کرد، پس آب جاری شد و بلند شد تا آنکه هشت هزار نفر وضو ساختند و سیراب شدند و چهارپایان را آب دادند و آنچه توانستند برداشتند.

یهودی گفت که: حق تعالی به موسی «منّ و سلوی» داد.

حضرت فرمود: خدا برای آن حضرت و امّت او غنیمت کافران را حلال گردانید و برای احدی پیش از او حلال نکرده بود، و این بهتر بود از ترنجبین و مرغ بریان؛ و زیاده از آن به آن حضرت و امّت او کرامت کرد که بر عزم عمل صالح ثواب برای ایشان مقرر نمود و در امّتهای دیگر مقرر نکرده بود، پس اگر یکی از امّت او قصد حسنه ای بکند و به عمل نیاورد یک ثواب برای او نوشته می شود و اگر به عمل آورد ده ثواب برای او نوشته می شود.

یهودی گفت: خدا ابر را سایه بان موسی و لشکر او گردانید.

حضرت فرمود: خدا این را برای موسی در وقتی کرد که ایشان را در «تیه» حیران کرده بود و به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از آن بهتر داد که ابر بر او سایه می افکند از روزی که متولد شد تا روزی که به عالم قدس رحلت نمود در حضر و سفر.

یهودی گفت: خدا آهن را برای داود علیه السّلام نرم کرد که از آن زرهها به دست خود ساخت.

حضرت فرمود: حق تعالی برای محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سنگ سخت را در روز خندق نرم کرد و صخره بیت المقدس در زیر پای او نرم شد مثل خمیر، و مکرر امثال این

معجزه را در غزوات آن حضرت مشاهده کردیم.

یهودی گفت: داود به سبب خطای خود آن قدر گریست که کوهها با او به راه افتاده به ناله آمدند.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از شدت خوف اله چون به نماز می ایستاد از سینه معرفت دفینه او صدائی شنیده می شد مانند صدای جوشیدن دیگی که بر روی آتش نهاده

حیاه القلوب، ج 3، ص: 467

باشند از بسیاری گریه آن حضرت، با آنکه حق تعالی او را از عقاب خود ایمن گردانیده بود می خواست خشوع نماید برای پروردگار خود و دیگران پیروی آن حضرت نمایند در تضرع و خشوع در عبادت و ده سال بر سر انگشتان ایستاد و نماز کرد تا آنکه قدمهای محترمش ورم کرد و رنگ گلگونش زرد شد و تمام شب به نماز می ایستاد تا آنکه حق تعالی او را عتاب نمود که: «ما نفرستادیم قرآن را بر تو که خود را به تعب اندازی» «1»، و آن قدر می گریست که مدهوش می شد پس می گفتند: یا رسول اللّه! آیا خدا گناه گذشته و آینده تو را بخشیده است؟ می گفت: بلی آیا بنده شکر کننده خدا نباشم؟؛ و اگر کوهها با داود علیه السّلام به حرکت آمده و تسبیح گفتند، روزی با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بودم در کوه «حرا» ناگاه کوه به حرکت درآمد، حضرت فرمود: قرار گیر که نیست بر پشت تو مگر پیغمبری و صدّیق شهیدی، پس کوه اطاعت کرد و اجابت امر او نمود و ساکن شد؛ و روزی با آن حضرت به کوهی گذشتیم که مانند قطرات اشک آبی از آن می ریخت،

حضرت خطاب فرمود به کوه: چرا گریه می کنی؟ کوه به امر الهی به سخن آمد و گفت: یا رسول اللّه! روزی حضرت مسیح بر من گذشت و مردم را می ترسانید به آتشی که آتش افروز آن مردمان و سنگ خواهد بود و من تا به حال می گریم از بیم آنکه مبادا من از آن سنگ باشم، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: مترس که آن سنگ کبریت است، پس کوه قرار گرفت و ساکن شد و گریه اش برطرف شد.

یهودی گفت: خدا سلیمان را پادشاهی داد که برای احدی بعد از او سزاوار نیست.

حضرت فرمود: بهتر از آن به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عطا کرد، روزی حق تعالی ملکی را بسوی آن حضرت فرستاد که هرگز پیش از آن به زمین نیامده بود و گفت: ای محمد! اگر خواهی زنده باشی همیشه در زمین با نعمت و پادشاهی جمیع زمین و این کلیدهای خزینه های زمین است برای تو آورده ام و کوهها همه طلا و نقره شوند و با تو حرکت کنند به هر جا که روی و از آنچه در آخرت برای تو مقرر کرده ام از درجات عالیه هیچ کم نشود؛

حیاه القلوب، ج 3، ص: 468

پس جبرئیل علیه السّلام که خلیل آن حضرت بود از میان ملائکه اشاره کرد به آن حضرت که:

اختیار تواضع و شکستگی بکن، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: بلکه می خواهم پیغمبر باشم و بنده ذلیل باشم و یک روز بیابم و بخورم و در روز دیگر نیابم و نخورم و زود ملحق شوم به برادران خود از پیغمبرانی که

پیش از من بوده اند؛ پس حق تعالی بر درجات او افزود حوض کوثر و شفاعت را و این بزرگتر است از پادشاهی دنیا از اول تا آخر دنیا هفتاد مرتبه، و وعده داد او را مقام محمود که در قیامت او را بر عرش خود بنشاند و فرمان را در آن روز مخصوص او گرداند.

یهودی گفت: خدا باد را برای سلیمان مسخّر گردانید که تخت او را بامداد یک ماهه راه و پسین یک ماهه راه می برد.

حضرت فرمود: حق تعالی سید انبیاء صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در کمتر از ثلث یک شب از مکه به مسجد اقصی که یک ماهه راه است و از آنجا به ملکوت سماوات که پنجاه هزار سال راه است برد، و در قرب او را به مرتبه قاب قوسین و نزدیکتر رسانید و در ساق عرش انوار جمال ذو الجلال را به چشم دل مشاهده نمود، و حق تعالی به آن حضرت ملاطفتها فرمود و تکلیفهای دشوار امّتهای دیگر را بر امّت او آسان ساخت، چنانکه سابقا مذکور شد.

یهودی گفت: خدا شیاطین را مسخّر سلیمان علیه السّلام نمود.

حضرت فرمود: شیاطین با وجود کفر مسخّر سلیمان گردیدند و حق تعالی شیاطین و جنّیان را مسخّر آن حضرت گردانید که به او ایمان آوردند، پس نه نفر از اکابر و اشراف جنّیان نصیبین و یمن از فرزندان عمرو بن عامر که نامهای ایشان شصاه، مصاه، الهملکان، مرزبان، مازمان، نضاه، صاحب، حاضب و عمرو «1» بود به خدمت رسول خدا آمدند در وقتی که آن حضرت در بطن النخل بود و ایمان آوردند چنانکه حق تعالی قصه ایشان را در قرآن فرموده

است وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَیْکَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ یَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ «2» مراد این نه نفرند،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 469

و بعد از آن هفتاد و یک هزار نفر از جن آمدند و با آن حضرت بیعت کردند که روزه بدارند و نماز بکنند و زکات بدهند و حج و جهاد بکنند و خیر خواه مسلمانان باشند و معذرت طلبیدند از کفر و بت پرستی خود و به اختیار خود ایمان آوردند و ترک تمرد کردند، و آن حضرت مبعوث بود بر جمیع جنّیان.

یهودی گفت: یحیی علیه السّلام را حق تعالی حکمت و علم داد در سنّ طفولیّت و گریه می کرد بی آنکه گناهی کرده باشد.

حضرت فرمود: یحیی علیه السّلام در عصری بود که بت پرستی و جاهلیت نبود و سید انبیاء صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را خدا حکمت و علم و فهم داد در طفولیّت در میان گروهی که همه بت پرستان و لشکر شیطان بودند و هرگز به بت پرستی رغبت نکرد و در عید ایشان حاضر نشد و هرگز کسی از او دروغ نشنید و پیوسته او را امین و راستگو و بردبار می گفتند و روزه یک هفته و زیاده و کم را به یکدیگر وصل می کرد که در میان آن طعام و آب تناول نمی فرمود و می گفت: من مانند یکی از شما نیستم، شب نزد پروردگار خود به سر می آورم و مرا طعام و آب می دهد، و آن قدر می گریست از خوف خدا که جای نمازش تر می شد از ترس خدا بی گناهی و جرمی.

یهودی گفت: می گویند عیسی علیه السّلام در گهواره سخن گفت.

حضرت فرمود: محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون از شکم

مادر به زمین آمد دست چپ را به زمین گذاشت و دست راست را بسوی آسمان برداشت و لب به کلمه شهادت گشود و از دهان نیّر البیانش نوری ساطع گردید که اهل مکه قصرهای شام و اطراف آن را دیدند و قصرهای سرخ یمن و قصرهای سفید اصطخر فارس و نواحی آنها را دیدند و تمام دنیا در شب ولادت او منوّر گردید و جنّ و انس و شیاطین بترسیدند و گفتند: امر غریبی در دنیا حادث شده است که این آثار عجیبه به ظهور آمده است، ملائکه را می دیدند در آن شب نورانی که فرود می آمدند از آسمان و بالا می رفتند و صدای تسبیح و تقدیس ایشان را می شنیدند و ستاره ها مضطرب شده فرو می ریختند و تیرهای شهاب از همه طرف می دویدند، و شیطان از مشاهده این غرائب مضطرب شده خواست برای استعلام امر این به آسمان بالا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 470

رود زیرا که او را تا آسمان سوم راه بود و شیاطین گوش می دادند در آسمان و سخنان از ملائکه می شنیدند، و چون خواستند در آن شب بالا روند راه خود را مسدود یافتند و ملائکه تیرهای شهاب را برای دفع ایشان در کمان گذاشتند و اینها همه از دلالات و علامات پیغمبری محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود.

یهودی گفت: می گویند عیسی علیه السّلام کور و پیس را شفا می بخشیده است به اذن خدا.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسیاری از اصحاب عاهات و بلیّات را به صحت رسانید، از آن جمله روزی از احوال یکی از صحابه جویا شد، گفتند: یا رسول اللّه!

او از شدت بلا بمنزله جوجه شده است که پرهای آن ریخته باشد، حضرت به عیادت او رفت و پرسید: آیا در صحت دعائی می کردی؟ گفت: بلی می گفتم: پروردگارا! هر عقوبت که مرا در آخرت خواهی کرد آن را بزودی در دنیا بر من بفرست؛ رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چرا نگفتی رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَهً وَ فِی الْآخِرَهِ حَسَنَهً وَ قِنا عَذابَ النَّارِ «1»؟ یعنی: «ای پروردگار ما! عطا کن ما را در دنیا نعمت و رحمت نیکوئی و در آخرت نعمت و رحمت نیکوئی و نگاه دار ما را از عذاب جهنم»، چون این دعا را خواند صحت یافت و گویا از بندی رها شد و برخاست با ما بیرون آمد.

و باز شخصی از قبیله جهینه که به خوره مبتلا شده بود و اعضایش می ریخت به خدمت آن حضرت آمد و از مرض خود شکایت کرد، حضرت قدحی آب گرفت و آب دهان معجز نشان خود را بر آن انداخت و فرمود: این آب را بر بدن خود بمال، چون چنین کرد شفا یافت و چنان شد که گویا هرگز بلائی نداشته است.

و ایضا اعرابی به خدمت آن حضرت آمد که به برص مبتلا شده بود و آب دهان مبارک خود را بر برص او افکند، و هنوز از پیش رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برنخاسته بود که شفا یافت.

اگر گوئی عیسی علیه السّلام دیوانگان و جن یافتگان را نجات داد پس بدان که محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزی با بعضی از اصحاب خود نشسته بود ناگاه زنی آمد

و گفت: یا رسول اللّه! پسر من

حیاه القلوب، ج 3، ص: 471

مشرف بر مرگ شده است هرچند طعام نزد او می آوریم خمیازه می کشد و طعام نمی تواند خورد، پس رسول خدا برخاست و متوجه خانه او شد و ما در خدمت او رفتیم و چون به آن بیمار رسیدیم حضرت فرمود: «جانب یا عدوّ اللّه من ولیّ اللّه فانا رسول اللّه» یعنی:

«دوری کن ای دشمن خدا از دوست خدا و منم رسول خدا»، پس شیطان از او دور شد، و برخاست و الحال در میان لشکر ماست.

و اگر می گوئی عیسی علیه السّلام کوران را بینا گردانید پس بدان که محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زیاده از این کرد و بدرستی که قتاده پسر ربعی مرد خوش روئی بود و در جنگ احد نیزه به چشمش خورد و از حدقه بیرون آمد و آن را به دست گرفت خدمت رسول خدا آمد و گفت: یا رسول اللّه! بعد از این زن من مرا دشمن خواهد داشت، حضرت حدقه او را از دست او گرفت و به جای خود گذاشت و نمی توانست از دیده دیگر فرق کرد مگر نیکوتر و روشنتر از آن بود؛ و در جنگ ابن ابی الحقیق «1» عبد اللّه بن عتیک را جراحتی رسید و دستش جدا شد و در شب دست خود را به نزد آن حضرت آورد و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن را به جای خود گذاشت و دست بر آن مالید و چنان شد که از دست دیگر فرق نتوان کرد؛ و در جنگ کعب بن الاشرف محمد بن مسلمه را چنین بلائی به

دست و چشم او هر دو رسید و حضرت دست بر هر دو مالید و به اصلاح آمد؛ و همچنین عبد اللّه پسر انیس را چنین بلائی به دیده او رسید و دست مبارک بر دیده او کشید و چنان شد که از دیده دیگر تمییز نمی توانستند کرد.

اینها همه دلالتهای نبوّت او بود.

یهودی گفت: می گویند عیسی علیه السّلام مرده را به اذن خدا زنده کرد.

حضرت فرمود: محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سنگریزه در دست معجز نمایش تسبیح گفت که با جمادیّت آنها نغمه و صدای آنها را می شنیدند بی آنکه روحی داشته باشند، و مردگان بعد از مردن با آن حضرت سخن می گفتند و استغاثه به آن حضرت می کردند از آنچه دیدند از عذاب خدا، روزی با اصحاب خود بر میّتی که شهید شده بود نماز کرد و چون فارغ شد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 472

فرمود: از بنی نجار کسی هست در اینجا؟ این میّت ایشان را در در بهشت نگاهداشته اند برای سه درهم که از فلان یهودی بر ذمّه او بوده و نداده است، بدهند و او را خلاص کنند؛ و اگر می گوئید عیسی علیه السّلام با مردگان سخن گفت، محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از این عجیب تر کاری کرد، چون در قلعه طائف فرود آمد و اهل آن را محاصره نمود گوسفند بریان کرده ای برای آن حضرت فرستادند که در زهر پخته بودند پس ذراع آن گوسفند به سخن آمد و گفت: یا رسول اللّه! از من مخور که مرا به زهر آلوده اند، اگر حیوان زنده سخن گوید از بزرگترین معجزات است پس هرگاه حیوان کشته بریان کرده سخن

گوید عظیم تر خواهد بود؛ و چنان بود که درخت را می طلبید و اجابت او می کرد و می آمد؛ و بهائم و حیوانات و درندگان در مواطن بسیار با آن حضرت سخن گفتند و شهادت بر پیغمبری او دادند و مردم را از مخالفت او بر حذر داشتند و اینها زیاده از معجزه عیسی است.

یهودی گفت: می گویند عیسی علیه السّلام خبر می داد قوم خود را به آنچه در خانه ها خورده بودند و ذخیره کرده بودند.

حضرت فرمود: عیسی علیه السّلام خبر می داد قوم خود را به آنچه در پس دیواری پنهان بود، و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خبر می داد قوم خود را از جنگ «موته» و کیفیت حرب ایشان را نقل می فرمود و هرکه شهید می شد می فرمود که: الحال فلان شهید شد و میان آن حضرت و ایشان یک ماهه راه بود؛ و مکرر مردی می آمد که از چیزی سؤال کند حضرت می فرمود که: تو می گوئی حاجت خود را یا من بگویم؟ او می گفت: بلکه تو بگو یا رسول اللّه، می فرمود: برای فلان حاجت و فلان مطلب آمده ای، و آنچه در خاطر او بود بیان می فرمود؛ و خبر می داد اهل مکه را به رازهای پنهان ایشان و از آن جمله وقتی که عمیر بن وهب از مکه به مدینه آمد و به آن حضرت گفت که: برای خلاص کردن پسر خود آمده ام، حضرت به او فرمود: دروغ گفتی بلکه با صفوان بن امیّه در حطیم برخوردی و یاد کردید کشتگان بدر را و گفتید: و اللّه مرگ برای ما بهتر است از زندگانی بعد از آنچه محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

با ما کرد و آیا زندگانی می توان کرد بعد از آن کشتگان که در چاه بدر دیدیم، تو گفتی: اگر نه این بود که من صاحب عیال و قرض دارم هرآینه تو را از محمد راحت می دادم، صفوان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 473

گفت: من ضامن می شوم قرض تو را بدهم و دختران تو را با دختران خود جا دهم که هر چه بر سر دختران من می آید بر سر دختران تو بیاید از نیک و بد، تو گفتی که: بپوشان بر من و به کسی اظهار مکن و تهیه سفر من بکن تا بروم و او را بکشم و از برای این کار آمده ای، گفت: راست گفتی یا رسول اللّه و اکنون من شهادت می دهم به وحدانیّت خدا و به آنکه تو پیغمبر و فرستاده اوئی. و امثال اینها بسیار واقع شد که احصا نمی توان کرد.

یهودی گفت: می گویند که عیسی علیه السّلام از گل به هیئت مرغ می ساخت و در آن می دمید پس مرغی می شد و پرواز می کرد.

حضرت فرمود: محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز شبیه این را کرد، در روز حنین سنگی را به کف گرفت و ما از آن سنگ صدای تسبیح و تقدیس شنیدیم پس با سنگ خطاب کرد که: شکافته شو، و آن سنگ به سه پاره شد و از هر پاره ای صدای تسبیحی می شنیدیم بغیر از آنچه از دیگری می شنیدیم، و در وقت دیگر درختی را طلبید و اجابت او نمود و زمین را شکافت و نزدیک او آمد و از هر شاخ آن درخت صدای تسبیح و تهلیل و تقدیس بلند بود پس امر فرمود درخت را

به دونیم شد پس گفت: باز به یکدیگر بچسبید، چسبیدند، پس فرمود که: شهادت ده از برای من به پیغمبری، چون شهادت داد فرمود که: برگرد به جای خود تسبیح و تهلیل و تقدیس گویان، و چنین کرد، و این واقعه در مکه واقع شد در پهلوی قصّابخانه مکه.

یهودی گفت: می گویند عیسی علیه السّلام جهانگردی می کرده و در زمین سیاحت می نموده است.

حضرت فرمود که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیست سال «1» جهاد کرد و با لشکر خود سفرها می نمود برای جهاد با کافران عرب و عدد بی شمار از ایشان را به شمشیر آبدار غرق دریای تبار و روانه درک اسفل نار گردانید که هر یک به شجاعت و شمشیر مشهور هر دیار و پیوسته مشغول هر کارزار بودند، و سفر نکرد مگر به قصد جهاد دشمنان دین.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 474

یهودی گفت: می گویند عیسی زاهد بوده است.

حضرت فرمود: محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زاهدترین پیغمبران بود و او سیزده زن داشت بغیر کنیزان که با آنها مقاربت می نمود، و هرگز خوانی از پیش او برنداشتند که طعام در آن مانده باشد، و نان گندم نخورد و از نان جو سه شب پیاپی سیر نشد، و چون از دنیا رحلت نمود زره آن حضرت نزد یهودی مرهون به چهار درهم بود، و زر سرخ و سفید از او نماند با آن شهرها که فتح کرد و غنیمتها که از کافران گرفت، و بسیار بود که در روزی سیصد هزار درهم و چهارصد هزار درهم به مردم قسمت می کرد و چون شب می شد و سائلی به نزد او می آمد و

سؤال می کرد حضرت می گفت: سوگند می خورم بآن خدائی که محمد را به راستی فرستاده است در خانه آل محمد امشب نه یک صاع جو هست و نه یک صاع گندم و نه یک درهم و نه یک دینار.

یهودی گفت: پس من شهادت می دهم که بجز خدای یگانه خداوندی نیست و شهادت می دهم که محمد رسول خداست و شهادت می دهم که خدا هیچ پیغمبر و هیچ رسول را درجه ای و فضیلتی نبخشیده است مگر آنکه همه را برای محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسول خود جمع کرده است و اضعاف آنچه به همه ایشان داده بود به او داده است.

پس ابن عباس به علی بن ابی طالب علیه السّلام گفت: گواهی می دهم که تو از راسخان در علمی.

حضرت فرمود: چون بتوانم گفت این فضیلتها را در حقّ کسی که حق تعالی با آن عظمت و جلال اخلاق او را عظیم و بزرگ شمرده و فرموده است وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ «1». «2»

و در تفسیر حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام مذکور است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوی مدینه هجرت نمود و آیات راستی و معجزات پیغمبری آن حضرت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 475

ظاهر شد یهودان در مقام کید و مکر درآمدند و سعی می کردند در محو کردن انوار و باطل کردن حجتهای آن حضرت، و از جمله جماعتی که سعی می کردند در تکذیب و ردّ حجج آن حضرت مالک بن الصیف بود و کعب بن الاشرف و حیّ بن اخطب و جدی بن اخطب و ابو یاسر بن اخطب و ابو لبابه بن عبد المنذر و

شعبه، پس روزی مالک به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: ای محمد! تو دعوی می کنی که پیغمبر خدائی، من ایمان نمی آورم به تو مگر آنکه ایمان آورد از برای تو این بساطی که در زیر ماست و گواهی دهد بر حقّیّت تو.

و ابو لبابه گفت: ایمان نمی آورم مگر وقتی که گواهی دهد برای تو این تازیانه که در دست من است. و کعب گفت: ایمان نمی آورم تا گواهی دهد این درازگوشی که بر آن سوارم بر حقّیّت تو.

حضرت فرمود: بندگان را نیست که بعد از وضوح حجت و ظهور معجزه این نوع تکلیفات در درگاه خدا کنند و باید در مقام تسلیم و انقیاد باشند و اکتفا نمایند به آنچه خدا برای ایشان ظاهر گردانیده است، آیا بس نیست شما را که حق تعالی اوصاف مرا و حقّیّت و نبوّت مرا در تورات و انجیل و صحف ابراهیم علیه السّلام برای شما بیان کرده است و بیان کرده است که علی بن ابی طالب برادر و وصی و خلیفه من است و بهترین خلق است بعد از من؟

و بس نیست شما را که چنین معجزه باهری مانند قرآن برای من فرستاده است که همه خلق عاجزند از آنکه مثل آن بیاورند؟ و آنچه شما طلب کردید من جرأت نمی نمایم که از خداوند خود طلب نمایم بلکه می گویم آنچه خدا از براهین و معجزات مرا داده است بس است از برای من و شما، پس اگر عطا فرماید آنچه طلبیدید از زیادتی طول و احسان او خواهد بود بر من و بر شما، و اگر ندهد برای آن است که مصلحت

در دادن آنها نیست و آنچه داده است برای اتمام حجت کافی است.

پس چون حضرت از این سخن فارغ شد به قدرت الهی آن بساط به سخن آمد و گفت:

شهادت می دهم که نیست خدائی بجز معبود یکتا و او را شریک نیست و یگانه است در ایجاد و تربیت اشیا و هر چیز به او محتاج است و او به هیچ چیز محتاج نیست و تغییر و زوال بر او محال است و زن و فرزند او را نیست و هیچ کس را در حکم با خود شریک

حیاه القلوب، ج 3، ص: 476

نکرده است. و شهادت می دهم برای تو یا محمد که بنده و رسول اوئی و تو را فرستاده است با هدایت و دین حق تا غالب گرداند تو را بر همه دینها هرچند نخواهند مشرکان، و گواهی می دهم که علی بن ابی طالب برادر و وصی و خلیفه توست در امّت تو و بهترین خلق است بعد از تو و هرکه با او دوستی کند با تو دوستی کرده و هرکه با او دشمنی کند با تو دشمنی کرده و هرکه اطاعت او کند اطاعت تو کرده و هرکه معصیت او کند معصیت تو کرده است و هرکه تو را اطاعت کند اطاعت خدا کرده است و مستحقّ سعادت می گردد و خشنودی خدا و هرکه تو را نافرمانی کند خدا را نافرمانی کرده و مستحقّ عذاب الیم خدا می گردد در آتش جهنم.

چون این حال را یهودان مشاهده کردند متعجب گردیدند و گفتند: نیست این مگر سحر هویدا! چون این سخن گفتند بساط به حرکت آمد و بلند شد و آنها را که بر بالای آن

نشسته بودند بر رو افکند، و بار دیگر خدا او را به سخن آورد و گفت: من که بساطم حق تعالی مرا گرامی داشت و گویا گردانید به توحید و به تمجید خود و گواهی دادن از برای محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیغمبر او به آنکه او بهترین پیغمبران است و رسول اوست بسوی جمیع خلایق و قیام به عدالت و حق می نماید در میان بندگان خدا، و گواهی دادن برای امامت برادر او و وصیّ او و وزیر او که از نور او بهم رسیده و خلیل و یار اوست و ادا کننده قرضهای اوست و وفاکننده به وعده های اوست و یاری کننده دوستان و براندازنده دشمنان اوست، و انقیاد می نمایم کسی را که محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امام گردانیده و بیزارم از کسی که با او دشمنی بکند، پس سزاوار نیست که کافران بر من پا گذارند و بر روی من بنشینند، نباید که بر من بنشینند مگر آنها که ایمان به خدا و رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و وصیّ او آورده اند.

پس حضرت رسول به سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار گفت: برخیزید و بر روی این بساط بنشینید که شما به آنچه این بساط گواهی داد ایمان آورده اید.

و چون ایشان بر روی آن بساط قرار گرفتند حق تعالی به قدرت کامله خود تازیانه ابو لبابه را گویا گردانید و گفت: شهادت می دهم به یگانگی خداوندی که آفریننده خلایق است و پهن کننده روزیها است و تدبیر کننده جمیع امور است و بر همه چیز قادر و توانا

حیاه القلوب،

ج 3، ص: 477

است، و گواهی می دهم برای تو ای محمد که رسول و بنده و برگزیده و خلیل و دوست و خلیفه و پسندیده خدائی و تو را به سفارت و رسالت فرستاده است که سعادتمندان به تو نجات یابند و بدبختان به تو هلاک گردند، و شهادت می دهم که علی بن ابی طالب در ملأ اعلی مذکور است که او سید خلایق است بعد از تو و اوست که قتال می کند بر تنزیل کتاب خدا تا مخالفان تو را به قبول دین تو درآورد اگر خواهند و اگر نخواهند، و بعد از تو قتال خواهد کرد بر تأویل قرآن با منافقان که از دین منحرف گردیده اند و خواهشهای نفوس ایشان بر عقلهای ایشان غالب گردیده است و معنی کتاب خدا را تحریف کرده اند و دوستان خدا را بسوی بهشت خواهد کشید و دشمنان خدا را به شمشیر آبدار به نار ملک قهّار خواهد رسانید.

پس تازیانه خود را از دست ابو لبابه خلاص کرد و او را بر رو افکند و هرچند او برمی خاست، او را می انداخت، ابو لبابه گفت: وای بر من! مرا چه می شود؟!

تازیانه گفت: ای ابو لبابه! من که تازیانه توام حق تعالی مرا گویا گردانید به توحید خود و گرامی داشت به حمد خود و مشرّف گردانید به تصدیق پیغمبری محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بهترین بندگان خود، و گردانید مرا از آنها که اختیار کرده اند دوستی و اطاعت بهترین خلق را بعد از آن حضرت که مخصوص گردیده است به شوهری دختر او که بهترین زنان عالمیان است، و مشرّف گردیده است به خوابیدن در فراش او

در شبی که اراده قتل او کردند و ذلیل گرداننده دشمنان اوست به شمشیر خود، بیان کننده است در میان امّت او حلال و حرام و شریعتها و احکام را، پس سزاوار نیست که من در دست کسی باشم که معانده کند و اظهار مخالفت آن حضرت نماید، پیوسته چنین خواهم کرد با تو تا آنکه ایمان بیاوری یا کشته شوی.

ابو لبابه گفت: ای تازیانه! من نیز شهادت می دهم به آنچه تو شهادت به آن دادی و اعتقاد کردم و ایمان آوردم به آنچه تو گفتی.

تازیانه گفت: چون اظهار ایمان کردی من نیز در دست تو قرار گرفتم و خدا بهتر می داند آنچه در دل توست و حکم خواهد کرد از برای تو و بر تو در روز قیامت.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 478

پس حضرت باقر علیه السّلام فرمود: اسلام او نیکو نشد و از او اعمال بد به ظهور آمد.

پس آن یهودان از خدمت حضرت برخاستند و پنهان به یکدیگر می گفتند که: محمد بختی دارد و هرچه می خواهد از برای او به عمل می آید و او پیغمبر نیست.

پس چون کعب بن الاشرف خواست بر درازگوش گوش سوار شود بر جست و او را بر سر انداخت و مجروح گردانید، چون بار دیگر سوار شد باز او را به زمین افکند تا آنکه هفت نوبت چنین کرد، در مرتبه هفتم به سخن آمد و گفت: ای بنده خدا! بد بنده ای بوده ای، تو آیات خدا را دیدی و کافر شدی به آنها و ایمان نیاوردی و من که حمار توام خدا گرامی داشت مرا به توحید خود و گواهی می دهم به یگانگی خداوندی که خالق انام و صاحب

جلال و اکرام است و شهادت می دهم که محمد بنده و رسول اوست و بهترین اهل دار السلام است، فرستاده شده است تا سعادتمند گرداند آنها را که حق تعالی سعادت ایشان را می دانسته و شقی گرداند آنها را که در علم خدا شقاوت ایشان بوده، و شهادت می دهم که علی بن ابی طالب ولیّ خدا و وصیّ رسول اوست، حق تعالی به او فیروز می گرداند سعادتمندان را هرگاه توفیق قبول کردن پندهای او بیابند و به آداب او عمل نمایند و هر چه را امر فرماید بجا آورند و هرچه را نهی نماید ترک کنند، و بدرستی که حق تعالی به شمشیرهای سطوت او و حمله های قوّت او دشمنان محمد را ذلیل خواهد گردانید پس ایشان را خواهد کشانید به شمشیرهای قاطع و برهان ساطع یا بسوی درجات ایمان یا درکات نیران، پس سزاوار نیست که کافری بر من سوار شود بلکه بر من سوار نخواهد شد مگر کسی که ایمان آورد به خدا و تصدیق نماید محمد رسول او را در جمیع گفته های او و درست داند جمیع کرده های او را خصوصا نصب کردن برادر خود علی را که وصی و خلیفه او و وارث علم و شاهد بر امّت او و ادا کننده قرضهای او و وفاکننده به وعده های او و دوستدار دوستان او و دشمن دشمنان اوست.

پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ای کعب بن الاشرف! درازگوش گوش تو از تو عاقلتر است و ابا کرد از آنکه تو سوارش شوی و بعد از این هرگز سوارش نخواهی شد پس بفروش او را به بعضی از

مؤمنان.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 479

کعب گفت: من نیز او را نمی خواهم برای آنکه جادوی تو بر آن اثر کرده است.

پس حمار به قدرت خداوند جبار آن نگونسار تبهکار را ندا کرد که: ای دشمن خدا! ترک کن بی ادبی را در خدمت پیغمبر خدا، بخدا سوگند اگر نه از ترس مخالفت او بود هرآینه تو را به سمهای خود نرم می کردم و سرت را به دندانهای خود می کندم. پس ذلیل و ساکت ماند و سخن حمار بر او دشوار نمود و شقاوت بر او غالب شد و با مشاهده این معجزات ایمان نیاورد.

پس ثابت بن قیس آن حمار را از او به صد درهم «1» خرید و پیوسته بر آن سوار می شد و به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می آمد و با نهایت نرمی و رهواری و همواری راه می رفت و حضرت به او می فرمود: ای ثابت! برای ایمان تو چنین رهوار و فرمانبردار تو گردیده است.

پس چون یهودان از خدمت رسول خدا رفتند این آیه کریمه نازل شد سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ «2» «یکسان است بر ایشان خواه بترسانی ایشان را خواه نترسانی ایمان نمی آورند» «3».

ایضا در تفسیر امام علیه السّلام مذکور است که: روزی از والد بزرگوار خود امام علی النقی علیه السّلام از معجزات مشهوره رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سؤال کردم، فرمود:

معجزه اول- سایه انداختن ابر بود بر سر آن حضرت، و آن چنان بود که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون برای خدیجه علیها السّلام به سفر شام به مضاربه رفت و یک

ماه راه بود و در عین شدت گرما بود و در آن بیابانها گرما شدت می کرد و بادهای گرم می وزید پس حق تعالی برای آن حضرت ابری می فرستاد که محاذی سر آن سرور بود، و چون راه می رفت ابر حرکت می کرد و هرگاه می ایستاد ابر می ایستاد و به هر سو می رفت همراه او بود و نمی گذاشت حرارت آفتاب به آن حضرت برسد، چون باد تند می وزید که ریگ و خاک

حیاه القلوب، ج 3، ص: 480

بر روی قریش می ریخت به نزدیک آن حضرت که می رسید ساکن و لطیف و ملایم و صاف می شد و مانند نسیم ملایم بدون ریگ و غبار بر آن حضرت می وزید، پس قریش می گفتند: مجاورت محمد بهتر است از خیمه ها و خانه ها، و در وقت شدت باد پناه به آن حضرت می بردند و چون به نزدیک آن حضرت می رسیدند از شدت باد ایمن می شدند ولی ابر مخصوص آن حضرت بود و اثر او به دیگری نمی رسید، چون جمعی از غریبان به قافله می رسیدند می گفتند: سبب این ابر چیست که مخصوص یک مکان است و با قافله حرکت می کند و بر همه سایه نمی افکند؟ اهل قافله می گفتند: نظر کنید بسوی ابر که بر آن نوشته است نام صاحبش، چون نظر می کردند می دیدند بر آن نوشته است: «لا إله إلّا اللّه محمّد رسول اللّه ایّدته بعلیّ سیّد الوصیّین و شرّفته بآله الموالین له و لعلیّ و اولیائهما و المعادین لاعدائهما» یعنی: «به جز معبود یکتا خداوندی نیست و محمد رسول خداست و قوّت بخشیدم محمد را به علی که بهترین اوصیا است و مشرّف گردانیدم او را به آل او که دوست و پیرو محمد

و علی و دوستان ایشانند و دشمن دشمنان ایشانند» پس هر صاحب سوادی و بی سوادی آن خط را می خواند و می فهمید.

معجزه دوم- سلام کردن کوهها و سنگها بود بر آن حضرت، چنان بود که چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از سفر شام مراجعت نمود و هر ربحی که در آن سفر دیده بود در راه خدا تصدّق کرد، هر روز به کوه حرا بالا می رفت و از قله آن کوه نظر می کرد بسوی آثار رحمت خدا و انواع عجائب خلقت و بدایع حکمت حق تعالی، و نظر حقیقت بین خود را به اطراف زمین و اکناف آسمان و اقطار دریاها و کوهها و بیابانها به جولان درمی آورد و از آن آثار بر وحدت و قدرت و حکمت و عظمت و جلال قادر مختار استدلال می کرد و از دقایق حکمت هر یک عبرتها می گرفت و خدا را چنانکه شرط پرستیدن بود عبادت می کرد، پس چون چهل سال از عمر شریفش گذشت و دل حقایق منزلش قابل انعکاس انوار سبحانی و مخزن حکم و اسرار ربانی گردید حق تعالی درهای آسمان صورت و معنی را برای او گشود که پیوسته در ملکوت اعلا نظر می کرد و افواج ملائکه را به خدمتش فرستاد که فوج فوج بر او نازل می شدند و ایشان را می دید و با ایشان سخن می گفت و انوار رحمت یزدانی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 481

از ساق عرش اعظم تا فرق آن رسول مکرّم پیوسته شد و اشعه خورشید جلال کریم متعال ظاهر و باطن او را فرو گرفت و جبرئیل مطوّق به نور که طاووس ملائکه رحمان است بسوی او نازل

شد و به دست قدرت بازوی عزتش را گرفت و حرکت داد و گفت: ای محمد! بخوان، فرمود: چه چیز بخوانم؟ گفت: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ. خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ. اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ. الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ «1» یعنی: «بخوان به نام پروردگار تو که همه چیز را آفرید، بیافرید آدمیان را از خونهای بسته، و پروردگار تو آن بزرگواری است که کریمتر است از همه کریمان، آن خداوندی که بیاموزانید مردم را نوشتن به قلم، و بیاموخت انسان را آنچه نمی دانست»، پس حق تعالی وحی نمود بسوی او آنچه وحی نمود و جبرئیل به آسمان رفت و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از کوه به زیر آمد و از آثار تعظیم و جلال الهی که او را فرا گرفته بود و غرائب احوالی که مشاهده نموده بود حالتی بر آن حضرت طاری شد مانند تب و لرز و تفکر می نمود در آنکه: چون تبلیغ رسالت نمایم بسوی قوم خود باور نخواهند کرد و مرا به دیوانگی و مصاحبت شیطان نسبت خواهند داد، و آن حضرت پیوسته داناترین خلق و گرامی ترین عباد بود نزد مردم و دشمن ترین چیزها نزد او شیاطین و افعال و اقوال دیوانگان بود و به این سبب دلتنگ شده بود، پس حق تعالی خواست سینه او را گشایش دهد و دلش را صاحب شجاعت گرداند لهذا هر کوه و سنگ و کلوخ را برای او به سخن آورد که به هر چیز از اینها می رسید او را ندا می کردند: «السّلام علیک یا محمّد السّلام علیک یا ولیّ اللّه السّلام علیک یا

رسول اللّه» بشارت باد تو را بدرستی که حق تعالی تو را فضیلت و جمال و زینت و کمال داده و تو را گرامی ترین خلایق اولین و آخرین گردانیده، از این دلتنگ مباش که قریش تو را دیوانه و سفیه و مفتون گویند، بدرستی که فاضل کسی است که خدا او را تفضیل دهد و کریم آن کسی است که خداوند عالمیان او را گرامی دارد، پس دلتنگ مشو از تکذیب قریش و ستمکاران عرب پس بزودی تو را پروردگار تو به اقصای مراتب کرامات و ارفع منازل

حیاه القلوب، ج 3، ص: 482

درجات خواهد رسانید و بزودی دوستان تو شاد خواهند شد به وصیّ تو علی بن ابی طالب که علوم تو را در میان عباد و بلاد پهن خواهد کرد و او درگاه شهرستان علم توست، و بزودی چشم تو روشن خواهد شد به دختر تو فاطمه و از او و از علی بیرون خواهند آمد حسن و حسین که بهترین جوانان اهل بهشتند و بزودی دین تو در عالم منتشر خواهد شد، و در آخرت مزد دوستان تو و برادر تو را عظیم خواهد کرد و لوای حمد را به دست تو خواهد گذاشت و تو به دست برادرت علی خواهی داد و هر پیغمبر و صدّیق و شهید در زیر آن علم خواهند بود و علی ایشان را بسوی بهشت خواهد برد، پس میزان جلال را برای آن حضرت از آسمان آوردند و آن حضرت را در یک کفه گذاشتند و جمیع امّت آن حضرت را در کفه دیگر گذاشتند و او از همه سنگین تر آمد، پس آن حضرت را از میزان فرود

آوردند و علی را در پایه او گذاشتند و با سایر امّت سنجیدند و آن حضرت از همه سنگین تر آمد، پس ندا رسید به آن حضرت که: ای محمد! این علی بن ابی طالب است برگزیده من که دین تو را به او قوّت خواهم داد و بهتر از جمیع امّت توست بعد از تو، پس در آن وقت حق تعالی سینه معرفت دفینه آن حضرت را گنجایش اداء رسالت و تحمل مشقتهای امّت داد و بر او آسان گردانید معارضه ایشان را و جنگ کردن و جدال نمودن با طاغیان قریش را.

معجزه سوم- آن است که حق تعالی دفع کرد و هلاک گردانید آنها را که قصد کشتن آن حضرت نمودند، و از جمله آنها آن بود که در وقتی که هفت سال از سنّ آن حضرت گذشته بود چنان نشو و نما کرده بود در خیر و سعادت که در میان اطفال قریش نظیر و شبیه خود نداشت و در آن وقت گروهی از یهودان شام وارد مکه شدند و چون نظر ایشان بر آن حضرت افتاد و در او مشاهده کردند صفتها و نعتها که از او در کتابها خوانده بودند پنهان به یکدیگر گفتند: بخدا سوگند این همان محمد است که خوانده ایم که در آخر الزمان بیرون خواهد آمد و بر یهود و سایر اهل دنیا غالب خواهد شد و حق تعالی به او دولت یهود را زایل خواهد گردانید و ایشان را ذلیل خواهد کرد، پس حسد ایشان را باعث شد بر اینکه صفات را کتمان کردند و به سایر یهودان گفتند: این پادشاهی است که پادشاهی او بر طرف

حیاه

القلوب، ج 3، ص: 483

خواهد شد و به یکدیگر گفتند: بیائید تا حیله ای برانگیزیم برای کشتن او زیرا خدا آنچه را مقدّر گردانیده محو می تواند کرد، پس عزم کردند بر قتل آن حضرت و گفتند: اول او را امتحان می کنیم از صفات او و اگر همان باشد که ما خوانده ایم او را می کشیم زیرا که حلیه و صورت بسیار مشتبه می باشد، پس گفتند: ما در کتب خوانده ایم که خدا او را از خوردن حرام و شبهه اجتناب می فرماید پس او را بطلبید و طعام حرامی و شبهه ای نزد او حاضر گردانید تا تجربه کنیم که حرام و شبهه را خواهد خورد یا نه، پس اگر یکی از آنها را بخورد آن نیست که ما خوانده ایم، و اگر نخورد می دانیم که اوست پس باید سعی کنیم در هلاک کردن او تا دین ما را برطرف نکند.

پس آمدند به نزد ابو طالب و آن حضرت را با ابو طالب و جمعی از قریش به ضیافت طلبیدند و مرغ مسمنی «1» که گلویش را فشرده بودند و بی ذبح آن را هلاک کرده بودند و بریان کرده بودند نزد ایشان حاضر کردند، ابو طالب و سایر قریش از آن خوردند و آن حضرت هرچند دست بسوی آن مرغ دراز می کرد دست مطهر او بی اختیار به جانب دیگر می رفت و به آن مرغ نمی رسید.

یهودان گفتند: یا محمد! چرا از این مرغ تناول نمی نمائی؟

فرمود: ای گروه! هرچند دست دراز کردم که لقمه ای بردارم دستم بسوی دیگر رفت، می باید که این مرغ حرام باشد که پروردگار من مرا از خوردن آن اجتناب می فرماید.

گفتند: این حلال است، اگر رخصت می فرمائی ما لقمه ای از ان

در دهان تو بگذاریم.

حضرت فرمود: اگر توانید، بکنید. چون لقمه را برداشتند و خواستند در دهان مطهر آن سرور گذارند هرچند سعی کردند نتوانستند و دست ایشان به جانب دیگر می رفت؛ حضرت فرمود: چون دانستید که خدا مرا از این طعام اجتناب می فرماید اگر طعام دیگر دارید بیاورید، پس مرغ مسمن دیگر بریان کردند و آوردند، و آن را از خانه همسایه ایشان که غایب بود بی رخصت او گرفته بودند به قصد آنکه چون بیاید قیمتش را به او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 484

بدهند و به این سبب شبهه داشت، و چون حاضر کردند و حضرت لقمه ای از آن برداشت و خواست که به دهان گذارد آن لقمه سنگین شد و از دستش افتاد، و هرچند لقمه برمی داشت چنین می شد، گفتند: یا محمد! چرا از این نمی خوری؟

حضرت فرمود: از این طعام نیز مرا منع می کنند و چنان گمان می برم از شبهه باشد که خدا مرا از خوردن آن منع می نماید.

یهودان گفتند: شبهه نیست، اگر می فرمائی ما به دهان تو بگذاریم؟

فرمود: اگر توانید، بکنید. پس هرچند لقمه بر گرفتند و خواستند که بلند کنند به جانب دهان آن حضرت برند لقمه سنگین شد و از دستشان افتاد، حضرت فرمود: این شبهه است و خدا مرا از خوردن آن نگاه می دارد.

پس قریش از مشاهده این حال تعجب کردند و سبب زیادتی عداوت ایشان نسبت به آن حضرت شد، پس یهودان به قریش گفتند: از این طفل بسی آزارها به شما خواهد رسید و نعمتهای شما را از شما سلب خواهد کرد و کار او بسیار بلند خواهد شد.

پس هفتاد نفر از یهودان اتفاق کردند بر قتل آن حضرت

و حربه های خود را به زهر آب دادند و در شب تاریک که آن حضرت بر کوه حرا بالا می رفت از عقب او بالا رفتند و شمشیرها کشیدند، و ایشان از شجاعان و دلیران و مشاهیر یهود بودند، و چون اراده کردند که متوجه آن حضرت شوند و شمشیرها را فرود آوردند ناگاه دو طرف کوه در میان ایشان و آن حضرت به یکدیگر پیوست و حایل گردید میان ایشان و آن حضرت، چون آن حالت را مشاهده کردند شمشیرهای خود را در غلاف کردند پس کوه گشوده شد، باز شمشیرهای کین را از نیام کشیدند و باز کوه مانع شد و چون شمشیرها را در غلاف کردند گشوده شد، و پیوسته این حالت بود تا رسیدن آن حضرت به بالای کوه چهل و هفت مرتبه این حالت رخ نمود، چون به بالای کوه رسیدند دور آن حضرت را احاطه کردند و خواستند متوجه آن حضرت شوند پس کوه کشیده شد و مسافت میان آن حضرت و ایشان بسیار شد و پیوسته این حالت بود تا آن حضرت از عبادات و اوراد خود فارغ شد، و چون اراده فرود آمدن از کوه نمود از عقب آن حضرت روانه شدند و هرچند اراده قتل آن حضرت کردند

حیاه القلوب، ج 3، ص: 485

باز دو طرف کوه به یکدیگر متصل شد و مانع وصول ایشان گردید تا چهل و هفت مرتبه این حالت عود کرد، و در مرتبه آخر که حضرت پائین کوه رسیده بود شمشیرها را به جانب آن حضرت انداختند پس کوه ایشان را فشرد که استخوانهای ایشان را شکست و همه به جهنم واصل شدند، پس

ندا از عالم بالا به سید انبیا رسید که: نظر کن به جانب عقب خود و بنگر که دشمنان تو را چگونه دفع کردیم، پس چون نظر کرد دو طرف کوه از یکدیگر جدا شد و آن کافران از میان آن درّه فروریختند و همه روها و پشتها و پهلوها و رانها و ساقهای ایشان شکسته بود و خون از ایشان می ریخت، آن حضرت از شرّ ایشان سالم مانده روانه شد و کوهها از هر طرف او را ندا می کردند که: گوارا باد تو را یاری حق تعالی که به ما دشمنان تو را دفع کرد و بزودی تو را یاری خواهد نمود در هنگامی که امر تو ظاهر گردد بر جباران امّت تو به علی بن ابی طالب و به شدت اهتمام او در اظهار نبوّت تو و اعزاز دین تو و اکرام دوستان و دفع دشمنان تو، و بزودی حق تعالی او را تالی و ثانی تو خواهد نمود و به مثابه جان تو خواهد بود که در میان دو پهلوی توست و به منزله گوش و چشم و دست و پای تو خواهد بود و قرضهای تو را ادا خواهد کرد و وفا به وعده های تو خواهد نمود و جمال امّت تو و زینت اهل ملت تو خواهد بود، زود باشد که پروردگار تو دوستان او را به سبب او سعادتمند گرداند و دشمنان او را هلاک گرداند.

معجزه چهارم- آن بود که حضرت رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون به قضای حاجت می رفت از دیده مردم پنهان می شد و کسی در آن حال آن حضرت را نمی دید، پس

روزی در میان مکه و مدینه با لشکر خود همراه بود و گروهی از منافقان که در میان لشکر آن حضرت بودند گفتند: در این صحرا مانعی و دیواری و درختی و گودالی نیست امروز که آن حضرت به قضای حاجت بیرون می رود ما بر او مطّلع می شویم تا او را بر آن حالت مشاهده کنیم، بعضی گفتند: حیای آن حضرت از دختران باکره بیشتر است، هرگاه داند که کسی بر او مطّلع است نخواهد نشست، پس جبرئیل سخن ایشان را به آن حضرت رسانید و حضرت زید بن ثابت را امر نمود که: برو به نزد آن دو درخت که از دور می نمایند و از یکدیگر بسیار دورند در میان آنها بایست و فریاد کن که: رسول خدا امر می فرماید شما را که به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 486

نزدیک یکدیگر روید و ملحق گردید به یکدیگر تا آن حضرت در عقب شما قضای حاجت خود بکند؛ چون زید آن ندا را کرد، به امر الهی آن دو درخت از زمین کنده شدند و بسوی یکدیگر بسرعت روانه شدند مانند دو دوست که سالها از یکدیگر جدا مانده باشند و با نهایت اشتیاق یکدیگر را دیده باشند و به یکدیگر چسبیدند مانند عاشق و معشوق که در زمستان در زیر لحاف یکدیگر را دربرگیرند.

پس حضرت به عقب آن دو درخت رفت و به قضای حاجت نشست، بعضی از منافقان گفتند: ما به عقب درختها می رویم که او را مشاهده کنیم، چون به آن جانب رفتند درختها به آن طرف گردیدند تا به هر جانب که می رفتند درختها به آن جانب می گردیدند، گفتند:

باید هر جمعی از طرفی

بایستیم و بر دور او حلقه زنیم، چون چنین کردند درختها پهن شدند و به مثابه انبوه «1» از همه جانب آن حضرت را در میان گرفتند تا از حاجت خود فارغ گردید و برخاست به لشکر خود برگشت و زید بن ثابت را فرمود: برو به نزد درختها و بگو به ایشان که: رسول خدا امر می کند شما را که به جاهای خود برگردید، چون ایشان را ندا کرد بسرعت به جاهای خود معاودت کردند مانند کسی که از سواره تندرو شمشیر کشیده ای که قصد کشتن او را داشته باشد گریزد.

پس منافقان گفتند: هرگاه نگذاشت او را بر آن حال مشاهده کنیم بیائید برویم و مدفوع او را ببینیم که مانند مدفوع ماست یا نه، چون رفتند هیچ اثر از آن موضع نیافتند، و چون اصحاب آن حضرت از مشاهده آن احوال متعجب گردیدند از آسمان ندا رسید به ایشان که: آیا تعجب کردید از سعی کردن آن درختان بسوی یکدیگر؟! بدرستی که سعی کردن ملائکه با کرامتهای خدا بسوی دوستان محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه السّلام تندتر است از سعی این دو درخت بسوی یکدیگر، و گریختن زبانه های آتش در قیامت از دوستان ایشان و بیزاری جویندگان از دشمنان ایشان زیاده از گریختن این دو درخت است از یکدیگر.

معجزه پنجم- آن است که مردی از قبیله ثقیف که او را حارث بن کلده می گفتند و به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 487

علم طب مشهور بود به خدمت آن حضرت آمد و گفت: یا محمد! به نزد تو آمده ام که جنون تو را دوا کنم زیرا که دیوانگان بسیار را

دوا کرده ام و شفا یافته اند بر دست من.

حضرت فرمود که: تو خود افعال مجانین را به عمل می آوری و مرا به جنون نسبت می دهی؟

حارث گفت: من چه کار از کارهای مجانین کرده ام؟

حضرت فرمود: همین نسبت دادن تو مرا به دیوانگی بی آنکه مرا امتحان و تجربه کنی و راست و دروغ مرا بشناسی، از افعال عقلا نیست.

حارث گفت که: دانستم دروغ و دیوانگی تو را به آنکه دعوی پیغمبری می کنی و قدرت بر آن نداری.

حضرت فرمود که: این گفتن تو که قدرت بر آن نداری از گفتار مجانین است زیرا که تو هنوز از من نپرسیده ای که چرا دعوی پیغمبری می کنی و حجتی از من نطلبیدی که من از آن عاجز شده باشم.

حارث گفت: راست می گوئی، اکنون از تو حجت و معجزه بر دعوی تو طلب می کنم؛ پس اشاره ای کرد بسوی درخت عظیمی که ریشه های آن بسیار در زمین فرو رفته بود و گفت: این درخت را بطلب، اگر بیاید بسوی تو می دانم تو رسول خدائی و گواهی می دهم برای تو به پیغمبری، و اگر نه تو را دیوانه خواهم دانست چنانکه شنیده ام.

پس حضرت دست مبارک خود را بلند کرد و اشاره کرد بسوی آن درخت که: بیا، ناگاه درخت به حرکت آمد و زمین را شکافت مانند نهر عظیمی و به نزدیک آن حضرت آمد و ایستاد و به آواز فصیح گفت: اینک آمدم به نزد تو یا رسول اللّه چه امر می فرمائی مرا؟

حضرت فرمود که: تو را طلبیدم که گواهی دهی برای من به پیغمبری بعد از شهادت به وحدانیّت الهی، و گواهی دهی برای علی به امامت و آنکه او پشت و قوّت

و بازو و فخر و عزت من است و اگر نه او بود خدا هیچ چیز را نمی آفرید.

پس درخت به صدای بلند گفت: شهادت می دهم که خدا یگانه است و شریک ندارد و شهادت می دهم که تو ای محمد بنده و رسول اوئی، فرستاده است تو را به راستی که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 488

بشارت دهی مطیعان را و بترسانی عاصیان را و دعوت کنی خلق را به اذن خدا بسوی او و چراغ شاهراه هدایت باشی، و شهادت می دهم که علی پسر عمّ توست و برادر توست در دین و بهره او از دین حق از همه وافرتر و نصیب او از اسلام از همه بیشتر است و او محلّ اعتماد و سبب قوّت و عزت توست و براندازنده دشمنان و یاری کننده دوستان توست و درگاه علوم توست در میان امّت تو و گواهی می دهم که دوستان او که با دشمنان او دشمنند از اهل بهشتند و دشمنان او که با دوستان او دشمن و با دشمنان او دوستند از اهل جهنمند.

پس حضرت به حارث گفت که: ای حارث! کسی که بعد از این معجزات دعوی پیغمبری کند دیوانه است؟

حارث گفت: نه و اللّه یا رسول اللّه، و لیکن گواهی می دهم که تو رسول پروردگار عالمیانی و بهترین جمیع خلقی؛ و اسلام او نیکو شد.

معجزه ششم- آن است که چون حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جنگ خیبر بسوی مدینه معاودت نمود زنی از یهود که اظهار اسلام می کرد به خدمت آن حضرت آمد و دست بره ای برای آن حضرت به هدیه آورد و آن را به زهر آلوده

بود؛ حضرت فرمود: این چیست؟ گفت: پدر و مادرم فدای تو باد یا رسول اللّه! چون به جنگ خیبر رفتی بسیار غم تو را داشتم زیرا که می دانستم آنها در نهایت قوت و شجاعتند و این بره را برای خود مانند فرزند تربیت کرده بودم، و چون می دانستم که تو بریان را دوست می داری و دست گوسفند را بیش از اعضای دیگر او می خواهی پس برای خدا نذر کردم که اگر تو را از شرّ ایشان سالم دارد این بره را برای تو ذبح کنم و دستهایش را برای تو بیاورم، چون خدا تو را به سلامت برگردانید به نذر خود وفا کردم و دستهای آن را برای تو آوردم؛ و با آن حضرت براء بن معرور «1» و علی بن ابی طالب علیه السّلام نشسته بودند، پس حضرت فرمود: نان بیاورید، چون نان آوردند براء بن معرور دست دراز کرد و لقمه ای از آن برداشت و به دهان گذاشت،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 489

حضرت امیر علیه السّلام گفت: ای براء! تقدّم مکن بر رسول خدا.

براء چون اعرابی بود و آداب نمی دانست گفت: یا علی! مگر پیغمبر را بخیل می دانی؟

فرمود: نه، او را بخیل نمی دانم و لیکن مناسب تعظیم و توقیر آن حضرت آن است که نه من و نه تو و نه احدی از مخلوق در گفتار و کردار و خوردن و آشامیدن بر او سبقت نگیریم.

باز براء گفت: من رسول خدا را بخیل نمی دانم.

حضرت امیر علیه السّلام فرمود: من برای این نمی گویم و لیکن برای آن می گویم که این زن یهودیه است و این را آورده است و ما حال او را نمی دانیم، اگر

به امر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بخوری او ضامن سلامتی تو خواهد بود و اگر به غیر امر او بخوری او تو را به خود می گذارد.

حضرت اینها را می فرمود و براء در کار خوردن بود، ناگاه حق تعالی آن دست بره را به سخن آورد و به زبان فصیح گفت: یا رسول اللّه! مخور از من که مرا به زهر آلوده اند؛ و در ساعت براء به سکرات مرگ افتاد و مرد؛ پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن زن را طلبید و گفت: چرا چنین کردی؟

آن یهودیه گفت: تو پدر و عمو و شوهر و برادر و فرزند مرا کشته ای، من این کار را کردم و گفتم: اگر پادشاه است من انتقام خود را از او کشیده باشم، و اگر پیغمبر است وعده فتح مکه و غیر آن که کرده است خواهد شد و خدا او را حفظ خواهد کرد و به این نخواهد مرد.

حضرت فرمود: راست گفتی، خدا مرا حفظ می کند و مغرور مشو به مرگ براء که خدا او را امتحان کرد و به خود گذاشت به سبب آنکه تقدّم کرد بر رسول خدا و اگر به امر رسول خدا می خورد ضرری به او نمی رسید.

پس حضرت ده تن از نیکان صحابه را طلبید مانند سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و صهیب و بلال، و حضرت امیر علیه السّلام حاضر بود، و فرمود: بنشینید؛ پس دست مبارک بر آن بریان گذاشت و بادی بر آن دمید و گفت: «بسم اللّه الشّافی بسم اللّه الکافی بسم اللّه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 490

المعافی بسم اللّه

الّذی لا یضرّ مع اسمه شی ء [و لا داء] «1» فی الأرض و لا فی السّماء و هو السّمیع العلیم» و فرمود: بخورید به نام خدا، و خود تناول نمود و همه خوردند تا سیر شدند و آب هم بر روی آن آشامیدند؛ پس آن یهودیه را فرمود حبس کردند، چون روز دوم شد او را طلبید و فرمود: دیدی که این جماعت همه از زهر تو خوردند در حضور تو و خدا دفع ضرر آن نمود از پیغمبر و صحابه او؟

آن زن گفت: یا رسول اللّه! تا حال در شک بودم از پیغمبری تو و الحال یقین کردم که تو رسول خدائی؛ پس شهادت گفت و مسلمان شد و اسلامش نیکو شد.

و حضرت امام زین العابدین علیه السّلام فرمود: خبر داد مرا پدرم از جدّم که چون جنازه براء بن معرور را آوردند که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر او نماز کند فرمود: کجاست علی بن ابی طالب؟ گفتند: یا رسول اللّه! او پی حاجت مسلمانی رفته است بسوی «قبا»، حضرت نشست و نماز نکرد؛ گفتند: یا رسول اللّه! چرا نماز نمی کنی بر او؟ فرمود: خدا مرا امر کرده است تا علی حاضر نشود و ابرای ذمّه او نکند از آنچه در حضور من بر آن حضرت گفت بر او نماز نکنم.

بعضی از حاضران گفتند: یا رسول اللّه! آن سخن را بر سبیل مزاح گفت و به جد نگفت که خدا او را مؤاخذه نماید.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: اگر به جد می گفت حق تعالی جمیع اعمال او را حبط می کرد، و اگر تصدّق

می کرد به قدر ما بین ثری تا عرش اعلا از طلا و نقره فایده نمی بخشید و لیکن چون مزاح بود و علی او را حلال کرده است می خواهم که احدی از شما گمان نکند علی از او آزرده است و می خواهم بیاید و در حضور شما او را حلال کند و برای او استغفار کند تا قرب و منزلت او نزد خدا بیشتر شود و درجات او در آخرت بلندتر شود.

در این سخن بودند که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام حاضر شد و در برابر جنازه ایستاد و گفت: خدا رحمت کند تو را ای براء، بدرستی که بسیار روزه می داشتی و بسیار نماز

حیاه القلوب، ج 3، ص: 491

می کردی و در راه خدا مردی.

پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: اگر احدی از مردگان از نماز رسول مستغنی می شد هرآینه براء مستغنی می شد به دعای علی از برای او.

پس برخاست و بر او نماز کرد و او را دفن کردند، و چون برگشتند فرمود: ای وارثان و دوستان براء! شما به تهنیت اولائید از تعزیت زیرا که برای میّت شما قبّه ها بستند از آسمان اول تا آسمان هفتم و حجب تا کرسی تا ساق عرش و روح او را در آن قبّه ها و سرا پرده ها بالا بردند تا داخل بهشت کردند و خزینه داران بهشت همه به استقبال او شتافتند، حوریان همه از غرفه ها مشرف گردیده واله او شده و گفتند: خوشا حال تو ای روح براء که برای نماز تو سید انبیاء انتظار سید اوصیاء برد تا آمد و بر تو ترحّم کرد و از برای تو استغفار کرد و بدرستی

که حاملان عرش پروردگار ما خبر دادند ما را از پروردگار ما که گفت: ای بنده من که در راه من مرده ای! اگر گناه داشته باشی به عدد سنگریزه ها و ذره خاک و قطره بارانها و برگ درختان و به عدد موی حیوانات و نظرهای ایشان و نفسهای ایشان و حرکات و سکنات ایشان هرآینه همه آمرزیده خواهد شد به دعای علی از برای تو.

پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: متعرض شوید ای بندگان خدا دعای علی را از برای شما و بپرهیزید از نفرین او که هرکه را نفرین کند البته هلاک شود هرچند حسنات او به عدد مخلوقات خدا باشد، و همچنین هرکه علی برای او دعا کند خدا او را سعادتمند گرداند هرچند گناهان او به عدد مخلوقات خدا باشد.

معجزه هفتم- آن است که روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شبانی آمد و بر خود می لرزید، چون آن حضرت او را از دور دید به اصحاب خود فرمود: این مرد که می آید قصه غریبی دارد؛ چون به نزد آن حضرت رسید فرمود: خبر ده ما را به آنچه باعث ترس تو گردیده است؟

راعی گفت: یا رسول اللّه! امر من عجیب است، من در میان گوسفندان خود بودم ناگاه گرگی حمله کرد بر آنها و بره ای را گرفت و من با فلاخن سنگ بر آن گرگ افکندم و آن را از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 492

او گرفتم، پس از جانب دیگر آمد گوسفندی را برد و من با فلاخن از او گرفتم، تا آنکه از چهار جانب آمد و چنین کردم، و

چون در مرتبه پنجم با ماده خود آمد و خواست حمله آورد و من سنگ بر او افکندم بر دم خود نشست و به سخن آمد و گفت: آیا شرم نداری که مانع می شوی میان من و روزیی که خدا برای من مقرر کرده است؟ آیا من غذائی نمی خواهم که بخورم؟

من گفتم: چه بسیار عجب است که گرگ بی زبانی به زبان آدمیان سخن می گوید؟

گرگ گفت: می خواهی خبر دهم تو را به امری که از این عجیب تر است؟! محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسول پروردگار عالمیان در میان دو سنگستان مدینه خبر می دهد مردم را به خبرهای گذشته و آینده و یهودان با علم ایشان به راستی او و خواندن وصف او در کتابهای پروردگار عالمیان که او راستگوترین راستگویان است و افضلترین فاضلان است او را تکذیب و انکار می کنند و او اکنون در مدینه است و با اوست شفای هر درد، ای راعی! به او ایمان بیاور تا ایمن گردی از عذاب خدا و مسلمان شو و منقاد او باش تا سالم بمانی از عقاب الیم خدا.

پس به آن گرگ گفتم: در عجب آمدم از گفتار تو و شرم می کنم تو را منع کنم از گوسفندان خود، پس هر یک را خواهی بخور و من تو را دفع و منع نمی کنم.

گرگ گفت: ای بنده خدا! حمد کن پروردگار خود را که تو را از آنها گردانید که عبرت می گیرند به آیات خدا و انقیاد می کنند امر او را، و لیکن بدترین اشقیا کسی است که مشاهده کند آیات محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در حقّیّت برادرش علی

بن ابی طالب علیه السّلام و آنچه از جانب خدا ادا می نماید از فضائل او و بیند وفور علم و عمل و زهد و عبادت او را و داند شجاعت و یاری کردن محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به نحوی که هیچ کس کسی را چنان یاری نکرده است و شنود که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امر می کند مردم را به موالات او و دوستان او و بیزاری از دشمنان او و خبر دهد که خدا قبول نمی نماید از احدی از مخالفان او هیچ عمل را و به این مراتب مخالفت او کند و انکار حقّ او نماید و بر او ستم روا دارد و با دشمنان او دوستی کند و با دوستان او دشمنی کند، این از همه احوال عجیب تر است.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 493

راعی گفت: من گفتم: ای گرگ! آیا چنین امری می باشد؟

گفت: بلی از این عظیمتر خواهد بود، زود باشد که او و فرزندان او را به قتل رسانند و حرم ایشان را اسیر کنند و با این اعمال شنیعه دعوی مسلمانی کنند، و از این غریب تر امری نمی باشد و به این سبب حق تعالی مقرر کرده است ما گرگان در آتش جهنم ایشان را از یکدیگر بدریم و تعذیب ایشان موجب لذت ما باشد و المهای ایشان موجب سرور ما گردد.

من گفتم: و اللّه که اگر نه این بود که بعضی از این گوسفندان امانت است نزد من هرآینه اینها را می گذاشتم و به نزد آن حضرت می رفتم که او را ببینم.

گفت: ای بنده خدا! برو بسوی محمد صلّی اللّه علیه و آله

و سلّم و گوسفندان را بگذار تا من برای تو بچرانم!

گفتم: چگونه من اعتماد کنم بر امانت تو؟

گفت: آن خداوندی که مرا برای هدایت تو به سخن آورد مرا قوی و امین می گرداند بر حفظ آنها، آیا ایمان نیاوردی به محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و انقیاد او نکردی در آنچه خبر می دهد از جانب خدا برای برادر خود علی؟ پس برو که من شبانی تو می کنم و حق تعالی و ملائکه مقرّبان مرا حفظ می کنند برای آنکه خدمت دوست علی را که ولیّ خداست اختیار کردم.

پس گوسفندان خود را به آن گرگان سپردم و به خدمت تو شتافتم یا رسول اللّه.

پس آن حضرت نظر کرد بسوی اصحاب خود و دید بعضی از روی تصدیق شاد شدند و بعضی از روی تکذیب و شک رو ترش کردند و منافقان با یکدیگر پنهان گفتند که: این توطئه را محمد با این مرد کرده است که ضعیفان و جاهلان را بازی دهد.

چون حضرت به وحی الهی بر سخن ایشان مطّلع شد تبسم نمود و فرمود: اگر شما شک کردید در گفتار راعی من یقین کردم که او راست می گوید و یقین کرد آن کسی که با من بود در عالم ارواح در اشرف محال از عرش خداوند جبار و با من خواهد گردید در نهرهای زندگانی در دار القرار و تالی من خواهد بود در کشانیدن اخیار بسوی بهشت و نور او با نور من بود در اصلاب طیّبه و ارحام طاهره و با من سیر می کند در مدارج ترقّیات و فضل، بر او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 494

پوشانیده اند آنچه بر من پوشانیده اند از خلعتهای

علم و حلم و عقل و شقیق نور من است و در اکتساب محامد و مناقب عدیل من است یعنی علی بن ابی طالب علیه السّلام که صدّیق اکبر و ساقی حوض کوثر است و فاروق اعظم و سید اکرم است، محبت و عداوت او حلال زاده و حرام زاده را نشان است، ولایت او عدّه و ذخیره مؤمنان است، دین مرا قوام است و علوم مرا اعلام است، در جنگها دلیر است و بر دشمنان شیر است، پیشی گیرنده است به اسلام و ایمان و سبقت جوینده است به خشنودی خداوند رحمان، برکننده است ریشه ظلم و طغیان را و به حجتهای شافی خود قطع کننده است عذرهای اهل بهتان را، خدا او را به مثابه گوش و چشم و دست من ساخته و او را یاور و معین و مؤیّد من گردانیده، هرگاه او با من موافقت کند از مخالفت دیگران پروا نمی کنم و هرگاه او مرا یاری کند از خذلان دیگران اندیشه نمی نمایم و چون او مرا مساعدت نماید از انحراف دیگران غمگین نمی شوم، حق تعالی بهشت را به او و محبّان او زینت خواهد بخشید و جهنم را از دشمنان او پر خواهد نمود، کسی از امّت مرا نزدیکی مرتبه او را روا نیست؛ چون در وقت خبر دادن راعی روی او به نور ایمان افروخته شد از ترش روئی دیگران مرا پروا نیست، و چون محبت او برای من خالص است به رو گردانیدن دیگران مرا اعتنا نیست؛ آنکه گفتم علی بن ابی طالب است که اگر جمیع اهل آسمان و زمین کافر گردند هرآینه خدا این دین را به او تنها یاری خواهد کرد

و اگر جمیع خلق با خدا دشمنی کنند او تنها بر روی همه خواهد ایستاد و جان خود را در یاری دین رب العالمین و ابطال راه ابلیس در خواهد باخت، ای گروه شک کنندگان و منافقان! بیائید تا برویم بر سر گله این راعی و آن دو گرگ را ببینید تا حقیقت گفتار او بر شما ظاهر شده و از شک بیرون آئید.

پس آن حضرت با گروه مهاجران و انصار متوجه گله راعی شدند و چون به آن موضع رسیدند آن دو گرگ را دیدند که بر دور گله می گردند و حراست آنها می نمایند، حضرت فرمود: می خواهید بر شما ظاهر گردانم که این دو گرگ را غرض از آن سخن غیر من نبوده است؟

گفتند: بلی یا رسول اللّه.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 495

فرمود: بر دور من برآئید تا گرگان مرا نبینند، چون چنین کردند راعی را امر فرمود که بگو به آن گرگها: کیست آن محمد که ذکر کردید در میان این جماعت که حاضرند؟ پس گرگها آمدند و راه گشودند و داخل حلقه شدند و چون به آن حضرت رسیدند گفتند:

السلام علیک ای رسول پروردگار عالمیان و بهترین جمیع خلق، و روهای خود را نزد آن حضرت بر خاک مالیدند و گفتند: ما دعوت کننده ایم مردم را بسوی تو و ما خبر تو را به این راعی گفتیم و او را به خدمت تو فرستادیم.

پس حضرت متوجه منافقان شد و فرمود که: کافران و منافقان را دیگر حیله ای نماند؛ پس حضرت فرمود: راستی راعی را در باب من دانستید می خواهید راستی او را در باب علی بدانید؟

گفتند: بلی یا رسول اللّه.

فرمود: دور علی را فروگیرید،

چون چنین کردند حضرت به آن گرگها خطاب نمود که:

چنانکه مرا نشان دادید علی را نشان دهید تا این گروه بدانند آنچه در شأن او گفته اید حقّ است.

پس آن گرگها آمدند و مردم را شکافتند و خود را به علی رسانیدند، و چون نظرشان بر آن حضرت افتاد روهای خود را نزد او بر خاک گذاشتند و گفتند: السلام علیک ای معدن کرم و سخا و محلّ عقل و ذکا و دانای صحف اولی و وصیّ محمد مصطفی، السلام علیک ای آنکه خدا دوستان تو را سعادتمند گردانیده و دشمنان تو را شقاوت ابد رسانیده و تو را سید اولاد محمد گردانیده، السلام علیک ای آنکه اگر اهل زمین تو را به مثابه اهل آسمان دوست می داشتند هرآینه از نیکان و برگزیدگان بودند، و ای آنکه اگر کسی ما بین زمین تا عرش اعلا را در راه خدا صرف کند و ذرّه ای از بغض تو در دل خود بیابد هرآینه بغیر از عذاب و غضب از خدا نیابد.

پس صحابه بسیار متعجب شدند و گفتند: ما نمی دانستیم حیوانات نیز چنین محب و مطیعند علی را.

حضرت فرمود: شما اطاعت یک حیوان را برای او دیدید و تعجب می کنید، پس

حیاه القلوب، ج 3، ص: 496

چگونه خواهد بود حال شما اگر ببینید منزلت او را نزد سایر حیوانات دریا و صحرا و نزد ملائکه زمین و آسمانها و فرشتگان کرسی و عرش اعلا؟! و اللّه که در آسمان دیدم صورت علی را نزد سدره المنتهی که حق تعالی برای مزید شوق رؤیت ملائکه جمال آن حضرت را در آسمان خلق کرده و دیدم که ملائکه نزد آن صورت تذلل و

تواضع می کردند زیاده از تذلل این دو گرگ نزد آن حضرت، و چگونه تواضع نکنند نزد او ملائکه و جمیع عقلا و حال آنکه حق تعالی سوگند یاد کرده است بذات مقدس خود که هرکه نزد علی به قدر موئی تواضع کند صد هزارساله راه درجات او را در بهشت بلند گرداند؟! و این تواضع که شما می بینید نزد جلالت قدر او بسیار کم است.

معجزه هشتم- آن است که آن حضرت اول که به مدینه تشریف آورد در هنگام خطبه و موعظه پشت می داد به استوانه ای از چوب خرما که در مسجد بود، پس صحابه گفتند: یا رسول اللّه! مردم بسیار شده اند و می خواهند که بسوی تو نظر کنند در وقت خطبه، اگر رخصت فرمائی منبری بسازیم که چند پایه داشته باشد که در وقت خطبه بر آن منبر برآیی و همه کس تو را ببینند؛ حضرت ایشان را مرخّص فرمود و منبری ساختند، و چون روز جمعه شد و آن حضرت به مسجد تشریف آورد و از آن ستون گذشت و بر منبر بالا رفت آن چوب خرما از مفارقت آن سید انبیا شیون گرفت مانند شیون زن فرزند مرده و ناله کرد مانند ناله زنی که او را درد زائیدن بی تاب کرده باشد، پس جمیع اهل مسجد از گریه آن به فغان آمدند و از ناله آن به فریاد آمدند، پس آن پیغمبر رءوف رحیم از منبر تعظیم و تکریم فرود آمد و از روی لطف آن ستون را نوازش کرد و در بر گرفت و دست مبارک بر آن مالید و آتش حرقت آن سوخته نایره فراق را به زلال لطف تسکین

نمود و فرمود که: رسول خدا بر تو نگذشت برای تهاون به حقّ تو یا استخفاف به حرمت تو و لیکن می خواست مصلحت بندگان خدا کاملتر باشد، و جلالت و فضل تو بر طرف نمی شود چون مدتی مسند و تکیه گاه محمد رسول خدا بوده ای، پس ناله آن نهال حدیقه عرفان به دلنوازی آن محبوب قلوب مقرّبان ساکن گردید و حضرت به منبر معاودت نمود و فرمود: ای گروه مسلمانان! این ستون چوبین از مفارقت رسول رب العالمین ناله می کند و از دوری او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 497

اندوهگین می شود و در میان بندگان ستمکار جمعی هستند که پروا نمی کنند از دوری و نزدیکی رسول خدا، اگر من این چوب را در بر نمی گرفتم و دست بر آن نمی کشیدم هرگز ناله آن ساکن نمی شد تا روز قیامت، بدرستی که هستند بعضی از بندگان و کنیزان خدا که ناله می کنند از مفارقت محمد رسول خدا و علی مانند ناله این ستون، همین بس است مؤمن را که دلش پیچیده باشد بر محبت محمد و علی و آل پاکیزه ایشان، آیا دیدید ناله حزین این ستون چوبین را بر مفارقت سید المرسلین و چگونه ساکن شد چون حضرت او را در بر گرفت؟

گفتند: بلی یا رسول اللّه.

فرمود که: سوگند می خورم بآن خداوندی که مرا به راستی به خلق فرستاده است که شوق و ناله خزینه داران بهشت و حوران و غلمان و قصور و بساتین و منازل آن بسوی دوستان و معتقدان محمد و آل طیّبین ایشان و بیزاری جویندگان از دشمنان ایشان زیاده از شوق و ناله این ستون است بسوی رسول خدا، و چیزی که حنین و انین

ایشان را تسکین می بخشید صلوات فرستادن شیعیان علی است بر محمد و آل پاکان او یا نماز نافله ای که کنند یا تصدّقی که دهند یا روزه ای که گیرند، و بیشتر چیزی که باعث تسکین ایشان می گردد آن است که به ایشان برسد خبر احسان کردن شیعیان و یاری کردن ایشان برادران مؤمن خود را، چون این خبرها به ایشان می رسد به یکدیگر می گویند: تعجیل مکنید که صاحب شما برای این دیر به نزد شما می آید که درجات او در بهشت زیاده گردد به سبب نیکی کردن نسبت به برادران مؤمن خود، و بزرگتر چیزی که موجب تشفّی خاطر ایشان از الم مفارقت مؤمنان می گردد آن است که حق تعالی ساکنان و خازنان بهشت و حوران و غلمان را اعلام می نماید که شیعیان که صاحبان شمایند در دست دشمنان و ناصبیان گرفتارند و تحمل مشقتهای عظیم از ایشان می نمایند و با ایشان به تقیه سلوک می کنند و صبر بر این شدتها می نمایند، پس ایشان می گویند: ما نیز بر مفارقت ایشان صبر می نمائیم چنانکه ایشان صبر می کنند بر شنیدن مکروهات در حقّ پیشوایان و بزرگان خود و چنانکه جرعه های خشم را فرو می برند و ساکت از اظهار حق می باشند در وقتی که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 498

مشاهده می نمایند ستمهای گروهی را که قادر بر دفع ستم ایشان نیستند؛ پس در این وقت پروردگار ما ندا می کند ایشان را که: ای ساکنان بهشت من! و ای خزینه داران رحمت من! آمدن شوهران و آقایان و یاران شما را به نزد شما تأخیر نکرده ام از برای بخل و لیکن برای آن تأخیر کرده ام که کامل گردانند بهره خود را از کرامت

من به سبب نیکیها و احسانها که با برادران مؤمن خود می کنند به سبب فریادرسی بیچارگان و دادرسی مظلومان و صبر کردن بر تقیه از فاسقان و کافران، پس چون به سبب این اعمال حسنه مستحقّ کرامتهای بزرگ من گردند ایشان را بسوی شما نقل خواهم کرد بر بهترین احوال، پس بشارت باد شما را، چون این ندا به ایشان رسد حنین و ناله و انین ایشان ساکن گردد.

معجزه نهم- چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه دین اسلام را ظاهر گردانید حسد عبد اللّه بن ابی بر آن حضرت شدید شد پس تدبیر کرد که چاهی در خانه خود حفر نماید و در آن چاه نیزه ها و کاردهای به زهر آب داده نصب کند و بر روی آن چاه بساطی فرش کند و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به خانه خود به ضیافت بطلبد تا آنکه آن حضرت چون بر آن بساط بنشیند در آن چاه افتد و هلاک شود، پس چنین کرد و جمعی را با شمشیرهای برهنه در حجره های خانه پنهان کرد که چون آن حضرت در چاه افتد ایشان بیرون آیند و علی بن ابی طالب و مخصوصان اصحاب آن حضرت را که همراه او باشند به قتل رسانند و طعامی نیز مهیّا کرد که در آن زهر کرده بود که اگر آن تدبیر میسّر نشود، به خوردن طعام هلاک شوند، و چون تدبیر او تمام شد به خدمت آن حضرت آمد و آن حضرت را با صحابه به ضیافت طلبید، جبرئیل نازل شد و تمام آنچه او تدبیر کرده بود

نقل کرد و گفت: حق تعالی تو را امر می فرماید هر جا که او می گوید بنشین و از هر طعام که می آورد بخور تا آیات و معجزات تو ظاهر گردد و آنها که توطئه قتل تو کرده اند اکثر ایشان هلاک شوند.

پس حضرت به خانه آن ملعون رفت و بر روی چاهی که او تعبیه کرده بود نشست و صحابه بر دور آن حضرت نشستند و به قدرت الهی در چاه نیفتاد، پس ابن ابی متعجب شد، چون نظر کرد دید به اعجاز آن حضرت روی آن چاه زمین سخت شده است، پس طعام زهرآلود را به نزد آن حضرت و صحابه گذاشت و چون حضرت خواست که دست به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 499

آن طعام دراز کند حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را گفت: یا علی! آن تعویذ نافع را بر این طعام بخوان، حضرت این دعا را خواند: «بسم اللّه الشّافی بسم اللّه الکافی بسم اللّه المعافی بسم اللّه الّذی لا یضرّ مع اسمه شی ء و لا داء فی الارض و لا فی السّماء و هو السّمیع العلیم»، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و امیر المؤمنین علیه السّلام و هرکه از صحابه که همراه ایشان بودند از آن طعام آن قدر خوردند که سیر شدند و برخاستند، و چون عبد اللّه بن ابی دید که از خوردن آن طعام آسیبی به ایشان نرسید گفت: البته غلط کرده بودند و زهر داخل این طعام نکرده بودند، پس آمد و مخصوصان اصحابش را به جای ایشان نشانید و باقیمانده آن طعامها را خوردند و دختر عبد اللّه بن ابی که اکثر آن

تدبیرها را او کرده بود چون دید که سر آن چاه پوشیده شد و مانند زمین سخت گردیده آمد و بر روی آن نشست، چون قرار گرفت به حال اول برگشت و موافق مضمون «من حفر بئرا لاخیه وقع فیه» «1» در آن چاه افتاد و هلاک شد و راه چاه هاویه پیش گرفت و صدای شیون از خانه او بلند شد و این جماعت را به سبب عروسی آن دختر طلبیده بودند، پس عبد اللّه به اهل خانه خود تأکید کرد: مگوئید در چاه افتاد که ما رسوا می شویم، و اصحاب ابن ابی که از آن طعام خوردند همه هلاک شدند.

پس چون عبد اللّه بن ابی به خدمت حضرت آمد، از سبب مردن آن دختر و آن جماعت از او پرسید، گفت: دختر از بام افتاد و آن جماعت طعام بسیار خوردند و به امتلاء هلاک شدند. حضرت فرمود: خدا بهتر می داند که به چه سبب هلاک شدند.

معجزه دهم- روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با گروهی از مهاجران و انصار نشسته بود ناگاه فرمود: حریره ای می خواهم که با روغن و عسل به عمل آورده باشند، حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: من هم آن را می خواهم که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خواست.

پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به أبو بکر گفت که: تو چه چیز می خواهی؟ گفت: تهیگاه بره بریان می خواهم. پس به عمر و عثمان گفت که: چه چیز می خواهید؟ گفتند: سینه بره بریان می خواهیم. پس حضرت فرمود: کدام مؤمن امروز ضیافت می کند حضرت رسول

حیاه القلوب، ج 3، ص: 500

و

صحابه را به آنچه خواهش کردند؟

عبد اللّه بن ابی در خاطر خود گفت که: امروز می توانم مکر خود را در باب محمد و اصحاب او بعمل آورم و مردم را از شرّ او خلاص کنم؛ برخاست و گفت: یا رسول اللّه! آنچه خواهش کردید همه نزد من هست و من ضیافت می کنم شما را.

پس به خانه برگشت و حریره و بره بریان را بعمل آورد و در هر یک زهر بسیار داخل کرد و به خدمت حضرت برگشت و گفت: بیایید که حاضر کرده ام.

حضرت فرمود: من با کی بیایم؟

گفت: با علی و سلمان و مقداد و ابو ذر و عمار؛ پس حضرت اشاره فرمود به جانب ابو بکر و عمر و عثمان و طلحه و گفت: اینها نیایند؟ گفت: نه؛ زیرا که آنها با او در نفاق شریک بودند و نمی خواست ایشان هلاک بشوند.

حضرت فرمود: من طعامی را بدون این گروه مهاجر و انصار نمی خورم.

عبد اللّه گفت: یا رسول اللّه! این طعام کمی است که زیاده از پنج نفر را کافی نیست.

فرمود: حق تعالی بر عیسی علیه السّلام خوانی فرستاد که در آن چند ماهی و چند گرده نان بود و آن را چندان برکت داد که چهار هزار و هفتصد نفر از آن خوردند و سیر شدند.

عبد اللّه گفت: اختیار با شماست.

حضرت ندا کرد: ای گروه مهاجر و انصار! بیایید بسوی خوان عبد اللّه بن ابی، پس هفت هزار و هشتصد نفر از صحابه با آن حضرت روانه خانه آن منافق شدند.

آن ملعون به اصحاب خود گفت: نمی دانم چکنم؟ من می خواهم محمّد را با چند کس از مخصوصان اصحاب او بکشم و اراده کشتن

همه ندارم؛ پس امر کرد منافقان را همه سلاح بپوشند که اگر آن حضرت به زهر او هلاک شود و اصحاب آن حضرت اراده انتقام کشیدن کنند با ایشان جنگ توانند کرد.

چون حضرت داخل منزل او شد اشاره به خانه تنگی کرد و گفت: یا رسول اللّه! تو با علی و سلمان و مقداد و عمار به این خانه داخل شوید و سایر صحابه در سایر حجره ها و صحن خانه و کوچه باشند و هر گروهی که طعام بخورند بیرون روند و گروه دیگر به جای

حیاه القلوب، ج 3، ص: 501

ایشان بیایند.

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هرکه طعام کم را برکت می تواند داد خانه تنگ را نیز گشادگی می تواند داد؛ پس همه را رخصت فرمود داخل شدند و حلقه حلقه بر دور آن حضرت نشستند تا همه را فرا گرفت، و عبد اللّه از مشاهده آن حالت متعجب شد.

حضرت فرمود: ای عبد اللّه! طعامی که حاضر کرده ای بیاور.

چون حریره و بریان را حاضر کرد گفت: یا رسول اللّه! اول تو بخور، بعد از تو علی بخورد، و بعد از او مخصوصان اصحاب بخورند.

حضرت فرمود: حق تعالی میان من و علی در هیچ امری جدائی نیفکنده و من و او را خدا از یک نور آفرید و عرض کرد نور ما را بر اهل زمین و آسمانها و حجب و اهل بهشت و از برای ما بر ایشان عهد و پیمان گرفت که دوست دوستان ما باشند و دشمن دشمنان ما باشند و هرکه را ما دوست داریم ایشان دوست بدارند و هرکه را دشمن داریم ایشان دشمن دارند، پیوسته اراده من

و علی یکی بوده است، نخواسته است بغیر آنچه من خواسته ام، شاد می کند مرا آنچه او را شاد می کند و به درد می آورد مرا آنچه او را به درد می آورد، ای عبد اللّه! علی با من همراه خواهد خورد.

عبد اللّه گفت: چنین باشد؛ و در خاطر خود گفت: هرچند علی زودتر هلاک شود برای من بهتر است مبادا او بعد از محمّد بر ما شمشیر بکشد و تاب مقاومت او را نیاوریم.

پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و امیر المؤمنین علیه السّلام از آن طعام خوردند تا سیر شدند، پس فرمود: طعام را در میان خانه بگذار تا همه بخورند.

عبد اللّه گفت: یا رسول اللّه! چگونه دست ایشان به طعام خواهد رسید؟

فرمود: خداوندی که خانه را گشادگی داد دست ایشان را دراز می تواند کرد.

پس همه صحابه دست رسانیده و خوردند و سیر شدند و استخوانهای بره در آن خوان ماند، پس حضرت دستمال خود را انداخت و گفت: یا علی! این حریره را بر روی آن بریز تا بخورند، پس خوردند تا سیر شدند و گفتند: یا رسول اللّه! شیری می خواهیم که بعد از این بخوریم.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 502

فرمود: پیغمبر شما نزد خدا از عیسی گرامی تر است، چنانکه حق تعالی برای عیسی مرده را زنده کرد برای شما نیز خواهد کرد؛ پس دستمال خود را بر روی استخوانها پهن کرد و فرمود: خداوندا! چنانکه بر این حیوان برکت دادی و ما را از گوشت آن سیر گردانیدی پس باز برکت ده آن را و چنان کن که ما از شیر آن بیاشامیم؛ پس به قدرت الهی گوشت بر آن استخوانها

رویید و به حرکت درآمد و ایستاد و پستانهایش پر از شیر شد، حضرت فرمود: بیاورید مشگها و ظرفها را، و همه را مملو کرد و همه سیراب شدند از آن شیر.

پس فرمود: اگر نه این بود که می ترسم که امّت من گمراه شوند و آن را مانند گوساله بنی اسرائیل بپرستند هرآینه می گذاشتم که زنده باشد و در زمین راه رود و از گیاه زمین بخورد؛ پس گفت: خداوندا! آن را استخوان گردان چنانکه بود؛ و با صحابه از خانه آن منافق بیرون آمدند و صحابه ذکر می کردند گشاد شدن خانه و فراوانی طعام قلیل و دفع ضرر زهر را.

حضرت فرمود: من از مشاهده این احوال به یاد آوردم آنچه حق تعالی در روضات جنان زیاده خواهد کرد در منازل شیعیان و نعمتهای ایشان در جنت عدن و جنت فردوس، بدرستی که از شیعیان ما کسی باشد که ببخشد خدا او را در بهشت از منازل و قصور و درجات و حوران و خیرات آن قدر که جمیع دنیا و نعمتهای آن در جنب آنها مانند ریگی باشد در بیابان بی پایان، و بسیار است که مؤمنی را در بهشت منزلی هست پس او در دنیا برادر مؤمن فقیر خود را می بیند و برای او تواضع می کند و او را گرامی می دارد و اعانت او می کند و نمی گذارد که او آبروی خود را به نزد کسی به سؤال کردن بریزد پس حق تعالی منزل او را در بهشت وسیع و مضاعف می گرداند مانند آنچه دیدید از مضاعف گردانیدن این خانه کوچک و طعام کم، و خدمتکاران آن منازل را نیز هزار هزار بار مضاعف می گرداند،

و زیاده در خود در قوت ایمان صاحبشان و زیادتی اعمال حسنه او، و هرچند احسان برادران را زیاده می کند وسعت منازلش بیشتر می شود و نعمتهایش افزونتر می گردد؛ و نظیر خوردن این طعام زهرآلود و ضرر نرسانیدن آن و برکت فرستادن خدا بر آن، صبر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 503

کردن شیعیان است بر تقیه و بر فرو خوردن جرعه های خشم و غیظ مخالفان زیرا که حق تعالی آن جرعه های زهرآلود را سبب راحتهای عقبی و نعمتهای بی انتها می گرداند و در بهشت ایشان را خطاب می کند: گوارا باد شما را این لذتها و راحتها و نعمتها که به سبب آن آزارها که از مخالفان کشیدید و تقیه نمودید و صبر کردید خدا به شما کرامت کرده است «1».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 505

باب شانزدهم در بیان معجزاتی است که متعلق است به اجرام سماویه و آثار علویه و آن چند نوع است

اول- شق شدن ماه است: چنانکه حق تعالی در قرآن مجید فرموده است اقْتَرَبَتِ السَّاعَهُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ. وَ إِنْ یَرَوْا آیَهً یُعْرِضُوا وَ یَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ «1» یعنی: «نزدیک شد قیامت و به دونیم شد ماه، و اگر ببینند آیتی و معجزه ای رو می گردانند و می گویند:

سحری است پیوسته و محکم».

اکثر مفسران خاصه و عامه ذکر کرده اند که: این آیات وقتی نازل شد که قریش از آن حضرت معجزه ای طلب کردند و حضرت اشاره به ماه نمود و به قدرت حق تعالی به دونیم شد «2».

در حدیث معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: چهارده نفر از منافقان که در عقبه خواستند حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را هلاک کنند در شب چهاردهم ماه ذیحجه به نزد آن حضرت آمده گفتند: هر پیغمبری را معجزه نمایانی بود،

امشب از تو معجزه بزرگی می خواهیم.

حضرت فرمود: چه معجزه ای می خواهید؟ بگویید تا برای شما ظاهر کنم.

گفتند: اگر تو را نزد حق تعالی قدری هست امر کن ماه را به دونیم شود.

پس جبرئیل علیه السّلام فرود آمد و گفت: یا محمد! خداوند عالمیان تو را سلام می رساند و می فرماید: من همه چیز را امر کرده ام که مطیع تو باشند.

پس آن حضرت سر بسوی آسمان بلند کرد و امر نمود ماه را که: به دونیم شو؛ پس ماه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 508

به دونیم شد و آن حضرت برای شکر خدا به سجده رفت و شیعیان ما به سجده رفتند.

چون سر برداشتند گفتند: یا محمد! امر کن به حال خود برگردد، حضرت امر کرد به حال خود برگشت و درست شد. گفتند: بفرما یک جانبش شق شود و جانب دیگر به حال خود باشد، حضرت امر کرد چنان شد و سجده کرد و شیعیان ما سجده کردند.

منافقان گفتند: ای محمد! مسافران ما از شام و یمن می آیند از ایشان می پرسیم اگر در این شب دیده اند آنچه ما دیدیم باور می کنیم و اگر نه خواهیم دانست جادو کرده ای؛ پس حق تعالی این آیات را فرستاد «1».

و عامه حدیث شق شدن ماه را از بسیاری از صحابه روایت کرده اند مانند ابن مسعود، انس، حذیفه، عبد اللّه بن عمر، عبد اللّه بن عباس، جبیر بن مطعم؛ و همه روایت کرده اند که در مکه واقع شد «2».

و جبیر روایت کرده است که: چون مسافران ایشان آمدند و پرسیدند، همه گفتند: ما نیز ماه را در آن شب چنین دیدیم که به دونیم شد و باز بهم آمد «3».

و ابن مسعود گفت: بخدا

سوگند که دیدم کوه حرا در میان دو پاره ماه بود «4».

و ضحاک روایت کرده است که ابو جهل گفت: این جادو است، می باید فرستاد و از اهل شهرهای دیگر سؤال کرد، پس خبر آوردند که اهل شهرهای دیگر نیز در آن شب ماه را چنین دیده اند؛ پس کافران گفتند: این جادوئی بوده است که در همه شهرها مستمر گردیده است «5».

در روایت دیگر وارد شده است که: شبی آن حضرت در حجر اسماعیل علیه السّلام نشسته بود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 509

و کفار قریش در مجالس خود نشسته بودند به یکدیگر گفتند: امر محمد ما را عاجز کرده است و نمی دانیم که در باب او چه بگوییم؟ بعضی گفتند: جادو در آسمان کار نمی کند بیایید برویم و از او بخواهیم معجزه ای در آسمان بنماید، پس برخاسته به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: یا محمد! اینها که از تو می بینیم اگر جادو نیست علامتی در آسمان به ما بنما زیرا که می دانیم که جادو در آسمان مستمر نمی گردد؟

حضرت فرمود: این ماه را می بینید که در شب چهارده و تمام است؟ می خواهید معجزه را در ماه به شما بنمایم؟ گفتند: بلی؛ حضرت با انگشت معجز نما بسوی ماه اشاره کرد، پس ماه به دونیم شد نیمی بر بام کعبه افتاد و نیمی بر کوه ابو قبیس افتاد، پس گفتند: آن را به جای خود برگردان، حضرت اشاره فرمود هر دونیم پرواز کردند و در هوا به یکدیگر پیوستند و در جای خود قرار گرفتند.

چون این معجزه را دیدند به یکدیگر گفتند: برخیزید که سحر محمد در آسمان و زمین پیوسته و مستمر است «1».

در روایت دیگر

مذکور است که: مقدار ما بین عصر تا شام ماه دو حصه بود و کافران می دیدند و می گفتند: سحری است مستمر «2».

و به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: ماه در مکه به اعجاز حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دونیم شد، پس حضرت فرمود: گواه باشید «3».

نوع دوم- برگردانیدن آفتاب است: علمای خاصه و عامه به سندهای بسیار از اسماء بنت عمیس و غیر او روایت کرده اند که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را پی کاری فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امیر آمد و نماز عصر نکرده بود و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سر مبارک خود را در دامن آن حضرت نهاد و خوابید و وحی بر آن حضرت نازل شد و سر خود را به جامه ای

حیاه القلوب، ج 3، ص: 510

پیچید و مشغول استماع وحی گردید تا نزدیک شد که آفتاب فرو رود، چون وحی منقطع شد حضرت فرمود: یا علی! نماز کرده ای؟

عرض کرد: نه یا رسول اللّه، نتوانستم که سر مبارک تو را از دامن خود دور کنم.

پس حضرت فرمود: خداوندا! علی مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود، پس آفتاب را بر او برگردان.

اسماء گفت: و اللّه دیدم که آفتاب برگشت و بلند شد و به جائی رسید که بر زمینها تابید و به وقت فضیلت عصر برگشت، حضرت نماز کرد و باز آفتاب فرو رفت «1».

در این باب احادیث بسیار در ابواب معجزات حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام مذکور

خواهد شد ان شاء اللّه.

در روایت دیگر منقول است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قصه معراج را نقل کرد و فرمود که: قافله قریش را دیدم که در فلان منزل است، پرسیدند: قافله چه روز داخل خواهد شد؟ فرمود: در روز چهارشنبه.

چون روز چهارشنبه شد قریش منتظر بودند کذب آن حضرت ظاهر شود، روز به آخر رسید و قافله نیامد؛ پس حضرت دعا کرد که حق تعالی آفتاب را یک ساعت در نزدیک مغرب نگاه داشت تا قافله داخل شد و صدق آن حضرت ظاهر شد «2».

نوع سوم- فرو ریختن ستارگان و بسیاری شهب است: که سابقا مذکور شد که از علامت ولادت آن حضرت بود که شیاطین ممنوع شدند از رفتن به آسمان «3».

نوع چهارم: عامه و خاصه روایت کرده اند که: چون قبایل عرب با هم اتفاق کردند در اذیت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حضرت فرمود: خداوندا! عذاب خود را سخت کن بر قبایل مضر و بر ایشان قحطی بفرست مانند قحط زمان یوسف علیه السّلام.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 511

پس باران هفت سال بر ایشان نبارید و در مدینه نیز قحطی بهم رسید، اعرابی به خدمت آن حضرت آمد و از جانب عرب استغاثه کرد که: درختان ما خشکیده و گیاههای ما منقطع شده و شیر در پستان حیوانات و زنان ما نمانده و چهارپایان ما هلاک شدند.

پس رسول خدا به منبر برآمد و حمد و ثنای حق تعالی ادا نمود و دعای باران خواند و در اثنای دعای آن جناب باران جاری شد و یک هفته بارید و چندان باران آمد که

اهل مدینه به شکایت آمده عرض کردند: یا رسول اللّه! می ترسیم غرق شویم و خانه های ما منهدم شود، حضرت اشاره ای کرد بسوی آسمان و فرمود: «اللّهمّ حوالینا و لا علینا» «خداوندا! بر حوالی ما بباران و بر ما مباران» و به هر طرف که اشاره می فرمود ابر گشوده می شد پس ابر از مدینه بر طرف شد و بر دور مدینه مانند اکلیل حلقه شد و بر اطراف مانند سیلاب می بارید و بر مدینه یک قطره نمی بارید، و یک ماه سیلاب در رودخانه ها جاری بود، پس فرمود: و اللّه اگر ابو طالب زنده می بود دیده اش روشن می شد «1».

نوع پنجم- سایه کردن ابر بر سر آن حضرت پیش از بعثت و بعد از بعثت:

چنانکه در ابواب سابقه گذشت که چون با ابو طالب علیه السّلام به راه شام رفت بحیرا و غیر او مشاهده کردند و همچنین در سایر اوقات و احوال که گذشت و بعد از این می آید و این از معجزات متواتره آن حضرت است «2».

نوع ششم- نازل شدن مائده و طعامها و میوه ها برای آن حضرت از آسمان:

چنانکه به سند معتبر از امّ سلمه منقول است که: روزی فاطمه علیها السّلام به نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و حسنین علیهما السّلام را برداشته بود و حریره ای ساخته بود و با خود آورده بود، چون داخل شد حضرت فرمود: پسر عمّت را برای من بطلب، چون امیر المؤمنین علیه السّلام حاضر شد امام حسین علیه السّلام را در دامن راست و امام حسین علیه السّلام را در دامن چپ و علی علیه السّلام و فاطمه علیها السّلام را در

پیش رو و پس سر خود نشانید و عبای خیبری بر ایشان پوشانید و سه مرتبه فرمود:

حیاه القلوب، ج 3، ص: 512

خداوندا! اینها اهل بیت منند پس از ایشان دور گردان شک و گناه را و پاک گردان ایشان را پاک کردنی؛ و من در میان عتبه در ایستاده بودم عرض کردم: یا رسول اللّه! من از ایشانم؟

فرمود: بازگشت تو به خیر است امّا از ایشان نیستی، پس جبرئیل آمد و طبقی از انار و انگور بهشت آورد، چون حضرت انار و انگور را در دست گرفت هر دو تسبیح خدا گفتند و آن حضرت تناول نمود، پس به دست حسنین داد و در دست ایشان «سبحان اللّه» گفتند و ایشان تناول نمودند، پس به دست علی علیه السّلام داد و تسبیح گفتند و آن حضرت تناول نمود، پس شخصی از صحابه داخل شد و خواست از آن انار و انگور بخورد جبرئیل گفت:

نمی خورد از این میوه ها مگر پیغمبر یا وصیّ او یا فرزند او «1».

و به سند دیگر از عایشه روایت کرده اند که: روزی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم علی علیه السّلام را پی کاری فرستاد، و چون برگشت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حجره من بود پس حضرت برخاست و علی علیه السّلام را استقبال کرد تا میان فضای خانه و دست در گردن او درآورد، ناگاه دیدم ابری هر دو را فرو گرفت و از نظر من غائب شدند، چون ابر بر طرف شد دیدم که خوشه ای از انگور سفید در دست آن حضرت بود و خود تناول می نمود و به علی علیه السّلام می داد

که تناول می کرد، عرض کردم: یا رسول اللّه! خود می خوری و به علی می خورانی و به من نمی دهی؟! فرمود: این از میوه های بهشت است و در دنیا نمی خورد مگر پیغمبر و وصیّ پیغمبر «2».

و به سندهای بسیار در کتب خاصه و عامه از انس روایت کرده اند که: روزی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سوار شد و به نزد کوهی رفت و از آن بالا رفت و به من فرمود: برو به فلان موضع که علی نشسته و به سنگریزه تسبیح خدا می گوید و سلام مرا به او برسان و او را بر این استر سوار کن و به نزد من بیاور.

انس گفت: رفتم به آن موضع و علی علیه السّلام را سوار کرده به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردم،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 513

چون علی علیه السّلام نظرش به آن حضرت افتاد عرض کرد: السلام علیک یا رسول اللّه، حضرت رسول فرمود: و علیک السلام یا ابو الحسن بنشین که در این موضع هفتاد پیغمبر نشسته است که من از همه بهترم و در موضع هر پیغمبری برادر او نشسته است که تو از همه بهتری.

انس گفت: در این حال ابری دیدم که به نزدیک سر ایشان آمد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دست دراز کرد بسوی ابر و خوشه انگوری فرود آورد و میان خود و علی علیه السّلام گذاشت و فرمود: بخور ای برادر من که این هدیه ای است از خدا بسوی من و بسوی تو.

انس عرض کرد: یا رسول اللّه! علی برادر توست؟

فرمود: بلی، علی برادر من است زیرا

که حق تعالی آبی در زیر عرش آفرید پیش از آنکه آدم علیه السّلام را خلق کند به سه هزار سال و آن را در مروارید سبزی جا داد و همچنان در علم الهی بود تا آدم علیه السّلام را خلق کرد، پس آن آب را در صلب آدم علیه السّلام جاری ساخت، پس آن را به صلب شیث نقل کرد، و پیوسته از صلبی به صلبی آن را منتقل می نمود تا به صلب عبد المطّلب علیه السّلام رسید پس آن را دو حصّه کرد: نصفی را در صلب عبد اللّه و نصفی را در صلب ابو طالب قرار داد، پس من از یک نیم بهم رسیدم و علی از نیم دیگر، پس علی برادر من است در دنیا و آخرت. و به این اشاره کرده است حق تعالی در قرآن مجید وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ کانَ رَبُّکَ قَدِیراً «1» یعنی: «اوست خداوندی که آفرید از آب بشری پس گردانید آن را نسب و دامادی، و پروردگار تو قادر است» «2».

و در روایت دیگر است که انس گفت: از آن ابر خوردنی و آشامیدنی هر دو تناول کردند و ابر بالا رفت و حضرت فرمود که: از این ابر سیصد و سیزده پیغمبر و سیصد و سیزده وصیّ پیغمبر خورده اند که من از همه آن پیغمبران نزد خدا گرامی ترم و علی از همه آن اوصیا نزد حق تعالی گرامی تر است «3».

و در حدیث معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام

حیاه القلوب، ج 3، ص: 514

فرمود: بر شما باد به هریسه

که چهل روز نشاط عبادت می دهد و داخل بود در خوانی که برای رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از آسمان فرود آمد «1».

مؤلف گوید: احادیث نزول مائده بسیار است و در ابواب فضائل حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و فاطمه و حسن و حسین علیهم السّلام مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.

نوع هفتم- روایت کرده اند از انس که: حضرت رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مردی را به رسالت فرستاد نزد فرعونی از فراعنه عرب که او را به وحدانیّت خدا دعوت نماید، چون رسالت حضرت را به او رسانید گفت: بگو که آن خدائی که مرا بسوی او می خوانی از طلا است یا از نقره است یا از آهن؟!

آن مرد برگشت و رسالت او را به حضرت رسانید؛ پس بار دیگر حضرت به نزد او فرستاد و او را دعوت نمود و او ابا کرد و با فرستاده آن حضرت در سخن بود که ابری پیدا شد و صاعقه ای از آن ابر ظاهر شد و کاسه سر او را برداشت، پس خدا این آیه را فرستاد وَ یُرْسِلُ الصَّواعِقَ فَیُصِیبُ بِها مَنْ یَشاءُ وَ هُمْ یُجادِلُونَ فِی اللَّهِ وَ هُوَ شَدِیدُ الْمِحالِ «2». «3»

هشتم- در تفسیر امام حسن عسکری علیه السّلام مذکور است که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ابو جهل لعین گفت که: خدا عذاب را برای این از تو دور می گرداند که می داند در پشت تو ذرّیّتی هست که مسلمان خواهد شد- یعنی عکرمه- و ولایت در میان مسلمانان بهم خواهد رسانید و اگر در آن ولایت اطاعت

خدا بکند نجات خواهد یافت؛ و همچنین سایر قریش بعضی را خدا مهلت می دهد برای آنکه می داند که مسلمان خواهند شد و بعضی را برای آنکه می داند از نسل ایشان مسلمانی بهم خواهد رسید.

پس فرمود: نظر کنید بسوی آسمان؛ چون نظر کردند دیدند درهای آسمان گشوده شد و آتشی فرود آمد و در برابر سر ایشان ایستاد و آن قدر نزدیک شد به ایشان که گرمی آن را در میان دوشهای خود یافتند و بدنهای ایشان لرزید، حضرت فرمود: مترسید که الحال

حیاه القلوب، ج 3، ص: 515

شما را نمی سوزاند و این را خدا عبرتی گردانید برای شما؛ پس دیدند که از پشتهای ایشان نوری جدا شد و آن آتش را برگردانید تا به آسمان رسانید.

حضرت فرمود: این نورها بعضی نور آنهاست که خدا می داند که خود مسلمان خواهند شد و بعضی نور فرزندانی است که خدا می داند از ایشان بهم خواهند رسید و مسلمان خواهند شد «1».

باب هفدهم در بیان معجزه ای چند است که از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شد و آن بر چند وجه است

اول- محدثان خاصه و عامه از حضرت صادق علیه السّلام و جابر انصاری و دیگران روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در درّه های مکه راه می رفت به هر سنگ و درخت که می گذشت خم می شدند و سجده می کردند برای تعظیم آن حضرت و می گفتند: «السلام علیک یا رسول اللّه» «1».

دوم- به سند معتبر روایت کرده اند که فاطمه بنت اسد گفت: چون علامت وفات عبد المطّلب ظاهر شد به فرزندان خود گفت: کی محمد را محافظت و کفالت خواهد کرد؟

گفتند: او از ما زیرک تر است، هرکه را خود اختیار نماید به او بگذار.

عبد المطّلب گفت: ای محمد! جدّ تو بر جناح سفر آخرت

است، کدامیک از عموها و عمه های خود را اختیار می کنی که تو را کفالت نمایند؟

حضرت در روهای ایشان نظر کرد و به جانب ابو طالب روان شد.

پس عبد المطّلب گفت: ای ابو طالب! من دانسته ام امانت و دیانت تو را، باید از برای او چنان باشی که من از برای او بودم.

چون عبد المطّلب به رحمت حق واصل شد ابو طالب او را به خانه آورد و من او را خدمت می کردم و مرا مادر می گفت، و در خانه ما چند درخت خرما بود و اول موسم رسیدن رطب بود و چهل طفل بودند از هم سنّان آن حضرت، هر روز می آمدند و رطبها که از درخت ریخته بود بر می چیدند و از دست یکدیگر می ربودند و هرگز ندیدم که آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 520

حضرت از دست دیگری رطب بگیرد، و من هر روز از برای آن حضرت قدری بر می چیدم و گاهی کنیز من بر می چید، روزی چنان اتفاق افتاد هر دو فراموش کردیم و از برای آن حضرت بر نداشتیم و او در خواب بود و کودکان آمدند و آنچه از درختان افتاده بود برچیدند و رفتند، و من از خجلت و شرم آن حضرت خوابیدم و آستین خود را بر رو کشیدم، چون آن حضرت بیدار شد و بسوی بستان خرامید و رطبی در زیر درختان ندید برگردید و جاریه من از آن حضرت معذرت طلبید که: ما امروز فراموش کردیم که بهره شما را برداریم، دیدم باز به جانب نخلستان خرامید و به یکی از آن درختان خطاب فرمود که: ای درخت! من گرسنه ام، دیدم آن درخت نیک بخت سر بر پای

مبارکش سود و شاخهای خود را نزد آن حضرت گشود تا آن قدر که می خواست میل فرمود پس از شرف و عزت سر بر آسمان رفعت کشید و آن حضرت بازگردید.

فاطمه گفت: من از مشاهده آن حال متعجب گردیدم، و چون ابو طالب در خانه را زد بر خلاف عادت دویدم و در را گشودم و آنچه دیده بودم به خدمتش تقریر نمودم، ابو طالب گفت: از مشاهده این غرایب از آن مظهر عجایب تعجب مکن که او پیغمبر خواهد شد و از تو بعد از سنّ ناامیدی فرزندی بهم خواهد رسید که شبیه به او و وزیر و وصیّ او باشد. پس زیاده از بیست سال از آن حال که گذشت حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام متولد شد «1».

سوم- به سندهای معتبر از عمار بن یاسر و غیر او منقول است که گفت: با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بعضی از سفرها همراه بودیم، در صحرائی فرود آمدیم که درخت در آن صحرا کم بود، و چون اراده قضای حاجت نمود نظر کرد و دو درخت از دور دید گفت: ای عمار! برو به نزد آن دو درخت و بگو: رسول خدا شما را امر می کند که به یکدیگر متصل شوید تا در عقب شما قضای حاجت خود نماید؛ چون عمار رسالت آن حضرت را به درختان رسانید به جانب یکدیگر سعی کردند و متّصل شدند مانند یک درخت، و چون از حاجت خود فارغ شد فرمود: هر یک به جای خود برگردید، پس بزودی به جاهای خود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 521

برگشتند «1».

به سندهای معتبر از حضرت امیر المؤمنین

و حضرت صادق علیهما السّلام مروی است که:

حضرت خود فرمود و درختها به نزدیک یکدیگر آمدند، و چون قضای حاجت کرد فرمود که به جای خود برگشتند، و چون بعضی از صحابه به آن موضع آمدند اثری از مدفوع آن حضرت ندیدند «2».

چهارم- به سندهای بسیار از خاصه و عامه روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه هجرت نمود و مسجد را بنا کرد، در جانب محراب مسجد درخت خرمائی خشک کهنه ای بود و هرگاه حضرت خطبه می خواند بر آن درخت تکیه می فرمود پس رومی آمد و گفت: یا رسول اللّه! رخصت ده که برای تو منبری بسازم که در وقت خطبه بر آن قرار گیری، و چون مرخّص شد برای حضرت منبری ساخت سه پایه داشت و حضرت بر پایه سوم می نشست، اول مرتبه که آن حضرت بر منبر آمد آن درخت به ناله آمد مانند ناله ای که ناقه در مفارقت فرزند خود کند، پس حضرت از منبر به زیر آمد و درخت را در بر گرفت تا ساکن شد پس حضرت فرمود: اگر من او را در بر نمی گرفتم تا قیامت ناله می کرد «3»؛ و آن را حنّانه می گفتند و بود تا آنکه بنی امیّه مسجد را خراب کردند و از نو بنا کردند و آن درخت را بریدند «4».

و در روایت دیگر منقول است که حضرت فرمود که آن درخت را کندند و در زیر منبر دفن کردند «5».

و به روایت دیگر منقول است که حضرت به آن درخت خطاب نمود که: ساکن شو اگر می خواهی تو را درختی گردانم در بهشت که صالحان

از میوه تو بخورند و اگر خواهی تو را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 522

در دنیا به حالت اول برگردانم که تر و تازه شوی و جوان گردی و میوه دهی، پس آن درخت اختیار آخرت نمود بر دنیا «1».

و به روایت دیگر: چون آن درخت ناله کرد و حضرت بر منبر بود آن را به نزد خود طلبید، پس آن درخت زمین را شکافت و به جانب آن حضرت حرکت کرد، و چون به نزدیک منبر رسید حضرت آن را در بر گرفت و تسکین آن می نمود، و از آن ناله می شنیدند مانند ناله کودکی که او را از گریه ساکن گردانند «2».

و این معجزه متواتر است «3»، و اکنون جای آن درخت معروف است و آن را «اسطوانه حنّانه» می گویند.

پنجم- در نهج البلاغه و غیر آن از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده اند که گفت:

با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بودم روزی که اشراف قریش به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: یا محمّد! تو دعوای بزرگی می کنی که پدران و خویشان تو نکرده اند و ما از تو امری سؤال می کنیم، اگر اجابت می نمایی می دانیم که تو پیغمبری و رسولی و اگر نکنی می دانیم که تو ساحری و دروغگویی.

حضرت فرمود: سؤال شما چیست؟

گفتند: بخوانی از برای ما این درخت را که تا کنده شود از ریشه خود و بیاید و در پیش تو بایستد.

حضرت فرمود که: خدا بر همه چیز قادر است، اگر بکند شما ایمان خواهید آورد؟

گفتند: بلی.

فرمود: من می نمایم به شما آنچه طلبیدید و می دانم که ایمان نخواهید آورد و در میان شما جمعی هستند که کشته خواهند

شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعی هستند که لشکرها برخواهند انگیخت و به جنگ من خواهند آورد. پس فرمود: ای

حیاه القلوب، ج 3، ص: 523

درخت! اگر ایمان به خدا و روز قیامت داری و می دانی که من رسول خدایم پس کنده شو با ریشه های خود تا بایستی در پیش من به اذن خدا.

پس بحقّ آن خداوندی که او را به حق فرستاد که آن درخت با ریشه ها کنده شد از زمین و به جانب آن حضرت روانه شد با صورتی شدید و صدایی مانند صدای بالهای مرغان تا نزد آن حضرت ایستاد و سایه بر سر مبارک آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سر آن حضرت گشود و شاخ دیگر بر سر من گشود و من در جانب راست آن حضرت ایستاده بودم.

چون این معجزه نمایان را دیدند از روی علوّ و تکبر گفتند: امر کن آن را بر گردد و به دونیم شود و نصفش بیاید و نصفش در جای خود بماند؛ حضرت آن را امر کرد و برگشت و نصفش جدا شد و با صدای عظیم و روی شدید و نهایت سرعت دوید تا به نزدیک آن حضرت رسید.

گفتند: بفرما که این نصف برگردد و با نصف دیگر متّصل شود؛ حضرت فرمود و چنین شد، پس من گفتم: لا إله إلّا اللّه اول کسی که به تو ایمان می آورد منم و اول کسی که اقرار می کند که آنچه درخت کرد به امر حق تعالی نمود و از برای تصدیق پیغمبری و تعظیم تو کرد منم.

پس همه آن کافران گفتند: بلکه ما می گوییم تو ساحر و

کذّابی و جادوهای عجیب داری و تو را تصدیق نمی کند مگر مثل این که در پهلوی تو ایستاده است «1».

و این معجزه نیز متواتر است و به طرق بسیار منقول است «2».

ششم- به سندهای معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که مردی به نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: به من معجزه ای بنما؛ و در برابر آن حضرت دو درخت بود که دور بودند از یکدیگر، حضرت به آن درختها خطاب نمود که: به یکجا جمع شوید، پس

حیاه القلوب، ج 3، ص: 524

حرکت نمودند و به یکدیگر چسبیدند؛ پس فرمود: از یکدیگر جدا شوید، جدا شدند و هر یک به جای خود برگشتند و آن مرد ایمان آورد «1».

هفتم- به سند معتبر از عباس منقول است که ابو طالب به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت:

ای فرزند برادر! خدا تو را فرستاده است؟ فرمود: بلی، ابو طالب گفت: پس معجزه ای به من بنما، گفت: این درخت را بخوان؛ حضرت آن را طلبید و آمد در پیش آن حضرت سجده کرد و برگشت، ابو طالب گفت: گواهی می دهم که تو راستگویی، یا علی! نماز کن در پهلوی پسر عمّ خود «2».

هشتم- در تفسیر امام حسن عسکری علیه السّلام منقول است که: چون در حقّ یهودان و دشمنان آل محمّد این آیه نازل شد ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَهِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَهً «3» گفتند: ای محمد! تو دعوی می کنی که در دلهای ما اراده مواسات فقرا و اعانت ضعفا و صرف مال در راه خدا نیست و می گویی سنگها از دلهای

ما نرم ترند و اطاعت حق بیش از ما می کنند و اینک کوهها نزدیک ما هستند بیا برویم به نزدیک یکی از آنها اگر گواهی دهند که تو راستگویی بر ما لازم است تو را متابعت کنیم و اگر تکذیب تو کنند یا جواب نگویند می دانیم که تو دروغگویی.

حضرت فرمود: خوب است، هر کوه را که اختیار می کنید می رویم به نزدیک آن، پس کوهی را اختیار کردند که از معموره دورتر بود و حضرت را به نزدیک آن کوه بردند، پس حضرت به کوه خطاب نمود که: سؤال می کنم از تو بجاه محمد و آل پاکیزه او که حق تعالی به برکت ذکر نامهای ایشان عرش را سبک گردانید بر دوش هشت ملک بعد از آنکه ایشان با گروه ملائکه که عدد ایشان را بغیر از خدا کسی نمی دانست نتوانستند آن را حرکت دادن، و سؤال می کنم بحقّ محمد و آل طیّبین او که به ذکر نامهای ایشان حق تعالی توبه آدم را قبول کرد و به توسّل به انوار ایشان ادریس را در بهشت به مکان بلند رسانید که شهادت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 525

دهی برای محمد به آنچه خدا به تو سپرده است از تصدیق او بر این یهودان در بیان قساوت دلهای ایشان.

پس کوه بر خود بلرزید و آب از آن جاری گردید و به لغت ارجمند و صدای بلند ندا کرد: ای محمد! شهادت می دهم که تویی رسول ربّ العالمین و سید خلایق اولین و آخرین و شهادت می دهم که دلهای این یهودان چنانکه تو وصف کرده ای از سنگ سخت تر است، از آنها خیری بیرون نمی آید و از سنگ گاهی آب بیرون می آید،

و شهادت می دهم که ایشان دروغگویانند در آنچه تو را به آن نسبت می دهند از افترای بر پروردگار عالمیان.

حضرت فرمود که: سؤال می کنم از تو ای کوه که بیان نمایی که خدا تو را امر کرد اطاعت من کنی در هرچه از تو طلب کنم بجاه محمد و آل طیب او که به برکت ایشان نجات داد خدا نوح را از کرب عظیم و سرد گردانید آتش را بر ابراهیم و بر او سلامت گردانید و او را در میان آتش متمکن گردانید بر تخت مزیّن و فرشهای ملوّن که آن پادشاه جبار مانند آنها را در سر کار خود و پادشاهان دیگر ندیده و نشنیده بود و بر دور تخت او انواع درختهای سبز خوشاینده رویانید و اصناف گلها و ریاحین و میوه ها به ظهور آورد که هر یک در فصلی از فصول سال بعمل می آمد.

کوه گفت: گواهی می دهم برای تو که آنچه گفتی حقّ است و شهادت می دهم که اگر از خدا سؤال کنی مردان دنیا را همه میمون و خوک گرداند، می کند؛ و اگر سؤال کنی که همه را فرشتگان گرداند، می کند؛ و اگر دعا کنی که آتشها را یخ و یخها را آتش کند، می کند؛ و اگر بطلبی که آسمان را به زمین آورد و زمین را به آسمان برد، رد نمی کند؛ و گواهی می دهم که خدا آسمانها و زمینها و کوهها و دریاها و صحراها را همه فرمانبردار تو گردانیده است و جمیع مخلوقات حق تعالی مطیع تواند و هرچه بفرمایی بعمل می آورند.

بعد از مشاهده این معجزات واضحات آن گروه یهود عنود گفتند: یا محمد! تو بر ما تلبیس می کنی

و در پشت سنگهای این کوه جمعی از اصحاب خود را نشانده ای که آنها سخن می گویند و به ما می گویی کوه سخن می گوید، اگر راست می گویی از کوه دور شو و امر کن آن را از بیخ کنده شود و حرکت نماید تا موضعی که ایستاده ای پس کوه از کمر به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 526

دونیم شود و نیم بالا به زیر آید و نیم زیر به بالا رود، اگر چنین کنی می دانیم حیله نکرده ای و از خداست آنچه دعوی می کنی.

پس حضرت اشاره نمود به سنگی که به قدر پنج رطل بود و فرمود که: ای سنگ! بگرد، پس گردید و به نزدیک حضرت ایستاد، حضرت به آن یهودی فرمود: ای یهودی! این سنگ را بردار و به نزدیک گوش خود بدار تا آنچه آن کوه شهادت داد این سنگ نیز شهادت بدهد؛ چون چنین کرد سنگ به امر خدا به سخن آمد و آنچه از کوه شنیده بود از آن سنگ شنید، حضرت فرمود: آیا در پشت این سنگ آدمی هست که با تو سخن گوید؟

گفت: نه و لیکن آنچه من طلب کردم بعمل بیاور.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای اتمام حجت بر ایشان از کوه بسیار دور شد و در میان صحرا ایستاد و فرمود: ای کوه! بحقّ محمد و آل طیّبین او که بجاه ایشان و توسل جستن بندگان خدا به ایشان حق تعالی بر قوم عاد بادی سرد فرستاد که مردم را از زمین می کند و به هوا بلند می کرد و امر کرد جبرئیل را که نعره ای بر قوم صالح زد و ایشان را هلاک کرد که: از

مکان خود کنده شو به اذن خدا و بیا به نزدیک من به این موضع، و دست بر زمین گذاشت؛ پس کوه به اذن خدا به حرکت آمد و مانند اسب رهوار به سرعت بسیار آمد تا به آنجا که حضرت نشان داد ایستاد و گفت: من شنوا و مطیعم تو را ای رسول پروردگار عالمیان تا بر خاک مالیده شود بینی های این معاندان، هر امر فرمائی بفرما تا اطاعت کنم.

فرمود: این گروه می گویند که از زمین کنده شوی و به دونیم شوی و نصف زیر به بالا رود و نصف بالا به زیر آید.

عرض کرد: ای رسول ربّ العالمین! تو می فرمایی که چنین شود؟

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: بلی. پس چنان شد که خواستند و بعد کوه خطاب کرد به معاندان که: آیا آنچه دیدید کمتر است از معجزات موسی علیه السّلام که گمان می کنید به او ایمان آورده اید؟! پس یهودان به یکدیگر نظر کردند و بعضی گفتند: دیگر مفرّی نماند ما را، و بعضی گفتند: این مردی است بختی دارد و هرکه صاحب بخت است هرچه اراده می کند از برای او میسّر می گردد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 527

پس کوه ندا کرد ایشان را که: ای دشمنان خدا! به آنچه گفتید نبوّت موسی را باطل کردید زیرا که منکر موسی می تواند گفت که معجزه های او از بخت بود «1».

نهم- در تفسیر امام حسن عسکری علیه السّلام مذکور است که کفار قریش که با پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مجادله می کردند گفتند: بیا تا برویم به نزد «هبل» و او را حکم گردانیم تا گواهی دهد به راستی

ما و دروغ تو.

چون به نزد هبل آمدند و حضرت به نزدیک آن رسید بر رو در افتاد برای تعظیم آن حضرت و گواهی داد برای او به پیغمبری و برای برادرش علی علیه السّلام به امامت و برای فرزندان ایشان به خلافت و وراثت «2».

دهم- باز در تفسیر امام علیه السّلام مذکور است که: چون کفار قریش رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در شعب ابی طالب محصور کردند و در دهنه شعب جماعتی را موکّل کردند که نگذارند کسی قوتی برای ایشان ببرد و کسی از درّه بیرون آید و طلب آذوقه از برای ایشان بکند، در آن وقت حق تعالی آن حضرت و خویشان و اصحاب او را در آن درّه غذایی داد بهتر از منّ و سلوی که برای بنی اسرائیل فرستاد، و به برکت دعای آن حضرت هرچه خواهش کردند و طلبیدند از انواع میوه ها و حلواها برای ایشان حاضر شد و فاخر ترین جامه ها بر ایشان پوشانید، و چون گفتند: ما از این درّه دلتنگ شدیم و سینه های ما تنگی می کند، به دست مبارک خود از جانب راست و چپ به کوهها اشاره فرمود که: دور شوید، پس دور شدند و در میان درّه صحرای وسیعی بهم رسید که دو طرفش را نمی توانستند دید پس به دست مبارک اشاره نمود و فرمود: بیرون آورید آنچه حق تعالی به شما سپرده است از درختان و میوه ها و ریاحین و گلها و گیاهها، پس به قدرت حق تعالی تمام آن صحرا مملو شد از گل و سبزه و ریحان و انواع درختان و الوان میوه ها و آن

صحرا رشک جمیع گلستانها شد «3».

یازدهم- در حدیث حسن از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 528

سنگی در میان راه گذاشت که آب را از زمین خود بگرداند و تا امروز باقی است و در این مدت به اعجاز آن حضرت پای کسی بر آن سنگ نیامده و به حیوانی ضرر نرسانیده «1».

دوازدهم- روایت کرده اند که: یهودی را بر مسلمانی حقّی بود و شرط کرده بود با مسلمان که برای او نخلستانی برساند که الوان خرما در آن باشد، پس پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امر کرد امیر المؤمنین علیه السّلام را که هسته خرما حاضر کرد به عدد آن درختان که شرط کرده بودند و آن حضرت هسته را در دهان مبارک می گذاشت و به علی علیه السّلام می داد و او به زمین فرو می برد، و چون به هسته دیگر می پرداختند هسته اول سبز شده بود، و چون هسته سوم را به زمین فرو می برد اوّلی به بار آمده بود، تا آنکه در یک ساعت آن باغ را تمام کردند از الوان خرمای زرد و سرخ و سفید و سیاه و همه به میوه رسیدند و به یهودی تسلیم نمودند «2».

شبیه به این در باب قصه سمان فارسی رضی اللّه عنه مذکور خواهد شد «3».

سیزدهم- در حدیث معتبر مذکور است که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با امیر المؤمنین علیه السّلام در میان نخلستانی راه می رفتند، پس یکی از آن درختان به دیگری گفت: این رسول خدا است و وصیّ اوست، پس

به این سبب آن خرما را «صیحانی» گفتند که صدا به شهادت به رسالت و وصایت بلند کرد «4».

چهاردهم- از جابر انصاری منقول است که گفت: چون در جنگ احزاب خندق را کندیم بر دور خندق تل بلندی از خاک بهم رسید، چون رفتم و به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرض کردم فرمود: از این غمگین مباش که بزودی امر عجیبی مشاهده خواهی کرد؛ چون شب شد نزد آن خاک صداها می شنیدم و کسی را نمی دیدم و شعری چند می شنیدم که مضمونش این است: خاک را از بیخ بر کنید و به بلد بعیدی بیفکنید و اعانت کنید محمد رشید را و یاور او و پسر عمّ بزرگوار او باشید؛ چون صبح شد مقدار

حیاه القلوب، ج 3، ص: 529

یک کف از آن خاک نمانده بود «1».

پانزدهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پشت داد به درخت خشکی و در ساعت سبز شد و میوه آورد «2».

شانزدهم- باز ابن شهر آشوب روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزی در جحفه فرود آمد در زیر درخت کم سایه ای و اصحابش بر دور او فرود آمدند و آنها در آفتاب بودند، و این بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گران آمد که خود در سایه باشد و اصحابش در آفتاب، ناگاه به امر خدا آن درخت بلند و بزرگ شد و جمیع صحابه را در زیر سایه خود گرفت، پس حق تعالی این آیه را فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلی رَبِّکَ کَیْفَ

مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساکِناً «3» «آیا نمی بینی پروردگار خود را که چگونه کشید و پهن کرد سایه را و اگر خواهد آن را ساکن می گرداند؟» «4».

هفدهم- عیاشی از سعید بن جبیر روایت کرده است که: کفار قریش بر کعبه سیصد و شصت بت گذاشته بودند از هر قبیله یک بت و دو بت بود، چون آیه شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ «5» نازل شد همه آن بتها به سجده افتادند «6».

هجدهم- ابن بابویه و غیر او به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده اند که:

چون در طواف رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به رکن غربی رسید و از آن گذشت آن رکن به سخن آمد و گفت: یا رسول اللّه! آیا من رکنی از ارکان خانه پروردگار تو نیستم؟ چرا دست مبارک خود را به من نمی رسانی؟ پس حضرت به نزدیک آن رکن رفت و فرمود: ساکن شو بر تو باد سلام و تو را متروک نخواهم گردانید «7».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 530

نوزدهم- صفار و قطب راوندی و ابن بابویه روایت کرده اند که: روزی پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل نخلستانی شد درختان خرما از هر جانب به صدا آمده گفتند: السلام علیک یا رسول اللّه، و هر یک استدعا کردند: از من بخور، و خوشه های خود را آویختند و از هر یک تناول فرمود، چون به خرمای عجوه رسید سر فرود آورد و سجده کرد آن حضرت را، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: خداوندا! برکت فرست بر این و نفع ببخش مردم را به

این؛ پس به این سبب روایت کرده اند که: عجوه از بهشت است «1».

بیستم- راوندی و ابن شهر آشوب از ابن عباس روایت کرده اند که: اعرابی از قبیله بنی عامر به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: به چه چیز بدانم که تو رسول خدائی؟

فرمود: اگر این خوشه خرما را بطلبم و از بالای درخت به زیر آید، گواهی می دهی که منم رسول خدا؟

گفت: بلی.

حضرت آن خوشه را طلبید و آن جدا شد و به زیر آمد و خود را به زمین می کشید و آن حضرت را سجده می کرد تا به نزد رسول خدا آمد، پس فرمود: برگرد به جای خود، پس برگشت و به جای خود پیوست.

اعرابی گفت: گواهی می دهم که تویی رسول خدا؛ و ایمان آورد و بیرون آمد و می گفت: ای آل عامر بن صعصعه! من هرگز او را تکذیب نخواهم کرد «2».

بیست و یکم- باز روایت کرده اند: مردی بود از بنی هاشم که او را «رکانه» می گفتند و کافر بود و بسیار بر کشتن مردم حریص بود و گوسفند می چرانید در وادیی که آن را «اضم» می گفتند، روزی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به آن وادی رفت چون نظر رکانه بر آن حضرت افتاد گفت: اگر نه خویشاوندی میان من و تو می بود هرآینه با تو سخن نمی گفتم تا تو را می کشتم، تویی که خدایان ما را دشنام می دهی اکنون خدای خود را بخوان تا تو را از من

حیاه القلوب، ج 3، ص: 531

نجات دهد، پس بیا کشتی بگیریم اگر مرا بر زمین افکندی ده گوسفند من از تو باشد؛ حضرت او

را برداشت و بر زمین زد و بر روی سینه اش نشست، رکانه گفت: این کار تو نبود خدای تو با من چنین کرد، بیا بار دیگر کشتی بگیریم اگر باز مرا بیندازی ده گوسفند دیگر از تو باشد؛ پس مرتبه دیگر حضرت او را بر زمین زد، بازگفت: بار دیگر کشتی می گیریم بر ده گوسفند دیگر، و باز حضرت او را انداخت.

رکانه گفت: یاری کرده نشوند لات و عزّی که مرا یاری نکردند، بگیر سی گوسفند خود را و برو.

حضرت فرمود: من گوسفند را نمی خواهم و لیکن تو را به اسلام دعوت می کنم و نمی خواهم که تو به جهنم روی، اگر مسلمان شوی از عذاب الهی ایمن باشی.

رکانه گفت: مسلمان نمی شوم مگر آنکه معجزه ای به من بنمائی.

حضرت فرمود: خدا را بر تو گواه می گیرم که عهد کنی اگر از من معجزه بینی به من ایمان بیاوری.

گفت: بلی.

درختی نزدیک آن حضرت بود فرمود: بیا ای درخت به اذن خدا، پس آن درخت به دونیم شد و نصف آن با ساقش روان شد و در پیش رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایستاد.

رکانه گفت: معجزه بزرگی نمودی، بگو برگردد، حضرت امر کرد آن را و برگشت و متّصل شد به نصف دیگر، پس فرمود: مسلمان می شوی؟

گفت: نمی خواهم که زنان مدینه بگویند من از ترس مسلمان شده ام و لیکن گوسفندان خود را اختیار کن و بردار.

حضرت فرمود: چون مسلمان نشدی مرا به گوسفندان تو احتیاجی نیست «1».

بیست و دوم- ابن شهر آشوب روایت کرده است: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با صحابه به جنگ مقفع بن همیسع می رفتند به کوه

عظیمی رسیدند که اسبان عاجز بودند از قطع آن،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 532

پس حضرت دعا کرد و آن کوه به زمین فرو رفت و پاره پاره شد و راه ایشان باز شد «1».

بیست و سوم- ابن بابویه و صفار و راوندی به سندهای معتبر روایت کرده اند که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: رسول خدا مرا طلبید و به یمن فرستاد که میان ایشان اصلاح کنم، گفتم: یا رسول اللّه! ایشان جماعت بسیارند و مردم سالدارند و من کم سالم، فرمود: یا علی! چون به عقبه «افیق» بالا روی به آواز بلند ندا کن که: ای درختان و ای کلوخها و ای خاکها! محمد رسول خدا شما را سلام می رساند.

پس رفتم بسوی یمن و چون به بالای عقبه افیق رسیدم دیدم اهل یمن همه شمشیرها برهنه و نیزه ها راست کرده اند و رو به من می آیند، چون به آواز بلند آنچه حضرت فرموده بود گفتم، هر درخت و کلوخ و خاکی که در آن عرصه بود همه به یک صدا آواز کردند و گفتند: بر محمد رسول اللّه و بر تو باد سلام؛ چون آن صداها را اهل یمن شنیدند همه بر خود بلرزیدند و زانوهای ایشان بر هم می خورد و حربه ها را انداختند و از روی اطاعت به نزد من آمدند تا میان ایشان اصلاح کردم «2».

بیست و چهارم- علی بن ابراهیم روایت کرده است: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به پای قلعه بنی قریظه رفت که ایشان را محاصره نماید در دور قلعه ایشان درخت خرمای بسیاری بود، به دست خود اشاره فرمود که: دور شوید، پس درختان از

پای قلعه دور شدند و در بیابان متفرق شدند «3».

بیست و پنجم- شیخ طوسی و قطب راوندی و دیگران به سند معتبر از حضرت رضا علیه السّلام روایت کرده اند که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: من می شناسم سنگی را در مکه بر من سلام می کرد پیش از آنکه مبعوث شوم و الحال آن را می شناسم «4».

بیست و ششم- شیخ طوسی به سند معتبر از سلمان روایت کرده است که گفت: ما

حیاه القلوب، ج 3، ص: 533

روزی نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بودیم ناگاه علی بن ابی طالب علیه السّلام داخل شد و حضرت سنگریزه ای در دست داشت و به دست آن حضرت داد، هنوز سنگریزه در دست او قرار نگرفته بود که به قدرت الهی به سخن آمد و گفت: «لا إله إلّا اللّه محمّد رسول اللّه رضیت باللّه ربّا و بمحمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نبیّا و بعلیّ بن أبی طالب علیه السّلام ولیّا»، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هرکه از شما صبح کند و این دعا را بخواند و راضی باشد به خدا و به ولایت علی بن ابی طالب ایمن می گردد از خوف خدا و عقاب او «1».

بیست و هفتم- ابن بابویه و راوندی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: مردی از یهود که او را «سبحت» می گفتند به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت:

یا محمّد! آمده ام از تو سؤال کنم از پروردگار خود.

فرمود: سؤال کن.

گفت: کجاست خدای تو؟

فرمود: علم و قدرتش

به همه مکان احاطه کرده است و در هیچ مکان نیست.

گفت: چگونه است پروردگار تو؟

فرمود: چگونه او را به چگونه بودن وصف کنم و حال آنکه چگونگی را او آفریده و او به مخلوق خود متّصف نمی گردد.

گفت: چه دانم که تو پیغمبری؟

پس هر سنگ و کلوخ و هر چیز که در دور آن حضرت بودند همه به لغت عربی فصیح به سخن آمده گفتند: این است رسول خدا.

سبحت گفت: هرگز به این هویدایی امری ندیده بودم، گواهی می دهم به وحدانیّت الهی و گواهی می دهم که تو رسول خدایی «2».

بیست و هشتم- در بصائر الدرجات به سند معتبر روایت کرده است که: روزی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 534

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با سهل بن حنیف و خالد بن ایوب انصاری داخل باغی از باغهای بنی النجار شدند، ناگاه سنگی از سر چاه ایشان ندا کرد آن حضرت را به آواز بلند و گفت:

بر تو باد سلام الهی ای محمد، شفاعت کن از برای من نزد پروردگار خود که نگرداند مرا از سنگهای جهنم که کافران را به آنها عذاب می کند؛ حضرت دست بسوی آسمان برداشت و گفت: خداوندا! مگردان این سنگ را از سنگهای جهنم.

پس ریگ آن حضرت را ندا کرد و گفت: السلام علیک یا محمد و رحمه اللّه و برکاته دعا کن پروردگار خود را که نگرداند مرا از کبریت جهنم؛ پس حضرت دست برداشت و گفت: خداوندا! مگردان این ریگ را از کبریت جهنم «1».

بیست و نهم- شیخ طبرسی و قطب راوندی و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که:

چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به

جنگ طایف می رفت به صحرائی رسیدند که در آنجا درخت سدر بسیار بود و آن حضرت را خواب گرفته بود، پس درخت سدری بر سر راه آن حضرت واقع شد و به قدرت الهی به دو حصّه شد و از میان خود راه آن حضرت را گشود، و ساقش دو حصّه شد و هر حصّه در طرفی ایستاد و تا امروز بر آن هیئت مانده است و مردم تعظیم آن می نمایند و آن را «سدره النبی» می گویند و آن را نمی برند و محافظت آن می نمایند و به آن تبرّک می جویند و برگ آن را برای حفظ بر گوسفندان و شتران خود می آویزند، و این معجزه ای است که تا امروز اثرش باقی است «2».

سی ام- راوندی روایت کرده است که: در ابتدای بعثت آن حضرت گروهی از عرب نزد بتی جمع شده بودند که آن را بپرستند، ناگاه صدائی از جوف آن صنم بر آمد که به زبان فصیح گفت: محمد بسوی شما آمده است و شما را بسوی دین حق می خواند، پس متفرق شدند و تفحّص آن حضرت نمودند و اکثر ایشان ایمان آوردند «3».

سی و یکم- راوندی و غیر او روایت کرده اند که: شب تاری که باران می بارید آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 535

حضرت از نماز خفتن بر می گشت و برقی در پیش آن حضرت روشنی می داد پس نظرش بر قتاده بن نعمان افتاد و او را شناخت، قتاده گفت: یا نبیّ اللّه! می خواهم با تو نماز کنم و در شبهای تار مرا مقدور نیست، حضرت چوب خوشه خرمائی در دست داشت به او داد و فرمود: ده شب برای تو روشنی خواهد داد و چنان

شد، و فرمود: چون به خانه می روی در زاویه خانه تو شیطانی جا کرده است شمشیر خود را بر او حواله کن تا دفع شود، چون داخل خانه شد سیاهی در زاویه خانه دید و چون بر او حمله کرد به دیوار بالا رفت و بر طرف شد «1».

سی و دوم- راوندی روایت کرده است: روزی جبرئیل علیه السّلام بر آن حضرت نازل شد و او را غمگین یافت، گفت: یا رسول اللّه! چرا غمگینی؟

گفت: از جور و تکذیب کافران دلگیرم.

جبرئیل گفت: می خواهی آیتی به تو بدهم که بدانی خدا همه چیز را فرمانبردار تو گردانیده است؟

گفت: بلی.

جبرئیل گفت: این درخت را بطلب تا بسوی تو بیاید. پس درخت را طلبید و آمد در خدمت او ایستاد، و چون فرمود: برو، برگشت و به جای خود قرار گرفت «2».

سی و سوم- راوندی به چندین سند روایت کرده است که: اعرابی در بعضی از سفرها به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد، حضرت فرمود: می خواهی تو را به چیزی راهنمائی کنم؟

گفت: بلی.

فرمود: بگو «اشهد ان لا إله إلّا اللّه و ان محمدا رسول اللّه».

اعرابی گفت: آیا گواهی داری؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 536

فرمود: برو به نزد این درخت و بگو: رسول خدا تو را می طلبد.

چون به نزدیک درخت آمد و تبلیغ رسالت حضرت نمود، درخت به حرکت آمد و زمین را می شکافت و به خدمت آن حضرت می شتافت تا به نزدیک آن حضرت ایستاد، پس حضرت فرمود: گواهی بده بر حقّیّت من.

درخت به سخن آمد و به رسالت و حقّیّت آن حضرت گواهی داد.

اعرابی گفت: بگو به جای خود برگردد.

حضرت فرمود: برگرد؛

و آن برگشت و به جای خود قرار گرفت.

پس اعرابی گفت: رخصت بده که من تو را سجده کنم.

فرمود: سجده برای غیر خدا روا نیست، و اگر رخصت می دادم که کسی غیر خدا را سجده کند هرآینه امر می کردم که زنان شوهران خود را سجده کنند.

پس مسلمان شد و دست آن حضرت را بوسید و گفت: رخصت فرما که من به قبیله خود بروم و ایشان را به اسلام دعوت کنم، اگر قبول کنند با خود بیاورم، و الّا خود به خدمت تو بشتابم؛ پس مرخّص شد و به جانب قبیله خود رفت «1».

سی و چهارم: تسبیح گفتن سنگریزه در دست رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم- عامه و خاصه به طرق متواتره روایت کرده اند که در بعضی از روایات از ابو ذر منقول است که: مکرر عامری به خدمت آن حضرت آمد و معجزه ای طلبید، حضرت نه سنگریزه در کف گرفت و همه به آواز بلند تسبیح گفتند، و چون بر زمین گذاشت ساکت شدند، و چون برداشت باز تسبیح گفتند «2».

و به روایت دیگر گفتند: «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا إله إلّا اللّه و اللّه اکبر» «3».

و ابن عباس روایت کرده است که: پادشاهان حضرموت به خدمت آن حضرت آمدند

حیاه القلوب، ج 3، ص: 537

و گفتند: چگونه بدانیم تو رسول خدایی؟

حضرت کفی از سنگریزه برداشت و فرمود که: اینها گواهی می دهند بر پیغمبری من. پس سنگریزه ها به سخن آمدند و تسبیح خدا گفتند و گواهی بر پیغمبری آن حضرت دادند «1».

و از انس منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کفی از سنگریزه در

دست گرفت و در دست آن حضرت تسبیح کردند، پس آنها را در دست امیر المؤمنین علیه السّلام ریخت و در دست آن حضرت نیز تسبیح گفتند به نحوی که ما شنیدیم، پس در دست ما ریخت و تسبیح نکردند «2».

سی و پنجم- راوندی روایت کرده است از ابو اسید که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزی با عمّ خود عباس گفت که: فردا تو و فرزندان تو در خانه باشید که مرا با شما کاری هست؛ چون صبح شد حضرت به خانه ایشان رفت و ایشان را نزدیک طلبید و برای ایشان دعا کرد و صدای آمین از عتبه درگاه و دیوارهای خانه بلند شد «3».

سی و ششم- کلینی و راوندی و ابن شهر آشوب و غیر ایشان روایت کرده اند از حضرت صادق علیه السّلام که: مردی فوت شد و خواستند قبر او را بکنند هرچه بیل و کلنگ می زدند کنده نمی شد، آمدند و به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرض کردند، حضرت فرمود: این مرد خوش خلق بود نبایست قبر او به دشواری کنده شود، پس خود حاضر شد و قدح آبی طلبید و دست مبارک خود را در آن قدح داخل کرد و بر زمین قبر پاشید به اعجاز آن حضرت چنان شد که چون کلنگ می زدند مانند ریگ فرو می ریخت «4».

و در روایت دیگر فرمود که: دعا کرد آن حضرت و بعد از آن به آسانی کندند.

سی و هفتم- راوندی از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای بعضی از جنگها

از مدینه بیرون رفته بود، در هنگام مراجعت در بعضی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 538

منازل فرود آمدند و حضرت با صحابه نشسته بود و طعام میل می نمود ناگاه جبرئیل آمد و گفت: یا محمّد! برخیز و سوار شو؛ حضرت سوار شد و جبرئیل با حضرت روانه شد و زمین پیچیده شد از برای آن حضرت مانند جامه ای که بپیچند تا آنکه به فدک رسیدند، و چون اهل فدک صدای سم اسبان شنیدند گمان بردند که دشمن بر سر ایشان آمده است پس درهای شهر را بستند و کلیدها را به پیرزالی دادند که در بیرون شهر خانه ای داشت و به کوهها گریختند، جبرئیل به نزد آن پیرزال آمد و کلیدها را گرفت و درهای شهر را گشود و حضرت در جمیع خانه ها و شهرهای ایشان گردید، پس جبرئیل گفت: خدا این را مخصوص تو گردانیده و به تو بخشیده و مردم را در این بهره ای نیست؛ پس این آیه فرود آمد ما أَفاءَ اللَّهُ عَلی رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُری فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبی «1» یعنی: «آنچه خدا برگردانیده است بر پیغمبرش از اهل قریه ها و شهرها پس از خدا و رسول و خویشان رسول است»، و بازفرستاد فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْلٍ وَ لا رِکابٍ وَ لکِنَّ اللَّهَ یُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلی مَنْ یَشاءُ «2» یعنی: «پس نتاختید بر آن هیچ اسبی و شتری و لیکن خدا مسلط می گرداند پیغمبرانش را بر هرکه می خواهد»، زیرا در گرفتن فدک مسلمانان جنگی نکردند و همراه نبودند و لیکن خدا آن را بی جنگ به پیغمبر خود داد و جبرئیل او را در خانه ها و باغهای ایشان گردانید، پس

درها را بست و کلیدها را به آن حضرت تسلیم کرد و حضرت آن کلیدها را در غلاف شمشیر خود گذاشت و بر جهاز شتر آویخت و سوار شد و باز زمین پیچیده شد و برگشت بسوی اصحاب خود و هنوز ایشان از آن مجلس برنخاسته بودند و فرمود: رفتم بسوی فدک و خدا آن را به من بخشید، پس منافقان به یکدیگر نظر کردند و چشمک زدند که دروغ می گوید، حضرت کلیدها را از غلاف شمشیر بیرون آورد و به ایشان نمود که این کلیدهای قلعه های فدک است، و سوار شد با اصحاب خود و بسوی مدینه آمد، و چون داخل شد به خانه حضرت فاطمه علیها السّلام رفت و گفت: ای

حیاه القلوب، ج 3، ص: 539

دختر! حق تعالی فدک را به پدر تو داده است و او را مخصوص به آن گردانیده است و مسلمانان را در آن بهره ای نیست، و هرچه خواهم در آن می توانم کرد، و مادر تو خدیجه مهری بر من داشت و من فدک را به عوض آن به تو بخشیدم که از تو باشد و بعد از تو از فرزندان تو باشد، پس پوستی طلبید و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را حاضر گردانید و گفت: بنویس که فدک نحله و بخشش رسول خدا است برای فاطمه، و گواه گرفت علی بن ابی طالب و امّ ایمن را، و فرمود که: امّ ایمن زنی است از اهل بهشت.

پس اهل فدک به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و با ایشان مقاطعه نمود که هر سال بیست و چهار هزار دینار بدهند «1» که به

حساب این زمان تقریبا سه هزار و ششصد تومان باشد.

سی و هشتم- راوندی از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوی «جعرانه» برگشت در جنگ حنین و قسمت کرد غنائم را در میان صحابه، و مردم از پی بی آن حضرت می رفتند و سؤال می کردند و حضرت به ایشان می داد تا آنکه ملجأ کردند آن حضرت را که بسوی درختی رفت و به درخت پشت خود را چسبانید و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار می کردند تا آنکه پشت مبارکش مجروح شد و ردایش بر درخت بند شد، پس از پیش درخت به سوی دیگر رفت و فرمود که: ردای مرا بدهید و اللّه اگر به عدد درختان مکه من گوسفند داشته باشم همه را در میان شما قسمت خواهم کرد و مرا ترسنده و بخیل نخواهید یافت، پس در ماه ذی قعده از جعرانه بیرون آمد، و از برکت پشت مبارک آن حضرت هرگز آن درخت را خشک ندیدند و پیوسته تر و تازه بود در همه فصل که گویا همیشه آب بر آن می پاشیدند «2».

سی و نهم- ابن شهر آشوب از ابن مسعود و غیر او روایت کرده است که: چون در خدمت آن حضرت طعام می خوردند صدای تسبیح از طعام می شنیدند «3».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 540

چهلم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مسجدی در مدینه بنا می کرد، درختی از مکه طلبید و آن درخت زمین را شکافت تا به نزد آن حضرت ایستاد و شهادت بر پیغمبری آن حضرت داد «1».

چهل

و یکم- روایت کرده است که: آن حضرت عبد اللّه بن طفیل را فرستاد که قوم خود را هدایت کند و گفت: علامت راستی تو نزد قوم تو آن است که در شب و روز از سر تازیانه تو نوری ساطع باشد؛ و به آن علامت قوم خود را به نور اسلام هدایت کرد «2».

و ایضا روایت کرده است که قریش طفیل بن عمرو را گفتند که: چون به مسجد الحرام داخل شوی پنبه ای در گوشهای خود پر کن که قرآن خواندن محمد را نشنوی مبادا تو را فریب دهد؛ چون داخل مسجد شد هرچند پنبه بیشتر در گوش خود فرو می برد صدای آن جناب را بیشتر می شنید، و به این معجزه مسلمان شد و گفت: یا رسول اللّه! من در میان قوم خود سر کرده و مطاع ایشانم اگر به من علامتی بدهی ایشان را به اسلام دعوت می کنم.

آن جناب گفت: خداوندا! او را علامتی کرامت کن.

چون به قوم خود برگشت پیوسته از سر تازیانه او نوری مانند قندیل ساطع بود «3».

چهل و دوم- خاصه و عامه روایت کرده اند که: در جنگ احزاب آن جناب کندن خندق را میان صحابه قسمت فرمود که هر چهل ذراع را ده نفر حفر نمایند، پس در حصّه سلمان و حذیفه زمین به سنگی رسید که کلنگ در آن اثر نمی کرد، و چون سلمان به خدمت آن جناب عرض کرد از مسجد احزاب به زیر آمد و کلنگ را از دست ایشان گرفت و سه مرتبه زد و در هر مرتبه ثلثی از آن جدا شد و در هر مرتبه برقی ساطع می شد که جهان روشن می شد و

«اللّه اکبر» می گفت و صحابه «اللّه اکبر» می گفتند؛ پس فرمود: در برق اول قصرهای یمن را دیدم و خدا آن را به من داد، و در دوم قصرهای شام را دیدم و خدا آن را به من داد، و در برق سوم قصرهای مداین را دیدم و ملک پادشاه عجم را به من داد. پس خدا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 541

فرستاد لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ «1». «2».

و در روایت دیگر وارد شده است که: چون آن زمین سخت پیدا شد و کلنگ در آن اثر نمی کرد حضرت قدح آبی طلبید و آب دهان معجزنشان خود را در آن ریخت و به دست مبارک خود در آن موضع ریختند، به اعجاز آن حضرت چنان سست شد که تا کلنگ می زدند فرو می ریخت «3».

چهل و سوم- ابن شهر آشوب و غیر او روایت کرده اند که: در جنگ بدر شمشیر عکاشه شکست و حضرت چوبی به او داد که: به این جنگ کن، و چون به دست گرفت شمشیری شد که بعد از آن همیشه به آن جنگ می کرد «4».

چهل و چهارم- روایت کرده اند که: در جنگ احد به عبد اللّه بن جحش چوبی داد و به ابو دجانه برگ نخل خرمائی و در دست هر دو شمشیر قاطع شدند و به آنها جنگ می کردند «5».

چهل و پنجم- روایت کرده اند که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز فتح مکه فرمود: یا علی! کفی از سنگریزه به من بده، پس آن سنگریزه ها به جانب بتها انداخت و فرمود جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً «6» پس آن بتها

همه بر رو در افتادند و اهل مکه گفتند:

ما جادوگرتر از محمد ندیده ایم «7».

چهل و ششم- روایت کرده اند که: کمانی برای آن حضرت به هدیه آوردند و در آن کمان صورت عقابی نقش کرده بودند، چون دست مبارک بر آن گذاشت آن صورت در

حیاه القلوب، ج 3، ص: 542

ساعت محو شد «1».

چهل و هفتم- در تفسیر امام حسن عسکری علیه السّلام مذکور است که عمار بن یاسر گفت:

روزی به خدمت آن حضرت رفتم و هنوز در پیغمبری او شک داشتم و گفتم: یا رسول اللّه! تصدیق به تو نمی توانم کرد زیرا در دل من شکّی هست، آیا معجزه ای داری که دفع آن شک از من بکند؟ حضرت فرمود: چون به خانه برگردی هر درخت و سنگ را که ببینی از حال من از آن سؤال کن.

چون برگشتم به هر درخت و سنگ که رسیدم گفتم: ای درخت و ای سنگ! محمد دعوی می کند که تو شهادت می دهی برای پیغمبری او.

پس آن به سخن می آمد و می گفت: شهادت می دهم که محمد رسول پروردگار ماست «2».

چهل و هشتم- در تفسیر امام حسن عسکری علیه السّلام مذکور است که: مردی از مؤمنان روزی به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد، حضرت از او پرسید که: چگونه می یابی دل خود را با برادران مؤمن تو که موافقند با تو در محبت محمد و علی و عداوت دشمنان ایشان؟

گفت: ایشان را مانند جان خود می دانم، هرچه ایشان را به درد می آورد مرا به درد می آورد؛ هرچه ایشان را شاد می گرداند مرا نیز شاد می گرداند؛ هرچه ایشان را غمگین می کند مرا غمگین می کند.

حضرت فرمود: پس تویی دوست

خدا و پروا مکن از بلاها و تنگیهای دنیا که حق تعالی به سبب آنچه گفتی آن قدر نعمت به تو خواهد داد که احدی از خلق خدا چنین سودی نکرده باشد مگر کسی که بر مثل حال تو باشد، پس راضی و شاد باش به این حال نیکی که داری به عوض مالها و فرزندان و غلامان و کنیزان که دیگران دارند، بدرستی که تو با این حال از همه توانگران غنی تری، پس زنده دار همه اوقات خود را به صلوات

حیاه القلوب، ج 3، ص: 543

فرستادن بر محمد و علی و آل طیّب ایشان.

آن مرد از این بشارت شاد شد و پیوسته بر صلوات بر آن حضرت و آل مطهر او مداومت می کرد، روزی ابو بکر و عمر به او رسیدند، ابو بکر گفت: ای فلان! محمد نیکو توشه ای برای گرسنگی و تشنگی به تو داد؛ و عمر گفت: محمد از آرزوی باطل و وعده های دروغ که همیشه مردم را به آنها بازی می دهد خوب توشه ای همراه تو کرد. و در روز دیگر او را در بازار دیدند و با یکدیگر گفتند: این سفیه را می باید استهزاء کنیم، پس نزد او آمدند و عمر گفت: امروز مردم تجارتها در این بازار کردند و سودمند شدند تو چه تجارت کردی؟

گفت: مالی نداشتم که تجارت کنم و لیکن صلوات می فرستادم بر محمد و آل محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.

عمر گفت: سود ناامیدی و محرومی برده ای، و چون به خانه خواهی رفت خوان گرسنگی برای تو گسترده خواهد بود که الوان طعامها و شرابهای خیبت و حرمان در آن چیده باشند و فرشتگان که برای

محمد گرسنگی و تشنگی و مذلّت می آورند بر دور خوان تو حاضر خواهند بود.

آن مرد گفت: بخدا سوگند یاد می کنم که چنین نیست بلکه محمد رسول خداست و هرکه به او ایمان آورد از محقّان و سعادتمندان است و بزودی خدا گرامی خواهد داشت آنها را که به او ایمان آورده اند به آنچه خواهد از گشادگی روزی و به آنچه مصلحت داند از تنگی که بعد از آن راحتهای بسیار هست.

در این سخن بودند که ناگاه مردی پیدا شد و ماهی در دست داشت که بد بو و فاسد شده بود، بر سبیل طنز آن دو منافق گفتند: این ماهی را به این مرد که از صحابه رسول خداست بفروش.

ماهی فروش به آن مرد گفت: بخر این ماهی را که کسی از من نمی خرد.

گفت: زری ندارم.

آن منافقان گفتند: بخر که زرش را رسول خدا می دهد.

پس ماهی را آن مرد گرفت و صاحب ماهی خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفت، حضرت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 544

اسامه را فرمود که یک درهم به او بدهد و آن مرد شاد شد و گفت: این درهم چند برابر قیمت ماهی من است.

پس آن مؤمن در حضور ایشان ماهی را شکافت، ناگاه دو گوهر نفیس از میان شکم ماهی بیرون آمد که به دویست هزار درهم می ارزید، آن منافقان بسیار محزون شدند و از پی صاحب ماهی رفتند گفتند: در میان شکم ماهی تو دو گوهر گرانبها پیدا شد و تو ماهی را فروخته ای و آنها را نفروخته ای برگرد و گوهرها را بگیر.

چون صاحب ماهی آمد و گوهرها را گرفت در دست او دو عقرب شدند و

دستهای او را گزیدند؛ ماهی فروش فریاد زد و آنها را از دست انداخت.

ابو بکر و عمر گفتند: اینها از جادوی محمد عجب نیست.

پس آن مؤمن در شکم ماهی دو گوهر گرانبهای دیگر یافت و برداشت.

باز منافقان به صاحب ماهی گفتند: اینها نیز از توست بگیر.

چون اراده کرد بگیرد دو مار شدند و بر او حمله کردند و او را گزیدند.

صاحب ماهی فریاد زد: بگیر اینها را که من نمی خواهم؛ پس آن مؤمن مارها و عقربها را گرفت و به اعجاز حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چهار جواهر قیمتی شدند؛ و ابو بکر و عمر به یکدیگر گفتند: کسی را در سحر از محمد ماهرتر ندیده ایم.

آن مؤمن گفت: ای دشمنان خدا! اگر اینها سحر است پس بهشت و دوزخ نیز سحر است، ای دشمنان خدا! ایمان بیاورید به خداوندی که نعمتهای خود را بر شما تمام کرده است و عجائب قدرت خود را به شما نموده است.

پس آن چهار گوهر را به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد و جمعی تجّار غریب که به مدینه آمده بودند برای تجارت حاضر شدند و آنها را به چهار صد هزار درهم خریدند و حضرت فرمود: خدا این نعمت را به سبب آن به تو داد که تعظیم کردی محمد رسول خدا و علی برادر و وصیّ او را، آیا می خواهی تو را خبر دهم به تجارت سودمندی که این مالها را در معرض آن تجارت درآوری؟

گفت: بلی یا رسول اللّه.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 545

فرمود: اینها را تخم درختان بهشت گردان و قسمت کن بر برادران مؤمن خود که بعضی

مانند تواند در صدق عقیده و اخلاص و بعضی از تو پست ترند و بعضی از تو بلندترند، بدرستی که هر حبّه که به ایشان انفاق می کنی آن را برای تو تربیت می کند و ثوابش را مضاعف می گرداند تا آنکه هزار برابر کوه ابو قبیس و کوه احد و کوه ثور و کوه ثبیر می شود، و خدا به آن برای تو قصرها در بهشت بنا می کند که کنگره آن قصرها از یاقوت باشد و قصرهای طلا بنا می کند که کنگره آنها از زبرجد باشد.

پس مرد دیگر برخاست و گفت: من که اینها را ندارم که صرف کنم، برای من چه ثواب خواهد بود؟

فرمود: برای توست محبت خالص ما و شفاعت نافع ما که تو را می رساند به اعلای درجات بهشت به سبب دوستی ما اهل بیت و دشمنی با دشمنان ما «1».

چهل و نهم- قصه سراقه بن مالک است که متواتر است و شعرا در اشعار خود ذکر کرده اند که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوی مدینه هجرت نمود کفار مکه سراقه را از عقب آن حضرت فرستادند، و چون به پیغمبر رسید به دعای آن حضرت پاهای اسبش به زمین فرو رفت، پس استدعا کرد که حضرت دعا کند خدا او را نجات دهد و به دعای آن حضرت نجات یافت؛ بار دیگر قصد آن حضرت کرد و باز پاهای اسبش به زمین نشست، تا سه مرتبه چنین شد، پس برای خود امانی از آن حضرت گرفت و برگشت «2». و تفصیل این قصه در قصص هجرت مذکور خواهد شد.

پنجاهم- از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: رسول خدا

صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هسته خرما را در دهان مبارک خود می مکید و به زمین فرو می برد و در همان ساعت سبز می شد «3».

باب هیجدهم در بیان معجزاتی است که در حیوانات ظاهر شد

اول- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: زنی بود از مشرکان که به زبان خود رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بسیار اذیت می رسانید، روزی از پیش آن حضرت گذشت و طفل دوماهه ای در دوش خود داشت، چون به نزدیک آن حضرت رسید آن طفل به قدرت الهی به سخن آمد و گفت: «السلام علیک یا رسول اللّه محمد بن عبد اللّه»، مادرش بسیار متعجب شد.

حضرت فرمود: ای پسر! از کجا دانستی که منم رسول خدا و محمد بن عبد اللّه؟

گفت: مرا اعلام کرد پروردگار من و پروردگار عالمیان و روح الامین.

حضرت پرسید که: روح الامین کیست؟

طفل عرض کرد: جبرئیل است که اکنون بر بالای سر تو ایستاده است و به تو نظر می کند.

حضرت فرمود: چه نام داری ای پسر؟

عرض کرد: مرا عبد العزّی نام کرده اند و من ایمان و اعتقاد ندارم به عزّی، تو هر نام که می خواهی مرا بگذار یا رسول اللّه.

فرمود: تو را عبد اللّه نام کردم.

عرض کرد: یا رسول اللّه! دعا کن که خدا مرا از خدمتکاران تو نماید در بهشت.

پس حضرت او را دعا کرد و او گفت: سعادتمند شد هرکه به تو ایمان آورد و بدبخت شد هرکه به تو کافر شد، این را گفت و نعره ای زد و به رحمت الهی واصل شد «1».

دوم- کلینی و ابن بابویه و راوندی و غیر ایشان به سندهای معتبر از حضرت امام جعفر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 550

صادق علیه السّلام

روایت کرده اند که: در عقب یمن وادیی هست که آن را «برهوت» می گویند و در آن وادی جز مارهای سیاه و بوم جانوری نمی باشد، و در آن وادی چاهی هست که آن را «بلهوت» می نامند و هر پسین ارواح کافران و مشرکان را بسوی آن چاه می برند و از صدید جهنم در آنجا می آشامند، در پشت آن وادی گروهی چند هستند که ایشان را «ذریح» می گویند، چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به رسالت مبعوث شد گوساله ای در میان ایشان دم خود را به زمین زد و به آواز بلند فریاد زد: ای آل ذریح! می گویم به صدای فصیح که مردی آمده است در تهامه و مردم را دعوت می کند بسوی شهادت «لا إله إلّا اللّه».

و به روایت دیگر گفت: ای آل ذریح! شما را می خوانم بسوی عمل نیکو، فریاد کننده ای آواز می کند به زبان فصیح که: خدایی نیست بجز خداوندی که پروردگار عالمیان است و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسول خدا بهترین پیغمبران است و علی علیه السّلام وصیّ او بهترین اوصیا است.

آن قوم گفتند: برای امر عظیمی خدا این گوساله را به سخن آورد؛ پس بار دیگر چنین در میان ایشان ندا کرد، ایشان کشتی ساختند و هفت نفر را در آن سوار کردند و از توشه آنچه خدا در دلشان افکند همراه ایشان کرده و بادبان کشتی را بلند و به دریا رها کردند، پس به امر خدا بی تدبیر ناخدا باد ایشان را به جدّه رسانید، چون به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند پیش از آنکه سخن بگویند حضرت

فرمود: ای آل ذریح! گوساله در میان شما ندا کرد؟

عرض کردند: بلی یا رسول اللّه، بر ما عرض کن دین و کتاب خود را.

پس حضرت دین اسلام و قرآن و واجبات و سنّتها و شرایع دین را تعلیم ایشان کرد و مردی از بنی هاشم را بر ایشان والی کرد و با ایشان فرستاد و تا حال ایشان بر دین حق هستند و اختلافی در میان ایشان نیست «1».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 551

سوم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: طفلی دیر به سخن آمده بود و گمان می کردند لال است، او را به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند، حضرت از او پرسید: من کیستم؟ گفت: تویی رسول خدا؛ و بعد از آن به سخن آمد «1».

چهارم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که عمرو بن منتشر به خدمت آن حضرت عرض کرد: ماری در وادی ما بهم رسیده است و قادر بر دفع آن نیستیم اگر آن را از ما دفع می کنی و درخت خرمایی که در وادی ما خشک شده و ریخته است آن را برمی گردانی و به بار می رسانی ما ایمان به تو می آوریم.

چون حضرت به وادی ایشان رفت آن مار بیرون آمد و فریاد می کرد مانند شتر مست و گاو و خود را بر زمین می کشید، چون نظرش بر آن حضرت افتاد بر دم خود ایستاد و سلام کرد بر آن حضرت، حضرت او را امر کرد از وادی ایشان بیرون رود.

پس حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارک خود را بر آن کشید و در همان ساعت بلند شد و میوه داد

و چشمه آبی از زیرش جاری شد «2».

پنجم- روایت کرده است که: در حجه الوداع طفلی را در جامه ای پیچیده به نزد آن حضرت آوردند که برای او دعا کند، چون او را به دست مبارک گرفت از او سؤال نمود: من کیستم؟ گفت: تویی محمد رسول خدا؛ فرمود: راست گفتی ای مبارک، پس او را پیوسته مبارک یمامه می گفتند «3».

ششم- معجزات متواتره که در وقت رفتن به غار و فرار نمودن از اشرار از آن حضرت به ظهور آمد و از جمله آنها آن بود که: حق تعالی عنکبوت را فرستاد بر در غار خانه ای تنید و یک جفت کبوتر حرم آمدند و بر در غار آشیان کردند، چون قریش نشان پای آن حضرت را گرفته تا نزدیک غار آمدند و تنیدن عنکبوت و آشیان کبوتر را دیدند گفتند: اگر کسی دیشب به این غار رفته بود خانه عنکبوت خراب می شد و کبوتر در اینجا قرار

حیاه القلوب، ج 3، ص: 552

نمی گرفت و به این سبب برگشتند «1».

پس حضرت به این سبب نهی فرمود از کشتن عنکبوت و صید کردن کبوتر حرم و کفّاره برای کشتن کبوتر حرم به امر الهی مقرر فرمود.

و تفصیل این قصه بعد از این خواهد آمد ان شاء اللّه تعالی.

هفتم- شیخ طوسی و ابن بابویه و راوندی و ابن شهر آشوب و غیر ایشان روایت کرده اند از حضرت صادق علیه السّلام و ابن عباس که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اراده قضای حاجت می نمود از مردم بسیار دور می شد، روزی در بیابانی برای قضای حاجت دور شد و موزه خود را کند و قضای حاجت نموده

وضو ساخت، و چون خواست موزه را بپوشد مرغ سبزی که آن را «سبز قبا» می گویند از هوا فرود آمد و موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد پس موزه را انداخت و مار سیاهی از میان آن بیرون آمد.

به روایت دیگر: مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به این سبب حضرت نهی فرمود از کشتن آن.

و به روایت ابن عباس حضرت فرمود: این کرامتی بود که خدا مرا به آن مخصوص گردانید، پس این دعا را خواند: «اللّهمّ انّی اعوذ بک من شرّ من یمشی علی بطنه و من شرّ من یمشی علی رجلین و من شرّ من یمشی علی اربع و من شرّ کلّ ذی شرّ و من شرّ کلّ دابّه انت آخذ بناصیتها انّ ربّی علی صراط مستقیم» «2».

هشتم- شیخ طوسی و قطب راوندی و غیر ایشان از ابو سعید خدری و جابر انصاری روایت کرده اند که: روزی مردی از قبیله اسلم در صحرا گوسفندان خود را می چرانید ناگاه گرگی جست و یکی از گوسفندان او را در ربود، پس بانگ و سنگ زد بر گرگ و گوسفند را از او گرفت، پس گرگ در مقابلش نشست و گفت: از خدا نمی ترسی که میان من و روزی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 553

من حایل می شوی؟

آن مرد گفت: هرگز چنین چیزی ندیده بودم.

گرگ گفت: از چه تعجب می کنی؟

گفت: از سخن گفتن تو.

گرگ گفت: عجب تر از این آن است که پیغمبر در میان دو سنگستان مدینه خبر می دهد ایشان را از خبرهای گذشته و آینده و تو در اینجا پی گوسفندان خود می گردی.

مرد چون سخن گرگ را شنید گوسفندان

خود را جمع کرد و به خانه آورد و متوجه مدینه شد و احوال رسول خدا را پرسید، گفتند: در خانه ابو ایوب انصاری است، پس به خدمت آن حضرت آمد و خبر گرگ را نقل کرد، حضرت گفت: راست گفتی وقت نماز پیشین بیا و در حضور مردم نقل کن؛ چون حضرت نماز ظهر را ادا نمود و مردم جمع شدند آن مرد آمد و خبر گرگ را نقل کرد، حضرت سه مرتبه فرمود: راست گفتی این از امور عجیبه ای است که در نزدیک قیامت واقع می شود، بحقّ آن خداوندی که جان محمد در دست قدرت اوست زمانی خواهد آمد که اگر کسی از خانه غایب شود چون به خانه برگردد تازیانه و عصا و کفش او را خبر دهند که اهل او بعد از بیرون رفتن او چه کردند «1».

و راوندی گفته است: فرزندان آن مرد معروفند و فخر می کنند که ما فرزند آنیم که گرگ با او سخن گفت «2».

و در روایت جابر منقول است که: آن حضرت در مکه بود و آن مرد چون از گرگ آن سخن را شنید گفت: کی گوسفندان مرا نگاه می دارد تا من بروم به خدمت آن حضرت؟

گرگ گفت: من گوسفندان تو را می چرانم تا تو برگردی «3».

نهم- ابن بابویه و ابن شهر آشوب و غیرهما از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده اند که: یهودان آمدند به نزد زنی از ایشان که او را «عبده» می گفتند و گفتند: ای عبده!

حیاه القلوب، ج 3، ص: 554

می دانی که محمد رکن بنی اسرائیل را شکست و دین یهود را خراب کرد، و بزرگان بنی اسرائیل این زهر را به

قیمت اعلا خریده اند و مزد بسیاری به تو می دهند که این زهر را به او بخورانی.

پس عبده قبول کرد و گوسفندی را به آن زهر بریان کرد و بزرگان یهود را در خانه خود جمع کرد و به نزد آن حضرت آمد و گفت: ای محمد! می دانی که من همسایه ام با تو و رعایت حقّ همسایه لازم است و امروز رؤسای یهود در خانه من جمع شده اند می خواهم که تو با اصحاب خود خانه مرا مزیّن گردانید.

پس حضرت برخاست با امیر المؤمنین علیه السّلام و ابو دجانه و ابو ایوب و سهل بن حنیف و گروهی از مهاجران متوجه خانه آن زن شدند، چون داخل شدند و گوسفند را بیرون آورد یهودان برخاستند و بر پاهای خود ایستادند و بر عصاهای خود تکیه کردند و بینیهای خود را گرفتند، حضرت فرمود: بنشینید، گفتند: قاعده ما آن است که چون پیغمبری به خانه ما می آید نزد او نمی نشینیم و دهانهای خود را می گیریم که از نفسهای ما متأذّی نشود؛ و آن ملاعین دروغ می گفتند بلکه از بیم ضرر سورت «1» دود آن زهر چنین کردند، و چون آن گوسفند را نزدیک آن حضرت گذاشتند کتف آن به سخن آمد و گفت: یا محمد! از من مخور که مرا به زهر بریان کرده اند.

حضرت، عبده را طلبید و فرمود: چه چیز تو را باعث شد که قصد کشتن من کردی؟

گفت: با خودم گفتم اگر پیغمبر است زهر او را ضرر نمی رساند و اگر دروغگو و یا جادوگر است قوم خود را از او راحت می بخشم.

پس جبرئیل نازل شد و گفت: خداوند تو را سلام می رساند و می گوید که

این دعا را بخوان: «بسم اللّه الّذی یسمّیه به کلّ مؤمن و به عزّ کلّ مؤمن و بنوره الّذی أضاءت به السّماوات و الأرض و بقدرته الّتی خضع لها کلّ جبّار عنید و انتکس کلّ شیطان مرید من شرّ السّمّ و السّحر و اللّمم باسم العلیّ الملک الفرد الّذی لا اله إلّا هو و ننزّل من القرآن ما هو شفاء

حیاه القلوب، ج 3، ص: 555

و رحمه للمؤمنین و لا یزید الظّالمین الّا خسارا»، پس این دعا را خواندند و اصحاب خود را امر فرمودند که این دعا را بخوانند و فرمود: بخورید، و بعد از آن فرمود که: حجامت کنید «1».

و در روایت دیگر وارد شده است: آن زن زینب دختر حارث و زن سلام بن مسلم بود و بشر بن براء بن معرور پیش از آنکه حضرت از آن طعام میل کند لقمه ای خورد و در آن ساعت مرد و مادر او در مرض آخر آن حضرت به خدمت آن حضرت آمد، حضرت فرمود: ای مادر بشر! آن طعامی که من در خیبر خوردم که پسر تو به آن طعام هلاک شد پیوسته عود می کرد تا آنکه در این وقت رگ دل مرا پاره کرد؛ و اکثر گفته اند که چهار سال بعد از آن طعام به مساکن کرام رحلت فرمود؛ و بعضی گفتند بعد از سه سال «2».

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: زنی از یهود حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را زهر خورانید در ذراع گوسفند زیرا که آن حضرت ذراع و کتف گوسفند را دوست می داشت و ران آن را

کراهت داشت زیرا که به محلّ بول نزدیک است، و چون گوسفند بریان را برای آن حضرت آورد از ذراع آن بسیاری میل کرد پس ذراع به سخن آمد و گفت: یا رسول اللّه! مرا به زهر آلوده اند؛ پس ترک خوردن کرد و آن زهر پیوسته بدن آن حضرت را در هم می شکست تا به عالم بقا رحلت فرمود و هیچ پیغمبر و وصیّ پیغمبر نیست مگر آنکه بشهادت از دنیا می روند «3».

دهم- شیخ طوسی از زید بن ثابت روایت کرده است که: ما گروهی از صحابه در بعضی غزوات با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیرون رفتیم، در اثنای راه اعرابی آمد و مهار ناقه خود را در دست داشت و در خدمت حضرت ایستاد و گفت: السلام علیک یا رسول اللّه و رحمه اللّه و برکاته.

حضرت فرمود که: و علیک السلام.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 556

اعرابی گفت: چگونه صبح کرده ای پدر و مادرم فدای تو باد یا رسول اللّه.

حضرت فرمود که: خدا را حمد می کنم بر نعمتهای او، تو چگونه صبح کرده ای؟

ناگاه در عقب ناقه مردی گفت: یا رسول اللّه! این اعرابی شتر مرا دزدیده است و این شتر از من است.

پس ناقه با حضرت ساعتی سخن گفت و حضرت سخن او را گوش داد، پس رو کرد به آن مرد و گفت: دست از اعرابی بردار، این شتر گواهی داد که تو دروغ می گویی، و آن مرد برگشت پس به اعرابی گفت که: چه گفتی وقتی که اراده کردی که به نزد من بیائی؟ گفتم:

«اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد حتّی لا تبقی صلاه، اللّهمّ بارک علی محمّد

و آل محمّد حتّی لا تبقی برکه، اللّهمّ سلّم علی محمّد و آل محمّد حتّی لا یبقی سلام، اللّهمّ ارحم علی محمّد و آل محمّد حتّی لا تبقی رحمه»، حضرت فرمود: دانستم کار بزرگی کرده ای که خدا شتر را به قدر تو گویا گردانید و ملائکه افق آسمان را فرو گرفته اند «1».

یازدهم- شیخ طوسی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که:

روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به آهویی گذشت که بر طناب خیمه آن را بسته بودند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد به قدرت ذی المنن به سخن آمد و گفت: یا رسول اللّه! من مادر دو فرزندم که تشنه مانده اند و پستان من پر از شیر است، مرا رها کن تا بروم و آنها را شیر بدهم و برگردم و باز مرا بر طناب خیمه ببندی.

حضرت فرمود: چگونه تو را رها کنم و حال آنکه جمعی تو را شکار کرده اند و بسته اند؟

گفت: بلی یا رسول اللّه، من بازمی آیم که به دست مبارک خود مرا ببندی.

پس آن حضرت پیمان خدا از آن گرفت که البته برگردد و آن را رها کرد، پس بعد از اندک زمانی برگشت و حضرت آن را بر طناب خیمه بست و پرسید: این صید از کیست؟

گفتند: یا رسول اللّه! از بنی فلان است.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 557

حضرت به نزد ایشان رفت و آن مردی که آن را شکار کرده بود منافق بود، به این سبب از نفاق خود برگشت و اسلامش نیکو شد، و حضرت با او سخن گفت که آهو را از او بخرد، او گفت: من خود آن

را رها می کنم پدر و مادرم فدای تو باد یا رسول اللّه.

پس حضرت فرمود که: اگر حیوانات می دانستند از مرگ آنچه شما می دانید هرآینه یک حیوان فربه نمی خوردید «1».

و راوندی و ابن بابویه از امّ سلمه علیها السّلام روایت کرده اند که: روزی آن حضرت در صحرایی راه می رفت ناگاه شنید که منادی ندا می کند که: یا رسول اللّه!

حضرت نظر کرد کسی را ندید، پس بار دیگر ندا شنید و کسی را ندید، در مرتبه سوم که نظر کرد آهویی را دید که بسته اند، آهو گفت: این اعرابی مرا شکار کرده است و من دو طفل در این کوه دارم مرا رها کن که بروم و آنها را شیر بدهم و برگردم.

فرمود: خواهی کرد؟

گفت: اگر نکنم خدا مرا عذاب کند مانند عذاب عشّاران.

پس حضرت آن را رها کرد تا رفت و فرزندان خود را شیر داد و بزودی برگشت و حضرت آن را بست.

چون اعرابی آن حال را مشاهده کرد گفت: یا رسول اللّه! آن را رها کن.

چون آن را رها کرد دوید و می گفت: «اشهد ان لا إله إلّا اللّه و انّک رسول اللّه» «2».

و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: آن آهو را یهودی شکار کرده بود و چون آهو به نزد فرزندان خود رفت قصه رفتن خود را به ایشان نقل کرد، گفتند: حضرت رسول ضامن تو گردیده و منتظر است، ما شیر نمی خوریم تا به خدمت آن حضرت برویم.

پس به خدمت آن حضرت شتافتند و بر آن حضرت ثنا گفتند و آن دو آهو بچه روهای خود را بر پای حضرت می مالیدند، پس یهودی گریست و مسلمان شد و گفت: آهو

را رها

حیاه القلوب، ج 3، ص: 558

کردم؛ و در آن موضع مسجدی بنا کردند و حضرت زنجیری در گردن آن آهوها برای نشانه بست و فرمود که: حرام کردم گوشت شما را بر صیّادان «1».

و به روایت دیگر نقل کرده اند که زید بن ثابت گفت: و اللّه من آهوها را در بیابان دیدم تسبیح و ذکر «لا إله إلّا اللّه محمّد رسول اللّه» می گفتند، و گویند که نام صاحب آهو اهیب بن سماع بود «2».

دوازدهم- صفار و شیخ مفید و راوندی و ابن بابویه به سندهای موثق و معتبر بسیار از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شتری آمد و نزدیک آن حضرت خوابید و سر را بر زمین گذاشت و فریاد می کرد، عمر گفت: یا رسول اللّه! این شتر تو را سجده کرد و ما سزاوارتریم به آنکه تو را سجده کنیم.

حضرت فرمود: بلکه خدا را سجده کنید، این شتر آمده است و شکایت می کند از صاحبانش و می گوید که: من از ملک ایشان بهم رسیده ام و تا حال مرا کار فرموده اند و اکنون که پیر و کور و نحیف و ناتوان شده ام می خواهند مرا بکشند؛ و اگر امر می کردم که کسی برای کسی سجده کند هرآینه امر می کردم که زن برای شوهر خود سجده کند «3».

پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبید و فرمود که: این شتر چنین از تو شکایت می کند.

گفت: راست می گوید ما ولیمه ای داشتیم و خواستیم که آن را بکشیم.

حضرت فرمود: آن را مکشید.

صاحبش گفت: چنین باشد «4».

و به سند معتبر از جابر انصاری روایت کرده اند

که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جنگ ذات الرقاع برگشت و نزدیک مدینه رسید ناگاه دیدند که شتری رها شده و دوید تا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 559

به نزدیک آن حضرت آمد و سینه خود را بر زمین گذاشت و فریاد می کرد و آب از دیده اش می ریخت، حضرت فرمود: می دانید این شتر چه می گوید؟

صحابه گفتند: خدا و رسول بهتر می دانند.

فرمود: می گوید صاحبش آن را کار فرموده و اکنون که پشتش مجروح و لاغر و پیر شده است می خواهد آن را نحر کند و گوشتش را بفروشد.

پس جابر را فرمود: برو و صاحبش را حاضر کن.

جابر گفت: من نمی شناسم صاحبش را.

فرمود: شتر خود تو را دلالت می کند. پس شتر با جابر روانه شد و رفتند، جابر گفت:

مرا از بازارها و کوچه ها برد تا به مجلسی رسیدم که جمعی نشسته بودند و آنجا ایستاد، ایشان که مرا دیدند احوال حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و مسلمانان را از من پرسیدند، گفتم: حال ایشان نیک است و لیکن بگویید که صاحب این شتر کیست؟

یکی از ایشان گفت: منم.

گفتم: بیا که جناب رسول خدا تو را می طلبد، گفت: برای چه امری می طلبد؟ گفتم:

این شتر آمده شکایتها از تو در خدمت آن جناب کرد؛ پس او همراه من آمد و چون به خدمت آن جناب رسیدیم به صاحب شتر فرمود: شتر تو چنین شکایت از تو می کند.

صاحب شتر گفت: راست می گوید یا رسول اللّه.

حضرت فرمود: بفروش آن را به من.

گفت: به تو بخشیدم آن را یا رسول اللّه.

فرمود: نه، باید که بفروشی.

پس حضرت آن را خرید و آزاد کرد و در

نواحی مدینه می گردید «1» و به روش سائلان به خانه های انصار می رفت و آن را حرمت می داشتند و علف و طعام می دادند و دختران در خانه ها برای آن طعام نگاه می داشتند که چون بیاید به آن بدهند و می گفتند: آزاد کرده

حیاه القلوب، ج 3، ص: 560

رسول خداست، و آن قدر فربه شد که در پوست نمی گنجید «1».

سیزدهم- در بصائر الدرجات و غیر آن به سند معتبر از جابر انصاری مروی است که:

روزی در خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بودیم ناگاه شتری آمد و نزدیک آن حضرت خوابید و فریاد می کرد و آب از دیده هایش می ریخت، حضرت پرسید که: این شتر از کیست؟

گفتند: از فلان مرد انصاری است.

فرمود که: بطلبید او را.

چون حاضر کردند فرمود: این شتر از تو شکایت می کند.

گفت: چه می گوید یا رسول اللّه؟

فرمود: می گوید که: تو آن را بسیار خدمت می فرمایی و از علف سیرش نمی کنی.

گفت: یا رسول اللّه! راست می گوید ما آبکشی به غیر از این نداریم و من مرد صاحب عیالم و پریشان.

حضرت فرمود که: او را سیر کن و هر خدمت که می خواهی بفرما.

گفت: یا رسول اللّه! خدمتش را سبک می کنم و سیرش می کنم.

پس شتر برخاست و همراه صاحبش رفت «2».

چهاردهم- صفار و راوندی و ابن بابویه و مفید به سندهای معتبر روایت کرده اند از امام جعفر صادق علیه السّلام که: گرگان به نزد جناب رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و از گرسنگی شکایت کردند و روزی خود را از آن حضرت طلبیدند؛ حضرت گله داران را طلبید و فرمود: از برای گرگ حصّه ای از گوسفندان خود قرار کنید تا ضرر

به گوسفندان شما نرسانند، ایشان بخل ورزیدند و چیزی قرار نکردند؛ و بار دیگر آمدند و ایشان بخل ورزیدند، تا سه مرتبه.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 561

پس حضرت فرمود گرگان را که: بربایید؛ و صاحبان گوسفند را فرمود که: مال خود را ضبط کنید. و اگر راضی می شدند که حصّه ای از برای آنها قرار کنند تا روز قیامت زیاده از آنچه آن حضرت قرار کرده بود در گوسفندان تصرف نمی کردند «1».

پانزدهم- صفار و غیر او روایت کرده اند از حضرت صادق علیه السّلام که: در شبی که منافقان بر عقبه ایستادند که ناقه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را رم دهند ناقه به امر خدا با سیّد انبیا سخن گفت و عرض کرد که: بخدا سوگند می خورم که اگر مرا پاره پاره کنند بغیر جای پای خود پا به جای دیگر نخواهم گذاشت «2».

شانزدهم- راوندی و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که: روزی آن حضرت داخل باغ مردی از انصار شد و گوسفندی چند در آن باغ بودند، چون آن گوسفندان نظر بسوی آن حضرت کردند به سجده افتادند، ابو بکر گفت: ما نیز تو را سجده کنیم؟ فرمود: از برای غیر خدا سجده کردن روا نیست «3».

هفدهم- ابن بابویه و راوندی روایت کرده اند که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود با بعضی از صحابه، ناگاه اعرابی آمد که بر ناقه سرخی سوار بود و بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سلام کرد پس یکی از حاضران گفت: این ناقه که اعرابی بر آن سوار است از او نیست و دزدیده است، ناگاه

ناقه به سخن آمد و گفت: یا رسول اللّه! بحقّ آن خداوندی که تو را با کرامت فرستاده است سوگند می خورم که اعرابی مرا ندزدیده است و کسی بغیر این اعرابی مرا مالک نشده است.

حضرت فرمود: ای اعرابی! تو چه گفتی که خدا ناقه را به عذر تو گویا گردانید؟

اعرابی گفت: این دعا خواندم «اللّهمّ انّک لست باله استحدثناک و لا معک اله اعانک علی خلقنا و لا معک ربّ فیشرکک فی ربوبیّتک و انت ربّنا کما تقول و فوق ما یقول القائلون أسألک ان تصلّی علی محمّد و آل محمّد و ان تبرّئنی ببراءتی»، پس حضرت فرمود: بحقّ

حیاه القلوب، ج 3، ص: 562

خداوندی که مرا با کرامت فرستاده است ای اعرابی دیدم ملائکه را که سخن تو را می نوشتند، و هرکه را چنین بلایی عارض شود باید که مثل آنچه تو گفتی بگوید و بسیار صلوات بر من و بر آل من بفرستد «1».

هیجدهم- ابن بابویه و راوندی و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فتح خیبر نمود درازگوش سیاهی یا کبودی را به غنیمت برداشت و آن درازگوش با حضرت به سخن آمد و گفت: خدا از نسل جدّ من شصت درازگوش بیرون آورده که سوار نشده اند آنها را مگر پیغمبران و از نسل جدّ من بغیر از من نمانده و از پیغمبران بغیر تو کسی نمانده و پیوسته انتظار تو می کشیدم و پیش از تو از پادشاه یهود بودم و اطاعت او نمی کردم و دانسته آن را بر زمین می زدم و او بر پشت و شکم من می زد، و پدرم مرا خبر داد

از پدرانش که جدّ من با نوح علیه السّلام در کشتی بود، حضرت نوح علیه السّلام دست بر پشت آن کشید و گفت: از صلب این حمار حماری بیرون آید که سیّد و خاتم پیغمبران بر آن سوار شود، و حضرت زکریا علیه السّلام نیز ما را این بشارت داده است و الحمد للّه که خدا مرا آن حمار گردانید.

پس حضرت به آن فرمود: تو را یعفور نام کردم- و بعضی عفیر گفته اند «2»- و فرمود:

ای یعفور! ماده می خواهی؟ گفت: نه. و هر وقت می گفتند آن را که: حضرت تو را می طلبد اجابت می کرد، و چون حضرت آن را به طلب کسی می فرستاد به در خانه او می آمد و سر را بر در می زد تا صاحب خانه بیرون می آمد، پس اشاره می کرد که: بیا تو را می طلبد؛ و بعد از وفات آن حضرت از جزع خود را رها کرد و دوید و خود را در چاهی افکند و آن چاه قبر آن شد

نوزدهم- راوندی و ابن شهر آشوب و غیر ایشان از ابن عباس روایت کرده اند که:

حیاه القلوب، ج 3، ص: 563

گروهی از عبد القیس به خدمت آن حضرت آمدند و گوسفندی چند آوردند و از آن حضرت سؤال کردند علامتی در آن گوسفندان قرار دهد که به آن علامت بشناسند آنها را، حضرت انگشت مبارک خود را در پائین گوش آنها فشرد پس گوش آنها سفید شد و آن علامت در نسل آن گوسفندان تا امروز مانده است «1».

بیستم- راوندی و ابن شهر آشوب و غیر ایشان روایت کرده اند که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه اعرابی آمد

و سوسماری شکار کرده بود و در آستین خود داشت، پرسید: کیست این؟ گفتند: پیغمبر خداست؛ گفت: به لات و عزّی قسم می خورم که هیچ کس را از تو دشمن تر نمی دارم و اگر نه آن بود که قوم من مرا عجول می گفتند هرآینه تو را بزودی می کشتم.

حضرت فرمود که: ایمان بیاور.

اعرابی سوسمار را از آستین خود انداخت و گفت: ایمان نمی آورم تا این سوسمار ایمان بیاورد.

حضرت به آن سوسمار خطاب نمود که: ای ضب!

سوسمار به زبان عربی فصیح جواب داد: لبیک و سعدیک ای زینت اهل قیامت و کشاننده رو و دست و پا سفیدان بسوی بهشت.

حضرت فرمود: که را می پرستی؟

گفت: آن خدائی را که عرشش در آسمان است و پادشاهیش در زمین است و عجایب او در دریا است و بدایع او در صحرا است و می داند آنچه در رحمها است و عقاب خود را در آتش قرار داده.

فرمود که: من کیستم؟

گفت: تو رسول پروردگار عالمیانی و خاتم پیغمبرانی، رستگار است هرکه تو را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 564

تصدیق کند و ناامید است هرکه تو را تکذیب کند.

اعرابی گفت: دیگر حجتی از این واضح تر نمی باشد و وقتی که به نزد تو آمدم هیچ کس را مانند تو دشمن نمی داشتم و اکنون تو را از جان خود و پدر و مادر خود دوست تر می دارم. پس شهادت گفت و ایمان به آن حضرت آورد و بسوی بنی سلیم که قبیله او بودند برگشت و زیاده از هزار نفر از آن قبیله به آن معجزه ایمان آوردند «1»؛ و گویند که نام آن اعرابی «سعد بن معاذ» بود و حضرت او را بر قبیله خود امیر گردانید «2».

بیست و یکم-

راوندی روایت کرده است از عبد اللّه بن اوفی که گفت: روزی در خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بودیم ناگاه مردی آمد و گفت: شتر آل فلان سر برگرفته و کسی بر آن دست نمی تواند یافت و هرکه پیش آن می رود او را هلاک می کند.

حضرت روانه آن صوب شد و ما در خدمت او رفتیم، چون شتر را نظر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت به سجده افتاد و حضرت دست مبارک بر سر آن کشید و ریسمان طلبید و در گردنش بست و به دست صاحبانش داد و ایشان را سفارش کرد که رعایت آن بکنند «3».

و به سند دیگر این قصه را از جابر روایت کرده است و در آن روایت مذکور است که آن شتر از بنی نجار بود، و چون حضرت به نزد آن رفت شکایت کرد از صاحبش که: مرا علف نمی دهد و بارم را گران می کند، و حضرت سفارش آن را به صاحبش کرد و شتر را امر کرد که اطاعت صاحبش بکند و شتر برای صاحبش ذلیل شد «4».

بیست و دوم- روایت کرده است که: آن حضرت در راهی می گذشت شتری نزد آن حضرت تذلّل کرد و رو بر زمین مالید، آن جناب فرمود: شکایت می کند که اهلش با آن بد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 565

سلوک می کنند، پس صاحبش را طلبید و فرمود که: این را بفروش، چون آن جناب روانه شد شتر همراه آن جناب راه افتاد و چندان که سعی کردند بر نگشت و فریاد می کرد، آن جناب فرمود: استدعا می کند که من آن را بخرم، پس حضرت آن را

خرید و به امیر المؤمنین علیه السّلام داد و نزد آن حضرت بود تا جنگ صفین را بر آن شتر کرد «1».

بیست و سوم- راوندی و غیر او روایت کرده اند که: سعد بن عباده شبی حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و امیر المؤمنین علیه السّلام را ضیافت کرد و ایشان روزه بودند، چون طعام خوردند پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: پیغمبر و وصیّ او نزد تو افطار کردند و نیکوکاران از طعام تو خوردند و روزه داران نزد تو افطار کردند و ملائکه بر تو صلوات فرستادند، چون حضرت برخاست سعد التماس کرد بر درازگوش او سوار شود و درازگوشش بسیار کم راه و بد راه بود، چون حضرت بر آن سوار شد چنان رهوار شد که هیچ چهار پایی به آن نمی رسید «2».

بیست و چهارم- راوندی و غیر او از محدثان خاصه و عامه روایت کرده اند که: سفینه آزادکرده پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: حضرت مرا به بعضی از غزوات فرستاد و به کشتی سوار شدیم و کشتی ما شکست و رفیقان و متاعها همه غرق شدند و من بر تخته ای بند شدم و موج مرا به کوهی رسانید در میان دریا، چون بر کوه بالا رفتم موجی آمد و مرا برداشت و به میان دریا برد و باز مرا به آن کوه رسانید و مکرر چنین شد تا در آخر مرا به ساحل رسانید و شکر خدا بجا آوردم، و در کنار دریا حیران می گردیدم ناگاه دیدم شیری از بیشه بیرون آمد و قصد هلاک من کرد، من دست از جان

شستم و دست بسوی آسمان برداشتم و گفتم: خداوندا! من بنده تو و آزاد کرده پیغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادی آیا شیر را بر من مسلط می گردانی؟ پس در دلم افتاد که گفتم: ای سبع! من سفینه ام مولای رسول خدا، حرمت آن حضرت را در حقّ مولای او نگهدار؛ و اللّه چون این را گفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه ای به نزد من آمد و خود را گاهی بر پای راست من و گاهی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 566

بر پای چپ من می مالید و بر روی من نظر می کرد، پس خوابید و اشاره کرد بسوی من که:

سوار شو، چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزیره ای رسانید که در آنجا درختان و میوه های بسیار و آبهای شیرین بود، پس اشاره کرد: فرود آی، و در برابر من ایستاد تا از آن آبها خوردم و از آن میوه ها برداشتم و برگی چند را گرفتم و عورت و بدن خود را به آنها پوشانیدم و از آن برگها خورجینی ساختم و پر از میوه کردم و جامه ای که با خود داشتم در آب فرو بردم و برداشتم تا اگر مرا به آب احتیاج شود آن را بفشرم و بیاشامم، چون فارغ شدم خوابید و اشاره کرد: سوار شو، چون سوار شدم مرا از راه دیگر به کنار دریا رسانید، ناگاه دیدم که کشتی ای در میان دریا می رود، پس جامه خود را حرکت دادم تا ایشان مرا دیدند، و چون به نزدیک آمدند و مرا بر شیر سوار دیدند بسیار تعجب نموده و تسبیح و تهلیل خدا کرده و گفتند: تو

کیستی؟ از جنّی یا از انس؟

گفتم: منم سفینه مولای پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و این شیر برای رعایت حقّ آن نذیر بشیر اسیر من شده و مرا رعایت می کند.

چون نام آن حضرت را شنیدند بادبان کشتی را فرود آوردند و لنگر انداختند و دو مرد را در کشتی کوچکی نشانیده با جامه ها برای من فرستادند که بپوشم و از شیر فرود آمدم و شیر در کناری ایستاد و نظر می کرد که من چه می کنم، پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشیدم و یکی از ایشان گفت: بیا بر دوش من سوار شو تا تو را به کشتی برسانم، نباید که شیر رعایت حقّ رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زیاده از امّت او بکند.

پس من به نزد شیر رفتم و گفتم: خدا تو را از رسول خدا جزای خیر بدهد.

چون این بگفتم و اللّه دیدم که آب از چشم او فرو ریخت و از جای خود حرکت نکرد تا من داخل کشتی شدم و پیوسته به من نظر می کرد تا از او غایب شدم «1».

به روایت دیگر منقول است که: حضرت نامه ای به سفینه داد که ببرد به یمن و به معاذ

حیاه القلوب، ج 3، ص: 567

بدهد، در اثنای راه شیری را دید که در میان راه نشسته است و ترسید که از پیش شیر بگذرد پس گفت: من رسولم از جانب رسول خدا بسوی معاذ و این نامه آن حضرت است؛ پس شیر یک تیر پرتاب پیش او دوید و بعد صدایی کرد و از راه دور شد تا او گذشت، و در موقع مراجعت نیز چنین

کرد. چون قصه شیر را به حضرت نقل کرد حضرت فرمود:

صدایی که اول کرد در وقت رفتن گفت: چگونه است رسول خدا؟، و در مراجعت گفت:

رسول خدا را از من سلام برسان «1».

بیست و پنجم- راوندی روایت کرده است که عمار بن یاسر گفت: در بعضی سفرها با آن حضرت بیرون رفتم، در اثنای راه شترم خوابید و از قافله ماندم، پس حضرت از عقب قافله رسید و از شتر خود فرود آمد و از مطهره آبی در دهان خود کرد و بر آن شتر پاشید و صدا زد بر او، پس به اعجاز آن حضرت مانند آهو برجست و من سوار شدم و در خدمت آن حضرت روان شدم و چنان تند می رفت که ناقه عضبای آن حضرت بیشتر از آن نمی رفت، حضرت فرمود: شتر را به من نمی فروشی؟ عرض کردم: از شماست یا رسول اللّه، فرمود: البته می باید به قیمت بفروشی، پس به صد درهم از من خرید، و چون داخل مدینه شدیم شتر را به خدمتش بردم فرمود: ای انس! صد درهم قیمت شتر به عمار بده و شتر را به او پس ده که هدیه ماست بسوی او «2».

بیست و ششم- راوندی به سند معتبر از جابر انصاری روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نفرین کرد بر عتبه پسر ابو لهب و فرمود: خدا درنده ای از درندگان را بر تو مسلط گرداند؛ پس روزی پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با بعضی از صحابه از مکه بیرون رفت بسوی زمین علفزاری و عتبه پیش از حضرت بیرون رفته بود و در میان

علفها پنهان شده بود که شب آن حضرت را هلاک کند، و ما خبر نداشتیم؛ چون شب شد شیری عتبه را گرفته به کنار منزلگاه آن حضرت آمد و فریاد کرد که همه متوجه او شدند و به زبان فصیح گفت: این

حیاه القلوب، ج 3، ص: 568

عتبه پسر ابو لهب است از مکه پنهان بیرون آمده بود که محمد را بقتل رساند. پس عتبه را پاره پاره کرد و انداخت و از گوشت او هیچ نخورد «1».

بیست و هفتم- راوندی از سلمان روایت کرده است که: روزی در خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بودیم ناگاه اعرابی آمد و گفت: یا محمد! مرا خبر ده به آنچه در شکم ناقه من است تا بدانم که تو بر حقّی و ایمان بیاورم به خدای تو و تو را متابعت کنم؛ پس حضرت متوجه امیر المؤمنین علیه السّلام شد و فرمود: یا علی! تو او را خبر ده به آنچه در شکم ناقه است؛ علی علیه السّلام مهار ناقه را گرفت و دست بر سینه اش مالید و بسوی آسمان نظر کرد و گفت: خداوندا! از تو سؤال می کنم بحقّ محمد و اهل بیت محمد و به اسماء حسنی و کلمات تامات تو که این ناقه را به سخن آوری تا خبر دهد ما را به آنچه در شکم آن است.

پس ناقه به قدرت حق تعالی متوجه سید اوصیاء شد و گفت: یا امیر المؤمنین! این اعرابی روزی بر من سوار شد و به دیدن پسر عمّ خود رفت و چون به «وادی الحسک» رسید از من فرود آمد و مرا خوابانید و با

من جماع کرد.

اعرابی گفت: ای گروه مردم! بگویید کدامیک از اینها پیغمبرند؟

گفتند: او پیغمبر است، و این که ناقه با او سخن گفت برادر و وصیّ اوست.

پس اعرابی شهادت گفت و مسلمان شد و از پیغمبر استدعا کرد دعا کند که حمل ناقه بر طرف شود و آن ننگ از او زایل شود، و حضرت دعا کرد و چنان شد و اسلام اعرابی نیکو شد «2».

بیست و هشتم- راوندی و ابن شهر آشوب از ابو ذر روایت کرده اند که گفت: روزی به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتم فرمود: گوسفندان تو چون شدند؟

عرض کردم: قصه آنها عجیب است، روزی نماز می کردم ناگاه گرگی بر گله من حمله

حیاه القلوب، ج 3، ص: 569

آورد و بره ای از آنها گرفت و من نماز را قطع نکردم، ناگاه دیدم شیری آمد و بره را از او گرفت و به گله برگردانید و مرا ندا کرد: ای ابو ذر! دل با نماز خود بدار که خدا مرا به گوسفندان تو موکّل نموده، چون از نماز فارغ شدم شیر گفت: برو بسوی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و او را خبر کن که خدا گرامی داشت مصاحب تو و حفظ کننده شریعت تو را و شیری را به گوسفندان او موکّل نمود؛ پس از استماع این خبر تعجب کردند آنها که بر دور آن حضرت بودند «1».

بیست و نهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز عرفه خطبه ای خواند و مردم را بر تصدّق تحریص نمود، مردی عرض کرد: یا رسول اللّه! این

شتر من از فقراست، حضرت چون به آن ناقه نظر کرد فرمود: این را برای من از فقرا بخرید، چون خریدند شب به حجره آن حضرت آمد و سلام کرد، حضرت فرمود: خدا تو را مبارک نمود، ناقه عرض کرد: من از صاحبان خود فرار کرده و در صحرا می گردیدم و علفها و حیوانات صحرا همه مرا به یکدیگر نشان می دادند که این از محمد است.

حضرت فرمود: مولای تو چه نام داشت؟

گفت: عضبا؛ پس حضرت آن ناقه را عضبا نام کرد. چون هنگام وفات آن حضرت شد عضبا به نزد آن حضرت آمد و گفت: مرا باکی می گذاری و سفارش مرا به کی می کنی بعد از خود؟

فرمود: خدا برکت دهد تو را، تو از دختر منی فاطمه که بر تو سوار خواهد شد در دنیا و آخرت.

چون حضرت از دنیا رفت شبی به خدمت حضرت فاطمه علیها السّلام آمد و گفت: سلام خدا بر تو باد ای دختر رسول خدا، نزدیک شده است رفتن من از دنیا و هیچ علف و آب بعد از آن حضرت برای من گوارا نیست؛ پس سه روز بعد از وفات آن حضرت به نعم و نعیم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 570

آخرت رسید و تعب دنیا را ترک کرده راحت عقبی را برای خود پسندید «1».

سی ام- ابن شهر آشوب از جابر انصاری و عباده بن صامت روایت کرده است که: در باغ بنی نجار شتری مست شده بود و هرکه داخل آن باغ می شد او را مجروح می کرد، پس پیغمبر داخل آن باغ شد و شتر را طلبید، شتر پیش آمد و دهان خود را نزد آن حضرت به زمین نهاد

و تذلّل نمود، حضرت آن را مهار کرد و به صاحبش داد.

صحابه عرض کردند: یا رسول اللّه! حیوانات پیغمبری تو را می دانند؟

فرمود: هیچ کس نیست که پیغمبری مرا نداند بغیر از ابو جهل و سایر کافران قریش.

صحابه عرض کردند: ما را سجده تو کردن سزاوارتر است از حیوانات.

حضرت فرمود: من می میرم، کسی را سجده کنید که زنده است و هرگز نمی میرد «2».

سی و یکم- در تفسیر امام حسن عسکری علیه السّلام مذکور است که: ده نفر از یهود برای لجاجت و مخاصمه به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و خواستند سؤالی چند بکنند، ناگاه اعرابی آمد و عصائی به دوش خود گرفته بود و بر سر عصا همیانی سربسته آویخته بود و گفت: یا محمّد! مرا جواب بگو از آنچه از تو سؤال می کنم.

حضرت فرمود: این یهودان قبل از تو آمده اند، رخصت می دهی سؤال ایشان را اول جواب بگویم؟

اعرابی گفت: من غریبم و آنها از اهل این شهرند و باز آنها از اهل کتابند و با تو در ملت شرکتی دارند، و اگر میان تو و ایشان چیزی بگذرد خاطر من جمع نمی شود و احتمال می دهم که با یکدیگر توطئه کرده باشید، و من قانع نمی شوم مگر به معجزه هویدایی.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: علی بن ابی طالب را بطلبید، چون آن حضرت حاضر شد اعرابی عرض کرد: یا محمد! این را برای چه طلبیدی؟ من با تو کار دارم.

حضرت فرمود: تو از من بیان طلبیدی و این علی بن ابی طالب است صاحب بیان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 571

شافی و علم کافی و منم

شهرستان علم و او در درگاه آن شهر است هرکه حکمت و علم خواهد باید از در درآید، پس به آواز بلند فرمود: ای بندگان خدا! هرکه خواهد نظر کند بسوی آدم با جلالت او، و بسوی شیث و حکمت او، و بسوی ادریس با نباهت او، و بسوی نوح و شکر کردن او پروردگار خود را و عبادت او، و بسوی ابراهیم و وفای او و خلّت او، و بسوی موسی و دشمنی او با دشمنان خدا و جهاد کردن او با ایشان، و بسوی عیسی و دوستی و معاشرت او با هر مؤمنی، پس نظر کند بسوی علی بن ابی طالب.

به سبب این سخن ایمان مؤمنان زیاده شد و کینه و نفاق منافقان بیشتر شد، پس اعرابی گفت: ای محمد! پسر عمّ خود را چنین مدح می کنی زیرا که شرف و عزت او موجب شرف و عزت توست و من اینها را قبول نمی کنم مگر با شهادت کسی که شهادت او احتمال بطلان و فساد ندارد.

فرمود: او کیست؟

عرض کرد: این سوسمار که در همیان است و به پشت خود آویخته ام.

حضرت فرمود: ای اعرابی! آن را بیرون آور تا گواهی بدهد برای من به نبوّت و برای برادرم به فضیلت.

اعرابی عرض کرد: من تعب بسیار در شکار کردن این کشیدم و می ترسم که بگریزد.

فرمود: نخواهد گریخت و اگر بگریزد همین بس است تو را جهت تکذیب من، و لیکن نمی گریزد و به حق گواهی خواهد داد و چون گواهی دهد آن را رها کن که محمد از آن بهتر چیزی به تو عوض خواهد داد.

چون اعرابی سوسمار را از همیان خود بیرون آورد و

به زمین نهاد رو به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایستاد و پهلوهای روی خود را به نزد آن حضرت بر خاک مالید پس سر برداشت و به قدرت حق تعالی به سخن آمد و گفت: شهادت می دهم به وحدت خدایی که شریک ندارد و شهادت می دهم که محمد بنده و رسول و برگزیده اوست و بهترین پیغمبران و بهترین جمیع خلایق و خاتم پیغمبران است و کشاننده مؤمنان است بسوی بهشت، و شهادت می دهم که برادر تو علی بن ابی طالب علیه السّلام چنان است که تو او را وصف کردی و

حیاه القلوب، ج 3، ص: 572

فضلش چنان است که تو ذکر کردی بدرستی که دوستان او در بهشت مکرّم و دشمنان او در جهنم مخلّد خواهند بود.

پس اعرابی گریست و عرض کرد: یا رسول اللّه! من نیز شهادت می دهم به آنچه این حیوان شهادت داد زیرا که دیدم و شنیدم آنچه که با آن چاره ای بجز ایمان آوردن ندارم.

پس اعرابی به آن یهودان گفت: وای بر شما! بعد از این معجزه ای که دیدید چه معجزه می خواهید؟ و اگر با مشاهده چنین آیتی ایمان نیاورید هلاک خواهید شد، پس آن یهودان ایمان آوردند و گفتند: این سوسمار تو حق عظیم بر ما دارد.

حضرت فرمود: ای اعرابی! این حیوان را رها کن که ایمان به خدا و رسول و برادر رسول آورد و چنین حیوانی سزاوار نیست که اسیر باشد بلکه باید بر جنس خود امیر باشد، و اگر آن را رها کنی خدا عوضی نیکوتر از آن به تو عطا فرماید.

سوسمار گفت: یا رسول اللّه! عوض را به من بگذار که

به او برسانم.

اعرابی گفت: چه عوض به من می توانی رسانید؟

گفت: برو به نزد آن سوراخی که مرا در آن شکار کردی و از آنجا ده هزار اشرفی و هشتصد هزار درهم بردار «1».

اعرابی گفت: این جماعت همه شنیدند و آنها صاحب زورند و من تعب کشیده و وامانده ام و آنها پیش از من خواهند رفت و آنها را متصرف خواهند شد.

سوسمار گفت: خدا آن را برای تو به عوض من مقرر ساخته است و نخواهد گذاشت که کسی پیش از تو آن را بردارد.

پس اعرابی برخاست به تأنّی روانه شد و جمعی از منافقان که در آن مجلس حاضر بودند سبقت گرفتند و هر یک که دست به سوراخ می برد افعی بزرگی سر از سوراخ بیرون آورده او را هلاک می کرد.

چون اعرابی رسید افعی به او خطاب کرد و گفت: خدا مرا برای ضبط مال تو مقرر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 573

فرموده و اینها را برای تو هلاک کردم.

چون اعرابی زرها را بیرون آورد و نتوانست برداشت، افعی او را ندا کرد: بگشا ریسمانی را که بر کمر بسته ای و یک سرش را بر این دو کیسه ببند و سر دیگرش را بر دم من ببند که من اینها را می کشم و به خانه تو می رسانم و من خدمتکار و حراست کننده مال توام؛ اعرابی چنان کرد و افعی مال را به خانه او رسانید و پیوسته حراست آن مال می کرد تا اعرابی همه را باغها و مزارع و مستغلات خرید، و چون مال تمام شد افعی برگشت «1».

باب نوزدهم در بیان استجابت دعای آن حضرت است در زنده کردن مردگان و سخن گفتن با ایشان و شفای بیماران و غیر اینها، و آنچه از برکات و کرامات اعضای شریفه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ظهور آمده و در آن چند فصل است

اول- شیخ مفید و شیخ طوسی و قطب راوندی و ابن شهر آشوب و سایر محدثان خاصه

و عامه روایت کرده اند که امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا طلبید در جنگ خیبر و دیده خود را از درد و آزار نمی توانستم گشود پس آب دهان مبارک خود را بر دیده های من مالید و در ساعت شفا یافتم و عمامه خود را بر سر من بست و فرمود:

خداوندا! سرما و گرما را از او دور گردان، از برکت دعای آن حضرت تا امروز از سرما و گرما متأثر نشدم. و حضرت امیر علیه السّلام در زمستانهای سرد با یک پیراهن می گردید و پروا نمی کرد «1».

دوم- ابن شهر آشوب و غیر او روایت کرده اند که: در ایام طفولیت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکه قحط عظیمی بهم رسید و بعضی از قریش گفتند: به لات و عزّی پناه برید، و بعضی گفتند: به منات پناه برید، پس ورقه بن نوفل گفت: چرا از حق دور افتاده اید؟ در میان شما بقیه ابراهیم و سلاله اسماعیل علیهما السّلام هست، ابو طالب را در طلب باران شفیع گردانید؛ پس ابو طالب بیرون آمد و کودکی چند در دور او بودند و در میان ایشان طفلی بود مانند خورشید تابان یعنی پیغمبر آخر الزمان پس آن مهر سپهر نبوّت آمد و پشت به کعبه داد و دست بسوی آسمان بلند کرد و در همان ساعت ابری پیدا شد و باران ریخت، پس ابو طالب قصیده ای در شأن آن حضرت انشا نمود که مضمون یک بیتش این است:

«سفید رویی که از برکت روی مبارکش طلب باران از ابر می نماید، فیض بخش یتیمان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 578

و

پناه بیوه زنان است» «1».

سوم- شیخ طوسی روایت کرده است که: در جنگ حدیبیّه میان اصحاب آن حضرت تشنگی بهم رسید و صحابه به آن حضرت استغاثه کردند تا دست مبارک به دعا برداشت، ناگاه ابری پیدا شد و آن قدر باران آمد که همه سیراب شدند «2».

چهارم- در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: مرد نابینایی به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا رسول اللّه! دعا کن خدا دیده های مرا به من برگرداند، حضرت دعا کرد و او بینا شد؛ پس نابینای دیگر آمد و گفت: یا رسول اللّه! دعا کن خدا دیده های مرا روشن گرداند، حضرت فرمود: بهشت را بهتر می خواهی یا دیده خود را؟ گفت: یا رسول اللّه! ثواب نابینا بودن بهشت است؟ حضرت فرمود: خدا از آن کریمتر است که بنده مؤمن خود را به کوری مبتلا گرداند و ثواب او را بهشت ندهد «3».

پنجم- در بصائر و خرایج از امام زین العابدین علیه السّلام روایت کرده اند که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزی نشسته بود و مذکور ساخت که: چند روز گذشته گوشت تناول نکرده ام؛ مردی از انصار چون این سخن را شنید برخاست به خانه رفت و به زن خود گفت: بیا که ما را غنیمتی روزی شده است از حضرت شنیدم که چنین فرمود و ما این بزغاله را در خانه داریم، و غیر آن بزغاله حیوانی نداشتند، زن گفت: بگیر آن را و بکش؛ و چون آن بزغاله را بریان کرد و به خدمت آن حضرت آورد حضرت فرمود:

بخورید و استخوانش را مشکنید؛ چون انصاری به خانه برگشت دید همان بزغاله در خانه اش بازی می کند «4».

ششم- در بصائر به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام مروی است که: چون فاطمه بنت اسد مادر امیر المؤمنین علیه السّلام به رحمت حق واصل شد، امیر المؤمنین علیه السّلام به نزد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 579

رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: مادرم فوت شد، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گریست و فرمود که: و اللّه مادر من نیز بود، پس به جنازه او حاضر شد و پیراهن و ردای خود را داد و فرمود: یا علی! او را در اینها کفن کن و چون فارغ شوی مرا خبر کن؛ چون فاطمه را بیرون آوردند رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر او نمازی کرد که پیش از آن و بعد از آن بر کسی چنان نماز نکرده بود، پس رفت و در قبرش خوابید، و چون او را در قبر گذاشتند گفت: ای فاطمه!، جواب داد: لبیک یا رسول اللّه، فرمود: آیا یافتی آنچه خدا تو را وعده داد به راستی؟ گفت: بلی خدا تو را جزای نیکو بدهد. پس مدتی با او راز گفت در قبر و بیرون آمد، گفتند: یا رسول اللّه! در باب فاطمه کاری چند کردی که با دیگری نکردی! فرمود: روزی من به او گفتم که: مردم از قبرهای خود برهنه محشور می شوند و او فریاد کرد: وا سوأتاه زهی رسوایی، پس من پیراهن خود را بر او پوشانیدم و از خدا طلبیدم که کفنهای او را کهنه

نکند تا با آنها داخل بهشت شود؛ و روزی ضغطه و سؤال قبر را به او گفتم و او استغاثه بسیار کرد، من در قبر او خوابیدم و از خدا طلبیدم که دری از قبر او بسوی بهشت گشود و قبر او را باغی از باغهای بهشت گردانید «1».

هفتم- در خرایج روایت کرده است که: روزی حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آهویی را طلبید و امر کرد که آن را ذبح کردند و بریان کردند و چون حاضر ساختند فرمود: گوشتش را بخورید و استخوانهایش را مشکنید، پس پوستش را فرمود پهن کردند و استخوانهایش را در میانش ریختند و دعا کرد تا آهو زنده شد و مشغول چریدن گردید «2».

هشتم- در خرایج و اعلام الوری و مناقب مروی است که: کودکی را به خدمت آن حضرت آوردند که برای او دعا کند، چون سرش را کچل دید و مو نداشت دست مبارک بر سرش کشید و در ساعت مو بر آورد و شفا یافت، چون این خبر به اهل یمن رسید طفلی را به نزد مسیلمه آوردند که برای او دعا کند، مسیلمه دست بر سرش کشید و آن طفل کچل

حیاه القلوب، ج 3، ص: 580

شد و موهای سرش ریخت و تا حال فرزندان او همه چنین اند «1».

نهم- در خرایج مذکور است که: مردی از جهینه اعضایش از خوره ریخته بود و به آن حضرت شکایت کرد، فرمود که قدحی از آب آوردند و آب دهان مبارک را در قدح انداخت و فرمود که: بر بدن خود بمال، چون آب را بر بدن خود مالید صحیح و سالم شد «2».

دهم-

راوندی و ابن شهر آشوب از حضرت امام حسین علیه السّلام روایت کرده اند که: روزی مردی به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: من در جاهلیت از سفری برگشتم دختر پنج ساله ای از خود دیدم که با زینت و زیور در خانه راه می رفت پس دستش را گرفتم و بردم او را در فلان وادی انداختم و برگشتم.

حضرت فرمود که: با من بیا و آن وادی را به من بنما، آن مرد با آن حضرت به آن وادی رفت، حضرت پرسید: دختر تو چه نام داشت؟ گفت: فلانه، حضرت صدا زد: ای فلانه! زنده شو به اذن خدا، ناگاه آن دختر بیرون آمد و گفت: یا رسول اللّه! لبیک و سعدیک، فرمود: پدر و مادر تو مسلمان شده اند اگر می خواهی تو را به ایشان برگردانم. دختر گفت:

مرا حاجتی به ایشان نیست، خدا را برای خود از ایشان بهتر یافتم «3».

یازدهم- راوندی و غیر او روایت کرده اند که: سلمه بن الاکوع را در جنگ خیبر زخم منکری رسید حضرت به دهان مبارک بر آن موضع سه مرتبه دمید و در ساعت شفا یافت، و دیده قتاده بن نعمان را در جنگ احد جراحتی رسید و به رویش آویخته شد- و به روایت دیگر جدا شد- و حضرت به دست مبارک به جای خود گذاشت و از دیده دیگرش بهتر شد «4».

دوازدهم- راوندی و غیر او روایت کرده اند که: جوانی از انصار مادری داشت پیر و کور و آن جوان بیمار بود و حضرت به عیادت او رفت و چون داخل شد او مرده بود،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 581

مادرش گفت:

خداوندا! اگر می دانی که من بسوی تو و پیغمبر تو هجرت کرده ام به امید آنکه در هر شدت مرا یاری کنی، پس این مصیبت را بر من بار مکن، پس حضرت جامه را از روی او دور کرد و زنده شد و برخاست و با آن حضرت طعام خورد «1».

سیزدهم- راوندی و غیر او از اسامه بن زید روایت کرده اند که گفت: در خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متوجه حجه الوداع شدیم، چون به وادی روحا رسیدیم زنی کودکی را بر دوش خود گرفته خدمت آن حضرت آمد گفت: یا رسول اللّه! این کودک تا متولد شده است پیوسته گلویش می گیرد و مصروع و بیهوش است، حضرت آن طفل را گرفت و آب دهان مبارک خود را در دهان او انداخت و شفا یافت، و اراده قضای حاجت نمود و در آن صحرا موضعی نبود که حضرت از مردم پنهان شود فرمود که: برو به نزد آن درختهای خرما و سنگها و بگو به درختان که رسول خدا شما را امر می کند که نزدیک یکدیگر شوید و سنگها را بگو که شما را امر می کند که دور شوید؛ اسامه گفت: بحقّ آن خداوندی که او را به راستی فرستاده است چون فرموده آن حضرت را گفتم به درختان دیدم نزدیک شدند و به یکدیگر متصل گردیدند و سنگها از عقب آن پراکنده شدند تا حضرت در عقب درختان قضای حاجت نمود، و چون بیرون آمد درختان و سنگها به جای خود برگشتند «2».

چهاردهم- شیعه و مخالف به طرق بسیار روایت کرده اند که: پیش از آنکه حضرت رسول صلّی اللّه علیه

و آله و سلّم بسوی مدینه هجرت نماید در مدینه طاعون و بیماری زیاده از همه شهرها بود، چون حضرت داخل مدینه شد فرمود: خداوندا! محبوب گردان بسوی ما مدینه را چنانکه مکه را بسوی ما محبوب گردانیده و هوایش را برای ما صحیح گردانیدی و با برکت گردان برای ما صاع و مدش را و بیماریش را به جحفه منتقل گردان «3»، پس به برکت دعای آن حضرت هوای مدینه از همه جا صحیحتر است و نعمتها در آنجا از همه بلاد فراوانتر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 582

است، و طاعون و بیماری جحفه را از اهلش خالی کرد.

پانزدهم- راوندی و ابن شهر آشوب و غیر ایشان روایت کرده اند که: ابو طالب علیه السّلام بیمار شد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به عیادت او رفت، ابو طالب گفت: ای پسر برادر! دعا کن پروردگار خود را که مرا عافیت دهد، حضرت فرمود: خداوندا! شفا ده عمّ مرا؛ در همان ساعت برخاست گویا در بندی بود و رها شد «1».

شانزدهم- راوندی و غیر او روایت کرده اند که: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بیماری و درد عظیمی بهم رسانید و می گفت: خداوندا! اگر اجلم نزدیک شده است مرا راحت ده و اگر دور است بر من لطف کن و اگر برای من بلا را می پسندی مرا صبر بر بلا ده.

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: خداوندا! او را شفا ده، خداوندا! او را عافیت ده؛ پس فرمود که: برخیز یا امیر المؤمنین.

فرمود که: برخاستم و بعد از آن هرگز آن درد را در خود نیافتم از برکت دعای آن

حضرت «2».

هفدهم- راوندی از بریده روایت کرده است که: پای عمرو بن معاذ در یکی از جنگها بریده شد و حضرت آب دهان مبارک خود را بر آن موضع انداخت و متّصل شد «3».

هیجدهم- راوندی و غیر او از ابن عباس روایت کرده اند که: زنی پسر خود را به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد و گفت: این طفل را جنون و صرع می گیرد هر بامداد و پسین، آن جناب دست مبارک خود را بر سینه او کشید و دعا کرد ناگاه از حلقش چیزی مانند فضله شیر بیرون آمد و شفا یافت «4».

نوزدهم- راوندی و ابن شهر آشوب و محدثان خاص و عام روایت کرده اند که: در جنگ بدر به ضربت ابو جهل دست معاذ بن عفرا جدا شد و او دست بریده خود را برداشت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 583

و به خدمت آن حضرت آورد، حضرت آب دهان معجز نشان خود را بر آن موضع افکند و دست بریده را پیوند کرد و قویتر از سابق شد «1».

بیستم- راوندی روایت کرده است که: مردی در سجده موی سرش موضع سجود را می گرفت، حضرت فرمود: خداوندا! سرش را قبیح گردان، پس موهای سرش تمام ریخت «2».

بیست و یکم- روایت کرده اند که مادر انس گفت: یا رسول اللّه! برای انس دعا کن که خادم توست. چون آن بی دیانت قابل سعادت آخرت نبود حضرت فرمود: خداوندا! مال و فرزندش را بسیار کن و در آنچه به او داده ای برکت بده؛ پس آن قدر فرزندان او بسیار شدند که زیاده از صد فرزند و فرزندزاده او در یک طاعون مردند «3».

بیست و دوم-

راوندی و ابن شهر آشوب و غیر ایشان روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مردی را دید به دست چپ طعام می خورد، حضرت فرمود: به دست راست بخور، گفت: نمی توانم- و دروغ می گفت-، حضرت فرمود: نتوانی؛ بعد از آن هرچند می خواست که دست راست خود را به دهان برساند به جانب دیگر می رفت و به دهانش نمی رسید «4».

بیست و سوم- راوندی و ابن شهر آشوب و دیگران از عمرو بن اخطب روایت کرده اند که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آب طلبید و من آب از برای آن جناب آوردم و مویی در آن افتاده بود، من آن مو را برداشتم، حضرت دو مرتبه فرمود: خداوندا! او را حسن و جمال بده، ابو نهیک ازدی گفت: من او را دیدم در وقتی که نود و سه سال از عمر او گذشته بود و یک موی سفید در سر و روی او بهم نرسیده بود «5».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 584

بیست و چهارم- سید مرتضی و ابن شهر آشوب و راوندی و غیر ایشان روایت کرده اند که: نابغه جعدی بر آن جناب شعر می خواند، بیتی خواند که مضمونش این بود:

«رسیدیم به آسمان از عزت و کرم و امید داریم بالاتر از آن را»، حضرت فرمود: بالاتر از آسمان کجا را گمان داری؟ عرض کرد: بهشت یا رسول اللّه، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

نیکو گفتی خدا دهان تو را نشکند. راوی گفت: من او را دیدم صد و سی سال از عمر او گذشته بود و دندانهای او در پاکیزگی و سفیدی مانند گل

بابونه بود و جمیع بدنش درهم شکسته بود بغیر از دهانش؛ و به روایت دیگر: هر دندانش که می افتاد از آن بهتر می روئید «1».

بیست و پنجم- راوندی روایت کرده است که: روزی زنی به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و عرض کرد: یا رسول اللّه! من زن مسلمانی هستم و شوهری در خانه دارم مانند زنان، حضرت فرمود: شوهر خود را بطلب، چون حاضر شد از زن پرسید: آیا شوهر خود را دشمن می داری؟ عرض کرد: بلی، حضرت از برای ایشان دعا کرد و پیشانیهای ایشان را به یکدیگر چسبانید و فرمود: خداوندا! الفت ده میان ایشان و هر یک را محبوب دیگری گردان؛ بعد از آن زن گفت که: هیچ کس نزد من از شوهرم محبوبتر نیست، حضرت فرمود: شهادت بده که منم پیغمبر خدا «2».

بیست و ششم- راوندی و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که: عمرو بن الحمق خزاعی آب داد آن حضرت را و حضرت دعا کرد از برای او که: خداوندا! او را از جوانی خود بهره مند گردان؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و یک موی سفید بر محاسن او ظاهر نشد «3».

بیست و هفتم- روایت کرده است از عطا که گفت: میان سر مولای خود سایب بن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 585

یزید را دیدم که سیاه بود و باقی موهای سر و ریشش همه سفید بود، گفتم: هرگز چنین چیزی ندیده ام که میان سر تو سیاه است و باقی سفید است، گفت: سببش آن است که روزی با کودکان بازی می کردم حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گذشت، من بر آن

حضرت سلام کردم، جواب سلام من داد و فرمود: تو کیستی؟ گفتم: منم سایب برادر نمر بن قاسط، پس دست مبارک خود را بر میان سر من مالید و دعای برکت برای من کرد و به این سبب جای دست مبارکش چنین سیاه مانده است «1».

بیست و هشتم- در روایات بسیار وارد شده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون امیر المؤمنین علیه السّلام را به یمن فرستاد گفت: یا رسول اللّه! اگر در قضائی شک کنم چه کنم؟

حضرت فرمود که: خدا دل تو را هدایت خواهد کرد و زبان تو را به حق گویا خواهد گردانید، امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: بعد از آن در هیچ حکمی شک نکردم «2».

بیست و نهم- راوندی و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که مره بن جعیل گفت: با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بعضی از غزوات همراه بودم و بر مادیانی سوار بودم، حضرت فرمود: بیا ای صاحب اسب، گفتم: یا رسول اللّه! لاغر و ناتوان است، حضرت تازیانه کوچکی در دست داشت آهسته بر آن زد و گفت: خداوندا! برکت ده از برای او در این مادیان؛ پس چنان شد که هرچند ضبطش می کردم نمی ایستاد و بر همه اسبان سبقت می کرد و از شکم آن موازی دوازده هزار درهم از فرزندان آن فروختم به برکت دعای آن حضرت «3».

سی ام- راوندی از عثمان بن جنید روایت کرده است که: مرد نابینائی به خدمت آن حضرت آمد و از حال خود شکایت کرد، حضرت فرمود که: وضو بساز و دو رکعت نماز

حیاه القلوب، ج 3، ص: 586

بکن و بعد

از نماز این دعا بخوان: «اللّهمّ انّی أسألک و اتوجّه الیک بمحمّد نبیّ الرّحمه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یا محمّد انّی اتوجّه بک الی ربّک لتجلوا به عن بصری اللّهمّ شفّعه فیّ و شفّعنی فی نفسی»، عثمان گفت: هنوز در آن مجلس نشسته بودیم که برگشت و بینا شده بود و گویا هرگز کور نبوده است «1».

سی و یکم- راوندی روایت کرده است که ابیض بن جمال گفت: در روی من قوبا «2» بود و سفید شده بود، حضرت دعا کرد و دست مبارک بر روی من کشید، در همان ساعت چنان شد که هیچ اثر بر روی من نبود «3».

سی و دوم- راوندی از فضل بن عباس روایت کرده است که مردی به خدمت آن حضرت آمد و گفت: من بخیل و ترسان و بسیار خواب کننده ام دعا کن که خدا این صفتهای بد را از من سلب کند، چون حضرت دعا کرد کسی را از او بخشنده تر و شجاع تر و کم خوابتر نمی دیدند «4».

سی و سوم- راوندی و دیگران روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دعا کرد که:

خداوندا! چنانکه اول قریش را غضب و نکال خود چشانیدی، آخر ایشان را نعمت و نوال خود بچشان؛ و چنان شد «5».

سی و چهارم- راوندی از بعضی صحابه روایت کرده است که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه برخاست و اندکی از ما دور شد پس دست دراز کرد گویا با کسی مصافحه می کند پس برگشت و نزد ما نشست، گفتیم: ما سخنی می شنیدیم و کسی را نمی دیدیم، فرمود که: این اسماعیل

ملک باران بود از نزد پروردگار خود مرخّص شده بود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 587

که به زیارت من بیاید پس بر من سلام کرد و گفتم به او که: باران از برای ما بیاور، گفت:

وعده باران در فلان روز است از فلان ماه؛ چون روز وعده شد و نماز صبح کردیم ابری پیدا نشد و نماز ظهر نیز کردیم ابری ظاهر نشد، چون نماز عصر کردیم ابری ظاهر شد و باران بسیار بارید و ما خندیدیم، حضرت فرمود: چرا می خندید؟ گفتیم: برای آنکه وعده ملک به ظهور آمد، حضرت فرمود: این قسم امور را ضبط کنید و نقل کنید تا سبب مزید ظهور حق گردد «1».

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام مثل این روایت کرده است «2».

سی و پنجم- راوندی روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوی یهودی فرستاد و قرضی طلبید و او فرستاد پس به خدمت آن حضرت آمد و گفت: آنچه طلبیده بودید به شما رسید؟ فرمود: رسید، یهودی گفت: هر وقت که ضرورتی باشد بفرستید که من می دهم، حضرت او را دعا کرد که: خدا حسن و جمال تو را دائم گرداند؛ آن یهودی هشتاد سال عمر کرد و یک موی سفید در سر و ریش او بهم نرسید «3».

سی و ششم- راوندی روایت کرده است که: در جنگ تبوک مردم را تشنگی عظیم عارض شد و آب نداشتند و به حضرت عرض کردند: یا رسول اللّه! اگر دعا کنی خدا تو را آب می دهد، فرمود: بلی اگر دعا کنم دعای مرا رد نمی کند؛ پس دعا کرد و در همان

ساعت رودخانه ها جاری شد؛ گروهی در کنار رودخانه گفتند: به سبب فلان ستاره باران آمد، به روشی که منجّمان می گویند؛ حضرت فرمود به صحابه که: نمی بینید چه می گویند این بی اعتقادان، خالد گفت: رخصت می فرمایی که گردن ایشان را بزنم؟ حضرت فرمود که:

نه، چنین می گویند و می دانند که خدا فرستاده است «4».

سی و هفتم- راوندی روایت کرده است از انس که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزی گفت:

حیاه القلوب، ج 3، ص: 588

اکنون از این در کسی داخل می شود که بهترین اوصیاست و منزلتش به پیغمبران از همه کس نزدیکتر است؛ پس علی بن ابی طالب علیه السّلام داخل شد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: خداوندا! از او گرما و سرما را بر طرف کن، پس آن حضرت دیگر گرما و سرما نیافت تا به رحمت حق واصل گردید و در زمستانها به یک پیراهن می گذرانید «1».

سی و هشتم- راوندی روایت کرده است که: یکی از انصار بزغاله ای داشت آن را ذبح کرد و به زوجه خود گفت که: بعضی را بپزید و بعضی را بریان کنید شاید حضرت رسول ما را مشرّف گرداند و امشب در خانه ما افطار کند، و بسوی مسجد رفت و دو طفل خرد داشت چون دیدند که پدر ایشان بزغاله را کشت یکی به دیگری گفت: بیا تو را ذبح کنم، و کارد را گرفت و او را ذبح کرد، مادر که آن حال را مشاهده کرد فریاد کرد و آن پسر دیگر از ترس گریخت و از غرفه به زیر افتاد و مرد، و آن زن مؤمنه هر دو

طفل مرده خود را پنهان کرد و طعام را برای قدوم حضرت مهیّا کرد، چون حضرت داخل خانه انصاری شد جبرئیل علیه السّلام فرود آمد و گفت: یا رسول اللّه! بفرما که پسرهایش را حاضر گرداند، چون پدر به طلب پسرها بیرون رفت مادر ایشان گفت که: حاضر نیستند و به جایی رفتند، برگشت و گفت: حاضر نیستند، حضرت فرمود: البته می باید حاضر شوند، باز پدر بیرون آمد و مبالغه کرد، مادر او را بر حقیقت حال مطّلع گردانید و پدر آن دو فرزند مرده را نزد حضرت حاضر کرد، حضرت دعا کرد و خدا هر دو را زنده کرد و عمر بسیار کردند «2».

سی و نهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نامه ای به قبیله بنی حارثه نوشت و ایشان را به اسلام دعوت کرد، ایشان نامه حضرت را شستند و دلو خود را به آن پینه کردند، حضرت ایشان را نفرین کرد که خدا عقل ایشان را سلب کند، بعد از آن ایشان چنان شدند که در قلّت عقل و تدبیر و نامربوط گفتن در میان عرب مثل شدند «3».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 589

چهلم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: چون حضرت در مکه از اذیت قریش دلگیر شد به جانب اراک «1» عرفات بیرون رفت و در آنجا شتری چند از ابو ثروان می چریدند، چون آن ملعون آمد گفت: تو کیستی؟ فرمود: منم محمد رسول خدا، گفت:

برخیز شتری که تو در میان آنها باشی شایسته نمی باشد، حضرت فرمود: خداوندا! عمر و تعب او را طولانی گردان. راوی گفت که: من او

را دیدم به بدترین احوال که پیر شده بود و از بسیاری محنت و بلا آرزوی مرگ می کرد و او را میسّر نمی شد و مردم می گفتند که: این از اثر نفرین آن حضرت است «2».

چهل و یکم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در باب سبی هوازن با صحابه سخن گفت و التماس فرمود که پس دهند به ایشان، همه دادند بغیر از دو کس، حضرت فرمود: ایشان را مخیّر کنید میان منّت گذاشتن و فدا گرفتن، پس یکی به فرموده حضرت رها کرد و دیگری ابرام کرد و گفت: رها نمی کنم؛ چون پشت کرد حضرت فرمود: خداوندا! بهره اش را خسیس گردان، چون آمد حصّه خود را جدا نماید از اسیران به دخترهای باکره و پسران می رسید و می گذشت تا آنکه به پیرزالی رسید گفت:

این را می گیرم که مادر قبیله است و فدای بسیاری برای خلاصی او به من خواهند داد، چون او را گرفت زن بی قدری بود که هیچ کس در قبیله نداشت و مدتی خرج او را کشید و دید کسی نمی آید او را فدا بدهد او را رها کرد «3».

چهل و دوم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: نزد خدیجه زن نابینایی بود حضرت به او گفت: دیده های تو صحیح باد، همان ساعت روشن شد، خدیجه گفت:

دعای مبارکی بود، حضرت فرمود: من رحمت عالمیانم «4».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 590

چهل و سوم- خاصه و عامه روایت کرده اند که: چون پادشاه فرنگ نامه حضرت را تعظیم کرد و پادشاه عجم نامه حضرت را پاره نمود، حضرت او را دعا کرد و این را

نفرین نمود و ملک فرنگیان پاینده ماند و پادشاه عجم کشته شد و بزودی ملک ایشان زایل شد و فرزندان ایشان اسیر مسلمانان شدند «1».

چهل و چهارم- ابن شهر آشوب روایت کرده است از جعفر بن نسطور رومی گفت: در خدمت آن حضرت بودم در جنگ تبوک روزی تازیانه از دست آن حضرت افتاد من از اسب به زیر آمدم و تازیانه را به آن حضرت دادم، حضرت به من نظر افکند و فرمود: که:

خدا عمر تو را دراز گرداند؛ پس او سیصد و بیست سال زندگانی کرد «2».

چهل و پنجم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: روزی آن حضرت به عبد اللّه بن جعفر طیار گذشت و او در کودکی بازی می کرد و خانه ای از گل می ساخت، حضرت فرمود: چه می کنی این را؟ گفت: می خواهم بفروشم، فرمود: قیمتش را چه می کنی؟

گفت: رطب می خرم و می خورم، حضرت فرمود: خداوندا! در دستش برکت بگذار و سودایش را سودمند گردان؛ پس چنان شد به برکت دعای آن حضرت که هیچ چیز نخرید که در آن سود نکند و آن قدر مال بهم رسانید که به جود و بخشش او مثل می زدند و اهل مدینه که قرض می گرفتند وعده می دادند که: چون وقت عطای عبد اللّه بن جعفر بشود پس می دهیم «3».

چهل و ششم- روایت کرده است که: ابو هریره مشت خرمائی نزد آن حضرت آورد و گفت: یا رسول اللّه! دعا کن برای من به برکت، حضرت دعا کرد و فرمود: دو دست در میان کیسه کن و هرچه خواهی بیرون آور، پس چنین کرد و چندین وسق از آن کیسه بیرون آورد و باز باقی

بود «4».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 591

چهل و هفتم- روایت کرده است که: سعد بن وقاص تیری انداخت و حضرت او را دعا کرد که تیرش از نشانه خطا نشود؛ و بعد از آن هرگز تیر او خطا نشد «1».

چهل و هشتم- روایت کرده است از سلمان که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل مدینه شد و به خانه ابو ایوب انصاری فرود آمد و در خانه او بغیر از یک بزغاله و یک صاع گندم نبود بزغاله را برای آن حضرت بریان کرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود که در میان مردم ندا کنند: هرکه طعام می خواهد بیاید به خانه ابو ایوب انصاری، پس ابو ایوب ندا می کرد و مردم می دویدند و می آمدند مانند سیلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سیر شدند و طعام کم نشد؛ حضرت فرمود استخوانها را جمع کردند و در میان پوست بزغاله گذاشت و فرمود: برخیز به اذن خدا، پس بزغاله زنده شد و ایستاد و مردم صدا به گفتن شهادتین بلند کردند «2».

چهل و نهم- روایت کرده است که: ابو ایوب در عروسی فاطمه علیها السّلام بزغاله ای آورد و آن را کشتند و پختند حضرت فرمود: مخورید مگر با نام خدا و استخوانهایش را مشکنید، پس چون فارغ شدند فرمود: ابو ایوب مرد فقیری است، الهی! تو آفریده ای این بزغاله را و تو آن را فانی نمودی و تو قادری که آن را برگردانی پس زنده کن آن را ای زنده ای که بجز تو خداوندی نیست، پس بزغاله به قدرت خدا زنده شد و

حق تعالی در آن برای ابو ایوب برکتی قرار داد که هر بیماری از شیرش می خورد شفا می یافت و اهل مدینه آن را «مبعوثه» می گفتند، یعنی زنده شده بعد از مردن «3».

پنجاهم- کلینی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: یهودی به حضرت رسول گذشت و گفت: «السام علیک» یعنی مرگ بر تو باد، حضرت فرمود:

«علیک»، صحابه گفتند: یا رسول اللّه! او گفت: مرگ بر تو باد، فرمود: من هم همان را بر او برگردانیدم و امروز مار سیاهی پشت او را خواهد گزید و او را خواهد کشت. پس یهودی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 592

به صحرا رفت و هیزم بسیاری جمع کرد و به دوش گرفت و برگشت، صحابه گفتند: یا رسول اللّه! او زنده برگشت، حضرت او را طلبید و فرمود هیزم را بر زمین گذاشت و در میان هیزم مار سیاهی را دیدند که چوبی را به دندان گرفته است، فرمود: ای یهودی! امروز چه کار کردی؟ گفت: کاری نکردم به غیر آنکه دو گرده نان خشک داشتم یکی را خود خوردم و دیگری را به مسکینی تصدّق کردم، حضرت فرمود که: به همان تصدّق خدا دفع ضرر این مار از او کرده و به تصدّق خدا مرگهای بد را دفع می کند «1».

پنجاه و یکم- شیخ طبرسی و راوندی و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که: ابو برا- که او را «ملاعب الاسنّه» می گفتند و از بزرگان عرب بود- به مرض استسقا مبتلا شد و لبید بن ربیعه را خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرستاد با دو اسب و چند شتر، حضرت اسبان و شتران را

رد کرد و فرمود: من هدیه مشرک را قبول نمی کنم، لبید گفت: من گمان نمی کردم که کسی از عرب هدیه ابو برا را رد کند، حضرت فرمود: اگر من هدیه مشرکی را قبول می کردم البته از او رد نمی کردم، پس لبید عرض کرد: علتی در شکم ابو برا بهم رسیده و از تو طلب شفا می کند، حضرت اندک خاکی از زمین برداشت و آب دهان مبارک بر آن انداخت و به او داد و فرمود: این را در آب بریز و بده به او که بخورد، لبید آن را گرفت و گمان کرد که حضرت به او استهزاء کرده، چون آورد و به خورد ابو برا داد فورا شفا یافت چنانکه گویا از بندی رها شد «2».

پنجاه و دوم- شیخ طوسی و طبرسی و ابن شهر آشوب به سندهای معتبر از جماعت کثیری از صحابه روایت کرده اند که: ما در برابر روم بودیم در جنگ تبوک و آذوقه ما تمام شد و گرسنگی بر مردم مستولی شد و خواستند که شتران خود را بکشند، حضرت فرمود ندا کردند که: هرکه طعامی با خود دارد بیاورد، و فرمود تا نطعها پهن کردند، شخصی یک مد می آورد و دیگری نیم مد می آورد و جمیع آنچه آوردند از سی صاع زیاده نشد و مردم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 593

همه جمع شدند و ایشان چهار هزار نفر بودند، پس پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دعا کرد و دست با برکت خود را در میان آن طعام فرو برد و فرمود: پیشدستی بر یکدیگر مکنید و تا نام خدا نبرید بر مدارید، پس اول گروهی که آمدند فرمود:

نام خدا ببرید و بردارید، پس هر ظرفی که داشتند پر کردند و برگشتند، همچنین فوج فوج می آمدند و ظرفهای خود را پر می کردند و برمی گشتند تا آنکه همه ظرفهای خود را مملو کردند و طعام بسیاری ماند- به روایت دیگر: چند دانه خرما طلبید و دست مبارک بر آن کشید و مردم را طلبید که بخورند و چندین هزار کس خوردند و ظرفهای خود را پر کردند و باز خرماها به حال خود بود «1»- «2».

پنجاه و سوم- راوندی و ابن شهر آشوب و دیگران به سندهای معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده اند که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیرون رفتیم در یکی از غزوات و به منزلی رسیدیم که در آن منزل آب نبود و مردم تشنه بودند، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ظرفی طلبید که در آن اندک آبی بود و دست مبارکش را در میان ظرف گذاشت، پس از میان انگشتان مبارکش آب جوشید تا همه مردم و اسبان و شتران سیراب شدند و ظرفهای خود را پر کردند و در لشکر آن حضرت دوازده هزار شتر و دوازده هزار اسب بود و مردم سی هزار کس بودند «3».

به روایت دیگر: فرمود گودالی کندند و نطعی در میان آن گودال افکندند و دست مبارک خود را بر روی نطع گذاشت و فرمود اندک آبی بر روی دست آن حضرت ریختند و نام خدا برد پس آب از میان انگشتان معجزنشانش جوشید «4»؛ این قصه به طرق متعدده وارد شده و از معجزات

متواتره است «5».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 594

پنجاه و چهارم- از معجزات متواتره که خاصه و عامه نقل کرده اند آن است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون از کفار قریش فرار نموده به جانب مدینه هجرت فرمود در اثنای راه به خیمه امّ معبد رسید و ابو بکر و عمر و عامر بن فهیره و عبد اللّه بن اریقط در خدمت آن حضرت بودند و امّ معبد در بیرون خیمه نشسته بود، چون به نزدیک او رسیدند از او خرما و گوشت طلبیدند که از او بخرند گفت: ندارم، و توشه ایشان تمام شده بود، امّ معبد گفت:

اگر چیزی نزد من می بود در مهمانداری شما تقصیر نمی کردم، حضرت نظر کرد دید که در کنار خیمه او گوسفندی بسته است فرمود: ای امّ معبد! این گوسفند چیست؟ عرض کرد:

از بسیاری ضعف و لاغری نتوانست که با گوسفندان به چرا برود برای این در خیمه مانده است، فرمود؛ آیا شیر دارد؟ عرض کرد: از آن ناتوان تر است که توقع شیر از آن توان داشت و مدتها است که شیر نمی دهد، فرمود: رخصت می دهی که من آن را بدوشم؟

عرض کرد: بلی پدر و مادرم فدای تو باد اگر شیری در پستانش بیابی بدوش، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گوسفند را طلبید و دست مبارک بر پستانش کشید و نام خدا بر آن برد و فرمود:

خداوندا! برکت ده در آن؛ پس شیر از پستانش ریخت و حضرت ظرفی طلبید که چند کس را سیراب می کرد و دوشید آن قدر که آن ظرف پر شد و به امّ معبد داد که خورد

تا سیر شد، پس به اصحاب خود داد که خوردند و سیر شدند و خود بعد از همه تناول نمود و فرمود که: ساقی قوم می باید که بعد از همه ایشان بخورد، بار دیگر دوشید تا آن ظرف مملو شد و بازآشامیدند و زیادتی که ماند نزد او گذاشتند و روانه شدند.

چون ابو معبد که شوهر آن زن بود از صحرا برگشت پرسید: این شیر را از کجا آورده ای؟ امّ معبد قصه را نقل کرد، ابو معبد گفت: می باید آن کسی باشد که در مکه به پیغمبری مبعوث شده است «1».

پنجاه و پنجم- طبرسی و راوندی و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که:

جمعی از شوری و کمی آب خود به آن حضرت شکایت کردند پس رسول خدا بر سر چاه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 595

ایشان مشرف شد و آب دهان مبارک خود را در آن چاه انداخت، در ساعت آبش شیرین شد و جوشید و بلند شد و اکنون معروف است آن چاه در بیرون مکه و آن را «عسیله» می گویند و اهل آن چاه این را اعظم مکرمتهای خود می شمارند و به آن فخر می کنند؛ و چون قوم مسیلمه کذّاب این را شنیدند به نزد او رفتند و گفتند: تو هم چنین معجزه ای برای ما ظاهر کن، او بر سر چاهی آمد که آبش بسیار شیرین بود پس آب دهان نجس خود را در آن چاه ریخت، آن آب شور و تلخ شد و فرو رفت و تا حال آن چاه در یمن معروف است «1».

پنجاه و ششم- خاصه و عامه روایت کرده اند که: سلمان را که مولای او یهودی بود مکاتب گردانید

بر باغ خرمائی و حضرت آن باغ را در یک روز به اعجاز خود دانه خرما کشت و به بار آورد و تسلیم او نمود و سلمان را آزاد کرد «2»؛ چنانکه در احوال او مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.

پنجاه و هفتم- راوندی و غیر او روایت کرده اند که: سلمان قرض بسیار داشت و حضرت قدری از طلا به او داد که قدر عشری از اعشار قرضش نبود و به اعجاز آن حضرت همه قرض خود را از آن ادا کرد «3».

پنجاه و هشتم- راوندی از انس روایت کرده است که: با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به بازار رفتم و ده درهم با من بود و آن حضرت می خواست به آن دراهم عبایی بخرد، در عرض راه کنیزی را دید گریه می کند از سبب گریه او پرسید؟ گفت: در میان ازدحام مردم دو درهم از من گم شد و از ترس مولای خود به خانه نمی توانم رفت، حضرت فرمود که: دو درهم را به او دادم، و چون به بازار رفتیم و حضرت عبا خرید و فرمود: زر بده، کیسه را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 596

گشودم ده درهم به حال خود بود «1».

پنجاه و نهم- راوندی و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که: ابو هریره روزی مشت خرمایی به خدمت آن حضرت آورد و گفت: دعا کن برای من به برکت، حضرت دعا کرد و فرمود: بگیر این را و در میان کیسه بگذار و هر وقت که خواهی دست کن در کیسه و درآور و خالی مکن، و پیوسته از آن می خورد و می بخشید تا آنکه امیر المؤمنین

علیه السّلام از او گواهی طلبید و او از برای دنیا کتمان شهادت کرد و آن برکت از او سلب شد، باز توبه کرد و حضرت امیر علیه السّلام دعا کرد و برای او برگشت، و چون به نزد معاویه رفت بالکلّیّه از او قطع شد «2».

شصتم- راوندی روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شبی سه مرتبه به مسجد تشریف می آورد، در بعضی از شبها آخر شب بیرون آمد و نزد منبر جمعی از فقرا می خوابیدند، پس جاریه خود را طلبید و فرمود: اگر طعامی مانده است بیاور، پس دیگی از سنگ آورد که اندک طعامی در ته آن بود و حضرت ده نفر از فقرا را بیدار کرد و فرمود:

بخورید به نام خدا، پس خوردند تا سیر شدند، پس ده نفر دیگر را بیدار کرد و خوردند تا سیر شدند، و در دیگ باقی ماند و فرمود: ببر این را بسوی زنان «3».

شصت و یکم- راوندی و غیر او روایت کرده اند از حضرت صادق علیه السّلام که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد اطفال شیرخواره فاطمه علیها السّلام می آمد و آب دهان حلاوت نشان خود را در دهان ایشان می انداخت و به فاطمه علیها السّلام می فرمود: ایشان را شیر مده «4».

شصت و دوم- راوندی روایت کرده است که سلمان گفت: من سه روز روزه گرفتم و بغیر آب چیزی نیافتم که افطار کنم و به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حال خود را عرض کردم، فرمود: با من بیا، چون در راه بزی را دید به صاحبش فرمود:

آن را نزدیک بیاور،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 597

عرض کرد: یا رسول اللّه! شیرده نیست، فرمود: پیش بیاور، چون پیش آورد دست مبارک بر پستانش کشید در ساعت پستانش آویخته و پر از شیر شد فرمود: قدح خود را بیاور، چون قدح را آورد حضرت آن را پر از شیر کرد و به صاحب بز داد آشامید، پس بار دیگر پر کرد و به من داد خوردم و سیر شدم، پس بار دیگر پر کرد و خود آشامید. «1»

شصت و سوم- راوندی و غیر او روایت کرده اند که: در بعضی از سفرها شتر یکی از صحابه مانده شد و خوابید و بر نمی خاست، پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آبی طلبید و مضمضه کرد و وضو ساخت در ظرفی و آب مضمضه و وضو را در دهان و سر آن ریخت و دعا کرد، پس شتر برجست و در پیش شترهای دیگر می رفت «2».

شصت و چهارم- راوندی و دیگران روایت کرده اند که امیر المؤمنین علیه السّلام گفت که:

داخل بازار شدم و یک درهم گوشت و یک درهم ذرّت خریدم و به نزد فاطمه علیها السّلام آوردم، چون فاطمه گوشت را پخت و ذرّت را نان کرد گفت: اگر پدرم را می طلبیدی بهتر بود، رفتم خدمت آن حضرت دیدم بر پهلو خوابیده و می گوید: پناه می برم به خدا که از گرسنگی بر پهلو خوابیده باشم، عرض کردم: یا رسول اللّه! نزد ما طعامی حاضر شده است، حضرت برخاست و بر من تکیه نمود و بسوی خانه فاطمه آمد و فرمود: ای فاطمه! طعام خود را بیاور، پس فاطمه علیها السّلام دیگ را با قرصهای نان

آورد و حضرت جامه بر روی آنها پوشانید و فرمود: ای فاطمه! از برای امّ سلمه جدا کن و از برای عایشه جدا کن، تا آنکه از برای همه زنان خود فرستاد هر یک را یک قرص نان با مرق و گوشت، پس فرمود:

برای پدر و شوهرت جدا کن، پس فرمود: برای همسایگان خود بفرست و بعد آن قدر ماند که چند روز می خوردند «3».

شصت و پنجم- راوندی و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: چون از حدیبیّه برگشتند در اثنای راه به وادیی رسیدند که آن را «وادی المشفق» می گفتند و در

حیاه القلوب، ج 3، ص: 598

آنجا آب قلیلی بود که یک یا دو کس را سیراب می کرد، حضرت فرمود: هر کس پیشتر به آب برسد نیاشامد تا من بیایم، چون به آب رسید قدحی طلبید و آبی در دهان خود گردانید و در آن آب ریخت «1».

و به روایت دیگر: آب از آن برگرفت و به دست مبارک خود ریخت پس آب از آن چشمه جاری شد و صدای عظیم از آن ظاهر شد تا آنکه همه لشکر سیراب و مشگها و مطهره های خود را پر کردند و وضو ساختند، پس حضرت فرمود: بعد از این خواهید شنید که این آب چندان زیاد شود که اطراف خود را سبز کند؛ و چنان شد «2».

شصت و ششم- راوندی و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: دختر عبد اللّه بن رواحه از پیش آن حضرت گذشت در ایامی که خندق را حفر می کردند، حضرت فرمود: که را می خواهی؟ عرض کرد: این خرماها را برای عبد اللّه می برم، فرمود: بیاور، دختر آن خرماها

را در دست رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ریخت، حضرت امر فرمود نطعها آوردند و ندا کرد که: بیایید و بخورید، پس همه خوردند و سیر شدند و هرچه خواستند برداشتند و باقی را به آن دختر داد «3». به روایت دیگر: سه هزار نفر بودند «4».

شصت و هفتم- راوندی و غیر او از جابر انصاری روایت کرده اند که گفت: پدرم در جنگ احد شهید شد و دویست سال از عمر او گذشته بود و قرض بسیار از او مانده بود، روزی پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا دید و پرسید: چون شد قرض پدر تو؟ عرض کردم: بر حال خود هست، فرمود: کی از او می طلبد؟ گفتم: فلان یهودی، فرمود: وعده اش کی می رسد؟

گفتم: وقت خشک شدن خرما، فرمود: چون آن وقت شود تصرفی مکن و مرا خبر کن و هر صنفی از خرما را علی حده ضبط کن.

چون آن وقت شد حضرت را اعلام کردم و با من آمد بر سر خرماها و از هر یک کفی به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 599

دست مبارک خود را گرفت و باز ریخت و فرمود: یهودی را بطلب، چون حاضر شد فرمود:

از این اصناف خرما هر صنف را که می خواهی برای قرض خود اختیار کن، یهودی گفت:

همه این خرماها به قرض من وفا نمی کند من چگونه یک صنف را اختیار کنم؟ فرمود: هر صنف را می خواهی از آن ابتدا کن، پس یهودی اشاره کرد بسوی خرمای صیحانی و گفت:

ابتدا به این می کنم، پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسم اللّه گفت و فرمود: کیل کن و بردار، یهودی کیل

کرد و برداشت تا قرض خود را تمام گرفت و خرما به حال خود بود و هیچ کم نشده بود. پس به جابر فرمود: آیا قرض کسی مانده است؟ گفت: نه، فرمود: بردار خرماهای خود را و به خانه ببر خدا برکت دهد تو را.

جابر گفت: خرما را به خانه بردم و در تمام سال ما را کافی بود و بسیاری از آن را فروختم و بخشیدم و به هدیه فرستادم و تا وقت خرمای تازه به حال خود بود «1».

شصت و هشتم- علی بن ابراهیم و ابن شهر آشوب و قطب راوندی رحمهم اللّه و غیر ایشان از محدثان خاصه و عامه روایت کرده اند که جابر انصاری گفت: در جنگ خندق روزی آن حضرت را دیدم که خوابیده و از گرسنگی سنگی بر شکم بسته، پس به خانه رفتم و در خانه خود گوسفندی داشتم و یک صاع جو، پس زن خود را گفتم که: من حضرت را بر آن حال دیدم این گوسفند و جو را بعمل آور تا آن حضرت را خبر کنم، زن گفت: برو و از آن حضرت رخصت بگیر اگر بفرماید بعمل آوریم، پس رفتم عرض کردم: یا رسول اللّه! استدعا دارم که امروز چاشت خود را نزد ما تناول فرمایی، فرمود: چه چیز در خانه داری؟ گفتم: یک گوسفند و یک صاع جو، فرمود: با هرکه می خواهم بیایم یا تنها؟

نخواستم بگویم تنها گفتم: با هرکه می خواهی- و گمان کردم که علی را همراه خود خواهد آورد- پس برگشتم و زن را گفتم: تو جو را بعمل آور و من گوسفند را، و گوشت را پاره پاره کردم و

در یک دیگ افکندم و آب و نمک در آن ریختم و پختم و به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتم و عرض کردم: طعام مهیّا شده است، حضرت برخاست و در کنار خندق

حیاه القلوب، ج 3، ص: 600

ایستاد و به آواز بلند ندا کرد: ای گروه مسلمانان! اجابت کنید جابر را، پس جمیع مهاجران و انصار از خندق بیرون آمدند و متوجه خانه جابر شدند و به هر گروهی از اهل مدینه که می رسید می فرمود: اجابت کنید دعوت جابر را؛ پس به روایتی هفتصد نفر و به روایتی هشتصد نفر و به روایتی هزار نفر «1» جمع شدند.

جابر گفت: من بسیار مضطرب شدم و به خانه دویدم و گفتم: گروهی بی پایان با آن حضرت رو به خانه ما آوردند، زن گفت: آیا به حضرت گفتی که چه چیز نزد ما هست؟

گفتم: بلی، گفت: پس بر تو چیزی نیست حضرت بهتر می داند- آن زن از من داناتر بود- پس حضرت مردم را امر فرمود در بیرون خانه نشستند و خود با علی علیه السّلام داخل خانه شدند- به روایت دیگر: همه را داخل کرد و خانه گنجایش نداشت، هر طایفه ای که داخل می شدند حضرت اشاره به دیوار می کرد و دیوار عقب می رفت و خانه گشاده می شد تا آنکه آن خانه گنجایش همه را بهم رسانید «2»- پس پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر سر تنور آمد و آب دهان مبارک خود را در تنور انداخت و دیگ را گشود و در دیگ نظر کرد و به زن فرمود:

نان را از تنور بکن و یک یک به من بده،

زن نان را از تنور می کند و به آن حضرت می داد و حضرت با امیر المؤمنین علیه السّلام در میان کاسه ترید می کردند و چون کاسه پر شد فرمود: ای جابر! یک ذراع گوسفند را با مرق بیاور، آوردم و بر روی ترید ریختند و ده نفر از صحابه را طلبید که خوردند تا سیر شدند، پس بار دیگر کاسه را پر از ترید کرد و ذراع دیگر طلبید و ده نفر خوردند، پس بار دیگر کاسه را پر کرد و ذراع دیگر طلبید و جابر آورد، مرتبه چهارم که ذراع از جابر طلبید جابر گفت: یا رسول اللّه! گوسفندی دو ذراع بیشتر ندارد و من تا حال سه تا آوردم، فرمود: اگر ساکت می شدی همه از ذراع این گوسفند می خوردند؛ به این نحو ده نفر ده نفر می طلبید تا همه صحابه سیر شدند پس فرمود: ای جابر! بیا تا ما و تو بخوریم؛ پس من و پیغمبر و علی علیه السّلام خوردیم و بیرون آمدیم و تنور

حیاه القلوب، ج 3، ص: 601

و دیگ به حال خود بود و هیچ کم نشده بودند و چندین روز بعد از آن نیز از آن طعام خوردیم «1».

شصت و نهم- راوندی روایت کرده است از زیاد بن الحرث صیدایی که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لشکری بر سر قوم من فرستاد، من گفتم: یا رسول اللّه! لشکر را برگردان من ضامن می شوم قوم من مسلمان شوند، حضرت لشکر را برگردانید و من نامه ای به قوم خود نوشتم و ایشان کس فرستادند و اظهار اسلام کردند، حضرت فرمود: تو مطاعی در میان قوم خود؟ عرض کردم:

بلی خدا ایشان را به اسلام هدایت فرمود؛ پس نامه ای نوشت و مرا بر قوم خود امیر کرد، گفتم: قدری از تصدّقات ایشان برای من مقرر فرما، حضرت نامه ای نوشت و قدری از صدقات ایشان برای من مقرر نمود.

و این واقعه در سفری بود، چون به منزل دیگر فرود آمدند اهل آن منزل آمدند و از عامل خود نزد آن حضرت شکایت کردند، حضرت فرمود: در امارت خیری نیست برای مرد مؤمن، پس مرد مؤمن دیگر آمد و از حضرت تصدّق طلبید، فرمود: هرکه با توانگری از مردم سؤال کند باعث درد سر و درد شکم می شود، گفت: از صدقه به من بده، فرمود:

حق تعالی در صدقه راضی نشده است نه به حکم پیغمبر و نه به حکم غیر او و خود در آن حکم کرده است و هشت قسمت نموده است اگر تو از آن اجزا هستی ما حقّ تو را به تو می دهیم.

صیدایی گفت: چون آن سخن اول را در باب امارت و سخن ثانی را در باب صدقه شنیدم در دلم کراهتی از هر دو بهم رسید و نامه امارت و نامه صدقه را به خدمت حضرت آوردم و از هر دو استعفا کردم، حضرت فرمود که: پس کسی را نشان ده که اهلیّت امارت داشته باشد، من عرض کردم: یکی از آنها را که از جانب قوم به رسالت آمده بودند، پس عرض کردم به خدمت آن حضرت که: ما چاهی داریم چون زمستان می شود آب آن ما را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 602

کافی است و همه بر سر آن جمع می شویم و چون تابستان می شود آبش کم می شود و متفرق می شویم

بر آبها که در حوالی ماست، و چون ما مسلمان شدیم مردم حوالی ما با ما دشمنی خواهند کرد و بر سر آب ایشان نمی توانیم رفت پس دعا کن که آب چاه ما کم نشود و نباید که پراکنده شویم، حضرت هفت سنگریزه در دست مبارک خود گرفت و دست بر آنها مالید و دعا خواند و فرمود: ببرید این سنگریزه ها را چون بر سر چاه رسیدید یکی از آنها را در آن چاه بیندازید و نام خدا ببرید.

زیاد گفت که: چون به فرموده حضرت عمل کردیم بعد از آن هرگز نتوانستیم ته چاه را ببینیم از بسیاری آب «1».

و به سند دیگر روایت کرده است: اعرابی به خدمت آن حضرت آمد و از کمی آب شکایت کرد، حضرت سنگریزه گرفت و انگشت بر آن مالید و به اعرابی داد و فرمود: در آن چاه بینداز، چون در چاه انداخت آب جوشید و تا لب چاه آمد «2».

هفتادم- راوندی و ابن شهر آشوب از انس روایت کرده اند که گفت: ابو طلحه در حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اثر گرسنگی یافت پس مرا به خدمت آن حضرت فرستاد تکلیف کنم که به خانه او تشریف بیاورد، چون حضرت مرا دید پیش از آنکه سخن بگویم فرمود که: ابو طلحه تو را فرستاده است؟ گفتم: بلی، پس حضرت برخاست و به حاضران فرمود که: برخیزید و بیائید؛ ابو طلحه به امّ سلیم گفت: حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد با گروه بسیار و ما آن قدر طعام نداریم که به ایشان بخورانیم.

چون حضرت داخل شد فرمود: ای امّ

سلیم! آنچه داری بیاور، پس قرصی چند از نان جو آورد و اندکی از روغن که از ته مشگ خود فشرده بود آورد، حضرت آن نانها را ترید کرد و روغن را بر آن ریخت و دست مبارک خود را بر سر آن ترید گذاشت و ده ده از صحابه را می طلبید و می خوردند و سیر می شدند و بیرون می رفتند تا سیر شدند، و ایشان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 603

هفتاد نفر یا هشتاد نفر بودند «1».

هفتاد و یکم- روایت کرده اند: زنی که او را امّ شریک می گفتند مشگ روغنی از برای آن حضرت آورد، حضرت فرمود که مشگ او را خالی نمودند و به او پس دادند، چون به خانه برد دید که مشگ پر از روغن است و تا مدتی از آن روغن می خوردند و خالی نمی شد «2».

و به روایت دیگر: حضرت به خیمه امّ شریک وارد شد، او اهتمام بسیار در ضیافت آن حضرت کرد و مشگی بیرون آورد که گمان روغنی در آن داشت و هرچند فشرد روغن از آن بیرون نیامد، حضرت آن مشگ را گرفت و حرکت داد تا پر از روغن شد و همه رفقای حضرت از آن سیر شدند و مدتها از آن می خوردند و امر فرمود دهان مشگ را نبندند «3».

هفتاد و دوم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: آن حضرت کاسه عسلی به زنی داد و آن زن می خورد از آن عسل مدتها و منتهی نمی شد، روزی آن را از آن ظرف به ظرف دیگری گردانید همان ساعت برطرف شد، پس به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و واقعه را

نقل کرد، حضرت فرمود: اگر در آن ظرف می گذاشتی همیشه از آن می خوردی «4».

هفتاد و سوم- ابن شهر آشوب از جابر روایت کرده است که: مردی به خدمت آن حضرت آمد و طعامی طلبید حضرت شصت صاع گندم به او داد، پس پیوسته آن مرد با عیالش از آن می خوردند و کم نمی شد، روزی به خاطرش رسید که آن را کیل نماید و معلوم کند که چه مقدار مانده است، چون کیل کرد تمام شد، حضرت فرمود: اگر کیل نمی کردید همیشه از آن می خوردید «5».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 604

هفتاد و چهارم- خاصه و عامه به طرق متعدده روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حدیبیّه فرود آمدند با هزار و پانصد نفر از صحابه، هوا در غایت گرمی بود گفتند: یا رسول اللّه! آب روان خشک شده است و چاهی که در جانب ماست آب ندارد و چاههای پرآب را قریش گرفتند، پس حضرت دلوی از آب طلبید و وضو ساخت از آن و آب در دهان خود گردانید و در دلو ریخت و فرمود که آب آن دلو را در چاه ریختند، پس در ساعت چاه از آب لبریز شد «1».

و به روایت دیگر: تیری از جعبه خود بیرون آورد و در چاه انداخت «2».

و به روایت دیگر: تیر را به ناجیه پسر عمرو و یا براء بن عازب داد و فرمود: در یکی از چاههای حدیبیه فرو برید، چون فرو بردند آب از زیر تیر جوشید، و چون کافران این حالت را مشاهده نمودند تعجب کردند و گفتند: این از جادوی محمّد بعید نیست، و چون

خواستند از حدیبیّه بار کنند فرمود: تیر را بیرون آورید، چون بیرون آوردند آب برطرف شد به نحوی که گویا هرگز در آن چاه آب نبوده است «3».

و به روایت دیگر: در جنگ تبوک از تشنگی و کمی آب به آن حضرت شکایت کردند حضرت تیری به مردی داد و فرمود: به ته چاه فرو بر، چون چنین کرد آب تا لب چاه بلند شد و سی هزار نفر با حیوانات از آن چاه سیراب شدند «4».

هفتاد و پنجم- ابن شهر آشوب از جابر انصاری روایت کرده است که گفت: من بیمار بودم و مدهوش شده بودم و آن حضرت به عیادت من آمده بود پس دست خود را شسته بود و از آن آب بر روی من ریخته بود من به هوش آمدم و عافیت یافتم «5».

هفتاد و ششم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: طفیل عامری را- و به روایت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 605

دیگر حسان بن عمرو را- مرض خوره عارض شد و از آن حضرت طلب شفا نمود، حضرت ظرف آبی طلبید و آب دهان مبارک خود را در آن افکند و فرمود که به آن غسل کند، چون غسل کرد شفا یافت «1».

هفتاد و هفتم- روایت کرده است که: قیس لخمی پیس شد و حضرت آب دهان مبارک خود را بر آن موضع افکند و شفا یافت «2».

هفتاد و هشتم- از محمد بن خاطب روایت کرده است که: در طفولیت بر ساعد من قزقانی که در جوش بود ریخت پس مادرم مرا به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد پس آب دهان خود را در

دهان من ریخت و بر دست من مالید و این دعا را خواند: «اذهب البأس ربّ النّاس و اشف انت الشّافی لا شافی الّا انت شفاء لا یغادر سقما» پس در ساعت شفا یافتم «3».

هفتاد و نهم- روایت کرده است که: آن حضرت بر سر پسری دست کشید و گفت:

زندگانی کن قرنی، پس آن طفل صد سال عمر کرد «4».

هشتادم- روایت کرده است که: یک دیده قتاده بن ربعی- و به روایت دیگر قتاده بن نعمان- در جنگ احد از حدقه بیرون آمد و حضرت آن را به جای خود گذاشت و صحیح شد و آن دیده دیگر گاهی به درد می آمد و این دیده هرگز به درد نمی آمد «5».

و به روایت دیگر: عبد اللّه بن انیس را نیز چنین حادثه ای عارض شد و به دست مالیدن آن حضرت شفا یافت «6».

هشتاد و یکم- روایت کرده است که: پای محمد بن مسلمه در روزی که کعب بن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 606

الاشرف را کشتند از زانو شکست و حضرت دست مبارک را بر آن موضع کشید و مانند پای دیگر شد «1».

هشتاد و دوم- از عروه بن الزبیر روایت کرده است که: زنی بود از اهل مکه که زهره نام داشت و او مسلمان شد و بعد از اسلام نابینا شد، کفار مکه گفتند: لات و عزّی او را کور کردند، حضرت دست بر دیده او کشید و او بینا شد، کافران گفتند: اگر اسلام خوب می بود زهره پیشتر از ما مسلمان نمی شد، پس حق تعالی این آیه را فرستاد وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِلَّذِینَ آمَنُوا لَوْ کانَ خَیْراً ما سَبَقُونا إِلَیْهِ «2». «3»

هشتاد و سوم-

روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عبد اللّه بن عتیک را فرستاد که ابو رافع یهودی را در قلعه او بقتل رساند، در هنگام مراجعت پایش شکست، چون به نزد حضرت آمد فرمود که: پا را دراز کن، پس دست مبارک بر آن کشید و در همان ساعت شفا یافت «4».

هشتاد و چهارم- ابن شهر آشوب و غیر او روایت کرده اند که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بادیه ای در زیر درختی قیلوله فرمود و چون بیدار شد آب طلبید و وضو ساخت در زیر درخت خاری و آب مضمضه خود را در زیر آن درخت ریخت، چون روز دیگر صبح شد دیدند که آن درخت بزرگ شده و میوه بزرگی بهم رسانیده است به رنگ مورد و به بوی عنبر و به طعم عسل و هر گرسنه که از آن میوه می خورد سیر می شد و هر تشنه که می خورد سیراب می شد و هر بیمار که می خورد شفا می یافت و هر حیوان که از برگ آن درخت می خورد شیرش فراوان می شد، و مردم بادیه از اطراف می آمدند و برگ آن را برای شفا می بردند، و آن درخت به جای طعام و آب آن قبیله بود، و پیوسته از برکت آن درخت زیادتی در مال و اسباب و فرزندان خود می یافتند تا آنکه روزی دیدند

حیاه القلوب، ج 3، ص: 607

میوه های آن درخت ریخته و برگش زرد و کوچک شده است، بعد از چند روز خبر به ایشان رسید که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دار بقا رحلت نمود، پس

بعد از آن میوه می داد کوچکتر و کم شهدتر و کم بوتر از آنچه پیشتر می داد، و سی سال بر این حال بود، بعد از سی سال روزی دیدند که طراوتش کم شده و میوه هایش ریخته و حسنش نمانده، پس خبر رسید که امیر المؤمنین علیه السّلام در آن روز شهید شده بود؛ بعد از آن میوه نداد امّا مردم از برگش شفا و برکت می جستند، و مدتی بر این حال ماند تا آنکه روزی دیدند که درخت خشک شده و از زیرش خون تازه می جوشد و از برگهایش آب خونی مانند آب گوشت می ریزد، بعد از چند روز خبر به ایشان رسید که در آن روز حضرت امام حسین علیه السّلام شهید شده بود «1».

هشتاد و پنجم- شیخ طوسی و ابن شهر آشوب روایت کرده اند از زید بن ارقم که:

روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم صبح کرد گرسنه و آمد به خانه فاطمه علیها السّلام پس حسن و حسین علیها السّلام را دید که از گرسنگی گریه می کردند پس حضرت آب دهان مبارک خود را در دهان ایشان انداخت تا سیر شدند و به خواب رفتند، و با حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام به خانه ابو الهیثم رفت و گفت: مرحبا به رسول اللّه نمی خواستم که تو و اصحاب تو به نزد من بیایید و چیزی نداشته باشم که به نزد شما بیاورم و پیش از این چیزی داشتم که به همسایگان خود قسمت نمودم، حضرت فرمود که: جبرئیل همیشه مرا وصیت می کرد در حقّ همسایگان تا آنکه گمان کردم میراثی از برای ایشان مقرر خواهد کرد؛ پس حضرت درخت خرمایی

در کنار خانه او دید فرمود که: ای ابو الهیثم! رخصت می دهی که نزدیک آن درخت برویم؟ گفت: یا رسول اللّه! این درخت نر است و هرگز بار نیاورده است اگر خواهید بروید به نزدیک آن، حضرت به پای درخت رفت و فرمود: یا علی! قدح آبی بیاور، چون آورد آب را در دهان گردانید و بر آن درخت پاشید و در همان ساعت به قدرت الهی آن درخت پر شد از خوشه های بسر و رطب، پس فرمود که: اول به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 608

همسایگان بدهید، و بعد از آن خوردیم آن قدر که سیر شدیم و آب سرد بر بالایش خوردیم، پس گفت: یا علی! این از جمله آن نعیم است که خدا فرموده در روز قیامت از آن سؤال خواهند کرد، یا علی! برای جماعتی که حاضر نیستند یعنی فاطمه و حسن و حسین بردار. و بعد از آن آن درخت خرما پیوسته میوه می آورد و تبرّک به آن می جستیم و آن را «نخله الجیران» می گفتیم تا آنکه در سال حرّه که یزید حکم به قتل اهل مدینه کرد آن درخت در آن فتنه بریده شد «1».

هشتاد و ششم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: عامر بن کریز در روز فتح مکه پسر خود عبد اللّه را به خدمت آن حضرت آورد و آن پنج ماهه یا شش ماهه بود و گفت: یا رسول اللّه! کامش را بردار، حضرت فرمود: چنین طفلی را کام برنمی دارند، پس او را گرفت و آب دهان مبارک خود را در دهان او انداخت و او فرو برد از روی خواهش، حضرت فرمود که: خدا او را آب روزی

خواهد کرد، پس او به برکت آن حضرت چنان بود که هر زمینی را متوجه می شد البته آب از آن بیرون می آورد و مزارع و قنوات او مشهورند «2».

باب بیستم در بیان معجزاتی است که از آن حضرت ظاهر شد در کفایت شرّ دشمنان

اول- ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که: روزی ابو لهب به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و آن حضرت را تهدید نمود، حضرت فرمود: اگر از جانب تو خدشه ای به من برسد من دروغگو خواهم بود؛ و این از جمله معجزات آن حضرت بود «1».

دوم- شیخ مفید و راوندی و دیگران از جابر روایت کرده اند که: حکم بن ابی العاص عمّ عثمان به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم استهزاء می کرد و دهان خود را کج می کرد و تقلید آن حضرت می کرد، روزی حضرت بر او نفرین کرد و دو ماه دیوانه شد؛ و روزی رسول خدا راه می رفت و حکم در عقب آن حضرت راه می رفت و دوشهای خود را حرکت می داد برای استهزاء به راه رفتن آن حضرت، پس حضرت فرمود که: چنین باش ای حکم، پس او به بلائی مبتلا شد که همیشه چنان بود تا آنکه حضرت او را از مدینه بیرون کرد و امر فرمود که دیگر او را به مدینه نگذارند؛ و چون زمان خلافت عثمان شد آن شقی از برای مخالفت آن حضرت آن ملعون را به مدینه آورد «2».

سوم- علی بن ابراهیم و راوندی و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

نزد کعبه نماز می کرد و ابو جهل سوگند خورده بود که هرگاه آن حضرت را در نماز ببیند هلاک کند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانی برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بلند

حیاه القلوب، ج 3، ص: 612

کرد دستش در گردنش غل شد و سنگ بر دستش چسبید، و چون برگشت و به نزد اصحاب خود رسید سنگ از دستش افتاد «1».

و به روایت دیگر: به حضرت استغاثه کرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد «2»، پس مرد دیگر برخاست و گفت: من می روم که او را بکشم، چون به نزد آن حضرت رسید ترسید و برگشت و گفت: میان من و او اژدهایی مانند شتر فاصله شد و دم را بر زمین می زد، من ترسیدم و برگشتم «3».

و به روایت دیگر: ابو جهل آمد که پا بر گردن آن حضرت بگذارد، پس از عقب برگشت، پرسیدند: چرا چنین کردی؟ گفت: در میان خود و محمد خندقی از آتش دیدم و ملکی چند دیدم که بالها داشتند؛ پس پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: اگر نزدیک من می آمد ملائکه او را پاره پاره می کردند «4».

چهارم- علی بن ابراهیم و ابن بابویه و ابن شهر آشوب و شیخ طبرسی و دیگران در تفسیر إِنَّا کَفَیْناکَ الْمُسْتَهْزِئِینَ «5» روایت کرده اند که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خلعت با کرامت نبوّت را پوشید اول کسی که به او ایمان آورد علی بن ابی طالب علیه السّلام بود، بعد خدیجه ایمان آورد؛ پس ابو طالب با جعفر طیار روزی به نزد آن حضرت

آمد دید نماز می کند و علی در پهلویش نماز می کند، پس ابو طالب به جعفر گفت: تو هم نماز کن در پهلوی پسر عمّ خود، پس جعفر از جانب چپ آن حضرت ایستاد و پیغمبر پیشتر رفت، پس زید بن حارثه ایمان آورد، و این پنج نفر نماز می کردند و بس تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت، پس حق تعالی فرستاد که: «ظاهر کن دین خود را و پروا مکن از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 613

مشرکان بدرستی که ما کفایت کردیم از تو شرّ استهزاء کنندگان را» «1»، و استهزاءکنندگان پنج نفر بودند: ولید بن مغیره، عاص بن وائل، اسود بن مطّلب، اسود بن عبد یغوث و حارث بن طلاطله- بعضی شش نفر گفته اند و حارث بن قیس را اضافه کرده اند- پس جبرئیل آمد و با آن حضرت ایستاد.

و چون ولید گذشت جبرئیل گفت: این ولید پسر مغیره است و از استهزاء کنندگان توست؟ حضرت گفت: بلی، جبرئیل اشاره بسوی او کرد، پس او به مردی از خزاعه گذشت که تیری می تراشید و پا بر روی تراشه تیر گذاشت و ریزه ای از آنها در پاشنه پای او نشست و خونین شد و تکبرش نگذاشت که خم شود و آن را بیرون آورد و جبرئیل به همین موضع اشاره کرده بود، چون ولید به خانه رفت بر روی کرسی خوابید و دختر او در پائین کرسی خوابید، پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمد که به فراش دخترش رسید و دخترش بیدار شد، پس دختر به کنیز خود گفت: چرا دهان مشگ را نبسته ای؟ ولید گفت: این خون پدر توست آب مشک

نیست، فرزندان مرا و فرزندان برادر مرا جمع کن که می دانم که خواهم مرد تا وصیت کنم؛ چون ایشان را جمع کرد به عبد اللّه بن ابی ربیعه گفت:

عماره بن ولید در زمین حبشه است از محمد نامه ای بگیر و برای نجاشی بفرست که او را برگرداند به مکه، پس به فرزند کوچک خود که هاشم نام داشت گفت: ای فرزند! تو را پنج وصیت می کنم باید که آنها را حفظ کنی: وصیت می کنم تو را به کشتن «ابو رهم دوسی» هرچند سه دیه بدهند به تو زیرا که زن مرا که دختر او بود از من به زور گرفت و اگر او را با من می گذاشت از او فرزندی مانند تو بهم می رسید، و خونی که از قبیله خزاعه طلب دارم فراموش مکنید، و خونی که از بنی خزیمه بن عامر طلب دارم تدارک کن، و دیه ای چند که از قبیله ثقیف طلب دارم بگیر، و اسقف نجران از من دویست دینار طلب دارد پس ده، اینها را گفت و به جهنم واصل شد.

و چون عاص بن وائل گذشت جبرئیل اشاره بسوی پای او کرد، پس چوبی به کف

حیاه القلوب، ج 3، ص: 614

پایش فرو رفت و از پشت پایش بیرون آمد و از آن مرد. و به روایت دیگر: خاری به کف پایش فرو رفت و به خارش آمد و آن قدر خارید که هلاک شد.

و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به دیده اش کرد و او کور شد و سر را بر دیوار زد تا هلاک شد. و به روایت دیگر: اشاره به شکمش کرد و آن قدر آب خورد که شکمش پاره

شد.

و اسود بن عبد یغوث را حضرت نفرین کرده بود که خدا چشمش را کور گرداند و به مرگ فرزند خود مبتلا شود، چون این روز شد جبرئیل برگ سبزی بر روی او زد و کور شد و برای استجابت دعای آن حضرت ماند تا روز بدر که فرزندش کشته شد و خبر کشته شدن فرزند خود را شنید و مرد.

و حارث بن طلاطله را اشاره کرد جبرئیل به سر او و چرک از سرش آمد تا مرد؛ و گویند که: مار او را گزید و مرد؛ و گویند: سموم به او رسید و رنگش سیاه و هیئتش متغیر شد و چون به خانه آمد او را نشناختند و آن قدر او را زدند که مرد.

و حارث بن قیس ماهی شوری خورد و آن قدر آب خورد که مرد «1».

مؤلف گوید: روایات در عدد مستهزئان و کیفیت مردن ایشان مختلف است، به ایراد بعضی اکتفا کردیم و بعضی سابقا مذکور شد.

پنجم- راوندی روایت کرده است که: زنی از یهود جادویی برای آن حضرت کرده بود و گرهی چند زده و به چاهی افکنده بود، جبرئیل پیغمبر را خبر کرد و آن حضرت خبر داد که در فلان چاه است و چند گره بر آن زده است، و چون از چاه بیرون آوردند چنان بود که آن حضرت فرموده بود و ضرری از سحر به آن جناب نرسید «2».

ششم- راوندی و غیر او از ابن مسعود روایت کرده اند که: روزی پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در پیش کعبه در سجده بود و شتری از ابو جهل کشته بودند، آن ملعون فرستاد بچه دان آن

شتر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 615

را آوردند و بر پشت آن حضرت افکندند و فاطمه علیها السّلام آمد و آن را از پشت پدر دور کرد، چون حضرت از نماز فارغ شد فرمود: خداوندا! بر تو باد به کافران قریش؛ و نام برد ابو جهل و عتبه و شیبه و ولید و امیّه و ابن ابی معیط و جماعتی را که همه را دیدم که در چاه بدر کشته افتاده بودند «1».

هفتم- خاصه از حضرت صادق علیه السّلام و عامه به طرق متعدده روایت کرده اند که: چون عتبه پسر ابو لهب گفت: کافر شدم به ربّ نجم، و آب دهان نجس خود را به جانب پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم انداخت، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: نمی ترسی که درنده تو را بدرد؟- به روایت دیگر فرمود: خداوندا! مسلط گردان بر او سگی از سگان خود را- پس در تجارتی به جانب یمن رفتند- به روایت دیگر: به جانب شام- و او می گفت: به نفرین محمد مرا درنده خواهد درید، ابو لهب گفت: ای گروه قریش! او را حراست کنید و مگذارید دعای محمد در حقّ او مستجاب شود، پس در منزلی بارهای خود را جمع کردند و جای او را در بالای آنها مقرر کردند و همه بر دور او خوابیدند، چون شب شد شیری آمد و یک یک آنها را بو می کرد پس جست بر بالای بارها و او را درید «2».

هشتم- روایت کرده اند که: آن حضرت نزدیک کعبه به نماز می ایستاد و حق تعالی او را از دیده کافران مستور می گردانید که او را نمی دیدند «3».

نهم-

راوندی و غیر او از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: عبد اللّه بن امیّه به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: ما ایمان نمی آوریم به تو تا خدا و ملائکه بیایند و گواهی بدهند بر حقّیّت تو یا به آسمان بالا روی و از آسمان کتابی فرود آوری و اگر اینها را نیز بکنی نمی دانیم که به تو ایمان خواهیم آورد یا نه؛ پس پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از ایشان دلتنگ شد و به خانه برگشت، و ابو جهل گفت: اگر روز دیگر بیاید به مسجد بزرگترین سنگها را بر سر او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 616

خواهم زد. چون روز دیگر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل مسجد شد و مشغول نماز گردید ابو جهل سنگ گرانی گرفت و متوجه آن حضرت شد، چون نزدیک او رسید لرزه بر اندامش افتاد و برگشت، چون از او پرسیدند گفت: مردانی چند دیدم در بزرگی مانند کوهها که دور محمد را فرو گرفته بودند و همه در میان آهن غوطه خورده بودند اگر حرکت می کردم مرا می گرفتند «1».

دهم- راوندی به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بعضی از شبها در نماز سوره تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ «2» تلاوت می نمود، پس گفتند به امّ جمیل خواهر ابو سفیان که زن ابو لهب بود که: دیشب محمد در نماز بر تو و شوهر تو لعنت می کرد و شما را مذمّت می نمود، آن ملعونه در خشم شد و به طلب

آن حضرت بیرون آمد و می گفت: اگر او را ببینم سخنان بد به او خواهم شنوانید، و می گفت:

کیست که محمد را به من نشان دهد؟ چون از در مسجد داخل شد ابو بکر نزد آن حضرت نشسته بود گفت: یا رسول اللّه! خود را پنهان کن که امّ جمیل می آید و می ترسم که حرفهای بد به شما بگوید، فرمود: مرا نخواهد دید؛ چون به نزدیک آمد حضرت را ندید و از ابو بکر پرسید: آیا محمد را دیدی؟ گفت: نه، پس به خانه خود برگشت.

پس حضرت باقر علیه السّلام فرمود: خدا حجاب زردی در میان پیغمبر و او زد که آن حضرت را ندید و آن ملعونه و سایر کفار قریش آن حضرت را «مذمّم» می گفتند یعنی «بسیار مذمّت کرده شده» و حضرت می فرمود: خدا نام مرا از زبان ایشان محو کرده است که نام مرا نمی برند و مذمّم را مذمّت می کنند و مذمّم نام من نیست «3».

و شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب و سایر مفسران خاصه و عامه این قصه را نقل کرده اند از اسماء دختر ابو بکر و غیر او روایت کرده اند که: حضرت این آیه را خواند وَ إِذا قَرَأْتَ

حیاه القلوب، ج 3، ص: 617

الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَهِ حِجاباً مَسْتُوراً «1» و چون به نزدیک آمد و حضرت را ندید به ابو بکر گفت: شنیده ام صاحب تو مرا هجو کرده است؟ ابو بکر گفت:

بحقّ پروردگار کعبه که تو را هجو نکرده است «2».

یازدهم- شیخ طبرسی و غیر او روایت کرده اند که: ابو جهل و ولید بن مغیره با گروهی از بنی مخزوم با یکدیگر اتفاق کردند که

چون پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مسجد آید او را بکشند، روز دیگر که آن حضرت به مسجد آمد و به نماز ایستاد ولید را فرستادند که او را هلاک کند، چون به محلّی رسید که پیغمبر نماز می کرد صدای حضرت را می شنید و او را نمی دید، پس برگشت و این حال را به ایشان گفت، ایشان باور نکردند و همه به اتفاق آمدند به نزد آن حضرت، چون صدای او را شنیدند و بر اثر صدا رفتند صدا را از عقب سر شنیدند باز برگشتند و به جانب صدا رفتند باز صدا را از جانب اول شنیدند و چندان که از پی صدا رفتند صدا را از جانب دیگر شنیدند، حیران ماندند و برگشتند، پس حق تعالی این را فرستاد وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ «3» «و گردانیدیم از پیش روی ایشان سدّی و از پس ایشان سدّی پس پوشیدیم دیده های ایشان را پس نمی بینند» «4».

دوازدهم- شیخ طبرسی و غیر او روایت کرده اند که: چون یهودان مدینه با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عهد کردند که با آن حضرت قتال نکنند و در دیه هایی که بر مسلمانان لازم می شود اعانت بکنند پس شخصی از صحابه دو شخص را به خطا کشته بود و دیه لازم شده بود، حضرت به نزد بنی النضیر رفت و از ایشان اعانت طلب کرد در باب آن دیه، ایشان گفتند: بنشین تا ما طعام بیاوریم و دیه را جمع کنیم و تسلیم نماییم، و رفتند به قصد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 618

آنکه آن

حضرت را هلاک کنند، پس جبرئیل آمد و حضرت را بر اراده ایشان مطّلع ساخت و حضرت بیرون آمد و سوء تدبیر ایشان ظاهر شد «1».

سیزدهم- شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: آن حضرت به جنگ گروهی از عرب رفت در موضعی که آن را «ذی امر» می گفتند و ایشان گریختند و به سر کوهها متحصّن شدند و حضرت در موضعی فرود آمد که آنها را می دید، پس از لشکر خود دور شد برای قضای حاجت و بارانی آمد و جامه های او تر شد پس جامه ها را کند و بر روی درختی پهن کرد و در زیر آن درخت خوابید و اعراب می دیدند آن حضرت را، پس بزرگ ایشان دعثور بن حارث آمد و بر بالای سر آن حضرت ایستاد با شمشیر برهنه و گفت: امروز کی تو را از من منع می کند و حفظ می نماید؟ فرمود: خدا؛ پس جبرئیل دست زد بر سینه او و شمشیر از دستش جست و خود بر زمین افتاد، پس حضرت شمشیر را برداشت و بر بالای سرش ایستاد و فرمود: کی تو را امروز از من نجات می دهد؟ گفت:

هیچ کس، و کلمه ای گفت و مسلمان شد و قوم خود را به اسلام دعوت کرد «2».

به روایت دیگر: چون خواست که شمشیر را حواله آن حضرت کند لرزید و شمشیر از دستش افتاد «3».

و به روایت ابو حمزه ثمالی دعثور گفت: مرد بلند سفیدی را دیدم که دست بر سینه ام زد و دانستم که ملکی بود «4».

چهاردهم- ابن شهر آشوب از ابن عباس روایت کرده است که: کفار قریش در حجر اسماعیل جمع شدند و

قسم یاد کردند بلات و عزّی که اگر محمد را در مسجد ببینند همه اتفاق کنند و او را هلاک کنند؛ پس فاطمه علیها السّلام این را شنید و گریان به خدمت آن حضرت آمد و قصه را نقل کرد، حضرت فرمود: ای دختر! آب وضویی برای من حاضر کن، پس

حیاه القلوب، ج 3، ص: 619

وضو ساخت و به مسجد آمد، چون حضرت را دیدند گفتند: اینک آمد، و حق تعالی رعبی در دل ایشان انداخت که سرها به زیر انداختند و ذقنهاشان به سینه هایشان چسبید، پس حضرت قبضه ای از خاک برداشت و بر روی ایشان پاشید و گفت: «شاهت الوجوه» پس آن خاک به هرکه رسید روز بدر کشته شد «1».

پانزدهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: روزی آن حضرت در ابطح می رفت ابو جهل لعین سنگریزه ای به جانب آن حضرت انداخت، پس آن سنگریزه هفت شب و هفت روز در میان هوا معلّق ماند، گفتند: کی نگاه داشته است این را؟ حضرت فرمود:

آن کسی که آسمانها را بی ستون نگاه داشته است «2».

شانزدهم- ابن شهر آشوب و اکثر محدثان و مورخان روایت کرده اند که: در جنگ حنین شیبه بن عثمان اراده قتل آن حضرت کرد، و چون از عقب سر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد شعله آتشی در میان خود و آن حضرت دید پس حضرت یافت آنچه در دل او بود و نظر کرد بسوی او و فرمود: ای شیبه! نزدیک من بیا، چون نزدیک آمد گفت: خداوندا! شیطان را از او دور گردان، شیبه گفت: چون حضرت این دعا کرد چنان محبوب من گردید که او را

از چشم و گوش خود دوست تر داشتم؛ پس فرمود: ای شیبه! با کافران مقاتله کن؛ و چون جنگ بر طرف شد آنچه در خاطرش گذشته بود و دیده بود حضرت از برای او بیان کرد و فرمود: آنچه خدا از برای تو خواست بهتر بود از آنچه خود از برای خود خواستی «3».

هفدهم- سید ابن طاووس و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: عامر بن طفیل و ازید بن قیس «4» به قصد قتل آن حضرت آمدند و چون داخل مسجد شدند عامر به نزدیک رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا محمد! اگر من مسلمان شوم برای من چه خواهد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 620

بود؟ حضرت فرمود: برای تو خواهد بود آنچه برای همه مسلمانان است و بر تو خواهد بود آنچه بر همه مسلمانان است، گفت: می خواهم بعد از خود مرا خلیفه گردانی، حضرت فرمود: اختیار این امر بدست خداست و بدست من و تو نیست، گفت: پس مرا امیر صحرا گردان و تو امیر شهرها باش، حضرت فرمود که: نمی شود، گفت: پس چه چیزی برای من مقرر می گردانی؟ فرمود: آن را مقرر می گردانم که بر اسب سوار شوی و جهاد کنی، گفت:

الحال من این را دارم، برخیز با تو سخنی چند بگویم؛ پس حضرت را مشغول حرف گردانید و اشاره کرد به ازید پسر عمّ خود که: شمشیر را بکش و بزن، ازید به عقب آن حضرت رفت و شمشیر را یک شبر کشید و دیگر هرچند سعی کرد نتوانست کشید و هرچند عامر او را اشاره می کرد و او سعی می کرد نمی توانست کشید.

و به

روایت دیگر ازید گفت: دیواری میان من و آن حضرت حایل شد و چون بار دیگر اراده کردم عامر را میان خود و رسول خدا دیدم، چون حضرت را نظر به ازید افتاد و دید که او سعی می کند که شمشیر را از غلاف بکشد گفت: خداوندا! کفایت شرّ ایشان بکن، و مردم هجوم آوردند و ایشان گریختند و هیچ یک به منزل خود نرسیدند، حق تعالی بر ازید صاعقه ای فرستاد و او را هلاک کرد و عامر به خانه زن سلولیّه فرود آمد و ماده طاعونی در انگشتش بهم رسید و می گفت: ای عامر! آیا غده مانند غده شتر بهم رسانیدی و در خانه سلولیه خواهی مرد؟- و ایشان فرود آمدن در آن قبیله را ننگ خود می دانستند- پس اسب خود را طلبید و سوار شد و چون اندک راهی رفت راه جهنم را در پیش گرفت و به درک اسفل منزل گزید «1».

هیجدهم- ابن شهر آشوب و دیگران از ابن عباس و غیر او روایت کرده اند که: در جنگ حدیبیّه هشتاد نفر از اهل مکه از کوه تنعیم فرود آمدند به قصد هلاک آن حضرت، پس حضرت نفرین کرد و خدا دیده های ایشان را گرفت که صحابه ایشان را دستگیر کردند

حیاه القلوب، ج 3، ص: 621

و آخر منّت گذاشت و سر داد ایشان را، پس خدا این آیه را فرستاد وَ هُوَ الَّذِی کَفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَکَّهَ «1». «2»

نوزدهم- ابن شهر آشوب و اکثر مورخان روایت کرده اند که: چون کفار قریش از جنگ بدر برگشتند ابو لهب از ابو سفیان پرسید که: سبب انهزام شما چه بود؟ ابو سفیان گفت: همین

که ملاقات کردیم یکدیگر را گریختیم و ایشان ما را کشتند و اسیر کردند به هر نحو که خواستند و مردان سفید دیدیم که بر اسبان ابلق سوار بودند در میان آسمان و زمین و هیچ کس در برابر آنها نمی توانست ایستاد.

ابو رافع به امّ الفضل دختر عباس گفت که: اینها ملائکه اند، ابو لهب که این را شنید برخاست و ابو رافع را بر زمین زد، امّ الفضل عمود خیمه را گرفت و بر سر ابو لهب زد که سرش شکست و بعد از آن هفت روز زنده ماند و خدا او را به «عدسه» مبتلا کرد؛ و عدسه مرضی بود که عرب از سرایت آن حذر می کردند پس به این سبب سه روز در خانه ماند که پسرهایش نیز به نزدیک او نمی رفتند که او را دفن کنند تا آنکه او را کشیدند و در بیرون مکه انداختند و سنگ بسیاری بر روی او انداختند تا پنهان شد «3».

مؤلف گوید: اکنون بر سر راه عمره واقع است و هرکه از آن موضع می گذرد سنگی چند بر آن موضع می اندازد و تلّ عظیمی شده است، پس تأمل کن که مخالفت خدا و رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چگونه صاحبان نسبهای شریف را از شرف خود بی بهره گردانیده است و اطاعت خدا و رسول چگونه مردم بی حسب و نسب را به درجات رفیعه بلند ساخته است و به اهل بیت عزت و شرف ملحق گردانیده است.

بیستم- ابن شهر آشوب از ابن عباس روایت کرده است که: در جنگ احزاب ابو سفیان هفت هزار تیرانداز را مقرر کرد که به یک دفعه تیر به جانب لشکر

آن حضرت بیندازند، چون صحابه بر این مطّلع شدند ترسیدند و به آن حضرت شکایت کردند،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 622

حضرت آستین نصرت آیین خود را در هوا حرکت داد و دعا کرد، و چون تیرها را رها کردند خدا بادی فرستاد که تیرها را بسوی ایشان برگردانید و هر تیری بر صاحبش نشست و او را مجروح کرد و یک تیر به مسلمانان نرسید «1».

بیست و یکم- ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با میسره به قلعه های یهود رفت که نانی و نان خورشی از ایشان بخرد، یکی از یهودان گفت: آنچه می خواهی من دارم، و به خانه رفت و زوجه خود را گفت که: بر بام قلعه بالا رو و چون محمد داخل شود آن سنگ بزرگ را بر سر او بینداز، چون حضرت داخل شد و زن خواست که سنگ را بیندازد جبرئیل علیه السّلام نازل شد و بال خود را بر آن سنگ زد و آن سنگ دیوار را سوراخ کرد و مانند صاعقه آمد و به گردن آن ملعون احاطه کرد و مانند سنگ آسیا در گردنش ماند، پس یهودی بیهوش شد و چون بهوش آمد نشست و گریان شد، حضرت فرمود که: چه اراده کرده بودی که به چنین بلایی مبتلا شدی؟ گفت:

یا محمد! من اراده فروختن چیزی به تو نداشتم و تو را برای آن به خانه آوردم که هلاک کنم و تویی معدن کرم و سید عرب و عجم پس عفو کن از من، حضرت بر او رحم کرد و دعا کرد تا سنگ از گردن

او دور شد «2».

بیست و دوم- ابن شهر آشوب از جابر و ابن عباس روایت کرده است که: مردی از قریش سوگند یاد کرد که البته محمد را بکشد، پس اسبش جست و او را بر زمین زد تا گردنش شکست «3».

بیست و سوم- ابن شهر آشوب و غیر او از ابن عباس روایت کرده اند که: معمر بن یزید به شجاعت معروف بود و در میان قبیله کنانه سر کرده و مطاع بود، قریش در دفع آن حضرت به او استغاثه کردند، معمر گفت: من کفایت شرّ او از شما می کنم و او را می کشم و من بیست هزار سوار مسلّح دارم و قبیله بنی هاشم با من جنگ نمی توانند کرد و اگر دیه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 623

خواهند من مال بسیار دارم و ده دیه به ایشان می دهم؛ و او شمشیری حمایل می کرد که عرضش یک شبر و طولش ده شبر بود. پس روزی حضرت در حجر اسماعیل نماز می کرد معمر شمشیر خود را برداشت و متوجه آن حضرت شد، چون نزدیک رسید بر زمین افتاد و رویش مجروح شد و برخاست و گریخت تا به ابطح رسید و خون از رویش می ریخت، قریش چون او را بر آن حال دیدند بر دور او گرد آمدند و خون را از روی او شستند و پرسیدند: تو را چه شد؟ گفت: مغرور کسی است که فریب شما را خورد هرگز چنین واقعه ای مشاهده نکرده بودم چون به نزدیک او رسیدم دیدم دو اژدها از نزدیک سر او پیدا شدند که آتش از دهان ایشان می ریخت و بر من حمله کردند «1».

بیست و چهارم- ابن شهر آشوب

روایت کرده است که: کلده پسر اسد در میان خانه عقیل و عقال مزراقی «2» بسوی آن جناب افکند و مزراق برگشت بسوی او و بر سینه اش آمد و هراسان گریخت، گفتند: چه می شود تو را؟ گفت: وای بر شما! مگر نمی بینید این شتر مست را که از پی من می آید؟ گفتند: ما چیزی نمی بینیم، گفت: من می بینم؛ و چنان دوید تا به طایف رسید «3».

بیست و پنجم- ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در میان روز از مکه بیرون رفت تا آنکه به گردنگاه حجون رسید و نضر بن الحارث به قصد قتل آن حضرت از عقب رفت و چون نزدیک آن حضرت رسید گریخت و برگشت، ابو جهل به او رسید و گفت: از کجا می آیی؟ گفت: امروز چون محمد تنها بیرون رفت از عقب او رفتم به طمع آنکه او را هلاک کنم چون به نزدیک او رسیدم شیرها دیدم که می خروشیدند و رو به من می دویدند، ابو جهل گفت: این یکی از جادوهای اوست «4».

بیست و ششم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: مردی از قریش آن حضرت را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 624

در سجده دید، سنگی گرفت که بر آن حضرت بیندازد، چون دست را بلند کرد دستش بر سنگ خشکید «1».

بیست و هفتم- ابن شهر آشوب از ابن عباس روایت کرده است که: آن حضرت در مسجد قرائت قرآن می نمود به آواز بلند پس کفار قریش متأذّی شدند و برخاستند که آن حضرت را بگیرند، ناگاه دستهای خود را در گردنها غل شده دیدند و نابینا شدند

که جایی را نمی دیدند، پس به خدمت آن حضرت آمدند و سوگند دادند آن حضرت را، آن جناب دعا کرد و دستهایشان به زیر آمد و روشن شدند، پس آیات اول سوره کریمه «یس» نازل شد «2».

بیست و هشتم- ابن شهر آشوب از ابو ذر روایت کرده است که: حضرت در سجود بود ابو لهب سنگی گرفت و خواست که بر آن جناب بیندازد دستش در هوا ماند و نتوانست به زیر آورد، به حضرت تضرع کرد و سوگندها یاد کرد که اگر عافیت بیابد آزار آن حضرت نکند، و چون آن جناب دعا کرد و دستش به زیر آمد گفت: تو جادوگر حاذقی بوده ای، پس سوره «تبّت» نازل شد «3».

بیست و نهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد بنی شجاعه رفت و اسلام را بر ایشان عرض کرد، ایشان ابا کردند و با پنج هزار سوار از پی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند، چون به نزدیک رسیدند آن جناب دعا کرد و بادی وزید و همه هلاک شدند «4».

سی ام- ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: ابن قمیه در روز جنگ احد سنگی به جانب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم انداخت و بر پای آن جناب آمد، حضرت فرمود: خدا تو را ذلیل گرداند، چون از جنگ برگشت در موضعی خوابید پس بز کوهی آمد و شاخ

حیاه القلوب، ج 3، ص: 625

خود را در زیر شکم او فرو برد و او فریاد می کرد که: وا ذلّاه، تا شاخ از چنبره گردنش بیرون آمد

«1».

سی و یکم- معجزه متواتره آن جناب است که: در جنگ احزاب با وفور کفار و قلّت مسلمانان حق تعالی به دعای آن جناب باد تندی فرستاد با سنگریزه ها که خیمه های ایشان را کند و ایشان گریختند چنانکه بعد از این مذکور خواهد شد «2».

سی و دوم- در جنگ بدر کفی سنگریزه و خاک برداشت و بر روی کافران پاشید و فرمود: «شاهت الوجوه» پس باد آن را برد و بر روی مشرکان رسانید و هرکه از آن سنگریزه و خاک به او رسید در آن روز یا کشته شد یا اسیر شد «3».

سی و سوم- ابن شهر آشوب از جابر روایت کرده است: چون «عرنیان» راعی آن جناب را کشتند و مواشی را غارت کردند، بر ایشان نفرین کرد که: خداوندا! راه را بر ایشان گم کن، پس راه را گم کردند تا اصحاب حضرت به ایشان رسیدند و ایشان را گرفتند «4».

سی و چهارم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زنی را خواستگاری کرد، پدرش عذر گفت که: او پیس است- و پیس نبود-، حضرت فرمود که:

چنین باشد؛ پس پیس شد «5».

سی و پنجم- روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زهیر شاعر را دید و گفت:

خداوندا! مرا پناه ده از شیطان او، پس او نتوانست یک بیت شعر بگوید تا مرد «6».

سی و ششم- روایت کرده است که: روزی بلال اذان می گفت، چون گفت: «اشهد انّ

حیاه القلوب، ج 3، ص: 626

محمدا رسول اللّه» منافقی گفت: بسوزد هرکه دروغ گوید، پس در آن شب برخاست که چراغ را

اصلاح کند آتش در انگشت او افتاد و هرچند سعی کرد نتوانست خاموش کند تا همه بدنش سوخت «1».

سی و هفتم- روایت کرده است از ابن عباس که: عقبه بن ابی معیط و أبی بن خلف با هم برادر شده بودند، پس عقبه از سفری آمده ولیمه ای ساخت و جمعی از اشراف را با آن جناب به ولیمه خود طلبید، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: تا شهادتین را نگویی من طعام تو را نمی خورم، پس او شهادت گفت و حضرت طعام او را تناول نمود؛ چون أبی بن خلف از سفر برگشت او را ملامت نمود که: به دین محمد در آمده ای من از تو راضی نمی شوم تا او را تکذیب نمایی و اهانت برسانی، پس آن ملعون به نزد آن حضرت آمد و آب دهان نجس خود را به جانب آن جناب انداخت پس آب دو حصّه شد و بر روی پلید خودش برگشت و دو جای روی او را سوخت و جایش ماند، و حضرت فرمود: تا در مکه هستی زنده خواهی بود و چون از مکه بیرون روی به شمشیر خود کشته خواهی شد، پس عقبه در روز بدر کشته شد و أبی در روز احد به درک واصل گشت «2».

سی و هشتم- روایت کرده اند ابن شهر آشوب و غیر او که: أبی بن خلف در مکه حضرت را تهدید به کشتن می کرد، حضرت فرمود: من تو را خواهم کشت ان شاء اللّه، پس در روز احد حضرت چوبی به جانب او انداخت و به گردن او رسید و خراشید پس برگشت و فریاد می کرد مانند گاو،

ابو جهل گفت: چرا چنین فریاد می کنی؟ این خراشی بیش نیست؟ گفت: اگر این طعنه بر جمیع قبیله ربیعه و قبیله مضر واقع می شد همه می مردند او وعده کرده است مرا بکشد و اگر آب دهان بر من بیندازد کشته خواهم شد؛ پس از یک روز به جهنم واصل شد «3».

سی و نهم- در طب الائمه و مجمع البیان و تفسیر عیاشی و سایر کتب معتبره مذکور

حیاه القلوب، ج 3، ص: 627

است و از حضرت صادق علیه السّلام به طرق متعدده منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را آزاری بهم رسید و جبرئیل و میکائیل به نزد آن حضرت آمدند، پس جبرئیل گفت: یا محمد! لبید بن اعظم یهودی تو را جادو کرده است و آن را در چاه بنی زریق پنهان کرده است پس بفرست بر سر آن چاه کسی را که در دیده تو از همه کس عظیمتر است و اعتماد بر او بیش از دیگران داری و در کمالات عدیل و همتای توست تا آن سحر را بیرون آورد، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و فرمود: یا علی! برو بسوی چاه ذروان که در آنجا جادویی برای من پنهان کرده اند و در میان غلاف خرما تعبیه کرده اند و در زیر سنگی که در ته چاه است پنهان کرده اند.

چون علی علیه السّلام بر سر آن چاه رفت آبش از جادو مانند آب حنا رنگین شده بود، پس حضرت آب چاه را کشید و در زیر سنگی که پیغمبر نشان داده بود غلاف خرما را بیرون آورد و به

خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد، چون گشودند شانه و چند دندانه شانه و ریسمانی که در آن یازده گره زده بودند و سوزنها بر آن فرو برده بودند از میان آن بیرون آمد و جبرئیل در آن روز سوره قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ و سوره قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ را آورده بود، حضرت فرمود: یا علی! این دو سوره را بر این گره ها بخوان، علی علیه السّلام هر یک آیه را که می خواند یک گره باز می شد تا آنکه سوره ها را تمام کرد و همه گره ها گشوده شد «1».

به روایت دیگر: جبرئیل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ را و میکائیل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ را برای تعویذ آن حضرت خواندند.

به روایت دیگر: جبرئیل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ و قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را خواند و این دعا را خواند: «بسم اللّه ارقیک و اللّه یشفیک من کلّ داء یؤذیک خذها فلتهنیک» «2».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 628

مؤلف گوید: مشهور میان علمای شیعه آن است که سحر در انبیاء و ائمه علیهم السّلام تأثیر نمی کند و آزار آن حضرت به سبب آن سحر نبود بلکه حق تعالی از برای ظهور حقیّت آن حضرت سحر آن کافران را ظاهر نمود و این سوره ها را برای دفع سحر از دیگران فرستاد.

باب بیست و یکم در بیان معجزات آن حضرت است در مستولی شدن بر شیاطین و جنّیان، و ایمان آوردن بعضی از ایشان و خبر دادن ایشان به نبوّت آن حضرت

اول- شیخ طبرسی و دیگران از زهری روایت کرده اند که: چون ابو طالب دار فنا را وداع کرد بلا بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شدید شد و اهل مکه اتفاق بر ایذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجه طائف شد

که شاید بعضی از ایشان ایمان بیاورند، چون به طائف رسید سه نفر ایشان را ملاقات نمود که هر سه برادر و رؤسای طائف بودند (عبد یالیل، مسعود و حبیب پسران عمرو) و اسلام را بر ایشان عرض نمود، یکی از ایشان گفت: من جامه های کعبه را دزدیده باشم اگر خدا تو را فرستاده باشد؛ دیگری گفت: خدا نمی توانست از تو بهتر کسی برای پیغمبری بفرستد؟؛ سومی گفت: و اللّه بعد از این با تو سخن نمی گویم زیرا اگر پیغمبر خدایی شأن تو از آن عظیمتر است که با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ می گویی سزاوار نیست با تو سخن گفتن؛ و استهزاء نمودند به آن حضرت، چون قوم ایشان دیدند که سرکرده های ایشان با پیغمبر چنین سلوک کردند در دو طرف راه صف کشیدند و سنگ بر آن حضرت می انداختند تا پاهای مبارکش را مجروح کردند و خون از آن قدمهای عرش پیما جاری شد، پس به جانب باغی از باغهای ایشان آمد که در سایه درختی قرار گیرد، عتبه و شیبه را در آن باغ دید و از دیدن ایشان محزون گردید زیرا که شدت عداوتشان را با خدا و رسول می دانست، چون آن دو ملعون آن حضرت را دیدند غلامی داشتند که او را «عداس» می گفتند و نصرانی بود از اهل نینوا، انگوری به او دادند و از برای آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید حضرت از او پرسید: اهل کدام زمینی؟

گفت: اهل نینوا.

فرمود: از اهل شهر بنده شایسته یونس بن متی.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 632

عداس گفت: تو

چه می دانی که یونس کیست؟

فرمود: من پیغمبر خدایم و خدا مرا از قصه یونس خبر داده است؛ و قصه یونس را از برای او نقل کرد.

عداس به سجده افتاد و پاهای فلک پیمای سیّد انبیاء را می بوسید و خون از آن پاهای مبارک می چکید.

چون عتبه و شیبه حال آن غلام را دیدند ساکت شدند و چون بسوی ایشان برگشت گفتند: چرا برای محمد سجده کردی و پاهای او را بوسیدی و هرگز نسبت به ما که آقای توییم چنین نکردی؟

گفت: این مرد شایسته است و خبر داد مرا از احوال یونس بن متی پیغمبر خدا.

ایشان خندیدند و گفتند: تو فریب او را مخور که مرد فریبنده ای است و دست از دین ترسایی خود بر مدار.

پس حضرت از ایشان ناامید شد و باز بسوی مکه برگشت، و چون به «نخله» که اسم موضعی است رسید و در میان شب مشغول نماز شد، در آن موضع گروهی از جنّ نصیبین که موضعی است از یمن بر آن حضرت گذشتند و حضرت نماز بامداد می کرد و در نماز قرآن تلاوت می نمود، چون گوش دادند و قرآن را شنیدند ایمان آوردند و بسوی قوم خود برگشتند و ایشان را به اسلام دعوت نمودند «1».

و به روایت دیگر: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مأمور شد که تبلیغ رسالت خود نماید بسوی جنّیان و ایشان را بسوی اسلام دعوت نماید و قرآن بر ایشان بخواند، پس حق تعالی گروهی از جن را از اهل نصیبین «2» بسوی آن حضرت فرستاد و حضرت به اصحاب خود فرمود: من مأمور شده ام که امشب بر جنّیان قرآن بخوانم، که از شماها

با من می آید؟ پس عبد اللّه بن مسعود با آن حضرت رفت.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 633

عبد اللّه گفت: چون به اعلای مکه رسیدیم پیغمبر داخل دره حجون شد و خطی برای من کشید و فرمود: در میان این خط بنشین و بیرون مرو تا من بسوی تو بیایم؛ پس رفت و به نماز مشغول شد و شروع کرد در تلاوت قرآن ناگاه دیدم که سیاهان بسیار هجوم آوردند که میان من و آن جناب حایل شدند و صدای او را نشنیدم، پس پراکنده شدند مانند پاره های ابر و رفتند و گروهی از آنها ماندند، و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بیرون آمد فرمود: آیا چیزی دیدی؟ گفتم: بلی مردان سیاه دیدم که جامه های سفید بر خود بسته بودند، فرمود: اینها جنّ نصیبین بودند. و به روایت ابن عباس: هفت نفر بودند و حضرت آنها را رسول نمود بسوی قوم خود؛ بعضی گفته اند نه نفر بودند.

و از جابر روایت کرده اند که حضرت فرمود: من سوره «رحمن» را خواندم بر ایشان و جواب ایشان بهتر از جواب شما بود، چون بر ایشان خواندم فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ* «1» گفتند: «لا و لا بشی ء من آلائک ربّنا نکذّب» «2».

و از ابن عباس روایت کرده است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبعوث شد و ملائکه میان شیاطین و بالا رفتن ایشان به آسمان حائل شدند و ایشان را به شهاب زدند و سوختند و برگشتند گفتند: باید حادثه ای در زمین حادث شده باشد که ما را از آسمان منع کردند، پس به مشرق و مغرب گردیدند و گروهی از آنها که

به مکه افتادند بر آن حضرت گذشتند که در «نخله» با اصحاب خود نماز صبح می کرد در هنگامی که متوجه سوق عکاظ بود، چون تلاوت آن حضرت را شنیدند گفتند: همین است که میان ما و آسمان مانع شده است، پس بسوی قوم خود برگشته و گفتند: «بدرستی که ما قرآن عجیبی شنیدیم که هدایت می نماید بسوی حق پس ایمان آوردیم به آن و هرگز شریک نمی گردانیم با پروردگار خود احدی را» «3»؛ پس حق تعالی سوره «جن» را فرستاد «4».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 634

و از ابو حمزه ثمالی روایت کرده است که: ایشان از «بنی شیبان» بودند «1».

و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از مکه بیرون رفت با زید بن حارثه به جانب بازار عکاظ که مردم را به اسلام دعوت نماید پس هیچ کس اجابت آن حضرت نکرد و بسوی مکه برگشت، چون به موضعی رسید که آن را «وادی مجنه» می گویند به نماز شب ایستاد و در نماز شب تلاوت قرآن می نمود، گروهی از جن گذشته و چون قرائت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را شنیدند بعضی با بعضی گفتند: ساکت شوید، چون حضرت از تلاوت فارغ شد به جانب قوم خود رفتند انذار کنندگان گفتند: ای قوم! بدرستی که ما شنیدیم کتابی را که نازل شده است بعد از موسی در حالتی که تصدیق کننده است آنچه را پیش از او گذشته است، هدایت می کند بسوی حق و بسوی راه راست، ای قوم ما! اجابت کنید داعی خدا را و ایمان آورید به او تا بیامرزد گناهان شما

را و پناه دهد شما را از عذاب الیم. پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ایمان آوردند و آن جناب ایشان را تعلیم کرد شرایع اسلام، و حق تعالی سوره جن را نازل گردانید و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم والی و حاکمی بر ایشان نصب کرد و هر وقت به خدمت آن جناب می آمدند؛ و امر کرد امیر المؤمنین علیه السّلام را که مسائل دین را تعلیم ایشان نماید و در میان ایشان مؤمن و کافر و ناصبی و یهودی و نصرانی و مجوسی می باشند و ایشان از فرزندان جانّ اند «2».

دوم- ابن بابویه به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: زنی بود از جنّیان که او را «عفرا» می گفتند و مکرر به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می آمد و سخنان او را می شنید و به صالحان جن می رسانید و آنها بدست او ایمان می آوردند، و چند روز به خدمت آن حضرت نیامد و حضرت از جبرئیل احوال او را سؤال نمود، جبرئیل گفت: به دیدن خواهر ایمانی خود رفته است که از برای خدا او را دوست دارد، حضرت فرمود:

بهشت از برای آنهاست که برای خدا با یکدیگر دوستی می کنند بدرستی که حق تعالی در

حیاه القلوب، ج 3، ص: 635

بهشت عمودی آفریده است از یک دانه یاقوت سرخ و بر آن عمود هفتاد هزار قصر است و در هر قصری هفتاد هزار غرفه است که آفریده است آنها را برای کسانی که با هم دوستی می کنند و به دیدن یکدیگر می روند از برای خدا.

چون عفرا به خدمت پیغمبر صلّی اللّه

علیه و آله و سلّم آمد از او پرسید: در این سفر چه دیدی؟

گفت: عجائب بسیار دیدم.

فرمود: خبر ده ما را از عجب تر چیزی که دیدی.

گفت: ابلیس را دیدم که در دریای اخضر بر روی سنگ سفیدی نشسته بود و دستها بسوی آسمان بلند کرده بود و می گفت: الهی! چون قسم خود را بجا آوری و مرا داخل جهنم گردانی پس از تو سؤال خواهم کرد بحقّ محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین که مرا از جهنم خلاص گردانی و با ایشان محشور نمائی.

گفتم: ای حارث! این نامها چیست که به آنها دعا می کنی؟

گفت: اینها را دیدم که بر ساق عرش نوشته بودند هفت هزار سال پیش از آنکه خدا آدم را خلق کند، به این سبب دانستم که اینها گرامی ترین خلقند نزد پروردگار عالمیان، پس بحقّ ایشان سؤال می کنم.

رسول خدا فرمود: بخدا سوگند اگر قسم دهند جمیع اهل زمین خدا را به این نامها البته خدا دعای همه را مستجاب فرماید «1».

سوم- علی بن ابراهیم روایت کرده است که: جنّیان همه از فرزندان جانّ اند و اهل همه دین در میان ایشان می باشند، و شیاطین همه از فرزندان ابلیس اند و در میان ایشان مؤمن نمی باشد مگر یکی که نام او «هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس» است آمد به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و مردی بود بسیار بلند و عظیم و مهیب، حضرت از او پرسید: تو کیستی؟

گفت: منم هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس روزی که قابیل هابیل را کشت من پسری بودم چندساله نهی می کردم مردم را از ترک آثام و امر

می کردم ایشان را به افساد طعام.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 636

حضرت فرمود: بد جوانی بوده ای و بد پیری هستی.

گفت: یا محمد! من بر دست نوح توبه کرده ام و با او در کشتی بودم و او را عتاب کردم در نفرین کردن بر قوم خود، و با ابراهیم بودم در وقتی که او را به آتش انداختند و خدا آتش را بر او برد و سلام گردانید، و با موسی بودم در وقتی که خدا فرعون را غرق کرد و بنی اسرائیل را نجات داد، و با هود بودم که نفرین کرد بر قوم خود و او را عتاب کردم که چرا نفرین کردی، و با صالح بودم که نفرین کرد قوم خود را و به او اعتراض کردم که چرا نفرین کردی قوم خود را، و همه کتابها را خواندم و در همه آنها دیدم بشارت داده بودند به آمدن تو، و انبیاء تو را سلام رسانیدند و می گفتند تو بهترین پیغمبران و گرامی ترین ایشانی، پس از آنچه خدا بر تو فرستاده است چیزی تعلیم من نما.

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السّلام فرمود: تو او را تعلیم کن.

هام گفت: یا محمد! ما اطاعت نمی کنیم مگر پیغمبر یا وصیّ پیغمبر را، این کیست که مرا به او حواله کردی؟

حضرت فرمود: این برادر من و وصیّ من و وزیر و وارث من است و نام او علی بن ابی طالب است.

هام گفت: بلی، ما یافته ایم اسم او را در کتابهای گذشته او را الیا نامیده اند.

پس امیر المؤمنین علیه السّلام قرآن و شرایع دین را تعلیم او

نمود و در شب هریر در صفّین به خدمت آن حضرت آمد «1».

چهارم- شیخ مفید و شیخ طبرسی و سایر محدثان روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به جنگ بنی المصطلق رفت به نزدیک وادی چولی «2» فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئیل نازل شد و خبر داد که طائفه ای از کافران جن در این وادی جا کرده اند و می خواهند به اصحاب تو ضرر برسانند، پس امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و فرمود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 637

که: برو بسوی این وادی و چون دشمنان خدا از جنّیان متعرض تو شوند دفع کن ایشان را به آن قوّتی که خدا تو را عطا کرده است و متحصّن شو از ایشان به نامهای بزرگوار خدا که تو را به علم آنها مخصوص گردانیده است؛ و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه کرد و فرمود: با آن حضرت باشید و آنچه بفرماید اطاعت نمایید.

پس امیر المؤمنین علیه السّلام متوجه آن وادی شد و چون نزدیک کنار وادی رسید فرمود به اصحاب که: در کنار وادی بایستید و تا شما را رخصت ندهم حرکت مکنید، و خود پیش رفت و پناه برد به خدا از شرّ دشمنان خدا و بهترین نامهای خدا را یاد کرد و اشاره نمود اصحاب خود را که: نزدیک بیایید، چون نزدیک آمدند ایشان را بازداشت و خود داخل وادی شد، پس باد تندی وزید نزدیک شد که لشکر بر رو درافتند و از ترس قدمهای ایشان لرزید؛ پس حضرت فریاد زد که: منم علی بن ابی طالب وصیّ رسول خدا و پسر

عمّ او، اگر خواهید و توانید در برابر من بایستید، پس صورتها پیدا شد مانند زنگیان و شعله های آتش در دست داشتند و اطراف وادی را فرو گرفتند و حضرت پیش می رفت و تلاوت قرآن می نمود و شمشیر خود را به جانب راست و چپ حرکت می داد، چون به نزدیک آنها رسید مانند دود سیاهی شدند و بالا رفتند و ناپیدا شدند پس حضرت «اللّه اکبر» گفت و از وادی بالا آمد و به نزدیک لشکر ایستاد، و چون آثار آنها بر طرف شد صحابه گفتند: چه دیدی یا امیر المؤمنین؟ ما نزدیک بود که از ترس هلاک شویم و بر تو ترسیدیم.

حضرت فرمود: چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند کردم تا ضعیف شدند و رو به ایشان تاختم و پروا از ایشان نکردم و اگر بر هیئت خود می ماندند همه را هلاک می کردم، پس خدا کفایت شرّ ایشان از مسلمانان نمود و باقیمانده ایشان به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتند که به آن حضرت ایمان بیاورند و از او امان بگیرند.

و چون جناب امیر المؤمنین علیه السّلام با اصحاب خود به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برگشت و خبر را نقل کرد حضرت شاد شد و دعای خیر کرد برای او و فرمود: پیش از تو آمدند آنها

حیاه القلوب، ج 3، ص: 638

که خدا ایشان را به تو نرسانیده بود و مسلمان شدند و من اسلام ایشان را قبول کردم «1».

پنجم- به سند معتبر از سلمان رضی اللّه عنه روایت کرده اند که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و

سلّم در ابطح نشسته بود و با جمعی از صحابه در خدمت آن حضرت نشسته بودیم و با من سخن می گفت ناگاه گردبادی پیدا شد و حرکت کرد تا به نزدیک آن حضرت رسید و از میان آن شخصی پیدا شد و گفت: یا رسول اللّه! مرا قوم من به خدمت تو فرستاده اند و به تو پناه آورده ایم و از تو امان می طلبیم، گروهی از ما بر ما جور و ستم کرده اند کسی را با من بفرست که میان ما و ایشان موافق حکم خدا و کتاب خدا حکم کند و عهدها و پیمانهای مؤکد از من بگیر که فردا بامداد او را به تو برگردانم مگر آنکه حادثه ای از جانب خدا رخ نماید که مرا در آن اختیاری نباشد.

حضرت فرمود: تو کیستی و قوم تو کیستند؟

گفت: من عرفطه «2» پسر شمراخم از قبیله بنی نجاح و من و جمعی از اهل من به آسمان می رفتیم و از ملائکه خبرها می شنیدیم و چون تو مبعوث شدی ما را از آسمان منع کردند و به تو ایمان آوردیم و بعضی از قوم ما بر کفر خود مانده اند و به تو ایمان نیاوردند و میان ما و ایشان اختلاف بهم رسیده و ایشان به عدد و قوّت از ما بیشترند و میاه و مراعی ما را گرفته اند و به ما و چهارپایان ما ضرر می رسانند التماس داریم کسی را بفرستی که به راستی میان ما حکم کند.

حضرت فرمود: روی خود را بگشا که ما ببینیم تو را بر هیئت خود که داری.

چون صورت خود را گشود مردی بود موی بسیار داشت و سرش بلند بود و دیده های

بلند داشت و درازی دیده هایش در طول سرش بود و حدقه هایش کوتاه بود و دندانهایی داشت مانند دندانهای درندگان، پس حضرت عهد و پیمان از او گرفت که هرکه را با او همراه کند روز دیگر برگرداند، پس متوجه ابو بکر شد و فرمود که: با عرفطه برو و به احوال

حیاه القلوب، ج 3، ص: 639

ایشان برس و میان ایشان حکم کن به راستی.

گفت: یا رسول اللّه! اینها در کجایند؟

فرمود: در زیر زمینند.

ابو بکر گفت: من چگونه به زیر زمین بروم و چگونه میان ایشان حکم کنم و حال آنکه من زبان ایشان را نمی دانم؟

پس عمر را تکلیف به رفتن نمود و او مثل ابو بکر جواب گفت، و به عثمان گفت و او نیز چنین جواب گفت، پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و گفت: یا علی! با برادر ما عرفطه برو و میان او و قوم او به راستی حکم کن، حضرت در ساعت برخاست و شمشیر خود را برداشت و با عرفطه روانه شد.

سلمان گفت: من همراه ایشان رفتم تا آنکه به میان وادی صفا رسیدند پس حضرت به من نظر کرد و فرمود: خدا سعی تو را مزد دهد ای ابو عبد اللّه برگرد، و زمین شکافته شد و ایشان فرو رفتند و من برگشتم و بسیار برای آن حضرت اندوهگین بودم؛ و چون صبح شد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با مردم نماز بامداد کرده آمد و بر کوه صفا نشست و صحابه برگرد آن حضرت برآمدند، و برگشتن امیر المؤمنین علیه السّلام دیر شد و آفتاب بلند شد و هر کس سخنی می گفت و

منافقان شماتت می کردند و می گفتند: الحمد للّه که خدا ما را از ابو تراب راحت بخشید و افتخار محمد به پسر عمّش برطرف شد؛ تا آنکه ظهر شد و آن حضرت نماز ظهر را ادا نمود و برگشت و باز در جای خود قرار گرفت و با اصحاب خود حدیث می فرمود و مردم اظهار ناامیدی از مراجعت آن حضرت می کردند تا آنکه وقت عصر داخل شد و نماز عصر را ادا فرمود و برگشت و باز بر صفا نشست و اندوه حضرت زیاده شد و شماتت منافقان مضاعف گردید و نزدیک شد که آفتاب غروب کند ناگاه کوه صفا شکافته شد و امیر المؤمنین علیه السّلام مانند خورشید تابان بیرون آمد و خون از شمشیرش می ریخت و عرفطه در خدمت آن حضرت بود، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برخاست و امیر المؤمنین علیه السّلام را در بر گرفت و میان دو دیده اش را بوسید و فرمود: چرا تا این زمان خورشید جمال خود را از ما پنهان داشتی و ما را به شماتت منافقان گذاشتی؟

حیاه القلوب، ج 3، ص: 640

حضرت فرمود: یا رسول اللّه! رفتم بسوی جنّیان بسیار از منافقان و کافران که طغیان کرده بودند بر عرفطه و قوم او از منافقان و من ایشان را به سه خصلت دعوت کردم: اول آنکه ایمان بیاورند به خدا و اقرار نمایند به پیغمبری تو، و قبول نکردند؛ دوم آنکه جزیه بدهند، باز قبول نکردند؛ سوم آنکه صلح کنند با عرفطه و قوم او که بعضی از آب و مراعی از آنها باشد و بعضی از ایشان، و این را نیز قبول

نکردند، پس شمشیر کشیدم و نام خدا بردم و بر ایشان حمله کردم و هشتاد هزار کس ایشان را به قتل رسانیدم، چون این حال را مشاهده کردند راضی به صلح شدند و امان طلبیدند و مسلمان شدند.

پس عرفطه گفت: یا رسول اللّه! خدا تو را و امیر المؤمنین علیه السّلام را از ما جزای خیر دهد؛ و وداع کرد و برگشت «1».

و در حدیث معتبر معلّی بن خنیس از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: در روز نوروز حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را به وادی جنّیان فرستاد که از ایشان عهدها و پیمانها گرفت «2».

ششم- در محاسن برقی و کتب معتبره دیگر مذکور است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزی با امیر المؤمنین علیه السّلام نشسته بود ناگاه مردی پیر آمد و بر آن حضرت سلام کرد و برگشت، حضرت فرمود: یا علی! این مرد پیر را شناختی؟ گفت: نمی شناسم، حضرت فرمود که: این ابلیس لعین است، امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: یا رسول اللّه! اگر می دانستم که آن است او را ضربتی می زدم و امّت تو را از او خلاص می کردم. پس شیطان برگشت و گفت: ای ابو الحسن! ستم کردی بر من، هرگز من شریک نطفه دوستان تو نشده ام و هر که دشمن توست نطفه من پیشتر از نطفه پدرش به رحم مادرش رسیده است «3».

هفتم- حمیری به سند معتبر روایت کرده است از حضرت صادق علیه السّلام که: حق تعالی از ملک و پادشاهی و استیلای بر جمیع مخلوقات نداد به هیچ پیغمبر مثل آنچه

به پیغمبر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 641

آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داده بود، روزی آن حضرت گلوی شیطان را بر ستونی از ستونهای مسجد فشرد که زبانش به دست آن حضرت رسید و فرمود: اگر نه دعای سلیمان بود که از خدا طلبید پادشاهی به او داده شود که احدی را بعد از او سزاوار نباشد هرآینه شیطان را به شما می نمودم «1».

هشتم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متوجه غزوه حنین شد در اثنای راه علمها و بیرقها برگشت و عرض کردند به خدمت آن حضرت که: یا رسول اللّه! مار عظیمی راه را بر ما سد کرده است مانند کوه عظیمی و نمی توانیم گذشت، چون حضرت به نزدیک او رفت مار سر برداشت و گفت: السلام علیک یا رسول اللّه من هیثم بن طاح بن ابلیسم و ایمان به تو آورده ام و با ده هزار نفر از اهل بیت خود آمده ام که تو را یاری کنم بر حرب این کافران، حضرت فرمود که: از سر راه دور شو و با اهل خود از جانب راست ما بیا، پس او راه را گشود و مسلمانان عبور کردند «2».

نهم- در کتاب اختصاص از اصبغ بن نباته مروی است که: در روز جمعه جناب امیر المؤمنین علیه السّلام بعد از عصر در مسجد کوفه نشسته بود ناگاه مرد بلندی آمد مانند بدویان و بر آن حضرت سلام کرد، حضرت فرمود: چه شد آن جنّی که به نزد تو می آمد؟

گفت: یا امیر المؤمنین! پیوسته به نزد من می آید.

آن جناب فرمود که: قصه خود

را برای این جماعت نقل کن.

گفت: پیش از بعثت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در یمن خوابیده بودم ناگاه جنّی در نصف شب به نزد من آمد و سر پا بر من زد و گفت: بنشین، هراسان برجستم و نشستم، گفت:

بشنو، پس شعری چند خواند که مضمون آنها این است: «عجب دارم من از جنّیان و سوار شدن ایشان بر شتران در حالتی که متوجهند بسوی مکه و طلب هدایت می نمایند، پس یاد کن و متوجه شو بسوی برگزیده فرزندان هاشم و ببین عزت و شرف او را»، چون صدا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 642

برطرف شد متعجب شدم و با خود گفتم که: و اللّه حادثه ای در فرزندان هاشم بهم رسیده است یا بهم خواهد رسید، پس دیگر مرا خواب نبرد و در بقیه آن شب و تمام روز متفکر بودم؛ چون شب دیگر خوابیدم باز در نصف شب مردی سرپایی بر من زد و گفت: بنشین، چون نشستم گفت: بشنو، و باز شعری چند خواند که مفادشان آنها بود که گذشت؛ و همچنین در شب سوم آمد و باز مثل آن اشعار خواند، پس من گفتم: آن که می گویی در کجاست؟ گفت: در مکه ظاهر شده است و مردم را دعوت می کند بسوی شهادت «لا إله إلّا اللّه و محمد رسول اللّه».

چون صبح شد بر ناقه خود سوار شدم و متوجه مکه معظمه شدم و چون داخل شدم اول کسی را که دیدم ابو سفیان بود، مرد پیر گمراهی، پس بر او سلام کردم و پرسیدم: چون است حال شما؟ گفت: ارزانی و فراوانی در میان ما هست و لیکن یتیم

ابو طالب دین ما را فاسد گردانیده است، گفتم: چه نام دارد؟ گفت: محمد و احمد، گفتم: در کجاست؟ گفت:

خدیجه دختر خویلد را خواسته است و در خانه او می باشد، پس سر ناقه را به آن جانب گردانیدم و چون به در خانه خدیجه رسیدم فرود آمدم و پای ناقه را بستم و در را کوبیدم، خدیجه گفت: کیست؟ گفتم: محمد را می خواهم، گفت: پی کار خود برو نمی گذارید محمد را یک ساعت در خانه خود قرار بگیرد او را آزار کردید و دور کردید و از شرّ شما به خانه گریخته است و باز او را به حال خود نمی گذارید؟ گفتم: خدا رحم کند تو را من از یمن آمده ام و شاید خدا به برکت او بر من منّت نهد و مرا هدایت کند، مرا محروم مگردان از دیدن او؛ پس شنیدم که محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: در را برای او بگشا، چون داخل شدم دیدم که نور از روی آن حضرت ساطع بود و به عقب سرش رفتم مهر نبوّت را دیدم که در پشت مبارکش نقش گرفته است پس جای آن را بوسیدم و شعری چند در مدح آن حضرت خواندم و در آن اشعار به قصه خبر دادن جنّی اشعار کردم و مسلمان شدم و مرا مرحبا گفت و گرامی داشت، پس به یمن برگشتم.

اصبغ بن نباته گفت: نام او اسود بن قارب بود و با آن حضرت به جنگ صفّین آمد و در

حیاه القلوب، ج 3، ص: 643

آن جنگ شهید شد «1».

دهم- ابن شهر آشوب از مازن بن عصفور روایت کرده است که گفت: در اول

بعثت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گوسفندی از برای بتی کشتم، از آن بت صدائی شنیدم که: پیغمبری مبعوث شده است از مضر پس بگذار بتی را که تراشیده اند از حجر؛ پس روز دیگر گوسفندی کشتم باز صدایی شنیدم که: پیغمبری مرسل آمد و کتابی منزل آورده «2».

یازدهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: تمیم داری در منزلی از منزلهای راه شام فرود آمد و چون خواست بخوابد گفت: امشب من در امان اهل این وادی ام- و این قاعده اهل جاهلیت بود که امان از جنّیان وادی می طلبیدند- ناگاه ندایی از آن صحرا شنید که: پناه به خدا ببر که جنّیان کسی را امان نمی دهند از آنچه خدا خواهد و بتحقیق که پیغمبر امّیان مبعوث شده است و ما در حجون در پی او نماز کردیم و مکر شیاطین برطرف شد و جنّیان را به تیر شهاب از آسمان راندند برو به نزد محمد رسول پروردگار عالمیان «3».

دوازدهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: بنی عذره بتی داشتند که آن را «حمام» می گفتند، چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبعوث شد از آن بت صدایی شنیدند که شعری چند می خواند به این مضمون: «ای فرزندان هند بن حزام «4»! ظاهر شد حق و هلاک شد حمام و دفع کرد شرک را اسلام»، بعد از چند روز مردی طارق نام به نزد آن بت آمد که آن را سجده کند صدایی شنید: «ای طارق و ای طارق! مبعوث شد پیغمبر صادق، آمد به وحی ناطق، ظاهر شد ظاهر کننده حق در تهامه، برای یاران اوست سلامت،

و برای خاذلان اوست ندامت، شما را وداع کردم و دیگر سخن مرا نخواهید شنید تا روز قیامت» پس بت بر رو درافتاد و شکست.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 644

زید بن ربیعه گفت: به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتم و این واقعه را عرض کردم، فرمود:

این سخنان مؤمنان جنّ است؛ پس ما را به اسلام دعوت کرد و مسلمان شدیم «1».

سیزدهم- ابن شهر آشوب از خزیم بن فاتک اسدی روایت کرده است که گفت: شتران خود را می چرانیدم تا به وادی «ابرق» رسیدم، در آنجا صدای هاتفی را شنیدم که می گفت: «این است پیغمبر خدا صاحب خیرات، آورده است سوره های یاسین و حامیمات»، گفتم: تو کیستی؟ گفت: منم مالک بن مالک «2» مرا فرستاده است رسول خدا بسوی قبیله نجد، گفتم: چه بود اگر کسی شتران مرا نگاه می داشت تا من به نزد او می رفتم و به او ایمان می آوردم؟ گفت: من نگاه می دارم؛ پس شتران را گذاشتم و بر یکی از آنها سوار شدم و متوجه مدینه شدم، چون به دروازه مدینه رسیدم روز جمعه وقت زوال بود با خود گفتم در اینجا می مانم تا نماز ایشان تمام شود بعد داخل می شوم، چون شتر خود را خوابانیدم مردی آمد و گفت: رسول خدا می فرماید داخل شو، پس داخل شدم و چون مرا دید فرمود: چه شد آن مرد پیر که ضامن شد برای تو که شتران تو را به اهل تو برساند؟ گفتم: خبری از او ندارم، فرمود: شترهای تو را به سلامت به اهل تو رسانید، گفتم: شهادت می دهم به یگانگی خدا و به اینکه توئی پیغمبر خدا «3».

چهاردهم-

روایت کرده اند که: روزی عمر نشسته بود مردی از پیش او گذشت، عمر گفت: این کاهن است و با جن مربوط بود، آن مرد گفت: ای عمر! خدا به اسلام هدایت کرد هر جاهل را و دفع کرد به حق هر باطل را و غنی نمود به محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فقیران را و راست کرد به قرآن هر کجی را.

عمر گفت: چند گاه است که جنیه مصاحب خود را ندیده ای؟ گفت: پیش از آنکه مسلمان شوم به نزد من آمد و گفت: ای سلام! حق ظاهر آمده و خواب پریشان نیست و ندای اللّه اکبر بلند شده است و به این سبب مسلمان شدم و دیگر به نزد من نیامد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 645

مردی حاضر بود در مجلس عمر گفت: بر من چنین امری واقع شد، روزی در بیابان همواری می رفتم ناگاه دیدم مردی می آید از اسب تندتر و به اندک زمانی به نزدیک ما رسید و گفت: «ای احمد ای احمد! خدا بلندتر و بزرگتر است، ای احمد! آمد بسوی تو آنچه خدا وعده داده بود از نیکی» پس به عقب ما آمد و رفت.

پس مردی از انصار گفت: من با دو رفیق متوجه شام شدیم و در بیابانی که آبادانی نداشت فرود آمدیم ناگاه سواره ای به ما ملحق شد و چهار نفر شدیم و بسیار گرسنه بودیم، ناگاه دیدیم که آهویی نزدیک ما می چرید پس برجستم و آهو را گرفتم؛ آن مردی که به ما ملحق شد گفت: این آهو را رها کن که من مکرر به این راه آمده ام و این آهو را در این موضع دیده ام

و هیچ کس متعرض این آهو نشده است، من سخن او را قبول نکردم و آهو را بستم، چون پاسی از شب رفت صدایی از آن بیابان شنیدم که می گفت: ای چهار سوار تیزرفتار! سر دهید این آهوی بیچاره را که یتیمان صغیر دارد، پس ترسیدم و آهو را رها کردم و رفتیم به جانب شام؛ و چون در برگشتن به آن موضع رسیدیم صدایی از عقب ما آمد و ما را بشارت داد به مبعوث شدن رسول خدا «1».

مؤلف گوید: روایات و حکایات خبر دادن جنّیان به حقیقت سید پیغمبران زیاده از حدّ بیان است و بعضی در بحار مذکور است، و مسخّر بودن جن و شیاطین برای آن حضرت در احوال امیر المؤمنین و سایر ائمه علیهم السّلام مذکور خواهد شد ان شاء اللّه.

باب بیست و دوم در معجزات و خبر دادن از مغیّبات است، و این نوع معجزه آن حضرت از حدّ و احصاء بیرون است و بسیاری از آن در باب اعجاز قرآن گذشت و قلیلی نیز در اینجا مذکور می شود

اول- ابن طاووس از کتاب دلایل حمیری از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: جمعی از قریش به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند برای حاجتی، حضرت فرمود:

فردا باران خواهد آمد، چون فردا شد هوا از همه روز صافتر بود تا آنکه روز بلند شد، پس یکی از اکابر قریش به نزد آن حضرت آمد و گفت: چه در کار بود تو را که چنین سخنی بگویی و دروغ خود را ظاهر گردانی؟ تو هرگز چنین نبودی، ناگاه ابری بلند شد و چندان باران آمد که اهل مدینه به فریاد آمدند و استدعای دعا کردند برای رفع آن، پس حضرت دعا کرد که: خداوندا! بر حوالی ما بباران و بر ما مباران، پس ابر از مدینه کنار رفت و بر اطراف مدینه

می بارید «1».

دوم- حمیری به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز بدر اشرفیها که عباس همراه داشت از او گرفت و از او طلب فدا نمود گفت: یا رسول اللّه! من غیر این ندارم، حضرت فرمود: پس چه شد آنچه پنهان کردی نزد امّ الفضل زوجه خود؟ عباس گفت: گواهی می دهم به وحدانیّت خدا و به پیغمبری تو زیرا که هیچ کس حاضر نبود بغیر از خدا در هنگامی که آن را به او سپردم «2»، پس حق تعالی فرستاد که: «بگو به آنها که در دست شما هستند از اسیران که اگر خدا بداند در دل شما نیکی به شما خواهد داد بهتر از آنچه گرفته شده است از شما» «3» و آخر عباس چنان صاحب مال شد که بیست غلام او تجارت می کردند که کمتر آنچه نزد هر یک بود بیست

حیاه القلوب، ج 3، ص: 650

هزار درهم بود؛ این معجزه متواتر است و خاصه و عامه به طرق متعدده روایت کرده اند «1».

سوم- راوندی و ابن بابویه روایت کرده اند که: روزی پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه جماعتی به خدمت آن حضرت آمدند، حضرت فرمود: آمده اید از چیزی سؤال کنید اگر می خواهید بگویم که برای چه کار آمده اید و اگر خواهید خود سؤال کنید.

گفتند: بلکه تو خبر ده ما را یا رسول اللّه.

فرمود: آمده اید سؤال کنید که نیکی را به کی می باید کرد؟ سزاوار نیست نیکی کردن مگر نسبت به کسی که صاحب حسب و دین باشد؛ و آمده اید که سؤال کنید از جهاد زنان، بدرستی که

جهاد زنان نیکو معاشرت کردن با شوهر است؛ و آمده اید که سؤال کنید که روزیها از کجا می آید؟ خدا نخواسته است که روزی دهد مؤمنان را مگر از جایی که ندانند زیرا که چون بنده جهت روزی خود را نمی داند دعا بسیار می کند «2».

چهارم- راوندی و ابن بابویه روایت کرده اند که ابو عقبه انصاری گفت: در خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بودم که گروهی از یهودان آمدند و گفتند: رخصت بطلب که ما به مجلس آن حضرت درآییم، چون داخل شدند گفتند: خبر ده ما را که برای چه آمده ایم از تو سؤال کنیم؟ حضرت فرمود: آمده اید سؤال کنید از احوال ذو القرنین، گفتند بلی، فرمود: پسری بود از اهل روم اطاعت کننده خدا پس خدا او را دوست داشت و پادشاه روی زمین شد و از مغرب آفتاب تا مشرق آفتاب را طی کرد تا به یأجوج و مأجوج رسید و سد را بنا کرد، گفتند: شهادت می دهیم که این حال او بود و در تورات نیز چنین نوشته است «3».

پنجم- ابن بابویه و راوندی روایت کرده اند از ابن عباس که: ابو سفیان روزی به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا رسول اللّه! می خواهم از تو سؤالی بکنم، حضرت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 651

فرمود: اگر می خواهی من بگویم چه می خواهی بپرسی؟ گفت: بگو، فرمود: آمده ای از عمر من بپرسی که چند سال خواهد شد؟ گفت: بلی یا رسول اللّه، فرمود: من شصت و سه سال زندگانی خواهم کرد، ابو سفیان گفت: شهادت می دهم که تو راست می گویی، حضرت فرمود: به زبان گواهی

می دهی و در دل ایمان نداری؛ ابن عباس گفت: بخدا سوگند که چنان بود که آن حضرت فرمود و ابو سفیان منافق بود، یکی از شواهد نفاقش آن بود که چون در آخر عمر نابینا شده بود روزی در مجلسی نشسته بودیم و حضرت علی بن ابی طالب علیه السّلام در آن مجلس بود پس مؤذن اذان گفت، چون «اشهد ان محمدا رسول اللّه» گفت ابو سفیان گفت: کسی در این مجلس هست که از او ملاحظه باید نمود؟ شخصی از حاضران گفت: نه، ابو سفیان گفت: ببینید این مرد هاشمی نام خود را در کجا قرار داده است؟ پس امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: خدا دیده ات را گریان گرداند ای ابو سفیان، خدا چنین کرده است او نکرده است زیرا حق تعالی فرموده است وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ «1» «و بلند کردیم از برای تو نام تو را»، ابو سفیان گفت: خدا بگریاند دیده کسی را که گفت در اینجا کسی نیست که از او ملاحظه باید کرد و مرا بازی داد «2».

ششم- ابن بابویه و راوندی و غیر ایشان روایت کرده اند که وائل بن حجر گفت: چون خبر پیغمبری رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به من رسید من در پادشاهی عظیم بودم و قوم من مطیع من بودند و آنها را ترک کردم و اختیار رضای خدا و رسول کردم و به خدمت آن حضرت رفتم، چون به خدمت او رسیدم اصحابش گفتند: سه روز قبل از آمدن تو ما را بشارت داد که اینک وائل بن حجر آمد بسوی شما از زمین دور از حضرموت رغبت نماینده در

اسلام و اطاعت کننده و او از بقیه فرزندان پادشاهان است، گفتم: یا رسول اللّه! خبر ظهور تو هنگامی به من رسید که در پادشاهی و عزت بودم و خدا بر من منّت گذاشت که همه را ترک کردم و اختیار خدا و رسول خدا و دین خدا کردم و برای اختیار دین حق آمده ام؛ فرمود:

حیاه القلوب، ج 3، ص: 652

راست گفتی، خداوندا! برکت ده در وائل و فرزندان او و فرزندان فرزندان او «1».

هفتم- ابن بابویه و راوندی به سند معتبر روایت کرده اند از امام جعفر صادق علیه السّلام که:

روزی اسیری چند به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند و امر فرمود به کشتن ایشان بغیر یک نفر از آنها، آن مرد گفت: چرا مرا از میان اینها رها کردی؟ فرمود: جبرئیل مرا از جانب خدا خبر داد که در تو پنج خصلت هست: غیرت شدید بر حرمت خود؛ سخاوت؛ خوش خویی؛ راستگویی و شجاعت، آن مرد گفت: و اللّه راست گفتی و اینها در من هست؛ و به این سبب مسلمان شد «2».

هشتم- ابن بابویه و طبرسی و راوندی به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: ناقه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جنگ تبوک ناپیدا شد، منافقان گفتند: ما را از غیب خبر می دهد و نمی داند که ناقه اش در کجاست؟ پس جبرئیل آمد و آن حضرت را خبر داد به سخن منافقان و خبر داد که ناقه در فلان درّه است و مهار آن به درختی بند شده است، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود ندا کردند و

مردم جمع شدند پس فرمود: أیها الناس! ناقه من در فلان درّه است، پس مردم دویدند و ناقه را در آن مکان یافتند و آوردند «3».

نهم- صفار و غیر او به سندهای معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به غار رفت و ابو بکر با آن حضرت رفیق شد در غار اضطراب می کرد، حضرت برای تسلّی آن منافق فرمود: من کشتی جعفر طیار را می بینم که در دریا مضطرب است، ابو بکر گفت: یا رسول اللّه تو می بینی؟ فرمود: بلی، گفت: می توانی به من بنمایی؟

فرمود: نزدیک من بیا؛ پس دست مبارک بر دیده ها نابینای آن ملعون کشید و فرمود: نظر کن، چون نظر کرد کشتی را دید که در دریا مضطرب است؛ پس فرمود: نظر کن بسوی مدینه، چون نظر کرد انصار را دید که در مجلسهای خود نشسته و با یکدیگر سخن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 653

می گویند، پس آن ملعون در خاطر خود گفت: اکنون دانستم که تو جادوگری، حضرت از باب استهزاء فرمود: صدّیق چون تو کسی است، یعنی تو زندیقی نه صدّیق «1».

دهم- راوندی و دیگران روایت کرده اند که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد یهود بنی النضیر آمد پس یکی از ایشان بی آنکه کسی را مطّلع گرداند بر بام رفت که سنگ عظیمی را بگرداند و بر سر آن حضرت بیندازد و حضرت در پای قلعه ای از قلعه های ایشان نشسته بود، پس جبرئیل خبر داد آن حضرت را که ایشان چنین اراده ای دارند، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برگشت به

مدینه و خبر داد آنها را از اراده شان و آنها تصدیق کردند، حق تعالی برانگیخت بر آن کسی که این اراده را داشت نزدیکترین خویشانش را که او را به قتل رسانید «2».

یازدهم- خاصه و عامه به طرق متعدده روایت کرده اند که: حاطب بن ابی بلتعه خبر اراده رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به رفتن مکه برای فتح به اهل مکه نوشت و به زنی داد و فرستاد و هیچ کس را بر آن مطّلع نکرد، پس جبرئیل خبر داد آن حضرت را و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امیر المؤمنین علیه السّلام و مقداد و زبیر را فرستاد و فرمود: بروید بسوی باغی که آن را «خاخ» می گویند و در آنجا زنی هست و نامه حاطب با اوست که به مشرکان مکه نوشته است؛ چون به آن موضع رسیدند آن زن را دیدند و مقداد و زبیر هرچند تفحّص کردند نامه را نیافتند و آن زن منکر شد، گفتند: ما نامه با او نمی یابیم باید برگردیم، امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: پیغمبر خبر داده است که نامه ای با اوست و شما می گوئید نامه را نمی یابیم؟! پس شمشیر کشید و بر زن حمله کرد، زن از ترس نامه را به او داد.

چون به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند به حاطب فرمود: چرا چنین کردی و حطب برای خود به جهنم فرستادی؟ گفت: یا رسول اللّه! کافر نشدم و لیکن ایشان بر من حق داشتند خواستم جزای حقّ ایشان ادا کنم، حضرت از غایت حلم عذر ناموجّه او را قبول

حیاه القلوب، ج 3،

ص: 654

نمود «1».

دوازدهم- راوندی روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بعضی از سفرها عمار را فرستاد که آب بیاورد و شیطانی بصورت غلام سیاهی متعرض او شد و سه مرتبه عمار او را بر زمین زد، حضرت پیش از آنکه عمار بیاید خبر داد که شیطان بصورت غلام سیاهی متعرض عمار شد و خدا عمار را بر او ظفر داد، و چون عمار برگشت موافق فرموده آن حضرت خبر داد «2».

سیزدهم- راوندی از ابو سعید خدری روایت کرده است که: در بعضی از جنگها بیرون رفتیم و نه نفر و ده نفر با یکدیگر رفیق می شدیم و عمل را میان خود قسمت می کردیم و یکی از رفیقان ما کار سه نفر را می کرد و از او بسیار راضی بودیم، چون احوالش را به حضرت عرض کردیم فرمود: او مردی است از اهل جهنم؛ چون به دشمن رسیدیم و شروع به جنگ کردیم آن مرد تیری بیرون آورد و خود را کشت، چون به حضرت عرض کردند فرمود: گواهی می دهم که منم بنده و رسول خدا و خبر من دروغ نمی شود «3».

چهاردهم- راوندی روایت کرده است که: ابو درداء در جاهلیت بتی داشت که آن را می پرستید، چون آن حضرت مبعوث شد روزی عبد اللّه بن رواحه و محمد بن مسلمه بی خبر به خانه او رفتند و بت او را شکستند، چون به خانه برگشت و بت خود را شکسته دید به زن خود گفت: کی این کار را نمود؟ گفت: ندانستم من صدایی شنیدم و چون آمدم کسی را ندیدم، پس آن زن گفت: اگر این بت

کاری از آن می آمد دفع ضرر از خود می کرد، ابو درداء گفت: راست می گویی رخت مرا بیاور، پس جامه خود را پوشید و روانه شد که به خدمت حضرت بیاید و مسلمان شود، پیش از آنکه او بیاید حضرت فرمود که: اینک

حیاه القلوب، ج 3، ص: 655

ابو درداء می آید و مسلمان خواهد شد، پس آمد و مسلمان شد «1».

پانزدهم- خاصه و عامه به طرق بسیار روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ابو ذر غفاری رضی اللّه عنه را خبر داد از آنچه از عثمان لعین به او خواهد رسید و گفت: چگونه خواهد بود حال تو وقتی که تو را از مکان تو بیرون کنند؟ گفت: به مسجد الحرام خواهم رفت، فرمود: اگر تو را از آنجا بیرون کنند چه خواهی کرد؟ گفت: به شام می روم، فرمود:

اگر از شام بیرون کنند تو را؟ گفت: شمشیر می کشم تا کشته شوم، حضرت فرمود: مکن و صبر کن؛ و فرمود که: تنها زندگی خواهی کرد و تنها خواهی مرد و تنها محشور خواهی شد و گروهی از اهل عراق تو را غسل و کفن و دفن خواهند کرد «2». و احادیث بسیار در این باب در احوال ابو ذر مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.

شانزدهم- از طرق خاصه و عامه متواتر است که آن حضرت به فاطمه علیها السّلام گفت: اول کسی که از اهل بیت من به من ملحق خواهد شد تو خواهی بود «3».

هفدهم- روایت کرده اند که آن حضرت به زید بن صوحان گفت که: عضوی از تو پیش از تو به بهشت خواهد رفت، پس در جنگ نهاوند دستش

بریده شد «4».

هیجدهم- راوندی و دیگران روایت کرده اند که: امّ ورقه انصاریه را شهیده می گفتند، پس بعد از وفات آن حضرت غلام و کنیز او کشتند او را «5».

نوزدهم- روایت کرده اند که: از ولادت محمد بن الحنفیه خبر داد و فرمود که: من نام و کنیت خود را به او بخشیدم «6».

بیستم- روایت کرده اند که: آن حضرت روزی حجامت کرد و خون را به عبد اللّه بن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 656

زبیر داد که بریزد، چون عبد اللّه بیرون آمد خون را خورد و برگشت، حضرت فرمود: گمان دارم که خون را خوردی، گفت: بلی، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: پادشاه خواهی شد و وای بر مردم از تو و وای بر تو از مردم «1».

بیست و یکم- از طریق شیعه و سنّی متواتر است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خبر داد که: یکی از زنان من بر شتری سوار خواهد شد که پشم روی آن شتر بسیار باشد و به جنگ وصیّ من خواهد رفت و چون به منزل «حواب» برسد سگان آن منزل بر سر راه آن فریاد کنند؛ و چون عایشه به جنگ امیر المؤمنین علیه السّلام رفت بر چنان شتری سوار شد و چون به حواب رسید سگهای حواب بر سر راهش فریاد کردند «2».

بیست و دوم- از طریق خاصه و عامه متواتر است از امّ سلمه و غیر او که عمار در مسجد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خشت می آورد حضرت خاک از سینه او پاک کرد و فرمود که: ای عمار! تو را خواهند کشت

گروهی که بر امام زمان خروج کنند و ستمکار باشند؛ و فرمود: آخر خوراک تو در دنیا شربتی از شیر خواهد بود «3»؛ و همه واقع شد.

بیست و سوم- از جانبین متواتر است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مجالس بسیار از شهادت امیر المؤمنین علیه السّلام خبر داد و فرمود که: ریش تو از خون سر تو خضاب خواهد شد «4»؛ و به آن سبب آن حضرت خضاب نمی کرد و انتظار آن وعده می کشید.

بیست و چهارم- متواتر است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به امیر المؤمنین علیه السّلام گفت: یا علی! زود باشد که قتال کنی با سه طایفه: اول آنها که با تو بیعت کنند و بیعت تو را بشکنند، یعنی طلحه و زبیر؛ دوم آنها که به جور و ظلم بر تو خروج کنند، یعنی معاویه و اصحاب او؛ سوم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 657

خارجیان که از دین به در روند مانند تیر که از نشانه به در رود «1». و مکرر فرمود: یا علی! تو بعد از من قتال خواهی کرد بر تأویل قرآن چنانکه من قتال کردم بر تنزیل قرآن «2».

بیست و پنجم- متواتر است از طریق مؤالف و مخالف که: حضرت در مجالس بسیار از شهادت حضرت امام حسین علیه السّلام و اصحاب آن حضرت و مکان شهادت ایشان و کشندگان ایشان را خبر داد و خاک کربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد که در هنگام شهادت آن حضرت این خاک خون خواهد شد «3».

بیست و ششم- خاصه و عامه به طرق بسیار روایت کرده اند: خبر داد

آن حضرت از شهادت حضرت امام رضا علیه السّلام و مدفون شدن آن حضرت در خراسان «4».

بیست و هفتم- به طرق بسیار از ابو سعید خدری و غیر او روایت کرده اند که: روزی جناب رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم غنیمتی قسمت می فرمود، مردی از قبیله تمیم گفت: عدالت کن یا رسول اللّه، حضرت فرمود: وای بر تو! اگر من عدالت نکنم کی عدالت خواهد کرد؟! پس مردی از صحابه گفت: رخصت بده که من او را بکشم، حضرت فرمود: مکش او را بدرستی که او را اصحابی چند خواهد بود که شما نماز و روزه خود را در پیش نماز و روزه ایشان حقیر شمارید و از دین بیرون خواهید رفت مانند تیر که از نشانه بیرون رود و سر کرده ایشان مردی خواهد بود فراخ چشم و سیاه رو و پستانی داشته باشد مانند پستان زنان.

ابو سعید گفت: من در خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام بودم در جنگ خوارج نهروان که از میان کشتگان بدر آوردند آن مرد را با آن صفت که حضرت فرموده بود «5».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 658

بیست و هشتم- روایت کرده اند که: آن حضرت از بنا کردن شهر بغداد خبر داد «1».

بیست و نهم- راوندی روایت کرده است که مردی به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: دو روز است طعام نخورده ام، حضرت فرمود: برو به بازار، چون روز دیگر شد گفت: یا رسول اللّه! دیروز رفتم به بازار و چیزی نیافتم و بی شام خوابیدم، فرمود: برو به بازار، چون به بازار آمد دید که قافله آمده است و متاعی

آورده اند پس از آن متاع خرید و به یک اشرفی نفع از او خریدند و اشرفی را گرفت و به خانه برگشت، روز دیگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت: در بازار چیزی نیافتم، حضرت فرمود که: از فلان قافله متاعی خریدی و یک دینار ربح یافتی؟ گفت: بلی، فرمود: پس چرا دروغ گفتی؟ گفت:

گواهی می دهم که تو صادقی و از برای این انکار کردم که بدانم که آنچه مردم می کنند تو می دانی یا نه؟ و یقین من به پیغمبری تو زیاده گردید.

پس حضرت فرمود: هرکه از مردم بی نیاز گردد و سؤال نکند خدا او را غنی می گرداند، و هرکه بر خود در سؤال بگشاید خدا بر او هفتاد در فقر را می گشاید که هیچ چیز آنها را سد نمی کند؛ پس بعد از آن دیگر آن مرد از کسی سؤال نکرد و حالش نیکو شد «2».

سی ام- راوندی به سند معتبر از جابر جعفی از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می گذشت دید که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و زبیر ایستاده اند و با یکدیگر سخن می گفتند، حضرت فرمود که: ای زبیر! چه می گویی با علی؟ و اللّه اول کسی که از عرب بیعت او را خواهد شکست تو خواهی بود «3».

سی و یکم- روایت کرده است که: چون آن حضرت لشکر فرستاد برای گرفتن اکیدر فرمود: چون به آنجا خواهید رسید او مشغول شکار گاو کوهی خواهد بود؛ و چنان شد «4».

سی و دوم- چون معاذ بن جبل را به یمن فرستاد فرمود که: بعد از این مرا نخواهی

حیاه القلوب، ج 3،

ص: 659

دید؛ و چنان شد «1».

سی و سوم- راوندی از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: در غزوه بنی المصطلق باد عظیمی وزید، حضرت فرمود: سبب این باد آن است که منافقی در مدینه مرده است، چون به مدینه آمدند رفاعه بن زید که از عظمای منافقان بود مرده بود «2».

سی و چهارم- راوندی روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نامه ای نوشت به قیس بن عرنه بجلی و او را طلبید و او با خویلد بن حارث کلبی آمد، و چون نزدیک مدینه رسیدند خویلد ترسید از آمدن به خدمت آن حضرت، قیس به او گفت: اگر می ترسی در این کوه باش تا من بروم و اگر ببینم که اراده ضرری ندارد تو را اعلام می کنم؛ چون قیس داخل مسجد شد گفت: یا محمد! من ایمنم؟ فرمود: بلی تو را امان دادم با رفیق تو که در فلان کوه او را گذاشتی، پس قیس گفت: گواهی می دهم به وحدانیّت خدا و رسالت تو؛ و با آن حضرت بیعت کرد و از پی خویلد فرستاد و او نیز آمد مسلمان شد، پس حضرت فرمود: اگر قوم تو از تو برگشتند خدا و رسول تو را کافی است «3».

سی و پنجم- ابن شهر آشوب و راوندی و کلینی از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: ابو ذر به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: از مدینه دلتنگ شده ام رخصت فرما که من و پسر برادرم برویم به «غابه»- که موضعی است در حجاز-، حضرت فرمود:

اگر خواهی برو امّا می ترسم که

قبیله ای از عرب تو را غارت کنند و پسر برادرت را بکشند و بیایی نزد من و بر عصای خود تکیه کنی و بگویی که: پسر برادرم را کشتند و گله ام را بردند؛ چون ابو ذر رفت به آن موضع قبیله بنی فزاره بر او غارت آوردند و گوسفندانش را بردند و پسر برادرش را کشتند و به خدمت آن حضرت آمد و بر عصای خود تکیه کرد و خود هم زخمی خورده بود و گفت: راست گفتند خدا و رسول، آنچه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 660

فرمودی همه واقع شد «1».

سی و ششم- راوندی روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در غزوه ذات الرقاع مردی را دید از قبیله محارب که او را عاصم می گفتند و گفت: یا محمد! آیا غیب می دانی؟

حضرت فرمود: غیب را بغیر از خدا کسی نمی داند، آن ملعون گفت: این شتر خود را من دوست تر می دارم از خدای تو، حضرت فرمود که: خدا از علم غیب خود مرا خبر داده است که قرحه ای در پایین روی تو بهم خواهد رسید و به دماغ تو خواهد رسید و به همان قرحه به جهنم واصل خواهی شد؛ چون برگشت به قبیله خود آن قرحه در ذقنش بهم رسید و سرایت کرد به دماغش و می گفت: راست گفت آن قرشی، تا به جهنم واصل شد «2».

سی و هفتم- خاصه و عامه روایت کرده اند که آن حضرت به عباس عمّ خود فرمود:

وای بر فرزندان من از فرزند تو، گفت: یا رسول اللّه! اگر رخصت می دهی خود را خصی کنم که فرزند از من بهم نرسد، حضرت فرمود: این امری

است که مقدّر شده است «3».

سی و هشتم- از طرق خاصه و عامه متواتر است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خبر داد که: بنی امیّه هزار ماه پادشاهی خواهند کرد، و از کفر و ضلالت و بدعتهای ایشان خبر داد «4».

سی و نهم- از طرق خاصه و عامه متواتر است که آن حضرت خبر داد که: نامه ای که قریش نوشته بودند و پیمان بسته بودند بر عداوت بنی هاشم و دوری ایشان و در کعبه گذاشته بودند ارضه همه را لیسیده است و بغیر نام خدا چیزی در آن نمانده است، چنانکه بعد از این مذکور خواهد شد «5».

چهلم- ابن قولویه و راوندی و ابن شهر آشوب و دیگران به طرق متعدده روایت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 661

کرده اند که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود و امیر المؤمنین علیه السّلام و فاطمه علیها السّلام و حسن و حسین علیهما السّلام نزد آن حضرت نشسته بودند فرمود: قبرهای شما پراکنده و متفرق خواهد بود، امام حسین علیه السّلام پرسید که: آیا خواهیم مرد یا کشته خواهیم شد؟ حضرت فرمود که: ای فرزند! تو به ستم کشته خواهی شد و برادرت به ستم کشته خواهد شد و پدرت به ستم کشته خواهد شد و فرزندان شما در زمین رانده و ستم رسیده خواهند بود، امام حسین علیه السّلام گفت: آیا کسی ما را با این پراکندگی قبرها زیارت خواهد کرد؟ حضرت فرمود که: بلی طایفه ای از امّت من زیارت شما خواهند کرد برای صله و احسان به من چون روز قیامت شود ایشان را دریابم و از

اهوال آن روز نجات دهم «1».

چهل و یکم- ابن طاووس از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که امیر المؤمنین علیه السّلام گفت: روزی نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بودم فرمود که: نه نفر از حضرموت خواهند آمد و شش نفر از ایشان مسلمان خواهند شد و سه نفر مسلمان نخواهند شد؛ پس جمعی از آنها که حاضر بودند شک کردند و من گفتم: راست است گفته خدا و رسول البته چنین خواهد شد که تو فرمودی یا رسول اللّه، حضرت فرمود: یا علی! تویی صدّیق اکبر و پادشاه مؤمنان و پیشوای ایشان تو می بینی آنچه من می بینم و می دانی آنچه من می دانم و اول کسی که به من ایمان آورد تو بودی و خدا تو را چنین آفریده است و شک و گمراهی را از تو برداشته است توئی هدایت کننده قوم و وزیر راستگو.

چون روز دیگر صبح شد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مجلس خود قرار گرفت و من در جانب راست او نشستم نه نفر از حضرموت آمدند و سلام کردند و گفتند: یا محمد! اسلام را بر ما عرض کن، پس شش نفر مسلمان شدند و سه نفر نشدند، پس حضرت به یکی از آن سه نفر که مسلمان نشدند فرمود: تو بزودی به صاعقه خواهی مرد، دیگری را فرمود:

افعی تو را خواهد گزید و به آن خواهی مرد، سومی را فرمود: به طلب شتران خود بیرون

حیاه القلوب، ج 3، ص: 662

خواهی رفت و فلان طایفه تو را خواهند کشت؛ بعد از اندک زمانی آنها که مسلمان شده

بودند برگشتند و گفتند: یا رسول اللّه! هر یک از آن سه نفر به آنچه فرموده بودی کشته شدند و ما صاحب یقین شدیم به حقیقت تو و آمدیم اسلام خود را تازه کنیم و گواهی می دهیم که تویی امین بر زندگان و مردگان «1».

چهل و دوم- طبرسی و غیر او از محدثان به طرق متعدده از عایشه و غیر او روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خبر داد از کشته شدن حجر بن عدی و اصحاب او و معاویه ایشان را به ظلم شهید کرد «2».

چهل و سوم- طبرسی و غیر او از محدثان خاصه و عامه روایت کرده اند از ایوب بن بشیر و غیر او که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزی به سنگستان مدینه رسید و ایستاد و فرمود: «انا للّه و انا الیه راجعون»، اصحاب مضطرب شدند و گمان کردند حادثه ای بر ایشان واقع خواهد شد، حضرت فرمود: نیکان امّت من در این حرّه شهید خواهند شد. پس یزید مسلم بن عقبه را بر سر مدینه فرستاد در سال شصت و سه از هجرت و چندین هزار کس از صحابه را در آن حرّه کشت که هفتصد نفر ایشان قاریان قرآن بودند «3».

چهل و چهارم- طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: آن حضرت خبر داد که عبد اللّه بن عباس و زید بن ارقم نابینا خواهند شد در آخر عمر؛ و چنان شد «4».

چهل و پنجم- طبرسی و غیر او روایت کرده اند از سعید بن مسیب که: برادر مادری امّ سلمه را پسری بهم رسید و او را ولید نام کردند،

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: فرزند خود را به نامهای فرعونهای خود نام مکنید، نامش را تغییر دهید بدرستی که در امّت من مردی بهم خواهد رسید که او را ولید گویند و از برای امّت من بدتر از فرعون خواهد بود؛ چون

حیاه القلوب، ج 3، ص: 663

ولید بن یزید بهم رسید اثر فرموده رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ظاهر شد «1».

چهل و ششم- خاصه و عامه از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند که فرمود: چون فرزندان ابی العاص سی مرد شوند دین خدا را فاسد گردانند و بندگان خدا را خدمتکار خود گردانند و مالهای خدا را متصرف شوند؛ و در حقّ مروان فرمود: پدر چهار ظالم جبار خواهد بود «2».

چهل و هفتم- خاصه و عامه روایت کرده اند که: جبرئیل آن حضرت را خبر داد از مردن نجاشی پادشاه حبشه، پس مردم را در بقیع جمع کرد و بر نجاشی نماز کرد و جنازه او را دید؛ بعد از آن خبر رسید که نجاشی در آن روز مرده بود «3».

چهل و هشتم- روایت کرده اند که: در شبی که اسود عنسی در یمن کشته شد حضرت به کشته شدن او و کشنده او خبر داد «4».

چهل و نهم- به طرق بسیار منقول است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جعفر طیار را به جنگ موته فرستاد روزی فرمود: الحال زید بن حارثه کشته شد و علم را جعفر طیار گرفت پس فرمود: الحال جعفر را دستهایش را جدا کردند و شهید شد و خدا او را

دو بال داد که در بهشت پرواز کند، پس فرمود: علم را عبد اللّه بن رواحه گرفت و شهید شد، پس فرمود: علم را خالد گرفت و دشمنان گریختند؛ پس در آن وقت برخاست و به خانه جعفر رفت و فرزندانش را طلبید و تعزیت فرمود «5».

پنجاهم- ابن شهر آشوب و غیر او روایت کرده اند که: روزی آن حضرت نظر کرد بسوی ذراعهای سراقه بن مالک که باریک و پرمو بود پس فرمود: چگونه خواهد بود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 664

حال تو در هنگامی که دسترنجهای پادشاه عجم را در دستهای خود کرده باشی؟ چون در زمان عمر فتح مداین کردند عمر او را طلبید و دسترنجهای پادشاه عجم را در دستهای او کرد؛ و آن حضرت فرمود: چون مصر را فتح کنید قبطیان را مکشید که ماریه مادر ابراهیم از ایشان است؛ و فرمود: رومیه را فتح خواهید کرد چون آن را فتح کنید کلیسایی که در جانب شرقی آن واقع است مسجد کنید «1».

پنجاه و یکم- از طریق خاصه و عامه متواتر است که: در جنگ خیبر علم را به ابو بکر داد و به جنگ فرستاد و او گریخت؛ پس به عمر داد و فرستاد و او نیز گریخت؛ پس فرمود:

علم را به کسی خواهم داد که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و حمله آورنده است و هرگز نگریخته است و بر دست او خدا فتح خواهد کرد؛ پس روز دیگر علم را به امیر المؤمنین علی علیه السّلام داد و فتح کرد «2».

پنجاه و دوم- متواتر است که: روزی که آن حضرت در شبش

به معراج رفته بود خبر داد به رفتن معراج و فرمود: قافله قریش را در فلان موضع دیدم و شتری از ایشان گریخته بود؛ و نشانی چند فرمود و فرمود که: در فلان روز نزد طلوع آفتاب داخل خواهند شد؛ و همه موافق بود «3».

پنجاه و سوم- ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: قبیله بنو لحیان خبیب بن عدی را اسیر کردند و به اهل مکه فروختند، و چون اهل مکه او را بر دار کشیدند او گفت:

«السلام علیک یا رسول اللّه»، حضرت در آن وقت در مدینه میان اصحاب خود نشسته بود فرمود: «و علیک السلام» و گریست و فرمود: اینک خبیب بر من سلام می کند در مکه و قریش او را کشتند «4».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 665

پنجاه و چهارم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: سائلی به خدمت آن حضرت آمد و چیزی سؤال کرد، حضرت فرمود: بنشین تا بهم رسد، پس مردی آمد و کیسه ای نزد آن حضرت گذاشت و گفت: یا رسول اللّه! این چهارصد درهم است به مستحق برسان، حضرت فرمود: ای سائل! بیا و این چهارصد اشرفی را بگیر، صاحب مال گفت: یا رسول اللّه! این اشرفی نیست نقره است، حضرت فرمود: مرا به دروغ نسبت مده که خدا مرا راستگو گردانیده است؛ و سر کیسه را گشود و چهارصد دینار طلا از آن بیرون آورد، صاحب مال متعجب شد و قسم یاد کرد که: من این کیسه را از نقره پر کرده بودم، حضرت فرمود: راست گفتی و لیکن چون بر زبان من دینار جاری شد حق تعالی آن درهم را دینار گردانید «1».

پنجاه و

پنجم- ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: ابو ایوب انصاری را لشکر اسلام نزد خلیج قسطنطنیه دیدند و از او پرسیدند: چه حاجت داری؟ گفت: به دنیای شما احتیاج ندارم و می خواهم اگر بمیرم مرا پیش ببرید بسوی بلاد کافران تا توانید زیرا از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که می گفت: مرد صالحی از اصحاب من نزد قلعه قسطنطنیه دفن خواهد شد و امید دارم که آن مرد باشم؛ پس ابو ایوب مرد و ایشان جهاد می کردند و جنازه او را پیش لشکر می بردند، پادشاه فرنگ فرستاد و از ایشان پرسید: این جنازه چیست که شما در پیش لشکر می آورید؟ گفتند: این مردی است از صحابه پیغمبر ما و وصیت کرده است که ما او را در بلاد شما دفن کنیم، پادشاه گفت: چون شما برگردید ما او را به در خواهیم آورد که سگها بخورند، او را گفتند: اگر او را به درآورید هر نصرانی که در زمین عرب هست همه را خواهیم کشت و هر کلیسایی هست همه را خراب خواهیم کرد؛ و بر قبرش قبّه ای بنا کردند و هنوز هم باقی است و مردم زیارت می کنند «2».

مؤلف گوید: آنچه از معجزات رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این ابواب بیان شد از هزار یکی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 666

و از بسیاری اندکی نیست و جمیع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوصا این نوع معجزه که اخبار به امور مغیّبه است که پیوسته کلام معجز نظام سید انام بر این نوع مشتمل بوده، و منافقان می گفته اند که: سخن آن

حضرت را مگویید که در و دیوار و سنگریزه ها همه او را خبر می دهند از گفته های ما. و بسیاری از معجزات در ابواب سابقه گذشت و در ابواب آتیه بسیاری خواهد آمد، و اگر عاقلی تفکر نماید و عقل خود را حکم سازد هر حدیثی از احادیث آن حضرت و اهل بیت طاهرین او علیهم السّلام و هر کلمه ای از کلمات طریقه ایشان و هر حکمی از احکام شریعت مقدسه آن حضرت معجزه ای است شافی و خرق عادتی است، آیا عقل عاقلی تجویز می کند که یک شخص از اشخاص انسانی بدون وحی و الهام جناب مقدس سبحانی شریعتی احداث تواند نمود که اگر به آن عمل نمایند امور معاش و معاد جمیع خلق منتظم گردد و رخنه های فتن و نزاع و فساد به آن مسدود شود و هر فتنه و فسادی که ناشی شود از مخالفت قوانین حقّه او باشد، و در خصوص هر واقعه از بیوع و تجارات و مضاربات و معاملات و منازعات و مواریث و کیفیت معاشرت پدر و فرزند و زن و شوهر و آقا و بنده و خویشان و اهل خانه و همسایگان و اهل بلد و امراء و رعایا و سایر امور قانونی مقرر فرموده باشد که از آن بهتر تخیّل نتوان کرد.

و در آداب حسنه و اخلاق کریمه در هر حدیث و خطبه ای اضعاف آنچه حکما در چندین هزار سال فکر کرده اند بیان نماید، و در معارف ربانی و غوامض معانی در مدت قلیل رسالت آن قدر بیان فرموده که با وجود تضییع و افساد طالبان حطام دنیا آنچه به مردم رسیده اگر تا روز قیامت فحول علما

در آنها تفکر نمایند به صد هزار یک اسرار آنها نمی تواند رسید، و از جمله دلایل ظاهره حقّیّت آن جناب آن است که آن حضرت در میان گروهی نشو و نما کرد که از جمیع اخلاق حسنه عاری بودند و مدار ایشان بر عصبیت و فساد و نزاع و تغایر و تحاسد بود و مانند حیوانات عریان می شدند و بر دور کعبه دست بر هم می زدند و صفیر می کشیدند و بر می جستند، عبادت ایشان چنین بود و از این معلوم است که سایر اطوار ایشان چه خواهد بود؛ الحال که زیاده از هزار سال از بعثت آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 667

حضرت گذشته است و شریعت آن جناب ایشان را طوعا و کرها به اصلاح آورده است و کسی که در صحرای مکه ایشان را مشاهده می کند می داند که از انعام بدترند، در میان چنین گروهی آن جناب بهم رسید با آن علم و حلم و حیا و کرم و عفت و سخاوت و شجاعت و مروت و سایر صفات حسنه که جمیع فصحای عرب و عجم از حدّ و احصای کمالات او به عجز و قصور معترفند، و با آن آزارها که از اهل مکه کشید و چون بر ایشان دست یافت عفو فرمود و احسان و کرم را زیاده نمود، و ابو سفیان ملعون که آن آزارها به آن جناب رسانید و لشکرها برانگیخت و به جنگ آن حضرت آورد و اقارب و اصحاب آن حضرت را به قتل رسانید، چون بر او مسلط شد او را عفو فرمود و حکم کرد هرکه داخل خانه او شود ایمن باشد، و زن یهودیه که آن

جناب را زهر خورانید او را عتاب هم نفرمود، و اهل بیت خود را دو شب و سه شب گرسنه داشت و دیگران را بر خود و اهل بیت خود ایثار نمود، و کشندگان فرزندان و اهل بیت خود را می دید و خبر می داد که ایشان فرزندان و اهل بیت مرا خواهند کشت و ظلم بر ایشان خواهند کرد و ایشان را گرامی می داشت و احسان و کرم می نمود و میان ایشان و دیگران تفاوت نمی گذاشت.

بر هیچ عاقل پوشیده نیست که این اخلاق در غیر پیغمبران بلکه اشرف ایشان جمع نمی تواند شد.

و ایضا از دلائل واضحه حقیّت شریعت مقدسه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن است که عامه خلق با وفور دواعی شهوات در خلوات ترک لذات می نمایند و با وجود سطوت و قهر سلاطین جبار از ارتکاب منهیّات ایشان پروا نمی کنند و محبت آن حضرت و اهل بیت عالی شأن آن حضرت به مرتبه ای در دلهای خلق جا کرده است که جان و فرزندان و اموال خود را فدای نامهای مقدس ایشان می کنند و بر اعتاب مطهره و ضرایح منوره ایشان به طیب خاطر رو می سایند و به لب ادب تقبیل می نمایند و هرچند جفا از مخالفان بیشتر می کشند رغبت در زیارت ایشان بیشتر می کنند.

باب بیست و سوم در بیان مبعوث گردیدن آن حضرت است به رسالت و مشقّتها که آن جناب کشید از جفاکاران امّت و کیفیت نزول وحی بر آن حضرت

بدان که اجماعی علمای شیعه است که بعثت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بیست و هفتم ماه مبارک رجب واقع شد و احادیث معتبره از ائمه هدی علیهم السّلام بر این مضمون وارد است «1»؛ و میان عامه خلاف است و بعضی هفدهم ماه مبارک رمضان گفته اند، و بعضی هیجدهم، و

بعضی بیست و چهارم ماه مزبور «2»، و بعضی دوازدهم ربیع الاول گفته اند «3»، و اقوال دیگر نیز هست «4» و حق آن است که مذکور شد.

و موافق روایات معتبر از عمر شریف آن حضرت چهل سال گذشته بود «5».

و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: در روز نوروز جبرئیل بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد «6».

و ظاهر احادیث معتبره آن است که پیغمبری آن حضرت همیشه بود چنانکه فرمود:

من پیغمبر بودم در هنگامی که آدم علیه السّلام در میان آب و گل بود «7».

و گمان فقیر آن است که پیش از بعثت، آن حضرت به شریعت خود عمل می نمود و وحی و الهام الهی به او می رسید و مؤیّد به روح القدس بود، بعد از چهل سال بر دیگران مبعوث شد و به مرتبه رسالت رسید. چنانکه در نهج البلاغه از امیر المؤمنین علیه السّلام روایت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 672

کرده است که: آن حضرت از روزی که شیرخواره بود حق تعالی بزرگترین ملکی از ملائکه را به او مقرون گردانیده بود که در شب و روز آن جناب را بر مکارم آداب و محاسن اخلاق می داشت «1».

و در حدیث صحیح از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از آنکه جبرئیل بر او نازل شود اسباب نبوت را می دید و سخن ملائکه را می شنید تا آنکه جبرئیل علیه السّلام به رسالت بر او ظاهر گردید و جبرئیل را به صورت خود دید «2».

و در حدیث معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام

منقول است که: روح خلقی است بزرگتر از جبرئیل و میکائیل و پیوسته با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود و آن حضرت را ارشاد می نمود و به راه حق می داشت و با ائمه معصومین علیهم السّلام می باشد و افاضه علوم به ایشان می نماید و در طفولیّت مربّی و مسدّد ایشان می باشد «3»، و در این باب احادیث بسیار است و ان شاء اللّه تعالی در کتاب امامت مذکور خواهد شد.

و در احادیث معتبر از حضرت امام صادق علیه السّلام منقول است که: چون جبرئیل به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می آمد مانند بندگان در خدمت آن حضرت می نشست، و چون نازل می شد در بیرون خانه آن حضرت می ایستاد در موضعی که الحال مقام جبرئیل می گویند و تا رخصت نمی یافت داخل خانه آن حضرت نمی شد «4».

و در احادیث دیگر منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گاهی در میان اصحاب خود نشسته بود و آن حضرت را غشی عارض می گردید و بیهوش می شد و عرق از آن حضرت می ریخت، و این علامت نازل شدن وحی بود بر آن حضرت؛ از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند از این حالت، فرمود که: این حالت وقتی آن حضرت را عارض می شد که حق تعالی بی واسطه ملک وحی بر او می فرستاد از دهشت کلام الهی و عظمت و جلال

حیاه القلوب، ج 3، ص: 673

نامتناهی این حالت آن حضرت را عارض می شد و از برای فرود آمدن جبرئیل چنین نمی شد بلکه جبرئیل بی رخصت داخل خانه آن حضرت نمی شد و چون داخل می شد مانند بندگان در خدمت او

می نشست «1».

و در حدیث معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: وحی خدا به پیغمبران اقسام دارد: بعضی از قبیل فرستادن ملائکه است بسوی پیغمبران و بعضی سخن گفتن حق تعالی است با ایشان بی آنکه ملکی در میان باشد؛ و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جبرئیل علیه السّلام پرسید که: وحی را از کجا می گیری؟ گفت: از اسرافیل می گیرم، پرسید:

اسرافیل از کجا می گیرد؟ گفت: از ملکی می گیرد از روحانیان که از او بلندتر است، پرسید: آن ملک از کی می گیرد؟ گفت: در دلش می افتد «2».

و علی بن ابراهیم از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که جبرئیل علیه السّلام به جناب رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت که: اسرافیل حاجب پروردگار است و از همه خلق به محلّ صدور وحی الهی نزدیکتر است و لوحی از یاقوت سرخ در میان دو دیده اوست، چون وحی از جانب حق صادر می شود لوح بر پیشانی اسرافیل می خورد پس نظر می کند در لوح و به ما می رساند و ما به اطراف زمین و آسمان می رسانیم «3».

و در حدیث دیگر از آن حضرت روایت کرده است که: چون اهل آسمان بعد از عیسی علیه السّلام وحی نشنیده بودند در ابتدای مبعوث شدن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم صدای عظیمی از وحی قرآن شنیدند مانند آهنی که بر سنگ سخت بخورد پس همه از دهشت بیهوش شدند، و چون وحی تمام شد جبرئیل فرود آمد و به هر آسمان که می رسید دهشت ایشان ساکن می گردید «4».

و عیاشی از حضرت امیر المؤمنین علیه

السّلام روایت کرده است که: چون سوره مائده بر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 674

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد آن حضرت بر استر شهبا سوار بود و به سبب نزول وحی چنان سنگین شد که استر از رفتار ماند و پشتش خم و شکمش آویخته شد به مرتبه ای که نزدیک شد که نافش به زمین برسد و آن حضرت بیهوش شد و دست خود را بر سر منبه بن وهب گذاشت، و چون آن حالت زایل شد سوره مائده را بر ما خواند «1».

و ابن طاووس از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که عثمان بن مظعون گفت که: من در مکه روزی از در خانه حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گذشتم دیدم آن حضرت بر در خانه نشسته است، پس نزد او نشستم و مشغول سخن شدم ناگاه دیدم که دیده های مبارکش بسوی آسمان بازماند تا مدتی، پس دیده خود را به جانب راست گردانید و سر خود را حرکت می داد مانند کسی که با کسی سخن گوید و از کسی سخن شنود، پس بعد از زمانی به جانب آسمان مدتی نگریست پس به جانب چپ خود نظر کرد و رو به جانب من گردانید و از چهره گلگونش عرق می ریخت، من گفتم: یا رسول اللّه! هرگز شما را بر این حالت ندیده بودم، فرمود که: مشاهده کردی حال مرا؟ گفتم: بلی، فرمود: جبرئیل بود بر من نازل شد و این آیه را آورد إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِیتاءِ ذِی الْقُرْبی وَ یَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ الْبَغْیِ

یَعِظُکُمْ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ «2».

عثمان گفت: از خدمت آن حضرت برخاستم و به نزد ابو طالب رفتم و آیه را بر او خواندم، ابو طالب گفت: ای آل غالب! متابعت نمایید محمد را تا هدایت یابید و رستگار گردید بخدا سوگند که او نمی خواند شما را مگر بسوی مکارم اخلاق «3».

و شیخ طوسی به سند معتبر از ابن عباس روایت کرده است که: هر بامداد امیر المؤمنین علیه السّلام به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می آمد و حضرت نمی خواست که دیگری از او پیشتر بیاید، روزی آمد دید که حضرت در صحن خانه خوابیده است و سر خود را در دامن دحیه کلبی گذاشته است، حضرت امیر علیه السّلام گفت: السلام علیک چگونه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 675

است حال رسول خدا؟ دحیه گفت: بخیر است ای برادر رسول خدا، حضرت فرمود: خدا تو را جزای خیر دهد.

دحیه گفت: من تو را دوست می دارم و تو را نزد من مدحی هست که برای تو هدیه آورده ام توئی امیر مؤمنان و کشاننده شیعیان بسوی جنان و بهترین فرزندان آدم بعد از پیغمبر آخر الزمان و در دست تو خواهد بود علم حمد در روز قیامت، تو با محمد و شیعیان شما پیش از هر کس داخل بهشت خواهید شد، رستگار است هرکه تو را دوست دارد و ناامید است هرکه دست از ولایت تو بردارد، هرکه تو را دوست دارد به محبت محمد تو را دوست داشته است و هرکه تو را دشمن دارد به دشمنی محمد تو را دشمن داشته است و شفاعت محمد به ایشان نخواهد رسید، نزدیک بیا که تو سزاوارتری

به برگزیده خدا؛ پس سر آن حضرت را در دامن امیر المؤمنین علیه السّلام گذاشت و رفت.

چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیدار شد فرمود: این چه صدا بود و با کی سخن می گفتی؟

امیر المؤمنین علیه السّلام گفت: دحیه به من چنین گفت، حضرت فرمود: دحیه نبود بلکه جبرئیل بود و تو را به نامی خواند که خدا تو را به آن نام کرده است و اوست که محبت تو را در دلهای مؤمنان انداخته است و ترس تو را در سینه های کافران جا داده است «1».

و حمیری به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چند روز وحی از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حبس شد، گفتند: یا رسول اللّه! چرا وحی بر شما نازل نمی شود؟

فرمود که: چگونه نازل شود و حال آنکه شما ناخن نمی گیرید و بوهای بد را از خود دور نمی کنید «2».

و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: ابلیس لعین چهار مرتبه ناله کرد: اول روزی که ملعون شد؛ دوم روزی که او را به زمین فرستادند؛ سوم در هنگامی که محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبعوث شد بعد از آنکه زمانها گذشته بود که پیغمبری مبعوث

حیاه القلوب، ج 3، ص: 676

نشده بود؛ چهارم در وقتی که سوره حمد نازل شد «1».

و علی بن ابراهیم به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون حق تعالی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به رسالت مبعوث گردانید جبرئیل را امر کرد

که به بالی از بالهای خود زمین را کند و برای آن حضرت بازداشت و چنان شد که آن حضرت به همه جای زمین نظر می کرد مانند کسی که به دست خود نظر کند و به مشرق و مغرب نظر می کرد و با هر گروهی به لغت ایشان سخن گفت و ایشان را به دین خود دعوت نمود، و حق تعالی به قدرت کامله خود چنان کرد که همه اهل شهرها او را دیدند و صدای او را شنیدند و رسالت او را فهمیدند «2».

و علی بن ابراهیم و ابن شهر آشوب و شیخ طبرسی و قطب راوندی و سایر محدثان و مفسران روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از بعثت از قوم خود کناره می کرد و عزلت از ایشان می نمود و در کوه حرا تنها به عبادت حق تعالی قیام می نمود و حق تعالی آن حضرت را به تأیید روح القدس و خوابهای راست و صداهای ملائکه و الهامات صادقه هدایت می نمود و بر مدارج عالیه قرب محبت و معرفت ترقّی می فرمود و او را به حلیه فضل و علم و اخلاق حمیده و آداب پسندیده مزیّن می گردانید، و در این احوال بغیر حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و خدیجه کسی محرم آن حضرت نبود تا آنکه چون سی و هفت سال از عمر شریف آن حضرت گذشته در خواب دید که ملکی ندا می کند آن حضرت را که: یا رسول اللّه؛ پس روزی در میان کوههای مکه می گردید و گوسفندان ابو طالب را می چرانید شخصی را دید که گفت: یا رسول اللّه، حضرت فرمود که: تو

کیستی؟ گفت: من جبرئیلم خدا مرا بسوی تو فرستاده است که تو را به رسالت بفرستم؛ پس آبی از آسمان برای او آورد.

و به روایت دیگر: پای خود را در زمین فرو برد و چشمه ای از آب ظاهر شد و جبرئیل

حیاه القلوب، ج 3، ص: 677

وضو ساخت و وضو را تعلیم آن حضرت نمود و حضرت وضو ساخت، پس نماز را تعلیم آن حضرت نمود و آن حضرت با امیر المؤمنین علیه السّلام نماز ظهر را ادا کردند، و چون به خانه برگشتند خدیجه با ایشان نماز عصر را ادا کرد، و بعد از چند روز ابو طالب با جعفر داخل شدند و دیدند که آن حضرت با امیر المؤمنین علیه السّلام و خدیجه نماز می کنند، ابو طالب به جعفر گفت که: برو با پسر عمّت نماز کن، پس جعفر با ایشان نماز کرد «1».

و در حدیث معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در ابطح بر دست خود تکیه کرده خوابیده بودم و علی در جانب راست من و جعفر طیار در جانب چپ من و حمزه در پایین پای من خوابیده بودند ناگاه صدای بال جبرئیل و میکائیل و اسرافیل را شنیدم و از صدای بال ایشان دهشتی مرا عارض شد پس شنیدم که اسرافیل به جبرئیل می گفت: بسوی کدامیک از این چهار نفر مبعوث شده ایم؟ پس جبرئیل اشاره کرد بسوی من و گفت: بسوی این مبعوث شده ایم که محمد نام دارد و بهترین پیغمبران است، و آن که در جانب راست او خوابیده است برادر و وصیّ اوست و

او بهترین اوصیای پیغمبران است، و آن که در جانب چپ او خوابیده است جعفر پسر ابو طالب است که با دو بال رنگین در بهشت پرواز خواهد کرد، آن دیگری حمزه است که سیّد شهیدان در روز قیامت «2».

و به روایت دیگر: جبرئیل نزد سر آن حضرت نشست و میکائیل نزد پای آن حضرت نشست و آن جناب را بیدار نکردند برای تعظیم آن جناب، و چون بیدار شد جبرئیل ادای رسالت حق تعالی نمود، و چون جبرئیل برخاست حضرت به دامن او چسبید و گفت: تو کیستی؟ گفت: منم جبرئیل «3».

و به روایت امام حسن عسکری علیه السّلام: چون چهل سال از عمر شریف آن حضرت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 678

گذشت حق تعالی دل او را بهترین دلها و خاشع تر و مطیعتر و بزرگتر از همه دلها یافت پس دیده آن حضرت را نور دیگر داد و امر فرمود که درهای آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائکه به زمین می آمدند و آن حضرت نظر می کرد و ایشان را می دید و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حضرت متّصل گردانید، پس جبرئیل علیه السّلام فرود آمد و اطراف آسمان و زمین را فرو گرفت و بازوی آن حضرت را گرفت و حرکت داد و گفت: یا محمد! بخوان، گفت: چه بخوانم؟ گفت: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ. خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ «1» پس وحیهای خدا را به او رسانید «2».

و به روایت دیگر: پس بار دیگر جبرئیل با هفتاد هزار ملک و میکائیل با هفتاد هزار ملک نازل شدند و کرسی عزت و کرامت برای آن حضرت آوردند و تاج

نبوت بر سر آن سلطان سریر رسالت گذاشتند و لوای حمد را به دستش دادند و گفتند: بر این کرسی بنشین و خداوند خود را حمد کن «3».

و به روایت دیگر: آن کرسی از یاقوت سرخ بود و پایه ای از آن از زبرجد بود و پایه ای از مروارید «4»، پس چون ملائکه بالا رفتند و آن حضرت از کوه حرا به زیر آمد انوار جلال او را فرو گرفته بود که هیچ کس را یارای آن نبود که به آن حضرت نظر کند و بر هر درخت و گیاه و سنگ که می گذشت آن جناب را سجده می کردند و به زبان فصیح می گفتند:

«السلام علیک یا نبیّ اللّه السلام علیک یا رسول اللّه» و چون داخل خانه خدیجه شد از شعاع خورشید جمالش خانه منوّر شد، خدیجه گفت: یا محمد! این چه نور است که در تو مشاهده می کنم؟ فرمود که: این نور پیغمبری است بگو «لا إله إلّا اللّه محمّد رسول اللّه»، خدیجه گفت: سالهاست که من پیغمبری تو را می دانم؛ پس شهادت گفت و به آن حضرت ایمان آورد پس حضرت گفت: ای خدیجه! من سرمایی در خود می یابم جامه بر من

حیاه القلوب، ج 3، ص: 679

بپوشان، چون خوابید از جانب حق تعالی به او ندا رسید یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ. قُمْ فَأَنْذِرْ. وَ رَبَّکَ فَکَبِّرْ «1» «ای جامه بر خود پیچیده! برخیز پس بترسان از عذاب خدا، و پروردگار خود را پس تکبیر بگو و به بزرگی یاد کن» پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت و گفت: اللّه اکبر اللّه اکبر پس صدای آن حضرت به هر موجود رسید و همه با او

موافقت کردند «2».

و در نهج البلاغه از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که فرمود: در آن وقت یک خانه در اسلام جمع نکرده بود غیر رسول خدا و من و خدیجه را، و من می دیدم نور وحی و رسالت را و استشمام می کردم رایحه پیغمبری را، و بتحقیق که شنیدم ناله شیطان را در وقتی که وحی بر آن جناب نازل شد گفتم: یا رسول اللّه! این ناله چیست؟ فرمود: این ناله شیطان است که ناامید شد از آنکه او را عبادت کنند، یا علی! بدرستی که تو می شنوی آنچه من می شنوم و تو می بینی آنچه می بینم مگر آنکه تو پیغمبر نیستی و لیکن وزیر منی و عاقبت تو خیر است «3».

و طبرسی و غیر او روایت کرده اند که: قحط عظیمی در میان قریش بهم رسید و ابو طالب عیال بسیار داشت، پس حضرت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به عباس فرمود: ای عباس! برادرت ابو طالب عیال بسیار دارد و این تنگی در میان مردم بهم رسیده است بیا تا عیال او را تخفیف دهیم، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امیر المؤمنین علیه السّلام را گرفت و تربیت نمود و همیشه با آن حضرت بود تا آنکه چون مبعوث شد اول کسی که به آن حضرت ایمان آورد او بود «4».

و به سندهای معتبر از عفیف روایت کرده اند که گفت: من مرد تاجری بودم در ایام حج به منی آمدم و به نزد عباس رفتم که متاعی به او بفروشم ناگاه دیدم مردی از خیمه بیرون

حیاه القلوب، ج 3، ص: 680

آمد و نگاه به جانب

آسمان کرد و چون دید که آفتاب میل کرده است به نماز ایستاد رو به کعبه، پس پسری بیرون آمد و در پهلویش ایستاد، پس زنی بیرون آمد و در عقب ایشان ایستاد و نماز کردند، من به عباس گفتم: این چه دین است که ما هرگز ندیده ایم؟ گفت: این محمد بن عبد اللّه است دعوی می کند که خدا او را فرستاده است و می گوید که گنجهای کسری و قیصر برای او فتح خواهد شد و آن زن خدیجه زوجه اوست و آن طفل پسر عمّ او علی بن ابی طالب است که به او ایمان آورده است، دیگر کسی به او ایمان نیاورده است؛ عفیف آرزو می کرد که: چه بودی اگر من در آن روز ایمان می آوردم «1».

و در روایت دیگر منقول است که: خدیجه به نزد ورقه بن نوفل رفت که پسر عمّ خدیجه بود و در جاهلیت دین عیسی علیه السّلام را اختیار کرده بود و کتب آسمانی را خوانده بود و مرد پیری بود و نابینا شده بود، خدیجه گفت: مرا خبر ده که جبرئیل کیست؟

گفت: قدّوس قدّوس چگونه نام می بری جبرئیل را در شهری که خدا را در آنجا نمی پرستند؟

خدیجه گفت: محمد بن عبد اللّه می گوید که جبرئیل به نزد او آمده است.

گفت: راست می گوید، من وصف او را در کتب خوانده ام و جبرئیل ناموس بزرگ است که بر موسی و عیسی علیهما السّلام نازل می شد به رسالت و وحی و در تورات و انجیل خوانده ام که حق تعالی پیغمبری مبعوث خواهد کرد که یتیم باشد و خدا او را پناه دهد و فقیر باشد و خدا او را بی نیاز

گرداند و بر روی آب راه رود و با مردگان سخن گوید و سنگ و درخت بر او سلام کنند و شهادت دهند بر پیغمبری او؛ پس ورقه گفت: من در سه شب خواب دیدم که خدا پیغمبری بسوی مکه فرستاده است که نامش محمد است و من در میان مردم کسی بهتر از او نمی بینم که سزاوار پیغمبری باشد.

پس خدیجه به نزد عداس راهب رفت که از علمای نصاری بود و پیر شده بود و ابروهایش بر چشمهایش آویخته بود و گفت: ای عداس! مرا خبر ده از جبرئیل.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 681

عداس به سجده افتاد و گفت: قدّوس قدّوس از کجا دانستی نام جبرئیل را در شهری که خدا در آن پرستیده نمی شود؟

خدیجه او را سوگند داد که به کسی نقل نکند و گفت: محمد بن عبد اللّه می گوید که:

جبرئیل به نزد او می آید.

عداس گفت: جبرئیل ناموس بزرگ خداست که بر موسی و عیسی علیهما السّلام نازل می شد؛ پس عداس گفت: گاه هست که شیطان خود را به صورت ملک می نماید، این کتاب مرا ببر به نزد او اگر از جنّ و شیطان است از او بر طرف می شود و اگر از جانب خداست به او ضرری نمی رساند.

چون خدیجه به خانه آمد دید که حضرت نشسته است و جبرئیل این آیات را بر آن حضرت می خواند ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ. ما أَنْتَ بِنِعْمَهِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ «1» «بحقّ ن و قلم و آنچه می نویسند به قلم سوگند که تو به نعمت پروردگار خود دیوانه نیستی و آنچه می بینی از جن و شیطان نیست».

چون خدیجه این آیات را شنید شاد شد؛ پس عداس

به خدمت پیغمبر آمد و علامتی که در کتب خوانده بود در آن حضرت مشاهده کرد و گفت: می خواهم مهر نبوت را به من بنمایی، چون نظرش بر خاتم نبوت افتاد به سجده افتاد و گفت: قدّوس قدّوس بخدا سوگند تویی آن پیغمبری که بشارت داده اند به تو موسی و عیسی؛ پس گفت: ای خدیجه! بدرستی که برای او امر عظیمی ظاهر خواهد شد، و به حضرت گفت: آیا مأمور به جهاد شده ای؟ فرمود: نه، عداس گفت: تو را از این شهر بیرون خواهند کرد و مأمور به جهاد خواهی شد و اگر من تا آن وقت زنده بمانم در پیش روی تو شمشیر خواهم زد «2».

و از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: در روز نوروز جبرئیل بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد «3».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 682

و شیخ طبرسی و ابن طاووس و ابن شهر آشوب و راوندی و سایر محدثان خاصه و عامه به طرق متعدده روایت کرده اند که: چون این آیه نازل شد وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ «1»- و به قرائت اهل بیت علیهم السّلام: «و رهطک منهم المخلصین» «2»- یعنی: «انذار کن و بترسان خویشان نزدیکتر خود را و گروه مخلصان خود را از ایشان»، پس امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و فرمود: یک صاع گندم از برای ایشان نان کن و یک پای گوسفند را بپز و یک کاسه شیر حاضر کن و فرزندان عبد المطلب را بطلب تا در شعب ابی طالب حاضر شوند؛ چون حضرت ایشان را طلبید و ایشان چهل نفر بودند- و به روایتی سی نفر «3»،

و به روایتی ده نفر «4»- پس ابو لهب گفت: محمد گمان می کند ما را سیر می تواند کرد هر یک از ما یک گوسفند می خوریم و سیر نمی شویم و یک کاسه بزرگ شیر می خوریم و سیراب نمی شویم؛ پس چون روز دیگر صبح شد ایشان در خانه ابو طالب جمع شدند و عموهای آن حضرت همه حاضر شدند (عباس، حمزه، ابو طالب، ابو لهب) و چون داخل شدند تحیّتی که در جاهلیت شایع بود گفتند و حضرت به تحیّت اسلام یعنی سلام جواب ایشان داد، و این بر ایشان گران آمد که در تحیّت مخالفت طریقه آنها نمود؛ پس امیر المؤمنین علیه السّلام از آن نان و گوشت تریدی ساخت و با کاسه شیر نزد ایشان گذاشت و اول پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دست مبارک خود را بر بالای ترید گذاشت و فرمود: «بسم اللّه» «بخورید به نام خدا» این سخن هم ایشان را خوش نیامد، و چون بسیار گرسنه بودند شروع کردند به خوردن طعام و خوردند تا همه سیر شدند و از طعام چیزی کم نشد و از شیر آشامیدند تا همه سیراب شدند و هیچ کم نشد.

چون حضرت خواست با ایشان سخن بگوید ابو لهب مبادرت نمود و گفت: عجب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 683

سحری به کار شما کرد مصاحب شما که شما را به این طعام قلیل سیر کرد و هنوز باقی است، چون آن ملعون مبادرت به تکذیب آن حضرت نمود حضرت در آن روز سخن نگفت تا ایشان متفرق شدند و فرمود: یا علی! این مرد امروز به چنین سخنی مبادرت کرد و من سخن نگفتم، باز

مثل این طعام مهیّا کن و فردا ایشان را جمع کن تا رسالت خود را به ایشان برسانم.

امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: روز دیگر چون طعام را حاضر کردم و ایشان خوردند و سیر شدند، پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ای فرزندان عبد المطّلب! گمان ندارم کسی از عرب برای قوم خود آورده باشد بهتر از آنچه من برای شما آوردم، بدرستی که خیر دنیا و آخرت را برای شما آوردم، بگویید که اگر شما را خبر دهم که دشمن شما صبح یا شام بر سر شما می آید از من باور می کنید؟ گفتند: آری تو را راستگو می دانیم، فرمود: بدانید که خیر خواه کسی به او دروغ نمی گوید و بدرستی که حق تعالی مرا به رسالت فرستاده است بسوی عالمیان و مرا امر کرده است که پیش از همه کس خویشان و نزدیکان خود را به دین او دعوت نمایم و از عذاب آخرت بترسانم، و شمایید خویشان و نزدیکان من و این طعام که خوردید و معجزه مرا در آن دیدید مانند مائده بنی اسرائیل است هرکه بعد از خوردن این طعام به من ایمان نیاورد خدا او را به عذابی معذّب گرداند که احدی از عالمیان را چنان معذّب نگرداند، و بدانید ای فرزندان عبد المطّلب! که خدا پیغمبری نفرستاده است مگر آنکه برای او از اهل او برادری و وزیری و وصیّی و وارثی مقرر گردانیده است پس هرکه از شما پیشتر به من ایمان آورد او برادر و وزیر و وارث و وصی و خلیفه من خواهد بود در امّت من و از من بمنزله هارون خواهد

بود از موسی، پس کی مبادرت می کند به بیعت من که برادر من باشد و مرا مدد و یاری کند و معین من باشد بر مخالفان من پس او را وصی و وزیر و خلیفه خود گردانم که از جانب من تبلیغ رسالت نماید و قرض مرا بعد از من ادا کند و وعده های مرا بعمل آورد؟ و اگر نکنید دیگری خواهد کرد که حقّ او باشد.

چون حضرت سخن را تمام کرد همه ساکت شدند و جواب نگفتند، پس امیر المؤمنین علیه السّلام برخاست و عرض کرد: من بیعت می کنم با تو به هر شرطی که بفرمایی و در

حیاه القلوب، ج 3، ص: 684

هرچه حکم کنی اطاعت می کنم.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: بنشین شاید آنها که از تو بزرگترند برخیزند؛ پس بار دیگر فرمود، باز ایشان ساکت شدند و علی علیه السّلام برخاست؛ پس در مرتبه سوم حضرت او را نزدیک طلبید و با او بیعت کرد و آب دهان مبارکش را در دهان او انداخت و در میان دو کتف و سینه او انداخت؛ پس ابو لهب گفت: خوب جزایی دادی پسر عمّ خود را که اجابت تو کرد و دهانش را پر از آب دهان کردی.

حضرت فرمود: بلکه او را مملو گردانیدم از علم و حلم و فهم و دانش.

پس برخاستند و بیرون آمدند و خندیدند و به ابو طالب گفتند: تو را امر خواهد کرد که اطاعت پسر خود بکنی «1».

و در احادیث صحیحه از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از آنکه وحی بر او

نازل شد سیزده سال در مکه ماند- به روایتی سه سال، و به روایتی پنج سال- و از کافران قریش ترسان بود و بغیر علی بن أبی طالب علیه السّلام و خدیجه کسی با او نبود تا آنکه حق تعالی فرستاد فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکِینَ «2» یعنی: «پس ظاهر گردان و علانیه بگو آنچه را به آن مأمور شده ای و اعراض کن از مشرکان و متعرّض ایشان مشو و از ایشان پروا مکن» «3».

و در حدیث صحیح از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: اجابت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را نکرد احدی پیش از علی بن ابی طالب علیه السّلام و خدیجه، و بعد از آن سه سال آن حضرت در مکه پنهان و خائف و هراسان بود از کافران و انتظار فرج می کشید تا آنکه حق تعالی امر نمود آن حضرت را به اظهار دعوت خود، پس حضرت به مسجد آمد و در حجر اسماعیل ایستاد و به صدای بلند ندا کرد: ای گروه قریش! و ای طوایف عرب! شما را می خوانم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 685

بسوی شهادت به وحدانیّت خدا و ایمان آوردن به پیغمبری من و امر می کنم شما را که ترک کنید بت پرستی را و اجابت نمائید مرا در آنچه شما را به آن می خوانم تا پادشاهان عرب گردید و گروه عجم شما را فرمانبردار شوند و در بهشت پادشاهان باشید.

پس قریش استهزاء کردند به آن حضرت و ابو لهب گفت: «تبّا لک» هلاک برای تو باد ما را برای این طلبیده بودی؟ پس سوره تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ نازل شد.

کفار قریش

گفتند: محمد دیوانه شده است؛ و به زبان خود آن حضرت را آزار می کردند و از ترس ابو طالب ضرر دیگر به آن حضرت نمی توانستند رسانید، و چون دیدند مردم بسیار به دین آن حضرت درمی آیند به نزد ابو طالب آمده گفتند: پسر برادر تو عقلهای مردم را به سفاهت نسبت می دهد و خدایان ما را دشنام می دهد و جوانان ما را فاسد و جماعت ما را پراکنده می کند، اگر فقر او را بر این داشته است ما مالی برای او جمع کنیم که مال او از همه قریش بیشتر شود و هر زنی از قریش که خواهد به او تزویج کنیم و او را بر خود امیر گردانیم و او دست از خدایان ما بردارد.

ابو طالب به آن حضرت گفت: این چه سخن است که قوم تو را به فریاد آورده است؟

حضرت فرمود: ای عم! دینی است که خدا برای پیغمبرانش پسندیده است و مرا به دین حق مبعوث گردانیده است.

گفت: ای پسر برادر! قوم آمده اند و چنین می گویند.

حضرت فرمود: اگر ایشان آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند و جمیع روی زمین را به من دهند من مخالفت پروردگار خود نخواهم کرد، و لیکن من یک کلمه از ایشان می خواهم که اگر آن را بگویند پادشاه عرب و عجم شوند و در بهشت پادشاهان باشند.

گفتند: آن کلمه چیست؟

فرمود: گواهی دهید به یگانگی خدا و رسالت من.

گفتند: آیا سیصد و شصت خدا را بگذاریم و یک خدا را بپرستیم؟ این امری است بسیار عجیب.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 686

پس باز به نزد ابو طالب آمده گفتند: تو بزرگی

از بزرگان مائی و برادرزاده ات ما را پراکنده کرد، بیا تا ما به تو دهیم عماره بن ولید را که شریفتر و خوش روتر و نیکوتر قریش است و تو او را به فرزندی خود بردار و محمد را به ما بده تا ما او را به قتل رسانیم.

ابو طالب فرمود: انصاف نکردید با من، فرزند خود را به شما دهم که بکشید و من فرزند شما را تربیت کنم «1»؟!

و عیاشی به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چون مشرکان به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می گذشتند خم می شدند و سر را به جامه خود می پیچیدند که حضرت ایشان را نبیند، پس حق تعالی این آیه را فرستاد أَلا إِنَّهُمْ یَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِیَسْتَخْفُوا مِنْهُ أَلا حِینَ یَسْتَغْشُونَ ثِیابَهُمْ یَعْلَمُ ما یُسِرُّونَ وَ ما یُعْلِنُونَ «2». «3»

و کلینی به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: ابو جهل لعین با عده ای از قریش به نزد ابو طالب آمده گفتند: پسر برادر تو (محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) ما را و خدایان ما را آزار کرد او را بطلب و امر کن که بازایستد از یاد کردن خدایان ما و خدای خود. پس ابو طالب علیه السّلام فرستاد و آن حضرت را طلبید، چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل شد و مشرکان را دید گفت السَّلامُ عَلی مَنِ اتَّبَعَ الْهُدی «4» و نشست.

ابو طالب گفت: این گروه آمده اند و چنین می گویند.

حضرت فرمود: آیا تواند بود کلمه ای بگویند که از این سخن بهتر باشد و

به سبب آن بزرگ عرب شوند و بر همه عرب مسلط گردند؟

ابو جهل گفت: آری کدام است آن کلمه؟

حضرت فرمود: بگویید «لا إله إلّا اللّه»، چون این را شنیدند انگشت در گوشهای خود گذاشتند و بیرون رفتند و گریختند و می گفتند: ما نشنیده ایم این را در ملت آخرت، نیست

حیاه القلوب، ج 3، ص: 687

این سخن مگر افترا؛ پس حق تعالی آیات اول سوره «ص» را فرستاد «1».

فرات بن ابراهیم از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: صدای قرآن خواندن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از همه کس نیکوتر و خوشایندتر بود و چون شب به نماز برمی خاست ابو جهل و سایر مشرکان می آمدند و قرائت آن حضرت را گوش می دادند پس چون «بسم اللّه الرحمن الرحیم» می خواند انگشت در گوشهای خود می گذاشتند و می گریختند، چون فارغ می شد می آمدند و باز گوش می دادند و ابو جهل می گفت: محمد نام پروردگار خود را بسیار می برد و بدرستی که پروردگار خود را دوست می دارد- حضرت صادق علیه السّلام فرمود که: ابو جهل این سخن را راست گفت هرچند آن ملعون کذّاب بود- پس حق تعالی این آیه را فرستاد وَ إِذا ذَکَرْتَ رَبَّکَ فِی الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلی أَدْبارِهِمْ نُفُوراً «2» «و هرگاه یاد می کنی پروردگار خود را پشت می گردانند گریزندگان» حضرت فرمود: یعنی هرگاه «بسم اللّه الرحمن الرحیم» می گویی «3».

در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت روایت کرده است: مشرکان به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و گفتند: بیا یک سال ما خدای تو را عبادت کنیم و تو یک سال خدایان ما را عبادت کن،

پس حق تعالی سوره قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ را فرستاد تا طمع ایشان بریده شد از آنکه هرگز حضرت میل بسوی خدایان ایشان نماید «4».

کلینی به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جامه های نو پوشیده بود و در مسجد الحرام نماز می کرد، مشرکان بچه دان شتری را آوردند و بر پشت آن حضرت انداختند و جامه های آن حضرت را ملوّث کردند، حضرت به نزد ابو طالب رفت و گفت: ای عم! چگونه می یابید حسب مرا در میان خود؟

ابو طالب گفت: سبب این سخن چیست ای پسر برادر؟ حضرت واقعه را نقل کرد،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 688

ابو طالب حمزه را طلبید و شمشیر خود را برداشت و حمزه را گفت که سلای ناقه را بردار، و حضرت را همراه خود آورد و به نزد قریش آمد و ایشان در دور کعبه نشسته بودند، چون ابو طالب را دیدند و آثار غضب از روی او مشاهده کردند از ترس از جای خود حرکت نکردند، پس حمزه را گفت که: خون و سرگین و کثافتهای بچه دان ناقه را بر سبیلهای ایشان بمال، چون حمزه بر سبیل همه کشید آن فضلات را ابو طالب رو به جانب حضرت گردانید و گفت: حسب تو در میان ما چنین است «1».

و به روایت ابن شهر آشوب و راوندی و دیگران چون به گفته ابو جهل، عقبه بن ابی معیط اندرون ناقه را آورد و بر پشت اطهر آن سرور انداخت آن حضرت در نماز بود پس حضرت فاطمه علیها السّلام آمد و آنها را از پشت

آن حضرت دور کرد و گریست، و چون حضرت از نماز فارغ شد گفت: خداوندا! بر تو باد دفع گروه قریش، بر تو باد دفع ابو جهل و عقبه و شیبه و عتبه و امیّه.

عباس گفت: بخدا سوگند هرکه را آن حضرت در آن روز نام برد همه را در روز بدر کشته در چاه دیدم «2».

و این خبر به حمزه رسید در غضب شد و به مسجد آمد و کمان ابو جهل را گرفت و بر سرش زد و آن ملعون را بلند کرد و بر زمین زد و مردم جمع شدند و ابو جهل را از دست حمزه گرفتند و گفتند: ای حمزه! مگر به دین محمد در آمده ای؟ گفت: آری؛ و از روی غضب شهادت بر زبان راند و به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و حضرت آیات قرآن را بر او خواند و حقیّت خود را بر او ظاهر کرد، پس حمزه بار دیگر شهادت گفت و در دین اسلام راسخ گردید و ابو طالب شاد شد و شعری چند در تحسین حمزه ادا کرد «3».

و عیاشی به سند معتبر از حضرت باقر و صادق علیهما السّلام روایت کرده است که: حضرت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 689

رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بلای عظیم از قوم خود کشید تا آنکه روزی در سجده بود و رحم گوسفندی بر او انداختند پس فاطمه علیها السّلام آمد و آن حضرت هنوز سر از سجده بر نداشته بود آن را از پشت آن حضرت برداشت، پس حق تعالی به او نمود آنچه می خواست و در جنگ بدر

یک اسب سوار همراه آن حضرت نبود و در روز فتح مکه دوازده هزار سوار همراه آن حضرت بودند و ابو سفیان و سایر مشرکان استغاثه به آن حضرت می کردند؛ پس بعد از آن حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام از آزار و بلا و اتفاق منافقان بر اذیت او دید آنچه دید و از قوم او احدی با او نبود زیرا که حمزه در روز احد شهید شد و جعفر در جنگ موته شهید شد «1».

و شیخ طبرسی و غیر او روایت کرده اند که خباب گفت: در مکه به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتم و آن حضرت در پیش کعبه نشسته بود، به آن حضرت شکایت کردم از شدت ستمها که از قریش می دیدم و آزارها و شکنجه ها که از ایشان می کشیدم و گفتم: یا رسول اللّه! دعا نمی کنی از برای ما؟ حضرت رنگش برافروخته شد و فرمود: مؤمنانی که پیش از شما بودند بعضی از ایشان را به شانه آهن ریزه ریزه می کردند و بعضی را اره بر سر ایشان می گذاشتند و می بریدند و با اینها صبر می کردند و از دین بر نمی گشتند پس صبر کنید بدرستی که خدا این دین را چنان تمام خواهد کرد و این دولت را چنان مستقر خواهد گردانید که سواره ای از اهل این ملت تنها از صنعا به حضرموت رود و از کسی بغیر از خدا نترسد «2».

در حدیث دیگر منقول است که: آن حضرت گذشت به عمار بن یاسر و اهل او دید که مشرکان مکه ایشان را عذاب می کنند از برای اختیار اسلام، حضرت فرمود که: بشارت باد شما را

ای آل عمار که وعده گاه شما بهشت است «3».

و کلینی به سند صحیح از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: پروردگار من مرا امر کرده است به مدارای مردم چنانکه مرا امر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 690

کرده است به ادای نمازهای واجب «1».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: جبرئیل به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: ای محمد! پروردگار تو تو را سلام می رساند و می گوید تو را که: مدارا کن با خلق من «2».

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام روایت کرده است که: چون مردم تکذیب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کردند خواست که همه اهل زمین را بغیر امیر المؤمنین علیه السّلام هلاک گرداند برای انتقام آن حضرت در هنگامی که این آیه را فرستاد فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ «3» «پس از ایشان رو بگردان پس بدرستی که تو ملامت کرده شده نیستی»، پس رحم کرد بر مؤمنان و خطاب نمود به آن حضرت که وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ «4» «و یادآور ایشان را پس بدرستی که یاد آوردن نفع می بخشد مؤمنان را» «5».

و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون حق تعالی امر کرد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که اظهار اسلام نماید و آن حضرت دید کمی مسلمانان و بسیاری مشرکان را بسیار غمگین شد پس حق تعالی جبرئیل را فرستاد با برگی

از درخت سدره المنتهی و امر کرد آن حضرت را که سر خود را به آن سدر بشوید، چون چنین کرد غم و همّ آن حضرت برطرف شد «6».

و علی بن ابراهیم روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: حق تعالی مرا فرستاده است که جمیع پادشاهان باطل را بکشم و ملک و پادشاهی را بسوی شما بکشم پس اجابت کنید مرا بسوی آنچه شما را به آن می خوانم تا پادشاه عرب و عجم شوید و در

حیاه القلوب، ج 3، ص: 691

بهشت پادشاهان باشید، پس ابو جهل گفت از روی حسد و عداوت آن حضرت که:

خداوندا! اگر آنچه محمد می گوید حقّ است از جانب تو پس بباران بر ما سنگی از آسمان یا بیاور بسوی ما عذابی دردناک؛ پس گفت: ما و بنی هاشم پیوسته مانند دو اسب بودیم که با یکدیگر بتازند و نظیر یکدیگر بودیم اکنون راضی نمی شویم به آنکه یکی از ایشان دعوای پیغمبری کند و در میان ایشان پیغمبر باشد و در بنی مخزوم نباشد؛ پس گفت:

خداوندا! طلب آمرزش می کنم از تو، پس خداوند عالمیان فرستاد وَ ما کانَ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِیهِمْ وَ ما کانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ «1» یعنی: «نیست خدا که عذاب کند ایشان را و حال آنکه تو در میان ایشان باشی، و نیست خدا عذاب کننده ایشان و حال آنکه ایشان استغفار کنند» زیرا که ابو جهل بعد از این سخن طلب آمرزش کرد؛ پس چون قصد قتل آن جناب کردند و آن جناب را از مکه بیرون کردند حق تعالی فرستاد وَ ما لَهُمْ أَلَّا

یُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ وَ هُمْ یَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ ما کانُوا أَوْلِیاءَهُ إِنْ أَوْلِیاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ «2» یعنی: «چیست ایشان را که خدا عذاب نکند ایشان را و حال آنکه منع می کنند مؤمنان را از مسجد الحرام و نیستند ایشان سزاوار مسجد الحرام، نیست سزاوار آن مگر پرهیزکاران» که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اصحاب او باشند، پس حق تعالی عذاب کرد ایشان را به شمشیر در جنگ بدر و کشته شدند «3».

و ابن شهر آشوب روایت کرده است از کثیر بن عامر که: روزی در مکه از ابطح سواری پیدا شد و در عقب او هفده شتر آمدند که بر آنها جامه های دیبا بار کرده بودند و بر هر شتری غلام سیاهی سوار بود و می گفت: کجاست پیغمبر کریمی که در مکه مبعوث شده است؟ گفتند: برای چه می خواهی او را؟ گفت: پدرم وصیت کرده است که اینها را به او برسانم؛ پس ابو البختری اشاره کرد بسوی ابو جهل و گفت: آنکه تو می خواهی اوست، چون نزدیک ابو جهل رفت و اوصاف آن حضرت را که شنیده بود در او ندید

حیاه القلوب، ج 3، ص: 692

گفت: تو نیستی آن که من می خواهم؛ و در مکه گشت تا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را دید و چون آن حضرت را دید به اوصافی که شنیده بود شناخت و به خدمت آن حضرت شتافت و دست و پایش را بوسید و حضرت فرمود: تویی ناجی پسر منذر؟ گفت: بلی یا رسول اللّه، فرمود: چه شد هفده ناقه که بر هر یک غلام سیاهی سوار است و آن

غلامان جامه های دیبا و کمربندهای مطلّا بسته اند؟ و نامهای آن غلامان را یک یک فرمود، گفت:

بلی یا رسول اللّه! حاضرند و به خدمت تو آورده ام، حضرت فرمود که: منم محمد بن عبد اللّه.

چون جمیع آن مال را تسلیم آن حضرت کرد ابو جهل فریاد برآورد که: ای آل غالب! اگر مرا یاری نکنید بر محمد شمشیر خود را بر سینه خود می گذارم و خود را می کشم و این مال از کعبه است و او می خواهد همه را متصرف شود، پس بر اسب خود سوار شد و شمشیر خود را برهنه کرد و در تمام مکه و نواحی گشت و چندین هزار کس با او همراه شدند، و چون این خبر به بنی هاشم رسید ابو طالب با سایر اولاد عبد المطّلب سوار شدند و دور آن حضرت را گرفتند پس ابو طالب به نزد ایشان رفت و به ایشان گفت: از محمد چه می خواهید؟ ابو جهل گفت که: پسر برادر تو بر ما خیانت بسیار کرد و از جمله آنها آن است که مالی برای کعبه آورده بودند این پسر او را به جادو فریب داد و به دین خود درآورد و مالها را از او گرفت.

ابو طالب گفت: باش تا من بروم و از حقیقت حال سؤال کنم، چون به خدمت حضرت آمد و التماس نمود که آنها را به ابو جهل رد کند فرمود: یک حبه را به او نمی دهم، ابو طالب گفت: ده شتر را بردار و هفت شتر را به او بده، حضرت ابا کرد و فرمود که: من این هدیه ها را با شتران نزد او بازمی دارم و من و او

هر دو از شتران سؤال می کنیم و جواب هر یک از ما که بگویند و گواهی هر یک از ما که بدهند از او باشد.

ابو طالب به نزد ابو جهل آمد و گفت: پسر برادرم با شما انصاف می دهد و چنین می گوید و فردا در هنگام طلوع آفتاب وعده کرده است که شما در مسجد حاضر شوید و شتران را با اسباب آنها در مسجد حاضر گردانید و برای هر یک که شهادت دهند از او باشد.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 693

پس ایشان برگشتند و بامداد روز دیگر ابو جهل به نزد کعبه آمد و برای هبل سجده کرد پس سر برداشت و قصه را به آن نقل کرد و گفت: ای هبل! از تو سؤال می کنم چنان کنی که ناقه ها با من سخن بگویند و برای من شهادت دهند و محمد بر من شماتت نکند و من چهل سال است که تو را می پرستم و حاجتی از تو نطلبیده ام اگر امروز اجابت من می کنی برای تو قبّه ای از مروارید سفید می سازم و برای تو دو دسترنج طلا و دو خلخال نقره و تاجی مکلّل به جواهر و قلاده ای از طلای بی غش بعمل می آورم و تو را به آنها مزیّن می گردانم.

پس در این حال حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مسجد در آمد و شتران را حاضر گردانید و ابو جهل را فرمود که: سؤال کن؛ هرچند سؤال کرد جوابی نشنید؛ پس حضرت با شتران خطاب کرد، آنها به امر الهی به سخن آمدند و شهادت بر پیغمبری آن حضرت دادند و گواهی دادند که این مالها مخصوص آن حضرت می باشد. و

باز ابو جهل را فرمود که: تو سؤال کن، و او سؤال کرد و جواب نشنید، و حضرت سؤال کرد جواب گفتند، تا هفت مرتبه چنین شد و حضرت مالها را برگردانید و ابو جهل خایب و خاسر برگشت «1».

و در بعضی از کتب مسطور است که: چون حق تعالی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را مأمور گردانید که علانیه در میان قریش اظهار دعوت خود بنماید، حضرت در موسم حج که طوایف خلق از اطراف عالم به مکه آمده بودند بر کوه صفا ایستاد و به آواز بلند ندا کرد که:

یا أیها الناس! من رسول پروردگار عالمیانم؛ و مردم از روی تعجب نظر کردند بسوی آن جناب و ساکت شدند، پس به کوه مروه بالا رفت و سه مرتبه چنین ندا کرد، ابو جهل چون این سخن را شنید سنگی به جانب آن حضرت انداخت و پیشانی نورانی آن حضرت را مجروح کرد و سایر مشرکان سنگها گرفتند و از عقب آن حضرت دویدند، پس حضرت بر کوه ابو قبیس بالا رفت و در موضعی که آن را اکنون «متّکا» می گویند تکیه داد و مشرکان در طلب آن حضرت می گردیدند.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 694

شخصی به نزد امیر المؤمنین علیه السّلام آمد و گفت: محمد کشته شد، علی علیه السّلام گریه کنان به خانه خدیجه دوید و خدیجه پرسید: یا علی! محمد چه شد؟ فرمود: نمی دانم می گویند که مشرکان آن حضرت را سنگباران کرده اند و اکنون پیدا نیست، آبی به من بده و طعامی بردار و بیا تا او را بیابیم و آب و طعامی به او برسانیم؛ پس هر دو

روانه شدند و به خدیجه فرمود: تو از جانب وادی برو و من از کوه بالا می روم، امیر المؤمنین علیه السّلام می گریست و فریاد می کرد: یا محمد! یا رسول اللّه! جانم فدای تو باد آیا تو در کدام وادی تشنه و گرسنه مانده ای و مرا با خود نبرده ای؟ و خدیجه فریاد می کرد: نشان دهید به من پیغمبر برگزیده را و بهار پسندیده را و رنج کشیده در راه خدا را.

پس در این حال جبرئیل بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد، چون حضرت را نظر بر او افتاد گریست و فرمود: ببین قوم من با من چه کردند، تکذیب من کردند و مرا به سنگ جفا خسته کردند؛ جبرئیل گفت: یا محمد! دست خود را به من بده، پس دست آن حضرت را گرفت و بر بالای کوه نشاند و مسندی از مسندهای بهشت را از زیر بال خود بیرون آورد که با مروارید و یاقوت بافته بودند و بر هوا گشود تا تمام کوههای مکه را پوشانید و دست رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را گرفت و بر روی آن مسند نشانید و گفت: ای محمد! می خواهی بزرگواری و کرامت و منزلت خود را نزد خداوند خود بدانی؟ فرمود: بلی، جبرئیل گفت:

این درخت را بطلب، چون طلبید از جای خود جدا شد و بسرعت دوید و نزد آن حضرت ایستاد و برای تعظیم سجده کرد، جبرئیل گفت: یا محمد! بگو برگردد، فرمود: برگرد، برگشت.

پس اسماعیل که موکّل است به آسمان اول فرود آمد و در خدمت آن حضرت ایستاد و عرض کرد: السلام علیک یا

رسول اللّه، پروردگار من مرا امر کرده است که تو را اطاعت کنم در هرچه بفرمایی، اگر می فرمایی ستاره ها را بر ایشان می ریزم که ایشان را بسوزاند.

پس ملک آفتاب آمد و عرض کرد: السلام علیک یا رسول اللّه، اگر می فرمایی آفتاب را به نزدیک سر ایشان می آورم که ایشان را بسوزاند.

پس ملک زمین آمد و عرض کرد: السلام علیک یا رسول اللّه، حق تعالی مرا امر کرده

حیاه القلوب، ج 3، ص: 695

است که تو را اطاعت کنم، اگر می فرمایی زمین را حکم می کنم که ایشان را فرو برد.

پس ملک کوهها آمد و عرض کرد: السلام علیک یا رسول اللّه، خدا مرا امر فرموده است که مطیع تو باشم، اگر رخصت می دهی کوهها را بر ایشان برمی گردانم تا ایشان را درهم بشکنم.

پس ملکی که موکّل است به دریاها آمد و عرض کرد: السلام علیک یا رسول اللّه، پروردگار من مرا امر فرموده است هرچه فرمایی بعمل آورم، اگر رخصت می فرمایی امر می کنم دریاها را تا ایشان را غرق کنند.

چون همه این ملائکه اظهار نصرت خود کردند حضرت فرمود: آیا همه مأمور شده اید به یاری من؟ عرض کردند: بلی، پس روی مبارک خود را بسوی آسمان نمود و فرمود:

من برای عذاب مأمور نشده ام و مأمور شده ام که رحمت عالمیان باشم، مرا با قوم خود بگذارید که ایشان نادانانند و به نادانی چنین می کنند.

پس جبرئیل علیه السّلام خدیجه را دید که در وادی می گرید و از پی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می گردد، گفت: یا رسول اللّه! خدیجه را ببین که گریه او ملائکه آسمانها را به گریه آورده است او را بطلب بسوی خود

و از من سلام به او برسان و بگو به او که: حق تعالی تو را سلام می رساند و بشارت ده او را که در بهشت خانه ای دارد از قصبهای مروارید که به طلا زینت کرده اند و در آن صدای وحشت آمیز نیست.

پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امیر المؤمنین علیه السّلام و خدیجه علیها السّلام را طلبید و خون از روی گلگونش می ریخت و خون را نمی گذاشت به زمین بریزد و پاک می کرد، خدیجه عرض کرد: پدر و مادرم فدای تو باد چرا نمی گذاری خون به زمین بریزد؟ فرمود: می ترسم اگر خون من به زمین بریزد حق تعالی بر اهل زمین غضب کند.

چون شب شد امیر المؤمنین علیه السّلام و خدیجه علیها السّلام حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به خانه آوردند و سنگ بزرگی رو به روی مجلس آن حضرت تعبیه کردند، و چون مشرکان خبر شدند رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به خانه آمده است آمدند و سنگ به خانه آن حضرت می انداختند، اگر سنگ از جانب بالا می آمد آن سنگ نمی گذاشت به آن حضرت برسد و از جانبهای دیگر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 696

دیوارها مانع بود و از پیش رو علی علیه السّلام و خدیجه ایستاده بودند و سنگها را به جان خود قبول می کردند و نمی گذاشتند که به آن حضرت برسد. پس خدیجه گفت: ای گروه قریش! شرمنده نمی شوید که سنگباران می کنید خانه زنی را که نجیب ترین شماست؟ اگر از خدا نمی ترسید از ننگ احتراز کنید.

پس مشرکان برگشتند و روز دیگر آن حضرت به مسجد آمد و نماز کرد و

حق تعالی ترسی در دل ایشان افکند که متعرض آن حضرت نشدند «1».

و در بعضی از کتب مذکور است که: در سال پنجم پیغمبری آن حضرت سمیّه مادر عمار بن یاسر شهید شد و او از جمله آنها بود که کافران قریش ایشان را شکنجه می کردند که از اسلام بیزاری جویند و آنها امتناع می کردند؛ در این حال ابو جهل ملعون بر او گذشت و نیزه ای بر دل او زد و او را شهید کرد «2».

باب بیست و چهارم در بیان کیفیت معراج پیغمبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

بدان که به آیات کریمه و احادیث متواتره ثابت گردیده است که حق تعالی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در یک شب از مکه معظمه بسوی مسجد اقصی و از آنجا به آسمانها تا سدره المنتهی و عرش اعلا سیر فرمود و عجائب خلق سماوات را به آن حضرت نمود و رازهای نهانی و معارف نامتناهی بر آن حضرت القاء فرمود و آن حضرت در بیت المعمور و تحت عرش الهی به عبادت حق تعالی قیام نمود و با ارواح انبیاء علیهم السّلام ملاقات کرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده فرمود «1».

و احادیث متواتره خاصه و عامه دلالت می کند که عروج آن جناب به بدن بود نه به روح بی بدن، و در بیداری بود نه در خواب، و در میان قدمای علمای شیعه در این معانی خلافی نبوده چنانکه ابن بابویه و شیخ طبرسی و غیر ایشان تصریح به این مراتب کرده اند «2»، و شکی که بعضی در جسمانی بودن معراج کرده اند یا از عدم تتبع اخبار و آثار رسول خدا و ائمه هدی علیهم السّلام است یا به

سبب عدم اعتماد بر اخبار حجتهای خدا و وثوق بر شبهات ملاحده حکماست، اگر نه چون تواند بود که کسی که اعتقاد به فرموده خدا و رسول و ائمه حق علیهم السّلام داشته باشد و آیات قرآنی و چندین هزار حدیث از طرق مختلفه در اصل معراج و کیفیات و خصوصیات آن بشنود که همه صریحند در معراج جسمانی و به محض استبعاد و هم یا شبهات واهیه حکما همه را انکار و تأویل نماید و در کم صفحه از کتابهای حدیث سنی و شیعه هست که در آنجا معراج به تقریبی مذکور نباشد، و اگر خواهم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 700

استیفای احادیث این باب نمایم در چندین برابر این کتاب استیفای آنها نمی توانم کرد و لیکن از چندین هزار به نمونه و از خرمنی به دانه ای اکتفا می نمایم تا شیعه متدیّن را فی الجمله اطلاعی بر مضامین آنها حاصل گردد.

بدان که اتفاقی است که معراج پیش از هجرت واقع شد و بعد از هجرت نیز محتمل است که واقع شده باشد؛ و آنچه پیش از هجرت واقع شده بعضی گفته اند در شب شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان یا بیست و یکم ماه مزبور شش ماه پیش از هجرت واقع شد؛ بعضی گفته اند که در ماه ربیع الاول دو سال بعد از بعثت آن حضرت واقع شد «1»؛ و بعد از هجرت بعضی گفته اند در بیست و هفتم ماه رجب در سال دوم هجرت واقع شد «2».

و در مکان عروج اول خلاف است: بعضی گفته اند از خانه امّ هانی خواهر امیر المؤمنین علیه السّلام عروج نمود؛ بعضی گفته اند از شعب ابی طالب و بعضی گفته اند از

مسجد الحرام «3».

و ایضا خلاف است که معراج آن جناب یک مرتبه واقع شد یا زیاده؟ و از احادیث معتبره ظاهر می شود که چندین مرتبه واقع شد «4» و اختلافی که در احادیث معراج هست می تواند بود که از این جهت باشد که از هر یک از احادیث مختلفه در وصف یکی از آن معراجها واقع شده باشد.

امّا آیات معراج، از آن جمله این آیه است سُبْحانَ الَّذِی أَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الْأَقْصَی الَّذِی بارَکْنا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیاتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ «5» یعنی: «منزّه است آن خداوندی که سیر فرمود بنده خود را در شبی از مسجد الحرام بسوی مسجد اقصی که برکت داده ایم دور آن را برای آنکه بنماییم به او از آیات عظمت و جلال

حیاه القلوب، ج 3، ص: 701

خود بدرستی که خدا عالم است به هرچه شنیدنی است و هرچه دیدنی است».

بعضی گفته اند: مراد از مسجد الحرام مکه معظمه است زیرا که همه مکه محلّ نماز و محترم است «1»، و مشهور آن است که مراد از مسجد اقصی مسجدی است که در شام معروف است «2»؛ و از احادیث معتبره بسیار ظاهر می شود که مراد بیت المعمور است که در آسمان چهارم است و دورترین مسجدها است، چنانکه علی بن ابراهیم به سند معتبر روایت کرده است که امام محمد باقر علیه السّلام از شخصی پرسید که: چه می گویند مردم در تفسیر این آیه؟ آن مرد عرض کرد: می گویند از مسجد الحرام به مسجد بیت المقدس رفت، حضرت فرمود: چنین نیست بلکه از این مسجد زمین بسوی بیت المعمور آسمان رفت که برابر کعبه است و

از کعبه تا آنجا همه حرم و محترم است «3».

و عیاشی به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: از آن حضرت پرسیدند از مساجد مشرّفه معظّمه، فرمود: مسجد الحرام است و مسجد رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، راوی عرض کرد: مسجد اقصی چون است؟ فرمود: مسجد اقصی که حق تعالی فرموده در آسمان است و آن مسجدی که در شام است مسجد کوفه از آن بهتر است «4».

مؤلف گوید که: اینکه مراد از مسجد اقصی که در قرآن مذکور است بیت المعمور باشد منافات ندارد با آنکه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به بیت المقدس نیز تشریف برده باشند چنانکه احادیث بسیار بر آن نیز دلالت می کند «5» و محتمل است که در بعضی معراجها به آنجا رفته باشد.

و در جای دیگر فرموده است وَ النَّجْمِ إِذا هَوی «6» «بحقّ ستاره در هنگامی که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 702

طلوع کند یا غروب کند؛ یا شهاب در وقتی که فرود آید».

از حضرت صادق علیه السّلام مروی است که: «نجم» محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است، یعنی: بحقّ اختر برج رسالت سوگند در هنگامی که به معراج رفت یا از معراج فرود آمد «1».

ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی «گمراه نشد صاحب شما» یعنی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خطا نکرد، و در روایات بسیار وارد شده است که یعنی: محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گمراه نشده است در باب خلافت علی علیه السّلام و دروغ نمی گوید آنچه در فضل او می گوید «2».

وَ ما یَنْطِقُ عَنِ

الْهَوی . إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحی «و سخن نمی گوید از هوی و خواهش نفس خود، نیست آنچه می گوید مگر وحی که فرستاده شده است».

عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوی «تعلیم کرد او را ملکی که قوّتهای سخت داشت» و در قوّت ظاهر و باطن کامل بود یعنی جبرئیل.

ذُو مِرَّهٍ فَاسْتَوی «صاحب قوّت عقل و متانت با صورت نیکو بود پس درست ایستاد» بر صورت اصلی که خدا او را بر آن صورت آفریده بود با نهایت عظمت و شوکت، وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلی «و جبرئیل در افق اعلای آسمان بود» در هنگامی که آن حضرت او را به صورت اصلی خود دید، ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّی. فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی «پس نزدیک شد به آن حضرت پس آویخت خود را تا به آن حضرت راز گوید پس میان جبرئیل و او فاصله به قدر دو نیمه کمان بود بلکه نزدیکتر»، و بعضی گفته اند: یعنی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مرتبه قرب معنوی به جناب مقدس احدیّت یا قرب صوری به عرش و مکانی که اعلای مراتب عروج ممکنات است نزدیک شد پس حق تعالی به قرب ملاطفت و رحمت به او نزدیک آمد و او را مورد عنایات و الطاف خاصه خود گردانید مانند دو کس که یک کمان وار در مراتب قرب صوری به یکدیگر نزدیک شوند بلکه نزدیکتر.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 703

و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: یعنی میان آنجا که وحی الهی صادر می شد و گوش آن جناب به قدر فاصله زه کمان بود از چوب کمان «1».

فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی

«پس وحی فرستاد

خدا بسوی بنده خود آنچه وحی کرد»، و در احادیث معتبره بسیار وارد شده است که: یعنی در امامت امیر المؤمنین علیه السّلام و رفعت شأن او وحی کرد آنچه وحی کرد «2».

ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی «دروغ نگفت دل محمد آنچه دیده بود» آن دل حقیقت منزل از انوار جلال سبحانی یا آنچه دیده اش دید از عجایب مخلوقات حق تعالی در ملأ اعلی دل مقدسش به نور یقین قبول کرد و اذعان نمود، أَ فَتُمارُونَهُ عَلی ما یَری «آیا با محمد مجادله می کنید بر آنچه آن حضرت دید» در شب معراج، وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَهً أُخْری . عِنْدَ سِدْرَهِ الْمُنْتَهی «و بدرستی که دید جبرئیل را به صورت اصلی یک بار دیگر نزدیک درخت سدره المنتهی» و آن درختی است بالای آسمان هفتم که عروج ملایک و اعمال خلایق به آن منتهی می شود «3»، عِنْدَها جَنَّهُ الْمَأْوی «نزد سدره المنتهی است بهشتی که آرامگاه متقیان است»، إِذْ یَغْشَی السِّدْرَهَ ما یَغْشی «در هنگامی که دید فرو گرفته بود درخت سدره را آنچه فرو گرفته بود» از ملائکه روحانیان و آثار عظمت و جلال حق تعالی، مروی است که: بر هر برگی ملکی ایستاده بود و تسبیح حق تعالی می نمود «4».

ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی «میل نکرد دیده حق بین آن حضرت بسوی راست و چپ و در نگذشت از آنچه بایست به آن نظر کند» یعنی با نهایت ادب در خدمت حق ایستاد و بغیر جناب حق متوجه نگردید و آنچه گفتند شنید و آنچه نمودند دید؛ یا آنکه اشتباه نکرد و چیزی را غلط و خطا ندید و آنچه دید درست دید، لِنُرِیَکَ

مِنْ آیاتِنَا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 704

الْکُبْری پس حق تعالی برای عدم خطای قاصران بیان فرمود: «بدرستی که دید از آیات بزرگ پروردگار خود» تا کسی توهّم نکند که آن حضرت خدا را دید و بدانند که خدا دیدنی نیست و او را به دیده سر نمی توان دید، چنانکه آن حضرت فرمود که: در آن شب خدا را به دیده دل دیدم نه به دیده سر «1»، و گفته اند که: از جمله آیات کبری که دید آن بود که جبرئیل را به صورت اصلی خود دید که ششصد بال داشت و تمام آفاق آسمان را به بالهای خود پر کرده بود «2».

مؤلف گوید: تمام تأویل این آیات با آیات دیگر که دلالت بر معراج دارد در ضمن اخبار مذکور خواهد شد.

و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود که: از شیعه ما نیست هرکه یکی از چهار چیز را انکار کند: معراج و سؤال قبر و آفریده شدن بهشت و دوزخ و شفاعت «3».

و در حدیث موثق از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که: هرکه ایمان نیاورد به معراج تکذیب کرده است رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را «4».

و در حدیث معتبر دیگر فرمود: مؤمن حق و شیعه ما آن است که ایمان آورد به معراج پیغمبر و شفاعت و حوض کوثر و سؤال قبر و بهشت و دوزخ و صراط و میزان و حساب و مبعوث شدن روز جزا «5».

ابن بابویه و صفار و دیگران به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که:

حق تعالی حضرت

رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را صد و بیست مرتبه به آسمان برد و در هر مرتبه آن حضرت را در باب ولایت و امامت امیر المؤمنین و سایر ائمه طاهرین علیهم السّلام زیاده از سایر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 705

فرایض تأکید و مبالغه نمود «1».

و علی بن ابراهیم به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: در شبی که جبرئیل و میکائیل و اسرافیل علیهم السّلام براق را برای حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند یکی لجام را گرفت و دیگری رکاب تقدس انتساب را گرفت و دیگری جامه های آن حضرت را بر روی زین درست کرد، پس براق چموشی کرد جبرئیل طپانچه ای بر آن زد و گفت: ساکن شو ای براق که کسی از پیشینیان و آیندگان بر تو سوار نمی شود که از او بهتر باشد، پس براق پرواز کرد و جبرئیل در خدمت آن حضرت بود و عجایب زمین و آسمان را به آن حضرت می نمود.

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: در اثنای راه منادی مرا از جانب راست ندا کرد که: یا محمد؛ و من ملتفت او نشدم، پس از جانب چپ دیگری مرا ندا کرد و ملتفت او نشدم، پس از پیش روی خود زنی را دیدم که دستها و ساعدهای خود را گشوده بود و به انواع زینتهای دنیا خود را آراسته بود و گفت: یا محمد! نظری کن بسوی من تا با تو سخن بگویم، پس به او ملتفت نشدم و رفتم، ناگاه صدای مهیبی شنیدم که بسیار ترسیدم پس جبرئیل گفت:

فرود آی

به زمین، چون فرود آمدم گفت: در اینجا نماز کن که این طیبه است یعنی مدینه و بسوی این مکان تو هجرت خواهی کرد.

پس سوار شدم و قدری راه رفتم بازگفت: فرود آی و نماز کن، چون نماز کردم گفت:

این طور سینا است که حق تعالی در اینجا با موسی علیه السّلام سخن گفت.

پس سوار شدم و چون پاره ای راه رفتم بازگفت: پایین بیا و نماز کن، چون نماز کردم گفت: این بیت لحم است که عیسی علیه السّلام در اینجا متولد شده است؛ پس مرا برد بسوی بیت المقدس و براق را در حلقه ای بست که پیغمبران چهارپایان خود را بر آنجا می بسته اند، و چون داخل مسجد شدم جبرئیل در جانب راست من بود و ابراهیم و موسی و عیسی علیهم السّلام را دیدم با پیغمبران بسیار که برای من جمع شده بودند، پس جبرئیل اذان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 706

و اقامه گفت و مرا پیش داشت و همه پیغمبران صف کشیدند و در عقب من نماز کردند و فخر نمی کنم به این.

پس خازن بیت المقدس آمد و سه ظرف آورد یکی از شیر و یکی از آب و یکی از شراب، پس شنیدم که گوینده ای می گفت که: اگر آب را بگیرد او و امّت او غرق شوند، و اگر شراب را بگیرد او و امّت او گمراه خواهند شد، و اگر شیر را بگیرد او و امّت او هدایت خواهند یافت؛ پس جام شیر را گرفتم و خوردم و جبرئیل گفت: هدایت یافتی و امّت تو هدایت یافتند، پس از من پرسید که: در راه چه دیدی؟

گفتم: کسی از جانب راست من ندا کرد.

پرسید

که: جواب او گفتی؟

گفتم: نه، و ملتفت نشدم بسوی او.

فرمود: او داعی یهود بود، اگر جواب او می گفتی امّت تو یهودی می شدند بعد از تو.

گفت: دیگر چه دیدی؟

گفتم: دیگری از جانب چپ من ندا کرد.

پرسید: جواب او گفتی؟

گفتم: نه، ملتفت نشدم بسوی او.

گفت: او داعی نصاری بود، اگر جواب او می گفتی امّت تو نصرانی می شدند بعد از تو.

پس گفت: دیگر چه دیدی؟

آن زن را که دیده بودم گفتم.

گفت: آیا با او سخن گفتی؟

گفتم: نه، و التفات نکردم بسوی او.

گفت: او دنیا بود، اگر با او سخن می گفتی همه امّت تو اختیار دنیا می کردند بر آخرت؛ پس گفت: آن صدایی که شنیدی صدای سنگی بود که هفتاد سال پیش از این از کنار جهنم انداخته بودند امشب به ته جهنم رسید و این صدا از آن بود. پس بعد از آن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هرگز نخندید.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 707

حضرت فرمود که: پس جبرئیل مرا بالا برد تا به آسمان اول رسیدم و بر آن آسمان ملکی موکّل بود که او را اسماعیل می گفتند و او «صاحب الخطفه» است که هر شیطانی که خواهد به آسمان رود او و اعوان او را به شهاب ثاقب می سوزانند چنانکه حق تعالی گفته است که إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَهَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ «1» و هفتاد هزار ملک تابعین اویند و هر ملکی از ایشان هفتاد هزار ملک، پس اسماعیل از جبرئیل پرسید که: این کیست با تو همراه است؟ گفت: محمد است، گفت: او مبعوث شده است، جبرئیل گفت: بلی.

پس اسماعیل در آسمان را گشود و من سلام کردم بر او و او

سلام کرد بر من و من استغفار کردم برای او و او استغفار کرد برای من و گفت: مرحبا به برادر شایسته و پیغمبر شایسته، و ملائکه مرا استقبال کردند تا داخل آسمان اول شدم، و هر ملکی که مرا دید خندان و شاد شد تا آنکه ملکی را دیدم که از او بزرگتر ملکی ندیده بودم با منظر کریه و آثار غضب از روی او هویدا بود، و چنانکه آنها مرا دعا کردند او مرا دعا کرد و لیکن نخندید و شادی و سروری که از دیگران دیدم از او ندیدم، گفتم: یا جبرئیل! این کیست که من از او ترسیدم؟ گفت: جایز است که از او بترسی ما همه از او می ترسیم، این مالک خزینه دار جهنم است هرگز نخندیده است و از روزی که خداوند جبار جهنم را در قبضه اقتدار او گذاشته است پیوسته خشم او بر دشمنان خدا و غضب او بر عاصیان خدا زیاده می شود و خدا به او از ایشان انتقام خواهد کشید و اگر برای کسی خندیده بود پیش از تو یا با کسی خنده خواهد کرد بعد از تو هرآینه با تو خندان می شد و لیکن هرگز نمی خندد، پس بر او سلام کردم و بر من سلام کرد و مرا بشارت داد به بهشت.

و چون جبرئیل علیه السّلام در ملکوت اعلا مطاع و امین بود و جمیع ملائکه فرمانبردار او بودند گفتم به او که: آیا امر نمی کنی مالک را که جهنم را به من بنماید؟ جبرئیل گفت: ای مالک! جهنم را به محمد بنما، مالک پرده ای از پرده های جهنم را دور کرد و دری از درهای

آن را گشود ناگاه زبانه ای از جهنم جوش زد و بسوی آسمان بلند شد که از نهایت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 708

شدت آن ترسیدم که مرا برباید، گفتم: ای جبرئیل! بگو که این را برگرداند و در جهنم را ببندد، پس مالک زبانه جهنم را گفت: برگرد، و آن برگشت.

و چون از آنجا گذشتم مرد گندم گون عظیمی دیدم، از جبرئیل پرسیدم که: این کیست؟

گفت: این پدر تو آدم است، ناگاه دیدم که فرزندان او را بر او عرض می کردند و می گفت:

روحی است نیکو و نسیمی است خوشبو از بدن نیکو، پس حضرت این آیه را خواند کَلَّا إِنَّ کِتابَ الْأَبْرارِ لَفِی عِلِّیِّینَ «1»، پس سلام کردم بر آدم و او بر من سلام کرد و من برای او و او برای من استغفار کرد و گفت: مرحبا خوش آمدی ای فرزند شایسته و پیغمبر شایسته و فرستاده شده در زمان شایسته.

پس گذشتم به ملکی از ملائکه که در مجلسی نشسته بود و جمیع دنیا در میان دو زانوی او بود و لوحی از نور در دست داشت و بر آن لوح نامه ای نوشته بود و او مانند مرد اندوهگین پیوسته در آن لوح نظر می کرد و به جانب راست و چپ ملتفت نمی شد، گفتم:

این کیست یا جبرئیل؟ گفت: این ملک موت است و پیوسته مشغول قبض ارواح است، گفتم: ای جبرئیل! مرا نزدیک او ببر تا با او سخن گویم، چون مرا نزدیک برد بر او سلام کردم و او جواب گفت و جبرئیل به او گفت: این پیغمبر رحمت است که خدا او را بسوی بندگان فرستاده است، پس مرا مرحبا گفت و تحیت نمود

و گفت: بشارت باد تو را ای محمد که من هر خیر را در امّت تو می بینم، گفتم: حمد می کنم خداوند بخشنده صاحب نعمت بر بندگان خود را و اینها همه از فضل و رحمت پروردگار من است بر من، پس جبرئیل گفت که: این ملک کارش از همه ملائکه سخت تر و بیشتر است، گفتم: آیا همه کس را این خود قبض روح می کند؟ گفت: بلی، گفتم: ای ملک موت! هر جا که باشند تو ایشان را می بینی و نزد ایشان حاضر می شوی؟ گفت: بلی جمیع دنیا نزد من به سبب آنچه خدا آن را مسخّر من گردانیده و مرا بر آن مکنت داده است نیست مگر مانند درهمی که در دست یکی از شما باشد و به هر روش که خواهد آن را بگرداند و هیچ خانه ای نیست

حیاه القلوب، ج 3، ص: 709

که من روزی پنج مرتبه اهل آن خانه را یک یک مشاهده نکنم و تفحّص ننمایم، و چون اهل میّت بر مرده خود گریه می کنند با ایشان می گویم که: مگریید بر او که مرا بسوی شما عودکردنی و دیگر عودکردنی هست تا آنکه یکی از شماها را باقی نخواهم گذاشتن، من گفتم: مرگ بس است برای اندوه و درهم شکستن آدمی، جبرئیل گفت: آنچه بعد از مرگ است بسیار بدتر است از مرگ.

پس از آنجا گذشتم و به جماعتی رسیدم که نزد آنها خوانها از گوشت پاکیزه و گوشت مردار گندیده گذاشته بودند و از گوشت گندیده می خوردند و گوشت نیکو را نمی خوردند، گفتم: یا جبرئیل! اینها کیستند؟ گفت: اینها گروهی چندند که حرام را می خورند و حلال را ترک می کنند و اینها

از امّت تواند یا محمد.

پس ملکی را دیدم که حق تعالی او را بر خلقت عظیمی خلق کرده بود، نصف بدن او از آتش بود و نصف بدن او از برف؛ نه آتش برف را می گداخت و نه برف آتش را خاموش می کرد، و او به صدایی بلند ندا می کرد که: تنزیه می کنم خداوندی را که حرارت این آتش را نگاه داشته است که برف را نگدازد و سردی این برف را نگاه داشته است که آتش را خاموش نکند، ای خداوندی که الفت داده ای میان آتش و برف! الفت ده میان دلهای بندگان مؤمن خود؛ گفتم: ای جبرئیل! این کیست؟ گفت: این نیکخواه ترین ملائکه خداست برای اهل زمین از بندگان مؤمن خدا، و از روزی که خدا او را آفریده تا حال این دعا می کند در حقّ مؤمنان.

و دو ملک دیگر دیدم که در آسمان ندا می کردند، یکی می گفت: خداوندا! هرکه در راه تو بدهد او را عوض بده، و دیگری می گفت: خداوندا! هرکه امساک کند و در راه تو ندهد مال او را تلف کن.

پس گذشتم و به گروهی چند رسیدم که لبها داشتند مانند لبهای شتر و ملائکه گوشت از پهلوهای ایشان مقراض می کردند و در دهانهای ایشان می افکندند، از جبرئیل پرسیدم که: اینها کیستند؟ گفت: اینها چشمک زنان و عیب جویان مؤمنانند.

پس گذشتم و به گروهی رسیدم که سرهای ایشان را به سنگ می کوبیدند، از جبرئیل

حیاه القلوب، ج 3، ص: 710

پرسیدم که: اینها کیستند؟ جواب داد: اینها جماعتی اند که به خواب رفته اند و نماز خفتن را نکرده اند.

پس گذشتم و به گروهی رسیدم که فرشتگان آتش در دهان ایشان می انداختند و از دبر ایشان

بیرون می رفت، پرسیدم که: اینها کیستند؟ فرمود که: اینها خورندگان مال یتیمانند به ناحق چنانکه حق تعالی می فرماید إِنَّ الَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامی ظُلْماً إِنَّما یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَیَصْلَوْنَ سَعِیراً «1» «بدرستی که آنان که می خورند مال یتیمان را به ستم، نمی خورند در شکمهای خود مگر آتش و بزودی خواهند افروخت آتشی را در جهنم».

حضرت فرمود که: پس گذشتم و به گروهی رسیدم که هر یک از ایشان که می خواست برخیزد از بزرگی شکمش نمی توانست برخاست، پرسیدم از جبرئیل که: اینها کیستند؟

فرمود: اینها سودخورانند چنانکه حق تعالی در قرآن حال ایشان را چنین بیان کرده است مانند آل فرعون: هر بامداد و پسین ایشان را بر آتش جهنم عرض می کنند و از شدت عذاب می گویند: خداوندا! قیامت کی برپا خواهد شد؟

پس گذشتم و به زنی چند رسیدم که آنها را از پستانها آویخته بودند، گفتم: یا جبرئیل! اینها کیستند؟ جواب داد: اینها زنی چندند که در خانه شوهرها زنا کردند و فرزندان زنا را به شوهرها ملحق نمودند و مال شوهرها را به ایشان میراث دادند. پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: سخت است غضب خدا بر زنی که داخل گرداند بر جماعتی در نسب ایشان کسی را که از ایشان نباشد و از زنا بهم رسیده باشد و بر عورتهای ایشان مطّلع شود و مال ایشان را به ناحق بخورد.

حضرت فرمود: پس گذشتم به ملکی چند از ملائکه خداوند عالمیان که حق تعالی ایشان را آفریده به هر نحو که خواسته و روهای ایشان را گذاشته به هر جهت که خواسته و هر طبقه ای از اطباق

بدنهای ایشان تسبیح و تحمید حق تعالی می گفتند از هر ناحیه به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 711

صداهای مختلف و صدا به حمد و شکر حق تعالی بلند کرده بودند و از خوف خدا می گریستند، از جبرئیل پرسیدم: اینها کیستند؟ گفت: به این روش که می بینی آفریده شده اند و از روزی که خلق شده اند دو ملک که در پهلوی یکدیگرند با هم سخن نگفته اند و سر به جانب بالا بلند نکرده اند و به زیر پای خود نظر نکرده اند از خشوع و تذلّل و از خوف حق تعالی، چون بر ایشان سلام کردم با ایما و اشاره جواب سلام من گفتند و از شدت خشوع سخن نگفتند، پس جبرئیل به ایشان گفت: این محمد پیغمبر رحمت است که حق تعالی او را به رسالت و نبوت بسوی بندگان فرستاده است و آخر پیغمبران و مهتر و بهتر ایشان است، آیا با او سخن نمی گویید؟ چون این را از جبرئیل شنیدند بر من سلام کردند و مرا گرامی داشتند و بشارت به خیر دادند برای من و برای امّتم.

پس از آنجا مرا بالا برد بسوی آسمان دوم و در آنجا دو کس دیدم که بسیار شبیه بودند به یکدیگر، گفتم: اینها کیستند ای جبرئیل؟ گفت: دو خاله زاده اند یحیی و عیسی علیهما السّلام، پس سلام کردم بر ایشان و ایشان بر من سلام کردند و من برای ایشان استغفار کردم و ایشان برای من استغفار کردند و گفتند: مرحبا خوش آمدی ای برادر شایسته و پیغمبر شایسته. و در آن آسمان نیز ملائکه خشوع دیدم که روهای ایشان به آن سو متوجه بود که خدا فرموده بود و به جانب

دیگر متوجه نمی شدند و به صداهای مختلف تسبیح و تحمید حق تعالی می گفتند.

پس به آسمان سوم بالا رفتم و در آنجا مردی دیدم که زیادتی حسن او بر سایر مردم مانند زیادتی ماه شب چهارده بود بر ستارگان، از جبرئیل پرسیدم: این کیست؟ گفت: این برادر تو یوسف است، من بر او سلام کردم و او بر من سلام کرد و من برای او استغفار کردم و او برای من استغفار کرد و گفت: خوش آمدی ای پیغمبر شایسته و برادر شایسته که مبعوث شده ای در زمان شایسته. و در این آسمان نیز ملائکه خشوع دیدم مثل آنچه در آسمان اول و دوم دیدم و جبرئیل در باب من به ایشان گفت آنچه به آنها گفت و با من گفتند آنچه آنها گفتند.

چون به آسمان چهارم بالا رفتم در آنجا مردی را دیدم از جبرئیل پرسیدم: این

حیاه القلوب، ج 3، ص: 712

کیست؟ گفت: این ادریس است که خدا او را به مکان بلند بالا برده است چنانکه فرموده است وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا «1» و من بر او سلام کردم و او بر من سلام کرد و من استغفار کردم برای او و او استغفار کرد برای من. و باز ملائکه خشوع دیدم مثل آنچه در آن آسمانها دیده بودم و بشارت خیر دادند برای من و امّتم؛ پس ملکی را دیدم که بر کرسی نشسته بود و هفتاد هزار ملک در فرمان او بودند و در فرمان هر یک از آنها هفتاد هزار ملک بود، پس گمان کردم که ملکی از این بزرگتر نخواهد بود، ناگاه جبرئیل بر او صدا زد که: برخیز، پس او

برخاست و تا روز قیامت ایستاده خواهد بود.

چون به آسمان پنجم بالا رفتم در آنجا مرد پیری دیدم با چشمهای بزرگ که از او عظیمتر ندیده بودم و بسیاری از امّت او در دور او بودند، از کثرت آنها تعجب کردم و از جبرئیل پرسیدم: این کیست؟ گفت: این آن پیغمبری است که امّتش او را دوست می داشتند، هارون پسر عمران؛ پس بر او سلام کردم و برای او استغفار کردم، باز ملائکه خشوع دیدم مثل آسمانهای دیگر.

چون به آسمان ششم بالا رفتم مرد بلند بالای گندمگونی دیدم و موهای بلند داشت که اگر دو پیراهن می پوشید موی او از آنها بیرون می آمد و شنیدم که او می گفت: بنی اسرائیل گمان می کنند که منم گرامی ترین فرزند آدم نزد خدا و این مرد نزد خدا از من گرامی تر است، از جبرئیل پرسیدم: این کیست؟ گفت: موسی پسر عمران است؛ من بر او سلام کردم و او بر من سلام کرد و من برای او استغفار کردم و او برای من استغفار کرد، و در آن آسمان نیز ملائکه خاشعان دیدم مانند آسمانهای دیگر.

چون به آسمان هفتم بالا رفتم به هر ملکی از ملائکه که گذشتم گفتند: ای محمّد! حجامت کن و امّت خود را امر کن که حجامت کنند، ناگاه در آنجا مردی دیدم که موهای سر و ریشش سفید بود و بر کرسی نشسته بود، گفتم: ای جبرئیل! این کیست که در آسمان هفتم در جوار الهی و بر در بیت المعمور نشسته است؟ گفت: یا محمد! این پدر تو ابراهیم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 713

است و این محلّ پرهیزکاران امّت توست.

پس حضرت رسول صلّی اللّه

علیه و آله و سلّم این آیه را خواند إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ «1» «بدرستی که سزاوارترین مردم به ابراهیم آنهایند که پیروی او کردند و این پیغمبر و آنان که ایمان به این پیغمبر آورده اند و خدا یاور مؤمنان است»، حضرت فرمود: پس بر او سلام کردم و او بر من سلام کرد و گفت: مرحبا به پیغمبر شایسته و فرزند شایسته و مبعوث شده در زمان شایسته، و در آن آسمان ملائکه صاحب خشوع دیدم مثل آسمانهای دیگر و همه بشارت به خیر دادند برای من و امّت من.

و در آسمان هفتم دریاهای نور دیدم که می درخشیدند و نور آنها چشمها را می ربود و دریاها از ظلمت دیدم و دریاها از برف دیدم، و هرگاه از دیدن این امور عجیبه و غریبه مرا هولی عارض می شد جبرئیل می گفت: شاد باش ای محمد و شکر کن حق تعالی را که تو را به این کرامتها گرامی داشته است؛ پس حق تعالی مرا به قوّت و یاری خود قوّت بخشید بر دیدن آن عجایب و یافتن آن غرایب، پس جبرئیل گفت: ای محمد! تو عظیم می شماری آنچه می بینی و عظمت پروردگار تو زیاده از اینهاست که اینها در جنب عظمت او عظیم نماید و آنچه هنوز ندیده ای از عظمت پروردگار تو از اینها عظیمتر است، بدرستی که میان حق تعالی و خلقش نود هزار حجاب است یعنی حجب معنویّه یا آنکه میان محلّ صدور وحی الهی و ذوی العقول از مخلوقات او نود هزار حجاب است و نزدیکترین خلق به محلّ صدور وحی

منم و اسرافیل، و میان من و او چهار حجاب است: حجابی از نور، حجابی از ظلمت، حجابی از ابر و حجابی از آب.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: از جمله عجائب مخلوقات الهی که دیدم خروسی بود که پاهای او در منتهای طبقه هفتم زمین بود و سرش نزد عرش حق تعالی بود و دو بال داشت که چون آنها را می گشود از مشرق و مغرب می گذشت و تسبیح آن خروس این بود که:

حیاه القلوب، ج 3، ص: 714

«منزّه است پروردگار من و شأن او عظیمتر است از آنکه ادراک او توان نمود»، و در وقت سحر بالهای خود را می گشاید و بر هم می زند و صدا به تسبیح بلند می کند و می گوید:

«سبحان اللّه الملک القدّوس سبحان اللّه الکبیر المتعال لا إله إلّا اللّه الحیّ القیّوم»، و چون صدای او بلند می شود خروسهای زمین همه بال بر هم می زنند و صدا به تسبیح حق تعالی بلند می کنند، و چون آن خروس ساکت می شود آنها هم ساکت می شوند و بالهای آن خروس عرشی سفید و پرهای زیر بالش سبز است و آن سفیدی و سبزی و خوشایندگی آن دو رنگ را با هم وصف نتوان کرد.

پس با جبرئیل رفتم تا داخل بیت المعمور شدم و دو رکعت نماز کردم و جمعی از اصحاب خود را با خود دیدم که جامه های سفید پوشیده بودند و جمعی دیگر از ایشان را دیدم که جامه های کهنه و کثیف پوشیده بودند، آنها که جامه های نیکو پوشیده بودند داخل بیت المعمور شدند و دیگران را منع می کردند؛ چون از بیت المعمور بیرون آمدم دو نهری دیدم که

یکی را کوثر و دیگری را نهر رحمت می گفتند، پس از نهر کوثر آشامیدم و در نهر رحمت غسل کردم و این دو نهر با من بودند تا داخل بهشت شدم و در دو طرف آن نهرها خانه های خود و اهل بیت خود و زنان طاهره خود را دیدم، و خاک بهشت از مشک بود، و دختری را دیدم که در نهرهای بهشت غوطه می خورد، گفتم: تو از کیستی؟ گفت: من از زید بن حارثه ام چون به زمین آمدم زید را بشارت دادم؛ و مرغان بهشت را به بزرگی شتران بزرگ دیدم و انارهای آن را مانند دلوهای عظیم یافتم، و در بهشت درختی را دیدم که اگر مرغی را در اصلش رها می کردند هفتصد سال برگرد آن نمی توانست گردید، و هیچ خانه ای در بهشت نبود مگر شاخی از آن درخت در آن خانه بود، گفتم: ای جبرئیل! این چه درخت است؟ گفت: این درخت طوبی است که حق تعالی فرموده است طُوبی لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ «1».

حضرت فرمود: چون داخل بهشت شدم و از دهشت این عجایب که در آسمان هفتم

حیاه القلوب، ج 3، ص: 715

دیدم بازآمدم و از جبرئیل پرسیدم: آن دریاها که دیدم چه بود؟ گفت: آنها سرادقات حجب است و اگر آنها نباشد نور عرش هرچه در زیر آن است بسوزاند؛ پس از آنجا به سدره المنتهی رسیدم و هر برگی از آن امّتی عظیم را سایه می افکند؛ از آنجا در مرتبه قرب معنوی حق تعالی به مقام قاب قوسین او ادنی رسیدم و قابل مناجات پروردگار خود شدم پس مرا ندا کرد و گفت آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ

«1» یعنی: «ایمان آورد رسول به آنچه فرستاده شده بود بسوی او از جانب پروردگار او» «2».

حضرت فرمود: من گفتم از جانب خود و امّت خود وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ «3» «و مؤمنان همه ایمان آوردند به خدا و فرشتگان او و کتابهای او و رسولان او و می گویند: ما جدائی نمی اندازیم میان هیچ یک از رسولان او بلکه به همه ایمان می آوریم».

حضرت فرمود: پس گفتم سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَکَ رَبَّنا وَ إِلَیْکَ الْمَصِیرُ «4» یعنی:

«شنیدیم گفته خدا را و اطاعت کردیم، می طلبیم آمرزش تو را ای پروردگار ما و بسوی توست بازگشت همه».

پس حق تعالی فرمود لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ یعنی: «خدا تکلیف نمی کند هیچ نفسی را مگر به مقدار طاقت او، مر آن نفس راست آنچه کسب کند از نیکیها و بر اوست آنچه بجا آورد از بدیها»؛ پس من گفتم رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِینا أَوْ أَخْطَأْنا یعنی: «پروردگارا! بر ما مگیر اگر فراموش کنیم و یا خطا کنیم و از روی فراموشی یا بی قصد گناهی کنیم»؛ حق تعالی فرمود: مؤاخذه نمی کنم شما را؛ عرض کردم رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَیْنا إِصْراً کَما حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِنا یعنی: «ای پروردگار ما! بار مکن بر ما بار گران چنانکه بار کردی بر آنها که پیش از ما بودند»؛ حق تعالی فرمود: بار

حیاه القلوب، ج 3، ص: 716

نمی کنم؛ پس عرض کردم رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَهَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَی الْقَوْمِ

الْکافِرِینَ «1» یعنی: «ای پروردگار ما! تحمیل مکن بر ما آنچه را نیست ما را طاقت آن، در گذر از ما و بیامرز گناهان ما را و رحم کن ما را، تو یاری دهنده و کارساز مائی پس یاری ده ما را بر گروه کافران»؛ پس حق تعالی فرمود: عطا کردم به تو و امّت تو آنچه طلب کردی.

حضرت صادق علیه السّلام فرمود: خدا هیچ پیغمبری را چنین گرامی نداشته بود که آن حضرت را گرامی داشت و این خصلتها را به او عطا فرمود «2».

پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرض کرد: پروردگارا! فضیلتهائی که به پیغمبران خود عطا کردی پس به من نیز عطا کن، حق تعالی فرمود: از چیزهائی که به تو عطا کرده ام دو کلمه است که از خزینه های عرش من است: «لا حول و لا قوّه الّا باللّه» و «لا منجا منک الّا الیک»، حضرت فرمود: حاملان عرش الهی دعائی مرا تعلیم کرده اند که هر صبح و شام بخوانم و آن دعا این است: «اللّهمّ انّ ظلمی اصبح مستجیرا بعفوک و ذنبی اصبح مستجیرا بمغفرتک و فقری اصبح مستجیرا بغناک و وجهی البالی اصبح مستجیرا بوجهک الباقی الّذی لا یفنی» «3».

حضرت فرمود: پس صدای ملکی را شنیدم که اذان می گفت و پیشتر کسی آن ملک را در آسمان ندیده بود، چون گفت «اللّه اکبر اللّه اکبر»، حق تعالی فرمود: راست گفت بنده مؤمن، من از آن بزرگترم که عقل خلایق به من تواند رسید و از همه چیز بزرگترم به جلالت معنوی؛ چون دو مرتبه گفت «اشهد ان لا اله الّا اللّه» حق تعالی فرمود: راست

می گوید بنده من، خداوندی بجز من نیست؛ چون دو مرتبه گفت «اشهد ان محمدا رسول اللّه» حق تعالی فرمود: راست می گوید بنده من، محمد بنده و رسول من است من او را فرستاده و برگزیده ام؛ چون گفت «حیّ علی الصلاه» حق تعالی فرمود: راست می گوید بنده من

حیاه القلوب، ج 3، ص: 717

و مردم را بسوی فریضه من می خواند، هرکه از روی خواهش بسوی نماز سعی کند و غرضش رضای من باشد کفاره گناهان او گردد؛ چون «حیّ علی الفلاح» گفت، خداوند جبار فرمود: نماز موجب شایستگی و فیروزی و رستگاری است.

حضرت فرمود: پس من پیش ایستادم و در آسمان ملائکه به من اقتدا کردند چنانکه در بیت المقدس پیغمبران به من اقتدا کردند، و چون فارغ شدم انوار محبت حق تعالی مرا فرو گرفت و به سجده افتادم، پس حق تعالی مرا ندا کرد و فرمود: بر هر پیغمبر که قبل از تو بود پنجاه نماز واجب کردم و آنها را بر تو و امّت تو واجب گردانیدم پس تو با امّت به این نمازها قیام نمائید.

حضرت فرمود: چون برگشتم به ابراهیم علیه السّلام و هر پیغمبری که گذشتم از من سؤالی نکردند و چون به موسی علیه السّلام رسیدم پرسید: چه کردی؟ گفتم: خدا پنجاه نماز بر من و امّتم واجب گردانید، حضرت موسی علیه السّلام گفت: یا محمد! پروردگار تو از عبادت بی نیاز است و امّت تو آخر امّتها و ضعیفترین امّتهایند و تاب تکلیف پنجاه نماز نمی آورند، برگرد بسوی پروردگار خود و سؤال کن که تخفیف دهد بر امّت تو؛ پس برگشتم تا به نزد سدره المنتهی رسیدم و به سجده افتادم و

عرض کردم: پروردگارا! بر من و بر امّت من پنجاه نماز واجب گردانیدی و بر ما دشوار است، به فضل خود تخفیف ده بر ما؛ پس حق تعالی ده نماز را به من بخشید؛ چون برگشتم و به موسی علیه السّلام رسیدم گفت: برگرد و باز شفاعت کن که خدا کم کند که امّت تو طاقت چهل نماز ندارند؛ پس برگشتم تا به نزد سدره المنتهی به سجده افتادم و تضرع کردم تا خداوند رحمان ده نماز دیگر بخشید، و چون به موسی علیه السّلام رسیدم گفت: برگرد و باز شفاعت کن که امّت تو تاب این تکلیف ندارند؛ همچنین هر مرتبه که می آمدم مرا برمی گردانید تا به پنج نماز رسید، باز موسی علیه السّلام گفت: برو و شفاعت کن، گفتم: یا موسی! دیگر شرم می کنم که زیاده از این استدعا کنم و لیکن بر این پنج نماز صبر می کنم، پس حق تعالی مرا ندا کرد که: چون بر پنج نماز صبر کردی من بر این پنج نماز ثواب پنجاه نماز تو را و امّت تو را عطا می کنم و هر نماز را به ده نماز قبول می کنم، و هر که از امّت تو حسنه ای بجا آورد ده حسنه از برای او می نویسم، و اگر قصد کند و بجا نیاورد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 718

یک حسنه برای او می نویسم، و هرکه از ایشان گناهی را قصد کند و بجا نیاورد بر او نمی نویسم و اگر بجا آورد یک گناه بر او می نویسم.

پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود که: خدا موسی بن عمران علیه السّلام را از جانب این امّت جزای خیر دهد که بار ایشان

را سبک و تکلیف ایشان را آسان کرد «1».

ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است که: زید بن علی بن الحسین علیه السّلام از پدر خود امام زین العابدین علیه السّلام سؤال کرد که: ای پدر! مرا خبر ده که چون جدّم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به معراج رفت و حق تعالی پنجاه نماز بر امّت او واجب کرد چرا از خدا سؤال نکرد که تخفیف دهد بر ایشان تا آنکه حضرت موسی علیه السّلام گفت: برگرد و سؤال کن که خدا تخفیف دهد بر ایشان؟

فرمود که: ای فرزند! حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خلاف ادب دانست که چیزی که خدا او را و امّت او را به آن مکلّف گرداند او را رد نماید، و چون پیغمبر عظیم الشأن مانند موسی شفاعت کرد برای امّت آن حضرت روا نبود آن حضرت را که رد کند شفاعت برادر خود موسی را لهذا برگشت مکرر به شفاعت آن حضرت تا بر پنج نماز قرار یافت.

زید گفت: ای پدر! در پنج نماز نیز موسی علیه السّلام شفاعت کرد، چرا حضرت برنگشت که استدعای تخفیف بکند؟

حضرت فرمود که: ای فرزند! حضرت می خواست که تخفیف برای امّت حاصل گردد و ثواب ایشان کم نشود و ثواب پنجاه نماز داشته باشد، و اگر کمتر از پنج نماز می شد ثواب پنجاه نماز نداشتند زیرا که حق تعالی می فرماید که مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها «2» «هرکه بیاورد حسنه ای پس از برای اوست ده مثل آن» لهذا وقتی که آن حضرت به زمین آمد جبرئیل علیه السّلام نازل شد و گفت:

یا محمد! پروردگارت تو را سلام می رساند و می فرماید که: این پنج نماز برابر پنجاه نماز است و گفته من تغییر نمی یابد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 719

و من ستم کننده نیستم بر بندگان خود «1».

و به سند معتبر دیگر روایت کرده است که: ابو حمزه ثمالی از حضرت امام زین العابدین علیه السّلام پرسید که: آیا خدا وصف کرده می شود به مکان و او را مکانی و جائی می باشد؟

حضرت فرمود که: خدا از آن بلندتر و پاکتر است که مکانی داشته باشد.

ابو حمزه گفت: پس چرا خدا پیغمبر خود محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به آسمان برد؟

حضرت فرمود: برای آن به آسمان برد که به او بنماید ملکوت آسمانها را و آنچه در آسمانهاست از عجایب صنع و بدایع خلق او.

ابو حمزه عرض کرد: پس چه معنی دارد ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّی فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی «2»؟

حضرت فرمود که: یعنی رسول خدا نزدیک شد به حجابهای نور حق تعالی پس دید ملکوت آسمانها را پس آویخته شد و نظر کرد بسوی زمین و ملکوت زمین را همه از آنجا مشاهده نمود چنانکه گمان کرد که زمین آن قدر به او نزدیک است مانند دو سر کمان یا نزدیکتر «3».

و به سندهای صحیح روایت کرده اند که یونس «4» از حضرت امام موسی علیه السّلام سؤال کرد که: حق تعالی به چه سبب پیغمبر خود را به آسمان بالا برد و از آنجا به سدره المنتهی برد و از آنجا به حجابهای نور برد و با او رازها گفت و خطابها کرد و حال آنکه خدا را مکانی نمی باشد؟ حضرت فرمود که: خدا را مکان

و جا نمی باشد و نسبت او به همه مکانها یکی است و بر او زمان جاری نمی شود و لیکن حق تعالی خواست که مشرّف گرداند به آن حضرت ملائکه و ساکنان آسمانها را و گرامی دارد آنها را به مشاهده جمال عدیم المثال آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 720

اختر برج رفعت و جلال، و خواست که به آن حضرت بنماید از عجایب عظمت خود امری چند که بعد از فرود آمدن به زمین مردم را به آنها خبر دهد تا ایمان ایشان زیاده گردد، و نه چنان بود که بالا بردن آن حضرت به آسمان برای آن باشد که خدا در آسمان بود چنانکه مشبّهان می گویند، خدا منزّه است از آنچه آنها به او نسبت می دهند «1».

و ابن بابویه و احمد بن ابی طالب طبرسی به سندهای معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام و ابن عباس روایت کرده اند که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: حق تعالی براق را مسخّر من گردانید و آن بهتر است از دنیا و آنچه در دنیا است، و آن حیوانی است از حیوانات بهشت نه بسیار بلند است و نه بسیار کوتاه، و روی آن مانند روی آدمیان است و سم آن مانند سم اسبان است و دمش مانند دم گاو است، از درازگوش بزرگتر و از استر کوچکتر است، زینش از یاقوت سرخ است و رکابش از مروارید سفید است، و هفتاد هزار مهار دارد از طلا و دو بال دارد مکلّل و مزیّن به مروارید و یاقوت و زبر جد و الوان جواهر، و در میان دو دیده اش نوشته شده است: «لا

اله الا اللّه وحده لا شریک له، محمد رسول اللّه» و از جمیع حیوانات خوشرنگتر است، و اگر خدا او را رخصت دهد در یک رفتار دنیا و آخرت را می گردد و طی می کند «2».

و ابن بابویه به روایت دیگر روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: در روز قیامت من بر براق سوار خواهم شد و روی او مانند روی انسان است و گونه او مانند گونه اسب است و یالش از مروارید بافته است و گوشهایش از زبرجد سبز است و دیده هایش مانند ستاره زهره می درخشد و بدنش را شعاعی هست مانند شعاع خورشید تابان و از سینه او به جای عرق مروارید غلطان جاری است و خلقتش در هم پیچیده است و دستها و پاهایش بلند است و نفسی دارد مانند نفس آدمیان که سخن می شنود و می فهمد «3».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 721

و از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که: کنیت براق ابو هلال است «1».

و کلینی به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است: جبرئیل براق را برای حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد از استر کوچکتر و از درازگوش درازتر و گوشهایش پیوسته در حرکت بود و دیده هایش در سم دستهایش بود و به قدر آنچه دیده اش می دید یک گام می گذاشت، و چون به کوهی می رسید دستهایش کوتاه می شد و پاهایش دراز می شد، و چون از بلندی به نشیب می آمد دستهایش دراز می شد و پاهایش کوتاه می شد، و موهای یالش بلند و بسیار بود و از جانب راست آویخته بود

و دو بال از پی سر داشت «2».

و کلینی و ابن بابویه به سندهای صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که:

چون حق تعالی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به آسمان هفتگانه بالا برد در آسمان اول بر او برکت فرستاد، و در آسمان دوم فرایض خود را به او تعلیم نمود، و در آسمان سوم محملی از نور برای او فرستاد که در آن محمل چهل نوع از نور بود از انواری که بر دور عرش الهی می باشد که دیده های نظر کنندگان تاب دیدن آنها ندارد: یکی از آن نورها نور زردی بود که جمیع زردیها از ان زرد شده است، و یکی از آنها نور سرخی بود که جمیع سرخیها از آن سرخ شده است، و یکی از آنها نور سفیدی بود که جمیع سفیدیها از آن سفید شده است، و همچنین سایر نورها به عدد انوار و رنگها، و در آن محمل حلقه ها و سلسله ها و زنجیرها از نقره بود.

پس حضرت را در آن محمل نشاندند و بردند به آسمان اول، چون ملائکه را نظر بر آن انوار افتاد تاب دیدن آنها نیاوردند و به اطراف آسمان گریختند و گفتند: «سبّوح قدّوس ربّنا و ربّ الملائکه و الرّوح» و گفتند: چه بسیار شبیه است این نورها به انوار جلال عرش پروردگار ما، پس جبرئیل گفت: «اللّه اکبر اللّه اکبر» پس ملائکه ساکن شدند و درهای آسمان گشوده شد و ملائکه جمع شدند نزد آن حضرت و بر او سلام کردند و گفتند: یا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 722

محمد! چگونه است حال برادر تو علی؟ گفت: بخیر است

حال او، گفتند: چون او را ببینی سلام ما را به او برسان، حضرت فرمود که: شما او را می شناسید؟ گفتند: چگونه او را نشناسیم و حال آنکه حق تعالی پیمان تو و پیمان او را از ما گرفت در روز الست و ما پیوسته بر تو و بر او صلوات می فرستیم؛ پس حق تعالی در آسمان اول چهل نوع از انواع نور بر محمل آن جناب افزود که هیچ یک از آنها شباهت به نورهای اول نداشت و حلقه ها و زنجیرها بر آن محمل افزود.

و آن حضرت را به آسمان دوم بالا بردند، چون به نزدیک در آسمان دوم رسید ملائکه به اطراف آسمان گریختند و به سجده افتادند و گفتند: «سبّوح قدّوس ربّ الملائکه و الرّوح» چه بسیار شبیه است این نور به نور پروردگار ما، پس جبرئیل گفت: «اشهد ان لا اله الّا اللّه اشهد ان لا اله الّا اللّه» چون این صدا را شنیدند ملائکه نزد آن حضرت جمع شدند و درهای آسمان گشوده شد و گفتند: ای جبرئیل! این کیست با تو؟ جبرئیل گفت:

این محمد است، گفتند: مبعوث شده است؟ گفت: بلی؛ حضرت فرمود که: پس ملائکه به سرعت تمام بسوی من دویدند و بر من سلام کردند و گفتند: برادر خود را از ما سلام برسان، گفتم: شما او را می شناسید؟ گفتند: چگونه او را نشناسیم و حال آنکه حق تعالی پیمان ولایت و اعانت و محبت تو را و او را و شیعیان او را تا روز قیامت از ما گرفت و ما در هر روز پنج نوبت تفحّص شیعیان او می کنیم و به روهای ایشان نظر می کنیم یعنی

در وقت نمازها؛ پس حق تعالی چهل نوع دیگر از انواع نور برای من زیاده گردانید که شباهتی به نورهای سابق نداشت و حلقه ها و زنجیرهای دیگر اضافه نمود.

و چون مرا به آسمان سوم بالا بردند ملائکه به اطراف آسمان گریختند و گفتند: «سبّوح قدّوس ربّ الملائکه و الرّوح» و گفتند: چه بسیار شبیه است این نورها به نورهای پروردگار ما، پس جبرئیل گفت: «اشهد ان محمدا رسول اللّه اشهد ان محمدا رسول اللّه»، ملائکه چون این شهادت را شنیدند بسوی من دویدند و درهای آسمان را گشودند و گفتند:

مرحبا بر پیغمبر اول که پیش از همه خلق آفریده شده و از همه افضل است، و آخر که بعد از همه پیغمبران مبعوث گردیده است، و حاشر که در زمان او قیامت برپا خواهد شد،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 723

و ناشر که پهن کننده علوم و خیرات و کمالات است در میان خلق یعنی محمد که خاتم پیغمبران است، و مرحبا به علی که بهترین اوصیاء است؛ پس ملائکه بر من سلام کردند و از حال علی سؤال کردند، گفتم: او را در زمین خلیفه خود کرده ام و به جای خود گذاشته ام آیا او را می شناسید؟ گفتند: بلی چگونه او را نشناسیم و حال آنکه در هر سال یک مرتبه به حجّ بیت المعمور می رویم و در آنجا نامه سفیدی هست که در آن نام محمد و علی و حسن و حسین و امامان فرزندان حسین و شیعیان ایشان تا روز قیامت نوشته است و ما پیوسته برای برکت دست بر سر ایشان می کشیم؛ پس باز حق تعالی چهل نوع از انواع نور که شبیه نبودند

به نورهای سابق و حلقه ها و زنجیرهای دیگر بر محمل من افزود.

و مرا بالا بردند بسوی آسمان چهارم و در آنجا ملائکه سخنی نگفتند و صداهای آهسته می شنیدم که گویا در سینه های ایشان پیچیده بود و ملائکه به سرعت بسوی من جمع شدند و درهای آسمان را برای من گشودند پس جبرئیل گفت: «حیّ علی الصلاه حیّ علی الصلاه، حیّ علی الفلاح حیّ علی الفلاح» ملائکه گفتند: دو صدا است که به یکدیگر مقرونند- به محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برپا می شود نماز و به علی علیه السّلام می رسند به فلاح و رستگاری- پس جبرئیل گفت: «قد قامت الصلاه قد قامت الصلاه» ملائکه گفتند: این برای شیعیان علی علیه السّلام است که ایشان نماز را چنانکه باید برپا می دارند تا روز قیامت، پس ملائکه پرسیدند: در کجا گذاشتی برادر خود علی علیه السّلام را و چه حال دارد او؟ گفتم: شما او را می شناسید؟ گفتند: بلی می شناسیم او را و شیعیان او را و ارواح شیعیان او نورهایند در دور عرش الهی، و در بیت المعمور نامه ای از نور هست که در آن از نور نوشته است نام محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین و امامان ذرّیّت حسین و نامهای شیعیان ایشان یکی بر آنها زیاد نمی شود و یکی کم نمی شود و آن نامه پیمانی است که بر ما گرفته اند و در هر جمعه آن پیمان را بر ما می خوانند.

پس سجده شکر حق تعالی بجا آوردم و در سجده ندای حق تعالی به من رسید که: سر خود را بردار از سجده، چون سر برداشتم دیدم که آسمانها شکافته

شده و حجابها از پائین

حیاه القلوب، ج 3، ص: 724

و بالا برداشته شده بود، پس به من ندا رسید که: به زیر پای خود نظر کن، چون نظر کردم خانه کعبه شما را دیدم که در برابر بیت المعمور بود که اگر از دست خود چیزی می انداختم بر روی کعبه می افتاد، پس ندا رسید: ای محمد! این حرم است و توئی پیغمبر محترم که حرمت حرم از توست و هرچه در زمین هست در آسمان مثالی و شبیهی دارد؛ پس پروردگار من مرا ندا کرد: یا محمد! دست خود را بگشا تا بگیری از آبی که از ساق راست عرش من می ریزد، پس آب عرش ریخت و دست راست خود را پیش داشتم و آب را گرفتم و به این سبب سنّت شد که آب وضو را به دست راست بردارند، پس ندا رسید که به این آب روی خود را بشوی تا آنکه چون انوار عظمت و جلال مرا مشاهده نمائی پاک و مطهر باشی، پس دست راست و چپ خود را تا مرفق بشوی که می خواهی به دستهای خود کلام مرا بگیری و با تری که در دست تو بماند سر و پاهای خود را تا کعب مسح کن، امّا مسح سر برای آن است که می خواهم دست رحمت بر سرت کشم و برکت خود را بر تو فرو فرستم، و امّا مسح پاها برای آن است که می خواهم تو را به مکانی چند بالا برم که کسی پیش از تو پا بر آنجاها نگذاشته است و بعد از تو کسی پا بر آنجاها نخواهد گذاشت- این بود علت اذان و وضو و نماز

که برای امّت آن حضرت مقرر گردید-.

پس حق تعالی ندا کرد: یا محمد! رو به جانب حجر الاسود کن که در مقابل توست و به عدد حجابهای من مرا به بزرگی یاد کن و «اللّه اکبر» بگو، به این سبب مقرر شد که افتتاح نماز به هفت «اللّه اکبر» بکنند زیرا که حجابها هفت حجاب بود و هر مرتبه که آن حضرت یک «اللّه اکبر» می گفت یک حجاب را طی می کرد، و چون سه حجاب را طی کرد به دریائی از دریاهای نور ربّ غفور رسید، و چون دو تکبیر دیگر گفت و دو حجاب دیگر را طی کرد به دریای دیگر از دریاهای نور رسید، و چون دو تکبیر دیگر گفت و و حجاب ششم و هفتم را طی کرد به دریای دیگر از دریاهای نور رسید؛ و به این سبب مقرر شد که سه تکبیر افتتاح را پیاپی بگویند و دعا بخوانند پس دو تکبیر دیگر را پیاپی بگویند و دعا بخوانند پس دو تکبیر دیگر را پیاپی بگویند و دعای توجه بخوانند چنانکه پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به اذان و اقامه و هفت تکبیر افتتاح هفت آسمان و هفت حجاب عظمت و جلال را طی کرد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 725

و به مقام قرب و مخاطبه کریم ذو الجلال رسید، و نماز معراج مؤمن است و مؤمن کامل نیز چون چنین کند و تکبیرات هفتگانه را بگوید حجب ظلمانیّه که به سبب خطاها و علائق دنیا میان او و حق تعالی بهم رسیده مرتفع می گردد و به مقام قرب و خطاب با جناب ربّ الارباب می رسد.

پس حق تعالی به

آن جناب خطاب فرمود که: اکنون به مقام قرب و وصال من رسیدی پس نام مرا ببر، حضرت گفت: «بسم اللّه الرحمن الرحیم» و به این سبب در اول سوره «بسم اللّه» مقرر شد.

پس ندا کرد آن حضرت را که: مرا حمد کن، حضرت گفت: «الحمد للّه رب العالمین» و در خاطر خود گفت: «شکرا».

حق تعالی فرمود: بار دیگر مرا نام ببر چون از خود چیزی به خاطر گذرانیدی، پس بار دیگر گفت: «الرحمن الرحیم» تا آنکه به الهام حق تعالی سوره حمد را تمام کرد، و چون «و لا الضّالّین» گفت، حضرت در خاطر خود گفت: «الحمد للّه رب العالمین شکرا» پس حق تعالی خطاب کرد: یا محمد! چون قرآن را قطع کردی به حمد من بار دیگر نام مرا یاد کن، پس بار دیگر گفت: «بسم اللّه الرحمن الرحیم» و به این سبب در اول سوره نیز «بسم اللّه» مقرر شد.

پس ندا رسید که سوره قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را بخوان چنانکه بر تو فرستادم که آن سوره مشتمل است بر نعت و وصف من و نسبت من با خلق من، چون سوره توحید را خواندم ندا فرمود که: برای عظمت من خم شو و دست بر زانوهای خود بگذار و بسوی عرش من نظر کن، چون چنین کردم نوری از انوار عظمت و جلال حق مشاهده کردم که مدهوش شدم و به الهام الهی گفتم: «سبحان ربّی العظیم و بحمده» یعنی: «به پاکی یاد می کنم پروردگار عظیم خود را و به حمد و شکر او مشغولم»، چون این ذکر را خواندم اندکی به حال خود بازآمدم و دهشت نفس من تسکین یافت

تا آنکه به الهام خدا هفت مرتبه این ذکر را گفتم تا به حال خود بازآمدم، و به این سبب مقرر شد که این ذکر در رکوع مکرر خوانده شود.

پس خدا ندا کرد: سر بردار، چون از رکوع سر برداشتم صدای ملائکه را شنیدم که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 726

تسبیح و تهلیل و تحمید حق تعالی می کردند پس گفتم: «سمع اللّه لمن حمده»، و چون نظر به جانب بالا کردم و نوری عظیمتر از نور اول دیدم که مرغ عقلم پرواز کرد و دهشتم از اول زیاده شد، پس از دهشت آن حال نزد ملک ذو الجلال به سجده افتادم و رو بر زمین تذلّل نهادم و برای علوّ آنچه دیده بودم به الهام خداوند اعلا هفت مرتبه گفتم: «سبحان ربّی الاعلی و بحمده» و هر مرتبه که این ذکر را می گفتم قدری از دهشت و حیرت خود را کمتر می یافتم تا آنکه از حالت تحیّر بازآمدم و به کمال معرفت حق فایز گردیدم؛ پس سر از سجده برداشتم و نشستم تا مرا از آن دهشت و حیرت و گرانی انوار عظمت استراحتی حاصل شود، پس به الهام حق بار دیگر به جانب بالا نظر کردم و نوری از آن انوار دیگر رباینده تر مشاهده کردم و بار دیگر بی اختیار نزد خداوند قهّار به سجده افتادم و باز هفت مرتبه «سبحان ربّی الاعلی و بحمده» گفتم و چون قابلیّت مشاهده انوار مرا افزون شد بار دیگر سر برداشتم و اندکی نشستم و بسوی آن انوار نگریستم، پس به این سبب دو سجده مقرر شده و نشستن بعد از دو سجده سنّت شد.

پس برخاستم و بار دیگر به

خدمت پروردگار خود به بندگی ایستادم و حق تعالی ندا کرد مرا که: بار دیگر سوره حمد بخوان، چون خواندم ندا رسید که: سوره إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَهِ الْقَدْرِ را بخوان که مشتمل است بر بزرگواری تو و اهل بیت تو تا روز قیامت.

پس بار دیگر رکوع و سجود کردم چنانکه در رکعت اول بجا آوردم، و چون خواستم برخیزم حق تعالی مرا ندا کرد که: یا محمد! یاد کن نعمتهای مرا بر خود و نام مرا ببر، پس به الهام حق تعالی گفتم: «بسم اللّه و باللّه و لا اله الّا اللّه و الاسماء الحسنی کلّها للّه»، و چون شهادتین گفتم حق تعالی فرمود: صلوات فرست بر خود و بر اهل بیت خود، گفتم: «صلّی اللّه علیّ و علی اهل بیتی»، پس خدا بر من و بر اهل بیت من صلوات فرستاد.

و چون نظر کردم صفهای ملائکه و ارواح پیغمبران را دیدم که در عقب من صف کشیده اند، پس حق تعالی مرا ندا کرد که: سلام کن بر ایشان، گفتم: «السّلام علیکم و رحمه اللّه و برکاته»، پس حق تعالی فرمود: یا محمد! منم سلام و تحیت و رحمت و برکات توئی و امامان بعد از تو.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 727

پس خدا مرا امر کرد که به جانب چپ التفات نکنم و اول سوره ای که من بعد از «قل هو اللّه احد» شنیدم سوره «انا انزلناه» بود.

و چون نماز معراج دو رکعت بود، به این سبب در دو رکعت اول شک و سهو نمی باشد و این نماز ظهر بود و اول نمازی بود که بر آن حضرت واجب شد «1».

و شیخ کراجکی روایت کرده

از پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که فرمود: در شب معراج حق تعالی مرا ندا کرد که: سؤال کن از پیغمبران گذشته که بر چه چیز مبعوث شدند؟ چون از ایشان پرسیدم گفتند: ما همه مبعوث شدیم بر پیغمبری تو و امامت علی بن ابی طالب و امامان فرزندان شما؛ پس خدا به من وحی فرستاد که: نظر کن به جانب راست عرش، چون نظر کردم صورت علی و حسن و حسین و علی بن الحسین و محمد باقر و جعفر صادق و موسی کاظم و علی بن موسی الرضا و محمد تقی و علی نقی و حسن عسکری و مهدی صلوات اللّه علیهم اجمعین را دیدم که در دریای نور نماز می کردند، پس حق تعالی فرمود: اینها حجتهای من و اولیاء و دوستان منند و مهدی که آخر ایشان است انتقام خواهد کشید از دشمنان من «2».

و ایضا به سند معتبر از ابن عباس روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم به هیچ گروه از ملائکه نگذشتم مگر آنکه از من سؤال کردند از علی بن ابی طالب علیه السّلام تا آنکه گمان کردم نام علی در آسمانها از نام من مشهورتر است، چون به آسمان چهارم رسیدم و ملک موت را دیدم گفت: یا محمد! هر بنده ای که خدا آفریده است من قبض روح او می نمایم بغیر از تو و علی که حق تعالی به دست قدرت خود قبض روح شما می نماید، و چون به زیر عرش رسیدم علی بن ابی طالب را دیدم که در زیر عرش ایستاده

است گفتم: یا علی! تو پیش از من آمدی؟ جبرئیل گفت: یا محمد با کی سخن می گوئی؟ گفتم: با برادرم علی، گفت: یا محمد! این علی نیست و لیکن ملکی است از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 728

ملائکه رحمان که خدا او را به صورت علی خلق کرده است و ما ملائکه مقرّبان هرگاه مشتاق می شویم به لقای علی علیه السّلام این ملک را زیارت می کنیم برای کرامت علی علیه السّلام نزد حق تعالی «1».

و شیخ حسن بن سلیمان روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم و به مرتبه قاب قوسین أو أدنی رسیدم در آنجا صورت علی را دیدم و حق تعالی مرا ندا کرد که: این صورت را می شناسی؟ عرض کردم: بلی این صورت علی بن ابی طالب است؛ پس حق تعالی وحی فرمود بسوی من که: فاطمه را به او تزویج کن و او را خلیفه خود گردان «2».

و ایضا از کتاب معراج ابن بابویه روایت کرده است به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام که: چون پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به معراج بردند آن حضرت را بر تختی از یاقوت سرخ نشانیدند که آن تخت را از زبرجد سبز مرصّع کرده بودند و ملائکه آن تخت را به آسمان بردند، پس جبرئیل گفت: یا محمد! اذان بگو، آن حضرت گفت: «اللّه اکبر اللّه اکبر» و ملائکه نیز گفتند، پس گفت: «اشهد ان لا اله الّا اللّه» و ملائکه نیز گفتند، پس گفت «اشهد ان محمدا رسول اللّه» پس ملائکه گفتند: شهادت می دهیم که توئی رسول

خدا چه شد وصیّ تو علی؟ حضرت فرمود: او را به جای خود در میان امّت خود گذاشتم، ملائکه گفتند: نیکو خلیفه در میان امّت خود گذاشته ای بدرستی که حق تعالی طاعت او را بر ما واجب گردانیده است.

پس او را به آسمان دوم بردند و ملائکه همان سؤال کردند، و همان گفتند که ملائکه آسمان اول گفتند، و در هر آسمان چنین بود تا آنکه آن حضرت را به آسمان هفتم بالا بردند و در آنجا عیسی علیه السّلام را ملاقات کرد و عیسی علیه السّلام بر آن حضرت سلام کرد و از حال علی بن ابی طالب علیه السّلام سؤال کرد، حضرت فرمود: او را جانشین خود کردم در میان امّت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 729

خود، عیسی علیه السّلام گفت: نیکو خلیفه ای برای خود اختیار کرده ای که حق تعالی اطاعت او را بر ملائکه واجب کرده است، پس موسی و سایر پیغمبران علیهم السّلام را ملاقات کرد و همه در باب علی علیه السّلام گفتند آنچه عیسی علیه السّلام گفت، پس حضرت از ملائکه پرسید: کجاست پدر من ابراهیم؟ گفتند: او با اطفال شیعیان علی است، چون حضرت داخل بهشت شد دید که ابراهیم علیه السّلام در زیر درختی نشسته است که آن درخت پستانها دارد مانند پستانهای گاو و اطفال نزد او هستند و هر یک یکی از آن پستانها را در دهان دارند و چون پستان از دهان یکی از آنها بیرون می آید ابراهیم علیه السّلام برمی خیزد و باز پستان را در دهان او می گذارد، چون ابراهیم علیه السّلام آن حضرت را دید سلام کرد و احوال علی علیه السّلام را از

او پرسید، حضرت فرمود: او را به جای خود در میان امّت خود گذاشتم، ابراهیم علیه السّلام گفت: نیکو خلیفه و جانشینی برای خود اختیار کرده ای بدرستی که خدا بر ملائکه اطاعت او را واجب گردانیده است و اینها اطفال شیعیان اویند من از حق تعالی سؤال کردم که مرا مأمور کند تربیت ایشان کنم و هر جرعه ای که هر یک از ایشان از این پستانها می آشامد در آن جرعه لذت و مزه جمیع میوه ها و نهرهای بهشت را می یابد «1».

و ایضا از کتاب مزبور روایت کرده است از جابر انصاری که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

چون شب معراج مرا به آسمان هفتم بردند بر در هر آسمان دیدم نوشته بود: «لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه علیّ بن أبی طالب امیر المؤمنین»، چون به حجابهای نور رسیدم بر هر حجابی این را نوشته دیدم، و چون به عرش رسیدم بر هر رکن عرش این را نوشته دیدم «2».

و باز از کتاب مزبور روایت کرده است از اعمش از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به آسمان پنجم رسیدم صورت علی بن ابی طالب را در آنجا مشاهده کردم، گفتم: ای جبرئیل! این چه صورت است؟ گفت: یا محمد! ملائکه خواهش کردند که از مشاهده جمال علی بهره مند گردند، عرض کردند:

حیاه القلوب، ج 3، ص: 730

خداوندا! فرزندان آدم در دنیا بهره مند می شوند هر بامداد و پسین به مشاهده خورشید جمال علی بن ابی طالب که دوست و محبوب حبیب تو محمد صلّی اللّه علیه و

آله و سلّم است و خلیفه اوست و وصی و امین اوست پس ما را نیز بهره مند فرما به صورت آن حضرت به قدر آنچه اهل دنیا به این سعادت فایز می گردند، پس حق تعالی صورت آن حضرت را از نور قدس خود آفرید و صورت علی نزد ایشان است که در شب و روز او را زیارت می کنند و هر بامداد و پسین از مشاهده جمال او متمتّع می شوند.

پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: چون ابن ملجم ملعون ضربت بر سر مبارک آن حضرت زد صورت همان ضربت بر آن صورت مقدس ظاهر شد و هر بامداد و پسین که ملائکه آن صورت را زیارت می کنند بر ابن ملجم لعنت می کنند، و چون حسین بن علی علیه السّلام شهید شد ملائکه فرود آمدند و آن حضرت را به آسمان بردند تا او را با صورت علی علیه السّلام در آسمان پنجم بازداشتند، پس هر فوج از ملائکه که از آسمانهای بالا به زیر می آیند یا از آسمانهای زیر به بالا می روند برای زیارت علی علیه السّلام و آن امام شهید و به خون آلوده را می بینند یزید و ابن زیاد و جمیع قاتلان آن حضرت را لعنت می کنند، و این امر مستمر است تا روز قیامت.

اعمش گفت: حضرت صادق علیه السّلام فرمود: این حدیث از علمهای مخزون مکنون ماست، روایت مکن این را مگر به کسی که اهل این دانی «1».

و ایضا از کتاب مذکور روایت کرده است که پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم هیچ سخن شیرین تر و خوشایندتر از سخن پروردگار خود نشنیدم، پس گفتم: خداوندا!

ابراهیم را خلیل خود گردانیدی و با موسی سخن گفتی و ادریس را به مکان بلند بالا بردی و داود را زبور دادی و سلیمان را ملکی دادی که دیگری را سزاوار نباشد، پس به من چه عطا می فرمائی؟ حق تعالی فرمود: ای محمد! تو را خلیل خود گردانیدم چنانکه ابراهیم را خلیل خود گردانیدم، و با تو سخن گفتم چنانکه با موسی سخن گفتم، و فاتحه الکتاب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 731

و سوره بقره را به تو دادم و به هیچ پیغمبری نداده بودم، و تو را به هر سیاه و سفید و سرخ از اهل زمین و به جمیع جن و انس مبعوث گردانیدم، و زمین را برای تو و امّت تو نمازگاه و پاک کننده گردانیدم، و غنیمت را برای تو و امّت تو حلال کردم، و تو را به ترسی که در دل دشمنان تو افکندم یاری کردم که در دو ماه راه دشمن از تو می ترسد، و بهترین کتابها را برای تو فرستادم که شاهد بر جمیع کتابها است و به لغت عربی است و مجموعه علوم اولین و آخرین است، و نام تو را بلند گردانیدم که در هر جا که من مذکور شوم تو با من مذکور شوی «1».

و ایضا از کتاب مزبور روایت کرده است از سلمان فارسی رضی اللّه عنه که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

چون در شب معراج مرا به آسمان اول بردند قصری دیدم از نقره سفید که دو ملک بر در آن قصر ایستاده بودند، جبرئیل را گفتم: از ایشان بپرس که این قصر از کیست؟ چون پرسید گفتند: از جوانی

است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان دوم رفتم در آنجا قصری از طلای سرخ دیدم نیکوتر از آن قصر اول و بر در آن قصر دو ملک ایستاده بودند، جبرئیل را گفتم از ایشان پرسید که: این قصر از کیست؟ گفتند: از جوانی است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان سوم رفتم باز قصری دیدم از یاقوت سرخ و دو ملک دیدم بر در آن قصر ایستاده بودند، جبرئیل را گفتم از ایشان پرسید: این قصر از کیست؟ گفتند: از جوانی است از بنی هاشم؛ و چون به آسمان چهارم رفتم قصری دیدم از درّ سفید و دو ملک بر در آن ایستاده بودند، پرسیدم: این قصر از کیست؟ گفتند: از جوانی است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان پنجم رفتم قصری دیدم از درّ زرد و دو ملک بر درش ایستاده بودند، جبرئیل را گفتم از ایشان پرسید: این قصر از کیست؟ گفتند: از جوانی است از بنی هاشم؛ و چون به آسمان ششم رفتم قصری دیدم از مروارید تر و دو ملک بر درش ایستاده بودند، جبرئیل را گفتم از ایشان پرسید: این قصر از کیست؟ گفتند: از جوانی است از بنی هاشم؛ و چون به آسمان هفتم رفتم قصری دیدم از نور عرش حق تعالی و بر در آن قصر دو ملک

حیاه القلوب، ج 3، ص: 732

ایستاده بودند، جبرئیل را گفتم که پرسید: این قصر از کیست؟ گفتند: از جوانی است از فرزندان هاشم.

پس از آنجا بالا رفتم و پیوسته از نور به ظلمت می رفتم و از ظلمت به نور می رفتم تا به درخت سدره المنتهی رسیدم و در آنجا جبرئیل از

من جدا شد، گفتم: ای خلیل من! در چنین مکانی مرا تنها می گذاری؟ جبرئیل گفت: بحقّ آن خداوندی که تو را به راستی فرستاده است این مکان که تو طی کردی هیچ پیغمبر مرسل و ملک مقرّب به این مکان نیامده است و مرا یارای آن نیست که از آن بالاتر بیایم و تو را به ربّ العزه می سپارم، پس از آنجا به دریاهای نور افتادم و امواج عظمت و جلال مرا از نور به ظلمت و از ظلمت به نور می افکند تا مرا بازداشت خدای رحمان در ملکوت خود در آن مکان که می خواست، پس مرا ندا کرد: ای احمد! بایست در خدمت من، چون ندای حق را شنیدم بر خود بلرزیدم و از خود تهی گردیدم.

پس بار دیگر از ملکوت اعلی ندا رسید: یا احمد، عرض کردم: لبّیک ربّی و سعدیک، اینک بنده توام و در خدمت تو ایستاده ام، ندا رسید: خداوند عزیز تو را سلام می رساند، عرض کردم: اوست سلام و از اوست سلام و بسوی او برمی گردد سلام.

بار دیگر ندا رسید: ای احمد، عرض کردم: لبّیک و سعدیک ای سیّد و مولای من، فرمود آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ، پس به الهام حق تعالی گفتم وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ تا غُفْرانَکَ رَبَّنا وَ إِلَیْکَ الْمَصِیرُ «1».

پس حق تعالی فرمود لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ، پس عرض کردم رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِینا أَوْ أَخْطَأْنا تا فَانْصُرْنا عَلَی الْقَوْمِ الْکافِرِینَ «2»؛ پس حق تعالی فرمود: آنچه طلب کردی به تو و امّت تو عطا کردم.

و

چون از مناجات پروردگار خود فارغ شدم ندای حق به من رسید که: کی را در زمین

حیاه القلوب، ج 3، ص: 733

جانشین و خلیفه خود کردی؟ عرض کردم: خداوندا! بهترین ایشان را که پسر عمّ من است بر ایشان خلیفه کردم، پس ندا رسید: یا احمد! کیست پسر عمّ تو؟ عرض کردم:

خداوندا! تو بهتر می دانی علی بن ابی طالب را خلیفه خود کردم، پس هفت مرتبه از ملکوت اعلی ندا رسید که: یا احمد! با علی بن ابی طالب نیکو سلوک کن و حرمت او را رعایت نما.

پس ندا فرمود: نظر کن به جانب راست عرش، چون نظر کردم دیدم که به ساق راست عرش نوشته است: خداوندی بجز من نیست و شریک ندارم و محمد رسول من است و او را قوّت بخشیدم به علی، ای احمد! نام تو را از نام خود اشتقاق کردم، منم خداوند محمود حمید و توئی محمد، و نام پسر عمّ تو را از نام خود اشتقاق کردم، منم خداوند اعلا و اوست علی، ای ابو القاسم! برگرد هدایت کننده و هدایت یافته، نیک آمدی و نیک رفتی خوشا حال تو و خوشا حال کسی که به تو ایمان آورد و تو را تصدیق نماید.

پس به دریای نور افتادم و موجهای آن دریا مرا فرود آورد، و چون به جبرئیل رسیدم نزد سدره المنتهی جبرئیل گفت: ای خلیل من! خوش رفتی و خوش آمدی، چه گفتی و چه شنیدی؟ من آنچه گفتنی بود به او گفتم و آنچه نهفتنی بود نهفتم؛ پس گفت: آخر ندائی که تو را نام گردانید چه بود؟ گفتم: این بود که: ای ابو القاسم! برگرد هدایت کننده

و هدایت یافته؛ جبرئیل گفت: نپرسیدی که چرا تو را ابو القاسم نام کرد؟ گفتم: نه یا روح اللّه؛ ناگاه از ملکوت اعلی ندا رسید: ای احمد! تو را ابو القاسم کنیت کردم برای آنکه تو رحمت مرا در قیامت میان بندگان من قسمت خواهی کرد، جبرئیل گفت: گوارا باد تو را کرامت پروردگار تو ای حبیب من سوگند می خورم بآن خداوندی که تو را به رسالت فرستاده است که این کرامت را که به تو داد به احدی قبل از تو نداده است.

پس با جبرئیل برگشتم و چون به آسمان هفتم به نزد آن قصر رسیدم جبرئیل را گفتم که: از آن دو ملک سؤال کن که آن جوان هاشمی که صاحب این قصر است کیست؟ چون سؤال کرد گفتند: علی بن ابی طالب پسر عمّ محمد است، و همچنین به هر یک از آن قصرها

حیاه القلوب، ج 3، ص: 734

که رسیدم و جبرئیل سؤال کرد، ملائکه چنین جواب گفتند «1».

و کلینی به سند حسن از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون جبرئیل پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به معراج برد به مکانی رسید و ایستاد و آن حضرت را گفت: بالا رو، حضرت فرمود: ای جبرئیل! مرا در چنین حالی تنها می گذاری؟ گفت: یا محمد! برو که به مکانی رسیده ای که هیچ بشر قبل از تو به این مکان نرسیده بود و بعد از تو نخواهد رسید «2».

و در حدیث معتبر دیگر روایت کرده است که از حضرت صادق علیه السّلام سؤال کردند که:

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چند مرتبه به معراج

رفت؟ فرمود: دو مرتبه؛ و فرمود: جبرئیل آن جناب را به مرتبه ای رسانید و گفت: بایست در اینجا که این مکانی است که هیچ ملک و پیغمبر به این مکان نرسیده اند و بدرستی که پروردگار تو بر تو صلوات می فرستد و می گوید: «سبّوح قدّوس انا ربّ الملائکه و الرّوح سبقت رحمتی غضبی» یعنی: «منم بسیار مقدس و بسیار منزّه و منم پروردگار ملائکه و روح، سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من»، حضرت عرض کرد: «اللّهم عفوک عفوک» «خداوندا! عفو و بخشش و آمرزش تو را می طلبم»، پس به مقام قاب قوسین رسید و نزد حجابی از نور رسید که می درخشید و آن حجاب از زبرجد سبز بود و مانند سوراخ سوزنی از انوار جلال و عظمت حق بر او جلوه کرد پس ندای حق به او رسید که: یا محمد، عرض کرد: لبّیک ای پروردگار من، حق تعالی فرمود: کی را برای امّت خود اختیار کرده ای بعد از خود؟ عرض کرد: خدا بهتر می داند، حق تعالی فرمود: علی بن ابی طالب امیر مؤمنان و سیّد مسلمانان و پیشوای رو سفیدان و دست و پا سفیدان است.

پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: امامت علی بن ابی طالب علیه السّلام از آسمان آمد و حق تعالی خود به پیغمبرش فرمود بی آنکه ملکی در میان باشد «3».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 735

مؤلف گوید: می تواند بود که دو مرتبه در مکه معراج واقع شده باشد و باقی صد و بیست مرتبه در مدینه واقع شده باشد؛ یا معراج به عرش دو مرتبه شده باشد و باقی به آسمان شده باشد؛ یا دو مرتبه جسمانی باشد و باقی روحانی؛

و اللّه یعلم.

و به سند صحیح از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چون آن حضرت به معراج رفت و به نزدیک بیت المعمور رسید وقت نماز شد، پس جبرئیل اذان و اقامه گفت و آن حضرت پیش ایستاد و ملائکه و پیغمبران در عقب او صف کشیده و نماز کردند «1».

و به سند صحیح دیگر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چون حق تعالی در شب معراج مرا به ملکوت اعلا برد از عقب حجاب وحی ها به من فرمود که ملکی در میان نبود، و از جمله آن وحی ها آن بود که: یا محمد! هرکه ولی و دوست مرا ذلیل گرداند چنان است که با من محاربه کرده است و هرکه با من محاربه کند من با او محاربه می کنم، من عرض کردم: خداوندا! کیست ولیّ تو؟ فرمود: هرکه ایمان آورد به تو و وصیّ تو و امامان فرزندان شما و ایشان را امام خود داند «2».

و به سند معتبر روایت کرده است که نافع به حضرت امام محمد باقر علیه السّلام گفت:

مسئله ای از تو می پرسم که جواب نتواند گفت مگر پیغمبر یا وصیّ او، حضرت باقر علیه السّلام فرمود: آن چه مسأله است؟ عرض کرد: مرا خبر ده که میان عیسی علیه السّلام و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چند سال فاصله بود؟ حضرت فرمود: به قول من پانصد و به قول تو ششصد سال؛ عرض کرد: مرا خبر ده از تفسیر قول حق تعالی وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رُسُلِنا أَ

جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَهً یُعْبَدُونَ «3» یعنی: «سؤال کن از آنها که فرستادیم ایشان را قبل از تو به پیغمبری که آیا قرار دادیم بغیر از خدای رحمان خدایانی که پرستیده شوند»، نافع گفت:

هرگاه میان محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و عیسی علیه السّلام پانصد سال فاصله بود چگونه خدا او را امر کرد که از پیغمبران سؤال کند؟ حضرت باقر علیه السّلام فرمود: چون حق تعالی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به معراج

حیاه القلوب، ج 3، ص: 736

برد از جمله آیاتی که به او نمود آن بود که در بیت المقدس ارواح جمیع پیغمبران را نزد آن حضرت جمع کرد و جبرئیل را فرمود اذان و اقامه گفت و در اذان «حیّ علی خیر العمل» گفت و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش ایستاد و پیغمبران همه با او نماز کردند و چون از نماز فارغ شد به امر الهی از ایشان پرسید: بر چه چیز گواهی می دهید و چه چیز می پرستید؟

گفتند: گواهی می دهیم که خداوندی نیست بجز معبود یکتا و او را شریکی در آفرینش و معبودیّت نیست و گواهی می دهیم که تو پیغمبر اوئی و بر این اعتقاد از ما عهد و پیمان گرفته اند، نافع عرض کرد: راست گفتی ای ابو جعفر «1».

و به سند حسن از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: در شب معراج جبرئیل براق را برای محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد و آن حضرت سوار شد و به بیت المقدس رفت و در آنجا دید آنکه را دید از برادران

خود از پیغمبران، و چون برگشت از معراج اصحاب خود را خبر داد که: من در این شب به معراج رفتم و وارد بیت المقدس شدم و بر براق سوار شدم و علامت راستی گفتار من آن است که در عرض راه به قافله ابو سفیان رسیدم که از شام می آمدند و بر سر فلان آب فرود آمده بودند و شتر سرخی از ایشان گم شده بود و از پی بی آن می گردیدند و آن قافله نزد طلوع آفتاب داخل خواهند شد و شتر سرخی در جلوی آن قافله خواهد بود، پس بعضی از کافران قریش بر سبیل استهزاء گفتند: طرفه سوار تندروی است که در یک شب به شام می رود و برمی گردد در میان شما جمعی هستند که شام را دیده اند اگر راست می گوید وصف بیت المقدس و قندیلها و ستونهای آن را و کیفیت بازارهای شام را از او بپرسید تا دروغ او بر شما ظاهر گردد، چون پرسیدند جبرئیل صورت شام را در برابر آن حضرت بازداشت و هرچه می پرسیدند حضرت نظر می کرد و جواب ایشان می فرمود تا آنکه همه جوابها را مطابق آنچه می دانستند شنیدند و ایمان نیاوردند از ایشان مگر اندکی، پس حق تعالی این آیه را فرستاد وَ ما تُغْنِی الْآیاتُ وَ النُّذُرُ

حیاه القلوب، ج 3، ص: 737

عَنْ قَوْمٍ لا یُؤْمِنُونَ «1» یعنی: «نفع نمی بخشد آیات و معجزات و ترسانندگان جماعتی را که ایمان نیاوردند» «2».

کلینی و شیخ طبرسی و ابن بابویه روایت کرده اند به سندهای معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام که: چون در شب معراج رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مقابل مسجد کوفه

رسید جبرئیل گفت: مقابل مسجد کوفه رسیده ای که مسجد پدر تو آدم علیه السّلام و مصلّای پیغمبران است پس فرود آی و نماز کن، و حضرت را فرود آورد و در آنجا دو رکعت نماز کرد و به آسمان بالا رفت «3».

و در کتاب اختصاص از امام علی النقی علیه السّلام روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به آسمان چهارم رسیدم در آنجا قبّه ای دیدم که از آن بهتر ندیده بودم و آن چهار رکن داشت و چهار در داشت و همه از استبرق سبز بود، گفتم: ای جبرئیل! این قبّه چیست که در آسمان از آن نیکوتر ندیدم؟ گفت: ای حبیب من! این صورت شهری است که آن را «قم» می گویند و بندگان مؤمن خدا در آنجا جمع خواهند شد و انتظار شفاعت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در قیامت خواهند کشید و بر ایشان غمها و اندوه ها و المها وارد خواهد شد، راوی گفت: از امام علیه السّلام پرسیدم: فرج ایشان کی خواهد بود؟

فرمود: وقتی که آب برای ایشان بر روی زمین ظاهر گردد «4».

و ابن بابویه به سند صحیح از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در شبی که مرا به معراج بردند جبرئیل مرا بر دوش راست خود نشانید و در عرض راه به زمین سرخی رسیدم از زعفران خوشرنگتر و از مشک خوشبوتر و در آنجا مرد پیری دیدم که کلاه درازی بر سر داشت، از جبرئیل پرسیدم: این چه زمین است؟

گفت: این بقعه ای است که شیعیان تو و شیعیان وصیّ تو علی علیه السّلام در اینجا خواهند بود، گفتم: این مرد

حیاه القلوب، ج 3، ص: 738

پیر کیست؟ گفت: ابلیس لعین است می خواهد ایشان را از ولایت علی علیه السّلام منع کند و بر فسق و فجور تحریص نماید، گفتم: ای جبرئیل! مرا بسوی آن بقعه فرو بر؛ پس مانند برق جهنده به یک چشم بر هم زدن مرا به آن موضع رسانید و من به او خطاب کردم که: «قم» یعنی: «برخیز» ای ملعون و شریک شو در مال و اولادان و زنان دشمنان ایشان که تو را بر شیعیان من و شیعیان علی سلطنتی نیست. پس از آن روز آن شهر را قم نامیدند برای آنکه حضرت به شیطان گفت «قم» «1».

و سید ابن طاووس به سند معتبر از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که آن حضرت فرمود: شبی در حجر اسماعیل خوابیده بودم ناگاه جبرئیل پای مرا فشرد، چون بیدار شدم کسی را ندیدم و چون به خواب رفتم بار دیگر پای مرا فشرد، و چون بیدار شدم دستم را گرفت و مرا بر روی کرسی نشانید مانند آشیان مرغان و به یک چشم همزدن دیدم که در مکان دیگرم، گفت: می دانی در کجائی؟ گفتم: نه، گفت: این بیت المقدس است که حشر خلایق به اینجا خواهد شد؛ پس جبرئیل انگشت سبابه را بر گوش راست نهاد و اذان دو تا دو تا گفت و در آخر «حیّ علی خیر العمل» گفت و اقامه را دو تا دو تا گفت و در آخرش دو مرتبه «قد قامت

الصّلاه» گفت، چون فارغ شد نوری از آسمان ساطع شد و به آن نور قبرهای پیغمبران شکافته شد و از هر طرف لبیک گویان بسوی بیت المقدس آمدند، پس چهار هزار و چهارصد و چهارده پیغمبر جمع شدند و صف کشیدند و جبرئیل بازوی مرا گرفت و پیش داشت و گفت: ای محمد! نماز کن با پیغمبران که برادران تواند و تو خاتم ایشانی و خاتم اولی است از مختوم، چون به جانب راست خود نظر کردم پدرم ابراهیم خلیل را دیدم که دو حلّه سبز پوشیده بود و در جانب راستش دو ملک و در جانب چپش دو ملک ایستاده بودند، چون به جانب چپ خود نظر کردم برادر و وصیّ خود علی بن ابی طالب را دیدم که دو حلّه سفید پوشیده بود و در هر طرفش دو ملک ایستاده بودند، چون او را دیدم بسیار شاد شدم؛ و چون از نماز فارغ شدم به نزد ابراهیم علیه السّلام رفتم و با من

حیاه القلوب، ج 3، ص: 739

مصافحه کرد، دست راست مرا به هر دو دست خود گرفت و گفت: مرحبا ای پیغمبر شایسته و فرزند شایسته و فرستاده شده در زمان شایسته، پس علی بن ابی طالب آمد و ابراهیم علیه السّلام به هر دو دست، دست راست او را گرفت و مصافحه کرد و گفت: مرحبا ای فرزند شایسته و وصیّ پیغمبر شایسته؛ چون صبح شد من و علی هر دو در ابطح بودیم و هیچ تعب نکشیده بودیم «1».

و ابن بابویه به سند معتبر از پیغمبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که: چون جبرئیل مرا به

آسمان برد دست مرا گرفته داخل بهشت کرد و بر مسندی از مسندهای بهشت نشانید و بهی به دستم داد ناگاه آن به شکافته شد و از میان آن حوری بیرون آمد که مژگانش مانند سینه کرکس سیاه بود و گفت: «السّلام علیک یا احمد السّلام علیک یا رسول اللّه السّلام علیک یا محمّد» گفتم: تو کیستی خدا تو را رحمت کند؟ گفت: منم راضیه مرضیه، خداوند جبار مرا از سه چیز آفریده است، پائین من از مشک است و بالای من از کافور و میان من از عنبر است و مرا به آب زندگانی خمیر کرده اند و خداوند جلیل به من فرمود: باش، پس آفریده شدم برای پسر عمّ تو و وصیّ تو و وزیر تو علی بن ابی طالب علیه السّلام «2».

و ایضا به سند معتبر روایت کرده است که: شبی جبرئیل برای حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چهارپائی آورد از استر کوچکتر و از درازگوش بزرگتر و پاهایش بلندتر از دستهایش بود و آنچه چشم کار کند یک گام آن بود، و چون حضرت خواست سوار آن شود امتناع کرد، جبرئیل گفت: این محمد است، چون نام آن حضرت را شنید طوری تواضع کرد که به زمین چسبید پس حضرت سوار آن شد و به هر بلندی که بالا می رفت دستهایش کوتاه و پاهایش بلند می شد و چون به نشیب می رفت دستهایش دراز و پاهایش کوتاه می شد؛ پس در تاریکی شب به قافله پرباری که متعلق به ابو سفیان بود رسیدند و از صدای بال براق شتران رم کردند و کسی از آخر قافله غلام خود را که

در اول قافله بود ندا کرد: ای

حیاه القلوب، ج 3، ص: 740

فلان! شتران رم کردند و فلان شتر بارش افتاد و دستش شکست.

پس از آنجا گذشتند تا به بلقا رسیدند حضرت فرمود: ای جبرئیل! من تشنه شدم، جبرئیل کاسه آبی به آن حضرت داد و تناول نمود.

پس از آنجا گذشتند و به جماعتی رسیدند که قلابهای آتش به پاهای ایشان زده بودند و سرنگون آویخته بودند، حضرت فرمود: اینها کیستند؟ جبرئیل عرض کرد: اینها گروهی اند که حق تعالی ایشان را به حلال غنی فرموده است و طلب حرام می کنند.

پس به جمعی رسیدند که با سوزن و ریسمان آتش بدنهای ایشان را می دوختند، حضرت فرمود: اینها کیستند؟ جبرئیل عرض کرد: اینها بکارت زنان را به زنا می بردند.

پس از آنجا گذشتند و به مردی رسیدند که بسته هیزمی را می خواست بردارد و نمی توانست پس هیزم دیگر بالای آنها می گذاشت، حضرت فرمود: این کیست؟

جبرئیل عرض کرد: این صاحب قرض است که ادای قرض نمی تواند کرد و دیگر قرض می کند.

پس از آنجا گذشتند تا به کوه شرقی بیت المقدس رسیدند، حضرت در آنجا باد بسیار گرمی احساس نمود و صدای مهیبی شنید، فرمود: ای جبرئیل! این چه باد بود و آن چه صدا بود؟ عرض کرد: آن باد و صدا از جهنم بود، حضرت فرمود: پناه می برم به خدا از جهنم.

پس از جانب راست خود نسیم خوشبوئی و صدای نیکوئی شنید و از حقیقت آنها جویا شد، جبرئیل عرض کرد: این شمیم و صدای بهشت است، حضرت فرمود: از خدا سؤال می کنم بهشت را.

پس از آنجا گذشتند و به دروازه بیت المقدس رسیدند و در آنجا نصرانی بود که هر

شب دروازه را می بستند و کلیدها را در زیر سر او می گذاشتند، در آن شب هرچند سعی کردند دروازه بسته نشد و به نزد او آمده گفتند: امشب دروازه بسته نمی شود، گفت:

پاسبانان را مضاعف کنید.

و چون داخل بیت المقدس شدند جبرئیل صخره بیت المقدس را برداشت و از زیر آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 741

سه قدح بیرون آورد: قدحی از شیر و قدحی از عسل و قدحی از شراب، چون قدح شیر و قدح عسل را به آن حضرت داد تناول فرمود، و چون قدح شراب را داد حضرت فرمود:

سیراب شدم و نمی خواهم، جبرئیل گفت: اگر می آشامیدی امّت تو همه گمراه می شدند و از تو متفرق می شدند، پس در مسجد بیت المقدس نماز کرد و گروهی از پیغمبران به آن حضرت اقتدا کردند.

و در آن شب با جبرئیل ملکی فرود آمده بود که هرگز به زمین نیامده بود پس در آنجا به نزدیک آن حضرت آمد و عرض کرد: یا محمد! پروردگارت تو را سلام می رساند و می گوید: اینها کلیدهای خزانه های زمین است اگر می خواهی پیغمبر بنده باش و اگر می خواهی کلیدها را بگیر و پیغمبر پادشاه باش؛ جبرئیل اشاره کرد آن حضرت را که:

تواضع کن، حضرت فرمود که: می خواهم پیغمبر بنده باشم و پادشاهی دنیا را نمی خواهم.

پس از آنجا به آسمان رفتند، و چون به در آسمان اول رسیدند جبرئیل گفت: در را بگشائید، ملائکه گفتند: کیست با تو؟ گفت: محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است، ملائکه گفتند: نیکو آمدنی آمده است؛ و چون در را گشودند و داخل شدند آن حضرت به هر گروهی از ملائکه که رسید سلام کردند بر

او و برای او دعا کردند و او را مشایعت کردند پس به مرد پیری رسیدند که در زیر درختی نشسته بود و اطفال بسیار بر دور او بودند، حضرت پرسید: این مرد پیر کیست و این اطفال کیستند؟ جبرئیل گفت که: این پدر تو ابراهیم خلیل علیه السّلام است و این کودکان اطفال مؤمنانند بر دور او که ایشان را غذا می دهد و تربیت می کند.

و چون از آنجا گذشتند و به مردی رسیدند که بر کرسی نشسته بود، و چون به جانب راست خود نظر می کرد می خندید و شاد می شد، و چون به جانب چپ خود می نگریست اندوهناک می شد و می گریست! حضرت پرسید: این کیست؟ جبرئیل عرض کرد: این پدر تو آدم است چون می بیند آنها را که داخل بهشت می شوند از فرزندانش شاد و خندان می شود و چون می بیند آنها را که داخل جهنم می شوند از فرزندانش محزون و گریان می شود.

پس از آنجا گذشتند و ملکی را دیدند که بر کرسی نشسته پس آن ملک بر آن حضرت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 742

سلام کرد و لیکن آن شادی و خوش روئی که از دیگران دید از او ندید، فرمود: ای جبرئیل! من به هیچ ملک نگذشتم مگر از او دیدم آنچه می خواستم از شادی و سرور بغیر این ملک، جبرئیل عرض کرد: این «مالک» خزانه دار جهنم است و او از همه ملائکه خوش روتر و خوش خوتر بود و چون حق تعالی جهنم را به او سپرد و مشاهده نمود عذابها را که خدا برای عاصیان خود مهیّا کرده است دیگر نخندید.

پس از آنجا گذشت تا به مقام مناجات حق تعالی رسید و پنجاه نماز بر امّت

او واجب گردید و به شفاعت حضرت موسی علیه السّلام استدعای تخفیف نمود تا به پنج نماز رسید، چون در برگشتن به حضرت ابراهیم علیه السّلام رسید گفت: یا محمد! امّت خود را از من سلام برسان و خبر ده ایشان را که بهشت آبش شیرین است و خاکش خوشبو است و زمینش ساده است و درختانش از «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اکبر و لا حول و لا قوه الّا باللّه» است، پس امر کن امّت خود را که این ذکرها را بسیار بگویند تا درختان ایشان در بهشت بسیار شود. پس در راه به قافله ای از قریش رسیدند.

چون حضرت فرود آمد خبر داد اهل مکه را از معراج و خبر داد ایشان را از قافله ابو سفیان و رم کردن شتران و شکستن پای شتر ایشان، و فرمود: نزد طلوع آفتاب آن قافله داخل می شوند؛ و چون آفتاب طالع شد قافله داخل شدند و آنچه حضرت خبر داده بود همه را تصدیق کردند «1».

و ابن بابویه و علی بن ابراهیم در حدیث موثق از حضرت امام صادق علیه السّلام روایت کرده اند که پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: شبی در ابطح خوابیده بودم و علی علیه السّلام در دست راست من و جعفر در دست چپ من و حمزه نزدیک من خوابیده بودند ناگاه صدای بال ملائکه را شنیدم و گوینده ای می گفت که: ای جبرئیل! بسوی کدامیک مبعوث شده ای؟ جبرئیل اشاره بسوی من کرد و گفت: بسوی این مبعوث شده ام و این بهترین فرزندان آدم است و آن که در دست راست اوست

وصی و وزیر و داماد و خلیفه اوست در امّت او، و آن دیگری عموی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 743

اوست حمزه که سیّد الشهداء است، و آن دیگری جعفر است پسر عمّ او که دو بال رنگین خدا به او خواهد داد که در بهشت با ملائکه پرواز کند، بگذارش که دیده اش به خواب رود و گوشهایش بشنود و دلش خبر دار باشد، مثل او مثل پادشاهی است که خانه ای ساخته باشد و خوانی گسترده باشد و بنده خود را به خوان خود دعوت کرده باشد: پادشاه، خداوند عالمیان است؛ و خانه، دنیا است؛ و خوان، نعمت حق تعالی بهشت بی انتهاست؛ و داعی از جانب خدا، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است.

پس جبرئیل آن حضرت را بر براق سوار کرد و بسوی بیت المقدس برد و محرابهای پیغمبران را بر آن حضرت عرض کرد و در آنجا نماز کرد و برگشت، و در برگشتن به قافله قریش گذشت و ایشان فرود آمده بودند و شتری از ایشان گم شده بود از پی بی آن شتر می گشتند و ظرف آبی نزد ایشان بود، حضرت از آن ظرف آب آشامید و باقی آن را ریخت.

چون حضرت برگشت به مکه فرمود: امشب رفتم بسوی بیت المقدس و آثار و منازل پیغمبران را دیدم و به قافله قریش گذشتم در فلان موضع و شتر ایشان گم شده بود و آب ایشان را آشامیدم و ریختم، ابو جهل گفت: بپرسید بیت المقدس چند استوانه و چند قندیل دارد؟ پس جبرئیل صورت بیت المقدس را در برابر آن حضرت بازداشت که آنچه پرسیدند جواب فرمود؛ پس گفتند: تا قافله

بیاید و حقیقت گفته های تو را معلوم کنیم، حضرت فرمود: قافله نزد طلوع آفتاب خواهد آمد و شتر سرخ موئی در جلو شتران خواهد بود.

چون صبح شد اهل مکه بسوی عقبه جمع شدند تا حقیقت گفتار آن حضرت را معلوم کنند، چون آفتاب طالع شد قافله پیدا شد به همان نشانها که حضرت فرموده بود و اهل قافله به فرموده آن حضرت خبر دادند و با مشاهده اینها کفر و عناد ایشان زیاده شد «1».

و ابن بابویه به سند معتبر از ابن عباس روایت کرده است که پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 744

امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: یا علی! چون مرا به آسمان هفتم بردند و از آنجا به سدره المنتهی و از آنجا به حجابهای نور و حق تعالی مرا گرامی داشت به مناجات خود و رازهای نهان به من گفت، در میان آنها فرمود: یا محمد؛ عرض کردم: لبّیک ای پروردگار من و سید من که توئی با برکت و بلند مرتبه، فرمود: بدان که علی امام و پیشوای دوستان من است و نوری است برای هرکه اطاعت من کند و اوست کلمه ای که لازم متقیان گردانیده ام، هرکه او را اطاعت کند مرا اطاعت کرده است و هرکه او را نافرمانی کند مرا نافرمانی کرده است، پس او را بشارت ده به این؛ چون حضرت به زمین آمد علی را بشارت داد به آنچه حق تعالی در حقّ او فرموده بود، امیر المؤمنین علیه السّلام عرض کرد: یا رسول اللّه! آیا قدر من به مرتبه ای رسیده است که در چنین مکانی مرا یاد کنند؟ حضرت فرمود:

بلی یا علی، شکر کن پروردگار خود را، پس علی علیه السّلام به سجده افتاد برای شکر نعمت حق تعالی، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: سر بردار یا علی که حق تعالی به تو مباهات کرد با ملائکه خود «1».

و به سند دیگر از ابن عباس روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به آسمان بردند جبرئیل آن حضرت را به نهری رسانید که آن را «نور» می گفتند چنانکه در قرآن فرموده است جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ «2»، چون به آن نهر رسیدند جبرئیل گفت:

عبور کن با برکت خدا که حق تعالی دیده تو را منوّر گردانیده و راه تو را گشوده است و این نهری است که احدی از آن عبور نکرده است نه ملک مقرّب و نه پیغمبر مرسل، و هر روز یک مرتبه من در این نهر فرو می روم و بیرون می آیم و بالهای خود را می افشانم و از هر قطره ای که از بال من می ریزد حق تعالی ملک مقرّبی خلق می نماید که او بیست هزار رو دارد و چهل هزار زبان دارد و به هر زبانی به لغتی سخن می گوید که اهل لغت دیگر آن را نمی فهمند؛ پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از آن نهر گذشت تا به حجابها رسید و آنها پانصد حجابند که از هر حجاب تا حجاب دیگر پانصد سال راه است، پس جبرئیل گفت: پیش

حیاه القلوب، ج 3، ص: 745

برو ای محمد، حضرت فرمود: ای جبرئیل! تو چرا با من نمی آئی؟ جبرئیل عرض کرد: از این مکان نمی توانم گذشت- به

روایت دیگر گفت: اگر به قدر یک بند انگشت پیشتر آیم می سوزم «1»- پس حضرت رسول پیش تاخت آنچه خدا خواست تا آنکه حق تعالی او را ندا کرد: منم محمود و توئی محمد نام تو را از نام خود اشتقاق کردم، هرکه با تو وصل کند به محبت و متابعت من با او وصل می کنم به لطف و رحمت و هرکه از تو قطع کند از او قطع می نمایم لطف و رحمت خود را، فرو رو بسوی بندگان من و خبر ده ایشان را به کرامت من تو را و من هیچ پیغمبر نفرستادم مگر وزیری برای او مقرر کردم و تو رسول منی و علی وزیر توست «2».

و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: در شب معراج حق تعالی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را ندا کرد که: یا محمد! مدت پیغمبری تو منقضی شد و عمر تو به آخر رسید که را برای امّت خود بعد از خود اختیار کرده ای؟ عرض کرد: پروردگارا! من خلق تو را امتحان کردم احدی را نیافتم که اطاعت من زیاده از علی بن ابی طالب بکند، حق تعالی فرمود: من نیز کسی را نیافتم که بعد از تو اطاعت من زیاده از او بکند، حضرت گفت: خداوندا! امتحان کردم خلق تو را و کسی را نیافتم که مرا دوست تر دارد از علی بن ابی طالب، حق تعالی فرمود: برای من نیز چنین است از من به او برسان که او نشانه شاهراه هدایت است و پیشوای دوستان من است و نوری است برای هرکه اطاعت

من بکند «3».

و شیخ طبرسی روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: بر بال ملکی سوار شدم و از سدره المنتهی گذشتم تا به ساق عرش درآویختم و از ساق عرش ندا شنیدم که: منم خداوندی که بجز من خداوندی و معبودی نیست و سالمم از همه نقصها و عیبها و امان دهنده ام از عذاب خود مؤمنان را و شاهدم بر احوال خلق و عزیز و غالبم و جبارم و بزرگواری مخصوص من است و به خلق خود مهربان و رحم کننده ام، پس خدا را به دل

حیاه القلوب، ج 3، ص: 746

دیدم نه به دیده «1».

و شیخ طوسی به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چون مرا به آسمان بالا بردند و داخل بهشت شدم در آنجا قصری دیدم از یاقوت سرخ که از بیرونش اندرونش را می توانست دید برای روشنی و صفا و نور آن و در آن قصر دو قبّه بود از مروارید و زبرجد، گفتم: ای جبرئیل! این قصر از کیست؟

گفت: برای کسی است که سخن نیکو گوید و پیوسته روزه باشد و طعام بسیار بخوراند و به عبادت بایستد در شب هنگامی که مردم در خوابند.

حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: عرض کردم: یا رسول اللّه! از امّت تو کسی هست که طاقت اینها داشته باشد؟ حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: سخن نیکو آن است که بگوید «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الّا اللّه و اللّه أکبر»، و پیوسته روزه داشتن آن است

که ماه مبارک رمضان را تمام روزه بدارد، و طعام دادن آن است که برای عیال خود تحصیل نماید آن قدر که ایشان محتاج دیگران نباشند، و در شب نماز کردن آن است که نماز خفتن را بجا آورد در هنگامی که یهود و نصاری و سایر کافران در خوابند «2».

و ابن بابویه به سندهای معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: حق تعالی در شب معراج مرا ندا کرد که: یا محمد؛ عرض کردم:

لبّیک ای پروردگار من، پس فرمود: بدان که علی پیشوای متقیان و پادشاه مؤمنان است و کشاننده رو سفیدان و دست و پا سفیدان است- یعنی شیعیان خود- بسوی بهشت «3».

و به سند معتبر دیگر از آن حضرت روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

حق تعالی در شب معراج خود با من سخن گفت و مرا ندا کرد که: ای محمد! علی حجت من است بعد از تو بر خلق من و پیشوای اهل طاعت من است، هرکه فرمان او برد فرمان من برده است و هرکه عصیان او کند عصیان من کرده است پس او را نصب کن برای امّت خود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 747

که با او هدایت یابند بعد از تو «1».

و به سندهای معتبر دیگر روایت کرده است که: حق تعالی در شب معراج حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را ندا فرمود که: یا محمد! که را اختیار کرده ای که بعد از تو در میان امّت تو جانشین تو باشد؟ حضرت عرض کرد:

خداوندا! تو برای من اختیار کن، حق تعالی فرمود: من اختیار کردم برای تو برگزیده تو را که علی بن ابی طالب است «2».

و به سند معتبر دیگر از ابن عباس روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

چون مرا از آسمان هفتم به سدره المنتهی بردند و از آنجا به حجابهای نور رفتم حق تعالی مرا ندا فرمود که: ای محمد! تو بنده منی و من پروردگار توام پس برای من خضوع کن و بس، و مرا عبادت کن و بس، و بر من توکل کن و بس، و بر غیر من اعتماد مکن که من تو را پسندیدم که بنده و حبیب و رسول و پیغمبر من باشی، و برادر تو علی را پسندیدم که خلیفه من و درگاه قرب من باشد پس اوست حجت من بر بندگان من و پیشوای خلق من است، به او شناخته می شوند دوستان و دشمنان من و به او جدا می شوند لشکر شیطان از لشکر من و به او برپا می شود دین من و به او محفوظ می گردد حدود من و جاری می شود احکام من، و به سبب تو و او و امامان از فرزندان او رحم می کنم بندگان و کنیزان خود را، و به قائم شما آبادان می گردانم زمین خود را به تسبیح و تقدیس و تهلیل و تکبیر خود، و به او پاک می گردانم زمین را از دشمنان خود و میراث می دهم آن را به دوستان خود، و به او کلمه کافران را پست و کلمه خود را بلند می گردانم، و به او زنده می گردانم بندگان خود را و

شهرهای خود را، و از برای او به مشیت خود ظاهر می گردانم گنجها و ذخیره های خود را و او را مطّلع می گردانم بر رازهای خود، و او را امداد می کنم به ملائکه خود که او را تقویت نمایند بر جاری گردانیدن امر من و بلند گردانیدن دین من، اوست ولیّ حق و به راستی مهدی و هدایت کننده بندگان من «3».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 748

و به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که امیر المؤمنین علیه السّلام گفت:

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: حق تعالی خلقی نیافریده است که افضل باشد از من و گرامی تر باشد نزد او از من، عرض کردم: یا رسول اللّه! تو بهتری یا جبرئیل؟ فرمود: یا علی! بدرستی که حق تعالی تفضیل داده است پیغمبران مرسل را بر ملائکه مقرّبان و مرا فضیلت داده است بر جمیع پیغمبران و بعد از من تو را و امامان بعد از تو را فضیلت داده است بر ملائکه و جمیع خلق، و بدرستی که ملائکه خدمتکاران ما و خدمتکاران محبّان مایند، یا علی! آنها که حامل عرشند و آنان که در دور عرشند تسبیح و تحمید پروردگار خود می گویند و طلب آمرزش می نمایند برای آنان که ایمان آورده اند به ولایت ما، یا علی! اگر ما نمی بودیم نمی آفرید خدا آدم را و نه حوّا و نه بهشت و نه دوزخ و نه آسمان و نه زمین را، چگونه بهتر نباشیم از ملائکه و حال آنکه ما پیشی گرفتیم بر ایشان بسوی معرفت پروردگار خود و تسبیح و تهلیل و تقدیس او زیرا که اول چیزی

که حق تعالی خلق کرد ارواح ما بود پس گویا گردانید ما را به توحید و تحمید خود، پس ملائکه را خلق کرد و چون ایشان ارواح ما را یک نور دیدند و عظمت نور ما را مشاهده کردند و نور ما را بسیار عظیم شمردند ما «سبحان اللّه» گفتیم تا ملائکه بدانند که ما خلق مربوب خدائیم و حق تعالی منزّه است از صفات ما و سایر مخلوقات، پس ملائکه به تسبیح ما تسبیح گفتند و حق تعالی را از صفات ما منزّه دانستند، و چون عظمت شأن ما را مشاهده نمودند ما «لا اله الّا اللّه» گفتیم تا ملائکه بدانند که ما بنده های خدائیم و ما را از خدائی بهره ای نیست و بغیر خدا دیگری مستحقّ پرستیدن نیست، و چون ملائکه بزرگی ما را مشاهده کردند ما «اللّه اکبر» گفتیم تا ملائکه دانستند خدا از آن بزرگتر است که کسی بزرگواری تواند یافت مگر به بندگی او، و چون عزت و قوّت ما را در ملکوت اعلی مشاهده کردند ما گفتیم «لا حول و لا قوه الّا باللّه» ملائکه دانستند که حول و قوّت مخصوص خدا است، و چون ملائکه مشاهده کردند نعمتهای خدا را بر ما و دانستند که حق تعالی اطاعت ما را بر همه خلق واجب گردانیده است گفتیم «الحمد للّه» تا ملائکه بدانند که خدا از ما مستحقّ شکر و ثنا است به سبب نعمتها که به ما کرامت فرموده است، پس ملائکه گفتند «الحمد للّه»

حیاه القلوب، ج 3، ص: 749

و به برکت ما هدایت یافتند بسوی تحمید و توحید و تسبیح و تهلیل و تمجید حق تعالی؛ پس حق

تعالی آدم علیه السّلام را خلق کرد و نور ما را در صلب او سپرد و امر کرد ملائکه را که سجده کنند آدم را برای تعظیم ما و اکرام ما، پس سجده ایشان بندگی خدا بود و اکرام و اطاعت آدم علیه السّلام بود برای آنکه ما در صلب او بودیم و چگونه ما افضل از ملائکه نباشیم و حال آنکه سجده کردند همه ایشان برای آدم؟

و چون مرا به آسمان بردند جبرئیل اذان و اقامه گفت دو تا دو تا و گفت: پیش بایست ای محمد، گفتم: ای جبرئیل! من بر تو پیشی گیرم؟ گفت: آری زیرا که حق تعالی پیغمبرانش را بر ملائکه فضیلت داده است و تو را بخصوص بر همه خلق زیادتی داده است، پس من جلو ایستادم و با ایشان نماز کردم و این را برای فخر نمی گویم.

و چون به حجابهای نور رسیدم جبرئیل گفت: پیش رو یا محمد، و خود ایستاد، گفتم:

ای جبرئیل! در چنین موضعی از من جدا می شوی؟ گفت: یا محمد! این منتهای حدّی است که خدا برای من قرار داده است اگر از اینجا بگذرم بالهای من می سوزد به سبب تعدّی کردن از اندازه های حق تعالی، پس مرا در دریاهای نور غوطه دادند و در بحار الانوار خداوند جبار شنا کردم تا رسیدم به آنجا که خدا می خواست که مرا به آنجا بالا برد از علوم ملک او.

پس ندا از جانب اعلا به من رسید: یا محمد! عرض کردم: لبّیک و سعدیک ای پروردگار من، پس ندا رسید: ای محمد! توئی بنده من و من پروردگار توام مرا عبادت کن و بر من توکل کن

بدرستی که توئی نور من در عباد من و رسول من بسوی خلق من و حجت من بر بندگان من، برای تو و هرکه تو را متابعت کند آفریدم بهشت خود را و هرکه تو را مخالفت کند آفریدم آتش خود را برای او، و برای اوصیای تو واجب گردانیدم کرامت خود را و برای شیعیان ایشان واجب گردانیدم ثواب خود را، عرض کردم: خداوندا! اوصیای مرا تعیین فرما که ایشان را بشناسم، فرمود: ای محمد! اوصیای تو آنهایند که نامهای ایشان بر ساق عرش من نوشته است، چون نظر کردم به ساق عرش دوازده نور دیدم و در هر نور سطری سبز دیدم که در آن سطر نام یکی از اوصیای من نوشته بود، اول ایشان علی بن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 750

ابی طالب و آخر ایشان مهدی امّت من، عرض کردم: خداوندا! اینها اوصیای منند بعد از من؟ فرمود: یا محمد! اینها دوستان من و اوصیا و برگزیدگان و حجتهای منند بعد از تو بر بندگان من و ایشان اوصیا و خلیفه های تواند و بهترین خلق منند بعد از تو، بعزت و جلال خود سوگند می خورم که دین خود را به ایشان ظاهر گردانم و کلمه خود را به ایشان بلند گردانم و به آخر ایشان زمین را از دشمنان خود پاک گردانم و مشرق و مغرب زمین را به تصرف او درآورم و بادها را مسخّر او گردانم و ابرهای صعب را برای او ذلیل گردانم که بر آنها سوار شود و به هر جا که خواهد از آسمان و زمین برود و او را به لشکرهای خود یاری کنم و به ملائکه

خود مدد کنم تا آنکه دعوت من بلند گردد و همه خلق بر یگانه پرستی من جمع شوند، پس سلطنت او را دائم و مستمر گردانم و دولت حق را در دوستان خود و پیشوایان دین قرار دهم که دست به دست گردانند تا روز قیامت «1».

ایضا به سندهای معتبر از حضرت صادق علیه السّلام و ابن عباس روایت کرده است که: روزی عایشه به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و آن حضرت فاطمه علیها السّلام را در دامن خود نشانده بود و می بوسید، عایشه عرض کرد: چرا این دختر بزرگ را این قدر می بوسی و به چه سبب افراط در محبت او می نمائی؟ حضرت فرمود: ای عایشه! در شب معراج چون به آسمان چهارم رسیدم جبرئیل اذان و اقامه گفت و مرا پیش داشت و با اهل آسمان چهارم نماز کردم، و چون به جانب راست خود نظر کردم حضرت ابراهیم علیه السّلام را در باغی از باغهای بهشت دیدم که گروهی از ملائکه او را در میان گرفته بودند، و چون بر آسمان ششم بر آمدم ندا از جانب اعلا شنیدم که: ای محمد! نیک پدری است پدر تو ابراهیم و نیک برادری است برادر تو علی، چون به حجابهای عظمت و جلال رسیدم جبرئیل دست مرا گرفت و داخل بهشت کرد در آنجا درختی از نور دیدم که زیر آن درخت دو ملک حلّه ها و زیورها بر هم پیچیدند، گفتم: ای حبیب من جبرئیل! این درخت از کیست؟ گفت: از برادرت علی بن ابی طالب است و این دو ملک برای او حلّه و زیورها می پیچند و

جمع

حیاه القلوب، ج 3، ص: 751

می کنند تا روز قیامت، چون پیشتر رفتم رطبی برای من آوردند از زبد نرمتر و از مشک خوشبوتر و از عسل شیرین تر، من یک رطب گرفتم و خوردم و آن رطب نطفه شد در پشت من و چون به زمین آمدم با خدیجه نزدیکی کردم و او به فاطمه حامله شد، پس فاطمه حوریه ای است به صورت انسان، هرگاه مشتاق بهشت می شوم فاطمه را می بوسم و می بویم که ریحانه بهشت است «1».

به روایت دیگر فرمود: هر وقت او را می بوسم بوی درخت طوبی از او می شنوم «2».

و ایضا به سند معتبر از امامزاده عبد العظیم علیه السّلام روایت کرده است از امام محمد التقی علیه السّلام که امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: روزی من و فاطمه علیها السّلام به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتیم و آن حضرت بسیار می گریست، عرض کردم: پدر و مادرم فدای تو باد یا رسول اللّه چه چیز سبب گریه تو شده است؟

فرمود: یا علی! شبی که مرا به آسمان بردند زنی چند از امّت خود را در عذاب شدید دیدم و گریه من برای ایشان است، زنی را دیدم که به موی سر آویخته بودند و مغز سرش می جوشید؛ و زنی را دیدم که به زبان آویخته بودند و حمیم جهنم را در حلقش می ریختند؛ و زنی را دیدم که به پستانها آویخته بودند؛ و زنی را دیدم که گوشت بدن خود را می خورد و آتش در زیرش شعله می کشید؛ و زنی را دیدم که پاهایش را به دستهایش بسته بودند و مارها و عقربها را بر او مسلط کرده

بودند؛ و زنی را دیدم کور و کر و لال بود و در تابوت آتش کرده بودند او را و مغز سرش از بینی او بیرون می آمد و بدنش از خوره و پیسی پاره پاره می شد؛ و زنی را دیدم که به پاها آویخته بودند در تنور آتش؛ و زنی را دیدم که گوشت بدن او را از پیش و پس می بریدند به مقراضهای آتش؛ و زنی را دیدم که رو و دستهایش را می سوختند و امعای خود را می خورد؛ و زنی را دیدم که سرش سر خوک بود و بدنش بدن خر و بر او هزار هزار نوع عذاب بود؛ و زنی را دیدم به صورت سگ و آتش در دبرش

حیاه القلوب، ج 3، ص: 752

داخل می کردند و از دهانش بیرون می آمد و ملائکه سر و بدنش را به عمودهای آتش می زدند.

فاطمه علیها السّلام عرض کرد: ای حبیب من و نور دیده من! مرا خبر ده که عمل و سیرت ایشان چه بود که حق تعالی این انواع عذاب را بر ایشان مسلط گردانید؟

حضرت فرمود: ای دختر گرامی! آن زنی را که به موی آویخته بودند موی خود را از مردان نمی پوشانیده؛ و آن را که به زبان آویخته بودند به زبان آزار شوهر خود می کرده؛ و آن را که به پستانها آویخته بودند مانع شوهر می شده از جماع کردن با او؛ و آن را که به پاها آویخته بودند از خانه بی رخصت شوهر بیرون می رفته؛ و آن که گوشت بدن خود را می خورد برای نامحرم زینت می کرده؛ و آن که پاهایش را به دستهایش بسته بودند خود را نمی شسته و جامه هایش را پاک نمی کرده

و غسل حیض و جنابت نمی کرده و بدنش را از نجاستها طاهر نمی کرده و نماز را سبک می شمرده؛ و آن کور و کر و لال فرزند از زنا بهم رسانیده و به گردن شوهر خود می انداخته؛ و آن که گوشت بدنش را مقراض می کردند خود را به مردان می نموده که به او رغبت نمایند؛ و آن که رو و بدنش را می سوختند و روده های خود را می خورد قرمساق بوده و مرد و زن را به حرام به یکدیگر می رسانیده؛ و آن که سرش سر خوک بود و بدنش بدن خر سخن چین و دروغگو بوده؛ و آن که به صورت سگ بود و آتش در دبرش می کردند او خواننده و نوحه کننده و حسود بوده.

پس حضرت فرمود: وای بر زنی که شوهر خود را به خشم آورد و خوشا حال کسی که شوهر خود را راضی دارد «1».

و به سند معتبر از امام حسن عسکری علیه السّلام روایت کرده است که: روزی حضرت صادق علیه السّلام احوال شخصی از اصحاب خود را پرسید، عرض کردند: او بیمار است، حضرت به عیادت او رفت و او را نزدیک به موت یافت، به او فرمود: ظنّ خود را نیکو گردان به پروردگار خود، عرض کرد: ظنّ من به پروردگار نیک است لیکن غم دختران

حیاه القلوب، ج 3، ص: 753

خود دارم، حضرت فرمود: آن کسی را که برای مضاعف گردانیدن حسنات و محو کردن سیئات امید داری برای اصلاح حال بنات خود نیز از او امیدوار باش، مگر نشنیده ای که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به سدره المنتهی رسیدم بعضی از

شاخهای آن را دیدم که از آن پستانها آویخته بود و از بعضی از آن پستانها شیر می ریخت و از بعضی عسل و از بعضی روغن و از بعضی شبیه به آرد گندم سفید و از بعضی جامها و از بعضی مانند میوه سدر، پس در خاطر خود گفتم: آیا اینها در کجا قرار می گیرند؟ و در آن وقت جبرئیل با من نبود که از او سؤال کنم زیرا که او در مرتبه خود ماند و من از درجه او بالاتر رفتم؛ پس حق تعالی مرا ندا کرد: ای محمد! اینها غذای دختران و پسران امّت توست، پس بگو به پدران دختران که: دلتنگ مباشید برای پریشانی احوال دختران خود زیرا که چنانکه ایشان را آفریده ام روزی به ایشان می دهم «1».

و به سندهای معتبر دیگر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج در آسمان سوم مردی را دیدم که نشسته و یک پای او در مشرق بود و یک پای او در مغرب و لوحی در دست داشت و در آن نظر می کرد و سر خود را حرکت می داد، گفتم: یا جبرئیل! این کیست؟ گفت: ملک موت است «2».

و به سند معتبر دیگر از حضرت امام حسین علیه السّلام روایت کرده است که فرمود: از جدّم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که فرمود: در شب معراج در میان عرش ملکی را دیدم که در دستش شمشیری از نور بود و به آن بازی می کرد چنانکه حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام با ذو الفقار بازی

می کرد در جنگ و ملائکه هرگاه مشتاق لقای امیر المؤمنین علیه السّلام می شدند به روی آن ملک نظر می کردند، عرض کردم که: خداوندا! این برادر و پسر عمّ من علی بن ابی طالب است؟ حق تعالی ندا کرد: یا محمد! این ملکی است که بر صورت علی آفریده ام که در میان عرش مرا عبادت می کند و ثواب حسنات و تقدیس و تسبیح او برای علی بن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 754

ابی طالب است تا روز قیامت «1».

به سند معتبر دیگر روایت کرده است که: حبیب سجستانی از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام پرسید از تفسیر آیه ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّی فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی ، حضرت فرمود که: ای حبیب! یعنی نزدیک شد به جانب حق تعالی به قرب معنوی پس بسیار نزدیک شد پس بود به قدر دونیم کمان یا نزدیکتر پس خدا وحی فرستاد به او در آن مکان رفیع آنچه خواست؛ ای حبیب! بدرستی که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون فتح مکه نمود خود را در عبادت حق تعالی بسیار تعب می فرمود برای شکر نعمتهای او پس روزی طواف بسیار کرد و علی بن ابی طالب علیه السّلام با آن حضرت بود، و چون تاریکی شب ایشان را فرو گرفت برای سعی به جانب صفا رفتند، و چون از صفا فرود آمدند و متوجه مروه شدند از آسمان نوری فرود آمد و ایشان را فرا گرفت که کوههای مکه همه از آن نور روشن شد و دیده های ایشان از مشاهده آن خیره گردید و دهشت عظیم ایشان را عارض شد، و چون به جانب مروه بالا رفتند حضرت

رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سر به جانب آسمان بلند کرد و دو انار در بالای سر خود دید و دست برد و هر دو را گرفت، پس حق تعالی او را ندا فرمود که: ای محمد! اینها از میوه های بهشتند و نمی تواند خورد از اینها مگر تو و وصیّ تو علی بن ابی طالب؛ پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یکی را تناول فرمود و علی علیه السّلام دیگری را؛ پس جبرئیل حضرت رسول را به آسمان برد تا به نزدیک سدره المنتهی رسانید و جبرئیل ایستاد و حضرت را گفت: پیش برو که من یارای آن ندارم که از این پیشتر بیایم.

حضرت باقر علیه السّلام فرمود: آن درخت را برای آن سدره المنتهی می گویند که اعمال اهل زمین را ملائکه حافظان اعمال به آنجا می رسانند و حفظه کرام برره در زیر آن درختند و آنچه ملائکه کاتبان اعمال بالا می برند آنها می گیرند و در الواح سماویّه ثبت می نمایند، چون حضرت در سدره المنتهی نظر کرد دید که شاخهای آن درخت به زیر عرش رسیده و دور عرش را فرو گرفته پس نوری از انوار عظمت و جلال خداوند جبار برای آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 755

حضرت تجلی کرد که دیده اش از دهشت آن نور بازماند و اعضایش بلرزید پس حق تعالی دلش را محکم گردانید و دیده اش را قوّت و نور دیگر بخشید تا آنکه از آیات پروردگار خود دید آنچه دید و از خطابهای پروردگار خود شنید آنچه شنید، و چون برگشت باز به زیر سدره المنتهی رسید جبرئیل را در آنجا بار دیگر دید چنانکه

حق تعالی فرموده است وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَهً أُخْری . عِنْدَ سِدْرَهِ الْمُنْتَهی «1» و مراد آن است که: بار دیگر جبرئیل را دید- نه خدا را به روشی که سنّیان می گویند- پس خدا را به دیده دل دید و به دیده سر آیات بزرگ پروردگار خود را دید که هیچ مخلوقی به غیر او آنها را ندیده بود و نخواهد دید.

پس حضرت باقر علیه السّلام فرمود که: بزرگی درخت سدره به قدر صد سال راه است از روزهای دنیا و هر برگی از آن تمام اهل دنیا را می پوشاند، و خدا ملکی چند آفریده که موکّلند به درختان زمین پس هیچ درخت از خرما و غیر آن در زمین نیست مگر با آن درخت ملکی هست که آن درخت را و میوه آن را محافظت می نماید، و اگر آن نباشد هرآینه درندگان و جانوران زمین در هنگام میوه آن را فانی کنند، و به این سبب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منع فرمود مسلمانان را که در زیر درخت میوه دار بول و غایط کنند، و به این سبب آدمی را انسی می باشد به درخت میوه دار در وقت میوه زیرا که ملائکه نزد آن درخت حاضر می باشند «2».

و به سند معتبر روایت کرده است که از امام جعفر صادق علیه السّلام پرسیدند: به چه سبب در نماز شام و خفتن و صبح بلند می خوانند قرائت را و در سایر نمازها آهسته می خوانند؟

فرمود: زیرا که چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به آسمان بردند اول نمازی که حق تعالی بر آن واجب کرد نماز ظهر روز جمعه بود،

پس ملائکه را با آن جناب ضم کرد که به او اقتدا کردند و آن حضرت را فرمود قرائت را بلند بخواند تا فضیلت او بر ملائکه ظاهر گردد،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 756

پس نماز عصر را بر او واجب گردانید و کسی را از ملائکه با او ضم نکرد و امر کرد آهسته بخواند زیرا که احدی پشت سر او نبود که بشنود، پس نماز شام و خفتن را واجب گردانید و ملائکه را فرمود که به او اقتدا کردند و آن حضرت را امر کرد بلند بخواند تا ایشان بشنوند، و چون نزدیک صبح به زمین آمد نماز صبح را بر او واجب گردانید و امر کرد او را که با مردم نماز کند و قرائت را بلند بخواند تا فضیلت او بر مردم ظاهر شود چنانکه بر ملائکه ظاهر شد.

پس از آن حضرت پرسیدند: به چه سبب تسبیح در دو رکعت آخر بهتر است از قرائت حمد؟ فرمود: زیرا که بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در دو رکعت آخر نوری از انوار عظمت الهی جلوه کرد که آن حضرت را دهشتی عارض شد و گفت: «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اکبر» و به این علت تسبیح افضل از قرائت شد «1».

و به سند صحیح از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چون آن حضرت به معراج رفت و به نزدیک بیت المعمور رسید وقت نماز شد، جبرئیل اذان و اقامه گفت و آن حضرت پیش ایستاد و ملائکه و پیغمبران در عقب او صف کشیده و نماز کردند

«2».

کلینی و شیخ طوسی و ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده اند که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چون حق تعالی مرا به ملکوت اعلا برد از عقب حجاب وحیها به من فرمود که ملکی در میان نبود، از جمله آن بود که: یا محمد! هرکه ولی و دوست مرا ذلیل گرداند چنان است که با من محاربه کرده است، هرکه با من محاربه کند من با او محاربه می کنم. من عرض کردم: خداوندا! کیست ولیّ تو؟ فرمود: هرکه ایمان آورد به تو و وصی و امامان فرزندان شما و ایشان را امام خود داند «3».

و ایضا به سند معتبر روایت کرده است که از امام موسی کاظم علیه السّلام پرسیدند: به چه علت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 757

در نماز یک رکوع و دو سجده مقرر شده است؟ حضرت فرمود: اول نمازی که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ادا نمود در پیش عرش الهی بود زیرا که چون آن حضرت را در شب معراج به آسمانها بردند و به نزد عرش رسید حق تعالی آن حضرت را ندا کرد که: ای محمد! نزدیک چشمه صاد بیا و مساجد خود را بشو و پاک گردان و برای پروردگار خود نماز کن، پس حضرت به نزدیک آن چشمه رفت و وضوی کامل بجا آورد و در خدمت پروردگار خود ایستاد پس حق تعالی امر نمود او را که: افتتاح نماز بکن؛ چون تکبیر گفت فرمود: یا محمد! بخوان بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ تا آخر سوره حمد؛ پس فرمود که: سوره توحید را بخوان، چون حضرت سوره توحید را تمام

کرد سه نوبت گفت: «کذلک اللّه ربی»، پس حق تعالی فرمود: یا محمد! رکوع کن برای پروردگار خود، چون به رکوع رفت فرمود: بگو «سبحان ربّی العظیم و بحمده»، حضرت سه مرتبه گفت، پس فرمود: سر بردار، چون راست ایستاد فرمود: سجده کن پروردگار خود را، چون به سجده رفت فرمود: بگو «سبحان ربّی الاعلی و بحمده»، چون سه مرتبه گفت فرمود: درست بنشین یا محمد، چون درست نشست جلالت حق تعالی را به یاد آورد و بی امر او باز به سجده رفت و سه مرتبه تسبیح گفت؛ پس ندا رسید که: درست بایست و قرائت بکن؛ پس باز امر به رکوع و سجود کرد آن حضرت را، و چون سجده اول را بجا آورد باز جلالت پروردگار خود را به یاد آورد و بار دیگر به سجده رفت، حق تعالی فرمود: سر بردار خدا تو را ثابت دارد و تشهّد بخوان، چون تشهد را تمام کرد حق تعالی او را ندا کرد که: سلام کن، پس آن حضرت به پروردگار خود سلام کرد و خداوند جبار آن حضرت را جواب سلام گفت و فرمود: و علیک السلام ای محمد به نعمت من قوّت یافتی بر طاعت من و به عصمت خود تو را به درجه پیغمبری رسانیدم و حبیب خود گردانیدم.

پس حضرت امام موسی علیه السّلام فرمود: آنچه خدا امر فرمود در هر رکعت یک رکوع و یک سجود بود، و چون به سبب تذکر عظمت الهی حضرت سجده دیگر اضافه نمود خدا نیز آن را واجب گردانید.

پس از حضرت پرسید: «صاد» کدام است؟ حضرت فرمود: چشمه ای است که از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 758

رکنی

از ارکان عرش الهی منفجر می شود که آن را «ماء الحیوه» می گویند یعنی آب زندگانی چنانکه حق تعالی در قرآن مجید فرموده است ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ «1». «2»

و به سند معتبر دیگر روایت کرده است که از امام موسی کاظم علیه السّلام پرسیدند که: به چه علت تکبیر در افتتاح نماز هفت مرتبه سنّت شده است؟ و به چه علت در رکوع «سبحان ربّی العظیم و بحمده» می گویند و در سجود «سبحان ربّی الأعلی و بحمده» می گویند؟

حضرت فرمود: حق تعالی آسمانها را هفت آفریده و زمینها را هفت آفریده و حجابها را هفت آفریده، و چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به معراج رفت و به مرتبه قاب قوسین رسید و یک حجاب از حجابهای هفتگانه برای او گشوده شد یک مرتبه «اللّه اکبر» گفت، و همچنین هر یک از حجابها که گشوده می شد یک مرتبه «اللّه اکبر» می گفت تا آنکه هفت حجاب از او گشوده شد و هفت مرتبه «اللّه اکبر» گفت، چون نماز معراج مؤمن است لهذا در اول نماز مقرر کرده اند که هفت مرتبه «اللّه اکبر» بگوید تا حجابهائی که سبب بعد او از جناب اقدس الهی گردیده از پیش او برداشته شود؛ و چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از رفع حجابها انوار عظمت و جلال حق تعالی بر دلش جلوه کرد اعضایش بلرزید و به رکوع افتاد و گفت: «سبحان ربّی العظیم و بحمده»، و چون سر از رکوع برداشت نوری از آن عظیم تر بر او جلوه کرد پس به سجده افتاد و گفت: «سبحان ربّی الاعلی و بحمده»،

و چون هفت مرتبه این ذکر را گفت دهشتش ساکن گردید؛ و به این سبب مقرر شد که این ذکرها در رکوع و سجود گفته شود «3».

و به سند معتبر دیگر روایت کرده است که از امام جعفر صادق علیه السّلام پرسیدند که: به چه علت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از مسجد شجره احرام به حج بست و در موضع دیگر احرام نبست؟ حضرت فرمود: زیرا که در شبی که آن حضرت را به آسمان بردند چون محاذی مسجد شجره رسید حق تعالی او را ندا کرد: یا محمد؛ عرض کرد: لبّیک، حق تعالی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 759

فرمود: آیا تو را یتیم نیافتم پس تو را جا دادم؟ و تو را گمشده نیافتم پس هدایت کردم بسوی خود؟ حضرت عرض کرد: «انّ الحمد و النّعمه لک و الملک لا شریک لک لبّیک» «1» پس به این سبب آن حضرت احرام از مسجد شجره بست نه از موضع دیگر «2».

و شیخ طوسی به سند معتبر از ابن عباس روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: حق تعالی مرا پنج فضیلت عطا کرد و علی را هم پنج فضیلت عطا کرد: مرا کلمات جامعه داد و علی را علوم جامعه داد؛ مرا پیغمبر گردانید و او را وصیّ من گردانید؛ به من کوثر بخشید و به او سلسبیل بخشید؛ به من وحی عطا کرد و به او الهام عطا کرد؛ مرا به آسمان برد و برای او درهای آسمان و حجابها را گشود که او بسوی من نظر می کرد و من بسوی او نظر می کردم.

پس

حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گریست، من گفتم: پدر و مادرم فدای تو باد چرا گریه می کنی؟ فرمود: ای پسر عباس! اول سخنی که حق تعالی به من گفت این بود که فرمود:

ای محمد! نظر کن به زیر خود، چون نظر کردم دیدم حجابها شکافته شده و درهای آسمان گشوده شده، و علی را دیدم که سر بسوی آسمان بلند کرده و بسوی من نظر می کند، پس علی با من سخن گفت و من با او سخن گفتم و پروردگار من با من سخن گفت.

عرض کردم: یا رسول اللّه! حق تعالی با تو چه سخن گفت؟ گفت: حق تعالی فرمود:

ای محمد! گردانیدم من علی را وصی تو و وزیر تو و خلیفه تو بعد از تو، اعلام کن او را که اینک سخن تو را می شنود، پس من در همانجائی که در خدمت پروردگار خود ایستاده بودم آنچه فرمود به علی گفتم و علی مرا جواب گفت که: قبول کردم و اطاعت نمودم؛ پس حق تعالی امر کرد ملائکه را که بر علی سلام کنند و همه بر او سلام کردند و علی جواب سلام ایشان گفت، و ملائکه را دیدم که شادی می کردند به جواب سلام او و به هیچ گروهی از ملائکه آسمان نگذشتم مگر آنکه مرا تهنیت و مبارک باد گفتند برای خلافت علی و به

حیاه القلوب، ج 3، ص: 760

من گفتند: یا محمد! بخداوندی که تو را به راستی فرستاده است سوگند که شادی بر جمیع ملائکه داخل شد به آنکه حق تعالی پسر عمّ تو را خلیفه تو گردانید؛ و دیدم که حاملان عرش الهی سرها به

زیر افکنده بودند به جانب زمین، گفتم: ای جبرئیل! چرا حاملان عرش اعلا سرها از مناظر رفعت و اصطفا بیرون کرده بسوی زمین می نگرند؟ جبرئیل گفت: یا محمد! هیچ ملک از ملائکه نماند که بسوی علی نظر نکرد در این وقت از روی شادی و طرب مگر حاملان عرش که ایشان الحال از جانب خداوند ذو الجلال مرخص شدند که بسوی آن حضرت نظر کنند، چون به زمین آمدم آنچه دیده بودم علی مرا خبر می داد، پس دانستم که به هر مکان که رفته بودم برای علی حجب را گشوده بودند که او نیز دیده بود «1».

و عیاشی به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نماز خفتن را در زمین کرد و بر ملکوت سماوات عروج نمود و پیش از صبح به زمین برگشت و نماز صبح را در زمین ادا کرد «2».

و به سندهای معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به زمین برگشتم به جبرئیل گفتم که: آیا حاجتی داری؟ گفت:

حاجت من آن است که خدیجه را از جانب خدا و از جانب من سلام برسانی؛ چون حضرت سلام حق تعالی و جبرئیل را به خدیجه رسانید خدیجه گفت: خداوند من سلام است و سلامتیها از اوست و سلامها بسوی او بر می گردد و بر جبرئیل باد سلام «3».

و در کتب معتبره اهل سنّت روایت کرده اند که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: شبی که مرا

به آسمان بردند در آسمان چهارم ملکی را دیدم که بر منبری از نور نشسته است و ملک بسیار بر دور او جمع شده اند، گفتم: ای جبرئیل! این ملک کیست؟ جبرئیل گفت: نزدیک او برو و بر او سلام کن، چون نزدیک او رفتم و سلام کردم دیدم برادر و پسر عمّ من علی بن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 761

ابی طالب بود، گفتم: ای جبرئیل! علی پیش از من به آسمان آمده است؟ جبرئیل گفت: ای محمد! ملائکه به حق تعالی شکایت کردند شوق لقای علی را پس حق تعالی این ملک را از نور روی علی بن ابی طالب خلق کرد و ملائکه در هر شب جمعه [و روز جمعه ] «1» هفتاد مرتبه او را زیارت می کنند و تسبیح و تقدیس حق تعالی می نمایند و ثواب آنها را به دوستان علی هدیه می کنند «2».

و در مناقب خوارزمی که از کتب معتبره سنّیان است روایت کرده است که از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسیدند که: حق تعالی در شب معراج به چه لغت با تو سخن گفت؟ حضرت فرمود: در آن شب خدا به لغت علی بن ابی طالب مرا خطاب کرد و مرا الهام کرد که گفتم:

پروردگارا! تو مرا خطاب کردی یا علی با من سخن گفت؟ حق تعالی مرا ندا کرد: ای احمد! من شبیه به اشیاء نیستم و مثل و مانند ندارم، و مرا به دیگران قیاس نمی توان کرد، تو را از نور خود آفریدم و علی را از نور تو آفریده ام، و چون می دانم که هیچ کس را از علی دوست تر نمی داری پس به صدا و لغت علی

با تو سخن گفتم تا دل تو مطمئن گردد «3».

و علی بن ابراهیم به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چون در شب معراج داخل بهشت شدم زمینهای سفید ساده دیدم و ملکی چند دیدم که قصرها می ساختند با خشتی از طلا و خشتی از نقره و گاهی دست بازمی گرفتند و می ایستادند، پرسیدم از ایشان که: چرا گاهی می سازید و گاهی دست می کشید؟ گفتند: انتظار خرجی می کشیم، پرسیدم: خرجی شما چیست؟ گفتند: گفتن مؤمن در دنیا «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الّا اللّه و اللّه اکبر» هرگاه که این ذکرها را می گویند بنا می کنیم و هرگاه ترک می کنند ما نیز ترک می کنیم «4».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 762

و شیخ طوسی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: یا علی! در شبی که مرا به آسمان بردند در هر آسمان مرا استقبال کردند ملائکه و بشارتهای بسیار گفتند تا آنکه مرا ملاقات کرد جبرئیل با گروه بسیار از ملائکه و گفتند: اگر جمع می شدند امّت تو بر محبت علی خدا جهنم را نمی آفرید.

یا علی! بدرستی که حق تعالی تو را حاضر گردانید با من در هفت موطن تا انس یافتم به تو:

اول- در شبی که مرا به آسمان بردند جبرئیل گفت: یا محمد! کجاست برادر تو علی؟

گفتم: او را در زمین گذاشتم، گفت: دعا کن تا خدا بیاورد او را از برای تو، چون دعا کردم مثال تو

را با خود دیدم، ناگاه ملائکه را دیدم که صفها کشیده بودند گفتم: ای جبرئیل! اینها کیستند؟ گفت: اینها گروهی چندند که حق تعالی با ایشان مباهات خواهد کرد به تو در روز قیامت پس نزدیک ایشان رفتم و با ایشان سخن گفتم از احوال گذشته و آینده تا روز قیامت.

دوم- در مرتبه دوم که مرا به عرش بردند جبرئیل گفت: یا محمد! برادر تو کجاست؟

گفتم: او را در زمین گذاشتم، گفت: خدا را بخوان تا او را به نزد تو آورد، چون دعا کردم مثال تو را نزد خود دیدم و پرده های هفت آسمان از پیش دیده من برداشته شد تا دیدم ساکنان جمیع ملکوت سماوات را و هر ملکی در هر جای آسمان بود مشاهده کردم و همه را تو نیز مشاهده نمودی.

سوم- وقتی که حق تعالی مرا بر جن مبعوث گردانید، جبرئیل گفت: برادر تو کجاست؟ گفتم: او را به جای خود در زمین گذاشته ام، گفت: دعا کن تا حاضر شود، چون دعا کردم تو حاضر شدی پس آنچه با ایشان گفتم و ایشان با من گفتند همه را تو شنیدی و حفظ نمودی.

چهارم- حق تعالی مرا مخصوص گردانیده به لیله القدر و تو را با من در آن شریک نموده.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 763

پنجم- چون با حق تعالی در ملأ اعلا مناجات کردم مثال تو با من بود، پس برای تو از خدا هر کرامتی را سؤال کردم همه را به تو عطا فرموده بغیر از پیغمبری که به من فرمود:

بعد از تو پیغمبری نمی باشد.

ششم- چون به بیت المعمور طواف کردم مثال تو با من بود، و چون پیغمبران در عقب

من نماز کردند مثال تو در عقب من بود «1».

هفتم- در هنگام رجعت که گروه کافران را هلاک گردانم تو با من خواهی بود.

یا علی! حق تعالی مرا بر جمیع مردان عالمیان فضیلت داده، و تو را بعد از من بر ایشان فضیلت داده، پس فاطمه را بر جمیع زنان عالمیان زیادتی داده، پس حسن و حسین و امامان از ذرّیّت حسین را بعد از من و تو بر جمیع مردان عالمیان فضیلت داده.

یا علی! نام تو را با نام خود مقرون یافتم در چند موطن و باعث انس من گردید:

اول- در شب معراج چون به بیت المقدس رسیدم بر صخره بیت المقدس نوشته دیدم «لا اله إلّا اللّه محمّد رسول اللّه ایّدته بوزیره و نصرته به» یعنی: «محمد را تقویت کردم به وزیر او و یاری کردم او را به او» گفتم: ای جبرئیل! کیست وزیر من؟ گفت: علی بن ابی طالب است.

دوم- چون به سدره المنتهی رسیدم در آنجا نوشته دیدم: «لا اله الّا انا وحدی و محمّد صفوتی من خلقی ایّدته بوزیره و نصرته به» گفتم: ای جبرئیل! وزیر من کیست؟ گفت:

علی بن ابی طالب است.

سوم- چون از سدره المنتهی گذشتم و به عرش پروردگار عالمیان رسیدم در قائمه ای از قائمه های عرش نوشته بود: «لا اله الّا اللّه انا وحدی محمّد حبیبی و صفوتی من خلقی ایّدته بوزیره و اخیه و نصرته به» «2».

و سید ابن طاووس به سند معتبر از امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که رسول

حیاه القلوب، ج 3، ص: 764

خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: شبی در حجر اسماعیل خوابیده بودم ناگاه جبرئیل به نزد

من آمد و مرا از روی لطف حرکت داد و گفت: یا محمد! برخیز و سوار شو که تو را پروردگار تو به نزد خود طلبیده است؛ و چهارپائی آورده بود از استر کوچکتر و از درازگوش بزرگتر و گامش به قدر بینائی آن بود و دو بال داشت از جوهر و نامش براق بود، پس بر آن سوار شدم و چون به عقبه رسیدم مردی را دیدم که ایستاده بود و موهای سرش بر دوشهایش آویخته بود، چون نظرش بر من افتاد گفت: «السّلام علیک یا اوّل السّلام علیک یا آخر السّلام علیک یا حاشر» جبرئیل گفت: جواب سلامش بگو، گفتم: و علیک السلام و رحمه اللّه و برکاته؛ چون به میان عقبه رسیدم مرد سفید رو و پیچیده موئی را دیدم، چون نظرش بر من افتاد سلام کرد مانند سلام آن مرد اول و به رخصت جبرئیل من جواب گفتم، پس آن مرد سه مرتبه گفت: نگاه دار حرمت وصیّ خود علی بن ابی طالب را که مقرّب پروردگار است.

چون به بیت المقدس رسیدم در آنجا مردی را دیدم از همه کس خوش روتر و سفیدتر و خوش قامت تر، پس به همان نحو بر من سلام کرد و من به امر جبرئیل جواب سلام او گفتم، پس سه مرتبه گفت: یا محمد! نگاه دار حرمت وصیّ خود علی بن ابی طالب را که مقرّب پروردگار است و امین توست بر حوض کوثر و صاحب شفاعت بهشت است.

پس از براق فرود آمدم و جبرئیل دست مرا گرفت و داخل مسجد بیت المقدس نمود و مسجد پر بود از گروهی که من ایشان را نمی شناختم و مرا

از صفها گذرانید ناگاه ندائی از بالای سر خود شنیدم که: پیش بایست ای محمد، پس جبرئیل مرا پیش داشت و با ایشان نماز کردم، پس از آنجا نردبانی از مروارید بسوی آسمان اول گذاشتند و جبرئیل دست مرا گرفت و بسوی آسمان اول برد، چون به نزدیک آسمان رسیدم آنجا را مملو دیدم از پاسبانان و شهابها، و چون جبرئیل در آسمان اول را کوبید ملائکه گفتند: کیست؟ گفت:

منم جبرئیل، گفتند: همراه تو کیست؟ گفت: محمد است، گفتند: مبعوث شده است؟

گفت: بلی؛ پس در را گشودند و گفتند: مرحبا ای برادر بزرگوار و ای خلیفه پروردگار و ای برگزیده خداوند جبار، توئی خاتم پیغمبران و بعد از تو پیغمبری نخواهد بود؛ پس از آنجا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 765

نردبانی از یاقوت که به زبرجد سبز مزیّن کرده بودند گذاشتند و بر آن نردبان بالا رفتم تا به آسمان دوم رسیدم، و چون جبرئیل در زد ملائکه سؤال کردند به نحوی که در آسمان اول شد، و چون در گشودند مرا مرحبا گفتند و بشارتها دادند؛ پس از آنجا نردبانی از نور گذاشتند که انواع نورها به آن نردبان احاطه کرده بود، پس جبرئیل گفت: یا محمد! ثابت قدم باش خدا هدایت کند تو را.

و همچنین از آسمان به آسمان بالا می رفتم تا به آسمان هفتم رسیدم ناگاه صدائی عظیم شنیدم، گفتم: ای جبرئیل! این چه صدا است؟ گفت: یا محمد! این صدای درخت طوبی است و از اشتیاق تو چنین صدا می کند؛ پس مرا دهشتی عظیم عارض شد و جبرئیل گفت:

یا محمد! نزدیک رو بسوی پروردگار خود که به مکانی رسیده ای که هیچ مخلوقی به

این مکان نرسیده و اگر از برکت کرامت تو نمی بود من نیز به این مکان نمی توانستم رسید و انوار جلال بالهای مرا می سوخت.

پس من به قدم توفیق ربانی ساحتهای عزت و جلال سبحانی را طی کردم و هفتاد حجاب برای من گشوده شد، پس ندا از جانب حق تعالی به من رسید که: یا محمد؛ چون ندای حق را شنیدم به سجده افتادم و عرض کردم: لبّیک رب العزه لبّیک، پس ندا رسید: یا محمد! سر بردار و آنچه خواهی سؤال کن تا عطا کنم و هر شفاعت که خواهی بکن تا شفاعت تو را روا گردانم بدرستی که توئی حبیب من و برگزیده من و رسول من بسوی خلق من و امین من در میان بندگان من، چون به نزد من آمدی که را جانشین خود گردانیدی در میان قوم خود؟ گفتم: آن کسی را که تو از من بهتر می شناسی برادر من و پسر عم من و یاور من و وزیر من و صندوق علم من و وفاکننده به وعده های من، پس حق تعالی ندا فرمود که: بعزت و جلال وجود و بزرگواری و قدرت من بر خلق من سوگند یاد می کنم که قبول نمی کنم ایمان به خود را و نه ایمان به پیغمبری تو را مگر با اعتقاد به امامت و ولایت او، یا محمد! می خواهی او را در ملکوت آسمان ببینی؟ گفتم: پروردگارا! چگونه او را در اینجا ببینم و حال آنکه او را در زمین گذاشته ام؟ پس ندا رسید که: یا محمد! سر بالا کن، چون نظر کردم علی را با ملائکه مقرّبین در ملأ اعلی مشاهده نمودم و از

مشاهده او شاد و خندان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 766

گردیدم و گفتم: پروردگارا! اکنون دیده ام روشن گردید، پس حق تعالی ندا فرمود: یا محمد؛ گفتم: لبّیک ذو العزّه لبّیک، فرمود که: عهد می کنم بسوی تو در باب علی عهدی پس بشنو آن عهد را، گفتم: پروردگارا! آن عهد کدام است؟ فرمود: علی نشانه راه هدایت است و امام ابرار است و کشنده فجّار است و پیشوای مطیعان من است و اوست کلمه ای که لازم پرهیزکاران گردانیده ام و علم و فهم خود را به او میراث داده ام، پس هرکه او را دوست دارد مرا دوست داشته و هرکه او را دشمن دارد مرا دشمن داشته است و او را امتحان خواهم کرد و خلق خود را به او امتحان خواهم کرد پس بشارت ده او را به این بشارتها یا محمد.

پس جبرئیل به نزد من آمد و گفت: یا محمد! پیشتر رو، و چون پیشتر رفتم به نزد نهری رسیدم که در کنار آن نهر قبّه ها از درّ و یاقوت بود و آب آن نهر از نقره سفیدتر و از عسل شیرین تر و از مشک خوشبوتر بود پس دست زدم و کفی از طینت آب نهر برداشتم از مشک خوشبوتر بود، پس جبرئیل به نزد من آمد و از او پرسیدم که: این چه نهر است؟

گفت: نهر کوثر است که حق تعالی به تو عطا کرده است و فرموده است إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ، پس نظر کردم مردانی چند دیدم که ایشان را به جهنم می انداختند، از جبرئیل پرسیدم که: اینها کیستند؟ گفت: اینها سنّیانند و جبریانند و خارجیانند و بنو امیّه اند و آنهایند که عداوت امامان از

فرزندان تو دارند این پنج کس را از اسلام بهره ای نیست.

پس جبرئیل به من گفت که: آیا راضی شدی از پروردگار خود آنچه عطا کرده به تو؟

گفتم: تنزیه می کنم پروردگار خود را و شکر می گویم او را، ابراهیم را خلیل خود گردانید و با موسی سخن گفت و سلیمان را ملک عظیم بخشید و با من سخن گفت و مرا خلیل خود گردانید و عطا کرد مرا در باب علی امری بزرگ، ای جبرئیل! بگو که کی بود آن که در اول عقبه دیدم و بر من سلام کرد؟ جبرئیل گفت: او برادر تو موسی به عمران بود تو را گفت:

«السلام علیک یا اول» زیرا که پیش از همه بشر تو بشارت دهنده و پیغمبر بودی، و گفت:

«السلام علیک یا آخر» زیرا که آخر پیغمبران مبعوث گردیدی، و گفت: «السلام علیک یا حاشر» زیرا که حشر امّتها به نزد تو خواهد شد؛ پس گفتم که: آن که در میان عقبه دیدم کی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 767

بود؟ گفت: او برادر تو عیسی بن مریم بود که تو را وصیت کرد در باب برادرت علی بن ابی طالب؛ گفتم: کی بود آن که بر در بیت المقدس دیدم؟ گفت: او پدر تو آدم بود که تو را وصیت کرد در باب پسر عمّ خود علی بن ابی طالب و خبر داد تو را که او پادشاه مؤمنان و سید مسلمانان و پیشوای شیعیان است؛ گفتم: آنها چه جماعت بودند که در بیت المقدس صف کشیده بودند و من پیشنمازی ایشان کردم؟ گفت: آنها پیغمبران و ملائکه بودند که خداوند عالمیان برای کرامت تو ایشان را حاضر گردانیده بود

که در عقب تو نماز کنند.

چون در آن شب به زمین آمدند و صبح شد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم علی علیه السّلام را طلبید و گفت:

بشارت می دهم تو را یا علی که برادرت موسی و برادرت عیسی و پدرت آدم همه سفارش تو کردند به من و تو را سلام رسانیدند، پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام گریست و گفت:

حمد می کنم خداوندی را که مرا نزد پیغمبران خود معروف گردانیده؛ پس حضرت فرمود که: یا علی! دیگر بشارت می دهم تو را که نظر کردم به دیده خود بسوی عرش پروردگار خود و مثال تو را در آنجا دیدم و پروردگار من در باب تو عهدها گرفت از من، یا علی! ساکنان ملأ اعلا همه دعا می کنند از برای تو و برگزیدگان عالم بالا استدعا می نمایند از پروردگار خود که رخصت یابند که نظر کنند بسوی تو و تو شفاعت خواهی کرد در روز قیامت در وقتی که امّتها را در کنار جهنم بازداشته باشند «1».

و ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: روزی مردی در مسجد کوفه به خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام آمد و پرسید: چه معنی دارد این آیه وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رُسُلِنا «2» که حق تعالی پیغمبر خود را امر فرموده که از پیغمبران گذشته سؤال نماید؟ حضرت فرمود که: چون حق تعالی پیغمبر خود را در شب معراج از مسجد الحرام بسوی مسجد اقصی برد- و مراد از مسجد اقصی، بیت المعمور آسمان است- چون جبرئیل آن حضرت را به نزد چشمه ای آورد و گفت: یا

محمد! از این چشمه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 768

وضو بساز، پس جبرئیل اذان و اقامه گفت و حضرت را پیش داشت و گفت: نماز کن و قرائت را بلند بخوان که در عقب تو گروهی از ملائکه و انبیاء نماز می کنند که عدد ایشان را بغیر از خدا کسی نمی داند، و در صف اول آدم و نوح و هود و ابراهیم و موسی و عیسی و هر پیغمبری را که خدا به خلق فرستاد از زمان آدم تا خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همه ایستاده بودند، پس حضرت پیش ایستاد و همه اقتدا به او کردند و چون از نماز فارغ شد حق تعالی به او وحی فرستاد که: سؤال کن ای محمد از پیغمبرانی که پیش از تو فرستاده ام که آیا بغیر از خداوند یگانه خداوندی می پرستیده اند؟ پس حضرت رو بسوی ایشان گردانید و فرمود که: به چه چیز شهادت می دهید؟ گفتند: شهادت می دهیم به وحدانیّت خدا و آنکه او را شریکی نیست و شهادت می دهیم که توئی رسول خدا و شهادت می دهیم که علی امیر المؤمنین وصیّ توست و شهادت می دهیم که توئی بهترین انبیا و علی است بهترین اوصیا و خدا این پیمان را از برای تو و علی از همه ما گرفته «1».

به سند معتبر دیگر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: در شب معراج جبرئیل مرا به نزد درختی برد که مثل آن در عظمت و بهجت ندیده بودم و بر هر شاخ آن و بر هر برگ آن و بر هر

میوه آن ملکی بود و نوری از انوار حق تعالی آن درخت را احاطه کرده بود، پس جبرئیل گفت: این سدره المنتهی است که پیغمبران پیش از تو از این مکان تجاوز نمی توانستند کرد و حق تعالی به مشیّت خود تو را از این مکان خواهد گذرانید تا بنماید به تو آیات بزرگ خود را، پس مطمئن باش به تأیید الهی و ثابت قدم باش تا کامل گردد برای تو کرامتهای خدا و برسی به جوار قرب حق تعالی.

پس به تأیید ربانی بالا رفتم تا به زیر عرش الهی رسیدم و از آنجا پرده سبزی برای من آویختند که وصف آن در نور و ضیاء و حسن و بهاء نمی توانم کرد، پس در آن پرده درآویختم و آن پرده مرا بالا کشید تا پرده دار خلوتخانه قدس گردیدم در حرم سرای عزت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 769

و به بال رفعت پرواز کردم تا به مرتبه ای رسیدم که صداهای ملائکه را نمی شنیدم و از خود تهی گردیدم و جمیع ترسها و بیمها از دلم بیرون رفت و یاد غیر خدا از خاطرم بر طرف شد و نفسم به قرب حق تعالی ساکن گردید و شادیها و سرورها در دل خود یافتم و چنان خیال غیر خدا از دلم بیرون رفته بود که گمان کردم همه خلایق مرده اند، پس زمانی حق تعالی مرا مهلت داد تا به خود بازآمدم و از حیرت و دهشت رهائی یافتم و به توفیق حق تعالی چشم سر را بستم و دیده دل را گشودم و به دیده دل ملکوت آسمان و زمین را می دیدم چنانکه حق تعالی فرموده است ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما

طَغی . لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری «1» و به دیده دل به قدر ته سوزنی از انوار جلال حق مشاهده می کردم از نوری که هیچ دل را تاب دیدن آن نیست و هیچ عقل را یارای فهمیدن آن نیست، پس پروردگار من مرا ندا کرد که: یا محمد.

گفتم: لبّیک ربّی و سیّدی و الهی لبّیک.

فرمود که: آیا دانستی قدر خود را نزد من و منزلت و بزرگواری خود را در درگاه من؟

گفتم: بلی ای سید من.

گفت: یا محمد! آیا شناختی مکان خود را و منزلت اوصیای خود را نزد من؟

گفتم: بلی ای سید من.

گفت: آیا می دانی ای محمد که اهل ملأ اعلا در چه چیز سخن می گویند؟

گفتم: پروردگارا! تو بهتر می دانی و توئی علّام الغیوب.

گفت: سخن می گویند در درجات و حسنات، آیا می دانی که درجات و حسنات چیست؟

گفتم: تو بهتر می دانی ای سیّد من.

فرمود که: درجات و حسنات کامل ساختن وضو است در سرماها و به پای خود سعی کردن به نمازهای جمعات با تو و با امامان از فرزندان تو و انتظار نماز کشیدن بعد از نماز

حیاه القلوب، ج 3، ص: 770

و افشای سلام کردن و طعام به مردم خورانیدن و در شبها نماز کردن در وقتی که مردم در خواب باشند؛ پس مرا نوازشها نمود و امّتم را عطاها فرمود پس گفت: از تو سؤال می کنم از امری که خود بهتر می دانم بگو که را خلیفه و جانشین خود کردی در زمین؟

گفتم: خلیفه خود کردم بهترین اهل زمین را برای ایشان برادرم و پسر عمّم را و یاری کننده دین تو را ای پروردگار من.

حق تعالی فرمود که: راست گفتی ای محمد من

تو را برگزیدم به پیغمبری و مبعوث گردانیدم به رسالت و امتحان کردم علی را به رسانیدن رسالتهای تو بسوی امّت تو و او را حجت خود گردانیدم در زمین با تو و بعد از تو و اوست نور دوستان من و ولیّ مطیعان من، و جفت او گردانیدم فاطمه را، و او وصیّ توست و وارث تو و غسل دهنده تو و یاری کننده دین تو و کشته خواهد شد بر سنّت من و سنّت تو، خواهد کشت او را شقیّ این امّت؛ پس پروردگار من مرا به امری چند مأمور گردانید که رخصت نفرمود که آنها را به اصحاب خود بگویم پس آن پرده عزت مرا به زیر آورد تا به جبرئیل رسیدم، و چون به زیر سدره المنتهی رسیدم مرا داخل بهشت گردانید و مساکن خود و مساکن علی را مشاهده نمودم و جبرئیل با من سخن می گفت؛ ناگاه نوری از انوار خداوند جبار برای من جلوه کرد و در مانند ته سوزن نظر کردم در مثل نوری که در عرش دیدم پس ندای حق را شنیدم که: یا محمد.

گفتم: لبّیک ربّی و سیّدی و الهی.

پس ندا کرد که: سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من برای تو و ذرّیّت تو، توئی مقرّب من از میان خلق من و توئی امین من و حبیب من و رسول من، بعزت و جلال خود سوگند می خورم که اگر ملاقات نمایند مرا جمیع خلق من و شک کرده باشند در پیغمبری تو یا دشمنی کرده باشند با برگزیده های من از فرزندان تو هرآینه ایشان را همه داخل جهنم گردانم و پروا نکنم، ای محمد!

علی امیر مؤمنان است و سید مسلمانان است و قائد شیعیان است بسوی بهشت و پدر دو سید جوانان بهشت است که به ستم شهید خواهند شد،

حیاه القلوب، ج 3، ص: 771

پس مرا ترغیب نمود بر نماز و سایر چیزها که می خواست «1».

و به سند معتبر دیگر از ابن عباس روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

چون مرا به آسمانها بردند به هیچ آسمانی نگذشتم مگر آنکه ملائکه از من سؤال کردند از حال علی بن ابی طالب و گفتند: ای محمد! چون به دنیا برگردی علی و شیعیان او را از ما سلام برسان؛ و چون به آسمان هفتم رسیدم و از آنجا گذشتم و جمیع ملائکه آسمانها و ملائکه مقرّبان و جبرئیل از من جدا شدند و من تنها به توفیق حق تعالی رفتم تا به حجابهای پروردگار خود رسیدم و داخل سراپرده های عزت گردیدم از حجاب به حجاب دیگر می رفتم از حجاب عزت و حجاب قدرت و حجاب بهاء و حجاب کرامت و حجاب کبریاء و حجاب عظمت و حجاب نور و حجاب ظلمت و حجاب وقار و حجاب کمال تا آنکه هفتاد هزار حجاب را به قدم قدرت ربانی و توفیق سبحانی طی کردم و به بال اقبال در حریم قدس پرواز کردم تا به حجاب جلال رسیدم و در آن خلوتخانه خاص به قدم عبودیت و اختصاص ایستادم و با پروردگار خود مناجات کردم و آنچه خواست به من وحی نمود و هرچه از برای خود و علی سؤال کردم همه را به من عطا فرمود و مرا در حقّ شیعیان و دوستان علی

وعده شفاعت نمود.

پس خداوند جلیل مرا ندا کرد که: ای محمد! کی را دوست می داری از خلق من؟

گفتم: ای پروردگار من! او را دوست می دارم که تو او را دوست می داری.

پس ندا فرمود که: علی را دوست دار که من او را دوست می دارم و دوست می دارم هرکه او را دوست می دارد.

پس به سجده افتادم و تنزیه کردم پروردگار خود را و شکر او نمودم، پس ندا فرمود که: ای محمد! علی ولیّ من است و برگزیده من است از خلق من، بعد از تو من او را اختیار کردم که برادر و وصی و وزیر و برگزیده و جانشین تو باشد و یاور تو باشد بر دشمنان من، یا محمد! بعزت و جلال خود سوگند می خورم که هر جبار که با علی دشمنی کند

حیاه القلوب، ج 3، ص: 772

البته او را در هم شکنم و هر دشمنی از دشمنان من که با علی مقاتله کند البته او را بگریزانم و هلاک گردانم، یا محمد! من بر دلهای بندگان خود مطّلع گردیدم و علی را خیر خواه ترین خلق یافتم برای تو و مطیعترین ایشان یافتم تو را پس او را بگیر برادر و وصی و خلیفه خود و به او تزویج نما دختر خود را بدرستی که خواهم بخشید به ایشان دو پسر طیّب طاهر پاکیزه پرهیزکار نیکوکردار، به ذات خود قسم می خورم و بر خود واجب گردانیدم که هرکه از خلق من دوست دارد علی و زوجه او را فاطمه و امامان از فرزندان ایشان را البته علم او را بلند گردانم بسوی قائمه عرش خود و بهشت خود و درآورم او را به

میان ساحت کرامت خود و آب دهم او را از حظیره قدس خود، و هرکه با ایشان دشمن باشد یا از طریق ولایت ایشان عدول نماید البته محبت خود را از او سلب نمایم و از ساحت قرب خود او را دور گردانم و عذاب و لعنت خود را بر او مضاعف نمایم، ای محمد! بدرستی که توئی رسول من بسوی جمیع خلق من و علی است ولیّ من و امیر مؤمنان و بر این اعتقاد گرفته ام پیمان ملائکه و پیغمبران و جمیع خلق خود را در وقتی که ایشان ارواح بودند پیش از آنکه خلقی در آسمان و زمین بیافرینم برای محبتی که دارم به تو و به علی و به فرزندان شما و به دوستان شما که شیعیان شما باشند و شیعیان شما را از طینت شما آفریده ام.

پس عرض کردم: ای اله من و سید من! چنان کن که امّت من همه بر اعتقاد به امامت او متفق گردند.

فرمود: یا محمد! او ممتحن است و دیگران به او ممتحن اند و به او امتحان می کنم جمیع بندگان خود را در آسمان و زمین تا آنکه کامل گردانم ثواب آنها را که اطاعت من بنمایند در حقّ شما و فرو فرستم عذاب و لعنت خود را بر هرکه مخالفت و عصیان من کند در حقّ شما و به شما جدا می کنم خبیث را از طیّب، یا محمد! بعزت و جلال خود سوگند یاد می کنم که اگر تو نبودی آدم را خلق نمی کردم و اگر علی نمی بود بهشت را نمی آفریدم زیرا که به شما جزا می دهم بندگان خود را در روز معاد به ثواب و عقاب

و به علی و به امامان از فرزندان او انتقام می کشم از دشمنان خود در دار دنیا، پس بازگشت همه بسوی من است

حیاه القلوب، ج 3، ص: 773

در روز جزا پس تو را و علی را حاکم می گردانم در بهشت و دوزخ خود، پس داخل بهشت نمی گردد دشمن شما و داخل جهنم نمی شود دوست شما، و قسم به ذات مقدس خود خورده ام که چنین کنم.

پس برگشتم و از هر حجابی از حجابهای پروردگار خود که بیرون می آمدم از عقب خود ندا می شنیدم که: «یا محمد! دوست دار علی را»، «یا محمد! گرامی دار علی را»، «یا محمد! مقدّم دار علی را»، «یا محمد! خلیفه گردان علی را»، «یا محمد! وصی گردان علی را»، «یا محمد! برادر خود گردان علی را»، «یا محمد! دوست دار هرکه را دوست دارد علی را»، «یا محمد! تو را وصیت می کنم در حقّ علی و شیعیان او وصیت خیر»؛ و چون به ملائکه رسیدم مرا در آسمانها تهنیت می گفتند که: گوارا باد تو را یا رسول اللّه کرامت خدا برای تو و برای علی «1».

و به سند معتبر از امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

چون داخل بهشت شدم در آن درختی دیدم که بار آن درخت حلّه ها و زیورها بود و در میان آن حوریان بودند و در زیر آن اسبان ابلق بودند و در بالای آن درخت رضا و خشنودی حق تعالی بود، گفتم: ای جبرئیل! برای کیست این درخت؟ گفت: برای پسر عمّ توست امیر المؤمنین علی بن ابی طالب، چون حق تعالی امر کند که مردم

را داخل بهشت نمایند شیعیان علی را به نزد این درخت بیاورند و از این حلّه ها و زیورها بپوشانند و بر اسبان ابلق سوار شوند و منادی ندا کند: اینها شیعیان علی اند صبر کردند در دنیا بر آزارها و امروز بهره مند شدند به این عطاها «2».

و به سند دیگر از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که آن حضرت فرمود: چون مرا به آسمان بردند به قصری رسیدم از مروارید که پروانه های آن قصر از طلای درخشنده بود، پس حق تعالی وحی فرمود بسوی من که این قصر از علی بن ابی طالب است «3».

حیاه القلوب، ج 3، ص: 774

و عیاشی به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: شبی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در ابطح بود ناگاه جبرئیل براق را برای آن حضرت از آسمان فرود آورد و بر آن هزار هزار محفّه «1» از نور بسته بودند، چون براق را نزدیک آورد که حضرت سوار شود براق امتناع نمود، جبرئیل طپانچه ای بر آن زد که عرق از آن ریخت و گفت: ساکت شو که محمد است، پس براق پرواز کرد بسوی سدره المنتهی «2» و از آنجا بسوی آسمان، و چون به آسمان اول رسیدند از صدای بال براق و غلبه انوار آن زینت سبع طباق ملائکه از درهای آسمان پرواز کردند و به اطراف آسمان گریختند پس جبرئیل گفت: «اللّه اکبر اللّه اکبر»، پس ملائکه گفتند: بنده مخلوق خداست، و به نزد جبرئیل آمدند و از او پرسیدند:

این کیست؟ گفت: محمد است، پس ملائکه بر او سلام

کردند و براق بسوی آسمان دوم پرواز کرد، باز ملائکه پرواز کرده گریختند، پس جبرئیل گفت: «اشهد ان لا اله إلّا اللّه اشهد ان لا اله إلّا اللّه»، پس ملائکه گفتند: بنده مخلوق خداست و به نزد جبرئیل آمدند و احوال آن حضرت را پرسیدند، چون آن حضرت را شناختند بر او سلام کردند؛ و همچنین به هر آسمانی می رسیدند جبرئیل یک فصل اذان را می گفت، و چون به آسمان هفتم رسیدند اذان را تمام کرد و در آنجا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیشنمازی ملائکه و انبیاء علیهم السّلام کرد، پس جبرئیل آن حضرت را به مکانی برد و گفت: بالا رو که من زیاده از این بالا نمی توانم آمد، پس حق تعالی آن حضرت را در فضای بی انتهای قرب خود بالا برد آنچه خواست و درهای علم و معرفت و فیض بر او گشود آنچه خواست، پس خطاب نمود به او که: یا محمد! که را برای امّت خود انتخاب کرده ای بعد از خود؟ عرض کرد:

خدا بهتر می داند، حق تعالی فرمود: علی امیر مؤمنان است «3».

و علی بن ابراهیم به سند معتبر از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که فرمود:

چون داخل بهشت شدم و در بهشت درخت طوبی را دیدم که اصلش در خانه علی بود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 775

و هیچ قصر و منزلی در بهشت نبود مگر شاخی از آن درخت در آن بود و در بالای آن درخت سبدها بود که در آن سبدها حلّه ها بود از سندس و استبرق بهشت برای هر مؤمنی هزار هزار سبد بود که در

هر سبدی صد هزار حلّه بود به رنگهای مختلف که هیچ حلّه به حلّه دیگر شباهت نداشت و اینها جامه های اهل بهشت است، و سایه آن درخت که ظلّ ممدود است چندان کشیده بود که اگر سواری صد سال می تاخت از سایه آن به در نمی توانست رفت، و در پائین آن درخت طعامها و میوه های اهل بهشت بود که در قصرها و منازل ایشان آویخته بود، و در هر شاخی صد رنگ بود از میوه ها که در دنیا شبیه آنها را دیده اید و از آنچه شبیه آنها را ندیده اید و از آنچه مانند آن را شنیده اید و از آنچه مانند آن را نشنیده اید، و هرچه از آن می چیدند به جای آن دیگری می رویید چنانکه حق تعالی فرموده است لا مَقْطُوعَهٍ وَ لا مَمْنُوعَهٍ «1»، و در زیر آن درخت نهری است که از آن نهرهای چهارگونه منشعب می شود: نهرهای آب صافی، نهرهای شیر، نهرهای شراب، نهرهای عسل مصفّا «2».

و ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج به آسمان رفتم از عرق من به زمین ریخت و از آن گل سرخ روئید و آن گل به دریا افتاد پس ماهی خواست آن را بگیرد و دعموص هم خواست آن را بگیرد- و دعموص کرمی است که سر پهنی دارد و دم باریکی و در میان آب و گل بهم رسد- پس حق تعالی ملکی را فرستاد که میان ایشان حکم کرد که نصف آن از ماهی باشد و نصف دیگر از دعموص، و به آن سبب پره های سبزی که بر دور

برگهای گل می باشد نیمی به شکل دم ماهی است و نیمی به شکل دم دعموص است زیرا که به هر گلی پنج پر احاطه کرده است و دو پر آنها از هر دو طرف پره های ریزه دارد و دو پر آن مانند دم دعموص باریکند و از هیچ طرف پری ندارد و یکی از یک طرف پر دارد و از یک طرف پر ندارد پس نیمش به ماهی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 776

می ماند و نیمش به دعموص «1»، و در اشعار عجم نیز این مضمون را بسته اند.

و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: در شبی که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به معراج رفت حضرت ابو طالب آن حضرت را در جای خود نیافت و بسیار از پی بی آن حضرت گردید پس بنی هاشم را جمع کرد و فرمود: مهیّا شوید که اگر تا صبح محمد را نیابم شمشیر می کشم و دشمنان آن حضرت هرکه را بیابم هلاک می کنم؛ در این تشویش و اضطراب بود تا آنکه حضرت از آسمان فرود آمد در خانه امّ هانی خواهر امیر المؤمنین علیه السّلام، چون ابو طالب آن حضرت را دید شاد شد و دست او را گرفته بسوی مسجد الحرام آورد با گروه بنی هاشم پس شمشیر خود را بیرون آورد و بنی هاشم را فرمود شمشیرهای خود را بیرون آوردند، خطاب کرد به کفار قریش که: بخدا سوگند اگر امشب او را نمی دیدم یکی از شما را زنده نمی گذاشتم «2».

و ایضا روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شب شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان شش ماه

قبل از هجرت بسوی مدینه در خانه امّ هانی یا خانه خدیجه یا شعب ابی طالب یا مسجد الحرام بود، علی اختلاف الروایات، و به روایت دیگر: در ماه ربیع الاول دو سال بعد از بعثت؛ پس اسرافیل و میکائیل حاضر شدند و با هر یک هفتاد هزار ملک همراه بودند و بر آن حضرت سلام کردند و آن حضرت را بشارتها دادند و با ایشان دابّه ای بود که رویش مانند روی آدمی بود و پاهایش مانند پاهای شتر و یالش مانند یال اسب و دمش مانند دم گاو و دو بال در ران خود داشت و لجامی از یاقوت سرخ بر سرش بود، و چون حضرت بر آن سوار شد پرواز کرد و از آسمان به آسمان می رفت و ملائکه بر آن حضرت سلام می کردند و او را بشارتها می دادند و انبیاء را در آسمانها می دید و از ایشان بشارتها می شنید تا از آسمانها در گذشت و به حجابهای نور رسید، پس شنید که ملائکه حجب سوره نور تلاوت می کردند، چون به کرسی رسید شنید که خازنان کرسی

حیاه القلوب، ج 3، ص: 777

آیه الکرسی تلاوت می کردند، چون به عرش رسید شنید که حاملان عرش «حم مؤمن» تلاوت می کردند و در آنجا هزار مرتبه به او ندا رسید که: نزدیک بیا و در هر مرتبه یک حاجت بزرگ آن حضرت را روا می کرد تا آنکه به مرتبه «قاب قوسین او ادنی» رسید پس ندای حق تعالی به او رسید که: هر حاجت خواهی بطلب، حضرت عرض کرد:

پروردگارا! ابراهیم را خلیل خود گردانیدی و موسی را کلیم خود گردانیدی و سلیمان را ملک عظیم بخشیدی، به من

چه کرامت عطا می فرمائی؟ حق تعالی ندا فرمود: اگر ابراهیم را خلیل خود گردانیدم تو را حبیب خود گردانیدم، و اگر با موسی در کوه طور سخن گفتم با تو در بساط نور سخن گفتم، و سلیمان را ملک فانی دادم و تو را ملک باقی آخرت بخشیدم و بهشت را دربسته عطا کردم و تو را شفاعت کبری کرامت کردم «1».

مؤلف گوید: سایر احادیث معراج در ابواب آتیه این مجلد و سایر مجلدات مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی و ذکر آنها در اینجا موجب تکرار می گردد.

باب بیست و پنجم در بیان هجرت حبشه است

شیخ طبرسی و علی بن ابراهیم و دیگران روایت کرده اند که: چون دعوت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قوی شد و جمعی به دین آن حضرت در آمدند کفار قریش با یکدیگر اتفاق نمودند که آنها را که مسلمان شده اند تعذیبها و شکنجه ها و آزارها برسانند شاید که از دین آن حضرت بر گردند، پس هر قبیله ای متوجه اذیت مسلمانانی که در میان ایشان بودند، شدند؛ و چون آن حضرت از جانب خدا به جهاد کافران هنوز مأمور نگردیده بود در سال پنجم بعثت به امر الهی جمعی از مسلمانان را مرخص فرمود که به جانب حبشه هجرت نمایند و فرمود: پادشاه حبشه که او را نجاشی می گویند و اصحمه نام دارد پادشاه شایسته ای است و ستم نمی کند و راضی به ستم نمی شود بروید و در پناه او باشید تا حق تعالی مسلمانان را فرجی کرامت فرماید.

و در هجرت ایشان مصلحتها بود که باعث اسلام نجاشی و جمعی از اهل حبشه شد و اسلام او موجب قوّت مسلمانان گردید، پس یازده مرد

و چهار زن خفیه از اهل مکه گریختند و به جانب حبشه روان شدند، و از جمله آنها بودند: عثمان و رقیه دختر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که زن او بود، زبیر، عبد اللّه بن مسعود، عبد الرحمن بن عوف، ابو حذیفه و سهله زن او، مصعب بن عمیر، ابو سلمه بن عبد الاسد و زن او امّ سلمه دختر ابی امیه، عثمان بن مظعون، عامر بن ربیعه و زن او لیلی دختر ابی خیثمه، حاطب بن عمرو، سهیل بن بیضاء «1»؛ و ایشان یک یک خفیه رفتند و چون به کنار دریا رسیدند و کشتی از تجّار حاضر بود سوار شدند و به جانب حبشه روانه گردیدند، چون کفار قریش از رفتن ایشان مطّلع

حیاه القلوب، ج 3، ص: 782

شدند از عقب ایشان رفتند و به ایشان نرسیدند.

پس ایشان در ملک نجاشی ماه شعبان و رمضان ماندند و در ماه شوال برگشتند و هر یک به امان یکی از اهل مکه داخل مکه شدند بغیر ابن مسعود که او بزودی معاودت نمود بسوی حبشه؛ به سبب این هجرت شدت اهل مکه بر مسلمانان زیاده شد و در آزار و اضرار ایشان مبالغه بسیار کردند، بار دیگر حضرت ایشان را به امر الهی مرخص فرمود که بسوی حبشه هجرت کردند و در این مرتبه حضرت جعفر بن ابی طالب با هفتاد و دو نفر از مسلمانان (به روایت علی بن ابراهیم) «1» متوجه حبشه شدند- و دیگران گفته اند مجموع آنها که بسوی حبشه هجرت کردند هشتاد و دو نفر بودند از مردان بغیر اطفال و زنان «2»؛ و به روایتی: یازده زن

با ایشان رفتند «3»- و در این مرتبه کفار قریش عمرو بن العاص و عماره بن الولید را با تحف و هدایا به نزد نجاشی فرستادند که ایشان را برگردانند، و میان عمرو و عماره عداوتی بود قریش میان ایشان اصلاح کردند و ایشان را به اتفاق فرستادند، و عماره جوان بسیار خوش روئی بود و عمرو بن العاص زن خود را برداشته بود، چون به کشتی سوار شدند شراب خوردند و عماره به عمرو گفت: زن خود را بگو که مرا ببوسد، عمرو گفت: چون تواند بود که زن من تو را ببوسد؟! چون عمرو مست شد و بر سر کشتی نشسته بود عماره دستی بر او زد و او را به دریا افکند، عمرو به سر کشتی چسبید و او را بیرون آوردند و به این سبب عداوت میان ایشان محکم شد. و چون به خدمت نجاشی رسیدند او را سجده کردند و هدایای خود را گذرانیدند و به او عرض کردند که:

گروهی از ما مخالفت ما کرده اند در دین ما و خدایان ما را دشنام می دهند و از ما گریخته بسوی تو آمده اند می خواهیم ایشان را به ما رد کنید. پس نجاشی فرستاد و جعفر را طلبید.

ابن مسعود گفت: چون به نزد نجاشی می رفتیم جعفر گفت: شما سخن مگوئید و مکالمه با پادشاه را به من بگذارید، چون داخل مجلس شدیم امرای نجاشی گفتند:

حیاه القلوب، ج 3، ص: 783

پادشاه را سجده کنید، جعفر فرمود: ما غیر خدا را سجده نمی کنیم.

چون نجاشی رسالت قریش را نقل کرد جعفر فرمود: از ایشان بپرس که آیا ما بنده ایشانیم؟ عمرو گفت: نه بلکه آزادان و بزرگوارانید.

جعفر فرمود:

بپرس آیا از ما قرضی طلب دارند؟ عمرو گفت: نه از شما طلبی نداریم.

جعفر فرمود: بپرس آیا از ما خونی طلب دارند؟ عمرو گفت: نه.

جعفر فرمود: پس چه می خواهید از ما؟ آزار ما بسیار کردید ما از بلاد شما بیرون آمدیم؛ عمرو گفت: ای پادشاه! ایشان مخالفت ما می کنند در دین ما و خدایان ما را دشنام می دهند و جوانان ما را از دین برمی گردانند و جماعت ما را پراکنده می کنند، ایشان را به ما بده تا امر ما مجتمع گردد.

جعفر فرمود: ای پادشاه! سبب مخالفت ما با ایشان آن است که حق تعالی پیغمبری در میان ما فرستاده است که ما را امر می کند از برای خدا شریکی قرار ندهیم و بغیر خداوند یکتا را نپرستیم و قمار نبازیم و ما را امر می کند به کردن نماز و دادن زکات و عدالت و احسان و نیکی با خویشان و نهی می کند ما را از بدیها و ظلم و ستم و ریختن خون مردم به ناحق و از زنا و ربا و خوردن مردار و خون، و آن پیغمبر همان است که عیسی علیه السّلام بشارت داد به آمدن او و نام او احمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است.

نجاشی گفت: حق تعالی عیسی را نیز به همین طریقه فرستاده بود؛ و نجاشی را گفتار جعفر بسیار خوش آمد.

پس عمرو گفت: ای پادشاه! اینها مخالفت تو می نمایند در امر عیسی.

نجاشی به جعفر گفت: چه می گوید پیغمبر شما در باب عیسی؟

جعفر فرمود: می گوید در حقّ عیسی آنچه خدا در حقّ او فرموده است، می گوید: روح خدا و کلمه ای است که او را بیرون آورده

است از دختری که مردان بر او دست نگذاشته اند.

پس نجاشی رو به علمای خود کرد و گفت: زیاده از این در باب عیسی نمی توان گفت؛ پس نجاشی به جعفر گفت: آیا در خاطر داری چیزی از آنها که پیغمبر تو از جانب خدا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 784

آورده است؟

جعفر گفت: بلی؛ و شروع کرد به خواندن سوره مریم تا به اینجا رسید که می فرماید وَ هُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَهِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیًّا. فَکُلِی وَ اشْرَبِی وَ قَرِّی عَیْناً «1» پس نجاشی و جمیع علمای نصاری که در مجلس او بودند همه به گریه افتادند و بسیار گریستند، نجاشی گفت: مرحبا به شما و به آن که شما از پیش او آمده اید و گواهی می دهم که او پیغمبر خداست و اوست آن که عیسی بن مریم به او بشارت داده است، و اگر پادشاهی مرا مانع نبود هرآینه می آمدم و کفش او را برمی داشتم، بروید که شما ایمنید و کسی را بر شما دستی نیست؛ و امر کرد که برای ایشان طعام و جامه و ما یحتاج ایشان را بدهند.

پس عمرو بن العاص گفت: ای پادشاه! این مخالف دین ماست، او را به ما بده.

نجاشی دستی بر روی او زد و گفت: ساکت شو بخدا سوگند که اگر بد او را بگوئی تو را به قتل می رسانم؛ و حکم کرد که هدیه های او را به او رد کردند، و آن ملعون از مجلس نجاشی بیرون آمد و خون از رویش می ریخت و گفت: هرگاه تو چنین می گوئی دیگر ما بد او را نخواهیم گفت.

و بر بالای سر نجاشی کنیزی ایستاده بود و او را باد می زد،

چون نظر آن کنیز بر عماره افتاد عاشق عماره شد و عمرو این معنی را دریافت، چون به خانه برگشتند برای کینه و ریا که از عماره در سینه داشت به او گفت: کنیز نجاشی خاطر تو را بسیار بهم رسانید کسی به نزد او فرست و او را بسوی خود راغب گردان؛ عماره از غایت حماقت فریب آن ملعون را خورد و کسی به نزد آن کنیز فرستاد و کنیز او را اجابت کرد، پس عمرو گفت: پیغام بفرست برای او که از بوی خوش پادشاه قدری برای تو بفرستد، چون کنیز بوی خوش را فرستاد عمرو برای تدارک کینه قدیم آن بوی خوش را از آن احمق لئیم گرفت و به نزد نجاشی برد و گفت: رعایت حرمت پادشاه و اطاعت او بر ما واجب است و باید که چون داخل بلاد او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 785

شده ایم و در امان او داخل شده ایم با او در مقام غش و فریب و خیانت نباشیم، آن رفیق من با کنیز پادشاه مراسله نمود و او را فریب داد و کنیز از بوی خوش پادشاه برای او فرستاده است و بر من لازم شد که به عرض پادشاه برسانم؛ و بوی خوش را بیرون آورد و به نزد نجاشی گذاشت، نجاشی چون بوی خوش را دید و این قصه را شنید بسیار در غضب شد و اول اراده کرد عماره را به قتل رساند بعد از آن گفت: چون به امان داخل بلاد من شده اند کشتن ایشان جایز نیست؛ پس ساحران را که در خدمت او بودند طلبید و گفت: می خواهم او را به بلائی مبتلا

کنید که از کشتن بدتر باشد، ساحران او را گرفتند و زیبق در ذکرش دمیدند و او دیوانه شد و به صحرا دوید و با وحشیان صحرا می بود و از آدمیان می گریخت و به ایشان انس نمی گرفت و بعد از آن قریش جمعی را به طلب او فرستادند و بر سر آبی در کمین او نشستند، و چون با وحشیان به سر آب آمد او را گرفتند و او در دست ایشان فریاد و اضطراب کرد تا مرد.

و چون عمرو از برگردانیدن مهاجران ناامید شد به نزد قریش برگشت و واقعه را نقل کرد.

و پیوسته جعفر و اصحابش با نهایت کرامت و عزت نزد نجاشی بودند تا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هجرت نمود بسوی مدینه و با قریش صلح کرد، پس جعفر با اصحاب متوجه مدینه شدند و در روز فتح خیبر به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید.

و در حبشه از اسماء بنت عمیس عبد اللّه بن جعفر متولد شد و در اوانی که جعفر در حبشه بود نجاشی را پسری بهم رسید و او را محمد نام کرد «1».

و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: امّ حبیب دختر ابو سفیان زن عبد اللّه بن جحش بود و عبد اللّه در حبشه مرد، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد نجاشی فرستاد که او را برای آن حضرت خطبه نماید و نجاشی خطبه کرد و چهارصد اشرفی مهر او کرد و از جانب آن

حیاه القلوب، ج 3، ص: 786

حضرت به او داد و جامه ها و بوی خوش بسیار برای

او فرستاد و تهیه سفر او نمود و او را به خدمت آن حضرت فرستاد، و ماریه قبطیه مادر ابراهیم را نیز با جامه ها و بوی خوش بسیار و اسبی و سی نفر از علمای نصاری به خدمت آن حضرت فرستاد که اطوار آن حضرت را از سخن گفتن و نشستن و برخاستن و خوردن و آشامیدن و نماز کردن و سایر احوال مشاهده نمایند؛ چون به مدینه آمدند حضرت ایشان را به اسلام دعوت نمود و بر ایشان خواند این آیات را إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ اذْکُرْ نِعْمَتِی عَلَیْکَ وَ عَلی والِدَتِکَ تا فَقالَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ مُبِینٌ «1» چون این آیه را شنیدند گریستند و ایمان آورده بسوی نجاشی برگشتند و اطوار پسندیده آن حضرت را به او نقل کردند و آیات را بر او خواندند، نجاشی و علمای نصاری که در مجلس او حاضر بودند همه گریستند و نجاشی مسلمان شد و اسلام خود را به اهل حبشه اظهار نکرد و ترسید که او را بکشند و به قصد ملازمت حضرت از حبشه بیرون آمد و چون به دریا نشست فوت شد، و حق تعالی این آیات را در بیان قصه او فرمود لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَداوَهً لِلَّذِینَ آمَنُوا الْیَهُودَ وَ الَّذِینَ أَشْرَکُوا یعنی: «هرآینه می یابی سخت ترین مردم را از روی دشمنی با ایشان که ایمان آورده اند یهود را و آنان که شرک به خدا آورده اند» وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّهً لِلَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ قالُوا إِنَّا نَصاری «2» یعنی: «و البته می یابی نزدیکترین مردمان از جهت مودت و دوستی مر آن کسانی را که ایمان آورده اند

آنان که می گویند که ما ترسایانیم»، ذلِکَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّیسِینَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا یَسْتَکْبِرُونَ «3» یعنی: «قرب مودت ایشان به سبب آن است که بعضی از ایشان دانایان راستگو و عابدان صومعه نشین اند و به سبب آنکه تکبر و گردنکشی نمی کنند از قبول حق»، وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَی الرَّسُولِ تَری أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ «4» «و چون می شنوند آنچه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 787

فرو فرستاده شده است بسوی رسول می بینی چشمهای ایشان را که می ریزد اشک را از آنچه شناختند از سخن راست»، یَقُولُونَ رَبَّنا آمَنَّا فَاکْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِینَ «1» «می گویند:

ای پروردگار ما! ایمان آوردیم به این کلام و به پیغمبری که این کلام را آورده است پس بنویس ما را از جمله گواهان» تا آخر آیاتی که در مدح و مثوبات ایشان نازل شده است «2».

و کلینی و شیخ طوسی و دیگران به سندهای معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: نجاشی پادشاه حبشه روزی فرستاد و جعفر طیار و اصحاب او را طلبید، چون بر او داخل شدند دیدند که از تخت سلطنت فرود آمده و بر روی خاک نشسته است و جامه های کهنه پوشیده است؛ جعفر گفت: چون او را بر این حال دیدیم ترسیدیم، چون تغییر حال ما را دید گفت: سپاس می گویم و شکر می کنم خداوندی را که محمد را نصرت داد و دیده مرا به نصرت او شاد گردانید، می خواهید شما را بشارت دهم؟ گفتم: بلی ای پادشاه، گفت: در این ساعت جاسوسی از جواسیس من آمد و خبر آورد که حق تعالی نصرت داده است پیغمبر خود محمد صلّی اللّه

علیه و آله و سلّم را و بسیاری از دشمنان او را هلاک نموده است، فلان و فلان کشته شده اند و فلان و فلان اسیر شده اند، و ملاقات ایشان با دشمنان در وادیی واقع شده است که آن را «بدر» می گویند، گویا می بینم آن وادی را که در آنجا گوسفند می چرانیدم برای آقای خود که مردی بود از بنی ضمره.

پس جعفر گفت: ای پادشاه شایسته! چرا بر خاک نشسته ای و جامه های کهنه پوشیده ای؟ گفت: ای جعفر! ما در انجیل خوانده ایم که از حقوق لازمه خدا بر بندگان آن است که هرگاه خدا نعمتی تازه بر ایشان بفرستد ایشان شکر تازه ای بعمل آورند، و باز در انجیل خوانده ایم که هیچ شکر از برای خدا بهتر از تواضع و فروتنی نیست، لهذا برای شکر نعمت فتح رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فروتنی و تواضع کرده ام نزد حق تعالی.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 788

چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این را شنید به اصحاب خود فرمود: بدرستی که تصدّق مال صاحبش را زیاد می گرداند پس تصدّق کنید تا جناب اقدس الهی شما را رحمت کند؛ و تواضع موجب زیادتی رفعت و بلندی مرتبه می گردد پس تواضع کنید تا جناب اقدس الهی شما را بلند گرداند؛ و عفو کردن موجب زیادتی عزت می گردد پس عفو کنید و از بدیهای مردم درگذرید تا خدا شما را عزیز گرداند «1».

شیخ طبرسی و قطب راوندی و دیگران روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نامه ای نوشت بسوی نجاشی در باب جعفر و اصحاب او و با عمرو بن امیّه ضمری

فرستاد و مضمون نامه این بود: «بسم اللّه الرحمن الرحیم، نامه ای است از محمد رسول خدا بسوی نجاشی پادشاه حبشه، سلام بر تو باد، حمد می کنم خداوند ملک قدوس مؤمن مهیمن را و گواهی می دهم که عیسی پسر مریم روح خدا و کلمه اوست که القا کرد آن روح برگزیده و آفریده خود را بسوی مریم دختری که از مردان کناره کرده بود و طیّب و مطهر بود و فرج او را از زنا و مقاربت مردان حفظ کرده بود پس حامله شد به عیسی پس او از دمیدن روح القدس آفریده شد و خدا روح برگزیده خود را در او دمید چنانکه آدم را به قدرت خود از گل آفرید و روح برگزیده خود را در او دمید، و تو را دعوت می کنم بسوی خداوند یگانه که شریک ندارد و به آنکه دوستی کنی با مردم بر طاعت خدا و مرا متابعت نمائی و ایمان آوری به من و به آنچه بسوی من آمده است، بدرستی که من پیغمبر و فرستاده خدایم و فرستاده ام بسوی تو پسر عمّ خود جعفر بن ابی طالب را با گروهی از مسلمانان، چون به نزد تو آیند مهمانداری ایشان بکن و تجبّر را ترک کن و می خوانم تو را و لشکر تو را بسوی خدا و تبلیغ رسالت خدا کردم و آنچه شرط خیرخواهی بود گفتم پس نصیحت مرا قبول کنید و سلام خدا بر کسی باد که قبول راه هدایت نماید».

پس نجاشی در جواب نوشت: «بسم اللّه الرحمن الرحیم، نامه ای است بسوی محمد رسول خدا از نجاشی که اصحم پسر ابحر است، سلام بر تو باد ای

پیغمبر خدا از جانب

حیاه القلوب، ج 3، ص: 789

خدا، و رحمت و برکات بر تو باد از خدائی که بجز او خداوندی نیست و مرا بسوی اسلام هدایت نمود، و بتحقیق که به من رسید نامه تو یا رسول اللّه و آنچه در آن نامه ذکر کرده بودی از امر عیسی، سوگند می خورم بپروردگار آسمان و زمین که عیسی زیاده از آن نیست که تو نوشته بودی، و سایر مضامین نامه کریمه تو را فهمیدم و پسر عمّ تو را و اصحاب تو را گرامی داشتم و شهادت می دهم که توئی رسول خدا راستگو و تصدیق کرده شده و به تو ایمان آوردم و با پسر عمّت بیعت کردم و بدست او مسلمان شدم برای پروردگار عالمیان، و فرستادم بسوی تو یا رسول اللّه اریحا پسر خود را و من ندارم مگر اختیار خود را اگر می فرمائی به خدمت می آیم و گواهی می دهم که فرموده های تو همه حق است»، پس به خدمت حضرت رسول هدایا فرستاد و ماریه قبطیه مادر ابراهیم را فرستاد و جمعی را فرستاد که به آن حضرت ایمان آوردند و برگشتند «1».

و روایت کرده اند که: حضرت ابو طالب نامه ای به نجاشی نوشت در باب تحریص و ترغیب او بر یاری حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و در آن نامه شعری چند نوشت که مضمون آنها این است: «بدان ای پادشاه حبشه که محمد پیغمبر است مانند موسی و مسیح پسر مریم، و هدایت از جانب خدا آورده است چنانکه آنها آورده اند، و شما وصف او را در کتابهای خود می خوانید به صدق و راستی پس برای خدا شریک

قرار مدهید و اسلام بیاورید که راه حق روشن و هویدا است و تاریک و پوشیده نیست» «2».

و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام روایت کرده است که:

چون جبرئیل علیه السّلام خبر وفات نجاشی را برای حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد آن حضرت گریست از روی اندوه و فرمود که: برادر شما اصحمه امروز به رحمت الهی واصل شده؛ پس به قبرستان بقیع بیرون رفت و حق تعالی هر مرتفعی را برای او پست گردانید تا جنازه

حیاه القلوب، ج 3، ص: 790

او را از حبشه دید و با صحابه بر او نماز کرد و هفت تکبیر بر او گفت «1».

و شیخ طبرسی نیز این را روایت کرده است از جابر انصاری و ابن عباس و غیر ایشان و در روایت او مذکور است که چون حضرت بر او نماز کرد منافقان مدینه گفتند که: بر نصرانی حبشی نماز می کند که هرگز او را ندیده است، پس حق تعالی برای تکذیب ایشان این آیه را فرستاد که وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَمَنْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ وَ ما أُنْزِلَ إِلَیْهِمْ خاشِعِینَ لِلَّهِ «2» تا آخر آیه که مضمونش این است که: «بدرستی که از اهل کتاب کسی هست که ایمان می آورد به خدا و به آنچه فرستاده شده است بسوی شما در حالتی که خاشعند از برای خدا و نمی فروشند آیات خدا را به مزد کمی که متاع دنیا باشد این جماعت برای ایشان است اجر ایشان نزد پروردگار ایشان بدرستی که خدا بزودی در قیامت حساب خلایق را می کند» «3».

مؤلف گوید که:

آنچه این روایت بر آن دلالت می کند که فوت نجاشی در بلاد حبشه واقع شد اشهر و اظهر است.

و کلینی و ابن بابویه و شیخ طوسی و دیگران به روایات معتبره روایت کرده اند از حضرت صادق علیه السّلام که: در روز فتح خیبر حضرت جعفر طیار از حبشه مراجعت نموده به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید و حضرت فرمود که: نمی دانم به کدامیک شادتر باشم، به فتح خیبر یا به آمدن جعفر؟، و چون جعفر آمد حضرت او را در بر گرفت و اکرام بسیار نمود و فرمود که: آیا می خواهی تو را عطائی کنم؟ آیا می خواهی تو را بخششی کنم؟ آیا می خواهی تو را نوازشی کنم؟ گفت: بلی یا رسول اللّه؛ و مردم گمان کردند که طلا و نقره بسیاری از غنائم خیبر به او خواهد داد و گردنها کشیدند که ببینند چه چیز به او می بخشد، پس فرمود که: چیزی به تو می دهم و عملی به تو تعلیم می نمایم که اگر هر روز بکنی از برای تو بهتر باشد از دنیا و آنچه در دنیاست و اگر هر روز یک مرتبه یا ماهی یک

حیاه القلوب، ج 3، ص: 791

مرتبه یا سالی یک مرتبه بجا آوری هر گناه که در آن میان کرده باشی آمرزیده شود؛ پس نماز جعفر را آن حضرت به او تعلیم کرد «1».

و شیخ طبرسی روایت کرده است که: در روز فتح خیبر جعفر با هرکه از اصحاب آن حضرت به حبشه هجرت کرده اند آمدند با شصت و دو نفر از اهل حبشه و هشت نفر از اهل شام که یکی از ایشان بحیرای راهب

بود، و حضرت سوره یس بر ایشان خواند و ایشان بسیار گریستند و گفتند: چه بسیار شبیه است این سخن به آنچه بر عیسی علیه السّلام نازل می شد؛ و همه ایمان آوردند و برگشتند «2».

باب بیست و ششم در بیان دخول شعب ابی طالب است و بیرون آمدن از شعب و بیعت کردن انصار، و موت ابو طالب و خدیجه علیهما السّلام و سایر احوال آن حضرت تا اراده هجرت کردن بسوی مدینه

شیخ طبرسی و قطب راوندی و غیر ایشان روایت کرده اند که: در سال هشتم نبوت چون کفار قریش و مشرکان مکه اسلام حمزه علیه السّلام را دیدند و حمایت نجاشی مهاجران را و اسلام او را شنیدند و شدت حمایت ابو طالب و اکثر بنی هاشم آن حضرت را مشاهده کردند و اسلام در قبایل عرب منتشر شد و حقّیّت آن حضرت بر اکثر خلق ظاهر شد، از مشاهده و استماع این احوال مضطرب شدند و نائره حسد و شرک در سینه پرکینه ایشان مشتعل گردیده و در «دار النّدوه» که محلّ مشورت ایشان بود جمع شدند و تدبیر ایشان بر آن قرار یافت که با یکدیگر اتفاق کردند و سوگند خوردند بر عداوت آن حضرت و نامه ای در میان خود نوشتند که با بنی هاشم طعام نخورند و سخن نگویند و با ایشان خریدوفروش نکنند و دختر به ایشان ندهند و از ایشان دختر نگیرند تا مضطر شوند و آن حضرت را به ایشان بدهند تا بکشند و همه با یکدیگر متفق باشند در عزم کشتن آن حضرت که هرگاه بر او دست بیابند او را به قتل رسانند.

و چون این خبر به حضرت ابو طالب رسید بنی هاشم را جمع کرد و همه چهل مرد بودند و به ایشان گفت که: بکعبه و حرم سوگند یاد می کنم که اگر از دشمن خاری به پای محمد برود همه شما

را هلاک خواهم کرد؛ و حضرت را با سایر بنی هاشم به درّه ای که آن را «شعب ابی طالب» می گفتند برد و اطراف آن درّه را ضبط کرد و در شب و روز پاسبانی آن حضرت می نمود، و چون شب می شد شمشیر خود را برمی داشت در وقتی که آن حضرت می خوابید مانند پروانه برگرد آن شمع محفل نبوت می گردید، و در اول شب آن حضرت را در جائی می خوابانید و چون پاسی از شب می گذشت آن حضرت را از آنجا به جائی دیگر نقل می فرمود و عزیزترین فرزندان خود علی بن ابی طالب را

حیاه القلوب، ج 3، ص: 796

در جای او می خوابانید که اگر کسی در اول شب آن حضرت را در آن مکان دیده باشد و قصد ضرری نسبت به او نماید بر اعزّ اولاد او واقع شود و بر او واقع نشود، و هر شب امیر المؤمنین علیه السّلام به طیب خاطر جان خود را فدای آن حضرت می نمود، و در تمام شب ابو طالب پاسبانی آن جناب می نمود و در روز فرزندان خود و فرزندان برادرانش را موکّل گردانیده بود که حراست آن حضرت می نمودند تا آنکه کار بر ایشان بسیار تنگ شد و هرکه از عرب داخل مکه می شد جرأت نمی کرد که به بنی هاشم چیزی بفروشد و هر که چیزی به ایشان می فروخت اموال او را غارت می کردند، و ابو جهل و عاص بن وائل و نضر بن حارث و عقبه بن ابی معیط بر سر راه قوافل می رفتند و تجّار را منع می کردند از آنکه به بنی هاشم آذوقه بفروشند و تهدید می کردند ایشان را که: اگر بفروشید، مال شما

را غارت خواهیم کرد.

و حضرت خدیجه مال بسیار داشت و اکثر آن را صرف آن حضرت و اصحاب آن حضرت کرد در وقتی که در شعب محصور بودند.

و در نامه ای که نوشتند جمیع اکابر قریش اتفاق کردند بغیر مطعم بن عدی که گفت:

این ستم است و من در این شریک نمی شوم؛ و نامه را پیچیدند و مهر چهل نفر از رؤسای قریش را بر آن زدند و در میان کعبه آویختند؛ و ابو لهب نیز با ایشان متابعت کرد.

و در هر موسم حج و عمره حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از شعب بیرون می آمد و بر قبایل عرب که به حج آمده بودند می گردید و می گفت: من از جانب حق تعالی مبعوث شده ام به رسالت و شما را به دین خود دعوت می کنم، به دین من درآئید و مرا از شرّ اعدا محافظت نمائید و من ضامن بهشت می شوم از برای شما، و ابو لهب در عقب آن حضرت می گردید و می گفت: قبول قول او مکنید او پسر برادر من است و کذّاب است و جادوگر است.

پس بر این حال چهار سال در آن درّه ماندند که ایمن نبودند و بیرون نمی توانستند آمد مگر در موسم، و در سالی دوم موسم بود یکی موسم عمره در رجب و دیگری موسم حج در

حیاه القلوب، ج 3، ص: 797

ماه ذیحجه، و در هر موسم بنی هاشم از درّه بیرون می آمدند و خریدوفروش می کردند و باز به درّه می رفتند و تا موسم دیگر هرچند گرسنگی و احتیاج بر ایشان غالب می شد از بیم قریش بیرون نمی آمدند.

و قریش به نزد ابو طالب فرستادند که: اگر محمد

را به ما بدهی که ما او را بکشیم ما تو را بر خود پادشاه می کنیم، ابو طالب قصیده لامیّه را در جواب ایشان گفت و در آن قصیده مدح بسیار آن حضرت را کرد و اظهار اعتقاد به نبوت آن حضرت نمود و بیان کرد که: تا زنده ام دست از یاری او بر نمی دارم؛ چون آن قصیده را شنیدند از ابو طالب ناامید گردیدند.

و ابو العاص بن ربیع که داماد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود شتران را بر در شعب می آورد که گندم و خرما بر آنها بار کرده بود و صدا می زد بر آن شتران که داخل درّه می شدند و بر می گشت، لهذا حضرت فرمود که: ابو العاص حقّ دامادی ما را نیکو رعایت کرد؛ تا آنکه شدت بنی هاشم به مرتبه ای رسید که شبها اکثر اهل مکه را از گریه اطفال ایشان خواب نمی برد و اکثر ایشان از آن عهد پشیمان شدند، و چون نامه ای نوشته بودند نقض آن نمی توانستند کرد، و چون صبح می شد نزد کعبه جمع می شدند و احوال از یکدیگر می پرسیدند بعضی می گفتند: دیشب صدای گریه اطفال بنی هاشم از گرسنگی ما را نگذاشت که به خواب رویم، و باعث شماتت بعضی از معاندان می شد و بعضی از قریش متأثر و نادم می شدند «1».

و در تفسیر امام حسن عسکری علیه السّلام مذکور است که: چون کفار قریش حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را ملجأ گردانیدند که پناه به شعب ابی طالب برد و ایشان بر دهنه شعب جمعی را موکّل کردند که مانع شوند از آنکه کسی به ایشان آذوقه

برساند و کار بر اصحاب آن حضرت بسیار تنگ شد و به آن حضرت شکایت کردند از کمی آذوقه، حضرت دعا

حیاه القلوب، ج 3، ص: 798

کرد تا حق تعالی بهتر از منّ و سلوای بنی اسرائیل از برای ایشان فرستاد، و هرچه هر یک از ایشان آرزو می کرد از انواع طعامها و میوه ها و حلاوات و جامه ها نزد ایشان حاضر می شد، و چون از تنگی درّه دلتنگ شدند و به آن حضرت شکایت کردند حضرت به دستهای مبارک خود اشاره نمود به جانب کوهها که: دور شوید، پس دور شدند تا آنکه صحرائی در آن میان بهم رسید که چشم دو طرفش را نمی توانست دید پس به دست خود اشاره نمود و فرمود: بیرون آورید آنچه خدا در شما پنهان کرده است برای محمد و یاوران او از درختها و میوه ها و گلها و گیاهها، پس به اعجاز آن حضرت مشاهده کردند که سراسر آن صحرا باغستانها و بوستانها گردید مشتمل بر نهرهای بسیار و درختان میوه دار که الوان میوه ها از آنها آویخته بود و گیاههای تر و تازه و انواع ریاحین و گلهای خوشاینده که هیچ پادشاهی از پادشاهان زمین را چنان حدایق و بساتین میسّر نشده پس از آن آبها و میوه ها و طعامها تناول می کردند و شکر حق تعالی ادا می نمودند «1»، و چون جامه ها و بدنهای ایشان کثیف شد و به آن حضرت شکایت کردند فرمود که:

بدمید بر جامه های خود و دست بر آنها بکشید چنانکه پوشیده اید و صلوات بر محمد و آل طیبین او بفرستید که سفید و پاکیزه و خوشاینده می شوند و غمها و کدورتها از سینه های شما زایل می گردد،

و چون چنین کردند و جامه های ایشان نو و سفید و پاکیزه شد و بدنهای ایشان از چرک و کثافت پاک شد و سینه های ایشان از اندوه و الم رهائی یافت گفتند: یا رسول اللّه! چه بسیار عجب است که به صلواتی که بر تو و بر آل تو فرستادیم چگونه ما و جامه های ما از بدیها و ناخوشیها پاک شدیم؟ حضرت فرمود که: صلوات بر محمد و آل محمد دلهای شما را از غل و کینه و صفات ذمیمه و بدنهای شما را از لوث گناهان پاکتر گرداند از جامه های شما و نامه های گناهان شما را بهتر خواهد شست از شستن چرک از جامه های شما و نامه های حسنات شما را نورانی تر

حیاه القلوب، ج 3، ص: 799

گردانید از جامه های شما «1».

و در روایات مشهوره سالفه مذکور است که: بعد از آنکه چهار سال- و به روایتی سه سال «2»، و به روایتی دو سال «3»- در شعب به این حال گذراندند حق تعالی بر آن صحیفه ملعونه ایشان که در کعبه پنهان کرده بودند ارضه را فرستاد که بغیر نام خدا هر چه در آن صحیفه بود پاک کرد، و جبرئیل علیه السّلام این خبر را برای حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد، و آن حضرت این خبر را به ابو طالب رسانید، چون ابو طالب این خبر آسمانی را شنید جامه خود را پوشید و متوجه مسجد الحرام گردید، و چون داخل مسجد شد اکابر قریش را در مسجد مجتمع یافت، چون ایشان ابو طالب را دیدند با یکدیگر گفتند: ابو طالب به تنگ آمده است از حمایت محمد و آمده

است که پسر برادر خود را به ما بدهد، چون به نزدیک ایشان رسید برخاستند و او را تعظیم و تکریم بسیار کردند و گفتند: دانستیم که آمده ای با ما مواصلت کنی و رأی خود را با جماعت ما متفق گردانی و پسر برادر خود را به ما بگذاری.

ابو طالب فرمود که: و اللّه برای این نیامده ام و لیکن پسر برادرم مرا خبری داده است و می دانم که او دروغ نمی گوید، او خبر می دهد که حق تعالی ارضه را فرستاده است بر صحیفه قاطعه ملعونه شما که هر ظلم و جور و قطع رحم که شما در آن نوشته بودید همه را پاک کرده است و بغیر نام خدا چیزی در آن نگذاشته است پس صحیفه را بفرستید تا بیاورند، اگر گفته او حق باشد پس از خداوند عالم بترسید و برگردید از جور و ستم و قطع رحم، و اگر گفته او دروغ باشد من او را به شما می گذارم که اگر خواهید او را بکشید و اگر خواهید زنده بگذارید.

ایشان گفتند: با ما با انصاف آمده ای؛ و فرستادند و صحیفه را از کعبه به زیر آوردند و مهرهای خود را به حال خود یافتند، و چون صحیفه را گشودند چنان بود که حضرت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 800

فرموده بود، پس قریش سرها را به زیر انداختند.

ابو طالب فرمود: ای قوم! از خدا بترسید و دست از این ستم بردارید؛ و برگشت به شعب.

پس چند نفر از قریش که پیشتر از این نادم شده بودند مانند: مطعم بن عدی و ابو البختری بن هشام و زهیر بن امیّه برخاستند و گفتند: ما بیزاریم از آنچه

در آن نامه نوشته است؛ و اکثر قریش با ایشان موافقت کردند و نامه را دریدند، و ابو جهل هرچند خواست که حکم نامه باقی باشد نتوانست، و بنی هاشم از شعب بیرون آمدند و به خانه های خود رفتند.

بعد از بیرون آمدن از شعب به دو ماه حضرت ابو طالب بیمار شد، و چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد او آمد و او را در حال ارتحال دید گفت: ای عم! در حال طفولیّت مرا تربیت کردی و در بزرگی مرا یاری کردی و مرا در یتیمی کفالت نمودی پس خدا تو را از جانب من جزا دهد نیکوترین جزاها و اکنون از تو یک کلمه می خواهم که دیده من روشن شود (و غرض آن حضرت آن بود که مردم بدانند که او مسلمان شده بوده است و برای یاری آن حضرت اظهار اسلام نمی کرده است) پس ابو طالب علیه السّلام کلمه ای گفت و اظهار اسلام نمود و امانتهای پیغمبران و وصیتهای ابراهیم علیه السّلام را که به او رسیده بود به حضرت تسلیم کرد و به رحمت ایزدی واصل شد، پس حضرت با جنازه او رفت و می گریست و می فرمود که: ای عمّ من! صله رحم کردی خدا تو را جزای خیر دهد «1».

و مشهور آن است که وفات جناب ابو طالب در سال دهم نبوّت بود، و بعد از سی و پنج روز «2» یا سه روز «3» از وفات ابو طالب جناب خدیجه به عالم قدس ارتحال نمود، و از تتابع این دو مصیبت عظمی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را اندوه

عظیم عارض شد زیرا که

حیاه القلوب، ج 3، ص: 801

هر دو وزیر و معین و یاور آن حضرت بودند بر رواج اسلام و مونس آن حضرت بودند در شدائد.

شیخ طوسی از ابن عیاش روایت کرده است که: وفات ابو طالب در بیست و ششم ماه رجب بود «1».

و قطب راوندی روایت کرده است که: وفات ابو طالب در آخر سال دهم بعثت بود و بعد از آن به سه روز خدیجه وفات یافت و حضرت آن سال را «عام الحزن» نامید یعنی سال اندوه «2».

و ابن بابویه روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل شد بر خدیجه در وقتی که او متوجه سرای باقی بود و فرمود: بر ما گران است آنچه به تو مشاهده می کنیم ای خدیجه، چون برسی به هووهای خود سلام مرا به ایشان برسان.

عرض کرد: کیستند آنها یا رسول اللّه؟

فرمود: مریم دختر عمران، کلثوم خواهر موسی، آسیه زن فرعون که اینها در بهشت با تو زوجه من خواهند بود.

خدیجه عرض کرد که: مبارک باد یا رسول اللّه «3».

و مشهور آن است که در هنگام وفات، عمر خدیجه شصت و پنج سال بود، و حضرت او را در «حجون» دفن کرد و خود داخل قبر شد و او را سپرد «4».

و کلینی به سند حسن از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون ابو طالب به رحمت حق واصل شد جبرئیل بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد و گفت که: یا محمد! از مکه بیرون رو که اکنون تو را در مکه یاوری نیست؛ و قریش شوریدند

بر آن حضرت پس

حیاه القلوب، ج 3، ص: 802

گریخت از ایشان و به جانب کوهی رفت در مکه که آن را حجون می گویند «1».

و عیاشی از آن حضرت روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سه سال بعد از بعثت خود را پنهان داشت از کفار قریش در مکه و ظاهر نمی شد و با او نبود بغیر امیر المؤمنین علیه السّلام و خدیجه تا آنکه حق تعالی امر کرد او را که دین خود را ظاهر کند و پروا نکند از مشرکان، پس آن حضرت ظاهر شد و خود را عرض می کرد بر قبائل عرب و از ایشان یاری می طلبید، و چون به نزد ایشان می رفت می گفتند: تو دروغگوئی از پیش ما برو «2».

و شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: بعد از فوت ابو طالب شدت قریش بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مضاعف شد و بلای آن حضرت از ایشان شدید شد و متوجه طائف گردید که حجت الهی را بر ایشان تمام کند، چون به طائف رسید سه نفر از اکابر ایشان را که بزرگان قبیله ثقیف بودند ملاقات کرد و آن هر سه برادر یکدیگر بودند (عبد یالیل، حبیب، مسعود) پسران عمرو، پس اسلام را بر ایشان عرض کرد و بدیهای قوم خود را به ایشان شکایت کرد و از ایشان یاری طلبید و ایشان جوابهای ناملایم گفتند آن حضرت را و قوم خود را تحریص بر ایذای آن حضرت نمودند، و آن گروه بی سعادت صف کشیدند بر سر راه آن سلطان سریر رسالت و بر هر گروه که می گذشت پای فلک پیمای

آن سید انبیاء را به سنگ جفا خسته می کردند تا آنکه خون از پاهای مبارکش روان شد و در پناه باغی از باغهای ایشان در سایه درختی قرار گرفت، ناگاه در آن باغ عتبه و شیبه را دید، و چون عداوت ایشان را می دانست از دیدن ایشان ملول گردید و ایشان غلامی داشتند از اهل نینوی که او را «عداس» می گفتند، طبق انگوری به او دادند و برای آن حضرت فرستادند، چون عداس به خدمت آن حضرت رسید از او پرسید که: از کدام شهری تو؟ عداس عرض کرد: از نینوی؛ حضرت فرمود: از شهر بنده شایسته خدا یونس بن متی، و قصه یونس علیه السّلام

حیاه القلوب، ج 3، ص: 803

را برای او نقل فرمود و او را به اسلام دعوت نمود، و آن حضرت هیچ کس را حقیر نمی شمرد که تبلیغ رسالت به او ننماید و شریف و وضیع و بنده و آزاد را به یک نسبت تبلیغ رسالت می نمود.

و چون عداس عالم بود و کتب سالفه را دیده بود و بر علم و کمال و شرافت و خصال آن حضرت مطّلع شد ایمان آورد و بر پاهای خونین آن رسول امین افتاد و می بوسید و بر دیده های خود می مالید، چون به نزد آن دو ملعون برگشت گفتند: چرا برای محمد سجده کردی و هرگز برای ما که آقای توئیم چنین نکردی؟ گفت: بزرگی و جلالت او را شناختم و دل خود را در محبت او درباختم، ایشان خندیدند و گفتند: فریب او را مخور که او بازی دهنده است «1».

و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: چون حضرت داخل طایف شد دید که عتبه

و شیبه بر کرسی نشسته اند، ایشان گفتند: الحال محمد می آید و در پیش ما می ایستد، چون حضرت به نزدیک ایشان رسید کرسی برای آن حضرت خم شد و ایشان از کرسی افتادند، پس گفتند: سحر تو از اهل مکه عاجز شد اکنون به طائف آمدی «2»؟

و به روایتی آن است که: آن حضرت با زید بن حارثه به جانب طائف رفت در اواخر ماه شوال سال دهم نبوّت و ده روز یا پنجاه روز در آنجا ماند، پس مراجعت فرمود بسوی مکه، و چون از طائف بیرون آمد در زیر درخت انگوری قرار گرفت و فرمود:

«اللّهم انّی اشکو الیک ضعف قوّتی و قلّه حیلتی و هوانی علی النّاس انت ارحم الرّاحمین انت ربّ المستضعفین و انت ربّی، الی من تکلنی؟ الی بعید یتجهّمنی او الی عدوّ ملّکته امری؟ ان لم یکن علیّ غضب فلا ابالی و لکنّ عافیتک هی اوسع لی، اعوذ بنور وجهک الّذی اشرقت له الظّلمات و صلح علیه امر الدّنیا و الآخره من ان ینزل بی غضبک او یحلّ علیّ سخطک، لک العتبی حتّی ترضی و لا حول و لا قوّه الّا بک» و این دعا برای رفع

حیاه القلوب، ج 3، ص: 804

شدتها مجرّب است؛ چون حضرت به «نخله» رسید حق تعالی گروه جن را فرستاد که به او ایمان آوردند «1».

و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون حضرت از طائف برگشت و احرام به عمره بسته بود و خواست که داخل مکه شود مردی از قریش را دید که پنهان به آن حضرت ایمان آورده بود فرستاد به نزد اخنس بن شریق «2» و فرمود: او را بگو که محمد

از تو امان می خواهد که داخل مکه شود در امان تو و طواف و سعی کند برای عمره؛ و خود با زید در غار حرا پنهان شد. چون رسالت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به او رسانید گفت: من از قریش نیستم و حلیف ایشانم و می ترسم امان مرا قبول نکنند و عاری گردد برای من؛ پس حضرت او را به نزد سهیل بن عمرو فرستاد و از او امان طلبید، او نیز قبول نکرد؛ پس به نزد مطعم بن عدی فرستاد، مطعم گفت که: بگو تو را امان دادم داخل مکه شو و هر چه خواهی بکن؛ و مطعم فرزندان و دامادها و برادر خود طعیمه را امر کرد که اسلحه خود را بردارند و گفت: من محمد را امان داده ام، در دور کعبه باشید و او را حراست نمائید تا طواف و سعی بکند و ایشان ده نفر بودند، چون حضرت داخل مسجد شد ابو جهل لعین گفت: ای گروه قریش! اینک محمد تنها آمده است و یاور او مرده است بیائید و هر چه خواهید به او بکنید، طعیمه چون این سخن را شنید گفت: سخن مگو که برادرم او را امان داده است، ابو جهل به نزد مطعم آمد و گفت: به دین محمد درآمده ای؟ گفت: به دین او در نیامده ام لیکن او را امان داده ام.

چون حضرت از طواف و سعی فارغ شد و محل گردید به نزد مطعم بن عدی آمد و فرمود: ای ابو وهب! امان دادی و نیکی کردی، اکنون از امان تو بیرون می روم، مطعم گفت: چرا در امان من نمی باشی که

قریش به تو آسیبی نرسانند؟ حضرت فرمود:

نمی خواهم که بیش از یک روز در امان مشرکی بمانم؛ پس مطعم ندا کرد: محمد از امان

حیاه القلوب، ج 3، ص: 805

من بیرون رفت «1».

پس حضرت در هر موسم قبائل عرب را دعوت به اسلام می نمود و به نزد قبائل عرب در خانه های ایشان می رفت و ایشان را دعوت می کرد؛ و گویند: در این سال آن حضرت عایشه و سوده دختر زمعه را به عقد خود درآورد «2».

و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد قیس که از قبیله خزرج بودند در موسمی از مواسم عرب برای عمره رجب بسوی مکه آمدند و سالها بود که در میان اوس و خزرج نائره فتنه و قتال اشتعال داشت، و در آن زودی غزوه «بعاث» «3» میان ایشان شده بود و اوس بر خزرج غالب شده بودند و ایشان آمده بودند که با قریش هم سوگند شوند و ایشان را یاور خود گردانند در دفع اوس؛ و اسعد صدیق و آشنای عتبه بن ربیعه بود، چون به مکه آمد به خانه عتبه فرود آمد و گفت: میان ما و اوس جنگ عظیمی شد و ایشان بر ما غالب شدند و آمده ایم که با شما هم سوگند شویم در دفع ایشان.

عتبه گفت: دیار ما از دیار شما دور است و ما الحال به شغلی گرفتاریم که به کار دیگری نمی توانیم پرداخت.

پرسید: شغل شما چیست و حال آنکه شما در حرمید و حرم شما محلّ ایمنی است؟

عتبه گفت: مردی در میان ما بیرون آمده است و دعوی می کند که رسول خداست و عقلهای ما را به سفاهت

نسبت می دهد و خدایان ما را دشنام می دهد و جوانان ما را بد راه می کند.

اسعد گفت: از شماست یا از غیر شما؟

عتبه گفت: از ماست و از بهترین ماست، فرزند عبد اللّه بن عبد المطّلب است و از همه ما شریفتر و نجیبتر و عظیمتر است.

حیاه القلوب، ج 3، ص: 806

چون اوس و خزرج همیشه از یهودان بنی قریظه و بنی النضیر و بنی قینقاع که در میان ایشان بودند می شنیدند که در این اوان می باید پیغمبری از مکه بیرون آید و بسوی مدینه هجرت نماید و عرب را بسیار بکشد، اسعد از استماع سخنان عتبه در خاطرش افتاد که همان پیغمبر خواهد بود که ایشان می گفتند، پرسید که: او در کجاست؟

عتبه گفت: در حجر اسماعیل نشسته است و ایشان در درّه می باشند و بیرون نمی آیند مگر در موسمها، و گوش مده به سخن او و با او سخن مگو که او جادوگر است و به جادوی سخن خود دلهای مردم را می رباید؛ و این در هنگامی بود که بنی هاشم هنوز در شعب ابی طالب محصور بودند.

اسعد گفت که: من به عمره آمده ام و البته می بایدم به مسجد رفت برای طواف.

عتبه گفت: پنبه در گوشهای خود پر کن تا سخن او را نشنوی.

پس اسعد پنبه در گوشهای خود گذاشت و داخل مسجد شد و حضرت با گروهی از بنی هاشم در حجر اسماعیل نشسته بود، چون مشغول طواف شد و از پیش آن جناب گذشت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نظری بسوی او کرد و تبسّم نمود، و چون یک شوط طواف کرد در شوط دوم در خاطر خود گفت که:

از من جاهل تر کسی نمی باشد، چنین خبری در مکه باشد و من حقیقت این خبر را معلوم نکرده به مدینه روم روا نیست؛ پس پنبه را از گوش خود بیرون آورد و چون به حضرت رسید گفت: «انعم صباحا» و این تحیّت ایشان بود.

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سر برداشت و به او نظر کرد و فرمود که: خدا از این بهتر تحیّتی به ما داده است که آن تحیّت اهل بهشت است «السّلام علیکم».

اسعد گفت: ما را بسوی چه چیز دعوت می کنی؟

فرمود که: شما را می خوانم بسوی شهادت به وحدانیّت خدا و پیغمبری من و به آنکه شرک به خدا نیاورید، و با پدر و مادر نیکی کنید، و فرزندان خود را از بیم پریشانی نکشید، و گناهان ظاهر و پنهان را ترک کنید، و کسی را به ناحق مکشید، و نزدیک مال یتیم نروید مگر به وجهی که نیکوتر باشد تا به حدّ بلوغ و رشد برسد، و کیل و ترازو را تمام بدهید و کم نکنید، و چون سخنی گوئید به عدالت و راستی بگوئید و رعایت جانبی مکنید

حیاه القلوب، ج 3، ص: 807

هرچند خویش شما باشند، و به پیمانهای خدا وفا کنید، این وصیّتها است که خدا شما را کرده است شاید متذکر شوید.

چون اسعد این سخنان را شنید نور ایمان در دلش درآمد و سعادت ازلی او را دریافت و گفت: شهادت می دهم که خدائی بجز خداوند یگانه نیست و شهادت می دهم که تو رسول خدائی، یا رسول اللّه! پدر و مادرم فدای تو باد من از اهل مدینه ام از قبیله خزرج و میان ما و قبیله

اوس ریسمانهای گسیخته یعنی پیمانها شکسته است اگر خدا آنها را به سبب تو پیوند کند و ما بین ایشان را به اصلاح آورد هیچ کس از تو عزیزتر نخواهد بود در میان ما، و همراه من یکی از قوم ما هست اگر او هم در این امر داخل شود امیدواریم که خدا امر ما را در باب تو تمام گرداند، بخدا سوگند که ما پیشتر خبر تو را از یهود می شنیدیم و بشارت می دادند ما را به آمدن تو و خبر می دادند ما را از صفت تو و امیدواریم که دیار ما محلّ هجرت تو باشد زیرا که یهود ما را چنین خبر می دادند و شکر می کنیم خداوندی را که مرا توفیق داد که به خدمت تو رسیدم، و اللّه که من برای آن آمده بودم که از قریش سوگندی بگیرم و خدا از آن بهتر برای من میسّر گردانید.

پس ذکوان آمد و اسعد گفت: این است آن پیغمبری که یهود ما را به آن بشارت می دادند و ما را به صفات او خبر می دادند، پس او نیز ایمان آورد و گفتند: یا رسول اللّه! کسی را با ما بفرست که تعلیم قرآن نماید به ما و مردم را بخواند بسوی دین اسلام؛ حضرت، مصعب بن عمیر را با ایشان فرستاد- و او جوانی بود کم سال و به ناز و نعمت پرورش یافته و پدر و مادرش او را بسیار گرامی می داشتند و هرگز از مکه بیرون نرفته بود، و چون مسلمان شد پدر و مادرش او را جفا کردند و از خود دور کردند و با آن جناب در شعب می بود و حالش

بسیار متغیر شده بود و تحمل شدتها بر او دشوار بود و بسیاری از قرآن و احکام الهی فرا گرفته بود- پس اسعد و ذکوان با مصعب متوجه مدینه شدند و چون به قوم خود رسیدند خبر آن جناب را ذکر کردند و اوصاف آن جناب را بیان کردند و از هر قبیله ای یک نفر و دو نفر مسلمان می شدند، و مصعب در خانه اسعد می بود و هر روز بیرون می آمد و بر مجالس قبیله خزرج می گردید و ایشان را بسوی اسلام دعوت می نمود و جوانان اجابت او

حیاه القلوب، ج 3، ص: 808

می نمودند.

و عبد اللّه بن ابی در آن وقت بزرگ خزرج بود، و اوس و خزرج هر دو اتفاق کرده بودند که او را بر خود امیر گردانند به اعتبار شرافت و سخاوتی که داشت و اکلیلی برای او ساخته بودند و انتظار دانه ای می کشیدند که در میان آن نصب کنند، و اوس به این نسبت به امارت او راضی شده بودند با آنکه از قبیله ایشان نبود زیرا که او در جنگ بعاث با خزرج خروج نکرد و گفت: این ظلم است از شما بر اوس.

و چون اسعد به مدینه آمد و خبر آن حضرت منتشر شد امر پادشاهی و امارت عبد اللّه متزلزل شد و به این سبب سعی در ابطال این امر می نمود، پس اسعد به مصعب گفت که: خالوی من سعد بن معاذ از رؤسای اوس است و مرد شریف عاقلی است و قبیله عمرو بن عوف او را اطاعت می نمایند اگر او مسلمان شود کار ما تمام می شود، بیا تا برویم به محله ایشان؛ پس مصعب با اسعد به محله

سعد بن معاذ آمد و بر سر چاهی از چاههای ایشان نشستند و جمعی از جوانان بر دور ایشان گرد آمدند و مصعب قرآن را بر ایشان خواند، و چون این خبر به سعد بن معاذ رسید اسید بن حضیر را که از اشراف ایشان بود گفت که: شنیده ام که اسعد با این مرد قرشی به محله ما آمده است و جوانان ما را فاسد می کند برو و او را نهی کن از این امر. چون اسید پیدا شد اسعد به مصعب گفت که:

این مرد شریف بزرگی است و اگر در امر ما داخل شود امیدوارم که کار ما تمام شود، و چون اسید به نزدیک ایشان رسید به اسعد گفت که: خالوی تو می گوید که: در مجالس ما میا و جوانان ما را فاسد مگردان و از اوس بر خود بترس، مصعب گفت: بنشین تا ما امر خود را بر تو عرض نمائیم اگر بپسندی داخل شو در آن و اگر خواهی ما از محله شما بیرون می رویم، چون اسید نشست و مصعب سوره ای از قرآن بر او خواند نور اسلام خانه دلش را روشن کرد و پرسید: کسی که داخل این امر می شود چه کار می کند؟ گفت:

غسل می کند و دو جامه پاک می پوشد و شهادتین می گوید و دو رکعت نماز می کند، پس اسید خود را با جامه در چاه افکند و غسل کرد و بیرون آمد و جامه های خود را فشرد و گفت: شهادت را بر من عرض کن، پس کلمه «لا إله إلّا اللّه و محمّد رسول اللّه» گفت

حیاه القلوب، ج 3، ص: 809

و دو رکعت نماز ادا کرد و به اسعد گفت که:

الحال می روم که خالوی تو را به هر حیله که باشد برای تو بفرستم.

چون اسید نیک اختر در برابر آن سعد اکبر پیدا شد سعد گفت: سوگند یاد می کنم که اسید به روی دیگر می آید بغیر آن رو که از پیش ما رفت، پس اسید سعد را به هر حیله که بود برداشت و به نزد مصعب آورد و مصعب سوره «حم تنزیل من الرحمن الرحیم» را بر او خواند، همین که مصعب از سوره فارغ شد نور ایمان در جبین آن سعادتمند ساطع گردید، پس سعد به خانه خود فرستاد و دو جامه پاک طلبید و غسل کرد و شهادت گفت و دو رکعت نماز ادا کرد و دست مصعب را گرفت و به خانه خود برد و گفت: امر خود را ظاهر کن و از هیچ کس پروا مکن، پس سعد آمد و در میان قبیله بنی عمرو بن عوف ایستاد و ایشان را به آواز بلند ندا کرد که: ای فرزندان عمرو بن عوف! هیچ مرد و زن باکره و شوهردار و پیر و جوان و کودک نماند مگر آنکه بیرون آید که امروز روزی نیست که کسی در پرده و حجاب باشد، چون همه جمع شدند گفت: حال من در میان شما چگونه است؟

گفتند: تو بزرگ مائی و هرچه می فرمائی اطاعت می کنیم و هیچ امر تو را رد نمی کنیم آنچه می خواهی بفرما.

سعد گفت: سخن گفتن مردان و زنان و کودکان شما همه بر من حرام است تا گواهی دهید به وحدانیّت خدا و به پیغمبری محمد رسول خدا، و حمد می کنم خداوندی را که ما را به این نعمت گرامی داشت و

این همان پیغمبر است که یهود ما را خبر می دادند، پس در آن روز همه آن قبیله مسلمان شدند و اسلام در میان هر دو قبیله خزرج و اوس رواج بهم رسانید و اشراف هر دو قبیله مسلمان شدند زیرا که همه از یهود اوصاف آن حضرت را شنیده بودند.

پس مصعب حقیقت حال را به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرض کرد و آن حضرت مردم را مرخص فرمود که هرکه مسلمان شده است و قوم او را شکنجه و آزار می رسانند بروند به جانب مدینه، پس یک یک از ایشان می گریختند و به مدینه می آمدند، و هرکه از

حیاه القلوب، ج 3، ص: 810

ایشان داخل مدینه می شد اوس و خزرج ایشان را به خانه می بردند و اکرام می کردند و ایشان را بر خود اختیار می کردند «1».

و بعضی روایت کرده اند که: بعد از بیرون آمدن از شعب در سال یازدهم نبوّت حضرت شش نفر از قبیله خزرج را مشاهده کرد که ایشان اسعد بن زراره و عون بن الحرث و رافع بن مالک و قطبه بن عامر و عقبه بن عامر و جابر بن عبد اللّه بودند و از ایشان پرسید که:

شما کیستید؟ گفتند: ما از قبیله خزرجیم، فرمود که: ساعتی نمی نشینید که با شما سخن گویم؟ ایشان نشستند و حضرت اسلام را بر ایشان عرض نمود و قرآن مجید بر ایشان خواند، چون آثار صدق در بیان آن حضرت یافتند به یکدیگر گفتند که: این همان پیغمبر است که یهود ما را خبر می دادند باید ما سبقت بگیریم و پیش از سایر قوم خود به او ایمان آوریم، پس ایمان آوردند

و به مدینه برگشتند و ذکر آن حضرت در مدینه منتشر شد.

و چون سال دوازدهم شد دوازده نفر از انصار آمدند و با آن حضرت نزد عقبه بیعت کردند و این بیعت عقبه اولی است، و موافق این روایت در این سال حضرت مصعب بن عمیر را به ایشان فرستاد که مسائل دین و قرآن تعلیم ایشان نماید و ایشان را به دین اسلام دعوت نماید «2».

و در موسم دیگر در سال سیزدهم نبوّت جماعت بسیار از قبیله اوس و خزرج از مسلمانان و کفار به قصد ملازمت رسول مختار صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با حاج به مکه آمدند و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد ایشان آمد و فرمود که: آیا حمایت من می کنید که من کتاب خدا را بر شما بخوانم و مسلمان شوید و ثواب شما بهشت باشد؟ گفتند: آری یا رسول اللّه هر پیمان که خواهی از برای خود و از برای پروردگار خود بگیر، حضرت فرمود که: وعده گاه ما و شما گردنگاه منی است در شب دوازدهم؛ پس چون افعال حج را بجا آوردند و به منی برگشتند انصار جمع شدند و مسلمان بسیار در میان ایشان بود و اکثر ایشان هنوز

حیاه القلوب، ج 3، ص: 811

مشرک بودند و عبد اللّه بن ابی لعنه اللّه در میان ایشان بود، پس حضرت در روز دوم منی یعنی روز یازدهم ایشان را گفت که: همه در خانه عبد المطّلب که بر عقبه واقع است جمع شوید امّا یک یک بیائید و کسی را از خواب بیدار مکنید، و حضرت در خانه عبد المطّلب فرود آمده

بود و امیر المؤمنین علیه السّلام و حمزه و عباس با آن حضرت بودند و چون شب شد هفتاد نفر از اوس و خزرج در آن خانه جمع شدند- و به روایتی هفتاد و سه مرد و دو زن بودند «1»- و چون حضرت ایشان را به اسلام دعوت نمود و بر اسلام وعده بهشت فرمود اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد اللّه بن حزام گفتند: یا رسول اللّه! شرط کن برای خود و پروردگار خود هرچه خواهی، حضرت فرمود: شرط می کنم که مرا محافظت نمائید از آنچه جانهای خود را از آن محافظت می نمائید و اهل بیت مرا محافظت نمائید از آنچه اهل بیت و اولاد خود را از آن محافظت می نمائید، گفتند: هرگاه چنین کنیم برای ما چه خواهد بود؟ فرمود که: بهشت از برای شما خواهد بود و در دنیا مالک عرب خواهید شد و عجم شما را اطاعت خواهند کرد و ملوک و امرا خواهید بود، گفتند: راضی شدیم.

پس عباس بن نضله که از قبیله اوس بود برخاست و گفت: ای گروه اوس و خزرج! می دانید که بر چه چیز اقدام می نمائید؟ بر جنگ عرب و عجم و بر محاربه پادشاهان روی زمین، اگر می دانید که هرگاه به او مصیبتی برسد او را خواهید گذاشت و یاری او نخواهید کرد پس او را فریب مدهید و بگذارید که در بلاد خود باشد زیرا که هرچند قوم آن حضرت مخالفت او کرده اند و لیکن باز عزیز و منیع است در میان ایشان و کسی را قدرت آن نیست که به او ضرری برساند؛ پس عبد اللّه بن حزام و

اسعد بن زراره و ابو الهیثم بن تیهان گفتند: تو را چه کار است به سخن گفتن؟ یا رسول اللّه! خون ما فدای خون توست و جان ما فدای جان توست هر شرط که خواهی برای پروردگار خود

حیاه القلوب، ج 3، ص: 812

و برای خود بکن، پس حضرت فرمود که: دوازده نفر از میان خود جدا کنید که کفیل شما و سرکرده شما باشند چنانکه موسی علیه السّلام دوازده نقیب در میان بنی اسرائیل مقرر فرمود، گفتند: هرکه را می خواهی اختیار کن، پس جبرئیل تعیین نقبا کرد و حضرت به فرموده جبرئیل نه نفر از خزرج اختیار کرد: اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد اللّه بن حزام پدر جابر و رافع بن مالک و سعد بن عباده و منذر بن عمرو و عبد اللّه بن رواحه و سعد بن ربیع و عباده بن صامت؛ و سه نفر از اوس: ابو الهیثم بن تیهان و اسید بن حضیر و سعد بن خیثمه.

و چون با حضرت بیعت کردند ابلیس نزد عقبه ندا کرد که: ای گروه قریش و سایر عرب! محمد با اوس و خزرج در عقبه اند و با او بیعت می نمایند که با شما جنگ کنند.

چون قریش این ندا را شنیدند به هیجان آمدند و اسلحه برداشتند و متوجه عقبه شدند، پس حضرت انصار را فرمود که: پراکنده شوید.

گفتند: یا رسول اللّه! اگر می فرمائی الحال شمشیر می کشیم و با ایشان جنگ می کنیم.

حضرت فرمود که: خدا مرا هنوز رخصت محاربه ایشان نداده است.

گفتند: یا رسول اللّه! با ما بیرون می آئی؟

فرمود که: منتظر امر الهی ام.

چون قریش با جمعیت تمام آمدند حمزه علیه السّلام شمشیر خود را کشید

و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام شمشیر کشید و هر دو بر عقبه ایستادند.

چون قریش به عقبه رسیدند و حمزه را دیدند گفتند: این چه امر است که برای آن جمع شده اید؟

حمزه گفت: اجتماعی نیست و بخدا سوگند هرکه بالا می آید از عقبه گردنش را می زنم.

پس قریش برگشتند و در روز عبد اللّه بن ابی را دیدند و گفتند: شنیدیم که قوم تو با محمد بیعت کرده اند بر جنگ ما، و چون عبد اللّه خبر نداشت و او را مطّلع نکرده بودند سوگند خورد که چنین نیست و ایشان تصدیق او کردند، و انصار بسوی مدینه برگشتند

حیاه القلوب، ج 3، ص: 813

و انتظار قدوم میمنت لزوم آن حضرت می کشیدند.

مؤلف گوید: آنچه مذکور شد موافق روایت علی بن ابراهیم و شیخ طبرسی و قطب راوندی و ابن شهر آشوب و جمعی دیگر از معتمدین اصحاب است و روایت بعضی بر بعضی داخل است «1». [تصویر نسخه خطی ]

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9

مقدمه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، از سال 1385 هـ .ش تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (قدس سره الشریف)، با فعالیت خالصانه و شبانه روزی گروهی از نخبگان و فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.

مرامنامه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان در راستای تسهیل و تسریع دسترسی محققین به آثار و ابزار تحقیقاتی در حوزه علوم اسلامی، و با توجه به تعدد و پراکندگی مراکز فعال در این عرصه و منابع متعدد و صعب الوصول، و با نگاهی صرفا علمی و به دور از تعصبات و جریانات اجتماعی، سیاسی، قومی و فردی، بر مبنای اجرای طرحی در قالب « مدیریت آثار تولید شده و انتشار یافته از سوی تمامی مراکز شیعه» تلاش می نماید تا مجموعه ای غنی و سرشار از کتب و مقالات پژوهشی برای متخصصین، و مطالب و مباحثی راهگشا برای فرهیختگان و عموم طبقات مردمی به زبان های مختلف و با فرمت های گوناگون تولید و در فضای مجازی به صورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار دهد.

اهداف:
1.بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام)
2.تقویت انگیزه عامه مردم بخصوص جوانان نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی
3.جایگزین کردن محتوای سودمند به جای مطالب بی محتوا در تلفن های همراه ، تبلت ها، رایانه ها و ...
4.سرویس دهی به محققین طلاب و دانشجو
5.گسترش فرهنگ عمومی مطالعه
6.زمینه سازی جهت تشویق انتشارات و مؤلفین برای دیجیتالی نمودن آثار خود.

سیاست ها:
1.عمل بر مبنای مجوز های قانونی
2.ارتباط با مراکز هم سو
3.پرهیز از موازی کاری
4.صرفا ارائه محتوای علمی
5.ذکر منابع نشر
بدیهی است مسئولیت تمامی آثار به عهده ی نویسنده ی آن می باشد .

فعالیت های موسسه :
1.چاپ و نشر کتاب، جزوه و ماهنامه
2.برگزاری مسابقات کتابخوانی
3.تولید نمایشگاه های مجازی: سه بعدی، پانوراما در اماکن مذهبی، گردشگری و...
4.تولید انیمیشن، بازی های رایانه ای و ...
5.ایجاد سایت اینترنتی قائمیه به آدرس: www.ghaemiyeh.com
6.تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و...
7.راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی
8.طراحی سیستم های حسابداری، رسانه ساز، موبایل ساز، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک، SMS و...
9.برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم (مجازی)
10.برگزاری دوره های تربیت مربی (مجازی)
11. تولید هزاران نرم افزار تحقیقاتی قابل اجرا در انواع رایانه، تبلت، تلفن همراه و... در 8 فرمت جهانی:
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
و 4 عدد مارکت با نام بازار کتاب قائمیه نسخه :
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS
به سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی و قرار دادن بر روی وب سایت موسسه به صورت رایگان .
درپایان :
از مراکز و نهادهایی همچون دفاتر مراجع معظم تقلید و همچنین سازمان ها، نهادها، انتشارات، موسسات، مؤلفین و همه بزرگوارانی که ما را در دستیابی به این هدف یاری نموده و یا دیتا های خود را در اختیار ما قرار دادند تقدیر و تشکر می نماییم.

آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109