دو مكتب در اسلام جلد سوم

مشخصات كتاب

سرشناسه : عسكري مرتضي - 1293

عنوان و نام پديدآور : دو مكتب در اسلام مرتضي عسكري ترجمه عطاآمحمد سردارنيا

مشخصات نشر : تهران بنياد بعثت مركز چاپ و نشر، - 137.

شابك : 964-309-073-61 بها:20000ريال ج 2)؛1800ريال ج 3) ؛ 964-309-073-61 بها:20000ريال ج 2)؛1800ريال ج 3) ؛ 964-309-073-61 بها:20000ريال ج 2)؛1800ريال ج 3) ؛ 964-309-073-61 بها:20000ريال ج 2)؛1800ريال ج 3) ؛ 964-309-077-93

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : فهرستنويسي براساس جلد دوم 1375.

يادداشت : عنوان اصلي معالم المدرستين بحوث ممهذه التوحيد كلمه المسلمين

يادداشت : كتابنامه مندرجات : . .-- ج 2. ديدگاه دو مكتب درباره مدارك تشريعي اسلام .-- ج 3. اثر نهضت حسيني "ع در احياي سنت پيامبر .--

موضوع : احاديث احكام موضوع : امامت موضوع : خلافت موضوع : اجتهاد و تقليد

موضوع : اهل سنت -- دفاعيه ها و رديه ها

موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها

شناسه افزوده : سردارنيا، عطاآمحمد

شناسه افزوده : بنياد بعثت مركز چاپ و نشر

رده بندي كنگره : BP112/6 /‮ع 5‮م 6041 1370ي

رده بندي ديويي : 297/2135

شماره كتابشناسي ملي : م 76-6319

سخن مترجم

اى خون تو را غير خدا هيچ بهانه

وى رحمت حق را به همه خلق بهانه

السلام عليك يا ابا عبدالله و على الارواح التى حلت بفنائك ، عليك منى سلام الله ابدا ما بقيت و بقى الليل و النهار

از همان ساعت كه مانع شدند تا رسول خدا (ص ) وصيت خود را بنويسد، و در اعزام سپاه اسامه به جانب ماءموريتش مسامحه و پا به پا كردند، نخستين سنگ اختلاف و دو دستگى را در امت اسلامى پايه نهادند، و در اتحاد و همبستگى

آن شكاف و شكست ايجاد نمودند.

و از آنجا كه اين رفتار و حركتشان درست نبود، دست به اجتهاد و تاءويل زدند، و اين فتح بابى بود براى هر كار خلاف اسلام . از همين درگاه قاتل را قصاص نكردند، و مرتكب زنا را حد نزدند، و بيت المال مسلمين را ملك خود اعلام كردند، و از پيش خود قانون وضع كردند و سنت پيامبر خدا (ص ) را ناديده گرفتند، و وابستگان به دستگاه ، و به عنوان يافته گان قوم نيز بر اجتهادها و بدعتها و قوانين موضوعه خلاف سنت ايشان مهر تاءييد گذاشتند، و آنها را در مقابل كتاب خدا و سنت پيغمبر همسنگ با آنها قرار دادند و لازم الاجرا اعلام كردند!

كار اين اجتهاد و عمل به راءى و بدعت گذارى و ايجاد شكاف بين مسلمانان و طبقه و دسته بندى ايشان ، و روى كارآمدن مترفين و ثروتمندانى كه احيانا ديروز به نان شب محتاج بودند، در برابر اكثريت فقير و تهيدست مسلمانان صدر نخستين ، و هزاران عمل و كار و رفتار خلاف سنت پيغمبر بجائى رسيد كه چون اميرالمؤ منين على (ع ) را به پذيرش خلاف مجبور كردند، شخصيتى كه با تمام وجودش سپر قرآن و سنت پيغمبر و اجراى عدالت اسلامى بود، و حاضر نبود تا بر بدعتها مهر تاءييد بگذارد و سنت پيغمبر و كتاب خدا را ناديده بگيرد، در آن هنگام سرجنبانانى كه در پرتو همان انحرافات از سنت به جاه و مقام و مال و منال رسيده بودند، بخاطر اينكه با زمامدارى شخص اميرالمؤ منين خود و ثروت و مقام و آرزوهاى خويش را

در خطر مى ديدند، با تمام قوا با وى از در مخالفت برآمدند و جنگهاى جمل و صفين و نهروان را بر او تحميل كردند، سرانجام اينكه وى نتوانست به خواسته اش كه همان بازگردانيدن سنت پيغمبر خدا (ص ) به جامعه اسلامى بود توفيق حاصل كند، و سرانجام هم بدست يكى از همان كوردلان خوارج ، در ماه رمضان و بهنگام اداى نماز به شهادت رسيد.

امام حسن (ع ) نيز كه پى سپر راه پدر بود، مورد خيانت اكثر فرماندهان و سپاهيانش قرار گرفت تا جائيكه آنها به معاويه نوشتند حاضرند تا امام حسن را دست بسته تحويل او بدهند! اين بود كه امام ناگزير گرديد تحت شرايطى با معاويه صلح كند. اما همينكه معاويه به قدرت رسيد، تمام شرايط صلح را زيرپا گذاشت كه يكى از آن شرايط اين بود كه معاويه حق ندارد خلافت را موروثى كند.

معاويه پس از وفات امام حسن (ع ) براى فرزند معلوم الحالش يزيد در مقام گرفتن بيعت از مردم برآمد، ولى چهره هاى سرشناسى مانند حسين بن على (ع ) و عبدالله زبير تن به زير بار بيعت با يزيد ندادند. اما سرانجام پس از مرگ معاويه ، يزيد سگ باز ميمون باز زناكار فاسق ، كه آشكارا حريم دين را نقض مى كرد و بى هيچ پروائى شراب ميخورد و مست مى كرد، و دين و قيامت و حساب و كتاب ، و در يك سخن اسلام را منكر شده مسخره و ريشخند مى نمود، زمام امور كشور اسلام را بدست گرفت و بر كرسى خلافت تكيه زد!!

معاويه در مدت بيست سال زماداريش علاوه بر

اجتهادها و بدعت گذاريها زمامداران پيش از خودش ، اجتهادها كرده و بدعتها گذاشته ، و افزون بر آنها سب و دشنام بر اميرالمؤ منين على (ع ) را آئين نهاده بود، كه در خطبه هاى نماز جمعه آشكارا به حضرتش اهانت مى كردند، و اين را چنان تبليغ كرده بود كه مردم معتقد شده بودند كه نماز بدون سب و دشنام به على (ع ) اصلا نماز نيست !! در چنين اوضاع و احوالى كه از اسلام فقط نامى مانده بود، يزيد فاسق فاجر خليفه مى شود، و امام حسين (ع ) نواده پيغمبر خدا و حافظ شريعت اسلام نيز حضور دارد، و به او پيشنهاد مى شود كه بايد دست بيعت به دست يزيد بزند، و حكومت مطلقه او را با تمام خصوصياتش برسميت بشناسد!!

امام حسين (ع ) در برابر اين پيشنهاد فقط يكى از اين دو راه را در پيش داشت :

1 - با يزيد بيعت كند و در رفاه و آسايش و ثروت و احترام بزندگانى خود ادامه دهد، كه در آن صورت نه تنها بر تمام كارها و رفتار خلاف يزيد انگشت تاءييد مى گذاشت ، بلكه همه بدعتها و اجتهادها و تاءويل هاى خلاف خلفاى پيشين را نيز برسميت مى شناخت و به يك سخن فاتحه اسلام را مى خواند، چنانكه خود فرمود:

و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامه براع مثل يزيد

2 - با يزيد از در مخالفت بر مى خواست كه در اين صورت ، نه تنها دنيا و مال و منالش را از دست مى داد، بلكه بخاطر احياء اسلام و قرآن و سنت راستين

پيامبر خدا (ص ) از جان خود و بستگان و يارانش نيز بايد مى گذشت كه همين راه را برگزيد و با عزمى قوى و نيروئى الهى در آن قدم گذاشت و با نثار خون خود و عزيزانش اسلام را زنده كرد، و موجب گرديد تا فرزندانش از ائمه اهل بيت (ع ) بتوانند جامعه اسلام را با اسلام و سنت راستين پيامبر خدا (ص ) آشنا و آنرا تبليغ نمايند.

يزيد آشكارا و بى پرده از والى مدينه خواسته بود كه يا از حسين بيعت بگيرد و يا سر او را بردارد! اين مرد فاسق سياست پدرش معاويه را نداشت و بى هيچ ملاحظه و پروائى خون پسر پيغمبر خدا (ص ) را مى ريخت . پس امام اگر همچنان در مدينه مى ماند، پيش از اينكه صدا و علت مخالفتش با يزيد بگوش مسلمانان برسد كشته مى شد و خونش به هدر مى رفت . از اين جهت براى اعلام علت مخالفت خود با يزيد دست به هجرت زد و از مدينه رهسپار مكه گرديد و به خانه خدا پناه برد و در آنجا، در موسم حج به ارشاد مسلمانان پرداخت و آنان را از حقايق اسلام و سنت راستين پيغمبر را باخبر ساخت ، و موارد بدعتها و انحرافات زمامداران را از مقررات اسلامى برشمرد. در همان احوال كه حركت امام حسين توجه جهان اسلام را تا حد قابل ملاحظه اى به خود جلب كرده بود، مردم كوفه نيز با ارسال نامه هاى متعدد و مسئوليت برانگيزى مصرا از حضرتش خواستند كه به كوفه بيايد و امامت و رهبرى ايشان را بر

عهده بگيرد كه مردمان به يارى او متفقند و هزاران شمشيرزن در ركابش آماده دارند!

كوفه در آن زمان يكى از شهرهاى بزرگ كشور اسلام بشمار ميرفت و والى آن فرمانداران خراسان و آذربايجان و ديگر نقاط ايران را تعيين مى نمود و از مركزيت بزرگى برخوردار بود. امام براى اقامه حق و بازگردانيدن اسلام راستين به جامعه اسلامى و احياى سنت پيغمبر و از بين بردن انحرافات حاصله در دين بر اثر اجتهاد و عمل به راءى نيازمند اعوان و انصارى بود كه كوفيان در اختيارش مى گذاشتند. از اين روى دعوت كوفيان را لبيك گفت و مسلم بن عقيل پسرعموى خود را بنمايندگى به كوفه فرستاد تا صحت و يا سقم وعده كوفيان را به وى گزارش دهد، اما چه كوفه اى و چه مردمانى !!

بنابراين قيام امام حسين (ع ) قيام عليه انحراف از اسلام و سنت پيغمبر بود، اگر آن حضرت قيام نمى كرد، امروز حتى از مكتب خلفا و اهل سنت و جماعت نيز اثرى جز در تاريخ ديده نمى شد تا چه رسد به مكتب اهل بيت (ع ).

جلد سوم كتاب دو مكتب در اسلام اگر چه مقتل نيست ، اما وقايع جانسوز كربلا بقدرى عظيم و دردناك و تاءثر برانگيز است كه همانندش را سراغ نتوان گرفت .

از اين روى اعتراف مى كنم كه بهنگام ترجمه مضامين مختلف آن نتوانسته ام از ريزش سيل اشكى كه بر اين مصيبت بزرگ از ديدگانم سرازير مى شد جلو بگيرم ، و بر اين رويداد جگرخراش كه بر فرد خاندان عصمت و طهارت گذاشته است خاموش و بى تفاوت بگذرم .

اميدوارم كه

اين خدمت ناچيز به ساحت قدس اسلام عزيز و ائمه اهل بيت (ع ) و سالار شهيدان كربلا ابا عبدالله الحسين (ع )؛ مورد قبول و پذيرش حضرت بارى تعالى قرار بگيرد كه انه سميع مجيب

تهران ، عطاءمحمد سردارنيا

بيستم ديماه / 1374

هيجدهم شعبان 1416

نخستين گفتار: قيام امام حسين(ع) عليه انحرافاتى كه بر اثراجتهاد وعمل به راءى در سنت پيغمبر(ص) پديدآمده بود

بخش اول : اوضاع مسلمانان پيش از قيام حسينى

توضيح

پيش از اين گفتيم كه چگونه خلفا پس از پيامبر خدا (ص ) در يكايك احكام اسلامى ، يكى بعد از ديگرى ، به خاطر منافع شخصى و يا به نام مصلحت عمومى اظهارنظر و اجتهاد كرده اند، و اجتهادهاى ايشان در كتابهاى مختلف آمده كه ما برخى از آنها را پيش از اين آورده ايم . و اينكه سرانجام از همان رهگذر، مسلمانان به شيوه اى خاص به تقديس از مقام خلافت بويژه دو خليفه نخستين (ابوبكر و عمر) كشيده شدند؛ تا جايى كه عموم هواداران ايشان بنابراين گذاشتند كه پس از عمر، عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش و سيره شيخين از شرايط بيعت به حساب آيد! و منم از اينجا بود كه مسلمانان پذيرفتند كه روش شيخين (ابوبكر و عمر) در كنار كتاب خدا و سنت پيامبرش ، يكى از مدارك تشريعى امت اسلامى است !

اين وضع همچنان ادامه داشت ، و حتى پس از اينكه به سبب قيام همگانى مردم ، حكومت پس از عثمان به اميرالمؤ منين (ع ) رسيد، آن حضرت نتوانست احكامى را كه خلفاى پيشين در آنها اجتهاد كرده بودند به جامعه اسلامى بازگرداند.

فى المثل آن هنگام كه حضرتش مى خواست تا سپاهيان خود را از اقامه نماز نافله در ماه رمضان ، كه عمر مقرر داشته بود تا آن را

به صورت جماعت بخوانند بازدارد، سپاهيانش يكصدا بانگ برداشتند: واسنة عمراه ! و بدينسان پذيرش سنت پيغمبر خدا (ص ) به جاى سنت عمر بشدت خوددارى كردند! و اين بدان معنا بود كه مسلمانان در آن هنگام كه دست بيعت در دست على (ع ) مى نهادند، باور نداشتند كه آن حضرت را رفتارى بر خلاف روش شيخين خواهد بود. و اين مطلب ، همان چيزى بود كه معاويه با تمام قدرت خود مى كوشيد تا مسلمانان را از آن آگاه ساخته ، ايشان را عليه امام بشوراند.

و اما امام اگر چه نتوانست احكام اسلامى را كه شخص پيامبر خدا (ص ) آورنده آن بود به جاى سنت و روش خلفاى پيشين به جامعه اسلامى بازگرداند، ولى او و گروهى از ياران صميمى و باوفايش توانستند آن دسته از احاديث رسول خدا (ص ) را كه پيش از اين بازگفتن و انتشار آنها ممنوع بود، در بين مسلمانان منتشر سازند. در اين حركت ، اميرالمؤ منين (ع ) و يارانش در انتشار و نقل حديث ممنوع از پيامبر خدا (ص ) توانستند يك انقلاب فكرى ، درست بر خلاف آنچه پيش از اين به مدت بيست و پنج سال زمامدارى خلفاى سه گانه پيش از امام در اذهان مسلمانان جايگزين شده بود، به وجود آورند. و همين مطلب است كه سليم بن قيس در سخن خود به آن اشاره كرده ، از امام مى پرسيد:

من از سلمان و مقداد و ابوذر چيزهايى در تفسير قرآن و احاديث پيغمبر خدا (ص ) شنيده ام كه با آنچه در دست مردم است تفاوت دارد، ولى شما

آنها را تاءييد و تصديق مى كنيد. از طرف ديگر، در ميان مردم مطلب بسيارى از تفسير قرآن و احاديث پيغمبر ديده مى شود كه شما آنها را قبول نداشته ، اعلام كرده ايد همه آنها باطل و برخلافند. آيا شما مى گوييد مردم عمدا به رسول خدا (ص ) دروغ بسته ، قرآن را به ميل و خواسته خود تفسير مى كنند...؟! (1)

سليم حق داشت ؛ زيرا پيش از آن ، تنها از سلمان و ابوذر و مقداد چيزهايى شنيده بود كه پس از كسب اطمينان خاطر و اصرارشان به رازدارى و پنهان نگه داشتن آنها، آنها را به او گفته بودند. اما تاكنون همانها و امثال آنها را از اميرالمؤ منين (ع ) و يارانش آشكارا و بى هيچ ملاحظه و ترسى مى شنود! مانند اينكه اميرالمؤ منين (ع ) مردمان را در ميدانگاه روبروى مسجد كوفه سوگند داد كه هر كس در روز غدير خم از رسول خدا (ص ) شنيده است كه مى فرمود: من كنت مولاه فهذا على مولاه برخيزد و گواهى دهد، كه دوازده نفر از شركت كنندگان در جنگ بدر برخاستند و گواهى به صحت آن دادند.

و يا آنجا كه حضرتش در خطبه شقشقيه خود پرده از چهره واقعيت برداشت و فرمود:

بدانيد كه به خدا سوگند پسر ابوقحافه لباس خلافت را پوشيد، در حالى كه مى دانست شخص من ، خلافت را به منزله محور سنگ آسياست . سيلاب علوم و معارف اسلامى از دامان من مى جوشد، و شاهباز وهم و خيال به اوج انديشه و بلنداى من نرسد. اما من - لباس خلافت را به كنارى

گذاشته - جامه اى ديگر پوشيدم و دامن از گرد خلافت در پيچيدم و در اين انديشه بودم كه به تنهايى قيام كنم ، و يا بر اين ظلمت كورى كه پيران را فرسوده و جوانان را پژمرده و مؤ من را جان به لب مى رساند تا خدايش را ديدار كند، شكيبايى ورزم ؛ اما ديدم كه شكيبايى شايسته تر است . پس صبر پيشه ساختم ، در حالى كه خاشاك در چشمانم ، و استخوان در گلويم فرو مى رفت . چه ، مى ديدم كه ميراثم به تاراج رفته است . تا اينكه زمان اولى بسر آمد، ولى پيش از مردنش ، خلافت را در آغوش فلانى انداخت .

شتان ما يومى على كورها

و يوم حيان اءخى جابر

براستى روزگار امروز من كه بر پالان شتر مى گذرد، با ايامى كه مصاحب و نديم حيان ، برادر جابر، بودم ، مساوى و برابر نمى باشد.

شگفت آور است كه او در زمان حياتش از مردم مى خواست تا دست از او بردارند و بيعت خود را باز پس گيرند، اما پيمان خلافت را پس از مرگش به نام ديگرى بست تا آن را چون دو پستان شتر ميان خود قسمت كرده باشند!

او خلافت را در دامان مردى انداخت ناهموار و خشن ، درشتگوى و بدزبان ، كه برخوردش دردآور بود و عذرخواهيش فراوان !

همنشينى با او، سوارى بر شترى سركش را مى مانست كه اگر مهارش را فرو كشند بينيش پاره شود، و اگر آزادش بگذارند، به پرتگاه فرو افتد.

پس به خداى سوگند كه مردم در زمانش به اشتباه و خطا گرفتار آمدند و به

سردرگمى و ندانمكارى دچار گشتند. و من در اين مدت طولانى شكيبايى ورزيده ، با رنج و محنت دمساز بودم ، تا اينكه عمر او نيز به سر آمد. ولى ، با همه شگفتى ، امر خلافت را پيش از مرگ در ميان گروهى نهاد و مرا هم يكى از آنان انگاشت !

پناه بر خدا از آن شورا. آخر چه وقت در مقام مقايسه من با اولى شان ترديد وجود داشت ، تا همپاى چنين كسانى به حساب آيم ؟!

اما من با اين همه ، با آنان همراهى كرده ، در فراز و نشيب دنبالشان كردم . ولى دست آخر، يكيشان از حسادتى كه با من داشت پاى از پيروى حق بكشيد و ديگرى به پاس داماديش ، روى از حق برتافت ! با آن دو نفر...!

تا اينكه سرانجام سومين ايشان برخاست در حالى كه هر دو پهلويش ، بين محل خوردن و بيرون دادنش باد كرده بود. و با او فرزندان پدرش نيز برخاستند و مانند شترانى كه گياهان سبز بهارى را به دهان مى كشند، به خوردن مال خدا پرداختند! تا اينكه سرانجام ريسمان تابيده او نيز از هم گسيخت و رفتارش او را به رو درانداخت و شكمبارگيش به مرگش كشانيد.

و مرا به حيرت نينداخت ، مگر زمانى كه ديدم مردم از هر سو، چون يال كفتارى ، مرا در ميان گرفته و از هر طرف به من هجوم آورده اند؛ تا جايى كه حسن و حسين به زير دست و پا رفتند و دو سوى جامه ام از هم بدريد. آنان چنان گرد مرا گرفته بودند كه گويى گله گوسفندان در

آغل !

اما چون بيعتشان را پذيرفتم و به كار خلافت پرداختم ، گروهى بيعتم را شكستند، و جماعتى شانه از زير بار بيعتم بيرون كشيده ، از دين روى برتافتند، و گروهى هم راه ستم و خيره سرى را در پيش گرفتند...

و يا چون سخن ديگر آن حضرت كه فرموده است :

فرمانروايان پيش از من كارهايى را انجام دادند، و بعمد با رسول خدا (ص ) از در مخالفت درآمدند و پيمان او را نقض كرده ، سنت و روش آن حضرت را تغيير دادند؛ به طورى كه اگر من مردم را به ترك آنها بخوانم تا آن را آن گونه كه در زمان رسول خدا (ص ) بوده بازگردانم ، سپاهيانم از گردم پراكنده شوند و تنها، يا با گروهى اندك از يارانم كه به ميزان برترى و علو مقامم آگاهند و پيروى از امامتم را بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبرش واجب مى دانند، باقى خواهم ماند. (2)

دو دستگى امت

آن اظهارات صريح و بى پرده كه در جهان اسلام چهره نمود، امت اسلامى را به دو گروه متمايز تقسيم كرد و تا جهان باقى است ، اين دو دستگى همچنان در ميان مردم وجود خواهد داشت كه بنا به فرموده اميرالمؤ منين (ع ) نخستين گروه عبارتند:

1 - همج رعاع ، اتباع كل ناعق يميلون مع كل ريح . يعنى پشه هايى خرد و ناتوان را مانند كه به گرد هر بانگى فراهم آيند و به دنبال هر بادى بروند.

2 - و گروهى ديگر مردمى فعال و پركار، صاحبان قدرت و نفوذ و خطدهنده بودند كه هدفى معلوم و مشخص را تعقيب مى

كردند. كه در ارزيابى حركتهاى جامعه آن روز و تحليل آنها، اثر همين صاحبان نفوذ و خطدهنده ديده مى شود. و از قرار معلوم ارباب نفوذ و خطدهنده در آن روزگار عبارت بودند از:

الف ) دوستداران اهل بيت - عليهم السلام - و مواليان ايشان كه به فضل و برترى آنها معترف بودند.

ب ) مخالفان دست كم گرفتن و سبك انگاشتن مقام شيخين (ابوبكر و عمر).

كسانى كه سخنان امام را به باد مسخره مى گرفتند و كينه و دشمنى ايشان نسبت به او روز به روز فزونى مى گرفت . كه بيشتر اين كينه توزان به امام همانهايى بودن كه عليه عثمان شوريدند و از پا ننشستند تا به خاك و خونش كشيدند!

اينان همان خوارجى بودند كه شعار لا حكم الا لله را سر مى دادند. قلبشان مالامال از محبت شيخين بود و سينه شان از خشم و كينه عليه عايشه و طلحه و زبير و عثمان و على (3) مى جوشيد. آنان سرانجام عليه امام سر به شورش برداشتند و آن حضرت نيز در نهروان با ايشان جنگيد، ولى ريشه فساد ايشان را از بيخ و بن برنكند، و عاقبت همانها او را در محراب عبادت به خاك و خون كشيدند و شهيد نمودند.

علاوه بر آنها، معاويه را انتشار نام بنى هاشم ، به طور عموم ، كه دشمن ديرينه خانواده او به حساب مى آمدند، و بويژه نام پيامبر و پسرعمويش على (ع )، سخت رنج مى داد. با توجه به اينكه :

اولا نام پيامبر و على زبانزد مسلمانان بود و آنان از معروفيتى بسزا برخوردار بودند، در حالى كه نام

بنى اميه ، امثال (عتبه ، شيبه ، ابوسفيان و حكم بن ابى العاص ) به فراموشى گراييده بود و جز به زشتى از آنها ياد نمى شد. (4)

ثانيا انتشار نام پيامبر و پسرعمويش ، با آنچه كه او در سر مى پرورانيد تا خلافت را در خود مركزيت داده و آن را در خانواده خويش موروثى گرداند، در تضاد بود. چه ، در صورت انتشار نام ايشان ، انظار مسلمانان به سوى دو نواده پيامبر (حسن و حسين ) كشيده مى شد.

پس به خاطر همه اينها بود كه معاويه با تمام قوا در خاموش كردن نور اين خانواده به طور عموت بويژه ياد پيغمبر و پسرعمويش ، مى كوشيد و براى رسيدن به هدفش تدابير را به كار برد:

1 - نام دو خليفه (ابوبكر و عمر) را بلندآوازه ساخت و در آخر نام پسرعمويش عثمان را به عنوان سومين خليفه بر آنها فزود.

2 - به طور پنهانى به درهم كوبيدن شخصيت پيغمبر در ميان مسلمين پرداخت ، و آشكارا به درهم شكستن شخصيت پسرعموى پيغمبر قيام كرد. و براى وصول به اين دو هدف ، گروهى از صحابه و تابعين را بر آن داشت تا احاديثى در بلندآوازگى خلفا بسازند، و در همان راستا، از كرامت و شخصيت پيغمبر و پسرعمويش بكاهند. معاويه براى رسيدن به چنين هدفى از بذل هيچگونه مساعدت و كمكى فروگذارى نكرد و زبان هر كس از دوستداران على (ع ) و اهل بيت او را كه با او از در مخالفت در مى آمدند كوتاه كرد و ايشان را به شديدترين وجهى به قتل رسانيد و بر درختهاى خرما

به دار آويخت و مثله كرد و زنده به گور نمود!

به اين ترتيب ، در تدبيرى كه انديشيده بود، پيروزى بى مانندى به دست آورد؛ خاصه هنگامى كه در ميان امت احاديثى از پيامبر روايت و منتشر شد كه آن حضرت با خداى خويش گفته است :

بارخدايا! من بشرم و خشم مى گيرم ، همان طور كه مردم خشمگين مى شوند.

پس هر مؤ منى را كه من لعن كرده يا دشنام داده ام ، لعن و دشنام مرا مايه دعا و پاكى و نزديكى او به خودت در روز قيامت قرار ده ! (5)

يا اينكه آن حضرت به مردم گفته است : شما به كارهاى دنياتان از من واردتر و داناتر هستيد!

و يا اينكه فرموده است : هرگاه كه من شما را به انجام كارى فرمان مى دهم ، بدانيد كه من هم بشرى چون شما هستمم ، نه پيش ! و اين سخن را هنگامى بر زبان آورده بود كه مردمان را مانع شده بود تا نخلهايشان را گرده افشانى كنند و در نتيجه ، نخلهاى آنان به بار ننشست ! (6)

و يا اينكه او، زوجه خويش ، عايشه را، بر دوش مى گرفت تا بتواند رقصيدن زنان حبشى را در مسجد پيامبر براحتى تماشا كند. (7)

و يا اينكه او در خانه خود بساط شادى و ساز و آواز به راه مى انداخته است !(8)

اين قبيل احاديث و دهها نمونه ديگر كه با كمال دقت و براى هدفى خاص در زمان معاويه ساخته و پرداخته شده بود، (9) اثرش از همان زمان تا به امروز در مكتب خلفا بر جاى مانده است .

و اين همان چيزى است كه گروهى از مسلمانان را بر آن داشته تا توانايى رسول خدا (ص ) را از آوردن معجزات و قدرتش را در شفاعت بر امت باور نداشته ، براى مرقدش احترامى ، و پس از مرگيش نيز امتيازى براى او بر ساير مردگان قائل نباشند!

اما در مورد امام على (ع )، معاويه در كوبيدن و ترور شخصيت او در جامعه اسلامى تا آنجا موفقيت به دست آورد كه مسلمانان حدود هزار ماه در شرق و غرب حكومت خاندان بنى اميه ، به لعن و نفرين و دشنام آن حضرت بر منابر خويش بويژه در خطبه هاى نماز، همانند واجبى از واجبات نماز جمعه ادامه دادند! و بر اثر آن معاويه توانست مقام و موقعيت خلافت را در نظر مسلمانان به اوج قدرت خود برساند! (10)

امت اسلامى نيز پس از او بر اساس چنان طرز تفكر و برداشتى ، و در راستاى همان خطى كه او ترسيم كرده بود، تا آنجا پيش رفتند كه استانداران و واليان خليفه توانستند بى هيچ پروائى بر فراز منابر مسلمين بگويند:

آيا جانشين شما برايتان گراميتر است يا پيغامگزار شما؟! يعنى خليفه اى كه او را جانشين خدا در روى زمين مى دانستند، مقامش از شخص پيغمبر خدا (ص ) در نظر بارى تعالى بسى برتر و والاتر است !

نتيجه كوششهاى معاويه

نتيجه تمام آن كوششها اين شد كه مسلمان و غير مسلمان ، از همان ايام خلافت معاويه تا به امروز، پيامبر خدا (ص ) و پسرعمويش على (ع ) و خلفاى سه گانه پيش از او، و ديگر شخصيتهاى اسلامى را از خلال همان احاديثى

بشناسند كه در عهد معاويه ، و بنا به ميل و خواسته شخص او ساخته شده بود چهره هايى تحريف شده و عوضى كه همه بر خلاف حقيقت و واقعيت بودند!

گذشته از همه آنها، معاويه را خود در تغيير احكام و مقررات اسلامى ، اجتهادات و بدعتهايى بوده است كه بدان وسيله آنچه را خواستند بنا به اجتهاد خويش تغيير داده كه برخى از آنها به اوليات معاويه معروف مى باشند! (11)

معاويه در سايه همان خواسته ها و كوششها توانست كه اسلام را از مسير اصليش منحرف كرده ، آن را همان طور كه خود مى خواسته معرفى كند؛ تا جايى كه در پايان زمامداريش ، از اسلام بجز نامى ، و از قرآن به غير از خطى باقى نمانده بود!

آرى ، معاويه و ميراثخواران بعد از او كوشيدند تا تنها نام اسلام را نگهدارند؛ زيرا ايشان ناگزير بودند تا به نام اسلام بر مسند قدرت بنشينند و به نام آن حكومت كنند.

وضع و حال مسلمانان در پايان روزگار معاويه و آغاز زمامدارى يزيد، كه به سال شصتم هجرت اتفاق افتاده ، اين چنين بوده است . و در چنين حالتى ، در برابر نوه پيامبر خدا (ص ) و بازمانده او جز انتخاب يكى از اين دو راه باقى نمانده بود: يا دست بيعت و فرمانبردارى به دست يزيد بدهد، و يا با او به جنگ و مخالفت برخيزد.

اما بيعت او با يزيد به اين معنا بود كه وى بر همه رفتار او مهر تاءييد، و بر همه گفتارش انگشت تصديق مى گذارد. اما حسين (ع ) زير بار بيعت نرفت و در اين

راه شهادت را برگزيد.

امام از بيعت با يزيد سر باز مى زند

يزيد چه مى گفت و رفتارش چگونه بود؟

چرا امام حسين (ع ) با يزيد بيعت نكرد؟

آيا امام به سرانجام كار خود در مخالفت با يزيد آگاه بود؟

شهادت آن حضرت چه تاءثيرى بر اسلام و جامعه مسلمين گذاشته است ؟

اينها مطالبى است كه - به خواست خدا - از خلال كتابهاى حديث و سيره به تحقيق درباره آنها خواهيم پرداخت و به پاسخ آنها خواهيم رسيد.

يزيد در آيينه رفتار و گفتارش

قسمت اول

در تاريخ ابن كثير آمده است :

يزيد مردى شرابخوار بود. روزى پدرش معاويه او را بنرمى چنين اندرز داد: اى پسرك من ! چه بسا كه مى توانى به آرزوهايت برسى ، بدون اينكه پرده احترامت دريده شود و قدر و منزلتت كاستى گيرد، و زبان دشمنانت به دشنام و ناسزا برويت گشوده شود، و دوستانت به تو بدبين گردند.آنگاه گفت :اى پسرك من ، اين اشعاررا به خاطر بسپار وآن را به كار بند:

روزهايت را براى كسب كمال به پايان بر و بر دورى از دوستانت شكيبا باش .

و چون شب آمد و جهان پرده سياهى بر چهره افكند و ديدگان مراقبينت بر روى هم افتاد، آن را همان طور كه خواهى به روز آور، كه شب به منزله روز براى خوشگذرانيها مى باشد!

چه بسا فاسق ، كه گمان مى برى زاهدى با صلاح است ، ولى به شب كارهاى شگفت انگيزى از او سر مى زند!

شب پرده هايش را بر كارهاى نارواى او مى افكند، و او در آسايش خيال به خوشگذرانى مشغول است !

اما شادمانى شخص احمق ، بى پرده و آشكار است ، و بر آن هر دشمن كينه توزى نظاره گر و آگاه مى باشد.

(12)

آنگاه ابن كثير چنين مى افزايد:

يزيد مردى شهوتران بود كه گاهى نماز هم نمى خواند. او بيشتر اوقات اين چنين بود! (13)

هنگامى كه معاويه خواست از مردم براى يزيد بيعت بگيرد، به زياد بن ابيه نامه اى نوشت و از او خواست تا از مسلمانان بصره به نام يزيد بيعت بگيرد. زياد در پاسخ او نوشت :

آخر مردم به ما چه مى گويند اگر آنان را به بيعت با يزيد بخوانيم ؟! يزيد كه سگباز است و جامه رنگارنگ مى پوشد و همواره همدم مى و مطرب است ! در حالى كه در برابر مردم ، شخصيتهايى چون حسين بن على ، عبدالله بن عباس ، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر هستند. تو يكى دو سال پسرت را فرمان ده تا خودش را به اخلاق و روش اينان بيارايد، تا شايد بتوان در آن هنگام امر را بر مردم مشتبه كرد و وى را در رديف ايشان ، به عنوان مردى بزرگ جلوه داد! (14)

معاويه ، يزيد را به همراهى سپاهى به جنگ تابستانى روميان فرستاد. اما او خود را از همراهى با سپاه كنار كشيد و - به اصطلاح - تمارض كرد تا آنها از او پيش افتاده به روم رسيدند. معاويه از اين ماجرا آگاه شد، ولى چيزى به روى خود نياورد و او را به حال خود گذاشت ! (15)

سپاه اسلام در روم به وبا و تيفوس مبتلا شد و در همان حال يزيد در دير مران با همسرش ام كلثوم ، دختر عبدالله عامر، بر بالش عيش و عشرت تكيه داده بود، و پس از اطلاع از حال مسلمانان

اين ابيات را زير لب زمزمه مى كرد:

من كه در دير مران در كنار ام كلثوم بر بالشتهاى نرم تكيه زده و همدم باده مى باشم ، چه باكم از اينكه سربازان اسلام در غذقدونه به تب و بيمارى وبا مبتلا شده اند! (16)

ياقوت حموى در دنبال اين ماجرا در كتاب معجم البلدان مى نويسد:

چون اين سخنان يزيد به معاويه رسيد، مقرر داشت كه حتما يزيد به روم برود و در گرفتاريهاى ديگر مسلمانان شركت جويد، وگرنه او را از خود خواهم راند! (17)

يزيد ناگزير گرديد فرمان پدر را اطاعت كند و آماده شد تا به عزيمت نمايد؛ اما پيش از حركت ، به معاويه چنين نوشت : تو همواره در مقام آن هستى كه از من بهانه بگيرى و پيوندت را با من قطع كنى . پس به همين زوديها و بارفتنم به سوى روم و شركتم در جنگ ، از دردسرهاى من آسوده خواهى شد!

زمانى معاويه يزيد را به حج فرستاد. و نيز گفته اند كه او را همراه خود به حج برد. يزيد در مدينه مجلس شراب بياراست و در اين حال بود كه عبدالله عباس و حسين بن على قصد ديدار او كردند.

به يزيد گفتند كه ابن عباس بوى شراب را درك مى كند. اين بود كه دستور داد تا بساط شراب را برداشتند و آنگاه ايشان را به حضور پذيرفت ! اما همين كه امام حسين (ع ) وارد شد و بنشست ، بوى شراب را به همراه بوى عطر استشمام نمود و از يزيد پرسيد: اى پسر معاويه ! اين چه بويى است ؟! يزيد گفت : اى ابوعبدالله

! اين بوى عطرى است كه در شام براى ما تهيه مى كنند! آنگاه فرمان داد تا قدحى شراب آوردند و خودش بنوشيد و سپس دستور داد تا قدحى ديگر آوردند و ساقى را گفت به ابوعبدالله تعارف كن ! امام خشمگين به يزيد فرمود: شراب بلاى جانت باشد مرد! ولى يزيد در برابر اين سخن ، مستانه چنين سرود:

اءلا يا صاح للعجب

دعوتك ثم لم تجب

الى القينات واللذا

ت والصهباء و الطرب

وباطية مكللة

عليها سادة العرب

و فيهن التى تبلت

فؤ ادك ثم لم تتب

شگفت از تو اى پرخاشگر! كه من تو را به همدمى رامشگران و نوشيدن شراب و شادمانى فرا مى خوانم ، ولى تو سركشى مى كنى !

و به قدحهاى جواهر نشان شراب ، كه در پاى آنها بزرگان عرب نشسته اند و در آن چيزى است كه عقلت را مى برد و به دنبال آن چيزى را درك نمى كنى ، اعتراض مى نمايى !

آنگاه امام برخروشيد و بر سرش فرياد كشيد كه عقل و شعور خودت را ببرد اى پسر معاويه . (18)

معاويه حج بگزارد و تصميم گرفت كه از مردم مكه و مدينه براى يزيد بيعت بگيرد. عبدالله بن عمر در پاسخ معاويه گفت :

با كسى بيعت كنيم كه با سگ و ميمون بازى مى كند و شراب مى نوشد و آشكارا دست به فسق و فجور مى زند! در اين صورت ما در پيشگاه خداوند چه عذر و بهانه اى خواهيم داشت ؟!

عبدالله بن زبير نيز در پاسخ او گفت :

براى فرمانبردارى از بندگان خدا، خداوند را گناه نشايد كرد. يزيد مردى است كه دين ما را تباه مى كند.

و در روايتى

آمده است كه حسين بن على (ع ) نيز در پاسخ به خواسته معاويه فرمود:

مثل اين است كه تو از مردى تعريف مى كنى كه ديگران او را نمى شناسند و او را نمى بينند! و يا از غايبى سخن مى گويى كه مردم از حالش خبرى ندارند و يا تو از او اطلاعاتى ويژه دارى ! يزيد خود دليل بر خويشتن و طرز تفكرش مى باشد!

براى يزيد از سگهائى كه براى جنگ و دريدن بجان يكدگرشان مى اندازد، و كبوترهاى تيزپرواز، و كنيزكان ساز زن ، و رامشگران و معركه گيران و بازى گران كه سخت طرفدار آنهاست بيعت بگير. و از آنچه در سر دارى بگذر!

ما نمى دانيم كه اين سخن صريح فرزند پيغمبر خدا (ص ) درباره يزيد، و پاسخ عبدالله زبير و يا عبدالله عمر به معاويه در يك مجلس بوده است و يا در چند مجلس .

ولى آنچه معلوم است ، اين است كه معاويه نتوانست از ايشان براى يزيد بيعت بگيرد و فقط توانست مردم مكه و مدينه را به زير بار بيعت يزيد ببرد. او در اين راه آنها را از مخالفت شخصيتهاى يادشده آگاه نساخت و روى به شام نهاد.

ديديم كه يزيد در سفر حج و در جنگ با روميان آشكارا مقدسات مذهبى را به زيرپا گذاشته ، به گرفتاريهاى مسلمانان و رنج ناراحتيهاى جنگجويان اسلامى در سرزمين روم ، بر خلاف خواسته پدرش معاويه و سفارشهاى مؤ كد زياد بن اءبيه ، كه گفته بود او يكى - دو سال خود را به صورت مسلمانان درآورد و روش ايشان را در پيش بگيرد تا شايد

بتوان امر او را بر مردم مشتبه كرد و وى را به غير از آنچه هست به مردم معرفى نمود اعتنايى نكرد، و بر عكس ، در حال مستى چنان اشعارى را سرود تا آنها را بر سر هر كوى و برزنى به نام وى بخوانند!

اشعار مستانه اى را كه يزيد در وصف مى و ميخوارگى و آواز و مطربى سروده ، بسيار است ؛ از آن جمله اشعار زير است :

معشر الندمان قوموا

واسمعوا صوت الاغانى

واشربوا كاءس مدام

واتركوا ذكر المثانى

شغلتنى نغمة العيدان

عن صوت الاذان

و تعوضت من الحور

عجوزا فى الدنان

همدمان ! برخيزيد و گوش به نواى آوازها دهيد.

جام باده بنوشيد و سوره حمد را به دست فراموشى بسپاريد!

زخمه هاى تار، مرا از شنيدن صداى اذان به خود مشغول داشته است !

و من درد شراب اين دنيا را به حوريه هاى بهشتى ترجيح مى دهم !

و يا آنجا كه مى گويد:

ولو لم يمس الارض فاضل بردها

لما كان عندى مسحة للتيمم

اگر دامن معشوقة من با زمين تماس پيدا نكرده بود، من خاكى براى تيمم نداشتم !

و در قصيده زير مكنونات درون خود را هر چه آشكارتر بيان داشته است .

قسمت دوم

توجه كنيد:

علية هاتى واعلنى و ترنمى

بذلك انى لا احب التناجيا

حديث ابى سفيان قدما سما بها

الى احد حتى اءقام البواكيا

اءلا هات سقينى على ذاك قهوة

تخيرها العنسى كرما شاميا

اذا ما نظرنا فى امور قديمة

وجدنا حلالا شربها متواليا

و ان مت يا ام الاحمير فانكحى

ولا تاءملى بعد الفراق تلاقيا

فان الذى حدثت عن يوم بعثنا

احاديث طسم تجعل القلب ساهيا

و لا بد لى من اءن اءزور محمدا

بمشمولة صفراء تروى عظاميا!

عليه ! بيا و آشكارا برايم آواز بخوان كه من مناجات با خدا را دوست

ندارم !

از ابوسفيان و آمدنش به احد و كارهايش بگو كه در پايان ، نوحه گران را در سوگ كشته هايشان نشانيد!

بيا، و مرا از آن شرابى بنوشان كه از تاكستانهاى شام گرفته اند.

كه اگر ما به گذشته برگرديم ، مى بينيم كه نوشيدن آن را هميشه روا داشته اند!

و تو اى ام احيمر! اگر من مردم ، شوهر كن ، كه ديگر پس از مرگ ديدارى وجود نخواهد داشت !

زيرا آنچه درباره بازگشت آنروز به ما گفته شده ، سخنان افسانه اى است كه ما را به خود مشغول مى دارد!

و چنانچه قيامتى در كار باشد، من محمد را با شرابى خنك ، كه تا مغز استخوان نفوذ مى كند، ديدار خواهم كرد!!

يزيد در اين قصيده معشوقه اش را مخاطب ساخته ، مى گويد: برايم آواز بخوان و داستان آمدن ابوسفيان را به احد و كارهايى را كه كرده و كشتارى را كه از مسلمانان نموده و بلاهايى را كه بر ايشان آورده است ، برايم سر كن ، و بگو كه چگونه ابوسفيان مسلمانان را بر آن داشت تا در جنگ احد بر كشته هايشان نوحه و زارى كنند، و نوحه سرايان چسان بر كشته حمزه اشك ريخته و به عزايش نشستند.

همه اينها را با صداى بلند و آواز بخوان و آشكارا تعريف كن و پنهان و زيرگوشى مگو!

در ضمن مرا از همان شرابى كه از تاكهاى شام مى گيرند بنوشان . چه ، اگر به گذشته برگرديم و عادات عرب جاهليت و قريش و خاندان اميه را مورد بررسى قرار دهيم ، مى بينيم كه نوشيدن شراب امرى عادى و حلال و

شايسته بوده است .

اما اينكه با ما از قيامت و زنده شدن مردگان و حساب و كتاب آن سخن گفته اند، گوش مده كه همه آنها افسانه است تا ما را به آنها مشغول كنند، و الا پس از مردن ديگر هيچ خبرى نخواهد بود، نه قيامتى در كار است و نه برانگيختنى و حسابى !

اما اى ام احيمر، اگر من مردم ، زود شوهر كن كه دنياى ديگرى در كار نيست كه در آنجا از من خجالت بكشى . آنگاه به مسخره رسول خدا (ص ) مى پردازد و مى گويد: اگر هم قيامتى در كار باشد، او را با شرابى گوارا و خنك كه تا مغز استخوان اثر مى گذارد، ديدار خواهم كرد!

و اشعارى ديگر از اين دست كه از ديوان اشعار او نقل كرده اند. (19)

يزيد احساسات مسلمانان را به باد مسخره مى گرفت و با نصارا همدمى مى كرد و با آنها نشست و برخاست مى نمود. نويسنده كتاب اغانى در اين مورد مى نويسد:

يزيد اولين خليفه اى بود كه در اسلام ، اساس لهو و لعب و سرگرميهاى خلاف شرع را آشكارا بنيان نهاد. او مطربان و آوازه خوانان را به گرد خود جمع مى كرد، و بى شرمى و شرابخوارگى را از حد مى گذرانيد! سرجون و اخطل شاعر را، كه هر دو نصرانى بودند، به همدمى خود برگزيد. مطربان و آوازه خوانان مست از باده شراب ، در مجلس او حاضر مى شدند و در كنارش مى نشستند و از او صله مى گرفتند! (20)

بلاذرى نيز در كتاب انساب الاشراف مى نويسد:

يزيد بن معاويه نخستين كسى است

كه آشكارا به شرابخوارگى پرداخته ، بى مهابا به غنا و آوازه خوانى و شكار رو آورده است .

او همدمى با مطربان و جوانان بى مو، و شوخى و سرگرمى با ايشان ، و آنچه را موجب خنده و لذت خوشگذرانان از راه ميمون بازى و به جنگ انداختن سگها و خروسها مى شده ، برگزيده است ! (21)

و طبيعى بود كه اطرافيان يزيد به او تاءسى جسته ، آشكارا مرتكب حركات شنيع و انحرافات اخلاقى شوند. اين مطلب را مسعودى دركتاب مروج الذهب چنين آورده است :

كارهاى خلاف و نارواى يزيد به اطرافيان و عمال و كارگزاران او نيز سرايت كرد؛ تا جايى كه در روزگار او نواى موسيقى فضاى مكه و مدينه را پر ساخت . بازار لهو و لعب و ارتكاب به گناه گرم بود و در همه جا رواج يافت ، و مردم آشكارا به ميگسارى پرداختند!

يزيد بوزينه اى داشت پليد و موذى كه كنيه ابوقيس به او داده بود. يزيد اين بوزينه را در مجلس كنار خود مى نشانيد و برايش بالش مى نهاد. آن را بر ماده خرى وحشى ، كه به زير تنگ و لگام كشيده بود، مى نشانيد و در مسابقه اسب دوانى آن را با ديگر اسبان به مسابقه مى فرستاد!

روزى يزيد بر حسب معمول بوزينه را براى مسابقه آماده كرد و بوزينه پيش از ديگر اسبان چوبدستى را در ربود و مسابقه را برد!

بوزينه يزيد را لباسى بود از ابريشم سرخ و زرد و چسبان و تنگ . بر سرش كلاهى مى نهاد رنگارنگ . يكى از شعراى شام در آن روزگار در

وصف ابوقيس يزيد چنين سروده است : اى ابوقيس ! سر افسارش را محكم بگير كه اگر افتادى ، او مسئول نيست .

راستى را، چه كسى ديده است كه ميمونى سوار بر ماده خر، از اسبهاى اميرالمؤ منين پيشى بگيرد؟! (22)

بلاذرى داستان اين بوزينه را چنين آورده است :

يزيد بن معاويه بوزينه اى داشت بنام ابوقيس كه آن را پيش روى خود مى نشانيد و مى گفت اين يكى از بزرگان بنى اسرائيل است كه به سبب ارتكاب به گناه مسخ شده و به اين صورت درآمده است ! آنگاه به او شراب مى نوشانيد و چون آن حيوان مست مى شد، به كارهاى مستانه او مى خنديد. و زمانى هم بوزينه را بر ماده خرى وحشى مى نشانيد و با ديگر اسبانش به مسابقه مى فرستاد. روزى او را برنشانيد و گفت : تمسك اءباقيس بفضل عنانها... . (23)

يزيد به ميمون بازى مشهور بود؛ تا آنجا كه مردى از قبيله تنوخ در وصف او چنين سروده است :

يزيد صديق القرد مل جوارنا

فحن الى اءرض القرود يزيد

فتبا لمن اءمسى علينا خليفة

صحابته الادنون منه قرود (24)

ابن كثير نيز مى نويسد:

يزيد به مطربى و نوازندگى و شرابخوارى و آوازه خوانى و شكار و سگ بازى و مجالست با زنان مطرب ، شهره خاص و عام بود.

او از به هم انداختن و جنگ قوچها و خرسها و بوزينگان سخت به وجد مى آمد و هرگز شبى را به روز نياورد كه مست و خراب نباشد!

او بوزينه اش را بر پشت اسبى با زين و لگام مى نشانيد و با طناب بر پشت اسبش تنگ مى بست .

آنگاه بر سر او و ديگر كنيزكانش كلاهى زرين مى نهاد و بوزينه را در جمع ديگر اسبهايش به مسابقه مى فرستاد.

وقتى هم كه بوزينه او مرد، يزيد بر مرگش ماتم گرفت و سخت غمگين گرديد. مى گويند كه سبب مرگ يزيد اين بود كه او روزى بوزينه اش را در بغل گرفت و سخت بفشرد و قلقلكش داد. بوزينه كه ناراحت شده بود او را بسختى گاز گرفت و...

بلاذرى نيز از قول يك پيرمرد شامى سبب مرگ يزيد را اين چنين آورده است :

روزى يزيد بوزينه اش را بر پشت ماده خرى وحشى بنشانيد و خودش هم در حالى كه مست و از خود بيخود بود، به دنبالش بناى دويدن را گذاشت كه ناگاه بر زمين خورد و گردنش بشكست و ديگر برنخاست . (25)

و از ابن عباس آورده اند كه گفت يزيد در حوارين در حالت مستى به قصد شكار بر اسب بنشست ، در حالى كه پيشاپيش او ماده خرى وحشى ، كه بوزينه اش را بر پشت داشت ، سخت مى تاخت . يزيد به قصد تعقيب او اسب خود را برجهانيد و چنين سرود:

اءبا خلف ! احتل لنفسك حيلة

فليس عليها ان هلكت ضمان

كه از اسب بزير افتاد و گردنش بشكست و ديگر برنخاست . (26)

بين رواياتى كه در مورد مرگ يزيد آورديم ، هيچگونه منافاتى به چشم نمى خورد. بلكه مى توان گفت : يزيد بوزينه اى را بر ماده خرى وحشى سوار كرده بود و خودش هم سوار شده بود و بوزينه را به رقص و جست و خيز واداشته بود كه در آن ميان بوزينه او را گاز

گرفت و به سبب آن ، يزيد به زمين سقوط كرد و گردنش شكست و رگ حياتش از هم گسيخت .

به هر حال مى توان گفت كه اين خليفه در راه بوزينه اى جان داده است !

آنچه را تا اينجا آورديم ، شمه اى از سيره و رفتار يزيد بن معاويه بود كه در دوران حكومتش ، امت اسلامى شستشوى مغزى شده بودند و در گيجى و سردرگمى و غفلت و بيخبرى ژرفى فرو رفته بودند، كه آنها را بجز شهادت حضرت ابى عبدالله الحسين (ع ) كه در مقام بيان آن هستيم ، چيزى از اين خواب گران بيرون نمى آورد.

بخش دوم : خبر از رويداد كربلا پيش از وقوع آن

مقدمه

در بحث و بررسى درباره آثار شهادت امام حسين (ع ) بر اسلام و نيز مسلمانان ، لازم است تمامى گوشه ها و زواياى آن را مورد نظر و مطالعه قرار دهيم . از اين رو نخست به بررسى اخبارى مى پردازيم كه از سوى پيامبران و سرور و خاتم ايشان ، رسول خدا (ص ) و نيز اميرمؤ منان (ع ) به سالها پيش از وقوع درباره شهادت آن حضرت به ما رسيده ، و زمينه را براى درك چنان قيامى از پيش آماده ساخته است .

1. خبر راءس الجالوت

طبرى و بلاذرى و طبرانى و ابن سعد از قول راءس الجالوت (27) به نقل پدرش آورده اند كه گفت :

هر وقت گذارم به كربلا مى افتاد، مركبم را مى تاختم و بسرعت از آنجا مى گذشتم . پرسيدم : چرا چنين مى كردى ؟ گفت : به ما گفته بودند كه فرزند پيغمبرى در آن سرزمين كشته مى شود. و من از آن بيم داشتم كه نكند آن پيغمبرزاده من باشم !

اما وقتى كه حسين بن على (ع ) در آنجا به شهادت رسيد، با خود گفتم كه اين همان حادثه اى بوده كه از آن سخن مى گفتيم و از وقوعش خبر داشتيم . اين بود كه پس از آن واقعه ، هر وقت كه گذارم به سرزمين كربلا مى افتاد، بى هيچ پروايى به آرامى از آنجا عبور مى كردم . (28)

2. خبر كعب

ذهبى و عسقلانى و ابن كثير از قول عمار دهنى آورده اند كه گفت :

روزى اميرالمؤ منين (ع ) عبور مى كرد. چشم كعب به او افتاد و گفت : مردى از فرزندان اين مرد، به همراه گروهى از يارانش ، در سرزمينى هنوز از راه نرسيده و عرق تن اسبهايشان خشك نشده كشته مى شوند و به محمد مى پيوندند.

ساعتى از اين سخن كعب نگذشته بود كه حسين (ع ) از كنار ما بگذشت و از كعب پرسيدند: اين را مى گفتى ؟ (و اشاره به حسين كردند.) گفت : نه ! ديرى نگذشت كه حسين (ع ) آمد.

گفتند: اين ؟! و كعب گفت : آرى ! (29)

و از مصادر پيروان مكتب اهل بيت (ع )، ابن قولويه

كه در سال 367 هجرى درگذشته است ، در كتاب كامل الزيارة خود، در باب اطلاع پيامبران خدا به كشته شدن حسين ، چهار روايت ، و در باب اطلاع فرشتگان يك روايت ، و در باب لعن و نفرين خدا بر كشندگان آن حضرت دو روايت آورده كه يكى از آنها، روايت كعب است كه مى گويد:

ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السلام از كشته شدن حسين خبر داده ، كشنده او را لعن و نفرين كرده اند. (30)

3. حديث اسماء بنت عميس

از امام زين العابدين (ع ) آورده اند كه فرمود:

اسماء، دختر عميس ، به من گفت كه به هنگام به دنيا آمدن پدرت حسين ، من پرستار و قابله جده ات فاطمه زهرا (ع ) بودم .

وقتى كه حسين به دنيا آمد، رسول آخر (ص ) نزد من آمد و فرمود: اسماء! فرزندم را بياور. من حسين را، كه در قنداقه اى سفيد پيچيده شده بود، به دست پيغمبر دادم . رسول خدا (ص ) در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفت . آنگاه او را در آغوش كشيد و بسختى گريه كرد! من ناراحت شده ، پرسيدم : پدر و مادرم فدايت ! چرا گريه مى كنى ؟ فرمود: بر اين پسر گريه مى كنم ! گفتم : مگر چيزى شده ، او تازه به دنيا آمده است .

فرمود: اى اسماء! هين كودك را گروهى سركش و ستمگر مى كشند، و خداوند شفاعت مرا بر آنها حرام كرده است . اى اسماء! اين حرفها را بگوش فاطمه مرسان . آخر او تازه اين كودك را به دنيا آورده

است . (31)

4. حديث ام الفضل

در مستدرك الصحيحين و تاريخ ابن عساكر و مقتل خوارزمى و مصادر ديگر از قول ام الفضل ، دختر حارث ، آمده است كه او به خدمت رسول خدا (ص ) رسيد و گفت :

- اى پيامبر خدا! شب گذشته خواب بدى ديده ام . رسول خدا (ص ) پرسيد:

- چه خواب ديده اى ؟ ام الفضل گفت :

- خيلى وحشتناك است ! پيامبر (ص ) پرسيد:

- مگر چه خواب ديده اى ؟ گفت :

- در خواب ديدم مثل اينكه پاره اى از گوشت بدنت را در آغوش دارم . پيامبر خدا (ص ) فرمود:

- نگران نباش ، خير است . با خواست خدا، فاطمه پسرى به دنيا مى آورد و در آغوش تو قرار مى گيرد.

سرانجام فاطمه فارغ شد و حسين را به دنيا آورد. و همان طور كه پيغمبر (ص ) فرموده بود، آن كودك براى سرپرستى به من سپرده شد.

روزى رسول خدا (ص ) وارد شد و من حسين را در آغوش حضرتش نهادم .

ديرى نگذشت كه پيغمبر چهره مباركش را به سوى من گردانيد و من آشكارا ديدم كه چشمهاى حضرتش به اشك نشسته است . پس شتابزده پرسيدم :

- اى پيامبر خدا! پدر و مادرم به فدايت . تو را چه مى شود؟ فرمود:

- جبرئيل - عليه السلام - بر من فرود آمد و به من گفت كه اين پسرم را امت من شهيد خواهند كرد! پرسيدم :

- همين را؟! حسين را؟ فرمود:

- آرى . و از خاكش ، خاك سرخرنگ گورش را هم برايم آورده است .

حاكم در ذيل اين حديث مى نويسد: طبق ضابطه اى

كه شيخين نهاده اند، اين حديث صحيح است ، اما خود ايشان آن را نياورده اند! (32)

5 . و در مقتل خوارزمى آمده است

حسين (ع ) يك ساله شده بود كه دوازده فرشته سرخ روى با بالهاى گسترده بر پيامبر فرود آمدند و گفتند: اى محمد! آنچه را بر هابيل از برادرش قابيل رسيده ، بر اين فرزندت خواهد رسيد و او همان اجر و پاداش هابيل را خواهد برد، و كشنده اش نيز همان گناه قابيل را بر دوش خواهد كشيد.

در آن روز تمام فرشته هاى آسمان به تسليت به خدمت پيغمبر خدا (ص ) رسيدند و حضرتش را در شهادت فرزندزاده اش حسين تعزيت گفتند و مزد و پاداش او را در اين فداكارى برشمردند و سرانجام خاك محل شهادتش را به پيامبر خدا (ص ) عرضه داشتند و رسول خدا (ص ) فرمود: بارخدايا! خواركننده او را خوارگردان و كشندگانش را به سختى فروگير و به آرزوهايشان مرسان .

و چون دو سال تمام از ولادت حسين (ع ) بگذشت ، رسول خدا (ص ) از مدينه به قصد مسافرت بيرون شد. در ميان راه ، در جايى بايستاد و استرجاع كرد (33) و چشمهايش از اشك لبريز شد. چون سبب آن حالت را از او پرسيدند، فرمود:

اين جبرئيل است كه مرا از سرزمينى كه در كنار فرات قرار دارد و كربلا ناميده مى شود خبر مى دهد كه در آنجا فرزندم حسين ، پسر فاطمه ، كشته خواهد شد! پرسيدند: اى پيامبر خدا! چه كسى او را مى كشد؟ فرمود: مردى به نام يزيد كه خداوند بركتش را از وجود او بردارد. مثل اين است كه دارم مى

بينم جاى به خاك افتادن و مدفنش را، و مى بينم كه سر او را به رسم هديه براى او مى برند. در حالى كه به خدا سوگند هيچكس شادمانه به سر بريده فرزندم حسين نمى نگرد، مگر اينكه خداوند در ميان دل و زبان او جدايى خواهد انداخت . يعنى اگر به زبان مسلمان باشد، در دل كافر خواهد بود.

راوى مى گويد پيامبر خدا از آن مسافرت با خاطرى اندوهگين و افسرده به مدينه بازگشت . آنگاه بر منبر برآمد و در حالتى كه نوادگانش ، حسن و حسين ، را بر زانوى خو نشانيده بود، خطبه خواند و مردم را پند و اندرز داد و چون از خطبه فارغ شد، دست راست را بر سر حسين گذاشت و سر بر آسمان بلند كرد و گفت :

بارخدايا! من محمد، بنده و پيامبر تو هستم و اين دو، پاكيزه ترين افراد خانواده من و برجسته ترين فرزندان و پاره تن من مى باشند و از جانشينان بعد از من .

خداوندا! جبرئيل مرا خبر داده است كه اين پسر من شهيد مى شود. خدايا! مرا در شهادت او مورد عنايت خود قرار ده ، و او را از سروران شهدا محسوب گردان كه تو بر هر چيز توانايى . پروردگارا! از كشندگان و خواركنندگان او بركت و رحمتت را بردار.

سپس راوى مى گويد: اصحاب ، كه پاى سخنان پيغمبر (ص ) در مسجد نشسته بودند، صدا به گريه بلند كردند. پس پيامبر خدا (ص ) رو به ايشان كرد و فرمود: بر او گريه مى كنيد، ولى از يارى رسانيدن به او خوددارى خواهيد كرد؟ او

بعد فرمود: بارخدايا! تو او را پشتيبان و ياور باش . (34)

6. روايت زينب دختر جحش

در تاريخ ابن عساكر و مجمع الزوائد و تاريخ ابن كثير و ديگر مصادر از قول زينب ، دختر جحش ، آمده است كه گفت :

روزى كه نوبت من بود تا رسول خدا (ص ) در خانه من باشد، حسين هم ، كه تازه به راه افتاده بود، نزد من بود. سرم به كارى گرم شد و از حسين غافل ماندم كه او هم خودش را به اتاق پيغمبر رسانيد و به آنجا داخل شد. شتاب كردم تا جلوى او را بگيرم كه پيغمبر فرمود: مانع او نشو... تا آنجا كه مى گويد: پس پيغمبر به نماز برخاست و در حالت قيام ، حسين را در آغوش مى گرفت و چون به ركوع مى رفت يا مى نشست ، او را بر زمين مى نهاد. و آنگاه كه نمازش به پايان رسيد، بنشست و بگريست و دستهايش را به دعا برداشت و من در پايان نمازش از او پرسيدم : اى پيامبر خدا! من امروز از تو رفتارى بى سابقه ديدم ! فرمود: جبرئيل بر من وارد شد و گفت : امت من اين فرزندم را خواهند كشت ! و من گفتم : خاك گورش را به من بنما. و او هم خاك سرخرنگى را برايم آورد. (35)

7. حديث انس بن مالك

در مسند احمد بن حنبل و معجم الكبير طبرانى و تاريخ ابن عساكر و مصادر ديگر از قول انس بن مالك آمده است كه گفت :

فرشته قطر، از فرشتگان مقرب ، از خداوند اجازه گرفت تا پيامبر را ديدار كند. خداوند به او اجازه داد. آن روز نوبت ام سلمه بود. پس رسول خدا (ص )

به ام سلمه فرمود بر در خانه بنشين و كسى را اجازه نده كه وارد شود. ام سلمه گويد: همان طور كه من بر درگاه خانه نشسته بودم ، حسين بن على (ع ) آمد و در را گشود و يكراست وارد اتاق پيغمبر شد. رسول خدا (ص ) نيز او را در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن او كرد. فرشته از او پرسيد: دوستش دارى ؟ پيغمبر (ص ) فرمود: آرى . فرشته گفت : امت تو او را مى كشند! اگر مى خواهى ، تا جايى را كه كشته مى شود به تو نشان دهم ؟ پيغمبر فرمود: آرى ! و راوى مى گويد: آن فرشته مشتى از خاك قتلگاه حسين را كه ماسه گونه و يا خاكى سرخرنگ بود به پيغمبر داد. و ام سلمه نيز آنخاك را برگرفت و در جايى پنهان كرد. ثابت مى گويد: ما به آنجا كربلا مى گوييم . (36)

8 . حديث ابوامامه

در تاريخ ابن عساكر و ذهبى ، و مجمع الزوائد و مصادر ديگر از قول ابوامامه آمده است كه گفت :

رسول خدا (ص ) به همسرانش قبلا فرموده بود كه اين كودك را - حسين - به گريه نيندازيد. روزى كه نوبت ام سلمه بود، جبرئيل در اتاق بر رسول خدا (ص ) وارد شد و پيغمبر (ص ) به ام سلمه فرمود كسى مزاحم ما نشود. ديرى نگذشت كه حسين آمد و چون چشمش به رسول خدا (ص ) افتاد، خواست كه به نزد او برود، ولى ام سلمه پيشدستى كرد و او را به سينه چسبانيد و به سرگرم كردنش پرداخت . ولى چون

حسين بى تابى و گريه كرد، ناگزير او را رها نمود. و حسين هم يكراست بر پيغمبر وارد شد و در دامان جدش بنشست . در اين هنگام جبرئيل به پيغمبر خدا (ص ) گفت : امت تو اين پسرت را مى كشند! و رسول خدا پرسيد: با اينكه به من ايمان آورده و مرا قبول دارند او را مى كشند؟ گفت : آرى با اين حال او را مى كشند! و آن وقت خاكى را در اختيار او نهاد و گفت : در سرزمينى با اين خصوصيات !

پس رسول خدا (ص ) سخت پريشان حال و اندوهگين ، در حالى كه حسين را در آغوش داشت ، بيرون آمد. سيماى پيغمبر، ام سلمه را به گمان انداخت كه نكند واردشدن كودك موجب خشم رسول خدا شده باشد. پس گفت :

فداى تو گردم اى رسول خدا! تو به ما امر فرموده بودى كه اين بچه را به گريه نيندازيد. و هم مرا دستور دادى كه كسى مزاحم شما نشود. اما حسين آمد و من نتوانستم كه جلوى او را بگيرم . رسول خدا (ص ) به ام سلمه پاسخى نداد و يكراست به نزد اصحابش رفت . اصحاب ، كه در ميانشان ابوبكر و عمر هم ديده مى شدند، در مسجد نشسته بودند. پس پيامبر خدا (ص ) رو به آنان كرد و فرمود: امت من اين را (و اشاره به حسين فرمود) مى كشند و به شهادت مى رسانند و... و در آخر حديث آمده است : تربت او را هم به آنها نشان داد! (37)

9. روايات ام سلمه

الف ) از قول عبدالله بن وهب

بن زمعه :

در مستدرك الصحيحين و طبقات ابن سعد و تاريخ ابن عساكر و مصادر ديگر از قول عبدالله بن وهب آمده است كه گفت : ام سلمه - رضى الله عنها - به من گفت :

شبى رسول خدا (ص ) در رختخواب خود دراز كشيد كه بخوابد. ولى ديرى نگذشت كه ناراحت و نگران بيدار شد. و ديگر بار دراز شد و به خواب رفت كه باز هم نگران و ناراحت از جاى برخاست ، اما نه چون دفعه نخستين . بار سوم كه خوابيد، باز هم ناراحت برخاست . اما در اين نوبت خاك سرخرنگى را در دست داشت و آن را مى بوسيد! پرسيدم : اى رسول خدا! اين چه خاكى است ؟ فرمود:

جبرئيل - عليه الصلاة والسلام - مرا خبر داد كه حسين را در سرزمين عراق مى كشند، و من از او خواستم تا خاك قتلگاهش را به من نشان دهد، و اين ، آن خاك مى باشد.

حاكم در پايان اين حديث نوشته است : اين حديث بنا به ضابطه بخارى و مسلم ، حديثى است صحيح ، اما خود ايشان آن را نياورده اند! (38)

ب ) از قول صالح بن اريد:

طبرانى و ابن ابى شيبه و خوارزمى و ديگران از قول صالح بن اريد به نقل از ام سلمه - رضى الله عنها - آورده اند:

رسول خدا (ص ) به من دستور داد تا در كنار در بنشينم تا كسى مزاحم آن حضرت نشود. من نيز فرمان بردم و كنار در نشستم . ديرى نگذشت كه حسين - رضى الله عنه - از راه رسيد و تا خواستم كه

جلويش را بگيرم ، او پيشدستى كرد و بر جدش رسول خدا (ص ) وارد شد. پس از زمانى گفتم : اى پيامبر خدا! خدايم فداى تو گرداند. تو به من سفارش كرده بودى كسى مزاحمت نشود؛ اما پسرت آمد و تا من خواستم جلويش را بگيرم ، او از من پيشى گرفت . و چون ديرزمانى گذشت و خبرى نشد، من درون اتاق سركشيدم و ديدم كه چيزى را در دستهايت مى گردانى و اشك مى ريزى ، و حسين هم روى شكمت نشسته است ؟ رسول خدا (ص ) فرمود: آرى ، جبرئيل بر من وارد شد و به من خبر داد كه امتم اين پسرم را مى كشند، و خاكى كه او بر آن شهيد مى شود، برايم آورده است ، و اين همان خاك است كه در دست مى گردانم ! (39)

ج ) از قول مطلب بن عبدالله حنطب :

در معجم كبير طبرانى و ذخائر العقبى و مجمع الزوائد و مصادر ديگر از مطلب بن عبدالله حنطب از ام سلمه آمده است : روزى رسول خدا (ص ) در خانه من نشسته بود كه به من فرمود: كسى بر من وارد نشود. من فرمان رسول خدا (ص ) را پاس مى داشتم كه حسين - رضى الله عنه - آمد (و بى خبر من ) به رسول خدا (ص ) وارد شد. من پس از لحظاتى چند صداى گريه پيامبر را شنيدم . پس سر كشيدم و ديدم حسين در دامان پيغمبر نشسته و آن حضرت دست بر سر و صورت او مى كشد و مى گريد! پس به آن حضرت

گفتم : به خدا سوگند كه آمدن حسين را متوجه نشدم ! رسول خدا فرمود: جبرئيل با ما در اتاق بود. او از من پرسيد: دوستش دارى ؟ گفتم : آرى بيش از دنيا و مافيها، گفت : امت تو او را در سرزمينى به نام كربلا مى كشند! و آن وقت جبرئيل خاك آنجا را به من نشان داد.

و آنگاه حسين كه به هنگام شهادتش به محاصره افتاد، پرسيد نام اين سرزمين چيست ؟ به او گفتند: كربلا! و او گفت : راست گفتند خدا و پيامبرش . اينجا سرزمين كرب و بلاست ! (40)

د) از قول شقيق بن سلمه :

در معجم كبير طبرانى و تاريخ ابن عساكر و مجمع الزوائد و ديگر مصادر از ابووائل شقيق بن سلمه ، از ام سلمه آمده است : حسن و حسين - رضى الله عنهما - در خانه من بودند و در پيش رسول خدا (ص ) بازى مى كردند كه جبرئيل بر پيغمبر (ص ) نازل شد و گفت : امت تو، پس از تو اين پسرت را مى كشند و اشاره به حسين كرد.

رسول خدا (ص ) با شنيدن اين سخن بگريست و حسين را به سينه چسبانيد. آنگاه پيامبر به ام سلمه فرمود: اين خاك نزد تو امانت باشد. پس حضرتش آن خاك را بوييد و فرمود: آه ! اى سرزمين كرب و بلا! پس فرمود: اى ام سلمه هر وقت كه اين خاك به خون مبدل شد، بدان كه فرزندم شهيد شده است . راوى مى گويد: ام سلمه آن خاك را در شيشه اى نهاد و هر روز در آن

مى نگريست و مى گفت : آن روز كه به خون مبدل شوى ، روزى بس بزرگ و عظيم خواهد بود. (41)

ه ) از قول سعيد بن ابى هند:

در تاريخ ابن عساكر و ذخائر العقبى و تذكرة خواص الامة و ديگر منابع از قول عبدالله بن سعيد بن ابى هند از پدرش آمده است : ام سلمه - رضى الله عنها - گفت :

رسول خدا (ص ) در خانه من خوابيده بود كه حسين - رضى الله عنه - آمد و به سوى پيغمبر رفت . من كه بر در اتاق نشسته بودم او را مانع شدم كه مبادا برود و آن حضرت را بيدار كند. بعد از آن توجهم به چيز ديگرى جلب شد و از او غافل شدم كه گريخت و داخل اتاق شد و روى شكم پيغمبر بنشست . آنگاه صداى ناله پيغمبر را شنيدم ؛ پس آمده ، گفتم : به خدا قسم اى رسول خدا كه از آمدن او بى خبر بودم ! پيامبر (ص ) فرمود: در حالى كه حسين روى شكم من نشسته بود، جبرئيل بر من وارد شد و گفت : آيا دوستش دارى ؟ گفتم : آرى . گفت : امتت او را خواهند كشت ! آيا مى خواهى خاكى را كه در آن كشته مى شود به تو نشان دهم ؟ گفتم : آرى . آن وقت جبرئيل با بال خودش اين خاك را آورد. سپس ام سلمه به سخن خود ادامه داد و گفت : من خاك سرخرنگى را در دست آن حضرت ديدم و آن حضرت مى گريست و مى فرمود: اى كاش

مى دانستم كه چه كسى تو را بعد از من مى كشد! (42)

و) از قول شهر بن حوشب :

در كتاب فضائل احمد بن حنبل و تاريخ ابن عساكر و ذخائر العقبى و ديگر مصادر از قول شهر بن حوشب از ام سلمه آمده است : جبرئيل نزد رسول خدا (ص ) بود و حسين هم نزد من ، و او گريه و بى تابى مى كرد؛ ناگزيز رهايش كردم و او هم خود را به پيغمبر رسانيد. جبرئيل از پيغمبر پرسيد: اى محمد! آيا دوستش دارى ؟ پيغمبر (ص ) فرمود: آرى . جبرئيل گفت : اما امت تو او را خواهند كشت ! و اگر به خواهى ، خاكى را كه در آن كشته مى شود به تو نشان خواهم داد، و آنجا را به پيغمبر (ص ) نشان داد. آنجا سرزمينى است كه به آن كربلا گفته مى شود. (43)

ز) از قول داود:

در تاريخ ابن عساكر و ديگر مصادر از داود به نقل از ام سلمه آمده است : حسين كه بر رسول خدا (ص ) وارد شد، آن حضرت سخت منقلب و ناراحت گرديد.

ام سلمه از او پرسيد: اى رسول خدا! تو را چه مى شود؟ پيغمبر فرمود: جبرئيل مرا خبر داده است كه اين پسرم كشته مى شود و خشم خدا بركشنده او بسيار عظيم خواهد بود. (44)

ح ) در معجم الكبير طبرانى و تاريخ ابن عساكر و ديگر مصادر از قول ام سلمه آمده است : رسول خدا (ص ) فرمود كه حسين بن على در آغاز شصتمين سال از هجرت من كشته مى شود. (45)

ط) در معجم الكبير طبرانى

از قول ام سلمه آمده است كه رسول خدا (ص ) فرمود: حسين در ابتداى سالخوردگيش كشته خواهد شد. (46)

10. روايات عايشه

الف ) از ابوسلمه ، فرزند عبدالرحمان :

در تاريخ ابن عساكر و مقتل خوارزمى و مجمع الزوائد و ديگر مصادر از ابوسلمة بن عبدالرحمان از عايشه آمده است :

رسول خدا (ص ) حسين را بر زانوى خود نشانيده بود كه جبرئيل بر او وارد شد و پرسيد: اين فرزند توست ؟ پيغمبر گفت : آرى . گفت : امت تو، پس از تو او را مى كشند و اگر بخواهى زمينى را كه او در آن كشته مى شود به تو نشان بدهم . پيغمبر فرمود: آرى . و جبرئيل خاكى از زمين طف را به او نشان داد.

و در بيانى ديگر آمده است : جبرئيل او را متوجه سرزمين طف نمود و خاك سرخرنگى را از آنجا برگرفت و به پيامبر خدا (ص ) نشان داد و گفت : اين از خاك قتلگاه اوست ! (47)

ج ) از قول مقبرى

در طبقات ابن سعد و تاريخ ابن عساكر از عثمان بن مقسم از المقبرى به نقل از عايشه آمده است :

در حالى كه رسول خدا (ص ) خوابيده بود، حسين آمد و خود را به سوى او كشانيد، ولى من جلو او را گرفتم . پس از مدتى پى انجام كارى برخاستم كه حسين خود را به پيغمبر رسانيد و حضرتش از خواب بيدار شد و بگريست . من پرسيدم چرا گريه مى كنى ؟ فرمود: جبرئيل خاكى را كه حسين در آن كشته مى شود به من نشان داد و گفت كه خشم خدا

بر كسانى كه او را مى كشند سخت خواهد بود. پس رسول خدا دست خود را بگشود، و در آن مشتى از خاك و ماسه و بيابان بود و به من فرمود: اى عايشه ! به آن كس سوگند كه جانم در دست اوست (در اينجا ابن عساكر سخنى دارد كه نامفهوم است ) از آن متاءثر و اندوهگينم كه نمى دانم چه كسى از امت من است كه پس از من حسين را مى كشد. (48)

د) از عبدالله بن سعيد: (49)

در طبقات ابن سعد و معجم طبرانى و ديگر مصادر از قول عبدالله بن سعيد از پدرش به نقل از عايشه آمده است : حسين بن على نزد رسول خدا (ص ) آمد و پيغمبر به من فرمود: عايشه ! تعجب نمى كنى كه چند لحظه پيش فرشته اى بر من وارد شد كه تاكنون او را نديده بودم ؟ او به من گفت كه اين فرزند (حسين ) كشته مى شود و اگر بخواهى ، خاكى را كه در آن كشته خواهد شد به تو نشان بدهم . و آن فرشته دست خود را دراز كرد و خاك سرخرنگى را به من نشان داد. (50)

و) از ام سلمه يا عايشه :

در مسند احمد و كتاب فضائل او، طبقات ابن سعد، تاريخ الاسلام ، سير النبلاء ذهبى و مجمع الزوائد از عبدالله بن سعيد از پدرش از عايشه يا ام سلمه (ترديد از عبدالله است ) آمده است كه رسول خدا (ص ) به يكى از اين دو بانو فرمود: فرشته اى در اتاق بر من وارد شد كه تا به حال

نزد من نيامده بود. او به من گفت كه اين فرزندت حسين كشته مى شود و اگر بخواهى خاكى را كه در آن كشته مى شود نشان بدهم ، و خاك سرخرنگى را بيرون آورد. (51)

11. روايت معاذ بن جبل

در معجم طبرانى و مقتل خوارزمى و كنزالعمال از عبدالله بن عمروعاص به نقل از معاذ بن جبل آمده است كه رسول خدا (ص ) با رنگى برافروخته بر ما وارد شد و فرمود: من ، محمد كه سرآغاز و پايان همه سخنان به من ارزانى شده است . پس مادام كه من در ميان شما هستم از من فرمان ببريد، و چون مرا به سراى ديگر بردند، به كتاب خداى عزوجل روى آورديد و حلال و حرامش را حلال و حرام شماريد.

مرگ با امن و آسايش به شما روى آورده . خداوند از پيش چنين مقرر داشته است .

فتنه ها چون شب تاريك شما را در بر خواهد گرفت ، هر گاه پيامبرانى مى رفتند، پيامبرانى ديگر مى آمدند. (اما اكنون ) نبوت منسوخ گرديد و دوره قدرت و حكومت فرا رسيد و بخشايش خداوند شامل آن كس باد كه آن را بحق در دست گيرد و همان گونه كه در آن داخل شده (پاك و منزه ) از آن بيرون آيد. آنگاه رو به من كرد و فرمود: اى معاذ! اينك شماره كن . و چون گفتم : پنج ، فرمود: يزيد! خداوند بركت را از يزيد برگيرد. آن وقت چشمهايش به اشك نشست و چنين ادامه داد: مرا به شهادت حسينم تسليت گفتند و خاكش را برايم آوردند و كشنده اش را به من معرفى كردند.

به خدايى كه جانم در دست اوست سوگند كه او در ميان مردمى كشته مى شود كه به ياريش برنمى خيزند و خداوند هم ميان آنچه در سينه و دل خود دارند جدايى خواهد انداخت . (52) و شريرترين ايشان را بر آنها مسلط خواهد كرد و خوار و پراكنده شان خواهد ساخت . آنگاه فرمود: آه و افسوس بر نونهالان آل محمد از دست خليفه اى خوشگذران كه بدون صلاحيت به جانشينى انتخاب شده است و جانشين مرا و جانشين او را هم مى كشد! (53)

12. روايت سعيد بن جمهان

در تاريخ ابن عساكر و ذهبى و ابن كثير، از قول سعيد بن جمهان آمده است : جبرئيل بر رسول خدا (ص ) وارد شد و براى او مقدارى از خاك قريه اى آورد كه در آن حسين كشته مى شود و گفت كه نام آنجا كربلا مى باشد و پيامبر خدا هم فرمود: كرب و بلا! (54)

13. روايات ابن عباس

الف ) روايت ابوالضحى :

در مقتل خوارزمى از ابوالضحى به نقل از ابن عباس آمده است : ما و همه افراد اهل بيت - كه تعدادشان هم بسيار است - هيچ شكى نداشتيم كه حسين در سرزمين طف به شهادت خواهد رسيد. (55)

ب ) از سعيد بن جبير:

در تاريخ ابن عساكر از قول سعيد بن جبير به نقل از ابن عباس آمده است خداى تعالى به پيامبرش وحى فرستاد: اى محمد! من به انتقام خون يحيى ، فرزند زكريا، هفتاد هزار نفر را كشتم و در ازاى خون فرزند دخترت (حسين ) دو بار هفتاد هزار نفر را. (56)

ما بقيه روايات ابن عباس را - به خواست خدا - در آن قسمت كه از سبب شهادت امام حسين (ع ) سخن خواهيم گفت ، مى آوريم .

گفتنى است كه ابن قولويه در باب قول رسول الله در كتاب كامل الزيارة ، هفت روايت از پيامبر خدا (ص ) آورده كه امت آن حضرت ، حسين را پس از وى به شهادت خواهند رسانيد. (57)

14. روايات اميرالمؤ منين على (ع )

قسمت اول

الف ) از ابوحبره : در معجم طبرانى در شرح حال امام حسين (ع ) از قول ابوحبره آمده است : من همراه على بودم تا به كوفه وارد شد و بر منبر برآمد و حمد و سپاس خداى را به جا آورد و گفت : اگر فرزند پيغمبرتان را در ميان شما مصيبتى رسد چه خواهيد كرد؟ مردم پاسخ دادند: ما با پشتيبانى از او، روسفيد بيرون خواهيم آمد. و على فرمود: به خدايى كه جانم در دست قدرت اوست سوگند، او در ميان شما فرود آيد شما به

قصد جانش قيام خواهيد كرد و او و يارانش را خواهيد كشت ! آنگاه اين شعر را خواند:

همانا ايشان را به عده مى فريبند و سپس مى گريزند و آنگاه از كرده خود مفرى مى جويند، در صورتى كه نه نجاتى براى ايشان متصور است و نه عذر و بهانه اى از ايشان مسموع . (58)

ب ) از قول هانى بن هانى :

در معجم طبرانى و تاريخ ابن عساكر و تاريخ الاسلام ذهبى و مصادر ديگر از قول هانى بن هانى از اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) آمده است : حسين بن على را مى كشند و او را به شهادت مى رسانند و من خاك سرزمينى را كه او در آنجا به شهادت خواهد رسيد مى شناسم . او در محلى بين دو نهر آب كشته مى شود! (59)

ج ) در مقتل خوارزمى آمده است : زمانى كه اميرالمؤ منين على (ع ) به جانب صفين سپاه مى كشيد، در كربلا فرود آمد و به ابن عباس فرمود: تو اين مكان را مى شناسى ؟ ابن عباس گفت : نه ! فرمود: اگر مى شناختى ، چون من مى گريستى ! آنگاه بسختى گريست و فرمود: مرا چه و آل ابوسفيان ؟ و بعد رو به فرزندش حسين كرد و چنين ادامه داد: اى فرزند! شكيبا باش كه آنچه تو بعد از پدرت از دست آنها خواهى كشيد، با آنچه پدرت از دست ايشان كشيده يكسان است .

د) از حسن بن كثير:

در كتاب صفين نصر مزاحم از قول بن حسن بن كثير از پدرش آمده است : على (ع ) در

كربلا فرود آمد و در آنجا توقف فرمود. آنگاه از آن حضرت پرسيدند: اى اميرالمؤ منين ! اينجا كربلا است ؟ و او پاسخ داد: سرزمين پر از كرب و بلا (غم و بلا) است . و آن وقت با دست خود به محلى اشاره كرد و ادامه داد: آنجا محلى است كه باروبنه شان را بر زمين مى گذارند. در آنجا از مركبهايشان پياده مى شوند. و به جاى ديگر اشاره كرد و فرمود: در آنجاست كه خونهايشان ريخته مى شود!

ه ) از اصبغ بن نباته :

در ذخائر العقبى و ديگر مصادر از اصبغ بن نباته آمده است : ما به همراه على آمديم و بر جايگاه قبر حسين گذر نموديم . در آنجا على گفت : آنجاست كه پياده مى شوند، و در آنجاست كه باروبنه بر زمين مى نهند، و در آنجاست كه خونهايشان ريخته مى شود. گروهى از جوانان آل محمد را در اين صحرا به شهادت مى رسانند كه آسمان و زمين به شهادتشان مى گريند.(60)

و) از غرفه ازدى :

در اسدالغابه ابن اثير از غرفه ازدى آمده است : در كار على مشكوك شدم ؛ زيرا به همراه او به كنار فرات بيرون شده بودم كه از مسير خارج شد و ايستاد. ما نيز به دور او حلقه زده ، ايستاديم . آنگاه با دست خود اشاره به محلى كرد و گفت : آنجا محل باروبنه آنهاست و جايگاه فرودآمدنشان و ريخته شدن خونشان . سپس گفت : پدرم به قربان آن كس كه در آسمان و زمين ياورى بجز خدا ندارد! و چون حسين كشته شد، بيرون شدم تا

به همانجا كه آنها به شهادت رسيده بودند رسيدم . ديدم كه اينجا، همان محلى است كه سالها پيش از وقوع چنان واقعه اى ، على از آن خبر داده و آن را نشان داده بود؛ بدون كمترين اشتباهى . پس از آن ترديد كه به دلم راه يافته بود از خداوند پوزش خواستم و دانستم كه على - رضى الله عنه - چيزى نمى گفت مگر اينكه در آن مورد با او عهد و قرارى از پيش نهاده شده بود.(61)

ز) از ابوجحيفه :

در كتاب صفين نصر بن مزاحم از ابوجحيفه آمده است : عروه بارقى به نزد سعيد بن وهب آمد و در حالى كه من مى شنيدم به او گفت : سخنى را كه خودت از على بن ابى طالب شنيده اى برايم تعريف كن . سعيد گفت : باشد. مخنف بن سليم مرا به خدمت على فرستاد و من در كربلا بر آن حضرت وارد شدم كه ديدم آن حضرت با دست به جايى اشاره مى كند و مى گويد: همين جا، همين جا. مردى پرسيد كه آنجا چيست يا اميرالمؤ منين ؟ آن حضرت پاسخ داد: بزرگى از آل محمد (ص ) در همين جا فرود مى آيد. پس واى بر آنها از دست شما، و واى بر شما به خاطر آنها. آن مرد پرسيد:

اى اميرالمؤ منين ! معناى اين سخنان چيست ؟ آن حضرت فرمود: واى بر آنها از دست شما، چون شما آنها را مى كشيد! و واى بر شما به خاطر آنها، زيرا خداوند به خاطر شهادت ايشان شما را به جهنم خواهد انداخت .

همين سخن به

گونه اى ديگر نيز آمده است كه على (ع ) فرمود: پس واى بر شما به خاطر آنها، و واى شما بر آنها. آن مرد پرسيد اما واى بر ما به خاطر آنها را دانستيم ، ولى معناى واى ما بر آنها چيست ؟ آن حضرت فرمود: مى بينيد كه كشته مى شوند، ولى نمى توانيد ياريشان دهيد. (62)

ح ) از عون بن ابى جحيفه :

در تاريخ ابن عساكر از عون بن ابى جحيفه آمده است : ما در كنار خانه ابوعبدالله جدلى نشسته بوديم كه ملك بن صحار همدانى آمد و گفت : منزل فلانى را به من نشان دهيد. ما گفتيم چرا به دنبالش نمى فرستى كه بيايد؟ و چون آمد، از او پرسيد: آيا به خاطر دارى وقتى را كه ابومخنف ما را به خدمت اميرالمؤ منين (ع ) فرستاد، آن حضرت در كنار رود فرات فرمود: گروهى از فرزندان رسول خدا (ص ) در اينجا فرود مى آيند و هم در اين محل آنها را مى كشند. پس واى بر شما به خاطر آنها، و واى بر آنها از دست شما. (63)

ط) در تاريخ ابن كثير آمده است : محمد بن سعد و ديگران از على بن ابى طالب آورده اند كه آن حضرت در مسيرش به سوى صفين از كنار درختهاى نخل به كربلا گذر فرمود و از نام آن محل پرسيد و چون گفتند: كربلا، فرمود: كرب و بلا! پس در همانجا فرود آمد و در كنار درختى در آنجا نماز بگزارد و آنگاه فرمود: در اينجا مردانى شهيد مى شوند كه بعد از صحابه ، بهترين شهيدانند و

بى حساب و كتاب به بهشت مى روند. و اشاره به محلى در آنجا فرمود. پس مردم چيزى را در آنجا براى علامت گذاشتند. و سرانجام در آنجا بود كه حسين به شهادت رسيد. (64)

ى ) از نجى الحضرمى :

در مسند احمد بن حنبل و معجم طبرانى و تاريخ ابن عساكر و مصادر ديگر از قول عبدالله بن نجى به نقل از پدرش آمده است : او در عزيمت سپاه به سوى صفين به همراه على - رضى الله عنه - بود هنگامى كه سپاه به نينوا رسيد، شاهد بود كه على بانگ برداشت : بر لب آب فرات ، شكيبا باش اى ابا عبدالله ! شكيبا باش اى ابا عبدالله ! من از آن حضرت پرسيدم : اى اميرمؤ منان ! موضوع چيست ؟ فرمود:

روزى به خدمت پيامبر خدا (ص ) رسيدم كه اشك از چشمهاى حضرتش جارى بود، گفتم : اى پيامبر خدا! آيا كسى ناراحتى شما را فراهم كرده است ، چرا چشمهايت گريانست ؟ آن حضرت فرمود: همين چند لحظه پيش جبرئيل از اينجا برخاست و رفت . او مرا خبر داد كه حسين در كنار رود فرات كشته مى شود. آنگاه گفت مى خواهى كه خاك مزارش را به تو نشان بدهم ! گفتم : آرى ! دستش را دراز كرد و مشتى از خاك آنجا را برداشت و به من داد و من نتوانستم جلوى گريه ام را بگيرم . (65)

و در روايتى ديگر آمده كه پدر نجى حضرمى وسايل وضوى اميرالمؤ منين را با خود همراه داشت و چون در مسير صفين به نينوا رسيدند، على

بانگ برداشت اى ابا عبدالله شكيبا باش ، اى ابا عبدالله بر لب آب فرات باش ! من پرسيدم : ابوعبدالله چه كسى است ؟... تا آنجا كه :... و ميل دارى خاك مزارش را ببويى ؟ (66)

قسمت دوم

ك ) از عامر شعبى :

در طبقات ابن سعد و تاريخ ابن عساكر و ذهبى و تذكرة خواص الامة از قول عامر الشعبى آمده است : على در كنار رود فرات گفت : اى ابا عبدالله ! شكيبا باش .

آنگاه فرمود: بر پيغمبر وارد شدم و او را گريان يافتم ، پس پرسيدم : اتفاقى افتاده است ؟ فرمود: جبرئيل مرا خبر داد كه حسين بر كنار فرات كشته مى شود. پس گفت : آيا مى خواهى خاك مزارش را به تو نشان بدهم . گفتم : آرى ، سپس مشتى از خاكش را برگرفت و در دست من نهاد و من هم نتوانستم از گريه خوددارى كنم . (67)

ل ) از قول كدير الضبى :

در تاريخ ابن عساكر از قول كدير الضبى آمده است : هنگامى كه من در خدمت على (ع ) در كربلا و در ميان درختهاى اسپند بودم ، ديدم كه حضرتش پشكلى را از زمين برداشت و آن را در دستش درهم فشرد و به خاكش تبديل كرد و گفت : از اين محل گروهى برانگيخته مى شوند كه بى حساب و كتاب به بهشت خواهند رفت . (68)

م ) از قول هرثمه :

در معجم طبرانى به نقل از هرثمه آمده است : من با على در كنار رودى كه از سرزمين كربلا عبور مى كرد قدم مى زدم كه آن حضرت

به درختى رسيد كه در زير آن پشكل آهوانى افتاده بود. پس او خم شد و مشتى از آن را برداشت و بوييد و گفت : از اين سرزمين هفتاد هزار نفر برانگيخته مى شوند كه بى حساب و كتاب به بهشت خواهند رفت . (69)

حضور هرثمه را در كربلا و در خدمت على (ع ) نه يك راوى ، بلكه راويان متعددى آورده ، و از زبان او اين داستان را بازگو كرده اند؛ به طورى كه سخن هر يك از آنها مؤ يد سخن ديگرى است ؛ از اين قرار:

1. سخن نشيط، آزادكرده هرثمه :

در مقتل خوارزمى به سندش از نشيط ابوفاطمه نقل شده است : اربابم هرثمه از صفين بازگشت و ما به استقبالش بيرون شديم و او را خوش آمد گفتيم . در آن اثنا گوسفندى از كنار ما گذشت و پشكل انداخت ، هرثمه آن را ديد و گفت : اين حيوان مرا به ياد واقعه اى انداخت : ما در معيت على از صفين باز مى گشتيم كه در كربلا اطراق كرديم . او نماز صبح را در بين درختهايى كه در آن ناحيه بود بر ما امامت كرد.

پس از نماز پشك خشك شده آهويى را برداشت و آن را درهم فشرد و ببوييد و سپس رو به ما كرد و گفت : در اينجا مردانى كشته مى شوند كه بى هيچ حساب و كتابى به بهشت مى روند. (70)

2. سخن ابوعبدالله الضبى :

در طبقات ابن سعد و تاريخ ابن عساكر به سندش از ابوعبدالله الضبى آمده است : به هنگامى كه هرثمة الضبى (71) در ركاب على از

صفين بازگشت ، ما به ديدنش رفتيم . او در دكانش نشسته بود. هرثمه را همسرى بود به نام جرداء كه از هواداران سرسخت اميرالمؤ منين على به شمار مى آمد و سخنان آن حضرت برايش حجت بود. در آن موقع گوسفندى از آن ايشان از كنار ما بگذشت و پشكل انداخت . هرثمه رو به همسر خود كرد و گفت كار اين گوسفند مرا به ياد داستانى از على انداخت كه مردم را به شگفتى واداشت . تا اينكه گفتند: او اين را از كجا مى داند؟ موضوع از اين قرار بود كه در بازگشت از صفين ، در كربلا فرود آمديم و على نماز صبح را با ما در ميان درختها و تپه هاى شنى آنجا به جا آورد و سپس مشتى از پشكلهاى خشك شده آهوان صحرا را برگرفت و بوييد و گفت : آه . آه ! در اينجا مردانى كشته مى شوند كه بى حساب و كتاب به بهشت خواهند رفت .

راوى مى گويد: جرداء، همسر هرثمه كه در اتاقش نشسته بود، شوهرش را مخاطب ساخت و گفت : منكر حرف امام نشو، زيرا او بهتر از تو از آنچه مى گويد آگاه است و خبر دارد. (72)

3. سخن هرثمة بن سليم :

در كتاب صفين نصر بن مزاحم از قول ابوعبيده از هرثمة بن سليم آمده است : ما به همراه على بن ابى طالب در جنگ صفين شركت كرديم و چون به كربلا فرود آمديم ، او نماز را بر ما امامت كرد و پس از سلام نماز، مشتى خاك از زمين آنجا برداشت و بوييد و گفت خوشا

به حالت اى خاك كه از تو مردانى برانگيخته مى شوند كه بى حساب و كتاب به بهشت خواهند رفت .

راوى مى گويد: هنگامى كه هرثمه بازگشت و به نزد همسرش ، كه از شيعيان و هواداران سرسخت على بود، رفت ، به او گفت : سخنى از دوستت على برايت بگويم كه تو را به تعجب وادارد: چون به كربلا رسيديم و در آنجا فرود آمديم ، على مشتى از خاك را برداشت و بوييد و گفت : خوشا به حالت اى كه از تو مردانى به روز قيامت برانگيخته مى شوند كه بى حساب و كتاب به بهشت خواهند رفت . و من مى پرسم : على علم غيب از كجا مى داند؟ جرداء پاسخ داد: دست بردار اى مرد! اميرالمؤ منين جز به راستى و حق سخنى نمى گويد.

سالها گذشت تا زمانى كه عبيدالله زياد گروه گروه سپاهيان را براى جنگ با حسين اعزام مى كرد و من در ميان سوارانى بودم كه براى اين جنگ اعزام شده بود.

چون سپاه ما به حسين و يارانش رسيد، من همان مكانى را ديدم كه به همراه على در آنجا فرود آمده بوديم . مخصوصا جايى را كه آن حضرت مشتى از خاك آن را برگرفته و بوييده بود و بدرستى شناختم او را به خاطر آوردم و در نتيجه از اين راه كه در پيش گرفته بودم سخت بيزار شدم . پس بر اسبم جستم و يكراست به خدمت حسين رفته ، بر او سلام كردم و آنچه را كه در همين جا از پدرش شنيده بودم و برايش بازگو نمودم . پس حسين

به من فرمود: با اين حال ، با ما هستى يا عليه ما؟ پاسخ دادم : اى فرزند رسول خدا! نه با شما هستم و نه عليه شما، من مردى هستم كه خانه و كاشانه و زن و فرزندانم را رها كرده اينجا آمده ام ، و از ابن زياد ايمن نيستم كه به آنها آسيبى نرساند. امام فرمود: پس از اينجا بگريز تا كشته شدن ما را نبينى . چه ، به خدايى كه جان محمد به دست قدرت اوست سوگند هر كس كه شاهد كشته شدن و كمك خواستن ما باشد و به يارى ما نشتابد، خداوند وى را در جهنم مى افكند. من با شنيدن اين سخن رو به بيابان نهادم و گريختم تا شاهد چنان ماجرايى نباشم . (73)

4. سخن جرداء دختر سمير:

جرداء از همسرش هرثمة بن سلمى نقل مى كند كه گفت : با على (ع ) در يكى از جنگهاى حضرتش بيرون شده بوديم تا به كربلا رسيديم . در آنجا زير درختهايى فرود آمديم . على در آنجا نماز گزارد و مشتى از خاك آنمحل را برداشت و بوييد و سپس گفت : خوشا به حالت اى خاك كه در تو مردمى به شهادت مى رسند كه بى هيچ و حساب و كتابى به بهشت خواهند رفت .

سرانجام ما از آن جنگ بازگشتيم و على (ع ) نيز به شهادت رسيد و مساءله كربلا و سخنان امام را به دست فراموشى سپرديم (و سالها بگذشت تا اينكه ) من خود را در سپاهى ديدم كه به جنگ حسين در حركت بود. چون به كربلا رسيديم و چشمم به

همان درخت افتاد، داستان آن روز و سخن اميرالمؤ منين (ع ) به خاطرم آمد. بر اسبم سوار شدم و يكراست به خدمت حسين (ع ) رسيدم و گفتم : اى پسر رسول خدا (ص ) تو را مژده مى دهم ... و داستان را برايش تعريف كردم . آن حضرت از من پرسيد: (با اين حال ) با ما هستى يا عليه ما؟ جواب دادم : نه با تو هستم و نه عليه تو. من خانواده و فلان چيز و فلان چيز (74) را بر جاى گذاشته ام . فرمود: پس سر به بيابان بگذار كه به خدايى كه جان حسين در دست قدرت اوست سوگند كه هيچ مردى نظاره گر شهادت ما نخواهد بود مگر اينكه به عذاب جهنم گرفتار خواهد شد.

من بازگشتم و از آنجا سر به بيابان گذاشتم و گريختم تا شاهد شهادت او نباشم . (75)

ن ) از قول شيبان بن مخرم :

در معجم طبرانى و تاريخ ابن عساكر و مجمع الزوائد و مصادر ديگر از قول ميمون به نقل از شيبان بن مخرم ، كه عثمانى و دشمن على (ع ) بود، آمده است : به همراه على از صفين بازمى گشتيم و در جايى فرود آمديم و على (ع ) پرسيد: نام اينجا چيست ؟ جواب داديم : كربلاء. او فرمود: كرب و بلا. سپس بر مركبش سوار شد و گفت : در اينجا مردمى كشته مى شوند كه بر همه شهداى روى زمين برترى خواهند داشت ، در حالى كه از شهداى در ركاب پيغمبر هم نمى باشند. من گفتم : به خداى كعبه اين هم يكى

از دروغهاى اوست ! در اين ميان چشمم به لاشه درازگوشى افتاد كه در آن دوردستها بر زمين افتاده بود. به غلامم فرمان دادم تا پاى آن درازگوش را برايم بياورد. او فرمان برد و من پاى حيوان را درست در جايى كه اميرالمؤ منين (ع ) نشسته بود در زمين محكم كردم .

سالها گذشت و زمانى كه حسين (ع ) كشته شد به يارانم گفتم : بياييد برويم و اوضاع را از نزديك ببينيم ! پس حركت كرديم تا به آنجا رسيديم و جسد حسين را در همان جايى كه من گذاشته بودم ، ديدم كه افتاده است و اجساد يارانش نيز گرداگرد او بر خاك افتاده بودند. (76)

ابن قولويه نيز چهار حديث از قول اميرالمؤ منين على (ع ) در مورد شهادت امام حسين (ع ) در كتاب كامل الزياره خود آورده است . (77)

15. روايت انس بن حارث و شهادتش

در تاريخ بخارى و ابن عساكر و استيعاب و ديگر مصادر آمده است كه انس بن حارث ، نوه نبيه ، پيش از عزيمتش به كربلا و كشته شدنش در ركاب امام حسين (ع ) گفته بود: خود از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: اين پسر من (حسين ) در سرزمينى به نام كربلا كشته مى شود؛ پس هر كس كه در آن روز باشد بايد به يارى او برخيزد. به سبب همين سفارش پيغمبر بود كه انس بن حارث به كربلا شتافت و در ركاب حسين (ع ) به شهادت رسيد. (78)

در كتاى مثيرالاحزان آمده است :

انس بن حارث كاهلى (به قصد جنگ از سپاه حسين عليه السلام ) بيرون آمد و چنين

خواند:

قد علمت كاهلنا وذودان

والخندفيون وقيس عيلان

باءن قومى افة للاقرآن

يا قوم كونوا كاسرد خفان

واستقبلوا القوم يضرب الان

آل على شيعة الرحمن

و آل حرب شيعة الشيطان (79)

16. مردى از بنى اسد

ابن سعد در طبقاتش و ابن عساكر در تاريخش از عريان بن هيثم ، نوه اسد نخعى كوفى اعور، آورده اند: پدرم مردى بيابانگرد بود. قضا را در حركت و جابجايى ، ما در مكانى فرود آمده بوديم كه بعدها ميدانگاه جنگ كوفيان با حسين (ع ) شد! ما در آن وقت هر گاه به بيابان مى رفتيم ، مردى از قبيله بنى اسد را در آن حوالى مى ديديم . تا اينك يك روز پدرم از او پرسيد: مى بينم كه تو در اينجا ماندگار شده اى ؟ او پاسخ داد: به من خبر داده شده كه در اينجا حسين (ع ) كشته مى شود؛ من آمده ام تا شايد او را ببينم و در ركابش كشته شوم .

زمانى كه حسين به شهادت رسيد، پدرم گفت بيا ببينم كه آن مرد اسدى هم كشته شده است يا نه ؟ پس ما به ميدان جنگ رفتيم و اينجا و آنجا را گرديديم و آن اسدى را هم ديديم كه در ميان شهدا افتاده است . (80)

آنچه تا به اينجا آورديم رواياتى بودند درباره خبر شهادت امام حسين (ع ) به سالها پيش از وقوع آن كه آن را پيروان هر دو مكتب و يا تنها پيروان مكتب خلفا آورده اند. و در اين ميان ، آنچه را تنها پيروان مكتب اهل بيت متذكر شده اند رها كرده ، و در آوردن اخبار مورد اتفاق هر دو مكتب نيز الفاظ روايات

پيروان مكتب خلفا را برگزيده ايم .

اينكه به ذكر اين مطلب مى پردازيم كه چرا امام حسين (ع ) پذيراى شهادت شد، و در اين سير و نگرش به كتابهاى معتبر و معروف هر دو مكتب رجوع مى كنيم ، بدون اينكه روايت را بروايت مكتب ديگر ارزشى ويژه گذارده باشيم .

چرا امام حسين تن به شهادت داد؟

پيش از آنكه به تشريح مطلب فوق بپردازيم ، بجاست تا دو مورد زير را قبلا بحث و بررسى كنيم :

الف : اينكه قاتل وى چرا قصد جان امام را كرده بود؟

ب : چرا امام شهادت برگزيد!

حسين (ع ) و بيعت با يزيد!

طبرى و ديگران آورده اند: پس از اينكه معاويه ، در ماه رجب سال شصتم هجرى درگذشت با يزيد، فرزند و وليعهد او، به خلافت بيعت به عمل آمد و در آن سال حاكم مدينه ، وليد بن عتبه ، نوه ابوسفيان بود.

چون يزيد به خلافت نشست ، همه همت خود را مصروف اين داشت تا از آن عده انگشت شمار كه خواهش پدرش معاويه را داير به ولايتعهدى و خلافت وى بعد از معاويه نپذيرفته بودند، به هر قيمت كه شده بيعت بگيرد و فكر و خيال خود را از اشتغال به امر ايشان آسوده سازد. پس در اجراى چنين تصميمى به وليد - پسرعمويش - نامه اى نوشت و او را از مرگ معاويه خبر داد. و در نامه بسيار مختصر ديگرى نوشت :

اما بعد، از حسين و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير بى هيچ ملاحظه اى بيعت بگير و در اجراى اين حكم شدت عمل به خرج ده كه هيچ مجالى ندارند، مگر اينكه بيعت كنند.

والسلام !

به هنگام رسيدن نامه قطع و تهديدآميز يزيد به حاكم مدينه ، مروان بن حكم نيز حضور داشت . پس به وليد پيشنهاد كرد اكنون كسى را به دنبال اين چند نفر بفرست و به انجام بيعت و فرمانبرداى از يزيد دعوتشان كن . اگر پذيرفتند و سر فرود آوردند، ايشان را به حال خود بگذار و اگر سرپيچى كردند و گردن به بيعت يزيد ندادند، سر از تنشان بردار كه اگر آنها از مرگ معاويه آگاه شوند، هر كدام رخت به گوشه اى كشيده پرچم خلاف برافرازند و مردم را به خلافت و زمامدارى خود بخوانند؛ مگر فرزند عمر كه او سر جنگ و دعوا ندارد و به اين اميد نشسته كه مگر همين طورى و ناگه زقضا شاهد خلافت را در آغوش خود بگيرد.

وليد راهنمايى مروان را پذيرفت و عبدالله بن عمرو، نوه عثمان ، را به دنبال حسين (ع ) و فرزند زبير فرستاد و هر دو را (براى همان ساعت ) احضار كرد. عبدالله آن دو تن را در مسجد ديدار كرد و امر حاكم را به هر دو آنها ابلاغ نمود.

ساعتى را كه وليد براى ديدار ايشان تعيين كرده بود، ساعتى نبود كه معمولا حاكم از مردم پذيرايى مى كرد. اين بود كه به فرستاده گفتند: تو برگرد، ما هم مى آييم .

و چون عبدالله بازگشت ، حسين (ع ) به فرزند زبير گفت : به نظر من طاغوت ايشان (معاويه ) مرده و به دنبال ما فرستاده است تا پيش از آنكه خبر مرگ او منتشر شود از ما بيعت گرفته باشد. عبدالله زبير پاسخ داد: من هم

غير از اين گمان نمى برم .

پس حسين (ع ) برخاست و از مسجد بيرون آمد و گروهى از هواداران و (جوانان ) خانواده اش را با خود برداشت و بر در سراى وليد رفت و به ايشان گفت : من به درون سراى وليد مى روم (به گوش باشيد) اگر من صدا زدم و يا فرياد و پرخاش وليد را شنيديد، بسرعت داخل شويد و دور مرا بگيريد؛ وگرنه همين جا بمانيد تا من بيرون آيم . اين بگفت و به خانه وارد شد. در آنجا ديد كه وليد نشسته و مروان حكم هم در كنارش قرار گرفته است . پس وليد نامه يزيد را براى حسين (ع ) بخواند و از او خواست كه به نام يزيد با وى بيعت كند. حسين (ع ) استرجاع كرد و سپس گفت : چون منى ، پنهانى دست بيعت نمى دهد، و فكر هم نمى كنم كه تو با بيعت پنهانى من موافق باشى ، مگر اينكه در برابر همه مردم و آشكارا از من بيعت بگيرى ؟ وليد گفت : همين طور است . حسين (ع ) گفت : وقتى كه همه مردم را به انجام بيعت با يزيد فراخواندى ، ما را هم با مردم براى انجام آن دعوت كن تا كار يكجا تمام شود. وليد كه مردى عافيت طلب بود در برابر پيشنهاد امام (ع ) گفت : برو در پناه خدا! مروان كه شاهد ماجرا بود رو به وليد كرد و گفت : به خدا قسم اگر حسين (ع ) بدون اينكه با تو بيعت كند از اينجا برود، ديگر به

چنين موقعيتى دست نخواهى يافت ؛ مگر اينكه خونهاى فراوانى از دو طرف بر زمين ريخته شود. اين مرد را زندانى كن و اجازه رفتن به او نده ، مگر وقتى كه با تو بيعت كند و يا گردنش را بزن ! حسين (ع ) با شنيدن سخنان و آخرين پيشنهاد مروان بتندى از جا برخاست و برآشفت و به او گفت : پسر زرقاء!(81) تو مرا مى كشى يا او! و به خدا قسم كه هم دروغ گفتى و هم مرتكب خطا و گناه شدى . (82)

در تاريخ اعثم و مقتل خوارزمى و مثيرالاحزان و اللهوف آمده است : (83) يزيد طى نامه اى به وليد فرمان داد كه از عموم مردم (مدينه ) بويژه حسين بن على بيعت بگيرد و مخصوصا تاءكيد كرد اگر حسين (ع ) خوددارى كرد و فرمانت را نبرد، گردنش را بزن ! سپس خبرى را كه طبرى آورده ، آنها نيز آورده اند، تا آنجا كه مى نويسد: حسين (ع ) به خشم آمد و گفت : واى بر تو اى پسر زرقاء! تو مى گويى گردنم را بزند؟ دروغ گفتى و پستى طينت خود را نشان دادى . ما خاندان نبوتيم و پايگاه رسالت ، و يزيد مردى فاسق است و شرابخوار و آدمكش ، و چون منى با چنان كسى بيعت نمى كند.

طبرى مى گويد: وليد، كه مردى عافيت طلب بود، به امام گفت در پناه خدا برو، اما در دنبال روايت اول آمده است : صبح كه شد مروان ، حسين (ع ) را ديدار كرد و گفت : حرف مرا بشنو كه به خير

توست . حسين (ع ) فرمود: بگو. مروان گفت : با اميرالمؤ منين يزيد بيعت كن كه خير دو دنياى تو در آن است ! حسين گفت : انا لله و انا اليه راجعون (84) و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد (85) يعنى زمانى كه شخصى چون يزيد زمامدار امت اسلامى شود، اسلام را بدرود بايد گفت !

اما عبدالله بن زبير، دستگاه حكومتى براى بيعت با يزيد بر او فشار آورد، ولى او هر بار بهانه اى تراشيد و سرانجام به محضر وليد بن عتبه ، حاكم مدينه ، حاضر نشد.

عبدالله بن عمر را نيز وليد احضار كرد و چون حاضر شد، به او گفت : با يزيد بيعت كن . عبدالله جواب داد: وقتى همه مردم با يزيد بيعت كردند، من نيز بيعت مى كنم . پس آن قدر درنگ كرد تا موافقت و بيعت مردمان از شهرها به گوش او رسيد.

پس به نزد وليد بن عتبه رفت و به نام يزيد با او بيعت نمود. (86)

و در روايتى ديگر آمده است : پس از آن پيشامدها حسين (ع ) از خانه خود بيرون آمد و كنار قبر جدش رسول خدا (ص ) بايستاد و گفت : درود بر تو اى رسول خدا! من حسين پسر فاطمه ، پسر كوچك تو و پسر دختر كوچك تو، و سبط تو، و يكى از دو ثقلى هستم كه در ميان امتت به يادگار گذاشته اى . پس اى پيامبر خدا! بر آنها گواه باش كه آنها مرا يارى نكردند و جانبم را فرو گذاشتند و از من نگهدارى نكردند. اين شكايت

من به توست تا آنگاه كه به تو، صلوات خداوند بر تو باد، برسم . آنگاه به نماز بايستاد و تا طلوع فجر در حال ركوع و سجود بود. (87)

و در روايتى ديگر: چند ركعت نماز بگزارد و چون سلام داد، گفت : بارخدايا! اين قبر پيامبر تو محمد (ص ) است ، و من پسر دختر پيغمبرت مى باشم . مرا وضعى پيش آمده است كه تو بر آن آگاهى . خداوندا! من كارهاى پسنديده را دوست ، و ناشايست را دشمن دارم . و من از تو اى خداوند ذوالجلال و الاكرام به حق اين قبر و آن كس كه در آن خوابيده است مى خواهم كه مرا بر آن بدارى كه رضا و خشنودى تو و پيامبرت و مؤ منان در آن باشد.

پس در كنار قبر پيامبر اسلام تا نزديكيهاى صبح به گريستن پرداخت و در آن حال كه سر بر قبر پيغمبر نهاده بود خوابى كوتاه او را در ربود و در آن ديد رسول خدا (ص ) با گروهى انبوه از فرشتگان ، كه حضرتش را در ميان گرفته بودند، بيامد و او را به سينه چسبانيد و بين دو چشمش را بوسيد و فرمود:

حسين عزيزم ! مى بينم كه به همين زودى تو در خونت غلتان هستى و سر بريده در زمين كربلا بين گروهى از امت من افتاده اى ، در حالى كه لبهايت تشنه است و تو را آبى نمى دهند و از تشنگى بر خود مى پيچى و سيرابت نمى كنند. و در آن حال ، آنان چشم شفاعت از من دارند! آنان را چه مى

شود؟ خداوند آنان را از شفاعت من بى بهره كناد. آنان را چه مى شود؟ خداوند شفاعت مرا به روز قيامت نصيب آنان نكند و ايشان را نزد خداوند بهره اى نباشد.

حسين عزيزم ! پدر و مادر و بردارت نزد من آمدند و آنها ملاقات و ديدار تو را مشتاقند و براى تو در بهشت آن چنان منزلت و درجاتى است كه جز از راه شهادت هرگز به آن نتوان رسيد. (88)

امام پس از آن برخاست و رو به قبر مادر و برادرش آورد و با آن دو نيز وداع كرد. (89)

و از عمر بن على الاطرف آورده اند كه گفت : هنگامى كه برادرم حسين (ع ) در مدينه از انجام بيعت با يزيد سرپيچيد، به خدمتش رسيدم ؛ ديدم كه تنها نشسته است . به او گفتم :

- فدايت شوم اى ابا عبدالله ! برادرت حسين از پدرش - عليهماالسلام - برايم چنين گفت ... اينجا بغض گلويم را گرفت و اشكم جارى شد و ناله ام به گريه برخاست . حسين مرا در آغوش خود كشيد و فرمود:

- به تو گفت كه من كشته مى شوم ؟ بسختى جواب دادم :

- خدا نكند اى پسر پيغمبر خدا. و امام فرمود:

- تو را به حق پدرت سوگند مى دهم . پدرم تو را از كشته شدن من خبر داده است ؟ ناگزير گفتم :

- آرى . چه مى شد كه تو اين تقديѠرا با بيعتت تغيير مى دادى ! گفت :

- پدرم مرا خبر داد كه رسول خدا (ص ) او را از كشته شدنش و كشته شدن من آگاه ساخته و اينكه

خاك من نزديك خاك اوست . و تو گمان بردى كه چيزى را كه تو مى دانى ، من نمى دانم ؟ من هرگز تن به ذلت و خوارى نمى دهم . مادرم فاطمه به شكايت ، پدرش را ديدار خواهد كرد و خواهد گفت كه فرزندش از امت وى چه كشيده است . و هر كس كه فاطمه را با آزار فرزندانش بيازارد، روى بهشت را نخواهد ديد. (90)

همان طور كه در بحث اجتهاد شرح داديم ، فرمانروايان و پيروان ايشان عادت داشتند كه تغيير احكام الهى را تاءويل بنامند، و اين امر چنان شايع شده بود كه از لفظ تاويل معناى تغيير متبادر به ذهن مى شد. و بر همين اساس بود كه معاصران امام حسين (ع )، آنهايى كه خبر شهادت آن حضرت را در عراق از زبان رسول خدا (ص ) شنيده بودند، به وى اصرار مى نمودند كه قضاى الهى را تاءويل كند، يا آن را با نرفتن به عراق تغيير دهد. بعضى نيز پا فراتر نهاده از امام مى خواستند تا آن را با بيعت با يزيد تاءويل نمايد؛ و اين همان مطلبى است كه عمر بن على بر زبان آورده و گفته است : (فلولا تاءولت و بايعت ) يعنى چه شود كه آن را با بيعتت تاءويل نمايى . يعنى با بيعتت با يزيد قضاى الهى را در كشته شدنت تغيير دهى .

منظور محمد بن حنفيه نيز در گفتگويش با امام حسين (ع ) كه آن را طبرى و شيخ مفيد آورده اند نيز همين بوده ، اگر چه به آن تصريح نكرده است . توجه كنيد:

چون

حسين (ع ) آماده بيرون شدن از مدينه گرديد، محمد بن حنفيه به او گفت :

برادرم ! تو عزيزترين و گراميترين افراد بشر برايم مى باشى و من نصيحت و راهنماييم را از هيچكس دريغ نمى دارم تا چه رسد به تو كه از همه كس سزاوارترى .

از بيعت با يزيد، و رفتن به يكى از شهرهاى تحت امر او دورى كن ، آنگاه مبلغين خودت را (براى جلب آراء) مردم به هر سوى كشور بفرست و آنان را به فرمانبردارى از خود بخوان . اگر سران مردم و پيروانشان با تو بيعت كردند، سپاس خداى را به جا آور، ولى اگر مردم دور كسى جمع شدند و تو را نپذيرفتند، خداوند به خاطر آن از دين و عقل و خرد تو نكاهد و شخصيت و فضيلت تو كاستى نگيرد.

من از آن بيم دارم كه به يكى از اين شهرها قدم بگذارى و بر سر تو ميان مردم اختلاف و دو دستگى ايجاد شود: گروهى دور تو را بگيرند و جمعى به مخالفتت برخيزند، و در نتيجه شمشير بروى هم بكشند و خونها بريزند و تو نخستين هدف تير ملامت واقع شوى . و در چنان حالتى ، كسى كه از نظر پدر و مادر، و مقام و شخصيتش بهترين اين امت به حساب مى آيد، خونش پايمال و خانواده و بستگانش خوارترين كسان گردند! حسين (ع ) در پاسخ برادرش فرمود:

كجا بروم برادر؟ محمد گفت :

مكه برو، اگر آنجا را مناسب يافتى كه چه بهتر، وگرنه سر به بيابان بگذار و به كوهها برو و از شهرى به شهرى قدم نه تا

ببينى كه وضع مردم چطور مى شود، و البته كه راءى تو صائبتر است آنگاه كه امرى را مورد پذيرش خود قرار دهى .

در مقتل خوارزمى و فتوح اعثم آمده است كه حسين (ع ) در پاسخ سخن اخير برادرش فرمود:

اى برادر! به خدا قسم حتى اگر در دنيا پناهگاهى نيابم و گريزگاهى نبينم ، هرگز دست بيعت در دست يزيد بن معاويه نمى گذارم كه رسول خدا (ص ) فرموده است : خداوندا! بركت و رحمتت را از يزيد بازگير. در اينجا محمد بن حنفيه با گريستن خود سخن امام را بريد و حسين (ع ) نيز ساعتى با او گريست و سپس فرمود: برادر! خداوند تو را از من پاداش خير دهاد. تو اندرز دادى و خيرخواهى نمودى ؛ و من اميد دارم كه به خواست خدا اين راءى و انديشه تو درست و قرين توفيق باشد. من فعلا قصد خروج و حركت به جانب مكه دارم و در اين راه من و برادران و برادرزادگان و پيروانم خود را آماده نموده ايم . چه ، كار آنها، كار من و راءى و انديشه ايشان راءى و انديشه من مى باشد. اما تو بردارم تو استثنا هستى ، تو در مدينه مى مانى و در اينجا به منزله چشم و گوش من در ميان مردم خواهى بود و هيچ امرى از امور ايشان را از من پوشيده نخواهى داشت .

آنگاه امام دستور داد تا كاغذ و دواتى آماده كردند و وصيت خود را به نام برادرش محمد بن حنفيه چنين نوشت .

وصيتنامه امام حسين (ع ) (91)

بسم الله الرحمن الرحيم

هذا، ما اءوصى به الحسين بن على بن

اءبى طالب الى اءخيه محمد المعروف بابن الحنفيه .

ان الحسين يشهد اءن لا اله الا الله وحده لا شريك له ، و اءن محمدا عبده و رسوله ، جاء بالح من عند الحق . و اءن الجنه و النار حق ، و اءن الساعة آتيته لا ريب فيها و اءن الله يبعث من فى القبور.

و انى لم اءخرج اءشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما، و انما خرجت لطلب الاصلاح فى اءمة جدى (ص ).

اءريد اءن آمر بالمعروف و اءنهى عن المنكر، و اءسيره بسيرة جدى و اءبى على بن اءبى طالب .

فمن قبلنى بقبول الحق ، فالله اءولى بالحق ، و من رد على هذا، اءصبر حتى يقضى الله بينى و بين القوم بالحق ، و هو خير الحاكمين .

و هذه وصيتى يا اءخى اليك . و ما توفيقى الا بالله ، عليه توكلت و اليه اءنيب

يعنى اين وصيتى است از حسين فرزند على بن ابى طالب به برادرش محمد معروف به ابن الحنفيه . حسين گواهى مى دهد كه خدايى جز الله نيست ، او يكتا و بى شريك است . و اينكه محمد بنده و فرستاده اوست كه براستى از جانب خداوند آمده است . و اينكه بهشت و دوزخ حق است و روز قيامت بى هيچ ترديدى آمدنى است ، و خداوند در آن روز همه مردگان را از گور برمى انگيزاند.

من به قصد خوشگذرانى و راحت طلبى و يا فتنه انگيزى و ستمگرى از مدينه بيرون نشده ام ، بلكه تنها علت بيرون شدنم براى اصلاح وضع امت جدم مى باشد.

من در اين حركت مى خواهم امر

به معروف و نهى از منكر كنم ، و قدم در راه جد، و پدرم على بن اءبى طالب بگذارم ، و روش ايشان را در پيش بگيرم . پس هر كس كه اين هدف حق مرا مى بپذيرد، خداى را كه بر حق است اجابت كرده و به خير و سعادت رسيده ، و آن كس كه اين پيشنهاد مرا نپذيرد، تا آنگاه كه خداوند براستى بين مردم به داورى بنشيند، شكيبا خواهم بود، كه او بهترين داوران است . برادرم ! اين وصيت و سفارش من به توست . و توفيق من در اين راه جز به خدا، بستگى ندارد.

بر او توكل كرده و به او روى مى آورم .

آنگاه امام نامه را پيچيد و با انگشترى خود آن را مهر كرد و به دست برادرش محمد داد و او را بدرود گفت و در دل شب از مدينه بيرون رفت . (92)

حركت امام به سوى مكه

طبرى و شيخ مفيد آورده اند: پس از اينكه امام حسين (ع ) از مجلس وليد بيرون رفت ، وليد كسى را به دنبال عبدالله فرستاد. فرزند زبير آن قدر دست به دست كرد تا خود در دل شب از مدينه به قصد مكه بيرون شد، و در اين عزيمت بيراهه را در پيش گرفت و از راه اصلى نرفت !

صبحگاهان كه وليد از فرار فرزند زبير آگاه گرديد، مردانى را به دنبالش فرستاد، ولى آنها او را نديدند و دست خالى به خدمت وليد بازگشتند.

با عزيمت فرزند زبير به مكه ، تمام وجه وليد و دستگاه او به امام حسين (ع ) معطوف گرديد و در عصر همان

روز كسى را به دنبال امام فرستاد. امام (ع ) در پاسخ فرستاده وليد گفت : تا صبح ببينيم چه مى شود. با شنيدن اين پاسخ ، دست از امام برداشتند، و امام نيز در همان شب رو به جانب مكه نهاد و به هنگام بيرون شدن از مدينه اين آيه را تلاوت فرمود: فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين (93) يعنى از آنجا، در حالى كه مى ترسيد و مرتب اطراف و جوانب خود را مى پاييد، بيرون شد و گفت : خداوندا! مرا از مردم ستمگر در پناه خود گير.

و در اين سفر، حضرتش بر خلاف فرزند زبير از بيراهه نرفت ، بلكه قدم در جاده اصلى نهاد. (94)

طبرى و ديگران آورده اند كه عبدالله بن عمر در ميان راه به طور جداگانه خود را به امام (ع ) و فرزند زبير رسانيد و به ايشان گفت : شما از خدا بترسيد و همبستگى مسلمانان را به پراكندگى بدل ننماييد. (95)

عبدالله بن مطيع نيز با امام ملاقات نمود و گفت : فداى تو گردم ! عازم كجا هستى ؟ امام فرمود: فعلا عازم مكه هستم و براى آينده نيز از خداوند خواهان خير مى باشم . عبدالله گفت : خداوند خيرت دهد و ما را نيز فداى تو گرداند. چون به مكه رسيدى ، مبادا كه به كوفه نزديك شوى ، كه آنجا شهر بديمن و بدشگونى است . در كوفه بود كه پدرت كشته شد، و برادرت مورد بى اعتنايى و بى حرمتى و سوءقصد قرار گرفت و نزديك بود كه به قيمت جانش تمام شود.

در حرم امن

خدا بمان كه تو آقاى عرب هستى و مردم حجاز از هر طرف به سوى تو رو خواهند آورد. همه كسانم به فدايت ! از حرم جدا مشو، كه به خدا سوگند اگر سر مويى از تو كم شود و كشته شوى ، همه ما نابود خواهيم شد.

و حسين (ع ) همچنان پيش مى رفت تا روز جمعه ، سوم ماه شعبان ، وارد مكه شد و به هنگام ورود، اين آيه را تلاوت فرمود: و لما توجه تلقاء مدين قال عسى ربى اءن يهدينى سواء السبيل (96) يعنى و چون به مدين روى نهاد، گفت : باشد كه خداوند مرا به راه راست هدايت فرمايد.

فرزند زبير نيز به مكه آمد و يكراست در مسجدالحرام و كنار كعبه جاى گرفت و هر روز به نماز و طواف پرداخت و به همراه ديگران به خدمت امام حسين (ع ) نيز مى رسيد و با وى به مشورت مى نشست . در حالى كه وجود حسين (ع ) در مكه براى فرزند زبير از هر چيز ديگر گرانبارتر بود. چه ، او بخوبى مى دانست مادامى كه حسين در سرزمين حجاز باشد، مردم آنجا هرگز با او بيعت نمى كنند. زيرا شخصيت امام در نظر ايشان عظيمتر و بالاتر از فرزند زبير، و فرمانبرداريشان از او بسى بيشتر بود. (97)

مردم حجاز در مدت توقف آن حضرت در مكه ، مرتب به خدمت او مى رسيدند و حجاج و عمره گزاران و ديگران ، كه از اطراف و اكناف جهان اسلام به مكه آمده بودند، در محضر آن حضرت حاضر مى شدند. (98)

در همين سال يزيد، وليد بن

عتبه را از فرماندارى مدينه برداشت و حكومت حرمين را يكجا بر عهده عمرو بن سعيد نهاد. (99)

چون خبر مرگ معاويه و خوددارى امام حسين (ع ) و فرزند زبير و عبدالله بن عمر از بيعت با يزيد به مردم كوفه رسيد، گرد يكديگر جمع شدند و باتفاق نامه زير را به امام نوشتند:

اما بعد، سپاس خداى را كه دشمن سرسخت و ستمگرت را درهم شكست ؛ مردى كه خود را بر اين امت تحميل كرده ، به زور و قلدرى حكومت را به دست گرفته بود، بدون اينكه كسى به فرمانرواييش رضايت داده باشد... پس همچون قوم ثمود بر او ننگ و نيستى باد.

اينك ما را بر سر، پيشوايى نيست . پس به ما روى آور، باشد كه خداوند به وسيله تو ما را به راست و حق هدايت كند.

نعمان بن بشير تنها بر كاخ فرماندارى حكومت مى كند. چه ، ما مردم نه به نماز جمعه او حاضر مى شويم و نه به نماز عيد. و اگر بدانيم كه تو دعوت ما را پذيرفته و به ما مى پيوندى ، او را از كوفه بيرون مى كنيم ، و تا شام بدرقه اش مى نماييم ...

مردم كوفه اين نامه را به وسيله دو نفر به مكه به خدمت امام فرستادند.

فرستادگان با سرعتى هر چه تمامتر فاصله ميان كوفه و مكه را طى كرده ، خود را در دهم ماه رمضان به امام رسانيدند و نامه كوفيان را تقديم داشتند.

دو روز پس از ارسال نخستين نامه ، مردم كوفه سه تن از مردان خود را به همراه پنجاه و سه نامه ديگر، كه

به وسيله اشخاص سرشناسى نوشته شده و هر كدام به امضاى يك و يا دو نفر، و گاه چهار تن از ايشان رسيده بود، به مكه خدمت امام فرستادند. به دنبال آن ، بعد از دو روز ديگر، دو نفر ديگر را به خدمت او فرستاده و به وى نوشتند:

به حسين بن على از جانب شيعيان و هواداران مؤ من و مسلمان او. اما بعد، اكنون به سوى ما بشتاب ، كه مردم بى صبرانه انتظار ورود و ديدار تو را مى كشند و بجز تو، پيشوايى نمى شناسند. پس بى هيچ درنگى به سوى ما شتاب كن و هر چه زودتر بيا. و درود بر تو باد.

و باز گروهى ديگر از سرشناسان كوفه ضمن نامه اى به وى نوشتند:... بيا كه سپاهى آماده خدمت به تو، انتظار تو را مى كشد و درود بر تو باد. (100)

و بنا به روايتى در تاريخ طبرى ، مردم كوفه به وى نوشتند: يكصد هزار رزمنده آماده اند تا براى يارى تو پيكار كنند. (101)

بخش سوم : ماءموريت مسلم بن عقيل به كوفه

توضيح

به شرحى كه گذشت ، فرستادگان ، پشت سرهم ، از راه مى رسيدند و نامه ها به خدمت امام ارسال مى داشتند، تا اينكه سرانجام امام در پاسخ ايشان چنين نوشت :

به گروه مؤ منان و مسلمانان ! اما بعد، همه گزارشها و آنچه را كه شرح داده بوديد، دريافتم و سخن اكثريت شما اين بود كه ما را بر سر امام و رهبرى نيست و بيا كه باشد خداوند ما را به وسيله تو بر آنچه حق و هدايت است فراهم آرد.

اينك من مسلم بن عقيل ، برادر و پسرعمو و

شخص مورد اطمينانم را از خانواده خود، به نزد شما فرستادم ، و به او دستور دادم كه از حال و وضع و انديشه تان مرا آگاه گرداند.

اگر او بنويسد كه همفكرى و همراهى همه شما و بزرگان و خردمندانتان درست در همان راستايى است كه فرستادگانتان از سوى شما پيغام آورده اند و در نامه هايتان خوانده ام ، به خواست خدا به همين زودى خود را به شما مى رسانم . و به جان خودم سوگند كه پيشوا نيست ، مگر آن كه به كتاب خدا عمل كند و دادگر باشد و به دين حق متدين و در راه خدا خويشتندار باشد. والسلام . (102)

آنگاه مسلم بن عقيل را براى چنين ماءموريتى ماءمور و به كوفه اعزام فرمود.(103)

مسلم نيز در انجام فرمان امام به كوفه روى نهاد.

پس از ورود مسلم به كوفه ، شيعيان به گرد او فراهم آمدند و، در حالى كه بسختى مى گريستند، به نامه امام گوش فرا داشتند. و در آخر، هيجده هزار تن از ايشان به نام ابا عبدالله الحسين با مسلم بيعت كردند.(104)

چون مسلم چنان ديد، نامه زير را براى امام ارسال داشت :

اما بعد، پيش فرستاده به ياران خود دروغ نمى گويد (105) هيجده هزار تن از مردم كوفه با من بيعت كرده و پيمان بسته اند. با وصول اين نامه ، در آمدن شتاب كن كه همه مردم با تو هستند و انديشه و هواى پيروى از خاندان معاويه را ندارند.

والسلام . (106)

و در روايتى نيز آمده است كه بيست و پنج هزار تن از مردم كوفه با مسلم بن عقيل بيعت كرده بودند! و

بنا به روايتى ديگر، اين تعداد چهل هزار نفر بودند. (107)

اما به نظر مى رسد كه كوفيان پس از ارسال نامه مسلم به امام ، همچنان به بيعت خود با مسلم ادامه داده باشند تا اينكه تعدادشان به بيست و پنج هزار و پس از آن به چهل هزار تن بالغ شده باشد.

طبرى در تاريخ خود مى نويسد:

گروهى از شيعيان در بصره گرد آمدند و در كار امام حسين (ع ) به مذاكره و بحث پرداختند، و در آخر برخى از ايشان به قصد پيوستن به امام از بصره بيرون شدند و خود را به وى رسانيده ، با او همراه شدند و در ركاب حضرتش به شهادت نيز رسيدند. (و اين از آن جهت بود كه ) امام پيش از آن ، طى نامه اى از ايشان يارى خواسته بود. (108) سپس طبرى مى نويسد:

سرانجام يزيد نعمان بشير را از حكومت كوفه برداشت و فرمانروايى آنجا را علاوه بر حكومت بصره ، به عهده عبيدالله بن زياد نهاد (109) و ضمن فرمانى به او دستور داد تا مسلم را دستگير كند و از ميان بردارد!

عبيدالله به كوفه وارد شد و به تعقيب شيعيان پرداخت . مسلم نيز عليه اقدامات عبيدالله اعلام قيام كرد، ولى كوفيانى كه با او بيعت كرده بودند، جانب حرمتش نگه نداشتند و او را يكه و تنها رها كردند تا به تن خويش با همه سپاهيان فرزند زياد بجنگند!

در حين اين پيكار نابرابر، شمشير يكى از طرفداران ابن زياد، لب بالاى مسلم را از هم بدريد و دندانهاى پيشين او را بينداخت . با اين حال او همچنان در كوچه

پس كوچه هاى كوفه مردانه مى جنگيد و مقاومت مى كرد.

خانه نشينان كوفه نيز بيكار ننشستند و از پشت بامهاى خود، او را به باد سنگ و آجر گرفتند و دسته هاى نى را آتش زده ، از همان بالا بر سر و روى او پرتاب مى كردند! با اين حال او همچنان مردانه مى جنگيد.

سرانجام محمد بن اشعث ، كه فرماندهى سربازان ابن زياد را در اين درگيرى بر عهده داشت ، مسلم را كه از ضربات سنگ پاره ها اندامش بسختى درهم كوفته شده بود و از جنگ بازمانده و به ديوارى پشت داده و بسختى نفس مى كشيد، مخاطب ساخت و گفت : مسلم ! تو در امانى ، خودت را به كشتن مده . مسلم گفت : من در امانم ؟! ابن اشعث جواب داد: آرى . و سربازان او نيز بانگ برداشتند كه : آرى تو در امانى ! مسلم گفت : اگر به من امان نمى داديد، دستم را در دست شما نمى گذاشتم . با اين سخن مسلم ، سربازان پيرامون او را گرفتند و بلافاصله او را خلع سلاح نمودند. چون مسلم چنان ديد، گفت : اين نخستين خيانت شماست . پس امان شما كجا رفت ؟ آنگاه ماءيوسانه رو به فرزند اشعث كرد و گفت : مى بينم كه تو عرضه نگهدارى مرا ندارى و امان تو به درد من نمى خورد. آيا مى توانى كار خيرى برايم انجام دهى ؟ و آن اينكه پيكى را از جانب خودت بفرستى تا از زبان من پيامى به حسين برساند. چه ، من يقين دارم كه همين

امروز و فردا، او با زن و بچه ها و خانواده اش به سوى شما حركت خواهد كرد، و همه نگرانى من از اين بابت است .

پيك تو از زبان من به امام بگويد:

فرزند عقيل مرا در حالى به خدمت تو فرستاده است كه خودش در چنگ مردم كوفه اسير است و اميدى به زنده ماندن خود را تا شب ندارد. او مى گويد با همه اهل بيتت بازگرد و به كوفه نيا كه كشته مى شوى . مردم كوفه تو را نفريبند كه آنها همان اصحاب پدرت مى باشند كه آرزو كرد كه با مرگ و يا كشته شدنش روى آنها را نبيند. كوفيان ، هم به تو و هم من دروغ گفتند، و تو در اين موقعيت چاره اى بجز بازگشت ندارى !

ابن اشعث قول داد كه چنين كند و گفت : به خدا سوگند كه چنين كنم و خواهشت را انجام مى دهم و به ابن زياد هم مى گويم كه تو در امان منى !

عاقبت مسلم را سربازان ابن زياد، با همان حالى كه داشت و خون از سر و صورتش مى ريخت ، بازداشت كرده به نزد ابن زياد بردند. آنگاه بين مسلم و ابن زياد سخنانى رد و بدل شد، تا آنجا كه فرزند زياد فرياد زد: به جان خود. قسم كه تو را مى كشم ! مسلم گفت : همين طور؟! عبيدالله پاسخ داد: آرى همين طور! و مسلم گفت : حال كه چنين است ، اجازه بده تا به يكى از بستگانم وصيت كنم . اين بگفت و چشم به اطراف مجلس فرزند زياد گردانيد و از

آن ميان عمر بن سعد را مخاطب ساخت و گفت : اى عمر! بين من و تو خويشاوندى است . اكنون حاجتى دارم كه لازم است تو آن را انجام دهى ، و آن يك راز است كه بايد آن را پنهان دارى .

عمر از پذيرفتن خواهش مسلم روى بگردانيد؛ اما ابن زياد گفت : از پذيرش خواسته پسرعمويت مسلم امتناع مكن ! اين بود كه عمر برخاست و به همراه مسلم به گوشه اى از تالار رفت ؛ جايى كه ابن زياد او را به خوبى مى ديد. آنگاه در همان جا بنشست و گوش به وصيت مسلم داد. مسلم فرزند سعد وقاص چنين وصيت كرد:

من از زمانى كه به كوفه آمده ام تا به حال ، هفتصد درهم مقروض شده ام ، آن را از ماترك من پرداخت كن . جنازه ام را از ابن زياد بگير و آن را به خاك بسپار. كسى را به نزد حسين (ع ) بفرست تا مانع آمدنش به كوفه شود. چه ، من نامه اى به او نوشته و او را خبر داده ام كه مردم كوفه با وى همراهند و هوادار او؛ يقين دارم كه او در راه آمدن به كوفه است .

با اينكه مسلم همه گفته هايش را پنهانى و به عنوان راز با عمر بن سعد در ميان نهاده بود، ولى فرزند سعد وقاص تمام خواسته هاى مسلم را به ابن زياد گفت . فرزند زياد با افشاى راز مسلم به وسيله ابن سعد، رو به عمر كرد و گفت : شخص امين خيانت نمى كند، اما گاهى شخص خائن ، امين

به حساب مى آيد! پس دستور داد تا مسلم را به پشت بام كاخ حكومتى برده ، در آنجا گردن بزنند. آنگاه مسلم رو به فرزند اشعث كرد و گفت :

قسم به خدا كه اگر تو مرا در پناه نگرفته و امان نداده بودى ، هرگز تسليم نمى شدم . حالا هم كه امكان تو را به چيزى نگرفته اند، برخيز و با شمشيرت از من حمايت كن !

مسلم را از پله هاى قصر بالا بردند و او در آن حال تكبير مى گفت و استغفار مى كرد و بر پيامبران و فرشته هاى خدا درود مى فرستاد و مى گفت : بارخدايا! بين ما و كسانى كه ما را فريب دادند و سپس انكارمان كرده ، پشت به ما نمودند و تنها و بى ياور رهايمان ساختند، داورى كن .

جلاد او را بر لب بام و مشرف به كوچه بداشت و بى رحمانه سرش را بينداخت و بدنش را نيز به دنبال سرش در ميان مردم كوچه ، كه نظاره گر اين ماجرا بودند، بيفكند!

آنگاه ابن زياد فرمان داد تا هانى بن عروه را به بازار ببرند و گردن بزنند. سپس دستور داد سر هر دوى آنها را به همراه نامه اى براى يزيد به شام فرستادند!

يزيد در پاسخ اين خدمت عبيدالله زياد به وى چنين نوشت :

اما بعد، از تو بجز اين انتظار نداشتم . زيركانه عمل كردى ، و مردانه و شجاع در اين كار بزرگ پاى فشردى ، و ثابت قدم و استوار ماندى ، و به كفايت و درستى خدمت كردى و گمان مرا نسبت به خود به يقين مبدل

ساختى و....

امام آماده عزيمت به عراق مى شود

بارى ، پايان كار و شهادت غمبار مسلم بن عقيل چنين بود؛ اما امام حسين (ع ) پس از دريافت نامه مسلم آماده حركت به سوى عراق شد. و چون فرزند زبير از قصد عزيمت امام آگاه گرديد، به خدمت او رسيد و گفت راستى را كه اگر مرا شيعيانى در آنجا (كوفه ) بود، از آن منطقه روى بر نمى تافتم و جايى ديگر را بر آن نمى گزيدم . (و چون ترسيد كه نكند با اين سخن متهمش كند) چنين ادامه داد: اما اگر در حجاز بمانى و قصد حكومت داشته باشى ، با خواست خدا مخالفى نخواهى داشت !

چون ابن زبير از نزد امام بيرون رفت ، امام رو به ياران خود كرد و فرمود:

اين مرد را هيچ چيز از مال دنيا، به اندازه اينكه من از حجاز به جانب عراق حركت كنم ، خوشحال نمى كند. زيرا او بخوبى مى داند كه با بودن من در حجاز، او را در حكومت نصيبى نخواهد بود و مردم با وجود من به او روى نخواهند آورد. اين است كه مى خواهد من از اينجا بروم و ميدان براى او خالى شود. (110)

در روز هشتم ماه ذى حجه سال شصت هجرى بود كه بار ديگر امام و فرزند زبير بين درگاه كعبه و حجر اسماعيل به هم برخوردند و عبدالله به او گفت : اگر بخواهى بمانى و در پى به دست گرفتن حكومت باشى ، ما با تو همكارى و ياريت مى كنيم و از راهنمايى به تو دريغ نداشته ، با تو بيعت مى كنيم . امام فرمود: پدرم گفته

است كه مردى نامجو و جاه طلب بى هيچ پروايى حرمت خانه خدا را به زير پا مى گذارد و آن را از ميان مى برد. و من نمى خواهم كه آن مرد من باشم . فرزند زبير گفت : پس اگر موافقت مى كنى بمان ، و زمام امور را به دست من بسپار كه فرمانت مطاع است و كسى هم با تو مخالفت نمى كند! امام پاسخ داد: چنين چيزى را هم نمى خواهم . آنگاه هر دو صدايشان را پايين آورده ، به آهستگى با هم سخن گفتند. (111)

در روايتى ديگر آمده است كه فرزند زبير با امام حسين به آهستگى و نجوا سخن گفت . پس امام رو به ما كرد و گفت : فرزند زبير مى گويد تو در خانه خدا بنشين و من مردم را گردت جمع مى كنم ؛ در صورتى كه به خدا سوگند اگر بيرون از حرم كشته شوم ، دوست تر دارم كه به اندازه يك وجب در داخل حرم از پاى درآيم . و خدا مى داند كه اگر در سوراخ حشره اى هم فرو روم ، آنها مرا بيرون مى كشند تا آنچه را بخواهند بر سرم بياورند و دست تعدى و تجاوز آن چنان بر من خواهند گشود كه يهوديان به روز شنبه ! (112)

و در تاريخ ابن عساكر و ابن كثير آمده است كه امام حسين فرمود: اگر من در فلان جا و فلان جا كشته شوم ، دوست تر دارم كه خونم در مكه ريخته شود.(113)

پس حسين (ع ) به طواف پرداخت و سعى بين صفا و مروه به جا

آورده و اندكى از موى سر خود را كوتاه كرد و حج را به عمره بدل نمود و از احرام بيرون شد. (114)

حسين (ع ) و ابن عباس

در تاريخ طبرى و ديگر منابع آمده است كه چون حسين (ع ) آماده حركت سوى عراق شد، ابن عباس به خدمت آن حضرت رسيد و در ضمن سخنانى به او گفت : در همين شهر بمان ؛ زيرا تو آقا و سرور مردم حجاز هستى . و اگر مردم عراق ، همچنان كه ادعا كرده اند، خواهان تو هستند، به آنها بنويس كه فرماندار و دشمن خود را از شهر و ديار خويش بيرون كنند، آنگاه تو به سوى ايشان عزيمت كن . ولى اگر به هر تقدير قصد بيرون شدن از مكه را دارى ، به ديار يمن رو آور كه در آنجا دژهاى استوار و محكم و دره هاى متعددى وجود دارد و سرزمينى است پهناور، و پدرت را در آنجا شيعيانى بسيار است ، و خودت هم از دسترس اينان به دورى و با فراغ خاطر مى توانى براى مردم نامه بنويسى و پيغامگزارانت را به هر سو اعزام دارى و مردم را به خود بخوانى ، در آن صورت اميد دارم كه به خواسته ات برسى ! امام در پاسخ به ابن عباس گفت :

پسرعمو! به خدا قسم مى دانم كه خيرخواه منى ، اما من عزم جزم كرده و آماده حركت شده ام . عبدالله گفت : حالا كه چنين است و مى روى ، زنان و كودكانت را با خود مبر. چه ، از آن مى ترسم كه تو هم مانند عثمان ، كه در

برابر ديدگان زنان و فرزندانش كشته شد، كشته شوى !

در كتاب اخبار الطوال بعد از اين سخن عبدالله آمده است كه امام به وى فرمود: پسرعموى من ! ناگزيرم كه زنان و فرزندانم را هم همراه خود ببرم .(115) و در روايتى ديگر آمده است كه امام در پاسخ عبدالله گفت : اگر فلان جا يا فلان جا كشته شوم ، بيشتر دوست دارم از اينكه در مكه كشته شوم و حرمت حرم خدا به خاطر من از ميان برود.

با شنيدن اين پاسخ ، ابن عباس بسختى بگريست . (116) و بنا به روايتى ، گفت : با اين سخن او، به مرگش يقين كرده ، دل از حياتش بريدم . (117)

نامه امام (ع ) به بنى هاشم

در كتاب كامل الزيارة آمده است كه حسين (ع ) از مكه خطاب به برادرش محمد بن على و ديگر مردان بنى هاشم چنين نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم

از حسين بن على ، به محمد بن على و ديگر مردان بنى هاشم .

اما بعد، هر كس كه به من بپيوندد كشته مى شود، و آن كس كه با من همراه نگردد، به پيروزى نمى رسد. والسلام . (118)

ابن عساكر مى گويد: حسين (ع ) نامه اى به مدينه فرستاد كه به سبب آن عده اى انگشت شمار از بنى عبدالمطلب و... كه تا پايان ماجرا با حضرتش بودند، خود را به او رسانيدند. محمد بن حنفيه به دنبال ايشان رو به مكه نهاد... . (119)

امام با برادرش محمد بن حنفيه

در اللهوف آمده است كه در همان شب كه امام (ع ) در صبحگاهش مى خواست از مكه بيرون رود، محمد بن حنفيه خود را به او رسانيد و گفت : اى برادر! تو از نيرنگ و خيانت كوفيان نسبت به پدر و برادرت كاملا آگاهى ، و من از آن مى ترسم كه حال تو چون سرانجام گذشتگانمان باشد! اگر صلاح مى دانى همين جا بمان كه تو در مكه از هر كس ديگر گراميتر، و از هر پيشامد ناگوارى هم محفوظ خواهى بود.

امام در پاسخ برادر فرمود: برادر عزيز! از آن مى ترسم كه يزيد بن معاويه مرا در حرم خدا ترور كند و من باعث شده باشم كه احترام خانه خدا از ميان برود... . (120)

جلوگيرى از حركت امام

امام حسين (ع ) در روز سه شنبه هشتم ماه ذى حجه (121) سال شصت هجرى به مقصد كوفه از مكه بيرون شد؛ اما با ماءموران عمر بن سعيد، فرماندار مكه ، روبرو گرديد كه براى جلوگيرى از حركت آن حضرت آمده بودند.

برخورد اين دو گروه ، منجر به مشاجره و كشمكش شد؛ تا آنجا كه با تازيانه به جان يكديگر افتادند، ولى سرانجام حسين و يارانش ايشان را از خود راندند و به راه ادامه دادند. آنها هم امام را مخاطب ساخته ، گفتند:

اى حسين ! آيا از خدا نمى ترسى كه خود را از جماعت و همبستگى با امت كنار مى كشى و بين آنها جدايى مى افكنى ؟ امام در پاسخ آنها به اين آيه تمسك جست : لى عملى و لكم اءنتم بريئون مما اءعمل و اءنا برى ء مما تعملون

(122) يعنى كار من مربوط به خود من است و كار شما مربوط به شما، شما از آنچه من انجام مى دهم بركناريد و من از كارهاى شما بيزار.(123)

عبدالله بن جعفر و نامه فرماندار

عبدالله بن جعفر(124) به همراه فرزندانش ، عون و محمد، به امام حسين(ع ) چنين نوشت :

اما بعد، تو را به خدا سوگند مى دهم كه تا نامه مرا دريافت و آن را از نظر گذراندى ، فورا به مكه بازگرد من از راهى كه در پيش گرفته اى ، بيمناكم كه هلاك تو و پريشانى و درماندگى خانواده ات را به دنبال دارد. زيرا اگر تو امروز كشته شوى ، نور خدا در زمين خاموش گردد كه تو پيشوا و سرآمد راهنمايان و اميد مؤ منان هستى .

بنابراين درحركت شتاب مكن كه من به دنبال اين نامه خودم را به تو مى رسانم . والسلام .

عبدالله به نوشتن و ارسال اين نامه بسنده نكرد، بلكه از عمر بن سعيد فرماندار مكه ، خواست تا براى امام نامه اى نوشته ، ارسال دارد و حضرتش را به تقديم جوايز و امورى از اين قبيل دل خوش دارد! عمر نيز امام چنين نوشت :

اما بعد، تو را به خدا سوگند مى دهم كه تا نامه مرا دريافت و آن را از نظر گذراندى ، فورا به مكه بازگرد كه من از راهى كه در پيش گرفته اى ، بيمناكم كه هلاك تو و پريشانى و درماندگى خانواده ات را به دنبال دارد. زيرا اگر تو امروز كشته شوى ، نور خدا در زمين خاموش گردد كه تو پيشوا و سرآمد راهنمايان و اميد مؤ منان هستى .

بنابراين

در حركت شتاب مكن كه من به دنبال اين نامه خودم را به تو مى رسانم .

والسلام .

عبدالله به نوشتن و ارسال اين نامه بسنده نكرد، بلكه از عمر بن سعيد فرماندار مكه ، خواست تا براى امام امان نامه اى نوشته ، ارسال دارد و حضرتش را به تقديم جوايز و امورى از اين قبيل دل خوش دارد! عمرو نيز به امام چنين نوشت :

اما بعد، از خداوند مساءلت دارم كه تو را از مهالك به دور و به راه خير و صلاح هدايت فرمايد. به من خبر رسيده كه رو به سوى عراق نهاده اى ! من تو را از ايجاد دو دستگى و اختلاف ، در پناه خدا مى برم و از آن مى ترسم كه سرانجام ، جانت را بر سر آن بگذارى ! اينك من عبدالله بن جعفر و يحيى بن سعيد را به خدمتت اعزام داشتم ؛ باشد كه به همراه ايشان دعوتم را اجابت كرده و نزد من آيى كه در كنار من از امنيت و آسايش و نيكى و نزديكى با من و رعايت حال و آرامش خيال برخوردار خواهى بود... .

عبدالله و يحيى اين نامه را از فرماندار گرفته ، خود را به امام على (ع ) رسانيدند و يحيى خود نامه را بر حضرت امام حسين (ع ) قرائت كرد. علاوه بر آن ، هر دوى ايشان با اصرارى هر چه تمامتر كوشيدند تا مگر امام را از مقصدى كه در پيش بازدارند؛ ولى آنحضرت موافقت نكرد و در ضمن بياناتى فرمود:

من خوابى ديده ام كه در آن رسول خدا (ص ) حضور داشت و

در آنجا ماءموريتى به من محول گرديد كه انجام دهم ؛ خواه له يا عليه من باشد! پرسيدند: در خواب چه ديدى ؟ فرمود: آن را به هيچكس نگفته ام و تا دم مرگ نيز به كسى نخواهم گفت ! (125) و آنگاه در پاسخ نامه عمرو چنين نوشت :

اما بعد، كسى كه مردم را به خداى عزوجل بخواند و بگويد كه من از مسلمانانم ، به مخالفت و دشمنى با خدا و پيامبرش بر نخاسته است . تو مرا به نيكى و انعام و امنيت و آسايش خاطر فرا خوانده اى ، در حالى كه نيكوترين امانها، امان خداى تعالى است . و آن كس كه در دنيا از خدا نترسد، در روز قيامت هرگز خدايش امان نخواهد داد. پس ما از خداوند ترس در دنيا را مساءلت مى كنيم تا به روز قيامت در امان و رحمت حضرتش قرار گيريم . و اينكه در نامه ات مرا به دريافت جايزه و ديدن لطف و نيكيت نويد داده اى ، در صورتى كه چنين نيتى داشته باشى ، خدايت پاداش نيك دهاد.(126)

نامه اى از عمره ، دختر عبدالرحمان

عمره (127) دختر عبدالرحمان ، نيز نامه اى به حسين (ع ) نوشت و انجام خواسته حضرت را سخت بزرگ شمرد، و وى را به فرمانبردارى از يزيد و همبستگى با مردم فرمان داد؛ مخصوصا تاءكيد كرد كه راهى را كه او در پيش گرفته است ، او را به قتلگاهش مى كشاند! و اضافه نمود: گواهى مى دهم كه من خود اين سخن را از عايشه شنيده ام كه گفت : شنيدم رسول خدا (ص ) فرمود: حسين در سرزمين

بابل كشته مى شود! چون امام حسين (ع ) نامه عمره را خواند، فرمود:

بنابراين من لازم است كه به سوى قربانگاهم بشتابم . اين بگفت و به پيش راند. (128)

حسين (ع ) و فرزند عمر

در تاريخ ابن عساكر آمده است : عبدالله بن عمر در ملك خودش بود كه شنيد امام حسين (ع ) عازم عراق است . پس شتابان فاصله سه شب راه ميان خود و او را طى كرد و به او رسيد و وى را از حركت به سوى عراق نهى فرمود. اما آن حضرت نپذيرفت . پس فرزند عمر، حسين (ع ) را در آغوش كشيد و گفت : از آن جهت كه كشته مى شوى ، تو را براى هميشه بدرود مى گويم ! (129)

در فتوح اعثم و مقتل خوارزمى و مثيرالاحزان و ديگر مصادر آمده است كه چون خبر حركت امام (ع ) به سوى عراق به عبدالله بن عمر رسيد، شتابان خود را به آن حضرت رسانيد و فرمانبردارى از يزيد و تسليم در برابر او را به امام پيشنهاد كرد! امام به او فرمود: اى عبدالله ! آيا نمى دانى كه از پستى و فرومايگى دنيا همين بس كه سر يحياى زكريا را براى يكى از روسپيان بنى اسرائيل هديه بردند...؟! تا آنجا كه فرمود: خداوند در تنبيه آنان شتاب نكرد، ولى سرانجام بسختى و قدرتى هر چه تمامتر آنها را فرو گرفت و به عذابى دردناك مبتلايشان ساخت . سپس افزود: اى ابوعبدالرحمان ! از خدا بترس و پاى از ياريم مكش ! (130)

حركت به سوى عراق

سخنرانى امام

در كتاب مثيرالاحزان آمده است كه پس از گفتگوى امام با فرزند عمر، حسين (ع ) برخاست و ضمن خطبه اى چنين گفت :

الحمدلله ، ماشاءالله ، و لا قوة الا بالله .

مرگ بر فرزند آدم امرى حتمى و از پيش نوشته شده است .

و

من براى ديدار با گذشتگانم همان شور و اشتياقى را دارم كه يعقوب براى ديدار فرزندش يوسف داشت . مرا از پيش ، قتلگاهى انتخاب شده كه آن را خواهم ديد. و چنان مى بينم كه گرگهاى بيابان بين نواميس و كربلا بدن مرا از هم مى درند و پاره پاره مى كنند و شكمهاى خالى خود را از آن پر مى سازند!

از آنچه بر قلم تقدير رفته گريزى نيست و رضا و خشنودى خداوند، خواسته ما اهل بيت است . بر بلاى او شكيبايى مى ورزيم ، و او مزد و پاداش صابران را به ما ارزانى خواهد داشت .

پاره هاى تن پيامبر خدا (ص ) از او جدايى ناپذيرند و همگى در بهشت خداوند در يكجا فراهم آيند، و چشم پيامبر به ديدار ايشان روشن و وعده هاى او نسبت به آنها وفا گردد.

اينك هر كس كه سرباخته راه ماست و خود را آماده ديدار خدا كرده ، با ما همراه و روانه اين وادى شود كه من - به خواست خدا - صبح فردا از اينجا كوچ مى كنم . (131)

قابل توجه اينكه ما در نقل اين گفتگوها و خطبه ها بر آن نبوده و نيستيم كه آنها را بر حسب اينكه در چه زمان يا مكانى ايراد شده و صورت گرفته اند آورده باشيم تا درباره آنها به بحث بپردازيم و بر اساس آنچه از اين بحث و بررسى به دست مى آيد آن را مرتب و منظم كرده باشيم ؛ بلكه هدف ما در اين بحث و بررسى اين است كه نمايى واقعى و روشن از ديدگاه شخص امام

حسين (ع ) و ياران و همعصران او نسبت به شهادت آن حضرت ترسيم كنيم ، تا شناخت حكمت شهادت آن امام بر حق ، و آثارى كه بر آن مترتب بوده ، براى ما امكان پذير باشد. اين است كه به گمان ما همين مقدار از رويدادها و گفتگوها براى چنين هدفى كافى خواهد بود.

فرمانهاى يزيد!

چون خبر حركت امام حسين (ع ) از مكه به سوى عراق به يزيد رسيد، فرمان زير را به نام عبيدالله بن زياد صادر كرد:

به من گزارش داده شد كه حسين به سوى كوفه روان است . بى گمان زمان و حكومت و محل فرمانروايى تو در ميان اين همه زمان و اماكن مختلف ، به بلا گرفتار آمده ، و از ميان اين همه كارگزاران من ، تنها تو به چنين امتحانى بزرگ مبتلا شده اى ! اينك تو در مقابله با چنين رويدادى بر سر دو راهى قرار گرفته اى : يا راه آزادگان را در پيش مى گيرى ، و يا راه بازگشت به بردگى و عبوديت را! (132)

شايد يزيد در اين فرمان به اين مساءله اشاره كرده كه پدر عبيدالله ، يعنى زياد، خود فرزند دو برده به نامهاى عبيد و سميه (133) بوده كه معاويه او را بنا به مقتضاى سياستش به پدر خودش ابوسفيان بسته ، و در نتيجه بر اساس عرف قبيلگى دوره جاهليت ، مردى اموى و از آزادگان به حساب آمده است !

اينك يزيد، فرزند همان زياد را تهديد مى كند كه اگر به وظيفه خودت در مقابله با حسين (ع ) و برانداختن او اقدام نكنى ، اين

ارتباط و بستگى به ابوسفيان را از تو بر مى دارم و بار ديگر در رديف بردگان و برده زاده گانت قرار خواهم داد!

و در روايتى ديگر آمده است كه عمر بن سعيد، فرماندار مكه ، نيز همانند اين نامه را به ابن زياد نوشته است ! (134)

ديدارهاى ميان راه
ديدار امام با فرزدق شاعر

چون امام (ع ) در مسير خود به ناحيه الصفاح رسيد، فرزدق بن غالب شاعر با حضرتش روبرو گرديد. پس فرزدق از امام پرسيد:

- پدر و مادرم فدايت اى پسر پيغمبر خدا! چه چيز باعث شده كه شتابان از مكه بيرون شده اى ؟ امام در پاسخ او فرمود:

- اگر شتاب نمى كردم ، در آنجا گرفتار مى شدم . آنگاه امام از احوال مردم كوفه جويا شد. فرزدق گفت :

- دلهاى مردم با توست ، اما شمشيرهايشان در اختيار بنى اميه مى باشد و قضاى الهى در راه است . امام گفت :

- راست گفتى ، كارها همه به دست خداست ، و خدا هر چه را بخواهد انجام خواهد داد، و خداوند را هر روز تقديرى است . اگر اگر مقدارت الهى برقرار خواسته ما باشد، خداى را بر همه نعمتهايش سپاس مى گوييم و او را در اين سپاسگزارى يارى خواهد داد. و چنانچه مقدرات و قضا خداوندى بر خلاف آرزو و خواسته ما باشد، آن كس را كه از دل خواستار حق و پرهيزگارى پيشه او باشد، بر اين پيشامد برنياشوبد و راه عناد نپويد. اين بگفت و فرزدق را بدرود گفت و اسب خود را به حركت درآورد. (135)

چون امام به سرزمين حاجر رسيد، نامه اى به مردم كوفه نوشت و ايشان

را از حركت خود در روز هشتم ماه ذى حجه از مكه به سوى كوفه آگاه ساخت .(136)

ديدار امام (ع ) با عبدالله بن مطيع

امام در مسير ياد شده بر كنار آبى ، عبدالله بن مطيع عدوى (137) را ديد. عبدالله به حضرتش گفت : اى پسر رسول خدا! پدر و مادرم فدايت باد، چه چيز تو را به اين مسافرت واداشته است ؟ امام او را از ماجرا آگاه فرمود. پس فرزند مطيع گفت : اى پسر پيغمبر! خداى را و حرمت اسلام را فرا چشمت مى دارم كه موجب بى حرمتى آنها نشوى ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه احترام پيامبر و حرمت عرب را نگه دارى ! به خدا سوگند اگر در پى به دست آوردن چيزى باشى كه بنى اميه در دست دارند، بى هيچ شكى تو را مى كشند، و اگر تو را كشتند، ديگر از هيچ كسى پروا نخواهند داشت ! به خدا قسم كه بى حرمتى به تو، بى حرمتى به اسلام و قريش و عرب است .

پس كارى نكن ، و به كوفه مرو، و مزاحم بنى اميه مشو! امام سخن او را نپذيرفت و به راه خود ادامه داد. (138)

در روايتى آمده است كه امام در پاسخ عبدالله مطيع فرمود: لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا = جز آنچه خداوند خواسته باشد، به ما نخواهد رسيد. پس او را وداع گفت و رو به راه نهاد. (139)

چه كسى باور داشت حسين (ع ) كشته نمى شود!

بر عكس نظريه اى كه گذشت ، عبدالله بن عمروعاص ، كه خود از اصحاب و وابستگان دستگاه خلافت بود، مردم را تشويق مى كرد كه از امام حسين (ع ) پيروى نمايند. فرزدق شاعر پس از برخوردش با امام ، در اين زمينه مى گويد:

پس از

ملاقات با امام و ورود به مكه ، متوجه شدم كه چادر زيبايى را در گوشه اى از مسجدالحرام برپا كرده اند. به آنجا رفتم و دريافتم كه خيمه عبدالله عمروعاص مى باشد. پس به ملاقاتش رفتم و او از من حال و خبر پرسيد و من نيز او را از ديدار خود با امام آگاه ساختم . عبدالله گفت : واى بر تو، چرا او را همراهى نكردى ؟ به خدا سوگند كه او پيروز مى شود و قدرت را در دست مى گيرد و هيچ سلاحى هم در او و يارانش كارگر نخواهد بود!

فرزدق مى گويد: سخنان عبدالله به دلم نشست . پس قصد كردم كه خودم را به امام حسين (ع ) برسانم و وى را همراهى كنم ؛ اما سرگذشت پيامبران و كشته شدنشان از خاطرم گذشت و همين امر مانع پيوستنم به حسين (ع ) گرديد...! (140)

امام (ع ) در محل زرود (141) فرود آمد و با زهير بن القين ، كه مردى هوادار عثمان (142) بود، ديدار كرد. راوى ، يكى از همراهان زهير بوده و چگونگى اين ديدار را چنين بيان داشته است :

ما با حسين (ع ) در يك مسير از مكه بيرون آمديم ، ولى جدا از هم حركت مى كرديم و در يك جا با هم فرود نمى آمديم . زيرا براى ما بدتر از اين نبود كه ما با حسين و يارانش در يك منزل فرود آييم ! اين بود كه اگر حسين (ع ) حركت مى كرد، زهير فرمان توقف مى داد، و چون او در منزلى فرود مى آمد، زهير فرمان حركت

صادر مى نمود، تا اينكه به منزلى رسيديم كه چاره اى جز توقف و فرودآمدن در آنجا نداشتيم . حسين (ع ) و يارانش در گوشه اى و ما نيز در كنارى فرود آمده ، به تهيه غذا پرداختيم . آنگاه در حالى كه نشسته به خوردن غذا مشغول بوديم ، فرستاده امام بر ما وارد شد و سلام كرد و گفت : زهير! ابوعبدالله مرا فرستاده و پيغام داده تا به خدمتش برسى ! راوى مى گويد: لقمه غذا از دست هر كداممان افتاد و گويى كه داس مرگ برگرد سرمان چرخيدن گرفته است ! در اين حالت بوديم كه صداى همسر زهير، كه شوهرش را مخاطب ساخته بود، ما را به خود آورد. او مى گفت : سبحان الله ! پسر پيغمبر خدا (ص ) به دنبالت مى فرستد و تو نمى روى ! برو ببين چه مى گويد!

زهير برخاست و به همراه فرستاده به چادر امام رفت ؛ اما ديرى نپاييد كه با چهره اى از شاد و سرور برافروخته نزد ما بازگشت و فرمان داد تا خيمه و خرگاهش را جمع و به خيمه گاه امام منتقل نمايند. آنگاه رو به همسر خود كرد و گفت : تو آزادى تا به خانواده ات بازگردى كه من دوست ندارم به سبب تصميم من چيزى جز خير به تو برسد. سپس رو به ياران خود كرد و به سخن خود چنين ادامه داد: از شما هر كس كه بخواهد مى تواند با من بيايد، وگرنه اين آخرين ديدار ما خواهد بود!

و بنا به روايتى ديگر، زهير به ياران خود گفت : هر يك

از شما كه خواهان شهادت باشد، به همراه من بيايد و آن كس از آن رويگردان است ، سر خود گيرد و برود (143) پس ادامه داد و گفت : مطلبى را برايتان بگويم : ما در جنگ بلنجر شركت كرده بوديم و خداوند پيروزى را نصيب ما گردانيد و غنائم بسيار به چنگ آورديم . سلمان باهلى ، كه در آن جنگ ما را رهبرى مى كرد، چون سرور و شادى زايدالوصف ما را از به دست آوردن آن همه غنائم مشاهده كرد، گفت : از اينكه خداوند شما را پيروز گردانيده و اين همه غنيمت را به شما ارزانى داشته است ، خوشحال و شادمان مى باشيد؟ گفتيم : آرى ، البته ! گفت : اگر روزى آقا و سرور خانواده پيغمبر (144) را ديدار كرديد و در ركابش به جنگ برخاستيد، سرور شما از اين پيروزى و غنائمى كه به دست آورده ايد به مراتب بيشتر خواهد بود! اينك اى ياران ! اين همان روز است و از اين روست كه من شما را براى هميشه بدرود مى گويم . (145) در اين هنگام همسر زهير رو به او كرد و گفت : خدايت خير دهاد. از تو مى خواهم كه در روز باز پسين از من نزد جد حسين (ع ) ياد كنى .

امام و خبر كشته شدن مسلم و هانى

چون امام به ثعلبه (146) رسيد، دو تن از افراد قبيله بنى اسد از قول دوست مشتركشان به امام خبر دادند كه وى هنگامى از كوفه بيرون آمده است كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته بودند و او خود به چشم ديده كه

پاهاى ايشان را گرفته ، جنازه هاشان را در كوچه و بازارها مى كشيدند و مى گردانيدند!

امام با شنيدن اين خبر گفت : انا لله و انا اليه راجعون ! رحمت خدا بر آنان باد. و اين را بارها تكرار فرمود. آن دو مرد به او گفتند: تو را به خدا سوگند مى دهيم كه بر جان خود و خانواده ات رحم كن و از همين جا برگرد كه تو را در كوفه ياور و پيروى نمى باشد؛ بلكه از آن مى ترسيم كه عليه تو به ستيزه برخيزند. در اينجا فرزندان عقيل برخاسته ، گفتند: نه ! به خدا سوگند كه ما قدم از قدم بر نمى داريم ، مگر هنگامى كه انتقام خود را گرفته ، و يا در اين راه همچون برادرمان كشته مى شويم .

پس امام در آن دو مرد اسدى نگريست و فرمود: بعد از چنين مردانى ، ديگر زندگانى به چه درد مى خورد؟ آن دو مرد اسدى گفتند: با شنيدن اين پاسخ دريافتيم كه او تصميم به رفتن به سوى كوفه دارد. اين بود كه به وى گفتيم : خداوند خير پيش پايت گذارد. امام نيز فرمود: خدايتان مورد رحمت خويش قرار دهد. (147)

ديدار با پيامگزاران ابن اشعث و ابن سعد

در تاريخ الاسلام ذهبى آمده است كه ابن سعد مردى را بر شترى بنشانيد و او را ماءموريت داد تا خود را به حسين برساند و وى را از كشته شدن مسلم بن عقيل آگاه سازد.

و در اخبارالطوال آمده است كه چون حسين (ع ) در محل زباله فرود آمد، پيغامگزاران محمد بن اشعث و عمر بن سعد به خدمتش رسيدند و همچنان كه

مسلم از فرزند اشعث و عمر بن سعد خواسته بود تا به وسيله نامه اى حسين (ع ) را از سرانجام كار او و بى وفايى كوفيان و شكستن بيعتشان آگاه سازند، اين دو ماءموريت خود را به جا آوردند. چون امام نامه را خواند، به حقيقت ماجرا يقين كرد.

طبرى مى نويسد: محمد بن اشعث ، اياس بن العثل طائى را برگزيد و به او گفت : خودت را به حسين برسان و اين نامه را به او بده . فرزند اشعث آنچه را كه مسلم گفته بود، طى نامه اى براى امام فرستاد. اياس در زباله به امام رسيد و او را از ماجرا باخبر ساخت و نامه فرزند اشعث را به او تسليم كرد. امام پس از آگاهى به آنچه رفته بود گفت : آنچه را خداوند مقدر كرده باشد به انجام خواهد رسيد. ما در پيشگاه خداوند داد خود و فساد امت خويش را مطرح مى كنيم .

امام (ع ) همراهان را از كشته شدن مسلم آگاه مى كند

طبرى و ديگران آورده اند كه امام حسين (ع ) در حركت به سوى كوفه به هر آبادى كه مى رسيد، مردان آبادى در ركاب حضرتش به راه مى افتادند، و وى را در رفتن به كوفه همراهى مى نمودند، تا اينكه به زباله رسيدند. در آنجا بود كه امام خبر يافت ابن زياد، عبدالله بن يقطر را، كه حضرتش براى پيغامگزارى به كوفه فرستاده بود، دستگير و اعدام كرده است . پس آن حضرت نامه اى را كه به دستش رسيده بود بگشود و آن را براى همراهان خود بخواند و سپس چنين گفت :

بسم الله الرحمن الرحيم

اما بعد، خبر جانگداز شهادت مسلم

بن عقيل و هانى بن عروه و عبدالله بن يقطر به ما رسيد، و از اينكه شيعيان ما از يارى ما رويگردانيده و ما را رها كردند آگاه شديم . اينك هر كدام از شما كه بخواهد، مى تواند بازگردد و تعهدى نسبت به ما نخواهد داشت !

مردم با شنيدن اين خبر از چپ و راست از گرد حضرتش پراكنده شدند تا جايى كه امام ماند و يارانى كه از مدينه با وى بيرون شده بودند!

اين حركت امام از آن روى بود كه مى دانست باديه نشينان به آن اميد وى را همراهى مى كنند كه باور دارند حضرتش نمى خواست آنها با او همراه باشند، مگر آنكه قبلا از آنچه در پيش روى دارند آگاه باشند. و او بخوبى مى دانست كه اگر آنها حقيقت را دريابند، او را در اين حركت همراهى نخواهند كرد، مگر اينكه خواسته باشند با امام مواسات كنند.

ديدار با مردى از قبيله بنى عكرمه

راوى مى گويد صبحگاهان امام فرمان داد تا جوانان ، تا آنجا كه ظرفيت دارند، هر چه بيشتر آب با خود بردارند. سپس حركت فرمود تا به صحراى عقبه رسيد. در آنجا به مردى از قبيله بنى عكرمه برخورد كرد. آن مرد از امام پرسيد: به كجا مى رويد؟ امام او را از ماجرا باخبر ساخت . آن مرد گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه از همين جا بازگرد. چه ، قسم به خدا كه پيش نمى روى مگر اينكه با سنان نيزه ها و لبه تيز شمشيرها روبرو مى شوى ! اگر اينان را كه نام بردى و برايت نامه فرستاده اند، آتش جنگى را

كه عليه تو برافروخته شده به تن خويش فرو مى نشانيدند، و زمينه را برايت آماده ساخته ، امور را پيشاپيش به سود تو سامان مى دادند، و تو در چنان محيطى برايشان وارد مى شدى ، كارى درست و حساب شده بود، اما با چنين اوضاع و احوالى كه برشمردى ، من به هيچ رو صلاح نمى بينم كه قدمى به جلو بردارى .

امام فرمود: اى بنده خدا! هيچ چيزى بر من پوشيده نيست و صلاح انديشى هم همان است كه تو گفتى ؛ اما در برابر خواست خدا و اراده او چاره اى جز تسليم نيست . (148)

در اخبارالطوال دينورى نيز در همين مورد آمده است : آن مرد (بنى عكرمه ) به امام خبر داد كه عبيدالله زياد از قادسيه تا عذيب را از سواران خود پر كرده و در كمين تو نشسته است . با چنين وضعى به كسانى كه برايت نامه نوشته اند دل خوش مدار.

زيرا آنها نخستين كسانى مى باشند كه با تو به جنگ و ستيزه برخواهند خاست ! (149) و بنا به روايتى ، امام در پاسخ او فرمود: به خدا سوگند اينها دست از من بر نمى دارند، مگر وقتى كه قلبم را از سينه بيرون كشند. و چون چنان كردند، خداوند كسى را بر ايشان چيره گرداند كه به ذلت و خواريشان بكشد؛ آن چنان كه در جهان هيچ امتى به خوارى و زبونى آنها نباشد. (150)

بيم دهنده اى ديگر

در تاريخ ابن عساكر و ابن كثير آمده است كه راوى گفت : در دل صحرا ديدم كه خيمه اى برافراشته اند. پرسيدم كه اين خيمه از آن

كيست ؟ گفتند: از آن حسين بن على است . پس ، پيش رفتم و قدم درون خيمه نهادم ، و در آنجا مردى بزرگوار را ديدم كه قرآن مى خواند و قطرات اشك بر گونه و ريشش روان بود. پس گفتم : پدر و مادرم فدايت اى پسر رسول خدا! چه چيز باعث شده تا در چنين سرزمينى ، كه كسى در آن زندگى نمى كند، قدم بگذارى ؟ فرمود: اينها نامه هاى مردم كوفه است كه برايم نوشته اند و مرا به اين سرزمين و ديار خود دعوت كرده اند، در صورتى كه من آنها را كشندگان خود مى دانم كه اگر چنان كنند، همه حرمتهاى خدا را از بين برده باشند، و آنگاه خداوند كسى را بر آنان مسلط مى كند كه به خوارى و ذلتشان كشد تا آنجا كه منفورتر از فرم باشند! (151)

از مقايسه اين قبيل روايات چنين بر مى آيد كه امام همه چيز را از پيش مى دانسته ، و از كشته شدنش به دست كوفيان خبر داده ، و همان گونه كه از سخنانش به آن سه نفر در سه محل مختلف معلوم مى شود، اعلام كرده كه در چنان صورتى ، خداوند كسى را بر ايشان مسلط مى كند كه آنها را به ذلت و خوارى خواهد كشيد. و نيز با تكرار اين قبيل مطالب به اين موضوع تصريح كرده است .

امام زين العابدين (ع ) مى فرمايد:

ما همه جا همراه امام بوديم . حضرتش جايى فرود نيامد و يا از آنجا كوچ نفرمود، مگر اينكه از يحيى بن زكريا و كشته شدنش ياد

مى كرد. روزى فرمود: از پستى و بى مقدارى دنيا همين بس كه سر يحياى زكريا را براى بدنامى از روسپيان بنى اسرائيل به عنوان پيشكش بردند! (152)

برخورد امام حسين (ع ) با حر و سپاهيانش

حسين (ع ) همچنان پيش مى رفت تا اينكه در شراف فرود آمد. در سحرگاهان ، و به هنگام عزيمت ، امام همراهان را فرمان داد تا آنجا كه ظرفيت دارند و هر چه بيشتر با خود آب بردارند. پس شراف را پشت سر گذاشت و همچنان پيش راند تا اينكه روز به نيمه رسيد. در اين هنگام مردى از اصحاب آن حضرت بانگ به تكبير برداشت ! امام پرسيد: چرا تكبير گفتى ؟ او گفت : از دور نخلستانى را مى بينم ! دو نفر از افراد قبيله بنى اسد، كه به موقعيت محل آشنا بودند، اظهار داشتند: در اين محل حتى يك درخت خرما هم وجود ندارد! امام پرسيد: پس آن چه چيز مى تواند باشد؟

آن دو، پاسخ دادند: دورنمايى است از سواران بسيار! امام فرمود: من نيز همين را مى بينم . آيا در اين حوالى جانپناهى وجود ندارد كه ما خود را در پناه آن بكشيم ، و از يكسو با اين سواران روبرو شويم ؟ پاسخ دادند: آرى ، در همين نزديكى پشته اى وجود دارد به نام ذو حسم ، از سمت چپ به سوى آنجا حركت بفرماييد كه اگر پيش از آنها به آنجا برسيم ، نظر شما تاءمين مى شود.

امام به آن سو حركت كرد و ديرى نگذشت كه سواران كاملا آشكار شده ، رو به ايشان نهادند؛ اما ياران امام پيشى گرفته ، زودتر از ايشان خود را

به آن پشته رسانيدند. سواران ، كه تعدادشان به هزار نفر مى رسيد و زير فرماندهى حر بن يزيد نعيمى قرار داشتند، در آن گرماى طاقت فرسا از راه رسيدند و در ابتداى نميروز در برابر امام و يارانش صف كشيدند. پس امام رو به جوانان خود كرد و فرمود: اينان را سيراب كنيد و تشنگيشان را برطرف نماييد و اسبهايشان را هم آب بدهيد.

اصحاب و جوانان در اجراى فرمان امام پيش شتافتند و سواران و مركبهايشان را آب دادند و سيرابشان نمودند. آنان ظرفها و باديه ها و طشت ها را از آب پر مى كردند و در مقابل دهان اسبها مى گرفتند. هر حيوان سه - چهار بار آب مى خورد و سربلند مى كرد و چون كاملا سير مى شد، آب را در مقابل دهان ديگرى قرار مى دادند تا به اين ترتيب همه اسبها را سيراب كردند. (153)

على بن طعان محاربى ، كه از سواران حر بود، مى گويد: من آخرين نفر از سواران حر بودم كه به آنجا رسيدم . وقتى كه حسين (ع ) تشنگى سخت خودم و اسبم را مشاهده فرمود، خطاب به من گفت : اءنخ الراوية . يعنى شتر آبكش را بخوابان . من منظور امام را نفهميدم ، زيرا كلمه راويه در نزد ما معناى مشك آب را مى دهد! امام وقتى كه تحير و سرگردانى مرا ديد موضوع را دريافت . پس گفت : فرزند برادرم ! آن شتر آبكش را بخوابان ! من شتر را خوابانيدم . امام فرمود: حالا آب بياشام . اما من از فرط دستپاچگى ، هر چه سعى كردم

نتوانستم . زيرا آب از دهانه مشك بيرون مى ريخت . امام كه ناظر كار من بود، فرمود: دهانه مشك را برگردان . ولى من گيج شده بودم و نمى دانستم چگونه اين كار را انجام دهم ! تا اينكه امام برخاست و مرا كمك كرد و دهانه مشك آب را برگردانيد و آن قدر درنگ كرد كه من سيراب شدم و اسبم هم آب دادم .

مؤ لف گويد: آيا ارباب بحث و تحقيق ، فرمان امام را داير به سيراب ساختن هزار سوار و اسبهايشان ، دليلى بر دستور سحرگاهى آن حضرت به جوانانش در برداشتن آب نمى دانند كه آنها تا توانستند با خود آب برداشتند؟ آيا نمى توان گفت كه امام مطالبى را مخصوصا در اين مورد از جدش رسول خدا (ص ) شنيده و آن حضرت نيز از پروردگار علام الغيوب دريافت كرده است ؟

طبرى و ديگران مى گويند: حصين بن نمير از قادسيه حر را به فرماندهى هزار سوار به چنين ماءموريتى اعزام داشته بود. زيرا عبيدالله زياد، حصين را كه فرماندهى گارد محافظ او را بر عهده داشت ، ماءموريت داده بود كه به قادسيه برود و گشتيهاى مسلحى را در فاصله قطقطانيه تا خفان بگمارد و راه را كاملا بسته ، عبور و مرور اشخاص را زير نظر بگيرد. حصين در انجام اين دستور، حر را پيش فرستاد تا خود را به امام برساند و جلوى پيشرفت او را بگيرد.

سپاهيان حر همچنان پيشاروى امام و يارانش به صف ايستادند تا هنگام نماز ظهر فرا رسيد. پس امام دستور داد مؤ ذنش بانگ اذان سر دهد. آنگاه خود

بيرون آمد و پس از حمد و سپاس خداوند، خطاب به حر و سوارانش فرمود:

اى مردم ! به خاطر اتمام حجت در پيشگاه خداى عزوجل ، و نيز خود شما مى گويم كه من به سوى شما نيامده مگر هنگامى كه نامه هاى شما به من رسيد، و پيغامگزارانتان آمدند كه به نزد ما بيا كه ما را رهبرى نيست ، و باشد كه خداوند به وسيله تو ما را به راه حق و هدايت فراهم آورد. اكنون اگر شما بر آن قرار هستيد، من آمده و آماده ام تا پيمان خود را تازه كنيد، و خاطر مرا مطمئن سازيد، تا به شهر و ديار شما درآيم . و چنانچه اين كار را نمى كنيد و از آمدن من دل ناخوش داريد، من از همين راه كه آمده ام به جاى خويش بازخواهم گشت .

در برابر اين سخنان واضح امام ، جملگى سكوت اختيار كردند و دم بر نياوردند و به مؤ ذن گفتند اقامه نماز گوى ! و نيز اقامه گفت . پس امام روى به حر كرد و فرمود: آيا مى خواهى كه با يارانت نماز بگزارى ؟ حر پاسخ داد: نه ، بلكه با تو نماز مى گزاريم . امام به نماز برخاست و همگى با او نماز به جاى آوردند. در پايان نماز، امام به جاى خود بازگشت و يارانش پيرامون او فراهم آمدند.

حر نيز بازگشت و در خيمه اى كه برايش برپا كرده بودند قرار گرفت و تنى چند از يارانش نيز پيرامونش را گرفتند و سپاهيانش هم در صفوف خود، هر كدام افسار اسب خويش را در

دست گرفته و در سايه آن نشستند.

به هنگام عصر، امام فرمان آماده باش حركت را صادر كرد و پيش از آن مؤ ذنش را دستور داد تا اذان و اقامه بگويد. پس بيرون آمد و بار ديگر با آنان نماز بگزارد و آنگاه رو به ايشان كرد و حمد و سپاس خدا به جا آورد و گفت :

اما بعد، اى مردم ! اگر شما خداى را در نظر داشته حق را براى اهلش به رسميت بشناسيد، خداوند از شما بيشتر خشنود خواهد شد. ما خاندان پيغمبر (ص ) به حكومت بر شما از اين مدعيان كه شايستگى ندارند و جز به ستم بر شما رفتار نمى كنند، سزاوارتريم . اكنون اگر ما را خوش نداريد و حق ما را نمى شناسيد و راءى شما بر خلاف نامه هايى است كه به وسيله پيكهاى شما به من رسيده ، به جاى خود بر مى گردم .

حر در پاسخ امام گفت : به خدا سوگند كه من از آن نامه ها كه مى گويى كمترين اطلاعى ندارم . اما به عقبة بن سمعان (154) فرمود: آن دو خورجين را كه پر از نامه هايى است كه ايشان براى من فرستاده اند بياور. عقبه خورجينها را مقابل امام نهاد و آن حضرت نيز آنها را در برابر ايشان خالى كرد! حر گفت : ما از آن دسته نيستيم كه برايت نامه نوشته اند. تنها ماءموريت ما اين است كه وقتى به شما رسيديم ، از تو جدا نشويم تا اينكه تو را به خدمت عبيدالله بن زياد ببريم . امام فرمود: تو به مرگ نزديكتر از انجام چنين

كارى خواهى بود. پس به يارانش فرمان داد برخيزيد و سوار شويد. اصحاب سوار شدند و منتظر ماندند تا زنانشان نيز سوار شدند. پس امام رو به ياران خود كرد و فرمود: بر مى گرديم . و چون جملگى عنان اسبهاى خود را برگردانيدند، سپاهيان حر جلوى آنها را گرفته ، مانع حركتشان شدند! پس امام رو به حر كرد و فرمود:

مادرت به عزايت بنشيند، از من چه مى خواهى ؟ حر گفت :

اين را بدان كه به خدا سوگند اگر يك فرد عربى ، به غير از تو، با من چنين درشتى مى كرد و همين حال و وضع تو را داشت ، نام مادرش را به همان نحو بر زبان مى آوردم ؛ هر كس هم كه مى خواهد باشد. اما چه كنم كه به خدا سوگند نمى توانم نام مادرت را جز به نيكويى و بزرگوارى بر زبان بياورم . امام از او پرسيد:

پس چه مى خواهى ؟ حر گفت : مى خواهم تو را به نزد عبيدالله زياد ببرم . امام فرمود:

در اين صورت به خدا سوگند كه از تو پيروى نكرده ، قبول نمى كنم . حر گفت : با اين حال من هم به خدا سوگند كه از تو دست بر نمى دارم . اين سخن سه بار ميانشان رد و بدل شد، تا اينكه سرانجام حر گفت : من ماءمور نيستم با تو بجنگم ، بلكه تنها ماءموريت من اين است كه از تو جدا نشوم تا تو را به كوفه ببرم . اگر با اين كار موافق نيستى ، راهى را در پيش بگير كه نه

تو را به كوفه برساند و نه به مدينه ، تا من در اين مورد به ابن زياد نامه اى بنويسم و كسب تكليف كنم . تو هم اگر مى خواهى نامه اى به يزيد بن معاويه يا ابن زياد بنويس تا شايد خداوند گشايشى فرمايد و فرمانى به دست من برسد كه مرا از درگير شدن با چون تويى بركنار دارد. امام فرمود:

باشد، از اين راه مى رويم . و سمت چپ جاده را در پيش گرفت و از راه عذيب و قادسيه روى بگردانيد.

از آنجا تا (عذيب ) سى و هشت مايل مسافت وجود داشت . پس امام با يارانش حركت كرد و حر نيز در كنار سپاه امام به حركت درآمد.

سخنرانى امام در ميان سپاهيان

حسين (ع ) در اين حركت ، در (بيضه ) براى ياران خود و اصحاب حر به سخنرانى برخاست و حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و گفت :

اى مردم ! رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فرمود: هر كس فرمانرواى ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده ، پيمان خدا را شكسته ، و بر خلاف سنت پيامبر خدا رفتار مى كند، و بر بندگان خدا جور و ستم روا مى دارد، و در چنين صورتى خاموش باشد و به گفتار و كردار عليه او بر نخيزد و قيام نكند، بر خدا واجب است كه آنچه را بايسته اوست بر او روا دارد.

اى مردم ! فرمانروايان شما، پيروان شيطانند. آنها فرمانبردارى از خدا را پشت سر انداخته ، آشكارا فساد و تباهى مى كنند و حدود و مقررات احكام خدا را اجرا نمى

نمايند و همه درآمدهاى عمومى را به خود اختصاص داده ، حرام خدا را حلال ، و حلال او را حرام كرده اند، و من سزاوارترين كس هستم كه تمام اين خلافكاريها و تحريفها را اصلاح نمايم .

اى مردم ! نامه هاى پياپى شما به دستم رسيد، و فرستادگانتان به نزد من آمدند، و از بيعت و پيمان وفاداريتان با من سخن گفتند، و مرا آگاه ساختند كه شما مرا وانخواهيد گذاشت و تسليم دشمن نخواهيد كرد. اكنون اگر بر همان بيعت و پيمان خود با من پابرجا و وفادار هستيد، راه خرد را پيموده ايد. چه من حسين فرزند على و فاطمه دختر رسول خدا - صلى الله عليه و آله - هستم و به جان و خانواده خود، با جان و خانواده شما مواسات خواهم نمود. و شما هم به من اقتدا مى كنيد و اگر چنين نكنيد و پيمان خود را با من بشكنيد و گردن خود را از قيد بيعت من بيرون آوريد، به جان خودم سوگند كه اين كار شما تازگى ندارد. زيرا شما همين شيوه را با پدر و برادرم ، و نيز پسرعمويم مسلم داشته ايد. و آن كس كه به پشتگرمى شما مردم دل خوش دارد، مغرور و فريب خورده اى بيش نيست . بهره خود را مفت از دست داديد و نصيبتان را تباه ساختيد، و آن كس كه پيمان وفادارى خود را بشكند، بر خويشتن شكست وارد ساخته است . و چه زود خداوند مرا از چون شما مردمى بى نياز خواهد كرد. والسلام عليكم رحمة الله و بركاته .

خطبه اى ديگر از آن حضرت

امام (ع )

در (ذى حسم ) در ميان ياران خود به پا خاست و پس از حمد و سپاس خداوند گفت :

مى بينيد كه بر ما چه آمده و كار ما به كجا رسيده است ؟! دنيا دگرگون و ناگوار شده ، خوبيهايش پشت كرده و از آن چيزى نمانده است مگر بسيار اندك و ناچيز و از عيش زندگانى ، بجز رنج و گرفتارى !

نمى بينيد كه به حق و مقررات خدا عمل نمى شود، و از باطل و تباهى پرهيز نمى گردد، تا آنجا كه مرد مؤ من حق دارد آرزوى مرگ كند! و من مرگ را بجز درك سعادت و فيض شهادت ، و زندگى با ستمگران را بجز ذلت و خوارى نمى بينم ! در اينجا زهير بن قين بجلى از جا برخاست و رو به ياران امام كرد و پرسيد: شما پاسخ مى دهيد و يا من سخن بگويم ؟ گفتند: نه ، تو بگو! پس زهير حمد و ثناى خدا را به جا آورد و گفت : اى فرزند رسول خدا! ما سخنانت را شنيديم . خداوند تو را در همه امور راهنما باشد. اينك اگر بنا باشد كه دنيا پايدار و ما براى هميشه در آن زنده باشيم و در مقابل ، يارى دادن به تو و مواسات با تو موجب از دست دادن آن براى ما باشد، ما قيام با تو و كشته شدن در ركاب تو را بر اقامت در دنيا ترجيح مى دهيم .

امام در حق زهير دعاى خير فرمود. در اين هنگام حر خود را به كنار امام رسانيد و در همان حال حركت ،

آهسته به امام گفت : اى حسين ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه خود را به هلاكت نيفكن . زيرا اگر تو با آنها بجنگى ، بى گمان با تو مى جنگند، و چنانچه بجنگى ، آن طور كه مى بينم ، كشته خواهى شد. امام فرمود: تو مرا از مرگ و كشته شدن مى ترسانى ؟ و گمان مى كنى كه اگر مرا كشتيد همه چيز براى شما روبراه مى شود؟! نمى دانم به تو چه بگويم جز اينكه پاسخ اوس را به پسرعمويش براى تو بازگو كنم كه چون به يارى پيامبر برخاست به او گفت : كجا مى روى كه كشته خواهى شد! و او در پاسخش گفت :

ساءمضى و ما بالموت عار على الفتى

اذا ما نورى حقا و جاهد مسلما

وآسى الرجال الصالحين بنفسه

و فارق مثبورا يغش ويرغما

مى روم ، زيرا اگر كسى به قصد حق و يارى مسلمانى برخيزد، و مردان نيك و صالح را به جان خود حمايت كند، و از گناهكاران پليد و مطرود دورى گزيند، و در اين راه كشته شود، بر او عار و سرشكستگى نباشد.

رسيدن يارانى از كوفه

چون حر اين پاسخ را از فرزند پيامبر خدا (ص ) شنيد، خود را به كنارى كشيد و به ياران و سواران خود همعنان شد تا اينكه به (عذيت هجانات ) رسيدند؛ جايى كه چراگاه استرهاى نعمان بود.

در آنجا متوجه شدند كه چهار نفر از جانب كوفه رو به سوى ايشان دارند و اسب نافع بن هلال را هم ، كه كامل نام داشت ، يدك مى كشند. راهنمايى ايشان را طرماح بن عدى بر عهده داشت كه

چنين مى خواند:

يا ناقتى ! لا تذعرى من زجرى

وشمرى قبل طلوع الفجر

بخير ركبان و خير سفر

حتى تحلى بكريم النجر

الماجد الحر رحيب الصدر

اءتى به الله لخير اءمر

ثمت اءبقاه بقاء الدهر

اى شتر من ، از نهيب من مترس و به چالاكى ما را پيش از سحرگاهان با بهترين سواران همراه گردان ، تا از بركت وجود بزرگ مردان آزاده شكيبا بهره مند شويم ؛ آزاده اى كه خدايش در كار موفق بدارد و تا زمانه برجاست ، زنده بماند.

اينان چون به امام حسين (ع ) رسيدند، اين ابيات را خواندند، امام در پاسخ ايشان فرمود:

اين را بدانيد كه به خدا سوگند من در همه حال از خداوند خواهان خير هستم ؛ خواه در پيروزى ما باشد و خواه در كشته شدنمان .

در اين هنگام حر از در ممانعت درآمد و گفت :

اين چند نفر از اهالى كوفه بوده و از ياران شما نيستند كه با تو آمده باشند؛ از اين رو من آنها را يا بازداشت مى كنم و يا به كوفه بر مى گردانم ! امام فرمود:

من از ايشان به جان خودم حمايت مى كنم . اينان ياوران من مى باشند و تو با من قرار گذاشتى كه به هيچ رومتعرض من نشوى تا پاسخ نامه ات از عبيدالله زياد برسد. حر گفت :

درست است ، اما اينها با شما همراه نبودند! امام گفت :

اينها ياران منند و همچون كسانى مى باشند كه با من همراه بوده اند. حالا اگر بر سر قول و قرارى كه با من گذاشته اى نيستى ، من با تو مى جنگم . اين پاسخ باعث شد كه حر كوتاه بيايد

و دست از آنان بردارد. پس امام از ايشان پرسيد:

از اخبار مردم كوفه بگوييد. مجمع بن عبدالله عائذى ، يكى از آن چهار نفر، پاسخ داد:

اشراف و سرشناسان كوفه را با دادن رشوه هاى كلان و برآوردن خواسته هاشان دل به دست آوردند، و از راهنماييها و همكاريهايشان برخوردار شدند! اينك آنها يكدل و يكجهت عليه تو برخاسته اند؛ اما ديگر مردمان ، اگر چه دل به سوى تو دارند، اما فردا شمشيرهايشان به روى تو كشيده خواهد بود! امام پرسيد: از فرستاده ام به سوى شما چه خبر داريد؟ پرسيدند:

كدام فرستاده را مى گوييد؟ فرمود:

قيس بن مصهر صيداوى ! گفتند:

آرى ، حصين بن نمير او را بگرفت و به نزد عبيدالله زياد فرستاد. عبيدالله هم دستور داد تا بر فراز منبر تو را و پدرت را ناسزا گويد! او هم برخاست و تو را و پدرت را درود فراوان گفت و ابن زياد و پدرش را لعن و نفرين كرد و مردم را از آمدنت خبر داد و ايشان را به ياريت فرا خواند. ابن زياد هم دستور داد تا او را از فراز قصر به دير انداختند!

با شنيدن اين خبر، چشمهاى امام حسين (ع ) به اشك نشست ، به طورى كه از ريزش آن جلوگيرى نتوانست . پس فرمود: منهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا (155) يعنى برخى از ايشان پيمان خود را با خدا به انجام رسانيدند (شربت شهادت نوشيدند) و برخى نيز در انتظارند و آن را تغيير نداده اند. آنگاه فرمود:

خداوندا! بهشت را منزلگاه ما و آنان قرار ده ، و ما را

در سايه رحمتت ، و بخششهاى فراوان از گنجينه هاى لطف و مغفرتت به گرد يكديگر فراهم آر. پس طرماح بن عدى به امام نزديك شد و گفت : به خدا سوگند كه من به همراه تو يك سپاه منظم و چشمگير نمى بينم ، به طورى كه اگر همين سپاهى كه تو را گام به گام تعقيب مى كند با تو بجنگد، براى شكستن تو كافى خواهد بود. من يك روز پيش از بيرون آمدنم از كوفه ، در بيرون دروازه جمعيت بسيارى را ديدم كه تا به آن روز در يك محل مجتمع نديده بودم . و چون علت را جويا شدم ، گفتند كه سپاهى است آماده سان تا به مقابله حسين بن على فرستاده شود! با چنين احوالى ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه اگر مى توانى ، حتى يك وجب هم ، به كوفه نزديك مشو. و اگر جانپناهى مى جويى كه خداوند به وسيله آن تو را از شر دشمنان در امان دارد، تا در آسايش خيال به افكارت برسى ، و تصميم نهايى را بگيرى ، با من بيا تا تو را به پناهگاههاى كوه منزلگاهمان ، كه (اجاء) ناميده مى شود، راهنمايى كنم ؛ جايى كه ما خود را از شر تجاوز سردمداران و پادشاهان غسان و حمير و نعمان منذر و هر سرخ و سياهى در پناه آن مى كشيديم و خويشتن را از شر آنان به دور مى داشتيم ، و اگر دشمن در آنجا به ما حمله كند، جز شكست و خوارى بهره اى نخواهد برد. من با تو به آن

آبادى مى آيم و از همان جا كسانى را به سراغ مردان رزمنده (اجاء و سلمى ، از قبيله طى ) مى فرستيم و كمك مى طلبيم كه - به خدا قسم - ده روز نخواهد كشيد كه پيرامونت را سواره و پياده طى پر خواهند كرد.

آن وقت تا هر مدت كه خودت صلاح بدانى نزد ما بمان و چون موقع را مناسب قيام يافتى ، قيام كن كه من ضامنم بيست هزار رزمنده طائى برايت حاضر كنم تا پيش رويت شمشير بزنند و از حريمت دفاع نمايند.

امام (ع ) در حق طرماح و خانواده اش دعاى خير كرد و فرمود: بين ما و اين مردم قول و قرارهايى گذاشته شده كه نمى توانيم از آن بسادگى بگذريم ، و نيز نمى دانيم كه پيشامدها، و آنان را به چه عكس العملى وا مى دارد!

حسين (ع ) همچنان پيش مى رفت تا به قصر بنى مقاتل رسيد و در آنجا فرود آمد. پس چشمش در آن نزديكى به خيمه اى افتاد. پرسيد: اين خيمه از آن كيست ؟ گفتند: از آن عبيدالله بن حر جعفى است . فرمود: او را به چادر من بخوانيد.

فرستاده امام (ع ) قدم به چادر عبيدالله نهاد و گفت : اين حسين بن على است كه تو را مى خواند و گفته است كه به چادرش درآيى . عبيدالله ، استرجاع كرد و گفت : به خدا سوگند كه من از كوفه بيرون نيامدم ، مگر اينكه نمى خواستم شاهد ورود حسين به آنجا باشم . و قسم به خدا كه نه مى خواهم حسين را ببيند، و نه من

حسين را!

فرستاده بازگشت و پيام بگذاشت . پس امام (ع ) برخاست و كفشهايش ، به پا كرد و بيرون آمد و به خيمه عبيدالله وارد شد و سلام كرد و بنشست و او را دعوت به همراهى و قيام با خود كرد! او نيز همان سخنان نخستين خود را از سر گرفت . امام در پاسخ او گفت : اگر ما را يارى نمى كنى ، از آن بترس كه جزء كشندگان ما باشى ، كه به خدا سوگند اگر كسى شاهد بيكارى و يارى خواستن ما باشد و به يارى ما برنخيزد، خويشتن را به هلاكت و تباهى افكنده است . عبيدالله پاسخ داد: بخواست خدا كه چنين چيزى پيش نخواهد آمد. امام با شنيدن اين پاسخ برخاست و به سراپرده خود رفت .

شايد خواننده با مطالعه اين اخبار در رفتار امام (ع ) و برخوردش با اوضاع تناقضى مشاهده كند. مثلا ميان برخورد امام (ع ) در منزل زباله ، كه سپاهيان پيرامون خود را با چنان سخنرانى پراكنده ساخت ، و برخوردش در اينجا با فرزند حر، و پيش از آن با زهير بن قين ، و ديگر كسانى كه اينجا و آنجا، تك تك و يا گروه گروه به يارى خود فرا مى خواند. اما در حقيقت اين چنين نيست و اگر با دقت به سخنان آن حضرت ، با هر كس و در هر جا، دقت شود، معلوم مى گردد كه امام در پى يارانى معروف بوده كه به زير پرچمش گرد آيند و با وى بيعت و پيمان وفادارى و اقامه امر به معروف و نهى

از منكر ببندند و دست بيعت به دست پيشوايان گمراهى ، چون يزيد و همانند وى ، ندهند. يارانى باشند با بصيرت كامل در اهدافش و چون كوهى ثابت و استوار در برابر زيباييها و فريبهاى دنيا. يارانى در برابر فرمانروايان جور چون طوفانى بنيان كن و پيكارگر، و تا به سرحد مرگ پايدار و مقاوم .

بار ديگر آب اضافى

طبرى و ديگران از قول عقبة بن سمعان آورده اند: اواخر شب بود كه امام دستور داد تا مى توانيم با خود آب برداريم ، و سپس فرمان حركت داد. ما در اجراى امر امام از قصر بنى مقاتل حركت كرديم و ساعتى راه پيموديم كه سر مبارك امام به علامت خواب به پايين افتاد و يكباره بيدار شد و سه بار استرجاع كرد و فرمود:

انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين در اينجا على بن الحسين رو به آن حضرت كرد و گفت :

پدرجان ! فدايت شوم چرا استرجاع كردى ؟ امام فرمود:

اى پسر من ! مرا خوابى كوتاه در ربود و در آن حال ديدم كه اسب سوارى مى گويد: اين گروه به پيش مى روند، و مرگ به استقبالشان مى شتابد. و دانستم كه و خبر مرگ ما را مى دهد. على پرسيد:

پدرجان ! خداوند بدى را از تو بگرداند، مگر ما بر حق نيستيم ؟ امام پاسخ داد: به خدايى كه بازگشت همه بندگان به سوى اوست ما بر حقيم . على گفت : پدرجان ! چون ما بر حق مى باشيم ، باكى از مرگ و كشته شدن نداريم . امام فرمود: خدايت شايسته ترين پاداش فرزندى را به تو

مرحمت فرمايد.

بخش چهارم : ورود خاندان پيغمبر (ص ) به سرزمين كربلا

ابو مخنف مى گويد

ابو مخنف مى گويد: چون صبح شد، كاروانيان فرود آمدند و نماز به جاى آوردند و سپس سوار شده ، شتابان رو به راه نهادند. امام يارانش را از سمت چپ هدايت مى كرد و در آن سر بود كه آنان را از سپاهيان حر به دور دارد. اما حر پيش مى آمد و مسير آنان را تغيير مى داد و به سوى كوفه متمايل مى نمود. باز امام و يارانش پافشارى مى كردند و تغيير مسير مى دادند، و حر ممانعت مى نمود و همين طور پيش مى رفتند تا اينكه به سرزمين نينوا رسيدند؛ همان جايى كه اكنون كربلا ناميده مى شود.

سرزمين كربلا

آنگاه مردى سوار بر اسبب و غرق آهن و پولاد را ديدند كه كمانى بر دوش افكنده و از راه كوفه به پيش مى تازد. دو سپاه به انتظار ورود اين تازه وارد ايستادند.

سوار نزديك شد و پيش آمد و به امام حسين (ع ) اعتنايى نكرد و يكراست به جانب حر رفت و وى را سلام گفت و نامه اى از ابن زياد در دستش گذاشت . عبيدالله در اين نامه به حر چنين دستور داده بود:

اما بعد، همين كه فرستاده من به تو رسيد و نامه مرا به تو ابلاغ كرد، در هر كجا كه هستى بر حسين سخت بگير و او را در بيابانى بى آب و گياه ، كه جانپناهى هم نداشته باشد، فرود آور.

من فرستاده خود را به دستور داده ام كه از تو جدا نشود، تا اجراى اوامرم را از سوى تو به من اعلام كند. والسلام .

حر، با دريافت اين نامه رو به

امام كرد و گفت :

اين نامه امير، عبيدالله زياد، است كه مرا فرمان داده تا در هر كجا كه فرمانش به من مى رسد بر شما سخت بگيرم و فرستاده اش را نيز مراقب من نموده و مقرر داشته است تا نتيجه را به وى گزارش دهد.

يزيد بن زياد مهاصر (ابوالشعثاء كندى ) از ياران امام ، فرستاده عبيدالله را شناخت . پس رو به او كرد و گفت : تو مالك بن النسير هستى ؟ گفت : آرى . يزيد گفت : واى بر تو، اين چه راهى است كه در پيش گرفته اى ؟ او گفت : كارى است كه در آن اجراى فرمان پيشوايم ، و وفاى به بيعتم نهفته است ! ابوالشعثاء گفت : تو نافرمانى خدا را كرده اى و در فرمانبردارى از اين پيشوا، خود را به هلاكت افكنده ، عار و ننگ را با آتش جهنم يكجا براى خود فراهم ساخته اى . خداى عزوجل فرموده است : و جعلنا منهم اءئمة يدعون الى النار و يوم القيامة لا ينصرون (156) امام تو چنين كسى است !

در اين هنگام حر تصميم گرفت كه امام و يارانش را در همان جا، كه نه آبى بود و نه آبادانى ، فرود آورد. اما آنها گفتند: لااقل موافقت كن كه در آبادى نينوا و با غاضريه و يا شفيه فرود آييم . حر گفت : نه به خدا قسم . نمى توانم ، ابن زياد اين مرد را مراقب من فرستاده است ! زهير بن القين رو به امام كرد و گفت : اى پسر پيامبر خدا! جنگيدن با اين

سپاه ، ساده تر از جنگ با سپاهى است كه در پى ايشان مى رسد. چه ، به جان خودم سوگند كه چنان سپاه عظيمى به جنگ ما خواهند آمد كه ما از عهده آن بر نخواهيم آمد! امام فرمود: من جنگ را با آنها آغاز نمى كنم .

و در اخبارالطوال بعد از اين گفتگو آمده است كه زهير گفت : در اين نزديكى آبادى محصورى است كه زمينش در پس پيچ و خمهايى در كنار رود فرات قرار دارد و رود فرات آن را از سه طرف در برگرفته است . موافقت كنيد كه به آنجا برويم . امام پرسيد: نام آن آبادى چيست ؟ زهير گفت : نام آنجا العقر (157) است ! امام فرمود: از عقر به خدا پناه مى بريم . پس رو به حر كرد و فرمود: كمى جلوتر مى رويم و سپس فرمود مى آييم . و حركت فرمود و حر نيز او را همراه شد تا به سرزمين كربلا رسيدند. آنگاه حر و يارانش جلوى پيشرفت امام و يارانش را گرفتند و حر گفت : در همين جا فرود آييد. فرات هم در دسترس شماست . امام پرسيد: نام اينجا چيست ؟ پاسخ دادند: كربلا! و امام گفت : (158) سرزمين كرب و بلا (غم و بلا) پدرم در راه صفين از همين جا گذر كرد، من با او بودم . او ايستاد و نام اينجا را پرسيد و چون به او گفتند كربلا، فرمود: محل فرود آمدن آنها همين جاست ، و همين جاست كه خونشان بر زمين ريخته مى شود! و چون موضوع را از او

جويا شدند، فرمود: كاروانى از خانواده محمد در اينجا فرود مى آيند. آنگاه حضرت سيدالشهدا مشتى از خاك آنجا را برداشت و بوييد و گفت : اين همان زمين است كه جبرئيل به پيامبر خدا (ص ) خبر داده كه من در آن كشته مى شوم . ام سلمه به من گفته است : جبرئيل نزد رسول خدا (ص ) بود و تو نزد من . پس گريه كردى و پيامبر فرمود: پسرم را رها كن ؛ من هم تو را رها كردم ... رسول خدا تو را گرفت و در كنار نشانيد. آن وقت جبرئيل از پيامبر پرسيد: دوستش دارى ؟ پيامبر فرمود: آرى . جبرئيل گفت : امت تو او را مى كشند، و اگر مى خواهى ، زمينى را كه او در آن كشته مى شود به تو نشان بدهم ؟ پيغمبر فرمود: آرى . آن وقت جبرئيل خود را بر سرزمين كربلا پهن كرد و آن را به پيامبر نشان داد. (159)

بنا به روايتى ديگر: در آن هنگام كه نيروى كوفيان جلوى امام (ع ) را گرفتند، امام پرسيد: نام اين سرزمين چيست ؟ گفتند: كربلا. فرمود: راست گفت پيامبر خدا.

اينجا سرزمين غم و بلاست ! (160)

مورخان نوشته اند: آنگاه امام حسين فرمان داد تا در همان جا با باروبنه بر زمين بگذارند. و آن روز، چهارشنبه اول ، (161) و يا پنجشنبه دوم محرم الحرام سال شصت و يك هجرى بوده است . (162) پس از ورود به سرزمين كربلا، امام (ع ) نامه اى به برادرش محمد بن حنفيه و گروهى از بنى هاشم نوشت كه چنين آغاز مى

شد:

اما بعد، فكاءن الدنيا لم تكن و كاءن الاخرة لم تزل (163)

عمر سعد به كربلا وارد مى شود!

طبرى و ديگران آورده اند: فرداى روزى كه امام حسين (ع ) در كربلا فرود آمد، عمر بن سعد بن ابى وقاص به فرماندهى چهار هزار سپاهى براى مقابله با آن حضرت از كوفه به همان سرزمين قدم نهاد.

علت اينكه عمر سعد چنين ماءموريتى را پذيرفت اين بود كه عبيدالله زياد والى كوفه ، او را به فرماندهى چهار هزار رزمنده كوفى ماءموريت داده بود كه براى فرو نشاندن آشوب مردمان دستبى عزيمت كند. زيرا ديلم ، بناى دست اندازى به آنجا را گذاشته و آن را از حيطه اقتدار خلفاى اموى بيرون كرده بود.

ابن زياد در اين مورد فرمان حكومت رى را به نام عمر سعد نوشت و فرمان داد تا براى گشودن دستبى به سوى ماءموريت خود عزيمت كند.

ابن سعد در حمام اعين اردو زد و آماده حركت بود كه مساءله امام حسين (ع ) حركتش به سوى كوفه پيش آمد. اين بود كه ابن زياد عمر سعد را فرا خواند و به وى گفت : با سپاه آماده خود نخست به سوى حسين حركت كن و چون از كار او بپرداختى ، به سوى محل ماءموريتت عزيمت نما. عمر گفت : خداى تو را مورد لطف و عنايت خويش قرار دهد. چه مى شود اگر مرا از اين ماءموريت معاف دارى ؟ ابن زياد گفت : (164) مانعى ندارد. تو نيز فرمان حكومتمان را به ما بازپس ده ! تا ابن زياد چنين گفت ، عمر پاسخ داد: امروز را به من مهلت ده تا درباره آن انديشه كنم .

اين بگفت و به قصد مشورت با يارانش از خدمت ابن زياد بيرون شد.

عمر سعد در رايزنى ، با هر كس كه مشورت نمود و وى را از ارتكاب به چنين كارى برحذر داشت . حتى حمزة بن مغيرة بن شعبه ، كه خواهرزاده اش بود، چنين بروى وارد شد و از ماجرا باخبر گرديد، به او گفت : خداى را اى دايى ! نكند كه به جنگ حسين برخيزى و با او قطع رحم كرده ، با چنين گناه بزرگى خدا را ديدار كنى ! به خدا سوگند اگر همه مال و منال و قدرت و حكومت جهانى هم از آن تو باشد و آن را از دست بدهى ، به مراتب بهتر از آن خواهد بود كه بميرى و خون حسين را بر گردن داشته باشى . عمر سعد جواب داد: به خواست خدا بر طبق پيشنهاد تو عمل خواهم كرد.

از قول عبدالله بن يسار جهنى آورده اند: چون به عمر سعد ماءموريت داده شد كه به مقابله حسين برخيزد، به خانه اش رفتم . او به من گفت : امير مرا فرمان داده است كه با حسين بجنگم ! من او را از اين كار برحذر داشته ، گفتم : خدا به دادت برسد و او راهنمايت باشد! چنين كارى را نكن و به مقابله حسين بيرون مشو. اين را گفتم و از خانه اش بيرون آمدم ، اما پس از اندك زمانى باخبر شدم كه عمر سعد سپاهيانش را به جنگ با حسين حركت داده است ! پس خودم را به او رسانيدم و ديدم كه برنشسته است و تا چشمش

به من افتاد، روى از من بگردانيد. من هم چون چنان ديدم ، دريافتم كه به جنگ با حسين كمر بسته و عزم خود را جزم كرده است ! پس من نيز سر خود گرفتم و از نزد او بيرون رفتم . طبرى روايت مى كند كه عمر سعد پيش عبيدالله زياد رفت و گفت : خدايت خير دهاد! تو مرا به حكومت رى منسوب كرده ، فرمان آن را هم نوشته اى و مردم هم بر آن آگاهى يافته اند، اكنون اگر صلاح بدانى و اجازه دهى ، من به دنبال محل ماءموريتم رهسپار شوم ، و تو هم به همراه اين سپاه آماده ، يكى دگر از سرشناسان كوفه را، كه در خدمت خود از ايشان فراوان دارى ، و تو را در جنگ با حسين كفايت خواهد كرد، اعزام كن و مرا از جنگيدن با او معذور بدار. و به دنبال اين پيشنهاد، تنى چند از سرشناسان كوفه را به عبيدالله زياد معرفى كرد. ابن زياد پاسخ داد: لازم نيست كه معاريف كوفه را به من معرفى كنى ، و از تو نخواسته ام كه چه كسى را براى اين كار نامزد كنم ؟ يا خودت با اين سپاه آماده به اين ماءموريت مى روى ، يا اينكه فرمان ما را پس مى دهى ! ابن سعد چون پافشارى ابن زياد را مشاهده كرد، گفت : باشد خودم مى روم ! آنگاه با چهار هزار سپاهى آماده ، عازم سرزمين كربلا شد تا با امام حسين بجنگد. و او، فرداى آن روزى كه امام قدم به نينوا گذاشته بود، به كربلا وارد

شد و در برابر او ارود زد.

ابن سعد علت آمدن امام را جويا مى شود

عمر سعد بعد از ورود به كربلا عزرة بن قيس احمسى را فرا خواند و به او گفت : نزد حسين برو و از او بپرس كه چرا به اينجا آمده است ؟ اما عزره ، كه خود از كسانى بود كه براى امام نامه نوشته و او را به كوفه فرا خوانده بود، خجالت مى كشيد كه در انجام چنين ماءموريتى با امام روبرو شود!

ابن سعد ناگزير همين مطلب را با ديگر سران و كسانى كه به امام نامه نوشته بودند در ميان نهاد، و همگى از پذيرفتن چنين ماءموريتى ، با همان دليل ، شانه خالى كردند! تا اينكه سرانجام ، كثير بن عبدالله شعبى ، كه مردى شجاع و گستاخ و از هيچ كارى رويگردان نبود، برخاست و گفت : اين ماءموريت را من انجام مى دهم و به خدا قسم كه اگر بخواهى ، او را ترور خواهم كرد! عمر گفت : ترور او را نمى خواهم . اما پيش او برو و از او بپرس كه چرا به اينجا آمده است ؟

كثير، رو به راه نهاد و يكراست به طرف سرا پرده امام رفت . ابوثمامه ساعدى چون او را ديد، به امام گفت : خدايت خير دهاد! يكى از بدترين مردم روى زمين و گستاخترين و آدمكشترين آنها به نزد تو مى آيد! پس خود برخاست و سر راه بر كثير گرفت و گفت : اگر به ملاقات امام آمده اى ، بايد شمشيرت را تحويل بدهى . كثير گفت : نه به خدا! اين دور از جوانمردى و شجاعت است .

من مردى پيغامگزارم ، اگر گوش مى دهيد، پيغام مى گزارم وگرنه بر مى گردم . ابوثمامه گفت : قبضه شمشيرت را مى گيرم و آن وقت تو آنچه دارى بگو. كثير گفت : قسم به خدا كه هرگز شمشيرم را در اختيار تو نمى گذارم . ابوثمامه هم گفت : پس پيغامت را به من بگو و من آن را به امام مى رسانم . در غير اين صورت نمى گذارم به خدمت امام برسى كه تو مردى فاجر هستى .

با اين پاسخ قطعى ، بين ايشان مشاجره لفظى درگرفت و يكديگر را دشنام دادند. كثير، امام را ناديده ، بازگشت و آنچه را كه رفته بود به عمر سعد گزارش داد.

عمر، ناگزير قرة بن قيس حنظلى را فرا خواند و چون حاضر شد، به او گفت : نزد حسين برو و بپرس چرا به اينجا آمده است و چه مى خواهد؟ و چون امام از دور فرستاده ابن سعد را ديد كه دارد مى آيد، پرسيد: اين مرد را مى شناسيد؟ حبيب بن مظاهر جواب داد: آرى ، اين مرد از بستگان ما و از قبيله حنظله و تميمى است . من او را مردى باخرد و روشن بين مى دانستم و باور نمى كردم كه در چنين معركه اى قدم بگذارد!

قره پيش آمد تا روبروى امام قرار گرفت و سلام كرد و پيغام عمر سعد به جاى آورد. امام در پاسخ او فرمود: همشهريهاى شما به من نوشتند كه بيا، حالا اگر آمدنم را شما خوش نداريد، باز مى گردم . پس از بيان امام (ع ) حبيب رو به قره كرد

و گفت :

واى بر تو اى قره ! چرا به سوى مشتى ستمگر باز مى گردى ؟ بيا و اين مرد را يارى كن ، زيرا به وسيله پدران همين بزرگوار است كه خداوند تو و ما را شرف و افتخار اسلام كرامت فرموده است . قرة در پاسخ حبيب گفت : به نزد عمر سعد باز مى گردم تا جواب پيغامش را بگزارم ، آن وقت در اين باره فكر خواهم كرد!

قره ، به نزد عمر سعد بازگشت و پيغام بگزارد. عمر به او گفت : از خداوند مى خواهم كه مرا از جنگيدن با او به دور دارد!

گزارش عمر سعد به ابن زياد

طبرى به دنبال رويداد فوق مى نويسد كه عمر سعد نامه زير را به ابن زياد نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم . اما بعد، من همين كه در برابر حسين اردو زدم ، فرستاده خود را به نزد او اعزام كردم و پرسيدم چرا به اينجا آمده است ؟ او در پاسخم گفته است : مردم اين شهر به من نامه ها نوشته و فرستاده هايشان به نزدم آمده ، از من خواسته اند كه به كوفه درآيم و من هم چنين كرده ام . اينك اگر آمدنم را خوش ندارند و بر خلاف نامه ها و فرستادگانشان تغيير راءى داده اند، باز مى گردم .

چون نامه عمر سعد را براى ابن زياد خواندند گفت :

الان اذ علقت مخالبنا به

يرجو النجاة ولات حين مناص

يعنى اكنون كه چنگالهاى ما در او فرو رفته است ، راه خلاصى مى جويد، ولى چنين راهى وجود ندارد!

و در پاسخ عمر سعد چنين نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم . اما

بعد، نامه ات به دستم رسيد و از مضمون آن آگاهى يافتم . اينك با رسيدن اين نامه ، به حسين پيشنهاد كن كه او و همه يارانش با يزيد بن معاويه بيعت كنند. پس اگر پذيرفت ، در آن هنگام نظر خودمان را به تو ابلاغ خواهيم كرد! والسلام .

چون اين نامه به دست عمر سعد رسيد، گفت : مى دانستم كه ابن زياد راه آشتى و سلامت را نمى پيمايد!

ابن زياد بسيج عمومى مى دهد!

بلاذرى در انساب الاشراف مى نويسد:

پس از اينكه ابن زياد عمر بن سعد را به مقابله امام فرستاد، فرمان بسيج عمومى صادر كرد و مقرر داشت تا همگان در نخيله ، كه لشكرگاه عمومى كوفه بود، گرد آيند و هيچكس هم حق تخلف از آن را ندارد. در پى چنين دستورى ، خود بر منبر برآمد و از معاويه خوبيها گفت و از بخششها و نيكيهايش ياد كرد و از عناياتش به مردم مرزنشين داد سخن داد و از هماهنگى مردم و اجتماعشان در دوران او و به دست او مواردى برشمرد و در آخر گفت :

يزيد فرزند همان مرد و همتاى او، و ادامه دهنده راه وى ، و از تمام جهات آينه گردان پدر مى باشد. او صد در صد بر عطاياى شما خواهد افزود. اينك نبينم كه مردى از سردمداران قوم ، و بازرگانان و ساكنان اين ديار از حضور در درگاه ما و همراهى با ما غفلت كند كه اگر فردا مردى را بيابيم كه از حضور در اردوگاه سرپيچى كرده باشد، خونش به گردن خودش خواهد بود!

آنگاه خود بيرون شد و در نخيله فرود آمد و پيكى را

به دنبال حصين بن تميم ، كه در قادسيه بر چهار هزار سپاهى فرماندهى داشت ، فرستاد. حصين نيز با تمامى افراد زير فرماندهيش در نخيله حاضر گرديد.

سپس ابن زياد امر به احضار كثير بن شهاب حارثى ، و محمد بن اشعث بن قيس ، و قعقاع بن سويد، نوه عبدالرحمان منقرى ، و اسماء بن خارجه فزارى داد و چون اينان همگى به خدمتش رسيدند، گفت :

به ميان مردم برويد و آنها را به فرمانبردارى بخوانيد و از پايان كار و نافرمانيشان و ايجاد فتنه و آشوب و تمردشان بترسانيد وادارشان كنيد كه در اردوگاه حاضر شوند.

اينان كه از معاريف كوفه بودند، از نزد عبيدالله بيرون آمده ، گرد كوفه به گرديدند و فرمان ابن زياد را به گوش همگان رسانيدند، و در آخر خود نيز به سپاه او پيوستند، مگر كثير بن شهاب ، كه همچنان با كوششى خستگى ناپذير در همه كوى و برزن كوفه مى گرديد و مردم را به هماهنگى و دورى از تفرقه و فتنه انگيزى و دست كشيدن از يارى حسين (ع ) فرا مى خواند!

پس از يكى دو روز از عزيمت عمر سعد به كربلا، ابن زياد فرمان داد تا حصين بن تميم نيز با چهار هزار سپاه تحت فرمان خود به كربلا حركت كند. و مقرر داشت كه حجار بن ابجر عجلى هم با هزار نفر به جنگ حسين بشتابد! سپس فرمان داد تا شبث بن ربعى با هزار سوار براى شركت در جنگ آماده شود. ولى شبث كه گويى از امام و نامه اى كه براى حضرتش نوشته بود خجالت مى كشيد، تمارض كرد

و عذر آورد؛ ولى ابن زياد دست بردار نبود تا اينكه وى را نيز به سرپرستى هزار نفر به كربلا ماءمور كرد و او هم تمكين نمود.

اتفاق مى افتاد كه ابن زياد هزار نفر را به فرماندهى يكى از سرشناسان كوفه اعزام مى كرد، اما تمامى اين نفرات به كربلا نمى رسيدند، مگر سيصد يا چهارصد نفر آنها و يا كمتر، زيرا غالب ايشان از روبرو شدن با پسر پيغمبر خجالت مى كشيدند!

ابن زياد، يزيد بن حارث را نيز با هزار نفر سپاهى و يا كمتر از اين مقدار به كربلا فرستاد. سپس عمرو بن حريث را به جانشينى خود برگزيد تا به كار كوفه بپردازد.

قعقاع بن سويد را نيز ماءموريت داد تا با سوارانى چند به گرد كوفه بگردد و چنانچه مردى را بيابد، او را دستگير كرده و به خدمت او آورد.

قعقاع در انجام اين ماءموريت به مردى از قبيله همدان برخورد كه براى گرفتن ميراثى كه در كوفه داشت به كوفه آمده بود. قعقاع او را دستگير كرد و به حضور ابن زياد برد. ابن زياد هم بلافاصله حكم مرگش را صادر كرد و جلادانش هم فرمان او را اجرا كردند!

به اين ترتيب ، حتى جوانى نورس كه تازه پا به بلوغ گذاشته بود باقى نماند، مگر اينكه در نخيله كوفه براى عزيمت به كربلا حضور يافت ! و ابن زياد نيز از بامداد تا شامگاه ، پشت سر هم گروههاى سى تا صد نفرى تشكيل مى داد و به يارى عمر سعد به كربلا مى فرستاد!

ابن نما در كتاب مثيرالاحزان مى نويسد: به اين ترتيب تعداد سپاهيان ابن زياد در صحراى

كربلا تا روز ششم محرم به بيست هزار نفر رسيد! (165)

بلاذرى نيز در كتاب انساب الاشراف مى گويد: عبيدالله زياد ديده بانهايى را در اطراف كوفه گماشته بود تا مراقبت كنند كه مبادا كسى به يارى حسين بشتابد. بر سر راه و اطراف كوفه نيز نگهبانان مسلحى را ماءمور كرد، و رياست پاسداران كوفه را هم بر عهده زحر بن قيس جعفى نهاد. آنگاه براى اينكه لحظه به لحظه از موقعيت جنگ آگاه شود، مقرر داشت تا بين او و اردوگاه عمر سعد در كربلا، چابك سوارانى سوار بر اسبهاى تيزپا قرار بگيرند و رويدادها را به طور مرتب و در هر زمان به او گزارش دهند! (166)

آب را به روى فرزندان پيغمبر مى بندند!

طبرى از قول حميد بن مسلم ازدى آورده است : نامه اى از جانب عبيدالله زياد به عمر رسيد كه مضمون آن چنين بود:

اما بعد. بين آب ، و حسين و يارانش حايل شو، و مگذار حتى يك قطره از آن به كامشان برسد؛ همان طور كه با پرهيزگار پاك سرشت مظلوم ، اميرالمؤ منين عثمان رفتار شده است !

در اجراى اين دستور، عمر سعد مقرر داشت تا عمرو بن حجاج با پانصد سوار تحت فمران خود بركنار گذرگاه آب فјǘʠموضع بگيرند و نگذارند يك قطره از آب به حسين و يارانش بسد! اين فرمان سه روز پيش از شهادت امام صادر و به اجرا گذاشته شد.

در اين هنگام ، عبدالله بن حصين ازدى ، از قبيله بجيله ، روى به امام كرد وبانگ برداشت :

اين آب را مى بينى كه چون آسمان صاف و زلال است ، به خدا سوگند يك قطره از آن را نخواهيد

چشيد تا از تشنگى بميريد!

امام در پاسخ او چنين دعا كرد: بارخدايا! او را بر اثر تشنگى بميران و هرگز نيامرز!

حميد بن مسلم مى گويد: پس از ماجراى كربلا، عبدالله بيمار شد و من روزى به عياتش رفتم . قسم به خدا كه من خود مى ديدم كه به سبب آن بيمارى آن قدر آب مى نوشيد كه از حال مى رفت و شكمش خيلى از آب پر مى شد. آن وقت آنچه را كه نوشيده بود بالا مى آورد و بار ديگر آب مى خواست و مى نوشيد و چون خيك پر از آب مى شد و بالا مى آورد و هرگز تشنگيش كاسته نمى شد. و در همين حال بود تا به سبب تشنگى جان داد!

جنگ بر سر آب

حميد بن مسلم مى گويد چون تشنگى بر حسين و يارانش غالب شد، برادرش عباس بن على را بخواند و وى را همراه با سى سوار و بيست پياده با بيست مشك براى آوردن آب ماءمور كرد. اين عده شبانه خود را به كنار آب رسانيدند. نافع بن هلال ، كه پرچمدارشان بود، پيشاپيش ايشان خود را به شريعه رسانيد. عمرو بن حجاج ، كه ماءمور نگهبانى از شريعه بود، بانگ برداشت : كيستى و چه مى خواهى ؟ نافع پاسخ داد: آمده ايم تا از اين آب كه بر روى ما بسته ايد بياشاميم . عمرو گفت : بنوشيد كه گوارايتان باد! نافع گفت : نه به خدا، آب نمى نوشم در حالى كه حسين و يارانش همگى تشنه مى باشند. عمرو پيش آمد و گفت : خير، آنها اجازه نداده اند از اين آب بنوشند.

ماءموريت ما در اينجا همين است . اما نافع ، كه يارانش نزديك شده بودند، به پياده ها دستور داد كه مشكهايتان را پر كنيد. پياده ها هجوم بردند و مشكهاى خود را از آب پر كردند. آنگاه عمرو و يارانش به آنان حمله برند، ولى عباس بن على و نافع جلوى ايشان را گرفته ، حملاتشان را دفع كردند آنان به ياران خود ملحق شدند و فرياد زدند: حركت كنيد. و خود، مقابل نافع و يارانش قرار گرفتند.

عمرو و يارانش اندكى ايشان را تعقيب كردند و در همين اثنا يكى از ياران عمرو با ضربه نافع از پاى درآمد، در حالى كه نافع گمان نمى برد كه ضربه اش چندان كارى باشد. اما بعدها آن مرد به سبب همان ضربه جان داد و سرانجام ياران امام با مشكهاى پر از آب به اردوگاه خود بازگشتند و مشكها را در برابر امام بر زمين نهادند.

اتمام حجت امام پيش از آغاز جنگ

طبرى از قول هانى بن ثبيت حضرمى ، كه تا پايان شهادت امام نظاره گر اوضاع و رويدادها بوده آورده است :

حسين (ع ) به وسيله عمرو بن قرضه ، نوه كعب انصارى ، براى عمر سعد پيام فرستاد كه امشب بين دو سپاه آماده ديدار تو مى باشم .

با اين پيشنهاد، عمر به همراه بيست تن از سواران خود، و امام نيز به همراهى همين تعداد سپاه از يارانش ، در ميانه ميدان با يكديگر ديدار كردند. در اين حال امام به همراهانش دستور داد تا از وى فاصله بگيرند، و عمر نيز چنين كرد.

راوى مى گويد: بنا به دستور امام ما چندان از حضرتش دور شديم كه

سخنان ايشان را نمى شنيديم . عمر سعد نيز چنان كرد. آنگاه آن دو بدون حضور شخص سومى با يكديگر به گفتگو نشستند و سخن به درازا گفتند تا پاسى از شب بگذشت .

آنگاه از يكديگر جدا شدند و هر كدام در معيت همراهانشان به اردوگاه خود بازگشتند.

ديدار امام با عمر سعد گفتگوهاى توهم آميزى را در ميان مردمان برانگيخت تا به گمان خود بنشينند و بگويند امام به عمر سعد پيشنهاد كرده است :

- ما سپاه خود را در همين جا بر جاى مى گذاريم و با يكديگر به نزد يزيد مى رويم . و عمر گفته است :

- آن وقت خانه ام خراب مى شود! و امام پاسخ داده است :

- من آن را برايت از نو مى سازم . و عمر جواب داده :

- آخر املاكم ضبط و مصادره مى شوند! و امام پاسخ داده :

- من از املاك خودم در حجاز بهتر از آن را به تو مى دهم ، ولى سرانجام عمر به زير بار نرفته است !

اين قبيل سخنان از را سپاهيان با خود در ميان مى گذاشتند، بدون اينكه هيچكدام ايشان حتى يك كلمه از سخنان آن دو را به گوش خود شنيده باشند!

از عقبة بن سمعان نقل شده است : من از مدينه تا مكه ، و از مكه تا به عراق در خدمت امام حسين (ع ) بودم و تا هنگام شهادت از آن حضرت جدا نشدم و سخنى از آن حضرت و كلمه اى از گفت و شنودش با مردم ، چه در مدينه و مكه و چه در بين راه در عراق ، در

اردوگاه و با سپاهيان و غيره ، تا لحظه شهادتش از من پنهان نمانده و همه را شنيده و به خاطر سپرده ام . اما به خدا سوگند كه حضرتش ، آن گونه كه مردم گمان مى برند و مى گويند، هيچ امتيازى به يزيد و يزيديان نداد و نگفت كه دستش را در دست يزيد مى گذارد و يا به گوشه اى دور افتاده از مرزهاى كشور او را بفرستند! فقط مى فرمود: بگذاريد تا در اين كشور به جايى ديگر بروم تا ببينم كار مردم به كجا مى انجامد.

ابومخنف نيز از طريق اسناد خود آورده است :

امام (ع ) و عمر سعد در بين دو سپاه ، سه - چهار بار يا بيشتر با يكديگر ملاقات كردند و سرانجام عمر نامه زير را به عبيدالله زياد نوشت :

اما بعد، سرانجام خداوند آتش فتنه را خاموش كرد و هماهنگى و يكپارچگى خير و صلاح امت را فراهم فرمود. اينك حسين بالاخره موافقت كرد به همان جايى كه آمده است بازگردد و يا به هر گوشه كشور اسلامى ، كه ما بفرستيم ، برود تا چون فردى از افراد مسلمانان در خوب و بدشان شريك و همراه باشد و يا اينكه خود به نزد اميرالمؤ منين يزيد رفته ، دستش را در دست او بگذارد تا او هر چه بخواهد درباره اش روا دارد! و به اين ترتيب ، هم رضايت خاطر شما فراهم است و هم خير و صلاح امت .

راوى مى گويد:

وقتى كه اين نامه به عبيدالله زياد رسيد و آن را بخواند، گفت : الحق كه اين نامه را مردى نوشته كه

خيرخواه امير و دلسوز قومش مى باشد. پيشنهادش را تحسين مى كنم و آن را مى پذيرم .

تا فرزند زياد پذيرش پيشنهاد عمر را بر زبان آورد، شمر بن ذى الجوشن برخاست و گفت : اكنون كه حسين در كنار تو فرود آمده و در سرزمين تحت فرمان تو گرفتار شده ، اين سخنان را از او مى پذيرى ؟ قسم به خدا، اگر پيش از آنكه دست در دست تو بگذارد از اينجا برود، نيرو و شوكتش فزونى گيرد و برعكس ، نيرو و توان تو رو به سستى و كاستى خواهد نهاد! چنين امكانى را به او مده كه بيانگر ترس و درماندگى توست ، مگر اينكه نخست او و يارانش گردن به فرمان تو فرود آورند، كه در آن صورت اگر ايشان را گوشمالى بسزا داده باشى ، صاحب اختيار و مطاعى ، و چنانچه در آنان به ديده گذشت بنگرى ، نشانه اى است از قدرت و توان تو. قسم به خدا كه به من خبر درست رسيده كه حسين و فرزند سعد همه شب را بين دو سپاه به گفتگو مى نشينند و بنرمى با يكديگر سخن مى رانند! ابن زياد پس از شنيدن سخنان شمر گفت : خوب فهميدى و راءى درست همان است كه تو انديشيده اى !

ممانعت ابن زياد از بازگشت امام (ع )

ابن زياد، شمر بن ذى الجوشن را بخواند و به او گفت : نامه اى را كه مى نويسم به عمر سعد برسان تا به حسين و يارانش پيشنهاد كند كه به فرمان من تسليم شوند.

اگر آن را پذيرفتند و تسليم شدند، آنها را سالم به خدمت من

گسيل دارد، و چنانچه زير بار نرفتند، با آنها بجنگد. اگر ابن سعد اين دستور را انجام داد، تو همچنان فرمانبردار او باش ، و در صورتى كه نپذيرفت ، تو فرماندهى سپاه را به دست گير و عمر سعد را گردن بزن و سرش را براى من بفرست و خود، جنگ با حسين را ساز كن .

آنگاه نامه زير را به عمر بن سعد نوشت :

اما بعد، من تو را به سوى حسين نفرستاده بودم كه با او مدارا كرده ، كارش را به تاءخير و تعويق اندازى و بقا و سلامتش را آرزو كنى و از او در نزد من به شفاعت برخيزى .

خوب توجه كن ! اگر حسين و يارانش سر به فرمان من نهادند و تسليم راءى من شدند، آنها را همگى صحيح و سالم به خدمت من بفرست ، و اگر زير بار نرفتند، بر آنان بتاز و در ميانشان گير و همه را از پاى درآور و مثله كن كه در خور چنين رفتارى هستند!

و چون حسين كشته شد، سواران را بگو تا بر كشته اش اسب بتازند و پشت و پهلويش را در هم بكوبند كه مردى سركش و ستمكار است ! اگر چه مى دانم كه پس از مرگش سم ستوران آسيبى به او نمى رساند، اما من با خود عهد كرده ام كه اگر او را كشتم با جسم بى جانش چنين كنم !

اينك اگر تو فرمان ما را به كار بردى ، پاداش فرمانبرداران را خواهى يافت . در غير اين صورت ، از فرماندهى سپاه ما كناره گير و زمام كار را به عهده

شمر بن ذى الجوشن بگذار و اداره سپاه را به وى بسپار كه ما دستورهاى لازم را به او داده ايم . والسلام .

شمر براى عباس و برادرانش امان نامه مى گيرد!

طبرى مى نويسد: پس از اينكه شمر فرمان را از ابن زياد گرفت ، او و عبدالله بن ابى المحل ، برادرزاده ام البنين ، مادر عباس و عبدالله و جعفر و عثمان ، فرزندان اميرالمؤ منين (ع )، از جاى برخاستند و عبدالله بن ابى محل گفت : خداوند امير را به صلاح دارد! خواهرزاده هاى مادر سپاه حسين مى باشند. بجاست تا به نامشان امان نامه هايى نوشته ، ارسال دارى . ابن زياد از اين پيشنهاد حسن استقبال كرد و دستور داد تا چنان امان نامه هايى را نوشتند. عبدالله نيز آنها را به وسيله غلامش ، كزمان ، براى ايشان فرستاد.

چون كزمان به كربلا وارد شد، در كنار اردوگاه امام (ع ) برادران امام را به نام خواند و به ايشان گفت : اينها امان نامه هايى است كه دائيتان براى شما فرستاده است ! آنها گفتند: دائى ما را سلام برسان و به او بگو ما را به امان نامه شما نيازى نيست . امان خدا، از امان فرزند سميه باارزشتر است .

راوى مى گويد: شمر نيز نامه عبيدالله را به عمر سعد رسانيد و آن را برايش خواند. چون عمر از مضمون فرمان ابن زياد آگاه گرديد، رو به شمر كرد و گفت :

واى بر تو! خدا مرگت دهد، و فرمانى را كه برايم آورده اى لعنت كند. قسم به خدا كه يقين دارم تو راءى او را در نامه اى كه برايش نوشته بودم

گردانيده اى ، و كارى را كه رفته بوديم تا آن را به خير و خوبى به پايان برسانيم بر ما تباه كرده اى . به خدا قسم كه حسين سر تسليم فرود نمى آورد، كه او را روحى آزاده و تسليم ناپذير در كالبد است . شمر گفت :

تو به من بگو كه چه مى كنى ؟ آيا برابر دستور اميرت عمل مى كنى و با دشمنش مى جنگى ، و يا اينكه زمام امور سپاه را به دست من مى سپارى ؟ عمر پاسخ داد:

نه ، تو چنين عرضه و شايستگى را ندارى . من خود به اين مهم مى پردازم . شمر گفت : تو خود دانى ! آن وقت عمر سعد مقرر داشت تا او فرماندهى بر پيادگان را بر عهده بگيرد.

راوى مى گويد: پس از اين ماجرا، شمر به سراپرده امام (ع ) نزديك شد و بانگ برداشت : خواهرزادگان ما كجايند؟! عباس و جعفر و عثمان ، برادران امام و فرزندان اميرالمؤ منين (ع )، از چادر بيرون آمدند و پرسيدند: چه خبر است و چه مى خواهى ؟

شمر گفت : شما، خواهرزادگان من ، در امانيد! آنها گفتند: نفرين خدا بر تو و امان تو باد. تو ما را در پناه مى گيرى ، اما فرزند پيغمبر خدا (ص ) در امان نيست ؟!

شام عاشورا

پيشروى سپاه عمر سعد به سوى خيام حسينى

طبرى مى نويسد: پس از آن گفتگو، عمر سعد عصر همان روز، پنجشنبه نهم ماه محرم ، فرمان پيشروى به سوى حسين (ع ) را صادر كرد و بانگ زد: يا خيل الله اركبى و ابشرى ! سواركاران خدا! برخيزيد و سوار شويد كه

بهشت در انتظار شماست ! و بدين ترتيب به سوى خيمه هاى حسين پيشروى كرد.

حركت سپاهيان خليفه به سوى خيمه هاى حسين و به فرمان ابن سعد، بعد از نماز عصر صورت گرفت . امام در آن هنگام جلوى خيمه خود نشسته بود و شمشير را در بر گرفته و سر بر زانو نهاده و خواب كوتاهى او را فرو گرفته بود كه فرياد خواهرش زينب ، كه به او نزديك مى شد، او را به خود آورد. زينب خطاب به برادر گفت : مگر اين صداها را كه نزديك مى شوند نمى شنوى ؟ امام سر برداشت و به او فرمود: من در خواب رسول خدا (ص ) را ديدم كه به من فرمود: تو نزد ما مى آيى ! زينب با شنيدن اين سخن لطمه به صورت زد و گفت : اى واى ! و امام فرمود: خواهر عزيزم ! آرام باش ، واى بر تو مباد، بلكه رحمت خدا بر تو باد. در اين هنگام عباس (ع ) پيش آمد و گفت : برادر! سپاهيان رو به ما نهاده اند. امام برخاست و به او گفت : عباس ! فداى تو برادر گردم ، سوار شو و جلوى ايشان را بگير و از ايشان بپرس : شما را چه پيش آمده و چه مى خواهيد؟ عباس در اجراى امر امام به همراهى بيست سوار، كه زهير بن القين و حبيب بن مظاهر نيز در ميانشان بود، سوار شدند و پيش رفتند و در برابر ايشان ايستادند عباس بانگ برآورد: چه شده و منظور شما از اين حركت چيست ؟ گفتند: فرمان از

امير رسيده كه به شما ابلاغ كنيم كه يا سر بر فرمان او فرود آوريد و يا با شما بجنگيم ! ابوالفضل (ع ) فرمود: همين جا درنگ كنيد تا من بروم و سخن شما را به امام (ع ) برسانم . با گفته عباس ، سپاهيان از حركت باز ايستادند و گفتند: آرى او را ببين و اين مطالب را به او برسان و پاسخش را براى ما بياور.

راوى مى گويد: عباس ، عنان اسب بگردانيد و با سرعت خود را به امام رسانيد و موضوع را به حضرتش گزارش داد. ياران عباس نيز همچنان در برابر آن درياى لشكر ايستاده بودند. در اين اثنا، حبيب روى به زهير كرد و گفت : تو با اينها سخن مى گويى يا من ! زهير گفت : چون تو پيشنهاد داده اى ، پس خودت با آنها سخن بگو. پس حبيب رو به سپاهيان خلافت كرد و گفت :

بدانيد كه به خدا قسم فرداى قيامت بدترين مردم در نزد خداوند كسانى خواهند بود كه خدا را با دستهاى آغشته به خون فرزند پيغمبر و خانواده و بستگان او و پاكان و عابدان اين ديار و سحرخيزان و شب زنده داران در راه عبادت ديدار كنند.

عزرة بن قيس در پاسخ او گفت :

تو تا آنجا كه مى توانى جانماز آب بكش و خود را پاك و خوب جلوه ده ! زهير پاسخ داد:

عزره ! خداوند او را پاك و هدايت كرده است . تو از خدا بترس كه من خيرخواه تو هستم و سوگندت مى دهم كه از كسانى نباشى كه گمراهان را به كشتن اشخاص صالح

و پاك يارى مى دهند! عزره در پاسخ زهير گفت :

ما كه تو را از هواداران عثمان مى شناختيم ، نه از شيعيان اهل بيت ؟! زهير گفت :

اينكه مرا در كنار اهل بيت پيغمبر خدا مى بينى ، دليلى كافى به جانبداريم از ايشان نمى باشد؟ قسم به خدا كه من نه براى حسين نامه نوشته ام و نه پيغامى فرستاده ام و نه او را به يارى خويش نويد داده ام ، بلكه ما در راه به هم برخورديم ، و وقتى هم كه به خدمتش رسيدم ، موقعيت و مكانت او در نزد رسول خدا (ص ) از خاطرم گذشت و دريافتم كه از سوى شما و حزبتان چه چيزها كه انتظار او را مى كشد! اين بود كه تصميم گرفتم از طرفدارانش گردم و به ياريش برخيزم ؛ برعكس شما كه حق او و پيامبرش را پشت سر انداخته ايد، جانبش را نگهدارم و جانم را فدايش كنم .

مهلت خواستن حسين (ع ) از يزيديان

راوى مى گويد كه ابوالفضل (ع ) خود را به برادرش رسانيد و سخن ابن سعد را به او گزارش داد. امام فرمود: به نزد ايشان برگرد و اگر مى توانى يك امشبى را از آنها مهلت بگير تا خداى مان را نماز گزاريم و از او پوزش بخواهيم و استغفار كنيم . چه ، خدا مى داند كه من نماز به درگاه و تلاوت قرآن و دعا و مناجات و استغفار به پيشگاه او را دوست دارم .

عباس ، عنان اسب بگردانيد و شتابان خود را به سپاه كوفيان رسانيد و به ايشان گفت :

اى مردم ! ابا عبدالله

الحسين (ع ) از شما مى خواهد كه امشب را باز گرديد تا موضوع پيشنهاد شما را مورد مطالعه قرار دهد؛ زيرا اين موضوعى كه به ميان آمده ، چندان منطقى به نظر نمى رسد. صبح كه شد، به خواست خدا با يكديگر روبرو خواهيم شد، و آن وقت يا به خواسته شما تمكين كرده ، آن را مى پذيريم ، و يا آن را نپذيرفته و رد مى كنيم .

هدف او از اين بيانات اين بود كه به هر صورت كه شده آنها را در آن شب برگرداند تا هم امر برادر را فرمان برده ، و هم امام فرصت دادن سفارشهاى لازم را به خانواده اش داشته باشد.

چون عباس (ع ) پيشنهاد امام را مطرح كرد، عمر سعد رو به شمر كرد و گفت : شمر! چه مى گويى و نظرت چيست ؟ شمر پاسخ داد:

تو خودت چه فكر مى كنى ، فرماندهى سپاه با توست و امر، امر تو! عمر گفت : تصميم دارم كه موافقت نكنم ! آن وقت رو به ديگران كرد و پرسيد: شماها چه مى گوييد؟ عمرو بن حجاج پاسخ داد:

سبحان الله ! اگر اينان از كافران ديلم بودند و چنين خواهشى داشتند لازم بود موافقت كنى . سپس قيس بن اشعث رو به عمر كرد و گفت :

خواهش آنها را بپذير، ولى به جان خودم كه فردا با تو جنگ برخواهند خاست . عمر گفت :

به خدا سوگند اگر بدانم كه فردا چنان خواهند كرد، امشب را به آنها مهلت نمى دهم !

و از على بن الحسين آورده اند كه گفت : فرستاده اى از جانب عمر

سعد آمد و آن قدر به ما نزديك شد كه صدايش را كاملا مى شنيديم . او گفت : ما تا به صبح به شما مهلت مى دهيم ! اگر تسليم شديد، شما را به نزد اميرمان ، عبيدالله زياد، خواهيم برد، ولى اگر خوددارى كرديد، در آن وقت دست از شما برنخواهيم داشت !

سخنرانى امام (ع ) در شب عاشورا

طبرى از قول امام زين العابدين (ع ) آورده است : پس از بازگشت عمر سعد و سپاهيانش به اردوگاه خود، امام يارانش را نزديكيهاى غروب آفتاب بگرد خويش فرا خواند و من ، كه در آن هنگام بيمار و بسترى بودم ، نزديك شدم تا سخنان او را بشنوم . پس از اينكه همگى آنها جمع شدند، شنيدم پدرم با اصحاب خود مى گفت : خداى تبارك و تعالى را به نيكوترين وجهى مى ستايم و او را در فراخى نعمت و تنگى و سختى سپاس مى گويم .

بارخدايا! از اينكه ما را به تشريف نبوت گرامى داشته و به رموز قرآن آشنا فرموده اى و در دين كاملا دانا و بصير كرده اى و گوشى شنوا و چشمى بينا و دلى دانا به ما ارزانى داشته ، و از زمره مشركانمان قرار نداده اى ، تو را سپاس مى گويم .

اما بعد، من نه يارانى باوفاتر از ياران خود مى شناسم ، و نه اهل بيتى پاكتر و باصفاتر و خونگرمتر از اهل بيت خود. پس خداوند همگى شما را از من پاداش خير دهاد.

اكنون اين را بدانيد كه من تا به امروز نسبت به دشمنان خود گمانى ديگر داشتم ، اما اكنون كه چنان نشده ،

همه شما آزاديد كه بازگرديد كه من بيعت خود را از شما برداشتم . اينك كه شب فرا رسيده و پرده خود را بر شما افكنده است ، از تاريكى آن سود جوييد و در اين حركت ، هر يك از شما دست در دست يكى از مردان من گذارده ، به شهر و ديار خودتان روى آوريد و پراكنده شويد تا آنگاه كه خداوند گشايشى عنايت كند. زيرا اين مردم تنها مرا مى خواهند و هنگامى كه بر من دست يافتند، از تعقيب ديگران دست بر مى دارند.

پاسخ ياران و بستگان امام

در پاسخ امام ، برادران و برادرزادگان و فرزندان عبدالله بن جعفر برخاستند و گفتند: چرا چنين كنيم ، براى اينكه بعد از تو زنده بمانيم ؟! خدا چنين روزى را هرگز نصيب ما نكند. عباس برخاست و آمادگى خود را براى هر فداكارى در راه امام ابراز داشت . پس از او، ديگران ، همانند سخنان و يا همانند آن را بر زبان آوردند. پس امام رو به فرزندان عقيل كرد و فرمود: شما اى فرزندان عقيل ! كشته شدن مسلم براى شما كافى است . من شما را آزاد مى گذارم كه برگرديد و سر خود گيريد و از اين ديار برويد. آنها در پاسخ گفتند:

آن وقت مردم به ما چه مى گويند؟ بگويند كه ما دست از يارى آقا و بزرگ و پسرعموهاى گرامى خودمان برداشته ، آنها را در ميان دشمنان رها كرديم و آمديم ، بدون اينكه به همراه ايشان در جنگ تيرى انداخته و نيزه اى افكنده و شمشيرى زده باشيم ، و حالا هم نمى دانيم كه چه بر

سرشان آمده است ؟ نه به خدا قسم ، ما چنين كارى را نمى كنيم ؛ بلكه در كنارت مى مانيم و جان و مال و هستى خودمان را فدايت كرده ، به همراهت مى جنگيم تا با تو شربت شهادت بنوشيم كه خداوند روى زندگانى بعد از تو را سياه گرداناد.

طبرى مى گويد: آنگاه مسلم بن عوسجه اسدى برخاست و گفت :

آخر اگر ما تو را در اينجا تنها بگذاريم و برويم ، چه بهانه اى در پيشگاه خداوند بياوريم كه حقت را اداء نكرده ايم ؟ نه به خدا قسم (من دست از ياريت نمى كشم ) مگر وقتى كه نيزه ام را در سينه هايشان بشكنم و آن قدر با شمشير بر آنها بزنم كه تنها دسته اش در دستم باقى بماند. من از تو جدا نمى شوم ، و اگر سلاح هم نداشته باشم تا با آنها بجنگم ، با پرتاب سنگ با آنها به نبرد خواهم پرداخت تا آنگاه كه در كنارت به شهادت برسم .

پس سعد بن عبدالله حنفى برخاست و گفت :

به خدا سوگند تو را تنها نمى گذاريم تا خداوند بداند كه ما حرمت رسول خدا (ص ) را درباره تو رعايت كرده ايم . قسم به خدا، اگر بدانم كه در ركابت كشته مى شوم و ديگر بار زنده شده و زنده در آتشم مى سوزانند و خاكسترم را به باد مى دهند و اين كار را هفتاد بار بر سرم مى آورند، باز هم دست از ياريت بر نخواهم داشت و از تو جدا نخواهم شد تا آنگاه كه مرگ ار در كنار تو دريابم

. و چرا چنين نكنم ، در صورتى كه مرگ با شهادت تنها يك بار به سراغم مى آيد و به دنبالش سعادت و شادمانه جاودانى خواهم يافت .

آنگاه زهير بن القين برخاست و گفت :

به خدا سوگند كه دوست دارم تا در ركابت كشته شوم و بار ديگر زنده شده و سپس كشته شوم تا هزار بار، و در مقابل ، خداوند كشته شدن را از تو و جوانان اهل بيت دور گرداند.

راوى مى گويد: هر يك از ياران ابا عبدالله از اين قبيل سخنان مى گفتند و همانند يكديگر پشتيبانى خود را از حضرتش ابراز مى داشتند. آنها گفتند: قسم به خدا كه از تو جدا نمى شويم . ما جانهاى خود را فداى تو مى كنيم و با نثار خون خود، و از دست دادن سر و دست خويش در راه تو، از تو حمايت مى نماييم ، و هنگامى كه در برابرت از پاى درآمديم ، آن وقت است كه به پيمان خود وفا، و به وظيفه اى كه بر عهده داشته ايم عمل كرده ايم .

ضحاك مشرقى و شرط او!

طبرى همين رويداد را، به طور فشرده ، از قول ضحاك بن عبدالله مشرقى آورده است كه گفت : من به همراه مالك بن نضر ارحبى به خدمت امام حسين (ع ) رفتم و پس از سلام در خدمتش نشستيم . آن حضرت پاسخ سلام ما بداد و از ما پرسيد كه به چه منظور به خدمتش رسيده ايم . پاسخ داديم كه براى عرض سلام آمده ، سلامتى تو را هم از خداوند خواهانيم . غرض تجديد ديدار و دادن گزارش از اوضاع

است و اينكه مردم براى جنگ با تو همداستان شده اند، تا نظر شما چه باشد.

امام فرمود: حسبى الله و نعم الوكيل .

پس شرمزده ، قصد مراجعت كرديم . آنگاه او را درود گفته ، سلامتيش را از خداوند آرزو نموديم . امام رو به ما كرد و فرمود: پس چرا ياريم نمى كنيد؟ مالك گفت : من مردى عيالمند و بدهكارم ! من هم گفتم : من نيز بدهى دارم و شخصى عيالمند مى باشم . اما اگر مرا تا هنگامى كه ديگر رزمنده اى در كنارت باقى نمانده باشد، رخصت بازگشت فرمايى ، در كنارت باقى مانده و مى جنگم و از تو محافظت خواهم نمود؛ باشد كه اين خدمتم سودمند افتد. امام در پاسخم فرمود: باشد، در آن هنگام تو آزاد خواهى بود. و به دنبال اين ماجرا، طبرى همان رويداد را از قول ضحاك نقل كرده است .

امام خواهرش را به شكيبايى فرمان دهد

طبرى از قول امام سجاد (ع ) آورده است :

من در شب عاشورا كه در فرداى آن پدرم به شهادت رسيد، در حالت رنج و بيمارى در خيمه خود نشسته بودم و عمه ام از من پرستارى مى كرد كه پدرم برخاست و به خيمه خود رفت . در آن خيمه ، جون ، غلام ابوذر غفارى ، به اصلاح شمشير پدرم مشغول بود. پس صداى پدرم را شنيدم كه اين ابيات را چندين بار تكرار مى نمود:

يا دهر اف لك من خليل

كم لك بالاشراق و الاصيل

من صاحب اءو طالب قتيل

والدهر لا يقنع بالبديل

و انما الامر الى الجليل

و كل حى سالك السبيل

اف بر تو باد اى روزگار! كه چقدر يار و خواستار حق

را گاه و بى گاه به خون آغشته و كشته اى . روزگار هم به عوض قناعت نمى كند. كارها به دست خداى جليل است و هر زنده دلى ، در راهى كه من در پيش گرفته ام ، قدم خواهد گذاشت .

امام آنقدر اين اشعار را خواند تا اينكه مقصود او را دريافتم و گريه راه گلويم را گرفت ، اما در برابر عمه ام از ريزش اشك خود جلوگيرى كردم ، چه ، دانستم كه بلا نازل شده و امام تن به شهادت داده است .

اما عمه ام نيز آنچه را كه من شنيده بودم شنيده بود و خويشتندارى نتوانست ؛ زيرا زنان را رقت و اظهار بى تابيشان بيش از مردان است . اين بود كه عنان شكيبايى را از دست بداد و شتابان برخاست و در حالى كه دامنش بر زمين كشيده مى شد، بى تابانه خود را به برادر رسانيده و گفت :

اى واى ! اى يادگار گذشتگان و پشت و پناه بازماندگان ! مثل اين است كه امروز مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفته اند. امام نظرى به خواهر انداخت و گفت : خواهر عزيزم ! شيطان شكيباييت را نبرد. زينب به برادر گفت : پدر و مادرم به قربانت اى ابا عبدالله ، آيا تن به كشته شدن داده اى ؟ جان من فدايت باد.

اندوه در چهره امام نمايان شد و اشك در چشمهاى حضرتش غلتيد و اين ضرب المثل را بر زبان آورد كه : لو ترك القطا ليلا لنام ! يعنى اگر مرغ قطا را شبى آرام مى گذاشتند، البته

مى خوابيد. زينب (ع ) گفت : اى واى ! تو خودت را در بند بلا گرفتار مى بينى ؟ اينكه بيشتر دلم را به درد مى آورد و جانم را به لب مى رساند. آن وقت لطمه به صورت زد و گريبانش را چاك نمود و بيهوش بر زمين افتاد.

امام خود را به بالين خواهر رسانيد و آب به صورتش پاشيد تا به هوش آمد.

آنگاه به وى فرمود: خواهر من ! خداى را بپرهيز، و در مصائب خداوندى شكيبا باش .

و بدان كه همه مردم روى زمين مى ميرند، و اهل آسمانها باقى نمى مانند و همه چيز، بجز خداى تعالى كه به قدرتش روى زمين مى ميرند، و اهل آسمانها باقى نمى مانند و همه چيز، بجز خداى تعالى كه به قدرتش زمين را آفريده است ، در معرض هلاكت هستند.

اوست كه زنده مى كند و بازشان مى گرداند؛ خداى يكتا و بى نياز. پدر و مادر و برادرم كه از من بهتر بودند، از دنيا رفتند و بر آنها و من و يا هر مسلمانى ديگر لازم است كه به رسول خدا (ص ) تاءسى كنيم .

پدرم به اين ترتيب و با چنان سخنانى ، عمه ام را دلدارى و به شكيبايى فرمان مى داد و در آخر فرمود:

خواهز عزيزم ! تو را سوگند مى دهم ، و بايد به سوگندم پايبند باشى ، كه چون من كشته شدم ، گريبان چاك نزنى و چهره به ناخن نخراشى ، و بانگ به واويلا و واى بلند نكنى . آنگاه او را برداشت و با خود به آورد و به نزد من بنشانيد

و خود به نزد يارانش بازگشت و فرمان داد تا خيمه ها را تنگ در كنار يكديگر برپا كنند و طنابهاى آنها را در يكديگر فرو برند تا دشمن نتواند از هيچ سويى به آنجا راه يابد.

شام عاشورا و خاطره ضحاك شرقى

طبرى از قول ضحاك مشرقى آورده است : شب عاشورا را امام حسين (ع ) و يارانش به عبادت و نماز و استغفار و دعا و گريه و زارى به درگاه خداى تعالى به روز آوردند. او مى گويد: در دل شب گروهى از سواران سپاه ابن سعد، كه ماءمور مراقبت ما بودند، در حالى از كنار ما مى گذشتند كه امام (ع ) مشغول تلاوت اين آيه بود: و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خيرا لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المؤ منين على ما اءنتم عليه حتى يميز الخبيث من الطيب (167)

يكى از پاسداران ، كه به مراقبت ما گماشته شده بود، با شنيدن اين آيه بانگ برداشت :

به خداى كعبه ما ازپاكانيم !من گوينده اين سخن را شناختم . پس به برير بن حضير گفتم :

- او را شناختى ؟ برير گفت : نه .

- گفتم :

- اين عبدالله بن شهر، معروف به ابوحرب سبيعى است كه سخت شوخ طبع و بيكاره مهمل و گستاخ و پرتهور و در جسارت و بى باكى و ترور سخت مشهور است . او روزگارى به سبب جرمى كه مرتكب شده بود، در بازداشت سعيد بن قيس گذرانيده است . با شنيدن اين مطلب ، برير خطاب به عبدالله گفت :

- اى فاسق ! خداوند تو را از پاكان

قرار داده است ؟ عبدالله پرسيد:

- تو كيستى ؟ برير پاسخ داد:

- من برير بن حضير هستم . عبدالله گفت :

- خدا مى داند كه بر من ناگوار است كه بگويم تو به هلاكت افتاده اى ! قسم به خداى اى برير كه هلاك شده اى ! برير گفت :

- اى ابوحرب ! تو آيا سعادت اين را دارى كه از گناهان بزرگت توبه كنى ؟ به خدا سوگند كه ما از پاكان و شما از ناپاكانيد. عبدالله جواب داد:

- خودم هم اين را تصديق مى كنم ! من (ضحاك مشرقى ) گفتم :

- واى بر تو، تو اين را مى دانى و باز در گمراهى باقى مى مانى ؟ عبدالله گفت :

- فداى تو شوم ، اگر من نزد شما بيايم پس چه كسى همدم يزيد به عذره مى شود كه همراه من است ؟ گفتم :

- خدا عقلت را در هر حال تيره كند، تو ديوانه اى . او روى برتافت و رفت . وى جزء سواران عرزة بن قيس بود كه شبانگاه به پاسدارى ما پرداخته بودند.

بخش پنجم : روز عاشورا

توضيح

راوى مى گويد: پس از اين كه عمر سعد نماز صبح روز جمعه دهم محرم را به جا آورد، با سپاهيان خود آماده نبرد با امام گرديد.

امام نيز وظيفه هر يك از يارانش را، كه از سى و دو سوار و چهل نفر پياده تشكيل مى شدند، تعيين و مواضع آنها را مشخص كرد و نماز صبح را با ايشان به جاى آورد. آنگاه زهير بن القين را به فرماندهى جناح راست ، و حبيب بن مظاهر را به فرماندهى جناح چپ برگماشت و پرچم

را هم به دست برادرش عباس داد.

خيمه هاى حرم را پشت سر سپاه قرار داد و مقرر داشت تا به هنگام جنگ در خندقى كه همان شب حفر كرده بودند آتش اندازند تا از حمله دشمن از پشت سر در امان باشند. چه ، حضرتش در آن شب مقرر داشته بود تا مقدارى نى و هيزم فراهم كنند و در قسمت پشت خيمه ها، كه سراشيب هم بود، خندقى حفر نمايند و آن نى و هيزم را در آن بيفكنند. و فرمود: بامدادان ، كه دشمن با ما به پيكار برخيزد، ما در اين خندق آتش مى افكنيم تا دشمن از يك جهت با ما روبرو شده ، از پشت سر حمله نكند.

در آن هنگام كه عمر سعد به قصد رويارويى با حسين (ع ) از كوفه بيرون مى شد، عبدالله بن زهير بن سليم بر كوفيان ، و عبدالرحمان بن ابى سبره بر مردم مذحج و اسد، و قيس به اشعث بن قيس بر ربيعه و كنده ، و حر بن يزيد رياحى بر مردم تيم و همدان ، فرماندهى داشتند و همه اين فرماندهان ، بجز حر بن يزيد رياحى كه به امام پيوست و در ركاب امام به درجه رفيع شهادت رسيد، شاهد كشته شدن امام حسين (ع ) بودند!

عمر سعد در روز عاشورا فرماندهى جناه راست سپاهش را به عهده عمرو بن حجاج زيبدى ، و فرماندهى جناح چپ را به عهده شمر بن ذى الجوشن ، و فرماندهى سواران را به عزرة بن قيس احمسى ، و پيادگان را به شيث بن ربعى يربوعى سپرد، و پرچم جنگ را هم

به دست ذويد (مولاى خود) داد.

شادمانى ياران حسين (ع ) به خاطر شهادت

طبرى از قول يكى از غلامان عبدالرحمان بن عبدربه انصارى مى نويسد:

من در خدمت مولاى خود عبدالرحمان بودم . چون سپاهيان ابن زياد آماده جنگ با امام شدند، آن حضرت دستور داد تا خيمه اى جداگانه برپا كردند و سپس مقرر داشت تا داروى نظافت را در لگن و يا ظرفى بزرگ كه مشك فراوان در آن ريخته بودند مهيا ساختند، و خود براى نظافت به درون خيمه رفت . آقاى من و برير كنار يكديگر پا به پا مى كردند تا چه وقت امام بيرون آيد و ايشان براى نظافت به درون خيمه روند.

در اين فاصله برير سر شوخى را با عبدالرحمان باز كرد و مطايبه گويى را آغاز نهاد. عبدالرحمان كه گويى حوصله اش از شوخيهاى برير سر آمده بود، رو به او كرد و گفت : دست بردار! حالا چه وقت شوخى و مزاح است ! برير پاسخ داد: خداى مى داند و همه بستگان من گواهند كه من در جوانى و پيرى اهل شوخى و مزاح نبوده ام ؛ اما اكنون به خدا سوگند با چنين موقعيتى كه ما داريم و مژده اى كه پيشاپيش دريافت كرده ايم ، بين ما و حوريان بهشتى ، كه انتظار ما را مى كشند، همين اندازه فاصله باقى است كه اين مردم با شمشيرهاى آخته بر ما يورش آورند. و چقدر آرزومندم كه اينكارشان هر چه زودتر عملى شود.

سپس غلام عبدالرحمان ادامه داد و گفت : هنگامى كه امام از نظافت خويش بپرداخت و بيرون آمد، ما به نوبه داخل شديم و نظافت كرديم . ديرى نگذشت كه

امام بر اسبش سوار شد و قرآنى در پيش روى نهاد و... يارانش در برابر او به جانبازى و دفاع از حضرتش پرداختند و با شجاعت و مردانگى مى جنگيدند و شهيد مى شدند، من چون ديدم كه همه آن مردان مبارز و شجاع شهيد شده و به خاك و خون غلتيده اند، روى برتافته و گريختم !

دعاى امام حسين (ع ) در روز عاشورا

طبرى در تاريخ خود مى نويسد كه در صبح روز عاشورا، امام در برابر سپاهيان خود قرار گرفت و دست به دعا برداشت و گفت :

اللهم اءنت ثقتى فى كل كرب ، و رجائى فى كل شدة ، و اءنت لى فى كل اءمر نزل بى ثقة وعدة ، كم من هم يضعف فيه الفؤ اد، و تقل فيه الحيلة ، و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو، اءنزلته بك ، و شكوته اليك ، رغبة منى اليك عمن سواك ففرجته و كشفته ، فاءنت ولى كل نعمة ، و صاحب كل حسنة و منتهى كل رغبة

پروردگارا! تو پناه من در هر سختى و اميد من در هر تنگى هستى ، و در هر پيش آمدى مرا ملجاء و پناهى ، چه مايه اندوه و غم كه دل را سست كرده بلرزاند و راه چاره را مسدود گرداند و دوستان را به خويشتندارى و دشمنان را به شماتت و زبان درازى واداشته ، كه من در آن به درگاه تو روى آورده ام و شكايتم را تنها به تو برده ام و تو گشايش كرده ، آن را از من بگردانيده اى كه تو ولى هر نعمت و مالك هر نيكى و منتهاى هر آرزويى .

سپس

طبرى از قول ضحاك مشرقى مى نويسد: سپاهيان ابن سعد به سوى ما پيشروى نمودند. در اين اثنا، چشم آنها به آتش برافروخته اى افتاد كه ما مخصوصا آن را در پشت خيمه ها برپا كرده بوديم تا از حمله ناگهانى دشمن از پشت سر در امان باشيم . پس يكى از سپاهيان ابن سعد، كه بر اسبى مجهز نشسته بود، به خود جراءت داد و پيش تاخت و بدون اينكه چيزى بگويد خود را به پشت خيمه ها رسانيد و نظرى به آنها افكند، ولى بجز شعله هاى آتش چيزى نديد. ناگزير بازگشت و هر چه نيرو داشت در گلو انداخت و فرياد برآورد كه : اين حسين ! پيش از قيامت براى خود آتش افروخته اى ؟ امام از ما پرسيد: اين كيست ، مثل اينكه شمر است ؟ در پاسخ امام گفتند: آرى ، خدايت خير دهد، هم اوست . پس امام فرمود: اى پسر زن بزچران ! تو به رفتن در آتش جنهم سزاوارترى .

آنگاه مسلم بن عوسجه رو به امام كرد و گفت : فداى تو گردم اى فرزند رسول خدا! شمر در تيررس من قرار گرفته و نشانه ام هرگز خطا نمى كند، اجازه بده تا او را با يك تيز از پاى درآورم كه اين مردى فاسق و سردسته ستمگران مى باشد. امام فرمود: اين كار را نكن كه من نمى خواهم كه آغازكننده جنگ باشم . و فرزند امام ، به نام على بن الحسين ، كه بر اسبى از آن امام به نام لاحق سوار شده بود، اين ماجرا را نظاره مى كرد.

نخستين سخنرانى امام

راوى مى گويد

هنگامى كه سپاهيان دشمن نزديك و نزديكتر آمدند، امام فرمان داد تا مركب سوارى او را حاضر كنند. پس سوار شد و با صدايى بلند، كه اغلب مردم مى شنيدند، فرمود:

اى مردم ! سخنم را بشنويد و در جنگ با من شتاب نكنيد تا شما را بر اساس حقى كه بر من داريد موعظتى در خور كرده باشم ، و علت آمدنم را بگويم . پس اگر مرا معذور داشته ، حق به جانب من داديد، مردمى نيك محضر و سعادتمند خواهيد بود و بهانه اى عليه من نخواهيد داشت . اما اگر عذرم را نپذيرفته ، وجدانتان حق به جانب من نداد، در اينجا امام اين آيه را تلاوت كرد: فاءجمعوا اءمركم و شركاءكم ثم لا يكن اءمركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لا تنظرون . ان وليى الله الذى نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين (168)

يعنى پس شما و يارانتان فكرهايتان را روى هم بريزيد تا چيزى بر شما پوشيده نماند. آنگاه بر من بتازيد و مرا مهلت ندهيد كه ولى و سرپرست من خدايى است كه قرآن را نازل فرموده و او نيكان را سرپرستى نمايد. (169)

چون امام اين آيات را تلاوت كرد و صدايش را اهل حرم شنيدند، خواهرانش خروش برآوردند و گريستند و به همراه ايشان ، دخترانش نيز صدا به گريه بلند كردند.

پس امام ، برادرش (عباس ) و فرزندش (على ) را بخواند و به ايشان فرمود: برويد و اينان را خاموش كنيد كه به جان خودم سوگند بعدها بسيار خواهند گريست !

همين كه بانوان حرم خاموش شدند، امام بار ديگر آغاز سخن كرد و حمد

و سپاس خداى را به نحوى شايسته به جا آورد و بر محمد - صلى الله عليه و آله - و فرشتگان و پيامبران خدا درود فرستاد، و تا آنجا كه توانست در مدح و ستايش آنان سخن گفت ؛ به طورى كه راوى مى گويد: به خدا سوگند كه نه پيش و نه پس از وى هيچ سخنورى را نديدم كه در سخنورى رساتر و شيواتر از حسين (ع ) سخن گفته باشد. امام پس از حمد و ستايش خدا فرمود:

اما بعد، اى مردم ! به دودمان من بنگريد و به بينيد كه من كيستم .

آن وقت به خويشتن خويش مراجعه كنيد و ببينيد آيا ريختن خون و پايمال كردن حرمت من بر شما رواست ؟!

آيا من پسر دختر پيغمبر شما و فرزند پسرعمو و وصى آن حضرت نيستم ؟

آيا من فرزند آن كسى نيستم كه نخستين كسى بود كه به خدا ايمان آورد و رسالت پيامبرش را، و آنچه را كه آن حضرت آورده بود تصديق كرده است ؟

آيا حمزه سيدالشهداء، عموى پدرم ، و جعفر طيار، كه با دو بال در بهشت پرواز مى كند، عموى من نيستند؟

آيا در اين خصوص ، سخن بفراوانى و كثرت از پيامبر خدا به شما نرسيده كه درباره من و برادرم فرموده است : اين دو آقاى جوانان بهشتند؟

اگر آنچه را گفتم ، در حالى كه همه حق و درست مى باشند، تصديق كنيد و باور داريد، به راه حق رفته ايد، كه به خداى سوگند من از همان هنگام كه دانستم خداوند بر دروغگو خشم خواهد گرفت و دروغساز زيان خواهد برد، دروغى نگفته ام

. و با وجود اين ، اگر گفته ام را باور نداريد، در ميان شما كسانى هستند كه اگر از آنها بپرسيد شما را از آن آگاه خواهند ساخت . از جابر بن عبدالله انصارى ، و يا ابوسعيد خدرى ، و يا سهل بن سعد ساعدى و يا زيد بن ارقم ، و يا انس بن مالك بپرسيد. آنها به شما خواهند گفت كه خودشان اين سخنان را در حق من و برادرم از پيامبر خدا (ص ) شنيده ايد. آيا تنها همين مطلب كافى نيست كه شما را از ريختن خون من بازدارد؟

ياوه سراييهاى شمر

چون سخن امام به اينجا رسيد، شمر فرياد برآورد: خداى را به ياوه و با اشك پرستيده باشم اگر بدانم كه تو چه مى گويى . و حبيب بن مظاهر پاسخش داد: قسم به خدا كه توبه هفتاد نوع شك خدا را پرستيده اى ، و من گواهى مى دهم كه راست مى گويى كه نمى دانى امام چه مى گويد. آخر خداوند بر دلت مهر نهاده است !

امام بار ديگر به سخن خود چنين ادامه داد:

اگر هم شما نسبت به اين سخن در شك مى باشيد، آيا در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم ؟ به خدا سوگند در مشرق و مغرب جهان ، نه از شما و نه از غير شما، بجز من پسر دختر پيغمبرى وجود ندارد و اين من هستم كه پسر دختر پيغمبر شما مى باشم .

به من بگوييد ببينم آيا كسى از شما را كشته ام كه به خونخواهيش از من برخاسته ايد؟ يا مال و ثروت شما را

تباه كرده ، و يا به قصاص جراحتى عليه من قيام كرده ايد؟ راوى مى گويد: از آن مردم صدايى بر نيامد. پس امام بانگ برداشت :

اى شبث بن ربعى و اى حجار بن ابجر و اى قيس بن اشعث و اى يزيد بن حارث ! آيا شما نبوديد كه به من نوشتيد كه ميوه هاى شما رسيده و بوستانهايتان به سبرى گراييده و جويبارهايتان لبريز گشته و چون بيايى ، سپاهى آماده ، با همه ساز و برگ ، براى ياريت آماده داريم ، پس بيا و حركت كن ؟ در پاسخ امام گفتند: ما چنين كارى نكرديم ! امام فرمود: سبحان الله ! آرى به خدا سوگند كه شما چنين نوشتيد.

سپس سپاهيان را مخاطب ساخت و فرمود: اى مردم ! اگر آمدنم را خوش نداريد، بگذاريد به سوى ماءمن و گوشه اى از اين زمين بازگردم . در اينجا قيس بن اشعث گفت : چرا به حكم پسرعموهايت سر فرود نمى آورى ؟ آنها به جز خير تو را نمى خواهند، و از آنها بدى به تو نخواهد رسيد. امام پاسخ داد: حقا كه تو هم مثل برادرت هستى ! آيا مى خواهى كه بنى هاشم بين بيش از خون مسلم بن عقيل را از تو مطالبه كنند؟ آنگاه فرمود: نه به خدا قسم ، دست مذلت در دستشان نمى گذارم و چون بردگان تن به خوارى نمى دهم . آنگاه فرمود: بندگان خدا! از اينكه به قصد جانم برخاسته ايد، خود را به خدا سپرده ، به خداى خود و شما از دست هر خودخواهى كه به روز بازپسين ايمان

نداشته باشد پناه مى برم . پس امام شترش را خوابانيد و عقبة سمعان را فرمود تا بر آن زانو بند نهاد. و در اين هنگام سپاه عمر سعد يورش به سوى امام را آغاز كردند!

سخن زهير بن قين با سپاهيان

طبرى از قول كثير بن عبدالله شعبى آورده است : چون براى جنگ يورش به سوى سپاه امام را آغاز كرديم ، زهير بن القين كه بر اسبى دم دراز سوار و خود غرق آهن و پولاد بود، به سوى ما تاخت و فرياد برآورد:

آى مردم كوفه ! زنهار، شما را از عذاب خدا زنهار! پس به خود آييد. چه ، بر هر مسلمانى ارشاد و راهنمايى برادر مسلمانش لازم است ، و ما تا زمانى كه شمشيرى ميان ما كشيده نشده برادر يكديگريم ، و بر يك دين و آيين به حساب مى آييم . اينك شما براى ما سزاوارترين كسانى هستيد تا راهنمايى و ارشاد شويد. چه ، اگر شمشيرى بين ما كشيده شود، اين صفا و پاكى و يكرنگى از ميان برداشته شده ، شما يك طرف قضيه ، و ما هم يك سوى آن خواهيم بود.

بدانيد كه خداوند ما و شما را به فرزند پيامبرش محمد - صلى الله عليه و آله - مورد آزمايش قرار داده تا ببيند كه ما و شما با او چه معامله اى خواهيم كرد.

اكنون ما، شما را به يارى پسر پيغمبر و دست كشيدن از فرمانبردارى از عصيانگرى چون عبيدالله زياد فرا مى خوانيم . زيرا كه شما از اين پدر و پسر در دوران حكومتشان بجز زور و فشار ناروا نديده ايد. آنها چشمهايتان را كور كردند و

دست و پاهايتان را قطع نموده ، اعضا و جوارحتان را بريدند و مثله كردند و بر تنه ى درختان خرما به دارتان آويختند، و قاريان قرآن شما را، مانند حجر بن عدى و يارانش و هانى بن عروه و اقرانش ، كشتند.

چون سخن زهير بن قين به اينجا رسيد، كوفيان وى را دشنام دادند و ناسزا گفتند و عبيدالله زياد را ستودند و يارانش را دعا كردند و به زهير گفتند:

خدا بداند كه از اينجا حركت خواهيم كرد، مگر زمانى كه سرور تو و هر كس را هم كه به ياريش برخاسته باشد، كشته باشيم ! يا اينكه او و يارانش را در بند كشيده خدمت عبيدالله زياد بفرستيم ! زهير پاسخ داد:

بندگان خدا! فرزندان فاطمه - رضوان الله عليها - فرزند سميه ، شايسته ترند تا حرمتشان را نگه داريد و به ياريشان برخيزيد. اگر هم ايشان را يارى نمى كنيد، پناه به خدا مى برم اگر به كشتن آنها دست دراز كنيد. حسين (ع ) را با پسرعمويش يزيد تنها تنها گذاريد كه ، به جان خودم قسم ، يزيد از فرمانبردارى شما بدون ريختن خون حسين بسى خشنودتر خواهد بود.

راوى مى گويد: در اين هنگام شمر بن ذى الجوشن تيرى در چله كمان نهاد و به سوى زهير افكند و گفت : ساكت شو كه خدايت خاموش كند! از بس سخن گفتى ما را خسته كردى ! زهير گفت : آهاى فرزند آن كس كه به پاشنه هاى پايش مى شاشيد! من كه با تو حرف نمى زنم ، تو آدم نيستى ، بلكه حيوانى ، به خدا سوگند

كه فكر نمى كنم حتى دو آيه از كتاب خدا را براى اظهارنظر بلد باشى . پس مژده باد تو را به زيانباريت به روز قيامت و عذابى دردناك !

شمر گفت : منتظر چه هستى ، خداوند همين ساعت تو را و آقايت را خواهد كشت ! زهير گفت : تو مرا به مرگ و كشته شدن مى ترسانى ؟ به خدا سوگند كشته شدن در كنار امام حسين (ع ) را بر زندگى ابدى با شما ترجيح مى دهم . پس رو به سپاهيان ابن سعد كرد و با صداى بلند گفت : اى بندگان خدا! اين مرد سبك سر احمق تندخو و همپالگيهايش شما را از راه به در نبرند كه به خدا قسم شفاعت محمد (ص ) به كسانى نخواهد رسيد كه خون فرزند و اهل بيت او را ريخته و ياران و پاسداران حرم و حرمتش را كشته باشند.

پس مردى از سپاه امام (ع ) بانگ برداشت و زهير را مخاطب ساخته و گفت : ابا عبدالله الحسين (ع ) مى فرمايد: بازگرد كه به جان خودم سوگند همان گونه كه مؤ من آل فرعون قومش را نصيحت و راهنمايى كرد و در دعوت خود اصرار ورزيد، تو نيز در ارشاد و راهنمايى اينان ، اصرار و پافشارى را تمام كرده اى ، اگر نصيحت و اصرار در آنان سودى داشته باشد!

به خود آمدن و توبه حر

طبرى از قول عدى بن حرمله آورده است كه چون ابن سعد آماده پيكار با حسين (ع ) گرديد، حر بن يزيد رياحى به او گفت :

- خدايت خير دهاد! آيا تو با اين مرد مى جنگى ؟! عمر

گفت :

- آرى به خدا سوگند. جنگى كه ساده ترين آن ، افكندن سرها و قطع دستها باشد! حر پرسيد:

- يعنى هيچيك از مواردى را كه پيشنهاد كرد نمى پذيرى ؟! عمر پاسخ داد: - قسم به خدا كه اگر به دست من بود مى پذيرفتم ، اما چكنم كه امير تو موافقت نمى كند!!

حر با شنيدن اين پاسخ بازگشت و با يكى از بستگانش به نام قرة بن قيس در گوشه اى از ميدان و دور از مردم بايستاد و به او گفت :

- قره ! اسبت را آب داده اى ؟ قره گفت :

- نه ، چطور مگر؟ حر گفت :

- نمى خواهى آن را آب بدهى ؟ قره خود مى گويد قسم به خدا گمان بردم كه مى خواهد خود را از اين مخمصه كنار بكشد و در جنگ شركت نكند، اما از ترس بر ملا شدن رازش ، نمى خواهد كسى شاهد حركتش باشد. اين بود كه جواب دادم :

- نه ، من اسبم را آب نمى دهم . اين را گفتم و خود را از او كنار كشيدم . اما به خدا سوگند اگر او قصدش را با من در ميان گذاشته بود، من هم با او خدمت حسين (ع ) مى رسيدم !

بارى ، حر حركت كرد و آرام آرام به حسين (ع ) نزديك و نزديكتر شد، در اين ميان يكى از بستگان او، به نام مهاجرين اوس ، به او گفت : حر! چه در سر دارى مى خواهى حمله كنى حر چيزى نگفت . ولى بناگاه لرزشى سخت اندام او را فرا گرفت . اين بود

كه مهاجر به سخن خود ادامه داد و پرسيد: حر! از كار تو در شگفتم ، زيرا به خدا سوگند در هيچ ميدانى تو را اين چنين ترسان و لرزان نديده بودم ، و اگر از من سراغ شجاعترين مردم كوفه را مى گرفتند، از تو نمى گذشتم . اين چه حالتى است كه در تو مى بينم ؟ حر پاسخ داد:

قسم به خدا كه من خود را در ميان بهشت و دوزخ سرگردان مى بينم ، ولى به خدا سوگند كه من هيچ چيز را با بهشت عوض نمى كنم ، اگر چه پاره پاره ام كنند و به آتش بسوزانند. اين بگفت و تازيانه براست خود زد و به خدمت امام رسيد و گفت : اى فرزند پيامبر خدا! خدايم فداى تو گرداند. من همان كسى هستم كه تو را از بازگشتن مانع شدم و در طول راه همراه و مراقب تو بودم تا تو را به فرود در اينجا مجبور ساختم . اما به خدايى سوگند كه بجز او خدايى نيست ، هرگز گمان نمى بردم كه اين مردم همه پيشنهادهايت را رد كنند و با تو چنين رفتار نمايند، با خودم مى گفتم : مانعى ندارد كه قسمتى از دستورهاى ايشان را به كار بندم تا ندانند كه من از طاعتشان بيرونم . اينها بالاخره پيشنهادهاى حسين (ع ) را خواهند پذيرفت اگر مى دانستم كه آنها با تو چنين معامله اى مى كنند، قسم به خدا كه با تو چنان رفتار نمى كردم . حالا به خدمتت آمده ام و از آنچه كرده ام از خداوند پوزش مى طلبم و

توبه مى كنم و در سختيها با تمام وجودم در كنارت مى مانم تا آنگاه كه پيش رويت كشته شوم . آيا اين چنين ، توبه مرا مورد قبول مى بينى ؟

امام پاسخ داد: آرى خداوند توبه ات را مى پذيرد و تو را مى بخشد. نامت چه بود؟ حر پاسخ داد: نام من حر بن رياحى است . امام فرمود: تو آزاده هستى ، همان گونه كه مادرت نامت را حر نهاده است . تو به خواست خدا در دنيا و آخرت حر خواهى بود. اينك فرود آى و بياساى . حر گفت : اگر من سواركار مبارز تو باشم ، بهتر از آن است كه جز پيادگان بجنگم . اكنون ساعتى با آنها سواره پيكار مى كنم و سرانجامم به پياده شدن خواهد كشيد. امام فرمود: رحمت خدا شامل حالت باد. هر چه را خواهى انجام ده .

اندرز حر به كوفيان

حر با موافقت امام جلو آمد و پيشاپيش اصحاب آن حضرت ، كوفيان را مخاطب ساخت و گفت :

اى مردم ! آيا حتى يكى از پيشنهادهاى حسين (ع ) را كه بر شما عرضه داشته است نمى پذيريد تا خدا شما را از جنگيدن با او و كشتنش بركنار دارد؟ سپاهيان بانگ برداشتند: اين را از فرمانده ما، عمر سعد بپرس !! حر، رو به عمر كرد و همان مطلب را كه قبلا از او و سپس از سپاهيانش پرسيده بود، بار ديگر از وى پرسيد: عمر پاسخ داد: اگر مى شد، به انجامش خيلى مايل بودم . حر، بار ديگر كوفيان را مخاطب ساخت و گفت :

اى مردم كوفه ! مادرتان به عزايتان بگريد،

شما حسين (ع ) را به سوى خود فرا خوانديد و چون دعوتتان را پذيرفت و به نزد شما آمد، وى را تسليم دشمنانش نموديد! و با اينكه به او وعده داده بوديد كه در راه او و هدفش جانبازى خواهيد كرد، به كشتنش كمر بستيد و وى را از هر سو به محاصره خود درآورده ، از بازگشتنش به گوشه اى از زمين پهناور خدا جلوگيرى نموديد كه خود و خانواده اش در آنجا پناه بگيرند، تا جايى كه او و خانواده اش در دست شما مردم به صورت اسيرى درآمده كه نيروى جلب منافع و دفع زيان خود را ندارند و او و زنان و كودكان و اهل و عيالش را از دسترس به آب روان فرات ، كه هر يهودى و محبوس و نصارايى از آن مى نوشد، و خوكان و سگان در آن غوطه مى خورند و مى آشامند، باز داشتيد؛ به طورى كه از شدت تشنگى از پاى درآمده اند. چه بد رفتار كرديد با محمد (ص ) در نگهداشتن حرمت فرزندانش . اگر توبه نكنيد و از راه و روشى كه در اين روز و اين ساعت در پيش گرفته ايد دست برنداريد، خداوند در آن روز، روز تشنگى قيامت شما را سيراب نخواهد كرد. چون سخن حر به اينجا رسيد، گروهى از سپاهيان و پيادگان عمر سعد او را هدف تيرهاى خود قرار دادند. حر ناگزير بازگشت و در برابر امام (ع ) بايستاد.

دومين سخنرانى امام (ع )

سبط جوزى مى نويسد: آنگاه امام (ع ) بر اسبش سوار شد و قرآنى را بگشود و بر سر نهاد و در برابر

سپاهيان ابن سعد قرار گرفت و فرمود: اى مردم ! بين من و شما اين كتاب خدا و سنت جدم رسول خدا (ص ) داور باشد. (170)

خوارزمى نيز مى نويسد: زمانى كه عمر سعد دستور داد، سپاهيانش به سوى حسين (ع ) پيشروى كردند و نگين وار او را در محاصره خود گرفتند. حسين (ع ) بيرون آمد و در برابر آنها قرار گرفت و فرمان داد تا سكوت كنند، ولى آنها فرمان نبردند و سروصدا ايجاد كردند! پس امام خطاب به ايشان فرمود:

واى بر شما! شما را چه رسيده است ؟ چرا خاموش نمى شويد و گوش به سخنانم نمى دهيد؟ در حالى كه من شما را به راه راست مى خوانم ؟ ياران ابن سعد يكديگر را به باد ملامت گرفته ، گفتند به سخنانش گوش دهيد. پس امام آغاز به سخن كرد و فرمود:

مرگ و نابودى بر شما مردم باد! آيا آنگاه كه مشتاقانه ما را به خود خوانديد، و ما نيز پذيرفته و شتابان به سوى شما آمديم ، شمشيرى را كه براى يارى ما آماده كرده بوديد به روى ما كشيديد، و آتشى را كه براى نابودى دشمن مشتركمان ساخته بوديد به جان خود ما ريختيد، و با دشمنانتان عليه و دوستانتان همداستان شديد، بدون اينكه آنها در ميان شما به عدل و داد برخاسته باشند و يا شما اميدى به لطف و مرحمت ايشان داشته باشيد؟

چرا واى و مصيبت بر شما نباشد؟ شما مردم ما را رها كرديد، در حالى كه شمشيرها در نيام بود و دلها آرامش داشت و آراء ثابت و محكم بود. اما شما براى

برافروختن آتش فتنه شتابان همداستان شديد و چون ملخها هجوم آورده ايد و همانند پروانه بى پروا خود را در كام آن انداختيد!

پس نابودى بر شما باد اى بردگان فرومايه و اى بى حميت مردمان ، و اى تاركان و پشت سراندازان قرآن ، و تحريف كنندگان كلمات و مضامين آن . واى گنهكاران و پيروان وساوس شيطان و بر باددهندگان سنتهاى رسول خدا (ص ).

واى بر شما، آيا شما اينان را يارى مى دهيد و دست از يارى ما مى كشيد؟ آرى ، قسم به خدا كه مكر و نيرنگ شما تازگى ندارد. ريشه شما بر آن استوار شده و فروع شما بر اساس آن شكل گرفته است . شما خود پليدترين ميوه اى هستيد كه گلوى ناظر را مى آزارد و كوچكترين لقمه اى كه غاصب (مقام خلافت ) فرو مى برد!

اين را بدانيد كه زنازاده فرزند زنازاده مرا بين دو امر قرار داده است : يا شمشير را بپذيرم و يا تن به خوارى و ذلت دهم . ما و ذلت ؟! ما و ذلت ؟! نه خداوند چنين حالتى را بر ما مى پسندد و نه پيامبرش و مؤ منان ، و نه دامنهاى پاك و پاكيزه اى كه ما را پرورش داده اند و نه مردان غيرتمند و آزادها. اينان هرگز رضا نمى دهند كه ما فرمانبردارى از فرومايگان و لئيمان را بر شهادت افتخارآميز اختيار كنيم .

اينك من با همين نفرات اندك و نداشتن ياورى ، با شما مى جنگم و تن به ذلت و خوارى نمى دهم . حضرتش در اينجا به شعر فروة بن مسيك استشهاد كرد:

فان

نهزم ، فهزامون قدما

و ان نهزم فغير مهزمينا

و ما ان طبنا جبن ولكن

منايانا و دولة آخرينا

فقل للشامتين بنا اءفيقوا

سيلقى الشامتون كما لقينا

اذا ما الموت رفع عن اءناس

بكلكله اءناخ بآخرينا (171)

اگر پيروز شديم ، پيروزى ما تازگى ندارد، و اگر شكست خورديم ، شكست ما ظاهرى است و در حقيقت ما پيروزيم . ما به ترس و وحشت عادت نداريم اما مرگ از آن ماست و دولت از آن ديگران . به آنها كه ما را سرزنش مى كنند بگو: به خود آييد كه آنها هم به سرنوشت ما دچار خواهند شد، چه اگر داس مرگ از مردمى بپردازد، بر گردن ديگرى فرود آيد.

و در آخر فرمود: به خدا سوگند پس از كشتن من بيش از آن مقدار كه پياده بر اسب خود سوار شود، زندگانى خواهيد داشت ، تا آنگاه كه روزگار آسيا سنگ مرگ را بر سرتان بگرداند، و گردش محور آن ، شما را آسيمه سرپايمال فنا و نيستى كند.

اين پيمانى است كه پدرم از جدم رسول خدا (ص ) با من در ميان نهاده است :

پس راءى خود و همفرانتان را روى هم بريزيد و موردى را از دست مگذاريد و بر من بتازيد و مرا مهلت ندهيد. من بر خداى خود و شما، كه همه جنبندگان در قبضه قدرت او هستند، توكل كرده ام و پروردگار من به راه راست استوار است . (172)

آنگاه زبان به نفرين آنها گشود و فرمود: بارخدايا! باران آسمان را از ايشان بازدار، و خشكسالى دوران يوسف را بر ايشان مقدر فرما، و آن جوان ثقيف را بر آنان مسلط گردان تا شرنگ مرگ را

به كامشان بريزد. چه اينها ما را تكذيب كرده و فريب دادند و دست از ياى ما بداشتند. تويى پروردگار ما؛ بر تو توكل كرده ، به سوى تو باز مى گرديم . (173)

خداوند، هيچيك از آنان را رها نكند، مگر اينكه انتقام مرا از او باز ستاند. آن سان كه كشنده را به كشته شدن ، و ضربه زننده را به مجروح گرديدن . و خدا مرا و اهل بيت و يارانم را يارى خواهد داد. (174)

نفرين امام درباره ابن حوزه

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: از سپاهيان عمر سعد مردى از قبيله بنى تميم ، كه عبدالله بن حوزه ناميده مى شد، سوار بر اسبش بيرون آمد و در مقابل امام قرار گرفت و امام را به نام صدا زد. امام پرسيد: چه مى خواهى ؟ ابن حوزه گفت : تو را به آتش جهنم مژده مى دهم ! امام فرمود: هرگز چنين نخواهد شد. من به ديدار خداى مهربان و شفيع و مطاع مى روم . آنگاه رو به اصحاب كرد و پرسيد: اين كيست ؟ گفتند: او پسر حوزه است . امام لب به نفرينش گشود و گفت : خداوندا! او را به آتش دوزخ درانداز:

راوى مى گويد: پس از نفرين امام ، اسب ابن حوزه در كنار خندق رم كرد و او از روى اسب سرنگون شد، در حالى كه يك پايش در ركاب گير كرده بود. اسب مى تاخت و همچنان ابن حوزه را بر روى زمين مى كشيد و او را با شدت به هر سنگ و درختى مى كوبيد تا جان داد.

و در روايتى ديگر آمده است : وقتى عبدالله

بن حوزه از روى اسب واژگون شد، پاى چپش در ركاب گير كرد و پاى راستش بالا آمد. اسب رم كرد و سخت بگريخت و در اين فرار، سر ابن حوزه را بشدت و پياپى به هر سنگ و درختى مى كوبيد تا جان داد.

طبرى از قول عبدالجبار بن وائل حضرمى ، از برادرش (مسروق بن وائل ) مى نويسد: من در صف مقدم سواره نظامى قرار داشتم كه به سوى حسين پيشروى را آغاز كرده بود. من به خود مى گفتم كه : جلو باشم تا شايد بتوانم سر امام را برگيرم و به وسيله آن به مقام و منزلتى نزد ابن زياد برسم ! اما همين كه به حسين (ع ) رسيديم ، يكى از ما كه به او ابن حوزه مى گفتند، پيش تاخت و بانگ برآورد: حسين در ميان شماست ؟ ياران امام چيزى نگفتند و او پرستش خود را سه - چهار مرتبه تكرار مى كرد و در آخر امام به ياران خود فرمود: بگوييد آرى اين حسين است ، چه مى خواهى ؟ با اين پاسخ ، ابن حوزه رو به امام كرد و گفت : اى حسين ! تو را به آتش جهنم مژده باد!

امام پاسخ داد: دروغ گفتى ، بلكه من به نزد خداى بخشنده و شفيع و مطاع مى روم .

تو كيستى ؟ ابن حوزه پاسخ داد: من پسر حوزه هستم . پس امام دستهايش را آن قدر بالا كرد كه سفيدى زير بغلش آشكار گرديد و آنگاه گفت : خداوندا! او را به آتش درانداز. ابن حوزه از اين سخن به خشم آمد و

رفت كه اسب خود را به سوى امام بجهاند و بر او بتازد كه واژگون شد و يك پايش در ركاب گير كرد و اسب رم كرد و او را به هر سو مى كشيد تا سرانجام پايش از ناحيه ران قطع گرديد و همچنان در ركاب باقى و جسم بى جان و درهم كوبيده اش بر زمين افتاد.

راوى مى گويد: چون مسروق چنان ديد، پشت به سواران كرد و بازگشت و چون من علت اين تغيير عقيده ناگهانى را از او پرسيدم ، گفت : من از اين خانواده چيزى را چشم خود ديدم كه هرگز با آنها جنگ نخواهم كرد. (175)

يورش سپاهيان خلافت به اردوگاه امام

طبرى از قول حميد بن مسلم در تاريخ خود مى نويسد

طبرى از قول حميد بن مسلم در تاريخ خود مى نويسد: ابن سعد فرمان حمله به قواى امام را صادر كرد و بانگ برآورد: اى زويد (176) پرچم را پيش آر! زويد پرچم را پيش برد. آن وقت خود تيرى در چله كمان نهاد و آن را به جانب امام رها كرد و گفت : گواه باشيد كه من نخستين هستم كه به جانب حسين (ع ) تير انداخته ام ! و بنا به روايت مقريزى در تاريخش : نزد امير (عبيدالله زياد) گواهى دهيد كه من نخستين تيرانداز بوده ام !

طبرى و شيخ مفيد آورده اند پس از اينكه عمر سعد با تيرانداختن خود آغاز جنگ با امام را اعلام كرد، كوفيان تيراندازى را شروع كردند و سپس به جنگ تن به تن پرداختند. به اين ترتيب كه : يسار (آزاد كرده زياد بن ابيه ) و سالم (آزاد كرده عبيدالله زياد) پيش تاختند و بانگ برآوردند و مبارز خواستند. در

پاسخ آنان حبيب بن مظاهر و برير بن حضير برخاستند تا به پيكار با ايشان قدم به ميدان بگذارند، اما امام آن دو را به امر به نشستن فرمود. پس عبدالله بن عمير الكلبى ، از قبيله بنى عليم ، از امام اجازه خواست تا به پيكار ايشان بشتابد.

داستان پيوستن عبدالله عمير و همسرش ام وهب به اردوى امام اين بود كه عبدالله متوجه شد كه در نخيله پادگانى براى اعزام سپاه براى جنگ تدارك كرده اند.

موضوع را كه جويا مى شود، به او مى گويند: اين سپاه براى جنگ با حسين ، پسر دختر پيغمبر خدا، آماده شده است . عمير خود مى گويد: قسم به خدا كه من براى جنگ با مشركين حريص بودم ، ولى فكر نمى كنم كه جنگ با كسانى كه پسر دختر پيغمبر خودشان را مى كشند، ثوابش نزد خدا كمتر از جنگ با مشركين باشد. چون عمير به خانه بازگشت ، داستان را براى همسرش ام وهب باز گفت : و نيت خود را در شركت در جنگ در كنار امام بيان داشت . ام وهب به او گفت : درست فكر كرده اى .

خداوند راهنمايت باد و كارهايت را به سامان رساناد. اين كار را بكن و مرا هم با خودت ببر در نتيجه ، عبدالله به همراه همسرش شبانه از كوفه بيرون آمد و به هر زحمت كه بود خود را به امام رسانيد و در كنار همراهان آن حضرت قرار گرفت . تا اينكه صبح روز عاشورا، با هماورد خواستن يسار و سالم ، برده هاى آزاد شده ابن زياد و پسرش ، از جاى

برخاست و رو به امام كرد و گفت : اى ابا عبدالله ! خداوند تو را مورد رحمت قرار دهد. به من اجازه پيكار با اينان را مرحمت فرما. امام سر برداشت و مردى بلندبالا و سبزگونه و درشت اندام و سينه فراخى را در برابر خود ديد، پس فرمود: من چنين جوانى را هماورد آنان مى دانم . سپس به او فرمود: اگر مى خواهى برو.

عبدالله قدم به ميدان گذاشت . يسار و سالم از او نسبش را پرسيدند و عبدالله نيز خودش را معرفى كرد. يسار، كه جلوتر ايستاده بود، بانگ برآورد.

ما تو را نمى شناسيم . بايد به حبيب بن مظاهر و يا برير بن حضير به جنگ ما بيايند. فرزند عمير پاسخ داد: اى روسپى زاده ! تو هماورد خواستى و مردى كه از تو بسى بهتر و والاتر است به جنگ تو آمده . ديگر چه مى گويى ؟ اين بگفت و به يسار حمله برد و شمشير خود را چون برق بر فرقش فرود آورد كه به سبب آن يسار در غلتيد و عبدالله او را امان نداد و سخت به او پرداخت و چند ضربه كشنده ديگر بر پيكر در خون نشسته او وارد ساخت . سالم از اين سرگرمى عبدالله سود برد و از پشت سر به او حمله برد. ياران امام عبدالله را ندا دادند كه مواظب باش ! اما عبدالله متوجه اين ندا نشد و ناگاه سالم در رسيد و شمشيرى حواله سر عبدالله كرد. فرزند عمير كه مواجه با حمله ناگهانى شده بود، دست چپ خود را سپر ساخت و شمشير سالم انگشهاى او

را درو كرد. پس عبدالله برجست و به چالاكى به سالم حمله برد و او را به خاك هلاك انداخت و سپس سرفرازانه در حالى كه تن بى جان دو هماورد خود را در پيش پاى داشت ، چنين سرود:

ان تنكرونى فاءنا بن كلب

حسبى ببيتى فى عليم حسبى

انى امرو ذو مرة و عصب

ولست بالخوار عند النكب

انى زعيم لك ام وهب

بالطعن فيهم مقدما و الضرب

ضرب غلام مؤ من بالرب

در اين هنگام ام وهب ، همسر عبدالله ، چوبى برگرفت و شتابان خود را به ميدان در كنار شوهرش رسانيد و گفت : پدر و مادرم فدايت . پيشاروى فرزندان پاك پيامبر خدا (ص ) پيكار كن .

عبدالله دست همسرش را گرفت و او را به خيمه ها در نزد ديگر بانوان بازگردانيد. اما ام وهب چنگ در دامن شوهر زد و گفت : من هرگز از تو جدا نمى شوم ، مگر هنگامى كه با تو كشته شوم . در اين حال امام آن بانوى فداكار را ندا داد و فرمود: خدايتان از آل محمد پاداش خير دهاد. خدايت رحمت كند، تو بازگرد و در كنار ديگر بانوان بنشين كه جنگيدن بر زنان نيامده است . ام وهب فرمان برد و در كنار ديگر بانوان آرام گرفت .

حمله جناح راست سپاهيان ابن سعد و درخواست كمك

عمرو بن حجاج ، كه فرماندهى جناح راست سپاه ابن سعد را بر عهده داشت ، به ياران خود فرمان داد تا به سپاه اندك امام حمله برند. اما همين كه افراد عمرو پيش آمدند ياران امام به زانو نشسته و نيزه هاى خود را به سوى ايشان راست كردند.

در نتيجه ، اسبهاى سواران عمرو نخست در جا

ايستادند و بلافاصله از بيم نوك تيز سنان نيزه هاى ياران امام واپس رفتند و از آن فاصله گرفتند، كه پياده نظام امام آنها را تيرباران كردند. در نتيجه ، گروهى را به خاك هلاك انداختند و جمعى را نيز مجروح نمودند.

راوى مى گويد: ياران امام بسختى مى جنگيدند و آنها كه تعدادشان تنها سى و دو نفر بودند، در برابر حملات دشمن بسخنتى مقاومت مى كردند و به هر سو كه يورش مى بردند در ميان صفوف به هم فشرده كوفيان شكاف ايجاد مى نمودند.

عزرة بن قيس كه فرماندهى سواره نظام كوفه را بر عهده داشت ، چون چنان ديد و از هر طرف شكست سواران خود را مشاهده كرد، به وسيله عبدالرحمان بن حصين براى عمر سعد پيام فرستاد كه : مگى نمى بينى اين گروه اندك چه به روزگار سواران من آورده اند؟ به يارى ما بشتاب و پيادگان و تيراندازانى را به كمك ما بفرست ! عمر سعد رو به شبث بن ربعى كرد و گفت : به يارى ايشان شتاب كن !! شبث گفت : سبحان الله ! آيا به نابودى بزرگان كوفه و مردمان آن سامان چشم دوخته اى ؟ از نيروى تيراندازت استفاده كن كه فرمانت را مى برند و از منت بى نياز مى كنند!

راوى مى گويد: چنين به نظر مى آمد كه شبث بن ربعى از جنگيدن با حسين و يارانش كراهت داشت . دليل اين مطلب سخن ابوزهير عبسى است كه مى گويد: ما در روزگار فرمانروايى مصعب بن زبير بر كوفه ، شاهد بوديم كه شبث مى گفت : خداوند هرگز به مردم اين

ديار خيرى نمى رساند و به راه راست هدايتشان نخواهد كرد. شگفت آور نيست كه ما به همراه على بن ابى طالب و پس از او به يارى پسرش حسن به مدت پنج سال با خاندان ابوسفيان روى زمين برخاستيم و به يارى خاندان معاويه و پسر سميه زناكار با او جنگيديم ! چه اشتباه و چه گمراهى بزرگى را مرتكب شديم .

بارى ، عمر سعد، حصين بن تميم را ماءمور ساخت تا به همراهى زرهداران و پانصد نفر تيرانداز به يارى عزرة بن قيس بشتابد. حصين فرمان برد و با همراهانش خود را به امام و يارانش رسانيد و آنها را زير رگبار تيرهاى جانكاه خود گرفتند. ديرى نپاييد كه اسبهاى ايشان را از پاى درآوردند و رزمنده سوارى را براى امام باقى نگذاشتند!

ايوب بن مشرح خيوانى ، از ياران حصين ، مى گويد: به خدا سوگند من تيرى به شكم اسب حر بن يزيد زدم ، لحظه اى نگذشت كه اسب حر به لرزه درآمد و برخود پيچيد و به روى زمين افتاد. حر، كه شمشيرى بران در دست داشت ، به چالاكى چون شيرى از روى زين بر زمين خيز برداشت ؛ در حالى كه مى گفت :

ان تعقروا بى فاءنا ابن الحر

اشجع من ذى لبد هزبر

من به عمر خويش دلاورى به چستى و چالاكى او نديده ام . يكى از شيوخ قبيله رو به ايوب كرد و پرسيد: تو او را كشتى ؟ ايوب پاسخ داد: قسم به خدا كه من او را نكشتم . او را ديگرى از پاى درآورد. من نمى خواستم او را بكشم . ابوالوداك از او

پرسيد: چرا نمى خواستى او را بكشى ؟ گفت : مى گويند كه او از نيكان است ، و اگر چنين باشد، مسلم است كه هر گاه من خدا را به گناه زخمى كه بر او وارد كرده ام و يا جانب دشمنان او را گرفته باشم ، ديدار كنم بهتر از آن است كه به گناه كشتن او را ديدار كرده باشم .

ابوالوداك گفت : مى بينم كه تو خداوند را به جرم كشتن همه آنها ديدار خواهى كرد. مگر نگفتى كه اينجا و آنجا تير انداختى و اسب او را هم پى كردى ، و باز ايستادى و آنها را از هر سو تيرباران كردى ، و يارانت را هم گرد آورى و به همين كار تحريك نمودى ، و چون بر تو حمله آوردند روى برنتافتى و آنجا را ترك نكردى و ديگر يارانت نيز چون تو كردند و... تا سرانجام حر و يارانش همگى كشته شدند؟ پس همه شما در كشتن آنها و ريختن خونشان شريك يكديگرند. ايوب پاسخ داد: اى ابوالوداك ! تو پاك ما را از رحمت خدا نااميد كردى ! اگر بنا باشد كه تو در روز قيامت به حساب ما برسى ، خدا تو را نيامرزد، اگر ما را بيامرزى ! ابوالوداك گفت : حقيقت همين است كه گفتم .

حمله جناح چپ عمر و شهادت كلبى و همسرش

راوى مى گويد: شمر بن ذى الجوشن از طرف چپ سپاه ابن سعد به جناح چپ امام حمله برد كه با مقاومت ياران امام روبرو گرديد آنها شمر و يارانش را به زخم نيزه گرفتند. پس از هر سو به امام و يارانش يورش بردند كه

در اين كشاكش كلبى ، كه در صف ياران امام بسختى مى جنگيد و دو تن از ياران عمر سعد را پس از كشتن دو هماورد نخستين ايشان از پاى درآورده بود، به دست هانى بن ثبيت حضرمى ، و كبير بن حيى تيمى ، كه بر سر راهش به كمين نشسته بودند، از پاى درآمد.

او دومين شهيد از سپاه امام بوده است .

چون كلبى به شهادت رسيد، همسرش ام وهب خود را به كشته شوهر رسانيد و خاك و خون از سر و روى او ستردن گرفت و مى گفت : بهشت گوارايت باد. چون شمر چنان ديد، به جوانى به نام رستم فرمان داد تا سر آن زن را با گرز خود بكوبد! او نيز فرمان برد و با گرزى در دست داشت بر سر آن بانو چنان كوبيد كه مغز سرش متلاشى شد و در دم بر كناره جنازه شوهرش به شهادت رسيد.

حمله جناح راست عمر و شهادت مسلم بن عوسجه

آنگاه عمرو بن حجاج ، كه بر جناح راست سپاه ابن سعد و در ناحيه فرات فرمان مى راند، بر امام حمله برد.

دو سپاه در هم آويختند و مدتى به زدوخورد پرداختند و حملات عمرو بن حجاج و يارانش را دفع كردند كه در اين ميان مسلم بن عوسجه اسدى ، از نخستين ياران حسين (ع )، از پاى درآمد. چون عمرو بن حجاج و يارانش عقب نشستند و گرد و غبار معركه فرو نشست ، مسلم را افتاده ديدند. امام بر بالين او رفت . مسلم هنوز زنده بود و رمقى داشت . امام به او فرمود: خدايت رحمت كناد اى مسلم بن عوسجه . آنگاه

اين آيه را خواند: فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا (177) يعنى برخى از آنان به پيمان خود وفا كردند و به خدا پيوستند، برخى ديگر از ايشان در انتظارند و تغييرى در آن نداده اند.

در اين موقع حبيب بن مظاهر خود را به مسلم رسانيد و گفت : اى مسلم ! كشته شدنت بر من سخت و ناگوار است . تو را به بهشت مژده باد. مسلم با صداى ضعيفى گفت : خدايت به خير مژده دهاد. حبيب گفت : اگر نه اينكه مى دانم من خود نيز در همين ساعت به تو خواهم پيوست ، دوست مى داشتم تا هر سفارش و وصيتى كه داشته باشى به من بگويى تا انجام دهم كه تو از نظر خويشاوندى و دين چنين حقى را بر من دارى . مسلم بسختى پاسخ داد: خدايت رحمت كناد، سفارش من به تو درباره اين است (و اشاره به امام كرد) كه به خاطرش جان فدا كنى . حبيب گفت : به خداى كعبه چنين كنم .

راوى مى گويد ديرى نپاييد كه مسلم بر روى دست ياران امام - كه او را به خيمه گاه حمل مى كردند - درگذشت و به خيل شهيدان پيوست . با كشته شدن مسلم بن عوسجه ، دختر مسلم بانگ برداشت و به نام پدر به نوحه سرايى پرداخت .

و چون صداى اين دختر و نوحه گريهاى او به گوش سپاهيان عمرو بن حجاج رسيد، شادمانه بانگ برداشتند كه ما مسلم بن عوسجه اسدى را كشتيم !

شبث رو به يكى از يارانش كه در كنار وى ايستاده

بود، كرد و گفت : مادرهايتان به عزايتان بنالند. شما خودتان را به دست خود بكشتن مى دهيد و بخاطر ديگران تن به خوارى و ذلت ، و از اينكه چون مسلم بن عوسجه اى را كشته ايد شادى مى كنيد، در حالى كه به خدا قسم در بسيارى از جنگها همين مسلم مايه سرافرازى در ميان ما مسلمانان بود. من در جنگ آذربايجان شاهد بودم كه او پيش از اينكه سواران اسلام فرا رسند، شش تن از مشركان را از پاى درآورده بود. چنين نام آورى را مى كشيد و به شادى مى نشينيد؟

راوى مى گويد: مسلم بن عوسجه را دو نفر به نامهاى مسلم بن عبدالله انضابى و عبدالرحمان بن ابى خشكاره بجلى كشتند.

در خيل شهيدان

تيرانداز ماهر امام (ع )

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: ابوالشعثاء، يزيد بن زياد، نوه مهاصر و از قبيله بنى بهدله ، به همراهى عمر سعد و جزء سپاهيان او و به قصد جنگ با حسين (ع ) از كوفه بيرون شد؛ ولى چون در كربلا متوجه گرديد كه هيچيك از پيشنهادهاى امام را نمى پذيرند، از سپاه سعد كناره گرفت و خود را به امام حسين (ع ) رسانيد و در سلك ياران آن حضرت درآمد. او در اين معركه بر سر زانوى خود نشست و در كنار امام صد از تركش خود بيرون كشيد و به جانت كوفيان انداخت كه بجز پنج تير آن ، بقيه به هدف نشست .

ابوالشعثاء تيراندازى ماهر بود. او به هنگام تيراندازى بر خود مى باليد و مى گفت : اءنا ابن بهدلة ، فرسان العرجلة . و امام نيز مى فرمود: بارخدايا تيرهايش را به

هدف برسان و پاداشش را بهشت قرار ده .

چون تيرهاى ابوالشعثاء تمام شد، برخاست و گفت تنها پنج تير من به هدف نرسيده و يقين دارم كه پنج نفر از آنها را از پاى درآورده ام . وى در آن روز در شمار نخستين كسانى بود كه شهيد شد. او به هنگام رزم اين سرود را مى خواند:

اءنا يزيد و اءبى مهاصر

اءشجع من ليث بغيل خادر

يا رب انى للحسين ناصر

ولابن سعد تارك و هاجر

من يزيد فرزند مهاصر و شجاعتر از شير بيشه ام . خداوندا! من يار حسينم و از فرزند سعد بريده و از او دورى گزيده ام .

چهار شهيد همراه در يك جا

طبرى در تاريخ خود آورده است كه چهار نفر از ياران امام حسين (ع ) به نامهاى عمر بن خالد، و جابر بن حارث سلمانى ، و سعد (آزاد كرده عمر بن خالد) و مجمع بن عبدالله عائذى ، با شمشيرهاى آخته و دوشادوش يكديگر به ميدان نبرد تاختند و خود را به سپاه كوفيان زدند و با حملات پياپى خود، سپاه دشمن را از هم دريدند و پيش رفتند. در اين هنگام كوفيان فرصت يافته ، آنان را در حلقه محاصره خود گرفتند و ارتباط آنها را از سپاه امام بريدند و از هر سو بر اندامشان زخم شمشير و نيزه فرود آوردند كه عباس بن على (ع )، برادر امام ، به ياريشان شتافت و با حمله به سپاه دشمن ، ايشان را كه سراپا مجروح شده بودند از چنگال آنها نجات داد.

اما چون بار ديگر سپاه امام (ع ) مورد هجوم كوفيان قرار گرفت ، اين چهار نفر با تن مجروح

شمشير كشيدند و جنگيدند تا سرانجام در يك جا از پا درآمدند و به خيل شهيدان پيوستند.

شهادت برير

طبرى از قول عفيف بن زهير، نوه ابوالاخنس ، كه خود شاهد شهادت امام حسين (ع ) بوده ، در تاريخ خود مى نويسد: يزيد بن معقل ، از بنى عميره ربيعه كه همپيمان با بنى سليمه از عبدالقيس بود، از سپاه عمر سعد بيرون آمد و برير بن حضير را مخاطب ساخت و گفت : مى بينى كه خداوند چه به روزت آورده است ؟ برير پاسخ داد: به خدا قسم كه خداوند به من خير و به تو شر عطا كرده است . يزيد گفت : دروغ گفتى ، در حالى كه پيش از اين دروغگو نبودى . آيا به خاطر دارى آن روز را كه ما با هم در قبيله بنى لوزان در حركت بوديم و تو مى گفتى عثمان بن عفان بر خود ستم كرد و معاوية بن ابى سفيان مردى گمراه و سركش است ، و امام بر حق على بن ابى طالب مى باشد؟ برير پاسخ داد: گواهى مى دهم كه اين سخن را من گفته ام و راى و عقيده ام نيز همين بوده و هست . يزيد بن معقل گفت : من هم گواهى مى دهم كه تو از گمراهان هستى ! برير گفت : حاضرى با هم مباهله كنيم و از خدا بخواهيم كه دروغگو را لعن و نفرين كند، و آن كس را كه بر باطل است در جنگ تن به تن به دست ديگرى بكشد؟

راوى مى گويد: برير و يزيد بن معقل از هر دو سپاه بيرون

شدند و دست به دعا برداشتند و از او خواستند تا دروغگو را لعنت كند و مبطل را به دست محق مجازات نمايد. پس از آن به پيكار پرداختند و تنها دو ضربه شمشير بينشان رد و بدل شد. به اين ترتيب كه يزيد شمشير بر برير راند ولى او را آسيبى نرسانيد. پس برير شمشير خود را بر فرق يزيد كوبيد كه كلاهخود او را از هم بدريد و با همه پهنايش در كاسه سر او نشست و يزيد چون كوهى غلتيد، در حالى كه شمشير برير همچنان در جاى زخم باقى مانده بود. گويى هم اكنون دارم او را مى بينم كه برير شمشيرش را به زحمت و اندك اندك از فرق يزيد بيرون مى كشيد.

در همين حال بود كه رضى بن منقذ عبدى بر او حمله آورد و با او دست به گريبان شد. مدتى آن دو با يكديگر زورآورى كردند، تا اينكه برير او را از جاى بكند و بر زمين زد و بر سينه اش نشست كه رضى بانگ برآورد و كمك خواست . كعب بن جابر ازدى به يارى رضى شتافت . راوى مى گويد: من كه مرگ برير را در اين موقعيت حتمى مى ديدم ، با خود گفتم : اين همان برير بن حضير، قارى قرآن است كه در مسجد با ما قرآن مى آموخت و هم اكنون كشته مى شود!

همچنان كه برير روى سينه رضى نشسته بود، كعب از پشت سر بر او حمله برد و سنان نيزه اش را بر پشت برير نهاد و بسختى فشار داد. همين كه برير تيزى سنان نيزه را در

پشت خود احساس كرد، خود را بر روى رضى افكند و صورتش را بسختى به دندان گرفت و گوشه اى از بينى او را بكند. كعب بن جابر نيز او را به زير ضربات پياپى خود گرفت تا اينكه برير را از روى سينه رضى به كنارى افكند و در حالى كه سنان نيزه كعب به طور كامل در پشت برير فرو رفته بود، با شمشير به جان او افتاد و آن قدر بر او ضربه زد كه به شهادت رسيد.

عفيف بن زهير مى گويد: گويى مى بينم رضى بن منقذ عبدى را در حالى كه از مرگى حتمى جسته بود، برخاسته و گرد و خاك از لباس خود مى تكاند و به كعب مى گفت : اى برادر ازدى ! بر من منت نهادى و مرا از مرگى حتمى رهانيدى ! من اين لطف تو را هرگز فراموش نمى كنم !

راوى مى گويد از عفيف پرسيدم : تو خودت اين ماجرا را به چشم ديدى ؟ عفيف گفت : آرى ، به چشم ديدم و سخنانشان را به گوش خود شنيدم . و چون كعب بن جابر بازگشت ، همسر يا خواهرش ، (نوار) دختر جابر، به وى گفت :

بجنگ فرزند فاطمه (ع ) برخاستى و بزرگ قاريان قرآن را كشيت ؟ تو با اين كارت ، دست به جنايتى پس خطيرزدى ! به خدا سوگند كه تا عمردارم با تو سخن نخواهم گفت :

كعب بن جابر نيز چنين سرود:

سلى تخبرى عنى و اءنت ذميمه

غداة حسين والرماح شوارع

اءلم آت اءقصى ما كرهت و لم يخل

على غداة الروع ما اءنا صانع

معى يزنى لم تخنه كعوبه

و

اءبيض مخشوب العزارين قاطع

فجردته فى عصبة ليس دينهم

بدينى و انى بابن حرب لقانع

ولم تر عينى مثلهم فى زمانهم

ولا قبلهم فى الناس اذ اءنا يافع

اءشد قراعا بالسيوف لدى الوغى

اءلا كل من يحمى الذمار مقارع

و قد صبروا للطعن والضرب حسرا

و قد نازلوا لو اءن ذلك نافع

فابلغ عبيدالله اءما لقيته

باءنى مطيع للخليفة سامع

قتلت بريرا ثم حملت نعمة

اءبا منقذ لما دعا من يماصع

طبرى از قول عبدالرحمان بن جندب مى نويسد: در دوران حكومت مصعب بن زبير بر كوفه ، به گوش خود شنيدم كه كعب بن جابر مى گفت : خداوندا! ما به عهد و پيمانى كه بسته بوديم وفا كرديم . بارخدايا! ما را همدوش كسانى قرار مده كه مكر ورزيدند و عهدشكنى نمودند! پدرم كه سخنان وى را مى شنيد به او گفت : راست گفتى و مردانه به عهد و پيمان خود وفا كردى و براى خود شر و مذلت به دست آوردى . كعب جواب داد: هرگز! من براى خود شر و بدى نگزيده ام ، بلكه خوبى به دست آورده ام !

آورده اند كه رضى بن منقذ عبدى طى اشعارى ، اشعار كعب را چنين پاسخ گفت :

فلو شاء ربى ما شهدت قتاليهم

ولا جعل النعماء عندى ابن جابر

لقد كان ذاك اليوم عارا وسبة

يعيره الابناء بعد المعاشر

فيا ليت اءنى كنت من قبل قتله

و يوم حسين كنت فى رمس قابر

اگر خدا مى خواست ، من در كشتنشان شركت نمى كردم ، تا اين جابر، بر من منت بگذارد و نجات دادنم را از دست برير به زخم بكشد! آن روز مايه ننگ و عارى بود كه مايه سرزنش همه دوره ها و فرزندان و نوادگانم شده

است . اى كاش من در روز عاشورا و پيش از كشتن برير مرده بودم .

عمرو بن قرظه انصارى

پس عمرو بن قرظة انصارى از سپاه امام براى جنگ با كوفيان و جانبازى در راه امام بيرون شد و مى گفت :

قد علمت كتيبة الانصار

اءنى ساءحمى حوزة الذمار

ضرب غلام غير نكش شارى

دون حسين مهجتى ودارى

سپاه انصار مى داند كه من از حريم پيغمبر دفاع مى كنم و با سربلندى و افتخار در راه حسين ، كه دل و جانم فداى او باد، ضربت مى زنم . او به دفاع از حرم امام پرداخت تا به درجه شهادت رسيد. عمرو برادرى داشت به نام على بن قرظه كه در سپاه مخالف ، يعنى سپاه عمر سعد مى جنگيد. چون برادرش در سپاه امام شهيد شد، على بانگ برداشت : اى حسين ! اى دروغگوى فرزند دروغگو! برادرم را از راه به درى و فريب دادى و سرانجام به كشتنش دادى ! امام پاسخ داد: خداوند هرگز برادرت را گمراه نكرد، بلكه او را به راه حق رهنمون كرد و تو را به وادى گمراهى افكند. على ، چون اين پاسخ را از امام شنيد، گفت : خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم ، يا سرم به باد رود. اين بگفت و به امام حمله برد. نافع بن هلال مرادى سر راهش را بگرفت و با شمشير ضربه اى سخت بر او وارد كرد كه نقش بر زمين شد، ولى يارانش برجستند و به شتاب جسم مجروحش را از ميدان به در بردند و از مرگ حتميش رهانيدند و سپس به مداوايش پرداختند كه بعدها بهبودى يافت .

جنگ حر با يزيد بن سفيان

طبرى از قول ابوزهير عبسى آورده است كه چون حر بن يزيد به امام حسين (ع

) پيوست ، يزيد بن سفيان ، از قبيله بنى شقره و از دودمان حارث بن تميم ، گفت : به خدا قسم اگر حر را ببينم با سنان نيزه ام او را از پاى در مى آورم .

راوى مى گويد: در آن هنگام كه دو سپاه به هم برآمده و پيكارى بى امان را در كشتار يكديگر آغاز كرده بودند. حر پيشاپيش سپاهيان امام حمله مى برد و شعر عنتره را مى خواند كه مازلت ارميهم بثغرة نحره ، ولبانه حتى تسربل بالدم پس اسبش سخت مجروح شد و از گوشها و پيشانيش خون جارى بود. حصين بن تميم ، رئيس گارد محافظ عبيدالله زياد، رو به يزيد بن سفيان كرد و گفت : اين همان حر است كه آرزوى كشتنش را داشتى ! يزيد گفت : آرى . اين بگفت و قدمى به سوى حر برداشت و خطاب به او گفت : ميل به زورآزمايى و پيكار تن به تن دارى ؟ حر پاسخ داد: آرى ، مايلم . و رو به سوى يزيد آورد. حصين بن تميم مى گويد: به خدا قسم حر به سوى يزيد حمله برد، و گويى فرشته مرگش بود. چه ، روبرو شدنش با او همان بود و كشته شدن يزيد همان .

راوى مى گويد: سپاه اندك امام مردانه پايدارى كردند و با سپاهيان كوفه تا نيمه روز بسختى جنگيدند و مانع پيشرفت آنان شدند. كوفيان بجز از يك طرف دسترس به امام و يارانش نداشتند؛ زيرا يك جا بودن خيمه هاى اصحاب و نزديك بودن چادرها و درهم بودن طنابهاى آنها مانع بزرگى بر سر راه آنان

بود.

چون عمر سعد چنان ديد، گروهى از پيادگان را ماءموريت داد تا از هر طرف به چادرها حمله كرده ، طنابها را پاره كنند تا دسترسى از پشت سر به امام و محاصره كامل او و يارانش ميسر گردد. چون اصحاب امام اين هدف را دريافتند، سه - چهار نفرشان در ميان خيمه ها پنهان شدند و هر گاه كه مردى كوفى به قصد خراب كارى و غارت چادرى پيش مى آمد، او را از نزديك با شمشير و يا تير مى زدند و مى كشتند و دست و پايش را قطع مى كردند.

به آتش كشيدن خيمه هاى امام توسط ابن سعد

عمر سعد چون وضع را چنان ديد، فرمان داد تا از خراب كردن خيمه هاى اصحاب و بريدن طنابهاى آنها دست بردارند و دورن آنها نروند، بلكه آنها را به آتش بكشند! امام حسين (ع ) نيز فرمود: بگذاريد خيمه ها را آتش بزنند؛ زيرا وقتى چنان كردند، ديگر نمى توانند از آتش گذشته به شما حمله نمايند. و اين نظر امام كاملا درست بود. چه پس از آتش زدن آنها، باز هم ناگزير بودند كه از يك طرف با سپاهيان جانباز امام روبرو شوند.

راوى مى گويد: در اجراى دستور عمر، شمر بن ذى الجوشن پيش تاخت و با نيزه اش بر چادر امام كوبيد و فرياد برآورد: آتش بياوريد تا اين خيمه را بر سر ساكنانش به آتش جهنم بكشم ! با اين تهديد، بانوان حرم فرياد برآوردند و شتابان از خيمه ها بيرون شدند. امام به شمر بانگ زد: اى شمر ذى الجوشن ! تو آتش خواستى تا خيمه را بر سر خانواده ام به آتش بكشى ؟ خدايت

به آتش بسوزاند!

طبرى در اينجا از قول حميد بن مسلم مى نويسد كه به شمر گفتم : سبحان الله ! مى خواهى كه دو خصلت را در نهاد خود به يكجا جمع كنى : عذابى را كه ويژه پروردگار است و كشتن زنان و كودكان ؟ اين كار به نفع تو نيست . به خدا قسم كه امير تو به همان كشتن مردان از تو راضى خواهد بود. شمر پرسيد: تو كيستى ؟ من از ترس اينكه مبادا وى در حق من در خدمت عبيدالله سعايت كند، به او جواب دادم : من به تو نمى گويم كه كيستم : و در اين هنگام شبث بن ربعى ، كه شمر از او شنوائى بيشتر داشت پيش آمد و به وى گفت : تاكنون نه سخنى زننده تر از گفتار تو شنيده بودم و نه كارى زشت تر از كار تو! كارت به ترسانيدن زنان كشيده است ؟

حميد بن مسلم مى گويد: ديدم كه شمر شرم زده سر به زير انداخت كه برود، ولى مورد حمله زهير بن قين و ده تن از ياران او قرار گرفت و به ضرب شمشير آنان ناچار به عقب نشينى از اطراف خيمه هاى حرم شد. در اين حمله ، ابوعزه ضبائى ، از ياران شمر، به خاك درغلتيد و به دست اصحاب امام كشته شد.

با عقب نشينى شمر، كوفيان چون دريايى بر سر آنان چند رزمنده امام هجوم آوردند و تك تك ياران حضرتش را به شهادت رسانيدند. هر گاه مردى از ياران امام به خاك مى افتااد، در شمار آنان آشكارا اثر مى گذاشت ، ولى هر قدر

كه از سپاهيان عمر سعد كشته مى شد، به علت كثرت نفراتشان ، اصلا معلوم نمى گرديد.

نماز خوف در برابر تير و شمشير

چون ابوثمامه (عمرو بن عبدالله صائدى ) چنان ديد، رو به امام حسين (ع ) كرد و گفت : يا ابا عبدالله ! فداى تو گردم ، مى بينم كه اين مردم لحظه به لحظه به تو نزديك و نزديكتر مى شوند و به خدا سوگند كه تو كشته نمى شوى ، مگر وقتى كه من به خواست خدا در يارى تو كشته شده باشم و من دوست دارم كه اين دم آخر، نماز ظهر را كه هنگام اداى آن رسيده با تو به جاى آورده باشم . امام سربلند كرد و گفت :

نماز را به ياد آورى ، خداوند تو را از نمازگزاران و تسبيح گويان محسوب گرداند. آرى ، اول وقت اداى آن است . از اين مردم بخواه تا به اندازه آن دست از جنگ بدارند.

در اين هنگام حصين بن تميم بانگ برداشت : نماز شما پذيرفته درگاه الهى نيست ! حبيب بن مظاهر به وى گفت : اى درازگوش ! چنان پندارى كه نماز خانواده پيغمبر خدا (ص ) پذيرفته نيست ، ولى از تو چهارپا پذيرفته است ؟

به سبب اين پاسخ ، حصين به آنها حمله برد و حبيب بن مظاهر به مقابله اش پرداخت و شمشيرى بر پيشانى اسبش فرود آورد كه آن حيوان روى دو پاى خود بلند شد و حصين از پشت آن بر زمين افتاد و يارانش در رسيدند و او را نجات دادند.

شهادت حبيب بن مظاهر

حبيب بن مظاهر به سپاه كوفيان حمله برد و چنين خواند.

اقسم لو كنا لكم اعدادا

اءو شطركم وليتم اكتادا

يا شر قوم حسبا وآدا

اى بدترين مردمان از لحاظ حسب و نسب و قدرت

و نبرد! اگر ما به اندازه شما يا نيمى از شما بوديم ، قسم به خدا كه پشت كرده و فرار را بر قرار ترجيح مى داديد!

و نيز چنين مى خواند:

اءنا حبيب و اءبى مظاهر

فارس هيجاء و حرب تسعر

اءنتم اءعد عدة و اءكثر

و نحن اءوفى منكم و اءصبر

و نحن اءعلى حجة و اءظهر

حقا و اءتقى منكم و اءعذر

من حبيب بن مظاهر هستم ، مرد ميدان جنگ و شير ژيان . اگر چه شما چندين برابر ما هستيد، اما ما بردبار و باوفاتر و مطمئنتريم كه حق با ماست ، و تقوى و برهان ما برتر از شماست .

او جنگى نمايان كرد و پياپى از آن سپاه انبوه بر خاك هلاك مى افكند، تا اينكه فردى از قبيله بنى تميم بر او ضربتى وارد كرد. حبيب از روى زين به زمين افتاد و رفت كه تا از جاى برخيزد كه حصين بن تميم شمشير بر سرش كوفت و او درغلتيد و آن مرد تميمى برجست و سرش را بر گرفت ! حصين رو به او كرد و گفت : من در كشتن او با تو همكارى داشتم . آن مرد گفت : به خدا قسم تنها من او را كشتم ! حصين گفت : سرش را به من بده تا به گردن اسبم بياويزم و به سپاهيان نشان دهم تا بدانند كه من هم در كشتنش با تو دست داشته ام . بعد آن را بگير و نزد عبيدالله زياد ببر كه من نيازى در جايزه كشتنش ندارم .

مرد تميمى اين خواسته حصين را نيز نپذيرفت ، ولى سرانجام جمعى پا در ميانى كردند و

موافقت آن مرد را به دست آوردند و او هم سر حبيب بن مظاهر را به حصين داد. حصين سر حبيب را بر گردن اسبش آويخت و در ميان سپاه گردشى كرد و آن را به ايشان نشان داد و بازگشت و سپس به مرد تميمى مسترد نمود!

پس از وقايع جگر خراش كربلا و بازگشت كوفيان به كوفه ، آن مرد تميمى سر حبيب بن مظاهر را بگرفت و به گردن اسبش آويخت و به همان صورت به كاخ ابن زياد وارد شد! ناگاه چشم قاسم بن حبيب ، كه جوانى نورس و نزديك بلوغ بود، به سر بريده پدرش افتاد! لاجرم از آن خدايى كه نيارست و هر جا كه سوار تميمى مى رفت ، قاسم نيز وى را تعقيب مى نمود: درون قصر و بيرون آن ، تا جايى كه سوار تميمى را به شك انداخت . پس رو به قاسم كرد و پرسيد: فرزند! تو براى چه مرا تعقيب مى كنى ؟ قاسم جواب داد: چيزى نيست ! آن مرد گفت : مساءله اى در كار است ، به من بگو. قاسم پاسخ داد: آخر، اين سر كه با توست ، سر پدر من است ! آيا مى شود كه آن را به من بدهى تا به خاكش بسپارم ؟ تميمى گفت : امير اجازه نمى دهد كه دفن شود. از طرفى من مى خواهم كه با نشان دادن اين سر، براى كشتنش جايزه كلانى از امير بگيرم ! قاسم به او گفت : اما خداوند به سبب چنين گناه بزرگى كه مرتكب شده اى بدترين پاداش را به تو خواهد داد.

به خدا قسم كه تو كسى را كشته اى كه به مراتب از تو بهتر بوده است . اين بگفت و بسختى بگريست .

مدتى گذشت و قاسم به سن تكليف رسيد و در اين مدت ، تمام همت خود را صرف اين مى كرد كه قاتل پدرش را تعقيب كند و او را از نظر دور اندازد تا موقعيتى مناسب به دست آورد و انتقام پدر را از او باز ستاند. سرانجام زمان حكومت مصعب بن زبير فرا رسيد و چون جنگ باجميرا پيش آمد، آن جوان داخل سپاهيان مصعب شد و در آنجا بود كه در ميان چادر مربوط به خودش ، چشمش به قاتل پدرش افتاد. پس پى فرصتى مناسب بر آمد كه بناگاه او را به قصاص پدر بگيرد. اين تصادف دست داد و در نيمه روز كه پاى به خيمه نهاد، آن مرد تميمى را خفته يافت . پس شمشير بركشيد و چندانش با آن بزد كه در جاى بمرد.

چون حبيب بن مظاهر به شهادت رسيد، آثار تاءلم شديد در سيماى حسين (ع ) آشكار گرديد و در آن حال گفت : عندالله ! احتسب نفسى و حماة اصحابى .

پس حر به رجزخوانى پرداخت و گفت :

اءليت لا اقتل حتى اءقتلا

و لن اءصاب اليوم الا مقبلا

اضربهم بالسيف ضربا مقصلا

لا ناكلا عنهم ولا مهللا

و نيز گفت :

اضرب فى اءعراضهم بالسيف

عن خير من حل منى و الخيف

او همراه با زهير بن قين جنگى سخت و بى امان را آغاز نهادند و به هر سو كه روى مى آوردند، سر و دست مى افكندند، و چون يكى در درياى سپاه كوفيان فرو مى رفت

، ديگرى به همان سو حمله مى برد و سپاهيان را پراكنده مى ساخت و وى را نجات مى داد.

جنگ حر و زهير بدين سان ساعتى به دازا كشيد، تا اينكه سرانجام پياده نظام سپاه خليفه از هر طرف به حر حلمه ور شدند و وى را به شهادت رسانيدند.

در اين نبرد، ابوثمامه صائدى (پسرعموى حر) نيز به شهادت رسيد.

پس از به شهادت رسيدن حر، جانبازان راه حق به امامت حسين (ع ) نماز ظهر را (نماز خوف ) به جا آوردند.

شهادت سعيد حنفى

در ساعات بعد از ظهر، جنگ بين دو طرف با شدتى هر چه تمامتر ادامه يافت ، تا آنجا كه كوفيان خود را به امام رسانيدند. آنگاه سعيد حنفى برجست و در برابر امام خود را سپر ساخت . كوفيان او را از هر سو هدف تيرهاى خود قرار دادند.

سعيد پيش روى امام ايستاده بود و تيرها را به تن خويش پذيرا مى شد، تا آنجا كه ديگر برايش توانى نماند و به زمين درغلتيد.

خوارزمى مى نويسد كه او در همان حال چنين رجز مى خواند:

اقدم حسين اليوم تلقى اءحمدا

و شيخك الخير عليا ذا الندى

و حسنا كالبدر، وافى الاسعدا

وعمك القرم الهجان الاصيدا

و حمزة ليث الاله الاسدا

فى جنة الفردوس تعلوا صعدا (178)

شهادت زهير بن قين

زهير نيز جنگى نمايان كرد و مى گفت :

اءنا زهير و اءنا ابن القين

اذودهم بالسيف عن حسين

راوى مى گويد: او دست بر شانه امام مى زد و مى گفت :

اقدم هديت هاديا مهديا

فاليوم تلقى جدك النبيا

و حسنا و المرتضى عليا

وذا الجناحين الفتى الكميا

و اءسدالله الشهيد الحيا

به پيش اى رهبر كه امروز جدت رسول خدا، و حسن و على مرتضى و جعفر طيار دلاور و حمزه شير خدا - آن شهيد زنده - را ملاقات خواهى كرد. حماسه بالا نيز نظير همين حماسه است .

تا آنكه دو تن از سپاهيان عمر سعد، به نامهاى كثير بن عبدالله شعبى و مهاجر بن اوس به او حمله بردند و به شهادت رسانيدند.

شهادت نافع بن هلال جملى

نافع بن هلال تيراندازى قابل بود. او نامش را به دنباله تيرهاى زهرآلودش نوشته بود و به هنگام پرتاب آنها به سوى دشمن مى گفت : اءنا الجملى ، اءنا على دين على . يعمى من جملى هستم و پيرو دين على (ع ).

خوارزمى در مقتل خود مى نويسد: جملى به هنگام پرتاب تيرهǙʘԠچنين مى خواند:

اءرمى بها معلمه افواقها

والنفس لا ينفعها اشفاقها

مسمومة يجرى بها اءخفاقها

لتملاءن اءرضها رشاقها

و نيز مى گفت :

اءنا على دين على

ابن هلال الجملى

اضربكم بمنصلى

تحت عجاج القسطل (179)

يعنى من فرزند هلال جملى و بر دين على مى باشم . در گير و دار نبرد و در ميان گرد و غبار جنگ ، شما را به تير خود مى زنم .

و مرتب تير مى انداخت تا اينكه تيرهايش تمام شد. آنگاه دست برد و شمشيرش را از نيام بيرون كشيد و به كوفيان حمله كرد؛ در حالى كه

مى گفت : اءنا غلام اليمنى الجملى

دينى

على دين حسين و على

ان اءقتل اليوم فهذا اءملى

و ذاك راءيى والاقى عملى

من جملى ، جوانمردى يمنى هستم كه دين من ، همان دين حسين و على مى باشند. اگر امروز كشته شوم ، به آرزويم رسيده ام ، اين راءى و عقيده من مى باشد و به آن خواهم رسيد.

سرانجام او سيزده تن از ايشان را به خاك هلاك انداخت ... . (180)

طبرى نيز در تاريخ خود مى نويسد: در اثناى جنگ ، مردى به نام مزاحم بن حريث ، كه رجزخوانى جملى ايستاد و گفت : من پيروى از اميرالمؤ منين على شنيد، از سپاه بيرون آمد و رو در روى جملى ايستاد و گفت : من پيرو دين عثمانم ! و جملى پاسخ داد: تو پيرو دين شيطان هستى ! و به او حمله برد و مجال پاسخش نداد و به ديار عدمش فرستاد.

عمرو بن حجاج ، كه شاهد جانبازيهاى ياران امام بود، كوفيان را مخاطب ساخت و فرياد زد: اى ديوانه ها! هيچ كه با چه كسانى جنگ مى كنيد؟ اينان سواركاران ديارند و جوانانى دل به مرگ نهاده و آغوش گشوده ، مرگ و شهادت را طالبند. هيچيك از شما حق ندارد كه يك تنه به جنگ آنها بيرون رود. آنان گروهى انگشت شمارند كه آفتاب عمرشان بر لب بام نشسته است . سوگند به خدا كه اگر با سنگ كلوخ به جنگ با آنها بپردازيد، آنها را خواهيد كشت .

چون عمر سعد اين اخطار را يكى از فرماندهان خود شنيد، گفت : حق با توست ، و آنچه را گفتى درست است . پس فرمان داد كه هيچ سپاهى

از افراد زير فرمان وى حق جنگ تن به تن با ياران حسين (ع ) را ندارد.

در اين هنگام عمرو بن حجاج به نزديك ياران امام آمد و رو به سپاهيان كوفه كرد و گفت : اى مردم كوفه ! فرمانبردارى و هماهنگيتان را پاس داريد و در كشتن كسانى كه از دين اسلام بيرون شده و از فرمان پيشواى ما سر بر تافته اند، كمترين ترديدى به خود راه ندهيد! چون امام (ع ) سخنان عمرو را شنيد، رو به او كرد و فرمود: عمرو! مردم را عليه من تحريك مى كنى ؟! ما از دين اسلام بيرون رفته و شما همچنان متدين باقى مانده ايد؟ به خدا سوگند با اين روش كه در پيش گرفته ايد، اگر كالبد تهى كنيد، خواهيد دانست كداميك از ما دست از دين شسته و از آن بيرون شده و مستوجب آتش دوزخ خواهيم بود.

بارى ، طبرى سخن خود را درباره نافع بن هلال جملى چنين ادامه مى دهد: جملى با حملات پياپى خود دوازده تن از رزم آوران كوفه را به خاك هلاك افكند، اين رقم غير از تعداد كسانى است كه با ضربات شمشيرش خسته و مجروح گرديده اند.

او همچنان شمشير مى زد و پيش مى رفت تا آنگاه كه ناجوانمردانه هر دو بازوى او را شكستند و از كار انداختند و در آخر اسيرش كردند.

شمر او را در بند كشيد و در معيت همرزمانش به خيمه عمر برد. چون چشم فرزند سعد به نافع افتاد، بر او بانگ زد: واى بر تو اى نافع ! چرا چنين بلايى را بر سر خود آوردى ؟ نافع

در حالى كه خون از سر و صورتش بر محاسنش روان بود، پاسخ داد: خدا مى داند كه چه مى خواسته ام . به خدا سوگند به غير از كسانى را كه با ضرب شمشير خود مجروح كرده ام ، دوازده تن از افراد شما را كشته ام و بر اين كار خود هرگز پشيمان نيستم و اگر دست و بازو داشتم ، هرگز نمى توانستيد مرا اسير كنيد. شمر رو به عمر سعد كرد و گفت : خدايت خير دهاد، او را بكش ! عمر پاسخ داد: تو او را آورده اى ، اگر مى خواهى خودت او را بكش ! شمر با شنيدن پاسخ فرزند عمر شمشير بر كشيد و آماده كشتن نافع شد. در اين هنگام نافع رو به شمر كرد و گفت :

قسم به خدا كه اگر تو مسلمان بودى و به قيامت اعتقاد داشتى ، از اينكه با دامن آلوده به خون ما خدا را ديدار كنى بر خود مى لرزيدى ، اما سپاس خداى را كه كشته شدن ما را به دست پليدترين بندگانش مقدر فرموده است .

شمر ديگر مهلت نداد و با يك ضربت سر آن رادمرد دلير را برداشت ، و سپس شتابان به امام و يارانش حمله برد؛ در حالى كه چنين مى خواند:

خلوا عداة الله خلوا عن شمر

يضربهم بسفيه و لا يفر

و هو لكم صارب وسم ومقر

راوى مى گويد: هنگامى كه ياران امام حسين (ع ) كثرت سپاهيان كوفه و كمى نفرات خود را ديدند و دريافتند كه با اين عده اندك كارى از پيش نبرده و قادر نخواهند بود تا از امام و

خود دفاع نمايند، براى ديدار با پروردگارشان بر يكديگر پيشى گرفتند، تا هر چه زودتر در پيش امام و در راه او جانبازى كرده باشند.

دو رزمنده غفارى

عبدالله و عبدالرحمان ، فرزندان عزره غفارى ، به خدمت امام آمدند و گفتند: درود بر تو اى ابا عبدالله ! دشمن سخت به ما و تو نزديك شده و ما مى خواهيم در حالى كه حملات دشمن را از تو دور مى سازيم ، در پيش رويت كشته شويم . امام فرمود: آفرين بر شما، اينك به من نزديك شويد. آن دو مرد جوان رزمنده به امام نزديك شده و در كنار آن حضرت با دشمنان به جنگ پرداختند. يكى از آن دو در حين نبرد مى گفت :

قد علمت حقا بنو غفار

وخندف بعد بعد بنى نزار

لنضر بن معشر الفجار

بكل عضب صارم بتار

يا قوم ! ذودوا عن بنى الاحرار

بالمشرفى والقنا الخطار

دو نوخاسته جابرى و حنظله

طبرى مى نويسد: دو نوخاسته جابرى ، به نامهاى سيف بن حارث و مالك بن عبد، نواده هاى سريع ، كه از قبيله جابر و از طرف پدر پسرعمو و از سوى مادر برادر يكديگر بودند، در حالى كه بسختى مى گريستند به خدمت امام رسيدند و نزديك آن حضرت ايستادند. امام پرسيد: برادرزاده هاى عزيزم گ چه چيز باعث گريه شما شده است ؟ به خدا قسم كه اميد آن دارم تا لحظاتى بعد، چشمهايتان مالامال از سرشك شادمانى گردد. پاسخ دادند: فداى تو گرديم ؛ ما به حال خود گريه نمى كنيم ، بلكه گريه ما به خاطر شماست . مى بينيم كه دشمن از هر طرف شما را در ميان گرفته و ما نمى توانيم كارى به سود تو انجام دهيم و آسيبهاى او را از تو دور سازيم . امام فرمود: برادرزاده هاى عزيزم ! خداوند شما را

بر اين ابراز احساسات صميمى و مواساتى كه با جان خودتان نسبت به جان من مى نماييد، پاداش پرهيزگاران و راستان عنايت فرمايد.

در اين هنگام حنظلة بن اسعد شبامى پيش آمد و در برابر امام ، رو به كوفيان كرد و بانگ برداشت : اى مردم ! من از آن مى ترسم كه بر سر شما همان رود كه بر سر احزاب رفته ، و يا همانند روزگاران سخت قوم نوح و عاد و ثمود و ديگر مردمان پس از آنها رفته است ؛ و خداوند بر بندگانش ستم روا نمى دارد.

اى مردم ! من براى شما از فريادها و ضجه هاى روز قيامت بيمناكم ، روزى كه (از عذاب آن ) به هر سو بگريزيد و بجز خدا پناهى نيابيد؛ و هر كس را كه خداوند گمراه كند، ديگر براى او راهنمايى وجود نخواهد داشت . (181)

اى مردم ! حسين را نكشيد كه خدايتان به عذابى پرشكنجه گرفتار خواهد كرد، و هر كس كه به خداوند افترا ببندد زيانكار است .

امام حسين به حنظله فرمود: اى فرزند سعد! خدايت رحمت كناد. اينان از همان هنگام كه دعوتت را به حق پاسخ ندادند و براى كشتن تو و يارانت قيام كردند، مستحق عذاب الهى شده اند، تا چه رسد به حالا كه ياران پاك نهاد تو را كشته اند.

حنظله گفت : فداى تو گردم ، حق با توست . تو از من داناترى و در اين مقام بر همه كس سزاوارترى ؛ اكنون اجازه مى فرمايى تا به سراى ديگر بشتابم و به يارانمان بپوندم ؟ امام پاسخ داد: برو به جايى كه از دنيا

و آنچه در آن است بهتر است ؛ ملكى كه جاودانى و فناناپذير است . با كسب اجازه ، حنظله رو به امام كرد و گفت : سلام مخصوص من به تو اى ابا عبدالله ، درود خداوند بر تو و بر خانواده ات ، خداوند بين ما و تو در بهشت شناسايى اندازد. امام فرمود: آمين ، آمين . آنگاه حنظله قدم پيش گذاشت و جنگيد تا به شهادت رسيد.

پس از او، دو نوخاسته جابرى رو به امام كردند و گفتند: سلام بر تو اى فرزند رسول خدا! و امام پاسخ داد و بر شما نيز سلام و درود و رحمت خداوند باد. پس آن دو جوان جنگيدند تا به شهادت رسيدند.

عابس بن ابى شبيب و شوذب

عباس بن ابى شبيب شاكرى در حالى كه شوذب ، يكى از بستگان بنى شاكر، به همراه او بود، پيش آمد. عابس به شوذب گفت : اى شوذب ! در دل چه قصد دارى ؟ شوذب پاسخ داد: قصد آن دارم كه به همراه تو در يارى پسر پيغمبر خدا (ص ) بجنگم تا كشته شوم . عابس گفت : بجز اين گمانى هم در تو نمى رفت . پس پيش برو، و در راه ابوعبدالله (ع ) جانبازى كن كه تو را چون ديگر يارانش در شمار شهدا به حساب آرد و من هم به هنگام شهادت ، داغ تو را در سينه داشته باشم كه به خدا قسم اگر هم اكنون چيزى عزيزتر از تو در دسترس خود داشتم ، با كمال ميل آن را پيش از خود (به قربانگاه حسين (ع )) تقديم مى داشتم تا داغ آن را

به حساب خدا بگزارم . امروز بسيار بجاست تا با هر چه مى توانيم بر پاداش سراى ديگر خود بيفزاييم كه پس از مرگ كارى در ميان نيست ، و تنها روز حساب و بررسى است .

راوى مى گويد: شوذب پذيرفت و قدم پيش گذاشت و بر امام سلام كرد و آنگاه رو به ميدان نهاد و جنگيد تا به شهادت رسيد.

پس عابس رو به حسين (ع ) كرد و گفت : اى ابوعبدالله ! به خدا قسم از دور و نزديك ، در روى اين كره زمين گراميتر و دوست داشتنى تر از تو برايم وجود ندارد.

اينك اگر گراميتر از خون و جانم را در دسترس مى داشتم كه به وسيله آن مانع ستم بر تو و كشته شدنت شوم ، بى هيچ ترديدى آن را فدايت مى نمودم . (ولى چه كنم كه عزيزتر از جانم را در اختيار ندارم . پس ) درود بر تو اى ابوعبدالله . خدا را گواه مى گيرم كه من بر راه و روش تو و پدرت مى باشم . اين بگفت و با شمشير آخته به آهنگ جنگ با كوفيان قدم به ميدان نبرد گذاشت . عابس جاى زخم شمشيرى در پيشانى خود داشت .

طبرى از قول ربيع بن عميم همدانى كه آن روز (عاشورا) را به چشم خود ديده است ، چنين مى نويسد: وقتى كه عابس را ديدم پيش مى آيد، او را شناختم . من او را كه در جنگهاى فراوان شركت كرده بود بخوبى مى شناختم . او يكى از شجاعترين رزم آوران ميدان جنگ بود. اين بود كه خطاب به سپاهيان

كوفى گفتم : اين شير سياه چرده فرزند ابى شبيب شاكرى است ؛ كسى به جنگ او بيرون نرود (كه بى گمان كشته خواهد شد) در اين هنگام عابس وارد ميدان شد و بانگ برآورد كه مردى و رزمجويى نيست كه با من بجنگد؟ عمر سعد بانگ برداشت : او را سنگ باران كنيد!

راوى مى گويد: باران سنگ بود كه از همه طرف بر پيكر عابس فرود آمد.

چون عابس چنان ديد، زره از تن بكند و كلاهخود از سر بيفكند و بر كوفيان حمله برد. به خدا قسم من خود به چشم ديدم كه گروهى بيش از دويست نفر سپاهى را جلو انداخته بود و آنها از ترس شمشير او بسختى مى گريختند. پس بناگاه از هر طرف به سويش هجوم آوردند (و با ضربات پياپى شمشير و سنان نيزه ) او را به شهادت رسانيدند.

من خود ديدم كه سر عابس در دست مردانى چند از لشكر عمر، دست به دست مى گرديد و هر كدام آنها مدعى بودند كه من او را كشته ام ! سرانجام داورى پيش عمر سعد بردند و او گفت : دعوا نكنيد! عابس مردى نبود كه زخم يكى از شما او را از پاى درآورده باشد. و به اين ترتيب ، آنها را از هم جدا نمودند.

فرار ضحاك مشرقى

طبرى از قول ضحاك مشرقى آورده است :

وقتى ديدم ياران حسين (ع ) همگى شهيد شدند و بجز اهل بيت او و سويد بن ابى عمرو و بشير بن عمرو حضرمى كسى ديگر برايش باقى نمانده است ، به حضرتش گفتم : اى پسر پيغمبر خدا! قرارى كه بين من و شما

بود به خاطر داريد؟ كه من گفتم از تو دفاع مى كنم ، مادامى كه يار و ياور داشته باشى ، و چون كسى برايت باقى نماند، من آزادم كه بازگردم و شما هم موافقت فرموديد؟ امام پاسخ داد: آرى درست گفتى ؛ ولى چگونه خودت را نجات مى دهى ؟ اگر مى توانى خود را (از دست اين درياى دشمن) نجات دهى ،آزادى .

من هنگامى كه در بحبوحه جنگ متوجه شدم كه اسبهاى همرزمانمان ، از ياران امام ، به وسيله كوفيان پى شده و از پاى در مى آيند، اسب سوارى خود را در يكى از چادرهاى يارانمان ، كه در قلب ديگر چادرها قرار داشت ، بستم (و به اين ترتيب آن را از تيررس دشمنان پنهان داشتم ) و سپس خود پياده به جنگ با كوفيان پرداختم و دو تن از آنان را در پيش پاى امام به خاك هلاك انداختم و دست متجاوز ديگرى را هم به ضرب شمشير از پيكر جدا ساختم . و امام بارها به من فرمود: دست مريزاد، خدا دستت را قطع نكند، خداوند به خاطر اهل بيت پيامبرت تو را پاداش خير دهاد.

بارى ، چون امام مرا رخصت بازگشت داد، اسبم را از ميان آن خيمه بيرون كشيدم و بر پشت آن جستم و روى زين قرار گرفتم و تازيانه بر آن زدم و او را به تاخت واداشتم و چون سرعت گرفت ، خود را به سپاه دشمن زدم . دشمن كه با حركت ناگهانى من روبرو شده بود، جا خورد و برايم راه باز كرد و من از آن درياى سپاه بيرون آمدم

؛ اما پانزده نفر از ايشان به تعقيب من پرداختند.

من همچنان پيش مى تاختم تا به شفيه ، آباديى در كنار فرات ، رسيدم . آنجا بود كه دنبال كنندگانم به من رسيدند. پس به سويشان برگشتم كه از ميان آن جمع كثير بن عبدالله شعبى و ايوب بن شرح خيوانى و قيس بن عبدالله صائدى مرا شناختند و به ديگر يارانشان نشان دادند و گفتند: اين ، پسرعموى ما ضحاك بن عبدالله مشرقى است . شما را به خدا سوگند كه مزاحم او نشويد. در آن گروه ، سه نفر تميمى با آنها بودند كه با تقاضاى اشان موافقت كردند و گفتند: آرى ، به خدا كه ما پيشنهاد برادران و همپيمانان خود را مى پذيريم و مزاحم دوست آنها نمى شويم . بدين ترتيب ، وقتى كه تميميان با پيشنهاد دوستان قديمى من موافقت كردند، ديگران هم پذيرفتند و من نجات يافتند!

طبرى در اينجا مى نويسد آخرين كس از اصحاب حسين كه همچنان درباريش پاى مى فشرد، سويد بن عمرو، نوه ابومطاع خثعمى بود.

مؤ لف گويد تا اينجا شهادت ياران حضرت ابا عبدالله حسين - عليه السلام - را از اخبار طبرى در تاريخ او آورديم ؛ بدون اينكه خود را مقيد كرده باشيم كه حوادث و رويدادهاى آن روز را به ترتيبى كه او آورده است ، نقل نماييم . زيرا پيداست طبرى آن دقت لازم را در ذكر توالى آن رويدادها ننمود و تنها منظورش ذكر آنها بوده است .

اين را هم بگوييم ، ترتيبى را كه ما در اينجا رعايت كرده ايم نيز حاصل بررسى علمى در غير اخبار طبرى

نبوده است ؛ بلكه با توجه به قرائن موجود در اخبار طبرى دريافتيم كه بايد شهادت آن رادمردان عالم انسانيت به همين ترتيبى باشد كه ما رعايت كرده ايم . و در جاى ديگر از اخبار ديگران استفاده اى شده ، در پاورقى به آن تصريح كرده ايم .

و از آنجا كه طبرى در تاريخش تمامى رويدادهاى مربوط به ياران امام حسين (ع ) را نياورده و حال آنكه در برخى از آنها مواردى يافت مى شود كه روشنگر مطالب و حقايقى است كه ما به دنبال آنها مى باشيم تا سبب قيام و شهادت طلبى امام را دريابيم ، از اين رو به ذكر مقدارى ، هر چند اندك ، از آنها به شرح زير برآمده ايم .

شهدايى ديگر

1. عمرو بن خالد

خوارزمى در مقتل خود مى نويسد: عمرو بن خالد ازدى ، از ياران امام ، قدم به ميدان جنگ نهاد، در حالى كه مى گفت :

اليوم يا نفس الى الرحمن

تمضين بالروح و بالريحان

اليوم تجزين على الاحسان

قد كان منك غابر الزمان

ما خط باللوح لدى الديان

فاليوم زال ذاك بالغفران

لا تجزعى فكل حى فان

والصبر اءحظى لك بالامان

اى دل ! تو امروز پيش خدا مى روى و به جهان پر از لطف و صفا قدم مى گذارى . امروز، تو كار نيكى كه انجام داده اى پاداشش را در آينده اى نزديك مى گيرى . و آنچه را در گذشته از بديها مرتكب شده بودى ، امروز همگى با قلم عفو و بخشش پاك شده است . ناراحتى نكن كه هر زنده اى در آخر مردنى و فانى است ، و شكيبايى بهترين داورى آرامش بخش براى توست .

او با

كوفيان جنگيد تا به درجه شهادت رسيد. (182)

2. سعد بن حنظله

پس از عمرو، سعد بن حنظله تميمى قدم به ميدان گذاشت ، در حالى كه مى گفت :

صبرا على الاسياف والاسنه

صبرا عليها لدخول الجنة

و حور عين ناعمات هنه

لمن يريد الفوز لا بالظنه

يا نفس ! للراحه فاطرحنه

و فى طلاب الخير فارغبنه

اى دل ! براى ورود به بهشت و ديدار با حوران لطيف اندام بهشتى ، كه بى گمان آماده پذيرايى از طالبان رستگارى مى باشند، بر زخم سنان نيزه ها و لبه تيز شمشيرها شكيبا باش .

اى دل ! از راحتى و راحت طلبى چشم بپوش و در راه به دست آوردن خيروثواب بكوش .

آنگاه به سپاه دشمن حمله برد و بسختى با آنان جنگيد تا سرانجام به شهادت رسيد. (183)

3. عبدالرحمان بن عبدالله يزنى

سپس نوبت به عبدالرحمان بن عبدالله يزنى رسيد. او بيرون شد و مى گفت :

اءنا ابن عبدالله من آل يزن

دينى على دين حسين و حسن

اضربكم ضرب فتى من اليمن

اءرجو بذاك الفوز عند المؤ تمن

من عبدالله يزنى هستم ، و پيرو دين امام حسن و امام حسين مى باشم . با شمشير خود، ضرب شصت جوانان يمنى را به سر شما فرود مى آورم و بدين طريق ، رستگارى را از خدا آرزو مى كنم .

آنگاه بر سپاه دشمن حمله نمود و تيغ در ميان آنها نهاد تا به شهادت رسيد.(184)

4. قرة بن ابى قره

سپس قرة بن ابى قره غفارى از سپاه امام قدم بيرون گذاشت ، در حالى كه مى گفت :

قد علمت حقا بنو غفار

و خندف بعد بنى نزار

باءننى الليث الهزبر الضارى

لاضربن معشر الفجار

بحد عضب ذكر بتار

يشع لى فى ظلمة الغبار

دون الهداة السادة الابرار

رهط النبى اءحمد المختار

قبايل غفار و خندف و نزار بخوبى مى دانند كه من شير بيشه شجاعتم ، و گروه تبهكاران را با شمشير بران و قاطعى كه در دست دارم درهم مى كوبم ، و در راه رهبر و سرور آزادگان و خانواده احمد مختار (ص ) شمشير مى زنم .

5. عمرو بن مطاع

چون عمرو بن مطاع جعفى به ميدان جنگ آمد، گفت :

اءنا ابن جعفى و اءبى مطاع

وفى يمينى مرهف قطاع

و اءسمر سنانه لماع

يرى له من ضوئه شعاع

قد طاب لى فى يومى القراع

دون حسين وله الدفاع

آنگاه به دشمن حمله برد و جنگيد تا به شهادت رسيد. (185)

6. چون غلام ابوذر

در كتاب مثيرالاحزان و اللهوف آمده است : جون ، غلام ابوذر، كه برده اى سياه چرده بود، پيش آمد تا به ميدان جنگ قدم گذارد. امام به وى فرمود: من تو را از شركت در جنگ معاف مى دارم . چرا كه تو با ما همراه بودى تا به نعمت و سلامتى دست يابى ، اينك خود را درگير ما مساز. جون گفت : اى پسر پيغمبر خدا! من در آرامش و شادى شريك و همراه شما باشم ، اما در شدت تشنگى و تنگى شما را به خود واگذارم ؟! مرا اگر چه نژادى نامعلوم و چهره اى سياه است ، اينك بر من رحمت آر تا چهره ام سفيد و نژادم شريف و وجودم عطرآگين گردد. نه به خدا قسم ، من دست از شما بر نمى دارم تا آنگاه كه اين خون ناچيزم با خون شما عجين گردد. اين بگفت و به درياى دشمن حمله برد و جنگيد تا شربت شهادت نوشيد. (186)

خوارزمى در مقتل خوارزمى خود مى نويسد: جون به هنگام حمله به سپاه دشمن چنين مى خواند:

كيف يرى الفجار ضرب الاسود

بالمشرفى فى القاطع المهند

اءحمى الخيار من بنى محمد

اءذب عنهم باللسان واليد

اءرجو بذاك الفوز عند المورد

من الاله الواحد الموحد (187)

تبهكاران ضربه يك سياه را با شمشيرى بران چگونه مى بينند؟

من از برگزيده گان خاندان محمد

حمايت مى كنم ، و با دست و زبان رنج را از ايشان دور مى سازم ، و بدان وسيله در روز قيامت از خداى يكتا اميد رستگارى دارم .

او در حملات سخت خود بيست و پنج نفر از دشمنان را به خاك هلاك انداخت تا اينكه سرانجام به شهادت رسيد.

امام (ع ) خود را به بالين او رسانيد و فرمود: بارخدايا! رويش را سفيد و جسمش را خوشبو گردان و او را با محمد - صلى الله عليه و آله - محشور فرما و بين او و آل محمد جدايى ميفكن . (188)

7. انيس بن معقل

در مقتل خوارزمى آمده است : پس از جون ، انيس بن معقل اصبحى رو به جنگ نهاد، در حالى كه مى گفت :

اءنا اءنيس و اءنا ابن معقل

و فى يمينى نصل سيف فيصل

اءعلو به الهامات بين القسطل

حتى ازبل خطبه فينجلى

عن الحسين الفاضل المفضل

ابن رسول الله خير مرسل

او جنگيد تا به شهادت رسيد.

8 . حجاج بن مسروق

آنگاه حجاج بن مسروق ، كه مؤ ذن امام بود، رو به ميدان نهاد و مى گفت :

اقدم حسين هاديا مهديا

اليوم نلقى جدك النبيا

ثم اءباك ذا العلا عليا

والحسن الخير الرضا الوليا

وذا الجناحين الفتى الكميا

و اءسدالله الشهيد الحيا

او به سپاه دشمن حمله برد و جنگيد تا به شهادت رسيد.

9. جنادة بن حرث

سپس جناده ، فرزند حرث انصارى ، قدم به ميدان نهاد، در حالى كه چنين مى خواند:

اءنا جنادة اءنا ابن الحارث

لست بخوار و لا بناكث

عن بيعتى حتى يقوم وارثى

من فوق شلو فى الصعيد ماكث

او حمله برد و از كوفيان مى كشت تا اينكه خود از پاى درآمد و شهيد شد.

10. عمرو بن جناده

آنگاه عمرو بن جناده بيرون آمد و اين حماسه را بر لب داشت :

اضق الخناق من ابن هند وارمه

فى عقره بفوارس الانصار

و مهاجر بن مخضبين رماحهم

تحت العجاجه من دم الكفار

خضبت على عهد النبى محمد

فاليوم تخضب من دم الفجار

واليوم تخضب من دماء معاشر

رفضوا القرآن لنصرة الاشرار

طلبوا بثارهم ببدر وانثنوا

بالمرهفات و بالقنا الخطار

والله ربى لا اءزال مضاربا

للفاسقين بمرهف بتار

هذا على اليوم حق واجب

فى كل يوم تعانق و حوار

گلوى فرزند هند و يارانش را در همان جولانگاهشان ، به يارى سواركاران مهاجر و انصار درهم بفشار كه از همان زمان پيغمبر، نيزه هاشان در زير گرد و غبار از خون آن كافران رنگين شده است . آن نيزه ها كه از زمان آن حضرت از خون ايشان رنگين شده بود، امروز هم از خون فاجران رنگين مى شود. امروز از خون كسانى رنگين مى شود كه به خاطر يارى اشرار، قرآن را پشت سر انداخته ، به انتقام خونهايى كه در بدر از شمشيرهاى تيز و برنده مسلمانان ريخته شده قيام كرده اند. به خدايم سوگند كه شمشير برنده خود را پى در پى بر آن فاسقان فرود مى آورم و اين كار را در اين عرصه نبرد بر خود واجب مى شمارم .

آنگاه به سختى حمله برد و جنگيد تا به شهادت رسيد.

11. نوجوانى يتيم

سپس نوجوانى كه پدرش در يارى امام به شهادت رسيده بود، به يارى امام (ع ) برخاست . زيرا مادرش به او گفته بود: فرزند! به يارى امام برخيز و در ركاب او بجنگ تا به شهادت برسى . پسر فرمان برد و گفت : اين كار را مى كنم و قدم پيش گذاشت

. امام (ع ) چون چشمش به او افتاد، فرمود: پدر اين جوان در جنگ كشته شده ، شايد كه مادرش از جنگيدن او ناخشنود باشد؛ اما آن جوان گفت : اى پسر پيغمبر خدا! مادرم ، خود مرا به اين جهان فرمان داده است . پس قدم به ميدان جنگ نهاد، در حالى كه چنين مى خواند:

اءميرى حسين و نعم الامير

سرور فؤ اد البشير النذير

على و فاطمة والده

فهل تعلمون له من نظير

آقاى من حسين است و چه آقاى نيكى است . او مايه شادى دل پيامبر خداست . او پسر على و فاطمه است ، آيا نظيرى براى او سراغ داريد؟

او جنگ نمايانى كرد تا به شهادت رسيد. كوفيان سر او را بريدند و به جانب سراپرده امام افكندند! مادرش پيش دويد و سر بريده فرزندش را برداشت و خطاب به او گفت :

آفرين بر تو اى پسركم ، نور چشم و آرامش ده دل من ! آنگاه سر بريده فرزندش را بشدت بر فرق يكى از كوفيان كوبيد كه به خاك هلاك افتاد. پس عمود خيمه را بركشيد و به سپاه ابن سعد حمله برد، در حالى كه مى گفت :

اءنا عجوز فى النسا ضعيفه

بالية خالية نحيفة

اضربكم بضربة عنيفه

دون بنى فاطمة الشريفه

من زنى ضعيف و ناتوانم كه در مقام وداع از فرزندان زهرا شما را بسختى مى زنم .

او با همان چوب دو تن از سربازان عمر سعد را بكشت . اما امام به وى فرمان داد تا به جاى خود بازگردد و در حقش دعاى خير فرمود. (189)

خوارزمى در مقتل خود مى نويسد:

يكايك ياران حضرت ابا عبدالله (ع ) به خدمتش

رسيدند و مى گفتند:

السلام عليك يابن رسول الله . و امام مى فرمود: و عليك السلام . ما هم در پى تو مى آييم . آنگاه اين آيه را قرائت مى فرمود: فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا آن وقت آن اصحابى به دشمنان حمله مى برد و مى جنگيد تا به شهادت مى رسيد. شركت ياران آن حضرت در جنگ با كوفيان تا آخرين نفر به همين ترتيب ادامه داشت . (190)

بخش ششم : شهدا از عترت پيامبر خدا (ص )

اشاره

خوارزمى در مقتل خود مى نويسد: هنگامى كه براى حسين (ع )، به غير از خانواده اش ، يار و ياورى باقى نماند، آنها گرد يكديگر جمع شدند و با هم وداع نموده ، عازم جنگ شدند. (191)

نخستين شهيد از خانواده پيغمبر

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: نخستين شهيد از نوادگان ابوطالب در آن هنگامه ، على اكبر، فرزند امام حسين (ع ) بود كه مادرش ليلا (دختر ابومرة بن عروه مسعود ثقفى ) (192) و جده مادرش ميمونه (دختر ابوسفيان حرب ) (193) نام داشته است .

همين قرابت با خاندان بنى اميه سبب شده بود براى على اكبر امان نامه بنويسند و ارسال دارند تا وى دست از يارى پدرش بازداشته ، خود را در پناه خلافت بكشد و از كشته شدن در امان بماند!

مصعب زبيرى در اين مورد و با توجه به امان نامه ارسالى عبيدالله زياد براى فرزند حسين (ع ) مى نويسد كه به على اكبر گفتند:

تو را با اميرالمؤ منين يزيد بن معاويه خويشاوندى است و ما در نظر داريم كه اين پيوستگى را رعايت كنيم . بنابراين اگر مايل باشى در امان ما خواهى بود!

على در پاسخ آنها گفت :

بهتر است خويشاوندى با رسول خدا (ص ) مراعات شود. او در حمله به قواى كوفيان مى گفت ... . (194)

خوارزمى نيز در مقتل خود مى گويد: حسين به هنگام عزيمت فرزندش على به جانب ميدان محاسن خود را در دست گرفت و رو به آسمان كرد و گفت :

بارخدايا! تو بر اين مردم گواه باشد كه شبيه ترين جوانان به پيامبرت محمد (ص ) از نظر خلق و خوى و طرز

سخن گفتن ، به ميدان جنگ با اين قوم قدم گذاشته است . (جوانى ) كه هر گاه شوق ديدار پيامبرت را داشتيم ، نظر به سيماى او مى انداختيم .

بارخدايا! بركات زمين را از آنان برگير و اجتماعشان را به پراكندگى مبدل ساز و ايشان را بسختى درهم بكوب و افكارشان را ناهماهنگ گردان و مورد خشم و نفرت فرمانروايشان قرار ده ؛ آن سان كه هرگز از آنها راضى نشوند.

چه ، آنها ما را به نزد خود فرا خواندند تا به يارى ما برخيزند، ولى پيمان شكستند و به جان ما افتادند و در مقام كشتن ما برآمدند!

آنگاه امام ، عمر سعد را مورد خطاب خود قرار داد و فرياد زد:

از جان ما چه مى خواهى ؟ خداوند نسلت را براندازد و اميدت را برآورده نسازد و بركتش را از تو برگيرد و كسى را بر تو چيره سازد كه در بسترت ، سر از تنت جدا سازد؛ از آن رو كه پيوند مرا بريدى و بستگى مرا با رسول خدا (ص ) ناديده گرفتى .

آنگاه با صداى بلند اين آيه را خواند: ان الله اصطفى ء آدم و نوحا و ءال ابراهيم و ءال عمران على العالمين ، ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم (195)

از آن سو على اكبر به سپاه عمر سعد حمله برد، در حالى كه مى گفت :

اءنا على بن الحسين بن على

نحن و بيت الله اءولى بالنبى

والله لا يحكم فينا ابن الدعى

اءطعنكم بالرمح حتى ينثنى

اءضربكم بالسيف حتى يلتوى

ضرب غلام هاشمى علوى

من على ، فرزند حسين بن على هستم . ما، به خداى كعبه سوگند، به پيامبر نزديكتريم

. به خدا سوگند كه فرزند زنازاده حق فرمانروايى بر ما را ندارد و از اين رو با نيزه هاى خود شما را آن چنان مى زنم كه كج شود. و آن چنان با شمشير شما را مى زنم كه ضرب شصت جوانان علوى را درك كنيد.

او همچنان مى جنگيد و پيش مى رفت . تا آنجا كه فرياد اعتراض و ناله درماندگى كوفيان به هوا برخاست و هيچ گريزگاهى نيز نمى يافتند.

سرانجام اين جوان رشيد و دلاور حسين (ع ) كه در پهنه كارزار با دشمن بسختى كوشيده و طومار عمرشان را درنورديده بود، خسته و از تشنگى درمانده ، با تنى از ضربات شمشير و سنان نيزه هاى دشمن سخت مجروح و غرقه خون به خيمه گاه در نزد پدر باز آمد و گفت : اى پدر! تشنگى مرا از پاى درآورده و سنگينى اين همه ابزار جنگى توان از من ربوده است . با اين همه ، آيا آبى يافت مى شود، تا سوز عطش تسكين دهم ، و براى جنگيدن با دشمنان نيرويى تازه يابم ؟ امام حسين (ع ) (از اين سخن فرزند) گريست و فرمود:

اى پسركم ! بر محمد (ص ) و على (ع ) و پدرت بسى سخت و ناگوار است كه تو آنان را بخوانى ، ولى در انجام خواسته ات ناتوان باشند؛ آنان را به فريادرسى خود بخوانى و نتوانند به فرياد برسند. آنگاه انگشترى خود را به وى داد و فرمود:

اين انگشترى را بگير و در دهان بگذار و به ميدان جنگ دشمنانت بازگرد كه اميد دارم ديرى نپايد كه از دست جدت با شربتى

سير آب گردى كه پس از آن هرگز روى تشنگى نبينى .

على اكبر بار ديگر رو به ميدان كارزار آورد و مى گفت :

الحرب قد بانت لها حقائق

و ظهرت من بعدها مصادق

والله رب العرش لا نفارق

جموعكم اءو تغمد البوارق (196)

جنگ ، حقايق را آشكار ساخت و از پس آن راستيها آشكار گرديد. به خداى عرش سوگند كه تا آن هنگام كه شمشيرها در نيام نروند، از شما دست بر نمى داريم و جدا نمى شويم .

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: آن وقت بر سپاه دشمن حمله برد و قلب آن را از هم بدريد و چون نوبت اول بارها صفوف كوفيان را از هم بشكافت و تفرقه در قواى آنان انداخت و خاك مرگ بر سر آنان پاشيدن گرفت .

در اين ميان مرة بن منقذ، نوه نعمان عبدى ليثى ، چشم بر وى دوخت و گفت : گناهان همه عرب بر گردن من باشد كه اگر گذارش بر من بيفتد، همان گونه كه او ديگران را به خاك و خون مى كشد، پدرش را به عزايش ننشانم . على همچنان سپاه كوفيان را از هم مى شكافت و پيش مى رفت تا اينكه بر مره عبور فرمود. او نيز فرصت را غنيمت شمرد و بر وى حمله كرد و با سنان نيزه خويش زخمى كارى بر وى وارد ساخت كه توان از على ببرد و قدرت مبارزه را از وى گرفت . كوفيان از هر جانب گرد او را گرفتند و شمشيرهاى خود را بر پيكر مجروح او فرود آوردند.

خوارزمى در مقتل خود مى نويسد: همان طور كه على اكبر مى جنگيد و پيش

مى رفت ، مرة بن منقذ عبدى بر او حمله برد و با شمشير چنان بر فرق او زد كه توان از او بگرفت و قدرت جنگيدن از وى سلب شد. پس كوفيان نيز او را در ميان گرفتند و از هر سو زخم شمشير بود كه بر پيكر بى حال او وارد مى كردند تا آنجا كه ديگر رمقى برايش باقى نماند. پس دستهايش را بر گردن اسب خود آويخت . اما اسب او را به ميان دشمنان برد (197) و بدن على با ضربات شمشيرهاى برانى كه بر پيكرش وارد مى گرديد قطعه قطعه گشت و چون جان به لبش رسيد، با همه توان خود فرياد برآورد:

پدرجان ! اين جدم رسول خداست كه جامى لبريز از شربتى گوارا به من نوشانيد كه ديگر هرگز تشنگى نخواهم كشيد. به تو مى گويد بشتاب كه براى تو نيز جامى پر آماده دارد. حسين (ع ) با شنيدن آخرين سخنان فرزند فرياد برآورد... . (198)

طبرى از قول حميد بن مسلم در تاريخ خود مى نويسد: به گوش خود شنيدم كه حسين (ع ) در آن روز مى گفت :

پسرم ! خدا بكشد مردمى را كه تو را كشتند. شگفت است كه اين مردم تا به اين حد بر خداوند و پايمال كردن حرمت پيامبرش گستاخ شده اند؟ پسرم ! بعد از تو خاك بر سر دنيا و زندگانى دنيا.

حميد مى گويد: گويى هم اكنون مى بينم كه بانويى چون رشيدى تابان با شتاب فراوان از خيمه بيرون دويد و (در سوگ على ) فرياد مى زد. پرسيدم : اى زن كيست ؟ گفتند: زينب ،

دختر فاطمه ، دختر پيغمبر خدا.

زينب همچنان (بر سر زنان و نوحه كنان ) پيش آمد و خود را روى كشته على انداخت . امام پيش آمد و خود را به زينب رسانيد. دستش را بگرفت و او را از روى كشته على اكبر بلند كرد و به خيمه گاه بازگردانيد. آنگاه بر سر نعش على باز آمد كه جوانان گردش را گرفتند. پس امام به آنان فرمود:

كشته برادرتان را برداريد. جوانان پيش رفتند و جنازه على را بر سر دست برداشتند و مقابل چادرى كه در برابر آن با دشمن مى جنگيدند بر زمين نهادند.

خيل شهيدان هاشمى

شهادت عبدالله بن مسلم بن عقيل

چون على اكبر به شهادت رسيد، عبدالله ، فرزند مسلم و نوه عقيل بن ابى طالب (199) كه مادرش رقيه كبرى دختر اميرالمؤ منين على (ع ) بود، (200) قدم به ميدان جنگ گذاشت ، در حالى كه چنين مى خواند:

اليوم اءلقى مسلما و هو اءبى

و فتية بادوا على دين النبى (201)

امروز پدرم مسلم و جوانانى را كه بر دين پيامبر هستند ديدار مى كنم .

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: عمرو بن صبيح تيرى به جانب عبدالله افكند.

عبدالله براى اينكه سر خود را از اصابت تير در امان دارد، دست خود را سپر ساخت .

در نتيجه ، تير عمرو، دست و سر او را به هم دوخت . (202) به اين ترتيب كه تير از كف دست او بگذشت و در كاسه سرش نشست . عبدالله هر قدر كوشيد نتوانست كه دست خود را آزاد كند و در اين حالت بود كه ناگاه تيرى ديگرى به قلبش بنشست و او را به شهادت رسانيد.

چون عبدالله مسلم به

شهادت رسيد، سپاهيان يزيد ياران امام را از هر سو در ميان گرفتند و به ايشان حمله بردند.

شهادت جعفر بن عقيل

خوارزمى و ابن شهر آشوب مى نويسند: سپس جعفر بن عقيل ، نوه ابوطالب ، پيش تاخت و مى خواند:

اءنا الغلام الابطحى الطالبى

من معشر فى هاشم من غالب

و نحن حقا سادة الذوائب

هذا حسين اءطيب الاطايب

او جنگيد تا كشته شد.

خوارزمى و ابن شهر آشوب ، كشنده جعفر را بشر بن سوط الهمدانى (203) معرفى كرده اند، در حالى كه طبرى مى نويسد: جعفر بن عقيل با تيرى كه عبدالله بن عزره خثعمى به سوى او افكند به شهادت رسيد.

شهادت عبدالرحمان بن عقيل

پس از كشته شدن جعفر بن عقيل ، برادرش عبدالرحمان بن عقيل به ميدان تاخت و اين رجز را بر لب داشت :

اءبى عقيل فاعرفوا مكانى

من هاشم ، و هاشم اخوانى

كهول صدق سادة الاقران

هذا حسين شامخ البنيان

و سيد الشباب فى الجنان

او جنگيد تا آنكه به دست عثمان بن خالد جهنى به شهادت رسيد.

طبرى مى نويسد: عثمان بن خالد جهنى و بشر بن سوط همدانى هر دو با هم به عبدالرحمان بن عقيل حمله بردند و وى را از پاى درآوردند.

شهادت محمد بن عبدالله بن جعفر

خوارزمى و ابن شهر آشوب مى نويسد: پس از كشته شدن عبدالرحمان عقيل ، محمد بن عبدالله بن جعفر، نوه ابوطالب ، در حالى كه اين سرود را بر لب داشت قدم به ميدان جنگ نهاد:

اءشكوا الى الله من العدوان

فعال فى الردى عميان

قد بدلوا معالم القرآن

و محكم التنزيل و التبيان

و اءظهروا الكفر مع الطغيان

او به سختى با كوفيان جنگيد تا به دست عامل بن نهش تميمى به شهادت رسيد.

شهادت عون بن عبدالله بن جعفر

چون محمد به شهادت رسيد، برادرش عون بن عبدالله جعفر، به كوفيان حمله برد، در حالى كه مى خواند:

ان تنكرونى فاءنا ابن جعفر

شهيد صدق فى الجنان اءزهر

يطير فيها بجناح اءخضر

كفى بهذا شرفا فى محشر

او جنگيد تا آنگاه به دست عبدالله بن قطبه طائى به شهادت رسيد. (204)

شهادت فرزندان امام مجتبى (ع )
1. عبدالله حسن

آنگاه عبدالله بن الحسن قدم به ميدان جنگ گذاشت ، در حالى كه اين رجز را مى خواند:

ان تنكرونى فاءنا فرع الحسن

سبط النبى المصطفى المؤ تمن

هذا حسين كالاسير المرتهن

بين اناس لا سقوا صوب المزن

او جنگيد تا سرانجام به دست هانى بن شبيب حضرمى از پاى درآمد و به شهادت رسيد. (205)

2. شهادت قاسم بن الحسن

پس از وى برادرش قاسم ، كه نوجوانى بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بود، آماده ميدان گرديد.

چون چشم امام به وى افتاد، او را در آغوش كشيد. عمو و برادرزاده هر دو بسختى گريستند. و چون قاسم اجازه ميدان خواست ، امام موافقت نكرد؛ ولى قاسم دست بردار نبود و آن قدر دست و پاهاى عمويش حسين (ع ) را بوسيد و موافقتش را به رفتن به ميدان تقاضا كرد تا ناگزير امام به او اجازه داد.

قاسم رو به ميدان نهاد، در حالى كه هنوز اشك بر گونه هايش مى غلتيد. (206) او در نبرد با كوفيان تنها پيراهنى بر تن و شلوار و نعلينى در پاى داشت . از زيبايى رخسار، گويى پاره اى از ماه تابان بود پيش مى آمد و مى گفت :

انى اءنا القاسم من نسل على

نحن و بيت الله اءولى بالنبى

من شمر ذى الجوشن اءو ابن الدعى (207)

طبرى از قول حميد بن مسلم آورده است : از سپاه امام نوجوانى چون ماه تابان قدم به ميدان جنگ با ما گذاشت ، در حالى كه فقط پيراهنى در تن داشت و شلوار و نعلينى در پا و شمشيرى در دست . هيچ فراموش نمى كنم كه بند نعلين پاى چپش پاره شده بود. اين نوخاسته قدم به ميدان

گذاشت و جلو مى آمد. عمرو بن سعد نفيل ازدى ، كه در كنارم ايستاده بود، گفت :

به خدا قسم كه به او حمله مى كنم و كارش را مى سازم ! به او گفتم : سبحان الله ! تو از جان او چه مى خواهى ؟ مردمى كه دورش را گرفته اند براى كشتنش كافى مى باشند! عمرو گفت : به خدا قسم كه خودم كارش را مى سازم ! اين بگفت و به سوى او تاختن برد و باز نگشت ، مگر هنگامى كه ضربه كارى شمشيرش فرق آن جوان را از هم شكافت و او را به صورت به خاك انداخت .

آن جوان با ضربه عمرو به خود پيچيد و با فرياد بلند عموى خود را به يارى خواست . من خود ديدم كه حسين چون بازى شكارى برجست و مانند شيرى خشمگين به عمرو حمله برد و شمشير بر او فرود آورد. شمشير امام دست عمرو را، كه سپر خود ساخته بود، از مچ بينداخت . عمر از اين ضربت چنان بانگ برآورد كه تمامى سپاه عمر سعد آن را شنيدند. (208)

سپاه كوفيان براى يارى عمرو به سوى امام يورش بردند و امام نيز ناگزير دست از او بداشت . اما عمرو در معرض ضربات سم اسبهاى همرديفان كوفى خود قرار گرفت كه به ياريش شتافته و با سرعت و شدت به پيش مى تاختند. اسبهاى كوفيان عمرو را به زير گرفتند و بسختى درهم كوبيدند و استخوانهاى سر و سينه اش را خرد كردند و پيكر بى جانش را بر جاى گذاشتند.

ديرى نگذشت كه غبار ميدان فرو نشست و

من حسين (ع ) را ديدم كه بر سر آن نوجوان ، كه در حال جان دادن بود و پا بر زمين مى ساييد، ايستاده بود و مى گفت : مرگ بر آن آدمى كه تو را كشتند و خود را در روز قيامت مورد بازخواست جدت قرار دادند. آنگاه به سخن خود چنين ادامه داد: به خدا قسم بر عمويت سخت و ناگوار است كه او را به يارى بخوانى و تو را كمك ندهد، يا اينكه به ياريت برخيزد ولى تو را سودى نرساند. آنگاه جنازه برادرزاده اش را برداشت . گويى هم اكنون دارم مى بينم كه پاهاى آن نوجوان ، كه ديگر جان در بدن نداشت ، بر زمين كشيده مى شد و حسين سينه او را بر سينه خود چسبانيده بود. من با خود گفتم ببينم حسين با جنازه آن نوجوان چه مى كند؟ در اين حال متوجه شدم كه حسين جنازه آن نوجوان را آورد تا اينكه او را در كنار فرزندش على اكبر خوابانيد و در ميان ديگر كشته شدگان از خانواده اش قرار داد. من پرسيدم اين جوان چه نام داشت ؟ گفتند: او قاسم فرزند حسن بن على بن ابى طالب است .

شهادت برادران امام (209)

1 - ابوبكر بن على (ع )

آنگاه برادران امام (ع ) آماده رفتن به ميدان جنگ شدند تا خود را فداى برادر كنند. نخستين ايشان ابوبكر بن على (عبدالله ) و مادرش ليلا دختر مسعود بن خالد بود. ابوبكر قدم به ميدان گذاشت ، در حالى كه چنين مى خواند:

شيخى على ذوالفحار الاطوال

من هاشم الصدق الكريم المفضل

هذا الحسين ابن النبى المرسل

نذود عنه بالحسام

الفيصل

تفديه نفسى من اءخ مبجل

يا رب فامنحنى الثواب المجزل

او جنگيد تا اينكه سرانجام به دست زحر بن قيس نخعى از پاى درآمد و به شهادت رسيد.

2 - عمر بن على

پس از اينكه ابوبكر بن على به شهادت رسيد، برادرش عمر به ميدان شتافت ، در حالى كه مى گفت :

اءضربكم ولا اءرى فيكم زحر

ذاك الشقى بالنبى قد كفر

يا زحر! يا زحر! تدان من عمر

لعلك اليوم تبوء بسقر

شر مكان فى حريق وسعر

فانك الجاحد يا شر البشر

آنگاه به كشنده برادر حمله برد و با شمشير ضرباتى كارى بر او زد و وى را به خاك هلاك افكند. او به هنگام حملات خود مى گفت :

خلوا عداة الله خلوا عن عمر

خلوا عن الليت العبوس المكفهر

بضربكم بسيفه و لا يفر

و ليس يغدو كالجبان المنجحر

او همين طور مى خروشيد و مى جنگيد تا به شهادت رسيد.

3 - شهادت عثمان بن على

پس از كشته شدن عمر بن على ، عثمان بن على ، كه مادرش ام البنين (دختر حزام بن خالد) بوده ، قدم به ميدان گذاشت ، در حالى كه مى گفت :

انى اءنا عثمان ذو المفاخر

شيخى على ذو الفعال الطاهر

صنو النبى ذو الرشاد السائر

ما بين كل غائب و حاضر

آنگاه حمله برد و جنگيد تا به شهادت رسيد.

4 - شهادت جعفر بن على

سپس برادرش جعفر بن على ، فرزند همان ام البنين ، به دشمنان حمله برد، در حالى كه مى گفت :

انى اءنا جعفر ذو المعالى

نجل على الخير ذوالنوال

اءحمى حسينا بالقنا العسال

و بالحسام الواضح الصقال

او جنگيد تا به شهادت رسيد.

5 - شهادت عبدالله بن على

پس از شهادت جعفر، برادرش عبدالله ، فرزند ديگر ام البنين ، قدم به ميدان

جنگ گذاشت و به آن قوم بدسگال حمله برد، در حالى كه مى گفت :

اءنا ابن ذى النجدة والافضال

ذاك على الخير فى الفعال

سيف رسول الله ذوالنكال

و كاشف الخطوب و الاهوال

آنگاه به كوفيان حمله برد و جنگيد تا به درجه شهادت رسيد. (210)

طبرى از قول حميد بن مسلم مى نويسد: شنيدم كه در آن روز امام حسين (ع ) مى گفت :

الهم اءمسك عنهم قطر السماء وامنعهم بركات الارض ، اللهم فان متعتهم الى حين ، ففرقهم فرقا، واجعلهم طرائق قددا، و لا ترض عنهم الولاة اءبدا، فانهم دعوانا لينصرونا فعدوا علينا فقتلونا

حميد مى گويد: در اين هنگام پيادگان (به حسين و يارانش ) حمله بردند و تيغ در ميانشان گذاشتند تا جايى كه براى امام بيش از سه يا چهار نفر از يارانش باقى نماند. در اينجا بود كه امام دستور داد تا زيرشلوارى ريزبافت محكم يمانى برايش حاضر كردند. سپس به دست خويش چند جاى آن را از هم بدريد و پاره كرد تا دشمن پس از كشته شدنش آن را به سود فرسودگيش واگذارد و از پايش بيرون نياورد.

يكى از ياران به حضرتش گفت : بهتر است كه در زير آن ، شلوارى كوتاه در پاى كنى . امام پاسخ داد: چنين شلوارى در خور شاءن من نيست . اين پوشش علامت ذلت و خوارى است .

اما وقتى كه امام به شهادت رسيد، بحر بن كعب آن شلوار را نيز از پاى او بيرون آورد و او را عريان نمود!

ابومخنف از قول عمرو بن شبيب به نقل از محمد بن عبدالرحمان آورده است كه از دستهاى بحر بن كعب در زمستان آب

مى ريخت ، و در تابستان چون دو چوب خشك مى شد.

6 - شهادت ابوالفضل (ع )

در كتاب مقاتل الطالبيين آمده است : حضرت ابوالفضل العباس مردى خوش قامت و زيباروى بود. او چون بر اسبى درشت هيكل و قوى مى نشست و پاى از ركاب بيرون مى كدر، پاهاى او بر زمين كشيده مى شد. به علت زيبايى رخسار به او قمر بنى هاشم مى گفتند. در روز عاشورا پرچم سياه امام حسين در دست او بود. او بزرگترين فرزند ام البنين و آخرين آنها بود كه در راه جهاد و دفاع از امامش به درجه شهادت رسيده است . (211)

در مقتل خوارزمى آمده است : در حالى كه عباس سمت سقايت حرم حسين را بر عهده داشت ، به سپاه كوفيان حمله برد، و در آن حال مى گفت :

اقسمت بالله الاعز الاعظم

و بالحجون صادقا و زمزم

و بالحظيم و الفنا المحرم

ليضبن اليوم جسمى بدمى

دون الحسين ذى الفحار الاقدم

امام اءهل الفضل و التكرم (212)

در كتاب الارشاد و مثيرالاحزان و اللهوف آمده است : چون تشنگى بر حسين (ع ) چيره گشت ، سوار شد و رو به فرات آورد، در حالى كه برادرش عباس پيش روى او شمشير مى زد و سپاه ابن سعد را، كه با تمام قوا مانع پيشروى ايشان و دست يابيشان به آب شده بودند، از هم مى شكافت و پيش مى رفت . (213)

در مناقب ابن شهر آشوب آمده است : ابوالفضل (ع ) به قصد برداشتن آب به شريعه فرات رو آورد. قواى ابن سعد به قصد ممانعتش به وى حمله بردند.

عباس (ع ) به ايشان حمله برد،

در حالى كه مى گفت :

لا اءرهب اذا الموت رقى

حتى اوارى فى المصاليت لقا

نفس لنفس المصطفى الطهر وقا

انى اءنا العباس اءغدوا بالسقا

و لا اءخاف الشر يوم الملتقى

چون مرگ پيش آيد از آن نمى ترسم تا در ميان رزم آوران خود را پنهان كنم ! با جان خود از فرزند پيامبر پاك حمايت مى كنم . من عباس آب آور هستم كه از پيشامدهاى ناگوار جنگ نمى هراسم .

او آن سپاه به هم فشرده را از هم بدريد و رزمندگانش را پراكنده ساخت . در اين حال زيد بن ورقاء در پشت نخلى به كمين نشست ، و با يارى حكيم بن طفيل بناگاه برجست و بر ابوالفضل حمله برد و دست راست او را بينداخت . عباس بچالاكى شمشير را به دست چپ گرفت و بر خيل دشمان حمله برد، در حالى كه مى گفت :

والله ان قطعتم يمينى

انى احامى اءبدا عن دينى

و عن امام صادق اليقين

نجل النبى الطاهر الامين

به خدا سوگند اگر چه دست راستم را بريديد، من هماره از دينم و پيشواى بر حقم ، كه فرزند پاك پيامبر امين مى باشد، حمايت خواهم كرد.

و آن قدر جنگيد تا (به سبب خونريزى شديد از دست و تشنگى مفرط) ضعف بر او چيره شد. آنگاه بار ديگر حكيم بن طفيل از پشت نخلى بر او حمله برد و دست چپ حضرتش را از كار بينداخت . پس در آن حال حضرت ابوالفضل (ع ) چنين خواند:

يا نفس لا تخشى من الكفار

وابشرى برحمة الجبار

مع النبى السيد المختار

قد قطعوا ببغيهم يسارى

فاءصلهم يا رب حر النار

اى نفس من ! از كفار مترس و مژده باد تو را

به رحمت پروردگار در كنار پيامبر خدا. اين كوردلان كه با خيره سرى دست چپ مرا بريدند، پس خدايا ايشان را به آتش دوزخ درانداز.

ديرى نپائيد كه ملعونى ديگر، گرز آهنين خود را بشدت بر فرقش كوبيد و حضرتش را به شهادت رسانيد. (214)

در مقتل خوارزمى آمده است : با شهادت عباس (ع )، حسين گفت :

هم اكنون پشتم شكست ، و رشته تدبيرم از هم بگسيخت . (215)

به شهادت رساندن كودكان از خاندان پيغمبر (ص )
1 - شهادت كودك شيرخوار امام حسين (ع )

در مقتل خوارزمى و ديگر مصادر آمده است كه امام حسين (ع ) بر در خيمه هاى حرم آمد و فرمود: على ، آن كودك شيرخواره ام ، را بياوريد تا با او وداع كنم .

كودك را به آغوش حضرتش دادند. امام او را بوسيد و گفت : واى بر اين مردم كه دشمنشان جد تو (رسول خدا (ص )) باشد. و همان طور كه على را در آغوش داشت ، حرملة بن كاهل اسدى (گلوى آن كودك را نشانه گرفت ) و تيرى بينداخت كه گلوى او را از هم بدريد! امام دست به زيرگلوى طفل گرفت تا از خون مالامال شد و آن را به سوى آسمان پاشيد و گفت :

بارخدايا! اگر ياريت را در پيروزيمان بر يزيد از ما بازداشته اى ، آن را مايه خير ما قرار داده و انتقام ما را از اين ستمگران بازستان ....

پس از اسبشش به زير آمد و با غلاف شمشير گودالى كوچك براى آن كودك بكند. آنگاه جنازه خون آلودش را دفن و بر آن نماز گزارد. (216)

2 - شهادت كودكى ديگر از امام

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: عبدالله بن عقبه غنوى كودكى ديگر از فرزندان امام را به نام ابوبكر، فرزند حسين بن على ، نشانه گرفت و با پرتاب تيرى به سوى او، او را از پاى درآورد و به شهادت رسانيد. به همين مناسبت ابن ابى عقب شاعر، طى اشعارى مى گويد:

و عند غنى قطرة من دمائنا

و فى اسد اخرى تعد و تذكر

جنگ امام در مسير فرات

طبرى در تاريخ خود از قول يكى از ناظران صحنه نبرد مى نويسد:

چون آثار در لشكر حسين (ع ) پديد

آمد، امام سوار شد و آهنگ فرات كرد. آنگاه مردى از بنى بان بن دارم بانگ برآورد: واى بر شما! جلويش را بگيريد و پيش از آنكه ياران و پيروانش به او اقتدا كنند و به سوى فرات بيايند مانع رسيدن او به آب شويد.

اين بگفت و خود تازيانه بر اسبش زد و پيش تاخت . مردم نيز به دنبالش يورش بردند و بين امام و فرات مانع شدند. چون امام چنان ديد، آن مرد را نفرين كرد و گفت : خداوندا! او را تشنه بدار. مرد ابانى هم با شنيدن اين سخن ، تيرى به چله كمان نهاد و امام را نشانه گرفت كه تيرش در فك امام نشست .

و بنا به روايتى ديگر: حصين بن تميم تيرى بينداخت و آن تير در دهان امام (و بنا به روايتى در فك حضرت ) فرو رفت .

راوى مى گويد: امام آن تير را بيرون كشيد (خون از جاى آن جستن كرد) و آن حضرت دستهايش را به زير آن گرفت تا از خون پر شد. پس آن را به سوى آسمان پاشيد و حمد و ثناى خدا را به جا آورد. آنگاه دست به آسمان برداشت و گفت :

خداوندا! شكايت آنچه را كه اينان با پسر دختر پيغمبرت مى كنند به تو مى برم . بارخدايا! ريشه ايشان را قطع كن و يكايك آنان را از ميان بردار و هيچيك از آنان را بر روى زمين مگذار.

طبرى روايت كرده است : حسين (ع ) تيرى را بيرون كشيد و دو دست در زير (خونى كه از جاى آن جستن مى كرد) بگرفت و چون

مالامال گرديد، لب به نفرين گشود و گفت : بارخدايا! من شكايت آنچه را كه با پسر دختر پيغمبرت مى كنند به تو مى برم .

راوى مى گويد: به خدا قسم ديرى نپاييد كه آن مرد را خداوند به بيمارى تشنگى مبتلا ساخت ؛ به طورى كه هرگز تشنگيش فرو نمى نشست .

قاسم بن اصبغ در همين مورد مى گويد: من خود ضمن كسانى كه به عيادتش مى رفتند بر بالينش حاضر شدم و ديدم كه آب فند خنك و مشكهايى از دوغ و كوزه هايى از آب را در اختيار او مى نهادند. او آنها را مى نوشيد و فرياد مى زد به دادم برسيد كه از تشنگى مردم ! در صورتى كه يكى از آن همه ظرفها و مشكها و كوزه ها كافى بود كه تا تشنگى خانواده اى را فرو نشاند! اما او همه آنها را تا قطره آخر مى نوشيد تا از پاى در مى آمد و فقط لحظه اى آرام مى گرفت و سپس بانگ مى زد كه به فريادم برسيد كه از تشنگى مردم ! و همين طور تا آخر شكمش از فشار آن همه مايعات از هم تركيد.

3 - شهادت كودكى وحشت زده

طبرى با اسنادش از قول هانى ابن ثبيت حضرمى مى نويسد: من در شمار كسانى بودم كه شاهد كشته شدن حسين (ع ) بوديم ! من در آن هنگام با نه تن ديگر كه هر كدام اسبى سوار بوديم ، كر و فرى كرديم و چون باز آمديم و در جاى خود آرام گرفتيم ، كودكى از خاندان حسين را ديديم كه چوبدستى به دست گرفته ، و در

حالى كه تنها و شلوار و پيراهنى در بر داشت ، هراسان از خيمه هاى حرم حسينى بيرون دويد و با وحشت و اضطراب سر به چپ و راست خود مى گردانيد.

گويى هم اكنون است كه مى بينم كه دو گوشواره مرواريد او را كه به سبب گردش سرش ، در هوا چرخ مى خورند.

كودك هراسان همچنان پيش مى آمد. مردى از ما اسب خود را بر جهانيد و خود را به كنار كودك رسانيد و از اسبش به زير جست و به آن كودك حمله برد و با يك ضربت شمشير او را به شهادت رسانيد.

راوى مى گويد:

كشنده آن كودك ، خود هانى بن ثبيت بود كه چون به سبب چنين جنايتى مورد اعتراض و نفرت قرار گرفته ، آن را به ديگرى نسبت داده است .

4 - شهادت كودكى ديگر از امام حسين (ع )

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: در آن هنگام شمر بن ذى الجوشن همراه با افراد پياده نظامش به قصد حمله به امام پيش آمدند. امام بر آنها حمله برد و صفوفشان را از هم بدريد و به عقب نشينى ناگزيرشان ساخت . اما ديرى نپاييد كه بار ديگر حضرتش را از همه طرف و به طور كامل در ميان گرفتند. پس كودكى نورس از فرزندان امام حسن به نام عبدالله بن الحسن ، (217) با شتاب از خيمه هاى زنان حرم بيرون دويد و رو به عمويش حسين (ع ) آورد. زينب ، دختر على و خواهر امام (ع )، پيش دويد تا او را بگيرد، و امام نيز خواهرش را ندا داد كه : او را بگير. اما آن كودك خود را از دست عمه

اش نجات داد و شتابان به ميدان جنگ پيش دويد تا خود را به حسين (ع ) رسانيد و در كنارش آرام گرفت .

در همين هنگام بحر بن كعب ، از بنى تيم الله بن ثعلبه ، با شمشير آخته به امام حمله برد. كودك چون چنان ديد، بر سرش فرياد كشيد: اى پليدزاده ، عمويم را مى كشى ؟

بحر بن كعب به سخن عبدالله توجهى نكرد و شمشير خود را فرود آورد.

عبدالله نيز دست خود را سپر امام قرار داد. شمشير بحر با همه قدرت فرود آمد و به سبب آن دست عبدالله قطع و به پوست زيرين بياويخت . عبدالله به شيوه كودكان مادر را به كمك طلبيد. امام او را در بر گرفت و به سينه بفشرد و فرمود:

برادرزاده عزيزم ! بر پيشامد صبر داشته باش و آن را به حساب خير و ثواب خدا بگذار كه خداوند (اكنون ) تو را به پدران نيكويت و به رسول خدا (ص ) و على بن ابى طالب و حمزه و جعفر و حسن بن على - صلوات الله عليهم اءجمعين - ملحق خواهد ساخت .

امام در مسير شهادت

طبرى آورده است كه حسين (ع ) ساعتها پيش از پاى درآمده بود و هر از گاهى كه مردى عزم وى مى كرد، از گرانبارى گناه كشتن او، پس مى رفت و به كشتنش جراءت نمى نمود.

در اين ميان مردى به نام مالك بن نسير (از قبيله بنى بداء) خود را به كنار امام رسانيد و با شمشير ضربه اى بر سر حضرتش بزد و به سبب ضربه مالك شب كلاه امام از هم بدريد

و لبه ششمير در كاسه سر او بنشست . كلاه از خون مالامال شد و امام خطاب به وى فرمود: با اين دست سير نخورى و نياشامى و خداوند در روز قيامت تو را در رديف ستمگران قرار دهد.

آنگاه آن كلاة را از سر برداشت و بينداخت و كلاهى بلند خواست و بر سر گذاشت و برگرد آن عمامه اى بست ؛ اما ديگر نيرويى برايش باقى نمانده بود.

مرد كندى خم شد و آن كلاه را كه از خز بود، برداشت . هنگامى كه پس از رويداد جگر خراش كربلا آن را به خانه و نزد همسرش ام عبدالله (دختر حر و خواهر حسين بن حر) آورد و مشغول شستن خون از آن كلاه گرديد، همسرش بر او بانگ زد: كلاه به غارت برده نواده پيغمبر خدا را به خانه من آورده اى ؟ هر چه زودتر آن را از خانه من بيرون ببر.

رفقاى مالك تعريف كرده اند كه مالك پس از آن واقعه تا دم مرگ در كمال فقر و پريشانى عمر را به سر آورده است . (218)

حمله پيادگان به خيمه هاى حرم حسينى

ابومخنف در ضمن سخنان خود در همين مورد مى گويد:

شمر بن ذى الجوشن به همراه ده تن از افراد پياده كوفى خود رو به خيمه هاى حسينى ، كه پردگيان و بستگان و همراهان حضرتش در آنها قرار داشتند، نهاد. چون امام اين مطلب را دريافت ، بانگ برآورد:

ويلكم ! ان لم يكن لكم دين و لا تخافون يوم المعاد، فكونوا فى اءمر دنياكم اءحرارا ذوى اءحساب . امنعوا رحلى و اءهلى من طعامكم و جهالكم يعنى واى بر شما!

اگر دينى نداريد و از روز قيامت نمى هراسيد، در امر دنيايتان مردانى آزاده و بلندنظر باشيد و خيمه ها و پردگيانم را از دسترس مشتى او باش و جهالتان به دور داريد.

شمر با شنيدن سخنان امام خطاب به حضرتش گفت : حق با توست اى پسر فاطمه ! و با همان پيادگان كه در ميانشان افرادى چون ابوالجنوب (عبدالرحمان جعفى ) قشعم بن عمرو بن يزيد جعفى ، صالح بن وهب يزنى ، سنان بن انس نخعى و خولى بن يزيد اصبحى به چشم مى خوردند، رو به حسين آوردند و پيرامون حضرتش را گرفتند و شمر پياپى آنها را تشويق مى كرد كه شتاب كنند و كار امام را بسازند. چون در آن ميان نظرش به ابوالجنوب ، كه غرق آهن و پولاد و انواع ابزار جنگى بود، افتاد، به او گفت : پيش برو و كارش را تمام كن ! ابوالجنوب پاسخ داد: تو خودت چرا نمى روى ؟ شمر گفت : تو با من گستاخى مى كنى و ابوالجنوب نيز جواب داد: تو به من فرمان مى دهى ؟!

طرفين چند فحش و ناسزا نثار يكديگر كردند و سرانجام ابوالجنوب ، كه مردى شجاع و رزمنده بود، بر سر شمر فرياد كشيد كه : وادارم مى كنى كه با سنان نيزه چشمت را درآورم ! شمر با شنيدن اين تهديد از ابوالجنوب روى بگردانيد و گفت : به خدا قسم اگر مى توانستم تو را به سختى تنبيه مى كردم .(219)

آخرين پيكار امام

طبرى در تاريخش از قول ابومخنف به نقل از حجاج بن عبدالله ، نوه عمار بن عبد يغوث بارقى ،

آورده است كه پدرش عبدالله بن عمار را به خاطر اينكه در ميان سپاهيان عمر سعد شاهد كشته شدن حسين (ع ) بوده است مورد سرزنش قرار دادند.

عبدالله عمار گفت : من برگردن بنى هاشم حق دارم ؟ پرسيدم : چه حقى ؟! گفت : من با نيزه بر حسين حمله بردم . به خدا قسم اگر مى خواستم ، مى توانستم ضربه اى كارى به او بزنم ؛ اما اين كار را نكردم و قدرى از او فاصله گرفتم و با خود گفتم من او را نمى كشم ؛ باشد كه ديگرى او را بكشد!!

در اين هنگام بود كه پيادگان از چپ و راست بر او هجوم آوردند. امام ، كه پيراهنى از خز در بر و عمامه اى بر سر داشت ، به مهاجمين سمت راستش حمله برد و آنها را تار و مار كرد. سپس بر گستاخان ناحيه چپ خيز برداشت و آنان را به دم تيغ گرفت و پراكنده شان ساخت .

به خدا سوگند، من هرگز چون او مردى يكه و تنها نديده ام كه از همه سو دشمن او را در ميان گرفته و فرزندان و بستگان و يارانش را همگى كشته باشند، و او همچنان دلير و شجاع و قوى و شكيبا و ثابت قدم ، چون شيرى ژيان ، مقاوم و رزمنده بر جاى ايستاده باشد.

آرى ، به خدا قسم كه نه پيش از حسين و نه بعد از او چنين جنگ آورى را نديده بودم . پيادگان از دم شمشير و حملات مردانه او چنان از چپ و راستش مى گريختند كه گله بزغاله از حملات

گرگ .

به خدا سوگند جنگ و گريز همچنان ادامه داشت تا آنگاه كه خواهرش زينب ، دختر فاطمه ، از خيمه هاى حرم بيرون شد، در حالى كه مى گفت : اى كاش آسمان به زمين فرود مى آمد. آنگاه خود را به عمر سعد رسانيد و به او، كه ناظر حملات افراد سپاهيش بر حسين (ع ) بود، گفت : اى عمر! حسين را مى كشند و تو تماشا مى كنى ؟

راوى مى گويد: من خود ديدم كه سيل سرشك از چشمهاى عمر سعد بر گونه ها و ريشش جارى بود و در آن حال روى زينب (ع ) بگردانيد!

شهادت سبط پيامبر خدا (ص )

ابومخنف از صقعب بن زبير از قول حميد بن مسلم آورده است :

امام حسين (ع ) بر تن جبه اى از خز داشت و عمامه اى بر سر و محاسن خود را رنگ كرده بود. حضرتش پيش از شهادت پياده بود، ولى چون گردى شجاع و با همه مهارت مى جنگيد. او به سواران دشمن حمله مى برد و من خود شنيدم كه خطاب به ايشان مى فرمود:

بر كشتن من مصمم شده ايد و مردم را به آن تشويق و تحريك مى كنيد؟! قسم به خدا كه بر كشتن من ، خداوند بيش از كشتن هر بنده اى ديگر بر شما خشم خواهد گرفت . من اميد آن دارم كه خداوند مرا در برابر خوارى و ذلت شما گرامى بدارد و از آنجايى كه فكرش را هم نمى كنيد انتقام مرا از شما بگيرد.

اين را بدانيد كه به خدا قسم چون مرا بكشيد، خداوند بر شما سخت خواهد گرفت

و خونهايتان ريخته خواهد شد، و به اين هم اكتفا نكرده ، چندين برابر عذاب دردناكش را به شما ارزانى خواهد داشت .

حميد بن مسلم مى گويد: ساعتها مى گذشت و اگر در آن مدت كسى مى خواست كه آن حضرت را بكشد، مى توانست . (220) اما آنها انتظار داشتند كه ديگرى به اين كار مهم مبادرت كند و ايشان را از چنين مهمى معذور دارد. در اين هنگام بود كه شمر بانگ برداشت :

واى بر شما، منتظر چه هستيد، مادرهايتان به عزايتان بنشينند. كار اين مرد را تمام كنيد و او را بكشيد!

به سبب فرياد شمر، كوفيان از هر طرف به وى حمله آوردند. شريك تميمى شمشيرش را بر دست چپ امام فرود آورد. ديگرى ضربه اى بر گردن حضرتش زد كه در نتيجه آن امام چندين بار برخاست و باز به رو در افتاد و مهاجمين در اين حالت از حضرتش فاصله گرفته بودند.

در همان حالت كه امام بر مى خاست و باز به صورت به زمين در مى غلتيد، سنان بن انس ، نوه عمرو نخعى ، با نيزه خود به حضرتش حمله برد و ضربه اى سنگين به امام زد كه آن حضرت به سبب آن درغلتيد. آنگاه رو به خولى بن يزيد اصبحى كرد و گفت : سر از تنش جدا كن ! خولى پيش رفت كه سر از تن امام جدا كند، اما سستى و رخوتى تمام سراسر وجودش را فرا گرفت و به لرزه افتاد. سنان كه شاهد ماجرا بود، خطاب به خولى گفت : خدا بازوهايت را بشكند و دستهايت را از كار بيندازد! آنگاه خود

قدم پيش گذاشت و سر (آن امام معصوم ) را بريد و از تن جدا كرد و سپس آن سر مطهر را به خولى سپرد.

ابومخنف از قول امام صادق (ع ) مى گويد: بر بدن حضرت سيدالشهداء به هنگام شهادت محل سى و سه ضربه شمشير نيزه و سى و چهار ضربه شمشير به چشم مى خورد.

سنان بن انس در آخرين لحظات حيات امام از نزديك شدن هر يك از سپاهيان ابن سعد به حضرتش بشدت جلوگيرى مى نمود تا مبادا پيش از خودش كسى ديگر سر او را از بدن جدا نمايد! و چون خود به خواسته اش رسيد، سر مطهر آن حضرت را به خولى سپرد.

سپاه خلافت تن پوشهاى فرزند پيغمبر را به غارت مى برند

ابومخنف مى گويد: پيكر امام را عريان كردند و هر چه را در بر داشت به يغما بردند. شلوارش را بحر بن كعب و شنل آن حضرت را، كه از حرير بود، قيس بن اشعث ربود كه پس از چنين جسارتى به قيس قطيفه شهرت يافت .

پاى افزارش را مردى از قبيله بنى اود، كه به او اسود مى گفتند، به غارت برد و شمشيرش را مردى از قبيله بنى نهشل بن دارم برداشت كه بعدها به دست خانواده حبيب بن بديل افتاد.

سپس سپاهيان به چپاول لباسها و زينتها و شتران پرداختند و در آخر به سوى حرم و زنان امام حسين (ع ) و باروبنه و اسباب اثاثيه او روى آوردند، و چه بسا زنان را كه چادرى از پشت سر آنها مى كشيدند و مى ربودند!

آخرين شهيد

از زهير بن عبدالرحمان خثعمى آورده اند: سويد

بن عمرو بن ابى المطاع ، از ياران امام ، سخت مجروح و بيهوش در ميان كشته ها افتاده بود. پس از شهادت امام اندكى به حال آمد و شنيد كه مى گويند: حسين كشته شد. اين ندا، وى را برانگيخت و چون شمشيرش را به غارت برده بودند، با چاقويى كه به همراه داشت به كوفيان حمله برد و مدت زمانى با آنان بجنگيد تا سرانجام به دست عروة بن بطار تغلبى و زيد بن رقاد جنبى از پاى درآمد و به خيل شهدا پيوست .

و از حميد بن مسلم آورده اند: من در ميان سربازان غارتگر، به خيمه هاى امام (ع ) وارد شدم و خود را به على بن الحسين بن على ، يعنى على اصغر(221) كه بيمار و بر رختخوابش افتاده بود، رساندم . در همان حال شمر بن ذى الجوشن با افراد پياده اش در اين گفتگو بودند كه : اين بيمار را هم بكشيم يا نه ! من رسيدم و خطاب به ايشان گفتم : سبحان الله ! مگر شما بچه را هم مى كشيد؟! اين بيمار كودكى بيش نيست . من با اين سخن هر كس را كه براى كشتن او اقدام مى كرد جلو مى گرفتم و نمى گذاشتم . سرانجام عمر سعد از راه رسيد و بانگ برداشت : هيچكس حق ندارد به چادر اين بانوان داخل شود و به اين بيمار جوان آسيبى برساند؛ ضمنا هر كس هر چه را از اينان به يغما برده است ، به ايشان باز پس دهد. اما به خدا قسم كه كسى به حرفش گوش نداد و چيزى

از اموال به غارت برده را پس نداد!

امام على بن الحسين (ع ) كه ناظر ماجرا بود، رو به من كرد و فرمود: كار خوبى كردى ، قسم مى خورم كه خداوند به وسيله گفتار تو، شر و آسيب اينان را از من دور كرده است .

كشنده حسين جايزه مى خواهد!

راوى مى گويد: پس از كشته شدن امام ، تنى چند از سپاهيان كوفه بن سنان بن انس گفتند: تو حسين ، فرزند على و فاطمه (دختر پيغمبر خدا) را كشته اى و بزرگترين گردنكش عرب را، كه به حكومت اين دولتمردان چشم دوخته بود تا قدرت و حكومت را از چنگشان به در كند، از پاى درآوردى . اكنون وقت آن است كه پيش فرماندهانت بروى و پاداشت را از آنان بخواهى كه اگر آنها در برابر من اين كار و خدمت كه در حقشان انجام داده اى و حسين را برايشان كشته اى همه مال و دارايى خودشان را به تو پيشكش كنند، كار چندان بزرگى نكرده اند!

سنان ، كه مردى شجاع و در عين حال احمق و ديوانه بود، از سخنان آنان فريفته گشت . پس بر اسبش بر جهيد و يك راست تا خيمه عمر سعد بتاخت و چون به آنجا رسيد، تا آنجا كه در توان داشت ، باد در گلو انداخت و فرياد برآورد:

اءوقر ركابى فضة و ذهبا

اءنا قتلت الملك المحجبا

قتلت خير الناس اما و اءبا

و خيرهم اذ ينسبون نسبا

بر اين مژده كه من پادشاه بزرگى را كشته ام ، ركابم را از طلا و نقره سنگين بار كن ! من بهترين مردمان و سرآمد آدميان را از پاى درآوردم !

همان كسى كه از حيث نسب برترين مردمان است .

چون عمر سعد صداى سنان و شعر و حماسه او را شنيد، خطاب به وى گفت : گواهى مى دهم كه تو ديوانه اى ! آنگاه روى به حاضران كرد و گفت : او را وارد كنيد. و چون سنان قدم به داخل خيمه عمر نهاد، با چوب دستى خود وى را بزد، و سپس گفت : اى ديوانه ! اين طور سخن مى گويى ؟ به خدا قسم اگر اين سخن را ابن زياد از تو بشنود، گردنت را مى زند.

نجات يافتن عقبه و اسير شدن مرقع

عقبة بن سمعان ، آزادكرده رباب ، دختر امرؤ القيس را كه مادر سكينه بود، دستگير شدند و به نزد عمر سعد آوردند. عمر از او پرسيد: چه كاره اى ؟ عقبه پاسخ داد: من برده اى زرخريدم ! با اين پاسخ ، عمر دست از او بداشت و آزادش كرد تا هر كجا كه خواهد برود. به غير از او، هيچكس از همراهان امام جان سالم از معركه به در نبرد، مگر موقع بن ثمامه اسدى .

مرقع در كشاكش نبرد تيرهايش را تمام در سينه دشمن نشانده بود و ديگر تيرى در تركش نداشت . اين بود كه همچنان به زانو نشسته با دشمن بدسگال مى جنگيد تا اينكه چند تن از نزديكانش بر سرش فرياد زدند كه دست از پيكار بردار كه تو در امان مايى . اين بود كه مرقع خود را تسليم آنان كرد و در آخر عمر سعد آنان را به حضور ابن زياد برد و ماجراى ايشان را و امانى كه به موقع داده بودند به وى گرازش

داد. ابن زياد نيز مرقع را نكشت و به زراره تبعيد كرد.

اسب تاختن بر كشته فرزند زهرا (ع )

چون امام كشته شد، عمر سعد در ميان سپاه خود بانگ برآورد و داوطلب خواست تا كسانى كه مايلند اسب بر كشته امام بتازند!

از آن سپاه ، ده تن قدم به جلو نهادند كه در ميانشان اسحاق بن حيات حضرمى و احبش بن مرثد، نواده علقمة بن سلامه ، به چشم مى خوردند. راوى مى گويد: اولى پيراهن از تن امام بيرون كشيده بود و به پيسى مبتلا گشت . مرثد هم پس از آن واقعه ديرى نپاييد كه در جنگى ، تيرى ناآشنا در قلبش نشست و به ديار عدمش فرستاد.

بارى اين ده تن (از خدا و پيامبرش شرم نكردند) و اسبهاى خود را بر پيكر حسين (ع ) تاختند و پشت و پهلوى او را درهم كوبيدند!

عزاداران بر امام حسين (ع ) در مدينه

1. ام سلمه (رض )

در سنن ترمذى ، و سير اعلام النبلاء، و در رياض النضرة ، و در تاريخ ابن كثير، و تاريخ الخميس ، و ديگر مصادر از قول سلمى آمده است : روزى به خدمت ام سلمه (رض ) رسيدم و او را گريان يافتم ، پرسيدم : چرا گريه مى كنى ؟! پاسخ داد: رسول خدا (ص ) را در خواب عزادار ديدم كه بر سر و صورتش خاك نشسته بود. از حضرتش پرسيدم : اى رسول خدا! اين چه حالت است ؟ فرمود: همين چند لحظه پيش شاهد كشته شدن حسين بودم !(222)

يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: نخستين بانگى كه به عزادارى امام حسين (ع ) در مدينه برخاست ، از سوى ام سلمه ، زن پيامبر خدا، بود و سبب آن اين بود كه حضرتش شيشه اى از خاك

را به ام سلمه ، زن پيامبر خدا، بود و سبب آن ، اين بود كه حضرتش از خاك را به ام سلمه داده و به وى فرموده بود كه جبرئيل مرا آگاه كرده كه امتم ، حسين را مى كشند. آنگاه آن خاك را به من داد و فرمود: هر گاه ديدى كه اين خاك به خون تازه بدل گرديد، بدان كه حسين كشته شده است .

آن خاك همچنان در نزد ام سلمه بود تا زمان شهادت امام حسين (ع ) فرا رسيد.

پس آن بانو همه ساعت در خاك شيشه مى نگريست ، و چون ديد كه آن خاك به خون تازه مبدل شد، فرياد واحسينا و يا ابن رسول الله برداشت . زنان مدينه با شنيدن ناله ام سلمه از هر گوشه مدينه بانگ عزا برداشتند، و در يك زمان شهر مدينه را غلغله اى در عزاى حسين فرا گرفت كه پيش از آن هرگز شنيده نشده بود. (223)

2. ابن عباس

در مسند احمد بن حنبل و فضائل او، معجم كبير طبرانى ، مستدرك حاكم ، رياض النضرة و ديگر مصادر از قول عمار بن ابى عمار از ابن عباس آمده است كه گفت :

روز به نيمه رسيده بود كه رسول خدا را در خواب ديدم سخت برافروخته با موى پريشان و خاك آلود كه شيشه اى در دست داشت پر از خون . خطاب به حضرتش گفتم : پدر و مادرم به فدايت اى پيامبر خدا! اين چيست ؟ فرمود: اين خون حسين و ياران اوست كه همين امروز برداشته ام .

عمار مى گويد: ما آن روز را (كه ابن عباس بدان اشاره

كرده بود) بررسى و تحقيق كرديم و ديديم همان روزى است كه حسين در آن به شهادت رسيده است . (224)

و در تاريخ ابن عساكر و ابن كثير از قول على بن زيد، نوه جدعان ، آمده است : ابن عباس از خواب برخاست و استرجاع كرد و گفت : به خدا قسم كه حسين كشته شد! يكى از يارانش از او پرسيد: از كجا چنين مى گويى ؟! گفت : در خواب پيغمبر را با شيشه اى پر از خون ديدم كه به من فرمود: مى دانى كه امتم پس از من چه كردند؟ آنها حسينم را كشتند و اين خون او و يارانش مى باشد كه به نزد خدا مى برم ! آن روز و ساعت را يادداشت كردند و پس از گذشتن بيست و چهار روز به مدينه خبر رسيد كه در همان روز و همان ساعت حسين كشته شده است . (225)

3. ناشناسانى ديگر

طبرى و ديگران از قول عمرو بن عكرمه آورده اند: صبح همان روز كه حسين كشته شده بود، يكى از مواليان ما در مدينه خبر داد كه ديروز بانگ شخصى را شنيده است كه در سوگ حسين چنين مى خواند:

اءيها القاتلون جهلا حسينا

ابشروا بالعذاب و التنكيل

كل اءهل السماء يدعو عليكم

من نبى و ملئك و قبيل

قد لعنتم على لسان ابن داود

و موسى و حامل الانجيل

اى كسانى كه نابخردانه حسين را كشتيد، عذاب و گوشمالى عبرت انگيزى را منتظر باشيد. همه آسمانيان ، از پيامبران و فرشتگان و ديگران ، شما را بر اين كار به باد نفرين گرفته اند. شما نفرين شده سليمان و موسى و عيسى هستيد.

همين

اشعار بنا به روايات ديگر از ام سلمه و ديگران نقل شده كه آنها آن را از دهان شخصى ناپيدا شنيده اند، ولى خود او را نديده اند كه در مرگ حسين (ع ) چنين مى سرود. (226)

اءيها القاتلون جهلا حسينا

ابشروا بالعذاب و التنكيل

كل اءهل السماء يدعو عليكم

و نبى و مرسل و قبيل

قد لعنتم على لسان ابن داود

و موسى و صاحب الانجيل

بخش هفتم : رويدادهاى پس از شهادت امام (ع )

توضيح

هفتاد و دو نفر از ياران امام (ع ) به شهادت رسيدند و يك روز پس از شهادت ايشان بدن مطهر امام و يارانش به وسيله ا هالى غاضريه ، از بنى اسد، به خاك سپرده شد. اما ياران عمر سعد، به غير از مجروحين ، هشتاد و هشت نفر كشته شدند كه عمر سعد بر آنان نماز گزارد و به خاكشان سپرد.

در همان روز كه امام (ع ) كشته شد، سر مباركش به همراه خولى بن يزيد و حميد بن مسلم ازدى براى عبيدالله زياد به كوفه فرستاده شد. خولى پس از ورود به كوفه عازم قصر دارلاماره گرديد، ولى چون در قصر را بسته ديد، يكراست به خانه خود رفت و آن سر مقدس را به زير طشتى در خانه اش پنهان كرد.

خولى را دو زن بود: يكى از طايفه بنى اسد، و ديگرى از حضرمى ها و به نام نوار، دختر مالك بن عقرب كه بر حسب تصادف آن شب ، شب او بوده است . هشام مى گويد پدرم از قول نوار آورده است : خولى سر حسين را به خانه آورد و آن را زير طشتى در حياط خانه نهاد و سپس آهنگ رختخواب كرد. من به

او گفتم : با خود چه آورده اى ؟! گفت : گنجينه جهانى را به خانه ات آورده ام ؛ من سر حسين را براى تو آورده ام ! گفتم : واى بر تو، مردم طلا و نقره به خانه ات مى آورند، ولى تو سر بريده پسر پيغمبر را؟ قسم به خدا كه ديگر سر بر بالينت نمى گذارم . اين را گفتم و برخاستم و به حياط خانه رفتم . و زن اسدى او را فرا خواندم و با خود به اتاق بردم و به نظاره سر بريده پسر پيغمبر پرداختم . به خدا سوگند ديدم نورى از آسمان به آن طشت مى تابيد و كبوترى سفيدبال به گرد آن پرواز كرد.

صبحگاهان خولى آن سر را به نزد عبيدالله زياد برد. عمر سعد آن روز و فردايش را درنگ كرد. آنگاه حميد بن بكير احمرى را فرمان داد تا بانگ حركت به سوى كوفه را سر دهد. سپاه كوفيان به جانب كوفه روان شدند. در اين حركت دختران و خواهران امام حسين (ع ) و كودكان آن حضرت و على بن حسين (ع ) را، كه سخت بيمار بود، با خود به همراه داشتند. (227)

طبرى از قول قرة بن قيس تميمى آورده است : هنگامى كه بانوان حرم حسينى را بر اجساد آغشته به خون حسين و بستگان و فرزندانش عبور مى دادند، من خود ديدم كه آنان صدا به گريه و زارى برآورده بر سر و صورت خود مى زدند...

فرزند قيس گفت : از چيزهايى كه هرگز از خاطرم محو نمى شود، سخن زينب ، دختر فاطمه است ، كه به هنگام

عبور از كشته برادرش حسين مى گفت : يا محمداه ! يا محمداه ! صلى عليك ملائكة السماء، هذا حسين بالعراء! مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، يا محمداه ! و بناتك سبايا، و ذريتك مقتله تسفى عليها الصبا قره گفت : به خدا سوگند كه زينب با اين سخنانش همه دوستان و دشمنانش را به گريه انداخت .

طبرى مى گويد سرهاى ديگر شهدا را، كه هفتاد و دو سر بريده بود، به همراه شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج و عزرة بن قيس به نزد عبيدالله زياد فرستادند. (228)

سرهاى شهدا در ميان افراد سپاه خلافت

طبرى از قول ابومخنف مى نويسد: هنگامى كه حسين بن على (ع ) به شهادت رسيد، سر مبارك او و ديگر سرهاى اهل بيت و پيروان و ياران او را كه در ركاب حضرتش به شهادت رسيده بودند، به اين شرح نزد عبيدالله زياد بردند:

افراد قبيله كنده به سرپرستى قيس بن اشعث ، سيزده سر!

افراد قبيله هوازن به فرماندهى شمر بن ذى الجوشن ، بيست سر!

افراد قبيله تميم ، هفده سر!

افرد قبيله بنى اسد، شش سر!

افراد قبيله مذحج ، هفت سر!

ديگر افراد سپاهى ، هفت سر!

بر روى هم ، هفتاد سر مى شد. ابومخنف به سخن خود چنين ادامه مى دهد: حسين (ع ) كشته شد، در حالى كه مادرش فاطمه دختر رسول خدا بود. كشنده او سنان بن انس نخعى نام داشت و سر مطهرش را خولى بن يزيد به مقر فرماندارى آورد. و عباس ، فرزند على بن ابى طالب ، كه مادرش ام البنين دختر حزام بن خالد، نوه ربيعة بن وحيد بود، به دست زيد بن رقاد

جهنى و حكيم بن طفيل سنبسى به شهادت رسيد.

جعفر و عبدالله و عثمان ، فرزندان على بن ابى طالب ، كه فرد اخير با تير خولى بن يزيد از پاى درآمد و مادر هر سه نفر ام البنين و برادران حضرت ابوالفضل بوده اند، به شهادت رسيدند.

محمد، فرزند على بن ابى طالب ، كه مادرش ام ولد بوده ، به دست مردى از قبيله بنى ابان بن دارم به شهادت رسيد.

ابوبكر، فرزند على بن ابى طالب ، كه مادرش ليلا، دختر مسعود بن خالد بود، به دست مرة بن منقذ، نوه نعمان عبدى به شهادت رسيد.

على بن الحسين (على اكبر) كه مادرش ليلا، دختر ابومرة بن مسعود ثقفى ، و جده مادريش ميمونه ، دختر ابوسفيان بن حرب بود، به دست مرة بن منقذ بن نعمان عبدى شهيد شد.

عبدالله ، فرزند امام حسين (ع )، كه مادرش رباب ، دختر امرؤ القيس بن عدى بود، به دست هانى بن ثبيت حضرمى به شهادت رسيد.

اما على بن الحسين (امام سجاد (ع )) را كودك انگاشتند و به همين بهانه كشته نشد. (229)

ابوبكر، فرزند امام حسن (ع ) (على اصغر) كه مادرش ام ولد بود، با تير حرملة بن كاهل كشته شد.

قاسم ، فرزند امام حسن (ع )، كه مادرش ام ولد بود، به دست سعد بن عمرو بن نفيل ازدى كشته شد.

عون فرزند عبدالله بن جعفر بن ابى طالب ، كه مادرش جمانه ، دختر مسيب بن نجيه و از بنى فزاره بود، به دست عبدالله بن قطبه طائى به شهادت رسيد.

محمد، فرزند عبدالله بن جعفر بن ابى طالب ، كه مادرش خوصا، دختر خصفة بن

ثقيف (از بكر بن وائل ) بود، به دست عامر بن نهشل تيمى شهيد شد.

جعفر، فرزند عقيل بن ابى طالب ، كه مادرش ام البنين ، دختر شقر بن هضاب بود، به دست بشر بن حوط همدانى به شهادت رسيد.

عبدالرحمان ، فرزند عقيل ، كه مارش ام ولد بود به دست عثمان بن خالد بن اسير جهنى از پاى درآمد.

عبدالله ، فرزند عقيل بن ابى طالب ، كه مادرش ام ولد بود. با تير عمرو بن صبيح صدائى به شهادت رسيد.

مسلم ، فرزند عقيل بن ابى طالب ، كه در كوفه به درجه شهادت رسيد، مادرش ام ولد بود.

عبدالله ، فرزند مسلم بن عقيل بن ابى طالب ، كه مادرش رقيه دختر اميرالمؤ منين (ع )، و مادر او ام ولد بود، به دست عمرو بن صبيح صدائى كشته شد. و نيز گفته اند كه كشنده او اسيد بن مالك حضرمى بوده است .

محمد، فرزند ابوسعيد و نوه عقيل بن ابى طالب ، كه مادرش ام ولد بود، به دست لقيظ بن ياسر جهنى به شهادت رسيد.

حسن ، فرزند امام حسن (ع ) (حسن مثنى ) كه مادرش خوله دختر منظور بن ريان نام داشت ، و نيز عمرو، فرزند حسن بن على ، هر دو به علت كم سالى رها شدند.

اما از مواليان ، كسانى كه با حضرت امام حسين (ع ) به شهادت رسيده اند، يكى از سليمان ، آزادكرده امام بود كه به دست سليمان بن عوف حضرمى از پاى درآمد.

ديگرى كه منحج ، نام داشت . و ديگرى عبدالله بن يقطر، كه برادر شيرى امام بود نيز به شهادت رسيد.

سپاه خلافت حرم پيامبر را به اسيرى به كوفه مى برد!

در

كتاب فتوح اعثم و مقتل خوارزمى و ديگر مصادر آمده است : سپاهيان عمر سعد، حرم پيغمبر (فرزندان آن حضرت ) را از كربلا به نام اسير به بند كشيده و كوچ دادند و رو به جانب كوفه نهادند. هنگامى كه قافله اسيران به كوفه رسيد، مردم كوفه به تماشاى آنها بيرون شدند و بر احوال و موقعيت آنان رقت آورده ، سخت به گريه درآمدند و صدا به گريه و زارى بلند كردند.

على بن الحسين كه سخت بيمار و در غل و زنجير محكم بسته شده بود، و بيمارى او را از پاى درآورده بر تن جز رمقى برايش باقى نمانده بود. چون بى تابى و گريه كوفيان را مشاهده كرد، فرمود: اينان كه اين چنين بر مصيبت ما مى گريند و فرياد مى زنند، پس كشندگان ما چه كسانى مى باشند؟!

در همين احوال زنى از كوفيان از فراز بامى خطاب به قافله اسيران فرياد برآورد: شما اسيران از كدام خانواده مى باشيد؟ پاسخ دادند: ما اسيران آل محمديم ! با شنيدن اين پاسخ ، زن مزبور از بام فرود آمد و مقدارى پوشاك و لباسهاى زنانه و مقنعه و روسرى فراهم كرد و به بانوان حرم رسول تقديم داشت . (230)

سخنرانى زينب (س ) در ميان كوفيان

ابن اعثم در تاريخ خود از قول بشير بن حذيم اسدى آورده است :

زينب (دختر على ) را آن روز ديدم ، و تا آن روز هيچ بانوى پرده نشينى را در سخنورى چون او نديده بودم . گويى او با زبان اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) سخن مى گفت و كلام امام بود كه از دهان وى بيرون

مى آمد.

او در آغاز به دست خود به مردم فرمان داد تا خاموش شوند. با اشاره وى ، نفس در سينه ها شكست و زنگهاى گردن چارپايان از صدا باز ايستاد. پس لب به سخن گشود و گفت :

خداى را سپاس مى گزارم و بر پدرم محمد، پيامبر خدا، و خاندان پاك و برگزيده اش ، كه آل الله هستند، درود مى فرستم . و بعد:

اى مردم كوفه ! اى نيرنگ بازان مردم فريب خيانت پيشه ! گريه مى كنيد؟! هرگز چشمانتان از گريستن بازنايستد، و اشك ديدگانتان خشك نشود و ناله و آهتان آرام نگيرد.

شما همانند آن زنى هستيد كه رشته خود را پس از اينكه محكم به هم تابيد، به دست خود از هم بگسيخت . شما همانيد كه سوگند و پيمانهاى خود را دستاويز فريبكارى و فساد ساخته ايد. و مگر از شما مردم جز لاف زدن و خودستايى و فريب و دشمنى را مى توان سراغ گرفت ؟ شما مردم همانند كنيزكان تملق مى گوييد و چون دشمنان به نيرنگ رو مى آوريد.

گياهى را مى مانيد كه بر لبه مزبله اى روييده باشد، يا پاره گچى كه گورى را بدان اندوده باشند.

اين را بدانيد كه توشه بدى را پيشاپيش خود، به پيشگاه خداوند فرستاده ايد، و آن خشم خداوند و گرفتارى ابدى در عذاب اوست .

گريه سر داده و مويه مى كنيد؟! آرى به خدا، بسيار بگرييد و كم بخنديد كه ننگ و رسوايى اى براى خود فراهم كرده ايد كه هرگز پاك شدنى نيست . آخر چگونه (دامن خود را) از آلودگى به كشتن فرزند خاتم پيامبران كه سرور

جوانان بهشت و پناه پاكان سختيهايشان و روشنترين دليلتان و زبان گويايتان بود پاك مى كنيد! چه خيال خامى در سر مى پرورانيد.

مرگ و نابودى بر شما باد كه آرزوهايتان به نااميدى كشيد، و كوششهايتان به جايى نرسيد. دستهايتان بريده گشت و پيمانهايتان موجب زيانتان گرديد. در كام خشم و غضب خدا گرفتار آمديد و ذلت و درماندگى بر شما مقدر شد.

واى بر شما اى مردم كوفه ! هيچ مى دانيد كه چه جگرى از پيامبر خدا را از هم شكافته ايد، و چه خونى از او را ريخته ، و كدام پردگيان او را بى مهابا از پرده بيرون كشيده ، و پرده چه حرمتى را از او دريده ايد؟

كارى آن چنان شگفت و عظيم مرتكب شده ايد كه نزديك است از هيبت آن آسمانها از هم بشكافند و زمين دهان باز كند و كوهها از هم متلاشى گردند. دست به كارى زده ايد بس دشوار و بزرگ ، ناهموار و پيچيده و شوم ؛ به بزرگى زمين و همه آسمانها.

آيا تعجب مى كنيد اگر بر اين مصيبت آسمان خون ببارد؟ و البته كه عذاب سراى ديگرتان بس رسواكننده و شديدتر خواهد بود، و كسى هم به دادتان نخواهد رسيد.

پس ، از اين فرصت كه يافته ايد چندان شاد و بى خيال نباشيد كه خداى عزوجل را در اين مورد شتابى نيست و از اينكه زمان انتقام به تاءخير افتد نمى هراسد. آرى ، هرگز اين چنين نيست و خدايتان در كمين است .

بشير مى گويد:

به خدا سوگند من آن روز را آشفته و منگ ، و چون مستها فاقد اراده و كنترل ديدم

. آنها گريه مى كردند و سر به گريبان غم فرو برده ، بى اختيار فرياد مى كشيدند و بر گذشته اظهار ندامت و تاءسف مى كردند و انگشت حيرت به دندان مى گزيدند. پيرمردى كوفى را متوجه شدم كه در كنارم ايستاده بود و به تلخى مى گريست ، تا آنجا كه ريشش از اشك چشمهايش خيس شده بود و مى گفت :

پدر و مادرم به فدايت ! راست گفتى . پيران شما بهترين سالمندان ، و جوانانتان نيكوترين جوانان ، و زنانتان شايسته ترين بانوان ، و دودمانتان بهترين دودمانها هستند و خوارى و شكست در شما راه ندارد.

سخنرانى فاطمه صغرى

در مثيرالاحزان و لهوف آمده است كه فاطمه صغرى (دختر امام حسين ) نيز سخنرانى كرد و گفت :

خدا را به شماره شنها و سنگريزه ها و به سنگينى عرش و كره خاكى سپاس مى گويم . او را سپاس مى گزارم و دل به او قوى مى دارم و بر او توكل كرده ، اعلام مى كنم كه خدايى بجز الله وجود ندارد و محمد (ص )، بنده و فرستاده اوست . و نيز گواهى مى دهم كه فرزند همين پيغمبر را در كنار رود فرات ، بى هيچ جرم و گناهى سر بريدند؛ بدون اينكه كسى را كشته باشد و يا او را به قصاصى گرفته باشند!

بارخدايا! به تو پناه مى برم از اينكه بر تو دروغى ببندم ، و يا بر خلاف آنچه را به پيامبرت دستور داده بودى ، از گرفتن پيمان براى وصى و جانشين خودش على بن ابى طالب ، چيزى پيش خود بگويم ؛ همان وصى

كه او را در مسجدى از خانه هاى خدا، در برابر مردمى كه به زبان مسلمان بودند كشتند؛ همان گونه كه ديروز فرزندش را به شهادت رسانيدند. نابودى بر آنان باد كه تا زنده بود ستمى از او دور نكردند و پس از مرگش ظلمى از او دفع ننمودند. تا اينكه او را خوشنام و ستوده خوى ، پاكيزه سرشت و به بزرگوارى معروف ، و روش و راهى مطلوب و مشهور، به خود فرا خواندى . مردى كه در راه تو از سرزنش هيچ ملامتگرى باك نداشت . از دنيا رويگردان بود و در راهت كوشا و مجاهد. اين بود كه وى را به راه مستقيم خودت هدايت فرمودى .

اما بعد، اى مردم كوفه ! اى مردم فريبكار و دغل باز و خودخواه ! ما خانواده اى هستيم كه خداوند ما را به شما و شما را به مورد آزمايش قرار داد. و ما از اين آزمايش پاك و سربلند بيرون آمديم ، و آزمايش ما را به توجهى نيكو پذيرفت و علم خودش را در ما به وديعت نهاد و فهم آن را به ما ارزانى داشت .

اين است كه ما گنجينه دانش اوييم . به بزرگوارى خود ما را گرامى داشت و به وجود پيامبرش محمد - صلى الله عليه و آله - ما را آشكارا بر همه مخلوقاتش برترى داد.

اما شما مردم ما را تكذيب كرديد و كشتن ما را روا شمرديد و تاراج اموالمان را مباح دانستيد. گويا ما فرزندان ترك و اسراى كابل هستيم . با خونى كه از ما ريخته ايد و دستهايى كه به چپاول اموال ما

گشوده ايد، نويد شادى و سرور بخود ندهيد كه عذاب الهى شما را فرا گرفته و سختيهاى آن فرود آمده و لعن و نفرين خدا بر ستمگران است .

مرگ بر شما اى كوفيان ! از پيامبر خدا (ص ) چه چيز طلبكار بوديد، و يا كدام خون را از او طالبيد كه كينه و حق خود را بر سر برادرش على بن ابى طالب ، جد من ، و خانواده او خالى كرديد كه حماسه سراى شما مفتخرانه چنين سروده است :

ما على و فرزندان او را با شمشيرهاى بران و سنان نيزه هاى درگير و روبه رو شديم !!

خاك بر دهانت اى ياوه سرا! تو به كشتن مردانى مباهات مى كنى كه خداوند در كتاب خودش پاك و پاكيزه شان معرفى كرده و از هر گونه آلودگى و پليدى به دورشان داشته است ؟!

پس در خشمت بمير و همچون پدرت ، مانند سگ ، اسافلت را بر زمين بمال كه هر كس كشته خود بدرود. به مقامى كه خداى تعالى به ما ارزانى داشته است حسد برديد و آن فضل خداست كه به هر كس كه بخواهد عطا كند. و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور.

در اينجا مردم بسختى ناله برآوردند و گريستند و گفتند: كافى است اى دختر پاكيزگان كه به دلهامان آتش زدى و با سخنانت سر تا پايمان را سوزانيدى . اين بود كه آن بانو نيز خاموش گرديد.

سخنرانى ام كلثوم

راوى مى گويد: ام كلثوم ، دختر اميرالمؤ منين على (ع )، در حالى كه گريه راه گلويش را گرفته بود و بسختى مى گريست ، سخنرانى كرد

و گفت :

اى مردم كوفه ! بدا به حالتان . چه كرديد؟! به حسين خيانت كرديد و او را تنها گذاشتيد و كشتيد و داراييش را به يغما برديد و زنانش را به اسيرى گرفتيد؟ مرگ و نابودى بهره تان باد. هيچ مى دانيد چه بلايى بر سر خود آورديد و چه گناه بزرگى مرتكب شديد؟ چه خونهايى ريختند و به چه كار بزرگى دست زديد و كدام دارايى را به يغما برديد؟ شما بهترين مردان بعد از رسول خدا (ص ) را كشتيد؛ با اين حال حزب خدا پيروز است و حزب شيطان شكست خورده و زيانكار . آنگاه چنين سرود:

قتلتم اءخى صبرا فويل لامكم

ستجزون نارا حرها يتوقد

سفكتم دما حرم الله سفكها

و حرمها القرآن ثم محمد

اءلا فابشروا بالنار انكم غدا

لفى سقر حقا يقينا تخلدوا

و انى لابكى فى حياتى على اءخى

على خير من بعد النبى سيولد

بدمع غزير مستهل مكفكف

على الخد منى ذايبا ليس يجمد

برادر مظلوم مرا با سخت ترين وضعى كشتيد. واى بر شما باد كه بزودى گرفتار آتشى خواهيد شد كه سخت سوزان است .

خونهايى را ريختيد كه خداوند حرامش كرده بود و قرآن و محمد نيز آن را محترم شمرده بودند. پس باخبر باشيد و مژده باد شما را به آتش دوزخ كه بى شك فردا در جهنم و تا ابد گرفتار آن خواهيد بود. من هم در سراسر زندگيم بر برادرم مى گريم ؛ بر بهترين كسى كه پس از رسول خدا (ص ) به دنيا آمده بود. با سرشكى مدام كه سيل آسا از چشمهايم بر رخسارم جارى است و تمامى نخواهد داشت .

آنگاه مردم ناله سر دادند و فرياد ندبه

و گريه برداشتند. (231)

خانواده پيغمبر در پيشگاه فرزند مرجانه !

طبرى با سند خودش از حميد بن مسلم آورده است : عمر بن سعد مرا پيش خواند و ماءموريت داد تا مژده پيروزى و خبر سلامتى او را به خانواده اش برسانم . من به كوفه وارد شدم و ماءموريت خود را به جا آوردم و سپس براى تماشا به قصر ابن زياد رفتم كه قرار بود اسرار را در آنجا وارد كنند و مردم همه در آنجا جمع شده بودند.

پس از ورود به كاخ فرماندارى متوجه شدم كه فرزند زياد سر حسين (ع ) را پيش روى خود نهاده و در فكر فرو رفته و با چوبدستى بر لب و دندانهاى پيشين آن حضرت مى نواخت . او مدتى به اين كار خود ادامه داد. زيد بن ارقم كه در آن مجلس حضور داشت و شاهد ماجرا بود، روى به او كرد و گفت :

چوبدستيت را از اين لب و دندان بردار كه به خدا سوگند من خود بارها ديده ام كه لبهاى پيغمبر خدا (ص ) بر همين لب و دندان بوسه مى زد.

آنگاه سيل اشك از چشمهايش جارى شد و بسختى و با صداى بلند بگريست . پس ابن زياد به او گفت : خداوند چشمهايت را همواره گريان بدارد. بخدا سوگند اگر نه اينكه پيرمردى از پاى افتاده و خرفت و عقل از دست داده بودى ، گردنت را مى زدم ! زيد با شنيدن سخنان ابن زياد برخاست و مجلس را ترك كرد.

راوى مى گويد: چون زيد بيرون شد، مردم گفتند: به خدا قسم زيد به هنگام بيرون شدن بسختى گفت كه اگر به

گوش ابن زياد مى رسيد، بى گمان گردنش را مى زد.

پرسيدم : مگر زيد چه مى گفت : گفتند: زيد هنگامى كه از كنار ما مى گذشت ، مى گفت : زر خريدى ، بنده ديگرى را به بردگى گرفت ؛ لاجرم همه مردم را برده خود انگاشت . اى مردم عرب ! پس از اين برده اى بى مقدار بيش نخواهيد بود. پسر فاطمه را كشتيد و فرزند مرجانه را بر خود فرمانروا ساختيد تا برگزيدگانتان را بكشد و فرومايگانتان را به بردگى خود بگيرد. شما مردم به چنين خوارى و سرافكندگى تن در داديد و مرگ بر هواداران خوارى و ذلت باد.

راوى مى گويد: هنگامى كه سر حسين (ع ) را به همراه كودكان و خواهران و زنان آن حضرت بر عبيدالله زياد وارد كردند، زينب ، دختر فاطمه (س )، بى ارزشترين جامه اش را بر تن كرد تا شناخته نشود، و كنيزانش او را در ميان گرفتند. چون آن بانو به قصر وارد شد، در كنارى بنشست . عبيدالله كه ناظر بود، پرسيد: تو كيستى كه بى فرمان من نشستى ؟ زينب پاسخ نداد. عبيدالله سه بار سخن خود را تكرار كرد، تا اينكه يكى از كنيزان آن حضرت گفت :

- اين زينب دختر فاطمه است ! عبيدالله با شنيدن اين پاسخ رو به آنحضرت كرد و گفت :

- سپاس خداى را كه رسوايتان كرد، و از ميانتان برداشت ، و ادعايتان را باطل نمود! زينب (س ) فرمود:

- سپاس خداى را كه ما را به وجود پيامبرش محمد (ص ) گرامى داشت ، و از هر پليدى ،

به نيكوترين صورتى ، پاك و پاكيزه مان فرمود، و آن چنان نيست كه تو گفتى ، بلكه فاسق است كه رسوا مى شود، و فاجر و تبهكار دروغ مى گويد. عبيدالله گفت :

- كار خدا را با خانواده ات چگونه ديدى ؟ گفت :

- خداوند شهادت را بر آنان مقرر فرمود، و آنان نيز سرافراز به قربانگاه خود قدم نهادند. به همين زودى نيز خداوند شما را روياروى يكديگر قرار مى دهد تا نزد او دادخواهى و اقامه دليل و برهان كنيد.

راوى مى گويد: در اينجا عبيدالله سخت از كوره در رفت و بناى بد و بيراه گفتن را گذاشت كه عمرو بن حريث به او گفت : خداوند امير را عمر دهاد. او زن است و مردم به گفتار زنان توجهى نكنند، و ايشان را در سخن مورد ملامت و سرزنش قرار ندهند. ابن زياد رو به زينب كرد و گفت : خداوند، سوز جگر و ناراحتى درونم را با كشته شدن بزرگانى از گردنكشان خانواده ات آرامش و شفا بخشيد!

زينب در پاسخ او سخت بگريست و گفت : آرى به جان خودم سوگند كه سرورم را كشتى ، و خاندانم را بر انداختى ، و شاخ و برگ زندگيم را بريدى ، و ريشه ام را از جاى كندى . اگر اينها را كه كرده اى آرامبخش توست ، بى گمان آرامش خاطر يافته اى .

ابن زياد با اشاره به زينب (س ) گفت : سخن به وزن و سجع مى گويد. و سپس خطاب به آن حضرت چنين ادامه داد. به جان خودم كه پدرت نيز شاعر بود و سخن موزون

بسيار مى گفت .

زينب پاسخ داد: زنان را با سجع و موزون گويى چه كار؟ من در چنين حالتى نمى توانيم در بند سجع و قافيه باشم آنچه گفتم از سوز درون سينه ام بوده است .

طبرى از قول حميد بن مسلم مى نويسد: من نزد ابن زياد ايستاده بودم كه على بن الحسين (ع ) را از نظر او گذرانيدند. فرزند زياد از او پرسيد:

- نامت چيست ؟ امام سجاد فرمود ن

- من على بن الحسين هستم . فرزند زياد گفت :

- مگر على بن الحسين را خداوند نكشت ؟! امام سكوت كرد. بار ديگر ابن زياد گفت : چرا حرف نمى زنى ؟ امام گفت :

- برادرى داشتم كه نام او هم على بود و مردم او را كشتند. فرزند زياد گفت :

- خداوند او را كشت ! امام سكوت كرد. باز ابن زياد پرسيد:

- چرا حرف نمى زنى ؟ آن حضرت فرمود:

- خداوند به هنگام مرگ گيرنده جانهاست و كسى بدون فرمان خداوند نمى ميرد. ابن زياد از اين پاسخ به خشم آمد و فرياد زد:

- بخداوند قسم كه تو دهم از جمله ايشانى . (232) آنگاه خطاب به جلاد خود كرد و گفت : ببينيد او به حد مردى رسيده و يا هنوز كودك است ! مردى به نام مرى بن معاذ احمرى قدم به جلو گذاشت و پس از بررسى گفت : آرى ، او به حد تكليف رسيده است ! پس فرزند زياد فرياد زد: او را ببريد و گردن بزنيد! امام پرسيد: آن وقت چه كسى اين زنان را سرپرستى مى كند؟

در اينجا بود كه زينب (س )

خود را بر روى برادرزاده اش على بن الحسين انداخت و گفت : فرزند زياد! دست از جان ما بدار، اين همه خون كه از ما ريخته اى تو را كافى است ، مگر كسى را هم از ما بر جاى گذاشته اى ؟ آنگاه دست در گردن برادرزاده انداخت و گفت : اگر ايمان دارى ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه اگر در مقام كشتن او هستى ، مرا هم با او بكش ! و على بن الحسين (ع ) نيز بانگ برداشت : اى فرزند زياد! اگر تو را با اينان خويشى و بستگى است ، مردى پاك نهاد با ايشان همراه كن كه برابر مقررات اسلام ايشان را همراهى كند.

راوى مى گويد: فرزند زياد مدت زمانى زينب را برانداز كرد و سپس رو به مردم كرد و گفت : شگفتم از علاقه خويشاوندى ! به خدا قسم گمان مى برم اگر آهنگ جان او كنم ، آرزومند است كه وى را هم با او بكشم . آنگاه گفت : دست از اين جوان برداريد. سپس خطاب به على بن الحسين (ع ) چنين ادامه داد: همراه زنانت باش .

حميد بن مسلم مى گويد: وقتى كه عبيدالله وارد قصر شد و مردم در آنجا گرد آمدند، فرمان داد تا براى اداى نماز جماعت در مسجد حاضر شوند. مردم در مسجد بزرگ كوفه گرد آمدند و خود بر منبر برآمد و گفت :

سپاس خداى را كه حق و طرفدارانش را بركشيد، و اميرالمؤ منين يزيد بن معاويه و يارانش را پيروز گردانيد، و حسين بن على دروغگو و پيروانش را بكشت

.

هنوز ابن زياد سخن به پايان نبرده بود كه عبدالله بن عفيف ازدى غامدى ، كه يكى از افراد قبيله بنى والبه و از شيعيان على - كرم الله وجهه - به حساب مى آمد، پرخاش كنان از جاى برخاست . او يك چشمش را در جنگ جمل از دست داده بود و چشم ديگرش را در جنگ صفين به سبب ضربتى كه بر سرش ، و ديگرى بر ابرويش وارد شده بود از دست داده بود. عبدالله همواره ملازم مسجد بزرگ كوفه بود و از بام تا شام به نماز مى ايستاد و شب هنگام آنجا را ترك مى گفت . چون عبدالله عفيف سخن ابن زياد را شنيد، خروش برآورد و گفت : اى فرزند مرجانه ! دروغگوى پسر دروغگو تو و پدرت هستيد و آن كس كه تو را به حكومت بر مردم نشانده است و پدرش .

فرزند مرجانه ! فرزند پيامبران را مى كشيد و به تقليد از پاكان سخن مى گوييد؟!

ابن زياد كه اين سخن را از او شنيد، بانگ برداشت :

او را بگيريد. پاسداران و دژخيمان حكومت برجستند و او را در ميان گرفتند كه عبدالله به شعار ازديان بانگ برداشت : يا مبرور! عبدالرحمان بن مخنف ازدى در آنجا نشسته بود، بى درنگ خطاب به عبدالله عفيف گفت : واى بر خويشاوندانست ! - ديگران به كمك مى خواستى - تو با اين سخنت هم خودت را به مهلكه انداختى و هم تمامى فاميلت را بكشتن دادى !

راوى مى گويد: در آن زمان از قبيله ازد هفتصد تن رزمنده در كوفه حضور داشتند كه با شنيدن استغاثه عبدالله

عفيف گروهى از جوانان آن قبيله برجستند و عبدالله را از چنگ دژخيمان ابن زياد بيرون آوردند و او را در ميان گرفتند و به خانه اش رسانيده ، به بستگانش سپردند. اما شب هنگام و در فرصتى مناسب ، ابن زياد كسانى را بفرستاد تا عبدالله را در بند كرده بكشتند. سپس فرمان داد تا جنازه او را در سبحه كوفه به دار كشيدند.

سر امام را در كوچه هاى كوفه مى گردانند!

ابومخنف مى گويد: عبيدالله زياد مقرر داشت تا سر امام را بر نيزه كرده و آن را در كوچه ها و بازارهاى كوفه گردانيدند!

آگاه شدن مردم مدينه از كشته شدن امام

طبرى به سند خود از عوانة بن حكم آورده است : در آن هنگام كه ابن زياد، حسين بن على را شهيد كرد و سر شريف آن حضرت را برايش آوردند، عبدالملك بن ابى حارث سلمى را فرا خواند و به او گفت : به مدينه ، نزد عمرو بن سعيد بن عاص برو و مژده كشته شدن حسين را به او برسان . راوى گفته است كه در آن ايام عمرو بن سعيد فرمانرواى مدينه بود.

با پيشنهاد فرزند زياد، عبدالملك رفت كه عذرى بياورد و شانه از زير بار چنين ماءموريتى خالى گرداند؛ اما ابن زياد كه مردى خشن و بى رحم بود، وى را مورد سرزنش و توبيخ قرار داد و در آخر گفت : حركت كن و خودت را به مدينه برسان و نكند كه خبر اين واقعه پيش از رسيدن تو در آنجا شايع شده باشد؟! آنگاه مبلغى پول در اختيار او گذاشت و چنين اضافه كرد: درنگ مكن ، و اگر در ميان راه مركب سواريت از پاى درآمد، بر مركبى ديگر بنشين و به پيش بتاز. عبدالملك خود مى گويد: من خود را به رساندم و پيش از آنكه به مقر فرماندارى وارد شوم ، مردى از قريش سر راهم را گرفت و پرسيد: با اين شتابزدگى چه خبر آورده اى ؟ گفتم : همه خبرها پيش فرماندار است . آن مرد استرجاع كرد و گفت : حسين بن على كشته شده است !

اين طور نيست ؟ سرانجام من در فرماندارى بر عمرو بن سعيد وارد شدم .

او پرسيد: از كوفه چه خبر آورده اى ؟ گفتم : آنچه فرماندار را خوشحال كند اين است كه حسين كشته شد! سعيد گفت : اين خبر را بانگ بلند به اطلاع همه مردم برسان .

من فرمان بردم و خبر كشته شدن حسين را به اطلاع همه مردم مدينه رساندم .

به خدا سوگند هرگز نواى مصيبتى را مانند ناله مصيبت زدگان بنى هاشم ، كه در محله خود به سوگ حسين (ع ) نشسته بودند، نشنيدم . و با توجه به همين ناله ها بود كه عمرو بن سعيد به شعر عمرو بن معدى كرب تمثل جست و گفت :

عجت نساء بنى زياد عجة

كعجيج نسوتنا غداة الارنب

بانوان قبيله بنى زياد آنچنان ناله اى سر دادند كه زنان ما در پيكار ارنب به سوگ و ماتم نشسته بودند. (233)

آنگاه عمرو بن سعيد گفت : اين ناله ها و شيونها، در عوض ناله ها و شيونهاى بر عثمان بن عفان ! آنگاه بر منبر برآمد و مردم را از كشته شدن حسين آگاه ساخت .

در اغانى آمده است : عمرو بن سعيد پس از بيرون شدن حسين بن على از معاويه ، رئيس پليس خود را فرمان داد تا محله بنى هاشم و خانه هاى ايشان را خراب كند. او نيز فرمان برد و از اين رهگذر ستمى فراوان و مصيبتى جانكاه به ايشان رسيد.

چون به عبدالله بن جعفر، نوه ابوطالب ، خبر كشته شدن دو فرزندش در ركاب دائيشان امام حسين (ع ) رسيد، گروهى از مردمان و يكى از مواليان او

به نام ابواللسلاس ، به تسليت به خدمتش رسيدند. ابواللسلاس گفت : اين مصيبتى است كه از ناحيه حسين به ما رسيده است ! با شنيدن اين سخن ، عبدالله پاى افزار خود را بر سرش كوبيد و گفت : اى پليدزاده ! درباره حسين چنين مى گويى ؟ به خدا قسم اگر من در كنار او بودم ، از ياريش دست بر نمى داشتم ، تا آنگاه كه با او كشته مى شدم . به خدا قسم من نگران از دست دادن دو فرزندم نمى باشم ، كه مصيبت مرگ آن دو بر من بسى آسان و آرامش بخش است ؛ از آن رو كه آن دو جان خويش را فداى جان برادرم و پسرعمويم كردند و در كنار، و به همراه او مرگ شرافتمندانه را پذيرا شدند! آنگاه رو به ياران كرد و چنين ادامه داد:

سپاس خداى راست . شهادت حسين بن من بسى تلخ و ناگوار است ، و اگر دستهاى من او را يارى ندادند، دو فرزندم اين نقيصه را جبران كردند.

راوى مى گويد: هنگامى كه خبر كشته شدن حسين (ع ) به مردم مدينه رسيد، دختر عقيل بن ابى طالب ، در حالى كه نقاب بر چهره نداشت و كنيزانش پيرامون را گرفته و او پيراهنش را به خود پيچيده بود، بيرون آمد و مى گفت :

ماذا تقولون ان قال النبى لكم

ماذا فعلتم و اءنتم آخر الامم

بعترتى و باءهلى بعد مفتقدى

منهم اسارى و منهم ضرجوا بدم

در جواب رسول خدا چه مى گوييد اگر از شما بپرسيد: شما مردم ، كه آخرين امتهاى پيامبران هستيد، با عترت و خانواده ام

پس از من چه كرديد؟ برخى از آنها را به اسارت برديد و بعضى را كشتيد و به خاك و خون كشيديد؟!

به خاك سپردن اجساد مطهر خاندان پيامبر

مسعودى در اثبات الوصيه مى نويسد: زين العابدين (ع ) در روز سيزدهم ماه محرم براى دفن پدرش به كربلا بازگشت . (234)

شيخ مفيد نيز در ارشاد خود آورده است : چون ابن سعد فرمان حركت به سپاهيان خود در كربلا صادر نمود و افراد سپاهى او آن سرزمين را ترك گفتند، گروهى از مردم بنى اسد، كه در غاضريه گرد آمده بودند، بر سر اجساد مطهر شهداى كربلا فراهم آمده و بر آنها نماز گزاردند و حسين (ع ) را در همين جا كه امروز آرامگاه اوست به خاك سپردند. فرزندش على اكبر (ع ) را پايين پاى آن حضرت ، و براى بقيه شهدا، از ياران و خانواده او نيز گودالى جداگانه حفر كردند و در همان پايين پاى امام اجساد ايشان را يك جا و در كنار هم دفن نمودند.

عباس بن على (ع ) را هم بر سر راه غاضريه ، و در همان جا كه شهيد شده بود، به خاك سپردند، جائى كه قبر شريف آن حضرت در آنجا قرار دارد. (235)

آگاه شدن يزيد از كشته شدن فرزند پيغمبر (ص )

طبرى به سند خود مى نويسد: چون حسين (ع ) كشته شد و خيمه و خرگاه وى و اسيران اهل بيت را به كوفه ، و بر ابن زياد وارد كردند، فرزند زياد امر به زندانى شدن ايشان داد. و در همان ايام سنگى كه نامه اى به آن بسته شده بود، به زندان ايشان افكنده شد كه در آن نوشته شده بود: در فلان روز، پيكى از سوى عبيدالله زياد درباره شما به شام و به جانب يزيد بن معاويه اعزام شده است . اين پيك مدتى را

در راه خواهد بود و فلان روز نيز باز خواهد گشت ؟ اگر در بازگشت او صداى تكبير ما را شنيديد، تن به هلاكت و كشتن دهيد كه شما را خواهند گشت ، ولى اگر صداى تكبيرى را نشنيديد، به خواست خدا، در امان خواهيد بود.

راوى مى گويد: يكى - دو روز پيش از بازگشت پيك اعزامى به شام ، نامه اى و تيغى بسته به سنگى ديگر در ميان زندان خانواده پيامبر خدا (ص ) افتاد كه در آن نوشته بود: عهد و پيمان با يكديگر به جا آوريد و وصيت و سفارش نماييد كه ما فلان روز در انتظار ورود پيك از جانب يزيد مى باشيم .

راوى مى گويد كه سرانجام پيك آمد و تكبيرى شنيده نشد، زيرا كه يزيد در نامه خود دستور داده بود كه اسيران را به شام گسيل دارند.

اسراى اهل بيت را به نزد يزيد مى فرستند

طبرى مى نويسد: عبيدالله زياد فرمان حركت زنان و كودكان حسين (ع ) را به جانب پايتخت يزيد صادر كرد. آنها نيز خود را آماده كردند. آنگاه مقرر داشت تا على بن الحسين (ع ) را در غل و زنجير به گردن افكندند و او را نيز به همراه ديگر اسيران و زير نظارت محفرة بن ثعلبه ، و شمر بن ذى الجوشن به شام اعزام داشت . اين دو، كاروان اسيران را تا شام سرپرستى و زيرنظر داشتند، و در طول اين مسافرت على بن الحسين حتى كلمه اى با ايشان سخن نگفت .

در فتوح ابن اعثم آمده است : عبيدالله زياد، زحر بن قيس جعفى را فرا خواند و سر حسين بن على - رضى الله عنهما

- و سرهاى ديگر برادران آن حضرت و نيز سر بريده على اكبر و خانواده و ياران او - رضى الله عنهم اجمعين - را به وى تسليم كرد تا به شام ببرد. آنگاه على بن الحسين و خواهران و عمه ها و تمامى زنانشان را به اسارت به شام به نزد يزيد بن معاويه فرستاد.

راوى مى گويد: ماءموران ابن زياد خانواده پيغمبر را از كوفه تا به شام بر شترهاى بى پالان ، از شهرى به شهرى و از منزلى به منزلى ديگر، چون اسيران روم و فرنگ حركت مى دادند و به هيچ روى جانب حرمت ايشان را نگه نمى داشتند. (236)

خليفه و پايتختش آماده پذيرش آل پيامبر مى شوند!

سر بريده فرزند پيغمبر پيشاروى خليفه مسلمين !

در تذكره سبط ابن جوزى آمده است كه از زهرى آورده اند كه گفت : هنگامى كه سرهاى شهداى كربلا را آوردند، يزيد در بالكن قصر خود مشرف بر جيرون نشسته بود. چون چشمش به آن سرها افتاد چنين سرود:

لما بدت تلك الحمول و اشرقت

تلك الشموس على ربا جيرون

نعب الغراب ، فقلت صح اءو لا تصح

فلقد قضيت من الغريم ديونى !!

هنگامى كه هودجها نمايان گشت و آن سرها چو خورشيدى درخشان بر بلنديهاى جيرون تابيدن گرفتند، كلاغى ناله اى سر داد و من گفتم : چه ناله سر دهى و چه بانگ برنيارى ، من طلب خود را از بدهكارم باز پس گرفتم . (237) درخواست ام كلثوم از شمر!

در كتاب مثيرالاحزان و اللهوف آمده است :

چون كاروان اسيران به دروازه هاى دمشق نزديك شد، ام كلثوم خود را به شمر رسانيد و گفت :

خواسته اى دارم ! شمر پرسيد: خواسته تو چيست ؟ گفت : هر وقت خواستى ما را

وارد شهر كنى از آن دروازه وارد كن كه تماشاگر كمترى داشته باشد و سرها را نيز فرمان ده تا از ميان محملهاى ما بيرون و به كنارى ببرند كه ما با چنين وضع و احوالى كه داريم ، چشم تماشاگران به ما نيفتند كه ما از اين بابت ناراحتيم .

شمر على رغم خواسته آن بانو، فرمان داد تا مخصوصا سرها را بر نيزه كرده در ميان محملهاى آن بانوان پخش كنند و در كنار ايشان حركت نمايند. و بدين سان به دروازه دمشق وارد شدند. (238)

اظهار شادمانى در پايتخت خلافت اسلامى !

خوارزمى از قول سهل بن سعد در مقتل خود مى نويسد:

من به قصد زيارت (بيت المقدس ) حركت كرده بودم و در ميان راه به شهر دمشق وارد شدم . شهرى ديدم پردرخت با آبهاى روان كه از هر طرف پارچه هاى رنگارنگ آويخته و بافته هاى ابريشمين را به زينت و آيين گسترده بودند. مردمان شاد و خندان به يكديگر تبريك مى گفتند. زنان نيز پاى كوبان بر دف و تنبك مى نواختند و سرود شادى سر مى دادند. من با خود گفتم : ممكن است كه مردم شام عيدى ويژه داشته باشند كه ما از آن بى خبريم . تا اينكه چشمم به مردمى افتاد كه با يكديگر سخن مى گفتند. پس پيش رفته خطاب به آنها گفتم :

راستى ، شما را در سرزمين شام عيد ويژه اى است كه ما از آن اطلاعى نداريم ! گفتند:

- مثل اينكه تو در اينجا غريبى ؟! گفتم :

- آرى ، من سهل ساعدى هستم ، صحابى پيغمبر خدا (ص ) كه از حضرتش حديثها شنيده و به خاطر

دارم . پرسيدند:

- اى سهل ! تعجب نمى كنى كه چرا آسمان خون نمى گريد و چرا زمين ساكنانش را فرو نمى برد؟! گفتم :

- آخر چرا چنين شود؟! پاسخ دادند:

- اين سر حسين ، فرزند و پاره تن پيغمبر خدا (ص ) است كه از سرزمين عراق به عنان تحفه و هديه به شام فرستاده شده كه اينك وارد مى شود. (و اين سرور و شادمانى براى آنست !!)

گفتم :

- شگفتا، مردم به خاطر سر حسين شادمانى مى كنند؟! بگوييد ببينم آنها را از كدام دروازه وارد مى كنند؟ و چون اشاره به دروازه معروف به (ساعات ) كردند، من بسرعت خود را به آنجا رساندم و همين كه به آنجا رسيدم ، ديدم كه پرچمهاى متعددى به دنبال يكديگر فرا رسيدند و در آن ميان چشمم به سوارى افتاد كه بر تارك نيزه بى سنانش ، سرى را قرار داده بود كه شبيه ترين مردم به رسول خدا (ص ) بود، و در پشت سر آن زنانى را مشاهده كردم كه بر شتران بى پالانى سوار شده بودند.

سهل مى گويد: پس من نزديكى از آن بانوان رفتم و پرسيدم :

خانم ! شما چه كسى هستيد؟ پاسخ داد:

- من سكينه ، دختر حسينم ! گفتم :

- من سهل ساعدى هستم كه به خدمت حضرت رسول خدا (ص ) رسيده ، پاى حديث و سخن آن حضرت نشسته ام . آيا تو را نيازى است تا به انجام آن قيام كنم ؟ سكينه گفت :

- اى سهل ! فقط به اين نيزه دار بگو كه سر را از ميان ما به پيش ببرد تا مردم

از ما به نظاره سر بپردازند، و به ما كه عترت و حرم پيامبر خدا هستيم ، چشم ندوزند.

من فرمان برده خود را به آن مرد نيزه دار رسانيدم و به او گفتم : مى شود كه خواهش مرا با دريافت چهارصد دينار طلا برآورده سازى ؟ پرسيد: چه مى خواهى ؟ گفتم : اين سر را از ميان بانوان بيرون ببر. او هم پذيرفت و سر را از ميان آن بانوان بيرون برد و من هم به وعده خود وفا كرده ، چهارصد دينار را در دستش گذاشتم . (239)

ورود اهل بيت پيغمبر به پايتخت خلافت اسلامى

ابن اعثم و ديگران آورده اند (و ما سخن از ابن اعثم نقل مى كنيم ) (240) كه مى گويد: حرم رسول خدا (ص ) را به شام آورده ، آنها را از دروازه معروف به باب توماى دمشق وارد كردند. سپس آنها را از هر كوى و برزن عبور داده و در آخر، بر پلكان مسجد و در محلى كه ويژه اسيران ساخته بودند بر پاى بداشتند. در اين هنگام پيرمردى به آنها نزديك شد و گفت :

سپاس خداى را كه شما را به كشتن داد و نابودتان كرد و مردم را از شر ستيزه جوييتان راحت ساخت و اميرالمؤ منين (يزيد) را بر شما پيروز گردانيد.

آنگاه امام على بن الحسين (ع ) به او فرمود:

- اى پيرمرد! آيا قرآن خوانده اى ؟ گفت :

- آرى آن را خوانده ام . پرسيد:

- آيه قل لا اءسئلكم عليه اءجرا الا المودة فى القربى (241) را هم قرائت كرده اى ؟ پيرمرد گفت :

- آن را هم خوانده ام . على بن الحسين - رضى

الله عنه - گفت :

- اى پيرمرد! ما همان نزديكان پيغمبريم . سپس پرسيد: در سوره بنى اسرائيل ، آيه وءات ذاالقربى (242) را خوانده اى ؟ پيرمرد گفت :

- آن را هم خوانده ام . على - رضى الله عنه - گفت :

- نزديكان پيغمبر ماييم . و راستى ، آيا اين آيه را هم خوانده اى كه مى فرمايد واعلموا اءنما غنمتم ... (243) پيرمرد گفت :

- آرى ، آن را هم خوانده ام . و على گفت :

- ذوى القرباى پيغمبر ما هستيم . آيا اين آيه را هم خوانده اى انما يريد الله ليذهب ... (244) پيرمرد گفت :

- آرى ، آن را هم خوانده ام ! و على گفت :

- ما همان اهل بيتى هستيم كه مورد نظر آيه تطهير مى باشد.

راوى مى گويد: آن پيرمرد پشيمان و سرافكنده از آنچه در بدو امر بر زبان آورده بود، مدتى را سر به زير افكند و سپس بر آسمان برداشت و گفت :

بارخدايا من از آنچه گفتم ، كه حاكى از كينه به اينان بود، توبه كرده به سوى تو باز مى گردم . خداوندا! من از دشمنان محمد و آل محمد، چه آدمى باشند چه غير آدمى ، بيزارى جسته و تو را بر آن گواه مى گيرم .

واردكردن خانواده پيغمبر (ص ) به دربار خلافت

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: يزيد بارداد و اعيان و اشراف مردم به شام را به حضور پذيرفت و آنها را دور تا دور مجلس خود بنشانيد. آنگاه فرمان داد تا على بن الحسين و ديگر فرزندان امام و زنان او را در حضور آنان بر او وارد كنند.

سبط جوزى

و ديگران در همين زمينه نوشته اند: دست و گردن كودكان و دختران پيغمبر خدا (ص ) همگى با طناب به هم بسته شده بود. (245)

طبرى و ديگران آورده اند و چون سرهاى بريده شهداى كربلا، يعنى حسين و ياران و خانواده او را پيشاروى يزيد نهادند، گفت :

نفلقن هاما من رجال اءعزة

علينا و هم كانوا اءعق و اءظلما

سرهاى مردان بزرگى را از تن جدا كرديم كه از ما بريده و ستمگر بودند!

يحيى بن حكم ، برادر مروان ، نيز گفت :

لهام بجنب الطف ادنى قرابة

من ابن زياد العبد ذى الحسب الوغل

سمية اءمسى نسلها عدد الحصى

و بنت رسول الله ليس لها نسل !!

سر بريده افتاده در صحراى كربلا از نظر خويشاوندى به ما بسى نزديكتر از ابن زياد پليدزاده بدگوهر است . فرزندان سميه ناپاك تعدادشان فزونى گرفته ، ولى دختر پيغمبر را فرزندى باقى نمانده است !

آنگاه يزيد به سينه يحيى كوبيد و گفت ساكت شو!

سخنانى كه بين امام سجاد (ع ) و يزيد رد و بدل شد

در كتاب مثيرالاحزان و ديگر منابع آمده است : على بن الحسين (ع ) روى به يزيد كرد و گفت :

- اجازه مى دهى چيزى بگويم ؟ يزيد گفت :

- بگو، اما ياوه مگو؟ على (ع ) پاسخ داد:

- در چنين موقعيتى كه قرار گرفته ام ، ياوه گويى شايسته من نباشد. آنگاه به سخن خود ادامه داد و پرسيد: اى يزيد! اگر رسول خدا (ص ) مرا در اين غل و زنجير ببيند فكر مى كنى چه خواهد كرد؟! يزيد در پاسخ او روى به اطرافيان خود كرد و گفت :

- او را آزاد كنيد. (246)

و در تاريخ طبرى و ديگر منابع آمده است كه يزيد به

على بن الحسين (ع ) گفت : پدرت با من قطع رحم كرد، و حقم را ناديده گرفت و با حكومت من به مخالفت برخاست . خدا هم آنچه را ديدى بر سرش آورد! امام در پاسخ يزيد اين آيه را قرائت فرمود: ما اءصابكم من مصيبة فى الارض و لا فى اءنفسكم الا فى كتاب من قبل اءن نبراءها يعنى هيچ درد و رنجى در زمين و نيز در وجودتان پديد نخواهد آمد، مگر آنكه پيش از پيدايش آن در كتاب (لوح محفوظ) ثبت شده است .

يزيد روى به فرزندش خالد كرد و گفت : پاسخش را بده . راوى مى گويد كه خالد از دادن پاسخ فرو ماند و ندانست كه جواب امام را چه بگويد. اين بود كه يزيد به وى گفت : به او بگو ما اءصابكم من مصيبة فبما كسبت اءيديكم و يعفوا عن كثير

يعنى آنچه مصيبت و بلا به شما مى رسد، همه از دست خود شماست و خداوند از بسيارى از اعمال بد در مى گذرد. و ديگر پاپى مطلب نشد.

پرخاش دانشمند يهودى بر يزيد

در دنباله مطلب فوق در كتاب فتوح ابن اعثم آمده است كه يكى از دانشمندان يهود، كه در آن مجلس حاضر و شاهد گفتگو بود، رو به يزيد كرد و گفت :

- اين جوان كيست اى اميرالمؤ منين ؟! يزيد گفت :

- اين سر پدر اوست ! پرسيد:

- اى اميرالمؤ منين ! اين سر متعلق به چه كسى است ؟ او جواب داد:

- حسين ، فرزند على بن ابى طالب ! پرسيد:

- مادرش كيست ؟! گفت : فاطمه دختر محمد (ص ). عالم يهودى گفت :

- خداوندا!

اين پسر پيغمبر شماست كه به اين زودى او را كشته ايد؟ چه بد جانب حرمت پيغمبرتان را در احترام به فرزندش نگه داشته ايد! به خدا قسم اگر موسى بن عمران فرزندى از خود به جاى مى گذاشت و از ميان شما به سراى ديگر شتافت ، بر سر فرزندش ريختيد و او را كشتيد؟! چه بد امتى هستيد!

راوى مى گويد: يزيد از سخنان اين دانشمند در خشم آمد و فرمان داد تا گردنش را بزنند. اما آن دانشمند گفت : چه مرا بزنيد و يا بكشيد، و يا اينكه رها كرده آزاد سازيد، من در تورات خوانده ام كه هر كس فرزند پيغمبرى را بكشد مادام كه زنده است سرگشته و ملعون خواهد بود، و چون بميرد خداوند او را در آتش دوزخ دراندازد. (247)

مرد شامى عترت پيغمبر را به كنيزى مى خواهد!

طبرى از قول فاطمه ، دختر امام حسين (ع )، آورده است كه گفت : مردى سرخ روى از اهالى شام در مجلس يزيد برخاست و رو به يزيد كرد و با اشاره من گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين دخترك را (به كنيزى ) به من ببخش !

من در آن سن و سال از اين پيشنهاد سخت بر خود ترسيدم و لرزيدم و از ترس به دامان عمه ام زينب چنگ زدم و درآويختم . زيرا گمان مى بردم كه چنين كارى شدنى است ! عمه ام زينب ، كه از من داناتر و بزرگتر بود و مى دانست كه چنين نظرى غيرممكن است ، روى به آن مرد شامى كرد و با قاطعيت گفت :

- به خدا سوگند كه سخنى ياوه و نابجا گفتى و

خويشتن را رسوا و شرمزده ساختى . چه ، نه تو چنين حقى را دارى و نه او (يزيد) را چنين اختيارى است .

يزيد با شنيدن سخنان عمه ام به خشم آمد و گفت :

- تو دروغ گفتى . به خدا سوگند من چنين حقى را دارم ، و اگر بخواهم كه چنان كنم ، مى كنم ! زينب گفت :

- به خدا قسم كه هرگز نمى توانى ، و خداوند هم چنين حقى را به تو نداده است ؛ مگر اينكه از امت ما بيرون روى و دينى بجز اسلام بگيرى . يزيد كه از سخن زينب سخت به خشم و خروش آمده بود فرياد كشيد:

- تو پيش روى من چنين من گويى ؟ اين پدر و برادرت بودند كه از دين اسلام بيرون شدند! زينب گفت :

- تو پدر و جدت به دين خدا و دين پدر و جد برادرم راهنمايى و ارشاد شده ايد. يزيد فرياد زد:

- دشمن خدا! تو دروغ مى گويى . زينب گفت :

- تو مردى فرمانروا و مسلطى ، ستمگرانه دشنام مى دهى ، و با نيرويى كه دارى آزار مى رسانى . گويى با اين سخن عمه ام زينب ، يزيد شرمنده شد و خاموش ماند.

آن مرد شامى از سكوت يزيد استفاده كرد و بار ديگر گفت :

- اى اميرالمؤ منين ! اين دختر را (به عنوان كنيزى ) به من ببخش . يزيد با خشم و نفرت در پاسخ او گفت :

- گم شو! خدا مرگت بدهد و از روى زمين بردارد!

سر فرزند پيغمبر پيشاروى خليفه مسلمين

در كتاب فتوح ابن اعثم و ديگر منابع آمده است : (248) سر حسين

را در طشتى از طلا پيشاروى يزيد نهادند. يزيد شاخه اى از چوب خيزران خواست . پس آن چوب را برگرفت و دندانهاى پيشين ابوعبدالله الحسين را كاويدن گرفت و مى گفت : ابوعبدالله چه خوش لب و دندان بوده است ! (249)

طبرى و ديگران آورده اند: در آن حال مردى از اصحاب پيغمبر خدا (ص )، به نام ابوبرزه اسلمى ، روى به يزيد كرد و گفت :

با چوبدستى بر لب و دندان حسين مى زنى ! چوبت را از دندان پيشين او بردار كه بسيار اتفاق افتاده كه من خود لبهاى پيغمبر خدا (ص ) را بر آنها ديده ام . آگاه باش اى يزيد، كه روز قيامت تو بيايى در حالى كه ابن زياد شفيع تو باشد. و حسين (ع ) به صحراى قيامت پاى گذارد در صورتى كه محمد (ص ) هوادارش باشد. اين بگفت و برخاست و برفت .

در لهوف از قول زين العابدين (ع ) آمده است :

هنگامى كه سر حسين (ع ) را براى يزيد مى آوردند، او مجلس شراب ترتيب مى داد، و در آن حال سر حسين را پيشاروى خود مى گذاشت و در او مى نگريست و به ميخوارگى مى پرداخت . (250)

روزى سفير روم را، كه از اشراف و بزرگان كشورش بود، در مجلس شراب خود بار داده بود. سفير چون چشمش بر سر بريده حسين (ع ) افتاد، از يزيد پرسيد:

- اى پادشاه عرب ! اين سر كيست ؟ يزيد پرسيد:

- تو را با اين سر چه كار است ؟ گفت :

- چون من به كشور خود بازگردم ، امپراتور روم مرا

از هر چه ديده ام خواهد پرسيد. اينك ميل دارم كه داستان اين سر و صاحب آن را هم بدانم تا به او بگويم و او را شريك شادى و سرور تو گردانم . يزيد گفت :

- اين سر حسين ، فرزند على بن ابى طالب ، است . سفير رومى پرسيد:

- مادرش چه كسى بود؟ يزيد گفت :

- فاطمه ، دختر پيغمبر خدا (ص ). آن مرد مسيحى گفت :

- اف بر تو و آيينت ! دين من از دين شما بسى بهتر است . پدر من از نبيره گان داود پيغمبر (ع ) است و بين من و او و پدران بسيارى قرار دارند، و مسيحيان مرا تنها به همين مناسبت عزت و احترام مى نهند. ولى شما پسر دختر رسول خدا (ص ) را كه بين او و پيغمبر تنها مادرش فاصله مى باشد مى كشيد. به من بگوييد شما چه دين و آيينى داريد؟!

خليفه مسلمانان و ابيات ابن زبعرى

ابن اعثم و خوارزمى و ابن كثير و ديگران آورده اند كه در آن حال يزيد به ابيات ابن زبعرى تمثل جست و چنين خواند:

ليت اشياخى ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل

لاهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل

قد قتلنا القرم من ساداتهم

و عدلنا ميل بدر فاعتدل

اى كاش بزرگان خاندانم كه در جنگ بدر كشته شدند، جزع و زارى قبيله خزرج را از سنان نيزه ها شاهد بودند و شادمانه فرياد بر مى آوردند كه دست مريزاد يزيد! ما سروران ايشان را از پاى درآورديم و با جنگ بدر با ايشان پاياپاى كرديم !

ابن اعثم مى گويد: آنگاه يزيد از پيش خود به دنبال اشعار ابن

زبعرى چنين افزود:

لست من عتبة ان لم انتقم

من بنى اءحمد ما كان فعل

مرا با عتبه پيوندى نخواهد بود. اگر به سزاى آنچه احمد (ص ) با ما كرده است از فرزندان او انتقام نكشم .

و در تذكرة خواص الامه آمده است : از تمام روايات آمده چنين پيداست كه چون سرهاى شهداى كربلا را براى يزيد آوردند، سران و معاريف شام را به حضور پذيرفت و با چوب خيزران با آن سر مقدس به كاويدن پرداخت و ابيات ابن زبعرى را خواندن گرفت كه :

ليت اشياخى ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل

قد قتلنا القرن من ساداتهم

و عدلنا ميل بدر فاعتدل

شعبى نيز مى گويد كه يزيد هم از پيش خود اين ابيات را بر آن بيفزود كه :

لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء ولا وحى نزل

لست من خندف ان لم انتقم

من بنى احمد ما كان فعل (251)

بنى هاشم در سر، هواى حكومت و سلطنت داشتند، وگرنه ، نه از آسمان خبرى آمده است و نه وحيى ! من از دودمان خندف نباشم اگر انتقام خود را از فرزندان احمد (ص ) نگيرم .

ابيات ابن زبعرى پيش از آنكه يزيد به آنها تمثل چويد: مشهور و مورد نقل راويان بود. ولى پس از اينكه يزيد به آن تمثل جست و ابيات دوم و چهارم و پنجم را از پيش خود بر آن بيفزود، راويان آنها را از او گرفته احيانا اضافات يزيد را هم جزو اصل آن به حساب آورده اند. و همين سهل انگارى است كه در الفاظ روايات در نقل چنين رويدادى اختلاف پديد آمده است . همچنان كه ما سبب تعداد روايت داستان تشكيل مجالس

شراب يزيد را با حضور سر بريده ابا عبدالله الحسين (ع ) كه در روايت گذشته از امام زين العابدين آورده ايم ، از همين دست مى دانيم .

سخنرانى زينب نوه پيامبر خدا (ص ) در مجلس خلافت

در كتابهاى مثيرالاحزان و اللهوف به دنبال نقل اين رويداد آمده است : زينب ، دختر على بن ابى طالب عليهماالسلام ، به سخنرانى برخاست و گفت :

سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است ، و درود خدا بر پيامبرش محمد و همه خانواده او باد.

و چه راست فرموده است خداى سبحان آنجا كه مى فرمايد: ثم كان عاقبة الذين اءساؤ ا السواءى اءن كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزءون يعنى سرانجام آنها كه به كارهاى بد و ناپسند روى آوردند اين شد كه آيات خدا را تكذيب كرده و آن را به تمسخر گرفتند.

آنگاه خطاب به يزيد فرمود: يزيد! تو گمان مى برى از اينكه سراسر جهان را بر ما تنگ گرفته ، ما را شهر به شهر چون اسيران از اين ديار به آن ديار مى گردانى ، از آن رواست كه مكانت و قرب ما نزد خدا كاستى گرفته ، يا علامت بزرگوارى تو و به خاطر مقام و منزلتى است كه تو نزد او دارى كه باد به بينى افكنده و به خودبينى نشسته اى ؟ و از اين شادمان و مسرورى كه دنيا به كامت گشته است ؟! آرام باش و تند مرو كه چنين نيست . مگر سخن خدا را فراموش كرده اى كه فرموده است : و لا تحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خيرا لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين

يعنى گمان مبر از

اينكه ما كافران را مهلت داده ايم ، خير و خوبى ايشان را خواهانيم ، بلكه ما از آن روى آنها را مهلت داده ايم تا بر گناه خود بيفزايند و از براى ايشانست عذابى سخت و دردناك .

آيا اين از عدالت است اى پسر آزادشده (252) كه تو زنان و كنيزانت را در پس پرده بدارى و دختران رسول خدا (ص ) را چون اسيران از شهرى به شهر به نمايش بگذارى ؟! تو پرده احترام ايشان را پاره كردى و حجاب از چهره هاشان برداشتى ، و به همراه دشمنانشان از ديارى به ديارى ديگر حركت دادى و آنان را از نظر هر وضيع و شريف گذراندى و رخسارشان را به نزديك و دور و هر كس و ناكس نشان دادى ، در حالى كه از مردان آنها نه سرپرستى مانده است و نه از ياورانشان دلسوز و ياورى ! و چه سان به نگهبانى كسانى مى توان دل خوش داشت كه دهانشان اثر خاييدن جگر پاكان را دارد، (253) و گوشتشان بر خون شهيدان روييده و پرورش يافته است ! و چگونه در دشمنى ما خانواده پيغمبر درنگ خواهد كرد آن كس كه همواره با ديده كينه و دشمنى و بغض و نفرت به ما مى نگرد! آن وقت تو، بدون هيچ پروا از اين كار بزرگ و گناه عظيمى كه مرتكب شده اى ، خطاب به گذشته گانت مى گويى :

لاهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل

و با چوبدستى خود بر دندانهاى پيشين ابا عبدالله ، آقا و سيد جوان اهل بهشت مى نوازى ؟ و چرا چنين

نگويى ! كه تو زخم دل ، گشوده اى و با ريختن خون فرزند پيغمبر خدا (ص ) و ستارگان زمينى از آل عبدالمطلب ، بيخ ما را بر كندى و آنگاه به ياد بزرگان اسلام و نياكان خود افتاده آنان را فرا خواندى ؟ باش تا به همين زودى آنان را در جايگاهشان ديدار كنى ، و آن وقت آرزو خواهى كرد كه اى كاش دستت خشك و شل شده بود و زبانت از كار افتاده و لال تا آن سخنان نمى گفتى و آن كارها نمى كردى .

بارخدايا! حق ما را بستان ، و از آن كس كه به ما ستم كرده است انتقام ما را بگير، و خشم و غضبت را بر آن كس كه خون ما را ريخته و ياوران ما را كشته است فرود آر.

سپس بار ديگر يزيد را مورد خطاب قرار داد و فرمود: هان اى يزيد! به خدا سوگند كه تو با اين كارت جز پوست خود از هم نشكافتى و به غير از گوشت تن خويش از هم ندريدى ، و به همين زودى در پيشگاه رسول خدا (ص ) حضور خواهى يافت ، با بازى از وبال از ريختن خون فرزندش كه بر گردن گرفته اى ، و پرده حرمتى كه از فرزندان و پاره تنش دريده اى . آنگاه است كه خداوند پراكندگى ايشان را جمع و كارهاى آنها را به سامان رساند و حق ايشان را از تو باز خواهد گرفت . و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله اءمواتا بل اءحياء عند ربهم يرزقون يعنى گمان مبر كه كشته شدگان در راه

خدا مردگانند، بلكه زنده اند و در نزد خدا روزى مى خورند.

تو را همين بس كه خداوند داور و حاكم باشد، و محمد (ص ) دادخواه ، و جبرئيل امين گواه و پشتيبان . و بزودى آن كس كه كارها را براى تو آماده ساخته و تو را بر گردن مسلمانان سوار كرده است در خواهد يافت كه چه زشت پاداشى در كمين ستمگران است و (در آن روز) كداميك بى ياروياورتر بى پناهتر خواهد بود.

اگر چه نيرنگ روزگار مرا بر آن داشته تا با چون تويى سخن بگويم ، اما با اين همه ، من تو را مردى حقير و بى مقدار مى دانم كه مستوجب سرزنشى بس بزرگ و توبيخ و سر كوفتى بسيار هستى . چشمها مى گريند و سينه ها مى سوزند، و چه شگفت انگيز است كشته شدگان برگزيدگان حزب خدا به دست آزادشدگان و حزب شيطان طلقاء! از دستهايتان خون ماست كه مى چكد و از بن دندانهايتان گوشت ماست كه بيرون مى زند، و اين پيكرهاى پاك و پاكيزه است كه مورد سركشى گرگهاى بيابان گرديده ، و كفتارها آنها را به هر سومى مى كشند!

اگر به خيال خودت امروز ما را غنيمت خود به حساب آورده اى ، در آن روز كه بجز كشته خويشتن باز نه خواهى گرفت ، ما را به ضرر و زيان خودخواهى يافت ، كه خداوند بر بندگان ستم نمى كند، من نيز شكايت به خدا مى برم و بر او تكيه مى كنم .

اكنون هر نيرنگى كه در كيسه اى دارى بيار و هر كوششى كه مى توانى به كار

بر، و تلاش خود را بكن و در دشمنى با ما از هيچ كارى فرو مگذار كه به خدا سوگند نام و آوازه ما را نتوانى برانداخت و چراغ وحى ما را خاموش نتوانى كرد، و اين لكه ننگ و زشت نامى را از دامان خود نتوانى زدود. راءى و انديشه ات سست و بى پايه است ، و روزگار خودنمايى و قدرتت سخت كوتاه ، و دوره كر و فر و جمعيتت رو به زوال و پريشانى است ، آنگاه كه منادى حق ندارد دهد آگاه باشيد كه لعنت خداوند بر ستمكاران است .

سپاس خداى دو جهان را كه سر آغاز ما را به سرافرازى و پيروزى و مغفرت و بخشايش بى انتهاى خود زينت داده ، و پايان كار ما را به شهادت و رحمت خويش مقدر داشته است . ما از او مى خواهيم تا ثواب و پاداش خير شهداى ما را تكميل كند، و بيش از آن را نيز بر ايشان مقرر دارد و جانشين نيكوى ايشان در ميان ما باشد كه انه رحيم ودود و حسبنا الله و نعم الوكيل

يزيد خواست تا به حاضران در مجلس خود بفهماند كه اين سخنان ناخودآگاه از دهان دل سوخته اى بيرون آمده ، و بر آنها نبايد خرده گرفت . از اين رو گفت :

يا صيحة تحمد من صوائح

ما اءهون النوح على النوائح

ناله و افغان از زنان مصيبت رسيده شايسته است . و نوحه گرى دو مرگ ديگران بر نوحه گران بسى آسان مى باشد.

اظهار شگفتى و ناباورى همسر خليفه

در تاريخ طبرى و مقتل خوارزمى آمده است همسر يزيد، كه طبرى او را هند دختر عبدالله بن

عامر بن كريز مى خواند، از ماجراى مجلس يزيد باخبر گرديد. پس سراسيمه از پرده بيرون آمد و خود را در مجلس يزيد افكند و ناباورانه پرسيد: اى اميرالمؤ منين ! آيا اين سر حسين پسر فاطمه دختر پيغمبر خداست ؟! يزيد پاسخ داد: آرى ... . (254) و در سير اعلام النبلاء ابن كثير و ديگر منابع آمده است كه سر حسين (ع ) سه روز در شهر دمشق بر نيزه و در معرض تماشاى مردم گذاشته شده بود. (255)

سر سبط پيامبر به مدينه پيغمبر فرستاده مى شود

بلاذرى و ذهبى آورده اند كه يزيد سر حسين (ع ) را به مدينه فرستاد. (256)

عمرو بن سعيد با ديدن سر حسين گفت : چه خوب بود كه اميرالمؤ منين اين سر را براى ما نمى فرستاد! مروان در پاسخ او گفت : حرف بى جايى زدى . سر را بده ببينم ! آن وقت سر حسين را گرفت و گفت :

يا حبذا بردك فى اليدين

و لونك الاحمر فى الخدين (257)

چه جالب است كه سرت در دستهايم سرد است در حالى كه گونه هايت سرخ مى باشند!

راوى مى گويد چون سر حسين (ع ) به مدينه رسيد، آن را بر نيزه كرده به معرض تماشاى مردم گذاشتند و از زنان ابوطالب صداى گريه و فريادشان برخاست ، كه مروان به كنايه گفت :

عجت نساء بنى زبيد عجة

كعجيج نسوتنا غداة الارنب

يعنى از قبيله بنى زبيد، همانند ناله هاى جگرخراش ما در جنگ ارنب ، بر كشته هاى خود ناله و فغان سر دادند.

زنان با شنيدن اين سخن بار ديگر ناله بركشيدند و مروان گفت :

ضربت دو سر فيهم ضربة

اثبتت اءركان ملك فاستقر (258)

راوى مى گويد:

در

آن حال كه عمرو بن سعيد خطبه مى خواند، ابن ابى حبيش برخاست و گفت : خداوند فاطمه را رحمت كناد. پس عمرو ضمن سخنان خود چيزى گفت و سپس خطاب به ابن ابى حبيش افزود: من از اين الكن در شگفتم . آخر تو را چه فاطمه ؟ ابوحبيش گفت : مادرش خديجه بود! گفت : آرى درست است ، و فاطمه دختر پيغمبر هم هست ، و از هر طرف شريف و بزرگوار، و به خدا قسم كه آرزومند بودم اميرالمؤ منين سر او را برايم نمى فرستاد! و به خدا قسم كه آرزو داشتم تا سر حسين بر پيكرش ، و روحش همچنان در بدنش باقى مى بود. (259) آنگاه راوى مى گويد كه عمرو پس از آن واقعه سر حسين (ع ) را به دمشق باز گردانيد. (260)

سخنرانى امام سجاد (ع ) در مسجد دمشق

در فتوح ابن اعثم و مقتل خوارزمى آمده است : يزيد فرمان داد تا خطيب بر فراز منبر برود و معاويه و يزيد را مدح و ثنا گويد و بر اميرالمؤ منين على و امام حسين (ع ) زبان به ياوه و بدگويى بگشايد. خطيب بر فراز منبر نشست . حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و دشنام و ناسزاى به على و حسين (ع ) را از حد گذرانيد و در تعريف و مدح معاويه و يزيد سخن فراوان گفت ، كه على بن الحسين (ع ) خطاب به او بانگ برداشت : واى بر تو اى خطيب ! (با اين سخنان ) خشم و مخالفت را به رضا و خشنودى مخلوقى به جان خريدى ؟! پس جايگاه خود را

در آتش آماده بدان .

آنگاه روى به يزيد كرد و گفت :

- اى يزيد! به من هم اجازه بده تا بر اين جايگاه بالا روم و سخنانى بگويم كه خداى را خوش آيد، و اين شنوندگان را اجر و ثوابى باشد. يزيد از قبول اين درخواست امام شانه خالى كرد. اما مردمان گفتند:

- اى اميرالمؤ منين ! به او اجازه سخن بده تا ما چيزى از او بشنويم . يزيد در پاسخ آنها گفت :

- اگر اين فراز منبر بنشيند پايين نمى آيد، مگر اينكه مرا و آل ابوسفيان را رسوا و سرافكنده سازد. گفتند:

از اين جوان چه كارى ساخته است ! گفت :

- او از خانواده اى است كه هر كدامشان در كودكى دانش را از سرچشمه آن نوشيده اند! اما مردم و اطرافيان يزيد همچنان بر اصرار خود ادامه دادند تا اينكه يزيد ناگزير به او اجازه داد. على بن الحسين بر فراز منبر نشست . سپاس خداى را به جاى آورد و آنگاه گفت :

اى مردم ! ما را شش امتياز است و هفت فضيلت و برترى : اما آن شش امتياز كه به ما داده شده عبارتند از دانش و بردبارى ، جوانمردى و بلندنظرى و فصاحت و شجاعت ، و عشق و علاقه ما در دل مؤ منان . و اما برترى و فضيلت ما بر ديگران اينكه ، محمد (ص )، پيامبر برگزيده ، از ماست . صديق (على مرتضى ) و طيار (جعفر بن ابى طالب ) و شيرمرد خدا و پيامبر او (حمزه سيدالشهداء) از ماست . و فاطمه ، سرور زنان دو جهان ، از ماست

، و دو سبط اين امت ، و دو جوان بهشتى (حسن و حسين ) از ما مى باشند. با اين تعريف هر كس كه مرا شناخته درست شناخته است ؛ و هر كه مرا هنوز نشناخته اينك به من معرفى تبار و ريشه خود مى پردازم :

اى مردم ! منم فرزند مكه و منى ، و زمزم و صفا، منم فرزند آنكه زكات مالش را در ميان جامه خويش حمل مى كرد و به مستحقانش مى رسانيد...

منم فرزند بهترين كسى كه طواف كعبه به جاى آورد و سعى بين صفا و مروه نمود...

من فرزند آن كسى هستم كه از مسجدالحرام به مسجدالاقصايش بردند و پاك و منزه است سيردهنده او.

من فرزند آن كسى هستم كه جبرئيل او را تا سدرالمنتهى همراهى فرمود. من فرزند آن هستم كه قرآن در نزديكيش به ساحت قدس الهى مى فرمايد: دنا فتدلى فكان قاب قوسين اءو اءدنى

من فرزند آن كسى مى باشم كه فرشتگان آسمان پشت سرش به نماز ايستادند.

من فرزند كسى هستم كه خداى جليل آنچه را لازم بود به وى وحى فرمود.

منم فرزند محمد مصطفى ، و منم فرزند آن كس كه بينى خودپرستان مشرك را به خاك مذلت ماليد تا اينكه لا اله الا الله بر زبان آوردند.

من فرزند آن كسى هستم كه با پيغمبر دو بار بيعت كرده و به دو قبله نماز برد و در نبرد بدر و حنين جنگيد و به اندازه يك چشم برهم زدن خداى را كافر نشده است ؛ شيرمرد مسلمانان و كسى كه با ناكثان و قاسطان و مارقان جنگيده است . بذال و بخشنده ، جوانمرد

و هوشمند، شيرمرد حجاز، رزمنده شهيد عراق ، مكى بود و مدنى ابطحى بود و تهامى . خيفى بود و عقبى ، بدرى بود و احدى ، شجرى بود و مهاجرى ، على بن ابى طالب ، پدر دو سبط پيامبر خدا، يعنى حسن و حسين .

منم فرزند فاطمه زهرا، منم فرزند آن سرور بانوان ، و منم پاره تن پيامبر خدا (ص ).

راوى مى گويد:

او بر فراز منبر آنقدر من و منم گفت تا اينكه صداى ناله مردم به گريه و فغان و ناله و شيون برخاست ، و يزيد از آن ترسيد كه بر اثر آن آشوبى برپا شود. پس مؤ ذن را دستور داد تا بانگ اذان نماز برآورده و مؤ ذن چنين كرد، و على بن الحسين (ع ) دم از سخن گفتن فرو بست . اما چون مؤ ذن الله اكبر گفت ، على بن الحسين گفت ، تكبير مى گويم خداى را به آن بزرگى كه به قياس و با حواس درك نشود، و چيزى بزرگتر از خدا نباشد. و چون مؤ ذن گفت اشهد ان لا اله الا الله على فرمود، موى و پوست ، خون و گوشت و مغز و استخوان من همين را گواهى مى دهند. و چون گفت اشهد اءن محمدا رسول الله على بن الحسين از فراز منبر رو به يزيد كرد و فرمود:

اى يزيد! اين محمد جد من است يا جد تو؟ اگر ادعا كنى كه جد تو مى باشد دروغى آشكار گفته اى ؛ و اگر بگويى كه جد من است ، پس چرا فرزندان او را كشتى ؟! راوى سپس مى

گويد: مؤ ذن اذان و اقامه خود را تمام كرد و يزيد پيش آمد و نماز ظهر بگذاشت . (261)

سوگوارى در پايتخت خليفه

چنين به نظر مى آيد كه بعد از اين پيشامد يزيد ناگزير گرديد تا رفتارش را با فرزنزدان پيامبر خدا (ص ) تغيير داده در پاره اى از امور ايشان را آزادى عمل دهد. پس اجازه داد تا آنان بر شهداى خود به سوگ بنشينند.

ابن اعثم بعد از آنچه را در پيش آورديم مى گويد: چون يزيد از نمازش بيرون شد، دستور داد تا على بن الحسين و خواهران و عمه هايش - رضوان الله عليهم - را در خانه اى جداگانه جاى دادند و ايشان نيز چند روزى را به عزادارى و گريه و زارى بر حسين - رضى الله عنه - نشستند.

راوى مى گويد: روزى على بن الحسين از خانه بيرون آمد و در بازارهاى دمشق به قدم زدن پرداخت . منهال بن عمرو صحابى او را ديد و به حضرتش گفت :

- شب را چگونه گذراندى اى پسر پيغمبر خدا؟ فرمود:

- چون قوم بنى اسرائيل در ميان فرعونيان ، كه پسرانشان را سر مى بريدند و زنانشان را نگه مى داشتند! اى منهال ! در گذشته عرب بر غيرعرب افتخار مى كرد كه محمد (ص ) از ايشان است و قريش بر ديگر عربها فخر مى فروخت كه محمد از آنهاست . اما امروز ما اهل بيت پيغمبر خدا (ص ) چنانيم كه حقمان غصب شده ، مورد خشم و ستم قرار گرفته ، كشته مى شويم و رجز مى كشيم و رانده مى شويم ، و با همه اين احوال اى

منهال مى گوئيم : انا لله و انا اليه راجعون .

بازگردانيدن ذرارى پيغمبر (ص ) به مدينه جدشان

رويدادها و پيامدهايى كه با رسيدن اسراى آل محمد (ص ) به دمشق ، پايتخت خاندان بنى اميه ، به وقوع پيوست در صلاح و مصلحت آل اميه نبود. از اين رو يزيد دستور داد تا آنها را به همراهى نعمان بن بشير به مدينه جدشان بازگردانند. طبرى و ديگران در اين زمينه مى نويسد: يزيد بن معاويه ، نعمان بن بشير را چنين فرمان داد: به صورتى شايسته آنها را آماده سفر كن و از شاميان مردى امين و شايسته را با سواران و يارانى چند همراهشان نما كه آنها را تا مدينه همراهى كنند.

آنگاه دستور داد تا زنان را در خانه اى جداگانه جاى داده احتياجاتشان را در اخيتارشان نهادند و برادرشان على بن الحسين را نيز با ايشان همراه نمود.

راوى مى گويد: حرم حسينى به خانه يزيد وارد شدند. در اين هنگام هيچ زنى از خاندان معاويه نبود مگر اينكه با گريه و زارى و نوحه و افغان بر حسين به استقبالشان بيرون شد. آنان مدت سه روز در خانه يزيد به ماتم و سوگوارى نشستند.

راوى مى گويد: روزى يزيد، عمرو بن الحسن بن على را، كه پسربچه اى خردسال بود، پيش خواند و با اشاره به فرزندش خالد گفت : با اين پسر كشتى مى گيرى ؟ عمرو گفت : نه ، مگر اينكه به من و او هر كدام يك چاقو بدهى ، آن وقت من با او مى جنگم ! با شنيدن اين پاسخ يزيد برخاست و عمرو را در آغوش گرفت و گفت : شير را بچه

همى ماند بدو. مگر مار، بجز مار مى زايد؟!

چون كاروان اهل بيت عازم حركت شد، يزيد سفارشهاى لازم به فرستاده خود، نعمان بن بشير، كرد. او نيز با ايشان به راه افتاد و مقرر داشت تا كاروان شبها و پيشاپيش ايشان حركت كند تا اينكه لحظه اى از نظر دور نباشند. چون كاروانيان فرود مى آمدند، او و همراهانش از ايشان كناره مى گرفتند و به پاسدارى و نگهبانى از ايشان در اطراف پراكنده مى شدند. و آنجا كه براى تجديد وضو و يا نيازى ويژه فرود مى آمدند، از ايشان فاصله مى گرفتند، تا مزاحمتى براى آنها فراهم نشود. و اين چنين آنها را در مسير راه فرود مى آوردند و با ملاطفت و دلجويى خواسته هايشان را برآورده مى ساختند.

رسيدن خانواده پيغمبر به سرزمين كربلا

در مثيرالاحزان و اللهوف آمده است : چون خانواده پيغمبر خدا به سرزمين عراق رسيدند، از راهنماى خود خواستند تا آنها را از كربلا عبور دهد. و آنگاه كه كاروانيان به قتلگاه شهيدان رسيدند، جابر بن عبدالله انصارى و گروهى ديگر از بنى هاشم را ديدند كه براى زيارت قبر حسين آمده اند، كه دست تصادف ديدار ايشان را با آنها در يك زمان ترتيب داده است . پس همگى با هم به نوحه و گريه و زارى پرداختند، و زنان آباديهاى اطراف نيز به جمع ايشان پيوستند و چند روزى را به عزادارى نشستند. سپس از كربلاى حسينى روى به مدينه جدشان نهادند.

عزادارى در بيرون شهر مدينه

بشير بن جذلم مى گويد: چون به نزديكيهاى مدينه رسيديم ، على بن الحسين فرود آمد و خيمه و خرگاه برافراشت و همراهانش را پياده كرد و به من گفت : اى بشير! خدا پدرت را رحمت كند. او مردى شاعر بود، آيا تو را هم از آن طبع و صنعت بهره اى هست ؟ گفتم : آرى اى فرزند پيامبر خدا (ص )، من نيز شاعرم . پس فرمود:

داخل مدينه شو و شعرى در عزاى ابا عبدالله بخوان و مردم را از مصيبت او آگاه گردان .

من به فرمان امام سوار شده ، به تاخت روى به مدينه نهادم تا وارد آنجا شده يكراست به جانب مسجد پيغمبر رفتم و صداى خود را با گريه به اين اشعار بلند كردم :

يا اهل يثرب لا مقام لكم بها

قتل الحسين فاءدمعى مدرار

الجسم منه بكربلاء مضرج

و الراءس منه على القناة يدار

اى مردم مدينه ! ديگر مدينه جاى درنگ شما نيست . زيرا

حسين را كشتند و اين است كه چشم در سوگ او اشكبار است .

بدنش در كربلا به خاك و خون افتاده و سرش را بر نيزه ها در هر شهر و ديارى مى گردانند.

آنگاه گفتم : اى مردم مدينه ! اينك على بن الحسين (ع ) با عمه ها و خواهرهايش به ديار شما نزديك و به دروازه شهر شما فرود آمده است و من فرستاده اويم و حاضرم تا شما را به سوى وى رهنمون باشم . با اين گفته زنان مدينه ، گريان و نالان و برسر زنان و به صورت كوبان از پرده بيرون شدند؛ آن سان كه من روزى به ناگوارى آن روز مردم مدينه سراغ ندارم . از نام و نشانم پرسيدند، و من نيز خودم را به آنها معرفى كردم و اضافه نمودم كه على بن الحسين مرا فرستاده و خودش در فلان موضع با اهل و عيال پدرش ابوعبدالله فرود آمده است . آنها با شنيدن اين مطلب مرا بر جاى گذاشته ، خود شتابان روى به راه نهادند تا خود را به امام برسانند. من تازيانه بر اسبم زدم كه خود را به ايشان رسانده از آنها جلو بزنم ، ولى متوجه شدم كه كثرت و فشار جمعيت به حدى است كه حركت سواره مشكل است .

پس پياده شدم و مردم را پس و پيش كردم تا اينكه خودم را به خيمه امام رساندم .

امام درون خيمه بود، پس بيرون آمد در حالى كه دستمالى در دست داشت و اشك چشم خود را با آن پاك مى كرد. خادمى نيز به همراه او بود و صندلى اى

به دست داشت كه بيرون خيمه براى امام نهاد. على بن الحسين (ع ) در حالى كه گريه مجالش نمى داد، بر روى آن بنشست . مردمان نيز گريان و نالان وى را تسليت مى گفتند. پس امام اشاره فرمود كه خاموش باشند، و چون سكوت كردند، فرمودند:

سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است و مالك روز جزا و آفريننده همه خلايق . آنكه دور است و بلندمرتبه آن چنان كه در وهم نايد، و هم نزديك است و نزديك ، آن چنان كه سخنان درگوشى را مى شنود. او را بر سختيهاى بزرگ و ناملايمتهاى روزگار و مصيبتها و پيشامدهاى ناگوار بزرگ و جانسوز سپاس مى گوييم .

اى مردم ! خداوند، كه بر او سپاس باد، ما را به مصيبتى بس بزرگ و شكافى بس عظيم در اسلام بياموزد؛ ابا عبدالله و عترتش را كشتند، و زنان و فرزندانش را اسارت بردند و سرش را بر فراز سنان نيزه شهر به شهر گرداندند!

اى مردم ! كداميك از مردان را سراغ داريد كه پس از شهادت حسين به شادى بنشيند، و كدام ديده كه بتواند راه سرشك را بندد، و از ريزش آن جلو بگيرد در حالى كه هفت آسمان و درياها، و زمين و درختان ، و ماهيان و فرشتگان مقرب و همه اهل آسمانها بر كشته شدنش گريسته اند؟!

اى مردم ! كدام دل است كه به خاطر كشته شدن حسين از هم نشكافد، و كدام قلب ، كه در مصيبت او ننالد، و كدام گوش است كه داستان چنين شكاف - مصيبتبارى - را در اسلام بشنود، و كر نشود!

اى مردم ! ما

آوره شديم و از خانمان دور افتاديم ؛ همانند بردگان اولاد ترك و كابل ، بدون اينكه جرمى را مرتكب شده يا كار ناپسندى را انجام داده باشيم . ما سمعنا بهذا فى ءابائنا الاولين ان هذا الاختلاق به خدا سوگند اگر پيامبر به جاى سفارشهايش درباره ما، ايشان را بجنگ و كشتار با ما سفارش داده و وصيت كرده بود، بيش از آنچه با ما كرده اند، چيزى نمى كردند. فانا لله و انا اليه راجعون .

در اينجا صوحان بن صعصعه صوحان ، كه از پاى افتاده و زمينگير شده بود، برخاست و ناتوانى خود را عذر آورد و امام هم عذرش را بپذيرفت و او را سپاس گفت و بر پدرش درود فرستاد. (262)

پس از ورود كاروانيان اهل بيت به مدينه

طبرى به سندش از حارث بن كعب آورده است كه گفت : فاطمه دختر على (ع ) به من گفت كه من به خواهرم زينب گفتم : خواهر جان ! اين مرد شامى در اين مدت كه با ما همراه بود در حق ما خوبى كرده ، آيا موافقى چيزى را به رسم انعام به او بدهيم خواهرم گفت : به خدا قسم كه چيزى نداريم كه به عنوان انعام او بدهيم ، مگر زيورآلاتمان را! آنها را به او بدهيم . اين بود كه من النگو و بازوبندم را، و خواهرم زينب هم النگو و بازوبندش را بداد، و ما آنها را براى آن مرد شامى فرستاديم و از اين بابت از وى پوزش خواستيم و گفتيم : اينها به پاداش حسن سلوك توست كه با ما در اين سفر داشتى . او پاسخ داد: اگر رفتارم با

شما به خاطر دنيا بود، زيورآلات شما و كمتر از آن مرا كافى و بسنده بود، اما به خدا سوگند كه آنچه كردم براى رضاى خدا، و به سبب بستگى شما به رسول خدا (ص ) بوده است . (263)

چهل سال سوگوارى امام سجاد (ع )

در لهوف از قول امام جعفر صادق (ع ) آمده است كه فرمود:

زين العابدين (ع ) بر پدرش مدت چهل سال گريه كرد؛ مدتى را كه روزهايش روزه بود، و شبهايش را به قيام و شب زنده دارى سحر مى كرد. و چون به هنگام افطار، غلامش سفره مى گسترد و غذا و آب پيش رويش مى نهاد و مى گفت : آقاى من غذا حاضر است ميل بفرماييد. مى فرمود: پسر پيغمبر خدا (ص ) را با لب تشنه كشتند و آنقدر اين سخن را مكرر مى گفت و مى گريست تا اينكه غذايش با اشك چشمش مى آميخت ؛ اين حالت همچنان ادامه داشت تا اينكه نداى حق را لبيك گفت و به حق پيوست .

و از قول يكى از مواليان او آورده است كه گفت :

روزى امام سجاد (ع ) به بيابان بيرون رفت . من پى حضرتش را گرفتم و چون به او رسيدم وى را ديدم كه بر سنگى سخت و زمخت به سجده افتاده است ، و من همچنانكه ايستاده بودم گريه پرصداى او را مى شنيدم و شمردم كه هزار مرتبه گفت : لا اله الله حقا حقا، لا اله الا الله تعبدوا ورقا، لا اله الا الله ايمانا و صدقا آنگاه سر از سجده اش برداشت و در حالى كه محاسن و صورت او از اشك

چشمش خيس بودند. من گفتم : آقاى من ! آيا گاه آن نرسيده كه حزن و اندوه تو پايان يابد، و اشك ريختنت كاهش گيرد؟! فرمود: واى بر تو! يعقوب پسر اسحق و نواده ابراهيم ، پيغمبر بود و پيغمبرزاده ، و دوازده فرزند داشت كه يكى از آنها را خداوند از ديدگان او دور كرد. موى سرش از حزن دورى فرزند به سفيدى گراييد و پشتش از بار غم خميده گشت و از بسيارى اشكى كه از ديدگان باريده بود ديدگان خود را از دست بداد، و اين در حالتى بود كه فرزندش در دنيا و زنده بود؛ اما من به چشم خود، پدرم و برادرم و هفده نفر از اهل بيتم را كشته و اى پاى درافتاده ديده ام ، و با اين حال چگونه انتظار مى رود كه اندوهم پايان پذيرد و بارش سرشك از ديدگانم كاستى گيرد؟! (264)

سر ابن زياد در برابر امام سجاد (ع )

يعقوبى در تاريخش مى نويسد: مختار، سر عبيدالله بن زياد را به همراه يكى از بستگان خود به مدينه نزد على بن الحسين (ع ) فرستاد و به او گفت :

بر در خانه حضرت بايست و چون ديدى كه درهاى خانه گشوده ، مردم در آن داخل شدند، بدان كه سفره غذا در آنجا گسترده است . آنگاه داخل شو. فرستاده فرمان برد و بر در خانه على بن الحسين حاضر شد و چون درها گشوده گشت و مردم براى غذا خوردن وارد شدند، با صداى بلند بانگ برداشت : اى اهل بيت نبوت و معدن رسالت و مهبط فرشتگان و نزول وحى الهى !

من فرستاده مختار بن ابى عبيده هستم و سر عبيدالله زياد را آورده ام .

با شنيدن چنين بانگى در محله بنى هاشم ، بانويى نماند كه خروش بر نياورد.

فرستاده پيش آمد و سر عبيدالله را بيرون آورد و در برابر امام نهاد و چون چشم على بن الحسين (ع ) بر آن سر افتاد، فرمود خداوند او را به آتش جهنم بكشاند.

بعضى نيز آورده اند كه هيچكس على بن الحسين را از زمان شهادت پدرش تا به آن روز خندان نديده بود. حضرتش را شترانى بود كه ميوه از شام حمل مى كردند، چون سر عبيدالله بن زياد را برآيش آوردند، فرمان داد تا آن ميوه ها را در ميان مردم مدينه قسمت كردند. و بانوان خاندان پيغمبر كه از واقعه عاشورا به اين طرف بر سر شانه نزده ، موى را رنگ نكرده بودند، بر سر خود شانه زدند و موى خويش را رنگ كردند. (265)

دستگاه خلافت پس از شهادت حسين (ع )

الف . بخشش و استمالت

ابن اعثم مى گويد چون حسين (ع ) به شهادت رسيد، عراقين (بصره و كوفه ) به فرمان عبيدالله زياد سر فرود آوردند و يزيد او را به يك ميليون درهم جايزه سرافراز كرد كه با آن كاخهاى حمراء و بيضاى خود را در بصره ساخت و در بناى آنها هزينه فراوان به كار برد. او زمستانها را در حمراء و تابستانها را در بيضاء مى گذرانيد. نامش در همه جا پيچيد و آوازه كارش به گوش همگان رسيد. گشاده دستى كرد و با دينار و درهم مردان نامى را به خدمت گرفت و شعرا به مدح و ستايشش شعرها سرودند. (266)

مسعودى

نيز مى گويد روزى يزيد پس از كشتن حسين (ع )، به ميخوارگى بنشست ، در حالى كه ابن زياد در جانب راستش نشسته بود. پس روى به ساقى كرد و گفت :

اسقنى شربة تروى مشاشى

ثم مل ، فاسق مثلها ابن زياد

صاحب السر و الامانة عندى

و لتسديد مغنمى و جهادى

پياله اى از شراب به من بده كه تا مغز سرم نفوذ كند، و مانند آن را هم به ابن زياد بنوشان كه همراز و امانت دار من است و مرا در لشكركشيها هم به پيروزى مى رساند.

آنگاه آوازخوانان را فرمان داد تا به دف بكوبند و همين اشعار را بخوانند. (267) به نظر ما مقصود از لفظ ابن زياد در شعر يزيد، همان عبيدالله زياد است . در صورتيكه ابن اعثم ابن زياد را در اين شعر مسلم بن زياد معرفى كرده و گفته است :

يزيد به او گفت : محبت كردن به شما فرزندان زياد، بر خانواده ابوسفيان واجب است . و سپس روى به خاندان سالار خود كرد و گفت سفره بيفكن . پس غذا آوردند و ايشان بخوردند و سير شدند. آنگاه يزيد فرمان داد تا شراب آوردند و چون جام به گردش افتاد، يزيد روى به ساقى خود كرد و گفت :

اسقنى شربة تروى عظامى

ثم مل ، فاسق مثلها ابن زياد

موضع العدل و الامانة عندى

و على ثغر مغنم و جهادى (268)

دستگاه خلافت پس از شهادت حسين (ع )

الف . بخشش و استمالت

ابن اعثم مى گويد چون حسين (ع ) به شهادت رسيد، عراقين (بصره و كوفه ) به فرمان عبيدالله زياد سر فرود آوردند و يزيد نيز او را به يك

ميليون درهم جايزه سرافراز كرد كه با آن كاخهاى حمراء و بيضاى خود را در بصره ساخت و در بناى آنها هزينه فراوان به كار برد. او زمستانها را در حمراء و تابستانها را در بيضا مى گذرانيد. نامش در همه جا پيچيد و آوازه كارش به گوش همگان رسيد. گشاده دستى كرد و با دينار و درهم مردان نامى را به خدمت گرفت و شعرا به مدح و ستايش شعرها سرودند. (269)

مسعودى نيز مى گويد روزى يزيد پس از كشتن حسين (ع )، به ميخوارگى بنشست ، در حالى كه ابن زياد در جانب راستش نشسته بود. پس روى به ساقى كرد و گفت :

اسقنى شربة تروى مشاشى

ثم مل ، فاسق مثلها ابن زياد

صاحب السر و الامانة عندى

و لتسديد مغنمى و جهادى

پياله اى از شراب به من بده كه تا مغز سرم نفوذ كند، و مانند آن را هم به ابن زياد بنوشان كه همراز و امانت دار من است و مرا در لشكركشيها هم به پيروزى مى رساند.

آنگاه آوازخوانان را فرمان داد تا به دف بكوبند و همين اشعار را بخوانند. (270)

به نظر ما مقصود از لفظ ابن زياد در شعر يزيد، همان عبيدالله زياد است . در صورتيكه ابن اعثم ابن زياد را در اين شعر مسلم بن زياد معرفى كرده و گفته است : يزيد به او گفت : محبت كردن به شما فرزندان زياد، بر خانواده ابوسفيان واجب است . و سپس روى به خان سالار خود كرد و گفت سفره بيفكن . پس غذا آوردند و ايشان بخوردند و سير شدند. آنگاه يزيد فرمان داد تا شراب آوردند و

چون جام به گردش افتاد، يزيد روى به ساقى خود كرد و گفت :

اسقنى شربة تروى عظامى

ثم مل ، فاسق مثلها ابن زياد

موضع العدل و الامانة عندى

و على ثغز مغنم و جهادى (271)

اين سخن يزيد در خور عبيدالله بن زياد است نه برادرش مسلم . و دور نيست كه يزيد اين دو بيت را نسبت به هر دو برادر و در دو مجلس سروده باشد.

دليل بر اين ادعا سخن ابن جوزى است . در تذكره خود كه مى نويسد: يزيد امر به احضار ابن زياد كرد و چون حاضر آمد اموالى فراوان و تحفه هايى عظيم به او احضار بخشيد. او را به خود نزديك ساخت و بر مقام و منصبش بيفزود و با خويشتن به اندرون حرم و نزد زنانش برد و نديم و محرم اسرار خود گردانيد. پس شبى با وى شراب نوشيد و مغنيان را فرمان داد تا بخوانند و آنگاه خود چنين سرود: اسقنى شربة ... . (272)

اينها بخشش و استمالت يزيد به فرمانده سپاهش بود. اما درباره آنچه به افراد سپاهش بخشيده است ، بلاذرى مى گويد يزيد به ابن زياد نوشت : به مردم كوفه ، مردمان چشم بر حكم و گوش بر فرمان آن سامان ، دست بخشودگى بگشاى و مستمرى ايشان را دو برابر كن . (273)

و بدين سان كشندگان حسين (ع ) روزگارى را در شادمانى و سرور و نشاط و شادكامى سر كردند، تا آنگاه كه آثار كارهايشان آشكار گرديد، و آن زمانى بود كه از كرده پشيمان شده ، دست ندامت بر سر زدند!

ب . پشيمانى كارگزاران خلافت از ماجراى طف

ابن كثير و

ديگران آورده اند آنگاه كه ابن زياد حسين (ع ) و يارانش را به شهادت رسانيد و سرهاى بريده ايشان را به دربار يزيد فرستاد، يزيد ابتدا به كشته شدن ايشان شادمان گرديد و ابن زياد را به خود نزديك ساخت و او را سخت گرامى داشت . اما ديرى نپاييد كه پشيمان شد و گفت : فرزند زياد با كشتن حسين مرا در مورد خشم و نفرت مسلمانان قرار داد و تخم كينه و دشمنى مرا در دلهاى ايشان بكاشت ؛ به گونه اى كه نيكوكار و گنهكار مرا به ديده خشم و نفرت مى نگرد. (274)

بخش هشتم : قيام مردم مكه و مدينه

منظور ما از نگارش اين مقتل

من از آنچه تا به اينجا آورده ام بر آن نبوده ام كه عمق اين مساءله و تمامى اخبار شهادت آن امام معصوم را بررسى كرده و در رويدادهاى آن به تحقيق بپردازم يا در باره زمان آن واقعه جانگداز و مكان آن سخن به تفصيل گفته باشم . بلكه تنها هدف من در آنچه آورده ام ، اين بوده كه آثارى را كه شهادت آنحضرت بر دو مكتب خلافت و امامت در اسلام داشته است ، درك شود. و همين مقدار را كه براى اين منظور آورده بسنده و كافى مى دانم .

از جمله آثار شهادت امام حسين (ع ) بر مكتب خلفا، يكى از قيامهاى پياپى مسلمانان عليه حكومت و فرمانروايان خاندان بنى اميه بود كه قيام مردم مكه و مدينه در طليعه آنها قرار داشته اند.

مسعودى مى گويد: چون ظلم و ستم يزيد و كارگزاران و عمالش همه مسلمانان را به ستوه آورد و ستمش از حد بگذشت و فسق و فجورش با كشتن

پسر دختر پيغمبر خدا (ص ) و يارانش ، و شرابخوارگيش آشكار و معلوم همگان گرديد، و رفتار فرعونى در پيش گرفت ، بلكه فرعون از او در حق رعيتش از خاص و عام و دادگرتر و باانصافتر مى نمود، (275) ابن زبير تن به زير بار بيعتش نداد و او را سكير و خمير (هميشه مست و خمار) ناميد و در نامه اى به مردم مدينه زبان به بدگويى از او بگشود و فسق و فجورش را بر شمرد و ايشان را براى جنگ با او به يارى خود فرا خواند.(276)

طبرى و ديگران نيز گفته اند: چون حسين (ع ) كشته شد، عبدالله بن زبير در ميان مردم مكه برخاست و كشته شدن او را كارى بس بزرگ شمرد و كوفيان را بويژه ، و اهالى عراق را به طور عموم به باد شماتت و ملامت گرفت . او ضمن سخنانش پس از حمد و سپاس خدا و درود بر محمد (ص )، گفت :

مردم عراق ، جز اندكى از ايشان همه اهل مكر و فريبند، و بدترين ايشان ، مردم كوفه مى باشند. آنها حسين را دعوت كردند تا ياريش دهند و به حكومتش برسانند، اما همين كه به نزد ايشان آمد، بر او شوريدند و به او گفتند يا دست در دست ما بگذار تا تو را در پناه خود به نزد ابن زياد، فرزند سميه ببريم تا درباره تو چه فرمان دهد، يا اينكه با تو مى جنگيم !

او، خود و يارانش در برابر ايشان گروهى بس اندك ديد، و اگر چه خداى عزوجل هيچكس را بر غيب آگاه نساخته كه

او كشته خواهد شد، اما او، مرگ شرافتمندانه را بر زندگى ذلت بار و پست برگزيد.

خداوند حسين را رحمت ، و كشنده او را خوار و ذليل گرداند. به جان خودم سوگند كه در خيانتشان نسبت به او و شورش و نافرمانيشان عليه وء مواردى از پند و نصيحت وجود داشت كه ايشان را از جناياتشان باز دارد. اما آنچه را از جانب خدا نازل شود مانعى ، و اراده ذات بارى تعالى را دافعى نخواهد بود.

آيا پس از شهادت حسين ما هم به اين مردم دل خوش داريم و گفتارشان را باور كنيم و پيمانشان را بپذيريم ؟! نه ، ما نه پيمان ايشان را مى پذيريم و نه آنها را در خور همپيمانى با خود مى دانيم .

بدانيد كه به خدا سوگند حسين (ع ) را كشتند. كسى را كه بسيار به عيادت خدا شب زنده دار بود و چه بسيار روزها كه به روزه سر مى كرد. راهى را كه برگزيده بود، حق بود و دشمنانش بر باطل . به خدا قسم كهاو قرآن را به غنا، و گريه از ترس خدا را به سرود تبديل نكرد، و روزه را با شراب نگشود، و مجلسهايى را كه براى ياد خدا تشكيل مى شدند به تفكر در امر شكار تغيير نداد... فرزند زبير در اين سخنان كنايه به يزيد مى زد.

يارانش با شنيدن سخنان او گفتند: اى مرد! آشكارا براى خودت بيعت بگير، كه پس از مرگ حسين رقيبى ديگر ندارى ! او پاسخ داد: شتاب مكنيد.

ابن زبير در همان حال پنهانى از مردم بيعت مى گرفت ، ولى آشكارا خود را پناهنده

به حرم نشان مى داد.

عمرو بن سعيد بن العاص در آن روزگار والى مكه بود و كار فرزند زبير و ياران او برايش بسيار سخت بود. ولى با اين حال با آنها مدارا مى كرد و چندن شدت عمل از خود نشان نمى داد.

اما چون نتيجه فعاليت فرزند زبير در مكه بر يزيد مسلم گرديد، قسم ياد كرد كه او را به زنجير بكشد. پس زنجيرى از نقره به همراه پيكى به مكه فرستاد. چون فرستاده يزيد با زنجير به مدينه رسيد، مروان را از ماجرا و زنجيرى كه با خود همراه داشت ، آگاه نمود. پس مروان چنين سرود:

خذها فليست للعزيز بخطة

و فيها مقال لامرى متضعف !

پيك يزيد از مدينه به سوى مكه عزيمت كرد و به نزد فرزند زبير رفت و او را از منظور خود آگاه ساخت ، و در ضمن سخن مروان و شعر او را نيز به وى باز گفت .

فرزند زبير گفت نه به خدا سوگند. من آن متضعف و درمانده كه او پنداشته نيستم .

آنگاه پيك يزيد را با ملاطفت و چرب زبانى باز گردانيد.

موقعيت فرزند زبير در مكه زبانزد همگان گرديد و كارش بالا گرفت و با مردم مدينه بناى مكاتبه را گذاشت ؛ تا آنجا كه مردمان گفتند اكنون كه حسين (ع ) كشته شده ، ديگر رقيبى براى فرزند زبير باقى نمانده است . (277)

فرستادگان يزيد و عبدالله زبير

خبر فرستادگان يزيد نزد عبدالله زبير را، ابن اعثم و دينورى و ديگران آورده اند. ابن اعثم در اين مورد مى نويسد: (278) عبدالله زبير قيام كرد و خود را خليفه خواند. و چون يزيد از كار فرزند زبير آگاهى

يافت و اينكه مردم با او بيعت كرده پيرامونش را گرفته اند، ده نفر از سران هوادار خود، از جمله نعمان بن بشير انصارى و عبدالله بن عضائه اشعرى و... را فرا خواند و به ايشان گفت : عبدالله بن زبير در حجاز سر بشورش برداشته و از فرمان سر بر تافته ، و مردمان را به دشنام دادن به من و پدرم واداشته است و گروهى نيز در اين مورد او را همكارى مى كنند. شمار به حجاز برويد و چون با او روبرو شديد، مقام و منزلت او و پدرش را بزرگ بشماريد و از او بخواهيد كه همچنان فرمانبردار باشد و از هماهنگى با مردم سر بر نتابد. اگر پذيرفت ، از او بيعت بگيريد، ولى اگر زير بار نرفت ، او را از آنچه بر حسين بن على رفته است بترسانيد؛ كه نه شخص زبير نزد من از على بن ابى طالب گراميتر است ، و نه فرزندش عبدالله از حسين بن على . ضمنا مراقب باشيد كه نزد او درنگ نكنيد كه من سخت نگران رسيدن خبرى از سوى شما هستم .

آن گروه به مكه رسيدند و بر عبدالله زبير وارد شده پيغام يزيد را به وى رسانيدند. فرزند زبير در پاسخ ايشان گفت :

يزيد از من چه مى خواهد؟ من مردى مجاور اين خانه ام ، و از شر يزيد و غير يزيد به اينجا پناه آورده ام . اگر مرا در اينجا به خال خود نمى گذارد، جاى ديگر مى روم و آنجا مى مانم تا مرگم فرا رسد! آنگاه مقرر داشت تا آنها را در محلى در

خور فرود آوردند.

روز ديگر، عبدالله زبير صبحگاهان به نماز بيرون شد و پس از نماز در حجر اسماعيل بنشست و يارانش پيرامون او را گرفتند. آنگاه همان نمايندگان يزيد به خدمتش رسيدند و با وى به گفتگو نشستند تا مگر پيروى و فرمانبردارى او را از يزيد به دست آوردند. در اين گفتگو نعمان بن بشير به او گفت : از تو به يزيد خبر آورده اند كه تو روى منبر از او و پدرش معاويه به زشت ترين صورتى نام مى برى ، در صورتى كه مى دانى او پيشوايى است كه مردم با او بيعت كرده اند و به صلاح تو نمى بينم كه دست از فرمانبردارى او برداشته ، از هماهنگى با مردم روى بتابى . از اين گذشته ، غيبت كردن از ديگران كارى زشت و نارواست . فرزند زبير ميان سخن نعمان دويد و گفت : اى فرزند بشير! سخن گفتن از فاسق ، غيبت نيست ، و من از او چيزى نگفته ام كه مردم از آن بى خبر باشند! اگر يزيد چون پيشوايان صالح و برگزيده مى بود، من در اين خانه (مسجدالحرام ) به منزله كبوترى از كبوترهاى حرم هستم . آيا سزاست كه شما كبوتر حرم خدا را آزار برسانيد؟!

با شنيدن اين سخن ، عبدالله بن عضائه اشعرى به خشم آمد و گفت : آرى به خدا اى فرزند زبير! كبوتر خدا را مى آزاريم و او را مى كشيم ! مگر حرمت كبوتر مكه چيست ؟ تو اى فرزند زبير بر منبر مى نشينى و با زشت ترين كلامى در حق اميرالمؤ منين سخن مى

گويى و آن وقت خودت را كبوتر حرم مى نامى ؟! آنگاه يكى از همراهان خود را مخاطب ساخت و گفت : تير و كمانم را بده ! او كمانى و چند چوبه تير در اختيار او گذاشت . عبدالله تيرى در چله كمان نهاد و آن را بكشيد و يكى از كبوترهاى حرم را نشانه گرفت و خطاب به كبوتر گفت : آهاى كبوتر! آيا اميرالمؤ منين شراب مى خورد و كارهاى زشت ازاو سر مى زند؟ گفتى آرى ؟! به خدا قسم اگر بگويى آرى ، با همين تير تو را مى كشم !

كبوتر! اميرالمؤ منين ميمون باز و سگ باز است و در دين تباهكار؟! گفتى آرى ؟! به خدا اگر بگويى آرى با همين تير تو را مى كشم !

كبوتر! تو دست به جنايت مى زنى ، و يا سر از فرمان و بيعت با يزيد مى پيچى و از هماهنگى با مردم كناره گرفته ، عصيانگر در كعبه جاى مى گزينى ؟! گفتى آرى ؟ آنگاه روى به عبدالله زبير كرد و به او گفت :

پس چرا كبوتر چيزى نمى گويد، ولى تو همه آنچه را من گفتم بالاى منبر بر زبان مى آورى ؟! آگاه باش به خدا سوگند اى فرزند زبير كه من به جان تو مى ترسم و به راستى كه به خدا سوگند مى خورم كه خواه و ناخواه به فرمان يزيد سر فرود مى آورى ، يا اينكه در همين سرزمين مرا پيشاروى خود خواهى ديد كه با در دست داشتن پرچم اشعريها به جنگ تو آمده باشم . (279)

ابن اعثم در فتوح خود از

رويدادهاى بين عمرو بن سعيد و عبدالله زبير ياد كرده و تاكيد نموده كه در تمام آنها غلبه و پيروزى با ابن زبير بوده است .

طبرى نيز آورده است كه يزيد عمرو بن سعيد را از حكومت مكه برداشت و وليد بن عتبه را به جايش گذاشت و او در سال 61 از جانب يزيد اميرالحاج بود.

آنگاه مى نويسد: وليد در مقام دستگيرى فرزند زبير برآمد، (280) اما به او دست نمى يافت . زيرا كه وى سخت مراقب خود بود، پس وليد با مردم از عرفات رهسپار منى گرديد و فرزند زبير با يارانش . آنگاه عبدالله در امر وليد دست به نيرنگ زد و نامه اى به يزيد نوشت كه تو مردى نادان و سختگير كه به هيچ روى با راه صحيح ميانه ندارد، و به پند و اندرز توجهى نمى نمايد براى ما فرستاده اى ! اگر تو مردى ملايم طبع را به جاى او ماءمور كنى ، اميد آن مى رود كه كارهاى پيچيده آسان ، و پراكندگى به اتحاد و اجتماع بدل گردد!

نيرنگ فرزند زبير در يزيد كارگر افتاد و او وليد را از حكومت برداشت و به جاى او عثمان بن محمد بن ابى سفيان را تعيين و اعزام كرد.

نمايندگان مردم مدينه در خدمت يزيد

مى گويد عثمان كه جوانى خودخواه و كم سن و سال بود، نه تجربه اى اندوخته بود و نه از گذشت ايام درسى آموخته ، نمايندگانى را از مردم مدينه كه در ميانشان عبدالله بن حنظله ، غسيل ملائكه از انصار و عبدالله بن ابى عمرو مخرومى و منذر بن الزبير و گروه بسيارى از اعيان و اشراف مدينه

به چشم مى خوردند، برگزيد تا به خدمت يزيد اعزام شوند.

اين نمايندگان به نزد يزيد رسيدند. مقدمشان را گرامى داشت و جوايزى در خور ملاحظه به ايشان عطا كرد. عبدالله ، فرزند حنظله ، را كه مردى شريف و فاضل و عابد و مورد احترام بود، يكصد هزار درهم بخشيد و به هر يك از هشت پسرانش كه به همراه او بودند، به غير از لباس و چارپا، ده هزار درهم جايزه داد!

گروه نمايندگان در راه بازگشت چون به مدينه رسيدند، زبان به دشنام و بدگويى از يزيد گشودند و اظهار داشتند كه ما از نزد كسى بازگشته ايم كه دين ندارد، شراب مى خورد و تنبور مى نوازد و با آوازخوانان يار و همنشين است . مردى است سگ باز و با جوانان فاسد و بدكاره به شب زنده دارى مى پردازد. شما مردم گواه باشيد كه ما او را لايق خلافت ندانسته ، از اين مقام خلع مى كنيم .

عبدالله ، فرزند حنظله ، غسيل الملائكه ، برخاست و گفت : من از نزد كسى آمده ام كه اگر بجز اين فرزندانم يار و ياورى نمى داشتم با همينها عليه او قيام مى كردم .

به ما گفته اند كه تو را بر كشيده و گراميت داشته و به جايزه وصله سرافرازت كرده است ! فرزند حنظله گفت : آرى اين چنين كرده و من عطاياى او را از آن روى پذيرفته ام كه به وسيله آنها قدرتى به دست آورده براى جنگ با او سپاه و ابزار جنگى تهيه كنم .

پس مردم نيز يزيد را خلافت خلع كرده ، بر همين اساس با

عبدالله بن حنظله پيمان بستند و او را بر خود امير و فرمانروا ساختند.

اما منذر بن زبير كه در اين ملاقات يكصد هزار درهم از يزيد جايزه دريافت كرده بود، چون به مدينه آمد، گفت : گر چه يزيد يكصد هزار درهم به من جايزه داده است ، اين مبلغ مانع آن نخواهد بود كه من خبر او را براستى به شما نرسانم . به خدا سوگند كه يزيد شراب مى خورد و مست مى شود تا جايى كه نماز را نمى خواند. او را در اين مورد ديگر يارانش ، بلكه شديدتر از آنها، از يزيد به بدگويى پرداخت . (281)

قيام صحابه و تابعين

قيام مردم مدينه و بيعتشان با عبدالله بن حنظله

ذهبى در تاريخ الاسلام مى نويسد: مردم مدينه پيرامون عبدالله بن حنظله گرد آمدند و با او پيمان بستند كه تا پاى مرگ از او اطاعت كنند. عبدالله خطاب به ايشان گفت :

اى مردم ! از خدا بترسيد. ما عليه يزيد خروج نكرديم ، مگر اينكه از آن بيم داشتيم كه از آسمان سنگ بر سر ما ببارد اين مرد به كنيزان صاحب فرزند از پدرش تجاوز مى كند و با دختران و خواهرهاى خود همبستر مى شود. شراب مى خورد و نماز نمى خواند. (282)

يعقوبى نيز در تاريخ خود مى نويسد:

ابن مينا، ماءمور خالصه جات معاويه ، به نزد عثمان بن محمد، كه از جانب يزيد فرماندار مدينه شده بود، و به او خبر داد هنگامى كه مى خواسته گندم و خرمايى را كه همه ساله از آن خالصه جات به دست مى آمده به شام بارگيرى كند، مردم مدينه مانع كار او شده اند. عثمان به دنبال گروهى از ايشان فرستاد

و چون حاضر شدند، با ايشان به درشتى سخن گفت ! آنها نيز عليه او و هر كس از بنى اميه كه در مدينه بود شوريدند و سرانجام ايشان را از مدينه بيرون كرده ، از پشت سر نيز سنگ بارانشان نمودند. (283)

در اغانى آمده است كه عبدالله زبير در مقام خلع يزيد برآمد و مردم بسيارى نيز به پشتيبانى او برخاستند. عبدالله بن مطيع و عبدالله بن حنظله و گروهى از مردم مدينه به مكه وارد شده ، در مسجدالحرام به حضور فرزند زبير رسيدند و همان جا بر فراز منبر خلع يزيد را اعلان كردند.

عبدالله بن ابى عمرو بن حفص بن مغيره مخزومى خلع يزيد را چنين اعلام كرد: همان گونه كه من عمامه از سر بر مى گيرم ، يزيد را از خلافت خلع مى كنم . اين بگفت و عمامه از سر برگرفت . آنگاه ادامه داد: اين را مى گويد، در حالى كه شخص يزيد به من رسيدگى كرده و جايزه اى نيكو به من ارزانى داشته است . آرى اين مرد دشمن خداست و همواره مست و خمار شراب است !

ديگرى گفت : من يزيد را از خلافت خلع مى كنم ، همان طور كه كفشم را از پاى در مى آورم .

ديگرى گفت : من او را خلع مى كنم ، همان گونه كه لباس از تن بيرون مى كنم . و ديگرى گفت :... تا آنكه عمامه و لباس و كفش و موزه هاى رنگارنگ در مسجد انباشته شد، و به اين ترتيب بيزارى خود را از يزيد آشكار كرده ، در خلع او همداستان شدند.

اما عبدالله

بن عمر، و محمد بن على بن ابى طالب از هماهنگى با ايشان امتناع ورزيدند. در نتيجه بين حنفيه مخصوصا با اصحاب و ياران ابن زبير در مدينه گفتگو و سخنان بسيارى رد و بدل شد، تا جايى كه خواستند وى را به خواسته خود مجبور كنند كه ناگزير از مدينه بيرون شد و به مكه روى آورد. و اين نخستين برخورد سخت و ناگوارى بود كه بين او و فرزند زبير اتفاق افتاده است .

سپس اهالى مدينه تصميم گرفتند كه افراد بنى اميه را از مدينه بيرون كنند. پس از ايشان پيمان گرفتند كه پس از خروج از مدينه ، هيچ سپاهى را عليه مردم مدينه يارى ندهند، بلكه آنه را برگردانند و اگر نتوانستند، با ايشان همراه نشده و به مدينه بازگردند.

نواميس بنى اميه در پناه امام سجاد (ع )

ابوالفرج در اغانى مى نويسد كه مروان به نزد عبدالله بن عمر رفت و گفت : اى ابو عبدالرحمان ! مى بينى كه مردم عليه ما شوريده اند. پس تو اهل و عيال ما را در پناه خود بگير. فرزند عمر پاسخ داد: من نه كارى به كار شما دارم و نه به اينان .

مروان با اين پاسخ برخاست و در حالى كه بيرون مى رفت ، گفت : مرده شوى اين اوضاع و دين و آيينت را ببرد! آنگاه به نزد على بن الحسين آمد و از آن حضرت درخواست كرد كه اهل و عيال او را در پناه خود بگيرد. امام خواهش او را پذيرفت و حرم مروان و همسرش ام ابان ، دختر عثمان ، را زير حماى خود به همراه دو فرزندش محمد و عبدالله به طائف

فرستاد.

طبرى و ابن اثير آورده اند در آن هنگام كه مردم مدينه فرماندار و نماينده يزيد و افراد بنى اميه را از مدينه بيرون كردند، مروان به نزد عبدالله بن عمر رفت و از او خواست تا خانواده او را در پناه خود بگيرد. اما فرزند عمر زير بار خواهش مروان نرفت . اين بود كه به على بن الحسين مراجعه كرد و گفت :

اى ابوالحسن ! من بر تو حق خويشاوندى دارم ، حرم مرا در كنار حرم خويش در امان گير. امام در پاسخ او فرمود: باشد. پس مروان خانواده اش را به نزد امام فرستاد و آن حضرت نيز آنها را به همراه خودش از مدينه بيرون مى برد و در ينبع جاى داد. (284)

در تاريخ ابن اثير آمده است كه مروان ، همسر خود عايشه ، دختر عثمان بن عفان ، و ديگر افراد خانواده اش را به خدمت على بن الحسين فرستاد و آن حضرت نيز اهل و عيال مروان را به همراه خانواده خود به ينبع فرستاد.

در اغانى نيز آمده است كه مردم ، بنى اميه را از مدينه بيرون كردند و مروان نماز گزاردن با مردم را نخواهد داشت ، ولى مى تواند با خانواده اش نماز بخواند. اين بود كه مروان با آنها نماز گزارد و بيرون شد. (285)

استمداد بنى اميه از يزيد

طبرى و ديگران گفته اند كه افراد بنى اميه از خانه هاى خود بيرون شده به خانه مروان وارد و در آنجا اجتماع كردند و مردم مدينه نيز آنان را تقريبا در محاصره گرفتند چون بنى اميه چنان ديدند، نامه اى به يزيد نوشته از او كمك

و نجات طلب كردند.

يزيد به فرستاده ايشان گفت : مگر نه تعداد افراد بنى اميه و مواليان ايشان در مدينه به يك هزار نفر مى رسند؟! فرستاده گفت : آرى ، و به خدا قسم كه بيشتر هم هستند! يزيد گفت : اين عده نتوانستند كه حتى ساعتى چند در مقابل مهاجمين ايستادگى كنند؟!

پس يزيد امر به احضار عمرو بن سعيد داد و چون حاضر شد، نامه بنى اميه را براى او بخواند و او را از ماجرا آگاه ساخت و سپس فرمان داد تا به سركوبى مردم مدينه اقدام كند. اما عمرو زير بار نرفت و چنين ماءموريتى را نپذيرفت .

پس به عبيدالله بن زياد نامه نوشت و او را ماءمور عزيمت به مدينه و سركوبى مردم آنجا كرد و مقرر داشت كه پس از آن به مكه رفته ، ابن زبير را سركوب كند.

ابن زياد اين ماءموريت را نپذيرفت و گفت :

به خدا قسم كه اين دو ننگ و رسوايى را براى اين فاسق با هم انجام نخواهم داد: يكى كشتن پسر دختر پيغمبر خدا (ص )، و ديگرى جنگ با خانه خدا!

گفتنى است كه مرجانه ، مادر عبيدالله زياد، فرزندش را به سبب كشتن امام حسين (ع ) مورد شماتت و سرزنش قرار داد و عظمت كارى را كه مرتكب شده بود يادآور شد و گفت : واى بر تو، اين چه كارى كه بود كه كردى ، و به چه مسؤ وليت بزرگ و ننگينى تن در دادى ؟ (286)

چون يزيد از جانب عبيدالله زياد نااميد گرديد، به دنبال مسلم بن عقبه مرى فرستاد. چه ، معاويه روزى به او گفته

بود: بالاخره تو روزى با مردم مدينه درگير خواهى شد. در آن صورت مسلم به عقبه را به سركوبى ايشان ماءمور كن . زيرا او مردى است كه خدمت و فداكاريش را آزموده ام !

چون مسلم به خدمت يزيد رسيد، او را پيرمردى يافت بيمار و ضعيف و از كار افتاده . (287)

ابوالفرج در اغانى خويش مى نويسد كه مسلم به يزيد گفت : تو هر كس را كه ماءمور جنگ مدينه كردى زير بار نرفت و شانه از زير بار آن خالى نمود. اما اين كار تنها از من بر مى آيد. زيرا من در خواب ديده ام كه درخت خار به عرقه مدينه فرياد مى كند: فقط به دست مسلم ! به جانب صدا برگشتم و شنيدم كه مى گفت : مسلم ! از مردم مدينه كه كشتندگان عثمان هستند، انتقامت را بگير!

سفارشهاى خليفه به فرمانده سپاه

طبرى مى نويسد چون يزيد مسلم را به سركوبى قيام مردم مدينه ماءمور كرد، به او گفت : اگر بلايى بر سرت آمد حصين بن نمير السكونى را به جانشينى خود بر سپاه بگمار. آنگاه چنين اضافه كرد: به مردم مدينه سه روز مهلت ده . اگر در آن مدت فرمانبردارى خود را اظهار داشتند كه هيچ ، و گرنه پس از آن مدت با آنها بجنگ . و چون بر آنها دست يافتى ، مدت سه روز دست سپاهيانت را بر غارت و چپاول اموال ايشان آزاد بگذار تا هر چه را از مال و خواسته و پول و سلاح و خوراكى به دست آوردند از آن ايشان باشد!

پس از گذشت سه روز، دست از ايشان بردار و على

بن الحسين را مورد توجه و مرحمت خود قرار ده و آزارى به او مرسان و سپاهيانت را نيز فرمان ده تا جانب حرمت او را نگهدارند. خودت را به او نزديك گردان كه او در رفتار و آشوب مدينه دخالتى نداشته است .

پس مسلم منادى خود را فرمان داد تا مردم را بسيج كند. منادى او بانگ برداشت : پيش به سوى حجاز! با دريافت جايزه و گرفتن يكصد دينار نقد براى مخارج شخصى كه نقدا پرداخت مى شود. اين بود كه دوازده هزار رزمنده مسلح آماده عزيمت شدند.

مسعودى در كتاب التنيه و الاشراف سفارشهاى يزيد را به مسلم بن عقبه چنين آورده است : چون به مدينه رسيدى ، هر كس را كه مانع ورودت به مدينه شد و يا به جنگ تو برخاست با او بجنگ و پاسخ شمشير را با شمشير بده و بر آنها رحم مكن ، و مدت سه روز دست سپاهيانت را به غارت اموال مردم مدينه آزاد بگذار.

مجروحين آنها را بكش و فراريانشان را مورد تعقيب قرار ده ! اما اگر با تو از در مدارا درآمدند ، از آنها درگذر و به سوى مكه عزيمت كن و با ابن زبير بجنگ .

هم او در مروج الذهب خويش آورده است كه يزيد، مسلم بن عقبه را ماءمور سركوبى قيام مردم مدينه كرد. مسلم مدينه را بر خلاف پيغمبر خدا (ص ) كه طيبه (خوشبو) مى خواند، نتنه (گنديده ) ناميد! دينورى نيز همين مطالب را آورده است .

شعر خليفه مسلمانان

چون سپاه آماده حركت به سوى مدينه شد، يزيد از آن سان ديد و خطاب به عبدالله بن الزبير

چنين سرود:

اءبلغ اءبابكر، اذا الليل سرى

و هبط القوم على وادى القرى

عشرون اءلفا بين كهل و فتى

اءجمع سكران من الخمرترى

اءم جمع يقظان نفى عنه الكرى ؟

چون شب به پايان رسيد و سپاه در وادى القرى فرود آمد، فرزند زبير را بگو كه بيست هزار رزمنده جوان و سالمند را آيا تو همگى مست شراب مى بينى يا همه بيدار و هوشيار؟!

كنيه عبدالله زبير، ابوبكر و ابوخبيب بود. عبدالله زبير، يزيد را السكران الخمير مى ناميد. مسعودى مى نويسد كه يزيد اشعار زيرا را براى ابن زبير فرستاد:

ادع الهك فى السماء فاننى

اءدعو عليك رجال عك و اءشعر

كيف النجاة اءبا خبيب منهم

فاحتل لنفسك قبل اتى العسكر (288) خدايت را به يارى خود

بخوان كه من مردان رزمنده عك و اشعر را به جنگ تو فرستادم . با چنين اوضاع و احوالى اى ابوخبيب نجات تو چگونه ممكن است ؟ اينك پيش از اينكه سپاه من به تو برسد بر جان خود بينديش !

طبرى و ابن اثير نيز گفته اند: چون عبدالملك مروان شنيد كه يزيد سپاهيانى را (با چنان سفارشهايى ) به مدينه گسيل داشت ، از عظمت اين چنين فرمان و كار گستاخانه اى گفت : آرزو دارم كه آسمان بر زمين بيفتد!

اما ديرى نگذشت كه خود او و در اوان خلافتش به كارى گستاخانه تر از آن دست زد. و آن هنگامى بود كه حجاج بن يوسف را ماءموريت داد تا مكه را به محاصره كشيد و هم با منجنيق ، كعبه (خانه خدا و قبله مسلمانان )، را در هم بكوبيد و عبيدالله زبير را از پاى درآورد و بكشت .

سپاهيان خلافت در راه مكه و مدينه

چون خبر حركت مسلم و

سپاهيانش به سوى مدينه به اهالى آنجا رسيد، ايشان نيز بر شدت محاصره خود بر بنى اميه در خانه مروان افزوده و گفتند: به خدا سوگند كه دست از شما بر نمى داريم ، مگر هنگامى كه شما را به چنگ آورده گردن بزنيم ، يا اينكه با ما پيمان سخت ببنديد و تعهد نماييد كه عليه ما قيام نكرده در هيچ درگيرى شركت نكنيد و از نقاط ضعف ما استفاده ننماييد، و به يارى دشمنانمان برنخيزيد. در اين صورت دست از شما برداشته ، تنها به بيرون كردنتان اكتفا خواهيم كرد. بنى اميه تمكين كردند و بر اين قرار تعهد نمودند. پس مردم مدينه از آنها دست برداشتند و آنها نيز باروبنه برگرفته از مدينه كوچ كردند تا اينكه در ميان راه وادى القرى به مسلم بن عقبه برخوردند.

مسلم در اين برخورد، نخستين كسى از آنان را كه عمرو بن عثمان بود، فرا خواند و به او گفت : مرا در جريان امر بگذار و از اوضاع مدينه آگاه گردان و نظرت را هم بگو. فرزند عثمان پاسخ داد: نمى توانم چيزى بگويم ، آنها از ما پيمان گرفته اند كه درباره آنها چيزى نگوييم . مسلم گفت : به خدا سوگند كه اگر تو فرزند عثمان نبودى ، گردنت را مى زدم ! و قسم به خدا كه پس از تو هيچ فرد قرشى را به حال خود رها نمى كنم .

فرزند عثمان از نزد مسلم بيرون آمد و يارانش را از آنچه بين او و مسلم گذشته بود آگاه ساخت . پس مروان بن حكم به فرزندش عبدالملك گفت تو پيش از

من با مسلم ملاقات كن تا شايد به گفته تو بسنده كرده از من چيزى نخواهد. پس عبدالملك به نزد مسلم رفت و مسلم از او پرسيد: بيار تا چه دارى ! عبدالملك گفت : باشد. به نظر من با سپاهيانت تا ذى نخله پيش بران و در آنجا فرود آى و سپاهيانت را در سايه درختهاى خرماى پرشهدش ، كه براى شيره گيرى مورد استفاده است ، بخورند. فرداى آن حركت كن و مدينه را دور زده سمت چپ قرار ده تا به بيابان حره ، كه در سمت شرق مدينه واقع است ، برسى و از آنجا بر مردم مدينه ظاهر شو، به طورى كه طلوع آفتاب را از دوش سربازانت شاهد باشند، و تيزى آفتاب چشمهاى سپاهيانت را نيازارد، و آنها را از تلاقى آفتاب با كلاهخودها و سرنيزه ها و زره هاى شما، بيش از آنكه در جانب مغرب مدينه به نظر مى آمديد، ديده ها خيره شود. پس از اينجا با آنها بجنگ و از خداوند پيروزى بر ايشان را خواستار شو! مسلم به او گفت : آفرين بر پدرت كه چه فرزندى پرورده است !

پس مروان بر او وارد شد و مسلم از او پرسيد: خوب ! تو چه مى گوئى ؟! مروان به او گفت : مگر عبدالملك نزد تو نيامد؟ مسلم گفت : آرى ، و عبدالملك چه نيكو مردى است ، با كمتر كسى از قرشيان چون عبدالملك سخن گفته ام . مروان گفت : حال كه عبدالملك را ديده اى ، مثل اين است كه با من سخن گفته باشى .

مسلم در هر كجا قدم

مى گذاشت طبق دستور عبدالملك رفتار مى كرد. تا سرانجام در شرق شهر مدينه فرود آمد و مردم آنجا را سه روز مهلت داد و پس از پايان مدت از ايشان پرسيد: اى اهالى مدينه ! چه مى كنيد؟ آيا تسليم مى شويد يا مى جنگيد؟ گفتند: مى جنگيم . گفت : اين كار را نكنيد. سر فرمانبردارى فرود آوريد تا با هم همدست شده قدرت و نيرويمان را يكدست كنيم و بر اين پيروان ملحد، كه مشتى بى دين و فاسق از هر كجايى دور و برش را گرفته اند، بتازيم . (منظورش عبدالله بن زبير بود.) در پاسخش گفتند: اى دشمنان خدا! اگر قصد حمله بر او داريد، بايد كه از اين خيال درگذريد، مگر ما مى گذاريم كه به مكه و خانه خدا حمله برده ، اهالى آنجا را پريشان كنيد و احترام آن را از بين ببريد؟ نه به خدا قسم ، چنين اجازه اى را به شما نخواهيم داد. (289)

مسعودى و دينورى نيز آورده اند: اهالى مدينه خندق رسول خدا (ص ) را كه در جنگ احزاب حفر شده بود، از نو خاكبردارى كردند و دور مدينه را ديوارها كشيدند. شاعر ايشان ، يزيد را مخاطب ساخته ، چنين سرود:

خندق سرافراز ما را حالتى است نشاطانگيز. نه تو اى يزيد از ما هستى و نه دايى تو. اى تباه كننده نماز به خاطر شهوات ! زمانى كه ما كشته شديم تو نيز به آيين مسيحيت روى آور و مسيحى شو. آنگاه شراب بخور و نمازهاى جمعه را به فراموشى بسپار! (290)

ذهبى مى گويد ابن حنظله آن شبها را در

مسجد مى گذرانيد. چيزى نمى خورد و نمى آشاميد و روزها را روزه مى داشت و آن را هم با اندكى شربت سويق مى گشود.

و هرگز ديده نشد كه چشم از زمين برگيرد و سر به آسمان برآرد.

چون مسلم و يارانش رسيدند، فرزند حنظله در ميان اصحابش به سخنرانى برخاست و آنان را به پيكار و جنگ و پايمردى در نبرد تشويق و تحريض كرد و در آخر گفت : بارخدايا! ما به تو دلگرم هستيم .

صبحگاهان مردم مدينه آماده پيكار شدند و جنگى نمايان كردند كه از پشت سر صداى تكبير به گوششان رسيد. ناگاه بنو حارثه از جانب حره بر سرشان يورش آوردند و ابر اثر اين هجوم ناگهانى ، مبارزان مدينه شتابان عقب نشستند.

عبدالله بن حنظله را، كه به يكى از فرزندانش تكيه داده و به خواب رفته بود، فرزندش بيدار كرد و از ماجرا باخبرش ساخت . چون عبدالله چنان ديد، بزرگترين فرزندش را به مقابله آنان فرمان داد. او نيز در اجراى دستور پدر جنگيد تا كشته شد.

عبدالله حنظله فرزندانش را يكى بعد از ديگرى به جنگ مهاجمين فرستاد تا اينكه همگى در اين راه از پاى درآمدند و او تنها در ميان گروهى از يارانش باقى ماند.

آنگاه روى به يكى از مواليان خود كرد و گفت از پشت سر مرا محافظت كن تا نماز ظهر را بخوانم و چون نمازش را به پايان برد، مولايش به او گفت : ديگر كسى باقى نمانده ، چرا ما بمانيم ؟ و اين را در حالتى به عبدالله گفت كه پرچمش هنوز در اهتزاز بود و فقط پنج نفر در

پيرامونش باقى مانده بودند. عبدالله پاسخ داد: واى بر تو! آخر ما قيام كرده ايم كه تا آخرين نفس بجنگيم .

راوى مى گويد: اهالى مدينه چون شترمرغان فرارى از هر طرف مى گريختند و شاميان در ميانشان شمشير كين مى نهادند. چون مردمان به هزيمت رفتند، عبدالله ذره از تن بر گرفت و بى هيچ زره و كلاهخودى به جنگ دشمن شتافت و همچنان مى جنگيد تا از پاى درآمد. در اين حال مروان حكم بر سر كشته عبدالله حنظله ، كه همچنان انگشت اشاره اش كشيده مانده بود، حضور يافت و خطاب به او گفت : در زندگى نيز هميشه انگشت اشاره ات به كار بود! (291)

سپاهيان خلافت حرم پيغمبر را غارت مى كنند

طبرى و ديگران آورده اند كه مسلم دست سپاهيان خود را در غارت مدينه بازگذاشت . آنان نيز مردمان بى دفاع را كشتند و اموالشان را به باد غارت دادند. (292)

يعقوبى مى گويد در سقوط مدينه خلق بسيارى كشته شدند و كمتر كسى بود كه جان به سلامت برده باشد. مسلم ، حرم پيغمبر (ص )، يعنى شهر مدينه را، بر سپاهيانش مباح كرد و دست ايشان را در قتل و غارت و هتگ حرمت مردم آن سامان بازگذاشت . كار تجاوز آنان به آنجا رسيد كه دوشيزگان باردار شدند و فرزند به دنيا آوردند و معلوم نبود كه پدر آن نوزاد چه كسانى هستند. (293)

در تاريخ ابن كثير آمده است كه در جنگ حره هفتصد تن از حافظان قرآن ، كه سيصد نفرشان صحابى بودند و درك صحبت رسول خدا (ص ) را كرده بودند، كشته شدند. و در جاى ديگر مى گويد در اين

واقعه خلق بسيارى كشته شدند، به طورى كه چيزى نمانده بود كه مدينه از سكنه اش خالى شود. (294)

و نيز گفته است : زنان را مورد تجاوҠقرار دادند، تا جايى كه گفته شد در آن ايام هزار زن بدون همسر باردار شدند!

و از هشام بن حسان آورده است كه گفت : پس از واقعه حره ، هزار زن بى همسر در مدينه فرزند به دنيا آوردند! و از زهرى آورده اند كه گفت : هفتصد تن از سران مهاجر و انصار كشته شدند و تعداد كشته شدگان موالى و آنهايى كه تشخيص داده نمى شد كه برده اند يا آزاده ، به ده هزار نفر مى رسيد! (295)

در تاريخ سيوطى آمده است كه واقعه حره از دروازه طيبه آغاز گرديد و گروه بسيارى از صحابه و غير ايشان كشته شدند و مدينه به باد غارت رفت و هزار دوشيزه مورد تجاوز قرار گرفت . (296)

دينورى و ذهبى آورده اند كه ابوهارون عبدى گفت : من ابوسعيد حذرى را ديدم كه موى سپيد ريشش از دو سوى صورتش بسيار كوتاه ، و در چانه بلند باقى مانده بود. از او پرسيدم : اى ابوسعيد! ريشت چه شده است ؟! گفت : بلايى است كه ستمگران شامى در واقعه حره به سرم آوردند. آنها به خانه ام ريختند و دارو ندارم ، حتى كاسه آبخوريم را به غارت بردند و سپس از خانه بيرون رفتند. پس از ايشان ده نفر ديگر به خانه ريختند، در حالى كه به نماز ايستاده بودم . آنها همه جاى خانه را كاويدند و چيزى نيافتند و بر اين تاسف خوردند. پس

مرا از مصلايم كشاندند و بر زمين زدند و هر كدامشان به نوبه خود اين بلا را كه مى بينى بر سرم آورند و بر زمين زدند و هر كدامشان به نوبه خود اين بلا را كه مى بينى بر سرم آوردند و جاى ريشم را در دو سواز بن كندند و بدين صورتم درآوردند و آنچه را سالم مى بينى ، آن قسمت است كه در ميان خاك و خاشاك فرو رفته بود و به آن دست نيافته اند. من هم آن را همچنان گذاشته ام تا با همين قيافه خدايم را ملاقات كنم . (297)

آرى آن سه روز، اين چنين بر مدينه پيامبر خدا (ص ) گذشته است .

بيعت بر اساس بندگى خليفه !

طبرى و ديگران آورده اند كه مسلم بن عقبه از مردم خواست تا بر اساس اينكه يزيد بن معاويه آزاد است كه هر طور بخواهد در جان و مال و خاندانشان دخل و تصرف نمايد بيعت كنند! (298)

مسعودى مى گويد مسلم از كسانيكه باقى مانده بودند خواست تا بر اساس اينكه برده ، و برده زاده يزيد هستند بيعت كنند. او در اين حكم ، على بن الحسين (ع ) را مستثنى كرد. زيرا كه او در حركت مردم مدينه دخالتى نداشت ، و نيز على بن عبدالله بن عباس را كه داييهايش از كنده كه در سپاه مسلم بودند او را تحت حمايت خود گرفتند. مسعودى مى گويد هر كس كه زير بار چنين بيعتى نمى رفت ، سر و كارش با شمشير جلاد بود. (299)

در طبقات ابن سعد آمده است : چون مسرف بن عقبه (منظورش مسلم بن عقبه است

) از كشتار مردم بپرداخت ، به محل عقيق رفت و فرود آمد و سپس از اطرافيان خود پرسيد: آيا على بن الحسين اينجاست ؟ گفتند: آرى . گفت : پس چرا او را نمى بينم ؟ در اين هنگام امام سجاد به همراه عموزاده هايش ، فرزندان محمد بن الحنيفه ، پيش آمدند و چون مسلم به او افتاد، حضرتش را خوش آمد گفت و در كنار خود بر تخت بنشانيد. (300)

و در تاريخ طبرى آمده است : مسلم او را خوش آمد گفت و او را در كنار خود بر روى تشكچه اى كه بر تخت گسترده بود، نشانيد. آنگاه گفت : اميرالمؤ منين در مورد شما به من سفارش كرده ، اما اين كثافتها مرا به خود مشغول و از رسيدگى به احوالت بازداشته اند. سپس چنين ادامه داد: مثل اينكه خانواده ات از آمدن تو به اينجا در اضطراب و نگرانى مى باشند؟ امام پاسخ داد: آرى به خدا. پس مسلم دستور داد تا اسبش را زين كرده او را با احترامى تمام به خانواده اش برگردانيد. (301)

دينورى نيز مى نويسد چون چهارمين روز فرا رسيد، مسلم بن عقبه در مجلس بنشست و مردمان را به بيعت يزيد فرا خواند. نخستين كسى كه پيش آمد، يزيد بن عبدالله ، نواده ربيعة بن الاسود، بود كه مادربزرگش ام سلمه ، زن پيغمبر (ص ) است .

مسلم به او گفت : بيعت كن . يزيد بن عبدالله گفت : بيعت مى كنم بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبرش . مسلم گفت : نه ، بلكه بيعت كن كه تو بنده خالص

اميرالمؤ منين هستى كه هر طور كه بخواهد در اموال و فرزندانتان دخل و تصرف كند. يزيد بن عبدالله زير بار چنين بيعتى نرفت . مسلم نيز فرمان داد تا گردنش را زدند! (302)

طبرى مى گويد مسلم بن عقبه در محل قبا مردمان را به بيعت يزيد فرا خواند و پس از يك روز از ماجراى حره ، دو تن از سران قريش به نامهاى يزيد بن عبدالله زمعه و محمد بن ابى الهجم ، كه پس از واقعه حره امان خواسته و موافقت شده بود، به نزد مسلم آمدند. مسلم به آنها گفت : بيعت كنيد. گفتند: با تو بيعت مى كنيد بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبرش . مسلم گفت : نه به خدا! چنين بيعتى را از شما نمى پذيرم و دست از شما بر نمى دارم . آنگاه فرمان داد تا گردن هر دو بزنند! در اينجا مروان گفت : سبحان الله ! تو، دو تن از مردان قريش را كه به امان تو آمده بودند گردن مى زنى ؟ مسلم با چوبدستى خود به تهيگاه او كوبيد و گفت : به خدا قسم اگر تو هم چون آن دو سخن بگويى ، آنى زنده نخواهد ماند. سپس مى گويد: آنگاه يزيد بن وهب بن زمعه را آوردند و مسلم به او گفت : بيعت كن . يزيد گفت : با تو بر اساس سنت عمر بيعت مى كنم . مسلم گفت : او را بكشيد! يزيد هراسان گفت : من بيعت مى كنم ! مسلم پاسخ داد: نه به خدا قسم ، من از اين خطايت در نمى گذرم

!

در اينجا مروان پا به ميانى كرد و پيوند بين خود و او را مسلم متذكر شد.

مسلم با شنيدن اين سخن فرمان داد تا پس گردن مروان را گرفته سرش را پايين كشيدند. آنگاه گفت : بيعت كنيد كه شما هر دو، بندگان كوچك و بى ارزش يزيد هستيد. و سپس مقرر داشت تا يزيد بن وهب را گردن زدند!(303)

سرهاى بريده در پيشكاه خليفه يزيد!

ابن عبدالبر مى نويسد: مسلم بن عقبه سرهاى بريده مردم مدينه را به خدمت يزيد فرستاد. هنگامى كه سرهاى مزبور را پيشاروى او بر زمين نهادند، يزيد به اشعار ابن زبعرى در روز جنگ احد تمثل جست كه گفته بود:

ليت اشياخى ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل

لا هلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا: يا يزيد لا تشل

در اين حال يكى از اصحاب رسول خدا (ص ) روى به يزيد كرد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! از اسلام بر تافته مرتد شده اى ؟ يزيد پاسخ داد: آرى ، از خداوند پوزش مى خواهيم ! آن صحابى گفت : به خدا سوگند كه در يك سرزمين با تو نخواهم ماند. اين بگفت و از مجلس يزيد بيرون رفت . (304)

در روايت ابن كثير، بعد از بيت اول اشعار زير آمده است :

حين حلت بقباء بركها

و استحر القتل فى عبدالاشل

قد قتلنا الضعف من اشرافهم

و عدلنا ميل بدر فاعتدل

آنگاه ابن كثير گفته كه يكى از روافض بر اين اشعار چنين افزوده است :

لعبت هاشم بالملك فلا

ملك جاء و لا وحى نزل

سپس اظهار نظر فرموده و افزوده است : اگر اين سخن از يزيد بن معاويه باشد، لعنت خدا و لعنت هر لعن كننده اى بر او باد.

و اگر او نگفته باشد، لعنت خدا بر آن كسى باد كه چنين سخنى را به دروغ به او نسبت داده است .(305)

ابن كثير دچار اشتباه شده و گمان كرده كه گفته اند يزيد اين بيعت شعر را در اينجا و پس از واقعه حره بر اشعار ابن الزبعرى افزوده و اين است كه به اعتراض برخاسته است . در صورتى كه آنها چنين چيزى را نقل نكرده اند، بلكه شعبى و ديگران آورده اند كه يزيد اين بيت را در تمثل به شعر ابن زبعرى هنگامى افزوده است كه سر بريده حضرت سيدالشهداء (ع ) پيشارويش قرار داشته است . با توجه به اينكه شعبى نه رافضى است و نه شيعى ، بلكه يكى از سران متعصب مكتب خلفا هم مى باشد.

ضمنا نمى دانم كه چرا ابن كثير در مقام عذرتراشى براى يزيد بر نيامده تا بگويد: يزيد مجتهد بوده و اين بيعت شعر را بر اساس اجتهاد خودش سروده است !

در راه فرمانبردارى از خليفه !

سپاهيان خليفه پس از فتح شهر مدينه حرم رسول خدا (ص ) و قتل و غارت و تجاوز به نواميس مردم آن شهر به مدت سه روز، بنا به فرمان از پيش تعيين شده خليفه و دستور فرمانده كل نيروى اعزامخى او، عنان عزيمت به سوى مكه كشيدند تا حرم امن خدا و كعبه قبله گاه را به هر قيمت كه شده از چنگ فرزند زبير بيرون آورده و متصرف شوند.

طبرى و ديگران آورده اند كه چون مسلم بن عقبه از جنگ با اهالى و شورشيان مدينه فراغت يافت و سپاهيانش مدت سه شبانه روز دست به

غارت و چپاول دار و ندار مردم آنجا گشودند، با سپاهيان زير فرمانش به سوى مكه حركت كرد و در اواخر محرم سال 64 هجرى در ناحيه المشلل فرود آمد.

سفارشهاى فرماندهى نيرو به جانشين خود به هنگام مرگ

مسلم بن عقبه ، فرمانده نيروى اعزامى خليفه در المشلل ، بيمار گرديد و آثار مرگ در او هويدا شد. او چون مرگ را در چند قدمى خود ديد، بنا به دستور صريح خليفه يزيد، حصين بن نمير سكونى را پيش خواند و به او گفت :

اى پست زاده بى ارزش ! به خدا سوگند اگر كار به دست من بود، هرگز تو را به فرماندهى چنين سپاهى نمى گماشتم ، اما چه كنم كه اميرالمؤ منين چنين دستور داده ، و تو را بعد از من به فرماندهى اين سپاه برگزيده ، و ناگزير بايد كه فرمان اميرالمؤ منين اجرا شود. پس درست گوش كن كه چه مى گويم .

از هر سو كه شده در اين جنگ كه در پيش دارى كسب خبر كن ، ولى هرگز فريفته سخنان فردى از قريش مشو و از او مطلبى را مپذير و مردم شام را از جنگ با دشمنانشان باز مدار و چون با اين زبير روبرو شدى بيش از سه روز او را مهلت مده كه نكند آن فاسق تقويت خود بپردازد و نيروى كافى براى جنگ با تو تدارك ببيند.

آنگاه خدا را مخاطب ساخته گفت :

بارخدايا! من بجز اقرار به يكتايى تو و پيامبرى محمد (ص ) كارى در خور توجه و اميد برانگيز براى سراى ديگر خود انجام نداده ام ! (306)

ابن كثير اين مطلب را به گونه اى ديگر و به شرح

زير آورده است :

خداوندا! كارى دوست داشتنى و خويشاوندتر از كشتار مردم مدينه براى روز قيامتم از دستم بر نيامده است ! و اگر با اين همه ، اهل آتش جهنم باشم ، بى گمان بدبخت خواهم بود! اين بگفت و از دنيا برفت . (307)

در تاريخ يعقوبى آخرين مناجات مسلم چنين آمده است :

بارخدايا! اگر با وجود فرمانبردارى و اطاعتم از خليفه ات يزيد بن معاويه در قتل عام مردم مدينه مرا عذاب كنى ، بى گمان بدبخت خواهم بود! (308)

در فتوح ابن اعثم آمده است كه مسلم در وصيتش به حصير بن نمير گفت : دقت كن كه با مردم مكه و عبدالله زبير آن كنى كه من با مردم مدينه كرده ام ! سپس بارها گفت : خدايا! تو گواهى كه من هرگز خليفه را نافرمانى نكرده ام . خداوندا! من كارى نكرده ام كه با آن اميد آمرزش و نجات داشته باشم ، مگر كارى كه با مردم مدينه كرده ام .

آنگاه مرگ گلويش را به هم فشرد و بمرد. يارانش او را شسته و كفن كرده ، به خاك سپردند. پس از آن افراد سپاهى با حصين بن نمير پيمان وفادارى بستند و از آنجا رو به سوى مكه آوردند.

پس از عزيمت سپاهيان ، اهل محل بيرون آمدند و گور مسلم را شكافتند و جسدش را بيرون آورده بر درخت خرمايى به دار كشيدند. چون اين خبر به حصين و يارانش رسيد، بازگشتند و شمشير در آنها نهادند و جمعى را كشتند و بقيه رو به فرار نهادند. آنگاه بدن مسلم را از درخت خرما به زير كشيدند و بار

ديگر به خاكش سپردند و كسى را به نگهبانى گورش گماشتند.(309)

سپاهيان خليفه كعبه را آتش مى زنند

مسعودى مى نويسد حصين همچنان پيش مى رفت تا به مكه رسيد. پس آنجا را به محاصره خود درآورد. ابن الزبير به خانه كعبه پناه مى برد. حصين و سپاهيانش منجنيقها و آتشبارهاى خود را به جانب كعبه نشانه رفتند و بارانى از سنگ به همراه آتش و مواد آتشزا، چون نفت و كبريت و پارچه هاى كتان مشتعل ، به سوى كعبه باريدن گرفتند، تا آنگاه كه پايه هاى كعبه از هم فرو ريخت و خانه خد آتش گرفت !

در اين حال آذرخشى برجهيد و يازده تن از خدمه منجنيق را بسوزانيد. و اين رويداد در روز شنبه و سه روز گذشته ازربيع الاول ، يا يازده روز پيش ازوفات يزيد به وقوع پيوست .

زخم شمشير و باريدن سنگ و آتش بر اهالى مكه و ابن زبير سخت آمد و حماسه سراى مكيان چنين سرود:

ابن نمير! بئسما تولى

قد اءحرق المقام و المصلى (310)

ابن نمير با سوزاندن مقام ابراهيم و خانه خدا كارى بس زشت و نادرست مرتكب شده است !

يعقوبى نيز مى نويسد كه حصين بن نمير، كعبه را زير بارش سنگ و آتش گرفت تا اينكه كعبه تمام بسوخت .

عبيدالله بن عمير ليثى ، كه سخنگوى عبدالله بن زبير بود، هنگامى كه دو سپاه از كر و فر مى ايستادند، بر بام كعبه بر مى آمد و تا توان داشت بانگ بر مى آورد: اى مردم شام ! اين خانه خداست كه پناهگاه ما در جاهليت بوده و پرنده و وحوش در آن امان داشتند. پس اى مردم شام

از خدا بترسيد و امنيت و حرمت آن را از ميان نبريد.

اما در پاسخ او شاميان بانگ بر مى داشتند: الطاعة ، الطاعة ، الكر الكر، الرواح قبل المساء. يعنى اطاعت از خليفه ، اطاعت از خليفه ، حمله حمله ، و تا پيش از غروب پيشروى كنيد! اين وضع همچنان ادامه داشت تا اينكه كعبه پاك بسوخت ، ياران ابن زبير بانگ برداشتند آتش را خاموش كنيم ؟ اما ابن زبير براى اينكه مردم به خاطر كعبه به خشم آورده باشد، آنان را از انجام آن مانع گرديد. و برخى از شاميان گفتند: حرمت كعبه ، و فرمانبردارى از خليفه با هم جمع شدند و در اين ميان اطاعت و فرمانبردارى از خليفه مقدم افتاد! (311)

و در تاريخ الخميس و تاريخ الخلفاء سيوطى آمده است :

از شراره آتش ايشان پرده هاى كعبه و سقف آن ، و هر دو شاخ قوچى كه خداوند به فداى اسماعيل فرستاده و در كعبه آويخته شده بود، پاك بسوخت (312)

طبرى و ديگران گفته اند كه نيروهاى خلافت ، بقيه ماه محرم و تمامى ماه صفر را با ايشان جنگيدند، تا اينكه در روز شنبه سوم ماه ربيع الاول سال 64 با منجنيق حرم را در هم كوبيدند و باران سنگ و آتش بر سر آن ريختند و به حماسه چنين سرودند:

خطارة مثل الفنيق المزبد

نرمى بها اءعواد هذا المسجد

منجنيق ما چون شتر فحل كف بر لب آورده ، سنگهاى خود را بر سر پناهندگان اين مسجد مى بارد!!

و يا:

كيف ترى صنيع ام فزوة

تاءخذهم بين الصفا و المروة

آورده اند كه مدت محاصره مكه تا اوايل ربيع الاخر و زمان رسيدن

خبر مرگ يزيد، كه در چهاردهم ربيع الاول درگذشته بود، به طول انجاميد. (313)

و در تاريخ طبرى و ديگران آمده است : در همان حال كه حصين بن نمير با ابن زبير مى جنگيد، خبر مرگ يزيد رسيد. پس ابن زبير بانگ برداشت و به ايشان گفت : شاه ستمگر و خودكامه شما مرد. اينك هر كدام از شما كه مايل باشد مى تواند در آنچه مردمان در آن هماهنگ شده اند داخل شود. و هر كس هم كه نخواهد به شام و شهر خود باز گردد. تا بامداد آن روز با او جنگيدند تا اينكه ابن زبير خطاب به حصين بن نمير گفت نزديك بيا تا با تو سخن بگويم . حصين نزديك آمد و فرزند زبير با او به سخن پرداخت . در اثناى اين گفتگو اسب يكى از ايشان سرگين انداخت و كبوتران حرم بر آن نشستند و حصين اسب خود را از آنها دور كرد، و ابن زبير پرسيد.

تو را چه پيش آمد؟ او گفت :

ترسيدم كه اسبم كبوتر حرم را زير پا بگيرد و بكشد! پس جواب شنيد كه : از اين مى ترسى ، اما مسلمانان را مى كشى ؟ گفت :

با تو مى جنگم ، به ما اجازه ده كعبه را طواف كنيم و باز گرديم . با تقاضاى او موافقت شد، و او چنين كرد.

پس از انجام طواف ، حصين با يارانش عنان عزيمت به سوى مدينه كشيدند.

گفته اند كه اهالى مدينه و حجاز بر شاميان شوريدند و ايشان را به خوارى كشانيدند، تا آنجا كه ناگزير هر كدامشان چارپاى خود را گرفته و سرافكنده و درمانده

به اردوگاه خود روى آورده . در آنجا اجتماع كردند و جراءت نداشتند كه پراكنده شوند.

افرادى از بنى اميه كه ساكن مدينه بودند نيز از ايشان خواستند كه آنها را رها نكرده با خود به شام ببرند و آنها نيز چنين كردند. و بدين سان اين سپاه سرافكنده به شام وارد شد. (314)

بار ديگر، حجاج كعبه را سنگ باران مى كند

ابن اثير و ديگران گفته اند: عبدالملك مروان حجاج را براى جنگ با ابن زبير ماءمور كرد. حجاج در ذى قعده سال 72 هجرى وارد مدينه شد و كارگزار عبدالله زبير را از آنجا بيرون كرد. و مردى از اهالى شام را به نام ثعلبه به فرماندارى آنجا بگماشت . ثعلبه براى اينكه مردم مدينه را به خشم آورد بر منبر پيغمبر خدا (ص ) مى نشست و مغز قلم استخوان ، و خرما مى خورد. (315) دينورى مى نويسد: حجاج به يارانش گفت كه براى اداى حج آماده شويد. او اين سخن را در ايام موسوم به ايشان گفت . پس از طائف حركت كرد تا اينكه وارد مكه شد و منجنيقهاى خود را بر كوه ابوقبيس و مشرف به مسجد الحرام نصب كرد. در اين مورد اقيشر اسدى چنين سرود:

(ف ) لم اءر جيشا غر بالحج مثلنا

و لم اءر جيشا مثلنا غير ماخرس

دلفنا لبيت الله نرمى ستوره

باءحجارنا ز فن الولائد فى العرس

دلفنا له يوم الثلاثا من منى

بجبش كصدر الفيل ليس بذى راءس

فالا ترحنا من ثقيف و ملكها

نصل لايام السباسب و النحس

نديدم سپاهى كه چون ما به نيرنگ عزم حج كند. و نديدم سپاهى چون كه ما خاموش و بى سر و صدا باشد. ما، آرام و سبك خود را به

خانه خدا رسانديم تا پرده اش را با سنگهايمان چون پايكوبى كودكان در عروسى در هم بكوبيم . سپاه ما از منى در روز سه شنبه نرم و سبك مانند سينه پيلى بى سر به جلو مى خزيد. و گرنه ، از ثقيف و شوكتش به غم مى نشستيم و به روزگار دشنام و نحسى باز مى گشتيم .

چون اين اشعار به گوش حجاج رسيد، امر باحضار او كرد، ولى اقشير بگريخت . پس حجاج آهنگ فرزند زبير كرد و عبدالله نيز در مسجدالحرام متحصن شد؛ به اين اميد كه به احترام كعبه در امان خواهد بود. پس حجاج ، ابن خزيمه خثعمى را ماءمور منجنيق كرد. او هم مردمان مسجد را به زير رگبار گلوله هاى منجنيق گرفت و مى گفت :

خطارة مثل الفنيق الملبد

نرمى بها عواذ اءهل المسجد (316)

مسعودى ميگويد كه حجاج موضوع به محاصره كشيدن عبدالله زبير و تسلطش را بر كوه ابوقبيس (مشرف بر مسجد الحرام ) به عبدالملك مروان گزارش كرد. چون نامه حجاج به عبدالملك رسيد و از مضمون آن آگاه شد، تكبير گفت و هر كس هم كه در خانه او بود، به تبعيت از وى تكبير گفت . اين صدا در جامع دمشق موجب شد تا مردمان در آنجا تكبير بگويند و همين طور مردم كوچه و بازار، كه از همه جا بى خبر بودند بانگ تكبير سر دادند! آنگاه در مقام پرس و جو برآمدند كه به آنها گفته شد: حجاج ، عبدالله زبير را در مكه محاصره كرد و به كوه ابوقبيس دست يافته است ! با شنيدن اين خبر آنها گفتند: رضايت نمى دهيم

مگر وقتى كه او را دست بسته و كلاه بوقى بر سر نهاده اينجا بياوريد و اين ترابى لعنتى را در بازارهاى ما بگردانيد. (317)

ابوتراب ، كنيه اى بود كه رسول خدا (ص ) به على (ع ) داده بود. اين كينه را بنى اميه به عنوان سركوفتى براى امام گرفته ، شيعه آن حرات را ترابى مى ناميدند.

و اين لقب در عرف خاندان بنى اميه و پيروانشان به عنوان طعنه اى در حق ابن زبير نيز به كار برده شده است .

ابن اثير مى گويد كه حجاج احرام بسته به نيت در ماه ذى قعده به جانب مكه حركت كرده و در بئر ميمون فرود آمد و در همان سال با همراهانش حج بگزارد.

اما چون ابن زبير از ورودش به مسجد الحرام جلوگيرى كرد، طواف خانه و سعى بين صفا و مروه به جا نياورد.

او در جاى ديگر مى نويسد: ابن زبير و يارانش در آن سال حج به جا نياوردند.

زيرا وقوف در عرفات و رمى جمرات نكردند. سپس مى نويسد: آنگاه كه حجاج ، ابن زبير و مكه را در محاصره خود گرفت . منجنيق بر كوه ابوقبيس نصب كرد و با آن كعبه را سنگ باران نمود؛ در حالى كه عبدالملك خود به روزگار يزيد از سنگ باران كعبه سخت بيزار بود. اما چون خودش به حكومت نشست به اين كار فرمان داد و بر اثر آن مردمان گفتند كه او به بى دينى گراييده است . (318)

ذهبى گفته است حجاج ، فرزند زبير را از هر سو، از راه منجنيق و جنگ ، به طور پياپى در هم مى

كوبيد و زير فشار گذاشت . راه و رود خوراكى و آذوقه را بر او بسته بود تا اينكه به گرسنگى افتادند و آب آشاميدنى ايشان تنها از زمزم بود و محل تجمعشان در آنجا، و همچنان سنگ منجنيق بود كه در كعبه فرود مى آمد. (319)

ابن كثير مى گويد حجاج با پنج دستگاه منجنيق كه با خود داشت ، از هر سو كعبه را زير سنگ باران خود گرفته بود. او سپس سخن ذهبى را تكرار كرده است . (320)

به آتش كشيده شدن كعبه و نزول صاعقه

در تاريخ خميس آمده است : حجاج كعبه را با سنگ و آتش زير ضربات خود گرفت ، تا اينكه آتش به پرده كعبه افتاد و شعله از هر سو زبانه كشيد. در اين هنگام ابرى از سوى جده نمايان گشت كه با رعد و برق پيش مى آمد، تا اينكه بالاى كعبه و محدوده مطاف آن قرار گرفت و بسختى باريد. سرانجام آب از ناودان سرازير شد و آتش خاموش گشت . پس از آن به جانب كوه ابوقبيس رفت و برقى شديد از آن برجهيد و منجنيق را چون كوره در خود بگداخت و چهار مرد خدمه آن را هم به آتش كشيد و بكشت .

چون حجاج چنان ديد، بانگ برداشت : از اين پيشامد نگران و مضطرب نشويد كه اينجا سرزمين رعد و برق است ! ناگاه برقى ديگر بجست و منجنيق ديگر را با چهل تن پاك بسوزانيد. (321)

ذهبى مى گويد حجاج پشت سر هم به يارانش بانگ مى زد: اى مردم شام ! خداى را، خداى را در اطاعت و فرمانبردارى - از خليفه - در نظر بگيريد! (322)

طبرى

و ديگران از قول يوسف بن ماهك آورده اند كه گفت : من خود مى ديدم كه منجنيق مشغول سنگ پرانى بود كه آسمان به خروش آمد و برقى برجست . و صداى غرش آن ، خروش بمبهاى سنگى را كه بر كعبه فرو مى ريخت تحت الشعاع خود قرار داد. اين پيشامد در نظر شاميان سخت بزرگ آمد و آنها نيز دست از كار بداشتند. چون حجاج چنان ديد، دامان قباى خود به كمر زد و به تن خود خم مى شد و سنگها را در بازوى منجنيق قرار مى داد و فرمان مى داد كه پرتاب كنند، و خود نيز با ايشان به سنگ باران كردن پرداخت .

راوى مى گويد: صبحگاهان بار ديگر برقى برجهيد و دو از ده تن از ياران حجاج را بكشت كه شاميان به وحشت افتاده آثار شكست در روحيه آنها پديد آمد.

حجاج خطاب به ايشان گفت : اى مردم شام ! نگران نباشيد، من خود اهل تهامه و اهل اين ديار هستم و اين صاعقه ها، صاعقه هاى تهامه است و فتح و پيروزى دروازه خود را به روى شما گشوده است . شادمان باشيد كه آنها هم ديروز گرفتار صاعقه گرديه ، مانند شما به صدمات آن مبتلا شده اند و عده اى از ياران ابن زبير نيز بر اثر آن كشته شده اند. نمى بينيد كه آنها هم به بلا گرفتار آمده اند، با اين تفاوت كه شما بر سر فرمانبردارى خود هستيد و آنها بر سر خلاف و نافرمانى . (323)

در تاريخ ابن كثير پس از اين مطلب چنين آمده است : با اين سخن

، شاميان به رجزخوانى پرداختند و در حين سنگ پرانى خود مى گفتند: خطارة مثل الفنيق المزيد، نرمى بها اعواد هذا المسجد! ناگهان آذرخشى فرود آمد و منجنيق ايشان را بسوزانيد. با اين پيشامد شاميان دست از سنگ پرانى و محاصره بداشتند و ناگزير حجاج به سخنرانى برخاست و گفت : واى بر شما! مگر نمى دانيد كه آتش آسمانى پيش از ما نيز فرود مى آمده و قربانى را اگر مورد قبول خداوند واقع مى شده ، مى سوزانيده است ؟ اينك اگر اين كار شما (سنگ باران كعبه ) مورد رضايت و قبول خداوند نبود، آتش از آسمان نمى آمد و منجنيق شما را نمى سوزانيد! (324)

در فتوح اعثم آمده است كه حجاج فرمان داد تا يارانش از همه جانب ، از ناحيه ذى طوى و پايين مكه و ناحيه ابطح پراكنده شده پيش بروند و دايره محاصره را بر اين زبير و يارانش تنگ تر كنند.

از اين طرف هم منجنيقها نصب كرده ، بيت الله الحرام را زير ضربات سنگ باران خود گرفتند. رجز مى خواندند و اشعار مى سرودند و سنگهاى بزرگ ، مانند باران ، در مسجد الحرام فرو مى افتاد، و ماءموران منجنيقها اگر ساعتى استراحت مى كردند و دست از سنگ پرانى بر مى داشتند، حجاج به ايشان پيغام مى فرستاد و دشنامشان مى داد و به مرگ تهديدشان مى كرد، اما برخى از ايشان نيز چنين مى سرودند:

لعمر ابى الحجاج لو خفت ما اءرى

من الامر ما اءمست تعذلنى نفسى (325)

شادمانى حجاج در آتش گرفتن كعبه

راوى مى گويد: حجاج و يارانش همچنان به سنگ باران خانه خدا ادامه دادند تا آنكه سراسر

ديوار كشيده برگرد زمزم فرو ريخت و همه اطراف و جوانب كعبه در هم شكست . در اينجا بود كه حجاج به ماءموران خود فرمان داد تا گلوله هاى آتشين بر كعبه ببارند كه پيراهن آن پاك بسوخت و خاكستر شد. حجاج خود ايستاده بود و سوخته شدن كعبه را تماشا مى كرد. پس چنين مى سرود:

اما تراها ساطعا غبارها

والله فى ما يزعمون جارها

فقد وهت و صدعت احجارها

و نفرت منها معا اطيارها

و حان من كعبتها دمارها

و حرقت منها معا استارها

لما علاها نفطها و نارها!! (326)

نمى بينى كه گرد و خاك كعبه به هوا برخاسته ، با اينكه گمان مى بردند كه خدا نگهدارش خواهد بود. سنگهاى كعبه از هم پاشيده شد و كبوترانش به يكباره گريختند. چيزى نمانده كه كعبه از هم بپاشد و چون نفت و آتش از هر سو زبانه بكشد، پرده هايش نيز با آن بسوزد.

طبرى و ديگران آورده اند كه جنگ همچنان بين عبدالله زبير و حجاج تا نزديكيهاى كشتنش ادامه داشت ، تا اينكه يارانش از گردش پراكنده شدند. اهالى مكه نيز همگى به امانخواهى به نزد حجاج بيرون رفتند و او را به دست سرنوشتش سپرده ، خوار و بى مقدار نمودند. مكيانى كه به امانخواهى به نزد حجاج از مكه بيرون شدند، در حدود ده هزار نفر بودند كه دو فرزند عبدالله ، به نام هاى حمزه و خبيب نيز در ميانشان ديده مى شدند كه براى خودشان از حجاج امان گرفتند!

پايان كار عبدالله زبير

پس عبدالله زبير بن تن خويش و با همه نيرو بجنگيد تا كشته شد و حجاج دستور داد سر او و عبدالله بن صفوان و

عمارة بن عمرو بن حزم را بر نيزه كرده ، در مدينه در معرض ديد مردم قرار دهند و سپس براى عبدالملك مروان فرستاده شود. (327)

در تاريخ ابن كثير آمده است : سرهاى ايشان را به وسيله مردانى از قبيله ازد فرستاد و به ايشان دستور داد كه چون به مدينه رسيديد، سرها را بر نيزه كرده به معرض ديد مردم قرار دهيد و سپس آنها را به شام ببريد. آنها نيز چنين كردند.

عبدالملك مروان پانصد دينار جايزه به ايشان داد و سپس قيچى خواست و شكرانه آن به رسم حاجيان اندكى از موى جلوى سر خود و فرزندانش را كوتاه كرد و بر كشته شدن فرزند زبير شاديها نمود.

پس از كشته شدن عبدالله زبير، حجاج دستور داد تا بدان او را بر بلنداى ناحيه حجون به طور وارونه بر دار كشيدند. پس از چندى او را فرود آورده و در همانجا به خاك سپردند. (328)

ذهبى مى گويد با كشته شدن عبدالله زبير، حكومت عبدالملك مروان بلا منازع گرديد. پس حجاج بن يوسف را به فرمانروايى حرمين (مكه و مدينه ) بر گماشت . او نيز كعبه را كه عبدالله زبير ساخته بود و بر اثر ضربات سنگ منجنيق ويران شده بود، خراب كرد و از نو بساخت و حجرالاسود را كه بر اثر همان ضربات سنگهاى منجنيق چند پاره شده بود، كنار هم فراهم نمود و ترميم كرد. (329)

حجاج بر گردن اصحاب پيغمبر (ص ) مهر بردگى مى گذارد!

طبرى مى نويسد: حجاج پس از فراغت از كار عبدالله زبير در ماه صفر به مدينه رفت و سه ماهدر آنجا توقف كرد. او در اين مدت از اهالى مدينه بناى خرده گيرى و عيبجويى

را گذاشت و پى بهانه مى گرديد و بر آنها سخت مى گرفت . در محله بنى سلمه مسجدى بنا كرد به او منسوب است و در آنجا اصحاب رسول خدا (ص ) را به خوارى و زبونى كشيد و گردنهايشان را مهر غلامى نهاد. جابر بن عبدالله را بر دست و انس بن مالك را بر گردن مهر بردگى نهاد.

روزى در پى سهل بن سعد فرستاد، و چون حاضر شد از او پرسيد: چرا به يارى عثمان بن عفان بر نخاستى ؟ گفت : او را يارى كردم ! حجاج گفت : دروغ گفتى .

آنگاه فرمان داد تا گردنش را با قلع مهر غلامى نهادند. (330)

پايان قيام مكه و مدينه و آغاز قيامهاى ديگر

قيامها و شورشهاى مكه و مدينه اين چنين درهم شكسته شد. اما همزمان و پس از آنها، نهضتهاى ديگرى مانند قيام توابين در سال 65 در كوفه به وقوع پيوست كه شعارشان يا لثارات الحسين بود. آنها با سپاهيان خلافت در عين الورده به سختى جنگيدند تا همگى بشهادت رسيدند. به دنبال آن قيام مختار بوقوع پيوست كه در سال 66 هجرى در كوفه قيام كرد و كشندگان حسين (ع ) را بكشت .

ديگرى ، قيامهاى علويان بود: مانند قيام زيد شهيد و پسرش يحيى . (331)

و دست آخر قيام عباسيان كه قيامشان زير نام دعوت براى آل محمد آغاز گرديد و با همين نام خلافت خاندان اموى را در هم كوبيدند و در آخر خلافت عباسيان را بنا كردند. از اين رو ابوسلمه خلال را وزير آل محمد، و ابومسلم خراسانى را امير آل محمد مى خواندند. و چون ابوسلمه كشته شد، شاعرى در سوگ او چنين

سرود:

ان الوزير، وزير آل محمد

اءودى فمن يشناك كان وزيرا (332)

آن وزير، كه وزير آل محمد (ص ) بود، هلاك گرديد، و آن ديگرى كه بدخواه و دشمن تو بود، به وزارت رسيد.

انقلابيون خلافت را تضعيف ، و ائمه احكام اسلام را احيا كردند

از يك سو، بر اثر شهادت حضرت ابى عبدالله الحسين (ع ) انقلابهايى از سوى برگزاركنندگان بوقوع پيوست ، و از سوى ديگر ائمه اهل بيت - عليهم السلام - نيز بر اثر شهادت آن حضرت توانستند شريعت جد بزرگوارشان سرور پيامبران خدا را پس از اندراس و انحراف تجديد نمايند. و در اين راه مكتب ايشان به شرحى كه بيابد، در خلال اين مدت در نشر احكام اسلام ، تحرك و فعاليتى بس چشمگير داشته است .

دومين گفتار : نتيجه شهادت حضرت سيدالشهداء (ع )

بخش اول : كوشش ائمه (ع ) در نشر سنت پيغمبر (ص )

نتيجه تمام آنچه گذشت

نتيجه تمام آنچه گذشت اين شد كه دلهاى به خواب غفلت فرو رفته برخى از افراد امت بيدار شد و لاجرم تنفرى شديد از اوضاع و احوال خلافت در روح آنان جايگزين گرديد و محبت خاندان پيغمبر (ص ) در ميان قشار مختلف مسلمانان ، كه ارتباطى با دستگاه خلافت نداشتند و طرفى در امر حكومت نبسته بودند، انتشار يافت . در خلال درگيريها و كشمكشهايى كه بين دو خانواده اموى و عباسى بر سر خلافت در گرفته بود، مجالى به دست آمد تا حافظان حديث و فقهاى امت پيرامون امام باقر و صادق - عليهماالسلام - گرد آيند. و در چنان جوى اين دو امام بزرگوار توانستند احكام اسلامى را كه پيامبر خدا (ص ) آورده بود منتشر ساخته ، تقلبى و بى اعتبار بودن احكام تحريف شده را آشكار، و شبهات ايجاد شده در پيرامون برخى از آيات قرآن كريم را بزدايند. اين كار را از ياران دو امام بزرگوار گاهى با روايت از كتاب جامعه اميرالمؤ منين على (ع )، و زمانى با ذكر حديث از پيامبر خدا (ص )، و گاهى نيز با

بيان حكم خدا، بدون اينكه سندى بر آن ارائه دهند، بيان مى كردند.

در اين ميان ، فرصت و مجالى كه براى امام صادق (ع ) به دست آمد، بيش از ديگر ائمه اهل بيت (ع ) بود. چه ، گاه مى شد كه هزاران تن از طالبان علوم اسلامى و راويان احاديث آن حضرت در پيرامون او جمع مى شدند و از حضرتش استماع حديث مى نمودند، كه اصحاب حديث اسامى راويان ثقه از آن حضرت را بالغ بر چهار هزار بيت ثبت كرده اند؛ (333) مانند حافظ ابوالعباس بن عقده درگذشته بسال / 333 هجرى ، كه كتابى مستقل در اين زمينه تصنيف كرده و اسامى چهار هزار تن از راويان احاديث امام صادق (ع ) را در آن آورده است . (334)

در زمان حضرت امام موسى كاظم (ع ) نيز گروهى از اصحاب و اهل بيت و شيعيان و پيروان آن حضرت در مجلس درس آن امام حاضر مى شدند؛ در حالى كه در آستينهاى خود الواح آبنوس و قلم به همراه داشتند، و چون امام لب به سخن مى گشود، و يا به تشريح و تفسير آيه اى مى پرداخت ، تمامى شنيده هاى خود را بى درنگ در آن ثبت مى كردند.

اين گونه بود كه اصحاب ائمه اهل بيت (ع ) شنيده هاى خود را از ايشان در كتابى مستقل تدوين مى نمودند. تعداد اين قبيل كتابها به هزاران جلد بالغ مى گرديد كه ما شرح و توضيح درباره آنها در فهرست نجاشى و شيخ طوسى مى توانيم ببينيم ، كه هر كدام با سندى كه مخصوص به خودشان است ،

از آن كتابها نام برده اند.

اين كتابها كه اصول ناميده شده اند به وسيله اصحاب ائمه اهل بيت (ع ) و در عصر آنان تدوين شده است . اصل در اصطلاح محدثين مكتب اهل بيت (ع ) به كتابى گفته مى شود كه مصنف در آن ، احاديثى را گرد آورده است كه خودش آنها را بى واسطه از معصوم شنيده ، و يا از راوى اى آورده كه او از معصوم - عليه السلام - روايت كرده است . و در اصل حديثى وجود ندارد كه از كتابى نقل شده باشد.

روش دارندگان اصول اين بود كه چون حديثى را از يكى از امامان (ع ) مى شنيدند، بى درنگ به ثبت آن در اصل خود مى پرداختند تا نكند كه بر اثر گذشت ايام و تاخير در ثبت ، تمام يا قسمتى از آن حديث دستخوش نسيان و فراموشى گردد.

پيشينيان به وجود چهار صد اصل كه از زمان اميرالمؤ منين (ع ) تا روزگار امام حسن عسكرى (ع ) نوشته شده و به اصول اربعمائه ، يعنى اصول چهارصدگانه معروف ، و بيشتر آنها توسط اصحاب امام جعفر صادق تدوين گرديده است اتفاق نظر دارند؛ خواه نويسنده آن از اصحاب ويژه آن حضرت بوده ، يا از كسانى كه پدرش امام باقر (ع ) و يا فرزندش امام كاظم (ع ) را نيز درك كرده باشد. (335)

چگونگى برداشت نويسندگان از نوشته ها و اصول اصحاب

براى اينكه چگونگى اخذ نويسندگان را از نوشته ها و اصول اصحاب ائمه (ع ) دريابيم ، بايد ببينيم كه سه تن از دانشمندان بلندآوازه و صاحب مقام در اين مكتب ، يعنى شيخ كلينى و شيخ

صدوق و شيخ طوسى ، مطالب خود را از اصل ظريف و يا كتاب ديات به روايت بن ناصح چگونه گرفته اند. ما نخست به معرفى شخص ظريف و اصل او مى پردازيم .

ظريف بن ناصح و اصل او

الف . ظريف بن ناصح .

پدر ظريف ، ناصح نام داشته و مردى كفن فروش بوده است . (336) ظريف محضر امام باقر (ع ) را درك كرده (337) و نجاشى در شرح حال نوشته است : ظريف در كوفه بدنيا آمده و در بغداد نشو و نما يافته است . او در حديث مردى ثقه و راستگوست . (338)

ظريف را كتابهاى ديگرى بوده كه نجاشى و شيخ طوسى ضمن شرح حالش از آنها نام برده اند.

اردبيلى در كتاب جامع الرواة خود مى نويسد كه روايات كتاب ظريف ضمن شرح حالش در كتابهاى بزرگ و مجموعه هاى حديثى همه جا پراكنده است .

ب . اصل ظريف

آنچه بنام اصل ظريف و يا كتاب الديات خوانده مى شود، از تاءليفات شخص ظريف نيست ، بلكه همان طور كه از سند روايت كلينى (د) (339) از ابوعمرو متطبب بر مى آيد، كتاب مزبور دستورالعملى كه حضرت اميرمؤ منان على (ع ) براى فرمانداران و فرماندهان سپاهش مرقوم داشته است . كلينى در همين مورد مى نويسد كه ابوعمرو متطبب گفته است :

من آن را از نظر ابوعبدالله امام صادق (ع ) گذراندم (يعنى كتاب ديات مورد بحث را به نظر حضرت امام جعفر صادق (ع ) رساندم ) و آن حضرت در تعريف آن فرمود: فتاوا و نظريات اميرالمؤ منين است كه مردم آنها را نوشته اند و آن حضرت به صورت

دستوالعملى براى فرمانداران و فرماندهان سپاهش نگاشته است ....

و در سند روايت كلينى (ج ) از محمد بن عيسى و هم از يونس آمده است كه همه آنها گفته اند: ما كتاب فرائض اميرالمؤ منين را به امام رضا (ع ) نشان داديم و آن حضرت فرمود كه صحيح است ... .

از اين روايات و غير آن ، معلوم مى شود كه كتاب ديات ظريف از آن جهت

به شخص ظريف نسبت داده شده كه گروهى از مشايخ حديث ، آن را از شخص او روايت كرده اند كما اينكه طوسى در شرح حال محمد بن ابى عمرو به آن تصريح كرده است و مى نويسد:

محمد بن ابى عمر طبيب مردى بوده كوفى . او كتاب ديات را از ابو عبدالله امام صادق (ع ) روايت كرده ، و آن كتابى است كه به ظريف بن ناصح منسوب است . زيرا ظريف طريق او است . (340)

از همان اسناد، بويژه آنچه در سند حديث كافى (د) از امام صادق (ع ) آمده است ، چنين بر مى آيد كه برخى از شيعيان اميرالمؤ منين (ع ) در عصر آن حضرت آن كتاب را از املا و يا از روى خط و دستنوشته او نوشته اند.

همچنين از همان روايات معلوم مى شود كه كتاب ديات ، قسمتى از جامعه اميرمؤ منان (ع ) نبوده ، بلكه در روايات ، از آن به كتاب ديات و يا كتاب فتاواى اميرالمؤ منين و يا كتاب فرائض نام برده شده است . و حتى بايد گفت كه كتاب مزبور، به غير از صحيفه فرائض اميرالمؤ منين (ع ) است كه

در باب مواريث و به خط آن حضرت بوده است .

اينها مطالبى است كه ما درباره شخص ظريف و اصل او به دست آورده ايم .

درباره سند مصنفين در مورد راويان آن كتاب ، بايد دانست كه آن اسناد با زنجيره اى به هم پيوسته و به شرح زير به ائمه معصومين - عليهم السلام - مى رسد.

اسناد كتاب ديات به روايت ظريف

سند روايات سران و مشايخ حديث از كتاب ديات كه به املاى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بوده است ، به دو تن از ائمه معصومين (ع ) به شرح زير ختم مى شود:

الف . به امام صادق (ع )؛

ب . به امام رضا (ع ).

ما اسناد هر يك از اين مشايخ را به شرح زير مورد بررسى قرار مى دهيم .

نخست از اسنادى كه به حضرت امام جعفر صادق (ع ) مى رسد، بحث مى كنيم .

اسنادى كه به امام صادق (ع ) ختم مى شود درد و مجموعه آمده است :

اسناد مجموعه اول . اين اسناد در روايات شيخ كلينى و شيخ طوسى به اين ترتيب آمده اند:

اسناد مجموعه اول

اول - شيخ كلينى .

كلينى در كتاب كافى در باب ما يمتحن به من يصاب فى سمعه ... از كتاب ديات چنين آورده است :

سند شماره : عدة من اصحابنا (گروهى از ياران ما)، از سهل بن زياد، از حسن بن ظريف ، از پدرش ظريف بن ناصح ، از مردى به نام عبدالله بن ايوب آورده اند كه گفت : ابوعمرو متطبب حديث كرد مرا و گفت : من اين كتاب را به ابى عبدالله صادق (ع ) نشان دادم ... . (341)

منظور كلينى از گروهى از اصحاب ما در كتاب كافى و در مسير دادن خبر از سهل بن زياد، عبارتند از: على نب محمد بن ابراهيم علان ، محمد بن حسن صفار، محمد بن جعفر ابو عبدالله اسدى و محمد بن عقيل كلينى . (342) كلينى با همين سند و در همان جا برخى از احكام ديات را از كتاب مزبور آورده

است .

همو در بخش ديگرى از كتابش ، با همان سند مقدار بسيارى از احكام ديات را از كتاب مورد بحث نقل كرده و مثلا گفته است : حديث كرد مرا مردى كه به او عبدالله بن ايوب مى گويند، كه گفت حديث كرد مرا ابوعمر متطبب كه گفت : من عرضه داشتم اين كتاب را به ابوعبدالله (ع ) و آن حضرت فرمود اينها فتاواى اميرالمؤ منين (ع ) هستند كه براى فرمانداران و فرماندهان سپاهش مرقوم داشته است ؛ از آن جمله : ان اصيب شفر العين فشتر... . (343) يعنى هر گاه پلك چشم صدمه ديد و پاره شد...

شيخ طوسى نيز در كتاب تهذيب ، (344) در باب ديات الاعضاء و الجوارح ... از او پيروى كرده و گفته است :

سهل بن زياد... آنگاه سند كلينى را با همان عبارات او چنين آورده است :

افتى اميرالمؤ منين فكتب الناس فتياه ، و كتب اميرالمؤ منين به الى اءمرائه ورؤ س اءجناده ، فما كان فيه ، ان اءصيب شفر العين تا آخر، كه در مورد ديه پاره شدن پلك چشم و ابرو مى باشد.

اينكه گفتيم شيخ طوسى در اين روايت از شيخ كلينى پيروى كرده ، به اين جهت است كه خود او در مشيخة تهذيب الاحكام مى گويد:

آنچه را كه من از (سهل بن زياد) در اينجا آورده ام ، با همين اسناد از محمد بن يعقوب كلينى هم روايت كرده ام .

كلينى نيز با همان سند در باب (القسامه ) آنچه را كه به موضوع قسامه اختصاص داشته آورده است .

و بدينسان كلينى كتاب ديات را تجزيه كرده ، هر

جزء را در بخش مربوط به خودش ثبت كرده است .

شيخ طوسى ، قسمتى از كتاب ديات را در ابواب مختلف كتاب تهذيب و بطور پراكنده آورده ، و در يك جا هم تمام كتاب را بشرحى كه بيايد نقل كرده است .

دوم - شيخ طوسى .

شيخ طوسى در باب (ديات الشجاح = ديه جراحغات و شكستگيها) اسناد خود را در كتاب تهذيب بشرح زير آورده است :

سند شماره 2: محمد بن حسن بن وليد، از محمد بن حسن صفار، از احمد بن محمد بن عيسى ، از حسن بن على بن فضال ، از ظريف بن ناصح .

سند شماره 3: احمد بن محمد بن يحيى ، از عباس بن معروف ، از حسن بن على بن فضال ، از ظريف بن ناصح .

سند شماره 4: على بن ابراهيم از پدرش ، از اين فضال ، از ظريف بن ناصح .

سند شماره 5: سهل بن زياد از حسن ظريف ، از پدرش ظريف بن ناصح .

سند شماره 6: محمد بن حسن بن وليد، از احمد بن ادريس ، از محمد بن حسان رازى ، از اسماعيل بن جعفر كندى ، از ظريف بن ناصح كه گفت :

حديث كرد مرا مردى به نام عبدالله بن ايوب كه گفت ابوعمرو متطبب مرا گفته است : من اين روايت را به ابوعبدالله صادق (ع ) نشان داده ام ....

آنگاه شيخ طوسى اسناد رساله ديات را تا امام رضا (ع ) آورده و به دنبالش تمام كتاب الديات را در كتاب خود نقل كرده است . (345)

چهره هاى نامبرده در اين اسناد

اول : محمد بن حسن وليد. شيخ طوسى در كتاب مشيخة

التهذيب مى نويسد: آنچه را از محمد بن الحسن بن الوليد آورده ام ، مطالبى است كه ابو عبدالله (شيخ مفيد) از ابوجعفر بن على بن الحسين ، از محمد بن الحسن بن الوليد، مرا از آن آگاه ساخته است . (346)

دوم : احمد بن محمد بن يحيى . شيخ طوسى در كتاب رجالش ميگويد: ما را از وجود چنان كتابى حسين بن عبيدالله ، و ابوالحسين بن ابى جيد قمى آگاه ساخته ، و آن را از وى به سال 356 شنيده است . (347)

سوم : على بن ابراهيم است كه شيخ طوسى در مشيخة التهذيب (348) خود مى گويد: آنچه را من از على بن ابراهيم بن هاشم آورده ام ، آن را با همين اسناد از محمد بن يعقوب يعنى كلينى روايت كرده ام .

چهارم : سهل بن زياد است كه در گذشته متذكر شديم كه شيخ طوسى نيز روايت او را از كافى نقل كرده است .

پنجم : محمد بن حسن وليد است كه سخن درباره او گذشت .

اسناد مجموعه دوم

اين مجموعه از اسناد تنها در انحصار روايت شيخ صدوق و پيروان اوست .

شيخ صدوق در باب ديه جوارح الانسان ... از كتاب من لا يحضره الفقيه مى نويسد:

سند شماره 7: حسن بن على بن فضال ، از ظريف بن ناصح ، از عبدالله بن ايوب آورده است كه گفت حديث كرد مرا حسين رواسى از ابو عمرو طبيب كه گفت : من اين روايت را بر امام صادق (ع ) عرضه داشتم و او فرمود: آرى ، اين درست است و اميرالمؤ منين (ع ) فرماندارانش را به انجام آن

فرمان داده است . از آن جمله آن حضرت (ع ) درباره هر استخوانى كه مغز داشته باشد فتوا داده است كه ... . (349)

شيخ صدوق در اينجا كتاب الديات را از حسين بن على بن فضال روايت نموده و در قسمت مشيخه كتابش چنين نوشته است : آنچه در آن (كتاب الديات ) از حسن بن على بن فضال آمده ، من آن را از پدرم (على بن الحسين بن بابويه قمى رضى الله عنه ) از سعد بن - عبدالله از احمد بن محمد بن عيسى ، از حسن بن على بن فضال روايت نموده ام . (350)

شيخ صدوق با اين سند و در همين باب ، تمام كتاب ديات ، يا فرائض على (ع ) را در دوازده صفحه و در اواخر كتابش آورده است . (351)

اسناد ديگر كتاب ديات كه تنها به شخص ظريف مى رسد

شيخ طوسى ضمن شرح حال ظريف در الفهرست خود مى نويسد:

سند شماره 8: كتاب الديات از آن اوست ، كه ما را از وجود آن شيخ مفيد، - كه رحمت خدا بر او باد - از ابى الحسين احمد بن محمد بن الحسن بن الوليد آگاه ساخته است .

سند شماره 9: و نيز ابن ابى جيد، از محمد بن الحسن الصفار، از احمد بن محمد بن عيسى ، از حسن بن على بن فضال ما را از وجود آن خبر داده است . (352)

سند شماره 10: ابوالعباس احمد بن على بن احمد بن العباس نجاشى (م 405 ق ) در شرح حال ظريف در كتاب رجالش مى نويسد: او را كتابهاست ؛ از آن جمله كتاب الديات كه عده اى از اصحاب ما آن را

روايت كرده اند.

سند شماره 11: عده اى از اصحاب ما اطلاع داده اند كه ابى غالب احمد بن محمد گفته است عبدالله بن جعفر كتاب ديات را برايم خوانده و من شنيدم كه گفت : اينها را حسن بن ظريف از پدرش براى ما گفته است . (353)

اسناد مشايخ در روايت از كتاب ديات در مصنفاتشان از حضرت امام صادق (ع ) بر حسب شمارش ما به ده سند مى رسد و زنجيرهى اين اسناد تا آن حضرت به دو دسته تقسيم مى گردد.

1 - از ظريف تا امام صادق (ع )

2 - از مشايخ حديث تا ظريف بن ناصح

الف . اسناد كتاب ديات از ظريف تا امام صادق (ع )

سند روايات ظريف تا امام صادق (ع ) در مجموعه اول به اين شرح آمده است : ظريف بن ناصح ، از عبدالله بن ايوب ، از ابى عمرو الطبيب ، از امام صادق (ع ).

در مجموعه دوم : ظريف بن ناصح ، از عبدالله بن ايوب ، از حسين بن رواسى ، از ابن ابى عمرو الطبيب ، از امام صادق (ع ).

در اين مجموعه حسين رواسى و ابن ابى عمرو، بين عبدالله بن ايوب و ابى عمرو قرار گرفته ، در حالى كه نام اين دو نفر در سند مجموعه اول نيامده است .

به نظر ما منشاء چنين رويدادى ، افتادن لفظ ابن پيش از ابى عمرو در نسخه هاى ايشان بوده است و از اين رو ابوعمرو پدر كه از امام صادق (ع ) روايت مى كند، همان المتطبب روايت معرفى شده است . در صورتى كه در واقع راوى از امام

، پسر او، يعنى محمد بن ابى عمرو است كه از اصحاب امام صادق (ع ) بوده ، (354) و او، همان گونه كه در ضمن شرح حالش در مجمع الرجال و جامع الرواه به نقل از رجال شيخ آمده ، همان طبيبى است كه شيخ در رجال خود او را چنين معرفى كرده است :

محمد بن ابى عمرو طبيب كوفى كتاب ديات را از امام صادق (ع ) روايت كرده است . (355)

اما اين روايت عبدالله بن ايوب در مجموعه دوم از حسين رواسى ، از اين ابى عمرو، در مجموعه اول بدون اينكه نامى از حسين رواسى برده شده باشد، مستقيما و بى واسطه از ابن ابى عمرو آمده و اين به آن معنى است كه عبدالله بن ايوب ، يك بار كتاب ديات را از طريق رواسى از ابن ابى عمرو روايت كرده ، و بار ديگر مستقيما از ابن ابى عمرو، و نظير آن در اين قبيل روايات ، و همانند آن بسيار ديده شده است .

جدول زير، سند ظريف را به امام صادق (ع ) در هر دو مجموعه مشخص مى كند:

ب . اسناد كتاب ديات از مشايخ حديث تا ظريف بن ناصح

پيش از اين ، اسناد هر دو مجموعه را تا ظريف بن ناصح آورديم ، اينك در اينجا تنها به آوردن آنها در جدولها جداگانه بسنده مى كنيم تا بحث درباره آنها ساده و آسان شود.

اينها زنجيره اسانيد مشايخ حديث در روايت كتاب ديات ، يا احكام صادره از ناحيه حضرت امير (ع ) تا حضرت امام جعفر صادق (ع ) است .

زنجيره اسناد روايت كتاب ديات تا امام رضا (ع )

اما زنجيره اسناد اين

بزرگان حديث در روايت كتاب ديات تا حضرت امام على بن موسى الرضا (ع ) بشرح زير مى باشد:

بزرگان حديث ، كتاب ديات را كه به خط يا به املاى اميرمؤ منان على (ع ) بوده از سه طريق از امام رضا (ع ) روايت مى كنند.

اول - سند حسن بن على ، مشهور به ابن فضال

1 - كلينى در بخشهاى مختلفى از كتاب كافى ، قسمتهايى از روايت كتاب ديات را از ابن فضال آورده است ؛ از آن جمله ديه جراحات است كه در آن مى نويسد: از على بن ابراهيم ، از پدرش ابراهيم بن هاشم ، از ابن فضال آمده است كه گفت : من كتاب ديات را به ابوالحسن امام رضا (ع ) نشان دادم . آن حضرت فرمود: درست است ، همه اينها داوريهاى اميرالمؤ منين (ع ) است در ديه جراحات اعضاء... آنگاه كلينى بخشى از موارد بحث را از كتاب ديات نقل كرده است . (356)

شيخ طوسى نيز از او پيروى كرده و همين قسمت از كتاب مزبور را در باب ديات الشجاج عينا و با همان شيخ كلينى در كتاب تهذيب خود آورده است . (357)

دوم : سند يونس بن عبدالرحمن ، مولى آل يقطين

كلينى در بخش ما يمتحن به من يصاب ... در كتاب كافى ، از على بن ابراهيم از محمد بن عيسى ، از يونس آورده است كه يونس گفت : من كتاب ديات را به امام رضا (ع ) عرضه داشتم ، فرمود: صحيح است . و آن وقت آن قسمت از كتاب را كه مخصوص چگونگى آزمايش كسى است كه به

يكى از دو چشمش صدمه وارد شده ، آورده است . (358)

شيخ طوسى نيز از او پيروى كرده و آن را با همان عبارات كلينى در سند و متنش ، در باب ديات الاعضاء و الجوارح ... در كتاب تهذيب آورده است . (359)

گفتنى است بزرگان علم حديث هر دو سند را در اكثر رواياتشان از كتاب ديات از حضرت امام رضا (ع ) با هم جمع مى كنند. مثلا مى گويند: كلينى و شيخ طوسى هر دو گفته اند كه از على بن ابراهيم ، از محمد بن عيسى ، از يونس از ابوالحسن (ع ) و نيز از او پدرش از ابن فضال آمده است كه گفت : من كتاب ديات را به امام رضا (ع ) عرضه داشتم ، آن حضرت فرمود: درست است ... .

و در نمونه دوم مى گويد: على بن ابراهيم ، از محمد بن عيسى ، از يونس از پدرش از ابن فضال ، و همه آنها از ابوالحسن على بن موسى الرضا (ع ). يونس گفته است : من كتاب ديات را به آن حضرت نشان دادم و آن حضرت فرمود: درست است ....

همين روش را كلينى در باب ديگرى از كتاب ديات به كار برده و گفته است :

على بن ابراهيم ، از پدرش ، از ابن فضال ، و محمد بن عيسى از يونس و همه مى گويند كه اين دو نفر (ابن فضال و يونس ) گفته اند كه ما كتاب فرائض اميرمؤ منان (ع ) را به امام ابوالحسن على بن موسى الرضا (ع ) عرضه داشتيم و آن حضرت فرمود: درست

است ... آنگاه قسمت زيادى از كتاب ديات را در همين بخش آورده است . (360) و شيخ طوسى نيز در آوردن يكى از اسناد كلينى كه درباره ديه زخم وارد بر پلك چشم و از بين رفتن ابرو آمده ، از كلينى پيروى كرده است . (361)

شيخ كلينى همچنين در بخش ويژه القسامة آنچه مربوط به سوگند مى باشد، با هر دو سند ياد شده از كتاب ديات در كتاب كافى آورده است .(362)

كلينى در باب ما تجب فيه الدية كاملة من الجراحات ... مى گويد: على بن ابراهيم ، از محمد بن عيسى ، از يونس ، و گروهى از اصحاب ما، از سهل بن زياد، از محمد بن عيسى ، از يونس آورده اند كه يونس كتاب ديات را كه در آن از موضوع از دست دادن گوش (كر شدن ) سخن رفته بود، بر امام رضا (ع ) عرضه داشته است ... آنگاه كلينى ، آنچه را مخصوص آن باب بوده ، آورده و در پايان گفته هايش نوشته است : على ، از پدرش ، از ابن فضال ، از امام رضا (ع ) نيز مانند آن را آورده است . (363)

شيخ طوسى نيز در باب ديات الاعضا و الجوارح ... در كتاب تهذيب ، اين قسمت از آورده هاى شيخ كلينى را با همان متن و سند در اينجا نقل و از او پيروى كرده است . (364)

فرقى را كه اين حديث با گذشته همانندش دارد، در اين است كه به دو طريق از محمد بن عيسى روايت شده است :

الف . على بن ابراهيم ؛

ب . گروهى از

اصحاب ما از سهل بن زياد

شيخ طوسى در كتاب تهذيب خود در بخش الحوامل و الحمول ...، و در كتاب استبصار در بخش دية الجنين از على بن ابراهيم ، از پدرش ، از ابن فضال ، و محمد بن عيسى از يونس ، آورده كه همگى برآنند كه آن دو گفته اند نن كتاب فرائض اميرمؤ منان (ع ) را بر ابوالحسن امام رضا (ع ) عرضه داشته ايم و او فرموده است : درست است : از جمله مطالبى كه در آن كتاب آمده اين است كه اميرمؤ منان (ع ) ديه جنين را صد دينار تعيين فرموده است ... . (365)

همچنين شيخ طوسى در باب ديات الشجاج و كسر العظام ... كتاب تهذيب پس از آوردن اسناد آن تا حضرت امام رضا (ع ) مى گويد: على بن ابراهيم ، از پدرش ، از ابن فضال ، و محمد بن عيسى ، از يونس همگى برآنند كه هر دوى آنها گفته اند كه كتاب ديات مورد بحث را به حضرت امام رضا (ع ) عرضه داشتيم و او فرمود: آرى درست است . و اميرمؤ منان (ع ) كارگزارانش را فرمان داده است كه طبق آن عمل كنند... . (366)

سوم . روايت حسن بن جهم

كلينى در باب ما يمتحن به من يصاب فى سمعه ... مى گويد: گروهى از اصحاب ما، از سهل بن زياد، از حسن بن ظريف ... تا آنجا كه مى گويد: حديث كرد مرا ابوعمرو متطبب ، و گفت : من اين كتاب را بر ابوعبدالله امام صادق (ع ) عرضه داشتم ؛ و على بن فضال ،

از حسن بن جهم كه گفته است من آن را بر ابوالحسن الرضا (ع ) عرضه داشتم و آن حضرت به من فرمود: آن را روايت كن كه صحيح است . آنگاه همانندش را نيز متذكر شده است . (367)

اينكه شيخ كلينى گفته است : عده اى از اصحاب ما روايت كرده اند از سهل بن زياد از حسن بن ظريف ، منظورش روايت عرضه داشتن كتاب ديات به حضرت امام صادق (ع ) بوده است .

و همان گروه از اصحاب ما، از سهل بن زياد، از على بن فضال روايت عرضه كتاب را به امام رضا (ع ) نيز روايت كرده اند. و اين عادت و روش كلينى و ديگر بزرگان و مشايخ علم حديث است در مختصر ساختن حديث و حذف ابتداى سند دوم ، هر گاه كه در آغاز حديث اول آمده باشد.

و منظور كلينى از على بن فضال ، على بن الحسن بن على بن فضال است كه او با واسطه حسن بن جهم از امام رضا (ع ) روايت نموده است ، و اين مطلب در بحث درباره سند اول گذشته است .

اينك آنچه را ما از سندهاى كتاب ديات تا حضرت امام رضا (ع ) به دست آورده ايم ، در جدولهاى سه گانه زير خلاصه مى كنيم :

فشرده بحث

كتاب ديات منسوب به ظريف بن ناصح را اميرالمؤ منين على (ع ) به خط خود نوشته و يا آن را املا فرموده و براى فرمانداران خود ارسال داشته است . پيروان آن حضرت آن را يادداشت كرده و نسلى به نسل ديگر تحويل داده اند، و در زمان امامت

حضرت امام صادق (ع ) آن را به حضرتش عرضه داشتند و آن حضرت صحت آن را با اين عبارت كه آرى ، آن درست است ، و اميرمؤ منان فرماندارانش را به عمل به آن فرمان داده تاءييد كرده است .

تاءييد حضرتش در روايتى ديگر چنين آمده است : فتواى اميرالمؤ منين است كه مردم آن را نوشته و اميرالمؤ منين نيز آنرا براى فرمانداران و سران سپاهش ارسال كرده است .

پس از آن ، راويان شناخته شده كتاب مزبور از حضرت صادق (ع ) تا زمان مشايخ حديث زنجيروار پشت سر يكديگر قرار گرفته اند، كه در ميان آنها كسانى كه زمان امام رضا (ع ) را درك كرده و كتاب مزبور را به حضرتش عرضه داشته اند و آن حضرت نيز در تاءييد صحت آن ، به يكى از آنها فرموده است : آرى ، آن درست است ، و اميرمومنان كارگزارانش را به انجام آنها دستور داده است .

و به ديگرى فرموده است : درست است .

و به سومين ايشان گفته است : صحيح است ؛ آن را روايت كن .

پس از آن به حضرت نيز راويان آن زنجيروار تا مشايخ و بزرگان حديث همچنان ادامه داشته اند، و مشايخ ما مثل كلينى و طوسى و... مطالب آن را بنا به مورد در كتابهاى چهار گانه كافى ، فقيه ، تهذيب و استبصار ثبت كرده اند.

به اين ترتيب كه :

شيخ كلينى ابواب مختلف كتاب ديات را در كافى به طور پراكنده آورده است .

شيخ صدوق تمامى كتاب را در يك جا و در يك باب از كتاب من لا

يحضره الفقيه خود نقل كرده است .

شيخ طوسى نيز همه آن را در يك جا در كتاب تهذيب ، و هم به صورت پراكنده در همان كتاب ، و قسمتى از آن را يك جا و در يك بخش مستقل در كتاب استبصار آورده است .

روايات مشايخ در نقل كتاب ديات تا ائمه - عليهم السلام - زنجيروار و متصل است .

اينان احاديث ديگرى را نيز از ائمه - عليهم السلام - عينا در موضوعات كتاب ديات و با همان معنا و مفهوم و مقصد و محتوا آورده اند كه نمونه آن را از سخن كلينى در باب ديه جنين مى آوريم .

او مى گويد: و با همين اسناد (يعنى با اسنادى كه او در آغاز بخش از امام صادق و امام رضا - عليهماالسلام - در نقل كتاب الديات آورده است ).

از اميرمؤ منان آمده است كه آن حضرت ديه جنين را صد دينار مقرر فرموده و مراحلى را كه نطفه مرد به جنين تبديل مى شود و به پنج مرحله مشخص كرده است .

از اين قرار كه ديه جنين پيش از اينكه روح در آن بدمد، صد دينار است ، زيرا خداى عزوجل انسان را از سلاله ، كه همان نطفه باشد، خلق فرموده و اين مرحله اول و يك جزء است . پس از آن مرحله علقه است كه شامل دو جزء، و به دنبال آن پوشش است از گوشت بر روى آن كه در آن هنگام جنين كه پنج مرحله و جزء را گذرانيده كامل مى شود و ديه آن صد دينار است .

و چون صد دينار به پنج قسمت

مساوى تقسيم مى شود، نطفه يك پنجم يعنى بيست دينار، و علقه دو پنجم يعنى چهل دينار، و مضغه سه پنجم يعنى شصت دينار و استخوان چهار پنجم يعنى هشتاد دينار و چون پوشش گوشتى پيدا كند، 5 جزء جنين كامل شده صد دينار تمام مى شود.

و چنانچه خلقتى نو يافت و روح در آن دميده شد، در آن صورت نفس است و يك آدم زنده به حساب مى آيد كه ديه آن هزار دينار كامل خواهد بود اگر مذكر باشد، و چنانچه مؤ نث باشد پانصد دينار.

بنابراين ، اگر زن حامله اى كشته شود و موجود درون رحمش كامل شده باشد و فرزندش را نيندازد و معلوم نشود كه آن كودك پسر است يا دختر، و معلوم نشود كه پيش از كشته شدن مادر مرده يا بعد از آن ، ديه آن دو نصف است .

يعنى نيمى از ديه پسر، و نيمى از ديه دختر، كه از پرداخت آن ، ديه كامل زن ، پرداخت مى شود، اين شش جزء جنين و مراحل تكاملى آن است .

اميرمؤ منان (ع ) فتوا داده كه اگر مردى را هنگام نزديكى ، ناخواسته از همسرش جدا كنند و مانع از آن شوند كه نطفه در رحم همسرش قرار بگيرد، ديه آن يك دهم يعنى ده دينار خواهد بود و در صورت عمد بيست دينار.

و داورى او در ديه جراحت و آسيب بر همان حساب صد دينار، و بر اساس دختر و پسر و زن و مرد بودن كامل خواهد بود.

در همان باب از سعيد بن مسيب آمده است كه گفت : از على بن الحسين

(ع ) پرسيدم :

- اگر مردى با لگد زن حامله اى را بزند و بر اثر آن كودكى مرده از او ساقط شود، ديه آن چه مقدار است ؟ آن حضرت فرمود:

- اگر نطفه باشد، بايد بيست دينار ديه بپردازد. پرسيدم :

- حد نطفه چيست ؟ فرمود: قرار گرفتن نطفه مرد در رحم زن به مدت چهل روز. و چنانچه علقه بيندازد، چهل دينار ديه به او مقرر است . پرسيدم :

- حد علقه كدام است ؟ فرمود:

- آنگاه است كه در رحم هشتاد روز مانده باشد، و اگر آن را به صورت مضغه بيندازد، شصت دينار ديه دارد. پرسيدم :

- حد مضغه چه باشد؟ فرمود: نطفه كه در رحم صد و بيست روز مانده باشد و اگر آن را در حالتى بيندازد كه جان داشته استخوان و گوشت بر او روييده و اندامهاى مختلف به هم رسانده و روح عاقله در آن دميده شده باشد، بر او ديه كامل خواهد بود... . (368)

و نيز در آن از محمد بن مسلم آمده است كه گفت : از امام باقر (ع ) پرسيدم :

- مردى زنى را مى زند و او نطفه مى اندازد، ديه آن چقدر است ؟ فرمود:

- بيست دينار بايد بپردازد. گفتم :

- بر اثر كتك او، علقه را سقط مى كند؟ فرمود:

- چهل دينار بايد بدهد. پرسيدم :

- و اگر بر اثر آن ، مضغه را بيندازد؟ فرمود:

- شصت دينار ديه دارد. گفتم :

و اگر بر اثر ضربات او جنين استخوان گرفته را سقط كند؟ فرمود:

- بر او ديه كامله است و فتواى اميرمؤ منان (ع ) اين چنين است . پرسيدم

:

- صفت خلقت نطفه ، آن چنان كه بتوان آن را شناخت ، چيست ؟ فرمود:

- علقه ، چون خونى بسته و به هم رفته و سفت شده است كه پس از تبديلش از نطفه چهل روز در رحم مى ماند تا تبديل به مضغه شود. پرسيدم :

- مشخصات مضغه را بيان فرماييد. فرمود: گوشت له شده سرخرنگى است داراى رگهاى فراوان به هم تنيده و در هم فرو رفته و سبز رنگ كه سرانجام به استخوان تبديل مى شود. پرسيدم :

- آنگاه كه استخوان گرديد چگونه مى شود؟ فرمود:

- چون استخوان تشكيل شد، حد چشم و گوش در آن مشخص مى گردد و اندامها در آن شكل مى يابند كه در اين صورت ديه كامل بر آن تعلق مى گيرد.(369)

و از ابن مسكان از امام صادق (ع ) آمده است كه فرمود: ديه جنين پنج جزء است : براى نطفه يك پنجم يا بيست دينار، براى علقه دو پنجم يا چهل دينار، و براى مضغه سه پنجم يا شصت دينار، و براى استخوان چهار پنجم يا هشتاد دينار، و چون جنين كامل شد، ديه آن صد دينار خواهد بود و زمانى كه روح در آن پديد آمد، هزار دينار يا ده هزار درهم ديه دارد، در صورتى كه پسر باشد؛ و اگر دختر بود، پانصد دينار ديه بر آن تعلق مى گيرد.

و اگر زن حامله اى كشته شد و معلوم نبود كه كودكى كه در رحم دارد پسر است يا دختر، پس ديه آن كودك دو نيمه است : نيمى از ديه پسر، و نيمى از ديه دختر، و زن را نيز ديه اى

كامل خواهد بود. (370)

در اين مورد، حكم مشروحى را كه در حديث حضرت امام صادق (ع ) آمده است ، همانند حكم مشروح و مفصلى يافتيم كه در حديث امام باقر (ع ) آمده ، و حكم در حديث اين دو امام ، نظير حكمى است كه در حديث امام سجاد (ع ) آمده ، به عبارت ديگر حكم در احاديث ايشان مانند همان حكمى است كه در كتاب دياتى آمده كه اميرمؤ منان آن را تقرير فرموده است .

و در همين باب دو حديث ديگر از امام باقر و امام صادق (ع ) موجود است كه با آنچه در گذشته آمده اختلافى ندارند، مگر به آن اندازه كه بين موجز و مفصل ، و يا مجمل و مبين اختلاف است . (371)

همچنين ما در باب ديه جنين سه حديث از امام صادق مى بينيم كه در معنى يكى است . اولى را ابوبصير از امام صادق (ع ) روايت كرده كه فرمود: هرگاه مردى بر شكم زن حامله اى ضربه اى وارد ساخت كه در نتيجه آن ضربت ، زن آنچه را در شكم خود داشت مرده انداخت ، بر اوست كه يكصد دينار به آن زن ديه بپردازد. (372)

حديث دوم را داود بن فرقد از امام صادق (ع ) آورده كه آن حضرت فرمود: زنى باديه نشين به تظلم از مردى اعرابى به خدمت پيغمبر آمد كه او را ترسانيده ، به حدى كه جنين درون رحمش را سقط كرده است .

مرد اعرابى گفت بچه اى كه نه گريه كرده و نه فرياد كشيده كه ديه ندارد! رسول خدا (ص ) در پاسخ

او فرمود: خاموش مرد سخن پرداز! بر توست كه يكصد دينار، به رسم ديه به او بدهى . (373)

و سومين حديث را سكونى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه آن حضرت فرموده است : رسول خدا (ص ) نسبت به جنين هلاليه ، كه بر اثر پرتاب سنگ آن را ساقط كرده بود، چنين قضاوت كرد: ديه آن يكصد دينار است .(374)

در اين مورد امام صادق (ع ) در حديث اول فتوا داده و حكم خدا را اعلام داشته ، بدون اينكه چنان حكمى را به كسى نسبت داده باشد، اما در حديث دوم و سوم ، همان حكم را از پيامبر خدا (ص )، با مساله اى كه موجب صدور چنان حكمى از سوى پيغمبر شده ، بيان فرموده است .

همانند آنچه را كه در اين زمينه آورديم در كتاب ديات كافى فراوان مى بينيم . به طورى كه بيان يك حكم را ضمن روايتى ، يك جا از يكى از امامان ، و در جاى ديگر، آن امام معصوم همان حكم را از على (ع )، و در مرحله سوم همان را از پيامبر خدا (ص ) روايت مى فرمايد.

چنين حالتى را در صفحات ذيل از جلد هفتم كتاب كافى مى توان ديد: ج 7، ص 265 و 266 و 268 و 281 و 284 و 285 و 320 و 323 و 326 و 329 و 333 و 334 و 353 - 357 و 360 و 364 - 368 و 370 و 371 و 373 و 375.

اين امر اختصاص به كتاب ديات كافى ندارد و به غير از كتاب كافى ،

ديگر كتابهاى بزرگ و مجموعه هاى عظيم حديثى اماميه را، همچون فقيه و تهذيب و استبصار، شامل مى شود.

چون سخن ما درباره كتاب ديات به اينجا رسيده است ، ناگزيريم تا به معرفى حلقه هاى واسطه بين مشايخ حديث و ائمه بپردازيم .

آشنايى با راويان كتاب ديات

اشاره

در زمان حكومت بنى اميه بر اثر حركت خصمانه ايشان با امامان اهل بيت (ع ) و پيروان آنها، پيوستگى راويان حديث با كسانى كه مستقيما آنها را از معصوم گرفته اند گسيخته است ؛ تا اينكه در زمان حضرت امام جعفر صادق (ع ) كتاب ديات را، كه از گذشتگان خود به ايشان رسيده بود، به منظور تاءييد صحت آن به آن حضرت ، و پس از وى به حضرت امام رضا (ع ) عرضه داشته اند.

و از آن زمان به بعد، زنجيره راويان از آن دو امام بزرگوار تا مشايخ حديث به شرح زير در دسترس است :

الف . راويانى كه كتاب ديات را از امام صادق (ع ) روايت كرده اند عبارتند از:

1. سند شيخ كلينى در كتاب كافى

شيخ كلينى كتاب ديات را از عدة من اءصحابنا از سهل بن زياد روايت كرده است . و همان طور كه در گذشته گفتيم ، اين عده عبارتند از:

1 - محمد بن جعفر بن محمد بن عون اسدى :

نجاشى در شرح حال او مى نويسد: ابوالحسن ، محمد بن جعفر بن محمد از اهالى كوفه و ساكن در رى ، صاحب تاءليفاتى بود كه از وجود آنها... ما را آگاه ساخته اند. او در سال 312 هجرى درگذشته است .

شيخ طوسى نيز ضمن شرح حال او گفته است كه ابوالحسن صاحب تاءليفاتى بوده كه جماعتى ما را از وجود آنها آگاه ساخته و رواياتش در جامع الرواة آمده است . (375)

2 - محمد بن حسن صفار، كه شرح حالش گذشت .

3 - على بن محمد بن ابان رازى كلينى ، معروف به علان

نجاشى در شرح حالش مى نويسد كه

دايى او علان كلينى نام داشته است . و در شرح حال علان مى گويد: كنيه اش ابوالحسن ، و مردى بوده ثقه و بزرگوار، و كتابى داشته شامل اخبار قائم (عج ).

وى در راه مكه به قتل رسيد. هم او در كتاب مجمع الرواة ثقه و شريف معرفى شده است . (376)

4 - محمد بن عقيل كلينى

نويسندگان تراجم رجال ، شرح حال ويژه اى براى او ننوشته اند. زيرا آنها به شرح حال دارندگان كتابهاى اصول و ارباب تاءليف پرداخته اند، حال آنكه محمد بن عقيل تنها از راويان است . از اين رو در كتابهاى مجمع الرجال و جامع الرواة احاديث روايت شده از وى آمده است . (377)

سهل بن زياد آدمى

نجاشى مى گويد: ابوسعيد رازى ، داراى كتاب نوادر بوده ، كه ما را از وجود آن ... آگاه ساخته است .

و شيخ طوسى نيز گفته است او را كتابى بوده و... ما را از آن آگاه ساخته است .

سهل بن زياد به خدمت امام جواد و امام هادى (ع ) رسيده و در سال 250 هجرى يا امام حسن عسكرى (ع ) مكاتبه داشته است .

سهل بن زياد را از راويان ضعيف معرفى كرده اند. (378)

سهل بن حسن بن ظريف

نجاشى در شرح حالش مى نويسد: ابومحمد ثقه است و راويان بسيارى از او روايت كرده اند. از اجازه او ما را... آگاه ساخته است .

شيخ طوسى نيز در شرح حالش مى گويد: سهل بن حسن كتابى داشته كه عده اى از اصحاب ما، ما را از وجود آن آگاه ساخته و اردبيلى رواياتش را در جامع الرواة آورده است .

حسن بن

ظريف از پدرش ظريف بن ناصح كه شرح حالش گذشت ، روايت نموده است . ظريف بن ناصح نيز از عبدالله بن ايوب فرزند راشد زهرى روايت كرده است .

عبدالله بن ايوب راشد زهرى

نجاشى در شرح حالش مى نويسد: او مردى جامعه فروش بود و از امام باقر (ع ) روايت حديث كرده و كتاب نوادرى داشته كه از وجود آن ... ما را آگاه ساخته است .

شيخ طوسى نيز در شرح حال او مى نويسد: او را كتابى بوده است كه به وسيله گروهى از وجود آن آگاه شده ايم .

جامع الرواة به معرفى رواياتش پرداخته است . (379)

ابن ايوب كتاب ديات را از محمد بن ابى عمرو طبيب ، از امام صادق (ع ) روايت كرده است . (شرح حال محمد بن ابى عمرو در گذشته آمده است .)

2. سند شيخ طوسى

سلسله روايان شيخ طوسى از سه راه به ظريف بن ناصح مى رسد.

1 - سند شيخ كلينى كه آن را از نظر گذرانيده ايم :

سند شيخ طوسى در روايت كتاب كافى به واسطه گروهى كه نامشان در كتاب تهذيب آمده است به شيخ كلينى مى رسد. او مى گويد: آنچه را در اين كتاب از طريق محمد بن يعقوب كلينى (ره ) آورده ايم ، مطلبى است كه شيخ ابوعبدالله محمد بن محمد بن نعمان (ره ) از ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه (ره ) از محمد بن يعقوب ... آورده است . (380)

ما به همين سند بسنده كرده ، دو نفر واسطه آن را مورد بررسى و شناسايى خود قرار مى دهيم .

الف . شيخ مفيد، محمد بن محمد بن نعمان

نجاشى در

معرفى شيخ مفيد مى نويسد: بزرگ و استاد ما (رض ). فضل و برتريش در فقه و كلام و روايت ، و مورد اطمينان بودن و دانشش فزونتر از آن است كه به وصف آيد.

كتابهاى ... از او است ، وى در سال 413 چشم از جهان فرو پوشيد و ما خود نام كتابهايش را از وى شنيده ، برخى از آنها را نزد وى خوانده ، و پاره اى ديگر بارها در محضرش مورد قرائت قرار گرفته اند. (381)

ب . شيخ ابوالقاسم جعفر بن محمد بن جعفر بن موسى بن قولويه :

نجاشى درباره او مى گويد: ابوالقاسم از اجله ياران مورد اطمينان ما و سرآمد ايشان در حديث و فقه بوده است . او از پدر و برادرش از سعد حديث روايت كرده و گفته است كه من مستقيما بجز چهار حديث از سعد نشنيده ايم . شيخ ما ابوعبدالله كتاب الفقيه را بر او خوانده و از او حديث فرا گرفته است .

وى صاحب تاءليفاتى است ... كه من خود بيشتر آنها را نزد شيخ مان ابوعبدالله شيخ مفيد (ره ) و حسين بن عبيدالله خوانده ام .

شيخ طوسى نيز در فهرست خود از او چنين ياد كرده است : مردى بوده است ثقه و داراى تصانيف بسيار به تعداد باب هاى فقه از آن جمله ... و كتابهاى ديگرى كه بسيار است .

او را فهرستى است از كتابها و اصولى كه از روايت كرده ، از رواياتش و فهرست كتابهايش ، گروهى از آن جمله ... ما را آگاه ساخته اند.

و باز شيخ طوسى در كتاب رجالش درباره او مى نويسد: از

وجود آنها، محمد بن محمد بن نعمان (شيخ مفيد) ما را آگاه ساخته و... او در سال 368 هجرى بدرود حيات گفته است . در كتاب جامع الرواة نام نويسندگانى كه احاديث او را آورده اند آمده است . (382)

2 - سند شيخ طوسى به واسطه شيخ مفيد و شيخ صدوق

شيخ طوسى از شيخ مفيد روايت كرده و شيخ مفيد از شيخ ابى جعفر، محمد بن على بن الحسين بن بابويه ، از محمد بن الحسن بن الوليد، از احمد بن ادريس از محمد بن حسان رازى ، از اسماعيل بن جعفر كندى از ظريف ناصح ...

يكم : شيخ مفيد كه شرح حالش گذشت .

دوم : ابوجعفر محمد بن على بن الحسين بن بابويه بن موسى قمى ، ساكن شهر رى .

نجاشى درباره او مى گويد: بزرگ و فقيه ما و پيشواى شيعيان خراسان بود كه در سال 355 به بغداد وارد شد.

بزرگان علم حديث شيعه از او استماع حديث كرده اند، در حالى كه خود جوانى نورس بوده است .

ابن بابويه را كتابهاى بسيارى است ؛ از آن جمله ... كه به تمام كتابهايش اطلاع حاصل كرده ايم . من خود برخى از آنها را نزد پدرم على بن احمد بن عباس نجاشى (ره ) خوانده ام و او به من گفته است : آنگاه كه در بغداد در پاى درس او مى نشستيم ، اجازه نقل كتابهايش را من مرحمت كرده است .

ابن بابويه در سال 381 هجرى درگذشته است .

شيخ طوسى در فهرست خود درباره او مى نويسد: مردى جليل القدر و بزرگوار و حافظ احاديث و بصير در شناخت

رجال و محقق و ناقد اخبار بوده كه در ميان قميها تدر نيروى حافظه و كثرت دانش چون او ديده نشده است .

تاءليفات و تصنيفات ابن بابويه به حدود سيصد جلد مى رسد...

ما را از تمامى كتابها و روايات او، گروهى از اصحاب ، از آن جمله ... آگاه ساخته اند، كه همگى آنها از شخص او آگاه شده اند.

شيخ طوسى مانند اين مطالب را در كتاب رجالش نيز آورده است . (383)

سوم : محمد بن حسن بن احمد بن الوليد.

نجاشى درباره او گفته است : ابوجعفر، بزرگ و فقيه و پيشگام فقهاى قم و مورد ثقه و اطمينان و مقبول و مورد توجه همگان بوده و تاءليفاتى داشته از آن جمله ... كه ما را به تمامى كتابها و احاديث او... آگاه ساخته اند. او در سال 343 هجرى بدرود حيات گفته است .

شيخ طوسى در فهرست خود از او چنين ياد كرده است : جليل القدر، آشنا به رجال حديث ، مورد اطمينان ، كتابهايى داشته ، از آن جمله ... ابن ابى جيد مستقيما از وى ما را از روايتهايش آگاه ساخت و نيز گروهى از طريق ... و عده اى نيز چون ... از وى ...

شيخ طوسى نيز همين مطالب را در كتاب رجالش نيز آورده ، و اردبيلى هم مواضع روايات او را در كتابها مشخص نموده است . (384)

چهارم : احمد بن ادريس .

نجاشى درباره او گفته است : ابوعلى اشعرى قمى ، در ميان اصحاب و ياران ما مردى ثقه و فقيه و كثيرالحديث و صحيح الروايه بوده ، و كتاب نوادرى هم داشته است كه گروهى از

ياران ما با قيد اجازه و موافقت او، مرا از وجود آن آگاه ساخته اند.

احمد بن ادريس در محل قرعاء، در راه مكه به سال 306 هجرى درگذشته است .

شيخ طوسى نيز درباره او در فهرست خود مى نويسد: او را كتاب نوادرى بزرگ و پرفايده بوده است . از ديگر رواياتش ما را حسين بن عبيدالله و... آگاه ساخته اند.

و در كتاب رجال خود از قول تلعكبرى آورده كه او گفته است : در خانه ابن همام ، حديثى چند از او شنيده ام ، ولى از او اجازه روايت حديث دريافت نكرده ام .

و در جامع الروات ، جاهايى كه رواياتش به ثبت رسيده ، آمده است . (385)

از آنچه گذشت چنين بر مى آيد كه نجاشى از محدثى نام كتاب نوادر او را نشنيده ، و آن را هم بر كسى نخوانده است .

ولى اجازه روايت آن را دريافت كرده است . در صورتى كه شيخ طوسى به غير از كتاب نوادر، روايات او را از شيوخ خود شنيده است . و اين منافاتى با آن ندارد كه شيخ طوسى كتاب ديات را بنا به روايت ظريف از طريق واسطه هايى چند از او روايت كرده باشد. زيرا كتاب ديات از مروياتى بوده است كه اساتيد وى از وجود آن آگاهش ساخته اند.

پنجم : محمد بن حسان رازى زينبى يا زينى .

شيخ طوسى در فهرست از او چنين ياد كرده است : او را كتابهايى بوده كه از وجود آنها... ما را آگاه ساخته اند.

نجاشى نيز گفته است : او را كتابهايى بوده كه ابن شاذان از طريق ... از وجود كتابهايش

ما را آگاه كرده و نويسنده كتاب جامع الرواة نيز روايات او را آورده است . (386)

و نيز اسماعيل بن جعفر كندى .

چون اسماعيل مزبور صاحب كتاب و تاءليفى نبوده ، شرح حالى ويژه براى او ننوشته اند.

3 - سند شيخ طوسى تا حسن بن فضال ، و از او تا ظريف .

اسانيد شيخ طوسى از طريق سه زنجيره به حسن بن فضال مى رسد:

اول : به واسطه كلينى در كافى كه عبارتند از:

شيخ طوسى از شيخ مفيد، و او از جعفر بن محمد بن قولويه ، از شيخ كلينى در كافى ، و او كه از على بن ابراهيم ، از پدرش ابراهيم بن هاشم ، از حسن بن على بن فضال از ظريف كه شرح حال آنها از اين قرار است :

1 - ابراهيم بن هاشم قمى :

كشى گفته است كه ابراهيم بن هاشم قمى از اصحاب حضرت موسى كاظم (ع ) بوده و نجاشى گفته كه او كافى بوده كه به قم نقل مكان كرده و نخستين كسى است كه احاديث كوفيان را در قم انتشار داده و كتابهايى هم نوشته است ؛ از آن جمله ... كه از وجود آنها... از طريق على بن ابراهيم از پدرش ما را آگاه ساخته اند.

شيخ طوسى گفته است كه مى گويند او به خدمت امام رضا (ع ) رسيده است و كتابهايى را من از او سراغ دارم ... كه گروهى از ياران ما، از جمله ... همگى از طريق على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش ما را از وجود آنها آگاه ساخته اند و در جامع الرواة نيز رواياتش آمده است . (387)

2 - على بن ابراهيم هاشم قمى

نجاشى گفته است كه ابوالحسن مردى ثقه در

حديث مورد اعتماد و اطمينان و صحيح المذهب بوده و حديث بسيار شنيده و روايت كرده است . وى كتابهاى ... را تصنيف كرده كه از وجود آنها و اجازه ديگر احاديث و كتابهايش ... ما را آگاه ساخته اند.

شيخ طوسى گفته است : او را كتابهايى بوده ، از آن جمله ... كه گروهى از وجود آنها از طريق على بن ابراهيم ما را آگاه ساخته اند، مگر يك حديث را كه او آن را از كتاب شرايع در حرمت گوشت شتر مستثنى كرده است و گفته است كه من آن را روايت نمى كنم .

او داستان ازدواج ام الفضل را به وسيله ماءمون به حضرت امام جواد محمد بن على (ع ) روايت كرده كه ما آن را با اسناد نخستين آورده ايم .

در جامع الرواة نيز رواياتش معرفى شده است . (388)

3 - حسن بن على بن فضال تيمى كوفى

نجاشى گفته است كه او از اصحاب امام رضا (ع ) بوده و ابن شاذان ... از حسن ، از وجود كتاب زهد او ما را آگاه ساخته است . و نيز ابن شاذان از... از كتاب متعه ، يكى ديگر از كتابهايش ، و نيز كتاب رجال او ما را باخبر ساخته است .

حسن بن على بن فضال در سال 224 هجرى درگذشته است .

شيخ طوسى در فهرست خود از او چنين ياد كرده است : او از خواص امام رضا (ع ) بوده و كتابهايى هم داشته كه از آن جمله ... است . و ما را از تمامى رواياتش گروهى از ياران ما... آگاه ساخته اند. در جامع الرواة نيز

رواياتش آمده است . (389)

دوم : زنجيره ديگرى از شيخ طوسى بن ابن فضال ، به غير از زنجيره راويان كلينى .

شيخ طوسى از حسين بن عبيدالله و ابوالحسين بن جيد و هر دوى آنها از احمد بن محمد بن يحيى از عباس بن معروف از حسن بن على بن فضال از ظريف بن ناصح . و مشخصات هر كدام عبارت است از:

1 - حسين بن عبيدالله بن ابراهيم الغضايرى

نجاشى درباره او گفته است : بزرگ و شيخ ما ابوعبدالله (ره ) را تاءليفاتى است .

از آن جمله ... كه اجازه نقل مطالب همه آنها و تمامى رواياتش را به ما داده و در سال 411 هجرى دنيا را وداع گفته است .

شيخ طوسى درباره او در كتاب رجالش مى گويد: ما از او حديث شنيده ايم و او اجازه نقل تمامى رواياتش را به ما داده است . (390)

2 - على بن احمد بن محمد بن ابى جيد قمى

در جامع الرواة و مجمع الرجال از او چنين تعريف شده است : ابوالحسين ، شيخ نجاشى و طوسى بوده است . و در شرح مشيخه التهذيب آمده است : على بن احمد بن محمد از احمد بن محمد بن يحياى عطار (م 356) اخذ حديث كرده و از وى اجازه روايت دريافت نموده است ... . (391)

3 - احمد بن محمد بن يحيى عطار قمى

شيخ طوسى درباره او گفته است : حسين بن عبيدالله و ابوالحسين بن ابى جيد از او اخذ حديث كرده اند. حسين بن عبيدالله در سال 356 از او حديث كرده و اجازه روايت از او دريافت داشته است .

شيخ طوسى زنجيره روايات خودش را تا وى در مشيخة التهذيب آورده و در جامع الرواة نيز رواياتش تعريف شده است .

4 - عباس بن معروف ، ابوالفضل مولى جعفر بن عبدالله اشعرى ، از اصحاب امام رضا و امام هادى (ع ) بوده است .

نجاشى در تعريف او گفته است : قمى ، مردى ثقه است . كتاب ادب و... از او است و... از تمامى احاديث و مصنفاتش ما را آگاه ساخته اند.

شيخ طوسى نيز گفته است : او را كتابهايى متعدد است كه عده اى از ياران ... از وجود آنها ما را باخبر كرده اند تعريف رواياتش در جامع الرواه آمده است .(392)

سوم : زنجيره ديگرى است از شيخ طوسى به ابن فضال به غير از سلسله راويان كلينى به اين شرح :

شيخ طوسى ، از شيخ مفيد، از ابوجعفر شيخ صدوق ، از محمد بن حسن بن وليد، از محمد بن حسن صفار، از احمد بن محمد بن عيسى ، از حسن بن على بن فضال كه شرح حال آنها از اين قرار است :

احمد بن محمد بن عيسى ، ابوجعفر اشعرى قمى

نجاشى گفته است بزرگ محدث قميها و بلندآوازه و فقيه ايشان بوده است .

او به خدمت امام رضا و ابوجعفر ثانى و ابوالحسن عسكرى - عليهم السلام - رسيده است .

كتابهاى متعددى تاليف كرده كه از آن جمله ... است و ما را از وجود آنها... آگاه ساخته اند.

شيخ طوسى نيز گفته است : به تمامى كتابها و روايات او، عده اى از يارانمان ما را آگاه ساخته اند كه از آن جمله ابن ابى جيد و... مى

باشند. و تعريف رواياتش نيز در جامع الرواة آمده است . (393)

از اين سه طريق ياد شده شيخ طوسى از ظريف بن ناصح ، از عبدالله بن ايوب ، از ابن ابى عمرو طبيب از امام صادق (ع ) روايت كرده است .

اين اسانيد مجموعه اول بود. اينك سلسله سند مجموعه دوم را به شرح زير مى آوريم .

زنجيره سند شيخ صدوق در كتاب من لا يحضره الفقيه

شيخ صدوق در كتاب من لا يحضره الفقيه از على بن حسين بن بابويه ، از سعد بن عبدالله ، از احمد بن محمد بن عيسى ، از حسن بن على بن فضال ، از ظريف بن ناصح ، از عبدالله بن ايوب ، از حسن رواسى ، از محمد بن ابى عمرو طبيب ، از امام صادق (ع ) روايت كرده است . شرح حال آنان ، بجز سه نفر به شرح زير، درگذشته آمده است .

1 - على بن حسين بن موسى بن بابويه ، ابوالحسن قمى

نجاشى درباره او گفته است : بزرگ محدث قميهاى عصر خودش بود و فقيه و ثقه و مورد اطمينان ايشان .

او را كتابهايى بوده است ؛ از آن جمله ... او در سال 328 هجرى به بغداد آمده و در آنجا عباس بن عمر كلوذانى را به روايت تمامى كتابهايش اجازه داده است .

او در سال 329 هجرى چشم از جهان فرو بست .

شيخ طوسى نيز درباره او گفته است : او فقيهى جليل القدر و ثقه بوده و كتابهاى بسيارى تاليف كرده ، از آن جمله است ... كه ما را به تمامى كتابها و رواياتش شيخ مفيد و... آگاه ساخته اند. اردبيلى نيز در جامع الرواة

به تعريف رواياتش پرداخته است . (394)

2 - سعد بن عبدالله بن ابى خلف اشعرى قمى

نجاشى درباره او گفته است : شيخ و بزرگ شيعيان و فقيه بلندآوازه ايشان است .

او مقدارى بسيار از احاديث عامه را فرا گرفته و كتابهاى متعددى تاءليف نموده است .

از آن جمله كتابهاى ... مى باشند كه به دست ما رسيده ، از ديگر كتابهايش ... ما را آگاه ساخته و تاءكيد نموده اند كه خود سعد بن عبدالله اين كتابهايش را به ما معرفى كرده است .

حسين بن عبيدالله غضائرى گفته است : من كتاب المنتخباب او را به نزد ابوالقاسم بن قولويه (ره ) بردم كه بخوانم . پس از او پرسيدم :

آيا سعد خودش براى تو حديث گفته است ؟ گفت : نه ، بلكه پدر و برادرم از او برايم روايت كرده اند و من مستقيما از او بجز دو حديث نشنيده ام . سعد در سال 301 يا 299 هجرى از دنيا رفته است .

شيخ طوسى نيز درباره او گفته است : گروهى از ياران ما، از محمد بن على بن حسين ، از پدرش ، و محمد بن حسن از سعد بن عبدالله از رجالش ، ما از وجود كتابهاى او آگاه كرده اند.

محمد بن على بن حسين گفته است تمام كتابهاى سعد بن عبدالله را از محمد بن حسن روايت كرده ام ، مگر كتاب منتخبات او را كه تنها قسمتهايى از آن را بر محمد بن حسن خوانده ام و احاديثى را كه محمد بن موسى و... روايت كرده اند، علامت گذارده ام . در جامع الرواه نيز آنها مشخص شده

اند. (395)

3 - حسين بن عثمان بن زياد الرواسى

كشى در كتاب رجالش (ص 236) از او روايت كرده و در ص 372 همان كتاب به همراه ديگرى از او ياد كرده و آنگاه تاءكيد نموده است : همه اينها فاضل ، برجسته و ثقه و مورد اطمينان مى باشند.

شيخ طوسى نيز در فهرست خود از او چنين ياد كرده است : او را كتابى بود كه : ما با اسناد از آن روايت كرده ايم .

اردبيلى نيز محل رواياتش را در كتابهاى حديث مشخص كرده است . (396)

در آنچه گذشت ، به معرفى سلسله راويان كتاب ديات از حضرت امام جعفر صادق (ع ) پرداختيم . اينك در آن مقام هستيم كه سلسله راويان همان كتاب را از حضرت امام على بن موسى الرضا (ع ) شناسايى كنيم .

سند كتاب مزبور از سه طريق به حضرت امام رضا (ع ) مى رسد:

الف . زنجيره راويان از حسن بن على بن فضال

شيخ طوسى به سندش از شيخ كلينى ، از على بن ابراهيم ، از پدرش ابراهيم بن هاشم ، از حسن بن على بن فضال ، از امام رضا (ع ) روايت كرده ، كه مشخصات تمامى اين واسطه ها در گذشته آمده است .

ب . زنجيره راويان از يونس بن عبدالرحمن

شيخ طوسى به سندش از شيخ كلينى ، از گروهى از اصحاب ما، از سهل بن زياد، از محمد بن عيسى ، از يونس بن عبدالرحمن ، از حضرت امام رضا (ع ) روايت كرده است و همچنين از طريق على بن ابراهيم ، از محمد بن عيسى . در اين سند:

1. محمد بن

عيسى بن عبيداليقطينى ، مولى بنى اسد ابن خزيمه .

نجاشى در تعريف او گفته است : ابوجعفر در ميان ياران ما از مقام والايى برخوردار است .

او مردى برجسته و ثقه و كثيرالروايه و تصانيفش خوب و جالب است . وى در بغداد سكنا گزيد و از ابوجعفر ثانى امام جواد (ع ) از طريق مكاتبه و حضورا روايت كرده است .

كتابهايى كه او باقى مانده است ، عبارتند از... . (397)

2. يونس بن عبدالرحمن ، مولى على بن يقطين مولى بنى اسد.

نجاشى درباره او گفته است : در ميان ياران ما مقامى برجسته دارد. پيشتاز و از پايگاهى والا و ارجمند نسبت به گذشتگان برخوردار بود.

به روزگار هشام بن عبدالملك به دنيا آمده و امام صادق (ع ) را ديدار كرده ، اما از او حديثى روايت ننموده ، ولى از حضرت امام موسى بن جعفر و فرزندش امام رضا (ع ) روايت كرده ، و مورد توجه آن حضرت بوده ، شيعيانش را در علم و فتوا به او ارجاع مى داده است .

يونس را تاليفات متعددى است ؛ از جمله ...

سپس نجاشى سندش را در مورد كتابها تا محمد بن عيسى آورده كه گفته است : يونس بن عبدالرحمان خود درباره تمامى كتابهايش با ما سخن گفته است .

شيخ طوسى نيز در فهرست مى نويسد: كتابهاى بسيارى نوشته است كه بيش از سى جلد است و از وجود آنها و رويايتش عده اى چون ... ما را آگاه ساخته اند.

اردبيلى نيز تعداد روايات و محل و ثبت آنها را مشخص كرده است . (398)

ج . زنجيره راويان از حسن بن جهم

شيخ كلينى

از جمعى از ياران ما، از سهل بن زياد، از على بن حسن بن على بن فضال ، از حسن بن جهم ، از امام رضا (ع ) روايت كرده است . اما

على بن حسن بن فضال ، مولى عكرمة بن ربعى الفياض :

در رجال كشى از او چنين ياد شده است : هيچ نوشته در هر مورد از ناحيه ائمه - عليهم السلام - وجود نداشت كه نزد او نباشد.

نجاشى نيز درباره او مى نويسد: ابوالحسن ، فقيه ياران ما و مورد توجه و سرآمد ايشان و مورد اطمينان ما در كوفه بود و داناترين آنها در حديث ، كه سخنانش در اين قسمت مورد قبول و پذيرش بود. احاديث بسيارى از او شنيده شده كه نه در روايت آنها اشتباه كرده ، و نه از راه حق منحرف شد و نه سخنى گفته كه موجب ملامت و سرزنش براى او گردد. و كم اتفاق افتاده كه راوى ضعيف روايت كند.

او فطحى بود مذهب و از پدرش هيچ روايت نكرده است .

سپس نجاشى مى گويد: من در حالى كه هيجده سال داشتم و قدرت فهم روايات را نداشته و مجاز نبودم كه آنها را از او روايت كنم ، با او كتابهايش را مقابله مى كردم .

او از دو برادرش كه از پدرشان روايت مى كردند روايت كرده است .

كتابهاى بسيارى تصنيف كرده كه از آن جمله كتاب ... كه به دست ما رسيده است .

آنگاه مى گويد: متوجه شدم كه گروهى از علماى حديث ما گفته اند كتاب اصفياء اميرالمؤ منين را كه به على بن الحسن بن فضال منسوب است ، در

حقيقت به او بسته اند و صحت ندارد.

اضافه كرده اند كه روايات اين كتاب به ابوالعباس بن عقده و ابن زبير نسبت داده شده است ، در صورتى كه ما نديده ايم هيچيك از كسانى كه از اين دو نفر نقل حديث كرده اند، گفته باشد اين مطلب را بر استادم خوانده ام ، مگر اينكه برخى گفته اند كه تنها ما اجازه روايت آن كتاب را از ايشان شنيده ايم .

منظور نجاشى اينست كه كتاب اصفياء اميرالمؤ منين به طريق اجازه روايت از ابن عقده و ابن زبير از على بن فضال آمده است و ديده نشده هيچيك از شاگردهاى اين دو نفر بگويد كه اين كتاب را بر آن دو خوانده ام .

بنابراين سند قرائت كتاب مزبور به على بن فضال نمى رسد.

سپس نجاشى مى گويد: احمد بن الحسين كتاب نماز و زكات و مناسك حج و روزه و... را نزد احمد بن عبدالواحد، در مدتى كه آنها را نزد آن استاد فرا مى گرفته، خوانده است .

و من خود كتاب روزه را به روايت ابن زبير از على بن الحسن در مشهد عتيقه بر او خوانده ام . و به اين صورت نجاشى ما را از وجود ديگر كتابهاى ابن فضال آگاه ساخته است .

بنابراين او خود شاهد قرائت كتابهاى ابن فضال به وسيله دوستش بر استادش بوده ، همچنان كه خود نجاشى كتابهاى ابن فضال را بر استادش در مشهد عتيقه قرائت كرده است .

و آنجا كه مى گويد و در اسنادى ديگر، محمد بن جعفر از احمد بن محمد بن سعيد، از على بن الحسن ما را از كتابهاى او

آگاه كرده است ، مشخص مى كند كه محمد بن جعفر از احمد بن محمد بن سعيد، و اين يكى هم از خود ابن فضال كتابهاى او را فرا گرفته است . و محمد بن جعفر با همين سند، گروهى ديگر، از آن جمله نجاشى را از وجود كتابهاى ابن فضال خبر داده است . و از همين دو طريق است كه نجاشى به روايت كتابهاى ابن فضال پرداخته است .

شيخ طوسى نيز در فهرست خود مى گويد: ابن فضال كوفى ، ثقه ، كثيرالعلم ، مسلط به اخبار و روايات ، خوش قلم در تاليف و تصنيف ، و هوادار امامان ، و در مذهب همفكر با مذهب شيعه اثنى عشرى بوده ، و كتابهايش پر است از اخبار نيكو.

و گفته اند كه او را سى مجلد كتاب بوده ، از آن جمله ... كه ما از وجود بيشتر آنها از طريق كسانى كه آنها را بر او خوانده اند آگاه شده ايم ، و بقيه را از طريق اجازه . به اين معنى كه احمد بن عبدون از على بن محمد بن الزبير از راه سماع ، و از على بن حسن بن فضال از طريق كسب اجازه از وجود آنها آگاه گرديده ايم . اردبيلى نيز رواياتش را در جامع الرواة خود آورده است .

حسن بن جهم

نجاشى درباره او گفته است : حسن بن جهم ، فرزند بكير بن اعين شيبانى زرارى است . ابومحمد، ثقه است . او از حضرت امام ابوالحسن ، موسى بن جعفر، و على بن موسى الرضا (ع ) روايت كرده و كتاب ... از اوست

كه عده اى از ياران ما از آن جمله ... ما را از وجود آن آگاه ساخته اند.

شيخ طوسى نيز در فهرست در شرح حالش مى نويسد كتاب مسائل تاليف اوست كه ما را... از وجود آن آگاه كرده اند. اردبيلى نيز در جامع الرواه درباره رواياتش به بحث پرداخته است . (399)

تداخل و درهم شدن اسانيد

درگذشته ديديم كه :

الف . عبدالله بن ايوب كتاب ديات را يك مرتبه از حسين رواسى ، از ابن ابى عمرو، و بار ديگر از خود ابن ابى عمرو روايت مى كند.

ب . حسن بن على بن فضال يك مرتبه كتاب ديات را از امام صادق (ع ) از طريق ظريف بن ناصح ، و بار ديگر خودش كتاب مزبور را به خدمت حضرت رضا (ع ) عرضه داشته و آن را از حضرتش روايت مى نمايد.

ج . سهل بن زياد يك نوبت كتاب نامبرده را از حسن بن ظريف ، از پدرش ظريف ، از ايوب ، از ابن ابى عمرو طبيب ، از حضرت امام صادق (ع ) روايت مى كند؛ همچنان كه از محمد بن عيسى ، از يونس بن عبدالرحمن ، از حضرت امام رضا (ع ).

د. محمد بن حسن صفار، از احمد بن عيسى ، از حسن بن ظريف ، از ظريف و به سندش از امام جعفر صادق (ع ) روايت مى كند؛ همچنان كه از سهل بن زياد از محمد بن عيسى . از يونس از حضرت امام رضا (ع ) روايت كرده است .

ه . على بن ابراهيم در يك جا كتاب ديات را از پدرش ، از حسن بن فضال ، از

ظريف و به سندش از حضرت امام رضا (ع ) روايت مى كند؛ همانگونه كه از محمد بن عيسى ، از يونس ، از حضرت امام رضا (ع ).

و. محمد بن حسن بن وليد، يك نوبت كتاب ديات را از احمد بن ادريس ، از محمد بن حسان ، از اسماعيل ، از ظريف ، و جاى ديگر از محمد بن حسن صفار، از احمد بن عيسى از حسن بن فضال از ظريف و به سندش از حضرت امام صادق (ع ) روايت مى نمايد.

ز. شيخ كلينى كتاب مزبور را با چهار سند از سهل ، و با دو سند از محمد بن عيسى و يونس روايت مى كند و در نهايت با سه سند به حضرت امام رضا عليه السلام مى رساند.

ح . شيخ صدوق نيز كتاب ديات را از دو طريقى كه گذشت ، از محمد بن الحسن تا حضرت امام صادق (ع ) و حضرت امام رضا (ع ) روايت كرده ، و به اين ترتيب در اسناد و روايت كتابى چون ديات ، يك نوع تداخل و بهم پيوستگى به وجود آمده است و از آنجا معلوم مى شود كه وجود يك راوى ضعيف در يكى از اسناد، با مراجعه به زنجيره راويان عدول در سند ديگر اين ضعف را جبران مى كند.

گذشته از آن ، گاه اتفاق مى افتاد كه اصل يا كتابى كه مورد رجوع محدثين بوده ، در عصر ايشان از شهرت و آوازه اى برخوردار و نقل آن از مؤ لفش متواتر بوده است .

مانند كتاب اربعه (كافى ، من لا يحضره الفقيه ، تهذيب و

استبصار) در روزگار ما كه نيازى به اثبات كتاب به شخص مؤ لفش نبوده و تنها به ذكر اتصال سندشان از راه قرائت كتاب نزد مؤ لفش ، و گاهى هم علاوه ذكر اتصال سندشان از راه قرائت كتاب با چند واسطه به مولف ، به ذكر اجازه با واسطه و يا واسطه هايى چند در آن بسنده مى كردند.

و نيز معلوم مى شود كه انقطاع سند كتاب ديات به حضرت مولى الموالى ابى الائمه اميرالمؤ منين على (ع )، با توجه به اتصال زنجيره هاى اسانيد آن به حضرات دو امام معصوم ، امام جعفر صادق و امام رضا - عليهماالسلام - جاى اماواگرى در صحت انتساب آن به ايشان باقى نمى گذارد.

به اين ترتيب اصل ظريف ، يا بهتر بگوييم كتاب ديات به روايت ظريف ، در كتابهاى بزرگ حديث وارد و جزئى از آنها شد و به اين طريق به دست ما رسيده است ؛ و با توجه به اينكه اصل آن به تنهايى در دست محدثين باقى بوده و محدثى از محدث ديگر روايت كرده است .

شيخ ابوزكريا، يحيى بن احمد بن يحيى بن حسن هذلى ، كه در سال 601 در كوفه چشم به جهان گشوده و در سال 689 يا 690 هجرى در حله دار فانى را وداع گفته است ، در پايان ديات كتاب جامع الشرايع خود مى نويسد:

چون به اينجا رسيدم (مقصود كتاب ديات است ) كسى كه رعايت جانب آن بر من واجب است ، از من خواست تا از راه اسناد ثابت كنم كه كتاب ديات به ظريف بن ناصح تعلق دارد.

پس در پاسخ به

خواسته او، به خواست خدا مى گويم : خبر داد مرا...

آنگاه اӘǙƙʘϠآن را كه بالغ بر هشت واسطه تا شيخ كلينى و طوسى است آورده است . مثلا مى گويد: خبر داد مرا شيخ محمد بن ابى البركات بن ابراهيم صنعانى در ماه رجب سال 636 از شيخ ابوعبدالله ، حسين بن هبة الله بن رطبه سوراوى ، از ابوعلى ، از پسرش شيخ ابوجعفر طوسى . (400)

و بزرگ محدث عصر ما آقا بزرگ طهرانى ، مؤ لف كتاب الذريعه گفته است : (401)

نسخه اى از كتاب جامع كه به خط شخص مؤ لف است و همان كتاب بر مولفش خوانده شده ، هم اكنون در كتابخانه آقاى ما، حسن صدرالدين در شهر كاظمين موجود است و مولف به خط خودش در آن نوشته است : تمام آن را نزد من قرائت كرده و من گوش داده ام . خداوند او و ما را به خواسته هايش موفق گرداناد؛ بمحمد و آله . اين را يحيى بن سعيد در جمادى الثانيه سال 681 نوشته است .

نورى در شرح مضامين كتابها و احوال نويسندگان در پايان كتاب مستدرك الوسائل (402) خود مى نويسد: كتاب ديات از اصول مشهور و مورد اعتماد مشايخ حديث چون ... بوده است . تا آنجا كه مى گويد:

خلاصه اينكه : اين كتاب معروف و مشهور و مورد اعتماد است و شيخ حر عاملى مطالب آن را در كتاب وسائل (وسائل الشيعة الى تحصيل مسائل الشريعة ) (403) از كتابهاى كافى و تهذيب و من لا يحضره الفقيه در ابواب مختلف آن نقل كرده است .

ولى ما آن را از اصل كتاب

ديات نقل نموده ايم و بين اين دو در برخى از مورد اختلاف به چشم مى خورد... .

ما مى نگريم اين اصل يا كتاب ، از همان قرن اول هجرى تا زمان خود ما كه قرن پانزدهم از هجرت مى باشد، در دست محدثين دست به دست مى گردد.

گاهى به اصل كتاب مراجعه مى كنند و زمانى هم به كسانى كه از آن نقل كرده اند. و هرگز پيوندشان با آن قطع نگرديده است ، و آخرين كس از محدثينى كه به نسخه اصل آن مراجعه كرده ، محدث نورى (م 1320) است كه احاديث آنرا در بخشهاى ديات كتاب مستدرك الوسائل خود ثبت كرده است .

تا اينجا نمونه اى از نحوه مراجعه مشايخ حديث را به كتابهاى اصول و ديگر مآخذ حديثى كوچك در مراجعه شان به كتاب ديات به روايت ظريف آورديم .

اينك در پايان بحث بجاست تا چگونگى اتصال اسانيد مشايخ حديث را به صاحبان همان كتابهاى اصول و ديگر جزوه ها و دفاتر كوچك حديثى ، و از آنها به ائمه اهل البيت - عليهم السلام - مورد بحث و بررسى قرار دهيم .

پيوستگى زنجيره اسناد بزرگان حديث در مكتب اهل بيت (ع ) به ايشان

براى درك اين معنى ، بررسى برخى از مصطلحات محدثين در اين مورد ضرورى است . محدثين مراحل دريافت و نقل حديث را بشرح زير طبقه بندى كرده اند.

1 - شنيدن از استاد محدث

بالاترين روش ، شنيدن حديث از زبان شخص محدث است . خواه استاد محدث از روى كتاب خودش بخواند يا اينكه در بيان حديث از حافظه خود كمك بگيرد. در چنين حالتى شاگرد او در مقام بيان روايت حديث مى گويد: سمعت فلانا يا

حدثنى ، يعنى از فلانى شنيدم ، يا حديث كرد مرا. يعنى حديث را از شخص استاد محدث شنيده است . و گاهى مى گويد: انبانا يعنى ما را آگاه كرد.

2 - خواندن نزد شيخ محدث

از آنجا كه در اين مورد شاگرد حديث را از نظر استاد محدث مى گذراند، عرض ناميده مى شود. خواه اين عرضه از روى كتابى باشد، يا از حافظه شاگرد.

و نيز خواه استاد محدث آن را با اصلى كه در دست دارد مقابله كند، يا با اصلى كه در نزد شخص مورد اطمينان و ثقه او موجود است ، و يا به محفوظات خود مراجعه نمايد.

در چنين حالتى هرگاه شاگرد بخواهد اين حديث را در جاى ديگرى روايت كند، مى گويد: قراءت على فلان ... يعنى اين را نزد فلانى خواندم ، يا كسى خواند و من شنيدم و استاد آنرا تاءييد و تصديق كرد. و مى تواند هم بگويد: حدثنا و اخبرنا.

البته با قيد لفظ خواندن در نزد استاد.

در هر دو حالت اگر به همراه شاگرد كسى ديگر هم وجود داشته باشد، لفظ جمع حدثنا و انبانا را بر زبان مى آورد. و پس از اينكه تمامى حديث شنيده و يا كتاب خوانده شد، استاد محدث به شنوندگان اجازه روايت آن را مى دهد.

3 - مناوله ، و آن بر دو نوع است : (404)

الف . مناوله همراه با اجازه كه عرض المناوله ناميده مى شود، در مقابل عرض القراء كه در مرتبه فروترى از سماع و شنيدن قرار دارد.

ب . مناوله ، بدون اجازه . به اين صورت كه استاد محدث به شاگردش كتابى را مى دهد و

مى گويداين شنيده ها و يا روايتهاى من است . و به او نمى گويد: آن را از قول من روايت كن ، و يا به تو اجازه دادم كه آن را از من روايت كنى .

گرچه برخى از اساتيد حديث اجازه روايت را در چنين حالتى داده اند، درست تر اين است كه شاگرد مجاز نيست كه آن را روايت كند. و اگر روايت كرد، بايد بگويد: حدثنا فلان مناولة ، او اخبرنا مناولة . و لفظ مناوله را بايد به كار برد و تنها به ذكر حدثنا و اخبرنا بسنده نكند تا با سماع و قرائت اشتباه نشود.

4 - كتابت ، نوشتن

آن در صورتى است كه استاد محدث براى شخص غائب و يا حاضرى به خط خود حديثى را بنويسد، و يا به شخص مورد اطمينان و ثقه اش اجازه دهد تا براى او بنويسد. و آن بر دو قسم است :

الف . چنين نوشته اى همراه با اجازه باشد كه او مى نويسد: اجزت لك ما كتبته لك ، يا: كتبت به اليك ) و همانند آن ، كه مفهوم اجازه را برساند. اين نوع در صحت و قوت همانند مناوله همراه با اجازه است .

ب . بدون اجازه ، كه در مجاز بودن و يا نبودن روايت آن اختلاف است .

5 - اجازه

اجازه عبارت است از اذن دادن و موافقت داشتن . مثل اينكه استاد محدث مى گويد: اجزتك رواية كذا، يا: الكتاب الفلانى ، يا رواية مسموعاتى ، يا: اشتمل عليه فهرستى هذا، كه البته چنين اجازه اى شامل حديث يا احاديثى كه خود استاد آن را دريافت نكرده نمى

شود.

آن كس كه از استاد محدث اجازه گرفته ، مجاز است تا همان اجازه را به طالب ديگر بدهد و بگويد: اجزت لك رواية ما اجيزلى ورايته . يعنى آنچه را كه به من اجازه روايت آن داده شد، به تو اجازه مى دهم تا آن را روايت كنى .

6 - اعلام

عبارت از اين است كه استاد محدث ، طالب علم حديث را آگاه مى كند كه اين كتاب و يا اين حديث ، روايت او است و يا از فلانى شنيده است ، بدون اينكه بگويد: اروه عنى آنرا از طريق من روايت كن ، يا: اءذنت لك فى روايته ، و مانند آن . در جواز روايت اين مورد دو نظر موافق و مخالف وجود دارد.

7 - الوجاده ، يافتن

اين است كه كسى به خط استاد محدثى كه با او معاصر و يا غير معاصر است ، حديثى بيابد؛ بدون اينكه پاى سخنش نشسته و يا از او اجازه روايت گرفته باشد. در اين صورت همگان متفقند كه وى حق روايت آن را از طرف آن محدث ندارد. بلكه بايد بگويد: وجدت يعنى يافتم ، يا قراءت يعنى خواندم بخط فلان ، و به دنبالش بقيه اسناد متن حديث را بگويد. و يا اينكه بگويد: وجدت بخط فلان ، يا فى كتاب فلان ، عن فلان و... . (405)

در تمام اين حالات سخن درباره شخصى مجمهول و ناشناخته اى ، به فردى مجهول ، و درباره موضوعى مجهول و نامعلوم نمى باشد، بلكه سخن درباره شخص استاد محدث ، و شاگرد و حديث يا كتابى است كه هر كدامشان وجود خارجى دارند و

معلوم و مشخص هستند.

پيوستگى بزرگان حديث به ائمه اهل بيت (ع )

در پرتو بحثى كه درباره تعريف مصطلحات علماى حديث داشتيم ، عبارات ايشان را در اسانيد حديث مورد بررسى قرار مى دهيم ، باشد كه دريابيم بزرگان حديث تا چه پايه در روايت خود به ائمه اهل بيت (ع ) پيوستگى داشته اند.

در شرح حال ظريف بن ناصح

نجاشى گفته است : مردى راستگو و در حديثش ثقه بوده و كتابهايى داشته است ؛ از آن جمله كتاب ديات است كه عده اى از ياران ما آن را روايت كرده اند .

عده اى از ياران ما، از ابوغالب احمد بن محمد ما را آگاه ساخته اند كه او گفته است : كتاب ديات را عبدالله بن جعفر بر من خوانده و من گوش داده ام و گفته است كه حسن بن ظريف ، آن را از پدرش براى ما حديث كرده است .

شيخ طوسى نيز درباره ظريف بن ناصح گفته است كه كتاب ديات از آن اوست ، و شيخ ابوعبدالله ... ما را از آن آگاه ساخته ، و همچنين ابن ابى جيد... . (406)

ديديم كه نجاشى نحوه گفتارش اين چنين است : اخبرنا عدة من اءصحابنا، عن اءبى غالب ... و لفظ اخبرنا در اصطلاح ايشان ، مشترك است بين سماع و گوش دادن شاگرد از استاد محدث ، و خواندن شاگرد، و يا خواندن يكى از دوستانش نزد استاد محدث كه استاد گوش داده است . و دور نيست كه تمامى آن موارد در روايت عده اى از اصحاب از ابوغالب اتفاق افتاده باشد.

اما روايت ابوغالب از استادش در علم حديث و تا آخر زنجيره سند، بنا به مفاد الفاظ وارد شده در آن ، بى گمان

شنيدن از استاد بوده است .

شيخ طوسى نيز در الفهرست نوشته است : اءخبرنا المفيد و ابن اءبى جيد. يعنى شيخ مفيد و ابن ابى جيد ما را آگاه كرده اند، و آغاز سند را آورده است ؛ در حالى كه او سرآغاز اسانيد را درروايت كتابهاى تهذيب و استبصارش حذف كرده والفاظ آن را نياورده است .

شيخ صدوق نيز همين روش را در كتاب الفقيه ، و پيش از او كلينى هم در الكافى به كار برده و صدر اسانيد كتاب ديات را حذف كرده اند.

و اين عادت مشايخ حديث با غالب رواياتشان است كه صدر اسانيد را حذف كرده و گاهى هم به طور اشاره مقصود خود را بيان داشته و يا مقطع و كوتاه از كنار آن گذشته اند؛ مانند اينكه گفته اند: على بن ابراهيم عن ابيه ، و يا: عدة من اءصحابنا، و يا عدة عن سهل بن زياد و...

و آن وقت در جاى ديگر به شرح اين اشاره و يا توضيح مطلب كوتاه و مقطع خود پرداخته ، تمام سند را مى آموزند. شيخ صدوق در پايان كتاب من لا يحضره الفقيه ، و شيخ طوسى در پايان كتاب استبصار و تهذيب خود اين چنين به شرح مشيخه خويش پرداخته اند.

از آنچه در بحث آشنايى با راويان كتاب ديات آورده ايم ، منظور ما نشان دادن چگونگى بيان ايشان در دريافت روايت هر يك از اساتيد حديث است در شرح حالى كه براى او نگاشته اند. و ما در همان شرح حالها مى بينيم چنان وسواسى در پذيرش حديث از خود نشان داده اند كه بيشتر از آن امكان

نداشته است .

فى المثل دانشمندى از يكى از اساتيد حديث ، چهار حديث را بى واسطه روايت مى كند، زيرا كه خودش آنها را به گوش خود از شخص محدث شنيده است ، ولى ديگر رواياتش را به واسطه پدر و برادرش از او روايت مى كند.

ديگرى از پدرش نام كتابهاى محدث را در حال مقابله شنيده است ، با اين وصف او بى واسطه آنها را از وى روايت نمى كند، زيرا كه سنش در آن موقعيت بيش از هيجده سال نبوده و معناى حديث را به خوبى درك نمى كرده است . از اين رو آن كتابها را از پدر خود به واسطه دو برادرش كه در سن رشد عقلى از آنها شنيده است ، روايت مى نمايد.

سومين نفر را مى بينيم كه تمام احاديثى را كه در كتاب شرايع آمده است روايت مى كند، مگر يك حديث را در حكم گوشت شتر، كه در روايت آن احتياط مى نمايد.

و اما چهارمين كس مى گويد: من از استاد، روايات اندكى ، آن هم در خانه ابن همام شنيده ام ، و از او اجازه ندارم كه آنها را روايت كنم .

از آنچه آورديم و بسيارى از همانند آنها در زنجيره هاى اسانيد روايات و محتويات اجازه نامه ها، شخص محقق از سلامت و درستى پيوستگى زنجيره هاى اسانيد بزرگان حديث تا حضرات ائمه اطهار - عليهم السلام - در حد توان بشر اطمينان مى يابد.

پس از اينكه اين قسمت معلوم و مشخص گرديد. بجاست درباره چگونگى اتصال فقها، مكتوب اهل بيت (ع ) در طول قرون و اعصار، با مجموعه هاى بزرگ حديث

كه همان اساتيد و بزرگان اين علم تنظيم و تاءليف كرده اند بحث و بررسى شود.

براى نمونه در اين مورد اتصال ايشان با نخستين مجموعه حديثى مكتب اهل بيت (ع ) كه كهنترين و قديميترين آنها يعنى كتاب كافى كلينى است ، به بحث مى پردازيم .

شيخ طوسى در فهرست خود مى نويسد: محمد بن يعقوب كلينى ، كه كنيه اش ابوجعفر بوده است ، مردى ثقه ، عارف به اخبار و احاديث ، و مؤ لف كتابهايى بوده است ؛ از جمله كتاب كافى از سى بخش تشكيل شده و نخستين آن بخش عقل است . آنگاه شيخ به ذكر نام آنها مى پردازد و در آخر مى گويد: بخش روضه ، آخرين آنهاست . و مى گويد: ما را از كتابها و روايات او شيخ ابوعبدالله ، محمد بن محمد بن نعمان ، از ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه ، از محمد بن يعقوب آگاه ساخته است .

و نيز حسين بن عبيدالله ما را از كسانى آگاه ساخته كه بيشتر كتاب كافى را نزد آنان خوانده است ؛ از آن جمله ابوغالب محمد بن محمد زرارى ، و ابوالقاسم ابى رافع ، و ابومحمد هارون بن موسى تلعكبرى و ابوالفضل محمد بن عبدالله بن مطلب شيبانى كه همگى از محمد بن يعقوب كلينى شنيده اند.

همچنين شيخ اجل مرتضى ، از ابوالحسين احمد بن على فرزند شعيب كوفى ، از محمد بن يعقوب كلينى .

و نيز ابوعبدالله احمد بن عبدون ، از احمد بن ابراهيم صيمرى ، و ابوالحسين عبدالكريم بن عبدالله فرزند نصر بزاز در تفليس و بغداد، از ابوجعفر محمد بن

يعقوب كلينى ، ما را از تمامى تاءليفات و رواياتش آگاه ساخته است ... (پايان سخن شيخ طوسى )

بنابراين شيخ طوسى با واسطه هايى چند و يكى بعد از ديگرى كتابهاى كافى را معرفى كرد كه اول آن كتاب عقل و آخرين ، كتاب روضه مى باشد. شيخ طوسى خود مى گويد:

من ، كافى را به واسطه چهار تن از اساتيد حديثش روايت مى كنم كه آنها نيز كتاب مزبور را از شاگردان شخص كلينى روايت كرده اند. يكى از اين چهار نفر كتاب كافى را از پنج نفر، و ديگرى از دو نفر شاگردان كلينى روايت نموده اند.

شيخ طوسى در كلامش لفظ اءخبرنا را به كار برده و مى دانيم كه اين لفظ، بين شنيدن بيانات استاد و خواندن بر استاد مشترك است ؛ الا اينكه هنگامى كه شيخ طوسى در رواياتش از حسين بن عبيدالله مى گويد و او كتاب كافى را از راه قرائت فرا گرفته و روايت نموده ، در مى يابيم كه شخص حسين بن عبيدالله كتاب نامبرده را در اين سلسله سند، از بقيه اساتيدش و از راه گوش دادن فرا گرفته است .

آنچه را تا به اينجا آورديم ، مربوط به شيخ طوسى بود. اما دانشمندى ديگر چون نجاشى گفته است :... كلينى آن كتاب بزرگ معروف را كه كافى ناميده شده ، ظرف مدت بيست سال تصنيف نموده ، كه شرح آن از اين قرار است : كتاب عقل ... كتاب روضه .

از سخن نجاشى و ديگران چنين بر مى آيد كه كتاب مزبور، كافى نام داشته و گهگاه نيز به نام مؤ لفش (كلينى ) خوانده

مى شده ، همان گونه كه ما امروزه كتاب تاريخ الامم و الملوك طبرى را بنام مؤ لفش تاريخ طبرى مى ناميم .

همچنين از تعريف نجاشى و شيخ طوسى از كتاب كافى چنين بر مى آيد كه كتاب مزبور بر حسب موضوعاتش به سى بخش جداگانه ، و هر كدام در يك جلد تدوين شده است ؛ با اين تفاوت كه آنها به گونه امروز شماره گذارى نشده بود، و به همان سبب گاهى نام كتابها پس و پيش شده ، مگر اولين و آخرين آنها كه كتاب عقل باشد و روضه كه در موقعيت آنها اتفاق نظر دارند.

نجاشى گفته است : من به مسجد نفطويه نحوى كه معروف به مسجد لؤ لؤ ى است ، آمد و شد داشتم ، و نزد امام آن مسجد قرآن فرا مى گرفتم ، و برخى از ياران ما نيز كتاب كافى را نزد ابوالحسين احمد بن احمد كوفى كاتب مى خواندند و او ضمن درس مى گفت : محمد بن يعقوب كلينى چنين حديث كرده است ... و ديدم كه ابوالحسن عقراوى نيز از آن روايت مى كرد.

بنابراين نجاشى دو نفر از شاگردهاى كلينى را ديدار كرده هك هر دو از كافى روايت مى كردند.

يكى از آنها شاگردانش را به هنگام خواندن كتاب كافى مورد خطاب قرار مى داد و مى گفت : محمد بن يعقوب كلينى شما را چنين حديث كرده است . و اين سخن از آن جهت بود كه خودش در محضر كلينى حضور داشته و احاديث آن را از او شنيده و اجازه روايت آنها را از وى دريافت داشته است .

اما نجاشى

از اين دو نفر كه كلينى را درك كرده و در محضر درسش حضور داشته اند، چيزى روايت نكرده ، بلكه از ديگر شاگردان كلينى روايت نموده و گفته است : نام كتابهاى او (كلينى ) را از گروهى از اساتيدمان ، از آن جمله محمد بن محمد (شيخ مفيد) و حسين بن عبيدالله (غضاويرى ) و احمد بن على بن نوح ، از ابوالقاسم جعفر بن قولويه ، از او (كلينى ) كه خدايش رحمت كناد آورده ايم .

اينك در مقام آن هستيم كه روش درس و بحث را در آن روزگار مورد بررسى قرار دهيم تا كاملا بيان ايشان درك ، و لب مطالب آنان فهميده شود.

روش تعليم در عصر كلينى به بعد

از مفهوم اجازه نامه هايى كه براى روايت اصول اربعمائه (اصول چهارصد گانه ) و ديگر مدونات حديثى كوچك كه باقى مانده و به دست ما رسيده ، چنين بر مى آيد كه روش تعليم و تعلم در زمان كلينى و پيش از او از اين قرار بوده كه استاد محدث كتاب خود را بر شاگردانش قرائت مى كرده و آنها گوش مى دادند.

يا اينكه يكى از دانشجويان در محضر استاد قرائت مى كرده و بقيه همدرسانش مى شنيدند و به توضيحات لازم استاد در آن مورد گوش مى دادند.

و هنگامى كه كتاب با يكى از دو روش بالا به پايان مى رسيد، استاد محدث روايت كتابش را از ناحيه خود به شاگردانش اجازه مى داد. از آن تاريخ به بعد، آن دانشجويان ، خود استاد محدث طبقه تازه شده ، كتاب مزبور را به همان ترتيب تدريس مى كردند.

و در آخر به ايشان اجازه

مى دادند كه همان كتاب را به واسطه ايشان از طرف مؤ لفش روايت كنند، و همين طور، طبقه اى به دنبال طبقه اى ديگر، و نسلى پس از نسلى ديگر، هر دانشجو كتاب مزبور را نزد مؤ لفش ، و يا استادى ديگر قرائت مى كرد و بدين سان قرائت و روايت او به مولف كتاب متصل مى گرديد.

نحوه تعليم و تعلم در عصر كلينى و پيش و بعد از او، تا عصر شيخ طوسى كه در سال 448 هجرى به نجف اشرف منتقل ودرآنجا حوزه علميه را تاسيس كرد، از اين قرار بوده است .

تاسيس حوزه علميه نجف اشرف

شيخ طوسى پس از انتقال به نجف اشرف

شيخ طوسى پس از انتقال به نجف اشرف حوزه علميه را در آنجا تاءسيس و خود تا زمان وفاتش به سال 460 هجرى رياست و سرپرستى آنجا را بر عهده داشته است .

از زمان شيخ طوسى در اين حوزه و حوزه هايى كه همانند آن تاسيس گرديد، تا زمان ما، كتابهاى چهارگانه بزرگ حديثى (كافى ، من لا يحضره الفقيه ، استبصار، و تهذيب ) محور دروس فقهى بوده و آن را نزد كسانى كه قرائتشان به مؤ لف آنها مى رسيده فرا گرفته و مى گيرند.

و بدن سان تا به امروز كتابهاى مزبور كتابهاى حديث در دسترس دانشجويان علوم دينى قرار گرفته است ، همان گونه كه الفيه ابن مالك را دانشجويان از همان آغاز تاءليف آن تا به امروز در حوزه هاى علميه بر اساتيد خود خوانده و مى خوانند.

و يا مانند كتابهاى ابن سينا در پزشكى و فلسفه و يا ديگر كتابهاى درسى كه طبقه اى به دنبال طبقه اى ديگر، و نسلى پس

از نسل ديگر، طالبان علم تا به امروز در دسترس خود داشته اند؛ با اين تفاوت كه توجهى كه به كتابهاى حديث مبذول مى شده ، بعد از كتاب خدا، از هر كتاب ديگرى بيشتر بوده است . و روش روايت آن از راه شنيدن و خواندن و اجازه روايت گرفتن ، روش معمول در تحصيل آن تا اين اواخر بوده است . شاهد بر اين مدعا صورت برخى از اجازه نامه هايى است كه مجلسى در جلد بيست و هفتم كتاب عظيم بحارالانوار خود گردآورى نموده و بر آن نياى ما شيخ المحدثين ، آقاى شيخ ميرزا محمد شريف عسكرى در پنج مجلد استدارك كرده است كه نمونه هايى از آن اجازه نامه ها، با تصريح به اتصال قرائت مجموعه هاى بزرگ حديثى به شخص مؤ لف آنها از اين قرار است :

الف . اجازه اى است كه شيخ فخرالدين محمد، فرزند علامه حلى ، حسن بن يوسف فرزند على بن مطهر كه در سال 771 هجرى درگذشته است ، به نام شيخ محسن بن مظاهر نگاشته و در آن آمده است :

و نيز به او اجازه دادم تا از سوى من مصنفات شيخ اعظم و امام اقدم پايه گذار شريعت و پيشواى شيعيان ، عمادالدين ابوجعفر محمد بن حسن طوسى - قدس الله روحه - را از قبيل تهذيب الاحكام كه خودم آن را درس به درس و صفحه به صفحه خوانده و به سال 712 هجرى در گرگان به پايان برده ام ، روايت كند.

و نيز از جانب پدرم كه او هم آن را بر پدرش ابوالمظفر يوسف بن على فرزند

مطهر خوانده و اجازه روايت آن را به وى داده است .

و يوسف نامبرده آن را بر شيخ معمر بن هبة الله فرزند نافع وراق قرائت كرده و به وى اجازه روايت آن را داده . و فقيه معمر مذكور آن را بر فقيه ابوجعفر محمد بن شهر آشوب خوانده و اجازه روايت آن را به او داده و ابن شهر آشوب هم آن را مصنفش ، ابوجعفر محمد بن حسن طوسى - قدس الله سره - قرائت كرده و اجازه روايت گرفته است .

و بار ديگر جدم آن را بر شيخ يحيى بن محمد، فرزند يحيى بن فرج سوراوى خوانده و اجازه روايت آن را به وى داده ، و شيخ يحياى مزبور آن را نزد فقيه حسين بن هبة الله فرزند رطبه خوانده و اجازه روايت آن را به وى داده و همان شيخ يحيى آن را بر مفيد، ابوعبدالله حسن بن محمد بن حسن طوسى خوانده و به او اجازه روايت آن را داده ، و مفيد نيز آن را نزد پدرش خوانده و اجازه روايت آن را دريافت داشته است .

و يك جلد از همان كتابى كه مفيد آن را نزد پدر خود خوانده و به خط مصنف (پدر او) مى باشد، نزد من است ، و من آن را نزد پدرم خوانده ام و باقى مجلدات در نسخه ديگرى است .

و اما كتاب النهايه و الجمل ، من آن دو را بر پدرم درس به درس خوانده و او اجازه روايت آن را از طريق ديگر از پدرش ، كه آن را بر پدرش خوانده است ، به من

داده و بقيه اسناد به همان صورتى كه مذكور افتاد. (407)

به همين مقدار كه از اين اجازه مورد نياز ما بود، بسنده مى كنيم .

در اين نوع اجازه ، كه فرزند علامه حلى به شيخ محسن بن مظاهر داده است ، اجازه دهنده در نيمه دوم قرن هشتم هجرى مى گويد كه او تهذيب شيخ طوسى را نزد پدرش (علامه ) درس به درس خوانده و پدرش نيز آن را نزد استادش ، و استاد او نيز به استادش ، و همين طور زنجيره اين خواندنها پشت سر هم ، به قرائت بر مؤ لف كتاب تهذيب ، يعنى شيخ طوسى ختم مى شود. و مى گويد كه قسمتى از كتاب تهذيب را كه نزد پدرش قرائت كرده است ، به خط مولف كتاب بوده كه در نيمه دوم قرن پنجم هجرى ازدنيا رفته است .

و در اجازه اى كه براى روايت كتاب نهايه داده ، مى گويد: او كتاب نهايه را بر پدرش علامه درسى به دنبال درسى ديگر خوانده و به شيخ محسن اجازه روايت آن را با سندى ديگر مى دهد كه زنجيره قرائت آن توسط استادى بر استادى ديگر ملحوظ است تا اينكه قرائت آن به مؤ لف كتاب مى رسد.

در اين نوع از انواع اجازه كه اين استاد در نامه اش صادر كرده است ، مخصوصا به شاگردش اجازه روايت يك يا چند تاليف را مى دهد كه گاهى اسانيد آن را نام مى برد، و گاهى هم نه ؛ اما آنجا كه اسانيد آن را نام مى برد، به معرفى زنجيره سند قرائت كتاب مزبور تا شخص مولف ،

همان گونه كه گذشت كمتر مى پردازد. و در اين مورد غالبا لفظ رويت عن فلان عن فلان يا حدثنى فلان عن فلان و يا اخبرنى را به كار مى برد تا سند را فشرده كرده باشد و اين شيوه آنها در بيشتر زنجيره هاى اجازات مى باشد. نمونه آن ، اجازه اى است كه علامه حلى (حسن بن يوسف ، درگذشته به سال 726) به نام سيد مهنا، فرزند سنان مدنى (408) (م 754) صادر كرده است ؛ آنجا كه مى گويد:

و آنچه را از كتاب اصحاب گذشته صالحمان - كه خدايشان رحمت كناد - از طريق اسنادم كه به آنها مى رسد... تا آنجا كه مى گويد:

و اجازه روايت كتاب استادمان ابوجعفر، محمد بن حسن بن على طوسى - قدس الله روحه - را با همين اسناد و غير آن از خودم و از جانب پدرم ، به او داده ام .

در اين نوع اجازه ، علامه ، آنچه را فرزندش فخرالدين در اجازه نامه خود آورده و گفته است : پدرش آن كتابها را نزد پدر خود (يوسف ) قرائت كرده و... نياورده است ، بلكه تنها به ذكر سندش تا شيخ طوسى بسنده كرده است .

اما در اجازه روايتش از كافى ، سندى را آورده كه تا حدى از تفصيل و شرح بيشتر برخوردار است . او در اين اجازه نامه مى گويد:

اما كافى ، تاليف شيخ محمد بن يعقوب كلينى را كه احاديث آمده در آن به ائمه اطهار (ع ) متصل است ، احاديث آن را خودم از پدرم و از شيخ ابوالقاسم ، جعفر بن سعيد، و جمال

الدين احمد بن طاووس و ديگران ، با اسنادى كه ذكر كرده اند، تا شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعمان ، از ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه ، از محمد بن يعقوب كلينى ، از مردانى كه نامشان در هر يك از آن احاديث از ائمه (ع ) آمده است ، روايت مى كنم .

حسن بن يوسف بن مطهر حلى اين اجازه نامه را در ذى حجه سال 719 هجرى در حله نگاشته است . و سپاس خداى راست :

در اين اجازه نامه مى بينيم كه علامه حلى مى گويد: روايت احاديث الكافى عن عن ... يعنى من احاديث كافى را از فلان و فلان و... روايت كرده ام . و درگذشته گفتيم كه مقصود ايشان از رويته عن اين است كه ايشان آن را از استاد شنيده اند.

و اينكه به دنبالش عن فلان آمده تسلسل شنيده هاى استادى را از استادى ديگر مى رساند تا آخر آن .

مانند آن اجازه اى است كه محمدباقر مجلسى براى اردبيلى صادر كرده و گفته است :

اما بعد. در نزد من خواند و از من شنيد مولاى فاضل ارجمند... حاجى محمد اردبيلى ... بيشتر علوم دينيه ... مخصوصا كتابهاى اخبار ماءثوره از ائمه اطهار - صلوات الله عليهم اجمعين - را. آنگاه از من اجازه روايت خواست .

من نيز از خدا طلب خير كرده و به او اجازه دادم كه از من روايت كند... بر حسب اجازه روايتى كه از اساتيد بزرگوار خود دارم ... از آن جمله مواردى است كه روايت كرده اند مرا گروهى ... از كسانى كه برايشان خوانده ام و يا از

شنيده ام ... از آن جمله پدرم علامه و استادش ... مولانا حسن على تسترى و... به موجب اجازه روايتى كه از شيخ الاسلام و المسلمين بهاء المله ... محمد عاملى - قدس الله روحه - از پدرش ... داشته اند.

و همين طور زنجيروار، مجلسى در اين اجازه سندش را نام مى برد تا اينكه به فخرالدين محمد از پدرش علامه حلى منتهى مى گردد.

و از آنجا زنجيره سند را از علامه حلى به شيخ مفيد و كلينى و صدوق ادامه مى دهد.

سپس به ذكر سندى ديگر مى پردازد و مى گويد: و از آن جمله عده اى كه قبلا نامشان گذشته است ، برايم روايت كرده اند به موجب اجازه روايتشان از... آنگاه به ذكر اسامى مشايخ خود تا شهيد محمد بن مكى (م 786) (409) مى پردازد و سند روايتش را از ايشان مى آورد.

بدين سان مجلسى راهها و اسانيد خود را در اجازه روايت و تاليفش مى آورد، و در بيشتر جاها لفظ اخبرنى را به كار مى برد كه دلالت بر شنيدن از استاد، يا شنيدن آنچه را بر استاد خوانده اند، مى كند و زنجيروار آن را به صاحب تاليفى مى رساند كه اجازه روايت تاليفش را به او داده است .

آنگاه در پايان اجاره نامه خود مى نويسد

آنگاه در پايان اجاره نامه خود مى نويسد: اين مطالب را به دست خود... محمدباقر بن محمدتقى ... در سال 1908 هجرى نگاشته است . (410)

همانند اين اجازه نامه ها در مجلدات مختلف بحارالانوار بسيار آمده كه در آنها از خواندن كتابها بر اساتيدى كه اجازه روايت آنها را داده اند، ياد شده است ؛ مانند اجازه

اى كه شيخ حسن على بن مولى عبدالله در سال 1034 هجرى به محمدتقى مجلسى داده و در آن آمده است :... و از حديث ، قسمت بسيارى از تهذيب الاحكام را نزد من قرائت نموده . و بيشتر كتاب من لا يحضره الفقيه و بخشهاى بسيارى از كتاب كافى را نزد من شنيده است .

و در اجازه اى كه محمدتقى مجلسى (م 1070) به ميرزا ابراهيم داده است :... و به او اجازه دادم آنچه را من با قرائت و گوش دادن آنها فرا گرفته و اجازه آنها را از بهاءالملة ... محمد عاملى ... از شيخ عبدالعالى دريافت داشته ام .

و در اجازه محمد بن حسن حر عاملى (م 1104) به محمد فاضل مشهدى آمده است :

او به نزد من آنچه را امكان قرائتش فراهم آمده است ، از كتاب من لا يحضره الفقيه ، از ابتدا تا انتهايش ، و كتاب الاستبصار به طور كامل ، و تمامى اصول كافى ، و بيشتر كتاب تهذيب و غيره را قرائت كرده و بحث و تنقيح و تدقيق نموده و خوب و عالى ، و بيش از كوشش در آن بهره مند شده به طورى كه نتيجه سعى و كوشش و قابليت و استعداد او آشكار و واضح گرديده است ... و شايستگى نقل حديث روايت آن ، بلكه نقد و بررسى آنها را يافته ، و از من خواسته تا به وى اجازه دهم . و من نيز به انجام خواسته اش مبادرت نمودم ... (411)

اين يكى از انواع اجازه هايى است كه استاد آن را در نامه اى جداگانه مى نويسد. نوع

ديگرى نيز هست كه استاد آن را در پشت همان كتابى كه شاگردش بر او قرائت نموده و درس گرفته ، مى نگارد.

همانند اجازه هاى پنجگانه اى كه محمدباقر مجلسى به خط خودش در آخر كتابهاى كافى خطى ، كه به عنوان شاگردش محمد شفيع تويسركانى نگاشته و ما تصوير آنها را در پايان همين كتاب آورده ايم . و آنها عبارتند از:

الف . نخستين اجازه در آخر بخش عقل و توحيد كافى چاپ تهران (ح 1، ص 167)، به اين شرح آمده است :

بسم الله الرحمن الرحيم

به پايان رسانيد مولاى فاضل كامل ، تقى ذكى المعى ، مولانا محمد شفيع تويسركانى - كه خدايش به بالا رفتن به اوج كمال در علم و عمل موفق بدارد - اين بخش را، از راه شنيدن و تصحيح و تدقيق و ضبط در مجالس مختلف كه آخرين آنها در دهم ماه جمادى الاول سال 1083 هجرى بوده است .

بنابراين به وى اجازه مى دهم كه از جانب من روايت كند آنچه را روايتش براى من درست و بجاست . و اين اجازه به موجب اجازه روايتى است كه من از اساتيد و گذشتگانم دارم ، با اسانيد بسيار. و متصل خودم به ايشان كه مينوى خداوند بر همه آنها باد.

و اين مراتب را به دست خود اين گنهكار فانى و كوچكترين بندگان خدا، محمدباقر بن محمدتقى عفى عنهما - نگاشته ، و سپاس و ستايش خداى راست .

ب . دومين اجازه اين دانشمند در پايان جلد دوم كافى دست نبشته ثبت شده كه برابر است با (ج 1، ص 367) چاپ تهران ، در شش

ماه بعد از اجازه نخستين .

در آن آمده است :

به پايان برد اين كتاب را... در جلسات متعدد كه آخرينش در يكى از روزهاى ذى قعده سال 1083 بوده و من به ايشان - كه همواره مورد عنايت خداونند باد - اجازه دادم تا روايت كند...

ج . سومين اجازه را استاد در پايان كتاب لحجه كافى دست نبشته ، برابر (ج 1، ص 458) چاپ تهران و پنج ماه پس از اجازه دوم نگاشته است .

در اين اجازه نامه فرموده است :

به پايان رسانيد اين كتاب را...... در جلسات مختلفى كه آخرينش اواخر ماه ربيع الثانى سال 1084 هجرى بود. و من به او كه همواره در مسير فضيلت باد اجازه دادم تا روايت كند.

د. اجازه چهارمين در پايان كتاب ايمان ، برابر ج 2 ص 464 چاپ تهران ، و پس از گذشتن دو سال و ده ماه از صدور سومين اجازه نامه آمده كه در مى گويد: به پايان برد اين كتاب را.... در جلسه هاى مختلفى كه آخرين در ماه محرم سال 1078 هجرى است .....

ه . و بالاخره اجازه نامه پنجم در پايان كتاب العشره برابر ج 2 ص 674 چاپپ تهران ، و پس از گذشتن سه ماه و سه روز از اجازه نامه چهارم صادر شده و در آن آمده است :

به پايان رسانيد اين كتاب را... در جلسات مختلفى كه آخرينش سوم جمادى الاول سال 1078 هجرى بود، و من به وى ؛ كه همواره مورد تاييد باشد اجازه دادم كه روايت كند....

در اجازه هايى كه گذشت ديديم كه در برخى از آنها به قرائت كتاب استادى بر

استادى ديگر تصريح شده و سلسله و سند را به قرائت آن بر شخص و مولف رسانده است . اما در پاره اى ديگر، بر حسب مصلحتشان در علم حديث ، تعبير آن آمده است و در برخى زمان و مكان قرائت را متذكر نشده ، و مشخص نموده كه ، قرائت كتاب يا شنيدن آن را به پايان برده است .

و مى بينيم كه اين روش از زمان نويسندگان كتابهاى كافى و الفقييه و تهذيب معمول بوده و تا زمان مجلسى نويسنده كتاب بحارالانوار ادامه داشته است .

از همه اينهها معلوم مى گردد كه دست به دست گرديدن كتابهاى فقهى چهارگانه از همان آغاز تاليف آنها تا به امروز، بدون وقفه ، و انقطاعى ، در دست دانشجويان اين رشته ادامه داشته و دارد.

و مى گوييم تا به امروز زيرا مى دانيم رجوع فقها در مكتب اهل بيت در استباط احكام شرعى در طول قرون و اعصار و تا به امروز، همچنان به كتابهاى مزبور ادامه داشته و دارد. چه ، هر گاه يكى از فقهاى اين مكتب در مقام نوشتن رساله فقهى باشد، به كتابهاى كافى و تهذيب و استبصار و وسائل مراجعه كرده و در فتوايى كه مى دهد به احاديث آنها استناد مى نمايد.

و ديديم كه چگونه اين اساتيد، حديث را از اصول و جزوه هاى كوچك حديثى ديگر گفته و از آنها كتابهاى خود را تاليف كرده اند. و نويسندگان آن اصول و جزوه هاى حديثى ديگر، احاديث نوشته خود را مستقيما از ائمه اهل بيت (عليه السلام ) گرفته اند. و اينكه ائمه اهل بيت (عليه السلام ) نيز

از جامعه ، كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بيان كرده و اميرالمؤ منين (ع ) آن را به خط خود نگاشته است ، حديث كرده اند.

بدين سان كتابهاى بزرگ و چهارگانه حديث ، از همان ابتداى تاليفشان تا زمان حاضر، محور مباحث فقهى در مكتب اهل بيت (عليه السلام ) بوده و فقهاى اين مكتب به آنها مراجعه كرده و سنت پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) را در احكام به دست مى آوردند، و پس از قرآن ، احكام اسلامى را از آنها استنباط مى كنند.

و ديديم كتابهاى وزين چهارگانه مزبور در حديث ، خود حديث را از اصول ، و ديگر جزوه هاى حديث كوچك گرفته اند، و آن اصول و ديگر جزوهاى حديثى كوچك ، حديث را از ائمه اهل بيت (ع ) و ائمه اهل بيت (ع ) نيز از اظهارنظر شخصى دورى مى جستند، و در بيان احكام به جامعه اميرالمؤ منين على (ع ) اعتماد مى نمودند؛ و جامعه حضرت امير (ع ) نيز سخنان پيامبر خدا (ص ) بود كه حضرت امير (ع ) آن را به خط خويش نوشته بود.

اما در مقابل ، مى بينيم مكتب خلفا اعتمادشان به اجتهاد است ، و خلفا در برابر نص و دستور صريح وارد در شرع اسلامى دست به تاءويل زده و در بيان احكام اسلامى به راءى و نظر شخصى خود اعتماد مى كنند.

بخش دوم : اشتباهاتى در پاره اى از كتابهاى حديث

اشتباهاتى نسخه هائى از كتابهاى حديث

اشاره

با وجود تسلسل اسناد مجموعه هاى حديثى در مكتب اهل بيت تا پيامبر خدا (ص )، به طورى كه ديديم ، فقهاى اين مكتب ، بر خلاف مكتب خلفا، كه برخى

از كتابهاى حديثى خود را صحيح ناميده اند، هيچيك از مجموعه هاى حديثى خود را صحيح نناميده و مانعى پاى عقول و انديشه ننهاده ، در بحث علمى را در هيچيك از اعصار تاريخى اسلام نبسته اند.

بلكه بر حسب قواعد فهم حديث ، هر درباره آن مى گردند.

زيرا آنها به خوبى مى دانند كه راويان اين احاديث از اشتباه و فراموشكارى كه دامن هر غير معصومى را مى گيرد، مصون نيستند.

كما اينكه در مشهورترين كتاب حديث در مكتب اهل بيت ، يعنى كتاب كافى ، در احاديث پنجگانه 7 و 9 و 14 و 17 و 18 از كتاب الحجة ، باب ما جاء فى الاثنى عشر اشتباهات زير صورت گرفته است :

1 - حديث هفتم و چهاردهم

در هر يك از اين دو حديث در اصول كافى آمده است :

از سماعه ، از على بن الحسين بن رباط، از ابن اذينه ، از زراره آمده است كه گفت : شنيدم امام باقر (ع ) مى فرمود: دوازده امام از آل محمد (ع ) همگى محدثند و فرزند رسول خدا (ص ) و از اولاد على ، كه رسول خدا و على ، هر دو پدر آنها مى باشند. (412)

و در لفظ حديث هفتم بعد از آن آمده است : على بن راشد گفت ...

و مفهوم اين دو حديث اين است كه تعداد ائمه اهل بيت سيزده نفر است : اميرالمؤ منين على (ع ) و دوازده امام فرزندان او!

در حالى كه شيخ مفيد در ارشاد و طبرسى در اعلام الورى همين حديث را از كافى چنين نقل كرده اند: دوازده امام از آل محمد، بعد از پيامبر خدا (ص

)، همگى محدث مى باشند، على بن ابى طالب و يازده فرزندش . رسول خدا (ص ) و على (ع ) هر دو پدران ايشان مى باشند. (413)

نتيجه سنجش و بررسى

منظور ما از آوردن حديث از كافى ، و كسانى چون شيخ صدوق و مفيد و طبرسى كه از آن گرفته اند، اين است كه نسخه برداران حديث از كتاب كافى ، پس از عصر شيخ طوسى ، دچار اشتباه و لغزش گرديده اند، و چنين اشتباهى پس از عصر طبرسى صورت نگرفته است زيرا او اخبارش را از ارشاد شيخ مفيد برداشته ، و در اعلام الورى ثبت كرده و به همان شيوه او ادامه داده است .

2 - حديث نهم

به سندش از محمد بن الحسين ، از ابن محبوب ، از ابى الجارود، از ابوجعفر امام باقر (ع ) از جابر بن عبدالله انصارى كه گفت :

بر فاطمه (ع ) وارد شدم ، در برابر آن بانو لوحى بود كه اسامى اوصيا از فرزندانش بر آن ثبت شده بود. آنها را شمردم ، دوازده تن بودند، و آخرشان قائم (ع ).

سه نفرشان محمد نام داشتند و سه نفر هم على .

همين حديث را شيخ مفيد از كافى در ارشاد، و طبرسى به پيروى از او در اعلام الورى با همين لفظ آورده اند.

و معناى اين حديث با چنين الفاظى در كتابهاى سه گانه حديث اين مى شود كه تعداد ائمه اوصياى پيامبر خدا (ص ) سيزده نفر باشند. حضرت امير (ع ) با دوازده فرزندش از فاطمه زهرا (ع ).

در حالى كه مى بينيم شيخ صدوق همين حديث را با اسناد خودش ، و نه

به نقل از كتاب كافى ، در كتاب عيون اخبار الرضا با دو سند، و در كتاب اكمال الدين با يك سند از محمد بن الحسين آورده و سپس سندش با سند كافى به جابر بن عبدالله رسيده است .

از او روايت مى كند كه گفته است :

بر فاطمه (ع ) وارد شدم . او در پيش روى خود لوحى داشت كه اسامى اوصيا در آن نوشته شده بود آنها را شماره كردم ، تعدادشان دوازده نفر و آخرشان قائم (ع ) بوده از آنها سه نفر محمد نام داشته و چهار نفر على . (414)

نتيجه سنجش و بررسى

معلوم مى شود در نسخه كافى كه آمده من ولدها يعنى از اولاد آن بانو، زائد است و ثلاثة منهم على يعنى سه نفرشان على است ، تحريف است . و شيخ مفيد هم به نقل از او، همانها را در ارشاد آورده ، در حالى كه درست ، الفاظ روايت شيخ صدوق در عيون و خصال مى باشد كه قيد كرده اربعة منهم على و من ولدها را هم ندارد.

3 و 4 - احاديث شماره 17 و 18 از كتاب الحجة

اين دو حديث را كلينى از ابوسعيد عصفرى (م 150) آورده است . ما در مقام آشنايى با ابوسعيد عصفرى متوجه شديم كه شيخ طوسى در كتاب الفهرست خود از او چنين ياد كرده است :

عباد، ابوسعيد عصفرى ، داراى كتابى بوده كه گروهى ما را از وجود آن ، از تعلكبرى ، از ابن همام ، از محمد بن خاقان نهدى ، از محمد بن على ، ابوسمينه ، از طريق ابوسعيد عصفرى ، كه نامش عباد مى باشد، آگاه ساخته اند. (415)

نجاشى نيز درباره

او گفته است : او مردى كوفى بوده است . و آگاه ساخت ما را ابوالحسن احمد بن محمد بن عمران ، و گفت حديث كرد ما را محمد بن همام ، و گفت حديث كرد ما را ابوجعفر محمد بن احمد بن خاقان نهدى ، و گفت ابوسمينه درباره كتاب عباد با ما سخن گفته است . (416)

پس در مقام شناسايى كتاب عباد، ابوسعيد عصفرى ، برآمديم و ديديم كه مؤ لفه كتاب الذريعه درباره آن مى گويد:

كتاب عباد عصفرى ، ابوسعيد كوفى ، يكى از اصول موجوده است .

آنگاه درباره اين اصل ، واصل عاصم توضيح مى دهد كه اين اصل از روى نسخه اى به خط منصور بن حسن آبى وزير استنساخ شده ، كه او آن را از روى اصل محمد بن حسن قمى به روايت از ابو محمد هارون بن موسى تلعكبرى و به سال 374 هجرى نوشته است .

شيخ نورى همم در كتاب مستدركش درباره اصل ابوسعيد عصفرى تا حدى به بحث مفصل پرداخته و مى گويد:

در اين اصل نوزده حديث ثبت شده است . آنگاه به توصيف حديثهاى آن ، نقل شرح حال عصفرى از كتابهاى مختلف رجال مى پردازد. (417)

ما يك نسخه خطى از اصل عصفرى را با همان اوصاف كه در مستدرك نورى و ذريعه شيخ آقا بزرگ طهرانى آمده ، در كتابخانه مركزى دانشگاه تهران ، ضمن مجموعه اى به نام الاصول الاربعمائه (418) به دست آورديم ، و بين دو حديث مزبور در اصل عصفرى ، و نسخه اى كه از كافى در اختيار داريم ، مقايسه كرديم و نتيجه چنين شد:

الف . حديث

شماره هفده

در كافى : محمد بن يحيى از محمد بن احمد، از محمد بن حسين ، از ابوسعيد عصفرى ، از عمرو بن ثالث ، از ابوالجارود، از امام باقر (ع ) آمده است كه :

رسول خدا (ص ) فرمود: من و دوازده فرزندم (419) و تو اى على مايه قوام و استوارى زمينيم (يعنى ستونها و كوههايش ) و به خاطر ماست كه خداوند زمين را نگهداشته تا مردمانش را فرو نبرد. و چون زمان دوازده فرزندم به پايان برسد، زمين درنگ نكرده ، اهلش را فرو خواهد برد. (420)

اما در اصل عصفرى : عباد از عمرو، از ابوالجارود، از امام باقر (ع ) روايت كرده است كه پيامبر خدا (ص ) فرمود: من و يازده فرزندم و تو اى على قوام زمين هستيم يعنى ستونها و كوههايش به خاطر خداوند زمين را نگهداشته تا مردمانش را فرو نبرد.

و چون روزگار يازده فرزندم به سرآيد، زمين اهلش را فرو خواهد برد و مهلت داده نمى شوند. (421)

نتيجه بررسى و سنجش

دوازده فرزندم در نسخه كافى تحريف است ، و درست آن چيزى است كه در اصل عصفرى آمده است ؛ يعنى يازده فرزندم كه كلينى هم حديث را از او روايت كرده است .

ب . حديث هيجدهم

در كافى آمده است : با همين اسناد، از ابوسعيد مرفوعا از امام باقر (ع ) روايت شده است كه رسول خدا (ص ) فرمود: از فرزندانم ، دوازده تن ولى و سرپرست ، نجيب و برجسته ، و همصحبت با فرشتگان ، و زيرك و دانا خواهند بود كه آخرينشان برپا كننده حق و داد است و زمين

را، كه از جور و ستم مالامال گرديده ، پر از عدل و داد خواهد كرد. (422)

اما در اصل عصفرى چنين آمده است : عباد، مرفوعا از ابوجعفر امام باقر (ع ) كه گفت رسول خدا (ص ) فرمود: از فرزندانم ، يازده تن ولى و سرپرست ، همصحبت با فرشتگان و زيرك و دانا خواهند بود كه آخرينشان برپا كننده حق و داد است و زمين را، كه از جور و ستم مالامال گرديده ، پر از عدل و داد خواهد كرد. (423)

نتيجه بررسى و سنجش

آنچه در كتاب كافى با عدد دوازده تن تحريف آمده است ، و بر عكس ، در اصل عصفرى كه عدد يازده تن قيد شده درست و صحيح مى باشد.

در اينجا هم نيازى به استدلال نيست . زيرا شخص كلينى اين حديث را از اصل عصفرى روايت كرده و معلوم مى شود كه اشتباه از قلم نسخه بردار صادر شده است .

سندهاى هر دو حديث از تلعكبرى راوى اين اصل از عباد عصفرى است كه در صدر هر دو حديث مى گويد: عباد. و هم او در حديث دوم مى گويد: عباد مرفوعا از... همان گونه كه در اصل عصفرى و نسخه كافى آمده است .

ميزان شناخت حديث از سوى ائمه معصومين (ع )

اين گونه است خطا و اشتباه در حديث و غير آن راه مى يابد و خداوند هيچ كتابى را، بجز كتاب گرانقدرش ، از خطا مصون و محفوظ نداشته است ؛ هم چنان كه مى فرمايد: الذى لا ياءتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه . (سوره فصلت / 42)

با توجه به اينكه بر

پيامبر خدا (ص ) و بر ائمه دروغ بسته اند و احاديث ساختگى و دروغ بر پيامبر و ائمه در كتابهاى حديث راه يافته و پراكنده شده و حق و باطل و صحيح و سقيم در هم آميخته است ، ائمه اهل بيت - عليهم السلام - اين نابسامانى را از دو طريق درمان كرده اند:

1 - رسوا كردن دروغگويانى كه چنان احاديثى را روايت مى كردند، و از خود راندن و لعن و نفرين كردن بر آنها، مانند ابوالخطاب محمد بن ابى زينب كوفى ، (424) مغيرة بن سعيد، (425) و بنان بن بيان ، (426) و امثال ايشان .

2 - نهادن قواعد و موازينى ويژه براى شناخت حديث درست از نادرست آن .

مانند:

الف . روايت امام صادق (ع ) از جد بزرگوارش رسول خدا (ص ) كه فرمود: پيامبر خدا (ص ) در منى به خطبه برخاست و فرمود:

اى مردم ! آنچه را از من براى شما روايت مى كنند، اگر موافق كتاب خدا باشد، بدانيد كه گفته من است ، و آنچه را بر خلاف كتاب خدا بود، گفته من نمى باشد. (427)

ب . فرمايش اميرالمؤ منين على (ع ) در نامه اش به مالك اشتر... فان تنازعتم فى شى ء فردوه الى الله و الرسول چه آنكس كه به خدا ارجاع مى دهد، به آيات محكم خدا تمسك جسته ، و آنكه به پيامبر خدا (ص ) ارجاع دهد به سنت جامع آن حضرت روى آورده كه همگان بر آن اتفاق دارند. (428)

ج . يا فرموده امام باقر (ع ) كه : اگر از ما حديثى برايتان روايت كردند و يكى

دو گواه و دليل از كتاب خدا به همراه داشت ، آن را بپذيريد، و گرنه در برابر آن تاءمل كنيد و آن را به ما ارائه دهيد تا موضوع براى شما واضح و روشن شود. (429)

د. يا همانند آنچه از امام صادق (ع ) آمده كه فرمود:

1 - هر گاه دو حديث مختلف به شما نشان دادند، آنها را به كتاب خدا عرضه كنيد و آن را با كتاب خدا موافق باشد بپذيريد، و آن را كه مخالف كتاب خدا باشد رد كنيد... (430)

2 - هر چيزى به كتاب خدا و سنت پيغمبر (ص ) بر مى گردد و هر حديث كه با كتاب خدا موافق نباشد، باطل است . (431)

3 - شما از همه مردم داناتر و فقيه تر خواهيد بود هر گاه معانى سخنان ما را دريابيد، زيرا كه كلام را معانى مختلفى است . (432)

همانند اين احاديث بسيار از ائمه اهل بيت (ع ) آمده و نيز از ايشان احاديثى روايت شده كه در آنها دستور داده اند احاديثى را بپذيريد كه مخالف راءى مكتب خلفا باشد.

و از امام صادق (ع ) در علت آن آورده اند كه به شخص راوى فرمود: آيا مى دانيد چرا شما دستور داريد خلاف گفتار عامه (پيروان مكتب خلفا) را بپذيريد؟ گفتم : نمى دانم . فرمود: على (ع ) هيچيك از قوانينى را كه مورد تاييد خودش بود اعلام نمى كرد، مگر اينها براى مخالفت با او و زير پا گذاردن او امرش بر خلاف آن عمل مى كردند. و چه بسا چيزى را كه خود نمى دانستند از اميرالمؤ منين مى پرسيدند، و

آن حضرت در آن مورد فتوا مى داد.

آنگاه ايشان از پيش خود ضد آن را قرار مى دادند، تا حقيقت را از مردم پوشيده بدارند. (433)

و هر كس كه در سيره و روش معاويه به بررسى بپردازد، دلايل كافى بر گفته امام خواهد يافت .

گذشته از آن ، در همين كتاب آنجا كه از موارد اجتهاد در مكتب خلفا سخن مى گفتيم ، دلايل بسيارى دال بر اعتماد مكتب مزبور در بيان احكام اسلام بر راءى و اجتهاد در مقابل سنت پيامبر خدا (ص ) آورده ايم . و نيز در اوايل جلد دوم زير عنوان دو حديث متناقص چگونه يافت مى شوند، و در آخر بخش زير عنوان مجتهدهاى قرن نخستين و موارد اجتهادشان ، ديديم كه پيروان مكتب خلفا چگونه به خاطر تاءييد موضعگيريهاى خلفا حديث مى ساختند، و گوياتر از همه ، مطالبى است كه در پايان جلد اول زير عنوان جهت گيرى قدرت حاكمه طى سيزده قرن آمده است .

در پرتو همه اين اطلاعات ، در مورد آنچه تحت بررسى داريم ، درست اين است كه بگوييم از دو حديث متعارض ، آن را كه موافق جهتگيرى مكتب خلفا است بايد ترك كرد.

و از آنجا كه بسيار اتفاق مى افتاد كه پيروان مكتب خلفا در مجالس عمومى سئوالاتى از ائمه اهل بيت مى كردند به طورى كه ائمه در آن موقعيت توانايى آن را نداشتند كه حكم خدا و سنت پيامبر را كه مخالف اجتهاد مكتب خلفا بود، آشكارا مطرح نمايند، زيرا خود و شيعيانشان مصونيت نداشتند، ناگزير با اكراه ، پاسخ گوينده را موافق راءى مكتب خلفا مى دادند، تا

آنگاه كه فرصتى به دست آمد و پاسخ را بدون تقيه و برابر حكم خدا و سنت پيامبر بيان مى كردند. اينجا بود كه از ناحيه ايشان در برخى از احاديث و در بيان حكم يك مساله اختلاف مشاهده مى شد. امام صادق (ع ) خود به اين موضوع اشاره كرده و فرموده است :

اگر چيزى از من شنيديد كه با گفته ديگران - پيروان مكتب خلفا - مشابهتى داشت ، بدانيد كه در آن تقيه شده ، و چنانچه مشاهده كرديد كه سخنم با گفته آنان مشابهتى ندارد، بدانيد كه در آن تقيه به كار نرفته است . (434)

و نيز فرموده است : هر گاه دو حديث مخالف برايتان روايت مى كردند، آن دو را با كتاب خدا مقايسه كنيد و آن را كه مطابق آن است بپذيريد، و حديثى كه مخالف آن است رد كنيد اما اگر آن را در كتاب خدا نيافتيد، آن دو را با اخبار عامه مقايسه كنيد، و آن را كه موافق با آنهاست رد نماييد، و آن يك كه مخالف ايشان است بپذيريد. (435)

ائمه اهل بيت (ع ) اين قاعده را نهاده اند و گاه اتفاق افتاده كه علت آن را هم بيان داشته اند و گاهى نيز بدون ذكر علت آن را مطرح فرموده اند. قواعد ديگرى نيز از جانب ايشان براى شناخت حديث در دست است ؛ همانند حديثى كه از حضرت رضا (ع ) به شرح زير آمده است :

روزى جمعى از اصحاب حضرت امام على بن موسى الرضا - عليه السلام - در قضاوت درباره دو حديث خلاف يكديگر كه از پيامبر خدا (ص

) در يك موضوع روايت شده بود، دستخوش اختلاف نظر گرديده بحث و گفتگويشان سخت بالا گرفته بود.

پس در محضر آن حضرت گرد آمده حل اين مشكل را از وى جويا شدند.

آن حضرت فرمود:

خداوند ناروا را حرام ، و بايسته را حلال فرموده و فرايضى را مقرر داشته است .

پس حديثى كه حلال خدا را حرام و يا حرام خدا را حلال اعلام كند، و يا واجبى را كه در كتاب خدا مقرر گرديده و ثابت اعلام شده و چيز در نسخ آن نيامده است ، رد كند، در چنان حالتى روا نيست كه به آن حديث عمل شود. زيرا كه رسول خدا (ص ) هرگز حلال خدا را حرام ، و حرام او را حلال نكرده احكام و واجبات الهى را تغيير نداده است . بلكه در تمام موارد فرمانبردار خداوند و تسليم اوامر او بوده و دستورات خدا را انجام داده . و اين است كه خداوند مى فرمايد: ان اءتبع الا ما يوحى الى . (تنها پيرو وحى الهى هستم .) و حضرتش فرمانبردار خداى تعالى و به جا آورنده اوامرى بود كه به وى فرمان به جاى آوردن و تبليغ آن را داده است .

راوى مى گويد: به حضرتش عرض كردم : از شما، از قول پيامبر خدا (ص ) حديثى را در موردى مى آورند كه در قرآن نيست ، بلكه تنها در سنت است . آنگاه خلاف آن را از شما مى آورند، در اين صورت چه بايد كرد؟ حضرت رضا (ع ) فرمود:

پيامبر خدا (ص ) از چيزهايى نهى فرموده كه آن نهى حرام است . آن نهى

حرام . در آن مورد نهيش در راستاى نهى خدا است . و به مواردى امر فرموده كه لازم الاجرا بوده ، همانند واجب الهى . امرش در آن مورد مانند فرمان خداست .

پس اگر از پيامبر خدا (ص ) حديثى در نهى حرام آمد و سپس حديثى بر خلاف آن ديده شد، نمى توان به آن عمل كرد. و همين طور است در جايى كه حضرتش به انجام چيزى امر داده باشد. چه ، ما در موردى كه پيامبر خدا اجازه نداده باشد، اجازه نمى دهيم ، و بر خلاف فرمان حضرتش دستورى صادر نمى نماييم . مگر آن هنگام كه ضرورت و ترس ايجاب نمايد.

اما اينكه ما بيابيم و آنچه را پيامبر خدا (ص ) حرام فرموده است حلال اعلام كنيم ، با آن را كه حضرتش روا داشته ، حرام نماييم ، امرى است ناشدنى .

زيرا ما پيرو رسول خدا (ص ) هستيم اوامر او، همان گونه كه پيامبر خدا پيرو فرامين پروردگارش مى باشد و تسليم اوامر او. اين است كه خداى عزوجل مى فرمايد: ما ءاليكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا

و خداوند از چيزهايى نهى كرده كه نهى حرام نيست ، بلكه زشتى و بدى و خوددارى از آنها مورد نظر بوده است . همچنين به چيزهايى فرمان داده كه واجب شرعى و لازم الاجرا نمى باشند بلكه برترى و ارجحيت آنها در دين ملحوظ است .

و آنگاه بنا به سبب و يا به جهتى در آن اجازه و اختيار داده است . پس در آنچه پيامبر خدا (ص ) از نظر ناخوشايند بودن آن را نهى فرموده

، يا به جهت و ارجحيت ، آن را مقرر داشته ، مى توان به آن عمل نمود، و اگر در آن حال از ما خبرى به شما رسيد، به اتفاق روايت كنندگان در نهى آن ، و چيزى آن را رد نكرده بود، و هر دو خبر صحيح و معروف ، و راويان در آن متفق بودند، لازم است كه يكى يا هر دو را قبول كرد و پذيرفت . و يا هر كدام را دوست داشته باشيد و بخواهيد، از باب توجه به تسليم اوامر پيامبر خدا (ص )، آن را نپذيرد، به خداى بزرگ شرك ورزيده است .

پس اگر دو خبر مختلف را به شما عرضه كردند، آن دو را با حلال و حرامى كه در كتاب خدا آمده است بسنجيد، و آن را بپذيريد كه موافق كتاب خدا باشد.

اما آن را كه در كتاب خدا نباشد، با سنتهاى پيامبر خدا (ص ) مقايسه نماييد، و آنچه را در سنت آمده و نهى شده است ، آن هم نهى حرام ، و يا از پيامبر خدا (ص ) در اين مورد امر شده و تاءكيد كرده است ، مطابق نهى پيامبر و فرمان او عمل كنيد.

اما آنچه را در سنت از لحاظ زشتى و نكوهيدگى نهى شده باشد، و آنگاه خبر ديگرى خلاف آن آمده ، اين به آن معنى است كه پيامبر خدا (ص ) آن را خوش نداشته ولى حرامش نفرموده و عمل به آن را اجازه داده است .

اينجاست كه پذيرش همه آنها و يا هر كدام را كه بخواهيد مجاز است و از باب تسليم و پيروى و

پذيرش از رسول خدا (ص ) اختيار با شماست .

اما آنچه را در اين حالات مختلف نيافتى ، آن را به ما برگردانيد كه ما در اظهار نظر درباره آنها سزاوارتريم ، و نظر خودتان را در چنان مواردى به كار نبريد، بلكه خوددار بوده منتظر و مترصد و پى جوى آن باشيد تا بيان و تفسير ما در آن موارد به شما برسد. (436)

معيارهاى دانشمندان براى شناخت حديث

ائمه اهل بيت (ع ) اينگونه براى شناخت حديث درست از نادرست ، قواعدى را پايه نهادند، و فقهاى مكتب ايشان همانها را ميزان معرفت و شناخت حديث قرار دادند، و برخى از دانشمندان ايشان ، مانند شيخ محمد بن حسن حر عاملى در كتاب وسائل الشيعه ، در فايده نهم و دهم خاتمه وسائل ، و شيخ حسين نورى در فايده چهارم مستدرك ، آنها را گردآورى كرده ، نظم و ترتيبى ويژه به آنها داده اند. (437)

در اواخر قرن هفتم هجرى ، قاعده تازه اى براى شناخت حديث توسط (438) ابن طاووس ، احمد بن موسى حلى ، درگذشته به سال 673 هجرى ، (439) و علامه حلى گرديد، به طورى كه حديث از زمان ايشان ، از لحاظ راوى به چهار دسته و به شرح زير دسته بندى شد:

الف . صحيح : حديثى است كه سندش از طريق راوى شيعه عادل امامى مذهب در تمامى طبقات به معصوم برسد.

ب . حسن : حديثى است كه سند آن از راوى شيعه امامى مذهب و مورد تعريف و ستايش ، اما بدون اينكه در عدالت او اظهارنظر صريحى شده باشد، با تحقق اين مطلب در تمامى طبقات ، به

شخص معصوم (ع ) برسد.

ج . موثق ، يا قوى : حديثى است كه در سلسله راويان آن ، كسى باشد كه محدثين مكتب اهل بيت ، او را با وجود فساد عقيده اش در پيروى يكى از فرق اسلامى مخالف اماميه اثناعشرى توثيق كرده باشند اگر چه جزء شيعه هم به حساب آيد!

د. ضعيف : و آن حديثى است كه يكى از شروط سه گانه فوق در آن نباشد و در سلسله روات آن ، راوى متهم به فسق و مانند آن ، يا ناشناخته و يا بدتر، چون حديث ساز و امثال آن وجود داشته باشد. (440)

قاعده بالا از عصر علامه حلى به بعد شهرت يافت . و برخى از دانشمندان اين مكتب اعتماد به درستى اين قاعده را از حد گذراندند، تا جايى كه همه احاديث و اخبار را با آن سنجيدند. فى المثل برخى از احاديث و اخبار سيره را، كه نه محتوايش درست بود، و نه در خارج امكان وقوع آن مى رفت بر اساس اين قاعده صحيح شمردند. (441)

همچنان كه همين گروه ، احاديث صحيحى را كه در اين قاعده صدق نمى كرد، تضعيف كرده و آن را نپذيرفتند!

در مقابل اينها، گروهى از اخباريها در صحيح انگاشتن تمامى احاديثى كه در كتابهاى بزرگ چهارگانه حديث و امثال آنها آمده ، روش خلاف در پيش گرفته ، به سهم خود دچار لغزش و اشتباه عجيب گرديدند. نتيجه اينكه هر دو گروه از راه درست در شناخت حديث دور شدند، كه در اينجا مجالى براى تفصيل بيشتر در اين مورد نمى باشد.

پيامد اين دسته بندى براى حديث ، و اعتماد

مطلق اينان به حديث ، هر حديثى كه باشد، اين شد كه آنها احاديث كافى را يكجا با چنان ميزانى سنجيدند و گفتند: كتاب كافى شامل 16199 حديث مى باشد كه از آنها 5072 حديث صحيح ، و 144 حديث آن حسن ، و 1118 حديث موثق ، و 312 حديث آن قوى ، و 9485 حديث ضعيف (442) مى باشد كه جمع آنها 16121 مى شود.

اين تقسيم و دسته بندى روايات از زمان علامه حلى و با توجه به موقعيت و درجه راويان آنها، بر اساس و حسب ميزان مشهور آن زمان ، و اعتماد بر آگاهى دانشمندان آن عصر از حال ايشان ، و چشمپوشى از موازينى نهاده شده است كه پيش از اين ائمه اهل بيت (ع ) آورده ايم .

با اين وجود، حوزه هاى علميه مكتب اهل بيت (ع ) حتى براى يك روز هم كه شده ، در بحث و تحقيق را بروى دانشمندان و محققين نيستند، بلكه كوشش پيگير و خستگى ناپذير پربار آنها در طول قرون و اعصار از دو جهت در مورد حديث ادامه داشته است :

1 - در پاسدارى و حفظ نصوص رواياتى كه بيانگر احكام شرعى هستند.

2 - در طرح مباحث علمى درباره اسانيد احاديث ، و متون و منطوق و مفهوم آنها و...

و سرانجام اينكه ، حوزه هاى علميه مكتب اهل بيت به نتيجه حاصله از نصوص كتاب و سنت سر تسليم فرود آورده ، در برابر آنها هرگز اجتهاد نكرده اند.

و بدين سان مانع از بين رفتن احكام اسلامى گرديده اند، احكامى كه سلسله اسانيد آن به ائمه اهل بيت (ع ) و

از ايشان به جدشان پيامبر خدا (ص ) و از آن حضرت به جبرئيل امين و از او به ذات بارى تعالى مى رسد. و چه خوش گفته است شاعر:

ووال اناسا قولهم و حديثهم

روى جدنا عن جبرئيل عن البارى

دوستدار كسانى باش كه سخن و گفتارشان اين است : از جد ما از جبرئيل از خداى متعال آمده است كه ...

بخش سوم : ارزيابى كتابهاى حديث در مكتب خلفاء

توضيح

با بيان نظر دو مكتب در ارزيابى كتابهاى حديث ، سخن در مصادر شريعت اسلامى از ديدگاه آنان را به پايان مى بريم .

ارزيابى كتابهاى حديث در مكتب خلفا

در مباحث گذشته گفتيم كه خلفاى نخستين از انتشار حديث پيامبر خدا (ص ) جلوگيرى كرده ، مانع شدند كه مسلمانان آن را بنويسند. اين جلوگيرى تا زمان حكومت عمر بن عبدالعزيز كه فرمان آزادى تدوين حديث پيامبر خدا (ص ) را صادر، و به نوشتن آن فرمان داد، ادامه داشت .

پس ، محدثين مكتب خلفا در تدوين آنچه از حديث در اختيار داشتند به مسابقه برخاستند و كتابهاى گوناگون حديث تاءليف كردند، كه از ميان آنها شش كتاب زير به نام صحيح به شهرت رسيده اند:

1 - صحيح بخارى ، تاليف محمد بن اسماعيل (م 256 ق )

2 - صحيح مسلم ، تاليف مسلم بن حجاج نيشابورى (م 261 ق ).

3 - سنن ابن ماجه ، تاليف محمد بن يزيد قزوينى (م 273 ق )

4 - سنن ابوداود، تاليف سليمان بن اشعث سجستانى (م 275 ق )

5 - سنن ترمذى ، تاليف محمد بن عيسى ترمذى (م 279 ق )

6 - سنن نسائى ، تاليف احمد بن شعيب نسائى (م 303 ق ).

برخى از آنان نيز بجاى سنن نسائى ، سنن دارمى تاليف عبدالله بن عبدالرحمن (م 255 ق ) را جز صحاح ششگانه قرار داده اند.

و نتيجه آن اين شد كه دانشمندان مكتب خلفا با تقليد و پيروى از دانشمندان ششگانه در ارزيابى حديث ، در بحث علمى را بروى پالايش و پاكسازى حديث بستند، و همان علماى ششگانه ، مخصوصا بخارى و مسلم را با به امروز مقتداى

خود قرار دادند؛ همچنانكه در اجتهاد را با تقليد از علماى چهارگانه زير به روى مكتب خويش بسته اند:

1 - ابوحنيفه ، عتيك بن زوطى ، معروف به نعمان بن ثابت (م 150 ق ).

2 - مالك بن انس (م 179 ق )

3 - محمد بن ادريس شافعى (م 204 ق )

4 - احمد بن حنبل (م 241 ق ).

از حنبلى مذهبان ، شاخه سلفيه ، پيروان ابن تيميه ، احمد بن عبدالحليم (م 726 ق )، و از شاخه سلفيه ، وهابيه ، پيروان محمد بن عبدالوهاب (م 1206 ق منشعب گرديده اند.

ارزيابى كتابهاى حديث در مكتب اهل بيت (ع )

در اينجا فشرده آنچه را در اين مورد آورده ايم ، و هم آن را كه نگفته ايم مى آوريم .

نخستين كسى كه در مكتب اهل بيت دست به تدوين حديث زده است ، شخص حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) بود كه تقريرات پيامبر خدا ص را در كتابهايى ، از جمله جامعه ، در پهنه پوستى به طول هفتاد ذراع ثبت كرده است ، كه بر روى زمين هيچ حكمى از احكام اسلامى ، كه مورد نياز مردم باشد، نيست ، مگر اينكه در آن جامعه موجود مى باشد. كتابهاى آن حضرت به ميراث به ائمه از فرزندانش رسيده و آنان نيز براى شاگردانشان از آن كتابها از پيامبر خدا (ص ) روايت مى كردند.

برخى از آنان ، شنيده هاى خود را از ايشان ، در كتابهاى كوچكى ثبت مى كردند.

و شيخ كلينى (من 329 ق ) نخستين كس از پيروان مكتب اهل بيت است كه اولين كتاب بزرگ حديث را در حد توانش از همان

رسائل و كتابهاى حديث كوچك فراهم آورده است .

پس از كلينى ، شيخ صدوق (م 381 ق ) كتاب مدينة العلم را تاءليف كرد كه متاءسفانه بر اثر به آتش كشيده شدن كتابخانه هاى پيروان مكتب اهل بيت و تبعيد و آواره شدن شيعيان اثرى از آن به دست نيامده است .

پس از تاءليف كتاب بسيار بزرگ و پرحجم مجموعه حديثى بحارالانوار توسط مجلسى (م 1111 ق ) و كتاب عوالم بحرانى از شاگردهاى او، ديگر مجموعه اى كامل و شامل حديثى در مكتب اهل بيت تاءليف نشده است .

دانشمندان مكتب اهل بيت توجهى كامل و شامل به احاديث احكام فقهى مبذول داشته اند و شيخ صدوق اولين كتاب بزرگ حديثى فقهى را نگاشت و آن را من لا يحضره الفقيه ناميد.

پس از او شيخ طوسى (م 460 ق ) كتابهاى استبصار و تهذيب را در همين قسمت به رشته تاليف درآورد.

اينجا بود كه كتابهاى بزرگ چهارگانه حديث (كافى ، من لا يحضره الفقيه ، تهذيب و استبصار) از شهرت و بلندآوازگى خاصى در مكتب اهل بيت (ع ) برخوردار شدند؛ به طورى كه كتابهاى حديثى ديگرى كه بعد از آنها نگاشته شده اند، اگر چه از لحاظ حجم و تقسيم بندى بر كتابهاى چهارگانه مزبور مزيت دارند، مانند كتابهاى وسائل ، تاليف شيخ حر عاملى (م 1104 ق ) و جامع احاديث الشيعه آيت الله بروجردى (م 1380 ق ) كه از همه كتابهاى نامبرده در فوق شاملتر و محكمتر مى باشد، هيچيك از حيث شهرت جاى آن چهار كتاب را نگرفته است . زيرا فضل و برترى پيشكسوتان راست .

علماى مكتب اهل بيت در فقه و شناخت حديث از گذشتگان پيروى نمى كند

امتياز مكتب اهل

بيت بر مكتب خلفا اين است كه علماى آن هيچ كتابى را، بجز كتاب خدا از آغاز تا انجامش صحيح نمى دانند و هيچيك از علماى صالح سلف را در آراى فقهى آنها، و يا احاديث و اخبارى را كه صحيح دانسته اند پيروى نمى نمايند.

بر خلاف آن ، مكتب خلفاست كه در فقه از علماى چهارگانه تقليد كرده ، و تا به امروز در اجتهاد را به روى خود و ديگران بسته اند، و فقط آنچه را از حديث در كتابهاى شش گانه ، بويژه صحيح مسلم و بخارى آمده است ، صحيح مى دانند و در بحث و تحقيق علمى را در شناخت حديث تا به امروز به روى خود و ديگران بسته اند!

دليل ما در مورد مكتب اهل بيت اين است كه فى المثل آنچه علامه حلى حسن بن يوسف (م 726 ق ) از حديث در ده مجلد جمع آورى كرده و نامش را الدروالمرجان فى الاحاديث الصحاح و الحسان (443) نام نهاده و يا آنچه را بنا به نظر و اجتهاد خودش احاديث صحيح تشخيص داده و به نام النهج الوضاح فى الاحاديث الصحاح (444) جمع و تاليف كرده ، و يا آنهايى را كه شيخ حسن ، فرزند شهيد ثانى (م 1011 ق ) به پيروى از روش علامه حلى برگزيده و به نام منتقى الجمان فى الاحاديث الصحاح و الحسان (445) تاليف كرده است ، هيچيك از اينها در حوزه هاى علميه متداول نبوده و علماى اين مكتب به آنها نپرداخته اند، و اين كار اين دانشمندان را على رغم شهرت ديگر تاليفات آنها، كه تا به

امروز در حوزه هاى علميه متداول است ، كارى نظرى و اجتهادى و شخصى به حساب آورده اند. برخلاف كتاب مشهور معالم الاصول فرزند شهيد ثانى كه از زمان مولفش تا به امروز كتاب درسى به حساب آمده و مورد استفاده قرار مى دهند، و نويسنده آن در ميان دانشمندان از شهرت و اعبتارى برخوردار و به صاحب معالم معروف گرديده است .

با وجود اين ، ديگر مؤ لفات ايشان در صحاح احاديث و حسان به دست فراموشى سپرده شده ، و چه مى دانيم شايد در ميان علماى مكتب اهل بيت كسانى باشند كه حتى نام كتابهاى صحيح و حسان ايشان هم به گوششان نخورده باشد، تا چه رسد به اينكه احاديث صحيح و حسان او را با همين عنوان و سمت به رسميت پذيرفته باشند!

ارزيابى احاديث كتب اربعه

پيروان مكتب اهل بيت ، تمامى احاديثى را كه در كتابهاى چهارگانه (كافى ، من لا يحضر، استبصار و تهذيب ) آمده ، همانند برخورد پيروان مكتب خلفا با صحيح بخارى و صحيح مسلم ، آنها را دربست ، صحيح به حساب نمى آورند. و با اينكه قديميترين آنها از نظر زمان و بلندآوازگى و شهرت ، كتاب كافى شيخ كلينى مى باشد، محدثين مكتب اهل بيت گفته اند كه از مجموع 16199 حديث آن ، تعداد 9485 حديث آن ضعيف است . و چنانچه به كتاب شرح كافى به نام مرآة العقول مرحوم مجلسى مراجعه شود، معلوم مى گردد كه او در ارزيابى احاديث كتاب مزبور، در مورد احاديث ضعيف و صحيح و موثق ، يا به اصطلاح اهل حديث قوى آن ، كه مورد ايراد محدثين

بوده ، اظهارنظرى ديگر كرده است .

در عصر ما نيز يكى از پژوهشگران كتابى زير عنوان صحيح كافى تاءليف كرده ، (446) و از مجموع 16121 حديث آن ، 4428 حديث را صحيح دانسته و 11693 حديث ديگر را به موجب اجتهاد خود صحيح ندانسته است .

از آنچه گفتيم چنين بر مى آيد كه مكتب اهل بيت هيچ كتاب حديثى را صحيح نمى داند؛ خواه كتاب كافى باشد يا غير آن ، چه از لحاظ شهرت و معروفيت ، و يا قدمت و ديرپايى .

اين مكتب ايمان دارد كه تنها كتاب خدا قرآن ، از ابتدا تا انتهايش ، صحيح است ، و در اين صحت چيزى را همتاى آن نمى شناسد.

سخنى از گوينده اى مجهول

اما اينكه گفته شده كه حضرت مهدى (عج ) فرموده است : ان الكافى كاف لشيعتنا يعنى تنها كتاب كافى براى شيعيان ما كافى است ، سخنى است كه گوينده آن مجهول است و كسى تا به حال نام او را نياورده است . و به دليل بر بطلان چنين كلامى تاءليف صدها كتاب حديث است بعد از كافى در مكتب اهل بيت ، مانند من لا يحضر الفقيه ، مدينة العلم ، استبصار، بحارالانوار، وسائل الشيعه ، جامع احاديث الشيعه و...

احاديث صحيح از ديدگاه فقهاى مكتب اهل بيت

پيروان مكتب اهل بيت از آن رو در اجتهاد را چون پيروان مكتب خلفا بر روى استنباط احكام شرعى از كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) نبسته اند، كه ايشان همواره نيازمند به بررسى آيات احكام از كلام خدا، و بررسى احاديث احكامى كه به پيامبر خدا (ص ) منتهى مى گردد، مى باشند.

در اين راستا، آنان آيات احكام را در نوشته هايى ويژه چون كنزالعرفان فى فقه القرآن ، تاليف سيورى (م 826 ق ) و مسالك الافهام الى آيات الاحكام ، تاليف جواد كاظمى ، كه در اواسط قرن يازدهم درگذشته است ، جمع آورى كرده ، آنگاه به منظور درك و فهم ظاهر و باطن و خاص و عام و محكم و متشابه و ديگر موارد آن به بحث و بررسى پرداخته ، از آنها احكام شرعيه اى را كه استنباط مى كنند، در كتابهاى فقهى خود به ثبت مى رسانند.

بدين سان احاديث روايت شده از صحابه با ايمان و ائمه اهل بيت پيغمبر (ص ) را در مجموعه هاى بزرگى همچون من لا يحضره الفقيه ، استبصار، تهذيب

، وسائل ، جامع احاديث الشيعه و... گرد آورده ، به بحث درباره زنجيره هاى سند احاديث آنها مى پردازند، تا قوى آن را از ضعيف ، و صحيح آن را از نادرست باز شناسند، و سپس به بررسى متن آنها مى پردازند تا عام و خاص و مجمل و مفصل و موارد مورد امتياز احاديث متعارض آن را دريابند. و دست آخر احكامى را كه بنا به اجتهاد خود استخراج كرده اند و آنها را صحيح تشخيص داده اند، در كتابهاى فقهى به ثبت مى رسانند.

مانند كتاب النهايه شيخ طوسى و المختصر النافع و شرايع الاسلام محقق حلى (م 676 ق ) و اللمعة شهيد اول (م 786 ق )، و شرح آن ، نوشته شهيد ثانى (م 965 ق ) و جواهرالكلام در شرح شرايع الاسلام تاليف شيخ محمدحسن (م 1266 ق ) و همانند آنها.

از آنچه گفتيم چنين بر مى آيد كه علماى مكتب اهل بيت در درسهاى رسمى خود در حوزه هاى علميه ، بجز روى احاديث احكام ، به بررسى و تحقيق و پاكسازى حديث نپرداخته اند. و احاديثى را كه مثلا در كتابهاى وسائل و جامع احاديث الشيعه گردآورى كرده اند، به منظور اين بوده كه فقها آنها را بررسى كرده ، احكام را از احاديثى كه صحيح تشخيص داده اند استنباط نمايند.

بنابراين فقهاى مكتب اهل بيت احاديثى را صحيح مى دانند كه مسائل كتابهاى فقهى از آنها استخراج شده است .

همچنين معلوم مى شود كه دانشمندان مكتب اهل بيت هيچگونه بحث و بررسى حوزوى در احاديث سيره نكرده اند، خواه سيره پيامبران گذشته باشد، خواه سيره حضرت خاتم

پيامبران (ص ) و سيره اصحاب او، يا ائمه معصومين (ع ) و يا اصحاب ايشان و يا روايات تاريخ عمومى اسلامى ، و يا احاديث تفسير قرآن و ادعيه و اخلاق ، و بيشتر احاديث كارهاى استحبابى .

ايشان در قبيل مباحث بر راوى و رواياتى تكيه مى كنند كه در مباحث فقهى به آنها و رواياتشان اعتنايى ندارند، بلكه بر عكس آنها را به دور افكنده از درجه اعتبار ساقط مى دانند و چنانچه از يكى از ايشان پرسش شود: كه آيا تمام احاديثى را كه در اين بحث غير فقهى آورده اى صحيح است ؟ پاسخ ايشان منفى بوده و مى گويد: اينها كه از مباحث احكام شرعيه نيستند، بلكه جزئى است از معارف اسلامى ، و امرى است ساده و غيرقابل توجه !

اين است كه در مباحثى چون تفسير و سيره و ادعيه و اخلاق و كارهاى استحبابى رواياتى را مى آورند كه در بخشهاى مختلف فقهى ديده نمى شوند، و در بيشتر اين موارد، رواياتى از مكتب خلفا آورده است كه بر خلاف واقع بوده مورد ايراد و خرده گيرى است .

بدون اينكه عيب گيرند و ناقد بداند كه اين ايراد و خرده گيرى متوجه روايات مكتب خلفاست نه روايات مكتب اهل بيت . ما در اين مورد بيشتر سخن خواهيم گفت .

ما در جلد هفتم كتاب نقش ائمه در احياء دين (447) احاديثى را كه شيخ مفيد (م 413 ق ) از احاديث سيف بن عمر تميمى زنديق ، كه از راويان احاديث سيره و تاريخ در مكتب خلفا، در كتاب خود نقل نموده ، آورده ايم .

و هم در

آنجا برخى از روايات ايشان را كه شيخ طوسى در شرح حال قعقاع بن عمرو زاده خيالات سيف در كتاب رجالش آورده ، و از آنجا به كتاب رجال اردبيلى (م 1101 ق ) و قهبائى كه تا سال 1016 هجرى مى زيسته ، و مامقانى (م 1351 ق ) راه يافته ، متذكر گرديده ايم .

همچنين رواياتى را كه شيخ طوسى از مكتب خلفا گرفته و در تفسير تبيان خود آورده ، و از آنجا به تفسير ابوالفتوح رازى (م 554 ق ) و از آن به تفسير گازر (م 722 ق )، و از آن به تفسير كاشانى (م 988 ق ) راه يافته است ، عنوان نموديم ، عنوان نموده ايم .

از كتاب احياء العلوم غزالى (م 505 ق ) حديث ساختگى و دروغ از سيره پيامبر خدا (ص ) به كتاب جامع السعادات مهدى نراقى (م 1209 ق ) و از آن به كتاب معراج السعاده فرزندش احمد نراقى (م 1245 ق ) منتقل شده است .

و يا اينكه ابن طاووس (م 664 ق ) در كتاب دعايش به نام المجتنى به روايتى كه آن را ابن اثير (م 630 ق ) نقل كرده اعتماد نموده ، در صورتى كه خود ابن اثير آن را از تاريخ طبرى و بنا به روايت سيف بن عمر زنديق برداشته است .

مرحوم مجلسى بزرگ (م 1111 ق ) نيز در بخشهايى از سيره پيامبر (ص ) و جريان به شهادت رسيدن اميرالمؤ منين (ع ) و وفات حضرت زهرا - سلام الله عليها - حدود 264 صفحه از كتاب بحارالانوارش را به روايات كتابهاى

ابوالحسن بكرى كه در نيمه قرن سوم هجرى درگذشته (448) اختصاص داده است !

و بالاخره شيخ حر عاملى (م 1104 ق ) كتاب همين ابوالحسن بكرى را استنساخ ، و به آخر كتاب عيون المعجزات (449) تاليف شيخ حسين بن عبدالوهاب ملحق ساخته است .

اين چنين احاديث ضعيف بسيارى در غير ابواب و مباحث فقهى به كتابهاى دانشمندان پيرو مكتب اهل بيت راه يافته و موجب خرده گيرى و ايراد بر آنها شده و اين سؤ ال را به دنبال آورده است : چه لازم كرده كه احاديث ضعيف در كتابهاى غيرفقهى ايشان وارد شود؟! پاسخ چنين سؤ الى به شرح زير است :

امانت علمى از ديدگاه علماى مكتب اهل بيت

از آنجا كه علماى مكتب اهل بيت ، همچون نويسندگان كتابهاى صحاح در مكتب خلفا، در مقام تدوين احاديث صحيح در كتابهاى خود، بويژه در مباحث مختلف فقهى ، نبوده و تنها نظرشان جمع آورى احاديثى مى باشد كه مناسب هر موضوعى است ، امانت علمى ايجاب مى كند كه هر حديثى را كه در خور مبحث خود مى يابند، صرفنظر از صحت يا عدم صحت آن ، آن را نقل و در كتابهاى خود ثبت نمايند تا به اين طريق همه احاديثى كه در يك موضوع مشترك باشند به صورت كامل به ارباب تحقيق و تتبع نسلهاى آينده تحويل داده شود، اگر چه نقل برخى از همان احاديث را خوش نداشته ، و يا با توجه به نقد علمى ، ضعيف تشخيص داده شده باشند.

اينان خود را در پيشگاه خداوند تنها در بررسى و پاكسازى احاديثى مسؤ ول مى دانند كه به عنوان احكام شرعى برگزيده و در كتابهاى

فقهى خود ثبت كرده اند.

بنابراين ، انتقاد و خرده گيرى برگزيده و در كتابهاى فقهى خود به ثبت احاديث ضعيف اعتماد كرده باشند.

با اين حساب ، انتقاد و خرده گيرى متوجه كتابهاى منتقى الجمان و الدرر و المرجان فى الاحاديث الصحاح و الحسان و النهج الوضاح فى الاحاديث الصحاح و كتاب صحيح كافى مى شود اگر حديث ضعيف در آنها به ثبت رسيده باشد.

از آنچه گفتيم آشكارا چنين بر مى آيد كه مكتب اهل بيت جز بر صحت و درستى كتاب خداى متعال سر تسليم فرود نمى آورد، و اينكه دانشمندان اين مكتب در غير كتابهاى فقهى خود به پاس امانتدارى علمى احيانا احاديثى را ثبت مى نمايند كه خود به صحت آنها اعتمادى نداشته ، بلكه ضعيفشان مى دانند. زيرا امانت علمى ايجاب مى كند كه آنها حتى يك حديث را هم به دليل اينكه ايشان آن را ضعيف تشخيص داده اند، نبايد از نظر دانشمندان و محققين نسلهاى آينده پنهان دارند.

و هيچ عيب و ايرادى هم بر آنچه در بخشهاى مختلف غيرفقهى آورده اند وارد نيست ، بلكه خرده گيرى و ايراد بر نويسندگان كتابهاى صحاح و حسان چهارگانه است ، اگر حديث ضعيفى در آنها وارد شده باشد.

اكنون كه سخن به اينجا رسيد، بجاست تا به كتاب معجم رجال الحديث استاد فقيهان ، آيت الله العظمى خويى - رضوان الله عليه - مراجعه كنيم . ايشان در همين زمينه زير عنوان : روايات كتابهاى چهارگانه - كتب اربعه - قطعى الصدور نمى باشد، (450) به آن معنى كه با قاطعيت نمى توان گفت كه الفاظ آنها عينا از ناحيه پيامبر خدا (ص

) و يا يكى از معصومين (ع ) وارد شده است ، در صحت روايات كافى و من لا يحضره الفقيه و تهذيبين جاى تاءمل است ، ثابت كرده كه شيخ طوسى و صدوق و استاد او صحت همه احاديثى را كه در كافى آمده است ، باور نداشته اند.

و اينكه شيخ طوسى تمامى احاديثى را كه در من لا يحضره الفقيه آمده ، به صحت آنها اعتماد نداشته و مهمتر از همه اينكه شيخ كلينى خود تمامى احاديثى را كه در كتاب كافى آورده است صحيح نمى شناخته است .

همچنين شيخ صدوق نيز همه احاديثى را كه در من لا يحضره الفقيه آورده صحيح نمى دانسته ، و شيخ طوسى نيز تمامى احاديثى را كه در تهذيب و استبصار آورده است صحيح نمى دانسته است .

ايشان اين موارد را با دلايل قوى ثابت كرده ، از آن جمله فرموده است : چطور ممكن است گفته شود كه شيخ كلينى با ديگرى باور داشته اند كه تمامى احاديثى كه در كتاب كافى آمده است ، صدورش از ناحيه شخص پيامبر خدا (ص ) و يا يكى از ائمه (ع ) قطعى مى باشد، در صورتى كه كلينى سخن نامبردگان ذيل را دركتاب خود آورده است :

هشام بن حكم ، ابوايوب نحوى ، نظر بن سويد، اسيد بن صفوان ، ادريس بن عبدالله اودى ، فضيل ، ابوحمزه ، يمان بن عبيدالله ، اسحاق بن عمار، يونس ، ابراهيم ابى البلاد، ابونعيم طحان ، اسماعيل بن جعفر. و اينان نه پيغمبرند، و نه از ائمه اهل بيت او تا سخنانشان احاديث صحيح باشد. (451)

پايان سخن و فشرده اى از دو گفتار

همان

طور كه گفتيم ، نتيجه انتشار اجتهادهاى خلفا، كه در راستاى سياستشان صادر شده بود، اين شد كه احكام اسلامى را كه پيامبر خدا (ص ) آورده بود، بر مسلمانان پوشيده ماند و به دست فراموشى سپرده شد، و احكامى كه زاييده اجتهاد خلفا به شهرت رسيد و جايگزين آنها گشته ، به نام احكام اسلامى در تمام سرزمينهاى اسلام ، از يمن گرفته تا حجاز و شام و عراق و دورترين نقطه از سرزمين ايران و مصر و زواياى افريقا انتشار يافت و اگر احيانا حكمى را كه رسول خدا (ص ) صادر فرموده بود شناخته مى شد، و آن حكم مخالف فرمان خليفه بود، آن مسلمانان چنان پذيرفته بودند كه بايد در برابر فرمان خليفه ، حكم خدا و پيغمبر كنار گذاشته شود! و ديديم كه آن سپاهى شامى در سنگباران كعبه به وسيله منجنيق مى گفت : حرمت خانه خدا و فرمانبردارى از خليفه در كنار هم قرار گرفتند، و فرمانبردارى از خليفه بر رعايت حرمت كعبه غالب آمده است ! و حجاج بن يوسف در ميان ايشان بانگ برداشت :

اى مردم شام ! خداى را، خداى را در فرمانبردارى از خليفه در نظر داشته باشيد.

اينان اگر پاى فرمانبردارى از خليفه در ميان نبود، هرگز گرد چنان گناهان كبيره اى نمى گشتند.

مگر نه اينكه حصين بن نمير كه فرماندهى آن جنگ را بر عهده داشت ، از خدا مى ترسيد كه نكند كبوتر حرم زير دست و پاى اسبش برود و او از آن غافل باشد!!

شمر بن ذى الجوشن نيز در كشتن امام حسين (ع ) همين عقيده را داشته است .

ذهبى مى گويد:

شمر بن ذى الجوشن سپيده دمان از جاى بر مى خاست و نماز مى گزارد.

سپس مى نشست تا صبح صادق بدمد. آنگاه مى خاست و نماز صبح را به جاى مى آورد و در دعايش از خداوند عفو و بخشش آرزو مى كرد!! به او گفتند:

خداوند چگونه تو را مى آمرزد، در حالى كه به جنگ فرزند پيامبر خدا (ص ) برخاستى و او را كشتى ؟! شمر گفت : واى بر تو! من چه مى توانستم بكنم ؟ زيرا كه اين فرمانروايان ما، ما را به انجام كارى فرمان دادند، و ما هم فرمان برديم . اگر با آنها مخالف مى كرديم ، از حيوان هم كمتر بوديم !

كعب بن جابر از كسانى بود كه كه در كربلا به جنگ با امام حسين (ع ) برخاسته بود.

او هم در مناجاتش با خدا مى گفت : پروردگارا! به وظيفه خود عمل كرديم .

خداوندا ما در زمره نيرنگبازان قرار مده . منظور او از نيرنگبازان آنهايى بودند كه از فرمان خليفه شانه خالى كرده بودند.

عمرو بن حجاج در روز عاشورا خود را به ياران امام (ع ) رسانيد و بانگ برداشت : اى مردم كوفه ! همچنان فرمانبردار خليفه و متحد باشيد، و در كشتن كسانى كه از دين بيرون رفته اند و امامت (يزيد) را نپذيرفته اند، كمترين ترديدى به خود راه ندهيد!

اينان در باورهايشان در فرمانبردارى از خليفه ، كارشان به جايى رسيده بود كه به خاطر فرمانبردارى از او، ارتكاب به گناهان كبيره را بزرگترين و پرسودترين عمل خود در روز قيامت به حساب مى آوردند!

سخنان مسلم بن عقبه ، فرمانده

قواى سركوبگر مدينه ، را به خاطر داريم كه در حالت نزع مى گفت : خداوند! من پس از شهادت به يكتايى تو و رسالت محمد (يعنى پذيرش اسلام ) كارى خوبتر و دوست داشتنيتر از كشتار مردم مدينه انجام نداده ام كه مايه اميدواريم در روز قيامت باشد. با اين همه اگر مستحق آتش جهنم باشم ، بى گمان مردى بخت برگشته خواهيم بود!

پايه و ميزان چنين باورى را مى بينيد؟! توجه كرديد كه كار مايه روز قيامت اين مرد چه چيز است ؟!

مى بينيد كه سردمداران خلافت چگونه توانسته اند اسلام را به ضد اسلام تبديل كنند؟!

مگر نه اينكه كشندگان حسين (ع ) هنگامى كه در نمازشان به محمد و آل محمد صلوات مى فرستادند، به همين حسين درود مى فرستادند؟ با اين حال او را كشتند!

و آنهايى كه كعبه را با منجنيقهايشان بمباران مى كردند، بهنگام اداى نماز رو به جانب همان كعبه مى ايستادند و در پايان نماز هم برخاسته با گلوله هاى آتشين و سنگهاى سنگين ، همان كعبه را در هم مى كوبيدند!

و تمام اين كارها درراه فرمانبردارى از خليفه صورت گرفته است ! پس اين خليفه بود كه در آن روزگار اطاعت مى شد. خليفه ايكه فرمان بمباران كعبه را با منجنيق صادر مى كند، ستمكارتر و سركشتر و كافرتر از فرعون است ! زيرا كه فرعون با آن همه سركشيش ، همانند يزيد و عبدالملك مروان خليفه مسلمانان ، فرمان ويران كردن عبادتگاه مردمش را صادر نكرده بود.

آرى مكتب خلافت ، مسلمانان را اين گونه تربيت كرده بود. و حالا ببينيم كه مسلمانان كى و چگونه پى

به حقيقت برده اند.

چگونه مسلمانان به خود آمدند؟

اشاره

بر شريعت سرور پيامبران خدا (ص ) بر اثر چنان اجتهادهايى آن آمد كه بر سر شرايع پيامبران گذشته . و اعاده احكام اسلامى ، با اطاعت كوركورانه اى كه مردم از مقام خلافت بر اثر چنان اجتهادهايى پيدا كرده بودند، به مجتمع اسلامى امكان نداشت .

براى پاكسازى شريعت اسلام از احكامى كه بر اثر اجتهادهاى خلفا انتشارى تمام يافته بودند، چاره اى جز شكستن قداست مقام خلافت در نفوس مسلمانان باقى نمانده بود تا بتوان احكامى را كه پيامبر خدا (ص ) نهاده بود، بار ديگر به مجتمع اسلامى باز آورد. و خداوند، امام حسين (ع ) را براى قيام به انجام چنين مهمى از پيش آماده كرده بود.

خدا و پيامبرش ، حسين (ع ) را براى احياى دين آماده كرده بودند

خداوند امام حسين (ع ) را براى در هم شكستن قداست مقام خلافت در دل مسلمانان از پيش آماده و مهيا كرده بود. اين آمادگى از راه مطالبى كه در حق او، در ضمن آنچه خداوند در قرآن كريمش درباره تمامى اهل بيت - عليهم السلام - نازل ، و بر زبان پيامبرش در مورد همه آنها بويژه امام حسين (ع ) به امت مى رسيد پيشاپيش مهيا شده بود.

زيرا خداى سبحان آنجا كه مى فرمايد: قل لا اءساءلكم عليه اءجرا الا المودة فى القربى ، يعنى بگو من پاداشى در انجام رسالتم از شما نمى خواهم ، مگر اينكه با خويشاوندانم مهربانى كنيد (سوره شورى / 23) شخص پيامبر خدا (ص ) اقرباى خود را على و فاطمه و حسن و حسين معرفى كرده بود. (452)

و آنگاه كه خداوند اراده فرمود كه آيه تطهير را نازل كند، و رسول خدا (ص ) دريافت

كه رحمت خداوند در حال فرود آمدن است ، على و فاطمه و حسن و حسين ، را به نزد خود فرا خواند و عباى خويش را بر سر خود و ايشان كشيد، و در آن هنگام بود كه خداوند فرمود: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اءهل البيت و يطهركم تطهيرا يعنى خداوند چنين اراده فرموده كه هر آلودگى را از شما خانواده نبوت بزدايد، و پاك و پاكيزتان فرمايد (سوره احزاب ، 339)

و رسول خدا (ص ) فرمود: بارخدايا! اينان اهل بيت منند. و از آن تاريخ به بعد تا زنده بود، هر روز پنج نوبت به هنگام نماز بر در خانه ايشان مى ايستاد و مى گفت : السلام عليكم يا اهل بيت النبوة ، انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا (453)

و چون اين آيه نازل شد: فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع اءبناءنا و اءبناءكم و نساءنا و نساءكم و اءنفسنا و اءنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت الله على الكاذبين يعنى پس هر كس كه درباره او (حضرت عيسى ) با تو از در مجادله در آمد، يعنى از اينكه از راه وحى بر حال او آگاهى يافتى ، بگو بياييد تا ما و شما و زنان و فرزندانمان را بياوريم و مباهله كرده يكديگر را نفرين كنيم ، و قرار بگذاريم كه لعنت خداوند بر دروغگويان باشد (سوره آل عمران / 61) و آن حضرت تصميم گرفت تا با نصارى نجران مباهله كند، و براى انجام آن ، على و فاطمه و حسن و حسين را به همراه خود

برد. (454)

و بنا به روايتى ، حسين را در آغوش ، و دست حسن را در دست گرفت ، فاطمه در پشت سر پدر به راه افتاد، و على پشت سر فاطمه . و رسول خدا (ص ) به ايشان فرمود: هنگامى كه من دعا مى كنم ، شما آمين بگوييد. و چون اسقف نجران چشمش به هيئت ايشان افتاد به همراهان خود گفت : اى مسيحيان ! من چهره هايى را مى بينم كه اگر از خدا بخواهند كوه را جابجا كند، خداوند خواسته ايشان را برآورده خواهد ساخت . با اينان مباهله نكنيد كه هلاك مى شويد. اين بود كه راه صلح در پيش گرفتند و به پرداخت جزيه تن دادند. (455)

اينها برخى از مواردى بودند كه امت اسلامى در قرآن تلاوت كرده ، تفسير آنها را از پيامبر خدا (ص ) شنيده ، و در عمل ديده است .

امت اين را از پيامبر خدا (ص ) شنيده بود كه : من صلى صلاة لم يصل فيها على و لا على اءهل بيتى ، لم تقبل منه (456)

يعنى هر كس نماز بگزارد و در آن بر من و اهل بيت من درود نفرستد، نمازش پذيرفته نيست . و چون از حضرتش پرسيدند: چگونه در نماز درود بفرستيم ؟ فرمود: بگوييد: اللهم صل على محمد و على آل محمد، كما صليت على ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد. اللهم بارك على محمد و آل محمد، كما باركت على آل ابراهيم انك حميد مجيد (457)

و شنيده بودند كه حضرتش به على و فاطمه و حسن و حسين مى فرمود: انا حرب لمن حاربتم ،

و سلم لمن سالمتم . (458) يعنى مى جنگم با آن كس كه بجنگيد، و آشتيم با آن كس كه با او در حال صلح و صفا باشيد و در روايتى ديگر آمده است : مى جنگم با آن كس كه با شما بجنگد، و آشتيم با آن كس كه با شما در حال صلح و آشتى باشد. (459)

و حضرتش دست حسن و حسين را در دست گرفته فرمود: من احبنى و اءحب هذين ، و اءباهما، و اءمهما، كان معى فى درجتى يوم القيامة (460)

يعنى هر كس كه مرا و اين دو را، و پدر و مادر آنها را دوست بدارد، در روز قيامت در بهشت همراه و همنشين من خواهد بود.

و نيز مى فرمود: الحسن و الحسين ريحانتاى من الدنيا. يعنى حسن و حسين دو گل خوشبوى دنياى منند. (461)

و نيز مى فرمود: اءلا اخبركم بخير الناس جدا و جدة ، الا اءخبركم بخير الناس عما و عمة ، الا اءخبركم بخير الناس خالا و خالة ، اءلا اخبركم بخير الناس اءبا و اءما؟ الحسن و الحسين يعنى به شما بگويم كه بهترين مردم از نظر جد و جده ، عمو و عمه ، خاله و دايى ، پدر و مادر چه كسى مى باشد؟ حسن و حسين چنين ويژگيهايى را دارا هستند. (462)

و حضرتش درباره حسن و حسين (ع ) مى فرمود: هذان ابناى و ابنا ابنتى ، اللهم انى احبهما، فاحبهما، و اءحب من يحبهما (463)

يعنى اين دو پسران من و پسرهاى دختر منند، بارخدايا من اين دو را دوست دارم ، تو هم دوستشان بدار، و دوستدار و دوستدارشان

را نيز دوست دارم ، تو هم دوستشان بدار، و دوستدار و دوستدارشان را نيز دوست بدار. و مى فرمود: من اءحب الحسن و الحسين ، فقد اءحبنى ، و من اءبغضهما فقد اءبغضنى (464) يعنى هر كس كه حسن و حسين را دوست داشته باشد مرا دوست داشته است . هر كس ايشان را دشمن داشته باشد با من دشمنى كرده است . و مى فرمود: كل بنى آدم ينتمون الى عصبتهم الا ولد فاطمة ، فانى اءنا اءبوهم و اءنا عصبتهم (465) يعنى هر كسى به ريشه پدرى خود بستگى دارد، مگر فرزندان فاطمه ، كه من پدر آنها بوده و ريشه ايشانم .

حضرتش در مسجد نماز مى گزارد، و چون به سجده مى رفت حسن و حسين بر پشتش سوار مى شدند، و چون سر بر مى داشت آن دو را آرام بر زمين مى نهاد، و چون بار ديگر به سجده مى رفت حسن و حسين نيز حركت از سر مى گرفتند... . (466)

روزى رسول خدا در مسجد و بر روى منبر سخن مى گفت ، در آن هنگام حسن و حسين در حالى كه دامنهاشان به پايشان مى پيچيد و مرتب سكندرى خورده و به رو مى افتادند، وارد مسجد شدند، پيامبر خدا (ص ) از منبر فرود آمد، و هر دو را در آغوش گرفت و روبروى خود بنشانيد و... (467)

خدا و پيامبرش امت اسلامى را در آيات قرآنى و احاديثى كه گذشت از پيش آماده ساخته بودند تا پس از پيامبر خدا (ص ) ايشان در خانواده و اهل بيت او به ديده اجلال و بزرگوارى و دوستى

و ولايت بنگرند، و حق مقام و منزلت آنها را كه در آيات ديگرى ، همچون آيه خمس ، هل اتى ، و وآت ذى القربى ... و احاديث رسول خدا (ص ) كه در تفسير اين آيات آمده نگه دارند. (468)

در اين ميان امام حسين (ع ) به علت اينكه خداوند پيامبرش را از شهادت او در همان روز ولادتش و بعد از آن ، آگاه ساخته و پيغمبر، امتش را به وقوع چنين رويدادى ، بارها و در مواقع مختلف باخبر كرده بود، از بلندآوازگى ويژه اى برخوردار بوده است . (469)

علاوه بر آن ، روش اميرالمؤ منين على (ع ) پس از پيامبر خدا (ص ) در همان مورد نيز چنين بود. مانند روايتش از پيامبر خدا (ص ) در مسيرش به سوى صفين و غير آن درباره شهادت امام حسين (ع )، و يا سخنش در يكى از روزهاى جنگ صفين كه فرمود: من نگران جان حسن و حسين هستم ، كه نكند با كشته شدن ايشان نسل رسول خدا (ص ) منقطع گردد. (470)

به اين ترتيب امت اسلامى به دوستى امام حسين (ع ) و بزرگى مقام و منزلت او هدايت شد، علاوه بر اينكه رواياتى از پيامبر خدا (ص ) نزد برخى از اشخاص وجود داشت كه آشكارا گوياى امامت ائمه دوازده گانه بود، و اينكه اين امامان همگى حاملان اسلامند، و امام حسين (ع ) سومين آنهاست .

در هر صورت ، امام حسين (ع ) تنها شخصيتى بود كه در آن روزگار دوستى و محبت مسلمانان را از جدش پيامبر خدا (ص ) به ارث برده بود.

از اين

رو مسلمانان در آن عصر خواهان بيعت به خلافت با او بودند تا بر اثر آن ، امام بعد از معاويه رسما و شرعا خليفه شده مقام خلافت را با همه ويژگيهايش به دست آورد. و اگر چنين فرصتى دست مى داد، با بيعت مسلمانان امام حسين (ع ) به خلافت مى رسيد، ديگر نمى توانست احكام اسلامى را كه بر اثر اجتهادهاى خلفاى پيش از خودش دگرگون شده بود به پايگاه اصليش بازگرداند؛ همچنان كه پدرش اميرالمؤ منين على (ع ) نيز توانست در مورد اجتهادهاى خلفاى سه گانه پيش از خودش كارى از پيش ببرد! (471)

اگر با امام حسين (ع ) بيعت به عمل مى آمد، آن حضرت ناگزير مى شد كه علاوه بر پذيرش تمام اجتهادهاى خلفا پيشين ، اجتهادها و من درآوريهاى معاويه ، از آنجمله لعن و دشنام بر پدرش اميرالمؤ منين (ع ) را بر منابر مسلمانان تاييد نمايد!

اما چون مسلمانان را توفيق بيعت با او دست نداد، وضع حضرتش در ميان اشان همانند احترام و موقعيت حرمين شريفين مكه و مدينه گرديد كه در دل ايشان از احترام و منزلت والايى برخوردار بود. اما شوگمندانه آنها اين احترام و منزلت را ناديده گرفته ، آن را در راه اطاعت كوركورانه و فرمانبردارى از خليفه پايمال نمودند و سخن فرزدق شاعر در اين مورد چه درست از كار درآمد كه گفته بود:

قلوب الناس معك ، و سيوفهم مع بنى امية . يعنى دلهاى مردم با توست ، اما شمشيرهايشان در خدمت بنى اميه مى باشد.

اكنون در پرتو بررسيهاى گذشته بسادگى مى توانيم مشكل آن روزگار را به شرحى

كه بيايد دريابيم .

مسلمانان در عصر امام حسين (ع )

مسلمانانى كه در مركز اسلام ، يعنى مكه و مدينه ، يا مركز خلافت ، يعنى شام و كوفه ، سكونت داشتند، اطاعت و فرمانبردارى از خليفه را، هر كس كه باشد و با هر صفت و خصلتى و در هر چه فرمان دهد، امرى لازم و جزء دين مى دانستند.

و چنين باور داشتند كه قيام عليه فرمانروا، شكستى در اتحاد و يكپارچگى امت اسلامى و خروج از دين خواهد بود. اين طرز برداشت و نحوه تفكر مسلمانان آن عصر بوده است . در حالى كه هنوز در ميان ايشان كسانى بودند كه پيغمبر اسلام (ص ) را ديده و پاى سخن و حديث آن حضرت نشسته و تابعين با حسان و عقلا و صاحبنظران نيز در ميان آنان بودند.

چنانچه حال مسلمانان حاضر در مراكز اسلامى چنين باشد، احوال ديگر مسلمانان كه در شهرها و سرزمينهاى دور اسلامى ، چون اقصى نقاط افريقا و ايران و ديگر سرزمينهاى عربى زندگى مى كردند كه نه پيغمبر خدا (ص ) را ديده بودند و نه پاى صحبت او و اهل بيتش نشسته ، و نه از معالم دين و مكتب ايشان بهره اى برده بودند، چگونه خواهد بود؟!

مسلمانانى كه اسلام را تنها از چشم انداز پايتخت اسلامى و دار و دسته مقام خلافت ديده ، مخصوصا آن را در رفتار و گفتار خليفه مجسم مى دانستند، و چه خليفه اى و چه سيره و رفتارى !

خليفه اى كه دينى نداشت تا او را از انجام خواهشهاى نفسانيش باز دارد، خليفه اى كه شراب مى خورد، نماز مى خواند، تار مى نواخت ، و

خوانندگان در خدمتش به آوازخوانى و نوازندگى مى پرداختند.

خليفه اى كه مونس و همبازيش سگها بودند، و همدم شب زنده داريهايش بدنامان و جوانان بى ريش كم سن و سال !

خليفه اى كه كنيزان فرزند دار پدر، و دختران و خواهران خود را به همسرى مى گرفت ! (472)

خليفه اى كه به كشتن سبط پيامبر خدا (ص ) فرمان داد. زنان و دختران او را به اسارت گرفته ، مدينه حرم رسول خدا (ص ) را بر سپاهيانش مباح كرده ، و كعبه خانه خدا را با منجنيق درهم كوبيده ، و دست آخرى چنين سروده است :

لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء ولا وحى نزل !! (473)

اين آن اسلامى بود كه مردم آن زمان از خليفه خدا و جانشين پيامبرش مى ديدند!! (474)

و به مسلمانان سراسر كشور اسلامى گفته بودند كه تمسك به دين در فرمانبردارى از اين خليفه است !

با اين حساب معلوم مى شود كه مشكل مسلمانان آنان روزگار، موضوع سلطه و حكومت فرمانرواى ستمگر نبوده تا با تبديل آن به فرمانروايى عادل و دادگستر قابل حل باشد، بلكه مشكل اصلى ، از بين رفتن احكام اسلامى و اطاعت و فرمانبردارى بى چون و چراى مسلمانان در اوامر صادره - هر چه باشد - از ناحيه خليفه بوده ، و تصور و برداشتى كه آنها از مقام خليفه و خلافت داشته اند. در چنين حال و احوالى ، چاره و علاج كار تنها در تغيير عقيده و برداشت مسلمانان در امر خليفه و خلافت خلاصه مى شد، تا مگر در پرتو آن بتوان احكام پايمال شده اسلام را بار ديگر به

مجتمع اسلامى باز آورد. و يگانه كسى كه در آن شرايط مى توانست به ريشه كن كردن آن مشكل قيام كند، شخص امام حسين (ع ) بود، با توجه به مقام و منزلتى كه نزد پيامبر خدا (ص ) داشت ، و احاديث و آياتى كه درباره او نازل شده بود.

اين چنين شخصيتى با اين مشخصات و در چنان روزگارى ، در برابر انتخاب يكى از اين دو راه قرار گرفته بود: يا با يزيد فرزند معاويه و نواده ابوسفيان بيعت كند و عمرى را در خوشى و كاميابى بگذراند، و در عين حال از دوستى و احترام همه مسلمانان برخوردار باشد، در صورتى كه به خوبى مى دانست كه در بيعتش با يزيد:

1 - او را در ارتكاب گناه و پليدكاريها و كفر و بى دينى و بى باكيش در همه آن موارد، تاييد و تصديق مى كند.

2 - بر باورهاى مسلمانان درباره شخص يزيد و يا هر كس ديگرى مانند او كه بر مسند خلافت تكيه زده و مى پنداشتند كه خلفا نمايندگان مشروع خدا و پيامبرش در چنين پست و مقامى هستند و فرمانبردارى از ايشان در هر حال و هر گونه فرمانى واجب و لازم است ، صحه مى گذارد.

و با اقرار بر اين دو مورد، خط بطلان بر شريعت جدش سرور پيامبران خدا مى كشد، و آنگاه است كه شريعت او، سرنوشت شريعت موسى و عيسى و ديگر پيامبران را خواهد يافت . و به دنبال آن ، سبط پيامبر خدا (ص ) تمامى گناهان مردم زمانش را، علاوه بر آن نمايندگان را تا روز قيامت به دوش خواهد

گرفت .

با توجه به اينكه بجز شخص امام حسين (ع )، پيامبر خدا (ص ) را سبطى نمانده بود، و براى هيچكس جز حضرتش در آن زمان و حتى پس از او، چنان موقعيتى را كه بر شمرديم فراهم نبود، پس او در همه گيتى يگانه انسانى بود كه چنين كارى بس خطير بر عهده او نهاده شده بود، تا يكى از اين دو راه را برگزيند: يا با يزيد بيعت كند. و يا بر يزيد و كارهايش بتازد، و نيز بر همه مسلمانان كه بى قيد و شرط بر كارهاى نارواى يزيد مهر تاييد زده ، سر تسليم به اوامرش فرود آرده بودند بر آشوبد. و از اين راه سنت و روش زشتى را كه در پيش گرفته بودند تغيير دهد تا بعد از او، ائمه (ع ) بتوانند به احياى آن قسمت از سنتهاى جدش پيامبر خدا (ص ) كه از بين رفته اقدام نمايند.

امام (ع ) همين راه را برگزيد، و به پايان بردن آن را وجهه همت خود قرار داد و آن را شعار خويش گردايند و با عزمى راسخ در آن قدم نهاد تا به هدف خود رسيد، همان گونه كه ما در مقام بيان آن هستيم .

هدف امام حسين (ع ) و شعار و روش آن حضرت

امام ، خلافت و حكومت وقت را زير اين عنوان كه وجودش براى اسلام خطرناك است باطل اعلام كرد و فرمود:

و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد. يعنى اكنون كه رهبرى مسلمانان را يزيد به دست گرفته است ، بايد اسلام را بدرود گفت ! و آن سخن را در پاسخ آن كس گفت كه به حضرتش پيشنهاد

كرد:

با اميرالمؤ منين يزيد بيعت كن كه براى دنيا و آخرتت خوب است !!

و هم آن جمله را در موقعيتى بر زبان آورد كه به او گفتند:

اى حسين ! از خدا نمى ترسى كه پاى از اجتماع مردم مى كشى ، و در ميان امت تفرقه مى اندازى ؟!

و هنگامى فرمود كه عبدالله عمر به حضرتش گفت :

از خدا بترس و يكپارچگى مسلمانان را پراكنده مساز! حضرتش فرمود:

والله لو لم يكن فى الدنيا ملجاء ولا ماءوى ، لما بايعت يزيد بن معاوية اءبدا يعنى به خداى سوگند حتى اگر در دنيا به هيچ روى پناهگاهى هم نيابم ، با يزيد بن معاويه هرگز بيعت نخواهم كرد.

و منظورش از اين شعار، اصلاح حال امت و ابطال امر خلافت يزيد بود.

اين مطلب آشكارتر در وصيتى كه حضرتش به برادر خود محمد بن حنفيه نوشته ، آمده است :

تنها به خاطر اصلاح امت جدم (ص ) قيام كردم و مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كرده ، روش جدم و پدرم على بن ابى طالب را در پيش بگيرم . پس هر كس كه بحق دعوتم را پذيرا باشد، خداى را كه اولويت به پذيرش دارد پذيرفته است ، و هر كس هم كه پيشنهاد مرا نپذيرد، صبر مى كنم تا آنگاه كه خداوند بين من و همعصرانم به حق داورى كند، كه او بهترين داوران است .

در اين وصيت ، امام حسين نامى از ابوبكر و عمر و عثمان و معاويه نبرده ، و از روش و سيره ايشان ياد نكرده اما تصريح نموده كه مى خواهد روش و سيره جد و پدرش

را در پيش بگيرد، و سيره و روش خلفا را در اين خلاصه كرد كه :

آنها به استناد بيعت مسلمانان با ايشان به حكومت رسيده اند - حالا آن بيعت به هر شكل كه گرفته شده باشد - و پس از بيعت ، بنا به اجتهادات خودشان مخصوصا در احكام اسلامى بر آنان حكومت كرده اند.

آنگاه سيره و روش پدر و جدش را هم در اين خلاصه كرده است كه :

مبلغ و مروج اسلام در ميان مردم بودند، و از مردم مى خواستند كه به قوانين آن عمل كنند، و از مقررات و احكام اسلام تجاوز نمى كردند. اين روش ايشان در تمام موارد بوده است ، چه زمانى كه حاكم و فرمانروا بودند، مانند زمان پيغمبر در مدينه ، و حضرت امير بعد از كشته شدن عثمان ، و يا همچون روزگارشان پيش از به قدرت رسيدن . چه ، پيامبر خدا (ص ) را سيره و روشى ويژه در مكه بود، و حضرت امير را نيز سيره اى پيش از به حكومت رسيدن . اما در هر دو حالت برنامه كارشان اين بود كه اسلام را در ميان مردم تبليغ كرده رواج دهند. با اين تفاوت كه پيامبر خدا (ص ) دستور از خداوند مى گرفت ، و على (ع ) از پيامبر خدا (ص ). ولى در هر دو حالت ، تبليغ اسلام مى كردند و امر به معروف و نهى از منكر.

امام حسين (ع ) نيز مى خواست كه روش ايشان را در پيش بگيرد نه سيره خلفا را. پس هر كس كه دعوت او را اجابت مى كرد، خواستار

حق بود، و شايسته تر اينكه حق پيروى شود. و هر كس هم كه نمى پذيرفت ، صبر مى فرمود تا اينكه خداوند بين او سردمداران خلافت بحق داورى كند.

از آنچه آورديم و ديگر كارهاى امام و فرمايشهاى او در دوره قيامش چنين معلوم مى شود كه حضرتش مردم را از بطلان امر خلافت روز و صحت و درستى امر امامت آگاه مى ساخت . و هدفش از همه گفته ها و كرده هايش اين بود كه ديگران به درستى چنين شعارى يقين كنند، كه هر كس اطمينان يافت راه درست را برگزيده ، و آن كس كه با شنيدن نداى حضرتش ايمان نياورد و آن را نپذيرفت ، حجت بر او تمام شده عذر و بهانه اى نخواهد داشت . اين بود كه در راه نشر هدفش به جان مى كوشيد.

اين شعار امام حسين (ع ) و هدف او بود كه براى رسيدن به آن راه شهادت را برگزيد و چه زيبا سروده است شاعر بر زبان آن حضرت كه :

ان كان دين محمد لم يستقم

الا بقتلى ، يا سيوف خذينى

دليل ما در اين مورد مطلبى است كه در نامه آن حضرت بنى هاشم آمده كه مى فرمايد: هر كس كه به من بپيوندد، به آغوش شهادت شتافته و آنكه تخلف كند، پيروزى نبيند.

امام در اين نامه تصريح كرده است راه او شهادت ، و سرانجامش فتح و پيروزى است .

سخنان ديگر امام و كارهايش در اين قيام همين معنى را مى رسانند. و همه آنها محتواى همين شعار، و هدفى را كه در پيش گرفته بود آشكار مى ساخت .

حضرتش زمانى كه مردم

را فرا مى خواند و از آنها كمك مى طلبيد، از آنها مى خواست تا با چشمى باز و بصيرتى كامل هدف او را تعقيب كنند. مانند داستان زهير بن القين .

چه ، آنگاه كه امام وى را فرا خواند، او با اكراه به ديدار امام رفت . اما به گفته راوى ديرى نپاييد كه شادمان و با چهره اى از خوشحالى برافروخته بازگشت و دستور داد تا خيمه و خرگاهش را به كاروان امام حسين (ع ) منتقل ساختند و سپس به زنش گفت :

تو آزاد و رهايى ! به خاندانت بازگرد من نمى خواهم بخاطر من بجز خير و خوبى آسيبى به تو برسد. آنگاه به يارانش گفت : هر كدام از شما كه خواستار شهادت است با من بيايد، وگرنه اين آخرين ديدار ماست .

زهير به هنگام بازگشت به موطنش و پيش از اينكه به اردوى امام بپيوندد، از خبر شهادت مسلم بن عقيل و هانى بن عروه ، و پيمانشكنى كوفيان و رويگردانيشان از يارى امام آگاه شده بود. اما پس از ديدارش با حسين (ع ) همراهانش را از داستانى كه در نبرد بلنجر از سلمان باهلى صحابى شنيده ، و او را به درك چنين روزى مژده داده بود آگاه ساخت . پس دانا و مصمم در يارى امام قدم برداشت .

امام (ع ) چنين يارانى را مى طلبيد و آنهايى را كه به اميد فرمانروايى امام به جمع او پيوسته بودند از خود مى راند.

امام (ع ) مسير و هدفش و قصد و منظورش را از اين حركت منزل به منزل بر زبان مى آورد؛ كما اينكه در

پاسخ فرزند عمر بن خطاب فرموده بود:

اى عبدالله ! نمى دانى كه از بى اعتبارى دنيا يكى اين است كه سر يحيى ، فرزند زكريا را براى يكى از روسپيان بنى اسرائيل هديه برده اند؟!... خداوند در تنبيه آن مردم شتاب نكرد، اما بعدها با قدرت و سخنى ايشان را فرو گرفت ... سپس فرمود: اى ابوعبدالرحمن از خدا بترس و از يارى من شانه خالى مكن .

امام (ع ) در سخنش اشاره به اين مى كند كه سرنوشتش چون سرنوشت يحياى پيغمبر است و از فرزند عمر مى خواهد كه همان گونه كه خود راه خويش را برگزيده ، او هم دانسته و با اراده به ياريش برخيزد.

امام حسين (ع ) هنگامى كه رو به سوى عراق نهاده بود ضمن سخنرانى خود فرمود:

مرگ بر گردن فرزند آدم ، چون گردن بند بر گردن دوشيزه جوان است . و شوق ديدار با گذشتگانم همانند اشتياق يعقوب است به ديدار يوسف . و مرا قربانگاهى انتخاب شده كه آگاهانه به سويش پيش مى روم و گويى به چشم خود مى بينم كه گرگهاى بيابان در بين نواويس و كربلا اندام مرا از يكديگر مى درند و شكمها و انبانهاى خود را از آن آكنده مى سازند.

از آنچه قلم تقدير رقم زده ، گزيرى نيست . خشنودى خداوند، پسند ما اهل بيت است . بر بلايش شكيبايى مى ورزيم و پاداش بردباران را تمام و كمال خواهيم يافت .

گوشت و پوست رسول خدا (ص ) از حضرتش جدا شدنى نيستند و در مينوى خداوند به او مى پيوندند و ديدگان پيامبر خدا به ديدارشان روشن مى شود

و خداوند وعده خود را نسبت به ايشان وفا خواهد كرد.

اينك ، هر كس كه خواهان جانبازى در راه ماست ، و خود را آماده ديدار با خداوند مى بيند، با ما آماده حركت شود.

امام (ع ) در هيچ منزلى فرود نيامد، و يا از آنجا كوچ نكرد، مگر اينكه نام يحيى و كشته شدنش را بر زبان مى آورد.

امام براى اتمام حجت ، دعوت كوفيان را پذيرفت

امام (ع ) به موجب شناختى كه از اوضاع و احوال داشت ، و صرفنظر از آگاهيش از سرنوشت خود كه پيامبر خدا (ص ) از سوى خداى متعال در اختيار او گذاشته بود، به روشنى مى دانست كه بايد فقط يكى از دو راه را برگزيند: يا بيعت با يزيد، و يا كشته شدن را. و مرتبا به اين مطلب در گفتارهايش اشاره مى كرد، و اين موضوع از همان ابتدا و پس از مرگ معاويه كه از وى خواستند تا با يزيد بيعت كند، معلوم و آشكار بود.

مروان به والى مدينه تاكيد كرد كه از حضرتش بيعت بگيرد و اگر مخالفت وى را بكشد! ولى حضرتش على رغم خواسته و انتظار از مدينه رخت بركشيد و به مكه ، خانه خدا پناه برد.

و چون در مكه بر او آشكار شد كه يزيد در مقام ترور اوست ، ترسيد كه او نخستين كس باشد كه ريختن خونش در مسجدالحرام ، موجب هتك حرمت كعبه و خانه خدا شود.

او در نامه اى كه به برادرش محمد حنفيه نوشته ، و همچنين اظهاراتش به عبدالله زبير، به اين مطلب تصريح كرده و گفته است :

به خدا سوگند اگر من در سوراخ جانورى هم فرو روم ،

اينان مرا يافته بيرونم مى كشند تا خواسته خود را درباره من به انجام رسانند. به خدا سوگند آنها همان گونه كه يهود حرمت روز شنبه را شكستند، مقام و احترام مرا نيز ناديده خواهند گرفت .

قسم به خدا كه دوستتر دارم كه بيرون مكه كشته شوم تا اينكه حتى به اندازه وجبى داخل حرم از پاى درآيم .

و به ابن عباس فرمود: اگر در فلان و فلان جا به شهادت برسم ، بيشتر دوست دارم از اينكه در مكه كشته شوم و حرمت به خاطر من از بين برود.

بنابراين امام (ع ) به خوبى مى دانست تا هنگامى كه از بيعت با خليفه مسلمانان يزيد بن معاويه خوددارى كند، چاره اى جز كشته شدن نخواهم داشت ، حالا هر كسى كه مى خواهد باشد. اين بود كه راه شهادت را براى خود و پيروانش برگزيد.

اما مردم كوفه ، پشت سر هم نامه به امام حسين (ع ) نوشتند و در آنها متذكر شدند: ما را امام و پيشوايى نيست . به نزد ما بيا، باشد كه خداوند به بركت و جودت ما را به راه درست و حق بدارد، و نعمان بن بشير تنها فرمانرواى دارالاماره است ! زيرا كه ما نه جمعه ها او را ديدار مى كنيم ، و نه ايام عيدى ، و هرگز به نماز با او بيرون نمى رويم ، به محض اينكه ما از آمدنت آگاه شويم او را از كوفه بيرون كرده به شام مى فرستيم .

و نيز به حضرتش نوشتند: خدمت حسين بن على ، از سوى پيروان مؤ منش و ديگر مسلمانان .

اما بعد،

به نزد ما شتاب كن كه مردم بى صبرانه منتظر آمدنت هستند. و بجز تو خواهان كسى ديگر نمى باشند! پس درآمدن هر چه مى توانى شتاب كن .

بزرگان كوفه نيز به او نوشتند: به كوفيان بيا كه سپاهى با ساز و برگ كامل آماده پيكر در ركاب توست . و نيز به او نوشتند يكصد هزار شمشير زن آماده خدمت به تو هستند!

پس از اينكه اين گونه نامه ها از جانب يك نفر يا دو نفر و يا چهار نفر از رؤ سا و بزرگان كوفه به او رسيد، و آن قدر تعداد نامه ها فزونى يافت كه خرجينى را پر ساخت ، اگر امام به درخواست و خواهش كوفيان وقعى نمى گذاشت ، و با يزيد بيعت مى كرد، و يا با يزيد هم بيعت نمى كرد، اما روى به جاى ديگر مى نهاد و در آنجا به شهادت مى رسيد، در آن صورت در حق مردم كوفه ستم كرده بود، و مردم براى هميشه و نسلى پس از نسلى ديگر حق را به جانب كوفيان مى دادند و امام را متهم مى كردند، و به روز قيامت هم آنان بر خداى عزوجل حجت داشتند، در حاليكه ولله الحجة البالغة ، حجت بالغه بر خلق از آن خداى جليل است .

بنابراين رفتارى را كه امام با كوفيان در پيش گرفت از باب اتمام حجت بر آنها بود نه چيز ديگر. اگر چنين نبود و حركت امام به سوى عراق بر اثر فريبى بود كه از نامه هاى شوق برانگيز كوفيان خورده ، بايد كه در آن هنگام كه خبر شهادت مسلم بن عقيل

و هانى بن عروه را مى شنيد، و پيش از اينكه با سپاه حر روبرو شود و چند روزى را در كنار يكديگر برانند، از راه رفته باز مى گشت .

آرى ، امام حسين (ع ) آنچه كه كرد اتمام حجتى بود كه با اهل عراق و ديگران ، و خداى سبحان مى فرمايد: لئلا يكون للناس على الله حجة بعد الرسل . يعنى تا مردمان را پس از فرستادن رسولان بر خدا حجتى نباشد.

امام (ع ) براى اتمام حجت به عراق رفت و نه سخنان فرزندان عقيل

ممكن است اين توهم پيش آيد كه : علت حركت امام به سوى عراق ، و پس از شنيدن خبر كشته شدن مسلم و هانى ، سخنان فرزندان عقيل باشد كه به او گفتند: ما قدم از قدم بر نمى داريم مگر هنگامى كه انتقام خودمان را گرفته باشيم و يا خونمان در اين راه ريخته شود. و امام (ع ) به همين جهت ، خود و همراهانش را به كشتن داده است !

براستى كه چنين قضاوتى درست نيست . هر كس را كه بارقه اى از عقل و تفكر باشد روا نيست تا چنين مطلبى را بر زبان آورد. بلكه درست اينست كه گفته شود: براى امام (ع ) چه فرقى مى كرد كه به عراق برود يا ديارى ديگر.

حضرتش سرنوشت خود را كه كشته شدن بر اثر خود داريش از بيعت با يزيد بود، انتظار مى كشيد.

اما بر او واجب بود كه با مردم عراق حجت خود را تمام كند، حجتى كه تا آنروز بانجام نرسيده بوده . و اين وظيفه با خطبه هاى مكرر او و اصحابش ، از زمان روبرو شدن با حر تا روز

عاشورا به انجام رسيد.

پس بر امام (ع ) لازم بود كه پس از آگاهى از كشته شدن مسلم بن عقيل و هانى بن عروه ، بدون روى گردانيدن از مسيرى كه در پيش گرفته ، و يا عزيمت به سرزمين و ديارى ديگر به كربلا روى آورد.

امام (ع ) حجت خود را بر كوفيان و ديگر همعصرانش ، كه از حركت و قيام و اعتراضش عليه طاغوتى چون يزيد بن معاويه آگاه شده ، آوازه و طنينش همه جا پيچيده ، و تا قيامت نيز همچنان پرآوازه خواهد بود، تمام كرد. زيرا كه حضرتش تنها به خوددارى از بيعت با يزيد بسنده نكرد، و در خانه خود آرام نگرفت تا بر اثر سر پيچى از چنان بيعتى در آنجا كشته شود، و از اين شهادت ، خود و جامعه اسلامى طرفى نبندد و خونش به هدر رود، و گردانندگان و بلندگوهاى دستگاه خلافت حقيقت امر را به مردم بپوشانند، بلكه بر عكس قيامى آنچنانى كه خبرش در همه جا پخش گرديد و موقعيت حضرتش و موضعگيرى او در برابر خلافت يزيد و يزيديان بخوبى آشكار شد، كه شرح مفصل آن بيايد.

حكمتى كه امام (ع ) در قيامش به كار برد
امام (ع ) در مدينه از بيعت با خليفه سرباز زد

امام (ع ) در مدينه از بيعت با خليفه اى سرباز زد كه حكومتش به وسيله بيعت مسلمانان با او صورت مشروعيت به خود گرفته بود، و در اين راه آنقدر در برابر گردانندگان دستگاه خلافت ايستادگى كرد تا اينكه همگان بر كار و هدف حضرتش آگاه شدند. پس از مدينه به آهنگ مكه بيرون شد و در اين حركت ، در راه اصلى قدم گذاشت و مانند اين زبير از بيراهه نرفت

. و چون در مكه وارد شد، و در پناه خانه خدا پاى سخنان سبط پيامبر خدا (ص ) مى نشستند و او از سيره جدش با آنها سخن مى گفت و موارد انحراف خليفه وقت را از سيره جدش بر مى شمرد. تا آنگاه كه دعوت خود را آشكار كرد و به شهرها نامه نوشت و از مردم خواست كه عليه دستگاه خلافت مسلحانه قيام كرده ، اوضاع جارى را تغيير دهند، و براى رسيدن به چنين مقصودى دست بيعت در دست او بگذارند نه اينكه وى را يارى دهند تا به خلافت بنشيند.

امام به هيچ كس چنين نويدى را نداد؛ نه در سخنرانيها و نه در نامه هايش ، بلكه بر عكس ، به هر كجا فرود مى آمد و يا كوچ مى كرد، داستان يحياى زكريا را به خود مثال مى زد و حق هم با او بود. زيرا كه امام (ع ) و يحياى پيغمبر هر دو عليه سركشى و فساد طاغوت زمانشان به اعترض برخاسته ، تا پاى جاى ايستادگى كردند.

و سرانجام تنها سر يحيى نبود كه به طاغوت زمانش پيشكش شد، بلكه سر حسين ، نواده پيغمبر خدا (ص ) با ياران و اهل بيتش ، چنين فرجامى را يافتند. كسى كه در مققام به دست آوردن خلافت و فرمانروايى باشد، با كسانى كه به گردش فراهم آمده و قصد آن دارد كه به يارى و پشتگرمى ايشان زمان حكومت را به دست بگيرد، چنان نمى كند، بلكه آنها را به پيروزى و به دست گرفتن قدرت و سلطنت دل خوش مى دارد، و هرگز سخنى نمى گويد كه

اطرافيانش را دلسرد و نا اميد نمايد.

امام (ع ) چهار ماه در مكه ماند؛ ماههايى كه موسم حج بود. در آنجا نخست عمره گزاران ، و به دنبال ايشان كسانى كه به قصد اداى حج از دورترين نقاط كشور اسلامى خود را به مكه رسانيده بودند، پيرامون امام گرد آمدند و حضرتش احاديثى را از جد بزرگوارش پيامبر خدا (ص )، از خداى تعالى براى آنها بازگو مى كرد و ايشان را از ارتكاب به گناه و نافرمانى خدا و عذاب روز قيامت بيم مى داد و از ايشان مى خواست كه تقوا پيشه گيرند و رضا و خشنودى خدا را بجويند. آنها را از وجود مخاطراتى كه از خلافت روز بر اسلام وارد شده و مى شود آگاه مى ساخت .

ايشان از حضرتش چيزها مى شنيدند كه تا به آن روز از كسى نشنيده بودند. اين اوضاع تا روز ترويه (هشتم ماه ذى حجه ) ادامه داشت . حاجيان در آن روز به حج احرام بستند و لبيك گويان روى به عرفات نهادند.

درست در همين هنگام ، امام (ع ) بر خلاف همه حجاج از احرام به در آمد و از حرم امن خدا بيرون شد! او مى گفت : از آن مى ترسم كه دار و دسته خلافت به جرم بيعت نكردنم با يزيد مرا ترور كنند و به خاطر من ، احترام حرم امن خدا از ميان برود، كه اگر حتى يك وجب بيرون از حرم امن خدا كشته شودم ، بيشتر دوست دارم كه به اندازه يك وجب داخل حرم كشته شده باشم .

امام (ع ) در آن حال نمى گفت

كه من به عراق مى روم تا حكومت را به دست بگيرم ، بلكه مى گفت : از اينجا بيرون مى روم ، تا بيرون از حرم امن خدا كشته شده باشم ، حتى اگر به اندازه يك وجب هم كه شده باشد.

در آن سال حاجيان پس از انجام مناسكشان به ميهن خود بازگشتند و خبر امام حسين (ع ) را به گوش همگان رسانيدند. اين خبر در سراسر كشور پهناور اسلامى ، تا آنجا كه كاروان حاجيان مى رفت ، منتشر گرديد، و از اين خبر بزرگ همه مسلمانان در هر كجا كه مى زيستند آگاه گرديدند: خبر خروج سبط پيامبر خدا (ص ) عليه خلافت حاكم ، و فراخوانى مسلمانان به قيام مسلحانه عليه آن ، زيرا كه خليفه از اسلام منحرف شده ، و با ادامه چنين حكومتى ، خطرى بس بزرگ اسلام را تهديد مى كند.

مسلمانان در هر گوشه از كشور اسلامى تشنه شنيدن سرنوشت اين درگيرى شدند. درگيرى خانواده پيغمبر خدا (ص ) با دار و دسته خلافت . آنها كه اخبار اين حركت را از هر كجا به دست مى آوردند، دريافتند كه حسين (ع ) خروج كرده و هيچ عزم و اراده او را در اين حركت تغيير نداده است . نه اخطار بيم دهندگان بر او اثر گذاشته ، و نه تهديد ديگران . نه او را سخن ابن عمر از جاى برده كه به او گفت : تو را كه به كشته شدنت يقين بدرود مى گويم و نامه عمره و حديثش از عايشه از پيامبر خدا (ص ) كه حسين در سرزمين بابل كشته مى

شود.

به اين ترتيب ، مسلمانان خبر حركت امام (ع ) را يكى بعد از ديگرى دريافت مى كردند، و امام (ع ) آرام و هوشيار به پيش مى رفت و هيچ مورد از نيتش را پنهان نمى داشت ، بلكه با هر حركتى ، مخالفتش را با خليفه يزيد آشكار مى كرد.

تحفه ها و عطرهايى را كه فرمانرواى يمن به نزد خليفه يزيد ارسال داشته بود ضبط فرمود و عملا اعلام داشت كه اينها شرعا به يزيد نمى رسد، و هر كارى را كه موجب اتمام حجت مى شد براى اطرافيان و كسانى كه پيرامونش جمع شده ، يا پيگير اخبارش بودند، به جاى مى آورد.

پس از آن همه ، سپاهيان دشمنش را كه به جنگ او برخاسته و از شدت تشنگى در آن بيابان بى آب و علف از پاى درآمده بودند، سيراب مى كند، و حتى از چارپايانشان نيز رفع تشنگى مى نمايد و نمى پذيرد كه به ناگهان بر اين سپاه بتازد و با ايشان به جنگ برخيزد؛ بلكه آنها را آزاد مى گذارد تا آغاز كننده جنگ باشند! آنگاه بر سپاه اتمام حجت مى كند، و پس از اينكه صبحگاهان با آنها نمازگزارد، مورد خطابشان قرار داده ، مى گويد:

به عنوان عذر در پيشگاه خداى عزوجل به شما مى گويم كه من به نزد شما نيامدم ، مگر هنگامى كه نامه هاى شما به من رسيد، و فرستادگان شما به خدمتم آمدند كه به نزد ما بيا كه امام و پيشوايى نداريم . باشد كه خداوند ما را به خاطر وجودت به راه راست راهبرى فرمايد.

اكنون اگر بر سر سخن

و پيمان خود هستيد، كه اينك من آمده و خواسته شما را اجابت كرده ام ، و چنانچه موردى به من ارائه دهيد كه مرا به قرار و پيمانتان دلگرم و مطمئن سازد، به شهر شما نيز وارد مى شوم . اما اگر چنين نكنيد و آمدنم را خوش نداشته باشيد، باز مى گردم .

و در سخنرانى دومش فرمود: اگر تقوا پيشه كنيد و حق را براى اهلش روا و شايسته بدانيد، خدا را از خود خشنود ساخته ايد، و بدانيد كه اهل بيت پيامبر خدا نسبت به اين مدعيان حكومت و ديگر همپالگيهايشان به شما جز جور و ستم روا نمى دارند، به حكومت و فرمانروايى بر شما سزاوارترند...

بار ديگر امام (ع ) با يارانش اتمام حجت كرد و ضمن سخنرانى ديگرى فرمود:... كه به حق عمل نشده ، از باطل نهى نمى شود. تا جايى كه مؤ من ، حق دارد كه از خدا مرگ خود را بخواهد. من هم مرگ را جز شهادت در راه خدا، و زندگى با ستمگران را بجز خسران و زيان نمى بينم . يارانش به او گفتند: به خدا سوگند. اگر دنيا پابرجا، و ما براى هميشه در آن جاودانه و ماندنى باشيم ، مگر اينكه به يارى تو برخاسته ، در راهت جانبازى كنيم ، بى گمان بيرون شدن از دنيا را بر زندگانى جاودانه در آن برمى گزينيم .

امام (ع ) در پاسخ پيشنهاد طرماح كه گفته بود به كوهپايه قبيله طى روى آور، كه بيست هزار تن از قبيله طى به ياريت برخواهند خاست ، فرمود: بين ما و اين مردم قرار و مدارى

گذاشته شده كه نمى توانيم از آن روى بگردانيم .

آرى ، بين امام حسين (ع ) و مردم قرار بر اين بوده كه حضرتش بر آنها وارد شود، و حضرتش پيش از اتمام حجت بر آنها، نمى تواند از ايشان روى بگرداند.

امام (ع ) به مدت پنج ماه با همه مسلمانان در شهرها، و منزلگاه ها، و مراكزشان اتمام حجت كرده است . چه با آنهائيكه در حرمين - مكه و مدينه - حضور داشتند، و يا در عراقين - كوفه و بصره - بودند و يا در شام ، بهنگامى كه حجتهاى آنحضرت را در خطبه ها و نامه هايش ، و يا از زبان فرستادگان و خبرگزاران از وى دريافت كرده و به گوششان رسيده بود.

امام در سرآغاز حركتش از كسانيكه با وى بيعت مى كردند، بر اساس قيام مسلحانه بيعت مى گرفت .

سپس بهنگامى كه سفيرش مسلم بن عقيل را در كوفه كشتند.

و نيز زمانى كه آرام و بى شتاب روى به سوى عراق نهاده بود.

در تمام اين مدت ، گروه حاجيان اين امكان را داشتند كه پس از انجام مناسك حجشان خود را به كاروان امام كه آهسته آهسته پيش مى رفت برسانند و به جمع ياران او به پيوندند.

ساكنان مكه و مدينه ، و كوفه و بصره ، و ديگر شهرهاى اسلامى نيز توانائى آن را داشتند كه نداى كمك خواهى او را لبيك بگويند. چه ، حركت امام بى مقدمه و ناگهانى صورت نگرفته بود كه آنها به بهانه نداشتن فرصت و مجالى كافى براى يارى رساندن به آن حضرت معذور باشند، بلكه او به هر شهر و ديارى

كه قدم مى گذاشت ، پيشاروى مسلمانان و خبرگزارى آنان ، پيرامون گردانندگان دستگاه خلافت به بحث و گفتگو - و ايراد و اعتراض - مى پرداخت .

بنابراين همه آنها در عدم يارى رساندن به امام شريكند، اگر چه كوفيان بار اين ننگ و رسوائى را به دوش گرفتند كه امام را دعوت كردند، و چون آن حضرت دعوتشان را پذيرفت و به سرزمينشان قدم نهاد، به جنگ با حضرتش برخاستند، و كمر به كشتنش بستند.

امام (ع ) با سخنان و رفتارش بر همه مسلمانان آن عصر، پيش از رسيدنش به سرزمين كربلا، حجت را تمام كرد، اما چون به عراق قدم گذاشت ، و مردم آن سامان آن روى سكه را به وى نشان داده و همه عهد و پيمان خود را به زير پا نهادند، و دهها هزار رزمنده ايشان ، به خاطر جلب محبت دار و دسته خلافت به ريختن خونش كمر بستند، با سخنان و رفتارش بر همه آنها، بويژه گردانندگان خلافت ، اتمام حجت كرد.

به اين ترتيب

به اين ترتيب كه : به طرفداران خلافت پيشنهاد كرد كه دست از او بردارند، تا او هم اسلحه را بر زمين بگذارد و به همان جا كه آمده باز گردد. يا به يكى از مرزهاى كشور روى آورده ، در آنجا چون يكى از مسلمانان زيست كند و در بود و نبود با آنها شريك باشد. و به اين ترتيب هيچ خطرى از ناحيه او، حكومت ايشان را تهديد نمى كند؛ همچون موقعيتى كه سعد وقاص و عبدالله عمر و اسامة بن زيد با پدرش اميرالمؤ منين على (ع ) داشته و از بيعت

با امام سر باز زده بودند.

اما چون سپاهيان خلافت از پذيرش اين پيشنهاد، جز با بيعت امام (ع ) و تسليم شدن بى چون و چرايش به فرمان ابن زياد روى برتافتند، او هم چنين شرايطى را نپذيرفت و آماده ديدار با خدا گرديده . براى اتمام حجت با سپاهيان خلافت از مردم عراق ، و اتمام حجت با اصحاب و يارانى كه در ركابش بودند، پسين روز نهم محرم از كوفيان خواست كه تنها يك شب به او مهلت دهند تا خدايش را نماز گزارد و به درگاهش زارى كرده قرآن بخواند كه اينها مورد علاقه اوست .

پس از بگو مگوهايى ، با درخواستش موافقت كردند. پس يارانش را شامگاه دهم محرم به نزد خود فرا خواند و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود:

با توجه به آنچه امروز از دشمنان خود ديديم ، بى گمان بدانيد كه فردا با اينان بجز جنگ و نبردكارى ديگر نخواهيم داشت . اين است كه من به همه شما اجازه مى دهم كه آزادانه برخاسته و برويد كه آزاد هستيد، و مرا بر گردن شما حقى نيست .

تاريكى شب بر سرتان دامن گسترده است ، از ظلمت آن استفاده كرده و هر كدامتان دست يكى از مردان اهل بيتم را گرفته ، با خود ببريد، كه خدايتان پاداش نيكو عطا كند. پس در محل و شهرهاى مختلف پراكنده شويد كه اين مردم در پى دستيابى به من هستند، و چون بر من دست يافتند، از دستگيرى ديگران دست بر مى دارند.

هاشميان در پاسخ امام گفتند: چرا چنين كنيم ؟ براى اينكه بعد از تو زنده بمانيم ؟ خدا

چنين روزى را هرگز نصيب ما نكند!

آنگاه امام رو به فرزندان عقيل كرد و فرمود: كشته شدن مسلم شما را كافى است . من اجازه مى دهم ، شما برويد! آنها در پاسخ امام (ع ) گفتند: به خدا سوگند كه چنين نخواهيم كرد. بلكه مى مانيم و جان و مال و اولادمان را فدايت مى كنيم . به همراه تو با اينان مى جنگيم تا با تو شربت شهادت بنوشيم ، كه زندگانى بعد از تو را خداوند زشت كناد.

آنگاه نوبت به يارانش رسيد، مسلم بن عوسجه به عرض رسانيد: ما تو را تنها بگذاريم و برويم ؟ آن وقت در اداى حق تو در پيشگاه خداوند چه عذرى بياوريم ؟ به خدا سوگند كه دست از دامنت بر نمى دارم مگر هنگامى كه نيزه ام را در سينه هاى ايشان فرو كنم ، و با شمشير مادام كه قبضه آن را در دست دارم ، بر فرقشان بكوبم و آنگاه كه سلاحى برايم باقى نماند، با سنگ با آنها مى جنگم تا اينكه در كنار تو به شهادت برسم .

سعيد حنفى نيز گفت : به خدا قسم كه دست از تو بر نمى دارم تا خدا بداند كه ما در نبودن پيامبرش حق او را در رعايت جانب تو از دست نگذاشته ايم . به خدا سوگند اگر بدانم كه در ركاب تو كشته مى شوم و دوباره زنده شده بار ديگر كشته مى شوم تا هفتاد مرتبه ، باز هم دست از ياريت بر نمى دارم تا اينكه كاملا از پاى درآيم .

و چرا چنين نكنيم ، در حالى كه شهادت يك

بار اتفاق مى افتد و به دنبالش سعادتى ابدى خواهد بود؟

ديگر ياران امام سخنان مشابه گفتند. پس از اين سخنرانى بود كه همگى با شب زنده دارى آماده ديدار با خدايشان شدند. راوى مى گويد: حسين و يارانش تمامى شب را به نماز و استغفار و دعا و انابه گذرانيدند.

و نيز به آمادگى خود براى رويارويى با دشمنانشان در صبح فردا، و اتمام حجت با ايشان پرداختند. پس امام (ع ) فرمان داد تا پشت خيمه ها و گرداگرد اردوگاهش را، كه اندك شيبى نداشت ، حفر كردند و آن را با هيزم و خاشاك پر كردند تا اينكه صبحگاهان آتش در آنها انداخته با خاطرى آسوده از يك سو با دشمن روبرو شده ، خيمه ها را پشت سر قرار دهند و دشمن نتواند از پشت سر بر آنها بتازد و پيش از اتمام حجت كار آنها را يكسره نمايد. در روز عاشورا با چنين تمهيدى امام (ع ) و يارانش يكى پس از ديگرى به هنگام رويارويى سپاه سخنرانى كرده و براى جنگ آماده شدند.

نخست امام (ع ) بر ناقه اش سوار شد و رو به دشمن آورد و به راهنمايى آنها پرداخت و ضمن سخنرانيش فرمود: اى مردم ! سخنم را بشنويد و شتاب نكنيد تا شما را نصيحت كنم ... تا آنجا كه فرمود:

به محمد (ص )، پيامبر خدا، ايمان آورده ايد، آنگاه به جان فرزندان و خاندان او افتاده آهنگ كشتنشان را كرده ايد!...

و فرمود: اى مردم ! به دودمان من بنگريد و ببينيد كه من كيستم . آنگاه به خود مراجعه كرده از خود بپرسيد كه آيا كشتن

من و پايمال كردن حرمتم رواست ؟!... آيا من فرزند دختر پيامبرتان نيستم ؟...

و نيز فرمود: آيا اين سخن پيغمبر خدا (ص ) را درباره من و برادرم نشنيده ايد كه : اين دو آقاى جوانان بهشتند؟ اگر در اين سخن شك و ترديدى داريد، در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيغمبرتان مى باشم ؟ به خداى سوگند كه در شرق و غرب عالم ، بجز من پسر دختر پيغمبرى در ميان شما و غير شما وجود ندارد.

واى بر شما! آيا مرا به قصاص كسى كه از شما كشته ام مى كشيد؟ يا اموالى كه از شما بر باد داده ، يا به خاطر صدمه اى كه بر شما وارد كرده ام ؟ و يا بانگ بلند فرمود: يا شبث بن ربعى ، و اى حجار بن ابجر، و اى قيس بن اشعث ، و اى زيد بن حارث ! آيا اين شما نبوديد كه به من نوشتيد كه ميوه هايمان رسيده ، و بوستانهايمان سبز و خرم شده ، بيا كه سپاهى آماده پيكار در ركاب توست ؟!

و نيز فرمود: اى مردم هرگاه آمدنم را خوش نداريد، مرا بگذاريد كه بازگردم . قيس بن اشعث پاسخ داد: چرا به فرمان پسر عمويت سر فرود نمى آوردى ...؟!

امام (ع ) فرمود: اى مردم ! زنازاده فرزند زنازاده مرا بين دو امر وا نهاده است : اينكه جنگ و شمشير را برگزينم يا ذلت و خوارى را. و ما هرگز تن به ذلت و خوارى نخواهيم داد. و نيز فرمود:

بدانيد به خداى سوگند كه پس از ارتكاب چنين جنايتى آن اندازه درنگ نخواهيم

كرد كه حتى سواركارى بر پشت اسبش قرار بگيرد. آسيا سنگ مرگ بر سرتان بگردد... و اين خبرى است كه پدرم از سوى جدم مرا از آن آگاه كرده است .

آنگاه دستها به آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا! باران رحمتت را از ايشان بازدار... و آن جوان ثقيف را بر ايشان مسلط گردان ... .

آرى سپاهيان خلافت با فرزند دختر پيغمبرشان به خاطر اين مى جنگيد كه او با يزيد بيعت كند و سر به فرمان فرزند زياد فرود آورد. اما امام حسين (ع ) و سپاهيانش كشته شدن مردان و اسارت زنانشان را پذيرفتند، و به خواست ايشان تمكين نكردند.

سپاهيان خلافت ، فرزند دختر پيغمبرشان را مى كشند، و عترت او را به خاطر جلب خشنودى خليفه و والى او را به دست آوردن مال و منال دنيا از سوى ايشان به اسارت مى برند. اما امام و سپاهيانشان به خاطر بدست آوردن خشنودى خدا و ثواب او در روز قيامت تن به شهادت مى دهند.

با توجه به آنچه پيش از اين گفته ايم ، تمامى كارها و گفتار سپاهيان هر دو طرف در آن روز مؤ يد اين مطلب بوده است . مثلا: عمر سعد، فرمانده سپاه خلافت ، آنگاه كه تير را در چله كمان خود مى گذاشت ، چنين آغاز سخن كرد: مردم ! نزد امير عبيدالله - زياد شاهد باشيد كه من نخستين كسى هستم كه به سوى حسين تير انداختم !!

اما حسين (ع ) دستها بر آسمان برآورد و گفت : بارخدايا! تو پناه من در هر شدت و ناراحتى مى باشى ، و اميد من در

هر سختى ...

هر دو سپاه ، در آشكار كردن نيت درونى خود در كارها و گفته هايشان با يكديگر به مسابقه پرداخته بودند. مثلا مسروق وائلى از سپاه خلافت گفت : من پيشتاز سوارانى بودم كه به سوى حسين حمله آوردند. در آن حال با خود گفتم : از ديگران پيشى بگيرم ، تا سر حسين را من برگرفته ، نزد عبيدالله زياد ببرم تا از مقام و منصبى والا برخوردار شوم !!

آرى در سپاه خلافت كيانب وجود داشتند كه به خاطر يافتن منزلتى در دستگاه ابن زياد آرزو داشتند تا سر پسر دختر پيغمبر را ببرند! اما در سپاه امام (ع ) رزمنده اى مانند غلام ، آزاد كرده ابوذر، وجود دارد كه از امام اجازه جنگ مى خواهد، و امام (ع ) به وى مى گويد: تو ما را از آن رو همراه بودى كه به عافيت دست يابى .

اينك من به تو اجازه مى دهم كه سر خودگيرى و راه عافيت در پيش . اما او مى گويد:

من در آسايش ، از محبتتان برخوردار باشم ، ولى در سختى و شدت شما را رها كنم ؟! اگر چه مرا رنگى سياه است و مقامى پست و ناخوشايند، بر من منت بگذار تا در بهشت خوشبو شده و رويم سفيد گردد. به خدا سوگند از شما جدا نمى شوم ، مگر هنگامى كه خون سياهم با خون شما در آميزد... و چون امام حسين (ع ) موافقت فرمود و به وى اجازه جنگ داد، چون به سپاه خصم حمله برد و مى گفت :

كيف يرى الفجار ضرب الاسود

بالمشرفى القاطع المهند

احمى الخيار من بنى

محمد

اذب عنهم باللسان واليد

ارجو بذاك الفوز عند المورد

من الاله الواحد الموحد

گنهكاران ضرب شصت شمشير برنده مرد سياه چرده را چگونه مى بينند؟ من با دست و زبان به حمايت و يارى فرزندان محمد (ص ) بر مى خيزم . و بدان وسيله در روز قيامت از خداى يكتا اجر و مزد آرزو دارم .

و چون او كشته شد، امام بر بالينش نشست و فرمود: بارخدايا! صورتش را سپيد گردان و او را خوشبو كرده با محمدش (ص ) محشور كن ، و وى را از دوستان آل محمد (ص ) محسوب فرما.

و در سپاه امام (ع ) نوجوانى يازده ساله وجود داشت كه پدرش در معركه جنگ به شهادت رسيده بود. او از امام (ع ) اجازه جنگ خواست . امام به او اجازه نداد و گفت : اين پسر، پدرش كشته شده و شايد كه مادرش جنگيدن نوجوانش را خوش نداشته باشد. اما آن نوخاسته گفت : مادرم مرا فرمان داده است .

چون اين نوجوان كشته شد، سرش را به سوى سپاه امام پرتاب كردند. مادرش پيش دويد و سر بريده فرزند را بر گرفت و خون از چهره اش پاك كرد و سپس آن را بر سر مردى از دشمن ، كه در چند قدميش بود، كوبيد، و به شتاب به خيمه رفت و چوبى بر گرفت و به سپاه دشمن حمله برد و مى گفت :

انا عجوز سيدى ضعيفة

خاوية بالية نحيفة

اضربكم بضربة عنيفة

دون بنى فاطمة الشريفة

من زنى افسرده دل و لاغر و بى توش و توان هستم كه به يارى فرزندان فاطمه بزرگوار شما را بسختى مضروب مى سازم .

و در سپاه

امام حسين (ع ) رزمنده اى چون عمرو ازدى وجود دارد كه به جنگ مى شتابد و چنين مى سرايد:

اليوم يا نفس الى الرحمن

تمضين بالروح و بالريحان

اليوم تجزين على الاحسان

قد كان منك غابر الزمان

ما خط باللوح لدى الديان

فاليوم زال ذاك بالغفران

اى دل ! به سوى خداى رحمان با شادى و آرامش راه سپر باش .

امروز، آنچه را در گذشته از تو سرزده است ، پاداش نيكو خواهى گرفت و گناهان ثبت شده با رحمت و مغفرت خدا، از ميان خواهد رفت .

و هم در ميان جانبازانش خالد، فرزند همين عمرو ازدى ، قرار دارد كه مى جنگد و مى گويد:

صبرا على الموت بنى قحطان

كيما نكون فى رضى الرحمن

ذى المجد و العزة و البرهان

يا اءبتا قد صرت فى الجنان

اى قحطانيان ! در راه خشنودى خداى رحمان بر مرگ شكيبا باشيد. اى پدر، با بصيرت و بزرگوارى در مينوى خداوند جا گرفتى .

و نيز سعد بن حنظله جاى دارد كه به ميدان نبرد مى شتابد و مى گويد:

صبرا على الاسياف و الاسنة

صبرا عليها لدخول الجنة

يا نفس ! للراحة فاطرحنة

و فى طلاب الخير فارغبة

اى دل ! بر ضربه شمشيرها و نيزه ها در ازاى ورود به بهشت خداوند شكيبا باش . اى نفس ! خواهان خير و خوبى باش و از آسايش و راحتى بگذر.

در ميان سپاهيان امام

و در ميان سپاهيان امام (ع ) دلاورى چون زهير ديده مى شود كه دست بر دوش حسين (ع ) مى زند و مى گويد:

اقدم هديت هاديا مهديا

فاليوم تلقى جدك النبيا

و حسنا و المرتضا عليا

و ذا الجناحين الفتى الكميا

و اءسد الله الشهيد المحيا

به پيش ! اى راهنما و راهبر كه امروز جدت پيامبر

خدا را ديدار خواهى كرد. و حسن و على مرتضى و جعفر، با دو بال بهشتى ، و شير خدا حمزه شهيد را ديدار خواهى كرد.

و هم او مى جنگيد و مى سرود:

اقدم حسين ، اليوم تلقى احمدا

و شيخك الخير عليا ذا الندى

و حسنا كالبدر وافى الا سعدا

و عمك القرم الهجان الا صيدا

و حمزة ليث الاله الا سدا

فى جنة الفردوس تعلو صعدا

و نافع بن هلال وجود دارد كه حمله مى برد و مى گويد:

اءنا الغلام اليمنى الجملى

دينى على دين حسين و على

ان اءقتل اليوم فهذا اءملى

و ذاك راءى و اءلاقى عملى

من جوانى از يمن و از قبيله جمل هستم و پيرو دين على و حسين مى باشم . اگر امروز كشته شوم ، اين آرزوى من است .

عقيده ام چنين است و پاداش خود را در مى يابم .

و اين على اكبر، فرزند امام حسين (ع )، است كه مى خروشد و مى گويد:

اءنا على بن الحسى بن على

نحن و بيت الله اءولى بالنبى

من على ، فرزند حسين و نواده على مرتضى هستم . به خانه خدا سوگند كه ، به پيامبر از هر كس نزديكتر مى باشيم .

و برادرزاده اش قاسم بن حسين در ميدان جنگ مى گويد:

ان تنكرونى ، فاءنا فرع الحسن

سبط النبى المصطفى و المؤ تمن

اگر مرا نمى شناسيد، من فرزند حسن سبط پيامبر خدا مى باشم .

و محمد بن عبدالله ، نواده جعفر بن ابى طالب مى جنگيد و مى گفت :

اشكو الى الله من العدوان

فعال قوم فى الردى عميان

قد بدلوا معالم القرآن

و محكم التنزيل و التبيان

و اظهرو الكفر مع الطغيان

به خداوند از ستم مردمى شكايت مى برم كه كوركورانه در

گمراهى سير مى كنند و راهنماييهاى قرآن را رها كرده ، كفر و سركشى آشكار نموده اند.

و عباس (ع ) برادر امام حسين (ع ) پس از اينكه دست راستش قطع گرديد فرمود:

والله ان قطعتم يمينى

انى احامى اءبدا عن دينى

و عن امام صادق اليقين

نجل النبى الطاهر الامين

و نيز گفته است :

يا نفس ! لا تخشى من الكفار

وابشرى برحمة الجبار

مع النبى المصطفى المختار

به خدا سوگند با اينكه دست راستم را قطع كرده ايد، من براى هميشه از دينم و از امام راستگويى كه فرزند پاك پيامبر امين مى باشد حمايت مى كنم . اى دل ! از كفار مترس و تو را مژده باد به رحمت خداوند، در كنار پيامبر برگزيده خدا.

و اما در سپاه خلافت نيز مردانى بودند كه كودك شيرخوار را در آغوش امام (ع ) با تير زده كشتند!

و در سپاه خلافت كسانى وجود داشتند كه كودك پريشان و مضطربى را پيشاروى مادرش به شمشير خويش از پاى درآوردند.

اى كاش مى دانستم كه سپاه خلافت چرا آن كودك صغير را كشت آيا از آن جهت كشت كه با يزيد خليفه بيعت نكرده بود؟!

يا اينكه به اسارت بردن پردگيان و حرم پيامبر خدا (ص ) را از كربلا به كوفه ، و از كوفه تا شام ، و آوردنشان در كاخ فرماندارى در كوفه ، و به معرض نمايش قرار دادنشان در جايگاهى كه اسرار در شام به معرض تماشاى مردم قرار مى دادند، و حاضر كردنشان در بارگاه خليفه يزيد بن معاويه براى اين بود كه با خليفه بيعت كنند؟!

راستى را، چرا آنها چنان كردند؟!

چرا سپاهيان خلافت خيمه و خرگاه آل پيامبر (ص

) را به آتش كشيدند؟!

و آخر چرا سپاهيان خليفه ، سينه و پشت و پهلوى فرزند پيامبر خدا (ص ) را با نعل اسبهايشان در هم كوبيدند؟!

و چرا پيكر او، و پيكر خاندان و ياران حضرتش را همچنان در بيابان رها كرده ، آنها را به خاك نسپردند؟!

و بالاخره ، چرا سرهايشان را بريدند و آنها را ميان خود پخش كرده ، بر سر نيزه به هر كوى و برزن به معرض تماشاى مردم گذاشتند؟!

آرى ، اينها و غير اينها را انجام دادند تا به گوش ابن زياد برسانند كه آنها همچنان چشم و گوش به فرمان او دارند. اين است كه يكى از آنها گفته است :

فاءبلغ عبيدالله اما لقيته

بانى مطيع للخليفه سامع !

اگر عبيدالله زياد را ديدى به او بگو كه من همچنان مطيع و فرمانبردار خليفه مى باشم !

بنابراين ، هدف آنها از دست زدن به چنان كارهايى اين بوده كه ابن زياد و خليفه را از خود خشنواد باشند. و اين بوده كه يكى ديگر از ايشان گفته است :

املا ركابى فضة و ذهبا

انى قتلت الملك المحجبا

قتلت خير الناس اءما و اءبا (475)

تا ركاب اسبم نقره و طلا بريز كه من پادشاه بزرگى را كه از لحاظ پدر و مادر بهترين مردم بوده است ، كشته ام !

براى جلب خشنودى خليفه و والى و به دست آوردن طلا و نقره از ايشان ، مرتكب اين كارها شده اند. و به خاطر همينها بوده كه در برابر كاخ ابن زياد پاى كوبان مى خواندند.

نحن رضضنا الصدر بعد الظهر

بكل بعبوب شديد الاسر

و خولى كه سر حسين (ع ) را به خانه آورد، به

همسرش گفت : گنجينه جهانى را برايت آورده ام ! اين سر بريده حسين است كه در خانه توست !

بنابراين ، رزمندگان در ركاب امام (ع )، به هنگام رزم در يارى آن حضرت خشنودى خدا و پيامبرش و پاداش روز قيامت را مى خواستند.

در صورتى كه سپاهيان خليفه با امام مى جنگيدند تا خشنودى يزيد و ابن زياد و طلا و نقره به دست آورند!

يزيد در ازاى اين خوش خدمتى ، به ابن زياد يك ميليون ، و به مردم كوفه به پاس فرمانبرداريشان ، پاداشى در خور داد و مقرر داشت تا دو برابر مستمرى را به ايشان بپردازند!

و اما براستى خليفه مسلمانان اساسا چرا مرتكب چنين كارى شده است .

و چرا با چوب بر دندانهاى پيشين سر بريده امام (ع ) مى نواخت ؟!

و چرا سر بريده او را مدت سه شبانه روز در دمشق بر نيزه كرده و سپس آن را شهر به شهر گردانيد؟

اينها مطالبى است كه يزيد از راز آنها در اشعارش پرده برداشته و گفته است

لست من خندف ان لم اءنتقم

من بنى احمد ما كان فعل

قد قتلنا القرم من ساداتهم

و عدلنا ميل بدر فاعتدل

من از دودمان خندف نيستم اگر از فرزندان احمد (ص ) به خاطر كارهايش انتقام نگيرم . ما سر سروران ايشان را كشتيم و بدين سان در حاصل جنگ بدر با ايشان برابر گشتيم .

پس اينها همه بر اثر كينه هاى ديرينه جنگ بدر است !و مگر نه هند، مادربزرگش ، در جنگ احد شكم حمزه را از هم دريد و او را مثله كرد، و جگر او را به دندان كشيد و گفت

:

شفيت من حمزة نفسى باءحد

حين بقرت بطنه عن الكبد

در جنگ احد، با شكافتن شكم حمزه و بيرون كشيدن جگرش ، درد دلم را درمان كردم !

مگر نه اينكه پدربزرگش ابوسفيان در احد، سنان نيزه اش را در گونه و گوشه لب حمزه فرو برد و گفت : ذق عقق . يعنى بچش مرگ را اى از خوشايند بريده .

و چون حليس ، سرور قوم احابيش ، او را در آن حال ديد، بنى كنانه را مخاطب ساخت و گفت : اى مردم بنى كنانه ! هذا سيد قريش يصنع بابن عمه لحما ما ترون ؟!

و مگر نه جدش ابوسفيان در برابر حاضرين در مجلس به عثمان گفت : اى فرزندان اميه ! حكومت را همچون توپ بازى به يكديگر پاس دهيد، كه قسم به آن كس كه ابوسفيان به آن سوگند مى خورد من از ديرباز همين را براى شما مى خواستم تا به ميراث به فرزندانتان برسد!!

و مگر او نبود كه ، بر قبر حمزه گذر كرد و با پا لگدى به قبر او زد و گفت : آهاى ابوعماره ! حكومتى را كه ديروز در راهش پوست ما را با شمشير مى كندى ، امروز به دست فرزندانمان افتاده و با آن سرگرمند!

و مگر نه اينكه پدرش معاويه مى گفت : اين برادر هاشمى را (كه منظورش پيامبر خدا (ص ) بود) روزانه پنج نوبت در اذان بانگ برداشته به پيامبرش گواهى مى دهند. به خدا سوگند از پاى نمى نشينم تا چنين عنوانى را در گور كنم !

و مگر نه اينكه سياه پدرش خليفه معاويه ، به فرماندهى ابن ارطاه

، در مسير ماموريتش سى هزار مسلمان را به خاك و خون كشيد و خانه هايشان را آتش زد و دو كودك عبيدالله عباس را به دست خود با كاردى كه به همراه داشت ، سر بريد؟! (476)

پيامد شهادت حضرت امام حسين (ع )

فرزند پيامبر خدا (ص ) را كشتند و او را مثله كردند و خانواده پيغمبر را به اسيرى گرفتند و در هر شهر و ديار اسلامى مى گرداندند، و همه اينها را مسلمانان شنيدند و دويدند.

همه اين رويدادها در بين كربلا و كوفه و شام و به مدتى كمتر از دو ماه از خروج امام حسين (ع ) در روز هشتم ذى حجه از مكه به وقوع پيوسته است .

حاجيان به هنگام بازگشتشان از مناسك حج ، خبر خروج امام حسين (ع ) را عليه خليفه مسلمانان تا دورترين سرزمين و آبادى كشور اسلامى رسانيدند و كسى نماند كه از آن آگاه نشود.

اين طبيعى بود كه هر مسلمانى پيجوى اخبار آن حضرت بوده آن را دنبال مى كند.

در نتيجه ، آن اخبار ناگوار تاثر برانگيز را يكى بعد از ديگرى دريافت مى كرد، اخبارى كه از شنيدن آن همه فجايع دل هر مؤ منى مى شكست و به غم و اندوه مى نشانيد.

اين اخبار براى هر مسلمانى سخت دردآور بود و مصيبتى عظيم به حساب مى آمد. آنچنان عظيم و هولناك كه خروش اعتراض حتى از خانه يزيد برخاست ، و اهل مجلس و مسجد او را نيز در بر گرفت ، و به هر كجا و به هر كس كه خبر اين جنايت هولناك مى رسيد، زبان به بدگويى و لعن و نفرين او گشود.

بر

اثر چنى فاجعه اى مسلمانان به دو دسته تقسيم شدند.

بخشى از ايشان به زير پرچم خلافت گرد آمدند كه نه كشته شدن ذريه پيغمبر (ص ) و هتك حرمت و به اسارت بردن حرمش در دوستى ايشان نسبت به دستگاه خلافت و شخص خليفه تاثيرى گذاشت ، و نه ويران ساختن خانه خدا و كعبه مشرفه ، بلكه بر عكس هر چه بيشتر بر سنگدلى و جسارت ايشان افزوده گشت .

گروهى ديگر نيز مقام خلافت در نظرشان از آن هيمنه و جلال فرو افتاد و در هم شكست . از كارهاى گردانندگان دستگاه خلافت متنفر و بيزار شده سر به طغيان برداشته بر آنان شوريدند، مانند مردم مدينه در جنگ حره ، و ديگر كسانى كه بر دار و دسته خلافت خروج كردند.

انقلابها و خروج و سركشيها عليه خليفه و دار و دسته خلافت پشت سر يكديگر ادامه يافت . در ميان آنها گروهى اندك به حقانيت ائمه اهل بيت (ع ) آگاه گرديده از ايشان پيروى كردند و به امامت و پيشواييشان گردن نهادند. و اين در آغاز حركت و قيام امام حسين (ع ) اتفاق افتاد. از آن جمله زهير بن القين كه از عثمانيان بود، اما چون به خدمت امام (ع ) رسيد، علوى و حسينى شد و در ركاب او شهيد گرديد.

ديگرى حر بن يزيد رياحى بود كه فرماندهى سپاه پيشتاز خلافت را در جنگ با امام حسين (ع ) بر عهده داشت ، اما سرانجام توبه كرد و به يارى امام برخاست و جزء سپاهيان او گرديد و پيشاروى امام جنگيد تا به شهادت رسيد.

اين عده كم از اين دسته

، بيگانگى اسلام را با سيره خلافت روز را دريافته ، به حقانيت و درستى امامت ائمه اهل بيت (ع ) ايمان آورده خود را آماده پذيرش احكام راستين اسلامى كرده بودند كه پيامبر خدا (ص ) ايمان آورده و نزد ائمه اهل بيت (ع ) وجود داشت ، كه آن را امامى از امامى ديگر به ارث برده بود، و از آنجا بار ديگر نشر و تبليغ احكام راستين اسلام امكان پذير مى نمود.

ائمه اهل بيت (ع ) نيز در اين راه بذل عنايت كردند، و امام سجاد نخستين امامى بود كه مستقيما در اين راه قدم برداشت و دست به كار شد زيرا كه ظرف زمان به هنگام وفاتش اين فرصت را در اختيار او گذاشته بود.

ائمه اهل بيت (ع ) مواريث نبوت را دست به دست مى دهند

امام سجاد، ميراث نبوت را آشكارا به امام باقر (ع ) مى سپارد

چون هنگام وفات امام سجاد (ع ) فرا رسيد، روى به فرزندش امام باقر (ع ) كرده ، با اشاره به صندوقى كه در آنجا بود، فرمود: محمد! اين صندوق را به خانه خود ببر. امام باقر (ع ) نيز آن را با چهار نفر مرد به خانه خود برد.

هنگامى كه حضرت امام سجاد (ع ) از دنيا رفت ، برادران امام باقر (ع ) براى گرفتن سهم خود از آنچه در آن صندوق وجود داشت به آن حضرت مراجعه كردند.

امام باقر (ع ) به ايشان فرمود: شما از موجودى درون آن صندوق سهمى نداريد. چه ، اگر شما را از آن بهره اى بود، پدر آن را به من وا نمى گذاشت . در ميان آن صندوق جنگ افزارهاى پيامبر خدا (ص ) قرار داشته است .

و بنا به روايتى ديگر امام سجاد در حالت

احتضار به فرزندانش كه پيرامون بسترش جمع شده بودند نگاهى كرد، و سپس چشم به محمد دوخت و به وى فرمود: اى محمد! اين صندوق را بگير و به خانه خودت ببر.

سپس آن حضرت به سخن خود چنين ادامه داد: در اين صندوق پولى وجود ندارد، اما مملو از علم است .

اين صراحت به تسليم كتابهاى پيامبر خدا (ص ) به امام سجاد (ع ) اختصاص دارد و هيچيك از امامان پيش از او، و حتى بعد از وى چنين نكرده اند. و منظور آن حضرت از اين كار بود كه جو مساعدى براى امام باقر (ع ) ايجاد كند تا او بتواند در برابر كسانى چون حكم بن عتبه كه به راى خود فتوا مى دادند، عقايد و احكام اسلامى را كه از پيامبر خدا (ص ) به ارث برده است به مردم منتقل نمايد.

كما اينكه همين حكم در مساله اى با امام باقر (ع ) اختلاف كرد، پس امام باقر (ع ) به فرزندش امام صادق (ع ) فرمود: اى فرزند! برخيز و كتاب على را بياور.

امام صادق برخاست و كتابى بزرگ كه طبقه بندى شده بود، آورد و بگشود. امام باقر (ع ) در آن به تفحص پرداخت تا اينكه مساله مورد بحث را در آن بيافت . پس گفت : اين كتاب به خط على و املاى پيامبر خدا (ص ) است . آنگاه به حكم رو كرد و فرمود: اى ابومحمد! تو و سلمه و ابوالمقدام به هر كجا، شمال يا جنوب كه مى خواهيد برويد، كه به خدا سوگند علمى را به اين استحكام و اطمينان نزد هيچيك از

اقوامى كه جبرئيل بر آنان فرود آمده است نخواهيد يافت .

امام باقر (ع ) نيز بين ائمه (ع ) نخستين امامى بود كه كتابى را كه به خط جدش اميرالمومنين على (ع ) و املاى پيامبر خدا (ص ) و از ايشان به ارث برده بود، به مسلمانان نشان داد و از روى آن براى بعضى از ايشان قرائت مى كرد.

امام صادق (ع ) به پيروى از پدرش درباره آن كتاب ، و نقل مطالب از آن ، و اينكه چگونه نوشته شده است ، پرداخته و تاءكيد فرموده است كه در آن كتاب از هر چه آدمى تا روز قيامت به دانستن آن نياز داشته باشد، حتى ديه خراشى آمده است .

ائمه - عليهم السلام - با اين كارشان به مقابله با اعتمادى كه مكتب خلفا در استنباط احكام شرعى و بيان آنها به راءى و قياس داشته ، برخاستند و تصريح مى كردند كه آنان به راءى و قياس متكى نبوده ، بلكه آنچه را مى گويند از پيامبر خدا (ص ) مى گويند، نه از پيش خود، كما اينكه امام صادق (ع ) مى فرمود: حديثى ، حديث اءبى ، و حديث جدى ، و حديث جدى حديث الحسين و حديث الحسين ، حديث الحسن ، و حديث الحسن ، حديث اميرالمومنين ، و حديث اميرالمؤ منين حديث رسول الله و حديث رسول الله قول الله عزوجل

پس از آنكه وجدان برخى از مسلمانان پيرو و مكتب خلفا پس از به شهادت رسيدن امام حسين (ع ) بيدار شده بود، آشكارا دريافتند كه مكتب خلفا نه در گفتار خود پيرو حق مى باشند،

و نه در كردار. از پيروى آن مكتب دل بركندند و هوادار اهل بيت پيامبر خدا (ص ) گرديدند. و با اين حركت كه ائمه اهل بيت (ع ) توانستند برخى از آنان را به حقايق دينشان بينا كرده و آگاهشان سازند كه مكتب خلفا برعكس ائمه اهل بيت ، كه دستورهاى پيامبرش (ص ) را تبليغ مى كنند، طرفدار راءى خود در احكام دينى مى باشند. پس هر مسلمانيكه به چنين حقيقتى پى مى برد، آماده پذيرش سخن امام (ع ) از اهل بيت پيغمبر (ص ) و توضيحات او مى گرديد.

اين بود كه برخى از مسلمانان بر آن شدند كه احكام اسلامى را كه پيامبر خدا (ص ) آورده ، از طريق اهل بيت او فرا گيرند. و يكى يكى مسلمانان بيدار شده و به همين امر موجب گرديد تا از اين افراد پراكنده گروههاى اسلامى بيدار دل و آگاه تشكيل و از آنها مجتمعاتى اسلامى و صالح بر اساس معرفت و شناخت درست اسلام به وجود آيد و آن هنگام بود كه آنها نيازمند وجود راهنمايى شدند كه ايشان را در اين راه ، راهبر باشد پس ائمه - عليهم السلام - كسانى را كه در خور چنين مقامى بودند از طرف خود تعيين كردند تا چنان وظيفه اى را بر عهده گرفته ، به نيابت از ايشان وجوه شرعيه را از آنان دريافت دارند. اين بود كه پيروان مكتب اهل بيت گهگاه به خدمت اين نمايندگان مى رسيدند، و خواسته خود را انجام مى دادند. و آنگاه كه امكان مسافرت مى يافتند، با توفيق ديدار امام (ع )، پيرامون

حضرتش گرد مى آمدند.

در كنار اين رويدادها، از زمان امامت حضرت امام محمدباقر (ع )، گاهى ائمه اهل بيت - عليهم السلام - را موقعيتى مناسب دست مى داد تا دست به تشكيل جلسات درس بزنند كه نخبه گان و فضلا در آن حضور مى يافتند. گاهى امام از پدران و جد بزرگوارش رسول خدا (ص ) بر ايشان حديث مى گفت ، و زمانى هم از كتاب جامعه اميرالمؤ منين على (ع ) بر ايشان روايت مى كرد، و هر از گاهى نيز حكم شرعى را بيان مى فرمود، بدون اينكه اسناد آن را بگويد.

اين حلقه هاى درسى در زمان حضرت امام صادق (ع ) هر چه بيشتر گسترده شد تا جايى كه تعداد دانشجويان آنها به چهار هزار نفر رسيد. و شاگردان اين جلسات درسى ، احاديث فرا گرفته خود را در كتابچه هاى كوچكى به نام اصول يادداشت مى كردند و به اين كار خود تا زمان حضرت حجت (عج )، دوازدهمين امام از اهل بيت پيامبر خدا (ص ) ادامه دادند. و چون آن حضرت از ديدگاه مردمان غائب گرديد، شيعيان اهل بيت در مسائل خود به ترتيب به نواب چهارگانه آن حضرت به شرح زير مراجعه مى كردند:

1 - عثمان بن سعيد عمرى

2 - محمد بن عثمان بن سعيد عمرى

3 - ابوالقاسم ، حسين بن روح

4 - ابوالحسن على بن محمد سمرى

اينان به مدت هفتاد سال از جانب حضرت امام عصر (عج ) عهده دار سمت نيابت از آن حضرت بوده ، به عنوان واسطه اى بين آن حضرت و شيعيان عمل مى كردند، تا اينكه شيعيان فرا گرفتند كه

در زمان غيبت امام (ع ) در مسائل خود تنها به نواب امام رجوع نمايند. و در همين زمان بود كه ثقه الاسلام كلينى نخستين مجموعه حديثى خود را در مكتب اهل بيت (ع ) تاليف و تدوين كرد نامش را كافى گذاشت .

كلينى در اين مجموعه بزرگ حديثى ، قسمت زيادى از رسائل و تاليفات دانشمندان مكتب اهل بيت را كه احاديث آمده در آنها، در آن روزگار شايع و زبانزد بود و صدها تن از اصحاب اهل بيت (ع ) آنها را روايت مى كردند، جمع آورى نموده است .

تاليف كتاب كافى به وسيله محمد بن يعقوب كلينى ، نقطه عطفى در تدوين حديث در مكتب اهل بيت (ع ) به حساب مى آيد.

ائمه اهل بيت - عليهم السلام - پس از به شهادت رسيدن حضرت امام حسين (ع )، براى بازگردانيدن اسلام راستين به مجتمع اسلامى تلاش پيگيرى را آغاز كردند، و آرام آرام حكمى بعد از حكم ديگر، عقيده اى به دنبال عقيده اى ديگر را بازگردانيدند تا اينكه در پايان دوران ايشان تبليغ تمامى آنچه را پيامبر خدا (ص ) آورده بود پايان پذيرفت .

آنها در هر مورد تحريفها و ساخته هاى داخل شده در دين و احكام اسلامى را تا آنجا كه از ايشان پذيرا بودند از ساحت دين اسلام و احكام دور ساختند.

و هم در زمان ايشان بود كه كار تدوين تمامى سنت پيامبر خدا (ص ) در كتابهاى كوچك و تاليفات بزرگ صورت تحقق به خود گرفت .

همچنين ائمه (ع ) كوشش پيگير خود را در ارشاد تك تك افراد امت به كار بردند، تا جايى

كه از آنها گروههاى صالح اسلامى پديد آمد و دانشمندانى فاضل و برجسته از ميانشان برخاست كه به كتابهاى مشحون از احاديثى مراجعه مى كردند كه شامل تمامى چيزهايى بود كه افراد امت اسلامى از حقايق اسلام بدآنها نياز داشتند.

بدين سان در پايان اين عهد واجب تبليغى ائمه اهل بيت - عليهم السلام - پايان پذيرفت ؛ همان گونه كه وظيفه تبليغ پيامبر خدا (ص ) در آخرين سال زندگانى شريفش به پايان رسيده بود.

همچنين در پايان اين دوره ، حكومت بالغه الهى چنين اقتضا يافت كه امام زمان تا آنگاه كه خداوند اراده فرمايد، از انظار غائب باشد و اين بود كه پيروان حضرتش به فقهاى مكتب ايشان مراجعه كردند و آنها به نيابت عامه از سوى امام زمان ، و بدون اينكه كسى مخصوصا ايشان را به چنين سمتى تعيين كرده باشد، وظيفه نيابت از آن حضرت را بر عهده گرفتند و از آن تاريخ زمان غيبت كبراى حضرت امام زمان آغاز گرديد و فقها مكتب اهل بيت از آن موقع تا كنون و تا آنگاه كه خدا بخواهد، به نيابت از حضرت حجت (عج ) بار سنگين تبليغ اسلام و مكتب اهل بيت را بدوش كشيده و مى كشند.

فقها به نمايندگى از امام عهده دار تبليغ هستند

در عهد ائمه اهل بيت (ع )، فقهاى مكتب ايشان بتدريج بار مسؤ وليت تبليغ را به دوش گرفته در اين راه ورزيده شدند. اين وظيفه در عصر غيبت صغرى راه تكامل را در پيش گرفت ، و در دوره غيبت كبرى به اوج كمال خود رسيد، به طورى كه جلسات درسى كه در عهد ائمه (ع ) در زواياى مساجد و خانه

ها تشكيل مى شد، از دانشكده ها و حوزه هاى علميه اى سر در آورد كه در شهرهاى بزرگى چون بغداد در زمان شيخ مفيد و سيد مرتضى ، و در نجف اشرف در عهد شيخ طوسى و ديگران ، و سپس در كربلا و حله و اصفهان و خراسان و قم در عصر ديگر فقها پايه گذارى شده بود.

از آن تاريخ به بعد طالبان علوم اسلامى به نداى آيه كريمه فلولا نفر من كل فرقة طائفة ليتفقهوا فى الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهمم يحذرون از هر گوشه كشور به اين حوزه ها و دانشكده هاى علوم دينى روى آوردند.

اين دانشجويان و طالبان علوم دينى در آن حوزه ها پيرامون دانشمندان بلندآوازه گرد مى آمدند و از چشمه گواراى علوم ايشان سيراب مى گرديدند، و سپس به زادگاه هاى خود باز مى گشتند تا به نوبه خويش و نسلى پس از نسل ديگر به كار تبليغ اسلامى بپردازند. هر نسلى به نوبه خود اين وظيفه مقدس را براى خدمت به جهان اسلام انجام مى دادند و علوم و معارف اسلام راستين محمدى را با كمال دقت و احتياط دست به دست مى گردانيدند.

اينان از همان زمان و تا كنون در كنار مسلمانان در فراز و نشيبها زندگى كرده ، با ستيزه جويان اسلام كه به جنگ خدا و پيامبرش بر مى خاستند، پيكار كرده ، و در برابر هر پيشامد ناگوارى به دفاع از مسلمانان قيام نموده ، با هر نوع سلاحى با دشمنان اسلام و مسلمين و منافقان و بى دينان كه دانسته در قمام و از بين بردن اسلام برآمده

اند، جنگيده و مى جنگند. و اين بدان سبب است كه نائبان امام زمان كسانى هستند كه پس از آن حضرت پرچم اسلام را به دوش مى كشند، و طبيعى است كه در عرصه كارزارها آنكه يورش مى برد پرچمدار است .

براى نمونه ، يكى از نائبان حضرت حجت در زمان غيبت كبرى ، شيخ كلينى بوده است كه نخستين مجموعه بزرگ حديثى كه در اين مكتب به شهرت و آوازه رسيده ، كتاب كافى او مى باشد. پس از او، مجموعه هاى بزرگ ديگرى در حديث به تاليف رسيده ، اما كسانى كه بعد از او آمده و دست به تاليف زده اند، تنها يك نوع از حديث را مد نظر داشته و همان را در تاليفشان گرد آورده اند، كه غالبا اين توجه خاص متوجه جمع آورى احاديث احكام دين بوده است .

فعاليتى را كه شيخ صدوق در تاليف كتاب ارزشمند من لا يحضره الفقيه ، و شيخ طوسى در تاليف كتابهاى گرانقدر تهذيب و استبصار، و شيخ حر عاملى در تاليف كتاب مهم وسائل الشيعه به كار برده اند، تماما در اين راستا بوده است . تا اينكه ستاره تابناك مجلسى بزرگ درخشيدن گرفت و در مسير و شيوه كتاب مهم و ارزشمند كافى در جمع آورى انواع احاديث ، مجموعه بزرگ و گرانقدر بحارالانوار تاليف نمود.

مجلسى در تاليف مجموعه حديثى بسيار بزرگ خويش ، از ديگر مجموعه نويسان پيش از خود در ثبت احاديث و جمع بين كتاب و سنت ، و تفسير آيات قرآن ، و شرح برخى از احاديث ، و بيان علل پاره اى از آنها، و ديگر

موارد و ويژگيهاى احاديثى پيشى گرفته است .

مجلسى با تاليف كتاب مرآة العقول با كلينى نيز در بررسيهايش درباره احاديث كافى مشاركت نموده ، و با ملاحظات همه جانبه و دقت و موشكافى بسيار به شرح الفاظ حديث و بيرون كشيدن معانى آن و ذكر علمى حديث و ميزان قوت و صحت آن بر طبق ضوابطى كه محدثين پيش از او، از عصر علامه حلى و ابن طاووس نهاده اند، پرداخته ، و بويژه در اين قسمت در پاره اى از موارد با ضعيف على المشهور و يا معتمدى عندى و يا معتبر عندى اين حديث بنا به مشهور ضعيف است و يا مورد اعتماد من است و يا نزد من معتبر است احيانا با نظر آنان مخالفت ، و اظهارنظر عالمانه نموده است .

نتيجه ارزيابى اين دانشمند اين شده كه از مجموع 16121 حديث آمده در كافى ، تعداد 9485 حديث آن را ضعيف تشخيص داده است .

نظر خوانندگان كتاب

نامه هاى متعددى از سوى دانشمندان و اساتيد دانشگاهها به حضرت علامه عسكرى رسيده است از آن جمله استاد عبدالامير الربيعى ، يكى از دانشمندان مصر، طى نامه مفصلى علاقه مندى و نحوه فعاليت خود را در راستاى مكتب اهل بيت (ع ) و بر اساس ارشاد علامه عسكرى به ايشان گزارش كرده ، كه ما با موافقت حضرت استاد ترجمه فشرده اى از آن را از نظر خوانندگان عزيز مى گذرانيم .

سردارنيا

فشرده اى از چگونگى انتشار فرهنگ اهل بيت (ع ) در مصر

پس از اينكه در مدت زمانى از فعاليت در اين راه سپرى شد، معلوم گرديد كه بازده اين تلاش پيگير، هم شامل خيرات

و بركات جالب و شايان توجه بوده ، و هم اشتباهات و لغزشها. و نتيجه اينكه : سرزمين مصر به چيزى جز نشر فرهنگ اهل بيت - عليهم السلام - نياز ندارد؛ آنهم به گونه اى شايسته و هوشيارانه و بررسى شده به وسيله كسانى كه آن را به نحو احسن و اكمل به انجام برسانند. كسانى كه مدتها در اين راه قدم زده و در درگيريها شركت مستقيم داشته و تجربه اندوخته اند و صدق نيت و شايستگى خود را آشكار كرده اند. و سپاس خداى را كه تعداد اين قبيل اشخاص در مصر بسيار است و در ميان آنها اساتيد دانشگاهها و پزشكان و مهندسان و قضات دادگسترى و متفكران و نويسندگان ديده مى شوند. هم اكنون كتابخانه اى به نام مكتبة الامام الحسين (ع ) دارند، و دايره نشر و انتشاراتى كه فعلا در مقام معرفى آن به طور مفصل و مشروح نيستم . قصد آن دارم كه در اينجا، در سوريه با برخى از ايشان ديدارى داشته باشم ، كه هر چه باشد آنها به نياز محيط و موقعيت كشورشان (مصر) از من واردتر و داناتر هستند.

بر اثر تجربه اى كه به دست آورده ايم ، دريافته ايم كه براى مذهب ما كتابهاى سودمند، همان كتابهاى موضوعى معتبر و موثق مى باشند. از تاليفات علامه عسكرى و شرف الدين و ديگران . جلد اول و دوم كتاب معالم المدرستين علامه عسكرى شمشير برانى است بر فرق كوردلى و گمراهى . و به راستى مى توان گفت كه آنها جداكننده حق از باطل هستند.

جلد اول كتاب معالم المدرستين طرز تفكر بيش از

دويست نفر را كه بيشتر آنها از اساتيد دانشگاهها و پزشكان و مهندسان و انديشمندان مى باشند، از مسير گمراهى و ضلالت به سوى مكتب اهل بيت تغيير داده است .

معالم المدرستين و ديگر كتابهاى موضوعى مانند آن ، تنها داروى سودمندى است كه در آنجا مى توان به كاربرد و نتيجه خوب گرفت .

با اطمينان خاطر مى توان گفت كه پس از چند سالى تلاش و كشمكشهاى فكرى ، از همان جمع دانشمندان و انديشمندان و نويسندگان بنام - كه به مكتب اهل بيت (ع ) گرويده اند - كسانى برخواهند خاست كه دست به قلم برده كتابهايى را بر سبك و روش معالم المدرستين و مراجعات تاءليف و تصنيف خواهند كرد، و معالم المدرستين را، نشانه و پرچم گوياى حد فاصل شجره طيبه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين قرار خواهند داد، با شجره خبيثه ابوسفيان و معاويه و يزيد و هند و... كه سومى ندارد...

خادم اهل بيت (ع )

عبدالامير الربيعى

پاورقي

1 تا 39

1- اصول كافى جلد 1 ص 80.

2- روضه كافى ، ص 59، چاپ دوم ، 1389 ق ، دارالكتب الاسلاميه ، تهران .

3- شرح حال امام على (ع ) در تاريخ دمشق ، تاءليف ابن عساكر، چاپ اول ، 1935، مطبعه عامه (ج 2، ص 285، ح 501 - 528، بويژه شماره 521 - 522) آمده است .

4- اما انتشار نام پيامبر كه واضح است ، ولى نام على به سبب شركت آن حضرت در جنگهاى بدر و احد و خندق و خيبر و نيز احاديث رسول خدا (ص ) درباره او و در آن نبردها و جنگ تبوك

و روز غدير و رفتار پيغمبر در روز مباهله و به هنگام نزول آيه تطهير و آيات ابتداى سوره برائت بوده كه به خاطر آنها و همانند آنها، نام نيك او زبانزد همگان گرديده بود و معاويه در محو آثار آنها به جان مى كوشيد!

5- صحيح مسلم ، ععع باب من لعنه النبى او سبه ... كان له زكاة و اجرا و رحمة عععع از كتاب البر، ح 88 - 97؛ ابوداود، كتاب السنه ، باب 17؛ دارمى ، الرقاب ، 52؛ مسند احمد، ج 2، ص 317 و 390 و 448 - 449 و 493 و 496 و ج 3، ص 33 و 391 و 400 و ج 5، ص 437 و 439 و ج 6، ص 45.

6- صحيح مسلم ، ععع باب وجوب امتثال ما قاله شرعا دون ما ذكره (ص ) من معايش الدنيا على سبيل الراءى ، عععع از كتاب الفضائل ، ح 139 - 141؛ سنن ابن ماجه ، باب تلقيح النحل ؛ مسند احمد، ج 1 ص 162 و ج 3، ص 152.

7- صحيح بخارى ، كتاب الصلاة ، باب اصحاب الحراب فى المسجد، كتاب العيدين ، باب 25، كتاب الجهاد، باب 79، كتاب النكاح ، باب نظر المراءة الى الحبش و نحوهم من غير ريبه ، باب حسن المعاشره مع الاهل ، كتاب المناقب ، باب قصة الحبش ؛ صحيح مسلم ، كتاب صلاة العيدين ، باب الرخصة فى اللعب الذى لا معصية فيه ، كتاب المساجد، باب 18؛ نسائى ، ص 34 - 35؛ مسند احمد، ج 2 ص 368 و ج 4، ص 56 و 83

و 84 و 85 و 166 و 186.

8- صحيح بخارى ، كتاب فضائل النبى ، باب مقدم اصحاب النبى المدينة ، كتاب العيدين ، باب سنة العيدين لاهل الاهل الاسلام ، باب اذا فاته العيد يصلى ركعتين ، باب الحرب و الدرق ، كتاب مناقب الانصار، ص 46؛ صحيح مسلم ، باب اللعب الذى لا معصية فيه ، كتاب العيدين ، ص 16؛ سنن ان ماجه ، كتاب النكاح ، ص 21؛ مسند احمد، ج 6 ص 134.

9- ر.ك : احاديث ام المؤ منين عايشه ، فصل مع معاوية .

10- شرح اين موضوع بعدا خواهد آمد.

11- به پاره اى از آنها، يعقوبى در تاريخش و سيوطى در تاريخ الخلفا، آنجا كه از سيره معاويه سخن گفته اند، اشاره كرده اند.

12- تاريخ ابن كثير، ج 8 ص 228.

13- تاريخ ابن كثير، ج 8 ص 220.

14- تاريخ يعقوبى ، ج 2 ص 220.

15- تاريخ ابن كثير، ج 3 ص 181، ضمن رويدادهاى سال 49 ق .

16- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 229؛ اغانى ، چاپ اساسى ، ج 16، ص 33؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ج 4 ص 2، ح 3.

17- به واژه دير مران و غذقونه در معجم البلدان حموى مراجعه شود.

18- اغانى ابوالفرج الصفهانى ، ج 14، ص 61؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 50 آنجا كه از سيره و روش يزيد سخن مى گويد و ما فشرده آن را در اينجا نقل كرده ايم .

19- تذكرة خواص الامة ، ص 164، تاءليف ابوالمفظر يوسف بن قزاوغلى ، يا سبط بن جوزى . از نوشته هاى ديگر او، تاريخى است به نام

مرآة الزمان . سبط جوزى در سال 654 ق از دنيا رفت . شرح حال او در كتاب وفيات الاعيان ابن خلكان آمده است .

20- اغانى ، ج 16، ص 68.

21- انساب الاشراف ، ج 4، ق 1، ص 1.

22- مروج الذهب مسعودى ، ج 3 ص 67 - 68.

23- انساب الاشراف ، ج 4، ق 1 ص 1 - 2 كه در بيان او اختلافى جزئى با مسعودى مشاهده مى شود.

24- انساب الاشراف ، ج 4، ق 1، ص 2.

25- ابن كثير، ج 8 ص 436.

26- انساب الاشراف ، ج 4، ق 1، ص 2 و گويا اين ميمون كه آن را ابوخلف مى ناميد، غير از ابوقيس باشد.

27- راءس الجالوت يكى از رهبران اهل كتاب است كه نسبش به حضرت داود پيغمبر مى رسيده و در آن ايام عهده دار منصبى در آيين خود بوده است .

28- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 287، چاپ اروپا؛ معجم طبرانى ، در شرح حال امام حسين (ع )، ص 128، ح 61 تاءليف ابوالقاسم سليمان بن احمد (م 360 ق ) كه در ضمن مجموعه اى به نام الحسين و السنة و بر اساس انتخاب و تنظيم آقاى عزيز طباطبائى در قم به چاپ رسيده است .

در آن مجموعه علاوه بر آن از كتاب فضائل امام احمد بن حنبل ، فضائل امام حسين (ع ) نيز آمده است ؛ و نيز تاريخ ابن عساكر، ح 641؛ سير النبلاء، ج 3، ص 195.

29- معجم طبرانى ح 85 طبقات ابن سعد در شرح حال امام حسين ؛ ح 277؛ تاريخ ابن عساكر، ح 639- 640؛ تاريخ

ذهبى ، ج 3، ص 11؛ سير النبلاء، ج 3، ص 195؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 139؛ مقتل خوارزمى كه اخبارى از كعب درباره شهادت امام حسين در آن آماده ، ج 1، ص 165؛ تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 347؛ الروض النضير در شرح مجموع الفقه الكبير، تاءليف حسين بن احمد بن ... الصنعانى (م 1221 ق ). در بيان اينان اندكى اختلاف به چشم مى خورد. لازم به تذكر است كه ما با همه بى اعتقادى كه به شخص كعب و اخبار او داريم ، سخن او را از آن جهت آورديم كه اخبار در مورد وقوع شهادت حضرت ابى عبدالله الحسين (ع ) از طرف رسول خدا (ص ) به حد تواتر رسيده و احتمال آن مى رود كه كعب نيز چون ديگران حديث شهادت امام حسين (ع ) را از زبان پيغمبر خدا ص شنيده باشد. و نيز مى توان گفت كه ممكن است كه شخص او اين مطالب را در كتابهاى اهل كتاب خوانده باشد.

30- كامل الزياره ابن قولويه ، چاپ مرتضويه ، نجف ، 1356، ص 64- 67، ابواب شماره 19 و 20 و 21 آن .

31- مقتل خوارزمى ، ج 1 ص 87 - 88؛ ذخائر العقبى ، ص 119. ما سخن خوارزمى را آورده ايم .

اما با اين همه ، اين روايت با حقيقت تاريخى وفق نمى دهد. زيرا اسماء به همراه شوهرش جعفر بن ابى طالب در حبشه بود و همراه او پس از فتح خيبر به مدينه بازگشته است . در صورتى كه امام حسن و امام حسين - عليهماالسلام - پيش از

بازگشت او به دنيا آمده بودند.

ولى احتمال مى رود كه اين بانو سلمى ، دختر عميس ، و همسر حمزه سيدالشهدا باشد كه شرح حالش در اسدالغابه (ج 5، ص 479) آمده است .

32- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 176 و در ص 179 نيز همين حديث به طور فشرده آمده است ؛ تاريخ ابن عساكر، ح 631 و نزديك به آن در ح 630؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 179؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 159 و در ص 162 با بيانى ديگر؛ تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 230 و نيز در ج 8، ص 199 به آن اشاره كرده است ؛ امالى الشجرى ، ص 188؛ فصول المهمه ابن صباغ مالكى ، ص 145؛ الروض النضير، ج 1، ص 89؛ صواعق ، ص 115 و در چاپى ديگر، ص 190؛ كنزالعمال چاپ قديم ، ج 6، ص 213؛ الخصائص الكبرى ، ج 2، ص 125. در كتابهاى مكتب اهل بيت (ع ) در مثيرالاحزان ، ص 8 و اللهوف ابن طاووس ، ص 6 - 7.

33- استرجاع كرد، يعنى انا لله و انا اليه راجعون گفت .

34- مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 163 - 164. ما فشرده آن را آورديم .

35- تاريخ ابن عساكر، ح 629؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 188؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 112؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 199. و در مكتب اهل بيت : امالى شيخ طوسى ، ج 1، ص 323؛ مثيرالاحزان ، ص 7 - 10 كه در پايان آن مطالب مهمى آمده است ؛ اللهوف ، ص 7 -

9.

36- مسند احمد، ج 3، ص 242 و 265؛ تاريخ ابن عساكر، ح 615 و 617؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 325؛ معجم طبرانى ، ح 47؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 160 - 162؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 10؛ سير النبلاء، ج 3، ص 194؛ ذخائر العقبى ، ص 146 - 147؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 187 و در ص 190 با سندى ديگر كه آن را حسن ناميده ؛ تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 229 كه در آن آمده است : ما شنيديم كه حسين در كربلا كشته مى شود. و نيز در ج 8، ص 199؛ كنزالعمال ، ج 16، ص 266؛ صواعق ، ص 115؛ دلايل ابونعيم ، ج 3، ص 202؛ الروض النضير، ج 1، ص 192؛ المواهب اللدنيه قسطلانى ، ج 2، ص 195؛ خصائص سيوطى ، ج 2، ص 25؛ مواردالظمآن بزوائد صحيح ابن حبان ابوبكر هيثمى ، ص 554. در كتابهاى مكتب اهل بيت : امالى شيخ طوسى (م 460 ق )، چاپ نعمان نجف ، 1384 ق ، ج 1، ص 221 كه در بيان او آمده است : بزرگى از بزرگان ملائكه .

37- تاريخ ابن عساكر، ح 618؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 325؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 10؛ سير النبلاء، ج 3، ص 10؛ مجمع الزوائد، ج 9 ص 189؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 199؛ الروض النضير، ج 1، ص 93 - 94؛ امالى شجرى ، ص 186. ابوامامه نيز نامش صدى بن عجلان است .

38- مستدرك الصحيحين

حاكم ، ج 4، ص 398؛ معجم الكبير طبرانى ، ح 55؛ تاريخ ابن عساكر، ح 619 - 621؛ طبقات ابن سعد، در شرح حال حسين ، ح 267؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 11، سير النبلاء، ج 3، ص 194 - 195؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 158 - 159 باختصار؛ ذخائر العقبى محب طبرى ، ص 148 - 149؛ تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 230؛ كنزالعمال متقى هندى ، ج 16، ص 266.

39- شرح حال امام حسين (ع ) در معجم الكبير طبرانى ، ح 54 ص 124؛ طبقات ابن سعد، ح 268؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 158؛ كنزالعمال ، ج 16، ص 226 و ابن ابى شيبه آن را در مصنف خود جلد دوازدهم ، با بيانى ديگر آورده است .

40 تا 97

40- معجم الكبير طبرانى ، ح 53، ص 125؛ مجمع الزوائد، ج 9 ص 188 - 189؛ كنزالعمال ، ج 16، ص 265؛ ذخائرالعقبى ، ص 147، باختصار؛ نظم الدرر، ص 215، نوشته حافظ جمال الدين زرندى .

41- معجم طبرانى ، ح 51، ص 124؛ تاريخ ابن عساكر، ص 622؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 325؛ ذخائر العقبى ، ص 147 باختصار؛ مجمع الزوائد، ج 9 ص 189؛ طرح التثريب حافظ العراقى ، ج 1 ص 42؛ المواهب اللدنيه ، ج 2، ص 195؛ الخصائص الكبراى سيوطى ، ج 2 ص 152؛ الصراط السوى شيخانى مدنى ، ص 93؛ جوهرة الكلام ، ص 120؛ الروض النضير، ج 1، ص 92 - 93.

42- تاريخ ابن عساكر، ح 626؛ ذخائر العقبى ، ص

147؛ فصول المهمة ، ص 154؛ تذكرة خواص الامة ، ص 142 به نقل از امام حسين ؛ امالى شجرى ، ص 163 و 166 و 181.

43- فضائل الحسن و الحسين از كتاب الفضائل تاءليف احمد بن حنبل ، ح 44، ص 23 از مجموعه و طبقات ابن سعد، ح 272؛ تاريخ ابن عساكر، ح 624؛ العقد الفريد در مورد خلفا و تاريخ ايشان كه آن را به ام سلمه نسبت داده است ؛ ذخائر العقبى ، ص 147.

44- تاريخ ابن عساكر، ح 623؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 325؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 112؛ الروض النضير، ج 1، ص 93.

45- شرح حال امام حسين ، ح 41، ص 121 از مجموعه تاريخ ابن عساكر، ح 634؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 325؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 189؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 161؛ امالى شجرى ، ص 184.

46- شرح حال امام حسين در معجم طبرانى ، ح 42، ص 121 از مجموعه امالى شجرى ، ص 184.

47- طبقات ابن سعد، ح 269؛ تاريخ ابن عساكر در شرح حال امام حسين ، ح 627؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 159؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 187 - 188؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 108 و چاپ قديمى آن ، ج 6، ص 223؛ صواعق المحرقه ابن حجر، ص 115 و در چاپى ديگر، ص 19؛ خصائص سيوطى ، ج 2، ص 125 - 126؛ جوهرة الكلام قره غولى ، ص 117 و از كتب پيروان مذهب اهل بيت : امالى شيخ طوسى ، ج 2، ص

325؛ امالى شجرى ، ص 177 كه به طور تفصيل آورده است .

48- شرح حال امام حسين (ع ) در طبقات ابن سعد، ح 270؛ تاريخ ابن عساكر، ح 628.

49- عبدالله بن سعيد، ابوهند فزارى ، متوفاى سال 147 ق و ازرجال صحاح ششگانه است .

50- تاريخ ابن عساكر، ح 627؛ معجم الكبير طبرانى ، ح 49، ص 124 از مجموعه ؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 113؛ تاريخ ابن كثير، ج 8 ص 199 و از پيروان مذهب اهل بيت : مثيرالاحزان ، ص 8.

51- مسند احمد، ج 6، ص 294 در شرح امام حسين از كتاب فضائل او ح 10؛ تاريخ ابن عساكر، ح 625؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 11 كه مى گويد: اسنادش صحيح است ؛ سير النبلاء، ج 3، ص 195؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 187؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 111؛ الصواعق ، ص 115 و در چاپى ديگر: ص 190؛ طرح التريث عراقى ، ج 1، ص 41؛ الروض النضير، ج 1، ص 94؛ امالى شجرى ، ص 184.

52- مجمع الزوائد، ج 9، ص 189 - 190.

53- معجم طبرانى ، ح 95، ص 140؛ مقتل خوارزمى ، ص 160 - 161؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 113؛ امالى شجرى ، ص 169؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 189 - 190.

54- تاريخ ابن عساكر، ح 623؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 11، تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 200.

55- مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 160.

56- تاريخ ابن عساكر، ح 684؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 339؛ امالى شجرى ، ص

160.

57- كامل الزيارة ، ص 68 - 71، باب بيست و دوم .

58- معجم طبرانى ، ح 57، ص 128؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 191؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 38 كه آن را از مجاهد و به طور اختصار آورده است .

59- معجم طبرانى ، ح 57، ص 128 كه نوشته است : حسين را مى كشند و من خاكى را كه در آن كشته مى شود مى شناسم و نزديك دو نهر است ؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 11؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 195؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 190، كنزالعمال ، ج 16، ص 279 و در آثار مكتب اهل بيت : كامل الزيارة ، ص 72.

60- ذخائر العقبى ، ص 97؛ دلائل النبوة ابونعيم ، ج 3، ص 211؛ تذكرة خواص الامة ، ص 142 كه در آن چنين آمده است : اينجا محل كشته شدن اوست ، و آنگاه بسختى بگريست .

61- اسدالغابه ، ج 4 ص 169 كه در معرفى غرفه ازدى مى نويسد: مى گويند او از اصحاب بوده و از كوفيان بشمار است و ابوصادق از او روايت كرده و گفته است كه او از اصحاب پيغمبر و اصحاب صفه بوده كه پيغمبر دعا كرد تا خداوند در معاملاتش بركت اندازد. سپس همين خبر را كه ما آورده ايم ، از او آورده و در آخر گفته كه اين خبر را ابن دباغ بر ابوعمر استدراك كرده است . ابن حجر نيز در اصابه به همين خبر در شرح حالش اشاره كرده است .

62- صفين نصر بن مزاحم ، ص 142.

63-

تاريخ ابن عساكر، ح 635؛ تهذيب آن ، ج 4، ص 325.

64- تاريخ ابن كثير، ج 8 ص 199 - 200؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 191.

65- مسند احمد، ج 1 ص 85 كه در حاشيه آن گفته است كه اسنادش درست است ؛ معجم طبرانى ، ح 45، ص 121؛ تاريخ ابن عساكر، ح 611 - 612؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 325؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 187؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 10؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 193؛ تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 347؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 199؛ تذكرة خواص الامة ، با الفاضى ديگر، ص 142؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 170؛ صواعق ابن حجر، ص 115؛ ذخائر العقبى ، ص 148؛ خصائص سيوطى ، ج 2، ص 126 و در آثار مكتب اهل بيت : مثيرالاحزان ، ص 9، امالى شجرى ، ص 150.

66- آن گونه كه در تاريخ ابن كثير آمده و يا: الروض النضير، ج 1، ص 92.

67- طبقات ابن سعد، ح 173؛ تاريخ ابن عساكر، ح 614، ص 393؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 10؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 194؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 199؛ تذكرة خواص الامة ، ص 142.

68- تاريخ ابن عساكر، ح 638، تهذيب آن ، ج 4، ص 3226.

69- معجم طبرانى ، ح 59، ص 128.

70- مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 165 - 166 كه ابوهرثمه گفته است .

71- در اصل ابوهرثمه آمده كه تحريف است . گفتنى است كه اعلام اين حديث و احاديث

ديگرى كه در اين مورد ذكر شده ، احتياج مبرم به بررسى و تحقيق دارد كه ما را مجالى در آن نيست .

72- طبقات ابن سعد، ح 276؛ تاريخ ابن عساكر، ح 636؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 165 از نشيط ابى فاطمه كه گفت : آقاى من ابوهرثمه از صفين ... تا آخر و اينها را از كجا مى داند در آن نيامده است .

73- صفين نصر بن مزاحم ، ص 140 - 141؛ تاريخ ابن عساكر، ح 636 - 638 به اختصار؛ امالى شجرى ، ص 184.

74- تهذيب ابن عساكر، ج 4، ص 328.

75- تاريخ ابن عساكر، ح 677؛ امالى شجرى ، ص 184 كه در آن آمده است : از جرد دختر شمير؛ امالى شيخ صدوق ، چاپ اسلاميه ، تهران ، 1396 ق ، ص 136.

76- طبقات ابن سعد، ح 275 در شرح حال امام حسين (ع )؛ تاريخ ابن عساكر، ح 675؛ تهذيب ، ج 4، ص 337 - 338 كه حديث 676 در تاريخش به آن نزديك است ، ولى در تهذيب آن را انداخته است ؛ طبرانى ، ح 60، ص 128؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 161؛ كنزالعمال ، ج 16، ص 265؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 190 - 191.

77- كامل الزيارة ، ص 71 - 72، باب 23.

78- شرح حال انس بن حارث در جرح و تعديل رازى ، ج 1، ص 287؛ تاريخ بخارى ، ج 1، ص 30، شماره 1583؛ تاريخ ابن عساكر، ح 680؛ تهذيب آن ، ج 4، ص 338؛ استيعاب ؛ اسدالغابه ، ج 1، ص 123؛

اصابه ؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 159 - 160؛ تاريخ ابن كثير، ج 8 ، ص 199.

الروض النضير، ج 1، ص 93؛ مثيرالاحزان ، ص 46 - 47.

79- مثيرالاحزان ، ص 46 - 47.

80- ضمن شرح حال امام حسين (ع ) در طبقات ابن سعد، ح 280؛ تاريخ ابن عساكر، ح 666.

81- ابن كثير در تاريخش (ج 4، ص 160، چاپ اروپا) مى گويد: از راه طعنه و زخم زبان به مروان و فرزندانش مى گفتند: فرزند زرقاء. و اين زرقاء مادربزرگ پدرى مروان و دختر وهب ، از روسپيان صاحب پرچم دوره جاهليت بود كه روسپيگرى حرفه او و پرچم معرف خانه وى ، كه بر سر در خانه روسپيان مى زدند، بوده است . اين زشتنامى و سرشكستگى از زرقاء براى مروان و فرزندان و اعقابش بر جاى مانده است . بلاذرى در انساب الاشراف (ج 5، ص 126)، مى نويسد كه نام زرقاء، ماريه دختر موهب بوده است .

82- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 190.

83- فتوح اعثم ، ج 5، ص 10؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 180 - 185؛ مثيرالاحزان ، نوشته نجم الدين محمد بن جعفر ابوالبقاء (م 645 ق )، چاپ حيدريه نجف ، 1369، ص 14 - 15؛ اللهوف فى قتل الطفوف ، نوشته على بن موسى بن جعفر بن طاووس حسينى (م 614 ق ) چاپ بيروت ، ص 9 - 10.

84- كلمه استرجاع در اللهوف سيد بن طاووس نيامده است .

85- مثيرالاحزان ، ص 14 - 15؛ اللهوف ، ص 9 - 10؛ فتوح ابن اعثم ؛ مقتل خوارزمى .

86- طبرى

، ج 6، ص 19 - 191.

87- مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 186.

88- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 29؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 187.

89- اللهوف ، ص 11.

90- اللهوف سيد بن طاووس ، ص 11.

91- ما عبارت محمد بن ابى طالب موسوى را بر حسب روايت علامه مجلسى در بحارالانوار، ج 44، ص 329 برگزيده ايم .

92- در فتوح اعثم (ج 5، ص 34) و مقتل خوارزمى (ج 1، ص 188) پس از سيره جد و پدرم ، قلم تحريف اين جمله را بر آن افزوده است : و سيره و روش خلفاى راشدين ، رضى الله عنهم . در صورتى كه كلمه راشدين اصطلاحى است كه در اواخر دوره خلفاى بنى اميه بر خلفاى نخستين نهاده شده ، و مدركى در دست نيست كه چنين لفظى پيش از آن تاريخ به كار برده شده باشد. از طرفى ، منظور از خلفاى راشدين كسانى هستند كه پس از رسول خدا (ص ) به طور متوالى و پشت سر هم عهده دار مقام خلافت شده اند كه ضمن آنها اميرالمؤ منين (ع ) نيز مى باشد، و حال آنكه عطف لفظ راشدين به نام امام صحيح نيست . به هر حال با كمال تاءسف چنين جملاتى را بر كلام امام حسين (ع ) اضافه كرده اند.

93- سوره قصص / 21.

94- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 190؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 184.

95- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 191.

96- سوره قصص / 22.

97- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 196 - 197.

98 تا 169

98- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 196.

99- تاريخ

طبرى ، ج 6، ص 191.

100- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 197. انساب الاشراف بلاذرى ، ص 157 - 158.

101- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 221؛ مثيرالاحزان ، ص 16.

102- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 198؛ اخبار الطوال دينورى ، ص 238.

103- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 198.

104- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 211؛ مثيرالاحزان ، ص 21؛ اللهوف ، ص 10.

105- الرائد لا يكذب اءهله ضرب المثلى است معروف از قول پيشقراولان . به لسان العرب و ديگر فرهنگها مراجعه شود. مترجم .

106- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 211.

107- تاريخ ابن عساكر، ح 649.

108- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 198 - 200.

109- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 199 - 215.

110- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 216.

111- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 217؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 164.

112- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 217؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 16؛ طبقات ابن سعد، ح 278؛ تاريخ ابن عساكر، ح 664؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 166.

113- تاريخ ابن عساكر، ح 648؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 166.

114- ارشاد شيخ مفيد، ص 201؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 166.

115- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 216 - 217؛ تاريخ ابن كثير، ج 4، ص 16؛

اخبارالطوال ، ص 244. 116- تاريخ ابن عساكر، ح 642 - 644، در شرح حال امام حسين (ع )؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 165؛ ذخائر العقبى ، ص 151؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 219.

117- معجم طبرانى ، ح 93؛ مجمع الزوائد، ج

9، ص 192.

118- كامل الزياره ، ص 75، باب 75؛ مثيرالاحزان ، ص 27؛ در اللهوف (ص 25) از كلينى آمده است : اين نامه را حسين (ع ) وقتى نوشت كه از مكه بيرون شده بود و عنوانش نيز چنين بود: از حسين بن على به بنى هاشم ...

119- تاريخ ابن عساكر در شرح حال امام حسين (ع )؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 343.

120- اللهوف ، ص 24 - 25.

121- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 211.

122- سوره يونس / 41.

123- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 217 - 218؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 17؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 166؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 164.

124- عبدالله ، فرزند جعفر و نوه ابوطالب ، پسرعموى حسين (ع ) و همسر زينب كبرى ، خواهر گرامى امام ، بوده است . عبدالله در كربلا حضور نداشت ، ولى دو فرزندش ، عون و محمد، را فرستاد و آن دو در ركاب امام به شهادت رسيدند. مترجم .

125- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 219 - 220؛ تاريخ ابن كثير، ج 3، ص 17؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 167 كه در ص 163 آن به طور اختصار آمده است . و نيز ارشاد شيخ مفيد، ص 202؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 343.

126- تاريخ طبرى و ابن اثير و به دنبال خبر بالا.

127- عمره ، دختر عبدالرحمان بن سعد بن زراره انصارى مدنى ، حديث بسيار از عايشه روايت كرده است . او از روات طبقه سوم است كه پيش از سده اول هجرى درگذشت

. تقريب التهذيب ، ج 2، ص 607.

128- تاريخ ابن عساكر، بعد از حديث شماره 653.

129- تاريخ ابن عساكر، ح 645 و 646؛ تهذيب آن ، ج 4، ص 329 كه ما خلاصه آن را آورده ايم ؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ح 21، ص 163.

130- فتوح اعثم ، ج 5، ص 42 - 43؛ مقتل خوارزمى ، ج 1 ص 192 - 193؛ مثيرالاحزان ، ص 29؛ اللهوف ، ص 13. چنين به نظر مى رسد كه فرزند عمر دوبار با امام گفتگو كرده است : يكى به هنگام عزيمت امام از مدينه به مكه ، و ديگرى موقع حركت آن حضرت از مكه به سوى عراق .

131- مثيرالاحزان ، ص 29. و در اللهوف (ص 23) آمده است كه امام حسين (ع ) اين خطبه را در مكه و به هنگامى ايراد فرمود كه حضرتش عزم خروج از آنجا را كرده بود.

132- تاريخ ابن عساكر، ح 657 كه در ح 656 به جنگ با حسين (ع ) فرمان داده است ؛ تهذيب آن ، ج 4، ص 332؛ معجم طبرانى ح 80؛ انساب الاشراف ، در شرح حال امام حسين (ع )، ح 180، ص 160؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 344؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 165.

133- ر.ك : عبدالله بن سباء، جلد اول ، فصل استلحاق زياد.

134- تاريخ ابن عساكر، ح 653؛ تهذيب آن ، ج 4، ص 326؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 165؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 343.

135- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 128؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص

16؛ ارشاد مفيد، ص 201؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 67؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 165 - 166.

136- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 223 - 224؛ اخبار الطوال دينورى ، ص 245. حاجر در بطن الرمه و محل اجتماع مردم كوفه و بصره در عزيمت به سوى مكه بوده است . ر.ك : واژه حاجر و بطن الرمه در معجم البلدان حموى و انساب الاشراف بلاذرى ، ص 166.

137- عبدالله مطيع ، نوه اسد عدونى مدنى است . در جنگ حره رياست قريش را بر عهده داشته است . ابن زبير او را حكومت كوفه داد و در سال 73 ق به همراه ابن زبيرر كشته شد. حديث او را بخارى و مسلم آورده اند. تقريب التهذيب ، ج 1، ص 452.

138- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 224؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 203؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 155.

139- اخبارالطوال دينورى ، ص 246.

140- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 128 - 219.

141- زرود، منزلگاه حجاج عراقى بوده است .

142- در انساب الاشراف بلاذرى ، ص 168 و تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 17 آمده است كه زهير از هواداران عثمان بوده است .

143- اخبارالطوال دينورى ، ص 246 - 247؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 168.

144- تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 17.

145- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 224 - 225. سلمان باهلى فرزند ربيعه باهلى است كه عثمان او را براى جنگ در منطقه اران آذربايجان فرستاده بود. سلمان آن منطقه را از راه جنگ و صلح به دست آورد و خود در كنار رود بلنجر كشته

شد. فتوح البلدان ، ص 240 - 241. شرح حال سلمان باهلى در اسدالغابه (ج 2، ص 225) آمده است .

146- ثعلبه منزلگاهى است بر سر راه حجاج عراق . مثيرالاحزان ، ص 33؛ اللهوف ، ص 27.

147- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 225؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 17؛ دينورى ، ص 247 باختصار؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 168.

148- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 226؛ انساب الاشراف ، ص 168؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 168 - 171؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 17 - 18. ما در اين خبر بيان طبرى را برگزيديم و اگر مصدرى ديگر را در نظر داشته باشيم ، به آن اشاره خواهيم كرد. عقبه نام يكى از منازل بين راه بوده است .

149- اخبارالطوال ، ص 206.

150- ارشاد مفيد، ص 206 كه اين سخن امام را غير از او نيز آورده اند، ولى نگفته اند كه آن را در كجا بر زبان آورده است ؛ مانند طبرى ، ج 6، ص 223 و ابن اثير، ج 3، ص 16 و ابن كثير، ج 8، ص 169 كه اين دو، بيان آن حضرت را چنين آورده اند؛ حتى يكونوا اءذل من فرام الامة . و نيز طبقات ابن سعد، ح 268.

151- تاريخ ابن عساكر، ح 665؛ تاريخ الاسلام ذهبى ؛ ج 2، ص 345؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 169.

فرم را ابن اثير نوار بهداشتى زنان آن روزگار معنى كرده است .

152- ارشاد شيخ مفيد، ص 236؛ اعلام الورى ، ص 218.

153- خبر ديدار امام را با حر تا به آخر،

طبرى ، ج 6، ص 227 و ابن اثير، ج 4 ص 9 - 21 و ابن اثير، ج 8، ص 172 - 174 آورده اند كه در اين زمينه ابن كثير چنين آغاز سخن مى كند: اين چگونگى كشته شدن اوست (ر ض ) كه از كلام بزرگان و پيشوايان تاريخ گرفته شده ، نه چنان كه شيعه گويد و همه سراپا دروغ و بهتان است . آن وقت مطالب را پا به پاى طبرى جلو مى برد كه ما نيز ايشان را دنبال مى كنيم . همچنين ر.ك : اخبارالطوال ، ص 248 - 253؛ انساب الاشراف ، ص 169 - 176؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 205 - 210؛ اعلام الورى ، ص 229 - 231. ما سخن طبرى را به طور فشرده آورده ايم .

154- عقبة بن سمعان ، آزادكرده رباب ، دختر امرؤ القيس مادر سكينه ، دختر ابوعبدالله الحسين (ع ) بوده است . انساب الاشراف ، ص 205، در شرح حال امام حسين (ع ).

155- سوره احزاب / 23.

156- سوره قصص / 41.

157- جايى است نزديك كربلا.

158- اين گفتگو را دينورى در اخبارالطوال ، ص 252 - 253 آورده است . همچنين در تاريخ الخميس ، ج 2، ص 297 و مجمع الزوائد، ج 9، ص 192 آمده است .

159- تذكرة خواص الامة ، سبط جوزى ، ص 142.

160- Ѯك : به شرح حال امام در معجم طبرانى ، ح 46؛ كنزالعمال ، ص 265 - 266؛ مجمع الزوائد ج 9، ص 192 در ذيل همان روايت كه ما از سبط جوزى آورده ايم .

161- اخبارالطوال دينورى ، ص

523.

162- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 232؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 174؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 176؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 210.

163- كامل الزيارة ابن قولويه ، ص 75، باب 23. چنين به نظر مى آيد كه حسن بصرى از همين بيان امام در نامه اى كه به عمر بن عبدالعزيز نوشته ، سود برده است . ر.ك : اغانى ابوالفرج الصفهانى ، ج 8، ص 105 چاپ ساسى .

164- ما به روايت مصادرى كه در ابتداى فصل ديدار امام با حر آورده ايم ، چون تاريخ طبرى (ج 6، ص 232 - 270) و ابن اثير (ص 19 - 38) ابن كثير (ج 8، ص 172 - 198) و اخبارالطوال دينورى (253 - 261) كه اخبار را خلاصه كرده ، و انساب الاشراف بلاذرى (ص 176 - 227) كه سياق كلامش غير از سخن طبرى اوست ، و ارشاد مفيد (ص 210 - 236) و اعلام الورى (ص 231 - 250) مراجعه كرده ايم و هر كدام كه مطلبى جداگانه داشته اند، به آن اشاره نموده ، مطالبى را هم كه از غير اينان گرفته باشيم ، به آن تصريح كرده ايم .

165- مثيرالاحزان ، ص 36 - 37؛ اللهوف ، ص 33.

166- روايت اول و دوم در شرح حال امام حسين (ع ) در انساب الاشراف بلاذرى آمده است .

167- سوره آل عمران / 9 - 178.

168- سوره يونس / 71 - اعراف / 196.

169- اين ماجرا را ابن نما در كتاب مثيرالاحزان خود، از رويدادهاى ششم ذكر كرده است .

170 تا 250

170- تذكرة الخواص ، ص 252.

171- ابن حجر

در اصابه (ج 3، ص 205) در شرح حال فروه مى نويسد: در سال نهم هجرت به همراه قبيله مذحج به خدمت پيغمبر رسيد و آن حضرت او را بر مذحج و مراد و زبيد ماءمور كرد. و در استيعاب آمده است كه او در زمان خلافت عمر ساكن كوفه بود.

172- ععع فاجمعوا اءمركم و شركاءكم ثم لا يكن اءمركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لا تنظرون عععع آيه 71 از سوره يونس ععع و انى توكلت على الله ربى و ربكم ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم عععع آية 55 سوره هود.

تاريخ ابن عساكر ح 670، تهذيب او (2/334)، مقتل خوارزمى (2/7) كه فقط بيت اول و دوم را آورده و نگفته اند كه از چه كسى است .

173- اللهوف (56) چاپ صيدا، و مقتل خوارزمى (2/7).

174- مقتل العوالم (84).

175- امالى شجره ، ص 160 و به طور فشرده در تاريخ ابن عساكر، ص 716.

176- در يك نسخه زويد، و در نسخه ديگر دويد آمده است .

177- سوره احزاب / 23.

178- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 20.

179- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 14 - 15.

180- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 20 - 21.

181- ترجمه آيات 30 تا 33 سوره مؤ من .

182- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 14.

183- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 14.

184- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 17 - 18.

185- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 17 - 18.

186- مثيرالاحزان ، ص 47؛ اللهوف ، ص 41.

187- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 19.

188- مقتل العوالم ، ص 88.

189-

مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 19 - 22.

190- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 25.

191- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 26.

192- مقاتل الطالبيين ، ص 80؛ تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 2، ص 356 - 357.

193- مقاتل الطالبيين ، ص 80؛ نسب قريش مصعب زبيرى ، ص 57، اصابه ، ج 4، ص 178 در شرح حال ابومرة .

194- نسب قريش ، ص 57.

195- آل عمران / 33 و 34.

196- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 30 - 31.

197- گويا به سبب جراحات وارده بر سر و صورت اسب سوارى على اكبر، و هجوم همه جانبه دشمنان ، آن حيوان نجيب بجاى اينكه راه خيام حرم را در پيش بگيرد و به اشتباه سوار خود را به قلب سپاه دشمن كشانيده باشد. تجسم چنان صحنه اى كافى است تا خواننده را معلوم كند كه پيكر غرقه به خون جوان رشيد ابا عبدالله الحسين عليه السلام به سبب آن همه ضربات شمشير به چه روزى افتاده بود. مترجم .

198- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 31.

199- طبرى ، شهادت عبدالله بن مسلم را بعد از شهادت على اكبر ذكر كرده است . ر.ك : تاريخ طبرى چاپ اروپا، ج 2، ص 357.

200- نسب قريش ، نوشته مصعب زبيرى ، ص 45؛ مقاتل الطالبيين ، ص 94.

201- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 2، ص 220؛ مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 26.

202- اين قسمت در كلام الارشاد، ص 223 آمده است .

203- شهادت فرزندان عقيل و جعفر و رجزهايشان را از مقتل خوارزمى و مناقب ابن شهر آشوب آورده ايم . طبرى بنا

به عادتش آن رجزها را در اخبار جنگ نياورده است .

204- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 2، ص 220؛ مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 27. اخبار طبرى نيز با نوشته هاى خوارزمى و ابن شهر آشوب ، بجز در مورد رجزها كه به وسيله طبرى حذف شده ، هماهنگى كامل دارد.

205- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 2، ص 220. اما در مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 27 اين دو بيت به قاسم يا عبدالله نسبت داده شده است و در اعلام الورى ، ص 213 آمده است : امام حسين ، سكينه ، دختر خود، را به عقد عبدالله حسن درآورده بود، اما پيش از آنكه با او عروسى كند، به شهادت رسيد.

206- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 27.

207- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 2، ص 221.

208- طبرى ، ج 2، ص 358 - 359؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 223.

209- اين بحث را تا پايان آن ، از مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 28 - 29 آورده ايم .

210- طبرى و پيروان او، خبر شهادت برادران حضرت امام حسين را به اختصار آورده اند.

ابن شهر آشوب نيز رجزهاى برادران مادرى حضرت عباس را نقل كرده است . اما آنچه را كه ما در اينجا آورده ايم ، از كتاب مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 28 - 29 نقل كرده ايم .

211- مقاتل الطالبيين ، ص 84.

212- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 29 - 30.

213- ارشاد شيخ مفيد، ص 24؛ اعلام الورى ، ص 244؛ مثيرالاحزان ، ص 53؛ اللهوف ، ص 45.

214- مناقب ابن شهر آشوب

، ج 2، ص 221 - 222.

215- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 30.

216- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 32؛ تاريخ طبرى ؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 188.

217- در تاريخ طبرى پسركى از خانواده حسين آمده ، ج 2، ص 363، و اين تصحيح از ارشاد شيخ مفيد، ص 225 است .

218- تاريخ طبرى ، ج 5، ص 448، چاپ دارالمعارف مصر، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم و چاپ اروپا، ج 2، ص 359 - 360.

219- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 362 - 363 چاپ اروپا.

220- زيرا حضرتش به سبب جراحت زيادى كه بر پيكر مقدسش وارد شده و خون بسيارى كه از او رفته بود، حتى ياراى ايستادن نداشت و ضعف بر او چيره شده و در گودالى افتاده بود؛ اما سپاهيان كفر چون سابقه ضرب شصت و شجاعت آن حضرت را داشته و به چشم ديده بودند، جراءت نزديك شدن به حضرتش را نداشتند. مترجم .

221- منظور راوى على بن الحسين ، امام زين العابدين (عليه السلام ) است و او على اصغر و كودك نبود، بلكه حضرتش على اوسط نام داشت و در آن روز در كربلا، فرزندش امام پنجم (حضرت امام محمد باقر) نيز حضور داشته است .

222- سنن ترمذى ، ج 13، ص 193 - 194؛ مستدرك حاكم ، ج 4، ص 19؛ سير اعلام النبلا، ج 3، ص 213؛ رياض النضرة ، ص 148؛ تاريخ ابن كثير، ج 3، ص 38؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 201؛ تاريخ سيوطى ، ص 208؛ تاريخ ابن عساكر، ج 726؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص

204.

223- تاريخ يعقوبى ، ج 1، ص 247 - 248.

224- مسند احمد، ج 1، ص 242 و 282؛ فضائل احمد بن حنبل ، ح 20 و 22 و 26؛ المعجم طبرانى ، ح 56؛ مستدرك حاكم ، ج 4، ص 398 كه تاءكيد كرده كه اين حديث بنا به ضابطه اى كه مسلم نهاده صحيح است . سير اعلام النبلا، ج 3، ص 323؛ رياض النضرة ، ص 148؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 193 - 194؛ تذكره سبط ابن جوزى ، ص 152؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 38؛ تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 231 و ج 8، ص 200 كه مى نويسد: اسنادش قوى است ؛ تاريخ الخميس ، ج 2، ص 300، الاصابه ، ج 1، ص 334؛ تاريخ سيوطى ، ص 208؛ امالى شجرى ، ص 160.

225- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 200؛ تاريخ ابن عساكر، ح 723 - 725.

226- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 201؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ض 214؛ تاريخ سيوطى ص 280؛ تاريخ ابن عساكر، ح 732 - 739.

227- طبرى ، ج 2، ص 368 - 369، چاپ اروپا.

228- طبرى ، ج 2، ص 370، چاپ اروپا.

229- امام سجاد در آن موقع نه تنها كودك و خردسال نبود، بلكه فرزندش امام باقر (ع )، كه چهار ساله بود، در آن واقعه نيز حضور داشت . امام سجاد (ع ) در آن واقعه دلخراش سخت بيمار بود.

230- پاراگراف آخر از كتاب مثيرالاحزان ، ص 66 نقل شده است .

231- مثيرالاحزان ، ص 66 - 69؛ اللهوف ؛ مناقب ابن شهر آشوب .

232- همان

طور كه پيش از اين نيز متذكر شديم ، فرزند امام زين العابدين (ع )، يعنى امام باقر (ع )، در واقعه كربلا حضور داشت و اين خبر با واقعيت وفق نمى دهد. و اين اضافه را طبرسى در كتاب اعلام الورى نياورده است .

233- جنگ ارنب ، جنگى بود كه بين افراد قبيله بنى زبيد و بنى زياد اتفاق افتاده بود.

234- اثبات الوصيه مسعودى ، ص 173.

235- ارشاد شيخ مفيد، ص 227.

236- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 236؛ و نزديك به آن در تاريخ طبرى ، ج 2، ص 374 - 375، چاپ اروپا.

237- تذكرة الخواص ، ج 2، ص 148. جيرون بيرون از شهر دمشق قرار داشته است . به واژه جيرون معجم البلدان حموى مراجعه نماييد.

238- مثيرالاحزان ، ص 77؛ اللهوف ، ص 67.

239- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 60 - 61.

240- تاريخ ابن اعثم ، ج 5 ص 242 - 243. طبرى اين داستان را به طور پراكنده و قسمت قسمت در تفسير آيات مزبور، در تفسير خود آورده ، و برخى را هم ابن كثير در تفسيرش ، ج 4، ص 112 نقل كرده است . و نيز در مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 61 آمده است . اما عبارتى كه در اللهوف ، ص 67 و امالى شيخ صدوق ، ص 116 به كار رفته ، با سياق اين عبارات فرق دارد. ضمنا باب توما در قسمت شمال شرقى شهر دمشق قرار داشته است . به جلد دوم كتاب تاريخ دمشق و نقشه ضميمه آن مراجعه شود.

241- سوره شورى ، آيه 23.

242- سوره اسراء، آيه

26.

243- سوره انفال ، آيه 41.

244- سوره احزاب ، آيه 33.

245- تذكرة الخواص الامة ، ص 149؛ اللهوف ، ص ؟؟ الاحزان ، ص 79.

246- مثيرالاحزان ، ص 78.

247- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 246.

248- ما سخن ابن اعثم را مى آوريم .

249- فتوح اعثم ، ج 5، ص 241.

250- اللهوف سيد بن طاووس ، ص 69.

251 تا 334

251- ابيات ابن زبعرى در سيره ابن هشام ، ج 3، ص 97؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 382 آمده و آنچه را يزيد به آن تمثل جسته در فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 241 آمده ، و در آنجا پس از بيت دوم ععع حين القت بقباء بركها و استحر القتل فى عبدالاشل عععع است . و اين هم از ابيات ابن زبعرى است و به همين صورت در تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 192 آمده است . و در مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 58 پيش از بيت اول چنين آمده است :

ععع يا غراب البين ما شئت فقل انما تندب امرا قد فعل

كل ملك و نعيم زائل و بنات الدهر يلعبن بكل عععع

و هم در آنجا در ص 69 اللهوف پس از بيت چهارم چنين آمده است :

ععع لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل عععع

و در نسخه اى كه ما از مثيرالاحزان (ص 80) در دست داريم ، بيت چهارم در آن ديده نمى شود. و در تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 204، به نقل از تاريخ ابن عساكر، به نقل از ريا، دايه يزيد تنها به ذكر بيت

اول آن اكتفا شده است . و ما در متن كتاب عبارت تذكرة خواص الامه ، ص 148 را آورديم . و نيز به طبقات فحول الشعراء (ص 200) و سمط النجوم العوالى ، ج 3، ص 199 كه از آن دو در حاشيه فتوح اعثم روايت شده ، و نيز كتاب امالى ابوعلى القالى ، ج 1، ص 142 مراجعه شود.

252- اشاره است به فتح مكه بدست پيغمبر خدا (ص ) و خطاب آنحضرت به سران كفر چون ابوسفيان جد يزيد كه (اءذهبوا و اءنتم الطلقا = برويد شما را آزاد كردم .) مترجم

253- اشاره اى است به جنگ احد، و اينكه هند مادر بزرگ همين يزيد جگر حمزه سيدالشهدا را بدندان گرفته و به هند جگرخوار معروف شد. مترجم

254- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 382؛ مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 74.

255- سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 216؛ مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 75؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 208؛ تاريخ ابن عساكر، حديث شماره 296؛ خطط مقريزى ، ج 2، ص 289؛ الاتحاف بحب الاشراف ، ص 23.

256- انساب الاشراف بلاذرى ، ص 219.

257- انساب الاشراف ، ص 217؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 351..

258- انساب الاشراف ، ص 218؛ تذكرة خواص الامه ، ص 151؛ امالى شجرى ، ص 185 - 186 كه آن را بطور فشرده آورده است . دو سر نام هنگ نعمان بن منذر، پادشاه حيره ، بوده كه افرادش سخت نيرومند و قوى پنجه بوده اند تا آنجا كه نيرويش ضرب المثل شده و گفته اند: نيرومندتر از دو

سر.

259- انساب الاشراف ، ص 218.

260- انساب الاشراف ، ص 219.

بلاذرى خطبه عمرو بن سعيد را ننوشته تا بدانيم كه چرا ابن ابى حبيش به او پرخاش كرده است . اما چنان خوانده ام كه او قبر پيامبر اسلام را مخاطب ساخته و گفته است كه كشتن حسين (ع ) به تلافى روز بدر انجام گرفته است !

261- فتوح اعثم ، ج 5، ص 247 - 249؛ مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 69 - 71 كه ما فشرده اى از خطبه امام را آورديم .

262- مثيرالاحزان ، ص 90 - 91؛ اللهوف ، ص 76 - 77.

263- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 2، ص 379.

264- لهوف ، ص 80. در مثيرالاحزان (ص 92) به طور فشرده نقل شده است .

265- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 259.

266- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 252.

267- مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 67.

268- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 254.

269- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 252

270- مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 67.

271- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 254.

272- تذكره خواص الامه ، ص 164.

273- انساب الاشراف بلاذرى ، ص 220.

274- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 232؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 351.

275- مروج الذهب ، ج 3، ص 68؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 219.

276- التنبيه و الاشراف ، ص 263.

277- تاريخ طبرى ط. اروپا، ج 2، ص 396 - 397 و ط. مصر، ص 273 - 274.

278- اخبارالطوال دينورى ، ص 263 كه ما آن را به طور فشرده از فتوح

اعثم ، چاپ حيدرآباد دكن سال 1392، ج 5، ص 279 - 280 نقل كرده ايم .

279- اصفهانى نيز قريب به همين مضمون آن را در اغانى ، ج 1، ص 33 آورده است .

280- تاريخ طبرى ، ج 8، ص 2 - 5 در ذكر رويدادهاى سال 62 هجرى . ما اين مطلب را از تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 40 - 42 برگزيده ايم .

281- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 3 - 13؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 40 - 41؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 216؛ عقدالفريد، ج 4، ص 388.

282- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 250.

283- يعقوبى 2/250.

284- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 7؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 45.

285- اغانى ، ج 1، ص 36.

286- امالى شجرى ، ص 164.

287- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 5 - 13؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 44 - 45؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 219؛ اغانى ، ج 1، ص 35 - 36.

288- التنبيه و الاشراف ، ص 263؛ مروج الذهب ، ج 3، ص 68 - 69؛ اخبار الطوال ، ص 265 كه اين دو بيت اخير در آن آمده است ؛ ما نخستين شعر را از طبرى ، ج 8، ص 6، و ابن اثير آورده ايم . و نيز به تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 355 مراجعه شود.

289- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 6 - 8؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 45 - 46.

290- التنبيه و الاشراف ، ص 264؛ اخبار الطوال ، ص 265.

291- تاريخ

الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 356 - 357.

292- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 11؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 47؛ ابن كثير، ج 8، ص 220.

293- تاريخ يعقوبى ، ج 6، ص 251.

294- تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 234.

295- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 22.

296- تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 209؛ تاريخ الخمسى ، ج 2، ص 302.

297- الاخبار الطوال دينورى ، ص 269؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 357.

298- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 13.

299- التنبيه و الاشراف ، ص 264؛ مروج الذهب ، ج 3، ص 71.

300- طبقات ابن سعد، ج 5، ص 215.

301- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 11 - 12؛ فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 300.

302- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 11 - 12.

303- الاخبار الطوال ، ص 265.

304- العقد الفريد، ج 4، ص 390.

305- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 2248، و نيز در روايت دينورى در اخبار الطوال ، ص 267.

306- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 14؛ ابن اثير، ج 3، ص 49؛ ابن كثير، ج 8، ص 225.

307- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 225.

308- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 251.

309- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 301.

310- مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 71 - 72.

311- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 251 - 252.

312- تاريخ الخميس ، ج 2، ص 303؛ تاريخ سيوطى ، ص 9.

313- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 14 - 15؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 499؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 225.

314- تاريخ

طبرى ، ج 7، ص 16 - 17 در ذكر حوادث سال 65 ه ، طبرى و ديگران گفتگوهاى ديگرى را هم بين عبدالله زبير و حصين بن نمير نوشته اند كه نيازى به ذكر آنها نيست و ما مخصوصا بازگشت سپاهيان شام را به سرزمينشان باختصار نقل كرده ايم .

315- تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 135.

316- اخبار الطوال دينورى ، ص 314.

317- مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 113.

318- تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 136.

319- تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 114.

320- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 329.

321- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 202 ضمن رويدادهاى سال 73 هجرى .

322- تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 114.

323- تاريخ طبرى ط. اروپا، ج 2، ص 844 - 845؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 329؛ و اخبار الطوال ص 314.

324- تاريخ لخميس ، ج 2، ص 305.

325- فتوح ابن اعثم ، ج 6، ص 275 - 276.

326- فتوح ابن اعثم ، ج 6، ص 275 - 276.

327- تاريخ طبرى ، ج 8، ص 202 - 205.

328- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 332؛ ابن اعثم در فتوح ، ج 6، ص 279 تاكيد مى كند كه حجاج او را وارونه بردار كشيده است .

329- تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 115.

330- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 206 در ذكر حوادث سال 74 هجرى .

331- به تاريخهاى طبرى و ابن اثير و ابن كثير در ذكر رويدادهاى سالهاى 65 - 67، و نيز سالهاى 121 و 122 و 125 مراجعه فرماييد.

332- تاريخ يعقوبى ، ج 2،

ص 345 و 352 - 353؛ تاريخ ابن اثير، ج 5، ص 144 و 148 در ذكر رويدادهاى سال 130 ه و همچنين مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 286.

333- ارشاد شيخ مفيد (ت / 413 ه )، ص 245؛ اعلام الورى ، ص 276 تاليف فضل طبرسى كه از سرشناسان قرن ششم هجرى بوده است .

334- اين عقده ، حافظ احمد بن محمد بن سعيد همدانى كوفى زيدى جارودى در سال / 333 هجرى درگذشته است . از مؤ لفات او كتاب اسماء الرجال الذين رووا عن الصادق اربعه آلاف رجل مى باشد كه از هر يك از آن راويان حديثى نيز آورده است . شرح حال ابن عقده در الكنى و الالقاب ، ج 1، ص 346 آمده است .

335 تا 417

335- نخستين گنجينه كامل و جامع حديث كه در مكتب اهل بيت تاليف شده ، كتاب كافى تاليف ثقه الاسلام ، ابوجعفر محمد بن يعقوب بن اسحاق كلينى (م 329 يا 328 ق ) است كه مولف آن براى ثبت اصول و مدونات حديثى كوچك ديگر در آن ، مدت بيست سال دست به مسافرتهاى طولانى زده است .

دومين را شيخ صدوق ، ابوجعفر محمد بن على بن حسين بابويه قمى (م 381 ق ) از كتاب كافى و كتابهاى اصول و ديگرى مجموعه هاى حديثى گرفته و كتاب فقهى من لا يحضره الفقيه را كه نخستين گنجينه فقهى در مكتب اهل بيت مى باشد تاليف نموده است .

پس از او شيخ ابوجعفر محمد بن حسن طوسى (م 460 ق ) كتاب تهذيب الاحكام را در شرح مقنعه شيخ مفيد نوشته و

پس از آن كتاب الاستبصار فى ما اختلف من الاخبار را به نوشته تحرير در آورده است . كتابهاى كافى ، من لا يحضر، تهذيب و استبصار كه توسط سه محمد نام تاليف شده ، از همان ابتدا تا امروز مدار تدريس در حلقه هاى درسى حوزه هاى علميه پيروان مكتب اهل بيت (ع ) است و به كتب اربعه موسوم شده اند. منزلت و مقام آنها مانند كتب سته مكتب خلفا است ؛ با اين تفاوت كه پيروان اهل بيت بجز كتاب خدا، خود را ملزم به صحت هيچ كتابى نمى دانند.

336- شرح حالش در جامع الرواه ، ج 1، ص 423 آمده است .

337- شرح حال او در مجمع الرجال ، ج 3، ص 232 آمده است .

338- شرح حال ظريف در رجال نجاشى ، ص 156 آمده است .

339- ما روايات كلينى را از ظريف به پنج دسته ، به شرح ذيل ، تقسيم كرده ايم :

الف . آنچه در ج 7، ص 311 آن آمده است .

ب . آنچه در ج 7، ص 324 آن آمده است .

ج . آنچه در ج 7، ص 327 آن آمده است .

د. آنچه در ج 7، ص 330 - 342 آن آمده است .

ه . روايت الفقيه .

340- مجمع الرجال ، ج 5، ص 117.

341- الكافى ، ج 7، ص 324.

342- جامع الرواه ، ج 2، ص 465 كه على بن محمد بن علان نوشته و آن خطاست ، و درست همان است كه در مجمع الرجال ، ج 7، ص 201؛ مستدرك الوسائل ، ج 3، ص 541 آمده است .

343- الكافى ،

ج 7، ص 330 - 342.

344- تهذيب شيخ طوسى ، ج 10، ص 258.

345- تهذيب الاحكام ، ج 10، ص 295 - 308.

346- مشيخة التهذيب ، ص 75.

347- مجمع الرجال ، ج 1، ص 168، و در مشيخة التهذيب ، ص 34 چنين آمده است : و نيز حسين بن عبيدالله ، و ابوالحسن بن ابى جيد قمى ، از احمد بن محمد بن يحيى ، مرا به آن خبر داده است .

348- مشيخة التهذيب ، ص 29.

349- فقيه من لا يحضره الفقيه ، ج 4، ص 54.

350- مشيخه كتاب الفقيه در آخر جلد چهارم ، ص 95.

351- فقيه من لا يحضره الفقيه ، ج 4، ص 54 - 66.

352- فهرست شيخ طوسى ، ص 112.

353- رجال نجاشى ، ص 165.

354- رمز در شرح حالش (ق ) است ؛ به اين معنى كه از اصحاب امام صادق (ع ) است و به همين صورت در كتاب الذريعه ، ج 2، ص 161 از كتاب رجال شيخ طوسى نقل شده است .

355- شرح حالش در مجمع الرجال ، ج 5، ص 117؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 50 آمده است .

356- الكافى ، ج 7، ص 327.

357- تهذيب شيخ طوسى ، ج 10، ص 292.

358- الكافى ، ج 7، ص 324.

359- تهذيب شيخ كلينى ، ج 10، ص 267.

360- كافى ، ج 7، ص 330 - 342 كه در آن علاوه بر روايات كتاب ديات ، روايات ديگرى كه مناسبت با موضوع در آن باب داشته ، آورده است .

361- تهذيب شيخ طوسى ، ج 10، ص 258 كه سند كلينى را تا امام صادق

(ع ) آورده ، ولى سند او را كه به حضرت امام رضا مى رسد، نياورده است .

362- كافى ، ج 7، ص 362 - 363.

363- كافى ، ج 7، ص 311.

364- تهذيب شيخ طوسى ، ج 10، ص 245.

365- تهذيب شيخ طوسى ، ج 10، ص 285؛ الاستبصار، ج 4، ص 299.

366- تهذيب شيخ ، ج 10، ص 295 - 308.

367- كافى ، ج 8، ص 324.

368- الكافى ، ج 7، ص 347.

369- الكافى ، ج 7، ص 345.

370- الكافى ، ج 7، ص 343.

371- حديث ششم و هشتم در همان باب ، ص 344 و 345.

372- حديث چهارم كافى ، ج 7، ص 344.

373- حديث سوم كافى ، ج 7، ص 343.

374- حديث هفتم كافى ، ج 7، ص 344.

375- مجمع الرجال ، ج 5، ص 177؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 86.

376- رجال ناشى ص 292.

377- مجمع الرجال 5/265.

378- رجال ناشى ص 140.

379- رجال نجاشى ، ص 164، فهرست شيخ طوسى ، ص 130؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 477 و 474 و مجمع الرجال ، ج 3، ص 256 و ج 2، ص 117.

380- ما عين عبارت شيخ طوسى را در معرفى اسناد كتابش آورديم ، التهذيب ، ص 5 - 13.

381- مجمع الرجال ، ج 6، ص 33 - 38.

382- فهرست شيخ طوسى ، ص 67؛ مجمع الرجال ، ج 2، ص 37 - 38؛ روضات الجنات ، ج 2، ص 171؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 157 - 158.

383- مجمع الرجال ، ج 5، ص 269 - 273؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 154.

384-

نجاشى ، ص 297؛ فهرست طوسى ، ص 184؛ مجمع الرجال ، ج 5، ص 182 - 183؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 90.

385- مجمع الرجال ، ج 1، ص 93 - 94؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 40 - 41.

386- مجمع الرجال ، ج 5، ص 180؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 88.

387- مجمع الرجال ، ج 1، ص 79 - 80؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 38.

388- نجاشى ، ص 197؛ فهرست طوسى ، ص 115؛ جامع الرواه ؛ ج 1، ص 545؛ مجمع الرجال ، ج 2، ص 152.

389- مجمع الرجال ، ج 2، ص 182 - 183؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 246.

390- نجاشى ، ص 26 - 28؛ فهرست طوسى ، ص 73؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 214؛ مجمع الرجال ، ج 2، ص 131 - 137.

391- مجمع الرجال ، ج 4، ص 164؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 554؛ شرح مشيخة التهذيب ، ص 34.

392- مجمع الرجال ، ج 3، ص 350؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 423.

393- نجاشى ، ص 64؛ فهرست ، ص 48 - 49؛ جامع الوراه ، ج 1، ص 69؛ مجمع الرجال ، ج 1، ص 161 - 165.

394- مجمع الرجال ، ج 4، ص 186 - 188؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 574.

395- مجمع الرجال ، ج 3، ص 105 - 107؛ جامع الروايه ، ج 1، ص 355 - 356.

396- فهرست شيخ طوسى ، ص 82؛ مجمع الرجال ، ج 2، ص 186؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 247 و

منظور ما از رجال كشى ، اختيار معرفة الرجال شيخ طوسى (چاپ دانشگاه مشهد) 1348 است .

397- مشيخة تهذيب الاحكام ، ص 83؛ مجمع الرجال ، ج 6، ص 7 - 18؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 166.

398- رجال نجاشى ، ص 349؛ الفهرست ، ص 211؛ مجمع الرجال ، ج 6، ص 293 - 307؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 356 - 358.

399- رجال نجاشى ، ص 40؛ فهرست شيخ طوسى ، ص 72؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 191؛ مجمع الرجال ، ج 2، ص 100 - 101.

400- مستدرك البحار، ج 3، ص 308.

401- الذريعه ، ج 5، ص 61 در معرفى كتاب جامع الشرايع .

402- تاليف حاج ميرزا حسين نورى .

403- تاليف شيخ محمد بن حسن ، حر عاملى (م 1104)

404- مناوله را هر دو شهيد در مرتبه سوم و چهارم و اجازه را در رتبه سوم قرار داده اند، با توجه به اينكه آنها مناوله همراه با اجازه را به طور اطلاق در اعلى مرتبه انواع اجازه يادآور شده اند. همين علت مرا بر آن داشته كه آنرا در مرحله سوم و اجازه مكتوب را در رده چهارم قرار بدهم . چه ايشان گفته اند: اين نوع در صحت و قوت همانند مناوله همراه با اجازه است . و اجازه را بعد از اين دو در مرتبه پنجم قرار داده ام .

405- ما اين قسمت را به طور فشرده از كتاب درايه شهيد ثانى زين الدين عاملى (م 975) چاپخانه نعمان نجف اشرف (ص 82 - 108) زير عنوان فى تحمل الحديث و طرق نقله آورده ايم .

مامقانى نيز به طور مفصل سخنان اهل فن را در اين مورد در كتاب مقباس الهداية ، ص 95 - 102 آورده است .

406- مجمع الرجال ، ج 3، ص 233.

407- بحارالانوار مجلسى (107/223) و اين اجازه ، ضمن اجازه شيخ على فرزند محمد بياضى در گذشته بسال (827) هجرى به شيخ ناصر فرزند ابراهيم بويهى آمده است .

408- شرح حال اين دانشمند را در طبقات اعلام الشيعه شيخ آقا بزرگ تهرانى ، قرن هشتم ، ص 323 مطالعه كنيد.)

409- شرح حالش در طبقات شيخ آقا بزرگ طهرانى ، ص 205 در ضمن اعلام قرن هشتم آمده است .

410- جامع الرواه ، ج 2، ص 549 - 552.

411- بحارالانوار، ج 110، ص 38 - 42.

412- علامه مجلسى اين حديث را در مرآة العقول ، ج 6، ص 223 توجيه كرده و گفته است : منظور اين است كه بيشترشان فرزند رسول خدا مى باشند.

413- حديث هفتم در كافى ، ج 1، ص 531 از محمد بن يحيى ، از عبدالله بن محمد خشاب ، از ابن سماعه ...، و حديث چهاردهم در ج 1، ص 533 ابوعلى اشعرى ، از حسن بن عبيدالله ، از حسن بن موسى خشاب ، از على بن سماعه ... و در ارشاد، ص 328 به سند حديث چهاردهم و در اعلام الورى ، ص 369؛ عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 65؛ الخصال ص 480 هر دو از كلينى به سند حديث چهاردهم آمده است .

414- الف . كافى ، ج 1، ص 532 كه سند آن از اين قرار است : محمد بن يحيى از محمد بن الحسين

.

ب . ارشاد شيخ مفيد، ص 328 كه سند آن چنين است : خبر داد ما را ابوالقاسم جعفر بن محمد، از محمد بن يعقوب ، از... و قيد كرده است : اسماء الاوصيا و الائمه .

ج . عيون اخبار الرضا صدوق ، ج 1، ص 46 و 47 و سندش ، حديث كرد ما را احمد بن محمد بن يحيى عطار (رض ) و گفت حديث كرد ما را پدرم از احمد بن محمد بن عيسى ، و ابراهيم بن هاشم ، و همه آنها از حسن بن محبوب ... و به همين سند در اكمال الدين ، ج 1، ص 213؛ مراة العقول ، ج 6، ص 228 من ولدها را يا يازده تن ، و يا بر سبيل مجاز عنوان كرده و ثلاثة منهم على را تصحيف و خطاى در نوشتن اعلام كرده است . زيرا چهار نفر از امامان على نام داشته اند. 415- مجمع الرجال ، ج 3، ص 242.

416- الذريعه ، ج 2، ص 163 در بخش اصول .

417- مستدرك الوسائل ، ج 3، ص 299 - 300 در الفائده الثانيه فى شرح حال الكتب .

418 تا 476

418- جزء (كتابخانه اهدايى مشكاه بكتابخانه مركزى دانشگاه تهران ) ضمن مجموعه اى بنام (الاصول الاربعمائه ) زير شماره 962 الرساله الثانيه .

419- در مرآة العقول ، ج 6، ص 232 مى گويد: شيخ در كتاب الغيبه به سندى ديگر آورده است و يازده تن از فرزندانم كه گوياتر مى باشد.

420- كافى ، ج 1، ص 534.

421- اصل عصفرى ، حديث شماره 6.

422- كافى (1/534).

423- اصل عصفرى ، حديث شماره 4.

424- مجمع الرجال

، ج 5، ص 106 - 115.

425- مجمع الرجال ، ج 6، ص 117 - 121.

426- مجمع الرجال ، ج 6، ص 117.

427- وسائل الشيعه ، ج 8، ص 79، ح 15 باب نهم از ابواب صفات قاضى از محاسن .

428- نهج البلاغه عهدنامه مالك اشتر؛ الوسائل ، ج 8، ص 86، ح 38.

429- كافى ، ج 2، ص 222، ح 4؛ وسائل الشيع ، ج 18، ص 80، ح 18.

430- وسائل الشيعه ، ج 18، ص 84، ح 29.

431- وسائل الشيعه ، ج 18، ص 79، ح 14.

432- معانى الاخبار، ص 1، وسائل الشيعه ، ج 18، ص 84.

433- علل الشرايع ، ج 2، 218، ح 1؛ وسائل الشيعه ، ج 18، ص 83، 84.

434- وسائل الشيعه ، ج 18، ص 88.

435- وسائل الشيعه ، ج 18، ص 84، ح 29.

436- عيون الاخبار ط قم ، ج 2، ص 20، ح 45، وسائل ، ج 18، ص 81 - 86، ح 21.

437- وسائل الشيعه ، ج 20، ص 96 فايده نهم از خاتمه ؛ مستدرك الوسائل ، ج 3، ص 353 فائده چهارم .

438- وسائل الشيعه ، ج 20، ص 96 - 112، بويژه در ص 102 آن .

439- شرح حالش را در مصفى المقال (ص 71) مطالعه فرماييد.

440- در آيه شهيد دوم ، ص 19 - 24 باب اول در اقسام حديث .

441- به كتاب عبدالله بن سباء، بخش عبدالله سبا در كتابهاى حديث از جلد دوم مراجعه شود.

442- شيخ يوسف بحرانى در كتاب لؤ لؤ ة البحرين ، ص 394 مى نويسد: برخى از اساتيد متاءخر ما گفته اند: تمامى احاديث كافى

... و شيخ نورى هم همين مطالب را در شرح كلينى از لؤ لؤ ة البحرين در خاتمه المستدرك خود، ج 3، ص 541 نقل كرده و گفته است : گويا مراد از قوى ، برخى از رجال سندش باشد، يا همه آنها كه غير امامى ، ولى مورد تعريف و ستايش باشند. و كسى كه مورد تضعيف حديث باشد در آن نيامده و يا موردى ديگر....

حاصل جمعى را كه بحرانى و نورى آورده اند، با حاصلى كه ما در متن آورده ايم نيز اختلاف دارد، و نه حديث از مجموعى كه نويسنده كتاب روضات ، ج 6/116 در شرح حال كلينى آورده است كم دارد، و نيز با آنچه كه در (ج 17، ص 245) ذريعه كه مجموع را شانزده هزار حديث ، و 178 موثق آورده است كه به نظر مى آيد اشتباه در نسخه بردارى باشد اختلاف دارد كه البته اين اختلاف ، و اختلاف در جمعى كه در متن آمده ، به نظر مى آيد نتيجه حذف مكررات نزد برخى از آنها باشد.

443- معرفى اين كتاب در حف (دال ) ذريعه آمده است .

444- معرفى اين كتاب در حرف (ن ) ذريعه آمده است .

445- رجال مامقانى چاپ اول نجف اشرف ، ج 1، ص 281 و معرفى كتاب در حرف (م ) الذيعه آمده است .

446- صحيح كافى ، تاءليف محمدباقر بهبودى ، چاپ بيروت ، 1401.

و از آنجا كه مؤ لف به سخنان منقول از كتاب رجال منسوب به اين غضائرى ، ابوالحسن احمد بن حسين (معاصر طوسى و نجاشى ) اعتماد كرده ، و علماى درايه و رجال

وجود چنان كتابى را از ابن غضائرى منكرند، از اينرو كارش مورد پسند و پذيرش حوزه هاى علميه قرار نگرفته است .

در مورد رجال ابن غضائرى به حرف (راء) ذريعه ، ج 10، ص 87 - 89، و حرف تاء كتاب تفسير العسكرى ، ج 4، ص 288 - 291، و نيز به فصل (التشكيك فى نسبة الرجال الى ابن غضائرى ) و ساختگى بودن آن در مقدمه ششم معجم رجال الحديث ، ج 1، ص 102 مراجعه شود.

447- نقش ائمه در احيا دين ، ج 7، ص 61 - 75 چاپ تهران سال 63.

448- احمد بن عبدالله بن محمد، از نوادگان خليفه اول ابوبكر است . ذهبى در شرح حالش مى نويسد (او سازنده داستانهايى است كه هرگز رخ نداده است !) اين احمد، به غير از ابوالحسن بكرى ، محمد بن محمد بن عبدالرحمن ، درگذشته به سال 954 هجرى است كه شرح حالش در اعلام زركلى ، ج 7، ص 285 آمده است . به شرح حال احمد بن عبدالله در ميزان الاعتدال زير شماره 440؛ لسان الميزان ، ص 639؛ اعلام زركلى ، ج 1، ص 148 مراجعه فرماييد.

449- به نقش ائمه در احياء دين ، ج 7، ص 80 مراجعه شود.

450- معجم الرجال الحديث ج 1، ص 36.

451- معجم رجال الحديث ج 1، ص 85 - 97.

452- به تفسير آيه در تفسير طبرى و زمخشرى و سيوطى و مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 172؛ ذخائر القعبى طبرى ، ص 138؛ اسدالغابه ، ج 5، ص 367؛ حليه الاولياء، ج 3، ص 201؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 103 و

ج 9، ص 146 مراجعه فرماييد.

453- مصادر آن پيش از اين آمده است .

454- صحيح مسلم ، باب فضائل على ، كتاب فضائل الصحابه ، سنن ترمذى ؛ مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 150؛ مسند احمد، ج 1، ص 185؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 63. و تفسير آيه در تفسيرهاى طبرى و سيوطى و اسباب النزول واحدى ، ص 74 و 75.

455- تفسير كشاف و زمخشرى و فخر رازى ، و نورالابصار، شبلنجى ، ص 100.

456- سنن بيهقى ، ج 2، ص 379؛ سنن دارقطنى ، ص 136.

457- صحيح بخارى كتاب الدعوات فى باب الصلاة على النبى ، و كتاب تفسير در آيه ان الله و ملائكته ... صحيح مسلم كتاب الصلاة ، باب الصلاة على النبى بعد التشهد؛ مسند احمد، ج 2، ص 47 و ج 5، ص 353؛ ادب المفرد بخارى ، ص 93؛ سنن نسائى و ابن ماجه و ترميذى و بيهقى ، ج 2، ص 147 و 279؛ دار قطنى ، ص 135؛ مسند شافعى ، ص 23؛ مستدرك الصحيحين ، ج 1، ص 269 و تفسير آيه مزبور در تفسير طبرى .

458- سنن ترمذى كتاب المناقب ، و ابن ماجه المقدمه ، و مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 149؛ مسند احمد، ج 2، ص 442؛ اسد الغابه ، ص 11 و ج 5، ص 523؛ مجمع الزوائد، ج 9؛ ص 169؛ تاريخ بغداد، ج 8، ص 136؛ رياض النضره ، ج 2، ص 199؛ ذخائر العقبى ، ص 23.

459- همان مدرك .

460- مسند احمد، ج 1، ص 77؛ سنن ترمذى كتاب المناقب ؛ تاريخ

بغداد، ج 3، ص 287؛ تهذيب التهذيب ، ج 10، ص 430 و كنزالعمال .

461- صحيح بخارى كتاب بدء الخلق ، باب مناقب الحسن و الحسين ، كه در آن آمده است مردى از ابن عمر از خون پشه پرسيد! عبدالله از او پرسيد كجايى هستى ؟ مرد گفت اهل عراقم . عبدالله گفت : مردم به اين مرد نگاه كنيد، او از خون كشتن پشه مى پرسد، در حالى كه پسر پيغمبر را مى كشند، و من خود از پيامبر خدا (ص ) شنيدم كه مى گفت حسن و حسين دو گل خوشبوى دنياى منند. و نيز باب رحمت الولد و تقبيله ، و ادب المفرد، ص 14؛ سنن ترمذى و مسند احمد، ج 2، ص 85 و 93 و 114 و 153؛ مسند طياليسى ، ج 8، ص 160؛ خصائص نسائى ، ص 37، مستدرك حاكم ، ج 3، ص 165؛ رياض النضره ، ج 2، ص 232؛ حليه ابونعيم ، ج 3، ص 201 و ج 5، ص 70؛ فتح البارى ، ج 8، ص 100؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 181.

462- مجمع الزوائد، ج 9، ص 184؛ ذخائر العقبى ، ص 130؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 103 - 114 چاپ دوم .

463- ترمذى كتاب المناقب ، خصائص نسائى ، ص 220؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 99 چاپ دوم .

464- سنن ابن ماجه فضائل الحسن و الحسين ؛ مسند احمد، ج 2، ص 288 و 440 و 531 و ج 5، ص 369؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 180 و 181 و 185؛ سنن بيهقى ، ج 2،

ص 263، و ج 4، ص 28؛ حليه اولياء، ج 8، ص 305؛ مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 166 و 171.

465- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 146؛ تاريخ بغداد، ج 11، ص 285؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 172؛ ذخائر العقبى ، ص 121؛ كنزالعمال ، ج 6، ص 266 و 220.

466- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 165 و 626؛ مسند احمد، ج 2، ص 513 و ج 3، ص 493 و ج 5، ص 51؛ سنن بيهقى ، ج 2، ص 263؛ مجمع الزوائد هثمى ، ج 9، ص 275 و 181 و 182؛ ذخائر العقبى ، ص 132؛ اسد الغابه ، ج 2، ص 389؛ رياض النضره ، ص 132.

467- مسند احمد، ج 4، ص 389 و ج 5، ص 354؛ مستدرك حاكم ، ج 1، ص 287 و ج 4، ص 189؛ سنن بيهقى ، ج 3، ص 218 و ج 6، ص 165؛ سنن ابن ماجه باب لبس الاحمر للرجال ، كتاب اللباس ، سنن نسائى باب صلاة الجمعه و العيدين ، سنن ترمذى كتاب المناقب .

468- اسباب النزول واحدى ، ص 231؛ اسدالغابه ، ج 5، ص 530؛ رياض النضره ، ج 2، ص 227؛ نورالابصار شبلنجى ؛ تفسير آيه در تفسير سيوطى .

469- به بخش اخبار به شهادت امام حسين (ع ) پيش از وقوع آن در همين كتاب رجوع شود .

470- نهج البلاغه خطبه 205.

471- به بخش صدور احكام در مكتب اهل بيت ، و شكايت حضرت امير (ع ) از اجتهاد و تغيير احكام به وسيله فرمانروايان پيش از آن حضرت مراجعه فرماييد.

472-

نمايندگان مردم مدينه كه به شام يزيد رفته بودند، او را اين چنين توصيف كرده اند.

473- مصادر آن ، در بخش سر سبط پيامبر پيشاروى خليفه مسلمين آمده است .

474- گردانندگان دستگاه خلافت ، خليفه را خليفة الله مى ناميدند، و ما قبلا در اين مورد گفته ايم ، و مروان بن ابى حفصه در وصف منصور دوانيقى چنين سروده است :

ععع ما زلت يوم الهاشمية معلنا

بالسيف دون خليفة الرحمن عععع

475- تاريخ ابن عساكر، ح 775؛ تهذيب آن ، ج 4، ص 344.

476- شرح مفصل كارهاى ابوسفيان و هند و معاويه را در جلد سوم كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام مطالعه فرماييد.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109