سرشناسه : وزير وظايف، داودبن علينقي، 1277 - ق.
عنوان و نام پديدآور : سفرنامه ميرزا داود وزير وظايف/ به كوشش علي قاضي عسكر
مشخصات نشر : تهران: موسسه فرهنگي و هنري مشعر، 1379.
مشخصات ظاهري : ص 263
شابك : 964-6293-77-812000ريال ؛ 964-6293-77-812000ريال
وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي
موضوع : عربستان سعودي -- سير و سياحت -- قرن 19
موضوع : وزير وظايف، داودبن علينقي، 1277 - ق. -- خاطرات
موضوع : سفرنامه ها
موضوع : عراق -- سير و سياحت -- قرن 19
موضوع : زيارتگاههاي اسلامي -- عراق
شناسه افزوده : قاضي عسگر، علي، 1325 - ، گردآورنده
رده بندي كنگره : DS208/و4س 7
رده بندي ديويي : 915/38042
شماره كتابشناسي ملي : م 79-4800
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
ص: 8
ص: 9
ص: 10
ص: 11
ص: 12
ص: 13
ص: 14
ص: 15
سنت سفرنامه نويسى از دير باز، به شكل محدود، در بين اقوام و ملل دنيا مرسوم بوده، ليكن در دو قرن اخير توسعه و رواج قابل توجهى يافته است. سفرنامه نويسان، هر يك با تخصص ها و گرايش هاى فكرىِ خود تلاش كرده اند تا آداب و رسوم مردم در شهرها و روستاها را بازگو نموده، به تشريح و توصيف اماكن و آثار تاريخى و حوادث و رويدادهاى بين راه بپردازند.
در ميان سفرنامه ها، سفرنامه هاى مربوط به حج از اهميت و جاذبه ويژه اى برخوردار است. نويسندگانِ چنين آثارى تلاش كرده اند تا چگونگى حج گزارى مسلمانان، شيوه رفتار آنان با يكديگر، سختى ها و دشوارى هاى گوناگون ميان راه، كمبود و يا نبودِ امكانات مادى و رفاهى و ويژگى هاى هر يك از اماكن دينى و مذهبى شهرهاى بين راه و به ويژه حرمين شريفين را تشريح و ترسيم كنند. محققان و انديشمندان نيز در هر زمان كوشيده اند تا سفرنامه هاى پيشينيان را به زيور طبع آراسته، در اختيار نسل هاى بعد از خود قرار دهند.
اين جانب نيز، هم به دليل مسؤوليت شغلى و هم علاقمندى به اين گونه سفرنامه ها، از سال ها پيش كوشيده ام تا با كمك برخى از دوستان فاضل و دانشمند، اين سنت ديرينه را پاس داشته، ضمن تشويق زائران و حجاج بيت اللَّه الحرام به نوشتن سفرنامه و
ص: 16
خاطرات سفر حج، به احياى اين آثار همت گمارم.
در جستجوى سفرنامه هاى مخطوط، و در لابلاى فهرست نسخ خطى كتابخانه ارزشمند آستان قدس رضوى، به سفرنامه اى كه در پيش ديد شما است، برخورد نمودم.
در نگاه آغازين و با خواندن بخش هايى از آن، مجذوب شده، در صدد احياى آن برآمدم.
نويسنده اين سفرنامه، مرحوم «ميرزا داود حسينى»، معروف به «وزير وظايف آستان قدس رضوى» است، وى كه در حكومت «آصف الدوله» در «خراسان» موقعيت و جايگاه ويژه اى داشته، در ماه شوال سال 1322 ه. ق. و در سن چهل و پنج سالگى سفر حج را آغاز كرده از طريق مشهد، عشق آباد، باكو، تفليس، بندرگاه بلغر، اسلامبول، پرت سعيد و كانال سوئز به جده رفته و پس از انجام مناسك حج و زيارت «مدينه منوره»، به «عتبات عاليات» مشرف شده، سپس از طريق «خانقين» به «ايران» بازگشته است.
«ميرزا داوود وزير وظايف»، در پايان كتاب، شجره نامه خود را چنين نگاشته است:
«انا العبد العاصى داود بن علينقى بن اسمعيل بن على اكبر بن اسمعيل ابن هداية اللَّه بن طاهر بن ابى الحسن بن هادى بن محتشم بن شهنشاه بن محمد بن معزّ الدين بن عميدالملك بن شاه خليل اللَّه بن شاه نعمت اللَّه بن عبداللَّه بن محمد بن عبداللَّه بن يحيى بن هاشم بن موسى بن جعفر بن صالح ابن حاتم بن على بن ابراهيم بن على بن محمد بن اسمعيل بن جعفر بن محمد الصادق- صلوات اللَّه و سلامه عليه».
سفر ايشان حدود ده ماه طول كشيده و خط سير سفرش را اين چنين گزارش كرده است:
مشهد، بحر آباد، شاه آباد، جعفر آباد، قوچان ناصرى، كلاته شاه محمد، شمخال، باجگيران، عشق آباد، بوكنرال، تازه شهر، بادكوبه (باكو)، كورتا، تفليس، باطوم، عدسه (ادساء)، بندر بالتيك، سواستپل، بندرگاه بلغر، اسلامبول، كرپى، پرت سعيد، كانال سوئز، جده، بحره، مكه، خليصه، رابغ، مدينه، معان، هديه، خيبر، مدائن صالح، اخضر (أخَيضر)، صروه، مدوره، تحت العقبه، عين زرقاء، شام، تدمّر، قطيفه، قريتين، پالميرا، سخنه، غباغب، دير، كربلا، عانه، رمادى، فلوجه، مسيب، كربلا، نجف، كوفه، كاظمين،
ص: 17
بعقوبه، وان، غزل رباط، خانقين، كرمانشاه، قره سو، ملاير، سلطان آباد، قم، على آباد، رى، تهران، سمنان، دامغان، شاهرود، نصرآباد، نيشابور، خرم آباد، مشهد.
چند تن از كسانى كه اين سفرنامه را مطالعه كرده و شيفته محتواى آن شده اند، تقريظهايى بر آن نگاشته، از آن تمجيد كرده اند. يكى از آنان مى نويسد:
بسم اللَّه الرحمن الرحيم
اين كتاب كه به خامه قلم جناب مستطاب حاجى وزيروظايف آستان قدس- دام اقباله- مى باشد، بسيار خوب كتابى است، مسافر را در قطع منازل و طى مراحل، دليل راه و جليس منزل است، از هر شهرى حكايتى و از هر سوى روايتى دارد. صاف و ساده و روان و بى تكلف و تعقيد (1) مرقوم داشته اند، الحق جامع است. همه چيز دارد. موجب وسعت اطلّاع و كثرت استيناس و اشتغال خاطر و رفع همّ و غم است.
حرّره حبيب اللَّه (2) 23 شهر ذيقعده الحرام 1324 ه. ق.
نويسنده ديگرى اين چنين مرقوم داشته است:
بسمه تعالى
هر صاحب وجدان تصديق مى كند كه انسان در مراجعه و مطالعه سفرنامه ها عموماً، و به تخصيص (3) اگر به قلم مستقيم الرّقم اديبى دانشمند نوشته شده باشد، خود را با نگارنده نامه و گذارنده تام، رفيق طريق و در طى منازل و قطع مراحل همسفر و همراه، و در مشاهده آياتِ انفس و آفاق شريك، از همه جا آگاه، فى الحقيقه خواننده داننده اى است سائر، و واقعى است طائر، و اين بنده از تَصَفُّح (4) و ملاحظه اين سفرنامه كه [داراى] كمال سادگى و بدون تكلف داراى مزاياى نقش و نگار است و مشتمل بر لطايف و ظرايف بسيار، مبلغى محظوظ و منبسط شده و اين مختصر تقريظ را نگاشتم و به يادگار گذاشتم. كتبه العبد الحاج الشيخ ... (ناخوانا)
ص: 18
تقريظ سوم را آقاى محمد باقر رضوى مدرّس به عربى نوشته اند:
بسم اللَّه الرحمن الرحيم
«قد اجلت نظرى فى مطالعة هذا العقد الفريد و الدر النضيد، فالفيته عقداً بجواهر البلاغة قد تفصل و على عقود القاينات تفضل، فدله (فلله) فكرة ابدعته على ابدع اسلوب حكيم و قريحة افرغته فى قالب انموذج عظيم فان أحسن قول أنت قائله قول يقال إذا ما قلته صدقاً.
محض يادگار قلمى گرديد. محمد باقر رضوى مدرس
از گزارش شهر به شهر نويسنده و ديدارهايى كه با علما و دانشمندان و نيز عمّال و كارگزاران حكومتى آن زمان داشته، مى توان فهميد كه نويسنده داراى موقعيت برجسته اى بوده است؛ مثلًا در زمينه نزديكى وى به «آصف الدوله» مى نويسد:
... به ارگ رفتم كه از حضرت أجلّ أكرم «حاجى ميرزا غلامرضا خان آصف الدّوله» كه در اين تاريخ رياست «خراسان» و توليت آستان ملائك پاسبان داشت و به حقير هم كمال لطف و محبت را داشت و اغلب شب و روز با هم بوديم اجازه حاصل كنم ... عريضه اى نوشته بودم و اجازه خواسته بودم، در جلو گزاردم برداشته و همين كه دو سه سطرى ملاحظه كردند متغير شده كاغذ را انداختند و فرمودند: چه جاى هوس و چه وقت مسافرت است؟ هرگز نخواهم گذاشت كه من را تنها گذارده بروى!
... روز شنبه صبح را و عصر جمعه را، جمعى كثير از مردم خيلى محترم و غيره ديدن آمدند ...
در «سيد آباد» جهت نهار پياده شديم، حاجى جناب «ميرزا على اكبر سيد آبادى» مطلع شد، فورى آمد و ما را به منزل خود برد ...
در «قوچان» ... شب از طرف سركار «شجاع الدّوله عبدالرضا خان» حاكم «قوچان» رقعه و آدمى به احوال پرسى و گله از اين كه چرا در كاروانسرا منزل كرده ايد آمد، جوابى معقولانه دادم و معتذر شدم كه فردا اول آفتاب حركت خواهيم كرد و به اين جهت از ملاقات معذرت خواستم ...
در «شمخال» ... به محض ورود رئيس گمرك آنجا «ميرزا بابا خان» نامى، پسر «ميرزا محمود» مستوفى حضرت والا ديدن آمد ...
ص: 19
در «عشق آباد» ... در حينى كه در راه منتظر رسيدن بودم، از طرف «قونسل مشهد» كه به «پطرزبورغ» مى رفت پيغامى آوردند كه قونسل مى گويد من در اينجا هستم و ميل دارم شما را ملاقات كنم ...
در «نجف اشرف» ... عصرى جناب مستطاب «آقا ميرزا مهدى زاده»، «جناب حجةالاسلام» و جمعى ديگر از آقايان طلاب ديدن آمدند و فردا صبح، «حضرت حجةالاسلام و المسلمين آقاى آخوند ملا محمد كاظم»- منّ اللَّه تعالى على الاسلام بطول بقائه- بعد از درس، با جمع كثيرى از طلاب تشريف آوردند و دو سه ساعت توقف كردند ...
روز جمعه اى «حجةالاسلام آقاى آخوند» دعوت به نهار فرموده بودند و مهمانى شايانى كرده زحمت بسيارى كشيده بودند ...
الحق «جناب شريعتمدار آقاى حاجى شيخ على» و «جنابان حجة الاسلام آقاى صدر» و «جناب آقاى حاجى شيخ حسين ابن الشيخ»، خيلى اظهار مرحمت و مهمان نوازى مى كنند ...
در تهران ... روز ديگر مهمان «جناب مستطاب شريعتمدار آقا سيد محمد نخل زكى»، «جناب مستطاب حجة الاسلام آقا سيد عبداللَّه» بودم، حقيقتا آقايان علماى «طهران» خيلى اظهار لطف كردند ...
از عبارات فوق مى توان فهميد كه «مرحوم ميرزا داود وزير وظايف»، در عصر خود چهره اى معروف و شناخته شده بوده است. ليكن على رغم تماس هايى كه با مسئولان محترم كتابخانه آستان قدس رضوى، و نيز دانشمند محترم جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى الهى خراسانى رئيس بنياد پژوهش هاى انقلاب اسلامى مشهد، و همچين عالم گرانسنگ جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى عطاردى داشتم و آنان نيز با محبت و لطف بسيار مرا يارى دادند، ولى متأسفانه شرح حالى از نامبرده نيافتم.
«ميرزا داود» در بخشى ديگر از سفرنامه اش مى نويسد:
... از جمله اشخاص زاهد خوب دنيا، كه در «نجف» ملاقات كردم، «جناب شريعتمدار آقا سيد مرتضى كشميرى» بود ... خيلى اظهار محبت كردند، به مرحوم شهيد جد ما خيلى اظهار ارادت مى كردند و از نوشته جات ايشان طالب بوده، اظهار اشتياق مى كردند.
ص: 20
اين فراز از سفرنامه بيانگر آن است كه «مرحوم ميرزا داوود»، ازنوادگان مرحوم «ميرزا محمد مهدى» شهيد، يكى از علماى اصفهانى ساكن «خراسان» است كه در اوايل دوره «قاجار» مى زيسته و در سال 1218 ه. ق. به دست «نادر ميرزاى افشار»، پسر «شاهرخ» كه بر «مشهد» استيلا يافته و دستگاه پادشاهى مستقلى بنا كرده بود، به جرم همدلى با «شاه قاجار» كشته شد (1) ليكن در شجره نامه ذكر شده در پايان سفرنامه، نامى از «محمدمهدى» وجود ندارد و اين مسأله بار ديگر ايجاد ابهام مى كند!
البته سلسله نسب «ميرزا مهدى شهيد» به «اسماعيل بن جعفر بن محمد الصادق عليه السلام» مى رسد كه «ميرزا داوود» نيز از همين سلسله است.
به هر حال تا زمان چاپ سفرنامه، نتوانستم شرح حالى از «ميرزا داوود وزيروظايف» بيابم. اميد است خوانندگان محترم، اگر در اين زمينه اطلاعات دقيقى دارند اينجانب را مرهون الطاف خود قرار داده، آن را ارسال كنند تا در چاپ بعد مورد استفاده قرار گيرد.
اين سفرنامه داراى دو بخش است:
بخش اول، كه بيشترين صفحات را به خود اختصاص داده، گزارش سفر از آغاز تا پايان است و بخش دوم، ارائه مختصرى از مناسك حج است كه مؤلف با توجه به تجربيات سفر حج و نياز شديد زائران بيت اللَّه الحرام به آن، به نگارش درآورده و در مقدمه آن، اين گونه مى نويسد:
اگر چه مناسك و اعمال حج را همه فقها نوشته اند و در اين خصوص رساله عليحده نوشته شده، ليكن چون درآن ها مستحب و واجب و اقسام حج را؛ از حج تمتع و افراد و قران نوشته اند، اين است كه حاجى در عمل خود متحيّر و محتاج به مطوّف است.
اين حقير خيال كردم كه در اين كتاب، خود مناسك حج را به طريق اختصار بر واجبات و قليلى از مستحبات بنويسم از روى احتياط، كه هم بشود تا روز قيامت عمل به او كرد و هم حاجى بدون ترديد و بدون منّت از مطوّف خود هرگاه عمل به اين مناسك كند
ص: 21
مطمئن باشد كه اداى واجب خود را كرده است. اگر بخواهد مستحبات عمل آورد رجوع به مناسك مطوّله كند و ما توفيقى الا باللَّه ...
اين مناسك از صفحه 303 دست نويس آغاز و در صفحه 326 خاتمه يافته در پايان آن چنين نوشته شده است:
حرّره العبد العاصى داوود بن علينقى الحسينى المدعو به «وزير الوظايف» خادم عتبة العلية الرضوية عليه آلاف التحية، قد تمّ فى ليلة خمسة عشر من شوّال المكرم من شهور اربع و عشرين و ثلاثمأة بعد الالف من الهجرة النبويه عليه آلاف التحية و السلام.
گفتنى است كه اين بخش، به دليل غير مفيد بودنش براى خوانندگان، حذف گرديد.
كاتب سفرنامه محمد رضا بن محمد حسين خراسانى است. وى در پايان كتاب چنين مى نگارد:
قد تمّ الكتاب بعون اللَّه الملك الوهّاب، فى يوم سادس عشر من شهر رمضان المبارك من شهور [سنة] اربع و عشرين و ثلاثماة بعد الالف من الهجرة النبويه (1324 ه. ق.) عليه آلاف التحية و السلام. حرّره العبد الفانى محمد رضا بن محمد حسين الخراسانى.
گر خطايى رفته باشد از قلم هر كه خواند محو سازد از كرم
غريق رحمت ايزد كس باد كه كاتب را با حمدى كند ياد
نسخه مخطوط اين سفرنامه به شماره عمومى 4542 در شمار كتب تاريخ، به خط شكسته نستعليق و در 165 ورق با ابعاد 17* 21 سانتيمتر در كتابخانه آستان قدس رضوى موجود است.
در پايان، از مسئولان محترم كتابخانه آستان قدس رضوى، و همه عزيرانى كه ما را در آماده سازى اين اثر ارزشمند يارى دادند تشكر و قدردانى نموده. توفيق همگان را از خداوند قادر متعال مسألت دارم.
سيدعلى قاضى عسكر
ص: 22
ص: 23
بسم اللَّه الرحمن الرحيم
وللَّه عَلى النّاس حِجُّ الْبَيت (1)
چند سال متوالى بود كه همه ساله خيال تشرف به «مكّه معظّمه» داشتم، بعضى عذرها پيدا مى شد، كه يكى هم در آخر همه، عدم مساعدت استخاره بود، كه همه ساله بد مى آمد، تا امسال كه مطابق «لوى ئيل 1322» (2) و مطابق است با 45 سال كه از تاريخ ولادت مى گذرد.
شب بيست و سيم ماه مبارك رمضان، بعد از به جا آوردن عبادات موظفه در حرم محترم رضوى- سلام اللَّه عليه-، با قرآن مجيد به جناب «مشير فراهانى»، كه شخص متدين و نجيب و در استخاره كردن، مردم اعتقادشان كامل است، و واقعاً هم خالى از كرامت نيست، گفتم استخاره كرده و از خداوند متعال خير خواستم، و با كمال توجه
ص: 24
«يا مَنْ يَعْلَمْ، اهْدِ مَنْ لايَعْلَمْ» (1)، بر زبان آوردم، جناب «مشير» حكم به خوبى استخاره كرد، با اين كه از نيت مطلع نبود گفت:
اگر چه در اول زحمت دارد، ليكن خير دنيا و آخرت در ضمن اين نيت هست.
خيلى خوشنود شدم، ولى به احدى حتى اهل منزل هم اظهار نكردم. چون در سال قبل هم خيال رفتن كرده بودم، هم استخاره مساعدت نكرد و هم مرحوم «حاجى سهام الملك» كه متولى باشى بود، ممانعت نمود، امسال هم نمى خواستم شهرت كند و بعد از شهرت موقوف شود.
تلگرافى روز بيست و سيم به «نيشابور» به «حاجى غلامحسين» صاحب كار خود كردم، كه هر قدر ممكن شود، از محصول و غله [و] املاك فروش كرده، پول برداشته، با «كربلايى محمدحسن» برادرش، كه خيال داشتم او را هم ببرم «مكّه»، روز عيد رمضان «مشهد» بيايد. دوباره به اهل منزل اين حرف را محرمانه در ميان آوردم، او هم استخاره كرد، [اين] آيه مباركه آمد:
«و اذ استسقى موسى لقومه» (2)
الى آخر، و اين استخاره چون خيلى خوب آمده بود، تصميم عزم نمودم.
روز بيست و هشتم بعد از ظهر كه از منزل براى تشرف حرم محترم سواره مى رفتم، كاغذى از «حاجى غلامحسين» رسيد، نوشته بود، مبلغى مُعْتَدٌّبه (3) مهيّا كرده، روز «عيد فطر» خود [او] هم آمد. فورى حرم رفته، زيارت كرده، از حضرت ولى نعمت خود آن امام همام عليه السلام استمداد كرده، به ارگ (4) رفتم كه از حضرت اجل اكرم «حاجى ميرزا
ص: 25
غلامرضا خان آصف الدوله» (1)، كه در اين تاريخ رياست «خراسان» و توليت آستان ملائك پاسبان داشت، و به حقير هم كمال لطف و محبت را داشت، و اغلب شب و روز با هم بوديم، اجازه حاصل كنم.
وارد شدم به اتاقى كه جلوس كرده بود، سلام [را] جواب داده، چون روز پيش را نرفته بودم، اظهار بشاشت از ورودم كردند. محاكماتى در بين بود و شخصاً به عرايض دو سه نفر رعيت «عارض»، (2) رسيدگى مى كردند، اظهار لطف فرموده، فرمودند: به اين عرايض گوش بده و رسيدگى كن.
بعد از اتمام محاكمات، عريضه اى نوشته بودم و اجازه خواسته بودم، در جلو گذاردم، برداشته و همين كه دو سه سطرى ملاحظه كردند متغير شده، كاغذ را انداخته فرمودند: چه جاى هوس و چه وقت مسافرت است؟ هرگز نخواهم گذاشت كه من را تنها گذارده، بروى!
چون خيلى متغير شدند و وقت غروب بود، عقب گيرى (3) نكردم. غروب شد، در منزل جناب شريعتمدار آقاى «حاجى ميرزا محمد جعفر» به گشودن افطار دعوت داشتند، حقير هم مدعو بودم، و هم ملازم حضور، بيرون آمديم، كم كم صحبت كنان، پياده تشريف فرما شدند و شب را تا ساعت چهار به صحبت خوش گذشت.
در ساعت چهار كه مراجعت به ارگ دولتى مى شد، در بين راه دوباره حرف عزيمت
ص: 26
را بر زبان آورده، ادلّه و براهين عرض كرده و قدرى از لزوم و محسّنات حركت خود معروض داشته، به زحمت زياد قدرى راضى شدند و فرمودند: استخاره كن.
عرض كردم كه استخاره مساعدت كرد، مرخص خواهيد فرمود؟ فرمودند: بلى، آن وقت هر دو استخاره را عرض كرده و آيات [استخاره] را تلاوت كردم، شرحى هم در دل سوختگى خود، به جهت فوت جوان ناكام خود و اهل منزل عرض كردم، كه اگر اجازه ندهيد آن بيچاره تلف خواهد شد. فرمودند در اين صورت منع نمى كنم، ولى ميل نداشتم كه در اين زمان، شما مهاجرت و مسافرت كنيد.
غنيمت دانسته در اطاق كه جلوس شد، فورى فهرست مطالب و عرايض خود را دادم، جناب متولى مسجد هم بود، فرمودند كه «بهاء التوليه» عزيمت «مكه» كرده است، و مطالبى خيلى سهل، از ما خواهش كرده است و خيلى اظهار مرحمت كردند و همه مطالب را قبول كرده، و دست خط دادند، دعا كردم، تا قريب به صبح، آنجا بوده و مراجعت به منزل كرده، از روز بعد آشكارا در صدد تهيه بر آمد [م.]
روز عيد رمضان «حاجى غلامحسين» و «كربلائى محمدحسن» و ساير آدم هاى خود راكه از «نيشابور» خواسته بودم رسيدند، قدرى پول آوردند، از روز بعد از عيد رمضان، در صدد وتهيه حركت برآمده وكارهاى خود را منظم كرده، وتذكره [تهيّه] وارّابه (1)كرايه كردم.
روز پنجشنبه هفتم شهر شوال به طالع «جوزا» (2)، از منزل خود به مباركى و ميمنت، به منزل جناب شريعتمدار «حاجى ميرزا عبدالمجيد» خادم باشى، كه برادر زن و پسر عمو بود، نقل مكان كردم و از راه حرم محترم رفته، زيارت كرده، شب را منزل جناب «خادم باشى»، شام صرف شده، خوابيدم. صبح برخاسته، بعضى كارهاى خود را وارسى نموده، نظم دادم و مشاغل و كارهاى شخصى و مذهبى و وارثى امورات خود را، به فرزندم «ميرزا على نقى» كه پسر بزرگتر و بيست سال عمر دارد، واگذار نمودم، كه به
ص: 27
اطلاع جناب «خادم باشى» كار كند. مايملك خود را هم به اين قسم قرار دادم كه:
حمام عمومى كه به تازگى (1) ساخته ام و واقع است در كوچه «حوض حاجى محمد» و محدود است به اين حدود: از دو طرف به ممرّ عام، طرفى به منزل «شيخ ابراهيم ترك مكتب دار»، و طرفى به منزل «حاج اسماعيل بزاز ترك»، واگذار نمودم به فرزندم ميرزا عليرضا، و باقى را «كمافرض اللَّه» سواى مستغلات هر يك، كه او هم تقريباً مساوى است قيمت كنند، سواى منزل با متعلقات كه بين هر دو پسر قسمت (2) شود.
صبح جمعه قريب به ظهر به جهت خداحافظى [و] وداع رفتم ارگ، نهار [را] آن جا صرف كرده و بعد از ظهر وداع كرده، حضرت رياست، كمال مرحمت را فرمودند و معانقه فرموده، به قدرى اظهار لطف كردند، كه خجل و شرمسار شدم، و حقيقتاً مرد بزرگ و صاحب اخلاق حميده است، خداوند ان شاءاللَّه طول عمر و ازدياد مدارجِ شأن، به ايشان مرحمت فرمايد.
روز شنبه صبح را و عصر جمعه را، جمعى كثير از مردم خيلى محترم و غيره ديدن آمدند، در اين بين از طرف منزل جناب «حاجى ميرزا رحمت معتمدالتوليه» (كه مدتى بود، مذاكره شده بود كه صبيه او را جهت فرزندم «ميرزا على رضا» كه پسر كوچكتر و هيجده سال سن او است، شيرينى خورى شده بود) خبر آوردند، كه چون خيال مسافرت داريد، بهتر اين است كه عقد بشود، و عروسى باشد براى بعد از مراجعت.
فورى دو نفر مُحرِّر با اخوى حاج ميرزاكاظم، و يك طاقه شال و قدرى نبات فرستادم، اذن عقد گرفته شده، روز شنبه نهم دو ساعت به غروب به طالع جوزا (3)، از منزل
ص: 28
«خادم باشى» به سلامتى حركت كرده، حضرات اهل منزل رفتند منزلِ جناب «حاجى معتمد»، سر راه عروس را ملاقات كرده، از «دروازه سراب» بروند، و خود حقير يك مرتبه بدون اطلاع از اطاق در آمده، و با دو سه نفر نوكر در صورتى كه اطاق مملو از جمعيت بود روانه شدم، [و] تا حضرات مطلع شدند، به «دروازه بالا خيابان» رسيده بودم.
قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: تَفَأَّلُوا تَجِدُوا (1)
فال هاى نيك زده شد، چنانچه اولى كه از منزل بيرون آمدم «فتح اللَّه خان» پسر «عبدالمجيد خان تيمورى» را در روبرو ملاقات كرده، با او خداحافظى كردم، در ورود به خيابان «حاجى شيخ يحيى» و در دم دروازه «مؤيدالممالك» را ملاقات كردم، از مشايعت «اميرزاده خانم»، صبيه مرحوم «سهام الملك» كه ايشان هم به «مكه» مى رفتند، مراجعت مى كرد و نيم فرسخى برگشته، مشايعتى هم از من كرد.
شب يك شنبه دهم، منزلى در «بحرآباد» دو فرسخى شهر [مشهد]، ملك جناب حجةالاسلام آقاى «حاجى ميرزا حبيب اللَّه» بود، در باغ ايشان منزل كرده، خيلى خوش گذشت، غذاى پخته از شهر آورده بودند، صرف شد، همراهان چهار نفراند:
اهل منزل «والده ميرزا على نقى»، و «عيال جناب حاجى ميرزا عبدالمجيد خادم باشى»، كه محض تنها نبودن اهل منزل قرار دادم، او كرايه خود را بدهد و همراه بيايد، سيم «ميرزا اسداللَّه تيمورى» كه امسال سال چهارم است كه به سِمت نظارت نوكرى، صداقتى با من مى كند، تاكنون از او خلافى نديده ام، تا بعد چه شود. چهارم «كربلايى محمدحسن خرم آبادى» (2)
، كه برادرش «حاجى غلامحسين» صاحب كار املاك من است، و هر دو برادر با هم اداره كارهاى «نيشابور» من را مى كنند، اگر چه دهاتى است، اما
ص: 29
بى سليقه نيست و با صداقت است.
دو ساعت از شب گذشته، اخوى «ميرزا فضل اللَّه» و فرزندم «ميرزا على نقى» از شهر آمدند، قدرى سفارش كارهاى خود و درست رفتار كردن با برادر و خواهر او، و ارباب وظايف و شهريه برها و معقوليت را پيشه كردن، سفارش كردم. مختصر انعامى هم به او كردم كه خوشنود باشد، و تقبل هم كرد كه خوب رفتار كند و التزام داد، حقير هم متعهد شدم كه چنانچه خوش رفتارى كرد پس از مراجعت [نزد] همه كس او را تعريف كرده، دويست تومان به او بدهم.
صبح زود برخاسته، نماز خوانده و شكر خداوند را كرده، «ميرزا اسداللَّه» و «كربلايى محمدحسن» و «حاجى غلامحسين» را كه با درشكه خودم خيال دارم تا «قوچان» به برم، در ارّابه نشانيده، خودم و اهل منزل در درشكه نشسته، با «اخوى» و «ميرزا على نقى» خداحافظى كرده، روى آنها را بوسيده، به راه افتاديم.
هوا آفتاب و راه هم خشك بود، چندان عيبى نداشت، يك سره رانديم تا «نوبهارِ» مرحوم حاجى سهام الملك، خيال داشتم شب را «چناران» بروم، در «نوبهار» اسب ارّابه چى درد دل شد، تا نزديك غروب ناخوش بود، ناچار توقف كردم.
«جناب حاجى ميرزا ابوالقاسم مجتهد» و جناب آقاى متولى مسجد كه در «شاه آباد» بوده، و خبر آمدن حقير را داشتند، ديدن تشريف آوردند. نواب والا «اعزاز السلطان» كه ملك «نوبهار» از ايشان است، و نواب «يحيى ميرزا» هم ديدن آمدند و هم تكليف به قلعه رفتن كردند، قلعه را معذرت خواستم، و دو از شب گذشته به عنوان بازديد، به قلعه كه تا «رباط» دويست قدم مسافت داشت رفته، دو ساعتى با آقايان فوق صحبت كرده، مراجعت به «رباط» كردم.
جناب آقاى متولى هم دعوت به «شاه آباد» ملك خود كردند، او را هم راضى به زحمت ايشان نشده، چون قدرى هم از راه دور بود، قبول نكردم، شب را بحمداللَّه خيلى خوش گذشت، بعد از آن كه صرف شام كرده بوديم، از طرف قلعه «اعزاز السلطان» شام
ص: 30
آوردند، در قابلمه ها كرده، براى نهار نگه داشتيم، صبح كاروان سراى دار، قيمت جو و كاه و ساير لوازم كه خريده شده بود [را] از ما قبول نكرد، معلوم شد شب را مهمان نواب «اعزاز السلطان» بوده ايم.
صبح دوشنبه دوازدهم، از «نوبهار» حركت كرده، بعد از دو ساعت به توسط درشكه به «چناران» رسيده، و از «چناران» هم به «سيدآباد» دو ساعت و نيم راه است، در «سيدآباد» جهت نهار پياده شديم، عالى جناب «ميرزا على اكبر سيدآبادى» مطلع شد، فورى آمد و ما را به منزل خود برد، وارد منزل او كه شديم، معلوم شد براى پسر كوچك خود، مجلس سور برپا دارد و ساز مى زدند، جهت احترام ما زدن ساز را موقوف كردند، ما هم زود صرف نهار كرده و روانه «مقصودآباد» شديم، كه ملك عيال مرحوم «محمد باقر خان شجاع الدوله» است. شب را در «مقصودآباد» به سر برديم، بحمداللَّه خيلى خوش گذشت، دو ساعت و ربع از «سيدآباد تا مقصودآباد» راه است.
صبح سه شنبه از «مقصودآباد» كه خواستيم حركت كنيم، مذكور شد كه از «جعفرآباد» به «قوچان» خيلى گِل و باتلاق است، و رفتن درشكه با دو اسب كه تازه هم بسته شده، و خام بودند، خيلى مشكل بود، استخاره هم خوب نيامد، لهذا «ميرزاحسين» درشكه چى خود را، با «حاجى غلامحسين» و درشكه و اسب هاى خودم مراجعت دادم، و خود با اهل منزل سوار دليجان (1) شديم. دو ساعت و نيم تا «رضاآباد» و دو ساعت تا «جعفرآباد» راه بود، در «جعفرآباد» صرف نهار شد، سه به غروب مانده از «جعفرآباد» حركت كرده، راه خيلى گِل و بد بود، و خيلى هم دليجان حركت داد و اذيت كرد، نيم به غروب مانده وارد شهر «قوچان» شديم.
ص: 31
«قوچان ناصرى» كه «محمد ناصرخان شجاع الدوله» بعد از خراب شدن «قوچان كهنه» (1)
به زلزله، در تاريخ 1309 در اين مكان حاليه (2) ساخته است، شهرى است خيلى بزرگ نسبت به شهرهاى ايران، الا [اينكه به سبك] فرنگ ساخته شده است، خيابان هاى متعدد، چهار خيابان به وضع هاى خيلى خوب، دو طرف خيابانها جوى آب كوچكى، بعضى جاها هم به ندرت درخت بيد كاشته اند، ميدانى دارد كه وسط شهر است، بسيار آبادتر از ساير خيابانها است، شهر تقريباً طولانى اتفاق افتاده (3) است، طول آن از طرف مشرق به طرف مغرب است، از «مشهد مقدس» تا «قوچان» كه ديده شد، مى توان گفت يك جلگه است، به جهت اين كه كوهى فاصله ندارد، چند تپه مختصر دارد كه خود اهالى آنجا «طاس تپه ها» مى گويند، همه جا عرض اين جلگه از هشت فرسخ هست الى چهار فرسخ، هر چه نزديك تر به «قوچان» مى آيد راه به طرف كوه مشرقى نزديك تر مى شود، تا اين كه خود شهر «قوچان» تقريباً دامن كوه است.
اما كوه هاى اينجا اغلب بلكه همه خاكى است، به اين جهت است، كه ديمه (4) «قوچان» خوب عمل مى كند، و به همين جهت است كه راه شوسه اى هم كه مرحوم «حاجى ابوالقاسم ملك التجار اصفهانى» ساخته است، خيلى گِل ولاى مى شود، و الا راهى كه در دامن كوه است، بايد خود ريگزار باشد و خوب باشد، به هر حال «جلگه مشهد» به اين تقريب خيلى طولانى «جلگه اى» است، مثلًا از «جلال آباد» كه دامن كوه «كرهاب» است تا «قوچان»، يك جلگه محسوب مى شود، در «مشهد» هوا خيلى خوب بود، اما از «جعفرآباد» به سمت «قوچان»، اين جا همه جا يك گِرِه
ص: 32
دوگِرِه (1) برف داشت، و سرد بود، طول اين جلگه تا «قوچان» چهل و پنج فرسخ مى شود، و همه جا از مشرق به طرف مغرب، مايل به شمال، راه پيموده مى شود.
در «قوچان» به كاروان سراى، «حاجى كريم قره باغى» وارد شديم، اطاق هاى خوبى شبيه به اطاق هاى كاروان سراهاى «ايران» دارد، ليكن شب را چكه مى كرد. لدى الورود تلگرافى از جناب آقاى «خبيرالدوله» رئيس تلگراف خانه «خراسان» در احوال پرسى رسيد، تلگرافى فرزندم «ميرزا على نقى» كرده بود كه «حاجى معتمد» با آن همه اصرارى كه خود داشت، بعد از حركت حقير از امر عروسى نكول (2) كرده است و «حسين» را كه يكى از نوكرهاى حقير است فرستاده است، و تفصيل را نوشته است. لهذا روز بعد را هم كه چهارشنبه بود، در «قوچان» توقف كردم و هم بعضى نواقص كه در اسباب سفر داشتم، خريدم.
صبح تلگرافخانه رفتم، تلگرافخانه مختصرى دارد، تلگرافى به «حاجى معتمد» و تلگرافى به جناب «خبيرالدوله» كردم، دو ساعت بعد هم «حسين» رسيد، اسبِ سوارى عربى حقير را سوار شده و يكسره آمده بود، كاغذها را خوانده و جواب نوشتم. به بعضى از آقايان رفقا از قبيل جناب «خبيرالدوله» و «جناب حاجى نايب التوليه» و «جناب حاجى اعتضادالتوليه» و «جناب قائم مقام التوليه»، و عريضه اى به جهت حضرت اجل اشرف «آصف الدوله» نوشتم.
عصرى جناب «آقا ميرزا ابوالقاسم خان» (3)
مستوفى ديوان، داماد جناب وزير دفتر كه به جهت مميزى «قوچان» از «طهران» آمده است، ديدن كردند، قدرى صحبت كرديم، شب را از طرف سركار «شجاع الدوله عبدالرضاخان» حاكم «قوچان» رقعه و آدمى به
ص: 33
احوال پرسى و گله از اين كه چرا در كاروانسراى منزل كرده ايد آمد، جوابى معقولانه دادم و معتذر شدم كه فردا اول آفتاب حركت خواهيم كرد و به اين جهت از ملاقات معذرت خواستم. مفرشى (1) با خود برداشته بودم از «بحرآباد»، از بس كه گفتند زياد است و به كار نمى آيد برگردانيدم، امروز ملتفت شدم كه خيلى لازم است، از سركار «شجاع الدوله» يك جفت خواستم، چون هر قدر از صبح در بازار تفحص شده بود پيدا نشد، ايشان هم يك جفت مفرش خوب فورى فرستادند.
صبح روز پنج شنبه پانزدهم شهر شوال، يك ساعت از دسته (2) گذشته از «قوچان» حركت كردم، يك درشكه از «قوچان» كرايه كردم، تا «عشق آباد» به بيست تومان، اسباب و نوكرها را در ارابه سوار كردم و خود با دو نفر عيال سوار درشكه شده، از «قوچان» تا «زواران» كه دهى است، در دم دامنه كوه است، گِل بود و به دو ساعت آمديم.
از «زواران» به «امام قلى ها» چهار فرسخ است، همه تپه و ماهور و گردنه، ليكن چون راه را خوب ساخته اند و همه جا ارابه در كمال سرعت حركت مى كند، و گِل هم نبود، و برف هم يخ زده بود، در سه ساعت و نيم آمديم، نيم به غروب مانده وارد «امام قلى ها» شديم، مهمان خانه خوبى و آب خوش گوار خوبى دارد، مستأجر مهمان خانه «احمدبيك» نام دارد، اطاق هاى خوبى دارد، نواب «اميرزاده خانم» و ارابه بُنه (3) در دو از شب گذشته رسيدند، شب را غذايى ساخته، ولى چون بد شده بود، حقير نان و پنير خورده خوابيدم.
صبح كه از خواب برخاسته، نماز خوانده، چايى خورده، آن وقت آفتاب طلوع كرد.
حضرات اهل منزل از حركت دليجان دو روز قبل صدمه خورده، قدرى ناخوش احوال شدند و احتمال حملى كه مى رفت، برطرف شد، به هر حال شكر خداوند را كرديم و
ص: 34
براى حضرت احديت سهل شمرده، خوانديم:
گر تيغ بارد از كوى آن ماه
گردن نهاديم الحكم للَّه
احْتَسِبْهُ عِنْد اللَّه تَعالى (1)
از «قوچان» تا «كلاته شاه محمد» كه در ميان كوه است، راه درست به مقابل قبله مى رود، و از ميان ده «كلاته شاه محمد» كه تقريباً هفتاد هشتاد خانه وار «كُرد زعفران لو» در او منزل دارند، يك مرتبه راه منحرف مى شود به طرف «قطب شمال» تا به «امام قليا» و همچنين بعد از او تا خود «عشق آباد» به همين قسم راه مى رود.
از «امام قليا» كه يك فرسخى مى گذرد، در «بادام» دهى معتبر است و همچنين مى رسد به ميان دره تنگ كه «على آقا» نامى زعفران لو، كه پدرش سالها در ميان «عثمانى» بوده است، كاروانسرايى ساخته است، خيلى جاى با صفائى و آب خوبى دارد، هوا قدرى سرد بود، اگر بهار باشد، اين دره خيلى جاى باصفاى خوبى است، راه هم خيلى خوب ساخته شده، و خيلى زحمت كشيده و پول خرج كرده و سنگ برى ها كرده اند.
از دره تنگى عبور شد، كه كوه را به قدر چهار ذرع عرض، و دويست ذرع تقريباً طول بريده اند، و ارابه رو كرده اند.
از آنجا كه رد شد، قهوه خانه مختصرى و چند خانوار سكنى كرده اند، كه آب آنها از چاه است، ده بيست دقيقه توقف كردم، پنير خيلى خوبى ديدم، قدرى پنير از قرار من تبريز پانزده قران خريدم، و رد شده رسيديم به گردنه خيلى صعب، كه الحق خيلى خوب ساخته اند، و بهتر از گردنه اى كه نرسيده به «امام قليا» است، ساخته شده است و خيلى صعب تر است، تا به «شمخال» دو سه گردنه صعب است، كه خوب ساخته شده است.
«شمخال» قريه اى است، قدرى از راه منحرف، از دور ديدم، تقريباً صدخانوار بايد
ص: 35
داشته باشد، مهمانخانه اى ملك التجار در كنار راه ساخته است، ولى حالا متروك است و منزل گاه نيست، فقط چند نفرى هستند كه حق راه از ارابه ها و مال ها مى گيرند، و اسب هاى چاپارخانه هم آنجا است.
نيم فرسخ كمتر از چاپارخانه گذشته، «باجگير ايران» است، گمرگ خانه و تذكره خانه آنجا است. پنجاه، شصت خانوار دارد، آب جارى ندارد، از چاه آب مى خورند، دو كاروانسرا دارد، يكى گمرك خانه و ديگرى محل زوّار است، ده پانزده دكان و قهوه خانه دارد، به محض ورود رئيس گمرك آنجا «ميرزا باباخان» نامى، پسر «ميرزا محمود مستوفى حضرت والا» ديدن آمد، چون حقير خود با درشكه آمده بودم، ارابه و نوكرها عقب بودند، خيال داشتم شب را بروم «باجگير روس»، خيلى معقوليت (1) كرد و نگذاشت، فورى ما را بُرد منزل خود، سه به غروب مانده وارد شده بوديم، يك ساعت به غروب ارابه و بنه ما آمد، «نواب اميرزاده خانم» هم رسيد، مال ها را با اسباب و نوكرها فرستاديم بروند «باجگير روس»، و خودم با اهل منزل و درشكه در «باجگير ايران»، مهمان «ميرزا باباخان» مانديم. الحق خوب مهمانى كرد، خيلى جوان معقول و شايسته اى است، با «اميرزاده خانم» هم اصرار كرديم بماند، نماندند، شب را خيلى خوش گذشت. غذاى خوب، اطاق گرم، ميزبانِ معقولِ خوبِ نجيب، بستر گرم گرت مدام ميسر نشود، زهى توفيق، زنها هم از نجابت و معقوليت عيال او خيلى تعريف كردند.
صبح برخاستيم، برف زيادى باريده بود، و كم كم هم مى باريد. درشكه را بستند. در اين بين شخصى تاجر ارمنى كه آنجا است، ديدن آمد، و اصرار كه امروز را بمانيد، مهمان من باشيد، قبول نكردم، دعوت به چايى كرد و مى گفت، خدمتكار من مسلمان است، محض اين كه نرنجد رفتم منزلش، و دست و دهن خود را آلوده به يك فنجان چايى كردم، و درشكه حاضر شده سوار شدم، دو نفر غلام و يك نفر «ميرزا على» نام مترجم، كه جوان معقولى بود، «ميرزا باباخان» رئيس گمرك [را] محض تسهيل عبور همراه كرد.
ص: 36
گردنه مختصرى است كه در خاك «ايران» است، از او كه سرازير شد، اول خاك «روس» است و چند قراول خانه و سربازخانه هاى معتبر از سنگ و گچ ساخته اند، خيلى باشكوه در كنار راه، از او كه هزار قدمى رد شد، مى رسد به دره ها و «سيقر»، كه گمرك خانه و تذكره خانه دولت «روس» است، كه ايضاً عمارت هاى باشكوه مختصر، و دو كاروانسراى معتبر ساخته شده است، يكى در طرف «ايران»، و يكى در طرف «عشق آباد»، هركس از هر طرفى كه مى آيد، در وسط اين دو كاروانسرا دروازه اى ساخته اند، و دوره (1) آن را تخته بندى كرده اند، از يكى از دروازه ها داخل مى شود.
در وسط ميدانِ ميهمان سرا، اطاق بزرگى هم براى آدم ها (2) هست، رئيس گمرك مى آيد، بارها را ملاحظه مى كند و هركدام گمرك دارد برداشته، به گمرك خانه مى برد، و تذكره را قول كشيده (3)، آن بار و آن آدم مرخص مى شود، و از دروازه ديگر كه به مقابل دروازه ورود است، خارج شده و در كاروانسراى طرفى كه بايد برود، منزل مى كند، تمام توقف ما بيست دقيقه بيشتر طول نكشيد، و احترام هم از ما كردند و فورى روانه شديم، بارهاى حقير كه ديشب ملاحظه شده بود، آنها هم در ارابه منتظر ما بودند، ما هم رسيديم، و آدم هاى گمرك «ايران» را جزئى انعامى داده، مرخص كرديم و سوار شده رانديم به طرف «عشق آباد»، در صورتى كه برف به شدت مى باريد، و باد كمى هم مى آمد، ليكن هوا خيلى سرد نبود.
دو طرف «عشق آباد» هم سه گردنه دارد، كه يكى خيلى سخت است، آنها را هم خوب ساخته اند، ولى طرف «ايران» حالا محتاج تعمير است، و تعمير نشده است، سه فرسخ سرازيرى آمديم در كمال سرعت، يك مرتبه ديدم درشكه كج شد، فورى درشكه چى پايين آمد، معلوم شد چرخ عقب خورد شده است، درشكه چى هيچ نگفته، اسب ها را باز كرده، فورى راه خود را گرفته، بنا كرد به دويدن!! شاگر درشكه چى و حقير و دو نفر عيال در ميان بيابان مانديم، ارّابه و مال ها هم جلوتر از ما بودند، حقير خيال كردم
ص: 37
رفته است ارابه را نگاه دارد، از دور ديدم، ارابه ها از سربالايى مى روند، و هيچ توقف نكردند.
از شاگرد درشكه چى پرسيدم، چه بايد كرد؟ او هم مى گويد: من از اين راه نيامده ام، و نمى دانم! او هم جوان است و سنّ كمى دارد، اگرچه كه برف نمى بارد، ولى به قدرى اوقاتم تلخ است كه حدّ ندارد، در اين بين صداى خروس شنيده شده، دانستم در نزديكى آبادى است، يك دسته الاغ دار آمدند، پرسيدم، گفتند به فاصله صد قدم، پشت تپه كنار راه قهوه خانه و چاپارخانه است، هرچه به زنها گفتم، اين صدقدم را بياييد پياده برويم، به حرف نكردند، هر قدر مى گويم، پس من را بگذاريد بروم، فكر مالى براى شما بكنم، او را هم نمى گذارند، تا آخر به هر قِسم بود، آنها را راضى كرده، در ميان درشكه گذارده، خود دوان دوان آمدم. خيلى نزديك بود به چاپارخانه دولتى، و قهوه خانه و سربازخانه بزرگى كه در كنار راه ساخته اند.
زنى روس، دو سه اطاق مزيّن خوب و منزلى در كنار راه داشت، آنجا كه رسيدم ديدم، درشكه چى هم آنجا است، و به خيال كرايه كردن چرخ درشكه است، و ضعيفه روس نمى دهد، فورى بدون معطلى درشكه اى با سه اسب به سه منات و نيم كرايه كرده، و فرستادم زنها سوار شده آمدند، و به دو ساعت در كمال عجله وارد «عشق آباد» شديم.
دو ساعت به غروب مانده روز شنبه شانزدهم وارد شديم، دو فرسخ به «عشق آباد» مانده، كوه تمام مى شود و جلگه وسيعى و سواد (1) شهر عظيمى به نظر مى آيد، از دور همه، تنورهاى كارخانجات و قبه كليسا و دود راه آهن است كه در نظر مى آيد. اين دو فرسخ را هم خيلى خوب ساخته و ريگ ريزى كرده اند، كه خيلى كم گل مى شود، اول چيزى كه از «عشق آباد» كنار راه ديده مى شود، آسيا و طاحونه است، كه اطراف آن چند آلاچيق (2) خوب
ص: 38
هم ديده مى شود، و اطراف جوى آن را درخت هاى اقاقيا كاشته اند. و بعد از آن سربازخانه و قراولخانه هاى قشنگ، به طرز خوب خوشگل، و تك تك هم منزل كه باغ هاى خوب و ديوارهاى كوتاه دارد، و خيلى خوشكل ساخته اند، به نظر مى آيد.
قدرى كه گذشت، داخل خيابان هاى شهرى مى شود، انسان مى بيند كه وضع اين شهر سواى شهرهاى «ايران» است، به كلى شهر قسمى ديگر بنا شده است، خيابانها خيلى وسيع، در هر صد قدم خيابانى تشكيل شده است، مثل خيابان اول كه تقريباً پانزده ذرع عرض و دو جوى آب در دو طرف، كنار جوى ها درخت آقاقيا و كمى چنار و گاهى هم بيد ديده مى شود، باغاتشان درخت هاى زردآلو داشت، چه قدر خوشكل ساخته اند، اصل وضع باغ طرزى ديگر ساخته شده است، شهر «عشق آباد» در اين مدت قليل كه تقريباً بيست و پنج سال است دولت «روس» تصاحب كرده است، خوب آباد شده است، كليسايى بزرگ كه مشتمل بر صحن وسيعى بود در كنار راه ديده شد، در ميان كوچه و بازار، زن هاى «روس» و دخترهاى جوان «روس»، ولى كم ملاحت متصلًا در حركت و رفت و آمد هستند.
يك جوقه (1) پرى از پى ديوانگى خلق از چهر نكو پرده فكندند به يك بار
حقيقتاً اين سياحت ها در زمان جوانى خوب است، مغازه هاى خيلى قشنگ، دكاكين خيلى خوب مزين، چه از حيث اسباب و چه از حيث بناء، خيلى خوشگل ساخته اند. چراغ هاى برق در دكاكين، و چراغ هاى نفتى بزرگ در خيابانها روشن و برافروخته مى شود، يك سره آمديم كاروانسراى «حاجى محمد تقى ميلانى»، چون با جناب «منشور الملك» «كارگزار ايران»، (2)
رفاقت قديمى داشتم، و خيلى وقت ها كه «مشهد» مى آمدند، اظهار دوستى و يگانگى و اتحاد مى كردند، از «باجگيران روس»، تلگرافى به ايشان كرده بودم، خيال مى كردم، دم دروازه اگر نباشد، حكماً دم كاروانسرا، خودش يا آدم و درشكه اش خواهد بود، خبرى نشد!
ص: 39
مرد خردمند هنرپيشه را عمر دو بايست در اين روزگار
سراچه اى آنجا بود، مشتمل بر چهار اطاق، دو اطاق آن را براى خود، و دو اطاق را براى «صبيه مرحوم حاجى سهام الملك» گرفتم، آنها هم بعد از يك ساعت وارد شدند، شب نزديك بود، فكر شامى كرديم، و حقير هم رفتم ميان بازارها و خيابانها، قدرى گردش كردم، كوچه و خيابان هاى اينجا، سنگ فرش شده است، ولى قدرى كم گل بود، درشكه و اراّبه كرايه اى، متصل در حركت است.
در ميان خيابان شخصى به حقير رسيد، سلام كرد، هيأت ترك قفقازى داشت، احوال پرسى نرم و گرم كرد، خوب كه دقت كردم، «رجبعلى صرّاف مشهدى» بود، قدرى با ما برگشت و بلدى كرد، چند دكان و مغازه نيز رفتيم، بعضى اسباب خورده اى كه مى خواستم خريدم، وقتى كه برگشتم منزل، به فاصله كمى مشهدى «حاجى حسينقلى صادق اوف» كه جناب «حاجى محمدباقرِ آقا رضا يوف» توصيه و سفارش از حقير نوشته بودند، ديدن آمده و خيلى معقوليت كرد. يك فنجان چايى صرف كرده، رفت.
دو ساعت از شب گذشته در اطاق نشسته بودم، ديدم صداى جناب «منشور الملك» مى آيد، سلام و عليك كرديم، آمدند اطاق، گله كردند، چرا منزل ايشان وارد نشده ام، گفتم با وجود تلگراف چرا آدمى جلو نفرستاده بوديد؟ معتذر شد كه امروز چون بارندگى بود، گمان نداشتم وارد بشويد، قدرى تكليف كردند كه تهيه شام شده است، «اميرزاده خانم» را پيشتر آدم و درشكه فرستاده بودند و برده بودند، ما را هم با اهالى منزل دعوت كردند.
بعد از رفتن ايشان، اهل منزل راضى به رفتن نشدند، ليكن چون حقير وعده داده بودم، درشكه كرايه كرده، سوار شده رفتم منزل ايشان، عمارتى در يك كنار، طرف غربى «عشق آباد»، نزديك راه آهن، خود ساخته است، دو سه اطاقى كه به حقير نشان دادند به وضع اهل فرنگ و خوب ساخته اند، در سر ميز نشسته، يك سماورى با يك فنجان و قدرى قند روى ميز بود، يك ميوه خورى هم روى ميز بود، كه چهار پرتقال و چهار انار و چهار سيب گذارده بودند، يك مجموعه كوچكى هم نان قالبى و باقلوا بود، يك فنجان
ص: 40
چايى خورده، قدرى صحبت كرده، ساعت پنج شامى آوردند، خيلى ظريف و [به شكل] فرنگ، به قدر نصف نان سنگك ريز ريز، با يك بشقاب كه كمى پنير و سبزى داشت آوردند، بعد هم يك كاسه آش ماش آوردند، بعد هم يك ظرف كوچكى آش آب غوره آوردند، و بعد در پايان هم يك دورى (1) خيلى كوچكى پلو، و يك بشقاب هم سيب زمينى به روغن برشته به وضع خوبى ريزه كرده، در كمال نظافت و پاكيزگى و كم خرجى، مهمانى شايانى كردند.
تنگ بلورى، آب صاف خوشگوار، گيلاسى هم پاى آن، حقيقتاً آب هاى عشق آباد خيلى خوش گوار و مثل شربت است، چون روى ميز بود و سفره و آفتابه لگن هم در كار نبود، قدرى از بى كلفتى و خوبى اين قسم ضيافت صحبت كرد، و حقير هم تصديق كردم، و بلافاصله بعد از غذا درشكه خواستم، كرايه كرده سوار شده رفتم منزل، وقت خداحافظى فرمودند، وقت حركت اطلاع بدهيد دم راه آهن بيايم.
روز يكشنبه هفدهم در «عشق آباد» توقف كرديم، دكاكين بسته بود، بعضى نواقص كه لازم داشتم خريدم، راه آهن مذكور شد كه يك ساعت و نيم از شب گذشته حركت مى كند، اول غروب درشكه اى براى خود، و ارابه اى براى اسباب ها گرفته، آمديم.
«بوكنرال» كه محل ايستادن راه آهن «سمرقند» است، و مسافرين «عشق آباد» از آنجا سوار مى شوند، دو سه عمارت و اطاق هاى بزرگ كه هر كدام بيست ذرع در پانزده شانزده ذرع است، خيلى مزين، بخارى هاى آهن پيچ خيلى خوب، چراغ هاى زياد، يك اطاق، تلگرافخانه راه آهن است، يكى محل دادن و گرفتن بليت راه آهن و بار است، و يك اطاقِ خيلى بزرگ مزيّن، محل نشستن و انتظار مسافرين است، اطاق هاى واغون (2) زياد در راه، بيكار و حاضر و مستعد است، راه هم در دمِ هر استپ (3) كه محل ايستگاه
ص: 41
است، شش هفت شعبه مى شود، سرباز و صاحب منصب زيادى هم حاضر شده بودند، كه مى رفتند به طرف پطرزبورغ (1)، كه بروند به جنگ «ژاپن».
«عشق آباد» در حقيقت اردوى لشكرى است نه شهر، ولى اكنون خيلى كم قشون بود، و هر شب و هر روز سربازهاى «روس» را روانه به طرف «پطرزبورغ» و از آنجا به جنگ «ژاپن» مى فرستادند.
چنانچه «منشور الملك» مى گفت، پانصد نفر سرباز در «عشق آباد» بيش نيست، با اين تفصيل همين امشب قريب شصت نفر سرباز، و مقدار زيادى نان هاى سياه صالداتى، (2) در راه حاضر كرده بودند، راه به اصطلاح خود آنها «درزال» شد، يعنى به تأخير افتاده بود، چهار ساعت و نيم به جهت كثرت بارندگى كه در طرف «مرو» شده بود، راه خراب شده بود، لهذا چهار ساعت و نيم در راه آهن مانديم.
وقت حركت «حاجى حسينقلى تاجر صادق اوف»، خود آمده بود كه با ما بيايد به راه آهن، جهت بليط گرفتن و راحت كردن جاى حقير، از خود او معذرت خواستم، دو نفر از اقوام خود، دو جوان خيلى معقولِ نجيب همراه ما كرد، كه خيلى اين دو طفل معطل شده و زحمت كشيدند، زبان «روس» هم مى دانستند، چون تا راه آهن از استپ هاى قبل حركت نكند و تلگراف نكند كه چند جاى خالى دارد، در اين استپ بليت نمى دهند، از يك استپ تا ديگرى هم، يك ساعت بلكه كمتر طول مى كشد، در اين يك ساعت اشخاص مختلفه همه بليط مى خواهند، بليت دهنده هم «روس» [است]، كه ابداً زبان ديگرى نمى داند، واين فقره خيلى بد است، اى كاش يك مترجم فارسى زبان در «عشق آباد» در راه آهن مى داشتند، كه هم كار مردم سهل مى شد، و هم براى آنها بهتر بود.
در حينى كه در راه منتظر رسيدن بودم، از طرف «قنسول (3) مشهد»، كه به «پطرزبورغ»
ص: 42
مى رفت، پيغامى آوردند كه قنسول مى گويد من در اينجا هستم و ميل دارم شما را ملاقات كنم، اگر ميل داريد به اين طرف بياييد، فورى برخاسته رفتم، سلام كرد و دست داد، حقير هم احوال پرسى كردم، پرسيدم كه ان شاء اللَّه كى مراجعت مى كنيد؟ جواب داد: اگر برگردم سه ماه ديگر، ولى احتمال مى رود بروم به جنگ و برنگردم! سيگارى كشيد و دوباره رفت به شهر، به فاصله يك ساعت كه يك ساعت به وقت حركت بود، دوباره آمد.
فورى خبر رسيد كه راه آهن مى آيد، مردم هجوم كردند به جهت گرفتن، اين دو جوان كه يكى «مشهدى على اكبر» و يكى «مشهدى آقا بابا» اسم داشتند، خيلى خودكشى كردند، سه بليت نمره اولى، و دو بليت نمره سيّم گرفتند، بليت نمره اولى هر يكى چهارده منات (1) و بيست كُوپك پول «روس»، و بليت نمره سيّم پنج منات و نيم و ده كوپك، پنجاه و چهار منات براى كرايه دادم و پنجاه پوت (2) هم بار داشتم، بيست و پنج پوت را موضوع كردند براى بليط، و پنج پوت ديگر هم دو منات و نيم دادم، نيم منات هم به يكى از عمله راه آهن انعام دادم، فورى اطاقى خوب براى ما معين كرد، بسيار خوب اطاقى بود، اين دو جوان را وداع كرده، راه آهن حركت كرد.
در ساعت شش از شب گذشته، راه [آهن] خوب و نرم حركت مى كرد، يك استپ كه گذشتيم، غذاى پخته در قابلمه داشتيم صرف كرديم، «ميزرا اسداللَّه» هم از اطاق خود آمد و احوال ما را پرسيد، معلوم شد دو منات داده و جاى آنها را به نمره دوم آورده اند، صبحى هم حقير رفتم اطاق او را تماشا كردم، خيلى خوب بود.
صبح اول آفتاب رسيديم به يك استپ، قورى و استكان حاضر بود، قدرى آب جوش از استپ گرفته، چايى خورديم، نهار هم در راه آهن از بقيه غذاى شب صرف كرده، دو ساعت به غروب مانده وارد «تازه شهر» شديم، به شانزده ساعت از «عشق آباد»
ص: 43
به «تازه شهر» آمديم، در صورتى كه در همه استپ ها به تفاوت، بعضى جاها ده دقيقه، و بعضى جاها نيم ساعت توقف كرد، در اين راه، در كنار راه شترهاى زياد، در مواضع مختلفه ديدم كه مى چريدند.
از «عشق آباد» تا «تازه شهر»، شانزده ايستگاه است، و چهل و پنج قراولخانه است، ايستگاهها بعضى خيلى قشنگ و مزيّن، اطاق هاى متعدد و بعضى جاها باغچه هاى كوچك كه دو سه جاى آن درخت هاى زردآلو كاشته اند، بعضى هم مختصرتر و مشتمل بر چهارپنج اطاق بيش نبود، اما خيلى خوشكل و خوب، قراولخانه ها در كنار راه ساخته اند، غالباً مشتمل بر دو اطاق مختصر، ولى خوشكل و شيروانى پوش و رنگ داده.
اعتقاد حقير اين است كه يك عمده خرج راه آهن همين ايستگاه ها باشد، زيرا كه راه [را] اگر چه تخته انداخته اند، ولى طول تخته ها تنها اگر سه ذرع و نيم باشد، چندان كلفت نيست، مثلًا چوب هاى دو وجب و نيم دوره را دو شق كنند، خود جاده هم كه از آهن است، نيم گِرِه (1) قطر و دو گِرِه، ارتفاع دارد، شب را در «عشق آباد» بوديم، هندوانه و خربزه خوبى از «چار جوى بخارا» مى آورند، زياد و ارزان است، هندوانه اى دو سه من تبريز وزن دارد، سى شاهى مى دادند، و الآن در «مشهد» هندوانه اى كه مى شود خورد، منى يك قران، و خربزه يك من دو هزار است، گوشت شكار و كبك بسيارى هم در بازار بود، سبزى آلات خيلى خوب هم بود.
عصر دو شنبه هيجدهم، دو ساعت به غروب مانده وارد «تازه شهر» شديم، در بين راه در ميان راه آهن، قنسول را ديدم، احوال شب را و راحت را پرسيد، حقير هم احوال او را پرسيدم، لدى الوروداطاقى در كنار دريا بود، شخصى ترك ملقب به «امين الرعايا» [را] ديدم، در اطاق ايستاده بود، پول دادم رفت از زنى «روس» كه بليت كشتى مى داد، پنج بليت گرفت، سه نمره اولى و دو نمره سيّم، با پنج پوت بار علاوه، پنجاه و دو منات دادم، و نقل اسباب به كشتى ها شد. يك منات و نيم، حمالىِ دويست قدم راه را گرفتند، دم كشتى قبل از وقت، يك دسته سرباز حاضر شده بود، به احترام قنسول موزيك مى زدند، تا
ص: 44
اول غروب كه كشتى حركت كرد مشغول بودند.
جمعى هم از زن و مرد و روس ها به ملاقات قنسول آمده بودند، خود قنسول هم در عرشه نشسته بود تماشا مى كرد، زن متكبّر فرنگى كه گويا زن حاكم آنجا بود، پهلوى او نشسته بود، «مشهدى هاشم اوف» كه از «مشهد» به توصيه جناب «تاجرباشى»، انتظار ما را داشت، آدمى فرستاده بود كنار دريا كه شما شب را نرويد و خيلى تعارف كرد، حقير قبول مهمانى نكردم، گفتم با كشتى مى روم، آدم او رفت، يك دانه هندوانه خوب، و يك دانه خربزه بزرگ، و چند دانه پرتقال تعارف فرستاده بود، اوّل غروب كشتى لنگرها را كشيده، و سوتك زده راه افتاد، قنسول از بالاى عرشه به زبان «روس» تلفظى كرد، يك مرتبه تمام سربازها جواب دادند، دو مرتبه اين عمل تكرار يافت، گويا دعا بر «امپراطور» بود، آنها هم آمين مى گفتند، مدتى هم سكنه كشتى كلا [ه] هاى خود را در دست، براى وداع با متوقفين حركت مى دادند، و آن زن كه گفتم، دستمال خود را حركت مى داد، و مردها هم كلاه خود را حركت مى دادند.
دو ساعت كشتى خيلى خوب حركت مى كرد، كشتى پشته واى و خيلى قشنگ و بزرگ، و سه سال است ساخته اند، اطاق هاى خيلى مزيّن، داراى دو تخت خواب، يك صندلى، يك ميز، يك تنگ بلور، دو گيلاس، يك شير آب به جهت شستن سر و رو، و لگن چينى، آيينه بزرگ، دريچه اى داشت به طرف دريا، اين فقره كه ما منزل كرده بوديم، در وسط كشتى بود، دالانى در وسط داشت، دو طرف اطاق، هر طرفى ده اطاق داشت، زنى «روس» كه بدخلق هم نبود، خدمتكار بود، خنده هاى زيادى مى كرد، انگشتر فيروزه پستى، اهل منزل به او دادند، خيلى خوشنود شد، جاى زنگ اخبار را نشان داد كه هر وقت من را بخواهيد، اطلاع بدهيد.
شب را تا دو ساعت دريا خيلى آرام بود، يك ساعتى روى عرشه راه رفتم، تماشا
ص: 45
كردم، چايى صرف كرديم، صالدات (1) زيادى هم در كشتى بود، يك ساعت هم روزنامه سفر خود را نوشتم، يك مرتبه هوا منقلب شد و دريا مضطرب گشت، اول كسى كه حالش منقلب شد، حقير بودم، قى زيادى كردم، گويا دنيا در نظرم چرخ مى زد، كشتى هم كمى مضطرب شد، بعداز حقير «والده فراش باشى» قدرى منقلب شده، يك مرتبه قى كرد، «والده فرزند ميرزا علينقى» بحمداللَّه حالش خوب بود، هيچ قى نكرد، حقير تا صبح افتاده بودم، به محض برخاستن قى مى كردم، تااول صبح نزديك به «بادكوبه» (2) شديم، دريا هم آرام شد.
صبح سه شنبه نوزدهم، اوّل دماغه كوهى به نظر آمد، پرسيدم، گفتند: جايى كه گاهى اكثر حاج را كرانتين (3) پنج شش روزه مى كنند، اينجاست. نيم ساعت فاصله، كوهى ديگر ديده شد، و علامت كارخانه هاى «بادكوبه» در نظر آمد، كشتى را آوردند نزديك پل چوبى خيلى طولانى، با طناب هاى بزرگ وصل كردند، آن وقت شخصى كه ريش سفيد كمى داشت، و كلاهى از پوست به وضع تركها در سر آمد. اهل كشتى جلو رفتند، دو سه نفر از عمله جات، با كمال احترام زير بغلش را گرفته، وارد كشتى شد، معلوم شد دكتر است و بايد ملاحظه صحت كشتى را كند، اول رفت به سرح كه از همه جا بدتر است، چون كشتى مريض الحمدللَّه نداشت، به فاصله يك ساعت مراجعت كرد، و كشتى را دوباره به «بادكوبه» حركت دادند، به فاصله بيست دقيقه در لنگرگاه، پهلوى پلى لنگر انداخت، «بحر خضر» (4) كه درياى «بادكوبه» و درياى «مازندران» و درياى «طبرستان» و درياى «آبسگون» هم ناميده مى شود، درباره او علماى جغرافيا خيلى اختلاف دارند، چون دوره (5) او خشكى
ص: 46
است، و راه به درياى ديگر ندارد و آنها جدايش مى دانند.
و بعضى را عقيده اين است كه از زير به درياى ديگر راه دارد، به جهت كثرت رودخانه ها كه به او مى ريزد و تفاوتى در آب او به هم نمى رسد، ولى بر حسب تحقيق به درياى ديگر راه ندارد، بزرگترين درياهاى داخلى «ايران» است، سرحد بين «روس» و «ايران» است، منتهاى طول آن صد و نود و شش فرسخ، و عريض ترين نقاط آن هفتاد و دو فرسخ، و كمترين عرضش بيست و نه فرسخ است، عميق ترين مواضع آن هشتصد و شصت و يك ذرع، [و] تمام سطحش يازده هزار و سيصد و شش فرسخ مى شود، شانزده رودخانه بزرگ به او مى ريزند، در طول و عرض آن هم اختلاف است، نزديك تر به تحقيق اين است كه ما نوشته ايم، بزرگترين رودى كه به او مى ريزد، از طرف شمال يكى «ولگا» است، و ديگرى «آرال»، و از طرف مغرب رود «اترك» و «كر» و «ارس» است، اين دريا آبش شور و خالى از جواهرات است، فقط منحصر است منافع آن به ماهى، كه ماهى زيادى صيد كرده، اغلب به «روسيه» و كمى هم به «ايران» مى برند، جزر و مد هم ندارد و آبش سبزرنگ و مايل به سياهى، قعرش گل و لجن، و گاهى سنگ سفيد ديده مى شود.
«رود جيحون» در ششصد سال قبل به اين دريا مى ريخته است، بلكه عقيده جمعى اين است كه «آرال» و «خزر» به هم وصل بوده است، ولى اكنون رود «جيحون» به درياى «آرال» مى ريزد و «پطر كبير» در عصر خود خيال داشت كه منصب (1) «جيحون» را به خزر برگرداند، روزگار او را فرصت نداده، اقداماتش بى نتيجه ماند.
جزاير در اين [دريا] بسيار است، و اغلب پر از اشجار و مراتع خوب و آب هاى شيرين، ليكن همه خالى از سكنه است، در يك طرف آن بنادر معروفه خاك «ايران» است، از قبيل «انزلى» و «مشهد سر» و «بندر جز»، (2) و «ميان كاله» و غيره، و از طرف ديگر بنادر خاك «روس» است، از قبيل «بادكوبه» و «تازه شهر» كه «كراسناوسكى» مى گويند، و
ص: 47
«دربند»، كه باب الابواب است، و «حاجى طرخان» و غيره.
اول كسى كه معلوم داشت كه اين دريا به درياى ديگر راه ندارد، فرنگى بود، [و] «ماركوپلو» نام داشت و معاصر با «هلاكوخان»، بزرگترين جزيره او جزيره اى است كه در مقابل شهر «كر» واقع است، و ساير جزاير هم در او فراوان است، «بادكوبه» در سابق جزء متصرفات دولت «ايران» بوده است، در مصالحه بين دولت «روس» با «فتحعلى شاه قاجار» [در سال] (1227)، به دولت «روس» واگذار شده كه آن مصالحه به مصالحه نامه گلستان معروف است.
شانزده ساعت و نيم در دريا بوديم، دكان آشپزى و آذوقه فروشى داشت، كه [آن را] شخص تركى مسلمان اداره مى كرد، ولى ماها از آن هيچ يك، جز دو فنجان چايى چيزى نخورديم، وقتى كه كشتى ايستاده بود، و منتظر بيرون آمدن بوديم، قنسول را ديدم، او هم منتظر بيرون آمدن بود، جلو آمد، سلام كرد، دست داد، احوال پرسى كرد، گفتم ديشب خوش نبود، پرسيد كه پس زنها احوالشان چطور است؟ گفتم: آنها بهتر از حقير بودند، و از هم جدا شديم.
«ميرزا اسداللَّه» و «كربلايى محمدحسن» هم خيلى قى كردند، و بد گذشته است، معلوم شد خوردن پرتقال در كشتى تعريف ندارد، اين كشتى اسمش بود «ازمير كورى قفقاز» يك جفت است كه تازه ساخته شده، خيلى تعريف دارد، و مثل شهرى بود، دوازده ذرع عرض داشت، تقريباً شصت ذرع طول دارد، خيلى اسباب معتبرى دارد، و اسباب كشتى تعريفى نيست كه بتوان نوشت، بايد ديد. چراغ هاى او تماماً از برق بود، دو اسب هم از «تازه شهر» در ميان كشتى بود كه به «بادكوبه» مى آوردند، در بندر «بادكوبه» دور لنگرها، اقلًا دويست كشتى بزرگ ايستاده است، كشتى هاى بادى و تجارتى و دودى، همه قسم كشتى بود، قايق هاى كوچك كه پاروت (1) هم مى زدند هم، چند عدد ديده شد.
چهار و نيم از دسته گذشته وارد «بادكوبه» شديم، «بادكوبه» شهرى است متوسط، نه
ص: 48
خيلى بزرگ و نه خيلى كوچك، در دامنه كوه رو به دريا، عمارت ها ساخته شده است، عمارت هاى خيلى خوش منظر خوب دارد، دو سه نفر آمدند جلو، تعريف منزل هاى خود را كردند، سيدى جوان كه فارسى هم حرف مى زد، اظهار دوستى كرد، ما را راهنمايى كرد به «مشهدى خالق» نام، ما هم گول عمامه سيد را خورده، با «مشهدى خالق» رفتيم، كاروانسرايى داشت، در پشت حمامى، ولى اطاق هاى خوبى نداشت، و جاى بدى بود، ما هم نابلد بوديم و از دريا احوالم منقلب بود، فورى خوابيدم، بعد برخاسته نهار آوردند، ميل نكردم بخورم، برخاسته قدرى راه رفته، در ميان كوچه «ملاخليفه قلى بادكوبه اى» [را] كه سابق در «مشهد» بود ديدم، احوال پرسى كردم، شناخت و با ما برگشت، قدرى راه بلدى كرد، بعضى جاها را تماشا كردم، من جمله باغى بود كه به زحمت ساخته اند، ولى خوشگل و قشنگ طراحى شده است، چهار مرتبه است، ولى زمين آن بياض، (1) باغ عمومى است، هر كس مى خواهد تماشا مى كند، چيزى هم نمى گيرند، در دور، عمارت هاى خوب دارد، يك طرف هم وصل است به قلعه قديم «بادكوبه»، كه برج هاى خود قلعه در كمال استحكام، و دو مسجد دارد، داخل قلعه يكى را مسيحى ها به خواهش گرفته اند و ويران است، يكى ديگر را «حبيسه خانه» (2) كرده اند.
منزل «كورتا» كه در كنار خيابان دم باغ است، عمارتى چهارطبقه و از خارج خيلى باشكوه، ولى ديوان خانه هاى اين شهر، عمارتى جداگانه دارد، كه از يك طرف نزديك به قلعه قديم است، و همه ديوان خانه هاى آنها همان جا است، و از مالياتى كه از منازل مى گيرند ساخته شده است، كليسايى بزرگ هم ديدم كه «ملاخليفه» مى گفت، سابقاً قبرستان بوده است، حالا فضايى دارد كه سنگ فرش كرده اند، رفتم تماشاى كليسا، داخل شدم، كشيش جوان در را باز كرد، آمد دست داد، احترام كرد، داخل كليسا خيلى جاى (3)
ص: 49
مزيّنى بود، سه چهار چهل چراغ نفتى (1)، و يكى هم دم محراب، شمعى داشت، دمِ شكل حضرت مريم هم، چهار شمعدان بلور گذارده بودند، حقير كلاه در سر داشتم، كشيش در كمال معقوليت گفت: رسم اين است كه در اينجا كلاه بايد برداشت! فورى كلاه خود را برداشتم. بازارها و مغازه هاى خيلى خوب داشت، رفتم قدرى اسباب ورشو (2) خريدم، يك جفت انگشتر فيروزه هم كه به دو تومان خريده بودم، «ملاخليفه» بيست منات براى حقير فروخت، فيروزه خوبى هم داشتم، صد و بيست منات خريد، ندادم.
عصرى آمدم منزل، نزديك غروب «حاجى على اكبر رضايوف» ديدن آمد، خيلى معقوليت كرد. شب را هم در «بادكوبه» ماندم، خيلى شب را بيدار بودم و روزنامه نوشتم، كليسا چهار صفه داشت، هر صفه اى هشت ذرع در هشت ذرع، شش ذرع ارتفاع، وسط هم هشت بود، ليكن تقريباً دوازده ذرع ارتفاع داشت.
روز ديگر هم كه چهارشنبه و بيستم بود، در «بادكوبه» تا عصرى توقف كردم، ميدانى بود كه شاخه هاى درخت سرو از «مازندران»، بُنه (3) آورده بودند و به زمين نصب مى كردند، [به] طرزهاى خوشكل، باغى موقتى مى ساختند، دو سه دكان موقتى باز كرده بودند، اسباب هاى جزئى، دم هر دكانى كشيشى نشسته بود و متمولين (4) هر يك چيزى
ص: 50
خريده، قيمت گزافى مى دادند، اين عيدى بود كه رسم آنها بر اين است كه بايد سبزى كارى كنند، و پولى هم كه از اين باب حاصل مى شود، به مصرف خيريه از قبيل فقرا و مكتب ايتام و اين قبيل مصارف خيريه برسد، كوچه ها همه واقون (1) اسبى كار مى كرد، ولى امروز از صبح قدغن شده بود، و تلفون و تلگراف هم كار نمى كرد، پرسيدم، گفتند:
جماعت «روس» به جهت شدت صالداتى (2) كه در جنگ ژاپن (3) كشته مى شود، خيال شورش كرده اند، و روز پيش هم يك نفر سرتيپ را در محله معدن نفت (4) كشته اند، و به اين جهت از طرف ديوان اين دو سه اداره توقيف شده است.
ده پانزده نفر را هم ديدم، چند سرباز به طرف ديوان خانه محبوساً مى برند، به اين جهت ما هم عجله در حركت كرده، عصر روز چهارشنبه، سه به غروب مانده «فايتون» (5) و ارابه گرفته، مصمم راه آهن شديم.
«نواب علّيه اميرزاده خانم»، در «عشق آباد»، عقب مانده است، صبحى كه به «كشتى پشته واى» رفتم، دم دريا معلوم شد در «تازه شهر» شب را توقف كرده اند، كاغذى به ايشان نوشته، تأكيد كردم كه زود خود را برسانيد، سفارش منزل هم كردم كه در منزل «دلال اوف» منزل كنند كه منزل خوبى دارد و آدم خوبى است، برعكس «مشهدى عبدالخالق» كه هم بد آدمى است، و هم بد منزلى دارد، در اين جا «مشهدى نايب محمد» كه سالها با «موسى خان» دائى مرحوم شده «شاهزاده ركن الدوله» در «نيشابور» بوده است [را] ديدم، آمد نزد حقير آشنايى داد، و مهمان خانه اى از مرحوم حاجى دائى و از حاجى خان دائى، و از مرحوم «شيخ الاسلام» جويا شد، توقع كرد كه حقير اگر به او قول بدهم كه به نوكرى خود قبول كنم، بيايد «نيشابور»، حقير هم وعده اى به او دادم.
سه به غروب دم راه آهن رسيديم، متعاقب ما هم «ميرزا على اكبر آقا رضا يوف» هم
ص: 51
رسيد، راه آهن سه نمره پرواى، و دو نمره افتراى بابت بيست و پنج پوت بار، علاوه نود و پنج منات دادم، يك «منات» و نيم هم به عمله راه انعام دادم، دو ساعت به غروب مانده به سلامتى از «بادكوبه»، سوار راه آهن شده راه افتاديم، حقيقتاً محشر و تفصيل غريب است، اگر «حاجى على اكبر» و «ملاخليفه» نمى بودند، خيلى كار مشكل بود، اطاق بزرگ انتظارى داشت، كه اقلًا صد صندلى داشت و گذارده بودند، و زن و مرد روى صندلى ها نشسته بودند، حقيقتاً زن همراه آوردن در اين راه حرام است.
راه آهن از «بادكوبه» به «باطوم»، (1) اطاق هاى آن به پاكيزه گى از «عشق آباد» به «تازه شهر» نيست، اطاق هاى كوچك تر، تشك ها، يارم ماهوت، سه نفر در يك اطاق بوديم، جا تنگ بود، شانزده ساعته رسيديم به «تفليس»، در «بادكوبه» تلگراف كرده بودم كه ساعت دوازده مى رسيم، در ده و نيم رسيدم، قنسول «تفليس» را مى خواستم ملاقات كرده، عصايى كه جناب «ركن الدوله» پدر ايشان فرستاده بود بدهم، كسى نيامد، حقير هم ديدم اگر بخواهم با عيال در «تفليس» بمانم، فردا سوارى راه آهن زحمت دارد، تنها هم نمى شد زنها را بگذارم بروند، [در بين] راه هم نيم ساعت بيشتر توقف نكرد.
تفليس خيلى شهر عظيم به نظر مى آمد، در ميان درّه واقع است، خيلى خوش منظر است، رودخانه اى هم از ميان شهر مى گذرد، در سابق جزء «ايران» بوده است، تفاصيل آن در تاريخ مسطور است، «شاه عباس» و ساير «سلاطين صفوى» در آنجا جنگ ها كرده اند، حمام هاى آنجا اغلب از معدن است و آب جوش، چه فايده؟ نشد آن جا را سياحت كنم.
يك ساعت به ظهر راه آهن حركت كرد، از ميان دره اى كه رودخانه از اين دره به طرف «تفليس» مى رود، همه جا در دهات كنار راه، استپ هاى خوب، عمارت هاى
ص: 52
قشنگ، به وضع ييلاقى ساخته اند، نهار و چايى در راه آهن خورده شد، اين راه [آهن] خيلى بد حركت مى كند، قدرى روزنامه به زحمت زياد در اطاق راه آهن نوشتم، دره هاى كوه «تفليس» خيلى باصفا است، برف كمى هم داشت. اصلًا امسال كوهها اينجا كم بارندگى (1) شده است، برف خيلى كم بود، بعضى جاها كنار راه چشمه ها ديده مى شد، كه اطراف آن را ساخته بودند، خيلى خوشگل بود، ما كه يك شبانه روز است در ميان راه هستيم، و آب از دست «روس» غير دين مى گيريم، خيلى ميل داشتم پياده شده، دست و رويى شسته، آبى بخوريم [و] وضويى بگيريم، چه فايده ممكن نمى شد، و راه به شدت مى رفت:
آب كم جو، تشنگى آور به دست
طهارت در روسيه غير ممكن، نماز در عين حركت، [و در] راه به هر طرف كه ميسّر بشود، آن هم با تيمم بايد خواند، براى تحصيل يك واجب ترك صد واجب مى شود، به خصوص براى زن حرام است، با اينكه جاى ما اول نمره بود، و عمله راه آهن هم براى سفارشى كه «رضايوف» كرده بوده، و انعامى كه مى دادم، خوب خدمت مى كردند، باز مكرر مى خواندم:
دو روز است تا نان و آب آرزوست مرا بهر يكى جامه خواب آرزوست
در «بادكوبه» چون آب بدى داشت، آب نخورده بوديم، اينجا يكى از عمله راه، تُنگ آبى سرد و خوشگوار آورده بود، ملاحظه پاكى و نجسى نكرده، همه را خورديم!! خيلى آب خوبى بود.
در «تفليس» اشخاصى كه با ما هم نمره بودند، عوض شدند، دسته ديگر از زنها و مردهاى «روس» آمد [ند]، مرتب به جهت اول شب قدرى اطاق ها خلوت شد، و همان دختر كه عمله باشى باشد آمد، درى بين اطاق ما و اطاق ديگرى بود باز كرد، دو اطاق به تصرف ما داد، قدرى جاى ما وسيع شد، يك منات انعام گرفت، يك ساعت به غروب
ص: 53
مانده چراغ ها را روشن كردند، يك مرتبه رسيديم به جايى كه كوه را سوراخ كرده اند، تقريباً يك ربع در زير كوه مى رفتيم، دو آيةالكرسى، يك حمد و سوره، و ده سوره قدر خواندم، دوباره روشن شد، باز به فاصله ده دقيقه به سوراخى (1) رسيديم، چهار پنج دقيقه طول كشيد، باز به فاصله بيست دقيقه به سوراخى ديگر رسيديم، سه چهار دقيقه طول كشيد، اما راه خيلى به عجله مى رفت و صداهاى سخت مى كرد، ده دوازده جا هم به پل هاى خيلى بزرگ رسيديم، راه در روى پل خيلى صداى سخت مى كند، دره ها خيلى خوشكل، اشجار جنگلى، و غير جنگلى خوب ديده شد، جايى هم ديديم كه سنگها به يك اندازه و يك قطر، از ضلع هاى قشنگ حجّارى مى كردند، به جهت نماى عمارتها، يكى هم در بين دره ها ديدم هيمه زيادى را به يك قطر بريده اند، و بالاى هم مى چينند، كوتاه و قشنگ، راه در هر يك فرسخ يك قراولخانه دارد، و همه جا در كمال نظم، انتظام شهر با انتظام كوره ده به يك قسم است، هر جا كه استپ هست، رئيس عمله جات پايين مى آيد، تلگرافخانه مى رود، آن وقت بيرون مى آيد، سوتكى در دهن دارد، يك دفعه مى زند، فورى كسانى كه بيرون آمده اند، مى دوند و خود را به اطاق خود مى رسانند، زنگى هم دم تلگرافخانه هست، يك نفر ايستاده است، سه مرتبه مى زند، دفعه دوّم زدن سوتك و راه افتادن راه، يك مرتبه است، قدر كمى در اوّل آهسته حركت مى كند، كم كم تند مى شود، نيم ساعت در كمال عجله حركت مى كند، ده دقيقه به آخر ساعت مانده، باز آهسته تر مى شود، اما به قدرى مطيع است، كه از هر اسبى خوش تعليم در فرمان تر است.
يك ساعت به نصف شب مانده، وارد «باطوم» كه در كنار «بحر اسود» بود و از بنادر معتبره ودر تصرف «امپراطور روس» است وارد شديم، شهرى مزين، پر از چراغ هاى برق و نفت، كوچه و خيابان هاى وسيع خوشگل، درخت هاى سبز و خرم، همه چهار خيابان،
ص: 54
اما آبادى آن به قدر «بادكوبه» نيست، «بادكوبه» آبادتر و بزرگتر است، و دكاكين آن پر متاع تر (1) است، كليساهاى بزرگ غريب دارد، در اينجا دو اطاق از مهمانخانه نزديك راه آهن گرفتيم، اگرچه خوب نيست، اما بهتر از «بادكوبه» است، «حاجى قاسم عرب» هم از «بادكوبه» همراه ما است، از «تازه شهر» سه روز پيشتر از ما، با بيست سى نفر «حاجى مشهدى» و «نيشابورى» حركت كرده بود، چون با كشتى تجارتى آمده بود، سه روز در دريا معطل شده بودند، خيلى هم بد گذشته بود، هنوز كه چهار روز است به حال نيامده اند.
روز جمعه بيست و دوّم در «باطوم» توقف كردم، حمام رفتم، حمام نمره خيلى خوب بود، يك منات در نيم ساعت اجرت حمّام دادم، آخر هم در پاك بودن ترديد دارم.
روز شنبه بيست و سيّم هم، در «باطوم» متوقف بودم، شب شنبه دو ساعت از شب گذشته، «حاجى ميرزا موسى اروميه اى» و «فضل اللَّه خان» پسر «ميرزا ابوالحسن» مستشار دفتر «خراسان»، كه هر دو عاقل و نوكر «شيخ احمد تاجر يزدى» كه بسيار آدم خوبى است، به احوال پرسى آمده و معذرت خواستند كه «جناب آقا شيخ احمد»، السّاعه شنيده اند كه شما آمده ايد و حالا هم قنسول آنجا است، ان شاء اللَّه فردا صبح خواهند آمد، معذرت خواستم، چايى خورده رفتند.
صبحى دو و نيم از آفتاب گذشته، «جناب آقا شيخ احمد» و «حاجى ميرزا موسى» آمدند، «شيخ احمد» اسماً يزدى است، اما رسماً اهل فرنگ شده، و با ريش تراشيده، دستمال گردن، ليكن در اخلاق بسيار آدم خوبى بود، ساعتى توقف كرد، چايى و شيرينى آوردند صرف شده، خيلى معذرت خواست كه دير خبر شدم، و از منزل ما تكذيب كرد و ما را به اصرار زياد دعوت به منزل خود كرده، ما هم قبول كرده، خود او به خانه رفت و «حاجى ميرزا موسى» را نزد ما گذاشت.
ص: 55
به فاصله ربع ساعت دو فايتون، يكى حقير و «حاجى ميرزا موسى» و يكى هم دو نفر از زنها نشسته، رفتيم منزل «آقا شيخ احمد»، منزل كرايه اى داشت، به سالى نهصد منات كرايه كرده بود، به تازه گى منزلى خريده است، بيست و هفت هزار منات كه تعمير مى كنند و دو سه ماه ديگر به منزل خود خواهد رفت، برادرش «شيخ عبدالباقى» در «سمرقند» است، تجارت اين دو برادر چايى امانت فروشى است، دستگاه و منزلى خيلى مرتب داشت و هفت اطاق، يكى دفتر تجارتى و تالارى براى مهمان، و پنج ديگر اطاق هاى خواب و خوردن گاهِ او بود، نيم تخت هاى خوب، صندلى هاى قشنگ، ميزهاى خوب، همه چيزِ خوب داشت، خواهر و برادرى هم روس، هر دو جوان و هر دو خوشكل، خدمتكار داشت، به هر كدامى ماهى دوازده منات مواجب مى دهد، خيلى خوب و زرنگ بودند، تا عصرى دو ساعت به غروب مانده در منزل او بوديم، نهار صرف كرديم، چون اهل و عيال نداشت، زنها نماندند، و دوباره به هزار زحمت «حاجى شيخ» را راضى كرده، آنها رفتند به همان مهمانخانه، و حقير ماندم و با «شيخ» رفتيم بازار قدرى گردش كرديم.
«باطوم» خيلى خوشكل و خوش خيابان است، اما «بادكوبه» آبادتر است، در بيست و پنج سال قبل «دولت روس» اين بندر و مبلغى از «خاك عثمانى» را به جنگ تصرف كرده است، و از آن وقت به بعد اين آبادى به هم رسيده است، منازل و عمارات خوب ساخته اند، بانكى از دولت مخصوصاً تشكيل كرده اند، براى آبادى شهر، كه مثلًا كسى منزلى مى سازد، سى هزار منات، آن وقت بيست هزار منات بانك به او قرض مى دهد بيست ساله، از قرار تومانى يك شاهى پول «ايران»، كه صدى در سال شش باشد، و سالى هزار منات با نزول مى گيرد، سر بيست سال وجه داده شده و منزل مال صاحب منزل است.
سه چهار كليساى بزرگ خوب از خارج ديدم، اما ميان كليسا نرفتم، يك روى شوى خيلى خوب، پنجاه منات خريدم، دادم جعبه بسازند، و «آقا شيخ احمد» بفرستند «مشهد»، نزد بنده زاده «ميرزا على نقى»، آدرس او را هم نوشتم دادم، كرايه را گفت، بعد از تحويل
ص: 56
دادن، كنتور (1) مى گيرد، پانزده منات هم كرايه و حق الضّمانه كنتور مى گفت مى شود، امّا چيز خوشكل خوبى است، اگر ان شاء اللَّه سلامت برسد، اديالى (2) هم بيست منات خريدم، خيلى خوب است، انسان خوب است اقلًا با صد هزار تومان اين مسافرت ها را بكند، كه هر چه مى خواهد بخرد.
شب را مراجعت به منزل «آقا شيخ احمد» كرديم، چايى خورديم، با تلفون بندرگاه معلوم شد كشتى فرانسه كه به «اسلامبول» يكسره مى رود، سرنشين قبول نمى كند، چون در نزديك «اسلامبول» پنج روز كرانتين (3) گذارده اند، ما هم دو روز بود كه معطل اين كشتى بوديم، اما «كشتى روس» كه بعد سه [روز] و از آنجا به «اسلامبول» مى رود حاضر است، و دو ساعت بعد از نصف شب حركت مى كند، گفتم چهار بليت افتراى گرفته، هر بليتى سى و سه منات، يك بليت هم تريت گرفتند شانزده منات، و خود آمدم منزل، گفتم جمع آورى اسباب را كردند، ساعت هفت بود كه «شيخ احمد» و «حاجى ميرزا موسى» آمدند، فايتون حاضر شده، يك ارّابه براى اسباب و يك فايتون براى زنها و يكى هم براى «حقير» و «آقا شيخ» و «حاجى» كرايه كرده، آمديم بندر و لنگرگاه روس.
«مشهدى على اكبر» دلال كشتى و صاحب مهمانخانه، پدرسوخته دزدِ متقلّب، بلاى جان حاجى هاى بيچاره، بليت براى حاج مى گرفت، محشر غريبى بود، ما فورى رفتيم به كشتى، كشتى بزرگى بود، صد و پنجاه قدم، يعنى گام كه تقريباً صد ذرع باشد، طول دارد، دوازده ذرع عرض دارد، دو بلكه سه مقابل كشتى اول به نظر مى آيد، اطاق هاى خوب هم دارد، عيبى كه دارد اين است كه با وجودى كه ما چهار نفر بوديم، اطاق مخصوصى به ما ندادند، يعنى دستگاهى كه براى زنها است سوا، و براى مردها سواست، هرچه كرديم كه
ص: 57
ما را هم بگذارند تا با هم باشيم نشد، كشتى چهار ساعت توقف كرد، در ساعت دو بعد از نصف شب كه حقير خوابيده بودم، حركت كرد.
«باطوم» شهرى است از بنادر «درياى اسود»، كه سياه و «قره ويكتر» مى گويند. در سابق به تصرف «دولت عثمانى» بود، در سنه هزار و دويست و نود و پنج، كه مصالحه بين «سلطان عبدالحميد خان» سلطان عثمانى، و «دولت روس» واقع گرديد، اين شهر جزء متملكات «روس» شد، از خشكى وصل است به «قفقاز».
تا «تفليس» با راه آهن دوازده ساعت است، مردمان بدى دارد، حمالى دم راه آهن دچار ما شد، اولًا نگذاشت احدى به سر وقت ما بيايد، بعد هم زورش نمى رسيد كه مفرش را حركت بدهد، خيلى كم جثّه بود، مفرش را انداخت زمين، اسباب هايى كه در مفرش بود همه شكست. با اين همه در صد قدم فاصله، سه منات حمالى مى خواست، به هزار زحمت يك منات دادم، در وقت آمدن هم دو منات و نيم حمالى و كرايه ارّابه و يك منات هم كرايه فايتون، مختصر منات، مثل قران مشهد كار نمى كند، دو منات انعام آدم هاى «مشهدى على اكبر»، و ده منات هم كرايه خانه و انعام خود او را دادم، خيلى خوشنود (1) شد و دعا كرد و رفت، اما بر پدرش لعنت، يعنى رفيق دزد و شريك قافله، اين [از] پدر سوخته هاى «باطوم» است!! ده پانزده نفر دزد، از «باطوم» بليت كشتى گرفته، محض دزدى كردن از حاج به كشتى آمده بودند، چنانچه در همان شب از يكى از «خراسانى ها»، دويست و هفتاد منات، از ديگرى ده منات زده بودند. بندر اولى كه رسيد، دزدى خود را كرده است، فورى پياده مى شود، بليت كشتى يك بيچاره را دزديده بودند، باز ديگرى از رفقاى دزد به صاحب بليت، همان بليت را فروخت، به اسم اين كه از خود من است، و مى خواستم بروم «اسلامبول»، حالا محض خاطر تو در فلان بندرگاه مى مانم، مختصر اين بيچاره حاج به چه بلياتى مبتلا مى شوند، و چند هزار هزارها دشمن مال و جان دارند.
ص: 58
شنيدم شب در كشتى، حاجى گردش مى كرده است، چون عرشه خلوت مى شود، دو سه نفرى خواسته اند، او را به دريا بيندازند، به خصوص اين روزها كه كليه خاك «روس» به جهت جنگ «ژاپن» بى نظم است.
در خود «باطوم» مذكور شد، دزد مى رود درِ منزل ها در مى زند، صاحب خانه (1) را مى خواهد، تا بيچاره آمد، فورى شش لول به شكمش مى گذارد، و پول مى خواهد و مى گيرد و مى رود، دو سه شب قبل با تاجرى و شب بعد با دكترى اين كار را كرده بودند، از همه بامزه تر اين است كه چند روز است قرار شده اگر كسى از بانك پول بگيرد و بخواهد ببرد، از دولت دو نفر صالدات، به همراه صاحب پول در فايتون مى كنند كه او را به سلامت برساند، با اين همه دو شب قبل كسى مبلغى پول گرفته و با دو نفر صالدات مى رفته است، در ميان شهر سه نفر دزد خود را به فايتون انداخته، هر كدامى يك نفر صالدات (2) را گرفته و آن ديگرى تمام پول را از صاحب بيچاره اش گرفته، آنگاه رفته اند، اعتقاد اهالى اين بود كه خود پليس هم با اين دزدها شراكت دارد، اينجا هم مثل «بادكوبه» است، و مردمش از كثرت رفتن صالدات به جنگ متأذى شده، هر روز عريضه هاى تهديدآميز به حكومت و به امپراطور مى نويسند، چند روز قبل هم سرباز دهات را به شهر آورده به جنگ مى فرستادند، آنها هم شورش كرده نمى رفتند، تير و تفنگ زيادى كرده اند، بالاخره آنها را به عنف در كشتى نشانيده و برده اند.
«باطوم» در كنار «بحر اسود»، كه او را «قره ويكتر» گويند، واقع است، و از بنادر معتبره «دولت عثمانى» بود، تا در سنه هزار و دويست و نود و پنج، بين «سلطان عبدالحميد خان عثمانى» كه اكنون هم «سلطنت روم» با او است، و «دولت روس» جنگ عظيمى واقع گرديده و بالاخره صلح واقع شده، در اين صلح مبلغى از خاك «عثمانى» به «دولت روسيه» واگذار شده، از آن جمله همين بندر «باطوم» است، «بحر اسود» كه به
ص: 59
فارسى «درياى سياه»، و به تركى «قره ويكتر» و «بحر قرزم» (1) و «بحر تيلس» و «بحر ماتوكسين» گفته اند، و «درياى ترابوزان» نيز خوانده و به واسطه «خليج قسطنطنيه»، داخل «درياى روم» مى شود و به «بحر ابيض» اتصال پيدا مى كند، امتداد اين دريا از مشرق به مغرب است، چنانچه طول او از بيست و هشت درجه شرقى تا چهل و دو درجه است، و در او هيچ جزيره اى نيست.
شب يك شنبه دو ساعت بعد از نصف شب، «كشتى روس» به طرف «عدسه» حركت كرد، ساعت ده روز رسيد به اسكله اى كه او را «نحوم» مى گويند. دامنه كوهى [دارد] و اسكله بزرگى و شهرى است، كشتى يك ساعت توقف كرد، فورى لنگه هاى بزرگ و كوچك از اسكله راه افتاد، نيم فرسخى كه كشتى ايستاده بود آمد، بعضى بارها آورد، بعضى بارها برده، پنجاه شصت نفرى هم جمعيت پياده شدند، بيست سى نفرى آمد و سوار شد، قدرى كه گذشتيم، طرف دست راست كشتى كه طرف مشرق باشد، كوه هاى خوب و جنگل هاى قشنگ، بالاى كوه تك تك عمارت هاى مزين ديده مى شد، نزديك غروب جنگلى در كناره ديده شد، خيلى قشنگ و خوب بود، اشجار سبز خوب، دو سه عمارت هم از دور نمايان بود، كليساى بزرگى هم ديده شد، ولى هرقدر نگاه كردم، آبادى به نظر نيامد، مسلماً آبادى داشت، ولى در پشت درختها و ميان درّه كوه بود، كوه هم تمام در زير جنگل است، جنگل هاى بزرگ خيلى خوب.
شب شد، يك ساعتى هم دريا خوب بود، بعد از يك ساعت باد آمد و كشتى كمى منقلب شد، باد هم موافق نبود، بر [سرعت] افزودند، و كشتى در كمال عجله راه مى رفت، ساعت شش بعد از نصف شب، اول طلوع صبح كشتى لنگر انداخت، در «بندر تورس» كه يكى از بنادر معتبره «دولت روس» است، درّه بزرگى و دامنه عظيمى است، كه جلو او را
ص: 60
[با] سدّى (1)از سنگ از دو طرف وصل به كوه بسته اند، در وسط دربندى به قدر چهل پنجاه ذرع گذاشته اند، در يك طرف آن مناره اى مانند ميلى ساخته اند كه شب چراغ روشن مى كنند، كشتى از آنجا داخل شده مى آيد نزديك به وسط شهر، به پلى وصل مى شود، خيلى پل طولانى است، به اين طويل پل نديده بودم، در اين جا راه آهن هم هست كه به «سِواستُپُل» (2) و «عدسه» و شهرهاى ديگر و به «بادكوبه» مى رود.
صبح بود، دكاكين بسته بود، كشتى سه ساعت توقف كرد، و قدر كمى در شهر راه رفته، قدرى نان و حلواى آردى خوبى و يك تعليمى (3) خريده، مراجعت به كشتى كردم، اين شهر تمام دور اين درّه است، كه تقريباً سه فرسخ مى شود، همه جا كنار درّه ها را ساخته اند، پل هاى خيلى معتبر براى راه آهن ساخته اند كه بعضى را ديدم، بعد از سه ساعت كه بار بسيارى داد و گرفت و خوك كشته بسيار و مرغابى بسيار برداشت، از همان درّه به راه افتاده، از دربند مذكور مراجعت كرده، داخل حومه دريا شديم، باز باد حركت كرده، و كشتى منقلب شد، خيلى احوال حقير منقلب شد، يك مرتبه هم قى كردم، شب را نه خواب و نه بيدار گذرانيدم، پاكى و نجسى را چه عرض كنم، ان شاء اللَّه بعد از مراجعت به «خراسان»، تحصيل طهارت خواهم كرد، ان شاء اللَّه، و نماز صحيح طاهرالصحّه خواهم خواند.
صبحى اول اذان صبح رسيديم به بندر «بالتيك»، يا «بالطه»، هر دو قسم گفته شد، شهرى است قشنگ و خوشگل، هميشه محل سياحت «اعليحضرت امپراطور» است، دامنه دره خيلى وسيع به شكل خوش، بزرگ شهرى خيلى معتبر بنا شده، عمارت هاى بالاى هم تا قله كوه، خيابان ها [را] به وضعى ساخته اند كه تا سر كوه درشكه مى رود، در فراز كوه عماراتى خيلى مرتفع و مقبول ديده مى شد، جايى است كه از آنجا آب با لوله
ص: 61
آهن به تمام خانه هاى شهر كشيده اند، از يك طرف درّه به طرف ديگر هم، به واسطه بعد مسافت خشكى، «طرّاده ها» (1) و «لتكه» (2) در روى دريا كار مى كند، و رفت و آمد مى كردند، كشتى سازى معتبر «دولت روس» اين جا است، و كشتى هاى جنگى كه يك ماه قبل به «ژاپن» فرستاده اند، از همين جا بوده است.
سه ساعت توقف كرده گذشتيم، صبح زود ديگر، اول آفتاب، كشتى در كنار شهرى عظيم كه «سواستپل» باشد، لنگر انداخت، اين شهر جزء متصرفات «عثمانى» بوده است، تا زمان سلطنت «كاترين ثانى» (3) [كه] در ممالك روسيه جلوس كرد، در سال هزار و صد و نود و هفت هجرى، با «دولت عثمانى» مصاف داد، اين شهر و چندين شهرهاى ديگر را در كنار «بحر اسود»، به تصرف خود درآورد، در اين شهر جنگ معروف بين دولت «فرانسه» و «انگليس» و «عثمانى»، كه آن دو دولت به حمايت «عثمانى» برخاسته بودند، با دولت «روس» اتفاق افتاد، اين جنگ در عهد سلطنت «نيكولاى» و پادشاهى «سلطان عبدالحميد خان عثمانى»، در سنه هزار و دويست و هفتاد و يك هجرى واقع گرديد، و قصه آن جنگ در تواريخ به شرح مسطور است.
و در عين اشتداد جنگ، «نيكولاى» در «پطرزبورغ» (4) وفات يافت، ولى جنگ به حال خود بماند، تا اينكه پسر «نيكولاى» «الكساندر ثانى» بر تخت سلطنت «روسيه» جلوس كرده، در عهد او كار بين دول ثلاثه به مصالحه انجاميد، «نيكولاى» همان است كه در عهد دولت «فتحعليشاه» مبرور، لشكر به «ايران» فرستاد، و با مرحوم «عباس ميرزا» نايب السلطنه لشكر «روس» جنگ ها كرده، تا بالاخره در قريه «تركمان چاى»، عهد مصالحه بين دولتين «روس» و «ايران» به توسط «نايب السلطنه» برقرار شد، از طرف
ص: 62
«دولت ايران»، «نايب السلطنه»، و «قائم مقام» و «ميرزا ابوالحسن» وزير امورخارجه و «ميرزا مسعود» مترجم بودند، و از طرف «دولت روس»، «چرتاك بكاويح» و چند نفر ديگر مأمور بودند، و اين مصالحه در شهر شعبان هزار و دويست و چهل و نه هجرى اتفاق افتاد.
در روى مجسمه سنگى شكل «چرتاك معروتى» را كه فاتح اين شهر است براى دولت «روس» ساخته اند، خيلى شبيه به آدم، لباس ماهوت آبى در بر، كناره به كمر، در يك دست هم دوربينى بلند، يك چشمه رو به دريا ايستاده، تماشاى دريا مى كند، دور اين مجسمه را خيلى مزيّن ساخته اند، در جلو عمارت دولتى ساخته شده است.
در طرف مغرب هم باغ بزرگ دولتى، خيابان هاى خوب، درخت هاى جنگلى، تك تك هم درخت سيب ديدم، برف زيادى باريده و هوا سرد است، يك نوع «فايتون» (1) اينجا ديدم كه بدون اسب و بدون بخار حركت مى كرد و بر روى راه آهن، در جلو يك دسته فنرى داشت كه گاهى حركت مى داد، و اين «فايتون» حركت مى كرد، ولى روى كوچه سيمى كشيده بودند، از سيم تلگراف اندكى كلفت تر، سيمى هم در بالاى اطاق اين ارّابه (2) بود كه با حلقه به آن سيم روى كوچه اتصال داشت، در سر كوچه ها هم سيم منشعب مى شده، و اين حلقه ها با اراده آن يك نفر ارّابه چى از هر راه كه مى خواست مى رفت (3)، متصل هم زنگ خبردار مى زد، شش ساعت تمام، كشتى در اينجا توقف كرد، قدرى پرتقال خريدم، سيب خيلى درشت در اينجا ديدم كه تقريباً هر يكى يك چارك مى شد، پرتقال هاى خيلى پرآب و خوش طعم بود، گنجشگ هاى فراوان در ميان خيابان ها مى نشست، اما خيلى بزرگ، هر كدام دو مساوى گنجشگ هاى «ايران» بود، درخت سبز، يعنى شاخه هاى سرو بسيارى به كشتى آورده، مى بردند به «عدسه» براى عيد، مرد و زن بسيارى هم از اينجا به كشتى آمده.
ص: 63
ساعت دوازده كه اول ظهر روز سه شنبه بيست و ششم، كشتى از «سواستپل» براى «عدسه» حركت كرد، در كشتى دو سه نفر صاحب منصب را ديدم، كه اينها مأمور به جنگ «ژاپن» بودند، مثل آدمى كه مى رود بميرد، به خصوص جوانكى خوش سيما كه تا صبح در اطاق بزرگ كشتى راه مى رفت و گاهى رو به آسمان مى كرد، آه مى كشيد، گاهى گريه مى كرد، و شخصى ترك زبان را گفتم، اين جوان چه كاره است؟ گفت صاحب منصب است، گفتم كجا مى رود؟ گفت خودش هم نمى داند، گويا به «ژاپن» مى رود، در همه «روسيه» صحبت «ژاپن» بود، خوف و ترس عظيمى در دل اهالى «روس» از «ژاپن» جاى گرفته است و در «سواستپل»، كشتى كوچك كه او را «تربيل» مى گويند، در زير آب حركت مى كند، تنوره كوچكى در وسط دارد ديدم، به شكل ماهى است، چيز تماشايى بود، با دو نفر جوان كه از «باطوم» به «عدسه» به جهت تحصيل مى رفتند، در كشتى آشنا شدم، به گنگى هر طور بود، تركى كمى كه آنها مى دانستند به هم حالى مى كرديم.
چون كه با كودك سر و كارت فتاد
كيفى از جيب خود درآورد، گفت اگر سر اين كيف را گشوديد! نتوانستم، آنگاه خودش گشوده، تعارف كرد، هرچه خواستم قبول نكنم، نشد، حقير بعد از دو سه ساعت از سكه هاى «ايران» داشتم، نشانش دادم، خوشش آمد، تعارف كردم، چهار شاهى ربعى و يك قران «امين السلطانى» برداشت، اسمش «الكساندر» بود، اسم ديگر «الكس» بود، اسم كشتى «نيكولا» بود.
صبح روز چهارشنبه، بيست و هفتم شهر شوّال المكرم، هيجدهمِ حركت، وارد «عدسه» شديم، از «سواستپل» تا «عدسه» از روى دريا سيصد ميل راه است، «عدسه» و «ادسا» (1) شهرى است بزرگ، خيلى قشنگ، خيابان ها و عمارت ها كه در اين جا است، در
ص: 64
شهرهاى ديگر نديده بودم، خيابان ها پنجاه ذرع، بلكه بيشتر عرض دارد، و از هر طرفى ده دوازده ذرع سنگ هاى بزرگ حجّارى شده فرش شده، كه پا مى لغزيد، در وسط بعضى جاها اشجار كاشته شده بود و بعضى جاها سنگ فرش شده، ارّابه ها على الاتّصال در حركت، در اينجا يك نوع درشكه هاى روى باز ديدم كه بدون چرخ روى برف مى خزد، و هر يكى دونفر پليس نمى كرد، (1) درشكه خيلى كم بود، فايتون آهنى هم كه با اسب حركت مى كرد، هم زياد بود، همه كوچه ها داشت، بعضى ارّابه ها به جهت حمل بار ديدم برگاوميش بسته بودند، بندرگاهى خيلى بزرگ است، ده دوازده پل بزرگ چوبى بر روى دريا بسته دارد، هميشه صد كشتى در لنگرگاه هست، راه آهن هاى متعدد، دو سه پل هاى آهن، در جلو شهر به جهت عبور راه ديدم، خيلى نقل دارد، پل بسيار قشنگى از شهر، كنار آب دريا ساخته اند، خيلى خوشگل، خيلى قشنگ، از كشتى حمل به شهر و به همان خانه نمره اى كرديم، صاحب آن «روس» بود، خدمتكارهاى زنانه روس مشغول خدمت بودند، قصابى مسلمان پيدا نمى شد، مرغ گرفته، خود ذبح كرديم.
در اينجا زن هاى خيلى خوشگل، صورت هاى خيلى سفيد مقبولِ بانمك، عمارت هاى پنج طبقه تمام از سنگ هاى بزرگ، پنج ذرع عرض و پنج ذرع ارتفاع، مثل كوهى ساخته شده، همه گروه همه نوع مردم از اهالى «روس» و «عثمانى»
كشالى و چينى شكن سپاه دگرگونه جوشن دگرگون كلاه
***
چون ماه فروزنده زهر دكّه در آمد حورى بچه اى سرو به قد، كبك به رفتار
بازارى كه در «بادكوبه» هم ديده بودم، در اينجا هم ديده شد، خيلى بهتر و خوب تر، سرپوشيده كه سقف آن از آيينه است، دكاكين آن در جلو هر درى يك پارچه آيينه- تقريباً
ص: 65
سه ذرع عرض، و پنج ذرع طول- يك پارچه بود، اسباب هاى قطعه فراوان، كليساهاى متعدد خيلى باشكوهِ بزرگ، گنبدِ بعضى آبى و بعضى مطلّا (1) بود، ميدانى داشت كه در او دكاكينِ تخته اى ساخته بودند و بقّالى و قصابى و ميوه فروشى بود، آنجاهم مثل «مشهد»، بعضى از كسبه تعريف اجناس خود را بلند مى كنند، اما نه به بلندى آواز اهالى «مشهد»، دكان قصابى ديدم كه اقلا پانصد لش (2) گوسفند داشت، ده پانزده خوك، پنجاه شصت گاو فربه و گوساله، به قدرى بود كه حساب نداشت، بوقلمون بسيار زنده مى فروختند، اما يكى دو منات.
شب با «ميرزا اسداللَّه» و «حاجى قاسم» و «مشهدى رستم ترك» و «حاجى محمدرضا» صاحب مهمانخانه را برداشته رفتم تياتر (3) به تماشا، قدرى از منزل دور بود، براى هر نفرى يك منات داده بليت گرفتم، اول در اطاق بزرگ قدرى منتظر شديم، و در ساعت نه شب تياتر به ميان آمد، اطاقى بزرگ بود كه تقريباً ششصد هفتصد صندلى در وسط گذارده بودند، دو راسته هر راسته هشت صندلى به عرض اطاق، در وسط راهى باريك، دور اطاق سكوئى داشت، يك ذرع از زمين اطاق بلندتر بود، صندلى ها و نيم تخت هاى مخمل سبز گذارده بودند جلوى صندلى ها، پايين اطاق هم دو راسته از همين صندلى ها و نيم تخت ها گذارده بودند، در آخر اطاق هم دو غرفه بود، كه اين اطاق چهار نمره داشت، در جلو اين اطاق شاه نشين بود، از زمين يك ذرع و نيم بلندتر، در پايين آن يك دسته مطرب نشسته بودند و در بالاى آن بازى در مى آوردند، اگر چه زبان آنها را نمى دانستم، اما خيلى بامزه بود، تقليد «ملاى بخارائى» كه بر «زن جهودى» عشق مى ورزيد، پرده اول بود، يك ساعت طول كشيد، آخر بازى همه اهل مجلس دست زدند و برخاسته رفتند اطاق اول سيگار كشيده، مراجعت كردند.
پرده دوم بالا رفت، وقتى كه بازى به ميان مى آمد، چراغ هاى برق اطاق را خاموش
ص: 66
مى كردند، چراغ منحصر بود به چراغ هاى شاه نشين، پرده دوم، شكل و تقليد «خان افغانى» بود، كه كه نامش [را] مى كشيد و با همان «ملاى بخارائى» منازعه مى كرد، و «افغان» گنكى ديگر هم ثالث آنها بود، وقتى كه او صحبت مى كرد، خيلى اهل مجلس خنده مى كردند، سيبى بر سر چوبى داشت و دندان مى زد و مى خورد، در اين فقره خيلى خنده مى شد، ما «خراسانى ها» سيب را هميشه اين قسم مى خوريم، و خنده هم نمى شود.
در اين بين ها يك دفعه پانزده شانزده دخترها، كه همه البسه مختلفه در بر داشتند مى آمدند و بازى مى كردند، ليكن صورت هاى همه اهل بازى از مقوا بود كه بر روى صورت خود گذاشته بودند، خيلى آدم باشعورى مى خواست كه تميز بدهد، چهار پرده بالا رفت، سه ساعت طول كشيد، ساعت دوازده بازى تمام شده، مراجعت به منزل كرده خوابيدم. تفصيل بازى را نمى شود نوشت، بازى بازى مقلدى بود، زن و مرد در ميان هم نشسته بودند، روز پيش كه وارد شديم، بچه هاى زياد، كاغذ يك ورقى روزنامه در دست و در ميان كوچه و بازار فرياد مى كردند، كه تلگراف از «پرت ارتور» است، حقير كه نمى توانستم بخوانم، از كسى كه مى دانست پرسيدم، گفت خبر رسيده است سه روز پيش «پرت آرتور» را «ژاپن» به كلى گرفته است، شب هوا خيلى سرد بود، از صبح تا به عصر نيم ذرع برف باريده بود، اما در شب، تمام را جمع و جاروب كرده بودند و صبح با ارّابه به دريا مى ريختند، ساعتى بزرگ، داراى چهار صفحه بزرگ در بالاى مناره بلند در كنار دريا نصب كرده بودند، مجسمه اى هم در ميان ميدانى ديدم، اما چون شب بود، نتوانستم دقت كنم كه شكل كيست و چه قسم است.
صبح را كه برخاستم، روز پنجشنبه بيست و هشتم بود، كشتى حركت مى كرد، اسباب ها را جمع آورى كرده، در اين حيث و بيث، (1) ديشب يك فرد قاليچه هم از ما
ص: 67
معلوم شد صبح زود دزديده اند، مجال گفتگو نبود، چشم پوشيده و آمديم به كشتى، كشتى كوچك تر از كشتى سابق است، قدرى هم كهنه تر است، اما اطاق هاى خوب دارد، اينجا يك اطاق مخصوص ما شد، و همه پيش هم نشستيم، اگرچه جمعيت حاج در اين كشتى زياد است، اما همه در ترتيب (1) هستند و اين مرتبه كه ما داريم خلوت و منحصر به خودمان، اطاق ها همه خالى، مگر يك اطاق كه دو نفر مرد «روس» داشت، و يك اطاق هم «زنى روس» با سه بچه كوچك داشت.
كشتى شب منقلب شد، احوال حقير فورى به هم خورد، اما نه زياد، باد شديدى و موج سختى آمد، سى و دو ساعت كه راه پيموديم، شب شنبه اول ذيقعدة الحرام يك ساعت از شب گذشته رسيديم به بندرگاهى كه او را «وَرنه» (2) به فتح واو مى گويند، از ديروز تا وقتى كه كشتى لنگر انداخت، باد سختى مى آمد، اما آفتاب بود، اين كشتى معلوم شد تجارتى است و سه روزه به «اسلامبول» (3) مى رود، شب شنبه را هم تا به صبح در اين لنگرگاه توقف مى كند، شب خواب راحتى كرديم. صبح اول آفتاب مشغول دادن بار شد، سه ساعت تمام بار داد و گرفت، دو و نيم به ظهر مانده، از بندرگاه حركت كرده.
«ورنه» شهرى كوچك است، پل هم ندارد، دو هزار قدم همه كشتى ايستاده، طراده هاى بزرگ و كوچك در كمال عجله و سرعت به اطراف كشتى آمده، در ظرف سه ساعت تقريباً پانصد خروار بارگرفته و دادند، طراده اى هم دو بادبان داشت، در حقيقت كشتى بارى كوچكى است، پنج شش فروند ديده شد، در اين لنگرگاه هم ده پانزده كشتى بزرگ ايستاده بود، يك فروند كشتى جنگى زره پوش هم ديدم، كه البسه دويست «بيرق» (4) به رنگ هاى مختلف در بالاى او بود، اين شهر هم در ميان دره اى واقع شده، كه در جلو
ص: 68
دره بالاى كوه قراولخانه و توپ گذارده بودند، دو سه هزار ذرع كه داخل درّه مى شود، از دو طرف درّه ها را خشك كرده و ديوارى عريض سنگى گذارده، از براى او دهنه قرار داده اند، مثل «باليستيك»، (1) دم دهنه هم توپ و چراغ در هر طرف گذارده شده است، چراغ هاى بزرگ كه خيلى بلند و قرمز رنگ [است]، دور دره از طرف مغرب آبادتر، از طرف مشرق كمتر شهر و آبادى است، خواستم سوار طراده شده، بروم تماشا نگذاشتند و از طرف ناخوشى «ايران» ميل ندارند كه كسى از حاج وارد شهر آنها بشود.
اول غروب روز شنبه غرّه ذيقعده رسيديم به بندرگاه «بلغر»، (2) وضع و شكل آن به عينه مثل بندر سابق است، مگر اينكه دره اش وسيع تر و دو سدّ در ميان دره داشت و پل هم دارد، كشتى تا پهلوى پل آمد، مهيّاى رفتن شهر شد، گفتند نيم ساعت ديگر دكتر مى آيد، آن وقت اجازه مى دهند، نيم ساعت بعد هم دكتر آمد و قرار شد كه آنچه «روس» در كشتى است، به شهر برود و اما «حاج ايران» را قدغن كرده، نگذاشتند، دو نفر پليس دم پل ايستاده، احدى از حاج را نگذاشت داخل شهر و از كشتى خارج شود، بار هم چون پوست گاو بسيارى بود بر بالاى [آن]، نگذاشتند فرود آورند، طراده هاى بادى بزرگ آوردند، به طراده حمل كردند، كه دو سه روزى در روى دريا «كرانتين» (3) شود.
شنبه تا نصف متصلًا بار مى داد و صداهاى مهيب چرخ خيلى ناگوار بود، روز هم تا دو ساعت به غروب باد خيلى سخت مى آمد، و كشتى منقلب بود، نهار پلو خوبى و خورش مرغ داشتيم، ولى به جهت انقلاب هوا ابداً دست نزديم، اول غروب كه كشتى ايستاد و قدرى حالمان بهتر شده بود، چون روز نهار نخورده بوديم، همان غذاى روز را صرف كرديم.
مختصراً آمدن به «مكه» از اين راه موجب ثواب كه نخواهد بود، قطعاً موجب
ص: 69
عقاب است، چون هم خوف بر اتلاف مال و هم خوف تلف جان و هم از دست رفتن وظايف و عبادات يوميه فرضيه، و عدم تحصيل و تمكن طهارت همه را تا اينجا دارد، تا بعد از اين چه شود، به خصوص بر زنها كه حرام است قطعاً، و اگر طريق منحصر است، استطاعت نمى آيد مسلماً، تعجب دارم از كسانى كه يك دفعه آمده اند، چه گونه دفعه ديگر هم ميل دارند كه از اين راه مشرف شوند، مگر مقصودشان صرف تماشا باشد، آن هم به زحمت ها مقابله نمى كند. به خصوص كسانى كه در نمره هاى پست، در كشتى و ماشين مى نشينند.
ديروز عصرى رفتم به احوال پرسى جناب «آقا جمال الدين» و «جناب آقا نورالدين» پسرهاى مرحوم «حاجى ميرزا مهدى گون آبادى»- رحمه اللَّه-، در يك سوراخى تاريك و جائى مختصر بودند، ملامتشان كردم، جواب گفتند كه ما نابلد بوديم و تقصير از شماست كه شما نمى گوييد، چون ديدم بد نمى گويند، قرار گذاشتيم، بعد از اين در نمره خوب، و منزل خوب پهلوى خودم براى آنها بليت بگيرم ان شاء اللَّه.
شب يكشنبه تا نصف شب در بندر «بُلْغر» بوديم، اول ساعت دوازده حركت كرد، از دو به صبح مانده، باد وباران شديدى باريدن گرفت، كشتى حركت هاى خيلى سخت مى كرد، اما بدحالى نياورد و باد هم از پشت سر بود، چندان عيبى نداشت.
ساعت دوازده كه اول ظهر بود، رسيديم دم بغاز (1) «اسلامبول»، جلو دهنه اول، مناره برج مانند ديده مى شود، بعد از آن دو قلعه و سربازخانه كوچكى در دو طرف ساخته شده است، در دم دهنه و قدرى هم خارج دهنه، طراده هاى زياد ديديم، در هر يك سه نفر نشسته و مشغول صيد ماهى بودند، امروز چون باران مى آيد، و از اطراف درّه سيل وارد دريا مى شد، درنزديكِ كناره، آب گل آلود بود، گويا براى صيد ماهى بهتر بود كه طراده هاى بسيار از دم بندر، مشغول صيد ماهى بودند، ماهى مى گرفتند اما كوچك بود. دم «بغاز» به
ص: 70
قدر دو فرسخى، عمارت هاى مختصرى دور از هم، مثل دهات و باغ ها و درخت هاى سبز و باغچه هاى سبز، مثل باغات «كوهپايه ايران» به نظر مى آمد، اما عمارت ها خيلى خوب، باران هم به شدت مى باريد، و سيل ازكوهها به طرف «بغاز» جارى بود، خيلى خوب و باصفا بود.
بعد از دو فرسخى، كم كم عمارت ها وصل به هم، و اندك اندك خيابانها و دو سه راسته، عمارت هاى متصل به يكديگر ديده شد، قلعه هاى سربازى هم كم كم به نظر آمد، كم كم شهر وسعت زيادى پيدا كرد، بازار و درشكه و كالسكه به نظر مى آمد، هر قدر نزديك تر به «كُرْپى» مى شديم، آبادتر و بهتر بود، تا بالاخره يك ساعت و نيم به غروب، دره وسعت پيدا كرد، تقريباً دو سه مساوى اول «بغاز» شد و رسيديم لنگرگاه نزديك «كرپى» كه آبادى اسلامبول است.
نزديك آنجا كشتى كوچكى خيلى خوشكل، با چرخ هاى قرمز رنگ و خيلى تند حركت آمد و از كشتى ما طناب هاى چند به او وصل كردند و كشتى را آن مى كشيد و مى برد، آتش خانه خود كشتى را ساكت كردند، گويا در اينجاها آب «بغاز» قابل كفايت كشش چرخ كشتى بزرگ نيست، كشتى در وسط دريا يعنى «بغاز» ايستاد، فورى طراده هاى بسيار در اطراف حاضر شده و طراده چى ها به جهت حمل حاج به كشتى آمدند، با هم به تركى صحبت كردند، گفتند چون باران مى بارد، بايد يكى يك منات گرفت، حاج هم ازدحام كرده بودند كه بروند، حقير صحبت آنها را ملتفت شدم و گفتم پنج نفر يك منات، اگر مى بريد خيلى خوب و الا حاج امشب در كشتى مى مانند، آنها هم جدّ كردند، يكى از آنها مى خواست راضى شود، دو سه نفر ديگرشان با او جنگ كرده، بلكه به گلوى او چسبيدند، حقير ديدم اين قسم است، به حاج گفتم برويد سر جاى خود، فورى همه رفتند، اينها كه چنين ديدند آمدند به التماس، بالاخره هر سه نفر يك منات قطع كرده و به حاج گفتم برويد، ريختند ميان طراده ها و طراده اى پانزده بيست نفر نشانيدند.
ص: 71
حقير يك طراده براى خودم و دو نفر زنها گرفتم به دو منات و نيم، و نشسته و فورى آمدم دم گمركخانه، در روى آب خيلى بامزه بود، به عين پوست گردويى كه بالاى درياچه حركت كند، باد و باران با هم مى آمد، دو سه مرتبه هم «كشتى طيّاره»، از نزديك طراده گذشت، كه حركت آب، خيلى طراده را حركت مى داد، زنها خيلى مى ترسيدند، ولى حقير بر اين حالت و اين باد و باران و اين طراده خنده ام گرفته و مى خنديدم، و بيشتر باعث كج خلقى زنها مى شد، تا رسيديم كنار و آمديم به خشكى، خداوند را شكر كرديم، باران مى آمد، دم گمركخانه شخصى عمامه سفيد پيرمرد جلو آمد، سلام كرد و به فارسى تكلم كرد و تذكره ما را گرفت و جوياى اسباب شد، گفتم ندارم چون آدم ها و اسباب با حاجى هاى ديگر در طراده بودند، فورى گفت بفرماييد، حقير هم بدون حرف راه افتادم، آمد جلو كوچه كالسكه كرايه كرد و ماها را نشانده، حقير هم نپرسيدم به كجا و چه جا؟ ما را آورد به «خوان بالتجى»، دو اطاق گرفتيم، اسم اين شخص «حاجى ملاحسين» و از اهل آذربايجان است، چهار سال است در اسلامبول دلال است، سابق هم در «مشهد» بوده است آدم خوبى به نظر نمى آيد.
ساعت دو از شب آدم ها با اسباب آمدند، شب را خوابيديم، صبح زود «حاجى ابوالقاسم» تاجر تبريزى شهير به دستمالچى، كه آدم خوبى و بسيار معقول و نجيب و خوش اخلاق درستى است، و حقير هم برات و توصيه به او داشتم، ديدن ما آمد، برات را هم قبول كرد، روز را رفتم قدرى راه رفتم، تعريف «اسلامبول» بخواهم بنويسم، نه امكان دارد و نه كتاب گنجايش دارد، وانگهى همه كس نوشته و مستغنى از توصيف است، فقط چيزهايى كه به نظرم عجيب مى آمد، خواهم نوشت.
عصرى را هم از طرف سفارت، به احوال پرسى آمده بودند، منزل نبودم رفتم دم «كُرْپى» (1) پلى است كه به روى «بغاز» از اين طرف «اسلامبول» به يك «اوغلى» كه طرف
ص: 72
دره ديگر است كشيده اند، پلى از آهن است و هر كس عبور مى كند پياده ده «ياره»، سواره بيست «ياره»، حمال بيست «ياره»، ارّابه دو قروش، كه قروش تقريباً يك قران و هر چهل «ياره» يك قروش است مى دهند، روزى چهار صد ليره اجاره اين يك پل است، پل ديگر هم هست، اما در «بحبوحه» (1) نيست، طراده هم كار مى كند، شهر بسيار بزرگى است، در حقيقت به همه روى زمين وصل است، از يك طرف به «آسيا» وصل است و از يك طرف به «اروپا»، در اين فصل كه آخر «جدى» (2) است بادنجان هاى بسيار خوب، كدوى خوب، پرتقال و نارنگى هاى زياد، خيلى ارزان، نرخ همه چيز با اين اوقات «مشهد» خيلى كم تفاوت دارد، گوشت به حساب مَنِ تبريز هفت قران، روغن دو تومان، برنج هشت قران، نان سه قران است، گدا هم خيلى است، اما نه به قدر «مشهد»، ولى اصرارشان بيشتر از گداهاى «مشهد» است، مساجد زياد دارد، مختلف مى گويند، تا دوازده هزار هم مى گويند و بعيد نيست، بهترين مساجد او «اياز صوفيه» يا «ايازصفيه» و «جامع سلطان احمدخان» و «جامع حميدى» و «جامع سلطان بايزيد» است.
«ايا صفيه» (3) مسجدى خيلى بزرگ است، از تعريف خارج است، و همه مورخين تعريف او را نوشته اند، رفتم وقت نماز عصر بود، اقتدا كردم، امام جماعت آن سيدى با ريش سفيد خوش سيما بود، بعد از نماز طفلى دوازده سيزده ساله خوش سيما، به لحن خوش تلاوت سوره مباركه يس كرده، به قدرى خوب تلاوت [كرد] كه بى اختيار نشستم و گريه كردم، رفتم گوشه اى كه نماز خود را بخوانم، «حاجى قاسم عرب» كه همراه بود، خيلى مى ترسيد كه من به طريق اهل شيعه نماز كنم، اعتنا نكرده نماز خود را خواندم،
ص: 73
كسى هم به سر وقت من نرسيد.
در وسط صحن مسجد سقاخانه خيلى مزيّن خوبى هست، در اطراف مسجد هم مقابر «سلاطين آل عثمان» است، كه همه حافظ و خادم دارد، اما خود مسجد را اگر چه نمى توانيم درست توصيف كنيم، ولى تقريباً مى نويسيم:
مسجدى است دوازده در دارد، درهاى خيلى بزرگ، پرده ها از قالى ايرانى، فرش هم از قالى بود، اما كناره مانند، جاى نماز طورى است در زير هم حصير انداخته اند، دو ستون سنگ سماق دارد، كه تقريباً دوازده ذرع ارتفاع، سه ذرع محيط دايره آنها است، هشت ستون سنگ مرمر هم دارد به همين ارتفاع، ليكن هر كدام تقريباً هشت هفت ذرع، محيط يعنى دور [آن] دايره دارد، هشت ستون كوچكتر هم دارد، وسط آن تقريباً مستطيل است بايد صد ذرع طول، هشتاد هفتاد ذرع عرض داشته باشد، يك طبقه نيم ذرع گودتر، دور همه جا سكو مانند، پشت سر سكّو طره و طاق هاى خيلى بزرگ پشت سر آن شاه نشين ها، يكى هشت ذرع، دهنه سه ذرع، نقل بالاى اين طره و اين شاه نشين ها هم از بالا طره است، دور چهار گوشه اطاق است، چراغ ها از روغن زيتون افروخته مى شود، حيف كه در «اسلامبول» چراغ الكتريسته، بر حسب قدغن «اعليحضرت سلطان» نيست، در حقيقت از صفا انداخته است.
شهرهاى «روس» شب مثل روز روشن است، شهر «اسلامبول» در شب تاريك است، چراغ گاز دارد، اما كم، كوچه هاى خوب ندارد، تنگ است و در شب تاريك است، گل كمى هم دارد، محراب مسجد كه شاه نشين بزرگى است، دو پله بلندتر است، دم محراب آن در دو طرف دو شمع كجى گذارده اند، كه سالى يك بار عوض مى شود، دو ذرع و نيم طول دارد و يك ذرع قطر پايين او دارد، در يك طرف مسجد وسط، نزديك به محراب از ستون هاى مرمر اطاقى ساخته اند، كه زير آن چهار ستون دارد، اطراف آن باز است، بالاى روپوشيده و دور بالا «طارمى» (1) دارد، «حفّاظ» كه اغلب سيد بودند، در آن بالا
ص: 74
مى نشينند، مؤذن هم كه هم اقامه مى گويد و هم مكبّرى مى كند در آن بالا است، خود امام جماعت تكبير را بلند مى گويد، آن وقت مكبّر در آن فرياد مى كند، بعد از اتمام نماز تسبيح «حضرت زهرا»- سلام اللَّه عليها-، يك نفر به لحن بلند، سى و سه مرتبه «اللَّه اكبر» مى گويد، آن وقت سيد ديگرى سى و سه مرتبه «الحمدللَّه» و ديگرى «سبحان اللَّه» مى گويد، اما قريب پنجاه نفرى بيشتر اقتدا نكرده بودند، دو سه نفر هم در گوشه هاى ديگر ايستاده بودند و به هر كدامى ده بيست نفر اقتدا كرده بود، دو گوشه هم دو سنگ سفيد خيلى خوب كه هر كدامى تقريباً به قدر سه خُم (1)، از خُم هاى بزرگ سفالى است، ميان آن خالى و پر از آب و هر كدام شيرى دارد، كه وضو مى گيرند و دو نفر ايستاده، فورى حوله (2) جهت خشك كردن مى دهند، در بيرون هم عمارتى مخصوص وضو كه از سنگ مرمر و همه شير دارد ساخته اند، تعريف مسجد را نمى شود كرد.
مسجد «ايا صوفيه» كليسايى بوده كه «پادشاه روم»، به چهار صد و پنجاه و پنج، بعد از تولد «عيسى» به ساخت، و آن بنا كليسيا بود تا «سلطان محمد خان» پسر «سلطان مراد خان» آل عثمان، كه معروف به فاتح است «قسطنطنيه» را در زمان سلطنت خود محاصره كرد، روز پنجاه و يكم از محاصره، كه روز چهارشنبه بيستم جمادى الاخر هشتصد و پنجاه و هفت هجرى بود، فتح نمود، در جمعه همان هفته نماز جمعه را در «ايا صوفيه» به جاى آورد، و آنجا را مسجد قرار داد و اين سلطان، هفتم «سلاطين آل عثمان» و «محمد نام دوم» از سلسله است، فتوحاتش بسيار و زحماتش بى شمار است، اين مختصر گنجايش ندارد، (3) بايد ديد.
ص: 75
روز ديگر رفتم «جامع سلطان احمد خان»، خيلى به تفصيل تماشا كردم، تقريباً مثل مسجد «ايا صوفيه» است، داخل مسجد شصت ذرع در شصت ذرع است، چهار ستون سنگ مرمر دارد، هر ستونى از طول سه پارچه و از قطر دو پارچه است، خيلى خوشگل، نيم ترك نيم ترك تراشيده شده است، هر تركى نيم ذرع است، پس دو و نيم ترك قطر، هر ستونى دوازده بلكه چهارده ذرع ارتفاع ستون است، در دور بالاى يك ستون نوشته اند، به خط ثلث خوب، هُوَ الذى خَلَقَ السَّمواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها، (1)
ديگرى تمام «آيةالكرسى» و ديگرى آيه مباركه «اللَّه نُورُ السَّمواتِ وَالارْض» (2)
و در ديگرى «سوره جمعه» نوشته شده است، بالاى محراب نوشته اند: كُلَّما دَخَل عَلَيْها زَكَريا المِحْراب وَجَدَ عِنْدَها رِزْقَاً (3)
الى آخر آيه.
اين آيه را در بالاى بيشتر محراب هاى مساجد ديدم نوشته اند، در بالاى در، به خط نستعليق جلّى قطعه نوشته اند: «الكاسبُ حبيبُ اللَّه».
بر يك ستون هم نوشته اند: «يا بلال حبشى رضى اللَّه عنه» (4)
بعد از اين چهار ستون باز دور «طره» است، كه چهار ذرع عرض دارد، و دور مى گردد، پشت سر آن طره ها، طاق هاى چهار ذرع عرض، يعنى دهنه، و دو ذرع نقل، تمام اين طاق ها از چهار طرف، پنجره هاى آهن و شيشه دارد، چهار طرف اين مسجد صحن و ميدان است، در يك طرف هم مسجد تابستانى دارد، كه او هم شصت ذرع در شصت ذرع است، چهار طاق بزرگ دارد، كه يكى در پشت، كه داخل مسجد مى شود، و سه ديگر درهايى است كه داخل اين صحه و صحن مى شود، وسط گودتر.
دور سكويى دارد، يك و نيم ذرع بلندتر، دور آن طره و طاق هاى پنج ذرع عرض، نيم نقل، شش مناره دارد، زير اين صحن از سه طرف شيرها نشانيده اند، و زير آن خالى و آب دارد، كه مردم وضو مى گيرند، ستون هاى داخل مسجد هم كه خيلى بزرگ است و تعريف آن را نوشتم، ميانش خالى و آب دارد، شير گذاشته اند جهت وضو، حقيقت در
ص: 76
اين مساجد خيلى خرج شده است.
عصر روز دوشنبه، «نايب سفارت» ديدن و احوال پرسى از طرف جناب «صفاءالملك» مستشار «سفارت كبرى» آمد، خود جناب سفير كه جناب «پرنس ارفع الدوله» است، در «مصر» هستند، و «اسلامبول» نيستند.
فردا عصر كه سه شنبه باشد، وعده دادم، بازديد بروم به سفارت خانه، شب را جناب «حاجى ابوالقاسم تاجر» وعده به شام كرده بودند، جمعى هم از تجار ايرانى دعوت كرده بودند، پسران مرحوم «حاجى ميرزا مهدى گون آبادى» كه «آقا جمال و آقا نورالدين» باشند، آمدند نزد حقير، آنها را هم با خودم بردم، مهمانى خوبى كرده و زحمت كشيده بود، ساعت سه صرف شام شده، مراجعت به منزل كردم.
روز ديگر عصرى رفتم به سفارت، عمارت خيلى مجلل خوب، اجزاء با ترتيب بسيار خوب، جناب جلالت مأب «حاجى ميرزا مصطفى خان صفاء الملك» مستشار سفارت، و «نايب اول» كه خيلى آدم معقول و نجيب و خوش سيما و تربيت شده و با غيرت و بااطلاع است [را] ملاقات كردم، خيلى صحبت شد، كم كم در آخرهاى مجلس بينمان گرم شد، وقت برخاستن تا دم در مشايعت كرد و وعده دادند كه فردا را منزل حقير بيايند، چون به جهت عدم اطلاع، دلال ما را به كاروانسرا برده بودند، اگر چه خوب منزلى بود، ولى نخواستم كه آنجا بيايند، گفتم فردا به خوان والده، اطاق «حاجى ابوالقاسم آقا»، تشريف بياورند و فردا عصر چهار به غروب مانده آمدند، مدتى با هم صبحت كرديم، خيلى خيلى خوب آدم صحيحى است و از ناصيه (1) او آثار ترقى پيدا است، و ترقى خواهد كرد.
منزلمان خيلى [بد] بود، صبحى «حاجى ملاحسين دلال» آمد، خيلى با او از بابت منزل جنگ كردم، فورى رفت و برگشت و گفت منزلى به چهار ليره كرايه كردم، با او
ص: 77
برخاسته منزل را ديدم، خوب منزلى بود، به خصوص بعد از آن منزل كه ديده بودم، فورى برگشته و گفتم اسبابها را بسته، ارّابه آورده، اسباب را حمل به منزل ديگر كردند، دو ليره و نيم هم كرايه اين جا را دادم و رفتم منزل.
«حاجى ملاحسين» مى گفت كه كرايه را بدهيد من بدهم، از اين مطلب قدرى به خيال افتادم، با وجود اين كه به او گفته بودم كه از روى صداقت با من رفتار كن، هر چه از دور من مى برى حرفى ندارم، و خودم هم به تو چيزى خواهم داد، حقير هم در حضور او كرايه را دادم، بعد از نيم ساعت ديدم به تركى يكديگر را فحش مى دهند، معلوم شد «حاجى ملاحسين» دو ليره از چهار ليره مى خواهد بگيرد و صاحب خانه ميخواهد دو مجيدى بدهد، بالاخره آمدند نزد حقير، قدرى «حاجى ملاحسين» را ملامت كردم، گفتم پول حاجى ها را با هم بخوريد، لااقل دعوا نكنيد و سه مجيدى از صاحب خانه گرفته به حاجى دادم و از حاجى سلب اعتقاد كردم، بيچاره حاجى بى نوا و حاجى ايرانى.
شب را به همراهى و راهنمائى «حاجى ابوالقاسم آقا» رفتم «بيك اوغلى»، به تماشاى تياتر، (1) تماشايى نداشت، به دو تياتر رفتم، اولى كه هيچ نبود و خيلى سرد بود، دومى چون عيد كارناول شان (2) بود، و زن هاى فرنگى، لباس مسخره در بر كرده بودند، خالى از تماشا نبود، اما چندان مطلوب نبود ...
در هر دو تياتر مهمان «حاجى ابوالقاسم» بودم، و يك [مكان] مخصوص كه يك اطاق كوچكى است، كرايه كرده بوده، شش هفت تومان در جا مايه گذاشت و تماشاى خوبى نبود.
روز ديگر كه روز يكشنبه نهم بود، جناب «صفاءالملك»، دو مرتبه احوال پرسى فرستاد و طالب ملاقات شدند، حقير هم عصرى سه به غروب وعده دادم، سه به غروب تشريف آوردند، تا غروب نشسته صحبت كرديم، هر مجلس عقيده حقير به اين جوان
ص: 78
بيشتر مى شود و خيلى معقول و باغيرت و نجيب آدمى است، روز ديگر را هم به نهار دعوت كردند، چون خيلى خوب جوانى است و حقير هم واقعاً قلباً دوستى پيدا كرده ام، قبول كردم.
شب را باز رفتم تياتر، مهمان حاجى بودم، به عين مثل شب گذشته بود، و در آخر مجلس، اطاق بزرگى بود و در جلو اطاق ميزى گذارده بودند، پنج شش قبضه تفنگ روى ميز بود، و در عقب دكان يا اطاق، اشكالى بزرگ از مقوا گذارده بودند، از سواره و پياده كه سوراخ ها به قدر گلوله در بعضى اعضاء آنها بود، در تفنگ گلوله مى گذاشتند و نشانه مى زدند، اما تفنگ بى صدا و بى دود است، «حاجى ابوالقاسم آقا» تكليف كرد كه ميل داريد شما هم تيراندازى كنيد، گفتم مگر ديگرى يكى دو تير بزند حقير ببينم، فورى دخترى فرنگى يك تفنگ برداشت زد و نخورد، جوانكى ديگر هم زد نخورد، يك آدم ميانه سالى او هم زد آن علامت كه در خوردن به نشانه ظاهر مى شود نشد، اما خود او مى گفت كه خورده است، تفنگ را گرفتم و روى دست زدم فورى به نشانه خورد، و شيپورى كه در دست سوار بود صدا كرد، كه در اين نشانه اين علامت بود.
«حاجى ابوالقاسم» خيلى خوشحال شده، به تركى به فرنگى ها گفت: چنين مى زنند، آنها هم دست زدند كه علامت تحسين و آفرين است، باز تكليف كردند كه بزنم، ولى ديگر نزدم، آخر مجلس هم سى چهل دختر فرنگى، و به همين عدد مرد از لژها پايين آمدند و دست هم را گرفته، به اشكال مختلف رقص كردند، چندان عيبى نداشت، ساعت نُه مراجعت به منزل كرده، خوابيدم.
تفصيل نشانه ها اين است كه نشانه ها از مقوا است، مثل سوارى [كه] شمشيرى در دست دارد، سوار ديگرى شيفورى، (1) سوار ديگرى با تفنگى پياده ايستاده، دوربينى با يكى ديگر تفنگ به طرف مقابل راست كرده، در هر يك آنها يك سوراخى به قدر گلوله گذارده اند، كه پشت آن فنرى دارد، اگر گلوله خورد، آن شمشير مى افتد، يا تفنگ مى افتد يا پياده مى غلطد، يا شيپور به صدا مى آيد، هر نشانه علامت مخصوصى دارد، وقتى كه
ص: 79
مى خواستم نشانه بزنم، «روس» كه زد نخورد، يك نشانه را مى گفت اين ژاپن [است]، ديگرى مى گفت اين «روس»، هر كدام را مى خواهيد بزنيد، حقير هم هر كدام را شكست او را مى خواستم زدم.
روز ديگر يك بره پوست كلاه قره گل، كه از مشهد آورده بودم، براى «جناب صفاءالممالك» و يكى براى «حاجى ابوالقاسم» به عنوان سوغات (1) فرستاده بودم.
روز پيش حاجى ... (2) عرب آمده و اصرارى داشت كه من با كشتى عرب مى روم، و مى گفت شما را به «مدينه» و به «يَنْبُع» (3) مى رسانم، چون قطع داشتم كه دروغ مى گويد و وقت تنگ است، به او گفتم من و تو به مهر سفارت نوشته اى رد و بدل مى كنيم، كه اگر من را به «مدينه» رسانيدى، پنجاه تومان به تو خلعت مى دهم، و اگر نرسانيدى صد تومان بدهى، او هم حاضر شد كه بدهد، چون قطع داشتم دروغ مى گويد، گفتم استخاره مى كنم با كلام اللَّه، كردم آمد فَأَخَذَهُمْ الطُّوفَانُ وَهُمْ ظَالِمُونَ، (4)
گفتم محال است كه بيايم و استخاره كردم با «كشتى مسكو» بروم آمد كه: أَوْحَيْنَا إِلَى مُوسَى أَنْ أَسْرِ بِعِبَادِي فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً لَاتَخَافُ دَرَكاً وَلَا تَخْشَى (5)
و عزم جزم كردم با «كشتى مسكو» بروم.
روز چهارشنبه بنا بود حاج با كشتى عرب بروند، صبح روز چهارشنبه بيچاره ها اسباب خود را به كشتى بردند، كشتى بنا بود روز چهارشنبه حركت كند و حاج را به «ينبع» برساند، تا عصر جمعه در روى دريا مانده و حركت نكرد، عصر جمعه هم يك ساعت به غروب حركت كرد، به محض حركت برف و باد و طوفان شد، به شدتى كه اهالى
ص: 80
«اسلامبول» مى گفتند، پنج شش سال است كه اين قسم انقلاب هوا در خاطر (1)نداريم، بيچاره «كشتى عرب» كه دچار طوفان شد، خيلى براى حاج به خصوص «گون آبادى ها» كه با آن كشتى رفته بودند، غصه خورده دعا كردم.
تا عصر شنبه هوا منقلب بود، عصر باد ايستاد ولى برف شدت كرد، شب را سه چهار كَرَه (2) برف باريد، صبح ميان كوچه ها پر از برف و پشت بام ها مملو از برف بود، هوا هم به قدرى سرد كرد كه روى «بغاز» (3) يخ كلفتى بسته بود، و شيرهاى آب هم يخ بسته بود و ظرف هاى آب در ميان اطاق يخ كرده بود، به عين مثل زمستان هاى «مشهد» است، حالا مى بينم كه پوستين كه با خود برداشتم، چه قدر خوب كردم و نمى دانم مردم چرا اصرار داشتند كه ما لباس زمستانى بر نداريم؟
روز پنج شنبه را هم كه دهم باشد، گاهى باد و گاهى برف مى آمد، رفتم به سفارت كه به نهار دعوت داشتم، جناب «صفاء الملك» (4) مهمانى شايان خيلى مجللى كرده بودند، چهارده نفر در سر ميز بودند، همه اجزاء سفارت، همه فارسى زبان و معقول و مؤدب، همه را معرفى كردند، جلوس در طبقه بالائى بود، اطاق هاى خيلى مزين كه فرش آنها از قالى هاى «ايران» و پرده هاى «كاشان» و مبل آن از امتعه «ايران» بود، و قاليچه هاى خوب كار «كرمان» و «مشهد» و «تبريز» و «فراهان» و «عراق» و «قاين» و «گناباد» بود، بر ديوارها نصب كرده بودند و فرش كرده، ظروف كاشى و چينى هاى كاشى معرق، آيينه هاى خاتم كار «شيراز» خوب بود و در يك طرف اطاق هم فرمان «پرنس جناب سفير كبير» را آيينه كرده بودند، يك طرف هم شمشيرى مرصّع و قمه مرصّع، در زير آيينه گذاشته بودند، عكس «اعليحضرت شاهنشاه ايران» در بالاى اطاق و عكس «حضرت مستطاب اجل
ص: 81
اشرف ميرزا على اصغر خان اتابك اعظم» هم در طرف ديگر بود.
يك ساعت بعد از ظهر رفتم، سر ميز نهار، خيلى ميز مجللى در كمال نظافت و فراوانى و خوبى و مرتب، اول پنير و سبزى و بريانى، اسفناج و ماست و شش مَشك شربت اتْرج، (1) و دوغ و ميوه خورى پر از پرتقال و سيب، روى ميز گذارده بودند، بعد هم اول نهار سوپ آوردند، و بعد هم حليم آوردند، پشت سر آن كباب بسيار خوب با سيب زمينى و كاهو آوردند، بعد از آن پلو بسيار خوبى با يخنى (2) برّه، بعد از آن مرباى پرتقال خيلى خوب، و بعد از آن ميوه آوردند، همه در كمال فراوانى و خوبى و زيادى، هيچ طرف نسبت با مهمانى جناب «منشورالملك» نبود، اطاق ها آيينه هاى بزرگ داشت، كه هر كدام سه ذرع عرض و پنج ذرع طول داشت، پوست پلنگى هم كه ميان او را پر كرده بودند، در سر پله ها بود، كه آدمى خيال مى كرد، پلنگ زنده است، بعد از نهار هم تا دو به غروب مانده بوديم، چايى و قهوه صرف شد، خداحافظى كرديم، خيلى اظهار محبت و دوستى و مهربانى كردند، خداوند ان شاء اللَّه، به اين آدم عزت بدهد، چه خوب آدمى است، «حاجى محمدعلى» صاحب خانه هم حقير را واسطه كرد كه خواهش كنم او را دربان مكتب ايرانى كنند، خواستم و پذيرفتند، بيچاره «حاجى محمدعلى» هم به نوايى رسيد، خيلى آدم فقير و پريشانى است و از ما هم در اين چهار پنج روز خيلى خدمتگذارى كرد، تا آخر هم از او راضى هستم.
بر عكس «ملاحسين» كه بسيار بد آدمى بود و خيلى خيانت به حقير كرد، با وجود اينكه به او چيز دادم، معلوم شد به نصف قناعت ندارد و از همه قسم دزدى و خيانت مضايقه ندارد.
چيزى كه در «اسلامبول» بد شد و راضى بودم صد ليره به حقير خسارت برسد و اين كار واقع نشود اين بود: روزى طرف عصر، بعضى از همراهان محترم، كه على الظاهر
ص: 82
حقير خيلى به آنها احترام مى كردم، به حقير رسيدند و در حالى كه ساعت بسيارى خريده بودم، ديدند تعريف كردند و قيمت پرسيدند گفتم، آن وقت بناى التماس را گذارده، كه ديروز آنچه خريده ايم مغبون شده ايم و خواهش داريم فردا ما را با خود ببريد مغازه، و براى ما ساعت بخريد، حقير هم پذيرفتم و فردا صبح آنها را برداشته رفتم به مغازه ديروز، خيلى جوانكى معقول و مؤدب و درست بود، ساعت بسيارى آورد، باز خودم سه دستگاه ساعت، يكى طلا و دو نقره خريدم، آنها هم دو سه نفر بودند، پانزده دستگاه خريدند، سه طلا و دوازده نقره، وقتى كه ساعت ها را بست و ساعت هاى خود را جمع آورى كرد، گفت يك دستگاه ساعت نقره من نيست و جاى خالى آن را نمود، حقير اول خيلى تعجب و انكار كردم، با كمال معقوليت گفت پيشكش شما باشد، اما بدانيد دروغ نمى گويم، با آن معقوليت كه گفت، حجه فروش (1)
همراه ما بود، حقير با خود خيال كردم مى شود، اين حجه فروش دزديده باشد؟
به او گفتم: ما را گردش كن. خيلى انكار كرد كه نمى كنم، حقير بر اصرار افزودم و دست كردم از جيب خود دستمال خود را در آوردم، فورى به دست حقير چسبيد و به تركى گفت: من از شما خاطر جمع هستم و من را خجالت ندهيد.
حقير گفتم كه اين حجه فروش را گردش كن، گفت خير او هم نبرده است!! گفتم:
پس كه برده است؟ اشاره كرد به شخص محترمى كه همراه ما بود، گفتم با كمال تعجب كه قطع دارى؟ گفت بلى.
گفتم: گردش كن، گفت به احترام شخص شما گردش نمى كنم، و از ساعت گذشتم، اگر مى خواهيد بدانيد كه من راست مى گويم، آدم خود را بگوييد گردش كند! حقير آدم خود را با كمال خجلت و عجب گفتم، آقا را گردش كن، جيب ها را گردش كردند و ساعت پيدا شد!! نگذاشتم ساعت را از جيب مبارك آقا درآورند، پولش را گرفته دادم، و گويا «اسلامبول» را بر مغز حقير كوبيدند.
وقت خداحافظى، صاحب مغازه خيلى از حقير معذرت خواست، آمدم منزل، در
ص: 83
حالى كه هر چه جناب آقا تكلم كرد، ابداً جواب ندادم، و خود را دو هزار فحش دادم كه چرا با اين اشخاص نامناسب دوستى كردم، فردا آقا منزل حقير آمد، عذر او را خواستم و بيرون نيامدم، و پيغام دادم شما با كشتى عرب كه امروز مى رود برويد، و با كشتى كه حقير مى روم نباشيد و به سلامتى عصرى شنيدم رفته اند، روز بعد صاحب مغازين (1) را ديدم، خيلى از حقير معذرت خواست و حقير هم واقعاً از او خجالت مى كشيدم كه در «اسلامبول» گردش كنم، آقا پول خيلى همراه داشت، نمى دانم رذالت در مردم به چه اندازه است؟
پانزده روز در «اسلامبول» توقف كرديم. روز شانزدهم ماه ساعت نه حركت كرده آمدم به «كشتى مسكو»، شب آخر هم رفتم به سفارت، وقتى كه داخل عمارت شدم، ديدم جناب «صفاءالملك» هم خيال داشته اند بيايند منزل حقير، خدمت ايشان نشسته تا ساعت سه، صحبت هاى شيرينى كرديم، واغلب صحبت جنگ «ژاپن» بود، كه ازروزنامه هاى يوميه خوانده بودند، باز به تازگى در «هوكدن» هم شكست مختصرى به «روس ها» رسيده است.
«جناب صفاءالملك» مى گفتند: در تياترها جنگ «ژاپن» و «روس» را مى نمايند و خيلى تماشا دارد، اما حقير نديدم و دير خبر شدم و افسوس خوردم، با «جناب صفاءالملك» دو مرتبه وداع كرده، آمدم منزل.
روز چهارشنبه را و شب پنجشنبه را تا غروب روز پنجشنبه، كشتى توقف كرده، ما هم در كشتى بوديم، غروب پنجشنبه كه شب چهاردهم ماه است، كشتى حركت كرد، شب پنجشنبه كه در كشتى بوديم، كشتى ديگر را نمى دانم به چه جهت چراغان كرده بودند، خيلى باصفا و خوش منظر بود، از دور به مناره چراغ يا آتش مى نمود، كه به شكل مخروط بلند تا سر چراغ بود، با دوربين نگاه كردم، دور دكل كشتى را به فاصله كم، چراغ بسيارى آويخته بودند و ريسمان ها به اشكال مختلف از دكل به اطراف كشتى بسته و چراغ آويخته بودند، خيلى خوشگل بود، مدتى تماشا كردم، زنها را هم آوردم بالاى
ص: 84
سطحه، (1) تماشا كردند، خيلى باصفا.
«اسلامبول» شهرى است عظيم، از اين طرفِ «بغاز» هم، تا دو ساعت كه كشتى حركت مى كرد، در دو طرف دره عمارت و چراغ و شهر نمايان بود، دو مناره هم در دو طرف دره كه در بالاى آن چراغ افروخته بودند، ديده شد، و بعد از آن داخل «درياى سعيد» شديم، روز آخر حركت هم «بيكى جامع» را ديدم، مسجد بزرگ خوبى است، «مسجد محمود پاشا» را هم ديدم، اگر چه كوچك، اما خيلى خوشگل مسجدى است.
مسجدهاى عظيم در «اسلامبول»، زياده از حد احصاء (2) است، يكى از چيزهاى عجيب «اسلامبول» فقره ياتقى (3) است كه سوختن عمارت باشد، چون عمارت ها همه از تخته هاى رنگ و روغن دار است، خيلى زود آتش مى گيرد، چنانچه در اين چند شب كه ما بوديم، دو مرتبه اتفاق افتاد، و تفصيل آن اين است كه در شهر در هر محله عمارتى بلند، به شكل مناره قطور بلندى ساخته اند، كه در اطراف آن دوربين ها است و هميشه شب و روز يك نفر بالاى آن ديده بانى مى كند، به محض اينكه آتش از جايى بلند شد، چراغى قرمز رنگ در بالاى مناره به آن طرف روشن مى كند، و بيرقى هم كج به طرف آنجا بلند مى كند، فورى هفت تير توپ مى اندازند، از توپخانه دولتى، پشت سر آن عمله اين كار مى روند، با اسباب هاى مهيا، و از تلمبه و خيك هاى به اشكال مختلف، براى اطفاء (4) محروق از آدم و اسباب و غيره، از تمام محلات بايد عمله اين كار حكماً بروند، يك نفر هم در هر محله در بالاى مناره فرياد مى زند به زبان تركى، كه در فلان محله ياتقى شده است، به وضع توحش و مهيبى، مردم هم هر كس مى خواهد، براى اعانه (5) يا براى تماشا مى روند.
ص: 85
عصر يعنى غروب پنجشنبه، با «كشتى مسكو» به عزم «جده» حركت كرديم، صبح اول آفتاب جمعه رسيديم به حياق قلعه، قلعه بزرگى، بلكه شهرى است، عمارت هاى خيلى خوب مشرف به دريا دارد و در دو طرف دره، هر طرفى پانزده ارّاده توپ گذارده اند، كشتى نيم ساعت توقف كرده، به راه افتاد، اول ظهر جمعه باد مخالف حركت كرده، كشتى منقلب شد، باران به شدت باريدن گرفت، حقير خيلى بدحال شدم، بى حس و حركت افتادم تا شب دوشنبه، ابداً نه چيز خوردم و نه حركت كردم، و ده مرتبه قى كردم، و خيلى بداحوال بودم و باد هم متصلًا مى آمد، دو مرتبه قليان و اسباب چايى از روى ميز به زمين ريخت، شب دوشنبه يك ساعت از شب گذشته، قدرى باد آرام تر شد، ولى كشتى در كمال عجله مى رفت، يك استكان آبليمو و چند دانه آلو خوردم، چه بنويسيم از بدحالى دريا، كه مكرر به مردن راضى شدم، تا اينكه اول طلوع صبح دوشنبه، كشتى به «پُرت سعيد» (1) رسيد و لنگر انداخت، پورت سعيد، لنگرگاه خيلى معتبر است، در اول دهنه، مجسمه سياه رنگ [كه] عبايى در بر، چترى در دست چپ، و دست راست خود را به طرف دريا گشوده، اشاره مى كند ديده شد، آنگاه داخل حوضى شديم، كه تفصيل حوض را سابقاً نوشته ام، اين حوض قدرى بزرگتر است، چون در اينجاها و در «اسكندريه» و «مصر» و «سوئيس» مى گويند ناخوشى وبا شيوع دارد، لهذا نگذاشتند احدى از كشتى به شهر، يا از شهر به كشتى بيايد.
روز دوشنبه و شب سه شنبه را تا ظهر سه شنبه، كشتى در مقابل عمارت «پرت سعيد» ماند، حالتم قدرى بهتر بود با دوربين تماشا كردم، خيلى خوب خيابان ها داشت، خيلى خوب عمارت ها داشت، درخت هاى سر سبز و خرم نارنج و زيتون و سرو و كاج ديده مى شد، خيلى با صفا بود، اما هوا سرد بود و ما در اطاق نمره با
ص: 86
اديال (1) مى خوابيديم و دريچه ها را مى بستيم و سرد بود، بالاى كشتى كه مى رفتم، خيلى سرد بود، و روزى ده دوازده مرتبه باران مى آمد و آفتاب مى شد، كشتى فراوان كوچك و بزرگ، و طراده هاى بسيار در روى دريا حركت مى كرد و ذغال سنگ فراوانى روى طراده ها حاضر كرده، براى كشتى ها كه بفروشند، كشتى ما هم ذغال زياد خريد و به كشتى حمل كرد.
ظهر روز سه شنبه هيجدهم از «پرت سعيد» حركت كرد، داخل «كانال سويس» (2) شد.
«پرت سعيد» شهرى است در كنار «بحر ابيض»، در دم كانال واقع گرديده، در اواخر قرن پانزدهم مسيحى، كه «دماغه اميد» در جنوب «افريقا» كشف شد، تجارت به كلى منقلب به آن طرف شد و بر بنادر «مارسيل» و «اسكندريه» و صور و ... (3) و غيره صدمه زياد وارد شد، خيلى تجارت آن جاها [را] متنزل نمود.
مهندس معروف فرانسوى «دويس» نام، به بركت علم و دانش بين اين دو بحر عظيم كه «بحر احمر» و «بحر ابيض» باشد، در مدت سى سال اتصال داده، دوباره مدتى است كه تجارت اين بنادر را معاودت (4) داد.
داخل كانال كه شديم همه جا سمت راست، خيابان بسيار با صفايى، و اشجار سرو و كاج و نارنج، راه آهن هم مى گذرد در وسط كانال، به تفاوت بعضى جاها پنجاه ذرع و بعضى جاها سى ذرع وسعت دارد، كشتى از وسط مى رود، كنار كانال خيلى باصفا است، هر دو سه فرسخ، يك استپ ها (5) دارد، بعضى استپ ها هم چشمه هاى آب شيرين، درخت هاى مركبات، عمارت هاى خوب، گل هاى رنگارنگ، به خصوص روز
ص: 87
چهارشنبه، به يك استپ رسيديم، عمارتى بزرگ و باغ وسيعى، چشمه اى در كنار كانال، دور چشمه سبزه زمردى رنگ، دو سه بوته گل شمعدانى، چهره خيلى پرگل، واقعاً خيلى باصفا بود، كشتى ما به واسطه بزرگى كه دارد، آب كانال كم است، آرام حركت مى كند.
شب پنجشنبه يك ساعت از شب گذشته رسيديم به «سويس»، كشتى به جهت ناخوشى، نيم ساعت توقف كرد، بلد دريا كه از «سوئيس» به «جده» بلد مخصوص دارد و فرنگى ها نمى توانند كشتى را ببرند، و طايفه مخصوص هستند كه بلد راه هستند، اجير مى شوند، بلد بر داشت، راه افتاد، ولى خيلى سريع حركت مى كرد، روز پنجشنبه و جمعه و شنبه را تا سه ساعت به غروب، متصلًا كشتى در كمال سرعت حركت مى كرد، علامتى ديده نشد، الا گاهى كوه هايى چند ديده شد، كه يكى از آنها را مى گفتند «كوه طور» است، چند چراغ هم كه فانوس مى گويند و تفصيل آن معروف است، در وسط بحر ساخته اند، كه ازته دريا با سنگ و آهك بالا آورده، از روى آب به فاصله چهار ذرع اطاقى ساخته اند، كه براى حوائج سه نفر كافى است و پانزده روز به پانزده روز اين سه نفر عوض مى شوند و در بالاى آن اطاق، فانوسى بزرگ كه در شب چراغ روشن مى شود گذارده اند، سه يا چهار جا ديدم، در ميان كانال به فاصله هر دويست قدم و بعضى جاها هزار قدم، چراغ در ميان آب گذارده بودند، از دو طرف كه خيابانى از چراغ تشكيل مى نمود، به جهت خط عبور كشتى و در كنار كانال صندوقى از نفت (1) سربسته بود كه به واسطه سيم مجوّف (2) به چراغ راه داشت و مدد مى داد و اين چراغ هاى كوچك، شب و روز روشن است.
صبح روز جمعه كاپيتان كشتى در دو جاى كشتى پرده كشيده و تلمبه اى كه به واسطه حركت چرخ بخار، آب را متصلًا بالا مى دهد، از سقف آن چادر و پرده آويخته، كه هميشه به قدر نيم فرد آب از سقف مى ريخت و اعلان كرد كه چون امروز به محاذى احرام گاه كه ميقات باشد مى رسيد، هر كسى بخواهد غسل كند، اگر مى خواهد چيزى به
ص: 88
عمله كشتى بدهد مختار است، مردم مشغول غسل شدند، اما به قدرى كم همت هستند، كه گمان نمى كنم دو تومان در جعبه او كه براى اين كار گذارده بود، جمع شده باشد، اكثر مردم از صبح جمعه محرم شدند، ولى حقير فرستادم، از كاپيتان تحقيق كردم، گفته بود چهار از شب گذشته، به مقابل «جحفه» كه ميقات است خواهيم رسيد، لهذا صبر كرده، عصرى دو ساعت به غروب مانده، بعد از اداى فريضه ظهر و عصر، لباس احرام پوشيده و مقدمتاً محرم شدم، خداوند ان شاء اللَّه قبول فرمايد.
خيلى دل مى خواهد كه منقلب نشود، حقيقتاً نمونه محشر است، دو سه نفر «بخارايى» همراه بودند و روزها روى عرشه گاهى صحبت علمى مى كردم، از مذهب حقير مى پرسيدند، گفتم «شافعى» هستم! آنها «حنفى» بودند، چون ديدند بى اطلاع نيستم، و در يكى دو مطلب هم مباحثه كردند و كتاب خود را كه داشتند آوردند، و ديدند كه حقير درست گفته ام، وثوقى به حقير پيدا كرده، چند نفر از «بخارايى ها» از حقير مسأله پرسيدند، و يك نفر هم از ملاهاى آنها كه «ملا عبدالواحد» اسم داشت، خودش مسأله اى در طواف از حقير پرسيد، با كمال ادب گفت: مقصودم حاجت است، چون شما [را] به «مذهب حنفى» هم مطلع ديدم، اين عبارت را ندانسته ام و براى من معين كنيد، كتابى آورد، مسمّى به «تلخيص الكفايه» در فقه و عبارتى بر او مشكل شده بود، براى او معين كردم، قبول كرد و پسنديد، بعضى از اهل «تاتار» در كشتى بودند، بعد از احرام قمه هاى خود را بسته، و تفنگ هاى دو لول بر دوش انداخته بودند، مثل كسى كه مى خواهد به جنگ برود و مردم حال خوبى داشتند، با حضور قلب بودند، شب را جمعى از «صوفيه بخارايى» در سطحه كشتى حلقه ذكرى گرفته، قدرى داد و فرياد كردند، خالى از تماشا نبود.
بنا بود قبل از ظهر شنبه بيست و دوم وارد «جده» شويم، تأخير شد سه به غروب مانده رسيدم، واقعاً يكى از تفضلات الهى اين است كه طهارت در احرام شرط نيست (1)، و الا مشكل بود، كشتى در يك فرسخى «جده» ايستاد، همه وقت دور مى ايستاد، اما امسال
ص: 89
بيشتر دور ايستاد، از قرارى كه مى گويند، هواى اين جا چند روز است فوق العاده سرد شده است و آب دريا قدرى فرو نشسته، لهذا كشتى نزديك نمى آيد، عمارت هاى «جده» در دامنه كوه قبلى از دور همه چون سفيد است به كوه پر برف شبيه است، فورى طراده هاى بزرگ بسيار حاضر شده، اول دكتر حافظ الصّحه آمد، وارسى از حال كشتى كرده، و اذن خروج داد، مردم ازدحام در خروج كردند، ما هم داخل طرّاده شده، عنان اختيار به دست باد و آب و عرب نادان داديم.
يك ساعت از شب يكشنبه، با زحمت زياد به دم گمرك رسيديم، چه محشرى بود ازدحام در كشتى، وقت ورود و خروج ازدحام زيادى مى شود، مثل اينكه در «باطوم» يك نفر پيرمرد «بخارايى»، در زير دست و پاى مردم تلف شد، ليكن در هيچ جا مثل «جده» نبود، اولًا مدتى مردم را روى آب معطل مى كنند، يعنى رعيت «ايران» را! چون از طرف «قنسول ايران» كه جناب «مفخم السلطنه»، برادر سفير كبير، «پرنس ارفع الدوله» باشد، يك نفر مى آيد روى آب، «حجاج ايران» را مى شمارد، به جهت اينكه از هر نفرى كه در طراده نشسته است، پنج قروش از طراده چى مى گيرند، رعيت «روس» و «انگليس» و هر دولتى نفر دو قروش مى دهند، رعيت «ايران» نفرى هفت قروش و نيم بايد بدهند! هر چه طراده چى داد مى زد كه در اين طراده، پنجاه و دو نفر است، آدم قنسول مى گفت: پنجاه و هشت نفر است! و با تو پنجاه و هفت محسوب مى شود.
بعد از آن وارد مى كنند ايشان را به محوطه كوچكى، كه دور آن با چوب و ميل آهن ديواركشى شده، و خودشان قفس مى گويند، و اين قفس كرانتين (1) است، از «رعيت خارجه» دو قروش و نيم، و از «ايرانى» نصف مجيدى به اسم كرانتين مى گيرند، اينجا هم جناب «قنسول» پنج قروش از حاجى ايرانى بيچاره دخل مى كند، و به دست هر نفر كاغذى كوچك مى دهند، دم در آن كاغذ را دو نفر ايستاده اند مى گيرند، و از آن قفس
ص: 90
داخل قفس ديگرى مى شود، به عين مثل قفس اول، ازدحام زيادى، حاجى بيچاره لخت، هوا سرد، يك نفر آدم، تذكره ها (1) را مى گيرد و هر نفرى هم دو قروش مى گيرد، آن وقت نوشته كوچكى مى دهد كه دم در مى گيرند، آن وقت حاجى مرخص است، و مى افتد به دست حمال و رفتن منزل، حمال اسباب را برداشته آمد منزل، دو تومان كرايه خواست، گفتم زياد است، به عربى گفت: «مكتوب عَلَيَّ»، (2) معلوم شد حمالى را هم، آدم قنسول قطع و فصل مى كند، و با حمال تنصيف مى كند، بيچاره حاجى ايرانى، كرايه منزل را هم همين قسم، جناب «قنسول» حق مى گيرند، منزل «حاجى حبيب اللَّه نام اصفهانى الاصل» منزل گرفتم، منزلى داشت چهار طبقه بالاى هم، در طبقه بالايى چهار اطاق داشت كه روى آنها را به ما داد و در ديگرى خود او منزل داشت، وارد منزل كه شديم، پسر صاحب خانه آمد، پسركى خوشگل بود، اسمش را پرسيدم؟ گفت: شكرى، گفتم شكراللَّه ... (3) و به [آن] تَفَأُّل زده، پشت سر كنيزى آمد، سماور آورد، اسمش را به عربى پرسيدم، گفت سلامه، گفتم قد سلمينا، و به فال گرفتم، «تَفأَّلوا تَجِدُوا». (4)
شب را چون دير وقت بود، غذاى مختصرى خوردم و خوابيدم، آب «جدّه» خيلى بد است، شور و ناگوار است، در اين دو سه روز نه چايى مى شد خورد، و نه غذا مى شد خورد.
«جُده» به ضم اول، شهرى است مختصر كه در كنار «درياى محيط» واقع، و بندر «مكّه معظمه» است، در زمان سابق بندر «مكّه معظّمه» جاى ديگر بود، كه او را «ثعلبيّه» مى گفتند، و او از «مكّه معظمه» پنج مرحله دور بود، در سنه بيست و شش كه «عثمان ابن عفان» در زمان خلافت خود، حج به جاى آورد، مردم «مكّه» از او خواستار شدند كه حكم كند تا تحويل بندر از «شعلبيه» به «جده» شود، و او خود در مراجعت به «جده» رفته و آنجا را ديدار كرده و در دريا غسل نموده، آنگاه حكم كرد كه تحويل آبادى و بندر از
ص: 91
«شعلبيه» به «جده» نمايند، از آن زمان «جده»، بندر «مكّه معظمه» شده، و روى به آبادى نهاد و تاكنون بندرگاه معتبرى است.
روز ديگر را در كنار دريا رفتيم تطهير كرده، خود را آب كشيده و قطيفه هاى احرام خود را عوض كردم، براتى از «حاجى ابوالقاسم» تاجر به «جناب مفخم السلطنه» جنرال قنسول داشتم فرستادم، قبول كرده و داده بود، و گفته بود عصرى ديدن مى آيم، پيغام دادم ديد و بازديد باشد براى «مكه»، به جهت اينكه محرم بودم نمى خواستم بيايد، دوباره پيغام داده بود كه نمى شود و عصرى خواهم آمد، عصرى دو ساعت به غروب مانده، روز دوم ورود آمد، خيلى جوان خوش سيماى خوش اخلاق است، قدرى نشسته صحبت كرديم، تعيين منزل «مكه» را براى ما در خانه «على قمر» نام كرد، حقير هم گفتم تا ديده شود، گفت تلگراف مى كنم كه جلو بيايد و منزل را تخليه كند، قدرى از بد گذشتن بر حاج صحبت كردم و از بابت كرايه از «جده» به «مكه» گفتم، چون شنيدم براى هر شترى يازده مجيدى و نيم كرايه معين كرده است، خواه سرنشين و خواه كجاوه.
گفت: براى قافله فردا ان شاء اللَّه كمتر قرار خواهم داد، و مى گفت به من دخل ندارد، مداخل را «شريف مكه» و «والى مكه» مى كنند، شب را آدم فرستاده بود كه محض خاطر شما، كرايه قافله فردا را، نُه مجيدى و نيم قرار دادم، تشكر كرديم، واقعاً هم محض ما چنين كرده بود، به جهت اينكه بعد از ما و پيش از [ما] دوازده و يازده مجيدى گرفته بودند.
صبح روز سه شنبه بيست و پنجم، پنج شتر حاضر گرديد، دو براى كجاوه، يكى براى مفرش، يكى براى «كربلايى محمدحسين» و يكى براى خورده پاره، دو ساعت از آفتاب گذشته حركت كرديم و روانه شديم، قدرى خارج دروازه معطل شديم، تا همه حاج جمع شدند، آنگاه شيپور مرخصى كشيده شد، و قافله به راه افتاد، تقريباً ششصد بلكه هفتصد شتر بود جلو تا عقب قافله، قريب سه ربع فرسخ مى شد، ما در اول قافله
ص: 92
بوديم، راه خيلى منظم بود، در هر دو هزار قدم «قراولخانه اى» است و هشت نفر سرباز و يك صاحب منصب كنار راه ايستاده، يك شيپور چى هم، اول قافله كه رسيد شيپور مى زند، آخر قافله هم كه تمام شد، شيپور مى زند، در بعضى جاها آخر قافله هنوز تمام نشده، اول قافله به «قراولخانه» ديگر مى رسد، در هر دو فرسخ هم، قلعه بزرگى براى سرباز ساخته اند، كه هيجده نفر سرباز دارد و در آنجا به قدر يك ربع ساعت، قافله را نگاه مى دارند، تا اول و آخر قافله جمع شود و سربازى كه از قلعه سابق آمده، در اين قلعه مى ماند، هيجده نفر ديگر باز از اين قلعه به همراه حاج مى آيد، با يك نفر صاحب منصب، سرباز پياده است اما صاحب منصب الاغى سوار است، يكى دو جا هم رفتند قدرى جلوتر و قدرى از راه دورتر، پشت بوته ها به كمين نشستند، تا وقتى كه حاج راه افتاد و گذشت آن وقت برخاستند، پرسيدم گفتند: از دور علامت جمعيتى ديده اند، احتياطاً اينكار مى كنند، شش ذلول (1) سوار هم، از جدّه همه جا همراه بود، سرباز و ذلول سوار، همه تفنگ هاى مارتين و قطار فشنگ هاى خوب داشتند، همه جا به همين نظم بود، تا اول مغرب كه وارد «بحره» شديم.
در بين راه دو نفر جمّال (2) كه داشتيم يكى «عبداللَّه» نام داشت، و يكى «سلامت اللَّه حربى» بودند، «عبداللَّه» معقول تر بود اما «سلامت اللَّه» از بس كه هر دم مى گفت بخشش، ما را به تنگ آورد، آخر هم به هر دو به قدر هم دادم، پرسيدم به شما چه كرايه داده اند؟
گفت: يك مجيدى و نيم براى هر شترى داده اند، دلم سوخت و انعام دادم، در بين راه بعضى حاج كه بلد بودند، از شهر مال كرايه نكرده بودند، دو مجيدى و يك مجيدى به جمّال ها دادند، و تا «مكه» سوار شدند، روز بعد نيم مجيدى هم مى گرفتند.
«بحره» (3) جاى بزرگى [است]، سربازخانه بزرگى دارد، كاروانسراى كم خرج و
ص: 93
پرمداخل بسيارى، هر كس يك زمين وسيعى را گرفته، و دور آن را محوطه اى از شاخه مغيلان، به ارتفاع يك ذرع كشيده، چند خانه از نى- كه خودشان كوخ مى گويند- هم در او ساخته اند، جمّال هر كس را به هر كاروانسرا برد، چون شب بود، ما در يك كنار افتاده، يك طرفمان ديوار، و يك طرف را هم كجاوه ها را و مفرش ها را گذاشته، حصارى براى خود ساختيم، روز قدرى گرم شد، چون آفتاب بود، ولى شب سرد بود، چون مُحرم بودم، سرما مى خوردم، لحاف و پتو بالاى خود انداخته بودم، باز هم هوا سرد بود، شب را بعد از صرف چاى و خواندن نماز، قدرى پلو و هندوانه داشتيم، تخم مرغ هم از قرار چهار عدد يك قران خريده، نيم رو كرده خورديم، در وسط محوطه، چند خمره آب گذارده بودند براى آب، يك ساعت از شب قدغن كردند كه حاج از محوطه خارج نشود، تا به صبح اول آفتاب، صداى حاضرباش بلند بود، در محوطه پهلوى محوطه ما، بچه عرب تا اول آفتاب، لاينقطع على الاتصال فرياد مى كرد به آواز، و از محوطه هاى اطراف به او جواب مى دادند، اگر از يك محوطه جواب نمى رسيد، صاحب محوطه را به اسم صدا مى زد و مى گفت: عجايب هل نمت؟ آيا خوابيده اى؟ و تا اول آفتاب اين بچه صدا زد و ابداً تغييرى در صداى او به هم نرسيد، و همه را مى گفت، نخوابيد و حاج را نگاهدارى كنيد.
بعضى اوقات هم با او بلند شوخى مى كردند و مى گفتند: «يا قَوّادُ نَحْنُ مُنْتَبِهُون» يعنى اى جاكش ما بيداريم! صبح را نماز خوانده و حركت كرديم، به عين مثل روز قبل به نظام و قاعده آمديم، دو سه فرسخى «مكه» در كنار راه دهى ديده شد، كه نخل زيادى و زراعت بسيارى داشت، اسم او را پرسيدم، گفتند: «زفّه» نام دارد، از او كه به قدر نيم فرسخ گذشتيم، وارد شديم به حرم، علامت و برجى در دو طرف راه ساخته اند، سربازخانه مختصرى هم در پاى برج طرف دست چپ هست، نزديك به حرم پياده شدم، غسل كه ممكن نبود، به جهت اينكه اولًا: آن روز خيلى سرد بود، خوف ضرر در غسل بود، به علاوه قافله هم صبر نمى كرد، آب هم نبود ولى باقى مستحبات دخول حرم را به جاى آورده، داخل حرم شده، شكر خداوند را به سلامت و توفيق و سعادت كرديم.
ص: 94
روز سه شنبه بيست و ششم شهر ذيقعدةالحرام 1322، مطابق با «سيزدهم دلو»، چهل و پنجم حركت از «مشهد»، دو ساعت به غروب مانده، وارد «دروازه مكه»، كه دره اى است و سربازخانه در كنار راه ساخته اند شديم، تا قدر كمى از اول حرم كه تقريبا دو فرسخ به «مكه» مانده است، گداها از «مكه» به جهت تكدى، زن و بچه و مرد آمده بودند، «ياحاج بالسلامه» بلند بود، و بخشش مى خواستند! به خصوص اطفال سياه چرده مليح، كه به لحن عربى فصيح دعا مى كردند و چيز مى خواستند، خيلى مزه و عالمى داشت، و خيلى هم قانع بودند، به حبه قندى هم ممنون مى شدند، ولى نمى گذاشتند انسان وقت دخول «مكه» حالتى داشته باشد.
دم دروازه منتظر بودم، كه بر حسب تلگراف، «على قمر» كسى جلو بفرستد يا خود بيايد، جمّال هم بلد نبود، لهذا «شيخ جعفر قمى» حجه فروش جلوتر آمده بود، و منزلى از «سيدمصطفى نام» پسر «سيد عبداللَّه» به هفت ليره كرايه كرده بود، حقير هم ديدم بد منزلى نيست، صاحبخانه هم خوب آدمى معلوم مى شود، پايين آمده منزل كرديم، بعد از دو ساعت پسر «على قمر» آمد كه شما بايد منزل بنده بياييد، گفتم بايد دم دروازه آمده بوديد، حالا گذشت، نواب «اميرزاده خانم» فردا خواهد آمد، او آنجا منزل مى كند، ولى به شرط اينكه فردا جلو او برويد، معطل نشود.
بعد از نيم ساعت، رفتم به بركه غسل كرده، اول مغرب به حرم محترم مشرف شدم، وقت صلاة جماعت بود و نمى گذاشتند طواف كنم، يك ساعتى در ميان مسجد نشستم، اما هوا سرد بود و از سرما متألم بودم، بعد از اتمامِ صلاة «حنفى» و «شافعى»، مشغول «طواف» شده، «طواف» واجب و «سعى» را نموده، به «صفا» رفته ادعيه مأثوره را خوانده و «سعى» را نموده، تقصير كرده، دوباره به حرم آمده، طواف نساء را احتياطاً كرده (1)،
ص: 95
ساعت پنج به منزل آمديم، و لباس خود را پوشيدم، و شام و چايى صاحب خانه تهيه كرده بود، قدرى خورده و شكر خدا را كرده و خوابيدم، در كمال خوشحالى و سرور كه چنين شبى در عمر كم ديده بودم، ولى چه فايده كه فردا بعد از ظهر، «بى بى» اهل منزل خاطرش آمد، كه وضو براى «طواف» واجب نگرفته و به همان غسل اكتفا كرده است، تقصيرات زيادى هم واقع شده است، ديگر معلوم است كه چه حالتى براى انسان دست مى دهد، كتاب فقهى هم همراه ندارم، مگر مناسك، او هم متعرض نيست.
در ميان حاج جستجو كرده، كتاب «نخبه» و «مجمع المسائل» پيدا كردم، او هم اين مسأله را نداشت، كسى هم كه اين فرع را در خاطر داشته باشد، در ميان پيدا نشد، خداوندا چه كنم؟ بالاخره دو مرتبه وضو گرفته، رفت «طواف» و «سعى» را به جا آورد، و قرار دادم، احتياطا سفر «قرن المنازل» كرده، دوباره محرم شديم، حقير هم غنيمت دانستم، چون دفعه اول در «طواف» و «سعى» آن طورى كه دل آدم مى خواهد نمى شود، و همچنين احرام را هم از دريا بسته بودم، مصمم رفتن به «قرن المنازل» شدم.
«مكه معظمه» با اينكه وادى غير ذى زرع است، به خواست خداوند همه چيز خوب در او پيدا مى شود، در اين موسم هندوانه و بادنجان، تماته، (1) سبزى همه رقم، انار، نارنج، ليمو، پرتقال، به خصوص نارنج آن كه خيلى پر آب و خوب بود، ده دوازده عدد يك قران مى دادند، روغن خيلى اعلايى دو تومان به حساب من «ايران»، برنجى دارد مثل برنج عنبر بود، منى سه قران و نيم، برنج بدى هم دارد مى گويند ارزانتر است، گوشت خيلى لذيذى دارد، چندان چاق نيست، اما خيلى لذيذ است و لكن در مزاج حقير پيچ و اسهال مى آورد، هل هاى خيلى درشت و تماشايى دارد، سه چهار روز استراحت كرده، روز شنبه بيست و نهم سر آفتاب، دو الاغ سوارى و يك قاطر سوارى به چهار ليره كرايه كرده، خود و اهل
ص: 96
منزل، «حاجى جعفر» را هم برداشته، به «قرن المنازل» روانه شديم.
اول از وادى «منا» گذشته و يك ساعت به ظهر به آخر وادى «عرفات» رسيديم، چند خانه و قهوه خانه بود، پياده شديم، اول ورود با اينكه از ما حق بخشش در راه، مكارى گرفته بود، آمد كه پول براى «حشيش» بده، يعنى علف مال.
گفتم علف با خود شماست، گفت خير! حق حشيش بده، دو سه قران دادم، ناهار خورديم و نماز خوانده سوار شديم، در كمال سرعت و عجله همه راه مى تاختيم و به محض اين كه صداى خود را بلند مى كرد، مال ها سرعت مى كردند و اگر او صدا نمى زد، [اگر] هزار چوب مى زدم، ابداً در حركت خود تغييرى نمى داد، چند نفر «هندى» و چندنفر «سلطان آبادى» و سه چهار نفر هم از خود «اهالى مكه» براى محرم شدن آمده بودند.
در بين راه «شيخ واقف» نامى حنفى مذهب، كه فصيح صحبت مى كرد، با هم صحبت كرديم، به حقير گفت:
من چندى قبل با يك نفر شيعى آشنا شدم، دعايى عاليةالمضامين مى خواند، خوشم آمد، از او كتابش را گرفته ام، شما مى دانيد دعا از كيست؟
گفتم: از فقرات آن در خاطر دارى؟ يك فقره خواند، دعاى كميل بود. گفتم: دعا از «حضرت اميرالمؤمنين على ابن ابيطالب عليه السلام» است، راوى «كميل بن زياد»، قدرى از دعاى «ابوحمزه» براى او خواندم، تعجب كرد و خيلى پسنديد و از حقير خواهش نسخه آن را كرد، قدرى هم از جواز لعن «معاويه» و از مذهب صحبت كرديم، «معاويه» را تجويز لعن نمى كرد، اما «يزيد» را خيلى لعن كرد. حقير هم قدرى تقيه، و قدرى هم نرم نرم با او صحبت كردم، بعد از يك ساعت و نيم رسيديم به چند خانه ديگر، كه چاه آبى داشت، او را «شداد» مى گفتند، به قدر نيم ساعت توقف كرد، محض [اين كه] پول حشيش بگيرد. و كرايه منزل در «عرفات» براى هر نفرى دو قروش، و در اين جا يك قروش كرايه منزل گرفتند، بعضى از «هندى ها» سوار شده مى خواستند ندهند و بروند، پيرمردى كه او را
ص: 97
«شيخ» مى گفتند، چماقى در دست، همه را برگردانيد و چماق را بر مال و آدم مى نواخت، ما را هم كه اول داده بوديم، برگردانيد، جوانكى از ما اول گرفته بود، هر چه به عربى مى گفت: «يا شيخ» اينها داده اند، به خرج نمى رفت، بالاخره به شدت گفت: اين سه نفر داده اند، آن وقت ما سه نفر را جدا كرد و به راه ول داد، باقى را محبوس كرده، به ضرب چوب و چماق گرفت، كه بعد از ربع ساعت آمدند.
از «شداد» كه يك فرسخى مى گذرد، اول كوه و سنگلاخ است، يك فرسخ و نيم سربالايى معتدلى دارد، اما سنگلاخ بدى [دارد]، و راه را ساخته اند، دو طرف ديوار دارد از سنگ، و بعضى جاها را هم سنگ فرش كرده اند، ولى سنگ هاى صاف بزرگ كه پاى آدم و مال مى لغزد، دو طرف راه اشجار مغيلان، و تك تك خرزهره هاى بزرگ دارد، اول مغرب رسيديم پاى كوه، چند خانوار عرب سكنى دارد، و چشمه آبى و چند خانه هم براى واردين ساخته اند، يعنى سنگ بالاى هم چيده اند و روى آن را نى و پوخ انداخته اند، از شيخ آنها خانه اى تنها خواستم، خانه كوچكى كه دو در داشت ما را فرود آورد، و پسركى «احمد» نام را هم خادم ما قرار داد، چايى خورديم، پلو همراه داشتيم خورديم، نماز خوانديم، چون به جهت تند آمدن خيلى خسته بوديم و هوا هم خوب سرد بود، خوابيديم، آب هم خوب بود، با «احمد» قدرى صحبت كردم، معلوم شد پدرى اعمى دارد، و بد بچه اى نبود. به دو نفر مكارى هم كه همراه بودند، يكى «عبدالقادر» و ديگرى «صالح» نام، شامى و بخششى داديم، پول حشيش هم گرفت، صبح زود پيش از طلوع صبح برخاسته، چايى خورديم، اول اذان نماز خوانديم و پا بر كوه گذاشتيم، اهل منزل را سوار بر قاطر كرده، جلو آن را به «حاجى جعفر» دادم، خودم هم پياده راه افتادم، سواره امكان ندارد، هرگز در عمر خود كوه به اين سختى و بدى نديده بودم، «كوه نيشابور» كه بين «دولت آباد» و «بوجان» است، مكرر آمده ام، نه به اين طول است و نه به اين سختى، شش ساعت تمام از گردنه تا سر كوه راه است، تا پنج و نيم از دسته گذشته، به سر كوه رسيديم، تا پنج ابداً آفتاب به ما نزد و آفتاب همه جا پشت سر و پايين تر بود. نيم ساعتى
ص: 98
آفتاب ما را درك كرد، مكارى هم پاى كوه مانده بود، و مالها را به همراه ما ول داده بود، به جهت اينكه خروج از راه با سوارى ممكن نيست، راه را مادر «سلطان روم» خرج زياد كرده، به عرض پنج شش ذرع ساخته است، پيچ پيچ و پله پله، ولى سنگ هاى صاف بلند فرش كرده اند، آن هم خيلى سرازير است، كه آدم نمى تواند خود را محافظت كند، به خصوص در سرازيرى، مسلماً به جز مالهاى خودشان هيچ مالى نمى تواند از آن راه برود.
در راه رفتن رفقا رفتند، حقير تنها ماندم، خيلى هم تشنه شدم، از عقب سه نفر «عرب نخاولى» كه مى آمدند محرم بشوند، به حقير رسيدند، قدرى به عربى با آنها صحبت كردم، با حقير رفيق شدند، يكى ديگر هم از عقب تر رسيد، اسم يكى «ناصر» بود، اسم يكى «مصطفى» بود، اسم يكى «احمد» بود، «ناصر» جلوتر رفت، «احمد» و «مصطفى» براى همراهى حقير ماندند، تشنگى خيلى غالب شد، نزديك بود از حركت بمانم، دو سه نفر از بالا مى آمدند، آب خواستم، گفتند: نداريم، ولى در ميان دره آبى نشان دادند كه هم قدرى از راه دور بود و هم صعب (1) بود، «نخاولى ها» كنار راه نشستند، حقير به زحمت زياد با ناخن و چنگال خود را به آب رسانيده، قدرى خورده دوباره مراجعه به راه كرده، باز راه افتادم، اما از خستگى چه نويسم درست وامانده بودم، و اگر «نخاوله» نبودند كه همه را دلدارى مى دادند، و مى گفتند «خداوند» به شما اجر مى دهد، سر كوه نزديك است، مشكل بود خود را برسانم، خيلى مردمان خوبى بودند، به خصوص «مصطفى».
پنج و نيم از دسته گذشته رسيديم به صد قدمى سر كوه، حوضى از آب كه از سنگ تراشيده بودند، دو ذرع و نيم طول، يك ذرع و نيم عرض، چشمه اى كه آب كمى داشت، ده پانزده ذرع فاصله، كه اين حوض از آن چشمه آب مى شود، كم و بد بود، چون آب چشمه كم شده و به حوض نمى رسيد، اما خود چشمه به قدرى سرد و خوشگوار بود، كه تقريرى نيست، به عين مثل آب هاى سرد كوهسار «ايران»، قدرى خورده به سر كوه
ص: 99
رسيديم، الاغ ما را نگاهداشته بودند، سوار شدم، دويست قدمى از سر كوه دورتر، دهى بزرگ كه تقريبا صد خانوار دارد، اسمش «حديه»، قدر كمى توقف كرده، ناهار مختصرى خورديم، هوا به قدرى سرد بود كه در آفتاب نشسته بودم، باد سردى مى آمد، درخت هاى زردآلو و شفتالوى بسيار، همه غرق شكوفه بود.
«طايف» را صاحب كتاب «منتهى الارب فى احوال العرب» مى گويد:
از بلاد «حجاز» است كه «مدينه منوره» باشد، و «ينبع» را مى نويسد از «تهامه» محسوب مى شود، كه مقصود «مكه» است، با اينكه «طايف» دوازده فرسخى «مكه» و «ينبع» نزديك «مدينه» است و خود او مى گويد «ينبع» بندر «مدينه» است، چنانچه «جده» «بندر مكه»، واللَّه العالم بحقايق الامور.
در اين بين صاحب خانه آمد كه رفقاى شما رفتند به «قرن المنازل»، بسم اللَّه ما هم فورى برخاسته سوار شديم، ديديم رفقا رفته بودند، دو نفر عرب با ما خودشان به فضولى راه افتادند به جهت بلدى، يك ساعت و نيم از «حدى» تا «قرن المنازل» راه است، سرازيرى مختصرى و كوه است، چند قدمى كه آمدند، بخشش خواستند، پنج قروش دادم، دوباره چند قدمى ديگر كه آمدند به عربى گفت: يك مجيدى بايد بدهى كه من تا «قرن المنازل» بيايم.
گفتم: نمى خواهم بيايى!
گفت: حرامى دارد، شما را لخت مى كند، گفتم بكند، خنجرى در كمر داشت، كشيد رو به «حاجى جعفر»، كه ما را بترساند، حقير هم ششلوله اى كه در «اسلامبول» خريده بودم و در كمر داشتم كشيدم! گفتم: من هم تو را مى زنم، «خنجر» را غلاف كرد.
گفت نيم مجيدى بده، گفتم نمى خواهم بيايى، گفت نمى آيم و نشست، ما هم غنيمت دانسته تند كرديم، قدرى كه رفتيم رسيديم به «نخاوله»، چهار نفر بودند، او هم از عقب آمد و مى گفت: قاطر مال برادر من است، بايد من بيايم، قاطر را توجه كنم، آنجا كه رسيديم به من بخشش كنى، حقير هم گفتم چه عيب دارد.
ص: 100
اول ظهر به «قرن المنازل» رسيديم، دهى است داراى پنجاه شصت خانوار، منزل ها [ى] خوب مثل دهات عجم دارد، مسجدى كه «حضرت رسول كاينات» از آنجا محرم شده اند، مسجد كوچك، بنائى از سنگ و گل، يك راسته ستون دارد، در وسط شبستان كوچكى است و مستطيل سقف است، محرابى در وسط دارد خارج سقف هم تقريباً به قدر مسجد صحه دارد، درى كوچك هم دارد، پياده شده رفتم منزل، قدرى انار خريده خورديم، چند دانه تخم مرغ هم خريده، براى شب جوشانديم، و فورى لخت شده به مسجد رفته محرم شديم، چون خيلى خسته بودم، به رئيس مكارى ها كه همراه آمده بود اصرار كردم، كه شب را در «هديه» يا «حديه» بماند و به او وعده دادم كه مخارج مال او را و خود او را بدهم، راضى نشد و مى گفت شب سرد مى شود، و بايد رفت به «كومه»، و نيم به غروب مانده، از «قرن المنازل» حركت كرديم، اما چه نويسم كه تمام اهل ده بر حقير ريختند و بخشش مى خواستند، آنقدر ازدحام كرده بودند كه افتادم، بالاخره سوار شده گريختم.
قدرى كه رفتم باز رفيق اولى پيدا شده بخشش و حق حشيش خواست، پنج شش قروش گرفت كه همراه ما بيايد به «حديه»، به محض گرفتن پول برگشت و ديگر بحمداللَّه او را ملاقات نكرديم.
با «نخاوله» آرام آرام آمديم سر كوه، دو و نيم به غروب مانده، سر كوه رسيديم، بالاى كوه خيلى سرد بود، هر قدر پائين مى آمديم، سردى كمتر مى شد، سرازيرى ممكن نيست سواره آمد، مالها را از سر كوه ول كرديم، فورى مثل برق راه افتادند و از ما جلو شدند، از ترس اسباب، «حاجى جعفر» را گفتم، با مال ها برود، حقير خودم و اهل منزل مانديم دو به دو، و سرازيرى قدرى آمديم، كوه سبز و خرم و درخت هاى خرزهره بزرگ، و درخت هاى ارس كوچكتر، و گردوى كوهى داشت.
دو نفر از «نخاولى ها» براى پرستارى و همراهى ما ماندند، و همه راه مى گفتند عجله كنيد كه زود برسيم، آفتاب غروب نكند، ولى زن و پياده آن هم زن متنعّمه، قدرى كه آمد
ص: 101
خسته شد، هر دم هم هر دو روى سنگ ها مى لغزيديم و مى افتاديم، قدرى هم كه آمديم، هم كفش هاى او، هم نعلين هاى حقير پاره شده، دور افتاد، پاى برهنه روى سنگ هاى تيز، آفتاب هم بود، به هر جهت، آفتاب كه غروب كرد و تاريك شد، پاها هم از صدمه به درد آمد، خداوند عالم است كه بر ما چه گذشت؟ ان شااللَّه خودش اجر بدهد، بر انسان هر چه وارد شود، قوه تحمل را هم مى دهد، نخاولى ها هم، همين كه شب شد قدرى مى ترسيدند، اما پرستارى از ما مى كردند، همه جا از عقب ما مى آمدند و ما را دلدارى مى دادند، مسلماً اگر آنها نبودند، ما نمى توانستيم شب را سر ببريم.
يك و نيم از شب گذشته، چراغ هاى بركه به نظر آمد، قدرى آسوده شديم، نزديك بركه شديم، از بالاى گردنه فرياد زدم «حاجى جعفر» فانوس بياور، او هم با فانوس پاى گردنه آمد، رسيديم اما نه مرده و نه زنده، پاها به قدرى متألم (1) كه تحريرى نيست، در همه عمر خود نه اين قدر پياده رفته بودم و نه اين قدر خسته شده بودم، و زحمت كشيده بودم، اگر خداوند قبول كند، سهل است و گوارا است. [پس از] نشستن به زمين، «صالح» و «عبدالقادر» داخل شده [گفتند] سلامٌ عليك، مرحبا، آقا بخشش، حق الحشيش، حقير هم از كثرت خستگى متغير شده، به عربى بناى تغير و فحش را گذارده، گفتم شهر كه رفتم به «شريف» شكايت خواهم كرد، شما امروز كجا بوديد؟ چرا با من نيامديد؟ اسم «شريف» را كه بردم ترسيدند، فورى رفتند.
قدرى كه چايى خورده و نماز خوانده، «نخاولى ها» را خواسته، چايى دادم و به هر كدام ده قروش دادم، آن وقت خيال كردم كه مبادا مكارى ها مال هاى خود را برداشته بروند، يا فردا بدرفتارى كنند، آنها را صدا كرده، چايى دادم، و به هر كدام دو سه قروش
ص: 102
دادم، خيلى ترسيده بودند و عذرخواهى مى كردند.
«عبدالقادر» قسم مى خورد كه من ناخوش بودم و الا با شما مى آمدم، منزل را غير منزل ديشب گرفته بودند، گرم تر بود ولى قد راست نمى شد، نماز را نشسته خواندم، با اينكه محفوظ بود، اما باز هم سرد بود، [و بايد] زير لحاف و اديال (1) خوابيد، اگرچه از شدت خستگى و پا درد، تا به صبح خوابم نبرد.
صاحب خانه «حسن» نام داشت، پسرش «حسين» زنش «فاطمه»، هر دم سرِ ما منّت مى گذاشت كه من اسم خودم «حسن»، و برادرم «على» و اسم زنم «فاطمه» و پسرم «حسين» است، خادم «عبداللَّه عباس» كه در «طايف» مدفون است هستم، در اين جا در اين موسم بقالى مى كنم، «حاجى جعفر» گفته بود، صاحب خانه طبيخى (2) عربى پخته بود، عدس پلو بود، چندان بد نبود، ولى روغن آن به قدرى متعفن بود كه [وقتى] داخل اطاق كرد، گفتم بيرون برو، خود «حاجى جعفر» در كمال ميل خورد، قدرى هم به صاحب خانه داد، باقى را هم براى نهار خود نگاه داشت، صبح برخاسته چائى خورده، نماز خوانديم، آن وقت نوبت صاحب خانه شد، پول كرايه گرفت، بخشش براى خودش و «حسين» و «فاطمه» گرفت، آن وقت لباده «حاج جعفر» را هم برداشته بود و مى گفت به من ببخشيد، كه من اسمم «حسن» است!!
خروسى در اينجا ديده شد، كه صبحى به لفظ فصيح، «الصلاة» مى گفت! حقير خيال كردم كه خيال است براى من حاصل شده، ديدم اهل منزل هم ملتفت شده اند، و «حاجى جعفر» هم ملتفت شده است، خيلى فصيح از اول اذان تا اول آفتاب «الصلاة» مى گفت، بدون شك و شبهه!!
صبح روز دوشنبه غرّه، اول آفتاب راه افتاديم، تفصيل راه همان است كه نوشته شده است، فقط چيزى كه بود سلوك مكارى ها بهتر شده بود، و از ترس با همه خوشرفتارى
ص: 103
مى كردند، يعنى در رفتن غفلتاً يك مرتبه چوب بر مالها مى زدند و مردم مى افتادند، خنده مى كردند، امروز نمى كردند، با ما به خصوص خوش سلوكى مى كردند و هر دقيقه تملق مى كردند.
ظهر آمديم به «عرفه»، به جنب «وادى عرنه»، (1) نهار خورديم، در كنار راه دهى معتبر ديده شد، مى گفتند «اشمار» نام دارد و از حرم است، و منافع آن را شريف و والى مى بردند، در «عرفه» مكارى ها «شيخ واحو» را واسطه كردند كه شفاعت آنها را بكند، شيخ آمد نزد حقير و به زبان خيلى خوب گفت: آقا از وقتى كه شما از خانه بيرون آمده ايد، آيا در «واپور» و غيره خيلى زحمت كشيده ايد؟ گفتم نه چندان، گفت پس آيه مباركه «لم تكونوا بالغيه الا بشقّ الانفس» (2)
درباره شما صادق نبود، اگر اين زحمت را نكشيده بوديد، چون مقصود از اين آيه مباركه وصول به حقيقت است و الا همه كس به «مكه» مى آيد.
گفتم: چنين است كه مى گويى، گفت پس چرا از مكارى ها شكوه داريد؟
گفتم: «قَدْ وَعَظْتَ وَ أجْمَلْتَ وَ عَفَوْتُ عَنْهُم»،(3)
خيلى اظهار تشكر كرد و گفت: شما خانواده عفو و كرم هستيد.
چهار و نيم به غروب از «عرفات» سوار شده، باز مكارى ها «شيخ محمّد» نامى ديگر را واسطه كرده بودند، قدرى او هم با حقير صحبت كرد، گفتم: خاطر جمع باشيد، و از آنها عفو كردم، و با حقير هم چندان بدسلوكى نشده، به اين هندى ها چرا چنين مى كنيد؟
به هر حال دو به غروب مانده، وارد به شهر شديم، رسيدن به خانه و افتادن و خوابيدن، چهار از شب گذشته بيدار شدم، نه مرده و نه زنده، خسته و نرم، به هرحال چون
ص: 104
لخت بودم و پشه هاى «مكه» هم كه هر كدام به قدر مگسى است، با وجود سردى هوا، خيلى اذيت مى كرد، برخاسته به هر زحمتى بود، خود را به حمّام رسانيدم، حمامى دارد آب گرم، چندان هم بد نيست، دو خلوت كوچك دارد كه هر كدام حوض كوچكى دارد كه سه چهار كر آب مى گيرد، غسل كرده و رفتم به حرم، «طواف» و «سعى» كردم، و «طواف نساء» كردم، ساعت هشت يا نه بود، مراجعت كردم به خانه، اين سفر خيلى چون بابصيرت بودم، «طواف» و «سعى» دلچسب تر و بهتر بود.
به ورود خانه، لباس پوشيده و خوابيدم، خيلى هم هوا سرد بود، يقين داشتم كه از صدمه و سردى ناخوش خواهم شد، الحمدللَّه خداوند رحم كرد و ناخوش نشدم، ولى تا ده روز بلكه پانزده روز فاصله، كف هاى پاى حقير به شدت درد مى كرد.
فردا عصرى رفته «طواف» كردم، شبانه روزى سه «طواف» مستحب قرار كرده ام بكنم، يكى قبل از ظهر، و دو در شب، بعضى روزها چهار «طواف» هم مى كردم، اما همه را براى اموات و احياء از رفقا و دوستان، اسامى اشخاصى كه براى آنها «طواف» كرده ام انشااللَّه مى نويسم، تفصيل «مسجدالحرام» را هم ان شااللَّه مى نويسم.
روزها قدرى گرم مى شد، كه در «طواف» و ميان كوچه عرق مى كردم، اما شب سرد مى شد كه غالباً با لحاف و اديال مى خوابيدم، اما پشه به قدرى فراوان و موذى است كه بالاخره به تنگ آمده، شكايت پيش صاحب خانه كردم و پشه خوان مى خواستم و اسم او را به عربى نمى دانستم، بالاخره معلوم شد، «ناموسيه» (1) مى گويند.
شب كه آمدم «ناموسيه» را صاحب خانه آورده زده بود، شب را قدرى راحت خوابيدم، فردا پارچه گرفته دادم، زن صاحب خانه براى ما دوخت، باقلاى تازه هم در
ص: 105
بازار پيدا شد و باقلا پلو خورديم، «روز ترويه»، اول ظهر حرم محترم مشرف شده، بعد از غسل و طواف مستحب و نماز ظهر و عصر، از «مقام حضرت ابراهيم» براى حج محرم شده، لباس احرام پوشيده آمدم منزل، «حاجى قاسم» حمله دار، مال حاضر كرده بود، كجاوه اى براى زنها، و ذلولى با زين براى خود حقير، و دو شتر براى آدم ها حاضر كرده بود، سه به غروب مانده، براى رفتن به «منا» از در منزل سوار شديم، يك ساعت و نيم به غروب مانده، وارد «منا» شديم، حاجى زياد بود، از اهالى «مصر» خيلى امسال آمده اند، مى گويند هفده هزار نفر آمده اند.
روز چهارم ماه، «حمل مصرى» وارد شد، روز ششم «حمل شامى» آمد، جمعى از «حجاج خراسان» و «مشهد» كه در دهم و دوازدهم رمضان حركت كرده و به «مدينه منوره» رفته بودند آمدند، «سيد نصراللَّه» زيارت خوان و «حاجى ملاهاشم» طلبه، و جمعى ديگر را روز هشتم ديدم «سعى» مى كردند، همان روز بعد هم، بايد دوباره مُحرم شوند، خيلى زحمت دارد و از طول احرام خيلى بد گذرانيده اند. بعضى سرها و صورت ها فى الجمله ورم كرده بود، حمل «امير جبل» نيامد و نرسيد، مى گويند به جهت جنگى كه با «ابن صياح» دارد، نتوانسته است بيدق (1) خود را بفرستد تا چه شود؟
«حاج ايران» خيلى كم است، هزار و دويست نفر به سياهه آمده است، در سمت دست راست راه، نزديك به «مسجد خيف»، چادرهاى ما را برپا كرده بودند، چادر بزرگى به هشت ليره خريده ام، نو و خوب چادرى است، يكى هم براى آدمها خريده ام به دو ليره و نيم، او هم بد نيست، شب را رفتم، «مسجد خيف» صد ركعت نماز كه مستحب است خواندم، براى هر كس كه به خاطرم آمد دعا كردم، خداوند ان شااللَّه قبول كند، و همه را
ص: 106
نصيب كند، ان شاء اللَّه.
بعد از فراغ از عمل مراجعت كرده، شامى صرف شده، قدرى خواب و قدرى بيدار، شب را به صبح رسانيدم، «مسجد خيف» از مساجد قديمه است، مسجدى بزرگ است، تقريباً مربع است، يك طرف آن كه طرف قبله است، طاق دارد و يك ستون، در وسط كه شبستان مانند است بيست و نه طاق دارد، كه هر طاقى سه ذرع، بلكه سه ذرع و نيم است، دور [آن] ديوار است، و تقريباً صحه و صحن مسجد مربع است، در وسط قبّه (1) هشت دارد، قبه چندان مرتفع نيست، و قطر دايره آن بايد هشت ذرع باشد، محرابى هم دارد، يك مناره هم دارد، در مسجد هم يك مناره اى دارد، در كنار سردر و درى و درگاهى، در اطراف درگاه، كتيبه اى به خط ثلث، آيات قرآن نوشته اند، چون خيلى درهم بود و شب هم بود، درست نخواندم، سه پله هم دارد، ارتفاع از زمين دارد، ميان همه مسجد را ريگ نرم ريخته اند، كه نماز خواندن با حال احرام اگر چه فرش هم انداخته بودند، خالى از زحمت نبود، باز «بخارائى هاى صوفى» را كه در كشتى ديده بودم، در مسجد ديدم، پهلوى بقعه نشسته، حلقه ذكر گرفته اند، ميان صحه مسجد زير آن سرداب است، اموات «منا» را در سال هاى ناخوش دفن مى كنند، امسال بحمداللَّه [حاج] خيلى سلامت است، ابداً در «منا» و «عرفات» جنازه نديدم، مگر يك نفر، آن هم بعد از مراجعت از «عرفات» در «منا» ديدم، آنهم از اجل طبيعى مرده بود، شب را هوا خوب سرد شده بود، مكه و چنين سرد!! كسى گمان نداشت، به خصوص شب سيّم ماه بارانى آمد، و بعد از باران هوا خوب سرد شده بود.
در شهر وسط روز در اطاق، بالاپوش ضخيمى مى انداختم و سردم بود، كه زكام كردم، صبح اول اذان كه توپ از هر دو حمل انداختند، تقريباً پنجاه شصت تير در اوقات صلاة براى دخول وقت، و در اول آفتاب از دو حمل مى زنند، جمّال و حمله دار حاضر
ص: 107
شده، هيا دار هيا دار بلند، حقير ديدم بايد تا اول آفتاب از «منا» خارج نشد (1) و اگر به حرف اينها بكنم، از «منا» سهل است، به «عرفات» خواهم رسيد، هر چه گفتند خود را به خواب زده و از چادر در نيامدم، بالاخره قريب به آفتاب برخاستم، فورى چادر را انداختند، هر چه به «حاجى قاسم» مى گويم زود است، مى گويد زود نيست! مردم رفتند، حاج ايرانى هم كه در اطراف حقير بودند، همه سوار شدند و منتظر حقير هستند، و توى دلهاشان براى حقير بد مى گويند، و مى گويند همه مردم مى روند، هرچه مى گويم قبل از آفتاب از «وادى محسر» نبايد گذشت، به زبان تصديق مى كنند، اما همين كه مى بينند مردم مى روند، ميل دارند بروند، بالاخره قريب به آفتاب سوار شدم، كه آفتاب در «وادى محسّر» طالع شد، كه پنج دقيقه جلوتر آمده بوديم از وادى تجاوز مى كرديم، ازدحامى در تنگناى ميان كوه شده بود، كه عقلى نبود ولى چون ما ديرتر سوار شده بوديم چندان صدمه اى نخورديم.
سه و نيم از دسته گذشته، به «عرفات» رسيديم، گفتم چادرهاى حقير و «اميرزاده خانم» و «حاج خراسانى» را در يك كنار حاج، متصل به كوه كوچك، طرف دست چپ كوه بر پا كردند، كه جلو چادر به بيابان باز شود و كسى در جلو نباشد، هوا هم قدرى گرم شده بود، و نزديك به «عرفات» سرم كه برهنه بود فى الجمله به درد آمد، رفتم ميان چادر قدرى استراحت كرده هنداونه و پنير و ماست همراه داشتم، پلو هم قدرى بود، نهار خورده، عكام ها كه سه نفر از ديروز نوكر ما شده اند، مشك برداشته، رفتند سه چهار مشك آب آوردند، امسال هم «عرفات» كم آب است، به جهت كم بارندگى «طايف» آب كم مى رسد، فورى سنگى بزرگ «حاجى محمد حسن» بغل زده، از دامن كوه آورده ميان چادر گذاشت، لخت شده و غسل كرده وضو گرفتيم، توپ ظهر هم باز صدا كرده پنجاه شصت تير توپ زدند، يك باره مردم به همهمه و صدا افتادند، و بناى خواندن ادعيه و ناله و زارى شد، خداوند از همه شيعيان قبول كند.
ص: 108
واقعاً «عرفات» يك ناله واحده شده بود، نماز و اوراد وارده و بعضى ادعيه را، در چادر خوانديم، دو به غروب مانده، برخاسته رفتم دامن كوه، دعاى «حضرت سيدالشهدا» عليه السلام را خواندم ايستاده، و بعد از اتمام نشسته چنانكه وارد است، درباره هر كسى كه خاطرم آمد، از اموات و احياء دعا كردم، از دوست و رفيق، آقا و نوكر، «خداوند» قبول كند و مستجاب فرمايد، و همه را روزى كند، به خصوص حضرت اجل اكرم، «آصف الدوله» و جناب «آقاى متولى»، جناب «اعتضادالتوليه»، جناب آقاى «نايب التوليه» و «آقازاده گانشان»، جناب «قائم مقام»، «ميرزااسداللَّه امين»، برادرها، پسرها، اعمام، اخوال، خالات، نوكرها، هر كس كه خاطرم آمد دعا كردم، از براى والدين كه جاى خود دارد، جناب «حاجى خادم باشى»، جناب «جلالت مآب خبيرالدوله»، ديگر چه بنويسم، هر كسى كه به خاطرم خطور كرد، از احياء و اموات همه را دعا كردم.
يك ساعت به غروب مراجعت به چادر كرده چائى خورده، غذائى كه پخته بودند قابلمه كرده، هنوز آفتاب بلند بود، باز حكايت صبح پيش آمد و همه سوار شده حقير سوار نشدم، باز «حاجى قاسم» آمده بود كه مردم رفتند و اينجا آدم را مى كشند، گفتم اگر حقير را هم بكشند، نمى توانم حج خود را باطل كنم، بالاخره اول غروب سوار شده، اول مغرب كه قدرى هم گذشته از مغرب به سرحد «عرفات» رسيديم، پناه مى برم به خداوند از ازدحام در درّه تنگى كه بين «مشعر» و «عرفات» است، دره اى است ده بيست [و] منتها (1) سى ذرع عرض دارد، و تمام حاج و محمل هاى «مصرى» و «شامى» و تخت ها وكجاوه ها و سرباز و نظام همه زور مى آوردند، سبحان اللَّه، بجز حفظ خداوند چيزى ديگر نيست، اگر كسى هم افتاد، ديگر كسى دربند نيست، زير دست و پا هلاك مى شود، خيلى جمّالى كاركن و حكامى زرنگ مى خواهد، كجاوه را درست از آن عقبه بگذراند، بحمداللَّه به سلامت گذشته، در سمت دست چپ راه از طرف «مكه»، در وادى «مشعر» پايين آمديم، محشرى است.
ص: 109
شب ساعت سه و نيم، جمعيت زياد، جا نسبتاً كمتر و تنگ، خوف دزد، حاج ميان هم منزل كردند، به هر زحمت بود، به جز دور چادر را گفتم باز كرده، بر دور كجاوه و بارها كشيده، حصارى ساختيم و در ميان نشستيم و شام خوردم و چائى خوردم، در اين بين ديدم «نواب اميرزاده خانم»، دم كجاوه خود بدون حفاظى (1) نشسته اند، فورى چادر ديگر را گفتم آدمها براى ايشان هم حصارى ساختند، آنها هم آسوده شدند، شب را تا به صبح كمتر خوابيد، سه ساعت بيشتر خوابم نبرد، ساعت هشت برخاسته، مشغول چائى و قليان و كارهاى ديگر شدم، دم صبح قدرى سرد شد، اما نه به قدرى كه موذى باشد، دزدى هم در حاج مى شد، گاهى صداى داد و فرياد بلند مى شد، ولى به سر وقت ما كسى نيامد، اگر آمد هم چون بيدار و نشسته بودم، متعرض نشدند.
خيلى از مردم منازل خود را گم كرده و تفحص مى كردند، مفصلًا فرياد بود كه رفقا و محمل دارهاى خود را فرياد مى كردند، امشب هم از شب هاى تماشايى دنياست.
حركت از «عرفات» تا ورود به «مشعرالحرام»، خيلى باشكوه و باتماشا است، اولا از حين حركت تا ورود، على الاتصال صداى توپ است كه انداخته مى شود، از سه موكب، يكى «موكب شريف» كه چهار عراده (2) توپ همراه او به قاطر بسته و مى زنند، دوم «حمل شام» سيم «حمل مصر»، صداى توپ ابداً قطع نمى شود، اول «موكب شريف» حركت مى كند، خود او محرم، با پنج نفر ديگر لباس احرام در بر، سر برهنه در درشكه انگليسى مقبول روى باز، كه ركاب دور آن از عقب بود، يك نفر درشكه چى عرب هم جلو نشسته، يك جفت قاطر بزرگ كبودِ خيلى خوشرنگ هم بسته بودند جلو درشكه، هفت يا هشت اسب عربى يراق (3) طلا، رو زينى مخمل زرى مقبول دوزى، طپانچه هاى سر غاشيه
ص: 110
در قاب هاى طلا يدك مى كشيدند، دو راسته سرباز كه تقريباً پنجاه نفر بودند، دو راسته در جلو حركت مى كنند، بعد از آن قريب پنجاه نفر غلام هاى سياه، با تفنگ هاى ته پر كوتاه برزنكه انگليسى در دوش، در دو طرف درشكه هم چهار غلام سياه با لباس احرام، عصا در دست حركت مى كنند.
در اول موكب هم دو عراده توپ ته پر بر قاطر بسته، و هر پنج شش دقيقه مى اندازند، صاحب منصبى هم سوار بر قاطر به همراه توپ است، هر عراده هم دو عراده ديگر كه صندوق قورخانه اوست، همراه دارد، و پشت سر «شريف» به قدر صد سوار ذلول سوار واسب و قاطر سوار، بعضى محرماً و غالباً بدون احرام، سواره حركت مى كنند.
به قدر صد مشعل نفتى هم در دو طرف راه، هر يكى به دوش يك نفر مى كشند، پشت سر اين جمعيت باز دو عراده توپ و سى چهل سرباز و سى چهل سياه با تفنگ و دو تخت روان خيلى قشنگ مزين، كه اهالى حرمش در آنها هستند. و در دو طرف تخت، هر طرفى خواجه اى سوار بر قاطر، اين دو توپ هم پشت سر توپ هاى جلو شليك مى كنند و در موكب خود «شريف» هم، در پشت سر يك دسته موزيك است، كه سواره آهسته خيلى كم صدا، موزيك بدون طبل مى زنند.
اين موكبِ باشكوه، و چراغ هاى بيرون از حساب كه گذشت، «حمل شامى» در حركت است به قدر صد نفر سرباز و يك دسته باطبل و شيپور كه دو سه دقيقه مى زنند، و به قدر دو سه دقيقه ساكت مى شوند، و صاحب منصب ها محرم، ولى از روى قطيفه احرام شمشير بسته و سوار قاطر در وسط حركت مى كنند، سرباز هم غالباً محرم، پشت سر پنج شش هزار، به همين مقدار هم جمعيت از «حمل مصرى» به همين ترتيب و آداب به همراه، و دو محمل مقابل هم در حركت، پشت سر محمل هم، سواره بسيارى از مصرى و شامى كه سُرنازن هم دارند و دهل و سرنا (1) مى زنند رد مى شود، چراغ حساب ندارد،
ص: 111(1) از دو طرف راه افروخته، و در حركت است، پشت سر آن جمعيت، باز جمعيت زيادى بر ذلول سوار، و به وزن موزون متصلا تهليل و تسبيح مى كنند، و در حقيقت تصنيف مى خوانند، بى اختيار گريه كردم و عرض كردم «يا رسول اللَّه ما ارَدْتَ من الدّين هذا»، (2) و قدرى با «امام عصر»- عجل اللَّه تعالى فرجه- گفتگو و صحبت كرده، چند شعر عربى كه سابق بر اينها ساخته بودم خواندم، كه از آن جمله اشعار اين چند شعر بود كه خيلى مناسبت داشت:
يا صاحِبَ الأمرِ وَ الإسْلامِ وَ الدّين قُمْ وانتَقِمْ بِحُسامِ الحدِّ مَسْنُونِ
أما ترى النّاسَ قَدْ أضْحى لِغَيْبَتِكُمْ أسير أيْد الطوَاغِيْتِ المَلاعيْنِ
يا غَيْرَةَ اللَّه كَمْ فى الأرضِ مربد قَدْ غَشَّتِ الدَّهْرَ مِنْ جَوْرِ السَلاطينِ
سَلِ المُهَنَّدَ وَ ابْدُدْ شَمْلَ جَمْعِهِمْ وَ طَهِّرِ الأرْضَ مِنْ رِجْسِ الشَّياطينِ
بسادة بحب غُرٍّ حضارمَهٍ شمّ العرانِينَ مِنَ طه و ياسِينِ
و حالت خوشى داشتم.
طرف راست راه، كه «مسجد مشعر» است، «حمل شامى» منزل كرده و «شريف» و «حمل مصر» و «قنسول ايران» هم منزل كرده بودند، دم منزل هاى خودشان مشاعل خود را كوبيده و چراغ هاى بسيار افروخته بودند، مسجد «مشعرالحرام» را هم چراغان كرده بودند، خيلى تماشا داشت، جلو چادرهاى حاج هم يكى يك مشعل، بعضى دو مشعل براى جلال و ترس از دزد كه روشن باشد افروخته اند، دامنه اين دره و كوه، تماشائى عجيب دارد، يك ساعتى بعد از ورود حاج، فانوس ها كه براى اين كار از ولايت برداشته اند، روشن مى شود، در دامن كوه مردم مى روند، به جهت برچيدن ريگ براى رمى جمرات خيلى باصفا مى شود، چه فايده؟ لخت بودن و ترس دزد، قوه التذاذى (3)
ص: 112
نمى گذارد.
در بين آمدن از «عرفات» به «منى»، كجاوه هاى «اعراب شام» و «مصر» به خصوص «شامى»، بعضى هم از اهالى «مكه» را ديدم، كه مردها ترقه هاى پر صدا كه به قدر تفنگى صدا مى كند در كجاوه خود داشتند، هر چند قدمى يكى آتش زده مى انداختند، هر كس هم تفنگ و شش لوله داشت مى زد، از صداى توپ و تفنگ، انسان متأذى مى شد، و كجاوه زن هاى عرب را ديدم، كه كنيزهاى آنها در زير كجاوه پياده حركت مى كرده و به لحن عربى تصنيفى مشتمل بر توحيد و نعت «حضرت ختمى مرتبت»، و تمجيد خانم خود مى خواندند.
پياده بسيار هم از زن و مرد «مصرى» و «بخارائى» و كمى هم اهالى «مكه» به «عرفات» آمده بودند، و پياده مراجعت مى نمودند، در ماهتاب مردها دسته شده، يعنى عرب هاى «بحرينى» و «دزفولى» و «مغاربه» (1) پنج شش نفر تصنيفى مى خواندند و سايرين جواب مى دادند، شب شب عيش است، «جاوه اى ها» هم كه به مقدارى بودند كه حساب نداشت و متصلا در و دشت را برداشته، اعراب «مكه» هم از آنها بدشان مى آمد، و در فحش كه به هم مى دهند، يكى از فحش هاى بد، ياجاوه اى است، توصيف اين شب را هر قدر بنويسم، كم است.
قدرى سنگ ريزه براى جمره جمع كرديم، صبح روشن شد، چائى خورده بوديم، تا آفتاب نزند نمى توان از «وادى محسر» كه آخر «منا» و «مشعر» است گذشت، باز حكايت پيش، پيش آمد، اين دفعه متغير شده به حكام ها و «حاجى قاسم» بد گفتم، تا آفتاب نزد سوار نشدم.
از «مشعر» تا «منا» يك فرسخ و نيم راه است، باز موكب به همان تفصيل راه افتاد، امروز توپ به قدرى زياد مى اندازند، كه ديگر صداى آن در گوش از تفنگ هم كمتر است، باز «موكب شريف» و ساير مواكب را ديدم، خوشحال شدم كه اگر «حمل عايشه» است، بحمداللَّه از «پسر فاطمه» هم موكبى خيلى محترم تر هست.
ص: 113
دو از آفتاب گذشته، وارد «مِنى» شده، چادرها را روبروى جاى ديشب زده بودند، يعنى در رفتن، دست چپ راه ما «شامى»، و راست از «حاج ايران» است، در برگشتن بر عكس است، مخصوصاً گفتم چادر را در كنارى زدند كه جلو آن باز باشد، چادرهاى «خراسانى ها» هم در اطراف بود، فورى رفته رمى جمره را كرده، آمدم منزل، گوسفند خريده بودند، نُه گوسفند ذبح كرده فرستادم، و دلاكى از اهل «تربت حيدريه» بود، آوردند به چادر، سر خود را تراشيده لباس پوشيدم، «ميرزا اسداللَّه خان» را گفتم زلف هاى خود تراشيد.
آدم هاى «نواب اميرزاده خانم» را هم كه زلف داشتند گفتم بتراشند، آنها هم تراشيدند، نزديك ظهر نهار خورده افتادم، يك ساعت به غروب از خواب برخاستم، اهالى منزل با نوكرها، الاغ سوارى كرايه كرده رفته بودند به طواف، دو از شب گذشته مراجعت كردند، فقط دو نفر حكام با حقير بودند، مى گفتند شهر «مكه» و «مطاف» و «مسجدالحرام» خلوت بوده است، شب را بحمداللَّه بد نگذشت، هوا سرد و خوب، از مرض و ناخوشى هم بحمداللَّه خبرى نيست، تماشاى خوبى هم دارد، چراغان هاى مفصل دم چادرها، همه مشاعل افروخته، مأذنه هاى «مسجد خيف»، چراغ هاى بسيار افروخته، «حمل شامى» طرف دست چپ راه، و «حمل مصرى» طرف دست راست، يعنى طرف «ايرانى ها» افتاده است.
در جلو «حمل مصرى» كنار راه، چادر بزرگى بر پا كرده اند، و خم هاى پوست گذارده اند، و مشك هاى فراوان و آب سبيل (1) كرده اند به مردم مى دهند، شب را تماشاى
ص: 114
خوبى كردم، ساعت سه غذا خورده، قرار دادم حكام ها و آدم ها به نوبت كشيك بكشند، امشب هم دزدى مى شود، به خصوص چادرهاى ما كه در كنار است، تا قريب به صبح دو سه دسته آمده ديدند، آدم هاى ما بيدارند رفتند.
قريب به صبح بود صداى هاى و هو بلند شد، چند نفر تيمورى، كه چادر مختصرى پشت چادر آدم ها داشتند، يك نفر از آنها سر خود را بالاى خورجين گذارده بوده است، يك مرتبه خورجين را در زير سرش كشيده بودند، برخاسته و فريادى كرده، متعاقب دزد ديده بود «حاجى جعفر» حكام ما، كه سماور آتش مى كرده است ملتفت شده، او هم ديده بود، و تيمورى را خيال دزد كرده، از پشت سر بغل زده بود، يكى از تيمورى هاى ديگر به خيالش كه دزد، ديگر رفيقش را گرفته است و مى خواهد بكشد، فورى برگشته و رفته بود ميان چادر قايم و مخفى شده بود، بيچاره تيمورى هم خيال كرده بود دزد او را گرفته، زبانش بند آمده بود، حقير از چادر در آمدم، ديدم «حاجى جعفر» مى گويد گرفتم، و يك نفر را مى كشد و مى زند و مى آورد، دم روشنائى كه آورد، ديدم «حاجى اللَّه يار تيمور» است، خنده بسيارى كرده، «حاجى جعفر» را تحسين كردم، خورجين بيچاره رفت، كتكى هم از دست «حاجى جعفر» خورد! اما در خورجين چيز قابلى نداشت، دو سه تومان بيشتر ضرر نكرد، صبح نماز خوانده آفتاب زد، رفتم رمى جمرات ثلاثه را كرده، مالى گرفته با يك نفر حكام به جهت «طواف» واجب به شهر رفتم، دم بركه پياده شده غسل كردم، و رفتم «طواف» و «سعى» و طواف نساء را كرده، شكر خداوند را بر اداى عمل و توفيق به جاى آورده، قريب به ظهر آمدم منزل، صاحب خانه آمده در را باز كرد، قليانى آورد، نان و پنير و هندوانه فرستادم آورده خوردم و خوابيدم.
دو به غروب از خواب برخاسته، چايى «سيد مصطفى» حاضر كرده بود، خورده آمدم دم دروازه، صاحب الاغ صبحى، منتظر بود سوار شده، آمدم نماز را در «مِنى» خواندم، در بين «طواف» و «سعى» «جناب وكيل الدوله» را ديدم، كه «سعى و طواف» مى كردند، خواجه ها جلو افتاده بودند، خيلى متشخص حركت مى كردند، بين راه هم به
ص: 115
هم برخورديم كه مراجعت به «منا» مى كردند، آمدم چادر چائى خورده، شب را برحسب دعوت از دو سه روز قبل، در چادر جناب «مفخم السلطنه» قنسول ايران دعوت داشتم، ساعت دو رفتم جلو چادر، طاقى از چراغ بسته اند، دو طرف چادر هم طناب هايى چند كشيده و فانوس هاى كاغذى ملوّن آويخته بودند، فانوس هاى كاغذى به رنگ هاى مختلف، خوشگل مى نمود، ده پانزده فانوس نفتى هم، در دور روشن بود، ميان چادرها ميزى كوچك گذارده، بالاى آن دو جفت چهار كاسه لاله اى پايه فلزى بود، و چهار لاله سفرى، جلو چادر هم راسته، يك راسته لاله تخميناً بيست چراغ بود، چيده بودند، ميز كوچك ديگرى هم، پاى ديرك چادر بود.
بالاى آن يك دورى نارنج، و يكى پرتقال و يكى انار و يكى ليمو بود. شيرينى هم بود، دور چادر هم، ده دوازده لاله سفرى گذارده بودند، چادر خيلى ممتازى بود، قلمكار اصفهانى خيلى قشنگ، خيلى خوب بود، كه در «ايران» به اين خوبى قلمكارى نديده بودم، چادر هم يك ديركه بود، اما خيلى بزرگ بود، عجب چادرى بود، پوش به اين خوبى هيچ نديده بودم، به خصوص قلمكاران كه خيلى حكايت داشت، و پوش خوب بزرگ بود، گفتند از «عبّود حربى» بوده است، و الان هم از كسان اوست.
دو طرف چادر را صندلى گذارده بودند، در دم چادر كه در حقيقت جاى خوب آنجا بود، جناب «مفخم الدوله» و جناب «وكيل الدوله»، روى صندلى نشسته بودند، داخل شدم، هر دو و همه اهل چادر برخاسته احترام كردند نشستم. جناب «وكيل الدوله» صندلى خود را تقديم كرد، خود بر صندلى ديگر نشست، چايى و شربت خورده شد، قليان هم آوردند، كشيده شد، شربت آب ليمو بود، آب هم سرد بود، با جناب «وكيل الدوله» قدرى صحبت كردم، آدم خيلى نجيب و معقولى است، جناب «آقا ميرزا على خان»، پسرشان هم بود، به «ديويانه» رفته اند و از آنجا به «مصر» آمده، بيست و پنج روز در «مصر» بوده اند، ولى «اسلامبول» نرفته اند، در «فرنگستان» ملازم ركاب اعليحضرت همايونى بوده اند، صحبت گرم شد، خيلى صحبت كرديم، خبر فوت «نواب
ص: 116
والا آقا وجيه سپهسالار» را دادند، از حضرت اشرف «اتابك اعظم امين السلطان» تمجيد مى كردند، دور چادر هم از حاج محترم به قدر پنجاه شصت نفر دعوت داشتند، بعضى بر صندلى و بعضى هم روى زمين نشسته بودند.
قدرى كه گذشت، «سيد حسن مختار»، كه مطوف و هم دست جناب قنسول و مديركار بود، و خدمت مى كرد آمد و به «خان» عرض كرد، كه جناب شريف، عمله جات طرب خود را فرستاده اند كه اينجا ساز بزنند، «سركار خان» هم اذن دادند، آنها هم مشغول شدند به ساز و دهل و سُرنا زدن، اما خيلى بد، آتش بازى هم ساخته بودند، مشغول شدند.
در «مكه» آتش بازى را خوب مى سازند، كم بود، اما خوب بود، «جناب وكيل الدوله»، تعريف زياد از زحمات قنسول، و آتش بازى ايشان مى كردند، از منزل ايشان پرسيدم كه كجا چادر داريد؟ گفتند: چادر ما همين جا و مهمان جناب قنسول هستيم، پسر ايشان را هم، «آقا ميرزا عليخان» كه دو سال قبل به «مشهد» زيارت آمده بود، ملاقات كردم، قدرى كه گذشت دسته موزيكى، و قدرى كم آتش بازى، از طرف «والى» فرستاده بودند، قدرى موزيك زدند، آتش بازى هم كردند، جناب قنسول هم، يك طاقه شال به صاحب منصب آنها خلعت دادند، قدرى گذشت، آتش بازى كمى با يك دسته سربازان از طرف حمل مصرى آمدند، آنها هم قدرى مشغول شدند و آتشبازى كردند، گويا پنج ليره هم قنسول به آنها انعام دادند، البته به آدم هاى شريف هم انعام داده اند، حقير نفهميدم، به هر حال سفره انداختند و شام آوردند، آفتابه لگن اول نزد حقير آوردند، خيلى از ما احترام كردند، سفره مثل «ايران» بر زمين چيدند، و روى زمين نشسته غذا خورديم.
اول آش تمرى خيلى خوب آوردند، بعد هم پلو و چلو و بريانى، بادنجان و قورمه سبزى و خورش مرغ و قيمه بود، شربت آب ليمو و شربت تمر هم آوردند، غذائى خورده، برخاسته در خارج چادر دست شسته، روى صندلى نشستم، قهوه خورده و دوسه قليان كشيده، هنوز مشغول آتش بازى بودند، حقير برخاسته خداحافظى كردم آمدم
ص: 117
منزل، ساعت پنج بود قليانى كشيده خوابيدم، مهمانى جناب قنسول بد نبود، قريب دويست سيصد نفرى شام خوردند.
صبح برخاسته رفتم رمى «جمرات» كرده به «مسجد خيف» رفته، قدرى عبادت كرده، مراجعت به منزل كرده نهارى خورده، مهياى حركت شدم، چراغان و آتش بازى «منا» را نمى توان به تفصيل نوشت، خيلى حكايت دارد ان شاء اللَّه خداوند نصيب كند همه را كه ببينند، ظهر كه توپ انداخته شد، فورى چادرها انداخته شد و شترها حاضر شده كجاوه ها بسته شد، و مردم به يك مرتبه روانه شهر شدند، حقير كه از وضع اطلاعى نداشتم، آمدم كه مالى كرايه گرفته سوار شده بروم شهر، پناه بر خداوند از كثرت ازدحام و جمعيت در كوچه ها، قدرى كه آمدم، ديدم حركت محال است و الان زير دست و پا تلف مى شوم، خود را انداختم به دكانى و نشستم به تماشا، سه ساعت متصل به قسمى در اين كوچه ازدحام بود كه نمى توان تقرير كرد، متصل كجاوه بود كه مى افتاد، و آدم بود كه زير دست و پا مى رفت.
از همه بدتر اين بود كه جلو دكانى كه حقير نشسته بودم، پاتيلى بود پراز روغن زيت هردم ازدحام كردند، يك بيچاره زنى از «سفاريه» افتاد ميان پاتيل (1)، به علاوه صدمه، چند چوبى هم از صاحب دكان خورد، سه ساعت در ميان دكان نشستم، در اين بين هم كجاوه هاى خود را ديدم كه آمدند و رفتند، خيلى مضطرب بودم، بحمداللَّه به سلامت رد شده بودند، كجاوه زنها رفته بود كه بيفتد. اما حكامها زرنگى كرده بودند و نگذاشته بودند كه كجاوه بيفتد و رد شده بودند.
در ميان دكان، شخصى ديدم عربى صحبت مى كرد، اهل «يمن» بود مى گفت سيّاحم، سياحت «جزيرة العرب» را كرده ام، هر جارا پرسيدم، گفت غير از «عربستان»
ص: 118
جائى را نديده ام، تلويحا اظهار تشيع مى كرد، آيات قرآن بر تفضيل «اهل بيت» خواند و آيه اطيعوااللَّه و اطيعوا الرسول (1)
را خواند، آدم بدى نبود، به او گفتم چند قروش از حقير به هديه قبول مى كنى؟ با كمال استغنا قبول كرد، قدرى جمعيت كم شد برخاسته آمدم.
الاغى سوارى كرايه كردم، و سوار شده آمدم شهر، منزل قدرى خوابيده، شب را مشرف شده، «طواف» كرده، شكر خداوند را بر سلامت و اداى اعمال واجبه نمودم، مخصوصاً اين «طواف» را به نيابت حضرت اجلّ اكرم «آصف الدوله» كردم.
اسامى اشخاصى كه براى آنها «طواف» كردم:
اول براى پدرم و بعد براى مادرم، براى مرحوم عمو، براى عيال مرحوم، براى خاله ها هر كدامى يك «طواف»، براى دونفر دائى يك «طواف»، يك «طواف» براى معلمين خود كردم كه مخصوصاً براى مرحوم «ملاسميع» و «ملااسحق» و «ملاحسن» و «ملاعلى» و «ملامحمدتقى» را اسم بردم، اما براى احياء از براى «حضرت اشرف والا نيّرالدوله» و از براى «حضرت اجل اكرم آصف الدوله»، براى «جناب خادم باشى» پسر عمو، براى جناب متولى مسجد، براى جناب «اعتضادالتوليه»، براى هر سه نفر اولاد و براى هرسه اخوى، هر كدامى يك «طواف» كردم، براى سايرين هم هركس كه خاطرم آمد براى هر دوسه نفر يك «طواف» كردم، حتى براى نوكرها طواف كردم، براى همشيره ها هر كدامى يك طواف كردم، براى اقوام هركس كه خاطرم آمد طواف كردم، براى اهالى «خرم آباد» طوافى كرده، اسم اغلبى را بردم، خداوند ان شااللَّه قبول كند، به حق محمد و آله.
بعد از مراجعت از «منا» باقلاى تازه و خيار هم در بازار پيدا شده است، خوب نيست، طعمى ندارد.
ص: 119
تفصيل مسجدالحرام را به قدر مقدور مى نويسم:
اولًا «مكّه معظمه» شهرى است بزرگ، كه در ميان دو درّه واقع شده است، و اطراف آن را كوه هاى بلند احاطه كرده است، درّه اول كه از طرف دروازه «جدّه» وارد شهر مى شود، بالنسبه هم كوچكتر و هم كم عرض تر است، دروازه دوم كه ملتقاى (1) از نزديك «مسجدالحرام» است، كشيده تر و عريض تر است، در آخر اين دره به «مِنا» و «عَرَفات» مى روند، و بالاى «مكه» است و «أبْطَح» در آخر اين درّه است، و آبى كه از «طايِف» به «عرفات» و «منا» و بعد از آن به «مكه» مى آيد، از اين دره مى آيد، خانه ها در ميان اين دو دره واقع شده است و در دامنه كوه و ميان دره ساخته اند.
اول «مكّه» است لقلّة مائها (2)، و «بَكّه»، لأنّها تَبَكُّ أعناقَ الجبابِرةِ؛ أي تَكْسُرُها، (3) «والبَلدالأمين» و «العَرُوْض» و «البَلَد» و «القَرْية» و «امُّ القرى» لأنّها أعظم القُرى شأناً، (4) و «كوثى» و «ام كوثى» و «قعيقعان» (5) و «فاران» و «مقدّسه» و «وادى النمل» (6) و «الحاطمه» و
ص: 120
«الوادى» و «العُرْش» و «الحرم» و «البَرَّه» و «الحرام» و «الصِلاح» بكسر مهمله و «طيبه» و «ام رُحم» و «معاد»، لقوله: إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ (1)
و عجم آنجا را «مهكه» يعنى موضع ماه مى گفتند، و پيكر ماه را در آنجا نهاده، عبادت مى كردند.
وضع عمارت هاى «مكه» خوش وضع، و سه چهار طبقه بالاى هم است، و در هر طبقه اطاقى بزرگ و اطاقى كوچكتر و هالى (2) و راه روى دارد، و اغلب جاى مختصرى براى شست و شو، كه به اصطلاح «مغسل» مى گويند دارد، بناها از سنگ و گچ است، ارسى (3) دارند، نجارى آنها نسبت به «عربستان» بد نيست، درهاى خوب ساخته اند، خانه ها بالاى هم واقع است، چهار قلعه محكم سربازى، در بالاى كوه هاى چهار طرف دارد، كه در آنها توپ و سرباز است، سربازخانه بزرگى هم، در جلو دروازه «جده» است، تفصيل شهر «مكه» و اخبار آن، اگرچه در حديث و تواريخ بسيار است و همه كس نوشته است، ما هم به قدر مقدور آنچه ديده ايم و مختصرى هم از اخبار سابقه مى نويسيم از احاديث، ان شاء اللَّه تعالى.
كوه اطراف «مكه معظمه» محيط، و بيشتر از سه موضع مال و حيوان نمى توانند داخل درّه آن شوند، يكى از دروازه «جده»، و ديگرى از در دروازه «منا»، و ديگرى هم از قريب به «قبرستان حضرت ابوطالب»، كه در نزديك دروازه «منا» واقع است، كه از آنجا به «مدينه» مى روند، و در نقشه به دو خط نموده ام.
ص: 121
در بالاى «كوه ابوقبيس»، مختصر عمارتى كه مشتمل است بر محراب و مأذنه ساخته اند، و آنجائى است كه «حضرت خاتم الانبياء» بر او صعود فرموده و فرمودند:
«قُوْلُوا: لا إلهَ الّا اللَّه تُفْلِحُوا».
در روز «فتح مكه» امر فرمودند «بلال» را، كه بر آنجا صعود كرده اذان گفت. اين كوه از همه جاى هر دو دره نمايان و ديده مى شود، از ساير كوه هاى دور، قدرى مرتفع تر و بزرگتر است، در اخبار خيلى از «ابوقبيس» تعريف شده است، و در خبر است كه احجار «مكه» از پنج كوه برداشته شده است و «حضرت ابراهيم» (ع) بنا فرموده است، كه يكى «ابوقبيس» است، و در اخبار است كه دعا در كوه «ابوقبيس» مستجاب است، و در اوست قبر «آدم» و «حوا» و «شيث» على خبرٍ (1)
و ايضاً در خبر است كه «ابوقبيس» افضل «جبال مكه» است، و اول كوهى است كه خداوند در زمين قرار داد، «حجرالاسود» در او بود از زمان طوفان «نوح»، تا اين كه «جبرئيل» او را به «حضرت خليل الرحمن» داد، كه در موضع خود نصب كند، موافق اخبار و احاديث عامه و خاصه، اول كسى كه بنيان خانه «كعبه» كرد، «حضرت آدم صفى اللَّه» بود، و بود تا «طوفان نوح» او را فرو گرفته و مدتها تلّى (2) سرخ مى نمود، تا آن گه كه «حضرت خليل الرحمن» آن خانه را بنيان فرمود، و در «طوافِ» آن، سنت ها مقرر فرمود، و مردم به جاى مى آورند.
«خانه كعبه» را ديوارى بود به اندازه قامت، كه آن را از سنگ بر هم نهاده بودند، و چاهى در آن بود كه گنجينه كعبه را در آن چاه مى نهادند، و آن چاه خزانه و گنجينه و مخزن نذورات بود، گاهى سيلاب در آن ديوار رخنه مى كرد، و چون ديوار پست بود، دزدان گاهى رفته و از اندوخته هاى نذورات دزديده، تا شبى چندتن به درون آن حائط رفته و سرچاه گشاده، مجسمه آهويى از طلا، كه پاهاى آن مرصع به جواهر گرانبها بود بدزديدند.
فرداى آن شب قريش مطلع شده درصدد و تفحص برآمده، آن مجسمه را در خانه «وديك» نام، كه غلامى از «بنى خزاعه» بود يافتند و دست وى را قطع كرده، مجسمه را به
ص: 122
جاى خود برگردانيدند، و از آن روز به خيال اين افتادند كه خانه را خراب كرده، بنايى محكم و سقف گذارند، و چهار قبيله اين عزم را تصميم دادند، و مقرر داشتند كه هر ضلعى را قبيله اى خراب و پس از خرابى، عمارت كند.
نخست «بنى هاشم»، دوم «بنى اميه»، سيم «بنى زهره»، چهارم «بنى مخزوم»، و چهار روز هر روزه ازبامداد تا پگاه جمع شدند وجرأت تخريب رانمى كردند، تا «وليد بن مغيره» جرأت كرده، تبرى گرفت و قدرى از خانه را خراب نمود، روز ديگر كه مردم ديدند وى را آتش نرسيد، هم دست شده، و ديوار را تا اساس «حضرت خليل الرحمن» خراب كرده، و بنا را بر آن اساس گذارده برآوردند، تا به جايى كه موضع «حجرالاسود» است.
براى نصب كردن «حجرالاسود» در ميان قبايل اربعه، كار به مخاصمت كشيد، بالاخره «حضرت ختمى مرتبت» را، كه در آن زمان سى و پنج سال از سن مبارك [ايشان] گذشته بود، حَكَم قرار داده، به حكم او رضا دادند، آن بزرگوار فرمود جامه اى حاضر كرده، سنگ را در جامه گذارده، هر گوشه اى را يك نفر از قبائل گرفته، بلند كرد تا نزديك موضع وضع رسانيده، آنگاه خود آن سرور «حجر» را از جامه برداشت و به جاى خود نصب فرمود، ديوار خانه را تا به شانزده ذراع ارتفاع رسانيدند، و پيغمبر خداى، قريش را در آن كار معاونت و يارى مى فرمودند و سقف آن را از چوب هايى كه «نجاشى» با كشتى براى بناى كليساى بيت المقدس مى فرستاد، و باد آن كشتى را در «جده» به گل و لاى نشانيد، و مردم قريش از وى به خريدارى بخواستند، و او قيمت نگرفته تقديم كرد ساختند و بناى خانه را بر سه ستون گذارده اند، چنانچه اكنون است.
و عجب است كه «مرحوم سپهر» مى نويسد كه:
بناى خانه به شش ستون گذارده شده و اكنون بر جاست، و حال اينكه اكنون سه ستون بيش ندارد، القصه اين بنا به جاى بود، تا سنه شصت و سه از هجرت كه زمان
ص: 123
خلافت «يزيد بن معاويه»- لعنة اللَّه عليه- است، و «ابن زبير» در «مكه» مدعى خلافت شده بود و «يزيد»، «مسلم بن عقبه» را با دوازده هزار نفر، مأمور فتح «مكه» و گرفتارى «ابن زبير» نمود. و او «مدينه» را قتل و غارت نمود، از آنجا به طرف «مكه» راهى گرديد، و در بين «مكه» و «مدينه» وفات يافته، سردارى لشكر را به «حصين بن نمير سكونى» داد، و «حصين» در چهارم محرم سنه شصت و چهار وارد «مكه» شده، و «مكه معظمه» را محاصره نموده، و با «ابن زبير» سه ماه متوالى مصاف داد، و منجنيق نصب كرده و «بيت اللَّه» را هدف قارورات (1)و احجار منجنيق قرار داد، به مثابه اى كه خلل در اركان خانه به هم رسيده، و سقف و اخشاب (2) آن بسوخت، تا در اين بين، خبر به درك واصل شدن «يزيد» برسيد، و سپاه شام راه خود گرفته برفتند.
دو سال «ابن زبير» خانه را به همان خرابى و انهدام به جاى گذاشت، تا خود شينى (3) بر اهل شام بوده باشد.
پس از دو سال در سنه شصت و شش، بقيه حايط مخروبه را خراب نمود، تا به اساس «حضرت ابراهيم» رسانيده، آنگاه از نو خانه را بنيان نمود، و «حجر اسماعيل» را داخل خانه نمود، و دو در براى خانه قرار داد كه از يكى داخل شوند و از ديگرى خارج شوند، و به روايتى در سنه شصت و چهار اين بنا را نهاد و اين به بود تا دوباره در سنه هفتاد و چهار، «حجاج بن يوسف ثقفى»- لعنة اللَّه عليه- به امر «عبدالملك مروان» مامور محاربه با «ابن زبير» شد، هفت ماه «مكه» را محاصره نمود و منجنيق بر «ابوقبيس» نصب كرده و به خانه، سنگ همى انداخت و در اركان خانه خللى به هم رسيده و آن بنيان متزلزل گرديد.
ص: 124
آنگاه پس از تدمير (1) «ابن زبير»، و قتل او به اجازه عبدالملك، طرف ركن شامى را خراب كرده و «حجر» را از خانه موضوع نموده، و ديوار آن يك طرف را از نو برآورد، و طرف غربى را مسدود نموده و تاكنون همان بنا كه «حجاج» بر طرف از «ابن زبير» و يك طرف بناى «حجاج» است برپاست،(2)
حجاج در اين خرابى شش ذرع و يك وجب از طول خانه به كاست، ولى سقف خانه را در زمان سلطنت «شاه سليمان آل عثمان» به جهت خللى كه در او گمان كردند، چوب هاى او را برچيده و از نو سقف پوشانيده، و اين فقره در سنه نهصد و پنجاه و نه، و نيز در سنه 1039، خانه از سيل خراب شده، «سلطان عثمانى» او را ساخته كه اين دفعه يازدهم بود كه خانه ساخته شده است.
مدفن «حضرت هاجر» و «حضرت اسماعيل» در صحن، تحت «الميزاب» (3) واقع است.
اما وضع «مسجد الحرام»، زمانى كه «حضرت خليل» آن خانه را بنيان فرمودند تا مدتها ابدا در اطراف آن خانه ديگرى نبود، و «قبيله جرهم»، [و] بعد از آنها قبايل عرب كه ساكن «مكه» بودند، در خارج حرم زيست مى كردند و تعظيماً در اطراف خانه بنيانى نمى كردند، و جنب و حايض داخل حرم نمى شد، تا زمانى كه رياست «مكه» «قصى ابن كلاب» ابن مره را مسلم شد، قوم خود را كه «قريش» باشند تكليف كرد كه در حول «كعبه شريفه» بيوتات كرده، و در آنجا به سر ببرند و خود خانه اى اول بنيان نمود كه بعدها «دارالندوه» همان خانه است، و بنا به روايتى آن خانه در مقامى است كه اكنون «مصلاى حنفى» در آنجا است و ساير «قريش» هم براى خود بناى خانه ها در چهار طرف نمودند، و فاصله خيلى كمى بين ديوار خانه خود و «كعبه مشرفه» قرار دادند، و اين به بود تا زمان
ص: 125
خلافت «عمر بن الخطاب» كه در سنه شانزده حج گذارد، و در نزد او شكايت از تنگى «مسجدالحرام» و ضيق مطاف نمودند، او خانه هاى دور را بخريد و بعضى كه از فروش مضايقه نمودند به قيمت رسانيده و قيمت آن را در «كعبه» بگذارد، تا هر زمان كه بخواهند بردارند، و خانه هاى اطراف را خراب كرده، اندك توسعه در فضاى «خانه خدا» بداد، و ديوارى به مقدار قامت، بر دور فضاى [مسجدالحرام] كشيد و گويند آن توسعه همين مقدارى است كه اكنون «مطاف» است، و از ساير زمين «مسجدالحرام» گودتر و با سنگ هاى مرمرِ ملوّن مفروش است و دور [آن] طاق دارد.
و اين به بود تا زمان خلافت «عثمان ابن عفان»، و در سنه بيست و شش بعد از هجرت كه به زيارت «كعبه معظمه» آمد، باز در نزد او از تنگى «مسجدالحرام» و ضيق مطاف شكايت نمودند، او هم بعضى خانه ها را بخريد و بعضى را هم كه مضايقه نمودند به حكم خراب نموده، و خانه را وسعت داده و رواق براى خانه مقرر كرده، ديوارهاى او را مرتفع نموده و اين بود تا زمانى كه «عبداللَّه زبير» در «مكه معظمه» دم از خلافت زد و «يزيد بن معاويه»، «حصين بن نمير» را به محاصره فرستاد و چنانچه در بناى خود خانه نوشته ايم، بعد از بناى خانه، كه «حجر» را داخل خانه نمود و دو در، يكى شرقى و ديگرى طرف غرب براى خانه قرار داد، و درها را ملاصق (1) زمين قرار داد، در مسجدالحرام هم از طرف باب «بنى شيبه» كه اكنون به باب السّلام (2) معروف است، چند خانه بخريد و بر سعه «مسجدالحرام» بيافزود، و براى رواق ها سقف از چوب ساج مقرر كرده، سقف را مذهّب نمود.
و اين بود تا زمانى كه «حَجاج» به اذن «عبدالملك» فقط طرف «حجر» را خراب كرده، «حجر» را از خانه موضوع نموده، و در غربى را مسدود كرده، و ميان خانه را با سنگ هائى كه از بنا زياد آمده، از زمين ارتفاع داده و درِ شرقى را به قسمى كه اكنون هست
ص: 126
بنشانيد، ليكن در «مسجدالحرام» تصرف و توسعه نكرد، و اين به بود تا زمان «وليد بن عبدالملك» كه وى بناى «عبدالملك» را كه سست و بى استحكام بود خراب كرده، و از نو بناى مستحكمتر گذارده، و سقف رواق ها را با طلاى احمر منقش كرده، و استوانه هاى دور خانه را از صفايح طلا مذهّب كرد، و سى هزار دينار خرج تذهيب «مكه مشرفه» نمود، و اين ببود تا زمان دولت «عباسيين».
پس اول كسى كه از ايشان بر فضاى «كعبه» بيافزود «ابوجعفر منصور» بود، كه در سنه يكصد و سى امر نمود كه از طرف پشت «باب الندوه»، بر مسجد افزوده و وسعت دادند، و خانه هاى مردم را خريده و بر سعه خانه بيافزود، تا خانه را دو مقابل آنچه بود نمود، و «حجر» را از سنگ هاى رخام (1) مفروش نمود، و چون اين بنا در ظرف سه سال به پايان رسيد، خود عزيمت حج كرده، از «حيره» محرم گرديد و آن سال به مردم «مكه» و «مدينه» احسان هاى زياد كرده، و با همه بخل و امساكى كه داشت، سخاوت زيادى نمود، و اين بود تا پسر او «مهدى عباسى» كه نامش «محمد» است، خلافت يافت.
پس آنچه در بين خانه «كعبه» و بين «مسعى» كه بين «صفا و مروه» است، به توسط «قاضى مكه» از مردم بخريد، هر ذرعى را تا پانزده دينار قيمت بداد، و اين فقره در سنه يكصد و شصت و شش هجرى بود، و چون خود «مهدى» در سنه شانزده حج بجاى آورد، ديد كه وضع مسجد طولانى و غير مرتب، و «بيت اللَّه» در وسط واقع نشده است و اين فقره او را ناگوار آمده، امر كرد كه مسجد را مربع نمايند، و خانه را در وسط مسجد قرار دهند، و اموال بسيار بر اين كار به مصرف رسانيده، و مهندسين و معماران وى كمال اهتمام را كرده، مدت سه سال مشغول اين اعمال بودند، و هنوز اين كار به اتمام نرسيده بود، در سنه يكصد و شصت و نه، «مهدى» از اين جهان برفت و پسر او «موسى الهادى» خلافت گرفت، و وى اول امرى كه در خلافت خود نمود، اتمام عمارت «مسجد الحرام»
ص: 127
بود، اما اگر چه آن عمارت به پايان رسيد، ليكن نه چنان چه دستورالعمل زمان «مهدى» بود و چندان اهتمامى در استحكام و تزيين آن به عمل نيامد، و بعضى إزار (1) آن را، كه در زمان مهدى به سنگ مرمر كه از «مصر» مى آوردند و ازار را به جاى مى گذاردند، چون زمان «مهدى» شد به گچ اندود نمودند، و توسعه ديگرى در «مسجد الحرام» بعد از آن زمان نشده است، مگر دو مرتبه، يكى در زمان «المعتمد باللَّه عباسى»، و ديگرى در زمان «المقتدر باللَّه»، و اين دو توسعه در اصل فضا نبود، بلكه در اروقه و ابواب (2) بود و چندان چيزى نبود، و در حقيقت فضاى «مسجد الحرام» همان فضاى زمان «مهدى» است كه تاكنون هم بر جاى و به همان قرار است واللَّه العالم. ليكن تعميرات مكرر شده است، كه احصاى آنها غير مقدور است، لهذا صرف نظر از بيان تعميرات كردم، واللَّه العالم بحقائق الامور.
«مسجد الحرام» مسجدى است بزرگ، كه در مركز و وسط آن تقريباً «بيت اللَّه» واقع است، ارتفاع خانه از زمين تا سطح بام، بنابر آنچه صاحب تاريخ مكّه مى نويسد: بيست و هفت ذراع است، دور آن از «ركن حجر» تا «ركن شامى» دوازده ذرع است، و از «ركن حجر» تا «ركن يمانى» ده ذرع و نيم است، «حجر اسماعيل» كه مدفن «حضرت هاجر» است، بين «ركن شامى» و «ركن عراقى» واقع است، به شكل نصف دايره متصل، ديوارى به ارتفاع هيجده گره و عرض يك ذرع از سنگ هاى مرمر حجّارى شده، مثل قاب سازى آنجا را از مطاف سوا مى كند، دو در دارد، يكى متصل به «ركن شامى» و يكى متصل به «ركن عراقى»، شير آب بر ميان «حجر» و وسط حقيقى آن منصوب است و از طلا، به عرض تخمينى چهار گره و طول يك ذرع، خارج از ديوار به نظر مى آمد، كه آب در «حجر» مى ريزد.
ص: 128
درِ خانه يكى در بين «ركن حجر» و «ركن شامى» نزديكتر به «حجرالاسود» واقع است، ارتفاع آن از زمين دو ذرع است، كه با نردبان مى روند، درگاه چندان بزرگ نيست دو ذرع [و] چهار يك عرض، و سه ذرع الى سه و نيم طول دارد، روى آن صفحات نقره كوبيده شده است، كه روى او آب طلا داشته، و اكنون طلاى آن پاك شده است، چيزى منقوش و منقور نيست، پرده مفتول دوزى دارد كه در بالاى در جمع كرده و بسته اند، و در دم درگاه بعضى شب ها دو شمعدان كه هر يكى شمع مومى بزرگى دارد، از اول غروب تا دو از شب كه وقت نماز عشاء است و بعضى شب ها دو لاله كاسه بلور پايه نقره افروخته است، نماز كه تمام شد، فورى برمى دارند.
پرده و جامه كعبه، پارچه سياه و كلفت و ضخيم است از پشم و ابريشم، كه در «مصر» مى بافند و سالى يك مرتبه با «حمل مصرى» مى آورند، و روز دهم بر خانه پوشانيده، آن جامه سال قبل را، خدام «بيت اللَّه» به قسمى معين كه بين خود دارند قسمت كرده، و به حجاج مى فروشند.
كتيبه ها كه از گلابتون (1) آيات قرآنى دوخته شده است، و شرح آن را خواهم نوشت در قسمت، حق «جناب شريف» است، و زمينه پارچه از خود «اسم جلاله» بافته شده است، و بر بعضى جاهاى آن هم «لا إلهَ إلّااللَّه مُحَمّد رَسُولُ اللَّه» نقش شده است، هشت تخته است هر طرفى دو تخته، در كنار هر تخته اى در زير، كتيبه گردى به شكل خورشيد از گلابتون، سوره مباركه توحيد را دوخته اند، هر قطعه اى هم هفت تخته پارچه دارد، ثلث بالاى نزديك به سطح كتيبه، از خط ثلث و گلابتون نقش كرده اند، اول آن از «ركن شامى» به طرف «ركن حجر» ابتدا شده است، از «ركن شامى» تا «ركن حجر»، اين آيات مباركه دوخته شده است.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وَأَمْناً وَاتَّخِذُوا مِنْ
ص: 129
مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّىً وَعَهِدْنَا إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِي لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ (1)
، وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنْ الْبَيْتِ وَإِسْمَاعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ* رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبْ عَلَيْنَا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (2)
از «ركن حجر» به «ركن يمانى»:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً وَمَا كَانَ مِنْ الْمُشْرِكِينَ* إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدىً لِلْعَالَمِينَ* فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ وَمَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً وَللَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا وَمَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِىٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ (3)
از «ركن يمانى» به «ركن العراقى»:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، وَإِذْ بَوَّأْنَا لِإِبْرَاهِيمَ مَكَانَ الْبَيْتِ أَنْ لَاتُشْرِكْ بِي شَيْئاً وَطَهِّرْ بَيْتِي لِلطَّائِفِينَ وَالْقَائِمِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ* وَأَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالًا وَعَلَى كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ* لِيَشْهَدُوا مَنَافِعَ لَهُمْ وَيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُومَاتٍ عَلَى مَا رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعَامِ فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْبَائِسَ الْفَقِيرَ (4)
از «ركن عراقى» به «ركن شامى»:
«اللهم طوّل دولة مولانا سلطان الأعظم ملك ملوك العرب و العجم، السلطان بن السلطان، عبدالحميد خان بن السلطان محمد بن السلطان ابراهيم خان بن السلطان مرادخان آل عثمان».
ص: 130
جامه خانه كعبه از اول سياه بود، تا زمان «مامون عباسى»، وقتى مقرر كرد كه از ديباى سفيد، براى خانه جامه بسازند، و اين به بود تا سنه پانصد و پنجاه و پنج كه، «الناصر لدين اللَّه العباسى» خلافت يافت، و به حكم او رنگ جامه خانه را مبدل به سياه كردند، چنانچه اكنون هم باقى است، سنگ هاى بناى خانه به يك قطر نيست، بعضى بزرگتر و بعضى كوچكتر است، اما صاف است، ليكن بى حجّارى صاف است، با گچ گذارده و بنا شده است.
«مقام حضرت ابراهيم» بين «ركن حجر» و «ركن شامى»، به فاصله بيست و شش ذراع و خورده اى كم واقع است، كه مطاف شرعى همين فاصله است، و حضرات اثناعشريه، ملاحظه اين مطاف را بكنند كه در همين قدر فاصله طواف كنند، يعنى دورتر نروند، چون در سه طرف ديگر، مطاف را وسعت داده اند، تمام اين مطاف را از سنگ مرمر خيلى با صفا فرش كرده اند، كه اين سنگ ها را به قول صاحب «تاريخ مكه»، از مصر «محمد پاشا» وزير سلطان «احمد خان» آورده است، «حجر اسماعيل» هم از همين سنگ ها فرش شده است.
شب جمعه بيست و ششم، ساعت سه به حرم مشرف شدم، ديدم درب خانه مشرفه را باز كردند، هر طور بود خود را مهياى رفتن كرده، قرآنى با خود برداشته، رفتم پاى نردبان به همراهى مطوفى كه عمامه اى نيز به سر داشت، مطوف به پيرمردى كه عمامه سفيد عربى داشت و يك شقه در را باز كرده، خود در دربند نشسته بود، به عربى گفت:
اين سيد از جماعت شما است، يعنى شيعه است؟ چون اين پيرمرد شيخ «بنى شيبه» است و كليددار است، و شيعه مسلم است، يك ريال مى دهد كه داخل شود. در جواب گفت:
«مايخالف». ريال را گرفت و حقير پا بر نردبان گذاردم، خود پيرمرد دست دراز كرده و دست حقير را گرفت، و اين احترام را هر كس نمى كند، گويا به ملاحظه تشيع كرد، وگر نه حقير پولى هم كه قابل باشد نداده بودم، داخل خانه شدم، و دعا مى خواندم، پشت در
ص: 131
جوانكى نشسته بود، همين كه ديد حقير داخل شدم و حالتى دارم، برخاسته به حقير چسبيد كه تو يك مجيدى بايد بدهى، دوازده قروش داده اى باقى را بده، والّابرگرد، گويا پسر «شيبه» بود، حقير هم فورى ريال ديگر به او دادم، و اگر ده ليره هم مى خواست مى دادم و برنمى گشتم، نامرد نفهميدگى كرد، آن پيرمرد دلال آمده بود و به حقير چسبيده بود، كه اى خان براى تو زيارت بخوانم؟
گفتم: خودم مى دانم تا حالى براى حقير پيدا شد مى آمد و چيزى مى خواست، آخر به او گفتم صبر كن حقير هر كار دلم مى خواهد خودم بكنم، به تو هم چيزى كه بايد خواهم داد، آن وقت مشغول صلواة وارده شدم، و در زير ستون نماز خوانده، ادعيه اى كه دلم مى خواست كردم بحمداللَّه، حالتى خوش هم داشتم، خداوند قبول كند و اگر اميدى به مغفرت و قضاى حوائج خود داشته باشم، از اين شب و روز، و روز عرفه است.
تفصيل ميان خانه را نمى توانم بنويسم، چون درست ملتفت نشدم، اين قدر ملتفت شدم كه سه ستون در وسط دارد، ستونها از چوب است، خيلى هم معطر است، سقف هم تخته و چوب است، در «ركن شامى» هم پله اى از سنگ و گچ براى رفتن پشت بام دارد، فرش خانه هم سنگ مرمر و ازاره هم سنگ مرمر منقش به سنگ هاى الوان بود، ميان خانه و سقف، پرده و جامه داشت تا يك ذرع به زمين، سطح هم از در بند، دو پله بلندتر است، بعضى جاها هم بر ديوار، يعنى بر سنگ ها خطى نوشته بودند كه نخواندم، در دمِ در هم، صندوقى كوچك از چوب عود بود، كه بالاى او يعنى در دور [آن] منبت كرده بودند، به خط بين نسخ و ثلث، «قبه كتاب ولايت عهد خليفه المسلمين»، نمى دانم اين همان صندوق است كه «هارون» كتاب ولايت عهد «امين» و «مامون» و «معتصم» را گذارده بود و از آن وقت مانده است؟ يا كتاب ولايت عهد «سلطان عثمانى» در اينجا است؟
بين ستونها قناديل بلور بسيارى، كه همه مسجدالحرام از همين قناديل افروخته مى شود، با روغن زيت آويخته بودند، اما همه خاموش، فقط يك شمعدان نقره كه شمع كجى داشت. در دم همين صندوق روشن بود، و چراغ منحصر بود به همين، يك قدرى كه ماندم و هر چه مى خواستم كردم و گفتم و گرفتم، برخاسته سه قروش هم به آن شخص دلال كه مطوف بود داده، بيرون آمدم.
ص: 132
حجر را با سنگ هاى ملّون و سياه و قرمز به طرز خوش نقاشى كرده اند، بعضى را محرابى و بعضى را ترنجى، در زير محراب تخته سنگ سياهى مفروش است و از اين سنگ هاى سياه غير معدنى، به جهت جواز صلاة اهل تشيع، «مرحوم حاجى سيد محمد باقر حجةالاسلام»، تك تك در همه مطاف فرش كرده است، و باقى مطاف از سنگ هاى مرمر خيلى با صفا مفروش است.
«مقام حضرت ابراهيم» بين «ركن حجر [الاسود]» و «ركن شامى»، به فاصله بيست و شش ذراع چيزى كم- كه مطاف شرعى همين فاصله است- واقع گرديده تمام اين شش ذرع در سه ذرع، جائى است. (1) نصف آن اطاقى است كه «مطوفين مكه»، آنجا را قبر و مدفن «حضرت خليل الرحمن» به خرج داده، و براى مردم زيارت «حضرت ابراهيم» مى خوانند!
ليكن صحيح اين است كه سنگى كه در هنگام بناء خانه، «حضرت خليل الرحمن» بر او مى ايستاده است و آثار اقدام آن بزرگوار در او مى باشد، در اينجا است، روى او مثل صندوق پوش، چيزى گذارده اند و پوشانيده اند، از ماهوت و مفتول دوزى، در او هم قفل بزرگى زده اند و حلقه اى از نقره دارد، مردم عوام دست هاى خود را ميان آن حلقه مى كنند و تبرك مى جويند.
نصف ديگر آن سه ذرع در سه ذرع مى باشد، جائى است كه بايد نماز طواف واجب را در آنجا همه مردم بكنند، ميان «مقام» سه قطعه سنگ سياه «مرحوم حجةالاسلام» در عرض فرش كرده اند، و يك قطعه هم در سر اين سه قطعه انداخته اند، كه تقريباً تمام اين صحن به همين سنگها فرش شده است، مگر كمى از پايين كه با سنگ مرمر مفروش است، دو ستون سنگى هم در دسته اين بناء واقع است، تقريباً سه ذرع هم ارتفاع اين
ص: 133
خانه است، سقف هم از چوب است دور آن هم از تخته است، بالاى آن هم قبه اى دارد و تخته ها رنگ فيروزه اى دارد، دور مطاف سى و يك ستون دارد و سى و يك دهنه است، كه هر دهنه پنج ذرع كمترك مى شود، بالاى آنها با قنطوره (1)به هم وصل است، هر دهنه هم هفت قنديل (2) بلور كه در هر يك، يك گيلاس بلور است و با روغن زيت افروخته مى شود، و در ساعت دو نيم، چهار آن خاموش مى شود سه عدد تا به صبح افروخته است.
مصلاى «امام شافعى» در «مقام» است، مصلاى «حنفى» پشت مطاف، بين «ركن شامى» و «ركن عراقى» واقع است، و از همه مصلاها بزرگتر است، و دوازده ذرع طول و هشت ذرع عرض دارد، و طول سه دهنه و طاق در عرض دو دهنه دارد، بالاى او هم اطاقى است كه مكبّرين در آنجا اقامه و تكبير مى گويند، اول وقت «امام حنفى» نماز مى كند، ولى در اين مصلا نمى ايستاد، در پاى خانه نزديك به دم در خانه، گودى است كه دو ذرع و نيم طول، و يك ذرع بيشترك عرض دارد، نيم ذرع هم، بلكه سه چهارك گود است، مى گويند جائى است كه گچ براى بناى خانه مى ساخته اند، و تحقيق اين است كه سنگى كه در مقام گذارده اند، كه شرح آن را نوشته ام در اين جا بوده است.
«امام حنفى» اغلب در مصلاى خود، و گاهى در اين گودى، و گاهى در كنار آن مى ايستد، خيلى جمعيت هم به او اقتدا مى كنند، گاهى تمام خانه يعنى مسجد پر مى شد، گاهى هم هر كس در هر جاى مسجد كه بود، حتى از كفش كن ها همان جا صفى بسته و اقتدا مى كردند، اتصال را در صفوف شرط نمى دانستند، بعد از او «امام شافعى»، در «مقام» مى ايستد، جمعيت او هم اگر چه نسبت به حنفى كمتر است، بهتر از دو مذهب ديگر
ص: 134
است، دور مقام كتيبه اى به خط ثلث دارد، وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّىً وَعَهِدْنَا إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ (1)
الى آخر آيه.
بعد از «امام شافعى»، «مالكى» نماز مى كند، مصلاى او در پشت خانه، محاذى «مقام»، بين «ركن شامى» و «ركن عراقى» [است] خارج از مطاف، مصلاى كوچكى [است] طول آن چهار ذرع و عرض آن سه ذرع، چهار ستون در چهار گوشه [دارد] بالاى آن هم پوشيده است، اما اطاقى ندارد و جمعيت كمى دارد، خود امام دست باز نماز مى كند، مردم او هم بعضى دست بسته و بعضى دست باز هستند.
بعد از همه «امام حنبلى» نماز مى كند، [با] جمعيتى خيلى كم، مصلاى او هم به عين مثل «مصلاى مالكى»، بين «ركن يمانى» و «ركن حجر» واقع است- خارج از مطاف- اعتنائى هم چندان به او ندارند، مثلا وقت نماز سايرين، خواجه ها در جلو امام مى ايستند، مكبر كه بالاى «مصلاى حنفى» است، براى آنها هم وقت ركوع و سجود تكبير مى گويد، اما براى «امام حنبلى» ديگر اينكارها را نمى كنند، جمعيت او را بيشتر از پانزده و بيست نفر نديدم، در نماز مغرب همان «حنفى» قبل از غروب و «شافعى» اول مغرب نماز مى كند، دو نفر ديگر، نماز جماعت مغرب را نمى كنند.
براى «امام شافعى» مكبرّى هم روى «زمزم» هست كه اقامه و تكبير مى گويد، در طرف راست «مقام»، به فاصله چهار ذرع، منبرى از سنگ مرمر است، هيجده پله از زمين مرتفع است، دور آن هم محفوظ است، بالاى او هم قبه خوشگل و بلندى از سنگ است، دو در مشبك دارد، اما كم عرض است، به عين منبر جمعه «مشهد» است، اما بلندتر است، در سمت چپ مقام بين ديوار «زمزم» و «باب [بنى] شيبه»، عقب تر از مقام گذارده اند، يكى چسبيده به ديوار، ديگرى هم وصل به او، يكى مرقات (2) است نه منبر، چون بالاى او
ص: 135
مثل همه منبرها نيست، و طرف «بيت اللَّه» باز است، يكى از چوب و مذهّب است، سيزده پله دارد، ديگرى هم از چوب است اما روى آن صفايح (1) فولادى است، و دوازده پله دارد.
«زمزم» عمارتى است در مقابل «ركن حجر»، و عقب تر از «مقام و مطاف» واقع شده است، در او از طرف ميان «مسجدالحرام» است، از خارج دوازده ذرع در نه ذرع است، يك طرف آن يك دو اطاق كوچك براى چراغ دارد، داخل خود «چاه زمزم»، اطاقى شش ذرع در شش ذرع است، دور چاه مدور و از زمين يك ذرع بلندتر است، ديوارى از سنگ مرمر دارد، بالاى آن هم، يعنى قطر ديوار سه چارك است، در بالاتر از ديوار، به قدر يك قامت چهار پنج قرقره (2) و دلو است، در پاى هر قرقره، يك سياهى ايستاده است، و متصل آب مى كشد و به مردم مى دهد، بالاى آنهم اطاقى دارد، در تمام عرض و سقف و طول و دور ارسى دارد رنگ سبز، گاهى در اين اطاق جمعيت زيادى است كه تماشاى طواف را مى كنند، گاهى هم وقت نماز به خصوص نماز «حنفى» مردم مى ايستند و اقتدا مى كنند.
«باب السلام» كه «باب شيبه» مى گويند، در پشت «مقام» واقع است، پنج ذرع دهنه دارد و طاقى، در بالاى او نوشته اند: «مَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً» (3).
هفت چراغ هم از همان قناديل در او افروخته مى شود، پشت اين طاق هم، قدرى از زمين مسجد سنگ هاى سياه فرش است، دور ميان مسجد تَرَك تَرَك است، مثل خيابان سنگ فرش كرده اند، و وسط هم ريگ هاى نرم ريخته، اما دور «مسجدالحرام» طولانى نيست، از طرف محاذى «ركن حجر»، و «ركن شامى» كه عرض مسجد است، بيست و
ص: 136
چهار طاق دارد، هر طاقى تا طاق ديگر پنج ذرع است، و در طول كه طرف «ركن شامى» به «ركن عراقى» است، بيست و نه دربند است، در هر طاقى هم پنج چراغ افروخته مى شود، چهار ستون در چهار گوشه مسجد ساخته اند، كه سر هر كدام هشت شاخه دارد، و هر شاخه اى يك قنديل افروخته مى شود، و اينها را «شجرة النور» مى گويند، خيلى خوشگل است، يك ستون هم در وسط، همه چادر دور مسجد دارد، كه دور همه جا دو طاق مثل شبستان دارد و سقف آن را از سنگ، در زمان سلطنت «سلطان مراد خان محمد پاشا» صدراعظم سقف زده است، قبل از اين از چوب بوده است.
تمام مسجد شش مأذنه دارد، طول خانه يعنى «مسجدالحرام» صد و شصت ذرع مى شود، عرض آن صد و هشت ذرع است، سى و نه در بند دارد، و ابواب آن را مى نويسيم كه بعضى چهار دربند دارد و بعضى سه دربند دارد، شكل مسجد تقريباً از اين قرار است:
مجموع ميل هاى سنگى كه گنبد را بر او نهاده اند، پانصد ميل است، صد و بيست و پنج از آن، از سنگ هاى كوچك مثل آجر تراش ساخته شده، و بقيه يك پارچه است، كه طول هر يك تخميناً سه ذرع و نيم، و قطر نيم ذرع مى شود، خود «كوه صفا» در مقابل «ركن حجر» واقع است، كه از بالاى «صفا»، «حجرالاسود» ديده مى شود، از درى كه مقابل واقع است و مستحب است ادعيه را در همان مقابل «حَجَر» ايستاده بخوانند، سه طاق دارد كه دو طاق آن كه در دو طرف است هر كدام سه ذرع و طاق وسط پنج ذرع است، چهار پله دارد و بالاى پله هم تا ديوار خانه كعبه، كه متصل به اوست، بايد شش ذرع باشد، در بالاى آن اطاقها كتيبه اى نوشته اند: انّ الصّفا وَالمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ (1)
الى آخر.
«مروه» هم تقريباً همين طور است، سه طاق بزرگتر دارد، خود بالاى «مروه» سنگ فرش، و چسبيده به ديوار، خانه هم كه مشرف به اوست، سكوئى سرتاسر ساخته اند، كه بعضى اوقات حاج نشسته، استراحت مى كنند.
ص: 137
نقشه مسجدالحرام تقريبا اين قسم است:
ابواب خانه، ابواب «مسجدالحرام» نوزده در است، مشتمل بر سى و نه طاق، اول «باب السلام» است كه «باب بنى شيبه» نيز مى گويند، مشتمل بر سه طاق، دوم «باب الجنائز»، كه «باب النبى» نيز گويند، مشتمل بر دو طاق است، سيم «باب العباس» مشتمل بر
ص: 138
سه طاق، چهارم «باب على» مشتمل بر سه طاق، پنجم «باب بازان» مشتمل بر دو طاق، ششم «باب بغله» مشتمل بر دو طاق، هفتم «باب الصفا» مشتمل بر پنج طاق، هشتم «باب الخناوريّه» (1) مشتمل بر دو طاق، نهم «باب المجاهديّه» مشتمل بر دو طاق، دهم «باب المدرسه الشريفه» (2) دو طاق، يازدهم «باب امّ هانى» مشتمل بر دو طاق، دوازدهم «باب الحزوره» (3) دو طاق، سيزدهم «باب ابراهيم» يك طاق بزرگ، چهاردهم «باب العمره» يك طاق بزرگ، پانزدهم «باب السدّه» يك طاق، شانزدهم «باب العجله» يك طاق، هفدهم «باب دارالندوه» دو طاق، هيجدهم «باب الدّريبه» يك طاق، نوزدهم «باب الاحمر» است كه در جنب «باب الندوه» است، مشتمل بر دو طاق.
مناره و مأذنه «مسجدالحرام» شش مناره است، اول مناره اى كه ساخته شد مناره «باب العمره» است، كه «ابوجعفر منصور» ساخته است، و بعد از او ساير مناره ها را ساخته اند، كه شرح آن باعث تطويل است، دور مسجد هم بعضى اطاق ها دارد، كه از زير جاى وضو و بعضى جاها هم مبال (4) است، طرف بين «باب السلام» و «باب الزياده» هم خانه ها است، كه به ميان «مسجدالحرام» ارسى دارد، و اينها به اصطلاح خودشان «رباط» است، كه براى فقراء واردين ساخته اند و وقف است.
در نزديك به «صفا» مقابل باب سقاخانه اى است، كه در ميان اطاقى كه اطراف آن باز است ساخته اند، به قدر لوله آفتابه اى از فولاد [آب] جارى است، اطراف آن هم گيلاس هاى بلور گذاشته اند، جلو آن هم محوطه اى كوچك است كه دور آن ديوار سنگ دارد، و سه درخت زيتون هم دارد، وسط آن هم حوضى كوچك است، كه كبوترها آب مى خورند، در او هم آب كمى هميشه از فواره مى آيد، دور اين اطاق هم از بيرون،
ص: 139
شيرهاى كوچك گذاشته اند براى وضو، كه به سر حوض كوچكى كه براى وضو ساخته اند، آب آن مى ريزد.
سى روز تمام در «مكه مشرّفه»، مشرف بودم، امسال حمل «امير جبل»، به جهت منازعه اى كه با «ابن سعود» (1) دارد، بيرق خود را نفرستاده است، ناچار بايد با «حمل شام» رفت، دو جفت كجاوه، و يك شتر سرنشين به صد و هشت ليره، از «حاجى قاسم» كرايه كردم، او هم از «عبود شيخ عقيل» كه حمله دار معتبر شامى است براى ما مال گرفته بود.
روزى خبر آوردند كه همه حمله دارها را كه بيست و پنج نفر هستند، يعنى «حمله دارهاى جبلى» كه حاج «ايران» را مى بردند، «شريف» محبوس كرده است، كه از آن جمله «حاجى قاسم» است. «ميرزا اسداللَّه خان» را فرستادم نزد «جناب قنسول»، كه «حاجى قاسم» نوكر حقير است، هر چه بايد بدهد بفرمائيد كه حقير بدهم. او هم معقوليت كرده، فورى «حاجى قاسم» را مرخص كرده بود، ولى حمله دارهاى ديگر را محبوس كرد، از هر حاجى يك ليره، و كجاوه اى دو ليره گرفتند.
عصر همان روز، جناب قنسول با عمدة التجار «جعفر آقا» پسر «تاجر باشى رضايوف» آمدند منزل، نشسته قدرى صحبت كرديم، از اين كتاب خوانده، قدرى تمجيد كردند، خواهش كتابى كردند كه حقير بنويسم، كه در اصول و فروع، مذهب مسلمانى را به طريق اختصار بنويسم، چون مى گفتند كه «ژاپنى ها» خيلى ميل به مذهب اسلام كرده اند، و متقبل شدند كه چاپ كرده رواج بدهند، در بين صحبت، عربى كه در اطاق جلو نشسته
ص: 140
بود، يك مرتبه خود را انداخت به اطاقى كه ما نشسته بوديم، و با چوب خود عقربى را كشت و مى گفت: قتال قتال!!
در عمر خود عقرب به اين بزرگى نديده بودم، يك چارك دراز بود، كأنّه به قدر نعلبكى بود، حقير نمى دانم چه طور ديد، ده بيست دقيقه قبل، در همان نقطه نماز مغرب و عشا مى كردم، خداوند رحم كرد.
روز ديگر حجاج همه در منزل حقير جمع شدند، كه چرا قنسول با ما چنين رفتار مى كند، معلوم شد مى خواهد از هر حاجى دو ليره گرفته و مرخص كند! حاج كه از جده مى خواستند بروند، هم مرخص نمى كرد، جمعى آمدند نزد حقير شكايت و گريه كردند، كه ما چه تقصيرى داريم، كه رعيت «ايران» شده ايم؟ «بخارائى ها» و «تبعه روس» و «انگليس» رفتند، و ما رعيت «ايران» را محبوس كرده اند!
رفتم عصرى بازديد «جناب وكيل الدوله»، و به ايشان هم مطلب را گفتم اول كه خبر نداشتند، بعد از تحقيق معلوم شد كه مردم راست مى گويند، يك نفر آدم از طرف هر دوى ما فرستاده، بعضى پيغامات سخت به قنسول داديم، آن وقت روز ديگر حاج جدّه را مرخص كرد، كه در روز بيست و چهارم حركت كرده رفتند. مختصر اين است كه به واسطه وجود قنسول، بر تبعه ايران خيلى بد مى گذرد.
از جمله چيزهاى عجيب و تماشايى «مكه»، بازار بنده فروشى كه «سوق العبد» است مى باشد، رفتم براى خريدارى كنيز و غلامى، بعد از ديدن، اشكال در خريدن آنها كردم، به جهت اينكه همه مسلمان بودند، و اينها را اعراب مى روند مى دزدند، و آورده مى فروشند، تيمچه هاى چندى است در پشت «مسجدالحرام» كه از بازار سر پوشيده مى روند كرسى چهار لوحى گذارده، و بالاى هر كدام يك نفر نشانيده اند، تاجر اين كار هم مثل «عمر سعد»، بالاى كرسى نشسته، به محض اينكه صدا بلند مى كند، همه بر خود مى لرزند،
ص: 141
كنيزها را لباس هاى عربى خوب پوشانيده اند، بعضى را كه مى ديدم و به عربى مى گفتم ميل دارى كه تو را خريده و ببرم، التماس مى كرد كه ببريد!
به دو جهت نخريدم: يكى اشكال در بيع و شراء آنها كردم.
دوم هم «حاجى قاسم» كه همراه بود، هر كدام را كه خواستم بخرم عيبى از او پيدا كرد، يكى را مى گفت: زبانش سياه است. يكى را مى گفت: پايش معيوب است. يكى را مى گفت دستش معيوب است. يكى را مى گفت: آبله نكرده و سينه هايش معيوب است.
مختصر از هر كدامى عيبى گرفت و نگذاشت كه بخرم!
پنجشنبه و جمعه در «مكه معظمه» روضه خوانديم، و حاج خراسانى و تبريزى آمدند، مجلس خوبى شد، تلگراف سلامتى خود را هم روز چهاردهم به «مشهد» كردم، كاغذ هم نوشتم، خيلى عجب است كه هر وقت به «طواف» مشرف مى شوم، جناب آقاى «نايب التوليه» را مى بينم كه طواف مى كند، گاهى به قسمى مشتبه مى شوم كه مى خواهم بروم نزديك و ببينم.
خواب هاى عجيب در «مكه» ديدم، يكى اين بود كه خواب ديدم «جناب ميرزا محمد كاظم» ناظر، در شب هفدهم ذى قعده مرحوم شده است، ان شاء اللَّه خداوند به خير كند، ناخوش هم بود، ان شااللَّه به حال آمده [باشد].
خواب ديگر ديدم كه به من مى گفتند: حج تو مقبول شد و ثواب هفتاد حج براى تو نوشته شد. يكى ديگر از آقازادگان «مشهد» را در شب بيست و هفتم در «فخ» خواب ديدم، ريش خود را تراشيده است، آن هم تعبير خوبى ندارد، و ان شاء اللَّه خداوند درباره او به خير كند.
«مكه» بحمداللَّه هر روزه ارزانى بيشتر است، با اين كثرت جمعيت نرخ ها ابدا تفاوتى ندارد و نكرده است، مگر كرايه مال، كه به جهت نيامدن «جبلى» گران تر شده است و بيشتر حاج از راه «شام» راهى شده اند.
شبى در «مكه» خواب ديدم كه در مسجد كسى قرآنى به حقير تعارف كرد، و حقير
ص: 142
در خواب مى گويم كه معنى اين آن است كه هر چه خواسته ام خداوند به حقير عنايت فرموده است، چون وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ. (1)
خيار هم در اواخر در بازار پيدا شد، روزها را خيار مى خورديم، اما گران بود، هنداونه كه از اول فراوان بود، چيزى كه كم است، انار ترش كه خيلى كم و خيلى هم گران است، نارنج خيلى فراوان است و تعريف دارد، سيد صاحب خانه ما، خيلى خوب سيدى بود، منزل را به هفت ليره كرايه كرده بوديم، لازم راه از تشك و كجاوه و روپوش و غيره كه لوازم بود تهيه كرديم، تا جناب قنسول كى مرخص كنند كه حركت كنيم.
«قبرستان مكه» در دامنه كوه، در ميان دره مانندى در بيرون دروازه «منا» واقع است، در سمت دست چپ راه، قبرستان خيلى بزرگى است، اول قبر مطهره «حضرت خديجه امّ المؤمنين» بنت خويلد، «أوّل مسلمة وأوّل مَنْ اسْلَمَ ومَنْ صَلّى مَعَ رَسُولِ اللَّه» (2)
- سلام اللَّه عليه و عليها- است، و كفى بها فضيلة اينكه، انفاق تمام اموال خود را در راه خداوند نمود، و مادر «صديقه كبرى فاطمه زهرا»- صلوات اللَّه عليها است- و جدّه «ائمّه طاهرين»] » [است، و خداوند به توسط «جبرئيل» و «حضرت خاتم الانبياء» بر آن مخدّره سلام رسانيد، و آن مخدّره در جواب فرمود: «إنّ اللَّه تعالى هو السّلامُ، ومنهُ السّلامُ، وَ عَليهِ السّلامُ، و لَهُ السّلامُ»
شرح احوال آن مخدّره را محض تبرّك در اين كتاب خود مى نويسم، اما به
ص: 143
طريق اختصار:
«خديجه»- سلام اللَّه عليها- دختر «خُوَيلِد بن أسد بن عبدالعُزَّى بن قُصَىِّ بن كلاب ابن مره» است، پدران او در «قُصَىّ» با «حضرت رسالت» پيوندند. مادر او «فاطمه بنت زايده بن الاصم بن بنى عامر بن لوئى» است، كنيت آن مخدره «ام اميد» بوده، قبل از رسول خدا دو شوهر داشت، اولين «عتيق بن عائذ المخزومى»، او را فرزندى آورد كه «جاريه» نام داشت، و شوهر دوم «ابوهالة بن منذر الاسدى» (1) نام «ابوهاله مالك» بود، از «ابوهاله» دو فرزند داشت، يكى «هاله» و ديگرى «هند»، و ايشان را تربيت همى كرد، اموال بسيارى آن مخدره را بود، چنانچه نوشته اند هشتاد هزار شتر داشت، كه عمال وى تجارت مى نمودند، تمام اموال خود را در راه «رسول خدا» و ترويج دين انفاق كرد.
روزى در «مدينه»، «رسول خدا» او را ياد مى كرد، «عايشه» گفت:
تا چند ياد عجوزه اى كنى و حال اينكه خداوند به تو بهتر از او عطا فرمود! صاحب خلق عظيم، به شدتى متغير شد كه موى بر سر مباركش به جنبيد و فرمود:
سوگند به خدا كه هيچ زنى بهتر از او خدا مرا نداده است، با من ايمان آورد وقتى كه همه مردم كافر بودند، و مرا تصديق كرد وقتى كه همه مردم من را تكذيب مى كردند، و مال خود را به من داد وقتى كه همه كس من را محروم مى كردند، و خداوند فرزندانى از او به من عنايت فرمود.
«عايشه» قسم ياد كرد كه ديگر از او بدى نگويد. تزويج او به «حضرت خاتم الانبياء» صلى الله عليه و آله چهار صد و نود و سه سال بعد از ولادت «عيسى» عليه السلام است، كه مطابق است با بيست و هشت سال قبل از هجرت، و بيست و پنج سال بعد از «عام الفيل» است.
ص: 144
آن مخدره را از «رسول خدا» صلى الله عليه و آله «قاسم» و «طاهر» و «عبداللَّه» و «فاطمه» عليها السلام و زينب و رقيه و ام كلثوم متولد شد، و به روايتى «طيب» (1) نيز از آن مخدره است، بعد از وفات آن مخدره كه بعد از شصت و پنج سال از جهان برفت، بر «رسول خدا» كار به نهايت سخت شد، بيست و پنج سال با حضرت رسالت بود و آن حضرت بر او زن نگرفت، «پيغمبر خدا» بعد از وفات او، به عباى حبشى كه هنگام نزول وحى بالاپوش مى فرمود، كفن فرمود و در «حجون» كه اكنون مدفن و محل قبر آن مخدره است، دفن فرمود، نماز جنازه هنوز تشريع نشده بود، سه سال قبل از هجرت وفات يافت، به روايتى سه روز و به روايتى سى و پنج روز، پيش از وفات «حضرت ابوطالب» وفايت يافت، «پيغمبر خدا» در مرضى كه وفات فرمود، فرمود:
اى «خديجه» خدا تو را با «آسيه» و «مريم» برابرى داده است، چهل سال از سن مباركش گذشته بود، كه «پيامبر» او را تزويج فرمود، و سن «رسول خدا» صلى الله عليه و آله بيست و پنج سال بود، و سن آن مخدره را بيشتر هم گفته اند، قبه اى كوچك دارد كه تقريباً شش ذرع در شش ذرع بيش نيست، ضريحى بزرگ دارد كه حرم را پر كرده است، از هر طرفى اگر يك ذرع فاصله تا ديوار داشته باشد، صندوقى كه بر بالاى قبر مطهر است، روپوش از مخمل مفتول دوزى رنگ سبز دارد، يك جفت پرده هم از همان قماش مفتول دوز خيلى اعلا پيش كش «مادر سلطان» در او آويخته بودند.
سه دستگاه چلچراغ، يكى هشت شاخه و دو شش شاخه آويخته اند، سه عدد هم بلورى، مثل آنهايى كه در «مسجدالحرام» و با روغن زيتون افروخته مى شود داشت، قصايد عربى به خط نسخ در مديحه آن محترمه نوشته، و روى تخته زير آيينه گذاشته اند، دو نفر كفشدار و يك نفر خادم هم دارد.
ص: 145
روبروى در آن بقعه، بقعه منوّر «آمنه بنت وهب» (1)، صدف درّ نبوت است- رضوان اللَّه عليها، بقعه اى كوچك تر به ترتيبات مختصرى هم دارد، اما نه به مقدار «حضرت خديجه»، قدرى از احوالات آن مخدره هم به طريق اختصار در اين كتاب خود مى نويسيم:
«آمنة بنت وهب بن عبدمناف بن زهرة بن كلاب بن مرّة بن لؤى» و مادر «آمنه» «برّه» نام داشته است. در شب جمعه عشيّه عرفه عقد آن مخدره با «حضرت عبداللَّه بن عبدالمطلب» اهل سير و تواريخ در عام الفيل نوشته اند، و چون شش سال از سن شريف حضرت «خاتم الانبياء» بگذشت، «آمنه»- سلام اللَّه عليها-، به اجازه «حضرت عبدالمطلب»، سفر «مدينه» براى ديدن اقوام خود فرمود، و يك ماه در «مدينه» اقامت فرموده، او در آن سفر «حضرت رسالت» را با خود برده بود و «ام ايمن» حاضنه (2)حضرت رسالت نيز همراه بود، در مراجعت در منزل «ابواء»، كه بين «مكه» و «مدينه» است، آن مخدره مريض گشته و جهان را بدرود فرمود، به روايتى در «ابواء» مدفون گرديد، و به روايتى جسد مطهره آن مخدره را حمل به «مكه» نمودند، و در قبرستان «مكه» مدفون داشتند، و بعد از آن مخدره «ام ايمن» به تمامه كفالت و حضانت «حضرت خاتم الانبياء» بود مى فرمود.
قدرى به كوه نزديك تر محوطه اى كوچك هست كه دو بقعه در آن محوطه است، يكى بقعه اى است كه «حضرت عبدالمطلب» و «عبدمناف» اجداد «حضرت رسالت» در او مدفون هستند، بقعه اى تقريباً پنج ذرع در پنج ذرع دو قبر در او است، و دو صندوق به وضع شيروانى، كه طرف سرقدرى بلندتر است گذارده اند، و سر هر كدام صندوق،
ص: 146
پوششى از ماهوت سبز انداخته اند، يك دستگاه چهل چراغ دوازده شاخه، كه شاخه هاى برنجى بود، و چهار قنديل بلور، پيش قبر آويخته بود.
شرح احوال آن دو بزرگوار را مختصر مى نويسيم:
اما «عبدالمطلب» نام ناميش «شيبه» است، مادر آن بزرگوار، «سلمى بنت عمرو بن زيد الخزرجيّة» و كنيت آن بزرگوار «اباالحرث» است، از اوصياء «حضرت عيسى»، وى را دانند و كرامات بسيار به آن بزرگوار در تواريخ نسبت مى دهند، كه از آن جمله است، دعاى وى براى اصحاب فيل، و اشعار آن بزرگوار در آن وقعه معروف است، كه گرفت حلقه در را و گفت:
يا ربّ لا أرجُو لَهم سِواكا يا ربِّ فامْنَعْ مِنْهُمِ حِماكا
إنّ عدوَّ البيت مَن عاداكا امْنَعْهُمُ أن يُخْرِبوا فَناكا
لاهُمّ إنّ العَبْدَ يَمنَعُ رَحْلَهُ فامنَعْ رِحالَك
لايَغلبنّ صَليبُهم و محالُهُم عَدواً محالَك (1)
و خداوند طير ابابيل را در هلاك آن قوم مامور فرمود. و از آن جمله است حفر «زمزم» بعد از انطماس (2) «جرهم» (3) كه او را به خاك انباشته بودند، و كسى موضع او را نمى دانست، آن بزرگوار سه شب متوالى در خواب مأمور به حفر «زمزم» گرديده، و موضع را به او نمودند، و هر چند از اهل «مكه» در اين كار يارى و معاونت خواست، كسى يارى آن بزرگوار نكرد، و در آن وقت جز يك پسر كه نامش «حرث» بود نداشت، خود و پسرش دامن همت بر كمر استوار كرده، مشغول حفر شدند و در آن روز بود كه
ص: 147
نذر فرمود اگر «خدا» وى را ده پسر دهد يكى را قربان كند، و قصه قربانى «عبداللَّه»، و قرعه به اسم شتران در تواريخ مسطور است.
و در حفر «زمزم»، دو غزال از طلاى احمر، و چند قبضه شمشير و چند درع از «زمزم» بيرون آمد، و «حضرت عبدالمطلب» آن جمله را پيش كش «بيت اللَّه» كرده و خود چيزى بر نگرفت، و اولين طلائى كه «خانه خدا» به او زينت يافت، به همين دو مجسمه غزال بود، كه آنها را صفايح طلا قرار داده، و بعضى اركان خانه را به آنها زينت داد، و اين بود تا وقتى كه «دويك» آنها را بدزيد، چنانچه در شرح تعمير خانه نوشته ايم، و آن بزرگوار اول كسى است كه در ماه رمضان اطعام مساكين را سنت قرار داد، و چون «هشت سال» از عام الفيل گذشت وفات يافت، و عمر مبارك آن بزرگوار يكصد و بيست سال بود و اللَّه العالم.
ديگرى مدفن و مضجع «عبدمناف» است، «عبدمناف» پشت چهارم «حضرت رسالت» است، به اين ترتيب «محمد بن عبداللَّه بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف»، اسم آن بزرگوار «مغيره»، كنيت «ابوعبدالشمس»، و آن بزرگوار را قمر قريش مى گفتند، و از كثرت جمالى كه وى را بود، مادر آن بزرگوار «حيى» نام داشت، از قبيله «خزاعه»، مناقب آن بزرگوار بسيار است.
و در آن محوطه بقعه كوچك ديگرى هست كه غالباً در او بسته است، باز نمى كنند مگر به خواهش، و در آن بقعه مدفون است «حضرت ابوطالب»- سلام اللَّه عليه-، اما وضع بقعه چهار ذرع در چهار ذرع بيش نيست، ضريحى از چوب و صندوق، و صندوق پوشى از ماهوت سبز دارد، دور ضريح به قدر يك ذرع تا ديوار بيش باز نيست، در روبروى در، قطعه اى به خط ثلث در زير آيينه گذارده، و اين دو شعر بر او نوشته شده است:
ص: 148
ولولا أبوطالبٍ و بَنُوهُ لَمَا مَثُلَ الدينُ شَخْصاً و قَاما
فذا في مكّة ساوَرَ يحمي وَ ذا في يَثْرِبَ خَاضَ الحِمَاما
شرح احوال آن بزرگوار را به طريق اجمال و اختصار اين است كه، آن بزرگوار پسر «عبدالمطلب»، و از عظماء قريش، و سيادت و رياست «مكه» بعد از «عبدالمطلب» آن بزرگوار را مسلّم بود، وى با اينكه مال نداشت، رياست و بزرگى مى نمود، و كَفى به فضلًا اينكه اصل شجره ولايت و كافل و حامى حضرت رسالت است، و از اسلام آن بزرگوار بين علماى عامه و خاصه منازعه است، جمهور از علماء عامه بر عدم اسلام آن بزرگوار هستند، چنانچه اعتقاد حاليه علماى «مكه» بر همين است، و حقير خود از «شيخ داود» كه يكى از علماى «مكه» است، از اسلام آن بزرگوار پرسيدم؟ در جواب گفت: سكوت در اين باب بهتر است، به جهت اينكه جد سيد تا شريف است، معلوم بود كه اعتقاد او بر عدم اسلام است، و از ترس «شريف مكه» سكوت دارد، ليكن محققين از علماى عامه بر اسلام آن بزرگواراند، كه از آن جمله است «ابن اثير» در تاريخ خود (1)، بلكه بعضى از علماى عامه كتابى در اسلام آن بزرگوار تأليف نموده است، و اسلام آن سيد را از براهين و احاديث معتبر معين داشته است.
و از جمله احاديث صحيح است كه پيامبر خدا فرمود:
«أنا و كافِلُ اليتيمِ كَهاتَيْنِ»
آنگاه دو انگشت مبارك را به يكديگر چسبانيد، و مقصود از كافل يتيم «حضرت ابوطالب» بود، و از حضرت امام ثامن ضامن- سلام اللَّه عليه- مروى است كه: كسى از آن بزرگوار سؤال نمود از اسلام «ابوطالب»، فرمودند: اعتقاد تو چيست؟ عرض كرد: اعتقاد
ص: 149
من اين است كه آن بزرگوار از اهل دوزخ است و كافر از دنيا رحلت فرمود.
فرمودند: اگر اين اعتقاد تو باشد هر آينه جاى تو جهنم خواهد بود.
اشعار آن بزرگوار در تحريص و ترغيب «حمزه سيدالشهداء»، در مناقب «حضرت خاتم الانبياء»، و همچنين در مدايح آن بزرگوار، در دفاتر تواريخ ثبت است، و اگر نبود خوف تطويل، هر آينه به شرح مذكور مى داشتم، سه سال قبل از هجرت، به روايتى سه روز و به روايتى سى و پنج روز بعد از وفات «حضرت خديجه»، آن بزرگوار دار دنيا را وداع فرمود، و آن سال را حضرت رسالت «عام الحزن» ناميدند، و بعد از وفات آن بزرگوار، كار بر «سيد ابرار»، به نهايت سخت گرديد، تا وقتى كه هجرت به «مدينه طيبه» فرمود،- سلام اللَّه عليه و على اولاده الطيبين-.
روز شنبه بيست و هفتم شهر ذى حجةالحرام بعد از آنكه جناب قنسول آنچه خواستند، از بيچاره حاج گرفتند و خود و «شريف»، مردم را لخت كردند، اذن حركت دادند، و بعد از ظهر حركت كرده و از دروازه «جده» بيرون آمده، از دم باغ شريف گذشته، آمديم به «وادى فخ»، كه نيم فرسخى «مكه» است.
وقعه «شهداى فخ» معروف است، در زمان خلافت «موسى الهادى بن المهدى بن ابى جعفر المنصور الدوانيقى»، در سنه يك صد و شصت و هفت بعد از هجرت، در «مدينه» خروج كرد بر والى «مدينه»، كه اسم او «عمر بن عبدالعزيز بن عبداللَّه بن عمر بن الخطاب» بود، و او را «موسى الهادى» والى «مدينه» كرده بود، و با آل ابى طالب بدسلوكى مى كرد، به اين جهت «صاحب فخ»، كه اسم مبارك او «الحسين بن على بن الحسن بن على ابن ابيطالب»- سلام اللَّه عليه- است، بر او خروج فرمودند در «مدينه»، و سه روز با او جنگ نموده و او را شكست داد، ولى خود يازده روز بيش در «مدينه» اقامت نفرمودند، و «مدينه» را واگذار كرده، به «مكه معظمه» آمده، در ماه ذى حجه آن سال، «هادى بن محمد
ص: 150
ابن سليمان»، «عباس» (1) را مأمور به محاربه نمود، با مرافقت جمعى ديگر از «امراء عباسين»، و در روز «ترويه»، در «وادى فخ» تلاقى فريقين دست داد، و انصار آن بزرگوار منهزم شدند، و آن بزرگوار به درجه رفيعه شهادت فايز گرديد، و يك صد و هفت نفر از اصحاب او در آن روز شهادت يافتند، و شش نفر اسير شدند، سه نفر آنها را «هادى» حضوراً به قتل رسانيد، وقتى كه سر آن بزرگوار را نزد «هادى» آوردند، با امراء بدرويى كرده و گفت: چنين مفاخره مى كنيد، مثل كسى كه سر كافرى آورده باشد، و مواجب آنها را قطع نموده، و اموال بعضى را ضبط نمود.
در فضيلت «شهداء فخ»، اخبار از طريق خاصه بسيار است، از آن جمله حديثى كه «ابوالفرج اصفهانى» در «مقاتل الطالبيين» نقل مى كند، عن «زيد بن على» قال: انتهى رسولُ اللَّه صَلّى اللَّه عِليهِ وَ آلهِ و سلَّم إلى موضِعِ فَخٍّ، و صَلّى بأصحابِهِ بِهِ صَلاةَ الجنازةِ (2) ثمّ قال: «يُقْتَلُ هاهُنا رَجُلٌ مِنْ أهْلِ بَيْتي في عُصابةٍ مِنَ المُؤمِنينَ يُنْزِلُ لَهُمْ بِأكْفانٍ و حَنُوطٍ مِنَ الجَنَّةِ تَسْبِقُ أرْواحُهُمْ أجْسادَهُمْ إلى الجَنَّة».
و احاديث ديگر هم در فضيلت آن بزرگوار، و شهداء در ركاب او كه اجر دو شهيد دارند بسيار است، از اسخياء ناس بوده است، در سفرى كه «بغداد» رفت، «مهدى عباسى» چهل هزار دينار به آن بزرگوار بخشيد، و آن بزرگوار تمام را بر فقراء قسمت فرمود، و وقتى كه از «بغداد» بيرون آمد، لباسى كه در بر فرمايد نداشت.
و نيز در «مقاتل الطالبيين» است، كه بستانى آن بزرگوار به چهل هزار دينار بفروخت، و بر در سراى خود نشسته بود كه دنانير را به وى آوردند، در همان جا، همه را بر فقراء تسليم فرمود و دينارى با خود به حرم سراى نبرد- سلام اللَّه عليه و على اجداده الى يوم القيامه- و از آل «ابى طالب» به روايت صحيح هشت نفر در ركاب آن سرور به شهادت رسيدند، يك نفر از «بنى الحسين» و يك نفر از «بنى حسن» بودند، «عبداللَّه بن عمر بن الخطاب» هم، به روايت «ابن اثير» در «وادى فخ» مدفون است- و اللَّه العالم-.
ص: 151
مال از «حاجى جاسم» عرب جده اى دو جفت كجاوه و يك سرنشين گرفته بودم تا «كربلاى معلى» به يك صد و هشت ليره، با «حمل شام» حركت كرديم او هم از «عبود شيخ عقيل» كه هم حمله دار و هم رئيس نظام سواره اردو بود مال گرفته بود، چادر ما را جاى خيلى بدى زده بودند، زمين كنه شترى داشت، و قدرى با «حاجى جاسم» اوقات تلخى كردم، معلوم شد همه اين دره اين قسم است و اينجا در اين مدت يك ماه، همه سال مناح شترشاهى است، تا به صبح نخوابيدم، صبحى اول آفتاب قافله حركت كرد، قريب چهار پنج هزار پياده «مغربى» و «يمنى»، همراه قافله حركت كرده بود كه بيايد در جاى عمره گاه، كه عمره مفرده را در آنجا مى بندند و سر راه است، «عبدالرحمن پاشا» كه امير حمل است، سرباز را واداشت كه پياده را برگردانيد و چه قدر خوب كارى كرد، قريب پانصد نفر بهر قسم بود در منزل بعد ملحق شدند و تا «مدينه منوره»، تمام حاج از دست اينها از عمر خود به تنگ آمده بودند، منزل اول «وادى فاطمه» بود، ساعت هفت از دسته گذشته وارد منزل شديم، چون خيلى داد و بيداد كرده بودم، چادر ما را جاى خوبى زده بودند، هوا هم خيلى گرم شد، اين وادى دهى دارد و قناتى، كه تقريباً سه سنگ آب دارد، نخلستان و زراعت دارد، هندوانه بسيارى داشت، خريده و خورديم، طرف عصر هوا بهتر شد، رفتم چادر «جناب آقاى وكيل الدوله»، قدرى صحبت كرديم، شرحى هم ايشان از تعديات قنسول به حاج ملتفت شده و مذكور مى داشت، شب را شامى خورده و خوابيديم، ساعت هشت بود كه آمده و چادرها را برچيدند، ساعت نه سوار شديم، اول مغرب روز بعد رسيديم به «بئر تفله»، پانزده ساعت راه بود، يك ساعت اول ظهر توقف براى نهار و نماز كرد، چهارده ساعت حركت كرديم، هوا هم خيلى گرم بود، چهل شتر امروز در قافله مردو تلف شد، تفصيل «بئر تفله» را در تواريخ نيافتم، «لسان الملك» از «بئر عسل» مى نويسد: كه به جهت آب دهان مبارك شيرين شد، ليكن مى نويسد در خارج شهر «مكه» است و اين پانزده فرسخ دور است، نمى توان گفت او است.
در «بحارالانوار»، در جلد ششم در «باب جوامع معجزاته» كه «پيغمبر» از بعضى از اسفار مراجعت مى فرمود، قومى سر راه گرفته، خدمتش معروض داشتند كه چاهى داريم
ص: 152
آب او كم است و خوشگوار نيست، آن بزرگوار آب دهن مبارك در او انداخت، فورى آب او خوش طعم و زياد شد، دور نيست كه همان چاه اين باشد، زيرا كه خيلى چاه پر آب بزرگى و خوب آبى هم دارد، چاهى است و در او به قدر دو ذرع سنگ چين كرده و با گچ ساخته اند، يك درختى هم در كنار او هست كه برگ سبز داشت، چند خانوارى هم سكنى دارند، چون وقت نبود به تفصيل ملاحظه نكردم، محض تيمن و تبرك خود رفتم سر چاه، يك مشك آب صاف به ربع مجيدى خريدم.
صبح قريب به آفتاب از اينجا حركت كرد و چهار به غروب مانده وارد خليصه (1) شديم، هشت ساعت راه بود، اين جا آبادى معتبرى است، آبادتر از منزل قبل است، هندوانه هاى خوب داشت، آب او از چاه بود، همه چيز هم در او يافت مى شد، حتى آشپزى داشت، مرغ و تخم مرغ خريديم، قند و شكر و ماهى بسيارى داشت، از آنجا دو ساعت به دسته مانده، حركت كرده، ساعت سه آمديم يك قلعه آباد معتبرى، يكى از مشايخ عرب آنجا سكنى دارد، بازارى دارد، و چاه هاى بسيار كم گود، چون نزديك دريا است، اما آبش بدطعم است نخلستان هم دارد، در دامنه كوه هم با دوربينى ديدم نخلستان بسيارى بود، اسم شيخ «ابن اعثم» است، تفنگ ته پر بسيارى مى فروشند و خوب تفنگهائى هم هست.
ساعت نه حركت كرديم، شب را هم از جانب امير جار زدند كه امشب دزد بسيار است و نخوابيد، دريا هم نزديك شده است و معلوم مى شود، دو سه كشتى هم روى دريا ديده شد، يك ساعت به غروب رسيديم به «رابغ» كه در كنار دريا واقع است، و يك دهى بلكه قريه است، سربازخانه اى دارد كه محكمه است، دو عراده توپ در آنجا است، و از
ص: 153
طرف دولت صد نفر سرباز در آنجا مقيم است، اما حكومت آن با عربى است، از جانب «شريف مكه»، بازارى دارد [كه] قريب صد باب دكان دارد، و در دكاكين همه چيز يافت مى شد، از قيمت «مكه» ارزان تر، هندوانه ديمِ خيلى اعلا فراوان بود، مثل هندوانه «سبزوار»، چندان هم گران نبود، منى سى شاهى دو قرآن مى شد خريد، تفنگ هاى ته پر اعلا كار «فرانسه» و فشنگ هاى خيلى زياد بود و يك قبضه تفنگ با صد فشنگ خريدم، اگر به «ايران» برسد، خيلى خوب تفنگى است.
روز بعد هم در «رابغ» كه جمعه بود «امير حاج» توقف كرد، هوا هم ابر و سرد شده بود، آبش قدرى بد بود و الا خوش گذشت، نخلستان زيادى هم متفرق از هم است، اينجا راه دو سه راه مى شود و تاكنون معلوم نشده است كه از كدام راه خواهد رفت.
عصر جمعه سه به غروب مانده، حركت شد، در ميان قافله و حمل دار معروف شد، كه مى خواهد منزل بشكند، وقت حركت، باد شديدى حركت كرد، كه در حقيقت طوفان شد، بعد از ساعتى ساكت شد، يك ساعت از شب گذشته، يك مرتبه چادرها را بر پا كرده و توقف شد، در ميان بيابان شب هم از نصف كه گذشت، باران شديدى باريدن گرفت، هوا هم خيلى سرد شد، كه در ميان چادر سردى موذى شد، قريب به آفتاب حركت كرده، باران هم ايستاده بود، ولى هوا به شدت سرد شد، تا يك ساعت به غروب مانده آمديم به منزلى كه او را «بئرالحسن» مى گويند، قنات آبى جارى به قدر سه چهار زوج و چاه هم فراوان دارد، در بوستانى سبزى كارى منزل كرديم، بادنجان خيلى خوب داشت، برّه هاى خوردسال كوچك بسيارى آورده و مى فروشند، برّه اى به دوازده قران خريدم و بعد از مدتى كه در «مكه» گوشت گوسفند نخورده بودم خوردم، ده پانزده خانوار عرب داشت، ده دربند دكان دارد، جاى مختصرى است، شب را سه ساعت به دسته مانده، حركت كرده آمديم، روز بعد ساعت ده، به «حله» كه چاهى و پنج شش خانوار عرب است، آب گيرى كرده، و غذا خورده، ساعت هشت سوار شديم، براى «بئر درويش»، چون اينجا چاه كوچكى بود و آب كمى داشت، كفايت حاج را نمى كرد، از منزل پيش هم اگر چه آب
ص: 154
برداشته بوديم، ليكن در روز از بى آبى خيلى بر مردم بد گذشت، و از تشنگى خيلى به خصوص بر پيادها صعب بوده، راه هم در ميان دره اى واقع است كه در اين دو سه منزل همه از ميان كوه بايد گذشت، اما راه خيلى خوب است، بعضى جاها سنگلاخ است، وقت عواف كه براى نهار پايين آمدند به قدرى بر مردم براى آب تنگ شده بود، به خصوص بر پيادهاى «مغربى»، و بعضى از اهالى «مصر» كه بدون زاد و راحله، لخت و عور و پياده مى آيند، اين هم ابتلائى براى حاج شده است، هر روزه از سؤال اينها كه متصلا صداى يارب و ياكريم بلند است، براى نان و آذوقه، امروز ديگر آب مى خواهند و واقعاً هم تشنه اند.
هيچ فراموش نمى كنم، «زنى مصرى» را كه با وجود اينكه سواره بود آمد نزد حقير و زبان خود را نشان داد كه تشنه ام و يك لنگه دست بند خود را مى داد كه او را آب بدهم، وقتى كه او را آب دادم و دست بند را هم نگرفتم، دست حقير را بوسيده و مى خواست حقير را سجده كند، امروز به قدر مقدور و هر چه آب داشتم دادم، و وضو هم نگرفتم، بلكه طهارت هم نگرفتم، آب قليان ما را گرفته و خورده بودند، بعد از ظهر رسيديم به «بئرالعلم»، آن هم آب نداشت سبحان اللَّه مردم خيلى مستأصل شدند، از او رد شده آمديم يك ساعت به غروب به «بئر درويش» رسيديم، حكامى شامى «عبداللَّه» نام داشتم، اگر چه بيست سال بيش نداشت، اما خيلى زرنگ بود، از بعدازظهر چند مشك برداشته با الاغ رفته بود، دو ساعت به منزل مانده آمد و دو مشك آب با خود آورده، مشكها را به ما داد، و مشك ديگرى برداشته و به عجله رفت و مى گفت آب كم است، و امشب كم خواهد بود، يك مشك را به مردم دادم، وقتى كه به منزل رسيديم، دو مشك ديگر هم آب آورده بود، ولى سر چاه ازدحام زياد و آب پيدا نمى شود، در اين سه مشك هم باز يكى را به مردم دادم، اما ياراى بيشتر دادن نبود، چون جمعيت ما زياد بود، شايد فردا هم آب پيدا نشود، ولى حقير در اين دو روزه ابدا آب نخوردم، هنداونه شكسته بودم، و هر وقت تشنگى رو مى آورد قدر كمى مى خوردم، امروز هم جمعى از حاج به قدر ده نفر، با دو حمله دار براى
ص: 155
برداشتن آب جلو آمده بودند، شش نفر عرب آنها را لخت كرده بودند، مال و اسباب و لباس آنها را برده بودند، ولى عكام ما اندكى ديرتر رسيده بود و سالم مانده بود، تا نصف شب آب كم بود و امروز و امشب سؤال فقط آب است، و پس از نصف شب قدرى آب بيشتر شد، يعنى صاحبان زور آب گيرى كردند، آن وقت بيچاره پياده هم آبى گيرش آمد، و آسوده شد، يازده نفر مى گويند از «مغاربه» از تشنگى تلف شده اند، صبح مقارن طلوع صبح حركت كرده، روز چهارشنبه دو ساعت به غروب مانده.
روز هفتم شهر محرم الحرام 1323، مطابق بيست و چهارم حوت وارد «مدينه منوره» شديم، در محله «نخاوله»، كه طايفه شيعى و مردمان فقير خوبى داشتند، منزل «حاجى محمد حسين نامى»، كه مشتمل بود بر پنج اطاق و باغچه كوچكى و سه حوض آب هم داشت، به پنج ليره براى ما منزل گرفته بودند، ميان كوچه ها ازدحام زياد بود جلو محله پياده شده رفتم، اسباب ها را دو ساعت بعد آوردند، بعد از مدتى حوض مملو از آب ديده شد، فورى لخت شده غسل كردم، رفتم «حرم مطهر حضرت رسول» صلى الله عليه و آله، كه سالها آرزو داشتم مشرف شوم، و درك سعادت كردم، و همه صدمات و سختى ها را بر خود گوارا كردم، و عشا و نماز زيارت را در نزد «ستون ابولبابه» كه معروف به ستون توبه است، بجاى آورده، حكايت «ابولبابه» و تفصيل توبه معروف است، كه تخلف از «غزوه تبوك» كرده در ركاب ظفر انتساب «حضرت رسالت» نرفت، و چون حضرت از آن سفر مراجعت فرمودند، هفت نفر كه يكى «ابولبابه» و ديگرى «مرداس»، و ديگرى «ابوقبيس»، و ديگرى «ثعلبه»، و ديگرى «اويس»، و ديگرى «خدّام»، نام داشتند، از كرده پشيمان شده، زارى و ضراعت كرده، خود را بر ستون مسجد بستند و مقرر داشتند كسى ايشان را نگشايد، تا خداوند حكم فرمايد، «حضرت رسالت» بعد از اداى نماز ايشان را ديده، استخبار فرمود، قصه معروض شد آن بزرگوار نيز قسم ياد فرمود كه آنها را نگشايد تا حكم خداوند برسد، پس خداوند عالم اين آيه را نازل فرمود: وَآخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صَالِحاً وَآخَرَ سَيِّئاً عَسَى اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ
ص: 156
غَفُورٌ رَحِيمٌ (1)، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود تا آنها را بگشودند، و آنها به شكرانه اين موهبت تمام اموال خود را صدقه دادند، «حضرت رسالت» نپذيرفت مگر يك ثلث اموال آنها را، آن هم بعد از نزول آيه مباركه خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّيهِمْ بِهَا وَصَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلَاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (2)
، چون معروف و بزرگ آن هفت نفر «ابولبابه» بوده است، اكنون آن ستون به «ستون ابولبابه» معروف است، ساعت دو مراجعت به منزل كرده، غذا خورده خوابيدم هوا خيلى خوب و آب هم خيلى خوشگوار، شب را در اطاق زير لحاف خوابيدم، و سرد بود، پشه هم الحمدللَّه ديده نشد.
روز ديگر كه «روز تاسوعا» بود، صبح برخاسته چون خيلى در راه كثيف شده بودم، به ناچار حمامى رفتم، حمامى داخل شهر نزديك به مسجد دارد كه معروف به «حمام نبى» است، ازدحام زياد بود، همه حاج آمده بوند، و بيرون آمدن به درستى ممكن نبود، خلوتى كوچك و خوبى داشت، غُرق (3) كردم، دلاكى خواستم آمد كيسه كند، خوب بلد نبود، صابونى زدم، آن وقت او را هم بيرون كردم، دم خلوت هم كه پرده زده بودم، خودم قدرى صابون زدم، و شستشويى كردم و بيرون آمدم و به حرم مبارك مطهر «ائمه بقيع» مشرف شدم، و جبهه خود را بر آن عتبه عرش درجه ساييده، و از طرف ولى نعمت كل «امام ثامن»- سلام اللَّه عليه- بر آن بزرگوارن سلام كردم، خداوند قبول كند.
به زيارت حضرت «عقيل بن ابيطالب» و «عبداللَّه جعفر» هم مشرف شده، و از آنجا به حرم مبارك «حضرت رسول» مشرف شده، نماز ظهر و عصر را خوانده مراجعت به منزل كردم، شب كه از حرم مراجعت مى كردم، «حاجى آقا نورالدين گنابادى» را ديدم، جوياى احوالات برادرش «آقا جلال الدين» شدم، گفت از ديروز كه آمده است، ناخوش افتاده است، روز قبل از ورود، ظهر كه براى نهار پياده شديم، كجاوه آنها هم نزديك به ما
ص: 157
بود، او را ديدم و احوال پرسى كردم، فى الجمله ورمى در زير چشم و پاى او بود، گفتم شما را چه مى شود، گفت: احوالم خوب نيست، و اسهال داشتم، گفتم: يقين سد كرده ايد كه ورم آمده، گفت چنين است، گفتم خوب نكرديد، و البته در «مدينه» روغن كرچكى بخوريد، به حرف نكرده بود، رفتم به احوال پرسى، ديدم افتاده است رو به قبله، و مشاعر از او رفته، طبيبى براى او آورده بودند، مشمع خردل برپاهاى او انداخته بود، ديدم مردنى است، قليانى كشيده آمدم منزل، روضه خوان آمده بود، روضه اى خوانديم، بعد هم رفتم به «محله نخاوله»، روضه آنها تمام شده بود، ولى سى چهل نفرى جمعيت هنوز بودند، دوباره خواهش كردم يك نفر رفت روضه خوانى «شيخ جابر» نام آورد، جوانكى بود، روضه خوبى هم خواند، دوباره اقامه مجلس تعزيه كرديم دو سه تومان به روضه خوان و قهوه چى دادم، آمدم ساعت شش منزل، لقمه نانى خورده خوابيدم، صبح زود آمدند كه «آقا جمال» مرحوم شده است، خوشا به حال او شب جمعه و عاشورا، خداوند نخواست كه دوباره مراجعت به «ايران» كرده و اعمال خود را از سر بگيرد، خواست كه آمرزيده شود، برخاسته رفتم جمع آورى جنازه او را كرده، در «بقيع»، وصل به حرم محترم در طرف قبله جلو قبر «حضرت فاطمه بنت اسد»- سلام اللَّه عليها- مدفون شده، از طرف اداره احتساب آمده بودند كه مال و پول او را بياوريد، بيت المال سياهه كند چند تَشرى زدم و از قضا مثمر شده، همين قدر اسم او را نوشته و رفتند، سه چهار ليره هم مى خواستند، او را هم نگذاشتم چيزى بدهند.
آمدم منزل از طرف «امين الحرم رئيس المطوفين»، گوسفندى و جوجه و بادنجان و نارنج و كدو و سبزى تعارف آورده بودند، قبول كرديم، روز بعد هم خود او ديدن آمد، جوانكى معقول است، نوشته رضايت نامه خواست، به جناب «سفير كبير» نوشته دادم، انگشترى هم فيروزه كه دو سه ليره ارزش داشت، به او تعارف كردم، خيلى ممنون شد، آدمى دو ريال از حاج ايرانى مى گيرند، او را هم به سر وقت ما نيامدند، آدمى خوب بود، چند تومانى نذر «نخاوله» داشتم دادم، كم كم فقراء «نخاوله» مطلع شدند و ازدحام كردند،
ص: 158
به هر قسم بود، آنها را كمى زيادى داديم، حقيقتاً چيز دادن به آنها خيلى ثواب دارد، پنج روز تمام در «مدينه منوره» اقامت كرديم، روز يكشنبه سه به غروب مانده، مطابق دوازدهم محرم بيست و هشتم حوت، با حمل شامى حركت كرديم.
صبح را كه به جهت وداع به حرم محترم «بقيع» رفتم، قريب سى چهل نفر از «حاج يزدى» و «اصفهانى» و «سلطان آباد» ديدم، درب حرم جمع شده و مى خواهند چيز ندهند و مشرف شوند، كليددار هم مانع است و آنها را با تعليمى (1) كه در دست داشت مى زد، بدم آمد، به فارسى گفتم آخر شماها مبلغى خرج كرده ايد، اين يك قروش هم كه ده شاهى مى شود بدهيد، و اين ذلت را نكشيد، يكى از آنها با حقير هم تندى كرد كه پول دارى و دلت گرم است، گفتم الحمدللَّه كه دارم، آن وقت به عربى گفتم، كه «خَلِّيْهُمْ يَرُوْحُوْن، حاسِب عَلَىَّ»، بگذار بروند و با حقير محسوب دار، جلو آنها را ول داد رفتند، و يكى يك قروش حقير دادم، خيلى خوشنود شدم، روز جمعه را هم رفتم تماشاى نماز جمعه را كردم، در «مدينه» گويا حقير را سنى گمان مى كردند، كه در وقت صلواتشان ابدا متعرض حقير نمى شدند و احترام مى كردند، ولى باقى مردم عجم را وقت نماز از مسجد بيرون مى كردند، حقير هم در نماز اقتدا مى كردم، روز جمعه رفيق پهلوى حقير، كه وصل به «ستون ابولبابه» بودم، دستمال خود را در آورده و جلو حقير روى سنگ را جاروب كرد، كه نماز كنم، كتاب دعاى خود را داد كه بخوانيد، صلوات مستحبه در روز جمعه بود، چون در وقف حركت كلمه را ظاهر نكردم، غلط گرفت، گفتم وقف است و اظهار حركت جايز نيست، تحسين كرد و معذرت خواست و گفت «انت رجلٌ عالم».
روزى هم به زيارت «جعفر» و «حضرت عبداللَّه بن عبدالمطلب» مشرف شدم، روز
ص: 159
شنبه يازدهم را هم رفتم به «احد» مشرف شدم، به زيارت قبر مطهر «حضرت حمزه سيدالشهدا»، دامنه كوه طرف دروازه «شام» كه پشت قبله «مدينه منوره» است، يعنى «مدينه منوره» در قبله «كوه احد» واقع است، تقريباً يك فرسخ شرعى است، دور است، ارّابه دوچرخه دليجان مانند، و اسب و الاغ براى كرايه دم دروازه حاضر است، نفرى شش قروش رفتن و برگشتن مى گيرند، و به هر مال كه بخواهند مى برند و بر مى گردانند، اول مسجد سبق است، كه وقت اسب دوانى و شتردوانى «حضرت خاتم الانبياء» آنجا تشريف مى بردند، از آنجا كه مى گذرد مسجد كوچكى است كه «حضرت خاتم الانبياء» در روز جنگ «احد» در آنجا نماز خوانده، و به جنگ تشريف برده اند، سه طاق كوچك دارد، صحنى هم پنج شش ذرع در ده ذرع دارد، از او هم كه رد مى شويد، مسجدى كوچك است كه فقط دور آن يك ذرع ديوار و يك محراب دارد، آن هم مسجدى است، كه حضرت در آن نماز خوانده اند.
نزديك «احد»، باغات و نخيلات زيادى دارد كه بعضى از چاه، و اكثرى از آب جارى مشروب مى شود، باغات بعضى ديوار داشت و عمارت هاى مختصر هم داشت، بعضى هم بى ديوار بود، گندم و جو زراعت كرده بودند، جو نزديك به رسيدن بود، ولى گندم خوشه كرده بود، اما هنوز سبز بود، چند خانه هم در «احد» هست كه هميشه سكنى دارند، قنات آب جارى بود كه يك سنگ آب داشت، شور بود ولى خيلى گرم، پاى آبى داشت كه شش هفت پله مى خورد، حوض بزرگى داشت، در عقب آن هم حوض كوچك رو پوشيده اى داشت، جلو او را پرده زده، لخت شده، غسل كردم.
اين قنات را «معاويه ابى سفيان»، در زمان خلافت خود در «احد» جارى ساخته است، خيلى نزديك به مدفن و مضجع شهدا است، و در تاريخ مسطور است، كه در وقت حفر اين قنات بدن «عبداللَّه عمر» و «عمروبن جموح» در مجراى قنات واقع شده بود، «معاويه» حكم داد تا آن دو بدن را برگرفته، و جاى ديگر دفن كردند، هنوز بدنها تر و تازه بود و بوى مشك از آنها ساطع بود، در وقت حفر بيلى بر پاى يكى از آنها وارد گرديد، فورى خون تازه جارى شد،- سلام اللَّه عليهم اجمعين الى يوم الدين-.
ص: 160
حرم محترم «حضرت حمزه» مشرف شده، چون دركنار رودخانه واقع است، سكوئى به ارتفاع شش پله از زمين ساخته اند، كه كفش كن مختصرى دم در دارد، داخل مى شود به صحنى كه ده ذرع در پانزده ذرع است، در طرف قبله شبستانى دارد، مشتمل بر سه طاق، كه آن هم سه طاق داشت، مدفن و مضجع «حضرت سيدالشهدا» در طاق وسط واقع است، صندوقى از چوب و روپوشى از ماهوت سبز داشت، دور آن هم مشبكى از چوب و درى داشت، در بالاى سر آن بزرگوار هم «عقيل بن حسن بن على بن ابيطالب»- سلام اللَّه عليهم- مدفون است (1)، صندوقى كوچك دارد، شبستان او هم مزين است، عيبى ندارد، فرش هاى مال «بخارائى» و «ايرانى» مفروش بود، چهل چراغ و ساعتى بزرگ هم داشت.
در پشت سر اين صحن هم محوطه كوچكى كه پنج ذرع در ده ذرع مى باشد، ديوارى به ارتفاع دو ذرع و نيم از سنگ و گچ، روى آن بى سقف، وسط آن هم از زمين نيم ذرع بلندتر، مدفن و مضجع شهداى «احد» است كه آنها در يك كنده و حُفره نزديك يكديگر مدفون اند، هر دو سه نفر در يك لحد گذارده شده اند، عدد مقتولين و «شهداى احد» به روايت صحيح هفتاد نفر است، و در اخبار عامه هشتاد و يك تن هم نوشته شده است، چهار تن از مهاجرين، و بقيه از انصار به درجه رفيعه شهادت فائز گرديدند، و از مشركين بيست و هشت تن، و به روايتى سى نفر مقتول گرديد.
و در آن روز است كه همه اصحاب فرار نمودند، مگر «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام و در آن روز است كه «جبرئيل» در مدح آن حضرت «لافَتَى إلّاعَلي لاسَيْفَ الا ذوالفَقار» فرمود، و آن بزرگوار نود و سه زخم يافت و از دفاع و جهاد باز نايستاد، اى كاش بقعه اى هم براى اينها ساخته شده بود، و خداوند يكى را به اين ثواب نايل فرمايد، كه اين شهدا حق عظيمى بر اسلام دارند.
به فاصله دويست قدمى هم به كوه نزديك تر، مسجد كوچكى است كه معروف به مسجد الثنايا است كه «عبداللَّه بن قَمِئه» ملعون دندان مبارك را كه شكست، در آن نقطه
ص: 161
بوده است، و سنگى كه حضرت بر او تكيه فرموده اند، و به روايتى دندان مبارك بر او افتاده است، در طرف راست محراب به ديوار نصب شده است، گنبدى كوچك كه داخل آن طولانى است، شش در سه ذرع و نيم داخل اوست، صحنى تقريباً همين قدرها دارد، از سنگ و گچ ساخته اند.
عصر يكشنبه را هم كه حركت كرديم، در يك فرسخى «مدينه»، «وادى زفه» كه قريب به همين «احد» است، دو سه هزار قدم فاصله در طرف چپ، و مى گويند ميدان جنگ در اصل همين نقطه بوده است، منزل كرديم، چاه آبى و زراعت مختصرى هم داشت، شب ماهتاب بود، رفتم چادر «جناب وكيل الدوله» كه نزديك هم بوديم، چون در «مدينه» رفت و آمد نكرده بوديم، قدرى صحبت كرديم، مراجعت كرده، شام خورده، ساعت نه حركت كرديم، اردوى خيلى منظم «عبدالرحمان پاشا»، در كمال مواظبت از حاج وارد و پياده را هم كليتاً بر گردانيدند، اگر چه باز هم ده بيست نفرى به دزدى همراه
ص: 162
آمده بودند، به خصوص چند نفر از اهل شام كه سرباز بودند و چهار سال بود، به سجن اينها را فرستاده بودند، و حالا گريخته در كمال مفلوكى آمده بودند، و همراه حاج به تكدى مى آمدند و از «عبدالرحمان پاشا» هم پنهان مى شدند، خيلى مفلوك بودند، روز ديگر قبل از ظهر، در ميان درّه اى قافله پايين آمده، در روز سه شنبه سيزدهم شهر محرم الحرام 1323، نيم ساعت به ظهر مانده، تحويل شمس به برج حمل شد.
«مدينه منوره» شهرى است كوچك، كه حصارى محكم بر او ساخته اند، محله «نخاوله»، در پشت حصار متصل به خندق است، ميدانى در دم دروازه دارد كه حوائج مردم در آنجا به فروش مى رسد، از دم دروازه تا دم دربِ حرم محترم بازارى دارد كم عرض ولى آباد، امتعه فراوان، اقمشه بسيار، امسال در «مدينه» گرانى است، به جهت اينكه سرباز فراوانى از «اسلامبول» آمده، به كمك «ابن الرشيد» «امير جبلى» مى روند، و آدم «ابن الرشيد» هم اينجا است، و متصلًا آذوقه خريده حمل مى كنند، مثلًا قند هميشه حقه دو قروش و نيم بوده است، امسال حقه چهارده قروش، و روز آخر حقه اى يك مجيدى شد، نان حقه چهار قروش، برنج سه قروش و نيم، اما برنج آن خيلى ممتاز و خوب بود، چنين برنج در «خراسان» نيست، «تنباكوى شيرازى» خيلى اعلا، حقه اى هيجده قروش، سبزى آلات و خرماى «مدينه» خيلى ممتاز است، اطراف شهر نخلستان زيادى دارد، تقريباً دو سه فرسخ نخلستان است، كه به آب جارى و بعضى ها با چاه مشروب مى شود، زراعت جو و گندم هم دارد، جو در اين اوقات كه اول حمل است، شيره محكم كرده بود ولى هنوز وقت درو و حصاد آن ده روز ديگر كار دارد، باقلاى تازه هم كمى در بازار پيدا شده بود، مركبات و نارنج خيلى كم بود، انارهاى بزرگ بود، ولى كم، و هر يك دانه سه قروش مى دادند.
اما تفصيل وضع حرم محترم و مسجد «حضرت رسالت»:
از در «باب السلام» درگاهى دارد كه به منزله كفش كن است، و جلو خان پنج ذرع
ص: 163
عرض و سه ذرع طول، چهار پله بالا مى رود، درى بزرگ به عرض سه ذرع و نيم طول، پنج ذرع داخل شبستان مى شود، از گوشه و زاويه طرف دست راست كه شخص مواجه قبله به ايستد، اين شبستان كه حرم مطهر در همين شبستان واقع است، طول حرم محترم هيجده ستون است، و عرض دوازده ستون، فاصله هر ستونى تا ستون ديگر تقريباً چهار ذرع است، سقف گنبد از سنگ، ستونها از سنگ ملوّن، بعضى هم مرمر، فرش سنگهاى مرمرِ خوب، روى آن قالى تبريزى خوب مربع مفروش است.
حرم محترم در مواجه «باب السلام» در زاويه چپ واقع است، كه سه ستون از اين هيجده ستون به آخر مانده، اول حجرات مطّهرات است، عرض حرم كه عرض حجرات مطّهرات است، دو ستون است و يك ستون ديگر در پشت، جزء روضه مطهره است، كه رفت و آمد مى شود، نه ستون هم طول حرم و حجرات مطّهرات است، كه دو ستون از طرف قبله، و يك ستون از طرف پشت به قبله، كه طرف صحن مسجد است باز است.
حجره مطهر «حضرت فاطمه»- سلام اللَّه عليها-، در آخر حجرات مطّهرات واقع است، صندوق و صندوق پوشى دارد، و دو شمعدان بزرگ در او روشن و افروخته مى شود، دور حجرات مطّهرات باز، و محل زيارت است، چهل چراغ هاى خيلى مزين باشكوه بسيارى آويخته اند، هر گنبدى يك چهل چراغ آويخته است، اغلب دوازده شاخه و در هر چهار فاصله، يك چهل چراغ شصت شاخه اى دارد، هشت جار زيتى كه پايه هاى آن از برنج، و كاسه اى از بلور و آويزهاى ملوّنِ گرد، مثل سيب از آنها آويخته بود، خيلى مقبول، برگها مثل برگ نخل خرما، كه «شجرة النور» مى گويند، در پاى ستون «ابولبابه» و «ستون عايشه» و غيره گذارده اند، خيلى مزين و خوشگل است، محراب و منبر «حضرت رسالت»، از حجرات مطهرات چهار طاق فاصله دارد، منبر جمعه هم دو طاق دورتر است، كه شش ستون فاصله دارد، از مواجه در «باب السلام» يك ستون است تا ديوار مسجدى است كه آن هم مزين به مقدار قامت، كمتر كه شبستان را مفروض كرده است، و از سه جا در به جهت رفت و آمد دارد.
ص: 164
«منبر جمعه» و «منبر رسالت» هر دو از سنگ مرمر است، «منبر جمعه» نه پله است، و «منبر حضرت رسالت» هم نه پله است، ولى اصل منبر سه پله بود، «معاويه» در زمان خلافت خود پنج پله افزود، ولى آن منبر حالا از ميان رفته است، اين منبر را از سنگ ساخته و در جاى او گذارده اند.
پشت «حجرات مطّهرات» كه طرف پايين پاى مبارك باشد، هم باز است، و درِ حجره مطّهره «حضرت فاطمه»، از همان جا است، «باب بقيع» هم در طرف پايين پاى مبارك، كه طرف چپ مسجد است، درى كوچك تر از در «باب السلام» است واقع است، دور مسجد ستون هاى آن مختلف است، طرف وصل به حرم محترم ده طاق است، هر طاقى سه ذرع و نيم است، ضلع مقابل كه ضلع آخرى باشد، هفت طاق است، هر طاقى پنج ذرع، ضلع طرف چپ كه متصل به «باب جبرئيل» و «باب بقيع» است، دو ستون دارد، كه مشتمل بر سه طاق است، و طرف راست سه ستون كه مشتمل بر چهار طاق است، گويا طرف چپ را خواسته اند با حرم محترم قرينه باشد، طول مسجد هم هر طرفى ده ستون، هر ستونى تا ستون ديگر تقريباً سه ذرع و نيم است، در حقيقت صحن مسجد قريب به مربع است، دور همه جا اطراف خيابانى به عرض يك ذرع و نيم، سنگ فرش از سنگ سياه است، باقى صحن مسجد را ريگ هاى نرم ريخته اند.
در يك كنار وصل به ضلع چپ، تقريباً در وسط ضلع باغچه اى است مشتمل بر چهار اصله نخل خرما، و دو اصله زيتون، سقّاخانه اى هم ساخته اند از سنگ مرمر، كه آب دارد و جام ها از مس گذارده اند كه مردم آب مى خورند.
در دم «باب بقيع» كه «باب جبرئيل» هم همان است، وصل به ديوار مسجد، يك ستون فاصله از حجرات مطّهرات، خانه كوچكى است كه چراغ ها را در او مى گذارند، و خانه «حضرت عباس بن عبدالمطلب»، عموى «حضرت رسالت» است، گويا مدفن آن جناب هم همان جا است (1)، و زيارت براى او مى خوانند، قطعه هاى بزرگ روى تخته زير
ص: 165
آئينه گذارده، به خط نسخ و نستعليق خوب، «اسماءاللَّه» نوشته اند و نصب كرده اند، در بالاى ستون هاى صحن مسجد، به خط نسخ اسامى خلفا و عشره مبشره ائمه معصومين را، با امام عصر كه به اسم مبارك «ابن الحسن» به اضافه «مهدى» نوشته اند، در ستون بالاى سر مبارك قطعه بزرگى منصوب و نوشته اند، «اللّهُمَّ صَلِّ عَلى نَبيِّنا مُحَمَّدٍ الّذى أخْبر فى الخَبَرِ الصَّحيحِ بِأنّ للَّه تَعالى ستّين ألفِ [عامل] (1)در كتاب «داستان باريافتگان» به نقل از مرحوم سيد احمد هدايتى اين عبارت چنين آمده است: انّ حول العرش، ستون ألف عالم يستغفرون لمحب ابى بكر وعمر، ويلعنون مبغض ابى بكر وعمر. توضيح اين كه، اين حديث از احاديث جعلى ساخته شده توسط معاويه و طرفداران او است تا بدين وسيله احاديثى كه در مدح على بن ابى طالب عليه السلام با همين عبارت و مضامين نقل شده است را تضعيف نموده، و يا از اعتبار ساقط كنند.(2)از اينجا به بعد چند خط خالى است. ظاهراً مولف تصميم داشته بعداً تكميل كند ليكن اين كار صورت نگرفته است.(3)
«قبرستان بقيع» كه در كنار شهر قديم «مدينه»، در كنار خندق واقع است، قبرستانى
ص: 166
خيلى بزرگ است و ديوارى در اطراف از سنگ و گچ دارد، و بقعه هاى بسيار است و مشاهد منوره «حضرت حسن بن على» و «على بن الحسين» و «محمد بن على» و «جعفر بن محمد»- سلام اللَّه عليهم اجمعين- در بقعه اى كه بزرگترين بقاع است در او است، بقعه چندان كوچك نيست، ولى ضريح مطهر چون خيلى بزرگ است، فضاى حرم را كوچك و تنگ كرده است، دو در دارد يكى در گوشه راست رو به قبله، و ديگرى در گوشه چپ، پشت قبله، ضريح مطهر از فولاد، و در اصفهان ساخته شده است، در طرف قبله كه پيش رو باشد، وصل به ديوار، ضريحى دارد دو صندوق است، يكى قبر مطهر «حضرت فاطمه صديقه كبرى»- سلام اللَّه عليها- است (1) بنا به روايتى، و يكى هم قبر مطهر «فاطمه بنت اسد»، صدف گوهر ولايت- رضوان اللَّه عليها- است، كه در سنه چهار هجرت از دار دنيا رحلت فرمودند، از نسوان سابقات به اسلام، و از مهاجرين است، حضرت ختمى مرتبت آن مخدّره را به رداى مبارك كفن فرموده و نماز خواندند، و بر او ترحم و گريه فرمودند،- سلام اللَّه على ابنها و عليها الى يوم القيامه-.
بقعه كوچكتر كه مدفن زوجات «حضرت رسالت» است دم در او نوشته اند به، تركى كه، «محمود پاشا» اين بقعه را ساخته و اميد به شفاعت «عايشه» دارد، بقعه ديگر كوچك تر قبر حضرت «عقيل بن ابيطالب» و «عبداللَّه بن جعفر» است، بقعه ديگر قبر «ابراهيم بن رسول اللَّه»- سلام اللَّه عليها- است، بقعه اى هم قبر «مالك» امام جماعت مالكى است، كه فوت او در سنه يكصد و هفتاد و نه هجرى اتفاق افتاد، كنيت او را «ابوعبداللَّه» و اسم پدرش «انس بن مالك» است، و هفتاد و چهار مرحله از مراحل زندگانى طى كرده بود كه وفات يافت.
«ابن خلّكان» مى نويسد: وى سه سال در شكم مادر بود و هشتاد و چهار سال عمر كرد، «جعفر بن سليمان بن عبداللَّه بن عباس»، وى را هفتاد تازيانه زد، براى دو شكايتى كه از او كرده بودند، قبرى هم وصل به ديوار بقعه مطهره «ائمه معصومين»، در طرف بالاى سر خارج بقعه از «شيخ احمد بن زين الدين» مخترع مذهب شيخيه است، قبه اى هم مربع است در قبله حرم محترم كه «بيت الاحزان» است، قبه اى هم بزرگ در آخر قبرستان از دور ديده مى شد كه مى گفتند از «عثمان بن عفان» است، نرفتم ملاحظه كنم، حشّ كوكب
ص: 167
و قبرستان سابقى اهل مدينه بوده است، كه قبل از اسلام اموات خود را دفن مى كردند (1)، و در زمان خلافت خود، «معاويه» اين قبرستان را جزء «قبرستان بقيع» كرد، احوالات «عثمان» را هم نوشته اند و حقير در كتاب خود نمى نويسم، شرح «مدينه منوره» را بيش از اين نوشتن طولانى مى شود.
روز جمعه كه از دروازه «بقيع» از حرم محترم «حضرت رسالت» بر مى گشتم، نهار نخورده بودم، از در «بقيع» كه رد مى شدم، به قبه مطهره ائمه نگاه مى كردم، جوانكى خوش لباس هم ميان كوچه مى رفت، به عربى گفت به اين بقعه زيارت رفته اى، اينجا اهل بيت رسالت مدفون هستند، گفتم بلى رفته ام، گفت اينها را مى شناسى، گفتم البته مى شناسم خيلى بهتر از تو مى شناسم، و خواندم شعرهاى فرزدق را به اندك تغييرى كه گفتم:
هُم الّذي تعرفُ البطحاءُ وَ طْأتَهُمْ والبَيْتُ يَعْرِفُهُمْ والحِلُّ و الحَرَمُ (2)
نگاهى طولانى به حقير كرد و گفت: «انت رافضى»، در جواب گفتم:
إنْ كانَ رَفضاً حبُّ آلِ محمَّد فَلْيشهِد الثَّقَلانِ أنّي رافِضِى
و از هم جدا شديم.
وقعه عجيبى كه بين «مكه و مدينه» براى ما واقع شد اين بود كه، در روز بعد از حركت از «ابيار حسن»، كه كم آبى و كم آذوقگى در حاج به سر حد كمال رسيد، به خصوص در پياده ها و به خصوص در «مغاربه»، در ميان كوچه متصلًا سياه ها مى آمدند و آب و نان مى خواستند و به خصوص وقتى كه در ميان كوچه نهار مى خورديم، در بين طفلى پياده [تقريباً به] سّن دوازده سيزده ساله آمد، تكدى كرد، «والده ميرزا عليقلى»، قطعه نانى براى او انداخت، طفل ديگرى دويد كه بردارد، اين دو به هم چسبيدند، شترى هم كه كجاوه بار داشت رسيد، و با دست خود بر پشت همان اولى نواخت كه افتاد، پاى خود را هم دوباره بالاى پشت او گذاشته، رد شد، حقير ملتفت شدم كه صدمه اى به او
ص: 168
رسيد، قدرى با «والده ميرزا علينقلى» اوقات تخلى كردم كه چرا نان را انداختى، او هم حق داشت، چه مى كرد، با آن التماس كه آنها سؤال مى كنند، نمى توان غذا خورد و به آنها نداد، قد او هم كه نمى رسيد بگيرد، بعد از ربع ساعت ديدم دو نفر دست و پاى او را گرفته اند و چشم هاى او از حدقه حركت كرده، آورده بالاى شتر او را گذارده، و بستند، «حاجى محمد على» كجاوه كش هم گفت كه طفل مرد.
معلوم است چه قدر بر حقير و به خصوص بر اهل منزل بد مى گذرد، كه خواستيم ثوابى و ترحمى بكنيم، قتل نفس كرديم، ديگر آن روز و آن شب بر ما چه گذشت، خداوند مى داند. روز ديگر كه وارد «مدينه» مى شديم، او را ديدم كه سوار است و حالش بهتر است و نان مى خورد، اما چشم هاى او همان قسم از حدقه حركت كرده بود، خيلى خوشنود شدم كه نمرده است و سوار هم شده است، تا «مدينه منوره»، پاشا او را سوار كرده بود، روز آخرى «پاشا» خيلى از مردم توجه كرده، جمعى پيادهاى وامانده را سوار كرد، آب هم دو تا سه فرسخى جلوتر آوردند.
تفصيل بين «مدينه منوره» تا معان، نوزده روز راه است، يك روز هم در «مداين صالح» توقف شد، روز بيستم، چهار از دسته گذشته، سيم ماه صفر المظفر وارد معان شديم، دويست وپنجاه ساعت از «مدينه منوره» تا «معان» با شتر راه است، اما شترها خيلى دير راه مى روند، هر پنج دقيقه قطار توقف مى كند، مثلا قطارى صد يا دويست شتر است، ناچار در هر پنج دقيقه بارى كج مى شود يا شتر مى خوابد، يا كجاوه اى كارى دارد و همه قطار توقف مى كند، چون از «مكه» هر كجاوه و هر سرنشين در هر جاى قطار كه بوده است تا «معان» بايد در همان نقطه باشد، اگر هم بخواهد حكام قدرى جلوتر يا عقب تر برود، فورى همه فرياد مى كنند «دريك» «در يك» «مطرحك» «مطرحك»، وهر جملى عكّام باشى دارد، عكّام باشى براى نظم همين كار است، و اگر بارى افتاد مى ايستد تا بار شود، و به جاى خود مى رساند، سرباز هم اطراف قافله در كمال مواظبت حركت مى كنند، و اگر كسى عقب مانده باشد، يا بارى افتاده باشد، دو نفر مى ايستند او را به قافله مى رسانند.
الحق و الانصاف، «عبدالرحمن پاشا» خيلى خوب اميرى، و در كمال مواظبت است، اغلب اوقات سواره، گاهى هم در جلو، و گاهى در عقب حاج حركت مى كند،
ص: 169
گاهى هم در تخت خود مى نشيند، تخت قاطرى دارد كه دو قاطر بسته است، چهار قاطر هم يدك دارد، دو ماديان هم دارد، يكى سوارى است و يكى يدك مى كشد، نهايتاً دويست نفر سرباز هم، بعضى بر قاطر و بعضى بر شتر، كه همه شتر سوارها، «بنى عقيل» و رئيس آنها «عبود نام»، كه ما در حمل او هستيم مى باشد، محافظه اردو با اينها است، شب دور اردو چادر مى زنند، روز هم چند اول عقب است، چادر خود «عبود» هم چادر بزرگى بود، پشت سر چادر حقير مى زدند، و تا به صبح دو مشعل افروخته داشت، و بيدار با ده دوازده نفر نشسته بود، به اين جهت با خاطر جمع تر از ساير حجاج مى خوابيديم، اگرچه هر چند دقيقه يك نفر بلند فرياد حاضرباش مى كشيد، آن وقت از طرف اردو جواب مى دادند.
منازل ميان راه مشهورهاى آن از اين قرار است:
اول منزل مشهور كه سه منزلى «مدينه» است «هديه» كه مقابل و نزديك «خيبر» است، بعد از آن «مداين صالح» است كه روز نهم وارد شديم، يك روز هم توقف كرديم، دوغ خوب، برّه و خرماى بسيار اعلا عرب آورده مى فروختند، برّه خريدم كشتيم و خورديم، اخْضَر (1) كه چشمه بسيار خوبى، و آب خيلى خوشگوارى، اما شن زار بود و باد مى آمد، كه ابداً چشم را نمى شد باز كرد، اينجاها هم برّه و دوغ مى آوردند.
بعد از آن «تبوك» است، كه قلعه اى است و آب جارى دارد و نخلستان كمى هم دارد، رعيت «ابن الرشيد» امير جبل هستند، آب چندان خوشگوارى ندارد، و «آزدر» (2) هم يكى از منازل است، او هم بركه بزرگى دارد و چند اصله درخت خرما، و كمى هم جو كاشته اند، «صروه» كه استقبال چى حاج است و آذوقه براى فروش مى آوردند، چهار منزلى «معان» آمد، پاشائى همراه، دو عراده توپ و صد نفر سرباز و سه چادر بزرگ كه همه قسم آذوقه آورده بودند، حتى مرباهاى خوب و حلويات و نان و قند همه چيز آورده بودند و خوب به موقع آمدند، آذوقه حجاج تمام شده بود، هر كس هر چه لازم داشت خريد، گران اما باز هم از «مدينه» گرانتر نبود.
ص: 170
روزى در چادر جناب «وكيل الدوله» بودم، «عبدالرحمن پاشا» آنجا آمد، ملاقات شد، خيلى خوب آدمى است، اديب خوبى است، شعرهاى خوب بسيار حفظ دارد، و قدرى صحبت كرديم، اظهار اشتياق كرد، گفتم تقصير با شماست كه تفقدى نكرده ايد، اقرار كرد، بعد از آن دو سه مجلس ديگر ديد و بازديد شد، خيلى با ذوق و خوش حالت است، احاديث و تاريخ و دواوين اشعار خيلى ضبط دارد، يك يخدان كتاب همراه داشت، روزى رفتم چادر «پاشا»، پيرمردى ريش سفيد كه قاضى سابق «شام» بوده، و اكنون معزول است و «مكه» آمده بود، آنجا بود، او هم مرد فاضلى بود، قصيده خوبى در مديحه «حضرت على بن ابى طالب»- سلام اللَّه عليه- از حفظ خواند، ظاهراً مفصل بود، در اين معنى هم با هم مباحثه كرديم، «پاشا» حق را به طرف حقير داد، در حصيب بود، او مى گفت حصب، حطب است، حقير گفتم صاحب قاموس مى گويد، آتش گيره است و صاحب صحاح اللغه، مى گويد: اعم است، «كلما يوقد و يلقى على النار» است، صحاح فرستادم از چادر آوردند. (1)
بين «مدينه» تا «معان» چهار شب به دو مرتبه آب نبود كه آب برداشتيم، به اين جهت منزل ها را هم طولانى كردند، يك منزل بيست و سه ساعت، يك منزل بيست ساعت، منزل و آبادى آخر كه به «معان» مى رسد، «مدوره» اسم دارد، چشمه آب جارى دارد كه از ميان تلگرافخانه مى آمد، و سه بركه بزرگ از سنگ و ساروج ساخته اند، از آنجا تا «معان» آب نبود، دو شب در بين راه خوابيديم، يكى «تحت العقبه» (2) و ديگرى «راس العقبه» مى گفتند، تسطيح راه را به جهت شُمن دُفِر (3) تا شش ساعتى «مدوره» كرده و مشغول اند، اما آهن كشى تا هفت ساعت به «معان» مانده شده است، چاهى مشغول كندن بودند، كنار راه همه جا چادرها و مهندسين فرنگى بودند، و عمله جات و ارّاده هاى دو چرخه كار
ص: 171
مى كردند، پرسيدم كه براى موقع حاج سال آينده بود به «مدوره» مى رسد؟ مى گفتند مشكل است و احتمال كه برسد به اين قاعده ده سال ديگر اگر «مدينه منوره» برسد، خود آنها هم معتقدند كه ده سال ديگر خواهد رسيد.
والى شام پيرمردى ريش سفيد، تا دو منزلى «معان» كه راه آهن را تسطيح مى كردند، هم به سركشى راه و هم استقبال حاج و محمل آمده بودند، سرباز بسيار هم همراه او بودند، «عبدالرحمان پاشا» در كمال فروتنى با او رفتار مى كرد، و مثلا وقت سوار چتر نمى گرفت و چتر منحصر به والى بود. «عبدالرحمان پاشا» خيلى معقول است، روزى كه چادر او بودم، بين دو نفر «حاج تبرزى» با «حاجى على صالح محمد كاظمينى» حمله دار، به جهت زيادىِ بار گفتگو شده بود، آمدند نزد «پاشا» شكايت، «پاشا» گفت شما ايرانى هستيد و با بودن جناب آقا من حق حكم ندارم، وقتى كه رفتند چادر خود، برويد آنجا، آنها هم روز ديگر آمدند، «حاجى على» ده ليره مى خواست به پنج ليره صلح شان دادم، بعد از اين ديگر محاكمه حاج با حقير شد، و از اول ورود قطع دعوى مى كردم تا وقت حركت، مثل معروف است استاد قابل بيكار نمى ماند، اما اين قدر شد كه حجاج از تعديات حمله دارها فى الجمله آسوده شدند.
عكام باشى ما «ابودرويش» و «جمال باشى» ما «ابوبسطام» اسم داشت، اهل «شام» همه كنيه دارند، «ابودرويش» آدم بدى نبود، دو سه مجيدى به سه چهار مرتبه به او و به «ابوبسطام» انعام كردم، خيلى خدمت گذار شدند، اول شترهاى خوب مى آوردند و اگر فى الجمله شتر سستى مى كرد، عوض مى كردند، از اول سوارى غالباً «ابودرويش»، كه سوار بر اسبى بود مى آمد دم كجاوه حقير، و احوال پرسى و صحبت مى كرد، اسامى منازل و چه وقت خواهيم رسيد، و چه طور جائى است مى گفت، به قسمى هم بلد بود كه هر چه مى گفت پنج دقيقه تخلف نداشت، مثلا مى گفت پنج ساعت ديگر راه است با اينكه ساعت نداشت، بعد از سه ساعت و ربع مى پرسيدم چه قدر مانده؟ مى گفت «ساعتين الا ربع» (1)،
ص: 172
وقت پايين آمدن مى آمد ميان چادر ما را پاكيزه مى كرد، كجاوه ها را پايين مى گرفت، وقت سوارى كجاوه ها را بار مى كرد، به قدر يك نفر عكّام (1) بيشتر به درد مى خورد.
تو داد و دهش كن فريدون توئى
خوب چيزى است چيز دادن در سفر، مردم «شام» خيلى مهربان هستند.
از وقايع معظمه در راه اين بود كه: جوانكى بود پسر برادر «مقوّم باشى»، كه از همه حمله دارها متشخص تر است، سوار اسب مى شد و جوانكى خوش سيما بود، دو منزل بعد از «هديه» منزلى است كه او را «بئر جديد» مى گويند، تلگرافخانه اى دارد و چاهى بزرگ و پنج چادر سياه عرب، يك ساعت از آفتاب گذشته وارد شديم، آن جوانك قدرى جلوتر آمده بود براى خريدن علف خشك، كه همان چند خانوار براى فروش آورده بودند، خواسته بود بخرد، سر قيمت آن با يك نفر عرب گفتگوشان شده بود، با خيزران خودش يكى بر سر عرب زده بود، او هم فورى با تفنگ مارتين خود كه همه اين اعراب دارند، با گلوله زده بود بر پشت او كه در سر تير مرد، كوه كوچكى در آن نزديكى بود، به قدر صد قدم فاصله، رفت بالاى كوه و نشست به تماشاگران حاج، مادر و خواهر و كسان او هم مشغول معامله بودند، مثل اينكه ابدا چيزى واقع نشده است، مدتى تماشا كرد تا مقتوله را تغسيل و تدفين كردند، آن وقت رفت پناه سنگى كه ديده نشد!
«عبدالرحمان پاشا» دو نفر از اعراب را گرفت، چند ساعتى در توپخانه حبس كرد، گفتند نوشته اى گرفته است كه بعد از بيست روز قاتل را به «شام» بياورند، ولى معلوم نيست كه بياورند، نقداً بيچاره بدون جهت كشته شد، با كثرت اهتمامى كه از طرف «سلطان» در امنيت مى شود، باز هم بر عرب خيلى ناامن است، هميشه اعراب دزد، براى چاپيدن قافله تا «معان» پشت سر قافله را دارند، اگر بيچاره اى عقب بماند، يا شبها بتوانند بارى از قطار سوا كنند و بدزدند، چيزى هم كه رفت رفت.
ص: 173
در اين راه چند چيز خيلى ارزان است، اول پول، بعد شتر كه خيلى زود مى رود و فورى عسكر و پياده ها كارد را كشيده او را تشريح مى كنند، و همين كه شتر خوابيد ديگر خواهى نخواهى نحرش مى كنند، ليره هم به قدر يك تومان كار نمى كند، ديگرى جان آدم است كه اگر بيچاره اى، چه از حاج و چه از جمّال و غيره تبى كرد، يا چند دست اسهال كرد، همين قدر كه فى الجمله سستى كرد و نتوانست خود را روى شتر نگاه دارد، يا پياده نرود، او را بر شتر مى بندند، خود حركت شتر و عدم توجه و آفتاب، بيچاره را از حال مى برد، حكام باشى مى رسد و مى گويد خلاص خلاص، يعنى مرد، معلوم نيست كه مرده يا زنده است، نيزه ها را مى كشند و حفيره اى به عمق دو وجب، در وسط راه كنده او را با همان لباس، بدون غسل و كفن، مشتى خاك بر رويش مى ريزند، واقعاً سلامت و زنده برگشتن حاجى خيلى مشكل است، خداوند بايد محافظت كند.
روزى كه وارد «معان» شديم، صبحى به فاصله دو ساعت كه قريب به ظهر باشد، يك دستگاه راه آهن حركت كرد، كه مشتمل بود بر پنج واگون، و در اين ترن معتبرين شامى ها كه قبل از وقت براى آنها بليت گرفته بودند رفتند، عصرى هم يك ترن ديگر اول غروب رفت، دو ساعتى شب هم، ترن ديگرى رفت، بليت دهنده يك نفر بود، او هم قدرى كندكار بود، لهذا ما قدرى به جهت گرفتن بليت معطل شديم، اول غروب بليت گرفتيم، نمره اول يك ليره انگليسى، كه از ليره يك تومان علاوه است، نمره سوم هم كه براى آدم ها گرفتيم، چهار تومان و نيم بود، غذاى پخته براى راه همراه برداشته، شب را آمديم ميان اطاق شمن دفر خوابيديم، صبح روز ديگر از آفتاب گذشته حركت كرد، اطاق هاى اين شمن دفر خوب نيست، اولًا اطاق دو سه نفرى ندارد، هر اطاقى سه صندلى دارد و بعلاوه جاى خواب هم ندارد، بدتر از همه اين شد كه به جهت كثرت ازدحام، خارج بر هر صندلى دو نفر نشانيدند، يك ثلث اطاق را پرده اى كشيده، زنها را نشانيدند و باقى را مردها نشسته بودند، جا خيلى تنگ بود، اين نمره دوّمِ راه هاى ديگر است، كه در اين جا نمره اول است، اطاق هاى ما هم همه «شامى»، و يك نفر «ابوكامل» نام با حقير در
ص: 174
يك صندلى بود، كه خيلى بد آدمى بود، و همان اول گفت اين «رافضى» است، و روز اول را خوش سلوكى نمى كرد، به فاصله هر دو ساعت راه آهن به استپ مختصر مى رسيد، و ده و پانزده دقيقه توقف مى كرد، عصرى نزديك به غروب، نيم ساعت توقف كرد، رفتم به جاى نوكرها ديدم اگر چه اطاق نيست، اما وسيع و همه هم «حاج خراسانى» هستند، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خوانده، گفتم مفرش ها را پهلوى هم گذارده، رختخوابى انداخته خوابيدم، شب خيلى سرد بود، هوا هم مرطوبى بود.
يك ساعت از «معان» گذشته، فورى وضع جلگه تغيير كرد، تمام سبزه و رياحين و گل شد، آب هم فراوان شد، اين به عين مثل هواى «خراسان»، و حالا كه ده روز به آخر حمل است، همان گلها و همان سبزه ها و زراعت، به عين مثل «خراسان» است، اما اراضى و وضع گل و سبزه و رياحين دخلى به آنجا ندارد، به خصوص هر چه نزديكتر به «شام» مى شود بهتر است، يك دنيا گل شقايق به نظر مى آمد، به فاصله ده دقيقه تمام زمين از گل هاى شاه پسند زرد و قرمز و الوان مختلف به نظر مى آمد، بعضى جاها يك نوع گل داشت، به خصوص بيابان پراز نرگس شكفته بود، حقيقتاً اين زمين خيلى پر از سبزه و رياحين است، به خصوص در انظار ما كه برّ عرب را به آن خشكى ديده ايم، جلوه ديگرى مى كرد.
از پلهاى خيلى معتبر عبور كرديم، كه براى راه ساخته اند، شب هم گفتند حقير كه خواب بوده ام راه از دو جا كه كوه را سوراخ كرده اند عبور كرده است، در نزديكى «معان» راه آهن آرام تر حركت مى كرد، هر چه به «شام» نزديكتر مى شد، بر سرعت مى افزود، در روز ديگر از راه هاى آهن روسيه خيلى سريعتر حركت مى كرد.
از عين زرقه (1) كه رودخانه عظيمى دارد، «ابودرويش» از رود خانه و پلى كه به مصارف خيلى اغراق مانندى گفت ساخته اند، شب گذشتيم نديدم، اما معلوم بود كه مدتى
ص: 175
طولانى راه آهن بر بالاى پلى حركت مى كند، صرف بيست هزار و بيست و پنج هزار ليره مى گفتند كه خرج اين پل شده است، «العهدة عليهم لاعلىّ».
صبحى كه نماز خواندم مراجعت به اطاق كردم، بر حضرات زنها هم از تنگى جا خوش نگذشته بود، امروز بنا را بر حرف زدن گذاشتيم، بعد از ساعتى، اين شش هفت نفر كه در دوره بودند همه را به قسمى مريد خود كردم، كه رخت خواب هاى خود را كه گذارده بودند، و بالاى آن جاى نرمى بود به اصرار زياد به حقير تقديم كرده، و مخاطب به خطاب سيدى سيدى شدم.
«ابوكامل» هم آمد دست حقير را بوسيد، و معذرت بدسلوكى خود را خواست، پيرمردى «ابوكمال» نام، خيلى خوب آدمى بود، در يكى از استپ ها، آشنايان او، تعارفاتى برايش از شيرينى و نان هاى روغنى و ماست و پنير و قطاب هاى خوب و سرشير آوردند، همه را آورد جلو حقير گذاشت و اصرار كرد، هر چه گفتم چه كنم و نمى خواهم، مى گفت به زنها بدهيد، آخر قدرى پشت پرده به زنها دادم و قدرى هم خود صرف كردم، جوانكى هم «حسن» نام كه لباس سربازى داشت و از همراهان محمل بود، قدرى با حقير صحبت كرد، با فضل بود، معلوم مى شد كه از خانواده است كه سرباز شده است، از مسائل قدرى از حقير پرسيدند، قدرى از تاريخ «يزيد» و «معاويه» و «حضرت حسن مجتبى» عليه السلام و «خامس آل عبا» پرسيدند، حقير هم صحبت كردم، «يزيد» را همه لعن مى كردند، امروز به عكس ديروز خيلى خوش گذشت، و ما مردى خيلى محترم شديم!
آدمى پنهان بود زير زبان، «وَ إنّ مِنَ البَيانِ لَسِحراً»
نزديك به شام دهات خيلى معتبر بزرگ پر اشجار، رودهاى بزرگ ديده شد، ساعت هفت از دسته گذشته رسيديم به استثناى آخرى كه دم «دروازه شام» است، به قدر ربع ساعت راه آهن در كمال عجله از ميان باغستان عبور مى كرد، دم راه آهن جمعيت زيادى از اهل «شام» به استقبال حاج خود آمده بودند، حضرات رفقا با ما وداع كرده رفتند، ما قدرى صبر كرديم خلوت شد، بيرون آمديم، حقيقتاً تماشاى عجيبى بود، مستقبلين با
ص: 176
واردين معانقه و بغض و گريه مى كردند، ما هم تمنا كرديم كه ان شاء اللَّه به ولايت خود برسيم و كسان خود و رفقاى خود را ملاقات كنيم.
روز سيم شهر سفر المظفر مطابق بيستم برج حمل 1323 وارد شام شديم، «شام» كه اسم مملكت است و شهر او «دمشق» است از شهرهاى قديم البناء است، و فتح آن در «خلافت عمر بن خطاب» در سنه چهارده هجرت شد، به سردارى «خالد بن وليد بن يزيد بن ابوسفيان بن حرب» بود، اولين والى كه از طرف خالد براى آن معين شد، ابوعبيده جراح بود، بعد از دو سال كه او فوت كرد، «معاوية بن ابى سفيان» را «عمر بن الخطاب» به جاى او والى «شام» نمود، و مدت خلافت «عمر» و «عثمان» در آنجا به سمت ايالت بود، تا در زمان «حضرت اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام، خود مدعى خلافت شد، اين وقايع معروف [است]، و ما در اين كتاب مقصود ذكر تاريخ نداريم.
در هشتاد سال زمان «بنى اميه»، اين شهر دارالملك بود، مملكتى وسيع و پر نعمت و پر آب و خوش هوا و با صفا است، شهرى نسبتاً بزرگ و خيلى مزيّن و باصفا است، بازارهاى خيلى خوب، اجناس «فرانسوى» در اين جا از همه جا بيشتر است، اگر چه به بزرگى و آبادى «اسلامبول» نيست، اما باصفاتر و خوش هواتر است، باغات خيلى زياد دارد، چهار پنج فرسخ باغات او مى شود، در دامنه كوهى واقع است، رودخانه عظيمى دارد كه از طرف غربى جارى است، البته پنجاه سنگ خوب آب دارد كه به سرچشمه او پنج ساعت راه است، عين الفجير مى گويند و همه اين آب از يك سرچشمه مى گويند مى آيد، دهاتى خوب و ييلاقى دارد، كه بعضى يك ساعت با ارّادبه، و بعضى دو ساعت و كمتر و بيشتر راه است، اول «ربوه» و دوم «تدمر» (1) است.
روزى رفتم با ارابه به «تدمر»، يك ساعت و نيم راه بود، خيابانى پر از اشجار خيلى
ص: 177
باصفا، ميان كوه، كنار راه، همه عمارت هاى مزين خوشگل، درخت هاى ميوه همه قسم از ييلاقى و گرم سيرى، زردآلو و گردو و گوجه و آلبالو و زيتون و انار و انجير و نارنج تبريزى، چنار و گل و رياحين حساب ندارد، عمارتها چقدر خوشگل در سر كوه ها ساخته اند، بالاى عمارتها فواره به قدر پنج ذرع جستن مى كرد، در كنار رودخانه هر صد قوس يك قهوه خانه، صندلى ها و نيم تخت هاى خوب گذارده اند، در «تدمر» اين رودخانه ها منشعب به هفت شعبه مى شود، و همه اين هفت شعبه داخل شهر مى شود، در «تدمر» كه همه اين آبها مجتمع بود، خيلى صفا داشت، گوش كر مى شد از وضع «ربوه» و «تدمر» هر چه تعريف بنويسم كم است، «جناتٌ تجري من تحتها الأنهار» (1).
پل هاى سنگى و آهنى بر روى رودخانه ساخته اند كه خيلى قشنگ و تماشائى است، راه آهن «بيروت» هم از ميان اين دره مى رود كه نمونه بهشت است، باغ هاى بسيار بسيار خوشگل خوب، به قول مولوى: «ورنه لاعين رأت» كه چه جاى باغ عمارت هاى خوشگل، رنگ هاى مختلف، ديوارها از شبكه هاى آهن كه چشم حيران مى شود، عمارت هاى شام مركب از ايرانى و فرنگى است، اين خيابان كه به «ربوه» و «تدمر» مى رود، در وسط نهرى دارد كه عرض آن دوازده ذرع است، و ديوار شهر را با سنگ هاى قشنگ و ساروج ساخته اند، در اين زمان كه ما بوديم، پنجاه سنگ آب داشت، در كنار جدول آبى جارى داشت و اشجار كاشته اند، بيشتر اشجار بيد است، و در كنار اين خيابان عمارت به وضع فرنگ، رو به كوچه خيلى خوشگل ساخته اند، سه طبقه، چهارطبقه بالاى هم، از سنگ هاى خوب، ستون هاى سنگى خوب، كنار خيابان بعضى جاها چمن سار خيلى قشنگ، و بعضى جاها هم زراعت از قبيل يونجه و باقلا و سبزى خوردن كاشته اند، در اول شهر قديم كه دم دروازه سابق باشد، و حالا بحبوبه آبادى شهر است، ميدانى وسيع دارد، يك طرف مشرقى ميدان سرايه و دارالحكومه است، و طرف ديگر، زير قهوه خانه و بالا مهمانخانه است كه «لقانطه» مى گويند، خيلى مزين و خوشگل است، تلگرافخانه و پستخانه هم در همين ميدان است، پشت سر اين ميدانى ديگر، خيلى وسيع دارد كه دور
ص: 178
آن عمارت و سربازخانه هم در طبقه پايين است، كه اداره عسكريه است، عمارت كوچك خيلى قشنگ هم در كنار خيابان است، كه اداره خالصه جات است، خيلى خوب عمارت خوشگل جامعى است، نقشه آن را برداشتم كه اگر ان شاء اللَّه ممكن شود در «خراسان» بسازم.
منازل «شام» و طاق ها به وضع فرنگ ساخته اند، ليكن حيات دارد و گلكارى و اشجار و باغچه دارد، هر منزلى سه آب دارد، يكى اين است كه داخل حوض مى شود با فواره، و از اطراف حوض ريخته از پاشويه فرو مى رود و به رودخانه مى رود، اين آب مجراى آن عليحده است و روى آن پوشيده است، و ارتفاع دارد، آبى ديگر از جوى ميان منزل مى گذرد و به مبال (1) مى ريزد و مى رود، آبى هم دارند كه دو سه ذرع گود است و با تلمبه بر مى دارند، و خوراك و طبخ آنها از آن آب است، منزل ها بيشتر با سنگ هاى الوان مفروش، و روزى يك مرتبه شست و شوى مى دهند، گل و رياحين حساب ندارد، چه گل هاى خوشرنگ همه قسم معطر و غير معطر، عصر و صبح در ميان كوچه ها از عطر گل انسان زكام مى شود، «گلستان ارم» همين «شام» است، شهرى كه اقلًا صد سنگ آب جارى مشرف حواله دار داشته باشد، مردم هم باسليقه، معلوم است چه خواهد بود.
بازارهاى فراوان و آباد خيلى دارد، هر كوچه و محله اى بازارى دارد، ولى بهترين بازارهاى او، اول «سوق حميديه» است، كه بازارى سر پوشيده و سقف آن از آهن شيروانى پوش، و ميان بازار خيلى وسيع، به عرض دوازده ذرع، و طول آن هزار و دويست ذرع مى شود، مغازه ها و دكاكين خيلى قشنگ و اجناس فرنگى و غيرفرنگى همه قسم، در كمال نظافت فروش مى شود، اول اين بازار خيابانى است كه از جلو اداره و
ص: 179
ميدان عسكريه مى گذرد، و منتهى مى شود به «مسجد اموى»، كه تفصيلى از آن خواهم نوشت، و از مساجد خيلى خوب دنياست، بازارچه هاى خوب هم از اين بازار به بازار ديگرى سر پوشيده كه آن هم به اين طول و عرض، اما سقف آن از چوب است و قدرى تاريك، مى رود، كه نسبتاً بازار قديمى شام است، بازار دوم «سوق على پاشا» كه ميدانى دارد، نه زياد بزرگ، وسط ميدان حوضى دارد، كه فواره آن سه چهار ذرع بلند مى شود، و از اين دو، سه خيابان و پنج شش بازار منشعب و جدا مى شود، همه مزين، وسيع و خوشگل، از تعريف خارج است، در يكى از خيابان ها چنارى دارد، چندان بلند نيست، اما دور آن چهارده ذرع است، خيلى بزرگ است، به اين كلفتى چنار نديده بودم.
بالاى كوه را هم تازه محله اى بنا كرده اند، ملقب به «صالحيه»، كه اغلب آن از والى است، عمارت ها و باغ هاى خوب دارد، به خصوص عمارت «ناظم پاشا» كه والى است، عمارت و باغچه فرنگى سازى خيلى قشنگ، ديوارى از شبكه آهنين، و فواره اى و حوضى دم در داشت كه شش هفت ذرع فواره جستن مى كرد و فواره مجسمه مرغى بود كه از منقار او آب جستن مى كرد، و همه شهر شام، و جلگه شام و تمام باغات در منظره اين محله عموماً و در اين عمارت خصوصاً هست، باغات آن تازه نهال بود، معلوم مى شود دو سه سالى است كه آباد شده، خود اهالى هم به تفرج اينجا مى روند، قريب پانصد خانوار دارد، ارزاق و فواكه در شام خيلى زياد است، اما نسبت به «ايران» زياد نيست، اشجار گردو، زردآلو، زيتون از باقى اشجار بيشتر است، به خصوص زيتون، زيت «مكه و مدينه» را از «شام» مى بردند، گردو هم خيلى دارد، زمين هم كه خوب مستعد زراعت، و آب فراوان است، جلگه همه زير زراعت است، گوشت هاى اينجا خيلى نقل دارد، برّه هاى شيرى آن، و گوسفندان دنبه اش از لشش بيشتر است، گوشت برّه خيلى خوب كه در «ايران» يافت نمى شود، رطلى ده قروش كه به حساب «ايران»، منى پنج قران است، نان منى دو قران و نيم، برنج خوب منى سه قران، برنج ايرانى منى پنج قران، تنباكو منى سه تومان، روغن دو تومان، پرتغالى دارد كه از «بانه» مى آورند، خيلى بزرگ است دو
ص: 180
مساوى بلكه سه مساوى پرتغال هاى بزرگ است، «استرابادى» است، خيلى هم ارزان است، انارى ترش دارد، اما گران است، منى چهار قران است، ماست و پنير و شير خيلى فراوان، شيرينى يك قران و پنج شاهى، پنير منى دو قِرآن و نيم.
اما خوب، ماست چكيده خوب منى دو قرآن، چيزى مى خواهم بنويسم و مى ترسم كه مطالعه كنند حمل بر دروغ و اغراق كنند، ولى هر كس كه شام رفته است به خصوص فصل بهار ديده است، و آن فقره بزهاى شام است كه صبح هاى زود يك نفر ده دوازده بز، در جلو خود انداخته، و در منزل ها مى آورد، فرياد مى كند حليب، هر كس بخواهد او يك بز را فرياد مى زند، به اسم آن بز جدا مى شود و مى آيد، پاهاى خود را گشاد مى گذارد، و آن وقت او را مى دوشد، همراهان از شير او اغراق نقل كردند، ولى حقير محض اطمينان يك روز رفتم در حيات ايستادم، بزى زرد را صدا زد و دو رطل و نيم، كه دو من و ده سير تبريز باشد، از يك بز دوشيده و داد، گفتم ديگر هم بدوش گفت: حالا ندارد، بعد از دو سه ساعت ديگر يك رطل ديگر هم مى دهد، اى كاش مى شد از اين بزها به «ايران» مى برديم، كه خيلى نقل دارد و شيرش هم خيلى خوش طعم، شير برنج خوبى شده بود، اغلب روزها مى آورد مى خريديم، و در همه كوچه ها هست، ولى روزى كه «زينبيّه» مى رفتم، ديدم كه اين بزها را در ميان حصيرهاى تازه، كه خيلى هم بلند بود، ول كرده بودند كه علف مى خوردند.
ميان كوچه ها، هر صد قدمى سقاخانه، مانند حوض سنگى از سنگ هاى خيلى خوب ساخته اند، يك لوله آب صاف متصلا به حوض مى ريزد، و سرشار كرده، از پاشويه به زمين مى رود و داخل رودخانه مى شود، شب از ساعت سه، در همه شهر صداى آب مثل ييلاقات پر آب «مشهد» شنيده مى شود، قهوه خانه بزرگى مقبول، كه اغلب مشرف به رودخانه است ساخته اند، اسباب قهوه خانه ها از صندلى و نيم تخت هاى خيلى خوب، و
ص: 181
چهل چراغ بيرون از تصور است، قليان هاى بلور «فرانسه» بانِىْ پيچ از حساب بيرون است، مساجد بزرگ و كوچك خيلى زياد دارد، همه خوش ساخت، فرش از سنگ حوض هاى خوشگل، فواره خانه هاى خيلى خوب كه متصل آب جارى دارد.
بهترين مساجد او «مسجد اموى» است كه در منتهاى «سوق حميديه» و طرف شرقى واقع است، مسجدى بزرگ است، صحنى دارد طولانى، در طول بيست طاق و در عرض ده طاق دارد، هر طاقى هم پنج ذرع دهنه دارد، سه طرف، هر طرفى يك طاق طره دارد، بالاى اين طره هم پوشيده و باز طاق است، يعنى دو طبقه است، طرف قبله شبستان بسيار بزرگى ساخته اند كه به طرف مسجد، ارسى خيلى مزين و خوشگل دارد، داخل شبستان دو راسته ستون دارد، كه سه دهنه است، از هر ستونى تا ستون ديگر هفت ذرع، و بيست و چهار ستون در طول دارد، ستونها از سنگ مرمر خيلى كلفت، بالاى اين ستونها را كه طاق زده اند، از سنگ مرمر است، هر دهنه، دو دهنه كرده، ستون هاى كوتاه تر و باريكتر كار گذارده اند، سقف را از تخته هاى جنگلى پوشانيده، و رنگ آبى و تذهيب كرده اند، ديوار شبستان و كتيبه و ابروى بالاى ستون ها را از سنگ هاى مرمر خوب، كه مثل تخته به هر طول و عرضى كه خواسته اند، بريده روسازى كرده اند، اين قسم سنگها هم نديده بودم، صحن مسجد را تعمير مى كردند و از اين سنگها بسيار آورده بودند، سنگ اگر چه صلب (1) است، اما با اسباب، مثل پنير او را مى برند، به عين مثل تخته چوب به هر قطر و هر سطح كه بخواهند.
دو محراب دارد كه ميان آن كاشى و دو طرف آن را، و ابروى او، از همين سنگها است، بالاى ازاره گچ و ملّون است، در وسط اين شبستان، عوض چهار ستون، چهار پايه
ص: 182
خيلى كلفت، و وسط آن مربعى و بالاى آن گنبدى خيلى بلند و زير آن گنبد، قبر مطهر حضرت «يحيى بن زكريا»- على نبينا و عليه السلام- است، ضريح آن بزرگوار روپوش مخمل از مفتول دوزى داشت، ندانستم از چه فلزى است، دور ضريح شبكه آهن، و روى آن طلا، چهار دهنه طول، و سه دهنه عرض، هر دهنه سه ذرع، و دو شمع مومى كلفت، كه دور ساقه آن يك ذرع مى شود، از اين شموع در «مكه مشرفه»، در حرم محترم «حضرت رسالت»، و در دم محراب مسجد «اياز صوفيه» بود، اينجا هم دو عدد در اينجا، و دو عدد در دم محراب مسجد هست، چراغ كمتر دارد، پنج شش چهل چراغ بلور، و سه عدد چهل چراغ زمينى بيشتر ندارد، ليكن يك چهل چراغ بزرگ فلزى دارد كه مشتمل بر دواير فلزى است و هزار گيلاس بلور، كه با روغن زيت افروخته مى شود در او روشن مى شود، شب هاى جمعه دو ساعتى او را روشن مى كنند در «ايازصوفيه» هم بود، در طرف ضلع شرقى آن ممرّ و دربندى است، و درى كوچك [كه] داخل مى شوند، پشت ديوار مسجد كه خارج از بناى مسجد است، اول اطاقى كوچك كه كفش كن است، سه ذرع در دو ذرع و نيم، پشت سر آن اطاقى ديگر است طولانى، سه ذرع در شش ذرع كه طول آن به طرف قبله است، و در ديوار طرف شرقى آن طاقچه كوچكى است، مى گويند «مقام رأس الحسين»- سلام اللَّه عليه- است، محرابى هم در اين اطاق است از سنگ مرمر خيلى اعلا، كه دور او را پنجره گذارده و آئينه كرده اند، مى گويند محرابى است كه «حضرت على بن الحسين»- سلام اللَّه عليه- در مدت توقف در «شام» عبادت مى فرموده اند.
پشت سر اين طاق، اطاق ديگرى طولانى است كه طول آن به طرف مشرق است، در آنجا هم صندوقى كوچك گذارده اند، به قدر نيم ذرع در نيم ذرع، ولى به ارتفاع يك ذرع و روى او صندوق پوش دارد، در گوشه اطاق است، و گوشه را هم، از ديوارى به ديوار ديگر، شبكه آهنين مذهّب كشيده اند، و مى گويند «مقام رأس الحسين»- سلام اللَّه عليه- است، و اين دو سه اطاق مخزن و خزينه «يزيد» فاجر بن زانيه- لعنة اللَّه عليه- بوده است.
اطاق هاى مزين، پرده هاى خوب، ساعت و آيينه در ديوارها نصب، فرش اينجا و فرش شبستان سابق الذكر از قالى هاى خيلى خوب، و زير حصير است، زمين هم سنگ
ص: 183
مرمر است، صحن آن قدرى مخروبه است، تعمير مى كنند، از مساجد قديمه است و اول مسجدى است كه در شام نماز ظهر به طريقه اسلام در او اداء شد، حالا هم خيلى مسجد خوبى [است] و چنين مسجد كمتر يافت مى شود، در تعريف جلگه و شهر و كوه و خيابان ها و عمارات شام هر قدر بنويسم، باز هم نمى توانم احصاء كنم.
من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش
حقيقتاً جاى غريب عجيبى است، شيرينى هاى خوب در بازار اينجا مى سازند، اطعمه بسيار، برف زياد در بازار مى فروشند، و از كوهى كه پر برف بود تا شهر، بيش از يك فرسخ و نيم نبود، اما آب هاى آن محتاج به برف نيست، در نهايت سردى و خوشگوارى است، بلكه برف آب را بد طعم مى كند، اسب هاى خوب، يابوهاى مرفه خيلى تندرو، «شام» همه چيز خوب دارد، آب از در و ديوار آن جارى است، و همه كوچه ها وهمه خانه ها، همه مساجد، آب هاى جارى متعدد دارد، فواره ها كه پنج شش ذرع جستن مى كند، تعريف «شام» تمامى نيست.
مقابر مشهوره در «شام»، يكى «خرابه شام» است، كه قبر «حضرت رقيه بنت الحسين»- سلام اللَّه عليهما- است، و قبر ديگرى هم كوچكتر در او هست كه خادم آنجا مى گفت: دست هاى «حضرت ابوالفضل» در اينجا مدفون است، زير بازارچه حياتى كوچك است و اطاقى مستطيلى پشت سر هم كه عرض هر كدام چهار ذرع و طول هفت ذرع است، سقف چوبى و تخته ديوارها سنگ، تا ازاره فرش هاى قالى مفروش، پرده هاى خوب، آب جارى، در حيات آن حوض خوشگل جاى خوبى است.
در «قبرستان شام» هم كه خارج دروازه است، مقبره هاى بسيار است، يكى را مى گويند قبور رؤس شهدا- سلام اللَّه عليه-، ديگرى بقعه كوچكى و گنبد مختصرى،
ص: 184
مدفن «حضرت ام سلمه» است، كه اسم او «هند» است، «بنت ابى اميه بن مغيره»، در آخر شوال از سال دوم و به روايتى چهارم از هجرت، «رسول خدا» او را نكاح فرمود، در وفات او در كتب اخبار و تواريخ اختلاف بسيار است، اصح اين است كه در خلافت «معاويه بن ابى سفيان» وفات يافت، و در بعضى اخبار است كه تا زمان واقعه عاشورا حيات داشت، و بنابراين در سن آن مخدره هم اختلاف است، و بنابر فوت او در خلافت «معاويه»، هشتاد و چهار سال عمر نموده است، مدفن آن مخدره را بدون اختلاف همه اهل تاريخ در «بقيع» نوشته اند، و اين اشتباه نمى دانم از كجا حاصل شده است كه اين جا را مدفن آن مخدره نوشته اند و دانسته اند، و حال آنكه آن مخدره از خانه خود به مضمون و «قرن فى بيوتكن» بيرون نرفت و به شام مسافرت نفرمود، واللَّه تعالى هو العالم بحقايق الامور.
ديگرى مدفن «ام حبيبه» است كه نام او «رمله بنت ابوسفيان»، خواهر «معاويه» است (1)، وى با شوهر اول خود «عبداللَّه بن جحش» اسلام آورده، و به «حبشه» هجرت كردند، «عبداللَّه» در حبشه مرتد گشته، دين انصار را اختيار نمود، و بعد از چند روز از جهان برفت، «نجاشى» به امر پيغمر خدا او را خواستگارى كرده، چهار صد اشرفى كابين از خود قرار داده، و او را به عقد «پيغمبر» در آورد، و او را با تحف و هدايايى چند نزد «پيغمبر خدا» فرستاد، و او در سنه چهل و دوم، و به روايتى چهل و چهارم، در «مدينه» وفات يافت، و به روايتى ضعيف در «شام» وفات يافت و مدفون گرديد، اگر چه روايت صحيح همان روايت اول است.
و ديگرى مدفن «بلال حبشى» است كه مؤذن «حضرت رسالت» بود، كنيت او «ابوعبداللَّه» است، نام پدرش «رباح» و مادرش «حمامه» نام دارد، غلام «امَيِّة بن خلف
ص: 185
الحجبى» بود، و «اول من اسلم من العبيد» (1) است، و به روايتى سيم يا چهارم كسى است كه از ذكور به «پيغمبر خدا» ايمان آورد، «اميه» كه آقاى او بود، او را در «مكه» تعذيب (2) زياد كرد، كه از دين برگردد، ولى وى بر ايمان استوار بود، تا «ابوبكر»، غلامى در عوض او به «اميه» داد، و او را در راه خدا آزاد كرد، در همه غزوات در ركاب ظفر انتساب حاضر بود، در زمان «ابوبكر» حاجب و دربان «ابوبكر» بود، و اول كسى است كه در اسلام اخذ رشوه كرده، چهارده درهم از «خالد بن وليد» بگرفت، و به روايتى دو اشرفى گرفت، و او را «شهابه» نزد «ابوبكر» گذاشت و «عمر» را از دخول مانع شد، تا «خالد» عذر تقصير خود را در قتل «مالك بن نويره»، در نزد «ابوبكر» اقامه كرد، و خون «مالك» پايمال شد، و سفرى كه «عمر بن خطاب» به «شام» رفت، وى نيز همراه برفت، و در «شام» بماند، تا به روايتى در سنه بيستم هجرت، و به روايتى بيست و يكم در «شام» وفات يافت، و در آنجا مدفون گرديد، فوت او را در «حلب» هم نوشته اند، ولى أصّح «شام» است.
ديگرى هم كه بقعه و فضائى مختصر دارد، نوشته اند مدفن «عبداللَّه بن زين العابدين»- سلام اللَّه عليه- است، در «بحارالانوار» در جلد يازدهم، در اولاد «حضرت على بن الحسين» نوشته است كه مادر آن بزرگوار، و مادر «حضرت محمد بن على»- سلام اللَّه عليه-، «ام حسن بنت حسن بن على بن ابى طالب» (3)، و ساير اولاد «حضرت زين العابدين» تماماً از امهات اولاد او هستند، و نيز در بحار [الانوار] است، كه بعد از «حضرت على بن الحسين» «عبداللَّه» مدعى امامت شده، و به فاصله اندكى وفات يافت. و فى خَبرٍ كان «عَبداللَّه بن زين العابدين اخو ابو جعفر» يلى صدقات «رسول اللَّه» و صدقات «اميرالمؤمنين» و كان فاضلًا فقيهاً، و روى عن آبائه عن «رسول اللَّه» اخباراً
ص: 186
كثيره. (1) و «محمد الارقط»، پسر آن بزرگوار است و بعضى سادات حسينى به وى منتسب مى شوند.
از مشاهد معروفه يكى هم بقعه اى است كه دو گنبد دارد، گنبدى از «حضرت سكينه»، و يكى هم نوشته اند «زينب الصغرى ام كلثوم»، بنت سيدنا «على» عليه السلام، در مدفن و مضجع اينها تماماً اختلاف است، در «مصرِ قاهره» هم مزارات دارند، و به خصوص از براى «حضرت سكينه» مزارى بزرگ و معتبر است، اما اين «كلثوم»، مسلماً «ام كلثوم» مشهور كه دختر والا گهر «فاطمه زهرا»- سلام اللَّه عليها- است نيست، چه آن مخدره به روايتى در «مدينه» در زير خانه آمد و وفات يافت، و هيچ كس وفات آن سيده را در «شام» ننوشته است، شايد آن مخدره از صباياى «حضرت اميرالمؤمنين»- عليه اسلام- باشد، ليكن نه از حضرت «ام الائمه»، چه آن حضرت را اولاد بسيار بود، و در كريمات آن بزرگوار «ام كلثوم» ديگرى هم نوشته شده است، كه مادر او «حكيميه» است، واللَّه العالم بحقايق الامور.
ديگرى بقعه اى كوچك مثل همان بقعه ام كلثوم است كه در وسط هر دو، يك راه كوچك فاصله است و صندوقى مختصر دارد، دم در او نوشته اند: «سكينه»- بنت سيدنا حسين- رضى اللَّه عنه- هر دو بقعه به يك شكل و يك وقت ساخته شده و ظاهراً يك نفر
ص: 187
ساخته باشد. وفات حضرت «سكينه» را، در «مكه معظمه» نوشته اند، و در «مدينه طيبه» هم نوشته اند: «ابن خلكان» مى نويسد: «توفيت»- سلام اللَّه عليها- فى سنه سبع عشر و مأئة فى «مدينه المشرفه» (1)، و مأخذى صحيح براى دفن آن مخدره در «شام» پيدا نكردم، اگر چه «عدم الوجدان لا يدل على عدم الوجود» (2) آن بزرگوار ربابه بنت امرء القيس بن ...، و اسم او را «آمينه» و «آمنه» و «آميمه» نوشته اند، سكينه لقب آن سيده است، مادر «ام كلثوم» از طايفه «كلابيه» است، در طفوليت نزديك خواص اصحاب پدر بزرگوار مى آمد، آنها مى گفتند: من أخوالك؟ مى فرمود: عو عو، حكايت صورت كلاب مى فرمود و اصحاب مى خنديدند. به هر حال مناقب آن محترمه بيرون از شمار است، و او را «حضرت سيدالشهداء»، بى نهايت دوست مى داشتند، و اين شعر از آن بزرگوار درباره آن مخدره و مادرش رباب معروف است:
لعُمُركَ أنّني لَاحِبُّ داراً يكون بِهِ السكينةُ و الرَّبابُ
در مدح آن بزرگوار علماى مورّخ اهل سنت مى نويسند: «كانَتْ سَيِّدَةَ نِساء عَصْرِها وَأجْمَلَهُنَّ وَأحْسَنَهُنّ وَأرْزَقَهُنَّ»، طره سكينه كه چتر زدن از زلف باشد، آن سيده اختراع كرد و طره سكينه معروف است، چهار شوهر اختيار فرمود، «حسن بن الحسن»- سلام اللَّه عليها- اول است، بعد از او «زيد بن عمر بن عثمان» او را تزويج كرد، بعد از او «مصعب بن زبير»، بعد از او «عبداللَّه بن عمر بن عثمان بن حكيم بن حزام»، كه اين «حزام» برادر «حضرت خديجه» است، او را نكاح كرد، نوادر و طرايف آن مخدره بسيار است، و به شعرا صله مى بخشيد و شوخى ها مى فرمود، و در خوب و بد شعر شعراء آن زمان او را حكم قرار مى دادند، و وى عيوب شعر آنها را بيان مى فرمود، به توسط كنيزهاى خود كه پيغام بر بودند، و با «عروه بن اذينه» كه فقير و خود را در «مدينه» ظاهرالصلاح جلوه مى داد، شوخى فرمود، روزى او را ملاقات فرموده فرمود: آيا اين شعر را تو گفته اى؟
ص: 188
اذا وجدت اوارى الحب فى كبدى اقبلت نحوستاء الماء اتبرد
هنيى بردت به برد الماء ظاهره فمن النار فى الاحشاء تتقدى (1)
عرض كرد: بلى، فرمود: تمام كنيزان من در راه خدا آزاد باشند، اگر اين حرف از دل آدم درست كه عشق و عاشقى نكرده است، بيرون آمده باشد، از اين قبيل ظرايف آن مخدره بسيار دارد (2)،- سلام اللَّه عليها و على اولاده الطاهرين-.
ديگرى بقعه مطهره «زينب»- سلام اللَّه عليه- است كه در دو فرسخى «شام» واقع است، و با درشكه يك ساعت و نيم راه است و تمام راه باغات است، كه اغلب اشجار زيتون و گردو و زردآلو و انجير است، نزديك «زينبيه» زراعت هم هست، كه در ميان اشجار كاشته اند، خود «زينبيه» قنات است، قريب دو سنگ آب دارد، دهى بزرگ است، حمامى قشنگ و بزرگ به وضع حمام هاى شهر «شام» دارد، «بقعه مطهره» در كنار راه اول ده واقع است، در يك طرف صحن كوچك مختصرى، حيات مانند دارد، و حوض آب جارى، اما بقعه مطهره مربع، چهار ستون در چهار ستون، هر ستونى تا ستون ديگر هفت ذرع، ستون ها از سنگ است، در وسط شبستان، چهار پايه از سنگ و گچ گذارده اند و دو پله از زمين مرتفع است، بالاى آن، گنبد از كاشى سبز دارد و اين چهار پايه را
ص: 189
شبكه آهنين مطلا كرده اند، در وسط اين چهار پايه ضريح مطهر آن مخدره است، كه طولانى واقع شده، چهار دهنه طول و سه دهنه عرض دارد، در هر دهنه، يك ذرع ضريح هم شبكه آهن مطلا، صندوق و صندوق پوش مخمل سياه مفتول دوزى، روى صندوق، دو جار سه شاخه بلور، دو جفت لاله پايه بلور بود، فرش قالى، قاليچه هاى تبريزى خوب هم بر ديوار نصب كرده بودند، لوحه هاى زيارت به خط نستعليق خوب نوشته اند، و در يكى از آن ها- «السلام عليك يا ابنة حسن»، نص به فى «يوم الغدير»، نوشته بودند.
زيارت وارث هم بود در جلو در نوشته اند به خط ثلث به سنگ بالاى درب حجازى «زينب بنت حيدر معدن الجود و لهذا هذه باب حطه فادخلوا الباب سجداً»، تمام فرش شبستان از سنگ هاى خيلى خوب و همچنين صحن حيات حكايت است.
سنگ در شام تماشائى است، به هر قسم مى خواهند مى برند، چند باب دكان و چند خانه هم براى زوار كه منزل كنند موجود است، متولى آن جا را ديدم سيد خوبى است، از اولاد حضرت «موسى بن جعفر»- سلام اللَّه عليه- است، خيلى آروزى زيارت «حضرت امام ثامن» را مى كرد، ضريح منوره «زينبيه» تقريباً به اين شكل است، آب جارى هم كه دو پله گود است، در ميان شبستان در طرف بالاى سر دارد، و در ميان بقعه هم دو چهل چراغ بود، و دوازده شاخه و پانزده بيت زيتى و نفتى آويخته اند.
ص: 190
در مدفن «حضرت صديقه صغرى» (1) و كيفيت تشريف فرمائى ايشان به «شام» اختلاف است، روايت مشهور بين عوام، كه اسيرى دوباره باشد، مسلماً دروغ است، اما در اينكه مدفن آن مخدره است، محل شبهه است، در «مصر» هم حرمى به اسم اين مخدره معروف هست، ولى در هيچ يك از تواريخ معتبر، بودن آن مخدره را در «شام» ننوشته اند، و ليكن از اينكه وفات او را در «مدينه منوره» هم تصريح نكرده اند، مى توان گفت كه در «شام» مدفون است، و در اينكه «عبداللَّه بن جعفر»، شوهر آن مخدره، اغلب اوقات براى اخذ عطاياى خود به «شام» مى آمده است، شبهه نيست، و شايد سفرى هم آن مخدره را با خود آورده، و در آن سفر به جوار رحمت «حضرت احديت» انتقال يافته است، اگر چه هيچ كس از اهل سير و تواريخ مسافرت آن مخدره رابه «شام» ننوشته اند (2)، «واللَّه العالم بحقايق الامور».
روز اربعين را رفتم به زيارت، روضه خوانى خواستم، روضه خواند، جمعيت زيادى هم از حاج و از اهل تشيع «شام» آمده بودند، اغلب هم شب را بيتوته كرده بودند، خداوند انشااللَّه دوباره روزى فرمايد، كه از آن مرحله من دل نگران هستم.
باز ديگرى مزار «محى الدين عربى» است، كه در صالحيه در دامن كوه واقع است، بازارچه خيلى آباد دارد، مسجدى اگر چه كوچكتر است، اما خيلى مزين و خوش ساخت، تمام فرش و ستونها و ديوارها از سنگ هاى مرمر الوان، صحن پنج طاق، هر طاقى شش ذرع، شبستانى دارد سه طاق، كه دو ستون دارد، منبرى خيلى خوشگل از سنگ، ده پله، دو محراب دارد، چهار شمع موم كلفت بزرگ، سه چهار چراغ بلور قيمتى بسيار مزين، فرش هاى قالى خوب، از طرف قبله در دارد، كه نهر بزرگى آب از او مى گذرد، درخت هاى نارنج بسيار و ساير اشجار، خيلى مسجد باصفاى خوبى است، در گوشه شرقى سردابى است كه هفت پله مى خورد، سردابى مستطيل، ديوارهاى آن
ص: 191
خشت هاى كاشى معرّق خيلى خوب، دو چهل چراغ دوازده شاخه، چهار پنج قنديل زيتى، هشت ديوار كوب، دو شاخه بلور، فرش هاى قالى، روى آن قاليچه هاى خوب انداخته، پرده هاى مفتول دوزى خيلى خوب، ضريحى از آهن مشبك طولانى، صندوقى هم در او هست، اين صندوق ها اغلب بلكه همه از سنگ مرمر است، روى آنها صندوق پوش، بالاى صندوق در بالا سر، عمامه سبز خيلى بزرگ، كه زير آن هم كلاهى از نمد دوازده ترك دارد، گذارده اند.
پنج قبر ديگر هم پشت سر هست، دو قبر را مى گويند، از دو پسر «محى الدين» و يكى هم روى آن نوشته اند «سيد عبدالقادر المحتلى المغربى»، دو قبر ديگرى هم هست كه از دو نفر والى «شام» است كه بالاى آنها نوشته اند: «والى سوريه»، خيلى سرداب و مسجد خوشگل و مزين است، گويا اين مزار خيلى محترم و زيارتگاه اهل شام است، جمعيت بسيارى بودند، زيارت مى كردند.
«محى الدين عربى»، از مشاهير رجال و شرح احوال او به طريق اختصار از اين قرار است: كنيت او «ابوبكر» لقبش «محى الدين»، اسمش «محمد بن على بن احمد (1) بن عبداللَّه الطائى الحاتمى الاندلسى»، از اولاد «حاتم طائى» معروف است، از اهالى «اندلس»، و متصوفه نيز او را «قشيرى» گويند (2) از مشاهير و كبار صوفيه است، مصنفات بسيار دارد كه از آن جمله است «فصوص الحكم»، و فتوحات مكيّه، كه هر دوى آنها متداول بين مردم و از مشاهير كتب است.
علماى اهل سنت و جماعت، از وى تمجيدات زياد نوشته اند، به خصوص كسانى كه ميل به رشته تصوف داشته، در تعريف و تمجيد وى مبالغه زياد كرده اند، در علماى اثنى عشريه، احوالاتش مختلفٌ فيه است، بعضى شيعه و حكيم متشرعش مى دانند، و برخى او را كافر و بى دينش نامند، جمعى او را «مخرب الدين» خوانند.
ولادتش در ماه رمضان پانصد و شصت هجرى، در شهر «مرسيه» كه از شهرهاى
ص: 192
«اندلس» است، واقع گرديد، و چون زمان صباوت در خود ديد به «قرطبه» و «اشبيليّه» مسافرت ورزيد و تحصيل علوم را كمر همت بر ميان بست، بيشتر شهرها را مسافرت نمود، در علمِ حكمت و كلام او را تقدّمى از كلام، و در علم تصوّف مقتداى أنام است، بعد از پيمودن هشت مرحله (1)از مراحل زندگانى، در سنه ششصد و سى و هشت جهان را بدرود كرده، در صالحيه شام مدفون شده، صبح زندگانيش مبدل به شام گرديد.
از مرموزات خود محى الدين نقل مى كنند كه:
اذا دخل السين فى الثيّن، يظهر قبر محى الدين (2)، و اين رمز را حمل بر دخول «سلطان سليم خان عثمانى» به شام و عمارت كردن قبر محى الدين را نموده اند و حتى نوشته اند: اول كسى كه آن مزار را عمارت نمود، «سلطان سليم خان عثمانى» بود.
در سنه نهصد و بيست و سه كه به «شام» آمد، اين مسجد و مزار براى «محى الدين» بساخت، و بعضى املاك بر او وقف نمود، و متولى و ناظر از براى او مقرر كرده و مطبخ و دارالضيافة مقرر نمود، و تاكنون كه سنه هزار و سيصد و بيست و چهار است، بعضى بلكه بيشتر رسومات او، كماكان برقرار است.
«شام» حقيقتاً خوب جائى است، مردم او هم خيلى زود انس هستند، حمام هائى دارند كه از تعريف خارج است، همه سنگ مرمر مثل آئينه، و تمام، آب هاى جارى و فواره ها و هم نمره دارد، و هر حمامى هم يك خزانه كوچكى دارد، آب هاى آن معطر، واقعاً از تعريف خارج است.
«قنسول شام»، پيرمردى «حاجى ميرزا حسين خان» نام، كه مدتى هم «قنسول حجاز» بوده است، آدم خوبى بود، ديدن آمد، مهمانى مفصل خوبى هم كرده بود، به وضع ايران سفره چيده بود، و پلو و چلو داشتند، خيلى غذاهاى خوب داشتند، خيلى هم تبرئه مى كرد كه من از حاج، مداخلى ابدا نمى كنم، نسبتاً بهتر از ساير قنسول ها بود، جمعى را
ص: 193
هم از تجار و محترمين وعده خواسته بود، از آن جمله پيرمردى وارد شد، ستره در بر، فينه اى در سر، نيم چكمه اى در پا، وقتى هم كه وارد شد، همه از او احترام كردند، جويا شدم، گفتند: «حاجى قربان على خراسانى» است، از خود او جويا شدم، ديدم هراتى خيلى بدى حرف مى زند، سى سال است در «شام» است، لهجه او تغييرى نكرده است، در بين حرف هاى خود مى گفت: بى ادبى مى شود، دور از جان شما، بلد نيست چاروائى داشتم، يعنى الاغى! از اقوام آقاى «عليرضا قوزه كش» بود، آن لباس و آن لهجه خيلى مضحك بود، عربى مى خواست بگويد، مى گفت سته زينب و مقصودش سيّده زينب بود.
از وقايع عجيبه ما در شام اين بود كه تفنگى ته پر، در رابغ خريده بودم، اين قسم تفنگ در «دولت عثمانى» ممنوع است، و دست هر كس باشد مى گيرند، از «مدينه» كه دو سه منزل رد شديم، «عبدالرحمان پاشا» را ديدم در ميان حاج گردش مى كنند، و تفنگ ها را مى گيرند، حقير هم هنوز با او آشنائى نداشتم، «حاجى قاسم» حمله دار، و دو سه نفر ديگر هم ما را ترسانيدند، و گفتند: سال قبل «عبدالرحمان» از ميان مفرش كسان «حضرت اتابك»، دو قبضه تفنگ برداشت، و هر چه «اتابك» خواست نداد، حقير هم احتياط كرده، «على محمد صالح كاظمينى» كه حمله دار معتبرى بود، شب آمده چادر، حقير به او گفتم مى توانى اين تفنگ را در «شام» به حقير بدهى، متقبل شد و تفنگ را به او دادم، و دو سه روز بعد شنيدم «پاشا» دو تفنگ از «على» گرفته است، از «على» جويا شدم، گفت تفنگ شما موجود است، بعد از ورود به «شام»، هر چه تفنگ را خواستم نداد، امروز و فردا كرد، بالاخره معلوم شد تفنگ ما را «پاشا» برده است، و على مى خواست عوضى بخرد و بدهد، حقير هم امروز مى خواستم بازديد پاشا بروم، رفتم آنجا قدرى صحبت كرديم، منزل خيلى قشنگ خوبى دارد، تا دم در استقبال كرد، قدرى شعر عربى خوانديم، ترجمه گلستان سعدى داشت كه شخص «نصرانى» ترجمه كرده است، خود او خيلى تعريف مى كرد، حقير چيزى نفهميدم، معلوم است ملاحت دارد، در وقت برخاستن، حكايت تفنگ را گفتم، گفت «على رأسى» فردا كس را بفرستيد بدهم.
ص: 194
فردا «ميرزا اسد اللَّه خان» را فرستادم، سلام رسانيده و گفته بود تفنگ را من به والى با ساير تفنگ ها داده ام، فلانى قيمت او را معين كند بدهم، حقير كاغذ ذيل را به او نوشته دادم بردند:
جُعِلْتُ فداكَ انْتَ مَن لانَّد لَهْ عَلى كَرَمٍ بَل انتَ مَن نستدّ لَه، سيّدي ظَنَنْتُكَ مِمَّن لايُخَيِّبُ سائِلَهُ، و لايَرُدّ نائِلَهُ، فاخترتُكَ لحاجتي و أخلقْتُ عندك دِيباجَتى، فَتَلَقَّيْتَني بالقبول، كما كان منكَ المأمول. فلمّا رَجَعَ الخادمُ، قال: سيدي صار نادم، فأجْبَبْتُ أنْ أعرفَ ذا لماذا؟ و ما بَدا ممّا عدى؟ و الحالُ أنّك خبيرُ بإكرامِ الضَّيفِ، و جَزِيلِ ثوابِهِ، و أن لايجوزَ لِمَثلِكَ أن يَرُدَّ مِثِلى خائباً مِنْ بابِهِ، و مَا أَرَدْتُ مِنْ ذلكَ الدُّرَيهِماتِ، و لاأنْفَقْتُ عَلَيهِ أكثر مِن ثلاثَة لَيراتٍ، هو علىّ سهل يسير، و قضاء حاجتى عندى عزيز كثير، لأنّ ذاك النّحو مِنَ الباروط فى بلادنا قَليلٌ، و خاطري صارَ به شَغِيلٌ، و لو ظَنَّ سيّدى أنّي فى ذلكَ الإدعاءِ كاذبٌ، فَوَ رَبِّ الشِّهاب الثاقِبِ، و خالِقِ البدايعِ و العجائِبِ، ما أنا فى ذلِكَ الإدعاءِ بِلاعبٍ، و أنْتَ أكْرَمُ مِن أنْ تُخَيِّبَ آمِلَكَ، وَ لَوْ كانِ مِن خَاصَّةِ مالِكَ وَ السَّلامُ عَليكُمْ وَرَحْمَةُ اللَّه وَ بَرَكاتُه.
واقعاً با كمال اشكال كمال معقوليت را كرده بود، و با كمال عذرخواهى سلام رسانده بود، و تفنگى از همان نمره تفنگ حقير به عين، بلكه بهتر داده بود آورده بودند و قسم خورده بود آن تفنگ را با ساير تفنگها كه از حاج گرفته بودم به قورخانه دولتى داده ام و استرداد ممكن نيست.
بيست روز تمام در شام بوديم حالا كه روز بيست و سيم شهر صفر مطابق «يازدهم (1) ثور» است گل [و] گلاب تازه آمده است اقاقيا و شب بو و نارنج، تازه گل كرده است در و ديوار كوچه و بازار، كوى و برزن، همه مشحون به گلهاى ملوّن، واقعاً كثرت روايح
ص: 195
معطّره، صداع (1) مى آورد. حكايت گل در «شام»، حكايت ديگر است، آب زياد و هوا و زمين مستعد، فصل هم فصل بهار مردم شام طبعاً متعيش، مثلًا كاسب آن سه از آفتاب دكان را باز مى كند و دو به غروب اكثر دكاكين بلكه همه بسته است و زن و مرد جوقه جوقه (2)، در كنار خيابان آن كه نمونه اى از بهشت برين است و همه اهالى آن از حسن صورت، مثل غلمان و حورالعين هستند تفرج مى كنند.
هر سو خوبان شوخ، هر سو تركان شنگ سروقد و سيم بر، مشك دم و لاله رنگ
بى خودم از كفر و دين فارغ [- م] از نام و ننگ در بر جام و سبوى در كف مزمار (3) و چنگ
در دل شوق بهار، در سر شور خمار
زنهاى آنها هم اگر چه سترى مى كنند اما برزخ بين مسلمان و فرنگى هستند، كم عصمت هستند.
گر مسلمانى همين است كه اينها دارند آه اگر از پس امروز بود فردايى
اگر چه پارچه سياهى نازك بر صورت مى اندازند اما ماه را بسيار چه رقيق كجا مى توان محجوب داشت؟
روز بيستم ماه صفر يك درشكه و يك ارابّه (4) باركش، به هيجده ليره تا «دير» كرايه كردم. نواب «اميرزاده خانم» هم از حقير خواهش كردند، براى آنها هم يك درشكه و يك
ص: 196
ارّابه گرفتم، حجاج نيشابورى هم خواهش كردند هفت درشكه و سه ارّابه از «سليمان» نامى كرايه كرديم.
صبح يكشنبه بيست و سيم شهر صفر مطابق با نهم ثور، بناى حركت از «شام» بود قونسول «شام» آمده سرراه، و درشكه حاضر كرده بود كه مشايعت ما يك دو فرسخى بيايد چون زنها همراه بودند و خيال حركت هم به بعد از ظهر تأخير شده بود، از ايشان معذرت خواسته، يك حلقه انگشتر فيروزه خوبى هم داشتم تعارف كردم.
امرى هم از والى «شام» «ناظم پاشا» گرفته بود، كه شش نفر عسكر همراه ما بيايند، داد و رفت، صاحب خانه ما زن و مردشان جمع شده بودند و اظهار افسوس از رفتن ما مى كردند، بخصوص «زينب» خواهر صاحب خانه، و «عرمينه» دختر او كه ده سال داشت، اين دو گريه مى كردند. ما هم از كثرت محبت و مهربانى آنها، خيلى ممنون شديم. يك حلقه انگشتر فيرزوه، كه يك ليره در «شام» مى خريدند، به «حاجى محمد انيس» صاحبخانه دادم، و به زنهاى آنها هم از انگشترهاى پست، كه هر كدام نصف مجيدى مى ارزيد داديم. به علاوه دو ليره كرايه منزل.
«عبداللَّه» عكّام ما هم آمده بود سر راه. او هم به صورت گريه اظهار افسوس مى كرد، واقعاً مردم «شام» خيلى مأنوس هستند چهار به غروب مانده حركت كرديم، تا «قطيفه» شش ساعت راه است. ولى ما به سه ساعت آمده، در كنار راه رودخانه بود و جاى باصفايى بود، پيش از ما هم قافله آمده بودند و چادر زده بودند. ما هم پياده شده و چادرها را سرپا كردند. از «شام» تا همين نقطه كه سه ساعت آمده بوديم، تمام باغات و اشجار بود، هيم بسيارى در اين اراضى كاشته اند، زمين را چوب هاى كوچك كنده، هيم به وضع «قوچان» كاشته اند. بدون ديوار، مثل فاليزى كه در خراسان مى كارند همان قسم هيم كاشته اند. بيابان ها تا به نظر مى آيد هيم است.
اول غروب ابرى در هوا ظاهر شد و بناى ترشح را گذارد، ما هم اعتنايى نكرديم،
ص: 197
ساعت سه غذا خورده، خواستيم بخوابيم، باران شدت كرد، اول اعتنايى نكرديم، چادر هم خوب بود، چكه نمى كرد. ولى چون چادر را در كنار خاك ريز نهر زده بودند، يك مرتبه آب از اطراف داخل چادرشد، به قسمى كه يك وجب آب بالاى هم ايستاد، برخاستم از چادر بيرون رفتم، ديدم همه چادرها همين قسم است، مگر چادر «نواب اميرزاده خانم». چون نهارى خور بود و كوچك، او را در دم نهر، بالاى خاك ريز زده بودند، قدرى بهتر از چادرهاى ديگر بود، ولى چون خيلى كوچك بود، كافى نبود، زن ها را فرستادم رفتند آنجا، و خودم لباده برك بربرى كه داشتم پوشيده، و تا به صبح متصلًا راه رفتم، اين عسگرهاى بيچاره هم، تا اول آفتاب تفنگ در دست و سرپا ايستاده بودند، باران و سردى هوا شدت مى كرد، اول آفتاب گفتم درشكه ها را بستند، و چادرها را همان طور سرپا بحال خود گذارده چون خيلى سنگين شده بود حمل و نقل امكان نداشت، دو نفر عكام به جهت محافظت گذارده و خودم در عين شدت باران، سوار شده رانديم به طرف «قطيفه».
راه را تمام شوسه كرده اند و سنگ فرش كرده اند، پل هاى معتبر ساخته اند، گمان اين است كه اين راه را براى شمن دفر ساخته اند.
اگر راه اين قسم نبود، اين ارّابه ها نمى توانستند بيايند،
يك ساعت كه گذشت رسيديم، به «قطيفه»؛ (1) دهى است بزرگ و آباد، مسجد بزرگى و حمامى و آب جارى خوب زيادى؛ منزل هاى بزرگ كه اطاق هاى خوبى داشت، خاك اين دره سفيد است مثل گچ، ولى خاك است، كه تمام ديوارها و بام ها و داخل اطاق ها، اگر چه گل است اما به گچ كارى مى ماند، باغات فراوانى دارد، گوسفند بسيارى دارد، منزلى گرفتيم و فورى گفتم هيمه آوردند، آتش افروخته خود را خشكانيده و چايى خورديم، آن وقت دوقاطر به يك مجيدى كرايه كرده، فرستاديم چادرها را بياورند، هوا هم آفتاب شد، ولى سرد مثل بهارهاى سرد «خراسان»، شب را آنجا مانديم، غذاى خوبى خورديم، يك ساعت به غروب هم چادرها را آوردند.
ص: 198
فردا صبح كه سه شنبه بود حركت كرده، سه به غروب مانده آمديم، به دهى بزرگ رسيديم كه قريب پانصد خانوار و قشله عسگرى و مدير و تلگرافخانه دارد، بازار دارد، اسمش «نيوق» (1) است. جاى خوبى بود، ارّابه چى ها خواستند گذشته، بروند به دهى ديگر كه دو ساعت راه بود، سرعسكر فرستاده مانع شد، كه امروز عسكر ندارم كه همراه كنم.
چون «قونسول انگليس» كه به «بغداد» مى رود مى آيد؛ فردا برويد. حقير هم چون از شب باران، خيلى كسالت داشتم، كه حقيقتاً زحمت آن شب هم، كم از زحمت «قرن المنازل» نبود و ميل به توقف داشتم، توقف كردم، فورى برّه اى خريده سه ربع مجيدى، ته چين خوبى ساخته خورده خوابيدم، احوالم قدرى بهتر شد. فردا صبح زود، سوار شده رانديم، زمين ها خيلى باصفا و پرسبزه، و گل و رياحين به جهت اين بارانى كه در اين تازه گى باريده است، خيلى باصفا است. هوا هم سرد است كه در ميان درشكه گاهى علاوه [بر] لباده برك، پوستين هم مى پوشيدم.
شب را آمديم به «قريتين»، دهى بزرگ است، داراى ششصد هفتصد خانوار نصارى و مسلم در او سكنى دارند. مسجدى هم بزرگ، خيلى مزين، دو كليسا هم دارد، يك ساعت بغروب رسيديم. ارابه بارهاى ما عقب مانده بود، منزلى گرفتم، شب رفتم ساعت يك، مدير آنجا «احمد افندى» كه آدم خوبى بود به ديدن ما آمد، هم تركى و هم عربى صحبت مى كرد، و عقب ماندن ارّابه هاى بار را به او گفتم، فورى دو نفر عسكر فرستاد رفتند، ولى ارابه ها شب را در ده جلوتر ازاين ده مانده بودند، فراد سه از آفتاب گذشته ارابه آمد، دو مرتبه مدير آمد و اظهار كرد كه اگر ميل داريد برويد، عسكر حاضر كنم، و اگر هم مى مانيد فردا مى رويد، مختاريد. هوا قدرى ابر داشت، از ترس باران امروز را مانديم، از اول ظهر باران شروع به باريدن كرد، خيلى از نرفتن خوشنود شدم، تا اول طلوع صبح باريد. باز مدير شب را به احوال پرسى آمد و فنجان چايى خورده رفت.
ص: 199
از اتفاقات اينجا ملاقات با كشيش اين ده شد، كه آدم خوش صورتى بود، او را ديدم عربى را خوب صحبت مى كرد، مى گفت كه من راهب هستم، كشيش نيستم. به جهت علت (1) مزاج و درد معده، طبيب تجويز حركت كرده بود. آمدم اينجا، آب معدنى دارد كه بيست دقيقه راه است، خوردم و سازگار شد، يك دو ماهى ماندم، كشيش اينجا مرد، امرى از «پاپ» رسيد كه من موقتاً در اينجا بمانم تا كشيش معين شود، حالا يك سال است كه هستم و هنوز هم تعيين كشيش نشده است.
رفتم به تماشاى كليسا، كتب خود را آورد نشان داد، و ما را برد به خانه خودش كه در همان محوطه بود، اطاق مختصرى داشت، قاليچه اى و ميزى كوچك داشت كه چند جلد كتاب روى آن بود، قدرى كتاب هاى او را نگاه كردم، از آن جمله كتاب كوچكى بود كه به لسان عربى ترجمه شده بود و در لندن به طبع رسيده بود، كتاب «مواعظ» اسم داشت، فصل اول او در اثبات توحيد نوشته بودند، و فصل سيّم و چهارم او در اثبات عصمت «حضرت مريم» نوشته بود، از آن جمله در عفت «حضرت مريم»، استشهاد آيه مباركه «كلام اللَّه مجيد» كرده، و عين آيات مباركات كه « [قال إنّما] أنا رسول ربكِ لأهَبَ لكِ غلاماً زكياً* قالت انّى يكونُ لى غلامٌ و لم يمسَسنى بَشرٌ» (2)
الى آخر الايات فى ذلك، نقل كرده بود.
به او گفتم: آيا قرآن نازل بر پيغمبر ما را راست مى دانيد؟ جواب داد كه آنچه درباره «مسيح» است، صحيح است و خلافى ندارد.
گفتم: به اين قاعده بايد صحيح باشد، چرا كه به اكثر علماى نصارى دروغ نمى شد كه گفته شود، آنچه متعلق به احوال «حضرت مسيح» است، همه صحيح باشد.
گفت: چنين است
گفتم: در قرآن ماست كه «حضرت عيسى» گفته است: «إِنِّي [رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ
ص: 200
مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَىَّ مِنَ التَّوْرَاةِ] وَمُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ» (1)
وتا كنون كه هزار و هشتصد و چيزى است، آيا پيغمبر ديگرى غير از پيغمبر ما، كه مدعى نبوت شده باشد و دين او رواجى پيدا كرده باشد و اسم او «احمد» باشد نشان دارى؟
گفت: ندارم، اما اين كلمات به همين قسم در قرآن شما موجود است؟
گفتم: بلى منزل بيا تا به تو نشان بدهم، آن وقت قدرى مويز براى ما تعارف آورد، حقير دو سه دانه برداشته و نصف مجيدى به او انعام كردم، قبول نمى كرد و بالاخره گرفت. و حقير رفتم منزل.
صبح زود كه بارها را مى بستند آمد و گفت: آن آيه را به من نشان بدهيد، حقير قرآن را برداشته، و باز كردم و فوراً آيه را جستم، خواست قرآن را بگيرد ندادم و به دست نگاه داشتم، دو سه بار خواند، آن وقت گفت: قرآن خطى شما هم اين آيه را دارد؟ گفتم: قرآن ما خط و چاپش همه يكى است، و كلمه اى كم و زياد ندارد.
گفت: اين قران را به من بفروش.
گفتم: تا مسلم نشده ايد بودن قرآن نزد شما حرام است، و الا مجاناً به شما مى دادم.
آن وقت اسم سوره را پرسيد، گفتم: «سوره صف» است با قلم مداد نوشت و فكرى كرد و دست ها را در بغل كرد و رفت دم ديوار قدرى تكيه كرد و بعد مبهوت نشست و به مقدارى مبهوت بود كه مدير آمد سر راه ما، با وجود اينكه خيلى محترم بود و همه احترام مى كردند، راهب ملتفت او نشده و احترامى نكرد.
مدير گفت: اين راهب را چه مى شود؟ و كج كرده رفت سر وقت او، و با او حرف زد.
راهب سر بالا كرده و ملتفت شده برخاست و احترام كرد.
مدير پرسيد: شما را چه مى شود؟ گفت نقلى نيست. دوباره مدير اصرار كرد كه شما حالى داريد؟ حقير مبادرت كرده تفصيل را گفتم. دوباره قرآن را خواست، گشودم و خواند.
ص: 201
مدير گفت: شما را كارى شده است، اگر چنين است مسلمان شويد.
جواب داد كه هر كس دين خود را خيلى دوست دارد و به اين زودى نمى شود دست بكشد. حقير و مدير هم خنده كرديم و او را به حال خود گذاشتيم دوباره همان جا به همان شكل نشست و تا حقير سوار شدم، از همان نقطه حركت نكرد و فكر مى كرد. به قسمى كه وقت سوارى خداحافظى هم نكرد و ملتفت وداع هم نشد، و با كمال معقوليتى كه داشت، احتمال مى رود كه خداوند او را هدايت كند.
در اين سفر حقير خيلى دچار (1) مباحثه مذهبى مى شوم، از آن جمله مباحثه با «حسن» نام، سرباز شامى بود كه او را در شمن دفر «معان» تا «شام» ملاقات كرده بودم و شرح او را نوشته ام.
روزى عصر در «شام» در خيابان كنار رودخانه راه مى رفتم، به او رسيدم، بعد از سلام و عليك، به مرافقت حقير مراجعت كرد، در كنار رودخانه نشستيم، باز مباحثه سر گرفت، قدرى در تفضيل حضرت امام بر حق «على بن ابيطالب»- سلام اللَّه عليه- حرف شد كم كم كشيد به اين كه شبهه اى در فضل و صدق و حلم حضرت ولايت مترتبت، و شجاعت و سخاوت آن بزرگوار نيست.
«حسن» گفت: تمكين كردن از خلافت آنها كه «حضرت امير» كردند، دليل حقانيت آنها است.
گفتم: تمكين به رضا نبود و آن بزرگوار مجبور به تمكين بود. دليل خواست، گفتم:
شما تصديق بر صدق «حضرت على بن ابى طالب» كرديد جواب گفت: شبهه نيست.
گفتم: در «مسجد اموى» در كتاب فروشى، كتابى موجود است چاپ مصر، اسم آن كتاب نهج البلاغه است. يكى هم از «علماى مصر» او را شرح كرده، در آن كتاب اين تفصيل را خود «حضرت على ابن ابيطالب» فرموده است و آن وقت «خطبه شقشقيه» را
ص: 202
خواندم. خيلى تعجب كرد و گفت: آيا اين كتاب الان هست؟ گفتم: ديروز ديده ام، همراه حقير تا در منزل آمد تا قلم و مركب حاضر كرده، اسم كتاب را نوشته به او دادم، رفت و گفت: اگر چنين است يقيناً حق با شيعه است.
روز ديگر حركت كرديم و او را ملاقات نكردم. مدير «قريتين» شش نفر عسكر همراه كرد، و كاغذى نوشته به آنها داده بود كه هر وقت فلانى شما را مرخص كرد برگرديد، و نوشته رضايت هم از او بگيريد، وقت حركت در بيرون ده، ارّابه چى ما آمد كه از دو قلاده باز شكارى كه همراه داشته است، يكى را در حين حركت دزديده اند، و خيلى غصه و افسوس مى خورد و گريه مى كرد. حقيقتاً يك جفت باز خيلى خوب بود. حقير به حمايت يكى از عسكرها براى مدير پيغام دادم، عسكر بعد از نيم ساعت آمد كه هر چه تفحص (1) كرديم پيدا نشد، ناچار حركت كرديم اول دسته حركت كرديم. سه به غروب مانده رسيديم به نقطه «عسكريه» اى كه عسكر خانه مختصرى و چاه بسيار عميقى داشت، در اين بيابان بين «قريتين» و «تدمر» آثار نهر عظيمى كه به قدر دو فرسخ تا از كنار او مى گذشتيم ديده شد، كه با آهك و سنگ ساخته بودند، به عرض چهار ذرع، و اين همان نهرى است كه «وليد بن عبدالملك» در زمان خلافت خود، از «فرات» به «شام» آورد، در تفاصيل آن در تواريخ مسطور است.
هوا هم خيلى سرد بود و باد شديدى مى وزيد. اول غروب يك نفر پياده از «قريتين» رسيد، مدير بازى را جسته و به دست يك نفر فرستاده بود نزد حقير، و خيلى هم سلام فرستاده بود، انعامى به آورنده داده از مدير تشكر كرديم، سربازها آمده از حقير مرخصى خواستند، چون راه مخوف (2) بود، و اين سربازخانه هم سه نفر سرباز بيش نداشت، و مى گفت بيش از يك نفر همراه شما نمى شود بيايد، دو نفر از شش نفر را مرخص كرده،
ص: 203
چهار نفر را گفتم كه همرا ما تا «تدمر» بيايند. آنها هم اطاعت كردند.
فردا صبح اول آفتاب حركت كرديم، چهار از دسته گذشته، رسيديم به نقطه ديگر، به عين مثل اول، الّا اين كه چاه او كم عمق تر بود، ولى آب هر دو متعفن و بدطعم؛ بين راه گل و رياحين به قدرى است كه از حد و حصر بيرون است، تمام زمين ها سبز و خرم، مملو از گل هاى رنگ رنگ، خيلى باصفا بود. اما اين عسكرخانه ها، به عين مثل چاپارخانه هاى «ايران»، محكمه و سردرى دارد و دو سه اطاق تحتانى براى ده پانزده نفر دارد، كافى است.
روز ديگر سه از دسته گذشته وارد «تدمر» شديم. از تماشاگاه هاى بزرگ است، آثار قديمه پنج هزار ساله در او فراوان است، عمارت هاى سنگى، ستون هاى خيلى خوب؛ از وضع عمارت ها پيدا است كه حيات هاى بزرگ و اطاق هاى وسيع داشته است، و جلوى اطاق ها طرّه داشته است كه ستون هاى سنگى، اغلب سه پارچه، پارچه سيم يك پايه چراغ، كه به تازه معمول شده، و در اطاق ها مى سازند از خود ستون، و پارچه سيم در آورده، و زير آنها را مقرنس (1) كارى و حجّارى (2) خيلى خوشگل كرده اند. همه به يك اندازه، بالاى آن ستون ها را هم به طرز نيم هلالى، يك پارچه سنگ انداخته اند، كه از طرف داخل حيات از خود سنگ، گلويى به قدر نيم ذرع جلو آورده، و زير گلويى را مقرنس هاى خيلى خوب حجارى كرده اند. عمارت خيلى بزرگ بوده است، كه از دو طرف گلويى داشته، و پنجاه و چهار طاق از او به حال خود باقى است در دو طرف، كه هر طرفى بيست و هفت دهنه طاق دارد.
ستون ها همه از سنگ سفيد، قطر دايره يك ذرع طول، نه ذرع سر ستون، و ته ستون هم كه همه منبت، و خيلى قشنگ حجّارى شده است سه ذرع، كه دوازده ذرع در شعاع
ص: 204
ستون ها مى شود. و در اين عمارت دو درگاه خيلى بزرگ هست، كه به قدر در دروازه اى در دو طرف، ستون هاى خيلى مرتفع دارد. طاق را هم هلالى از سه پارچه سنگ ساخته اند، كه كتيبه و پيشانى طاق هم، از همين سه پارچه سنگ در آمده است. در هر دم درى چهار ستون از سنگ سماق بود، كه يك پارچه بود، دو افتاده و دو سر پا، بالاى دو افتاده يكى از قريب به وسط شكسته بود، ولى ديگرى درست بود. دادم ذرع كردند، قطر دايره آن سه ذرع، ولى طول آن نه ذرع بود. سه ذرع هم ته ستون و سر ستون داشت، واقعاً اين ها به كار آدم نمى ماند. اينجا عمارت «حضرت سليمان» عليه السلام بوده است.
اگر چه قاضى اينجا كه ديدن آمده بود مى گفت:
فرنگى ها خطوط اينجا را خوانده اند، قبل از «حضرت سليمان» به هزار سال تاريخ دارد، كار «عمالقه» است، واقعاً آثار عجيبه دارد.
خواستن ملك «سليمان» را خطاست ملك همان است «سليمان» كجاست؟
«كلّ مَن عليها فان، و يبقى وجه ربك ذوالجلال والاكرام». (1)
در خارج اين عمارت هم، عمارت هاى مختصرتر، و برج هاى چهار گوشه خيلى مرتفع، دور دور به نظر مى آيد، بيابان است كه سابق يك شهر بوده است و آثار آن پيدا است.
در قله كوهى هم كه نزديك است، قلعه خيلى محكمى از سنگ دارد كه دور او را هم از سنگ خندقى بريده اند، محكم [و] خيلى عجيب است، قدرى دور بود نرفتم تماشا كنم، اما خارج قلعه و خندق و در دروازه خوب پيدا بود، يك راه هم بيش نداشت، در وسط حيات بزرگ قنات آبى جارى بود كه آب او گرم است، گويا معدن نفت باشد.
چادرهاى ما را در كنار همان آب زده بودند، «قاضى» و «سرعسكر» و «شيخ بلد» و «كاتب» يعنى «مستوفى» ديدن ما آمدند، «قاضى» خيلى زرنگى داشت، فارسى كمى هم حرف مى زد.
مى گفت: تحصيل زبان فارسى را در مكتب «دير» كرده ام، و الان هم «گلستان
ص: 205
سعدى» مطالعه مى كنم، اسمش «طه افندى» بود، آدم بدى نبود، طرف غروب هم دو مرتبه ديدن ما آمد، مى گفت حاكم اينجا رفته است به «سخنه» والا ديدن شما مى آيد. چون بارهاى ما سنگين بود و ارّابه ها مانده بودند، سه شتر از اين قاضى براى ما به دوازده مجيدى كرايه كرد.
در اينجا باغات كمى هم دارد، باغات آن درخت زردآلو و تك تك هم نخل خرما داشت، قلعه بزرگى دارد، داراى سيصد خانوار، چند باب دكان و مسجدى بزرگ، كه از اين سنگ ها در او كار كرده اند دارد.
شهر «تدمر» از شهرهاى قديمه، و آنچه در تواريخ از او مسطور است، در احوالات «زباء» كه يكى از ملكه هاى معروف عرب است، نوشته اند: از كنار «فرات» تا «تدمر» در تصرف او بود، وقعه او با «عمر بن عدى» و «جذيمه»، در كتب تواريخ مسطور است، قريب به پانصد، چهار صد و چيزى علاوه، هنوز ستون سنگى سر پا در او موجود بود.
«ناسخ التواريخ» اين بنا را در سال بعد از «هبوط آدم» نسبت به «حضرت سليمان» مى دهد و مى نويسد كه:
هزار ستون الان بر پا دارد، و حال اينكه تمام ستون سرپاى او به پانصد نمى رسد، به علاوه مى نويسد: آب در بالاى ستون ها جارى بوده است، كه ابداً چنين چيزى نبوده است. چنان كه نوشتم از دو طرف كه در سر ستون ها سنگ هلالى براى طاق انداخته اند، و از خود سنگ گلويى و مقرنس در آورده اند، قهراً پشت آنها قدرى باز مى ماند، آن وقت شايد به گچى يا گلى انباشته بوده است، و به جهت طول زمان آن گچ و گل سوخته و غبار شده، و ميان سنگ ها بازمانده، چون مرتب است بعضى خيال مى كنند جوى آب بوده، ابداً چنين چيزى نبوده است، به چند دليل:
اول اينكه اين آب كه در سر ستون جارى باشد، ابداً مصرفى به حال عمارت ندارد.
دوم اينكه: لااقل در خارج اين عمارت بايد علامت جويى باشد، كه آب را به سر ستون برساند، كه دوازده ذرع ارتفاع دارد و هر چه ملاحظه كردم، چنين علامتى پيدا
ص: 206
نكردم كه بتوان حملى بر اين كار براى او قرار داد!
سوم: (1) صاف نبودن آن شكاف است كه جوى مى گويند. در بعضى جاها ميان بند از سنگ دارد، كه با وجود او گذشتن آب ممكن نيست و اللَّه العالم.
در «جام جم»، مرحوم خلد آشيان، دانشور كامل «متعهّدالدّوله فرهاد ميرزا» مى نويسد كه: در تركى «آسيا» در قديم شهرى مقبول بوده، كه او را «پالميرا» مى گفته اند.
ملكه آنجا را كه اسمش «زنوبيه» بوده است شاهنشاه «ازليس»، دويست و هفتاد سال بعد از «عيسى» گرفته محبوس نمود و اين شهر را خراب كرد و علامات باقيه اين شهر باعث حيرت است و از بناهاى «حضرت سليمان» مى گويند و نام او «تدمر» بوده است و يك وقتى اين شهر، پايتخب شاهنشاهى بزرگ بوده است و محل تجارت گاه ممالك شرقى و بزرگترين شهرهاى «آسيا» بوده، دور او ده ميل مسافت داشته است. «زنوبيّه» محتمل است همان «زباء» سابق الذكر باشد و محتمل است كه ملكه ديگر بوده است. «سبحان من لايزول ملكه».
مجو درستى عهد از زمان سست نهاد كه اين عجوزه (2) عروس هزار داماد است
چهار نفر عسكرى كه با خود آورده بودم، پنج مجيدى انعام داده رضايت نامه اى هم با كاغذى تشكر به مدير «قريتين» نوشته و آنها را مرخص كردم و رفتند. شب را در آنجا مانده و صبحى حركت كرده، به فاصله سه ساعت رسيديم به آبادى كه او را «اراك» مى گويند. دهى در ميان دره اى واقع، سه قنات آب دارد، اما هر قناتى اگر دو زوج آب داشته باشد.
جاى خيلى با صفايى بود تپه در وسط درّه بود. سه طرف او زراعت جو داشت و جو هم هنوز سبز و خرم، تازه شيره بسته بود. هوا هم معتدل و خوب بود. چادرها را گفتم
ص: 207
در بالاى تپه برپا كردند كه دامن هاى آنها بر سبزه و آب گشوده مى شد. اسطخرهاى (1) آنها هم مملو از آب بود. خيلى خوش گذشت. گوشت برّه بسيار خوبى همراه بود. پلوى بره خوبى هم ساختند. آب خوش گوار بود. بحمداللَّه خيلى خوش گذشت.
در «تاريخ واقدى» مسطور است كه:
«اركه» و «سخنه» اول معموره و آبادى است كه «خالد بن وليد» صلحاً آنجا را از مملكت «شام» مفتوح نمود. معلوم مى شود همين «اراك» بوده است و چنين مستفاد مى شود كه قلعه بزرگ و معتبرى بوده است و مى نويسد: «اركه» اول حد «شام» و گمرك خانه آنجا بوده است كه «خالد بن وليد» از «عراق» كه مامور به سردارى قشون اسلام «شام» شد در زمان «ابوبكر»، و «ابوعبيده» مامور متابعت او گرديد. به «اراك» آمد و «اركه» و «سخنه» را به صلح به تصرف درآورد و بعد از آن «تدمر» را نيز صلحاً مفتوح نمود.
اينك «سخنه» و «تدمر» دو قلعه بزرگ هستند. ليكن «اركه» آبادى چندانى ندارد و جاى مختصرى است.
ولى از آنجايى كه نبايد در اين راه خوش بگذرد، شب ساعت چهار كه خواستم بخوابم، از طرف چند نفر از مشايخ اعراب شيعى كه از «موصل» آمده بودند و به «مكه» آمده با ما از «شام» همراه بودند و شش دستگاه ارّابه باركش كرايه كرده بودند، كسى آمد كه حضرات به شما كار دارند. خارج چادر فرشى انداخته، حضرات آمدند مذكور داشتند كه ما خيال داشتيم ساعت چهار حركت كنيم. عربى از اهل اينجا به ما خبر داد كه دوازده «مردفه (2) سوار»، كه بيست و چهار نفر باشند از اعراب در راه ديده است و احتمال مى رود كه به خيال ما آمده باشند. عسكر هم كه امروز همراه شما نيست، تكليف چيست؟
چون از «تدمر» عسكر همراه ما نيامد به جهت اينكه سر عسكر آنجا مذكور داشت كه راه بحمداللَّه امن است و ما هم بيش از چهار نفر عسكر نداريم، دو نفر با مدير رفته
ص: 208
است به «سخنه»، دو نفر ديگر هم قونسولى از «انگليس» مى رود به «بغداد» بايد همراه او باشد به اين جهت عسكر نبود.
«تدمر» اول خاك «دير» (1) است و به نظم «شام» نيست.
خلاصه بعد از گفت و شنود بسيار و مشاوره قرار بر استخاره شد. كلام اللَّه خواسته استخاره كردم. رفتن بسيار خوب آمد و ماندن بد. بر حسب استخاره بناى حركت بر اول آفتاب و مجتمعاً شد. اول آفتاب حركت كرديم. اما ما قدرى ملاحظه باركش ها را كرده، درشكه ها قدرى كه جلو مى رفت صبر مى كردم و پياده شده قليان مى كشيديم تا ارّابه ها و شتردارها رسيده، قدرى جلو مى افتادند اسلحه هايى كه همراه بود هم همه با خود برداشته بوديم.
اول ظهر رسيديم به «سخنه»، «سخنه» دهى بزرگ بالاى تپه اى واقع است. داراى دويست خانوار است. سه چشمه آب گرم معدنى از زير تپه جارى است. كه يكى، هم آبش زيادتر و هم گرم تر از دوى ديگر است. دو زوج آب جارى دارد. بالاى تپه چادر سرپا كرده نهار خورده، قدرى خوابيديم. عصرى برخاسته رفتم چادر عرب ها، خيلى اظهار امتنان مى كردند از مواظبت كه در حركت از آنها كرده بودم. نزديك غروب رفتم ميان چشمه، غوطه خوردم، آب گويا از معدن نفت است، گرم است اما نه به گرمى «گرم آب مشهد».
حاجى كه همراه بودند، همه حمام مفت ديده و مشغول خودشويى بودند، چشمه آب سردى گفتند در نيم فرسخى دارد. مالى و آدمى كرايه كرده، با «حاج محمود»، عكّام خود فرستادم رفت دو مشك آب براى خوردن آورد. چون مى گويند منزل فردا و پس
ص: 209
فردا هر دو آبى دارد شور و تلخ است. مدير اين جا نبود مى گويند رفته است به دهى كه در اين نزديك است به جهت ماليات گرفتن. از اينجا هم نشد كه عسكر با خود برداريم.
صبح اول آفتاب حركت كرده، چهار و نيم از دسته گذشته رسيديم «بئر جديد» كه نقطه عسگريه است. يعنى مثل چاپارخانه هاى «ايران» چاه آبى دم در دارد اما آبش هم تلخ و هم شور. اين چنين آب شورى يك منزل ديگر در همه اين راه از «مكه» تا اينجا ديده نشده بود. آب به جهت چايى و خوردن داشتيم غذايى هم كه با اين آب طبخ شد نمى شد خورد. دو قمرى كه در راه با تفنگ ته پر ساچمه اى كه از «شام» خريده بودم صيد كرده بودم، كباب كرده خورديم بين راه امروز هم گل و رياحين خيلى فراوان و زياد بود هوا هم نهايت سرد و معتدل بود. شب را خوابيده، صبح اول آفتاب حركت كرديم.
اينجا معلوم شد آن «مردف سوارها» دروغ نبوده است. از «تدمر» بوده اند و آمده اند به «عمر» كه قلعه اى است در نزديك اين نقطه عسكرى و در بين راه امروز از دور ديده مى شد، تاخت كرده اند، اما چيزى نتوانسته اند ببرند، رفته اند. پرسيدم معلوم شد يك طايفه هستند و چهار سال است كه بين اينها عداوت شده، هم را مى چاپند.
غباغب (1)
روز ديگر ساعت پنج و نيم كه چهار از دسته گذشته باشد، رسيديم به نقطه عسكرى ديگر كه او را «غباغب» مى گويند. به عين مثل نقطه قبل بود. بالاخانه خوبى در سر در داشت، رفته منزل كرديم.
چون از اينجا تا «دير» دوازده فرسخ است و بنا بود عصر حركت كنيم، چادر خود را گفتم بر پا نكردند. چاه آب اينجا را هم خيلى مذمت مى كردند، اما آب بسيار خوبى داشت. چون خانوار عرب زيادى آمده اينجا بودند. و گوسفند و مواشى (2) خود را از آن آب مى دهند، از كثرت كشيدن خوش طعم شده است. بسيار آب خوبى داشت. دوغ و كره
ص: 210
بسيارى هم اعراب براى فروش آورد و ما هم خريديم. كره بسيار خوبى داشت. از قرار تحقيق، همه خوف راه در اين يك منزل است. مرحوم «امام جمعه طهران»- رحمة اللَّه عليه- را در سال قبل در همين بين «غباغب» و «دير» لخت كرده اند.
«حاجى محمد على حمله دار يزدى» هم، كه از «شام» تا اينجا با ما هم عنان بود، قريب صد نفر حاجِ شتر سوار كرده مى آورد، و ديروز او را در بين راه خواسته قدرى بد گفته بودم، به جهت مخالفتى كه شب كرده بود، او هم اصرارى داشت كه عسكر برداريد.
تفصيل اين بود كه شب فرستاده بودم پيش «حاجى محمد على» كه چون اينجا امروز غزو (1) بوده است، تو هم صبر كن فردا روز حركت كنيم و با هم برويم، چون شتردار و ارّابه هاى باركش شب حركت مى كردند و روز دو سه ساعت از روز گذشته و بعضى اوقات با هم وارد منزل مى شديم، او هم اول قبول كرده بود. ولى ساعت سه كه حقير خوابيده بودم حركت كرده بود، ارّابه هاى عرب ها هم راه افتاده بودند و رفته بودند.
ما به قاعده هر روز نيم ساعت از آفتاب گذشته حركت كرديم يك فرسخى كه آمديم رسيديم به قافله، معلوم شد بعد از يك ساعت راه را گم كرده اند و ناچار شده تا صبح توقف كرده اند. صبح كه برخاسته اند معلوم شده است راه هم درست بوده است و خيال كرده اند كه گم شده است به آنها رسيده بر اعراب قدرى ملامت كردم، معذرت خواستند «حاجى محمد على» را هم خواسته و او را فحش دادم. چون اعراب هم تقصير را به او حواله دادند و براى آنها و اعراب خواندم:
«مَثَلُ أهْلِ بَيْتي مَثَلُ سَفينةِ نُوحٍ، مَنْ ركِبَ فيها (2) نَجَى، وَ مَنْ تَخَلَّفَ عنها غَرِقَ»
اعراب فورى تصديق كردند، «حاجى محمد على» هم با همه خريّت معذرت خواست.
به هر حال در «غباغب»، بزرگتر عسكر اينجا را خواستم، در كمال ادب آمد و او را
ص: 211
گفتم: دو نفر عسكر تا «دير» همراه ما كن.
گفت: بيش از سه نفر عسكر در اينجا نيست دو نفر بايد هميشه باشد. يك نفر اگر بخواهيد ممكن است.
گفتم يكى هم غنيمت است.
گفت: خودم همراه شما مى آيم.
گفتم: بسيار خوب.
عصرى يك به غروب سوار شديم، يك نفر رييس عسكر هم بر ماديان بسيار خوبى سوار شده، همراه آمد. اسم او را پرسيدم «شاهين» اسم داشت. شب را تا ساعت سه آمديم آنگاه قدرى از راه كنار رفته، پياده شده غذايى خورده خوابيديم.
حقير تا صبح خوابم نبرد، «شاهين» هم همه شب جلو ماديان خود را در دست داشت و نشسته بود، كشيك مى كشيد.
اين بيابان كه دوازده فرسخ است هميشه غزو دارد و سر راه اعراب سوادى است.
بين طلوعين از نماز فارغ شده سوار شديم. يك ساعت از آفتاب گذشته، رسيديم به كنار «ملحه» كه چشمه آبى است و [آب] شورى دارد و اينجا بوده است كه مرحوم «امام جمعه» را غارت كرده اند و سر راه اعراب غزو اينجا است كه هر جا بخواهيد برويد آب گيرى از اينجا مى كنند. چند نفرى كنار آب نشسته بودند ولى متعرض ما نشدند.
به حمداللَّه به سلامتى رد شده، دو و نيم از دسته گذشته، روز جمعه هشتم شهر ربيع الاول وارد «دير» شديم. «دير» شهرى است متوسط تقريباً به قدر «نيشابور»، بلكه بزرگتر؛ و در كنار «شريعه فرات» ساخته اند. دو قنطره بزرگ هم به جهت عبور از طرفى به طرف ديگر، باغات زيادى دارد. اشجارآن اغلب انجير و زردآلو است، انار و توت هم كمتر دارد و نخل خرما هم دارد.
ص: 212
خود اينجا متصرف و والى منصوب از «اسلامبول» دارد، جزء «شام» و «بغداد» نيست، والى را ملاقات كردم، آدم خوبى بود. «محمد رشيد پاشا» اسم داشت. «شاهين» نام عسكر كه از «غباغب» همراه آورده بودم، خواهش كردم همراه ما كند تا «كربلا»، قبول كرد. فورى سرعسكر را خواست و گفت: «شاهين» را همراه بكن.
او متعذر شد كه همراه اينها بايد عسكر پياده برود و «شاهين» ده باشى و سواره است گفت: هر چه هست بايد «شاهين» برود. سر عسكر هم پذيرفت و «شاهين» را همراه ما كرد.
دو روز در «دير» توقف كرده حمامى رفتم. حمام بد كثيفى داشت و همين يك حمام را دارد. به جهت اينكه اعراب به حمام محتاج نيستند.
شهر «دير» تازه رو به آبادى گذارده است، عمارت هاى جديد البناء به وضع جديد مى سازند، كوچه ها را سنگ فرش مى كنند، سه چهار كاروان سراى خوب ساخته اند. منزلى به دو مجيدى كرايه كردم، بد منزلى نبود، سه چهار اطاق خواب داشت، بام خوبى داشت.
اين جا هوا قدرى گرم و مثل جوزاى «مشهد» است، توت هم كم پيدا شده است، اما توت اينجا همه دالخور است و پيوند نيست.
عصر روز ورود شخص خوش سيمايى خوش لباس، از حقير ديدن كرد، معلوم شد ملاى اين جا است و شافعى مذهب است و خيلى علم دوست است. مباحثه در جواز لعن «معاويه» با هم كرديم. قدرى او را ملزم كردم. صبح روز ديگر و عصر هم آمد سه مرتبه به ملاقات حقير آمد، حقير خيال كردم اهل طمع است، معلوم شد اهل طمع نيست و آدم خوبى است. از «مرحوم امام جمعه» خيلى تعريف مى كرد، ولى مى گفت علميت نداشت. وقتى كه سوار مى شديم هم آمد سر راه ما، خيلى اظهار مهربانى كرد. بعد از حقير هم با سيدى از اهل «كربلا» ملاقات كرده و از حقير تعريف كرده بود و گفته بود:
اگر چند مجلس ديگر با او ملاقات كرده بودم، خيلى خوب بود. يعنى شيعه مى شدم. ان شاء اللَّه خداوند او را هدايت كند.
ص: 213
روزى كه از «دير» مى خواستيم حركت كنيم، در دم باغى نشسته بودم منتظر مهيا شدن شنخشور (1) بوديم. چند زن آمدند به تماشاى ما، زن هاى اينجا برزخ بين عرب و كرد هستند. لباسشان به اكراد شبيه است تا به عرب. صورت را حجاب نمى كنند و لب هاى خود را مثل قره چى هاى «ايران» خال مى كنند و همه لب را سياه مى كنند.
دختركى مثل ماه تابان در آن ميان بود، اما لب ها را همان قسم سياه كرده بود، آمد نزد زن ها، والده «ميرزا على نقى» به او گفت:
تو به اين مقبولى چرا لب خود را سياه كرده اى؟
يك مرتبه بنا كرد به گريستن و زنى را كه پهلوى او بود و مادر او بود مشت مى زد و مى گفت كه اين مادر من چنين كرده. معلوم بود خود او ملتفت بود كه اين كار خيلى از حسن و ملاحت او كاسته است و واقعاً كاسته بود. صد حيف.
از «دير» به «كربلا» بايد با شنخشور كه مثل طراده (2) است، اما نه به استحكام طراده بايد مسافرت كرد. از وضع اطلاعى نداشتم، و الا با مال به «بغداد» مى رفتم، اگر چه صدمه اى نرسيد و سلامت وارد «كربلا» شديم، ليكن آدم عاقل سوار بر شنخشور نبايد بشود. به هر حال شنخشورى به سه ليره كرايه كردم كه انحصارى داشته باشد از «عمران» نامى. اسباب ها را بردند در ميان او چيدند، چادرى هم محض بازى دادن ما سرپا كردند.
ديديم جاى بدى نيست سايه چادر. زير پا هم نرم.
روز يكشنبه سه به غروب مانده حركت كرديم. شنخشور دو پارو زن و يك فرمان ده كه مردى يعنى سكان را داشت، عمله داشت و سه شنخشور را به هم بسته بودند، يكى از حقير و يكى از «امير زاده خانم» و يكى را هم شانزده نفر حاج نيشابورى كرايه كرده بودند.
ص: 214
اين هر سه را به هم [بسته] بودند و روى آب ول دادند، آب او را مى برد، فقط پارو كه خود «محداف» مى گويند، براى اين است كه اگر به يك طرف از وسط آب مايل شود، او را برگرداند به وسط. يا در جايى كه آب دو شعبه سه شعبه مى شود، او را به هر كدام كه صلاح است مى برد، والا او را به روى آب در كمال آرامى بدون حركت محسوس مى برد، مشروط بر اينكه باد نباشد. اما اگر فى الجمله نسيم خيلى كم باشد، آن وقت نمى تواند حركت كند، به جهت اينكه او را مى برد به كناره و مى زند به ديوار، كه غالباً اين ديوار يا پايه «ناعور» (1) جديد است، يا پايه هاى ناعور خراب، كه از اين پايه ها از سنگ از ته شط بالا آورده اند و به محض خوردن به سنگ، چون تخته نازك است مى شكند، ديگر آنجا حساب ها پاك است و خداوند بايد حفظ كند كه ده روز بگذرد و اين كار واقع نشود.
چون «ناعور» از «دير» تا «قلوچه» اتصال دارد و ابداً صداى چرخ آن ساكت نمى شود، از طرفين نهر، متصل صداى ناعور و صداى چرخ است كه با مال آب مى كشند، زراعت در چنين نهر اتصال دارد.
واقعاً كنار نهر فرات خيلى زراعت مى شود. همه جا بدون فصل چادر سياه و خانه نى و لوخ (2) است. بعضى جاها هم قلعه هاى مختصر كوچك، كه چهار ديوار بلندى و درى كوچك دارد. اما قلعه آن كوچك است. مثلًا بيست ذرع در بيست ذرع در كنار نهر ساخته اند. كه محل زارع است. اما ناعور چرخى است از چوب كه از ميان شط پايه از سنگ و آهك ساخته اند، مثل پل دهنه دهنه كرده اند در يك كنار، و هر كس تحت استطاعت خود، بعضى سه و بعضى چهار تا هفت و هشت هم كمترك ديده شد كه پايه گذارده اند و دهنه و سوراخ گذارده اند و دم هر سوراخى چرخى بزرگ از چوب گذارده و
ص: 215
نصب كرده اند كه به محور مى گردد و قطر دايره چرخ پنج ذرع مى شود.
بر دوره چرخ كه چوب دايره باشد، كوزه هاى سفالين بسته اند كه چرخ را آب حركت مى دهد و كوزه ها آب بر مى دارد، در بالاى پايه، حوض كوچكى ساخته اند، مى ريزد. از هر چرخى يك زوج كمترك آب على الاتصال جارى است، زراعت كنار شط خيلى زياد و خيلى خوب بود و ابداً صدا قطع نمى شد. شب هم ماهتاب بود. شب اول بد نگذشت. ليكن از فردا كار مشكل شد، زيرا كه اگر باد نمى آمد هوا گرم مى شد و پشه فراوان مى شد و اگر باد مى آمد ولو كم حركت كار مشكل، بلكه غير ممكن مى شد. چادر هم براى حركت مضر بود انداختيم. بلكه به داشتن چتر هم راضى شديم. باز ملاح مى گفت: «شمسيّه مولازم»!
خوب شد عسكر با خود برداشته بودم، روز دو سه از دسته گذشته كه هوا گرم مى شد، در كنار شط شنخشورها را مهار مى كرده، پياده مى شده، فورى چادرها را سرپا مى كردند. كنار شط هم جاهاى خيلى باصفا، جنگل هاى خيلى خوب، زراعت هاى زياد؛ همه جا هم اعراب چادر داشتند. فورى كره و ماست و بره و مرغ براى فروش مى آوردند.
عسكر هم براى امنيت داشتيم، نهار مى خورديم، خواب مى كرديم، براى شب هم غذا پخته در قابلمه مى كردند.
دو يا سه ساعت به غروب حركت مى كرديم، اگر باد نمى شد، تا فردا باز دو از دسته گذشته حركت مى كرديم و الا هر وقت باد مى آمد در كنارى توقف مى كرديم. خيلى خوش صفا بود، الا اينكه وسط روز قدرى گرم مى شد، وقت حركت هم كه باد برمى خواست، ما خود را به كنارى مى كشيديم، بيم خطر بود. وقتى كه كار خيلى سخت مى شد و بيم خطر بود، عمران با دو نفر پاروزن، متوسل به «حضرت ولايت مرتبت» مى شدند. با اينكه سنى شافعى مذهب بودند، وارجوزه اى (1) در كمال خوش لحنى
ص: 216
مى خواند: «يا على يا ابوحسين عبر الشنخشور زين» هر وقت مى خواندند، اين شعر را مى خواندم:
به هر مجلس اگر دشمن اگر دوست كشد جامى به طاق ابروى اوست
عمران با اينكه ملاح (1) بود، اما با كمال بود، خوب آدمى بود. اغلب قرآن را حفظ داشت. شب ها را كه تا صبح ايستاده و پارو مى زد و قرآن مى خواند. لحن خوبى هم داشت.
از «دير» تا «كربلا» پانزده روز راه است. چهار پنج قريه و آبادى معتبر در بين راه دارد، كه در حقيقت هر كدام شهرى است.
«عانه» آبادى بزرگى است كه تقريباً يك فرسخ و نيم دو طرف شط، عمارت و بستان و آبادى است. قلعه محكمى در بالاى كوهى داشته است، مشرف به شط، كه يك طرف آن خراب شده است، اما خيلى محكم بوده است. در وسط شهر جزيره اى است كه قلعه كهنه و خرابى دارد. مى گويند از آثار «شاپور ذوالاكتاف» است. دو سه مسجد بزرگ و بازارهاى خوب دارد در حقيقت شهرى است اما عربى. از طرفى به طرف ديگر به استعانت شنخشور رفت و آمد مى كنند و اغلب با مشك كه باد مى كنند و زير شكم گرفته، از طرفى به طرف ديگر مى روند. اشجار هلو و زردآلو و انار و انجير و توت دالخور و نخل خرماى زياد دارد.
ديگرى «رمادى» است كه تقريباً مثل «عانه» است، اما كوچك تر است.
ص: 217
ديگرى «هلب» (1) است، ديگرى «حديثه» است، در «حديثه» شنخشور ما را باد، به «ناعورى» (2) زد. اما چون استحكام پايه كم بود، پايه خراب شد و چون نزديك به كنار بود، فورى بيرون آمديم و الحمد للَّه شنخشور هم نشكست و به خواست خداوند عيب نكرد و سالم مانديم. ولى نصف روزى توقف كرديم.
آبادى آخر «فلوجه» است كه دوازده فرسخى «بغداد» است و شهرى است «سرايه» و «فشله» عسكرى دارد، جسر دارد. از اينجا هميشه مال موجود است، اگر كسى بخواهد به «كاظمين» عليهم السلام برود، با مال مى رود، جسر باز بود و گذشتيم. دو سه ساعت توقف كرديم. خيار در اينجا فراوان بود. آذوقه اى خريده حركت كرديم براى «مسيب». تا «مسيب» شانزده ساعت راه است.
روز نوزدهم شهر ربيع الاول، اول دسته وارد «مسيّب» شده، تا به عصر به عادت هر روزه در «مسيّب» توقف كرده، دو سه نفر از زوار «نيشابور» را ديدم كه دوازدهم محرم از «نيشابور» حركت كرده بودند و اينك مراجعت مى كردند. كاغذى به جناب «آقاى شيخ الاسلام» نوشته، به آنها دادم ببرند، چون مى گفتند بيست وپنج روزه خواهيم رفت.
عصر سه به غروب از «مسيّب» حركت كرده صبح، اول آفتاب از روى نهر «حلّه» رسيديم دم «پل سفيد»، كه يك فرسخى شهر «كربلا» است. براى نماز صبح پياده شده، بعد از اداى نماز در شريعه غسل كرده، پياده راهى به طرف «كربلا» شدم، خداوند قبول كند.
اول دسته وارد شهر شده، يك سره حرم مشرف شده، جبهه خود را بر آن عتبه عرش درجه ساييده، زيارت خواندم و يك نفر فرستادم خدمت «جناب شريعتمدار آقاى حاج شيخ على ابن الشيخ»- رضوان اللَّه عليه- و منزل و عبايى نازك از ايشان خواستم، فورى تعيين منزل كرده، فرستاده بودند حضرات و اسباب ها را آورده بودند. عبا هم
ص: 218
فرستاده بودند، پوشيده رفتم منزل ايشان، روز پنجشنبه بود مجلس روضه داشتند، روضه را مستمع شده، بعد از اتمام رفتم منزل.
در بين راه خاطرم آمد از «مرحوم ملاعلى» معلم حقير كه هميشه دعا مى كرد و مى گفت: ان شاء اللَّه در نهر فرات غسل كرده، شب جمعه به زيارت «حضرت ابى عبداللَّه» مشرف شوى! ديدم بحمداللَّه مستجاب شده است. خداوند را شكر كرده و براى او طلب مغفرت كردم. منزل ما بد منزلى نيست، دم «تلّ زينبيه» زير بازارچه و متعلق به خود «جناب شيخ» است.
ديگر بعد از اين تفصيل شهرها را نخواهم نوشت، چون بيشتر مردم ديده اند، فقط وقايع مهمه متعلقه به خود را مى نويسم.
از حكايت عجيبه، [يك] فقره دزدى بود كه بين «فلوجه» و «مسيّب» واقع شد. شبى كه از «فلوجه» به «مسيّب» مى آمديم گفتند كه هميشه هم در اين نقطه دزد هست، بعد از خوردن غذا در ساعت چهار و خوابيدن، دو قبضه تفنگ ته پر و ششلولى كه بود، پهلوى خود گذارده خوابيدم. همه اهل «شنخشور» هم خوابيده بودند، مگر سه نفر ملاح. يك مرتبه ديدم صداى مهيب بلندى از «عمران» مى آيد كه كسى را فحش مى دهد و مى گويد:
چه مى خواهى از ما؟
فورى برخاستم، ديدم طراده كوچكى گرد، كه مثل سبدى مى ماند وبيرون او قير اندود است و اين قسم طراده را قُفَّه مى گويند روز ديده بودم، يك نفر پارو مى زد و در كمال عجله حركت مى كند. ديدم دو نفر تفنگ در دست دارند و يكى هم پارو مى زد و مثل برق به طرف ما مى آيند و به «عمران» [مى گويند] لاتخف لاتخف. به محض برخاستن تفنگ را از پهلوى خود برداشتم و يكى را دادم به «حاجى محمود»، اهل شنخشور هم همه بيدار شده و برخاسته بودند، عسكر هم تفنگ خود را برداشته، دويده بود به شنخشور ما، كه نزديك بود كه خود را به همان شنخشور حقير برسانند و به تركى اجازه زدن از حقير مى خواست و فحش مى داد. چون استعداد و جمعيت و تفنگ هاى ما را ديدند و عسكر را هم ديدند، يكى از آنها كه تفنگ بلند در دست داشت با آنكه پارو
ص: 219
مى زد گفت: رجع رجع (1).
به محض اينكه [گفت] رجع، به سه پارو قريبِ دويست ذرع از ما دور شد و هر چه فحش داديم، ابداً اعتنايى نكرده جواب نداده رفتند. چون شب ماهتاب بود خوب ديده شدند، اگر هم مى خواستيم آنها را بزنيم ممكن بود، ولى هم در شرعيت آن اشكال كردم و هم ترسيدم زد و خورد كه بشود زن ها خيلى بترسند. به هر حال:
رسيده بود بلايى ولى به خير گذشت.
«حديثه» و «فلوجه» و «رمادى» همه شبيه به هم و يك قسم هستند. «رمادى» معدن قير است. قيرى كه به «بغداد» و «كربلا» و «نجف» مى رود، بلكه به بيشتر جاها همه از همين «رمادى» مى رود. كوره قيرپزى داشتند كه بيابان متعفن شده بود. به اين جهت در «رمادى» خيلى كم توقف كرديم، نيم ساعت بيشتر نمانديم.
در «كربلاى معلى» حجاجى كه از «ينبع» آمده بودند، ديدم كه دسته آخرى آنها همان روز ورود ما وارد شده بودند، معلوم شد هيجده روز در «مدينه» توقف كرده بودند.
چندان شكايتى نداشتند. حضرات رفقا همه اظهار محبت كردند، به خصوص «جناب شريعتمدار آقاى حاجى شيخ على» كه كمال محبت و مهربانى و انواع دوستى و ملاطفت را فرمودند.
جناب «حجةالاسلام آقاى حاجى شيخ حسين ابن الشيخ»- رضوان اللَّه عليه- روز دوم ورود و «حضرت مستطاب حجةالاسلام و المسلمين آقاى صدر»- دام ظله- روز سيم ورود ما ديدن فرمودند. حقيقتاً «جناب آقاى صدر» خيلى حكايت دارند و خيلى خوش حالت و صاحب اخلاق حميده هستند.
ص: 220
«جناب حاجى ملا هاشم» و «حاجى مهدى نجار باشى» را ديدم با وجود اينكه روز بيست و چهارم ذى حجه از «جده» آمده بودند، هنوز آنجا بودند ولى «نجف» رفته و مراجعت كرده بودند، ده پانزده روز جلوتر از ما آمده اند.
«جناب آقاى شيخ حسين» خيلى خوش حالت و صاحب اخلاق حميده هستند و مرجعيت خوبى هم دارند. اگر چه رياست «كربلا» در حقيقت با «جناب حاجى شيخ» است و رياست ايشان معنويت دارد، از «صديق الدوله» جويا شدم معلوم شد چهار پنج روز است، فوت كرده است. «سيد خطيب» هم ده پانزده روز بود، مرحوم شده است.
گرمك و خيار و بادنجان در بازار هست. هنداونه هم كمى پيدا شده است. امسال آب زياد بوده است و خيلى باغات و اراضى «كربلا» غرق شده و عمارات بسيارى از شهر او خراب شده است. به اين جهت هواى «كربلا» متعفن و پشه زياد است و هوا هم خيلى گرم است. با اينكه اوايل جوزا (1) است، [در بلاد] عجم در قلب الاسد (2) هم يا همچو وقت اين قدر گرم نمى شود.
روز شنبه سيم ورود، «شاهين» را انعام و مرخصى داده، «عمران» را هم هشت مجيدى انعام كرده، مرخص كردم. هر دوى آنها خيلى مردمان نجيبى بودند. «شاهين» چون ديده بود كه والى «دير»، خيلى از حقير احترام كرد، خواهش كرد، كاغذى رضايت از او به والى «دير» نوشته خواهش كنم او را چاووش كند. حقير هم نوشته دادم.
كاغذ از «خراسان» نرسيده است، قدرى خيالم مشوّش شد. روز شنبه كاغذى نوشتم، تلگراف سلامتى و ورود خود را هم به «مشهد» به فرزندم «ميرزا على نقى» كردم.
روز بعد كاغذ «مشهد» كه به «نجف» رفته بود و «جناب مستطاب آقا ميرزا مهدى ابن حجةالاسلام» رقيمه اى هم اظهار لطف از طرف خود و از طرف «حجةالاسلام والمسلمين ....» (3) در اظهار اشتياق مرقوم فرموده و ارسال كرده بودند. كاغذها را خواندم.
همه رفقا بحمداللَّه سلامت بوده و كاغذ نوشته بودند، بر سلامت همه خداوند را شكر
ص: 221
كردم. خيلى تمجيد و تعريف از فرزندم، تمام دوستان نوشته بودند و كارهاى راجع به خود را خيلى خوب از عهده زحمات برآمده و خوب اداره كرده و كارهاى خود را خوب از عهده برآمده است. اگرچه اين گمان را نداشتم و دعاى خير در حق او كردم.
اخبار تازه اى كه نوشته بودند:
يكى غارت كردن ارمنى ها بود و افتادن سرِ درِ نقاره خانه (1) از باد در چهارم محرم و از عجايب اين است كه به عين در همان روز در «رابُغ» باد سختى و طوفانى دچار (2) ما شد، كه حقير در وقايع آن روز نوشته ام. شب ها هم خيلى گرم است و هم پشه زياد دارد.
ده شب در «كربلاى معلى» توقف كردم. آقايان همه اظهار لطف كردند. كليددار «حضرت ابوالفضل»- سلام اللَّه عليه- «جناب آقاى سيد مرتضى» هم ديدن كرد. بسيار سيد نجيب و معقولى است.
روز يكشنبه بيست و نهم، يك دليجان مخصوص كرايه كرده چهار به غروب مانده آمديم كنار آب، طرّاده سوار شده، آمديم «دارالصّفا» كه ارّابه از آنجا حركت مى كند. سه به غروب مانده حركت كرده، اول دسته روز بعد وارد «نجف اشرف»- على مشرفها آلاف السلام- شديم، در بين راه سه جا مال عوض مى كنند، هر جايى نيم ساعت توقف مى شود، راه نفوذ دارد. چون به جهت اينكه راه را آب گرفته است، بى راهه مى رود والا هشت ساعت مى رفته است.
دم دروازه «سيد سعيد خادم» كه سيد نجيب است و بر حسب توصيه «حضرت حجةالاسلام آقاى آخوند»، بايد منزل او منزل مى كردم و تا «كربلا» استقبال آمده بود [و] منتظر بود. رفتم يك سر منزل او، دم درب طوسى منزلى خوب داشت، كه ملكِ «ميرزاقاضى» و در اجاره سيد است، بهترين منزل هاى «نجف اشرف» است. فورى رفته در حوض كه در سرداب داشت، غسل كرده و به حرم محترم «سيّد الاوصياء»- عليه
ص: 222
سلام اللَّه- مشرف گرديده، جبه خود را به خاك آن درگاه منور گردانيدم.
چه خوش باشد كه بعد از انتظارى به اميدى رسد اميدوارى
عصرى «جناب مستطاب آقا ميرزا مهدى زاده» «جناب حجةالاسلام» و جمعى ديگر از آقايان طلاب ديدن آمدند و فردا صبح «حضرت حجةالاسلام والمسلمين آقاى آخوند ملا محمد كاظم»- منَّ اللَّه تعالى على الاسلام بطول بقائه- بعد از درس با جمع كثيرى از طلاب تشريف آوردند و دو سه ساعت توقف كردند واقعاً:
دولت ندهد خداى كس را به غلط
در تمام اخلاق حسنه و صفات مستحسنه، سرآمد روزگار است. مسايلى كه مدتها بود در خاطر نگاه داشته بودم، پرسيده و جواب گرفتم.
حقيقتاً «نجف اشرف» شهرى است نزديك به عالم آخرت و طلاب آنجا خيلى خوش وضع و خوش حالت و قهراً مرتاض هستند.
هواى «نجف» بى اندازه گرم است. روزها خيلى گرم مى شود. اگر سرداب نباشد، نمى توان زندگى كرد. عصرها كه باد مى آمد، به عين مثل شعله آتش بود كه از نزديك او انسان عبور كند.
با جناب مستطاب شريعتمدار «حاج شيخ جواد» زاده مرحوم «حاجى شيخ مهدى» كه ساكن «حضرت عبدالعظيم» و نواده «مرحوم حاجى كنى» است و سه چهار سال است در «نجف اشرف» مشغول تحصيل هستند، شوخى كرده مى گفتم: بعد از برگشتن هر قدر از اموال و نفوس مردم را به هدر كنيد، عوض يك روز رياضت اينجا مى شود.
شب هاى «نجف» بهتر از «كربلا» است. پشه كم تر دارد و غالباً باد دارد، ليكن روز خيلى گرم مى شود. آب هم كم است، به خصوص هر هفته اى يك روز بادى بلند مى شود كه نقود و ريگ در مجراى آب مى ريزد. گاهى اين قدر مى ريزد كه مسدود مى كند و دو
ص: 223
سه روز كار دارد تا دوباره پاك كنند و خيلى كم آبى مى شود، كه آب به بارى چهار قران مى رسد، آن هم هر كس زورى دارد، مى تواند بخرد. و اگر هم سد نشود، وقتى كه باد آمد تا دو روز بعد آب شور و تلخ مى شود، در بودن ما يك روز چنين بادى آمد و تا دو روز آب ها خيلى بد بود.
روز چهارشنبه را «مسجد كوفه» مشرف شده، قبل از ظهر اعمال مستحبه و زيارت «حضرت مسلم بن عقيل» و «هانى بن عروه» و «مسجد حنّانه» كه از اخبار معلوم مى شود، كه همان «مطبخ خولى» لعنه اللَّه بوده است، مشرف شدم.
«كميل بن زياد» و «ميثم تمار» هم در بين راه است، سلامى كرديم. ظهر رفتيم كنار شريعه فرات در «كوفه»، منزلى قشنگ در كنار شط بود، منزل كرديم، تا دو به غروب، اما هوا بعد از ظهر به شدتى گرم شد، كه با اينكه منزل خيلى خوب و اطاق هاى سرد داشت، متصل عرق مثل لوله آفتابه جارى بود.
«كوفه» رو به آبادى و آباد شده است. بازارهاى خوب وسيع، كاروان سراهاى قشنگ، منزل هاى خوب، حمّام زنانه و مردانه بسيار بزرگِ خيلى خوشگل ساخته شده است. عمارت هاى آنجا به وضع جديد رو به شط، خيلى مقبول ساخته شده، دكاكين از همه صنايع و حِرَف در او باز شده است.
خبّازى سنگكى، آشپزى، ساعت سازى، بزازى هاى معتبر، همه قسم دكان دارد، بساتين و باغات و فواكه زياد دارد، اغلب فواكه «نجف اشرف» را از «كوفه» مى آورند، قهوه خانه هاى خيلى معتبر دارد. عن قريب شهرى بزرگ خواهد شد، الان هم شهريت دارد، بايد ششصد هفتصد دربند دكان داشته باشد. پانصد يقيناً دارد.
شب را اول غروب مراجعت كردم، شب ها و روزها را در «مدرس حضرت حجةالاسلام آقاى آخوند» حاضر مى شدم. صبح را در مسجد هندى خارج فقه (1) مى فرمايند، صحّه مسجد و بعضى از شبستان مملو مى شود. تقريباً ششصد هفتصد نفر
ص: 224
حاضر مى شود. شب را در «مسجد طوسى» اصول مى فرمايند، هزار نفر تقريباً جمعيت مى شود. راه رو و پله بام تاريك بود، وقت رفت و آمد، حضرات طلاب زحمت مى ديدند و همچنين آب هم كه در بين درس بايد سقا گردش كند و الا بر طلاب از تشنگى بد مى گذرد، اغلب اوقات غير مرتب بود و بانى نداشت. خداوند توفيق داد كه هم چراغ آنجا را مرتب كردم و هم شبى چهار مشك آب قرار دادم به مدرس برده و داده شود. و ما توفيقى الا باللَّه.
مصارف يك ساله آن را خدمت «جناب آقا ميرزا مهدى» دادم و قرار دادم تا زنده باشم و اين مدرس است، هر ساله بفرستم و از خداوند توفيق مى خواهم، خيلى طلاب اظهار امتنان كردند.
بر طلاب «نجف اشرف» خيلى سخت مى گذرد، بهترين خيرات ها چيز دادن به آنها است، دلم مى خواست خيلى پول به آنها بدهم، ليكن چه چاره با بخت گمراه، فى الجمله به طلاب خراسانى رعايتى كردم، اما نه به قسمى كه دلخواه خودم بود.
از جمله اشخاص زاهد خوب دنيا كه در «نجف» ملاقات كردم، «جناب شريعتمدار آقا سيد مرتضى كشميرى» بود. دو مرتبه ايشان را ملاقات كردم، تعريف قدس و زهد ايشان از حيّز تحرير (1) بيرون است، خيلى اظهار محبت كردند، به مرحوم شهيد جد ما خيلى اظهار ارادت مى كردند و از نوشته جات ايشان طالب بوده، اظهار اشتياق مى كردند.
از وقايع اتفاقيه براى ما در «نجف» دو فقره بود، كه مى توان گفت كرامتى بود: يكى اين كه سيدى طلبه «سيد رضا» نام از مبرّزين طلاب و خيلى معروف به قدس و تقوى، روز طرف عصر در صحن مطهر آمد و با حقير دست بوسى كرده و مذكور داشت كه من را حلال كنيد!
هر چه گفتم: براى چه؟
ص: 225
گفت: من خود خجالت مى كشم و به توسط «جناب ملا محمد رضا» شهير به «فاضل نيشابورى» كه از طلاب با فهم و با قدس است و در اين چند روز، با ما مرافقت مى كرد، بنا شد پيغام دهد.
از قرار تقرير ايشان، جناب سيد، بنده را در «خراسان» ديده بود. در اين جا كه عبوراً بنده را ديده بوده است، به جهت عدم مبالات و گرفتارى سفر شارب هاى حقير قدرى بلندتر شده بود است. «جناب سيد» براى حقير حرف زده بود و خيال كرده بود حقير «ملاسلطانى» و درويش شده ام.
شب بعد «حضرت سيد الاوصياء»- سلام اللَّه عليه- را در خواب ديده بود كه در جايى تشريف دارند و اين بنده هم شرفياب حضور باهر النور (1) هستم، سيد وارد شده و سلام كرده است، فرموده اند:
«انَّ بعضَ الظّن إثم» (2). چرا درباره اين سيد اولاد من، گمان بد برديد؟ و از خواب بيدار شده بود.
از اين مژده كه «اولاد من» فرموده اند، خيلى خوشنود شده، خداوند را شكر كردم.
فقره دوم كنيزى كه از «مكه» خيال داشتم و استخاره مساعدت نكرد، تادر «نجف» عيالات «حاجى محمودعكّام» ديدن اهل منزل آمده بودند و حرف كنيز شده بود. گفته بودند:
در همسايه گى ما «حاجى خضير» نامى است، كنيزى دارد و خيلى خوب، و كنيز سه روز است قهر كرده نان نمى خورد و مى گويد حرم رفته، از «حضرت اميرالمؤمنين» خواسته ام، عجمى بفرستد كه من را بخرد و اگر نفرستاد، نان نخواهم خورد تا بميرم، خيلى تعريف كرده بودند، فرستادم او را آوردند، اسمش «بُشرى» [بود]، استخاره كردم آيه مباركه فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً (3)
آمد. او را به قيمت مناسب
ص: 226
خريدم، دو سه روز كه گذشت و نان و آب خورد، رنگ و رويى پيدا كرده، خيلى خوب شد و از اينكه دعاى او مستجاب شده و «حضرت امير»- سلام اللَّه عليه- اين حقير را به اين خدمت منتخب فرموده اند، خوشنود شدم.
روز جمعه اى «حجةالاسلام آقاى آخوند» دعوت به نهار فرموده بودند و مهمانى شايان كرده، زحمت بسيارى كشيده بودند، مختصر بعد از ده روز توقف، ارّابه گرفته و مراجعت به «كربلا» كرديم. ده روز ديگر در «كربلاى معلى» توقف كردم، الحق «جناب شريعتمدار آقاى حاجى شيخ على» و جنابان «حجةالاسلام آقاى صدر» و «جناب آقاى حاجى شيخ حسين ابن الشيخ» خيلى اظهار مرحمت و مهمان نوازى مى كنند، «جناب آقاى صدر» خيلى خوش مشرب، خيلى رفيق، شعرخوانِ شعردانِ مثنوى خوان، غَزلى از مرحوم اخوى خود خواندند، خيلى خوشم آمد و چند شعر او در اين كتاب محض يادگار از ايشان مى نويسم و گمان دارم از خود ايشان است:
رازى كه نگفتند نى اش نام نهادند نى دم زد از آن راز، نى اش (1) نام نهادند
در آيينه جام زعكس رخ ساقى ديدند خيالى و مى اش (2) نام نهادند
صد نكته باريك تر از موى چه (3) ديدند او را به مثل زلف وى اش نام نهادند
روز چهاردهم شهر ربيع الثانى 1323 ه ق ارّابه كرايه كرده، بارها را روز پيش با مال و «ميرزا اسد اللَّه خان» فرستاده، چهار به غروب حركت كرده، صبح اول دسته وارد «كاظمين» عليه السلام شديم. ارّابه اى دربست، شش مجيدى كرايه كردم، آدمان (4) و بارها هم دو سه
ص: 227
ساعت بعد وارد شدند، مال از «كربلا» به «طهران» كجاوه اى بيست و سه تومان و سرنشين و بار يازده تومان و پنج هزار كرايه شده، صبح يكشنبه وارد «كاظمين» عليهما السلام شده، در منزل «سيد عبدالحسين ابن سيد احمد» كه سيدى معقول و خوب و از خدام است، منزل كرديم، منزل خوبى دارد.
روز بعد را رفتم «بغداد»، چندان جلوه اى نكرد، نسبت به «شام» دهى خراب است، اسبى اگرچه در «كربلا» خريده بودم، اين جا هم اسبى ديگر ديدم و به نظرم خوب آمد خريدم. قدرى هم اسباب خريدم و مراجعت كردم. رفت و آمد با واگون اسبى مى شود، در هر نيم ساعت يك واگون از «كاظمين» و يكى از «بغداد» حركت مى كند. نفرى دو قمرى كه يك قران باشد مى گيرند، يك روز هم «نواب منتصر الملك» را ملاقات كردم، در «بغداد» منزل مختصرى كنار «دجله» گرفته است، حالش هم قدرى بهتر از سابق است، اما خيلى صدمه خورده است. نوشته اى از «جناب مستطاب آقاى متولى مسجد» از «مشهد» رسيده بود، در او بعضى اخبار بود، از قبيل عزل «جناب خبيرالدوله» و رفتن «جناب اعتضاد التوليه» به «دره جَز» (1) و غيره، از عزل «جناب خبيرالدوله» متأسف شدم.
تا روز جمعه در «كاظمين» توقف كرده، زيارت «كاظمين» عليهما السلام كرده، همه رفقا را ياد كردم. روز جمعه ارابه اى مقطوع يعنى دربست، براى «سرّ من رأى» (2) بيست مجيدى كرايه كرده، سه به غروب حركت كردم.
در بين راه سه جا مال عوض مى كنند. چهار منزل راه است، در كمال عجله مى رود، دو آبادى معتبر، يكى «وحيل» و ديگر «بلد» در بين راه است.
صبح يك ساعت از آفتاب گذشته، روز شنبه وارد «كنار دجله» شديم، چون جسر خراب بود، «غفه» حاضر بود، نفرى يك قران داده، سوار «غفه» شده، از شط عبور كرديم.
كنار شط «شيخ خليل» نامى، از خدام آنجا كه شيعه «سرّ من رآه» منحصر به او و برادر او است، ديگر از خدام كسى شيعه نيست، جلو آمده بود، بر حسب توصيه، منزل او رفتم، منزل خيلى خوبى داشت، «ملك ميرزا تاجر» و در اجاره او است، چون شب را نخوابيده
ص: 228
بودم و حالت تشرف نداشتم، رفتم سرداب خوابيدم. بعد از ظهر غسل كرده، اول به عتبه بوسى «عسكرين»- سلام اللَّه عليهما- مشرف شده و جبهه بر آن خاك پاك ماليده، بعد از آن به سرداب «امام عصر»- عجل اللَّه فرجه- مشرف شده، عهدنامه و دعاى ندبه و زيارات مأثوره را خواندم و از خداوند طلب فرج براى «امام عصر»- عجل اللَّه ظهوره- و مغفرت براى والدين و خود كردم.
صحن مطهر «عسكرين» خيلى با صفا است، گنبد هم از همه گنبدها بزرگ تر و باشكوه تر است، اما مناره ها طلا نيست و حيف كه طلا نيست، هواى «سرّ من رآه» از غروب تا ظهر روز ديگر خيلى خوب و مى توان گفت از هواى اين فصل عجم هم بهتر است. اما بعد از ظهر گرم مى شود، ولى باز هم بهتر از ساير نقاط «عربستان» است، نعمت هم فراوان و از همه جا ارزان تر است. بخصوص هنداونه كه خيلى هم ممتاز و خوب و هم خيلى ارزان بود و مى گويند هنوز هم ارزان تر مى شود. به حساب «ايران» پنج من يك قران مى دادند. ولى خيلى خوب كه در «ايران» چنين هنداونه، كم هم مى رسد.
«جناب مستطاب آقا ميرزا مسعود» شيخ الاسلام «قزوين» را ملاقات كردم كه جنازه «نواب عليه عاليه مهد عليا شكوه السلطنه» را حمل به «عتبات عاليات» مى كنند، با دستگاه مجلل مفصلى، خود «جناب شيخ الاسلام» هم با بيست سال قبل كه در «طهران» ايشان را ديده ام خيلى خُلقاً و خَلقاً تفاوت كرده اند.
سه روز در «سرّ من رآه» توقف كرده، دوباره مراجعت كرده، با ارّابه اى كه كرايه كرده بودم به همان ترتيب رفتن،- ولى جسر را حسب الحكم دولت براى عبور همراهان «جناب شيخ الاسلام» بسته بودند و از جسر عبور كرديم.
[در] مراجعت به «كاظمين» چهار روز توقف كرده، روز جمعه بيست و هفتم از «كاظمين» حركت كرده، روانه عجم شديم. همراهان سه نفر نوكر، علاوه بر دوى اولى شده است. يك شب در «رباط» و دهى كه بين «بغداد» و «بعقوبه» است توقف كرده، روز ديگر آمديم «بعقوبه».
ص: 229
«بعقوبه» شهرى بزرگ است نه دهى، آبادى خيلى معتبرى است، باغات خوب دارد، هنوز نارنج سال قبل در درخت بود. هوا به قدرى شدت كرده و گرم است كه حد ندارد.
به خصوص كه بايد روز حركت كرد و شب به جهت ناامنى حركت نمى كنند، از سه به دسته مانده، تا سه الى چهار از دسته گذشته حركت مى كرديم، يكى دو ساعت خيلى گرم مى شد، از «بعقوبه» به شهر «وان» هم هفت ساعت راه است.
شهر «وان» هم آبادى معتبرى است، شب در شهر «وان» هوا قدرى بهتر و سردتر شد و خواب خوبى كرديم. يك روز در شهر «وان» لنگ كرديم، چون بار چادرهاى ما در «بعقوبه» عقب مانده بود، اين مكارى ها (1) خيلى بد مكارى هايى هستند، اولًا مال هاى بدى دارند. دوم اين كه خيلى مفلوك و پريشان هستند و با اين كه شرط كرده اند پول را به قسط بگيرند، تا «بعقوبه» دو قسط را گرفته اند و حالا هم روزى يك تومان بايد براى مخارج جو و كاه آنها بدهم، دو برادرند و متصل هم مى زنند. حقير هم هر روزه از دست اينها اوقات تلخ هستم.
از شهر «وان» به «غزل رباط» هم شش هفت ساعت راه است. «غزل رباط» هم جايى آباد است، هندوانه هاى خوب داشت، دو من يك قران مى دهند، رباط بزرگى كه اطاق هاى فوقانى و سر در خوبى بلند داشت، منزل كرديم، شب را غذا خورده خوابيديم.
هوا هم بهتر از پيش تر بود.
[از] اتفاقات كه نبايد بر انسان خوش بگذرد، و به عقيده حقير هوا خوب شده و اول خوشى است، سحر كه براى بار كردن بيدار شديم، به محض بيدار شدن، والده فراشباشىِ
ص: 230
عيال جناب خادم باشى كه از همراهان است، برخاسته و رفت، حقير خيال كردم براى قضاى حاجت مى رود، با اينكه پشت بام خيلى وسيع بود، اقلًا بيست ذرع عرض داشت، رفته و از كنار ديوار به آن ارتفاع، به پشت ديوار «رباط» افتاده است، بعد از مدتى «ميرزا اسداللَّه خان» خبر داد، وقتى كه رفتم، ديدم لباس ها غرق خون و شعور هم ندارد و ناله مى كند، قدرى كه گذشت شعورش خوب شد، گوشه چشم او به سنگى خورده و دريده است. ديگر هم لب او زير دندان آمده و زخم شده است، در سر غير از اين دو عيبى ديگر ندارد، اما پاى او ورم كرده معلوم نيست چه شده. معلوم مى شد، خواب بوده و تا بيدارش كرده اند، خيال كرده هنگام حركت است، رفته است و از دم بام [با] پاهاى چپ به زمين رسيده است، كف پا صدمه خورده و ران خيلى درد مى كند. به هر قسم بود، به صد هزار زحمت او را در كجاوه خوابانيده آرام آرام آورديم به «خانقين».
يك ساعت به ظهر مانده وارد «خانقين» شديم. «خانقين» شهرچه اى است. همه چيز در او هست. بازار معتبرى دارد، فورى جراحى خواستم و شكسته بندى. جراحى چندانى لازم نداشت، ضعيفه شكسته بند، مادر «عبدالستار افندى» رئيس قرنطينه (1)، زن محترمى بود. به آمدن كاروان سرا راضى نمى شد. هر طور بود او را راضى كرده آورديم، اسباب شكسته بندى حاضر كرده، پاى او را بست، ولى از قرار معلوم، خيلى بحمداللَّه صدمه نخورده است.
گفتم: او را بگذارم؟
گفت: لازم نيست، ببريد، عيب ندارد. تا روز ديگر صبح ماند. آثار ورم و درد هم كمتر شده بود، «ميرزا احمد خان» كارگذار آنجا ديدن آمد، آدم بدى نبود. از طرف گمرك هم آمدند، دو تومان انعام دادم، متعرض نشده رفتند، صبح روز ديگر هم حركت كرده آمديم به «قصر»، طرف عصر دو سه نفر مامور گمرك آمدند جهت تفحص اسباب حقير.
ص: 231
فورى گفتم: سر يخدان ها را باز كنند، قدرى از اسباب ما را ملاحظه كرده بود و چيزى گمرك نكرده بود، سواى هفتاد هشتاد فشنگ ساچمه ته پر و يك قبضه تفنگ ساچمه زنى [كه آن] را برداشته، برده بودند گمرك.
بعد از ساعتى تفنگ را پس آوردند، ولى فشنگ ها را نگاه داشته بودند كه قدغن است. نزديك غروب رفتم به راه رفتن كنار رودخانه، از اتفاق (1) «نواب محسن ميرزا» مدير گمرك «قصر» را ملاقات كردم، مى رفت به راه رفتن.
بعد از سلام و عليك حكايت فشنگ را به او گفتم و گفتم تفنگ بيكار مى شود، معقوليت كرد فورى فرستاد فشنگ ها را از گمرك آوردند و به ما داد. حاكم «قصر»، «شيرخان» نامى بسيار بانظم است، از امشب، شب بناى حركت شد. ده سوار «شيرخان» همراه كرد، تا اول خاك خودش با ما همراه آمدند، بدون اينكه چيزى مطالبه كنند. «حسن آقا» نامى از آقايان تبريز كه چند سال بود در «نجف اشرف» مشغول تحصيل بوده است، حالا مراجعت به «تبريز» مى كرد. براى گمرك كردن اسباب خيلى داد و فرياد كرد، ولى ثمرى نكرد. باز هم اسباب او را گشوده، ملاحظه كردند، آدم بدى نبود تا «كرمانشاهان» با ما بود، اخلاق خوبى داشت، ولى تحصيل چندانى نكرده بود.
از «قصر» تا «كرمانشاهان» مطلب تازه نبود كه نوشته شود. الا اينكه هوا منزل به منزل بهتر و سردتر مى شد. به خصوص در «كرند» (2) كه هواى عجم ملاحظه شد، غوره و بادنجان و جوجه را شب (3) خورديم. جاى خوبى هم داشتيم.
روز دهم ماه جمادى الاولى وارد «كرمانشاه» شديم. منزلى كرايه كرديم، چهار روز در «كرمانشاه» توقف شد مكارى را كه خيلى بد بود و در هر منزل، يا او را فحش مى دادم يا كتك مى كردم، چون هم مال هاى خوب نداشت و هم خودش بد ذات بود، عوض
ص: 232
كردم، طلبى كه از او داشتم قدرى به او بخشيده و قدرى هم پس گرفتم، از «حاج على عرب» مال كرايه كردم تا «طهران». اينجا نواب «شاهزاده ميرزا» رئيس تلگراف خانه «كرمانشاه» بود ملاقات شد. آدم خوبى است
... السلطنه (1) كارگذار «كرمانشاهان» هم ملاقات كرد، من هم بازديد كردم، بسيار آدم خوبى است و نجيب است.
روزى هم رفتم به تماشاى «طاق بستان»، اگر چه تفصيل او را همه نوشته اند ما هم مختصرى مى نويسيم. (2)
بعد از چهار روز توقف در «كرمانشاهان»، اول غروب روز چهارم، مطابق چهاردهم ماه جمادى الاولى حركت كرديم، آمديم يك فرسخى شهر كنار رود «قره سو». پل بزرگى و دو سه باب قهوه خانه و دو سه دكان بقالى و علّافى دارد، شب ماهتاب و جاى باصفايى دارد، تا اول طلوع صبح توقف كرده، بين طلوعين حركت كرده آمديم «بيستون»، كنار چشمه محوطه اى بود كه اشجار كاشته بودند، چادر زديم. حقيقتاً «بيستون» آب صاف خوبى دارد، منزلى باصفا است، در جلو منظر چادرها چمن خوبى بود.
عصرى رفتم بالاى كوه، به تماشاى آثار قديمه، اوّل ما يُرى (3) كوه را صاف كرده اند و لوحى بزرگ به خط نسخ كه در آخر آن هم رقم دارد «محسن آقا» نامى وقف نامه املاكى است كه «شيخ على خان زنگنه» وقف كرده است.
روز ديگر صبح را وارد «كنگاور» شديم، «كنگاور» قصبه بزرگ، بلكه شهرى كوچك است، بازارى دارد. حكومت آن با «صارى اصلان» (4) است، احكام و توصيه اى داشتم،
ص: 233
طرف عصر فرستادم، آدم به احوال پرسى فرستاده بود، چون در جناح حركت (1) بوديم، از ديدن معذرت خواستم. ده سوار همراه ما كرد، منزل ما هم كنار جويى بزرگ، زير درخت، دامن تپه اى، جاى خوبى بود، سايه اشجار بحمداللَّه بد نگذشت.
روز ديگر آمديم «صحنه»، و روز ديگر آمديم «فرسقج» كنار رودخانه چادر زديم.
به حمداللَّه خوش گذشت. از «فرسقج» آمديم، رباطى بود موسوم به «دم شاطر»، از رباط عصرى حركت كرده، يك ساعت از شب گذشته رسيديم به «ملاير». چون در «فرسقج» معلوم شد راه معمولى كه از «ديزآباد» باشد مخوف و دو سه نفر را دو سه شب پيش لخت كرده بودند، راه هم گفتند دو سه فرسخ بيشتر تفاوت نمى كند، تماشاى «ملاير» و «عراق» هم در اين راه هست، از راه هم تعريف كردند، الحق خوب هم بود.
دو روز در «ملاير» توقف كردم، بسيار خوش آب و هوا بود، به خصوص شبى خوب داشت، خيار بسيار تعريفى دارد، گوجه هاى درشت خوبى هم در بازار بود، از «بروجرد» مى آورند. در «ملاير» نواب والا «سيف الدوله» را ملاقات كردم پارك مفصل بزرگى در دامنه كوه دارد و آبى و حوضى كه فواره آن سه چهار ذرع جستن مى كند دارد.
رفتم تماشاى پارك، شاهزاده را هم ملاقات كردم، درد پا بودند، دعوت كردند اظهار محبت كردند، معذرت خواستم، چون دو ساعت بعد حركت كرديم. الحق پارك و باغ بسيار بزرگ خوبى دارند.
از «ملاير» به «سلطان آباد» دو منزل راه است كه همه راه در ميان دره و ييلاق و رودخانه واقع است. هواى خوبى بلكه سردى داشت، با وجود اينكه «قلب الاسد» بود، صبح ها خيلى سرد بود. از «ملاير» كه حركت كرديم، پسر «حاجى سيد عباس» امام جمعه «ملاير» و «حاجى على» آقاى داماد او، كه جوانكى تبريزى الاصل و ساكن «سلطان آباد» و تجارت قالى دارد، از «مكه» همراه و هم سفر بوديم و جمعى استقبال او آمده بودند، ما را
ص: 234
مهمان كردند تا ورود [به] «سلطان آباد».
«سلطان آباد» شهرى است كه نسبت به شهرهاى «ايران» خوش وضع ساخته شده است، «سپه دار» مرحوم اين شهر را ساخته است، بازار طولانى و چند كاروان سراى معتبر خوب دارد، خيلى از «ملاير» آبادتر است، «جناب آقاى ابوالحسن خان فخرالملك» كه سابقاً وزيرالتجار بود، در اين جا حكومت دارد، خيلى نسبت به ما مهربانى و محبت كرد و ملاقات و مهمانى كرد. اسبى هم وقت حركت تعارف فرستاد، بسيار آدم خوبى است، مردم هم خيلى از او رضايت داشتند.
شبى را هم «حاجى سيد عباس» دعوت كرد، رفتم منزل او. ملاهاى آنجا را هم دعوت كرده بود، قدرى صحبت علمى كرديم، چندان امتيازى در آنها ديده نشد. متمول و رئيس اين جا «حاجى آقا محسن» است كه در «طهران» بود، «حاجى اسداللَّه» رئيس التجار اين جا را ملاقات كردم، آدم بدى نيست، كوه نزديك پر شكارى در نيم فرسخى شهر «سلطان آباد» است. «جناب فخرالملك» مى گفتند قوچ فراوان دارد و كبك آنان از اندازه خارج است. دو شب در «سلطان آباد» توقف كرده شب سيم حركت كرديم.
از «سلطان آباد» تا به «قم» سه منزل راه است، منزل اول: «ابراهيم آباد»؛ منزل دوم:
«راهيان» كه جاى خوبى بود و در ميان چمنى چادر زديم. منزل سيم: «رباط سنگى».
روز چهارم وارد به «قم» شديم، منزلى دم صحن «قم» كرايه كرده، نزديك بازار و سه روز در «قم» توقف كرديم، در اين جا بعد از مدتى باز به هندوانه رسيديم، هندوانه خوب فراوان بود، متولى باشى و حاكم «قم» كه «اعتضاد الدوله» لقب دارد در شهر نبود، جمعى ديگر از آقايانِ آن جا ديدن كردند. «جناب آقا سيد ابوجعفر» روضه خوان قمى، كه امسال در محرم، «مشهد» رفته بودند مراجعت كرده است، ديدن آمد از احوالات «مشهد» جويا شدم، از روضه خوانى منزل و مراقبت فرزندم «ميرزا على نقى» خيلى تعريف و تمجيد مى كرد.
«حاجى جعفر قمى» كه در «مكه» نوكر حقير بود و او را به «قرن المنازل» با خود
ص: 235
برده بودم و از «كربلا» جلوتر از ما آمده بود و سه روز بيش در «كربلا» نمانده بود آمد. چند هندوانه هم تعارف آورده بود، سه شب در «قم» توقف كرده، شب چهارم اول غروب حركت كرده، منزل شكسته آمديم «على آباد».
صبح كه نماز خواندم از كجاوه بيرون آمده، سوار اسب شدم، هواى كنار درياچه «قم» خيلى بد بود و سه چهار ساعت هم سوارى كرده، سه از دسته گذشته رسيديم به «على آباد». هوا گرم بود، پاهاى خود را در ميان آب نهر گذارده و قدرى آب به سر و صورت خود زده، چايى و قليان صرف شد.
شخصى قزوينى كه اهل علم بود و «حاجى آخوند» او را مى گفتند، آمد نزد حقير.
چايى خورده، قليان كشيد و در بين صحبت ها گفت كه: در اين سفر همه ناخوش شديم، مگر شما. هنوز نشسته بود كه نوبه آمد و رفتم ميان اطاق افتاده نوبه كردم!! شب يك ساعت از شب گذشته حالم بهتر شد و عرق كرده سبك تر شدم. ساعت سه راه افتاديم.
شب را باد و باران كمى باريد، آمديم «حسن آباد»، در «حسن آباد» تنقيه كرده، تب و نوبه آمد، اما سبك تر از شب قبل.
ساعت چهار از «حسن آباد» حركت كرده، امروز ديگر تب فى الجمله باقى بود، شب را هم باران شديدى و باد زيادى آمد.
روز پنجشنبه غره شهر «جمادى الثانيه»، دو از آفتاب گذشته وارد «حضرت عبدالعظيم» شدم. «حاجى ميرزا اسداللَّه» را ساعتى جلوتر فرستادم كه معلوم كند «جناب اعتماد التوليه»، كه از «كاظمين» نوشته بودم منزلى براى ما تهيه كند در كجا منزل معين كرده؟ «ميرزا اسداللَّه» قريب به دروازه مراجعت كرد، معلوم شد كه «اعتماد التوليه» خود به «طهران» رفته، ولى «آقا ميرزا آقا» پسرشان گفته اند: منزل خود را معين كرده ايم. رفتيم آنجا پياده شديم. فورى فرستادند «ميرزا محمد خان» نامى دكتر كه برادر «ميرزا حسين خان
ص: 236
معتمد الاطبا» و حكيم باشى آستان مقدس رضوى است آوردند، او هم دواى مختصر و تنقيه اى نسخه داد، ولى تب طرف عصر اشتداد كرد و فردا صبح كه جمعه بود، «جناب اعتماد التوليه» از شهر آمده اند و اصرارى از ايشان كه ما مهمان باشيم. آخر به معاذيرى زياد منزلى وصل به منزل ايشان كرايه كرده قرار شد، اندرون آنجا باشند و بيرونى هم بيرونى ايشان باشد.
جناب دكتر «نمك فرنگى» و «گنه گنه» (1) تجويز كردند: هر قدر از خوردن نمك و گنه گنه انكار كردم، مثمر نشد و گول برادرى او را با «معتمد الاطبا» خورده بحرف كردم. نمك [فايده] نكرد و گنه گنه التهاب را زياد كرد و احوالم خيلى بد شد.
طبيب را عوض كردم، دانستم كه خبط (2) كرده، بلكه از طبابت بى ربط است. زيرا فردا آمده بود و اصرار داشت كه ترشى بدهد! ديگر به حرف او نكردم.
«ميرزا عطاء اللَّه» نامى طبيب، با «ميرزا محمد حكيم باشى» فرستادم آمدند و به مشاوره مشغول معالجه شدند و الحق خوب معالجه كردند. به خصوص «ميرزا عطاء اللَّه» كه خيلى خوب طبيب حاذق است، اگر چه «ميرزا محمد» هم خوب است، «جناب اعتماد التوليه» هم آنچه لازمه پرستارى بود، خود و وُلدانشان (3) به جاى آوردند.
«جناب معتمد التوليه» هم برادر ايشان كه حقيقتاً آقا طبع و آدم بسيار خوبى است، در حقيقت همه خانواده آنها كمال مهربانى و محبت را كردند. روز نهم مرض «يرقان» و روز دوازدهم «حصبه» بروز كرد، از بركت «ائمه اطهار» و توجه امامزاده واجب التعظيم «حضرت عبدالعظيم» و پرستارى جنابان «معتمد» و «اعتماد» و طبابت «ميرزا عطاء اللَّه»، بحمداللَّه روز پانزدهم عرق صحت آمد و به حال آمدم.
ص: 237
در اين چند روز كه افتاده بودم، جمع كثيرى از آقايان رفقا و رجال دولت و تجار محترم ديدن آمدند از «طهران» و با حال مرض به قدر مقدور از آنها پذيرائى كردم. از طرف «حضرت مستطاب اقدس والا وليعهد» كه به جهت تشريف فرمائى موكب همايون «اعليحضرت شهريارى مظفر الدين شاه قاجار» به فرنگستان در «طهران» تشريف دارند و نيابت سلطنت مى فرمايند.
روز شنبه سيم ورود ما جناب جلالت مآب «آقا سيد ابوالقاسم خان»، مستوفى ايشان از «سلطنت آباد» تلگراف كرده و براى روز دوشنبه دو ساعت به غروب، به جهت شرفيابى احضارم فرموده بودند. چون مريض بودم، حركت امكان نداشت، تلگرافاً معذرت خواستم. جناب جلالت مآب أجل «خبير الدوله» كه از رياست تلگراف «خراسان» احضار شده اند، روز سيم ورود تشريف آورده، يك شب و يك روز توقف كردند، قدرى از اوضاع «مشهد» صحبت كرديم و از ملاقات ايشان خيلى محظوظ شدم.
«جناب جلالت مآب» «آقاى ملك التجّار» تلگرافى از قصر خود كرده و معذرت ديدن آمدن را به ملاحظه گرمى هوا خواسته و فردا را كه روز يكشنه باشد، درشكه و كالسكه اى فرستاده بودند كه مخلص با همراهان به قصر ايشان رفته و مهمان ايشان باشم.
چون ديدن نكرده بودند، اين دعوت را نپذيرفته و به آدمشان جواب صحيحى ندادم، بعد از به حال آمدن و حمّام رفتن، محض بازديد كردن از آقايان رفتم «طهران»، منزلى در نزديك منزل «جناب سراج الملك» كرايه كردم، پانزده روز در «طهران» توقف كردم، دو مرتبه از طرف «حضرت اقدس والا»، احضار به «سلطنت آباد» شدم.
روز شنبه 23 به همراهى «جناب اعتماد التوليه» با درشكه «جناب سراج الملك»، به «سلطنت آباد» رفته، به توسط «جناب مستوفى» سابق الذكر شرفيابى حاصل كردم، خيلى اظهار التفات و مرحمت فرمودند، يك ساعت و نيم مجلس طول كشيد. از وضع سفر و آبادى «شام» و ترتيبات «مكه معظمه» جويا شدند، به قدرى كه مقتضى بود عرض كردم.
ص: 238
خيلى خوش محاوره (1)و خوش مجلس و با ادراك به نظر مى آيند. خداوند ان شاء اللَّه طول عمر به ايشان داده و احياى دولت شيعى اسلامى را به وجود ايشان قرار دهد، آن شب و روز ديگر را هم تا عصر در «سلطنت آباد» توقف كرديم، مهمان «جناب مستوفى» و «جناب قهوه چى باشى»، كه هر دو سيّد و هر دو بزرگوار و پاك دامن و نجيب و آقا هستند بوديم. در كلاه فرنگى وسط باغ منزل داشتند، خيلى خوش گذشت. هواى «سلطنت آباد» نسبتاً خيلى بهتر از هواى شهر است.
عصر روز ديگر از «سلطنت آباد» مراجعت كردم، روز ديگر مهمان «جناب مستطاب شريعتمدار آقا سيد محمد نخل زكى» «جناب مستطاب حجةالاسلام آقا سيد عبداللَّه» بودم، حقيقتاً آقايان علماى «طهران» خيلى اظهار لطف كردند، كسانى هم كه ابداً توقعى از آن ها نداشتم از قبيل: «جناب جلالت مآب حاجى حسن على خان» و «جناب جلالت مآب سراج الملك» و «جناب جلالت مآب نجدالسلطنه» و غيره و غيره همه اظهار لطف كردند. «جناب أجل مدبّر الدّوله» و «جناب أجل صديق الدّوله» را هم ملاقات كردم و ديدن آمدند. «حضرت أجل لقمان الدّوله» هم ديدن كردند. (2)
روز بيست و پنجم تلگرافى از حضرت مستطاب أجل «آصف الدّوله» رسيد، احوال پرسى فرموده و امر حركت فرموده بودند، لهذا در صدد حركت برآمدم، به هر قسم بود بازديدهاى لازم را كرده و كارهاى خود را سر و صورتى داده عازم بر حركت شدم. «والده جناب جلالت مآب أجل صدرالممالك» فوت كرده بود، رفتم به تعزيه خانواده آنها، حق عظيمى بر حقير دارند، الحق «جناب صدرالممالك» از آدمان خوب و رجال معتبر اين
ص: 239
دولت است، آقايان ديگر برادران ايشان را كه رفقاى قديمى بودند ديده و ديدارى تازه كرده از ملاقاتشان مسرور شدم.
روز غرّه شهر رجب المرجّب، عود به «حضرت عبدالعظيم» كرده، دو شب توقف كرده روز سيم حركت كرده، رو به «خراسان» رهسپار شديم. از «ايوان كى» (1) تلگرافى كرده حركت خود را خبر داده، درشكه و مال هاى خود را به «مزينان» خواستم.
روز دهم وارد «سمنان» شدم، شب ورود به «سمنان» يك نفر از اهل قافله، پيرمردى از قاطر افتاده بود و روز ورود مرحوم شد. حكومت «سمنان» كه «مرتضى خان» پسر «ميرزا حسن» كه وقتى فراش باشى «ميرزا عبدالوهاب خان شيرازى» «آصف الدوله» بود و حالا «مستشارالممالك» لقب دارد، بهانه به دست آورده اول مكّارى ها را خواسته، چوب زده و جريمه گرفته و بعد از آن زن بيچاره «متوفى» را خواسته، مبلغى جريمه گرفت و بعد از آن به اهالى قافله دراز شد، يكى را گفت: تو قاطر او را رمانده اى!
يكى راگفت: چرا گذاشتى زمين بخورد؟ مبلغى از مردم گرفت. «حاجى ميرزا اسد اللَّه خان» را فرستادم، احوالپرسى كرده توسط (2) اهل قافله را كردم، جواب درستى نداده بود.
درختى كه تلخ است او را سرشت گرش بر نشانى به باغ بهشت
ور از جوى كوثر به هنگام آب به پاش انگبين ريزى و شهد ناب
سرانجام كوير به كار آورد همان ميوه تلخ بار آورد
حقيقتاً «عبدالرحمن پاشاى سنى شامى»، به مراتب بر اين شيعى نانجيب ترجيح دارد!! از وقتى كه با حقير آشنا شد، هر توسط كردم پذيرفت و ابداً در ميان حاج ايرانى محاكمه نكرد.
هر كس رفت پيش او گفت: «رُوْحْ الَى السَّيِّد، هُوَ مِنْ كِبارْ مَمْلَكَتْكُمْ، كُلْ ما هُو
ص: 240
حَكَمْ أنا أجْرِيْه» و واقعاً هر چه حقير حكم مى كرد، فورى به همان قسم اجرا مى كرد و حكايت تفنگ را هم كه در اين كتاب نوشته ام، مطالعه كنندگان البته ديده اند.
رييس پسته (1)
در «سمنان» منصور نظام رئيس پسته انجا را ملاقات كردم، آدم خوبى بود.
مدرسه اى در «سمنان» به طرز جديد بانى شده، چهل نفر طفل را مى پذيرد و خوب تربيتى داده. عصرى حقير را دعوت به مدرسه كرده، رفتم امتحان داد، خيلى خوب ترقى كرده اند، قالى بافى هم ساخته، روزى دو ساعت هم پنج نفر از اطفال قالى بافى ياد مى گيرند. خداوند امثال اين اشخاص را ان شاء اللَّه در مملكت زياد كند و به آنها وسعت و بركت بدهد، خيلى از حكومت آنجا شكوه داشت.
در «سمنان» «شيخ مرتضى» پسر «جناب حاجى شيخ عبدالحسين» را ملاقات كردم كه با اهل و عيال خود به «كربلا» مى رفت، دو روز با هم بوديم و با هم حمّام رفتيم، از حمّام كه درآمديم هنداونه خورديم، عصرى نوبه كرد. صبح روز ديگر ديدم از دهان او خون مى آيد و آثار يرقان در او ظاهر است، به عين مثل ناخوشى حقير بود. اما يرقان حقير در دهم بروز كرد و اين در دوم است. خداوند به او رحم كند.
روز دوازدهم را در «سمنان» بوديم، شب سيزدهم از «سمنان» حركت كرده، «شيخ مرتضى» به طرف «طهران» و حقير به طرف «خراسان» رهسپار شديم، خيلى به او سفارش كردم كه از خود مواظبت كند. روز ديگر كه آمدم «آهوان» حقير هم نوبه حقيقى كردم. روز بعد «امير آباد» و روز بعد آمدم «دامغان».
در «دامغان» باغى گرفته و چادر زديم، نزديك غروب نوبه سختى كردم، شب را توقف كردم، اهل قافله هم براى خاطر حقير توقف كردند. فردا را دوايى خورده و تنقيه كرده، گنه گنه خوب همراه داشتم خوردم. بحمداللَّه نوبه نيامد.
ص: 241
در «شاهرود» هم روز توقف، مسهلى خوردم، بحمداللَّه احوالم خوب شد. نواب والا «منتصرالملك» هم كه از «طهران» همراه هم بوديم، در «دامغان» و «شاهرود» احول پرسى آمدند. از «شاهرود» عصرى حركت كرده، آمديم «خيرآباد» تا يك ساعت از شب گذشته در «خيرآباد» بوديم. از آنجا آمديم «ميامى»، منزل بسيار خوبى «حاجى سيد رضا» نامى ساخته است منزل كرديم، خيلى بحمداللَّه خوش گذشت و از اينجا هر روز منتظر بچه ها و درشكه هستم. تا اينكه روز بيست و سيم در «مهر» صبحى كه وارد شديم قريب به «مهر» ديدم درشكه حقير، با «هادى خان درشكه چى» و اسب سفيد عربى را يدك بسته اند، از دور نمايان شد. اخوى «ميرزا فضل اللَّه» و فرزندان: «ميرزا علينقى» و «ميرزا عليرضا» با ده پانزده نفر از نوكران شخصى و «حاجى غلامحسين» صاحب كار املاك «نيشابور» و «اسداللَّه خان» پسر «حاجى يوسف خان» كدخداى «نوغان» آمده اند استقبال. از ديدار همه خوشنود شدم. خداوند را بر سلامت آنها و خود شكر گفتم.
الحمدللَّه على السلامه.
شب ديگر در «ربود» و روز ديگر به «سبزوار» وارد شديم. لدى الورود «جناب حاجى ميرزا على» پسر «مرحوم حاجى ميرزا آقا بابا» آمدند منزل ما كه در حيات مقبره «مرحوم حاجى ملاهادى حكيم سبزوراى»، كه مستغنى از توصيف است بودند آمدند و خيلى گله داشت از اينكه چرا اطلاع نداده ام؟ و چرا منزل ايشان نرفته ام؟ خيلى اصرار كردند كه بروم منزل، قبول نكردم. بالاخره مال و تعارفات فرستاده، عصرى هم رفتم حمام منزل ايشان، غروبى هم ساير آقايان ديدن آمدند و تعارف فرستادند و مهمانى كردند، اما نتوانستم هيچ جا بروم مگر منزل «جناب حاجى ميرزا على» و منزل «آقاى ميرزا رحيم» و از آنجا حركت كرده، فردا را آمديم «زعفرانى».
در زعفرانى «حاجى حسين سردهى» و جمعى از «نيشابور» استقبال آمده و برّه و جوجه و تعارفات ديگر آوردند. فرداى آن روز را آمديم به «شوراب»، در «شوراب»،
ص: 242
«محمد جعفر خان»، سرتيپ سواره «نيشابور» و جمعى هم از خرم آبادى هاى رعيت هاى حقير استقبال آمده بودند.
«محمد جعفر خان» خبر داد كه بيچاره «شيخ» مرتضى در قشلاق وفات يافته است، خيلى افسوس خوردم. معلوم بود يرقان قبل از سبع همين است.
روز ديگر اول آفتاب رسيديم به «نصرآباد»، در «نصرآباد» همه زارعين املاك حقير، از بزرگ و كوچك تا بچه هاى پنج شش ساله استقبال آمده بودند و خيلى اظهار خوشنودى مى كردند. به همه اظهار محبت و مهربانى كردم و گفتم سماورها را آتش كرده، آنها را چايى داديم خوردند و احوال همه را پرسيدم، به حمداللَّه تماماً سالم اند و از وقتى كه حقير رفته ام، ابداً فوت و موتى در آنها واقع نشده است.
بعد از دو سه ساعت توقف، سوار درشكه شده، به عجله به طرف شهر «نيشابور» حركت كردم، كه حضرات آقايان اهل شهر به زحمتِ استقبال گرفتار نشوند. هوا هم فى الجمله سرد بود. آمدم تا يك فرسخى شهر، ديدم كه نشد، و «جناب قوام الاسلام» با جمعى ديگر از آقايان زحمت كشيده آمدند، پياده شده معانقه و مصافحه كرده، به اصرار «جناب قوام الاسلام» دم استخرى (1) كه كنار راه است نشسته قليانى كشيديم و همين كه سوار شديم، «جناب آقاى شيخ الاسلام» با درشكه و كالسكه اى از طرف حضرت والا «فتح السلطنه» كه حاكم «نيشابور» اند و جمعى كثير از اعيان شهر رسيدند. باز پياده شده و با «جناب آقاى شيخ الاسلام» مصافحه و معانقه كرده، از سلامت ايشان و ملاقاتشان خيلى مسرور و مشعوف شدم، آن گاه محض احترام حكومت، در درشكه ايشان نشسته و ساير درشكه ها را هم زن ها كه همراه بودند و حضرات محترمين سوار شده، آمديم
ص: 243
نزديك شهر، مستقبلين پياده از آقايان طلاب و علما آمده بودند. محض احترام آن ها پياده شده وارد شديم به باغِ خارج دروازه كه از «جناب شيخ الاسلام» است.
حقيقتاً «جناب شيخ الاسلام» در اين سفر هم مثل ساير اسفار ما را خجل كردند، باز حكايت مهمانى و سفره مفصل سرگرفت، سه شب و سه نهار ما را نگاه داشتند، خيلى مهمانى مجلل شايان مفصلى كردند، نصف «نيشابور» در اين دو سه روز شام و نهار مى خوردند. حضرات آقايان اهل «نيشابور» هم تمامى ديدن آمدند، «جناب قاضى» هم كه هفت سال است با حقير به جهت امر توليت زرگران قهر بودند ديدن آمدند و معانقه كرديم، در «نيشابور» فراش باشى كشيك اول و برادرش و چند نفر ديگر از «مشهد» استقبال آمده بودند.
روز چهارم به هر قسم بود از «جناب آقاى شيخ الاسلام» معذرت خواسته، رفتيم «خرم آباد» كه ملك موروثى و يك فرسخى شهر است. چهار شب هم در «خرم آباد» توقف كرده، قدرى از كارهاى خود وارسى كردم و حساب هاى خود با «حاجى غلامحسين» مفروغ كردم و به جهت تكاهل و تنبلى كه او كرده بود او را معزول كرده، برادرش را صاحب كار كردم كه «حاجى محمد حسن» باشد. گوسفندهاى خود را هم وارسى كردم، خيلى تلف شده است. آن قدرى كه باقى مانده داغ كردم، روز چهارم ماه از «نيشابور» حركت كرده، شب اول «باغ شن» و شب دوم «شريف آباد».
از «شريف آباد» ساعت چهار سوار درشكه شده محض اينكه كسى به زحمت استقبال نيفتد، اول طلوع آفتاب از دروازه «ارك» روز يكشنبه هفتم شهر شعبان المعظم وارد «مشهد» شدم، تمام مسافرت ده ماه و دو روز كم طول كشيد.
با اين همه جمعى از دروازه خيابان سفلى، بيرون شهر رفته بودند و از طرف توليت و ايالت يدك و كالسكه برده بودند.
ص: 244
الحمدللَّه على السلامه، خدمت «حضرت ثامن الائمه» مشرف شده، جبهه بر آن خاك پاك ماليده، سلام آباء كرام و أبناء عظام را ابلاغ نموده آمدم منزل، خداوند را شكر گفتم. از طرف همه اهالى و اعيان به خصوص از طرف حضرت اجل اشرف «ايالت كبرى» و حضرت مستطاب «حجةالاسلام» توليت جليله عظما، تعارفات زيادى از قبيل شال و عقار (1) و برگ و بند و غيره آورده و همه ديدن نمودند. معلوم شد «جناب ميرزاى ناظر» در همان شب كه خواب ديده بودم وفات يافته اند. و در شب بيست و هشتم ذى حجه كه «جناب شريعتمدار آقاى حاجى ميرزا على» را خواب بدى در «فخّ» ديده بودم در همان شب عيالشان فوت كرده بوده است.
الحمدللَّه على السلامة و التوفيق و انا العبد العاصى «داود بن علينقى بن اسمعيل بن على اكبر بن اسمعيل بن هداية اللَّه بن طاهر بن ابى الحسن بن هادى بن محتشم بن شهنشاه بن محمد بن معزّ الدين بن عميدالملك بن شاه خليل اللَّه بن شاه نعمت اللَّه بن عبداللَّه بن محمد بن عبداللَّه بن يحيى بن هاشم بن موسى بن جعفر بن صالح بن حاتم بن على بن ابراهيم بن على بن محمد بن اسمعيل بن جعفر بن محمد الصادق»- صلوات اللَّه و سلامه عليه-.
قد تمّ الكتاب بعون اللَّه الملك الوهّاب فى يوم سادس عشر من شهر رمضان المبارك من شهور [سنة] اربع و عشرين و ثلاثمائه بعد الالف من الهجرة النبويه عليه آلاف التحية و السلام.
حرره العبد الفانى «محمد رضا ابن محمد حسين الخراسانى»
گر خطائى رفته باشد از قلم هر كه خواند محو سازد از كرم
***