سفرنامه حاج عليخان اعتماد السلطنه

مشخصات كتاب

شماره كتابشناسي ملي : ايران77-16459

سرشناسه : قاضي عسكر، علي

عنوان و نام پديدآور : سفرنامه حاج عليخان اعتماد السلطنه/ قاضي عسكر، علي

منشا مقاله : ، ميقات حج، ش 25 ، (پاييز 1377 ): ص 166 - 189.

توصيفگر : سفرنامه عليخان اعتمادالسلطنه

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

پيشگفتار

ص: 13

«حاج على خان اعتماد السلطنه» فرزند «آقا حسين مراغه اى» است.

سلسله احفاد وى عبارتند از: على بن حسين بن محمد رسول بن عبداللَّه بن جعفر، كه «جعفر» از هفت پشت واسطه به «بردى بيگ بن اوزبك خان بن جوجى خان» مغول مى رسد. (1)

دليل سكونت «آقا حسين» در شهر «مراغه» اين بوده است كه:

در سنه هفتصد و پنجاه و هشت، «بردى بيگ» به حكومت «تبريز» نايل شد و در همان سال نيز پدرش كه حكومت «قبچاق» را داشت، از اين عالم رحلت نموده، رو به عالم باقى آورد. «بردى بيگ» به جاى پدر نشست و در همان جا بساط حكمرانى گسترد و همين حكومت «بردى بيگ» در تبريز موجب شد كه علاقه در آنجا پيدا كرده و اولادش در آن ولايت متوقف گشتند و تا زمان «جعفر خان» كه هفت پشت واسطه به «بردى بيگ» مى رسد در «تبريز» متوطن بودند.

اوقاتى كه «سلطان سليم»، سلطان عثمانى، لشكر به حدود «آذربايجان» كشيد و «شاه اسماعيل صفوى» نيز در «اواجق» و «چالدران» به جنگ با او برخاست و شكستى عظيم خورده برگرديد. از آن شكست «چالدران»، وحشتى بى پايان در حال اهالى «آذربايجان» به هم


1- مرآة البلدان: 2/ 1580

ص: 14

رسيد. هر كس را قدرت حركت بود، به جانب «عراق» (1)فرار نمود و آن كس كه قدرت نداشت در كمال تزلزل بماند؛ از جمله «جعفر خان»، راهِ دارالسلطنه «قزوين» پيموده، در همان جا توطن اختيار نمود. تا در اوايل جلوس «نادر شاه» در آن سامان قحط و غلايى بى پايان به هم رسيد. «محمد خان» پسر «جعفر خان» را طاقت زيست نماند، با كمال استيصال خود را به «مراغه» كشاند و در آن حدود آرميد.

اولاد «جعفر» نيز با خانواده خود به «مراغه» مراجعت نموده، كما فى السابق مشغول كسب و تجارت مى گردند و تا زمان قتل «آغا محمد خان قاجار» در قلعه «شوشه» (2) قفقاز و آغاز سلطنت «فتحعلى شاه قاجار» در «مراغه» سكونت داشته اند. (3)

چگونگى آشنايى و نزديك شدن آنان با دربار «قاجار» بدين شكل بوده است:

چون «صادق خان شقاقى» بر ضد «فتحعلى شاه» قيام و ادعاى سلطنت مى نمايد، «فتحعلى شاه» با قشونى كه تهيه كرده بود به طرف «آذربايجان» حركت كرده، در مقابل «صادق خان شقاقى» لشكر كشى مى نمايد. در اين تاريخ «احمد آقاى شيخ شرفى» كه از طرف «آغا محمد خان» به لقب خانى مفتخر گرديده و حاكم «مراغه» بوده است براى استحكام حكومت خود تصميم مى گيرد دو فقره عريضه به يك مضمون و به اختلاف عنوان، به نام «فتحعلى شاه» و «صادق خان» نوشته به ضميمه وجه نقد براى آنها بفرستد. «حاجى رحيم بيك» برادر «آقا حسين مراغه اى» كه مردى زيرك و كاردان و با تجربه بود، مأمور اين كار مى شود. «حاجى رحيم بيك» دو فقره عريضه و هدايا را برداشته به طرف اردوى طرفين متخاصمين مى رود. او دستور داشت پس از جنگ بين آنها، هر طرف كه فاتح گرديد عريضه و هدايا را به او تقديم دارد. «حاجى رحيم بيگ» پس از ورود به محل منازعه بر اثر تحقيقاتى كه مى نمايد عقيده پيدا مى كند كه «فتحعلى شاه» در اين زد و خورد فاتح خواهد بود. به علاوه براى اين امر نيز استخاره كرده خوب مى آيد. عريضه مربوط به «فتحعلى شاه» و هدايا و وجوه نقدينه را به «فتحعلى شاه» تقديم و ضمناً بياناتى نسبت به وفادارى اهالى «آذربايجان» و


1- شهرهاى مركزى ايران كه به عراق عجم معروف بود.
2- در مرآة البلدان: 2/ 1581 نام اين قعله «شوشى» ذكر شده است.
3- دافع الغرور: 5

ص: 15

اطاعت آنها به «شاه بيان» مى كند. از اين اظهارات «شاه» را خوش آمده «حاجى رحيم بيگ» را مورد تفقد و مهربانى قرار داده جواب عريضه «احمدخان» را نوشته به او مى دهد.

اين امر اسباب استحكام حكومت «احمد خان» در «مراغه» شد و كما فى السابق به حكومت برقرار گرديد.

«فتحعلى شاه» در جنگ با «صادق خان شقاقى» فاتح و قشون «شقاقى» متوارى شد و غائله خاتمه پيدا كرد. از آن تاريخ «حاجى رحيم بيگ» و «آقاحسين» برادرش با دربار «قاجار» ارتباط پيدا كرد و پس از عزيمت «عباس ميرزا نايب السلطنه» به «آذربايجان»، اين دو برادر مورد توجه و لطف وليعهد واقع گرديدند. امانت و وثاقت و اعتبار «آقاحسين» به جايى مى رسد كه «عباس ميرزا» نايب السطنه ماترك «مادر محمد شاه» فرزندش را كه «دختر ميرزا محمد خان قاجار» بيگلر بيگى «تهران» بود به «آقاحسين» سپرد و در سلك خدمتگزاران واقع گرديد.

در همان اوقات «آقا على» پسر «آقا حسين» (حاجى على خان) كه ده ساله بود به غلام بچگى مخصوص «محمد شاه» در مى آيد. او در آن صغر سن و كودكى فَطِن و زيرك و با ادراك بود و به آن خردسالى چابك و چالاك و از جهت طلاقت زبان موجب حيرت و تعجب هر كس مى گرديد و هر گاه بالضروره از جانب «محمد شاه» خدمت «نايب السلطنه» مى رفت پيغام و رسالت او را چنان ادا مى كرد مثل اين كه در روى كاغذ نوشته شده باشد. «نايب السلطنه» و «محمد شاه» چشم به تربيتش داشتند. و براى خدمت به دولت آماده اش مى كردند. بالجمله «آقا حسين» روز به روز به امانت و ديانت مشهور شد و «آقا على» فرزند او به خدمتگزارى مفتخر.

اوقاتى كه «روس ها» «تبريز» را اشغال كردند و خادمان «نايب السلطنه» با وحشت و دشت به «همدان» مى رفتند «آقا حسين» اموال موروثى «محمد شاه» را بدون اين كه از او مطالبه شود تسليم كرد و به مراتب امانت خود افزود.

هنگام شكست «نايب السلطنه» از قشون «روس»، كه «قلعه اردبيل» در محاصره قشون «روس» بود، بعد از آن كه «اردبيل» به دست «روس ها» افتاد «محمدشاه» به «مغان» عزيمت نمود و «آقا على» نيز در ركاب و همراه او بود. چون از «نايب السلطنه» خبرى نداشتند «محمد شاه» عريضه اى براى «نايب السلطنه» نوشته «آقا على» را با عريضه نزد

ص: 16

«نايب السلطنه» مى فرستد و در عريضه نوشته بود وقايع را «آقا على» شفاهاً گزارش خواهد داد. «آقا على» با كمال شجاعت از ميان قشون «روس» عبور نمود و خود را به «دهخوارقان» (آذرشهر) محل اقامت «نايب السلطنه» رسانيد و بعد از تقديم عريضه تمام وقايع و اتفاقات را بدون كم و كسر، با ذكر سلامتى «محمد شاه»، به اطلاع «نايب السلطنه» رسانيد و چون «نايب السلطنه» در اين موقع در وحشت بود خواست بيشتر از وجود «آقاعلى» استفاده نمايد پس جواب عريضه «محمد شاه» را به وسيله ديگرى فرستاد و «آقاعلى» در سلك خدمتگزاران او در آمد.

چون در اثر شكست «نايب السلطنه» از «روسها» و تفرقه قشون، مشار اليه حيران و سرگردان در دهات مى گشت، نمايندگان دولتين «انگليس» و «عثمانى» براى وساطت و مصالحه فيمابين، با «نايب السلطنه» ملاقات نموده، قرار مى گذارند كه «نايب السلطنه» با «پسكويچ» سردار روسى ملاقات نمايد. نماينده «انگليس» «سر كمبل» و نماينده «عثمانى» «ويلانقلى افندى»، پس از موافقت «نايب السلطنه» با «پسكويچ» ملاقات مى كنند و قرار لازم داده مى شود. سردار روسى كه در «تبريز» اقامت داشته، از «تبريز» خارج شده، در محل معينى با «نايب السلطنه» ملاقات مى كند و قرار مصالحه داده مى شود در اين موقع «نايب السلطنه» فوق العاده در مضيقه مالى بود و براى مخارج جارى و حفظ عده معدودى كه در خدمتش بودند معطل و پريشان حال بود. چون اهالى آذربايجان از دادن قرض و كمك به نايب السلطنه از جهت اين كه نمى دانستند نتيجه جنگ به كجا خواهد انجاميد، خوددارى كرده بودند و عده اى هم كه به طرفدارى «روسها» برخاسته بودند، حاضر به هيچ گونه كمك نبودند، پس «نايب السلطنه» تنها اميدى كه داشت به «آقاحسين مراغه اى» بود كه بتواند در اين موقع سخت و وحشتناك به او كمك نمايد.

براى اين مقصود «آقا على» را مأمور نمود به «مراغه» رفته مراتب را به اطلاع پدر رسانيده از مشار اليه بخواهد هر قسم كمكى كه مى تواند بنمايد. با وجود اين كه «جعفر قلى خان» كه از طرف «پسكويچ» سردار روسى به حكومت «مراغه» منصوب شده بود، مراقب بود كه از مراغه كمكى به «نايب السلطنه» نشود. «آقا حسين» كمر همت بسته، آنچه نقد و جواهر و آذوقه و لباس ممكن بود تهيه كرده، به وسيله پسر خود «آقاعلى» محرمانه براى «نايب السلطنه» به «دهخوارقان» مى فرستد و موجب خوشنودى «نايب السلطنه» شده، گشايشى در

ص: 17

امور و حفظ و عدم تفرقه عده اى كه در خدمت او بودند، مى گردد. بعداً هم هر قدر ممكن بود، به وسيله استقراض و غيره، وجوهى تهيه كرده براى نايب السلطنه مى فرستاد. (1)

پس از قدرت يافتن «نايب السلطنه» و ورود وى به «تبريز» در مقابل خدماتى كه «آقاحسين» در اين مدت كرده بود، مشار اليه را به پيشخدمت باشى «محمدشاه» فرزند خود معين و «آقا على» را به نيابت پدر بر قرار كرد. در اين موقع از طرف «عباس ميرزا» نايب السلطنه «آقا حسين» به لقب خانى مفتخر و فرمان آن صادر مى گردد.

«آقا على» در معيّت «محمد شاه» به «تهران» آمد و بعد از دو سال در مراجعت از سفر «كرمان» در «خراسان» به شغل صندوق دارى و خزانه دارى رسيد. در سفر اول «محمدشاه» به «هرات»، كارش از خزانه دارى بالا گرفته اغلب خدمات اردوى دولتى به او محول گرديد. تا اين كه بعد از فوت «نايب السلطنه» در «ارض اقدس»، «محمدشاه» از طرف «فتحعلى شاه» به «تهران» احضار و به وليعهدى به جاى پدر منصوب گرديد و از آنجا به آذربايجان كه مقر حكمرانى بود عزيمت نمود.

چندى نگذشت كه خبر فوت «فتحعلى شاه» در «اصفهان» به «آذربايجان» رسيد و «محمدشاه» براى جلوس به تخت سلطنت از «تبريز» عازم «تهران» شد و مناصب جديدى به اشخاص و همراهان داد؛ از جمله منصب نظارت و خوان سالارى را كه از مشاغل مهم بود، به «آقاعلى» داد. او در ركاب «شاه» به «تهران» عزيمت كرد و به لقب خانى نايل گرديد. در تهران، اگر چه عملًا «على خان» حكومت «تهران» را داشت، حكومت «كاشان» و بلوكات اطراف «تهران» براى مخارج آشپز خانه شاهى نيز به مشاراليه تفويض مى گردد. همان اوقات «حسين خان» پدر مشارٌ اليه به حكومت «كاشان» مأمور مى شود. (2)

«حاج على خان» در وليعهدى «محمد ميرزا»، سمت صندوق دارى او را يافت و پس از اين كه به سلطنت رسيد تا مدتى سمت خوانسالارى (ناظرى) دربار را كه از مشاغل مهمّ آن زمان بود، داشت. در اواخر عمر «محمد شاه» (1261 ق.) زوجه ديگر او؛ يعنى «مادر عباس ميرزا ملك آرا» از «حاج على خان» به علت حيف و ميلى كه در اموال خود مشاهده كرده بود،


1- دافع الغرور، صص 7 و 8
2- دافع الغرور، ص 11

ص: 18

به «شاه» شكايت برد و شاه او را چوب زد و داغ كرد و از شغل نظارت انداخت و تمام اموال او را گرفت. در يكى از مراسلاتى كه «حاج ميرزا آقاسى» در همين هنگام كه «حاج عليخان» مغضوب و اموالش مورد مصادره قرار گرفته بود به محمد شاه نوشته، اين عبارت در آن ديده مى شود:

«در باب «عليخان» ناظر عرض مى شود كه پدرش به جهت خلاف با بنده رفت و در «مراغه» وفات يافت و خودش به واسطه خيانت به مال پادشاه دين پناه گرفتار آمد، زيادتر نترسانند كه او هم تلف شود همه مال ها از بين مى رود به آرام و استادى مال ها را از او بخواهند، و چندى بعد براى اين كه مبادا كشته شود با شتاب هرچه تمام تر از «نياوران» فرار كرده، خود را به «قم» رساند و در اطراف حرم «حضرت معصومه عليها السلام» بست نشست. فرار «حاج على خان» از «تهران» و بست نشستن در «قم» بيشتر براى اين بوده كه با «مهدعليا» زن «محمد شاه» و «مادر ناصرالدين شاه» ارتباط بسيار نزديك داشته و «محمدشاه» از اين قضيه كاملًا مسبوق و مستحضر مى شود و براى خاطر اين موضوع قصد كشتن او را داشته است و برخى هم اين ارتباط را به «مادر محمدشاه» نسبت مى دهند.

محمد حسن خان اعتماد السلطنه پسرش در يادداشت هاى روزانه خطى خود، در اين باب چنين گويد:

«قبل از نهار صحبت «محراب خان» خواجه «انيس الدوله» شد، خيلى مسن است، من عرض كردم اين خواجه سياه هر وقت مرا مى بيند منت زيادى به من مى گذارد كه پدرت را «شاه» مرحوم يعنى «محمد شاه»؛ مى خواست بكشد در «جاجرود». من از طرف «حاج ميرزا آقاسى» صدر اعظم، كه در آن سفر ملتزم ركاب نبود و در «نجف آباد» قريه خود بود، دو ساعته با چاپارى «جاجرود» آمدم شاه را مانع شدم كه پدرت را نكشد».

در سال 1261 ق. هم باز «محمد شاه» قصد كشتن او را مى نمايد. «حاج على خان» كه از قضيه آگاه مى گردد، از «نياوران» با شتاب هر چه تمام تر فرار كرده، خود را به «قم» مى رساند و در اطراف حرم حضرت معصومه بست مى نشيند، لكن پس از چندى «صدرالممالك اردبيلى»، حاكم «قم»، بر حسب امر «شاه» با نيرنگ هايى او را از بست بيرون آورده، مغلولًا به «تهران» مى فرستد و بعد از مدتى زندانى، دوباره به وسيله ايادى كه داشته و تشبثاتى كه به كار مى برده، از زندان آزاد مى گردد لكن او را به خارج از مملكت (بين النهرين) تبعيد مى كنند.

ص: 19

«اعتماد السلطنه» در يادداشت هاى روزانه خطى خود قضيه اى كه براى پدرش روى داده بدين تفصيل شرح مى دهد:

«سه سال قبل از فوت «محمد شاه» كه پدرم خوانسالار بود، به واسطه تهمتى مردود شد، از وحشت هشت ساعته از «نياورانِ شميران» به «قم» آمد و در جوار «حضرت معصومه عليها السلام» بستى شد. «حاجى سيد صفى» كه زيارت نامه خوان و خادم و خانه اش در جوار حرم و داخل بست است، پدرم را پذيرفت و پرستارى كرد. «حاكم صدر اردبيلى» كه طريقه درويشى و بى دينى داشت، «شاه» به او نوشت كه حيله اى انگيزد و پدرم را از بست بيرون كشد و مغلولًا به «تهران» فرستد و همين كار را كرد. سيد با جمعى از اولادش به كمك برخاستند. سر سيد در اين مقدمه شكسته شد و اين خدمت سيد هميشه منظور پدر من بود، اگر چه پدرم را به «تهران» آوردند و يك سال در زندان ديوان به زنجيرش كشيدند اما خونش را نريختند بعد مرخص عتباتش نمودند» (1)

در «عتبات» به «مهدعليا» همسر «محمدشاه» كه عازم «مكه» بوده، ملحق وبا او به حج مى رود.

در مقدمه كتاب «شرح حال عباس ميرزا ملك آرا»، به قلم «عباس اقبال آشتيانى»، نوشته شده كه [ميرزا على خان] به همراه «همسر محمد شاه» به «مكه» رفته و براى محرميت، «مادر [ناصرالدين] شاه» را براى خود صيغه كرده است. در ايامى كه در «بين النهرين» در حال تبعيد به سر مى برد، «مادر ناصرالدين شاه» عازم «مكه» بود، او در آنجا خود را به او بسته و به همراه وى به «مكه» مى رود و پس از بازگشت به «تبريز» آمده، خود را على رغم «مادر عباس ميرزا» به «مهد عليا مادر ناصر الدين شاه» مى بندد و بعد با او به «تهران» مى آيد. چون «محمد شاه» مرد و زمام كارها موقتاً در دست «مهد عليا» قرار گرفت، او «حاج على خان» را ناظر خود و مأمور وصول ماليات گيلان كرد.

«محمد حسن خان اعتماد السلطنه» راجع به شغل «حاج على خان» پدر خود چنين نوشته:


1- رجال ايران: 376

ص: 20

«حاج على خان» والد مؤلّف را كه در اين وقت از زيارت «بيت اللَّه الحرام» مراجعت كرده بود، به حكومت و تنظيم «گيلان» فرستادند». (1)

وى در كتاب ديگرش «مرآة البلدان» مى نويسد:

در مراجعت از آنجا (مكه) در «آذربايجان» سر بر آستان نواب مستطاب وليعهد گردون «مهد ناصر الدين ميرزا» نهاد و در ركاب «مهد عليا» به «دارالخلافه» آمده شرفياب حضور «همايون» گرديده به مراحم خسروانى سرافراز شد. تا اين كه «شاهنشاه» از اين دوران درگذشت و از آفتاب وجود «ناصرالدين شاه» مملكت ايران ضياء افزا گشت و نظر به ايام فترت، امور «گيلان» و «رشت» منجر به بى نظمى گشت. «نواب عليه عاليه مهد عليا»- كه در آن وقت به رتق و فتق امور مملكت مى پرداختند- «اعتماد السلطنه» را به جهت حكومت و انتظام آن ولايات مامور فرمودند. به اندك زمانى امور آنجا را به رشته انتظام كشانيده و ماليات را به وصول رسانيده پس از تشريف فرمايى موكب مسعود به مقر سلطنت، با انجام خدمت از «گيلان» مراجعت كرده شرفيابى حاصل نمود و به مراحم خسروانى سرافراز آمده و تا آن زمان مسمّى به «حاجى على خان» بود. از عنايات شاهانه به لقب جليل «حاجب الدولگى» مفتخر و ممتاز گرديد و فراشخانه مباركه و سرايدارخانه و خيام خانه و مهمان خانه و معمار خانه و باغات و خالصه جاتى كه در او عمارات و ابنيه دولتى بود سپرده به او گشت.

امور تشريفات سفراى دول خارجه و محصلى وجوهاتى كه سال به سال به خزانه اندرون برده مى شود و عمارات و بساتين دولتى جميع ممالك محروسه و حكومت «خوار» نيز به او واگذار شد.

در تشريف فرمايى موكب همايون به «اصفهان»، در «دار السلطنه قزوين» حكم حكومت «اردو» و «اردو بازار» به علاوه حكومت هر ولايت تا مادام توقف موكب همايون در آن صفحات، به «اعتماد السلطنه» مرحمت شد و در سنه 1268 كه «ملا شيخ على» نامى كه از يكى از «خلفاى ميرزا على محمد باب» ملعون بود با جمعى از مريدهاى آن مردود در خانه «حاجى سليمان خان» پسر «يحيى خان» تبريزى مجلسى آراسته، آسيبِ وجودِ همايون را با يكديگر پيمان بستند تا روز يك شنبه بيست و هشتم شهر شوال همان سال، چنان كه در جلد


1- منتظم ناصرى: 3/ 196

ص: 21

دوم كتاب «مرآة البلدان» مسطور شد سانحه هايله رو داد و «اعتماد السلطنه» تنبيه آن طايفه مطروده را در پيشگاه اقدس متعهد شده، قريب هشتاد نفر از آن سلسله خبيثه را به حكم دين و دولت به سزاى خود رسانيد.

در سنه هزار و دويست و هفتاد و پنج از حاجب الدولگى معزول گشت. (1) دليل عزل وى وجود اختلاف حساب در محاسبات اعلام شده است.

«حاج على خان» پس از عزل، نزديك به يك سال مغضوب و در «گلپايگان» تبعيد بود تا در ذى حجه همان سال در سلام روز «عيد اضحى» به وساطت «مهد عليا» مورد عفو واقع و ملقب به «ضياء الملك» شده به جاى «خانلر ميرزا احتشام الدوله» به حكومت «خوزستان» منصوب گرديد و در سال 1276 ق حكومت «لرستان» نيز ضميمه حكومت «خوزستان» شده، به عهده وى محول شد.

نامبرده تا اواخر سال 1277 ه. ق. حاكم هر دو محل بود و در اين تاريخ به علت كسالت، به «تهران» آمد و در سلك وزراى دربار و اجزاى دار الشوراى دولتى داخل و بعد در سال 1278 ق. «وزير عدليه» شد و در سال 1279 ق. ملقب به «اعتماد السلطنه» شده و به جاى او «فرهاد ميرزا نايب الاياله» كه در اوايل سال 1278 ق. ملقب به «معتمدالدوله» شده بود به حكومت «لرستان» و «خوزستان» تعيين گرديد.

«اعتماد السلطنه» تا اواخر سال 1281 ق. وزير دادگسترى بود، تا در اين سال از وزارت معزول و به جاى او «ميرزا مصطفى خان افشار بهاء الملك» انتخاب گرديد. در سال 1282 ق.

به جاى حاج «ميرزا محمد خان مجدالملك سينگى» به وزارت وظائف و اوقاف منصوب شد و در تشكيلاتى كه «ناصر الدين شاه» به فكر و اراده شخصى خود در سال 1283 ق. براى امور مملكتى داد، علاوه بر وزارت وظايف و اوقاف، اداره امور حكومتى «همدان» را نيز به عهده «حاج على خان اعتماد السلطنه» محول و واگذار نمود.

در اين دوره علاوه بر وزارت وظايف، حكومت «شاهرود» و «بسطام» و «دامغان» و «قزوين» نيز زير نظر او قرار گرفت. (2)


1- مرآة البلدان: 3/ 1583
2- المآثر والاثار: 2/ 473

ص: 22

حاج عليخان در رابطه با خدماتى كه به دربار داشته، نشان هاى دولتى زيادى از قبيل:

تمثال همايونى، نشان اول امير تومانى، انگشترهاى خاص نگين الماس، قمه هاى مرصع، گل كمر مرصّع و عصاى مرصّع، دريافت كرده است. (1)

«حاج على خان» فعاليت هاى عمرانى زيادى نيز داشته كه برخى از آنها عبارتند از:

1- توسعه و تزيين صحن مبارك «حضرت عبدالعظيم عليه السلام» و اضافه ابنيه عاليه و حجرات حوالى و تصرفات در ابواب و درها و ساير ملحقات اين آستان معلّا و طلا كردن گنبد آن. (2)

2- احداث عمارتى جديد در جنب عمارت اندرونى سلطنتى در دار الخلافه، مشتمل بر هشتاد و دو باب اتاق تحتانى و فوقانى. (3)

3- احداث عمارت وسيعى در روى تپه «دوشان تپه». (4)

4- ساختن سربازخانه ها و قراول خانه هاى شهر. (5)

5- تعمير و بناى مجدد قورخانه و توپخانه محمره كه به علت بالا آمدن در سال 1278 تخريب شده بود. (6)

6- احداث سبزه ميدان دار الخلافه «تهران» در سال 1269 ه. ق. (7)

7- مرمّت سدّ حويزه. (8)

8- كارخانجات صناعات ريسمان ريسى و كاغذسازى «تهران» و شكر ريزى «مازندران». (9)

9- تنظيم قانون و دستور العمل كه به امضاى «ناصر الدين شاه» رسيده و تا حدودى از


1- مرآة البلدان 3/ 1585؛ دافع الغرور: 12
2- المآثر و الآثار: 1/ 89 و مرآة البلدان: 2/ 1212
3- مرآة البلدان: 2/ 1244
4- همان: 1153
5- همان، به سال 1268 ه. ق.
6- همان: 1387
7- المآثر و الآثار: 1/ 94
8- همان: 95
9- همان: صص 105 و 106

ص: 23

هرج و مرج جلوگيرى مى كند. (1)

خانه «حاج على خان اعتماد السلطنه» نيز كه در محله سنگلج «تهران» واقع بود، به علت زيبايى بنا، مورد توجه مردم در سالهاى بعد قرار گرفت كه به ديدار آن مى رفتند. (2)

علاوه بر اين مشار اليه خود نيز بناها و ساختمان هايى نموده از جمله، تيمچه «حاجب الدوله» و بازار سبزه ميدان و باغ و يخچال «حضرت عبدالعظيم» و بناى مسجدى در «مراغه» به اسم «ملا رستم» و عمارت واقعه در «سنگلج».

«حاجى على خان» مستغلات بازار خود را با دو باغ معروف به «گلشن» و «دلگشا» (محل فعلى مدرسه شهيد مطهّرى و بهارستان) كه متعلق به «معير الممالك» بود تعويض نمود و در آنجا اقامت گزيد و سفرا و اشراف و اعيان، حتى پادشاه را پذيرايى و مهمانى كرد. (3)

ماجراى قتل امير كبير

سياه ترين و تيره ترين دوران زندگى «حاج على خان اعتماد السلطنه»، اقدام وى به قتل ولى نعمت خود، «ميرزا تقى خان امير كبير» است.

با اين كه «ميرزا تقى خان» در سال 1265 ه. ق. پس از عزل و جريمه كردن «اسماعيل خان قراجه داغى» فراش باشى، «حاج على خان» را به جاى او فراش باشى نمود، اما متأسفانه «حاج على خان» در سال 1268 ه. ق. كه امير از صدارت معزول و به «كاشان» تبعيد شد، داوطلب كشتن ولى نعمت خود شد و با توطئه طراحى شده از سوى «مهد عليا» (4) و با همكارى «ميرزا آقا خان نورى»، در حال مستى حكم قتل «ميرزاتقى خان امير كبير» را گرفته، بلافاصله به «كاشان» آمد و امير را به وضع عجيبى به شهادت رساند. همين خوش خدمتى به


1- دافع الغرور: 12
2- همان: 122
3- دافع الغرور: 12
4- «جهان خانم» ملقب به «مهد عليا»، نواده دخترى «فتحعلى شاه» و دختر «اعتضادالدوله اميرمحمد قاسم خان قاجار قوانلو» بوده است. در اواخر سلطنت «محمد شاه» به جهت بيمارى «شاه»، «مهد عليا» در تمام امور مملكتى دخالت مى كرد و پس از فوت «شاه» تا ورود «ناصر الدين شاه» از «تبريز» به «تهران»، كليه امور سلطنتى را عهده دار بوده است. زندگانى ميرزا تقى خان امير كبير: 469. قابل توجه آن كه «اعتمادالسلطنه» در بعضى سفرها، از جمله سفر حج «مهد عليا» را همراهى مى كرده است.

ص: 24

شاه موجب شد تا به پيشنهاد «ميرزا آقا خان نورى» صدر اعظم، هنگام مراجعت وى به «تهران»، وى ملقب به «حاجب الدوله» گرديده يك قبضه قمه مرصّع نيز به او داده مى شود. (1)

«واتسن انگليسى» در تاريخ ايران در دوره «قاجار»، در رابطه با «اعتماد السلطنه» چنين مى نويسد:

«مردى كه داوطلب شد بدون آن كه زن امير نسبت به حادثه مظنون شود امير را به قتل برساند، شخصى به نام «على خان حاجب الدوله» بود. او ماجراجويى زيرك و بى مايه به شمار مى رفت. امير وى را به خدمت شاه درآورد و فراش باشى همايونى شد كه مقامى نسبتاً مهم است. او براى اين كه به سرور جديد خود «اعتماد الدوله» خوش خدمتى كرده باشد، داوطلب شد كه جلاد ولى نعمت خود گردد. از اين رو هنگامى كه به كاشان آمد، پاسبانان وزير سابق خوشحال شدند، چون مى دانستند زندگانى اين مرد از امير است و لابد خبرى خوش آورده است! (2)

حكم قتل امير كبير را، در حالى كه «ناصر الدين شاه» مشروب خورده و مست بود، با توطئه اى حساب شده، سوگلى شاه به خاطر وعده هاى پوچى كه به وى داده بودند، از «ناصر الدين شاه» گرفت و «ميرزا على خان اعتماد السلطنه» بى درنگ شبانه آن را برداشت و به «فين كاشان» آمد تا حكم را به اجرا بگذارد. متن دستخط چنين بوده است:

«چاكر آستان ملايك پاسبان، فدوى خاص دولت ابد مدت، «حاجى على خان» پيشخدمت خاصه، فراش باشى دربار سپهر اقتدار، ماموريت دارد كه به «فين كاشان» رفته «ميرزا تقى خان فراهانى» را راحت نمايد در انجام اين ماموريت، بين الاقران مفتخر و به مراحم خسروانى مستظهر بوده باشد!».

«امير كبير» با خواندن اين دست خط، خواست تا به «عزت الدوله» پيغام دهد و خداحافظى كند و يا اين كه وصيت نامه اى بنويسد، ليكن اين انسان ناسپاس اجازه چنين كارى را نداد.

امير گفت: پس هر چه بايد بكنى بكن اما همين قدر بدان كه اين پادشاه مملكت ايران


1- رجال ايران: 377
2- زندگانى ميرزا تقى خان امير كبير: 464

ص: 25

را به باد خواهد داد.

«حاج على خان اعتماد السلطنه» گفت: صلاح مملكت خويش خسروان دانند ...

«ميرزا على خان» سرانجام به ميرغضب گفت: «معطل نشو و كارش را تمام كن!» «ميرغضب» با چكمه، لگدى به ميان دو كتف «امير» نواخت و «امير» درغلطيده، به زمين افتاد. پس از آن «مير غضب» رگ هاى «امير» را زد و در حالى كه خون زيادى از وى رفته بود، دستمال ابريشمى را لوله كرد و به حلق «امير كبير» فرو برد و گلويش را فشرد تا جان داد.

«حاجى على خان» در اين هنگام بى درنگ از حمام بيرون آمد و با همراهان خود سوار اسب هاى تندرو شده، به جانب «تهران» رهسپار گرديد. (1)

«محمد حسن خان اعتماد السلطنه» فرزند «ميرزا على خان»، با بى شرمى فراوان بر صحت اين جنايت توسط پدرش گواهى داده مى نويسد:

خلاصه قرعه اين خدمت را كه فايده عمومى داشت! به نام والد مولف، «حاج على خان اعتماد السلطنه» زدند، او محض امتثال امر دولتى چند نفر از عوانان و دژخيمان را همراه برداشته به چاپارى روانه كاشان شد، قبل از وصول به كاشان يك نفر از همراهان «اعتماد السلطنه» به جلو رفته به «امير» مژده داد. اينك مهيا باشيد كه خلعت نجات از طرف دولت براى شما مى رسد و حامل خلعت فلان روز وارد مى شود و باز به صدارت خواهيد رسيد، چون قبل از وقت معين تدبيرات ديگرى به كار رفته بود، لهذا «امير» بنا به آن قرائن و بنا به مستدعيات خود، اين سخن را باور كرد ... در روز به حمام رفت كه به پاكيزگى بيرون آيد و خلعت بپوشد ... در اين روز «عزت الدوله» امير را از رفتن به حمام ممانعت كرد و گفت:

از من جدا مشو و صبر كن تا خلعت در رسد ... «امير» بيان كرد كه شما آسوده باشيد از تقصيرات من گذشته اند! (2) اين بگفت و گماشتگان خود را از براى تشريفات و تداركات خلعت پوشان برگماشت و به حمام رفت.

«اعتماد السلطنه» از راه رسيد و خستگى نگرفت و دانست تأخير در اين كار موجب آفات است. از «امير» استفسار كرد. گفتند به حمام است، فوراً با يكى دو تن وارد حمام شد و درِ


1- چگونگى قتل امير كبير را به شيوه هاى ديگرى نيز نقل كرده اند كه علاقمندان به مطالعه آن به كتاب زندگانى ميرزا تقى خان امير كبير تاليف حسين مكى مراجعه نمايند.
2- در اينجا محمد حسن خان خواسته تا اميركبير را مجرم دانسته او را گناهكار معرفى كند!

ص: 26

حمام را بست. گماشته «امير» كه در سربينه بود وحشت كرد. «اعتمادالسلطنه» گفت: اگر حركت كردى و صدايى بلند ساختى هر آينه به حكم دولت سر خود را به باد خواهى داد.

وى از ترس دم در كشيد و خود «اعتماد السلطنه» با يكى در اندرون حمام وارد شد، «امير» را نشسته ديد، به همان دستور سابق ادب به جاى آورد.

«امير» چون او را ديد دانست كه كار دگرگون است و امروز «اعتماد السلطنه» بايد انتقام بكشد و روز مكافات پيش آمده است فوراً به «اعتماد السلطنه» گفت: دانم به چه كار آمده اى، اكنون از زر و جواهر و نقد هرچه كه بخواهى مى دهم، لحظه اى به اهمال بگذران و وسيله بساز كه سر كار «عزت الدوله» ملتفت شود و به نجات من بشتابد، در اين صورت با حضور او از كشتن من معذور خواهى بود نه مجبور ...

«اعتماد السلطنه» جواب داد، اين راز پنهان نخواهد ماند، همه مى دانند كه من وارد حمام شده ام و هر حيلتى كه به كار برم خيانت به دولت معلوم خواهد شد! و سر من به باد مى رود ...

«امير» از زندگانى مايوس شد و گفت: سر من حاضر است هر چه مى خواهى بكن و به هر چه مأمورى بگو تا ميران غضب معمول دارند.

«اعتماد السلطنه» گفت: من هرگز به كشتن تو سخن نرانم ولى محض امتثال امر همايونى به لفظ خودتان به سلمانى بگوييد كه چند فصد از شما بكند كه خون بسيار بيرون آيد و به راحت درگذريد. امير از شنيدن اين سخن در آن حالت نهايت رضامندى را حاصل كرد و مشعوف شد ... (1) لهذا خود به فصد امر كرد كه چند رگ او را نشتر زند و خون از چند جاى روان شد و اعضاى او سست شد و فى الحال جان داد و «اعتمادالسلطنه» فوراً از حمام بيرون آمد و سوار اسب شده به چاپارى روانه دار الخلافه شد. (2)

«حاج على خان» دنباله جريان را شبى در حال مستى چنين بازگو كرده است:

قدرى كه خون جارى شد، رنگ «امير» پريد و بعد خاكسترى شد به كارگر گفت: در عقب


1- محمد حسن خان اعتماد السلطنه اين گونه با تحريف تاريخ خواسته است تا قتل امير كبير را نوعى خودزنى اختيارى قلمداد كرده، از بار گناه پدرش تا حدودى بكاهد!
2- زندگى ميرزا تقى خان امير كبير، تاليف حسين مكى، صص 519 و 520

ص: 27

من بايست، مايل نبود به زمين بيفتد و فرمود انگشترى فيروزه كه در دست دادم متعلق به تو است، كارگر عقب رفت، امير خواست به او تكيه نمايد، اختيارش از دست سلب شد و يك ور به زمين افتاد، به طورى كه سر و صداى مهيبى كرد، از حنجره اش صداى عجيبى بيرون مى آمد، در حال تشنج بود، اين منظره براى من خيلى رقت آور بود! به مير غضب امر دادم دستمال برده در دهان امير گذارد؛ زيرا كف زياد از دهانش بيرون مى آمد تا زودتر از تشنج خلاص شود! (1)

پس از اتمام كار دستور دادم او را شسته در لباس حمام خودش پوشانده، امانت گذارده شود و در حمام را تيغه كنند تا امر دفن او را «شاه» صادر نمايد و به پيش خدمت هاى «امير» گفتم: حال قضيه را به «عزت الدولة» اطلاع دهيد و خود مراجعت كردم. (2)

«كنت دوگوبينو» مى نويسد:

وقتى كارها تمام شد، انتشار دادند كه «امير كبير» در حمام بر اثر خون زيادى كه از او خارج شده مرده ولى مردم قبول نكردند و به سرعت برق، حقيقت مطلب آشكار شد؛ زيرا در اين كشور هيچ امرى سرّى نمى ماند. (3)

منابع تاريخى بيانگر اين حقيقت اند كه «انگليسى ها» پيش از صدور فرمان قتل «امير كبير» از اين نقشه خائنانه مطلع بوده اند و «ميرزا آقا خان نورى» (اعتماد الدوله) نيز كه در اين توطئه نقش بسزايى داشته، كاملا از سوى «انگليسى ها» حمايت مى شده و نوكر آنها بوده است. (4)

«ميرزا آقا خان» نيمه هاى شب با لباس مبدل به «سفارت انگلستان» مى رفته و «حاج ميرزا آقاسى» يك شب او را دستگير و در طويله محبوس مى كند و سپس در حضور دولتى ها پاهاى وى را به جرم جاسوسى فلك مى نمايد و او را به «كاشان» تبعيد مى كند. (5)

«حاج على خان» براى تبرئه خود، در نامه اى كه به فرزندش «عبدالعلى خان اديب


1- نحوه تاريخ نگارى را بنگريد، قتل از روى ترحم و دلسوزى!
2- زندگى ميرزا تقى خان اميركبير: 521
3- زندگانى ميرزا تقى خان امير كبير: 529
4- همان: 533
5- همان: 534

ص: 28

الملك» نوشته چنين مى گويد:

بعد از اين كه اين عبد عبيد پادشاه اسلام پناه، به چشم خود ترجمه حكم «غراف نسلرود» (صدر اعظم روسيه) را از جانب «امپراطور روس» به وزير مختار ديوانه، در دست «غراف» صاحب مترجم «سفارت روس» ببينم كه نوشته شده باشد وزير مختار مامور ايران چون «ميرزا تقى خان» به سفارتخانه ما پناه آورده است و ضمانت او بر دولت اوليه (بايد روسيه باشد) ما واجب است بايد او را كماكان در جاى خود مستقل بكنى و آن ديوانه وزير مختار هم مصمم بر مطالبه «ميرزا تقى خان» به آن تشدد بشود مگر غيرت ملى و نمك خوارگى را بايد شخص كنار بگزارد و لباس ديوثى را بپوشد تا محترم باشد. بحمداللَّه منظور را به اقبال سلطنت عظمى به جا آوردم، چه مضايقه، به عقيده مردم بدنام من شدم، شده باشم، مردم چه مى دانند چه خبر بود، هنوز هم به اغلب مشتبه است كه محض نيل خاطر «ميرزا تقى خان» سياست شده، نمى توانند مردكه خود را به چه نحو به دولت كفر بسته بود و به چه قسم از حمايت آن مفسده ها برپا مى شد! (1)

در حالى كه اولًا: «امير كبير» به سفارت روس پناه نبرده بود، ثانياً: دولت «قاجار» خود را به روس و به دولت كفر بسته بود، ثالثاً: «ميرزا آقا خان نورى» پيش از ادعاى «حاجى على خان» نسبت به «امير»، خود را به «انگليسى ها» بسته و تبعيت آن دولت را اختيار كرده بود و صدر اعظم جانشين «امير كبير» شد و «حاجى على خان» هم صميمانه در همه جا با او همكارى كرد، رابعاً: خود حاجى از وابستگان به انگلستان بود. (2)

«ميرزا آقا خان» به «فرخ خان امين الملك» در سفر «پاريس» او مى نويسد:

«رالنسون» و حاجب الدوله با هم عاشق و معشوق اند رالنسون شريرترين انگليسى ها بلكه شيطان روى زمين است. (3)

خامساً: «نسلرود» اصلا چنين نامه اى ننوشته بود و «حاجى على خان» كه با اين حرارت از غيرت ملى و نمك خوارگى دم مى زد خوب بود از حيف و ميل مال شاه، خوددارى كند تا چوب نخورد و داغ نشود و اموال او را مصادره ننمايند و از آن مهم تر با زن شاه ارتباطى


1- دافع الغرور: صص 13 و 14
2- المآثر و الاثار: 2/ 473
3- همان.

ص: 29

نداشته باشد كه مستوجب قتل شود و مجبور گردد كه هشت ساعته از «نياوران» به «قم» برود و تحصن اختيار كند. (1)

«محمد حسن خان اعتماد السلطنه» در يادداشت هاى روزانه خويش، راجع به عاقبت كار پدر خود مى نويسد:

«پنجم جمادى الثانيه 1298 ق. چنان كه پدر بيچاره من همين طور با صداقت خدمت كرد عاقبت بعد از شصت سال خدمت به جد و پدر خودش بى كفن مرد. (2)

«اعتماد السلطنه» در باب درگذشت پدرش مى نويسد:

«17 محرم 1300 ه. ق. پدر من در سنه 1284 در خانه «سيد [محمد باقر] جمارانى» كه ييلاق رفته بود مرحوم شد.» و در حرم «حضرت معصومه» در قم مدفون گرديد.

«حاج على خان حاجب الدوله» مردى بوده بسيار خوش بنيه- بى بند و بار- خوش قيافه- عياش- خوش صحبت- بذله گو- شوخ و در خوش گذرانى و راحت گذرانى و راحت طلبى و ظرافت، شهرتى بسزا داشته و سر سفره نهار و شام بايستى برايش ساز بزنند اما ساز را بيرون كوك بكنند. دو دسته مطرب زنانه داشته، «حبيب سنتورى» ملقب و معروف به سماع حضور «پسر كوكب سبيلو» كه از نوابغ اين هنر بوده در خانه او به دنيا آمده است. (3)

«ميرزا على خان»، چهار نفر اولاد (فرزند) داشت، سه ذكور و يك اناث، هر يك از يك زوجه: فرزند بزرگتر، «عبدالعلى خان اديب الملك» است كه مادرش «صبيه ملااحمد» از علماى «مراغه» كه به مستجاب الدعوه معروف بود، پسر ميانى، «عبدالحسين خان» سرهنگ فوج «خلخال» كه مادرش از سادات «مرند» بود، پسر كوچك «محمدحسن خان صنيع الدوله» است كه مادرش صبيه «رضا قلى خان» قجر كه از اولاد «مصطفى خان قاجار قوانلو» برادر «آقا محمد شاه قاجار» است. (4)

به هر حال «حاج على خان» با دست يازيدن به قتل «ميرزا تقى خان امير كبير»، يكى از قهرمانان مبارزه با استعمار و استبداد، ننگى ابدى را براى خود در تاريخ كشور ايران ثبت و


1- همان: 474
2- حاج على خان در سلخ ربيع الاول 1284 ه. ق. درگذشت.
3- رجال ايران: 278
4- مرآة البلدان: 2/ 1585

ص: 30

ضبط نمود.

گرچه «حاج على خان اعتماد السلطنه» به دليل ارتكاب چنين جنايت بزرگى در تاريخ كشور ما، فردى خوش نام نيست، ليكن از آن جا كه سفرنامه تنظيمى وى، حاوى اطلاعات تاريخى، جغرافيايى، علمى و دينى فراوان است، مى تواند براى دانش پژوهان و به ويژه مورّخان مفيد باشد؛ لذا در صدد برآمدم تا اين سفرنامه را احيا كرده، در اختيار هموطنان ارجمند قرار دهم.

ويژگى هاى اين سفرنامه

1- نسخه اصلى اين سفرنامه در كتابخانه آستان قدس رضوى در بخش كتب تاريخ، با شماره 53 و به شماره عمومى 4125 نگهدارى مى شود. زبان سفرنامه فارسى است و در 112 ورق به دستور «محمد حسن خان اعتماد السلطنه» فرزند مؤلف، با خط نستعليق دوازده سطرى در 219 صفحه در سال 1306 ه. ق. از سواد به بياض كشيده شده است.

2- با توجّه به برخى شواهد موجود در متن، به نظر مى رسد مجموعه مطالبى كه تحت عنوان توضيح آمده، مربوط به فرزند مؤلّف محمّدحسن خان اعتمادالسلطنه است.

3- «آقا سيد حسين» نامى آن را بر اساس وصيت «اشرف السلطنه» همراه با يكصد و پنجاه جلد كتاب خطى ديگر در سال 1334 ه. ق. به كتابخانه مبارك رضويه، هديه و وقف كرده است، مشروط بر اين كه از شهر بند ارض اقدس بيرون نبرند و كمال مواظبت را در ضبط و حفظ آنها نموده، بدون قبض به كسى ندهند و زياده از سه ماه، در خارج كتابخانه نگاه ندارند و توليت آنها را در عصرى از اعصار، به متولّى باشى سركار فيض آثار، مفوّض نموده است.

«وقف صحيح شرعى بحيث لايُباع و لايُوهب و لايرهن فمن بدّله بعد ما سمعه فإنما اثمه على الذين يبدّلونه. 3 شهر شعبان المعظم، 1334 ه ق.»

اين سفر در سال 1263 ه. ق. برابر با 1836 م. انجام گرديده است و سفرنامه با آيه رَبَّنا لاتُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ اذْ هَدَيْتَنا و دو بيت شعر آغاز مى شود ...

سيدعلى قاضى عسكر

ص: 31

سفرنامه ميرزا على خان اعتماد السلطنة

مقدّمه مؤلّف

رَبَّنا لاتُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ اذْ هَدَيْتَنا (1).

گفت معشوقى به عاشق كى فتى تو به غربت ديده اى بس شهرها

گو كدامين شهر از آنها بهتر است گفت آن شهرى كه در وى دلبر است

زيارت حرم حق، و رياضت امم و فِرَق، تحمّل بار، تجمّل (2) خار، قطع سبيل، طلب دليل، تقبيل حجر، (3) تفصيل سفر، تهذيب خصال، به تقريب وصال تو است.

مست توام، از كعبه و دير آزادم

نگارنده اوراق، يك چند كه از توفيقِ قرب حضورِ أقدس بهره داشت، «بيت المعمور» پيشگاه اعلى را، كه مطاف جهانيان است به ديده شهود ناظر، و به اين لقب شهره، مدّتى كه از اين نعمت دور و به دعاگويى مأمور شد، به يُمن توجّه پاكِ گوهر


1- آل عمران: 8- پروردگارا منحرف مساز دل هاى ما را بعد از اين كه هدايت كردى ما را.
2- در اصل نسخه به غلط تجمّل نوشته شده است، احتمال مى رود در نسخه مخطوط مؤلف، تخلّل به معنى درون خار رفتن و روى خار راه رفتن باشد كه كاتب در باز نويسى آن را تجمّل نوشته است.
3- بوسيدن حجرالأسود.

ص: 32

تابناكِ خورشيد شهرياران، به سير مقاماتِ سعادات جاودان موفق آمد.

بوالعجب من عاشق اين هر دو ضد

زهى ذاتِ ملكوتى صفاتِ ملوكانه، كه در اطوار (1) سياست او، انواع سعادت نهانى پيدا است.

چاكرِ شاكر «على بن الحسين»

بعد از آن كه به اشارت أعلى، زيارت «عتبات مُعلّى» را حدِّ ترخّص يافت، و به نيل آن سعادت فايز گشت؛ به فحواى وَلَئِنْ شَكَرْتُمْ لأَزِيدَنَّكُم (2)

چون در شكر اين نعمت حق شناسى كرد، لابد به دولت اصل و نعمت راه يافت.

شكر نعمت نعمتت افزون كند.

از راه بيابان همّت، عزم زيارت حرمِ عزّت كرده ... إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّي سَيَهْدِينِ (3)

. در قطع طريق، از قاطعان طريق، (4) رنج ديد [و آن را] گنج دانست؛ زحمت و آزار را رحمت كردگار شناخت.

زِمير قافله گاهى تغافلى شرط است كه بى نصيب نمانند قاطعان طريق

شب ها مرحله پيمود، تا به «حلب شهبآء (5)» رسيد؛ و به آبادىِ آن از قاطعان راه، آزادى جست.


1- حالات، حدّ و اندازه
2- ابراهيم: 7- اگر شكر كنيد نعمت خود را بر شما زياد مى كنيم.
3- صافات: 99- همانا من به سوى خدا هجرت مى كنم و او به زودى راه را به من بنمايد.
4- دزدان راه
5- حلب يكى از شهرهاى سوريه است كه قدمت آن به هزاره پيش از ميلاد باز مى گردد. و از آنجا كه در سرراه كاروان هايى قرار گرفته كه از سرزمين شام به عراق مسافرت مى كردند، لذا شهرت خاصى يافته است. شهباء نيز به معنى سفيدى آميخته به سياهى است و از آن جهت حلب شهباء ناميده شده، كه اغلب سنگ هاى ساختمان هاى آن شهر، با گچ سفيد رنگ است.

ص: 33

از پى ظلمت بسى خورشيدها است

هنوز به «دمشقِ شام» وارد نگشت، كه آفتاب خواتينِ زمان، «مهد عليا»، ستر كبرى، ام الخاقان، در مقام كفالت چاكر برآمد. إعطاف (1) او، دعاگو را خالصاً مخلصاً، استطاعت جوار «مدينه پيمبر»، و بقاع «بقيع» و جوار حرم داور، و بناى منيع (2) داد. اگرچه كفاره عصيان بى پايان را، چندى گرفتار تب بود. و از سُموم هُموم (3)، به انواع مشقّت و تعب ابتلا داشت، ليكن به مصداق «... لَمْ تَكُونُوا بَالِغِيهِ إِلَّا بِشِقِّ الْأَنفُسِ ... (4)

همه را سهل مى شمرد و به شوق اين كه، اقصى مراتبِ دعاگويىِ وجود اقدس را استقصا كرد.

رنج راحت دان چه [چو] شد مطلب بزرگ

هموم را نشاط مى دانست، و سموم را انبساط.

هر كجا باشد شه ما را بساط هست صحرا گر بود سمّ الخِياط (5)

عزم صادق، علّت (6) را به صحّت مبدّل كرد. همين كه به موقع اعمال رسيد، هر غائله (7) بود زايل گرديد. عبدِ مجرم، محرم شد و به زمزمه لبيك متّرنم (8)، بعد از غسل به آبِ زمزم و طوفِ حرم، روىِ خاك آلود را، سفيد كرد.

سود بر درگه حقّ روى اميد ساخت فرشِ ره او موى سفيد

«حجرالاسود» را بوسه داد و از عمرِ خود تمتّع برد، در سعى «صفا و مروه»، و درك


1- مهربانى ها
2- استوار و رفيع
3- غم و غصه هاى زهراگين
4- نحل: 7- به آن نمى رسيد مگر با رنج و مشقت بدن ها.
5- سوراخ سوزن- سوراخ هاى ريز در ساق و شاخ و برگ گياهان
6- بيمارى
7- سختى و گزند
8- زمزمه كننده

ص: 34

مواقِع «عرفات» و «مشعر» و «منى» و «جمرات»، شوق به فديه و قربان رسيد، به خاطر چاكر آمد كه براى بقاى وجود مسعود «شاه اسلام پناه»، تن را فديه كند و جان را هديه سازد، به تقريب ناقابلى، اين خيال را از خطراتِ خاطر دانست، به جاى «فَتَقَبَّلْ مِنّا»، (1) «رَبَّنا لاتُؤاخِذْنا بِما نَسِينا» (2)

گفت و تقديم اين عمل را، تقصير شمرد. از سرّ آن درگذشت؛ و به سر گذشت سفر و وقايع احوال و بدايع (3) هر شهر، و مسافت فيمابين منازل، به تعيين فراسخ و ساعاتِ راه، و وضعِ سلوك اهالى «روم»، و اهليّت مردم آن مرز و بوم، و قواعِد نظام و ملك دارى، و طريقه إعزاز و اكرام، و سليقه ايشان در توقير و احترام، به طريق اجمال تقرّبى جست.

تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد

پيداست كه توفيق اين سفر، نعمتى است بزرگ، حقوق اين نعمت جويان، كه در لوحِ سينه و خاطر ثبت است، بهتر كه ثبت سفينه (4) دفتر باشد.

سفر كعبه به صد جهد به سر بردم، رفت سفر دير مغان است دگر بار مرا

و باللَّه التوفيق


1- بقره: 127
2- بقره: 286 در متن «بما نسينا» آمده است و نويسنده، سخن خود را در اين عبارت بيان كرده ليكن در آيه قرآن «ان نسينا» است- پروردگارا ما را به آنچه فراموش كرديم مؤاخذه منماى.
3- چيزهاى نو و تازه
4- سفينه در فارسى، كتابى را گويند كه مطالب مختلف در آن جمع شده باشد.

ص: 35

حركت از بغداد

بشتاب سوى مكه، كه هنگام شتاب است هنگام شتاب است، نه هنگام شباب است

جايى كه عزيز است، در ايام جوانى است پيرى و غم جان، مَثَل آتش و آب است

شب شنبه هجدهم شهر شعبانِ سال هزار و دويست [و] شصت [و] سه (1263 ه. ق/ 1836 م) از «بغدادِ» بهشت آباد، با چهار رأس اسبِ تاتارخانه، «چاپارخانه» (1)، كه والى «بغداد» از حدّ (2) خودش، از عمارت كنار آب «زاب عليا»، كه پانزده فرسخى «موصل» باشد، با ده نفر سوار جَبَلى، كه به اصطلاح عَجم، قره سوران (3) باشد؛ براى محافظت راه، و يك نفر مهماندار، و يك طغرا (4) «بيورلدى»، يعنى حكم پذيرائى نوشت داد؛ كه حكّام جزو [جزء] (5) رعايت كرده و در هر يكى از منازل، مهمان نوازى كنند،


1- پست خانه.
2- كرانه و مرز، بخش تحت تسلط خود.
3- كسى كه به سركردگى فوجى، از طرف سلاطين در راه ها بنشيند تا قوافل را از منازل مخوفه محفوظ نگاه دارد.
4- چند خط منحنى تو در تو، كه اسم شخص در ضمن آن گنجانيده مى شود و در قديم بر سر نامه ها وفرمان ها مى نگاشتند و حكم امضاء پادشاه را داشت.
5- مقامات پايين.مقامات پايين.

ص: 36

و اسب تاتارخانه بدهند، و در هر منزل از پنجاه زيادتر، و از صد كمتر، سوار مستعّد با يك يوزباشى، (1) به جهت محافظت راه و گذراندن «پوسته» «پُست»، كه عبارت از چاپار دولتى خودشان باشد، ساخلو (2) گذاشته، زياده اهتمام دارند، كه مبادا به آن چاپار دولتى در بين راه، از دزد و دغل صدمه برسد. به جهت آن كه حضرات تجّار، امانت بسيار، از پول و اسباب، جواهر و نوشته جات، همراه چاپار دولتى، از «اسلامبول» روانه اين شهرها الى «بغداد»، كه راهشان يكى است، از آن جمله شهرها، كه در سر راه «بغداد» است، «ديار بكر»، «ماردين» (3)، «موصل»، «كركوك»، «بغداد» نهايت اهتمام دارند، كه درست و بى عيب برسد.

و در همه منازل سوار گذاشته اند و مصارف مى شود، مقصودشان اين است كه محافظتِ پُست شود.

در هر پانزده روز، از «اسلامبول» به «بغداد»، كه پنجاه شصت منزل است، متّصل چاپار مى رسد، و مصارف اين همه سوار و اسب هاى چاپارخانه بالمضاعف (4)، از وجهِ كرايه نوشته جات، و امانت تجّار و غيره در مى آيد. كرايه نوشته جات، هم وزنِ طلاست، مثلًا شخصى مى خواهد از «اسلامبول» به «بغداد» كاغذ بفرستد، اوّل مكتوب خود را به «تاتارآقاسى»، «رئيس چاپارها» مى نمايد كه در «اسلامبول» مرد معتبرى است، و هم وزنش را طلا مى دهد، پانزده روزه مى رساند و جواب مى آورد، حالا كاغذهاى نوشته جات را، محضِ خاطرِ كرايه، چنان نازك و لطيف كرده اند كه دوهزار بيت كتابت كنند، نيم مثقال با سرچسبانش تمام مى شود، لاكِ سر كاغذ را، كه كرايه مى برد موقوف (5) كرده اند، كه وزناً زياد است، يك سرچسبان از لعابى ترتيب داده اند، مثل بلور الوان عوض لاك، و


1- فراش باشى
2- مأخوذ از تركى است به معنى پادگان، عده اى سرباز كه در محلى براى نگهبانى گماشته شود.
3- ديار بكر و ماردين از شهرهاى تركيه، و موصل و كركوك و بغداد از شهرهاى عراق است.
4- چند برابر
5- ممنوع

ص: 37

همچنان (1) سنگ جواهر، اين گونه اجناس هم، مثل كاغذ كرايه دارد، ولى [اگر] جنس از اين دو فقره تجاوز كرد، قابليّت بار بستن به هم رساند؛ مثلًا شخصى يك بار تمام، كه عبارت از بيست و چهار من به وزن «تبريز» باشد، او را به حساب فرسخ كرايه مى گيرند، فرسخى دو قروش و نيم، كه عبارت از پانصد دينار باشد، و همچنان شخصى [كه] سوار اسب تاتارخانه باشد، كرايه اش بى تفاوت مثل يك بار است، بايد ساعتى پانصددينار بدهد، به نظر چندان نمى آيد، ليكن منزلى كه دو فرسخى فرضاً مسافت داشته باشد، بايد يك نفر كه سوار يك مال است، پنج هزار دينار بدهد. اگر مال از خود باشد، منزلى پانصد دينار بيشتر مصارف ندارد، تفاوتش اين است كه، با اسب تاتارخانه به تعجيل به مقصد مى رسد، و در نهايت امنيت. چرا كه همراه اسب تاتارخانه، سوار دولتى هست، محال است كه براى او، صدمه از دزد و دغل برسد، در خاك هر والى ولايتى، نُقصانى به هم رسد، بايد از عهده آن برآيد.

با وجود اين همه تفصيل هاى ظاهرى، بنده درگاه، از جناب حاجى «محمد نجيب پاشا»، والى مملكت «بصره» و «بغداد» و «شهر زور (2)»، اسب تاتارخانه بدون وجه كرايه، به اين معنى كه خود «پاشا» وجه كرايه را، اكرام كرده بود الى حدّ خودش، و بيست سوار جَبَلى، با بيدق (3) و طبل همراه داشتيم.

درگيرى در دلى عباس

در شب يك شنبه نوزدهمِ شهر شعبان، دو ساعت مانده به صبح، كه مهتاب به شدّتى مثلِ روز روشن بود، دو فرسخ از منزل «دلى عباس»، كه بيست فرسخى «بغداد» است، سوارِ عرب «ضربه (4)» بر سرمان تاخت، كسانى كه باروت (5) گلوله داشتيم، سه نفر سوارِ مكمّل بنده، و دو نفر آدمِ خودم، يكى «سهراب» نام غلام «گرجى»، ديگر «ميرزا» نامِ «مراغه اى»، كه منسوبِ بنده است، و بيست سوارِ جبلى، كه براى محافظت همراه داشتيم جنگ كرديم. نظر به اين كه در عرب، اسباب آتش خانه نبود، و در جمع ما تفنگ و طپانچه


1- مانند
2- «ديرز زور» از شهرهاى سوريه است.
3- راهنما در سفر
4- ناگهانى و يك دفعه
5- در متن باروط آمده است.

ص: 38

زياد بود، چنانچه دو نفر از عرب، و سه رأس اسب از آنها كشته شد. از قرار تقرير همراهان، گويا يكى از تيپ عرب را، بنده با گلوله به درك واصل كرده بودم.

بالاخره هر چه باروت داشتيم تمام شد، و از خارج كسى به امداد ما نيامد، عرب قريب هشتاد سوار بودند، مطمئن شدند كه ديگر در تيپ ما قورخانه (1) باقى نمانده، يك دفعه همه هجوم آوردند، كه هر نفرمان به دست چهار نفر عرب مانديم، شش نفر از ما زخمى شد، يكى بنده بودم و يكى آن ميرزانامِ آدم (2) بنده، چهار نفر از سوارهاى جنگى كه [يكى] از آنها، دو روز ديگر مرد، چنان لخت و برهنه مان كردند كه تنبان در پاى احدى باقى نگذاشتند، اسب و اسباب جبلى ها و تاتارخانه را به كلى گرفتند، به علاوه يك قافله هم در جلو ما بود، كه قريب پنجاه شصت چار (3) و بار داشتند. آنها را هم به صورت ما كردند، و در نهايت پريشانى از منزل كه «دلى عباس» باشد، مراجعت كرديم.

پاى پياده، گرسنه و برهنه، كيفيّت ماجرا را به والى بغداد نوشتيم، تأسف زياد خورده، ده تومان نقد بفرستاده، بنده انعام داده، كاغذ معذرت نوشت. آن «يوزباشى» (4) سوار منزل «دلى عباس» را معزول كرد، دوباره خواهش كردم برقرار نمود. سه هزار لشكر براى نظم آن راه بيرون فرستاد، كه هيچ ثمرى به درد ما نداشت، و اين كار را براى محافظت و نظم مملكت خود مشغول داشت. هرچه اسباب تدارك سفر «شام» و همراه داشتيم، به يغما رفت.

«نواب رضاقلى ميرزا» كه «نايب الاياله» ملّقب است، در «بغداد» وطن دارد، پسر فرمان فرما، «حسنعلى ميرزاى» مرحوم است، چندان خصوصيّت (5) هم فيمابين ما نبود، نهايت بعد از شنيدن اين ماجرا، محبت نموده دو دست رخت، و پاره اى اسباب و ملزومات سفر، براى بنده فرستاد.


1- اسلحه خانه، سلاح و مهمات
2- خدمتكار
3- به نظر مى رسد چارپا و بار بوده به معنى اسب و استر و حيوان بارى و اثاثيه، كه لفظ «پا» در موقع نوشتن از قلم افتاده است.
4- فراش باشى
5- آشنايى و ارتباط

ص: 39

والى «بغداد» مجدداً حكم مؤكّد، براى اسب تاتارخانه و سوار حافظ و مهمان دار تعيين نموده، هشت روز در منزل «دلى عباس» براى انتظام اين امورات، گوشه خرابه اى، كه خوراك و پوشاك و رختخواب، البته كمتر از يكى از رعاياى «آدينه كوى»، كه يك دهى است در «بغداد»، خوراك شان ارزن، و فرش و رختخواب شان خاك، و پوشاك شان يك قطعه پوست، بارى باز هر چه بود تمام شد.

شب سمور گذشت و لب تنور گذشت

بعد از رسيدن خبرِ «بغداد» حركت كرديم، سخن در اين جا بود كه يك مداخل (1) بزرگ، و يك منصب كلّى، از فقره تاتارخانه براى «دولت روم» فراهم آمده است، هم امور دولتشان مى گذرد و هم منفعت كلى حاصل مى كنند.

حاجى نجيب پاشا

«حاجى نجيب پاشا» يكى از وزراى معروف «دولت عثمانى» است، در زمان سلطنت «سلطان محمود خان دوم» الملقّب به «عدلى» به روى كار آمده، در اغلب ولايات معتبره آن دولت حكومت كرده و تا اواخر سلطنت «سلطان عبدالمجيدخان» مرحوم، در ولايت «بغداد» حكومت نموده، نايل منصب «شيخ الوزرايى» گشت، گويا در عشر ثامن مائه سيزدهم (2) وفات يافت، شخصى بود دولتخواه و رعيت پرور و غريب نواز.

«جميل پاشاى» وزير كه اكنون والى «جده» است، فرزند مشارٌاليه، و يكى از وزراى معروف و قابل «دولت عثمانى» است.

همين «حاجى نجيب پاشا» بود كه در سال هزار و دويست و پنجاه و هشت، عساكر «بغداد» را در «كربلاى معلا» و «نجف اشرف» فرستاده، قتل عام كرد. آن چه به ثبوت رسيده، زياده از چهل هزار نفس، در اين معركه مقتول افتاد. اموال مقتولين و غير، به تاراج رفت، مى گويند كه روزى «سلطان عبدالمجيدخان»، تفصيل اين واقعه متأسفه را از


1- محل درآمد
2- دهه هشتم سده سيزدهم

ص: 40

«نجيب پاشا» پرسيد، و او هم عرض كرد، سلطان گريسته بدو گفت: بگو كه انتقام خيبر را كشيدم! مگو خدمت به دولت نمودم.

القصه، شب هيجدهم شهر شعبان كه اول عرض شد، از «بغداد» بيرون آمديم.

نيكجه

منزل اول كه «نيكجه» مى باشد 11 فرسخ، دهكده اى (1) است بسيار كم آب، و چند نفر (2) درخت خرما در او هست، هندوانه خوب دارد، اهلش بيشتر عرب، كمتر ترك دارد.

دلى عباس

منزل دوم «دلى عباس» است 10 فرسخ، آبادى هرگز ندارد، يك كاروان سراى بسيار بزرگ دارد، مخروبه است، چند نفر عرب در آن كاروان سرا نشسته اند، براى امرار معاش كاروان، و در كنار شطّ «دياله» اتفاق (3) افتاده است. چيزى كه دارد آب فراوان، ماهى زيادِ بزرگ بدلحم (4)، پل بسيار بزرگى سابقاً داشته است، الان طاق پل اش خراب است، هر سال پل مذكور را تعمير مى كنند، اما باز از طغيان آب خراب مى شود.

قره تپّه

قره تپّه (5)

منزل سيّم «قره تپّه» معروف است، نه فرسخ، سه فرسخ اش كوه است، باقى صحرا.

براى گذرانيدن توپخانه راه معينى ندارد، دهى است، قريب صد خانه مى شود، آبادى خوبى است، قليل درخت خرما دارد، فاليز (6) بسيار مى كارند، يك هندوانه [اى] دارد، بنده


1- در متن ده كده نوشته شده است.
2- اصطلاحى است كه براى شمارش نخل خرما به كار مى رود.
3- واقع شده است.
4- بد گوشت
5- واقع در استان كركوك عراق
6- پاليز و فاليز هر دو صحيح است و به زمينى گويند كه در آن خيار و خربزه و هندوانه و امثال آن كاشته مى شود.

ص: 41

تا به حال به آن خوبى و به آن لطافت و شيرينى هندوانه نديده ام!

كفرى

كفرى (1)

منزل چهارم «كفرى» است اين قصبچه بسيار جاى قشنگِ خوش آب و هوايى است، آب فراوان دارد، در ميان آبادى، كوچه و خانه كثيرى، آب جارى است، باغات محقرى دارد، ولى پاكيزه، اهل اش اكثرى كُرداند، عرب قليل دارد.

زرماتى

منزل پنجم «زرماتى»، نه فرسخ است، آن هم قصبچه اى است، ولى به خوبى «كفرى» نمى شود، قدرى كم آب است، اهلش ترك است.

توادق

توادق (2)

منزل ششم «توادق»، نام ديگر «طادق» نه فرسخ است، دهكده اى است، «جليل آقا» نام، ضابطى دارد، از جمله آقا زاده هاى مستعمل (3) است، نهايت مفلوك. هميشه باقى دار ديوان و كتك خور.

كركوك

منزل هفتم «كركوك»، نه فرسخ است، از قصبه بزرگ تر و از شهر كوچك تر است، قلعه اى دارد بسيار مستحكم، قلعه اى كوچك است، ولى در نهايت مضبوطى، خاك زير قلعه اش به قدر بلندى ديوار قلعه مى شود، ولى آبادى زيادش در خارج قلعه است، [ناحيه] آبادش هم متصل به هم نيست، سه جا آبادى دارد، به فاصله هزار قدم از هم،


1- از استان كركوك عراق.
2- در نقشه «طاووق» است.
3- به كار گماشته شده.

ص: 42

آبادى خوب، هر يكى يك قصبه است، آب بسيار خوب، برف هم گاهى از بيست فرسخى مى رسانند، ميوه فراوان، شهرك آباد منقّح (1)، مردمان مهربان مهمان نواز، خيلى خانواده هاى (2) قديم هم مى رسد (3)، مى توان چندى ماند زندگى كرد، شكار آهو و تيهو (4)، و بسيار باغات خوب دارد. «طلعت آقا» از جانب والى بغداد، در آنجا حاكم است، بسيار آدم با چم و خم (5) است، نهايت انسانيت را دارد.

«كركوك» امروز هم اين شهر، مركز حكومتى است، تابع ولايت «موصل»، واقعه در شمال غربى «شهر زور»، اين شهر را بالاى تلّى ساخته اند، قلعه استوارى دارد و مسكن سيزده هزار نفس است. نايب الحكومه هاى «روان دوز» و «صلاحيه» و «اربيل» و «راتيه» و «كوى سنجاق» و «آلتون كوپرى» و غيره، تابع اين حكومت اند. به روايتى قبر «حضرت دانيال» در اين شهر است، در حول و حوش اين شهر، معادن زفت (6) و نفت بسيار است، در سال (1156) هجرى در دشت اين شهر، قشون «عثمانى» به قشون «ايران» غالب آمده، اين شهر را استرداد نمودند.

آلتون كوپرى

منزل هشتم «آلتون كوپرى» است زبانِ عجمى پل طلا است، نه فرسخ است، بسيار جاى باصفا و مفرّح است، قلعه چه اى دارد، در بلندى اتفاق افتاده است (7)، به قدر صد خانوار اكراد، در اين قصبه ساكن اند، كه غالب آنها رامشگرى و خنياگرى (8) و رقّاصى


1- پاكيزه
2- در متن خانه واده هاى
3- يافت مى شود
4- پرنده اى است شبيه كبك اما از آن كوچكتر و گوشتش لذيذتر
5- با نظم و قاعده
6- زفت به كسر زاء به معنى قير است.
7- واقع شده است
8- رامشگرى و خنياگرى به معنى نوازندگى و مطربى است.

ص: 43

مى كنند، «نايب الحكومه» حاكم «كركوك»، كه تابع ولايت «موصل» است، در اين قصبه مى نشيند، اهلش ترك زبان، رودخانه «زاب سفلى» در كنارش مى گذرد، كه در فصل بهار «كلك (1)» و «كشتى» كار مى كند، در هشت منزلى «بغداد» واقع است، و سه منزلى «موصل» است، مكرر شده در وقت زيادى آب، سه روزه اسباب مأكولات، بار «كلك» كرده [به] «بغداد» مى رسانند، هشت فرسخى شط داخل مى شود، رودخانه مزبور كه در كنار قلعه جارى است، چنان اتفاق افتاده است كه پنجاه ذرع به قلعه مانده، دو قسمت مى شود.

رودخانه نصفى يك طرف قلعه مى گذرد، و نصف ديگر از طرف ديگر، قلعه را رودخانه، مثل خندق احاطه كرده، باز دوباره مثل اول به هم وصل مى شود، بسيار جاى باصفا است، دو دروازه دارد كه از روى پل است، و راهش منحصر است به آن دو پل، اطرافش صحرا است و اين قلعه در بلندى اتفاق افتاده است، هرگاه ساكنين قلعه ذخيره داشته باشند، در قلعه دارى خوب مى توانند تاب بياورند. حاجى «نجيب پاشا» والى «بغداد»، يك كاروان سراى بسيار بزرگ [با] بناى عالى در كنار رودخانه ساخته است، اهلش ترك زبان، بدلهجه [و] بدگل (2) هستند.

اربيل

منزل نهم «اربيل» است، يازده فرسخ است، «آلتون كوپرى» و «اربيل» ابداً آبادانى و آبادى نداشت، با وجود صحراى بسيار خوب، محل زراعت و قابل آبادى بود، «اربيل» قصبه اى بسيار خوب است، اسم ضابطش «محسن افندى» است، از غلام گرجى هاى «نجيب پاشا»، شباهتاً بدون تفاوت «ميرزا محمد» پسر مرحوم «قايم مقام»، و احوالًا اخلاقاً همچنان.

در ميان قصبه يك تلّ بسيار بلندى اتفاق افتاده است، «ارك (3)» قرار داده اند، قلعه


1- كَلَك به فتح كاف و لام چيزى شبيه قايق است كه با چوب و تخته و چند خيك باد كرده درست مى كنند واز روى آب مى گذرند. در فارسى به آن جاله يا ژاله هم گفته مى شود.
2- بدقيافه و زشت
3- ارْك و ارْگ هر دو صحيح و به معنى عمارت دولتى است.

ص: 44

مضبوط دارد، چهار ارّاده توپ، قريب پانصد خانوار (1) در آن قلعه ساكن، و مابين قلعه قريب هزار و پانصد خانوار (2)«2» رعيت دارد، بسيار خوش آب و هواست. آب خوراكشان به قدر نصف آسيا از كوه مى آيد، به آن گوارايى آب بسيار كم است.

در شش فرسخى كوه است، برف زياد دارد، براى فروش مى آورند. «محسن افندى» نهايت اكرام كرد، ولى يك «ولى عثمان» نام بود، «يوزباشى» سواران قلعه، بر پدرش لعنت! براى سوار همراه نهايت هرزگى كرد.

«اربيل» شهرى است واقع در جنوب شرقى «موصل»، اهالى اين بلده تماماً كُرد، و عبارت از چهار هزار خانوار است.

«اسكندر رومى»، سيصد و سى و يك سال قبل از «ميلاد عيسى»، در اين جا «داراى كيانى» را شكست داد. و به روايتى همان روز مبدأ تاريخ اسكندرى مقرر گرديد، و اين شهر از بلاد جبل محسوب است، در قديم الايام پايتخت بلاد «زور» بود و در مابين رودخانه هاى «زاب بزرگ» و «زاب كوچك» واقع است، دو منزل از «موصل» دور، و اطراف قصبه، به يك سور (3) استوار محصور است، آبادانى در زمين مستوى (4) است.

حكمران با همت

در زمان حكمرانى «ملك المعظم مظفرالدين ابوسعيد كوكبورى بن ابوالحسن على تركمان» صحراى «اربيل» خيلى آباد بود، قنواتِ زياد، اين صحرا را مشروب مى ساخت، اين حكمران باهمت، در اين شهر باصفا، دارالسلطنه و جامع كبير، و از براى كورها و شل ها و بيوه ها و مسافرين، عليحده رباطات (5)، و از براى مريض ها نيز مريض خانه بنا كرد؛


1- در متن خانه وار
2- در متن خانه وار
3- ديوار دور شهر
4- صاف و هموار
5- پل ها

ص: 45

و فقرا و مساكين وابناى سبيل را اطعام مى كرد و اكسا (1) مى نمود و انعام مى داد. مدرسه واسعى بنا نموده؛ مدرّسى از حنفى و شافعى مأمور به تدريس كرده بود. در هر هفته به همان مدارس رفته، به طلاب انعام مى داد، و «خانقاهى» از براى صوفيان معين كرده بود، و صوفيان را نيز اكرام مى كرد.

در هر سال دو دفعه به لنگرگاهها مال وافر فرستاده، اسراى اسلاميه را از كفار خريده، و مخارج راه آنها را داده به ممالكشان مى فرستاد، در هر سال از براى فقراى حرمين، پنج هزار تومان ارسال مى داشت، آب جبلِ «عرفات» را اين حكمران عاليقدر جارى نمود، و چند بركه عالى در اين كوه بنا كرد.

اين پادشاه حرمت زياد به عيد ولادت «حضرت فخر عالم» مى نمود، و روايت مى كنند كه از براى جشن عيد مزبور، كه اين پادشاه برپا مى كرد، انبوهى از قُرّاء و علما و ادبا و شعرا و حكما و صاحبان فنون و صنايع، از «عراق» و «شامات» و «كردستان» و «ايران» و ساير ممالك متجاوره آمده، در «اربيل» جمع مى شدند. و اين پادشاه نيز يك ماه قبل از عيد مولود، بيست قُبّه (2) از تخته، نصب مى كرد و تمام اين قبّات عبارت از چند طبقه بودند، و آنها را مزّين به انواع اسباب ذى قيم مى نمود، در اين طبقات خنياگران (3) خوش صوت، و سازنده ها و ساير صاحبان صنايعِ نفيسه نشسته، آهنگ ساز و آواز و اجراى صنعت مى كردند. اهالى از داد و ستد دست مى كشيدند و اين قبه ها، از دروازه شهر تا به «خانقاه» مثل خيابان، روبرو نصب مى گرديد.

هر روز بعد از عصر، اين پادشاه از اين خيابان آمده، در يكى از اين قباب نشسته، تماشاى صنايع بديعيه صاحبان فنون را مى كرد، خيمه شب بازى هاى خوب، به نظر اين پادشاه مى رسانيدند. و شب ها در «خانقاه» وجد و سماع صوفيان را تماشا كرده، در آنجا


1- مى پوشاند
2- گنبد
3- نوازندگان

ص: 46

مى خوابيد، و بعد از نماز صبح به شكار مى رفت، و روز مولود كه مى شد، گاو و گوسفند و شترِ زياد، با ساز و آواز به آن خيابان آورده، قربان مى كردند و از گوشت هاى آنها انواع اطعمه طبخ، و به حضار قسمت مى نمودند. و در شب مولود در قلعه، بعد از نماز خفتن، صوفيان سماع كرده، بعد هر يكى از صوفيان و غلامان، مشعل ها و چراغ ها دست گرفته، در جلوى اين پادشاه، تهليل گويان به «خانقاه» مى آمدند.

بعد از نماز صبح، اين پادشاه بزرگ، در يك تخت عالى نشسته، اعيان و اشراف را در حضور خود جلب مى نمود، جا به جا خوان (1) ها را گسترده، حضار را به انواع اطعمه، اطعام مى كردند. وعاظ وعظ مى نمودند، قارى ها تلاوت قران مى كردند. شعرا اشعار خودشان را در مجامع مى سرودند، و اين پادشاه نيز در نسبت مراتب، حضار را با «خلع (2)» و «انعامات (3)»، مسرور مى فرمود.

اين پادشاه در هيچ جنگى شكست نخورده، نصرت يافته است [وى] در روز هجدهم رمضان سال (630) وفات يافت، بنا به وصيت خود، [جنازه وى را] به «مكّه مكرّمه» مى بردند، كه وقوعاتى روى داد، نتوانستند ببرند. در جوار مشهد «جناب امير» عليه السلام واقعه در «كوفه» دفن كردند. زوجه محترمه مشارٌاليه، كه موسوم به «ربيعه خاتون» بود، در سال (640) وفات يافت، نعش مشارٌ اليها را در «شام»، در مدرسه بنا كرده خود او، كه در صفح (4) «قاسيون» واقع است، دفن نمودند. (انتهى)

قورى درّه

منزل دهم «قورى درّه»، نام ديگر [آن] «كلك»، كه هشت فرسخ است، و در كنار آب «زاب» واقع شده است، حدّ است ما بين خاك «بغداد» و «موصل»، ده بسيار كوچك است. شغل اهلش گذراندن مردم است همراه كَلَك از آب «زاب عليا»، و آب زاب، رودخانه عظيمى است، بى كَلَك نمى توان عبور كرد.


1- سفره ها
2- به كسر خاء و فتح لام جمع خلعت و به معنى جامه هاى دوخته شده اى است كه از طرف پادشاه به افرادهديه مى شده است.
3- به كسر همزه به معنى بخشش ها
4- كنار

ص: 47

توضيح

لفظ «كلك» از لغات كردى است؛ و اسم يك نوع آلت سابحه اى (1) است، كه عبارت از پنجاه الى صد و بيست خيك باد كرده، و تيرهاى نازك به هم ديگر بسته است، اما «كلك هايى» كه اكراد مى بندند، محل اطمينان نيستند، و «كلك هايى» كه در «ديار بكر» از براى رود «دجله» مى بندند، محل اطمينان و راحت و مانند كشتى است، زيرا صد و بيست عدد خيك بُز بى عيب را، به زير چوب بست، مانند قفسه مستطيل الشكلى، كه طول اش ده و عرض اش سه ذرع، و روى چوب بست نيز سكويى از تخته، كه سطح اش يك وجب از چوب بست بلند، و چار [چهار] اطرافش مثل تخت ها محجر (2) دار است محكم كرده، و سقف تخت را بالجاء (3) موسم، يا متقال (4) يا به مشمّع (5) پوشانيده، نشستگان را از تأثيرات هوائيه محفوظ مى دارند. (انتهى)

موصل

منزل يازدهم شهر «موصل»، نه فرسخ است، «والى موصل» «اسعد پاشا»، از جمله وزراى قديم «دولت عليّه» است، نود سال دارد، پيرمردِ خوش زبان است، با عجم نهايت ميل دارد، از اشعار فارسى نهايت ربط دارد، آدم با فضل و كمال است، و بسيار مقروض و مفلس است.

و شهر «موصل» گندمى دارد مانند برنج سفيد، نانش از كاغذ سفيدتر، نان اعلى و ادنى (6) يكى است، ولايت اش چندان نظم و آبادى ندارد، و هزار قدم دور از ساحل غربى اتفاق افتاده است، «دجله» از يك طرف شهر مى گذرد، جسرى دارد مشتمل به بيست


1- شناور
2- به معنى تار و مى و نرده.
3- در متن به همين شكل آمده، ليكن معنى آن را در كتاب هاى لغت نيافتم.
4- مأخوذ از عربى، پارچه اى است سفيد شبيه كرباس كه از نخ مى بافند.
5- پارچه يا چيز ديگر كه به شمع يا موم آلوده شده باشد.
6- بالا و پايين، به معنى غنى و فقير

ص: 48

كشتى، دست انداز (1) ندارد. جسرش [را] با چوب [و] تخته پوشانده اند، كشتى هاى جسر هم يكسره است، نه مثل كشتى هاى جسر «بغداد»، و خود شهر باغ و باغچه ندارد، بسيار بد سواد (2) و بى صفا شهرى است، كوچه هاى تنگِ بسيار كثيفى دارد. چيزى كه دارد سنگ بسيار، كوچه ها را سنگ فرش كرده اند. طاق همه درخانه، چه اعلى چه ادنى، يك پارچه سنگ است، باغاتشان نيم فرسخى شهر است، سرايى كه عمارت والى باشد، در هزار قدمى شهر است، در لب «شط» واقع شده است، بسيار جاى باصفا است، قلعه استوار و عمارات عالى دارد، سربازخانه، توپخانه دارد، در ميان ارگش چيز بسيار قشنگ كه به نظر آمد، در ميان شهر «موصل» اين بود كه، قريب ده جا قراول خانه (3) ها ساخته اند، دم هر دروازه و سر هر گذر، كه براى پنجاه نفر سرباز منزلى ساخته اند، در نهايت قشنگى [و] زياد منقّح، (4) براى خاطر اين است، هرگاه در شب يا روز يك فسادى در ميان كوچه و بازار اتفاق افتد، آن سرباز حاضر باشد، هم زينت شهر است، و هم براى دفع فساد بهتر از اين تدبير نمى شود.

خلاصه كاهيا (5) كه وزير باشد «كلوله پاشا» است.

نهايت محبت و اكرام را، «والى موصل» با بنده نمود، به سياق (6) «نجيب پاشا»، اسب چاپارى داد الى [تا] شهر «ديار بكر»، و همچنان سوار همراه كرد، يك شب هم خانه «حبيب افندى» منشى اسرارش، مهمان نمود و مهماندار بود.

در شهر «موصل» دو نفر قونسول است، يكى «قنسول دولت انگليس» است، يكى از «دولت فرانسه»، هر دو بيرق مى زنند، «قنسول فرانسه»، به علت اين كه «باليوز» (7) مقيم


1- چيزى كه دست روى آن بگذارند و جاى گذاشتن دست باشد.
2- بد منظره.
3- لفظى مأخوذ از تركى است به معنى سربازان و نگاهبانانى كه در جايى براى كشيك و نگاهبانى گمارده مى شوند.
4- پاكيزه
5- لفظ كاهيا تركى است، معنى جانشين را دارد، قديماً لقب وزراى حكّام بود، اكنون معاون حاكم مى گويند. انتهى مولف.
6- روش، طرز
7- قنسول، كسى كه وكيل سياسى دولت خود در بلاد خارجه است.

ص: 49

«بغداد»، از «دولت فرانسه» با بنده دوست بود، سفارش از بنده به او نوشته بود.

روز ورود، «قونسول فرانسه» جلو بنده اسب فرستاد، آدم فرستاد (1)، در خانه خودش يك شب و يك روز مهمانى كرد، نهايت اكرام را نمود، يك زنى داشت از اهل «كاوورازميرى»، به نظر هجده ساله مى آمد، مثل پنجه آفتاب بود، زبان «تركى عثمانى» را فى الجمله ياد گرفته بود، زياد به بنده مهربانى كرد، موى سياه، چشم و ابروى سياه، و خال هاى هاشمى با موقع در صورت آن خاتون بود، كه در فرنگى ها خال كمتر ديده شده است، چون زن «حكيم سرجان» كه به معالجه به «طهران» آمد با زن «قونسول موصل»، خويش بود، با هم نشانها داديم، سبب زيادتى دوستى آن شد. «اقبال الدوله» شاهزاده «هندوستان» كه در «بغداد» ساكن است و در «بغداد»، دوستى داشتيم.

به علت غلبه سودا، (2) در «موصل» آب گرم است، موسوم به «حمّام على»، آمده «اقبال الدوله» را در «موصل» ملاقات كردم، در كمال مرتبه اظهار محبت نمود، و به «سهراب» آدم بنده، سى قران كه سه تومان باشد تعارف كرد، كاغذ دوستانه به بنده نوشته بود، كه هر چه خدمت دارى بگو. «راغب آقا» مانيجى (3) حضرت «سلطان عبدالمجيد خان» براى سياحت «اسلامبول» الى «بغداد» آمده بود. در جزو رسيدگىِ احوال رعيت و حكّام مأمور بود، كه آيا چگونه است رفتار حكام اين صفحات با مردم؟ و براى والى «بغداد» شمشير مرصّع (4) آورده بود، «حكام عثمانى» در جزو، اين فقره را فهميده بودند، چنان اعزاز و اكرام مى كردند. مثل پادشاه از «بغداد» هشتاد هزار غازى (5)، كه عبارت از سى و شش هزار


1- در متن فروستاد.
2- مرضى است بر پوست آدمى كه با سوزش و خارش همراه است.
3- مانيجى عبارت از پيشخدمت باشد، يعنى پيشخدمت هاى سلطان كه از خلوت بيرون مى آيند، يا والى يك مملكت بزرگ مى شوند، يا سرعسگر يا صدراعظم مى شوند. مولف.
4- جواهر نشان.
5- سكه مخصوصى بوده در گذشته كه جزئى از قِران قديم به شمار مى آمده است. در بعضى شهرها، هرقران كه برابر با ريال كنونى است به بيست شاهى و هر شاهى به دو پول و هر پول به دو جِنْدك، و هر جندك به دو غاز تقسيم مى شده است.

ص: 50

تومان باشد، پول و شال و اسب و مرواريد، تعارف كردند.

توضيح

غازى اسم سكّه طلاى خوش وضعى است، از مسكوكات «سلطان محمود خان ثانى»، وزن آن هشت نخود، و در صد، پنج بار نقره دارد. اين سكه ها را، زن هاى اهالى «آناطولى» و «عربستان» (1) و «كردستان»، در جاى حلّيات، (2) استعمال مى نمايند و اكنون از ايدى تداول (3) برداشته شده است.

چون اين سكّه بعد از جنگ «روس»- كه در سال (1243) واقع شد و «سلطان» به لقب (غازى) ملقب گرديد- زده شد، لهذا موسوم به غازى نمودند. (انتهى)

و همچنان ساير شهرها كه در اين صفحات بود، طمع خودش اين بود كه، الى «اسلامبول» بايد صد هزار تومان تعارف به من برسد. به جهت آن كه خود سلطان زبانى فرمود، اين دفعه صد هزار تومان به تو از والى هاى خودم انعام دادم. ديگر جوانى بود، سى سال بيشتر نداشت، ليكن بسيار عاقل و دانا، حرّاف، (4) ولى طمع زياد داشت، حضرات حكّام، زياد باطناً اوقاتشان تلخ بود، ولى ظاهراً مى پرستيدند، زيرا مى دانستند كه به محض شكايت، معزول خواهند شد، و به جهت اين كه امين سلطان است، و بخصوص دست آن مانيجى را والى ها زيارت مى كردند، كه به تن سلطان رسيده است!!

تواريخ راجعه به موصل

بعد از انقراض دولت «نمارده» و «آثوريه» و «بابليه»، «كيانيان» و «سلوسيدها» و «اشكانيان» و «ساسانيان» حكومت كردند. گاهى هم به دست «قياصره» افتاد و در سال شانزدهم هجرى «عياض بن غنم» فتح كرد. بعد از «امويان»، «عباسيان» تا سال سيصد و بيست و سه، حكومت نمودند، اما در سال مذكور، «عبداللَّه بن حمدان» ظاهر شد، حكومت «آل حمدان» را تأسيس نمود، و در سال سيصد [و] هشتاد «ابوالروّاد» كه از


1- خوزستان
2- زيور آلات
3- دست به دست گشتن و رايج بودن
4- تيز زبان، فصيح

ص: 51

دست «بنو تغلب» از «بحرين» گريخته، و التجا (1) به جزيره نموده بود، «موصل» را ضبط و دولت «بنى عقيل» را تشكيل كرد.

در سال چهار صد و هشتاد و شش، «تنش» سلجوقى، جزيره را از دست اينها انتزاع، و حاكمش «ابراهيم بيگ» را قتل نمود. در پانصد و بيست و يك «عمادالدين زنگى»، ضبط نموده، دولت اتابكان را تأسيس نمود.

در سال ششصد و نوزده كه «ناصرالدين محمود بن قاهر» وفات يافت، «بدر الدّين لؤلؤ» خود را مَلِك رحيم ناميده، بساط سلطنت را چيد، زيرا استناد به «هلاكوخان» داشت.

در سال ششصد و پنجاه و نه، اين طايفه هم منقرض شد [و] اين مملكت به دست «مغول» افتاد، بعد از مغولان، يكى از شعبات «ايوبيّه» ضبط كردند، از آنها نيز «آق قيونلوها» و از آنها نيز «ياوز سلطان سليم خان عثمانى»، در سفر «مصر» گرفته، ضميمه «ممالك عثمانى» نمود، در سال سيصد و هفتاد و شش، اين شهر شهير، از زلزله خراب شد.

اما امروز اين شهر، مركز ولايت «موصل» و والى نشين، و «ارامنه» و «يهود» و «گبر»، بسيار كمتر است، در تحرير نفوس جديد، بيست [و] سه هزار نفس ثبت دفتر اين شهر گرديد. دو هزار نفس آن طايفه «نسطورى»، كه شعبه اى از «كلدانيان» اند. و سى و هشت هزار «سنى شافعى» و دو هزار نيز «يزيدى» است. اين شهر سيصد و هفتاد كيلومتر (2) از «بغداد» دور، و در شمال آن واقع است.

اطراف شهر محاط به يك ديوار ضخيم خندق دار، و ديوارهاى خانه هاى اهالى، عموماً از سنگ يا از آجر پخته است، بيست و دو مسجد بسيار قشنگ دارد، كه دو عدد آنها مسجد جامع خيلى عالى است. قلعه بسيار استوارى است كه در قديم الزمان در جزيره واقعه در رودخانه ساخته اند. شيشه گرى و مخمل بافى و قالى بافى و نمدمالى از صنايع قديمه اين شهر است. «سربازخانه» و «مطبعه» (3) و «مريضخانه» و «مكاتب


1- پناه
2- در متن كلومتر نوشته شده است.
3- چاپخانه

ص: 52

صبيانيه» (1) و «رشيديه» «2(2) » و «اعداديه» (3) و «تلگرافخانه» را دارد.

اسعد پاشا

يكى از وزراى باوقع (4)، و معاريف «دولت عثمانى» است. اين وزير فرزند يگانه «مفتى آياش»، كه از مشاهير دانشمندان روم و مؤلفين است بود. مردى بود سياه چرده و آبله رو و سر بزرگ؛ كوتاه قد و نحيف الجثه (5)؛ فاضل و فقيه و عادل و اديب و شاعر و عفيف و دولتخواه و وقور و دشمن اكراد و مايل به خونريزى، از اين [رو] بود كه او را ملقب به «قصّا پاشا» نموده بودند.

كراراً در ولايت «ارزنةالروم» و «ديار بكر» و «موصل» و «سيواس» و غيره حكومت كرده بود، مورّخين بر آنند كه بيش از پانزده هزار نفس از مجرمين، به امر اين وزير كشته شده، و زياد از بيست هزار نفس گرفتار نسق (6) او گشته اند.

مهمانى وزير مشاراليه مانند «خلعت مرگ» معروف «عثمانيان» است. زيرا هر مقصّرى را مى خواست بكشد، مى فرمود طعام به مقصّر مى خورانيدند، بعد مى كشت، عفو و امان نداشت، ولى صاحبان صدق و استقامت و علما و ادبا و شعرا و رعيت را دوست مى داشت. مكافات مقصر و مجازات صاحبان خدمت را، آنى به تأخير نيانداخته، به موقع اجرا مى گذاشت، انعام هاى گزاف به نوكرهاى صادق مى داد.

در حفظ وقار و سكينت لازمه منصبِ وزارت، در مرتبه اصرار و افراط داشت، كه در مجالس غير رسمى هم، نه از حدّ خود تجاوز مى كرد، و نه مى گذاشت كه احدى از حدّ تجاوز نمايد.


1- دبستان
2- مدرسه راهنمايى
3- دبيرستان
4- قدر و منزلت
5- لاغر اندام
6- نظم و ترتيب دادن

ص: 53

حتى معروف است كه در وليمه ختنه «سلطان عبدالمجيد» و «سلطان عبدالعزيز»، كه تمامى وزراء و رجال «دولت عثمانى» را، «سلطان محمود ثانى» دعوت كرده و مدعوين هم هدايا و پيش كش هاى گرانبها برده بودند، در اين مهمانى مشارٌاليه هم كه والى «ارزنةالروم» و سر عسكر شرق بود، حضور داشتند، چون هداياى مشاراليه عبارت از چند ظرف نقره بود، و از براى عمله خلوت هم برخلاف ساير وزراء چيزى نياورده بود، عمله خلوت سلطانى مى خواستند كه اين وزير را در ميان اقران و امثال خود تحقير نمايند، به سلطان عرض كردند كه «اسعد پاشا» تاكنون وضع قديم خود را از دست نداده، حتى لباس جديد رسمى نپوشيده، مثل شتربان هاى «تركمان» لباس پوشيده است، چون اهالى مملكت اين مرد، همه ساربان اند و خودش هم ساربان بود، از آن جهت وضع و رخت اهالى مملكت خود را از دست نمى دهد، با اين كه شتربان بوده، كبر و غرورش در مرتبه اى است كه هرگاه حكم همايون صادر شود، كه مهار يك قطار شتر را در دست گرفته، پنج قدم راه برود، اعتنا به امر سلطان نمى كند.

«سلطان محمود» كه حرف عمله خلوت را شنيد، حكم كرد كه «اسعد پاشا» را احضار كرده، مهار يك قطار شتر را به دست او بدهند. «اسعد پاشا» و قطار شتر كه حاضر شد، سلطان به بالاخانه كه ناظر ميدان سلام بود آمده، تماشا مى كرد كه «اسعد پاشا» چه خواهد كرد، يكى از عمله خلوت، مهار شترها را در دست گرفته، جلو «اسعد پاشا» آمد، عرض كرد كه حكم «همايون» است كه مهار اين قطار را گرفته، تا به سمت درخت چنار ببريد!

«اسعد پاشا» فرمود: من سگ چوپانم نه ساربان! ساربانى كار سگ نيست! برو مردكه بى سر و پا، چوپانِ صد كرور خلق مى داند، كه ساربانى كار سگ گله نيست! مى خواهد كه از آنجا به منزل خود برگردد، سلطان از بالا صدا مى كند: بابا! بابا! بيا بالا، بيا بالا!

«اسعد پاشا» كه به اين التفات نايل مى گردد، داخل در عمارت شده، قدم به نردبان مى گذارد، «سلطان»، حكم به توله بانان مى كند، كه چند توله به استقبال «اسعد پاشا» بفرستند. توله ها «پاشا» را در بالاى پلّه استقبال كرده، بناى عوعو را مى گذارند. «اسعد پاشا» به غيظ (1) مى گويد:


1- خشم و عصبانيت.

ص: 54

هم قطاران تجاوز از حد خودتان نكنيد، حفظ حرمت من براى شما واجب است، زيرا انتساب من به اين درگاه، از شما قديم تر است.

سلطان اين جواب را كه از او مى شنود. (بلى واللَّه! بلى واللَّه) گويان وزير خود را پذيرفته، مظهر انواع التفات مى فرمايد، و حكم مى كند كه صد و بيست هزار تومان قرض او را از خزانه خاصّه بپردازند.

اين «اسعد پاشا» همان شخصى است كه با «امير نظام» مرحوم در «ارزنة الروم» مناقضت (1)ورزيد، و باعث ايقاد (2) آتش همان فساد شد كه تفصيل آن در تواريخ «ايران» و «عثمانى» مبسوط است، و خلاصه فقره مذكوره از اين قرار است:

در ترجمه حال «حاجى نجيب پاشا» والى ولايت «بغداد»، اشارتى بگذشت كه در سال هزار و دويست و پنجاه و هشت هجرى، عساكر «بغداد»، به حكم «نجيب پاشا» «كربلاى معلا» را قتل و نهب (3) كردند و در اين موقع چون «اعليحضرت شهريار غازى محمدشاه» در بستر بيمار بودند، امناى دولت علّيه، واقعه را مستور داشته، به عرض حضور مبارك نرسانيدند.

پس از آن كه واقعه، معروض و مسموع چاكرانِ حضرت سپهر بسطت (4) معلّى گرديد، رنجشى كه از كار «محمّره» در خاطرِ مهر مظاهرِ اقدس بود، اين غايله صد برابر آن افزود، و چون چندى بگذشت، سفرا و وزراى خارجه، به اصلاح ذات البين پرداختند، و مقرر شد از دول اربعه «روس»، «عثمانى» و «ايران» و «انگليس»، چهار وكيل تعيين شود و وكلاى مذكوره در مجلسى جمع شده، گفتگو نمايند؛ و به موجبات استرضاى خاطرِ امناى «دولت علّيه ايران» پردازند، بنابراين به اشاره «حاجى ميرزا آقاسى»، «ميرزا


1- خلاف گويى كردن، ضديت
2- شعله ور شدن
3- غارت
4- آسمان گستر، فلك فراخ

ص: 55

جعفرخان مشيرالدوله» كه از سفارت «اسلامبول» مراجعت كرده بود، در سال هزار [و] دويست و شصت، به اين خدمت مأمور شد و قرار دادند به اتفاق وكلاى ديگر، در «ارزنةالروم» توقف كنند، و در اين امر خوضى (1) نمايند و قرارى دهند.

چون «ميرزا جعفرخان مشير الدوله» از «طهران» به «تبريز» رسيد، مريض شد و در بستر ناتوانى افتاد، «حاجى ميرزا آقاسى»، «ميرزا تقى خان فراهانى» وزير نظام را، از تبريز به جاى «مشيرالدوله» تعيين نمودند، و او نيز در نهايت جلال، و به قدر دويست نفر از معارف اهل نظام را، لوازم حركت و سفر داده، با آنها به «ارزنةالروم» رفت و در عرض راه، بنا به تأكيدات و تبليغات «اسعد پاشا»، سرحدّداران و نايبان حكومات بلاد واقعه، در عرض راه، از ايشان استقبال و پذيرايى كردند، و در «ارزنةالروم» در محله «مومچى» عليخانه «احمد آقاى كرد شادللى» را، كه در آن وقت يكى از خانه هاى معتبر اين شهر بود، براى مشاراليه مهيا نمودند، و مقرر شد كه هر روز، در خانه يكى از سفراى دول اربعه حاضر شده، گفتگو نمايند و حاصل مقالات خودشان را بنويسد، تا مسأله به انجام رسد و «انورى افندى» نيز از براى اين كار از جانب دولت «عثمانى» وكيلِ مرخّص، (2) معين گرديده بود.

وكلاى دول اربعه، سه سال تمام در اين شهر مانده، در هيجده مجلس صورتى به اين كار داده، موفق به عقد معاهده شدند. ولى صد حيف كه اين فقره در يك وضعى كه باعث خشنودى دولتين منازعين باشد، انجام پذير نشد، و باعث اين هم بدسلوكى (3) و خودستايى و بدمعاملگى بستگان «اميرنظام» و رعيت ايرانيان مقيم در اين شهر، با اهالى «ارزنةالروم»، كه عموماً صاحب شدت شكيمه، (4) و نافهم و اغلب جاهل و از نتايج كار غافل هستند، بود.

چون حكومت، محض خاطر «اميرنظام» از حركات غير لايقه ايرانيان مسامحت (5) مى نمود، الواط و اشرار از رعيت اين دولت، كه در «ارزنة الروم» به اسم كاسبى مى بودند، به پشت گرمى سفير، هر روز آشوبى برپا مى كردند، هر كس شاكى از ايرانيان مى شد، در


1- انديشيدن
2- وكيل مختار، مخيّر، غير مقيّد.
3- بد رفتارى
4- بسيارى كينه، سركشى، كبر و غرور
5- سهل انگارى

ص: 56

«حكومت عثمانى» مؤاخذه مى گرديد، اعيان و اركان بنا به اصرار اهالى، مراجعت به «اسعد پاشا» والى ولايت كرده، رفع اين بدكردارى را استدعا نمودند.

«اسعد پاشا» مخصوصاً به خانه امير رفته، همين فقره را اظهار كرده بود، گويا «اميرنظام» اعتنا به گفتار «اسعد پاشا» نكرده، و محلى هم به او نگذاشته بود، كه ميانه اين دو شخص بزرگ به هم خورد، اگرچه «انورى افندى» ميانه گيرى كرده، آشتى به آنها داده بود، ولى كبر و غرور هر اين دو شخص بزرگ، مانع عقد مسالمت قلبى آنها آمد.

ايرانيان كه جلوشان را خالى از موانع يافتند، بدسلوكى را زياد كردند، حتى روزى يكى از بى سروپايان آذربايجانى، «امين افندى» نامى از علما را، در كوچه حمام «چيفته گوبك» تنها به دست آورده، بدون جهت شتم و ضرب كرده بود، مضروب به مجمع علما عارض شده، و چند نفر از آنها نيز پيش «اسعد پاشا»- كه قلباً از امير رنجيده، مى خواست كه وهنى به كار او برساند، شاكى شدند. به آن چند نفر علماء كه رئيسشان «حاجى خليل افندى» نامى بود، گفته كه من نمى توانم جلو اين اشرار ايرانيان را بگيرم اگر مرديد، خودتان از عهده آنها برآييد!

يك ماه تمام از اين مقدمه نگذشته بود كه «درويش گُللى بابا» نامى، از اهالى محلّه اى كه امير مشاراليه منزل داشتند، پسر هشت ساله خود را، كه زير جامه اش پاره پاره گرديده و خون آلود بود، بر دوش كرده، در بازارها و در مجامعِ ناس، به مردم نشان داده و فرياد مى نمود كه «اى دليران «ارز روم» بدانيد و آگاه باشيد، كه اين خائن ها مملكت ما را به قزلباش ها (1) فروخته اند، كه پسر مرا آدم هاى «ايلچى»، به بهانه اى كه دستش نانى بدهند، در منزلشان برده به همين حالت كه مى بينيد آورده اند.

بازاريان كه از رفتار ايرانيان به ستوه آمده بودند، اين حادثه را بى اين كه تحقيق نمايند، سند و دستاويز قرار داده، هجوم به بازار سمساران (2)كرده، از شمشير و قمه و كارد


1- به كسر قاف و زا، قسمتى از سپاه شاه اسماعيل اول كه از طرفداران مذهب شيعه و حاميان سلطنت صفوى تشكيل شده بود و به مناسبت كلاه سرخ رنگى كه بر سر مى گذاشتند آنها را قزلباش مى ناميدند و تمام ارتش صفويه به تدريج به اين نام، ناميده شدند.
2- آنها كه اثاثيه خانه خريد و فروش مى كنند، دلالان

ص: 57

و غيره هر چه به دستشان رسيده تاخته، هجوم به منزل امير نمودند.

در آن محله اى كه امير منزل داشت، محله «اكراد ارامنه»، و يك فرسخ دور از كاروان سراهاى ايرانيان نشين بود. تجار و كسبه و ساير مسافرين از ايرانيان، كه از اين وقعه خبردار شدند، تماماً التجا به كاروان سراى «درويش آقا» و «خان قنبور» و «خان ماوى» كرده، درها را بستند، يازده نفر از رعيت ايران را در كوچه و بازار به دست آورده، شورشيان كشتند، هرگاه صاحبان كاروان سراها با قوم و خويشان، به مدافعه شورشيان و محافظت اجاره نشينان خود اقدام نمى كردند، و اعيان و تجار مملكت روى ممانعت نمى نمودند، ملتجيانِ كاروان سراها هم كشته مى گشتند.

دسته اى از اهالى كه هجوم به خانه امير برده بودند، خانه را سخت محاصره كرده، داس و تبر و تيشه آورده، بناى در شكستن و ديوار كندن را گذاشتند، آدم هاى «امير» هم از پنجره هاى اطاق هاى طبقه بالا، ساچمه گنجشكى و عدس به تفنگ ها گذارده، بر شورشيان آتش مى كردند.

در آن بين «اسعدپاشا» با فراشان و عمله جات حكومت رسيد، شورشيان اعتنا نكردند و او را سنگسار كرده، مى گفتند: (برو اى خائن دين و دولت، نترسيدى به اينجا آمدى؟ مملكتمان را به «قزلباش ها» فروختيد، ما را اسير و عِرض ما را پايمال كرديد، بس نيست؟ حالا هم خجالت نكشيده، به حمايت آنها برآمديد؟)

فراشباشىِ «اسعدپاشا» به خيال اين كه اهالى را بترساند، طپانچه خالى كرد، «اوزون احمد» نام، لوطى معروف را كشت، شورشيان هجوم به فراشباشى كرده، او را پاره پاره نمودند.

در آن بين امير صدا كرد كه شما از ما چه مى خواهيد؟

از يك دهان گفتند: همان آدم را مى خواهيم كه اين طفل را به اين حالت انداخته است. همان آن، «مهترپاشا كرد» آشپزى بود كه از در كوچك بيرون انداختند، شورشيان هجوم كرده، او را هم كشتند و آلت تناسل او را بريده، دهنش طپيدند، «اسعد پاشا» به اين همه سنگسارى و حقارت از ميدان در نرفته، از شورشيان التماس مى كرد كه متفرق شوند.

در آن بين «شكرى پاشا» با دو فوج سرباز رسيد. جهت دير آمدن «شكرى پاشا»، دور

ص: 58

بودن اردو از منزل امير بود، چه اردوى نظامى در موقع معروف، به «قواق» چادر زده بودند، و اردوگاه يك فرسخ و نيم دور از اين نقطه است.

آنگاه كه سرباز رسيد، مردم پراكنده شده، روبه «كول باشى» كه كاروان سراهاى ايرانيان در آنجا است، به جهت تاراج متوجه شدند. «شكرى پاشا» نيز امير و بستگان ايشان را از منزلشان برداشته، به اردوى نظامى برد، و يك دسته قشون هم، از براى حفظ منزل سفير قراول گذاشت.

و يك فوج را نيز به سردارى «اسلام بيگ» سرتيب، به «كول باشى» ارسال داشت.

همين فوج كه به «كول باشى» رسيد، شورشيان پراكنده شدند. همين فوج، قراولى شهر را در عهده گرفت، چون در همان روز اين فقره را، «انورى افندى» و «اسعدپاشا» و سايرين به دولت هاى خودشان نوشتند، بنا به امر باب عالى، به سردارى هفت فوج و يك بطرى توپ، و يك فوج سواره «بحرى پاشاى» امير تومان، مأمور تنبيه اهالى «ارز روم» شده، از «خرپوت» كه آن وقت مركز اردوى چهارم بود، در ظرف هفت روز به «ارزنةالروم» آمد و در «قواق» اردو زد، و شبانه در تمامى معاقل (1) و دروازه ها قشون گذارده، دخول و خروج مردم را منع نموده، و به خيال اين كه مردم اين شهر اظهار طغيان نموده، شروع به مقاتله مى نمايند، «قونسول ها» و «وكلاى دول اربعه»، و «عمله حكومت» و «خلفاى ارامنه»، و «كاتوليك» و «اورتودوكس»، و «كشيش ها» و دخترانِ تَرْكِ دنياى رم را، به اردو دعوت كرد، اما اعيان و اشراف مملكت به خروج آنها مانع شده، گفتند كه «بحرى پاشا» شخصى است چركس و كينه جو، و از فقره قرعه كه ناحقى مى كرد، او را قبول نكرديم از ما دلگير [شد]، ما به شماها مى گوييم، اول فرمان همايون كه در حق اهالى اين مملكت صادر شده به ما بدهد، مى خواهيم هرچه حكم است، اطاعت داريم. بنابر اين «بحرى پاشا» صورت فرمان را فرستاده، مردم قبول نكرده، اصل فرمان را مى خواستند.

چون موافق به اصل نبود و قبل از وقت، صورت فرمان از «اسلامبول» به


1- سر حدها، قلعه ها، پناهگاه ها

ص: 59

«ارزنة الروم» فرستاده بود، بارى به اصرار «قونسول ها»، عين فرمان را «بحرى پاشا» فرستاد. مردم در ميدان «مراد پاشا» جمع شده خواندند و عموماً سمعاً و طاعةً گفتند، و روز ديگر مجلسى منعقد كرده، چهل نفر از اشرار و الواط را گرفته، منشأ فتنه و فساد قلمداد نمودند، و آنها را مغلولًا به «اسلامبول» فرستادند. بعد از پانزده سال، از آن چهل نفر، شش نفر به «ارزنة الروم» برگشت و «اسعدپاشا» عزل شد، و «اسلامبول» كه رفت، منصوب به حكومت «موصل» گشت .....

و در جاى «اسعد پاشا» «بحرى پاشا» با رتبه وزارت، والى ولايت «ارزنةالروم» نصب گرديد. «اميرنظام» ادعاى ديت شرعيه مقتولين، و غرامات خسارت خود را نمود، يك ماه طول نكشيد كه «يوسف بيگ»- اين همان «يوسف پاشا» است كه در جنگ «سيواستاپول» در «سلستره»، بعد از اظهار رشادت ها كشته گشت- به «ارزنةالروم» آمد، پانزده هزار مجيدى طلا را به پنج مجمعى (1)ريخته، موزيك پيش، و «بحرى پاشا» و «سليم پاشا» و «شكرى پاشا» و «عارف پاشاى» وزير دربار، كه از اسلامبول براى ترضيت آمده بودند، با لباس رسمى به منزل امير برده ترضيه (2) دادند.

اما بعد از عقد مصالحه و رفتن وكلاى اربعه، «بحرى پاشا» بناى بدرفتارى را در حق اعيان و اشراف و اهالى گذاشت، حتى كشتن چند نفر از اشراف بلده را در بازى «قطنه» به آدم هاى خود سپرد، ولى يكى از آدم هاى «پاشا»، خيال «پاشا» را به اعيان رسانيدند، و اعيان نيز به قدر هشتصد تومان جمع كرده، به زر خريد «پاشا» داده، او را قربان يك گلوله ناگهانى نمودند. (انتهى)

دليب

دليب (3)

منزل دوازدهم دليب، بيست فرسخ است، چاپارخانه است، ده بسيار محقر كثيفى است.


1- سينى بزرگ
2- رضايت
3- دهوك

ص: 60

زاخو

زاخو (1)

منزل سيزدهم زاخو، نه فرسخ است، قصبچه اى است، قلعه و سراى يعنى ارگ مانندى دارد، در نهايتِ صفا، و كنار رودخانه بسيار عظيمى است، سه فرسخ به «زاخو» مانده، بسيار راه بدى دارد، سنگ است و كوه و جنگل، راه توپ نيست ابداً. ضابطش بسيار آدم مهربانى بود، «عثمان افندى» نام داشت.

توضيح

اين ناحيه امروز بى واسطه تابع «موصل» است، در نواحى «عماديّه»، مركز حكومت ناحيه اى است كه در قديم الايام، موسوم به ولايت «سنديان» بود و عشايرِ «سنديان» و «سليمانى» در اين ناحيه مسكون اند. غالب علماى اكراد منسوب به اين ناحيه است، و در قديم الايام اين ولايت حاكم مستقلى داشت، و به طور «اوجاقلق» (2)متصرف مى بودند، و قصبه «زاخو» در كنار رود «خابور» واقع است.

جزيرة العمر

گويند بيست فرسخ است، پايتخت «بدرخان بيگِ» (3) كُرد بودو در كنار شط «بغداد» افتاده است، جسر دارد، مشتمل به هجده كشتى، و بسيار جسر بى اعتبارى است، قصبه اش خرابِ ويران، قشون دولت براى گرفتارى «بدرخان بيگ» كه باقى بود، مأمور جزيره بودند [آن را] خراب كرده بودند [و] «بدرخان بيگ» را گرفته بودند.

با وجود اين كه جائى داشت «بدرخان بيگ»، كه اگر هزار هزار لشگر، هزار سال مأمور مى شد، نمى توانست فتح كند. به قول «عثمانى ها» كه بخت سلطان بود كه «بدرخان بيگ» را گرفتند. با عيالش بردند «اسلامبول»، شصت و سه نفر زن داشت، بيست نفر بچه.

همه را بار كرده بودند، با دو فوج قراول مى بردند.


1- زاخو و دهوك هر دو در استان دهوك عراق واقع شده اند.
2- مكان اصلى سكونت
3- شرح حال وى در صفحه بعد آمده است

ص: 61

ديرته

منزل چهاردهم ديرته، دهكده بسيار محقر [ى] است، مخصوص براى اسب تاتارخانه است، والا چندان آبادى ندارد.

مسين

منزل پانزدهم مسين، بيست فرسخ است، بسيار مكان خوش هوا، و آب فراوان، خوش جلگه، نيم فرسخىِ طرف كوهش باغات خوب دارد. انجير و هلوى خوب هم مى رسد. قصبچه اى است در نهايت صفا، مِنْ (1) توابع موصل است.

بدرخان بيك

بدرخان بيك يكى از امراى بزرگ كردستان بود، بعد از آن كه «سلطان عبدالمجيد خان» مرحوم، اعلان تنظيمات (2) نمود؛ بعض ولاة، كردستانى ها را اغفال و اضلال كرده، تشويق به شورش نمودند، و ضبط تيول ها (3) از جانب ديوان نيز، دامن به آتش شورش زد.

«دولت عثمانى»، مجبور به قشون كشى از براى تنبيه شورشيان شد، «عثمان پاشاىِ» مشير، مأمور به كردستان شده، امراى باغيه اكراد را، حرباً (4) و استمالتاً (5) به دست آورده، هر يكى از آنها را با اولاد و عيال، مؤبداً (6) به جزيره يكى از جزاير درياى سفيد، نفى و اجلا (7)كرد. دولت نيز در مقابلِ املاكِ آنها كه ضبط كرده بود، مواجبى معين نمود كه بعد از فوت خودشان انتقال به بازماندگان آنها نمايند.


1- از حومه موصل.
2- اعلان سازماندهى به اوضاع كشور.
3- زمين و ملكى كه پادشاهان به افراد مى بخشيدند و واگذار مى كردند.
4- از راه جنگ.
5- از راه دلجويى و دلخوشى دادن.
6- هميشگى و ابدى، نفى مؤبّد يعنى تبعيد دائم.
7- تبعيد.

ص: 62

«كاتب چلبى» در جهان نما (1) مى نويسد:

كه «جزيرة العمر» منسوب به «عمر بن عبدالعزيز» پادشاه هفتمين اموى است، چون واقع در يك جزيره بادامى الشكل [است] كه در وسط «شط» است، جزيره ناميده اند، محض اين كه در طغيان شط، آسيبى به قصبچه نرسد، اطراف جزيره را با سدهاى منظم از سنگ، بلند كرده اند، هرگاه جسر را بردارند عبور ممكن نمى شود، اهالى اين قصبچه تماماً كرد و «شافعى مذهب»، و مريد خانقاه «شيخ طه» بوده و هستند. اين قصبچه و چند قلعه ديگر، از قديم الايام در تحت ملكيت خانواده «بدرخان بيك» بود، و خانواده «بدرخان بيك» را كردستانيان از «آل عباس» مى شناسند.

ماردين

منزل شانزدهم «ماردين»، بيست فرسخ است، در كمر كوه عظيمى واقع است، از پاى كوه مزبور، الى شهر «ماردين» دو فرسخ تمام است، راهِ دستى ساخته اند، سنگ فرش كرده اند،. همه اين راه بسيار پيچ و خم دارد، ولى چنان درست كرده اند اين دو فرسخ راه سربالا را، كه توپ و أرّاده (2) به آسانى مى رود.

نيم فرسخى شهر مزبور، باغات در كمر كوه آورده اند، اكثرى از ميوه هاى سردسير و گرم سير عمل آيد. خانه هاى عالى دارد، جميعاً از سنگ تراش، عوض آجر، كلًا خانه بزرگ و كوچكشان سنگ است، قلعه دارد، دو دروازه دارد، بسيار مضبوط، ارگى دارد بالا سر شهر، كه در كلّه كوه واقع است. جاى خوش آب و هوا است. عمارات اش كلًا طرح فرنگ است، توپ دارد، يك فوج سرباز دارد، بسيار قلعه صعبى (3) است، اگر آب خود قلعه كفايت خودش را بكند، در محاصره عجز ندارد، جنگل زياد در اطرافش هست،


1- كتابى است به زبان تركى در هيئت و جغرافيا، تاريخ تاليف آن در سال 1058 ه. ق. است و حاجى خليفه آن را به سلطان محمد رابع اهدا كرده است. ترجمه اى ارزشمند از اين كتاب، جزء نفايس كتابخانه آية اللَّه مرعشى در قم موجود است. تقويم التواريخ: 12
2- درشكه، گارى
3- سخت و دشوار

ص: 63

زمستانش سخت مى شود، ولى هيمه جنگلى قدر و قيمت ندارد، چهار فرسخ طرف «دياربكر»، نهايت جنگل، سنگلاخ است. بعد از اين كه چهار فرسخ را تمام كردى، ميان يك رودخانه مى رسى، در نهايت صفا، مثل رودخانه «رودبار طهران» مى ماند. درخت بيد، سبزه، چمن، فاليز (1)، زراعت، ييلاقِ واقعى است.

توضيح

اين شهر واقع در «كردستان عثمانى»، و در بعد هشتاد و يك كيلومتر جنوب شرقى «ديار بكر» است. دوازده جامع (2)، و بيست و هفت هزار نفس در اين شهر است، نقطه اين شهر، حاكم جزيره است. قبل از اين كه قشون «مغول» و «تاتار» استيلا نمايند، خيلى معمور و زياده از هشتاد هزار نفس، مسكون بود، اهالى اين مملكت «تركى» و «عربى» و «كلدانى» مى دانند و عموماً به اين سه زبان متكلم مى شوند و «كردى» هم مى دانند، و تمامى اهالى عبارت از «اسلام» و «يعقوبى» و «عاشورى» است. اهالى غير مسلمه، در صد نفر بيست نفر شمرده مى شوند، ذكوراً و اناثاً بسيار خوشگل و سفيدپوست و عاشق نواز و غريب دوست هستند.

شيخان

منزل هفدهم «شيخان» اسم دارد، چند پارچه ده در آن رودخانه واقع است، مثل دهات «رودبار»، بسيار قشنگ رودخانه اى است، پنج فرسخ طول آن رودخانه مى شود، «خانى» ده محقرى است، نه فرسخ است.

منزل هجدهم

منزل هجدهم «ديار بكر»، نهايت مدح دارد، «شط بغداد» در كنار شهر مى گذرد، يعنى در پانصد قدمى شهر عبور مى كند، شهرى است در كمال صفا، در بالاى بلندى اتفاق


1- زمينى كه در آن هندوانه و خربزه و امثال آن كاشته شود.
2- مسجد بزرگ

ص: 64

افتاده است، قلعه بسيار مضبوط دارد، از سنگ سياه، دروازه هاى عالى و كوچه بازارش جميعاً سنگ فرش، عمارت و خانه هاى بسيار منقّح دارد، اكثر خانه هاى اعاظم، بسيار قشنگ و در طرح فرنگى است.

عمارتى كه بنده را مهمان داده بودند، خانه «يوسف افندى» گمرك «آقاسى» بود، بسيار عمارت عالى داشت. يك غلام گرجى «رشيد آقا» نام داشت، به اصطلاح خودشان كلوله بود، اولاد نداشت، براى خود اولاد قرار داده بود، اختيار جميع خانه و ملك [و] زندگى و عيالش دست «رشيد آقا» بود، جوانى بود بيست سال اگر داشت، دايماً مشغول عيش بود، خاصه با اهل اندرون آقاى خود.

يك «كنيز يزيدى» داشت «رشيد آقا»، در نهايت مقبولى، با او عشق بازى مى كرد، روزه اش را مى خورد و مى گفت من مسلمانم! بارى از همه خانه، آب جارى است، منبع آب شهرشان يك رودخانه است، از كوه سرازير مى شود، در پشت سر شهر واقع است.

چون آب «شط» در مابين قلعه شهر واقع است، آبِ «شط» شهر را نمى گيرد، ولى آب كوه، رودخانه اى است كه براى معبر آب كه داخل شهر مى شود، يك راه آب ساخته اند؛ مثل «پل خواجوى اصفهان»، البته سيصد چشمه آن پل چوبى دارد، از پنج فرسخى برداشته اند آن پل را، كه از سنگ و آهك در نهايت مضبوطى، آب را سوار كرده اند، داخل شهر مى شود، و به خانه ها قسمت مى شود، آب گوارا است و موسوم به «عين على»

يك مسجد دارد بسيار بزرگ، مسمّى به «اولى جامع»، خيلى زينت دارد، مى توان گفت طرح «مسجد شاه طهران» را، از روى نقشه آن ريخته اند، امتيازى كه اين جامع دارد صحنش وسيع تر، و ديوارهاى آن از سنگ سياه تراشيده، و تماماً منبّت كارى است، و زير طرّه ديوارهاى صحن را، در پهنى نيم ذرع، از مرمر سفيد بالا برده و سى جزو قرآن را به تمامه، به «خط كوفى طغرائى» (1)، در يك وضع روح افزا، در روى همان مرمرها، به طور حاشيه نوشته و حجارى كرده اند.


1- طغرى چند خط منحنى تو در تو را گويند كه اسم شخص در داخل آن خطوط گنجانده شود بيشتر درروى مسكوكات يا مهر اسم نقش مى كنند.

ص: 65

بعضى برآن اند كه اين جامع در قديم الايام كليساى «آشوريان» بوده است. يك درويش منزوى، در آن مسجد منزلى داشت، «حاجى عثمان» نام، ملاقات كردم.

نقش بندى (1) و پيرمرد بى كمالى بود.

حمام هاى خوب دارد، جميع عمله حمام ارمنى است، دلاك، استاد، آب گير، همه را ارمنى ها خدمت مى كنند، بلكه اكثر خدامِ بزرگان، در خانه هايشان ارمنى است. بازار خوب [و] كاروان سراى خوب دارد، بيرون شهرش كه عبارت از دو سمتش باشد، خيلى صفا دارد، از پشت بدنه كه به آن ارتفاع اتفاق افتاده است، يك پارچه سبز و خرم است الى كنار «شط»، هر چه در صفاى بيرون شهر عرض كنم كم است، مثل «بروجرد» به نظرم آمد، ليكن از «بروجرد» صد چندان قشنگ تر است، يخ فراوان ارزان دارد، يخ اش مثل يخ معدن است، شربت آلات بسيار عجيب و غريب، قنادها مى سازند، نهايت تازگى دارد، شربت حرير و شربت بنفشه، كه دخلى به ساير شربت بنفشه ندارد، شربت بنفشه در همه جا درست مى كنند، ليكن در اينجا چنان عمل آرند، هركس مى خورد، چندان با آب ليموى شيرازى فرق نمى دهد، اصل صفا و طعمش را، حقير دو روز سعى كردم، همه شربت هايش را ياد گرفتم. و اين شربت دارها، كلًا ارمنى است و در مملكت «روم» خيلى صرف مى شود. شربت آلات «ديار بكر» مثل آب ليموى «فارس» [است]، اين شربت ها را بار مى بندند، به شهرها مى برند، تاجر دارد.

ديار بكر

«ديار بكر» شهرى است معظم و معروف، و مركز ولايت از درجه دوم، و واقع در ساحل غربى «رود دجله»، اطراف شهر را يك بدنه خيلى بلند، از سنگ هاى مربع تراشيده، كه هفتاد و دو برج دو طبقه دارد، محاط است، پنج دروازه بسيار عالى دارد، موسوم به «طاغ قپوسى» در شمال و «سيورك قپوسى» در غرب و «ماردين قپوسى» در جنوب و «صوقپوسى» در شرق و «اوغروُن قپوسى» در شمال شرقى اين قلعه است. ارك اين


1- عضو فرقه نقش بنديه

ص: 66

قلعه در وسط شهر واقع، و اطرافش محاط به قلعه عليحده است، و بناى اين قلعه منسوب به «رومانيان قديم» است.

در بالاى دروازه «ماردين»، نشانه شير و خورشيد را به روى سنگ حكّ كرده اند، باغات اين شهر در سمت جنوبى و مشرقى، روح افزاى مسافرين مى باشد. در «ساحل دجله»، هندوانه و خربزه، به حصول (1) مى آيد، كه بدون اغراق دو عددش بار يك شتر مى شود.

در اطراف شهر، بيش از دو هزار كفترخانه موجود است، كه چلقوزِ در آنجاها جمع شده را، رشوه به مزروعات (2) مى دهند. «سليمان بن خالد بن وليد» در اين شهر مدفون است، هر شخصى [كه] داخل اين شهر شود، اگر سالَك در نياورده باشد، حتمى است كه در خواهد آورد، و تا سالش تمام نشود، خوب نخواهد شد.

جز مركبات و خرما، تمامى ميوه جات و بقولات و حبوبات، حتى برنج و پنبه و حرير و ترياك حاصل مى شود. سه هزار سرى دستگاه حرير بافى در اين شهر است، زرگرها و مسگرها و علاقه بندها، بازار عليحده و مخصوصى دارند. انواع و اقسام پارچه هاى حريرى و پشمى و گلابتونى (3) بافته، به خارج مى فرستند، و انواع اوانى (4) و ظروف، از مس و مفرغ (5) و نقره و طلا مى سازند. شصت و دو هزار نفس، در تحرير جديد اين شهر ثبتِ دفتر شد. سه خمس [آن] اهالى «اسلام»، و يك خمس آن، از مذاهب مختلفه «نصارى»، و نيم خُمس نيز «يهودى» [هستند.]

نظر به قاعده معمارى، وضع خانه هاى اين شهر، مثل وضع خانه هاى «طهران» است، امتيازى كه اين خانه ها دارد، فرش حياط و ديوارها، كلًا از سنگ سياهِ تراشيده شده است، چون تمامى در و ديوارهاى ابنيه، و فرشِ كوچه ها از سنگ سياه، و چادرهاى زنان اسلام،


1- به دست مى آيد
2- كود به زراعت ها مى دهند
3- گل هاى برجسته كه با رشته هاى نقره يا طلا در روى پارچه مى دوزند.
4- جمع آنيه به معنى ظروف
5- آلياژى است از مس و قلع به رنگ هاى مختلف سرخ، سرخ كم رنگ، زرد و نارنجى كه از لحاظ صنعت بهتر از مس خالص است در ريخته گرى و مجسمه سازى و امثال آن استفاده مى شود.

ص: 67

و به خصوص تمامى سگ هاى اين بلده سياه است، تركان موسوم به (قره آمد) نموده و شاعرى در بيت آتى هجو كرده است:

ايت قرا عورت قرا اولر قرا درلر قرا اى قرا قلب اهلنه مجمع اولان آمد قرا

چون اين شهر، محسوب از بلاد «بين النهرين» است، چند دفعه به واسطه جنگ هاى «رومانيان» و «ايرانيان» و «يونانيان» خراب شد، و در زمان امپراطورى «آلانس» و «والانسيه» باز آباد شده است.

مسلمان هاى قديم اين شهر از اولاد عرب، و زيتونى رنگ اند، اما «ارامنه» و «كلدانى ها» و «جديدالاسلام ها» سفيدگون، و مثل اهالى «ماردين» هستند، جماعتى از شعراى معروفِ منسوب به اين شهر، در تذاكر مسطور است. عموم اهالى مالك به جودت قريحه (1)، و داراى طبع شعر و اهل ذوق اند «قِرْتى»، و عقرب مثل پشه و مور زياد، و عقاربش بى آزار است.

در سال (957) ميلادى، موافق (347) هجرى، اين شهر شهير، داخل حوزه اسلاميه گرديد و از آن روز تا حال در دست اسلام بوده و هست.

احوال ملوك ديار بكر

«كاتب چلبى» (2) مى گويد:

سيصد سال قبل از هجرت، حكم دارىِ اين مملكت، از جانب پادشاهان «ساسانى»، به قبيله «بكر بن وائل» از عرب داده شد. در سال دويست قبل از هجرت «حُجر آكل المرار بن عمرو كنده»، (3) «ديار بكر» را ضبط و دولت «بنى كنده» را تأسيس نمود.


1- خوبى و نيكويى ذوق
2- مصطفى بن عبداللَّه ايكنجى- معروف به حاجى خليفه و مقلب به كاتب چلبى 1017- 1067 ه. ق. نويسنده ترك تبار تازى نويس سده يازدهم هجرى و صاحب كشف الظنون است.
3- حجر بن عمرو آكل المرار از پادشاهان حاكم بر كِنده بوده و بيست و سه سال نيز سلطنت نموده است تاريخ يعقوبى: 1/ 268

ص: 68

اين حكومت، گاه تابع به «اكاسره»، و گاهى هم به «قياصره» مى شدند. در سال هفدهم هجرى «عياض بن غنم» فتح كرده، جزيه مقرر نمود، بعد «عباسيان» ضبط كردند، گاهى هم به دست «قياصره» مى افتاد.

در سال (347) «ناصرالدوله بن حمدان»، از «روميان» مسترد ساخت و حكومتش به «بادى» نامى از اكراد داده بود. بعد از فوت «ناصرالدوله»، «بادى» در حكومت استقلال به هم رسانيد. در سال (380) فرزندان «ناصرالدوله»، جنگيده، «بادى» را كشتند، تا به سال (392) اين مملكت از دستى به دستى رسيد، و در سال مذكور «ابوعلى بن مروان الكردى»، دولت «مروانيه» را در اين شهر تأسيس نمود.

در سال (447) «فخرالدوله بن جهيز»، از سردارهاى «ملكشاه سلجوقى»، اين مملكت را ضبط، و «بنى مروان» را منقرض نمود، و به امر «ملكشاه» حكومتش را بالاستقلال، به امير «ارتق بن اكسك» داد. در سال (796)، «امير تيمور» ضبط نمود، و حكومتش [را] به «قره ايلوك عثمان» [كه] از طايفه تركان «آق قيونلو»، موسوم به «بايندرى» هستند داد. در سال (913) «شاه اسماعيل صفوى» فتح نمود، و «سلطان سليم عثمانى» نيز [در سال] 920، از دست «شاه اسماعيل» گرفته، ضميمه ممالك خود كرد.

انتهى.

والى ديار بكر

والى «ديار بكر»، «خيرالدين پاشا» نام دارد، از وزراى دولت است، چهل سال دارد، به نهايت انسان تمام است، مهمان نواز؛ آدمِ باسليقه [و] دائماً به درد رعيت مى رسد، بى طمع، بسيار انسان متعارف، در كارها دقيق، به حقير نهايت اكرام را نمود، صورتاً بسيار شبيه است به «ميرزا نبى خان». اول ملاقات چنان بر حقير مشتبه شد [كه] از دور ديدم، گفتم «ميرزا نبى خان» اينجا چه مى كند خيلى آدم نجيبِ متشخصى [است.] بسيار حظ كردم، باز «پاشاى ديار بكر»، امضاى «بيُورلدى» يعنى فرمان «اسعد پاشاى» والى «موصل» داد، كرايه اسب چاپارخانه را معاف داشت، الى حدّ خودش، مسافات حدّش، هجده فرسخ بيشتر نبود.

ص: 69

خيرالدين پاشا

«چركسى الاصل»، و زر خريد «خسرو پاشا» بود چون خيلى باهوش و دانا بود، «خسروپاشا» او را ترقى داد و تا به درجه وزارت رسانيد، بعد از وفات «سلطان محمود» «سلطان عبدالمجيد خان» كنيزان پدر را به شوهر داد، كنيز بسيار خوشگل و قابلِ باهنرى هم، بنا به استدعاى يكى از وزرا، به «خيرالدين پاشا» داده بود. از اين كنيز، از براى «پاشاى» مشاراليه، دو پسر و يك دختر به وجود آمد، شبى «پاشا» در اندرون از خانم، مملكت و اصل و نسبش را مى پرسد، خانم هم حكايت مى كنند. از حكايت خانم، «پاشا» مى فهمد كه زن ده ساله خود، خواهر تنى خود بوده است!!

صبح واقعه را به علما اظهار [مى] نمايد و علما نيز فتوى به حلالى اولاد، و حرامى دخول مى دهند. بيچاره «خيرالدين پاشا»، پشيمان از گرفتن زن، و خانم نيز نادم از شوهركردن زندگانى نموده، در سال (1290)، هر دو در يك روز وفات يافتند!!

سيورك

منزل نوزدهم «سيورك»، هجده فرسخ است، ما بين «سيورك» و «دياربكر»، يك كوه عظيمى است، مسمى به كوه «قراجه داغ»، قريب دوازده فرسخ اين راه كوه است، همه اش سنگلاخ، سنگ هاى سوخته سياه، كه اسب در سه ساعت يك فرسخ نمى تواند تمام كند. بسيار بد راه است و با اين طولانى، اكثر جاهاى آن راه، محل خوف است.

در وسط كوهِ مزبور، كه طرف «سيورك» باشد، سه چشمه آب است پهلوى هم، كه دو دقيقه دست را نمى توان ميان آب آن نگاه داشت، به شدّت سرد (1) و گوارا است كه حد ندارد، به آن زحمت آن راه، خوردن يك جام از آن آب مى ارزد، «سيورك» قصبه اى است [كه] هزار خانه، رعيت دارد، از ميان درّه واقع است، از توابع شهر «خرپوت».


1- در متن به «شدتى سردى» آمده است.

ص: 70

خرپوت

خرپوت (1)

منزل بيستم «خرپوت»، مسلمى دارد، «عمر بن خالد»، جوانى است هجده ساله، تازه پدرش مرده بود، جاى پدر او را نشانده بودند، چند نفر از اهل آن قصبه، ريش سفيدها جمع مى شوند، به امر و نهى آن ولايت مى رسند، در باب اجرتِ مال تاتارخانه، با حقير گرفت و گيرى كرد. به اين مناسبت كه اين قصبه تعلق به والى «خارپوت» دارد، تو از آن والى حكم ندارى، بالاخره وجه نداديم. يك لوله تفنگ به عنوان رهن داديم كه بسپارند در منزل «اورفه» وجه بدهم، از عقب تفنگ را پس فرستاده، و عذر زياد خواسته بود، سوار مستحفظ همراه نمود كه مهمان دولت است.

توضيح

لفظ خرپوت مأخوذ از «كارپرت» است، كه در زبان ارمنى [معنى] قلعه سنگى را دارد، و رسم الخط آن همين است كه در فوق نوشته شد، امروز، مركز ولايت، «معمورة العزيز» و در ترتيب ولايات، از ولايات درجه ثالثه محسوب است.

در تواريخ قديمه، اسم اين شهر را «حِصن زياد» ضبط كرده اند، در شمال غربى «ديار بكر» واقع، و صد كيلومتر از آن شهر دور است. در تحرير جديد، سى و پنج هزار نفس، ثبت دفتر نفوس شد.

يك كُتُب خانه (2) عمومى، كه داراى پنج هزار كتب نفيسه خطى است و [همچنين] تلگرافخانه، مريض خانه، مكاتب رشدى و اعدادى، و سربازخانه ها [ى] منظم، و انبار اسلحه و ارك حكومت، و اصلاح خانه دارد. متاعش پارچه هاى حرير با قيمت، و پنبه بادوام است. تمامى دهاتش معمور و محصول خيز است. پنبه، حرير، برنج، ترياك، انواع بقولات و حبوبات و ميوه جات در او حاصل مى شود. علما و شعرا و محبوب و محبوبه اش كثير، و مثل ساير است.


1- در توضيحاتى كه ذيل نام اين محل آمده با الف يعنى «خارپوت» نوشته شده است.
2- كتابخانه

ص: 71

عمر بن خالد

«عمر بيك بن خالد بيك»، يكى از امراى معروف خانواده «چوته لى اوغلى» است كه اين خانواده، با فرمان «سلطان سليمان قانونى»، مالك اين مملكت مى بودند. چون برادر بزرگش «سليمان پاشا»، در آن ايام در معدن ارغنى، كه معدن بسيار با نفع مس است، مى نشست؛ برادرش «عمربيك» كه اكنون مرده است، و پدر «مصطفى بيك» بوده، در آن وقت حكومت داشته است. و «مصطفى بيك» نيز چند سال قبل از [او] وفات يافت و دو پسر از او ماند. يكى «احمدبيك» و يكى «عمربيك» است، چون اين «عمربيك» خيلى محبوب بود، «مصطفى شاكر افندى» نامى، از شعرا غزلى در حق وى گفته بود كه از آن غزل همين دو بيت در ياد است:

عمرمك وارى عُمَرْ وار اوله سن تا به قيام عدل ايدوپ اولور ايسه ك عاشق زاره مانوس

عمر سعد ديرم اولوقت اى شوخ سكا عدل قيلماز بنى آواره قيلرسن افسوس

اورفه

منزل بيست و يكم «اورفه»، هجده فرسخ است، در بين راه كه خاك «اورفه» است، در چهار فرسخى دهكده خرابه اى است، حالا ايلاتِ چادرنشينِ اكراد منزل دارند، نقل مى كردند در اين مقام، مجنون با ليلى ملاقات كرده كه بيهوش شد. اسم اين (1) ...

راس العين

[منزل بيست و دوّم در رأس العين] در قديم الايام شهرى بوده و آثار قديمه در او بسيار است، حتى خانه ها ديده مى شود، كه در و ديوار و سقف آنها را از تخته سنگها


1- جمله به همين صورت ناقص تمام مى شود، ليكن در دو صفحه بعد ويژگى هاى شهر «اورفه» به تفصيل آمده، و ما آن را به دنبال همين بخش آورده ايم.

ص: 72

ساخته اند. اكنون قصبه اى است معمور، و مهاجرين چچان (1)، كه از روسيه هجرت به خاك «عثمانى» كرده اند مسكون اند. از جانب ديوان، مسجد و حمام و چند باب مدرسه بنا گرديد. نايب الحكومه لواء (روز)، تابع «حلب» در اينجا مى نشيند. نفوس قصبه عبارت از شش هزار و چند صد نفر است.

ويژگى هاى اورفه

«اورفه» شهرى است قديم، در دامنه كوه محقرى واقع است، قلعه دارد؛ بازار، دكان، حمام، مسجد، [دارد] مثل ساير شهرها، در خارج جاى بلندى كه به قلعه نگاه مى كند، طور غريب به نظر مى آيد. اولًا شهرش وسيع [و] گرد، ميانش جمع شده [و] آخرش درازِ كشيده، تحقيق كردم [كه] اين چگونه طرح است، چنين تركيب قلعه نمى شود، ذكر كردند كه اين تركيب اسم «عمر» است. اول شهر كه نظر مى كند وسعت دارد، آن دايره عين است، وسط كه جمع شده، به نظر مى آيد علامت ميم است، آخر شهر كه كشيده و باريك است راء است، اين مى شود «عمر»، تصديق كردم.

علامت «منجيق نمرود» كه «حضرت ابراهيم» را ميان آتش انداخته، بالاى كوهى كه مشرف بر شهر است، از سنگ ساخته اند، باقى است و از منجنيق حواله كرده اند رو به آتش، كه امر رسيده است.

همان مكانِ آتش، يك درياچه است، خيلى عظيم، قريب بيست سنگ آب از آن جا جارى است. ماهى هاى اقسام مختلف دارد، كه آن ماهى را مبارك نمى دانند صيد نمايند اهل آن شهر، بنده ماهى ديدم در آن جا، بسيار شبيه به ماهى قزل لاله (2)، ديگر نمى دانم همان جنس بود، يا آن كه شبيه بود، باغاتى دارد، آب و زراعت كم داشت؛ مردم شكايت داشتند.

حاكم «اورفه» كه به اصطلاح خودشان «قايم مقام»، يك مرتبه از وزرا كمتر است، «عثمان پاشا» نام بود، ملقب به لقب (خزانه دار)، در «بغداد» همراه «على پاشاى» درويش


1- چچن
2- قزل آلا

ص: 73

مدتى بوده و هميشه حكومت كرده، از خانواده هاى شهر «دياربكر» است، آدم نجيب است، قريب شصت سال دارد و ريشش سفيد، ولى قوه و قدرتش البته از جوان هاى بيست و پنج ساله بيشتر است، آدم قطورِ شكم گنده است، اكثر اوقات حاكم و ضابط بوده، آدمى است بسيار باسليقه، ماه رمضان بود رسيدم، بنده را اكرام كرد، پيشخدمت باشى خودش را استقبال فرستاد، در سراى خود منزلِ منقّح (1) داد، به ابرام (2)، يك شب و روزم نگاه داشت، وقت افطار با هم بوديم. يك ربع ساعت به غروب مانده، افطار كرد و سير شد، بعد گفت توپ مغرب را بياندازند، اسباب افطارش بسيار منقح بود، همه ظروفش بلور خوب، چينى هاى كهنه و غذايش همه مأكول، خاصه يك باقلوا مانندى درست كرده بود، همه از عرق بيدمشك، بسيار لذيذ بود.

توضيح

[باقلوا] عبارت از هشتاد يوخه (3) در نازكى كاغذ سيگار [است]، كه ميان يوخه ها مغز بادام، يا پسته، يا فندق، يا گردوى كوبيده، يا به، يا گلابى، يا سيب رنده شده، يا آلبالو، يا توت فرنگى و غيره روى هم ديگر گذارده، در روغن مى پزند، و شكر را در گلاب يا در عرق بيدمشك يا غير، به قوام (4) عسل آورده، به روى همين يوخه مى ريزند. اين غذا را در هيچ مملكتى مثل «شام» نمى توانند تهيه نمايند. مگر آشپز شامى باشد يا در «شام» تربيت بيابد. (انتهى)

«پاشاى» مشارٌ اليه، با قهوه و قليان و چپق چندان آشنايى نداشت. برخلاف ساير «عثمانى ها»، بسيار باقوه و قدرت بود. پيرمردِ جوان دلى، گردن قوى، خوش بنيه اى بود، بى سليقه هم در باب كلوله بازى، يعنى بچه بازى نبود، دو تا كلوله مقبولِ خوش لباس داشت، اكثر اهل عجم را مى شناخت، چون در «بغداد» زياد معاشرت با زوار داشت،


1- خانه پاكيزه و خوب
2- اصرار و پافشارى
3- مأخوذ از تركى به معنى نان نازك است.
4- اعتدال، قامت

ص: 74

خاصه آن سال كه به نواب «مهد عليا»، عازم زيارت «عتبات عاليات» بود، «عثمان پاشاى» مزبور، از جانب «على پاشا» مهمان دار بوده، تفصيل احوال ايشان را ذكر مى كرد. اظهار محبت و اخلاص به اهل بيت مى كرد، محب بود، ولى مذهب معينى نداشت.

از «اورفه» الى «حلب» پنجاه فرسخ راه است، در تحت حكم «عثمان پاشا» است، از جانب والى «حلب»، مولودخانه حضرت «ابراهيم خليل اللَّه» در آنجا است. عمارتى است تكيه مانند، در كمال صفا است، آب جارى دارد و يك نهر بسيار بزرگ، مشتمل به دويست ذرع، عرضاً بيست ذرع، در پهلوى مولودخانه جارى است. يك طرف آن نهر مسجد ساخته اند، و دو صحن براى مسجد قرار داده اند، به آن نهر نگاه مى كند، (1) درخت هاى سبز در آن صحن ها ديدم، و طرف ديگر نهر چند خانه است در كمال صفا، جايى است مى توان چند ساعت روز را زيست كرد، و يك بازارچه دارد. «اورفه» بسيار قشنگ است، قريب دويست در دكان است، كه دو طرفش طاق بلند دارد، همه اش از سنگ. ستون هاى سنگى دارد، سقف بلند دارد و درهاى بزرگ از آهن در آن هواى گرم، «اورفه» نهايت خنكى را داشت.

توضيح

قدما اين شهر را موسوم به «رافيا» كرده بودند، در تواريخ اسلام اسمش «رها» است، در كتب تواريخ فرنگ «زريسو» ضبط است، در اين شهر، جامع بزرگ بسيار قشنگى است موسوم به (اولى جامع)، يعنى جامع بزرگ، و قلعه خرابى دارد، معروف به «سرايه (2) نمرود»، مسكن چهل هزار نفس است.

مغاره اى (3) است در زير قلعه، معروف به مسقطالرأس «حضرت ابراهيم خليل اللَّه عليه السلام» و در همين مغاره، صندوق سبزى است، مى گويند كه گهواره آن حضرت است، و محله اى كه در اتصال اين مغاره است، موسوم به «كوثا» است.


1- مشرف به آن دو نهر
2- سراى نمرود
3- غار

ص: 75

در تورات يهود، اسم مسقط الرأس «حضرت ابراهيم» را «كوثا» ضبط كرده اند، ولى «كوثا» از قراى «بابل» است. قبر حضرت «ايوب» عليه السلام و «جابر الانصارى» و «ابوعبيدة الجراح» از اصحاب رسول و «بديع الزمان همدانى» و «مسعود الخراسانى»، از معارف رجال در آنجا مدفون اند، مقابر ايشان زيارتگاه انام است.

در قديم الايام، آتشكده بزرگ «مجوسان» در اين شهر بود، از تمام ممالك، آتش پرستان هر سال، زوّار زياد به اين شهر آمده، در اين «آذركده» به آتشِ فروزان، پرستش مى كردند.

اين شهر در زمان «رومانيان» مدتى پايتخت بود، و صد سال قبل از ميلاد، «پرنس هاى» معروف و ملقب به «آبقار»، قرب چهار صد سال در اين جا حكومت كردند. نام اين شهر در كتب تواريخ قديمه اسلام «رحبه» و «رقه» و «رها» است.

اهالى اين شهر به شجاعت مشهوراند، دين عيسى را پيش از همه اهالى ممالك، اهالى «اورفه» گرويدند. «عين خليل الرحمن» به نام نهر، كه چشمه اش در جنب قلعه است، از زير قلعه داخل در حوض كبيرى كه از سنگ تراشيده ساخته اند، و طولش صد، و عرض آن هفتاد ذرع شده، تمامى باغات و مزروعات را اروا و اسقا (1) مى نمايد.

خانقاهى كه «سلطان سليمان قانونى»، از براى فقراء و دراويش و ابناى سبيل بنا كرده، امروز هم معمور است. در اين خانقاه بيش از سيصد نفر هر روز اطعام مى شوند.

دو ستونى است از سنگ، كه در يك برج قلعه مذكوره نصب كرده اند، و قرب سى ذرع از يكديگر فاصله دارند، اهالى برآن اند كه اينها، دو ستون منجنيق «نمرود» است كه «حضرت ابراهيم» را، به همان منجنيق به آتش انداخت، جماعتى از فضلا و ادبا و شعرا منسوب به اين شهر است، على الخصوص «نابى» كه «سلطان الشعراى روم» است، يكى از پرورش يافتگان اين شهر است. (2)


1- آبيارى
2- منزل بيست و دوم نيز به نام «اورفه» آمده بود كه به دليل ارتباط و پيوستگى مطلب با منزل بيست و يكم يكجا ذكر گرديد.

ص: 76

منزل بيست و سيم بيره جك

قصبه اى است، هجده فرسخى «اورفه»، از توابع «اورفه» است، قريب هزار خانه رعيت دارد. قلعه سنگى و رودخانه كوچكى دارد، كه داخل «فرات» مى شود، در اينجا «فرات» را با كشتى عبور مى كنند، ما هم با كشتى عبور كرديم، اسب حيوان بارگير را، ميان كشتى عبور مى دهد. «احمد افندى» نام مُسلِم داشت، از رعيت روس بوده، مسلمان شده است [او را] حاكم كرده اند.

توضيح

اين شهر را «بئرة الفرات» نيز مى گويند، مركز قضاى «بيره جك»، تابع لواى «اورفه» من توابع لواى «حلب» [مى باشد.] در بالاى تپه اى واقع در ساحل شرق شمالى رود فرات، قلعه متين و معتبرى دارد، درّه معمورى دارد معروف به «وادى الزيتون»، انواع اشجار مثمره و غير مثمره، (1) و بساتين اين دره را نمونه بهشت ساخته است.

منزل بيست و چهارم قولپلر «2»

منزل بيست و چهارم قولپلر (2)

بيست [و] چهار فرسخى است، ولى ما بين «بيرجك» و «قولپلر»، بسيار آبادى است.

در هر نيم فرسخى [يا] يك فرسخى، دهاتِ آباد است، روى هم رفته يك ده است، دوازده فرسخى «حلب» قريب صدخانوار (3) مى شود، جميعاً «اهل حق» هستند، آشكار حركت مى كنند، نهايت محبت و مهربانى به اهل عجم مى كنند دائماً.

شهر حلب

منزل بيست و پنجم شهر حلب شش فرسخ [است.] انصاف اين است [كه] شهر


1- ميوه دهنده و بدون ميوه
2- در نقشه «آقچاقوپونلو» نوشته شده است.
3- اصل: خانه وار

ص: 77

«حلب»، از جمله شهرهاى معظم [و] معروف مملكت «روم» است، در شهريّت قصور (1) ندارد و آنچه متاع فرنگستان در «روم» و عجم است، در شهر «حلب» مقدور است. از همه اجناس، خوراكى، پوشاكى، اسباب حرب و جواهرآلات، آنچه كه به تصور بيايد، هم (2) مى رسد. داد [و] ستدى كه در «حلب» مى شود، در خود «اسلامبول» كه پايتخت دولت «روم» است، نمى شود.

و تجّار همه دول، و قنسول همه دول، در «حلب» ساكن است، هجده قنسول به قلم آورديم از دول هاى مختلف، كه ساكن هستند، به سبب تجارت، وجه گمركش حساب كرديم، صد و سى و دو هزار تومان. و اكثرى (3) قنسول ها، از همان اهل ولايت است كه از دولت ها وكيل كرده اند و مواجب مى دهند، مشغول خدمت هستند. حتى از جانب «ايلچى ايران» كه در «اسلامبول» مقيم است، قنسول دارد كه وكيل مى نامند، الّا در دولت «انگليس» و «فرانسه»، كه قنسول شان از اهل مملكت خودشان است.

به نهايت شهرى معمور است، عمارت هاى بسيار خوب دارد، اكثر از خانه هاى رعيت و تجّارشان، بيست هزار تومان مصارف شده، بسيار اين گونه عمارات هست، حجّارى (4) كه در شهر «حلب» شده، در هيچ مملكت نديديم. جميع خانه هاى فقير و غنى عوض خشت [و] آجر، كلًا سنگِ تراش صَرف شده، پاره اى خانه هاى معتبر مشهورشان، اطاق و ايوان را چنان با سنگِ الوان، منبت كارى كرده اند و نقاشى از خود سنگ نموده اند، البته قالى هراتى را، به آن منقحى و پاكيزه گى نمى توان بافت، كه سنگ را به اين نوع جفت گيرى كرده اند. مثل اينكه خوانچه (5) خاتم را چگونه خاتم كارى مى كنند، به جهت اين كه در كوچه هاى «حلب» انواع [و] اقسام رنگ ها، سنگ هَمْ مى رسد، جميع سنگ ها را


1- كوتاهى
2- فراهم مى آيد
3- بيشتر
4- سنگ كارى
5- طبق چوبى چهار گوش كه در آن ميوه يا شيرينى يا چيز ديگر بگذارند و در روى سر از جايى به جاى ديگر ببرند.

ص: 78

جمع كرده اند، فرش ساخته اند؛ و بسيار هم گران تمام مى شود. ذرع اندر ذرع سنگ كارى فرش را برآورد كرده اند، ذرعى بيست تومان الى ده تومان به تفاوت تمام مى شود.

عيبى كه دارد، چنان شهر معظمى به قدر كفايت آب كم دارد، و بازارهايش تفصيل غريب دارد، به قدر يك شهر بزرگ متعارفى، بازار و كاروان سرا دارد، نه اين است، يك چارسوق بلند دارد، از سر شهر الى آخر شهر چنان است، بازارها را در وسط معموره، چنان قرار داده اند كه بازار است مثل كوچه هاى شهر بزرگ، چنان كه از هم ديگر كوچه ها راه دارد. اين كوچه به آن كوچه، تو در تو، و طرح خاص بازارها به آن نوع است، نهايت صفا را دارد.

مسجدهاى بسيار بزرگ، همه از سنگ دارد، خاصه مسجد «حضرت زكريّا»، كه مسجدى است همه از سنگ. در [و] ديوار [و] فرش، صحن مسجد، از سنگ تراش الوان [است.] البته سيصد هزار تومان مخارج شده، عمارات عجيب دارد و قبر «حضرت زكريّا»، در ديوار مشرقى آن مسجد است، كه زيارت گاه همه طوايف است. محل همان درخت كه حضرت را به آن بسته اند و منشار (1) به فرق مباركش گذاشته اند، علامت آن درخت، يك ستونِ سنگ بسيار عظيم نشانده اند، حمام هاى خوب دارد، بسيار باصفا، ولى به طور «روم»، داخل خزانه نمى شوند، خلوت هاى متعدد دارد، و زن هايش جميعاً بى روبنده راه مى روند، كلًا صورت باز دارند، ابداً صورت خودشان را نمى پوشند، جميعاً سفيدپوست هستند و همگى چادرسفيد سر مى كنند، صورتشان با چادر چندان فرق ندارد، آدم مقبول بسيار هم مى رسد، و كلًّا بى عصمت (2) هستند، به ابرام (3) به حضرات حاج اظهار ميل مى كردند.

در وسط شهر يك تلّ بزرگ است، كه در عين وسط شهر است، قلعه [اى] از سنگ بالاى آن تل كشيده اند بسيار مضبوط، و يك راه معينى دارد مثل تخت، پل طور است كه پل سنگى دارد، و خندق گردى براى آن قلعه قرار داده اند، اگرچه حالا چندان قلعه مزبور


1- ارّه
2- بى حيا
3- زور و اصرار

ص: 79

آباد نيست و مسكون هم نيست، ولى قورخانه (1) بسيار در آن قلعه انبار است، توپخانه شان هم در آن قلعه است. هرگاه در شهر يك اجماع مخالفت اتفاق افتد، آن قلعه چنان مشرف و مسلّط است براى شهر، كه يكى يكى خانه هاى شهر را تير گلوله توپ نشانه مى زند، والى دارد «مصطفى پاشا» نام، ملقب به «مظهر پاشا»، بسيار آدم نجيب و پاشازاده است، و متعارف انسانيت دارد. چندان تعصب ندارد، بلكه اظهار محبت مى كند و براى حقير يك «امزيك كهربا (2)» كه پانزده تومان مى ارزد فرستاد. حقير را خانه «احمد آقاى وجوه» مهمانى داده بود، نهايت اهتمام داشت «پاشاى» مزبور، براى حقير بسيار خوش گذشت، ولى بر پدر صاحب خانه لعنت، سگ متعصبى بود و نهايت بد گذشت.

يك روز پيشتر از ورود والده سركار اقدس، به «حلب» وارد شدم، هجدهم رمضان بود، بعد در اردو منزل به منزل حركت نموديم همراه حاج. مثل سابق چاپارى را موقوف نموديم، مقصود رسيدن به حاج بود، [با] اين همه تعجيل، از «بغداد» الى «حلب» نوزده روزه آمديم.

حَلَب الشّهباء

در شمال شرقى «شام» واقع، و دويست كيلومتر دور از اين، و مركز «ولايت فرات» است. قبل از زلزله كه در سال (1238) به وقوع آمد، مقدار اهالى اين شهر شهير قريب به يك كرور (3) بود، اكنون بيش از صد و پنجاه هزار نفس، در اين شهر پيدا نمى شود. اين شهر شهير را، «ابوعبيدة الجراح» در سال (15) هجرى فتح كرد، در سال (659) «مغولان» و در سال (805) «امير تيمور»، ضبط وخراب نمودند، بعددست «مصرى ها» افتاد، در سال (922) «سلطان سليم عثمانى» از دست «مصرى ها» گرفت و جزو ممالك عثمانى نمود. جوامع (4)


1- اسلحه خانه
2- موزيك برقى
3- پانصد هزار
4- مساجد بزرگ

ص: 80

و صوامع (1) و حمّامات و تكايا و زوايا (2) بسيار دارد. در «تورات يهود»، اسم اين شهر «پَرَه» است و «تدمر» جديد نيز مى گويند.

كاتب چلبى مى گويد:

«حلب» شهرى است شهير و قديم، و پايتخت «ولايت فرات»، قلعه اى در بالاى كوه كوچكى دارد بسيار مرتفع، و رصين (3) و ناظر به شهر، بناى اين قلعه در سال (690) تمام [شد.] باغات و بساتين «حلب»، نسبت به شهر كمتر است. نهر «قويق»، حلب را اسقا (4) مى نمايد، خانه هاى «حلب» عالى، بسيار قشنگ است و اطراف شهر محاط به يك سور (5) سنگى است، و در دور قلعه، خندق عميقى دارد.

در وسط شهر آب انبارى است كه در ظرف يك سال، آب آن به اهالى شهر كفايت دارد، در مقامى است منسوب به «حضرت ابراهيم» كه زيارتگاه هر ملت است، و همچنين در مقامى است منسوب به حضرت «خضر»، و زراعت «حلب» را كاملًا با آب باران مشروب مى سازند. هر زمين بركه اى دارد، گندم و جو و پنبه و كنجد و هندوانه و خربزه و غيره كاشته مى شود، در باغاتش نيز انگور و پسته و سيب و قيسى و انجير حاصل مى شود.

مدارس و مساجد معمور بسيار است، از آثار عتيقه، سنگى است مانند سرير و ميانش قدرى منقور (6)، آنچه معلوم است قبر يكى از حكم داران سلطنت كيان «سلوسيد» است. اما امروز «حلب» خيلى معمور، و عبارت از هفتاد و چهار محله است.


1- جمع صومعه به معنى دير
2- جمع زاويه و مجازاً به خانقاه گفته مى شود.
3- محكم
4- سيراب و مشروب
5- قلعه
6- كنده كارى شده

ص: 81

ارك عالى و سربازخانه و توپخانه و مريض خانه هاى كشورى و لشكرى و مكاتب اعداديه و رشديه و ابتدائيه جديدالوضع، و اصلاح خانه و ساير اماكن عاليه راجع به عموم دارد، چون طبقات حكم داران «حلب» و «شامات» را «كاتب چلبى» مرحوم، مفصلًا در ذيل فصل «شام» بيان نموده، حقير هم اجمال آن را در ذيل توصيف «شام» بيان خواهد كرد.

مصطفى مظهر پاشا

«مصطفى مظهرپاشا»، بعد از كشته شدن «بحرى پاشا»، از «حلب» معزول و به والى گرى «ارْزَنةُ الرُّوم» (1) منصوب شد، اين شخص دشمن نجباء و اعيان و اشراف بود، هميشه آرزوى اين داشت كه در محل حكومتش متعرضى نباشد كه مستبدانه حكومت نمايد، آنگاه كه به «ارزنة الروم» والى شد، بناى حكومت مستبدانه را گذاشت. اعيان و اشراف چون مانع اجراآت كيفيه و خودسرانه او شدند، به دربار دولت از آنها بد نوشت، و از براى نفى و اجلاى (2) دوازده نفر از اشراف بلده، فرمانى از دربار استحصال نمود و نفى كرد.

اما اهالى از اين حركت مشاراليه سخت رنجيده، پنج هزار تومان جمع كرده، با بعضى بى پروايان به «اسلامبول» روانه ساختند، آنها در باب عالى از او شاكى شده، در سال (1265) فرمان معزولى آن وزير را روانه ساختند، و «طولوم باجى باشى» «اسلامبول»، كه از اهالى قريه «هنيزيك» مِن قراى (3)«ارزنة الروم» و موسوم به «مصطفى آقا» بود، مبلغى به او رشوت داده، هدف تير آتش نمودند. (4)

«يالى» (5) آن وزير كه با موبل (6)، دويست و بيست و پنج هزار تومان ارزش داشت و هميشه به آن فخر مى نمود، التماس كردند، همان روز كه بيچاره «مظهر پاشا» در كشتى نشسته، داخل «بوغاز (7) اسلامبول» شد، ديد كه «يالى» خود از چهار طرف آتش گرفته، مى سوزد، همان آن سكته كرده وفات يافت.


1- ارز روم
2- تبعيد
3- از روستاهاى
4- از روستاهاى
5- مأخوذ از تركى به معنى مكان خاص، منزل، منزل كنار دريا
6- صحيح آن مبل است به معنى اسباب خانه از قبيل ميز و صندلى و ساير اشياء چوبى.
7- صحيح آن بُغاز و به معنى تنگه است.

ص: 82

«خان تومان»

منزل بيست و ششم «خان تومان» سه فرسخى است، رودخانه محقرى دارد، كاروان سراى بسيار خوب.

«سلمى»

منزل بيست و هفتم «سلمى» نه فرسخ

گر به سرمنزل سلمى رسى اى باد صبا چشم دارم كه پيامى برسانى زمنش

ده معتبر [ى] است، آب رودخانه ندارد، منحصر است به آب چاه، كه به قيمت مى فروشند، در بين راه هم آب نيست.

معرّة النّعمان

منزل بيست و هشتم «معّرة النعمان» قصبچه اى است از خاك «شام»، شش فرسخ بين راه آب ندارد، دو منزل هم آبش منحصر است به آب چاه. چاه هاى فراوان دارد، اگر ده هزار جمعيت باشد، آب چاه كفايت مى كند، زراعتش جميعاً ديم است.

و در اين قصبچه، چندين مكان شريف و قبور محترمه است، از آن جمله مسجدى است بزرگ، گل دسته خيلى بلندى دارد از سنگ، در آن مسجد گوشه اى است معين، سر مبارك «جناب سيدالشهداء عليه السلام» را در آن مكان، آن اوقاتى كه بعد از مقدمه، «خولى اصبحى»- لعن [لعنة] اللَّه عليه- به «شام» شوم مى برد، يك شب در آن مكان [قرار] داده، قبر «حضرت يوشع بن نون»، در آن جا مدفون و قبر «اويس قرنى» در آن جا است. در نيم فرسخى «حلب»، در سر جاده «شام»، علامت بزرگِ مقبره مانندى كه صحن دارد، ساخته اند، باز آنجا هم مكان و منزل سر مطهر مبارك «حضرت ابا عبداللَّه عليه السلام» است؛ و هر كس از مخلصين، وارد زيارت آن مكان شريف مى شود، عليحده اثرى رو مى دهد، علامت گريه و زارى از وجود انسان بروز مى كند. [الان در آن جا مشهد و مسجد و زاويه (1)


1- خانقاه

ص: 83

است، و روز عاشورا تمام اهالى مسلمين «حلب» در آنجا جمع شده، عزادارى مى كنند.]

و همچنان باز در نيم فرسخى «حلب» يك مقبره هست، قريب به مكان سر مطهر، مقبره «محسن» پسر «جناب اسد اللَّه الغالب عليه السلام» در آنجا است. نمى دانم همان «محسن» سقطى است يا «محسن» نام ديگر است. هنوز تحقيق نشده است، «يوشع بن نون» نتيجه «حضرت يوسف- على نبينا و عليه السلام-»

توضيح

«معرّة النعمان» اكنون تابع «حلب» [است] و نائب الحكومه درجه سوم [آن را] اداره مى نمايد. مسقط الرأس «ابوالعلاء المعرّى»، و جماعتى از فضلا است، آب و هواى اين قصبچه معروف است.

خان شيخون

«خان شيخان» غلط است بايد «خان شيخون» نوشت پنج فرسخ است، دهى است قريب صد خانوار رعيتِ گدا دارد، آبش منحصر است به آب چاه، كفايت دو هزار مال و آدم را مى كند ولى به صعوبت، زمين بدى دارد.

شهر حُما

شهر حُما (1)

منزل بيست و نهم شهر «حُما»، هشت فرسخ است، شهرى بسيار قشنگ، پرآب، در ميان درّه واقع شده است؛ و چرخ ها براى آب بالا بردن از رودخانه معروف به «عاصى صو» تدبير كرده اند، به طور خاص آب بالا مى رساند، كه به خانه هايى كه در بلندى اتفاق افتاده است، آب را مى رساند. خالى از تماشا نيست وضع چرخ آب ها. حمام هاى بسيار منقّح دارد كه در «حلب» نيست، چه حجارى ها كرده اند، چشم مى خواهد كه تماشا كند، پارچه احرام را هم در شهر «حُما» مى بافند، اكثر حاج، پارچه احرام خود را از «حما» همراه برمى دارند و از آن جا مى خرند.


1- در نقشه حماه آمده است.

ص: 84

توضيح

«حما» قصبه اى است در «سوريه»، واقع در ساحل رود «اورنت»؛ معروف به «عاصى»، و در شرق شمالى «شام»، اما صد و هشتاد و پنج كيلومتر (1)از شهر مذكور دور است، در تحرير جديد دوازده هزار نفس ثبت دفتر گرديد، قلعه استوار و جوامع و صوامع و مدارس و حمام هاى عالى و مُزَيّنى دارد، ماهوت (2) و پارچه هاى ابريشمى و پنبه مى بافند، هر نوع امتعه «اروپا» در اين شهر يافت مى شود، شهر مذكور وقتى «دارالملك» يكى از شعبه هاى ملوك «ايوبيه» بود، «يونانيان» «آپيقانيا» و «رومانيان» «امات» مى گويند.

شهر حُمْص

منزل سى ام شهر «حُمْص» نه فرسخى [است] در بين راه آب نيست، مگر در پنج فرسخى كنار يك ده است، موسوم به «رستان»، [كه] رودخانه مى گذرد، پل بسيار مضبوطى دارد، در آن ده، هنداونه بسيار خوب عمل مى آيد، رسم اهل آن ده اين است، نيم فرسخ به ده مانده، و ربع فرسخ از ده گذشته، هندوانه بر سر راه حاج مى آورند، متصل مى فروشند.

«حمص» شهرى است از «حما» كوچك تر و خوش هواتر، نيم فرسخى، رودخانه اى است مى گذرد در نهايت صفا، كنار رود چمن است مثل زمرّد؛ و درخت بيد در آن رودخانه بسيار است، آب رودخانه كه بسيار كم شده بود قريب پنجاه سنگ به نظر مى آيد، حاج در كنار رودخانه مزبور منزل كردند، نهايت خوش گذشت.

باغات خوب داشت، انار و هندوانه خوب، هم مى رسيد، در همان رودخانه يك آسيا احداث كرده بودند، هفت سنگ حركت مى كرد، متاعى كه عمل در آنجا مى آيد، عباهاى اقسامِ متعدد، تمام زر و غير زر، ابريشمى، پشمى، عباى بافته از ابريشم وزرى كه سى تومان قيمت مى كردند، پاشاى «حمص» «طاهرپاشا» نام بود. جوان بسيار خوب در نهايت انسانيت، در ميان نظام «ميرلواء» يعنى «ميرپنج» توپخانه بود. برادر زنى داشت


1- در متن كلومتر
2- نوعى پارچه پشمى ضخيم پُرزدار

ص: 85

جوان بسيار معقول و رعنا، خال هاى باموقع در صورتش بود، «زن پاشاى» مزبور كه خواهر همين جوان است، در اندرون به زيارت «والده سركار اقدس» آمد، از قرار كه مذكور شد، «زن پاشاى» مشاراليه، در نهايت صفا و مقبولى داشته است.

روز جمعه بيست و هشتم ماه رمضان بود. حضرات حاج بيت اللَّه، در شهر «حمص» توقف داشتند، يك دفعه قريب به ظهر صداى توپ بلند شد، بيست و يك تير توپ انداختند، تحقيق شد [كه] چه خبر است؟ گفتند «عيد فطر» شد. به چه كتاب ذكر كردند؟ براى «مفتى شام» ثابت شده، چاپار فرستاده، عيد كرده اند. نشان به آن نشان، شب شنبه ابداً ماه پيدا نشد، شب يكشنبه بعد از دو روز از عيد حضرات، در منزل «ايكى قپولى»، آدم هاى بسيار چشم پر نور را، شكل هلال رؤيت شد.

توضيح

نام قديم اين شهرِ حمص، «امَزّ» است، داخل در ولايت «سوريه» و در شمال شرقى «شام» واقع، و صد و سى [و] شش كيلومتر دور از «شام» است، در تحرير جديد چهل و چهار هزار نفس در اين شهر ثبت دفتر شد.

در ازمنه قديمه پايتخت يك پادشاهى كوچك بود، بعد جزو ممالك حكم داران «سوريه» گشت، از آنها «رومانيان» و از «رومانيان» «ايرانيان» و از «ايرانيان» «يونانيان» و از «يونانيان» به دست اسلام و از دست اسلام به دست مجاهدين صليب و از دست آنها باز به دست اسلام افتاد، امروز از «ممالك عثمانى» است.

بانى اين شهر «حمص بن ممر»، نام شخصى است از «عمالقه»، رودخانه «عاصى صو دور» از نيم فرسخى اين شهر عبور مى كند، در زمان قديم سنگ مخروطى الشّكل و سياهى از آسمان به اين شهر افتاد، اهالى اين شهر آن را موسوم به (الِه الاغابال) كرده پرستش مى نمودند. «هليو غابال» نام كاهنى به آراى اهالى، اعلان امپراطورى نمود و [در] آبادى اين شهر كوشيد.

در مائه دوازدهم ميلادى، زلزله اين شهر را خراب نمود، امروز هم آثار و مخروبه ها نمايان است، رودخانه «عاصى» از ميان اين شهر عبور مى نمايد و قبر «حبيب نجار» در

ص: 86

اينجا است. و دولاب (1) آبى است، كَهَنَه مى گويند. «حبيب نجار» ساخته است.

در سال (1248) قشون «محمد على پاشا» و در سال (1256) لشكر «انگليس» اين شهر را استيلا نمود. اما تخليه كرده، باز به دولت عثمانى دادند، اهالى «حمص» بسيار خوشگل و بسيار احمق اند، در مسجد قلعه، مصحفى (2) است منسوب به «عثمان»، كه هر وقت آن را از مسجد بيرون بياورند، باران باريده، طوفان مى شود. (انتهى)

ايكى قپولى

منزل سى و يكم «ايكى قپولى»، كه اسم واقع آن «حسّيّه» باشد، دهى است بسيار محقر، نه فرسخ است، كاروان سرا و قلعه معتبرى دارد، در قديم الايام در اين جا ساخلو (3)بود، كه ابناى سبيل را تا به «قرالر» مى بردند. اما اكنون احتياج به وجود آنها نيست، دو دروازه به مناسبت اسم «يركتش ايكى قپولى» شده، آبش منحصر است به آب باران. بركه بسيار بزرگ از آهك و سنگ ساخته اند، اگر پر بشود يك كرور جمعيت را آب مى دهد، نيم ذرع بيشتر آب نداشت، قريب پنج هزار نفس از آن آب، از انسان و حيوان مصرف كردند و هيچ تفاوت نكرد. آهوى بسيار در صحراى آن ده مزبور است.

«چشمه امام زين العابدين عليه السلام»

منزل سى و دويم «چشمه امام زين العابدين عليه السلام»، كه اسم واقعش «نه بيك» باشد، ده [ى] است بسيار معتبر، قريب پانصد خانوار در او هست، در دامنه تپه واقع شده است، مشرف است به صحرا و باغات. روايت مى كنند كه «حضرت امام زين العابدين عليه السلام» را، با اسراى كربلا از آن ده عبور مى دادند، آب بسيار كمى داشت، حضرت امر فرمود يك چشمه از جانب خدا در آن مكان جارى شد، قدر آبش قريب يك سنگ، و چنان آب


1- چرخ چوبى با دول و ريسمان كه با آن آب از چاه بكشند.
2- قرآن
3- پادگان

ص: 87

گوارا و لطيف و به حدى سرد است كه البته از آب يخ سردتر و خوش طعم تر است، و مكان بسيار خوش آب و هوائى است.

قطيفه

منزل سى و سيم «قطيفه»، نه فرسخ، يك بلوك معتبرى است كه اسم آن منزل گاه، به «قطيفه» معروف است، در نهايت خوش هوايى، آب فراوان و باغات زياد، انگور و انار فراوان، و هر جنس فراوان هست، [فاتح يمن، «سنان پاشا» در اين جا، رباط معتبرى و جامع و حمامى بنا نمود و چند قريه وقف كرد، كه هر مسافرى در رباط بماند اطعام نمايد، حتى شمع و رختخواب هم بدهند، اكنون هم شرط واقف اجرا مى شود] (1).

شهر شام

منزل سى چهارم شهر «شام»، شش فرسخ، شهرى است، تعريفش معروف به حيثيت آب و هوا، فراوانى برف و ميوه جات [است] قصورى ندارد، اهلش جميعاً عرب، قليل ترك هم مى رسد، طايفه اناثيّه اش مهربان تر از مردمانشان (2) است، از زنهاش ابداً روگيرى و اظهار عصمت به نظر نيامد، نهايت خودسر، و مسلط بر شوهر و بزرگشان هستند.

روزِ استقبال حاج، قرب دو فرسخ اهل شام بيرون آمده بودند، بيشترش زن بود، همه به قدر احوال خود زينت كرده بودند، ولى يك نفر در ميان اين همه جمعيت، آدم مقبول كه به دل چنگ بزند به نظر نيامد، با وجود اين كه همگى بدون روبند مى باشند.

برخلافش اهل شهر «حلب»، از ده نفر البته يك نفر آدم مقبول هم مى رسد.

در «شام» حمام و عمارات و قهوه خانه هست، بسيار خوب ساخته اند، اسم پاشاى شام، «موسى پاشا» ملقب به «صفى پاشا»، خيلى آدم عاقل محترمى است، سرعسكرى


1- كروشه از متن است.
2- مردانشان صحيح است.

ص: 88

هم، از جانب دولت در «شام» مقيم است، كه سرعسكر «اردوى عربستان»، كه عبارت از سى [و] پنج هزار از نظام پياده و سواره توپخانه، در تحت اختيار سرعسگر است، احترام و رتبه او از «پاشاى والى شام» بيشتر است.

«حضرات حاج عجم»، در سر عسكرى «نامق پاشا»، [در] شهر شوال سنه 1263، وارد «شام» شدند [و] به خانه هاى شهر منزل گرفتند؛ «والده شاهنشاه» با سركار «آصف الدوله نور محمدخان سردار»، با متعلقات خودشان- كنار شهر چمن است كه نهر آب جارى است، [به] زبان تركى اسم آن چمن را «گوگ ميدان» مى گويند- چادر سراپرده زدند، ستر كبرى «مهد عليا» والده شاهنشاه عالم پناه، يك شب «پاشاها» را مهمانى كرد، بسيار سنگين و خوب، به طور ايرانى، «پاشاى والى»، والى شام هم يك شب سركار «آصف الدوله»، سردار «نورمحمد خان» را مهمان طلبيد، يك شب هم «مشير پاشا» بسيار احترام نمودند، پانزده روز همه حاج در «شام» توقف نمودند، جميع تدارك سفر «مكه» خودشان را ديدند و قرار كرايه شان را دادند، كرايه تخت روان (1) كه خرج مسلّمى باشد، كه عبارت از اين كه مواجب عكّام، تخت روان چى ندهد و خوراك ندهد.

نظر به اين كه هر تختى را، سه نفر تخت روان چى هست، و يك نفر مشعل چى و يك نفر شترخالى محض بار، و يك باب چادر قلندرى، كه حمله دار همه را مكلف است بردارد به مبلغ يك صد تومان الى ورود «مكّه معظّمه»، بلكه گردش كوه «عرفات و منا» و مراجعت از «مكه» كرايه جداگانه دارد، و همچنان كرايه كجاوه، چهل و پنج تومان است، دو نفر سوار مى شود، آن هم يك شترخالى دارد، نيم باب چادر، ولى دوازده تومان مواجب عكّام دارد، شش تومان خرج خوراك عكام، كه دايم افسار شتر در دست عكام است، و شش جا الى ورود «مدينه»، پولِ اطراق (2) مى گيرند، عكام [و] مشعل چى، پول اطراق به نوع انعام است؛ ليكن اگر شخص ندهد او خواهد گرفت، و در اين شش مرتبه


1- تختى شبيه صندوق كه داراى چهار دسته بلند است و مسافر در آن مى نشيند و آن را چهار نفرى روى دوش مى گيرند و مى برند يا در جلو و عقب آن دو اسب يا استر مى بندند.
2- اوتراق يا اتراق هر دو صحيح است و اطراق با طاء غلط است. به معنى ماندن و توقف مسافر در هنگام شب در جايى ميان راه.

ص: 89

اطراق هر مرتبه، هر طايفه هفت قروش نيم مطالبه خواهد نمود، هر قروش وجه عجم دويست دينار است، عبارت از يك عباسى، تفصيل اطراق از «شام» الى «مكه معظمه» از قرار ذيل است: (1) «مُزيرب»، «عين زرقا»، «مدائن صالح»، «حديبيه»، «مدينه»، «رابغ».

نامق پاشا

اين وزير، يكى از فرّاش خلوت (2) هاى «سلطان محمود» بود، سلطان مشارٌ اليه كه در سال (اسّ ظفر 1241) «نيك چرى ها» را كشت و نظام، يعنى سرباز جديد را تأسيس و تشكيل كرد. آن وقت «نامق بيك» را به منصب سلطانى، داخل در قشون كرد، در ظرف هيجده سال قطع مراتب، و طىّ مراحل مناصب نموده، در روز هفدهم ماه ذى القعده سال (1259)، نايلِ منشورِ مشيرى، يعنى «مارشالى» گشت. از آن روز تاكنون، گاه در ولايتِ بسيار معتبر، از قبيل «بغداد» و «شام» والىِ مستقل، و گاه به سردارىِ اردوهاى «عراق» و «شامات» نايل گشته، در اين مدت اكتساب ثروت و سامان نمود.

چون امروز وزيرى در ميان وزراى «دولت عثمانى»، قديم تر از اين وزير نيست، بنا به قانون آن دولت، «شيخ الوزرا» شناخته مى شود، اكنون داراى منصب آجودانى افتخارى سلطان، و عضويت مجلس اعيان «سنا» است، و مى توان گفت مشاور و معاشر دائمى سلطان، پير مردى است دولت مند و متعصب و عنود. در ميان امناى «دولت عثمانى» در دولتمندى امثال ندارد، و «ايرانيان» را دوست نمى دارد، و سنش از نود متجاوز [است.] (انتهى)

مداين صالح

موقعى است واقع درراه «حجاج شام»، و نوزده فرسخ دور از منزل دار حمراى شام، اين قلعه را اعراب «حَجَر» و فرنگى ها «پتراس ارابيا» يعنى «سنگلاخ عربستان» مى نامند.


1- در متن مطلب همين جا خاتمه مى يابد، ليكن در صفحه بعد، اسامى شهرها به اين ترتيب ذكر شده فوق آمده است.
2- خدمتگذار

ص: 90

خانه هاى قوم «ثمود» كه گرفتار غضب الهى گشته، در يك صيحه «جبرائيل» هلاك شدند، در اين جا ديده مى شود. خانه هاى اين قوم، عبارت از يك پاره سنگ و مغاره (1) مانند، ولى خيلى باصنعتى است، آثار منقوره «عمالقه» به روى سنگ ها بسيار است، و اين خانه كه بعضى عبارت از چند اطاق تو در تو است، ارتفاعشان به قدر يك ذرع و نيم، و سطحشان جاى يك دست رختخواب دو نفرى مى باشد، مغاره بزرگى است مربع الزوايا، كه محرابى از براى آن كنده اند، مى گويند مسجد «حضرت صالح» است، چون واقعه «ناقه صالح» در اينجا به وقوع آمده، بين العرب شايع است كه صداى كرّه شتر مى آيد، و شترها كه اين صدا را مى شنوند به زمين نشسته راه نمى روند، از آن است كه در «تنگه حجر»، هلهله شتربانان، طنين انداز كوه [و] بيابان مى شود، ولى اين قول گويا از اساطير است، چون اين تنگه سخت و سنگلاخى است، محض تزييد جرأت شترها، اين بازى را در مى آورند، و گذشته از اين «امير حاج» حكم مى كند، توپ مى اندازند و شليك مى كنند ....

خلاصه از آن كه «حضرت فخرى مأب صلى الله عليه و آله»، شرب آب هاى «حجر» را منع فرموده، احدى غير از اعراب مسكونه «حجر»، آن آب ها را نمى خورد، و جهتش اين است كه اگر از غربا بخورد، دل پيچ شده مدتى معذّب مى شود. انتهى

حركت حاجيان از شام

روز يازدهم شهر شوّال المكرّم، حكم است كه بايد حاج از شهر «شام» حركت نمايند، چرا كه قانون دارند، آن روز معين حركت مى شود از «شام»، كه اوتراق و حركت منازل، در روز معين وارد «مدينه طيّبه» و «مكّه معظّمه» [شده] تخلف نرساند، خود «امير حاج رومى» و «صرّه امينى» و «كيلار امينى»، روز پانزدهم شوال، حتماً بايد از «شام» بيرون روند، هرگاه حضرات حاج، يك دو روز تخلف نمايد، بايد روز هفدهم شهر مزبور، احدى از حاج در «شام» محال است كه بتواند دقيقه اى توقف نمايد، و «والى شام» او را به محصّل (2) و افتضاح بيرون خواهد نمود، مگر اشخاصى كه نوكر و يتيم و پرستار مال


1- غار
2- سختگيرى

ص: 91

هستند خواهند ماند، و كسانى كه به حج بايد بروند، از روز مزبور تجاوز نمى توانند بكنند.

امير حاج دولت روم

شرح بيرون رفتن «امير حاج دولت روم»، و «صرّه امينى» و «كيلار امينى»، و بيان شغل و منصب ايشان در اين سفر خيريت اثر، از اين قرار است:

اولًا معنى امير حاج اين است كه هر سالى در وقت رفتن «مكّه»، از جانب «دولت روم»، يك نفر پاشاى عاقلِ داناى جهان ديده، مأمور مى شود، شأن آن «پاشاى امير حاج»، مثل «والى خراسان و فارس»، بايد چنان شخصى باشد و پيش از ورود حاج، امير حاج از «اسلامبول» يا از ممالك ديگر كه امير مى شود، وارد شهر «شام» مى گردد و جميع اختيار همه «حاج رومى» و «ايرانى» و «هندى» و «عرب» و «عجم» با اوست.

و در هر ملك از عرض راه كه عبور مى كنند، حكم مى توانند نمايند. حتى عزل و نصب حكام ولايت كه در سر راه هستند.

و مختار كل «صرّه امينى»، به اين معنى است كه به اصطلاح ايران خزانه دار باشد، و آدم امين را منصب «صرّه امينى» مى دهند، يعنى مخصوص «خزانه دار مكه» است، ولى تحت حكم امير حاج است، قريب بيست هزار تومان تحويل «صرّه امينى» مى شود، كه در عرض راه صرف شود، و موقع مصارف آن وجه، در مقامش عرض خواهد شد، «صرّه امينى» از شهر «اسلامبول» مأمور مى شود، و «كيلار امينى» بايد از شهر «شام» و از بزرگان اهل آن مملكت مأمور مى گردد، چرا كه هم زبان عربى بداند، و هم مكرّر راه «مكّه» را ديده باشد. و شغل «كيلار امينى» اين است كه در حقيقت، سورساتچى عسكر است، و هم بلدباشى راه است، اين سه نفر رئيس حاج هستند، بايد در روز پانزدهم شوال از «شام» بيرون روند، به اين تفصيل:

اولا، روز بيستم شهر مزبور، هشت عدد شمع كافورى، كه وزن هر عدد پنجاه من تبريز است، [كه] ميان جعبه اى، مثل تابوت نعش است، هر دو شمع بار يك نفر شتر پر قوّت است، از «اسلامبول» مى آورند همراه امير حاج، چهار عدد آن شمع نذر «مدينه

ص: 92

منوّره» است، و چهار عدد ديگر نذر «مكّه طيّبه» است، در خارج شهر «شام» مى گذارند و هشتصد (1) من روغن زيتون است، كه در شهر «شام» بايد عمل آورده و ميان شيشه ها گذارده، و در صندوق شترى بسته، در جاى خارجى حاضر باشد، كه روغن مزبور بالمناصفه، نذر روشنايى «مدينه» و «مكّه» است، كه هر دو نذر «پادشاه روم» است، مستمراً بايد همراه حاج روانه گردد.

روز «معين بيستم شهر شوّال، بايد جميع بزرگان شهر «شام» نيّت كرده، علما و فضلا حاضر باشند، با جمعيت و ازدحام زياد، مشعل ها در روز روشن مى كنند، شمع ها در دست گيرند، يك دسته با دعا و ذكر، يك دسته با ساز و نواز، آن شمعدان روغن نذرى را، به اين تفصيل وارد سراى «پاشاى والى شام» مى نمايند.

روز سيزدهم شوّال، باز به همان جمعيت، بلكه زيادتر، كه باز دكان چيده مى شود و جمع مى شوند در قلعه وسط شهر «شام»، كه مثل ارك است، و انبار دولتى از قبيل اسباب حرب و ساير، در آن قلعه جمع است، قلعه اى است كه «معاويه» براى همين كار، در ميان شهر ساخته است، يك جا از سنگ تراش است و بسيار محكم، كه در آن جا «محمل شريف»، كه عبارت از كجاوه است ظاهراً، ولى مثل يك سرمناره است، به عبارةٍ اخرى، «محمل جناب پيغمبر صلى الله عليه و آله» بوده است، و در آن قلعه، باز سنجاق شريف است، يعنى علم مبارك «جناب رسول خدا صلى الله عليه و آله»، بسيار زينت مى دهند، چنانچه هر دو را، روز سيزدهم «محمل شريف»، را بيرون مى آورند.

و روز چهاردهم «سنجاق شريف» را، باز به همان جمعيت و احترام، يكى يكى داخل سراى مى كنند، و براى هر كدام، از بابت احترام است يك تير توپ خالى مى كنند، بعد آنها را وارد سرائى كه محل و مقر «ولايت شام» است مى كنند.

روز پانزدهم شوّال ديگر معركه اى است، جميع مرد و زن «شام»، از بابت ثواب و تماشا بايد حاضر باشند، در درِسراى «عمارت پاشا» تا دو فرسخى، هر چه لشگر توپخانه و نظام كه حضور دارد بايد حاضر باشد، آن روز امير حاج مزبور، «صرّه امينى»، و «كيلار امينى» بايد چكمه پوشيده، در سراى «پاشا» حاضر باشند، بعد از آن كه همه حضور بهم


1- متن: هشت صد

ص: 93

رسانند، «پاشاى شام» در حضور آن جمع، در نهايت احترام كه حضرات مفتى و قاضى و علما ذكر مى گويند، و دعا مى خوانند، «محمل شريف» [و] «سنجاق» را تحويل «امير حاج» مى دهند، كه توپخانه و نظام در آن حالت شليك مى كنند. حضرات پاشا و غيره، چند قدمى پياده در جلو «محمل شريف» و «سنجاق شريف» مى روند، بعد سوار مى شوند به آن دبدبه و به آن ازدحام، چندين يدك ها در جلو «محمل شريف». اهل شهر، بزرگان ولايت، الى دو فرسخ، ليكن «والى شام» با نظام توپخانه الى «مزيرب»، كه سه منزل است و بيست و چهار ساعت است، مشايعت مى كنند، محال است اين حركت از روز پانزدهم شعبان تخلف نمايد.

مُزيرب

روز هفدهم شهر مزبور، «مهد عليا» ستر كبرى، والده سركار اقدس شهريارى، از «كوك ميدان» شام حركت فرمودند، حقير هم در ركاب ايشان بودم، چون كجاوه به شراكت «رضا قلى ميرزا» پسر «حاجى محمد ولى ميرزاى شاهزاده» فراهم آمده بود، ليكن حقير قاطر سوارى خويش را، از «حاجى فارس چاووش» كرايه كرده بودم سوار بودم، آدم بنده همراه كجاوه بود، بعد از سه روز و سه منزل وارد «مزيرب» شديم، كه اردوئى بود در «مزيرب»، اردوى سلطانى بود، قريب پنجاه هزار نفس از حاج و از عسكر، و از اردو بازار چى شامى حضور داشت، و چادرها زده بودند، از آن جمله، چادر اردو بازار را حقير شمردم، سيصد و هفتاد باب چادر اردو بازار بود، كه از هر متاع، خوراكى و پوشاكى و ساير ملزومات سفر، در آن اردو بازار مهيا بود، چنان كه هر كس از حاج، در توقف «شام» تدارك سفر «مكه» خود را فرضاً نديده بود، در اردو بازار «مزيرب» مقدور بود. هشت روز تمام در «مزيرب» توقف نمودند.

به عادت مستمره روز بيست [و] هشتم شوال، از «مزيرب» خراب شده حركت شد، كه در دنيا از «مزيرب»، بد آب و بد هواتر گويا نباشد، چنان كه اكثر از حاج عجم، در آن كه توقف داشتند ناخوش شدند و اكثرى از آن ناخوشى ها تلف مى شدند، من جمله از مشاهير، زن «سليمان خان قاجار»، دختر «حاجى رضا قلى خان قاجار»، كه بسيار وجيهه و

ص: 94

مقبول بود، در منزل «تبوك» [كه] چهارده منزلى «مدينه» است فوت شد، و نعش او را صد و بيست تومان دادند به حمله دار، كه قرار نيست در مذهب «اهل سنت» نعش را حركت بدهند، و در خُفْيه (1) به «مدينه» بردند و در «بقيع» دفن كردند، و همچنان كنيز تركى از «مهد عليا» والده اقدس همايونى، و «رفيع خان نايب فراش باشى»، از اين گونه بسيار تلف شدند.

حقير هم از مرده هاى آن سفر، و از ناخوشى هاى آن منزل بودم، كه سه روز به حركت از «مزيرب» مانده، فى الجمله تبى عارض شد، به «ميرزا محمود»، حكيم باشى والده شاه رجوع شد، چندان اعتنا نكرد، «حيدر خان شيرازى» كه در «شام» متوقف است همراه بود، و از طبابت مى گفت اطلاع دارم، در يك روز سه قسم، دواى مختلف داد، يك حرارتى در دل من عارض شد، نَعُوذُ بِاللَّه مثل آتش، بلكه خود آتش بود، كار به جايى رسيد كه روز حركت از «مزيرب»، حالت خود را نمى فهميدم، «حاجى آقا محمد حكيم تبريزى» پسر «آقا اسماعيل» طبيب مرحوم، از كيفيت آگاه شد، از بابت حقوق و دوستى سابق، خودى به حقير رسانيده احوال را مشاهده كرد، همان دقيقه تخت روانى كرايه نموده، بنده حقير را ميان تخت روان گذارده، متوجه دوا و غذا گشته، در «عين زرقاء»، كه سه منزل است به «مزيرب»، از حقير مأيوس شده بود، زيرا كه از خودم خبر نداشتم و بيهوش بودم.

مُعان

[در] «معان» كه درست تا «شام» ده منزل است، فى الجمله به هوش آمدم و آدم مى شناختم، «حاجى آقا محمد»، نمك فرنگى داد خوردم، ليكن الى ورودِ «مدينه منوّره»، قدرت حركت نداشتم، از بركت آن خاكِ پاك، و از مرحمت جناب «خاتم الانبياء» روحى و جسمى له الفداء، حالت صحت به هم رسيد؛ كه خودم به پاى خود توانستم به حضور مبارك آن حضرت و زيارت «جناب خاتون قيامت»، و «ائمه بقيع» مشرف گشتم، هنگام رفتن، حاج سه شب قرار است در «مدينه» توقف كنند، و سه شب در مراجعت، منازل و


1- پنهانى

ص: 95

فرسخ هاى عرض راه، از «شام» الى «مكّه» از اين قرار، يعنى منازل معروفش اسماً عرض شد، ساير منازل، زبان عربى، تركى بود، خاصه وقت رفتن [و] برگشتن هم تخلف مى كرد، چرا كه آبادى نبود، هر جا آب بود يا نبود، منزل مى كردند، به يك نوع نيست اسامى كه به تفصيل عرض شده، مگر جاهاى معروف؛ و فرسخ ها معلوم نيست الا به ساعت، كه هر ساعتى را به پاى شتر، يك فرسخ مى دانند.

از «شام» الى «مزيرب» سه منزل است، بيست و چهار ساعت، هشت روز اوتراق است، «مزيرب» جاى وسيع است، آب فراوان دارد، بدترين آب و هواى دنيا است، عرب از خارج مى آيد، براى خريد و فروش.

عين زرقا

عين زرقا (1)

سه منزل [است.] بيست و چهار ساعت، توقف نيست، جاى بسيار خوب است، آب صحيح دارد، آبادى و قلعه محقر است.

معان

پنج منزل است، شش ساعت تمام، يك روز اوتراق است، دو قلعه و دو آبادى دارد، بسيار جاى معمورى است، انار خوب دارد.

تبوك

پنج منزل است و شصت و شش ساعت، قلعه محقرى از عرب دارد، منزل گاه حجاج شام است، نخلستان زيادى دارد، «حضرت فخرى مآب» در سال نهم، جهت غزا، به اين جا تشريف آوردند، چون آب نهرش كم بود، از آب نهر گرفته، باز به نهر ريختند، چشمه اى نابع (2) شده، آب نهر را افزود، قلعه تبوك را «سلطان سليمان قانونى» فرمود، از


1- عين زرقاء صحيح است.
2- جوشان

ص: 96

سنگ هاى ابنيه مخروبه هاى آن ساختند، در قديم الايام «اصحاب ايكه» (1) ساكن بودند، چون احوال آنها در كتب تفاسير ثبت است، در اينجا نوشته نشد.

مداين صالح

«مداين صالح»، پنج منزل، پنجاه [و] پنج ساعت، يك روز اوتراق مى شود، از خارج عرب مى آيد، اسباب خوراكى از قبيل خرما و گوسفند و جو و نان مى فروشند، نظر به اين كه «مداين صالح»، بلوك است در دست عرب، [و] در راه خارج است، آن را «حجر» مى گويند. بين راه قلعه محقر است. بركه آب و ليموى ترش و شيرين دارد، بسيار صحيح و بزرگ.

حديبيّه حشمتى

چهار منزل، 52 ساعت است، بسيار آب بدِ غليظ دارد، هر اوقات آب كم مى شود، از اصل بركه، نيم ذرع ريگ را كنار مى كردند، آب در مى آمد. آب خوب در اين عرض راه منحصر است [به] بركه معظم، كه از بركت «جناب سيّد سبحّاد عليه السلام» در آمده است، آب باران در آن جمع مى شود، بعضى هم مى گويند، «آب فرات» كه زياد مى شود، سيلش مى گيرد بركه مزبور را،

مدينه منوّره

پنج منزل است، پنجاه [و] پنج ساعت است، سه روز اوتراق است.

بدر و حنين

چهار منزل است، بيست [و] دو ساعت است، «بدر» [و] «حنين» دو ده است بسيار معظم؛ و دهات كوچك هم در تحت آن دو ده است و سر راه حاج است، يك درّه است،


1- از اهالى مدين، در آيه 176 سوره شعرا از آنان چنين ياد شده است: «كَذَّبَ أصْحابُ الأَيْكة المُرسَلين».

ص: 97

عرضاً قريب پانصد قدم، طولًا سه ساعت راه است؛ و اين دهات مزبور در ميان آن درّه واقع است، آب زياد دارد، نخل دارد، و پاره اى سبزى آلات و هندوانه كوچكِ بد هم پيدا مى شود، نارنج خوب و بزرگ، كه خودشان ليم مى گويند، در باغاتشان عمل مى آيد، بسيار آب دارد، خوش چاشنىِ زراعت زيادشان، حنا است، حناى «مكه» كه مشهور است، مال «بدر و حنين و جُديده» است.

توضيح

اين «حنين» آن «حنين» نيست كه بعد از «فتح مكه» «حضرت فخرى مآب» صلى الله عليه و آله فتح فرمودند، در اين جا چشمه اى است كه از آن آب فراوان جارى مى شود، در جايى معروف به «غليب» كه در اين درّه واقع است، در صدر اسلام واقعه اى در اين جا اتفاق افتاد، حالا آن موضع نخلستان است و قبور «شهداى بدر» زيارت مى شود، دو عدد درياچه است كه ساحل آنها باغات و نخلستان و بساتين است، اين منزل، منزل «حاج شام» است، از «رابغ» چهار مرحله، و از «مدينه» نيز چهار مرحله دور است. اما «حجاج شام» در دو روز قطع (1) مى نمايند، در اين درّه كوهى است، عبارت از شن بسيار سفيد، كه به كار بلورسازها مى آيد، طايفه «مزدار» از قبيله «زبيد» در اين ناحيه ساكن اند، و حق حراست از حجاج دارند، اما حالا دولت [حراست] مى دهد. از «بدر» الى «مستوره»، مواضع منازل گاهى اختلاف به هم مى رساند، و در «بدر» دو تپه عالى است كه در بعض اوقات صداى طبل شنيده مى شود، و به آن صدا، صداى طبل «حضرت سيّدالكونين» مى گويند، و فقره (2) صدا امرى است مشهور و متواتر. اما آب «حنين» از آب «بدر» گوارا [تر] است، و در اين ناحيه از اشراف، چهار طايفه مسكون، و آنها نيز به اسامى «محاسنه» و «قوايده» و «شكره» و «عتق» موسوم اند.

اهالى بدر و حنين

كلًا اهلش عربِ پابرهنه زبان نفهم هستند، قريب سى چهل هزار از اين دهات،


1- طى مى كنند
2- تُن صدا

ص: 98

تفنگ چى خوب بيرون مى آيد، و اطاعت به احدى ندارند، مگر به مشايخ خودشان، هر ساله قريب ده هزار تومان از جانب دولت «روم» مستمرى دارند، به اعتقاد اعراب باجِ حاج است، هرگاه «امين صُرّه»، كه خزانه دار دولت است، دو ساعت پيش از ورودِ حاج، اين وجه را به مشايخ مزبور تسليم نكند، عبور حاج مقدور نيست، جمعيت مى كنند، هر گاه رأيشان تاختِ حاج بشود، پنجاه هزار تومان در آن واحد از حاج مطالبه مى كنند.

مسجد شجره

از «مدينه منوّره» الى «مسجد شجره» بيست ساعت است، لابد از اعمال واجبه است، و ابتداى واجبات است كه در مذهب جعفرى ميقات گاه است، آن مسجد خرابه كه يك ديوار دارد، حكماً جميع حاج- مگر اهل سنّت- و از اهل سنّت هم «طايفه شافعى»، در اين باب با «اهل تشيّع» متّفق است، كه بايد در آن مكان شريف لخت و برهنه گشت، «1(1) » جميع مردم؛ الا طايفه زنانه [كه] براى آن تغيير لباس لازم نيست، اگر چه پاره اى زنهاى قشنگ، رخوت (2) سفيد سراپا مى پوشند. ولى تكليف زن در عالم احرام صورت نپوشاندن است، چون صورت پوشاندن عادت شده است، يك نوع اظهار شرم گشته است، يك اسباب از علف از ليف خرما مى سازند، تركيب چلوصاف كنِ چشمه گشاد، و به صورت مى بندند و روبند بر روى آن اندازند، تركيب خانم بزرگ مى شوند.

هرگاه از حقير زنى همراه بود در اين سفر خيريت اثر «مكه معظمه»، ابداً مانع از گرفتن مى شدم، به دليل آن كه آيا نيت احرام به جز اين است كه احرام مى بندند، در حج تمتع قربَةً الى اللَّه؟ يعنى خودم را از جميع محرّمات برى مى كنم، و آنچه كه خدا حرام كرده، آلوده نخواهم شد، در بين احرام هرگاه به محرّمات آلوده گردد، عمل باطل خواهد شد، بعد از آن كه عمل احرام باطل گشت، ناقص و باطل است. بعد از آن كه شخصى زحمت كشيده، پول خرج كرده، به آب هاى متعفن متحمّل گشته، سفر يك ساله نموده،


1- در متن كلمه «گفت» نوشته شده، كه به نظر مى رسد غلط املايى است.
2- جمع رخت فارسى است به معنى لباس ها.

ص: 99

چشمش در آمده، بگذار به يك نگاه زن جميع اعمال خود را ضايع كند، هر گاه زن همراه حقير بود، ابداً راضى نمى شدم، زن خودم را به صورت خانم بزرگ بسازم.

بالاخره مقدمه احرام، عجب حكايت است، همه حاج، كوچك و بزرگ، أعلى و أدنى، تكليفشان يكى است، بايد لخت و برهنه گردند، بى كفش و بى كلاه، سر برهنه و پاى برهنه، دو پارچه كه ابداً دوخت نداشته باشد، يكى به (1)كمر، ديگرى به شانه بياويزد؛ و بايد در مسجد مزبور كه «مسجد شجره» مى گويند، غسل كند و دو ركعت نماز، به نيت واجب احرام به بندد، و به همان سياق مزبور، سقف تخته روان و كجاوه بايد برداشته گردد، ابداً در حركت سايه بان زير نداشته باشد، شب هنگام خواب، سر و پاى پوشيده باشد، خوب حالتى است، وضع رستن (2) از دنيا فى الجمله همين است.

اول حقير يك دفعه ملاحظه نمودم، قريب چهل پنجاه هزار نفس، كفن به دوش، همه يك صورت، در آن صحرا حركت مى كنند، بسيار خنديدم، با آن كه خودم هم به صورت آنها بودم، بلافاصله حالت گريه دست داد، يارىِ تقريرى و تحريرى نيست، خدا نصيب جميع شيعيان نمايد، به چشم خودشان نگاه كنند.

يكى از اعمال پنجگانه حج تمتع اين است كه احرام در «مسجد شجره» به اين تفصيل شود، حج تمتع مشتمل بر پنج فقره واجب است:

اول: احرام در «مسجد شجره». دويم: هفت شوط طواف دور خانه. سيم: دو ركعت نماز در «مقام ابراهيم». چهارم: هفت مرتبه سعى در مابين صفا و مروه. پنجم: تقصير يا ناخن گرفتن يا مو از بدن كندن (3)، پس فارغ است.

جُديده

قريه اى است در ميان دو كوه؛ آبِ جارى و باغات و بساتين و نخلستان ها دارد، هندوانه مى كارند و قريه هم واقع در بالاى تپه كوچكى است.


1- در متن كلمه «مثل» آمده است.
2- نجات و رهايى
3- كندن مو در تفصير صحيح نيست.

ص: 100

رابُغ

دو منزل [و] بيست [و] چهار ساعت است، قصبه معتبرى است، در كنار «درياى محيط» اتفاق افتاده است، قلعه اى دارد، چند ارّاده توپ دارد، مال دولت است، به اصطلاح خودشان اسكله است، يعنى بندر است، از «رابغ» كسى سوار كشتى شود همه جاى دنيا مى تواند برود، چنانچه از «مصر» و «اسلامبول» و دولت «هندوستان» و «بندر بوشهر فارس» بيرون مى آيد، ماهىِ حلوا و اقسام ماهى ها، در منزل «رابغ» ديده شد، از دريا صيد مى شد، بسيار خوب بودند، زياد مدح داشت.

در بيان منازل شام الى مكّه معظّمه و احوال و عادات امراى حاج

حجاج راه «شام» مجبورند كه تا در دهه نخستين ماه شوال، در «شام» جمع شوند، در پانزدهم ماه مذكور، «امير حاج»، به جلال و احتشام بقيّة الحاج، و از آنجا به «كسوه» و از كسوه به «خان ذوالنون» (1) مى رود، در اينجا به حجاج «آش اوماج» مى دهند. وقف «ابن الحصنى» است، در قديم الايام در اينجا از حاج باج مى گرفتند، حالا موقوف است، از اينجا به «صنمين» (2) كه قريه [اى] است پر آب، و محصول خيز، و نى زارى دارد كه زالو صيد مى كنند، و قريه مذكوره، ملك اولاد «قواس اوغلى» تركمان است. انواع طيور صيد و فروخته مى شود، بعد به «تلّ فرعون» و از آنجا «غباغب» كه «سلطان سليم اول عثمانى»، قلعه اى در آن جا ساخته، و ساخلو از اولاد «قواس اوغلى» در آنجا گذاشته است، بركه آب را از براى حاج نگاه بدارند، گذران اين خانواده، عُشر محصول دهاتى است كه در ميان «خان ذوالنون» و «صنمين» واقع است. فيمابين «صنمين» و «مزيرب»، «آب ديله» را عبور مى نمايند و به «مزيرب» مى روند، حجاج نيز دسته دسته از عقب امير حاج رفته، در «مزيرب» جمع مى شدند.

«مزيرب» چشمه اى است واقعه در لواء «حوران»، «سلطان سليمان قانونى» در اين جا قلعه اى ساخته و ساخلو گذارده است، حالا اولاد آنها در آن قلعه مسكون اند.


1- در اطلس تاريخ اسلام «خان دنون» آمده است
2- در اطلس تاريخ اسلام «صخين» آمده است.

ص: 101

از «مزيرب» الى شام بيست [و] چهار فرسخ راه است، حجاج در سه منزل طى مى نمايند و در اين جا از پنج الى ده روز اوتراق مى شود، كه حجاج جمع شوند و اكمال نقصان لوازم سفر نمايند، زيرا اردوبازار معتبرى برپا نموده، همه چيز را به قيمت «شام» بل از آن ارزان تر مى فروشند.

قبر «شيخ سعد الاسمر تكرورى» در «مزيرب» است، و «مزيرب» وقف خانقاه او است، اگرچه در غرب جنوبى «مزيرب» دهى است موسوم به «كتيبه»، هوادار و داراى آب خوب، چون از راه دور افتاده است، مجبوراً از «مزيرب» مى روند.

از «مزيرب» الى «ازْرَعات» (1) دهى است چهار فرسخى، آب هاى آن از چاه و از آنجا «مَفرق»، چون جايى است بى آبادانى و دشت درّه وار، و ترس سيل دارد، و حجاج پيش نرفته در «ازرعات» منزل مى كنند، از ازرعات دوازده فرسخ راه رفته (به عين زرقاء) مى رسند.

عين زرقاء

«عين زرقاء» آب جارى دارد، جايى است با صفا، از «مزيرب» الى «عين زرقاء» بيست [و] چهار فرسخ و سه منزل [است]، قلعه و آبادى دارد، يك روز اوتراق [مى كنند]، در يك منزلى شرق شمالى اين منزل، قلعه «ازرق» است كه آب خوب و نخيل دارد.

از ازرق به «عمرى» كه دو سنگ آب از «عمان» آمده، به سمت «غور» جارى مى شود و در عرض راه «دوما» واقع است و از آنجا به «بلقا» كه جائى است بى آب، «مشتا» و «بلاط» هم مى گويند.

و از «بلقا» هم بعد از عبور هفت عقبه به «قطرانى» (2) (كه سلطان سليمان قانونى، سى هزار تومان حاليه «ايران» خرج كرده، آب انبارش را تعمير نمود، و يك قلعه ساخت) (3) مى رسند، گاهى مى شود كه آب اين آب انبار كفايت نمى كند، حجاج يك فرسخ به غرب


1- در اطلق تاريخ اسلام «ازرع» نوشته شده است.
2- قطرانه.
3- پرانتز از مولف است

ص: 102

رفته از رود «لجون» كه پل معتبرى دارد، آب مى آورند. از آنجا به «حسا» كه منزلگاه با آبى است رفته، رو به شرق شمال كرده، در «كرك» منزل مى نمايند، در اين منزل از «شوبك»، از براى حجاج مايحتاج آورده، مى فروشند.

اين «شوبك» جايى است با صفا، در ميان درّه چمن زارى واقع، آب فراوان و گوارائى دارد، كاروان سرا و قلعه و پل استوارى و باغاتى دارد، از آنجا به «ظهر عُنَيزه» مى روند، از اين منزل باغات و قلعه «شوبك» ديده مى شود، اما از «كرك» تا به «ظهر عُنَيزه»، راه خيلى بد و كج و معوج است، از آنجا نيز به «معان» رسيده اوتراق نمى كنند.

از «شام» تا «معان» هفتاد و دو فرسخ يعنى ده منزل است.

معان

اين «معان» قصبه كوچكى است، در قديم الّايام «بنى اميّه» ساكن بودند، «عباسيان» خراب و قتل عام كردند، محض رفاه حجاج، «سلطان سليمان قانونى» فرمود قلعه اى ساختند، و آبى پيدا كرده جارى نمودند، اما گوارا نيست، و از اطراف بعض خانه ها [خانواده ها] را آورده، در اين جا مسكن دادند.

از معان به «ظهرالعقبه» كه «عبّادان» هم مى گويند، و مَثَل (ليس وراء عبّادان قريه) منسوب به اينجا است، و از اين جا به «طبيليات» كه نخلستان دارد مى روند، از طبيليات به «ذات حج» (1) كه «حجر» هم مى گويند، نخلستانى دارد، اما بيابانى است، «سلطان سليمان قانونى» قلعه ساخته، و آبش را جارى نموده است، به واسطه همين آب، اهالى قلعه زراعت مى كنند.

از آنجا به «قاع البسيط» معروف به «عرايد» كه جايى است شن زار و تپه دارد، كه عرب «اكاشر» مى نامند و از آنجا به «تبوك» مى روند، از آنجا به «معابر القلندريّه»، تپه كوچك و جاى بى آبى است، و از آنجا به «اخَيْضر» (2) كه تنگه اى است، گاهى


1- در اطلس تاريخ اسلام «ذات الحاج» نوشته شده است.
2- در اطلس «قلعه أخضر» آمده است ليكن أخيضر نام آن محل بوده، سپس قلعه اى در كنار آن وادى بناكردند كه نام آن «قلعه أخضر» بوده است.

ص: 103

«عرب بنى لام»، سنگ ريز كرده، سد مى نمودند، اما «سُلطان سليمان» قلعه اى در بالاى چاه آن ساخت و محافظ گذاشت، آب را از چاه كشيده به بركه ها مى ريزند تا كه بركه ها پر شوند، همين «اخَيْضر»، در نصف راه «مكه» و «شام» واقع است، و تسلط «بنى لام» رفع شد.

از آنجا [به] «بركة المعظّم» (1)كه بركه اى است در برّيه از سنك، و بسيار بزرگ و از باران پر مى شود، از بناهاى «ملك المعظم عيسى» است، از «ايّوبيه»، از آنجا به «مغارش الزّير» (2) كه «اقرح» هم مى گويند و نيم مرحله است، و از آنجا به «جبل الطاق»، [كه] مقتل شتر «حضرت صالح عليه السلام» در آنجا است، و محل مقتل موسوم به «مزحم» است، از آنجا رو به شرق كرده به سرعت و هلهله مى روند، از «مبرك النّاقه» عبور مى كنند، بعد در «حِجْر» كه «مداين صالح» هم مى گويند، اوتراق مى كنند.

از آنجا «قراصالح» كه در كمره كوه، خانه هاى «قوم صالح»، منحوت در سنگ ديده مى شود، چاه هاى زياد دارد، اما خوردن آب آنها را «حضرت رسول» [صلى اللَّه عليه و آله] نهى فرموده اند.

از آنجا به «عُلا» كه قصبچه اى است در نه فرسخى «مداين صالح» [مى روند كه] آب و هواى خوب، و باغ هاى مرغوب دارد، و از آنجا به «قطران» (3) كه «طوامير» هم مى گويند [مى روند. طوامير] در ميان كمرهاى كوه واقع، بسيار سخت و بى آب است، [از آنجا] عبور مى كنند.

از آنجا به «شعب النّعام» كه آبش آب باران است و در هر دو طرف راه، آب جارى هم هست رفته [آب] مى آورند. از آنجا به «هَدِيّه» كه چمن است، و هر جا را كه حفر نمايند، آب بيرون مى آيد، اما آبش مسهل است، و سبب آن كه، در آن چمن سنا مى رويد.

از آنجا به «فحلتين» (4) دو تپه كوچك است، آب ندارد، بالاى اين تپه ها كوه بزرگى


1- قلعة المعظم نيز ناميده اند.
2- مغارش الرز صحيح است.
3- مَطَران صحيح است.
4- الفحلتان صحيح است.

ص: 104

است و در بالاى آن، قلعه بسيار منيع غيرمسكون است، از آنجا به «وادى القراى» كه آب جارى ندارد، ولى مانند جنگل است از كثرت اشجار، قلعه متين و خندق دارى دارد، سه دروازه و مساجدى دارد، و در محراب جامع اش استخوانى ديده مى شود، و آن استخوان، استخوان برّه مسموم است [كه]، به حضرت رسول صلى الله عليه و آله در فتح خيبر حاضر كرده بودند، به زبان آمده گفت: (لاتأكلنى فانّى مسموم).

حمّام اين قصبچه در خارج قلعه است، اسم ناحيه اش موسوم به «ناحيه قُزَح» است، اين ناحيه دهات معمور دارد، از آنجا به «آبار حمزه»، «حضرت حمزه» در اين جا مسجدى بنا فرموده اند، از آنجا به «مدينه منوّره»، در اين جا دو يا سه روز اوتراق مى كنند، بعد «آبار على» است، چاه ها را «جناب امير عليه السلام» فرموده كنده اند، عمق اين چاه ها بيش از پنج ذرع نيست، و شش منزل از «مدينه منوره» دور است، «حجاج شام» در اين جا احرام مى كنند.

از آنجا به «قبور الشهداء» كه در ميان كوه واقع، و آبش منحصر به استخرى است كه از آبهاى باران پر مى شود، و از آنجا به «جُدَيْدَه» كه قريه اى است واقع در بالاى تپه، كه در ميان دو كوه افتاده است، آب فراوان و باغ و بوستان و نخلستان دارد، هندوانه هم مى كارند، بد نمى شود.

از آنجا به «بدر» كه آن هم مثل «جُدَيْدَه» است ميان «جديده» و «بدر» چند دهى است معمور، و اين ناحيه معروف به «وادى حفر» است، از آنجا به «قاع البَزْوه» (1) كه دشت شنزار و بى آب و علفى است، از آنجا به «رابغ» كه در ساحل «درياى احمر» واقع و لنگرگاه است، دشتى دارد شنزار، و در يك ذرعى آب بيرون مى آيد، نخلستان و بوستان دارد، علف حيواناتشان ماهى است كه از دريا صيد مى كنند، در اين جا دو طايفه از اعراب هستند، موسوم [به] «روى روايا»، (روى جماع) كه موالى اين ها از جانب دولت صرّه دارند.

از آنجا به «طارف» كه در دست چپ «بلاد الطّارف» است، اين ناحيه عبارت از


1- قاعُ الْبَزْواء وقاع البَزْوَه هر دو صحيح است.

ص: 105

دهات و مزارع معمور است، جابجا پر از درخت هاى بادام، اهالى از براى حجاج، ماست و پنير و ساير لوازم آورده مى فروشند.

از آنجا از راه «خُلَيْص» تا به «عقبه السّويق» كه راه صاف مستوى است رفته، [از] «عقبه السويق» كه بسيار صعب است عبور مى كنند، با اين جمله، جاى خوبى است، آب جارى و بساتين دارد، در اين جا عرب «زبيد»، كه افجر و ارذل اعراب اند سكنى دارند، هفتصد تومان صرّه داشتند، اما اكنون «دولت عثمانى» آنها را تا به يك درجه مقهور ساخته، و [به] امراى ايشان منصب و مواجب و نشان داده، صرّه را موقوف داشته است.

از آنجا به «عُسْفان» كه فقط يك چاه دارد، در اين جا آثار كثيره مشاهده مى شود و موسوم به «مُدَرَّج عُسْفان»، از آنجا به «بطن مَرّ» و از آنجا به «ابو عروه» كه قريه اى است واقعه در دامنه كوه، باغات و بساتين و آب فراوان دارد، از آنجا به «مكّه مكرّمه» واصل مى شوند.

مكّه معظّمه

از «رابغ»، پنج منزل و پنجاه [و] پنج ساعت است، دو منزلى «مكّه»، پاره اى از معلّمين حاج به استقبال مى آيند، و به همه كس يك فنجان «آب زمزم»، و دو عدد خرما تعارف مى كنند، [و] برمى گردند، روز پنجم شهر مزبور، در هر راه، حاجِ مسافر است، چه از راه دريا، چه از خشكى. وارد «مكّه» بشوند، بسيار مشكل خواهد شد اعمال حجشان.

بارى اعمال عمره، الى روز هشتم مى توان نمود، الحمدللَّه كه روز پنجم شهر مزبور وارد «مكه» شديم، با وجود اين كه حقير، تازه از دست «حماى غشى» (1) جسته بودم، از بركت «بيت اللَّه»، قوتى هم رسيد كه بدون كمك (2) ديگرى خودم غسل نمودم، وارد [و] داخل «مسجد الحرام» شديم، در مقابل [حجر] الأسود، موافق قرار شريعت، شانه خود را محاذى «حجر» نموديم، در نهايت دقيقيّت و دقت نيّت كرديم، هفت مرتبه خانه خدا را شوط (3) مى كنيم در حج عمره واجب قربةً الى اللَّه.


1- تب همراه با غَش.
2- در متن كومك آمده است.
3- هفت شوط طواف

ص: 106

مشغول «طواف» شديم و در هر طوف يعنى هر مرتبه كه مقابل «حجر» مى رسيديم، باز دوش خود را محاذى مى نمودم، بعد از فراغت از «طواف عمره»، در «مقام ابراهيم» دو ركعت نماز واجب، به همان نيت عمره نموديم، بعد بلافاصله سعى در مابين «صفا و مروه» نموديم، تفصيل «بيت اللَّه» و «مسجدالحرام»، و وضع «صفا و مروه» عرض خواهد شد، مابين «صفا و مروه» تخميناً پنجاه قدم راه است، و بايد از [صفا] ابتدا نمود، چند پله از سنگ ساخته شده، مى روند بالاى آن پله، و مثل نيت طواف، نيت مى كنند كه: هفت مرتبه راه مى روم در ما بين «صفا و مروه» در حجِّ عمره واجب. بعد بايد پاهاى خود را به آن پله ها بمالى، (1) و پايين بيايى و دعايى دارد مستحب است بخوانى، و يك مقامى در مابين «صفا و مروه»، به قدر پنجاه قدم، مثل شتر حركت مى كنند- مستحب است نه واجب- تا خود را به «مروه» برسانى و بلافاصله مراجعت به «صفا» نمائى، تا هفت مرتبه با احرام، و در اين سرّها هست.

بعد از اتمام سعى «صفا و مروه» بايد تقصير كنند، كه واجب است، و تقصير به اين معنى [است] كه يا موى از سر مقراض كنند، نه اين است كه همه سر را بتراشند، و يا ناخن بگيرند يا شارب بزنند، يكى از اين اقسام عمل بياورند، اعمال عمره كه تمام شد، برو منزلت، رخت را بپوش، در نهايت راحت باش، انتظار روز هشتم را بكش، كه دوباره بايد احرام حج تمتع به بندى.

اولًا فى الجمله وضع «مسجدالحرام» اين است كه، مسجدى است بدون سقف، و دور آن مسجد، مثل ايوان طورى است مسقف، و جميعاً ايوان، چهار طرفش فرش سنگ است، ستون هايى دارد از سنگ و «بيت اللَّه» در عين، (2) وسط صحن مسجد است، قريب بيست [و] يك در دارد مسجد مزبور، هشت خرند (3) دارد، كه از هر در وارد مى شوند، از


1- ماليدن پا به پله ها لازم نيست.
2- عين براى تأكيد است يعنى بيت اللَّه به طور مؤكّد در وسط مسجد قرار گرفته است.
3- حيات هايى كه از آجر كنار هم نهاده مفروش شده است.

ص: 107

روى خرندها مى روند تا به وسط مسجد برسند، كه «بيت اللَّه» در او است، اطراف «بيت اللَّه» يعنى بيست ذرع به ديوار «بيت اللَّه» مانده، ستون هاى چوبى دارد، به قسمى مدور نصب كرده اند، و قنديل هاى چراغى آويزان است مابين مدوّرها، و بيست ذرع است، كه با سنگ مرمر فرش است كه موقع «طواف» است، خود بيت مربع طولانى است، بيست ذرع در سى ذرع، از سنگ ساخته شده، قريب يازده ذرع ارتفاع خانه است.

كعبةاللَّه العُليا

«جناب امير عليه السلام» فرمودند كه:

كعبه چهل سال قبل از خلقت زمين و آسمان خلقت يافت، و مانند يك حباب سفيد درجاى حاليه خود، برروى آب مى درخشيد، بعد زمين ها در تحت آن بسط و حفظ گرديد.

دفعه اولى «ملائكه»، و در دفعه ثانيه «حضرت ابوالبشر»، و در دفعه ثالثه «حضرت شيث» بنا فرموده، تا به طوفان اولاد و احفاد آن بزرگوار تعمير و حفظ كردند.

دفعه رابعه، يعنى در سال دو هزار و پانصد و هشت قبل از هجرت، «ابراهيم عليه السلام» از روى طرحى كه حضرت «جبرائيل» ريخته بود بنا نمود.

دفعه خامسه، «عملاق» رئيس قوم «عمالقه» تجديد نمود.

دفعه سادسه، «حرث بن مضاض» از طايفه «جراهمه» بنا كرد.

دفعه سابعه، «قصى بن كلاب بن مرّه» تعمير كرد.

در دفعه ثامنه، قبيله قريش تعمير كردند، اين تجديد دو هزار و چهار صد و هشتاد و نه سال، بعد از بناى «حضرت ابراهيم» واقع [گرديد.]، آن وقت «حضرت فخرى مآب صلى الله عليه و آله» سى و پنج سال داشت.

در دفعه تاسعه، در سال (64) هجرى «عبداللَّه بن زبير» بنا نمود و وسعت داد.

در دفعه عاشره، «حجاج بن يوسف ثقفى» خراب كرده، در سال (74) به امر «عبدالملك بن مروان» ساخت، و زمينِ علاوه «ابن زبير» را در اين تجديد خارج نمود.

درسال (1040) «سلطان مرادرابع» بنانمودند. اكنون اين بنا باقى و مطابق شكل صفحه بعد است.

وضع حاليه بناى اين بنيان رصيص الاركان (1)، مستطيل غير منظم است، طول ديوار


1- پايه هاى از سرب ريخته شده، قوى ريشه و محكم و استوار.

ص: 108

شرقى سى و دو اندازه، يعنى چهل و چهار پا و شش پوس (1)، و طول ديوار غربى سى و يك اندازه، يعنى چهل و سه پا و يازده پوس، طول ديوار جنوبى بيست اندازه، يعنى بيست و هشت پا و چهار پوس، و طول ديوار شمالى بيست و دو اندازه، يعنى سى و يك قدم، دو پوس انگليسى است.

اندازه ذراعى است موسوم به «حلبى» و در تمام خطه حجازيه مستعمل، و طول آن مساوى به چهار صد و بيست و نه ثلث ميليمتر است، و سى و شش پوس، يك يارد انگليس، و يك يارد، مساوى به نود و يك ميليمتر، و هفده پوس يك حلبى است.

خلاصه شحن (2) ديوارها، و اندازه و ارتفاع آن بيست اندازه است.

از قديم الايّام عادتى است كه همه ساله در موسم حج، از جانب دولت يك پوش سياه از ابريشم، كه همه ديوارهاى خانه را احاطه مى كند، از مخمل كه مخصوص «مصر» است، «امير حاج مصر» مى آورد، و «امير حاج مصر» هم از «امير حاج شام»، كمتر نيست، از دولت مأمور مى شود و يك ارّاده توپ، با چهار صد «سوار مصرى»، حاج مصرى را مى آورند، در نهايت جلال است، و از جانب «محمد على پاشا» مأمورى مى شود.

مى توان گفت كه اكثر اسبانشان، از «امير حاج شامى» منقّح تر است، در منزل «رابغ»، ملحق به حاج شامى [مى] شود، يعنى يك روز زودتر وارد «رابغ» مى شود، سه چهار ساعت بعد از ورود «حاج شامى»، كه «عرب» و «عجم» و «ترك اسلامبولى» باشد، توپ مى اندازند. سوار مى شود، همه جا وقت رفتن يك منزل عقب، وصل و فصلشان در منزل «رابغ» است، بالاخره پوش سياه «خانه مكه» را، «امير حاج مصرى» مى آورد، چهار پارچه


1- سى و شش پوس يك يارد انگليس است.
2- طول

ص: 109

است، موافق ديوارهاى خانه، و از خود ابريشم، لفظ «لا اله الّا اللَّه محمد رسول اللَّه»، به قسم طاق و نيم طاق، و با رفتن پوش مدور، اين الفاظ مبارك را در آورده اند، خداوند عالم به «پادشاه ايران» نصرت دهد، لفظ مبارك ميمونِ جناب مستطاب، سلطان حقيقى و مولاى واقعى، «اسد اللَّه الغالب على بن ابى طالب» را، ملحق به آن دو لفظ شريف نموده، «على ولّى اللَّه» روحى و جسمى له الفداه را هم ملحق نمايند، كه انصافاً حسرت و آرزويى است در دل حقير. اى حقير، اى بيچاره حقير، كه سجاف (1) بيابان ها شده اى (اى بسا آرزو كه خاك شود).

خلاصه مطلب، روز عيد اضحى، «امير حاج مصر»، پوش نو را با ساز و نقاره وارد «مسجد الحرام» نموده، پوش كهنه را خدّام «بيت اللَّه»، كه بيست نفر خواجه سياه از دولت، دائماً هستند، مثل «مدينه منوّره» با جيره و مواجب، و هنگام مراجعت خلعت موافق شان و منصب خودشان، «صرّه امينى» به آن ها تسليم مى كنند، همان خدام خاصّه نردبان ها گذارده به «بام خانه خدا» مشرف مى شوند، همان پوش نو را مشرف مى گردانند، و آن بيچاره پوش كهنه را بى نصيب از خدمت خانه مى كنند، محسوس است كه وقتى كه پوش كهنه را پايين مى كنند، آه و ناله و فرياد او شنيده مى شود. (پوش) نو را وقتى بلند مى كنند آشكار است كه اظهار شعف مى نمايند، راوى اين فقرات حاجى ها هستند اگر چه حقير ايستاده بودم و به جز صداى قرقره (2)، چه در وا كردن پوش كهنه، و چه در بالا كشيدن پوش نو چيز ديگر نفهميدم، خدا كند اين كتابچه به نظر حاجى ها نرسد، خاصه حاجى دهاتى كه حقير را تكفير مى كنند، سهل است، جمع مى شوند و شهادت مى دهند كه به زيارت مشرف نشدى.

گفتگو در مسجد الحرام

چنان كه يك نفر حاجى، از رفيقش تحقيق نمود كه چرا دور اين خانه مى گردند و طواف مى كنند؟ گفت آخر خانه خدا است، آن مرد سائل گفت: در ده ما هم مسجد است


1- حاشيه نشين.
2- در متن غرغره آمده است.

ص: 110

گاهى بالاى ده مى گويند، هر جا مسجد است «خانه خدا» است، پس ما چرا دور مسجد ده مان نمى گرديم؟

رفيقش گفت: مگر مسجد ده شما را از سنگ ساخته اند و به اين بلندى و به اين جلال است؟!

سائل گفت اگر به جلال است، پس تو چرا هر روز، دور تخت «آصف الدّوله» نمى گردى كه از همه حاجى ها با جلال تر است؟!

جواب گفت كه اگر دور آدم بايد گشت «شاه ايران» از «آصف الدوله» خيلى متشخص تر است، چرا رسم نيست دور آدم گشتن، چه شاه چه گدا!

سائل مرد چيز فهمى بود، گفت: «خانه خدا» هم همان صورت دارد، چنان كه دور آدم گشتن متعارف نيست، و در همه مساجد هم كه «خانه خدا» هستند متعارف نيست، و اين خانه هم مثل ساير مساجد «خانه خدا» است، پس بايد سواى آن كه ملّاها مى گويند، و مناسك حج را نوشته اند، يك چيز فهميد كه اگر براى خاطر «بيت اللَّه» است، همه مساجد «بيت اللَّه» است، چرا دور سايرمساجد، باآن كه درفلان وقت معين است طواف نمى كنند؟

سائل گفت: به خدا قسم من تا به اين جا نمى توانستم تحقيق قولى بكنم، بعد از اين واجب شد كه سرّ اين مسئله حالى بشود، تا حالا هفت هزار و پانصد، كه به گدائى جمع نموديم به عرب ها داديم، ودوازده روز سر وپا برهنه دراين هواى «عربستان» با آن آب هاى مُتعفّن كه خورديم، سرّ اين مسئله را ندانيم، پس به دنيا خر آمده ايم، علاوه بر زحمات اين راه، حقير در پشت سر اين دو نفر نشسته بودم از صحبت اين دو جوان حظ كردم.

فى الجمله از حالت حظّ و خنده حقير حضرات مطّلع شدند، و مقدّر چنان بود، به ريش حقير چسبيدند كه تو عجم هستى، اگر چه لباس داشتم، گفتند تو از صحبت هاى ما مخبر (1) هستى، بايد حكماً حل اين مسئله ما را تو بكنى، هر چه حقير عذر آوردم، كه مرد فقيرم و مثل شما، محتاج اين مسئله هستم، و من هم از ملّاى ده مان چنين شنيده ام مثل شما، وانگهى تكليف ظاهرِ شريعتِ همه اين است، به هر مجتهدى كه تقليد دارم، از روى


1- آگاه و با خبر.

ص: 111

رساله او، تكليف كه در اعمال مناسك حج نوشته شده، چنان حركت مى نمايم، ديگر ما را چه از اين حلّ مسائل؟ از نفهميدن اين گونه مطلب ها ابداً اعمال حج باطل نمى شود.

هزار سال است كه هر سالى، هفتاد هزار موافق احاديث معتبره، حاج از «عرب» و «عجم» و ساير، طواف مى آيند و مشرّف مى شوند، و ابداً اين گونه صحبت ها و اين مقوله سخن ها نمى زنند، هر نوع قرار تقليد مردم است شما هم حركت نماييد، شما و ما همچنان كه پدر و مادرمان را ديده ايم پنج وقت نماز مى خوانند، و سى روز ماه رمضان را روزه مى گيرند، وقتى كه پولشان زياد مى شود، بخواهند اظهار اعتبار در پيش مردم و ميان ولايت بكنند، به «مكّه» مى آيند، يا آن كه ملّاهامان سراغ پول از ما مى كنند و زور مى آورند، به اسم زكات و سهم امام مطالبه مى كنند، يا آن كه سادات ولايت مان بى چيز مى شوند، به زور خودشان خمس مطالبه مى نمايند، مسلمان پدر و مادرى هستيم و مقلد ملّاها، هزار سال است مردم اين نوع رفتار نموده اند، و [من و] شما هم به همان قسم رفتار مى كنيم و از دنيا مى رويم، ديگر اختيار آخرت با كريم است!

هر چه حقير از اينگونه حرف [ها] زدم كارگر نشد، و بسيار هم خلوت شده بود «مسجد الحرام»، و كسى باقى نبود، اين صحبت هم در گوشه اى از مسجد اتفاق افتاد، اين دو نفر دست از حقير بر نداشتند و گفتند تو عجم هستى، حالا «عثمان لو» شده اى، هرگاه جواب اين سئوال ما را به طور اعتقاد خود ندهى تو را كتك مى زنيم، سهل است هر جا تو را گير آورديم به قدر امكان مضايقه از اذيت تو نمى كنيم، حالا كه درگير ما هستى، ما دو نفر [و] تو يك نفر بيشتر نيستى، خلاصه در ميان «مسجد الحرام» است، اين حقير مضايقه نداشتم اين صحبت و بيان را از عوام مخفى بدارم، وليكن ترسيدم اگر حقير مضايقه از گفتن نمايم، حقير را در ميان «مسجد الحرام» كتك بزنند، نه از بابت جان بخدا، كه «خدا» عالم است، از انديشه بى احترامى «خانه خدا» بود كه مبادا به سبب حقير، در باطن هتك حرمت بشود، و به اين دو نفر سائل حاجى دهاتى گفتم: اوّلًا شما اين مسئله را كه عُنْفاً (1) از حقير تحقيق مى نماييد، به «خانه خدا» كه روبرو است قسم ياد نمائيد هر چه بگويم خوب


1- با زور و فشار.

ص: 112

يا بد، ابداً تقصير حقير نشماريد، فهم حقير زياده از اين نرسيده است.

قسم ياد كردند هر چه تو بگوئى كار نداريم و به تو محبت مى كنيم، حقير گفت: بسم اللَّه الرحمن الرحيم، مدد از تو يا «اسد اللَّه».

اولًا: گفتم خداوند عالم اين «راه مكه» را به اين اشكال قرار داده است، يك نوع امتحان بنده گان خدا است، زحمت بكشند و خرج كنند هر گاه خانه خودش را در «شام» قرار داده بود، البته بدون زحمت، همه كس مى آمد و محّل امتحان نبود.

حضرات حاجى ها گفتند: اين فقره را خودمان مى دانيم، تو بايد دور خانه گشتن، و احرام اين سنگ را كه روى هم چيده اند بگوئى، ما كه به تو عهد نموديم آزار نكنيم.

گفتم: حالاشما مردمان معقولى هستيد، احرام اين خانه به حسب باطن اين است كه، مولود خانه جناب مستطاب «اسد اللَّه الغالب» است، و اين احترام اين شهر، با وجود وطن «جناب خاتم انبياء» است چنان كه حضرت «نشاطى خان» مرحوم- اعلى اللَّه مقامه- مى گويد:

خانه زاد خداست كز مادر زاده در خانه خداست على

زياده از اين حقير، تفصيل نتوانست بدهد، از اين دو فقره به عالم تفكر رفتند، حقير فرصت غنيمت شمرده، فرار كردم.

احرام حج تمتع

بالاخره حضرات حاج هشتم ذى حجه، با نهايت آرامى و فراغت در «مكّه» هستند، صبح هشتم بايد غسل كرده «مسجد الحرام» بيايند، يا در «مقام ابراهيم»، يا در زير «ناودان طلا»، نيّت به عمل كرده، دوباره به وضع اوّل، لباس احرام بپوشند.

اگرچه مقدّسين، دوباره احرام عمره را بعد از اتمام عمل، از خود جدا نمى كنند ولى واجب نيست. بارى روز مزبور در لباس احرام بايد سوار شوند، و از «مكه» يك سر به دامنه «عرفات» بروند، كه در آنجا ازدحام غريبى است، و قرب هفتاد هزار مخلوق، از حاج خارج و بومى، آن روز در آنجا جمع مى شوند، و شب نهم را، كه شب «عرفه» باشد، واجب است (1) در «عرفات» بمانند، و نيت كنند كه از غروب هشتم تا طلوع نهم در


1- ماندن شب نهم واجب نيست، وقوف واجب از ظهر روز نهم است تا مغرب شرعى.

ص: 113

«عرفات» مى مانيم، واجب قربةً الى اللَّه.

و هم چنين روز نهم، از صبح تا غروب حكماً بايد توقف كرد، و در آن روز هنگام زوال ظهر، غسل سنّتى كرده، نيّت توقف از ظهر تا غروب را، به صيغه واجب نمايند، و نماز خوانده ادعيه مستحبّه كه از «حضرت سيد سجّاد- سلام اللَّه عليه-» وارد شده بخوانند، انصافاً «عرفات» عرصات (1)است، غير از حاج كه از خارج آمده اند، از «مكّه» و «طائف» و حوالى، جميعاً از اناث [و] ذكور در آنجا جمع مى باشند.

(قريب سه سنگ) آب قنات، از دامنه كوه «عرفات» جارى است، در اين صحرا درخت گز بسيار، و كوه و صحرا از جمعيت مملّو، كوه «عرفات» ميمون زياد دارد، جهّال حاج، بچه ميمون زياد شكار كرده، كه به همراه خودشان به وطن هديه برند، با وجود اين كه صيد حرم حرام است، خاصه در «عرفات» و ايام احرام!!

بارى همين كه روز نهم غروب كرد، و شب دهم يعنى شب «عيد اضحى» آمد، بايد حاج چنان حركت نمايد كه فرصت نماز مغرب نيست، يك ساعت و نيم تا «مشعرالحرام»، كه رو به «مكه» است بروند، دو ساعت [از] شب يا بيش يا كم، وارد «مشعر» مى شوند، فوراً لدى الورود، نيت وجوب كنند توقف در «مشعر» را، از همان وقت تا طلوع آفتاب، و نماز مغرب و عشا خوانده، با شمع و چراغ از آن صحرا سنگ ريزه جمع كنند، احتياطاً بعد از هفتاد هشتاد سنگ ريزه، كه از بادام پوست دار بزرگ تر نباشد، برچيده و شسته در كيسه كنند، بعضى مقدّسين آن شب بافضيلت را احيا مى دارند.

بارى، طلوع آفتاب عيد اضحى، بايد از «مشعر» رو به «منا» رفت، يك ساعت و نيم راه است، «منا» در ميان دو كوه واقع شده، و ميدان وسيعى دارد، پيش از ورود، چادرِ حاجّ را، در كمال نظم آنجا زده اند، البته در اردوى هيچ سلطان اين جمعيت و اين چادر نيست.

لدى الورود بايد به قدر هزار قدم رفت، سه ميل از سنگ ساخته شده، در ميان بازار، كه مثل اردو بازار است، و سالى سه روز از متاع «هند» و «مغرب» و «روم»، در آن بازار موجود مى شود، و محض اين سه روز، خانه ها و مبرزها، (2) اهل «مكه» در «منا» ساخته اند،


1- صحراى محشر و صحنه قيامت.
2- بيت الخلاء، مستراح.

ص: 114

بالاخره همان روز پيش از ظهر، بايد هفت سنگ به نيت وجوب، به يكى از آن ميل ها زد، به قسمى كه ناخنِ دست به آن سنگ نخورد، (1) بعد مراجعت كند، بلافاصله گوسفند بى عيب تر بايد ذبح نمود، يك رأس واجب است و زياده مستحب، گوشت قربانى بايد سه قسمت شود، يكى به فقرا، يكى همسايه و برادر دينى، از قسمت سيم واجب است كه خودش قدرى بخورد، (2) ولى اين قدر كاكا سياهِ لختِ برهنه، آنجا جمع شده است كه فرصت تقسيم نمى دهند، گوشتها را به روى سنگ، براى ذخيره سال خشك مى كنند.

توضيح

آنچه مرحوم مشارٌ اليه، در باب تقدير و تخفيف گوشت قربانى ها مى نويسند، موافق حقيقت نيست، و معلوم است كه مخبر اين خبر، به ايشان بد حالى كرده است، و حقيقت اين فقره از اين قرار است:

حجاجى كه از «سودان» و ساير جاهاى دور آفريقا به «مكه مشرفه» مى آيند، همه عريان و برهنه هستند، و در ميان آنها شخصى احرام يا پيراهن پوش باشد، نادر است، مى توان گفت تمامى آنها، جز يك ساتره، كه عبارت از دو ذرع متقال است، و از كمر تا به زانو مى بندند، مالكِ چيزى نيستند، و عادت اين اعراب بر اين است، كه استخوان هاى گوشت قربانى ها را جداكرده، گوشت هاى لخت را نوار مانند بريده، به روى سنگ ها فرش مى كنند تا آن كه به خشكد، بعد آنها را مثل نوار دسته كرده، به چَنْطِه هاى (3) خود گذارده، به مملكت خودشان برده، هديه به دوستانشان مى دهند، و اعتقادشان بر اين است، كه همان گوشت هاى خشكيده، دواى جميع دردها است، و باطل كننده سحر و افسون است.

خون و شكنبه گوسفند، هوا را چنان متعفن مى كند، كه اكثر سنوات وبا برخاسته


1- اگر ناخن به سنگ بخورد اشكالى ندارد.
2- احتياط آن است كه قربانى را سه قسمت كنند يك قسمت را هديه دهند، يك قسمت را صدقه دهند وقدرى هم خود از آن ذبيحه بخورند.
3- چنته به فتح اوّل و سوّم صحيح است به معنى كيسه و توبره كه در آن توشه و يا اسباب كار خود رامى گذارند.

ص: 115

مى شود، دو شب بايد در «منا» ماند، ولى از شدت تعفن پناه بر خدا، خيلى بد مى گذرد، حكم خداست، چه بايد كرد.

توضيح

خندقى كه به جهت اين كار، در سابق الايام كنده بودند، رفته رفته پر شده بود، چند سال قبل به حكم سلطانى، مجدداً حفر كردند. مأمورين و عمله جات از جانب ديوان هستند، كه كثافات گوسفندها را، از قبيل خون و روده و غيره در آن ريخته، آهك و خاك بر روى آن مى ريزند (انتهى)

بعد از اتمام عمل قربانى، بايد جميع سر را تراشيده، فوراً با همان احرام و آن تفصيل، از «منا» به «مكه»، كه دو ساعت راه است وارد شده، با غسل و وضو در «مسجدالحرام» به نيت حج تمتع واجب، هفت شوط دور خانه «طواف» نمايد، پس دو ركعت نماز واجب در «مقام ابراهيم عليه السلام»، بعد از آن به نيت حج نساء، هفت شوط «طواف» و دو ركعت نماز، در «مقام ابراهيم» به عمل آورند، اگر حج نساء عمداً قضا شود، زن بر شوهر حرام است سهل است، صيغه هم بر او حرام خواهد شد.

توضيح

اگر روز دهم، بعد از نحر هدى (1) و حلق رأس (2)، براى «طواف» و «سعى صفا و مروه» و «حج نساء»، نتوانست از «منى» به «مكه» رود، روز يازدهم هم به اجماع تمام علما، حكم روز دهم دارد در اين صورت، عمل روز يازدهم را بعد از اتمام عمل و مراجعت از «مكه» شروع كند، به اين معنى كه رمى جمرات را در وقت رفتن، در روز يازدهم از طرف «منا» نمى تواند، زيرا كه اعمال حج كه مقدم بر رمى جمرات است بجا نيامده، و در برگشتن هم چون ترتيب «رمى جمرات» بهم مى خورد و باز نمى تواند، لهذا لابد (3) است


1- ذبح و قربانى گوسفند.
2- تراشيدن سر.
3- حاجى ناچار نيست چنين كند بلكه مى تواند پس از خاتمه اعمال منى به مكه آمده، و باقى مانده اعمال حج تمتع را انجام دهد.

ص: 116

كه از «مكه» به «منى» بيايد، و دو مرتبه از آنجا به «رمى جمرات» شروع كند.

رأى بعضى از علماى اثنا عشريه، مثل مرحوم حاجى ميرزا محمود حجة الاسلام بروجردى- طاب اللَّه ثراه-، و جماعتى ديگر بر اين است كه در «ايام تشريق»، كلّيةً يعنى روز يازدهم و دوازدهم و سيزدهم، اعمال روز دهم را هر كس بجا آورد حجّش فوت نشده (انتهى)

اهل تسنّن حج نساء را حرام مى دانند، بعد از اتمام عمل حج و طواف، هفت مرتبه «سعى ما بين صفا و مروه» بايد نمود، و از آنجا به «منا» رفته، از وقت مغرب به نيت واجب، در آنجا توقف كرد، و روز يازدهم بايد هفت عدد سنگ بر آن دو ميل سنگى زد، كه واجب است، شب دوازدهم نيز بايد به نيت وجوب در «منا» خوابيد، و پيش از ظهر دوازدهم رو به ميل ها رفت، و بر هر يكى از سه ميل، هفت سنگ ريزه بايد زد كه واجب است، از آنجا بايد به «مكه» آمد، عمل ها تمام است، كار منحصر است به حمام رفتن و رخت پوشيدن و راحت كردن، تا روز بيست و پنجم كه روز حركت است.

ولى آن دو شب در «منا»، چراغان و آتش بازى، هنگامه غريبى است، به اين معنى كه شب يازدهم چراغان شيعه، و شب دوازدهم چراغان سنّى ها است، و رؤساى آتش بازى سه دسته است، كه جدا جدا شليك مى كنند، «دسته امير حاج شامى»، كه يك سمت از دو طرفِ مناره هاى «مسجد خَيْفْ» كه «منا» واقع و «جناب رسول» در آن نماز فرموده، به تركيب خاصى مفتول بندى كرده بود، و با چهار صد سوار همراهان خود، متوالياً به تفنگ و طپانچه و سه ارّاده توپ، شليك مى نمودند «دسته شريف مكه» با «پاشاى جده» متّفق است، دو هزار سرباز نظام، دوازده عرّاده (1) توپ، بيست و چهار پوند، و دو هزار تفنگ چى، عربِ حربى شلّيك مى نمودند.

به اين قسم كه تفنگچى هاى عرب را، در دامنه كوه «منا»، دسته دسته جا داده بودند، و نظام توپخانه در اردو و مفتول بندى ها و آتش بازى ها، دور چادر خودشان بود، بدين منوال هر سه دسته از تفنگ چى و نظام و توپخانه، يك جا بدون نوبه، دو ساعت [و] نيم تمام، موافق ساعت شلّيك مى كردند، صداى توپ و تفنگ در ميان آن كوه، خيلى معركه


1- واحد براى شمارش توپ جنگى.

ص: 117

مى كرد، خاصه شلّيك نظام، كه امسال محض خود نمائى به ترتيب قلعه و جنگ، روبرو شليك مى شد، در هيچ جنگ بزرگى اين قدر توپ و تفنگ خالى نشده، البته دو هزار تومان باروت (1) صرف شد، فرداى آن شب «سنى ها» به «مكّه» رفتند، اگر چه رؤيت هلال ذى حجه، بر «شيعه» و «سنى» مشتبه نبود، و مع ذلك به فتواى مفتى طائف، آنها عمل حج را يك روز پيش انداختند، و من جانب اللَّه (2) بود، زيرا كه اگر غير از اين مى شد، از كثرت جمعيت به «شيعه» بد مى گذشت.

مكّه مكرّمه

«بكّه» و «فاران» نيز مى گويند، اين شهر سعادت قرين، در جهت شرق جنوبىِ «بحر احمر» واقع، از لنگر گاه «جدّه»، به مَشْىِ شتر دوازده، و از «مدينه منوره» هشتاد فرسخ دور، و مسكن شصت هزار نفوس مسلم بومى و مهاجر و مجاور است، كوچه و بازار و ابنيه هاى اين شهر شهير، بسيار منظم و معمور، و سراسر تجلى زا از انوار خدا، و جلوه گاه انبياء و اولياء است. اين شهر مقدس به سه باروى تو در تو محاط و محفوظ، و در وسطش «حرم شريف» كه طولًا چهار صد، و عرضاً سيصد و چهار ذرع، كه تربيعاً (3) يكصد و بيست و يك هزار و ششصد وسعت دارد واقع است، و «حرم شريف» نيز، از چار اطراف به قباب (4) توأمان (جفت) مستور، و در وسط حرم هم، «كعبة اللَّه» فيوضات بخش مشتاقين است، «مقام حضرت ابراهيم» و «جبرائيل» و «حجر اسماعيل عليهما السلام» و مولد «حضرت فخر كاينات صلى الله عليه و آله»، و «خديجة الكبرى»، و «فاطمه زهرا» عليهما السلام نيز، از مقامات جليله اين «بلده معظّمه» است، و مانند «جبل عرفات» و «جبل ابى قبيس» و «جبل حرا و ثور»، محال (5) واجب الزياره هم، در اطراف و انحاء اين شهر مكرم، جلا ساز قلوب


1- در متن باروط نوشته شده است.
2- [عنايتى] از سوى خداوند
3- چهار گوشه، مربع مساحت از نظر متر مربع
4- گنبدهاى جفت و كنار هم
5- مكان ها

ص: 118

مشتاقين است، بالاى بعض از مقامات مشروحه متأخّرين، قبه هاى مزيّن، و در جوار همان قباب، مساجد و نمازگاه هاى معتبر ساخته، خدمات جليله به دين اسلام نموده اند.

«جبل عرفات» كه حجاج مسلمين در اين جا توقف مى نمايند، شش فرسخ از اين بلده مباركه دور است، و در چهار فرسخى آن نيز «مزدلفه»، و فى ما بين «مزدلفه» و «مكه» هم قصبه «منا» موجود است، كه حجاج مسلمين در اين قصبه سه روز توقف كرده، اجراى انواع آتش بازى ها نموده، قربان هاى خودشان مى كشند، مسجدى (نمى دانم موافق مذهب شيعه است يا نه؟ بايد ديد) منسوب به «حضرت آدم» كه در «منا» است محسوب، و از «مشعر الحرام» است. نهر جارى در «عرفات» آبى است كه «زبيده خاتون»، ضجيعه (1) هرون الرشيد آن را جارى كرد و در زمان «متوكّل عباسى»، راه آن حسنات خراب شد، و به امر آن خليفه مرمت گرديد، و در زمان «سلطان سليمان قانونى»، همين نهر تا به «عرفات» آورده شد و «مَهْروُماه سلطان» دختر سلطان مشار اليه نيز، از «عرفات» تا به «مكّه مكرمه» آورده جارى ساختند.

گواه انتشار دين مبين اسلام، همين شهر شهير است، «حضرت فخرى مآب صلى الله عليه و آله» در اين شهر به تبليغ رسالت شروع فرموده، به قدر ده سال على التّوالى، متحمّل انواع متاعب و مشاقّ (2) وارده از كفار قريش شده، انجام كار بنا به فرمان كردگار، و استدعاى اهالى يثرب در سال (622) ميلادى، هجرت به «مدينه منوّره» فرمودند.

و «كفار قريش» بعد از هجرت نيز آسوده ننشسته، هر روز خسارتى به اسلام مى آوردند، و مقصود آنها خاموش ساختن چراغ دين متين احمدى بود، و هر چه جنگيدند نتوانستند آسيبى برسانند، ناچار مصالحه كردند.

در سال ششم، «حضرت حبيب» كبريا، به نيّت اداى حج، به همراهى هزار و چهار صد نفر از اصحاب، تا به جوار «مكّه» تشريف برده، از براى تأمين قريش، «خليفه سوم» را به «مكه» فرستادند، اما اهالى مكّه «عثمان» را حبس كردند و جواب رد دادند، بنابراين


1- همسر هارون
2- رنج ها و سختى ها

ص: 119

«حضرت پادشاه هر دو سرا»، مجلسى در «تحت الشجره» منقعد فرموده، «بعد البيعة والمشوره» مقررّ شد، كه حرباً داخل در «مكه» شوند، اهالى «مكه» كه به اين قرار داد واقف شدند، در مقام اعتذار آمده، رغبت به تجديد مصالحه نمودند، چون بعد از دو سال، يعنى در سال هشتم هجرت، اهل «مكه» جرأت به نقض عهد نمودند، «حضرت شاهنشاهِ رُسُل»، به همراهى ده هزار مجاهد، متوجه «مكه مكرمه» شدند، و در سال دهم نيز از براى اداى حج، به همراهى نود هزار حجاج باز متوجّه «مكّه مكرمه» شده، بعد از اداى حج عودت فرمودند.

تا زمانى كه «سلطان سليم» ملقّب به ياور، خطه «شاميّه» و «مصريّه» را، از چنگ «چراكسه» مستخلص ساخت، حكومت حرمين در دست شرفا بود، در سال (933) هجرى، مشار اليه به زيارت «مكّه» شتافته، بعد از بجا آوردن مناسك عمره، خدمت خادمىِ اين خطّه مباركه را در عهده گرفتند، از آن روز تا كنون به اين خدمتِ مفتخر، «سلاطين عثمانى» مفتخر بوده و هستند.

شريف مكه

جماعت شرفا، شافعى مذهب اند، و سابقاً مطيع «سلطان» نبودند، «لشكر روم» هم در «مكه» نبود، خودشان در آنجا سلطنت مى كردند، از حاج باج گرفته، تعديات ديگر هم مى نمودند، اكنون چند سال است كه، بر خلاف سابق شده، «نظام رومى» در «مكه» متوقف، و تسلّط «شريف» نقصان يافته، ليكن احترام و جلالش باقى است، مثلًا چهارده يدك مرصّع يراق، (1) از اسب و شتر ذلول، (2) در جلويش مى كشند، و نقّاره خانه به طرز خودشان مى زنند، از عرب هاى حربى، تفنگ چى شتر سوار، هر قدر بخواهد هزار و دو هزار با او سوار مى شوند، انصافاً آدم بزرگى است، عمارتى دارد هفتاد هزار تومان تمام شده است، مذكور شده كه «سلطان روم» احضارش فرمود و عذر آورد، تا به تدبيرات «پسر شريف»، در «اسلامبول» رفته به قانون گرو بماند، اگر غير از اين بود، «شريف» قادر بود كه تمام «عسگر رومى» را در «مكه» قتل كند، زيرا كه عربان برّى، «شريف» را واجب


1- مركبى كه با زين و ركاب و دهنه و غيره جواهرنشان باشد و آن را براى استفاده احتمالى به همراه برند.
2- اسب و شتر رام

ص: 120

الاطاعة شمرده، كمال تمكين را از او دارند، و همه عصرها، نقاره خانه را در جلو خانه «شريف» مى زنند، پيش از ورود به «مدينه»، بايد با خود «شريف» يا «وليعهدش»، با هزار نفر شتر سوار عرب وارد «مدينه» شده، حاج را همراه خود به «مكه» بياورد و در مراجعت هم تا آنجا بدرقه نمايد، اگر غير از اين باشد اعراب آن ميانه، جمعيّت زياد دارند، و حاج را برهنه مى كنند، از توپ و عسگرِ «اميرحاج شامى» نمى ترسند، و ليكن از «شريف» مثل سگ مى ترسند.

شغال بيشه مازندران را نگيرد جز سگ مازندرانى

بالاخره مردم «مكّه» خيلى بى انصاف، و كرايه خانه شان خيلى گزاف است، مثلًا يك خانه را در بيست الى سى تومان كرايه مى گيرند، با وجودى كه امسال، جماعت حاج بواسطه داشتن «نوّاب مهد عليا دامت شوكتها»، در «مكّه» و «مدينه» و «شام» و غيره در نهايت آسوده بودند مع ذلك مردم «حرمين شريفين»، در موقع اذيّت حتى المقدور مضايقه نداشتند.

روز بيست و پنجم شهر ذى حجه حكماً (1) بايد از «مكّه» وداع نمود.

شيخ محمود

محلى است دو فرسخى «مكّه»، تمام مردم در آنجا مى روند، مگر كسانى كه از راه كشتى به بندر «بوشهر» يا «بصره» يا «مصر» مى روند، آنها بايد بروند به «جده»، كه ده فرسخى «مكّه» و بندر بسيار بزرگى است، و با كشتى يا راه آهن از آنجا مى روند.

توضيح

چون در آن زمان، «خليج سويس» گشوده نشده، حجاج از «مكّه مكرمه» به «جدّه» رفته، از آنجا در كشتى نشسته، در «سويس» بيرون مى شدند، و از آنجا هم به ارابه هاى (2)


1- به ناچار
2- واگن هاى قطار

ص: 121

راه آهن نشسته، مستقيماً به «قاهره» دارالملك «مصر»، و از آنجا به «اسكندريه» رفته، كشتى نشسته به «طرابلس غرب» و «تونس» و «الجزاير» و «مراكش» و «اسلامبول» بل «شامات» مى رفتند انتهى

از «شيخ محمود» تمام حاج حركت كرده، منزل [به منزل] مى روند، ابداً توقف نيست، مگر يك روز در «رابغ»، چنانچه سابقاً عرض شد، اوتراق كنند، روز هفتم شهر محرم الحرام وارد «مدينه منوره» مى شوند. و «روز عاشورا» حكماً حركت مى شود، ليكن امسال بنا به فرمايش «نوّاب مهد عليا»، شنبه يازدهم حركت شده، و الحمد للَّه «روز عاشورا» در خدمت «پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله» و «ائمه هدى- روحى لهم الفداء-» به سر برديم.

«بيت الاحزان» «حضرت زهرا عليها السلام» را، كه بعد از فوت پدر ساخته اند، و در آنجا گريه مى كردند، زيارت كرديم، در آن مكان حالت غريبى دست مى دهد، خدامِ «ائمّه بقيع»، هزار دينار از هر نفرى مى گرفتند و اذن زيارت مى دادند، «آصف الدّوله»، شصت «باجاقلو» (1) به خدام داد و حاج را مهمان كرد، قبر «ائمّه» در يك بقعه اى است از سنگ و گچ، بدون زينت و اساس تجمل، ضريحى از چوب دارد، پنج تن مقدس در آن يك ضريح مدفون است، از اين قرار: «حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام»، «حضرت امام زين العابدين عليه السلام»، «حضرت امام محمد باقر عليه السلام»، «حضرت امام جعفر صادق عليه السلام»، «عباس بن عبد المطلب رضى الله عنه». در كنج همان بقعه پرده آويخته اند كه به روايتى «صدّيقه طاهره» در آنجا مدفون است، در «بقيع» مقبره جمعى از زوجات و دخترانِ «حضرت خاتم الانبياء» معلوم است، قبر «عثمان» هم در گوشه «بقيع» واقع شده است، «بقيع» قبرستانى است خارج شهر، متصل به دروازه، ديوارى دور آن كشيده اند.

مدينه منوره

«يثرب» و «اثرب»، «ارض اللَّه»، «مدينة الرّسول» هم مى نامند، در شمال غربى «مكّه مكّرمه»، در وسط صحراى منتهى كه فيمابين كوه «جُده» و كوه «بئر» افتاده واقع، و هشتاد


1- باجاغلو يا باجقلى نوعى مسكوك طلاى عثمانى بوده است.

ص: 122

فرسخ دور از «مكّه» است، اطراف اين «مدينه مقدسه»، به يك قلعه استوار [كه] چهل برج دارد محاط است، سى و پنج هزار نفس در اين «بلد الامين» مجاور و مقيم اند، اين قلعه را در سال (978- 368) (1) «عضد الدوله فنّاخسرو ديلمى» بنا نموده يا اين كه تعمير و توسيع كرد، اين قلعه چهار دروازه دارد موسوم [به] «باب المجيدى»: «باب القبله» و «باب المصر» و «باب الحميدى»،: «باب الشام» و «باب الجمعه».

حرم شريف در قلب شهر واقع، داراى پنج گلدسته است، چهار گلدسته را «عمر بن عبد العزيز» بنا نموده بود، «سليمان» كه به تخت امويه جلوس كرد، يكى از آن مناراة را، به بهانه اين كه خانه مروان را گرفته، خراب نموده اما «محمد بن قلاون» پادشاه «مصر» باز ساخت، يكى موسوم به «مناره سليمان» است، چون سلطان «سليمان عثمانى» ساخته بود، ولى آن گاه كه «سلطان عبد المجيد خان»، «مسجد حضرت نبوى» را، به آن عظمت و زينت كه ساخته، مناره جدش را هم تجديد كرد، لهذا موسوم به «مناره مجيدى» گرديد، و در درون «حرم شريف» محراب مجللى است از آثار «سلطان سليمان قانونى عثمانى».

هواى «مدينة الرسول» بسيار خوب و لطيف و معتدل است، جوى «عين زرقا» كه در گوارائى و خفت (2) و لذّت بى نظير است ساكنين اين شهر مبارك را از نقطه نظر حفظ الصّحه محفوظ و محظوظ (3) مى سازد، اين آب را به امر «معاويه»، «مروان بن الحكم» به «مدينه» آورد، چون مجراى اين نهر از سطح زمين قدرى پايين تر است، در هر دو طرف نهر، پله ها قرار داده اند كه مردم به سهولت دست به آب برسانند.

خرماى اين شهر پربركت، بسيار نفيس، و انار و انگور و هلو و انجير و سيب و ساير ميوه جاتش وافر و خيلى لذيذ است، انواع سبزى آلات و هندوانه و خربزه و ساير از اين قبيل روئيده، بهتر و شيرين تر است.

«قبرستان بقيع» كه قطعه اى است از جنت، و مدفن آل و اصحاب و ساير صالحين و صالحات، در خارج قلعه واقع است. قبر «حضرت حمزه» عم «حضرت رسول» كه در


1- يكى سال بنا و ديگرى سال تعمير، و يا يكى سال تعمير و ديگرى سال توسعه است.
2- سبكى
3- بهره مند

ص: 123

«غزوه احد» شهادت يافت، در نزديكى «جَبل احد»، و «مسجد قبا» كه اساس آن را، حضرت مؤسّس بنيانِ دين مبين، با دست مبارك، و به همراهى اصحاب گذارده اند و زيارت گاه عشاق و عرفا است، در يك فرسخى طرف قبله اين بلده واقع اند. (انتهى)

مرقد مطهر پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله

مرقد مطهر پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله، در سراى خودشان واقع، و بقعه «بضعه طاهره- صلواة اللَّه عليها-» با قبر مطهّر، پنج ذرع فاصله دارد، «ابوبكر» و «عمر» هم به حسب ظاهر در ضريح مطهر «پيغمبر خدا» هستند. مسجد حضرت متصل به مقبره است، و زينت آن از فرش و قنديل، و قنديل ها، جميعاً زنجيرهاى نقره است، در تمام «مدينه» يك حمام كوچك است

مقبره حمزه سيد الشهداء عليه السلام

در يك فرسخى «مدينه»، دامنه «كوه احد» واقع شده است.

حديبيه حشمتى

پنج منزلى «مدينه»، و بيست منزلى «شام» است، يك روز اوتراق مى شود، در ساعت ورود شليك مى كنند كه «پاشاى جريده» از «شام» مى آيد و «پاشاى جريده» كسى را گويند كه «والى شام»، او را با ذخيره و اسباب وارد، و بازارچى و مراسلات «حاج شامى»، با دويست سوار و يك ارّاده توپ به استقبال حاج مى فرستند، ورود ايشان اسبابِ آبادى و فراوانى مى شود، چرا كه ذخيره مردم تمام شده و حالا اگر چه گران است فراوان مى شود، القصّه بايد تمام حاج، روز سيزدهم صفر وارد، «شام» بشود، و الا تشويش زياده دارد، روز دوازدهم كه به اعتقاد آنها سيزدهم است به «شهر شام» وارد شديم، چه از بابت سيزده صفر، و چه از بابت استقبال حاج، عيش ملوكانه هم شد، حقير در خانه «حيدر خان شيرازى» منزل كردم، در «شام» بهتر از آن جايى نبود، چشم اندازش باغ و آب و سبزه بود، سى و دو روز در «شام» مانديم، اگر چه تعريف «شام» منع است، ولى در آب و هوا و

ص: 124

مكانت و صفا بهشت برين است، شهرى بزرگ و آباد و خوب، حمام هاى نظيف و مسجدهاى عالى دارد.

حضرت يحيى عليه السلام در آنجا مدفون است، مسجدى بسيار بزرگ و باشكوه دارد، موسوم به «مسجد يحيى».

«حضرت رقيه خاتون» هم، در «شام» مدفون است، در ميان شهر يكى از «اعيان گيلان»، تعمير بقعه آن حضرت نمود.

زينبيّه

«زينبيّه»، دو فرسخى «شام»، در حقيقت متصل به آبادى و باغات «شام» است، دهى است محقّر، صحن و مقبره «حضرت زينب خاتون عليها السلام» آنجا است، حاج در آنجا رفته روضه خوانى مى كنند عليحده، حالت جزئى دست مى دهد، آب اين قريه گواراتر و بهتر از آب «شام» است، و هندوانه دارد در لطافت و طعم و رنگ ممتاز.

«حضرت سكينه خاتون عليها السلام»

«حضرت سكينه خاتون عليها السلام» در قبرستان «شام» مدفون است و علامت مختصرى دارد، اكثر مى گويند كه قبر آن حضرت در «شام» نيست، عمارت هاى «شام» اكثر عالى است و از سنگ ساخته شد [ه است.] فرشِ عمارات، از سنگ هاى الوان است، مثل قالى از سنگ نقاشى شده، در خانه هيچ گدائى نيست كه پنج شش نهر جارى نباشد، در قلّه كوه هاى سه فرسخى، برف هميشه موجود است. حقير از توصيف «شام» عجز دارم، و شهرى را به آن خوبى نمى دانم، ولايت آزادى است، اگر انسان شرارت نكند همه قسم مى تواند عيش كند و كسى به كسى كار ندارد، والى «شام» «موسى پاشا»، ملقب به «صفى پاشا» است.

شهر دمشق شام

شهر شهير و مركز ولايت «سوريه» است، اين شهر بر روى رودخانه برده، در دامنه

ص: 125

«جبل قاسيون» كه امروز معروف به «صالحيه» است واقع، و در بعد هزار و صد كيلومتر در جنوب شرقى «اسلامبول» كائن (1) است.

دويست هزار نفس در اين شهر ساكن است، كه سى هزارش «مسيحى»، و پنج هزارش «يهودى»، مابقى «مسلمان» است، قلعه مستحكم است از داخل، و سورى (2) از خارج دارد. قصرهاى عالى، و خانه هاى بسيار قشنگ و استوار، و خيابان و كوچه هاى سنگ فرش كرده، زينت ظاهرى اين شهر را دو بالا افزوده است، بيش از شصت جوامع، و على الخصوص جامع امويه، و مدارس، و دار الحديث، و تكايا و زوايا و سربازخانه ها و مريض خانه هاى لشگرى و كشورى و اماكن متعلقه به ديوان و كارخانجات پارچه هاى حرير و اسلحه سازى حيرت بخش عقول است، اسباب ميز و صندلى و صندوقچه و غيره، كه با صدف خاتم كارى در بعض دكانها ديده مى شود، از معمولات «شام» است، تجارت عظمى با «عراق» و «حجاز» و «فرنگ» دارد اسكله آن «لنگرگاه بيروت» است.

اين شهر خيلى قديم و معروف به «دمشق»، كه در توراة «دَمشق» ضبط كرده اند، «جامع امويّه» يكى از بناهاى خيلى قديم و معبد منسوب به شمس بود، بعد «كليساى مسيحيان» گرديد در فتح به موجب عهد نامه، نصفش كليسا و نصف آن مسجد اسلام معين شد، تا در زمان سلطنت «وليد بن عبد الملك» به آن قرار بود، اما آن پادشاه، بنا به شكايات مسلمانان چاره اى به دست آورده، نصف آن را از دست «نصارى» پس گرفت، و داد طورى معمارى كردند كه امروز هيچ معمارى نمى فهمد كه اين بنا در قديم الايام «كليسا» بوده است.

مناره ايست در سمت مشرق، معروف به «آق مناره» اغلب فقها برآنند كه «حضرت عيسى» در «آخر الزمان» به اين مناره نزول خواهد فرمود، و سنگى است در اتّصال مناره مذكوره، كه تمامى ملل زيارت مى كنند، و برآنند كه اين سنگ همان سنگى است، كه «حضرت موسى» عصاى خود را به حكم خدا به آن زد، و دوازده چشمه از آن جارى شد،


1- واقع شده
2- حصار و بارويى

ص: 126

و نيز در بالاى باب السّاعات (1) سنگى است، برآنند كه در قديم الايام قربانى بر او مى كشتند و عرض به غيب مى كردند، هر گاه آن قربان مقبول درگاه مى شد، آتشى از آسمان نازل شده مى سوزانيد، در بالاى «جبل قاسيون» مغاره اى (2) است كه در آن «مغاره»، در روى سنگى اثر خون ديده مى شود، «اهل شام» بر آن اند كه «قابيل»، «هابيل» را در آن مغاره كشت، لهذا از براى طلب حاجات به آن مغاره رفته نماز مى گذارند، (در حقيقت محل مذكور مشحون (3) به هيبت و جلالت است، و اين واضح است كه «حضرت يحيى»، با والده خود على رواية، چهل سال در اين مغاره مشغول به عبادت شده اند، و «حضرت عيسى» نيز، مدتى در اين مغاره با «حواريون» خود معتكف بوده اند، در دامنه اين كوه، نهر «يزيد- عليه اللعنه-» هم يكى از آثار بزرگ است، رجالى كه در «شام» مدفون و مقابر شان زيارت گاه است از قرار ذيل است:

مشهد الرأس «حضرت سيد الشهداء عليه السلام»؛ مشهد الرأس «يحيى عليه السلام»؛ مقام «حضرت امام زين العابدين» عليه السلام؛ قبر «سيده زينب» و «فاطمه بنت امير المؤمنين» عليهما السلام؛ قبر «سكينه بنت سيد الشهداء عليها السلام»؛ قبور سه نفر از زوجات «حضرت فخر كائنات صلى الله عليه و آله»؛ قبر «بلال حبشى»؛ قبر «سهل بن ربيع الانصارى»؛ قبر «عبد اللَّه بن مسعود»؛ قبر «واثلة بن اسقع»؛ قبر «ابوالدرداء» و «عويمر» قبر «اوس الثقفى»؛ قبر «ابىّ بن كعب»؛ قبر «جبل بن معاذ»؛ قبر «ابى الدّحداح»؛ قبر «عبد الرحمن»؛ قبر «دحية الكلبى»؛ «تميم الدّارى بن حبيب»؛ قبر «سعد بن عباده»؛ قبر «خولة بنت الازور»؛ قبر «معاوية بن ابى سفيان»، قبر «محى الدّين العربى»؛ قبر «ابويزيد بسطامى» از عرفا؛ قبر «نور الدين شهيد»؛ قبر «سلطان صلاح الدّين ايوبى»؛ قبر «فخر بن العساكر»؛ قبر «تقى الدين حصينى»؛ قبر «مراز بن الازور الاسدى»؛ قبر «ارسلان دمشقى»؛ قبر «شيخ زين الدين»؛ قبر «ابن قيم جوزية الحنبلّية»؛ قبر «ابراهيم النّاجى»؛ قبر «ابومسلم الخولانى»؛ قبر «شيخ يوسف القمين» «شيخ ابوبكر العرودك»؛ قبر «شيخ ابوبكر بن قوام»؛


1- در و دروازه ساعت ها
2- غار
3- مملو

ص: 127

قبر «شيخ جندل»؛ قبر «ابوالعباس احمدبن قدامه»؛ قبر «عبدالرّحمن بن عطية الدّرانى»؛ قبر «رابعة الشاميه» (انتهى)

تاريخ مختصر راجع به شامات

بعد از طوفان، اين خطه را قبائل «كنعانيه» آباد نمودند، بعد طايفه اى از «عمالقه» كه در «مكه» از «جرهمى» ها شكست خورده، متفرق شده بودند، در سال (1560) قبل از ميلاد به آن حوالى آمده، كوهستانات اين مملكت را، براى خودشان مسكن اتخاذ كردند، و طايفه «اراميان» از «ساميان» نيز، در سال (1558) قبل از ميلاد، از «عراق» كوچيده به اين مملكت آمده، بعضى بلاد سواحليه را اختيار كرده، بعضى هم در خود «دمشق» جا گرفته، شهر «صور» و «دمشق» و «عكا» و «صيدا» و «بيروت» و «بيلوس» و «طرابلس» را بنا نمودند، از اين طايفه، آنها كه در سواحل بودند در فن كشتيبانى، «انگليسى» هاى زمان خودشان مى بودند، و با تمامى ملل «ساحليّه» مراوده تجارتى داشتند، چون خرما را از براى فروش، اين طايفه به «يونان» ادخال نمودند و «يونانيان» خرما را نمى شناختند، از اين ها اسمش پرسيدند، جواب «فينيكو» را شنيدند و اين طايفه را «فينيكيان» يعنى «خرما فروشان» ناميدند.

«يوشع عليه السلام»، كه بعد از وفات «حضرت موسى» زمام اداره «بنى اسرائيل» را بدست آورد، از سال (1605) قبل از ميلاد، الى (1580) قبل از ميلاد، با حكم داران طوايف مسكونه در «سوريه» جنگيده، بر سى و يك حكم دار غالب آمد، و اهالى «اردن» و چند ناحيه را پريشان به نواحى اطراف كرده، «بنى اسرائيل» را هم در اين مملكت اسكان نمود.

تا به زمان سلطنت «حضرت داود»، حكم داران اين مملكت با «بنى اسرائيل» زد و خورد داشتند، ملك «شاوول» كه در جنگ «عمالقه» كشته، و «حضرت داود» پادشاه شد، از سال (1068) الى (1029) قبل از ميلاد، با حكم رانان اين مملكت جنگيده، تمامى اهالى اين خطه را خراج گذار دولت «بنى اسرائيل» نمود، تا به وفات «حضرت سليمان» اينها خراج گذار بودند. ولى «هَدَدْ» پسر «پادشاه ارام» از قتل عام «حضرت داود» خلاصى يافته و التجا به «فرعون» نموده، و خواهر زن «فرعون» را به زنى گرفته بود، بعد از وفات

ص: 128

«حضرت داود» به «شام» آمده، در «دمشق» بر تخت پادشاهى جلوس كرد و هميشه با «حضرت سليمان» مخالفت مى ورزيد، چه «مصريان» معاونت به «هَدَدْ» مى كردند.

«رحبعام بن سليمان عليه السلام» كه در «بيت المقدس»، براورنك (1) سليمانى جلوس كرد، ماليات رعيت خود را كه در زمان سلطنت «حضرت سليمان» از سنگينى آن شاكى بودند دو مقابل افزود، هر چه امناى دولت به دو نصيحت كردند نپذيرفت، «يوربعام» حاكم قدس، كه در زمان سلطنت «حضرت سليمان» تقصيرى كرده، و به «مصر» التجا نموده، دختر «شيشاق» از «فراعنه» را گرفته بود، به يارى «مصريان»، تفرقه در ميان «اسرائيليان» انداخت، و ده «سبط بنى اسرائيل» را با خود ساخته، با «هَدَد» هم اتفاق نموده، با «رحبعام» پسر «سليمان عليه السلام» جنگيدند، در سال پنجم پادشاهى «رحبعام» «شيشاق» نيز با قشون «مصر»، هجوم به مالك «رحبعام» آورده تاخت، حتى ظروف و آلات جزئيه و دينيه، كه «حضرت سليمان»، از طلا و نقره ساخته و به «بيت المقدس» گذارده بود تاراج كرد.

«آساى» كه در «اورشليم» پادشاه شد، از جنگ هاى پى در پى «پادشاه بنى اسرائيل» به ستوه آمده، سفيرى با مبلغ خطيرى به درگاه «بن هدد» «پادشاه دمشق»، و «ارام حراّن» فرستاد، و استدعاى حمايت نمود.

«بن هدد» اتّفاقى با «پادشاه بنى اسرائيل» داشت، به هم زده در سال (944) قبل از ميلاد، هجوم به ممالك «بنى اسرائيل» برده تاخت، و اين زد و خورد فيمابين «فلسطينيان» و «بعلبكيان» و «شاميان» و «لبنانيان» (214) سال دوام داشت.

در سال (730) قبل از ميلاد «پول» مَلِكِ «آشور»، قشون به «شامات» كشيده چاپيده، حتى هزار قنطار نقره، از «ميخم» پادشاه بنى اسرائيل گرفت، از «شامات» بيرون رفت. اما بعد از (13) سال يعنى در سال (713) قبل از ميلاد «تگلثيف لثر»، فرزند و جانشين «پول بعل زارفول»، پادشاه «آثور» هجوم به اين مملكت آورده تاخت، و اهالى چندين بلاد معتبر را اسير كرده به «بابل» برد.

در سال (709) قبل از ميلاد، «بخت النّصر» اوّل بعد از فتح «مصر» به «شامات» آمد و


1- تخت و سرير پادشاهى

ص: 129

تاخت، و آنگاه كه به «فلسطين» رسيد و بناى تاخت را گذاشت، حضرت «اشعيا عليه السلام» نفرين كرد، ناخوشى سخت به اردوى آنها افتاد، لشگرش هلاك شد، اما در سال (706) قبل از ميلاد، باز قشون به اين حوالى كشيده، «سوريه» و «فلسطين» و «مصر» را فتح، و داخل دائره متصرفات خود نمود.

در سال (646) قبل از ميلاد «ستاخريب» ملك «آشور و بابل»، اردوى معتبرى به «سوريه» و «فلسطين» فرستاد، اين اردو بعد از تنبيهِ اهالىِ عاصيه «سوريه»، رو به «فلسطين» كرد، يهودى ها ديدند نمى توانند بجنگند، طريق حيله را گرفته «يوديت» نام دختر بسيار خوشكلى را، پيش «حرلوفرن» سردار اين اردو فرستادند، سردار عاشق اين دختر شد، دختر نيز اظهار صداقت نمود، شبى زياده از عادت، به سردار شراب داد، مست و بى هوش ساخت و او را كشت، يهودى ها نيز، على الغفله هجوم برده، اردوى بى سپهسالار را منهزم و پريشان ساختند.

اما در سال (589) قبل از ميلاد، لشكر گرانى، به «شامات» و «فلسطين» آورده، عُصاة (1) را تنبيه نمود، و سه سال «قدس» را محاصره كرده حرباً گرفت، و «بنى اسرائيل» را به اسارت به ساحل برد، «كيخسرو» كه در سال (560) قبل از ميلاد بر تخت پادشاهى جلوس كرده، شروع به فتح ممالك نمود، تمامى «سوريه» و «فلسطين» را هم فتح كرده، الحاق به ممالك «كيانيان» نمود، در سال (329) قبل ميلاد، «اسكندر مقدونيائى»، از «كيانيان» استرداد كرد، و در سال (301) قبل از ميلاد «عيسى عليه السلام»، «هلوكوس نيكاتور» اين مملكت را فتح و الحاق به ممالك «دولت سلوسيد» نمود، اما اين مملكت زياده از (230) سال در تصرف آنها نمانده، به دست «قياصره» «رومية الكبرى» افتاد، در سال (205) ميلادى، «آل جفنه»، از طايفه «سباى»، يمن، از خرابى «سيل العرم» از «يمن» گريخته، به «سوريه» آمده، دولت «غسانيه» را تحت حمايت «قياصره» تشكيل كرده اند.

در سال (259) ميلادى «شاپور اول ساسانى» اين مملكت را از تحت تصرّف «والارين» امپراطور در آورد، اما در زمان دولت «ساسانيان»، بدون منازع، در دست دولتى نمانده، گاه «ايرانيان» گاه «يونانيان» اين خطه را تصرف مى كرد [ند].


1- شورشيان و سركشان

ص: 130

در سال چهاردهم هجرى «ابوعبيدة بن الجراح» و «خالد بن وليد»، به تدريج تمامى «شامات» را فتح كرده، داخل در ممالك اسلام نمودند.

در سال (61) «معاوية بن ابى سفيان»، (بنا به نگارش صاحب جهان نما)، يعنى «كاتب چلبى» تغلّباً (1) ضبط كرده، «دولت امويه» را تأسيس نمود، و از اين طبقه پانزده نفر تا سال (132) پادشاهى كرده، در هجوم «عباسيان» منقرض شدند.

در سال (132)، «شامات» از ممالك «خلافت عباسيه» محسوب گرديد، «بنى طولون» كه در سال (254) در خلافت «المعتّز» در «مصر» ولايت يافتند، «شامات» را هم ضبط كردند، اما بعد از (38) سال باز «آل عباس» ضبط نمود، در سال (290) قرامطه، «شامات» را تاخته، از قتل و نهب كوتاهى ننمودند.

در سال (323)، «الرّاضى» خليفه «شامات» و «مصر» را، به «اخشيد بن طغج» داد، تا به سال (358) اين مملكت در تصرف «اخشيديان» بود.

در سال (259) از جانب «المعز لدين اللَّه» «خليفه علويه» ضبط گرديد.

در سال (414) دولت «بن مرداس»، در «حلب» تشكيل يافت، و در سال (467)، «خطّه شاميّه» به دست «سلاجقه» افتاد.

در سال (493) مجاهدين فرنگ، «بيت المقدس» و بعض بلاد اين خطّه را، حرباً استيلا كردند، در سال (499) ولايت «شام» را امير «طغتكين» ضبط نمود، در سال (511) دولت «بنى ارتق» در «حلب» استقلال به هم رسانيد، و در سال (523) «عماد الدين زنگى»، «حلب» را متصرف گشت، و در سال (549) «نور الدّين شهيد»، «شام» را استرداد كرد، چون اغلب بلاد «شامات» و «ديار بكر» به دست مجاهدين فرنگ افتاده بود، اين پادشاه با حشرات اهل صليب جنگ هاى سخت كرده، پنجاه قلعه استرداد، و در «شام» يك دار الشفا بنا فرمود و (حمامة الهوادى: كبوتر نامه) تربيت كرد.

در سال (570) «سلطان صلاح الدين يوسف»، در «مصر» و «شام» دولت «ايوبيّه» را تشكيل كرد، و بعد از جنگ هاى سخت حياتى و مماتى، پاى شوم مجاهدين صليب را از ممالك اسلام بريد.


1- به چيرگى

ص: 131

در سال (643) قشون «خوارزميان»، به قدر پنج ماه «شام» را محاصره نمود، و در سال (648) «معزّ الدّين ايپك»، دولت «مملوكيه» را تأسيس كرد، در سال (658) قشون «هلاكوخان» بعض بلاد «شامات» را غارت كرده، در جنگ «دير جالوت»، از «مصريان» شكست فاحش خورده، برگشتند و دولت «ايوبيّه» در اين مملكت منقسم به چند حكومت گشت، اما «ملك مظفّر»، بعد از شكست دادن قشون «هلاكو خان» «شام» را ضبط كرد، در سال (784)، دولت «چراكسه» در «مصر» استقلال يافته، «شامات» را هم متصرف شدند، در سال (922) بعد از «ملحمه» «مرج دابق»، «سلطان سليم الاوّل»، الملقّب به «ياوز» عثمانى، از دست «چراكسه مصر» استرداد نمود، كه از آن روز الى امروز، اين مملكت در تحت تصرف آن دولت است. (انتهى)

«مشير اردو نامق پاشا» كه سرداربيست [و] پنج هزار و سيصد نفر قشون سواره و پياده و توپخانه، با هفتاد ارّاده توپ مى باشد، و او را سردار «اردوى عربستان» مى گويند و «عربستان» عبارت است از: «شامات» و «حلب» الى سر حدّ «ديار بكر»، و «ديار بكر» داخل «اناطولى» است، و «دولت روم» (پنج اردوى مستعد هميشه دارد كه هر اردوئى تحقيقاً بيست وپنج هزار وسيصد نفر نظام سواره و پياده توپچى، و هفتاد ارّاده توپ است.

(اردوى اوّل): دار السّعادة، يعنى قراول مخصوص پادشاه، سرباز خانه شان در عمارت سلطانى؛ سردارشان «محمد امين پاشا»، همه روزه مشق دارند.

(اردوى دويم): «اسكدار»، در خود «اسلامبول» است، هشت ماه بايد در چادر باشند، و چهار ماه در ميان قشلا (به معنى سرباز خانه)

سيّم «اردوى روميلى»، كه مملكتى است مثل «خراسان» يا «فارس»

چهارم: «اردوى اناطولى». پنجم: «اردوى عربستان»

سواى اردوى مزبور، دو هزار قشون از «عراق ق عرب»، يعنى «بغداد» و «بصره» و «سليمانيه» و شهر «زور» و «كربلا» و «نجف»، و شش هزار قشون از «حجاز»، يعنى «مكه» و «مدينه» و «جده»، و هفت هزار قشون متفرقه دارد، روى هم رفته اين قشونها موافق يك اردو مى شود، اردوى ديگر در ميان كشتى است كه آن را «اردو [ى] بحريه» مى گويند، عددشان همان بيست و پنج هزار و سيصد نفر است، ولى هزار و دويست ارّاده توپ دارند، وجيره مواجب آنها مساوى، و نيمِ ساير قشون است، همچنين احترام «قپودان پاشا».

ص: 132

وضع ترتيب لشكر عثمانى

اما مدّتى است، وضع ترتيب و تقسيمات «قشون عثمانى» تغيير يافته، [و] امروز از قرار ذيل است:

اداره عسكريه اين دولت، منقسم به هفت اردو است، هر اردو منقسم به چند (فرقه: تومان) و هر فرقه نيز منقسم به دو (لواء)، و هر «لواء» مركب از دو (آلاى: رژيمان) و هر «رژيمان پياده»، عبارت از چهار (طابور: فوج) و هر «فوج»، متشكل از هشت (بلوك: دسته) و هر «دسته» نيز عبارت ده (طاقم دهه)، و هر «دهه» نيز مرتّب از ده نفر است، اما «رژيمان سوار»، عبارت از شش (بلوك: دسته)، و هر «دسته» نيز عبارت ده دهه است.

اما هر «رژيمان» توپچى، عبارت از چهار فوج توپچى، و يك فوج (نقليه طابورى: فوج نقاله)، و يك طاقم (جنجانه چى: قورخانه چى) است، كه هر «فوج توپچى» عبارت از نه دسته، و هر دسته، داراى سه (تبارى توپ، كه هر تبارى عبارت از شش توپ است.

اما «قورخانه چيان»، مركب از دويست نفر، «فوج نقاله» نيز مركب از هشت دسته و مانند پياده است، افواج مهندس و نشان جى ها نيز، مانند افواج پياده است، اداره عسكريه هر اردو، محوّل به عهده يك نفر (مشير: مارشال)، و اداره هر فرقه نيز مفوّض (1) به عهده يك نفر (فريق: امير تومان است)، و فرمان لوا (مير لواء: مير پنجه) كه اين سه منصب، لقب پادشائى، و مشير فريق، عنوان (جنابى) دارند.

درهرالاى يك (ميرالاى: سرتيب دوّم) ويك (قايم مقام: سرتيب سوم) فرمانده است.

امور اداره هر فوج از (بيك باشى: سرهنگ) و هر دسته از (يوزباشى: سلطان)، و هر دهه از (اونباشى: دهباشى) مسئول است! و مقدار موجود اردو از قرار ذيل:

اردوى اول

مركز اين اردو «اسلامبول»، و عبارت از هشت «الاى پياده»، و يك «الاى اطفائيه»، و شش «الاى سواره»، و دو «الاى توپچى» سيار، و دو «الاى توپچى» باستيان هاى چتالجه، و


1- واگذار شده

ص: 133

دو فوج نشانجى حاضر ركاب، و هشت الاى پياده از درجه اول، و هشت الاى پياده از درجه ثانى، قشون ذخيره است.

اردوى دوّم

مركز اين اردو شهر «اورته» واقعه در «روم ايلى»، و عبارت از هشت «الاى پياده» و شش «الاى سواره»، و يك «الاى توپچى» سيار، و دو «فوج نشانجى» حاضر ركاب، و هشت «الاى پياده» از درجه اول، و هشت «الاى پياده» از درجه ثانى ذخيره است.

اردوى سيّم

مركز اين اردو، شهر «مناستر» واقعه در «روم ايلى»، و عبارت از هشت «الاى پياده»، وچهار «الاى سواره»، ويك «الاى توپچى» سيار، ويك «الاى توپچى قلعه» ودوفوج «نشانجى» حاضرركاب، وهشت «الاى» ازدرجه اول، وهشت «الاى پياده» از درجه ثانى ذخيره است.

اردوى چهارم

مركز اين اردو شهر «ازرنجان»، تابع ولايت «ارزنة الروم» در «اناطولى»، و عبارت از هشت «الاى پياده» و چهار «الاى سواره»، يك «الاى دو فوج» توپچى سيار، و يك «الاى توپچى قلعه»، و دو «فوج حاضر ركاب»، و هشت «الاى پياده» از درجه اول، و هشت «الاى پياده» از درجه ثانى ذخيره است.

اردوى پنجم

مركز اين اردو «شام» در «عربستان»، و عبارت از هشت «الاى پياده» و شش «الاى سواره»، و يك «الاى توپچى» سيار، و يك «فوج توپچى قلعه»، و دو فوج «نشانجى حاضر ركاب»، و هشت «الاى پياده» از درجه اول، و هشت «الاى پياده» از درجه دوم ذخيره است.

اردوى ششم

مركز اين اردو «بغداد» در «عراق»، و عبارت از هشت «الاى پياده»، و شش «الاى

ص: 134

سواره»، و يك «الاى توپچى سيار»، و دو «فوج نشانجى حاضر ركاب»، و هشت «الاى پياده» از درجه اول، و هشت «الاى پياده» از درجه ثانى ذخيره است.

اردوى هفتم

مركز اين اردو «صنعا» در «يمن»، و عبارت از هشت «الاى پياده»، و چهار «الاى سواره جمازه»، و يك «الاى توپچى سيار»، كه دو فوج آن توپ هاى كوهى مجّول (1) به شترهاى جمّازه، (2) و يك «الاى توپچى قلعه»، و دو «فوج نشانجى» است.

فرقه عسكريه كريد

مركز اين فرقه شهر «قنديه»، در جزيره كريد، و عبارت از دو «الاى پياده»، و يك «فوج طوپچى سيار و قلعه» است.

فرقه عسكريه افريقا

مركز اين فرقه (؟)، (3) عبارت از چهار «الاى پياده»، و يك «توپچى سيار، و قلعه» و يك «فوج نشانجى» است.

سلانيك و سرفيجه

محل گشت و گذار اين فرقه، حدود «يوناتيه» و «بلغارستان»، و عبارت از دو «الاى سواره» است.

توپچى هاى قلاع ساحليّه و جزاير

عبارت از هفت الاى، و محل سكونت آنها خانه هاى اسلامبول و جزاير بحر سفيد، و سواحل بحر احمر و غيره است.


1- سيار
2- تيز رو
3- در متن ناخوانا است.

ص: 135

اصناف

دو «الاى مهندس»، و دو «الاى صنايع»، و يك «الاى تلگرافجى سيار»، در «اسلامبول» است.

مجموع قواى حربيّه دولت «عليّه عثمانى»،

مطابق تفصيل و شرح ذيل است:

براى فرماندهى اين قشون، چهل نفر مشير «مارشال» معين است و بيست و هشت نفرشان عجالةً، مأمور كشورى هستند، و شصت نفر فريق «امير تومان» و يكصد و بيست نفر لواء «ميرپنچه» موجود است. «وزير دريا» با «سر عسگر» كه «سپهسالار كل» است، از جهت رتبه و نشان و جيره و مواجب يكسان است.

ص: 136

حركت از شام

چهاردهم ربيع الاول از «شام» در خدمت «حضرت مهد عليا»، از همان منازلى كه سابق عرض شد روانه شديم، اكثر رؤساى حاج «آذربايجانى» بودند، جناب «حاجى ملاعبد الكريم شيخ الاسلام سلماسى» از مردم «خوى»، و از «تبريز» جناب «حاجى آقا محمد طبيب»، پسر مرحوم آقا «اسمعيل طبيب»، «حاجى ميرزا على قلى»، پسر مرحوم «حاجى صادق باغ ميشه اى»، با پسر خود «حاجى ميرزا مهدى ولدان» عمدة التجار، «حاجى سيد حسين» تاجر مشهور كه جناب «حاجى سيد هاشم حاجى باقر» باشند، با كوچ خودش، دختر «جناب آقا ميرزا احمد مجتهد- سلمه اللَّه-»، و همشيره اش زوجه «آقا محمود» برادر «حاجى آقا مير صراف»، و بعضى از تجار غير معروف، و از اناثيه «حاجيه قمر خانم»، والده «نواب جهانگير ميرزا»، ولد وليعهد مغفور، ديگر «آدم عراقى» معروف در ركاب «حضرت مهد عليا» نبود.

قُرب پنجاه اصفهانى و كاشى هم، با «حاجى ميرزا احمد روضه خوان اصفهانى» همراه بودند، كه از «ديار بكر» با «آصف الدوله» عازم «عتبات» شدند، حاجى هاى ايرانى در زمان توقف «مهد عليا» در «شام» متفرق شدند، و صبر نكردند.

سركار «آصف الدوله نور محمد خان»، سردار وزير «حضرت مهد عليا» بود، و بر حاج سمت اميرى و سردارى داشت، از نگاه دارى حاج از تعديّات حمله داران، و ساير عمله كوتاهى نفرموده، با ملتزمين ركاب «حضرت مهد عليا»، قسمى رفتار كرد، كه از حركات و سكنات ايشان تمام مردم راضى و شاكر بودند.

بالاخره از «شام» حركت كرديم، دوفرسخى دهى است «دَوْمة»، بسيار آباد و مردمان با سليقه دارد، من جمله خانه هاشان پاكيزه، زينت شان ظروف كُهنه چينى، ظرف هايى در آن ده ديده مى شد، كه در خانواده هاى «اصفهان» و «شيراز» و «طهران» يافت نمى شود، مگر در خانه سركار «حسينعلى خان معيّر الممالك» ديده شود، يك شب در آن ده مانديم و دو شب در «چشمه امام زين العابدين عليه السلام» كه ... «نبك» معروف است عجب منزل مباركى است، كه در وقت رفتن «عيد فطر» در اين جا بوديم، و در مراجعت عيد مولود، يعنى هفدهم ربيع الاول، به علت پريشانى مال هاى مكّاريان، و دو شب هم در منزل پنجاه و چهارم در «حما»، و شش شبانه روز در منزل پنجاه و پنجم در «حلب شهبآء».

ص: 137

وجه تسميه حلب به «حلب شهباء»، آن است كه حليب، شير دوشيده را گويند، شخصى از ماده گاوى شهباء رنگ، كه ملك وى بوده است شير مى فروخت، تا از وجه آن اين شهر را بنا كرد

استطراد

در باب «حلب» بعض مورخين نوشته اند كه:

«حضرت ابراهيم» گوسفندهاى خودشان را دوشيده، هر روز ثلث مجموع شير دوشيده را، در موقع «حلب» به فقرا انفاق مى كرد، لهذا موسوم به «حلب» گرديد، اما اين روايت صحيح نيست، چه اسم «حلب» در تورات «پره» است، و اين شهر بعد از «حضرت ابراهيم» بنا شده است، و «تدمر جديد» هم مى گويند، يونانيان «آلپ» مى گويند، و اين لفظ، لفظ «سريانى است» و معنى «رئيس» و «رأس» و «معبد» را دارد، و اسم اين شكل است () كه اشاره از حرف الف است () به اين اشكال مى نوشتند بعد در اين () شكل قرار گرفت. (انتهى)

چنان كه گفتيم هجده قونسول در اين شهر است، «محمد خان»، مصلحت گذار ايران هم كه مقيم «اسلامبول» است، يك تن «يهودى حلبى» را، به جهة رسيدگى امور حاج، از جانب خود وكيل كرده، از تجار عجم كسى آنجا نيست، متاع فرنگستان از قبيل تفنگ و طپانچه و بلور در آنجا بسيار است، صورت هاى قشنگ روى پرده بسيار است، «حضرت مهد عليا» به جهت «شاهنشاه ايران»، تصوير دخترى را در روى پرده خريده به پنجاه تومان، پيش حقير به «پنج هزار تومان» قيمت داشت، خانه «نقيب الاشراف» منزل كرديم، حياط وسيع با صفا [و] اطاق هاى متعدد داشت، حقير و «جناب حاجى ميرزا محمود حكيم باشى»، و «آقا ميرزا محمد» كهياى «حضرت مهد عليا»، در اطاقى كه بهتر از اطاق منزلِ اول بود به سر مى برديم، روز بدى داشتيم، خاصه حقير كه به علت بى پولى و تعدّى مكارى، و بى لطفى «مهد عليا»، اسباب خود را حراج نمودم، به دوازده تومان در آنجا فروخته و از آنجا حركت نمودم.

«قاضى حلب» همسايه ما بود، مرد معتبرى است، با جمعى از هم منزل ها به ديدن او

ص: 138

رفتيم، حكايت غريبى از «ابراهيم پاشا»، پسر «محمد على پاشا» والى مصريان بيان مى كرد، من جمله اين كه در ايام حضر، (1) خيلى با لطافت و سليقه حركت مى كند، چه از خوراك چه از پوشاك، دور سفر مثل سرباز بدون تفاوت چه از خوراك و چه از پوشاك، و از قول «ابراهيم پاشا» حكايت كرد كه، ابداً اشك به چشم من نيامده، حتى در طفوليت هم گريه نكرده ام، اگر هزار نفر را، در حضور من بند از بند جدا كنند، حالتم متغير نمى شود، و بارها اين فقره را امتحان كرده ام، با وجود اين از معجزات «پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله» يكى اين است كه، هر وقت به پابوس آن حضرت شرفياب مى شوم، چندان اشك از چشمم مى ريزد، كه رخت هايم تر مى شود، و حالت خود را ابداً نمى فهمم، وقتى رفيق لامذهبى همراه، در آن روضه مقدسه بى اختيار مسلمان شد، و تعجب دارم از «مفتى مدينه»، كه هر سال بايد جمعى كثير از عدول و مؤمنين آنجا شهادت بدهند، كه قبر مبارك «جناب حضرت رسول اللَّه» در همان جاى معين است و خلاف ندارد، و الّا «جناب قاضى» نه فاتحه مى خواند نه زيارت مى رود!!

ابراهيم پاشاى مصرى

مهين فرزند و سپهسالار «محمد على پاشاى ارنبود»، كه جدّ أمجد «خديو مصر» است، درسال (1234) به شرطقهروتنكيل (2) طايفه باغيه «وهابيان»، حكمرانى «خطّه حجازيه»، به عهده مشارٌ اليه مفوض گرديد، مشارٌاليه نيز به همراهى يك اردوى معتبر و منظم به «حجاز» رفته، با «وهابيان» جنگيده شكست داد، و آنها را تا به «درعيّه» تعاقب كرده، «عبداللَّه بن سعود» را كه رئيسشان بود، با چهار نفر اولادش گرفته به «اسلامبول» فرستاد، به حكم «سلطان محمود» مقتول شدند، واين وقعه باعث لقب «غازى» گرفتن «سلطان» گشت.

در سال (1241)، به همراهى كشتى هاى «مصر» در جنگ «يونانيان» حاضر شد، اما دشمنى «خسرو پاشاى» وزير بحر عثمانى و «محمد على پاشا»، باعث آن شد، كه مشارٌاليه به ميل جنگ نكند، بعد از آن كه كشتى هاى «عثمانيان» را، كشتى هاى دول متفقه، به حيله و


1- مقابل سفر، ايام حضور در شهر و ديار خود.
2- تنكيل به معنى برگردانيدن، سركوب ساختن و عقوبت كردن است.

ص: 139

خلاف حقوق ملل در «تاوارين» سوزاندند، «كشتى هاى مصر» هم سوخت، مشار اليه بقيه قشون خود را برداشته، از خستگى به «مصر» رفت.

در سال (1248) بنا به نقار (1) ما بين «عثمانيان» و «مصريان»، قشون به «شامات» آورده «عكّا» و «انطاكيّه» و «شام» را گرفت، و در «حمص» اردوى «حسين پاشا» را كه موسوم به «كورلكى» بود منهزم و پريشان ساخت، و تابه «كوياهته» تاخت و در سال (1255) اردوى عثمانى را، در موقع معروف به «نزيب» منهزم نموده، سردار «حافظ پاشا» را اسير كرد.

«مارشال هولتكه» معروف، در اين جنگ در «اردوى عثمانى» با چند نفر از صاحب منصبان «آلمان»، خدمت (اركان حربى: اتيه مازور) داشتند.

چون در سال (1265) شعور «محمد على پاشا» مختل شد، بالأرث و الاستحقاق، در جاى پدر نشست، اما زياده از هفتاد و يك روز، عمرش وفا نكرد كه در تخت «فراعنه» حكمرانى نمايد، مردى شجيع (2) و قسىّ القلب بود، در جنگ اگر يك صاحب منصب، تكليف نظامى خود را ادا نمى نمود، همان آن [او را] مى كشت، و از هركس دليرى مى ديد فوراً مجازات مى كرد، و با اين جمله، (3) پاك اعتقاد و درويش مسلك و جوان مرد بود، از صد ليره مصر كه مثل ليره انگليس است، كمتر به احدى انعام نداده است.

تحصّن وهابيان

موثوقاً مى گويند كه: در سال (1227) «وهابّيان» در «مدينه منوّره» متحصن شدند، «محمد على پاشاى» مجبور به گلوله ريزى شد، علما فتوا ندادند، هر چه اصرار كرد چاره نيافت، ناچار مأمور به محاصره شد، هر چه هجوم مى برد، «وهابيان» از قلعه با توپ و تفنگ هجومشان را استقبال مى كردند، يك روز در چادر مختصرى كه در سفرها داشت


1- اختلاف و نزاع، كينه و دشمنى
2- دلير و شجاع
3- در عين حال

ص: 140

اعتكاف جسته، تا به صبح زارى كرد، بعد خوابيد بيدار كه شد امر كرد توپ ها را به «مدينه» بستند، و به علما گفت كه: من در خواب از «حضرت رسول صلى الله عليه و آله» اجازه گرفتم، تا كه از دو جا ديوار قلعه را خراب نمود، و طلا را در جلو خود فرمود ريختند، قشون را صدا كرد و گفت: كلّه اى صد طلا و اسيرى دويست، بفرماييد، مردم چون اطمينان به او داشتند، از شكاف ها هجوم بردند، در ظرف مدت اندكى، وجود «وهابيان» را نابود ساخته، داخل «مدينه منوره» شدند.

اول شخصى است «ابراهيم پاشا»، كه در اين جنگ بود و داخل «روضه مطهّر نبوى» شده است، چون «وهابيان»، روضه مطهّره و «مسجد نبوى» را طويله قرار داده بودند، «محمد على پاشا» كه اين حقارت را ديد، گريه كنان داخل «روضه مطهّره» شده، ريش خود را جاروب قرار داده، قاذورات حيوانات را گريه كنان با ريش خود رُفْت. (1) سرداران و غيره تبعيّت به سپهسالار خودشان كردند، در چند دقيقه پاك شد، داد با گلاب شستند و با عود تبخير نمودند، بعض دقايق دانايان اسلام بر آن اند كه، همين خدمت، اين خانواده را صاحب مملكت كرد، بلى نوكرى درِ خانه احمدى، باعث سرافرازى هر دو جهان است. (انتهى)

(پنجشنبه سيّم ربيع الثّانى) از «حلب» بيرون آمديم «والى حلب»، در نيم فرسخى براى خودش چادر زده بود كه ما را مشايعت كند، طرز بدرقه و استقبال بزرگان «روم» اين است كه، اگر شخص بسيار محترم، يا هم شأن خودشان وارد بشود يا برود، در نيم فرسخى شهر در جاى خاص، چادر و آفتاب گردان مى زنند و بر تخت ها و صندلى ها مى نشينند، تا آن شخص وارد شود، ديدن كند و قهوه و شربت صرف شود يا وداع كند، با قبول نظام و سوارشان كنار جاده، نزديك به شهر مى ايستد.

منزل اول اخضرين

نه ساعت، ده كثيفى است، و دير وقت هم وارد شديم و بد گذشت.


1- جاروب كرد

ص: 141

منزل دويم بيكلر بيكى

شش ساعت، ده كثيفى است

منزل سيم سراز

نه ساعت، بد جائى نيست.

منزل چهارم بيره جك

منزل چهارم بيره جك «1»(1)

چهار ساعت، در كنار «فرات» واقع، از توابع «اورفه» محسوب است، ضابط اين قصبه، «احمد افندى روسىِ» جديد الاسلام است، هر كس از سمت «حجاز» و «شام» بيايد، دوازده روز در قرانتين نگهدارند، خواه محترم باشد خواه غير محترم، ناظرى هم براى اين كار معين است كه بعد از مرخصى از قرانتين، نفرى بيست و دو قروش و نيم از مردم مى گيرد، كه به عبارت اخرى، چهار هزار و چهارصد دينار ايران باشد، سيصد دينار هم كرايه كشتى، وقت عبور از «فرات» مى گيرند و تذكره مى دهند، ليكن به جهه احترام «حضرت مهد عليا»، زياده از چهار روز، در «بيرجك» ما را معطل نكردند، وقت حركت انعام و خلعت به ضابط قرانتين دادند، اجزاى قرانتين سى نفر است، در «بيرجك» عسلى ديده مى شود، مثل عرق بيدمشك معطّر، و دنبلان هم دارد لطيف، به قدر سبدهاى بزرگ، از اين قصبه مال و بار و آدم با قايق عبور مى كنند، «حضرت ملكه» از عبور آب مشوّش بودند، ولى به اصرار «آصف الدّوله» قبول فرمودند، با دخترهاى خودشان «حاجى بيگم خانم»، و «خورشيد كلاه خانم»، و «آصف الدوله»، كه به جهة رفع تشويش همراه شد در قايق نشستند، «حاجى على خان قاجار»، نمى دانم به چه مناسبت، تفنگ يراق بسته به قايق در آمد، روز دهم ربيع الثانى بيرون آمديم.

منزل پنجم آسمان

پنج ساعت، دهى است كم آب، و كم آبادى.


1- در نقشه «بيره جيك» نوشته شده است.

ص: 142

روز يازدهم:

منزل ششم هاونگ،

هشت ساعت، جاى كثيفى است.

روز دوازدهم:

منزل هفتم قره چوران

، نه ساعت، نعوذ باللَّه خانه ها داشت كه سگ بند نمى شد.

روز سيزدهم:

منزل هشتم سيورك

، نه ساعت، از توابع مملكت «خارپوت»، قصبه اى است آباد، حمام و مسجد دارد، شب عيد نوروز است.

روز دوشنبه چهاردهم ربيع الثانى، هشت ساعت و نيم از روز رفته تحويل حمل شد، منزل ما با جمعى از مخاديم، و «حاجى ميرزا محمود حكيم باشى»، در سكّو [ى] طويله، متعلق به «حاجى ميرزا محمد» وزير «مهد عليا» بود، اسباب هفت سين: سر، سينه، سرين، ساق، ساعت، سماور، سكّو [ى] طويله، داشتيم، بعد از تحويل، «حضرت مهد عليا»، پنجاه شصت تومان شاهى سفيد، به ملتزمين مرحمت فرمودند، دويست عدد هم دور از حاضران به حقير رسيد، ضابط چاپار خانه كه عثمان نام داشت، آمد كرايه اسب چاپارى مى خواست، و حال اين كه حق كرايه نداشت، و به حكم دولت است، به حقير مى دادند، خيلى هرزگى كرد، بزرگان اردو هم نتوانستند حمايت كنند، اگر چه وجه را داديم وليكن عثمان را، به قدر امكان مشلّق كرديم.

بالاخره هشت شبانه روز على الاتصال باران آمد، و محبس غريبى براى مردم واقع شد، روز نهم فى الجمله تخفيف يافت، مردم بى اختيار حركت كردند، نعوذ باللَّه از آن حركت، راهى كه هشت شبانه روز متصل باران آمده، خاك قرمزى كه شب از شبنم گل مى شود، بايد دانست كه در اين باران چه حالت دارد، نيم فرسخ به اين تفصيل رفتيم، از تنگى جاده و سنگلاخ و گل، جمعيت ما مثل «بنات النعش» (1) متفرق شدند، آقاها بى نوكر،


1- ستاره معروف به هفت ستارگان در شمال و جنوب، چهار تاى آن را نعش و سه تاى آن را بنات گويند

ص: 143

نوكرها بى آقا، خانم ها بى كنيز، كنيزها بى خانم، زنها بى شوهر، شوهرها بى زن، «حاجى ابوالقاسم مظهرى تخلّص»، يكه و تنها مانده، تخته روان و كجاوه و مال بار كرده، و بار بى صاحب ريخته، جاى خود دارد، اسب زين كرده و قاطر سوارى قدرت حركت نداشت، ساعتى عشر فرسخ حركت مقدر نبود، در اين حالت باران شديد باريدن و باد سخت وزيدن گرفت.

حريف مجلس ما خود هميشه دل مى برد على الخصوص كه پيرايه اى به دو بستند

جميع مردم به ذكر شهادتين مشغول، و به ختم «إنّا إليه راجعون» كمر بستند، آن روز از طلوع تا غروب هميشه در حركت بوديم، چهار فرسخ راه طى شد، بعضى ميان گل خوابيدند، بعضى شب به سياه چادر رسيدند، بعضى از گرسنگى و سرما هلاك شدند، تخته روان «حضرت مهد عليا» در نيم فرسخى زمين خورد، قرب نيم فرسخى پياده تشريف بردند، بعد لاعلاج شده سوار اسب، با چار پنج نفر از خاصان، خود را به سياه چادر اكراد رسانيده، شب را به يك نوع پريشانى و بدگذرانى صبح نموده.

منزل نهم قراباغچه

روز ديگر با همان چهار پنج نفر حركت نمودند، ربع فرسخى كه رفتند باز تخت مى شكند، باز قدرى پياده و قدرى سوار اسب مى روند، تا مغرب به منزل نهم «قراباغچه» (1) كه قشلاق كردنشينى است مى رسند، دو شب را در خانه هاى قشلاقى به سر مى برند، از عقب مانده ها خبرى نمى رسد، ناچار با همان چند نفر حركت كرد، كسى كه در مدت عمر سوار اسب نشده، و پائى كه بجز روى فرش پياده نرفته بود، در روى اين سنگ هاى درشت، پياده و گاهى سواره قدم مى زد، آن قليل جمعيت از شدت سرماى زمْهَريرى متفرق شدند، خودشان تنها، نه فرسخ راه را به اين زحمت رفته، يك ساعتى [از] شب [رفته] وارد شهر [ديار بكر شدند].

منزل دهم دياربكر


1- در نقشه «قراجه طاغ» آمده است

ص: 144

خانه كدخداى محله منزل نموده، مال و بنه و اسباب كلًا عقب بود، خدا رحم كرد كه روز وارد شدند، كه جز مايه افتضاح چيزى نبود اما (كيفيّت حقير)، از «سيورك» تا «رودخانه»، كه تخت «مهد عليا» زمين خورده همراه بودم، و اول كسى كه به حمايت پياده شد من بودم. بعد از آن كه اسباب تفرقه ميان آمد، «نواب حاجى بيكم خانم»، همشيره بزرگ «اعليحضرت شاهنشاه»، تختشان در گل فرو رفت، و احدى كمك نكرد، تكليف هم از مردم برداشته، و توقّع جايز نبود، به جهت خواهرى سلطان، كسى نزديك نمى رفت، روز وانفسائى بود، حقير بى اختيار خدمت ايشان رفتم اگر چه خودم تنها بودم، ولى مردِ راه گذر را، به اصرار مى آوردم، تخت را بلند مى كرديم، قدم به قدم سوار مى شدند و تخت به گل مى رفت، مغرب دست ها از كار، و مال ها از رفتار مانده، ناچار اسب يكى از جلو داران پيدا شد، خانم را سوار كرده به يكى از زاغ هاى كُردان، كه جاى گاو و گوسفند است رسانيديم، آتش فراهم كرديم، لقمه نان و اسباب چاى، در نزد آدم حقير بود، به خانم پيشكش كرديم، و خودمان مثل «قراول روس»، در زاغه ايستاديم، با رخت تر و گلى، نه آتش نه بالا پوش، سركار «آصف الدوله» هم، با آن همه نوكر و خدمتكار و اسباب سفر به زاغه پناه آورد، آن شب را به همان طور صبح كرديم، گويا خدمتى كه در حق شاه زاده خانم اتفاق افتاد، در حق هر گدائى بود، تا چه رسد كه شاهزاده باشد، تا قيامت منظور مى داشت، انشاء اللَّه ايشان هم ملاحظه خواهند فرمود.

منزل يازدهم

صبح ديگر خانم راسواره و پياده به هزار ماجرا [حركت داديم و] به منزل يازدهم قره باغچه رسانيديم، بعداز دوشب به اتفاق «حضرت مهدعليا»، ازآن جا حركت كردند، باز حقير خدمت «شاهزاده خانم» بودم، وهنگام غروب از شدت سرما دست و پا و زبانم از كار افتاد.

منزل دوازدهم قُرطى

دهى است، دو فرسخى شهر «ديار بكر»، فى الجمله بلديّت داشتيم، خانم را در گوشه خانه رعيّت جا دادم، راحت شدند و ازبنه حقير، شام و مأكولات بى مضايقه خدمت شد، البته از ساير منازل كه بنه خودشان همراه بود، خوشتر گذشت، «عيال شاهزاده محمد قلى خان آقاسى باشى»، «نواب عاليه مرصّع خانم»، و «حاجى خاله» و

ص: 145

«دختر آصف الدوله»، مثل اسراى تركمان از شدت سرما مى لرزيدند، و شولاى (1) شبانى پوشيده بودند، وارد شدند، خانم ايشان را مهمان كرد و صله رحم بجا آورد، روز ديگر تخت خانم را بار كرده، محترمانه در شهر «ديار بكر»، خدمت والده شان رسانيديم، «آصف الدّوله» شش روز است كه در قشلاق «كدوك»، كه پنج ساعتى «سيورك» و دوازده ساعتى «ديار بكر» است، معطّل رسانيدن بار و بنه خود شده، كه اسباب و جواهر و مال بسيار در آن است، هنوز هم وارد شهر نشده بسيار مال ها و آدم ها، در اين هجده فرسخ تلف شدند، و بسا عزيزان كه ذلت ديدند، هشت روز در «ديار بكر» مانديم، «اسعد پاشا» والى كردستان، مقرّ حكومتش اين جا است، وقت رفتن در «موصل» بود و حالتش را ذكر كرديم، بر خلاف پاشاهاى ديگر در خُروج و ورود، از بابت استقبال و مشايعت و ديدن و تعارفات رسمى اعتناء نكرد. و احترام «مهد عليا» را منظور نداشت، روز حركت هم، قاطرِ «حاجى محمد حسين بيك»، پسر «سيف الملوك ميرزا» را، با بار در ميان كوچه بردند، كيفيت را مطلع شد اعتنا نكرد، بعد از هفت منزل چندتيكه اسباب ناقابل، نمونه از آن بار فرستادند، كسى قبول نكرد، زيرا كه آن بار قريب چهار صد تومان نقد اجناس بوده است.

از موصل به عتبات

بالاخره دويم جمادى الاول، در نهايت خفت حركت كرديم، يك ساعتى [در] شهر مزبور، در كنار شطّ منزل شد، سركار «آصف الدوله»، از آنجا وداع نموده با جمعى از حاج عراقى از راه «موصل»، روانه «عتبات» شد.

منزل دويم بسمل

منزل دويم بسمل (2)

هشت ساعت، راه بسيار خوب و با صفا بود.

منزل سيم المدين

هشت ساعت، قدرى پست و بلند، اما چندان اذيت نداشت، در يك شعبه از شطّ،


1- خرقه و پوستين چوپانى
2- در نقشه «سيلوان» آمده است.

ص: 146

معروف به «باطمان چايى» عبور شد.

منزل چهارم كان بشيرى

هشت ساعت، راه بد نبود وليكن مكرر از شعب هاى شطّ معروف به «باشور» و «بتليس» عبور مى شد، گويا وقت زيادى آب، عبور ممكن نباشد.

منزل پنجم اويس قرن

هشت ساعت، راه بد نبود، جاى با صفا بود، اكراد توطّن دارند، در مقبره «اويس قرن»، آدم خفيف العقلى مجاور بود كه مردم را از فاتحه مانع مى شد.

توضيح

اين «اويس قرنى» معروف نيست، قبر ايشان در جاى ديگر است، اين «اويس»، از صحابه اى است كه در فتحِ اين حوالى، در اين جا شهيد شده و مدفون گشته است.

منزل ششم خان

هشت ساعت، نعوذ باللَّه راه ناقلائى داشت، اكثر جاها پياده بايد رفت، بلكه تخت و كجاوه را از مال واكرده، با آدم مى گذرانيديم، پرتگاه هاى غريب دارد و رودخانه عظيمى در پاى آنها مى گذرد، اگر مال يا آدم پرت شود، از اين دو خطر ايمن نيست، خود «خان»، كاروان سرائى است در ميان درّه واقع، و در زمستان عبور از آن محال است.

منزل هفتم بتليس

شش ساعت است، پنج ساعت آن خيلى بد است، ليكن نه مثل راه «خان»، يك ساعت به منزل مانده خوب است، يك پارچه كوه سنگى را مثل دروازه سوراخ كرده اند معروف است.

[منزل هشتم] دليكلى طاش

[منزل هشتم] دليكلى طاش (1)

يك فرسخ از «بتليس» دور، و در سر راه «ديار بكر» واقع است، چون راه قديم را كه


1- در حاشيه نسخه خطى نوشته شده است: شايد دايكلى طاش صحيح باشد.

ص: 147

از كنار رودخانه بود، رودخانه بريد، و راه مرور و عبور نماند، در مائه دوم خاتونى از اسلام، مبالغى خرج كرده، راه را از كمر كوه، سنگ ها را شكسته گشود. سنگى پيش آمد شكستن آن دشوار، و محتاج به خزانه ها بود، سوراخ كردند، بار شتر و تخت روان به آسانى عبور مى كند. طولش كمتر از بيست ذرع نيست، همان خاتون، يك پلِ بسيار متين و يك مسجد عالى در شهر «بتليس» ساخته، و اوقاف كافى از املاك معتبر معيّن نموده است «مسجد خاتونيه» و «خاتون كوپريسى» معروف است. (انتهى)

«بتليس» آب هاى خوب وجنگل قشنگ دارد، يك ماه ازعيدنوروز گذشته بود، و زير درخت هاى جنگلى برف ديده مى شد، بنفشه بسيار در آن جنگل يافت مى شد، خيلى معطّر و بزرگ و خوشرنگ، گلى ديدم مثل شاخه سنبل، بته هاى آن به تركيب گنجشك بود.

بتليس (1)

از شهرهاى «كردستان»، در حكم والى «ديار بكر»، قريب هشت نه هزار خانوار از اكراد دارد، دكّان و حمّام، به طرز خودشان ساخته اند، و تركيب غريبى است، رودخانه در ميان درّه واقع، گاهى كج، گاهى راست جريان دارد، و شهر مزبور را به رفتار رودخانه ساخته اند، نيم فرسخ طول و سيصد الى پانصد قدم عرض آن.

منزل نهم گوگ ميدان

منزل نهم گوگ ميدان (2)

جائى است وسيع، ميدانى در بالاى شهر، سبز وخرّم، دورآن زياده ازهزار قدم نيست.

توضيح

از شهر «بتليس» خارج و اكنون اطرافش خانه ها ساخته اند، جائى است با صفا و چمن زار، آب فراوان دارد، و در وسط ميدان قبر يكى از خوانين و امراء «بتليس»، از آثار


1- منزل هفتم بتليس بود بار ديگر منزل هشتم را نيز بتليس ذكر كرده، كه احتمالًا در بازنويسى اشتباه شده است. لذا منزل دليكلى تاش را به عنوان منزل هشتم آورديم.
2- در نقشه «مونكى ميدان» نوشته شده است.

ص: 148

عاليه اسلام است. (انتهى)

اهلش خيلى متعصّب و غريب آزار، زنهايش بسيار سفيد و بى نمك، كُردى و تركى حرف مى زنند، كبك فراوان شكار كرده مى فروشند، عسل سفيد دارند خيلى ارزان، فراش آفتابه برداشته بود كنار آب برود، خلوت يافته قصد كشتنش كردند فرار كرد.

باغژ

تركى و كردى «بدليس» است، و اسم قديم آن «باغژ»، حالا «ارامنه» به آن اسم ياد مى كنند «باغژ» معنى «باليز» فارسى را دارد، و مى توان گفت پهلوى است. و مركب (از باغ) و «ايج» يعنى «باغ هيج»، زيرا در داخلهِ اين شهر، ابداً باغ نيست، چون در دو سمت درّه، خانه ها را روى هم ديگر ساخته اند، تمامى كوچه ها را مى توان گفت پشت بام ها است، اين شهر عبارت از چهار محله است موسوم به «هرسان» «زيدان» «ميدان» «حضور»، بازار معتبر اين شهر در وسط شهر واقع، و دروازه دار است، شبها درِ دروازه ها را مى بندند.

اهالى اين شهر سه ملت است: كرد «شافعى مذهب اند»، آسورى «كلدانى» ارمنى، امّا «أرامنه»، و «آسورى ها» از اكراداند، در صد نفر، بيست نفر از آنها است.

ارامنه بر آن اند كه اين شهر را «اسكندر ماكدونيائى» ساخت، اما اين غلط است چه اسمش يونانى نيست پهلوى است، اين شهر اول يكى از «قضاهاى لواى موش»، تابع «ارزنة الروم» محسوب مى گرديد، بنا به شورش «شيخ عُبيد اللَّه»، محض تحكيم قوّه انضباطيّه ولايت كردند، اما از درجه سوم اين شهر، در سمت غربى «وان»، و در بُعد صد و سى كيلومتر واقع است، درياچه «وان»، شش فرسخ از نقطه اين شهر دور است، فيمابين «بتليس» و درياچه، دشتى است موسوم به «راه وا»، در طول دو كيلومتر مسافت، بوغازى حفر كرده باشند، آب دريا جارى به «راه وا» شده، داخل به «رودخانه بتليس» مى شود، و قابل سير سفاين الى «بغداد»، چه «رودخانه بتليس» مُنْصَب (1) به «دجله» مى شود، و «دولت عثمانى» هم اين خيال را دارد، متاع اين شهر شله قرمز رنگى است مانند ماهوت، گلى


1- ريخته شده، يعنى رودخانه بتليس به دجله مى ريزد.

ص: 149

بسيار بادوام و عسل خوب و چُپُق هاى ياسمين.

اين شهر هم، مثل ساير شهرهاى اين طرف، اوّل در تصرّف «حكومت بابل» بود، بعد «ايرانيان» متصرّف شدند، اما جزو «ارمنستان» محسوب مى گرديد، به اين جهت گاهى هم تابع فياصره مى شد.

در سال هفدهم هجرى «عياض بن غنم» از دست «بروند ارمنى» گرفت، و خراجى معيّن نمود، بعد از «امويّه» «عباسيان»، و ملوك الطّوايف آن سامان، حكومت بعد به دست اكراد افتاد، «شرف الدين خان» كه جدّأمَجَد «شَرَف الدّين خان» صاحب «شرف نامه» است، در اين جا حكومت داشت، در زمان «سليم اول»، مثل ساير بلاد «كردستان» به دست «عثمانيان» افتاد، در سال (962) اردوى «شاه طهماسب»، شكست فاحشى به «قشون عثمانى» داده، غنايم زيادى به دست آورد، چهار جامع عالى: يكى كليسا بوده، در [آن] زمان فتح كرده اند [و] موسوم به «جامع كبير» است، ثانى «جامع امير شمس الدين»، ثالث «جامع شرف خان بزرگ»، رابع «جامع عتيق» است، و پنج مدرسه دارد موسوم به:

«شكريّه» و «ادريسيّه» و «خطيبيّه» و «حاجبيّه» و «اخلاطيّه» و يك «مكتب رشديّه» و چند «مكاتب ابتدائيّه» از براى اطفال ذكور و اناث به وضع جديد، پنج زاويه از براى دراويش، عموم اهالى «مسلم شافعى»، بعضى «حنفى»، و همه درويشان «قادريّه» هستند، حمام «خسرو پاشا» كه تاريخش «بناى خسروانه» است، و يك پل بيست و يك كمرى است كه از سنگ تراشيده، از بناهاى خيلى عالى و با شكوه است.

«مولانا عبدالرّحيم» محشّى (1) مطالع، و مؤلّف چند كتاب از منطق و معانى است، و «مولانامحمد برقلعى» كه يكى از سرآمدان علم فقه و حديث بود، و محشّى كتاب «خبيضى» و «هندى» در نحو است، و قدوه أرباب الطّريقه، شيخ عمار ياسر كه مريد «ابوالنّجيب سهروردى» و «پير نجم الدّين كبرى» است، و مولانا «حسام الدّين» كه در تصوّف منسوب «شيخ عمّار» است، و تفسيرى به زبان تصوّف دارد معروف به «تفسير فايق»، و مولانا «ادريس بدليسى حكيم» صاحب تاريخ هشت بهشت، و فرزندش


1- حاشيه نويس دانشمند

ص: 150

ابوالفضل كه از رجال «دولت عثمانى» بود، و تاريخ پدرش را اكمال و تذئيل (1) كرد، و «شيخ ابوطاهرِ» معروف، و از شعرا «شكرى»، ناظم «سليم نامه»، و از معاصرين، «مشتاق» و غيرهم منسوب به اين شهر، تلگراف خانه، سرباز خانه، مريض خانه، «مسافرخانه»، «فرّاش» خانه، ارك حكومت و غيره دارد، اهالى «بتليس» خيلى غريب دوست، و در محبوبى اخلاق، مثل اهالى «ماردين» و «حلب» هستند. (انتهى)

منزل دهم تاتوان

پنج ساعت، ده محقرى است از ارامنه، در كنار «درياچه وان» [ارامنه «تاتوان» غريب دوست و زنانشان مسافر نوازاند.]

درياچه وان

اطراف درياچه سى فرسخ مساحت شده، و دامنه كوهستان و دورش تمام كوهستان، [و] دهات اكراد، چند عدد كشتى باركش از «وان» به «اخلاط» و ساير دهات مى رود، و آب درياچه تلخ و شور است.

درياچه وان اسم قديم اش «ارسيساپالوس»، يعنى بحيره «ارجيش» بود، اتّساع اين بحيره طولًا صد و چهل، و عرضاً شصت كيلومتر است، رودخانه هاى «كَواش» و «مِكس» و «اخلاط» و «عادل جواز» و «ارجيش» و «بندماهى» و «محمودى» به اين بحيره مُنْصَب مى شوند، چهار جزيره دارد اما دو عددش مسكون است: اول «جزيره آختمار» است، كه در آن جزيره كليساى بزرگ ارامنه، يكى از آثار قديمه است، اين كليسا در سال (653) ميلادى در داخل يك قلعه متين، كه جزيره را «دائراً مادار» (2) محيط است بنا گرديد، بعد از آن كه شهر شهير «آنى» پايتخت أرامنه، از جانب «دولت سلاجقه» فتح گرديد، «قاتوغيكوس» ارامنه، در سال (507) هجرى به اين جا آمد، امروز بعد از خليفه اوچ كليساى «ايروان»، كه تواريخ صفوّيه اسامى آنها را «كتله كوز» ضبط كرده، خليفه معتبر


1- حاشيه نويسى، ذيل نويسى
2- تمامى اطراف آن

ص: 151

أرامنه است و يكى از آن جزاير «جزيره سيرك» است، در اين جزيره هم كليسائى است قديم، جز عمله جات كليسا، كسى در آنجا نيست، آب اين درياچه بسيار تلخ است، و ذى روحى در اين درياچه از صدفيّه و سَمَكيّه پيدا نمى شود، مگر در مصبّ رودخانه ها، ماهى كوچكى موسوم به «طريخ» پيدا مى شود و ديوان صيد ماهى را هر سال به الزام، ملتزمى (1) در مقابل مبلغى مى دهد، و به قدرى ماهى صيد مى كنند كه تا به «كردستان» و «آذربايجان» مى برند.

و يك محصول اين هم، نوعى «ازبورق» است، در تابستان آب از دريا كشيده به گرداب ها مى ريزند، آبش از تابش آفتاب محو شده، در گرداب ها تخته تخته به ورق مى ماند، براى صابون بهتر از آهك است، مى توان گفت نوعى (از سُود) است، يك فروند «استنپوط» است كه كشتى هاى شراعى را مى كشد، در اين جا از جانب دولت موجود است (انتهى)

منزل يازدهم اخلاط

منزل يازدهم اخلاط (2)

پنج ساعت، راهش خوب و بى عيب، سابقاً شهرى بوده است در كنار درياچه «وان»، حالا هم علامت مقبره ها و بعضى عمارات عالى كه از سنگ بوده، از شهر قديم اش ديده مى شود، بالمرّة مخروبه شده است، مگر پنج محله، كه هر كدام به قدر ربع ساعت از هم فاصله دارد، و هر كدام به قدر صد خانه وار رعيّت، از كُرد و تُرك، داخل اين محلّات، بسيار خوش آب و هوا، مثل دهات كوچك به نظر مى آيد، يك ماه از نوروز متجاوز گذشته بود، باز برف در زمين ها ديده مى شد، با وجودى كه درخت بادام، زرد آلو و ساير درختان سردسيرى در آنجا فراوان بود. و اين شهر در كنار دريا هست، آثار شكوفه در درختان ظاهر نبود، مى گفتند كه در تابستان بهترين ييلاقات است، اين اوقات حكم شده است كه «والى ديار بكر»، با مهندسين فرنگى و عثمانى در آنجا آمده، به طرز فرنگستان عمارات و سربازخانه، و قهوه خانه، و مكان ده هزار قشون نظام، و كوچه و بازار بنا كنند،


1- متعهّدى، كسى كه چيزى را بر عهده گرفته است، مستأجر
2- در نقشه «آخلات» نوشته شده است.

ص: 152

خرج اين بنا را هم دولت متحمّل است، زيرا كه سرحد ايران، و از آنجا تا خاك «ايران»، بيست و دو فرسخ راه است تا به «خوى» برسد، و در اين كار اهتمام كلّى دارند، چنان كه در عهد وليعهد جنّت مكان «حسن خان سردار» «اخلاط» را تصرّف نمود.

توضيح

اسم قديم اش «خلاط» است و اين لفظ ارمنى است.

اكنون قصبه اى قريه مانند، و حاكم نشين است، به اصطلاح «عثمانيان»، مركز قضا است.

امّا اين شهر خيلى قديم و تاريخى است، در زمان قديم معمور و پايتخت بعض حكم داران «ارمن» بود، مى گويند «انوشيروان» عموى خود (جاماسب) را كه در زمان گريختن «قباد»، قدرى در تخت «ساسانيان» پادشاهى كرده، و بعد از عودت «قباد» گريخته بود، به اسم «پادشاه ارمن» به «اخلاط» فرستاد، و مشارٌ اليه در هجوم «روميان» كشته شد، باز «ارامنه» روى كار آمدند، باز «خسرو پرويز»، أرامنه را تاراند، در هجوم «قيصر»، باز دست «ارامنه» افتاد، در سال هفدهم هجرى (عياض بن غنم) حرباً فتح كرد، در آن وقت (بوستى نيوس) نامى از ارامنه، حكم دار باقوّت در اين مملكت بود، «عياض» به خراج بست، در خلافت ظاهرى «حضرت امير عليه السلام»، فرمانى مُبَيِّنِ مقدارِ خراجِ نفوس ارامنه، و تكاليف شرعيّه رعيّتى به اسم حاكم «اخلاط» شده است، اين فرمان را بر پوست آهو نوشته، طولش زياد از يك ذرع، و عرض اش يك وجب است، و اكنون همان فرمان در دير معروف به اسم (حضرت يحيى عليه السلام)، كه تركان (قزل كليسا) و اكراد (ديره سور) مى گويند محفوظ، و موضوع صندوقه حرم است و بوسه گاه هر ملت است.

خلاصه اين شهر معمور، بواسطه بعض فترت ها خراب شده است.

اولًا در سال (512)، سيد حسين كه در علوم ظاهره و باطنه و به خصوص در جفر جامع [و] متبحّر بود، ظهور و خروج «چنگيز خان» را استخراج كرده، به همراهى دوازده هزار خانه، از اهالى اين شهر هجرت به «مصر» نمود، اكنون هم در «قاهره» محله «اخلاطيان» معروف است.

ص: 153

ثانى در سال (626)، «سلطان جلال الدّين خوارزمشاه»، قهراً از «سلاجقه» گرفت و اين بلده را خراب كرد، بعد «مغولان» خراب كردند، و در سال (644) زلزله اى سخت به وقوع آمد، اغلب ابنيه عاليه اش را خراب نمود، در سال (955) «شاه طهماسب» از «عثمانيان» گرفته، قلعه اش با خاك برابر ساخت، با اين كه «سلطان سليمان» يك قلعه اى براى اهالى در ساحل بحيره بنا نمود، اما اهالى ميل به سكونت نكردند و خراب شد.

در «اخلاط» قبور عاليه اسلام، به قدرى است كه به شمار نمى آيد، در هر قدم گنبد و بناهاى عالى است، بعضى خراب و بعضى آباد، قبر «سليمان شاه» و «حسن پادشاه»، زيارت گاه معتبرى است، خدمات «سليمان شاه» در حرمين باعث سرافرازى تمامى مسلمانان است، با اين كه سردى «اخلاط» مشهور است، سيب بسيار خوش بوى معطر و شيرين، كه هر يكى صد مثقال وزن، و آلو و قيسى و توت بسيار به حصول مى آيد، جماعتى از مشاهير منسوب به اين شهر است، من جمله (محمد بن ملك داد) صاحب تلخيص جامع، و مولانا (محى الدّين) كه به همراهى «خواجه نصير» در «مراغه» زيج بستند، و غيره از دانشوران اين بليده اند، در همان سال خيال «عثمانيان»، «اخلاط» را مركز «اردوى اناطولى» ساختن بود.

اما از آن كه دورتر از حدود روس بود، از براى مركز اردو «ارزنة الروم»، بعد «چرنوت» را از نقطه نظر فنون حربيّه مناسب ديدند، و از براى جلوگيرى «قشون ايران»، ضبط «قطور» را كافى دانسته، در مأموريتِ تحديد حدود، «قطور» را غصب كرده، سرباز خانه ها ساخته ساخلو گذاردند، و قرار گذاشتند كه در «كوار» و «دردان» و در «الباق» و در «قطور» چهار فوج پياده، و سه دسته سوار، و يك تبارى توپ ساخلو نگاه بدارند، حالا هم رفتار عثمانيان بر منوال مشروح است. (انتهى)

منزل دوازدهم ارين

هفت ساعت، ده معتبر ارامنه است، راه [آن] از كنار درياچه مى گذرد راهش خوب است، قريب دو فرسخ، فى الجمله كوه و كتل دارد.

ص: 154

منزل سيزدهم عادى جواز

منزل سيزدهم عادى جواز (1)

ما بين منزل است، دهى است با صفا، يك سمت آن درياچه، و آن دو سمتش متّصل به كوه، مثل ديوار سنگى، قلعه مضبوطى است، دروازه ها دارد.

توضيح

اين قصبچه خيلى قديم و تاريخى است، نصف قلعه و قصبچه را درياچه گرفته است، اكنون مركز قضا است، اگر چه در نظر عربى مى آيد، امّا نيست، در زبان «كلدانى» معنى «اعادة العجوز» را دارد، زيرا «شميرام» «ملكه بابل» اين جا را از دست «ارامنه» گرفت، و موسوم به اين كرد، اكنون سه هزار جمعيّت دارد. (انتهى)

منزل چهاردهم ارجيش

اسم بلوك است، يكى از دهات آن منزل ما بود، جاى پر آب علف و سبزه، هفت ساعت راه دارد، بسيار هموار.

توضيح

در قديم الّايام، از شهرهاى معروف و معتبر حكومت ارامنه بود، اين شهر را «آرشاك» نامى، از حكم داران ارامنه ساخت، و قلعه معتبرى هم بنا نمود.

«شاپور دوم ساسانى»، «ارمنستان» را كه ضبط كرد، اين «آرشاك» را به اعيان دولتش اسير نموده به «ايران» آورد، اعيان دولتش را فرمود به «قاولوغه» زده كشتند، و «آرشاك» را در زندان كرد، آن هم متحمّل اذيّت و جفاى زندانبان ها شده، در سال (381) ميلادى خود را مقتول ساخت.

پسرش «باب» كه در «قسطنطنيه» [سكونت] كرد و دين «عيسى» را قبول كرده بود، از براى استرداد ممالك مورثه خود، با «قشون يونانيان» رو به «ارمنستان» آورد.

چون غالب ارامنه، ميل به قبول «دين عيسى» نداشتند، و باز از هجوم «ايرانيان»


1- در نقشه «اديل جواز» آمده است.

ص: 155

مى ترسيدند، قرار گذاشتند كه «باب» را قبول ننمايند.

و از براى اين كه، در محاصره گرفتار گرسنگى نشوند، و در هنگام فتح قلعه، زنانشان اسير «يونانيان» نشود، زنان خودشان را كشته، از برج و باروهاى همين قلعه آويختند، ولى تدبير آنها مانع دخول «باب» به قلعه نشد.

اسم اين قلعه در كتب تواريخ يونانيان، «آرسيساپوليس» است و «بحيره» را هم نسبت به اين شهر كرده، چنانچه مذكور شد «ارسيساپالوس» ناميدند:

«تاج الدّين عليشاه» وزير قلعه، اين شهر را تعمير و تجديد كرد.

امروز قصبچه ايست معتبر، به قدر صد باب دكان، و يك كاروان سرا، و يك باب حمام، و يك تلگرافخانه، و يك ارك و يك مكتب به وضع جديد ساخته و معمور دارد، مسكن چهار هزار نفس، و مركز قضا، و تابع ولايت «وان» است. (انتهى)

منزل پانزدهم بيسگرى

دهى است آباد، مردمانش «كُرد يزيدى»، در بى حيائى مشهور، هشت ساعت راه دارد خيلى هموار، و مركز ناحيه (بارگيرى)، و سبب تسميه اين است كه كاروان مجبور است از پل رود «بند ماهى» عبور كند، در قديم در سرِ اين پل، از بارها باج مى گرفتند، موسوم به بارگيرى شده است، الآن اكراد و اتراك، تخفيف به لفظ بارگيرى داده، «بيسگرى» مى گويند. (انتهى)

اين قريه

رودخانه اى دارد كه در بهار، عبور از آن مشكل است، پل بسيار بزرگى داشته، يك چشمه او را گويا اهل همين ده خراب كرده اند، اين رودخانه موسوم به «بند ماهى» است، در مصّب آن ماهى بسيار صيد مى كنند، پل خيلى با صنعتى دارد معروف به پل «بند ماهى»، اين پل دو چشمه دار است، از سطح آب تا به رأس قطع ناقص، هر طاق هفده متر ارتفاع دارد، پهنى هر كَمَر پانزده متر، و طول پل پنجاه، و عرض آن شش متر، و از سنگِ تراشيده و امروز معمور است، پايه وسط، واقعه در زير دو طاق خالى است، از دو طرف

ص: 156

پنجره دارد، اگر چه اكنون راهش را بسته اند، اما در قديم الّايام باج گيران در اين اطاق مسكون بوده اند، اين پل را در سال هزار و هفتاد هجرى، «امير احمد» نامى تعمير كرده است، چون بعض سنگ هاى تاريخى افتاده فقط (سه .... و ثما ... و حمسه ....) به خط كوفى خوانده مى شود. (انتهى)

منزل شانزدهم محمودى

از شعباتِ كوهِ «الند» است، هشت ساعت، آبادى ندارد، مرتعى است با صفا، ميان درّه وسيع، يك پارچه آن درّه گُلْ است و رياحين، حقير اكثر ييلاق هاى ايران را ديده ام، به اين خوبى و اين وسعت ييلاق نديده بودم، ييلاق ايلات «وان» و «خوى» اين جا است.

درّه محمودى

ييلاقى است خيلى واسع، بهتر از ييلاق «لار» و «چمن سلطانيه»، دو رودخانه معتبر از اين ييلاق به «درياچه وان» مى ريزد، در سمت جنوبى ييلاق، قلعه اى است موسوم به «قلعه خوشاب»، عمارت عالى مخروبه اى دارد، اين قلعه را «عمر بيك» نامى، از امراى اكراد «محمودى» بنا نموده است، اكنون مركز قضاى «محمودى» است، در زمستان دو هزار خانه در اين قصبه جمع مى شود، اما تابستان احدى نمانده به همين ييلاق مى كوچند. (انتهى)

روز ديگر كه منزلِ ما اوّل خاك عجم بود، اين حاج بيچاره از طلوع آفتاب بدون بلد (1) واثر، راه به كوه و صحرا قدم زدند، و به جائى نرسيدند، نيم ساعت به مغرب مانده، بناى آمدن برف شد و كار مردم نزديك به هلاكت رسيد، بى اختيار در همان صحرا منزل كرديم، پنجاه روز از عيد رفته، زمين برف، آسمان برف، نه آذوقه مال، (2) نه غذاى انسان، هيمه و ذغال مقابل طلا، طلا يعنى، چه برابر جان شيرين بود، نه جاى رفتن و نه پاى ماندن (مبادا كار كس زين گونه مشكل) اين مخلوق نابلد، اناثا و ذكوراً، مستعد مرگ و


1- راهنما
2- حيوان

ص: 157

منتظر تشريف فرمايى حضرت عزرائيل بودند، چند نفر كه بالا پوششان معتبر نبود خشك شدند.

از قيامت خبرى مى شنوى دستى از دور بر آتش دارى

از تفضّلات الهى بودكه «محمود» نام، از كسان «حاجى ملا عبد الكريم شيخ الاسلام سلماس»، كه در ميان حاج داخل مستهلكين بود به استقبال آمده بود، خدا او را هادى ما قرار داد، فرداى آن شب، قريب به ظهر ما را به راه معين معروف رسانيد.

به قشلاق مقورى

اوّل خاك عجم رسيده، سجده شكر بجا آورديم، شب را در «قشلاق مقورى»، دهى است مخصوص به آقايان عشريت مقورى، واقعه در سر حدّ، و بين الدّولتين متنازع فيه.

برخملو

از دهات محمد صادق خان دنيلى، وارد شديم ده فرسخ بود، از خوف جان رستيم، و نفسى به آسودگى زديم.

شاعر مى گويد.

از مرگ حذر كردن، دو روز روا نيست روزى كه قضا باشد، روزى كه قضا نيست

روزى كه قضا باشد، كوشش نكند سود روزى كه قضا نيست درو مرگ روا نيست

القصّه شب را در آنجا مانده، روز ديگر هشت فرسخ آمديم.

منزل هفدهم شروك

دهى است از توابع «خوى»، دخترى «خديجه» نام در نهايت صباحت و ملاحت، (1) از بابت جا و مكان و آب و نان، مهمان پذيرى نمود.


1- زيبايى و خوبرويى و نمكين

ص: 158

منزل هجدهم شهر خوى

روز ديگر شش فرسخ وارد شهر «خوى» شديم.

حاكم آنجا «محمد طاهر خان قزوينى» بود، از كمال بى استقلالى و بى تسلطى، نتوانست «حضرت مهد عليا» را، كه در ممالك روم احترام سلطنت داشت، در خاك خود استقبال و اكرام كند (1)، لهذا در محله اى خارج شهر، در خانه «محمد حسن خان»، سرهنگ توپخانه نزول اجلال فرمودند، و حقير هم در ميان شهر، خانه «على آقا» برادرزاده «جناب حاجى ميرزا آقاسى- سلمه اللَّه-» منزل كردم، جوانى بيار محبّ و مخلصِ فقراء شهر «خوى»، از بلاد معروفه آذربايجان است، آثار غريبه كه دارد، باغى است مشهور به «داغ باغى»، اگر چه از عمارت و ساير لوازم سابق آن اثرى باقى نيست، ليكن يك صد و نه اصله درخت چنار دارد، گويا در «ايران» به آن صافى و تناورى درخت نباشد، هر يك از آنها مثل ستونى است كه از پشم تراشيده باشد، از قرار تقرير قدماى آن ملك، هشتاد و پنج سال است كه غرس شده، حالا جزو املاك «حاجى ميرزا آقاسى»، صدر اعظم ايران است، «ديگر حمام خان»، فرشش مرمر است، اكثر تكه هاى (2) فرش، چهار ذرع طول دارد، ديگر مسجد «حاجى مطّلب خان»، چهار پنج هزار تومان مخارج كرده، در وسط شهر بنا كرده، به قول ظريفى همه چيز مسجد تمام است، مگر پايه و بناى آن، كوچه هاى شهر تمام بيد كاشته اند، و خارج شهر نهايت صفا، قلعه بسيار محكمى داشت، و على الحساب مخروبه است، چهار شب در «خوى» مانده، حركت نموديم.

توضيح

اين شهر شهير، [اروميه] يكى از شهرهاى معموره، تجارت گاه ممالك حدوديه «دولت عليه ايران» است. جز يك محلّه، تمام شهر داخل در يك سورچينه اى (3) است،


1- بى نظامى هاى شاه ما از اين جا ظاهر است در حق طاهر خان گفته اند در خوى، آن كه در قزوين نجاست بود اين جا طاهر است.
2- به معنى قطعه ها
3- ديوار گلى

ص: 159

خارج ديوار سور را، يك رشته خندقِ عميق و عريض، محيط است، هواى اين شهر مايل به گرم و متعفّن است، انجير و گلابى و انارش بهتر و لذيذتر است، اهالى اين شهر همه سفيد گون و حنائى نژاداند، و به اين جهت اين شهر را موسوم به «تركستان ايران» كرده اند، مسكن پانزده هزار نفس است، قدرى «ارامنه» هم دارد، جوراب و دستكش هاى خوب مى بافند، مس آلات را خوب مى سازند، تلگراف خانه، سرباز خانه، توپخانه، ارك بسيار عالى، حمام هاى خوب، مساجد معتبر، بازارهاى معمور دارد، خيابان «شجاع الدّوله»، آب قطور «تپه باغى»، اين شهر را مزين و معمور نموده است، از مشاهير، قبر «شمس تبريزى» در اين شهر زيارت مى شود. (انتهى)

منزل نوزدهم المَاسراى:

پنج ساعت، كنار درياچه ارومى [اروميّه] واقع است.

ديزَج خَليل:

ده ساعت.

مايان:

شش ساعت.

منزل بيستم شهر تبريز

سه ساعت، در «ديزج خليل»، حضرت مستطاب، وليعهد صاحب اختيارِ آذربايجان- دام اقباله العالى- در كمال جلال، «حضرت مهد عليا» را استقبال فرمودند، از دور تعظيم كرد و احضارِ پهلوى تخت شد، سه شب در عمارت اندرونى شهر، و بعد از آن در باغ شمال منزل نمودند، حقير هم در خانه «مهدى خان كدخدا» وارد شدم، نهايت محبت كرد. بيست و ششم شهر جمادى الاول بود وارد «تبريز» شدم.

پايان

در سال هزار و سيصد و شش، بنا به امر حضرت اجلّ افخم، «محمد حسن خان اعتماد السلطنه»، خلف الصّدق صاحب سفرنامه، از مسودّات (1) به بياض (2) كشيده شد.


1- پيش نويس، نوشته اى كه اول مى نويسند سپس آن را پاكنويس مى كنند.
2- كتابچه اى كه در آن مطالب سودمند نويسند.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109