المقنع في الغيبه

مشخصات كتاب

سرشناسه : علم الهدي، علي بن حسين، ق 436 - 355

عنوان و نام پديدآور : المقنع في الغيبة. والزيادة المكملة له/ تاليف السيدالشريف المرتضي ابي القاسم علي بن الحسين الموسوي؛ تحقيق السيد محمدعلي الحكيم

مشخصات نشر : بيروت : موسسه آل البيت (ع) لاحياآ التراث ، 1998م. = 1419ق. = 1377.

مشخصات ظاهري : ص 95

فروست : (سلسله ذخائر تراثنا4)

يادداشت : كتابنامه: ص. [91] - 92

موضوع : محمدبن حسن (عج)، امام دوازدهم، 255ق. - -- غيبت

موضوع : مهدويت -- انتظار

شناسه افزوده : حكيم، محمدعلي

رده بندي كنگره : BP224 /ع 83م 7 1377

شماره كتابشناسي ملي : م 81-22444

پيشگفتار

پيشگفتار

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلى آبائِهِ فِي هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعَة وَلِيَّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِيها طَويلاً. يشگفتار : ( يا صاحب الزّمان ادركنا ) سپاس و ستايش خداوند را سزاست كه پروردگار عالميان است وبرترين صلوات و سلامها نثار نيكوترين آفريدگان خدا، حضرت محمد و خاندان پاك او باد، به ويژه امام دوران و صاحب زمان، حضرت مهدى حجّت منتظر (عجل الله تعالى فرجه الشريف). معروف است كه دانشهاى دينى سر چشمه گرفته از نيازهايى است كه مسلمانان را به ايجاد آن سوق داده است. سپس اين دانش ها در طى زمان به تدريج تكامل يافته و اصول و قواعدى براى آن ايجاد شده و دانشمندان و كتابهايى خاص در هر باب پديدار گشته اند. چنانكه علوم لغت و زبان شناسى عربى، از نياز به فهم قرآن كريم واحاديث شريفه كه به زبان عربى فصيح هستند پديد آمده و به تدريج به پيدايش صرف و نحو و بلاغت و

غيره انجاميده است. و علوم فقه و اصول، در اثر نياز به شناخت احكام شرعى، و بعد از رحلتِ بيانگر شريعت يعنى حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)، و بدنبال اختلاف آراء واقوال در مسائل عبادى و معاملاتى پايه گذارى شده است. و بقيه علوم دينى نيز بر همين منوال پديدار شده و به تدريج رشد وتكامل يافته اند و از آن جمله است علمى كه بنام «علم كلام» ناميده مى شود و پديد آمدن آن در اثر اختلاف اقوال و تعدد آرايى بوده كه در مسائل اعتقادى همچون جبر و تفويض، اختيار، عدالت و امامت و غير آن بين مسلمانان پيش آمد. علم كلام را اينگونه تعريف كرده اند: «علمى است كه به واسطه آن، انسان از راه ارائه براهين و دفع شبهه ها، بر اثبات حقايق دينى قدرت مى يابد.»( [1] ) و بحث امامت و خلافت، اساس آن اختلافات حاصله بشمار مى آيد. چنانكه مى توان از ابتداى تشكيل سقيفه بنى ساعده تا امروز و تا ظهور حضرت مهدى(عليه السلام)محور اساسى علم كلام را، همين امامت و مسائل مربوط به آن و امور مترتب بر آن دانست. از آنرو كه اگر علم كلام شامل مباحث عقيدتى ديگرى نيز هست، اختلافات حاصله در آن ابواب نيز نتيجه كناره گزينى مردم از چشمه زلال و حياتبخش علوم اهلبيت(عليهم السلام)است. پس اگر مردم بر امامت و پيشوايى اميرالمؤمنين حضرت على بن ابيطالب(عليه السلام)و فرزندان طاهرينش(عليهم السلام)استقامت مى كردند و از اين دروازه هاى دانش الهى رويگردان نمى شدند، اينك از بسيارى مباحث كلامى كه تلاش بى پايانى از دانشمندان ما را مصروف خويش ساخته

است بى نياز مى بوديم و از اين مباحث جز آنچه مربوط به اديان و ملت هاى غير اسلامى است باقى نمى ماند. غيبت امام دوازدهم حضرت مهدى منتظر(عليه السلام)، از مهم ترين محورهايى بوده است كه از آغاز غيبت كبرى _ بسال 329 هجرى قمرى _ تاكنون، بحث هاى گسترده كلامى پيرامون آن صورت گرفته، و بر حسب نيازها و شرايط متفاوت در طى دورانهاى مختلف تاريخى، ابعاد گوناگونى يافته است. اين ابعاد مختلف در مباحث كلامى به روشنى از خلال كتاب «غيبت» شيخ نعمانى _ متوفاى سال 342 هجرى قمرى _ و كتاب «اكمال الدين واتمام النعمة» شيخ صدوق _ متوفاى سال 381 هجرى قمرى _ پيداست، اگر چه اين دو بزرگوار اساساً از محدّثين بوده اند و از متخصّصين علم كلام و مجتهدين اين فن بشمار نمى آمده اند. پس از اين دوران، ظهور علماى بارز كلامى در بين شيعه همچون معلم امّت مرحوم شيخ مفيد (336 _ 413 هجرى قمرى) و شريف علما مرحوم سيد مرتضى (355 _ 436 هجرى قمرى) و شيخ طائفه مرحوم طوسى (385 _ 460 هجرى قمرى) تأثيرى حياتى و بى نظير در متبلور شدن علم كلام جديدِ شيعى داشت.

پاورقي

( [1] ) «مفتاح السعادة و مصباح السيادة» جلد 2 صفحه 132.

تبارنامه با شرافت

تبارنامه با شرافت

ما اينك در برابر كوهى با عظمت و قلّه اى رفيع، در برابر شخصيّتى بزرگ و نام آور از علماى تاريخ ساز تشيّع ايستاده ايم، در برابر علم المهدى ابو القاسم على بن حسين موسوى مشهور به شريف مرتضى قدس الله سرّه الشريف. او دانشمندى كم نظير، فقيهى جامع، متكلّمى نكته

سنج، شاعرى زبردست و متخصّصى خبير نسبت به مذاهب مختلفه كلامى بود. او از تبارى پاك و سلاله اى طاهر بود كه همگى از نيكان و عالمان زمان خويش بودند و بين او با جدّ بزرگوارش حضرت موسى بن جعفر(عليهما السلام)بيش از چهار واسطه نبود. پدرش ابو احمد حسين بن موسى بن محمد بن ابراهيم بن موسى بن جعفر(عليهما السلام)، خود از علما و اشراف بلند آوازه عهد بنى بويه بود، و بهاء الدوله ابو نصر بن بويه او را «طاهر يگانه» ناميد. چنانكه در نزد «بنى العباس» هم داراى جاه و منزلتى عظيم بود و به مَناصبى در حكومت اين دو خاندان دست يافت كه همواره با تدبيرى ناصحانه و مديريتى هدايت گرانه و اظهار نظراتى سليم و حقيقت طلبانه، در اصلاح امور كوشيد و نزد آنان از مقام وموقعيتى عالى برخوردار گشت. او عاقبت در سال 400 هجرى قمرى وفات كرد و پس از او وظايفش به «شريف رضى» و پس از او به «شريف مرتضى» منتقل گشت. ولادت شريف مرتضى در بغداد و در ماه رجب سال 355 هجرى قمرى به وقوع پيوست و مادرش فاطمة دختر حسين بن حسن اطروش بود كه شيخ طالبيّون و دانشمند و شاعر آنان به شمار مى آمد

اساتيد سيد مرتضي (قدّس سرّه)

اساتيد سيد مرتضي (قدّس سرّه)

دوران دانش اندوزى و سپس ورود او در صحنه هاى مختلف علمى واجتماعى، همگى در بغداد صورت گرفت. او كسب معارف و فراگيرى آداب مختلف را در محضر فقيه مورد عنايت صاحب العصر(عليه السلام)، عالم بزرگوار، شيخ مفيد آغاز كرد. و معروف است كه مادر سيد رضى و سيد مرتضى زمانيكه دست

آندو را گرفته و در حاليكه دو كودك تازه سال بيش نبودند آنان را به محضر شيخ مفيد آورده و مى گويد: (يا شيخ علّمهما الفقه); شيخ مفيد به تأويل خوابى كه ديشب ديده بود پى مى بَرَد. او ساعتى قبل از طلوع فجر همانروز حضرت زهرا(عليها السلام) را در خواب مى بيند كه دست امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) را گرفته نزدش مى آورند و مى فرمايند: (يا شيخ علّمهما الفقه). آنان طى چندين سال در محضر شيخ مفيد به مدارجى عالى دست مى يابند، و سيد مرتضى با بهره گيرى از آموخته هاى ارزشمند خويش، به مصاحبت و مجالست با ديگر علماى بزرگ آن عصر همچون «سهل بن احمد ديباجى» و «ابو عبدالله مرزبانى» و «ابو الحسن جندى» و «احمد بن محمد بن عمران كاتب» مى پردازد و از آنان نيز دانشهاى فراوان مى اندوزد. از بررسى تاريخ سيد مرتضى و مطالعه پاره اى از رسائل و كتابهاى او كه به دست ما رسيده است مى توان دريافت كه مهمترين اساتيد و بزرگترين مشايخى كه سيد مرتضى دانش ها و آداب خويش را مديون آنها مى داند مرحوم «شيخ مفيد» و «ابو عبدالله مرزبانى» هستند. امّا «شيخ مفيد» از نام آورترين علماى شيعه و يكى ان برجسته ترين چهره هاى تاريخ تشيّع است و رياست طائفه اماميّه در آن دوران، تنها بر عهده او قرار گرفت و اقوال و آراى شيعه در مجالس درس و كتابهاى او تجلّى يافت. سيد مرتضى در زمينه هاى مختلف فقه و اصول و تفسير و علم كلام از او بهره هاى فراوان برد و سپس زمانى

كه خود داراى نظر مستقل گرديد، كتابها و رسائل و مقالات زيادى در اين ابواب نگاشت. و امّا «ابو عبداللّه مرزبانى»، از پيشتازان فرهنگى عصر خويش و از بنيانگزاران سبكهاى ادبى عرب و يكى از رهبران معتزله و نامداران عرصه روايت است. در آن دوران خانه او مقصد دانشمندان و ادب دوستان بود، و همواره همه وسايل لازم از كتاب و دفتر و قلم گرفته تا غذا و وسيله آسايش در اختيار آنان قرار مى داد و اصرارى فراوان داشت كه از هر دانشمندى كه به ديدارش مى آمد چيزى فرا گيرد و به هر دانش پژوهى كه به سراغش مى آمد چيزى بياموزد، و در اين بين خود جز به تأليف و تصنيف كتب، همّت نمىورزيد. سيد مرتضى در كتاب «غرر» و غير آن، شعرها و روايات و معانى لغات را اكثراً از او نقل مى كند.

مختصري درباره روش زندگي وسيره سيد مرتضي(قدّس سرّه)

مختصري درباره روش زندگي وسيره سيد مرتضي(قدّس سرّه)

زمانى كه عمر سيد مرتضى از چهل سال فزونى گرفت، و رداى جوانى را از شانه فرو افكند، با عزيمتى خستگى ناپذير خود را وقف مطالعه و تدريس كرد و سراسر ايّامش را در اختيار تحصيل و تأليف كتب قرار داد و چنان به مجالست دانشمندان و معاشرت رؤسا و سردمداران فرهنگى روى آورد كه مسئوليت هاى بيادگار مانده از دوران پدرش «ابو احمد» را بتمامى، تحويل برادرش «سيد رضى» داد و تا بعد از فوت او هيچيك از اين مسئوليت ها را عهده دار نگشت. او كتابخانه اى وسيع و باعظمت تشكيل داد، و كوشيد همه كتابهاى شناخته شده عصر خويش را در آن گرد آورد. ثعالبى

تاريخ نگار گويد: ارزش كتابهاى سيد مرتضى بعد از فوت او به سى هزار دينار طلا تخمين زده شد و عدد كتب او هشتاد هزار جلد برآورد گرديد. سيد مرتضى در نعمت و ثروت و خيراتى كثير بسر مى برد كه شايد در بين دانشمندان شيعى كمتر كسى به اين مقدار مكنت مالى دست يافته باشد، نقل شده است كه هشتاد قريه بين بغداد و كربلا تحت تملك او بود به گونه اى كه نهرى بزرگ از وسط اراضى او مى گذشت كه بخاطر پيوستن آن به فرات، محل عبور كشتى هاى تجارتى و مسافرتى بود و سيّد، ميوه هاى درختان حاشيه نهر را وقف گذركنندگان از نهر، خصوصاً حاجيانى نموده بود كه در موسم حج، مسافرت با كشتى را بر راه خشكى ترجيح مى دادند. در آمد اين روستاها را در هر سال، حدود بيست و چهار هزار دينار بر آورد كرده اند. او در سايه اين ثروت خدا داده توانست بدور از اشتغالات مادى و مشاكل دنيوى، تمام همّت و انديشه خويش را در خدمت مطالعه وتدريس و تأليف و صدور فتاوى قرار دهد و نيز به رغبت هاى معنوى وخواسته هاى اخلاقى خويش جامه عمل بپوشاند; چنانكه همه مردم خصوصاً پويندگان راه علم و وابستگان خويش را از فضل و احسان خويش بهره مند مى نمود، خانه اش را محل ضيافت و استراحت هر غريب ونيازمند قرار داده و همه امكانات خود را در تأمين نيازهاى علمى و تحقيقاتى دانشمندان و دانش پژوهان بكار مى گرفت. او براى بسيارى از شاگردان خود، مقرّرى خاصّى در نظر گرفت وشهريّه اى هميشگى قرار داد;

چنانكه براى شيخ «ابو جعفر طوسى» (385 _ 460 هجرى قمرى) كه از شاگردان خاص او بود، ماهيانه دوازده دينار مقرّر نمود كه طى بيست و سه سال مصاحبت او با شيخ همچنان ادامه داشت. و نيز براى قاضى «عبدالعزيز ابن برّاج» در هر ماه هيجده دينار قرار داد و براى ديگران نيز بهمين ترتيب عمل مى كرد، و روستايى كامل با همه درآمدش را وقف تهيّه كاغذ براى فقهاء و دانشمندان كرد. نقل شده است كه زمانى قحطى شديدى پيش آمد، مردى يهودى به بهانه تحصيل علم نجوم پيش سيد آمد و منظورش رسيدن به مال ومنالى بود. سيّد كه از وضع و حال او آگاه شده بود به او اجازه داد ولى مقرر فرمود كه هر روز او را به مبلغى مال مورد تشويق قرار دهند. پس از مدت زمانى اندك، اسلام اختيار كرد. و از همين نوع است آنچه «ابن خلكان» نقل كرده كه «ابو الحسن على بن احمد فالى» كه شاعر و اديبى معروف بود نسخه اى بسيار نفيس با خط و ترتيبى نيكو از كتاب «الجمهرة» «ابن دُرَيد» داشت، روزگارى آنچنان نيازش شديد شد كه به فروش آن تن در داد. سيد شريف مرتضى آنرا به شصت دينار خريد و زمانى كه آنرا ورق مى زد، خط فروشنده اش «ابو الحسن فالى» را در صفحه اى از آن يافت كه چند بيت شعر را به مناسبت اضطرارش به فروش كتاب نگاشته بود كه خلاصه ترجمه آن چنين بود: «بيست سال با اين كتاب انس داشتم و هرگز گمان نمى كردم كه مجبور شوم آنرا بفروشم، اگر چه بخاطر قرضهايم مجبور

باشم همه عمرم را در زندان بگذرانم، امّا اكنون بخاطر ضعف و فقر شديد ناچارم به خارج كردن اين متاع گرامى از دست خويش تن در دهم، ولى حزن و اندوه من پس از آن طولانى خواهد بود.» سيد با مطالعه اين متن، نسخه كتاب را به او برگرداند و همچنانكه عادت او بر احسان به اهل علم بود هرگز دينارى از قيمت آنرا باز پس نگرفت.

تأليفات و خدمات سيد مرتضي (قدّس سرّه)

تأليفات و خدمات سيد مرتضي (قدّس سرّه)

سيد مرتضى به فنون مختلف و علوم گوناگون عصر خويش آراسته و در تمامى آنها به قدرتى وافر دست يافته بود. او پس از تدريس اصول واستخراج حقايق و حل مشكلات علمى و رسيدن به مرتبه اى و الا در فقاهت و فتوى، عهده دار رياست طائفه شيعيان اماميّه پس از «شيخ مفيد» گشت. طالبان علم و جويندگان حقايق از اطراف و اكناف دنياى اسلام بسويش روى آورند و او در راستاى فرونشاندن عطش آنان و رفع مشاكل عقيدتى و كلامى آنان، كتابها نوشت. «مسائل ديلميّه»، «مسائل طوسيه»، «مسائل مصريّه»، «مسائل موصليّه» و غير آن هر كدام نام كتابى يا رساله اى مستقل است كه توسط او در همين زمينه نگاشته شده است. او در علم كلام و احتجاج با مخالفين قدرتى چشمگير داشت و كتابهاى «شافى»، «امالى مرتضى»، «ابطال القياس»، «الانتصار فى الفقه»، «انقاذ البشر»، «تقريب الاصول »، «تكملة الغرر و الدرر»، «تنزيه الانبياء»، «الحدود و الحقايق»، «الخلاف فى اصول الفقه»، «ديوان شعر» و دهها كتاب ديگر در تفسير آيات و حقايق وحى و مسائل مختلف عقيدتى و فقهى تنها بخشى از فيوضات آن وجود گرامى است كه تنها

معدودى از آنها به دست ما رسيده و چه بسا حتّى ذكر همه كتب وتأليفات او در كتابهاى مربوطه موجود نباشد. عدد كتابها و رسائل سيد مرتضى كه ذكرى از آنها در كتب مختلف شده است بيش از هفتاد مجلّد است. او علاوه بر تأليف كتب، همّت بسيارى بر تربيت و تعليم شاگردان زبده داشت، و در طول عمر سراسر تلاش و خدمت خود، هزاران نفر از جويندگان علوم الهى و معارف اهلبيت(عليهم السلام) را از سر چشمه زلال و پر فيض حكمت و دانش خويش سيراب ساخت. در عظمت او كافى است كه بزرگانى همچون «شيخ طوسى» و «سلاّر ديلمى» و «ابو صلاح حلبى» و «كراجكى» و ... به دست تواناى او و با كمك هاى علمى و تربيتى او، به اوج قلّه هاى دانش و فرهنگ شيعى دست يافته اند. آن بزرگوار در ربيع الاول سال 436 هجرى قمرى در بغداد به ديدار الهى شتافت، و فرزندش بر جنازه اش نماز گزارد و در خانه اش مدفون گشت. بعدها جسد مطهّرش را به آستان مقدس امام حسين(عليه السلام)در كربلا انتقال دادند.

مختصري درباره كتاب «المقنع في الغيبة»

مختصري درباره كتاب «المقنع في الغيبة»

اين كتاب عليرغم حجم كوچكش از بهترين و نفيس ترين كتابهايى است كه در اين مورد نگاشته شده است. سيد مرتضى براى اولين بار( [2] )، اين روش كتابت و اسلوب خاص در طرح مسايل و شبهات را به طريقه سؤال و جواب (فان قيل ... قلنا...) بكار برد و در آن با برهانى قوى و منطقى متين اشكالات مخالفين را جواب داده، استدلالهاى آنان را باطل ساخته و غيبت امام زمان حضرت مهدى(عليه السلام)و

اسباب و علّت ها و حكمت هاى الهى موجود در آن را، اثبات نموده است. سپس در نوشتارى تكميلى كه بعد از اتمام «المقنع» بر آن افزوده است، مطالب آنرا تكميل نموده و در آن از كيفيت ارتباط امام غايب(عليه السلام)با اوليا ودوستان خود در طى دوران غيبت، و نيز از چگونگى رفتار شيعيان با او بحث نموده و به همه پرسشهايى كه در اثناى اين مباحث ممكن است مطرح شود، پاسخ گفته است. «نجاشى» (متوفى به سال 450 ه_ . ق) در كتاب «رجال»( [3] ) خود، و نيز «شيخ الطائفه طوسى» در كتاب «فهرست»( [4] ) و «ياقوت حموى» در «معجم الأدباء»( [5] ) و «ابن شهر آشوب» در «المناقب»، از اين كتاب وتكمله آن سخن گفته و در ضمن تأليفاتِ سيد مرتضى (قدّس سرّه)، از آن نام برده اند. پاورقي

( [2] ) خود او در اول بخش تكميلى المقنع بر اين مطلب تصريح دارد و ديگران نيز همچون شيخ طبرسى در اعلام الورى صفحه 466 آنرا مورد تأكيد قرار داده اند. ( [3] ) رجال نجاشى : صفحه 271. ( [4] ) فهرست طوسى: صفحه 99. ( [5] ) معجم الأدباء : جلد 13 صفحه 148.

اهميت كتاب

اهميت كتاب

ارزش و اهميت والاى اين كتاب زمانى بيشتر فهميده مى شود كه بدانيم شيخ طوسى (قدّس سرّه) كه خود يكى از نامدارترين و تواناترين علماى شيعى، در مباحث كلامى است، مقاطعى مهم از اين كتاب را گاهى به صورت نقل صريح و گاهى با اندكى تصرّف و اختصار در كتاب «غيبت» و نيز در «فصل فى الكلام فى الغيبة» آورده، و در جاى

جاى اين دو كتاب، مطالب مختلفى از كتاب «مقنع» را باتصريح بنام سيد مرتضى (قدّس سرّه)، مورد استناد قرار داده است. پس از آن همين نقل ها، مورد نظر علامه مجلسى (رحمة الله عليه) قرار گرفته و آنها را در كتاب نفيس «بحار الانوار»( [6] ) در ضمن ادلّه اى كه شيخ طوسى در اثبات غيبت ذكر كرده، نقل نموده است. بنابراين كتاب «المقنع» را مى توان يكى از مصادر با واسطه «بحار الانوار» به شمار آورد. همينطور مفسّر و دانشمند بزرگ اسلام مرحوم شيخ طبرسى (متوفى به سال 548 هجرى قمرى) قسمتهايى از همين كتاب را بصورت نقل صريح يا به اختصار در كتاب ارزشمند خود «اعلام الورى باعلام الهدى» طى مسائل اول تا پنجم باب پنجم ذكر نموده است. او اگر چه به نام سيد شريف مرتضى به عنوان مستند اين اقوال تصريح نموده لكن اسم كتاب «مقنع» را بعنوان مدرك آنها ذكر نفرموده است. اهتمام اين بزرگان و اعتبارى كه براى ذكر مقاطع مهم و قسمتهاى قابل توجّه كتاب «مقنع» در تأليفات خود قائل بوده اند، دلالت روشنى بر اذعان و اعتراف آنان به پيشگامى سيد مرتضى در اين راه، و اهميت فرمايشات او در اين مباحث دارد. پاورقي

( [6] ) «بحار الانوار» علامه مجلسى: جلد 51 باب 12 صفحه 167.

زمان و سبب تأليف كتاب

زمان و سبب تأليف كتاب

سيد مرتضى (قدّس سرّه) در ابتداى اين كتاب فرمود: «در مجلس وزير سيد _ كه خدا عمرش را به عزّت زياد گرداند و بدخواهان و دشمنانش را خوار نمايد _ كلامى درباره غيبت امام زمان(عليه السلام) پيش آمد ... اين امر مرا بر آن داشت

كه سخنى مختصر آورم ...» پس از چند سطر چنين نوشت: «من آنچه در اين محضر گرامى _ كه خدايش مستدام بدارد _ از پيشى گرفتن بر معانى بديع و ... ديده ام». درباره اينكه مراد از اين «وزير سيد» كيست و كدامين محضر، مورد نظر مرحوم سيد مرتضى بوده است در كتاب شريف «الذريعه» آمده است: «... استاد ما شيخ نورى فرمود: سيد مرتضى اين مقدمه را خطاب به وزير مغربى عصر خويش نوشته است». مرحوم علامه شيخ «آقا بزرگ طهرانى» سپس ادامه مى دهد: «و آن وزير مغربى، شخصى بنام ابو الحسن على بن الحسين بن على بن هارون بن عبدالعزيز أراجنى بوده است، چنانكه از كتاب رجال نجاشى در ضمن بيان حالات جدّ اعلاى او هارون بن عبدالعزيز استفاده مى شود».( [7] ) از اينكه در اول كتاب و نيز دربخشهاى ديگر آن به كتابهاى «شافى» و «تنزيه الانبياء» ارجاع داده شده مى توان فهميد كه كتاب «المقنع» بعد از آن دو كتاب نوشته شده است. قابل ذكر است كه چندين نسخه خطى از اين كتاب در كتابخانه مركزى دانشگاه تهران و كتابخانه مجلس شوراى اسلامى موجود است و تا به حال، جز در ضمن فصلنامه «تراثنا» شماره 27 كه توسط «مؤسسه محترم آل البيت» منتشر مى شود، چاپ نشده است.( [8] ) پاورقي

( [7] ) «الذريعة»، آقا بزرگ طهرانى : جلد 22 صفحه 123، و رجال نجاشى: صفحه 439 عدد 1183. ( [8] ) در نوشتن اين مقدمه از تحقيقات انجام شده توسط دو محقق بزرگوار كتابهاى «المقنع» و «امالى المرتضى» كه در ابتداى اين دو كتاب به زبان عربى به

چاپ رسيده، استفاده فراوان شده است.

امامت و غيبت

امامت و غيبت

سپاس خدا را و سلام بر بندگان برگزيده او، سرور ما حضرت محمّد وخاندان پاكش باد. در مجلس وزير سيد( [9] ) _ كه خدا عمرش را به عزت زياد گرداند وبدخواهان و دشمنانش را خوار نمايد _ كلامى در باره غيبت امام زمان(عليه السلام)پيش آمد كه پيرامون آن انديشه كردم. حال مقتضى نبود كه تمام جوانب مطلب و حق آن ادا شود. لذا بر آن شدم كه سخنى مختصر آورم كه بوسيله آن سرّ اين مسأله روشن گردد. و ماده شبهه اى كه در آن رخنه كرده ريشه كن شود. اگر چه در كتاب «شافى در امامت» و كتاب «تنزيه الانبياء و تنزيه الائمه(عليهم السلام)» آن مقدار كه مورد كفايت و كسب هدايت براى منصفين و گردنگزاران دليل و برهان و غير معاندين باشد از گفتار در باب غيبت آورده ام.( [10] ) پس بالاترين و مهمترين كارها اينست كه گوهر به گوهرشناس، ومعانى و مقاصد علمى بر كسى كه در درك آنها ناتوان نباشد و بتواند به زيركى و فهم دقيق خويش تا اعماق آن غور كند، عَرضه شود. زيرا چه بسا عدم وجود كسيكه علم و معرفت به او عرضه گردد باعث گنگ ماندن آن، ونبودن كسى كه دليل و برهان به او هديه شود باعث ساكت ماندن از آن گردد. از اينرو كسى كه نظمى يا نثرى را به تكلّف پيش ناوارد و غير خبير عرضه مى كند، چونان كسى است كه جمادى را مورد خطاب قرار دهد يا با مردگان به محاوره برخيزد. من آنچه در اين حضور گرامى _

كه خدايش مستدام بدارد _ از پيشى گرفتن بر معانى بديع و استخراج آنها از پيچيدگيها و تصفيه آنها از آلودگيها و تنظيم آنها در جايگاه مناسب ديده ام، باعث ثمردهى انديشه هاى بسته و تزكيه دلهاى ساده انديش و شيرينى دانش ها و آداب مى شود در كام كسانيكه قبلا همين معانى برايشان سخت و تلخ و دور از دسترس جلوه ميكرد و بالا آوردن و اعتلاى آنها بر ايشان دشوار بود. پس برترين بهره دانشمند و اديب، و خجسته ترين حالات او آنست كه فضيلت كسب شده اش و منقبت دشوار بدست آمده اش، مورد رضايت اهل فن قرار گيرد و نقد كننده فضيلتها آن را نقد كند و نتواند آن را باطل و ناچيز بشمارد. و در بازارى خرج شود كه در آن جز نقد گرانبها خرج نشود و جز نقد پست به كسادى نگرايد و از خداى تعالى دوام اين نعمت را خواهانيم كه بالاتر و سرشارتر از آنست كه به ضيافت آن فراخوانده شويم و با اينهمه، غير از آن را به مدد طلبيم. و خدا برحمت خويش اجابت دعا را تعهّد فرموده است. بدرستى كه من مخالفينمان را بر اين عقيده مى دانم كه مى پندارند: «سخن گفتن در باره غيبت بر ما شيعيان دشوار و بر آنان آسان است، و ردّ آن از جهت آنان قوىّ، و اثبات آن از طرف ما ضعيف است».( [11] ) و اين پندارى عجيب است. زيرا حقيقت امر، ضدّ آن است، و اگر تأمّلى صورت گيرد، عكس آن صحيح خواهد بود. از آنرو كه غيبت، فرعى براى اصول پيشين است كه اگر

آن اصول با دلايلى كه دارند درست باشند و با براهين استوار، تقرير و تبيين شوند، ديگر سخن از غيبت، آسانترين ونزديكترين و روشنترين مطلب خواهد بود. زيرا غيبت مبتنى بر همان اصول و مترتب بر آنهاست و ديگر اشكالى باقى نمى ماند. اما اگر آن اصول، ناصحيح و غير ثابت باشند، ديگر معنا ندارد كه قبل از اثبات و استقرار آن اصول، سخنى از غيبت بميان آيد. زيرا سخن گفتن از غيبت بدون آماده ساختن و مقدّم ساختن آن اصول، كارى بيهوده وسفيهانه است. پس اگر مخالف ما، كلام در غيبت را قبل از كلام در باره وجوب امامت در هر عصرى و پيش از بحث صفات امام، دشوار و سخت مى داند، حق با اوست. زيرا بدون شك در چنين مرحله اى اثبات غيبت و بحث ازآن دشوار است بلكه بخاطر نيازش به آن مباحث، بخودى خود ناممكن خواهد بود واگر بحثى از آن بشود جز سراب حاصل نيايد. اما اگر با فرض مقدّم داشتن آن اصول و اثبات آنها، غيبت و اثبات آن را دشوار مى شمارد چنين نيست و صعوبت و شبهه اى در اين مرحله وجود ندارد زيرا امر پس از تقرير و اثبات آن اصول ضرورتاً و بخودى خود به سوى غيبت كشيده مى شود. پاورقي

( [10] ) الشافى فى الامامة (چاپ 1410 هجرى قمرى مؤسسه صادق) جلد 1 صفحه 145 تا 153 تنزيه الانبياء و الأئمّة: صفحه 180. ( [11] ) اين عبارت بر اساس نقلى ديگر كه در مجموعه دوم از كتاب «رسائل سيد شريف مرتضى» صفحه 293 آمده است ترجمه گرديد: «فانّ المخالفين لنا فى الاعتقاد،

يتوهّمون صعوبة الكلام علينا فى الغيبة و سهولته عليهم ...».

دو اصل مبنايي براي غيبت

دو اصل مبنايي براي غيبت

بيان اين نكته اينكه: عقل بر وجوب امامت دلالت دارد، و حكم مى كند به اينكه هرزمانى _ كه در آن مكلّف هايى مورد تكليف قرار مى گيرند كه انجام كار ناشايسته و شايسته و اطاعت و معصيت هردو از آنان ممكن است _ نمى تواند خالى از امام باشد، وخالى بودن آن زمان از امام، نوعى اخلال در قادر ساختن و قادر بودنِ آنها بر انجام تكاليف و نوعى ضربه بر حكم عقل نسبت به نيكو بودن مكلّف ساختن آنهاست. در مرحله بعدى عقل دلالت مى كند بر اينكه آن امام بايد از خطا و لغزش مصون و معصوم باشد و گمان انجام هيچ كار ناپسندى در حق او نرود. بعد از ثبوت اين دو اصل ديگر چيزى نمى ماند مگر اينكه تحقق عنوان امامت در همان كسانى كه شيعه اماميه آنان را امام مى شمارند، ثابت شود كه اماميه معتقد است كه آن عنوان و صفتى كه عقل بر وجوب و ضرورت آن دلالت داشت، جز در شخص او وجود ندارد، و هر كسى جز او _ از آنها كه ديگران بر ايشان ادعاى امامت دارند _ فاقد آن مى باشد. بدينترتيب است كه غيبت سمت و سويى غير قابل شبهه مى يابد. و اين راه، روشنترين راهى است كه در اثباتِ امامتِ صاحبَ الزمان حضرت مهدى(عليه السلام) مورد اعتماد قرار گرفته و نيز دور از شبهه ترين وبى اشكال ترين طريقه براى اثبات آنست. از ديگر سو اگر قرار باشد در اثبات غيبت بر روايات اعتماد

شود، اگر چه در بين شيعه بسيار ظاهر و واضح است و تواتر آن آشكار، و ورود آن از هرطريق و سندى، معلوم است با اينهمه امكان دفع آنها و شبهه وارد كردن بر آنها وجود دارد. كه در نتيجه، در حل آن اشكالات و شبهات، به شكلهاى مختلف بايد خود را به رنج و تكلّف وا داشت. در حاليكه طريقه و راهى را كه ما توضيح داديم دور از شبهات و نزديك به فهم همگان است. حال مى ماند كه چگونه بر درستى آن دو اصل كه ذكر كرديم دليل اقامه كنيم.

اصل لزوم امامت

اصل لزوم امامت

اما آنچه كه بر لزوم امامت در هرزمانى دلالت مى كند مبنى بر ضرورت است و از ضروريات عقلى بوده و در انديشه هاى صحيح و عقلهاى درست، جايگاهى ويژه دارد. زيرا مى دانيم _ دانستنى كه شك بردار و شبهه پذير نيست _ كه وجود رئيس و سرپرستى كه مورد اطاعت باشد و هيبت مديريت داشته باشد، بعنوان تدبير كننده و اداره كننده هر مركز موجب بازداشتنِ بيشتر از امور ناپسند و موجب جذب بيشتر به كارهاى نيكو خواهد بود و اينكه هرج و مرج و نابسامانى در امور مردم و حق كشى و تجاوز بين آنان، يا به وجود اينگونه رئيسى به كلى از بين مى رود يا حد اقل كاهش ميپذيرد. و از آنطرف در صورت واگذاشتگى و نبود رؤساء و عدم وجود سرپرستان و بزرگتران، مردم پى در پى به قبيح و كار ناشايست روى مى آورند و اوضاعشان به فساد و تباهى كشيده مى شود و نظام امورشان از هم مى گسلد. و

اين بيان آشكارتر و مشهورتر از آن است كه خود دليل بخواهد بلكه به اشاره اى مى توان كفايت كرد. با اينهمه هر پرسشى كه در باره اين دليل وجود داشت بطور كامل در كتاب شافى جمع آورى كرده و جواب گفته ايم كه در صورت نياز ميتواند مورد مراجعه قرار گيرد.( [12] )

پاورقي

( [12] ) مشروح بحث «وجوب امامت» در كتاب الشافى فى الامامة جلد 1 صفحه 47 تا 70 و صفحه 137 تا 192 و نيز در لا بلاى مباحث ديگر اين كتاب وارد شده است.

اصل لزوم عصمت

اصل لزوم عصمت

اما در مورد آنچه كه بر لزوم عصمت امام دلالت دارد بايد گفت: علت نياز مردم به امام آنست كه بنا بر آنچه طبق مبناى مورد اعتماد خود ذكر كرديم، وجود او لطفى بر مردم است كه موجب جلوگيرى آنان از افعال ناشايسته و انجام دادن امور شايسته و واجب مى گردد. حال از دو صورت خارج نيست، يا خود او هم چنين نيازى به چنين لطفى در بازگيرى از گناه و زمينه سازى انجام واجب دارد يا ندارد. اگر چنين نيازى در او هست، خود او هم نياز به امام خواهد داشت همانگونه كه ديگران به او نياز دارند زيرا علّت اين نياز به امام نمى تواند در جايى مقتضى اين نياز باشد و در جايى نباشد _ كه منافات با علت بودن آن دارد _ و همينطور سخن در باره امامِ مورد نياز او نيز همچون سخن در باره خود اوست كه از دو حال بيرون نيست _ چنانكه ذكر شد _ و اين نكته تنها دو چيز را اقتضا

مى كند. يا اينكه بر امامى متوقف شويم كه علّت حاجت و نياز به امام در حقّ او وجود نداشته باشد و يا اينكه به امامانى بهم پيوسته به شكل بى نهايت امام، معتقد شويم كه محال است. در اين مرحله به ناچار بايد به امامى معتقد بود كه علّت نياز به امام در وجود او نباشد و چنين شخصى كسى جز معصوم نخواهد بود كه بر حسب اعتقاد ما ممكن نيست كار حرام و عمل ناشايسته اى را انجام دهد. مسائل در باره اين دليل نيز _ كه قابل طرح بوده اند _ با جواب كامل و همه جانبه آنها چنانكه اشاره شد در كتاب شافى نقل و بررسى شده اند.( [13] ) پاورقي

( [13] ) مشروح بحث «عصمت امام» در كتاب «الشافى فى الامامة» جلد 1 صفحه 287 تا 329 آمده است.

ديدگاه ساير فرقهها

ديدگاه ساير فرقهها

به نظر ما وقتى دو اصل مذكور ثابت شدند، ناگزير بايد به امامت حضرت صاحب الزمان(عليه السلام) عيناً معتقد شد. و پس از چنين اعتقادى _ با فرض عدم ظهور و عدم تصرف ايشان در امور _ به ناچار بايد قائل به غيبت ايشان بود. اگر گفته شود: چگونه ادّعا مى كنيد كه اثبات دو اصل مذكور، امامت حضرت مهدى(عليه السلام) را بطور معيّن ثابت مى كند و لازم است قائل به غيبت ايشان بود. در حاليكه در بين خود شيعه اماميه نيز كسانى هستند كه مثل شما امامت را براى كسى كه داراى آن دو صفت باشد ادّعا مى كنند و با اين همه، در امامت حضرت مهدى(عليه السلام) با شما مخالفت دارند؟ مانند كيسانيه،( [14] )

كه قائل به امامت محمد بن حنفيه و صاحب الزمان بودن او هستند و عقيده دارند كه در كوههاى «رضوى»( [15] ) غايب شده و در انتظار فرصتى براى ظهور و امكان قيام است. چنانكه شما در باره حضرت مهدى(عليه السلام) چنين عقيده اى داريد. و مانند ناووسيه( [16] ) كه عقيده دارند مهدى منتظر همان امام ششم حضرت ابوعبدالله جعفر بن محمد(عليهما السلام) است. و مانند واقفيه( [17] ) كه معتقدند مهدى منتظر، حضرت موسى بن جعفر(عليهما السلام) مى باشد. در جواب گوييم: در بين همه كسانى كه ذكر شدند به قول و عقيده هيچكدام نمى توان توجّه كرد. و به مخالفت آنان نمى توان ارزشى قائل بود. زيرا هركدام امرى ضرورى را دفع كرده و بدون حق با امرى مشهود به مخالفت برخاسته است. زيرا علم به مردن ابن حنفيّه مانند علم به مردن پدر و برادران اوست (صلوات الله عليهم) و نيز علم به وفات امام صادق(عليه السلام) مثل علم به وفات پدر بزرگوارش امام محمد باقر(عليه السلام) است و نيز علم به وفات حضرت امام موسى كاظم(عليه السلام) مانند علم به وفات هريك از آباء و اجداد و فرزندانِ در گذشته اوست كه درود خدا بر آنان باد. بنا بر اين موافقت آنان با ما، در صفات و ويژگيهاى امام، در حاليكه ضرورتى را رد كرده و امرى واضح را انكار نموده اند، هيچ فايده اى براى آنان ندارد. از آن طرف ممكن نيست كسى ادّعا كند كه: خود قائلين به امامت فرزند امام حسن عسكرى(عليهما السلام) هم امرى واضح را رد كرده اند به اينكه ادّعاى ولادت كسى را دارند

كه به طور قطع موجود نيست و زاييده هم نشده. عدم امكان اين چنين ادعايى بخاطر آنست كه در نفى ولادت مولاى ما حضرت مهدى(عليه السلام) نه ضرورتى هست و نه علمى و نه حتى گمان صحيحى. رد كردن ولادت اولاد براى كسى و نفى داشتن فرزند براى او، از آن امورى است كه ضرورتاً نمى تواند در هيچ موردى محل قطع و يقين ديگران واقع شود. و براى هيچكس ممكن نيست در باره شخصى كه فرزندى از او نديده است، ادّعا كند كه بطور قطع و يقين مى دانم كه فرزندى ندارد. بله تنها مرجع چنين ادّعايى به گمان و دلايل ظاهرى است كه مى تواند بگويد: اگر او را فرزندى مى بود، امرش آشكار مى شد و خبرش شناخته و پخش مى شد. اما وفات و مردن اشخاص چنين نيست، بلكه از آن امورى است كه مى توان به آن علم قطعى و ضرورى پيدا كرد به گونه اى كه حتى احتمال كم و شبهه كوچكى هم در آن راه نداشته باشد. آيا نمى بينى: كسى كه او را در حال حيات و تحرّك و تصرّف مى ديديم، سپس در حالتى او را ديديم كه افتاده و نقش زمين شده و حركات رگهايش از بين رفته و نشانه هاى فساد بدن و بادكردن جسد بر او ظاهر شده، علم ضرورى و يقين قطعى به مردن او پيدا مى كنيم؟ در حاليكه در باره نفى وجود اولاد بخلاف اين باب، چنين مشاهده اى وچنين علمى ممكن نيست. علاوه بر اين، حتى اگر از اختلاف نوع ادعاى ما و ادعاى آن فرقه ها هم _

كه رد كردن يكى از امور معلوم و قطعى بود _ صرفنظر كنيم باز هم كلام ما واضح است. زيرا همه كسانى كه از فرقه هاى گوناگون ذكر شدند، مخالفت مبنايشان با ما، به از بين رفتن خودشان از بين رفته و اصلا وجود ندارند تا عقيده اى خلاف ما داشته باشند. به عبارت ديگر زمان از كسى كه قائل به مذهب آنها باشد خالى است: اما كيسانيه كه هرگز حتى يك نفر از آنان را نمى بينيم و از اين عقيده نه عينى و نه اثرى بجا نمانده است. و همينطور ناووسيه. و امّا واقفيه كه چند نفرى از آنان را ديده ايم، همگى از افراد غير معتدل و جاهلان بوده اند كه به اعتبار امثال آنها اصلا خلافى تحقق پيدا نمى كند و بعد هم كه امر آنان در اين زمان، به كلى مفقود گرديده، به شكلى كه كسى قائل به اين مذهب، ديگر پيدا نمى شود و اگر هم پيدا شود جز دو سه نفرى نيستند كه آنهم بخاطر قلّت درك و به جهت نفهمى و كودنى آنان مى توان قطع به خروج آنان از دايره تكليف پيداكرد، تا چه برسد به اينكه كسى بخواهد قول و عقيده آنان را مخالفتى حساب كند كه تعارض و تضاد داشته باشد با عقيده اماميه اى كه دريا و خشكى و كوه و صحرا در گوشه وكنار زمين از وجودشان آكنده است و هزارها و هزارها از دانشمندان ونويسندگان ارزشمند در بين آنان وجود دارد. از آن طرف بين ما و مخالفين ما خلافى نيست كه اجماع، فقط در زمان حاضر اعتبار و ارزش دارد

امّا در گذشته از بين رفته و غير موجود معتبر نيست. پاورقي

( [14] ) براى آگاهى بيشتر نسبت به اين فرقه مى توان به كتابهاى: «فِرَق الشيعة» صفحه 23، «الفَرقُ بَينَ الفِرَق» صفحات 23 و 38 و 39 و «ملل و نحل شهرستانى» جلد 1 صفحه 147 مراجعه كرد. ( [15] ) «رَضْوى» نام كوهى است در اطراف مدينه. ( [16] ) براى آگاهى بيشتر نسبت به اين فرقه مى توان به كتابهاى: «فِرَق الشيعة» صفحه67، و «الفَرقُ بينَ الفِرَقِ» صفحه 61، و «ملل و نحل شهرستانى » جلد 1، صفحه166 مراجعه نمود. ( [17] ) اطلاعات بيشتر راجع به اين فرقه را مى توان در كتابهاى: «فرق الشيعة»: صفحه 80 و 81، «الفرق بين الفِرَق» صفحه 63 «تحت عنوان موسويّة»، و ملل و نحل شهرستانى جلد 1 صفحه 169، تحت عنوان «موسويّه» و «مفضّليّه» مورد مطالعه قرار دارد. شيح رياض محمد حبيب ناصرى درباره اين فرقه كتابى تحليلى و تحقيقى با تفصيلات زياد تحت عنوان «بررسى تحليلى واقفيّه» نگاشته است كه توسط كنگره جهانى امام رضا(عليه السلام) در دو جلد انتشار يافته است

انحصار امام در امام غائب

انحصار امام در امام غائب

وقتى كه به خاطر عدم وجود صفتى كه به حكم عقل براى امام لازم است، امامتِ همه كسانيكه خود مدعى امامت هستند يا در اين زمان، ديگران آنان را بعنوان امام خويش اختيار كرده اند باطل شد و نيز بر قول كسانيكه وجود همين صفت را براى غير امام مورد قبول ما (حضرت حجة بن الحسن العسكرى(عليهما السلام)) قائل شده اند بخاطر نادرستى و منقرض شدن معتقدين به آن، خط بطلان كشيده شد; ديگر راهى

جز پذيرش مرام ما در اين مورد باقى نمى ماند و بناچار بايد به صحت آن حكم كرد و گرنه لازم مى آيد كه هيچ يك از مذاهب اين امت، بر حق نباشند، و همه اقوال و عقايد خارج از حيطه حق باشد

علت غيبت و جهل به آن

علت غيبت و جهل به آن

اما سخن از چرايى غيبت و سبب آن و وجهى كه غيبت را به وسيله آن مى توان نيكو شمرد، بعد از بيان اصولى كه ذكر شد روشن مى باشد. زيرا هنگامى كه به آن روشى كه دو اصلِ عقلى مذكور به آن انجاميدند، دانستيم كه همانا امام در اين عصر فقط حضرت حجة بن الحسن(عليهما السلام)است و نه جز او. و نيز دانستيم كه غايب از ديد مردم است و نمى توانيم او را با چشم ببينيم. مى توانيم نتيجه بگيريم كه او _ با فرض عصمت و با در نظر گرفتن اينكه تكليف امامت و رهبرى در او متعيّن گرديده و بر عهده او واجب گرديده است _ غايب نشده است مگر بخاطر سببى كه اقتضاى چنين غيبتى را داشته و مصلحتى كه انگيزه اين پنهان بودن را ايجاد كرده و ضرورتى كه او را به اينگونه نهانزيستى وادار كرده است _ اگرچه اين وجه وسبب براى ما به شكل مشخص و جزئى و با تفصيلات آن معلوم نباشد _ زيرا اينگونه تشخيص و تجزيه و تفصيل، چيزى نيست كه علم و آگاهى قطعى به آن لازم باشد. سخن در باره غيبت و وجه مشخص و سببِ تفصيلى آن از حيث امكان و عدم امكان يا لزوم و عدم لزوم، مانند آگاهى يافتن به

مراد و منظور خداوند تعالى از آيات متشابه در قرآن كريم است كه ظاهر آنها به خلاف چيزى است كه عقل درك مى كند مثلا از ظاهر آنها جبر يا تشبيه و غير آن فهميده مى شود كه مخالف با نتايج عقلى علم كلام است. پس همچنانكه ما و مخالفين ما علم قطعى و آگاهى تفصيلى به وجوه اين آيات و تأويل و توجيه آنها را لازم نمى دانيم بلكه همه ما قائل هستيم به اينكه: وقتى ما به حكيم بودن خداوند تعالى علم داريم و مى دانيم كه ممكن نيست بخلاف آن صفات و ويژگيهايى كه دارد خبرى بدهد; بطور كلى درك مى كنيم كه براى همه اين آيات وجوه صحيح و تأويلات درستى بر خلاف ظاهرشان وجود دارد كه مطابقت با نتايج دلايل عقلى دارد اگرچه ما به شكل تفصيلى نتوانيم به آن وجوه و تأويلات، علم پيدا كنيم. زيرا نيازى به آن نداريم و همين مقدار كه علم اجمالى داريم كه مراد از اين آيات خلاف معناى ظاهرى آنهاست و هركدام تأويل و وجهى مطابق با عقل دارد براى ما كفايت مى كند. به همين ترتيب مى توان گفت كه ما علم دقيق و تفصيلى به سبب غيبت و وجه عدم ظهور حضرت را لازم نداريم و چنين علمى برايمان ضرورت ندارد. بلكه همان علم اجمالى كه ذكر شد در اين باره كفايت مى كند. حال اگر خود را به زحمت انداختيم و عليرغم عدم لزومش در آن تحقيق و تدقيق كرده و وجوهى را ذكر كرديم، از فضلِ ما محسوب مى گردد. چنانكه اگر در باب ذكر وجوه آيات متشابه و

اهدافى كه در آن هست، به گونه متعيّن و مشخّص بحث كرديم، نوعى فضل و زيادت، از جماعتِ تحقيق كننده ما بشمار مى آيد.

حكمت غيبت و جهل به آن

حكمت غيبت و جهل به آن

سپس به كسى كه در باب «غيبت» با ما مخالفت دارد گفته مى شود: آيا اينكه غيبت در اثر اقتضاى سببى صحيح و با انگيزه حكمتى خاص، پيش آمده باشد، از نظر شما ممكن است يا ممكن نيست؟ اگر گفت: من آن را ممكن مى شمارم. گفته مى شود: اگر آن را ممكن مى شمارى پس چگونه وجود غيبت را دليل بر عدم وجود امام زمان گرفتى؟ با اينكه ممكن است سببى براى غيبت او در كار باشد كه هيچ منافاتى با وجود امام ندارد و تو به اين امكان عقيده دارى. آيا اين منطق همانند منطق كسى نيست كه دردمندى كودكان صغير را بهانه اى براى نفى حكمت خداى تعالى كه آفريننده هر چيز است مى شمارد؟ در حاليكه بر حسب عقيده خود او ممكن است سببى و وجهى صحيح براى دردمندى آنان باشد كه هيچ منافاتى هم با حكمت خداوند ندارد. و آيا با منطق كسى مطابقت ندارد كه به ظاهر آيات متشابه قرآن استناد كرده و خدا را شبيه اجسام مادى و خلق كننده فعل بندگان مى پندارد؟ در حاليكه بر طبق عقيده خود او ممكن است اين آيات داراى وجوه و تأويلات درستى باشند كه هيچ منافاتى با عدالت و توحيد و نفى تشبيه در باره خدا ندارد. اما اگر گفت: قبول ندارم كه براى غيبت سببى و علّتى صحيح و موافق با حكمت الهى وجود داشته باشد، و چگونه

معتقد به چنين امرى باشم در حاليكه خود غيبت را دليل بر نفى امام غايب مورد ادّعاى شما مى دانم؟ گوييم: اين جمود و تحجّرى شديد است در باره چيزى كه امكان احاطه علمى به آن وجود ندارد و بر امثال آن علم قطعى حاصل نمى شود. تو از كجا گفتى: كه ممكن نيست براى غيبت سببى صحيح كه اقتضاى آن را داشته باشد موجود باشد؟! و كيست آنكس كه احاطه علمى همه جانبه به همه اسباب و اغراض داشته باشد تا وقتى مجموعه آن اسباب و انگيزه ها را منتفى ديد حكم قطعى به انتفاى غيبت كند؟! و چه فرقى است بين تو و بين كسيكه مى گويد: ممكن نيست كه آيات متشابه داراى وجوه صحيحى باشند كه مطابقت با دلايل عقلى داشته باشد بلكه بايد همانطور كه اقتضاى ظاهر آن آيات است مورد قبول قرار گيرد؟! اگر گفتى: فرق بين من و بين آنكه ذكر كرديد در اين است كه من مى توانم وجوه اين آيات متشابه و معانى صحيح آن را ذكر كنم در حاليكه شما از ذكر كردن سبب درستى براى غيبت ناتوان هستيد. گوييم: اين تعارض را در مقابله با كسى آورديم كه عقيده دارد: كه به علم تفصيلى و يقين قطعى نسبت به وجوه آيات متشابه در قرآن نيازى نداريم و اگر كسى به ذكر اين وجوه پرداخت از باب فضل و زيادتى داو طلبانه است. و همين مقدار كه علم به حكمت خداوند تعالى كه قديم است داشته باشيم و بدانيم كه ممكن نيست از خودش بخلاف واقع خبر دهد، كفايت مى كند. و معارضه بر اين گونه

نظر، گاهى معارضه اى لازم و مستقر است.

لزوم حفظ كردن اصول بحث

لزوم حفظ كردن اصول بحث

امّا كسى كه فرق بين دو امر را همان مطلبى بداند كه در ضمن سؤال نقل كرديم كه «او مى تواند وجوهى را براى آيات متشابه قرآن ذكر كند در حاليكه ما نمى توانيم وجوهى را براى غيبت ذكر كنيم.» در جواب او بايد گفت: با اين روش كه اختيار كردى، روشهاى اساتيد خود را ترك كردى و از آنچه به آن اعتماد مى كردند خارج گشتى در حاليكه آن روشها صحيح و روشن و آشكار بود. و خود اين مطلب كافى براى اثبات ناتوانى و بازگشت از ادّعاست. با اينهمه اگر خود را به چنين فرقى قانع ساخته اى _ با اينكه چنين فرق گذاشتنى باطل است و با اصول مورد قبول اساتيد منافات دارد _ ما نيز بر اساس همين ديدگاه با تو سخن مى گوييم و برهمين طريقه اعتماد مى كنيم: ما نيز مى توانيم براى غيبت اسبابى درست و هدفهايى روشن ذكر كنيم كه منافاتى با حكمت الهى ندارد و از حدّ حكمت خارج نمى شود. و بزودى در دنباله كلام آنها را _ بخواست خدا و يارى او _ ذكر خواهيم كرد و بدين ترتيب بدنبال پذيرش پيشنهاد تو _ اگر چه پيشنهاد باطلى است _ تنزّل كرده و با آوردن آن چند وجه با تو همسان و همرتبه در بحث مى شويم. سپس به او گفته مى شود: چگونه مى شود كه درستى امامت حجة بن الحسن (عليهما السلام) _ بر اساس آنچه از روش اصول عقليه و منتهى شدن آنها به اين نتيجه ذكر

شد _ با اعتقاد به عدم امكان وجود سببى درست كه مقتضى غيبت او باشد جمع شود؟ آيا اين يك تناقضِ آشكار نيست؟ و از نظر محال بودنش مثل محال بودن اجتماع اين دو عقيده نيست؟ كه يكى قائل شدن به عدالت و توحيد باشد و ديگرى علم قطعى به اينكه آيات متشابهى كه ظاهر شان مخالف با عدالت و توحيد است هيچگونه تأويل صحيحى و توجيه محكمى كه مطابق دليل عقل باشد نمى توانند داشته باشند. به عبارت ديگر همانطور كه جمع بين اعتقاد به عدالت و توحيد با اعتقاد به عدم وجود تأويل براى آيات متشابه اين باب محال است وتناقض بشمار مى رود. جمع بين اعتقاد به امامت حضرت حجة بن الحسن العسكرى(عليهما السلام) با اعتقاد به عدم وجود سبب صحيح براى غيبت ايشان نيز محال است و تناقض محسوب مى شود. آيا نمى دانى: آنچه كه عقل بر آن دلالت دارد و قطع به صحيح بودن آن دارد _ در مورد عدالت و توحيد خداوند تعالى _ خودش راهبر و سوق دهنده ماست به سوى علم قطعى به اينكه همين آيات متشابه داراى توجيهى صحيح و تأويلى مطابق با عقل مى باشند، اگر چه علم ما به آن احاطه كافى نداشته باشد، همچنانكه همان حكم عقل و قطع به صحّت _ در مورد امامت حضرت حجة بن الحسن العسكرى(عليهما السلام) _ نيز خودش راهبر و سوق دهنده ماست به سوى علم قطعى به اينكه غيبت داراى وجوه واسبابى درست است، اگرچه علم ما به آن، احاطه كافى نداشته باشد

تقدّم اصول بر فروع

تقدّم اصول بر فروع

اگر گفت : من ثبوت امامت حجة

بن الحسن(عليهما السلام) و درستى طريق آن را قبول ندارم، چون اگر آن را قبول مى داشتم در مورد غيبت ديگر مخالفتى نمى توانستم داشته باشم. امّا من _ از طريقى ديگر _ غيبت او را كه نمى شود براى آن سبب صحيحى باشد طريق براى نفى امامت مورد ادّعاى شما براى حجة بن الحسن(عليهما السلام) قرار مى دهم. گوئيم: تا زمانيكه امامت حجة بن الحسن(عليهما السلام) براى ماثابت نشده باشد ما سخنى در باره غيبت نداريم. زيرا ما سخن از سبب غيبت كسى مى گوييم كه امامتش ثابت و وجود او معلوم باشد، و گرنه سخن گفتن در باره وجوه غيبت آنكس كه اصلا موجود نيست هذيانى بيشتر نيست. لذا اگر به امامت حجة بن الحسن(عليهما السلام) تسليم نشده ايد سخن با شما را در صحيح بودن امامت او قرار مى دهيم و به تثبيت و روشن ساختن آن مى پردازيم، و آنزمان كه شبهه در اين جهت از بين رفت محل كلام ما در سبب غيبت قرار خواهد گرفت. اما اگر امامت او ثابت نشد و ما از دليل آوردن بر صحت و درستى آن ناتوان مانديم، اعتقاد ما نسبت به امامت حجة بن الحسن(عليهما السلام) از ريشه باطل خواهد بود و شما _ همچون ما _ از رنج سخن گفتن در باره سبب غيبت بى نياز خواهيد بود. و اين جايگاه از سخن همانند آنست كه كسى از ما در باره دردمند ساختن اطفال يا وجوه آيات متشابه در قرآن يا جهت مصلحت هايى كه در رمى جمرات يا در طواف خانه كعبه و يا موارد مشابهى از عبادات است سؤال كند

و طالب تفصيل و تعيين هم باشد. حال اگر در جواب او اعتماد بر حكمت خداى قديم و بلند مرتبه كرديم واينكه ممكن نيست فعل قبيحى مرتكب شود و بايد حتماً يك جهت حسنى در تمام افعال او باشد اگرچه ما به عنوان مشخّصِ آن جهت جاهل باشيم، و از طرفى خداى تعالى ممكن نيست كه بخلاف واقع چيزى را خبر دهد و بناچار بايد در آنجا كه ظاهر كلام او مقتضى خلاف واقع در باره اوست وجه صحيحى و تأويل درستى براى آن باشد; اگرچه ما به شكل معين و تفصيلى آن را ندانيم. در اينجا اگر او بگويد: چه كسى حكمت خداوند قديم را پذيرفته ومعتقد است كه او فعل قبيح انجام نمى دهد؟ بلكه بر عكس، ما همين سخن را در باره دردمند ساختن اطفال و وجوه آيات متشابه در قرآن و غير آنها را طريق و دليلى مى گيريم تا ادّعاى شما را نسبت به نفى قبيح در افعال خداى تعالى رد كرده باشيم. در اينجا همانطور كه جواب ما براى او اينست كه: تو تا آنزمان كه حكمت خداى قديم را نپذيرفته و به آن معتقد نباشى وظيفه ما دليل آوردن براى اثبات آنست و جايز نيست كه وارد بحث در اسباب افعال و كرده هاى او بشويم; همينطور است جواب ما براى كسى كه با ما در باره غيبت سخن مى گويد، در حاليكه هنوز امامت حضرت صاحب الزمان(عليه السلام) را نپذيرفته و درستى اصول عقلى مربوط به آن را اعتراف نمى كند

فرع قبل از اصول؟ هرگز

فرع قبل از اصول؟ هرگز

اگر گفته شود: آيا سؤال كننده بين اين دو امر

اختيار ندارد كه يا در امامت حجة بن الحسن(عليهما السلام) سخن گويد تا درستى و نادرستى آن را بازشناسد، و يا در سبب غيبت سخن گويد و زمانيكه روشن شد كه سبب صحيح و قابل قبولى ندارد بطلان امامت او برايش كشف گردد؟ گوئيم : خير، چنين اختيارى در چنين موردى نيست; زيرا كسى كه شك در امامت حجة بن الحسن(عليهما السلام) دارد لازم است با او سخن از اصل امامت آن حضرت بميان آورده شود و در جواب او به دلايلى در اين مورد مشغول گشت، و با وجود چنين شكى _ و قبل از ثبوت چنين امامتى _ جايز نيست كه در سبب غيبت سخن گفته شود; زيرا سخن گفتن از فروع جايز نيست مگر بعد از ثابت كردن و محكم ساختن اصول. آيا نمى بينى كه جايز نيست در مورد سبب دردمند ساختن اطفال سخن گفت مگر بعد از اينكه دليل بر حكمت خداى تعالى اقامه شود واينكه او فعل قبيح انجام نمى دهد؟ و چنين است بحث در باره آيات متشابه قرآن و در چنين مواردى راهى براى انتخاب و اختيار ما نيست

اعتماد بزرگان بر اين روش

اعتماد بزرگان بر اين روش

اعتماد بزرگان بر اين روش: از مواردى كه درستى اين روش را ثابت و روشن مى سازد، طريقه استدلال وبرخورد منطقى علماى اسلام در ردّ ادّعاى يهوديان است. آنان مدّعى هستند كه آيينشان جاودانه است و بنا به عقيده آنها تا پايان روزگار نسخ و بطلان نمى پذيرد و ادّعا مى كنند كه حضرت موسى(عليه السلام) فرموده است: شريعت او هرگز نسخ نمى شود; با اينكه پيامبر ما(صلى الله عليه وآله) كه

دلايل نبوّت او اقامه شده و نشانه هاى صدق و راستگويى او آشكار گرديده، يهوديان را در نقل اين روايت تكذيب فرموده و شريعت خويش را ناسخ و باطل كننده همه شريعت هاى پيشين دانسته است. در اين ميان علماى يهود از انديشمندان اسلامى مى پرسند: چه فرقى هست بين اينكه شما دليل نبوّت پيامبرتان را باطل كننده خبر ما در نفى نسخ شريعت يهود بدانيد و بين اينكه ما صحّت خبر پيامبرمان نسبت به جاودانگى شريعت يهود و نسخ ناپذيرى آن را باطل كننده نبوت پيامبر شما بدانيم؟ و شما به چه دليلى ما را از سخن گفتن در مورد خبر پيامبرمان و راههاى درستى و استوارى آن به بحث در معجزه پيامبر خودتان مى كشانيد و جايز نمى دانيد كه ما شما را از سخن گفتن در مورد نبوت ومعجزه پيامبرتان به بحث در مورد خبر پيامبرمان و صحت آن بكشانيم؟ آيا اينطور نيست كه هركدام از دو مطلب اگر ثابت شود مى تواند مطلب ديگر را باطل ساخته و از بين ببرد؟ علماى ما در جواب اين سؤال فرموده اند: همانا سخن گفتن در باره معجزه پيامبر ما، برتر و مقدم تر بر سخن در باره راههاى صحت آن خبر است، زيرا اين معجزه پيامبر كه همين قرآن باشد وجودش به حكم ضرورت قطعاً معلوم است و به حكم عقل، ويژگيهاى آن در معجزه بودنش، واضح و معلوم است و جاى ورود احتمالات و نزاعها و مخالفتها نيست. امّا خبرى كه ادّعا مى كنيد چنين حالتى را ندارد زيرا درستى آن مستند به يك سلسله امور غير معلوم و غير آشكار است

كه راهى هم براى علم يافتن به آنها وجود ندارد. زيرا آن عدد كثيرى كه امكان توطئه وهمداستانى شان در جعل خبر وجود نداشته باشد، بايد در نقل اين خبر و در اصل و فرع آن و در اين فاصله بين ما تا حضرت موسى(عليه السلام)ثابت باشد، حتى بايد علم قطعى پيدا شود به اينكه آن خبر دهندگان در هيچ زمانى منقرض نشدند، بلكه حتى از آن تعداد كه براى علم آور بودنِ مضمون خبر لازم است كاهش پيدا نكردند. و اين امر با توجه به بُعد زمانى زياد و فاصله زياد بين دو دوران، امرى محال است و فهميدن آن ويقين به صحّت آن ممكن نيست. بنابراين، تفاصيلِ در سؤال و جواب بين يهود و مسلمين بود كه در اين زمان علماى اسلام حكم كردند كه سخن در باره معجزه پيامبر ما مقدم تر و شايسته تر است از سخن در باره خبر مذكور و مشغول شدن به آن، و با فرض صحت معجزه نبوت، علم قطعى به باطل بودن خبر پيدا مى شود.

فرق بين دو روش

فرق بين دو روش

اين فرق ممكن است در موارد ديگر نيز مورد استفاده قرار گيرد از جمله: بين ما و بين كسيكه گويد: با من قبل از سخن گفتن در باره حكمت خداوند قديم، از سبب و علّت دردمند ساختن اطفال سخن گوييد. زيرا وقتى روشن شد كه وجهى براى نيكو شمردن اين دردها وجود ندارد حكمت باطل گردد. و نيز بين ما و كسى كه مثل اين كلام را در باره آيات متشابه قرآن مى گويد. لكن در اينجا بحثِ لزوم مقدم بودنِ سخن گفتن از حكمت

خداوند، بر اسبابِ افعال و وجوه تأويل كلام، با بحثى كه در باره نسخ شريعت ودلالت معجزه بيان كرديم اختلاف دارد. زيرا حكمت خداى قديم بعنوان اصلى در نفى قبيح از افعال خداوند بشمار مى آيد و اصل بايد قطعاً بر فرع خويش مقدّم باشد. در حاليكه سخن در باره نبوّت، و خبر چنين نيستند. زيرا يكى از آن دو، اصل براى ديگرى حساب نمى شود. بلكه بزرگان از راهى ديگر سخن در باره نبوت را بر سخن در باره خبر مقدم شمرده و آن را ترجيح داده اند، و اين راه همانست كه ذكر كرديم كه فرموده اند: يكى از آن دو، احتمالى و محل شبهه است در حاليكه ديگرى واضح و آشكار است و دستيابى به آن _ تنها با دليل عقل _ ممكن و ميسّر است.

غيبت، فرع امامت

غيبت، فرع امامت

و سخن گفتن در باره غيبت در برابر سخن گفتن در مورد امامت حضرت صاحب الزمان(عليه السلام) _ در اين ويژگى كه دومى اصل، و اولى فرع است _ به منزله سخن در باره درد مند ساختن اطفال و تأويل كردن متشابهات قرآنى، در برابر سخن در مورد حكمت خداى قديم است. بنا بر اين لازم است كه سخن در باره امامتِ حضرت مهدى(عليه السلام)، بر سخن در باره سبب غيبت ايشان مقدّم گردد. از جهت اينكه اولى اصل ودومى فرع آن است، و تقدّم بحثِ در اصل، بر بحثِ در فرع همانست كه در مبحث سبب دردمند ساختن اطفال و غير آن مورد بررسى ما قرار گرفت

برتري اين روش در بحث غيبت

برتري اين روش در بحث غيبت

اين روش بايد به خاطر امتيازى كه دارد مقدم گردد بر آنچه كه بزرگان در فرقِ بين سخن در باره نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و سخن در باره طريق خبرِ نسخ نشدن آيين يهود گفته اند، «كه اين فرق بخاطر معلوم بودن نبوّت است.» اين مقدم شدن از آن جهت است كه سخن در باره سبب و وجه غيبت داراى گونه اى از احتمال و تعارض هست كه در روشى كه ما براى امامت حجة بن الحسن(عليهما السلام) ذكر كرديم و غيبت را مبتنى بر آن ساختيم، وجود ندارد. زيرا آن روش مبتنى بر اعتبار عقلى و بر اساس اقتضاى حكم عقل بود، و اين مطلب براى كسى كه تأمّلى در آن نمايد روشن است.

تأكيد بر حفظ سير موضوعي بحث

تأكيد بر حفظ سير موضوعي بحث

از ياد مَبريد آنچه را كه بزرگان تان همواره بر آن اعتماد مى كنند به اينكه امور مشتبه و داراى اختلاف را به امور روشن و واضح بر مى گردانند، وامور مشتبه و داراى احتمالات را بر امور قطعى و غير قابل اشتباه مبتنى مى سازند، و نسبت به امور پنهان و نا آشكار با استفاده از امور واضح و آشكار حكم مى كنند، تا آنجا كه حتى در اصول دين و فروع آن _ چه آنجا كه به طريق عقلى و چه آنجا كه به طريق شرعى ثابت مى شود _ همين روش را استعمال مى كنند. پس چگونه در خصوص مبحث غيبت حضرت مهدى(عليه السلام) ما را از چيزى كه هميشه سنّت و مذهب شما بوده و همواره بر آن اعتماد واطمينان كرده ايد

منع مى كنيد؟ _ و از تمسك به آن روش كه در همه مباحث مورد قبول بزرگان تان بوده باز مى داريد؟ _ اينجا اگر ترس از طولانى شدن مطلب نمى بود به همه موارد و مسائلى كه در آنها بر همين روش اتكاء مى كنيد _ كه تعدادشان هم زياد است _ اشاره مى كرديم. بنابراين _ با منع كردن ما در مبحث غيبت از آن روش و منهجى كه طى كرده ايم _ اصول خودتان را توسط امور فرعى نقض و باطل نكنيد، و در تعصّب به جايى نرسيد كه ديگر عنادتان بر هيچكس پوشيده نماند.

بررسي حكمت غيبت

بررسي حكمت غيبت

اگرچه ذكر تفصيلى اسباب غيبت حضرت مهدى(عليه السلام) بر ما لازم نيست، و ذكر نكردن آنها هم ضررى و اخلالى به درستى مبنا و مذهب ما وارد نمى كند، با اينهمه از آنرو كه وعده داديم تا به شكل تبرّعى و افتخارى سبب غيبت را به شكل مفصل ذكر كنيم، به اين وعده عمل كرده و با ذكر سؤالاتى كه در اين باره پرسيده مى شوند و جوابى كه به آنها مى دهيم، مطلب را پى مى گيريم. پس اگر اينهمه، فضل و زيادتى مفيد از ناحيه ما محسوب گردد، ما بخاطر ظاهرتر ساختن دليل و برهان مان بر آنها اعتماد مى كنيم و گرنه، همان تسمّك به مجموعه پيشين كفايت كننده بود و ما را مستغنى مى ساخت

پنهان شدن از ديد ستمكاران

پنهان شدن از ديد ستمكاران

امّا سبب غيبت عبارتست از اينكه: ستمكاران آن حضرت(عليه السلام) را مى ترسانند و دست او را نسبت به تصرّف در چيزهايى كه خداوند براى او حق تدبير و تصرّف قرار داده است باز مى دارند. زيرا بهرهورى از امام فقط در زمانى است كه داراى تمكين و تمكّن باشد، و مورد اطاعت قرار گيرد، و بين او و اهدافى كه دارد مانع و رادعى نباشد، تا بتواند جنايتكاران را سرجاى شان نشاند، و با طغيانگران جنگ كند، و حدود الهى را اقامه كند، و مرزها را محكم گرداند، و حق مظلوم را از ظالم باز ستاند، و هيچكدام از اينها تمام نمى شود مگر با تمكّن و قدرت داشتن او. پس اگر بين او و بين اين خواسته هايش مانع و حايلى پيدا شود، لزوم قيام

به لوازم امامت و پيشوايى از او ساقط مى گردد و اگر بر جان خويش ترسيد، غيبتِ او واجب مى شود و پنهان شدنش لزوم پيدا مى كند. و چه كسى است كه چنين شخصى را كه از دشمنان پر از كينه و عداوت خويش، ترسان است بتواند مجبور كند كه بر ايشان ظاهر شود و در بين شان آشكار گردد؟ در حاليكه دورى جستن از ضررها برهركسى عقلا و شرعاً واجب است. و اين خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود كه يكبار در شعب ابى طالب(عليه السلام)پنهان گشت و بار ديگر در غار مخفى شد. و مى دانيم كه هيچ وجهى براى چنين استتار و پنهان شدنى نبود مگر ترس آنحضرت از ضررها و آسيب هايى كه ايشان را تهديد مى كرد، و در صورت دسترسى دشمن، به ايشان وارد مى گشت.

فرق بين اختفاء پيامبر و غيبت امام

فرق بين اختفاء پيامبر و غيبت امام

اگر گفته شود: پيامبر(صلى الله عليه وآله) از امت خويش مخفى نشد مگر بعد از انجام دادن همه امورى كه بر عهده او واجب بود، و در زمان مخفى بودن هم كسى به او نيازى پيدا نكرد، در حاليكه سخن شما در باره امام بر خلاف اين است. از جهت ديگر نيز استتار و مخفى ماندن پيامبر(صلى الله عليه وآله) زياد طولانى نگشت و مدت زيادى طول نكشيد، در حاليكه پنهان ماندن امام شما زمانهايى طولانى بر آن گذشته و قرنهاى متمادى بر آن سپرى شده است. گوييم : مطلب چنانكه شما گفتيد نيست. زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) قبل از هجرت و در زمانى كه در مكّه بود در شعب ابى طالب و

در غار پنهان گشت، در حاليكه تمام شريعت را هنوز به انجام نرسانيده بود، چون اكثر احكام وبخش اعظم قرآن كريم در مدينه نازل شد. پس چگونه ادعا مى كنيد كه مخفى شدن حضرت پس از تكميل و به پايان رساندن اداى رسالت بود؟ تازه اگر امر بنا بر آنچه كه شما مى پنداريد كامل شدن انجام رسالت قبل از استتار و مخفى شدن باشد، باز هم اين مطلب نمى تواند نياز مردم را به تدبير و سياست او و امر و نهى او در بين امّت نفى كند. و كيست آنكس كه بگويد: بعد از اداى رسالت و بيان كامل شرع ديگر هيچ احتياجى به وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيست و هيچ نيازى به تدبير و انديشه او در بين امّت وجود ندارد. كيست جز انسان معاند و زورگو كه بتواند چنين ادّعاى باطلى كند؟ حال اگر مخفى گشتن پيامبر(صلى الله عليه وآله) _ با فرض نياز مردم به او _ به خاطر خوف از ستمگران و دشمنان، جايز و ممكن باشد، و پيامدهاى اين امر هم بر عهده كسانى قرار گيرد كه او را در حالت ترس قرار داده و ناچار از غيبت وپنهان شدن ساخته اند، ديگر سرزنشى بر او نيست و همه ملامتها وسرزنشها متوجّه كسانى مى شود كه او را مجبور به اختفاء و استتار كرده وناچار از غيبت و نهان شدن ساخته اند، و سخن در باره غيبت امام زمان(عليه السلام) چنين است.

طولاني يا كوتاه بودن غيبت

طولاني يا كوتاه بودن غيبت

اما اختلاف به سبب طولانى بودن غيبت و كوتاه بودن آن نادرست است: زيرا فرقى در وجه غيبت، بين

غيبت كوتاه و منقطع، و غيبت طولانى ومستمر نيست. از آن رو كه اگر قرار باشد در پنهان شدن و غيبت به هنگام نياز به آن، هيچ ملامتى بر پنهان شونده و غيبت كننده نباشد،( [1] ) ممكن است سبب و وجهى كه باعث اين غيبت شده، طولانى باشد و مدتها طول بكشد همچنانكه ممكن است زمانى كوتاه ادامه يابد و قطع شود پاورقي

( [1] ) همين عبارت در كتاب «غيبت» شيخ طوسى، همراه با عبارتى ديگر اين چنين نقل شده است: بلكه همه ملامت و سرزنش متوجه كسانى باشد كه او را به نهان شدن واداشته و نيازمند غيبت ساخته اند.

عدم غيبت امامان پيشين

عدم غيبت امامان پيشين

اگر گفته شود: در صورتيكه ترس از دشمن، او را به غيبت و پنهان شدن واداشت; چرا پدرانش كه امامان پيش از او بودند غيبت نكردند. با اينكه همه آنان در حالت تقيّه وترس از دشمنان شان بسر مى بردند؟ گوييم : بر پدران بزرگوار او(عليهم السلام) هيچ ترسى از دشمنان شان نبود، زيرا همواره تقيّه مى كردند و از تظاهر به امام بودن سرباز مى زدند و امامت وپيشوايى را از خود نفى مى كردند.( [2] ) در حاليكه همه خوف و ترس متوجه امام زمان(عليه السلام) است، بخاطر اينكه ظهور و قيامش با شمشير خواهد بود، و همه را به خويش و امامت خود فرا مى خواند، و با هركس كه با او مخالفت نمايد به جهاد بر مى خيزد.( [3] ) پس چه نسبتى بين خوف و ترس او از دشمنان، با خوف و ترس پدران بزرگوارش(عليهم السلام) از آنان مى تواند باشد؟ كسى نمى تواند

قائل به تساوى اين دو خوف باشد يا حتى نسبتى بين آن دو بر قرار سازد، مگر از روى بى دقّتى و كم توجّهى. پاورقي

( [2] ) در حاشيه نسخه خطى «مقنع» كه در كتابخانه مجلس شوراى اسلامى نگهدارى مى شود، آمده است: «لى هُنا نَظَرٌ» _ به نظر من بر اين فرمايش سيد اشكال وارد است _ . ( [3] ) در حاشيه نسخه خطى پيشين آمده است: توضيح فرمايش ايشان اينكه: امام زمان(عليه السلام) مكلّف است كه حق را آشكار نموده و مخالفين خويش ر ابه قتل رساند. و اين عمل جز با شمشير ممكن نيست، بر خلاف پدران بزرگوارش (سلام الله عليهم) كه آنان چنين تكليفى نداشتند، واللّه اعلم

فرق بين غيبت و عدم وجود

فرق بين غيبت و عدم وجود

اگر گفته شود: چه فرقى هست بين اينكه موجود باشد لكن در پس پرده غيبت قرار گيرد، بطوريكه دست هيچكس به او نرسد و هيچ انسانى از او بهره اى نگيرد، و بين اينكه اصلا موجود نباشد؟ به عبارت ديگر آيا ممكن نيست خداوند او را همچنان معدوم نگهدارد، تا زمانيكه دانست كه رعيّت توانايى پذيرش او را دارد و گردنگزار فرمانش خواهد بود موجودش گرداند؟ همچنانكه ممكن است كه بنا به گفته شما او را در پس پرده غيبت نگه دارد تا وقتى كه علم به تمكين و پذيرش مردم نسبت به او پيدا كرد، ظاهرش سازد. بنابراين همانطور كه پنهان بودن و غيبت مى تواند سببش، ترس ستمكاران باشد، چرا همين ترس نتواند سبب براى معدوم كردن امام باشد؟ قبل از پاسخ به اين سؤال بايد گفت: اينكه در زمان غيبت، هيچكس به امام(عليه

السلام) دسترسى ندارد و با او ملاقات نمى كند، معلوم و قطعى نيست، زيرا خود اين امر بر ما پوشيده است ومورد شك قرار دارد و جايز و ممكن بشمار مى رود. بعد از ذكر اين نكته، فرق بين وجود او در حال غيبت و معدوم ساختن او توسط خداوند تعالى واضح و روشن است. غيبتى كه بخاطر تقيّه و ترس ضرر از دشمنان صورت گرفته، و بگونه اى است كه امام(عليهما السلام) در هرزمان انتظار قدرت يافتن بر ظهور، و بر طرف شدن اسباب خوف و خطر از ناحيه مردم را دارد تا بتواند ظاهر شود و آنچه را كه از امور آنان به او واگذار شده است انجام دهد. روشن بودن فرق بين چنين غيبتى با عدم وجود او از اين جهت است كه او اگر معدوم مى بود، هرمقدار از مصلحتها را كه مردم از دست مى دادند وهرچه از هدايتها و كمالات آنان كه از بين مى رفت و هراندازه از الطاف ومنفعت هاى او محروم مى ماندند همگى به خداى تعالى نسبت داده مى شد و در ممنوع و محروم ماندن مردم از اين همه خيرات، هيچ اعتراضى بربندگان وارد نبود و هيچ سرزنش و نكوهشى بر آنان روا نبود. در حاليكه اگر موجود باشد و بخاطر ايجاد خوف و خطر از ناحيه مردم، به غيبت و نهانزيستى گرفتار آمده باشد، هرچه از اين مصالح از بين برود وهرچه بهره ها و منافع حضور او از مردم سلب شود، همگى به خود مردم نسبت داده مى شود و هم آنان هستند كه مورد ملامت ومؤاخذه قرار مى گيرند. از طرفى

ممكن نيست، ايجاد ترس و خوف از طرف ستمگران سبب وعلت براى معدوم ساختن امام(عليه السلام) قرار گيرد زيرا واقعيت در بين بندگان اينست كه گاهى بعضى از آنان، بعضى ديگر را به كارها يا واكنش هايى وادار مى كنند. و معنى ندارد براى جلوگيرى از اين واقعيت، طرف ديگر معدوم گردد.

مخفي بودن پيامبر(صلي الله عليه وآله) و عدم وجود او

مخفي بودن پيامبر(صلي الله عليه وآله) و عدم وجود او

علاوه بر اينكه اين سؤال به خود آنان برگردانده مى شود و در باره مخفى بودن پيامبر(صلى الله عليه وآله) همين سؤال از آنان مى شود كه: چه فرقى بين وجود داشتن پيامبر در حال غيبت و اختفاء، با معدوم بودن او وجود دارد؟ پس هرچه در جواب اين سؤال گفتند، ما هم مثل همان جواب را در باره فرق غيبت وعدم وجود حضرت مهدى(عليه السلام) به آنها مى دهيم. اما اينكه بخواهند بين دو مطلب فرق بگذارند و بگويند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)از همه افراد مخفى نشد، بلكه فقط از دشمنانش مخفى گشت، در حاليكه امام زمان(عليه السلام) از همه پنهان و غايب است. چنين فرقى درست نيست زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) زمانيكه در غار پنهان گشت، مخفى از همه دوستان و دشمنانش بود و هيچكس جز ابو بكر با او نبود. و اين امر هم مورد قبول ما و شماست كه اگر مصلحتى اقتضا مى كرد، ممكن بود پيامبر(صلى الله عليه وآله) بگونه اى مخفى شود كه ديگر هيچكس حتى يك نفر از دوست يا دشمن با او نباشد. حال هنگاميكه مخالفين به چنين فرقى بين وجود و غيبت با عدم وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) قائل و

راضى شدند، ما نيز قائل به همين فرق در رابطه با امام زمان(عليه السلام)مى شويم. زيرا بيان كرديم كه ممكن است در حال غيبت امام(عليه السلام) گروهى از دوستان او مشرّف به ديدار او شوند. و اين مطلبى نيست كه بشود بر خلاف آن قطع پيدا كرد

ظهور در جانپناه

ظهور در جانپناه

اگر گفته شود: چنانچه ترس از ضرر دشمنان است كه موجب غيبت امام(عليه السلام)شده است، پس چرا خداوند تعالى او را (در پوششى غير قابل نفوذ و بگونه اى كه دست دشمنانش به او نرسد) ظاهر نمى گرداند تا جمع بين ظهور و ايمنى از ضرر در باره او شده باشد؟ گوييم : اين پرسش كسى است كه بدون تأمّل و انديشه سخن مى گويد و ايراد مى گيرد. زيرا نياز بندگان خدا به امام و پيشوايى تعلق مى گيرد كه مكافات جنايتكاران، و تقسيم اموال و دارايى ها، و محكم ساختن مرزهايشان را بر عهده داشته باشد، وتدبير امور و اداره اجتماعشان را بدست گيرد، و بگونه اى باشد كه بستن و فسخ كردن پيمانها و قراردادهاى اجتماعى توسط او انجام گيرد، و مشكل گشا و موجب انتظام، و عزل ونصب كننده، و بالا برنده و پايين آورنده مقامات مردم باشد، و اين همه سامان نمى گيرد مگر اينكه امام(عليه السلام)در بين مردم بوده با آنها مخالطت ومعاشرت طرفينى داشته باشد. پس اگر بگونه اى قرار داده شود كه دست كسى به او نرسد جهت نياز مردم به او از بين مى رود، و ظهور او در ديدگاه مردم مثل ظاهر بودن ستارگان در آسمان خواهد بود كه هيچ خللى را از بين

نمى برد و هيچ مشكل و لغزشى را رفع نمى كند. و كسى كه درباره غيبت حضرت مهدى(عليه السلام) به چنين سؤالى نيازمند شود، به ورشكستگى دچار شده و گويا ديگر دستاويزى برايش در ردّ غيبت نمانده است

اقامه حدود الهي در زمان غيبت

اقامه حدود الهي در زمان غيبت

اگر پرسيده شود: حكم حدود الهى در زمان غيبت چيست؟ اگر اين حدود از انجام دهندگان آن جرائمى كه موجب حد مى شود ساقط باشد، خودش نوعى اعتراف به نسخ شريعت است و اگر ثابت باشد، پس چه كسى آنها را در زمان غيبت اجرا مى كند؟ گوييم: حدود الهى كه مورد استحقاق جنايتكاران است، بخاطر انجام كارهايى كه ايجاب حد مى كند، برگردن اين افراد ثابت است. حال اگر امام(عليه السلام) ظهور كرد در حاليكه هنوز مستحقِّ اين حدود نمرده و باقى هست امام(عليه السلام) با تكيه بر بيّنه (شاهد مورد نياز) يا اقرار خود او، آن حدود را جارى خواهد كرد. اما اگر از دنيا رفت (و هنوز امام ظاهر نشده بود تا اجراى حد كند)، آن اجراى حدّ از بين مى رود و گناه از بين رفتن آن برگردن كسانى است كه امام(عليه السلام) را ترسانيده و ناچار از غيبت نموده اند. و اين مطلب نسخ و ابطال اقامه حدود الهى بشمار نمى آيد. زيرا اقامه حدّ در صورتى واجب است كه قدرت بر اجراى حد وجود داشته باشد و مانعى هم در كار نباشد. اما اگر مانعى در كار پيدا شد حدّ ساقط خواهد بود. فقط در يك صورت نسخ حساب مى شود و آن در صورتى است كه وجوب اجراى حدّ با فرض قدرت و

وجود نداشتن مانع، ساقط باشد (درحاليكه هيچكس به چنين سقوطى قائل نيست). سپس همين سؤال به خود مخالفين بازگردانده شده و به آنان گفته مى شود: نظر و رأى شما در باره آن حدودى كه جنايتكاران استحقاقش را پيدا مى كنند _ اما اوضاع و احوال به شكلى است كه اهل حل و عقد (و زمامداران امور) در آن شرايط قادر بر انتخاب امام و حاكم، و تعيين و نصب او نيستند _ چيست؟ در اين مورد جوابشان هرچه بود، ما هم مثل همان جواب را در زمينه غيبت حضرت مهدى(عليه السلام) و عدم اجراى حدود الهى به آنها مى گوييم.

غيبت امام و هدايت به حق

غيبت امام و هدايت به حق

اگر گفته شود: با فرض غيبت امام چه راهى براى رسيدن به حق وجود دارد؟ اگر بگوييد: راهى بسوى حق وجود ندارد در اين صورت مردم را در سرگردانى و گمراهى و شك و ترديد در بقيه امورشان قرار داده ايد. و اگر بگوييد: به وسيله دلايل حق و نشانه هاى آن، به حق مى توان رسيد (در جوابتان گفته مى شود: خود اين تصريحى است به اينكه با وجود اين دلايل و نشانه ها، ديگر نيازى به امام نيست) و بايد به حق رجوع كرد. در جواب از اين اشكال و تفاصيل آن گوييم: حق بر دو قسم است : عقلى و سمعى. حق عقلى به وسيله دلايل و برهانهايش بدست مى آيد و با نظر كردن ودقت و تأمّل در آن، درك مى شود. اما حق سمعى (اقوالى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تصريحاتى از ناحيه ايشان وامامان از نسل ايشان(عليهم السلام) بعنوان دلايل

ونشانه هايى براى شناخت آن قرار داده شده) و همه موارد آن را بيان كرده و توضيح داده اند و هيچ موردى را بدون دليل وا نگذاشته اند. با اينهمه، اگرچه مسأله حق و اقسام آن همانطور است كه ما گفتيم، لكن نياز به امام امرى ثابت و لازم است; بخاطر اينكه دليل نياز مستمر وهميشگى انسانها به او _ در هرزمان و به هرشكلى كه باشد _ عبارت از اينست كه: امام(عليه السلام)لطفى در حق ماست كه در انجام واجبات و دورى گزيدن از بديها تأثير دارد و اين امر، بگونه اى است كه هيچ چيز ديگرى ما را مستغنى از آن نمى سازد و هيچ چيزى در اين جايگاه، جايگزين او نتواند بود. و اما نياز به او در امور مرتبط با حق سمعى و اقوال شرعى، باز هم ظاهر و آشكار است. زيرا نقل روايت، اگرچه از طرف حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) و پدران بزرگوار حضرت مهدى(عليه السلام) در باره تمام امورِ مورد نياز دين، وارد شده است; با اينهمه ممكن است نقل كنندگان روايت به دليلى يا از روى تعمّد يا از روى اشتباه، دست از نقل بكشند و بدينوسيله نقل منقطع بشود، يا در بين كسانى كه نقل آنها حجيّت ندارد باقى بماند. در اينصوت نياز به امام(عليه السلام)خواهد بود تا آن را كشف كند وتوضيح بدهد و مورد تقصير را بيان فرمايد. پس ظاهر شد كه: نياز به امام(عليه السلام) در هر حالى ثابت است اگرچه رسيدن به حق از طريق دلائل و ادله آن نيز ممكن باشد.

امام غايب و بيان احكام

امام غايب و بيان احكام

اگر گفته شود: فرض

كنيد كه نقل كنندگان روايات بعضى از امور مهم دين را پوشيده داشتند و نياز به بيان امام پيدا شد و حق مطلب هم جز از جهت او فهميده نشد. از آن طرف ترس او از كشته شدن به دست دشمنان ادامه داشت. چه بايد كرد؟ تكليف چيست؟ شما در جواب سه راه بيشتر نداريد: يا بايد بگوييد: او ظهور مى كند اگرچه ترس از قتل در كار باشد. در اينصورت لازم مى آيد كه ترس از قتل نتواند جايز كننده غيبت قرار گيرد ودر همه حالات بايد ظهور كند. يا اينكه بگوييد: ظهور نمى كند و تكليف در آن چيزى كه از امّت پوشيده داشته شده، ساقط است كه در اين صورت از اجماع خارج شده ايد. چون اجماع منعقد شده بر اينكه: «هرچيزى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن را تشريع كرده و بيان فرموده است تا قيام قيامت بر امت، لازم خواهد بود». يا اينكه بگوييد: ظاهر نمى شود ولى تكليف هم ساقط نخواهد بود كه در اين صورت تصريح به تكليف مالايطاق كرده ايد (يعنى امر غير ممكنى را كه مكلفين توان انجامش را ندارند، مورد تكليف فرض كرده ايد) وآگاهى به چيزى را كه راهى به سوى آن نيست، بر مكلفين واجب گردانيده ايد. گوييم : ما قبلا از اين سؤال، جواب داده ايم و تفريعات و شاخه هاى آن را هم تا آنجا كه ممكن بوده است در كتاب «الشافى» خود ذكر كرده ايم.( [4] ) آن جواب بطور كلى عبارتست از اينكه: اگر خداى تعالى بداند كه نقل روايت در باره بعضى از واجبات شريعت منقطع خواهد گرديد

_ در حاليكه در آن زمان، تقيه امام ادامه دارد و ترس از دشمنان نيز باقى است _ يقيناً در چنين صورتى آن تكليف را از كسانى كه راهى بسوى بدست آوردن آن ندارند، ساقط خواهد فرمود. و اگر به وسيله اجماعى كه شبهه پذير نيست دانستيم كه تكليف دين الهى، هميشگى و تا قيامت بر تمام امت ثابت است، نتيجه اين علم براى ما اين است كه اگر بر حسب اتفاق، نقل برخى از امور شريعت منقطع گرديد، اين انقطاعِ نقل، فقط در وقتى است كه امام(عليه السلام) قدرت بر ظهور وآشكار شدن و آگاه ساختن مردم و انذار ايشان دارد. پاورقي

( [4] ) «الشافى فى الامامة»، جلد 1، صفحه 144 تا 148.

علّت عدم ظهور امام براي دوستان خود

علّت عدم ظهور امام براي دوستان خود

اگر گفته شود: چنانچه علّت در غيبت امام(عليه السلام) از دشمنانش، همان خوفى باشد كه از آنان دارد، پس چرا براى دوستان خود ظاهر نمى شود؟ در حاليكه، چنين علّتى در حق آنان منتفى است. پس اگر _ با اينكه علّت مخفى ماندن، در حق دوستان امام منتفى است _ براى دوستانش ظاهر نگشت، قول شما در باره علّت غيبت از ريشه باطل است. گوييم: بزرگان شيعه از اين سؤال جواب داده اند به اينكه مانعى ندارد وبعيد نيست كه علّت غيبت امام از اوليا و دوستان خويش اين باشد كه مى ترسد بعد از ديدار، آنان خبرش را فاش كنند و از روى خوشحالى در باره ديدار و همنشينى او با ايشان سخن گويند، و اين امر _ اگرچه به شكل غير عمدى _ منجر به ترس از دشمنان شود.

مناسب نبودن اين جواب

مناسب نبودن اين جواب

و اين جواب مورد رضايت و پسند ما نيست. زيرا عاقلان شيعه ممكن نيست نسبت به ضررى كه امام وخود آنان را در صورت اظهار ديدار وهمنشينى با امام تهديد مى كند، غافل باشند. پس چگونه با آگاهى كامل نسبت به ضررهاى همه گيرى كه در اظهار اين امر هست آن را اظهار مى كنند و از آن به ديگران خبر مى دهند؟ بله اگر اين حرف كه گفته اند در باره يكى دو نفر صادق باشد، باز هم در حق گروه كثير شيعيان كه از ديدارش محروم هستند ممكن نيست (كه بگوييم در صورت ديدار، امرش را فاش مى كنند و خطر ساز مى شوند). علاوه بر اينكه اين علّت موجب

مى شود كه شيعيانش، از هرگونه بهره بردنى از او محروم مانند، بگونه اى كه قدرت بر تلافى كردن و از بين بردن آن نداشته باشند; زيرا اگر مخفى بودن امام معلّق بر امرى شود كه از حال شيعيان فهميده شد كه انجامش مى دهند (يعنى افشاء و ايجاد ضرر) بنا بر اين هم اكنون قدرت بر چيزى كه مقتضى ظهور امام(عليه السلام) باشد را ندارند، واين خودش موجب سقوط تكليف از آنان مى شود _ تكليفى كه در آن امام لطف بشمار مى آيد. _

جواب از اعتراض نويسنده

جواب از اعتراض نويسنده

بعضى از علماء از اين سؤال جواب داده اند كه سبب غيبت از همه مردم، همان رفتار دشمنان است، زيرا بهره بردن همه اجتماع مردم _ چه دوست وچه دشمن _ از امام(عليه السلام) فقط به اين است كه امر او نافذ و جارى و دستش باز باشد و در ظهور بسر ببرد و در همه موارد بدون هيچگونه بازدارنده ونزاع كننده اى تصرّف لازم بنمايد. در حاليكه روشن و معلوم است كه دشمنان از اين امور جلوگيرى كرده و از انجام آن، منع كرده اند. گفته اند: در اينكه به شكل پنهانى حضرت براى بعضى از دوستانش ظاهر گردد فايده اى نيست. زيرا بهره اى كه از تدبير و اداره امامان خواسته شده و مورد نظر است، جز با ظهور براى همه امت و نفوذ مطلق فرمان امام حاصل نمى گردد. پس علّت در غيبت امام و ظاهر نبودن او _ به گونه اى كه لطف و مصلحت براى همگان باشد _ يكى شد

امّا اين جواب نيز، مورد رضايت و قابل قبول

نيست: زيرا دشمنان اگر مانع از ظهور امام زمان(عليه السلام) به شكل تصرّف و تدبير امور باشند، ديگر بين او و كسانيكه از اولياى مورد نظر او هستند نمى توانند مانع باشند كه حجاب غيبت از آنها برداشته شود. و چگونه كسانى از اولياء و دوستان او كه به ديدارش نائل مى گردد بطور شخصى و اختصاصى نتواند از او بهره اى ببرد، در حاليكه معتقد به اطاعت او و وجوب پيروى از فرامين اوست و آنحضرت را حاكم بر خويش مى داند؟! و اگر كسى قائل شود كه چنين ديدارى بخاطر اختصاصى بودنش و بخاطر اينكه امام با فرض چنين ديدارى حاكم و فرمانرواى همگان محسوب نمى شود وتدبير و اداره همه مردم به او سپرده نشده است، ممكن نيست و واقع نمى شود، خود اين تصريح به اين است كه اصلا شيعه اماميه از زمان فوت اميرالمؤمنين(عليه السلام) تا زمان حسن بن على(عليهما السلام)پدر امام زمان(عليه السلام)هيچگونه بهره اى از ديدار امامان خويش نداشته اند بخاطر همان علّتى كه در باره امام زمان(عليه السلام) ذكر شد. و نيز لازم مى آيد كه دوستان و اولياى اميرالمؤمنين(عليه السلام) و شيعيان او نيز تا قبل از انتقال امر خلافت بر عهده او و قبل از حصول حكومت بدست او، هيچ بهره اى از ديدارهاى خود با او برايشان وجود نداشته باشد. و اين عقيده، گوينده اين سخن را به جايى مى رساند كه هيچ انسان متفكر و با دقّتى نمى تواند آن را بپذيرد. علاوه بر اينكه: اگر آنچه را كه گفتند _ كه بهره بردن از امام(عليه السلام)جز با ظهورش براى همه مردم و

تأثير فرمان او بر آنان ممكن و حاصل نمى شود _ مورد تسليم قرار دهيم، باز هم قولشان از جهت ديگرى باطل خواهد بود كه عبارتست از اينكه: اين عقيده به سقوط تكليف _ همان تكليفى كه امام(عليه السلام)، لطف الهى در آن به شمار مى آيد _ از شيعيان مى انجامد. بخاطر اينكه اگر ظاهر نشدن امام(عليه السلام) براى آنان به سبب علّتى باشد كه به آنان بر نمى گردد، و نيز در قدرت وامكان آنها هم نيست كه آنچه را مانع ظهور است بر طرف كنند، در اين صورت بناچار بايد تكليف از آنان ساقط باشد و در اين مورد حكم آنان، حكم دشمنان حضرت هم نخواهد بود، زيرا دشمنان _ اگر چه براى آنان ظهور نكند _ خود سبب چنين غيبتى بوده و قدرت دارند بر اينكه مانع از ظهور را برطرف كنند تا حضرت ظاهر شود. لذا تكليفى كه تدبير امام لطف در آن بشمار مى رود بر آنان لازم است، اگرچه اين مطلب چيزى بر شيعيان او لازم نمى سازد. اگر ممكن بود كه گروهى از مكلّفها بقيه مردم را از لطف او باز دارند و با اينهمه تكليفى كه خود امام لطف در آن محسوب مى شود مستمرّ بوده و براى آنان ادامه داشته باشد، لازمه اش اينست كه ممكن باشد برخى مكلفين، بعض ديگر را با نوعى قيد و زنجير و مانند آن از سلوك خاص وعملى معيّن باز دارند _ به گونه اى كه آن اشخاص نتوانند آن قيد و زنجير را از گردن و پاى خود بردارند _ با اينهمه تكليف به آن سلوك خاص و

عمل معيّن همچنان ادامه داشته باشد و از عهده آن بسته شدگان ساقط نشود. مخالفين ما حق ندارند بين آن قيد و زنجير با نبودن لطف فرق بگذارند، از اين جهت كه بگويند: قيد و زنجير اگر باشد ديگر فعل و عمل ممكن نخواهد بود و با وجود قيد، كسى توهّم وقوع آن عمل را نمى كند، در حاليكه نبودن لطف چنين نيست (بلكه با نبودن لطف بازهم انجام تكاليف ممكن است). بخاطر اينكه مذهب درست و عقيده صحيح _ كه ما بر آن اتفاق نظر داريم _ اين است كه نبودن لطف، درست همانند نداشتن قدرت و وسيله عمل است، و تكليف كردن با فرض عدم لطف _ در باره كسى كه داراى لطف است _ قبيح و نادرست است و قبح آن واضح و معلوم است. درست مانند اينكه با فرض عدم قدرت و وسيله عمل و با وجود مانع، كسى را به كارى مكلّف نمايند. و عقيده داريم كه هركس لطفى در باره اش از ناحيه صاحب لطف صورت نگيرد، از انجام فعل ناتوان است، همانطور كه هركس از عملى منع شود، از انجام آن ناتوان است. آنچه كه بايد در جواب اين سؤال _ كه در باره مخفى بودن حضرت از دوستان خويش مطرح گرديد _ گفته شود اين است كه: اولا ما قطع و يقين نداريم( [5] ) كه او براى همه اولياى خويش غايب و مستور باشد. زيرا كه خود اين مطلب نيز بر ما پوشيده است و هريك از ما فقط حال خودش را مى داند نه حال ديگران را. و زمانى كه ظهور آن حضرت را براى

آنان ممكن شماريم همانطور كه احتمال عدم ظهور نيز هست، بايد علّتى را براى غايب ماندن احتمالى آنحضرت از ايشان ذكر نماييم. و بهترين چيزى كه در اين باره گفته شده و نزديكترين آنها به حق اينست كه بگوئيم: _ البته همانطور كه قبلا بيان داشتيم بايد توجه داشت كه اين باب از ابوابى است كه علم قطعى و تفصيلى به آن لازم نيست، بلكه همين قدر كه علم اجمالى به آن داشته باشيم كافيست _ بايد علّت غيبت از اولياء و دوستان، مشابه و همانند علت غيبت از دشمنان باشد. در اينكه مقتضى سقوط تكليف از آنان نيست و موجب ملامتى نسبت به تكليف كننده آنان كه خداست نمى باشد، و بايد ايشان قادر بر رفع اين مانع و از بين بردن اين سبب غيبت باشند تا حضرت بر آنها ظاهر گردد، و اين دو ويژگى بايد در علّت غيبت باشد و گرنه به همان فساد و بطلانى كه ذكر شد، خواهد انجاميد. اگر اين كلام ثابت شده باشد بهترين علّت و سببى كه براى غيبت از اولياء و دوستان آن حضرت ذكر شده اين است كه گفته شود: دانستيم كه علم به امام زمان(عليه السلام) به نحو تعيين و جدا كردن او از مدّعيان دروغين، جز به وسيله معجزه صورت نمى گيرد زيرا نصّ و روايت صحيح _ در باره امامتِ خصوص اين امام _ براى معيّن شدن و مشخّص گشتن او كفايت نمى كند. بلكه بايد معجزه اى آشكار، بدست او صورت گيرد، تا تصديق كنيم كه آن امام، همين فرزند امام حسن عسكرى(عليه السلام)است. و علم به معجزه و دلالت كردن

آن بر ظهور، راهش، استدلالى است كه ممكن است مورد شبهه قرار گيرد. و هركس در باره كسى كه معجزه به دست او ظهور يافته شبهه اى پيدا كرد و معتقد شد كه اين معجزه، باطل، ونوعى تصرّف خارق العاده در اشياء است و قائل شد كه انجام دهنده اين معجزه دروغگو و به هم بافنده است، چنين كسى ملحق به اعداء واز زمره دشمنان محسوب مى شود، از جهت اينكه بايد از او ترسيد پاورقي

( [5] ) در بعضى نسخه ها كلمه «قاطعين» به اين معنا آمده كه «ما قطع و يقين داريم كه ...» كه با توجّه به سياق كلام و آنچه در غيبت شيخ طوسى نقل شده: انّا اوّلا لانقطع على استتاره عن جميع اوليائه» و نيز آنچه در اعلام الورى به نقل از سيد آمده است «اوّلا نحن لانقطع ...» اشتباه است و همان «لا قاطعين» صحيح است كه مورد ترجمه قرار گرفته است

جهت ترس از اولياء در هنگام ظهور

جهت ترس از اولياء در هنگام ظهور

اگر گفته شود: پس چه تقصيرى از چنين دوستى صادر شده كه امام براى او ظاهر نمى شود بخاطر اين امرى كه از حال او دانسته مى شود؟ و او چگونه قدرت دارد بر كارى كه به وسيله آن كار، امام برايش ظاهر گردد؟ و به خاطر جبران سبب غيبت امام از او، به چه كارى بايد روى آورد؟ گوييم: ما در سبب غيبت امام زمان(عليه السلام) از دوستانش به مطلبى معلوم اشاره كرديم كه جاى مورد تقصير در آن و چگونگى امكان جبران آن، روشن است. زيرا غير ممكن نيست كه از حال او دانسته شود كه وقتى

امام برايش ظاهر شد در شناخت معجزه او ناتوان باشد يا تقصيرى داشته باشد. و به اين ناتوانى و تقصير هم از اين جهت مبتلا شده باشد كه نسبت به فرق بين معجزه وكارهاى ممكن، و فرقِ آنچه كه مى تواند دليل معجزه بودن يك كار قرار گيرد و آنچه كه نمى تواند، علم كافى نداشته باشد واين نداشتن علم كافى از روى تقصير و ناتوانى او باشد. در حاليكه اگر در همين مورد بر اساس قاعده اى صحيح و طريقه اى درست قضاوت مى كرد، ممكن نبود كه معجزه امام در هنگام ظهور بر او مشتبه گردد. بنابراين بايد اين تقصير را جبران كرده، و به علم كافى براى تشخيص معجزه و غير معجزه دست يابد، تا بدين وسيله از زمره كسانى كه معجزه وغير معجزه برايشان مشتبه مى گردد خارج شود. تكليف غير مقدور: كسى نمى تواند بگويد: اين وجوب تحصيل علم و قدرت تشخيص، تكليف به غير مقدور و حواله دادن به امرى غيبى و غير قابل درك است. زيرا اين دوست و ولىّ نمى تواند تقصير و كوتاهىِ خود را نسبت به خصوص رأى و استدلال مذكور بشناسد تا بعد از شناخت، آن را جبران نمايد و خود را براى رويارويى درست با معجزه آماده سازد و قدرت كافى براى تشخيص صحيح آن را در خويش ايجاد كند. در حقيقت شما با چنين بيانى، او را مكلف به ما لايطاق نموده و چيزى را كه بر او لازم نيست برعهده اش لازم مى سازيد

تكليف غير مقدور

تكليف غير مقدور

كسى نمى تواند بگويد: اين وجوب تحصيل علم و قدرت تشخيص، تكليف به

غير مقدور و حواله دادن به امرى غيبى و غير قابل درك است. زيرا اين دوست و ولىّ نمى تواند تقصير و كوتاهىِ خود را نسبت به خصوص رأى و استدلال مذكور بشناسد تا بعد از شناخت، آن را جبران نمايد و خود را براى رويارويى درست با معجزه آماده سازد و قدرت كافى براى تشخيص صحيح آن را در خويش ايجاد كند. در حقيقت شما با چنين بيانى، او را مكلف به ما لايطاق نموده و چيزى را كه بر او لازم نيست برعهده اش لازم مى سازيد

جواب ازاين اعتراض اينست كه

جواب ازاين اعتراض اينست كه

آنچه كه در تكليف لازم است گاهى امرى شناخته شده و يگانه است وگاهى مخلوط و مشتبه به غير آن است _ اگرچه قدرت بر هردو نيز براى مكلف حاصل است _ بنا بر اين دوست و ولىّ امام(عليه السلام)زمانيكه خود را محاسبه مى كند و مى بيند كه امامش ظهور نمى كند و او توفيق ديدار ندارد، به بررسى سبب غيبت مى پردازد و وقتى كه هريك از وجوه باطل گذشته و همانندان آن وجوه را نتوانست بپذيرد و آنها را باطل و فاسد شمرد، بنا چار مى فهمد كه بايد اين غيبت سببى داشته باشد كه به خود او بر مى گردد. و وقتى كه ديد قوى ترين سبب ها همان است كه ما ذكر كرديم، در مى يابد كه از جهت او تقصيرى واقع شده است و كوتاهى و تقصيرى در رابطه با شناخت صفات معجزه و شروط آن دارد. بنابراين بر اوست كه تجديد نظرى در مبانى تشخيص خود داشته باشد و آن را از آلودگيها

پاك كند و از آنچه كه مقتضى شبهه و موجب اشتباه كردن است بپيرايد. پس او هرزمان كه در اين مورد به مقدار لازم كوشش و مجاهدت كرد و حق كامل و بدون نقصان رأى و نظر سليم را بجا آورد بناچار برايش علم به موارد اختلاف حق و باطل ايجاد خواهد شد. و وقتى كه علم به آن حاصل شد، ديگر ناگزير بايد سبب غيبت حضرت(عليه السلام) از چنين ولىّ و دوستى بر طرف گردد. و در اينگونه مواضع، انسان خودش بر نفس خودش آگاه و بصير است و ممكن نيست كه به ميزانى بالاتر از انجام حد اكثر سعى و تلاش و جستجو و تحقيق وگردنگزارى به حق مأمور گردد.

اساس رسيدن به نتيجه

اساس رسيدن به نتيجه

مخالف ما در اين مسأله هرچه بگويد، عليه خويش گفته است: زيرا او مى گويد: مراجعه به دليل و دقّت در آن، موجب دانستنِ بسيارى از صفات مخصوص و شروطِ معلوم مى شود، كه هرگاه يكى از آن شروط مختلّ شود، علم و آگاهى لازم به آنچه كه مورد نظر قرار گرفته حاصل نخواهد شد. پس اگر مخالفين ايشان بگويند: ما در ادلّه نظر كرديم همچنانكه شما نظر مى كنيد. با اينهمه علمى به آنچه كه شما ذكر مى كنيد و خود را عالم به آن مى دانيد براى ما حاصل نشد. جوابشان اينست كه: شما به آنگونه اى كه ما نظر مى كنيم نظر نكرديد و از طرفى، شرايطى كه براى ايجاد علم از راه چنين نظرى لازم بود در شما كامل نبود زيرا فراوان و مختلف و مشتبه با يكديگر هستند.

اگر مخالفين اين نظريه بگويند:

در مورد اخلال به شرطهاى لازم براى ايجاد رأى و نظر صحيح، ما را جز به سراب حواله نداديد، و به هيچ شرط معينى كه مورد اخلال و تقصير ما قرار گرفته باشد اشاره نكرديد. جواب شان اين است كه: آن زمان كه نتوانستيد به آگاهى و دانشى همچون دانش و آگاهى ما دست يابيد، ناگزير اين عدم آگاهى بخاطر تقصيرى است كه در مورد بعضى شروط از شما صادر شده زيرا اگر شروط را كامل مى كرديد و حق اين شروط را ادا مى كرديد همچون ما داراى علم مى شديد. بنابراين از ناحيه خود شما بطور اجمال، تقصيرى واقع شده اگرچه ما نمى توانيم به عين آنچيزى كه مورد تقصير شما قرار گرفته است اشاره كنيم. و با اينهمه شما قدرت داريد كه شروطِ دقت و تحقيق را به طور كامل ادا كنيد و به حق تسليم باشيد و دلهايتان را از باورها و اسبابى كه مانع از وقوع علم است خالى نگهداريد، و هرزمان كه اين كار را انجام داديد، ناگزير داراى علم خواهيد شد. و انسان بر نفس خويش بصير و آگاه است. و اگر اين جواب از آنان صحيح باشد. پس ما هم به مثل همين جواب، از پرسش آنها جواب مى گوييم.

فرق بين دوست و دشمن در علّت غيبت

فرق بين دوست و دشمن در علّت غيبت

اگر گفته شود: بنا بر اين هر ولىّ و دوستى كه امام بر او ظاهر نمى شود بايد قطع پيدا كند به اينكه او در گناهى كبيره و بزرگ كه به منزله كفر حساب مى شود بسر مى بَرَد. چون _ بنا بر آنچه شما فرض كرديد _

او در آنچه كه موجب غيبت امام از او شده و باعث از بين رفتن امرى مصلحت دار _ يعنى ظاهر شدن حضرت _ مى باشد، مقصّر شناخته مى شود. و بدين ترتيب همين ولىّ، ملحق به دشمنان آن حضرت است. گوييم : اين تقصيرى كه به آن اشاره داشتيم لازم نيست كه در حدّ كفر يا گناه كبيره اى باشد. زيرا او در همين حال حاضر، اعتقاد به عدم امامت امام زمان(عليه السلام) پيدا نكرده و او را بر جان شريفش نترسانده است و فقط در بعضى دانستنى ها تقصيرى مرتكب شده كه همين تقصير سبب شده است كه او حال خود را چنين يابد كه همين تقصير در آينده باعث مى شود كه شك در امامت از او صادر شود در حاليكه الآن چنين نشده است. پس در چنين تقصيرى لازم نيست كه همين حالا به منزله آن شك در امامت حساب شود كه به شكل طبيعى روشن است كه در آينده به آن منجر خواهد شد. جز اينكه بايد دانست كه چنين تقصيرى اگرچه لازم نيست كفر باشد يا همانند تكذيب امام(عليه السلام) و شك در صدق آن حضرت بشمار آيد با اينهمه گناه و خطا بشمار مى آيد، البته گناه و خطايى كه منافاتى با ايمان واستحقاق ثواب ندارند. و در اين تقدير دوست و ولىّ امام، ملحق به دشمن حساب نمى شود. زيرا دشمن در حال حاضر در مورد امامت به چيزى كه گناه كبيره و موجب كفر اوست اعتقاد دارد، بخلاف دوست و ولىّ كه در حال حاضر جز ايمان وتسليم ندارد

آنچه در آينده سبب كفر ميشود در حال حاضر كُفر نيست

آنچه در آينده سبب كفر ميشود

در حال حاضر كُفر نيست

آنچه در آينده سبب كفر مى شود در حال حاضر كُفر نيست: آنچه كه اين گفتارِ ما را _ كه هرچه به منزله سبب براى كفر است لازم نيست در حال حاضر كفر باشد _ روشن مى سازد، اينست كه فرض كنيم شخصى در مورد فردى توانا از بين ما اعتقاد پيدا كند كه «او بدرستى مى تواند در غير خودش از اجسام ديگر، كارى را بدون هيچگونه تماسى با آن انجام دهد و به شكل غير مباشر، در آن تصرفاتى خارق العاده كند.» اين مطلب خطا و جهالت است و كفر نيست. از طرف ديگر محال نيست كه در باره همين شخص _ با همين اعتقاد _ علم داشته باشيم كه اگر يك پيغمبرى ظهور كرد و مردم را به نبوت خويش فرا خواند و معجزه اش را همين قرار داد كه خداوند بدست او كارى را انجام دهد بگونه اى كه اسباب بشرى به آن نرسد _ كه خود اين كار حتماً علمى و معجزه اى الهى است _ همين شخص او را تكذيب مى كند و به او ايمان نمى آورد و حتى مى شود در نظر گرفت كه اين شخص، آن مدّعى پيامبرى را مى كشد. و آنچه از اعتقاد او نسبت به مقدور شخص قادر ذكر شد، به منزله سبب چنين مخالفت و تكذيب و قتلى باشد. اما هرگز لازم نمى آيد كه چنين اعتقادى در اهميت و بزرگى، همرتبه و همشأن با چنين افعالى باشد. و اين بود مجموعه سخنانى در باره غيبت كه به وسيله آن بر اصول وفروع آن آگاهى حاصل شود

و بعد از آن اگر هم مطالبى باقى مانده باشد چنانست كه گويا نيازى به طرح آنها نبوده است. و از خدا يارى مى جوئيم و توفيق نيكو مى طلبيم نسبت به آنچه كه موافق حق و مطابق آنست و مخالف باطل و دور از آنست و او به لطف و رحمت خويش شنواى اجابت كننده ا ست و خدا ما را كفايت كننده است و نيكو وكيلى است. پايان كتاب «المقنع» و الحمد لله اولا و آخراً و ظاهراً و باطناً

مقدمه بحث

مقدمه بحث

ما در كتاب مان «شافى» در امامت، و سپس در كتاب مان «مقنع» در غيبت، سبب مخفى بودن امام زمان(عليه السلام) از دشمنان و دوستانش را ذكر كرده ايم( [1] ) و بين دو سبب (سبب غيبت از دشمنان و سبب غيبت از دوستان) فرق گذاشتيم و بيان داشتيم كه عدم بهرهورى از آن حضرت _ براى همگان _ بخاطر سببى است كه مربوط به خود آنان است نه مربوط به او. و در اين باب تمام و كمال مطلب را بحث كرديم و تا دورترين هدفها رسيديم. سپس در كتاب مقنع روشى جديد پيش گرفتيم كه در آن روش كسى بر ما پيشى نگرفته بود و دليل آورديم كه بر ما لازم نيست كه سبب غيبت آن حضرت را به شكل معين و مشخص بيان كنيم بلكه براى دانستنِ نيكو بودن غيبت او، همين مقدار كافى است كه بدانيم او معصوم است و كسى است كه هيچ كار ناشايسته اى را انجام نمى دهد و هيچ امر واجبى را ترك نمى فرمايد. و در اصول و اساس اين مبحث

مثالهايى زديم و گفتيم كه مثل چنين قاعده اى در جاهاى مختلف مورد استعمال قرار مى گيرد. اينك برخى نكات به خاطرمان رسيده كه بناچار بايد ذكر شود تا شناخته گردد و اين نكات، مطالبى محكم و صحيح و دور از شبهات و انتقادات است. پاورقي

( [1] ) «شافى فى الامامة» جلد 1 صفحه 144 تا 148، «المقنع» (همين كتاب صفحه 55).

الهام گيري اولياء از امام غايب

الهام گيري اولياء از امام غايب

بطور خلاصه اينكه: دوستان و اولياى امام زمان(عليه السلام) و شيعيان و معتقدين به امامت او در حال غيبت از او بهره مند مى شوند همان بهره اى كه قائليم در تكليف بندگان بايد وجود داشته باشد. زيرا آنان با فرض اينكه به وجود او در بين خودشان علم دارند و نسبت به وجوب اطاعت و لزوم فرمانبرى از او يقين قطعى دارند بناچار بايد از او بترسند و در انجام كارهاى ناپسند از او بهراسند و نسبت به تأديب و انتقام و بازخواست و غضب او بيمناك باشند تا بدين وسيله، انجام واجبات از آنان فزونى گيرد و ارتكاب گناهان و بديها كاهش پذيرد يا حد اقل انجام واجبات و ترك محرمات بر ايشان نزديكتر و شايسته تر باشد. و اين است همان جهت عقلى نياز به امام(عليه السلام) .

حدّ تأثير غيبت بر نقش امام(ع)

حدّ تأثير غيبت بر نقش امام(ع)

و گويا مى بينم كه شنيدن اين سخن براى بعضى از مخالفين ما چه بسا موجب تعجّب است و مى پرسد: چه غضبى براى انسانى كه غايب و مخفى شده و ترسان و وحشت زده است؟ و چه انتقامى مورد انتظار است از كسى كه نه قدرتى دارد كه بندگان را شامل شود و نه فرمانش نافذ است و نه تسلط و حكومتى قهرآميز دارد تا از آن ترسيده شود؟ و چگونه از كسى كه شناخته شده و تشخيص داده شده و داراى مكانى معلوم نيست خوف و هراسى مى توان داشت؟ جواب از اين سؤالها اينست كه: آنچه به حقيقت بايد از آن تعجّب كرد، همين تعجّب كردن مخالفين است

كه بدون هيچ برهان آشكار و شاهد قابل ذكرى صورت مى گيرد. در حاليكه دانستيم كه دوستان امام(عليه السلام) اگر چه شخص او را نمى شناسند و عين او را تشخيص نمى دهند با اينهمه به حقيقت، وجود او را محقّق مى دانند و به اينكه او با آنهاست و در بين شان است يقين دارند و در اين مورد هيچ شك و ترديدى ندارند. زيرا اگر داراى چنين صفتى نبودند ملحق به دشمنان بودند و از جايگاه و منزلت اولياء و دوستان او خارج مى بودند. در بين آنان هيچكس نيست مگر اينكه معتقد است كه امام(عليه السلام) بگونه اى است كه هيچ خبرى از اخبار او برايش پوشيده نمى باشد و نهانى هاى دل و اعمال او از ديد خدابينش مخفى نمى ماند تا چه برسد به ظواهر و كارهاى آشكار او. برايش ممكن است كه هر چه از اعمال پسنديده و يا ناپسند از آنان سر مى زند همه را بداند و بدين ترتيب ازاينكه آنان بر انجام كارهايى ناپسند اقدام كنند و او آنان را نسبت به آن تأديب و عقوبت كند در امان نيستند. و كداميك از اين دوستان و شيعيان هستند كه اگر امام(عليه السلام)برايش ظاهر شوند و معجزه اى را كه بوسيله آن علم به امام زمان بودن ايشان پيدا كند ابراز كنند و بخواهند او را ارزش يابى كنند و تأديب نمايند و حدّ الهى را بر او جارى سازند، او بخواهد از بذل آن خوددارى ورزد و در برابر آنچه كه امامش نسبت به او انجام مى دهند تسليم و گردنگزار نباشد و با اينهمه معتقد

به امامت آن حضرت و وجوب اطاعت از ايشان باشد؟

عدم فرق بين غيبت و ظهور در الهامگيري اولياء

عدم فرق بين غيبت و ظهور در الهامگيري اولياء

در خصوص آنچه ذكر كرديم و در وجوب اطاعت او و دورى جستن از نافرمانى او و التزام به ديدبانى او و كناره گرفتن از مقام مخالفت با آن حضرت، آيا حالت او با شيعيانش در زمان غيبت فرقى با حالت او در زمان ظهور و بروز دارد؟ در صورتيكه بر حذر بودن از غضب و ترسيدن از انتقام او هيچكدام متوقف برشناسايى عين امام و تشخيص شخص او و يقين پيداكردن به مكان او نيست. چنانكه همانا تعداد زيادى از رعيّت و مردم تحت ولايت امام ظاهر، او را به شكل معيّن نمى شناسند و شخص او را تشخيص نمى دهند و در بسيارى اوقات مكان و جايگاه او را نمى دانند با اينهمه مى ترسند كه هرگاه گناه و كار ناپسندى انجام دهند، مورد تأديب و بازخواست او قرار گيرند. و آنان از همين ترس و خوف بگونه اى بهره مند مى شوند كه از انجام بسيارى كارهاى حرام و زشت باز مى ايستند يا حد اقل به مقام تقوى و باز ايستادن از محرمات، نزديكتر مى شوند. و اگر مطلب بر همين منوال كه ما توضيح داديم باشد، ديگر سؤال در باره عدم ظهور براى دوستان نيز جا ندارد كه بگويند: امام(عليه السلام) اگر بخاطر ترسش از دشمنان و ريبه آميز بودن امر آنان است كه براى شان ظهور نمى كند پس به چه دليلى براى دوستان و اوليايش ظاهر نمى شود؟ و اگر جز اين باشد، چگونه مى توان پذيرفت كه

بخاطر غيبتى كه دشمنان سبب و وسيله آن بوده اند اولياء و دوستان حضرت هم از بهره مندى و مصلحت هاى خويش محروم مانند؟ و اين چيزى است كه با فرض استمرار تكليف شيعيان _ بگونه اى كه امام لطف در آن محسوب مى شود _ با عدالت منافات دارد. زيرا ما بيان داشتيم كه آنان حتى با فرض غيبت، از امام خويش(عليه السلام)بهره مند مى شوند و همانا غيبت با چنين بهره مندى كه در تكليف شيعيان به آن نياز هست اصلا منافات ندارد. و بيان كرديم كه شرط بهره مندى از ايشان، ظهور و بروز ايشان نيست و از عهده اين سؤال محكم كه مخالفين ما گمان كرده اند كه جوابى ندارد و راه فرارى از آن نيست بخوبى برآمديم

عدم ضرورت ظهور براي اولياء

عدم ضرورت ظهور براي اولياء

با اينهمه ما ظهور آن بزرگوار(عليه السلام) را براى بعضى از دوستان و اولياى خويش ناممكن نمى دانيم كه اين ظهور براى حفظ آنان در راه مستقيم يا ادب نمودن ايشان يا پنددادن يا آگاهى بخشيدن يا آموختن مطلبى، صورت گيرد. مگر اينكه بايد خاطرنشان ساخت كه ما آن را ضرورى و لازم نمى دانيم به شكلى كه اگر چنين ظهور و ديدارى صورت نگرفت بدنبال علت هاى آن بگرديم و در پى بدست آوردن اسباب آن خود را به تكلّف اندازيم. بله فقط در صورتى كه ظهور او براى اوليا و دوستانش واجب باشد به گونه اى كه اگر چنين ظهورى نباشد بهره اى نمى برند و از نادرستى ها بازداشته نمى شوند، سخن در اين باره دشوار و شبهه آفرين مى شود. اما اگر امر

برخلاف آن باشد ظهور براى ولىّ، وجوب و ضرورتى نخواهد داشت بخاطر اينكه بر حسب دليلهاى ذكر شده، بهره بردن و از زشتيها بازداشته شدن، بدون ظهور نيز حاصل است. لذا شبهه اى نمى ماند.

چگونگي آگاهي امام غائب بر امور

چگونگي آگاهي امام غائب بر امور

اگر گفته شود: امام در حال غيبت و مخفى بودن چگونه بر انجام يافتن كارهاى ناشايسته توسط شيعيان خويش آگاه مى شود تا آنان از تأديب وعقوبت او بترسند؟ در حاليكه او در زمان غيبت بگونه اى است كه هيچ اقرار كننده اى نزدش اقرار نمى كند و هيچ شاهدى پيش او شهادت نمى دهد. و آيا چنين علّتى براى ترسيدن شيعيان از مخالفت با او و باز ايستادن از گناه، جز ادّعايى باطل مى تواند باشد؟ گوييم: علّت آورنده به باطل نيست جز آنكس كه از وجدان خودش انصاف نمى طلبد و آنچه را كه عليه اوست يكسان با چيزى كه به نفع اوست ملاحظه نمى كند. امّا شناخت امام نسبت به انجام شدن كارهاى ناشايسته از بعضى دوستانش چه بسا از همه وجوه مختلفه اى باشد كه در صورت آشكار بودن و فرمانروايى و قدرت اجرايى داشتن او، مى توانست موجب علم به انجام آن امور توسط آنان باشد

ديدن كارها توسط خود ايشان(ع)

ديدن كارها توسط خود ايشان(ع)

يكى از آن وجوه اين است كه ممكن است خود آن حضرت امرى را ببيند و به آن آگاهى يابد و حالت ظهور در اين وجه مانند حال غيبت است، بلكه حالت غيبت در چنين وجهى، اقوى است: زيرا امام زمانى كه به طور معيّن شناخته نمى شود و شخصِ او تشخيص داده نمى شود، دور ماندن از نگاه او و اجتناب ما از اينكه مبادا ما را در حال انجام بعضى امور ناشايسته ببيند، دشوارتر و دايره اش تنگ تر است. در حاليكه اگر شخصِ او را مى شناختيم، اين اجتناب

گسترده تر وساده تر مى بود، و فرق بين اين دو مطلب براى هرعاقلى معلوم است: زيرا ما وقتى او را نمى شناسيم، در باره هركس كه مى بينيم و نسبش را نمى دانيم، احتمال اين را مى دهيم كه او خود امام(عليه السلام)باشد. حتى ما نمى توانيم مطمئن باشيم كه او يكى از همين همسايه ها يا مهمانها يا همين كسانى كه بر خانه ما وارد يا خارج مى شوند نباشد. در حاليكه همه اين احتمالات با شناخت و تشخيص امام(عليه السلام) مرتفع مى باشد. از آن طرف وقتى خود امام(عليه السلام) چيزى را از ما مشاهده كرد كه موجب تأديب و تنبيه ماست، به سبب آن ما را تأديب و تنبيه مى فرمايد و هيچ نيازى به اقرار و شاهد هم ندارد، زيرا اين دو راه مقتضى ظن غالب و گمان قوى هستند در حاليكه با وجود علم نيازى به گمان نيست و خود علم مهمتر و قابل اعتمادتر از ظن قوى است.

شهادت دادن شاهدان نزد حضرت(ع)

شهادت دادن شاهدان نزد حضرت(ع)

يكى ديگر از اين وجوه براى آگاهى يافتن امام نسبت به رفتار مردم، شهادت شاهدان است. و غيبت آنحضرت نيز مانعى براى شنيدن اين شهادت و عمل بر طبق آن نمى باشد. زيرا ممكن است گروهى از كسانى كه قدرت بر ديدار امام دارند وحضرت برايشان ظهور دارد، انجام بعضى كارهاى قبيح را توسط يكى از شيعيان او مشاهده كنند و تعدادشان هم به اندازه اى باشد كه اگر شهادت بر انجام آن عمل بدهند شهادت آنان پذيرفته است. و ما قبلا گفتيم كه اين قدرت بر ديدار امام و حضور در محضر او

را نفى نمى كنيم اگرچه آن را ضرورى و لازم هم نمى شماريم. حال اگر چنين افرادى نزد او شهادت دادند و او نظر داد كه بايد بر آن شخص، حدّ اجرا شود. يا خود او اجراى حد را به عهده مى گيرد يا يارانش را مأمور اين عمل مى كند. و اين مطلب نه مانعى دارد و نه وجهى براى عدم امكانش هست. اگر گفته شود: چه بسا از كسانى كه امام را مى بينند هيچكس نباشد كه اين كار قبيح را از آن شخص مشاهده كند كه در اين صورت از اداى شهادت، ناتوان خواهد بود و موردى براى اجراى حدّ وجود نخواهد داشت. گوييم: ما در اين باب در صدد بيان راههاى ممكن و طرقى هستيم كه مى شود براى اين شناخت در نظر گرفت، كه او را تواناى برچنين معرفت و نظارتى مى كند، نه در صدد بيان وجوب و يا تحقق حصول آن. و اگر آنچه را ذكر نموديم ممكن باشد، ديگر ترس و خوددارى كردن از انجام كارهاى ناپسند بر شيعيان واجب مى شود. و به همين مقدار از خوف وخويشتن دارى، قاعده لطفى كه در باب تكليف عباد ذكر شد تمام خواهد بود. علاوه بر اينكه همين اشكال در حالت ظهور امام و قدرت او بر اجراى احكام و حدود نيز وارد است: زيرا اولا حتى در آن زمان هم ممكن است كسانى كه بتوانند شهادت بر آن بدهند آن كار ناشايست را از شيعه اى مشاهده نكنند. ثانياً ممكن است كسى آن را ببيند كه عدالت ندارد در نتيجه يا شهادت ندهد يا اگر هم شهادت بدهد

شهادتش قابل قبول نباشد. حتّى آنجا كه از انسانهاى عادل كسانى آن را مشاهده كنند كه اگر شهادت بدهند شهادتشان مورد قبول قرار مى گيرد، ممكن است شهادت دادن را انتخاب نكنند. و گويا ما قادر باشيم بر اينكه وجوه مختلفه اى را كه اجراى حدود الهى توسط آنها ساقط مى شود شمارش كنيم لكن به خاطر رعايت اختصار از بر شمردن آنها صرف نظر مى كنيم. با همه آنچه كه ذكر شد بايد قبول كرد كه ترس از امام موجود است و خود دارى از مخالفت با او ثابت است و همين مقدار كه اين امور ممكن باشد كافيست و قطع و يقين داشتن به آنها لازم نيست

اقرار در نزد امام(ع)

اقرار در نزد امام(ع)

اما اقرار نيز در زمان غيبت ممكن است، زيرا بعضى از اولياء و دوستان _ كه چه بسا امام(عليه السلام) بر آنان ظاهر شود _ احتمال دارد كه به عمل ناپسندى گرفتار شده باشد و توبه نمايد و اجراى حدّ الهى بر خود را براى تطهير از گناه ترجيح دهد، لذا در نزد امام(عليه السلام) اقرار به انجام آن عمل نمايد. بنابر اين همه وجوهى كه در حال ظهور ثابت بود در حالت غيبت هم ثابت و ممكن است

احتمال دوري و نزديكي امام(ع)

احتمال دوري و نزديكي امام(ع)

اگر گفته شود: هيچيك از شيعيان نيست مگر اينكه دوربودن منزلگاه امام(عليه السلام) از خود را جايز و ممكن مى داند و اينكه امام يا در مشرق يا در مغرب اقامت دارد. پس اين شيعه از مشاهده امام نسبت به معصيت خود و يا اينكه شاهدى او را در حال معصيت ببيند و نزد امام عليه او شهادت بدهد در امان است. در حاليكه اين امر در زمان ظهور امام، حتّى با علم به دور بودن منزل او لازم نمى آيد. چون او از هيچ شهرى دور نمى باشد مگر اينكه شخصى را به جانشينى خود مى گمارد تا در غياب او مردم در گناه و نافرمانى از او خائف و ترسان باشند و از انتقام او بپرهيزند. گوييم: همانطور كه هيچ يك از شيعيان او نيست مگر اينكه دور بودن مكان امام از خود را احتمال مى دهد، همانطور هيچيك از آنان نيست مگر اينكه وجود او را در ديار خود و در نزديكى محل اقامت و در همسايگى منزل خود ممكن و محتمل مى

داند. و همين احتمال براى تحقق پرهيز و خوف و عدم امنيّت در انجام گناه، كافى است. علاوه بر اين، حتى در ظهور امام و با وجود گسترش قدرت و نفوذ فرمان ايشان در بين همه مردم، بازهم هيچيك از انجام دهندگان كارهاى زشت و ناروا نيست مگر اينكه مخفى ماندن آن عمل را و نرسيدن خبر آن به گوش امام را احتمال مى دهد و ممكن مى شمارد با اينهمه، آن ترس بر قرار است و لطفى كه در وجود امام نسبت به بازماندن امّت از گناه و نافرمانى هست، ثابت مى باشد. پس چگونه كسى كه ما را به چنين چيزى در زمان غيبت ملزَم مى سازد از وجود چنين حالت مشابهى در دوران ظهور فراموش مى كند؟

امكان تعيين جانشين

امكان تعيين جانشين

امّا آن قسمت از سؤال گذشته كه: امام اگر ظاهر و شناخته شده مى بود و از ديارى غايب مى شد، حتماً قبل از رفتن و غيبت از ديار، كسى را كه چون خودش باعث خوف گناهكاران مى شد به جانشينى خود بر مى گزيد. پس ثابت شد كه در حال غيبت، همين مقدار كه احتمال و امكان نزديك بودن منزلگاه آن حضرت به ما و معاشر بودن با ما وجود داشته باشد، كافى است كه ترس از او در وجود ما پيدا شود و هراس از گناه و نافرمانى او كامل گردد. لكن ما از اين حكم تنزّل كرده و مى گوييم: چه كسى، قائلين به غيبت امام زمان(عليه السلام) را از مثل چنين ادّعايى منع مى كند كه بگوييم: همانا امام(عليه السلام) در اطراف زمين از هيچ شهر و

بلدى دور نمى ماند، مگر بعد از اينكه برخى از اصحاب و ياوران خود را به عنوان جانشين در هركجا تعيين مى كند. لذا بناچار بايد براى او ياوران و اصحابى در هريك از شهرها و سرزمينهاى دور از او باشند كه در مراعات آنچه بر شيعيان مى گذرد جانشين و قائم مقام آن حضرت بشمار روند پس اگر بدست شيعه اى كارى انجام شد كه موجب جبران و حفظ از انحراف و مقتضى تأديب و تنبيه او باشد، همين جانشين آن را بر عهده گيرد چنانكه اگر امام مى بود، خود بر عهده مى گرفت. اگر گفته شود: اين جانشين چگونه مورد اطاعت قرار مى گيرد؟ و از كجا و چگونه اين شيعه و دوست خطاكار كه اين جانشين، اراده تأديب او را دارد بفهمد كه او خليفه و جانشين امام(عليه السلام) است؟ گوييم: به معجزه اى كه خداوند تعالى به دست او آشكار مى سازد. زيرا معجزات بر طبق مذهب ما حتى بدست انسانهاى درستكار هم ظاهر مى شود تا چه برسد به كسى كه امام او را جانشين خود ساخته وقائم مقام خود قرار داده است. اگر گفته شود: جانشين امام(عليه السلام) با فرض دورى امام(عليه السلام) تنها در صورتى موجب آن ترس از مخالفت مى شود كه او را بخوبى بشناسيم و تشخيص بدهيم. در جواب گفته مى شود: در اين باب آنچه كه به ميزان كفايت بود بيان شد. و ما اگر قطع و يقين به وجودامام در اين زمان، و مراعات امور ما توسط ايشان داريم، حالِ او نسبت به ما دوگونه است وگونه سومى وجود ندارد: يا با

ما در يك شهر و بلد است كه در اين صورت خودش امور ما را مورد مراعات قرار مى دهد و نيازى به غير ندارد. يا دور از ماست كه در اين صورت با فرض حكيم بودن ايشان ممكن نيست از ما دور شود مگر بعد از اينكه كسى را به جانشينى خود تعيين كند و او را بعنوان قائم مقام خود در آن شهر بگذارد، همانطور كه اگر ظاهر مى بود و تشخيص داده مى شد، بايد چنين مى كرد و اين نكته اى است كه شبهه اى پس از آن نمى ماند.

بهره وري از وجود امام(ع)

بهره وري از وجود امام(ع)

اگر گفته شود: اين نوعى تصريح از جانب شماست به اينكه در بهره بردن از امام و ترس از او و رسيدن به مصالحى از ناحيه او، ظهور امام مانند غيبت او مى باشد و در اين گفتار اشكالى است كه خود مى دانيد و برديگران نيز پوشيده نيست.( [2] )گوييم: ما نمى گوييم ظهور آن حضرت در آثار و منافع، همانند غيبت اوست. و چگونه به چنين امرى قائل باشيم؟ در حاليكه در حالت ظهور و بسط قدرت و قوّت حكومت او، هم دوست و هم دشمن، هم دوستدار و هم كينهورز همگى بهره مى برند. در حاليكه در زمان غيبت او، چنين بهره اى كه اشاره شد فقط توسط دوست و ولىّ او حاصل مى شود نه دشمن و بد خواه او.و در حال ظهور و گسترش قدرت او، همچنين منافع و بهره هاى فراوان براى اولياء و دوستان آن حضرت و غير آنان از بقيه مردم وجود دارد. زيرا او كيان امّت

را حمايت مى كند و مرزهايشان را محكم مى دارد و راههايشان را ايمن مى سازد و آنان بر تجارت كردن و كسب هاى گوناگون و بدست آوردن غنايم قدرت مى يابند و او از ستم ديگران بر آنان جلوگيرى مى كند، و در نتيجه اموالشان زياد مى شود و رزق و روزيشان به آسانى فراهم مى آيد و در آمد كسبشان چند برابر مى شود.تازه اينها بهره هايى دنيايى هستند كه اگر در غيبت آن حضرت از دست رفت، بازهم لازم نمى آيد كه تكليف مردم ساقط شود. و بهره هاى آخرتى و دينى كه در هر حال ملازم با امامت است طبق آنچه بيان كرديم با فرض غيبت ثابت هستند، لذا بخاطر آنها هم لازم نمى آيد كه تكليف ساقط باشد.و اگر بگوييم _ اگر چه واجب نيست _ كه بهره بردن شيعيان از امام بر طبق قاعده لطف در اينكه به انجام واجب ترغيب شده و از انجام محرّمات باز گرفته شوند _ كه ثابت بودن آن را در زمان غيبت بيان كرديم _ در حال ظهور كلّى امام و گسترش قدرت وحكومت ايشان نسبت به همه مردم، با قوّت بيشترى صورت مى گيرد، اين گفته ممكن و جايز است زيرا:پديد آمدن و عارض شدن امرى مانند غيبت كه _ با فرض ثبوت اصل قاعده لطف _ قوّت و شدّت تأثير آن را از بين مى برد، از اصل بهره بردن از او بگونه اى كه او لطف در آن بشمار مى آيد، جلوگيرى نمى كند و موجب سقوط تكليف نمى شود.

پاورقي

( [2] ) يعنى اين مطلب اقتضا مى كند كه هيچ

فرقى بين دو حالت غيبت و ظهور امام(عليه السلام) براى انجام نقش الهى او وجود نداشته باشد. در حاليكه باطل و بى اساس بودن اين امر واضح است زيرا اختلاف آشكارى بين غيبت و ظهور وجود دارد. و از طرفى اگر فرقى بين اين دو حالت وجود نداشته باشد همه مباحث گذشته درباره غيبت و انگيزه و مصالح آن بيهوده و باطل خواهد بود.

عدم امكان جايگزين براي امام(ع)

عدم امكان جايگزين براي امام(ع)

اگر گفته شود: آيا بنظر شما ممكن نيست كه دوستان و اولياى امام در دوران غيبت، هيچ بهره اى از امام نبرند، امّا خداوند تعالى در چنين حالتى، از روى لطف، چيز ديگرى را كه در تكليف، جايگزين همان بهره مندى از امام باشد براى شان انجام دهد؟ همانطور كه اين سخن، مورد ادّعاى گروهى از بزرگان نيز هست كه درباره اقامه حدود الهىِ از دست رفته، قائلند به اينكه خداى تعالى چيزى را كه جايگزين اقامه حدود در تكاليف باشد، انجام مى دهد. گوئيم:بيان داشتيم كه دوستان و اولياى امام (عليه السلام) در حال غيبت از ايشان بهره مند مى شوند، بگونه اى كه اصلاً جايى براى ترديد در آن وجود ندارد. وبهمين مقدار از بيان،ديگر اين سؤال، از اعتبار مى افتد.سپس به گونه اى ديگر نيز اين سؤال، باطل مى شود، به اين ترتيب كه: همانا تدبير امام (عليه السلام) و دخالت و تصرّف او و لطفى كه بواسطه او بر رعيّت مى شود، در نظر ما چيزى نيست كه امرى ديگر بتواند جايگزين آن شود.و اگر مطلب به همين ترتيب نمى بود، ديگر ضرورتى نداشت كه در هر حال، و نسبت به هر

مكلّفى، امامت لازم باشد. به عبارت ديگر، قبولِ جايگزين شدن غير امام به جاى امام(عليه السلام)در باب لطف، از قطع داشتن به ضرورت و لزوم آن در همه زمانها جلوگيرى مى كند.و به اين ترتيب خود اين سؤال نوعى ضربه زدن به اصل وجوب امامت

است. پس چگونه مى توانيم آن را قبول كنيم و درباره علّت غيبت، نسبت به آن مورد سؤال قرار گيريم؟اما حدود الهى اينطور نيستند. زيرا اگر ثابت شد كه اين حدود از باب لطف است و هيچ دليل عقلى يا شرعى هم، امكان وجود بديل و جانشينى براى آن در مقام لطف را مردود نشمرد، ديگر جايز است كه گفته شود: همانا خداى تعالى در هنگام از بين رفتن اين حدود، چيزى را كه جانشين وجايگزين آن است انجام مى دهد. در حاليكه اين نظريّه همانطور كه بيان كرديم، درباره امامت درست نيست

كيفيّت آگاهي امام(ع) به زمان ظهور

كيفيّت آگاهي امام(ع) به زمان ظهور

اگر گفته شود: شما اگر ظهور امام زمان (عليه السلام) را وابسته به از بين رفتن ترس او از دشمنان و امنيّت يافتن او از ناحيه آنان قرار داديد: اين سؤال پيش مى آيد كه او چگونه به چنين شرايطى آگاهى مى يابد؟ و چه راهى براى دانستن آن دارد؟ در حاليكه راهى براى شناخت دقيق و همه جانبه نقشه ها و توطئه هاى پنهان و آشكار دشمنان او كه در شرق و غرب وخشكى و دريا پراكنده اند، وجود ندارد.گوييم:امّا شيعه اماميّه بر اين عقيده اند كه: پدران امام _ كه بر او و بر همه آنان درود باد _ با شناختى كه از فرمايشات پيامبر(صلى الله عليه وآله)

نسبت به زمان غيبت وچگونگى آن، و طولانى يا كوتاه بودن آن، و نشانه ها و علامات آن، و وقت ظهور و دلايلى كه براى آسان كردن و تسهيل آن وجود دارد، بدست آورده اند، با امام زمان(عليه السلام)عهد كرده و او را انذار نموده و از حدّ و حدود اين امور، آگاهش ساخته اند.بنابراين ديگر جايى براى اين پرسش از ما باقى نمى ماند. زيرا وقتى كه قرار باشد ظهور با ويژگى هايش، و با وقتى كه اين ظهور صورت مى گيرد، مورد تصريح پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اهلبيت(عليهم السلام) باشد، ديگر نيازى به دانستن امور پنهان و پوشيده نيست.

و علاوه بر آنچه گفتيم; احتمال دارد كه اين امر، متوقّف بر غلبه گمان وقدرت نشانه ها و جمع شدن دلايل مختلف و تقويت آنها با يكديگر باشد، و اين مطلب غير ممكن نيست.و وقتى قبول كنيم كه ظهور امام(عليه السلام) فقط به يكى از اين امور تحقق مى پذيرد:يا به زياد شدن ياران و يارى دهندگان او، يا به قدرت و توانايى يافتن وكمك رسانى آنان، يا به كم شدن دشمنان او، يا به ناتوانى و از پا افتادن آنان; و همه اين امور داراى نشانه هايى هستند كه هر كس در آنها بنگرد ومواظبت كند و از نزديك با آنها درگير باشد بخوبى در خواهد يافت.پس هنگاميكه امام (عليه السلام) آنچه را گفتيم _ يا مجموعه آنها يا بطور متفرقه برخى از آنها را _ حس نمود، و به سالم ماندن خويش در برابر دشمنان ظنّ و گمان قوى پيدا كرد، و احتمال رسيدن به مقصود و دستيابى به خواسته و

مطلوب، در نزدش قوّت گرفت، ديگر بر او واجب مى شود كه ظهور فرمايد:چنانكه بر هر يك از ما با قيام نشانه هاى ايمنى آور، اقدام به كار، و با قيام نشانه هاى خوف آفرين، باز ايستادن از كار واجب است.

عدم اعتماد امام(ع) بر ظنّ و گمان

عدم اعتماد امام(ع) بر ظنّ و گمان

اگر گفته شود: زمانيكه كسى ظن قوى و گمان غالب بر سلامت دارد، باز هم احتمال خلاف مى دهد و از اينكه گمانش قطعاً تحقق پيدا كند، مطمئن نيست. پس چگونه امام زمان و مهدى امت(عليه السلام)در مورد ظهور و از بين رفتن تقيّه، عمل به ظن و گمان مى كند، در حاليكه احتمال كشته شدن و باز داشته شدن از فعاليت هايش را وارد و ممكن مى شمارد؟ گوئيم:امّا در تصرّفات و اعمال ما و بسيارى از اوضاع دينى و دنيايى ما، همين ظن غالب و گمان قوى، جانشين علم شده و همان تأثير را دارد. بدون اينكه از سرانجام امور، آگاهى دقيقى داشته باشيم. امّا امر امام (عليه السلام) در اين باب، مخالف و متفاوت با امر ديگران است. لذا در اين مورد حتماً بايد علم قطعى به يارى و پيروزى داشته باشد. جواب بر طبق روش مخالفين :حال اگر در اين مسأله راه دوم را _ از آن دو راهى كه ذكر كرديم _ بپيماييم. مى توانيم بگوييم: خداوند تعالى از طريق واسطه هاى علم امام زمان(عليه السلام) كه جدّ بزرگوار او رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و پدران گراميش مى باشند، او را آگاه ساخته كه چه زمانى ظن غالب به پيروزى پيدا مى كند، و چه وقت نشانه هاى سالم ماندن او

آشكار مى شوند، تا ظهورش واجب باشد و ترس از هيچ كس بر او نباشد. كه در اين صورت، ظنّ و گمان در اينجا راهى براى علم و درى براى رسيدن به قطع و يقين است.و اين همان قول قائلين به قياس است، در مقابل نفى كنندگان و باطل شمرندگان آن در شريعت، كه وقتى به آنها اعتراض مى شود كه چگونه كسى كه گمان به شبيه بودن فرع با اصل، در حكم جواز و اباحه دارد و گمان مى كند كه فرع و اصل در علّت اباحه با هم شريك هستند، اقدام به انجام آن عمل مى كند؟ در حاليكه او احتمال مى دهد كه امر بر خلاف گمان او باشد؟ زيرا گمان كه بهمراه قطع و يقين نيست. و احتمال مخالفت اين امر با حكم واقعى وجود دارد و ثابت است.آيا اين موجب نمى شود كه مكلّف به كارى اقدام كند كه از قبيح نبودن آن مطمئن نيست؟ در حاليكه اقدام به كارى كه ممكن است قبيح باشد، مانند اقدام كردن به كارى است كه قبح آن معلوم است.آنها مى گويند: همينكه خداى حكيم و سبحان مردم را متعبّد به قياس ساخته، خودش مانع از احتمال خلاف است. چون وقتى خداوند تعالى در تعبّد به قياس گويا فرموده است: هركس كه ظن قوى و گمان غالب به امارات و نشانه ها پيدا كرد و برايش در فرعى از فروع احكام مشخص شد كه حكمش شبيه حكم حليّت در يك مورد اصلى از احكام است، و بر طبق همين ظنّ و گمان عمل كرد; همان عمل، تكليف او حساب مى شود وبرايش مشروعيت دارد.پس

بوسيله همين دليل، اطمينان يافت و از اين جهت نسبت به عدم اقدام به عمل قبيح، مصونيّت و امنيّت پيدا كرد.

و همين ظنّ او _ كه فرع در حكم مخصوص، شبيه اصل است _ راهى شد كه به چگونگى آن امر و كيفيت آن در حق خودش و چيزى كه به آن باز مى گردد، علم پيدا كند. اگر چه شخص ديگرى در همين مسئله، ممكن است حكمش متفاوت با حكم او باشد وقتيكه در غلبه ظن با آن اولى تفاوت دارد.كسى كه حجت و برهانش اين است و بر چنين مطلبى تكيه دارد، چگونه آنچه را كه ما در باب غلبه ظن و گمان قوىِّ امام (عليه السلام)نسبت به سالم ماندن و پيروز شدن بر دشمن ذكر كرديم، برايش مشتبه مى شود؟!در حاليكه بهتر است كه انسان با انصاف، همانطور كه به خودش نگاه مى كند، به طرف مقابلش نگاه كند. و به همان چيزى كه خودش قانع است، از طرف مقابل نيز قناعت كند.

جواب بر طبق روش مخالفين

جواب بر طبق روش مخالفين

جواب بر طبق روش مخالفين :حال اگر در اين مسأله راه دوم را _ از آن دو راهى كه ذكر كرديم _ بپيماييم. مى توانيم بگوييم: خداوند تعالى از طريق واسطه هاى علم امام زمان(عليه السلام) كه جدّ بزرگوار او رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و پدران گراميش مى باشند، او را آگاه ساخته كه چه زمانى ظن غالب به پيروزى پيدا مى كند، و چه وقت نشانه هاى سالم ماندن او آشكار مى شوند، تا ظهورش واجب باشد و ترس از هيچ كس بر او نباشد. كه در اين صورت، ظنّ

و گمان در اينجا راهى براى علم و درى براى رسيدن به قطع و يقين است.و اين همان قول قائلين به قياس است، در مقابل نفى كنندگان و باطل شمرندگان آن در شريعت، كه وقتى به آنها اعتراض مى شود كه چگونه كسى كه گمان به شبيه بودن فرع با اصل، در حكم جواز و اباحه دارد و گمان مى كند كه فرع و اصل در علّت اباحه با هم شريك هستند، اقدام به انجام آن عمل مى كند؟ در حاليكه او احتمال مى دهد كه امر بر خلاف گمان او باشد؟ زيرا گمان كه بهمراه قطع و يقين نيست. و احتمال مخالفت اين امر با حكم واقعى وجود دارد و ثابت است.آيا اين موجب نمى شود كه مكلّف به كارى اقدام كند كه از قبيح نبودن آن مطمئن نيست؟ در حاليكه اقدام به كارى كه ممكن است قبيح باشد، مانند اقدام كردن به كارى است كه قبح آن معلوم است.آنها مى گويند: همينكه خداى حكيم و سبحان مردم را متعبّد به قياس ساخته، خودش مانع از احتمال خلاف است. چون وقتى خداوند تعالى در تعبّد به قياس گويا فرموده است: هركس كه ظن قوى و گمان غالب به امارات و نشانه ها پيدا كرد و برايش در فرعى از فروع احكام مشخص شد كه حكمش شبيه حكم حليّت در يك مورد اصلى از احكام است، و بر طبق همين ظنّ و گمان عمل كرد; همان عمل، تكليف او حساب مى شود وبرايش مشروعيت دارد.پس بوسيله همين دليل، اطمينان يافت و از اين جهت نسبت به عدم اقدام به عمل قبيح، مصونيّت و امنيّت پيدا

كرد.

و همين ظنّ او _ كه فرع در حكم مخصوص، شبيه اصل است _ راهى شد كه به چگونگى آن امر و كيفيت آن در حق خودش و چيزى كه به آن باز مى گردد، علم پيدا كند. اگر چه شخص ديگرى در همين مسئله، ممكن است حكمش متفاوت با حكم او باشد وقتيكه در غلبه ظن با آن اولى تفاوت دارد.كسى كه حجت و برهانش اين است و بر چنين مطلبى تكيه دارد، چگونه آنچه را كه ما در باب غلبه ظن و گمان قوىِّ امام (عليه السلام)نسبت به سالم ماندن و پيروز شدن بر دشمن ذكر كرديم، برايش مشتبه مى شود؟!در حاليكه بهتر است كه انسان با انصاف، همانطور كه به خودش نگاه مى كند، به طرف مقابلش نگاه كند. و به همان چيزى كه خودش قانع است، از طرف مقابل نيز قناعت كند.

مورد خاص يكساني حكم ظهور و غيبت

مورد خاص يكساني حكم ظهور و غيبت

اگر گفته شود: چگونه امام در حال غيبت براى اوليايش لطف بشمار مى رود، و از انجام كارهاى ناپسند بازشان مى دارد، و بر انجام واجباب بر مى انگيزاند، به همان حدّى كه در زمان ظهور چنين بازداشتن و انگيزانيدن را انجام مى داد؟در حاليكه او: اگر ظاهر و تصرّف كننده در امور باشد، مردم ضرورتاً به او آگاهى دارند و از روى حس و مشاهده، مؤاخذه و عقوبتى كه مى كند، مورد ترس مردم قرار مى گيرد.اما اگر پوشيده و پنهان و غايب از نظر باشد، اين امور بوسيله دلايلى فهميده مى شود كه انواع اشكالات و شبهات بر آن وارد مى شود.وآيا جمع كردن بين هر دومطلب يعنى جمع

بين غيبت با آگاهى و ترس حسىِ مردم نسبت به او، چيزى جز انكار امرى مسلّم و آشكار است؟گوييم: اين سؤال از روى تأمل و دقت مطرح نگرديده است. زيرا امام(عليه السلام) اگر چه در صورت ظهور، ضرورتاً به وجودش آگاهى مى يابيم و به تصرّفات و افعال او از راه ديدن و مشاهده حسى، پى مى بريم، ولى با اين همه، شناخت اينكه او كه او امام واجب الاطاعه و داراى حق تدبير و تصرّف در امور مردم است، جز از طريق استدلال دانسته نمى شود، استدلالى كه ممكن است در معرض هر اشكال و شبهه اى قرار گيرد.پس در علم پيدا كردن به اينكه او امام مسلمين است، و اطاعت وفرمانبرى او بر همگان واجب است، فرقى بين غيبت و ظهور نيست. و در هر دو حالت راه بدست آوردن چنين علمى، دليل و استدلال است، و اين راه در غيبت و ظهور يكى است. بنابراين مشاهده و ضرورتى كه بيان شد، در اين باب و نسبت به چنين علمى، هيچ فايده اى نمى بخشد. زيرا اين ضرورت و مشاهده، فقط به وجود عين امام(عليه السلام) مربوط هستند، نه به صحّت امامت و واجب بودن اطاعت او.در حاليكه لطف، در همين باب ثبوت امامت و لزوم اطاعت او شكل مى گيرد، و بنا به آنچه كه ذكر شد به چيزى كه مورد مشاهده نيست تعلق مى يابد.و حالت ظهور _ در اينكه امام (عليه السلام) براى كسانى كه معتقد به امامت او و واجب بودن اطاعت او هستند لطف الهى حساب مى شود _ مانند حالت غيبت است و فرقى با آن ندارد.و

بدين ترتيب شبهه و اشكال مطرح شده، از اعتبار مى افتد و ساقط مى شود.و سپاس خداوند يكتا را، و سلام و صلوات بر پيامبر خدا محمّد و اهل بيت او باد. بسمه تبارك و تعالى «از خداى متعال فرج و ظهور ولى عصر (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) را بخواهيم» «به مردم بگو: به اين مكان (مسجد مقدّس جمكران) رغبت نمايند و آن را عزيز دارند ...». «از فرمايشات حضرت مهدى(عليه السلام) به حسن بن مثله جمكرانى»

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109