آینه ایثار : شامل مدایح و مراثی درباره علمدار کربلا

مشخصات کتاب

آینه ایثار : شامل مدایح و مراثی درباره علمدار کربلا/ گرد آورندگان محمود شاهرخی٬ مشفق کاشانی

وضعیت نشر و پخش و غیره :تهران: انتشارات اسوه (وابسته به سازمان اوقاف و امور خیریه)، 1375

مشخصات ظاهری:530ص.

زبان متن نوشتاری یا گفتاری و مانند آن:فارسی

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

ص: 15

ص: 16

ص: 17

ص: 18

ص: 19

ص: 20

ص: 21

ص: 22

ص: 23

ص: 24

ص: 25

ص: 26

ص: 27

حدیث عشق

بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زددر تاریخ حیات انسان و درمیان اقوان و ملل جهان، مردان بزرگ و قهرمانان نام آور، دیده می شوند، که با حس فضیلت طلبی و حقیقت جویی و آرمان خواهی، علیه ستم و تباهی قیام کرده اند و سبب پدید آمدن وقایع و حوادثی عظیم و حماسه هایی پرشکوه و شورانگیز شده اند، چنانکه فداکاری و از خود گذشتگی آن ناموران سبب پدید آمدن روح کرامت جویی و عدالت خواهی و آزادگی در میان ملل عالم گشته است.اما در میان جمیع آن وقایع هیچ یک به کمال و جامعیت نهضت حسینی و حماسه جاویدان عاشورا نمی رسد، زیرا این قیام و نهضت الهی عاری از هر شائبه و غرض نفسانی بوده،

ص: 28

صرفا از برای خدا و اقامه حدود الهی و استقرار حاکمیت توحید و اجرای قسط و عدل به وقوع پیوسته است.چنان صدق و اخلاص و شکوه و عظمت و بزرگواری و سماحت در آن تجلی و تظاهر کرد، که سبب اعجاب و شگفتی جهانیان گردید و اهل نظر را به حیرت افکند.عرصه نینوا، محل بروز و ظهور تابناکترین چهره های الهی و تجلی صفات ملکوتی بود:نه تنها از امام، که واجد مقام شامخ ولایت و مسندنشین سریر امامت بود، آن همه خلوص و صدق و عظمت و کرامت به ظهور پیوست، بلکه از خویشان و یاران آن سرور چنان ایمان و اخلاص و وفاداری و ایثار و فداکاری آشکار گردید که هر صاحبنظری را مات و مبهوت ساخت.از کودک شیرخوار تا نوجوان و مرد میان سال و پیرمرد نود ساله، همه مظهر و آیت ایمان و عشق و نمودار، پاکبازی در راه خداوند متعال بودند، و هر یک در مقام و مرتبه ی خویش نقشی از جاودانگی بر لوح زمان و صحیفه دوران رقم زدند.اما در میان جمیع آن پاکبازان و عاشقان راستین، منزلت و مرتبت پرچمدار رشید کربلا و سپه سالار عرصه ی نینوا، استثنایی است، چه آن قهرمان میدان فتوت و پاکباز پهنه ی وفا و مروت در طریق عاشقی چنان پای افشرد که گوی سبقت از همگان برد. گواه این دعوی سخن امام سجاد علیه السلام است که فرمود: رحم الله عمی العباس فلقد اثر و ابلی و فدی اخاه بنفسه حتی

ص: 29

قطعت یداه، فابدله الله عزوجل بهما جناحین. یطیر بهما مع الملائکة فی الجنة و ان للعباس عند الله تبارک و تعالی منزلة یغبطه بها جمیع الشهداء یوم القیامة.«یعنی خدای رحمت کند عمویم عباس را که جان خود را فدای برادر کرد و چنان ایثار کرد و برادر را بر خویشتن برگزید که درین راه دو دستش قطع شد و خداوند به عوض آن دو دست بدو دو بال عطا فرمود که با فرشتگان در جنان جاویدان پرواز می کند، و از برای او نزد خداوند تبارک و تعالی مرتبه و مقامی است که جمیع شهیدان در روز رستاخیر بر او غبطه می خورند و رشک می برند».چرا چنین نباشد که آن سرخیل عاشقان و کاروانسالار دلدادگان در راه مقتدا و محبوب خود حسین (ع) آن انسان کامل، از سر جان و جهان برخاست و وفا و ایثار را به حد کمال رسانید، زیرا او در انوار آفتاب ولایت چون شبنم سحرگاهی در شعاع خورشید محو وفائی شده بود.عاشق آن باشد که چون آتش بود گرم رو سوزنده و سرکش بودهر چه دارد پاک در بازد به نقد وز وصال دوست می نازد به نقد

ص: 30

عقل در سودای عشق استاد نیست عشق کار عقل مادرزاد نیست گر ز غیبت دیده ای بخشند راست اصل عشق اینجا بینی از کجاست مرد کار افتاده باید عشق را مردم آزاده باید عشق رازنده دل باید درین ره مرد کار تا کند در هر نفس صد جان نثارآن شمع جمع شهدا و پرچمدار عرصه ی نینوا، مجمع جمیع فضائل و مظهر تمام مکارم بود، از زیبایی و رعنایی، بدو لقب ماه بنی هاشم داده بودند، در شجاعت و شهامت آینه ی تمام نمای پدرش اسدالله الغالب علی بن ابیطالب بود، در صفین، در آن پیکار حق علیه باطل، در رکاب پدر حماسه ها آفریده و از شجاعت شورها برانگیخته بود، در کربلا، پرچمدار و سپه سالار لشکر سرور آزادگان بود، نه تنها لشکر امام حسین، که خود آن بزرگوار، بدو پشت گرم بود، چه آنگاه که پیکر مطهر او را در میان خاک و خون افتاده دید، گفت: اینک بخوابند آن دیدگانی که از بیم شمشیر تو آرام و خواب نداشتند، هم اکنون پشتم شکست و تدبیر و چاره ام کاستی گرفت.در قهرمانیها و دلیریهای پرچمدار عرصه ی نینوا، شاعران شعرها سروده و حماسه ها برشته ی نظم کشیده اند، اما در میان آن آثار قصیده بلند و پرشور سید جعفر حلی رضوان الله علیه

ص: 31

مقام و مرتبتی خاص دارد، مربوط به عاشورا وقعه ی فراموش نشدنی و رشادت حضرت عباس علیه السلام سروده که سخت شورانگیر و حماسی است درین مقام بعلت تنگی مجال تنها به چند بیت از آن بسنده می کنیم، او درین معنی گوید:وقع العذاب علی جیوش امیة من باسل هو فی الوقایع معلم عبست وجوه القوم خوف الموت و العباس فیهم ضاحک متبسم قلب الیمین علی الشمال وغاص فی الاوساط یحصد للروس و یحطم قسما بصارمه الصقیل و اننی فی غیر صاعقة السما لا اقسم یعنی: «رنج و عذاب بر لشکریان بنی امیه فرود آمد از سوی یل و دلیرمردی که در صحنه ی پیکار صاحب نشان و علامت بود. چهره های لشکر خصم عبوس، دژم بود از بیم مرگ در حالیکه عباس در میان آن قوم خندان بود و تبسم بر لب داشت (لطف این بیت آن گاه پدید می آید که بدانیم عباس صیغه مبالغه از عبوس بودن و به معنی بسیار چهره درهم کشیدن است)او راست و چپ لشکر کفر را بهم ریخت و در میان آن شناور گردید در حالیکه که سرها را درو می کرد و سپاه را درهم می شکست.

ص: 32

سوگند له شمشیر درخشان او، که من هرگز جز به صاعقه آسمان سوگند یاد نمی کنم».قبله ی اهل وفا شمشیر حق فارس میدان قدرت شیر حق حضرت عباس کامد ما صدق بر یدالله فوق ایدیهم ز حق بر حسین از یک صدای العطش کرد دست و سر بیک جا پیشکس از آن مظهر فتوت و آیت جوانمردی و مروت در راه رضای خداوند و متابعت از ولی مرشد، آن چنان اخلاص و ایثاری به ظهور پیوست که در وصف نمی گنجد، در روز پرشور عاشورا نخست سه تن از برادران خویش را که از بطن ام البنین بودند خطاب کرد که «ای عزیزان من می نگردید که سرور و مولای ما حسین بی یاور است برای نصرت وی شتاب گیرید و جان خود را فدای او سازید» آن مظاهر عزت و کرامت در نبرد پیشی گرفتند و هر سه تن به فوز شهادت فائز گشتند آن گاه خود آن حضرت به حضور امام رسید و از وی رخصت خواست تا با سپاه کفر نبرد کند، امام با وی فرمود ظاهرا اینک که عزم پیکار داری نخست برای کودکان تشنه کام قدری آب بدست آور و آن وفای مجسم و فتوت ممثل، بسوی فرات روی آورد و پس از مبارزات شدید مرکب را به شریعه راند، مشک را پر آب کرد و سپس از شدت عطش کفها را بزیر آب فروبرد و تا محاذی

ص: 33

دهان آورد اما یاد کودکان تشنه لب و کام خشک برادر افتاد بر نفس هی زد که تو آب می آشامی حال آنکه عزیزان تو در آتش عطش می سوزند آب را روی آب ریخت و با کام خشک از فرات بیرون آمد:به دریا پانهاد و خشک لب بیرون شد از دریا مروت بین، جوانمردی نگر، غیرت تماشا کن چون سپاه ابلیس دست راستش را از پیکر جدا کردند فرمود:والله ان قطعتمو یمینی انی احامی ابدا عن دینی و عن امام صادق الیقینی نجل النبی الطاهر الامین به خدا اگر دست راستم را از تن جدا کردید من همواره از دین خود و از امام صادق صاحب یقین خود که فرزند پیامبر طاهر و امین است حمایت می کنم».و چون دست چپش را قطع کردند فرمود:یا نفسی لا تخشی عن الکفار و ابشری برحمة الجبارمع النبی السید المختار قد قطعوا ببغیهم یساری فاصلهم یا رب حر النار «ای نفس از کافران بیم مدار، ترا بشارت باد برحمت خداوندی و مصاحبت پیامبر برگزیده، اینان به طغیان و سرکشی دست چپ مرا قطع کردند، پروردگارا حرارت آتش را

ص: 34

به آنان چشان».درود خداوند و فرشتگان و جمیع صدیقان و مقربان بر آن عبد صالح که برای خشنودی خداوند و پیروری از امام و مقتدای خود از سر جان و جهان برخاست و بر صحیفه عشق و لوح فتوت و جوانمردی نقشی جاودانه رقم زد، درود بر او درودی جاویدان و سلامی متواتر.اما این مجموعه آثار شاعرانی است در نعت و منقبت و رثاء و مصیبت آن سر حلقه ی ارباب وفا و فتوت و اظهار نیازی به پیشگاه آن عزیز داور که از غایت تقرب به حضرت دوست او را باب الحوائج لقب داده اند.درین مجموعه ی گردآورندگان درصدد آن نبوده اند که تنها از سروده های فصیح و بلیغ و آثار شیوا و رسا بهره جویند، ممکن است آنچه فراهم آمده دارای نقائص و کاستی هایی باشد و برخی از اشعار از نظر ضوابط رایج بر فن شعر و ادب مطلوب نباشد اما از آنجا که معرف و مبین حسن عقیده و ارادت سرایندگان آنهاست، همه ارجمند و دارای ارزش است.گر خطا گوید ورا خاطی مگو ور شود پر خون شهید او را مشوخون شهیدان را ز آب اولیتر است این خطا از صد صواب اولیتر است

ص: 35

امید است که این خدمت ناچیز مقبول درگاه خداوند سبحان و مورد عنایت آن بنده شایسته ی رحمان قرار گیرد و خداوند آن را جهت مباشران و دست اندرکاران دخیره ی روز موعود و یوم الورود قرار دهد.انه ولی النعمة و الامر کله الیهمحمود شاهرخی «جذبه»

ص: 36

محمد حسین جلیلی کرمانشاهی «بیدار»

اکبر و عباس

تا ساز دل به شور حسینی ترانه گوست جان جهان به نغمه او گرم های و هوست بگذر به کربلا که پس از قرن ها هنوز از بوی و موی اکبر و عباس مشکبوست داس خزان به باغ محمد گلی نهشت آری فلک به آل نبی سخت کینه جوست طی کرد شاه دین ره اخلاص را به سر از سر قدم کنند مقیمان کوی دوست زینب زبان به خطبه گشاده است لا جرم چشم حسین از سر نی مات روی اوست

ص: 37

سر را به سجده در دم آخر نهاد و گفت از دوست هر بلا که به من می رسد نکوست یادی ز قد اکبر و اشک حسین کرد «بیدار» چون بدید به سروی که طرف جوست

ص: 38

فریدون نقاش زاده «افغانی»

آستین خالی

به گوش نای خاموشم بگوئید که امشب ناله را از سر بگیردکسی کز درد و داغ او نسوزد الهی از تب غم در بگیرددل بیتاب من می خواهد امشب به شوق آن دست و بازو را ببوسدبه آن صحرای سوزان پا گذارد نگاه تشنه ی او را ببوسد

ص: 39

سراپا اشک گشتم در غریبی به اعماق عزای تو چکیدم کنار جوی تنهائی نشستم دل خود را به یادت سر بردیم تن بی دست تو آن روز دیدم که در دشت عطش بی تاب می شدخدایا کاشکی از این خجالت زمین بی مروت آب می شدهزاران دل، دل روشن تر از آب به قربان وفای عالی توهزاران دست، دست پاک و عاشق فدای آستین خالی تو

ص: 40

میرهاشم میری

سودای علمدار

برخیز دلا که دیده بیدار کنیم بر نوحه گران یار دیدار کنیم تا جاری علقمه به لبیک شتاب سر در سر سودای علمدار کنیم

ص: 41

عباس حداد کاشانی

ساقی حرم

ادرک اخا شنید ز عباس و خون گریست چشم حسین با مژه ی لاله گون گریست لختی برای خاطر تسکین کودکان شه از درون خیمه چو آمد برون گریست ماتم به روی ماتم و غم روی غم نهاد وز این جفا چو ابر بهار از جفون گریست پرچم ندید و شد علم آه او بلند در حیرتم که از غم عباس چون گریست؟چون زد عمود خصم بداندیش بر سرش زین غم ستون بارگه بی ستون گریست

ص: 42

چون با سر شکافته گردید سرنگون چشم ملک بر این فلک واژگون گریست فریاد العطش چو شد از خیمه گه بلند تنها نه جن و انس دل کاف و نون گریست فرق علی اکبر او چون شکافتند حلق علی اصغر از این داغ خون گریست حداد زین مصیبت جانسوز زار زار دائم ز کینه توزی اعدای دون گریست

ولای ابوالفضل

باز سبک سیر طبع قافیه پرداز آمده اندر سپهر نظم به پروازطوطی طاووس پر نطق سخن ساز راز درونم به خلق میکند ابرازمیزند اکنون دم از ولای اباالفضل شمس بود شمسه ای ز پرتو نورش

ص: 43

ماه نوین عکس نعل سم ستورش شیر فلک گشته رام پنجه ی زورش زهره برقص آمده به بزم سرورش کحل بصر کرده خاک پای اباالفضل شکر نابش نهان به میم دهان است قامت سروش قیامت دو جهان است سرو به حسرت به قامتش نگران است حاجت گفتن نباشد این که عیان است از الف قامت رسای اباالفضل ذکر خدا شیوه لب نمکینش سوره توحید نقش مهر نگینش نور حقیقت عیان ز نور جبینش نصر من الله از خدای مبینش نقش فرو بسته بر لوای اباالفضل نام ترا بی وضو کسی نتوان برد گرنه ادب کرد و نام تو بزبان برد

ص: 44

بایدش از راه راست ره به جنان برد توبه استغفر اللهش به دهان بردتا ببرد نام دلربای اباالفضل من که به هر جا روم لوای تو بینم شعشعه حسن دلربای تو بینم در دل پیر و جوان ولای تو بینم چاره هر درد از دوای تو بینم از همه جانهای ما فدای اباالفضل ای که بدردت طبیب چاره ندارد چرخ امیدت یکی ستاره نداردرو به در خانه ای که باره ندارد نیت خیر است استخاره نداردهست شفا خانه ی شفای اباالفضل ما اگر از راه راست گم شده باشیم ساکن بتخانه ها و میکده باشیم گر به در خانه تو آمده باشیم

ص: 45

دست توسل به دامنت زده باشیم عفو گناهان کند خدای اباالفضل هر که ابوالفضلی است و پاک روانست سیرتش از صورتش همیشه نشان است بنده آزاد کرده ی دو جهان است گفته (حداد) نه همی به زبانست گشته مصمم شود فنای اباالفضل

ص: 46

محمد بیریایی گیلانی «شیدا»

ناگهان عباس

شام عاشورا که غمگین بود و تار غوطه میزد در نسیمی مرگبارمه ز خجلت بود پنهان زیر ابر رفته از دست فلک دامان صبردیو صحرا گشته از وحشت خموش آمدی هر ذیحیاتی را به گوش،آخرین فرمان شوم سرنوشت از زبان ریگ و خار و سنگ و خشت یاوران شاه دین برگرد او بسته لبها را فرو از گفتگو

ص: 47

جملگی با فکرتی باریک بین مانده حیران در سکوتی سهمگین سرور پویندگان راه راست چون خدنگی ناگهان بر پای خاست حمد یزدان گفت و نعت مصطفی داد پس بر جمع همراهان نداگفت: کان آزادگان پاکدل ای زهمت کرده گردون را خجل ای گرامی مردم نیکو شعار بر شما باد آفرین کردگارکز وفا گشتید هم پیمان من پر سرور از مهرتان شد جان من با وفا جمعی چنین کم دیده ام چون شما کمتر به عالم دیده ام هر چه گویم باز از آن نیکوترید راستی بر جمله ی نیکان سریدرحمت یزدان نصیب جانتان مرحبا بر عشق و بر ایمانتان

ص: 48

اینک از من بشنوید این راز را راز نامردان حیلت باز راکاندرین صحرا بسان مور و مار جمع گشتند از برای کارزارزین گروه ناکس و اعداء دین هست ما را بس خطرها در کمین صبح فردا کآفتاب خاوری میکشد بر چرخ، دامان زری،طاقت دشمن به پایان می رسد بر شما رنج فراوان می رسدگر به زنجیر وفا گردن نهید بی گنه خود را به کشتن می دهیدهان و هان! ای با وفا یاران من ای هواداران و غمخواران من بیعت خویش از شما برداشتم وین زمان آزادتان بگذاشتم تا سیه دامان شب باشد بجا به که بگریزید از این دام بلاجانب شهر و دیار خود روید

ص: 49

وز پی تدبیر کار خود رویدکز منند این قوم جاهل در ستوه با کسی کاری ندارند این گروه من چو با هر گونه باطل دشمنم مقصد آنان در این غوغا منم پس به امر حضرت پروردگار من در آغوش خطر گیرم قرارکام صحرا تشنه خون من است هر که زین جا دور گردد ایمن است چون شهنشه لب فرو بست از سخن سخت در حیرت فرورفت انجمن شاه دین بنشست و سر را کرد خم دیده بنهاد اندر آن حالت بهم تا نگردد شرم دامنگیر کس خجلت آید باعث تأخیر کس

ص: 50

لیک جمعی کاندر آن شام سیاه انجمن کردند گرداگرد شاه جمله بودند از سران مسلمین اهل فضل و دانش و تقوی و دین در عبادت برده شبها را بسر ذکر یارب گفته هر شب تا سحرروزها با دشمنان درگیرودار تیغ بر کف در مصاف مرگباردین احمد را حمایت کارشان نص قرآن پایه ی رفتارشان فارغ از دنیا و پابند شرف در شریعت یک زبان و یک هدف بوده اند این جمع افلاکی سرشت خسته و بیزار از این دنیای زشت ننگشان بود از صفات خاکیان خویشان نیکوتر از افلاکیان بر جهان آز و شهوت کرده پشت بر دهان اهرمن کوبیده مشت در دل آنان هوس را ره نبود

ص: 51

همت والایشان کوته نبودبی نیاز از ذلت مال و مقام کرده بر خود عیش نفسانی حرام فکر آنان با توانا شهپری سائر، اندر عالم بالاتری دیدشان، بر دور دست کائنات قصدشان زین تنگنا، جستن نجات در امید رستگاریهای خویش ره بریدند از پی مولای خویش بوده اند از جان به فرمان حسین دست آنان بود و دامان حسین نز پی تحصیل مال و کسب جاه جمع گشتند این دلیران گرد شاه آمدند آنجا که جان قربان کنند درد دنیا را به خون درمان کنندگرچه خود بودند موقن بر شکست باز از آن درگه نمی شستند دست گرچه میدیدند مرگ خویش را غم نبود آن جمع پاک اندیش را

ص: 52

گرچه مولی اذن رجعت داده بود لیک دور از مردم آزاده بودزین سبب چندانکه گفتار امام در میان بهت آنان شد تمام،لحظه ها رنج آور و سنگین گذشت سخت بر جمعیت حق بین گذشت از بیان و حال مولی در نهفت هر دلی شد با غمی جانسوز جفت طایر فکرت چو از پرواز ماند هر زبانی از تکلم باز ماندنکته ای را با نگاهی پر ز غم جمله می جستند در سیمای هم کز چه روی، آن شاه صاحب جاه دین در چنین شام سیاه و سهمگین در چنان وضعی که عفریت خطر از مغاک مرگ بیرون کرده سردر بیابانی که بس هول افکنست پای تا سر موج خیر دشمنست

ص: 53

سهیل گیرد ترک جان خویش را دور خواهد یاروان خویش راراه گستاخی به دشمن مینهد دوستان را اذن رجعت می دهد؟بامدادان کاین سپهر کینه توز زاده ی شب را کند تسلیم روزجنگ درگیرد میان خیر و شر موج خون غلطد بروی خشک و ترحمله ور گردند اعداء لعین بر خیام اهل بیت شاه دین پس کدامین کس به شه یاری کند سنگر حق را نگهداری کند؟کیست تا مردانه جان گیرد به کف پاس دارد حرمت دین و شرف بوده اند آن یاوران پاکباز در چنین اندیشه های جانگدازناگهان عباس فرزند علی عقده را بگشود و با صوت جلی

ص: 54

کز دل و جان بود و بر دل می نشست سد محنت زای خاموشی شکست با برادر گفت کای سالار دین بندگان را از چه میرانی چنین؟اذن فرمودی کزین جا بگذریم رخت از این کوی بلا بیرون بریم خود بمانی با گروهی مار و مور؟ یارب، این بی همتی از ما بدور!کی توانیم از تو دل برداشتن؟ بی تو بر تن خجلت سر داشتن؟زندگی بعد از تو پابرجا مباد ننگ آن هرگز نصیب ما مبادهمصدا با شیر بیداء غضب اقربا یکباره بگشودند لب کای به ملک دین حق فرمانروا وای بفرمان تو جان ماسوی ای فروغت روشنی بخش جهان وای ندایت رهبر آزادگان

ص: 55

خاندان را شاخص قائم توئی قوت قلب بنی هاشم توئی ما شدیم از جان به مهرت پای بست با چه عذری از تو برداریم دست؟گر زند دیو بلا بر ما صدا با تو می مانیم و شادیم از بلابا گروهی نابکار و تیره بخت زیر فرمان تو می جنگیم سخت آنچه آید بر تو بر ما هم رواست پشت کردن بر تو عصیان بر خداست بی تو بر ما زندگی ننگ آور است با تو مرگ از زندگانی خوشتر است بگذر از فرمان رجعت یاحسین بهر ما مپسند خجلت یاحسین

ص: 56

سید رضا موید خراسانی

قحط آب

در کربلا که موج زند آب روی آب از قحط آب گشته بپا،های و هوی آب در ساحل فرات که خود مهر فاطمه است دارند کودکان حسین آرزوی آب دیگر فرات نیز نیارد بلب خروش کز غم خروش عقده شده در گلوی آب پیدا بود ز گریه لب تشنه گان که هست هر مشک آب خشک و تهی هر سبوی آب ترسم که شعله در حرم افتد زناله اش

ص: 57

زینب که از دو دیده گشوده است جوی آب راه شریعه بسته و طفلی ز راه دور بگشوده است دیده حسرت بسوی آب اصغر ز هوش رفته که چندیست این رضیع نشنیده بوی شیر و ندیده است روی آب تا طفل خود رباب رهاند ز تشنگی در خیمه ها روان شده در جستجوی آب زاین تشنگی که سوخت «مؤید» دل حسین بر خاک ریخت تا به ابد آبروی آب

موج عطش

در خیمه ها بپا شده غوغای آب آب دلهای تشنه است ز سودای آب، آب لب تشنه ایم بر لب دریای آب و نیست ما را نصیب غیر تماشای آب آب در سینه های ما که عطش موج می زند

ص: 58

آهی بود که هست تمنای آب آب در رزمگاه نعره ی تکبیر و در خیام بانگ عمو عمو بود، آوای، آب آب یارب مگر که بهره ی اولاد مصطفی یک جرعه نیست زین همه دریای آب آب ما را امید آب کجا چون نماند است از تشنگی به عارض سقای آب آب

تشنگی در کربلا

بر لب دریا لب دریادلان خشکیده است از عطش دلها کباب است و زبان خشکیده است کربلا بستان عشق است و شهامت، وی دریغ کز سموم تشنگی این بوستان خشکیده است سوز بی آبی اثر کرده است در اهل حرم هر طرف بینی لب پیر و جوانی خشکیده است آه از این میهمانداری که در دشت بلا میزبان سیراب و کام میهمان خشکیده است

ص: 59

نازم این همت که عباس آید از دریا ولی آب بر دوش است و لبها همچنان خشکیده است دامن مادر چو دریا، اصغرش چو ماهی است کام ماهی بر لب آب روان خشکیده است گر ندارد اشک تا آبی به لبهایش زند چشمه چشم رباب از سوز جان خشکیده است بسکه می سوزم «مؤید» از غم آل علی نخله طبع من از سوز بیان خشکیده است

عاشق بی دست

ای ماه سه آفتاب عباس عشقی تو و عشق ناب عباس در دفتر عاشقان بیدست گلواژه ی انتخاب عباس آئین امام دوستی را دادی تو به شیخ و شاب عباس بودی تو کتاب حسن و افسوس

ص: 60

صد پاره شد این کتاب عباس آقای شباب اهل جنت نور دل بو تراب عباس با نغمه ی جان من فدایت کرده است ترا خطاب عباس با موکب عصمت و امامت هم محمل و همرکاب عباس ای ماه سپهر خون که گردید بر گرد تو آفتاب عباس آنجا که ز تاب عشق می ریخت گلبرگ رخت گلاب عباس هر قطره ی خون دست و فرقت شد چشمه ی انقلاب عباس ای روح سکینه، جان زینب بر پیکر اضطراب عباس می داد به اهل بیت اطهار دیدار تو صبر و تاب عباس در گریه بسی سؤال دارند طفلان نخورده آب عباس

ص: 61

برخیز و بده سؤالشان را با زخم سرت جواب عباس اصغر ز عطش نبرده خوابش رفتی تو چرا به خواب عباس برخیز و دوباره آب بردار کن سوی حرم شتاب عباس

باب الحوائج

از آستین قدرت، دستی دگر برآید بر دست شیر یزدان، شمشیر دیگر آیدای عاشقان بجوشید، جآم طرب بنوشید عشاق را دوباره، در عشق رهبر آیداز طلعت اباالفضل، عالم گرفته رونق خورشید کربلا را، ماه منور آیدام البنین به دامن، یک دسته گل گرفته کز او مشام جان را، عطر پیمبر آیدزهرا و مرتضی را، آید فروغ دیده

ص: 62

سبطین مصطفی را، یار و برادر آیدآمد حسین امروز، فردا رسد ابوالفضل اردوی کربلا را، سردار لشکر آیداز آسمان قدرت، بدری دگر درخشید از چرخ عشق و ایمان، ماهی دگر برآیداو را عزیز دارد، زهرا چنان حسینش آری قرار جان، آن پاک مادر آیدعباس آنکه خوانند، باب الحوائج او را هر کار سخت و مشکل، از دست او بر آیدعباس آنکه زینب، دل بسته بر وفایش در طاعت از امامش، از دیگران سرآیدعباس آنکه گوید، سجاد جان فدایت عباس آنکه دستش، بوسیده حیدر، آیدگر او کند نگاهی امشب سوی «مؤید»شام غمش سرآید، کام دلش برآید

ص: 63

دریای ادب

ایمان و وفا سایه ی بالای تو بود ایثار علی، نقش به سیمای تو بودگر لب نزدی به آب دریا، عباس دریای ادب میان لبهای تو بود

پرچم انقلاب

عباس لوای همت افراشته است وین راز به خون بنگاشته است او پرچم انقلاب عاشورا را با دست بریده اش بپا داشت است

عباس چو ماه

شیرازه ی عترت و کتاب است حسین سرچشمه ی عشق و انقلاب است حسین دیگر شهدا ستاره ی تابانند عباس چو ماه و آفتاب است حسین

ص: 64

مجید مرادی رودپشتی

سبزگون

ای جهانی نثار دستانت عالمی سوگوار دستانت در شگفتم هلا چها کرده است قدرت ذوالفقار دستانت پی یاری برادر تو هنوز مانده در انتظار دستانت کودکان را به بین که می گریند در یمین و یسار دستانت سرو آزاد نیست جز شبحی سبزگون از تبار دستانت جنگلی از درختهای عروج هست آیینه دار دستانت هست آب فرات از آزرم

ص: 65

تا ابد وامدار دستانت شعر من نیست آبدار دریغ تا بگویم نثار دستانت

بال عطش

بیدار نشست و از سر خواب گذشت برقی زد و چون شهاب بی تاب گذشت تا چشمه ی ناب عشق، تا کوثر دوست با بال عطش پر زد و از آب گذشت

رونق مهتاب

از شرم رخت رونق مهتاب شکست شب با قدمت سکوت مرداب شکست با مشک ز روی زین فروافتادی آنگاه دل آینه و آب شکست

ص: 66

محمد بهرامی اصل «عاصی»

شراب عطش

باده ی عشق تو همجنس شراب عطش است جان کوثر نسبت تشنه آب عطش است زائر تربت خونین حسین بن علی است عطر شوری که ره آورد گلاب عطش است حاش الله که دهد دست ارادت به یزید آن امامی که دلش مست ثواب عطش است روز آشوب شهامت همه دیدند که عشق متجلی است در آن دل که خراب عطش است رسم آن نیست که بر تشنه لبان آب دهند؟ مرگتان باد مگر تیغ جواب عطش است؟

ص: 67

نهراسد ز دم تیغ جگر سوز عدو آنکه پیراهنش از جنس حباب عطش است آه و دردا که کنون روی زمین افتاده است دست عباس که شمشیر شهاب عطش است یارب پیکر غلتیده به خوناب جگر کیست؟ خورشید که در زیر سحاب عطش است یا حسین آن مه ظلمت شکن کرب و بلاست که سرش قاری آیات کتاب عطش است؟کس چه بیند بجز از چشم خدا بین حسین رخ دلدار که در زیر حجاب عطش است درد غربت، تن خسته، ره بسته، دل چاک شرح تصویر بخون خفته ی قاب عطش است آنکه هفتاد و دو گل در قدم جانان ریخت سید و قافله سالار جناب عطش است

ص: 68

جلال محمدی

مهتاب در آب

خاندان علی و ننگ مذلت؟ هیهات دامن فاطمی و لکه ی بیعت؟ هیهات علم حادثه بردار، سفر باید کرد پای در معرکه بگذار، خطر باید کردبار بربند دگر ترک وطن باید گفت تیغ برگیرد که با تیغ سخن باید گفت جاده در جاده به دیدار خدا باید رفت خسته، پای آبله تا کرب و بلا باید رفت طاقت هجر نداری، ره هجرت باز است پای اگر هست تو را، جاده ی جنت باز است

ص: 69

فصل وصل است، گر از فاصله ها درگذرید ای مجانین حق از سلسله ها درگذریدسر به شمشیر سپارید که تقدیر این است شکوه زنهار، که تاوان جنون سنگین است عشق گوید که از این مرحله چون باید رفت بی سر و بی کفن، آغشته به خون باید رفت هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله هر که دارد سر همراهی ما بسم الله خیمه را نیز دمی چند به ظلمت بسپار راه رجعت به سلامت طلبان وا بگذارهر که را ذوق جراحت نبود برگردد هر که را شوق شهادت نبود برگرددبگریزند از این دشت که راحت طلبند بستیزند که جانباز و جراحت طلبندبازگردند از این عرصه که نامردانند عافیت باره و تن پرور و بیدر دانندبگذارید که خامان ز خطر بگریزند سایه ها در دل ظلمت ز سحر بگریزند

ص: 70

هان که فردا سر و شمشیر به هم خواهد خورد سرنوشت همه با تیغ رقم خواهد خوردعشق طوفان جنونی دگر انگیخته بود عطش و حنجر و خنجر به هم آمیخته بودآسمان در قدح تشنه هفتاد و دو صبح یک افق باده ز دریای شفق ریخته بود.ماند هفتاد و دو شوریده از آن مدعیان همه را عشق به غربال بلا بیخته بودپی هفتاد و دو حلقوم خروشان، باطل تیغ در تیغ سکوت و ستم آمیخته بوددرشگفتم که کسی جز شهدا زنده نشد عشق از آن محشر کبری که برانگیخته بودمحشری بود و تماشایی و عاشورایی که به تصویر نیاید ز قلم فرسایی چه نویسم؟ که سخن شطح جنون خواهد شد دفتر شعر من آغشته به خون خواهد شدشهسواران پی معراج کمر می بستند

ص: 71

ز ره حادثه مردانه به بر می بستندمرگ از هیبت آنها متواری می شد نافراسوی صف صف خصم فراری می شدهمه را شوق که ای کاش ز نور زنده شویم زخمها خورده و در خون خود افکنده شویم کاش صد بار بمیریم و زنو جان گیریم پیر رخصت دهد و جانب میدان گیریم تا نفس می دمد از حنجره تکبیر زنیم در رکاب پسر فاطمه شمشیر زنیم تیغ در پنجه، نیفتیم از این جوش و خروش مگر آنگاه که افتد همه را دست ز دوش راهی از معرکه می رفت به آغوش بهشت رهروانش همه دریا دل و آیینه سرشت همه رفتند از این راه و کسی باز نماند جز اباالفضل به او همنفسی باز نماندخیمه ها منتظر و تشنه ی آب است، فرات جگر سنگ از این شعله کباب است، فرات آتش «العطش» از خیمه روان تا ملکوت چه جوابی است بر این نامه بجز شرم و سکوت

ص: 72

لرزه افتاد از این ناله به ارکان وجود اضطرابی است از این فاجعه در غیب و شهوددشت می نالد ای گاش که دریا بودم بحر می گرید ای کاش که صحرا بودم کیست این باغ ستم سوخته را دریابد؟ سینه های عطش افروخته را دریابد؟در همینجاست که نوبت به علمدار رسید که به آیین ادب آمد و رخصت طلبیددست بر قبضه ی شمشیر و علم بر دوشش آفتاب آینه ی چهره آتش پوشش مست می رفت و رخ از شوق برافروخته بود «تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود»مست می رفت و حسین اش نگران بود از پی نگرانش شه صاحب نظران بود از پی تا که تاب آورد این غیرت مولایی را این شجاعت نسب، این لشکر تنهایی رابود پرچین سنان پرده میان وی و رود تیغ غیرت بدرخشید و ره رود گشودآه، سقای جگر سوخته به آب رسید

ص: 73

در دل روز قمر از افق آب دمیددست در آب فرود برد و کفی پیش آورد بر لب آورد و ننوشید و تماشایش کرددید خورشید در آیینه ی آب افتاده است عکس ساقی است که در جام شراب افتاده است چهره در چهره جمالی ازلی جلوه گر است پرده در پرده از آن چهره نقاب افتاده است از کفش آب فروریخت و می دید فرات موج موج از نفسش در تب و تاب افتاده است مشک پر کرد و پس آنگه به صف دشمن تاخت آتش صاعقه گویی به سحاب افتاده است خیمه در خیمه عطش منتظرش بود اما خبری بود که سقا ز رکاب افتاده است...

ص: 74

سحاب اصفهانی

در مدح روضه حضرت عباس

علیه التحیة و الثنا (1) در زمان پادشاه عدل پرور زان که زد پادشاه قدر او در سده گردون لوازیب دیهیم و نگین فتحعلی شاه آنکه باز کرد بر روی جهان الطافش ابواب عطاگرچه یابد سرعت و هم از حدود آید فزون پای او بر اوج اجلالش نه بیند منتها

ص: 75


1- 1. این قطعه را دوست فاضل و محقق ارجمند حضرت مهدی صدری کاشانی از نسخه خطی خود رونویس و در اختیار ما قرار دادند که بدینوسیله از محبت ایشان سپاسگزاریم.

کبک را در مأمن امنش عجب چندان نبود بود اگر از عدل وی در خوابگاه باز جاملجأ حجاج دوران آنکه در دورش کند آهوان در منزل شیر دژم دایم چرازائران را درگه این سوی طوبی رهنمون واردین را سده ی او در جنان بین رهنمادایم آنجا قدسیان را جا پس کسب شرف نه چو دربانان پی دربانیش دارند جازان بلند ایوان که رشک آسمان آمد مگر در زمین کربلا از نو سپهری شد بپامه کند کسب ضیاء از قبه ایوان اوی چون بجوید چهره مرآت بی صیقل جلابا نکویی صفه از صفه ی این خلد بین و از لطافت گرد این درگاه چون آب بقاطالع میمون بانی این که خلدآسا چنین زیب دید از امر او این بارگاه عرش سادور اگر از آن شده اما مدام آن را بدل زائری زین آستان بین چاکری ز آل عبا

ص: 76

هر که رو آورده آنجا کام او حاصل شود هر کسی آمد بآن در دایم امیدش رواطائفان مرقدش آسوده دان ز آمال دهر زائران در گهش ایمن به بین از هر بلاچون بحکم بانیش بنیاد معمار قدر کرده این دلکش بنای دلگشای جانفزازد رقم کلک «سحاب» از بهر آن این قطعه را از عدد مصراعی از این منتهی سال بنا

ص: 77

سروش سپهری

با زخم عطش

بر مرکب عشق، شعله آسا، می رفت با زخم عطش، بسوی دریا می رفت با اشک هزار تشنه، با مشک تهی از دشت سراب، تا ثریا می رفت

ص: 78

کامران شرفشاهی

علمدار

وقتی که شکست قامتش از غم او بارید بر او هزار تیر از همه سوبشنید به طعنه کافری می گوید کای سید هاشمی علمدارت کو؟!

ص: 79

احمد مشجری کاشانی «محبوب»

یادگار حیدر

من از جان بنده ی جان آفرینم مدیحت گوی خیر المرسلینم بود مهر علی، مهر پیمبر مرام و مسلک و آئین و دینم به مدح حضرت عباس ریزد گهر از طبع معنی آفرینم به هنگام غزا فرمود با خصم که فرزند امیرالمؤمنیم ابوالفضلم، ز حیدر یادگارم برادر را بهین یار و معینم

ص: 80

منم آن یکه تاز عرصه ی رزم که در میدان چو شیر خشمگینم سپهسالار اردوی حسینم ولای او بود حصن حصینم ز خوان نعمت او ریزه خوارم به گرد خرمن او خوشه چینم در پر ارج بحر طا و هایم مهی از آسمان یا و سینم مگر ای قوم بدسیرت ندانید به جان پروده ی ام البنینم به راه دوست می جنگم چو حیدر که دشمن نیز گوید آفرینم به میدان شجاعت یکه تازم به دریای وفا در ثمینم به دانشگاه پرارج محمد بهین درس است قرآن مبینم به هنگام دعا عبد مطیعم به رزم خصم دون شیر عرینم به محراب عبادت آن چنانم

ص: 81

به میدان شجاعت این چنینم به دیو خصم بی دین چیره گردم که باشد نام حق نقش نگینم هما وردی نمی بینم به دوران میان جنگجویان بی قرینم حسین بن علی را جان نثارم مطیع آن امام متقینم اگر چه میر میدان نبردم کهین آستان آن مهینم به هفده منصبم منصوب فرمود حسین آن خسرو دنیا و دینم چه غم از آنکه با تیغ یمانی جدا گردد ز تن دست یمینم چو از زین سرنگون گردید گفتا برادر جان، نگر حال حزینم دلم خواهد درین دیدار آخر گلی از گلشن رویت به چینم برادر آرزویم غیر از این نیست

ص: 82

که وقت مرگ رخسارت به بینم مبر در خیمه ام جان برادر ز روی کودکانت شرمگینم ابوالفضلا من آن «محبوب» زارم که مهرت شد عجین با ماء و طینم چه خواهد شد نهی پا بر سر من بگیری دست روز واپسینم ترا باشم غلام حلقه در گوش اگر نیکم اگر بد خود همینم

ص: 83

احمد نیک طلب «یاور» همدانی

میلاد حسین و عباس

چون صبح فرودین ز افق زد سر آفتاب گوئی که زر فشاند به بحر و بر آفتاب تا عرش، فرش مخمل زربفت شد زمین رخ آن زمان که تافت ز تل زر آفتاب قرص قمر نهاد چه رو سوی باختر وقتی که سر زد از افق خاور آفتاب با نکهت نسیم سحر باغ جان شگفت گل شد به گلشن فلک اخضر آفتاب گلگون نگر ز خون شفق دامن افق تا بردمید هم چو گل احمر آفتاب

ص: 84

دشت و دمن ز سبزه چو باغ بهشت بین از هر نظر چه خرم و خوش منظر آفتاب شد تازه از طراوات صبح بهار، گل بر سر شکوفه ریخت ز بام و در آفتاب بلبل ز شاخ گل به ترنم طرب فزای صلصل نواگر است و نواگستر آفتاب سرو و سمن صنوبر و نسرین و یاسمن زد با صفا بلطف هوا سر در آفتاب با این جمال و جاه و جلال و شکوه و ناز تجدید مطلع است ز سر تا سر آفتاب ای روی هم چو ماه ترا مظهر آفتاب وز مهر پرفروغ تو مستظهر آفتاب ساقی سپهر و می مه و مینا فلک تراست میخانه سخای ترا ساغر آفتاب برخیز و باده ریز و برانگیز رستخیز ای از تو زمزم انجم و ای کوثر آفتاب زیرا که تافت ماه و لا، مهر هل اتی شاید ز شرم رخ ننماید گر آفتاب

ص: 85

تابان دو اختر از افق عشق بر دمید آری یکیش چون مه و آن دیگر آفتاب دو عیسوی دم آمده گویی که این چنین ز انفاس پاکشان شده جان پرور آفتاب شد جلوه گر دو جان به جهان حجاز از آنک اینگونه شد منیر مه و انور آفتاب دل را یکی دلیل ره و کشتی نجات فلکش اگر فلک بود و لنگر آفتاب سالار و سیدالشهدا حضرت حسین «ع»خون خدا که هست ورا چاکر آفتاب سلطان ملک عشق که لطف عمیم او از ماه بر شده است و کماهی بر آفتاب دیگر سفیر و میر و علمدار کربلا عباس «ع»، آن کز او شده نام آور آفتاب مهر نبی و ماه بنی هاشم آن که او جون اختر است و فاطمه مه، حیدر آفتاب زان رو که تا ابد ز ازل نیز بود و هست در هر زمان بحکم تو فرمانبر آفتاب

ص: 86

از ما مگیر مهر خود ای مه که بیدریغ تابد فروغ مهر به خاکستر آفتاب دشمن اگر که فیض نبیند، شگفت نیست کز گل گل آرد و ز حجر گوهر آفتاب ما سرسپرده ایم بپایت ز دست دوست بر سر نهد به دست تو تا افسر آفتاب در آرزوی کعبه کوی تو سوخت جان خواهد چه سوزدم به دل محشر آفتاب تنها نه من مدیح تو آرم که مر ترا شد در ثنا سپهر و مدیحتگر آفتاب دست من است و دامن لطف تو تا بحشر ای ذره پرور از تو بلند اختر آفتاب با جاودانه جلوه حق در جهان و جان دیگر چگونه جلوه کند «یاور» آفتاب

ص: 87

محمد علی صاعد «صاعد»

بستر عشق

بزن جام از می جان پرور عشق بگیر از دست ساقی ساغر عشق برآید آفتابی هستی افروز شود هر دل به سینه مجمر عشق شود فرمانبرش ذرات عالم به صدق آن کس که شد فرمانبر عشق بود پرواز او در اوج لاهوت به بخشند آن که در بال و پر عشق به کف گنج دو عالم دارد آن کس که دارد در دل خود گوهر عشق

ص: 88

رها کن جسم خاکی تا برآئی بود معراج جان با شهپر عشق گوارایت شود شهد شهادت گلو گر تر کنی از کوثر عشق دهندت رتبه ی عین الیقین را اگر در سینه داری باور عشق کسی نومید از این درگه نگردد ندارد برگ باطل دفتر عشق به دست عشق هر کس جان سپارد سرش گردد سزای افسر عشق به راه عشق جانبازی بیاموز ز سردار و امیر لشکر عشق ابوالفضل آن گل بستان حیدر که در دشت بلا شد پرپر عشق در آن هنگامه هر زحمی که برداشت دمید از جای آن صد اختر عشق فتاد از تن دو دست نازنین اش برای دین حق در معبر عشق چنان زد خصم دون بر چشم او تیر

ص: 89

که خون جاری شد از چشم تر عشق چو ضربت خورد بر فرق شریفش نمیدانم چه آمد بر سر عشق شد از زین سرنگون خورشید و گردید به خون عشق غلطان پیکر عشق چو زهرا گفت ای فرزند عباس چه حالی داشت یا رب مادر عشق ندای یا اخا سرداد و گفتا کجائی ای خدیو کشور عشق بیا تا این دم آخر ببینم جمال انورت در بستر عشق بر آمد ناله از هستی چو آمد سر نعش برادر رهبر عشق بسوز ای دل که از غم ناله سرداد به بالین برادر سرور عشق ز بس بر جسم پاکش بد گل زخم گلستان دید یکسر منظر عشق بداد اینجا دو دست و داد در حشر به دستش داوری را داور عشق

ص: 90

عجب «صاعد» نوایت جان گداز است دمت پیوسته گرم از آذر عشق

ص: 91

مصطفی قاضی نظام «قاضی»

ندای ابوالفضل

سرو کجا، قامت رسای ابوالفضل ماه کجا، جلوه ی لقای ابوالفضل می رهد از رنج و غم به دنیی و عقبا در دل هر کسی بود ولای ابوالفضل ای دل عاشق طلب کن از سر اخلاص جرعه ای از چشمه ی صفای ابوالفضل هستی خود در ره عقیده فدا کرد ای همه هستی من فدای ابوالفضل در دل غمدیده ام ولای حسین است در سر شوریده ام هوای ابوالفضل

ص: 92

میرسد اینک بگوش دل هله بشنو نغمه ی آزادی از ندای ابوالفضل روز وفای بعهد در صف هیجا گفت زمین و زمان ثنای ابوالفضل خصم به وحشت شد از رشادت عباس دوست به حیرت شد از وفای ابوالفضل دست اگر شد جدا ز پیکر پاکش هست بپا تا ابد لوای ابوالفضل چشم امیدش بود بحشر، که «قاضی» عفو نماید مرا خدای ابوالفضل

درگاه عباس

خواهی اگر نشانه ز مردان نامدار یادی کن از وفای ابوالفضل جان نثارگر آورد زمان شجاعان بی شمار هیهات مثل او دگر آید به روزگارچشم جهان ندیده چو او پاک گوهری

ص: 93

هر جا که از جلالت او گفتگو کنند لاهوتیان مقام ورا آرزو کنندآنان که سوی درگه عباس رو کنند دیگر کجا بهشت برین جستجو کنندنه حسرت بهشت برند و نه کوثری تا از کفش لوای حسینی سوا نبود اروی شاه را غمی از ماجرا نبودتا دست وی ز پیکر پاکش جدا نبود زینب به درد و محنت و غم مبتلا نبودزیرا که داشت همچو دلاور برادری گردید تا که پیکر عباس غرق خون افتاد از کفش علم و گشت سرنگون آمد به لرزه گنبد گردون نیلگون خیل ملک ز پرده برآورده سر برون دیدند پاره پاره فتاد است پیکری آه از دمی که نور دل و جان بوتراب گفتا بکن بیاریم ای شاه دین شتاب تا دربرش رسید شهنشاه مستطاب مه را بخاک تیره نگون دید آفتاب

ص: 94

زان صحنه شاه کرد بپا شور محشری گفتا که خم شد از غم هجرت مرا کمر ای سروقد دو دیده گشا و بمن نگرآمد زمان وصل مرا و تو را بسر آخر تو را چگونه توانم کشم به بردستت ز تن جداست ز کین ستمگری «قاضی» هر آنکه اشک فشاند به خاک او یا توتیای دیده کند خاک پاک اویا شرح غم دهد ز تن چاک چاک او آرد بیاد حالت اندوهناک اودارد به صبح و شام دل پر ز آذری

ص: 95

محمد حسین بهجتی «شفق»

عاشق حق

بلبلم و زمزمه سر می دهم از گل روی تو خبر می دهم لاله ام و بر دل من داغ تست هدیه ات از خون جگر می دهم عاشقم و کعبه ی کوی ترا بوسه به دیوار و به در می دهم شمعم و با هر نفس آتشین از تب عشق تو خبر می دهم ای تو امید دل من یا حسین خاک رهت جای بسر می دهم

ص: 96

با نظری گر بنوازی مرا جان به تو پاداش نظر می دهم گر ببریدند یکی دست من در ره تو دست دگر می دهم عاشق حقم من و در راه دوست دست و دل و دیده و سر می دهم نیست عجب گرز دلم خون چکد باغ گلم، لاله ی تر می دهم من خجلم - گر که نیاوردم آب از مژه ات سیل گهر می دهم بسکه شوم داغ ز یاد لبت گرمی خجلت به شرر می دهم چونکه ترا بنده از فرط جاه خط غلامی بقدر می دهم من ز وفادرای و ایثار جان درس فتوت به بشر می دهم طوطی طبع «شفق» خسته را از دم جانبخش، شکر می دهم

ص: 97

باب الحوائج

ای آبروی عالم جان خاک پای تو ای کرده جان به دوست فدا، جان فدای توعقل بشر چگونه به گرد رهت رسد ای ماوراء خلوت افلاک، جای توکونین نیست قیمت یک تار موی تو گردیست خلد، از حرم دلگشای توبال فرشته فرش ره زائران تست ای آفتاب، سایه نشین لوای توخون خدائی تو به عشق خدا چو ریخت غیر از خدا کسی نبود خونبهای توای یاور حسین و علمدار کربلا دارد بهشت، رایحه ی کربلای تومهر تو کیمیاست کز او خاک، زر شود نی نی ز کیمیاست بسی به، ولای توبیند چو پایگاه تو در حشر، هر شهید حسرت برد ز حشمت بی انتهای تو

ص: 98

جانا ز هر کسی تو رضائی خدا رضاست نبود جدا رضای خدا از رضای توبوسیدن ضریح تو ما راست آرزو دلهای ما به سینه تپد از برای توای کعبه ی امید، ترا جان فدا کنم روزی اگر فتد گذرم بر منای توهیچ آشنا ز نزد تو نومید برنگشت خوش باد حال آنکه بود آشنای توهر مشکلی که ریخت به جانم شرار غم حل شد به یک اشاره ی مشکل گشای توهر کس خطی ز مهر تو بر لوح دل نگاشت او را به آبروی تو بخشد خدای توقربان شور عشق تو ای میر کربلا شد نینوا پر از عظمت از نوای توسقای کربلائی و لب تشنه جان دهی در پیش آب، جان به فدای وفای توشد قامت حسین خم و پشت او شکست در خون چو دید غرقه قد دلربای توچون داستان قتل تو بشنید مادرت

ص: 99

آتش گرفت همچو «شفق» در عزای تودیگر ندید مثل وفای تو روزگار باشد خجل فرات هنوز از وفای توبا جسم چاک چاک به دریا زدی تو، دل مواج شد شریعه خون از شنای تواز تن جدا دو دست تو، لیکن به اشتیاق پویا به راه عشق حسینی، دو پای توجانبازی تو رفت فراتر ز اوج و هم مبهوت و مات شد خرد از ماجرای توبعد از تو خاندان حسینی نیافتند پشت و پناه و ملجأ، دیگر به جای تودیگر ندید دیده ی گردون برادری هرگز به پاکبازی و صدق و صفای توای بهترین شهید نداند بجز خدا هیچ آفریده، جاه و جلال و جزای توای آفتاب مرحمت ای ماه هاشمی خواهم سلامت دل خویش از عطای توبپذیر این چکامه، که این شعر آتشین با سوز دل، سرود «شفق» در رثای تو

ص: 100

احمد نیکو همت

وفاداری برادر

از روز ازل آموخت آیین وفا عباس تا ساخت سر و جان را یکباره فدا عباس سرداد به راه دوست آن مظهر جانبازی بست از دل و جان خویش پیمان وفا عباس جان ها به فدای تو ای ماه بنی هاشم بگذشته ز جان خویش در راه خدا عباس خورشید خجل باشد، در پیش لقای او از مهر خدائی شد خورشید لقا عباس جاوید شهیدانند تا روز نشور خلق نوشیده ز فیض حق از عین بقا عباس

ص: 101

شجعان عرب از بیم خویش همی لرزند آن دم که برافرازد در جنگ لوا عباس چون نار فروزان است آن دم که به خشم آید هنگام وفاداری است، گلزار صفا عباس در حلقه ی مشتاقان پروانه صفت جان داد در بزم محبان بود، شمع شهدا عباس از ماه بنی هاشم انوار هدایت تافت در کرب و بلا گردید، تا نور هدی عباس گر درد به جان داری، از غیر چه می جویی؟ بس درد که خواهد کرد بی شبهه دوا عباس از درگه او هرگز نومید نخواهی شد باشد به همه احوال تا کارگشا عباس از این همه رادی ها محبوب، ابوالفضل است مشهور به دنیا شد از فضل و سخا عباس چون روی به میدان کرد در راه جهاد حق بر درگه یزدان کرد بس حمد و ثنا عباس گفتند بلی احرار، از روز الست آری زان کرد خریداری، بر خویش بلا عباس ایثار و وفاداری آموخت به جانبازان

ص: 102

بسیار بلا دیده است در کرب و بلا عباس کافر به صف هیجا، واصل به درک گردید زان تیر که کرد از شست یکباره رها عباس جان کرد نثار حق، آن مظهر جانبازی این گونه خدا را ساخت از خویش رضا عباس سرداد و سرافراز است در محفل جانبازان جان داد و به جانان شد تسلیم، زها، عباس بیهوده چه پیچی سر، زین درگه اهل درد؟ مردان بلاکش را بخشیده شفا عباس دستی که علی بوسید شد قطع ز جور خصم قربان وفای تو، ای جان اخا عباس چون شمع فروزنده در جمع شهیدان بود وندر صف ایمان بود چون نور و ضیا عباس سربازد اگر جنگ نومید نخواهد شد دارد به سرافرازی امید و رجا عباس دادند بشارت ها احرار زمان او را در کرب و بلا تا بود چون پیک هما عباس یاران حسین ما گشتند شهید حق اندوه به دل دارد، زین سوک و عزا عباس

ص: 103

کفار پلید دون بس فتنه بپا کردند بر خویش همی پیچد زین جور و جفا عباس سردار رشید ماست عباس عزیز ما مردانه همی جنگید با شور و نوا عباس تا خصم فسونگر را از پای دراندازدپیمان مودت بست با آل عبا عباس بگذشت ز جان خویش در صحنه ی جانبازی خو کرده ز جان و دل با رسم وفا عباس با دشمن دین هرگز بیعت نکند مؤمن تحسین مجاهد را زان است سزا عباس دادند سر و جان ها از بهر فلاح خلق در راه شهادت شد زان راهنما عباس چون باب حوائح اوست «همت» تو چه غم داری؟ بس حاجت محتاجان کرده است روا عباس

ص: 104

خاسته اصفهانی

سقایت

تشنگی ها را حکایت می کندعشق تا جان را سقایت می کندتشنه جانم تشنه جانم تشنه جان گرچه باشم بر لب آب روان کز رخم ریزد غبار تشنگی آنقدر دارم شرار تشنگی خشک می گردد بدوشم مشک آب بسکه باشم از عطش در التهاب تا که هست از تشنه کامان مطلبم می تراود تشنه کامی از لبم بود با ساقی مرا روی نیاز دوش بودم از عطش در سوز و ساز

ص: 105

سوختی از تشنه کامی جان من گفتم ای پیمانه ات پیمان من در بهایش می دهم من هر دو دست گرز یک پیمانه ام سازی تو مست ای ز سوز تشنگی در شور و حال گفت با من ساقی نیکو خصال زان می عاشق کش گل فام ما گر که خواهی جرعه ای از جام ماتا شوری از کوثر ما مست مست باید از آب جهان شویی تو دست این حدیث از ساقی دشت بلاست نفس را سیراب گر سازی خطاست آن شهید تشنه لب سقای عشق روز عاشورا در آن غوغای عشق از وفا کرده سقایت را قبول در حریم پاک اولاد رسول بحر غیرت شد بسوی شط روان تا که بنشاند شرار تشنگان آتشین دل پای چون در شط نهاد

ص: 106

آب را آتش فکندی در نهادآنچه می گویم مکن در آن شگفت آب از سوز دلش آتش گرفت روشنی چون آب اندر پای او خواست بوسد دست رحمت زای اودر کف آن بحر غیرت جا گرفت آب را دلدادگی بالا گرفت خواست تا بوسد دو لعل پاک او خورد محکم سیلی از ادراک اوگفت با خود ای غریق تشنه کام عافیت بر عاشقان باشد حرام سالها از عشق جانان سوختن تا درون را آتشی افروختن می فشانی آب بر آتش چرا می رهی زین شعله سرکش چرا؟خود تو می دانی بر غم اشتهار آب با آتش بود ناسازگارباید آتش گل کند در جان مرد تا نگردد روی آن پژمان و زرد

ص: 107

تشنه باش و آب بر دریا بریز عاشقان را نیست زین آتش گریزتشنه باشد سید مولای عشق از چه نوشی آب ای پویای عشق؟چون مریدان را پس از مرگ مراد زندگی هرگز ندارد روی شاددر خط چوگان او سر نه چو گوی تا ترا دست است دست از جان بشوی چون تویی جویای آب زندگی دیده بردار از سراب زندگی این بگفت و کف تهی از آب کرد خویش از خون جگر سیراب کردتشنه لب بیرون شد از شط بحر جود خالی از شور تموج گشت رودخشک شد رود کلامم ناگزیر تشنه ای گر آب از عمان بگیرروز عاشورا به چشم پر ز خون مشک بر دوش از فرات آمد برون شد بسوی تشنه کامان رهسپر

ص: 108

تیرباران بلا را شد سپربس فروبارید بر وی تیر تیز مشک شد بر حالت وی اشک ریزتا قیامت تشنه کامان ثواب می خورند از رشحه آن مشک آب متصل چون شد به عمان «خاسته» از کلامش شور عرفان خاسته

ص: 109

مرتضی نوربخش

عطش تاریخ

فصل شکوفه، فصل بهاران است فصل بلوغ گل به گلستان است فصل قیام سرخ صنوبرها فصل شکوه لاله و ریحان است فصل امید، فصل خوش رویش فصل نوید بارش باران است فصل وفور آب و سرور خاک فضل نشاء مزرع ایمان است از مقدم نسیم سحرگاهی گیسوی سبز باغ پریشان است

ص: 110

هر شاخه ای که شور شکفتن داشت بالا بلند و سرخوش و خندان است خورشید بانجابت دیرینش از پشت ابر تیره نمایان است در یک طرف بهار و همه گرمی در یک طرف سپاه زمستان است فصل مصاف عاطفه با بیداد فصل طلوع جلوه ی جانان است فصل عبور قافله خورشید از جاده های تیره ی دوران است دستی طلایه دار سرافرازی است کایینه دار ارزش انسان است تا لحظه ی مبارک جانبازی دامان انتظار گل افشان است دل را ز موج حادثه پروا نیست دریا همیشه طالب طوفان است در عشق گامهای سراندازان چون چرخ در مدار شتابان است هر عاشقی که قرعه به نامش خورد

ص: 111

لبیک گوی عازم میدان است هنگامه ی نبرد عزیزان را از دور چشم خیمه نگهبان است تاریخ از این مناظره در تردید عالم از این معامله حیران است یک سو فتاده دست علمداری است کز او بلند قامت ایمان است فکر وفای وعده چنان سبز است کان میر تشنه مشک به دندان است در گوش خاک زمزمه ی تکبیر زیباترین ترانه ی عرفان است شب با تمام همهمه می تازد اما سپیده بر سر پیمان است زخم گلوی کودک شش ماهه در ظلمت زمانه درخشان است و آن سرو سرکشیده ی آزادی افتاده در میانه ی میدان است

ص: 112

جسم حسین تشنه لب تاریخ چون نخل نیمه سوخته عریان است گودال از تلاطم خون عشق بی تابتر ز شعله ی طوفان است از خون ارغوان چمن آذین است از داغ لاله دشت پریشان است داغی که آبروست حقیقت را داغی که همنشین دل و جان است گویی قیامت است به پا بر خاک کاشفته خواب کوه و بیابان است تنها نه کربلا که زمان یکسر در زیر پای حادثه لرزان است تشویش در کجاوه تکرار است امید در تهاجم حرمان است در راستای هجرت گلها باز در جنگل خزان زده بوران است برنی سر مبارک آن مظلوم

ص: 113

سرمست از تلاوت قرآن است زینب از این مصیبت عالم سوز تا روز حشر سوخته دامان است آه ای حسین ای عطش تاریخ شرمنده از تو آب به دوران است خورشید پرتوی ز فروغ توست مهتاب در نگاه تو پنهان است در تو تمام عشق تماشایی است در تو تمام عشق نمایان است بی تو بهار ثانیه ای پائیز با تو تمام سال بهاران است نام تو در جریده ی آزادی آغاز هر نوشته و عنوان است مانند آفتاب سحرخیز است چشمی که در عزای تو گریان است هر تلخ با وجود تو شیرین است هر سخت با حضور تو آسان است عشقت نه آتشی است شود خاموش خورشید پاره ای است که در جان است

ص: 114

یاد تو و حماسه گلگونت سرسبز چون طبیعت ایمان است جان من از شراره ی عشقت سوخت جانی که سوخت عاشق جانان است

ص: 115

حسین اسرافیلی

دست حیدر

شد نوبت رزم بوفضایل آن ماه لقا، علی شمایل آمد به ادب حضور خورشید تا کسب کند شکوه توحیدتیغش به کمر، سپر به پشتش بشکوه علم میان مشتش بلب تشنه و مشک روی دوشش پیغام پذیر هر دو گوشش استاد به خیمه ی ولایت تا او مگرش کند عنایت

ص: 116

اذنی به صف نبرد گیرد از چهره ی دشت گرد گیرددر خیمه امام با برادر استاده ولی غمی برابرخورشید و قمر چو شد مقابل استاد چو بنده بو فضایل یعنی که از او جز این نشاید در محضر حق سکوت بایدآنجا که دو دل جدا ز هم نیست بین دو نگه اشاره کافیست کردند سکوت هر دو، اما چشم و لبشان پر از سخنهااو جز سخن خدا نفرمود این بار ارادتش بیفزوداو کرد نگاه آتش افروز این گشت تمام شعله و سوزاو راز خود آشکار میکرد با تیر نگه شکار میکرداین گشته شکار جلوه ی دوست

ص: 117

یعنی که نگاه دوست نیکوست او کرده سکوت، اگر سخنهاست این در نگهش که: عشق تنهاست او ساقی و این خمار ساقی تا میکده در کنار ساقی او جام ولایش از بلاها این چشم و دلش پر از تمنااو میکند از نگاه پرهیز این تشنه، که: باز هم عطش ریزاو مانده که این خمار سرمست چون گیرد جام عشق بی دست!این در نگهش که: دست اگر نیست از غیرت من دو چشم باقیست او مست می و سبوی باقی این دیده به چشم مست ساقی او جلوه ی حضرت خدایی این آینه ی خدانمایی او قبله نمای اهل قرآن این جلوه پذیر مهر ایمان

ص: 118

او غرق نیاز و راز در خویش این سیر و سلوک عشق در پیش او آینه دار باغ حیرت این یکه سوار دشت غیرت او پاره ی قلب و جان زهرا این خادم آستان زهرااو بر سر عهد خود علی وار این عرصه عشق را علمدارکردند سکوت هر دو با هم اسباب عروجشان فراهم در حیرت عشق، اشجع الناس ناگاه شکفت بغض عباس چون ابر بهار گریه سرداد از گریه ی آسمان خبر داددر دیده نشست ابر پربار چون بر سر کوهسار رگبارهر چند که تشنه بود و بی آب از دیده روانه کرد سیلاب تا آنکه امام عشق برخاست

ص: 119

و آن قد خمیده باز شد راست کردش نگهی که ای پناهم ای در دل فتنه تکیه گاهم بی دست تو این علم مماناد بی چشم تو این حرم ممانادتو دست منی و دست حیدر بی دست مبادت این برادردور از تو من آشیان نخواهم بی روی تو من جهان نخواهم ای من به فدای قامت تو بر غیرت و استقامت توعباس که دید این عطایش افتاد چو سایه زیر پایش تا سایه قرین نور گردید خود نور شد و طهور گردیددر جلوه ی دوست تا فنا یافت چون مهر وجود او بقا یافت

ص: 120

اشتیاق خطر

بر در خیمه ایستاده سوار به اشارت که گاه پیکار است می نماید نگاه باز پسین که دگر نوبت علمدار است در نگاهش نشسته حرمت عشق تا چه فرمایدش دوباره امام شوق پیکار می زند فریاد مرد را تا حضور سرخ قیام گرد بی خوف صحنه پیکار زی خطر تا لگام باره گرفت کودکان مانع سوار شدند خیمه را شیونی دوباره گرفت

ص: 121

دهنه ی اسب را گرفته بدست می فشارد دو مشت را از خشم کیست آیا علم به دوش کشد؟ نهراسد دگر نه بندد چشم دشت را جز سکوت پاسخ نیست باره می خواندش به سوی سفردشت استاده همچنان خاموش مرد اما در التهاب خطرابروانی بهم گره خورده سایه بان دو چشم همت اوست آفتاب ایستاده شاهد رزم حالیا گاه، گاه غیرت اوست مشکش از انتظار لبریز است دوخته دیده را به راه فرات

ص: 122

پشت سرچشم تشنه کامی چند غرق در گریه، چون نگاه فرات کیست این کز غبار می آید گرد میدان نشسته بر رویش؟تیغ با شیوه ی پدر بسته است غیرت مرتضی به بازویش اشتیاقش کشیده سوی خطر سینه بر تیر و دشنه می سایدآفتابا تو نیز شاهد باش کز لب آب تشنه می آیدمی خروشد چنان که رعد به شب دشت می لرزد از هیاهویش بانگ الله و اکبرش جاری است از لب تشنه ی «بلی» گویش

ص: 123

آن که دیروز دعوتش می کرد اینک استاده تیغ کین در دست دست هائی که قصد بیعت داشت حال با تیغ و دشنه پیوسته است دیده ها دوخته به راه سوار تا که باز آید از دل پیکارتا نمازی دوباره بگزارد خیمه ها با حضور آن سرداردیده ی خیمه ها هراسان است تا چه بازی کند قضا این باریا سلامت سوار برگردد یا که اسبش رسد بدون سوارلاشخواران به کینه می نگرند گوئیا تک سوار افتاده است

ص: 124

شیر این بیشه در میان انگار با تن زخمدار افتاده است گوئیا تشنه کام عشق شده است از لب تیغ و دشنه ها سیراب بانگی از قتلگاه می آید «هان برادر، برادرت دریاب»

دریا

هر چند که آن علم به زیر آمده بود خورشید برابرش حقیر آمده بودتا چشمه ی فیض خیمه های عطشان دریا به طلب چنان کویر آمد بود

ص: 125

احد صالح تبریزی

سقای لب تشنه

من واله گفتار گهربار حسینم دلباخته و عاشق رخسار حسینم ای لشکر بدکیش و جفا پیشه دوران من از دل و جان یار و هوادار حسینم سلطان زمن کرده قبولم به غلامی سردار نیم، چاکر دربار حسینم عشاق به جهان در طلب دیدن یارند من در دو جهان طالب دیدار حسینم داروی طبیبان نکند چاره ی دردم

ص: 126

بیمار، من از دیده بیمار حسینم من تکیه به دیوار و در کس ننمودم عمریست که در سایه ی دیوار حسینم شبها ز غم فکرت او خواب ندارم بیدار من از دولت بیدار حسینم در کعبه ی دل بسته ام احرام محبت در سعی و صفا همره زوار حسینم در دام غمش طایر دل گشته گرفتار آزاد از آنم که گرفتار حسینم امروز مر راه علی (ع) راه حسین (ع) است من هم به مثل میثم تمار حسینم از دیده فشانم گهر اشک بدامن با اینهمه نقدینه خریدار حسینم افتاده ام اندر خم چوگان بلا، لیک در بند خم طره ی طرار حسینم غم نیست که سقایم و لب تشنه و لیکن آزرده ز افسردن گلزار حسینم

ص: 127

تا دست من افتاد، علم گشت نگونسار مشکم به دو دندان و علمدار حسینم من «صالحم» ای وارث حیدر به دو عالم این فخر مرا بس که عزادار حسینم

ص: 128

شهاب یزدی

نماز عشق

چشمم از اشک پر و مشک من از آب تهی است جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهی است گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش پر ز خوناب بود چشم من از آب تهی است به روی آب قیامم، به روی آب سجود این نماز ره عشق است ز آداب تهی است جان من می برد آن آب کز این مشک چکد کشتی ام غرقه در آبی که ز گرداب تهی است هر چه بخت من سر گشته به خواب است، حسین دیده ی اصغر لب تشنه ات از خواب تهی است

ص: 129

دست و مشک و علمی لازمه ی هر سقاست دست عباس تو از این همه اسباب تهی است شعر آن است «شهابا» که ز دل برخیزد گیرم از قافیه و صنعت و القاب تهی است

ص: 130

یغما جندقی

عباس علمدار

آسمان سا علم و لشکر کفار دریغ رایت خسرو اسلام نگون سار دریغ پرچم آغشته به خون ماهچه آلوده به خاک اختر نصرت عباس علمدار دریغ هم علمدار علم وار، نگون سار فسوس هم خداوند علم بی کس و بی یار دریغ بازوی چرخ قوی پنجه به یک تیغ افکند پای ما را از طلب و دست تو از کار دریغ پاک جانی که بر او نار سنان بود خدنگ رنجه از کشمکش خنجر خونخوار دریغ

ص: 131

روزگار آب تو کرد آتش و بر دیده و دل ختم خوناب جگر، آه شرربار دریغ از کنون تا به قیامت به عزا و ز عزا رنگ ما و رخ تو کاهی و گلنار دریغ طاق از فتح و ظفر کوشش اخیار افسوس جفت فیروزی و فر، کاوش اشرار دریغایکدل از چار طرف شش جهت و هفت سپهر بست بر آل محمد در زنهار دریغ مرهم تشنگی آب است و فروریخت به خاک سینه ها ماند به داغ عطش افگار دریغ تو به خون غرقه و در حسرت آب اهل حرم تشنه لب مانده به ره دیده ی خونبار دریغ سود تا پشت تو بر خاک جدل دست اجل جاودان ماند امل، روی به دیوار دریغ گشت بیدار همی شوکت ادبار ز خواب رفت در خواب عدم دولت بیدار دریغ رفتی و بر همه، چه کوفه، چه شام، آمده است خواری کوچه و رسوایی بازار دریغ کشته انصار و خدم خسرو بی خیل و حشم

ص: 132

بر سر جان قدم آماده پیکار دریغ چه کند گر نه خود آماده ی میدان گردد شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دریغ تبه از والی کوفه، سیه از لشکر شام روزگار سپه و روز سپهدار دریغ چرخ بر کام دل دوده ی مروان نگذاشت اثر از آل علی اندک و بسیار دریغ شام شد روز حیات تو و ما را شبه سان صبح ماتم ز افق گشت پدیدار دریغ خاطر فاطمه غمگین طلبد، هندوی چرخ تا کند شاد دل هند جگرخوار دریغ سوخت گردون و نما حاصل از این تخم که کاشت صبر و تاب همه تا خوشه ز خروار دریغ روزی از ماه بنی هاشم و، ای شاه قریش که خورد نیک و بد از خجلت کردار دریغ حق مولای جوانان بهشتی که مدار نظر رحمت از این پیر گنه کار دریغ

ص: 133

عباس جوان

درفش افتاد عباس جوان را فلک داد ای فلک دادعلم شد رایت ماتم جهان را فلک داد ای فلک دادمرا با رنج این سوگ روان کاست نه تنها انس و جان خاست که دل مأنوس غم گشت انس و جان را فلک داد ای فلک دادزمان تا بر زمین این فتنه انگیخت مصیبت خاک غم بیخت

ص: 134

به سر بر هم زمین را هم زمان رافلک داد ای فلک داددر این ماتم کش انده جاودانی نشاط زندگانی تبه شد پادشه تا پاسبان رافلک داد ای فلک دادزمین را آسمان بر خاک بنشاندبه سر خاکستر افشاندزمین برساز ماتم آسمان را فلک داد ای فلک دادازین آباد و ویران بام تا درخرابت خانه بر سرشرف بر صدر جستی آستان را فلک داد ای فلک داد

ص: 135

به روباهان دهی سرپنجه ی شیرسگان را دست نخجیرز شاهین لقمه سازی ماکیان رافلک داد ای فلک دادز خاک و چرخ از این هنجار یغماکنی تا کی مدارارها کن اشک و رخصت ده فغان رافلک داد ای فلک داد

ص: 136

تقی رزاقی قمی

علم افرازی

ای قهرمان عرصه ی جان بازی شاهین رزم در علم افرازی چشم فلک ندیده چو تو غازی ای دست باز عالم سربازی ای چون پدر به بیشه هستی شیر دست تو حامی علم و شمشیرباب ترا که دست خدا گویند دست خدای بود و سزا گویند

ص: 137

آنان که از تو مدح و ثنا گویند هرگز نه از علیت جدا گوینددست ترا که دست علی دانند دست خدای لم یزلی دانندای پیکر تو ماه بنی هاشم رویت چراغ راه بنی هاشم فرمانده ی سپاه بنی هاشم همچون حسین شاه بنی هاشم در جلوه رشک پرتو مهتابی آری تو آفتاب جهان تابی بارید بر تن تو در آن میدان تیر عدو سریع تر از باران آبی که داشت نرخ، بهای جان چون اشک کودکان همه شد ریزان از بس که تیر خورد به چشم مشک گردید چشم مشک تهی از اشک

ص: 138

بودند کودکان ز عطش بی تاب رفتیب سوی فرات که آری آب لب تشنه بودی و نشدی سیراب یاد آمدت ز تشنگی احباب لب تشنه از شریعه برون رفتی خود با دلی چو لجه ی خون رفتی دائم سکینه داشت نظر بر در تا تر کند ز آب لب و حنجردردا که کرد پستی آب لشکر جای لب سکینه زمین را ترهم آب ریخت روی زمین هم خون حال سکینه بود ندانم چون؟ای درگذشته از سر دست و سر افکنده زیر پای فرس پیکر

ص: 139

هستند جن و انس و ملک یکسر چشم انتظار لطف تو در محشر«رزاقی» است و لطف فراوانت در دست اوست گوشه ی دامانت

ص: 140

احمد غفور زاده «طلائی»

ضریح مطهر

این قصیده به دور ضریح حضرت ابوالفضل که بنا به دستور آیت الله حکیم رحمت الله علیه ساخته شده منقوش است.این جا حریم پاک علمدار کربلاست این آستان قدس شهید ره خداست این جا حریم حضرت باب الحوائج است دولت درین مقام و گشایش درین سر است این جا بود مقام شهیدی که تا ابد خاکش حیات بخش و هوایش عبیر زاست این بارگاه شاه جهان حقیقت است

ص: 141

این جایگاه جلوه ی انوار کبریاست این خاک مشک بیز که دارالشفا بود هر ذره اش به چشم ملایک چو توتیاست این جاست جایگاه شهیدی که تا به حشر دین خدا و پرچم اسلام از او بپاست این جاست جایگاه امیری که در کرم کان سخا و ابر عطا و یم وفاست این جاست جایگاه علمدار لشکری کز بهر حق علیه ستمگر به پای خاست دریا دلی غنوده در این جا که هم چو نوح در بحر دین به کشتی توحید ناخداست سقای اهل بیت، حسین علی بود این تشنه لب که خاک درش چشمه ی بقاست گردد مس وجود تو چون زر در این مقام این بارگاه خشت وجودش ز کیمیاست آیینه ی تمام نمای حقیقت است هر دل که با ولای ابوالفضل آشناست حاتم که گشت شهره ی آفاق از سخا در آستانه ی کرمش کمترین گداست

ص: 142

آن کس که سر ز فخر به ساید به آسمان این جا که می رسد ز ادب قامتش دو تاست آب فرات تا به ابد شرمگین بود از تشنه ای که ساقی و ساقی کربلاست در روز حشر فاطمه گردد شفیع خلق در دست وی دو دست بود کز بدن جداست از این مصیبتی که به آل نبی رسید تا روز رستخیر به پا پرچم عزاست امروز هر که خدمت آل علی کند فردا شفیع او به صف حشر مرتضاست بر طبق امر آیت حق «حضرت حکیم» آن کس که حکم او به همه شیعیان رواست شد این ضریح ساخته در شهر اصفهان شهری که گر جهان هنر خوانمش سزاست تاریخ این ضریح «طلائی» چنین سرود «عباس میر جنگ و علمدار نینواست»

ص: 143

سید محمد علی ریاضی یزدی

کار سقائی

ای حرمت قبله ی حاجات ما یاد تو تسبیح و مناجات ماتاج شهیدان همه عالمی دست علی، ماه بنی هاشمی همقدم قافله سالار عشق ساقی عشاق و علمدار عشق سرور و سالار سپاه حسین داده سر و دست براه حسین عم امام و اخ و ابن امام حضرت عباس علیه السلام

ص: 144

ای علم کفر نگون ساخته پرچم اسلام برافراخته مکتب تو مکتب عشق و وفاست درس الفبای تو صدق و صفاست شمع شده، آب شده، سوخته روح ادب را، ادب آموخته آب فرات از ادب تست مات موج زند اشک به چشم فرات یاد حسین و لب عطشان او و آن لب خشکیده طفلان اوساقی کوثر پدرت مرتضی است کار تو سقائی کرب و بلاست هر که بدردی بغمی شد دوچار گوید اگر یکصد و سی و سه بارایعلم افراشته در عالمین اکشف یا کاشف کرب الحسین (1) .از کرم و لطف جوابش دهی

ص: 145


1- 2. یعنی: اندوه مرا برطرف کن ای بردارنده اندوه از سیمای حسین (ع).

تشنه اگر آمده آبش دهی چون نهم ماه محرم رسید کار بدانجا که تو دانی کشیداز عقب خیمه صدر جهان شاه فلک جاه ملک آشیان شمر به آواز ترا زد صدا گفت کجایند، بنو اختنا (1) تا برهانند ز هنگامه ات داد نشان خط امان نامه ات رنگ پرید از رخ زیبای تو لرزه بیفتاد بر اعضای تومن به امان باشم و جان جهان از دم شمشیر و سنان بی امان دست تو نگرفت امان نامه را تا که شد از پیکر پاکت جدامزد تو زین سوختن و ساختن دست سپر کردن و سر باختن

ص: 146


1- 3. یعنی: کجایند خواهرزادگان من.

دست تو شد دست شه لافتی خط تو شد خط امان خداچار امامی که ترا دیده اند دست علم گیر تو بوسیده اندطفل بدی، مادر والاگهر برد ترا ساحت قدس پدرچشم خداوند چو دست تو دید بوسه زد و اشک ز چشمش چکیدبا لب آغشته بزهر جفا بوسه به دست تو بزد مجتبی دید چو در کرب و بلا شاهدین دست تو افتاد به روی زمین خم شد و بگذاشت سر دیده اش بوسه بزد با لب خشکیده اش حضرت سجاد هم آن دست پاک بوسه زد و کرد نهان زیر خاک مطلع شعبان همایون اثر بر ادب تست دلیلی دگرسوم این ماه چو نور امید

ص: 147

شعشعه ی صبح حسینی دمیدچارم این مه که پر از عطر و بوست نوبت میلاد علمدار اوست شد بهم آمیخته از مشرقین نور ابوالفضل و شعاع حسین ای به فدای سر و جان و تنت وین ادب آمدن و رفتنت وقت ولادت قدمی پشت سر وقت شهادت قدمی بیشترمدح تو این بس که شه ملک جان شاه شهیدان و امام زمان گفت به تو گوهر والا نژاد جان برادر به فدای تو بادشه چو بقربان برادر رود کیست «ریاضی» که فدایت شود؟

ص: 148

قاسم رسا

سالار عشق

مژده که از دامن ام البنین سرزده خورشید در این سرزمین میر و علمدار شه کربلا نور دل حیدر و ام البنین ماه بنی هاشم سالار عشق مظهر حق، خسرو دنیا و دین آنکه شده دست یداللهیش چون اسد الله برون ز آستین کوکب تابنده ی برج حیا گوهر رخشنده ی بحر یقین

ص: 149

پیک سحر هر دم از این بوستان مشک برد تحفه به حصرای چین خاک درش را ز پی توتیا حور برد سوی بهشت برین قبله حاجات که باب المراد گشت ملقب ز جهان آفرین چرخ ز انوار رخش تابناک خاک ز انفاس خوشش عنبرین گر بکشد تیغ چو شیر خدا لرزه فتد بر تن شیر عرین ناموران جسته ز نامش شرف تاجوران سوده بخاکش جبین هر که بود طالب دیدار حق گو که در این آینه حق را ببین طرفه نسیمش، دم روح القدس فرش حریمش پر روح الامین همچو «رسا» دولت جاوید یافت هر که شد از خرمن او خوشه چین

ص: 150

شمع شهدا

ایکه خورشید زند بوسه بخاکت ز ادب ز فروغ تو کند جلوه گری ماه به شب توئی آن گل که ز پیدایش گلزار وجود بلبلان یکسره خوانند به نام تو خطب نیست در آینه ی ذات تو جز نور خدا نیست در چهره ی تابان تو جز جلوه ی رب آیت صولت و مردانگی و شرم و وقار مظهر عزت و آزادگی و فضل و ادب نور حق ماه بنی هاشم شمع شهدا میوه ی باغ علی، میر شجاعان عرب منبع جود و عطا، مظهر اخلاص و صفا زاده ی شیر خدا، خسرو فرخنده نسب نظر لطف و عنایت ز من ای شاه مپوش که مرا جان بهوای تو رسیده است بلب

ص: 151

نکند عاشق کوی تو تمنای بهشت کز حریمت دل افسرده ی ما یافت طرب در ره عشق «رسا» هر که به مطلوب رسید دگر از دامن جانان نکشد دست طلب

ماه انجمن

آمد آن ماه که خوانند مه انجمنش جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فکنش آیت صولت و مردانگی و شرم و وقار روشن از چهره ی تابنده و وجه حسنش ز جوانمردی و سقائی و پرچمداری جامه ای دوخته خیاط ازل بر بدنش آنکه آثار حیا جلوه گر از هر نگهش و آنکه الفاظ ادب تعبیه در هر سخنش میوه ی باغ ولایت به سخن لب چو گشود خم فلک گشت که تا بوسه زند بر دهنش کوکب صبح جوانیش نتابیده هنوز

ص: 152

که شد از خار اجل چاک چو گل پیرهنش آن چنان تاخت به میدان شهادت که فلک آفرین گفت بر آن بازوری لشکر شکنش همچو پروانه ی دلباخته از شوق وصال آن چنان سوخت که شد بی خبر از خویشتنش خواست دستش که رسد زود به دامان وصال شد جدا زودتر از سایر اعضا ز تنش ز ادب چهره بر آن قبله ی حاجات بنه که شود زنده مسیحا ز نسیم چمنش کوته از دامنت ای شاه مکن دست «رسا» از کرم پاک کن از چهره غبار محنش

ص: 153

شیرینعلی گلمرادی

سردار دشت تب زده

در مسلخی که «عشق» شهادت گزیده بود خون در عروق مرد، حضور دوباره یافت تندر، فرود آمد و آتش گرفت دشت تنها نه قلب خاک، که هفت آسمان شکافت روزی که، آبهای جهان در حصار ننگ تسلیم بی اداره ی قوم پلید بودتر دامنان قوم دغل پیشه را، دلیل در این طریق غائله، حکم یزید بودسردار دشت تب زده از هرم آفتاب

ص: 154

برخاست مثل کوه، ز جای بلند خویش داغ قبیله های عطش را مرور کرد با اشتیاق داغ دل دردمند خویش با چشم های تشنه ی دیدار کوثرش لختی، به چشمهای برادر، نگاه کردبا شور دست یابی بر آبهای سبز با روح انقلابی، آهنگ راه کرداز تنگنای مهلکه های گریز و جنگ راهی گشود بر طرف آب راه دشت در سینه اش چراغ هدایت ز نور دوست از سدهای حایل ظلمات میگذشت میرفت، رو به سمت خطرگاه نیزه ها توفنده تر ز آتش و بی باک تر ز شیربا آرزوی آب، روان بود مرکبش از راه پر مخاطره تا مقصد خطیر

ص: 155

با نخلهای سرزده در ساحل فرات چندین کلام، از عطش و آفتاب گفت با سایه های دست درختان پیرسال از مشکهای خالی و از بخل آب گفت میرفت از خلال هیاهوی باد گرم تا کوه، تا کرانه ی دریا، کلام اوفوج پرندگان شناور در آسمان میآمدند بال زنان بر سلام اورودی ز آب روشن سرچشمه های دور جوشنده است در افق پاک منظرش این سوی، چشم های شقاوت به سوی او آن سوی، اضطراب نگاه برادرش دشمن، به پاسداری آب ایستاده است تا جرعه ای ز آب، نگردد کم از فرات بر تشنگان اهل حرم مویه میکنند قدوسیان عرش، در آن سوی کائنات

ص: 156

مرد از فراز قله ی زین بلند اسب بر وسعت حقارت دشمن، نظر نمودبر قلب آب رفت که تا دستهای آب پای سوار تشنه لب دشت، تر نمودیک چشم سوی خیمه و یک چشم سوی آب دست بلند خویش، پر از آب تازه کردتصویر کودکان عطش را در آب خشکید آب تب زده در دستهای مرد!خم شد به روی آب روان از رکاب خود با یاد کودکان عطش نوش خیمه هاپر کرد مشک تشنه ی خود را به اشتیاق از قطره های روشن آن آب پربهاآمد ز رود تشنه لب اما لبان او سرشار از تبسم شیرین و سبز آب میآمد از مجاورت سایه های نخل اما دل همیشه بزرگش در التهاب

ص: 157

از پشت نخل سرزده در معبر سوار یک خنجر سیاه درآمد ز آستین آمد برای درک شهادت به روی خاک دستان با صلابت آن مرد راستین تیر سیاه خلق سیه کار، ای دریغ! بر بازوان قادر مرد خدا نشست یک مرد سبزپوش از آن دور زار زد: ای وای من! که پشتم از این ماجرا شکست!تیری نشست در دل مشک بزرگ آب خون بود و آب، ریخته از زین اسب اومیخورد خاک تف زده خونابه ی جگر از کین خصم آب، در آن جا، سبوسبومیرفت در ستیغ افق اسب بی سوار گل کرده خون سرخ شفق روی یال اومرد از میان خاک به معراج پرکشید بر دوش یک ستاره، ز دشت خیال او

ص: 158

دلیر بالادست

در شجاعت، دلیر بالا دست شست از جان ناشکیبا دست سر تسخیر قله ها دارد چشم شاهین بادپا با دست گرم تکریم در تولا، جان گرم تسبیح در مصلا دست یاور روزهای بی پدری کودکان را امید فردا دست آفریند مگر به آهنگی در سکوت زمانه، غوغا دست تا مگر رخصت غزا یابد برد در آستین مولا دست اسب زین کرد، جوشن آماده بهر سر باختن مهیا دست به تظلم، به شکوه، یا به دعا میشود باز دید هر جا دست

ص: 159

پلی از التماس بازوها سوی آبی، پر از تمنا دست به درود ستاره در میدان آن سوی خیمه ها هویدا دست تا نیفتد ز پای قامت عشق میکند از وفا تقلا دست چه کسی غیر از او تواند کرد پیش بالای عشق، سودا دست پیرو آفتاب عاشورا میکشید از حریم دنیا دست پاسدار حریم عصمت گل بست پیمان دیر پا با دست که نگیرد دل از برادر خود هست تا یک نفس توانا دست نبض خورشید شب شکن دارد می تپد، در غبار صحرا دست بر پلشتی، فرود می آید غیرت آهنگ، خنجرآسا دست از هجوم شهاب تیر عدو

ص: 160

همچو فولاد، بی مهابا دست ریزش خون نابکاران است یا سقوط سرو تن و پا دست گفت: در قرب تشنگانی چند حیف باشد مرا تماشا دست هست سرمایه ام در این وادی بهر پیکار سخت، تنها دست رفت با مشک سوی آب فرات برد در عمق آب دریا دست دید تصویر تشنگانش را شرمگین از نگاه آنها دست مشت پر آب را به آب سپرد که ننوشد از آب تنها دست خنجری از میان نخلستان گفت با بازوان، دریغا دست هدف او نجات قوم عطش هدف کوفیان اعدا دست

ص: 161

مفتون همدانی

گل توحید

بار بگشود چو در کرب و بلا خسرو ناس داشت همراه یکی طرفه برادر ز اساس آسمان قدر و فلک مرتبه و عرش مماس (1) جبروتی به جلال و ملکوتی انفاس شهرتش ماه بنی هاشم و نامش عباس کنیتش بود ابوالفضل، شه عرش مقام برج دین را رخ رخشنده ی او ماه تمام

ص: 162


1- 4. بهم سائیده شده، بهم رسیده.

بود در مردی و مردانگی آن شاه به نام خوش قد و قامت و نیکو سیر و خوش اندام به بلند اختری اش دست بلندش مقیاس بسکه جان پرور و دلخواه بنی هاشم بود لقب و شهرت او ماه بنی هاشم بودنه همی ماه، که چون شاه بنی هاشم بود به همه حال چو همراه بنی هاشم بودبود شایسته ی هر حمد و سزاوار سپاس قامتش سرو، اگر سرو بود خوش رفتار چهره اش ماه، اگر ماه بود خوش گفتاربسکه سنگین و وزین بود چو یک کوه وقار هر کجا، بد سیری کردی از آن شاه فرارهرکجا خوش گهری داشت به او استیناس (1)

ص: 163


1- 5. انس پیدا کردن، مأنوس شدن.

ز انبیا غیر محمد همه والاش بخوان ز اولیا جز به امامت همه بالاش بخوان به همه حال و به مرحله اعلاش بخوان گر نئی مرد دوبین، واحد و یکتاش بخوان بود او در هم هجا، هم شه و هم شاه شناس الغرض، با شه دین چون به صف کرب و بلا تاخت همراه برادر ز ره حب و ولادر ره دوست بزد بر صف عشاق صلا که: هلا! موقع جانبازی عشاق، هلا!نیست عاشق که ز کشتن بودش بیم و هراس حق نموده است لباس بشریت در بر حق نهاده است کلاه صمدیت بر سرکیست تا بنگرد آثار مؤثر به اثر؟ شاد از خویش نماید علی و پیغمبرهم کند فاطمه را راضی و گردد ز اقداس

ص: 164

نه همی بود در آن جنگ علمدار حسین همه جا بود به هراسم خریدا حسین هیفده منصب او شهره ی دربار حسین به کف قدرت او بود همه کار حسین جنگ را تحت مدیریت او بود کلاس پسر سعد چو آمد ز پی دیدن شاه عرضه بنمود به تقرب مثل خیل و سپاه گفت شه: گوی تو بر ابن زیاد گمراه که مزن خویش در این جنگ به تیغ الله باعث قتل خورد و خلق مشو از وسواس ای عمر، گر که پر این دشت ز لشکر گردد همه چون رستم و چون سام دلاور گرددریگ و خارش همه گر دشنه و خنجر گردد تو مپندار به عباس برابر گرددنتوان کس شود امروز حریف عباس

ص: 165

شاه هنگام سحر خانه خالی از غیر خواند و کردش به نگاهی ولی کامل، سیرداد بیداری اش از خواب گران سنگ ازیر (1) دید بر گرد سرش طوف کند کعبه و دیرخلد چون فاطمه زان داغ سیه کرده لباس گفت شاهش سخنم گر که تو را بار آید لیک با نفس چو ابلیس به پیکار آیدگل توحید تو حق خواست که بی خار آید تا که در شرع مبین نقطه ی پرگار آیدکرد بیدار تو را تا نشوی از نعاس (2) سخن شاه جهاندار چنان گرمش کرد که به جان رقص کنان رو به شهادت آوردچو فکندند دو دستش ز بدن، آخ نکرد زان عمودی که به سر کوفت عدویش به نبرددانه اش نرم از آن دست شد و آن دستاس

ص: 166


1- 6. مخفف از این رو، زیرا.
2- 7. خفتگان.

آه! افتاد ابوالفضل چو از زین به زمین کرد افغان که: برادر! سوی عباس به بین شه دین آمد و بنشست ورا بر بالین سر او بر سر زانو بنهاد از تسکین گفت: خون پاک کن از چشم برادر عباس تا به بیند دم رفتن رخ زیبای تو را تا به جان بوسه زند خاک کف پای تو رایک نظر، باز به بیند قد رعنای تو را تا شود مست دگر ره می و مینای تو راتا بنوشد دم مردن می وحدت زان کاس (1) شاه، خون از رخ و از چشم برادر بزدود پس ابوالفضل نظر بر رخ آن شاه گشوداستخوانش که سم اسب عدو خرد نمود کلک «مفتون» شد و این طرفه مسمط بسرودطبع و قاد وی و زد رمقش بر قرطاس (2)

ص: 167


1- 8. کاسه و قدح و پیمانه.
2- 9. کاغذ.

صغیر اصفهانی

بدر منیر

میان ماه بنی هاشم و مه تابان تفاوت است ز حد وجوب تا امکان مه سپهر شود گاه بدر و گاه هلال ولی نمی رسد این بدر را دمی نقصان مزین است از آن ماه توده ی غیرا منور است ازین ماه کشور ایمان حریم اوست شفاخانه خدا، که ز خلق درین مقام شود درد بی دوا درمان نداشت رخصت پیکار آن امیر دلیر نبود عازم جنگ آن غضنفر غران

ص: 168

میان معرکه اش هر که دید، با خود گفت دوباره شیر خدا کرده روی در میدان وفا نگر که بیاد برادر و اطفال برفت در شط و آمد برون لب عطشان هنوز نغمه والله لا اذوق الماء (1) بگوش دل رسد از او کنار آب روان چه احتیاج به آب فرات آنکس را که تشنه ی لب او بود چشمه حیوان

دست مشکل گشا

آن غباری کز شرف چشم ملک را توتیاست خاک درگاه سپه سالار شاه کربلاست قطب عالم، عون خویشش خواند در کل امور وین امور از روی تحقیق انتظام ماسواست

ص: 169


1- 10. به خدا آب نخواهم آشامید.

تشنه با یاد برادر از فرات آمد برون این طریق دوستی، رسم ادب، شرط وفاست اسم اعظم نیست گر اسمش بود اسم عظیم زانکه هر بیچاره و درمانده را مشکل گشاست

میلاد سعید

دانی ز چه این شوق و شعف در ناس است اعدای دنی را به جگر الماس است امروز که روز چارم شعبان است میلاد سعید حضرت عباس است

دست گره گشا

ذکر سماواتیان ثنای اباالفضل خیل ملک خادم سرای اباالفضل با مژه روبد غبار، حور بهشتی

ص: 170

از حرم و صحن با صفای اباالفضل هیچ ز بیگانگی بحق نبرد راه هر که نگردید آشنای اباالفضل پا مکش از درگهش که عقده گشائی هست بدست گره گشای اباالفضل غم نبرد راه بر دلش، به صف حشر هر که بود در دلش ولای اباالفضل آب ننوشید بی حسین و عجب نیست این روش از همت و حیای اباالفضل شست براه حسین دست و دل از جان اجر اباالفضل با خدای اباالفضل پاس وفا داشت آنچنان که بماندند اهل وفا، مات از وفای اباالفضل با شه دین جز به نام سید و مولا باز نشد لعل جانفزای اباالفضل گشت کمان قد شاه دین چو عیان شد غرقه بخون قامت رسای اباالفضل

ص: 171

بحر حیا

ای امیری که علمدار شه کرببلائی اسد بیشه ی صولت پسر شیر خدائی به نسب پور دلیر علی آن شاه عدو کش به لقب ماه بنی هاشم و شمع شهدائی یکجهان صولت و پنهان شده در بیشه ی تمکین یک فلک قدرت و تسلیم به تقدیر و قضائی من چه خوانم بمدیح تو که خود اصل مدیحی من چه گویم به ثنای تو که خود عین ثنائی بی حسین آب ننوشیدی و بیرون شدی از شط تو یم فضل و محیط ادب و بحر حیائی دستت افتاد ز تن مشک بدندان بگرفتی تا مگر دست دهد باز سوی خیمه گه آئی گره کار تو نگشود چو از دست همانا خواستی تا مگر آن عقده ز دندان بگشائی هیچ سقا نشنیدم که لب تشنه دهد جان جز تو ایشاه که سقای یتیمان ز وفائی

ص: 172

آیین محبت

چون شاه شهیدان خلف سید ابرار نوباوه ی زهرا پسر حیدر کراردر کرببلا شد ز جفا بی کس و بی یار دیگر نبدش یار ز اخوان وفادارجز ماه بنی هاشم ابوالفضل دلاور یک سو زده صف از پی خونریزی آنشاه قومی همه بی دین و گروهی همه گمراه خلقی همه بدکیش و سپاهی همه بدخواه نه خائف یوم الدین نه تابع الله بی زار ز حق، خصم نبی، دشمن حیدر یک سو حرمی خسته دل و زار و مشوش نیلی همه از لطمه غم، عارض مهوش گاهی همه اندر تب و گاهی همه در غش افروخته بر خرمن جان از عطش آتش لب خشک ولی دیده ز خوناب جگر تر

ص: 173

قد ساخت علم، پس علم افراخت بهمت سقای حرم، کنز کرم، کان مروت اقلیم جوانمردی و ایثار و فتوت دریای حیا، بحر ادب، قلزم غیرت عباس علی، نور جلی، میر مظفر آمد به حضور شه لب تشنه به افغان گفتی شده با مهر قرین ماه درخشان با عجز و ادب گفت: که ای خسرو ذیشان اذنم بده از بهر جدال صف عدوان تا بگذرم اندر رهت از جان و تن و سر فرمود شه دین تو علمدار سپاهی آرام دل غمزده ی حال تباهی غیر از تو دگر نیست مرا پشت و پناهی بر بی کسی من بکن از مهر نگاهی مشکن قدم از مرگ خود ای جان برادر

ص: 174

گفت ای که خدا جز به رضای تو رضا نیست امر تو و نهی تو جزا احکام خدا نیست ای خون خدا این روش مهر و وفا نیست من زنده و اطفال تو لب تشنه روا نیست تا هست مرا سر به تن و دست به پیکر بر العطش اهل خیام تو، توانم شد، ز آتش غم سوخته پر مرغ روانم گشته است شها قابل قربان تو جانم ده اذن که آبی به حریمت برسانم ای آب جهانت همه ی مهر، به مادر برداشت یکی مشک پس آن میر معظم با حال حزین دیده تر سینه ی پر غم بگرفت ز شه اذن و بغرید چو ضیغم بنشست به پشت فرس و گشت مصمم چون شیر حق از جای برانگیخت تکاور

ص: 175

شد سوی فرات آن گهر بحر سعادت کردند به نهیش سپه کفر اقامت بستند سر ره به وی از روی عداوت زد دست به تیغ آن شه اقلیم شجاعت شد حمله ور آنگاه بر آن قوم ستمگر از ضرب حسامش به صف کینه ز دشمن پران سر و خود آمد و غلطان تن و جوشن تن ها همه بی سر شد و سرها همه بی تن گه جانب ایسر شد و بر تاخت ز ایمن گه جانب ایمن شد و بر تاخت ز ایسر پیچید سپه را به یکی حمله چو طومار زد ابر بلا خیمه و بارید به یکبارباران اجل بر سر آن فرقه خون خوار زان حادثه لرزید به خود گنبد دوارزان واقعه گردید عیان شورش محشر

ص: 176

افواج ملک رشته ی اوراد بریدند یکباره ز دل نعره تکبیر کشیدندتعویذ بخواندند و بر آن شاه دمیدند لشکر به هزیمت سوی اطراف دویدندچون گله ی روباه ز میدان غضنفر عباس رخ افروخت چو خورشید جهانتاب فرخنده فرس راند به شط با دل بی تاب برداشت کفی تا که بیاشامد از آن آب بر خاطرش آمد ز لب تشنه احباب وز لعل لب خشک حسین، سبط پیمبر گفتا بخود آئین محبت نه چنین است تو آب خوری، تشنه جگر سرور دین است بانگ عطش از خیمه بگردون ز زمین است الحال ترا مصلحت کار بر این است کان سوختگان را بزنی آب بر آذر

ص: 177

پس ریخت ز کف آب و دلش یکسره خون شد سوز عطش او را به دل خسته فزون شدپر ساخته مشک و تهی از صبر و سکون شد لب تشنه به دریا شده لب تشنه برون شدآزرده دل و خسته و محزون و مکدر گفتا عمر سعد که ای قوم بدآئین عباس گر این آب رساند به شه دین یک تن ز شما باز نماند به صف کین کوشید و نمائید نگونش ز سر زین سازید شهیدش ز دم نیزه و خنجر آن قوم چو این نکته ز بن سعد شنودند افسوس که بر کینه ی دیرینه فزودنددست ستم و کینه و بیداد گشودند تا دست یمینش ز بدن قطع نمودندبر قطع امید حرم ساقی کوثر

ص: 178

با دست دگر ساز جدل کرد به میدان تا آنکه جدا شد ز ستمکاری عدوان دست دگر از پیکر آن خسرو ذیشان بگرفت پس از راه وفا مشک به دندان می راند سوی خیمه فرس با دل مضطر با آن همه درد و الم آن معدن اجلال این بود امیدش که بهر نحو و بهر حال آن آب رساند به لب تشنه ی اطفال ناگاه ستمکاری از آن فرقه ی جهال بر مشک بزد تیر و نشد کام میسر چون نخل امیدش ز جفا بی ثمر آمد پیوست به جانان وز جان بی خبر آمدبر دیده ی او تیر جفا کارگر آمد گه نی بتن و گاه عمودش بسر آمدتا آنکه شدش خاک بلا بالش و بستر

ص: 179

ای فضل تو گم کرده نشان فضلا را وی گشته محقق که تو شمعی شهدا راره نیست بذات تو عقول عقلا را باشد بتو امید صغیر الشعرا راکاید ز سر صدق به پابوس تو سرور گر قافیه گردید پریشان نه ملال است کاین نظم پریشان ز پریشانی حال است گر نقص قبول اوفتد آن عین کمال است آنکو دلش آگاه ز احوال بلال است این نکته نماید ز من دلشده باور

ص: 180

نورالله امینی نوش آبادی

علمدار کربلا

بگذر ای باد صبا باز بر آن گلشن جان که در آن تشنه لبانند و فرات است روان راز بگشای از این پرده و بی پرده بگو «که شهیدان که اند این همه خونین کفنان»خاک خونین به من آورد از آن دشت بلا پر فروریخت و در شعله آهش توفان گفت: هفتاد و دو گل از چمن آل رسول ریخت بر خاک سیه کاسه ز نیرنگ خزان کشته شد از ستم قوم ستمکار حسین نور چشم علی و فاطمه با تیغ و سنان

ص: 181

گل گلزار ولایت علی اکبر او خفت در خون تن خویش و نشد رام خسان یاد از آن لحظه که عباس، علمدار رشید تافت از مشرق توحید چو خورشید جهان مشک بر دوش مگر آب رساند به حرم مرکب از خشم برانگیخت سوی آب روان مشک پر کرد و لب تشنه برون شد ز فرات تاخت بر لشکر بیداد چنان شیر ژیان لیکن از کینه ی دشمن چو دو دستش افتاد مشک بگرفت به دندان و دو چشمش نگران نگران بود که فریاد عطش گشت بلند از حریم حرم زاده زهرا به فغان ناگهان تیر ستمباره ای از لشکر خصم مشک بدرید و فروریخت از او آب روان علم افتاد و علمدار نگون شد از اسب من چه گویم جگر آب شد از غم بریان شرح این قصه ی جان سوز «امینی» بگذار که در این رهگذرم نیست دگر تاب و توان

ص: 182

عباس مشفق کاشانی

سقای حسین

بر توسن موج خشم آوا زده بود مانند علی بر صف هیجا زده بودآبی مگر آورد حرم را ز فرات سقای حسین دل به دریا زده بود

آینه ی آب

شعله ور آمد ز دود آه ابوالفضل آینه ی آب در نگاه ابوالفضل

ص: 183

از جگر آب مشک ریخت بر خاک موج عطش خیمه زد ز آه ابوالفضل تا برد آب در حریم پیمبر لشکر بیداد بست راه ابوالفضل هست یقین روز حشر پیش خداوند دست و سر و چشم و تن گواه ابوالفضل کیست جز از ذات کردگار به محشر تا شود از عدل، دادخواه ابوالفضل هر سحر از درد و داغ لاله ی، خورشید روی به خون شسته در پگاه ابوالفضل می شنوم از نوای نای حسینی نغمه الا، ز لا اله ابوالفضل

از شرم فرات

از شرم، فرات در تب و تاب افتاد تندر شد و در گلوی گرداب افتادچون شعله ی آه خیمه برچید زخاک تا عکس تو در آینه ی آب افتاد

ص: 184

تراب کاشانی

عزم و رزم

نگاه و غمزه و مژگان و ابروی تو ای دلبر بجانم میزند زوبین و تیر و ناچخ و خنجرز عشق و هجر و جور و بیوفائیت مرا باشد سرکشی سرخ و رویی زرد و جسمی زار و چشمی ترز سوز عشق و در هجر و شوق وصل و داغ دل به آذر تن، به افغان جان، به غوغا دل، به سودا سرنگارینا، وفادارا، سمن بویا، چمن چهرا زمانی از جفا و جور و بیداد و ستم بگذربیا بنشین، بگو بشنو، بکش ساغر، بده، باده

ص: 185

به آواز نی، و طنبور و بانک بربط و مزمر (1) بهل تندی خوی و جور و بیداد و ستمکاری مرا در عهد و یاری و وفا و دوستی بنگرروان محرور (2) تن مهجور، سر پرشور، دل محزون فغانم کار، زاری شغل، محنت بار، غم یاورز جعد و طره و مژگان و ابرویت بود من را قدی، خم، قامتی، چنبر، میانی کج تنی، لاغربه هجرت سوزم و سازم ز جورت گریم و نالم بهر محفل، بهر مجلس، بهر مسکن، بهر محضردل و جسم و روان و آه من باشد ز هجرانت یکی کانون، یکی نیران، یکی آذر، یکی اخگرمه من شور کابل، شوخ خلخ، فتنه ی یغما گل ارمن، بت چین، سرو کشمر، لعبت آزررخت حور است یا غلمان، قدت طوبی است، یا سدره خطت مشک است، یا ریحان، لبت تسنیم، یا کوثر؟بدین رعنایی و زیبایی و نیکوئی و خوبی که ای؟ سروی، گلی، یا مهر رخشان، یا مه انور

ص: 186


1- 11. مزمار، نای، نوعی ساز استوانه ای سبیه سرنا.
2- 12. گرم شده از آتش.

دمی ای دلبر شنگول رند شوخ بی پروا دمی ای یار دشمن خوی افسون ساز حیلت گرگریبان چاک و دست افشان و خوی ریزان و پاکوبان غزل پرداز و نازآغاز و ساغرباز و تقوی بربرغم غیر و لطف عام و بزم خاص و کام دل بجو مهر و بزن چنگ و بده بوس و بکش ساغرز جا برخیز و شو ساقی و کن در جام و بر من ده دوای دل، حیات جان، هلاک غم، می احمرنه از جامم بده می، از خم و جیحون و شط و یم خمار و بیخود و مست و خرابم ساز تا محشرشوم چون طافح (1) و مست و خراب و بیخود از خود کنم نعت و ثنا و وصف و مدح شاه دین پرورجهان راد و داد و مجد و دانش، سرور خوبان سپهر علم و حلم و فضل و بذل، عباس نام آورابوالفضل و ابوالبذل و ابوالفتح و ابوالمدحت ظفرمند و عدو بند و جوانمرد و سخاگستر

ص: 187


1- 13. بسیار مست، مست مست.

علو قدر و علو جاه و علو شان و علو رتبت نکو خلق و نکو خلق و نکو خوی و نکو منظرنبی فطرت، علی سطوت، حسن سیرت، حسین آسا قدر قدرت، قضا فرمان، فلک خرگه، ملک لشکرملمع (1) چهر و ارفع جاه و مجمع فضل و فرخ خو همایون فال و میمون بخت و گردون تخت و نیک اخترز برق تیغ و بیم قهر و سهم خشم و هول او یلان لرزان، گوان ترسان، خسان پژمان، عدو مضطرکمندش در صف هیجا، عمودش درگه چالش (2) کمانش از تک شهپر، سنانش در کف کیفربه بستی بازوی عدوان، شکستی گرده گردان به خستی دیده ی اعدا، دریدی سینه ی کافرشهنشاها، فک قدرا، مها، سلطان جم دربان دلیر، صفدرا، شیر اوژنا، میرا، غضنفر فربه درگاهت غلام است و عبید و چاکر و خادم اگر شنگل، اگر هرقل، اگر خاقان، اگر قیصر

ص: 188


1- 14. روشن کرده و درخشان و رنگارنگ و در اصطلاح علم بدیع به شعری گویند که یک مصراع فارسی و مصراع دیگر عربی باشد.
2- 15. ناز و خرام، عجب، رفتار غرورآمیز و نیز به معنی جنگ و جدال.

ببارائی چو بهر رزم و کین و کوشش و چالش بخود قده (1) به تن جوشن، ببر خفتان، بسر مغفررهد از هول سهم (2) و خوف و بیم برق شمشیرت بر، از آهن، دل از خارا، تف از آذر، تک از صرصربه اوج جاه و نور رای و عزم رزم و بزم او حضیضش اوج و نورش تار و تیغش کند و صوتش کریکی کیوان بارفعت، یکی خورشید روزافزون یکی بهرام گندآور، یکی ناهید خنیاگراگر چه در ثنا و وصف و نعت و مدح در دیوان بریزد خامه ام مرجان و در و لؤلؤ و گوهرولی اندر ثنا و نعت و مدح و وصف تو شاها «تراب» ابکم، بیان اخرس (3) زبان الکن سخن ابتر (4) همی در صبح و شام و سال و مه، دایم من محزون به شیدائی و حیرانی و وهم و حیرتم اندر

ص: 189


1- 16. دوال کمر، کمربند.
2- 17. تیری که با کمان بیندازند.
3- 18. گنگ و لال.
4- 19. دم بریده، ناتمام، ناقص، بی فرزند.

که با این برز و یال و بال و زور، ای صفدر میدان که با این جاه و شان و کر و فر، ای زاده ی حیدرچرا از جور و ظلم و کید و کین لشکر اعدا تنت صد چاک شد، از تیغ و تیر و نیزه و خنجردریغ و آه و افسوس و فغان شاها که افتادت ز سر خود و، ز کف تیغ، وز تن دست، و ز تک رهور (1) چو افتادی ز زین گفتی به درد و آه و سوز و غم حسین ای نور چشم و جسم و جان و قلب پیغمبربیا بنگر که از بیداد و جور و ظلم و کین گشته طپان در خون، ز گرز و تیغ و تیر و نیزه ام پیکرروانم خسته، تن مجروح، سرمنشق، جگر عطشان دلم پرآه، جان پردرد، کامم خشک، مژگان ترسکینه تشنه، زینب زار، عابد خسته، من در خون سنان بی رحم، خولی شوم، منقذ (2) دون، تو بی یاورمن و ضرب عمود و فرق چاک و جسم خون پالا تو و شمر و لب عطشان و آب خنجر و حنجر

ص: 190


1- 20. راهوار، اسب، استر، تندرو.
2- 21. نام یکی از کافران که در کربلا حضور داشت.

به ناکامی و آه و حسرت و افسوس و داغ دل گذشتم زین جهان شوم ناهنجار دون پرورسخن بس کن دگر، از ماتم و درد و غم و داغم که زد این ماتم و درد و غم و داغم به جان آذر

ص: 191

خباز کاشانی

نگهبان حریم عترت

یا حسین افتاد اگر دست یمین از پیکرم پرچم دین را دهم اکنون بدست دیگرم گر جدا شد دستم از تن ور تنم شد چاک چاک کی ز دینم دست بردارم که پور حیدرم گر ندارم دست در پیکر به دل دارم امید مشک آب از بهر طفلانت بدندان می برم خصم اگر خواهد بریزد آبرویم را به خاک سینه را سازم سپر تیر غمت را میخرم دستم از تن شد جدا کی دست بردارم ز تو هست بر تن تا مرا جان خاکسار این درم

ص: 192

دست را دادم اگر من آبرا ندهم ز دست گر فروکوبد عمود کینه قاتل بر سرم ای صبا از من بگو با طفل عطشان حسین کای سکینه مشک آب اکنون به دندان آورم گر نیاوردم برایت آب معذورم بدار تا بروز حشر از رویت خجالت می برم ای سپاه بی حیا گر تیر بارانم کنید پاسبان اهل بیت و خاکسار آن درم می کشیدم ای سپه آل علی بی یاورند من نگهبان حریم عترت پیغمبرم شاهد «خباز» ای باب الحوائج آگهی روز محنت ماتمت گردید زیب دفترم

در موج خون

گفت ای صد پاره تن عباس من تنها، چرا؟ خواستی از من جدا گردی در این صحرا، چرا؟بی حسینت تر نکردی لب ز آب ای تشنه لب سوی کوثر می رود خوش می روی بی ما، چرا؟

ص: 193

اندر این جا یک بیابان دشمن است و من غریب پیش چشمم خواستی غلطی بخون این جا، چرا؟گر نیاوردی به کف آب روان دستت چه شد تشنه جان دادی برادر جان لب دریا، چرا؟از عمود کین سرت بشکست و شد دستت جدا این همه زخم سنان جا داده بر اعضا، چرا؟حالیا من مانده تنها وین عیال در بدر می روی تنها برادر جان برو حالا، چرا؟خواب امشب می رود از دیده طفلان من دیده بستی از جهان از عترت طاها، چراناله ی ادرک اخایت قامتم درهم شکست آمدم دیر آمدم در موج خون مأوا، چرا؟هست ای «خباز» عباس علی باب المراد ورنه اندر ماتمش این شورش و غوغا، چرا

عزای ابوالفضل

سکینه گفت عمو جان تو عهد بستی و رفتی چه شد که قلب من و عهد خود شکستی و رفتی؟

ص: 194

نگشت آب میسر نیامدی ز چه دیگر چه شد که رشته الفت ز ما گسستی و رفتی؟برادرت به حرم ایستاده بی کس و تنها بیا که سرو قدس را ز غم شکستی و رفتی نبود آب نباشد، چرا به خیمه نیائی؟ ز تشنگان دل آزرده، دست شستی و رفتی مگر نبود عمو جای من بدامن لطفت؟ مرا به خاک نشاندی به خون نشستی و رفتی حسین از غم بیدستی ات ز پای در افتاد ولی تو از غم و رنج زمانه رستی و رفتی برای آب عموجان شد آب، اصغرم امروز نیامدی دل ما را ز غصه خستی و رفتی بساز مرثیه «خباز» در عزای ابوالفضل از این کمند مصیبت چه زود جستی و رفتی

ص: 195

در مقام قرب

آنکه در طور وجودش رخ عیان جانان کند درمقام قرب جانان کی دریغ از جان کندآنکه سر را بر سر کف می نهد بهر نثار ترک جان را گفته ز اول تا چه با سامان کندآنکه از صبهای عشق دوست سرخوش می شود گوهر جان زینب پیمانه ی پیمان کندمی دهد بر باد خاک کاخ هستی را ز بن تا بنای استوار عشق را بنیان کندعاشق صادق چو شد جانش به جانان متصل گوهر جان را به بازار هنر ارزان کندهر که دارد مقتدائی چون حسین ابن علی می دهد فرمان به قیصر حکم بر خاقان کندآنکه با نوح پیمبر شد به کشتی هم جوار کی به گرداب خطر اندیشه از طوفان کندبر خلیل کربلا عباس چون گردد خلیل میش را از کف گذارد، خویش را قربان کند

ص: 196

از پی یک مشک آبی دست را از دست داد بین حمایت تا کجا از کودک عطشان کندتشنه شد وارد به دریا خشک لب آمد برون رفت تا درس مساوات و وفا عنوان کندآب اگر می خورد، ناراضی نبود از او امام خواست تا بیت ادب را مطلع دیوان کنددست را داد و ز دینش دست برداری نکرد رشته خون ریخت تا شیرازه قرآن کندآنچه را حق داده بر عباس جانباز حسین فکر را سازد پریشان عقل را حیران کندزیب هفتاد و دو مذهب نام عباس است و بس درد هفتاد و دو ملت را نگر درمان کندمی برد «خباز» بر نام شریفش التجا تا خدا دشوارها را بهر او آسان کند

ص: 197

آزرم خراسانی

شاهد همت

تا ابد، برخی آن تشنه شهیدم، که فرات شاهد همت سیراب و، لب تشنه اوست آن جوانمرد، که لب تشنه، ز دریا بگذشت زانکه دریا ببر همت او، کم از جوست غرق آتش، که مگر آب رساند به حرم خونفشان از سرو، از بازوی آویزه بپوست دل دشمن، شده از این رجز او، در بیم گوش طفلان حرم خرسند، از بانگ عموست بخدا، دست ز دامان امامم نکشم گرچه دست ببرند و، بر آرندم پوست

ص: 198

بمثل، دوست، بود به ز برادر، اما جان بقربان برادر، که چنین باشد، دوست هر خروشی که بگوش آید از امواج فرات عقده ی ماتم عباسش، گویی به گلوست ای صبا، هر سحر از جانب من بوسه بزن بر زمینی که ز خون شهدا غالیه بوست هر کجا پرچم افراشته ای دیدی، سرخ بیقین دان که سراپرده ی عباس، هموست

ص: 199

طائی شمیرانی

ابوفاضل

از علی ام بنین، تا پسری پیدا کرد چرخ تابان ولایت قمری پیدا کردنونهالی به جهان آمد از شیر خدا که از او نخل شجاعت ثمری پیدا کردجای دارد که بنی هاشم بالد بر خویش کز مه چرخ، مه خوبتری پیدا کردمه جبین کودکی افروخت رخ انور خود که از او دوش علی زیب و فری پیدا کردشاید ار ام بنین فخر کند بر مریم که چو عیسی پسر ناموری پیدا کرد

ص: 200

باب حاجات ابوفاضل، عباس که دل حاجت خویش بدو برد و دری پیدا کردتشنه کامان را سقای وفادار رسید وادی تف زدگان رهسپری پیدا کرددیده بگشود چو بر روی حسین از سر شوق همچو عنقای و لا بال و پری پیدا کردنطق الکن نبود لایق گفتار بلند گوئی از لطف به «طائی» نظری پیدا کرد

عزیز خداوندگار

از آن زمان که داد ترا کردگار دست نگرفته ای بیاری فردی بکار دست باری ز دوش خسته کس کم نکرده ای با آنکه بوده ات به یمین و یسار دست نگرفت آنکه دست ز پا اوفتاده ایی کی گیردش بروز الم روزگار دست دائم بسوی خلق برد دست احتیاج

ص: 201

هر کس نمی برد سوی پروردگار دست صرف گره گشایی مردم کن از کرم گر باشدت چو شانه هزاران هزار دست در زیر بار منت دونان چرا روی در زیر سنگ کس ننهد زینهار دست راضی مشو که خاطر موری کنی پریش گر با شدت برنده تر از ذوالفقار دست مردان حق به خدمت خلقند مفتخر ای خوش بدانکه یافت بدین افتخار دست این رنگهای عاریتی را دوام نیست تا کی کنی ز خون ضعیفان نگار دست کانون کینه گشت ترا سینه ای عجب کاین آتشی است سرکش از آن دور دار دست شو دستگیر خلق بهر قدرتی تراست تا گیردت عزیز خداوندگار دست عباس نامدار که بر سینه از خلوص بنهد به پیش خادم او بنده وار دست باب الحوائجی که بهنگام درد خلق آرند سوی او بگه اضطرار دست

ص: 202

آن شرزه شیر بیشه مردی که از نسب دارد ز شیر حق ببدن یادگار دست از بهر کسب قرب، بدرگاه کبریا باشد بدامنش ز ملک بیشمار دست تجدید کرد خاطره خندق و احد آورد هر زمان بسوی ذوالفقار دست خواهد اگر تجسم قدرت کند گهی بر فرق نه سپهر زند ز اقتدار دست روزی که رخش رزم به جولان درآورد انجم به چشم خویش نهد از غبار دست هر جا که چهره آن قمر هاشمی نمود بر رخ گرفته است مه شرمسار دست محروم مانده است هر آنکس ز هر دری بر عطف دامنش زده بی اختیار دست درماندگان و غمزدگان بهر التجا آرند سوی درگهش از هر دیار دست خالی نمی برند ز هر قوم و هر قبیل در درگهش دراز کنند ار هزار دست حاجت روا شده است و رسیده است بر مراد

ص: 203

هر کو که زد بدامن آن شهریار دست آه از دمی که دید ز آلام تشنگی طفلان نهاده بر مژه اشکبار دست بگرفت مشک خشک و روان گشت سوی شط بهر دفاع برد به تیغ نزار دست تسخیر کرد شط و جهاند اسب اندر آن پر کرد زان زلال پس آن با وقار دست تا نزد لب ببرد و نخورد آب از ادب خالی نمود باز از آن خوشگوار دست بد سعی او که آب رساند به خیمه ها تا شد جدا ز پیکر آن نامدار دست سقا که دیده است جز آن میر شیر گیر سازد برای جرعه آبی نثار دست چون اوفتاد بازوی مشکل گشای او در چشم اهل دل شده بی اعتبار دست بگرفت مشک آب به دندان خویشتن چون از تنش فتاد در آن کارزار دست باران تیغ و تیر ببارید بر تنش سویش دراز گشت ز هر نابکار دست

ص: 204

تبرش به چشم خورد و نشد کآردش برون زیرا نبود در تن آن بی قرار دست آبیکه بسته بود به جانش به خاک ریخت از جان کشید زان الم بی شمار دست بی دست چون ز اسب بیفتد چه می کند آن را که نیست حافظ تن در کنار دست از دل کشید نعره ادرک اخا که هان برگیر از من ای شه بی خیل و یار دست آمد چو بر سرش شه لب تشنگان حسین دیدش جدا بود ز یمین و یسار دست شاها بسوی «طائی» مداح کن نظر کآورده است سوی تو با اعتذار دست

جلوه ی علم

ای جلوه ی دیگر ز وقار تو علم را از بندگیت فخر عرب را و عجم را

ص: 205

درگاه ترا هر که ندیده است ز حسرت در حشر به دندان گزد انگشت ندم رابنواخت ید لطف تو چه شاه چه درویش نشناخت کف وجود تو نه بیش و نه کم رااز بیم گردش فتد این گنبد گردون بر خصم چو در رزم کشی تیغ دو دم راگویند که کردی تو گذر سوی شریعه کز سوز کنی رسته غزالان حرم رانشنیده کسی تا به کنون کز پی حاجت رجعت به سوی قطره بود جوشش یم راتا پیش دهان آب ببردی و نخوردی آخر چه توان گفت چنین جود و کرم را؟تو آب ننوشیدی از آن بحر که تا حشر آتش صفت از غصه بسوزی دل غم رازینب به حرم چادر عزت ز سر افکند چون دید به خاک از تو نگونسار علم راتا آب تو از مشک فروریخت ز خجلت مانع شدی از رفتن در خیمه قدم را

ص: 206

استادی تا آنکه عمودت به سر آمد دادی به بدن جای همه تیر ستم راصد شکر که دارند ز بسرودن مدحت هم دشمن و هم دوست به من چشم کرم را

ص: 207

میرزا محمد نصیر «طرب» اصفهانی

ماه بنی هاشم

عرش بود خیره در جلال اباالفضل ماه شود تیره از جمال اباالفضل بود به حق اتصال او به حقیقت چون به علی بود اتصال اباالفضل عقل نخستین که بد مکمل آدم بود کمال وی از کمال اباالفضل ماه بنی هاشم است و از شرف و قدر ماه برد سجده بر هلال اباالفضل پای نهد از شرف به تارک خورشید هر که زند بوسه بر نعال اباالفضل

ص: 208

کرد فراموش رزم خندق و صفین در صف کرب و بلا قتال اباالفضل قرعه ی عهد و وفا و همت و مردی روز ازل زد خدا به فال اباالفضل جان به فدایش که نیست در کرم وجود غیر اباالفضل کس همال اباالفضل از پی یاری شاه بی کس و یاور خامه ی تقدیر زد مثال اباالفضل بردن آب فرات از پی اطفال بود همه همت و خیال اباالفضل آه که انداختتند دستش و از کین تنگ به یکدست شد مجال اباالفضل شد ز یمین ظالمی برون ز کمین گاه تیغ زد و قطع شد شمال اباالفضل سنگ حجیمش بخوان نه آدم خاکی هر که نسوزد دلش به حال اباالفضل چون نی کلک «طرب» شکر بفشاند طوطی اگر بشنود مقال اباالفضل

ص: 209

قرعه مردی

زنده شود جان ز نام حضرت عباس توسن چرخ است رام حضرت عباس از شهدا بعد سیدالشهداء است پیش حق افزون مقام حضرت عباس روز ازل چون زدند قرعه ی مردی قرعه درآمد بنام حضرت عباس حامل وحی خدا که روح الامین است هست کمینه غلام حضرت عباس منخسف آوخ ز خون پاک جبین شد روی چو ماه تمام حضرت عباس زاب حیاتست زنده خضر و بمعنی است تشنه لب آب جام حضرت عباس گام چو بر خاک می نهاد زمین داشت فخر بگردون ز گام حضرت عباس ما خجل از مه عذار ابوالفضل

ص: 210

سرو بگل از خرام حضرت عباس غیرت حق تیغ انتقام برآرد تا بکشد انتقام حضرت عباس گیسوی حورای خلد بافته رضوان از پی بند خیام حضرت عباس راند فرس در میان آب و چو ماهی تر نشد از آب کام حضرت عباس شعشعه ی آفتاب هست شعاعی از تف برق حسام حضرت عباس جسم شه کربلا که شاه جهانست زنده بدی از کلام حضرت عباس کوفت ز حل بر دوال گنبد هفتم نوبت مردی ببام حضرت عباس هست «طرب» را مدام دیده ی امید بر کرم و لطف عام حضرت عباس

ص: 211

علی انسانی

زمزم و هاجر

قحط آبست و، صدف، از رنگ گوهر شد خجل هم ز مادر، طفل و، هم از طفل، مادر شد خجل کافری، از بسکه زان مسلم نمایان دید، دین سر به پیش افکند و، در پیش پیمبر شد خجل هاجری، زمزم پدید آورد و طفلش تشنه بود سعی، بیحاصل شد و زمزم، ز هاجر شد خجل با عمو میگفت طفلی، تشنه کامم خود، ولیک سرفرازم کن، رباب از روی اصغر شد خجل مشک خالی و، دلی پر از امید، آورده بود وز رخ بی آب و رنگش، آب آور شد خجل سخت، سقا بهر آب و آبرو کوشید. لیک

ص: 212

عاقبت کوشش، ز سعی آن فلک فر، شد خجل مایه ی آن پایه همت، گشت نومیدی ز آب وز لب خشکیده ی او، دیده ی تر، شد خجل روح غیرت، جان مردی، ذات عشق، اصل وفا هر یک، از آن ساقی در خون شناور شد خجل کام پور ساقی کوثر نشد تر، از فرات وز رخ ساقی کوثر، حوض کوثر شد خجل ز آنطرف، عباس از طفلان خجل، زینسو، حسین آمد و دید آن فتوت، از برادر شد خجل خواست، برخیزد بپا بهر ادب، دستی نبود و آن قیامت قامت، از خاتون محشر شد خجل ریزش اشکت کند «انسانیا» اینسان سخن بی سخن، زین درفشانی، در و گوهر شد خجل

ص: 213

آب بقا

ای ساقی سرمست ز پا افتاده دنبال لبت آب بقا افتاده دست و علم و مشک سه حرف عشق است افسوس، ز هم این سه جدا افتاده

اشک گل کرد

گر کشم خاک پای تو در چشم خاک را با نظر کند زر، چشم گر بپای تو ریخت گوهر اشک تحفه از این نداشت بهتر، چشم اشک، گل کرد و خاک را گل کرد خاک را کرد، آب بر سر، چشم آب، کی داده خاک را بر باد؟ با من این کار کرد، آخر چشم!گر چه تر دامنم، امیدم هست

ص: 214

نشود خشک، تا به محشر، چشم یاد از ساقی حرم کردم آن به ام البنین و حیدر چشم این شفق نیست، در غم آن ماه کرده احمر، سپهر اخضر، چشم تا ببیند هلال ابروی او ساخت گردون ز ماه و اختر چشم گفت دل، گریه کن بر او شب و روز گفت، چشم بخون شناور، چشم کفی از آب چون گرفت بکف دید در جام، عکس اصغر، چشم کرد، سوز دلش مجسم، دل کرد، چشم ترش مصور، چشم آب بگذاشت، آبرو برداشت بر لبش، دوخت آب کوثر، چشم لیک با او چه شد مپرس و مگوی که ندید و نکرد باور، چشم

ص: 215

سر، دو تا گشت و هر دو دست، جدا مشک، بی آب و خشک لب، تر، چشم چشم بر راه پای مولا بود ناگهان تیر کرد، سر در چشم آمد و ختم انتظار نوشت خامه شد تیر خصم و، دفتر، چشم برد ایثار را به مرز کمال تیر را برگرفت تا پر، چشم مشک هم بسکه اشک ریخت بر او اشک دیگر نداشتی در چشم به سراپاش، خواست خون گرید جوشنش گشت پای تا سر، چشم بر زمین چون ز صدر زین افتاد داشت، بر دیدن برادر، چشم رفتم از دست، پای نه به سرم گوشه ی چشمی، ای بداور، چشم تا ببالین او حسین آمد

ص: 216

مهر و مه، دید در برابر، چشم گشت خورشید عشق، همچو هلال» ریخت بر ماه چهره، اختر، چشم سرو، استاده، نخل، افتاده بتماشا، گشوده لشکر، چشم گفت خواندی مرا و آمده ام باز کن، بر من ای برادر، چشم در حرم روی کن که دوخته اند بر رهت چند نازپرور، چشم بر رخ طفل چشم در راهم طفل اشک است، جاری از هر چشم پاسخ او چه آورم بر لب ننهد در میانه پاگر چشم گویم ار نیست آب و آب آور جای سقاست، آب آور، چشم شد صدف دامن تو «انسانی»پس فروریخت در و گوهر، چشم

ص: 217

محمد نویری، گرگان

یک آیه

روزی که بهار چمنش می بردند با مشک پر از اشک منش می بردنددر عرش خدا، فرشتگان دست به دست یک آیه، ز سوره ی تنش می بردند

ص: 218

سید حسن ثابت محمودی «سهیل»

قمر بنی هاشم

دو چشم شرمگین ماه و خورشید حضوری آتشین شد ماه و خورشیدحسین آمد به بالین برادر به یکدیگر قرین شد ماه و خورشید

اشک خورشید

با صدف تا بود برابر چشم ریزد از ماتم تو گوهر چشم

ص: 219

کور بادا ز چشم زخم زمان گر نگرید به سوگ تو هر چشم در رثای تو گرددم خون دل در عزای تو گرددم تر چشم از غمت هر دمم مکدر روی هر دمم زین غم تو احمر چشم خون بگرید بسوگ تو خورشید تا گشاید ز بام خاور چشم گشت خورشید عشق همچو هلال تا که مه بست از جهان بر چشم با تو گفتا امام تا از رزم که بپوش اینک ای دلاور چشم ادبت را فلک سراپا گوش شد چو گفتی تو با برادر چشم تا شتابان شدی بسوی فرات نخلها ساختند از سر چشم غرش تیغت آن چنان در گوش جا گرفت و فروغ آن بر چشم

ص: 220

کز خجالت شدند هر دو خموش تا گشودند برق و تندر چشم وعده ی آب داده طفلان را زینب و بر نهاده بر در چشم با امید تو دارد ایدون دل برگذار تو دارد ایدر چشم تا گشودی نظر بر آب فرات آسمانت نشست اندر چشم بشد از بوی تو معطر آب شدت از روی وی منور چشم تو نکردی از آب هرگز لب داشتی بر زلال کوثر چشم گفتی ار دست نیست در دستم هست ما را به جای دیگر چشم آب را بر دهان گرفتی و بود آتش اشتیاقت اندر چشم تا که بر مشک، ناجوانمردی

ص: 221

دوخت آن دم ز خیل لشکر چشم آب تا ریخت: گفتی آبرویم آه، یا رب مدار دیگر چشم که گشاید ز شرم بر طفلان دیگر این روسیاه مضطر چشم تیر دیگر گذاشت اندر زه دوخت بر چشم، خم کافر چشم ناگه آغوش خویش را وا کرد تیر را برگرفت در بر چشم خون به رویت روانه شد چون کرد چشمه ی خون خویش بستر چشم چشم نگذاشت روسیه باشی آفرین باد، آفرین بر چشم

ص: 222

وحید امیری

بی آبی

او مشکل آفتاب را حس می کرد در حادثه التهاب را حس می کردبی تابی کودکانش آتش می زد وقتی خنکای آب را حس می کرد

ص: 223

عندلیب کاشانی

بانگ ناله

هنوز خاطر لیلا ز غم پریشانست مگر که کاکل اکبر به نیزه افشانست هنوز کرب و بلا تا کمر نشسته به خون به خون چو پیکر سبط رسول غلطانست هنوز چشم شفق بهر حلق اصغر او به جای اشک همی خون ناب گریانست هنوز می چکد از جبهه بر رخ عباس عرق ز شرم که لعل سکینه عطشانست ز بانگ ناله ی اطفال تشنه کام حسین هنوز فاطمه در کاخ عرش گریانست اگر به خاک شهیدان ز چشم دل بینی هنوز از اثر خونشان گلستانست

ص: 224

میرزا محمد حسین عنقا

صحن مقدس

یا رب این بارگه کیست که خورشید سما هر سحرگه کند از خاک درش کسب ضیایا رب این مرقد پر نور مطهر از کیست؟ که به تعظیم درش پشت فلک گشته دوتایا رب این اختر تابان ز کدامین برج است که منور بود از رای منیرش بیضاءیارب این گوهر رخشان ز کدامین درج است کز نظرها همه چون گنج بود ناپیدایا رب این صحن و رواق و حرم از حضرت کیست که ز خاک در او کون و مکان یافت بهاصحن جانبخش ابوالفضل که در رتبه ی او

ص: 225

عقل و وهمند دو حیرت زده چون من شیدااین همان صحن شریف است که از فرط شرف خادمش را بسر چرخ برین باشد پااین همان بارگه عرش مثال است که نیست گر کنی هندسه جز عرش برینش همتاگوهر درج امامت، شه جمشید غلام اختر برج ولایت مه خورشید لقاماه تابان بنی هاشم عباس علی کز غلامی درش فخر کند بر دارااندرین صحن مقدس که بود کعبه ی جان سعی کن تا که مقامی به کف آری به صفااین همان منظر پاک است که سرگردان است چرخ از بهر طواف در او صبح و مسااز سر شوق اگر پای در این صحن نهی دستت از غیب بگیرند بهر رنج و عناگر ترا رنج به جان باشد اینجاست علاج گر ترا درد به دل باشد اینجاست دوا

ص: 226

رفعت سمنانی

حماسه حضرت عباس بن علی

تا شهید کربلا را شهد غم، در جام ریخت شیعیان را از شعاعش زهر غم در کام ریخت هر چه ظلم و کینه در دل داشت از زایام،ریخت نخل شادی را ثمر از عیش و عشرت نام ریخت ساقی محنت بکام ما می ناکام ریخت زین عزا از طاق و عرش و فرش سقف و بام ریخت بر عیال الله چون از تشنگی شد کار تنگ آب شد نایاب اندر خیمه شد از آب، رنگ

ص: 227

زاده سعد از شقاوت، ریخت طرح کین ز جنگ آن سپاه کینه خواه اندر پی ناموس و ننگ بر بساط آن سلیمان آفرین، چون مور لنگ آن یکی سنگ. آن خدنگ. آن تیغ خون آشام ریخت زان زنان و دختران و کودکان نازنین بانگ شور وا حسینا بچرخ چارمین آن یکی سر بر سما واندیگری رخ بر زمین شد سکینه در بر عباس و مشکی در یمین گفت با صوتی حزین: کای گوهر بحر آفرین بین عطش ما کودکان را طشت صبر از بام ریخت ای علمدار و سپهسالار خیل بی کسان خیز و بر خیل دخیلان قطره آبی رسان ای عمو! ما بیکسان را این چنین بینی چسان؟ آب را بر بیکسان بستند جمعی ناکسان سوختم از تشنگی بین ظلم و کین این خسان قلب ایشان را خدا از آهن و رخام ریخت

ص: 228

از سکینه چون شنید عباس بانگ العطش بحر غیرت از غضب در آب رحمت ریخت تش رفت آرام و قرار و صبر و تابش کرد غش باز کرد آغوش جان آمد سکینه در برش پاک کرد از روی خاک و خون ز چشمان ترش رونق آب حیات از آن گل اندام ریخت اندر آغوشش سکینه، مشک بی آبش بدست آتشش بر جان و خون جاری ز چشم حق پرست قد علم کرد و بر شاه شهیدان بار بست خم به تعظیم آمد و از راستی قیمت شکست قامت عرش عظیم از قدر آن قد گشت پست راست شد با گردن کج کوکب از بهرام ریخت عرض کرد ای خالق خاک و هوا و نار و آب ای خدای عقل و عشق و روح و جسم و صبر و تاب

ص: 229

عرش و فرش و نار و نور از فیض فضلت کامیاب خلد و طوبا از خد و قدت چو کوثر بهره یاب خاک درگاه تو آمد آبروی آفتاب آفتاب و ماه بر پایت، پی اکرام ریخت ای جلال ذوالجلالی از جلال و از جمال بین به عباس و به عطشانی این مشت عیال بر تن من دست و عطشان طفلکان خردسال زندگی ننگ است زین پس با چنین رنج و ملال زنده عباس و سکینه تشنه ی آب زلال؟ رخصتی شاها که از صبر و توان آرام ریخت ننگ دارم از سروپا تن و بازو و دست چون علم گیرم بدست و تازم از بالا به پست بر کمر شمشیر چون بندم که تیرم شد ز شست ناله اطفال و غوغای سپه پشتم شکست غیرتم ره، زآه، دل، بر دیده خونبار بست آه در را هم، ز خون دیده و دل دام ریخت

ص: 230

خسرو اقلیم جان، بشنید آواز جان چشم حق بین باز کرد و ریخت در، از دیدگان دیدگان خورشید چرخ فضل و ماه انس و جان کج نموده گردن تسلیم و سر بر آستان بسته لب حاجت طلب گردیده، اما بی زبان شاهرا از عزم رزمش عرش سان اعظام (1) ریخت گفت: ای سرخیل و سردار سپاه اشک و آه مشک را بگذار و بگذر زین سخن حجت مخواه بی علمدار و سپهسالار کس دیده است شاه؟ این زنان را جز تو کس نبود دگر پشت و پناه روز زینب را مکن چون معجز لیلا سیاه بین مرا از این سخن ز هر بلا در جام ریخت گر تو گردی کشته پشت من زغم خواهد شکست خوف این اعدا و امن این احبا از تو است

ص: 231


1- 22. ستایش و احترام.

کربلا راه بلا بگشود و راه عیش بست ساعتی دیگر نه سرداری بتن نی هر دو دست می پسندی خواهرانت را اسیر و زیر دست؟ ای که از خوفت دل ضرغام در آجام (1) ریخت عرض کرد عباس ای فرمانروای کائنات زنده من، عطشان سکینه، موج زن شط فرات وین سپاه کینه، شاهی چون ترا بنمود مات مرگ را عباس بهتر دوست دارد زین حیات ای لب لعل تو اصل گوهر و بحر حیات خون دل از غم ز راه دیده بر اقدام ریخت دست برد و خود و سر بنهاد چون صورت بخاک پرده ی نه آسمان، چون جامه جان کرد چاک

ص: 232


1- 23. بیشه ها و نیزارها.

خاک بر سر کرد و دل را سوخت ز آه دردناک کای برادر از غم این زندگی گشتم هلاک دست از دست و سرو جان شستم از عشق تو پاک باده عشقت بجامم ای نکو فرجام ریخت ای خروش آن دست و سری کز عشقت اندر پا فتاد مرحبا کو جان و تن اندر ره جانانه دادتن چه؟ جان که؟ دین و ایمان چیست؟ بادا هر چه باد حضرت معشوق و میر عشق و سلطان مراداز پی سیر و سلوکم بخش اذن اندر جهاد کاین جهاد از سالکان پخته جسم خام ریخت شاه گفت عباس را کای شیخ اقلیم طریق حالیا با سالکان شام باید شد رفیق ما و تو بر ساحل، آنها غرقه بحر عمیق؟ گفت: زینب را بر ایشان ساز سالار و شفیق من فنایم در تو اندر وحدت ذاتی غریق نک توام از ما و من یکباره ننگ و نام ریخت

ص: 233

گفت شاهش راست نک ساقی این مستان توئی از «سقاهم ربهم» (1) مستسقیان را جان توئی تشنگان عشق ما را چشمه حیوان توئی خستگان را راحتی داروی هر درمان توئی فکر آبی کن چو سقای من و طفلان توئی ای که از لعل تو راح عشق و روح کام ریخت بهر آب از شه اجازت یافت چون سقای عشق بحر معنی شد روان یکسر سوی دریای عشق در رکاب رفرف عشق آمد آنگه پای عشق خانه زین گشت شرق شمس مهرآرای عشق بر کف از الای عشقش تیغ همچون لای عشق عقل اندر پای اسب عشق، در هر گام ریخت رو بسوی ابن سعد آورد کای پشت سپاه ای ز بهر لا بالا الله از کین بسته راه

ص: 234


1- 24. اشارتست به آیه 21 سوره ی انسان: و پروردگار ایشان شرابی پاکیزه به آنان نوشانید.

چیست آخر دشمنی با مظهر مهر الاه؟ از چه کین ورزی تو با شاهنشه عالم پناه از چه بستی آب بر مشتی صغیر و بی گناه؟ از چه ظلمت آتش کین بر تن ایتام ریخت این حسین آخر نه بحر جود و جودی عطاست؟ نی ظهور و مظهر یاسین سلیل هل اتی است؟نی رسولش جد و حیدر باب و حقش خون بهاست؟ این همه بگذار ای ظالم نه مهمان شماست؟در چه مذهب کشتن مهمان لب عطشان رواست؟ وانگه این مهمان که انعامش بخاص و عام ریخت چون به شیطان پند رحمان هیچ نامد سودمند تیغ کین افراشت شیر شرزه بر روباه چندکشت و خست و بست و بشکست و زجا کند و فکند ریخت هی دست و سر و پا از گروه ناپسندنعره الله اکبر بر کشید از دل بلند از تن اجساد هی ارواح و هی اجسام ریخت

ص: 235

هر طرف بنمود رو زیروزبر شد فوق و پست پشت کفر از صولت آن دست و آن بازو شکست هستی کفار، سوی نیست یکسر بار بست برق تیغش، دست عزائیل را از کار بست غیر بی جان جسم از هر سو نجست از خوف جست گفت بر این قوم قهر قادر علام ریخت الغرض پیچید در هم قلب و پیش و پشت و رو ریخت چون برگ خزان پا و سر از خیل عدوای بسا سرها به تن آویخت بس تن ها بمو بست آن قهر الهی راه خصم از چار سوپس بصد فتح و ظفر سوی فرات آورد رو آبروی آب را از عارض گلفام ریخت گفت ای آب فرات آخر چه شد مهر و وفات؟ با حسین و اهل بیت او چرا جور و جفات؟

ص: 236

تشنه اطفال کسی کز لعل او آب حیات تشنه ی فیض است کو ای آب، کو شرم و حیات؟این بگفت و کرد کف پر آب، کشتی نجات بر دهان برد و ننوشید آب، آن ناکام ریخت گفت اطفال حسین لب تشنه و نوشی تو آب؟ نیست این رسم وفا لختی درنگ از این شتاب تو خوری آب و سکینه از عطش گشته کباب مشک را پر کرد ز آب و پا نهاد اندر رکاب چون برون آمد به لشکر ز ابن سعد آمد خطاب کای سپه زین آب ما را آبرو ایام ریخت گر برد این آب را عباس سوی خیمه گاه گر بنوشد آب را بحر پر امواج الاه روز ما چون آه مظلومان شود شام سیاه ای گروه از هر طرف بندید بر این شاه راه پس به جوش آمد ز هر جنبش خیل و سپاه در رهش گفتی فلک سدی به استحکام ریخت

ص: 237

حمله ور شد بار دیگر ضیغم (1) قهر خدا مشک بر دوش و علم بر دست می افشرد پامیزد و می کشت و می انداخت ز آن خیل دغا بانگ واویلا رسید از فرش بر عرش علامرد و مرکب بس ز جا کند و فکند اندر هوا از هوا اندر زمین اسب و تن و اندام ریخت تیغ او، ما نا اجل بارید تیرش قهر حق نیزه اش از تیغ و تیرش برد در هیجا سبق شیر شد از سهم (2) او روباه، پیل آمد چو بق (3) خواست تا برگردد از این عالم امکان ورق تیغ او روی هوا پشت زمین را کرد شق رمح (4) اوا زدست سام آنسپه صمصام (5) ریخت

ص: 238


1- 25. شیر.
2- 26. تیری که با کمان بیندازند، و در این جا به معنی ترس آمده است
3- 27. پشه.
4- 28. نیزه.
5- 29. شمشیر بران.

گه نگه بر مشک و گه در رزم و گاهی در حرم دید جاری سیل اشک و خیل آهی در حرم ناله جانسوز طفل بیگناهی در حرم جان او می خست و هی می جست راهی در حرم ز انتظار طفلکان بودش نگاهی در حرم ناگهانش طرح دید چرخ نافرجام ریخت او بدین سر تا رساند بر شه لب تشنه آب بلکه برهاند ز رنج تشنگی مشتی کباب داشت از این آرزو گاهی درنگ و گه شتاب زد به دست راستش تیغی لعینی ناصواب چون بخاک افتاد از کین دست سبط بوتراب آفتاب از سر کله، مه حله (1) از بهرام (2) ریخت گفت با خود دست چپ باقی است نبود دست راست گو نریزد آب کاین آب آبروی ما سواست

ص: 239


1- 30. جامه و لباس نو
2- 31. ستاره ی مریخ و نام بیستم از هر ماه خورشیدی.

زانکه چشم تشنگان، این آب را اندر قفاست تیغ، را بر دست چپ بگرفت و داد از خصم خاست ظالمی دست چپش را همچو دست راست کاست گفتی از آن کاستن آغاز از انجام ریخت مشک را بی ست بر گردن فکند آن جان جان جان سپر بر تیر کرد و مشک را شد پاسبان شاید آبی را رساند بر لب تشنگان ظالمی تیری بمشک آب افکند از کمان شد روان از مشک آب، از تن روانش شد روان ریخت چون آبش تو گفتی رونق اسلام ریخت کافری، تیری بچشم حق پرستش زد ز کین خون روان آمد ز چشم چشمه ی عین الیقین از خجالت سر نهاد آنشاه بر قربوس زین گفت با صوت حزین دریابم ای سلطان دین قد شاه دین خمید و رفت رنگش از جبین عرش خم گشت و عطارد را ز کف اقلام ریخت

ص: 240

گفت یا زینب حسین تشنه لب گشتی اسیر شد امیدم قطع و پشتم خم بیا دستم بگیرخواست مرکب را، ز جا برخاست شاه بی نظیر راند مرکب پور صفدر حمله ور شد همچو شیرتا به بالین برادر راند مرکب را دلیر دید چون عباس را از وحی دل الهام ریخت یعنی از پشت فرس خود را به نعش او فکند وه چه عباسی جدا از تیغ و تیرش بند بنددست او افتاد از تن، تن فتاده از سمند در میان خاک و خون غلطان امیر ارجمندنه سر و نه پا نه پشت و پهلو و دست بلند گفتی از قرآن حروف و معنی و احکام ریخت باقی از وی یک نفس، چشمی بروی شاه باز خون روان زان چشم حق بین کرد لب بگشود باز

ص: 241

بر کشید آهی و آتش بر فلک افکند باز ز آه آتشبار او از ما سوا شد سوز و سازگفت شه آه دلت از چیست بنما کشف راز کاین شرار آه بر جان قدم اعدام ریخت گفت ایشاهانه آهم از غم دست است و سر بی کس حضرتت افکنده بر جانم شررمن فدا گشتم، تو تنها اهل بیتت در بدر یک تن و یک دشت دشمن وین عیال خون جگرتشنه و زار و غریب و بی برادر بی پسر دست قدرت این چنینت قرعه اقسام ریخت کاشکی بودی به تن صد جان که تا کرم نثار نیست یک جان لایق ایثار چون تو شهریاردر بر جانان جان جان را چه قدر و اعتبار گر علم افتاد و دستم از یمین و از یساراز سکینه بهر آبی شرمسارم شرمسار شرمساری از تن و جان و دلم آرام ریخت

ص: 242

حالیا او منتظر من خفته در خون، تو غریب دشت پر دشمن تو یک تن وین زنان بی نصیب امن و راحت دور و خوف و کین این اعدا قریب نه ترانه اهل بیتت را به جز دشمن حبیب ای اجابت بخش لفظ معنی امن یجیب (1) . اهل بطحا را چه می در جام ز اهل شام ریخت؟زینب و کلثوم و لیلا و سکینه با رباب چشم در راه من و در انتظار از بهر آب از غم من سید سجاد گردد دل کباب حال من پرسند اگر گردی پریشان در جواب این غم دل بود ای شاهنشه مالک رقاب زین غمم بر جسم و جان از شش جهت آلام ریخت گفت حاجت چیست؟ گفت ای پادشاه بحر و بر تا نفس باقی است جسمم را سوی خرگه مبر

ص: 243


1- 32. اشارتست به آیه 62 سوره ی نمل: که می گوید کیست آن که ندای بیچاره را پاسخ گوید هرگاه او را بخواند و اندوه او را برطرف سازد.

کز سکینه بس خجل گشتم شها خاکم بسر آرزوی آب از من داشت با چشمان ترشد امیدش ناامید و ریخت بر جانش شرر دانم از چشمش توان و طاقت و آرام ریخت این بگفت و مرغ روح اندر قدوم شاه ریخت شاه را روح و روان از جسم و جان ناگاه ریخت رفعت» از این غم شرر بر جان مهر و ماه ریخت بس که خون دل روان از دیده، وز دل آه ریخت زیور عرش برین یکسر بخاک راه ریخت باده غم زین عزا ما را فلک در کام ریخت

بحر غضب شیر خدا

تنگ آمد دلم از خویش دلارام کجاست؟ بی دلارام به جان و دلم آرام کجاست؟

ص: 244

صید وحشی مرا آن که کند رام کجاست؟ کعبه شد باز عیان موقف احرام کجاست؟هله ای خانه خدا، موسوم اکرام کجاست؟ مگر این خوان نه خدا چیده برای مهمان؟سر الله ز لبیک خود ار خواهی یافت بایدت از جان، جانا سوی این خانه شتافت زهره ی شیر، ز تأثیر چنین حرف شکافت دل من گوئی یک محرم اسرار نیافت آفتاب آسا تابید و لیکن سر تافت چکنم نیست کسی محرم اسرار نهان لیک در خود مکن ای عاقل این راز، قیاس هست برنده تر این نکته ز تیغ الماس از سراپای وجود شه گردون کریاس گوهر بحر شرف بانی این جمله اساس ماه افلاک بنی هاشم یعنی عباس از ابوالفضل از این فضل بجو نام و نشان

ص: 245

در حریم حرم کعبه ی اهل مقصود گشت چون محرم ز آلایش این بود و نبودپرده بی پرده بر انداخت ز رخسار وجود کشف شد بروی آثار همه غیب و شودگفت الله و لب آنگاه به لبیک گشود که نماند از وی آثار تن و روح و روان کشتی رحمت و بحر غضب شیر خدا در دریای کرم، جوهر شمشیر خداکار فرمای قضا، قوت تقدیر خدا قدرت شست حسین بن علی شیر خدارایت آیت حق، معنی تفسیر خدا هر دلیلی را هادی و دلیل و برهان ساقی باقی دین، هستی و سقای حسین نشوه بخش می، از خم تولای حسین

ص: 246

قالب و قلب، دل و روح دلارای حسین سروبستان علی، لاله سیمای حسین سر الا اللهی و آیت کبرای حسین یکه تاز صف میدان وفا، شیر ژیان اولین معنی سر دفتر دیوان وفا دومین آینه صورت تصویر عطاآیت اعظم و سالار و سپهدار حیا پرچم رایت اقبال و علمدار رجاپشت و پیشانی و قلب دل شاه شهدا پیشتاز سپه عشق، شه تشنه لبان روی نیکویش را، برهانی شمس و قمر قد دلجویش را، عنوانی طور و شجر

ص: 247

هاشمی خالش، بر کعبه اسلام حجر زمزم لعل لبش راهنمای کوثرطاق ابرویش، محراب لبان حیدر دست و بازویش، بر اهل و فاکهف (1) امان پسری را که پدر آیت اکبر باشد چون حسین و حسن او را دو برادر باشدعصمت کبراش، در رتبه چو مادر باشد عصمت و عفت حق، او را خواهر باشدپسر فاطمه را مونس و یاور باشد مادح اوست خدا، دفتر مدحش قرآن آنکه امروز دو عالم سوی او می پوید شامه اهل حقیقت، گل او می بوید

ص: 248


1- 33. پناهگاه، غار.

لاله هستی از گلشن او میروید حجةالله که جهان حاجت از او میجوید«بابی انت و امی» (1) بر او میگوید سزد، ارمات شود عالم از این رتبه و شان گر در علم رسول مدنی هست علی هست عباس در علم حسین بن علی ابدی ذاتش، برهان صفات ازلی معنی سر خفی آمد و انوار جلی در الستش ز چه این خلق نگویند بلی؟ ساقی بزم الستی است ایا سرمستان چونکه خماری شد قسمت مستان الست محتسب راه و در خانه خمار ببست

ص: 249


1- 34. پدر و مادرم فدای تو باد.

دختر شاه الست آمد جامی بر دست گفت ایساقی، می ده که منم باده پرست عطش عشق به مینای دل آورده شکست طاق شد ساقی سرمستان، از خرد و کلان ساقی مستان زین حرف چنان شد مخمور که نیامد بار از غیرت، تا یوم نشور (1) .گرچه زو می زدگان را نبوده باده وفور از چه من غافل از ایشانم و ایشان مهجورخواست از پیر خرابات معانی دستور که ز خم ازلی آرد یک رطل گران داشت آن شاه فلک جاه، اگر اذن جهاد خم و خمخانه زبن کندی و دادی بر باد

ص: 250


1- 35. روز رستاخیر، روزی که مردگان در قیامت زنده می شوند.

بهر این کز چه سبب در کف دشمن افتاد لیک چون قصد دگر داشت چنین گفت استاد:«هر که شیرین طلبد تیشه خورد چون فرهاد» هر که جان داد چشد شربت وصل جانان گرچه آن دشت، کران تا بکران دشمن بود تا بد عباس، حریم شه دین ایمن بودخوف را، در دل آن خیل سپه مسکن بود بزم زینب ز گلستان رخش گلشان بودکودکان را همگی دست، بدان دامن بود پاسبان بود شب و روز حسین را دربان شاه جمشید حشم، خسرو خورشید غلام دید چون ساقی خود بی سر و دست و بی جام

ص: 251

گفت این نشوه ترا تا به ابد هست مدام نک تو آغاز بقائی و طراز انجام غره ات (1) را نبود سلخ (2) ایا بدر تمام شمس وحدت را افلاکی و مه را کیوان یا ابوالفضل، ایا محرم اسرار حسین سرو سردار سپه میر علمدار حسین شمس افلاک سخا، مطلع انوار حسین به علی اکبر، آن لؤلؤ شه وار حسین به دل عصمت کبرای وفادار حسین به حق قافله سالار اسیران سران دوستان را ز ره لطف و کرم باش پناه حاجت جمله روا ساز و نما عفو گناه

ص: 252


1- 36. ماه نو، روز اول ماه قمری.
2- 37. آخر ماه قمری، روز آخر ماه قمری که در شام آن هلال دیده شود.

خاصه «رفعت» که سرا پا بودش نامه سیاه نظر رحمت بگشا و بوی ساز نگاه تا شود زان نگهت لایق الطاف الاه کرمی، ای کرمت باعث هستی جهان ما که از پا تا سر، غرق گناه آمده ایم مو، سفیدیم ولی نامه سیاه آمده ایم بر در درگهت ای شه به پناه آمده ایم بندگانیم و به درگاه تو شاه آمده ایم ما که سرمست ز یک جام نگاه آمده ایم مست از جام نگه را تو ز درگاه مران ساقی باقی رحمت، همگی تشنه لبیم عطش عشق تو داریم که در تاب و تبیم چون تو مطلوبی، ما طالب طلبیم مهر روزیم، ز مهر تو بشب ماه شبیم بجز از مهر تو از هر چه سراسر عربیم یا ابوالفضل تو این فضل ز «رفعت» مستان

ص: 253

حبیب الله چایچیان «حسان»

گوهر خونین

بیا که بار امانت بمنزل افتاده بیا که کشتیت ای نوح در گل افتاده ز راه لطف قدم نه دمی ببالینم که سخت کار من اینجا به مشکل افتاده ز شوق اینکه رسد موجی از محبت تو دلم چو گوهر خونین به ساحل افتاده بدان طریق که جان میدمند بر ابدان محبت تو پریروی در دل افتاده به مجلسم چو نهی پا بهوش باش ای گل که مست نرگس چشمت به محفل افتاده به تاب خرمن ز لفت دلم گرفته مکان

ص: 254

خبر دهید که آتش به حاصل افتاده به چشم منتظرم تیر خورده صد افسوس برای دیدنت این خار حائل افتاده چنانکه پای درختان «حسان» ثمر ریزد دو دست پور علی در مقابل افتاده

مهر آتشین

دوست دارم شمع باشم تا که خود تنها بسوزم بر سر بالینت امشب، از غم فردا بسوزم دوست دارم، هاله باشم تا بسوم روی ماهت یا شوم پروانه، از شوق تو بی پروا بسوزم دوست دارم ماه باشم تا سحر بیدار باشم تا چو مشعل بر سر راهت در این صحرا بسوزم دوست دارم سایه باشم تا در آغوشم بخوابی چشم دوزم بر جمالت زان رخ گیرا بسوزم دوست دارم لاله باشم بر سر راهت نشینم تا نهی پا بر سرم وز شوق سرتا پا بسوزم

ص: 255

دوست دارم خال باشم بر رخ مهر آفرینت از لبت آتش بگیرم، تا جهانی را بسوزم دوست دارم خار باشم دامن وصلت بگیرم تا ز مهر آتشینت ای گل زهرا بسوزم دوست دارم ژاله باشم من به خاک پایت افتم تا چو گل شاداب باشی و من از گرما بسوزم دوست دارم خادمت باشم کنم دربانیت را دل نهم در بوته عشقت شها یکجا بسوزم دوست دارم اشک ریزم تا مگر از اشک چشمم تو شوی سیراب و من خود جای آن لبها بسوزم دوست دارم کام عطشان ترا سیراب سازم گرچه خود از تشنه کامی بر لب دریا بسوزم دوست دارم دستم افتد تا مگر دستم بگیری لحظه ای پیشم نشینی تا سپندآسا بسوزم

شهاب

به پیش چون تو دریائی، سرابم میتوان گفتن سراپا دیده شوقم، حبابم میتوان گفتن

ص: 256

به دریا گشته ام ملحق، گذشتم چونکه از جانم خوشم در راه تو، نقش بر آبم میتوان گفتن زمام اختیارم را گرفتی آنچنان بر کف که در دست تو همچون موم، آبم متوان گفتن تو عطشان بر لب دریا و، من سقای دربارت شها از آتش خجلت، مذابم میتوان گفتن برایت آب میجویم، در نایاب میجویم سراپا شوث و امسدم، شبابم میتوان گفتن دل صد پاره ام را، رشته ی عشق تو شیرازه خموش و، یک جهان رازم، کتابم میتوان گفتن ترا شمع شب افروزم، عدو را برق جانسوزم میان آن سیه لشکر، شهابم میتوان گفتن کنار خوابگاه تو، چنان با سوز دل گریم که شمع خلوت بالین خوابم میتوان گفتن چنان میسوزم از غمها و اشک از دیده میریزم که از این آب و آتشها کبابم میتوان گفتن به یاد گلشن زهرا، که شد در کربلا پرپر «حسانا» بسکه میگریم، سحابم میتوان گفتن

ص: 257

ماه کربلا

این کیست کربلا را، چون کوه طور کرده زهرا مگر ازین دشت، یارب عبور کرده بر روی ماه عباس، این جلوه حسین است آری قمر ز خورشید، خود کسب نور کرده آراست چونکه قامت، شد کربلا قیامت برپا هزار محشر، تا نفخ صور کرده آسایش برادر، چون بوده آرزویش آمال دشمنان را، یکسر به گور کرده برگرد خیمه عباس، تا صبح میدهد پاس این ماه کربلا را، دریای نور کرده از اوج فکر انسان، بنهاده پا فراتر در خلوت حسینی، درک حضور کرده جز قدمت برادر، کی بوده رای عباس هرگه که در ضمیرش، فکری خطور کرده تا زنده بود عباس، غارت نبود ممکن فقدان او عدو را، این حد جسور کرده

ص: 258

دشمن پس از ابوالفضل، در فکر غارت افتاد یا رب چه با شهیدان، سم ستور کرده از رأس اطهر او، پیدا بود که دشمن این سر جدا ز پیکر، با خشم و زور کرده پیوسته کعبه ی عشق، با قلب ماست نزدیک ما را «حسان» گناهان، زین قبله دور کرده

درس وفاداری

بر لب آبم و از داغ لبت می میرم هر دم از غصه جانسوز تو آتش گیرم مادرم داد به من درس وفاداری را عشق شیرین تو آمیخته شد با شیرم گاه سردار علمدارم و گاهی سقا گه بپاس حرمت گشت زنان، چون شیرم بوته عشق تو کرده است مرا چون زرناب دیگر این آتش غمها ندهد تغییرم گر مرا شور و جوانی و بهار عمر است

ص: 259

از خزان تو دگر ای گل زهرا پیرم غیرتم گاه نهیبم زند از جا برخیز لیک فرمان مطاع تو شود پا گیرم تا که مأمور شدم علقمه را فتح کنم آیت قهر بیان شد، ز لب شمشیرم سایه پرچم تو کرد سرافراز مرا عشق تو کرد عطا دولت عالمگیرم کربلا کعبه عشق است و من اندر احرام شد در این قبله ی عشاق دوتا تقصیرم دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد چشم من داد از آن آب روان تصویرم باید این دیده و این دست دهم قربانی تا که تکمیل شود حج من آنگه میرم زین جهت دست به پای تو فشاندم بر خاک تا کنم دیده فدا، چشم براه تیرم ای قد و قامت تو معنی قد قامت من ای که الهام عبادت ز وجودت گیرم وصل شد حال قیامم ز عمودی بسجود بی رکوع است نماز من و این تکبیرم

ص: 260

جسدم را بسوی خیمه اصغر نبرید که خجالت زده ز آن تشنه لب بی شیرم تا کند مدح ابوالفضل امام سجاد نارسا هست «حسان» شعر من و تقریرم

ماه علقمه

کدام ماهی عطشان به ساحل افتاده که آتش از لب خشکش به هر دل افتاده کنار علقمه، این مه بود کدامین ماه که این چنین متلاشی به ساحل افتاده؟مگر که ماه بنی هاشم است کرده سقوط؟ چو مشک با علمش در مقابل افتاده دو دستش از بدن افتاده، خورده چشمش تیر به دام حلقه دشمن، چه مشکل افتاده بخاک و خون اگر این پور مه لقای علی است به زیر پای چرا این شمایل افتاده بجای اینکه نشنید کنار او مادر

ص: 261

گشود دیده و چشمش به قاتل افتاده صدای العطش از خیمه گه بعرش رسد کنار علقمه سقا، چه غافل افتاده حسان» به علقمه آن پیکر به خون غلطان مثال کعبه دل بود، بر گل افتاده

گره گشای

عباس، ای ز شیر خدا مانده یادگار عباس، ای خروش تو در چرخ پایداراز همت تو، پرچم دین است سربلند از هیبت تو، رایت کفر است بی قرارلشکر شکن، چو یورش حیدر هجوم تو آیات قهر بر لب تیغت چو ذوالفقارسعی عدو به مرز دفاع تو بی اثر دشمن چو مشت کاه و، تو چون کوه استوارهر قهرمان، به جنگ تو مقهور و دستگیر هر پهلوان، به رزم تو پامال در فرار

ص: 262

از تیغ بی امان و ز بانگ نهیب تو افتد ز کار، دست عدو وقت کارزاردارد خصایل تو نشانها ز مرتضی باشد فضایل تو ابوالفضل بی شمارباب الحوائجی و، ضریحت پناه حق در هر دیار قبله ی راز است آن مزارمشکل گشای و کارگشای و گره گشای پور یداللهی و، به افتاده دستیاربر قدر و جاه تو شهدا غبطه میخورند پرچم به دست تست به میدان افتخارسقا که دیده تشنه لب آید برون ز آب؟ پیچید به خود ز حسرت تو آب خوشگوارای تشنه لب، که مشک بدندان گرفته ای ترسم که آب، ز آن لب سوزان شود بخاربی دست چون ز مرکب خود سرنگون شدی پرداد عشق و، اوج گرفتی به قرب یارگشتی تو ناامید و، امید جهان شدی بشکستی از عمود و، شدی رکن اقتدارآن دم که خون به ماه رخت پرده میکشد

ص: 263

آثار شام غربت زینب شد آشکاربستی تو بار خویش و، رسیدی به مقصدت «ام البنین» هنوز به راهت در انتظاردر اهتزار پرچم و، در پیچ و تاب، آب ثبت است خاطرات تو در یاد روزگارشعر «حسان» زبان همه عاشقان توست ای ماه هاشمی نسب ای سرو گلعذار

ص: 264

ذهنی زاده

دست برادر

افتاد دست راست خدا یا ز پیکرم بر دامن حسین رسان دست گیرم چون دست من لیاقت دامان او نداشت انداختم براه، که بردارد از کرم بی دست من ز دست حسینم گسسته دست ای دست حق بگیر تو دست برادرم ای دست راست رو بسلامت که تا ابد این خاطره ودیعه سپارم بخاطرم ای دست چپ زیاری من بر مدار دست من در هوای آب بشوق تو میپرم

ص: 265

آبی که آبروی من و اعتبار تست بر تشنه گان اگر نرسد خاک بر سرم آب فرات نیست بمشک، آبروی اوست بر پیشگاه آبروی خلق میبرم نی نی نه آبروی فرات و نه آب اوست خود آبروی ام بنین است مادرم مردم بحفظ دیده ز هر چیز بگذرند من بهر آب حاضرم از دیده بگذرم ای دست دامن تو و دست نیاز من تا همتت بعرصه ی پیکار بنگرم در عمر خویش منتی از کس نبرده ام اینک به ناز منتت ای دست حاضرم ترسم تو هم ز دست روی، بی تو مشک را آخر بدست ناوک دلدوز بسپرم

ص: 266

مشکوة کشمیری

صاحب علم

گرچه هر عضوی بجای خویشتن با اهمیت بود در ملک تن لیک هر عضوی چه از بالا چه پست در شدائد چشم دارد سوی دست دست سازد قبض و بسط کارها دست سازد حمل و نقل بارهاچون به دست دشمنان مرد دلیر دستهایش بسته شد، گردد اسیرگر به میدان حربه گردان را نبود پنجه باشد خنجر و مشتش عمود

ص: 267

احتیاج شیر بر شمشیر نیست پنجه اش کمتر ز تیغ و تیر نیست از بیان دست یاد آمد مرا وصف دست زاده ی دست خداآن علمدار فداکار حسین حضرت عباس سردار حسین دولت حق را امیر محترم هم علامت بود و هم صاحب علم روی چون خورشید و دل چون شیر داشت شیر و خورشیدی و دل چون شیر داشت خضر بودی تشنه ی سقائی اش هم سکندر محو در دارائی اش آه از آنساعت که از تیغ جفا شد دو دستش در صف میدان جدامشک با دندان گرفت آن نامدار تا رساند آب بر اطفال زارشد نشان تیر آن میر دلیر آفتابش شد نهان در ابر تیربس نشسته تیر او را پر به پر

ص: 268

شد چو مهری با شعاعی جلوه گرناگهان از تیر قوم بد شعار مشک شد دارای چشمی اشکبارآنقدر بر حال او افشاند اشک که نماندی اشک اندر چشم مشک دید چون بیدستی اش خصم عنود دست بگشود و زدش بر سر عموداز سمند افتاد بر خاک هلاک زد ندای یا اخا ادرک اخاک

میر نامدار

افتاد، تا که از تن آن جان نثار، دست بگشود خصم او، زیمین و یسار، دست ناچار، شد دچار اجل، تن بمرگ داد بی دست چون جدال کند با هزار دست؟آن میر نامدار بدندان گرفت، مشک دندان دهد مدد چو بیفتد زکار، دست

ص: 269

دشمن کمان گشود بسویش، ز چار سوی بر مشک آب تیر، بگل یافت خار، دست جسم شریف او هدف تیر و نیزه شد باد سموم یافت بر آن لاله زار دست از ضربت عمود، رخش گشت غرقه خون بر چهر ماه یافت خسوف غبار، دست افتاد روی خاک و ندا زد که یا اخا دریاب از وفا و بیاری برآر، دست جانا بیا که جان کنم ایثار مقدمت آنسان که در ره تو نمودم، نثار، دست

ص: 270

بیوک ملکی «سحر»

در انتظار آب

تشنه است و نگاه غمبارش خورده با چشم نخلها پیوندروشنای دو چشم معصومش می کشد آفتاب را در بندمنتظر ایستاده تا آید از ره آن یکه تاز بی پروامی شود لحظه لحظه از هر نخل حال سقای خویش را جویا

ص: 271

شادمانه به خویش می گوید بی شک آن رفته، باز می آیدوعده ی آب داده او با من سوی این خیمه باز، می آیدتشنگی رفته رفته می کاهد قدرت استقامت او رامضطرب ایستاده می کاود چشم او خیره خیره هر سو رانخلها را دوباره می بیند نخلهای شکسته قامت رابیند افسرده و سرافکنده آن نشانهای استقامت رااو ز خود شرمسار می پرسد از چه رو پشت نخلها خم شدچهره ی آسمان نیلی فام اینچنین تیره از چه ماتم شد

ص: 272

من نمی خواهم آب، ای کاش او نزد من سوی خیمه باز آیدمی رود تشنگی ز یادم اگر باز، بازوی خیمه، باز آیدآفتاب از سریر نیلینش می کشد نعره های آتشبارنفس گرم و زهر ناکش را می دمد او به صحنه پیکارگوییا هر چه در زمین است او تشنه در کوی خویش می خواهدچون به بانگی که آتشین است، او خاک را سوی خویش می خواهدکودک خسته همچنان تشنه چشم در راه رفته اش دارددر زمینی که قحطی آب است چشم او همچو ابر می بارد

ص: 273

غمگنانه به خویش می گوید: انتظارم به سر نمی آیداز غبار کنار شط پیداست رفته من دگر نمی آید

ص: 274

محمد رضا محمدی نیکو

تاریخ عطش

ذکر دل و جان عاشقان مردی تست ورد لب مردان جهان مردی تست تاریخ عطشناک دل شیعه، هنوز سیراب شریعه ی جوانمردی تست

دستی چو اباالفضل

ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت یک جهان پنجره بیدار شد از بانگ رسایت

ص: 275

تا قیامت همه جا محشر کبرای تو برپاست ای شب تار عدم شام غریبان عزایت عطش و آتش و تنهای و شمشیر و شهادت خبری مختصر از حادثه ی کرب و بلایت یاورانت صفی از آینه بودند و خوش آن روز که درخشید خدا در همه ی آینه هایت کاش بودیم و سر و دیده و دستی چو اباالفضل می فشاندیم سبکتر ز کفی آب به پایت از فراسوی ازل تا ابد ای حلق بریده می رود دایره در دایره پژواک صدایت

ص: 276

محمد رضا سهرابی نژاد

شرم آب

بسیار گریست، تا که بیتاب شد آب خون ریخت ز دیدگان و خوناب شد آب از شدت تشنه کامیت ای «سقا» آن روز ز شرم روی تو، آب شد آب

نخل خونین

آن نخل به خون طپیده را می بوسید و آن سرو خزان رسیده را می بوسیدخورشید کنار علقمه خم شده بود دستان ز تن بریده را می بوسید

ص: 277

محمد رضا مهدی زاده

مفهوم آب

به ذهن خسته ی شب چون شهابی طلوع آتشین آفتابی شهید حق شدی لب تشنه، اما هزاران تشنه را مفهوم آبی

ص: 278

سلمان هراتی

رود جاری

ز آن دست که چون پرنده بیتاب افتاد بر سطح کرخت آبها تاب افتاددست تو چو رود تا ابد جاری شد ز آن روی که در حمایت از آب افتاد

ص: 279

علی اکبر خوشدل تهرانی

پور ام البنین

کیست آن خسرو فلک کریاس مه رخشان این بلند اساس بنده اش چار ام و هفت آبا برتر از شش جهات و پنج حواس شه و شهزاده، میر و آزاده آنکه فضلش فزون بود ز قیاس نیست بر درک علم او میزان چیست بر کسب فیض او مقیاس اینچنین خسروی که کردم وصف پور ام البنین بود عباس

ص: 280

شبل شیر خدا امیر غری که پس از مصطفاست رهبر ناس آنکه بد بهر شاه عصر حسین چون علی بهر سید ثقلین آنکه در عزم و رزم نادره بود چون پدر از کمال دین سره بودبیشه ی غیرت و شجاعت را اسدالله وار قسوره بودآنکه از بعد دخت پاک رسول مادرش بانوی مطهره بودبی مثال از خصال باطنه بود بی همال از صفات ظاهره بوداز وفا و سخا و صدق و صفا در خور صد جهان مفاخره بودفاش تر گویمت که همچو پدر عشق و اخلاص و صدق یکسره بودآن پدر را چنین پسر باید گنج حق را چنین گهر شاید

ص: 281

در سحرگاه چارم شعبان متولد شد آن خدیو زمان سومش عید سیدالشهداست چارمش عید آن مه تابان هیچ دانی چرا ولادت وی هست روزی قفای شاه جهان شه ز پیش و وزیر از عقبش طبق معمول دهر، هست روان همچنین مه ز مهر گیرد نور قمر از فیض شمس شد رخشان هان که شمس الولایه است حسین هست عباس ماه روشن آن زان گشودی پس از برادر چهر که کند کسب نور، ماه از مهرکان ایثار و آیت میثاق بولی زمان خود مشتاق شد طلوعش ز آسمان حجاز

ص: 282

هم افولش بسر زمین عراق آنکه جز ابرویش که بودی جفت در صفات حمیده بودی طاق آنکه روز ولادتش پدرش بدر آورد دستش از قنداق بوسه ها زد بدست شیر دلی که دریدی صفوف کفر و نفاق آنکه پشت امام را بشکست غم قتلش، که مرگ به ز فراق آنکه صفها ز مشرکین بشکست غم او پشت شاه دین بشکست روز در خدمت امام همام شب وی در کشیک و پاس خیام گفت من لایق برادری اش نیستم، کیستم، کمینه غلام گه علمدار و گاه سقا بود بهر آن کودکان عطشان کام تا که دخت برادرش آورد

ص: 283

مشک خشکیده را بسوز تمام از سکینه گرفت قربه و خواست اذن جنگ از بزرگوار امام اذن بگرفت و حمله ور گردید شیرآسا به روبهان و لئام از وفایش عیان طلیعه شدی چونکه او وارد شریعه شدی خواند آب فرات موج زنش بسوی خود که تر کند دهنش دست بردی بریز آب و رساند تا بقرب لب شکر شکنش یادش آمد ز تشنگی حسین زین تذکر بلرزه شد بدنش بود این لرزه از کمال وفا جان «خوشدل» فدای جان و تنش گفت آبست بر غلام حرام تا بود تشنه خسرو زمنش

ص: 284

میرود بانگ العطش به فلک این زمان از حریم مؤتمنش خاصه آن شیرخوار مه پاره کز عطش کرده غش بگهواره این بگفت و ز دل کشید خروش مشک پر آب را فکند بدوش پور شیرخدا مثابه ی شیر حمله ور شد بر آن سباع و وحوش ناگهان دست راستش بفتاد گفت با دست چپ تو کنون تو بکوش دست چپ هم جدا شد از تن وی باز میزد بسان قلزم جوش تیر بر چشم و فرق منشق گشت آبها ریخت، شمع شد خاموش بانگ «ادرک اخا» ز دل بکشید بلبل باغ عشق رفت از هوش موج زن بحر خون بعلقمه شد بی برادر عزیز فاطمه شد

ص: 285

علمدار رشید

پسر فامطه را تا که علمدار بود سخت هم صحبت و اقبال مددکار بودیاوری بعد خدا، به ز علمدار رشید نتوان جست، که یار شه ابرار بودشب نگهبان حریم شه آزاده حسین روز فرمانده یاران وفادار بودتشنه در شط شدن و تشنه برون آمدنش آخرین حد جوانمردی و ایثار بودمشت زد بر دهن شمر امان آور خویش که مرا مرگ به از ماندن با عار بودبا برادر چو پدر بهر پیمبر بودی وان پدر را پسر اینگونه سزاوار بودلیک چون درک سعادت ز شهادت بودش کشته گشتن شرف آن گل بی خار بودگرد شد عرصه ی پیکار و برون از دل گرد

ص: 286

بین که دور از تن وی دست گهربار بودتا بدامان حبیبش برسد، دست امید بیشتر از تن او پیشکش یار بودتیر در دیده و سرمنشق و آبش بر خاک جان به لب منتظر دیدن دلدار بوداز سر زین به زمین با رخ خونین افتاد دست باید که ستون تن صد پار بودای قلم منظره علقمه راکن ترسیم که چسان حال شه و میر علمدار بوددست دارد به کمر خسرو مظلوم حسین اثر مرگ به عباس پدیدار بودوز حرم خیل زنان از پی و زینب از پیش وا غریبا سخن عترت اطهار بود«خوشدل» این گونه فداکاری و همت باید تا که آئین خدا، زنده در ادوار بود

ص: 287

نثار دوست

وا حسرتا که یافت بمن روزگار، دست وز من گرفت دشمن کافر شعار، دست بیدست و، فرق منشق و، در دیده تیر کین دیدی چگونه یافت بمن روزگار، دست ای پای، استوار بمان بر سر وفا در پیکرم کنون که ندارد قرار، دست چون در طریق اوست چه با اعتبار پای چون شد نثار دوست چه با افتخار، دست ناچار سر نهم بسر زین که کار، زار گردد، بود ضرور پی کارزار، دست با صورت او فتم بر روی خاک رزمگاه زیرا بود ستون تن هر سوار، دست دارم دو دست تا که بگیرم ز عاصیان در روز حرب با مدد کردگار، دست

ص: 288

او جای دست مشک بدندان گرفت و داد در حفظ آب و آبرو این شاهکار، دست خوشدل» دو دست در ره یکتا خدا چو داد از چارسو بود بسویش صد هزار دست

ماه خندان

مه شب کند هماره به چرخ برین طلوع در روز کس ندیده کند بر زمین طلوع من دیده ام و لیک که اندر زمین مهی چون آفتاب کرده به روزی چنین طلوع آن ماه خاندان بنی هاشم آنکه کرد اندر زمین ز دامن ام البنین طلوع آن نور بخش مهر و مه آن کو نمی کنند بی اذن وی به روز و به شب آن و این طلوع مه را بدان جبین منور چه نسبت است آن کش هزار ماه کند از جبین طلوع

ص: 289

طالع مهی، ز مر مرتضوی آستان نگر دیدی گرش ز مصطفوی آستین طلوع چون مهر کرد مطلع دیگر به مدحتش «خوشدل» ز چرخ طبع سخن آفرین طلوع امروز کرده است مه برج دین طلوع حاشا که ماه چرخ کند به ازین طلوع رخشنده تر ز مهر بگاه طلوع صبح کرده است که شهنشه اقلیم دین طلوع ذرات ممکنات به رقص آمد از نشاط کان آفتاب رخ بنمودی چنین طلوع امروز بی گمان بکند از فروغ وی نوری به قلب و دیده اهل یقین طلوع دیروز شمس چرخ ولایت ظهور کرد امروز نیز آن قمر برج دین طلوع (1) آری که مستنیر بود مه ز مهر و کرد از بهر کسب نور حسینی چنین طلوع

ص: 290


1- 38. اشارتست به روز سوم شعبان ولادت حسین بن علی و روز چهارم شعبان میلاد عباس به علی (ع).

باری بکربلا چو مه از برج خیمه گاه کرد آن یگانه حامی شرع مبین طلوع خفاش وار رو به هزیمت نهاد خصم چون کرد مهر عارضش از پشت زین طلوع چون آفتاب تیغ وی از ظلمت غلاف کردی بدفع کوردلان دو بین طلوع گفتی که ماه دولت دشمن افول کرد لیک آفتاب عزت ارباب دین طلوع آه از دمی که فرق منیرش ز کین شکست کرد از سپهر زین مه دین بر زمین طلوع خورشیدوار زاده ی زهرا بصد فغان از مهر کرد بر سر آن مه جبین طلوع جسمش کنار علقمه افتاد و روح وی کردی چو آفتاب به خلد برین طلوع خوشدل» به مدح آل پیمبر نظیر تو هرگز سخنوری نکند این چنین طلوع

ص: 291

چهارم شعبان

ماهی از برج هاشم آمده رخشان همچو مه چارده به چارم شعبان مطلع آن ذیل پاک ام بنین است مبدأ آن صلب شیر بیشه ی یزدان حضرت عباس شیر بیشه ی صولت حضرت عباس میر کشور امکان زاده ی حیدر علی عالی اعلا یار برادر حسین، مظهر سبحان گفتی حیدر بود به جبهه ی صفین تا که نهادی قدم به صحنه ی میدان دانی عباس از چه آمده نامش عابس و عباس را تو واژه ی آن خوان یعنی با هیبت و ابهت و قدرت آن سان کز وی شدی حریف هراسان آری از یک نهیب شیر دلاور

ص: 292

روبهکان می شوند جمله گریزان باری دانی چرا ولادت او شد روزی بعد از ولادت شه خوبان تا ادب خوی را نماید اثبات گشت وزیر از قفای شاه نمایان بخ بخ از این همت و فروتنی و صدق به به از این عزت و شرافت و ایمان نکته دیگر شنو ز خامه «خوشدل» تا ببری پی بدین لطیفه ی پنهان روشنی مه بود ز پرتو خورشید اینکه تو بینی به شب مه آمده تابان زان قمرش نام گشته حضرت عباس چون که ز شمس حسین بودی رخشان هست فروغش بلی ز شمس ولایت کاین همه شأنش بود ز پیروی آن وه که چه خوش کرد پیروی ز شه دین جای اخی - سیدی نمودی عنوان گفت برادر نیم، غلام تو باشم مادر من خود کنیز فاطمه از جان

ص: 293

زین ادبش بد که گفت سید سجاد غبطه خورندی به وی تمام شهیدان کیست جز او مظهر مروت و ایثار کیست چو وی آیت سخاوت و احسان با حوائج شدی که حاجت اطفال خواست برآرد ز آب با لب عطشان دست دو عالم بود بدامن آن شه چون که گرفت از عزیز فاطمه دامان بارالها به جاه و حرمت عباس حق حسین آن بزرگ مظهر غفران در گذر از جرم شیعاین که چو «خوشدل» اهل خطایند و جهل و غفلت و عصیان

ص: 294

صفی علیشاه

بحر وجود

قبله ی اهل وفا شمشیر حق فارس میدان قدرت شیر حق حضرت عباس کامد ما صدق بر یدالله فوق ایدیهم ز حق بر حسین از یک صدای العطش دست و سر را کرد با هم پیشکش دید عباس آنکه دین را شد پناه گشته قحط آب اندر خیمه گاه ز العطش برپاست بانک کودکان آمد اندر نزد شاه انس و جان

ص: 295

کی شه بی مثل و بی انباز و یار گشته ام در راه عشقت دستیاردست عباس ار نباشد صف شکن بهر یاری تو، نبود گو به تن رفتم اینک همتی خواهم ز شاه بلکه آرم آبی اندر خیمه گاه این بگفت و بحر جانش کرد جوش شد به میدان، مشک بی آبی بدوش تا نه پنداری که رفت از بهر آب سوی میدان با چنان شور و شتاب هست عباس علی خود بحر جود چشمه ی ایجاد و ینبوع (1) وجوددعوت عشق است بانک العطش آن صدا را، دست و سر کن پیشکش الرحیل عشق اندر کربلا بود بانگ العطش ز اهل وفا

ص: 296


1- 39. چشمه.

کوفیان را پس به آواز جلی بس نصیحت کرد عباس علی کاین حسین ای قوم مرآت خداست حاسد او حاسد ذات خداست گر شما را حجت این قرآن بود فرض حق، اکرام بر مهمان بودجنگ با مولای عالم از چه رو می نشاید با خدا شد جنگجوگر چه بستید آب را بر روی وی گر چه ناقه ی جسم او کردید پس جزو جسم او بدند اصحاب او جمله را کشتید پیشش رو به روبا همه این کفر و جهل و خیرگی وین همه طغیان و ظلم و تیرگی توبه گر آرید زین عصیان همه رو کنید از کفر بر ایمان همه ورنه ما از جنگ رو گردان نه ایم بهر حق از بذل جان محکم پی ایم

ص: 297

جمله دانید اینکه حیدر دوده ایم راه صحرای فنا پیموده ایم چون بر اعدا صاحب دست بلند کرد حجت را تمام از وعظ و پندشد نفس ها تنگ اندر سینه ها مشتعل شد لیک نار کینه هازانکه حرفش را جوابی کس نداشت هم به روی شرم آبی کس نداشت شد علی با ذوالفقار حیدری باز اندر جنگ قوم خیبری هر چه را غیر از حسین انکار کرد بر فرار آن قوم را ناچار کردمی شد افزون گر نهیب آن جناب زهره ی شیر فلک می گشت آب چشمه ی فضل و کرم بحر حیات روی رحمت کرد بر آب فرات مشک را پر آب کرد و بازگشت سوی خرگه شاه میدان بازگشت

ص: 298

پاس اکرام و وفا را آن جناب تشنه لب برگشت از دریای آب شرح حالش را نگویم بیش از این زانکه دل بی طاقت است و خورده بین این دل نازک طبیعت خون شود رو به هامون آورد مجنون شود

ص: 299

غلامرضا رحمدل

مصحف خون

آغشته به خون سپیده دم شد ای وای یک لاله ز باغ عشق کم شد ای وای بر مصحف خون، رسول تاریخ نوشت اسطوره ی والقم، قلم شد ای وای

ص: 300

جیحون یزدی

بدرالشهدا عباس

در دهر دلا تا کی گه هالک و گه ناجی (1) از صولت آن مأیوس بر دولت این راجی (2) جز قلزم وحدت نیست کافتاده به مواجی هان ار نظر کثرت، ابلیس شد اخراجی شو بنده شاه دین، چند این همه محتاجی تا عرش به جان گردد بر فرش رهت محتاج

ص: 301


1- 40. نجات یابنده، رهنده، خلاص شونده، رستگار.
2- 41. امیدوار.

مصباح سبل حیدر، مصداق کلام الله آن واجب ممکن سیر، آن وحدت کثرت کاه هم در زمنش خرگه، هم بر فلکش خرگاه ادراک حضورش را، ارواح به واشوقاه شاهی که چو قد افراخت، از بهر بروز جاه در خانه ی یزدان ساخت از دوش نبی معراج شاها تو بدین قدرت، بر صبر که گفتت پاس چون نزد برادر رفت، بر رخصت کین عباس گفت ای ز کفت سیراب، صد چون خضر و الیاس از تشنگی اطفال، اندر جگرم الماس وقت است که خواهم آب زین فرقه حق نشناس من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج ده گوش بر این فریاد، کاندر حرم افتاده است گوئی شرر نیران، اندر ارم افتاده است یک طفل ز سوز دل، بر خاک نم افتاده است یک زن ز غم فرزند ز اشکش به یم افتاده است نه دست من از پیکر، نز کف علم افتاده است پس از چه نرانم اسب اندر پی استعلاج

ص: 302

سنگ محنم امروز، پیمانه ی خود بشکست آب ار نه به دست آرم، بار است بدوشم دست خود پای شکیبم نیست، تا دست به جسمم هست این گفت و سپندآسا، از مجمر طاقت جست راه شط و دست خصم، با نیزه گشود و بست وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج زد نعره که ای مردم ما نیز مسلمانیم گر منکر اسلامید، ما بنده ی یزدانیم ور دشمن یزدانید، ما وارد و مهمانیم گر رنجه ز مهمانید، ما از چه گروگانیم ور زانکه گروگانیم، آخر ز چه عطشانیم ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج ما را که به خاک در، کوثر پی آب روست افتاده عطش در دل، چون شعله که در مینوست نه روشنی اندر چشم، نه قوت در زانوست تفتیده به سرها مغز، خشکیده به تنها پوست آن خیمه که بیت الله، در طواف حریم اوست دارید چرا محصور، خواهید چرا تاراج؟

ص: 303

آنگه به فرات افکند، چون توسن قهاری می خواست که نوشد آب، تا بیش کند یاری گفتا به خود ای عباس، کو رسم وفاداری تو آب خوری و اطفال، در العطش و زاری پس مشک گران بردن، دید اصل سبکباری انگیخت سوی شه اسب، از خصم گرفته باج ناگاه کج آئینش زد تیغ بدست راست بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست جانش ز خدا افزود،، جسمش ز خودی گر کاست دست چپش از تن نیز، افتاد ولی می خواست بر خیمه رساند آب، تا سر به تنش برجاست بگرفت به داندان مشک وز خون بدنش مواج بر دوخت خدنگش تن، او باز فرس می داند آشفت عموش مغز، او نیز رجز می خواندبا نوک رکاب از زین گردان به هو پراند ناگاه کمانداری، آبش به زمین افشاندپس خواند برادر را، وز یأس، همان جا ماند نی نی که به وی آن جا، بود از جهتی معراج

ص: 304

شه شیفته دل برخاست، بر مرکب کین بنشست صد صف ز سپه بگسست، تا جانب او پیوست دیدش که سهی بالا، افتاده به جائی پست نه سینه، نه رو، نه پشت، نه پای، نه سر، نه دست گفتا که کنون ای چرخ، پشتم ز الم بشکست هان بر که گذارم دل، یا با که کنم کنکاج (1) ای شاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد بس زهر به شهد آمیخت، بس نیست به هست افتادبدرالشهدا عباس، تا آنکه ز دست افتاد تاج الشعرا «جیحون» از اوج به پست افتاداین مهر تو ام در دل از عهد الست افتاد باید چو سواد از مشک، ماند چو بیاض از عاج

ص: 305


1- 42. کنکاش، شور و مشورت.

علی بابائی «حلاج»

سرچشمه ی حیات

در خیمه گه نیافت چو در مشک آب، آب آنگه سکینه کرد به سقا خطاب، آب سیراب تر ز لعل بدخشان چو داشت، لب موج شرر فکند بر آن لعل ناب، آب عالم بسیل اشک نشست آنزمان، که گفت سرچشمه ی حیات دو عالم به باب، آب اذن نبرد، سرور لب تشنگان نداد فرمود، با محیط ادب، آنجناب، آب عباس را بسینه ی بی کینه، زد شرار شد تا به نهر علقمه در پیچ و تاب، آب صف های سرکشان ز کف داده دین شکست

ص: 306

آنسان که گشت خیره ازین فتح باب، آب در آب گشت تا رخ آن ماه، منعکس الماس نور یافته از آفتاب، آب تا پیش لب ببرد کف آب را بریخت از شرم شد به حضرت عباس، آب، آب هر چند تشنه بود ولی تر نکرد، لب دامن گرفت از پسر بوتراب، آب لب تشنه شد برون ز فرات آن بزرگ مرد با آنکه داشت خنگ ورا تا رکاب، آب بیدستی و، حفاظت مشک و، عناد خصم گردد سیاه خانه صبرت، بر آب، آب تا ماه را، عمود، هلالی نمود، ریخت بر دامن سپهر، ز چشم سحاب، آب تیری گذشت از سر شستی بسوی مشک عباس را نمود ازین غم کباب، آب اسرار قبر کوچک و، آن قامت رشید افشا کند به عرصه یوم الحساب، آب گوید سخن ز سوز جگرگوشه حسین «حلاج» بگذرد چو زهر نهر آب، آب

ص: 307

اکبر دخیلی «واجد»

آبرو نریخت

آبی برای رفع عطش در گلو نریخت جان داد تشنه کام و به خاک آبرو نریخت دستش ز دست رفت، و به دندان گرفت مشک کاخ بلند همت خود را فرونریخت چون مهر خفت، در دل خون شفق و لیک اشکی به پیش دشمن خفاش خو نریخت غیرت نگر که آب بکف کرد و همتش اما به جام کام، می از این سبو نریخت چون رشته ی امید بریدش ز آب، گفت خاکی، چو من کسی بسر آرزو نریخت

ص: 308

سید حسن حسینی

فرات لبیک

بشتاب برادر رشیدم بشتاب عباس توئی، تازه فراتی دریاب چون بود شهید عشق در کرب و بلا لب تشنه ی لبیک، نه لب تشنه ی آب

ص: 309

علی موسوی گرمارودی

ابوالفضائل

ای تشنه ی عشق روی دلبند برخیز و به عاشقان، بپیونددر جاری مهر، شستشو کن وانگاه، ز خون خود وضو کن زان پا که در این سفر درآئی گر دست دهی سبک تر آئی رو جانب قبله ی وفا کن با دل، سفری بکربلا کن بنگر. به نگاه دیده ی پاک خورشید به خون طپیده ی خاک

ص: 310

افتاده وفا بخاک، گلگون قرآن، بزمین فتاده در خون عباس علی، ابوالفضائل در خانه ی عشق، کرده منزل ای سرو بلند باغ ایمان وی قمری شاخسار احسان دستی که ز خویش وانهادی جانی که براه دوست دادی آن، شاخ درخت با وفائی است وین، میوه ی باغ کبریائی است رفتی که به تشنگان دهی آب خود گشتی از آب عشق، سیراب آبی ز فرات، تا لب آورد آه از دل آتشین برآوردآن آب ز کف غمین فروریخت وز آب دو دیده با وی آمیخت برخاست ز بار غم خمیده جان بر لبش از عطش رسیده

ص: 311

بر اسب، نشست و بود بیتاب دل، در گرو رساندن آب ناگاه یکی دو رو به خرد دیدند که شیر، آب می بردآن آتش حق خمیده بر آب وز دغدغه و تلاش، بیتاب دستان خدا، ز تن جدا شد وان قامت حیدری، دوتا شدبگرفت بنا گزیر، چون جان آن مشک، ز دوش خود بدندان وانگاه بروی مشک، خم شد وز قامت او، دو نیزه، کم شدجان در بدنش نبود و میتاخت با زخم، هزار نیزه می ساخت از خون تن او، بگل نشسته صد خار، بر آن ز تیر، بسته دلشاد که گر ز دست شد، دست آبی ش، برای کودکان هست

ص: 312

چون عمر گل، این نشاط کوتاه تیر آمد و مشک بردرید، آه این لحظه چو گویم او چها کرد تنها، نگهی، بخیمه ها کردای مرگ، کنون مرا به برگیر از دست شدم کنون، ز سر گیرمی گفت و بر آب و خون، نگاهش وز سینه ی تفته، بر لب آهش خونابه و آب، بر می آمیخت وز مشک و بدن، بخاک میریخت چون سوی سوی زمین خمید، آن ماه عرش و ملکوت، بود همراه تنها نفتاد، بوفضائل شد کفه ی کائنات، مایل هم برج زمانه، بی قمر شد هم خصلت عشق، بی پدر شد

ص: 313

حق ساقی خویش را، فراخواند برکام زمانه، تشنگی، مانددر حسرت آن کفی که برداشت از آب و فروفکند و بگذاشت هر موج، بیاد آن و چنگ کوبد سر خویش را، بهر سنگ کف بر لب رود و در تکاپوست هر آب رونده، در پی اوست چون مه شب چهارده برآید دریا بگمان فراتر آیدای بحر، بهل خیالت باطل این ماه کجا و، بوفضائل گیرم دو سه گام، برتر آئی کو؟ حد حریم کبریائی

ص: 314

روحی

در مجلس انس

کو عاشق حق، که عاشق و مست تو، نیست یا کیست، که هست و بودش، از هست تو نیست در مجلس انس عاشقان عالم چون ساقی مه لقای بی دست تو، نیست

ص: 315

خدامی

چاره جویی

ای خون خدا، خدا بود، یاور تو توحید چه خوش، نشسته در باور توخود، چاره ی تشنه کامی اصغر کن افتاد ز تن، دو دست آب آور تو

ص: 316

محمد علی مردانی

چشم ساقی

بست عباس چون ز دنیا چشم داد در راه حی یکتا چشم تا رساند به کام طفلان آب در جواب سکینه گفتا چشم تا ز آب بقا شود سیراب بست سقا ز آب دریا چشم مشک بر دوش و دست بر شمشیر داشت بر خیمه گه ز هیجا چشم چون دو دستش فتاد از پیکر بست بر خود ره تماشا چشم

ص: 317

دید چون مشک را تهی از آب گفت سقای تشنه لب با چشم که چگویم جواب طفلان را چون کنم وا به روی آنها چشم شست از جان خویش ساقی دست شرمگین شد ز روی سقا چشم شرمش آمد ز روی اصغر و گشت تیر بیداد را پذیرا چشم شد ز زین سرنگون به روی زمین دوخت سوی خیام طاها چشم بر سرش پا نهاد سبط رسول ریخت خون زین بلای عظمی چشم ساقی تشنه با برادر گفت کاش بد پیکرم سراپا چشم تا دگر بار از عنایت دوست افتدم بر جمال مولا چشم یا اخا از تو دارم استدعا گرچه نبود مرا دگر وا چشم داده ام بر سکینه وعده ی آب

ص: 318

هست در انتظار او را چشم تا که هستم مرا به خیمه مبر گفت او را عزیز زهرا، چشم خم شد از غم قد رسای حسین بست عباس چون ز دنیا چشم تا شفاعت کند ز «مردانی» بسته بر مهر او به عقبی چشم

یاری برادر

جان کرد فدای راه داور عباس گردید به خون خود شناور عباس از آب لب تشنه برون آمد و داد سر در ره یاری برادر عباس

ص: 319

ساقی بقا

چون آتش عشق شعله ور می گردد در او رخ دوست جلوه گر می گرددتا از کف ساقی بقا نوشد آب سقا ز فرات تشنه بر می گردد

عشق و ایثار

چون منع شد ز عائله بوتراب آب بر خون نشست از غمشان در تراب آب عباس چون شنید که از عترت رسول شد از زمین بعرش برین بانگ آب آب پرسید حال غمزدگان دیار غم گفتند با خروش و فغان در جواب آب بر آستان سبط پیمبر نهاده سر از دیده ریخت در قدم آنجناب آب

ص: 320

بر آن هژبر بیشه ی دین با دلی غمین فرمود آن سلاله ی ختمی مآب آب اذنش نداد تا که کند جنگ با عدو مأمور شد که آورد از نهر آب آب بگرفت مشک زاده ی آزاده ی علی تا آورد برای صغیر رباب آب با تیغ عدل کرد مسخر فرات را تسلیم گشت بر پسر بوتراب آب در دجله پور ساقی کوثر چو راند اسب بگرفت رنگ خون بخود از التهاب آب آمد چو یاد از لب خشک برادرش با ناله گفت خانه ظلمت خراب آب کروبیان بعرش گزیدند پشت دست بر روی آب ریخت چو آن دلکباب آب تا عقل را اسیر کند در کمند عشق بر لب نبرد در دل دریای آب آب شد مات قد زاده ی ام البنین فرات بوسید آن رکاب ظفر انتساب آب سقای تشنه، تشنه برون شد ز آب و گفت

ص: 321

باید برم بسوی حرم با شتاب آب باران تیر بدرقه اش کرد و زین ستم از چشم مشک ریخت چو چشم سحاب آب از شرم قطره قطره فروریخت بر زمین دید از عدو چو آن عمل ناصواب آب شد منخسف چو بدر رخ ماه هاشمی بی قدر گشت در نظر آفتاب آب بین دو نهر آب لب تشنه شد شهید زین داغ سوخت تا صف یوم الحساب آب آب است نقد زندگی اما بکاخ شعر زیور بخود گرفت از این درناب آب طبعم چو غوص یافت به بحر کمال گفت از شرم شد بحضرت عباس آب آب مردانی» آنکه تشنه شهد وصال شد در آتش است غرق و کند اکتساب آب در آرزوی آنکه در آن در شود مقیم باشد چو تشنه ای که به بیند بخواب آب

ص: 322

شبنم اشک

امشب مه است واله و شیدای آفتاب سوزد در آتش غم فردای آفتاب در کف پیاله دارد و خواند حدیث عشق تا بنگرد در او رخ زیبای آفتاب طوبی به خون نشسته و ببریده چرخ پیر از برگ لاله جامه به بالای آفتاب بر قله ی رفیع شهادت ذبیح عشق افراشت پرچمی به بلندای آفتاب زد خیمه چون به دامن ماء معین قمر در آب دید طلعت رخشای آفتاب شد آب شرمناک و به خود رنگ خون گرفت چون شد خبر ز سر سویدای آفتاب بر لب نبرد آب و عطشناک و خشک لب از دجله رخت بست به گرمای آفتاب با کام تشنه در دل خون گشت غوطه ور ماه منیر انجمن آرای آفتاب

ص: 323

مصباح عشق زد چو هما سایه بر سرش شد ماه محو عارض زیبای آفتاب چون بهر هدیه شبنمی از اشک هم نداشت از شرم دیده بست ز سیمای آفتاب آهش فکند در دل بیتاب طف شرار رفت از کفش ز العطش کودکان قرار

شمع بزم شهیدان

شمعی که جز شرار محبت بسر نداشت می سوخت زانکه شام فراقش سحر نداشت می سوخت ز آتشی که بد اندر دلش نهان می ساخت با غمی که کسی از وی خبر نداشت وا حسرتا که هاله ی غم بر رخش نشست مهری که تاب تیر نگاهش قمر نداشت مصداق عدل و منجی دین، مظهر شرف نخلی که غیر وجود و فضیلت ثمر نداشت عباس شمع بزم شهیدان که همچو او

ص: 324

گنجور دین بگنج فضائل گهر نداشت یاقوت اشک از مژه می سفت و حاصلی جز دامن نشسته بخون جگر نداشت بد پاسدار خون خداوند و کس چو او پاس حریم عترت خیرالبشر نداشت لب خشک کام خشک برون آمد از فرات یاور بغیر خون دل و چشم تر نداشت تا مشک آبرا برساند به کودکان جز سوی خیمگاه به سوئی نظر نداشت شد حمله ور به دشمن و بهر دفاع خویش جز سینه ی پیش نیزه و خنجر سپر نداشت پرچم بدوش و مشک بدندان، دریغ و آه دستی که تا ز خویش کند دفع شر نداشت دلخون شد آب و آب شد از شرم آفتاب تهدیدشان چو بر دل سقا اثر نداشت با عشق پاک در ره معشوق جان سپرد عقل این چنین گذشت گمان در بشر نداشت افروخت بر فراز فلک مشعل وفا ایثار جان تجلی از این بیشتر نداشت

ص: 325

بالله چو نور دیده ام البنین دگر مام زمان بملک محبت پسر نداشت تسخیر کرد قله معراج عشق را آنجا که روح قدس توان گذر نداشت سر داد و دست داد و فدا کرد هر چه داشت از دامن امام زمان دست بر نداشت مردانی» عاقبت بره عشق کشته شد شمعی که جز شرار محبت بسر نداشت

ص: 326

ابوالقاسم لاهوتی

مهمان پروی

بیا در کربلا محشر ببین کین گستری بنگر نظر کن در حریم کبریا غارتگری بنگرفروشنده حسین و جنس هستی، مشتری یزدان بیا کالا ببین بایع نگه کن مشتری بنگربفکر خیر امت بود وقت مرگ فرزندش ز همت کشته شد، امت ببین پیغمبری بنگرز بی آبی بوقت مرگ هم عباس نام آور خجل بود از سکینه، یادگاری حیدری بنگربجای آب خون پاشیده شد در راه از غیرت بدشت عشق فرمانده ببین فرمانبری بنگر

ص: 327

بجای شاه دین فرمانده ی خیل اسیران شد مقام زینبی را بین وفای خواهری بنگربرای گریه هم رخصت ندادند آل احمد را مسلمانی نگه کن رسم مهمان پروری بنگرخدا محبوب خود را غرقه در خون دید «لاهوتی» نکرد این دهر را نابود صبر داوری بنگر

ص: 328

آیت الله شیخ محمد حسین غروی اصفهانی

ساقی باده ی توحید

دل شوریده نه از شور شراب آمده مست دل و دین ساقی شیرین سخنم برده ز دست ساغر ابروی پیوسته ی او محوم کرد هرکرا نیستی افزود بهستی پیوست سروبالای بلندش چو خرامان می رفت نه صنوبر که دو عالم به نظر آمده پست قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند چمن فاستقم (1) از سر و قدش رونق بست

ص: 329


1- 43. اشارتست به آیه 112 از سوره ی مبارکه هود که می فرماید: استقامت کن چنانکه فرمان یافته ای.

لاله ی روی وی از گلشن توحید دمید سنبل موی وی از روضه ی تجرید برست شاه اخوان صفا ماه بنی هاشم اوست شد در او، صورت و معنی، بحقیقت پیوست ساقی باده ی توحید و معارف عباس شاهد بزم ازل شمع شبستان الست در ره شاه شهیدان ز سرودست گذشت نیست شد از خود و پا زد بسر، هر چه که هست رفت در آب روان ساقی و شد تشنه برون جان بقربان وفاداری آن باده پرست سرش از پای بیفتاد و دو دستش ز بدن کمر پشت و پناه همه عالم بشکست نه تنش خسته شد از تیغ جفا در ره عشق که دل عقل نخست از غم او نیز بخست حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست

ص: 330

آیینه حق نما

برادر چه آخر ترا بر سر آمد که سرو بلند تو از پا درآمدچه شد نخل طوبی مثال قدرت را که یکباره بی شاخ و برگ و برآمدچه از تیشه ی این ستم پیشه مردم بر آن گلبن و آن نهال تر آمددریغا که آئینه ی حق نما را ز خون زنگ بر چهره ی انور آمدچو خورشید خاور به خون شد شناور مهی کز فروغ رخش خاور آمددریغا که عنقای قاف قدم را خدنگ مخالف ببال و پر آمددو دستی جدا شد ز یکتاپرستی که صورتگر نقش هر گوهر آمدکفی از محیط سخاوت جدا شد

ص: 331

که قلزم در او از کفی کمتر آمددریغا که دریا دلی ز آب دریا برون بادرونی پر از اخگر آمدعجب در یکدانه ی خشک لعلی ز دریا برون با دو چشم تر آمدز سوز عطش بود دریای آتش دهانی که سرچشمه ی کوثر آمددریغا که آن رایت نصرت آیت نگون از جفا کاری صرصر آمد

ساز غم

چشمه خور در فلک چارمین سوخت ز داغ دل ام البنین آه دل پرده نشین حیا برده دل از عیسی گردون نشین دامنش از لخت جگر لاله زار خون دل و دیده روان ز آستین

ص: 332

مرغ دلش زار ز غم چون هزار داده ز کف چار جوان گزین اربعة مثل نسور الربی (1) سدره نشین از غم آنان غمین کعبه توحید از آن چار تن یافت ز هر ناحیه رکنی رکین قائمه عرش از ایشان بپای قاعده عدل از آنان متین نغمه داودی بانوی قدس کرده بسی آب، دل آهنین زهره ز ساز غم او نوحه گر مویه کنان موی کنان حور عین یاد ابوالفضل که سر حلقه بود بود در آن حلقه ی ماتم نگین اشک فشان سوخته جان همچو شمع باغم آن شاهد زیبا قرین ناله و فریاد جهان سوز او

ص: 333


1- 44. یعنی: چهار پرنده ستیغ رفعت.

لرزه در افکنده به عرش برین کای قد و بالای دلارای تو در چمن ناز بسی نازنین رفتی و از گلشن یاسین برفت نوگلی از شاخ گل یاسمین زمزم اگر خون بفشاند رواست از غم آن قبله ی اهل یقین

ص: 334

محمود شاهرخی «جذبه»

دست خدا

ای مغنی چنگ غم را ساز کن ناله ی جانسوز عشق آغاز کن در دلم شور و نوای دیگر است مستی طبعم ز جای دیگر است شاهباز فکرتم شد تیز پر می پرد بر اوج معنی تیزترخاطرم چون بحر توفان زا شده موج خیز این بی سکون دریا شده بلبل نطقم شده دستانسرا می کند در گلشن معنی نوا

ص: 335

«این نه بلبل این نهنگ آتشی است جمله ناخوشهای عشق او را خوشی است»برده بوئی از سراندازان عشق خاصه سر خیل جانبازان عشق آن بقامت غیرت سرو چمن قاضی الحاجات و شمع انجمن آن وفای محض و آن مصداق جود معنی کامل ز اوفو بالعوقود (1) حضرت عباس میر مه لقا آن سپه سالار شاه کربلاقامت او سرو باغ اعتدال هیبت او کبریای ذوالجلال غره غرای (2) او نجم الهدی عبد صالح بنده ی خاص خداقبله اهل وفا ابروی او رشک طوبی قامت دلجوی او

ص: 336


1- 45. اشاره به آیه یکم از سوره مائده که می فرماید: ای آنان که ایمان آوردید به پیمان ها وفادار باشید.
2- 46. پیشانی روشن.

مطلع الحق چهره ی نورانیش داغ سجده زیور پیشانیش در ره حق زان امیر حق پرست شد جدا چون شاخه طوبی دو دست دست آن بیدست فوق دستهاست «نایب است و دست او دست خداست»

چشم تر آب

تا خشک لب آمدی ز شط از بر آب خون رفت ز حسرتت ز چشم تر آب آتش ز دلت چو بر هوا شعله کشید زین واقعه گشت خاک غم بر سر آب

ص: 337

دیباچه ی دفتر فتوت

دیباچه ی دفتر فتوت عباس سرحلقه ی ارباب مروت عباس بی دست گرفت مشک را بر دندان هر چند به تن نداشت قوت عباس

شوق وصال

از ساغر ناب عشق سرمست شدی در حلقه زلف یار پابست شدی از شوق وصال دست افشان گشتی چندان که به بزم دوست بی دست شدی

ص: 338

کوی عشق

افراشت به کوی عشق پرچم عباس در عهد فشرد پای محکم عباس بی آب از او گلشن دین شد سیراب بی دست گرفت دست عالم عباس

آینه جمال

ای روی دل افروزت آئینه ی زیبائی وی عشق جهانسوزت سرمایه ی شیدائی رخسار بدیع تو دیباچه ی نیکوئی اخلاق شریف تو مجموعه ی زیبائی دام دل مشتاقان زلفت بدلاویزی سرو چمن گیتی قدت بدلارائی گر سرو ترا گویم زین گفته خجل گردم

ص: 339

کی سرو کسی دیده است با این همه رعنائی گر ماه ترا خوانم از عجز فرومانم زیرا که ندارد ماه این جلوه و رخشائی ای مهر سپهر حسن ای ماه بنی هاشم کی ماه کند هرگز با روی تو همتائی در سوگ تو می گریم وز درد تو مینالم داغ تو بدل دارم چون لاله صحرائی در عقل نمی گنجد این نکته که در عالم لب تشنه کسی ماند با منصب سقائی درو هم نمی آید کز بهر خدا مردی از خصم نجوید کین در عین توانائی تا گشت جدا دستت در راه رضای دوست چون دست خدائی یافت والائی و بالائی شد چشم فلک خیره شد عقل ملک حیران تا در تو پدید آمد آن صبر و شکیبائی بیرون شدی از دریا با کام و دهان خشک آتش بدل دریاست از آن دل دریائی تا گشت دو تا از درد آن قامت دلجویت نام تو علم گردید در عالم یکتائی

ص: 340

در پیش امام خود بودی چو کمین بنده با حشمت سلطانی با شوکت مولائی از حسرت داغ تو در دامن خود هر شب ریزد چو سرشک انجم این گنبد مینائی گر «جذبه ی» مسکین را در حشر نگیری دست سر بر نکند آنجا از غایت رسوائی

کوثر عشق

بر رفعت جاهت شهدا رشک برند وز بهر نثارت گهر اشک برندمشکی که پر آب کردی از کوثر عشق خلق دو جهان فیض از آن مشک برند

ص: 341

محیط قمی

سقای شهیدان

آن قوی پنجه که آزردن دلهاست فنش الفتی هست نهان با دل غمگین منش جان رسیده بلب از دوری جان بخش لبش دل به تنگ آمده از حسرت نوشین دهنش دوش در طرف چمن بلبل شیدا می گفت نوبهار آم و افزود غمم ز آمدنش باغ ماند بصف ماریه و لاله و گل بشهیدان بخون غرقه ی گلوگون کفنش ابر در ماتم سقای شهیدان گرید که همه عمر بود دیده ی گریان چو منش

ص: 342

نور حق ماه بنی هاشم عباس که هست مهر او شمع و دل جمع محبان لگنش حامل رایت و میر سپه عشق که داشت قوت سیل اجل همت بنیاد کنش دستش از تن که بریدند بکف محکم بود رشته بندگی و مهر امام زمنش گفت در ماتم او شاه شهیدان گریان دید افتاده چو در معرکه پر خون بدنش شد کنون قطع امید من و پشتم بشکست بعد از این وای بحال دل و رنج و محنش یادم آمد لب خشکیده و چشان ترش جگر سوخته از غم دل خون از حزنش ز آن نبردش شه دین سوی شهیدان دگر که میسر نشد از معرکه برداشتنش بر گرفتن نتوان پیکر آن کشته ز خاک که نه تن مانده بجا و نه بتن پیرهنش

ص: 343

سید مهدی حسینی قمی

داغ عطش

پیچید در فضای حرم بانگ آب، آب دشمن چو بست بر حرم بوتراب، آب در وادی عطش زده دریا خروش داشت اما به چشم تشنه لبان شد سراب، آب آوای العطش به ثریا رسیده بود از سوز غصه آمده در پیچ و تاب، آب فریاد استغاثه ی طفلان بلند بود از روی تشنگان ز خجالت شد آب، آب عباس این شرار عطش را کند خموش در خیمه ها رساند اگر با شتاب، آب آن ماه هاشمی چو به دریا نهاد پای

ص: 344

الماس نور سفت از آن ماهتاب، آب در التهاب داغ عطش بر لب فرات از حنجری فسرده شنید این خطاب، آب:ای رو سیاه! حنجر خشکیده ی حسین می سوزد از برای تو و شد کباب، آب!پژمرده نوگلان حسینی ز تشنگی از روی تشنگان حرم رخ متاب، آب این خیل تشنگان همه از آل کوثرند فردا چه می دهی تو به زهرا جواب، آب بیرون شد از فرات ابوالفضل باشتاب رو سوی خیمه هاست بر او همرکاب، آب آنجا که تیر خصم تن مشک را درید ساقی فسرده گشت و گرفت اضطراب، آب با آنهمه امید دگر نا امید گشت ساقی چو دید ریخت از آن مشک آب، آب با یاد کام تشنه ی طفلان در حرم لب تشنه داد جان و نخورد آن جناب، آب در دشت کربلا گذری کن هنوز هم پیچیده در فضای حرم بانگ آب، آب

ص: 345

الهی قشمه ای

امیر وفا

روز نهم دشمن دون بیدرنگ یکدله بنواخت ز کین کوس جنگ جون ز صف جنگ برآمد خروش خون شهیدان حق آمد بجوش شه به ابوالفضل امیر وفا گفت شو آگه ز سپاه جفامقصد این قوم ستمگر بیاب آگهی آور ز درنگ و شتاب میر وفادار ابوالفضل راد سر بوفا در ره فرمان نهاد

ص: 346

گفت که ای مردم بی عقل و هوش چیست غرض زین همه جوش و خروش حالی اگر بر سر رزمید و جنگ خسرو ما خواسته یک شب درنگ مهلتی ای دیو ددان شاه را شب نزند دیو ره ماه راخواسته سلطان وفا امشبی تا ز دل از شوق کشد یا ربی

میر سپاه

میر علمدار شه کربلا یافت اجازت ز شهید ولاتا ز پی آب رود باشتاب وز دل اطفال برد التهاب میر سپه در طلب آب رفت کز دل طفلان ز عطش تاب رفت تشنه لب آن ساقی آب حیات

ص: 347

راند فرس جانب شط فرات چرخ شد آگاه بر او راه بست بست ره شط به ستم دیو مست تیغ زد و قلب سپه را شکافت تند شد و بر لب شط راه یافت از دم تیغش همه بگریختند یا که خزان وار فروریختندگشت لبش تشنه ز رنج نبرد وز الم گرمی و اندوه و دردخواست که آن تشنه، لبی تر کند یاد لب خشک برادر کندآب فروریخت ز کف روی آب کرد پر آن مشک چو سنگین سحاب آه چه گویم که چها کرد و چون جور سپهر و فلک واژگون ناله زد آن ماه و بخاک اوفتاد غلغله در عالم پاک اوفتادناله عباس، برادر شنید بر سر او رفت چه گویم چه دید

ص: 348

شاه کشید آه، که ای دست من ای ز ازل مهر تو پا بست من رفتی و بشکست ز غم پشت من ماند بدندان غم، انگشت من

ص: 349

موحدیان قمی «امید»

سرچشمه ی نوشین

مدد از فیض سحر خواهم و از لطف نسیم رسدم از گل رویت مگر ای دوست شمیم گر که فیض سحری هم نشود یار مرا یا شمیمت ز لطافت ندهد ره به نسیم دل شب تا به سحر یاد رخ چون قمرت در دل خویش کنم عکس جمالت ترسیم لب لعل تو که سرچشمه ی نوشین بقاست هست چون کوثر و، رخسار تو جنات نعیم پور علم و ادبی و، پدر فضل و کمال تو ابوالفضلی و فضل است بدون تو یتیم

ص: 350

پدر گیتی از آوردن چون تو ابتر مادر دهر هم از زادن چون توست عقیم خواندت ماه بنی هاشم اگر تشبیهی است ور نه زین بیش مقام تو رفیع است و عظیم در جوانمردی و ایثار و گذشت و شفقت فرد و بی مثل، چنانی که بود حی قدیم چون تو بودی به صف کرب و بلا میر سپاه لرزه افتاد عدو را به تن از وحشت و بیم رو به درگاه تو آنکو به امان نامه نمود رانده شد از درت آن گونه که شیطان رجیم جای دارد که شهیدان همگی غبطه خورند به مقامی که تو را داده خداوند کریم بهر هر یک، همه ی جنت موعود کم است گر کنند اجر تو را بین شهیدان تقسیم گفت جایی که امامت به فدایت جانم به چه «امید» و چه رو من کنمت جان تقدیم

ص: 351

محسن حافظی

چشمه سار عطا

روح عشق و وفا بود عباس بحر صدق و صفا بود عباس دشت دلها ز فیض او سرسبز چشمه سار عطا بود عباس زورق عشق را به بحر وفا بخدا ناخدا بود عباس در سپهر ادب چنان خورشید ماه برج حیا بود عباس در خمستان عشق و جانبازی مست جام بلا بود عباس

ص: 352

پرچم افراز لشکر قرآن در صف کربلا بود عباس در حریم حماسه ی خونین همچو شیر خدا بود عباس کشته ی مکتب وفاداری زنده در یادها بود عباس حافظی» دامنش مده از کف زانکه مشکل گشا بود عباس

دشت شقایق

ساقی تشنه لبان رو سوی دریا می کرد ساغر وصل ز معشوق تمنا می کردشد دل شط فرات از عطش او بی تاب تا تماشا لب خشکیده ی سقا می کردکفی از آب چو آورد به نزدیک لبان عکس شش ماهه در آن آب تماشا می کردآب را ریخت روی آب و نخورد آب ولی

ص: 353

شرمگین پیش لبش آب روان را می کردمشک آبی به سوی خیمه چو می برد ز مهر یاد از تشنگی عترت طاها می کردماه چون خفت به خون چشمه ی خورشید گریست آسمان از غم او غلغله برپا می کردبا دو بازوی قلم گشته اش از تیغ ستم لوح ایثار و وفا و شرف امضا می کردگشت در دشت شقایق گل سرخی پرپر که فغان بلبل شوریده دل، آنجا می کرددید چون پیکر صد چاک ابوالفضل، حسین یاد از سوز دل زینب کبری می کردبهر سقا که شده دیده ی او قلزم خون چشم خود را ز سرشک مژه سقا می کردتا گل بوسه نشاند به رخ گلگونش پاک خون از رخ او زاده ی زهرا می کردفاطمه اشک فشان بود در آن وادی غم چونکه جان دادن عباس تماشا می کرد

ص: 354

حسین فولادی

کلید فتح

در سرم باز شور و شر باشد آه در سینه ام شرر باشددر مدیح مه بنی هاشم بحر طبعم پر از گهر باشدکیست عباس آنکه اوصافش برتر از فکرت بشر باشدعالم و فاضل و رشید و دلیر بنده ی خاص دادگر باشدآنکه در آسمان زهد و ورع مهر رخشنده ی سحر باشد

ص: 355

آنکه در کشور صفا و وفا صاحب افسر و کمر باشدآنکه در دوده ی بنی هاشم گشته مشهور بر قمر باشدمهر رخشنده ی در سپهر ادب شاخص قدرت و هنر باشدآنکه در غیرت و جوانمردی بین احرار مشتهر باشدسرو آزاد گلشن اسلام نخل توحید را ثمر باشددر یلان عرب نبود کسی با ابوالفضل هم قدر باشدبازوانش کلید فتح و ظفر خصم را خار در بصر باشدمیر و سردار لشکر توحید در شجاعت چو شیر نر باشدشاید البته کاین غضنفر فر حیدر صفدرش پدر باشدباید ام البنین پاک سرشت

ص: 356

مادر اینچنین پسر باشدگفت باید که در ره معشوق پیشکش چشم و دست و سر باشدبا لب تشنه جان سپرد و حسین از غمش دست بر کمر باشدساقی آب را ندیده کسی کام او را خشک و، دیده تر باشداینکه باب الحوائجش گویند از روایات معتبر باشدصله (فولادی) از ابوفاضل حاجتش مطمع نظر باشد

ص: 357

سید تقی قریشی «فراز»

ساقی لب تشنگان

عباس آنکه در محنش آسمان گریست دل در عزاش خون شد و با چشم جان گریست آنجا که دیدگان فلک بارد اشک و خون در خورد ماتم و غم او کی توان گریست چون پاره گشت مشک ز تیر جفای خصم بر آب رفته ساقی لب تشنگان گریست دستش جدا ز پیکر و چشمش نشان تیر دور از فغان و العطش کودکان گریست از دیدن سکینه چو شرم حضور داشت پیچید رخ ز خیمه گه و آن زمان گریست

ص: 358

مرگ از خدای طلب چون بریخت آب خم شد ز ناامیدی و از سوز جان گریست بی دست سرنگون به زمین شد ز صدر زین زین غصه همنوای زمین، آسمان گریست آمد حسین و آن سر خونین به بر گرفت با قامتی خمیده تر از هر کمان گریست باب الحوائج است ابوالفضل، ای «فراز» باید که خالصانه بر آن قهرمان گریست

ص: 359

محمد جواد غفورزاده «شفق»

آرزوی سقائی

مشتاقم و غیر من، کسی باقی نیست در هیچ دلی، این همه مشتاقی نیست در سینه ام آرزوی سقائی هست افسوس که دست در تنم باقی نیست

باب حوائج

تا قهر علی، بهر خوارج باشد تا مهر علی، سکه رایج باشدتا پرچم کربلاست، همرنگ شفق عباس علی، باب حوائج باشد

ص: 360

احمد مهران

ایمان و یقین

هر که بر درگه والای تو سائید جبین پای رفعت زده بر بارگه خلد برین سر تعظیم جهان پیش وجودت خم از آن کز تو تفسیر شده معنی ایمان و یقین تو ابوالفضلی و عباسی و فرزند علی زین سبب خون تو با عشق خدا گشته عجین من چه در وصف تو گویم که زبان الکن از آن من چه در شان تو جویم که بیان قاصر از این گر گشودم لبی از مدح تو در این امید که توأم خود شوی ای مظهر حق یار و معین از نسب بر تو همین بس پدری مثل علی

ص: 361

وز سبب مادر شایسته ی تو ام بنین تو همان یکه وجودی که توان گفت به حق چرخ بر منت این نادره فرزند رهین نکشیدی تو ز فرمان برادر سر و دست تا سر و دست نهادی به ره شوکت دین به امامان همه سوگند که در درگه حق بهر دین بوده و هستی تو یکی رکن رکین نام تو تا به ابد حک شده بر صفحه ی دهر که تو بر پایه ی حق ساخته ای حصن حصین چشم بینای فلک شبه و نظیر تو ندید که در اندیشه بود عاشق و در رای متین نهر آبی به تو بستند و رسیدی تو بدان بهر این بار امانت نبدی چون تو امین آب در کف بگرفتی و فشاندی بر خاک تشنه باز آمدن از چشمه، بود رسم مهین تو بلندی و بزرگی ز طبیعت و ز قدر پیش فتراک تو زانو زده هر شیر عرین در صف کرب و بلا حق به حقیقت پیوست چرخ لرزید صدای تو چرخ افکند طنین

ص: 362

حاج اصغر عرب «خرد»

فضل رحمانی

مصراع های دوم هر بیت از سعدی تضمین شده استتو ای ماه بنی هاشم به هر جا جلوه نمائی دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشائی سروش رحمتی، نور هدائی، فضل رحمانی تو از هر در که باز آئی بدین خوبی و زیبائی به صحرای شهادت در یم خون، روز جان بازی تو زیبا رو چنان خوبی که زیبائی بیارائی علی با چهره ی ایزدنمائی می شود پیدا در آن معرض که چون سیف جمال از پرده بنمائی

ص: 363

به مردی و دلیری و جوانمردی و جان بازی مرا در رویت از حیرت فروبسته است گویائی تو خورشید شهیدانی و شمع بزم آزادی که همچون آفتاب از جام و حور از حله پیدائی از این در، رانیم یا خوانیم هرگز نخواهم شد که گر تلخ است، شیرین است از آن لب هر چه فرمائی به طوفان الم غرقم، بیا مشکل گشائی کن چو پایابم برفت از دست دانستم که دریائی خرد» در وصف بوفاضل ز «سعدی» شکر آورده مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخائی

مکتب توحید

مصراع های دوم شعر از سعدی تضمین شده است.قدم ز لطف و کرم و سرورا، بنه به سرم یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

ص: 364

ز آب شط لب عطشان گذشت و گفت ز درد مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم به پاسداری اسلام و مکتب توحید گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم چو اوفتاد دو دستش گشود سینه و گفت کجاست تیر بلا، گو بیا که من سپرم نهاد چون سر عباس، شه به دامان گفت توئی برابر من، یا خیال در نظرم به دیده ی سرمه ی پیکان کشیده ام امروز دریغ باشد فردا که دیگری نگرم میان ما و تو این جان عاریت ای دوست اگر حجاب شود تا بدامنش بدرم خرد» چو سعدی از این درد جان نخواهد برد بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم

ص: 365

مه هاشمی

مصراع های دوم شعر از سعدی تضمین شده است.بت نازپرور من که فلک ز پا فکندش خجل است سرو بستان بر قامت بلندش نه کنون بدام عشقش من مبتلا اسیرم همه عمر صید گیرد سر زلف چون کمندش چو بدست ظالمی داد زمانه داس قدرت ز چمن نرست سروی که ز بیخ و بن نکندش مه هاشمی که خورشید چو ذره ایست پیشش مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش تو اگر نیازمندی طلب نیاز ازو کن که معالجت پدید است به بند یا که پندش برضای دوست دادی سر و دست و دیده و دل نشنیده ای ز دشمن سخنان ناپسندش خرد» ار شکر فشاند طلبد ز شعر سعدی که چو او هزار طوطی شکر است پیش قندش

ص: 366

شمع هدایت

گفت مستانه ابوالفضل شه کرب و بلا را پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا رامن سر و دست و دل و دیده کنم برخی راهت الله الله تو فراموش مکن صحبت ما راعزت خویش بذلت دهد و تن بضلالت سست عهدی که تحمل نکند بار جفا رادرد جانسوز غم عشق تو بر دل زده آذر درمندان بچنین درد نخواهند دوا رابا خط سرخ نوشته است بدیوان محبت دوست ما را و همه نعمت فردوس شما راپیش توفان بلا کوه صفت سخت ستادم تا بگویند پس از من که بسر برد وفا راجز بطوف رخت ای شمع هدایت نزم پر

ص: 367

گر سراپای بسوزند من بی سر و پا رازنده سازد شهدای سر کویت به نسیمی بسر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

ماه بطحا

مصراع های دوم شعر از سعدی تضمین شده است.افتاده میان خاک و خاشاک افتادن آفتاب بر خاک ای ماه تبار هاشمیون ای بر تو قبای حسن چالاک ای پیرهن تو مخمل خون صد پیرهن از جدائیت چاک جز باب تو، نیست باب حاجات کس بر تو توان گزید حاشاک دست من اوفتاده برگیر تا دست بدارمت ز فتراک

ص: 368

تیرش چو بچشم خورد می گفت زهر از قبل تو محض تریاک گفتا به تو دارم ای برادر امید و ز کس نباشدم باک در راه تو مردنم سعادت هجران تو ورطه ای خطرناک سعدی پس ازین خرد بوصفش دل می ندهد بدست ادراک رفتن به خسوف ماه بطحا می بینم و چاره نیست الاک راه غم عشق پیش گیرم دنباله کار خویش گیرم

ص: 369

سید جلال الدین میر آفتابی «افتخار»

عاشق راستین

کیست عاشق آنکه تا پروانه سان پروا کند جای در آتش ز شوق شمع، بی پروا کندکیست عاشق در جهان چون سرور آزادگان کو بخون پاک خود اسلام را احیا کندکیست عاشق آنکه با ایثار اکبر چون خلیل راز عشق بی نشان را در جهان افشا کندکیست عاشق آنکه از دریا برآید خشک لب وز غم طفلان ز غیرت دیده را دریا کندجان بقربان علمداری که گر دستش فتاد درگه اعجاز، چون موسی ید بیضا کند

ص: 370

دست عباس دلاور گشت در میدان قلم تا بدان طومار مردی را بخوان امضا کنددر شمار چاکرانش گر درآید «افتخار» فخرها بر شهریاران همه دنیا کند

ص: 371

ملا محمد وصاف بید گلی کاشانی

حماسه ی ابوالفضل

این بحر طویل را که در جائی ثبت نشده، و اگر هم در جایی چاپ شده گردآورندگان مجموعه ندیده اند، استادان بزرگوار و فاضل، مهندس سیف الله امینیان و علی شریف و مهندس نصرت الله اربابی از کاشان با استفاده از نسخه ی خطی خود در اختیار ما گذاردند که بدینوسیله از محبت این عزیزان سپاسگذاریم.می کند از دل و جان، ورد زبان، غمزده وصاف حزین، وصف مهین یکه سوار فرس شیردلی، فارس میدان یلی، زاده ی سلطان ولی، حضرت عباس علی، ماه بنی هاشم و سقای شهیدان ز وفا، صفدر میدان بلا، شیر صف معرکه ی کرببلا، میر و سپهدار برادر که شه تشنه لبان را همه جا یار و ظهیر است، به هر کار مشیر است، گه بزم وزیر است، گه رزم چو شیر است، به رخسار منیر است، به پیکار دلیر است، زهی قوت بازو،

ص: 372

و خهی قدرت نیرو، که به پیکار عدو، چون فرس عزم برون تاخت، و چون بال برافراخت، و شمشیر همی آخت، ز سهم غضبش شیر فلک زهره ی خود باخت، ز هول سخطش گاو زمین نافت بینداخت، دلیری که اگر روی زمین یکسره لشکر شود و پشت بهم در دهد و بهر جدالش بستیزند به پیکار ز یک حمله ی او جمله گریزند، ز یک نعره ی او زهره بریزند، امیری که اگر تیغ شرر بار برون آورد از قهر کند حمله به کفار، طپد گرده گردان، و برد زهر زشیران، و رهد مرد ز میدان، و پرد طایر هوش از سر عدوان، و فتد رعشه در اندام دلیران، و یلان از صف حربش، همه از صدمه ی ضربش، بهراسند و گریزند از آن قوت و شوکت بنگر، بهر برادر، به صف کرببلا، تا به چه حد برد بسر، شرط وفا را.دید چون حال شه تشنه ی بی یار، جگرگوشه ی و آرام دل احمد مختار، سرور جگر حیدر کرار، در آن وادی خونخوار، که بد بی کس و بی یار، نه یار و نه مددکار، بجز عابد بیمار، بجز عترت اطهار، همه تشنه لب و زار، همه خسته و افگار، ز یکسوی دگر لشکر کفار، همه فرقه ی اشرار، همه کافر و خونخوار، ستم گستر و جرار، جفا پیشه و غدار، ستم کیش و دل آزار، کشید آه شرربار، فروریخت به رخ اشک چو از دیده ی خونبار، که ناگاه سکینه گل گلزار برادر ز گلستان سراپرده چو بلبل به نوا آمد و چون در یتیم از صدف خیمه برون شد به روی دست یکی مشک تهی ز آب، لبش تشنه و بی تاب، رخش غیرت مهتاب، ز عطش

ص: 373

لعل لبش خشک به او گفت که ای عم وفادار تو سقای سپاهی، پسر شیر خدایی، فلک مرتبه جاهی، همه را پشت و پناهی به نسب زاده ی شاهی، به حسب غیرت ماهی، چه شود گر به من از مهر نگاهی کنی از راه کرم، بهر حرم، جرعه ی آب آری و سیراب کنی تشنه لبان حرم آل عبا راچو ابوالفضل نهنگ یم غیرت، اسد بیشه ی همت، قمر برج فتوت، گهر درج مروت، سمک بحر شهادت، یل میدان شجاعت، بشنید این سخن از طفل عزیز پسر شافع امت، چو یکی قلزم زخار به جوش آمد و چون ضیغم غران بخروش آمد و بگرفت از او مشک فروبست به فتراک، چنان شیر غضبناک عرین گشت و مکین بر زبر زین و یکی بانگ به مرکب زد و هی زد به سمندی که گرش سست عنان سازد و خواهد که به یک لحظه اش از حیطه ی امکان بجهاند به جهان دگرش باز رساند که جهان هیچ نماند، به دو صد شوکت و فر، میر دلاور، چو غضنفر به عدو تاختن آورد دلیران و یلان سپه از صولت آن شیر رمیدند، طمع از خویش بریدند، ره چاره بجز مرگ ندیدند، ابوالفضل سوی شط فرات آمد و پر کرد از آن مشک، به رخ کرد روان اشک، ربود آب که خود را ز عطش سازد سیراب بناگاه بیاد آمدش از تشنگی اهل حریم پسر ساقی کوثر، ز لب تشنه ی اطفال برادر همه چون طایر بی پر، همه دل خسته و

ص: 374

مضطر، به جوانمردی آن شیر دلاور، بنگر هیچ از آن آب ننوشید، چویم باز بجوشید، و چو ضیغم بخروشید و بکوشید، از آن دجله برون آمد و گفتا به تکاور، که تو ای اسب نکوفر، که چو برقی و چو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد، بباید که به تک بگذری از باد، کنی خاطر ناشاد مرا شاد، مرا کامروا سازی، گفت این و به مرکب زده مهمیز که ناگه پسر سعد دغا، از ره بیداد و جفا، بانگ برآورد که ای فرقه ی بی غیرت ترسنده سراپا، ز چه از یک تن تنها، بهراسید، فرارید چرا تاب نیارید، نه آخر همه گردان ویلانید، شجاعان جهانید، دلیران زمانید، تمامی همه با اسلحه و تیغ و سنانید، فرسها بدوانید دلیرانه برانید، بگیرید سر راه بر آن شاه زبردست، که یابید بر او دست، نه عباس در این معرکه گیرم همه شیر است، زبردست و دلیر است، بلا مثل و نظیر است، ولی یک تن تنهاست میان صف هیجا چکند قطره به دریا گرتان زهره و یارای برابر شدنش نیست، مر این وحشت و بیچارگی از چیست، به جنگیدنش ار تاب نیارید، به یک باره بر او تیر ببارید، ز پایش به درآرید، به هر حیله که باشد نگذارید برد جان و خورد آب، چو آن لشکر غدار ز سردار خود این حرف شنیدند، عنان باز کشیدند، چو سیلاب سپه جانب آن شاه دویدند، چو دریا که زند موج، ز هر خیل و زهر فوج ببارید بر او بارش پیکار. ابوالفضل ز انبوهی عدوان، همی یک تنه می تاخت به میدان، و خود از کشته شان پشته

ص: 375

همی ساخت که تا گاه لعینی ز کمینگاه برون تاخت، بر او تیغ چنان آخت، که دستش ز سوی راست بینداخت، ولی حضرت عباس چو مرغی که به یک بال برد دانه سوی لانه به منقار، به دست چپ او تیغ شرربار، گرفت مشک به دندان و بدرید ز عدوان، زره و جوشن و خفتان، که به ناگاه لعینی دگر از آل زنا، دست چپش ساخت جدا، شد به رکاب هنر از کوشش پا، کرد لعینان دغا، از بر خود دور، بد او خرم و مسرور، که شاید ببرد آب، بر کودک بی تاب، سکینه که بود بهجت و آرام دل باب، که ناگاه دغایی ز وغا تیر رها کرد بر آن مشک فروریخته شد آب نیاورد دگر تاب سواری و به زاری شه دین از زبر زین به زمین گشت نگون دست ز جان شست بیکباره بنالید و بزارید که ای جان برادر چه شود گر به دم باز پسین شاد کنی خاطر ناشادم و از مهر کنی یادم و سروقت من آیی که سرم شق شده از ضربت شمشیر ببینی که بود دیده ام آماج فتاده ز تنم دست، بیا تا که هنوزم به تن اندر رمقی هست، که فرصت رود از دست، مگو غمزده «وصاف» الم های ابوالفضل، علمدار شه کرببلا را.

ص: 376

اسدالله غالب

عباس علمدار

همت نکشد ننگ نکونامی احسان برخیز و ببازیچه ی خود گیر درم رارو همت از آن تشنه جگر جوی که از مهر بر تشنگی شاه، فدا ساخته دم راعباس علمدار که فرجام شکوهش بازیچه ی طفلان شمرد شوکت جم راآن راد، که رد ساخته بر خاک نشینان آورده ی کان را، و برون داده ی یم راحاجت به قسم نیز نماندست، وگرنه هر دم بعطایش خورد انصاف قسم را

ص: 377

از بسکه بنام آوری شیوه ی انصاف پرداخته از نام ستم حرف و رقم راهر شب فلک از دور، به انجم بنماید کاین خوابگه آن خانه برانداز ستم راخوابش به شبستان حسین ابن علی بین دریاب به پهلوی هم آرامش هم رااین هر دو گهر را ز دو سو یک گهر آمد چون نیست جدائی ز صدف، گوهر و یم رانساب (1) نیارد که کند منع ز عباس فرزندی شاهنشه بطحا و حرام راای هم گهر ختم رسل، گرد تو گردم چندانکه کنم حلقه تن ظل علم راشد تازه دم بندگیم جلوه گری هاست عنوان نمایش ز حدوث است قدم رااز کودکیم درس ولای تو روانست دانی خود ازین بیش که گفتم بتو کم را

ص: 378


1- 47. نسب شناس، کسی که دارای علم انساب باشد و نسب مردم را می داند.

در صومعه ی مدح تو بهر طلب فیض محراب دعا ساخته ام وجه اتم رابادا علمت کبک خرامنده و گردون چون بیشه ز پرچم ته پر باد علم را

ص: 379

صابر همدانی

عباس را بنگر

چرا از دیده اشک غم نبارم چون سحاب امشب؟ چگونه ز استراحت ره دهم بر دیده خواب امشب شنیدستم به دشت کربلا از ظلم اهل کین بود اندر حریم شاه خوبان قحط آب امشب فراتی را که کابین بتول آمد، نمیدانم چرا کردند سد بر روی آل بوتراب امشب؟درون خیمه از فرط عطش اطفال شاه دین دو گونه هشته اند از هر طرف روی تراب امشب تمام اهل بیت مصطفی در خیمه گه عطشان ولی ز آب روان، قوم مخالف کامیاب امشب

ص: 380

رقیه یکطرف غش کرده و افتاده بی طاقت سکینه از عطش یکسو دلی دارد کباب امشب ز بی شیری و سوز تشنه کامی، کرده غش اصغر مگر خشکیده شیر از تف به پستان رباب امشب؟یکی در کربلا بگذر دلا عباس را بنگر که هست از شرم اطفال حسین در پیچ و تاب امشب از این غم خون دل «صابر» فشاند از بن مژگان که گردد سرخط آزادی اش یوم الحساب امشب

در ساحت قدس حسین

آمد اندر ساحت قدس حسین گفت: کای روی تو شمس المشرقین جملگی رفتند همراهان و، من مانده ام واپس زیاران کهن ای فدایت جان عالم سر به سر خون من قابل نمی باشد مگر؟

ص: 381

کی روا باشد شود اکبر شهید من بمانم تا تو را بینم وحیدهر چه مانم، بار من سنگین تر است خونم از یاران مگر رنگین تر است؟زین عقب ماندن، دلم تنگ است تنگ زندگی بی دوستان، ننگ است ننگ چند بینم اندرین خونخوار دشت؟ هر که رفت از خیمه، دیگر برنگشت رخصتم فرما که در میدان کین رو کنم ای سبط خیرالمرسلین ده اجازت تا نگویند این سپاه شاه دین گردید بی پشت و پناه جان که نبود بهر جانان در بدن جان نمی باشد، بود سربار تن در رهت گر از سر و جان نگذرم خصم پندارد که من تن پرورم سینه را خواهم که هنگام خطر تیغ و تیر و نیزه را باشد سپریار باید روز تنگ آید بکار ورنه هرکس روز شادی هست یار

ص: 382

گرچه بیم از دشمن کین توز نیست هیچ روزی تنگ تر ز امروز نیست این سر عباس و آن میدان تو خسرو! این گوی و آن چوگان توگر به میدان دشمنم در خون کشد به که ز اطفال توام خجلت بودکشته گردد گر علمدارت به جنگ به که تن بدهم به زیر بار ننگ امر فرما ای شه بااقتدار تا برآرم دشمنانت را دمارنیست غم گر دشمنت باشد بسی حکم کن تا زنده نگذارم کسی

از برای کودکان کن فکر آب

شاه فرمود: ای مهین سردار من در سپاه دین سپهسالار من

ص: 383

زین حوادث زود غمگین گشته ای زود سیر از جان شیرین گشته ای تشنه کامیهای اطفار فگار زود برد از خاطرت صبر و قرارگرچه هجر نوجوانان دلیر چون منت از زندگانی کرده سیرلیک روز کین سپهسالار را صبر باید تا برد پیکار رانیستم غیر از تو دیگر یاوری این تو میدانی که میر لشکری گر تو هم بندی کمر در کارزار اهل بیتم را که باشد غمگسار؟باش در این سرزمین، کز بعد من خواهرانت را رسانی در وطن گر تو هم اینک به میدان رو کنی امتحان قوت بازو کنی کس نمیماند در این میدان کین ماندم بار شهادت بر زمین

ص: 384

هیچ سرداری به نیروی تو نیست کس حریف زور بازوی تو نیست کی شنیدی در جهان شیر ژیان حمله ور گردد به خیل روبهان؟این بیابان جای جولان تو نیست زانکه یک تن مرد میدان تو نیست خود گرفتم کوفیان را بی دریغ بگذرانی از دم برنده تیغ بعد یاران، حاصل این کار چیست؟ خاصه کاری کش رضای یار نیست یار اگر بودی رضا بر این عمل که شوندی کشته این قوم دغل؟از همان ساعت که جنگ آغاز شد دست دشمن بر سر ما باز شدامر میکردم به تیغ دست خصم تا نماید قبض روح پست خصم نی که دیگر کشته می شد اکبرم نی ز کف می رفت یار و یاورم پس ندارم اندر ای دشت خطر جز رضای دوست مقصودی دگر

ص: 385

یار چون خواهد سرم از تن جدا راضیم بر آنچه می خواهد خداپس تو نیز ای شیر غاب پردلی در شجاعت وارث بابم علی چون که داری از پی رفتن شتاب پس برای کودکان کن فکر آب جنگ بگذار ای علمدار شجاع تا توانی، لیکن از خود کن دفاع

تشنه کامان

چون اجازت یافت عباس رشید از حسین آن مظهر حی شهیدیافت چون آن سالک حق فرصتی خواست زان پیر طریقت همتی دست شه بوسید و شد در خیمه گاه تا ستاند مشک و روآرد به راه

ص: 386

تا کند تحصیل آب آن بی قرین بهر اطفال شه آب آفرین دید وضع خیمه و حال زنان گشته درهم همچو زلف نو خطان خیمه ها خالی ز مردان شجاع کودکان با جان شیرین در وداع دید جای هر جوان گلعذار مادری را لاله آسا داغداردید اگر کوشد به تودیع زنان می شوند آندم مشوش کودکان بست از تودیع در ظاهر نظر لیک حق را بودی از جانش خبرکاندر آنساعت چه حالت داشت او کز رخ طفلان خجالت داشت اوبهر تسکین دل اهل حرم زد کنار خیمه ها اول قدم تا بدانند آن زنان تیره روز میر لشکر زنده میباشد هنوززان بشارت تا به شادی تن دهند وز غم و اندوه بی یاری رهند

ص: 387

مدتی شد خیمه ها را در طواف حال بهتی دست دادش بی خلاف گوئیا آن سرو نیکو نهاد یاد بعد از ظهر عاشورا فتادگوئیا میدید کاتش بی خبر میزند زین خیمه بر آن خیمه سرگوئیا میدید آن والامقام لشکری مشغول تاراج خیام گوئیا میدید در حال فرار کودکان را در بیابان بی قراراندر آن حالت که آن صاحب علم بود اندر کشمکش با بهت و غمکودکان گشتند کم کم با خبر آمدند از خیمه ها ناگه بدربهر دیدار عموی مهربان کودکان سبقت گرفتند از زنانجذبه دیدار سقای رشید تشنگان را از حرم بیرون کشید

ص: 388

چون که کم کم کودکان گشتند جمع همچنان پروانگان بر دور شمعدامنش را جمله بگرفتند سخت کای عموی مهربان نیکبختای فدایت جان ما لب تشنگان وی به دامان تو دست انس و جانبا وجود اینکه اندر خیمه گاه آب نایاب است ای میر سپاهنیست ما را شکوه ای از هیچکس این سخن را بر تو می گوئیم و بسزانکه بی آبی قوی را با ضعیف حالیا بگرفته اندر یک ردیفبلکه میباشند از ما سر به سر مادران و خواهران لب تشنه ترچشم ما کز یم حکایت میکند تشنه کامان را سقایت میکندبا وجود قطره های چشم تر نیست بر آب روان حاجت دگرلیک از بی شیری و سوز عطش رحمتی فرما که اصغر کرده غش

ص: 389

این همه تشویش ما از بهر اوست چاره اش موقوف تصمیم عموستاو چو ما دیگر ندارد طاقتی بیشتر شاید نماند ساعتیروز ما گر چون شب مظلم شود به که موئی از سر او کم شودغنچه بیند روی بی آبی اگر روی گل، گلچین نمی بیند دگر

قحط آب

اندر آندم با عموی خویشتن کودکان بودند تا گرم سخنناگهان آمد سکینه با شتابخاطراتی داشت سخت از قحط آب مشک خشکی کز حرم آورده بود بر عمومی نازنین آن را نمود

ص: 390

گفت: ای ابر کرم، شاید اگر افتدت بر جانب دریا گذرزان که اندر خیمه ها از قحط آب گشته مشکل کار آل بوترابدر خیام از آب اگر خواهی اثر نیست جز در چشمه چشمان ترچون تو میدانی که بی آب روان گل نمی پاید به صحن گلستانویژه گلهای گلستان رسول کابیاری گشته با چشم بتولگر گلی از این گلستان کم شود گلشن دین گلخن ماتم شود

تودیع

چونکه بشنید آن سپسالار دین از سکینه آن بیان آتشینمشک را بگرفت و زیب دوش کرد مشک هم دستی در آن آغوش کرد

ص: 391

زان سپس با کودکان شد در حرم برفشاند از روی آنان گرد غمبوسه ها زد بر رخ نیکویشان دمبدم میکرد چون گل بویشانگلعذاران را نوازشها نمود سوز دل را صرف سازش ها نمودیک به یک را با دلی لبریز خون امر میفرمود بر صبر و سکونروی هر یک را که بوسید از وداد دست او را بر کف زینب نهادبس سفارش کرد آن فرخنده رای تا برون از خیمه نگذارند پایتا مبادا ترکتاز کوفیان صدمه ای وارد کند بر کودکانداد بر لب تشنگان نا امید وعده آب آن علمدار رشیدگفت: رفتم تا رسانم با شتاب گر بود در چشمه خورشید آب

ص: 392

گر شود آب حیات این دم فرات خضر گردم کآورم آب حیاتاین بگفت و بست همت را بکار شد کمیت عزم راسخ را سوارچون که شد بر زین توسن جایگیر نیر اعظم شد اندر برج شیرتا رکابش را بگیرد در زمان گشت خم پشت هلال آسمانزان سپر کز پشت او شد جلوه گر آفتاب افگند در پیشش سپربود تیغش جانشین ذوالفقار می خورم سوگند بر ابروی یاراز عطش گر خاطری بی تاب داشت بر دم تیغش ز جوهر آب داشتبا هزاران چشم بینا جوشنش بود در میدان نگهبان تنشرفتنش را ز آن چه راندم بر زبان باز صد یک را نکردستم بیاناین قدر می دان که با آن ساز و برگ رفت تا میدان به استقبال مرگ

ص: 393

سخنان ابوالفضل با لشکر کفر

زان سبب عباس در میدان کین چون مجاهد بود پرچمدار دینکرد بر آن قوم بی ایمان خطاب کای سپاه کفر خو از شیخ و شابپیش از آن کز امر حی لا یموت مرگتان بر لب نهد مهر سکوتگوش بگشائید و پندم بشنوید بلکه از کردار خود نادم شویدزانکه نبود بر رسول، الا بلاغ این بلاغ آمد هدایت را چراغمن رسولم از حسین بن علی بر شما گویم به آواز جلیآن حسینی کش خداوند مجید سید و فرد و مکرم آفرید

ص: 394

آن حسینی کاین جهان از صدر و ذیل نیست غیر از هستی او را طفیلآن حسینی را که جبریل امین مهد جنبان بوده در روی زمینآنکه گر فرمان دهد یکدم به باد میکند بنیادتان چون قوم عادآنکه گر خواهد، به یک ایما، ز جان بر شما گردد فرات آتش فشانآنکه با قهرش جهان گردد تباه آنکه با عفوش نمی ماند گناهذوالکرم شاهنشه دنیا و دین حجت الله زمان، روی زمینآنکه بر عالم امام و پیشواست آنکه در این دشت، مهمان شماستآنکه میداند شما بیچارگان خورده اید از هر جهت گول سرانآنکه را دانید دلبند بتول آنکه را خوانید فرزند رسولگر به قرآن و محمد قائلید از چه بر آزار آلش مایلید؟

ص: 395

حرز جان قرآن صامت می کنید تیغ بر قرآن ناطق می زنیدآیه ای ننموده از قرآن عمل کرده یکسر گفته شیطان عملوای بر احول آنان کز کجی بر شما گفتند ما را خارجیخارجی باشد اگر سبط رسول پس مسلمان کیست ای قوم جهول؟کیست اندر حضرت خیر البشر از حسین بن علی نزدیکتر؟از مسلمانی، به اسمی قانعید از صفای جان، به جسمی قانعیدتا یزید جهل مغرور از شماست پس حسین عقل هم دور از شماستحق برای کوفیان و شامیان خوب، پیش آورد روز امتحانخوب، دم از کفر و از طغیان زدید خوب، پشت پای بر ایمان زدید

ص: 396

خوب، سر از امر یزدان تافتید خوب، تار و پود عصیان بافتیدخوب، رایات نفاق افراشتید خوب، حق را زیر پا بگذاشتیدخوب، با آل علی بستید عهد خوب، بربستید و بشکستید عهدخوب، از ما احترامی داشتید خوب، مهمان را گرامی داشتیددر کدامین مذهب آیا میزبان بسیه راه آب را بر میهماندشمنی کردن به فرنزد رسول دشمنی با حق بود ای خلق گولهر که ز اول کرد با حق دشمنی از حوادث نیست او را ایمنیجز که برگردد به راه توبه زود بر در عفو خداوند و دودبا وجود این همه ظلم و ستم با تمام کینه های دمبدموقت تا نگذشته در این کهنه دشت بر شما باز است راه بازگشت

ص: 397

به که از کردار خود نادم شوید رو به سوی مظهر حق آوریدمن یقین دارم که شاهنشاه دین بود هز اول رحمة للعالمینگر شویدش عذر خواه از صدق دل او نمی خواهد شما را منفعلچون بود او مظهر لطف خدا می پذید توبه شاه و گدارحمتش افزونتر است از خشم خلق او به عالم ننگرد با چشم خلقدر دل او ره ندارد کینه ای کی گذارد دست رد بر سینه ای؟گر چه حرف حق شما را هست مر (1) عبرتی گیرید از برگشت حرکان خداوند شجاعت، ز ابتدا بود مجرم، لیک محرم شد به ما

ص: 398


1- 48. تلخ و ناگوار.

این سعادت حاصل آن توبه بود پس نمائید آنچه بر ما او نمودخیمه عفو حسینی تا به پاست باب رحمت باز بر روی شماستورنه چون برچیده گردد این خیام از شما حق میکشد زود انتقاممن نمی خواهم شما را یوم دین بینم از فرط لئامت شرمگینبلکه میخواهم که در روز شمار خلق عالم را به بینم رستگارگر شما را روی پوزش خواستن نیست از آن حجة الله ز منمن در اینجا بهر حسن رابطه می توانم در میان شد واسطهکز شما آن مظهر فرد صمد هر خطائی دیده زین پس بگذردحالیا خواهید از حق همتی زانکه نبود بهتر از این فرصتیورنه چون فرصت شما را گشت فوت نیست سودی از ندامت بعد موت

ص: 399

چون شما را در رسد روز حساب هان چه می گوئید احمد را جواب؟گر کند از عترت و قرآن سئوال جز که در پاسخ شویدش محو و لالچون دهد کردارتان را حق سزا ویلکم یا قوم فی یوم الجزااین نصیحت ها که کردم بر ملا می کنیدش حمل اگر بر ضعف مافاش می گویم شما را ای سپاه گشته اید اینجا دچار اشتباهزانکه آل هاشم از خرد و بزرگ جنگ جویانند و گردان سترگما که دائم جنگ را آماده ایم امتحان خود بخوبی داده ایمگر شما بسیار و، مائیم اندکی هر هزاری را بس است از ما یکیدر دل ما ره ندارد بیم رزم رزم باشد پیش چشم ما چو بزم

ص: 400

آنکه تتن ندهد بزیر بار جنگ تا قیامت میرود نامش به ننگمرد اگر در روی بستر جان دهد مرد نبود، بلکه مرداری بودپس بدانید ای سپاه خیره سر قصد من زین موعظت باشد دگراین نصیحت ها دلیل ضعف نیست بلکه قلب ما ز لطف حق قوی استچونکه ما از دودمان حیدریم هم صفات الله را خود مظهریمآیت رحم خداوند غفور کرد اگر هنگام پند از من ظهورخود دلیلی بر کمال رحم ماست رحمت آوردن نه از ضعف قواسترهنما باید نماید راه را تا شناسد سالک از ره، چاره رااز نصیحت آنچه پرچمدار دین درفشانی کرد در آن سرزمینپاسخش را کس نداد از شیخ و شاب چون ندارد حرف حق دیگر جواب

ص: 401

بلکه از تأثیر پند آن دلیر برفکندند از خجالت سر بزیرچون به دلها مهر غفلت خورده بود عقل ها را خواب مستی برده بودبر دل آن مردمان بد سیر آن نصیحت ها نیامد کارگربر مذاق لشکر کفر و نفاق تلخ آمد حرف حق از اتفاقتا نه توفیق از خدا یابد بشر پند ناصح کی دگر بخشد اثرگرچه می دانست عباس رشید پندهایش را نخواهد کس شنیدلیک کرد اسقاط تکلیف از بیان تا نماند پای عذری در میانتا نگویند اهل کین اندر نهفت کاین سخن ها را کسی با ما نگفتبا وجود توسن وعظی که راند جای تردیدی برای کس نماند

ص: 402

باز خبث طینت آن قوم دون کار خود را داد صورت از درونمعنی اندرز را بگذاشتند صورتش را ضعف شه پنداشتندچیره تر گشتند در میدان جنگ نام را کردند وقف کار ننگ

تیغ زبان

چون به میدان دید عباس جوان برنیامد کاری از تیغ زبانبلکه آن اندرزهای سودمند حمل شد بر ضعف شاه ارجمندگفت با آن پندها، کو جای عذر تا نهد دشمن در آن جا پای عذر؟زانکه درهای نصیحت سفته ام گفتنی هائی که باید گفته امچون که وعظ و پند شد از حد به در می شود ناصح به پر گوئی سمر

ص: 403

گاهگاهی گر نیارد حمله شیر روبهان گردند گستاخ و دلیراین بگفت و زد به قلب آن سپاه کرد رو بر خرمن کتان چو ماهخواست سازد صدمه را وارد به قلب تا شود ز اعضای دیگر قوه سلبغیر آن حکمت که در این کار بود مصلحت هائی در آن پیکار بودورنه گر، می شد به یکسو حمله ور بود از آن سوی میدان بی خبرزان سبب بر قلب لشکر کرد رو تا ببیند خصم را از چار سوبلکه اندر بین آن قوم لئیم افگند از چار جانب خوف و بیمبیم، چون اندر سپاهی یافت راه خود بخود مغلوب گردد آن سپاهداشت گر بر قلب لشکر التفات خواست زانجا حمله آرد بر فرات

ص: 404

راه مقصد شد چو دور و پر خطر چون میان بر شد، شود نزدیکترگر بگوئی کشته میگردد به جنگ آنکه زد بر قلب لشکر بیدرنگپاسخی بشنو که نیکو گویمت تا دل از وسواس باطل شویمتکشته گردیدن به جنگ ای خوش سرشت هست موقوف نصیب و سرنوشتگر که عمر توست باقی در جهان دامن خصمت بود جای امانور پذیرفتی شهادت در الست کشته خواهی شد بهر جائی که هستخواه، خفته اندر بارگاه خواه، در میدان و در قلب سپاهنکته ای دیگر که از تصریح آن ناگزیرم، این بود، ای نکته دانکآدمی را تا که میآید نفس کارها موقوف ایمان است و بسآنکه را ایمان نمیباشد به کار چشم بر گفتار و کردارش مدار

ص: 405

حکم ایمان چون به هر کاری رواست جانفشانی هم یکی زان کارهاستو آنکه سازد جان نثار راه دوست نزد جانان حاکی از ایمان اوستپس عجب نبود که عباس علی زد به قلب آن سپاه از پر دلیاین شجاعت حاصل ایمان اوست بلکه ایمان را ز فعلش آبروستیکه و تنها نماند هیچگاه چون حسین آن را که میباشد پناهاو حسینش در رگ و شریان بود بوی گل در برگ گل پنهان بوداو نخواهد در دو عالم جز حسین بی حسینش گو نباشد عالمینعاشق ار این است و گر معشوق آن ثالثی دیگر نماند در جهانبهر اثبات حسین و نفی غیر اسب و تیغش شد به میدان گرم سیر

ص: 406

بخت برگردید چون از کوفیان صلح کل، شد جنگ مطلق در جهان آنکه اول آیت رحمت نمود گشت آخر مظهر قهر ودودآنکه هنگام نصیحت بود نرم کرد برق تیغ او هنگام گرم آنکه اول بود تیغش در نیام عاقبت تشکیل لا داد از حسام هر که خار راه آن گل شد به تیغ بگذارنیدش ز تیغ بی دریغ وانکه میکرد از دم تیغش فرار آن فرارش داشت رجحان برقرارتا بر آن لشکر نماید ضرب شست پر دلان را کتف و بازو می شکست هر که را از زین به خاک غم فکند بود آندم بانگ تکبیرش بلنددر نبردش آنکه قامت کرد راست اوفتاد آنسان که دیگر برنخاست خویش را از هر جهت میزد به صف جوی خون میگشت جاری ز انطرف

ص: 407

بس علم افکند آن صاحب علم زد سراسر نظم میدان را بهم چون علم ها، شد نگون در کارزار لشکری را چاره نبود جز فرارتا زمیدان بر لب نهر فرات خضر وقت آمد پی آب حیات

میدان جنگ

چون شد آن خصم افکن دوران جنگ جلوه گر در جبهه ی میدان جنگ دست و پا گم کرد آن قوم لئیم حکم فرما شد به میدان خوف و بیم همچو بیدی کز نهیب تندباد لرزه بر اندام لشکر اوفتادهیبت آن فارس از پشت فرس بست اندر سینه ها راه نفس شد سران قوم را از بیم جان

ص: 408

هر سر موئی به تن نوک سنان چون علمدار رشید نامور وضع آن میدان گذشتش از نظردید پیش از زخمت تیغ آختن لشکر است آماده ی جان باختن گفت دور است از مروت کاین زمان متکی گردم به تیغ جانستان به که حجت را کنم اول تمام تا نماند جای عذر این لئام ز آن که زین شور و نشور انگیختن قصد ما دین است، نی خون ریختن ما نمی جنگیم بهر تخت و تاج بلکه می خواهیم حق یابد رواج از نصیحت گر یکی آید به راه به که گردد کشته یک خیل سپاه دین که تحقیقی و تحصیلی بود بهتر از دینی که تحمیلی بوددین تحمیلی ندارد پایه ای بلکه پابست است بر پیرایه ای

ص: 409

چون که آن پیرایه خیزد از میان اول بی دینی است اندر جهان دین تحقیقی بود مانند گنج کان نمی آید به کف بی سعی و رنج دین تحقیقی است چون کوه استوار تا قیامت صاحب آن پایدار

شهادت ابوالفضل

عاشق صادق کجائی؟ دار گوش طرفه پندم را به گوش دل نیوش گوش حاضر کن برای استماع تا برآئی از بیانم در سماع شعر وش شعرم اگر پیچیده است رو بیاور شانه ی دانش به دست چون بیان من، بیان عاشقی است شرط اول عاشقی هم صادقی است

ص: 410

آنکه اندر عاشقی صادق بود میتوان گفتش که او عاشق بودکیست عاشق؟ آنکه از فرمان دوست سر نپیچد آنچه را فرمان اوست درد چون گیرد ز بیماری شکیب لا علاج است او مگر جوید طبیب چون طبیبش دید و داد او را دوا درد او البته می یابد شفاورنه گر پیچد سر از حکم طبیب کی شود بهبودی دردش نصیب؟هان، گرت با عاشقی میلی بود درد مجنون را دوا لیلی بودروا اگر شیرین نه ای فرهاد باش در ره عشق ای پسر، استاد باش یعنی از صورت به معنی زن قدم تا نگیری بر لب انگشت ندم ورنه تا هستی گرفتار مجاز محرمی کی در حریم اهل راز؟کی دو دلبر گنجد آخر در دلی؟ ای اخی! بربند چشم احولی

ص: 411

رو مقیم محفل تجرید باش باده نوش ساغر توحید باش تا بمرآت ضمیرت بر ملا نقش بندد داستان کربلاساز مرآت دلت را صیقلی روی دل کن سوی عباس علی بین چسان آن آفتاب عالمین جانفشانی کرد در راه حسین این روایت را من ای اهل کمال خوش شنیدم ز آدمی فرخنده فال کز محرم چند روی چون گذشت پر ز لشکر شد تمام آن پهن دشت بهر قتل سبط پیغمبر ز راه خیل خیل و فوج فوج آمد سپاه مختصر چون شام عاشورا رسید بشنو از بی شرمی شمر پلیدکز میان لشکر خود گشت دور گرم خواب غفلت و مست غرورطعنه زد در گمرهی خناس را

ص: 412

تا فریبد در خفا عباس راکم کم آمد تا خیام شاه عشق دید بر رویش بود سد راه عشق خیمه گاهی دید چون عرش برین آسمانی دید بر روی زمین خیمه ای از زلف حورانش طناب خیمه ای جای طلوع آفتاب خیمه ای برتر ز نه طاس نگون ساعد غلمان درونش را ستون خیمه گاهی چند پیرامون آن ساحت قدس جنان مفتون آن خیمه ها را خالی از اغیار دید پردلانی ثابت و سیار دیددید آن اصحاب راسخ عزم را در بر آنان سلاح رزم راجملگی آماده از بهر دفاع با زنان، مردان جنگی در وداع کرد هر سو جستجو از چپ به راست تا علمدار جوان بیند کجاست

ص: 413

تا ز راه خدعه و مکر آن لعین دست یابد سوی پرچمدار دین از قضا پاس حریم آن ولی بود آن شب دست «عباس» علی خواست ره یابد به دربار حسین شد خبر ناگه علمدار حسین در رهش آن مرتضی را زور ید چون سکندر بست بر یأجوج سدبانگ بر وی زد چنین: کای زشتخو کیستی اینجا؟ چه می خواهی؟ بگو!این حرم میباشد از آل رسول نیستی مأذون، حذر کن زین دخول هست اینجا جنت قرب الاه نیست شیطان را در این درگاه راه عرش رحمن است اینجا، فرش نیست فرشیان را ره به سوی عرش نیست بهر دفع خصم آل بوتراب برق تیغ من بود تیر شهاب چونکه پاس خیمه ی آل عبا

ص: 414

هست امشب با من ای دور از خدادور شو تا باشدت پای گریز ورنه خواهی شد ز تیغم ریز ریزچون شنید اینان ز عباس دلیر رو به آسا کرد نرمی آن شریرکای به دوران یادگار بوتراب وی خجل از ماه رویت آفتاب دوستم، با اینکه خوانی دشمنم شمرم، اما زاده ی ذوالجوشنم بهر ایثار تو جان آورده ام بهر تو خط امان آورده ام تو جوانمردی، مرا آید دریغ پاره پاره گردی از شمشیر و تیغ هین بیا چندی تو با ما یار باش در سپاه ما، سپهسالار باش میشوم ضامن تو را نزد یزید که ز قتلت پوشد او چشم امیدبلکه افزون سازد انعام تو را پر می عشرت کند جام تو را

ص: 415

چون شنید عباس از وی این سخن شد سر مویش چو نشتر در بدن حمله ور شد بر وی آن شیر ژیان شد خبر زین وقعه زینب ناگهان مو پریشان، دیده گریان، دل غمین آمد اندر خدمت سلطان دین کای برادر، کن بدر از خیمه رو شمر با عباس دارد گفتگوگوئیا میخواهد آن شوم دغا دست او سازد ز دامانت جداخواست شاهنشاه دین عباس را بوسه زد عباس آن کریاس راگفت: کای نور دو چشم بوتراب وی مرا در هر کجا نایب مناب گو چهار با شمر بودت گفتگو؟ گوئیا گفتت که دست از من بشوحال مختاری، اگر چه بی کسم بی کس و بی یاور و بی مونسم زان بیان عباس شد در غم فرو

ص: 416

دست گریه بر فشرد او را گلواز دو چشمان اشک ماتم ریخت او بر گل رخسار شبنم ریخت اوگفت، کای فرزند خیرالمرسلین وی غلام درگهت روح الامین گوئیا سیر از برادر گشته ای زود دلگیر از برادر گشته ای زود بود از درگهت رانی مرا گر غلام خویش میخوانی مراحلقه ی عشقت مرا باشد به گوش پس تو هم چشم از غلام خود مپوش چشم امید از تو دارم ای اخی کی تو را تنها گذارم ای اخی؟گر دمی با شمر بودم در سخن می نبودم فارغ از یاد تو من عاشق صادق نمیماند ز راه گر دو عالم گردد او را سد راه کی خورد عباس گول دشمنت؟ کی کشد دست طلب از دامنت؟

ص: 417

هر دمی صد جان شیرین از خدا خواهمی تا در رهت سازم فدامن امانتدار جانم، جان تو راست من یکی فرمان برم، فرمان تو راست آنکه شد از باده عشق تو مست میتواند کی کشد از چون تو دست آنکه شد قربان جانان جان او خونبهای او بود جانان اوغوطه ور شد آنکه در بحر طلب به بود باشد چو دریا خشک لب آنکه بر لب باشدش آب حیات به برویش بسته باشد این فرات آنکه از چشم آفریند رود و یم گر تهی از آب مشکش شد، چه غم؟گر مرا فردا به پیش آید خطر چون تو را دارم، چه غم دارم دگر؟چونکه اعدایت در آرندم به خشم تیر عشقت را خریدارم به چشم آنکه از جودش بود کاخ وجود

ص: 418

گو که بشکافند فرقش با عمودباشدم فخر ار به خون غلطان شوم پیش مرگت اندر این میدان شوم بهر اثبات تو و نفی یزید در ره عشقت شوم فردا شهیدآنکه هست از نسل پاک بوتراب غم ندارد گر فتد روی تراب پر شود چون از می مرگم ایاغ بر دل «صابر» فتد چون لاله داغ

با دو بازو

با دو بازو گفت: تا در این تنید شاخ سرو و شاخ شمشاد منیدلیک، باید از دم تیغ خسان شاخه ی مرجان شوید و ارغوان تا نپردازید از حالی به حال کی مهیا میشود سیر کمال؟

ص: 419

این قدر کوشید تا آنکه مگر پیشتر افتید در میدان ز سرپیش دستی در جدال مشرکین پیش افتادن بود در راه دین

سینه را باید سپر

پیش تیر دشمن بیدادگر سینه را گفتا: شوی باید سپرتا از این حالت که داری در جدال تیر اعدایت دهد تغییر حال سعی کن تا در ره سلطان دین چاک چاک افتی ز جور مشرکین ورنه تا می باشد از هستی رمق کی توان واصل شدن بر قرب حق؟

ص: 420

داد سر را مژده

داد سر را مژده در میدان عشق که توئی گوی خم چوگان عشق گفت: تا کی میکشی منت ز خود؟ ساز جای خود را وقف عمودتا مگر آرد عمود قوم دون فرق عاشق را از اینصورت برون ورنه هر کس شد به صورت پای بند می نیارد صید معنی در کمند

چشم را فرمود

چشم را فرمود: دارم از تو چشم تا ز پیکان عدو نائی به چشم

ص: 421

گر چه بندد تیر راه دیدنت حق چنین خواهد به خون غلطیدنت چشم زخم عاشقان در راه عشق نیست جز دلخواه شاهنشاه عشق گر نهد تیر حوادث پا به چشم دردمندان میدهندش جا به چشم تا بشوید چهره ی عاشق ز خون نرگس عاشق همان به لاله گون

با دو زانو گفت

با دو زانو گفت: باید ناگزیر برکشید از دیده ی من نوک تیرتا چو شه آید به بالین سرم دیده ای باشد که رویش بنگرم ورنه گر ماند فرو تیرم به عین کی توانم دید رخسار حسین؟

ص: 422

با زبان گفت

با زبان گفت: ای سخن گستر زبان من چو افتادم حسینم را بخوان تا دم آخر مگر بینم رخش توشه بردارم ز روی فرخش باش اندر نزد آن شاه زمن ترجمان حال و احساسات من گر نبودم طاقت برخاستن خواه از او عذر جسارتهای من تا نگردد خاطرش آشفته حال دیگر از سوز جراحت ها منال گو بدان شاهنشه نیکو نهاد من که رفتم، حق نگهدار تو بادتا دم آخر از او غافل مباش شاکی از بی رحمی قاتل مباش هر زبان غافل شود از ذکر یار وای بر آن، خاصه وقت احتضار

ص: 423

آسمان زین

سر به سر گفت آنچه با اعضای خویش ساعت دیگر تمام آمد به پیش تا بدان حالت که پرچمدار دین ز آسمان زین نگون شد بر زمین با دلی پرخون و جسمی چاک چاک عرش دین بگزید جا بر فرش خاک فارسی گر از فرس گردد نگون دستها را بر زمین سازد ستون تا مباد از ثقل اندام و برش لطمه ی سختی رسد بر پیکرش لیک، عباس آن امیر حق پرست ناامید افتاد از امداد دست حال اگر داری به گفتارم حواس حالت عباس را خود کن قیاس تا چسان افتاد بر روی زمین

ص: 424

که نباشد نوک تیرش دلنشین زان فتادن در میان لشکری زد به جانش صدمه های دیگری زان سبب آن زاده ی فخر عرب کرد بر بالین برادر را طلب

بر سر نعش ابوالفضل

چون ز زین افتاد آن میر سپاه بود شاه دین کنار خیمه گاه دید آهنگ برادر شد خموش بانگ تکبیرش نمیآید به گوش بلکه تکبیر برادر، بر ملا شد بدل بر بانگ: ادرکنی اخاآن صدا آمد چو بر گوش حسین پر زد از سر طایر هوش حسین باد پای تیزتک را شد سوار رو نهاد از خیمه گه در کارزار

ص: 425

ذوالفقار لا برون کرد از نیام روز را در چشم روشن کرد شام دشمنان را از دم تیغ دو دم ریخت چون برگ خزان بر رویهم با مخالف چون که شد گرم ستیز دید دشمن فتح خود را در گریزآنکه کندی می نمود اندر فرار زیر پای دیگران بودش مزاراین سخن دانند ارباب تمیز کشته، افزون تر شود وقت گریزخاصه زان لشکر که خصمش در قفاست گر بماند زنده یکتن، با خداست شد فراری چون که آن جیش نفاق شه بگفت: ای فتنه جویان عراق کشته اید از کینه میر لشکرم در کجا پس می گریزند از برم؟در پی لشکر عزیز فاطمه تیغ میزد تا کنار علقمه تا رسید آن مظهر حق مجید

ص: 426

بر سر نعش ابوالفضل رشیددید اعدا اینقدر کوشیده اند تا که سروش را به گل پوشیده اندغنچه های نوک پیکان عدو سر بسر بشکفته گل از زخم اوهر دو دستش چون دو شاخ ارغوان بر زمین افتاده از باد خزان بند هر عضوش ز هم بگسیخته بر زمین چون توده ی گل ریخته باغ عمرش موسم حسن عمل رفته بر تاراچ گلچین اجل از زمینش دید بردارد اگر همچو گل ریزد به روی یکدگرخواست بگذارد سر زانو سرش تا دهد تسکین دل غم پرورش گشت بی طاقت، به بالینش نشست گفت: از بار غمت پشتم شکست رفتی و بردی ز دل صبر و شکیب خوب بنهادی برادر را غریب

ص: 427

از حسینت کی جدائی داشتی چون چنین تنها مرا بگذاشتی؟بی تو یکساعت دلم با خویش نیست گر چه یکساعت جدائی بیش نیست زان نمی گویم که کی بینم تو را چون که منهم میرسم از پی تو راتا ز پا افتادی و رفتی ز دست تیر هجرانت مرا در دل نشست پیش از این از بیم تیغت صبح و شام خواب راحت بود بر دشمن حرام دیگر امشب خواب راحت میکنند شادمانی زین جسارت میکنندلیک، چشم هر یک از اطفال زار هست زین پس کوکبی شب زنده داراهل بیتم دیده بر راه تواند بی خبر از قتل ناگاه تواندقد برافراز علی را یادگار کودکانم را برآر از انتظاربی تو ای میر سپاه تشنه کام

ص: 428

با چه روئی رو کنم اندر خیام؟گر بگویم شد علمدارم شهید محشری دیگر شود از نو پدیدکر بدین حالت سکینه پی برد در حرم چون گل گریبان میدرد

ص: 429

صامت بروجردی

قمر منیر بنی هاشم

ایکه ناورد دلیران را ندیدی در نبرد چهره ات از حمله ی شیران نگردیده است زردخواهی ار بینی بدوران سپهر لاجورد کیست هنگام جدل در وقعه ی ابطال مردبین به جنگ قوم کوفی مردی عباس را بهر امداد برادر چون برون شد از خیم آن یگانه مظهر قهر خدای ذوالنعم،

ص: 430

سر نهاده از فرط استعجال بر جای قدم گشت گردونی پی تعظیم نرد عرش خم با ثنا بسرود شاه آسمان کریاس را (1) . کای گرامی گوهر دریای تعظیم و شرف ماهتاب بی خسوف و آفتاب بی کسف اینهمه لشکر بقصد قتل تو بر بسته صف چند باید زد بهم از حفظ جان دست اسف چند باید ناس دیدن طعنه ی نسناس (2) را رخصتی خواهم که در راه تو جانبازی کنم شویم از جان جهان دست و سرافرازی کنم همچو یاران اندرین میدان سبکتازی کنم با دم شمشیر و پیکان بلا بازی کنم وز شهاب تیغ سوزم لشکر خناس را

ص: 431


1- 49. دربار بزرگان، درگاه، صحن دالان.
2- 50. جانوری افسانه ای و موهوم شبیه انسان که هیکل مهیب دارد، نوعی از بوزینه.

شاه گفت ای پر هنر شیر نیستان یلی ای مرا در هر محن خیرالمعین، نعم الولی من به رتبت چون پیمبر، تو برفعت، چون علی گر رود از دست من چون تو جوان پردلی فرق امیدم بسر ریزد تراب یاس را گر توانی بی تأنی کن سوی میدان شتاب کن عدوالله را اندرز از بئس العذاب (1) هم برون کن از صدور اشقیا وسواس را آن بسقائی سپاه تشنه کامانرا کفیل جانب نمرودیان رو کرد مانند خلیل سد راه وی شدند از آب آن قوم محیل بر درید آن زاده ی ساقی حوض سلسبیل با غضب از هم صفوف قوم حق نشناس را

ص: 432


1- 51. چه بد عذابی است.

مشک را آن باوفا پر کرد از آب فرات خواست تا از خوردن آب آورد بر تن حیات عقل هی زد کز وفا دور است ای نیکو صفات از لب خشک حسین یاد آر کز بهر نجات پرکنی ازسلسبیل مرگ جام وکاس (1) را دیده ی تر با لب خشک از فرات آمد برون شد محیط نقطه ی توحید کفر از حد برون آن شرار نار قهر قادر بیچند و چون تا نماید بیرق شیطان پرستان را نگون تیز کرد از بهر کشت عمر عدوان داس را بسکه ببرید و درید و خست بربست و شکست سرکشان را سینه و سر خنجر و دل پا و دست پر دلان را از سر زین کرد بس با خاک پست تیغ آن شهزاده ی آزاده ی یزدان پرست گشت از تندی و تیزی طعنه زن الماس را

ص: 433


1- 52. جام،ظرف در فارسی کاسه گویند

او بفکر آب و سوی خیمه توسن تاختن خصم بد خو بهر قتلش گرم تیر انداختن چرخ اندر کجروی تا کار او را ساختن شد چو نراد کواکب مایل کج باختن بشکند جوش ثعالب (1) صولت هرماس (2) را پس همای اوج عزت گشت مقطوع الیدین دید بند مشک بر دندان گرفتن فرض عین ریخت آبش را قضا در خاک چون با شورشین بر زمین افتاد از زین ملتجی شد بر حسین خواند بر بالین خود شاه مسیح انفاس را شاهدین آمد بسر وقت تن غم پرورش بهر دلجوئی گرفت اندر سر زانو سرش حضرت عباس خون جاری شد از چشم ترش با برادر یک سخن گفت و بدل زد اخگرش کای ز داغت شعله بر جان تاب و در تن ناس را

ص: 434


1- 53. جمع ثعلب، روباه.
2- 54. هرماس: شیر درنده.

تو نهادی بر سر زانو سر من از وفا تا که بر دامن نهد رأس تو ای بی اقربایا ز غمخواری کشد اندر زمین کربلا جانب قبله ترا در وقت مردن دست و پا«صامتا» بین گردش این واژگونه طاس را

ص: 435

محمد علامه

صاحب لوا

در کنار علقمه سر وی ز پا افتاده است یا گلی از گلشن آل عبا افتاده است در فضای رزمگاه نینوا با شور و آه ناله جانسوز ادرک یا اخا افتاده است از نوای جانگداز ساقی لب تشنه گان لرزه بر اندام شاه نینوا افتاده است ناگهان از صدر زین افکند خود را بر زمین دید بسم الله از قرآن جدا افتاده است تا کنار نهر علقم بوی عباسش کشید دید بر خاک سیه صاحب لوا افتاده است

ص: 436

دست خود را بر کمر بگرفت و آهی برکشید گفت پشت من ز هجرانت دو تا افتاده است خیز بر پا کن لوا آبی رسان اندر حرم از چه رو بر خاک این قد رسا افتاده است بهر آبی در حرم طفلان من در انتظار از عطش شوری نگر در خیمه ها افتاده است هر چه شه نالید عباسش ز لب، لب بر نداشت دید مرغ روح او سوی سما افتاده است گفت پس جسم برادر را برم در خیمه گاه دید هر عضوی ز اعضایش سوا افتاده است حال زینب را مگو «علامه» از شه چون شنید دست عباس علمدارش جدا افتاده است

ص: 437

وفائی شوشتری

لوای نصرت

طبعم بهر ترانه نوای دگر زند عشاق وار بر صف خوف و خطر زندگاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز گاهی قدم بخاور و گه باختر زندبا هر مخالفست موالف براستی مانند آفتاب که بر خشک و تر زنداز کوچک و بزرگ بگیرد سراغ یار باشد مگر که چتر سعادت بسر زندشاید ز فیض بخت همایون به نشأتین یک نشوه ای ز جام محبت اثر زند

ص: 438

آری کسی که اهل نظر نیست در جهان باید که حلقه بر در اهل نظر زندلا سیما (1) بدرگه شاهی که از کرم چون ذره ای ز مهر رخش بر حجر زندگردد بسان لعل درخشنده تابناک و از آب و تاب طعنه بشمس و قمر زندبوالفضل و بوالکمال ابو سیف آنکه او در فوق عرش گوی سعادت اثر زندشاه حجاز، ماه بنی هاشمی لقب آن کاو لوای نصرت و فتح و ظفر زنداز بهر سیر رفعت او طایر قیاس با شهپر خیال، اگر بال و پر زندمشکل رسد به حلقه ی دربار رفعتش صد بار اگر به حلقه ی امکان بدر زندحکمش چنان که نقشه ز نقشش برد قضا امرش چنان که کرده ز رویش قدر، زنددر صولت و صلابت مردی و مردمی

ص: 439


1- 55. خصوصا.

در روزگار تکیه بجای پدر زندموسی بگفتن ارنی نیست حاجتش گر ذره ای ز خاک درش بر بصر زندزان خاک جای سرزنش ار بود با مسیح میبایدش قدم بسر عرش بر زندیعقوب را محبت یوسف رود ز دل گر بر رخش ز منظر دل یک نظر زنداز شوق طبع روشن من مطلعی دگر چون قرص آفتاب درخشنده سر زندعباس اگر که دست بشمشیر بر زند یکباره شعله بر همه ی خشک و تر زنداز تیغ آبدارش اگر یک شراره ای گردد عیان بخرمن هستی شرر زنداز قتل خود خبر نشود تا بروز حشر بر فرق هر که تیغ بلا بی خبر زنداز بسکه هست چابک و چالاک و تند و تیز شمشیر نارسیده بمغفر بسر زند

ص: 440

سازد دو نیم پیکر او بی زیاد و کم از خشم هر که را بسر و پا کمر زندگر یک شرر ز شعله تیغش رسد بخصم تا روز حشر ناله ی هذاالسقر زندشاها مرا بمدح تو شد لطف تو دلیل ورنه چگونه مور ز دریا گذر زندتا شد بمدحت تو «وفائی» سخن سرای نطقش هزار طعنه بقند و شکر زندسقا ندیدم و نشنیدم بروزگار از سوز تشنگی شررش بر جگر زند

ص: 441

علی باقرزاده «بقا»

ماه هاشمی

کردم طواف، تربت پاک امام را قربانگه حسین، علیه السلام راسودم بر آستان جلالش سر نیاز دیدم به چشم قبله گه خاص و عام راشستم به آب روشن سرچشمه فرات از جسم و جان تیره غبار ظلام راهشتم سر نیاز به درگاه بی نیاز کو، ره نمود بر در سلطان، غلام رادر پیشگاه دوست فکندم به پشت سر اندیشه های باطل و سودای خام را

ص: 442

از بهر پاسداری اطفال بی پناه آورده ام به همرهی خویش مام راتا دجله ها ز دیده نماید نثار دوست بنمودمش مزار شه تشنه کام رابا چشم پر سرشک زبان بر دعا گشود بنهاد چون که در حرم قدس گام راتا سر خط امان دهدم شحنه ی نجف از پادشاه طوس رساندم سلام رادر کاظمین و سامره بوسیدم از ادب درگاه آستانه ی چندین امام رادر بابل و مدائن و بغداد و کوفه بود آثار خیر، امت خیرالانام رارفتیم سوی بارگه ماه هاشمی تا بنگریم جلوه ی ماه تمام رادیدیم در عزای شهیدان برنگ خون هر صبح و شام گنبد فیروزه فام راآموختم ز مکتب سالار کربلا آئین جان سپاری و رسم قیام رابد بیرقی به تارک بامش برنگ سرخ

ص: 443

یعنی بخون خویش بیان کن پیام رادر پیشگاه ظالم و بر دستگاه ظلم باید قیام کرد و گرفت انتقام رامنت خدای را که ز سرچشمه ی «بقا» جانم چشیده لذت شرب مدام را

ص: 444

شباب شوشتری

تعمیر بارگاه عباس

الا فدیت لک (1) ای منظر سپهر اساس که بر در تو فلک را بود جبین مماس ز آستان تو گردون نموده کسب شرف ببارگاه تو جنت نهاده روی سپاس بلی توئی که نصیب تو شد ز فیض ازل مقام مقدم اجلال برگزیده ناس هژبر بیشه ی مردانگی سپهر ظفر سلیل شیر خدا صاحب علم عباس

ص: 445


1- 56. هان من به فدایت تو ای دیدگاه بلند پایه.

شهی که شیر فلک را بعرصه گاه نبرد ز بیم صولت او بر دل اوفتاده هراس وجود خصم و تف تیغ او چه کشته و برق سر عدوی و سم رخش او چه دانه و آس کمال محض بود با ولای او نقصان غنای صرف بود با عطای او افلاس هلال راز پی کشت عمر دشمن او قضا بهر سر مه میکند بهیئت داس مخالف ار نکند فهم قدر او چه عجب که بی بصر نشناسد ز فر بهی آماس شبی ز طور تجلی بچشم صالحه ای نمود جلوه بحسنی فزون ز فرض و قیاس دو دستش از تن بیسر بریده با شمشیر ز جور فرقه بی آبروی حق نشناس دلش گداخته چون مرغ تفته در آتش لبش فسرده چو یاقوت سفته از الماس اشاره کرد بتعمیر این خجسته مقام بداد وعده جنت به بانیان اساس

ص: 446

«شباب» را پی تاریخ سال تعمیرش سری بزانوی فکرت بد از قذور حواس سروش غیب بگوش آمدش چنین که بگوی تبارک الله ازین مرقد بلند اساس

شاه دین ماه بنی هاشم

مرد عاشق بی سر و سودا و سامان بایدا در طریق سهل و سختی هر دو یکسان بایداعزت از خواری و گنج از رنج و هست از نیستی منت از پستی و فخر از فقر و خذلان بایداهر کجا باریست، یا خاریست، یا ناری ز غم آنش در تن، اینش در دل، آنش در جان، بایداتوسن اقبال و نقد حال و ماه و سال او رام ذلت، وام عزلت، رهن هجران بایداجان اگر خواهد ازو جانان به منت بسپرد وانگه از جان شرمسار لطف جانان بایدابوستان راحتش را در بهارستان تن

ص: 447

ناله رعد و دیده ابر و گریه باران بایدادر همه آمال و در هر حال در هر احتمال یار مار خویش و نیش و زهر دندان بایداهر که را تشویش خویش است از درش بیرون بران گو، گرت سریست در سر، ترک سامان بایداناجوانمردا و بیدردا، دم از مردی مزن کت چه زن در کوی و برزن شوی، طفلان بایدایا بچوگان محبت سر نهادن همچو گوی یا چه طفلانت، خیال گوی و چوگان بایداگر نیاری شهریاری کرد در اقلیم عشق باری ار یابی دری، بواب دربان بایدازانبیا از بوالبشر بگرفته تا خیر البشر هر که را شربی ز جام قرب یزدان بایدابوالبشر را گه ز حرص نفس و گه از ریو دیو زجر حاصل هجر واصل جان ز رضوان بایدانوح را از جور امت، گاه روح اندر ملال گه ز مشتی اشقیا، کشتی بطوفان بایداپور آزر گاهی اندر آذر تسلیم و شوق گه بدستور محبت پور قربان بایدا

ص: 448

گه کلیم از فتنه ی امت الیم و دردمند گه بدار اندر مسیح از جور عدوان بایدامصطفی را از جفا بشکسته دندان، خسته لعل مرتضی را غرقه در خون روی رخشان بایداپهلوی خیرالنسا آزرده می باید ز در مجتبی را لخت لخت دل بدامان بایداخسرو کرب وبلا اندر دیار کربلا سر بنوک نیزه تن در خاک غلطان بایدااندر آن وادی که موج فتنه خیزد فوج فوج همچو عباسی رهین پاس فرمان بایداشاه دین، ماه بنی هاشم، که درگاه جلال آسمانش آستان خیل دربان بایداکشتی نوح محبت خضر هیلاج (1) ولا موسی همت که از بیضاش ثعبان بایدانفس معراج شهادت، لیلةالاسرای قرب مصطفی شانی که حسانش ثنا خوان بایداصفدر کرار منصب، حیدر عمران نسب

ص: 449


1- 57. حسابی است منجمان را که بدان احوال مولود و عمر آن را شناسند و زایچه طالع مولود.

کش بصفین جلالت چرخ میدان بایدامعنی خلق حسن، مصداق انی من حسین لوحش الله کی در این معنیش برهان بایداآنکه گر شمشیر قهر آرد برون در روز رزم آفرینش را سراسر ترک امکان بایداآنکه هستی ز التهاب تیغ تیزش در ستیز توده ی خاکستر اندر شعله پنهان بایداتوسن طبعم بوصفت گام نسپارد ز گام ایکه خورشید سپهرت نعل یکران بایدابر دماغ خصمت از خشمت نسیمی گر وزد ز التهابش دوزخ از محشر گریزان بایدااز شکوهت کوه را فصلی اگر تلقین کنند سوده ی سیماب را در دیده یکسان بایدادرگه جاه تو را، ایوان خرگاه تو را خاکروب از گیسوی حوری غلمان بایداچون بر آری دست احسان روز جود آستین نهری از عمان فیضت بحر عمان بایداسفره ی جود تو هر جا گستراند روزگار هندوی خالگیر خوان تو کیوان بایدا

ص: 450

مادح فکرت چه در بزم سرایش پا نهاد زان میان اوصاف ذاتت زیب عنوان بایداار پی لالای اقبال تو چون خواهد سرای دهر درگه، عرش، منظر چرخ، ایوان بایداهر که را سودای حبت نیست در بازار عشق گرمی بازارش از کالای نیران بایداتف تابستان خشمت گر بهستی بگذرد تا بحشر از جامه ی افلاک عریان بایداز انتظام عدلت آنسان گشته کز بهر معاش باز قاصد، شیر دهقان، گرگ چوپان بایداطفل اجلالت چو دست آرد به چوگان جلال از حقارت چرخ گردون گوی میدان بایداجاهت ار صورت پذیرد وقتی اندر روزگار جای چرخ از تنک ظرفی پشت امکان بایدابا چنین شوکت نمیدانم چرا جسمت ز کین چاک چاک از خنجر و شمشیر و پیکان بایداپیکری کز نازکی از لاله پهلو میگرفت یارب اندر خون چرا چون لاله غلطان بایدا

ص: 451

آنکه از جان دست همت شست وز سرپا کشید تن چرا بی سر بخاک از تیغ عدوان بایدابهر آبی آنکه جان از دست، دست از تن بداد با چه جرم آغشته در خون زار و عطشان بایدازینب آن خورشید عفت را که حوا جاریه است سر چرا بی معجر و گیسو پریشان بایداگر کسی با چشم انصاف این مصیبت بنگرد همچو من از دیدگان تا حشر گریان بایدایکتن بیچاره و آواره تنها چون کند در عزای کشتگان یا فکر طفلان بایداگاهی اندر خیمگه زنهای بیکس را معین گاهی اندر قتلگه غمخوار اخوان بایداروزگارا، خانه ها ویران نمودی لاجرم زین ستم بر خاندانت خانه ویران بایدادر گلستان مصیبت بلبلی همچون «شباب» در عزای شاه مظلومان غزلخوان بایدادر قیامت گر نه بخشایش کند الطاف او دخل سودای عمل مصروف عصیان بایدا

ص: 452

تا جهان را ز اقتضای دور گردون پی ز پی نور ظلمت رنج و راحت وصل و هجران بایداوقت احباب تو همچون گل قرین خرمی بخت اعدای تو چون سنبل پریشان بایدا!

ص: 453

سروش اصفهانی

بهشتستان یار

گفت ایدست اوفتادی، خوش بیفت تیغ، در دست دگر بگرفت و گفت آمدم تا جان ببازم، دست چیست مست، کز سیلی گریزد، مست نیست خاصه مست باده ی عشق حسین یادگار مرتضی میر حنین خود، بپاداش دو دست فرشی ام حق برویاند، دو بال عرشی ام

ص: 454

تا بدان پر، جعفر طیاروار خوش بپرم در بهشتستان یاراین بگفت و بی فسوس و بیدریغ اندر آن دست دگر، بگرفت تیغ حیدرانه تاخت، در صف نبرد خیره ماند چرخ از بازوی مردبر کشیده ذوالفقار تیز را آشکارا کرده رستاخیز رامصطفی با مرتضی میگفت، هین بازوی عباس را اینک، ببین گفت حیدر، با دو چشم تر بدو که کدامین بازویش بینم، بگوبینم آن بازو که تیغ افراخته است یا خود آن بازو، که تیغ انداخته است کافری دیگر درآمد از قفا کرد، دست دیگرش از تن جداچون بیافکندند از نامقبلی هر دو دست دست پرورد علی

ص: 455

گفت گر شد منقطع، دست از تنم دست جان، در دامن وصلش زنم بایدم صد دست، در یک آستین تا کنم ایثار شاه راستین منت ایزد را که اندر راه شاه دست را دادم، گرفتم دستگاه دست من، پر خون به دشت افکنده به مرغ عاشق، پر و بالش کنده به کیستم من؟ سرو باغ عشق حی سرو بالد، چون ببری شاخ وی میکنم در خون، شنا بیدست من بر خلاف هر شناور، در زمن گر چه ناکرده شنا بیدست کس این شنا خاص شهیدانست و بس

ص: 456

دایره ی اهل کین

عباس نامدار چو از پشت زین فتاد گفتی قیامت است که مه بر زمین فتادآه از دمی که بهر سکینه به دوش مشک بی خود ز خویش از پی ماء معین فتاداندر فرات راند و پر از آب کرد کف بر یاد حلق تشنه ی سلطان دین فتاداز کف بریخت آب و پر از آب کرد مشک زان پس میان دایره ی اهل کین فتادافتاد بر یسار و یمین لرزه عرش را چون هر دو دست او زیسار و یمین فتادفریاد از آن عمود که دشمن زدش بسر وانگاه مغفرش ز سر نازنین فتادچشمش ز حلقه چون بدر افتاد زان عمود بر ابروان حیدر کرار چین فتاد

ص: 457

آمد امیر تشنه لبانش به سر دوان او را چو کار با نفس واپسین فتادبر روی شاه خنده زنان جان سپرد و گفت خرم کسی که عاقبتش این چنین فتاد

آمد آن عباس

آمد آن عباس میر صادقان وان علمدار سپاه عاشقان از تف عشق و عطش بریان شده شاه دین بر حال او گریان شده تف خورشید و تف عشق و عطش هر سه طاقت برده از آن ماه وش چشم از جان و جهان بردوخته از برادر عاشقی آموخته هرکرا باشد حسین استاد عشق لاجرم بدهد بکلی داد عشق ذوالفقار حیدری در چنگ او

ص: 458

مصطفی نظاره بر آهنگ اودشمنان را از یمین و از یسار مرتضی وارانه می زد ذوالفقارمی زد از عشق برادر یک تنه خویش را از میسره بر میمنه بد سرشتی ناگهان از تن جدا کرد دست زاده ی دست خداگفت: ای دست! اوفتادی، خوش بیفت! تیغ در دست دگر بگرفت و گفت آمدم تا جان ببازم، دست چیست! مست کز سیلی گریزد، مست نیست!خاصه مست باده ی عشق حسین یادگار مرتضی میر حنین قطع دیگر دست را در کار می که بدیل جعفر طیار می خود مکافات دو دست فرشیم حق برویاند دو پر عرشیم تا بدان پر جعفر طیار وار خوش بپرم در بهشتستان یار

ص: 459

این بگفت و بی فسوس و بی دریغ اندران دست دگر بگرفت تیغ حیدرانه تاخت در صف نبرد خیره مانده چرخ در بازوی مردبرکشیده ذوالفقار تیز را آشکارا کرده رستاخیز رامصطفی با مرتضی می گفت هین بازوی عباس را اینک ببین گفت حیدر با دو چشم تر بدو که کدامین بازویش بینم، بگوبینم آن بازو که تیغ افراخته است یا خود آن بازو که تیغ انداخته است بازوی افکنده اش بینم نخست الله الله یا که بازوی درست مصطفی با مرتضی گریان و زار همچنان عباس گرم کارزارکافری دیگر درآمد از قفا کرد دست دیگرش از تن جداچون بیفکندند از نامقبلی

ص: 460

هر دو دست دست پرورد علی گفت گر شد منقطع دست از تنم دست جان در دامن وصلش زنم بایدم صد دست در یک آستین تا کنم ایثار شاه راستین منت ایزد را که اندر راه شاه دست را دادم گرفتم دستگاه دست من پر خون به دشت افکنده به مرغ عاشق پر و بالش کنده به کیستم من، سرو باغ عشق حی سرو بالد چون ببری شاخ وی می کنم در خون شنا بیدست من بر خلاف هر شناور در زمن می کنم با دست ببریده شنا در شنا خود کیست چون من اوستاکی کند هرگز شنا بیدست کس این شنا خاص شهیدانست و بس چون بیفکندند او را هر دو کفت تیغ را چالاک در دندان گرفت

ص: 461

دشمنان دیدند چون عباس را که گرفته در گهر الماس راآفرین خواندند بر وی کاینت مرد که کند بی دست و بی بازو نبردشیر باشد در شجاعت بس شگفت خاصه چون شمشیر در دندان گرفت زان سپس بردند از هر سو نهیب تا جدا کردند پایش از رکیب سرنگون افتاد از بالای زین من نیارم گفت دیگر بیش ازین دید چون عباس را سلطان عشق کانچنان افتاده در میدان عشق گفت اکنون شد شکسته پشت من که برادر شد برون از مشت من یافت امیدم ز هر سو انقطاع زندگانی بعد ازین باشد صداع

ص: 462

عباس براتی پور

ماه بنی هاشم

تا ماه اسیر پنجه ی غم شده بود خورشید سیاه پوش ماتم شده بودتوفان زده کشتی نجات امت بشکسته کنار نهر علقم شده بود

ص: 463

جلال الدین همائی «سنا»

مرقد منور قمر بنی هاشم

یارب این بارگه کیست بدین جاه عظیم کآسمان خم شده پیش در او در تعظیم نفحه ی ساحت قدسش دم جان بخش مسیح پنجه ی گنبد بامش ید بیضای کلیم بقعه ی ماه بنی هاشم عباس علی است که بود خاک رهش پادشهان را دیهیم ساقی تشنه لبان باب حوائج که بود روضه ی مشهد او غیرت جنات نعیم در سقایت بود آن چشمه ی رحمت که ز فیض رشحه ی اوست یکی زمزم و دیگر تسنیم

ص: 464

گر فشاند ز کرم جرعه ی آبی بر خاک سر بر آرد ز لحد رقص کنان عظم رمیم (1) ساحت روضه ی او کعبه ی ارباب نیاز پایه ی بقعه ی او پایگه رکن حطیم (2) در حریم حرم امنش از سعی و صفاست آن مقامی که بر او رشک برد ابراهیم دست افشان ز سر عشق گذشت از سر و دست هر دو را کرد به میدان شهادت تسلیم هر که در سایه ی لطف و کرمش جای گرفت ایمن از هول قیامت بود و نار جحیم هست مغبوط شهیدان و نباشد او را پیش درگاه خدا روز جزا وحشت و بیم به سلام در او هر که شد از راه خلوص بشنود قول سلام از قبل رب رحیم و آنکه چون دال نشد بر در او پشت دو تا پیچ در پیچ چو یا باشد و دلتنگ چو میم باری این روضه بود مرقد عباس شهید

ص: 465


1- 58. استخوان پوسیده.
2- 59. دیوار کعبه، یا آنچه مابین رکن و زمزم و مقام قرار دارد.

که ز چونان خلقی مادر دهر است عقیم وین ضریحی که بر او نو شده بینی باشد هدیه ی اهل صفاهان حسب الامر حکیم (1) وز صفاهان به عراق عرب این طرفه ضریح رفت و بر مرقد عباس علی شد تسلیم بهر تاریخ همائی «سنا» گفت ببین کایت صنع پدیدار شد از حکم حکیم

ص: 466


1- 60. منظور آیت الله آقا سید محسن حکیم طباطبائی است.

محمد هاشمی

علمدار شاه شهید

قرعه ی جانبازی دشت بلا بر بنی هاشم چو دوران زد صلاشد برون از خیمه میر کارزار ناصر دین ماه برج افتخارآن علم دار شهنشاه شهید پور حیدر نام عباس رشیدشد حضور خسرو مالک رقاب شرمگین از نور رویش آفتاب بر کف از آه شرر بارش علم همچو خور کافتد کنار صبحدم گفت شاها برق آه تشنگان

ص: 467

سوخت از من در حریمت جسم و جان ناله ی لب تشنگان دل فگار بر زده بر خرمن عمرم شرارتنگ شد از زندگانی این دلم در قفس ماندن چه باشد حاصلم اذن جانبازی ده این دلگیر را تا بکی زنجیر باید شیر رابر گرفتش در بر و بگریست شاه آنچنان کش سوخت یکسر مهر و ماه گفت این میر علمدارم، کنون خصم شاد آمد، علم تا شد نگون لابه ها بنمود با چشم پر آب تا گرفته اذن رزم آنجناب پس گرفت و داد با افغان و آه بوسه بر پا و علم برداشت شاه خواست چون گردد سوار آن شهریار شد برون از خیمه طفلی اشکباراز عطش لعل لب آن مه سیر بود از تف هوا خشکیده تر

ص: 468

مشک خالی در بر آن ماهوش گفت ای عم سوختم هان از عطش داد مشک و خواست ز آنشه آبرا زد شرر بر جان و بردش تابرابرگرفته مشک و پا زد بر رکاب تاخت سوی آب آن شه با شتاب ریخت از صمصامش اندر دشت کین مرد و مرکب از یساور و از یمین راند مرکب آنچنان در شط آب شد هراسان آب و بوسیدش رکاب بی محابا از عطش پر کرد کف جرعه ای آب آن مه برج شرف خواست تا نوشد بخود آمد ز تاب گفت با خود تشنه شه، نوشی تو آب ریخت روی آب، آب آن تاجدار گفت آب از دامنم رو، دست دارخشک لعل شاه در دشت بلا آب نوشی آب کو شرط وفادور شو ای آب از لعل لبم

ص: 469

ترسم این دریا بسوزد از تفم شد برون از آب با مشکی پر آب خشک لب از آب زد بیرون رکاب هر طرف رو کرد بر وی پس عدو حمله ور ناگه شدند از چار سوبر کشید آنگاه تیغ آبدار آخت بر قلب یمین و بر یسارزد ملک کوس جلالش آشکار شد عیان ضرغام دین در کارزارظالمی پس آخت تیغ از ظلم و کین شد جدا ز آن تشنه لب دست از یمین گفت هان ای دست رفتی شاد باش خوب رستی از گرو آزاد باش لیک از یک دست کی آید صدا رو که آید دست دیگر از قفایارگر ساقی است، می آن می که هست دست سهل است و نه سر باید نه دست بهر عاشق دست و سر را نیست سود باختم بر خوان عشقش آنچه بود

ص: 470

طایر عشقم به دستم نیست کار شهپری خواهم ز تیر ای روزگارتا که اندر قاف وحدت پر زنم عالمی را پشت پا بر سر زنم چون جدا شد دست پاکش از یمین تیغ بگرفت از یسار آن مه جبین آخت بر آن قوم تیغ شعله بار الامان گشتی بلند از هر کناربرق تیغش شعله ور از چارسو چار ارکان شش جهت لرزان از اوظالمی بنواخت تیغ آب دار شد جدا دست چپش در کارزارچون دو دستش گشت از پیکر جدا گفت رو ای دست کایم از قفاشاد رو ای دست بی تو دلخوشم طایر قدسم ز عشقش سرخوشم چون دو دستش شد جدا در دشت کین مشک بر دندان گرفت از صدر زین خم نمود اندام بر مشک آنجناب

ص: 471

تا نگیرد تیر بر آن مشک آب چون هلالی بر ثریا شد قرین ناگهان بدرید مشک از تیر کین گشت تا نومید چون آن شه ز آب خواست تا سازد تهی پا از رکاب ناگهان پیکان بچشمانش رسید خون ز مژگان فلک بر وی چکیدپس عمود آهنین بر فرق شاه ظالمی بنواخت در آن رزمگاه شد نگون از صدر زین بر روی خاک گفت ادرکنی اخی روحی فداک این صدا شد آشنا بر گوش شاه زعفرانی شد رخش با اشک و آه ناگهان از خیمه ی آن شهریار عصمت حق شد برون خورشیدوارگفت خواهر رفت عباسم ز دست قامتم آخر ز مرگ وی شکست خواهرا بعد از برادر مشرکین میزنند اندر حرم آتش ز کین

ص: 472

عابد بیمار میگردد اسیر در غل و زنجیر این قوم شریرآنکه از بیمش نشد دشمن به خواب رفت و آسودند هان از اضطراب پس شتابان شاه شد در دشت کین دید عباسش بخون گشته عجین از سنان و چوب و سنگ و تیر و تیغ پیکرش صد پاره، گفتا ای دریغ بر کمر بگرفت دست آن تاجدار گفت پشتم را شکستی، روزگاربر رخش بنهاد رخ با اشک و آه برق آهش سوخت یکسر مهر و ماه گفت جانا خوش بیاسودی بخواب خواهرانت در حرم در اضطراب ای برادر خیز، جای خواب نیست در اسیری خواهرانرا تاب نیست خیز و بنگر در غمت خیل عدو حمله ور بر من شدند از چارسوچون شد آندستی که اندر کارزار

ص: 473

بد قرین با دست شیر کردکارآن سلیل شیر حق لب برگشود راز دل با شاه بی لشکر نمودگفت شاها خون ز چشمم بازدار تا شوم روی ترا آیینه داردر نثار مقدمت ای دین پناه این سر و جان لیک باشم عذرخواه هاشمی» خاموش عالم شد تباه برق آهت سوخت یکسر مهر و ماه

ص: 474

غالب هندی

سقای طفلان

بیا در کربلا تا آن ستمکش کاروان بینی که در وی آدم آل عبا را ساربان بینی نباشد کاروان را بعد غارت رخت و کالائی ز بار غم بود گر ناقه را محمل گران بینی نبینی هیچ بر سر، خازنان گنج عصمت را مگر در خاربن ها تار و پود طیلسان بینی همانا سیل آتش برده خرگاه غریبان را که هر جا پاره ای از رخت و موجی از دخان بینی نبینی چشمه ای از آب و، چون جوئی کنارش را

ص: 475

ز خون تشنه کامان چشمه ای دیگر روان بینی زمینی، کش چو فرسائی، قدم بر آسمان سائی زمینی، کش چو گردی پا بفرق فرقدان بینی به هر گامی که سنجی حوریان را نوحه گر سنجی به هر سوئی که بینی قدسیان را نوحه خوان بینی چو بینی سرخوش خواب عدم سقای طفلان را نه مشکش در خم بازو، نه تیرش در کمان بینی علم بنگر بخاک رهگذر افتاده، گر خواهی که بر روی زمین پیدا، نشان کهکشان بینی نمی بینی که چون جان داد از بیداد بدخواهان علی اکبر که همچون بخت بدخواهش جوان بینی گرفتم کاین همه دیدی دلی داری و چشمی هم بخون آغشته نازک پیکر اصغر چسان بینی چه دندان در جگر افشرده باشی، کاندر آن وادی حسین ابن علی را در شمار کشتگان بینی نیاری گر در آن کوشی که پایش در رکاب آری نبینی گر خود آن خواهی که دستش بر عنان بینی تنی را کش رگ گل، خار بودی، بر زمین یابی سری را کش ز افسر عار بودی، بر سنان بینی

ص: 476

نگه را ز آن دو ابرو روبرو در خون طپان دانی هوا را، ز آن دو گیسو، سو بسو، عنبرفشان بینی سنان با نیزه پیوندد همه، زین رو، عجب نبود که نی را ز آن گره پیوسته در بند فغان بینی گر از آهن بود گوباش، غم بگدازد آهن را سنان را هم ز بیتابی چو مژگان، خونفشان بینی شهادت خود ضمانت نیست لیک از روی آگاهی پی آمرزش خلق این شهادت را، ضمان بینی وگر تاب شکیبائی نداری دیده در ره نه که هم امروز از بخشایش فردا نشان بینی

ص: 477

محمد تقی حجت الاسلام نیر تبریزی

عباس رشید

چون که نوبت بر بنی هاشم رسید ساخت ساز جنگ عباس رشیدمحرم سر و علمدار حسین در وفاداری علم در نشأتین در صباحت ثالث خورشید و ماه روز خصم از بیم او چون شب سیاه زاد حیدر، آتش جان عدو شیر را ماند همی بچه بدودر شجاعت یادگار مصطفی داده بر حکم قضا دست رضاخواست در جنگ عدو رخصت ز شاه

ص: 478

گفت شاهش کای علمدار سپاه چون علم گردد نگون در کارزار کار لشکر باید از وی انفطار (1) گفت تنگ است ای شه خوبان عالم زندگی باشد از این پس مشکلم خود تو دانی ای خدیو مستطاب بهر امروزم همی پرورد باب هین مبین شاها روا در بندگی که برم از روی او شرمندگی گفت شه چون نیست زین کارت گزیر این ز پا آفتادگان را دستگیرجنگ و کین بگذار و آبی کن طلب بهر این افسردگان خشک لب گفت سمعا ای امیر انس و جان گرچه باشد قطره ی آبی به جان این بگفت و شاه را بدرود کرد بر نشست و آن چه شه فرمود کرد

ص: 479


1- 61. شکافته شدن، شکاف خوردن.

شد بسوی آب تازان با شتاب زد سمند بادپیما را در آب بی محابا جرعه ای در کف گرفت چون به خویش آمد دمی، گفت ای شگفت تشنه لب در خیمه سبط مصطفی آب نوشم من؟ ز هی شرط وفازاده ی شیر خدا با مشک آب خشک لب از آب، بیرون زد رکاب شد بلند از کوفیان بانگ خروش آمدند از کینه چون دریا به جوش سوی آن شیر دلاور تاختند تیغ ها از بهر منعش آختندحیدرانه آن سلیل ذوالفقار خویش را زد یک تنه بر صد هزارتیغ آتشبار زاد بوتراب کرد در صحرا روان خون، جای آب ناگهان کافر نهادی از کمین کرد با تیغش جدا دست از یمین تن نزد زان دستبرد آن صف شکر

ص: 480

تیغ را بگرفت با دست دگرخیره عقل از قوت بازوی او علویان در حیرت از نیروی اواز کمین ناگه سیه دستی به تیغ بر فکندش دست دیگر بیدریغ هر دو دست او چو شد از تن جدا مشک با دندان گرفت آن باوفاناگهان تیری فرود آمد به مشک علویان از دیده باریدند اشک شد چو نومید آن شه پر دل ز آب خواست از مرکب تهی کردن رکاب وه چه گویم من، چه آمد بر سرش کز فراز زین نگون شد پیکرش شاه دین از خیمه آمد بر سرش دید در خون گشته غلطان پیکرش از مژه درها ز خون دیده سفت روی بر رویش نهاد از مهر و گفت کای دریغا رفت پایایم ز دست شد بریده چاره و پشتم شکست

ص: 481

عمان سامانی

چشم مشک

نیست صاحب همتی در نشأتین همقدم عباس را بعد از حسین در هواداری آن شاه الست جمله را یکدست بود او را، دو دست آن قوی، پشت خدا بینان ازو و آن مشوش، حال بیدینان ازوموسی توحید را، هارون عهد از مریدان جمله کاملتر، بعهدبد به عشاق حسینی پیشرو پاک خاطر آی و، پاک اندیش روعاشقان را بود، آب کار، ازو

ص: 482

رهروان را رونق بازار، ازولاجرم آن قدوه ی اهل نیاز آن بمیدان محبت، یکه تازروز عاشورا بچشم پر ز خون مشک بر دوش آمد از شط چون برون جانب اصحاب، تازان با خروش مشکی از آب حقیقت پر، بدوش شد بسوی تشنه کامان، رهسپر تیرباران بلا را شد، سپربس فرو بارید بر وی تیر تیز مشک شد بر حالت او اشکریزاشک، چندان ریخت بر وی چشم مشک تا که چشم مشک خالی شد ز اشک تا قیامت تشنه کامان ثواب میخورند از رشحه ی آن مشک، آب بر زمین آب تعلق، پاک ریخت وز تعین بر سر آن خاک ریخت هستی اش را دست از مستی فشاند جز حسین اندر میان چیزی نماند

ص: 483

مصطفی فیضی کاشانی

اصل فتوت

سر برون کرد از ستیغ قله ی ایثار ماهی کرد روشن دشت خون را برق شمشیر نگاهی آنکه در هیجا برابر بود با دشت سپاهی رزم سوزی شعله آسا، شیر بازو کینه خواهی ابن حیدر شبل صفدر آن ابوالفضل دلاور آنکه در گندآوری همچون علی در روز هیجا گرد و مردافکن بشمشیر و ببازوی توانا

ص: 484

در روند حمله تیغش آذرخشی دشت پیما کرد رنگین ناچخش (1) از خون دشمن روی صحراهمچو بابش در مصاف دشمنان دین دلاور شیر خشم و شیر صولت، شیر گیر و شیر بازو کیست با او رستم و اسفندیار و گیو و برزوخوبروئی آیت خوبی و رشک باغ مینو ماه اسم و ماه سیما، عنبرین مو آتشین روسرو قدی منفعل از قامتش سرو و صنوبر در بنی هاشم بزیبائی زبانزد شد مثالش آسمان حسن را ز آن شهره شد بدر جمالش در اخوت، در فتوت نامد و ناید همالش هفت کوکب هفت جوزق پیش گردون جلالش زاده ی ام البنین آن بانوی محبوب حیدر

ص: 485


1- 62. تبرزین، نیزه کوتاه.

حضرت عباس پرچمدار سالار شهیدان آیت مهر اخوت قهرمان روز میدان قهر سوز دشمنان دین پیغمبر بجولان ساقی لب تشنگان بی دست اگر باشد بدندان بانوان را مایه امیدواریها در آن بر چون ز امر ابن سعد آن کینه توز پست ملعون آب را بستند بر شیران دشت آتش و خون نونهالان از عطش پژمرده هم چون شاخ عرجون وای ازین کج بازی مردم فریب دور گردون کربلا از گرمی هنگامه چون صحرا محشر بی حیا قومی که با اولاد زهرا داشت کینه بی بدیل از کینه توزی در پلیدی بی قرینه از سکینه تشنه کامی برد چون صبر و سکینه دامن عباس را بگرفت آن در ثمینه گفت طفلان را گناهی نیست ای سالار لشکر

ص: 486

شد فرات موج زن آزاد بر هر مرغ و ماهی منع بر اولاد زهرا شد ز خبث و کینه خواهی اصغر لب تشنه در گهواره نک باشد گواهی کینه کش از کافران دیو رفتار سپاهی کینه کش از کافران همچون علی در جنگ خیبر آتش خشم ابوالفضلی فروزان شد ازین غم شد فزون از ناله ها عباس را هر لحظه ماتم با برادر گفت بشنو ضجه طفلان دمادم ده اجازت تا روم میدان کین ای میر اعظم یا دهم جان یا بگیرم انتقام از قوم کافر شاه دین چون دید از طفلان قرار بی قراری کاین چنین پژمرده گردش لاله ی باغ بهاری داد اجازت گفت رو میدان بجنگ اضطراری جانب کفار شد عباس چون باز شکاری تا شریعه صف شکن در حمله با شمشیر و خنجر

ص: 487

یک تنه جنگید آن شیر اوژن ناورد دشمن خصم دون برگرد او صد حلقه چون موران و خرمن در هزیمت کافران بشکسته پای و دست و گردن پیکر دشمن بخاک افکنده همچون کوه آهن از شریعه در هزیمت هر یک از خصم ستمگر در فرات آمد فرود عباس چون سیل خروشان تک سوار عرصه هیجا نهنگ سخت کوشان آب را برداشت تا نوشد کفی چون جرعه نوشان تشنه کامان را بیاد آورد و جوش پرده پوشان او ننوشید آب را لب تشنه قومی چشم بر در آب را بر آب پاشید آن نمودار اخوت پاکباز رادمردی مرکز و اصل فتوت او ننوشید آب را با تشنگیها از مروت نازم آن آزادگیها و آن جوانمردی و غیرت گفت کی نوشم لبی، در تشنگی آل پیمبر

ص: 488

آب را برداشت تا آرد بسوی تشنه کامان، با دل پر آرزو همچون هزاران در بهاران گفت کشت آل طاها را بود امید باران می رسانم تشنگان را آب اگر باشد بتن جان از شریعه شد برون با مشک آب و دل پر آذر آه از آن ساعت که آن قوم کج اندیش بدآئین دور از هر مردمی ها، خارج از هر ملت و دین گرد وی با تیغ و تیر انبوه لشکر ساخت پرچین تیرباران کرد او را هر بدآئین از ره کین تا که نتواند رساند آب آن سردار صفدر حضرتش از لابلای تیرباران بی محابا حمله ور چون شیر بود از چارسو بر خیل اعداوای ازین پروردگان چار مام (1) و هفت آبا (2) تیری از این سفلگان شد سینه اش را صدرپیماطائر زخمی چنان می زد بسوی خیمه گه پر

ص: 489


1- 63. کنایه از چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش است.
2- 64. کنایه از هفت آسمان.

ظالمان آنگه بریدند آن دو دست یاور دین خواست با دندان رساند مشک را تا هست بر زین زد عمودی ظالمی دیگر که بر او باد نفرین کرد خونالود روی و موی به از نافه ی چین بر زمین افتاد و گفتا یا اخا ادرک برادر ناله ی عباس را بشنید چون شاه شهیدان رو بسوی قتلگاه آورد با حال پریشان گفت پشتم را شکست اینک غمت ای بهتر از جان چند گامی را بزانو کرد طی آن شیر میدان ای زمان گفتا پس از عباس خاکت باد بر سر این مسمط را که شورافکن بود در بیقراری گفت با سوز درون «فیضی» برسم یادگاری تا بود هنگامه ساز عاشقان در سوگواری گر قبول حضرتش باشد زهی امیدواری سر فراز آل پیغمبر (ص) بود در روز دیگر

ص: 490

محمد علی مجاهدی «پروانه»

جان افشانی

ساقیا پیمانه را لبریز کن آتش عشق و جنون را تیز کن تا ز رب الناس گویم ناس را گرچه نتوان وصف کرد عباس رروز عاشورا چو آن هنگامه دید نعره ای از پرده ی دل برکشیدکاین چو آشوبست و غوغا کردنست دفع این رو به خصالان با منست شیر حق از بیشه چون آمد برون منفصل شد، اتصال کاف و نون

ص: 491

گفت با روبه خصالان کاین منم شیر حق داند که من شیر افکنم شیر بند و شیر صید و شیر گیر عرش را با یک نهیب آرم بزیربیشه ی ماهیچگه بی شیر نیست در کمان ما بجز این تیر نیست چون بدام شیر، نخجیر اوفتاد روبهان را کار با شیر اوفتادجذبه ای او را بخود مجذوب کرد روی او را جانب محبوب کردرفت از میدان برون سوی خیام خویش را افکند در پای امام کای زجان من بمن نزدیکتر روز یاران شد ز شب تاریکتررخصتی! تا دفع روباهان کنم عرصه را خالی ز گمراهان کنم بوسه ها زد از محبت بر رخش در ز مرجان ریخت اندر پاسخش کای مرا پشت و پناه راستین

ص: 492

دست مهرآور برون از آستین کن رها از دست تیغ قهر را کاتش قهرت بسوزد دهر راماسوا را طاقت قهر تو نیست اندرین میدان هماورد تو کیست؟شیر را با خیل روباهان چه کار؟ با کمندت ماسوا را کن شکارکار روباهان بجز تزویر نیست کس درین میدان حریف شیر نیست رو کن اینک جانب شط فرات تا عیان بینی تجلیهای ذات مشک را پر کن ز دریای یقین تا شود سیراب ازو گلزار دین جرعه ای از آن فشان بر روی خاک تا کند حق روزی تنهای پاک جرعه ای هم جانب افلاک ریز بهر جانهای شریف و پاک ریزپس قدم در حلقه ی اصحاب نه تشنه کامان بلا را آب ده

ص: 493

چون شنید این نکته ها را از امام کرد تیغ قهر خود را در نیام کای گریبانم ز صبرت چاک چاک هر چه گویی آن کنم، روحی فداک چون خدا آن قد و قامت آفرید نسخه ی روز قیامت آفریدشد قد و بالاش محشرآفرین آفرین بر قد محشر، آفرین روی خود می کرد پنهان در نقاب تا خجل از او نگردد آفتاب چون نقاب از طلعت خود می گشود دل ز مهر و ماه گردون می ربودشیر حق چون شد روان سوی فرات چرخ گفت آباء را: وا امهات!هر چه روبه بود از پیشش گریخت

ص: 494

تار و پود دشمنان از هم گسیخت دید شط بس بقراری می کند آرزوی جانسپاری می کندبا زبان حال می گوید مدام: بیش از این مپسند ما را تشنه کام پس درون شط ز رحمت پا نهاد پا بروی قطره آن دریا نهادمشک را ز آب یقین پر آب کرد آب را از آب خود سیراب کردپس ز شفقت کرد با مرکب خطاب کام خود تر کن ازین دریای آب مرکب از شط جانب ساحل دوید شیهه ای از پرده ی دل برکشیدکای ترا جا بر فراز پشت من پیش دشمن وا چه خواهی مشت من؟کام اگر خشک است گامم سست نیست تا ترا بر دوش دارم آب چیست؟!تشنه ی آبم ولی دریا دلم جانب دریا مخوان از ساحلم

ص: 495

ای تو شط و بحر و اقیانوس من! جز تو حرفی نیست در قاموس من چون رکابش بوسه زد بر پای او بانگ دشمن شد بلند از چارسوکاینک از شط شیر حق آمد برون بوی خون می آید از او، بوی خون روبهان تا کی گرانجانی کنید شیر را با حیله قربانی کنیدشیر را از پا فکندن مشکل است لیک با تزویر مقصد حاصل است حیله و نیرگ کار شیر نیست دام راه شیر جز تزویر نیست لاجرم از حیله و تزویرشان شیر حق شد عاقبت نخجیرشان بر تنش از بسکه تیر آمد فرود بی رکوع آمد تن او در سجود

ص: 496

بسکه از جام بلا سرمست شد هم ز پا افتاد و هم از دست شد!عمر او در پرده ی اسرار بود در عدد با «دل» بیک معیار بودیعنی آندم کو بسوی دوست راند قلب عالم از طپیدن باز مانددیگرم در خلوت او بار نیست بیش ازینم طاقت اظهار نیست گر تهی از اشک چشم مشک شد دیده ی منهم تهی از اشک شدبعد ازین از دیده خون خواهم گریست دیده ی میداند که چون خواهم گریست

قبله اهل صفا

بر عهد خود ز روی محبت وفا نکرد

ص: 497

تا سینه را نشانه ی تیر بلا نکردتا دست رد به سینه ی بیگانگان نزد خود را مقیم درگه آن آشنا نکردتا هر دو دست را بره حق ز کف نداد در کوی عشق خیمه ی دولت بپا نکردتا از صفای دل نگذشت از صفای آب خود را مدام قبله ی اهل صفا نکردشرح غم شهادت او را به نینوا نشنید کس که چون نی محزون نوا نکرددر کارزار عشق چو عباس نامدار جان را کسی فدای شه کربلا نکردتا داشت جان ز جانب مقصد نتافت رخ تا دست داشت دامن همت رها نکرددر راه دوست از سر کون و مکان گذشت وز بذل جان خویش در این ره ابا نکردخالی نگشت کشور الا ز خیل کفر تا دفع خصم دوست به شمشیر لا نکرداز پشت زین بر وی زمین تا نیوفتاداز روی غم برادر خود را صدا نکرد

ص: 498

ره را به خصم با تن بی دست بست، لیک لب را بآه و ناله و افسوس وا نکرددل سوخت زین الم که به میدان کارزار دشمن هر آنچه تیر به او زد خطا نکردام البنین که مظهر صبر و شکیب بود غیر از فراق، قامت او را دوتا نکردغافل ز مهر دوست «مجاهد» مشو بدل لطفی که دوست کرد به من کیمیا نکرد

ص: 499

جوهری «ذاکر»

تیغ دوست

عشاق چون بدرگه معشوق رو کنند از آب دیدگان تن خود شستشو کننداز تیغ دوست بر تنشان زخمی ار رسد آن زخم را به سوزن مژگان رفو کنندهر تیر آبدار که آید ز شست دوست آن تیر را به سینه ی سوزان فروکنندقربان عاشقی که شهیدان کوی عشق در روز حشر رتبه او آرزو کنندعباس نامدار که شاهان روزگار از خاک کوی او طلب آبرو کنندمیراب آب بود و لب تشنه جان سپرد

ص: 500

می خواست آب کوثرش اندر گلو کنندبی دست ماند و داد خدا دست خود به او «آنان که منکرند بگو روبرو کنند»گر دست او نه دست خدائی است پس چرا از شاه تا گدا همه رو سوی او کننددرگاه او چو قبله ی ارباب حاجت است باب الحوائجش همه جا گفتگو کنند«ذاکر» برای آنکه مسمی به اسم اوست امید آنکه عاقبتش را نکو کنند

ص: 501

جودی

مرگ برادر

راست در عرصه ی ایجاد لوای غم شد که حسین را کمر از مرگ برادر خم شدتیر کین جای چو بر دیده ی حق بینش کرد چشمه ی چشم غزالان حرم چون یم شدنوک پیکان چو به مشک آمد و شد مشک تهی گفت با خویش که این زخم تو بی مرهم شدتا درافتاد ز پا گفت قضا زینب را قسمت تو ستم فرقه نامحرم شدآه از آن دم که شه آمد به سر کشته او در دم آخرش از سوز جگر همدم شد

ص: 502

گفت ای جان برادر تو شدی کشته و دل بی تو با درد و غم و رنج و الم توأم شدآه از این قد رسا، حیف از این دست بلند که قلم شد ز غم و خون به دل عالم شدتا ترا سرخ ز خون کاکل مشکین گردید به فلک رایت خورشید سیه پرچم شد«جودی» از عیش جهان دیده همان دم بربست که دل خون شده اش آگه از این ماتم شد

ص: 503

ثابت

خورشید خاور

شاهد اقبال امشب حلقه بر درمیزد پیک شادی حلقه ها بر در مکرر میزندنور باران گشته امشب خانه ام البنین چون که ماه هاشمی از بیت او سر میزندوه چه ماهی کافتاب عارض جان بخش او طعنه ها، از جلوه بر خورشید خاور میزندچون در آغوش پدر جا گیرد آن زیبا پسر جبرئیل از شادمانی کف بکف بر میزنددر شب میلاد او بوسه پدر دستش ز شوق

ص: 504

در عوض او، بوسه بر دست برادر میزندبوسه بر دست پسر میداد اما می گریست گریه ی او نیشتر بر قلب مادر میزندروز صفین داد مردی میدهد در کاراز تکیه اندر کودکی بر جای حیدر میزندتا کند یاری برادر را به میدان نبرد خویشتن را یکه بر دریای لشکر میزنددل بشام شادیش یاد آرد از غمهای او نیستم آگه چرا دل راه دیگر میزندمیرود نزد برادر تا ستاند اذن جنگ تکیه چون شیر ژیان پشت تکاور میزندرو به میدان می نهد جز نیزه اش در دست نی خویش را با نیزه بر آن قوم کافر میزندمیکند تسخیر شط را و ننوشد آب را تشنگی با آن که بر جان وی آذر می زندهمتش نازم که دستش می شود از تن جدا باز هر دم نعره الله اکبر میزندمی فتد از زین بر روی خاک آن فرزانه مرد آن زمان فریاد ادرکنی برادر میزند

ص: 505

یا ابوالفضل ای که بر دامان تو دست نیاز در همه صبح و مسا مولا و مهتر می زندشعر «ثابت» گر قبول افتد به درگاه شما تا ابد از نام تو فرق افسر میزند

ص: 506

محمد رضا یاسری «چمن»

سرو قامت

ز دستم رفته گر کار و ز کار افتاده شمشیرم بیا ای تیر خون افشان، که روی دیده ات گیرم وگر افتاده ام از پا، خدایا دستگیری کن که تا دشمن نپندارد، ز بیم جان زمینگیرم مرا دل رفت از پیش است و جان و سر رود در پی اگر بر چشم تیر آید، وگر بر جسم شمشیرم هنوزم در ره جانان میسر هست قربانها سری ماندست پر خونم، تنی ماندست، پر تیرم مگر با جان رود عشق حسین از سینه ام بیرون که خود این عشق را مادر، عجین کردست با شیرم

ص: 507

بیا ای آرزوی من، دم آخر بسوی من که تا نگرفته خون چشمم، ز رویت کام دل گیرم چو طوفان ستم آن سرو قامت را فکند از پا «چمن» جز چشم بارانی، نبیند وقت تفسیرم

ص: 508

رحیم زریان

سقای فتوت

ای آنکه قمر جلوه گر از رخسارت شمشیر رمق گرفته از پیکارت سقای فتوتی تو ای کوثر عشق تا آب بقا چکیده از ایثارت

ص: 509

خسرو قاسمیان «حامد»

ساقی لب تشنه

زمانه داشت به دل اضطراب عاشورا شکست خواب زمین در شتاب عاشوراشفق دمید و گریبان صبحدم زد چاک شکفت در دل خون آفتاب عاشوراغبار حادثه پیچید در هوای خطر گرفت دامن پر پیچ و تاب عاشورادر آن دیار که توفان فتنه بر می خاست به خون نشست گل انقلاب عاشورافغان که لرزه بر ارکان آسمان افکند صدای العطش و آب، آب عاشورا

ص: 510

هنوز لاله ی دل بوی سوختن دارد ز داغ تشنه لب کباب عاشوراگرفت رنگ ابد در نگارخانه ی غیب شکوه نقش شهیدان به قاب عاشورابه یاد ساقی لب تشنه بوی خون دارد درون ساغر دلها شراب عاشورابه رنگ حادثه بنوشت خامه ی «حامد» چکامه های بلند کتاب عاشورا

ص: 511

محمد هاشمی فرد «ساجد»

علمدار

فریادی ز غوغای تو در بام افتاد کز پا توان سرکشان شام افتاددر خون سرخت عاشقی مدهوش رقصید در کار عشقت عقل بی فرجام افتادتا از رگانت جوهری مستانه جوشید شوری در آهنگ غریب جام افتادصد کهکشان خورشید از چشم تو سوزد تا گیتی از چشمان تو خون فام افتادشوقی دوباره از دمن خونین نبضت در متن سرخ سینه ی اسلام افتاد

ص: 512

با گردش شام تو در اندیشه ی چرخ آوازه ی گمگشتگان نام افتادخشکیده لبهای افق را کرد سیراب مشک علمدارت اگر ناکام افتادبا یاد تو از هیبت بانوی پیغام خشم نجیب حیدری در شام افتادچون از طواف کعبه تا مقصود رفتی از قامت افلاکیان احرام افتاد

ص: 513

ضیاء الدین ترابی

گلوی عطش

ظهر استظهر شرقی عاشوراو آفتابرخ در نقاب کشیدهو ایستاده محو تماشای آبآبی که مثل آینه جاری استگاهی که خیمه هااز تشنگی وتابش خورشیدمی سوزد

ص: 514

می سوزدمی سوزدو بانگ العطشاز هفت توی آینهتا آسمان سرخسر می کشد به هیأت فریادظهر استظهر شرقی عاشوراو جلادحیران و مات ماندهکه خنجرباری چرا گلوی عطش را نمی بردو آفتابکه می داندرخ در نقاب کشیده استتا در پناه ابر بگرید

ص: 515

وصال شیرازی

یاری عباس

فکند رایت و بوسید پای شه عباس که چند لشکر نابود را بدارم پاس مرا زکام تو خشکیده تر شده است گلو تو را ز حال من آشفته تر شده است حواس فدائیان همه در یاری تو جان دادند فدای جان تو، شد وقت یاری عباس چو شیر بچه یزدان گرفت اذن جهاد نمود حمله بدان قوم ناخدای شناس شکافت لشکر و شد در فرات و آب گرفت شتافت تا برساند بکام خسرو ناس

ص: 516

دو دست داد ولی مشک همچنان بر دوش خدای را بدو دست بریده کرد سپاس که شکر دستم اگر رفت آب ماند به جای که نوشد آن شه و اطفال آتشین انفاس چگوی آه که آمد ز قوم کین تیری بمشک آب و بهم بردرید چون کرباس چو مشک پاره شد و آب ریخت پنداری که ریخت بر دل سوزانش سوده ی الماس ز پشت زین بزمین اوفتاد و نعره کشید بیاری آمدش آن خسرو سپهر اساس چه دید، دید ز عباس اوفتاد دو دست کشید آه که پشت مرا زمانه شکست

سرو نگون

عباس آمد و به کف از آه خود علم چون قرص آفتاب که تابد به صبحدم گفتا کنون نه جای علمداری من است این آه کودکان تو وین ناله ی حرم

ص: 517

اذن جهاد دشمن از آن شه گرفت و داد بر پای شاه بوسه و بر دست شه علم با نوک نیزه خصم بهم دوخت تا شکافت قلب سپاه و پس بسر آب زد قدم پر کرد مشک و خواست لب خشک تر کند یاد آمدش ز تشنگی سید امم او آب را نخورد و روان شد به خیمه گاه کابی دهد به تشنه لبان دیار غم دورش سپاه چون گهری بود آبدار همچون نگین احاطه نمودند لاجرم خستند هر دو دست وی از خنجر جفا بستند هر دو چشم وی از ناوک ستم تیری به مشک آمد و آبش بخاک ریخت تنها نریخت آب که خونش بریخت هم از آب مشک شد تهی و قالبش ز خون نخلش ز پا درآمد و سروش گرفت خم آمد حسین و دید به آن حالت تباه فریاد برکشید که پشتم شکست آه

ص: 518

صادق رحمانی

گلهای سرخ

کاش می گشتم فدای دست تو تا نمی دیدم عزای دست توخیمه های ظهر عاشورا هنوز تکیه دارد بر عصای دست تواز درخت سبز باغ مصطفی تا فتاده شاخه های دست تواشک می ریزد ز چشم اهل دل در عزای غم فزای دست تویک چمن گلهای سرخ نینوا سبز می گردد به پای دست تو

ص: 519

در شگفتم از تو ای دست خدا چیست آیا خونبهای دست تو؟

ص: 520

شمس الدین مجاهدی

شمشیر لا

بر عهد خود ز روی محبت وفا نکرد تا سینه را نشانه ی تیر بلا نکردتا دست رد به سینه ی بیگانگان نزد خود را مقیم بارگه آشنا نکردتا هر دو دست را بره حق ز کف نداد در کوی عشق خیمه دولت بپا نکردتا از صفای دل نگذشت از صفای آب خود را ز وجود قبله اهل صفا نکردشرح غم شهادت او به نینوا نشنید کس که چون نی محزون نوا نکرد

ص: 521

در کارزار عشق چو عباس نامدار جان را کسی فدای شه کربلا نکردتا داشت جان ز جانب مقصد نتافت رخ تا دست داشت دامن همت رها نکرددر راه دوست از سر کون و مکان گذشت وز بذل جان خویش درین ره ابا نکردخالی نگشت کشور الا ز خیل کفر تا دفع خصم دوست به شمشیر لا نکرداز پشت زین بروی زمین تا نیوفتاد از روی غم برادر خود را صدا نکردره را به خصم با تن بی دست بست، لیک لب را به آه و ناله و افسوس وا نکرددل سوخت زین الم که به میدان کارزار دشمن هر آنچه تیر بدوزد خطا نکردام البنین که مظهر صبر و شکیب بود غیر از فراق قامت او را دوتا نکردغافل ز مهر دوست «مجاهد» مشو بدل لطفی که دوست کرد به من کیمیا نکرد

ص: 522

عبدالرضا رادفر «آرام»

زلال اشک

هم تشنه ی عشق بود و هم تشنه ی آب وز خشکی کام کودکان شد بی تاب دستش چو فتاد، اشک را فرمان داد بر سینه بریز و تشنگان را دریاب

تشنه ترین عاشق

چون جنگلی از شکوفه های یاس است دستان شکفته اش پر از احساس است مردی ز تبار خاک و خون، عز و شرف او تشنه ترین عاشقان عباس است

ص: 523

هاتفی سمنانی

ولادت حضرت اباالفضل العباس

خواهی دل اگر بهره ز احسان اباالفضل از صدق بزن دست بدامان اباالفضل گر طالب آنی که ببوئی گل توحید آن گل بکف آور ز گلستان اباالفضل جانا اگرت خلد برین است تمنا روپا به ادب نه به شبستان اباالفضل ور در طلب آب حیاتی برو ای دل میجوی ز سرچشمه ی ایمان اباالفضل خواهی شرف و عزت جاوید گر از حق رو بوسه بزن بر در ایوان اباالفضل

ص: 524

گر چشم خرد بازکنی در حرم او بینی ملک آنجا شده دربان اباالفضل ریزان ز سما جای سپندش شده اختر ناهید بود مجمره گردان اباالفضل برخیز در این روز دل افروز بشادی با زمزمه شو مرغ خوش الحان اباالفضل به به چه جلالی چه کمالی چه جمالی خرم شده گیتی ز فر و شان اباالفضل دیگر چه کنی وصف ز یاقوت که یاقوت باشد خجل از لعل سخن دان اباالفضل دریای صفا کان وفا بحر فتوت ای جان جهانی همه قربان اباالفضل با یاد اباالفضل غم از دل بزداید هر درد شود چاره ز درمان اباالفضل با شوکت احمد بود و صولت حیدر ارباب خرد آمده حیران اباالفضل مرد افکن و لشکر شکن و خصم برانداز سرپنجه و تیغ شرر افشان اباالفضل سرهای سلحشور یلان از دم شمشیر

ص: 525

غلطان شده چون گوی به چوگان اباالفضل در معرکه ی جنگ بدی حیدر ثانی شد چشم فلک خیره ز جولان اباالفضل بر خوان کرم «هاتفی» زار گدائی است بی بهره کجا میرود از خوان اباالفضل؟

ص: 526

احمد عالم زاده

کمال غیرت

عباس به عهد خود وفا کرد، وفا خود را ز علایق او رها کرد رهادر کرببلا براه دین و قرآن جان و تن خویش را فدا کرد فداجانم به فدای همتت ای عباس قربان تو و حمیت ای عباس بیرون ز فرات با لب تشنه شدی نازم به کمال غیرتت ای عباس

ص: 527

عباس به کربلا فداکاری کرد با دین پیمبر خدا یاری کرداز دادن جان نکرد پروا یعنی مردانه جدال با ستمکاری کردعباس که نامدار و نام آور بود فرزند امیر مؤمنان حیدر بوددر کرببلا مدد کار حسین یعنی که وفادار به پیغمبر بود

ص: 528

حسن احمد زاده عطائی «عطا»

سرخ ترین ستاره

ای تشنه لبی که آب شرمنده توست هر قطره زهر سحاب شرمنده توست با سوز عطش گذشتی از آب فرات والله کع انتخاب شرمنده ی توست آب آینه دار جود دستان تو بود مجنون به وفا ز زیردستان تو بودز آندم که بدست خصم دست تو فتاد صد همچو «عطا» هزاردستان تو بود

ص: 529

کس همچو تو سقای جگر تشنه ندید شرمنده ی تو آب شد و آه کشیدآندم که شفق ز روی ماه تو دمید از داغ تو پشت عشق ناگاه خمیدتا دست تو در علقمه بر خاک افتاد بس غلغله در گنبد افلاک افتاددست تو که بی گمان همان دست خداست بر حلقه ی دار عشق پیچاک افتادای آب فرات تشنه ی احسانت دین زنده شد از حماسه ی دستانت دست تو برید خصم و گرید زبون از سطوت عزم و صولت دندانت

ص: 530

روزی که بیک اشاره پیمان بستی با سرخ ترین ستاره پیمان بستی زخم تنت از ستاره ها افزون بود با سینه ی پاره پاره پیمان بستی

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109