شماره کتابشناسی ملی : ف 4902
سرشناسه : انوری محمد، - 585؟ق عنوان و نام پدیدآور : دیوان انوری نسخه خطی]اوحدالدین انوری آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز نسخه "بسمله مقدری نه بالت بقدرت مطلق کند بشکل بخاری چو گنبد ازرق .."
انجام نسخه "...چو بخشش کنی مال سایل فزائی چوکوشش کنی جان رستم بکاهی تم
: معرفی کتاب دیوان اشعار اوحدالدین انوری است شامل قصائد، قطعات و غزلیات بدون ترتیب مشخصات ظاهری : 210 برگ 19 سطر، اندازه سطور 165x78، قطع 240x140
یادداشت مشخصات ظاهری : نوع کاغذ: فرنگی نخودی
خط: نستعلیق
تزئینات جلد: تیماج قهوه ای تیره مقوایی ساده
حواشی اوراق نسخه حواشی با نشان "12، ص
مهرها و تملک و غیره مهر بیضی [شعاع 1315] (برگ 4، 98 پ
فرسودگی ناقص بودن صفحات موریانه خوردگی وسیع در کلیه اوراق کتاب منابع اثر، نمایه ها، چکیده ها : منابع دیده شده ف ملی (86: 2)، مشار (2269: )2
موضوع : شعر فارسی -- قرن ق 6
شماره بازیابی : 282 - 1024/چ 802
دسترسی و محل الکترونیکی : http://dl.nlai.ir/UI/36afddf0-ca31-4d0d-8dc8-aae376be9bd9/Catalogue.aspx
انوری ابیوردی، اوحدالدین، محمد ( ملیت: ایرانی قرن:6)
(وف ح 585 ق)، دانشمند، منجّم و شاعر، متخلص به انوری. در مهنه از توابع ابیورد متولد شد. ابتدا در مدرسه ی منصوریه ی طوس به تحصیل علوم مختلف پرداخت. در فلسفه، ریاضیات، نجوم، هیئت، علوم معقول و منقول و شاعری دست داشت. از جوانی شعر می گفت و ابتدا خاوری تخلص می کرد امّا، بعد تخلص خود را به انوری تغییر داد. وی جوانی خود را در بلخ گذراند و سفرهایی به سرخس، مرو، خوارزم، اطراف دشت خاوران و عراق کرد. انوری از.
مداحان سلطان سنجر سلجوقی بود و پس از آنکه استخراج نجومی او در خصوص اجتماع سیارات هفت گانه در برج میزان و بروز طوفان به خطا رفت از ترس سلطان سنجر به بلخ فرار کرد، اوباش بلخ وی را مورد اهانت و تعرض قرار دادند. او عاقبت به مجدالدین ابوالحسن عمرانی از بزرگان خراسان و قاضی حمیدالدین صاحب «مقامات حمیدی» پناه برد. انوری از کسانی است که در تغییر سبک فارسی نقش عمده ای ایفا نموده است. اشعار وی پُر از اصطلاحات و اشارات به مسائل علمی دقیق و حکمت است و به همین جهت سه شرح بر بعضی اشعار نوشته اند. یکی شرح داوود بن محمدعلوی شادیابادی، شرح ابوالحسن فراهانی حسینی و دیگر شرح عبدالرزاق دنبلی. انوری را در شعر پرورش دهنده سبک ابوالفتوح رونی دانسته اند. وی در مدح و هجو مهارت داشته است. او در بلخ درگذشت و در جنب مزار سلطان احمد خضرویه مدفون گردید. از آثار وی: «دیوان» اشعار، مشتمل بر چهارده هزار و هفتصد و چند بیت؛ «البشارات فی شرح الاشارات» و «رساله ای در عروض و قوافی».
برگرفته از کتاب: اثرآفرینان (جلد اول-ششم) منابع زندگینامه: آتشکده ی آذر (254 -213 /1)، با کاروان حله (185 -179)، تاریخ ادبیات در ایران (681 -656 /2)، تاریخ گزیده (714 -712)، تاریخ نظم و نثر (82 -80)، تذکره الشعراء (98 -94)، دایرهالمعارف فارسی (287/1)، الذریعه (110 -109 /9 ،111/3)، ریاض العارفین (173 -171)، ریحانه (198 -197 /1)، سخن و سخنوران (357 -332)، طرائق الحقائق (594 -592 /2)، لباب الالباب (138 -125 /2)، لغت نامه (ذیل/ انوری)، مجمع الفصحا (430 -385 /1)، معجم المؤلفین (33/7)، هفت اقلیم (28 -25 /2).
فعالیتها:
• شعر • فیزیک و نجوم
دیدهٔ جان بوعلی سینا****بود از نور معرفت بینا
سایهٔ آفتاب حکمت او****یافت از مشرق و لوشینا
جان موسی صفات او روشن****به تجلی و شخص او سینا
ای سفیه فقیه نام تو کی****باز دانی زمرد از مینا
در تک چاه جهل چون مانی****مسکنت روح قدس مسکینا
انوری چون خدای راه نمود****مصطفی را به نور لوشینا
برد قدرش به دولت فرقان****پای بر فرق گنبد مینا
نور عرشش به عرش سایه فکند****چون تجلی به سینهٔ سینا
مسکن روح قدس شد دل او****نی دل تنگ بوعلی سینا
سخن از شرع دین احمد گو****بی دلا ابلها و بی دنیا
چشم در شرع مصطفی بگشا****گر نه ای تو به عقل نابینا
نزد طبیب عقل مبارک قدم شدم****حال مزاج خویش بگفتم کماجرا
دل را چو از عفونت اخلاط آرزو****محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا
گفتا بدن ز فضلهٔ آمال ممتلی است****س المزاج حرص اثر کرده در قوا
بی شک بود مولد تب لرزهٔ نیاز****نامنهضم غذای امل بر سر غذا
ای دل به عون مسهل سقمونیای صبر****وقتست اگر به تنقیه کوشی ز امتلا
مقصود از این میانه اگر حقنهٔ دلست****اول قدم ز اکل فضولست احتما
نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانی****سلیما ابلها لابلکه مرحوما و مسکینا
سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید****به شعری در ز حرص آنکه یابد دیدهٔ بینا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت****چنان کز وی به رشک آید روان بوعلی سینا
ولیکن از طریق آرزو پختن خرد داند****که با تخت زمرد بس نیاید کوشش مینا
برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد****ز یاجوج تمنی رخنه در سد ولوشینا
به استعداد یابد هرکه از ما چیزکی یابد****نه اندر بدو فطرت پیش از کان الفتی طینا
بلی از جاهدوا یکسر به دست تست این رشته****ولیک از جاهدوا هم برنخیزد هیچ بی فینا
ای خصم تو پست و قدر والا****وی عقل تو پیر و بخت برنا
ای کرده به خدمت همایونت****هفت اختر و نه فلک تولا
ای پار گشاده بند امسال****و امروز بدیده نقش فردا
هم دست تو دستگاه روزی****هم پای تو پایگاه بالا
رای تو که کسوت کواکب****بر چرخ کنند ازو مطرا
ملک چو بنات را کشیدست****در سلک نظام چون ثریا
آنی که گر آسمان کند دست****با کین تو در کمر چو اعدا
بگشاید روز انتقامت****بند کمر از میان جوزا
من بنده به عادتی که رفتست****رفتم به در سرای والا
گفتند که تو خبر نداری****کان کوه وقار شد به صحرا
ای ذره به باغ رفت خورشید****وی قطره به کوشک رفت دریا
اینک به درم نشسته حیران****با رشک نهان و اشک پیدا
برخوانم راحلون اگر نیست****امید به مرحبا و اهلا
هرکه سعی بد کند در حق خلق****همچو سعی خویش بد بیند جزا
همچنین فرمود ایزد در نبی****لیس للانسان الا ما سعی
ایا صدری که از روی بزرگی****فلک را نیست با قدر تو بالا
خجل از قدر و رایت چرخ و انجم****غمی از دست و طبعت ابر و دریا
کله با همتت بنهاده کیوان****کمر در خدمتت بربسته جوزا
ثریا با علو همت تو****به نسبت چون ثری پیش ثریا
بر دست جوادت چرخ سفله****بر رای صوابت عقل شیدا
کفت پیوسته قسمت گاه روزی****درت همواره ماوا جای آلا
به فضل این قطعه برخوان تا که گردد****نهان بنده بر رای تو پیدا
به اقبال تو دارم عشرتی خوش****حریفانی چو بختت جمله برنا
مزین کرده مجلس مان نگاری****بنامیزد زهی شیرین و زیبا
نشسته ز اقتضای طالع سعد****به خلوت بارهی چون سعد و اسما
ز زلفش دست من چون روز وامق****ز وصلش روز من چون روی عذرا
موافق همچو با فرهاد شیرین****مساعد همچو با یوسف زلیخا
بر آن دل کرده خوش کز وصل دوشین****که مان چونین بود امروز و فردا
چو چشمش نیم مستیم و مرا نیست****علاج درد او یعنی که صهبا
چه صفراهاست کامروز او نکردست****در این یک ساعت از سودای حمرا
به انعام تو می باید که گردد****نظام مجلس تو مجلس ما
سمند فخر دین فاخر ز فخرت مفتخر بادا****کمند قهر هر قاهر ز قهرت مقتصر بادا
اگر گردون به یک ذره بگردد برخلاف تو****همه دوران او ایام نحس مستمر بادا
قوام دولت ما را چو امر قدقضی گشتی****دوام محنت اعدات امر قد قدر بادا
اگر کشتی عز و جاه جز بار تو برگیرد****همه الواح معقودش جراد منتشر بادا
عروس طبع یک دانا اگر جز بر تو عیش آرد****زبان جهل صد دانا به جهلش بر مقر بادا
صفای صفهٔ صدرت به صف صابران دین****چو وصف جنهالفردوس ماء منهمر بادا
ز بهر حفظ جانت را به هر جایی که بخرامی****عنان دولتت در دست الیاس و خضر
بادا
آفتاب سخا حمیدالدین****دور از مجلس تو مرگ فجا
نی شکر گفته ای و می نرسید****شاعرم هم به مدح و هم به هجا
; خر یاد می کنم لیکن****می دهی یا بگویمت که کجا
ای بر عقاب کرده تقدم ثواب را****وی بر خطا گزیده طریق صواب را
در مستی ار ز بنده خطایی پدید شد****مست از خطا نگردد واجب عقاب را
گر در گذاری از تو نباشد بسی دریغ****امید رستگاری یوم الحساب را
ور زانکه باز رای ادب کردنی بود****نیمی مرا ادب کن و نیمی شراب را
ای صدر نایبی به ولایت فرست زود****معزول کن شهابک منحوس دزد را
زرهای بی شمار به افسوس می برد****آخر شمار او بکن از بهر مزد را
تا دیگران دلیر نگردند همچو او****فرمان من ببر بکش این زن به مزد را
این فلک پیش طالع نیکت****کرده بردار اختر بد را
فتح باب کفت به بار آرد****قلب دیماه شاخ بسد را
مستعد قبول نطق کند****فیض عقل تو طینت دد را
تو بمان صد قران و گر به شبی****برسد روز همچو من صد را
به کم از فکرتی بود مازار****رای عالی و جان بخرد را
درد پای من آن محل دارد****که تو دردسری دهی خود را؟
خطابی با فلک کردم که از راه جفا کشتی****شهان عالم آرای و جوانمردان برمک را
زمام حل و عقد خود نهادی در کف جمعی****که از روی خرد باشد بر ایشان صد شرف سگ را
نهان در گوش هوشم گفت فارغ باش از این معنی****که سبلت برکند ایام هر ده روز یک یک را
کرا عقل باشد زبر دست شهوت****چرا زیردستی کند هیچ زن را
عیال زن خویش باشد هرآنکس****که فرمان بر زن کند خویشتن را
ولیکن کسی را که زن شوی باشد****کجا درگذارد به گوش این سخن را
چون بهاء الدین اعز را شاخ عزت بارور شد****شکر آن نعمت به واجب کرد اله العالمین را
کردگارش در خور وی این دو گوهر داد و هرگز****مثل آن حاصل نیاید بحر ملک و کان دین را
آن چنان محمود سیرت مهتر مسعود طالع****نام سیرت داد آنرا نام طالع داد این را
گفت با خواجه یکی روز ازین خوش مردی****خنک آنکس که زن خوب بمیرد او را
گفت ای خواجه زن خوب تو داری امروز****گفت خوبست اگر مرگ پذیرد او را
زن چرا شاید آن را که بری بر سر چاه****در چه اندازی و کس به که نگیرد او را
مارگیری را ماری ز سر سله بجست****گفت هل تا برود هرکه بگیرد او را
طوطی ای آنکه ز انصاف تو هر نیم شبی****بلبل شکر به عیوق کشد زمزمه را
ای شبان رمه آنکه تویی سایهٔ او****نیک تیمار خور ای نیک شبان این رمه را
گرگ را دمدمهٔ فتنه همی گوید خیز****به غنیمت شمر این تیره شب و این دمه را
تن در آن خدعه مده زانکه یکی زن رمه نیست****کش توان کآبش فدا ساختن این دمدمه را
همه با داغ خدایند چه خرد و چه بزرگ****نیک هشدار که تا حشر ضمانی همه را
می نبینی که روزگار چه کرد****به فلک برکشید دونی را
بر سر آدمی مسلط کرد****آنچنان خر فراخ کونی را
به جای بادهٔ نابم تو سرکه دادی ناب****هلاک جان و دل خود بر آن نبود شراب
شدی مصوص تنم بی گمان ز خوردن آن****اگر به کون من اندر بدی کرفس و سداب
خدایگانا مهمان بنده بودستند****تنی دو دوش به سیکی و نقل و رود و شراب
به طبع خرم و خندان شراب نوشیدند****که بر خماهن گردون فروغ او سیماب
نه در مزاج کسی گرمیی بد از سیکی****نه در دماغ کسی غلبه کرد قوت خواب
شرابشان نرسیده است و بنده درمانده****خدایگانا تدبیر بنده کن به شراب
ایا دقیق نظر مهتری که گاه سخا****توانی ار بچکانی همی از آتش آب
به پیش دست سخی تو از خجالت و شرم****به جای قطرهٔ باران عرق چکد ز سحاب
سه کس به زاویه ای در نشسته مخموریم****به یاد بادهٔ دوشینه هرسه مست و خراب
به ذروهٔ فلک و ماه برکشیده سرود****ز چهرهٔ طرب و لهو برگرفته نقاب
امید ما پس از ایزد به جود تست که نیست****ز ساز مجلس ما هیچ جز کباب و رباب
مصاف عشرت ما بشکند زمانه اگر****تو نشکنی بتفضل خمار ما به شراب
گفته بودی که کاه و جو بدهم****چون ندادی از آن شدم در تاب
بر ستوران و اقربات مدام****کاه کهتاب باد و جو کشکاب
میر حیدر ایا که خیزد جود****از کف تو چو از شراب طرب
دوستت انوری که نگشاید****جز به یادت ز دوستداری لب
سه شبانروز شد که از مستی****باز نشناختست روز از شب
جلبی چند بوده اند حریف****الفیه شلفیه تبار و نسب
همه از آرزوی ; بزرگ****دست بر ; زنان که من یرغب
من و تایی دو دیگران با من****مانده زین ; خوارگان به عجب
همچنین باشد ارکند جودت****مدد خادمت به ماء عنب
من و نگار من امروز هر دو رگ زده ایم****من از حرارت عشق و وی از حرارت تب
بزرگ بارخدایی کنی و بفرستی****ورا شراب عناب و مرا شراب عنب
دستار خوان بود ز دو گز کم به روستا****در وی نهند ده کدوی تر نه بس عجب
لیکن عجب ز خواجه از آن آیدم همی****کو بر کدوی خشک نهد بیست گز قصب
گرچه در دور تو ای دریادل کان دستگاه****مدتی گرگان شبان بودند و دزدان محتسب
واندرین دوران که انصاف تو روی اندر کشید****فتنها شد ذوشجون و قصدها شد منشعب
سایه مفکن بر حدیث انقلابی کاوفتاد****کان نه اول حادثه است از روزگار منقلب
در خم دور فلک تا عدل باشد کوژپشت****عافیت را کی تواند بود قامت منتصب
کان و دریایی بنه در حبس دل بر اضطراب****زانکه کان پیوسته محبوسست و دریا مضطرب
ای بس که جهان جبهٔ درویش گرفته****از فضلهٔ زنبور برو دوخته ام جیب
واکنون همه شب منتظرم تا بفروزند****شمعی که به هر خانه چراغی نهد از غیب
آن روز فلک را چو در آن شکر نگفتم****امروز درین زشت بود گر کنمش عیب
درین دو روزه توقف که بو که خود نبود****درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتش****ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب
مرا خدای تعالی ز آسیای فراز****که عقل حاصل آنرا نیاورد به حسیب
چو می دهد همه چیزی به قدر حاجت من****چنان که بی خبر سیب ماه رنگ به سیب
ز بهر حفظ حیات آنچه بایدم ز کفاف****ز بهر کسب کمال آنچه بایدم ز کتیب
هزار سال اگر عمر من بود به مثل****مرا نیاز نیاید به آسیای نشیب
دو نعمتست مرا کان ملوک را نبود****به روز راحت شکر و به روز رنج شکیب
زهی نم کرمت در سخا بهارانگیز****چنانکه گشت هوای نیاز ازو محجوب
دهان لاله رخانم به خنده بازگشای****از ابر جود در آنم یکی یم مقلوب
هر سخن کان نیست قرآن با حدیث مصطفی****از مقامات حمیدالدین شد اکنون ترهات
اشک اعمی دان مقامات حریری و بدیع****پیش آن دریای مالامال از آب حیات
شاد باش ای عنصر محمودیان را روح تو****رو که تو محمود عصری ما بتان سومنات
از مقاماتت اگر فصلی بخونی بر عدو****حالی از نامنطقی جذر اصم یابد نجات
عقل کل خطی تامل کرد ازو گفت ای عجب****علم اکسیر سخن داند مگر اقضی القضات
دیر مان ای قدر و رایت عالم تایید را****آفتابی بی زوال و آسمانی با ثبات
ای سرافرازی که از یک سعی تو****پای محکم کرد ملک و سر فراخت
جز تو از ارکان دولت فتح را****تا بدین غایت کسی آلت نساخت
حق سلطان این چنین باید گزارد****قدر دولت این چنین باید شناخت
گره عهد آسمان سست است****گره کیسهٔ عناصر سخت
آنکه بگشاد هیچ وقت نبست****گره عهد و بندگیش ز بخت
کیست بحری که موج بخشش اوی****کیسهٔ بحر و کان کند پردخت
میر بوطالب آنکه او ثمرست****اسدالله باغ و نعمه درخت
پادشاهیست نسبت او را تاج****شهریاریست همت او را تخت
جرم ماه از اشارت جدش****هم به دو نیمه گشت و هم یک لخت
عرش می گفت در احد تکبیر****پدرش تیغ فتح می آهخت
در ترازوی همتش هرگز****حاصل روزگار هیچ نسخت
دست او سایه بر جهان افکند****با عدم برد تنگدستی رخت
باد دستش قوی و از دستش****دشمنش لخت لخت گشته به لخت
به خدایی که از میان دو حرف****هفت چرخ و چهار طبع انگیخت
بوی کافور و عود و مشک آورد****رنگ طاوس و کبک و زاغ آمیخت
که مرا درد هجر تو بر سر****خاک اندوه و آتش غم بیخت
از برم دل به خدمت تو رسید****وز تنم جان ز فرقت تو گریخت
این چنین کارها زمانه کند****با زمانه نمی توان آویخت
صفی محمد تاریخی از خدای بترس****به خانه باش و میا تا گهی که خوانندت
فصیح و گنگ به تعریض چند گویندت****جوان و پیر به تصریح چند رانندت
گمان بری که ظریفی ولی نمی دانی****که پیش مردمک دیده می نشانندت
هزار ; خر اندر ; زن آن قوم****که تا فجی بنمیری ظریف دانندت
ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت****کس نمی داند که در آفاق انسانی کجاست
دور دور خشکسال دین و قحط دانشست****چند گویی فتح بابی کو و بارانی کجاست
من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل****گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست
آسمان بیخ کمال از خاک عالم برکشید****تو زنخ می زن که در من گنج پنهانی کجاست
خاک را طوفان اگر غسلی دهد وقت آمدست****ای دریغا داعی چون نوح طوفانی کجاست
چون برگهای طوبی طبعم به نام تو****یک روی بر ثنا و دگر روی بر دعاست
در خاطرم که بلبل بستان نعت تست****اطراف باغ عمر ابدالدهر پر نواست
با برگ و با نوای چنین بنده ای چو من****هر روز بی نواتر و بی برگ تر چراست
ای سروری که از گل دل قامت قلم****بی خدمت دوات تو بسته کمر نخاست
بادا همیشه ملک جمال تو منتظم****کز کاف کن فکان چو وجودت گهر نخاست
بی طبع دلگشای تو از سنگ زر نخاست****بی لفظ جانفزای تو از نی شکر نخاست
دعوی همی کنم که در آفاق چون تویی****از مسند امامت صدری دگر نخاست
رتبت و تمیکن صدر موئتمن****همچو قدر و همتش بی منتهاست
آفتابش در سخاوت مقتدیست****واسمان را در کفایت مقتداست
طبع شد بیگانه با آز و نیاز****تا کفش با جود و بخشش آشناست
دست او را خواستم گفتن سخیست****باز گفتم نه غلط کردم سخاست
ای جوادی کز پی مدح و ثنات****بر من از مدح و ثنا مدح و ثناست
عالمی از کبریایی سر به سر****گرچه عالم سر به سر کبر و ریاست
زحمتی آورده ام بار دگر****گرچه روز و شب دلت در یاد ماست
کار شاعر زحمت آوردن بود****وانکه رحمت آورد کار شماست
هست مستغنی ز شرح از بهر آنک****شرح کردن زانچه می دانی خطاست
بادت اندر دولت باقی بقا****تا بقا از ایزد باقی بقاست
قدر می خواست تا کار دو عالم****به یکبار از پی سلطان کند راست
چو او اندیشهٔ برخاستن کرد****قضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست
آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی****گفت کین والی شهر ما گدایی بی حیاست
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه ای****صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کرده ای****آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست
در و مروارید طوقش اشک اطفال منست****لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست
او که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است****گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست
خواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج****زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی****هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست
آنکه بر سلطان گردون نور رایش غالبست****پادشاه آل یاسین مجد دین بوطالبست
آسمان همت خداوندی که همچون آسمان****همتش بر طول و عرض آفرینش غالبست
آنکه او تا در سرای آفرینش آمدست****تنگ عیشی از سرای آفرینش غایبست
بحر در موج شبانروزی دلش را زیر دست****ابر در باران نوروزی کفش را نایبست
آز محتاجان چو کلکش در مسیر آمد بسوخت****آز گویی دیو و کلک او شهاب ثاقبست
دی همی گفتم که از دیوان رای صائبش****آفتاب و ماه را هر روزی نوری راتبست
آسمان گفتا چه می گویی که گوید در جهان****پرتو نور نبوت را که رایی صایبست
به خدایی که در ولایت غیب****عالم السر و الخفیاتست
که غمت شه رخم به اسب فراق****آن چنان زد که بیم شهماتست
ای کریمی که در عطا دادن****خاک پایت مرا به سر تاجست
جان شیرین من به تلخ چو آب****به سر تو که نیک محتاجست
رای مجدالملک در ترتیب ملک****ژاژ چون تذکیر قاضی ناصحست
یارب اندر ناکسی چون کیست او****باش دانستم چو تاج صالحست
از خواص سخای مجد کرم****که همه دین و دانش و دادست
آنکه گردون در انتظام امور****تا که شاگرد اوست استادست
آنکه تا بنده می خرد جودش****در جهان سرو و سوسن آزادست
آنکه با اشتمال انصافش****ایمنی را کمینه بنیادست
سال و ماه از تواتر کرمش****کان و دریا ازو به فریادست
معجزی بین که غور اشکالش****نه به پای توهم افتادست
گوییا لا اله الا الله****از خواص پیمبری زادست
واندرین روزها مگر کرمش****حاجتم را زبان همی دادست
که ندانی خبر همی داری****که ز بختت چه کار بگشادست
غایت مهر خواجه بردادن****مهر زر از پی تو بنهادست
طلبم چون نکرد آن تعجیل****که در اخلاق آدمی زادست
رغبت همتش که رتبت او****از ورای خراب و آبادست
خواجه ای را که خازن او اوست****معطی کافتاب ازو رادست
کیست آن کس عطارد فلکی****که بدو جان آسمان شادست
دوش وقت سحر بدان معنی****که مرا زانچه گفته ام یادست
نابیوسان ز بخت و طالع من****به تقاضای آن فرستادست
آفرین باد بر چنین معطی****کافرینش به نزد او بادست
تو آن فرزانهٔ آزاد مردی****که آزادی ز مادر با تو زادست
دلت گر یک زمان در بند ما شد****به ما بر دست فرمانت گشادست
اگر بی تو نشستی بود ما را****غرامت را به جانی ایستادست
تو گر گویی که روز آمد به آخر****حدیثی از سر انصاف و دادست
ولیکن چون تویی روز زمانه****ترا هر گه که بینم بامدادست
ای بزرگی که دین یزدان را****لقبت صد کمال نو دادست
دان که من بنده را خداوندی****میوه و گوشتی فرستادست
میوه در ناضج اوفتاد و کسی****اندر این فصل میوه ننهادست
گوشتی ماند و من درین ماندم****زانکه رعنا و محتشم زادست
لبش آهنگ کاه می نکند****چه عجب نه لبش ز بیجادست
گفتم ای گوسفند کاه بخور****کز علفها همینت آمادست
گفت جو، گفتمش ندارم، گفت****در کدیه خدای بگشادست
گفتمش آخر از که خواهم جو****اینت محنت که با تو افتادست
گفت خواه از کمال دین مسعود****که ولی نعمتی بس آزادست
منعما مکرما درین کلمات****کین زبان بسته ام زبان دادست
به کرم ایستادگی فرمای****کز شره بر دو پای استادست
به خدایی که از کمان قضا****تیر تقدیر را روان کردست
چشمهٔ آفتاب رخشان را****خازن نقد آسمان کردست
کز نحیفی و ناتوانی و ضعف****دورم از روی تو چنان کردست
که مرا دور بودن از رویت****هرچه گویم فزون از آن کردست
نتوان شرح داد آنکه مرا****غم هجر تو بر چه سان کردست
فریدالدین کاتب دام عزه****مگر چون ده منی سیکیش بردست
به گرمایی چنین در چار طاقش****به دست چار خوارزمی سپردست
بنتوانی شنید آخر که گویند****که آن صافی سخن محبوس دردست
به آبی چند آبش باز روی آر****اگر دانی که آن آتش نمردست
مصون باد از حوادث نفس عالیت****الا تا نقش گیتی ناستردست
شاها بدان خدای که بر دست قدرتش****هفت آسمان چو مهره به دست مشعبدست
فرماندهی که در خم چوگان حکم اوست****این گویهای زر که بدین سبز گنبدست
کین بنده تا ز خدمت بزم تو دور ماند****روزی دم خوش از دم او برنیامدست
به خدایی که روز را دامن****با گریبان شب گره کردست
پشت چرخ از نهیب تیر قضا****جفته همچون کمان به زه کردست
کارزوی توام جهان فراخ****تنگ چون حلقهٔ زره کردست
به خدایی که با بزرگی او****چرخ با آنچه اندرو خردست
که مرا پای در رکاب سفر****دست بوسیدن تو آوردست
مرا مقصود فرزندان آدم****ز فرزندان صدق خود شمردست
خداوند اوحدالدین خواجه اسحق****که گیتی با بزرگیهاش خردست
گرش بینی بگو ای آنکه پایت****ز رتبت پایهٔ گردون سپردست
خبر داری که فرزند عزیزت****چه پای امروز در خواری فشردست
ز پای اندر میفکن دست گیرش****که اندر پایمال و دست بردست
آن شد که جهان لاف همی زد که من آنم****کز بوالحسنم راتبه هر روز سه مردست
زان روز که قصد فلک از غصهٔ رتبت****در گوشهٔ حبسش گرو حادثه کردست
بالله به نان و نمک او که جهان نیز****جز خون جگر یک شکم سیر نخوردست
دوش در خواب من پیمبر را****دیدمش کو ز امت آزردست
گفتمش ای بزرگ چت بودست****طبع پاک تو از چه پژمردست
گفت زین مقر یک همی جوشم****رونق وحی ایزدی بردست
آنچه این زن به مزد می خواند****جبرئیل آن به من نیاوردست
ایا خسروی کز پی جاه خویش****فلک را به جاهت نیاز آمدست
ازین یک غلام تو یعنی جهان****که با خفته بختم به راز آمدست
که داند که بی صبر کوتاه عمر****به رویم چه رنج دراز آمدست
نگوئیش کاندر جفای فلان****ز ما کی ترا این جواز آمدست
به کشتی نوحم رسان هین که غم****چو طوفان به گردم فراز آمدست
ترا سهل باشد مرا ممتنع****نه پای تو در سنگ آز آمدست
بده زانکه کارم درین کوچ تنگ****تو گویی مگر ترکتاز آمدست
از آن پس که اسبی و فرشیم نیست****به زینی و یک خیمه باز آمدست
به خدایی که در پرستش خویش****آسمان را رکوع فرمودست
دست حکمش به کیلهٔ خورشید****خرمن روزگار پیمودست
که ز چشمم به عشق خدمت تو****جان به عرض سرشک پالودست
این سخن را عزیز دار که دوش****چرخ با من در این سخن بودست
بدان خدای که در جست و جوی قدرت او****مسافران فلک را قدم بفرسودست
به دست احمد مرسل به کافران قریش****هزار معجزهٔ رنگ رنگ بنمودست
ز ناودان قضا آب حکم بگشادست****به لاژورد بقا بام چرخ اندودست
کمال لم یزل و ذات لایزالی اوی****ز هرچه نسبت نقصان بود برآسودست
مقدسی است که آسیب دامن امکان****بساط بارگه کبریاش نبسودست
ز راه حکمت و رحمت عموم اشیا را****طریق کسب کمالات خاص بنمودست
مشاعل فلکی را ز کارخانهٔ صنع****بهین و خوبترین رنگ و شکل فرمودست
چنان که طرهٔ شب را به قهر شانه زدست****به لطف آینهٔ جرم ماه بزدودست
ز عدل شاملش اندر مقام حیز خاک****نهاده هریکی از چار طبع و نغنودست
خمیرمایهٔ بخشش به خاک بخشیدست****برآنکه مرجع او خاک شد نبخشودست
سوار روح به چوگان یای نسبت او****ز کوی گردون گوی کمال بربودست
درازدستی ادراک و تیزگامی وهم****طناب نوبتی حضرتش نه پیمودست
جناب قدرت او را به قدر وسعت نطق****زبان سوسن و طوطی همیشه بستودست
کمین سلطنتش در مصاف کون و فساد****سنان لاله به خون دلش بیالودست
سیاه روی سپهر کبود کسوت را****رخش ز زنگ کدورت نخست بزدودست
پس از خزانهٔ حسن و جمال خورشیدش****کفاف حسن و زکوه جمال فرمودست
بیاض روز به پالونهٔ هوای مشف****هزار سال بر این تیره خاک پالودست
گهی به خرج بخار از بحار کم کردست****گهی به دخل دخان بر اثیر بفزودست
ترا که میر خراسانی از ره تقدیم****بر آسمان و زمین قدر و جاه افزودست
که انوری را بی خدمت مبارک تو****هرآنچه دیده ندیدست و گوش نشنودست
در
این سه سال چه در خواب و چه به بیداری****خیال رایت و آواز نوبتت بودست
شکستهای امانی به عشوه می بسته است****درشتهای حوادث به حیله می بودست
کنون حواشی جانش از قدوم فرخ تو****چو برگ گل همه شادیش توده بر تودست
که صورتی که ز من بنده آشنایی کرد****نه آنکه از لب من هیچ گوش نشنودست
نه بر زبان گذرانیده ام نه بر خاطر****نه بر عقیدت من بنده هرگز این بودست
عاقلا از سر جهان برخیز****که نه معشوقهٔ وفادارست
گیر کامروز بر سر گنجی****پا نه فردات بر دم مارست
از آن سپس که به تعریض یک دوبارم رفت****که مردمی کن و بخشیده بی جگر بفرست
صفی موفق سبعی چو بارها می گفت****که گرت هیزم هر روزه نیست خر بفرست
شبی به آخر مستی به طیبتش گفتم****که آنچه گفتی ار خشک نیست تر بفرست
غلام را بفرستاد بامداد پگاه****نه زان قبل که ستوری پگاه تر بفرست
بگویم از چه جهت گفت خواجه می گوید****که آن حدیث به دست آمدست زر بفرست
به خدایی که در دوازده میل****هفت پیکش همیشه در سفرست
تختهٔ کارگاه صنعت اوست****کو سواد مه و بیاض خورست
چمن بوستان نعت ترا****خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و دعا و شکر و ثنا****رایمش شاخ و بیهخ و برگ و بر است
گشته ام بی نظیر تا که ترا****به عنایت به سوی من نظرست
که مرا در وفای خدمت تو****نه به شب خواب و نه به روز خورست
خاک سم ستور تو بر من****بهتر از توتیای چشم سرست
زانکه دانم که پیش همت تو****آفرینش به جمله بی خطرست
شعرم اندر جهان سمر زان شد****که شعار تو در جهان سمرست
زاتش عشق سیم نیست مرا****خاطرم لاجرم چو آب زرست
دوش خوابی دیده ام گو نیک دیدی نیک باد****خواب نه بل حالتی کان از عجایب برترست
خویشتن را دیدمی بر تیغ کوهی گفتیی****سنگ او لعل و نباتش عود و خاکش عنبرست
ناگهان چشمم سوی گردون فتادی دیدمی****منبری گفتی که ترکیبش ز زر و گوهرست
صورتی روحانی از بالای منبر می نمود****گفتیی او آفتابست و سپهرش منبرست
با دل خود گفتم آیا کیست این شخص شریف****هاتفی در گوش جانم گفت کان پیغمبرست
در دو زانو آمدم سر پیش و بر هم دستها****راستی باید هنوزم آن تصور در سرست
چون برآمد یک زمان آهسته آمد در سخن****بر جهان گفتی که از نطقش نثار شکرست
بعد تحمید خدا این گفت کای صاحب قران****شکر کن کاندر همه جایی خدایت یاورست
بار دیگر گفت کای صاحب قران راضی مباش****تا ترا گویند کاندر ملک چون اسکندرست
بازانها کرد کای صاحب قران بر خور ز ملک****زآنکه ملکت همچو جان شخص جهان را در خورست
گر سکندر زنده گردد از تواضع هر زمان****با تو این گوید که جاهت را سکندر چاکرست
حق تعالی با سکندر هرگز این احسان نکرد****خسروا تو دیگری کار تو کار دیگرست
لشکرت را آیت نصر من الله رایت است****رایتت را از ملوک و از ملایک لشکرست
بیخ جور از باس تو چون بیخ مرجان آمدست****شاخ دین بی عدل تو چون شاخ آهو بی برست
صیت تو هفتاد کشور زانسوی عالم گرفت****تو بدان منگر
که عالم هفت یا شش کشورست
هرکه او در نعمتت کفران کند خونش بریز****زانکه فتوی داده ام کو نیز در من کافرست
بر سر شمشیر تو جز حق نمی راند قضا****حکم شمشیر تو حکم ذوالفقار حیدرست
دینم از غرقاب بدعت سر ز رایت برکشید****خسروا رای تو خورشید است و دین نیلوفرست
بر من و تو ختم شد پیغمبری و خسروی****این سخن نزدیک هرکو عقل دارد باورست
چون سخن اینجا رسید الحق مرا در دل گذشت****کین کدامین پادشاه عادل دین پرورست
زیور این خطبه هر باری که ای صاحب قران****بر که می بندد که او شایستهٔ این زیورست
گفت بر سلطان دین سنجر که از روی حساب****عقد ای صاحب قران چون عقد سلطان سنجرست
شاد باش ای پادشا کز حفظ یزدان تا ابد****بر سر تو سایهٔ چترست و نور افسرست
تا موالید جهان را سیزده رکن است اصل****زانکه نه علوی پدر وان چار سفلی مادرست
بادی اندر خسروی در شش جهت فرمان روا****تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترست
قطعهٔ صدر اجل قاضی قضاه شرق و غرب****آنکه بر عالم نفاذ او قضای دیگرست
خواجهٔ ملت حمیدالدین که از روی قوام****دین و ملت را مکانش چون عرض را جوهرست
آنکه قاضی فلک یعنی که جرم مشتری****روز بارش از عداد پرده داران درست
چاکران حضرتش نزد من آوردند دی****چاکران حضرتی کو را چو من صد چاکرست
چون نهادم بر سر و بر دیده آن تشریف را****کز عزیزی راست همچون دیدگانم در سرست
دیده از حیرت همی گفت این چه کحل و توتیاست****تارک از دهشت همی گفت این چه تاج و افسرست
بر زبانم رفت کین درج سراسر نکته بین****عقل گفت ای هرزه گو این درج تا سر گوهرست
زان سخن پروردنم یکبارگی معلوم شد****کانچه عالی رای ملک آرای معنی پرورست
خاطر وقادش اندر نسبت آب سخن****آتشی آمد
که دودش جمله آب کوثرست
عالم معنیش خواندم عالمم خاموش کرد****گفت عامل چون بود آن کو ز عالم برترست
مهر و کینش موجب بدبختی و نیک اختریست****چون از این بدبخت شد انصاف از آن نیک اخترست
از خط شیرینش اندر فکرتم کایا مگر****آهوان چین و ماچین را چراگه عسکرست
با خرد گفتم توانی گفت این اعجوبه چیست****گفت پندارم که بحری پر ز مشک و شکرست
عشق ازو به گفت گفتا نیک دور افتاده اند****یادگاری از لب معشوق و زلف دلبرست
دیر زی ای آنکه بعد از پانصد و پنجاه سال****نظم و خطت بر نبوت حجت پیغامبرست
حاجبت رگ ز دست دانستم****از چه معنی از آنکه محرورست
رگ زند هرکه او بود محرور****عذر عذرت مخواه معذورست
خیری خانه گر خراب شدست****غم مخور تابحانه معمورست
من ز خیری به تابخانه شوم****که نه من لنگم و نه ره دورست
تا مشقت ره طاعت نبرد هرگز گفت****که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست
چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند****گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست
همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست****که به پریش گمان همه کس مغرورست
خانه چون خانهٔ بوبکر ربابیست ولیک****اندرو هیچ طرب نیست که بی طنبورست
ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز****در و دیوار تمنی همه نامعمورست
حال او دور مشو با کرم خویش بگو****تات گوید که چنین ها ز مروت دورست
صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار****آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست
عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر****زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست
دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن****تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست
ای خداوندی کز غایت احسان و سخا****ابر در جنب کفت باطل و دریا زورست
جود و بخل از کف تو هر دو مخنث شده اند****مگرش طبع سقنقور و دم کافورست
بنده را خدمت پیوستهٔ ده ساله مگیر****کز قرابات نفور و ز وطن مهجورست
ده قصیده است و چهل قطعه همه مدحت تو****که به اطراف جهان منتشر و مشهورست
با چنین سابقه کس را به چنین روز که دید****کز غم راتبه روزش چو شب دیجورست
سعی کن سعی که در باب چنین خدمتگار****سعی تو اندک و بسیار همه مشکورست
بر سرش سایه فکن هین که در افواه افتاد****که ز تقصیر فلان کار فلان بی نورست
اندرین شدت گرما که ز تاثیر تموز****بانگ جزد از تف خورشید چو نفخ صورست
شمس را چیزکی است بر گردن****واندرور چیزها نه یک چیزست
هیچ دانی درو چه شاید بود****باش در زیر ریش او تیزست
آنچه بر گردن است ترکاج است****وانچه در زیر ریش تر تیزست
رئیس دولت و دین ای اسیر دست اجل****شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست
زمانه نی در مردی در کرم بشکست****سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست
دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر****یتیم وار برو جان به ماتمت بنشست
فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز****فغان ز گردش این جان شکار جورپرست
که صورتی که به عمری نگاشت خود بسترد****که گوهری که به سی سال سفت خود بشکست
زمانه عقد کمالی گسست و ای دریغ****که آسمان نتواند نظیر آن پیوست
ز دامگاه عناصر چه فایده ست بگو****وزین کشنده دو دام سیه سپید که هست
که روزگار پس از انتظار نیک دراز****بدین دو دام همین مرغ صید کرد و بجست
اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک****نماند مردمک دیده ای که دیده نخست
وگرچه هیچ شبی نیست تا ز دست دماغ****هزار دیده نگردد ز اشک میگون مست
زبان حال همی گوید اینت مقبل مرد****که از چه عید و عروسی کرانه کرد و برست
تو پروریدهٔ کابوک آسمان بودی****از آن قرار نکردی در آشیانهٔ پست
زمانه دل به تو زان درنبست می دانست****که ماهی فلکی را فرو نگیرد شست
اعتقادی درست دار چنانک****اعتمادت بدان نباشد سست
بنده را بی شک از عذاب خدای****نرهاند جز اعتقاد درست
ای کریمی که در زمین امید****هرچه رست از سحاب جود تو رست
لغزی گفته ام که تشبیهش****هست زاحوال بدسگال تو چست
آنچه از پارسی و تازی او****چون مرکب کنی دو حرف نخست
در مزان هرکه بیندش گوید****نامی از نامهای دشمن تست
باز چون با ز پارسیش افتاد****در ; مادرش چه سخت و چه سست
وانچه باقی بماند از تازیش****هست همچون شمایلش به درست
مر مرا در شبی که خدمت تو****روی بختم به آب لطف بشست
داده ای آن عدد که بر کف راست****پشت ابهام از رکوع آن جست
بده ار پخته شد و گر نی نی****نه تو در بصره ای نه من در بست
در دو هستیت نیستی مرساد****تا که مرفوع هست باشد هست
ای بزرگی که جود بحر محیط****در کف چون سحاب تو بستست
مشکل و حل آسمان و زمین****در سؤال و جواب تو بستست
خبرت هست کز جماعی چند****در منی ده شراب تو بستست
با خرد گفتم که دستور جهان****دست می زد گفت چه دستور و دست
دست نتوان خواندن او را زینهار****پنج کان بر پنج دریا می زدست
تو کس خواجه ای و هرکه چو تو****کس دیگر کسست همچو خسست
من کس کس نیم به نفس خودم****لاجرم هرکه چون منست کسست
نسبت ما دو تن به عیب و هنر****گر همین هر دو بیش نیست بسست
بوالحسن ای کسی که در احسان****وعده از رغبت تو مایوسست
دل و دستت که شاد باد و قوی****بحر معقول کان محسوسست
نکبتت عام نکبتی است کزو****شرع منکوب و ملک منکوسست
داغ آسیب دور تو دارد****هر اساس ستم که مدروسست
دوش آز از نیاز می پرسید****که کنون دور دهر معکوسست
گفت نی گفتش آخر از چه سبب****طالع مکرمات منحوسست
مکرمت بانگ برگرفت از حبس****که کریم زمانه محبوسست
ای سروری که کوکبهٔ کبریات را****کمتر جنیبت ابلق ایام سرکشست
رای تو در نظام ممالک براستی****تیری که جیب گنبد گردونش ترکشست
اکنون که از گشاد فلک بر مسام ابر****پیکان باد را گذر تیر آرشست
وز برف ریزه گوشهٔ هر ابر پاره ای****تیغست گوییا که به گوهر منقشست
برحسب حال مطلع شعری گزیده ام****واورده ام به صورت تضمین و بس خوشست
گویم کسی که چهرهٔ روزی چنین بدید****خاصه چنین که طرهٔ شبها مشوشست
بر خاطرش هر آینه این شعر بگذرد****کامروز وقت باده و خرگاه و آتشست
چندان بقات باد ز تاثیر نه سپهر****کاندر زمانه طبع چهار و جهت ششست
ای به همت بر آفتابت دست****آسمان با علو قدر تو پست
بهتر از گوهر تو دست قضا****هیچ پیرایه بر زمانه نبست
هیچ دل با تو بد نشد که فلک****آرزوهاش در جگر نشکست
هیچ سر آستان تو بنسود****که کله گوشه بر سپهر نخست
باز در طاعت تو کبک نواز****دیو در دولت تو حرزپرست
آن شهابست کلک مسرع تو****که ازو هیچ دیو فتنه نجست
ابر عدل تو نایژه بگشاد****گرد تشویش از جهان بنشست
همتت دامن کرم بفشاند****آز هم در زمان ز فاقه برست
ای به جایی که از علو بفکند****بیم دست تو چرخ را از دست
انوری را ز حرص خدمت تو****چون بر آتش بود قدم پیوست
نتواند که زحمتت ندهد****گاه و بی گه چه هوشیار و چه مست
هست اینک ندیم حلقهٔ در****ای جهان بر در تو بارش هست
دی گفت به طنز نجم قوال****کای بنده سپهر آبنوست
در زنگولهٔ نشید دانی****گفتم چه دهند از این فسوست
در پردهٔ راست راه دانم****وانگاه به خانهٔ عروست
ای بزرگی که در بزرگی و جاه****قدرت از چرخ هفتمین بیشست
عقل با دانش تو بی دانش****چرخ با همت تو درویشست
دیدهٔ دیدهٔ ذکاء تو است****هرچه در خاطر بداندیشست
باز بی پاس دولتت کبک است****گرگ بی داغ طاعتت میشست
نور در چشم دشمنت نارست****نوش در کام حاسدت نیشست
عالمی در حمایت کف تست****کف تو در حمایت خویشست
بنده را گرچه کمترین هنرست****اینکه نقش جهان بدکیشست
جز به سعی تو برنخواهد گشت****بنده را این مهم که در پیشست
هر جمال و شرف که دارد ملک****از جمال و جلال اشرافست
خواجه منصور عامر آنکه کفش****از عطا یادگار اسلافست
دخل مدحش ز شرق تا غربست****خرج جودش ز قاف تا قافست
رسمش اندر زمانه تصنیف است****واندرو از بزرگی انصافست
ای هنرمند مهتری که خرد****با هنرهای تو ز اجلافست
شکر شکر تو در افواهست****سمر رسم تو در اطرافست
تیر در حضرت تو مستوفی****زهره در مجلس تو دفافست
گرچه از غایت فصاحت و ذهن****همه دیوان شعرم اوصافست
وصف احسان تو چو من نکند****هرکه اندر زمانه وصافست
نیستی مسرف و ز غایت جود****خلق را در تو ظن اسرافست
بده ای خواجه کز پی بذلت****خاک بزاز و کوه صرافست
تا اثیر از هوا لطیف ترست****تا هوا چون اثیر شفافست
باد صافی تر از هوای اثیر****دلت از غم که از حسد صافست
این مجلس خواجهٔ جهانست****یا شکل بهشت جاودانست
یا منشاء ملک و نشو دین است****یا موقف عرض انس و جانست
اوجش فلکیست کز بلندی****معیار عیار آسمانست
صحنش حرمی که در حریمش****از سایه و آفتاب امانست
راز دل زهره و عطارد****در زخمهٔ مطربش نهانست
سقفش به صدا پس از دو هفته****بی هیچ مدد نشید خوانست
خورشید مروق ار ندیدی****در ساغر ساقیانش آنست
تا قبهٔ آسمان گردان****گرد کرهٔ زمین روانست
این قبله نشانهٔ زمین باد****چونانکه نشانهٔ جهانست
خرم ز نشستن وزیری****کز مرتبه پادشا نشانست
به خدایی که بذل جان او را****پایهٔ اولین احسانست
کمترین پایه لطف و صنعش را****باد نوروز و ابر نیسانست
که مرا در فراق خدمت تو****زندگانی و مرگ یکسانست
از هر آسانیی که بی تو بود****خاطر و طبع من هراسانست
می کشم در فراق سختیها****هجر یاران به گفتن آسانست
دل و جان تا مقیم خوارزمند****وای بر تن که در خراسانست
خوشدلی در جهان طمع کردن****هم ز سودای طبع انسانست
آلودهٔ منت کسان کم شو****تا یک شبه در وثاق تو نانست
راضی نشود به هیچ بد نفسی****هر نفس که از نفوس انسانست
ای نفس به رستهٔ قناعت شو****کانجا همه چیز نیک ارزانست
تا بتوانی حذر کن از منت****کاین منت خلق کاهش جانست
زین سود چه سود اگر شود افزون****در مایهٔ نفس نقص نقصانست
در عالم تن چه می کنی هستی****چون مرجع تو به عالم جانست
شک نیست که هرکه چیزکی دارد****وانرا بدهد طریق احسانست
لیکن چو کسی بود که نستاند****احسان آنست و سخت آسانست
چندان که مروتست در دادن****در ناستدن هزار چندانست
ای سعد سپهر دین کجایی****کاثار سعادتت نهانست
بازم ز زمانه کم گرفتی****وین هم ز کیادت زمانست
این عادت قلهالمبالات****آیین کدام دوستانست
زین گونه بضاعت مودت****در حمل کدام کاروانست
ما را باری غم تو هر شب****همخوابهٔ مغز استخوانست
زان روی که روزی از فراقت****با سال تمام توامانست
سالیست که دیدهٔ پر آبم****بر طرف دریچه دیدبانست
رخسارهٔ کاه رنگم از اشک****در هجر تو راه کهکشانست
روزم سیهست از آنکه چشمم****از آتش سینه پر دخانست
خود صحبت اندساله بگذار****گو مرد غریب ناتوانست
گرچه زدهٔ سپهر پیرست****آخر نه چو بخت ما جوانست
برخیزم و بنگرم که حالش****در حبس تکبر از چه سانست
از دست مشو ز سقطهٔ من****پای تو اگرچه در میانست
سری دارم که گر بگویم****گویی بحقیقت آن چنانست
آن شب که دو عالم از حوادث****گویی که دو محنت آشیانست
و اجرام نحوس را به یکبار****در طالع عافیت قرانست
وز عکس شفق هوای گیتی****یک معرکه لمعهٔ سنانست
گفتم که چو شب گران رکابست****تدبیر می سبک عنانست
مهمان تو آمدیم یالیت****یالیتم از آن دو میهمانست
تا از در مجلست که خاکش****همتای بهشت جاودانست
سر در کردم اشارتت گفت****در صدر نشین که جایت آنست
من نیز به حکم آنکه حکمت****بر جان و روان من روانست
بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست****عیبی
نبود که میزبانست
القصه چو جای خود بدیدم****کز منطقه نیک بر کرانست
با خود گفتم که انوری هی****هرچند که خانهٔ فلانست
لیکن به حضور او که حدش****حاضر شدن همه جهانست
دانی که تصدری بدین حد****نه حد تو خام قلتبانست
فی الجمله ز خود خجل شدم نیک****خود موجب خجلتم عیانست
اندازهٔ رسم دانی من****داند آن کس که رسم دانست
بر پای نشستم آخرالامر****چونان که گمان همگنانست
پی کورکنان حریف جویان****زانگونه که هیچکس ندانست
گفتم که چو شب سبکترک شد****اکنون گه ساغر گرانست
چون تو به سه گانه دست بردی****برجستم و این سخن نشانست
از گوشهٔ طارمت که سمکش****معیار عیار آسمانست
بر خاک درت نثار کردم****شخصی که برو نثار جانست
یعنی که گرم ز روی تمکین****بر سدرهٔ منتهی مکانست
درگاه سپهر صورتت را****تا حشر سرم بر آستانست
کمال دین محمد محمد آنکه برای****جمال حضرت و صدر و وزیر سلطانست
نفاذ حکم و قضا و قدرت قدر وسع آنک****به حل و عقد ممالک منوب دورانست
سپهر برشده تا رای روشنش دیدست****ز بر کشیدن خورشید و مه پشیمانست
زمانه در دل کتم عدم ضمیری داشت****که در وجود نگنجد کمال او آنست
مدار جنبش قدرش ورای خورشیدست****در سرای کمالش فراز کیوانست
به رای روشن پاک آفتاب گردونست****به قدر و جاه و شرف آسمان گردانست
وزارت از سخن او چو جان باجسمست****نیابت از قلم او چو جسم با جانست
به پیش آینهٔ طبعش آشکار شود****هر آن لطیفه که از روزگار پنهانست
ز اتصال کواکب وز امتزاج طباع****هر آن اثر که ببینی هزار چندانست
که او مشیر همه کارهای اقبالست****که او مدار همه کارهای دیوانست
بجز حمایتش از حادثات امان ندهد****که این چو کشتی نوحست و او چو طوفانست
به کار خادمش اندیشه ای همی باید****به از گذشته که اندیشه ناک و حیرانست
به بنده وعدهٔ الوان چه بایدش بستن****که
از زمانه برو بندهای الوانست
به زیر ضربت خایسک محنت و شیون****صبور نیست ولی صبر کار سندانست
به طول قطعه گرانی نکردم از پی آن****کزین متاع درین عرضگاه ارزانست
همیشه تا ز فرود سپهر ارکانند****هماره تا ز ورای کمال نقصانست
مباد هیچ بدی از سپهر و ارکانش****که از کمال بزرگی سپهر و ارکانست
ز طوق طوعش خالی مباد گردن دهر****که بس یگانه و فرزانه و سخندانست
بهشت را چه کنی عرضه بر قلندریان****بهشت چیست نشانی ز بود انسانست
به سر سینهٔ پاک و به جان معصومان****بدان خدای که دانای سر و اعلانست
که نقل رند ز مستان لم یزل خوشتر****ز میوهای بهشت و نعیم رضوانست
کلبه ای کاندرو به روز و به شب****جای آرام و خورد و خواب منست
حالتی دادم اندرو که در آن****چرخ در غبن و رشک و تاب منست
آن سپهرم درو که گوی سپهر****ذره ای نور آفتاب منست
وان جهانم درو که بحر محیط****والهٔ لمعهٔ سراب منست
هرچه در مجلس ملوک بود****همه در کلبهٔ خراب منست
رحل اجزا و نان خشک برو****گرد خوان من و کباب منست
شیشهٔ صبر من که بادا پر****پیش من شیشهٔ شراب منست
قلم کوته و صریر خوشش****زخمه و نغمهٔ رباب منست
خرقهٔ صوفیانهٔ ارزق****بر هزار اطلس انتخاب منست
هرچه بیرون از این بود کم و بیش****حاش للسامعین عذاب منست
گنده پیر جهان جنب نکند****همتی را که در جناب منست
زین قدم راه رجعتم بستست****آنکه او مرجع و مب منست
خدمت پادشه که باقی باد****نه به بازوی باد و آب منست
این طریق از نمایشست خطا****چه کنم این خطا صواب منست
گرچه پیغام روح پرور او****همه تسکین اضطراب منست
نیست من بنده را زبان جواب****جامه و جای من جواب منست
ای به دندان دولت آمده خوش****درد دندانت هیچ بهتر هست
دارد از غصه آسمان دندان****بر که بر نفس همتت پیوست
زانکه هرگز به هیچ دندان مزد****بر سر خوان آسمان ننشست
تیز دندانی حرارت می****درد دندانت چون به خیره بخست
باز بنمود آسمان دندان****تا الم باز پس کشیدی دست
سر دندان سپید کرد قضا****گفتش ای جور خوی عشوه پرست
آب دندان حریفی آوردی****کوش تا رایگان توانی جست
از چنین صید برمکش دندان****مرغ چربست و آشیانی پست
من نگویم که جامه در دندان****زانتقامش به جان بخواهی رست
خیز و دندان کنان به خدمت شو****آسمان دیرتر میان دربست
گفت هم عشوه پشت دست بزد****دو سه دندان آسمان بشکست
میر یوسف سخن دراز مکش****وقت می بین چگونه کوتاهست
گرچه مستغنیم از این سوگند****حق تعالی گواه و آگاهست
کین چنین جود اگر بحق گویی****نه سزاوار آن چنان جاهست
راه آن هیچ گونه می نروی****کین جوان مرد بر سر راهست
تا نگویی که اینت طالب سیم****کهربا نیز جاذب کاهست
احتیاج ضرورتی مشمار****اینک اشتباه را به اشتباهست
گر تویی یوسف زمانه چرا****دل من ز انتظار در چاهست
ور منم معطی سخن ز چه روی****به عطا نام تو در افواهست
زانچنان بیتها که کس را نیست****کز پی پنچ دانگ پنجاهست
حاش لله مباد یعنی هجو****راستی جای حاش لله است
دوش بیتی دو می تراشیدم****خردم گفت خیز بی گاهست
این یک امشب مکن به قول هوا****کیست کورا هوا نکو خواهست
بو که فردا وگرنه با این عزم****تا به فردای حشر زین ماهست
هان و هان بیش از این نمی گویم****شیر در خشم و رشته یکتاهست
روز طوفان و باد حزم نکوست****خاصه آنرا که خانه خرگاهست
با آنکه چند سال بدیدم بتجربت****کز کل خواجگان جهان بوالحسن بهست
پنداشتم که بازوی احسان قوی ترست****آنجا که بر کتف علم پیرهن بهست
یا همچو سرو نش در آزادگی کند****آنرا که باغ و برکه و سرو و چمن بهست
یا همچو شمع نور به هرکس رساند آنک****در پیش او نهاده به گوهر لگن بهست
مودود احمد عصمی عشوه ایم داد****گفتم که او سر است و سر آخر ز تن بهست
راغب شدم به خدمت او تا شدم چنانک****حال سگان بوالحسن از حال من بهست
در جهان چندان که گویی بی شمار****نیستی و محنت و ادبیر هست
وز فلک چندان که خواهی بی قیاس****نفرت آهو و خشم شیر هست
گر ز بالای سپهر آگه نه ای****زین قیاسش کن که اندر زیر هست
دورها بگذشت بر خوان نیاز****کافرم گر جز قناعت سیر هست
نام آسایش همی بردم شبی****چرخ گفتا زین تمنی دیر هست
گفتمش چون گفت آن اندر گذشت****گر کنون رغبت نمایی ; هست
با یکی مردک کناس همی گفتم دی****تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست
صنعت و حرفت ما هر دو تو می دانی چیست****آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست
گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس****اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست
کار فرمای دهد رونق کار من و تو****داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست
کار فرمای مرا پایهٔ من معلومست****لاجرم جان من از بند تقاضا رستست
باز چون گاو خراس از تو و از پایهٔ تو****کارفرمای ترا دیده چنان بربستست
که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی****کردهٔ دانم و پرداخته و پیوستست
یا چنان داند کین عمر عزیز علما****همچو روز و شب جهال متاع رستست
او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد****که ترا از سر پندار در آن پی خستست
انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت****عقل داند که ستم نز تبرست از دستست
غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو****تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست
صاحبا ماجرای دشمن تو****که کسش در جهان ندارد دوست
گفته ام در سه بیت چار لطیف****زان چنانها که خاطرم را خوست
طنز می کرد با جهان کهن****در جهان گفتیی که تازه و نوست
رنگ او با زمانه درنگرفت****رونق رنگ با قیاس رکوست
روزگارش گلی شکفت و برو****همچو بر باقلی کفن شد پوست
آسمان در تنعمش چو بدید****گفت اسراف بیش از این نه نکوست
همچو ریواج پروریده شدست****وقت از بیخ برکشیدن اوست
مقلوب لفظ پارس به تصحیف از کفت****دارم طمع که علت با من ز دست کوست
تصحیف قافیه که به مصراع آخرست****گر ضم کنی بر آنچه مسماست هم نکوست
آن دو لطیف را سیمی هست هم لطیف****وانچش کنی تو قلب به مقلوب او هم اوست
امروز اگر از این سه برون آریم به جود****فردا ز شکر هر سه برون آرمت ز پوست
بفرستم ای امیر به تعجیل شربتی****زان کز قوام و نفع چو لفظ بدیع اوست
شیرین و ترش گشته دو جوهر به هم رفیق****این چون حدیث دشمن و آن چون عتاب دوست
آورده زیر کان ز پی فایده برون****رز را یکی ز سینه و نی را یکی ز پوست
به خدایی که معول به همه چیز بدوست****به رسولی که چو ایزد بگذشتی همه اوست
که به اقطاع نخواهم نه جهان بلکه فلک****نه فلک نیز مجرد فلک و هرچه دروست
بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست****دور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوست
مودودشه موئید دین پهلوان شرق****کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند اوست****خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج****بر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوست
چشم مسافران ظفر نیست بر قدر****بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست
ای بس همای بخت که پرواز می کند****در سایه ای که بر عقب نیکخواه اوست
هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر اوست****هم دستگاه بحر بهین دستگاه اوست
بر آستان چرخ به منت قدم نهد****گردی که مایه و مددش خاک راه اوست
انصاف اگر گواه دوام است لاجرم****انصاف او به دولت دایم گواه اوست
روزش چنین که هست همیشه به گاه باد****کین ایمنی نتیجهٔ روز به گاه اوست
منصور باد رایت نصرت فزای او****کین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست
بوطیب آنکه سرد و جفا گفت مر مرا****بگذاشتم که مرد سفیهست و عقربی است
ور زانکه از سفه به همه عمر در جهان****دشنام من دهد چه کنم گرچه مصعبی است
از حرمت علیکم او تا به قد سلف****هرچ از تبار اوست پلیدست و روسبی است
نیامدست مرا خویشتن دگر مردم****از آن زمان که بدانسته ام که مردم چیست
گرم نشان دهی از روی مردمی چه شود****چو بخت نیک نشانت دهم که مردم کیست
با فلک دوش به خلوت گله ای می کردم****که مرا از کرم تو سبب حرمان چیست
این همه جور تو با فاضل و دانا ز چه جاست****وین همه لطف تو با بی هنر و نادان چیست
فلکم گفت که ای خسرو اقلیم سخن****با منت بیهده این مشغله و افغان چیست
شکر کن شکر که در معرض فضلی که تراست****گنج قارون چه بود مملکت خاقان چیست
نشنیده ای که زیر چناری کدو بنی****برجست و بر دوید برو بر به روز بیست
پرسید از چنار که تو چند روزه ای****گفتا چنار عمر من افزون تر از دویست
گفتا به بیست روز من از تو فزون شدم****این کاهلی بگوی که آخر ز بهر چیست
گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ جنگ****کاکنون نه روز جنگ و نه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو زد باد مهرگان****آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست
نشوی سرور اندرین گیتی****گرچه در هر فنیت چالاکیست
بشنو از من اگر سری طلبی****کاین سخن سر علم افلاکیست
سینه بر خاک نه مربع وار****که قران در مثلث خاکیست
خسروا این چه حلم و خاموشیست****صاحبا این چه عجز و مایوسیست
آخر افسوستان نیاید از آنک****ملک در دست مشتی افسوسیست
اولا نایبی که نیست به کار****راست چون پیر کافر روسیست
ثانیا این کمال مستوفی****نیک سیاح روی و سالوسیست
ثالثا این قوام رعنا ریش****بر سر منهی و جاسوسیست
رابعا این کریم گنده دهن****مردکی حیلتی و ناموسیست
خامسا این محمد رازی****بتر از رهزنان چپلوسیست
سادسا این ثقیل مفسد عز****کز گرانی چو کوه بعلوسیست
همه ناز و کرشمه و کبرست****گوییا از نژاد کاووسیست
سابعا این فرید عارض لنگ****از در صدهزار طرطوسیست
ثامن القوم آن یمین سرخس****راست چون میل گور قابوسیست
کیست تاسع نتیجهٔ مخلص****که به رخ همچو زر بر موسیست
مردکی اشقراست و رومی روی****گویی از راهبان ناقوسیست
عاشر آن اکرم معاشر شر****گویی از گبرکان ناووسیست
اکرم اکرم نعوذ بالله ازو****هیکل مدبری و منحوسیست
چاکر خام قلتبانی اوست****هیچ گویی کمال عبدوسیست
ما فرحنا معین حدادی****هست محبوس و اهل محبوسیست
احمد لیث آن مخنث فش****که همه خز و توزی وسوسیست
از کمال خری و بی خردی****جل اسبش کتان قبروسیست
هریکی را از این رهی مذهب****کفر محض این نجیبک طوسیست
همه از روزگار معکوسست****هرچه در کار ملک معکوسیست
برترین مایه مرد را عقلست****بهرین پایه مرد رد تقویست
بر جمادات فضل آدمیان****هیچ بیرون از این دو معنی نیست
چون از این هر دو مرد خالی ماند****آدمی و بهیمه هر دو یکیست
کافران را که آدمی نسبند****نص بل هم اضل از این معنیست
عنصری گربه شعر می صله یافت****نه ز ابناء عصر برتری ایست
نیست اندر زمانه محمودی****ورنه هرگوشه صد چو عنصری ایست
ز مردمان مشمر خویش را به هیات و شکل****که مردمی نه همین هیکل هیولا نیست
به حسن ظاهر و باطن مسلمت نکنند****که این دو هم ز صفتهای روح حیوانیست
وگر تو گویی نطقست مر مرا گویم****که این حدیث هم از احمقی و کم دانیست
اگر به نطق همی حرف و صوت را خواهی****زنخ مزن نه قیاسیست این نه برهانیست
که این نتیجهٔ جانست و آن دو قرع هوا****هوا مجسم و جان نز جهان جسمانیست
برابری چه کنی با کسی که در ملکش****امیر شهر تو در آرزوی سگبانیست
به شغل دیوان بر من تکبرت نرسد****که دیوی ارچه ترا صد مثال دیوانیست
ترا اگر عملی داد روزگار چه شد****مرا به جای عمل عملهای یونانیست
به شهوتی که براندی همی چه پنداری****که در وجود همان لذتست و آسانیست
به روح من نشوی زنده تات ننمایم****که از چه نوع مرا عیشهای روحانیست
وگر تو گویی عیش من و تو هر دو یکیست****غلط کنی که مرا عقلی و ترا نانیست
ترا به روح بهیمیست زندگی و مرا****به فیض علت اولی و نفس انسانیست
بدین دلیل که گفتم یقین شدت باری****که ملک و ملک مرا باقی و ترا فانیست
بدین شرف که تو داری و این کرم که تراست****چه جای این همه ما در غری و کشخانیست
گذشت ظلم تو ز اندازه بر مسلمانان****ز کردگار بترس این چه نامسلمانیست
خدای شر تو از روی خلق دور کناد****که با وجود تو روی جهان به ویرانیست
چار شهرست خراسان را در چارطرف****که وسطشان به مسافت کم صد در صد نیست
گرچه معمور و خرابش همه مردم دارند****بر هر بی خردی نیست که چندین دد نیست
مصر جامع را چاره نبود از بد و نیک****معدن در و گهر بی سرب و بسد نیست
بلخ شهریست در
آکنده به اوباش و رنود****در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست
مرو شهریست به ترتیب همه چیز درو****جد و هزلش متساوی و هری هم بد نیست
حبذا شهر نشابور که در ملک خدای****گر بهشتیست همانست و گرنه خود نیست
ای سروری که چون تو به رادی سحاب نیست****چون رای روشن تو بلند آفتاب نیست
مهمان رسیده اند تنی چندم این زمان****قومی که شان برفتن از اینجا شتاب نیست
داریم کودکی که چو روی و چو موی او****گلبرگ نوشکفته و مشک به تاب نیست
دربند خواب او همه حیران بمانده ایم****او نیم مست گشته و ما را شراب نیست
کیمیایی ترا کنم تعلیم****که در اکسیر و در صناعت نیست
رو قناعت گزین که در عالم****کیمیایی به از قناعت نیست
تو مرا گر پیاده ام منکوه****که مرا از پیادگی گله نیست
جنبش آسمان به نفس خودست****پای بند طویله و گله نیست
در سواری تو لاف فخر مزن****که ترا جای لاف و مشغله نیست
تو چو کوهی و در مفاصل کوه****حرکت جز به سعی زلزله نیست
نیست یک تن در همه روی زمین****کو به نوعی از جهان فرسوده نیست
نیست بی غصه به گیتی هیچ کار****در زمانه هیچ شخص آسوده نیست
رنده می باید چنانک آید ز پیش****کار گیتی بر کسی پیموده نیست
به خدایی که بی ارادت او****خلق را رنج و شادمانی نیست
کاندرین روزگار زن کردن****بجز از محض قلتبانی نیست
بهاء الدین علی کز چرخ جودش****دمی دریا و کان را خوشدلی نیست
دلش با بحر اخضر توامانست****ولیکن او بدین بی ساحلی نیست
به نادر معدهٔ آزی بیابی****که از انعام عامش ممتلی نیست
برو در سایهٔ اقبال او رو****کز آن به کیمیای مقبلی نیست
حسودش گفت کز امثال این مرد****جهان آخر بدین بی حاصلی نیست
کرم گفتا بلی لیک از هزاران****یکی همچون بهاء الدین علی نیست
ای جوانمردی که هرگز چرخ پیر****گام حکم الا به کامت برنداشت
از کفایت آنچه دارد طبع تو****خاطر لقمان و اسکندر نداشت
دوستی دارم که در روی زمین****کس ازو در حسن نیکوتر نداشت
بارها می گفت کایم نزد تو****این سخن از وی دلم باور نداشت
این زمان آمد ولیکن کمترین****در همه کیسه طسویی زر نداشت
گوشتی و نقل و نان ترتیب کرد****لیک وجه بادهٔ احمر نداشت
بادهٔ نابم فرست ای آنکه دهر****در سخاوت چون تویی دیگر نداشت
ور نداری از کس دیگر بخر****وین مثل برخوان که جحی خر نداشت
هر کرا ریدنی بگیرد سخت****رید بایدش و کارها بگذاشت
زانکه ما تجربت بسی کردیم****تا نریدیم هیچ سود نداشت
تیز دادیم و گندها کردیم****عقلها نیز هم برین بگماشت
جهان ز رفتن مودود شه موئید دین****به ما نمود مزاج و به ما نمود سرشت
جریده ایست نهاد سیه سپید جهان****که روزگار درو جز قضای بد ننوشت
چه سود از آنکه از این پیش خسروان کردند****زرزمگاه قیامت به بزمگاه بهشت
چو عاقبت همه را تا به سنجر اندر مرو****شدست بستر خاک و شدست بالین خشت
کدام جان که قضاش از ورای چرخ نبرد****کدام تن که فناش از فرود خاک نهشت
بگو که خوشه آسانی از کجا چینم****که گاو چرخ از این تخم و بیخ هیچ نکشت
بگو که جامهٔ آسایش از کجا پوشم****چو دوک زهره از این تاروپود هیچ نرشت
مسافران بقا را چو نیست روی مقام****دوروزه منزل و آرامگه چه خوب و چه زشت
خدای ناصر دین را بزرگ اجرای داد****که دهر خرد بساطی ز ملک در ننوشت
شکلی نهاده اند حکیمان روزگار****اعداد آن به رمز بخواهم همی نوشت
جشن عرب به سال درو اختران چرخ****نقش مهین کعب ببین این نکو سرشت
میعاد وضع حمل و نماز و خدای عرش****یاران مصطفی و طلاق و در بهشت
جریده ایست نهاد سیه سپید جهان****که روزگار درو جز قضای بد ننوشت
جهان نثار گل تیره کرد آب سیاه****وزان زمانه نهفت آنکه سالها بسرشت
زمانه روزی چند از طریق عشوه گری****دهد بهار بقای ترا جمال بهشت
ولیک باد خزانش چو شاخ عمر شکست****به موت بستر و بالین کند ز خاک و ز خشت
چاشتگه در شهر مرو آن نامور فخر زمان****خسرو روی زمین سنجر ز عالم درگذشت
رفته از تاریخ هجرت پانصد و پنجاه و دو****روز شنبه از ربیع الاول از بعد سه هشت
به خدایی که از صنایع او****روی هر بوستان منقش گشت
که مرا در فراق خدمت تو****زندگانی چو مرگ ناخوش گشت
ای بزرگی کز آب و خاک چو تو****دست دوران آسمان نسرشت
تخمی از لطف در زمین کمال****چو تو حراث روزگار نکشت
یاد کردی ز انوری به کرم****باز بر پشت روزگار نبشت
غرض او تویی و خدمت تو****نه ملاقات چوب و صحبت خشت
در سرایی که تو نخواهی بود****در و دیوار او چه خوب و چه زشت
به خدایی که کعبه خانهٔ اوست****که بود کعبه بی توام چو کنشت
میزبان اول آنگهی خانه****روئیه الله نخست باز بهشت
در حدود ری یکی دیوانه بود****سال و مه کردی به سوی دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دو بار****آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفتی ای آنان کتان آماده بود****زیر قرب و بعد ازین زرینه طشت
قاقم و سنجاب در سرما سه چار****توزی و کتان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد****ورچه ما را بود بی برگی چه گشت
راحت هستی و رنج نیستی****بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
سراجی ای ز مقیمان حضرت ترمد****رسید نامهٔ تو همچو روضه ای ز بهشت
حدیث فخری منحول اندرو کرده****که دست و طبعش جز دوک آن حدیث نرشت
غرض چه یعنی دزدیست بی حیا آخر****من این ندانم کز ماده گاو ناید کشت
به کعبهٔ سخن اندر چه ذکر او رانی****که ذکر او نکند هیچ کافری به کنشت
گواهیش که گواهی خود در این محضر****ز ننگ او به همه شهر خود دو کس ننوشت
مکرم مفصل سدیدالدین سپهر سروری****ای کفت باغ امل را بهترین اردیبهشت
آنچنان افزون ز روی مرتبت ز ابنای عصر****کافتاب از ماه و چرخ از خاک و کعبه از کنشت
دست قدرت صورت آدم همی کردی نگار****ذکر اقبال تو بر اوراق گردون می نبشت
نه که خود آدم به ذکر تو تقرب می نمود****چون صور بخش هیولی خاک آدم می سرشت
سرورا وقت ضرورت خاصه چون من بنده را****بردن حاجت به نزدش چون کریمان نیست زشت
چون ندارم آنچه با قارون فروشد در زمین****در دلم آنست کانرا قبله کردن زرد هشت
در چنین وقتی مرا چون بندهٔ امر توام****از کف رادت که او جز تخم آزادی نکشت
گر نباشد آنچه اسمعیل را زو بد خلاص****زان بنگریزم که آدم را برون کرد از بهشت
نیز مدح و غزل نخواهم گفت****گرچه طبعم به شعر موی شکافت
کانک معشوق بود پیر شدست****وانک ممدوح بود فرمان یافت
من به الماس طبع تا بزیم****گوهر مدحت تو خواهم سفت
تو عطا گر دهی و گر ندهی****بالله ار جز ثنات خواهم گفت
خسروا گوهر ثنای ترا****جز به الماس عقل نتوان سفت
دی چو خورشید در حجاب غروب****روی از شرم رای تو بنهفت
بیتی از گفته باز می گفتم****رای عالی بر امتحان آشفت
گردی ار عقل داشت صحن دماغ****جان به جاروب هیبت تو برفت
نطقم اندر حجاب شرم بماند****خرم اندر خلاف عجز بخفت
حیرتم بر بدیهه خار نهاد****تا به باغ بدیهه گل نشکفت
عذر مستی مگیر و بی خردی****آشکارست این سخن نه نهفت
خود تو انصاف من بده چو منی****چون تویی را ثنا تواند گفت؟
عقل الحق از آن شریفترست****که شود با دماغ مستان جفت
گفتی اجل شهاب موئید که آن فلان****رفت و نگفت رفتم و این ناصواب رفت
از بادهٔ نعیم تو شد چون به خانه مست****رفتم چگونه گوید آن کو خراب رفت
ای ز جانم عزیزتر خاکی****گر زمین عطف دامن تو برفت
از تو باز آمدن که یارد خواست****عذر این آمدن که داند گفت
صفی الدین موفق را چو بینی****بگویش کانوری خدمت همی گفت
همی گفت ای به وقت کودکی راد****همی گفت ای به گاه خواجگی زفت
اگر از من بپرسد کو چه می کرد****بگو در وصف تو دری همی سفت
به وصف حجرهٔ پیروزه در بود****که آمد گنبد پیروزه را جفت
به شب گفت اندرو بودم ز نورش****سواد شب ز چشمم ذره ننهفت
غلو می کرد کز حسنش زمین را****بهاری تا به روز حشر نشکفت
سحاب از آب چشمش صحن می شست****صبا از تاب زلفش فرش می رفت
درین بود انوری کامد غلامش****که هیزم نیست چون آتش برآشفت
مرا گفت از چهار انگشت مردم****که بر چارم فلک طنزش زند سفت
به استدعای خرواری دو هیزم****زمستانی چو خر در گل همی خفت
گفتم آن تو نیست خواجه صلاح****گفت چه گفتم آن دو خلقانت
گفت چون نیست گفتم از پی آنک****گر بدو نافذست فرمانت
چون گذاری که بر زند هر روز****قلتبانی سر از گریبانت
خسروا روزی ز عمرم گر سپهر افزون کند****یا نگیرد بسته مرگم چون مگس را عنکبوت
گر توانم سجده گاه شکر سازم ساحتت****چون مسیح مریم از صفر حمل تا پای حوت
پس چه گویی صرف یارم کرد بر درگاه تو****هریکی این روزها را از پی یک روزه قوت
بخت را دانی که یارد کرد حی لاینام****اعتکاف سدهٔ درگاه حی لایموت
طالب مقصود را یک سمت باید مستوی****مرد را سرگشته دارد اختلافات سموت
من چو کرم پیله ام قانع به یک نوع از غذا****توامان با صبر چون وتر حنیفی با قنوت
فضلهٔ طبعم نسیج الوحد از این معنی شدست****فضلهٔ کرمک نسیج الالف شد با برگ توت
انوری لاف سخن تا کی زنی خاموش باش****بو که چون مردان مسلم گرددت ملک سکوت
ای خواجه رسیدست بلندیت به جایی****کز اهل سموات به گوشت برسد صوت
گر عمر تو چون قد تو باشد به درازی****تو زنده بمانی و بمیرد ملک الموت
ای به تو مخصوص اعجاز سخن****چون به وترای وتر در معنی قنوت
سمت درگاهت سعود چرخ را****گشته در دوران کل خیرالسموت
روزگاری در کمال ناقصان****روزگار اطلس کند ز برگ توت
ما چو قرص ارزن و حوت غدیر****تو چو قرص آفتا و برج حوت
صعوهٔ ما مرد سیمرغ تو نیست****تو قوی بازو به فضلی ما به قوت
پیش نظم چون نسیج الوحد تو****چیست نظم ما نسیج النعکبوت
گرچه در تالیف این ابیات نیست****بی سمین غثی و قسبی بی کروت
رای عالی در جواب این مبند****لایق اینجا السکوتست السکوت
ای به حق بخت تو حی لاینام****بادی اندر حفظ حی لایموت
صاحبا رای رفیعت که به معیار خرد****هست پیوسته چو میزان فلک حادثه سنج
پیش شطرنجی تدبیر چو بر نطع امور****از پی نظم جهان کرد بساط شطرنج
چرخ را اسب و رخی طرح کند در تدبیر****فتنه را بر در شه مات نشاند بی رنج
باز چون دست به شطرنج تفرج یازی****ای ز دست تو طمع رقص کنان بر سر گنج
شاه شطرنج که در وقت ضرورت ستده است****بارها خانهٔ فرزین و پیاده به سپنج
چون ببیند که ترا دست بود بر سر او****هم در آن معرکه با پیل کند نوبت پنج
هزار مدح شکر طعم وصف تو گفتم****کزو نگشت مرا تازه یک صبوح فتوح
برادرم که دو تن تاک را نهد نیرو****همی گسسته نگردد غبوق او ز صبوح
درست شد که دو تن تاک به ز صد ممدوح****یقین شدم که دو ممدوح به ز صد ممدوح
اندرین عصر هرکه شعر برد****به امید صلت بر ممدوح
چار آلت بیایدش ورنه****گردد از رنج غم دلش مجروح
دانش خضر و نعمت قارون****صبر ایوب و زندگانی نوح
ای خداوندی که هر کز خدمتت گردن کشید****از ره جنبش فلک در گردنش افکند فخ
هم نکو خواهانت را دایم به روی تو نشاط****هم بداندیشانت را دایم به ; من زنخ
ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر****از حزیران صدره گسترد و تموز و آب یخ
بر سپهر اول از تاثیر نور آفتاب****حدت خوی از عذار مه فرو شوید وسخ
میوها سر درکشند از شدت گرما به شاخ****ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ
وحش را گردد زبان در کام چون پشت کشف****طیر را گردد نفس در حلق چون پای ملخ
در چنین گرما ز بختم هیچ سردی نی که نیست****جز یکی کان نسبتی دارد به من یعنی که یخ
ای ملک پادشه شده ثابت قدم به تو****بر امر و نهی تو قدمش را ثبات باد
در ذمت ملوک جهان دین طاعتت****واجب تر از ادای صیام و صلات باد
واندر زمین مملکت از حرص خدمتت****مردم گیاه رسته به جای نبات باد
نعال بارگاه ترا گرد دستگاه****بر جای نعل و میخ هلال و بنات باد
در استخوان هرکه ز مهر تو مغز نیست****از پای مال خاک رمیم و رفات باد
بس بر جگر چو جان به لب آید ز تشنگیش****آب ار رود ز نایژهٔ حادثات باد
از آبهای دشمن تو اشک روشنست****رخسارهٔ چو نیلش ازو چون فرات باد
هر باد عارضه که به عرضت گذر کند****با نامهٔ شفا و نسیم نجات باد
ای پادشا سکندر ثانی و خضر تو****این شربت مبارکت آب حیات باد
ای مقر عز تو از خرمی دارالقرار****دایم از اقبال چون دارالقرار آباد باد
آن مکان کز تو فلک قدر و زمین بسطت شده است****در نهاد خود فلک سقف و زمین بنیاد باد
گفته ای از روی آزادی نزولی کن درو****جاودان جانت ز بند حادثات آزاد باد
وانکه گفتی طبع ما را شاد گردان گاهگاه****گاه و بی گاهت دل صافی و طبع شاد باد
پایهٔ شعر از عذوبت برده ای بر آسمان****آشمان را کمترین شاگرد تو استاد باد
باد شهرت را که دارد نسبت از باد بهشت****بر سر از تشویر طبعت خاک و در کف باد باد
کمترین بندگان از بندگان خاص تو****ای خداوندیت عام از بندگانت یاد باد
مجد دین ای جهان جود و کرم****دست جود تو ابر و باران باد
ساحت عالم از طراوت تو****چون رخ باغ در بهاران باد
نظر چشم و بوسه های لبت****به لب و چشم گلعذاران باد
شربت خوشگوار امروزت****چون همه عمر خوش گواران باد
ای زمان فرع زندگانی تو****زندگانیت جاودانی باد
وی جهان شادمان به صحبت تو****همه عمرت به شادمانی باد
امر و نهی تو بر زمین و زمان****چون قضاهای آسمانی باد
بر در و بام حضرت عالیت****که بهشتش بنای ثانی باد
روز و شب خدمت قضا و قدر****پرده داری و پاسبانی باد
با فلک مرکب دوام ترا****هم رکابی و هم عنانی باد
خضر و اسکندری به دانش و داد****شربتت آب زندگانی باد
تو توانا و ناتوانی را****با مزاج تو ناتوانی باد
تا به پایان رسد زمانهٔ پیر****جاه و بخت ترا جوانی باد
هست فرمانت بر زمانه روان****دایمش همچنین روانی باد
ملک و اقبال و دولت و شرفت****این جهانی و آن جهانی باد
مبشر آمد و اخبار فتح ختلان داد****نشاط باده کن ای خسرو خراسان شاد
درخت رقص کنان گشت و مرغ نعره زنان****چو برد مژدهٔ فتحت به باغ و بستان باد
تویی که هرچ بخواهی خدات آن بدهد****بدان دلیل کزو هرچه خواستی آن داد
تویی که تیغ تو چون سیل خون برانگیزد****کنند انجم و ارکان ز روز طوفان یاد
به عون عدل تو از شیر و یوز بستانند****گوزن و آهو در بیشه و بیابان داد
ز سنگ ریز در تست دست دریا پر****ز فتح باب کف تست ابر نیسان راد
جهان ز خصم تو مخذول تر نیابد کس****مگر ز مادر محنت برای خذلان زاد
چنانکه نصرت دین می کنی ز رایت و رای****به هرچه روی نهی ناصر تو یزدان باد
آن خداوندی که سال و ماه را****تکیه بر اجزای روز و شب نهاد
مر موالید جهان را سیزده****اصل و فرع و منشاء و مطلب نهاد
چار سفلی را از آن ام نام کرد****نام آن نه علویان را آب نهاد
هرچه از عالم بخیلی جمع کرد****یک مکان شان مطعم و مشرب نهاد
آن بخیل آباد ممسک خانه را****روز فطرت نام او نخشب نهاد
مذلت از طمع خیزد همیشه****وجودش در جهان نامنتفع باد
طمع آرد به روی مرد زردی****که لعنتهای رکنی بر طمع باد
ای ریاحین ملک تازه به تو****راحت از راح قسم روحت باد
شهپر فکرت جهان پیما****قدم قاصد فتوحت باد
از تو بر فتنه نوحه کرده فلک****زندگانی و عمر نوحت باد
نسبت عشق و رغبت باده****مانع توبهٔ نصوحت باد
تا بود راح کارساز صبوح****کار هر صبح با صبوحت باد
ای خداوندی که بنای جهان یعنی خدای****گوهر پاک ترا اصل نکوکاری نهاد
آستان ساحت جاه ترا چون برکشید****عقل کل هم پای بر خاکش بدشواری نهاد
فتنه را خواب ضروری دیده از گیتی بدوخت****چون قضا در دیدهٔ بخت تو بیداری نهاد
دی حیات تو نهادستی مرا در تن چنانک****بالله ار در خاک هرگز ابر آذاری نهاد
عذر آن اقدام چون خواهم که خاکش را سپهر****سرمهٔ چشم خداوندی و جباری نهاد
شاد باش ای مصطفی سیرت که خلق شاملت****بی تکلف بر تکبر داغ بیزاری نهاد
از شرف در عرض من عرقی نهادستی چنانک****مصطفی در نسل بوایوب انصاری نهاد
مثال عالی دستور چون به بنده رسید****قیام کرد و ببوسید و بر دو دیده نهاد
خدای عزوجل را چو کرد سجدهٔ شکر****زبان به شکر خداوند و ذکر او بگشاد
چه گفت گفت زهی ساکن از وقار تو خاک****چه گفت گفت زهی سایر از نفاذ تو باد
تویی که عاشق عهد بقای تست جهان****مگر که عهد تو شیرین شد و جهان فرهاد
تویی که بر در امروز دی و فردا را****اگر بخواهی حاضر کنی ز روی نفاذ
مرا به خدمت شه خوانده ای که خدمت او****نه من سپهر کند آن زمانه را بنیاد
عماد دولت و دین آنکه حصن دولت و دین****پس از وفور خرابی شدند ازو آباد
شه مظفر فیروز شه که فتح و ظفر****ز سایهٔ علم و شعلهٔ سنانش زاد
کدام دولت باشد چو بندگی شهی****که بندگیش کند سرو و سوسن آزاد
چو سرو و سوسن آزاد بندهٔ شاهند****هزار بنده چو من بنده بندهٔ شه باد
به سمع و طاعت و عزم درست و رای قوی****تنی به خدمت کوژ و دلی ز دولت شاد
به روز یازدهم از رجب روانه شدم****که کط ز شهر تموزست ویج از
مرداد
اگر زمانه با تمام عزم باشد رام****وگر ستاره با عطای عمر باشد راد
به شکل باد روم زانکه باد در حرکت****نیاورد ز بیابان و آب جیحون یاد
چو زیر ران کشم آن مرکبی که رایض او****گه ریاضت او بود باد را استاد
عنان صولت جیحون چنان فرو گیرم****که از رکاب گرانم برآورد فریاد
چو بگذرم به در خسروی فرود آیم****که هم مربی دینست و هم مراقب داد
به امر یار سلیمان به عزم شبه کلیم****به فر قرین فریدون به ملک مثل قباد
به عون دولتش از بخت داد بستانم****که داد بخت من از چرخ دولت او داد
بقاش باد نه چندان که در شمار آید****که رونقی ندهد هرچه در شمار افتاد
اگر بخت یاری دهد چون منی را****جنیبت بدو شاه سنجر فرستد
دو دست و دو پای خر استغفرالله****که او دوستان را چنین خر فرستد
اگر عالم سراسر ظلم گیرد****نیابد هیچ مظلوم از فلک داد
همه ظلم از نجوم و از فلک دان****که لعنت بر نجوم و بر فلک باد
تو آن کریمی کز التفات خاطر تو****نیاز تا به ابد در نعیم و ناز افتد
خرد سزای تو نا معنییی به دست آرد****هزار سال در اندیشهٔ دراز افتد
به بیست بیت مدیح تو در کرم بینی****چنان فتد که به اصلاح آن نیاز افتد
عجب مدار که اندر سرای عالم کون****گهی نشیب فتد کار و گه فراز افتد
ز حرص مدح تو باشد که از درخت سخن****لطیفه ای مثلا نیم پخته باز افتد
به خدایی که از شب تیره****روز روشن همی پدید آرد
بی قلم بر بساط آینه فام****صورت آفتاب بنگارد
کز غمت انوری ز آتش دل****آب حسرت ز دیده می بارد
ای شاه جهان حیهٔ صندوق خزانت****از هرچه نه خاص تو شود بانگ برارد
وانجا که فتد مال تو در معرض قسمت****دنبک زند و حق طمعها بگزارد
یکماه دگر گر ندهی سوزن عدلش****حقا که گر آن حیه ترا جبه گذارد
طاعت پادشاه وقت به وقت****هرکه در بندگی بجای آرد
رحمت سایهٔ خدای برو****سایهٔ رحمت خدای آرد
خاصه آن پادشا که چترش را****بخت با سایهٔ همای آرد
ستراعلی جلال دولت و دین****که اگر سوی سد ره رای آرد
جبرئیل از پی رکاب رویش****نوبتی بر در سرای آرد
آنکه در حل مشکلات امور****کلک او صد گره گشای آرد
کاه با اصطناع انصافش****خدمتیهای کهربای آرد
روز حکمش قضای ملزم را****هر زمان زیر دست رای آرد
رشک دستش سحاب نیسان را****گریهای به های های آرد
آنکه چون عصمتش تتق بندد****دور بینندگی به پای آرد
مردم دیده را ز خاصیتش****آسمان از رمد قبای آرد
باد را سوی حضرتش تقدیر****بسته دست و شکسته پای آرد
نفس نامی ز حرص مدحت او****برگ سوسن سخن سرای آرد
ای سلیمان عهد را بلقیس****کس به داود لحن نای آرد
بنده گرچه به دستبرد سخن****با همه روزگار پای آرد
طبع حسان مصطفایی کو****تا ثناهای غمزده ای آرد
زانکه مقبول مصطفی نشود****هرچه طیان ژاژخای آرد
از سلیمان و مور و پای ملخ****یاد کن هرچه این گدای آرد
تا بود زادهٔ بنات زمان****هرچه خاک نبات زای آرد
باد را جوز دی چو عدل بهار****رنگ فرسای مشکسای آرد
لالهٔ ناشکفته بی رزمی****رمحهای سنان گزای آرد
نرگس نوشکفته بی بزمی****جامهای جهان نمای آرد
جاهت اندر ترقیی بادا****که مددهای جانفزای آرد
خصمت اندر تراجعی بادا****که خللهای جانگزای آرد
خدایگانرا از چشم زخم ملک چه باک****چو بخت آتش فتح و سپند می آرد
هنوز ماه ز تایید تو همی تابد****هنوز ابر ز انعام تو همی بارد
ز خشکسال حوادث چگونه خشک شود****نهال ملک که اقبال جاودان کارد
لگام حکم تو خواهد سر زمانه و بس****که کامش از قبل طاعت تو می خارد
اگرچه همت اعلام تو درین درجه است****که جود او به سؤالی جهان کم انگارد
ز بند حکم تو بیرون شدن به هیچ طریق****زمانه می نتواند جهان نمی یارد
نه دیر زود ببینی
که بار دیگر ملک****زمام حکم به دستت چگونه بسپارد
ز روزگار مکن عذر کردهاش قبول****که وام عذر تو جز کردگار نگزارد
ترا خدای چو بر عالم از قضا نگماشت****بجای تو دگری واثقم که نگمارد
مباد روزی جز ملک تو جهان که جهان****به روز روشن از آن پس ستاره بشمارد
در این که هستی مردانه وار پای افشار****که بر سر تو فلک موی هم نیازارد
در فرج به همه حال زود بگشاید****چو مرد حادثه بر صبر پای بفشارد
ترا هنوز مقامات ملک باز پس است****خطاست آنکه همی حاسد تو پندارد
تو آفتاب ملوکی و سایهٔ یزدان****تویی که مثل تو خورشید سایه بنگارد
چو آفتاب فلک را غروب نیست هنوز****خدای سایهٔ خود را چنین بنگذارد
ز خواب بندهٔ خسرو معبران فالی****گرفته اند که غمهای ملک بگسارد
به خواب دید که در پیش تخت شعری خواند****وزان قصیده همین قطعه یاد می آرد
ای جهانی پر از مکارم تو****انوری در جهان ترا دارد
چون قوی دل بود به رحمت تو****هر زمان زحمتت همی آرد
چکند گرچه نیست بر تو عزیز****خویشتن خوار می نپندارد
بسکه کوشد که با تو دم نزند****کرمت خامشش بنگذارد
مبرمی شرط شاعریست ولیک****بنده را زان شمار نشمارد
اینک این مباینت حکمیست****که به انصاف حکم بگزارد
اینکه او پشت دست می خاید****همه را پشت پای می خارد
چه کنم قصه چون دراز کنم****عیش تلخم همی بیازارد
آب چون آتشم فرست که باد****بر سرم خاک غم همی بارد
آب انگور بوک سعی کند****تا غمم غوره در نیفشارد
اگر در خدمتت تقصیر کردم****مگر لطفت مرا معذور دارد
که بهتر آن کسی باشد که هردم****ز مخدومان گرانی دور دارد
درخت دولت شاه عجم سر بر فلک دارد****بلی سر بر فلک یازد چو بیخ اندر سمک دارد
سرافرازی و غواصی سزد شاخی و بیخی را****که آب چشمهٔ شمشیر تیز خاصبک دارد
سپهداری که در قهر بداندیشان شه طوطی****سپاهش را ظفر منهی و از نصرت یزک دارد
مخالف کی تواند دیدعز عز دین هرگز****چو اندر دیده از پیکان او دایم خسک دارد
خیال تیغ فتح انگیز او دشمن گداز آمد****مگر این دستبرد آب و آن طبع نمک دارد
ز بهر بخششی کان هر زمان حشر دگر سازد****مگر کان آنچ دارد با کف او مشترک دارد
بقا باداش اندر عز و دولت با فلک همبر****که اندر خدمت خسرو هنر بیش از فلک دارد
جور یکسر جهان چنان بگرفت****که همی بوی عدل نتوان برد
وز بزرگی که نفس حادثه راست****می شناسم که فاعلیست نه خرد
وز طریق دگر شناخته ام****که ره جور جابران بسپرد
ماند یک چیز اینکه او چو بکرد****تختهٔ دیگران چرا بسترد
نه همه مغز به که لختی پوست****نه همه صاف به که بعضی درد
ور تو بر اتفاق و بخت نهی****چون کلاهی ببایدش زد و برد
عقل آغاز کار کم نکند****نه در این ماجرا کم است از کرد
وانکه قسمی به خویشتن بربست****خویشتن را شریک ملک شمرد
وانکه دست از چرا و چون بکشید****وقت تسلیم هم قدم نفشرد
خواجه دانی که چیست حاصل کار****تا نباید عنان به دیو سپرد
متفکر همی بباید زیست****متحیر همی بباید مرد
ای زتو بنهاده کلاه منی****هر که نیاید کلهش از دو برد
نام تو اوراق سعادت نبشت****جاه تو الواح نحوست سترد
ازخلفات ذات دویم چون برفت****نام مبارک پدرت را سپرد
جز تو کرا در صف عرض جهان****عارض تقدیر جهانی شمرد
باد صبای کرمت چون بجست****آتش آز بنی آدم بمرد
قدر فلک باتو چه گر سخت باخت****نرد تقدم نتواتنست برد
رو که دراین عهد ز می تلخ تر****صاف تویی باقی خم جمله درد
در شکم خاک کسی نیست کو****پشت زمین چون تو به واجب سپرد
بار بزرگیت زمین کی کشد****کیک و عماری نه محالیست خرد
ای که ز تو آز شود پایمال****وی که ز تو حرص برد دستبرد
من که ره از حادثه گم کرده ام****پی سپری می شوم اکنون چو کرد
عزم بر آنست که عهدی رود****پای بر آن عهد بخواهم فشرد
خرقه بپوشم به همین قافیت****قافیت اول یعنی که برد
به کلاهی بزرگ کرد مرا****آنکه گیتی به چشمشس آمد خرد
آنکه آب کلاهداری چرخ****آب دستار خواجگیش ببرد
هر که پیشش کمر به خدمت بست****بر کله گوشهٔ زمانه سپرد
; در زهرهٔ سپهر نمود****تا کلاهه بخورد و لب بسترد
پس چو از قلهٔ المبالاتش****پس از آن کس مرا به کس نشمرد
دست از صحبتم چنان بکشید****پای بر فرق من چنان بفشرد
که نه محرم شدم به شادی و غم****نه حریف آمدم به صافی و درد
گفتم آن را کله چگونم نهم****که کلاهی ببایدش زد و برد
خیز پیرا که راه ما غلط است****به سر راه باز گرد چو کرد
آن جوان بخت را بپرس و بگوی****که سفینه بده کلاه بمرد
شمس بی نور و خواجهٔ بی اصل****چند از این دفع گرم و وعدهٔ سرد
از سر جوی عشوهٔ آب ببند****بیش از این گرد پای حوض مگرد
تا مرا در میان تابستان****مر ترا پوستین نباید کرد
ای برادر نسل آدم را خدی از روی لطف****نامها دادست پیش ازتر و خشک و گرم و سرد
هر کسی را کنیت و نام و لقب در خورد اوست****پس در آوردست شان اندر جهان خواب و خورد
حاسدا مودود شاه ناصرالدین را لقب****گرموئید شد تو زین معنی چرا باشی به درد
دان که او را نعمت دیگر نو نیامد زاسمان****زانکه از روز ولادت خود موئید بود مرد
بیش از این چیزی دگر حادث نشد در نام او****آن به نیکونامی اندر جملهٔ آفاق فرد
چون پدر مودود نامش کرد تایید خدای****از سیم حرف و چهارم حرف او یک حرف کرد
باد نامش درجان باقی وذاتش همچو نام****ملک گیتی دستگاه و حفظ مردان پایمرد
میر طغرل بمرد و من گفتم****ملک الموت کار مردان کرد
برهانید مردمان را زو****مردمی کرد و سخت نیک آورد
قلتبانی که شصت سال بزیست****یک درم سنگ نان خویش نخورد
به خدایی که کوه و دریا را****خازن در و لعل رخشان کرد
که من از درد فرقت لب تو****آن کشید م که شرح نتوان کرد
شادمانی گزین و نیک خویی****که زمانه وفا نخواهد کرد
از سر روزگار گرد برآر****پیش از آن کز سرت برآرد گرد
تابش رای سایهٔ یزدان****منت آفتاب باطل کرد
آنچه بامن زلطف کرد امروز****دربهار آفتاب با گل کرد
کرمش پایمرد گشت و مرا****منت دستبوس حاصل کرد
خدمت خاک درگهش همه عمر****جان من بنده در همه دل کرد
به خدایی که آب حکمت او****از دل خاک می دماند ورد
دست تقدیر او ز دامن شب****بر رخ روز می فشاند گرد
که رهی در فراق وصلت تو****زندگانی نمی تواند کرد
به خدایی که درسپهر بلند****اختر و مهر و مه مرکب کرد
دایهٔ صنع و لطف قدرت او****رونق حسن تو مرتب کرد
که جهان بر من غریب اسیر****اشتیاق جمال تو شب کرد
مرکب من که دادهٔ شه بود****جان فدای مراکب شه کرد
بنده را با پیادگان سپاه****درچنین جایگاه همره کرد
اندر آمد ز بی جوی از پای****رویم از غم به گونهٔ که کرد
سالها گفت باز نتوانم****آنچه با من فلک درین مه کرد
آنکه او دست و دلت را سبب روزی کرد****درگهت را در پیروزی و بهروزی کرد
یافت از دست اجل جان گرامیش خلاص****هر کرا خدمت جان پرور تو روزی کرد
ای ولی نعمت احرار سوی نعمت و ناز****آز را داعی جود تو ره آموزی کرد
با جهانی کفت آن کرد که با خاک و نبات****باد نوروزی و باران شبانروزی کرد
فضلهٔ بزم توفراش به نوروز برفت****باغ را مایه به دست آمد و نوروزی کرد
بخت پیروز ترا گنبد فیروزهٔ چرخ****تاقیامت سبب نصرت و پیروزی کرد
زبدهٔ گوهر آن شاه که از گوشهٔ تخت****سالها گوهر تاجش فلک افروزی کرد
پاسبانی جهان گر تو بگویی بکند****فتنه بی عدل کزین پیش جانسوزی کرد
وز سراپردهٔ آن شاه کز انگشت نفاذ****ماه را پرده دری کرد و قبادوزی کرد
از شب و روز میندیش که با تست بهم****آنکه از زلف شبی کرد و ز رخ روزی کرد
در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت****آن قدر عمری که یابد مردم آزاد مرد
کاستینها در غم او ترکنند از آب گرم****فی المثل گز بگذرد بر دامن او باد سرد
گرچه شب سقطهٔ من هر که دید****پاره ای از روز قیامت شمرد
عاقبت عافیت آموز را****گنج بزرگست پس از رنج خرد
من چو نیم دستخوش آسمان****کی برم از گردش او دستبرد
نقش طبیعی سترد روزگار****نقش الهی نتواند سترد
پی نبری خاصه در این حادثه****تانشوی بر سر پی همچو کرد
واقعه از سر بشنو تا به پای****پای براین راه جه باید فشرد
سوی فلک می شدم الحق نه زانک****تا بشناسم سبب صاف و درد
منزلتت گفت شوی بنگری****تا کلهیت آید از این هفت برد
خاک چو از عزم من آگاه شد****روح برو از غم هجرم بمرد
حلم مرا باز برو دل بسوخت****راه نکو عهدی ویاری سپرد
از فلکم باز عنان باز تافت****بار دگر زی کرهٔ خاک برد
قلتبانی هم به خواهر هم بزن****نیست پیدا گرچه کس پنهان نکرد
چند گویی خواهر من پارساست****گپ مزن گرد حدیث او مگرد
پارسا در خانهٔ تو نان تست****زانکه نانت را نه زن بیند نه مرد
جهان گر مضطرب شد گو همی شو****من و می تا جهان آرام گیرد
دلم را انده امروز بس نیست****که می اندوه فردا وام گیرد
هر که به ورزیدن کمال نهد روی****شیوهٔ نقصان ز هیچ روی نورزد
زلزلهٔ حرص اگر زهم ببرد کوه****گرد قناعت بر آستانش نلرزد
رفعت اهل زمانه کسب کند زانک****صحبت اهل زمانه هیچ نه ارزد
امیرالجبال آنکه با جاه جودش****نه گردون براند نه دریا ستیزد
چو دست گهر بار او نیست گردون****به پرویزن ابر گوهر چه بیزد
پلنگ خلافش نزد هیچ کس را****که درحال موش اجل برنمیزد
فلک ساغر ماه نو پیش دارد****که از جام همت جراعی بریزد
مگر سیم سیماب شد دستش آتش****هر آنجا که این آمد آن می گریزد
که از موج دریای دستش کم آمد****که گوید که از کوه دریا نخیزد
کی بود کین سپهر حادثه زای****جمله از یکدگر فرو ریزد
تا چو پرویز نست او که مدام****بر جهان آتش بلا بیزد
در جهان بوی عافیت نگذاشت****چند از این رنگ فتنه آمیزد
برنخیزد مگر به دست ستم****مکن ندانم کزین چه برخیزد
می نیارم گریخت گرنه نه من****دیو از این روزگار بگریزد
به بیوسی چو گربه چند کنم****زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد
بالله از بس که این لئیم ظفر****با مقیمان خاک بستیزد
آنچنان شد که بر فلک به مثل****شیر با گاو اگر برآویزد
زانکه باشد که درمزاج فلک****چون پلنگان فسادی انگیزد
هر کجا در دل زمین موشی است****سرنگون سار بر فلک میزد
به خدایی که وصف بی چونش****همه اسباب عقل بر هم زد
کاف کن در مشیتش چو بگشت****صنع بی رنگ هر دو عالم زد
روح را قبهٔ مقدس بست****طبه را خرگه مجسم زد
شحنهٔ امر و نهی تکلیفش****خیمه بر آب و خاک آدم زد
که اگر بنده انوری هرگز****به خلاف رضای تو دم زد
مقبلی آنکه روز و شب ادبار****از سر و ریش او همی ریزد
دست بر نبض هر کسی که نهاد****روح او از عروق بگریزد
هر کجا کو نشست از پی طب****درزمان بانگ مرگ برخیزد
ملک الموت کوفته دارد****اندر آن دارویی که آمیزد
روز را رایگان ز دست مده****نیست امکان آنکه باز رسد
دست این روزهای کوتاهست****که بدان دولت دراز رسد
آنچ از آن چاره نیست آنرا باش****به سرت گرچه ترکتاز رسد
سایه بر قحبهٔ جهان مفکن****تا برت آفتاب ناز رسد
باری از راه خویشتن برخیز****چون که کارت به احتراز رسد
مفس با بند آرزو بر پای****دیر درعقل بی نیاز رسد
مهر و حقه است ماه و سپهر****که به شاگرد حقه باز رسد
مستعدان به کام خویش رسند****کارها چون به کارساز رسد
عمر بر ناگریز تفرقه کن****تا ازو قسم آز رسد
هر کرا درد ناگزیر گرفت****کی به غم خوردن مجاز رسد
یک غذا شو که مایه چندان نیست****که همه چیز را فراز رسد
گر اندک صلتی بخشد امیرت****ازو بستان کزو بسیار باشد
عطای او بود چون ختنه کردن****که اندر عمر خود یکبار باشد
شعر تر و خوب بنده گوید****انعام نصیب غیر باشد
این رسم نو آمدست امسال****ان شاء الله که خیر باشد
به خدایی که بی شناس مقیم****دردل و دیده آتشم باشد
مرگ هر چند خوش نباشد لیک****بی رخ دوستان خوشم باشد
غلام توام چون غلامت نباشد****هر آنکس که در نام نام تو باشد
چنین صد حوادث تو دانم که دانی****که در عهدهٔ یک پیام تو باشد
چه باشد که کامم درین برنیاید****چو امروز گیتی به کام تو نباشد
گرفتم غلامت نباشد غلامت****نه آخر غلام غلام تو باشد
مدت عالم به آخر می رسد بی هیچ شک****طالع عالم نمی بینی که چون منحوس شد
احتباس روزی خلق آسمان آغاز کرد****آدمی زاد از بقا یکبارگی مایوس شد
خلق رابی وجه روزی عمر خواهد بود نه****وجه روزی از کجا چون بوالحسن محبوس شد
ای جهان را بوده بنیاد از طریق مکرمت****چون تو مستاصل شدی یکبارگی مدروس شد
دعاگو اسبکی دارد که هر روز****ز بهر کاه تا شب می خروشد
غزل می گویم و در وی نگیرد****دو بیتی نیز کمتر می نیوشد
توقع دارد از اصطبل مخدوم****که اورا کولواری کاه نوشد
وگر که نیست در اصطبل مخدوم****در این همسایه شخصی می فروشد
خداوندا رهی را شاهدی هست****که چرخ از عشق او پروین فروشد
مدام از شاخ زلف و باغ رخسار****به عاشق سنبل و نسرین فروشد
مرا گوید به مستی هرزه بفروش****که عاشق وقت مستی آن فروشد
به پیران سر نکو ناید که چاکر****برای لوت او سرگین فروشد
گفتم چو لطف بار خدایم قبول کرد****جانم ز قهر و غصهٔ ایام رسته شد
گفتم چو صبح وعدهٔ انعام او دمید****روزیم فاضل آمد و روزم خجسته شد
خود بعد انتظار درازم گلو گرفت****نومیدیم که جانم از آن درد خسته شد
گیرم که سنت صله برخاست از جهان****آخر در زکوه چرا نیز بسته شد
ای خداوندی که درمعراج قدر و منزلت****تا به جایی همتت برشد که فکرت بر نشد
خاک پای تست آنکش کیمیا داند خرد****بر مسی هرگز فکندش آسمان کان زر نشد
نوک کلک تاست آن کش جوهری داند صدف****قطره ای هرگز بدو پیوست کو گوهر نشد
بر هوای دولتت مرغ خلافی کی گذشت****کز سموم انتقامت عاقبت بی پر نشد
در بهار خدمتت شاخ وفاقی کی شکفت****کز صبای اصطناعت جفت برگ و بر نشد
ماجرایی خرده وار اندر میان خواهم نهاد****باورم کن گرچه کس را از من این باور نشد
دسته ای ده کاغذم فرموده ای زان روزها****در تقاضا گرچه زان پس نوک کلکم تر نشد
خواستم تا قطعه ای پردازم امروز اندر آن****زین مطول تر ولیکن زین مطول تر نشد
زانکه چون اندیشه کردم از بباضش چاره نیست****حالی از بی کاغذی دستم به نظمش درنشد
لاغری ناید شگفت از بخت من آن بخت تست****کز دوام آرزو پهلوی او لاغر نشد
من واین نفس که با قحبهٔ رعنای جهان****چون خسان عشق نبازم نه به سهو و نه بعمد
قدرت دادن اگر نیست مرا باکی نیست****همت ناستدن هست و لله الحمد
اوحدالدین که در سؤال و جواب****بدهد داد علم و بستاند
به بزرگی جواب این فتوی****بکند چون به فضل برخواند
آنکه داند که حال عالم چیست****پس تواند کز آن بگرداند
هم بر آن گر بماند از چه سبب****عقل اینجا همی فروماند
افتخار جهان حمیدالدین****که خرد مدح تو همی خواند
دانکه از هیچ روی نتوان گفت****که نداند همی و نتواند
ماند یک چیز آنکه خود نکند****گرچه حالی تواند و داند
زانکه بر بی نیاز واجب نیست****کز پی نفع کس قضا راند
لم در افعال او نیاید از آن****که سبب در میانه بنشاند
غنی مطلق از غرض دورست****فعل او کی به فعل ما ماند
هیچ تدبیر نیست جز تسلیم****خویشتن بیش از این نرنجاند
انوری را خدایگان جهان****پیش خود خواند و دست داد و نشاند
باده فرمود و شعر خواست ازو****واندر آن سحر کرد و در افشاند
چون به مستی برفت بار دگر****کس فرستاد و پیش تختش خواند
همه بگذار این نه بس که ملک****نام او بر زبان اعلی راند
بیش از این در زمانه دولت نیست****هیچ باقیش در زمانه نماند
ای آنکه لقب تاش ثاقب تو****هر شب ز فلک اهرمن رماند
موئمن به زبان بر پس اذاجاء****نام پسر و کنیت تو خواند
خورشید جهان را به هر وظیفت****نور دگر از رای تو ستاند
بر چهرهٔ گیتی اگر بخواهی****خالی ز سیاهی شب نماند
گیتی به لب خشک نامرادان****بی دست تو آبی نمی رساند
وز معرکهٔ آز بی محابا****بی وجود تو کس را نمی رهاند
وز قدر تو اندر حروف معجم****کلک تو نهد زانکه او تواند
منشی فلک با فنون انشاء****پیش قلمت هر ز بر نداند
بر سدهٔ تو کاسمان به رغبت****آن خواهد کانجم برو فشاند
چون سایهٔ نشاندست انوری را****عشق تو وزین گونه او نشاند
گر نیست اجازه به ادخلوها****باز آیت الراحلون بخواند
خداوندا تو می دانی که بنده****نیارد هیچ زحمت تا تواند
ولیکن چون به چیزی حاجت افتد****ز گیتی مرجع دیگر نداند
نیابد همتش از نفس رخصت****که از کس جز شما چیزی ستاند
نه آن دامن کشیدست از تکبر****که گردون گرد منت برفشاند
کم از بیتی بود وا و با****که گر امروز بر افلاک خواند
بحمدا به اقبال خداوند****که بختش هرچه باید می چشاند
فذلک چون تو کردی عزم جنبش****قرار کارها چونین نماند
اگرچه راتب معهود بنده****اجل معتمد هر مه رساند
تو آنی کز جفا و جور گردون****به یک صولت دلت بازش رهاند
بمان در نعمت و شادی همه عمر****که آن نعمت بدین نعمت بماند
با جلال تو ای حمیدالدین****رونق ماه و آفتاب نماند
طلعت فضل و چهرهٔ دانش****از ضمیر تو در نقاب نماند
بی تو ما را به حق نعمت تو****در دل و چشم صبر و خواب نماند
تا من از تو جدا شدم به خطا****در دلم فکرت صواب نماند
جامهٔ عیش را طراز برفت****خیمهٔ لهو را طناب نماند
شخص اقبال را حیات بشد****جام لذات را شراب نماند
بسا سخن که مرا بود وان نگفته بماند****ز من نخواست کس آنرا و آن نهفته بماند
سخن که گفته بود همچو در سفته بود****مرا رواست گر این در من نسفته بماند
جفای گنبد گردان به پایه ای برسید****کز آن فرازتر اندر ضمیر پایه نماند
خرد چو مورچه در تشت حیرتست ازآنک****مدبران را تدبیر تشت و خایه نماند
از آفتاب حوادث چنان بسوخت جهان****که کوه را به مثل دستگاه سایه نماند
کدام طفل تمنی کنون رسد به بلوغ****چو در سواد و بیاض زمانه دایه نماند
طمع ببر ز سرایی که نظم عیش درو****به هم سرایه توان داد و هم سرایه نماند
جهان وظایف روزی و امن باز گرفت****مجاهزان فلک را مگر که مایه نماند
آن بزرگانی که در خاک خراسان خفته اند****این در معنی که خواهم گفت ایشان سفته اند
عاقلان با تجارب عالمان ذوفنون****دوستی با غزنوی چون آب و روغن گفته اند
ایمنی را و تندرستی را****آدمی شکر کرد نتواند
در جهان این دو نعمت است بزرگ****داند آن کس که نیک و بد داند
ای خداوندی که بر درگاه جاهت بنده وار****چرخ و انجم سالها اجری و راتب خورده اند
بنده را فخرالزمان اسحق و چندین کس جز او****تازه از انعام تو چیزی حکایت کرده اند
گر درستست این سخن معلوم کن تا آن برات****خود که آوردست و کی باری به من ناورده اند
گر خداوند عصمهالدین را****عارضه رنجه داشت روزی چند
آن بدان از بد ستارهٔ نحس****یا جفای سپهر بد پیوند
دولتی داشت بس به غایت تیز****چون قضا قادر و چو چرخ بلند
بخت بیدار مهربانش گفت****که بود در کمال بیم گزند
دفع چشم بد جهانی را****همچنین نرم نرم و خنداخند
داشت از روی مصلحت دو سه روز****دل او را که شاد باد نژند
ور تو کفارتی نهی آنرا****من نباشم بدان سخن خرسند
کادمیزاده ای که بی گنه است****کی به کفار تست حاجتمند
وانکه معصوم هست دست گناه****پای او را نیارد اندر بند
معصیت را به عالم عصمت****وهم هم درنیاورد به کمند
پس چه کفارت این چه کفر بود****یا چه بیهوده باشد و ترفند
لفظ کفارت ای سلیم القلب****بپذیر از من مسلمان پند
هیچ معصوم را چو نپسندی****عصمت صرف را مکن به پسند
ای ز آباء و امهات وجود****چون تو هرگز نزاده یک فرزند
به خدایی که نیست مانندش****گرچه مستغنیم از این سوگند
که ز انصاف روزگار امروز****همه چیزیت هست جز مانند
وانکه در عرضگاه کون و فساد****چرخ را نیست هیچ خویشاوند
نظم پروین نداد کاری را****تا به شکل بنات نپراکند
گر نگاری نگاشت باز بشست****ور نهالی نشاند باز بکند
باری از طوبی تو طوبی لک****سالها رفت و بر گلی نفکند
روزگارت جگر نخواهد داد****خصم گو روز و شب جگر می رند
گر گشاید زمانه ور بندد****دل بجز در خدای هیچ مبند
پایت اندر رکاب تاییدست****درنیتفی از این سیاه و سمند
تو که در حفظ ایزدی چه کنی****حرز و تعویذ
اهل جند و خجند
حرف و صوت ار قضا بگرداند****مرحبا زند و حبذا پازند
از که کرد آتش حوادث دور****در سرای سپنج دود سپند
تا که در نطع دهر در بازیست****رخ بهرام و اسب مار اسفند
باد فرزین عز و عمرت را****از پیاده دوام فرزین بند
شخص و دینت ودیعت ایزد****بی نیاز از طبیب و دانشمند
عدد سالهای مدت تو****همچو تاریخ پانصد و چل و اند
ممسکی جست مر مرا در بلخ****که همه شهر اندر آن بندند
تا ببینند خواجه کجاست****کس ندیدست و جمله خرسندند
من ندیدم ولیک تا نه چرا****می ببرند تا بپیوندند
کهتر و مهتر و وضیع و شریف****همه سرگشته اند و رنجورند
دوستان گر به دوستان نرسند****اندرین روزگار معذورند
سرورا از می سخاوت تو****عالمی شاد و خرم و مستند
هرکه هستند در نشیمن خاک****همه بر بوی جود تو هستند
بنده با شاهدی و مطربکی****این زمان از سه قلتبان جستند
به امیدی تمام بعد الله****هر سه همت در آن کرم بستند
یکی و پنج و سی وز بیست نیمی****وگر قدرت بود فرسنگکی چند
چو زین بگذشت و ما و مطرب و می****گناه از بنده و عفو از خداوند
صاحبا دین و ملک بی تو مباد****کز جهان کار این و آن دارند
زانکه این دو ودیعتند که خلق****از خدای و خدایگان دارند
ملک و دین را زمان زمان تو باد****کاب و رونق درین زمان دارند
تویی آنکس که ذکر مدت تست****تا که گویندگان زبان دارند
عالمی دئر پناه نعمت تو****شکر شکر در دهان دارند
امتی در وفای خدمت تو****کمر عهد بر میان دارند
دامن عرصه ایست جاه ترا****این که این چار قهرمان دارند
گوشهٔ طارمی است قدر ترا****این که این هفت پاسبان دارند
دوستان از تواتر کرمت****خانه چون راه کهکشان دارند
دشمنان از تراکم سخطت****فتنه در مغز استخوان دارند
ضبط عالم به تیغ و کلک کنند****که اثرهای بی کران دارند
کلک فرزانگان کارگزار****تیغ ترکان کاردان دارند
زین کروه آنکه اهل انعامند****همه از نعمت تو جان دارند
زان گروه آنکه اهل اقطاعند****همه از دست تو جهان دارند
جود می گفت با کرم روزی****که کسانی که این مکان دارند
گر جهانداری به شرط کنند****چه نکوتر که بر چه سان دارند
کرم از سوی تو اشارت کرد****که کریمان جهان چنان دارند
کیسه پرداز بحر و کان کف تست****که بدو خرج جاودان دارند
طاعت آموز انس و جان در تست****کش همه سر بر آستان دارند
همه در مهر خازنت بادا****هرچ اضافت به بحر و کان دارند
همه با داغ طاعتت بادند****هرکه نسبت به انس و جان دارند
پای بر خاک هر زمین که نهی****منتی تا بر آسمان دارند
دوستی در سمر کتابی داشت****یک دو صفحه به پیش من برخواند
که فلان شخص در فلان تاریخ****به یکی بیت بدره ای بفشاند
وان دگر پادشه به یک نکته****عالمی را فراز تخت نشاند
گفتم ای دوست نرهاتست این****این سخن بر زبان نشاید راند
آخر این قوم عادیان بودند****که خود از نسلشان کسی بنماند
پنج قالاشیم در بیغوله ای****با حریفی کو رباب خوش زند
چرخ مردم خوار گویی خصم ماست****تا چو برخیزیم بر هر شش زند
بی شرابی آتش اندر ما زدست****کیست کو آتش در این آتش زند
بیخ دو غماز برانداختند****اصل بشد فرع چه تن می زند
اسعد بندار به دوزخ رسید****مخلص غزال چه فن می زند
ای نمودار آفتاب بلند****گشته ایمن چو آسان ز گزند
صورت فتح و قبهٔ ظفری****این چنین دلگشای دشمن بند
ساحتت آب قندهار ببرد****صنعتت بیخ نوبهار بکند
سقف تو با سپهر همسایه****صحن تو با بهشت خویشاوند
آسمانی که نیستت همتا****یا بهشتی که نیستت مانند
از تو آباد باد و فرخ باد****آنکه بنیاد فرخ تو فکند
مجد دین بوالحسن هست عقیم****مادر عالم از چو او فرزند
آنکه دستش به دادن روزی****آمد اندر زمانه روزی مند
تا ز تاریخها شود معلوم****کز فلان چند شد ز بهمان چند
عدد سالهای عمرش باد****همچو تاریخ پانصد و چل و اند
به خدایی که دست قدرت او****ناوک مجری قدر فکند
دست قهرش مگر ز وعد و وعید****جوز در مغز معصیت شکند
کز ملافات مردک جاهل****بیخ شادی ز جان و دل بکند
احکام دین چو از شرف الدین شرف گرفت****آنرا عنایت ازلی تقویت کند
آن کاملست او که نماند جهان جهل****گر علم را به کلک و نظر تربیت کند
از رای اوست تابش خورشید عاریت****مه زان به طبع تابش ازو عاریت کند
هردم ز غایت و رعش کاتب یمینش****همسایه را به عزل همی تعزیت کند
نشگفت اگر به قوت فتویش بعد از این****باگرگ میش کشته لجاح دیت کند
هان تا به منصبش نکنی تهنیت که دین****خود را به منصب شرف تهنیت کند
ای کریمی که رای همت تو****عدم سایلان وجود کند
شرم دارد زمانه با چو تویی****که ز حاتم حدیث جود کند
حاتم از خاک گربرآرد سر****خاک پای ترا سجود کند
گنبد پیروزه گون بااختران سیم رنگ****هر شبی تا روز وصف بی نوایی من کند
روزگار بی نوایی وصل را هجران دهد****اتفاق تنگ دستی دوست را دشمن کند
صعب و تاریکست دوراز وصل تو شبهای من****شمعها باید که این تاریک را روشن کند
پاره ای ازاعتقاد خویش نزد من فرست****تاشبم را روشن و این حجره را گلشن کند
ورنه فراش سرای مکرمت را نصب کن****تا دو دانگی در وجوه یک منی روغن کند
ای خداوندی که از دریای دستت روزگار****آز مفلس را چو کان تا جاودان قارون کند
گر سموم قهر تو بر بحر و کان یابد گذر****در این بیجاده و بیجادهٔ آن خون کند
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد****شعلهٔ او فعل آب دجله و جیحون کند
کلک تو میزان حشر آمد که در بازار ملک****زشت و خوب از هم جدا و خیر و شر موزون کند
عقل را حیرت همی آید ز کلکت گاه گاه****کو به تنهایی همی ترتیب عالم چون کند
دانکه تشریف خداوند خراسان آیتیست****کز بزرگی نسخ آیتهای گوناگون کند
پاسبانش ز انبساط نسبت همسایگی****کسوت خود را شبی گر تحفهٔ گردون کند
از نشاط اینکه این تشریف خدمتگار اوست****در زمان دراعهٔ کحلی ز سر بیرون کند
گرنه این بودی روا بودی که در تشریف تو****آنکه روز عالمی ذکری همی میمون کند
از ولوع خویش بر مدح تو ناگه گفتمی****پایگاه کعبه را کسوت کجا افزون کند
شادبادی تا جهان صد سال دیگر بر درت****همچنین خدمت کند از جان همی کاکنون کند
دوستی گفت صبر کن ایراک****صبر کار تو خوب و زود کند
آب رفته به جوی باز آید****کار بهتر از آنکه بود کند
گفتم آب ار به جوی باز آید****ماهی مرده را چه سود کند
به خدایی که قدر قدرت او****ماه را عاجز محاق کند
کاین دل ریش آرزومندم****تا که با وصلت اتفاق کند
گر زند خیمه بر دروغ زند****ور کند شادی نفاق کند
ای خداوندی که پیش لطف خاک پای تو****آب حیوان از وجود خویش بیزاری کند
پای باست زین اگر بر خنگ ایام افکند****فتنه نتواند که در ظلمش ستمکاری کند
روی هر خاکی که از موزه ت جمالی کسب کرد****تاابد با زمزم و کوثر کله داری کند
موزهٔ خاص ترادستار کردم از شرف****موزهٔ خاص ترا زیبد که دستاری کند
نام میمون تو تا بر ساق او بنوشته اند****ساف عرش از رشک آن دولت همی زاری کند
موزه ای کز افسری بیش است در پایش کنم****حاش لله بنده هرگز این سبکساری کند
آ سمان از بهر تاج خسرو سیارگان****روزها شد تاهمی از من خریداری کند
هر کرا ای دست موزه اش از تفاخر دست داد****برهمه عالم زبر دستی و جباری کند
شاد و دولت یار بادی تا به سعی آ فتاب****در نما نفس نباتی را صبا یاری کند
ترا هجا نکند انوری معاذالله****نه او که از شعرا کس ترا هجا نکند
نه از بزرگی تو زانک از معایب تو****چه جای هجو که اندیشه هم کرانکند
کامل العصر نیک نیک بدان****با من این سیف نیک می نکند
غرضم حاصل و دلم فارغ****می تواند ولیک می نکند
مرغزی وار گر چه قافیه نیست****خود سلام علیک می نکند
بافلک دی نیازمندی گفت****چون منت گر نیازمند کنند
زان ستمها که گردش تو کند****توچه گویی که باتو چند کنند
آخر این اختران بی معنیت****چند بخت مرانژند کنند
بی سبب هر زمان چو پایهٔ خویش****پایهٔ طاقتم بلند کنند
به زمستان گر آتشی یابم****هفت عضوم برو سپند کنند
حلقهٔ جیب کهنه در حلقم****هر زمان حلقهٔ کمند کنند
عالمی ناپسند احوالند****تا کی احوال ناپسند کنند
در احسان چرا بنگشایند****چارهٔ چند مستمند کنند
فلکش گفت بربروت مخند****که جهانیت ریشخند کنند
در احسان بگو که بگشاید****بوالحسن را چو تخته بند کنند
ما در آنیم تا قضا و قدر****زهر آن فتنه باز قند کنند
که به مویی فلک بیاویزد****گر به مویی برو گزند کنند
ای خداوندی که از روی تفاخر بنده وار****نعل اسبت اختران در گوش نه گردون کنند
آفتاب رای و ابر دست گوهربار تو****آز را از بی نیازی جاودان قارون کنند
لمعهٔ رخسار جاه و عکس اشک دشمنت****کهربا را چون عقیق از خاصیت گلگون کنند
بنده را شاگرد خوارزمی است شیطان هیکلی****کان چنان هیکل نه در کوه و نه در هامون کنند
معده ای دارد که سیری را درو امید نیست****در علاج جوع کلبی کوه اگر معجون کنند
از نهیب او نهنگان رخت بر خشکی کشند****گر شیاطین صورت امعاش بر جیحون کنند
یک دم ار خالی شود حلقش که زهرش باد و مار****راست چون دیوی بود کش انکژه در ; کنند
از شره گویی همی حلوای صابونی خورد****گر خمیر نان او خود جمله از صابون کنند
حاش لله گر بماند یک مه دیگر به مرو****آه و واویلا که تا این چند مسکین چون کنند
کز نهیب معدهٔ او هر شبی تا بامداد****اهل شهر و روستا بر نان همی افسون کنند
مخت سوب و بکند او که از بیخم بکند****طبع موزونم همی زاندیشه ناموزون کنند
صاحبا
یارب جزایت خیر بادا خیر کن****کندرین موسم بسی خیرات گوناگون کنند
یا غلامی چند را از روی حسبت بر گمار****تا شبیخون آورند و دفع این ملعون کنند
یا بکش این کافر زن روسبی را آشکار****پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند
یا بگو زان پیش کز عالم برآرد قحط کل****تا به سیلی از حدود عالمش بیرون کنند
یا بفرما اهل دیوان را که تا من بنده را****زانچه مجری دارم اجرا یک نفر افزون کنند
ای کریمی که از نوال کفت****کان و دریا همیشه ناله کنند
روزی خلق چون مقدر شد****به کف دست تو حواله کنند
عیش خوش بر دلم حرام شدست****بامنش باز می حلاله کنند
زر نابم ده ازپی کابینش****زانچه از شیشه در پیاله کنند
شادزی تا که دایگان فلک****در کنارت هزار ساله کنند
ای بزرگی که کلک وهمت تو****روی امید را چو لاله کنند
از یک احسان تو شکسته دلان****جبر کسر هزار ساله کنند
به نماز در تو بگرایند****آن کسان کز نیاز ناله کنند
قحط فرموده قلتبانی چند****که خری را به یک نواله کنند
در وثاق من آمدند امروز****تا بلا را به من حواله کنند
دفع ایشان نمی توانم کرد****جز به چیزی که در پیاله کنند
پس دریده بریده پیشی چند****که ندیمان حضرت شاهند
از چپ و راست خلق می رانند****که کسی چند پاره در راهند
خدایگانا آنی که دوستدارانت****ز نور رای تو دانم ستاره رای شوند
قبول درگه تو چون بیافتند به قدر****چو ساکنان مجره سپهرسای شوند
به بنده خانهٔ تو بر امید آنکه مگر****به یمن طائر بختت طرب فزای شوند
نشسته چار حریفند شاهد و شیرین****بدانکه تا ز می لعل سرگرای شوند
شرابشان نرسیدست زان همی ترسم****که شاهدان همه ناگاده باز جای شوند
به یک دو ساغر پر شان که دردهد ساقی****به کام بنده همین هر سه چار پای شوند
اگر عزیز کنی شان به شیشه ای دو شراب****حریف و بندهٔ تو تا شراب گای شوند
به خشک ریش گری در هری ندیدستی****ز هجو روی سیاهی که نوبتی بیند
کنون به خیمه زدن دانه ای پراکندی****که مرغ ذکر تو تا جاودان از آن چیند
در آن دو لفظ سخن چاردست و پای شتر****چنان نشنید کان شیوه عقل بگزیند
مکن به عذر و تلطف دل مرا دریاب****که چوب خیمه در آن نیز نیک بنشیند
آسمان آن بخیل بدفعلست****که ازو جز که فعل بد نجهد
نان و آبش مخور که هرکه خورد****هرگز از دست او به جان نرهد
خاک از او به که گر کسی به مثل****مشتکی جو به نزد او بنهد
چون کریمان از او قبول کند****پس به هر دانه بیست باز دهد
خسروا آب آسمان نشود****که کمال تو نور خور ندهد
لقمهٔ بی جگر نمی یابم****شد چنین عمر او نظر ندهد
گرده گاه جهان شکافته باد****که یکی گرده بی جگر ندهد
ملک الموت را ملامت نیست****که به بیمار گل شکر ندهد
تو جهان نیستی جهانداری****این اشارت به تو ضرر ندهد
تو بکن زیبد ار قضا نکند****توبده شاید از قدر ندهد
کمر عمر تو مبادا سست****تافلک را قبا کمر ندهد
نقش نام زمانه افروزت****سکه از دوستی به زر ندهد
کافران را چه باک باشد اگر****خشم تو مایهٔ سقر ندهد
داد بنده نمی دهد در تو****حبذا گر دهد وگر ندهد
جود تو حق از آن فراوانست****کار او بود اگر وگر ندهد
دست میمون تو از آن دستست****که به کشت طمع مطر ندهد
وای آن رزمگه که حملهٔ تو****دهد و نصرت وظفر ندهد
جز تو کس را نشاید آدم گفت****عقل مشاطگی به خر ندهد
گرچه بسیار درد دل دارد****جز به اندازه درد سر ندهد
حرمت تو نه آن درخت بود****که به سالی هزار برندهد
خاک در گاه تو نه آن سرمه است****که به چشم هنر بصر ندهد
زن چو میغست و مرد چون ماهست****ماه را تیرگی زمیغ بود
بدترین مرد اندر این عالم****به بهینه زنان دریغ بود
هر که او دل نهد به مهر زنان****گردن او سزای تیغ بود
تویی آن صدر که بر پایهٔ قدرت نرسد****به مثل گر سر خصم تو بر افلاک بود
دست در دامن جاه تو زند هرکه ورا****دامن دولتش از دست فلک چاک بود
زهر آسیب زمانه نکند هیچ خلل****هر کرا خدمت درگاه تو تریاک بود
زاستین کرم تست اگر درهمه عمر****دامنی بینی کزگرد فلک پاک بود
پس پسندی ز پسندیده خصالت که سه روز****پای من چون سر بد خواه تو بر خاک بود
چه خبر باشد از لشکر جاهت که درو****به حسب مشرف و عارض دهد باک بود
چه خیر باشد در خیل و لشکری که درو****نجیب مشرف و عارض فرید لنگ بود
شکست پای یکی زود تا نه دیر رسد****خبر که دست دگر نیز زیر سنگ بود
یک چند روزگار نه از راه مکرمت****بر ما دری ز نعمت گیتی گشاده بود
چون چیز اندکی به هم افتاد باز برد****گفتی که نزد ما به امانت نهاده بود
وامروز هرکه گویدم آن نیم ثروتی****کز مادر زمانه به تدریج زاده بود
چون با تو نیست گویمش آن بازخواست زود****گویی دهنده از سر جودی نداده بود
گردون چو سگ به فضلهٔ خود بازگشت کرد****بیچاره او که کارش با این فتاده بود
کسی را که بد مست باشد، قفا****چنان کن به سیلی که نیلی بود
که پیران هشیار دل گفته اند****که درمان بدمست سیلی بود
ای شاه ز نقدها که باشد****در کیسهٔ صبح و شام موجود
در کیسهٔ عمر انوری نیست****الا نفسی سه چار معدود
وان نیز به بند و مهر او نیست****تا خرج کند چو نقد معهود
گیرم که یکی دو زان بدزدد****تا رای فلک رسد به مقصود
نی دست تصرفش ببرند****وین عاقبتی بود نه محمود
آنگه چه زند چو دست نبود****در دامن جست و جوی معبود
دانی که چو حال بنده این است****ای عنصر عدل و رحمت و جود
شب خوش بادیش کن به کلی****نه شاعر و شعر هست مفقود
ای تا به ابد شب تمنیت****آبستن روزهای مسعود
هر که زی خویشتن گران آید****به بر دیگران گران نبود
وانکه گوید که من سبک روحم****زو گرانتر درین جهان نبود
از سبک روح راحت افزاید****وز گران جز فساد جان نبود
گفتم ترا مدیح دریغا مدیح من****خود کرده ام ندارد باکرد خویش سود
چون احتلام بود مرا مدح گفتنت****بیدار گشتم آب نه درجای خویش بود
کرد عالی بنای این مجدود****اختر سعد و طالع مسعود
از برای نزول میر عمید****صدر دنیا ضیاء دین مودود
آنکه حکمش دهد ز روی نفاذ****آتش و آب را نزول وصعود
به تفکر رسد به سر فلک****به تجسس رسد به وهم حسود
دل او برده بارنامهٔ بحر****کف او کرده کارنامهٔ جود
هست فرمانش رهنمای قضا****هست احسانش نقش بند وجود
نیست بر رای او غلط ممکن****نیست از عقل کل خطا معهود
ای ز حزم تو در حوالی ملک****دولت و فتنه در قیام و قعود
وی ز عدل تو در نواحی دهر****جور و انصاف در صدور و ورود
پیش ذهن تو غیب برده رکوع****پیش کلک تو کرده وحی سجود
به کمال خدای گر بجز اوی****هست کاملتر از تو یک موجود
تا که افلاک را در این حرکت****نیست کون و فساد کس مقصود
باد عمر تو درحصول مراد****همچو دوران چرخ نامعدود
زهی صاحب ملک پرور که گیتی****سخای ترا چرخ یک روزه آید
زلعل نگین تو درحکم مطلق****همی لرزه در چرخ پیروزه آید
چو وهم تو در سیر برهان نماید****ازو باد را سنگ در موزه آید
اگر آز من نعمت تو بداند****در ایام تو نوبت روزه آید
زدهر سیه کاسه الحق چنانم****که از پشت من دستهٔ کوزه آید
هوا ماه دیگر چنان گرم گردد****که دوزخ به دنیا به دریوزه آید
اگر آن نخواهم که از پیله باشد****بباید مرا آنچه از قوزه آید
ای خداوندی که از ایام اگر خواهی بیابی****جز نظیر خویش دیگر هرچت از خاطر برآید
تاد اگر خاک سم اسبت به دوزخ برفشاند****تا ابد از آتش او فعل آب کوثر آید
کمترین بندگانت انوری بر در به پایست****چون حوادث باز گردد یا چو اقبال اندر آید
شاهدی دارم ای بزرگ چنانک****چاکرش آفتاب می باید
تا دلم تل سیم او بیند****یک جهان زر ناب می باید
نشود راست تا بود هشیار****گند مستی خراب می باید
تا ستونم رسد به خیمهٔ او****سه قدح می طناب می باید
نقل و اسباب و لوت حاصل شد****یک صراحی شراب می باید
تو بده تا ترا ثواب بود****گر دلت را ثواب می باید
جاییست نشسته چاکر تو****جایی که درو طرب افزاید
با مطربه ای چو ماه تابان****چنگی تر و خوش همی سراید
اسباب نشاط جمله داریم****جز طلعت تو که می بباید
درخواست همی کنیم هر دو****تشریف دهد سبک بیاید
مفتی شرع کرم عاقلهٔ ملت جود****آنکه از مادر احرار چنو کم زاید
فتوی بنده چو از روی کرم برخواند****حکم فتوی بکند مشکل آن بگشاید
خواجه ای بندهٔ خود را نه به تکلیف سؤال****به مراد دل خود مکرمتی فرماید
مدتی بنده نیابد خبری زان انعام****هم در آن بی خبری عمر همی فرساید
چون خبر یافت هم از خواجه بپرسد کانکیست****که مراآنچه تو فرمودی ازو می باید
خواجه گوید که فلانست برو زو بطلب****بنده دم در کشد و هیچ بدان نفزاید
چون دگر روز بپرسد که فلان خواجه کجاست****تا بدو بگرود و پس به ادا بگراید
مردکی بیند از این بیهده گو چاکرکی****مشت کلپتره و بیهوده به هم درخاید
گویدش خواجهٔ ما رفت کنون ده روزست****تا رسیدست برو دایه و زن می گاید
بنده چون از پس آن رفته نخواهد رفتن****عوض آن اگر از خواجه بخواهد شاید
ور نشاید که عوض خواهد ازو آیدش آن****که حوالت نپذیرد پس از آن تا ناید
خدای کار چو بر بنده ای فرو بندد****به هرچه دست زند رنج دل بیفزاید
وگر به طبع شود زود نزد همچو خودی****ز بهر چیزی خوار و نژند باز آید
چو اعتقاد کند کز کسش نباید چیز****خدای قدرت والای خویش بنماید
به دست بنده ز حل و ز عقد چیزی نیست****خدای بندد کار و خدای بگشاید
ای بدیع الزمان بیا و ببین****که ز بدعت جهان چه می زاید
دوستان را به رنج بگذاری****تا فلکشان به غم بفرساید
من بدین دوستی شدم راضی****که ترا این چنین همی باید
گرچه در محنتی فتادستم****که دل از دیده می بپالاید
به سر تو که هیچ لحظه دلم****از تقاضای تو نیاساید
به درم هر که دست باز نهد****گویم این بار او همی آید
تو ز من فارغ و دلم شب و روز****چشم بر در ترا همی پاید
خود به از عقل هیچ مفتی نیست****زانکه او جز به عدل نگراید
قصه با او بگوی تات برین****بنکوهد اگرت نستاید
این ندانم چه گویمت چو فلک****پایم از بند باز نگشاید
با سر و روی و ریش تو چه کنم****رحمت تو کنون همی باید
کاهنم پشت پای می دوزد****وافتم پشت دست می خاید
این دو بیتک اگرچه طیبت رفت****تا دگر صورتیت ننماید
گر بدین خوشدلی و آزادی****خود دلم عذرهات فرماید
ورنه باز اندر آستینم نه****گر همی دامنت بیالاید
جد بی هزل زیرکان گویند****جان بکاهد ملامت افزاید
طعنهٔ دشمنان گزاینده است****طیبت دوستان بنگزاید
پوستینم مکن که از غم و درد****فلکم پوست می بپیراید
آسیای سپهر دور از تو****هر شبم استخوان همی ساید
عکس اشک و رخم چو صبح و شفق****سقف گردون همی بیاراید
نالهایی کنم چنانکه به مهر****سنگ بر حال من ببخشاید
دستم اکنون جز آن ندارد کار****کز رخم رنگ اشک بزداید
کیل غم شد دلم که چرخ بدو****عمرها شادیی نپیماید
در عمرم فلک به دست اجل****می بترسم که گل برانداید
چه
کنم تا بلا کرانه کند****یا مرا از میانه برباید
ای خاک درت سرمه شده چشم ولی را****از بسکه کف پای تو بر خاک در آید
بر درگه تو بند به پایست به خدمت****دستوری او چیست رود یا که درآید
ای به جود و به قدر بر ز فلک****گر سجودت برد فلک شاید
دست جودت جهان همی بخشد****پای قدرت فلک همی ساید
فلکت پشت پای از آن بوسد****حاسدت پشت دست از این خاید
همتت از سر علو و سمو****به جهان دست می نیالاید
اخترت از پی سعود و شرف****به فلک بر همی نیاساید
شبه تو چرخ هم ترا آرد****مثل تو دهر هم ترا زاید
هرکه را در دل از هوای تو مهر****با دلش چرخ راز بگشاید
هرکرا برتن از قبول تو حرز****المش چون شفا بنگراید
دشمنت دشمن خودست چنان****که برو ذات او نبخشاید
خنجر کین او چه پیرایی****خود زیانش سرش بپیراید
ای نیاز از می سخای تو مست****با توام کی به کس نیاز آید
مشربی دادیم که شربت آن****غم بکاهد طرب بیفزاید
از لطافت چنانکه جز به عرض****جوهرش سوی سفل نگراید
ظل او بر زمین نبیند کس****زانکه او چون هوا بننماید
با منش چون خرد بدید چه گفت****گفت چون تو ترا که بستاید
چون به شکلت نگه کنم گویم****کس به گل آفتاب انداید
گر به جرمت نگه کنم گویم****کس به گز ماهتاب پیماید
تا درآن مشرب آن بود شربت****که زدل رنگ رنج بزداید
باد بر دست تو میی که به عکس****رنگ رخسار لاله برباید
صرف و پالوده ای چنانکه به لطف****زابگینه چو ضو بپالاید
رای و فرمانت بر زمانه روان****تا خرد رای بد نفرماید
جامهٔ عمر تو بفرسوده****تا قضا آسمان نفرساید
سخن آرای مدح تو چو خرد****تا سخن را خر بیاراید
ای به جاه تو جان ما خرم****روح را راح تو همی باید
جام از بهر می همی بایست****جسم از بهر جان
همی باید
طبع مهتاب را دو خاصیت است****که ببندد بدان و بگشاید
به یکی جان چو جور بخراشد****به دگر دل چو عدل بزداید
ماهتابیست این علی مهتاب****که اخس الخواص می زاید
سیب انصاف را ببندد رنگ****قصب عهد را بفرساید
گل آزادگی نکرده فزون****در زکام جفا بیفزاید
مد دریای مکرمت نکند****تا به جوی ثنا برون ناید
باز در جزر می کند تاثیر****تا چو آب و گلشن بیالاید
این چنین ماهتاب دانی چه****گازر حادثات را شاید
تا گرش در حساب کون و فساد****کز شش و هفت جام درباید
به ذراع فجی به دست قضا****ناگهان بر فناش پیماید
ای بزرگی که رای روشن تو****همه کار صواب فرماید
هر سؤالی که در زمانه کنند****جودت آنرا جواب فرماید
کهتران را چو مهتران به کرم****یک صراحی شراب فرماید
بر کار جهان دل منه ایرا که نشاید****کین خوبی و ناخوبی هم دیر نپاید
چندان که بگفتم مهل کاخر روزی****آن سیم سیه گردد و آن حلقه بساید
پندم نپذیرفتی و خوکی شدی آخر****وامروز در این شهر کسی خوک نگاید
هم با دل پر دردی و هم با رخ پر موی****ای سرو لقا محنت از این بیش نیاید
در مرثیهٔ موئیدالدین****هرکس اثری همی نماید
گفتم که تشبهی کنم نیز****باشد که تسلیی فزاید
لیکن پس از آن جهان معنی****خود طبع سخن همی نزاید
با این همه شرح حال شرطست****شرطی نه که طبع هرزه لاید
در جوف سپهر تنگدل بود****عنقا به قفس درون نیاید
می گفت کجاست باد فضلی****کم زین سر خاک در رباید
یزدان که گره گشای فضلش****بند قدر و قضا گشاید
بشنید به استماع لایق****چونان که جز آنچنان نشاید
لطفش به رسالت اجل گفت****کاین زبدهٔ صنع می چه باید
بر شاخ مزاج بلبل جانت****تا چند نوای غم سراید
گر مختصرست عالم کون****رای تو بدو نمی گراید
بخرام که سکنهٔ دگر هست****تا آن دگرت چگونه آید
خدایگانا نزدیک شد که صبح ظفر****زظل گوهر چترت شود سیاه وسفید
ایا وجود ترا فیض جود واهب کل****به عمر ملک سلیمان و نوح داده نوید
تویی که سایه عدلت چنان بسیط شده****که رخنه کردن آن مشکل است برخورشید
نهیب رزم تو بگسست جوشن بهرام****شکوه بزم تو بشکست بربط ناهید
شود چو غنچهٔ گل چاک ترک دشمن تو****گرش به نام تو بر سر زنند خنجر بید
برد یمین ترا سجده خامهٔ تقدیر****دهد یسار ترا بوسه خاتم جمشید
بدان خدای که خورشید آسمان را داد****جوار سکنهٔ بهرام و حجرهٔ ناهید
بدان خدای که در کارگاه صنعت کرد****رخ سیاه مه از نور آفتاب سفید
که در مفارقت بازگاه چون فلکت****مرا ز سایه به خورشید عمر نیست امید
صاحبا سقطهٔ مبارک تو****نه ز آسیب حادثات رسید
دوش این واقعه چو حادث شد****منهیی زاسمان به بنده دوید
ماجرایی از آن حکایت کرد****بنده برگویدت چنان که شنید
گفت دی خواجهٔ جهان زچمن****ناگهانی چو سوی قصر چمید
مگر اندر میان آن حرکت****چین دامن زخاک ره برچید
خاک در پایش اوفتاد وبه درد****روی در کفش او همی مالید
یعنی از بنده در مکش دامن****آسمان انبساط خاک بدید
غیرت غیر برد بر پایش****قوت غیرتش چو درجنبید
رخ ترش کرد و آستین بر زد****سیلی خصم وار باز کشید
خاک مسکین زبیم سیلی او****مضطرب گشت و جرم در دزدید
پای میمونش از تزلزل خاک****مگر از جای خویشتن بخزید
هم از این بود آنکه وقت سحر****دوش گیسوی شب زبن ببرید
هم از این بود آنکه زاول روز****صبح برخویشتن قبا بدرید
یا ربش هیچ تلخییی مچشان****که از این سهل شربتی که چشید
نور بر جرم آفتاب فسرد****خوی ز اندام آسمان بچکید
به خدایی که دست قدرت او****نیل شب برعزار روز کشید
کین برادر ندید یک لحظه****بی شما راحت و نخواهد دید
بی شما هیچ بر گل دل او****باد شبگیری صبا نوزید
هیچ یک از دریچهٔ جانش****مرغ لذات و عیش خوش نپرید
بنده گر درهنر عطارد نیست****ای به رامش قوی تر از ناهید
هر زمان از کدام زهره و دل****بار خواهد به مجلس خورشید
روزی پسری با پدر خویش چنین گفت****کان مردک بازاری از آن زرق چه جوید
گفتا چه تفحص کنی احوال گروهی****کز گند طمعشان سگ صیاد نبوید
عاقل به چنان طایفهٔ دون نگراید****مردم به سوی مزبله و جیفه نپوید
بازار یکی مزرعهٔ تخم فسادست****زان تخم در آن خاک چه پاشی که چه روید
امید مکن راستی از پشت بنفشه****تا روی تو چون لاله به خونابه نشوید
قولی نبود راست تر از قول شهادت****زان در همه بازار یکی راست نگوید
اگر انوری خواهد از روزگار****که یک لحظه بی زاء زحمت زید
مگس را پدید آورد روزگار****که تا بر سر راء رحمت رید
خسرو از اصطبل معمورت که آن معمور باد****کام ور اعمار اسبان شیخ ابوعامر رسید
مرکب میمون ادام الله توفیقه که هست****یادگار نوح پیغمبر که در کشتی کشید
گفتم ای پیر مبارک خیر مقدم مرحبا****قصهٔ آن کو که گوش و چشم تو دید وشنید
از خبرهای صریر آسمان گوشت چه یافت****وز خطرهای سپهری دیدهٔ سرت چه دید
اندر آن وقتی که عالم جمله اسبان داشتند****مجلس شیخ الشیوخی سبزها چون می چرید
حال آدم گوی و نوح و قصهٔ ذبح خلیل****ناقهٔ صالح چه بود و رخش رستم چون دوید
شهسوار سر اسری در شبی هفت آسمان****بر براق تیز تک ره چون بپیمود و برید
بیعت بوبکر و آن فضل اقیلونی چه بود****مصلحت دید علی وان فتنها چون خوابنید
حیدر کرار حرب عمرو عنتر چون شکست****رستم دستان صف گردان لشکر چون درید
اسب اندر خشم شد الحق ندانی تا چه گفت****پشت دست از غبن من آنجا به دندان می گزید
گفت ای استغفرالله این سؤال از چون منی****وه وه این اشکال بین کاین بر سر من آورید
گفتمش اسبا قدیما خرنه ای آخر بگوی****تا مبارک مقدمت در دور عالم کی رسید
گفت تو بسیار ماندی هیچ می دانی کدام****آن نخستین جانور کایزد تعالی آفرید
ای برادر پند من بشنو اگر خواهی صلاح****در معاش خویش بر قانون من کن یک مدار
ور قرارت نیست بر گفتم یقین دان کز اسف****بر فوات آن نگردی ناصبور و بی قرار
مرد باش و ترک زن کن کاندرین ایام ما****زن نخواهد هیچ مرد باتمیز و هوشیار
باشد اندر اصل خود خر پس شود تصحیف حر****آنکه خواهد اصل هر اندوه مر تیماردار
ور اسیر شهوتی باری کنیزک خر به زر****سروقدی ماه رویی سیم ساقی گلعذار
این قدردانی که چون خیزی به وقت بامداد****روی مال خویش بینی نه
روی وام دار
ور به کس رغبت نداری برگذر زو برحقی****کاندرو یک نفع بینی و کدورت صد هزار
شیوهٔ اهل زمانه پیش کن بگزین غلام****در حضر بی بی و خاتون در سفر اسفندیار
بر زند از بهر تو دامن به وقت کاه زیر****بر زند خود را به صف کین به گاه کارزار
روز و شب دوزندهٔ خصم و عدو باشد به تیر****سال ومه باشد جماع و بوسه را پیشت چو پار
هم حریف و هم قرین و هم ندیم و هم رفیق****هم غلام و هم کنیزک هم پیاده هم سوار
تا بود بر طبع تو باری بزی با سنگ و سیم****ور ز دل گردد مزاجت هست او زر عیار
ای برقد تو راست قبای سخا و جود****حرفیست در لباس مرا با تو گوش دار
در تن مراست کهنه قبایی که پاره اش****دارد ز بخیه کاری ادریس یادگار
آدم به دست جود خودش پنبه کاشته****حوا به سعی دوک خودش رشته پود و تار
سوراخهای او کندم وام ریشخند****از هر طرف که پیش گروهی کنم گذار
لطفی نما که هست به راه قبای تو****سوراخها به هر طرفی چشم انتظار
با خار قناعت ار بسازی یکبار****از هر قدمی برویدت صد گلزار
با خارکشان نشین که اندر دو سه روز****صد برگ بساخت گل ز یک دستهٔ خار
حکایت است به فضل استماع فرمایند****به شرط آنکه نگیرند از این سخن آزار
به روزگار ملکشه عرابیی خج کول****مگر به بارگهش رفت از قضا گه بار
سؤال کرد که امسال عزم حج دارم****مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار
چو حلقهٔ در کعبه بگیرم از سر صدق****برای دولت و عمرش دعا کنم بسیار
چو پادشه بشنید این سخن به خازن گفت****که آنچه خواست عرابی برو دوچندان آر
برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد****به لطف گفت شه او را که سید این بردار
سپاس دار و بدان کین دویست دینارست****صدست زاد ترا و کرای و پای افزار
صد دگر به خموشانه می دهم رشوت****نه بهر من ز برای خدای را زنهار
که چون به کعبهٔ رسی هیچ یاد من نکنی****که از وکیل دربد تباه گردد کار
گر بنده به خدمتت نیامد****زو منت بی شمار می دار
ور یک دو سه روز کرد تقصیر****در خدمت تو عبث مپندار
زیرا که تو کعبه جلالی****نتوان سوی کعبه رفت بسیار
آ زاده گر کریم نیابد ورا چه عجب****گر زی خسیس طبع گراید به اضطرار
سوی سگان گراید از بهر قوت را****شیری که گور و غرم نیابد به مرغزار
ای مستفاد لطف تو اقبال آسمان****وی مستعار جود تو آثار روزگار
انوار آن ز سایهٔ جود تو مستفاد****و آثار این ز عادت خوب تو مستعار
دوش از حساب هندو جمل بندهٔ ترا****بیتی دو شعر گفته شد از روی اختصار
مال چهار بنگر و جذرش بروفزای****پس ضرب کن تمامت این مال درچهار
اینک دوحرف گفته شد اندر دو نیم بیت****چون رای تو متین و چو حزم تو استوار
یک حرف دیگرست که بی آن تمام نیست****معنی آن دو خواه نهان خواه آشکار
مجموع این حساب همین هر دو حرف راست****چون در سه ضرب شد شود این کار چون نگار
این است التماسش و گر ناروا بود****از تو روا ندارد هم تو روا مدار
من و سه شاعر و شش درزی و چهار دبیر****اسیر و خوار بماندیم در کف دو سوار
دبیر و درزی و شاعر چگونه جنگ کنند****اگر چه چارده باشند وگر چهار هزار
با یکی مزاح و دو خنیاگر و سه تا حریف****دوش نزدیک من آمد آن پسر وقت سحر
پیشش آوردم شراب لعل چون چشم خروس****نزدش آوردم کمر بند مرصع از گهر
آن حریفان و ندیمانش به من کردند روی****کای بلاغت را بلاغ و وی بصارت را بصر
چون دهان نبود مر او را در کجا ریزد شراب****چون میان نبود مر او را در کجا بندد کمر
دهر و افلاک و انجم و ارکان****همه شرند اگرنه مایه شر
خود جهان خرف ندارد خیر****تا که هست از و جود خیر خبر
تا نداری امید خیر که نیست****حامل ذکر او قضا و قدر
چیست عنقا به هر دو عالم خیر****که ازو نام هست و نیست اثر
ای دل از کار خویش هیچ مرنج****نیست کار دگر به رنگ دگر
نقد و نسیه چو هفده و هژده ست****بل دو پنج است و ده نه به نه بتر
خداوندا تو آنی کافرینش****به کلی هست چون دریا و تو در
جهان را پهلوان چون تو نباشد****زهی از تو جهان را صد تفاخر
ندارد بیشهٔ دولت چو تو شیر****نزاید مادر گیتی چو تو حر
به گیتی فتنه کی بنشستی از پای****اگز نه تیغ تو گفتیش التر
فلک با اختران گفتا که آن کیست****که هست از خیل او چشم ظفر پر
رکاب تو ببوسیدند و گفتند****الغ جاندار بک اینانج سنقر
قاضی از من نصیحتی بشنو****نه مطول به از طویلهٔ در
بارها گفتمت خر از کفه دور****خر بغایی مکن تو گرد آخر
پند احرار دامنت نگرفت****این به تصحیف تا قیامت حر
کیک دریاچهٔ من افکندی****وینکت سنگ اوفتاده به سر
هین که شاخ هجا به بار آمد****بیش از این بخ نام وننگ مبر
خشک ریشی گری کری نکند****هان وهان چاردست و پای شتر
این زمان بیش از این نمی گویم****ایها الشیخ بالسلامه مر
پس از این خون تو به گردن تو****گر بدان آریم که گویم پر
بردم به کدوی تر بدو حاجت****انگشت نهاد پیش من بر سر
گفتا به گدوی خشک من گر هست****اندر همه باغ من کدویی تر
اندرین دور بی کرانه که هست****آخر کار هوشیاران شکر
نعمتی کان به شکر ارزد چیست****پس مه اندیش هم مصحف شکر
باده خوردن به ساتکینی در****از هنر نیست بلکه هست خطر
خفتن و رفتن است حاصل او****وز خطرهای مجلس اینت بتر
کردن قذف و کینه جستن مهر****گفتن ناصواب و جستن شر
هر که او خورد ساتکینی زان****جز چنین چیزها نبندد بر
چون همه رنج هست و راحتی نی****مردمی کن مرا بده تو مخور
ای هنر از آتش تو بویا همچو عود****وی فلک در خدمتت چون نیشکر بسته کمر
کار من با شکر و عود آمدست اندر زفاف****وین محقر نزد آن مهتر نداردبس خطر
عود و شکر ده به من کین غم به من آن می کند****کاب و آتش می کند پیوسته باعود و شکر
هر که تواند که فرشته شود****خیره چرا باشد دیو و ستور
تا نکنی ای پسر ناخلف****ملک پدر در سر شیرین و شور
چیست جهان قعر تنور اثیر****خود چه تفرج بود اندر تنور
جان که دلش سیر نگردد زتن****مرغ و قفس نیست که مرده است و گور
خشم چو دندان بزند همچو مار****حرص چو دانه بکشد همچو مور
طیره توان داد ملک را به قدر****سخره توان کرد فلک را به زور
چشمهٔ خورشید شو از اعتدال****تا برهی از قصب و از سمور
خاک به شهوت مسپر چون سپهر****تا نه زنت غتفره گیرد نه پور
بو که گریبانت بگیرد خرد****خود که گرفتست گریبان عور
گیر که گیتی همه چنگست و نای****گیر که گردون همه ماهست و هور
طبع ترا زانچه که گوشیست کر****نفس ترا زانچه که چشمیست کور
هر کس که جگر خورد و به خردی هنر آموخت****در دور قمر گو بنشین خون جگر خور
نزدیک کسانی که به صورت چو کسی اند****با صورت ایشان نفسی می زن و برخور
پیغام زنان می بر و دیبای به زر پوش****با مسخرگی می کن و حلوای شکر خور
به خدایی که از مشیت او****رنج رنجور و شادی مسرور
که مرا در همه جهان جانیست****وان ز حرمان خدمتت رنجور
هرگز گمان مبر که کمال الزمان بمرد****کو روح محض بود نه جسم فناپذیر
می دان که ساکنان فلک سیر گشته اند****از مطربی زهره بدین چرخ گنده پیر
خواهش گری به نزد کمال الزمان شدند****کو بود در زمانه درین علم بی نظیر
گفتند زهره را ز فلک دور کرده ایم****ای رشک جان زهره بیا جای او بگیر
اثر خشمش از نوش پدید آرد نیش****نظر لطفش از سیر برون آرد شیر
از یکی دو کند آنگه که به کف گیرد تیغ****وز دویی یک کند آنگه که بیندازد تیر
آزرده رفت مانا تاج الزمان ز ما****زیرا که وقت رفتن رفتم نگفت نیز
اسراف از او طمع نتوان داشت شرط نیست****لفظش درست و مرد حکیمست و در عزیز
روزم از روز بهتر است اکنون****از مراعات شمس دین فیروز
جاودان از فلک خطابش این****کی بر اعدا و اولیا پیروز
چهار چیز همی خواهم از خدای ترا****بگویم ار تو بگویی که آن چهار چه چیز
به پات اندر خار و به دستت اندر مار****به ریشت اندر هار و به سبلت اندر تیز
دی از کسان خواجه بکردم یکی سؤال****گفتم به خوان خواجه نشینند چند کس
گفتا به خوان خواجه نشیند دو کس مدام****از مهتران فرشته و از کهتران مگس
صاحبا به هر رهی یک قدری می بفرست****نه از آن می که بود در خور پیمانه وطاس
زان می بی شر و بی شور که بی سیمان را****ساغر او کف دستست وصراحی کریاس
خواهی که بهین کار جهان کار تو باشد****زین هردو یکی کار کن از هر چه کنی بس
یا فایده ده آنچ بدانی دگری را****یا فایده گیر آنچ ندانی ز دگر کس
ای به اقلیم کبریای تو در****آسمان شحنه آفتاب عسس
چند گویی چه خورده ای به وثاق****تو بدانی اگر نداند کس
چه خورم خون پنج و شش روزان****نپزد مطبخم جز که هوس
به خدایی که مجمل روزی****به تفاصیل او رساند و بس
که زمین و هوای خانهٔ من****نه همی مور بیند و نه مگس
هین که اسباب زندگیم امروز****هیچ معلوم نیست جز که نفس
ای خداوندی که کمتر بنده در فرمان تو****آسمان ابلق است و روزگار آبنوس
گشته قدرت را سر گردون گردان پایمال****کرده دستت را لب خورشید رخشان دستبوس
خاک طوس از نعل یک ران تو باشد پر هلال****آسمان هر ساعتی گوید که آوخ ای فسوس
کاشکی در ابتدای آفرینش کردگار****بنده را فرموده بودی تا که بوسد خاک طوس
سر زلفت بجز دست تو حیفست****لب لعلت به بوس جز تو افسوس
سر زلف تو باری هم تو می کش****لب لعل تو باری هم تو می بوس
بودن اندر عذاب چون جرجیس****یات شدن در جحیم چون ابلیس
بهترست از سؤال کردن و طمع****وایستادن به پیش مرد خسیس
انوری بهر قبول عامه چند از ننگ شعر****راه حکمت رو قبول عامه گو هرگز مباش
رفت هنگام عزل گفتن دگر سردی مکن****راویان را گرمی هنگامه گو هرگز مباش
تاج حکمت با لباس عافیت باشد بپوش****جان چو کامل شد طراز جامه گو هرگز مباش
در کمال بوعلی نقصان فردوسی نگر****هر کجا آمد شفا شهنامه گو هرگز مباش
تاکی از تشبیه تیغ و خامه خامی بایدت****تیر بهرامی تو تیغ و خامه گو هرگز مباش
آرزو خود کام زادست و قناعت خوش منش****باد او شو کام از خودکامه گو هرگز مباش
شب سیاه به تاریکی ار نشینم به****که از چراغ لئیمان به من رسد تابش
جگر بر آتش حرمان کباب اولیتر****که از سقایهٔ دونان کنند سیر آبش
آن خواجه کز آستین رغبت****دست کرم بزرگوارش
برداشت زخاک عالمی را****در خاک نهاد روزگارش
ننشست نظیر او ولیکن****بنشاند عزای پایدارش
صدگونه چو من یتیم احسان****برخاک دریغ یادگارش
شعرم به همه جهان رسیدست****مانند کبوتران مرعش
شوخ آن باشد که وقت پاسخ****ما را بدهد جواب ناخوش
شکر ز لبش چو خواستم گفت****بگذر ز سر حدیث زرکش
ای کریمی که از سخاوت تو****روید از سنگ خاره مرزنگوش
تا جهان اسب دولتت زین کرد****چرخ را هست غاشیه بر دوش
آنکه او تای خدمتت نزند****چون ربابش فلک بمالد گوش
چنگ مدح تو ساختم چه شود****که چو بربط شوم عتابی پوش
دوش دور از تو ای مدبر عقل****نه به تدبیر عقل دوراندیش
پیشت از گونه گونه بی نفسی****که نگون باد نفس کافرکیش
کرده ام آنکه یاد آن امروز****می کند جانم از خجالت ریش
هیچ دانی چگونه خواهم گفت****عذر می خوردگی و مستی خویش
به خدایی که کرد گردون را****کلبهٔ قدرت الهی خویش
که ندیدم ز کارداری خویش****هیچ سودی مگر تباهی خویش
اگر به رنج ندارد اجل نجیب الدین****که هیچ رنج مبادش ز عالم بدکیش
به پاره ای سیهی بر سرم نهد منت****به شرط آنکه دگر دردسر نیارم بیش
به وقت خواندن این قطعه دانم این معنی****به گوشهٔ دل او بگذرد که ای درویش
دل من از سیهی دادن تو سیر آمد****دل تو سیر نگشت از سپیدکاری خویش
هر بلایی کز آسمان آید****گرچه بر دیگری قضا باشد
بر زمین نارسیده می گوید****خانهٔ انوری کجا باشد
ای شجاعی کز تو بددل تر ندیدم در جهان****تیرت از ترکش برون ناید مگر از بیم خویش
گر به اقلیمی دگر تیری ز ترکش برکشند****خفته گردی چون کمان از بیم در اقلیم خویش
آن برد زر ترا کو از تو زر بیرون کند****وان خورد سیم تراکو در تو ریزد سیم خویش
عادت طرح شعر آوردند****قومی از حرص و بخل گندهٔ خویش
نام حکمت همی نهند آنگاه****بر خرافات ژاژ ژندهٔ خویش
گرگ و خراز این لئیمان اند****همه دوزنده و درندهٔ خویش
انوری پس تو نیز یاد آور****طیرگیهای زهرخندهٔ خویش
پیش همچون خودی ز سیلی آز****سرک پیش درفکندهٔ خویش
شکر کن کین زمانش می بینی****خواجهٔ دیگران و بندهٔ خویش
ای فلک پیش قدر تو ناقص****وی جهان پیش دست تو درویش
دولتت را زوال بیگانه****مدتت را خلود آمده خویش
در بزرگی ز روی نسبت و قدر****ذاتت از کل آفرینش بیش
حلم تو زود عفو دیر عتاب****حزم تو پیش بین دوراندیش
دوش در پیش خدمت تو که باد****آسمانش به خدمت آمده پیش
آن تجاوز نکرده ام که توان****داشت جایز به هیچ مذهب و کیش
هیچ دانی چگونه خواهم خواست****عذر بی خردگی و مستی خویش
ای به طالع چو نام خود مسعود****وی به همت چو رای خویش رفیع
آسمان آن مطاع عالم کون****امر و نهی ترا به طوع مطیع
تیره ماه امید را داده****به صبای وفا مزاج ربیع
دو طلایه است حزم و عزم ترا****سیرشان جاودان بطیء و سریع
مدتی شد که در مصالح من****بوده ای هم تو خصم و هم تو شفیع
عاطفتهای خاص تو دادست****صد رهم بی نیازی از توزیع
بدعتی تو منه در این مدت****که بود از خصایص تو بدیع
به خدایی که جز بدو سوگند****هست شرک خفی و فحش شنیع
که به ترویج این خطم هرگز****این توقع نبود از آن توقیع
دراز گشت حدیث درازدستی ما****سپید گشت به یک ره سپیدکاری برف
زمین و آب دو فعلند پر منافع سخت****هوا و آب دو بحرند پر عفونت ژرف
فغان من همه زین عیش تلخ و روی ترش****چنانکه قلیه افعی خوری بریق ترف
فغان من ز خداوند من حمیدالدین****که از وجود من او را فراغتیست شگرف
در این چنین مه و موسم که درع ماهی را****ز زور لرزهٔ دریا نه قبه ماند و نه ظرف
به صد هزار تکلف به خدمتش بردم****قصیده ای که نه نقدش عیار یافت نه صرف
ز عرض کردن و ناکردنش چنان که کنند****خبر نکرد مرا بعد هفته ای به دو حرف
ایا کان مروت صدر والا****مکان مردی و گنج لطائف
نظیرت در سخا و مردمی نیست****نه در مرو و نه بغداد و نه طائف
بدان معنی که فردا تا به محشر****سفیدت باشد اندر کف صحائف
بفرمایی برای انوری را****ز جود مکرمت یک شب وظائف
مار نون نکاح چو بزدت****ای به حری و رادمری طاق
هان و هان تا ز کس طلب نکنی****هیچ تریاق به ز طای طلاق
جامهٔ ازرق همی پوشی و نزدیک تو نه****از حلال کسب تا نان گدایی هیچ فرق
چون الف کم کردی از ازرق تو یعنی راستی****حاصلی نامد از آن ازرق ترا الا که زرق
ای بزرگی که شد دل و رایت****حارس ملک دودهٔ سلجوق
متعجب بمانده بر گردون****در کمال علو تو عیوق
بوده در بذل و جود چون حاتم****گشته در عدل و داد چون فاروق
روز و شب در عبادت خالق****سال و ماه در رعایت مخلوق
نزهت افزای چون می صافی****مجلس آرای چون رخ معشوق
عز دین مر ترا لقب داده****سعد دین خواجهٔ اجل مرزوق
هرکه مخلوق را کند خدمت****چون بود حر و فاضل و مرزوق
عمر باید که بگذراند خوش****پیش مخلوق با می و معشوق
پس از این در تهی نیاید نیز****از زر و جامه کیسه و صندوق
چون ز خدمت به کف نیاید این****; خر در ; زن مخلوق
غذای روح بود بادهٔ رحیق الحق****که لون او کند از لون دور گل راوق
به طعم تلخ چو پند پدر ولیک مفید****به نزد مبطل باطل به نزد دانا حق
حلال گشته به احکام عقل بر دانا****حرام گشته به فتوی شرع بر احمق
به رنگ زنگ زداید ز جان اندهگین****همای گردد اگر جرعه ای بیابد بق
ای خواجهٔ مبارک بر بندگان شفیق****فریاد رس که خون رهی ریخت جاثلیق
لختی ز خون بچهٔ تاکم فرست از آنک****هم بوی مشک دارد و هم گونهٔ عقیق
تا ما به یاد خواجه دگربار پر کنیم****از باده خون اکحل و قیفال و باسلیق
نه نجیب از پی آن شد به فلک بر کورا****همتی بود که آن می شد و او بر فتراک
واینکه در خاک فتادست کنون هم زان نیست****که گزافیست ز دوران و بدی از افلاک
فلک از دور همی دیدش کی دانست او****که نه با صورت خوبست و نه با سیرت پاک
برکشیدش ز جهان تا به مقامی که ازوی****هرکه برتر شود ایمن بود از بیم هلاک
چون بدیدش که کسی نیست رها کردش باز****تا دگرباره نگونسار درافتاد به خاک
ایا رادی که اندر ناف آهو****ز بوی خلق تو خون می شود مشک
ترا دستیست چون دریا گشاده****چرا بر من فروبستی چنین خشک
صاحبا از نیکخواه و بدسگالت یک مثال****دیده ام از چرخ دولاب و در آنم نیست شک
میل دورش چون به گردش می درآید دیده ای****یک طرف سوی زمین دیگر طرف سوی فلک
قصد و میل نیکخواه و بدسگالت همچنوست****در ترقی زی درج و اندر تراجع زی درک
این کنار از کام دل برمی شود سوی سماک****وان دماغ از مغز خالی می شود سوی سمک
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی****نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوک
گفتش ای مسکین نگر با آنچنان روزی و عیش****پیر دهقان گفت من لذاتنا این الملوک
ای نمودار ارتفاع فلک****ساکنانت مقدسان چو ملک
اوج سقف تو رازدار سماک****بیخ صحن تو همنشین سمک
در تمیز میان جنت و تو****رای رضوان دراوفتاده به شک
پختکی داشت دیگ دهر و نداشت****راستی بی حلاوت تو نمک
فلکی کوکبت عزیزالدین****او نه کوکب و رای او نه فلک
آن در ابداع و امتحان علوم****رای عالیش کیمیا و محک
آنکه در حفظ خدمت میمونش****با حصول درج خلاص درک
آنکه تعیین پایهٔ قدرش****زافرینش بود فراز ترک
کرده تاریخ رسم او منسوخ****سمر رسم دودهٔ برمک
عدد سالهای عمرش باد****همچو تاریخ پانصد و چل و یک
حبذا کارنامهٔ ارژنگ****ای بهار از تو رشک برده به رنگ
صحنت از صحن خلد دارد عار****سقفت از سقف چرخ دارد ننگ
داده رنگ ترا قضا ترکیب****کرده نقش ترا قدر بی رنگ
صورت قندهار پیش تو زشت****عرصهٔ روزگار نزد تو تنگ
وحش و طیرت به صورت و به صفت****همه همواره در شتاب و درنگ
تیر ترکانت فارغست از تاب****تیغ گردانت ایمنست از زنگ
داعی زایر صریر درت****هم ز یک خطوه هم ز یک فرسنگ
حاکی مطربان خمت به صدا****هم در آن پرده هم بر آن آهنگ
لب نائیت می سراید نای****دست چنگیت می نوازد چنگ
بوده بر یاد خواجه بی گه و گاه****جام ساقیت پر شراب چو زنگ
مجد دین بوالحسن که فرهنگش****خاک را فر دهد هوا را هنگ
آنکه عدلش در انتظام امور****شکل پروین دهد به هفتو رنگ
وانکه سهمش در انتقام حسود****ناف آهو کند چو کام نهنگ
تا بود پشت و روی کار جهان****گه شکر در مذاق و گاه شرنگ
باد پیوسته از سرشک حسد****روی بدخواه تو چو پشت پلنگ
مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود****نه کتابی و نه حرفی و نه قیلی و نه قال
سخن بنده همینست و بر این نفزاید****که نیفزاید از این بیهده الا که ملال
تا که امید کمالست پس از هر نقصان****بیم نقصانت مباد از فلک ای کل کمال
به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند****ای خداوند خدایت مفکن در اقوال
گویند که در طوس گه شدت گرما****از خانه به بازار همی شد زنکی لال
بگذشت به دکان یکی پیر حصیری****بر دل بگذشتش که اگر نیست مرا مال
تا چون دگران نطع خرم بهر تنعم****آخر نبود کم ز حصیری به همه حال
بنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کرد****حاصل شده از کدیه به جوجو نه به مثقال
گفتا ده ده ده گز حصصیری سره را چند****نه از لللخ و از ککنب وزنه نه نال
شاگرد حصیری چو اداء سخنش دید****گفتش برو ای قحبهٔ چونین به سخن زال
تدبیر نمد کن به نمد گر شو ازیراک****تا نرخ بپرسی تو به دی ماه رسد سال
جان من و آن وعدهٔ نطع تو همین است****از بس که زنی قرعه و گیری به ادا فال
هان بر طبق عرض نهم حاصل این ذکر****هین در ورق هجو کشم صورت این حال
شعرهای کمالی آن به سخن****پای طبعش سپرده فرق کمال
گرچه نزدیک دیگران نظم است****مجمل از مفردات وهم و خیال
سخن چند معجزست مرا****در سخنهاش سخت لایق حال
گویم آن در خزانهای ازل****بود موزون طویلهای لال
مایه شان داده از مزاج درست****صدف جود ایزد متعال
همه همچون ازل قدیم نهاد****همه همچون فلک عزیز مثال
همه را دیده چشم صرف خرد****همه را سفته دست سحر حلال
به معانی فزوده قدر و بها****چون جواهر به گردش احوال
از نقاب عدم چو رخ بنمود****آن بلند اختر مبارک فال
آن جواهر چنان که رسم بود****درفشان بر مراقد اطفال
ریخت بر آستان خاطر او****روز مولودش آستین جلال
چون چنان شد که در سخن نشناخت****حلقهٔ زلف را ز نقطهٔ خال
دست طبعش به رشتهٔ شب و روز****بست بر گوش و گردن مه و سال
اوست کز خاطر چو آتش تیز****شعر راند همی چو آب زلال
خاطر من که گوی برباید****به
کفایت ز جادوی محتال
چون بدید آن سخن پشیمان گشت****از همه گفتها صواب و محال
ای مسلم به نکته در اشعار****وی مقدم به بذله در امثال
طبع پاکت چو بر سؤال جواب****وهم تیزت چو بر جواب سؤال
تا زند دست آفتاب سپهر****آب عرض جنوب و عرض شمال
آفتاب شعار و شعر ترا****بر سپهر بقا مباد زوال
تا نشست خواجه در گلشن بود****شاید ار ایمن نباشد از اجل
او جعل را ماند از صورت مدام****وانگهی حال جعل بین در مثل
کز نسیم گل بمیرد در زمان****چون به گلبرگ اندرون افتد جعل
خاطری چون آتشم هست و زبانی همچو آب****فکرتی تیز و ذکایی رام و طبعی بی خلل
ای دریغا نیست ممدوحی سزاوار مدیح****وی دریغا نیست معشوقی سزاوار غزل
ای ترا آفتاب حاجب بار****حشمتت را ستارگان در خیل
چرخ جاه ترا معالی برج****بحر جود ترا مکارم سیل
بوده در وقت فطرت عالم****گوهرت را وجود جمله طفیل
شرر شعلهٔ سیاست تست****از سهاء سپهر تا به سهیل
سدهٔ ساحت تو منبع امن****خانهٔ دشمن تو معدن ویل
خرمن جود تو نپیماید****گر قضا از سپهر سازد کیل
بنده گستاخیی نخواهد کرد****گر ترا سوی عفو باشد میل
هیچ دانی که یاد هست امروز****رای عالیت را کلام اللیل
تکلف میان دو آزاده مرد****بود ناپسندیده و سخت خام
بیا تا تکلف به یک سو نهیم****نه از تو رکوع و نه از من قیام
به سنت کنیم اقتدا زین سپس****سلام علیکم علیک السلام
هیچ دانی ارشدالدین کز کف و طبع تو دوش****من چه شربتهای آب زندگانی خورده ام
آن ندانم تا تو چون پرورده ای آن قطعه را****این همی دانم که من زان قطعه جان پرورده ام
گرچه ایمانم بدان خاطر قوی بوده است و هست****راستی به دوش ایمانی دگر آورده ام
تا تو تعیین کرده ای یعنی که شعر تست شعر****پاره ای بر گفتهٔ خود اعتمادی کرده ام
نام من گسترده شد یکبارگی از نظم تو****ای مزید آورده بر نامی که من گسترده ام
سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا****علاء دین که سپهریست از سنا و علا
خلاصهٔ همه اولاد خاندان نظام****خلاصهٔ به حقیقت خلاصهٔ به سزا
نظام داد مقامات ملک را به سخن****چنانکه کار مقیمان خاک را به سخا
خدایگان وزیران که در مراتب قدر****برش سپهر بود چون بر سپهر سها
شکسته طاعت او قامت صبی و مسن****ببسته قدرت او گردن صباح و مسا
سخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمیر****درو نه رنگ صواب آمده نه بوی خطا
ز باد صولت او خاک خواهد استعفا****ز تف هیبت او آب گیرد استسقا
نهد رضا و خلافش اساس کون و فساد****دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجا
اگر نه واسطهٔ عقد عالم او بودی****چه بود فایده در عقد آدم و حوا
زه ای رکاب ثبات ترا درنگ زمین****زه ای عنان سخای ترا شتاب صبا
به درگه تو فلک را گذر به پای ادب****به جانب تو قضا را نظر به عین رضا
به زیر سایهٔ عدل تو فتنها پنهان****به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا
نواهی تو ببندد همی گذار قدر****اوامر تو بتابد همی عنان قضا
تو اصل دادن و دادی چو حرف اصل کلام****تو اصل دانش و دینی چو صوت اصل صدا
ز رشک طبع تو دارد مزاج دریا تب****گمان
مبر که ز موج است لرزه بر دریا
صدف که دم نزند دانی از چه خاصیت است****ز شرم نطق تو وز رشک لؤلؤی لالا
ز نور رای تو روشن شده است رای سپهر****وگرنه کی رودی آفتاب جز به عصا
تو آن کسی که ز باران فتح باب کفت****مزاج سنگ شود مستعد نشو و نما
تویی که گر سخطت ابر ژاله بار شود****اجل برون نتواند شدن ز موج فنا
به صد قران بنزاید یکی نتیجه چو تو****ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا
به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او****به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا
تبارک الله از آن آب سیر آتش فعل****که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
به شکل آب رود چون فرو شود به نشیب****به سیر باد رود چون برآید از بالا
زمردین سمش اندر وغا به قوت جذب****ز دیده مهرهٔ افعی برون کشد ز قفا
مگر به سایهٔ او برنشاندش تقدیر****وگرنه کی به غبارش رسد سوار ذکا
به دخل و خرج عیاری که نعلش انگیزد****کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا
زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی****به عالمی بردت کاندرو بود فردا
بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست****که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا
جدا نبود زمانی زبان من ز ثنات****چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا
به نعت هرکه سخن رانده ام فزون آمد****همم مدیح ز اندازه هم طمع ز عطا
مگر به مدح تو کز غایت کمال و بهات****چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا
سخن ببست مرا اندرین قصیده ز عجز****همی چه گویم بس نیست این قصیده گوا
اگر به مدح و ثنا هرکسی ستوده شود****تو آن کسی که ستوده به تست مدح و ثنا
به ناسزا چه برم بیش ازین مدایح خویش****سزای
مدح تویی وتراست مدح سزا
به شبه و شکل تو گر دیگران برون آیند****زمانه نیک شناسد زمرد از مینا
خدای داند کز خجلت تو با دل ریش****که تا به مقطع شعر آمدستم از مبدا
همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان****همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما
همیشه تا که بود در بقای عالم کون****امید عاقبت اندر حساب بیم و بلا
حساب عمر تو در عافیت چنان بادا****که چون ابد ز کمیت برون شود احصا
به هرچه گویی قول تو بر زمانه روان****به هرچه خواهی حکم تو بر ستاره روا
بر استقامت حال تو بر بسیط زمین****بر آسمان کف کف الخضیب کرده دعا
سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا****بهاء دین خدا آن جهان قدر و بها
ابوعلی حسن آن مسند سمو و علو****که آفتاب جلالست و آسمان سخا
به قدر واسطهٔ عقد جنبش و آرام****به عدل قاعدهٔ ملک آدم و حوا
کشد ز کلک خطا بر رخ قضا و قدر****نهد به نطق حنا بر کف صواب و خطا
همش به خطهٔ فرمان درون و حوش و طیور****همش به سایهٔ احسان درون رجال و نسا
ایا به پای تو یازان فلک به دست لطف****و یا به سوی تو ناظر قضا به عین رضا
خجل ز رفعت قدر تو رفعت گردون****غمین ز وسعت طبع تو وسعت دریا
به جنب رای تو منسوخ چشمهٔ خورشید****به پیش قدر تو مدروس گنبد خضرا
زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر****سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا
به زیر دامن امن تو فتنها پنهان****به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا
بر درنگ رکاب تو بی درنگ زمین****بر شتاب عنان تو بی شتاب صبا
سحاب لطف تو گر قطره بر زمین بارد****حدید و سنگ شود مستعد نشو و
نما
سموم قهر تو گر شعله بر سپهر کشد****شهاب وار ببرد زحل ز روی سما
تبارک الله از آن آب سیر آتش فعل****که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
گه درنگ ز خاک زمین ربوده قرار****گه شتاب به باد هوا نموده قفا
به رفتن اندر بحرش برابر خشکی****به جستن اندر کوهش مقابل صحرا
نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش****نه کوه و کوه از کوس خورده در بالا
همیشه تا که نیاید یقین نظیر گمان****مدام تا که نباشد فنا عدیل بقا
گمان خاطرت از صدق باد جفت یقین****بقای حاسدت از رنج باد جنس فنا
گذشته بر تو هر آذار بهتر از کانون****نهاده با تو هر امروز وعدهٔ فردا
ای داده به دست هجر ما را****خود رسم چنین بود شما را
بر گوش نهاده ای سر زلف****وز گوشهٔ دل نهاده ما را
تا کی ز دروغ راست مانند****زین درد امید کی دوا را
هر لحظه کجی نهی دگرگون****کس درندهد تن این دغا را
بردی دل و عشوه دادی ای جان****پاداش جفا بود وفا را
ما عافیتی گرفته بودیم****دادی تو به ما نشان بلا را
آن روز که گنج حسن کردی****این کنج وثاق بی نوا را
گفتم که کنون ز درگه دل****امید عیان کند وفا را
یک دم دو سخن به هم بگوییم****زان کام دلی بود هوا را
در حجرهٔ وصل نانشسته****هجر آمد و در بزد قضا را
جان گفت که کیست گفت بگشای****بیگانه مدار آشنا را
گستاخ برآمد و درآمد****تهدیدکنان جدا جدا را
با وصل به خشم گفت آری****گر من نکشم تو ناسزا را
ناری تو به دامن وفا دست****اندر زده آستین جفا را
خواهی که خبر کنم هم اکنون****زین حال کسان پادشا را
شهزاده عماد دین که تیغش****صد باره پذیره شد وغا را
احمد که ز محمدت نشانیست****هم نامی ذات مصطفا
را
آن کو چو به حرب تاخت بیند****بر دلدل تند مرتضی را
گرد سپهش به حکم رد کرد****از حجرهٔ دیده توتیا را
خاک قدمش به فخر بنشاند****در گوشهٔ گوش کیمیا را
ای کرده خجل نسیم خلقت****در ساحت بوستان صبا را
طبع تو که ابر ازو کشد در****یک تعبیه کرده صد سخا را
دست تو که کوه او برد کان****صد گنج نهاده یک عطا را
در بزم امل ز بخشش تو****محروم ندیده جز ریا را
در رزم اجل ز کوشش تو****زنهار نخواست جز وبا را
در عالم معدلت صبا یافت****از عدل تو معتدل هوا را
از غیرت رایتت فلک دید****در خط شده خط استوا را
روزی که فتد خس کدورت****در دیده هوای با صفا را
در گرد ز مرد باز دارد****چون ظلمت چشمهٔ ضیا را
از رمح چو مار کرده پیچان****چون کرده به دیده اژدها را
از لعل حجاب سازد الماس****رخسارهٔ همچو کهربا را
گه حسرت سر بود کله را****گه فرقت تن بود قبا را
در دیدهٔ فتح جای سازد****از کوری دشمنان لوا را
پیش تو زمین اگر نبوسد****منکر المی رسد فنا را
عکس سپر سهیل شکلت****از پای درآورد سها را
تا روی به خطهٔ خراسان****آوردی و مانده مر ختا را
اینجا ز صواب رای عالیت****یک شغل نمی رود خطا را
چون نیک نظر کنم نزیبد****چون نام تو زیوری ثنا را
از کعبه چو بگذری نباشد****چون سده ت قبلهٔ دعا را
از تیغ تو ای بقای دولت****ناموس تبه شود قضا را
آراسته نظم من عروسیست****شایسته کنار کبریا را
آخر ز برای او نگهدار****این پر هنر نکو ادا را
یک دم منه از کنار فکرت****این خوب نهاد خوش لقا را
تا هیچ سبب بود ز ایمان****در دیدهٔ مردمی حیا را
آن معجزه بادت از بزرگی****در جاه که بود انبیا را
ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم
را****وی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم را
از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست****گر کار گذاریست قلم را و کرم را
تقدیم تو جاییست که از پس روی آن****افلاک عنان باز کشیدند قدم را
دین عرب و ملک عجم از تو تمامست****یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را
اجرام فلک یک به یک اندر قلم آرند****گر عرض دهد عارض جاه تو حشم را
بر جای عطارد بنشاند قلم تو****گر در سر منقار کشد جذر اصم را
ای در حرم جاه تو امنی که نیاید****از بویهٔ او خواب خوش آهوی حرم را
آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم****همراه دوم گشت حدوث تو قدم را
از بهر وجود تو که سرمایهٔ اشیاست****نشگفت که در خانه نشانند عدم را
با دایهٔ عفو و سخطت خوی گرفتند****چون ناف بریدند شفا را و الم را
تا خاک کف پای ترا نقش نبستند****اسباب تب لرزه ندادند قسم را
انصاف بده تا در انصاف تو بازست****غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را
سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست****تیزی نتواند که دهد خار ستم را
برتر نکشد قدر ترا دست وزارت****افزون نکند سعی شمر ساحت یم را
گر شاه نشان خواجه بود خواجگی اینست****روز است و درو شک نبود هیچ حکم را
از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع****از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را
زین پیش به اندازهٔ هر طایفه مردم****آوازهٔ اعزاز قوی بود نعم را
امروز در ایام تو آن صیت ندارد****بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را
دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد****آماده تر از ابر بود زادن نم را
آنجا که درآید به نوا بلبل بزمت****جز جغد زیارت نکند باغ ارم را
روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر****چون
باد خورد شیر علم شیر اجم را
در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج****گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را
یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک****آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را
با فایده تر زانکه همه سال و همه روز****از شست کمان ناله دهد پشت به خم را
در همت تو کس نرسد زانکه محالست****پیمودن آن پایه مقاییس همم را
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به****تا می چکند بازوی بی دست علم را
بختت نه هماییست که ره گم کند اقبال****گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را
بدخواه تو در سکنهٔ این تختهٔ خاکی****صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را
حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست****ور هست چنان نیست که اصناف امم را
سبابهٔ بقراط قضا یک حرکت یافت****شریان عدوی تو و شریان بقم را
جمره است مگر خصم تو زیرا که نپاید****در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را
تا خاک ز آمد شد هر کاین و فاسد****پرداخته و پر نکند پشت و شکم را
بر پشت زمین باد قرارت به سعادت****کاندر شکم چرخ تویی شادی و غم را
در بارگهت شیوهٔ حجاب گرفته****بهرام فلک نظم حواشی و خدم را
در بزمگهت چهره به عیوق نموده****ناهید فلک شعبدهٔ مثلث و بم را
خاک درت از سجدهٔ احرار مجدر****تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست****کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را
زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را****وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد****اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند****بر منفعت خلق در
دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را****همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را****وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز****در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست****بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود****یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست****دربست جهان باز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت****از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد****وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم****باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت****آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان****او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت****یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را
باز این چه جوانی و جمالست جهان را****وین حال که نو گشت زمین را و زمان را
مقدار شب از روز فزون بود بدل شد****ناقص همه این را شد و زاید همه آن را
هم جمره برآورد فرو برده نفس را****هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را
در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل****آن روز که آوازه فکندند خزان را
اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا****آری بدل خصم بگیرند ضمان را
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم****زان حال همی کم نشود سرو نوان را
آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت****کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان
را
گر خام نبسته است صبا رنگ ریاحین****از گرد چرا رنگ دهد آب روان را
خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر****تا خاک همی عرضه دهد راز نهان را
همچون ثمر بید کند نام و نشان گم****در سایهٔ او روز کنون نام و نشان را
بادام دو مغزست که از خنجر الماس****ناداده لبش بوسه سراپای فسان را
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه****چون رستم نیسان به خم آورد کمان را
که بیضهٔ کافور زیان کرد و گهر سود****بینی که چه سودست مرین مایه زیان را
از غایت تری که هواراست عجب نیست****گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را
گر نایژهٔ ابر نشد پاک بریده****چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را
ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است****یازان سوی ابر از چه گشادست دهان را
ور لالهٔ نورسته نه افروخته شمعیست****روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را
نی رمح بهارست که در معرکه کردست****از خون دل دشمن شه لعل سنان را
پیروز شه عادل منصور معظم****کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را
آن شاه سبک حمله که در کفهٔ جودش****بی وزن کند رغبت او حمل گران را
شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش****البته کمان خم ندهد حکم قران را
تیغش به فلک باز دهد طالع بد را****حکمش به عمل باز برد عامل جان را
گر باره کشد راعی حزمش نبود راه****جز خارج او نیز نزول حدثان را
ور پره زند لشکر عزمش نبود تک****جز داخل او نیز ردیف سرطان را
گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بی چشم****در قبضهٔ شمشیر نشاندی دبران را
ای ملک ستانی که بجز ملک سپاری****با تو ندهد فایده یک ملک ستان را
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج****نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را
تو قرص
سپهری و بخواند به همین نام****خباز گه جلوه گری هیت نان را
جز عرصهٔ بزم گهرآگین تو گردون****هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را
جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی****هم کاسه کجا دید فنای عطشان را
آن را که تب لرزهٔ حرب تو بگیرد****عیسی نتند بر تن او تار توان را
گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد****آبستنی نار دهد مادر کان را
در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ****قهر تو گره وار ببندد خفقان را
از ناصیهٔ کاه ربا گرچه طبیعیست****سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک****هم سال نخست از نقط بیهده ران را
در گاز به امید قبول تو کند خوش****آهن الم پتک و خراشیدن سان را
انصاف تو مصریست که در رستهٔ او دیو****نظم از جهت محتسبی داد دکان را
عدل تو چنان کرد که از گرگ امین تر****در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را
جاه تو جهانیست که سکان سوادش****در اصل لغت نام ندانند کران را
بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند****چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را
روزی که چون آتش همه در آهن و پولاد****بر باد نشینند هزبران جولان را
از فتنه در این سوی فلک جای نبینند****پیکارپرستان نه امل را نه امان را
وز زلزلهٔ حمله چنان خاک بجنبد****کز هم نشناسند نگون را و سنان را
وز عکس سنان و سلب لعل طراده****میدان هوا طعنه زند لاله ستان را
سر جفت کند افعی قربان و چو آن دید****پر باز کند کرکس ترکش طیران را
گاهی ز فغان نعره کند راه هوا گم****گه نعره به لب درشکند پای فغان را
چشم زره اندر دل گردان بشمارد****بی واسطهٔ دیدن شریان ضربان را
در هیچ رکابی نکند پای کس آرام****آن لحظه که
دستت حرکت داد عنان را
بر سمت غباری که ز جولان تو خیزد****چون باد خورد شیر علم شیر ژیان را
هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکی****از بس که بچیند چه شجاع و چه جبان را
شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام****کز کاسهٔ سر کاسه بود سفره و خوان را
قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت****یک طایفه میراث خور و مرثیه خوان را
تو در کنف حفظ خدایی و جهانی****طعمه شدگان حوصلهٔ هول و هوان را
تا بار دگر باز جوان گردد هر سال****گیتی و به تدریج کند پیر جوان را
گیتی همه در دامن این ملک جوان باد****تا حصر کند دامن هر چیز میان را
باقی به دوامی که در آحاد سنینش****ساعات شمارند الوف دوران را
قایم به وزیری که ز آثار وجودش****مقصود عیان گشت وجود حیوان را
صدری که بجز فتوی مفتی نفاذش****در ملک معین نکند آیت و شان را
در حال رضا روح فزاینده بدن را****در وقت سخط پای گشاینده روان را
آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش****در بندگی شاه کشد قیصر و خان را
دستور جلال الدین کز درگه عالیش****انصاف رسانند مر انصاف رسان را
آنجا که زبان قلمش در سخن آید****بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را
وآنجا که محیط کف او ابر برانگیخت****بر ابر کشد حاصل باران بنان را
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد****حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را
از مرتبه دانیست در آن مرتبه آری****یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه دان را
تا هیچ گمان کم نکند روز یقین را****تا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان را
آن پایگه و تخت کیانی و شهی باد****وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان را
شه ناگزرانست چو جان در بدن
ملک****یارب تو نگهدار مر این ناگزران را
نصر فزاینده باد ناصر دین را****صدر جهان خواجهٔ زمان و زمین را
صاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایش****صبح سعادت دمید دولت و دین را
آنکه قضا در حریم طاعتش آورد****رقص کنان گردش شهور و سنین را
وانکه قدر در ادای خدمتش افکند****موی کشان گردن ینال و تگین را
وانکه به سیر و سکون یمین و یسارش****نطق و نظر داده اند کلک و نگین را
قلزم و کان را نه مستفید نخست اند****کلک و نگین آن یسار و اینت یمین را
پای نظر پی کند بلندی قدرش****رغم اشارت کنان شک و یقین را
قفل قدر بشکند تفحص حزمش****کفش نهان خانهاء غث وسمین را
غوطه توان داد روز عرض ضمیرش****در عرق آفتاب چرخ برین را
حسرت ترتیب عقد گوهر کلکش****در ثمین کرده اشک در ثمین را
بی شرف مهر خازنش ننهادست****در دل کان آفتاب هیچ دفین را
بی مدد عزم قاهرش نگشادست****کوکبهٔ روزگار هیچ کمین را
واهب روح ازپی طفیل وجودش****قابل ارواح کرده قالب طین را
جز به در جامه خانه کرم او****کسوت صورت نمی دهند جنین را
تا افق آستانش راست نکردند****شعله نزد روز نیک هیچ حزین را
بی دم لطفش به خاک در بنشاندند****باد صبا را نه بلکه ماء معین را
فاتحهٔ داغش از زمانه همی خواست****شیر سپهر از برای لوح سرین را
گفت قضا کز پی سباع نوشتست****کاتب تقدیر حرز روح امین را
ای ز پی آب ملک و رونق دولت****دافعهٔ فتنه کرده رای رزین را
وز پی احیای دین خزان و بهاری****بر سر خر زین ندیده خنگ تو زین را
رای تو بود آنکه در هوای ممالک****رایحهٔ صلح داد صرصر کین را
رحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطان****بدرقه شد یک جهان حنین و انین را
ورنه تو دانی که شیر رایت قهرش****مثله کند شیر چرخ
و شیر عرین را
حصن هزار اسب اگرچه بر سر آن ملک****سد قدیمست حصنهای حصین را
کعبهٔ دهلیز شه چو دید فصیلش****سجده کنان بر زمین نهاد جبین را
خود مدد تیغ پادشا چه بکارست****خاصه تهیاء کارهای چنین را
سیر سریع شهاب کلک تو بس بود****رجم چنان صد هزار دیو لعین را
غیبت خوارزم شاه چون پس شش ماه****چشمهٔ خون دید چشم حادثه بین را
دست به فتراک اصطناع تو در زد****معتصم ملک ساخت حبل متین را
شاد زی، ای در ظهور معجز تدبیر****روی سیه کرده رسم سحر مبین را
ناصر تو خیر ناصرست و معین است****طاعت تو خیر طاعتست معین را
باغ وجود از بهار عدل تو چونانک****رشک فزاید نگارخانهٔ چین را
ملت و ملک از تو در لباس نظامند****بی تو نه آنرا نظام باد و نه این را
صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را****نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را
نسیم باد در اعجاز زنده کردن خاک****ببرد آب همه معجزات عیسی را
بهار در و گهر می کشد به دامن ابر****نثار موکب اردیبهشت و اضحی را
مذکران طیورند بر منابر باغ****ز نیم شب مترصد نشسته املی را
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش****طلوع داده به یک شب هزار شعری را
چه طعن هاست که اطفال شاخ می نزنند****به گونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را
کجاست مجنون تا عرض داده دریابد****نگارخانهٔ حسن و جمال لیلی را
خدای عز و جل گویی از طریق مزاج****به اعتدال هوا داده جان مانی را
صبا تعرض زل بنفشه کرد شبی****بنفشه سر چو درآورد این تمنی را
حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید****به نفس نامیه برداشت این دو معنی را
چو نفس نامیه جمعی ز لشکرش را دید****که پشت پای زدند از گزاف تقوی را
زبان سوسن آزاد و چشم نرگس را****خواص نطق و نظر داد
بهر انهی را
چنانکه سوسن و نرگس به خدمت انهی****مرتبند چه انکار را، چه دعوی را
چنار پنچه گشاده است و نی کمر بسته است****دعا و خدمت دستور و صدر دنیی را
سپهر فتح ابوالفتح آنکه هست ردای****ز ظل رایت فتحش سپهر اعلی را
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت****مثر ید بیضاست دست موسی را
نموده عکس نگینت به چشم دشمن ملک****چنانکه عکس زمرد نموده افعی را
ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل****بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را
قصور عقل تصور کند جلالت تو****اساس طور تحمل کند تجلی را
به خاکپای تو صد بار بیش طعنه زدست****سپهر تخت سلیمان و تاج کسری را
روایح کرمت با ستیزه رویی طبع****خواص نیشکر آرد مزاح کسنی را
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ****ذبول کاه دهد کوههای فربی را
دو مفتی اند که فتوی امر و نهی دهند****قضا و رای تو ملک ملک تعالی را
بهر چه مفتی رایت قلم به دست گرفت****قضا چو آب نویسد جواب فتوی را
تبارک الله معیار رای عالی تو****چو واجبست مقادیر امر شوری را
هر آن مثال که توقیع تو بر آن نبود****زمانه طی نکند جز برای حنی را
ز غایت کرم اندر کلام تو نی نیست****در اعتقاد تو ضد است نون مگر یی را
به هیچ لفظ تو نون هم به یی نپیوندد****وجود نیست مگر در ضمیر تو نی را
به بارگاه تو دایم به یک شکم زاید****زمانه صوت سؤال و صدای آری را
وجود بی کف تو ننگ عیش بود چنان****که امن و سلوت می خواند من و سلوی را
وجود جود تو رایج فتاد اگرنه وجود****به نیمه باز قضا می فروخت اجری را
زهی روایح جودت ز راه استعداد****امید شرکت احیا فکنده موتی را
چو روز جلوهٔ انشاد راوی شعرم****به بارگاه درآرد
عروس انشی را
به رقص درکشد اندر هوای بارگهت****هوای مدح تو جان جریر و اعشی را
اگرچه طایفه ای در حریم کعبهٔ ملک****ورای پایهٔ خود ساختند ماوی را
به پنج روز ترقی به سقف او بردند****چو لات و عزی اطراف تاج و مدری را
شکوه مصطفویت آخر از طریق نفاذ****ز طاقهاش درافکند لات و عزی را
طریق خدمت اگر نسپرند باکی نیست****زمانه نیک شناسد طریق اولی را
ز چرخ چشمهٔ تیغ تو داشتن پر آب****ز خصم نایژهٔ حلق بهر مجری را
ز باس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان****که تیغ بید نماید به چشم خنثی را
همیشه تا که به شمشیر و کلک نظم دهند****به گاه خشم و رضا خوف را و بشری را
ترا عطیهٔ عمری چنانکه هیلاجش****کند کبیسهٔ سالش عطای کبری را
اینکه می بینم به بیداریست یارب یا به خواب****خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب
آن منم یارب در این مجلس به کف جزو مدیح****وان تویی یارب در آن مسند به کف جام شراب
آخر آن ایام ناخوشتر ز ایام مشیب****رفت و آمد روزگاری خوشتر از عهد شباب
گرچه دایم در فراق خدمت تو داشتند****هر که بود از عمرو و زید و خاص و عام و شیخ و شاب
اشک چون باران ز کثرت دیده چون ابر از سرشک****نوحه چون رعد ازغریو و جان چو برق از اضطراب
حال من بنده ز حال دیگران بودی بتر****حال رعد آری بتر باشد که باشد بی رباب
از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم****هرکه گفت از اصل گفتست این مثل من غاب خاب
لایق حال خود از شعر معزی یک دوبیت****شاید ار تضمین کنم کان هست تضمینی صواب
اندر آن مدت که بودستم ز دیدار تو فرد****جفت بودم
با شراب و با کباب و با رباب
بود اشکم چون شراب لعل در زرین قدح****ناله چون زیر رباب و دل بر آتش چون کباب
تا طلوع آفتاب طلعت تو کی بود****یک جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتاب
در زوایای فلک با وسعت او هر شبی****ذره ای را گنج نی از بس دعای مستجاب
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد****روز و شب چونان که ماهی را براندازی ز آب
ما چو برگ بید و قومی از بزرگان در سکوت****دایم اندر عشرتی از خردبرگی چون سداب
انوری آخر نمی دانی چه می گویی خموش****گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب
شکر یزدان را که گردون با تو حسن عهد کرد****تا نتیجهٔ حسن عهد او شد این حسن المب
ای سپهر ملک را اقبال تو صاحب قران****وی جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب
آسمانی نی که ثابت رای نبود آسمان****آفتابی نی که زاید نور نبود آفتاب
سیر عزمت همچو سیر اختران بی ارتداد****دور حزمت چون قضای آسمان بی انقلاب
پای حلم تو ندارد خاک هنگام درنگ****تاب حکم تو ندارد باد هنگام شتاب
ملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کرد****ملک گویی آسمانستی و کلک تو شهاب
قهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار****لطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعاب
گر نویسد نام باست بر در شهر تبت****خون شود بار دگر در ناف آهو مشک ناب
در کفت آرام نادیده ز گیتی جز عنان****دیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکاب
تا ابد دود و دخان بارنده گردد چون بخار****گر بیفتد برفلک چون دست تو یک فتح باب
جود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل****کی توان کردن جدارنگ از گل و بوی از گلاب
بخشش بی منت و احسان بی لافت
کنند****ابر و دریا را ز خجلت خشک چون دود و سراب
بالله ام گر در سر دندان شود با لاف رعد****فی المثل کر بارد آب زندگانی از سحاب
ابر کی باشد برابر با کف دستی که گر****کان ببخشد نه ثنا دامانش گیرد نه ثواب
کوس رعد ورایت برقش همه بگذاشتم****یک سؤالم را جوابی ده نه جنگ و نه عتاب
جلوهٔ احسان خود در عمر کردستی تو نه****گر همه صد بدره زر بودیت و صد رزمه ثیاب
قطرهٔ باران از او بر روی آبی کی چکید****کو کلاهی بر سرش ننهاد حالی از حباب
خود خراب آباد گیتی نیست جای تو ولیک****گنجها ننهند هرگز جز که در جای خراب
آسمان قدرا زمین حلما خداوندا مکن****با کسی کز تو گزیرش نیست بی جرمی عتاب
خود نکردستم به مهجوری مران زین ساحتم****حق همی داند بری الساحتم من کل باب
بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه****آن مثل نشنیده ای باری اذا کان الغراب
چین ابروی تو بر من رستخیز آرد فکیف****روزها شد تا سلامم رانفرمودی جواب
داشت روشن روز عیشم آفتاب عون تو****وز عنا آمد شبی حتی تورات بالحجاب
لطف تو هر ساعتم گوید که هین الاعتذار****قهر تو هر لحظه ام گوید که هان الاجتناب
من میان هر دو با جانی به غرغر آمده****در کف غم چون تذروی مانده در پای عقاب
خود کرم باشد که چشمی کز جهان روشن به تست****هرشبی پر باشد از خون و تهی باشد ز خواب
از فلک در بندگی تو سپر هم نفکنم****گر به خون من کند تیغ حوادث را خضاب
نیست در علمم که جز تو کس خداوندم بود****هست بر علمم گوا من عنده ام الکتاب
دانی آخر چون تویی را بد نباشد چون منی****چون کنم برداشتم از روی این معنی نقاب
گر تو خواهی ور نخواهی
بنده ام تا زنده ام****این سخن کوتاه شد، والله اعلم بالصواب
تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون****تا طناب صبح را نبود گره چونان که تاب
در جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا****خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب
عرض تو چون جرم گردون باد ایمن از فساد****عمر تو چون دور گردون باد فارغ از حساب
از بلندی پایگاه دولتت فوق الفلک****وز نژندی جایگاه دشمنت تحت التراب
چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب****بگسسته شد ز خیمهٔ مشکین شب طناب
بنمود روی صورت صبح از کران شب****چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب
جستم ز جای خواب و نشستم به خانه در****یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب
باشد که بینم از رخ نسرین او نشان****باشد که یابم از لب نوشین او جواب
کاغذ به دست کردم و برداشتم قلم****والوده کرد نوک قلم را به مشک ناب
اول دعا بگفتم برحسب حال خویش****گفتم هزار فصل و نماندم به هیچ باب
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز****گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب
کای نوش جان فزای تو چون نعمت حیات****وی وصل دلربای تو چون دولت شباب
در خانهٔ فراق تنم را مکن اسیر****بر آتش شکیب دلم را مکن کباب
با دست بر لب من و آبست در دو چشم****از باد با نفیرم و از آب در عذاب
هر صبحدم که موج زند خون دل مرا****سینه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب
چرخ بلند را دهم از تاب سینه تف****کف خضیب را کنم از خون دل خضاب
گر هیچ گونه از دلم آگه شوی یقین****داری مرا مصیب درین نوحهٔ مصاب
بودم در این حدیث که ناگاه در بزد****دلدار ماه روی من آن
رشک آفتاب
در غمزه های نرگس او بی شمار سحر****در شاخهای سنبل او بی قیاس تاب
چون والهان ز جای بجستم دوید پیش****بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب
آوردمش بجای و نشاند و نشست پیش****بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب
طیره همی شدم که چنین میهمان مرا****کورا به عمر خویش ندیدم شبی به خواب
چندان درنگ که کنم خدمتی به شرط****چندان یسار نه که کنم پارهٔ جلاب
می خواستم ز دلبر خود عذر در خلا****وز آب دیده کرد زمین گرد او خلاب
القصه بعد از آنکه بپرسید مر مرا****گفتا چه حاجتست بگویم بود صواب
گفتم بگوی گفت من از گفتهای خویش****آورده ام چو زادهٔ طبع تو سحر ناب
تا بی ملالت این را فردا ادا کنی****اندر حریم مجلس دستور کامیاب
آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح****بنوشته خط چند به از لؤلؤ خوشاب
کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد****وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب
از عدل کامل تو بود ملک را نصیب****وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب
شد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنک****گفت تو کرده قاعدهٔ نیستی خراب
گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود****تا روز حشر ژالهٔ زرین دهد سحاب
بوسند اختران فلک مر ترا عنان****گیرند سروران زمان مر ترا رکاب
افلاک را زمانهٔ اقبال تو نصیب****و اشراف را ستانهٔ والای تو مب
اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق****ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب
تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع****زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب
بادا جهان حضرت تو مرجع حیات****بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب
گشت از دل من قرار غایب****کارم نشود به از نوایب
دل دم خور و دل فریب شادان****غم حاضر و غمگسار غایب
بر ضعف تنم قضا موکل****بر سوز دلم قدر مواظب
افلاک به رمح طعنه طاعن****ایام
به سیف هجر ضارب
ماییم و شکایت احبا****ماییم و ملامت اقارب
آشفته دل از جهان جافی****آسیمه سر از سپهر غاضب
بر چهره دلیل شمع سوزان****بر دیده رسیل دمع ساکب
آسیب عوایق از چپ و راست****آشوب خلایق از جوانب
هر مستویی ز وصل مغلوب****هر ممتنعی ز هجر واجب
شاخ گل عیش با عوالی****برگ گل انس با قواضب
با این همه شوق فتنه مفتی****با این همه قصه عشق خاطب
معشوق بتی که هست پیوست****عشقش چو زمانه پر عجایب
با شمس و قمر به رخ مساعد****با شهد و شکر به لب مناسب
از نوش به مل درش لی****وز مشک به گل برش عقارب
چین کله بر عقیق چینی****تیر مژه بر کمان حاجب
رخساره چو گلستان خندان****زلفین چو زنگیان لاعب
با روح دو بسدش معاشر****با عقل دو نرگسش معاتب
از توبه برآمده ز حالش****هر روز هزار مرد تایب
جماش بدان دو چشم عیار****قلاش بدان دو زلف ناهب
شیرینی لطفش از نوادر****زیبایی وصفش از غرایب
زیبا بود آن سخن که باشد****دیباچهٔ آفرین صاحب
صدرالوزراء مؤیدالملک****دست و دل و دیدهٔ مراتب
دریای کرم نمای صافی****خورشید فرح فزای صائب
ممدوح ائمه و سلاطین****مشهور مشارق و مغارب
معمور به حشتمش اقالیم****منصور به دولتش کتایب
چون باد صبا به خلق نیکو****چون ابر سخی به دست واهب
از خون مخالفان طاغی****وز مغز محاربان حارب
آلوده هژبر را براثن****اندوده عقاب را مخالب
مکشوف به کوشش و به بخشش****مشعوف به قادم و به ذاهب
در قبضهٔ علم او مهمات****در سایهٔ صدق او تجارب
یک عالم و صدهزار جاهل****یک صادق و صدهزار کاذب
عقل و نظرش سر مساعی****جود و کرمش در مواهب
در مسکن علم و عدل ساکن****بر مرکب قدر و جاه راکب
مجموع مکارم و معالی****قانون مفاخر و مناقب
ای هر ملکی ترا مخاطب****وی هر ملکی ترا مخاطب
نام تو چو آفتاب معروف****کام تو چو روزگار غالب
درگاه تو عام را مطامع****ایوان
تو خاص را مکاسب
گردون به ستایش تو مایل****اختر به پرستش تو راغب
گفتار ترا ائمه عاشق****دیدار ترا ملوک طالب
منشور تو درج پر جواهر****ایوان تو چرخ پر کواکب
چون ماه ترا هزار منهی****چون تیر ترا هزار کاتب
چالاک تر از عصای موسی****فرخ قلمت گه مرب
ای جود ترا بحار خازن****وی حلم ترا جبال نایب
آزادهٔ دهر و صدر اسلام****با درد نوایب و مصایب
زنده است به تو که زنده کردی****ادرار جهانیان و راتب
روشن به تو گشت شغل گیتی****شارق ز تو گشت شمس غارب
تا هست علوم را مبادی****تا هست امور را عواقب
حکم تو همیشه باد باقی****عزم تو همیشه باد ثاقب
با چرخ کمال تو مشارک****با دهر جمال تو مصاحب
ای سخا را مسبب الاسباب****وی کرم را مفتح الابواب
آستان تو چرخ را معبد****بارگاه تو خلق را محراب
کف تو باب کان پر گوهر****در تو باب بحر بی پایاب
عنف تو در لب اجل خنده****لطف تو در شب امل مهتاب
صاحبا گرچه از پرستش تو****حرمت شیب یافتم به شباب
از حدیث و قدیم هست مرا****آستان مبارک تو مب
بارها عقل مر مرا می گفت****که از این بارگاه روی متاب
مایه گیرد صواب او ز خطا****گر درنگت شود بدل به شتاب
زود جنبش مباش همچو عنان****دیر آرام باش همچو رکاب
دوش با یار خویش می گفتم****سخنی دوست وار از هر باب
تا رسیدم بدین که عقل شریف****می نماید مرا طریق صواب
کرد در زیر لب تبسم و گفت****ای ترا نام در عنا و عذاب
نه سلام ترا ز بخت علیک****نه سؤال ترا ز بخت جواب
طیره ای گاه سلوت از اعدا****خجلی وقت دعوی از احباب
تو چو هر غافلی و بی خبری****تن ز دستی درین وثاق خراب
روز و شب محرم تو کلک و دوات****سال و مه مونس تو رحل و کتاب
نه ترا راحت بقا و حیات****نه ترا لذت
طعام و شراب
رمضان آمد و همی سازند****کدخدایی سرا اولوالالباب
نزنی لاف خدمت اشراف****نکشی بار منت اصحاب
هم غریو تو چون غریو غریب****هم خروش تو چون خروش غراب
چون فلک بی قراری از غم و رنج****چون ملک بی نصیبی از خور و خواب
معده و حلق ناز و نعمت تو****طعمهٔ صعوه و گلوی عقاب
گرچه در بذل و جود بنماید****سایهٔ صاحب آفتاب و سحاب
گرچه بر خنگ همتش گیتی****هست بی وزن تر ز پر ذباب
گرچه اقبال او که دایم باد****از رخ ملک برگرفت نقاب
تشنگان حدود عالم را****در یکی جام کی کند سیراب
در سمرقند و در بخارا هست****قدری ملک و اندکی اسباب
دخل آن در میان خرج فراخ****دیو آزرم را بود چو شهاب
محرم من تویی مرا هم تو****بسر آن رسان ز بهر ثواب
بشنو این از ره حقیقت و صدق****مشنو این از ره حدیث و عتاب
یک مه از عشق خدمت صاحب****مکش از روی اضطراب نقاب
ای جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب****دین حق را مجد و گردون شرف را آفتاب
دست عدلت خاک رابیرون کند از دست باد****پای قهرت بسپرد مر باد را در زیر آب
فکرتت همچون فلک دایم سبک دارد عنان****صولتت همچون زمین دایم گران دارد رکاب
پیش سیر حکم تو چون خاک باد اندر درنگ****پیش سنگ حلم تو چون باد خاک اندر شتاب
از بزرگی اوج گردون زیبدت سقف خیام****وز شگرفی جرم کیوان شایدت میخ طناب
رد و منعت حکم گردون راحنا بر کف نهد****در هر آن عزمی که تو نوک قلم کردی خضاب
کشتهٔ قهر ترا تقدیر ننماید نشور****چشمهٔ فضل ترا ایام ننماید سراب
دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد****کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب
در جهان مصلحت با احتساب عدل تو****قوت مستی همی بیرون توان کرد از شراب
ای
ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا****یک جهان را برده اندر سایهٔ عدل تو خواب
دشمنت را آب نی از خاکساری در جگر****لاجرم بر آتش حسرت جگر دارد کباب
همچو قارون در زمین پنهان کنی بدخواه را****گر به گردون برشود همچون دعای مستجاب
برضمیر خصم تو یاد تو همچون نان رود****کز اثیر اندر هوای تیره شب جرم شهاب
ز اتفاق رای تو با صدر دین آسوده گشت****عالمی از اضطرار و امتی از اضطراب
در مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکر****در دماغ چرخ هست از خوی تو بوی گلاب
شد قوی دل دولت و دین از وفاق هر دو آن****قوت دل زاید آری در طبیعت از جلاب
گر نبودی طبع تو دانش نماندی در جهان****ور نبودی دست او بخشش بماندی در نقاب
چرخ پیش همت تو همچوباطل پیش حق****فتنه پیش باس او همچون قصب در ماهتاب
تو ز بهر او همی خواهی بزرگی و شرف****او ز بهر خدمت تو زندگانی و شباب
گر برای او نباشد تو نخواهد صدر و قدر****ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب
تا بپیوستست دست عهدتان با یکدگر****دست جور از دهر ببرید اینت پیوند صواب
گرچه استحقاق آن دارد که از سلطان وقت****هر حدیثی کو بگوید نزد او یابد جواب
هم به اقبال تو می یابد ز سلطان جهان****اسب و طوق و جامه و فرمان و القاب خطاب
گرچه گل بر بار چون بشگفت خود تازه بود****تازگیش آخر صبا می بخشد و تری سحاب
ای زبان راست گویت هم حدیث غیب صرف****وی خیال راست بینت همنشین وحی ناب
تا بود مقدور سعد و نحس گردون خیر و شر****تا بود مجبور سرد و گرم گیتی شیخ وشاب
پایهٔ قدرت مباد از گردش گردون فرود****عالم عمرت مباد از آفت گیتی خراب
عرض
پاکت همچو ذات عقل ایمن از فساد****سال عمرت همچو دور چرخ بیرون از حساب
بدسگالت در دو گیتی در سقر باد و سفر****نیک خواهت در دو عالم در ثنا و در ثواب
ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب****خطت کشیده دائرهٔ شب بر آفتاب
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب****روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب
آنجا که زلف تست همه یکسره شب است****وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب
باغیست چهره تو که دارد ستاره بار****سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب
بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان****در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست****کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب
از چهره آفتابی و از بوسه شکری****بس لایق است با شکرت همبر آفتاب
انگیختست حسن تو گل با مه تمام****وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب
گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا****در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب
خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک****خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب
گویی که نوک خامهٔ دستور پادشاه****ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب
مخدوم ملک پرور و صدر جهان که هست****در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب
فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر****داد ز رای روشن او رهبر آفتاب
عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست****از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب
لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان****فرمان دهی که هستش فرمانبر آفتاب
بر طالع قویش دعاگوی مشتری****بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب
هر صبحدم بسوزد بهر بخور او****مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب
کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی****قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب
بر منبری که خطبهٔ مدحش ادا کنند****بوسد ز فخر پایهٔ آن منبر آفتاب
زیبد زمانه را که کند بهر مدح
او****خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب
ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک****دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب
ای از محل چنانکه زهر آفریده جان****وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب
آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان****و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب
از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین****وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب
نام شب از صحیفهٔ ایام بسترد****از رای تو اجازت یابد گر آفتاب
بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو****هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب
تا کیمیای خاک درت بر نیفکند****در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب
سیمرغ صبح را ندهد مژدهٔ صباح****تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب
چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام****گویی همی برآید از خاور آفتاب
با بندگانت پای ندارند سرکشان****میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب
آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح****در بحر خون بتابد بی معبر آفتاب
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت****در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب
ای آفتاب دولت عالیت بی زوال****وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب
ای چاکری جاه ترا لایق آسمان****وی بندگی رای ترا در خور آفتاب
هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط****خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب
آیینه ای که جلوه گه روی تو بود****می زیبدش هر آینه خاکستر آفتاب
نشگفت اگر نویسد این شعر انوری****بر روی روزگار به آب زر آفتاب
تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود****تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب
سر سبز باد ناصحت از دور آسمان****پژمرده لاله وار حسودت در آفتاب
در جشن آسمان وش تو ریخته به ناز****ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب
ای از رخت فکنده سپر ماه و آفتاب****طعنه زده جمال تو بر ماه و آفتاب
آنجا که
راستیست ندارند در جمال****پیش رخ تو هیچ خطر ماه و آفتاب
بندند گر دهی تو اجازت چو بندگان****در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب
از موی تو ربوده نشان مشک و غالیه****وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب
از ماه و آفتاب بهی تو که نیستند****با دو عقیق همچو شکر ماه و آفتاب
در صف نیکوان به مقام مفاخرت****خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب
باشند با جمال تو حاضر به وقت لهو****در بزم شهریار بشر ماه و آفتاب
خاقان کمال دولت و دین آنکه بر فلک****از سهم او کنند حذر ماه و آفتاب
محمود صفدری که ز لطف و ز عنف او****گیرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاب
بر خصم او کشیده سنان چرخ و روزگار****در پیش او گرفته سپر ماه و آفتاب
بفزود عز و دولت او ملک و جاه را****چونان که لون و طعم ثمر ماه و آفتاب
از شخص او نگشته جدا جاه و مفخرت****وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب
بنموده در ولی و عدو و خلقش آن اثر****کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب
آفاق را جمال ز جاه و جلال اوست****جاه و جمال اوست مگر ماه و آفتاب
شاها نهند اگر تو اشارت کنی به فخر****بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب
تو ماه و آفتابی اگر در جبلت اند****محض سخا و عین هنر ماه و آفتاب
بی عزم و بی لقای تو در سرعت و ضیاء****ننهاده گام و نا زده بر ماه و آفتاب
اندر ظلال موکب میمون عزم تو****دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب
بر قمع دشمنان تو هر لحظه می کشند****لشکر به جایگاه دگر ماه و آفتاب
از کنج سعد هر شب و هر روز نزد تو****آرند تحفه فتح
و ظفر ماه و آفتاب
تا مانده اند سخرهٔ فرمان ایزدی****در قبضهٔ قضا و قدر ماه و آفتاب
بادا نگون لوای بقای عدوی تو****چونان که در میان شمر ماه و آفتاب
از روی و رای تست شب و روز بر فلک****دیده بها و یافته فر ماه و آفتاب
از طارم سپهر به چشم مناصحت****در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب
ای زمان شهریاری روزگارت****تا قیامت شهریاری باد کارت
ای ترا پیروزی و شاهی مسلم****باد ببر پیروزی و شاهی قرارت
ای به جایی کاسمان منت پذیرد****گر دهی جایش کجا اندر جوارت
هرکجا رای تو شد راضی به کاری****جنبش گردون طفیل اختیارست
هر کجا عزم تو شد جنبان به فتحی****بر سر ره نصرت اندر انتظارت
خندهٔ خنجر ز فتح بی قیاست****نالهٔ دریا ز بذل بی شمارت
داغ طاعت بر سرین تا وحش و طیرت****مهر بیعت بر زبان تا مور و مارت
در مقام سمع و طاعت هر دو یکسان****شیر شادروان و شیر مرغزارت
حق و باطل را که پیدا کرد و پنهان****حزم پنهان و نفاذ آشکارت
دی و فردا را به هم پیش تو آرد****بر در امروز امر کامکارت
هر مرادی کاسمان در جیب دارد****بازیابی گر بجویی در کنارت
نقش مقدوری نیارد بست گردون****جز به استصواب رای هوشیارت
بر در کس عنکبوت جور هرگز****کی تند تا عدل باشد یار غارت
پردهٔ شب درگهت را پرده گشتی****گر اجازت یافتی از پرده دارت
بارهٔ در هم نیارد کرد گیتی****ثابت ارکان تر ز حزم استوارت
افعی پیچان نشد در صف هیجا****تیز دندان تر ز رمح خصم خوارت
از دل خارا نیامد هیچ آتش****فتنه سوزی را چو تیغ آبدارت
گنج را لاغر کند بذل سمینت****ملک را فربه کند کلک نزارت
کلک از دریا کمال خویش یابد****داند این معنی دل دریا عیارت
لازم دست چو دریای تو زان شد****کلک آبستن به
در شاهوارت
تابش خورشید نتواند گرفتن****کشوری از ملک و جاه بی کنارت
چاوش اوهام نتواند رسیدن****تا کجا تا آخر صف روز بارت
در درون پره افتد از برون نی****شیرو و گاو آسمان روز شکارت
شهریارا بخت یارت باد نی نی****آنکه او یاری ندارد باد یارت
روز هیجا کاسمان سیارگان را****در تتق یابد ز گرد کارزارت
رخنه در کوه افکند که؟ کر و فرت****لرزه بر چرخ افکند چه؟ گیرودارت
بر فلک دوزد به طنازی در آن دم****حکم بدرابیلک گردون گذارت
در عدد افزون نماید در عمل نی****گاه کوشش ده سوار و صد سوارت
هر سوار از لشکر دشمن دو گردد****نز مدد از خنجر چون ذوالفقارت
جوف دوزخ پر کند قهرت به یک دم****گر جدا افتد ز عفو بردبارت
سایه از قهر تو گر آگاه گردد****بگسلد حایل ز خصم خاکسارت
جمع گردد جزو جزوش بار دیگر****کشته ای را کاید اندر زینهارت
پشته چون هامون کند هامون چو پشته****پویه و جولان ز رخش راهوارت
بسکه بر سیمرغ و رستم بذله گفتی****گر بدیدی در مصاف اسفندیارت
خسروا اینگونه شعر از بنده یابی****هم تو دانی ای سخندانی شعارت
شاخ دانش مثل تو طوطی ندارد****می نگویم ای چو طوطی صدهزارت
گرچه از این بنده یادت می نیاید****باد صد دیوان سخن زو یادگارت
تا دوام روزگار از دور باشد****دور دولت باد دایم روزگارت
گشته هر امروزت از دی ملکت افزون****باد چون امروز و دی امسال و پارت
اصل ماتم تیغ هندی در یمینت****اصل شادی جام باده بر یسارت
ای قوی بازو به حفظ دولت و دین****حرز بازو باد حفظ کردگارت
آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات****از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات
در فراق خدمت گرد همایون موکبی****کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر****خواجهٔ دنیی ضیاء دین حق
اکفی الکفاه
لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح****لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات
آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد****عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات
داده کلک بی قرارش کار عالم را قرار****داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات
هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش****جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک****بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات
ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک****وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات
آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال****چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات
از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک****نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات
بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست****بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات
دست انصاف تو بر بدعت سرای روزگار****دست محمودست بر بتخانه های سومنات
گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه****در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات
هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان****هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات
خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم****اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات
زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی****همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات
خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند****در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات
صد عنایت نامهٔ گردون حنا بر کرده گیر****چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات
خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک****این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر****یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات
بعد از این در
خدمت از سر پای سازد چون قلم****زانکه گشتست از فراق تو سیه دل چون دوات
در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد****آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات
اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن****پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات
گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو****عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات
بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک****چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات
گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد****فی المثل چون حادثاتی از ورای حادثات
هیچ کس در یک قوافی بنده را یاری نکرد****هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات
جز جمال الدین خطیب ری که برخواند از نبی****مسلمات مؤمنات قانتات تایبات
تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن****فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو****بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات
اگر محول حال جهانیان نه قضاست****چرا مجاری احوال برخلاف رضاست
بلی قضاست به هر نیک و بد عنان کش خلق****بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود****یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد****که نقش بند حوادث ورای چون و چراست
اگر چه نقش همه امهات می بندند****در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتی که درین نقشها همی بینی****ز خامه ایست که در دردست جنبش آباست
به دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست****به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن****که اقتضای قضاهای گندب خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست****که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ****چگونه مولع آزار مردم داناست
نه هیچ
عقل بر اشکال دور او واقف****نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست
چه جنبش است که بی اولست و بی آخر****چه گردش است که بی مقطع است و بی مبداست
مرا ز گردش این چرخ آن شکایت نیست****که شرح آن به همه عمر ممکن است و رواست
زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست****به جای من چه کز این صدهزار گونه جفاست
چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا****که صحن و سقفش بی غارهٔ زمین و سماست
چو دید کز پی تشریف نعمت و جاهم****چو بندگان ویم قصد حضرت اعلاست
به دست حادثه بندی نهاد بر پایم****که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست
سبک به صورت و چونان گران به قوت طبع****که پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاست
نظر به حیله ز اعضا جدا نمی کندش****کراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاست
عصاست پایم و در شرط آفرینش خلق****شنیده ای که کسی را به جای پای عصاست
اگر چه دل هدف تیر محنت است و غمست****وگرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاست
ز روزگار خوشست این همه جز آنکه لبم****ز دست بوس خداوند روزگار جداست
خدایگان وزیران مشرق و مغرب****که در وزارت صاحب شریعت وزراست
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب****که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست
پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین****که دین و ملت ازو جفت نصرتست وبهاست
جهان خواجگی و خواجهٔ جهان که به جاه****به خواجگان ممالک برش علو و علاست
زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک****هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست
ز بار حلمش در جرم خاک استسلام****ز تف قهرش در طبع آن استسقاست
ز قدر اوست که تار سپهر با پودست****ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست
قضاش گفت به دستت
دهم زمام جهان****زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست
قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم****سپهر گفت که او خود به نفس خویش قضاست
در آن ریاض که طوبی نمود سایه به خلق****چه جای غمزهٔ بید وکرشمهای گیاست
در آن مصاف که خیل ملائکه صف زد****چه حد خنجر هندی و نیزهٔ بطحاست
به خط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور****به زیر سایهٔ عدل اندرش رجال و نساست
ایا سپهر نوالی که پیش صدق سخات****سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست
به پیش رفعت تو چرخ گوییا پست است****به جای دانش تو عقل گوییا شیداست
ایا زمانه مثالی که امر و نهی ترا****به روزگار بدارند و کار دست و دهاست
تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو****به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست
به درگه تو فلک را گذر به پای ادب****به جانب تو قضا را نظر به عین رضاست
عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون****عیال دست تو آن موجها که در دریاست
ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است****ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست
توال دست ترا موج بحر و بذل سحاب****مسیر امر ترا بال برق و پای صباست
ز اعتدال هوایی که دولتت دارد****حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست
فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود****مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست
کف جواد ترا دهر خواست گفت سخی است****سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست
جهان به طبع گراید به خدمت تو که تو****به ذات کل جهانی و کل او اجزاست
وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند****که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست
قضا چو ذات ترا دید
گفت اینت عجب****جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست
اگر فنا در هستی به گل برانداید****ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست
وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان****بقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاست
چه هیکلست به زیر تو در که با تک او****بسیط گوی زمین همچو پهنه بی پهناست
تبارک الله از آن آب سیر آتش فعل****که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست
به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک****هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست
نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک****به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست
جهان نوردی کامروزش ار برانگیزی****به عالمیت رساند که اندرو فرداست
سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد****برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست
نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو****دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست
ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن****که رفتنم به سرین و نشستنم به قفاست
همی به پشت چو کشتی سفر توانم کرد****که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن****که بر تباهی حالم همین قصیده گو است
بلی گناه بزرگ است اگرچه عذری هست****که گر بگویم گویند بر تو جای دعاست
ولیکن ار بدن مرده ریگ نیست چنان****که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست
به من جواب و سؤال امور دیوان را****تعلقی نبود کان شعار و رسم شماست
سؤالکیست در این حالتم به غایت لطف****گمان بنده چنانست کان نه نازیباست
ز غایت کرم تست یا ز خامی من****که با گناه چنین منکرم امید عطاست
بدین دقیقه که راندم گمان کدیه مبر****به بنده، گرچه گدایی شعریعت شعر است
سرم به ظل عنایت بپوش بس باشد****که عمرهاست که در تف آفتاب عناست
همیشه تا به جهان
اندرون ز دور فلک****شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست
شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد****که روز روشن اقبال تو شب اعداست
به خرمی و خوشی بگذران جهان جهان****که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست
شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست****سید و صدر جهان بار ندادست کجاست
دیر شد دیر که خورشید فلک روی نمود****چیست امروز که خورشید زمین ناپیداست
بارگاهش ز بزرگان و ز اعیان پر شد****او نه بر عادت خود روی نهان کرده چراست
دوش گفتند که رنجور ترک بود آری****بار نادادنش امروز بر آن قول گواست
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان****تا چگونه است بهش هست که دلها درواست
ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان****مردمی کن بکن این کار که این کار شماست
ور توانی که رهی بازدهی به باشد****تا درآییم و سلامیش کنیم ار تنهاست
ور چنانست که حالیست نه بر وفق مراد****خود مگو برگ نیوشیدن این حال کراست
که تواند که به اندیشه درآرد به جهان****کز جهان آنکه جهان صد یک ازو بود جداست
وانکه باقی به مدد دادن جاهش بودی****نعمت و ایمنی امروز نه در حال بقاست
وانکه برخاست ازو رسم بدی چون بنشست****چون چنین است بهین کاری تسلیم و رضاست
آفریده چکند گر نکشد بار قضا****کافرینش همه در سلسلهٔ بند قضاست
والی ما که سپهر است ولایت سوز است****وای کین والی سوزنده به غایت والاست
اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت****گر تو گویی که ز من درگذرد این سوداست
چه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نیست****دامن از عمر بیفشاند و به یک ره برخاست
ای ز اولاد پیمبر وسط عقد مپرس****کز فراق تو بر اولاد پیمبر چه عناست
وی دو قرن از کرمت
برده جهان برگ و نوا****تو چه دانی که جهان بی تو چه بی برگ و نواست
به وفات تو جهان ماتم اولاد رسول****تازه تر کرد مگر سلخ رجب عاشوراست
از فنای چو تویی گشت مبرهن ما را****که تر و خشک جهان رهرو سیلاب فناست
با تو گیتی چو جفا کرد وفا با که کند****وین عجب نیست که خود عادت او جمله جفاست
دایهٔ دهر نپرورد کسی را که نخورد****بینی ای دوست که این دایه چه بی مهر و وفاست
گرچه خلقی ز جفاهای فلک مجروحند****اندرین دور که شب حامل تشویش و بلاست
بلخ را هیچ قفایی چو وفات تو نبود****آخر ای دور فلک وقت بدان این چه قفاست
رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد****گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست
کی دهد کار جهان نور و تو غایب ز جهان****شب و خورشید بهم هر دو کجا آید راست
تنگ بودی ز بزرگیت جهان وین معنی****داند آنکس که به اسباب بزرگی داناست
وین عجب تر که کنون بی تو از آن تنگترست****زانکه از درد تو خالی نه خلا ونه ملاست
گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد****که شبان روزی چون ذکر تو در نشو و نماست
ما چه دانیم که از ما چه سعادت بگذشت****وان تصور نه به اندازهٔ این سینهٔ ماست
کیست با این همه کز نالهٔ زارش همه شب****سقف گردون نه پر از ولولهٔ صوت و صداست
کیست ای بوده چو دریا و چو ابرت دل و دست****کز فراقت نه مژه ابرو کنارش دریاست
تا جهان را نگذاری ز چنان جاه یتیم****که یتیمی جهان گرچه نه طفلست خطاست
تا به خاک اندر آرام نگیری که سپهر****همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست
ای دریغا که ز تو درد دلی ماند به دست****وانکه
این درد نه دردیست که درمانش دواست
ای دریغا که غم هجر و غم رفتن تو****نیست آن شب که درو هیچ امید فرداست
ای دریغا که ثناها به دعا باز افتاد****چون چنین است بهین ذکر درین حال دعاست
یاربش در کنف لطف خدایی خوددار****کان چنان لطفی کان درخور آنست تراست
چون رهانیدی از این تفرقها جمعش کن****با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست
ور به گیتی نظری کرد برو تنگ مکن****که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست
ملک مصونست و حصن ملک حصین است****منت وافر خدای را که چنین است
شعلهٔ باسست هرچه عرصهٔ ملکست****سایهٔ عدلست هرچه ساحت دین است
خنجر تشویش با نیام به صلح است****خامهٔ انصاف با قرار مکین است
خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست****بلکه به خونابهٔ سرشک عجین است
آب که در جوی ملک هست نه تنهاست****بل ز روانی دور دوام قرین است
جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت****دست جهان گو که دور ماء معین است
عاقلهٔ آسمان که نزد وقوفش****نیک و بد روزگار جمله یقین است
گرچه نگوید که اعتصام جهان را****از ملکان کیست آنکه حبل متین است
دور زمان داند آنکه وقت تمسک****عروهٔ وثقی خدایگان زمین است
شاه جهان سنجر آنکه بستهٔ امرش****قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است
دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش****زیر یک آیه هزار سوره مبین است
شیر شکاری که داغ طاعت فرضش****شیر فلک را حروف لوح سرین است
آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش****قلعهٔ بدخواه ملک رخنه چو سین است
آنکه یسارش به بزم حمل گرانست****وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است
بحر نه از موج واله تب و لرز است****کز غم آسیب آن یسار و یمین است
تیغ جهادش کشیده دید ظفر
گفت****آنکه بدو قایمست ذات من این است
راه حوادث بزد رزانت رایش****خلق چه داند که آن چه رای رزین است
باره نخواهد همی جهان که جهان را****امن کنون خود نگاهبان امین است
عمر نیابد ستم همی که ستم را****روز نخستین چو روز بازپسین است
فکرت او پی برد بجاش اگر چند****در رحم مادر زمانه جنین است
نعمتش از مستحق گزیر نداند****گر همه در طینتش بقیت طین است
با کرم او الف که هیچ ندارد****در سرش اکنون هوای ثروت شین است
ای به سزا سایهٔ خدای که دین را****سایهٔ چترت هزار حصن حصین است
قهر ترا هیبتی که در شب ظلش****روز سیه را هزار گونه کمین است
حکم ترا روزگار زیر رکابست****رای ترا آفتاب زیر نگین است
تا شرف خدمت رکاب تو یابد****توسن ایام را تمنی زین است
خطبهٔ ملک ترا که داند یا رب****کیست خطیبش که عرش پیش نشین است
نام ترا در کنایه سکه صحیفه است****نعت ترا در قرینه خطبه قرین است
با قلم خود گرفت خازن و همت****هرچه قضا را ز سر غیب دفین است
بی شرف مهر مشرفان وقوفت****کتم عدم را کدام غث و سمین است
مردمک چشم جور آبله دارد****تا که بر ابروی احتیاط تو چین است
تا چه قدر قدرتی که شیر علم را****در صف رزم تو مسته شیر عرین است
عکس سنان در کف تو معرکه سوز است****چشم زره در بر تو حادثه بین است
لازم ازین است خصم منهزمت را****آنکه جبینش قفا قفاش جبین است
دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت****آتش خشم خدا و دیو لعین است
بنده در این مختصر غرض که تو گفتی****آیت تحصیل آن چو روز مبین است
قاعدهٔ تهنیت همی ننهد زانک****خصم نه فغفور چین و غور نه چین است
گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت****جمجمهٔ کوه پر صدای
انین است
ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت****سنگ به خون مبارزانش عجین است
با چو تو صاحب قران به ذکر نیرزد****وین سخن الهام آسمان برین است
ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست****نام ترا نام کردگار قرین است
گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه****هرکه یقینش به شک و ریب رهین است
تا که به آمد شد شهور و سنین در****طی شدن عمر شادمان و حزین است
شادی و عمر تو باد کین دو سعادت****مصلحت کلی شهور و سنین است
ناصر جاهت خدای عز و جل است****کوست که در خیر ناصر است و معین است
روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست****ناف هفته است اگر غرهٔ ماه رجبست
برگ ریزان به همه حال فرو باید ریخت****به قدح آنچه از او برگ و نوای طربست
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت****چکند نامیه عنین و طبیعت عزبست
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی****مدنی شد که بر آونگ سرش در کنبست
موی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنست****تا به خلوت لب خم بر لب بنت العنبست
گرنه صراف خزان کیسه فشان رفت ز باغ****چون چمن ها ز ذهابش همه یکسر ذهبست
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید****گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لبست
یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم****بینی این گنبد فیروه که چون بلعجبست
این همان سکنه و صحراست که گفتی ز سموم****تربت آن خزف و رستنی این حطبست
خیز از سعی دخان بین و ز تاثیر بخار****تا در این هر دو کنون چند رسوم عجبست
روزن این همه پر ذرهٔ زرین زره است****عرصهٔ آن همه پر پشهٔ سیمین سلبست
لمعه در سکنهٔ کانون شده بر خود پیچان****افعی کاه ربا پیکر مرجان عصبست
دود حلقه شده بر سطح هوا خم در
خم****سطرهاییست که مکتوب بنان لهبست
شعلهٔ آتش از این روی که گفتم گویی****در مقادیر کتابت قلم منتجبست
هر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش****در مزاج از اثر هیبت دستور تبست
صاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح****جنبش رایت عالیش قویتر سببست
طاهر آن ذات مطهر که سپهرش گوید****صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسبست
آنکه در شش جهت از فضلهٔ خوان کرمش****هیچ دل نیست که از آز در آن دل کربست
وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد****همه از بارقهٔ خاطر او مکتسبست
ساحت بارگهش مولد ملک عجمست****عدل فریادرسش داور دین عربست
ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی****زانشب اوراد مقیمان فلک قد وجبست
صاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا****مدحت از حرف برونست چه جای لقبست
نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش****بل برای شرف سکه و فخر خطبست
گوشهٔ بالش تو چیست کله گوشهٔ ملک****وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسبست
مسندت برتر از آنست که در صد یک از آن****چرخ را گنج تمنا و مجال طلبست
غرض از کون تو بودی که ز پروردن نخل****گرچه از خار گذر نیست غرض هم رطبست
آسمان دگری زانکه به همت جنبی****جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضبست
مه به نعل سم اسب تو تشبه می کرد****خاک فریاد برآورد که ترک ادبست
گرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشست****تاکه اجرب شد وانک همه سالش جربست
چرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماه****چهره چون چهرهٔ بادام از آن پر ثقبست
خصم اگر لاف تقابل زند از روی حسد****حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهبست
ور مقابل نهمش نیز به یک وجه رواست****تو چو خورشید به راس او چو قمر در ذنبست
رتبت شرکت قدرش نشود لازم ازآنک****دار او
از خشب و تخت تو هم از خشبست
آخر از رابطهٔ قهر کجا داند شد****سرعت سیر نفاذت نه به پای هربست
ور کشد سد سکندر به مثل گرد بقاش****این مهندس که در افعال ورای تعبست
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ****رد تیغش نه به اندازهٔ درع قصبست
همه در ششدر عجزند و ترا داو به هفت****ضربه بستان و بزن زانکه تممی ندبست
تاکه تبدیل بد و نیک به سال و به مهست****تاکه ترتیب مه و سال به روزست و شبست
بی تو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد****که ز سر جملهٔ آن مدت تو منتخبست
به می و مطرب خوش نغمه شعف بیش نمای****که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغبست
صدری که ازو دولت و دین جفت ثباتست****آن خواجهٔ شرعست که سلطان قضاتست
آن عقل مجرد که وجود به کمالش****هم قاعده جنبش وهم اصل ثباتست
از نسبت او دولت ودین هر دو حمیدند****این دانم وآن ذات که داند که چه ذاتست
اوصافت بزرگیش چه اصلی و چه مالیست****کان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتست
گردون ز کفایت به کف آورد رکابش****آری چکند کسب شرف کار کفاتست
طوفان حوادث اگرآفاق بگیرد****بر سدهٔ او باش که جودی نجاتست
ای آنکه جهت پایهٔ جاه تو نیابد****ذات تو جهانیست که بیرون ز جهاتست
ای قبله احرار جهان خدمت میمونت****در ذمت احرار چو صوم است و صلوتست
تو کعبهٔ آمالی و ز قافلهٔ شکر****هر جا که رود ذکر تو گویی عرفاتست
گر دست به شطرنج خلاف تو برد چرخ****در بازی اول قدرش گوید ماتست
در خدمت میمون تو گو راه وفا رو****آنرا که ز سیلی قدر بیم وفاتست
ای کلک گهربار تو موصوف به وصفی****کان معجزهٔ جملهٔ اوصاف وصفاتست
آتش که بر او
آب شود چیره بمیرد****وین حکم نه حکمیست که محتاج ثقاتست
کلک تو شهابیست که هرگزبنمیرد****گرچه فلکش دجله و نیلست وفراتست
فرخنده قدوم تو که کمتر اثری زو****تمکین ولاتست و مراعات رعاتست
اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد****ابرست قدوم تو و اقبال نباتست
من بنده چنان کوفتهٔ حادثه بودم****گفتی که عظامم زلگدکوب رفاتست
بوسیدن دست تو درآورد به من جان****در قلزم دست تو مگر آب حیاتست
تا مقطع دوران فلک را به جهان در****هر روز به توقیع دگرگونه براتست
بادا به مراد تو چه تقدیر و چه دوران****تا بر اثر نعش فلک دور بناتست
این خدمت منظوم که در جلوهٔ انشاد****دوشیزهٔ شیرین حرکات و سکناتست
زان راوی خوش خوان نرسانید به خدمت****کز شعر غرض شعر نه آواز رواتست
شاها زمانه بندهٔ درگاه جاه تست****اسلام در حمایت و دین در پناه تست
فیروزشاه عادلی و بر دوام ملک****بهتر گواه عدل بود و او گواه تست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند تو****خورشید عکس گوهر پر کلاه تست
هر آیت از عنا و عنایت که منزلست****در شان بدسگال تو و نیکخواه تست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج****بر گوشه های کنگرهٔ بارگاه تست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر****بر سمت تو و رایت و گرد سپاه تست
رای تو گفت خرمن مه را که چیست آن****تقدیر گفت سایهٔ چتر سیاه تست
قدر تو گفت چرخ نهم را که کیست این****تعریف خویش کرد که خاشاک راه تست
ای خسروی که واسطهٔ عقد روزگار****تا سال و ماه دور کند سال و ماه تست
با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده****با نوبتیت گفته که خورشید داه تست
با خاک بارگاه تو من بنده انوری****گفتم که زنده جان نژندم به جاه تست
قسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتاد****گفت انوری بهانه چه
آری گناه تست
گفتم که آب جیحون، گفتا خری مکن****بگذر که عالمی همه آب و گیاه تست
گفتم به طالعم خللی هست گفت نیست****عیب از خیالهای دماغ تباه تست
یوسف نئی نه بیژن اگرنه بگفتمی****اندر ازای مجلس شه بلخ چاه تست
گفتم توقف من از این جمله هیچ نیست****ای حضرتی که عرش نمودارگاه تست
زان اعتمادهاست که چون روز روشنم****بر مدت کشیده و روز به گاه تست
گفتا ضمان تو که کند ای شغب فزای****گفتم که حفظ دولت تشویش کاه تست
تا کهربا چو دست تصرف برد به کاه****از عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تست
پیروز شاه باد و ندا از زمانه این****پیروز شاه احمد بوبکر شاه تست
گرچرخ را در این حرکت هیچ مقصدست****از خدمت محمدبن نصر احمدست
فرزانه ای که بابت گاهست وبالشست****آزاده ای که درخور صدرست ومسندست
با بذل دست بخشش او ابر مدخلست****با سیر برق خاطر او ابر مقعدست
از عزم او طلایه تقدیر منهزم****با رای او زبانهٔ خورشید اسودست
چون حرف آخرست ز ابجد گه سخن****وز راستی چو حرف نخستین ابجدست
تا ملک ز اهتمام تو تمهید یافتست****شغل ملوک و کار ممالک ممهدست
ای سروری که حزم تو تسدید ملک را****هنگام دفع حادثه سد مسددست
از عادت حمید تو هر دم به تازگی****رسمیست در جهان که جهانی مجددست
تادست تو گشاده شد اندر مکاتبت****از خجلت تو دست عطارد مقیدست
اصل جهان تویی و ازو پیشی آنچنانک****اصل عدد یکیست ولی نامعددست
چشم نیاز پیش کف تو چنان بود****گویی که چشم افعی پیش زمردست
خصم ترا به فرق برست از زمانه دست****تاپای تو ز مرتبه بر فرق فرقدست
اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک****ماه و مجره اسب ترا نعل و مقودست
تا شکل گنبد فلک و جرم آفتاب****چون درقهٔ مکوکب و
درع مزردست
تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد****تا بر فلک مجره چو تیغ مهندست
چشم بد از تو دور که در روزگار تو****چشم بلا و فتنهٔ ایام ارمدست
عرصهٔ مملکت غور چه نامحدودست****که در آن عرصه چنان لشکر نامعدودست
رونق ملک سلیمان پیمبر دارد****عرق سلطان چه عجب کز نسب داودست
چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت****آری آن دولت را منتظمی معهودست
ای برادر سختی راست بخواهم گفتن****راستی بهتر تا فاستقم اندر هودست
عقل داند که مهیا به وجود دو کسست****هرچه از نظم وز ترتیب درو موجودست
از یکی بازوی اسلام همه ساله قوی****وز دگر طالع دولت ابدا مسعودست
گوهر تیغ ظفرپیشهٔ این از فتح است****هیات دست گهر گستر آن از جودست
مردی و مردمی از هر دو چنان منتشرست****چکه شعاع از مه و رنگ از گل و بوی از عودست
فضلهٔ مجلس ایشان چو به یغما دادند****گفت رضوان بر ما چیست همین موعودست
هرچه در ملک جهانست چه ظاهر چه خفی****همه در نسبت این هر دو نظر مردودست
تیغشان گر افق صبح شود غوطه خورد****در زمین ظل زمین اینک ابدا ممدودست
خصم دولت را چون عود سیه سوخته اند****کار دولت چه عجب ساخته گر چون عودست
بر تمامی حسد حاسد اگر بیند کس****چرخ را این به بقا آن به علو محسودست
نیست القصه کمالی که نه حاصل دارند****جز قدم زانکه قدیمی صفت معبودست
با خرد گفتم کای غایت و مقصود جهان****نیست چیزی که به نزدیک تو آن مفقودست
کیستند این دو خداوند به تعیین بنمای****که فلان غایت این شعر و فلان مقصودست
گفت از این هر دو یکی جز که شهاب الدین نیست****گفتم آن دیگر گفتا حسن محمودست
گفتم اغلوطه مده این چه دویی باشد گفت****دویی عقل که هم شاهد و
هم مشهودست
دیرمان ای به کمالی که در آغاز وجود****بر وجود چو تویی راه دویی مسدودست
ملکی از حصر برون بادت و عمری از حد****گرچه در عالم محصور بقا محدودست
خالی از ورد ثنای تو مبادا سخنی****تا قلم را چو زبان ورد سخن مورودست
زمانهٔ گذران بس حقیر و مختصرست****ازاین زمانهٔ دون برگذر که بر گذرست
به حل و عقد جهان را زمانه ایست دگر****که پیشکار قضا و مدبر قدرست
کف کفایت و رای صواب صدر اجل****به حل و عقد جهان را زمانهٔ دگرست
صفی ملت اسلام و نجم دین خدای****عمر که وارث عدل و صلابت عمرست
بلند همت صدری که طبع و دستش را****قضا پیام ده است و سخا پیام برست
به جنب فکرت او برق گوییا زمنست****به جای خاطر او بحر گوییا شمرست
به قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست****به رای هست چو خورشید اگرچه سایه ورست
بر عنایت او سعی چرخ نامشکور****بر عطیت او ملک دهر مختصرست
چو لطفش آید پتیارهٔ زمانه هباست****چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست
ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر****از آن قبل که نهان دلش همه شکرست
ز بهر خدمت اندیشه ای که در دل اوست****ز پای تا به سرش صد میان با کمرست
ایا زمانه مثالی که از سیاست تو****چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست
تویی که معدهٔ آز از عطات ممتلی است****تویی که دیدهٔ بخل از سخات بی بصرست
سحاب دست ترا جود کمترین باران****محیط طبع ترا علم کمترین گهرست
به آتش اندر ز آب عنایت تو نمست****به آب در ز سموم سیاستت شررست
چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست****چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست
سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک****که نه طلایهٔ حزم ترا از آن خبرست
چو اتصال سعود
و نحوس چرخ کبود****رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست
پر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنک****همای قدر ترا روزگار زیر پرست
تو آن جهان امانی که در حمایت تو****تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست
سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب****کنون که پیش حوادث حمایتت سپرست
جهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست****سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست
ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد****که جز به دیدهٔ بخت تو اندرون سهرست
عدو به خواب درست از فریب کین تو نیز****بدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرست
اگرچه مایهٔ خواب از رطوبت طبعست****خلاف نیست که آن از حرارت جگرست
شب حسود تو شامیست بی کرانه چنان****که روز حشر ز صبحش پگاه خیرترست
همیشه تا بشری راز روی مایه و سبق****چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست
چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد****کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست
به قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی****که داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرست
مباد جسم تو خالی ز جانت از پی آن****که جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورست
به گام کام بساط زمانه را بسپر****که پای همت تو چون ملک فلک سپرست
منصب از منصبت رفیع ترست****هر زمانیت منصبی دگرست
این مناصب که دیده ای جزویست****کار کلی هنوز در قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد****کاین هنوز از نتایج سحرست
پای تشریف صاحب عادل****که جهان را به عدل صد عمرست
ذکر تشریف شاه نتوان کرد****کان ز سین سخن فراخ ترست
در میانست و خاک پایش را****خاک بوسیده هرکه تاجورست
ورنه حقا که گفتمی بر تو****کافرینش به جمله مختصرست
بالله ار گرد دامن تو سزد****هرچه در دامن فلک گهرست
هرچه من بنده زین
سخن گویم****همه از یکدگر صوابترست
سخن آرایی و لافی نیست****خود تو بنگر عیانست یا خبرست
من نمی گویم این که می گویم****تا تو گویی هباست یا هدرست
بر زبانم قضا همی راند****پس قضا هم بدین حدیث درست
ای جوادی که پیش دست و دلت****ابر چون دود و بحر چون شمرست
استخوان ریزهای خوان تواند****هرچه بر خوان دهر ماحضرست
هرکجا از عنایتت حصنی است****مرگ چون حلقه از برون درست
هرکجا از حمایتت حرزیست****در الم چون شفا هزار اثرست
باس تو شد چنانکه کاه ربای****از ملاقات کاه بر حذرست
عنصرت مایه ایست از رحمت****گرچه در طی صورت بشرست
خطوانت ز راستی که بود****همه خطهای جدول هنرست
وقت گفتار و گاه دیدارت****سنگ را سمع و خاک را بصرست
هست با خامهٔ تو خام همه****هرچه صد ساله پختهٔ فکرست
ناوکت روز انتقام بدی****سپر دور فتنه و خطرست
در دو حالت که دید یک آلت****که همو ناوک و همو سپرست
با سر خامهٔ تو آمده گیر****هرچه در قبضهٔ قضا ظفرست
گردش آفتاب سایهٔ تست****زیر فیضی کز آسمان زبرست
زانکه دایم همای قدر ترا****هرچه در گردش است زیرپرست
شوخ چشمی آسمان دان اینک****بر سرت آسمان را گذرست
ورنه از شرم تو به حق خدای****کز عرق روی آفتاب ترست
گر کند دست در کمر با کوه****کینت کز پای تا به سر جگرست
بگسلد روز انتقام تو چست****هر کجا بر میان او کمرست
گر دهد خصم خواب خرگوشت****مصلحت را بخر که عشوه خرست
چرخ داند که ریشخندست آن****نه چو آن ریش گاوکون خرست
یک ره این دستبرد بنمایش****تا ببیند اگرنه کور و کرست
که به سوراخ غور کین تو در****به مثل موش ماده شیر نرست
آمدم با حدیث سیرت خویش****که نمودار مردمان سیرست
به خدایی که در دوازده میل****هفت پیکش همیشه در سفرست
تختهٔ کارگاه صنعت اوست****گر سواد مه و بیاض خورست
که مرا در وفای خدمت
تو****گر به شب خواب و گر به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا****خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا****دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
شعر من در جهان سمر زان شد****که شعار تو در جهان سمرست
گشته ام بی نظیر تا که ترا****به عنایت به سوی من نظرست
آتش عشق سیم نیست مرا****سخنم لاجرم چو آب زرست
تا سه فرزند آخشیجان را****چار مادر چنانکه نه پدرست
ناگزیر زمانه باد بقات****تا ز چار و نه و سه ناگزرست
پای قدرت سپرده اوج فلک****تا جهان را فلک لگد سپرست
منت از کردگار دادگرست****که ترا کار با نظام ترست
صدرآفاق وسعد دین که ز قدر****قدمش جای تارک قمرست
این مراتب کنون که می بینی****اثر جزو کلی قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد****کین لطایف نتیجهٔ سحرست
ای جوادی که دست و طبع ترا****کان دعاگوی و بحر سجده برست
پیش دست و دل تو ناچیزست****هرچه در بحر و کان زر و گهرست
دم و کلک تو در بیان و بنان****گرچه بر یار و خضم نفع و ضرست
غیرت روح عیسی است این یک****خجلت چوب موسی آن دگرست
هرچه در زیر چرخ داناییست****راستی پرتوی از آن هنرست
رانده ای بر جهان تو آن احکام****کز خجالت رخ زمانه ترست
پیش دست تو ابر چون دودست****بر طبع تو بحر چون شمرست
ذهن پاک تو ناطق وحی است****نوک کلک تو منشی ظفرست
در حصار حمایت حزمت****مرگ چون حلقه از برون درست
مابقی را ز خوان خود پندار****هرچه بر خوان دهر ماحضرست
مه و خورشید شوخ و بی شرمند****تا چرا بر سر توشان گذرست
جود تو آن شنیده این دیده****مه مگر کور و آفتاب کرست
به حقیقت بدان که مثل تو نیست****زیر گردون مگر که بر زبرست
آمدم با حدیث سیرت خویش****که نمودار مردمان سیرست
به خدایی که
در دوازده برج****هفت پیکش همیشه در سفرست
عمل کارگاه صنعت اوست****که سواد مه و بیاض خورست
به صفای صفی حق آدم****که سر انبیا و بوالبشرست
به دعایی که کرد نوح نجی****که در آفاق از آن هنوز اثرست
به رضای خلیل ابراهیم****که به تسلیم در جهان سمرست
حق داود و لطف نعمت او****که ترا در بهشت منتظرست
به نماز و نیاز یعقوبی****در غم یوسفی کش او پسرست
به کف موسی کلیم کریم****به دم عیسیی که زنده گرست
به سر مصطفی شریف قریش****که ز جمع رسل عزیرترست
به کف و ذوالفقار مرتضوی****که به حرب اندرون چو شیر نرست
حرمت جبرئیل روح امین****که به عصمت جهانش زیرپرست
حق میکال خواجهٔ ملکوت****که ز کروبیان مهینه ترست
به صدا و ندای اسرافیل****که منادی و منهی حشرست
به کمال و جلال عزرائیل****که کمین دار جان جانورست
به صلوه و صیام و حج و جهاد****کاصل اسلام از این چهار درست
به حق کعبه و صفا و منی****حق آن رکن کش لقب حجرست
به کلام خدای عز و جل****که هر آیت ازو دو صد عبرست
حرمت روضه و قیامت و خلد****حق حصنی که نام آن سقرست
به عزیزی و حق نعمت تو****که زیادت ز قطرهٔ مطرست
به کریمی و لطف و رحمت حق****که گنه کار را امیدورست
که مرا در وفای خدمت تو****نه به شب خواب و نه به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا****خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا****دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
آنچه گفتند حاسدان به غرض****به سر تو که جملگی هدرست
خاک نعل ستور تو بر من****بهتر از توتیای چشم سرست
زانکه دانم که پیش همت تو****آفرینش به جمله بی خطرست
سبب خدمت تو از دل پاک****جان من بسته بر میان کمرست
پس اگر ز اعتماد در مستی****حالتی اوفتاد کان سیرست
تو پسندی
که رد کنی سخنم****چون منی را به چون تویی نظرست
چکنم بازگیرم از تو مدیح****بنده را آخر این قدر بصرست
چه حدیث است از تو برگردم****الله الله دو قول مختصرست
چون به عالم تویی مرا مقصود****از در تو بگو دگر گذرست
پس بگویند بنده را حاشاک****مردکی ریش گاو کون خرست
ای جوادی که خاک پایت را****بوسه ده گشته هرکه تاجورست
عفو فرمای گر مثل گنهم****خون شپیر و کشتن شپرست
می بیاور که جشن دستورست****جشن عالی سرای معمورست
قبه ای کز نوای مطرب او****کوه را در سر از صدا سورست
قبه ای کز فروغ دیوارش****آسمان پر تموج نورست
صورتش را قضای شهوت نیست****که گجش را مزاح کافورست
تری و خشکی موادش را****آب چون آفتاب مزدورست
آفتاب بروج سقفش را****تابش آفتاب با حورست
ماه از آسیب سقفش از پس از این****نگذرد بر سپهر معذورست
که ز مخروط ظل او همه ماه****خایفست از خسوف و رنجورست
چشم بد دور باد ازو که ز لطف****چشمهٔ عرصهٔ نشابورست
نی خطا گفتم این دعا ز چه روی****زانکه خود چشم بد ازو دورست
دست آفت بدو چگونه رسد****تا درو نیم دست دستورست
ناصر دین حق که رایت دین****تاکه در فوج اوست منصورست
طاهربن المظفر آنکه ظفر****بر مراد و هواش مقصورست
آنکه ملک بقاش را شب و روز****از سواد و بیاض منشورست
حلم او را تحمل جودی****رای او را تجلی طورست
جرعهٔ خنجر خلافش را****چون اجل صد هزار مخمورست
جبر فرمانش را که نافذ باد****چون قضا صدهزار مجبورست
قهر او قهرمان آن عالم****که درو روزگار مقهورست
جود او کدخدای آن کشور****که از او احتیاج مهجورست
عدل او ار مگر که آمر عدل****بعد ازو هرکه هست مامورست
امر او ملاک الرقابی نیست****که به ملک نفاذ مغرورست
رای او نور آفتابی نه****که به تعقیب سایه مشهورست
آتش اندر تب سیاست اوست****طبع او زان همیشه محرورست
ابر
را رافت از رعایت اوست****سعی او زان همیشه مشکورست
جرعهٔ جام حکم او دارد****باد از آن در مسیر مخمورست
ای قدر قدرتی که با عزمت****زور بازوی آسمان زورست
سخرهٔ ترجمانی قلمت****هرچه در ضمن لوح مسطورست
نشر اموات می کند به صریر****مگرش آفرینش صورست
کشف اسرار می کند به رموز****به رموزی که در منثورست
وصف مکتوب او همی کردم****به حلاوت چنانکه مذکورست
شهد گفت آن کمر که می دانی****زین سبب بر میان زنبورست
عجبا لا اله الا الله****کز کمالت چه حظ موفورست
تا که مقدور حل و عقد قضا****در حجاب زمانه مستورست
دست فرسود حل و عقد تو باد****هرچه در ملک دهر مقدورست
روزگارت چنان که نتوان گفت****که درو هیچ روز محذورست
هم از آن سان که بوالفرج گوید****روزگار عصیر انگورست
یارب این بارگاه دستورست****یا نمودار بیت معمورست
یا سپهرست و ماه مسرع او****مسرع قیصرست و فغفورست
یا بهشتست و حوض کوثر او****جام زرین و آب انگورست
بل سپهرست کاندرو شب و روز****ماه و خورشید مست و مخمورست
بل بهشتست کاندرو مه و سال****باده کش هم فرشته هم حورست
از صدای نوای مطرب او****دایم اندر سیم فلک سورست
وز ادای روات شاعر او****گوش چون درج در منثورست
غایتی دارد اعتدال هواش****که ازو چار فصل مهجورست
تشنه را زان هوا نمی سازد****زان برنج سبات رنجورست
مرده را زنده چون کند به صریر****در او گرنه نایب صورست
بی تجلی چرا نباشد هیچ****صحن او گرنه ثانی طورست
دامن سایهٔ کشیدهٔ اوست****که ازو راز روز مستورست
مسرع صبح اگر درو نرسد****شعلهٔ آفتاب معذورست
بر بساطش اگرچه نیم شب است****سایها را گذاره از نورست
کز تباشیر صبح رای وزیر****دست آسیب شب ازو دورست
صاحب عادل افتخار جهان****که جهانش به طبع مامورست
صدر اسلام و مجد دولت و دین****که برو صدر ملک مقصورست
آنکه در کلک او مرتب شد****هرچه در سلک دهر مقدورست
آنکه در دار
دولت از رایش****هرکجا رایتست منصورست
آنکه با ذکر حلم و رافت او****خاک معروف و باد مذکورست
آنکه تا هست حرص و حرمان را****کیسه مرطوب و کاسه محرورست
قلمش تا مهندس ملکست****فتح معمار و تیغ مزدورست
تا که در جلوهٔ عروس بهار****سعی خورشید سعی مشکورست
شب و روزش بهار دولت باد****تا به خورشید روز مشهورست
ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست****کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست
کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک****تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست
کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد****وین سهل ترین معجز آن کلک و صریرست
منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک****یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست
اقوال خرد بشنود و راز ببیند****زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست
در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست****کاندر سر او مایهٔ صد چرخ اثیرست
اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد****هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست
بازیست که صیدش همه مرغان دماغند****شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست
چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست****چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست
ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست****تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست
نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست****بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست
این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک****جایش سر انگشت گهربار وزیرست
دستور خداوند خراسان که خراسان****در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست
آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست****چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست
هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست****هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست
با ابر کفش حاملهٔ ابر عقیمست****با بحر دلش واسطهٔ بحر غدیرست
جاهش نه به اندازهٔ بالا و نشیب است****جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست
عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان****حلمش
به گه عفو چنان عذرپذیرست
قهرش به دم خصم شود معرکه جویان****عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست
کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد****باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست
ای بار خدایی که ز رای تو جهان را****آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست
انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک****از پایهٔ او هرچه نه قدر تو قصیرست
در ملک کمال تو همه چیز بیابند****آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست
در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد****خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست
در حضرت عالیت به خدمت کمری بست****بهرام از آن والی اعمال خطیرست
آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست****وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست
بر ملک فلک حکم کند دست دوامش****ملکی که درو کلک همایونت وزیرست
هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد****هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست
از معرکهٔ فتنه به عون تو برون شد****ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود****واکنون مثل او مثل موی و خمیرست
از شیر فلک روی مگردان که حوادث****بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست
این طرفه که چون دایره ها بر سر آبند****وان نقش به نزد همه شان نقش حریرست
تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی****ناهید زن مطربه و تیر دبیرست
در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان****تا نام صریر قلم و نالهٔ زیرست
بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت****تا بخت جوان شیفتهٔ عالم پیرست
نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست****چین سر زلف تو رونق عنبر شکست
نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت****کشور دیگر گشاد لشکر دیگر شکست
نسخهٔ زلف تو برد آنکه بر اطراف
صبح****طرهٔ میگون شب خم به خم اندر شکست
لعل تو در خنده شد رشتهٔ پروین گسست****جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست
جرعهٔ جام لبت پردهٔ عیسی درید****نقطهٔ نون خطت خامهٔ آزر شکست
رهرو امید را عشوهٔ تو پی برید****خانهٔ اندیشه را غمزهٔ تو در شکست
جان من آزرم جوی بس که به تو درگریخت****کبر تو بیگانه وار بس که به من برشکست
مشکن اگر جان کشم پیش غمت خدمتی****شیر شکاری بسی آهوی لاغر شکست
با تو نیارد گشاد مهر فلک مهر کان****کبر تو چون جود شاه قاعدهٔ زر شکست
خسرو فیروزشاه آنکه به رزم و به بزم****بذلش لشکر فزود باسش لشکر شکست
تا عدد لشکرش در قلم آرد قضا****از ورق آسمان کاغذ و دفتر شکست
گرد سپاهش به روز شعلهٔ خورشید کشت****عکس سنانش به شب لمعه در اختر شکست
تیزی تیغش ببرد گرمی آتش ببین****تیغ چه جنس از عرض نفس چه جوهر شکست
کرد بشیر علم خانهٔ خورشید دو****گرچه به تمثال چتر قدر دو پیکر شکست
کی بود از روم و چین پیک ظفر در رسد****کان دو سپاه گران شاه مظفر شکست
جوشن چینی به تیر بر تن فغفور دوخت****مغفر رومی به گرز بر سر قیصر شکست
وقت هزیمت چو خصم سرزد و از بیم جان****گه ره و بی ره برد گه که و گه درشکست
کیش فدا برگشاد راز نهان گفتیی****زهره بر آن رزمگاه حقهٔ زیور شکست
شاه بدان ننگریست گفت که روز حنین****مال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکست
وهم نیارد شمرد آنکه شه از حمل و حمل****در پی اشتر سپرد در سم استر شکست
اسب سکندر نبود رخشش چندانک رفت****در ظلمات مصاف گوهر احمر شکست
تا سگ خر بندگانش وحشی دنیا گرفت****تا لگد پاسبانش چنبر افسر شکست
آنکه بدو صد هزاره بنده و بندی
رسید****نایب مؤمن گماشت تا بت کافر شکست
ای ملکی کز ملوک هرکه ز تو سر بتافت****سختی دیوار دهر عاقبتش سر شکست
از ملکان عهد تو هرکه شکست از نخست****مذهب باطل گرفت بیعت داور شکست
حزم تو از بس درنگ بیخ خطر خشک سوخت****عدل تو از بس شتاب شاخ ستم برشکست
مرگ ز باس تو کرد آنچه به چشم ستم****درشد و چون دست یافت پای برادر شکست
ناصیهٔ سکه را نام تو مطلوب گشت****چون کله خطبه را نعت تو بربر شکست
پشت ظفر تیغ تست گر نکشی بشکند****شعله چو مستور گشت پشت سمندر شکست
کوس تو در حربگاه زخمه به آهنگ برد****گریهٔ خصم از نهیب در فم خنجر شکست
رزق زمین بوس اگر خصم ببرد از درت****زان چه ترا جام بخت بر لب کوثر شکست
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب****همچو جحی کز خدوک چرخهٔ مادر شکست
خصم تو گرید بسی کز پی پیکان زر****تیر تو در چشم و دل هر دو مخیر شکست
حیدر شرع کرم بازوی احسان تست****کین در روزی گشاد وان در خیبر شکست
سدهٔ قدرت کجاست وای که سیمرغ وهم****در پی بوسیدنش جملهٔ شهپر شکست
دست سخن کی رسد در تو که از باس تو****تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست
در صف آن کارزار کز فزع کر و فر****زلزلهٔ رزمگاه گوشهٔ محور شکست
شست به پیغام تیر خطبهٔ جان فسخ کرد****دست به ایمای تیغ منبر پیکر شکست
حدت دندان رمح زهرهٔ جوشن درید****صدمهٔ آسیب گرز تارک مغفر شکست
گوهر خنجر چو شد لعل به خون گفتیی****لعب هوا بر سراب اخگر آذر شکست
تشنگی خاک رزم دردی اوداج خورد****بر سر ارواح مست مرگ چو ساغر شکست
حملهٔ تو تنگ کرد عرصهٔ موقف چنانک****پهلوی خصمان چونال یک بهٔک اندر
شکست
هرچه از آن پس برید تیغ مثنی برید****هرچه از آن پس شکست گرز مکرر شکست
بی مدد عمرو و زید جز تو به یک چشم زد****لشکر چون کوه قاف کس به خدا ار شکست
زین همه اندر گذر با سخن خواجه آی****کز سخنش سحر را زیب شد و فر شکست
صاحب صاحب قران چون تو سلیمان نداشت****آصف او صف دیو نیک مزور شکست
باز در ایام تو از پی تسکین ملک****خواجه چه صفهای دیو یک به دگر بر شکست
معرکهٔ مکر دیو ظل عمر بشکند****چرخ که نظاره بود دید که منکر شکست
دین به نبی شد قوی گرچه پس از عهد او****باقی ناموس کفر خنجر حیدر شکست
خواجه به تدبیر و رای سدی دیگر کشید****رخنهٔ یاجوج بست سد سکندر شکست
تربیت خواجه کن زانکه نیارد ز بیم****بیعت تدبیر او چرخ مدور شکست
آنچه به کلک او کند خنجر از آن عاجزست****از وزرا کس به کلک صولت خنجر شکست
گرچه ز بس موج جود بحر محیط کفش****هیبت جیحون گسست سد دو کشور شکست
تا که در افواه خلق هست که از چار طبع****اصل فساد جهان فرع دو گوهر شکست
آتش اعدادی نوح شوکت طوفان نشاند****گردن کفران عاد سیلی صرصر شکست
بیعتی شاه باد دست جهان کز جهان****پای ستم عدل شاه تا شب محشر شکست
تیر ستم فلک خدنگست****شهد شره جهان شرنگست
گردون نخورد غمت که شوخست****گیتی نخرد دمت که شنگست
بر کشتی عمر تکیه کم کن****کاین نیل نشیمن نهنگست
در کوی هنر مباش کان کوی****اقطاع قدیم شالهنگست
منصب مطلب که هرکجا هست****هر خرواری همین دو تنگست
با جهل پناه کاندرین باغ****بر بید همیشه بادرنگست
بر گردن اختیار احرار****اکنون نه ردیست پالهنگست
در پنجهٔ موش خانهٔ من****زینست که ناخن پلنگست
تا چهرهٔ آرزو نبینم****بر آینهٔ امید زنگست
بویی نبرم همی ز
شادی****باز این چه گلیم و آن چه رنگست
زیر قدمم همیشه گویی****کز زلزله خاک بی درنگست
با من که زمین به آشتی نیست****زینست که آسمان به جنگست
من روبه و پوستین به گازر****وین گرسنه شرزه تیز چنگست
تا تیره شده است آبم از سر****اشکم به خلاف آن چو زنگست
پنهان گریم ز مردم چشم****زیرا که جهان نام و ننگست
گویند ز سنگ و هنگ دوری****دانی که نه جای سنگ و هنگست
در حنجرم از خروش مستور****صد نغمهٔ زیر نای و چنگست
ای صدر جهان مپرس کز چرخ****در موزهٔ بخت من چه سنگست
با دست شکسته پای جهدم****در جستن ناگزیر لنگست
دریاب مرا و زود دریاب****کین دست شکسته نیک تنگست
در زین مراد باد رخشت****تا رخش سپهر بسته تنگست
اگر در حیز گیتی کمالست****ز آثار کمال الدین خالست
جهان محمدت محمود صدری****که بر مسند جهانی از رجالست
کمالی یافت عالم زو که با او****جز اندر بحر و کان نقصان محالست
ز بیم بخشش متواریانند****که دایم با تو از ایشان وصالست
یکی در حقهٔ قعر بحارست****یکی در صرهٔ جوف جبالست
به عهد او که دادیم باد عهدش****کمینه ثروت آمال مالست
طمع کی گربه در انبان فروشد****که بخل امروز با سگ در جوالست
چنان رسم سؤال از دهر برداشت****که پنداری زبان حرص لالست
سال ار می کند او می کند بس****سؤالی کان هم از بهر سؤالست
نخوانم کلک او را نال از این پس****که دریای نوالست آن نه نالست
مثال چرخ و خاک بارگاهش****حدیث تشنه و آب زلالست
چو گردونست قدرش نه که آنجا****نهایات جنوبست و شمالست
بحمدالله نه زان جنس است قدرش****که در ذاتش نهایت را مجالست
چو خورشید است رایش نه که او را****خللهای کسوفست و وبالست
معاذالله نه زان نوعست رایش****که او را در اثر تغییر حالست
خداوندا بگو لبیک هرچند****که بر خلقان خداوندی وبالست
تو آنی
کز پی فرمان جزمت****میان چرخ را جوزا دوالست
کرشمهٔ همت تست آنکه دایم****ز گیتی التفاتش را ملالست
من ار گویم ثنا ورنه تو دانی****صبا را کمترین داعی نهالست
ز نیکو گفت حالش بی نیاز است****کسی را کاسمان نیکو سگالست
علو سدهٔ مدح تو آن نیست****که با آن فکرتی را پر و بالست
کسی چون در سخن گنجد که مدحش****نه در اندازهٔ وهم و خیالست
خود ادراک تو بر خاطر حرامست****گرفتم شعر من سحر حلالست
کمالت چون تن اندر نطق ندهد****چه جای حرف و صوت و قیل و قالست
ترا گردون سفال آید ز رتبت****اگر چند اندر اقصای کمالست
مرا از طبع سنگین آنچه زاید****صدای اصطکاک آن سفالست
پس آن بهتر که خاموشی گزینم****که اینجا از من این خیر الخصالست
الا تا سال و مه را در گذشتن****بد اختر در قیاس نیک فالست
بداختر خصم و نیکوفال بادی****همی تاکون دور ماه و سالست
هلالی را که بر گردون نسبت****ز تو امید صد جاه و جلالست
ز دوران در تزاید باد نورش****الا تا بر فلک بدر و هلالست
هرچه زاب و آتش و خاک و هوای عالمست****راستی باید طفیل آب و خاک آدمست
باز هر کاندر دوام خیر کلی دست او****بر بنی آدم قوی تر بهترین عالمست
گر کسی تعیین کند کان کیست ورنه باک نیست****معنیی دارد مبین گر به صورت مبهمست
عیسی اندر آسمان هم داند ار خواهی بپرس****تات گوید کاین سخن در صفوهالدین مریمست
پادشا سیرت خداوندی که در تدبیر ملک****هرچه رای اوست رای پادشاه اعظمست
آنکه در انگشت تدبیر سلیمان دوم****مشورتهای صوابش را خواص خاتمست
ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات****طوطی معنی منم وینک زبانم ابکمست
حرف را چون حلقه بر در بسته ای پس ای عجب****من چگویم چون لغتها از حروف معجمست
ابجد نعمت تو
حاصل زان دبیرستان شود****کاوستادش علم الانسان ما لم یعلمست
گر به خاطر در نگنجد مدح تو نشگفت ازآنک****هرچه عقلش در تواند یافت از قدرت کمست
قدرت اندیشه بر قدر تو شکلی مشکلست****دیدن خورشید بر خفاش کاری معظمست
مسند قدر تو تن در حیز امکان نداد****زان تاسف آسمان اندر لباس ماتمست
خواستم گفت آسمانی رفعتت، گفتا مگو****کاسمان از جملهٔ اقطاع ما یک طارمست
تو در آن اندازه ای از کبریا کاندر وجود****هیچ کس را دست بر نتوان نهادن کو همست
باد را در شارع حکمت شتابی دایمست****خاک را از فضلهٔ حلمت اساسی محکمست
ایمنی با سدهٔ جاهت چو دمسازی گرفت****فتنه را گفتند کایمان تازه کن کاخر دمست
تا در انعام تو بر آفرینش باز شد****آز را پیوسته در با بی نیازی درهمست
فتح باب دست تو شکلیست کز تاثیر او****دود آتش را میان چو ابر نیسان پر نمست
موج شادی می زند جان جهانی از کفت****اینت غم گر کان و دریا را از آن شادی غمست
سعد اکبر کیست کاندر یک دو گز مقنع ترا****آن سعادتهای دنیاوی و دینی مدغمست
کز ورای بیخ گردون ده یکی زان خاصیت****مشتری را در صد و سی گز عمامه معلمست
تا که از دوران دایم و زخم سقف فلک****با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمست
آتش جود ترا کز دود منت فارغست****آن سعادت باد هیزمکش که بیرون زین خمست
می نیارم گفت خرم باد عیدت، گو چرا****زانکه خود عید دو گیتی از وجودت خرمست
رایت عز تو بر بام بقا تا در گذر****طرهٔ شب نیزهٔ فوج زمان را پر چمست
ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست****غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست
ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب****خرگاه آسمان همه در خز ادکنست
خالی مدار خرمن آتش ز دود
عود****تا در چمن ز بیضهٔ کافور خرمنست
آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن****گفتی که کارگاه حریر ملونست
سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند****بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست
در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را****چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست
نفس نباتی ار به عزب خانه باز شد****عیبش مکن که مادر بستان سترونست
باد صبا که فحل بنات نبات بود****مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست
از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست****از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست
در باغ برکه رقص تموج نمی کند****بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست
کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست****کز پای تا به سر همه دربند آهنست
صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک****خاک درش ملوک جهان را نشیمنست
آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست****هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست
آن کز نهیب تف سموم سیاستش****خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست
هر آیتی که آمده در شان کبریاست****اندر میان ناصیهٔ او مبینست
آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او****خورشید عنکبوت زوایاء روزنست
وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر****در منجنیق برجش سنگ فلاخنست
جبر رکاب امر و عنان نفاذ او****زان دام که در ریاضت گردون توسنست
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس****مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست
آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست****نصرت سلاح دار و نگهبان مکمنست
کلکش چه قایلست که صاحب قران نطق****یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست
صوت صریر معجزش از روی خاصیت****در قوت خیال چنان صورت افکنست
کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات****ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست
ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو****چون آفتاب و روز جهان را معینست
در
شرع ملک آیت فرمان تست و بس****نصی که بی تکلف برهان مبرهنست
در نسبت ممالک جاه تو ملک کون****نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست
در آستین دهر چه غث و سمین نهاد****دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست
از جوف چرخ پر نشود دست همتت****سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست
آن ابر دست تست که خاشاک سیل او****تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست
برداشت رسم موکب باران و کوس رعد****وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست
تنگست بر تو سکنهٔ گیتی ز کبریات****در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست
وین طرفه تر که هست بر اعدات نیز تنگ****پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست
خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان****کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست
ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او****گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست
دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد****کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست
صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست****کاندر ازای فکرت او برق کودنست
وانجا که در معانی مدحت بکاومش****گویی جهازخانهٔ دریا و معدنست
گویند مردمان که بدش هست و نیک هست****آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست
در بوستان گفتهٔ من گرچه جای جای****با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست
در حیز زمانه شتر گربها بسیست****گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست
با این همه چو بنگری از شیوهای شعر****اکنون به اتفاق بهین شیوهٔ منست
باری مراست شعر من، از هر صفت که هست****گر نامرتبست و گر نامدونست
کس دانم از اکابر گردن کشان نظم****کورا صریح خون دو دیوان به گردنست
ناجلوه گاه عارض روزست و زلف شب****این تیره گل که لازم این سبز گلشنست
دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک****ازتست روز هرکه
در این عهد روشنست
وین آبگینه خانهٔ گردون که روز و شب****از شعلهای آتش الوان مزینست
بادا چراغ وارهٔ فراش جاه تو****تا هیچ در فتیلهٔ خورشید روغنست
روز عیش و طرب و بستانست****روز بازار گل و ریحانست
تودهٔ خاک عبیر آمیزست****دامن باد عبیر افشانست
وز ملاقات صبا روی غدیر****راست چون آزدهٔ سوهانست
لاله بر شاخ زمرد به مثل****قدحی از شبه و مرجانست
تا کشیده است صبا خنجر بید****روی گلزار پر از پیکانست
فلک از هاله سپر ساخت مگر****با چمن شان به جدل پیمانست
میل اطفال نبات از پی قوت****سوی گردون به طبیعت زانست
که کنون ابر دهد روزیشان****هر کرا نفس نباتی جانست
باز در پردهٔ الوان بلبل****مطرب بزمگه بستانست
کز پی تهنیت نوروزی****باغ را باد صبا مهمانست
ساعد شاخ ز مشاطهٔ طبع****غرقه اندر گهر الوانست
چهرهٔ باغ ز نقاش بهار****به نکویی چو نگارستانست
ابر آبستن دریست گران****وز گرانیش گهر ارزانست
به کف خواجهٔ ما ماند راست****نی که آن دعوی و این برهانست
مضمر اندر کف این دینارست****مدغم اندر دل آن بارانست
کثرت این سبب استغناست****کثرت آن مدد طوفانست
بذل آن گه به و دشوارست****جود این دم به دم و آسانست
گرچه پیدا نکنم کان کف کیست****کس ندانم که برو پنهانست
کف دستیست که بر نامهٔ رزق****نام او تا به ابد عنوانست
مجد دین بوالحسن عمرانی****که نظیر پسر عمرانست
آنکه در معرکهٔ سحر بیان****قلمش همچو عصا ثعبانست
طول و عرض دلش از مکرمتست****پود و تار کفش از احسانست
چرخ با قدر بلندش داند****که برو اوج زحل تاوانست
ابر با دست جوادش داند****که برو نام سخا بهتانست
نظرش مبدا صد اقبالست****سخطش علت صد خذلانست
ناوک حادثهٔ گردون را****سایهٔ حشمت او خفتانست
در اثر بهر مراعات ولیش****خار عقرب چو گل میزانست
بر فلک بهر مکافات عدوش****زخمهٔ زهره شل کیوانست
نفخ صورست صریر قلمش****نفخ صوری نه که در قرآنست
کان نشوری دهد
آنرا که تنش****بر سر کوی اجل قربانست
وین حیاتی دهد آنرا که دلش****کشتهٔ حادثهٔ دورانست
ای تمامی که پس از ذات خدای****جز کمال تو همه نقصانست
تیر دیوان ترا مستوفی****چرخ عمال ترا دیوانست
زهره در مجلس تو خنیاگر****ماه بر درگه تو دربانست
فتنه از امن تو در زنجیرست****جور از عدل تو در زندانست
بالله ار با سر انصاف شوی****نایب عدل تو نوشروانست
کچو زو درگذری کل وجود****جور عبدالملک مروانست
شیر با باس تو بی چنگالست****گرگ با عدل تو بی دندانست
آن نه شیر است کنون روباهست****وین نه گرگست کنون چوپانست
هست جرمی که درو شیر فلک****همه پوشیده و او عریانست
قلم تست که چون کلک قضا****ایمن از شبهت و از طغیانست
از پی خدمت تو گوی فلک****نه به صورت به صفت چوگانست
در بر سایهٔ تو ذات عدوت****نه به معنی به صور انسانست
در سرای امل از جود کفت****سفره در سفره و خوان در خوانست
زآتش غیرت خوان تو مقیم****بر فلک ثور و حمل بریانست
هرچه در مدح تو گویند رواست****جز تو ، وان لم یزل و سبحانست
شعر جز مدحت تو تزویرست****شغل جز طاعت تو عصیانست
رمزی از نطق تو صد تالیف است****سطری از خط تو صد دیوانست
پس مقالات من و مجلس تو****راست چون زیره و چون کرمانست
وصف احسان تو خود کس نکند****من کیم ور به مثل حسانست
من چه دانم شرف و رتبت آنک****عقل در ماهیتش حیرانست
از تو آن مایه بداند خردم****که ترا جز به تو نتوان دانست
ای جوادی که دل و دست ترا****صحن دریا و انامل کانست
روز نوروز و می اندر خم و ما****همه هشیار، نه از حرمانست
کس دگرباره درین دم نرسد****پس بخور گرچه مه شعبانست
به خدای ار به حقیقت نگری****مه شعبان و صفر یکسانست
همه بگذار کدامین گنه است****که فزون از کرم یزدانست
تا که نه
دایرهٔ گردون را****حرکت گرد چهار ارکانست
در جهان خرم و آباد بزی****زانکه آباد جهان ویرانست
از بد چار و نهت باد پناه****آنکه بر چار و نهش فرمانست
مدت عمر تو جاویدان باد****تا ابد مدت جاویدانست
بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست****دور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوست
مودود شه مؤید دین پهلوان شرق****کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند او****خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج****بر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر****بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست
ای بس همای بخت که پرواز می کند****در سایه ای که بر عقب نیکخواه اوست
هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر او****هم دستگاه بهر کهین دستگاه اوست
بر آستان چرخ به منت قدم نهد****گردی که مایه و مددش خاک راه اوست
انصاف اگر گواه دوام است لاجرم****انصاف او به دولت دایم گواه اوست
روزش چنین که هست همیشه به کام باد****کاین ایمنی نتیجهٔ روز پگاه اوست
منصور باد رایت نصرت فزای او****کاین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست
ملک هم بر ملک قرار گرفت****روزگار آخر اعتبارگرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود****شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود****عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک تاج بخش و تاج ملوک****کز یمین ملک در یسار گرفت
آنچه ملکی به یک سوال بداد****وانکه ملکی به یک سوار گرفت
صبع تیغیش چو از نیام بتافت****آفتاب آسمان حصار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد****خانهٔ زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد****ساحتش تیغ آبدار گرفت
بزم او را زمانه یاد آورد****فکرتش نقش نوبهار گرفت
سایهٔ حلم بر زمین افکند****گوهر خاک ازو وقار گرفت
شعلهٔ باس بر اثیر کشید****گنبد چرخ ازو شرار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا****این سه نام از تو افتخار گرفت
نه به انگشت عد و حصر قضا****چرخ جود ترا شمار گرفت
نه به معیار جزو و کل قدر****بار حلم ترا عیار گرفت
همه عالم شعار عدل تو داشت****ملک عالم همان شعار گرفت
پای ملک
استوار اکنون گشت****که رکاب تو استوار گرفت
روز چند از سر خطا بینی****ملک ازین خطه گر کنار گرفت
سایه بر کار خصم نفکندی****گرچه زاندازه بیش کار گرفت
خجل اینک به عذر باز آمد****سر بخت تو در کنار گرفت
همتت بی ضرورتی دو سه روز****انفرادی به اختیار گرفت
گوشه ای از جهان بدو بگذاشت****گوشهٔ تخت شهریار گرفت
تا به پایش زمانه خار سپرد****تا به دستش زمانه مار گرفت
روز هیجا که از طرادهٔ لعل****موکبت شکل لاله زار گرفت
کارزار از هزاهز سپهت****صورت قهر کردگار گرفت
از نهیب تو شیر گردون را****آب ناخورده پیشیار گرفت
فتنه را زارزوی خواب امان****هوس کوک و کوکنار گرفت
ای به خواری فتاده هر خصمی****کاثر خصمی تو خوار گرفت
خصم اگر غره شد به مستی ملک****چون دماغش ز می بخار گرفت
پای در دامن امل بنداشت****دامن ملک پایدار گرفت
ملک در خواب غفلتش بگذاشت****ملکی چون تو هوشیار گرفت
خیز و رای صبوح دولت کن****هین که خصمانت را خمار گرفت
تا در امثال مردمان گویند****دی چو بگذشت حکم پار گرفت
روزگار تو باد در ملکی****که نه گیتی نه روزگار گرفت
ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت****که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت
خسرو اعظم دارای عجم وراث جم****که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت
سایهٔ یزدان کز تابش خورشید سپهر****دامن بیعت او دامن هر کام گرفت
آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد****وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت
لمعهٔ خنجرش از صبح ظفر شعله کشید****همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت
ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت****آز دستارکشان راه در و بام گرفت
حرم کعبهٔ ملکش چو بنا کرد قضا****شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت
داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن****نسخهٔ اول ازو شانهٔ ایام گرفت
نامش از سکه چو بر آینهٔ چرخ افتاد****حرف حرفش
همه در چهرهٔ اجرام گرفت
برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید****چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت
کورهٔ دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد****کوزهٔ جنت جان مایه از آن جام گرفت
ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد****کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت
هرچه ناکردهٔ عزم تو، قضا فسخ شمرد****هرچه ناپختهٔ حزم تو، قدر خام گرفت
بارهٔ عدل تو یک لایه همی شد که جهان****گرگ را در رمه از جملهٔ اغنام گرفت
جامهٔ جنگ تو یک دور همی گشت که خصم****نطفه را در رحم از جملهٔ ایتام گرفت
حرف تیغ تو الف وار کجا کرد قیام****که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت
بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان****که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت
صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید****تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت
تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست****کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت
بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت****به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت
ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد****شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت
هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت****همه را داعیهٔ بر تو در دام گرفت
دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل****دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت
همه زین سوی سراپردهٔ تایید تواند****هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت
تا ظفریافتگان منهزمان را گویند****که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت
عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت****که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت
خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه****که همه ساحت بستان گل بادام گرفت
ملک یوسف ای حاتم طی غلامت****ملوک جهان جمله در اهتمامت
خداوند
خاص و خداوند عامی****از آن بندگی می کند خاص و عامت
جهان کیست پروردهٔ اصطناعت****فلک چیست دروازهٔ احتشامت
نه جز بذل از شهریاری مرادت****نه جز عدل در پادشاهی امامت
رخ خطبه رخشان ز تعظیم ذکرت****لب سکه خندان ز شادی نامت
اجل پرتو شعلهای سنانت****ظفر ماهی چشمهای حسامت
بر اطراف گردون غبار سپاهت****در اوتاد عالم طناب خیامت
بزن بر در خسروی کوس کسری****که زد بی نیازی علم گرد بامت
زهی فتنه و عافیت را همیشه****قیام و قعود از قعود و قیامت
سلامت ز گیتی به پیش تو آمد****پگه زان کند بامدادان سلامت
تو آن ابر دستی که گر هفت دریا****همه قطره گردد نیاید تمامت
عطا وام ندهی عجب اینکه دایم****جهانیست از شکر در زیر وامت
گروهی نهند از کرام ملوکت****گروهی نهند از ملوک کرامت
من آنها ندانم همین دانم و بس****که زیبند اینها و آنها غلامت
اگر لای توحید واجب نبودی****صلیبش به هم در شکستی کلامت
منافع رسان در زمین دیر ماند****بس است این یک آیت دلیل دوامت
چو از تست نفع مقیمان عالم****درو تا مقیمست باشد مقامت
جهانی تو گویی که هرگز ندارد****جهان آفرین ساعتی بی نظامت
چو در رزم رانی مواکب فزونت****چو در بزم باشی خزاین حطامت
به فردوس بزم تو کوثر درآمد****برون شد ز در چون درآمد مدامت
چو از روی معنی بهشتست بزمت****تو می خور چرا، می نباشد حرامت
فلک ساغر ماه نو پیش دارد****چو ساقی جرع باز ریزد ز جامت
همی بینم ای آفتاب سلاطین****اگر سوی گردون شود یک پیامت
که خاتم یمانی شود در یمینت****که گوهر ثریا شود بر ستامت
تو خورشید گردون ملکی و چترت****که خیره است ازو خرمن مه غمامت
عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد****اگر چند در سایه گیرد مدامت
نه ای منتقم زانکه امکان ندارد****چو خلق عدم علت انتقامت
کجا شد عنان عناد تو جنبان****که حالی نشد
توسن چرخ رامت
کجا شد رکاب جهاد تو ساکن****که حالی نشد کار ملکی به کامت
بود هیچ ملکی که صیدت نگردد****چو باشد سخا دانه و عدل دامت
الا تا که صبح است در طی شامی****مدار جهان باد بر صبح و شامت
مبادا که یک لالهٔ فتح روید****نه در سبزهٔ خنجر سبز فامت
مبادا که خورشید نصرت برآید****جز از سایهٔ زردهٔ تیزکامت
طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد****زو بیشتر گرفت و به کمتر غلام داد
جیشش خراج خطهٔ چین و ختا ستد****امنش قرار مملکت مصر و شام داد
ناموس جور و فتنه به خنجر قوی شکست****آرام ملک و دین به سیاست تمام داد
جودش کفاف عمر به خرد و بزرگ برد****عدلش حیات تازه به خاص و به عام داد
از خسروان به سمع و به طاعت جواب یافت****از هر مهم به هر که بدیشان پیام داد
کوسش به حربگاه چو تکبیر فتح گفت****خصمش نماز خیر و سلامت سلام داد
از عکس تیغ شعله بر آتش وبال کرد****وز نور رای نور به خورشید وام داد
چون سد ایمنی لگد چرخ رخنه کرد****آن رخنه را به تیغ و به رای التیام کرد
دید آسمان که غرهٔ هر ماه چتر اوست****زین روی ماه یک شبه را شکل جام داد
یارب دوام دولت و ملک و بقاش ده****چونان که ایمنی را دورش دوام داد
ای خوب زخمه مطرب خوشخوان مزن جز این****طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد
باغ سرمایهٔ دگر دارد****کان شد از بس که سیم و زر دارد
هیچ طفل رسیده نیست درو****که نه پیرایهٔ دگر دارد
می نماید که از رسیدن عید****چون همه مردمان خبر دارد
طبع بر کارگاه شاخ نگر****که چه دیبای شوشتر دارد
گل رعنا به یاد نرگس مست****جام زرین به دست بر دارد
بلبل اندر هوای بزم وزیر****صد نوای عجب ز بر دارد
ابر بی کوس رعد می نرود****تا گل اندر جهان حشر دارد
گر ز بیجاده تاج دارد گل****زیبدش ملک نامور دارد
بر ریاحین به جملگی ملکست****نه سر و کار مختصر دارد
نی کدامست وز کجا باری****که ز فیروزه صد کمر دارد
هر زمانی چنار سوی فلک****به مناجات دست بر دارد
مگر اندر دعای استسقاست****ورنه
او با فلک چه سر دارد
پیش پیکان گل ز بیم گشاد****هر شب از هاله مه سپر دارد
با بقایای لشکر سرما****گر صبا عزم کر و فر دارد
تیغ در دست بید می چکند****وز چه معنی زره شمر دارد
در چنین موسمی که باغ هنوز****کس نداند چه مدخر دارد
یاسمین را ببین که تا دو سه روز****بی رفیقان سر سفر دارد
دهن لاله چون دهان صدف****ابر پیوسته پر گهر دارد
لاله گویی که بر زبان همه روز****مدح دستور دادگر دارد
تا که اندر دعا و مدح وزیر****لب لعلش همیشه تر دارد
ناصر دین که شاخ دولت و دین****از معالیش برگ و بر دارد
طاهربن المظفر آنکه خدای****همه وقتیش با ظفر دارد
آنکه گیتی ز شکر هستی او****یک دهان سر به سر شکر دارد
وانکه از عشق نام و صورت او****خاک سمع و هوا بصر دارد
رایش اندر نظام کار جهان****از قضا سعی بیشتر دارد
کلکش اندر بیان باطل و حق****کمترین مستمع قدر دارد
دستش ار واهب حیات نشد****در جمادات چون اثر دارد
اثری بیش از این بود که درو****کلک نطق و نگین نظر دارد
کسوت قدر اوست آن کسوت****کز نهم چرخ آستر دارد
در نه اقلیم آسمان حکمش****کارداران خیر و شر دارد
زاتش باس اوست اینکه هواش****روز و شب شعله و شرر دارد
زدهٔ پشت پای همت اوست****هرچه ایام خشک و تر دارد
سعد اکبر که از سعادت عام****خویشتن در جهان سمر دارد
هنرش زاسمان بپرسیدم****کز چه این اختصاص و فر دارد
گفت شاگرد رای دستورست****بس بود گر همین هنر دارد
ای به جایی که رایت ار خواهد****رسم شب از زمانه بردارد
ناید اندر کرشمهٔ نظرت****هرچه تقدیر منتظر دارد
کلبه ای از جهان جاه تو نیست****فوق و تحتی که جانور دارد
چشم بخت تو در جهان بانی****سال و مه سرمهٔ سهر دارد
فتنه زان سوی خوابگاه فنا****روز
و شب شیوهٔ حذر دارد
عرصهٔ ساحت تو چیست سپهر****کاختر و برج و ماه و خور دارد
روضهٔ مجلس تو چیست بهشت****که فنا از برون در دارد
حیرت نعمت تو چو جذر اصم****یک جهان عقل گنگ و کر دارد
مهر تو از بهشت دارد قدر****خشم تو صولت سقر دارد
عقل آزاد بر تو می نرسد****که جهان جمله زیر پر دارد
مرغ فکرت کجا رسد که هنوز****رشته در دست خواب و خور دارد
نیمه ای زین سوی ولایت تست****هر ولایت که آن فکر دارد
پدر اول آدم آنکه وجود****نه ز مادر نه از پدر دارد
قبلهٔ آسمانیان زانست****که چو تو در زمین پسر دارد
در دریای دهر کیست؟ تویی****وین سخن عقل معتبر دارد
گوهرت زانکه زبدهٔ بشرست****جای در حیز بشر دارد
آفتاب ار زبرترست چه شد****کار گوهر نه مستقر داد
جرم خاشاک را از آن چه شرف****کاب دریاش بر زبر دارد
به تحمل چو تو نگردد خصم****خود ندارد هنوز و گر دارد
چون کلیم و مسیح کی باشد****هرکه چوب کلیم و خر دارد
خصم چندان هوس پزد که ترا****حلم بر عفو ماحضر دارد
با خلاف تو دست کیست یکی****که نه یک پای در سقر دارد
نوح پیغمبری که بر اعدا****قهرت اعجاز لاتذر دارد
شکر این در جهان که یارد کرد****آنکه توفیق راهبر دارد
کاب در جوی تست و چرخ چو پل****دشمنان را لگد سپر دارد
تا ز تکرار دور چنبر چرخ****بر جهان خیر و شر گذر دارد
روز عمر تو باد کز پی تست****که شب انس و جان سحر دارد
بر کران بادی از خطر که جهان****به تو دارد اگر خطر دارد
چون گل از خنده لب مبند که خصم****داغ چون لاله بر جگر دارد
عید بر بدر دین مبارک باد****سنقر آن آفتاب دولت و داد
آنکه شغل نظام عالم را****چرخ از عدل
او نهد بنیاد
وانکه قصر خراب دولت را****دهر از دست او کند آباد
برق تیغش چو برق روشن و تیز****ابر جودش چو ابر معطی و راد
سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک****سیر حکمش ربوده گوی از باد
همتش آنچنان که از سر عجز****امر او را زمانه گردن داد
در شجاعت به روز حرب و مصاف****آنکه شاگرد اوست هست استاد
پای چون بر فلک نهاد ز قدر****عدل او بر زمانه دست گشاد
ای ترا رام بوده هر توسن****وی ترا بنده گشته هر آزاد
بنده را گرنه حشمتت بودی****کاندرین حادثه شفیع افتاد
که گشادیش در زمانه ز بند****که رسیدیش در زمین فریاد
کاندر اطراف خاوران از وی****هیچ کس را همی نیاید یاد
گرنه عدل تو داد او دادی****آه تا کی برستی از بیداد
چکنم از شب جهان که جهان****این نخستین جفا نبود که زاد
همتت چون گشاد دست به عدل****قدر تو بر سپهر پای نهاد
تا بود ز اختلاف جنبش چرخ****یکی اندوهناک و دیگر شاد
هیچ شادیت را مباد زوال****هیچ اندوهت از زمانه مباد
آفرین بر حضرت دستور و بر دستور باد****جاودان چشم بد از جاه و جلالش دور باد
ملک را از رایت اقبال و رای روشنش****تا که نور و سایه باشد سایه باد و نور باد
رایت و رایش که در نظم ممالک آیتی است****تا نزول آیت نصرت بود منصور باد
من نگویم کز پی تفویض ملک روم و چین****بر درش دایم رسول قیصر و فغفور باد
گویم از بهر نظام ملک سلطان سپهر****در رکابش ز اختران پیوسته صد مذکور باد
هرکه همچون دانهٔ انگور با او شد دودل****ریخته خونش چو خون خوشهٔ انگور باد
تیغ زنگ از آب گیرد ملک نقصان از غرور****زین سپس رایش به ملک و جاه نامغرور باد
از برای پاسبان قصر او یعنی
زحل****در نه اقلیم فلک تا روز هر شب سور باد
مشتری را از شرف دولت سرای طالعش****چون کلیم الله را خلوت سرای طور باد
در کنار بارگاهش در صف حجاب بار****والی عقرب کمر بربسته چون زنبور باد
آفتاب ار کلبهٔ بدخواه او روشن کند****روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
زهره گر در مجلس بزمش نباشد بربطی****در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد
گر وزیر آفتاب از خدمتش گردن کشد****از جمالی کافتابش می دهد مهجور باد
منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت****کلکش اندر عهدهٔ توقیع آن منشور باد
در زوایای عدم گر بر خلافش واردیست****همچنان در طی ستر نیستی مستور باد
هرچه در الواح گردونست از اسرار غیب****در ورقهای وقوفش بر ولا مسطور باد
آسمان از نیک و بد هر آیتی کامل کند****شان او بر اقتضای رای او مقصور باد
ای به تدبیر آصف ملک سلیمان دوم****جبر امرت را چو انس و جان فلک مجبور باد
ملک معمورست تا معمار او تدبیر تست****تا جهان باقیست این معمار و آن معمور باد
در عمارتهای عالم کز تو خواهد شد تمام****هرکجا رایت مهندس آسمان مزدور باد
نعمت جاه تو عالم را مهنا نعمتیست****حظ برخورداری عالم ازو موفور باد
فتنه را بخت بداندیشت نکو همخوابه ایست****هر دو را امکان بیداری به نفخ صور باد
هرکجا گنجی نهد در کان و دریا آفتاب****مه که بیت المال او دارد ترا گنجور باد
گر بجز کام تو زاید شب که آبستن بود****شب عزب ورنه سقنقور قدر کافور باد
هرکرا در سر نه از جام وفاقت مستی است****جانش از درد اجل تا جاودان مخمور باد
خواستم گفتن جهان مامور امرت باد و باز****گفتم او مامور و آنگه گویمش مامور باد
وهم با وصف تو چون خورشید و خفاشند راست****در چنین حیرت گرش
سهوی فتد معذور باد
خصم بد عهدت که کهف ملک را هشتم کسست****گر کند خدمت همش جل باد و هم ساجور باد
ورنه دایم چار چشمش در غم یک استخوان****بر در قصاب جان اندر سرش ساطور باد
شاعران از دشمن ممدوح چون ذکری کنند****رسم را گویند کز قهر اجل مقهور باد
بنده می گوید مبادش مرگ بل عمر دراز****همچنان مقهور این دارالغرور زور باد
لیکن از جاه تو هر دم زیر بار غصه ای****کاندران راحت شمارد مرگ را رنجور باد
باغ دولت را که آب آن لعاب کلک تست****با نمای عهد نیسان حاصل باحور باد
وین چهار آزاد سروت را که تعیین شرط نیست****از جمال هریکی هردم دلت مسرور باد
تاکه بر هر هفت کشور سایه شان شامل شود****نشو در بلخ و هری و مرو و نیشابور باد
تا که «المقدورکائن» شرط کار عالمست****کلک و رایت کار ساز کائن و مقدور باد
پیش صدر و مسند عالیت هر عیدی چنین****از فحول شاعران صد شاعر مشهور باد
وانگه از پیرایهٔ عدل تو تا عید دگر****گردن و گوش جهان پر لؤلؤ منثور باد
بارگاهت کعبه، مردم حاج و درگاهت حرم****مجلست فردوس و کوثر جام و ساقی حور باد
احتیاجی نیست جاهت را به سعی روزگار****ور کند نوعی بود از بندگی مشکور باد
این همایون مقصد دنیا و دین معمور باد****جاودان چون هست معمور از حوادث دور باد
در حریم او خواص کعبه هست از ایمنی****در اساس استوار او ثابت طور باد
از سر جاروب فراشان او هر بامداد****سقف گردون پر غبار بیضهٔ کافور باد
وز نوای پاسبان نوبتش هر نیم شب****در دماغ آسمان از نغمت خوش سور باد
آفتاب ار بی اجازت بگذرد بر بام او****روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
فضله ای کز خاک دیوارش به باران
حل شود****در خواص منفعت چون فضلهٔ زنبور باد
استناد کنگره ش را ماه بادام نیم دست****واندرو پیوسته عالی مسند دستور باد
چار دیوارش که از هر چار ارکان برترند****از جمالش جاودان این نه فلک مسرور باد
حظ موفور است الحق این عمارت را ز حسن****حظ برخوداری صاحب ازو موفور باد
ای سلیمان دوم را آصفی آصف اثر****تخت و بالش تا ابد بر هردوتان مقصور باد
هرکه چون دیو سلیمان بر شما عاصی شود****در سرای دیو محنت دایما مزدور باد
نظم و ترتیب وجود از رایت و رای شماست****سال و مه این رای و رایت صایب و منصور باد
ایام زیر رایت رای امیر باد****ایام او همیشه چو رایش منیر باد
روزش به فرخی همه نوروز باد و عید****ماهش ز خرمی همه نیسان و تیر باد
میزان آسمان را عدلش عدیل گشت****سلطان اختران را رایش نظیر باد
در بارگاه حضرتش از احترام و جاه****مریخ قهرمان و عطارد دبیر باد
آنرا که دست حادثه از پای بفکند****دست عنایت و کرمش دستگیر باد
وانرا که راه در شب ادبار گم شود****خورشید رای او به هدایت مشیر باد
بهر نظام عالم سفلی به سوی او****هر ساعتی ز عالم علوی سفیر باد
آنجا که از بلندی قدرش سخن رود****چرخ بلند با همه رفعت قصیر باد
وانجا که از احاطت علمش مثل زنند****بحر محیط با همه وسعت غدیر باد
ای دولت جوان تو فرماندهٔ جهان****گردون پیر پیش تو فرمان پذیر باد
آنجا که ظل دامن بخت جوان تست****از جان جیب پیرهن چرخ پیر باد
گردون ز رفعت تو به پایه بلند گشت****در پای همت تو به عبره عسیر باد
جود تو فتح بابست در خشکسال آز****زان فتح باب دست تو ابر مطیر باد
حلم ترا چو مرکز ارکان قرار داد****حکم ترا چو
انجم گردون مسیر باد
گرم و ترست وعدهٔ وصلت چو روح و می****امید من به منزلت شهد و شیر باد
سردست و خشک طبع سنانت چو طبع مرگ****در طبع بدسگالت ازو زمهریر باد
با دیو دولت تو به دیوان ملک در****کلک ترا مزاج شهاب اثیر باد
وان رازها که در سر افلاک و انجمست****از نحس و سعد رای ترا در ضمیر باد
آن خاصیت که از پی نشر خلایقست****تا نفخ صور کلک ترا در صریر باد
تا زیرکان ز زیر به ناله مثل زنند****دایم ز چرخ نالهٔ خصمت چو زیر باد
از رشک اشک حاسد تو چون بقم شدست****از رنج روی دشمن تو چون زریر باد
از جنبش سپهر یکی باد بی قرار****وز نفرت زمانه یکی با نفیر باد
تیر تو بر نشانهٔ اقبال و کار تو****دایم به راستی و روانی چو تیر باد
وز یاد کرد تیر و کمان تو جان خصم****دایم چو در کمان فلک جرم تیر باد
خسروا روزت همه نوروز باد****وز طرب شبهای عمرت روز باد
افسر پیروز شاهی بر سرت****آفتاب آسمان افروز باد
چون قضای گنبد فیروزگون****همتت بر کارها پیروز باد
پیش قدرت پشت و روی آفتاب****همچو اشکال هلالی کوز باد
شیر گردون پیش شیر رایتت****سخره چون آهوی دست آموز باد
بیلکی کز شست میمونت رود****چون اجل جوشن گسل دلدوز باد
آتشی کز نعل یک رانت جهد****چون شهاب چرخ شیطان سوز باد
یوزبانان ترا وقت شکار****جام شاهان کاسهای یوز باد
خصم را در گنبد گردان قرار****همچو بر گنبد قرار گوز باد
تا شب و روز جهان آینده اند****روزگارت روز و شب نوروز باد
صاحبا عید بر تو خرم باد****کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم ویران شد****به تو بنیاد عدل محکم باد
حزم و عزمت چو بر سؤال و جواب****بر قضا و قدر مقدم باد
خدمت چرخ جز به درگه تو****چون تیمم به ساحل یم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت****همچنین سال و مه معظم باد
دایم از فتح باب ابر سخات****خشک سال نیاز را نم باد
در یمین تو خامهٔ آصف****در یسار تو خاتم جم باد
خواستم گفت ملک هفت زمینت****همه زیر نگین خاتم باد
آسمان گفت گر منم چو نگینش****اندر آن رقعه نام من هم باد
موکب حزمت ار نهفته رود****اشهب روزگار ادهم باد
گرد جیش تو در دماغ ظفر****چون دم آستین مریم باد
از بلندی سرای قدر ترا****سقف افلاک سطح طارم باد
وز نژندی به چشم بدخواهت****اشهب روزگار ادهم باد
دست سگبانت چون قلاده کشد****شیر گردون سگ معلم باد
چرخ اگر بارگاه تو نبود****تا قیامت شکسته طارم باد
زهره خنیاگریت گر نکند****تا ابد سور زهره ماتم باد
فتنه پیش زبان خامهٔ تو****چون زبانهای سوسن ابکم باد
پس به شکر تو تا زبان سنان****شاهراه حروف معجم باد
حبس خصم تو با زوال خلاص****چون نهانخانهٔ جهنم باد
بر رخی کز
تو خال عصیانست****همه کارش چو زلف درهم باد
قهرمان تو موسوی دستست****ترجمان تو عیسوی دم باد
چتر میمون همت عالیت****سایه دار سپهر اعظم باد
همه سعی تو چون قران سعود****در مراعات نظم عالم باد
همه عون تو چون عنایت حق****در مهمات نسل آدم باد
بنده از مکرمات وافر تو****همچنین سال و مه مکرم باد
در خلافت و رضای تو همه سال****نحس و سعد زمانه مدغم باد
از همه فعلهات باطل دور****با همه رایهات حق ضم باد
رمحت از جنس معجز موسی****مرکب از نوع رخش رستم باد
گرد سم سمند تو مادام****در دو چشم عدوت توام باد
دست سرو ار دعای تو نکند****قامتش چون بنفشه پر خم باد
ور میان جز به خدمتت بندد****نیشکر در میان او سم باد
تا کم و بیش در شمار آید****دولتت بیش و دشمنت کم باد
قصبش بر سر از تو دری گشت****اطلسش در بر از تو معلم باد
مدتت با زمانه هم آواز****راست چونان که زیر با بم باد
دلت از صد هزار دل به تو شاد****تا دمی در تنست بی غم باد
جانت ای صدهزار جانت فدی****تا به جان زنده است خرم باد
جنبش فتح و آرمیدن ملک****همه در جنبش تو مدغم باد
حاسدت را چو پای درگل ماند****از غم و رنج دست بر هم باد
عدل تو شب چو روز روشن کرد****روز تو همچو عید خرم باد
هزار سال زیادت بقای خاتون باد****مه مبارک روزه برو همایون باد
هزار سال به میزان عدل و انصافش****امور دولت و اشغال خلق موزون باد
جهان رفعت و عز و جلال عصمت دین****که عز و عصمت با جانش هر دو مقرون باد
بر آسمان کمالش به هر قران که فتد****هزار سال طواف سعود گردون باد
بر آستان جلالش به هر قدم که نهد****هزار دشمنش اندر زمین چو قارون
باد
ز شرم فکرت او روی شمس گلگونست****ز خون دشمن او تیغ چرخ گلگون باد
اگر تصرف گردون به کام او نبود****در انتظار وجود از وجود بیرون باد
وگر تفاخر دریا به دست او نبود****به جای در و گهر در دل صدف خون باد
ایا سخای تو توجیه رزق را قانون****برو مزید نباشد هموش قانون باد
ز رشک وسعت دریای طبع پر گهرت****کنار دریا از آب دیده جیحون باد
به روزگار تو ور هست فتنه فتنهٔ خواب****برو چو بخت حسودست همیشه مفتون باد
زمانه جمله چو بیمار وهم و حادثه اند****ز پاس و امن توشان باره باد و معجون باد
جریدهای تواریخ عهد دولت تو****ز رسمهای تو پر درج در مکنون باد
تمنیی که به اقبال روزگارت هست****در انتظار قبول تو باد و اکنون باد
ایا به دست تو در گوهر سخا تضمین****به پای قدر تو در اوج چرخ مضمون باد
خرابه ای که ضروریست بر بساط زمین****ز بس عمارت عدلت چو ربع مسکون باد
اگرنه از شکر شکر تو همیشه ترست****مذاق بنده لعابش چو آب افیون باد
به دشمنان تو بر، هرشب از کمین قضا****سپاه حادثه چرخ را شبیخون باد
به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را****به خاصیت شرف و فر شیر گردون باد
به خدمت تو درم روزگار میمون گشت****ز جود و جاه تو کت روزگار میمون باد
ز خرمی که دلم عیش تو همی خواهد****بدان همی نرسد فکرتم که آن چون باد
همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست****حسود جاه تو کم باد و جاهت افزون باد
خدایگانا سال نوت همایون باد****همیشه روز تو چون روز عید میمون باد
به گرد طالع سعدت که کعبهٔ فلکست****هزار دور طواف سعود گردون باد
چنانکه رای تو بر امن و عدل مفتونست****زمانه بر تو
و بر دولت تو مفتون باد
جهان عمارت و تسکین به رای و عدل تو یافت****همیشه هم به تو معمور باد و مسکون باد
چو بارگاه ترا پر شود ورق ز حروف****در آن ورق الف قد خسروان نون باد
نهال بختی کز باغ دولتت نبرند****چو شاخ خشک ز امکان نشو بیرون باد
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند****ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد
اگر نه لاف سخا از دلت زند دریا****به جای در و گهر در دل صدف خون باد
ور از مراد تویی باز پس نهد گردون****به اضطرار و گردون بارکش دون باد
ز نام تو دهن سکه گر ببندد چرخ****وجوه ساز معادن قرین قارون باد
ز ذکر تو ورق خطبه گر بشوید دهر****سلام جمعه به تکبیر صور مقرون باد
به روز معرکه سؤ المزاج نصرت را****ز خون خصم تو مطبوخ باد و معجون باد
قدر چو دفتر توجیه رزقها شکند****محرران فلک را کف تو قانون باد
چو ابر چتر تو سیل ظفر برانگیزد****ازو کمینه تکابی فرات و جیحون باد
بر آنکه نیست ز فوج تو موج حادثه را****زمان زمان ز کمین قضا شبیخون باد
اگر قضا رخ گردون ز فتنه زرد کند****از آنچه عجز ترا روی بخت گلگون باد
وگر قدر شب فکرت به روز دیر برد****از آن چه باک ترا روز و شب همایون باد
همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست****عدوی ملک تو کم باد و ملکت افزون باد
ز کردگار به هر طاعتی که قصد کنی****هزار اجرت و آن اجر غیر ممنون باد
ز روزگار به هر نعمتی که روی نهی****هزار خدمت و هر خدمتی دگرگون باد
خدایگانا از غایت غلو و علو****همی ندانم گفتن که دولتت چون باد
دعای بنده مگر مستجاب خواهد بود****که در دهانش
سخن همچو در مکنون باد
بدان دلیل که هردم سپهر می گوید****همین زمان و همین ساعت و هم اکنون باد
صاحبا جنبشت همایون باد****عید و نوروز بر تو میمون باد
طالع اختیار مسعودت****زبدهٔ شکلهای گردون باد
صولت و سرعت زمین و زمان****با رکاب و عنانت مقرون باد
در زوایای ظل رایت تو****فتنه بر خواب امن مفتون باد
دفع سؤ المزاج دولت را****لطف تدبیرهات معجون باد
خاک و خاشاک منزلت ز شرف****طور سینین و تین و زیتون باد
از تراکم غبار موکب تو****حصن سکان ربع مسکون باد
وز پی غوطهٔ حوادث را****موج فوجت چو موج جیحون باد
گرد جیشت که متصل مددست****مدد سمک و کوه و هامون باد
روز خصمت که منفصل عقبست****متصل بر در شبیخون باد
تن که بی داغ طاعتت زاید****از مراعات نشو بیرون باد
زر که بی مهر خازنت روید****قسم میراث خوار قارون باد
گرنه لاف از دلت زند دریا****گوهرش در دل صدف خون باد
ورنه بر امر تو رود گردون****همچو گردون بارکش دون باد
دست سرو ار دعای تو نکند****الف استقامتش نون باد
ور کمر جز به خدمتت بندد****نیشکر آبش آب افیون باد
وقت توجیه رزق آدمیان****آسمان را کف تو قانون باد
جادوان از ترازوی عدلت****حل و عقد زمانه موزون باد
در مصاف قضا به خون عدوت****تا به شمشیر بید گلگون باد
در کمین عدم گرت خصمیست****دهر در انتقامش اکنون باد
در جهان تا کمی و افزونیست****کمی دشمنت بر افزون باد
به ضمان خزینه دار ابد****عز و عمرت همیشه مخزون باد
اجر اعمال صالح بنده****از ایادیت غیر ممنون باد
وز قبول تو پیش آب سخنش****خاک در چشم در مکنون باد
ور مشرف شود به تشریفی****قصبش پای مزد اکسون باد
صاحبا بنده را اجازت ده****تا بگویم که دشمنت چون باد
خار در چشم و کلک در ناخن****تیز در ریش و کیر در کون باد
ملکا مملکت به کام تو باد****ملک هم نام تو به نام تو باد
ساحت آسمان زمین تو گشت****خواجهٔ اختران غلام
تو باد
حشمت از حشمت تو محتشم است****همه حشمت ز احتشام تو باد
هرچه قائم به ذات جز اول****همه را قوت از قوام تو باد
مشرق آفتاب ملت و ملک****شرف قصر و طرف بام تو باد
روز می خوردن تو بدر و هلال****خوان نقل تو باد و جام تو باد
تیر چون تیر در هوای تو راست****طرفه چون طرف بر ستام تو باد
اشهب روز و ادهم شب را****پیشه خاییدن لگام تو باد
گرهی کان قضا بنگشاید****سخرهٔ دست اهتمام تو باد
زرهی کان قدر نفرساید****خرقهٔ تیر انتقام تو باد
هرچه در تختهٔ ازل سریست****همه در دفتر و کلام تو باد
هرچه در حربهٔ اجل قهریست****همه در قبضهٔ حسام تو باد
ای چو عنقا ز دام دهر برون****شیر گردون شکار دام تو باد
وی چو کیوان زکام خصم بری****اوج کیوان به زیر کام تو باد
از پی آنکه تا نگردد کند****نصل تقدیر در سهام تو باد
وز پی آنکه تا نگیرد زنگ****تیغ مریخ در نیام تو باد
چشم ایام بر اشارت تست****گوش افلاک بر پیام تو باد
در جهان گر مقیم نیست مقام****ذروهٔ قدر تو مقام تو باد
ور حطام زمانه باقی نیست****نعمت فضل تو حطام تو باد
تا که فرجام صبح شام بود****صبح بدخواه تو چو شام تو باد
در همه کاری از وقار و ثبات****پختهٔ روزگار خام تو باد
خسروا بخت همنشین تو باد****مشتری در قران قرین تو باد
خواجهٔ اختران غلام تو گشت****عرصهٔ آسمان زمین تو باد
خاتم و خنجر قضا و قدر****در یسار تو و یمین تو باد
آسمان و مجره و خورشید****تخت و تیغ تو و نگین تو باد
چون قضا رنگ حادثات زند****ناظرش حزم پیش بین تو باد
چون قدر نقش کاینات کند****دفترش صفحهٔ یقین تو باد
مشکلی کان کلیم حل نکند****سخرهٔ دست و آستین تو
باد
معجزی کان مسیح پی نبرد****راه تحصیل آن رهین تو باد
در براهین رؤیت ایزد****برترین حجتی جبین تو باد
در وقایع گره گشای امور****رای رایت کش رزین تو باد
در حوادث گریزگاه جهان****حصن اندیشهٔ حصین تو باد
سعد و نحس مدبران فلک****هر دو موقوف مهر و کین تو باد
چرخ را در مصاف کون و فساد****جمله بر وفق هان و هین تو باد
رونق ملک و استقامت دین****دایم از قوت متین تو باد
ابر باران فتح و سیل ظفر****از کمان تو و کمین تو باد
سبز خنگ سپهر پیوسته****نوبتی وار زیر زین تو باد
آفتابی که خازن کانهاست****نایب خازن و امین تو باد
تا کس از آفرین سخن گوید****سخن خلق آفرین تو باد
مدد بی نهایت ابدی****از شهور تو و سنین تو باد
همه وقتی خدای عز و جل****حافظ و ناصر و معین تو باد
ای عید دین و دولت عیدت خجسته باد****ایامت از حوادث ایام رسته باد
گلزار باغ چرخ که پژمردگیش نیست****در انتظار مجلس تو دسته دسته باد
بازار مصر جامع ملک از مکان تو****تا بارهٔ نهم ز جهان رسته رسته باد
الا ز شست عزم تو تیر قدر قضا****بر هر نشانه ای که زند باز جسته باد
گر نشو بیخ امن بود جز به باغ تو****از شاخهاش در تبر فتنه دسته باد
ور آبروی ملک رود جز به جوی تو****زاب فساد کل ورق کون شسته باد
در هیچ کار بی تو فلک را مباد خوض****پس گر بود نخست رضای تو جسته باد
کیوان موافقان ترا گر جگر خورد****نسرین چرخ را جگر جدی مسته باد
ور مشتری جوی ز هوای تو کم کند****یکباره مرغزار فلک خوشه رسته باد
مریخ اگر به خون حسود تو تشنه نیست****زنگار خورده خنجر و جوشن گسسته باد
ور در شود بر وزن بدخواهت آفتاب****گرد کسوف گرد جمالش
نشسته باد
ور زهره جز به بزم تو خنیاگری کند****جاوید دف دریده و بربط شکسته باد
ور نامه ای دهد نه به پروانهٔ تو تیر****شغلش فرو گشاده و دستش ببسته باد
ماه ار نخواهد آنکه وبد نعل مرکبت****از ناخن محاق ابد چهره خسته باد
واندر هرآنچه رای تو کرد اقتضای آن****تقدیر جز به عین رضا ننگرسته باد
تا رسم تهنیت بود اندر جهان بعید****هر بامداد بر تو چو عیدی خجسته باد
بادام وار چشم حسود تو آژده****وز ناله بازمانده دهان همچو پسته باد
اکنون که ماه روزه به نقصان در اوفتاد****آه از حجاب حجرهٔ دل بر در اوفتاد
هجران ماه روزه پیام وصال داد****اینک نهیب او به جهان اندر اوفتاد
گوید به چند روز دگر طبع نفس را****دیدی که رسم توبه ز عالم بر اوفتاد
آن شد که از تقرب مصحف به اختیار****از دست پایمرد طرب ساغر اوفتاد
آن مرغ را که بال و پر از شوق توبه بود****هم بال ریخت از خلل و هم پر اوفتاد
عشق و سرور و لهو مرا در نهاد رست****سودای جام و باده مرا در سر اوفتاد
آن کس که از دو کون به یکباره دل بشست****او را دو چشم بر دو رخ دلبر اوفتاد
فرماندهٔ زمین و زمان مجد دین که مجد****با طینت مطهر او در خور اوفتاد
آن ملجا ملوک و سلاطین که شخص را****از کارها عبادت او خوشتر اوفتاد
بر وسعت ممالک جاهش گواه شد****صیتی که در زمانه ز خشک و تر اوفتاد
چون کین او ز مرکز علوی سفر نمود****از بیم لرزه بر فلک و اختر اوفتاد
در باختر سیاست او چون کمان کشید****تیرش سپر سپر شد ودر خاور اوفتاد
ای صاحبی که صورت جان عدوی ملک****از قهر تو در آینهٔ خنجر اوفتاد
دریا دلی و غرقهٔ
دریای نیستی****از اعتماد جود تو بر معبر اوفتاد
جایی که عرضه کرد جهان بر و داد ملک****افسار در مقابلهٔ افسر اوفتاد
روزی که عنف و خشم شد از یاد چرخ را****آتش ز کارزار تو در چنبر اوفتاد
مرگ از برای دادن دارو طبیب شد****بیمار هیبت تو چو بر بستر اوفتاد
در موضعی که جود تو پرواز کرد زود****در پیش ز ایران تو زر بر زر اوفتاد
در درج گوشها به نظاره عقود را****از لفظ تو نظر همه بر گوهر اوفتاد
دریای انتقام تو آنجا که موج زد****از کشتی حیات و بقا لنگر اوفتاد
قصد جبین ماه و رخ آفتاب کرد****حرفی که از مدیح تو بر دفتر اوفتاد
از یک صریر کلک تو در نوبت نبرد****از صد هزار سر به فزع مغفر اوفتاد
اقبال تو به چشم رضا روی ملک دید****خورشید بر سرادق نیلوفر اوفتاد
پیغام تو به فکر درافکند اضطراب****از مرتضی نه زلزله در خیبر اوفتاد
از نسل آدم آنکه یقین بود مهر او****بر خدمت تو در شکم مادر اوفتاد
از شاخ خدمت تو که طوبی است بیخ او****هر میوه ای به خاصیت دیگر اوفتاد
الحق محال نیست که بنده چو دیگران****از عشق خدمت تو بدین کشور اوفتاد
او را که شکرها ز شکرریز شعرهاست****زهری به دست واقعه در شکر اوفتاد
از حضرتی حشر به درش حاضر آمدند****نادیده مرگ در فزع محشر اوفتاد
تیمارش از تعرض هر بی خبر فزود****دستارش از عقیلهٔ مه معجر اوفتاد
بشنو که در عذاب چگونه رسید صبر****بنگر که در خلاب چگونه خر اوفتاد
با منکران عقل در این خطه کار او****داند همی خدای که بس منکر اوفتاد
کافور در غذاش به افطار هر شبی****از جور این دو سنگدل کافر اوفتاد
از بس که بار داوری این و آن کشید****او را سخن به
حضرت این داور اوفتاد
تا آگه است عقل که از خامهٔ قضا****نقش وجود قابل نفع و ضر اوفتاد
بادا همیشه طالب آزرم تو سپهر****گرچه ازو عدوی تو در آذر اوفتاد
ای به شاهی ز همه شاهان فرد****مشتری طلعت و مریخ نبرد
آسمان مثل تو نادیده به خواب****مجلس و معرکه را مردم و مرد
بر جهان ای ز جهان جاه تو بیش****همتت سایه از آن سان گسترد
که در آن سایه کنون مادر شاخ****همه بی خار همی زاید ورد
با رهت کان نه به اندازهٔ ماست****با هوای تو کز او نیست گزرد
بر توان آمدن از دریا خشک****بر توان خاستن از دوزخ سرد
باست ار سوی معادن نگرد****لعل را روی چو زر گردد زرد
مسرع حکم تو صد بار فزون****چرخ را گفته بود کز ره برد
گرنه از عشق نگینت بودی****زانگبین موم کجا گشتی فرد
ای به جایی که کشد خاک درت****دامن اندر فلک باد نورد
مدتی بود که می کرد خراب****کشور شخص مرا والی درد
من محنت زده در ششدر عجز****بی برون شو شده چون مهرهٔ نرد
تا یکی روز که در بردن جان****تن بی زور مرا می آزرد
وارد حضرت عالی برسید****چون درآمد ز درم بردابرد
ناسگالیده از آن سان بگریخت****که تو هم نرسیدیش به گرد
بنده را پرسش جان پرور تو****شربتی داد که چون بنده بخورد
جان نو داد تنش را حالی****وان به غارت شده را باز آورد
پس از این در کنف خدمت تو****زندگانی بدو جان خواهد کرد
تا که بر گرد زمین می گردد****کرهٔ گنبد دولابی گرد
در جهان داری و ملکت بخشی****چو سکندر همه آفاق بگرد
ای نمودار سپهر لاجورد****گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد
هم سپهر از رفعت سقفت خجل****هم بهشت از غیرت صحنت به درد
اشک این چون آب شنگرف تو سرخ****روی آن چون رنگ زرنیخ تو زرد
آسمان چون لاجوردت حل شده****در سرشک از غبن سنگ لاجورد
ساکنی ورنه چه مابین است و فرق****از تو تا این گنبد گیتی نورد
جنتی در خاصیت زان چون ملک****وحش و
طیرت فارغند از خواب و خورد
رستنی های تو بی سعی نما****جمله با برگ تمام از شاخ و نرد
بلبلت را نیست استعداد نطق****ورنه دایم باشدی در ورد ورد
باز و کبکت بی تحرک در شتاب****پیل و گرگت بی عداوت در نبرد
پرده و آهنگ مطرب را صدات****کرده ترکیب از طریق عکس و طرد
آسمانی و آفتابت صاحبست****آفتابی کاسمانی چون تو کرد
آفتابی کاسمان ساکن شود****گر نفاذ امر او گوید مگرد
آفتابی کز کسوف حادثات****دامن جاهش نپذرفتست گرد
گفته رایش در شب معراج جاه****آفتاب و ماه را کز راه برد
دست رادش کرده در اطلاق رزق****ممتلی مر آز را از پیش خورد
فاضل روزی به عقبی هم برد****هرکرا آن دست باشد پایمرد
تا نباشد آسمان ار دور دور****تا نگردد آفتاب از نور فرد
باد همچون آسمان و آفتاب****در نظام کل وجودش ناگزرد
گشته گرد مرکز تدبیر او****گاه تدبیر آسمان تیز گرد
بوده در نرد فرح نقشش به کام****تا فرح تاریخ این نقشست و نرد
تا ملک جهان را مدار باشد****فرمانده آن شهریار باشد
سلطان سلاطین که شیر چترش****در معرکه سلطان شکار باشد
آن خسرو خسرونشان که تختش****در مرتبه گردون عیار باشد
آن سایهٔ یزدان که تاج او را****از تابش خورشید عار باشد
آن شاه که در کان ز عشق نامش****زر در فزع انتظار باشد
وز خطبه چو تحمید او برآید****دین در طرب افتخار باشد
تختی که نه فرمان او فرازد****حاشا که پسر عم دار باشد
تاجی که نه انعام او فرستد****کی گوهر آن شاهوار باشد
با تیغ جهادش نمود کاری****ار جمجمهٔ ذوالخمار باشد
گردی که برانگیخت موکب او****بر عارض جوزا عذار باشد
نعلی که بیفکند مرکب او****در گوش فلک گوشوار باشد
در مجرفه فراش مجلسش را****مکنون جبال و بحار باشد
آری عرق ابر نوبهاری****در کام صدف خوشگوار باشد
لیکن چو به بازار چرخش آری****در دیدهٔ خورشید
خوار باشد
شاها ز پی آنکه شاعران را****این واقعه گفتن شعار باشد
گفتم که حدیث عراق گویم****گر خود همه بیتی سه چار باشد
چون سلک معانی نظام دادم****زان تا سخنم آبدار باشد
الهام الهی چه گفت، گفتا****آنرا که خرد هیچ یار باشد
چون سایهٔ ما را مدیح گوید****با ذکر عراقش چه کار باشد
خسرو به سر تازیانه بخشد****چون ملک عراق ار هزار باشد
ای سایهٔ آن پادشا که ذاتش****آزاد ز عیب و عوار باشد
روزی که ز آسیب صف هیجا****صحرای فلک پر غبار باشد
وز زلزلهٔ حملهٔ سواران****اوتاد زمین بی قرار باشد
وز نوک سنان خضاب گشته****اطراف هوا لاله زار باشد
نکبای علم در سپهر پیچد****باران کمان بی بخار باشد
چون رایت منصور تو بجنبد****بس فتنه که در کارزار باشد
میدان سپهر از غریو انجم****پر ولولهٔ زینهار باشد
چون شعله کشد آتش سنانت****پروین ز حساب شرار باشد
چون سایهٔ رمحت کشیده گردد****بر منهزمان سایه بار باشد
چون لالهٔ تیغت شکفته گردد****در عالم نصرت بهار باشد
در دست تو گویی که خنجر تو****دردست علی ذوالفقار باشد
خون درجگر پردلان بجوشد****گر رستم و اسفندیار باشد
تا چشم زنی بر ممر سمتی****کاعلام ترا رهگذار باشد
از چشمهٔ شریان خصم بینی****دشتی که پر از جویبار باشد
جز رایت تو کسوتی که دارد****کش فتح و ظفر پود و تار باشد
الحق ظفر و فتح کم نیاید****آنرا که مدد کردگار باشد
تا دایهٔ تقدیر آسمان را****فرزند جهان در کنار باشد
ملکت چو جهان پایدار بادا****خود ملک چنان پایدار باشد
باقی به دوامی که امتدادش****چون عمر ابد بی کنار باشد
روشن به وزیری که مملکت را****از جد و پدر یادگار باشد
آن صاحب عادل که کار عدلش****در دولت و دین گیر و دار باشد
آن صدر که در بارگاه جاهش****تقدیر ز حجاب بار باشد
آن طاهر طاهرنسب که پاکی****از گوهر او مستعار باشد
طاهر نبود گوهری
که نشوش****در پردهٔ پروردگار باشد؟
صدرا ملکا صاحبا تو آنی****کت ملک به جان خواستار باشد
تدبیر تو چون کار ملک سازد****بر دست سلیمان سوار باشد
تمکین تو چون حکم شرع راند****بر دوش مسیحا غیارباشد
باد است به دست ستم ز عدلت****چونان که به دست چنار باشد
خونست دل فتنه از شکوهت****چونان که دل کفته نار باشد
عفوت ز پی جرم کس فرستد****نفس تو چنان بردبار باشد
حزمت به سر وهم راه داند****رای تو چنان هوشیار باشد
رازی که قضا رنگ آن نبیند****نزد تو چو روز آشکار باشد
گردون نپذیرد فساد و نقصان****تا قدر ترا یار غار باشد
خورشید کسوف فنا نبیند****تا قصر ترا پرده دار باشد
ملکی که درو عزم ضبط کردی****گر بارهٔ چرخش حصار باشد
در حال برو رکنها بجنبد****گر چون که قافش وقار باشد
دهلیز سراپردهٔ رفیعت****تا روی سوی آن دیار باشد
جنبان شده بینی به سوی حضرت****چون مورچه کاندر قطار باشد
گر سایر آن وحش و طیر گردد****ور ساکن آن مور و مار باشد
زان پس همه وقتی به بارگاهت****وفدی ز صغار و کبار باشد
دانی چه سخن در عراق مشنو****کان چشمه ازین مرغزار باشد
تقدیر چنان کن که روی عزمت****در مملکت قندهار باشد
عزم تو قضاییست مبرم آری****مسمار قضا استوار باشد
بی پشتی عزم تو در ممالک****پهلوی مصالح نزار باشد
هرچ آن تو کنی از امور دولت****بی شایبهٔ اضطرار باشد
کانجا که مرادت عنان بتابد****در بینی گردون مهار باشد
وانجا که قضا با تو عهد بندد****یزدان به وفا حق گزار باشد
هرچند چنان خوبتر که خصمت****از باد اجل خاکسار باشد
می شایدم از بهر غصه خوردن****گر مدت عمرش دوبار باشد
صدرا به جهان در دفین طبعم****کانرا نه همانا یسار باشد
کز میوهٔ تلفیق لفظ و معنی****پیوسته چو باغ به بار باشد
چون کلک تفکر به دست گیرد****بر دست عطارد نگار باشد
در دولت تو همچو
دولت تو****هرسال جوانتر ز پار باشد
صاحب سخن روزگارم آری****مردی که چنین کامکار باشد
کاندر کنف خاک بارگاهی****کش چرخ برین در جوار باشد
در مدح وزیری که جان آصف****از غیرت او دلفکار باشد
عمری سخن عذب پخته راند****صاحب سخن روزگار باشد
تا زیر سپهر کبود کسوت****نیکی و بدی در شمار باشد
هر نیک و بدی کز سپهر زاید****چونان که بدان اعتبار باشد
امکان نزولش مباد بر کس****الا که ترا اختیار باشد
جز بر تو مدار جهان مبادا****تا ملک جهان را مدار باشد
گر دل و دست بحر و کان باشد****دل و دست خدایگان باشد
شاه سنجر که کمترین بنده اش****در جهان پادشه نشان باشد
پادشاه جهان که فرمانش****بر جهان چون قضا روان باشد
آنکه با داغ طاعتش زاید****هرکه ز ابنای انس و جان باشد
وانکه با مهر خازنش روید****هرچه ز اجناس بحر و کان باشد
دستهٔ خنجرش جهانگیرست****گرچه یک مشت استخوان باشد
عدلش ار با زمین به خشم شود****امن بیرون آسمان باشد
قهرش ار سایه بر جهان فکند****زندگانی در آن جهان باشد
مرگ را دایم از سیاست او****تب لرز اندر استخوان باشد
هرکجا سکه شد به نام و نشانش****بخل بی نام و بی نشان باشد
هرکجا خطبه شد به نام و بیانش****نطق را دست بر دهان باشد
ای قضا قدرتی که با حزمت****کوه بی تاب و بی توان باشد
رایتت آیتی که در حرفش****فتح تفسیر و ترجمان باشد
می نگویم که جز خدای کسی****حال گردان و غیب دان باشد
گویم از رای و رایتت شب و روز****دو اثر در جهان عیان باشد
رای تو رازها کند پیدا****که ز تقدیر در نهان باشد
رایتت فتنها کند پنهان****که چو اندیشه بی کران باشد
لطفت ار مایهٔ وجود شود****جسم را صورت روان باشد
باست ار بانگ بر زمانه زند****گرگ را سیرت شبان باشد
نبود خط روزیی مجری****که نه دست تو در ضمان باشد
نشود کار
عالمی به نظام****که نه پای تو در میان باشد
در جهانی و از جهان پیشی****همچو معنی که در بیان باشد
آفرین بر تو کافرینش را****هرچه گویی چنین چنان باشد
روز هیجا که از درخشش سنان****گرد راکسوت دخان باشد
در تن اژدهای رایتهات****باد را اعتدال جان باشد
شیر گردون چو عکس شیر در آب****پیش شیر علم ستان باشد
هم عنان امل سبک گردد****هم رکاب اجل گران باشد
هر سبو کز اجل شکسته شود****بر لب چشمهٔ سنان باشد
هر کمین کز قضا گشاده شود****از پس قبضهٔ کمان باشد
اشک بر درعهای سیمابی****نسخت راه کهکشان باشد
چون بجنبد رکاب منصورت****آن قیامت که آن زمان باشد
هر که راشد یقین که حملهٔ تست****پای هستیش بر گمان باشد
روح روح الامین در آن ساعت****نه همانا که در امان باشد
نبود هیچکس بجز نصرت****که دمی با تو همعنان باشد
هر مصافی که اندرو دو نفس****تیغ را با کفت قران باشد
صد قران طیر و وحش را پس از آن****فلک از کشته میزبان باشد
خسروا بنده را چو ده سالست****که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود****از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آنکه بشناسیش****وانگهت رایگان گران باشد
چه شود گر ترا در این یک بیع****دست بوسیدنی زیان باشد
یا چه باشد که در ممالک تو****شاعری خام قلتبان باشد
لیکن اندر بیان مدح وغزل****موی مویش همه زبان باشد
تا شود پیر همچو بخت عدوت****هم درین دولت جوان باشد
تا هوای خزان به بهمن و دی****زرگر باغ و بوستان باشد
باغ ملک ترا بهاری باد****نه چنان کز پیش خزان باشد
خطبها را زبان به ذکر تو تر****تا ممر سخن دهان باشد
سکها را دهان به نام تو باز****تا ز زر در جهان نشان باشد
مدتت لازم زمان و مکان****تا زمان لازم مکان باشد
همتت ملک بخش و ملک ستان****تا به گیتی
ده و ستان باشد
در جهان ملک جاودانت باد****خود چنین ملک جاودان باشد
ای خداوندی که هرکه از طاعتت سربرکشد****روزگارش خط خذلان تا ابد بر سر کشد
گر سموم قعر تو بر موج دریا بگذرد****جاودان از قهر دریا باد خاکستر کشد
ور نسیم لطف تو بر شعلهٔ دوزخ وزد****دلو چرخ از دوزخ آب زمزم و کوثر کشد
رونق عالم تصرفهای کلکت می دهد****ورنه تاثیر حوادث خط به عالم درکشد
بر مسیر کلک تو ترتیب عالم واجبست****تا به استحقاقش اندر سلک نفع و ضر کشد
تیر گردون کیست باری در همه روی زمین****کو به دیوان قدر یک حرف بر دفتر کشد
گر ز بهر تیر شه گلبن کند پیکان رواست****بید باری کیست کاندر باغ شه خنجر کشد
صاحبا گر بنده را تشریف خاصت آرزوست****تا بدان دامن ز جیب آسمان برتر کشد
کیست آخر کو نخواهد کز پی تشریف تو****ذیل تاریخ شرف در عرصهٔ محشر کشد
آسمان را گر نوید جامهٔ سگبان دهی****در زمان ذراعهٔ پیروزه از سر برکشد
تا عروس بوستان را دست انصاف بهار****از ره مشاطگی در حیله و زیور کشد
رونق بستان عمرت باد تا این شعر هست****کابر آذاری همی در بوستان لشکر کشد
خیزید که هنگام صبوح دگر آمد****شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد
نزدیک خروس از پی بیداری مستان****دیریست که پیغام نسیم سحر آمد
خورشید می اندر افق جام نکوتر****چون لشکر خورشید به آفاق درآمد
از می حشری به که درآرند به مجلس****زاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد
آغاز نهید از پی می بی خبری را****کز مادر گیتی همه کس بی خبر آمد
بر دل نفسی انده گیتی به سر آرید****گیرید که گیتی همه یکسر به سر آمد
بر بوک و مگر عمر گرامی مگذارید****خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد
ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده****زان می که
رزش مادر و لهوش پسر آمد
بر من مشکن بیش که من توبه شکستم****زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد
از دست گهر گستر دستور شهنشاه****دستی نه، محیطی که نوالش گهر آمد
دستور جلال الوزرا کز وزرا اوست****آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد
صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی****بر گوشهٔ خوان کرمش ماحضر آمد
جز بر در او قسمت روزی نکند بخت****آری چکند چون در رزق بشر آمد
هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم****آن را که فلک سوی درش راهبر آمد
بی نعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد****با همت او شاخ سخا بارور آمد
از همت او شکل جهانی بکشیدند****در نسبت او کل جهان مختصر آمد
ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را****در وصف نیاید که چه بختی به درآمد
عدل تو هماییست که چون سایه بگسترد****خاصیت خورشید در آن بی خطر آمد
سرمایهٔ دریا نه به بازوی دلت بود****زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد
کان در نظر رای تو نامد ز حقیری****آن چیست که آن رای ترا در نظر آمد
بی دست تو کس را به مرادی نرسد دست****بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد
در شان نیاز آیت احسان و ایادیت****چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد
بر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیر****نزد همه در کوکبهٔ خواب و خور آمد
عزم تو چه عزمیست که بی منت تدبیر****در هرچه بکوشید نصیبش ظفر آمد
عالم که ز نه برد به حیلت کلهی کرد****ترک کله قدر ترا آستر آمد
گردون که پی وهم مهندس نسپردش****آمد شد تایید ترا پی سپر آمد
اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت****عالم همه زیر آمد و قدرت زبر آمد
صاحب که به سیر قلمش تیغ سکون یافت****حاتم که ز
دست کرمش کان به سر آمد
اوصاف تو در نسبت آوازهٔ ایشان****وصف نفس عیسی و آواز خر آمد
در امر تو امکان تغیر ننهفتند****گویی که مثالی ز قضا و قدر آمد
در کین تو امید سلامت ننهادند****گویی که نشانی ز سعیر و سقر آمد
دشمن کمر کین تو از بیم تو بربست****نی را ز پی حملهٔ صرصر کمر آمد
از آتش باس تو مگر دود ندیدست****کز ساده دلیش آرزوی شور و شر آمد
باس تو شهابیست که در کام شیاطین****با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد
خطم تو چه پروانه شود صاعقه ای را****کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد
تو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین به****زیرا که سکون حلیت کل سیر آمد
عنقا که ز نازک منشی جای نگه داشت****هرگز طرف دامنش از عار تر آمد
وز هرزه روی سر چو به هر جای فرو کرد****یک سال زغن ماده و یکسال نر آمد
ای ملک ستانی که ز درگاه تو برخاست****هر مرغ که در عرصهٔ ملکی به پر آمد
من بنده کز این پیش نزد زخم درشتی****گردون که نه احوال من او را سپر آمد
در مدت ده سال که این گوشه و سکنه****در قبهٔ اسلام مرا مستقر آمد
هر نور و نظامی که درآمد ز در من****از جود تو آمد نه ز جای دگر آمد
گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد****آن تو ز دل بود از آن بی جگر آمد
صدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بس****آنرا که هنرهای من او را سمر آمد
اقران مرا زر ز طمع بیش تو دادی****زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد
از خدمت فرخندهٔ تو باز نگشتند****هرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمد
انعام تو بر اهل هنر گرچه
به حدیست****کز شکر تو کام همه شان پر شکر آمد
نظمی که در احوال من آمد همه وقتی****از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد
جانم که درو نقش هوای تو گرفتست****پاینده تر از نقش حجر بر حجر آمد
اقبال ز توقیع تو نقشی بنمودش****هرلحظه که بر غرفهٔ سمع و بصر آمد
از تو نگزیرد که تو در قالب عالم****جانی و یقین است که جان ناگزر آمد
تا در مثل آرند که اندر سفر عمر****جان مرکب و دم زاد و جهان رهگذر آمد
یک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا****کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد
مقصود جهان کام تو بادا که برآید****زان کز تو برآمد همه کامی که برآمد
خدای جل جلاله ز من چنین داند****که هرکه نام خداوند بر زبان راند
چو از دریچهٔ گوش اندر آیدم به دماغ****دلم به دست نیاز از دماغ بستاند
حواس ظاهر و باطن که منهیان دلند****یکی ز جملهٔ هر دو گروه نتواند
که پیش خدمت او از دو پای بنشیند****چو دل درآرد و بر جای جانش بنشاند
زهی بنای عقیدت که روزگار ازو****به منجنیق اجل خاک هم نریزاند
مگر هوای تو اصل حیات شد که قضا****برات عمر به توقیع او همی راند
خصایصی که هوای تراست در اقبال****خرد درو به تحیر همی فرو ماند
به خواجگیم رسانید بخت و موجبش این****که روزگار مرا بندهٔ تو می خواند
کجا بماند که اقبال تو به دست قبول****طرایف سخنم را همی نگرداند
چو مدحت تو برانگیزد اسب فکرت من****ز جوی قوت ادراک عقل بجهاند
چو پای من بود اندر رکاب خدمت تو****عنان مدت من چرخ برنگرداند
به نعمت تو که گر در مصاف گاه اجل****قضا به زور تمامم ز زین بجنباند
مرااگر هنری نیست این دو خاصیت است****که هر
کرا بود از مردمانش گرداند
نه در مناصب اقران حسد بیازارد****نه در صدور بزرگان طمع برنجاند
فلک چو کان گهر دید خاطرم پرسید****که این که دادت و جز راستیت نرهاند
چو نام دولت اکفی الکفات بردم گفت****به کار دولت اکفی الکفات می ماند
تویی که ابر ز تاثیر فتح باب کفت****تواند ار همه آب حیات باراند
به سیم نام نکو می خری زیان نکنی****برین بمان که ز مردم همین همی ماند
عنان به ابلق ایام ده که رایض او****سعادتیست که در موکب تو می راند
غبار موکب میمونت از بسیط زمین****سوی محیط فلک چون عنان بپیچاند
ز بهر تکیهٔ او گرنه عزم فسخ کند****سپهر گوشهٔ مسند ز ماه بفشاند
تو تا مدبر ملکی شکوه تدبیرت****ز بام گیتی تقدیر بد همی راند
جهان به آب وفا روی عهد می شوید****فلک به دست ظفر جعد ملک می شاند
زمانه مهرهٔ تشویر بازچید چو دید****که فتنه با تو همی بازد و همی ماند
تو در زمانه بسی از زمانه افزونی****اگر زمانه نداند خدای می داند
همیشه تا که ز تاثیر چرخ و گریهٔ ابر****دهان غنچهٔ گل را صبا بخنداند
لب نشاط تو از خنده هیچ بسته مباد****که خصم را به سزا خندهٔ تو گریاند
در دین چو اعتصام به حبل متین کنند****آن به که مطلع سخن از رکن دین کنند
دین پروری که داغ ستورش مقربان****از بهر کسب مرتبه نقش نگین کنند
ارواح انبیا ز مقامات آخرت****بر دست و کلک و فتوی او آفرین کنند
از شرم رای او رخ خورشید خوی کند****هرگه که بر سپهر حدیث زمین کنند
اطراف مدرسه اش به زبان صدا چو دید****هرشب مذکریش شهور و سنین کنند
خورشید کیست چاکر رایش از این سبب****هر بامدادش ابلق ایام زین کنند
نقدیست نکتهاش که دارد عیار وحی****در گنج خانهٔ خردش زان دفین کنند
ای تاج
با کسی که مدار شریعتست****در شرع از طریق تهاون کمین کنند
صاحبقران شرع به جایی توان شدن****کانجات با مخنث و مطرب قرین کنند
مجلس به دوش گربه شکاران چرا شوی****چون نسبتت به خدمت شیر عرین کنند
یک التفات او ز تو گر منقطع شدی****زان التفاتها که به صوت حزین کنند
منکر مشو ازین که درین پوست نیستی****کازادگان به خیره ترا پوستین کنند
ای نایب محمد مرسل روا مدار****تا با من این مکاوحت از راه کین کنند
چندان بقات باد که تاثیر لطف صنع****از برگ اطلس وز گیا انگبین کنند
شرع از تو سرخ رو تو چو گل تازه روی تا****تشبیه چهرها به گل و یاسمین کنند
خراب کرد به یکبار بخل کشور جود****نماند در صدف مکرمات گوهر جود
وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال****شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود
برفت باد مروت بگشت خاک وفا****ببست آب فتوت بمرد آدر جود
نخفت فتنه و بی جفت خفت شخص هنر****نماند همت و بی شوی ماند دختر جود
فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد****جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود
دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف****بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود
نمی دمد به مشامم نسیم سنبل عدل****نمی دهد به دماغم بخار عنبر جود
به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه****به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود
هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی****مگر نماند به برج شرف کبوتر جود
چرا فروغ نیابد هوای سال امید****که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی****که در جهان کرم کس ندید منظر جود
کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید****درون پرده شود آفتاب خاور جود
سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف****سپهر
ملک نگردد به گرد محور جود
در این هوس که خرامنده ماه من برسید****به شکل عربده بر من کشید خنجر جود
لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف****رخش به مشک نگاریده صنع داور جود
به خشم گفت که چندین به رسم بی ادبان****مگوی مرثیهٔ جود در برابر جود
امید جود مبر از جهان کنون که گشاد****فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود
به عون همت سلطان عصر و شاه جهان****شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود
خدایگان سلاطین ستوده عزالدین****کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود
جهانگشای ولی نعمتی که همت او****همیشه هست به انعام روح پرور جود
طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک****قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود
به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم****به وهم همت اوظاهر است مضمر جود
نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم****سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود
به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک****به عون همت او هست دهر چاکر جود
زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه****خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود
تویی به طالع میمون مدام بابت ملک****تویی به رای همایون همیشه در خور جود
به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد****به احترام تو رخشنده گشت اختر جود
ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل****به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف****عروس بخت تو بر روی بست معجر جود
ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد****نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود
بنازنید ترا افتخار بر سر تخت****بپرورید ترا روزگار بر بر جود
صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد****مثال نعت تو در انتهای دفتر جود
ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل****ز امن بر
تو فربه شدست لاغر جود
شدست نام تو مجموع بر وجود کرم****بدین صفات شدی در زمانه سرور جود
هرکرا در دور گردون ذکر مقصد می رود****یا سخن در سر این صرح ممرد می رود
یا حدیث آن بهشتی چهره کز بدو وجود****همچو خاتونان درین فیروزه مرقد می رود
یا در آن حورا نسب کودک شروعی می کند****کز تصنع گه مخطط گاه امرد می رود
یا همی گوید چرا در کل انسان بر دوام****از تحرک میل و تحریک مجدد می رود
بر زبان دور گردون در جواب هرکه هست****ذکر دوران علاء الدین محمد می رود
آنکه پیش سایهٔ او سایهٔ خورشید را****در نشستن گفت وگوی صدر و مسند می رود
وانکه جز در موکب رایش نراند آفتاب****رایتش بر چرخ منصور و مید می رود
گرچه از تاثیر نه گردون به دست روزگار****ساکنان خاک را انعام بی حد می رود
هرچه رفتست از عطیتهای ایشان تاکنون****حاطه الله زو به یک احسان مفرد می رود
عقل کل کو تا ببیند نفس خاکی گوهری****کز دو عالم گوهرافشانان مجرد می رود
طبعش استقبال حاجتها بدان سرعت کند****کاندر آن نسبت زمان گویی مقید می رود
دست اورا در سخا تشبیه می کردم به ابر****عقل گفت این اصل باری ناممهد می رود
پیش دست او هنوز اندر دبیرستان جود****بر زبان رعد او تکرار ابجد می رود
خاک پایش را ز غیرت آسمان بر سنگ زد****تا به گاه چرخ موزون نامعدد می رود
گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم****در دیار ما تصرف فرق فرقد می رود
وصف می کردم سمندش را شبی با آسمان****گفتم این رفتار بین کان آسمان قد می رود
گفت دی بر تیغ کوهی بود پویان گفتیی****آفتابستی که سوی بعد ابعد می رود
ماه بشنید این سخن آسیب زد با منطقه****گفت آیا تا حدیث نعل و مقود می رود
ای جوان دولت خداوندی که سوی خدمتت****دولت من سروقد یاسمین خد می رود
جانم از
یک ماهه پیوند تو عیشی یافتست****کز کمالش طعنه در عیش مخلد می رود
ختم شد بر گوهر تو همچو مردی مردمی****در تو این دعوی به صد برهان مکد می رود
دور نبود کین زمان در مجلس حکم قضا****بر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد می رود
نعت تو کی گنجد اندر بیت چندی مختصر****راستی باید سخن در صد مجلد می رود
چشم بد دور از تو خود دورست کز بس باس تو****فتنه اکنون همچو یاجوج از پس سد می رود
دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت****آنچه آن با چشم افعی از زمرد می رود
تا عروس روزگار اندر شبستان سپهر****در حریر ابیض و در شعر اسود می رود
وقف بادا بر جمال و جاه و عمرت روزگار****زانکه در اوقاف احکام مبد می رود
حاجب بارت سپه داری که در میدان چرخ****حزم را پیوسته با تیغ مهند می رود
ساقی بزمت سمن ساقی که بر قصر سپهر****لهو را همواره با صرف مورد می رود
طبعم به عرضه کردن دریا و کان رسید****نطقم به تحفه دادن کون و مکان رسید
هم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاخت****هم گام من به معبد پیر و جوان رسید
این دود عود شکر که جانست مجمرش****بدرید آسمانه و بر آسمان رسید
انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت****شادی بزاد و منفعت او به جان رسید
رنجور بادیه به فضای ارم گریخت****مقهور هاویه به هوای جنان رسید
بلبل فصیح گشت چو بوی بهار یافت****گل تازگی گرفت چو در بوستان رسید
پرواز کرد باز هوای ثنا و مدح****وز فر او اثر به زمین و زمان رسید
محبوب شد جهان که ز اقلیم رابعش****از چهرهٔ سخا و سخن کاروان رسید
محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت****نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسید
عالی سخن
به حضرت عالی نسبت شتافت****صاحب هنر به درگه صاحب قران رسید
دستور شهریار جهان مجد دین که دین****از جاه او به منفعت جاودان رسید
محسود خسروان علی بن عمر که عدل****از رای او به رؤیت نوشیروان رسید
آن شه نشان که قدرت شمشیر سرفشان****در عهد او به خامهٔ عنبر فشان رسید
نقش بقا چو جلوه گری یافت از ازل****منشور بخت او ز ابد آن زمان رسید
ای صاحبی که از رقم مهر و کین تو****در کاینات نسخهٔ سود و زیان رسید
در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد****حالی به سایهٔ علم کاویان رسید
برخاست چرخ در طلب کبریاء تو****می بودش این گمان که بدو در توان رسید
از کبریاء تو خبری هم نمی رسد****آنجا که مرغ وهم و قیاس و گمان رسید
در منزلی که خصم تو نزل زمانه خورد****از هفت عضو خصم تو یک استخوان رسید
مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو****هر لقمه ای که خصم ترا در دهان رسید
دولت وصال عمر ابد جست سالها****دیدی که از قبول تو آخر به آن رسید
در اضطراب دیدهٔ تسکین گشاده شد****چون التفات تو به جهان جهان رسید
در کردهٔ خدای میاور حدیث رد****کام از حرم به چنین خاکدان رسید
ای خرد بارگاه بلا را ز کام تو****اینک ز صد هزار بزرگی نشان رسید
سلطانی از نیاز در خواجگی زند****چون نام خواجگی تو سلطان نشان رسید
نقد وجود چرخ عیار از در تو برد****چون در علو به کارگه امتحان رسید
تقدیر رزق اگرچه به حکم خدای بود****توجیه رزق از تو به انس و به جان رسید
در عشق مال آز روان شد به سوی تو****هم در نخست گام به دریا و کان رسید
مرغ قضا چو بر در حکم تو بار یافت****چشمش به یک نظر به همین آشیان رسید
صدرا به
روزگار خزان دست طبع من****در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسید
گلزار مدح تو به طراوت اثر نمود****این طرفه تحفه بین که مرا از خزان رسید
شخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جان****از آسمان گذشت و به این آستان رسید
سی سال در طریق تحیر دلم بتاخت****اکنون ز خدمت در تو بر کران رسید
آخر فلک ز مقدم من در دیار تو****آوازه درفکند که جاری زبان رسید
نی نی به سوی صدر هم از لفظ روزگار****آمد ندا که بار دگر قلتبان رسید
کس را ز سرکشان زمانه نگاه کن****تا خام قلتبان تر از این مدح خوان رسید
این است و بس که از قبل بخت نیست شد****از بادهٔ محبت تو سرگران رسید
از فیض جاه باش که از فیض مکرمت****از باختر ثنای تو تا قیروان رسید
تا در ضمیر خلق نگردد که امر حق****نزدیک هر ضعیف و قوی با امان رسید
وز بهرهٔ زمانه تو بادی که شاه را****از دولت تو بهره دل شادمان رسید
شبی گذاشته ام دوش در غم دلبر****بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر
چنان شبی به درازی که گفتی هردم****سپهر باز نزاید همی شبی دیگر
هوا سیاه به کردار قیرگون خفتان****فلک کبود نمودار نیلگون مغفر
چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان****وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر
رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان****لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر
ز آرزوی لب شکرین او همه شب****بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر
نبود در همه عالم کسی مرا مونس****نبود در همه گیتی کسی مرا غمخوار
گهی ز گریهٔ من پر فزغ شدی گردون****گهی زنالهٔ من پر جزع شدی کشور
رخم ز دیده پر از
خالهای شنگرفی****بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر
ز گرد تارک من چشم علویان شده کور****ز آه نالهٔ من گوش سفلیان شده کر
فلک ز انده جان کرده مر مرا بالین****جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر
شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه****عقیق ناب چکانیده بر صحیفهٔ زر
نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان****نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر
به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل****که آفتاب هم اکنون برآید از خاور
رسم به روز و شکایت از این فلک بکنم****به پیش آن فلک رفعت و سپهر هنر
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای****خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت****چنانکه دین محمد به داد و عدل علی
سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا****سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر
جهان مسخر احکام او به نیک و به بد****فلک متابع فرمان او به خیر و به شر
یکی به مدحت او روز و شب گشاده زبان****یکی به خدمت او سال و مه ببسته کمر
زمان خویش به توفیق او سپرده قضا****عنان خویش به تدبیر او سپرده قدر
نه از موافقت او قضا بتابد روی****نه از متابعت او قدر بپیچد سر
نعال مرکب او دارد آن بها و شرف****غبار موکب او دارد آن محل و خطر
کزین کنند عروسان خلد را یاره****وزان کنند بزرگان ملک را افسر
اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر****وگر نسیم نوالش گذر کند بر بر
شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر****شود ز هیبت این آب آن بخار شرر
اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب****که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر
وگر سخای مصور ندیده ای هرگز****گه عطا به کف راد
او یکی بنگر
ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد****همیشه سایل او را زمین راهگذر
ایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون****و یا به رفعت و همت ز آسمان برتر
ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان****فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر
مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو****بیاض روز و سیاهش شب و قلم محور
مه از جهان اگر اندر جهان کسی باشد****تو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندر
اگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون****وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندر
ز تست حکمت و برهان درین زمانه مثل****به تست حشمت و فرمان درین دیار سمر
تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد****تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر
سخا به نام تو پاید همی چو جسم به روح****جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر
وجود جود و سخا بی کف تو ممکن نیست****نه ممکن است عرض در وجود بی جوهر
اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا****به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر
تو آن کسی که اگر با فلک به خشم شوی****سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر
چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل****بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر
همان کند به عدو تیغ تو که با مه چرخ****به یک اشارت انگشت کرد پیغمبر
همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب****قوام عالم کون و فساد را در خور
بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب****ندیم بخت و قرین دولت و معین داور
که قول و رای صوابت قوام عالم را****بهست از آب و ز خاک و ز باد و
از آذر
ای به رفعت ز آسمان برتر****نور رای تو آفتاب دگر
ای تو مقصود جنس و نوع جهان****وی تو مختار خاص و عام بشر
کمترین آستان درگه تست****برترین بام گنبد اخضر
دهر در مدحتت گشاده زبان****چرخ در خدمتت ببسته کمر
نزد عدل تو ای به جود مثل****روز بار تو ای به جاه سمر
نتوان برد نام نوشروان****نتوان کرد یاد اسکندر
در هوای تو عیش خوش مدغم****در خلاف تو بخت بد مضمر
یک نسیم است از رضای تو خیر****یک سموم است از خلاف تو شر
ای جهان لفظ و تو درو معنی****هم ازو پیش و هم بدو اندر
چرخ در جنت همت تو قصیر****بحر در پیش خاطر تو شمر
دست راد تو ابر بی نقصان****طبع پاک تو بحر بی معبر
وهمت آرد ز راز چرخ نشان****کلکت آرد ز علم غیب خبر
کار بندد مسخر و منقاد****امر و نهی ترا قضا و قدر
چون بخوانی خلاف چرخ هبا****چون برانی قبول بخت هدر
پاسبان سرای ملک تواند****نه فلک چار طبع و هفت اختر
نوبت ملک پنج کن که شدست****دشمن تو چو مهره در ششدر
چون تو گردد به قدر خصمت اگر****شبه لؤلؤ شود عرض جوهر
ای زمین حلم آفتاب لقا****وی فلک همت ملک مخبر
ای بزرگی که از بزرگی و جاه****هرکه بر خدمت تو یافت ظفر
کرد بیرون ز دست محنت پای****برد در دولتت به کیوان سر
بگذشت از فلک به مرتبه آنک****کرد روزی به درگه تو گذر
بنده نیز ار به حکم اومیدی****خدمتی گفت ازو عجب مشمر
عاجزی بود کرد با تو پناه****از بد روزگار بد گوهر
مهملی بود دامن تو گرفت****از جفای سپهر دون پرور
طمعش بود کز خزانهٔ جود****بی نیازش کنی به جامه و زر
گردد از دست بخشش تو غنی****یابد از فر دولت تو خطر
برهد از نحوست انجم****بجهد از خساست کشور
مدتی شد
که تا بدان اومید****چشم دارد به راه و گوش به در
هست هنگام آنکه باز کشد****بر سر او همای جود تو پر
حلقه در گوش چرخ کرده هرآنک****کرد بر وی عنایت تو نظر
بنده را گوشمال داد بسی****به عنایت یکی بدو بنگر
صله دادن ترا سزاوارست****زانکه آن دیده ای ز جد و پدر
بیخ کان را نشاند دست سخات****شاخ آن جز کرم نیارد بر
نیست نادر ز خاندان نظام****دانش و رادی و ذکا و هنر
نور نادر نباشد از خورشید****بوی نادر نباشد از عنبر
تا بود تیره خاک و صافی آب****تا بود تند باد و تیز آذر
عالمت بنده باد و دهر غلام****آسمان تخت و آفتاب افسر
عید فرخنده و قرین اقبال****ملک پاینده و معین داور
چون منت صدهزار مدحت گوی****چون جهان صدهزار فرمان بر
دیر زی شادمان و نهمت یاب****کامران ملک دار و دولت خور
به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر****نامهٔ اهل خراسان به بر خاقان بر
نامه ای مطلع آن رنج تن و آفت جان****نامه ای مقطع آن درد دل و سوز جگر
نامه ای بر رقمش آه عزیزان پیدا****نامه ای در شکنش خون شهیدان مضمر
نقش تحریرش از سینهٔ مظلومان خشک****سطر عنوانش از دیدهٔ محرومان تر
ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع****خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر
تاکنون حال خراسان و رعایات بودست****بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر
نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی****ذره ای نیک و بد نه فلک و هفت اختر
کارها بسته بود بی شک در وقت و کنون****وقت آنست که راند سوی ایران لشکر
خسرو عادل خاقان معظم کز جد****پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر
دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک****پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر
باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد****خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر
چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد****کی روا
دارد ایران را ویران یکسر
ای کیومرث بقا پادشه کسری عدل****وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر
قصهٔ اهل خراسان بشنو از سر لطف****چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر
این دل افکار جگر سوختگان می گویند****کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر
خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود****در همه ایران امروز نماندست اثر
خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان****نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار****بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان احرار حزین و حیران****در کف رندان ابرار اسیر و مضطر
شاد الا بدر مرگ نبینی مردم****بکر جز در شکم مام نیابی دختر
مسجد جامع هر شهر ستورانشان را****پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در
خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک****در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان****بیند، از بیم خروشید نیارد مادر
آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت****دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر
بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف****که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر
هست در روم و خطا امن مسلمانان را****نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در
خلق را زین غم فریادرس ای شاه نژاد****ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر
به خدایی که بیاراست به نامت دینار****به خدایی که بیفراخت به فرت افسر
که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا****زین فرومایهٔ غز شوم پی غارت گر
وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش****گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر
زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار****بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر
آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک****وقف خواهد شد
تا حشر برین شوم حشر
سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد****خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر
هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند****چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر
رحم کن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز****در مصیبتشان جز نوحه گری کار دگر
رحم کن رحم برآن قوم که جویند جوین****از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر
رحم کن رحم بر آنها که نیابند نمد****از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر
رحم کن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند****از پس آنکه به مستوری بودند سمر
گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک****تویی امروز جهان را بدل اسکندر
از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت****از تو عزم ای ملک و از ملک العرش ظفر
همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان****همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر
ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل****حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر
بهره ای باید از عدل تو نیز ایران را****گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر
تو خور روشنی و هست خراسان اطلال****نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور
هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر****هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر
بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق****هست واجب غم حق ضعفا بر داور
کشور ایران چون کشور توران چو تراست****از چه محرومست از رافت تو این کشور
گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب****غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور
کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند****از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر
پادشاه علما صدر جهان خواجهٔ شرع****مایهٔ فخر و شرف قاعدهٔ فضل و هنر
شمس اسلام فلک مرتبه برهان الدین****آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمان بر
آنکه
از مهر تو تازه است چو از دانش روح****وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر
یاورش بادا حق عزوجل در همه کار****تا در این کار بود با تو به همت یاور
چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ****نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر
به تو ای سایهٔ حق خلق جگرسوخته را****او شفیع است چنان کامت را پیغمبر
خلق را زین حشر شوم اگر برهانی****کردگارت برهاند ز خطر در محشر
پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت****ای چنو پادشه دادگر حق پرور
دیده ای خواجهٔ آفاق کمال الدین را****که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر
نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو****اعتماد آن شه دین پرور نیکو محضر
هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود****هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر
روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را****بود ایران را رایش همه عمر اندر خور
واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت****چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر
با کمال الدین ابنای خراسان گفتند****قصهٔ ما به خداوند جهان خاقان بر
چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز****عرضه این قصهٔ رنج و غم و اندوه و فکر
از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها****کز کمال الدین داری سخن ما باور
زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق****که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر
تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان****خویشتن پیش چنین حادثه ای کرد سپر
آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک****بسطت ملک تو می خواهد نه جاه و خطر
خسروا در همه انواع هنر دستت هست****خاصه در شیوهٔ نظم خوش و اشعار غرر
گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم****چون ضروریست شها پردهٔ این نظم مدر
هم
بر آن گونه که استاد سخن عمعق گفت****خاک خون آلود ای باد باصفاهان بر
بی گمان خلق جگرسوخته را دریابد****چون ز درد دلشان یابد از این گونه خبر
تا جهان را بفروزد خور گیتی پیمای****از جهان داری ای خسرو عادل بر خور
مست شبانه بودم افتاده بی خبر****دی در وثاق خویش که دلبر بکوفت در
چون اصطکاک و قرع هوا از طریق صوت****داد از ره صماخ دماغ مرا خبر
بر عادتی که باشد گفتم که کیست این****گفت آنکه نیست در غم و شادیت ازو گذر
جستم چنان ز جای که جانم خبر نداشت****کان دم به پای می روم از عشق یا به سر
در باز کرد و دست ببوسید و در کشید****تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر
القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن****گفت و شنید از انده و شادی و خیر و شر
پس در ملامت آمد کین چیست می کنی****یزدانت به کناد که کردست خود بتر
یا در خمار مانده ای از صبح تا به شام****یا در شراب خفته ای از شام تا سحر
تو سر به نای و نوش فرو برده ای و من****خاموش و سرفکنده که هین بوک و هان مگر
دل گرم کرده ای ز تف عشق من به سست****سردی مکن که گرم کنی همچو دل جگر
باری ز باده خوردن و عشرت چو چاره نیست****در خدمت بساط خداوند خواجه خور
صدر زمانه ناصر دین طاهر آنکه هست****در شان ملک آیتی از نصرت و ظفر
تا حضرتی ببینی بر چرخ کرده فخر****تا مجلسی بیابی از خلد برده فر
بربسته پیش خدمت اسبان رتبتش****رضوان میان کوثر و تسنیم را کمر
گفتم که پایمرد و وسیلت که باشدم****گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر
فردا که ناف هفته و روز سه شنبه است****روزی که هست از شب قدری
خجسته تر
روزی چنان که گویی فهرست عشرتست****یک حاشیه به خاور و دیگر به باختر
آثار او چو عدت ایام بر قرار****و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر
بی هیچ شک نشاط صبوحی کند به گاه****دانی چه کن و گرچه تو دانی خود این قدر
کاری دگر نداری بنشین و خدمتی****ترتیب کن هم امشب و فردا به گه ببر
دوش آنچنان که از رگ اندیشه خون چکید****نظمی چنان که دانی رفتست مختصر
گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم****آهسته همچنین به همین صورت پرده در
نماز شام چو کردم بسیج راه سفر****درآمد از درم آن سرو قد سیمین بر
ز تف آتش دل وز سرشک دیده شده****لب چو قندش خشک و رخ چو ماهش تر
در آب دیده همی گشت زلف مشکینش****چو شاخ سنبل سیراب در می احمر
مرا دلی ز غریوش چو اندر آتش عود****مرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکر
چه گفت، گفت نه سوگند خورده ای به سرم****که هرگز از خط عشق تو برندارم سر
هنوز مدت یک هجر نارسیده به پای****هنوز وعدهٔ یک وصل نارسیده به سر
بهانهٔ سفر و عزم رفتن آوردی****دلت ز صحبت یاران ملول گشت مگر
چه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست****سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقر
مرا درین غم وتیمار ودرد دل مگذار****ز عهد و بیعت و سوگند خویشتن مگذر
وگر به رغم دل من همی بخواهی رفت****از آن دیار خبرده مرا وزان کشور
کجاست مقصد و تا چند خواهی آنجا ماند****کجا رسیم دگر بار و کی به یکدیگر
چو این بگفت به بر در گرفتمش گفتم****که جان جان و قرار دلی و نور بصر
سفر مربی مردست و آستانهٔ جاه****سفر خزانهٔ مالست و اوستاد هنر
به شهر خویش درون بی خطر بود مردم****به کان
خویش درون بی بها بود گوهر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای****نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر
به جرم خاک و فلک در نگاه باید کرد****که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر
ز دست فتنهٔ این اختران بی معنی****ز دام عشوهٔ این روزگار دون پرور
همی به خدمت آن صدر روزگار شوم****که روزگار ازو یافتست قدر و خطر
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای****خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
محمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک****همان نظام که دین ز ابتدا به عدل علی
بزرگواری کاندر بروج طاعت اوست****مدبران فلک را مدار گرد مدر
بر شمایل حلمش نموده کوه سبک****بر بسایط طبعش نموده بحر شمر
چه دست او به سخا در چه ابر در نیسان****چه طبع او به سخن در چه بحر بی معبر
شمر ز تربیت جود او شود دریا****عرض به تقویت جاه او شود جوهر
ز بیم او نچشد شیر شرزه طعم وسن****ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهر
چو باز او شکرد صید او چه شیر و چه گرگ****چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر
سعادت ابدی در هوای او مدغم****نوایب فلکی در خلاف او مضمر
اگر به وجه عنایت کند به شوره نگاه****وگر ز روی سیاست کند به خاره نظر
شود به دولت او خاک شوره مهر گیا****شود ز هیبت او سنگ خاره خاکستر
به ابر بهمن اگر دست جود بنماید****عرق چکد ز مسامش به جای قطر مطر
چو دست دولت او بر زمانه بگشودند****کشید پای به دامن درون قضا و قدر
ایا به جاه و شرف با ستاره سوده عنان****و یا به جود و سخا گشته در زمانه سمر
ببرده نام ز فرزانگان به قدر و به جاه****ربوده گوی
ز سیارگان به فخر و به فر
به روز بار ترا مهر بالش ومسند****به روز جشن ترا ماه مشرب و ساغر
کند نسیم رضای تو کاه را فربه****کند سموم خلاف تو کوه را لاغر
به حضرت تو درون تیر کلک مستوفی****به مجلس تودرون زهره ساز خنیاگر
ز تیر حادثه ایمن شد و سنان بلا****هر آفریده که کرد از حمایت تو سپر
به زیر سایهٔ عدل تو نیست خوف و رجا****ورای پایهٔ قدر تو نیست زیر و زبر
بجز در آینهٔ خاطر تو نتوان دید****ز راز چرخ نشان و ز علم غیب خبر
اگر ز حلم تو یک ذره بر سپهر نهند****قرار یابد ازو همچو کشتی از لنگر
نسیم لطف تو ار بگذرد به آتش تیز****ز شعلهاش گشاید به خاصیت کوثر
حسام قهر تو شخص اجل زند به دو نیم****چنان که ماه فلک را بنان پیغمبر
به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند****عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر
به هیچ داروی و تریاک برنیارد خاست****ز خاک جز که به آواز صور در محشر
قدر ز شست تو بر اختران رساند تیر****قضا ز دست تو بر آسمان گشاید در
چه باره ایست به زیر تو در بنامیزد****که منزلیش بود باختر دگر خاور
هلال نعل فلک قامت ستاره مسیر****زمین نوردی دریا گذار که پیکر
به زور چرخ و به آواز رعد و جستن برق****به قد کوه و تن پیل و پویهٔ صرصر
گه درنگ ازو طیره خورده پای خیال****گه شتاب درو خیره مانده مرغ به پر
گه تحرک او منقطع صبا و دبور****بر تحمل او مضطرب حدید و حجر
درخش نعلش سندان و سنگ را در خاک****فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگر
بزرگوارا دریا دلا خداوندا****ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر
ز شوق خدمت تو
عمرها گذشت که من****چو شکرم در آب و چو عود بر آذر
بدان عزیمت و اندیشه ام که تا ننهد****قضابه دست اجل بر به حنجرم خنجر
بجز مدیح توام برنیاید از دیوان****بجز ثنای توام بر نیاید از دفتر
ز نظم و نثر مدیح تو اندر آویزم****ز گوش و گردم ایام عقدهای گهر
نه نظم بلکه ازین درجهای پر ز نکت****نه نثر بلکه ازین درجهای پر ز درر
همیشه تا که بروید ز خاکها زر و سیم****همیشه تا که بتابد ز آسمان مه و خور
علو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر****سرشک و چهرهٔ خصمت چو سیم باد و چو زر
تو بر میان کمر ملک بسته و جوزا****به پیش طالع سعدت همیشه بسته کمر
جهان مطیع و فلک تابع و ستاره حشم****زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکر
درخت بخت حسود ترانه بیخ و نه شاخ****چو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بر
خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنر****کسی نشان ندهد در جهان چنان کشور
سواد او به مثل چون پرند مینا رنگ****هوای او به صفت چون نسیم جان پرور
به خاصیت همه سنگش عقیق لؤلؤبار****به منفعت همه خاکش عبیر غالیه بر
صبا سرشته به خاکش طراوت طوبی****هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر
کنار دجله ز خوبان سیم تن خلخ****میان رحبه ز ترکان ماه رخ کشمر
هزار زورق خورشید شکل بر سر آب****بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرر
به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشید****به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر
دهان لاله کند ابر معدن لؤلؤ****کنار سبزه کند باد مسکن عنبر
به شبه باغ شود آسمان به وقت غروب****به شکل چرخ شود بوستان به وقت سحر
به وقت شام همی این بدان سپارد گل****به گاه بام همی
آن بدین دهد اختر
به رنگ عارض خوبان خلخی در باغ****میان سبزه درفشان شود گل احمر
شکفته نرگس بویا به طرف لاله ستان****چنانکه در قدح گوهرین می اصفر
ستاک لاله فروزان بدان صفت که بود****زمشک و غالیه آکنده بسدین مجمر
نوای بلبل و طوطی خروش عکه و سار****همی کند خجل الحانهای خنیاگر
بدین لطافت جایی من از برای امید****به فال نیک گزیدم سفر به جای حضر
نماز شام ز صحن فلک نمود مرا****عروص چرخ که بنهفت روی در خاور
بدان صفت که شود غرقه کشتی زرین****به طرف دریا چون بگسلد ازو لنگر
به گرد گنبد خضرا چنان نمود شفق****که گرد خیمهٔ مینا کشیده شوشهٔ زر
ستارگان همه چو لعبتان سیم اندام****به سوک مهر برافکنده نیلگون معجر
بنات نعش همی گشت گرد قطب چنان****که گرد حقهٔ فیروه گوهرین زیور
بر آن مثال همی تافت راه کاهکشان****که در بنفشه ستان برکشیده صف عبهر
ز تیغ کوه بتابید نیم شب پروین****چنان که در قدح لاجورد هفت درر
سپهر گفتی نقاش نقش مانی گشت****که هر زمان بنگارد هزار گونه صور
ز برج جدی بتابید پیکر کیوان****به شکل شمع فروزنده در میان شمر
همی نمود درفشنده مشتری در حوت****چنان که دیدهٔ خوبان ز عنبرین چادر
ز طرف میزان می تافت صورت مریخ****بدان صفت که می لعل رنگ در ساغر
چنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمان****بتافت تیر درافشان و زهرهٔ ازهر
به رسم لعبت بازان سپهر آینه رنگ****زمان زمان بنمودی عجایب دیگر
فلک به لعبت مشغول و من به توشهٔ راه****جهان به بازی مشغول و من به عزم سفر
درین هوس که خرامان نگار من برسید****بدان صفت که برآید ز کوه پیکر خور
فرو گسسته به عناب عنبرین سنبل****فرو شکسته به خوشاب بسدین شکر
همی گرفت به لؤلؤ عقیق در یاقوت****همی نهفت به فندق بنفشه در مرمر
ز
عکس نرگس او می نمود بر زلفش****چنان که ریخته بر سبزه دانهای گهر
ز بس که بر رخ خورشید زد دو دست به خشم****گلش چو شاخ سمن گشت و برگ نیلوفر
به طعنه گفت که عهد و وفای عاشق بین****به طیره گفت که مهر و هوای دوست نگر
نبود هیچ گمانی مرا که دشمن وار****بدین مثال ببندی به هجر دوست کمر
مجوی هجر من و شاخ خرمی مشکن****متاب رخ ز من و جان خوشدلی مشکر
به جای ملحم چینی منه هوا بالین****به جای اطلس رومی مکن زمین بستر
خدای گفت حضر هست بر مثال بهشت****رسول گفت سفر هست بر مثال سقر
کجا شوی تو که بی روی من نیابی خواب****کجا روی تو که بی روی من نبینی خور
در این دیار به حکمت نیابمت همتا****درین سواد به دانش نبینمت همبر
کمینه چاکر علمت هزار افلاطون****کهینه بندهٔ فضلت هزار اسکندر
ز شکلهای تو عاجز روان بطلمیوس****ز حکمهای تو قاصر روان بومعشر
تو آن کسی که ز فضل تو فاضلان عراق****به خاک پای تو روشن همی کنند بصر
جواب دادم کای ماه روی غالیه موی****به آب دیده مزن بر دل رهی آذر
قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد****صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر
هوا نکرد تن من بدین فراغ و وداع****رضا نداد دل من بدین قضا و قدر
ولیک حکم چنین کرد کردگار جهان****ز حکم او نتوان یافت هیچگونه مفر
به صبر باد فلک در حضر ترا ناصر****به عون باد ملک در سفر مرا یاور
وداع کرد بدین گونه چون برفت جهان****به سیم خام بیندود گنبد اخضر
به شکل عارض گلرنگ او همی تابید****فروغ خسرو سیارگان به مشرق در
غلام وار چو هنگام کوچ قافله بود****سوار گشتم بر کرهٔ هیون پیکر
پلنگ هیات و قشقاو دم گوزن سرین****عقاب طلعت عنقا شکوه طوطی پر
قوی قوائم
و باریک دم فراخ کفل****دراز گردن و کوتاه سم میان لاغر
به وقت جلوه گری چون تذرو خوش رفتار****به گاه راهبری چون کلاغ حیلت گر
به گاه کینه هوا در دو پای او مدغم****به وقت حمله صبا در دو دست او مضمر
خروش دد بشنیدی ز روم در کابل****خیال موی بدیدی ز هند در ششتر
بدین نوند رسیدم در آن دیار و زمن****به گوش حضرت شاه جهان رسید خبر
مرا به حضرت عالی تقربی فرمود****به نام شاه بپرداختم یکی دفتر
هزار فصل درو لفظها همه دلکش****هزار عقد درو نکتها همه دلبر
بدان امید که شاه جهان شرف دهدم****شوم به دولت او نیک بخت و نیک اختر
به هر دو سال بسازم ز علم تصنیفی****برای دولت منصور خسرو صفدر
برین مثال بود یاد تازه در عقبی****برین نهاد بود نام زنده تا محشر
بماند نام سکندر هزار و پانصد سال****مصنفات ارسطو به نام اسکندر
جهان نخواست مرا بخت شاعری فرمود****که هیچ عقل نمی کرد احتمال ایدر
ز بحر خاطر من صد طویله در برسید****به مدح شاه جهان چون شدم سخن گستر
بدین فصاحت شعری که چشم دارد کور****بدین عبارت نظمی که گوش دارد کر
بدان خدای که در صنع خویش بی آلت****بیافرید بدین گونه چرخ پهناور
به نور علم که دانا بدو گرفت شرف****به ذات حلم که مردم بدو گرفت خطر
به فیض عقل مجرد که اوست منبع خیر****به لطف نفس مفارق که اوست مدفع شر
به نفس ناطقه کو راست پیل گردن نه****به روح عاقله کوراست شیر فرمان بر
به انتهای وجودات اولین ترکیب****به ابتدای مقولات آخرین جوهر
به هول جنبش محشر به حق مصحف مجد****به ذات ایزد بی چون به جان پیغمبر
به زور رستم دستان و عدل نوشروان****به جاه خسرو ساسان و ماتم نوذر
به خاک پای جهان شهریار قطب الدین****که هست مفخر سوگند نامها یکسر
در
این دیار ندانم کسی که وقت سخن****به جای خصم مناظر نشنیدم همبر
ز فضل خویش در این فصل هرچه می رانم****هر آنکسی که ندارد همی مرا باور
اگر چنان که درستی و راستی نکند****خدای بادبه محشر میان ما داور
هزار سال بقا باد شاه عالم را****که هست گردش گردون ملک را محور
پریر وقت سحر چون نسیم باد شمال****همی رساند به ارواح بوی عنبر تر
سرم ز خواب گران شد به من نمود هوس****خیال آن بت شمشاد قد نسرین بر
به لطف گفت که عمرت چگونه می گذرد****نبود گوش دلت را نصیحت کهتر
نگفتمت که مکن بد بجای وصلت من****که هرکسی که کند بد بدی برد کیفر
جواب دادم کای ماهروی سرد مگوی****که کار من شودی هرچه زود نیکوتر
ولیک شاه به فتح بلاد مشغولست****نمی کند به پرستندگان خویش نظر
به مهر گفت که چون نیستت به کام جهان****در این هوس منشین روزگار خویش مبر
به یک قصیدهٔ غرا بخواه دستوری****ز بارگاه خداوند تاج و زینت و فر
به شرم گفتم طبعم نمی دهد یاری****ز گفتهٔ تو اگر مدحتی بود در خور
به نام دولت مودود شاه بن زنگی****بیار و مردمی و دوستی بجای آور
به مدح شاه بخواند این قصیدهٔ غرا****ز نظم خویشتن آن رشک لعبت آزر
چو از دوران این نیلی دوایر****زمانه داد ترکیب عناصر
زمین شد چون سپهر از بس بدایع****خزان شد چون بهار از بس نوادر
درخت مفلس از گنج طبیعت****توانگر شد به انواع جواهر
چنان شد باغ کز نظارهٔ او****همی خیره بماند چشم ناظر
زنور دانهٔ نار کفیده****ببیند در دل آبی همی سر
تو گویی برگ سیب و سیب الوان****سپهرست و برو اجرام زاهر
ز شکل بربط و از دستهٔ او****اگر فکرت کند مرد مفکر
همان هیات که از امرود و شاخش****به خاطر اندرست آید
به خاطر
اگرنه برج ثور و شاخ انگور****دو موجودند از یک مایه صادر
چرا پس خوشهٔ انگور و پروین****یکی صورت پذیرفت از مصور
وگرنه شاخها را جام نرگس****به باغ اندر شرابی داد مسکر
چرا چونان که مستان شبانه****توان و سرنگونسارند و فاتر
چمن را شاخ چندان زر فرستاد****ز دارالضرب وی پنهان و ظاهر
که هر ساعت چمن گوید که هر شاخ****کف خواجه است با این بخشش و بر
ظهیر دین یزدان بوالمناقب****نصیر ملت اسلام ناصر
کمال فضل و او با فضل کامل****وفور علم و او با علم وافر
به تقدیم قضا رایش مقدم****به تقدیر قدر حکمش مدبر
بود در پیش حلمش خاک عاجل****بود در جنب حکمش برق صابر
به کلکش در فتوت را خزاین****به طبعش در مروت را ذخایر
امور شرع را عدلش مربی****رموز غیب را حلمش مفسر
ندارد هیچ حاصل عقل کلی****که نه در ذهن او آن هست حاضر
خطابش منهی آمال عاقب****عتابش داعی آجال قاهر
ز سهمش گوئیا اقرار حشوست****به دیوانش اندرون انکار منکر
دهد پیشش گواهی در مظالم****رگ و پی بر فجور مرد فاجر
قضا تاویل سهم او ندارد****حریف خویش بشناسد مقامر
بر از گردون تاسع کرد مفروض****ز قدر او خرد گردون عاشر
قدر تقدیر قدر او نداند****مقدر کی بود هرگز مقدر
ایا آرام خاکت در نواهی****و یا تعجیل بادت در اوامر
بیان از وصف انعام تو عاجز****زبان از شکر اکرام تو قاصر
ره درگاه تو گویی مجره است****ز سیم سایلت وز زر زایر
گر از جود تو گیتی دانه سازد****به دام او درآید نسر طایر
ور از لطف تو تن مایه پذیرد****چو روحش درنیابد حس باصر
نیارد چون تو گردون مدور****نزاید چون تو ایام مسافر
به فرمان بردن اندر شرع مامور****به فرمان دادن اندر حکم آمر
عمارت یافت از عدلت زمانه****زمانه هست معمور و تو عامر
فرو خورد آب
عدلت آتش ظلم****چنان چون مار موسی سحر ساحر
اگر مسعود ناصر تربیت داد****عیاضی را به خلعتهای فاخر
مرا آن داد جاهت کان ندادست****عیاضی را دو صد مسعود ناصر
وگر چند اندرین مدت ندیدست****کسم در خدمتت الا بنادر
به یاد آن حقوق مکرماتت****زبانها دارم از خلق تو شاکر
وگر عمرم بر آن مقصور دارم****به آخر هم نمیرم جز مقصر
به شعر آنرا مقابل کی توان کرد****ولیکن شعر نیکوتر ز شاعر
چو خاموشی بود کفران نعمت****در این معنی چه خاموش و چه کافر
همیشه تا بود ارکان مؤثر****همیشه تا بودگردون مؤثر
چو ارکانت مبادا هیچ نقصان****چو گردونت مبادا هیچ آخر
ز چرخت باد عمری در تزاید****ز بختت باد عزمی بر تواتر
بر احکام قضا حکم تو قاضی****بر اسرار قدر علم تو قادر
سعادت همنشینت در مجالس****هدایت هم حریفت بر منابر
ترا در شرع امری باد جاری****مرا در شعر طبعی باد ماهر
چو عیدی بگذرد تا عید دیگر****به عید دیگرت هر شب مبشر
چو زیر مرکز چرخ مدور****نهان شد جرم خورشید منور
مه عید از فلک رخسار بنمود****نه پیدایی تمام و نه مستر
چو تیغ ناخنی بر چرخ مینا****چو شست ماهیی در بحر اخضر
در اجسام زمین سیرش مؤثر****وز اجرام فلک ذاتش مؤثر
دبیری بود از او برتر بفکرت****چو فکرت بی نیاز از کلک و دفتر
بسی اسرار جزوی کرده معلوم****بسی احکام کلی کرده از بر
هزاران پیکر جنی و انسی****ز نور پیکر او در دو پیکر
بتی بر غرفهٔ دیگر خرامان****چو بت رویان چین زیبا و دلبر
ز فرقش تا قدم در ناز و کشی****ز پایش تا به سر در زر و زیور
به دستی بربطی با صوت موزون****به دیگر ساغری پر خمر احمر
برازوی صحن دیگر بود خالی****چو لشکرگاه بی سلطان ولشکر
گمانی آمدم کانجا کسی نیست****به ظاهر از مجاور یا مسافر
خرد گفت این
حریم پادشاهیست****به شاهی برتر از خاقان و قیصر
ز عدل او همی بارد هوا نم****ز فیض او همی زاید زمین زر
چنان کامل که نه گرم است و نه سرد****چنان عادل که نه خشک است و نه تر
ولیکن دیدن او نیست ممکن****که شب ممکن نباشد دیدن خور
وزین بربود دیوانی و در وی****دلاور قهرمانی ترک اشقر
به روز جنگ با دستان رستم****به پیش خصم با پیکار حیدر
درآرد از عدم عنقا به ناوک****ببرد خاصیت ز اشیا به خنجر
برازوی خواجهٔ چونان ممکن****که تمکین بودش از تمکین مسخر
ز عونش از عنایت چار عنصر****ز سیرش با سعادت هفت کشور
غنی و نعمت او دانش ودین****سخی و بخشش او حشمت وفر
وزو بر پیر دیگر بود هندی****بزرگ اندیشه ای چونان معمر
که ذاتش داشت بر آرام پیشی****که زادش بود با جنبش برابر
وفاق او صلاح اهل عالم****خلاف او فساد کون و جوهر
خیالات ثوابت در خیالم****چنان آمد همی بی حد و بی مر
که اندر چرخ کحلی کرده ترکیب****هزاران در و مروارید و گوهر
شهاب تیزرو چون بسدین تیر****گذاره کرده از پیروزه مغفر
مجره گفتیی تیغ گهردار****نهادستی بزنگاری سپر بر
به شاخ ثور بر شکل ثریا****چو مرواریدگون بار صنوبر
بنات النعش گرد قطب گردان****گهی از جرم زیر و گاه از بر
چو گرد مرکز رای خداوند****قضای ایزد دادار داور
وزیر ملک سلطان معظم****نصیر دین یزدان و پیمبر
جهان حمد محمود آنکه از جاه****جهان حمدش گرفت از پای تا سر
مؤخر عهد و در دانش مقدم****مقدم عقل و در رتبت مؤخر
به جنب رایش اجرام سماوی****چو با خورشید اجرام مکدر
نه اوج قدر او را هیچ پستی****نه بحر طبع او را هیچ معبر
ندارد عقل بی عونش هدایت****نگیرد باز بی سعیش کبوتر
یقینی چون گمان او نباشد****نباشد دیدهٔ احوال چو احور
به وهمش قدرت آن هست کز دهر****بگرداند بد و
نیک مقدر
به قدرش قوت آن هست کز سهم****کشد پیش قضا سد سکندر
کفش بحرست و موجش جود و بخشش****خطش تارست و پودش مشک و عنبر
اگرنه نهی کردستی ز اسراف****خدای و نهی او نهیی است منکر
ز افراط سخای او شدستی****جهان درویش و درویشی توانگر
سموم قهرش اندر لجهٔ بحر****نسیم لطفش اندر شورهٔ بر
برآرد از مسام ماهی آتش****برآرد از غبار تیره عرعر
نه با آرام حلمش خاک را صبر****نه با تعجیل امرش باد را پر
به جنب آن خفیف، اثقال مرکز****به پیش این کسل، اعجال صرصر
گرش بهتان نهد خصم بداندیش****ورش عصیان کند چرخ ستمگر
لعاب آن شود چون آب افیون****نجوم این شود چون جرم اخگر
اگرنه کلک او شد ناف آهو****وگرنه طبع او شد ابر آذر
چرا بارد به نطق آن در دریا****چرا ساید به نوک این مشک اذفر
در این جنبش اگر جز قوت نفس****فلک را علتی یابند دیگر
نظام کار او باشد که او را****همی از باختر تازد به خاور
ایا طبع تو بر احسان موفق****و یا بخت تو بر اعدا مظفر
تویی آن کس که گر کوشی، برآری****به قهر از صبح عالم شام محشر
تویی آن کس که گر خواهی برانی****به لطف از دود دوزخ آب کوثر
نیاوردست پوری بهتر از تو****جهان از نه پدر وز چار مادر
تو عقلی بوده ای در بدو ابداع****هدایت را چنان لابد و درخور
که جز نور تو تااکنون نبودست****هیولی را به صورت هیچ رهبر
زمین پیش وقار تو مجوف****جهان پیش کمال تو محقر
خرد جز در دماغ تو شمیده****سخن جز در ثنای تو مزور
تو بیش از عالمی گرچه درویی****چو رمز معنوی در لفظ ابتر
کند با لطف تو دوران گردون****چنان چون با سمندر طبع آذر
بود با تو هدر وسواس شیطان****چنان چون با پسر تعلیم آزر
حوادث چون به درگاهت
رسیدند****نزاید بیش از ایشان فتنه و شر
که شب را تیرگی چندان بماند****که رخ پیدا کند خورشید ازهر
جهان از فتنه طوفانست و در وی****پناه و حلم تو کشتی و لنگر
اگر پیروزیی بینی ز خود دان****بزیر دور این پیروزه چادر
وگر من بنده را حرمان من داشت****دو روز از خدمتت مهجور و مضطر
چو دارم حلقهٔ عهد تو در گوش****به یک جرمم مزن چون حلقه بر در
تو مخدوم قدیمی انوری را****چنان چون بوالفرج را بوالمظفر
مرا درگاه تو قبله است و در وی****اگر کفران کنم چه من چه کافر
نمی گویم که تقصیری نرفته است****درین مدت که نتوان کرد باور
ولیکن اختیار من نبودست****که مجبور فلک نبود مخیر
از این بی پا و سر گردون گردان****به سرگردانیی بودستم اندر
که گر تقریر آن بودی در امکان****زبانم اندکی کردی مقرر
به ابرامی که دادم عذر نه زانگ****بود گستاخ تر دیرینه چاکر
همیشه تا بود دی پیش از امروز****همیشه تا بود دی بعد آذر
همه آذرت با دی باد مقرون****همه امروز از دی باد خوشتر
به هر چت رای بگراید مهیا****به هر چت کام روی آرد میسر
حساب عمر تو چون دور گردون****به تکراری که سر ناید مکرر
چنان چون مرجع اجزا سوی کل****چو کان بادست رادت مرجع زر
نکوخواهت نکونام و نکوبخت****بداندیشت بدآیین و بداختر
همه روزت چو روز عیداضحی****همه سالت نشاط جام و ساغر
ای در ضمان عدل تو معمور بحر و بر****وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر
ای روزگار عادل و ایام فتنه سوز****وی آسمان ثابت و خورشید سایه ور
عدل تو بود اگرنه جهان را نماندی****با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر
در روزگار عدل تو با جبر خاصیت****بیجاده از تعرض کاهست بر حذر
گیتی ز فضلهٔ دل ودست تو ساختست****در آب ساده گوهر
و در خاک تیره زر
وز مابقی خوان تو ترتیب کرده اند****بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش****بردوختست از ابرهٔ افلاک آستر
گردون بر نتایج کلکت بود عقیم****دریا بر لطافت طبعت بود شمر
بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه****از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر
در ملک دهر کیست که بودست سالها****زین روی پرده دار و زان روی پرده در
ای چرخ استمالت و مریخ انتقام****ای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطر
حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت****گر در قوای نامیه پیدا کند اثر
این در زبان خامش سوسن نهد کلام****وان در طباق دیدهٔ نرگس نهد بصر
از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم****با انگبین همی نبرد دوستی به سر
نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر****چون موم نرم سجدهٔ طاعت برد حجر
قهر تو آتشی است چنان اختیارسوز****کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر
از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست****هستی و نیستیش به یک بار چون شرر
بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان****کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر
طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد****فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر
نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو****آثار حسن عاریتی بر رخ قمر
ور سایهٔ تغیر تو بر جهان فتد****در طبع کو کنار مرکب کند سهر
بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک****هم سوی تو به دیدهٔ احول کند نظر
چون زاب تیغ دودهٔ سلجوق بیخ ملک****کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر
آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ****وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر
دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار****در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر
ز اول که داشت در تتق
صنع منزوی****ارواح را مشیمه و اشباح را گهر
در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی****ای مادر جهان به جهانی همه هنر
گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا****زاید وزیر عالم عادل یکی پسر
هم در نفاذ امر بود پادشا نشان****هم در نهاد خویش بود پادشا سیر
عقلی مجرد آمده در حیز جهت****روحی مقدس آمده در صورت بشر
با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر****با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر
می بود تا به عهد تو بیچاره منتظر****کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر
و امروز چون به کام رسید از نشاط آن****کانچ از قضا شنید همان دید از قدر
گردان به گرد کوی زمانه زمانه ایست****با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر
دانی چه خود همای بقا در هوای دهر****از بهر مدت تو گشادست بال و پر
ورنه نه آن درشت پسندست روزگار****کو روزگار خویش به هرکس کند هدر
خود خاک درگه تو حکایت همی کند****چونان که سطح آب حکایت کند صور
کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود****ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر
من این همی ندانم دانم که چون تو نیست****در زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبر
در جیب چرخ گر نشود دست امتحانت****در طول و عرض دامن آخر زمان نگر
تا تربیت کنند سه فرزند کون را****ترکیب چار مادر و تاثیر نه پدر
از طوق طوع گردن این چار نرم دار****در پای قدر تارک آن نه فرو سپر
تا واحد است اصل شمار و نه از شمار****دوران بی شمار به شادی همی شمر
بر مرکز مراد تو ایام را مدار****تا چرخ را مدار بود گرد این مدر
جویندهٔ رضای تو سلطان دادبخش****دارندهٔ بقای تو سبحان دادگر
زهی بقای تو دوران ملک
را مفخر****خهی لقای تو بستان عدل را زیور
به بارگاه تو حاجب هزار چون خاقان****به بزم گاه تو چاکر هزار چون قیصر
ز امن داشته عزم تو پیش خوف سنان****ز عدل ساخته حزم تو پیش ظلم سپر
زبان تیغ تو پیوسته در دهان عدو****سنان رمح تو همواره در دل کافر
به احتشام تو بنیاد جود آبادان****به احترام تو آثار بخل زیر و زبر
کشیده رخت تو خورشید بر نطاق حمل****نهاده تخت تو افضال بر بساط قمر
ز وصف حلم تو باشد بیان من قاصر****ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطر
ز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهان****ز خنجر تو کند وقت کینه ببر حذر
شرف به لطف همی پرورد ترا در ملک****هنر به ناز همی پرورد ترا در بر
دو شاهزاده که هستند از این درخت سخا****مبارک و هنری کامران و نام آور
گزیده سیف الدین اختیار ملک و شرف****ستوده عزالدین آن افتخار عدل و هنر
اسیر ناچخ این گشته ژنده پیلی مست****مطیع خنجر آن گشته شرزه شیری نر
سزد ز پیکر خورشید چتر آنرا طوق****رسد ز شهپر سیمرغ تیر این را پر
سخای این شده ایام عدل را قانون****عطای آن شده فرزند جود را مادر
رفیع همت این کرده با ستاره قران****بدیع دولت آن گشته در زمانه سمر
مثال ملکت این فخر ملکت سلجوق****نشان دولت آن تاج دولت سنجر
کمال یافت به دوران ملک این دیهیم****شرف گرفت به اقبال عدل آن افسر
به وقت کینه قضا در غلاف این ناچخ****به گاه حمله قدر در نیام آن خنجر
همیشه در شرف ملک شادمان بادند****غلام وار کمر بسته پیش تخت پدر
خدایگانا امید داشت بنده همی****که در ثنای تو بر سروران شود سرور
به بارگاه تو هر روز پیشتر گردد****کنون به رسم رسن تاب می شود پس تر
ز دخل نیست
منالی و خرج او بی حد****ز نفع نیست نشانی و وام او بی مر
اگر چنانکه دهد شهریار دستوری****غلام وار دهد بوسه آستانهٔ در
به سوی خانه گراید زبان شکر و ثنا****به باد ملک خداوند کرده دایم تر
دی چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار****وز سراپردهٔ شب گرد جهان کرد حصار
روی بنمود مه عید به شکلی که کشند****قوسی از زر طلی بر کره ای از زنگار
جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثیر****سیر او فاعل و مفعولش از این سو آثار
گاهی از دوری خورشید همی شد فربه****گه ز نزدیکی او باز همی گشت نزار
بر ازو بود سبک روح دبیری که به کلک****معنی اندر ورق روح همی کرد نگار
سفهش غالب و چون بخت لئیمان خفته****خردش کامل و چون چشم رقیبان بیدار
مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور****مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار
بود بر تختهٔ او از همه نوعی آیات****بود در دفتر او از همه وزنی اشعار
کرده در دلو برین منطقه و هیات آسان****کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار
باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام****به کفی بربط سغدی به دگر جام عقار
از تبسم لب شیرینش همی شد خسته****وز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکار
توامان با وتد و فاصلهٔ موسیقی****هم نوا با وتر و زمزمهٔ موسیقار
حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیع****سقف او را نه ستون بود و نه دیوار به کار
ملکی همچو خرد عادل و هشیار درو****نیک مستظهر وزو یافته خاک استظهار
گه تهی کرد همی دامن ابر از گوهر****گاه پر کرد همی کیسهٔ کان از دینار
صحن و دهلیز سراپردهٔ او اوج و حضیض****ادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهار
باد را دخل همی داد به وجهی ز دخان****ابر را
خرج همی کرد به وجهی ز بخار
باز میدان دگر بود درو شیردلی****که ازو شیر فلک خیره شود در پیکار
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف****ناوکش نامهٔ آجال برد وقت شکار
بی گنه بسته همی داشت یکی را در حبس****بی سبب خیره همی کرد یکی را بر دار
خواجه ای بود از اینان همه برتر ز شرف****مرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدار
سایهٔ عدل پراکنده و نور احسان****رایت و رایش بر هفت و شش و پنج و چهار
عالم غیب همی دید و نبودش دیده****املی وحی همی کرد و نبودش گفتار
بر ازو صومعه ای بود و درو هندوی پیر****مدت عمرش بیرون شده از حد شمار
در همه شغلی چون صبر شتابش اندک****در همه کاری چون حلم درنگش بسیار
گاه می دوخت یکی را به کتف بر عسلی****گاه می بست یکی را به میان بر زنار
عدد انجم بسیار سپهر هشتم****بود چندان که برو چیره نمی شد مقدار
راست گویی که ز بسیاری انجم هستی****در گه خواب ز بسیاری شاهان گه بار
مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود****دل او بحر محیطست و کفش ابر بهار
آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل****وانکه چرخش ز موالید جهان نارد یار
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه****کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار
گشت بر محضر اقبال بزرگیش گواه****هر دو گیتی چو قضا و قدر آورد اقرار
تا نشد ضامن ارزاق خلایق جودش****پود یک معده طبیعت نفکند اندر تار
هست استیلا عدلش به کمالی که کنون****باز را کبک همی طعنه زند در کهسار
زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب****زانکه مانندهٔ خفاش ندارد منقار
تا زبان قلمش تیز فلک بگشادست****عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار
قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان****خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار
هست کمیت اشغال جهان را
میزان****هست کیفیت احکام فلک را معیار
شادمان باش زهی مهتر با استحقاق****چشم بد دور زهی خواجهٔ بی استکبار
درگهت مقصد سادات و برو بر اعیان****مجلست مرجع زوار و بدو در احرار
دخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریف****خرج جود تو رسیده به صغار و به کبار
کنی از تقویت لطف عرض را جوهر****کنی از تربیت قهر شفا را بیمار
باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ****خاک در سایهٔ حلم تو بود گاه وقار
تابش رای تو بیرون کند از ماه محاق****کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار
خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند****در جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیدار
به یسار تو یمین خورد فلک گفت مترس****به یمین تو دهم هرچه مرا هست یسار
همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب****کان یمین را ز یسار تو همی آید عار
تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود****جز که در دامن قدر تو نکردست قرار
هرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاب****بر سر توسن افلاک توان کرد فسار
هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا****بر در خانهٔ تقدیر توان زد مسمار
گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار****درم افشان دمد از شاخ برون دست چنار
جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب****جز عنان در کف دست تو نکردست قرار
خواستم گفت که خورشید به رایت ماند****گفت خورشید که با او سخن من بگذار
در جبین همه اجرام فلک چین افتد****گر فلک را به مثل حکم تو گوید که بدار
در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن****کانچنانست وگرنه ز خدایم بیزار
عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز****در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار
ای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان****وی روا
دیده به هر شش جهت اندر بازار
نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیم****گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار
گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد****هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار
خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال****گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار
در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو****در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار
مرد باید چو میان بست به مداحی تو****که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار
همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب****تا دگر روز کند در کف پای تو نثار
شعرم اینست وگر کس به ازین داند گفت****گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار
حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن****که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار
این هم اقبال تو می گوید ورنه تو بگوی****کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار
همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر****روز را بارخدایا نتوان کرد انکار
تا گسسته نشود رشتهٔ امروز از دی****تا بریده نشود اول امسال از پار
باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر****باد هر روز به روز دگرت پذرفتار
دایم از روی بزرگی و شرف روزافزون****وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار
دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت****پایهٔ جاه تو زاسیب فلک در زنهار
هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن****سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار
دوش از درم درآمد سرمست و بی قرار****همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار
با زلف تابدار دلاویز پر شکن****با چشم نیم خواب جهان سوز پرخمار
جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد****واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار
گفت از کجات
پرسم و خود کی رسیده ای****چونی بماندگی و چگونست حال و کار
گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود****لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار
تا همچون چنگ تو به کنارم نیامدی****بودم چو زیر چنگ تو با ناله های زار
بنشست و ماجرای فراق از نخست روز****آغاز کرد و قصهٔ آن گوی و اشکبار
می گفت و می گریست که آخر چو درگذشت****بی تو ز حد طاقت من بار انتظار
منت خدای را که به هم باز یک نفس****دیدار بود بار دگرمان در این دیار
القصه از سخن به سخن شد چو یک زمان****گفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبار
افتاد در معانی و تقطیع شاعری****بر وزنهای مشکل و الفاظ مستعار
گفتا اگرچه مست و خرابم سؤال کن****رمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکار
گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست****گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار
در بزم رشک برده برو شاخ در خزان****در بذل شرم خورده از او ابر در بهار
اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی****دارد همان نظام که از هفت و از چهار
گفتا که دست نایب سلطان شرق و غرب****آن از جهان گزیده و دستور شهریار
مودود احمد عصمی کز نفاذ امر****دارد زمام گیتی در دست اختیار
گفتم که چیست آن تن بی جان که در صبی****بودی صباش دایه و مادرش جویبار
زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان****زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار
گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه****گه در کنار نطق کند در شاهوار
گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب****آن لطف گاه بر و سیاست به روز بار
مودود احمد عصمی کز مکان اوست****بنیاد دین و قاعدهٔ دولت استوار
گفتم قصیده ای اگرت امتحان کنم****در
مدح این خلاصهٔ مقصود روزگار
طبعت بدان قیام تواند نمود گفت****کم گوی قصه، خیز دوات و قلم بیار
برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش****آن یار ناگزیر و رفیق سخن گزار
برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت****بر فور این قصیدهٔ مطبوع آبدار
باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار****ابر آذاری علم افراشت باز از کوهسار
این چو پیکان بشارت بر، شتابان در هوا****وان چو پیلان جواهرکش خرامان در قطار
گه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیم****گه مرصع سنگ کوه از ابر مرواریدبار
بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتی****روی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار
مرحبا بویی که عطارش نباشد در میان****حبذا نقشی که نقاشش نباشد آشکار
ابر اگر عاشق نشد چون من چرا گرید همی****باد اگر شیدا نشد چون من چرا شد بی قرار
مست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست****چهرهٔ گل با فروغ و چشم نرگس پر خمار
رونق بازار بت رویان بشد زیرا که بود****بوی خطشان گلستان و رنگ رخشان لاله زار
باده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت****لاله می روید ز خارا گل همی روید ز خار
باده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح****توبه کردن بد بود خاصه در ایام بهار
بر گل سوری می صافی حلالست و مباح****خاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کبار
مجلس عالی علاء الدین که از دست سخاش****زر ز کان خواهد امان و در ز دریا زینهار
عالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست****افتخار روزگار و اختیار شهریار
دست جود آسمان از دست جودش مایه خواه****نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کم عیار
عقل پروردست گویی روح او را در ازل****روح پروردست گویی شخص او را برکنار
راست کاری پیشه کردست از برای آنکه نیست****در قیامت هیچکس جز راستکاران
رستگار
کی شود عالم از او خالی که از بهر بقاش****کرد ایزد روز مولودش فنا را سنگسار
زاب و آتش برد روح و رای او پاکی و نور****چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقار
خواستند از حلم و رای او زمین و آسمان****هریکی در خورد خود چیزی ز روی افتخار
خود او چون زان سؤال آگه شد اندر حال داد****کوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگار
ابر جودش گر به نیسان قطره بارد بر زمین****تا قیامت با درم آید برون دست چنار
ای به جنب همت تو پایهٔ اجرام پست****وی به پیش طلعت تو چشمهٔ خورشید تار
دارد از لطف تو برجیس و ز قهر تو زحل****این سعادت مستفاد و آن نحوست مستعار
در پناه درگه اقبال و بام قدرتست****هفت کوکب در مسیر و نه سپهر اندر مدار
ورکسی گوید نشاید بود گویم پس چراست****این نه آنرا پاسبان وان هفت این را پرده دار
فضل یزدان هست سال و مه یسارت را یمین****رای سلطان هست روز و شب یمینت را یسار
هر لباسی کز شرف پوشید شخص دولتت****رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تار
گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف****ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار
حزم تو آنرا چو ناقه آورد بیرون ز سنگ****چو عزیمت هیبت و خشمت برآرد زان دمار
هست مضمر گویی اندر طاعت و عصیان تو****نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار
مادحت را گر معانی سست و الفاظ ابترست****زاهل معنی لاجرم کس نیست او را خواستار
هرکه در بند صور ماند به معنی کی رسد****مرد کو صورت پرست آمد بود معنی گذار
لیک ار یک روز بر درگاه تو باشد به پای****پایگاهی
یابد از اقران فزون در روزگار
طبع گنگش بی زبان گویا شود چون کلک تو****گرچه کلک تو کمر بندد به پیشت بنده وار
گرچه نزد هیچ دیار این زمان مقبول نیست****گردد از تعریف تو صاحب قبول این دیار
سغبهٔ او باشد امروز آنکه منکر بود دی****طاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پار
تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم****تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار
شاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبز****شخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزار
چهرهٔ بدخواهت از انده چو آبی باد زرد****سینهٔ بد گوت پر خون از تفکر چون انار
شادمان در دولت عالی و جاه بی کران****کامران از نعمت باقی و عمر بی کنار
هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار****سوخت از آتش غم جان مرا هندووار
لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش****هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار
هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب****داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج****عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار
عشق هندو به همه حال بود سوزان تر****که در انگشت بود عادت سوزانی نار
اتفاق فلکی بود و قضای ازلی****عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار
دیدم از پنجرهٔ حجرهٔ نخاس او را****او به کاشانه بد و من به میان بازار
هم بر آن گونه که از پنجرهٔ ابر به شب****رخ رخشندهٔ مه بیند مرد نظار
کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم****اینت افسونگر هندو نسب جادو سار
به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست****هم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مار
آنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویست****نیست دلال درین مرتبه هست
او عطار
زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک****ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار
دمچهٔ چشم کدامست و دماوند کدام****حلقهٔ زلف کدامست و کدامست تتار
آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت****وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار
گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست****زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعه دار
من در آن صورت او عاجز و حیران مانده****دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار
هندوانه عملی کرد وی و من غافل****دلم از سینه برآورده و از فرق دمار
جادویی کردن جادو بچه آسان باشد****نبود بط بچه را اشنهٔ دریا دشوار
چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب****همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار
پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا****نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار
گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم****که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار
خنده می آمدش و بسته همی داشت دو لب****کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار
گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت****که به زر پای رسد بر سر نجم سیار
از خداوند مرا گر بخری فردا شب****برخوری از من و از وصل من اندوه مدار
گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم****گفت یک بدرهٔ زر فکر کن و ریش مخار
دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم****جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار
نوحهٔ زار همی کردم و می گفتم وای****اینت بی سیمی و با سیم همی آید یار
دلش از زاری و از نوحهٔ من باز بسوخت****به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار
گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن****رو بر خواجهٔ خود شعر برو سیم بیار
خواجهٔ عادل عالم خلف حاتم طی****معطی دهر
جلال الوزرا شمع دیار
آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود****ده به از من به یکی راه ترا نه صدبار
نه بسنجد چهل از من به جوی در چشمش****نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار
رو میندیش که از بهر توام بخریدی****به مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار
گفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولی****با خداوند کرا زهره از این سان گفتار
گفت لا حول و لا قوه الا بالله****این چه گل بود که بشکفت میانش پرخار
او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع****که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار
درد بی سیمیم آورد به سوی خانه****چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار
در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب****پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار
گفتم امشب بسزا بر سر بی سیمی خویش****تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار
اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح****آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار
هر شراری که برانداخت دل از روی رهی****بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار
من درین دمدمهٔ کار که سیمرغ سحر****به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار
گرمی و تری آن شیر همانا که مرا****به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار
تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم****بر نهالی به زر بر طرف صفهٔ بار
گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا****که فرو رفته ای و غمزده چون بوتیمار
پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح****قصهٔ عشق کنیزک همه کردم تکرار
خوش بخندید و مرا گفت سیه کار کسی****گفتم از خواجه سیه به نبود رنگ نگار
هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو****بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار
رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده
سپرد****دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار
نه ولی نعمت من بود و نه معشوقهٔ من****راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار
وز همه نادره تر آنکه عطا خواست عطا****تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار
ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا****از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار
دور ادبار تو تا چند به پایان آرم****دور اقبال اگر هست بیار ای دیار
ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم****کرم و حلم ترا آمده بی استغفار
از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی****نعرهٔ زاغ و زغن چون نغم موسیقار
گرچه از قصه درازی ببرد شیرینی****کی بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار
همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن****تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم****ناز حسان که کشد جز که رسول مختار
من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک****تا شود خاک سیه کن فیکون زر عیار
وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم****بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار
راست گویم چو کف راد گهربار تو هست****منت زر شدن خاک سیاهم به چکار
آفتاب فلک آرای تو بر جای بود****جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار
تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق****عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار
دل من باد گرفتار چنین بیماری****تو خداوند مرا داشته هردم تیمار
دی بامداد عید که بر صدر روزگار****هر روز عید باد به تایید کردگار
بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم****با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار
در سر خمار باده و بر لب نشاط می****در جان هوای صاحب و در دل وفای یار
اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر****وز کاهلی که بود نه
سک سک نه راهوار
در خفت و خیز مانده همه راه عیدگاه****من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار
نه از غبار خاسته بیرون شدی به زور****نه از زمین خسته برانگیختی غبار
راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو****از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار
گه طعنه ای ازین که رکابش دراز کن****گه بذله ای از آن که عنانش فرو گذار
من واله و خجل به تحیر فرو شده****چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار
تا طعنهٔ که میدهدم باز طیرگی****تا بذلهٔ که می کندم باز شرمسار
شاگردکی که داشتم از پی همی دوید****گفتم که خیر هست، مرا گفت بازدار
تو گرم کرده اسب به نظاره گاه عید****عید تو در وثاق نشسته در انتظار
عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر****چه تنگها شکر که به خروارها نگار
گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین****این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار
القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود****در باز کرد و باز ببست از پس استوار
بر عادت گذشته به نزدیک او شدم****آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار
در من نظر نکرد چو گفتم چه کرده ام****گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار
امروز روز عید و تو در شهر تن زده****فردا ترا چگوید دستور شهریار
بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف****گردندگی به پیشه گرفتی تو نابکار
گفتم چگویمت که درین حق به دست تست****ای ناگزیر عاشق و معشوق حق گزار
لیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشتر****شب در شراب بوده ام و روز در خمار
ترتیب خدمتی که بباید نکرده ام****کمتر برای تهنیتی بیتکی سه چار
گفتا گرت ز گفتهٔ خود قطعه ای دهم****مانند قطعهای تو مطبوع و آبدار
گفتم که این نخست خداوندی تو نیست****ای انوریت بنده و چون انوری هزار
پس گفتمش که بیتی ده بر ولا بخوان****تا
چیست وزن و قافیه چون برده ای به کار
آغاز کرد مطلع و آواز برکشید****وانگاه چه روایت چون در شاهوار
ای به خوبی و خرمی چو بهار****گشته در دیدها بهار نگار
عرصهٔ صحن تو بهشت هوا****ذروهٔ سقف تو سپهر عیار
از سپهرت به رفعت آمده ننگ****وز بهشتت به نزهت آمده عار
گشته باطل ز عکس دیوارت****آن دورنگی که داشت لیل و نهار
در تو از مشکلات موسیقی****هرچه تقریر کرده موسیقار
کرده زان پس مکرران صدات****هم بر آن پرده سالها تکرار
معتدل عالمی که در تو طیور****همه هم ساکن اند و هم طیار
بلعجب عرصه ای که در تو وحوش****همه هم ثابتند و هم سیار
کرگ تو پیل کشته بر تارک****باز تو کبک خسته در منقار
شیر و گاو تو بی نزاع و غضب****ابدالدهر مانده در بیکار
تیغ ترکان رزمگاه ترا****آسمان کرده ایمن از زنگار
جام ساقی بزمگاه ترا****می پرستان نه مست و نه هشیار
موج در جوی تو فلک سرعت****مرغ بر بام تو ملک هنجار
با تو رضوان نهاده پیش بهشت****چند کرت عصا و پا افزار
عمرها در عمارتت بوده****دهر مزدور و آسمان معمار
سحر نقش ترا نموده سجود****مردم دیدها هزار هزار
بزمگاه ترا هلال قدح****همه وقتی پر آفتاب عقار
دیلم و ترک رزمگاه ترا****هیچ کاری دگر نه جز پیکار
رمح این چون شهاب آتش سوز****تیغ آن چون مجره گوهردار
وحش و طیر شکارگاه ترا****خامه بی اضطراب داده قرار
سایهٔ تو چنان کشیده شدست****کافتابش نمی رسد به کنار
پایهٔ تو چنان رفیع شدست****کاسمان را فرود اوست مدار
آسمان زیر دست پایهٔ تست****ورنه کردی ستاره بر تو نثار
باغ میمونت را نشسته مدام****همچو مرغان فرشته بر دیوار
طارم قدر تو چو گردون نه****چمن صحن تو چو ارکان چار
رستنیهاش چون نبات بهشت****فارغ از گردش خزان و بهار
سوسنش همچو منهیان گویا****نرگسش همچو عاشقان بیدار
یک دم از طفل و بالغش خالی****دایهٔ نشو
را نبوده کنار
پنجهٔ سرو او به خنجر بید****بی گنه بر دریده سینهٔ نار
سایهٔ بید او به چهرهٔ روز****بی سبب در کشیده چادر قار
صدف افکنده موج برکهٔ او****همه اطراف خویش دریاوار
فضلهٔ سرخ بید او مرجان****لؤلؤ سنگ ریز او شهوار
در عالیش بر زبان صریر****مرحبا گوی ز ایران هموار
نابسوده در او ز پاس وزیر****سر زلف بنفشه دست چنار
آن قدر قدرت قضا پیمان****آن ملک سیرت ملوک آثار
ناصرالدین که شاخ نصرت و دین****ندهد بی بهار عدلش بار
طاهربن مظفر آنکه ظفر****همه بر درگهش گذارد کار
آنکه بفزود کلک را رونق****وانکه بشکست تیغ را بازار
وانکه جز باس او ندارد زرد****فتنهای زمانه را رخسار
دست رایش بکوفت حلقهٔ غیب****برکشیدند از درون مسمار
دولتش را چو چرخ استیلا****همتش را چو بحر استظهار
بوی باسش مشام فتنه نیافت****رخت برداشت رنگش از رخسار
نه معالیش پایمال قیاس****نه ایادیش زیردست شمار
کار عزمش به ساختن آسان****غور حزمش به یافتن دشوار
دست جودش همیشه بر سر خلق****پای خصمش مدام بر دم مار
کرده چرخش به سروری تسلیم****داده دهرش به بندگی اقرار
رایت او به جنبش اندک****خانه پرداز فتنهٔ بسیار
روزگارش به طبع گفته بگیر****هرچه رایش به حکم گفته بیار
بسته با حکم از قضا بیعت****گفته با کلک او قدر اسرار
داشته شیر چرخ را دایم****سایهٔ شیر رایتش به شکار
به بزرگیش کاینا من کان****داده یک عزم و یک زبان اقرار
کرده دوش یهود را تهدید****احتساب سیاستش به غیار
تا جهان لاف بندگیش زدست****سرو ماندست و سوسن از احرار
از عجب لا اله الا الله****چون کنند آفتاب را انکار
ای قضا بر در تو جویان جاه****وی قدر بر در تو خواهان بار
مسرع حکم تو زمانه نورد****شعلهٔ باس تو ستاره شرار
کوه را با طلایهٔ حلمت****گشته قایم جهادهای وقار
جیش عزمت دلیل بوده بسی****فتنه را در مضیقها به عثار
رایتت آیتی است حق گستر****قلمت معجزیست
باطل خوار
رتبت کلک دست تو بفزود****تا جهان را مشیر گشت و مشار
چه عجب زانکه خود مربی نیست****کلک را در جهان چو دریا بار
دهرش از انقیاد گفته بگیر****هرچه رایش به حکم گفته بیار
صاحبانی چرا از آنکه فلک****دارد از من بدین سخن آزار
اندرین روزها به عادت خویش****مگر اندر میان خواب و خمار
بیتکی چند می تراشیدم****زین شتر گربه شعر ناهموار
منشی فکرتم چو از دو طرف****گشت معنی ستان و لفظ سپار
گفتمت صاحبا فلک بشنید****گفت هان ای سلیم دل زنهار
این ندا هیچ در سخن منشان****وین سخن بیش بر زبان مگذار
آنکه توقیع او کند تعیین****خسرو و صاحب و سپهسالار
وانکه دارند در مراتب ملک****بندگانش ملوک را تیمار
آنکه امرش دهد به خاک مسیر****وانکه نهیش دهد به باد قرار
وانکه هرگز به هیچ وجه ندید****فلکش جز به آب و آینه یار
وانکه از روی کبریا دربست****نه به عون سپاه و عرض سوار
وانکه جز عزم او نجنباند****رایت فتح را به گیر و به دار
تخت خاقان بگوشهٔ بالش****تاج قیصر به ریشهٔ دستار
صاحبش خوانی ای کذی و کذی****هان گرت می نخارد استغفار
ای در آن پایه کز بلندی هست****از ورای ولایت گفتار
نیست از تیر چرخ ناطق تر****دست از نطق زید و عمرو بدار
به خدای ار بدین مقام رسد****هم شود بی زبانتر از سوفار
من دلیری همی کنم ورنه****بر بساط تو از صغار و کبار
هیچ صاحب سخن نیارد کرد****این چنین بر سخنوری اصرار
تا بود بزم زهروی را گل****تا بود تیر عقربی را خار
فلک مجلست ز زهره رخان****باد چونان که بشکفد گلزار
دور فرمان دهیت همچو ابد****پای بیرون نهاده از مقدار
داعیان دوام دولت تو****انس و جان بالعشی و الابکار
جاهت از حرز و حفظ مستغنی****جانت از عمر و مال برخوردار
شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهار****می
و معشوق و دف و رود و نی و بوس و کنار
سبزه و آب گل افشان و صبوحی در باغ****نالهٔ بلبل و آواز بت سیم عذار
خوش بود خاصه کسی را که توانایی هست****وای بر آنکه دلی دارد و آنهم افکار
نوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار****چه بهاری که ز دلها ببرد صبر و قرار
ساقیا خیز که گل رشک رخ حورا شد****بوستان جنت و می کوثر و طوبیست چنار
مرده خواهد که بجنبد به چنین وقت از جا****کشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنار
کار می ساز که بی می نتوان رفت به باغ****مست رو سوی چمن تات کند باغ نثار
بلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمن****نپسندند که او مست بود ما هشیار
باد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت****گل صد برگ برون رست ز پیرامن خار
چرب دستی فلک بین تو که بی خامه و رنگ****کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگار
نقش بندی هوا باز نگه کن بر گل****که دو صد دایره بر دایره زد بی پرگار
شکل غنچه است چو پیکان که بود بر آتش****برگ بیدست چو تیغی که برآرد زنگار
گل نارست درخشنده چو یاقوتین جام****دانهٔ نار چو لل و چو در جست انار
طفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آن****مادر ابر همی اشک برو بارد زار
دی گل سرخ و سهی سرو رسیدند به هم****در میان آمدشان گفت و شنودی بسیار
گل همی گفت ترا نیست بر من قیمت****سرو می گفت ترا نیست بر من مقدار
گل ازو طیره شد و گفت که ای بی معنی****دم خوبی زنی آخر به کدام استظهار
گویی آزادم و بر یک قدمی پیوسته****دعوی رقص نمایی و نداری رفتار
سرو لرزان شد و زان طعنه به گل گفت
که من****پای برجایم و همچون تو نیم دست گذار
سالها بودم در باغ و ندیدم رخ شهر****تو که دوش آمدی امروز شدی در بازار
گل دگربار برآشفت و بدو گفت که من****هر به یک سال یکی هفته نمایم دیدار
نه پس از یازده مه بودن من در پرده****که کنون نیز بپوشم رخ و بنشینم زار
سوی شهر از پی آن رفتم تا دریابم****بزم خورشید زمین سایهٔ حق فخر کبار
نازش ملک و ملک ناصر دین قتلغ شاه****که بدو فخر کند تخت به روزی صدبار
آن جوان بخت شه پاکدل پاک سرشت****آن نکوسیرت نیکوسیر نیکوکار
آن خردمند هنردوست که کردست خجل****بحر و کان را به گه بذل یمینش ز یسار
کف او ضامن ارزاق وحوشست و طیور****در او قبلهٔ ارکان بلادست و دیار
خه خه ای قدر ترا طارم گردون کرسی****زه زه ای رای ترا صبح منیر آینه دار
هرچه گویم به مدیح تو و گویند کسان****تو از آن بیشتری نیست در آن هیچ انکار
منکران همه عالم چو رسیدند به تو****بر تمیز و خرد و خلق تو کردند اقرار
احتشام تو درختی است به غایت عالی****که نشاط و طرب و ناز و نعیم آرد بار
تو سلیمانی و زیر تو فرس تخت روان****تخت از معجزه بر باد نشسته چو غبار
چون کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه شود****هم تواش باز کنی پوست ز تن همچو خیار
با همه سرکشی توسن گردون چو شتر****دست حکم تو ببینیش درون کرد مهار
نیست جز کلک تو گر کلک بود مشک فشان****نیست جز طبع تو گر طبع بود گوهربار
همچو باران به نشیب افتد بدخواه تو باز****گر به بالاکشدش چرخ دو صد ره چو بخار
دشمنت را چو خرد نیست اگر گنج نهد****نشود مالک دینار به ملک و دینار
نشود مشک اگر
چند فراوان ماند****جگر سوخته در نافهٔ آهوی تتار
علم دولت تو میخ زمین است و زمان****عزت ذات شریفت شرف لیل و نهار
ده ره از نه فلک ایام شنیدست صریح****که تویی واسطهٔ هفت و شش و پنج و چهار
گر چو فرعون لعین خصم تو در بحر شود****موکب موسویت گرد برآرد ز بحار
باز تمکین تو هرجا که به پرواز آید****سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتیمار
گرد نبندد کمر مهر تو چون مور عدوت****زود از پوست برون آردش ایام چو مار
تو چنانی که در آفاق ترا نیست نظیر****به صفا و به حیا و به ثبات و به وقار
باز اخوان خردمند ترا چتوان گفت****زیرک و فاضل و دشمن شکن و کارگذار
سرورا، پاکدلا، زین فلک بی سر و پا****زندگانی رهی گشت به غایت دشوار
نقد می بایدم امروز ز خدمت صد چیز****نقدتر از همه حالی فرجی و دستار
بندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز****بنده را نیز چه باشد هم از ایشان انگار
وقت آنست که خواهی ز کرم کلک و دوات****بدری پارهٔ کاغذ ز کنار طومار
بر هر آن کس که براتم بنویسی شاید****به کمال الدین باری ننویسی زنهار
زانکه آن ظالم بی رحم یکی حبه نداد****زان زر و جامه و کرباس و کتان من پار
آن کمالی که چو نقصان من آمد در پیش****زان ندیدم من از آن هدیهٔ شاهی آثار
هجو کی خواستمش گفت ولی ترسیدم****که نه بر طبع ملک راست بود آن گفتار
بحلش کردم اگر چند که او ظالم بود****با ویم بیش از این نیز مبادا سر و کار
تا جهان ماند، ماناد وجودت به جهان****بادی از بخت و جوانی و جهان برخوردار
دوستان جمع و ندیمان خوش و دولت باقی****سر تو سبز و دلت شاد و تنت بی آزار
عید فرخنده
و در عید به رسم قربان****سر بریده عدویت همچو شتر زار و نزار
آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران یار****هست باد سرد من بر خاک از آن کافور بار
آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل****از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار
آب چشمم ز آتش دل نزهت جان می برد****همچو باد تند کاه از روی خاک اندر قفار
گر ز آب وصل او این آتش دل کم کنم****من چو باد از خاک کوی او شوم عنبر عذار
تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق****همچو بادم من ز خاکی و دویی روزگار
زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان****باد را پنهان کنم در خاک من همچون شرار
آب چشمم زآتش هجران چنان رنگین شدست****کز رخ باد بهاری خاک کوه لاله زار
آب چشم و آتش دل را ندارم هیچ دفع****جز نسیم باد مدح و خاک پای شهریار
خسروی کز آب لطف و آتش شمشیر او****باد بی مقدار گشت از دشمن چون خاک خوار
سنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پیدا کند****مهر و کین او چو باد و خاک از تیر بهار
آنکه آب و آتش انگیزند تیغ و تیر او****از دل باد هوا و خاک میدان روز کار
پادشاهی کاب و آتش صولتش را چاکرند****باد را از خاک سم مرکبش هست افتخار
گر رسد بر آب دریا آتش شمشیر او****همچو باد از خاک دریاها برآرد او دمار
آب گردد همچو آتش در دهان آن کسی****کو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدار
آب اگر بر آتش آید از نهیب عدل او****بی گمان گردند همچون باد و خاک آموزگار
هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان****باد تاثیرش سوار و
خاک عدلش گوشوار
کی شدندی آب و آتش در جهان هریک پدید****گر نگشتی باد اقبالش درین خاک آشکار
از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست****باد را پاکیزگی و خاک را پر در کنار
ای خداوندی کز آب و آتش جود و سخات****همچو باد و خاک مشهورند اندر هر دیار
تا بیابد آب روی از آتش اقبال تو****باد دولت بر یمین و خاک نصرت بر یسار
انوری از آب مهر و آتش مدحت کند****درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار
تا نباشد آب و آتش نیکخواه یکدگر****تا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبار
همچو آب و آتشت خواهم بقای سرمدی****تا چو باد از پیکر هر خاک گشته کامکار
دوش در هجر آن بت عیار****تا به روزم نبود خواب و قرار
همه با ماه و زهره بودم انس****همه با آه و ناله بودم کار
نه کسی یک زمان مرا مونس****نه کسی یک نفس مرا غمخوار
همه بستر ز اشک من رنگین****همه کشور ز آه من بیدار
رخم از خون چو لالهٔ خودرنگ****اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار
بر و رویم ز زخم دست کبود****دل و جانم به تیر هجر فکار
رخم از رنج زرد همچو ترنج****دلم از درد پاره همچو انار
نفسم سرد و سینه آتشگاه****دهنم خشک و دیده طوفان بار
گاه چون شمع قوت آتش تیز****گاه چون زیر جفت نالهٔ زار
دست بر سر زنان همی گفتم****کای فلک دست از این ضعیف بدار
تن بفرسود چند ازین محنت****جان بپالود چند از این آزار
تا کی این جور کردن پیوست****چند از این نحس بودن هموار
برگذر از ره جفا و مرا****روزکی چند بی غمی بگذار
طاقتم نیست از خدای بترس****بیش ازینم به دست غم مسپار
این همی گفتم و همی کردم****خاک بر
سر ز گنبد دوار
یار چون نالهای من بشنید****گفت با من به سر در آن شب تار
مکن ای انوری خروش و جزع****که شدت بخت جفت و دولت یار
بار انده مکش که بار دگر****برهانیدت ایزد از غم و بار
بند بگشود چرخ، تنگ مباش****راه بنمود بخت، باک مدار
به تو آورد سعد گردون روی****روی زی درگه خداوند آر
شمس دین پهلوان لشکر شاه****پشت اسلام و قبلهٔ احرار
خاص سلطان اغلبک آنکه کفش****در سخا هست همچو ابر بهار
موی بر سایلان زبان خواهد****طبعش از بهر بخشش دینار
نظر لطف او بر آنکه فتاد****باز رست از زمانهٔ غدار
زیر پر همای دولت او****چه یکی تن چه صدهزار هزار
روز هیجا بر اسب که پیکر****چو برون آید از پی پیکار
مرکب زهره طبع مه نعلش****که تن باد پای خوش رفتار
گه زمین را کند ز پویه هوا****گه هوا را زمین کند ز غبار
برباید شهاب ناوک او****انجم از چرخ و نقش از دیوار
پیش او مار و مرغ در صف جنگ****تحفه و هدیه از برای نثار
مهر آرد گرفته در دندان****دیده آرد گرفته در منقار
سایهٔ رمح و عکس شمشیرش****بگر بیفتد بر جبال و بحار
سنگ این خاک گردد از انده****آب آن قیر گردد از تیمار
ای به ملکت چو وارث داود****ای به مردی چو حیدر کرار
ای چو چرخت هزار مدحت گوی****وی چو دهرت هزار خدمتگار
تا چو تیرست کار دولت تو****بی زبانست خصم چون سوفار
تو بشادی نشین که گشت فلک****خود برآرد ز دشمن تو دمار
بس ترا پشت نصرت یزدان****بس ترا یار دولت دادار
آنکه در دیدهٔ تو دارد قدر****وانکه بر درگه تو یابد بار
رفعت این را همی دهد تشریف****دولت آنرا همی نهد مقدار
بنده نیز ار به حکم اومیدی****مدحتی گفت ازو عجب مشمار
عالمی را چو از تو شاکر دید****گشت در دام
خدمت تو شکار
ور ز اقبال قربتی یابد****پیش تخت تو چون صغار و کبار
جست از جور عالم جافی****رست از مکر گیتی مکار
کرد در منزل قبول نزول****گشت بر مرکب مراد سوار
تا نباشد به رنگ روز چو شب****تا نباشد به فعل نور چو نار
شب اعدات را مباد کران****روز شادیت را مباد کنار
پای بدگوی حاسدت در بند****سر بدخواه و دشمنت بر دار
کای کاینات رابه وجود تو افتخار****وی پیش از آفرینش و کم ز آفریدگار
ای صاحب ملک دل و صدر ملک نشان****دستور بحر دست و خداوند کان یسار
امر تو همچو میل فلک باعث مسیر****نهی تو همچو طبع زمین موجب قرار
از همت تو یافته افلاک طول و عرض****وز مدت تو یافته ایام پود و تار
از سیر کلک تو همه آفاق در سکون****وز سد حزم تو همه آفاق در حصار
یک چند بی شبانی حزم تو بوده اند****گرگ ستم سمین، برهٔ عافیت نزار
پهلوی ملک بستر عدل آنگهی بسود****کاقبال کرد بالش عالیت آشکار
جایی رسیده پاس تو کز بهر خواب امن****بگرفت فتنه را هوس کوک و کو کنار
از خواب امن و مستی جود تو در وجود****کس نیست جز که بخت تو بیدار و هوشیار
عدل تو سایه ایست که خورشید را ز عجز****امکان پیسه کردن آن نیست در شمار
تا حشر منکسف نشود آفتاب اگر****آید به زیر سایهٔ عدلت به زینهار
رای تو بر محیط فلک شعله ای کشید****در سقف او هنوز سفر می کند شرار
حلم تو بر بسیط زمین سایه ای فکند****طبع اندرو هنوز دفین می نهد وقار
قهر تو گر طلایه به دریا کشد شود****در در صمیم حلق صدف دانهٔ انار
ور یک نسیم حلق تو بر بیشه بگذرد****از کام شیر نافه برد آهوی تتار
جائی که از حقیقت باران سخن رود****تقلیدیان مختصر از روی اختصار
گویند
ابر آب ز دریا برآورد****وانگه به دست باد کند بر جهان نثار
این خود فسانه ایست همینست و بیش نه****کز خجلت کف تو عرق می کند بحار
بی آبروی دست تو هرکس که آب یافت****از دست چرخ بود چنان کاتش از خیار
ای آفتاب عاطفت ای آسمان محل****وی هم ز آفتاب و هم از آسمانت عار
از گفتهای بنده سه بیت از قصیده ای****کانجا نه معتبر بود اینجا نه مستعار
آورده ام به صورت تضمین در این مدیح****نز بهر آنکه بر سخنم نیست اقتدار
لیکن چو سنتی است قدیمی روا بود****احیای سنت شعرای بزرگوار
ای فکرت تو مشکل امروز دیده دی****وی همت تو حاصل امسال داده پار
قادر به حکم بر همه کس آسمان صفت****فایض به جود بر همه خلق آفتاب وار
در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند****دست تهی برون ندمد هرگز از چنار
تا از مدار چرخ و مسیر ستارگان****چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار
بادا فرود قدر تو اجرام را مسیر****واندر وفای عهد تو افلاک را مدار
دست وزارت تو زبردست آسمان****وین بارگه و مرتبه تا حشر پایدار
بر گوشمال خصم تو مولع سپهر و بس****در گوش او نعل سمند تو گوشوار
بر جویبار عمر تو نشو نهال عز****تا باغ چرخ را ز مجره است جویبار
ای روزگار دولت تو روز روزگار****وی بر زمانه سایهٔ تو فضل کردگار
قادر به حکم بر همه کس آسمان صفت****فائض به جود بر همه خلق آفتاب وار
حزم تو دام و دانهٔ امروز دیده دی****جود تو نقد و نسیهٔ امسال داده پار
افلاک را به عز و جلال تو اهتزاز****وایام را به جاه و جمال تو افتخار
از آب تف هیبت تو برکشد دخان****وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار
تا سد حزم تو نکشیدند در وجود****عالم نیافت عافیت عام
را حصار
عقلی گه ذکا و سحابی گه سخا****بحری گه کفایت و کوهی گه وقار
هم عقل پیش نطق تو شخصی است بی روان****هم نطق پیش کلک تو نقدیست کم عیار
در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند****دست تهی برون ندمد هرگز از چنار
تا در ضمان رزق خلایق نشد کفت****ترکیب معده را نه به پیوست پود و تار
حکم تو همچو باد دهد خاک را مسیر****علم تو همچو خاک دهد باد را قرار
نی چرخ را به سرعت امر تو ره نورد****نه وهم را به پایهٔ قدر تو رهگذار
از خاک زور بازوی امرت برد شکیب****وز آب نعل مرکب عزمت کند غبار
آنجا که یک پیاده فرو کرد عزم تو****ملکی توان گرفت به نیروی یک سوار
مهر تو دوستان را در دل شکفته گل****کین تو دشمنان را در جهان شکسته خار
چون مور هرکه با کمر طاعت تو نیست****بیرون کشد قضای بد از پوستش چو مار
هم غور احتیاط ترا دهر در جوال****هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوار
چندین سوابق از پی کام تو آفرید****از تر و خشک عالم خاک آفریدگار
ورنه چو ذات کامل تو کل عالمست****کردی بر آفرینش ذات تو اختصار
تا نیست اختران را آسایش از مسیر****تا نیست آسمان را آرامش از مدار
بادا مسیر امر تو چون چرخ بی فتور****بادا مدار عمر تو چون دور بی شمار
هم فتنه را به دست شکوه تو گوشمال****هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوار
تو بر سریر رفعت و اعدا چو خاک پست****تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار
حبل متین ملک دو تا کرد روزگار****اقبال را به وعده وفا کرد روزگار
در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ****وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار
هر شادیی که فتنه ز ما فوت
کرده بود****آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار
با روضهٔ ممالک و ملت که تازه باد****سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار
محتاج بود ملک به پیرایه ای چنین****آخر مراد ملک روا کرد روزگار
نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل****آخر طریق بخل رها کرد روزگار
ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق****دیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگار
این آیتی که زبدهٔ آیات صنع اوست****در شان ملک خوب ادا کرد روزگار
وین گوهری که واسطهٔ عقد دهر اوست****از دست غیب نیک جدا کرد روزگار
گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان****تا خاک را به برگ و نوا کرد روزگار
سوی تو ای رضای تو سرچشمهٔ حیات****دایم نظر به عین رضا کرد روزگار
آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد****بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار
در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش****بر من یزید فتنه بها کرد روزگار
وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو****بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار
هر سر که از عنایت تو سایه ای نیافت****موقوف آفتاب عنا کرد روزگار
هر تن که از رعایت تو بهره ای ندید****گل مهره های نقش بلا کرد روزگار
در بندگیت صادق و صافیست هرکه هست****وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار
ای انوری مداهنت سرد چون کنی****این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار
خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس****کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار
این کام دل عطیت تایید جاه اوست****بی عون جاه او چه عطا کرد روزگار
پیروز شه که تا به قیامت ز نوبتش****سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار
آن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتش****پیشانی ملوک قفا کرد روزگار
آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او****خورشید را
چو سایه گدا کرد روزگار
آنک از برای خطبهٔ ایام دولتش****برجیس را ردا و وطا کرد روزگار
وانک از برای خدمت میمون درگهش****بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار
دست چنار دولت فتراک او نیافت****زانش ممر باد هوا کرد روزگار
پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد****زان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگار
شاهی که در اضافت قدرش به چشم عقل****از قالب سپهر سها کرد روزگار
خانی که در جهان خلافش به یک زمان****از عز بد سگال عزا کرد روزگار
در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست****بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار
چون اژدهای نیزه بپیچید در کفش****در دست خصم نیزه عصا کرد روزگار
ای خسروی که فضله ای از خشم و خلق تست****آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار
جم دولتی که در نفسی کلبهٔ مرا****از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار
با من تو کردی آنچه سخا خواندش خرد****وان دیگران دغا نه سخا کرد روزگار
در خدمت تو عذر همی خواهدم کنون****زین پیش با من از چه جفا کرد روزگار
ای پایهٔ کمال تو جایی که از علو****اول حجاب از اوج سما کرد روزگار
من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو****تا حشر پایمال حیا کرد روزگار
دست ذکای من به کمال تو کی رسد****گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار
ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من****خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار
تا در سرای شادی و غم در زبان فتد****چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار
اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد****هر امر کان قرین قضا کرد روزگار
در دولتی که پیش دوامش خجل شود****دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار
ای در نبرد حیدر کرار روزگار****وی راست کرده خنجر تو کار روزگار
معمور کرده
از پی امن جهانیان****معمار حزم تو در و دیوار روزگار
در دهر جز خرابی مستی نیافتند****زان دم که هست حزم تو معمار روزگار
واضح به پیش رای تو اشکال حادثات****واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار
رای تو از ورای ورقهای آسمان****تکرار کرده دفتر اسرار روزگار
زان سوی آسمان به تصرف برون شدی****گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار
قدرت برون بماند چون بنای کن فکان****بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دائره ماندی ز رفعتش****درهم نیامدی خط پرگار روزگار
بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده اند****این هفت و هشت پاره کله وار روزگار
جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران****نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار
با خرج جود تو نه همانا وفا کند****این مختصر خزانه و انبار روزگار
پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا****هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار
زانها نه ای که همت تو چون دگر ملوک****تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار
ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب****بر تو قضا و بستده اقرار روزگار
تزویر این و آن نه همانا به دل کند****اقرار روزگار به انکار روزگار
زیرا که روزگار ترا نیک بنده ایست****احسنت ای خدای نگهدار روزگار
تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند****الا که سرو و سوسن از احرار روزگار
جودت چو در ضمان بهای وجود شد****بگشاد کاروان قدر بار روزگار
طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت****آویخت بخل را عدم از دار روزگار
ای در جوال عشوه علی وار ناشده****از حرص دانگانه به گفتار روزگار
تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش****ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار
روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه****پنهان کند طراوت رخسار روزگار
باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را****دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار
در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک****ز
انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار
واندر گریزگاه هزیمت به پای در****از بیم سرکشان شده دستار روزگار
تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک****یک دشت خصم را به نمکسار روزگار
ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را****از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار
زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد****زاسیب او گسسته شود تار روزگار
بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون****دست قدر ز پای ظفر خار روزگار
چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد****کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار
القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست****القاب و کنیتت شده تذکار روزگار
در نظم این قصیده ادب را نگفته ام****القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار
هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو****ای بد نکرده حیدر کرار روزگار
دانی که جز به حال تو لایق نباشد این****کای در نبرد حیدر کرار روزگار
کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش****کامثال این قصیده ز اشعار روزگار
در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان****تاج الملوک صفدر و صف دار روزگار
کس را به روزگار دگر ی اد کی بود****وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار
تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون****باشد همیشه رونق بازار روزگار
بادا همیشه رونق بازار ملک تو****تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار
دست دوام دامن جاه تو دوخته****بر دامن سپهر به مسمار روزگار
در عرصه گاه موکب میمون کبریات****کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار
در زینهار عدل تو ایام و بس ترا****حفظ خدای داده به زنهار روزگار
ای در هنر مقدم اعیان روزگار****در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار
آسان بر نفاذ تو دشوار اختران****پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار
نامانده چو تو اختر در برج شاعری****نابوده چون تو گوهر در کان روزگار
حلم ترا کمانه همی کرد آسمان****بگسست
هر دو پلهٔ میزان روزگار
اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو****پر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگار
با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا****آنرا که هست زبدهٔ اعیان روزگار
لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت****جز انوری که زیبد لقمان روزگار
گفتم که چیست نام عدویش یکی بگوی****گفتا اگر ندانی کم دان روزگار
چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید****ای گشته در فصاحت سحبان روزگار
بر فرق شاه معنی بکرت نثار کرد****هر صامتی که بود در انبان روزگار
با آنکه موج بحر تو اندر سفینه رفت****ایمن شود ز غرقهٔ طوفان روزگار
دست قضا ز کاسهٔ جان لقمهٔ حیات****داده موافقت را بر خوان روزگار
پای قدر بمالش هرگونه حادثه****کرده مخالفت را بر نان روزگار
طفلان نطق صورت معنیت می کنند****پیوسته شهرتی به دبستان روزگار
سلطان داد و دین که ز تمکین و قدر اوست****در حل و عقد قدرت و امکان روزگار
چون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بود****زان صد یکی ز جملهٔ انسان روزگار
کردت به خود گرامی و آن خود همی سزید****خود هرزه کار نبود سلطان روزگار
تیریز کرد دست حوادث ز آستینت****چون دامن تو دید و گریبان روزگار
از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ****تا چون خوش آمدی تو به دندان روزگار
تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را****گفت آن کیستی تو بگفت آن روزگار
با این همه نگشتی هرگز فریفته****چون دیگران به گربه در انبان روزگار
از بهر دفع سحرهٔ فرعون جهل را****کلکت عصای موسی عمران روزگار
در آرزوی روی تو عمری گذاشتم****پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار
آخر به دیدن تو دلم کرد شادمان****ای صد هزار رحمت بر جان روزگار
ز احسان روزگار غریقم ولیک نیست****بر من جوی ز منت احسان روزگار
ای خوانده مر ترا خرد از
غایت لطیف****در باغ لطف دستهٔ ریحان روزگار
از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک****گشتم غریق منت اقران روزگار
آنرا که نیست همت من او طفیلی است****کو سرگران شدست به مهمان روزگار
زین رو که روزگار نکو داردم همی****هستند نه سپهر ثناخوان روزگار
دادند مهتران لقبم انوری ولیک****چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار
گر لاف پاش هست به نزدیک فاضلان****شعرم بروی دعوی برهان روزگار
ای خرسوار پیش کسی لاف می زنی****کوشد سوار فضل به میدان روزگار
نی نی به مدح باز شو و پس بگوی زود****کای ثابت از وجود تو ارکان روزگار
گرد کمیت وهم ترا در نیافتند****نی ابلق زمانه نه یک ران روزگار
در چشم همت تو نسنجد به نیم جو****نی کهنهٔ سپهر نه خلقان روزگار
جزوی ز رای تست چو نیکو نگه کنند****این روشنی که هست در ایوان روزگار
بی گوهر وجود تو در رستهٔ جهان****معلوم بود زینت دکان روزگار
بر چارسوق محنت هر دم عدوت را****آرد قضا به قوت و دستان روزگار
تیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیک****آواز را که فرمان فرمان روزگار
گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه****ماند مصون همیشه ز حرمان روزگار
صد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفت****صد بار اگر بگردم پایان روزگار
زهی دست وزارت از تو معمور****چنان کز پای موسی پایهٔ طور
زهی معمار انصاف تو کرده****در و دیوار دین و داد معمور
قضا در موکب تقدیر نفراشت****ز عزمت رایتی الا که منصور
قدر در سکنهٔ ایام نگذاشت****ز عدلت فتنه ای الا که مستور
تو از علم اولی وز فعل آخر****چه جای صاحبست و صدر و دستور
تو پیش از عالمی گرچه درویی****چو رمز معنوی در کسوت زور
حقیقت مردم چشم وجودی****بنامیزد زهی چشم بدان دور
سموم قهرت از فرط حرارت****مزاج مرگ را کردست محرور
نسیم لطفت ار با او بکوشد****نهد در
نیش کژدم نوش زنبور
تواند داد پیش از روز محشر****قضا در حشر و نشر خلق منشور
به سعی کلک تو کز خاصیت هست****صریرش را مزاج صدمت صور
اگر جاه رفیعت خود نکردست****به عمر خود جز این یک سعی مشکور
که بر گردون به حسبت سایه افکند****ازو بس خدمتی نادیده مبرور
تمامست اینکه تا صبح ابد شد****هم از معروف و هم خورشید مشهور
ترا این جاه قاهر قهر ما نیست****که قهرش مرگ را کردست مقهور
حسودت را ز بهر طعمه یک چند****اگر ایام فربه کرد و مغرور
همان ایام دولت روز روشن****برو کرد از تعب شبهای دیجور
جهانداری کجا آید ز نااهل****سقنقوری کجا آید ز کافور
خداوندا ز حسب بنده بشنو****به حسبت بیت ده منظوم و منثور
اگر من بنده را حرمان همی داشت****دو روز از خدمتت محروم و مهجور
تو دانی کز فرود دور گردون****مخیر نیست کس الا که مجبور
به یک بد خدمتی عاصی مدانم****که در اخلاص دارم حظ موفور
چو مرجع با رضا و رحمت تست****به هر عذرم که خواهی دار معذور
گرم غفران تو در سایه گیرد****خود آن کاری وبد نور علی نور
وگر با من به کرد من کنی کار****به طبعت بنده ام وز جانت مامور
بیا تا کج نشینم راست گویم****که کژی ماتم آرد راستی سور
مرا الحق ز شوق خدمت تو****دل غمناک بود و جان رنجور
یکی زین کارگیران گفت می دان****که بحرآباد دورست از نشابور
چو اندر موکب عالی نرفتی****مرو راهیست پر ترکان خون خور
یکی در کف قلج سرهال و تازان****یکی برکف قدح سرمست و مخمور
صفی الدین موفق هم نرفتست****وز آحاد حریفان چند مذکور
مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم****چو انگوری که گیرد رنگ از انگور
الا تا هیچ مقدورست و کاین****که اندر لوح محفوظست مسطور
مبادا کاین از تاثیر دوران****به گیتی بی مرادت هیچ مقدور
سپهر
از پایهٔ قصر تو قاصر****زمان بر مدت عمر تو مقصور
ترا ملک سلیمان وز سلیمی****عدوت اندر سرای دیو مزدور
رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور****که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور
به اصطناع بیاراست دستگاه وجود****به استناد بیفزود پایگاه صدور
سپهر قدری کاندر ازای قدرت او****شکوه گردون دونست و روز انجم زور
گرفته مکنت او عرصهٔ صباح و مسا****ببسته طاعت او گردن صبا و دبور
نوایب فلکی در خلاف او مضمر****سعادت ابدی بر هوای او مقصور
قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان****قدر ندارد رازی ز حزم او مستور
فضالهٔ سخطش نیش گشته بر کژدم****حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور
توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا****به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور
زهی موافق احمام تو زمین و زمان****خهی متابع فرمان تو سنین و شهور
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول****مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور
به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست****به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور
کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست****که خلق را برهاند ز روزی مقدور
چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو****زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور
به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا****چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور
به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید****سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من خادم و توابع من****همیشه جفت نفیریم از جهان نفور
مرا نه در خور ایام همتی است بلند****همی به پرده دریدن نداردم معذور
مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل****همی به راز گشادن نباشدم دستور
زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد****که مادریست فلک بر بنات خویش غیور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم****که دخل آن نپذیرد
به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که می رسد شب و روز****به دست حادثه منشور در دم منشور
من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست****چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور
همیشه تا که کند نور آفتاب فلک****زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور
شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو****ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور
حساب عمر حسود ترا اگر به مثل****زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور
ای ز رای تو ملک و دین معمور****شب این روز و ماتم آن سور
حامل حرز نامهٔ امرت****صادر و وارد صبا و دبور
دولت تو چو ذکر تو باقی****رایت تو چو نام تو منصور
کلک تو شرع ملک را مفتی****دست تو گنج رزق را گنجور
سد حزم ترا متانت قاف****نور رای ترا تجلی طور
شاکر حفظ سایهٔ عدلت****ساکن و سایر وحوش و طیور
حرم حرمت تو شاید بود****که مفری بود ز سایه و نور
کرم از فیض دستت آورده****در جهان رسم رزق را مقدور
هرکجا صولتت فشرده قدم****زور بازوی آسمان شده زور
فتنه را از کلاه گوشهٔ جاه****کرده در دامن فنا مستور
دادی از روزگار دشمن و دوست****روز و شب را جهان ماتم و سور
با روای تو روز نامعروف****با وقوف تو راز نامستور
بوده آنجا که ذکر حامل ذکر****همه آیات شان تو مشهور
آسمانی که در عناد وغلو****هیچ خصم تو نیست جز مقهور
آفتابی که در نظام جهان****هیچ سعی تو نیست مشکور
نه قضایی که در مصالح کل****منشی رای تو دهد منشور
عزم تو توامان تقدیرست****که نباشد درو مجال فتور
گر دهد در دیار آب و هوا****مهدی عدل تو قرار امور
جوشن کینه برکشد ماهی****کمر حمله بگسلد زنبور
هرچه در سلک حل و عقد کشد****کلکت
آن عالمی بدو معمور
یا بود کنه فکرت خسرو****یا بود سر سینهٔ دستور
موقف حشر چیست بارگهت****در او در صریر نایب صور
کز عدم کشتگان حادثه را****متسلسل همی کند محشور
دامنت گر سپهر بوسه دهد****ننشیند برو غبار غرور
به خدای ار به ملک کون زند****قلزم همت تو موج سرور
گرچه اندر سبای حضرت تو****باد و دیوند مسرع و مزدور
نشود هوش تو سلیمان وار****به چنان بار نامها مغرور
نشو طوبی نه آن هوا دارد****که تغیر پذیرد از باحور
طبع غوره است آنکه رنگ رخش****به تعدی بگردد از انگور
نفس تو معتدل مزاجی نیست****کز تف کبریا شود محرور
رو که کاملتر از تو مرد نزاد****مادر دهر در سرور و شرور
لاف مردی زند حسود ولیک****نام زنگی بسی بود کافور
معتدل جاه بادی از پی آنک****به بقا اعتدال شد مذکور
ای بقای ترا خواص دوام****وی عطای ترا لزوم وفور
وانکه من بنده بوده ام نه به کام****مدتی دیر از این سعادت دور
وین که در کنج کلبه ای امروز****بر فراق توام چو سنگ صبور
تا بدانی که اختیاری نیست****خود مخیر کجا بود مجبور
به خدایی که از مشیت اوست****رنج رنجور وشادی مسرور
که مرا در همه جهان جانیست****وان ز حرمان خدمتت رنجور
از چنین مجلس ای نفیر از بخت****تا چرا داردم همیشه نفور
ای دریغا اگر بضاعت من****عیب قلت نداردی و قصور
تا از این سان که فرط اخلاصیست****خط قربت بیابمی موفور
تا ز عمر آن قدر که مایه دهند****کنمی بر ثنای تو مقصور
گرچه زانجا که صدق بندگیست****نیستم نزد خویشتن معذور
چه کنم در صدور اهل زمان****ای بساط تو برده آب صدور
سخنم دلپذیرتر ز لقاست****غیبتم خوشگوارتر ز حضور
حال من بنده در ممالک هست****حلا آن یخ فروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد****کان نشد چون حساب ضرب کسور
چون صدف تا که یک نفس نزنم****با کلامی چو لؤلؤ منثور
هر
دری نیستنم چو گربهٔ رس****شاید ار نیستم چو سگ ساجور
سگ قصاب حرص را ارزد****استخوان ریزه بر قفا ساطور
جرعهٔ جام جود اگر بخورم****نکند درد منتم مخمور
مرد باش ای حمیت قانع****خاک خور ای طبیعت آزور
پادشاهم به نطق دور مشو****شو بپرس از قصاید دستور
آمدم با سخن که نتوان کرد****از جوال شره برون طنبور
دخترانند خاطرم را بکر****همه باشکل و باشمایل حور
در شبستان روزگار عزب****در ملاقات و انبساط حذور
همهرا عز و نسبت تو جهاز****همه بر نقش و سایهٔ تو غیور
درنگر گر کرای خطبه کند****مکن از التفاتشان مهجور
ای بجایی که هرچه تو گویی****شد بر اوراق آسمان مسطور
نظری کن به من چنانکه کنند****تا بدان تربیت شور منظور
تا فلک طول دهر پیماید****به ذراع سنین و شبر شهور
از سنین و شهور دور تو باد****طول ایام و امتداد دهور
روز اقبال تو چو دور سپهر****جاودان فارغ از حجاب ظهور
شب خصم تو تا به صبح آبد****چون شب نیم کشتگان دیجور
سخنت حجت و قضا ملزم****قلمت آمر و جهان مامور
بضیاء دولت و دین خواجهٔ جهان منصور****که هست عالم فانی به ذات او معمور
به کلک بیاراست پیشگاه هنر****به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور
به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول****به پیش حلمش باد عجول خاک صبور
به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف****به نوع نوع شرف در جهان تویی مشهور
به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست****که خلق را برهانی ز روزی مقدور
تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو****ز چشم خانهٔ باز آشیانهٔ عصفور
به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق****به پیش رای منبر تو سایه گردد نور
صفای طبع تو بفزود آب آب روان****مسیر امر تو بربود گوی باد دبور
عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم****کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور
به
تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل****خدای زنده نگردانش به نفخهٔ صور
به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل****سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من بنده و توابع من****همیشه جفت نفیرم از جهان نفور
مرا نه در خور احوال عادتیست حمید****همی به راز گشادن نباشدم دستور
مرا نه در خور ایام همتیست بلند****همی به پرده دریدن نداردم معذور
زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد****که روزگار بود در بنات دهر قصور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم****که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که می رسد شب و روز****به دست حادثه منشور بر سر منشور
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست****چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور
همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل****همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور
نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار****مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور
حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد****همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور
ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب****ز رشک گونهٔ دشمن چو گونهٔ محرور
سفید چشم حسود تو چون تن ابرص****سیاه روز حسود تو چون شب دیجور
لگام حکم ترا کام کام برده نماز****چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور
به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان****مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور
ای بهمت برتر از چرخ اثیر****وز بزرگی دین یزدان را نصیر
برده حکمت گوی از باد صبا****کرده دستت دست برابر مطیر
ای جوان بختی که مثل و شبه تو****کس نیابد در خم گردون پیر
بنده امشب با جمال الدین خطیب****آن به رای و کلک چون خورشید و تیر
عزم آندارد که خود را یک نفس****باز دارد از قلیل و از کثیر
دیگکی
چونان که دانی پخته است****همچو دیگر کارهای ما حقیر
خانه ای ایمن تر از بیت حرام****شاهدی نیکوتر از بدر منیر
تا به اکنون چیز لیزی داشتم****زانکه در عشرت نباشد زو گزیر
از ترش رویی و تاریکی که بود****چون جفای عصر و چون درد عصیر
گاو دوشای طربمان این زمان****خشک کرد از خشک سال فاقه شیر
یک صراحی باده مان ده بیش نه****ور دو باشد اینت کاری بی نظیر
تلخ همچون عیش بدخواه ملک****تیره نی چون روی بدگویی وزیر
از صفا و راستی چون عدل و عقل****وز خوشی و روشنی جان و ضمیر
رنگ او یا لعل چون شاخ بقم****ورنه باری زرد چون برگ زریر
گر فرستی ای بسا شکراکه من****از تو گویم با صغیر و با کبیر
ورنه فردا دست ما و دامنت****کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بی خردگیها می کند****تو بزرگی کن برو خرده مگیر
ای بهمت ورای چرخ اثیر****چرخ در جنت همت تو قصیر
ای بقدر و شرف عدیم شبیه****وی به جود و سخا عدیم نظیر
پیش وهم تو کند سیر شهاب****پیش دست تو زفت ابر مطیر
نه به فر تو در کمان برجیس****نه به طبع تو در دو پیکر تیر
قلمت راز چرخ را تاویل****سخنت علم غیب را تفسیر
برق با برق فکرت تو صبور****بحر با بحر خاطر تو غدیر
بگشایی گه سؤال و جواب****مشکلات فلک به دست ضمیر
خدمتت حرفهٔ وضیع و شریف****درگهت قبلهٔ صغیر و کبیر
ای جوان بخت سروری که ندید****چون تو فرزانه چشم عالم پیر
بنده را خصم اگر به کین تو کرد****نقش عنوان نامهٔ تزویر
مالش این بس که تا به حشر بماند****بی گنه مست شربت تشویر
مبر امیدش از عطای بزرگ****ای بزرگ جهان به جرم حقیر
زانکه جز دست جود تو نکشد****پای ظلم و نیاز در زنجیر
مادری پیر دارد و دو سه طفل****از جهان نفور
جفت نفیر
همه گریان و لقمه از اومید****همه عریان و جامه از تدبیر
کرده از حرص تیز و دیدهٔ کند****دیدها وقف روزن ادبیر
غم دل کرده بر رخ هر یک****صورت حال هر یکی تصویر
دست اقبالت ار بنگشاید****بند ادبار زین معیل فقیر
گاو دوشای عمر او ندهد****زین پس از خشکسال حادثه شیر
پای من بنده چون ز جای برفت****کارم از دست من برون شده گیر
من چه گویم که حال من بنده****حال من بنده می کند تقریر
تا بود چرخ را جنوب و شمال****تا بود ماه را مدار و مسیر
تخت بادت همیشه چرخ بلند****تاج بادت همیشه بدر منیر
اشک بدخواهت از حسد چو بقم****روی بدگویت از عنا چو زریر
قامت دشمنت چو قامت چنگ****نالهٔ حاسدت چو نالهٔ زیر
ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر****کاندر آمد موکب میمون منصور وزیر
موکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمین****موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر
موکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمان****موکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیر
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر****صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیر
ناصر دنیی و دین بوالفتح کز بدو وجود****رایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیر
طاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع را****در ازای عرق پاک اومحیط آمد غدیر
آنکه آمد روز باسش رایض ایام تند****آنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیر
هرکجا حزمش کند خلوت زمانه پرده دار****هرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمان پذیر
کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم****یافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیر
آن کند با عافیت عدلش که باران با نبات****وان کند با فتنه انصافش که آتش با حریر
چیست از فخر و شرف کان وصف ذاتی نیستش****آن زواید کز نظام و فخر دارد خود مگیر
وجه باقی
خواست عمر او ز دیوان قضا****بر ابد بنوشت و الحق بود مقداری قصیر
وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدر****بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیر
گر ز دست او بیفتد بر فلک یک فتح باب****دود آتش همچنان باران دهد کابر مطیر
ای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریف****وی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیر
سایهٔ عدل تو شامل بر فراز و بر نشیب****منهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیر
در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود****عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر
زاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرم****صانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیر
هرکه در پیمان توده تو نباشد چون پیاز****انتقام روزگارش داد در لوزینه سیر
تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زد****ز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریر
چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه****تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر
بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد****آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر
دوش زندان بان قهرت را همی دیدم به خواب****مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر
گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کرده اند****ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر
شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان****شکل او شد افضل الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب****لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر
صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن****ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر
کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی****خاطر من از تفکر خامهٔ من از صریر
اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک****نقدهای بس نفایه است آن و ناقد
بس بصیر
گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بی زبان****درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر
عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان****زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیر
تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار****تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر
در بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشار****در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر
اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم****روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر
چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار****روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر
قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ****نالهٔ آن از نوایب زار چون آواز زیر
زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیر****زمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیر
زهی بنان تو توجیه رزق را قانون****خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر
به ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهان****به چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیر
نوال دست تو بطلان منت خورشید****نسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیر
به سعی نام تو شد فال مشتری مسعود****ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر
گه نفاذ زهی فتنه بند کارگشای****گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر
کند روانی حکم تو باد را حیران****دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر
که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای****هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر
بر آستانهٔ قدرت قضا نیارد گفت****که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر
سموم حادثه از خصمت ار بگرداند****پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر
به انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر****بهانه جوی به لوزینه در دهندش سیر
فکند رای تو در خاک راه رایت مهر****نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر
صریر کلک تو
در حشر کشتگان نیاز****ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر
بزرگوارا در حسب حال آن وعده****که شد به عون تو بیرون ز عقدهٔ تاخیر
به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست****که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر
سزد ز لطف توگر استماع فرمایی****بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر
ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف****ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر
به من رسید ز همنام چشم و چشمهٔ مهر****به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر
چنین نمد که جزو دوم همی آرند****درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر
به اهتمام خداوند کز عنایت اوست****هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر
دعات گفتم و جای دعات بود الحق****در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر
بلی توقع من بنده خود همین بودست****چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر
به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان****به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر
همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان****مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر
ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار****زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر
ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر****پایهٔ تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر
از وزارت را جلال و آفرینش را کمال****ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر
صاحب صاحب نشانی خواجهٔ سلطان نشان****راستی به می ندانم پادشاهی یا وزیر
حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر****مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر
رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد****جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر
کهربا رنگ آمد اندر بیشهٔ قهرت بقم****ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر
در زمین دولتت چون طول
و عرض آسمان****دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر
داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر****کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر
طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام****کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر
با دل و دست تو هم در عرض اول گشته اند****آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر
آستان دیگری کی قبلهٔ عالم شود****در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر
بس بود در معرض آرام و آشوب جهان****کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر
گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند****کاسمان فرمان گذارست و زمین فرمان پذیر
عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار****کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر
زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست****هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر
نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود****کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر
خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را****بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر
لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود****هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر
کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان****گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر
مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است****زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر
بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا****گو جرس چندان که خواهی می کن از جنبش نفیر
آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم****از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را****تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر
احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد****در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر
گر کمان التفات از ره فرو گردی
رواست****در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر
صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار****چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر
عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو****بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر
ده زبان چون سوسن و ده دل چو سیرم کس ندید****آخرم تا کی دهی بی جرم در لوزینه سیر
گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت****چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر
تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست****شکل ذاتی احسن الاشکال و هوالمستدیر
تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست****لون ذاتی احسن الالوان و هوالمستنیر
تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار****مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر
طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف****خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر
پاسبان و پرده دار حضرتت کیوان و ماه****مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر
بر من آمد خورشید نیکوان شبگیر****به قد چو سرو بلند و برخ چو بدر منیر
هزار جان لب لعلش نهاده بر آتش****هزار دل سر زلفش کشیده در زنجیر
گشاده طرهٔ او بر کیمن جانها دست****کشیده غمزهٔ او در کمان ابرو تیر
بدین صفت به وثاق من اندر آمده بود****چنان که آمده بی اختیار و بی تدبیر
نه در موافقتش زحمت رقیب و رهی****نه در مقدمه رنج رسول و گنج سفیر
من از خرابی ومستی به عالمی که درو****خبر نبودم ازین عالم از قلیل و کثیر
به صد لطیفه به بالین من فراز آمد****مرا چو در کف خواب و خمار دید اسیر
به طعنه گفت زهی بی ثبات بی معنی****ز غفلت تو فغان و ز عادت تو نفیر
هزار توبه بکردی ز می هنوز دمی****همی جدا نشوی زو چنانکه طفل از شیر
چه جای خواب
و خمارست چند خسبی خیز****پذیره شو که درآمد به شهر موکب میر
امیر عادل مودود احمد عصمی****که عدل اوست به هر نیک و بد بشیر و نذیر
بزرگ بار خدایی که گر قیاس کنند****همه جهان ز بزرگیش نیست عشر عشیر
بر آستانهٔ قدرش قضا نیارد گفت****که جست باد گمان و نشست گرد ضمیر
هرآنچه خواسته در دهر کرده جز که ستم****هرآنچه جستده ز اقبال دیده جز که نظیر
مدبریست به ملک اندرون چنان صائب****که در جنیبت تدبیر او رود تقدیر
نه با عمارت عدلش خرابی از مستی****نه در حمایت عفوش مخافت از تغییر
ایا به دامن جاه تو در سپهر نهان****و یا به دیدهٔ جود تو در وجود حقیر
فکنده رای تو در خاک راه رایت مهر****نبشته کلک تو برآب جوی آیت تیر
کند لطافت طبع تو بحر را حیران****دهد شمایل حلم تو کوه را تشویر
زرشک قدر تو اشک فلک چو شاخ بقم****ز بیم قهر تو روی اجل چو برگ زریر
اگرچه دشمن جاهت همی به خواب غرور****همیشه هیچ نبیند مگر سرور و سریر
هزار بار برفتست بر زبان قضا****که بر زبان سنان تو راندش تعبیر
که بود با تو همه پوست در وفا چو پیاز****که روزگار به لوزینه در ندادش سیر
صریر کلک تو در نشر کشتگان نیاز****ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر
حدیث خاصیت نفخ صور و قصهٔ آن****مسلمست و روا نیست اندر آن تغییر
قیاس باشد از آن راست تر در این معنی****دلیل باشد از این خوبتر بر آن تاثیر
که کشتگان جفای زمانه را قلمت****معاینه نه خبر زنده می کند به صریر
زهی بیان تو اسرار غیب را حاکی****زهی بنان تو آیات جود را تفسیر
اگر مقصرم اندر ثنات معذورم****که خاطریست پریشان و فکرتیست قصیر
سخن به پایهٔ قدرت نمی رسد ورنه****به
قدر قدرت و قوت نمی کنم تقصیر
هزار بار به هر بیت بیش گفت مرا****خرد که کل جهان را مدبرست و مشیر
که هان و هان مبر این شعر پیش خدمت او****که نقدهای نفایه است و ناقدیست بصیر
برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی****برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر
ولیکن ارچه چنین بود داعی شوقم****همی گریست به خون جگر چو ابر مطیر
که این شرف اگر این بار از تو فوت شود****به جان تو که درین جان برآیدم ز زحیر
اگرچه هست بضاعت بضاعت مزجاه****به بی نیازی خود منگر این ز من بپذیر
خلاف نیست که دارم شعار خدمت تو****بدین وسیلت از این شعر هیچ خرده مگیر
ولیک از تو چو تشریف نیز یافته ام****دگر چه باید زحمت چه می دهم بر خیر
مرا بگوی چه باقی بود ز رونق شغل****چو در معامله از اصل بگذرد توفیر
مرا غرض شرف بارگاه عالی تست****که ساحتش به شرف باد بر سپهر اثیر
به شرح حال همانا که هیچ حاجت نیست****زبان حال به ز من همی کند تقریر
همیشه تا نبود پیر در قیاس جوان****بر وضیع و شریف و بر صغیر و کبیر
به طبع تابع رای تو باد بخت جوان****به طوع قابل حکم تو باد عالم پیر
ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار****ز رشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر
ز دهر قامت آن کوژ همچو قامت چنگ****ز چرخ نالهٔ این زار همچو نالهٔ زیر
گرفته موی وز دنیا برون کشیده اجل****حسود جاه تو را همچو موی را ز خمیر
به فال نیک درآمد به شهر موکب میر****به طالعی که سجودش همی کند تقدیر
به بارگاه بزرگی نشست باز به کام****جمال مجلس سلطان و بارگاه وزیر
بهاء ملت اسلام و فخر دین
خدای****که داد فخر و بها ملک را به صدر و سریر
جهان جاه و محامد محمد آنکه به جود****نمود کار دل و دست اوست ابر مطیر
بیان به پیش بنانش چو پیش معجز سحر****یقین به نزد گمانش چو پیش حق تزویر
به دست قهر نهد قفل ختم بر احداث****به دست عدل کشد پای فتنه در زنجیر
نه با عمارت عدلش خرابی از مستی****نه با حمایت عفوش مخالف از تغییر
همه نواحی کفرش مسخرست و مطیع****همه حوالی عدلش مبشرست و نذیر
ز سنگ خاره برآرد به تف هیبت خون****ز شیر شرزه بدو شد به دست رحمت شیر
زمانه نی و بر امر او زمانه ز من****سپهر نی و بر قدر او سپهر قصیر
ازو زمانه نتابد عنان به نرم و درشت****وزو سپهر ندارد نهان قلیل و کثیر
زمانه کیست که در نعمتش کند کفران****سپهر کیست که در خدمتش کند تقصیر
ایا به قدر و شرف در جهان عدیم شبیه****و یا به جود و خسا در زمین عزیز نظیر
نموده در نظر فکرت تو ذره بزرگ****نموده در نظر همتت وجود حقیر
دهد درنگ رکاب تو خاک را طیره****دهد شتاب عنان تو باد را تشویر
نتیجه های کفت را نموده ابر عقیم****لطیفه های دلت را نموده بحر غدیر
نهد کمال ترا عقل بر فلک تقدیم****اگر وجود ترا بر زمین نهد تاخیر
به بارگاه تو مریخ حاجب درگاه****به حضرت تو عطارد خریطه دارو دبیر
به پیش قدر تو گردون بود به پایه نژند****به جنب طبع تو دریا بود چو عشر عشیر
فتاده نور عطای تو بر وضیع و شریف****چنان که سایهٔ عدل تو بر صغیر و کبیر
به عون رایت عدل تو پشت دهر قویست****ز شیر رایت تو شیر چرخ هست اسیر
نه اوج قدر تو افلاک دید و نه
انجم****نه وام جود تو قنطار داد و نه قمطیر
مگر نه جوهر صورتست مادهٔ قلمت****که آن به صوت کند مرده زنده این به صریر
سپهر کلک ضمیر تو گر به دست آرد****کند به آب روان بر عطاردش تصویر
شهاب کلک تو با دیو دولت تو به سیر****همان کند که به دیوان شهاب چرخ اثیر
ز تف آتش خشم تو بد سگالت اگر****به آب عفو پناهد به خدمتش بپذیر
که روزگارش اگر پای بر زمین آمد****شفیع هم به تو خواهد شدن که دستش گیر
رضا و کین ترا حکم طاعتست و گناه****عتاب و خشم ترا طبع آتشست و حریر
عدو به خواب غرور اندرست و چرخ بدان****که بر زبان سنان تو راندش تعبیر
بزرگوارا گفتم چو مشتری به رجوع****ز اوج اول میزان شود به خانهٔ تیر
به عون بخت و به تحویل او به میزان باز****براستی همه کارت شود چو قامت تیر
به فر دولت تو لا اله الا الله****چگونه لایق تقدیر آمد آن تدبیر
از آن ضمیر صواب آن اثر همی بینم****که مثل آن نگذشتست هرگزم به ضمیر
به شرح حال در این حال هیچ حاجت نیست****زبان حال به از من همی کند تقریر
همیشه تا نبود آسمان و انجم را****نه مانعی ز مدار و نه قاطعی ز مسیر
ز سیر انجم و اقبال آسمان بادت****به جاه دولت تو هر زمان هزار بشیر
مطیع رای بلندت همیشه چرخ بلند****غلام بخت جوانت مدام عالم پیر
ز رشک، اشک بداندیش تو عدیل بقم****ز رنج، روی بدآموز تو نظیر زریر
زدهر قامت این کوژ همچو قامت چنگ****ز چرخ نالهٔ آن زار همچو نالهٔ زیر
موافقت، ز سعود سپهر جفت مراد****مخالفت، ز جهان نفور جفت نفیر
موکب عالی دستور جهان آمد باز****به سعادت به مقر شرف و
عزت و ناز
جاودان در کنف خیر و سعادت بادا****موکبش تا به سعادت رود و آید باز
صاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضا****کرد بر درگه عالیش در فتنه فراز
بازگیرد پس از این رونق ملک محمود****دهر شوریده تر و تیره تر از زلف ایاز
زاستین داد دگرباره کند دست برون****فتنه در خواب دگرباره کند پای دراز
شعلهٔ خوف و خطر باز نهد رخ به نشیب****رایت امن و امان باز کشد سر به فراز
گرگ با میش تعدی نکند در صحرا****تیهو از باز تحاشی نکند در پرواز
چنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشف****چه که در پنجهٔ شیر و چه که در مخلب باز
داعی شر که همی نعره به عیوق کشد****پس از این زهره ندارد که برادر اواز
دست با عهد تو کردست قضا در گردن****گردن از مرتبه چندان که بخواهی به فراز
ای شده دست ممالک ز ایادی تو پر****وی شده چشم معالی به بزرگی تو باز
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود****قبلهٔ حکم ترا حاکم قضا برده نماز
ببرد باس تو از روی اجل گونه و رنگ****بدرد وهم تو بر کتم عدم پردهٔ راز
سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند****مرگ سرگشته و حیران جهان گردد باز
از رسوم تو خرد ساخته پیرایهٔ ملک****وز نوال تو جهان یافته سرمایه و ساز
پایهٔ قدر تو جاییست که از حضرت او****چرخ را عقل برون کرد ز در دست انداز
با کف پای تو در خاک وقار آید چرخ****با کف دست تو در جود و سخا آید آز
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این****کز قناعت نکند دست برون پیش نیاز
هرکرا دست تو برداشت بیفزودش عز****جز که دینار که در عمر نکردیش اعزاز
در کفت نامده از بیم مذلت
بجهد****همچو از بیم قطیعت بجهد از سر گاز
فلکی نه چه فلک باش که این یک سخنم****طنز را ماند و من بنده نباشم طناز
زحل نحس نداری تو و مریخ سفیه****ماه نمام نداری تو و مهر غماز
عرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغ****جرم او باز همه پوست چو ترکیب پیاز
ای ز لطف تو نسیمی به زمین تاتار****وی ز قهر تو نشانی به هوای اهواز
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد****آب دندان تر ازو کس نتوان یافت به باز
اجلش در ندب اول گوید برخیز****دست خون باخته شد جای به یاران پرداز
عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود****گرچه اندر همه کاری بنماید اعجاز
نیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چند****عذر تقصیر بگفتم به طریق ایجاز
یارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تو****منهی حزم حدیث حرکت کرد آغاز
جان ما تیره تر از طرهٔ خوبان ختن****دل ما تنگتر از دیدهٔ ترکان طراز
عقد ابروی قضا از پی تسکین شغب****گشته با عقدهٔ گردون به سیاست انباز
چون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبک****شد سبک دل ز پیش عالمی از گرم و گداز
حفظ یزدان ز یمین تو همی کرد انهی****فتح گردون ز یسار تو همی کرد آواز
این همی گفت که من بر اثرم گرم مران****وان همی گفت که من بر عقبم تیز متاز
اینت اقبال که باز آمدی اندر اقبال****تا جهانی ز تو افتاده در اقبال و نواز
تا به هر نوع که باشد نبود روز چو شب****تا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجاز
در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد****همچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جواز
تا ابد نایهٔ عمر تو مقید به دوام****وز ازل جامهٔ جاه
تو مزین به طراز
ساحت عز ترا نیست کناری بخرام****عرصهٔ عمر ترا نیست کرانی بگراز
زندگانی ولی نعمت من باد دراز****در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز
باد معلوم خداوند که من بنده همی****نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز
از موالید جهانم من و در کل جهان****چیست کان را متغیر نکند عمر دراز
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز****اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز
در بنی آدم چونان که صوابست خطاست****کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز
این معانی همه معلوم خداوند منست****چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز
زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش****پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز
اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت****که در کس به سلامی مثلا کردم باز
خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض****به خدایی که جز او را نتوان برد نماز
پایم از خطهٔ فرمان تو بیرون نشود****سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز
در همه ملک تو انگشت به کاهی نبرم****تا نیابم ز رضای تو به صد گونه جواز
نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو****از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز
چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا****بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز
درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم****صورت ساحت من قاعدهٔ کینه مساز
گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب****آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز
قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به****تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز
دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت****که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز
گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا****از سیاست شده با عقدهٔ گردون انباز
نه مرا
زهرهٔ آن کز تو بپرسم کان چیست****نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز
ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل****در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز
گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن****دهر بر جامهٔ عمرم کشد از مرگ طراز
تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم****تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز
روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش****سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز
داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر****شسته از آب خسخای تو جهان تختهٔ آز
نامهٔ عمر ترا از فلک این باد خطاب****زندگانی ولی نعمت من باد دراز
ای بر اعدا و اولیا پیروز****در مکافات این و آن شب و روز
بر یکی جود فایضت غالب****وز دگر جاه قاهرت کین توز
بذل نزدیک همت تو چو وام****کرمت وام تو ز شکر اندوز
داده بی میل و کرده بی کینه****دور این مایه ساز صورت سوز
قالب دوستانت را دل شیر****حال دشمنانت را سگ و یوز
ای بحق هر دو تصرف تو****مالک هر دوی بدر و بدفوز
زانکه اقبال خویش را دیدم****با رخ دلگشای جان افروز
گفتمش هان چگونه داری حال****زیراین ورطه تاب حادثه سوز
گفت ویحک خبر نداری تو****که بگو بازگشت آخر گوز
حدثان کرد رای پای افزار****آسمان گشت مرغ دست آموز
شب محنت به آخر آمد و شد****شب من روز و روز من نوروز
روزم از روز بهترست اکنون****از مراعات شمس دین بهروز
باد عمرش چو جاه روز افزون****عمر اعداش عمر روز سپوز
حاسدانش همیشه سرگردان****غم بر ایشان ز بخت بد فیروز
وقت بر آبریز سبلتشان****آنکه گویند صوفیانش گوز
جاودان از فلک خطابش این****کای بر اعداد و اولیا پیروز
چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس****در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس
چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی****عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس
ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس****وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس
وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل****عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس
تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن****حق شناس بندگان باشد چه غم او را شناس
آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل****راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس
آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار****وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس
یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز****همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس
خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست
و کان****عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس
دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه****طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس
دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالی ترند****کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس
در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید****گفت با خود ای عجب نعم البدن بس اللباس
ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار****وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته****طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس
عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی****اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس
مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال****گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس
بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج****زانکه باشد از همه کس التماست التماس
انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ****کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس
ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن****این سخن در روی گردون هم بگویم بی هراس
دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت****در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس
شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود****ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس
واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست****سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس
از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع****وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس
تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک****واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد****تا مه کشت زار آسمان را هست داس
تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین****بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان****وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو
آس
بی سپده دم شب خذلان بدخواهت چنانک****تا به صبح حشر می گوید احاد ام سداس
زهی دست تو بر سر آفرینش****وجود تو سر دفتر آفرینش
فضا خطبه ها کرده در ملک و ملت****به نام تو بر منبر آفرینش
چهل سال مشاطه کون کرده****رسوم ترا زیور آفرینش
طرازی نه چون طاهربن مظفر****به عهد تو در ششتر آفرینش
اگر فضلهٔ گوهر تو نبودی****حقیر آمدی گوهر آفرینش
گشاد نفاذ تو گردون فطرت****بپردازد از دفتر آفرینش
وگر اختر تو نبودی نگشتی****سعادت رسان اختر آفرینش
به باد عدم بردهد گر بخواهد****خلاف تو خاکستر آفرینش
فنا بارها کرد عزم مصمم****که تا بشکند چنبر آفرینش
شکوه تو دریافت آن کار اگرنه****بکردی فنا در خور آفرینش
به دیوان جاهت گذارند انجم****خراج نهم کشور آفرینش
وز اقطاع جودت رسانند ارکان****وجوب همه لشکر آفرینش
تو ای سرور آفرینش نبینی****که هر دم قضا مادر آفرینش
به زجر تمام از طبیعت بپرسد****که هم به نشد سرور آفرینش
ترا کردگار از برای تحفظ****موکل کند بر سر آفرینش
تکسر چه باشد که با چون تو شحنه****بگردد به گرد در آفرینش
حوادث چرا بستری گستردکان****به معنی بود بستر آفرینش
گوا می کنم بر تو هان ای طبیعت****درین داوری داور آفرینش
که تا گرم و سردی برویش نیاری****که این است خشک و تر آفرینش
الا تا مزاج عناصر به نسبت****زیادت کند پیکر آفرینش
تو بادی که جز با تو نیکو نیاید****قبای بقا در بر آفرینش
دوام ترا بیخ در آب و خاکی****کزو رست برگ و بر آفرینش
بقای تو چندان که در طول و عرضش****نشاید بجز محور آفرینش
ای شادی جان آفرینش****وی گوهر کان آفرینش
ای محرم خلوتی که آنجا****محسوت نشان آفرینش
ای بلبل بوستان تجرید****در شوره ستان آفرینش
در جلوه کشیده کشف نطقت****اسرار نهان آفرینش
در بدو وجود گفته پیرت****کای بخت جوان آفرینش
ناجسته ز فکرتت روانتر****تیری ز کمان آفرینش
آزاد مراتب یقینت****زاسیب گمان آفرینش
بی فاتحهٔ ثنا نبرده****نام تو زبان آفرینش
در شیوهٔ اختراع و ابداع****با تاب و توان
آفرینش
گم کرده گران رکابی تو****تیزی عنان آفرینش
در بی جهتی هلال قدرت****فارغ ز بنان آفرینش
در بی صفتی علو نعتت****برتر ز بیان آفرینش
نابسته نبوده تا که بوده****پیش تو میان آفرینش
صیت تو گرفته صد ولایت****زانسوی جهان آفرینش
ده یازده قبول داری****بر کل مکان آفرینش
بیش است زکوه مایهٔ تو****از سود و زیان آفرینش
سوگند به جان تو خورد عقل****یعنی که به جان آفرینش
ای نازده آفرینشت راه****عبادی و آن آفرینش
هر نوبت مجلست بهاریست****در فصل خزان آفرینش
سر گم شده نعرهٔ مریدانت****نواب فغان آفرینش
افتاده بر آستانهٔ سمع****مست از تو روان آفرینش
لوزینهٔ استعارت تست****آرایش خوان آفرینش
نقد سخنت چو رایج افتاد****در داد و ستان آفرینش
صراف سخن که نفس کلیست****بر طرف دکان آفرینش
پرسید ز عقل کل که آن چیست****گفتا همه دان آفرینش
تا ابلق تند دهر رامست****اندر خم ران آفرینش
در خدمت دور دولتت باد****دوران و زمان آفرینش
شیرین ز زبان شکرینت****تا حشر دهان آفرینش
ای نهان گشته در بزرگی خویش****وز بزرگی ز آسمان شده بیش
آفتاب این چنین بود که تویی****آشکار و نهان ز تابش خویش
تو ز اندیشه آن سویی و جهان****همه زین سوی عقل دوراندیش
باد بر سدهٔ تو هم نرسد****باد فکرت نه باد خاک پریش
وهم را بین که طیره برگشتست****پر بیفکنده پای ز ابله ریش
ای توانگر ز تو بسیط زمین****وز نظیر تو آسمان درویش
بی تو رفتست ورنه در زنبور****در پی نوش کی نشستنی نیش
لطف ار پای درنهد به میان****گرگ را آشتی دهد با میش
آسمان گر سلاح بربندد****تیر تدبیر تو نهد در کیش
ماهتاب از مزاج برگدد****گر به حلق تو بر بمالد خیش
ور کند چوب آستان تو حکم****شحنهٔ چوبها شود آدیش
جان نو داده ای جهانی را****فرق ناکرده اهل مذهب و کیش
این نه خلقست نور خورشیدست****که به بیگانه آن رسد چو به خویش
شاد باش ای به
معجزات کرم****مریمی از هزار عیسی بیش
تا نگویی که شعر مختصرست****مختصر نیست چون تویی معنیش
بخدای ار کس این قوافی را****به سخن برنشاندی به سریش
دوش سرمست آمدم به وثاق****با حریفی همه وفا و وفاق
دیدم از باقی پرندوشین****شیشه ای نیمه بر کنارهٔ طاق
می چون عهد دوستان به صفا****تلخ چون عیش عاشقان به مذاق
هر دو در تاب خانه ای رفتیم****که نبد آشنا هوای رواق
بنشستیم بر دریچگکی****که همی دید قوسی از آفاق
بر یمینم ز منطقی اجزاء****بر یسارم ز هندسی اوراق
همه اطراف خانه لمعهٔ برق****زان رخ لامع و می براق
شکر و نقل ما ز شکر وصال****جرعهٔ جام ما ز خون فراق
نه مرا مطربان چابک دست****نه مرا ساقیان سیمین ساق
غزلکهای خود همی خواندم****در نهاوند و راهوی و عراق
ماه ناگه برآمد از مشرق****مشرقی کرد خانه از اشراق
به سخن درشدیم هر سه بهم****چون سه یار موافق مشتاق
ماه را نیکویی همی گفتیم****که دریغی به اجتماع و محاق
ذوشجون شد حدیث و دردادیم****قصهٔ چرخ ازرق زراق
گفتم آیا کسی تواند کرد****در بساط زمین علی الاطلاق
منع تقدیر او به استقلال****کشف اسرار او به استحقاق
نه در آن دایره که در تدویر****نتوانند زد نطق ز نطاق
نه از آن طایفه که نشناسد****معنی احتراق از احراق
ماه گفتا که برق وهمی بود****که برین گنبد آمدی به براق
در خراسان ز امتش دگریست****که برو عاشقست ملک عراق
عصمت ایزدی رکاب و عنانش****مدد سرمدی ستام و جناق
دانی آن کیست واحدالدین است****آن ملک خلقت ملوک اخلاق
گفتم ای ماه نام تعیین کن****گفت مخدوم و منعمت اسحق
آسمان رتبتی که سجده برند****آسمانهاش خاضع الاعناق
مکنتش بسته با قضا پیمان****قدرتش کرده با قدر میثاق
خلف صدق قدر اوست قدر****چون شود در نفاذ حکمش عاق
فکرتش نسخهٔ وجود آمد****راز گردون درو خط الحاق
رایش ار آفتاب نیست چراش****سفر آسمان نیاید
شاق
بوی کبریت احمر صدقش****از عطارد ببرده رنگ نفاق
لغو سبع مثانی سخنش****لغت منهیان سبع طباق
خرفه پوشیست چرخ ارنه زدیش****رفعت بارگاه او مخراق
رای عالیش فالق الاصباح****دست معطیش ضامن الارزاق
بی نیازی عیال همت اوست****صدق او در سخا بجای صداق
رغبتش رغم کان و دریا را****جار تکبیر کرده و سه طلاق
کرمش آز را که فاقه زدست****ز امتلا اندر افکند به فواق
خون کانها بریخت کین سخاش****کوه از آن یافت ایمنی ز خناق
به کرم رغبتش بدان درجه است****که به نظاره رغبت احداق
کم نگردد که کم نیارد شد****طول و عرض هوا به استنشاق
بیش گردد که بیش داند شد****شرح بسط سخن به استنطاق
تا زمان همچو روز باشد و شب****تا عدد همچو جفت باشد و طاق
روز و شب جفت کبریا بادا****در چنین کاخ و باغ و طارم و طاق
عز او در ازاء عز وجود****ناز معشوق و نالهٔ عشاق
مقدری نه به آلت به قدرت مطلق****کند ز شکل بخاری چو گنبد ازرق
نه خشت و رشتهٔ معمار را درو بازار****نه چوب و تیشهٔ نجار را درو رونق
به حکمتی که خلل اندرو نیابد راه****ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بیرق
حصار برشده بی آب و گل ولیک به صنع****به گرد او زده از بحر بی کران خندق
نه منجنیق به سقفش رسد نه کشکنجیر****نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق
نه از فراز توان کرد حیلت مرکوب****نه از نشیب توان دید جایگاه نفق
درو به حکم روان کرده هفت سیاره****ز لطف داده وطنشان دوازده جوسق
میان گنبد فیروزه رانده بحر محیط****میان آب چنین خاک تودهٔ معلق
بدانکه مبدع ابداع اوست بی آلت****گواه بس بود ای شوربخت خام خلق
چو ظن بری که به خود برشد آسمان بلند****گهی ز گردش او روشنی و گاه غسق
نه بی نمایش خلاق شد
مهیا خلق****نه بی کفایت وراق شد نگار ورق
جز او به صنع که آرد چو عیسیی ازدم****جز او به لطف که سازد چو موسیی ز علق
که برفرازد هر بامداد مطلع صبح****که برگشاد هر شب به ضد صبح شفق
که بارد از دهن ابر بر صدف لؤلؤ****که پوشد از اثر صنع در سمن قرطق
تبارک الله از آن قادری که قدرت او****دهان و دیده نماید ز عبهر و فستق
گهی ز آب کند تازه چهرهٔ گلزار****گهی ز باد کند باز لاله را یلمق
گهی ذلیل کند قوم فیل را از طبر****گهی هلاکت نمرود را گمارد بق
تراست ملک و تویی ملک دار و ملک بخش****ترا سزای خدایی به هر زمان الحق
ز دست باد تو بخشی به بوستان سندس****ز چشم ابر تو باری به دشت استبرق
به حکم ماردمان را برآری از سوراخ****ز بهر طعمهٔ راسو و لقمهٔ لقلق
به دفع زهر به دانا نموده ای تریاق****به نفع طبع به بیمار داده ای سرمق
به باغ بلبل بر یاد تو گشاده زبان****به شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق
دوات در طلب آب لطف تو دلخون****قلم ز هیبت نام بزرگ تو سرشق
نه در کنام چرد بی امان تو آهو****نه در هوای پرده بی رضای تو عقعق
ز مار مهره تو آری، ز ابر مروارید****ز گاو عنبرسارا، ز یاسمین زنبق
تو نام سید سادات بگذرانیدی****ز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبق
به هر پیام که آورد کرده ام تصدیق****به هرچه از تو رسیدست گفته ام صدق
نه در پیام تو لا گفته ام به هیچ طریق****نه در رسالت او منکرم به هیچ نسق
سر خوارج خواهم شکافته چو انار****دل روافض خواهم کفیده چون جوزق
ز زخم خنجر صمصام فعل آینه گون****ز تیر ناوک زهر آب داده خسته حدق
مهیمنا چو به توحید تو گشادم لب****شداز
هدایت فضل تو گفته ام مغلق
سواد نظم مرا گر بود ز آب گذر****کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق
اگرچه عادت دق نیست انوری را لیک****به درگه تو کند یارب ار نشاید دق
چو در مدیح امیر و وزیر عمر گذشت****چه سود خواندن اخبار بلغه و منطق
منم سوار سخن گرچه نیستم در زین****ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلق
یکی جریدهٔ اعمال خود نکردم کشف****هزار کس را کردم به مدح مستغرق
کنون که عذر گناهان خویشتن خواهم****ز دیده خون بچکد بر بدن به جای عرق
ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک****نه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک
بسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماک****کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک
هرکجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوک****هرکجا عزم تو جنبان جوشی جیشی از ملک
چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک****روز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلک
قابل تکبیر فتح از آسمان گوید که هین****القتال ای حیدر ثانی که النصره معک
شیر چرخ از بیم شیر رایتت افغان کنان****کالامان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبک
چشمهٔ تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش است****چشمه ای دیدی میان آب و آتش مشترک
جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب****چون به آتش در حشیش و چون به آب اندر نمک
فتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضا****ایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چک
گر ترا یزدان بزرگی داد و راضی نیست خصم****خصم را گو دفتر تقدیر باید کرد حک
عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار****زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک
ور به یزدان اقتدا کردست سلطان واجبست****شاه والا برنهد چون حق
نکو کردست دک
حذ و قدر بندگان نیکو شناسد پادشاه****خود تفاوت در عیار زر که داند جز محک
پایهٔ قدرت نشان می خواست گردون از قضا****گفت آنک زآفرینش پاره ای آنسوترک
ملک بخشاینده در حرمان میمون خدمتت****چون خلافت بی علی بودست و بی زهر افدک
آسمان از مجلست بفکندش از روی حسد****تا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک
او به تاراج قضا در چون غنیمت در مصاف****زو صبایع در جدل کان جز ولی آن عضو لک
پای چون هیزم شکسته دل چو آتش بی قرار****مانده در اطوارد و دودم چو ماهی در شبک
دوستان با یک جگر پر خون که اینک قد مضی****دشمنان با یک دهن پر خنده کانک قد هلک
آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کند****در دیش با خیش دارد در تموزش با فنک
شکر یزدان را که این یک دست بوسش داد دست****تا کند خار سپهر از پای بیرون یک به یک
تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب****تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک
جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر****باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک
ساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر****مجلست از ساقیان پر اخطی و رای و یمک
ای گشته نوک کلک تو صورت نگار ملک****او بی قرار و داده مسیرش قرار ملک
یارب چگونه در سر کلکی توان نهاد****چندین هزار تعبیه از کار و بار ملک
تا کلک در یمین تو جاری زبان نشد****نور نگین زبانه نزد در یسار ملک
الا از آن لعاب که منسوج کلک تست****دیباچهٔ قضا نکند پود و تار ملک
علم خدای بر دو قلم ساخت حل و عقد****آن رازدار غیب شد این رازدار ملک
آن در ازل بکرد به یکبار ثبت
حکم****وین تا ابد بساخت به یکبار کار ملک
کلک ترا که عاقلهٔ نسل آدمست****آورده ناقد طرف از جویبار ملک
ذات ترا که واسطهٔ عقد عالمست****پرورد دایهٔ شرف اندر کنار ملک
عمریست تا که نشو نبات فساد نیست****با آفتاب رای تو در نوبهار ملک
الا نوای شکر نزد عندلیب ذکر****از اعتدال دور تو بر شاخسار ملک
بر چارسوی باس تو قلاب مفسدت****دست بریده باز کشید از عیار ملک
بر شیر مرغزار فلک تب کمین کند****گر بگذرد به عهد تو در مرغزار ملک
ایام امتداد نفاذ ترا بدید****گفتا زهی دوام که دارد مدار ملک
تقدیر گرد بارهٔ حزم تو طوف کرد****گفتا زهی اساس که دارد حصار ملک
از سایهٔ وقوف تو بیرون نیافتند****گرچه زنور و سایه برون شد گذار ملک
دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو****نونو همی فزاید خویش و تبار ملک
ای بارگاه تو افق آفتاب عدل****وی آستان تو ربض استوار ملک
چون خوانمت وزیر که صد پادشا نشاند****توقیع تو ز تاجوران در دیار ملک
یک مستحق نماند کز انصاف تو نیافت****معراج تخت دولت و معلاق دار ملک
فاروق حق و باطل ملک زمین تویی****احسنت شاد باش زهی حق گزار ملک
خورشید روزکی دو سه پیش از وزارتت****بر پای کرد نوبتئی در جوار ملک
یعنی که ملک را به وزارت سزا منم****بر ناگرفته چون همه طفلان شمار ملک
چون در سواد ملک بجنبید رایتت****آن در سواد سایهٔ او بیخ و بار ملک
تقدیر گفت خیمه بکن هین که آمد آنک****هست از هزار گونه شرف یادگار ملک
باری کسی که ملک برد انتظار اوی****نه چون تویی که هرزه بری انتظار ملک
ای ملک در بسیط زمین خواستار تو****واندر بسیط او همه کس خواستار ملک
تا روزگار دست تصرف همی کند****اندر نهان ملت و در آشکار ملک
ای در تصرف
تو جهان تا ابد مباد****یک روزه روزگار تو جز روزگار ملک
عهدت قدیم باد و به عهد تو ملک شاد****یارت خدای باد و شکوه تو یار ملک
ملکی که خیمه از خم گردون برون ز دست****در زینهار تو نه تو در زینهار ملک
بر درگهت رکوع وضیع و شریف عصر****در مجلست سجود صغار و کبار ملک
حبذا کارنامهٔ ارتنگ****ای بهار از تو رشک برده به رنگ
صحنت از صحن خلد دارد عار****سقفت از سقف چرخ دارد ننگ
داده رنگ ترا قضا ترکیب****کدره نقش ترا قدر بی رنگ
صورت قندهار پیش تو زشت****عرصهٔ روزگار نزد تو تنگ
وحش و طیرت بصورت و بصفت****همه همراز در شتاب و درنگ
تیر ترکانت فارغ از پرتاب****تیغ گردانت ایمنست از زنگ
داعی زایران درت بصریر****هم ز یک خطوه و ز یک فرسنگ
حاکی مطربان خمت به صدا****هم در آن پرده و در آن آهنگ
لب ناییت می سراید نای****دست چنگیت می نوازد چنگ
بوده بر یاد خواجه بی گه و گاه****جام ساقیت پر شراب چو زنگ
مجد دین بوالحسن که فرهنگش****خاک را فر دهد هوا را هنگ
آنکه عدلش در انتظام امور****شکل پروین دهد به هفتو رنگ
وانکه سهمش در انتقام حسود****ناف آهو کند چو کام نهنگ
تا بود پشت و روی کار جهان****گه شکر در مزاج و گاه شرنگ
باد پیوسته از سرشک حسد****روی بدخواه تو چو پشت پلنگ
مرحبا موکب خاتون اجل****عصمهالدین شرف داد و دول
آنکه بردست نهایت به ابد****وانکه بردست بدایت به ازل
آن به جاه و به هنر به ز فلک****وان به قدر و به شرف بر ز زحل
با وفاقش الم دهر شفا****با خلافش اسد چرخ حمل
ای به اجناس هنر گشته سمر****وی به انواع شرف گشته مثل
دهر نتواندت آورد نظیر****چرخ نتواندت آورد بدل
چرخ با جود تو ایمن ز نیاز****دهر با عدل تو خالی ز خلل
نقش کلکت همه در منظوم****در نطقت همه وحی منزل
با کمال تو فلک یک نقطه است****با وقار تو زمین یک خردل
دست عدل تو اگر قصد کند****دور دارد ز جهان دست اجل
از خداوندان برتر ز تو نیست****جز خداوند جهان عزوجل
ای مه از گوهر آدم به شرف****وی بر از گنبد
اعظم به محل
تیغ مریخ کند قهر تو کند****مشکل چرخ کند کلک تو حل
بنده هرچند به خدمت نرسد****متهم نیست به تقصیر و کسل
اندرین سال که بگذشت برو****آن رسیده است که زان لاتسال
بندها داشته بی هیچ گناه****عزلها یافته بی هیچ عمل
آن همه مغز چو تجویف دماغ****وین همه پوست چو ترکیب بصل
قرب ماهی نبود بیش هنوز****تا برستست از آن ویل و وجل
تا به اول نرسد هیچ آخر****تا چو آخر نبود هیچ اول
باد بی اول و آخر همه عمر****شب و روزت چو شب و روز امل
نوش در کام حسود تو شرنگ****زهر در کام مطیع تو عسل
پای دور فلک و دست قضا****لنگ در تربیت خصمت و شل
ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل****وی یازدم سرشته به مهر تو در ازل
ای بی بدل چو جان بدلی نیست بر توام****بر بی بدل چه گونه گزیند کسی بدل
گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن****تا من به عاشقی شدم اندر جهان مثل
ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان****سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل
دردا و حسرتا و دریغا که روز و شب****با صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبل
در مشکلی فکند مرا عشق تو که آن****جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل
صدر امم امام طریقت جمال دین****لطف خدای و روح هنر مایهٔ دول
صدری که چون سخن ز سخنهای او رود****ادراک منهزم شود و عقل مبتذل
سری بود مشاهده بی صورت و بی حروف****نطقی بود معاینه بی نحو و بی علل
روح از نهیت آنکه مگر وحی منزلست****اندر فتد به سجده که سبحان لم یزل
رایش فرو گشاده سراپردهٔ فلک****قدرش فرو شکسته کله گوشهٔ زحل
در روح او دمیده قضا صدق چون یقین****در ذات او سرگشته قدر علم چون عمل
با حزم او طریقت و دین
فارغ از فتور****با عزم او دیانت و دین ایمن از خلل
خورشید علم را فلک شرح و بسط او****بیت الشرف شدست چو خورشید را حمل
ای در وقار حاکی اخلاق تو زمین****وی در ثبات راوی افعال تو جبل
گر نز پی حسود تو بودی وقار تو****برداشتی ز روی زمین عادت جدل
صافی ترست جوهرت از روح در صفا****عالی ترست منبرت از چرخ در محل
در بحر علم کشتی علم تو می رود****بی بادبان عشوه و بی لنگر حیل
در برق فکرتت نرسد ناوک عقول****در سمع خاطرت نشود عشوهٔ امل
نه راه همتت بزند رتبت جهان****نه آب عصمتت ببرد آتش زلل
آن کس که با محاسب جلد از کمال جهل****نشناخت جز به حیله همی اکثر از اقل
گشت از عنایت تو همه دیده چون بصر****زین پیش گرچه بود همه پرده چون بصل
شعرش همه نکت شد و نظمش همه مدیح****قولش همه مثل شد و درجش همه غزل
آری به قوت و مدد تربیت شوند****باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسل
تا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو****تا ابر درفشان گذرد بر حضیض و تل
این در جوار خاک شتابان و تیزرو****چون مرغ زخم یافته در حالت وجل
وان بر بسیط باغ گرازان و خوشخرام****چون بر زمین آینه گون ناقه و جمل
گاه از نسیم این دهن خاک پر عبیر****گاه از نثار آن چمن باغ پر حلل
در باغ علم همچو گل نوشکفته باش****دشمنت چو به برگ گل تر درون جعل
پای زمانه در تبع تابع تو لنگ****دست سپهر در مدد حاسد تو شل
جرم خورشید چو از حوت درآید به حمل****اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
کوه را از مدت سایهٔ ابر و نم شب****پر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تل
سبزه چون دست به هم
درزند اندر صحرا****لاله را پای به گل در شود اندر منهل
ساعد و ساق عروسان چمن را بینی****همه بربسته حلی و همه پوشیده حلل
پیش پیکان گل و خنجر برق از پی آن****تا نسازند کمین و نسگالند جدل
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه****بر بسیط کره از خوید زره پوشد طل
وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون****سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل
هر کرا فصل دی از شغل نما عزلی داد****شحنهٔ نفس نباتیش درآرد به عمل
باد با آب شمر آن کند اندر بستان****که کند با رخ آیینه به سوهان مصقل
وان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب****عکس آتش بکند گرد تنور و منقل
مرغزاری شود اکنون فلک و ابر درو****راست چونان که تو گفتی همه ناقه است و جمل
میل اطفال نبات از جهت قوت و قوت****کرده یک روی بر اعلی و دگر در اسفل
هر نماز دگری بر افق از قوس قزح****درگهی بینی افراشته تا اوج زحل
به مثالی که به چیزیش مثل نتوان زد****جز به عالی در دستور جهان صدر اجل
ناصر دین و نصیر دول و صاحب عصر****بلمظفر که دول یافت بدو دین و دول
آنکه رایش دهد اجرام کواکب را نور****وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل
آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب****همچو اندر کلمات عربی نحو و علل
وانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا****همچو از معجزه های نبوی زرق و حیل
طبع نامیزد بی رخصتش الوان حدوث****عقل نشناسد بی دفترش اکثر ز اقل
زاید از دست و عنانش همه اعجال صبا****خیزد از پای و رکابش همه آرام جبل
نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس****عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول
روز مولود موالید و جودش گفتند****مرحبا ای ز
عمل آخر و از علم اول
ای به اجناس شرف در همه اطراف سمر****وی به انواع هنر در همه آفاق مثل
بس بقایی نبود خصم ترا در دولت****چه عجب رایحهٔ گل ببرد روح جعل
ای دعاوی سخا بی کف دستت باطل****وی قوانین سخن بی سر کلکت مختل
بنده سالیست که تا در کنف خدمت تو****غم ایام نخوردست چه اکثر چه اقل
ورنه با او فلک این کرد ازین پیش همی****کاتش و آب کند با گهر موم و عسل
جز در آیینه و آبت نتوان دید نظیر****جز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدل
هم ترا دارد اگر داردت ایام نظیر****هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل
نه خدایی و دهد دست تو رزق مقدور****نه رسولی و بود نطق تو وحی منزل
هرچه در مدح تو گویم همه دانی که رواست****چیست کان بر تو روا نیست مگر عزوجل
مدحتی کان نه ترا گویم بهتان و خطاست****طاعتی کان نه ترا دارم طغیان و زلل
شعر نیکو نبود جز به محل قابل****شرع کامل نبود جز به نبی مرسل
بود بی بالش تو صدر وزارت خالی****بود بی حشمت تو کار ممالک مهمل
نتوانم که جهان دگرت گویم از آن****کاین جهانیست مفصل تو جهان مجمل
هست با جود تو ایمن همه عالم ز نیاز****هست با عدل تو خالی همه گیتی ز خلل
کهربا چون گرهٔ ابروی باس تو بدید****خاصیت باز فرستاد مزاجش به ازل
عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن****راست شد قاعده ها همچو خطوط جدول
دست عدل تو گشادست چنان بر عالم****که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل
بر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاس****وز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبل
خصمت ار دولتکی یافت مزور وانرا****روزکی چند نگهداشت بتزویر و حیل
آخرالامر درآمد به سر اسب اجلش****تا
درافتاد به یک حادثه چون خر به وحل
گاه با ضربت رمحی ز سماک رامح****گاه با نکبت عزلی ز سماک اعزل
رویش از غصهٔ ایام بر دشمن و دوست****داشتی چون گل دورو اثر خوف و خجل
گوش کاره شود از قصهٔ او لاتسمع****هوش واله شود از غصهٔ او لاتسال
بخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنین****دولت خفتهٔ او را ز چنان خواب کسل
لله الحمد که تا حشر نمی باید بست****در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل
شد ز فر تو همه مغز چو تجویف دماغ****گرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصل
تا محل همه چیز از شرف او خیزد****جاودان بر همه چیزیت شرف باد و محل
درگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب****مجلست ملجا اعیان و درو مدح و غزل
پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ****دست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شل
روزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عید****وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل
به نیک طالع و فرخنده روز و فرخ فال****به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال
به بارگاه وزارت به فرخی بنشست****خدایگان وزیران و قبلهٔ آمال
نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر****سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال
محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند****روان پاک محمد به ایزد متعال
زمانه بخشش و خورشیدرای و گردون قدر****کریم طبع و پسندیده فعل و خوب خصال
ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان****گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال
به گام عقل مساحت کند محیط فلک****به نور رای تصور کند خیال حیال
بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست****به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ****به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال
حواله کرد به
دیوان و مهر و کینش مگر****خدای نامهٔ ارواح و قسمت آجال
به فر دولت او شیر فرش ایوانش****تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال
به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین****به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال
ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست****چو از بخار دخانی زمین گه زلزال
ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب****ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود****مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر****تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو****از آن عنایت محضی و آدم از صلصال
به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی****درست شد که کمالیست از ورای کمال
اگر به کوه برند از عنایت تو نشان****وگر به بحر برند از سیاست تو مثال
در آن بنفشه به جای خارهٔ صلب****وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال
فلک خرام سمند ترا سزد که بود****جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال
ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند****هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال
مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس****از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل****چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال
که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید****فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال
نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش****ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم****از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان****کنون گهست که با سگ درون شود به جوال
بزرگوارا من بنده گرچه
مدت دیر****به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
بخیر بر تو دعا کرده ام همی شب و روز****بطبع بر تو ثنا گفته ام همی مه و سال
به خدمت تو چنان تشنه بوده ام بخدای****که هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلال
به بخت تیرهٔ برگشته گفتم آخر هم****به کام باز بگردد سپهر خیره منال
جمال جاه تو از پرده برگشاید روی****همان قدر تو بر بنده گستراند بال
بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین****که بی تو باز ندانسته ام یمین ز شمال
به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد****خدای بر من و بر دیگران در اقبال
به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان****بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال
ز رشک چهرهٔ بدخواه تو چو زر عیار****ز اشک دیدهٔ بدگوی تو چو بحر طلال
مباد اختر خصم ترا سعود و شرف****مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال
ای ترا کرده خداوند خدای متعال****داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال
حق آنرا که زبر دست جهانی کردت****که مرا بیهده بی جرمی در پای ممال
بکرم یک سخن بنده تامل فرمای****پس براندیش و فروبین و بدان صورت حال
هفته ای هست که در دست تجنیست اسیر****به حدیثی که چو موی کف دستست محال
آخر از بهر خدا این چه خیالست و گمان****واخر از بهر خدا این چه جوابست و سؤال
تو خداوند که بر من بودت منت جان****تو خداوند که بر من بودت منت مال
از من آید که به نقص تو زبان بگشایم****یارب این خود بتوان گفت و درآید به خیال
حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود****با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال
دشمنان خاک درین کار همی اندازند****ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال
گرچه فرمانت روانست به
هرچ آن بکنی****با من عاجز مسکین چه سیاست چه نکال
جهد آن کن که در این حادثه و درد گران****دور باشی ز تهور که ندارند به فال
بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان****غم آنست که بیهوده درافتی به وبال
ور چنانست که خشنودی تو در آن هست****کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال
کار را باش که کردم ز دل و سینهٔ پاک****خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال
وعده ای می ننهم هین من و قتال و کنب****مهلتی می ندهم هین من و جلاد و دوال
مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود****نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال
سخن بنده همین است و بر این نفزاید****که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال
تا که ایمد کمالست پس از هر نقصان****بیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمال
به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند****ای خداوند خدا را مفکن در اقوال
خدای خواست که گیرد زمانه جاه و جلال****جمال داد جهان را به جود و جاه و کمال
سپهر معنی مسعود کز قران سعود****نزاد مادر گیتی چو او ستوده خصال
قضا توان و قدر قدرت و ستاره محل****زمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوال
به جنب قدر رفیعش مدار انجم پست****به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به نوک حامه ببندد ره قضا و قدر****به تیر نکته بدوزد لب صواب و محال
گر ابر خاطر او قطره بر زمین بارد****به جای برگ زبان بردمد ز شاخ نهال
چو رای روشن او باشد آفتاب سپهر****گر آفتاب امان یابد ز کسوف و زوال
هلال چرخ معالیش منخسف نشود****از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
سپر برشده را رای او به خدمت
خواند****کمر ببست به جوزا چو بندگان به دوال
ز حرص خدمت او سرنگون همی آیند****به وقت مولد از ارحام مادران اطفال
ز شاخ بادرم آید کف چنار برون****گر از مهب کف او وزد نسیم شمال
ترازویی که بدان بار بر او سنجند****سپهر کفهٔ او زیبد و زمین مثقال
ز حرص آنکه ازو سائلان سؤال کنند****همی سؤال بخواهد ز سائلان به سؤال
ایا محامد تو نقش گشته در اوهام****و یا مؤثر تو وقف گشته بر اقوال
خطر ندید هر آنکو ندید از تو قبول****شرف نیافت هر آنکو نجست با تو وصال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر****تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
زمانه سال و مه از خدمت تو جوید نام****ستاره روز و شب از طلعت تو گیرد فال
تو آدمی و همه دشمنان تو ابلیس****تو مهدیی و همه حاسدان تو دجال
به دست حزم بمالی همی مخالفت را****زمانه نیز نبیند چو تو مخالف مال
اگرنه کین تو کفرست پس چرا دارد****سپهر خصم ترا خون مباح و مال حلال
عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل****ز دست مردمک دیده زان زند قیفال
بزرگوارا شد مدتی که من خادم****به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
نه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستم****گواه دارم، وان کیست ایزد متعال
ز مجلس تو گر ابرام دور داشته ام****نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال
وگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش****قصیده هات بیاورد می چو آب زلال
به جای دیگر اگر اول التجا کردم****بدیدم آنچه مبیناد هیچ کس به خیال
خدای داند و کس چون خدای نیست که کس****به عمر خویش ندیدست از آن سمج تر حال
ثنا قبول به همت کنند اهل ثنا****بلی که مرد به همت پرد چو مرغ به بال
بدین دلیل تویی خواجهٔ
به استحقاق****وزین قیاس تویی مهتر به استقلال
نه هرکرا به لقب با کسی مشابهت است****شبیه اوست چنان چون یمین شبیه شمال
که دال نیز چو ذال است در کتابت لیک****به ششصد و نود و شش کمست دال از ذال
ببین که میر معزی چه خوب می گوید****حدیث هیات بینو و شکل کعب غزال
در این مقابله یک بیت ازرقی بشنو****نه بر طریق تهجی به وجه استدلال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند****ولیک زین به نگین دان کشند از آن به جوال
همیشه تا که بود نعت زلف در ابیات****همیشه تا که بود وصف خال در امثال
سری که از تو بپیچد بریده باد چو زلف****دلی که از تو بگردد سیاه باد چو خال
هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار****هزار جای تو ممدوح و بنده مدح سگال
ای به هستی داده گیتی را کمال****ملک را فرخنده هر روز از تو فال
صدر دنیایی و دنیا را به تو****هست هر ساعت کمالی بر کمال
چون وزارت آسمان رفعت شود****هر کرا جاه تو افزاید جلال
بخت بیدار تو حی لاینام****ملک تایید تو ملک لایزال
در مقاتب آفتابت زیردست****در معالی آسمانت پایمال
اوج جاهت را ثوابت در جوار****غور حزمت را حوادث در جوال
ملک را حزم تو دفع چشم بد****فتنه را دور تو دور گوشمال
اصل اوتاد زمین شد حزم تو****زان چنین ثابت اساس آمد جبال
چیده گوش از نطق تو در ثمین****دیده چشم از کلک تو سحر حلال
ناله از کلکت به عدوی شد به خصم****کلک را گو کار خود کردی منال
هر کجا امرت سبک دارد عنان****چرخ بستاند رکاب امتثال
هر کجا قهرت گران دارد رکاب****کوه برتابد عنان احتمال
چون گره بر ابروی قهرت زدند****آسمان گوید کفی الله القتال
نیستی یزدان، چرا هست ای عجب****مثل و مانند ترا هستی
محال
عفو تو تعیین کند عذر گناه****جود تو تلقین کند حسن سؤال
ای جوانمردی که در ایام تو****هست کمتر ثروت آمال مال
آز را از کثرت برت گرفت****در طباع اکنون ز استغنا ملال
گر شود محسوس دریای دلت****اخترش گوهر بود طوبیش نال
اختران را سعیت ار حامی شود****فارغ آیند از هبود و از وبال
آسمان را نهیت ار منعی کند****منفصل گردد زمان را اتصال
ور کند خورشید رای روشنت****سوی چارم چرخ رای انتقال
از سواد شب نماند گرد روز****آن قدر کاید رخش را زلف و خال
اختران کز علمشان خارج نجست****بر جهان بادی و کی بودی محال
جمله اکنون چون به درگاهت رسند****این از آن می پرسد آیا چیست حال
ای بجایی کز تحیر وصف تو****طوطی نطق مرا کردست لال
چون فلک نسگالدت جز نیکویی****بدسگالت را بدی گو می سگال
چون روان بر آفرینش قول تست****قیل گو چندان که خواهی باش و فال
طبل را کی سود دارد ولوله****چون باول نافریدندش دوال
ذره گر پنهان کند روی از شعاع****نام هستی هم بر او آید زوال
صاحبا تا شمع و تا پروانه هست****این غرورانگیز و آن صاحب جمال
برنخیزد گفت و گوی و جست و جوی****گرچه سوزد خویشتن را پر و بال
گوش را از انفعال این سخن****باز خر گو ایهاالساقی تعال
جام مالامال نوش از دست آن****کو به سیارات ننماید جمال
جرعهٔ رخسار او از روی عکس****پر می رنگین کند جام هلال
تا که باشد سمت میل آفتاب****گه جنوب از روی دوران گه شمال
سال و مه دورانت اندر سایه باد****ای طفیل دور عمرت ماه و سال
جاودان محروس و محفوظ از هموم****زانکه معصوم آمدستی از همال
سرو اقبال تو تر وز عرق او****باغ دولت را نهال اندر نهال
سد دشمن رخنه چون دندان سین****پشت حاسد کوز چون بالای دال
معتدل اقبال بادی
کو چرا****زانکه بنیاد بقا شد اعتدال
سایه افکند مه روزه و روز تحویل****روز مسعود مبارک مه میمون جلیل
سایه ای نه که شود از رخ خورشید خجل****سایه ای نه که بود بر در خورشید ذلیل
سایه ای کز مدد مد سوادش دادست****دست کحال قضا دیدهٔ دین را تکحیل
سایه ای کز طرف دامن فضلش دارند****دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل
هر دو فرخنده و میمون و مبارک بادند****چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل
برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای****همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل
ثانی سایهٔ یزدان که به عالی عتبه اش****نور خورشید قدم می ننهد بی تقبیل
ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان****رزق ذریت آدم را کف تو کفیل
سایهٔ عدل تو واصل به وجود و به عدم****منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل
نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر****نه رخ رای تو بی رنگ ز ننگ تبدیل
حیز حزم تو چونان به اصابت مملوست****که درو همچو خلا گنج نیابد تعطیل
جامهٔ جاه ترا نقش همی بست قضا****واسمان جامهٔ خودرنگ همی کرد به نیل
به سر عجز رسد عون تو بی هیچ نشان****به دم جور رسد عدل تو بی هیچ دلیل
خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف****خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل
خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین****غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل
کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم****ابر اگر دست ترا یاد کند بی تبجیل
کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه****ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل
قبض ارواح کند تف سموم سخطت****بی جواز اجل و واسطهٔ عزرائیل
نشر اموات کند صوت صریر قلمت****فارغ از مشغلهٔ صور و دم اسرافیل
چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد****آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل
خود
وجود چو تویی بار دگر ممتنع است****ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل
ای شده عرصهٔ کون از پی جاه تو عریض****وز پی مدت عمر تو ابد گشته طویل
خصم اگر در پی دیوار حسد لافی زد****زان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیل
اصطناع تو دهد روشنی کار خدم****نور اجرام دهد تابش خورشید صقیل
خواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانست****کابن سیرین قضا دم نزند از تاویل
مومیایی همه دانند کرا خرج شود****هر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیل
انتقام تو نه آن اخگر اخترسوزست****که در امعای شترمرغ پذیرد تحلیل
کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز****باش تا داغ فنا برنهدش اسماعیل
مسند تست بحق بارز مجموع وجود****وین دگرها همه ترقین عدم را تفصیل
تا توانند که در تربیت روح نهند****آب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیل
باد تاثیر حوادث به اضافت با تو****آب دریا و کلیم آتش نمرود و خلیل
حاسدانت ز نوایب همه با هایاهای****گوش پر ولولهٔ طبل ولی طبل رحیل
در ممالک اثرت فتنه نشان شهر به شهر****در مسالک ظفرت بدرقه رو میل به میل
مؤتمن اسعد بن اسماعیل****آن به قدر و شرف عدیم عدیل
هست خورشید آسمان جلال****هست مختار مهتران جلیل
آنکه در خاک حلم او آرام****وانکه در باد حکم او تعجیل
خاک با حلم او چو باد خفیف****باد با طبع او چو خاک ثقیل
بر قدرش قصیر قامت چرخ****بر طبعش غدیر قلزم و نیل
سخنش علم غیب را تفسیر****قلمش راز چرخ را تاویل
نیست با عرض و طول همت او****پیکر آسمان عریض و طویل
غاشیهٔ همتش کشند همی****بر فلک جبرئیل و میکائیل
نبود بر سخاوتش منت****نبود در کفایتش تعطیل
ای بری عفو و عونت از پاداش****وی مصون عهد و قولت از تبدیل
چرخ را رفعت تو گفته قصیر****برق را
فکرت تو خوانده کلیل
کوه با عزم محکم تو سبک****ابر با دست بخشش تو بخیل
ای نهاده به خاصیت ز ازل****قدرت اکلیل چرخ را اکلیل
فلک از رشک رتبت و شرفت****در ازل جامه رنگ کرده به نیل
ملک از بهر نامهٔ عملت****خویشتن وقف کرده بر تهلیل
نیست اندر جهان کون و فساد****رزق را چون دل تو هیچ کفیل
نیست اندر بیان باطل و حق****عقل را چون دل تو هیچ دلیل
آفتاب از کف تو بخشد نور****همچو از آفتاب جرم صقیل
ای نزاده ترا زمانه بدل****وی ندیده ترا ستاره بدیل
تویی آن کس که در سخا آید****پشهٔ تو به چشم گردون پیل
منم آن کس که در سخن شاید****موزهٔ من زمانه را مندیل
سخنم شد چنان که بنیوشد****گوش جانش چو محکم تنزیل
گرچه در هر سخن نهد فلکم****بر جهان و جهانیان تفضیل
نیست سنگم به نزد کس که مرا****سنگها زد زمانه بر قندیل
عیبم این بیش نه که کم بودست****دخلم از خرج دبه و زنبیل
کشتهٔ دهرم و صریر قلمت****هست مانند صور اسرافیل
به نشورم رسان که دیدستم****بارها گوشمال عزرائیل
گفته بودم که کدیه ای نکنم****اندرین خدمت از کثیر و قلیل
کرمت گفت از آن چه عیب آید****شعر چون بکر بود و مرد معیل
تا کند آسمان همی حرکت****تا کنند اختران همی تحویل
حاسدت زاسمان مباد عزیز****تابعت ز اختران مباد ذلیل
باد طبع تو یار لهو و لعب****باد خصم تو جفت حزن و عویل
خانهٔ دانش از دل تو به پای****دیدهٔ بخشش از کف تو کحیل
ایمن اندر نظاره گاه سپهر****گوش جانت ز بانگ طبل رحیل
زنده اسلاف تو به تو چو به من****جدم اسحق و جدت اسماعیل
مبارک باد و میمون باد و خرم****همایون خلعت سلطان عالم
بلی خود خلعت سلطان بهرحال****مبارک باشد و میمون و خرم
ترا بیرون ز تشریف شهنشاه****که حد
و قدر آن کاریست معظم
نیارد داد گردون هیچ دولت****که نه قدرش بود از قدر تو کم
ایا در امر تو تعجیل مضمر****و یا در نهی تو تاخیر مدغم
مقدم عهد و در دولت مؤخر****مؤخر عهد و در فرمان مقدم
فلک را قدر تو والا ذعالی****جهان را حزم تو بنیاد محکم
کند امن تو آب فتنه تیره****کند سهم تو سور زهره ماتم
زمین تاب عنان تو ندارد****چه جای این حدیثست آسمان هم
ستم تا پای عدلت در میان بست****نهادست از تحیر دست بر هم
کفت را خواستم گفتن زهی ابر****دلت را خواستم گفتن زهی یم
قضا گفتا معاذالله مگو این****که ما را اندرین حکمیست ملزم
دلش را گفته ام عقل مجرد****کفش را گفته ام جود مجسم
به قدرت آسمانی زان زمین شد****تصرفهای کلکت را مسلم
ز کلک بی قرار تست گویی****قرار ملک سطان معظم
نباشد منتظم بی کلک تو ملک****حدیث رستمست و رخش رستم
به کلک و رای در ملک آن کنی تو****که در عمر آن نکردست از کف و دم
به اعجاز عصا موسی عمران****به ایجاب دعا عیسی مریم
چه اندر صدر تو دیوان طغری****چه اندر دست دیوان خاتم جم
تویی کز فتح باب دست تو هست****همیشه خشکسال آز را نم
جراحتهای آسیب فلک را****ز داروخانهٔ خلق تو مرهم
همه اسلام رادر راحت و رنج****همه آفاق را در شادی و غم
برد یمن از یمینت نوک خامه****دهد یسر از یسارت نقش خاتم
چو تو در دور آدم کس ندیدست****کریم ابن کریمی تا به آدم
غرض ذات تو بود ارنه نگشتی****بنی آدم به کرمنا مکرم
بیانم هست از وصف تو عاجز****زبانم هست در نعت تو ابکم
سخن کوتاه شد گر راست خواهی****تویی مانند تو والله اعلم
الا تا از خم گردون برون نیست****نه صبح اشهب و نه شام ادهم
مبادا صبح تایید ترا شام****مبادا پشت اقبال
ترا خم
ابد با مدت عمرت هم آواز****چو از روی تناسب زیر با بم
کمینه پاسبانت بخت بیدار****فروتر بارگاهت چرخ اعظم
ای زرین نعل آهنین سم****ای سوسن گوش خیزران دم
ای باد صبا گرفته در گل****با آتش تو چو ساق هیزم
سیر تو به گرد خط ناورد****چون گرد سپهر سیر انجم
بر دامن کسوت بهیمه ات****بربسته قضا خواص مردم
با نرمی حشوهای شانه ات****برکنده قدر بروت قاقم
ره گم نکنی و در تحرک****چون گوی ز پای سر کنی گم
مضطر نشوی ز بستن نعل****دردی ندهی ز اول خم
وقت جو اگر ز عجلت طبع****بر گوشهٔ آسمان زنی سم
از بهر قضیم تو شود جو****در سنبلهٔ سپهر گندم
در خدمت داغ و طوق صاحب****بس تجربهات بی تعلم
آن عالم کبریا که عامست****چون رحمت ایزدش ترحم
وهم از پی کبریاش می رفت****تا غایت این رونده طارم
چون عاجز شد به طیره برگشت****یعنی که نمی کنم تبرم
زان پس خبرش نیافت آری****آنجا که برد پی تسنم
ای پایهٔ کبریات فارغ****از ننگ تصرف توهم
ای حکم ترا قضا پیاپی****وی امر ترا قدر دمادم
صدر تو به پایه تخت جمشید****اسب تو به سایه رخش رستم
با رای تو ذره ایست خورشید****با طبع تو قطره ایست قلزم
گردون به سر تو خورد سوگند****سر سبزی یافت از تراکم
بیدار نشد سپیده دم تاش****رای تو نگفت لاتنم قم
فرمان ترا که باد نافذ****جایز شده بر قضا تقدم
عهد تو و در زمانه تقدیم****آب آمده وانگهی تیمم
با دست تو از ترشح ابر****دایم لب برق با تبسم
از لطف تو زاده نوش زنبور****وز عنف تو رسته نیش کژدم
فتنه نکند همی تجاسر****تا عدل تو می کند تجشم
از جملهٔ کاینات کانست****کز دست تو می کند تظلم
خالی نگذاشتست هرگز****ای عزم تو خالی از تلعثم
مدح تو ضمیری از تفکر****شکر تو زبانی از ترنم
تا شکر مزید نعمت آرد****بادی همه ساله در تنعم
تا حکم نه
آسمان روانست****بر هفت زمین ترا تحکم
ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم****وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم
ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر****وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم
حزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلط****عزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدم
آورده بیم رزم تو مریخ را به مویه****وافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه****زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم
در اژدهای رایت از باد حملهٔ تو****روح الله است گویی در آستین مریم
هم جور کرده دست ز آوازهٔ تو کوته****هم عدل کرده پای بر اندازهٔ تو محکم
در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر****از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان****کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم
تالیف کرده از کف تو کار نامهاء کان****مدروس کرده با دل تو بار نامهائیم
آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش****ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم
دست چنار هرگز بی زر برون نیامد****ابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم
با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن****دستی ورای دستت در کارهای عالم
گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان****آن خسرو مظفر شاهنشه معظم
آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی****کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
تا پایدار دولت او در میانه هستم****همراه با سیاست او با دو دست برهم
گفتم که باز دارد تاثیرهات رایش****گفتا که می چگویی تقدیرها را هم
تا چند روز بینی سگبانش برنهاده****شیر مرا قلاده همچو سگ معلم
ای بادپای مرکب تو فکرت مصور****وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم
ای لمعهٔ سنان تو در حربگاه کرده****بر خصم طول و
عرض جهان عرصهٔ جهنم
در هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمین****از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم
من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز****در چشم روزگار مبادی بجز مکرم
زانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادم****در هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دم
عزمی بکرده ام که ز دل بندهٔ تو باشم****عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم
کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم****آخر وفای بندگی چون تویی از این دم
زین پس مباد چشمم بی طلعت تو روشن****زین پس مباد عیشم بی خدمت تو خرم
همواره تا که دارد مشاطگی نیسان****رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خم
با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیت****تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم
یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده****خصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم
ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم****وی گوهر شریفت مقصود نسل آدم
برنامهٔ وجودت شد چار حرف عنوان****کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم
هم نام فرخت را زی نامه برد عیسی****کین بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم
بر پنج عمده بودی دین را اساس و اکنون****تا تو عماد دینی شد شش همه معظم
ای آفتاب رایت بر آفتاب غالب****وی آسمان قدرت بر آسمان مقدم
بر نامهٔ وجودت نام رسول عنوان****بر طینت نهادت حفظ خدای مدغم
در عرصهٔ ممالک پیش نفاذ امرت****هم دست جور کوته هم پای عدل محکم
دین از تو چون ارم شد ذات عماد ربی****زین بیش می تو گفتی هستی به کنه طارم
باست فروگشاید از خاک صبر و صولت****حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه****زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم
در شیر رایت تو باد هوای هیجا****روح الله است
گویی در آستین مریم
لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ****قهر گران رکابت آتش کند ز زمزم
تکبیر فتح گوید سیاره چون برانی****با فکرت مصور با نصرت مجسم
از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد****تالیف آیت آری هست از حروف معجم
بی رونقا که باشد بی باس تو سیاست****بی هیزما که باشد بی تیغ تو جهنم
از بوستان بزمت شاخی درخت طوبی****بر آستان جاهت گردی سپهر اعظم
پیش شمال امرت پای شمال در گل****پیش سحاب دستت دست سحاب بر هم
آنجا در زه آرد دستت کمان بخشش****ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم
دست چنار هرگز بی زر برون نیاید****گر از محیط دستت بردارد آسمان نم
در شاهراه دوران با عزم تیزگامت****گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم
در مشکلات گیتی با رای پیش بینت****اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم
صایب تر از کمانت یک راه رو نزد پی****صادق تر از کلامت یک صبحدم نزد دم
از خلوت ضمیرت بویی نبرد هرگز****جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شم
در هر سخن که گویی گوید قضا پیاپی****ای ملک طفل اسمع ای پیر چرخ اعلم
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر****از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن****دستی ورای دستت در کارهای عالم
سوی تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش****حکمی چگونه حکمی همچون قضای مبرم
آن قدرتست او را بر حل و عقد گیتی****کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
گفتم نفاذ حکمش در تو مؤثر آید****گفتا که می چه گویی در ماورای من هم
تا روز چند بینی سگبانش برنهاده****شیر مرا قلاده همچون سگ معلم
ای یادگار دولت، دولت به تو مشرف****وی حقگزار ملت، ملت به تو مکرم
در مدتی که بودی غایب ز دار دولت****ای در حضور و غیبت شان تو
شان معظم
آن ورطه دید حاشا دولت که کنه آنرا****غایت خدای داند والله جل اعظم
تقریر حال دولت چندا که کم کنی به****زان فتنهٔ پیاپی زان آفت دمادم
در دی مه حوادث از بیخ و بن برآمد****ملکی که بود عمری چون نوبهار خرم
الحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت****این نیمهٔ رجب را وان آخر محرم
حالی که رای عالی داند چو روز روشن****من بنده چند گویم چندین صریح و مبهم
در جمله ملک و دین را با آن دو زخم مهلک****هر روز تازه گشتی دیگر جراحتی ضم
یارب کجا رسیدی پایان کار ایشان****گر جاه تو نکردی این سودمند مرهم
گیتی خراب گشتی گر در سرای گیتی****سوری چینن نبودی بعد از چنان دو ماتم
همواره تا که باشد در جلوه گاه بستان****پیش زبان بلبل سوسن زبان ابکم
در باغ آفرینش از حرص خدمت تو****همچون بنفشه هرگز پشتی مباد بی خم
هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل****هم گوشه با زمانه عمرت چو زیر بابم
دست گهرفشانت تا صبح حشر باقی****جان خردنگارت تا شام دهر بی غم
روزت چو عید فرخ عیدت چو روز میمون****وز روزهٔ تنفس بربسته خصم را دم
ای کلک تو پشت ملک عالم****وی روز تو عید دور آدم
هرچ آمده زیر آفرینش****زاندازهٔ کبریای تو کم
وقتی که هنوز آسمان طفل****آدم به طفیل تو مکرم
در سلسلهٔ زمان مخر****بر هندسهٔ جهان مقدم
عدل تو شبی چو روز روشن****روز تو چو روز عید خرم
با رای تو چرخ در مصالح****الحان کنان که هان تکلم
با عزم تو دهر در مسالک****اصرارکنان که هین تقدم
صدر تو به پایه تخت جمشید****خنگ تو به سایه رخش رستم
در موکب تو به میخ پروین****مه بر سم مرکبانت محکم
در کوکبهٔ تو طرهٔ شب****بر نیزهٔ بندگانت پرچم
وز عکس طراز رایت تو****آن رفعت ونصرت
مجسم
بر دوشت فلک قبای کحلی****در چشم قضا نموده معلم
در دست تو کارنامهٔ جود****با جاه تو بارنامهٔ جم
بر آب روان نگاه دارد****حفظ تو نشان نقش خاتم
در شوره ز فتح باب دستت****با نامیه هم عنان رود یم
در گرد جنیبت نفاذت****هرگز نرسد قضای مبرم
در خشم تو عودهای رحمت****با زخم تو سفتهای مرهم
سبحان الله که دید هرگز****در آتش دوزخ آب زمزم
نوک قلم ترا پیاپی****خاک قدم ترا دمادم
اعجاز کف کلیم عمران****آثار دم مسیح مریم
اسرار قضا نهاده کلکت****در خال و خط حروف معجم
آنجا که صریر او مقرر****در معرض او عطارد ابکم
توقیع تو در دیار دولت****تفویض همی کند مسلم
هر صدر به صاحبی مؤید****هر تخت به خسروی معظم
در عدل تو آوخ ار نبودی****معماری کاینات مدغم
زیر لگد نحوس هستی****هر هفت فلک شکسته طارم
باطل شدهٔ قضای قهرت****حاصل نشود به حشر اعظم
کز بیم ملامت نشورش****در منفذ صور بگسلد دم
گر قهر تو بر فلک نهد پای****در محور عالم افکند خم
تاب سخطت زمین ندارد****چه جای زمین که آسمان هم
تا عرصهٔ عالم عناصر****خالی نبود ز شادی و غم
شادی و سعادت تو بادا****با عنصر انتظام عالم
عمرت همه ملک و ملک باقی****دورت همه عید و عید خرم
واندر دو جهان مخالفت را****با عجز و عنا و رنج در هم
با سخرهٔ سیلی حوادث****یا کورهٔ آتش جهنم
نازان ز تو در صدور فردوس****جد و پدر و برادر و عم
ای فخر همه نژاد آدم****ای سیدهٔ زنان عالم
روح القدس از پی تفاخر****مهر تو نهاد مهر خاتم
سلطانت کریمهالنسا خواند****شد ذات شریف تو مکرم
راضی ز تو ای رضیهالدین****جبار تو ذوالجلال اکرم
در خدمت طالع تو دارد****سعد فلکی دو دست برهم
بر خستگی نیازمندان****پیوسته ز لطف تست مرهم
اسبی که عنان کش تو باشد****زاقبال شود چو رخش رستم
عمرت ندب هزار گردد****نراد فلک اگر زند دم
روح الله
اگر چه بود عیسی****تو راحت روح و آن دل هم
موجود شداز تو جود و احسان****چونان که مسیح شد ز مریم
اقبال تو بر فزون به هر روز****در دولت خسرو معظم
آن پادشهی که خسروان را****از هیبت او فرو شود دم
از ورد و تضرعت سحرگاه****بنیاد بقای اوست محکم
با خاک در تو ز ایران راست****بر چهره صفای آب زمزم
در مدح و ثنات شاعران راست****تشریف و صلات خز معلم
ارواح ملک به ناله آمد****صوت تو گرفت چون ترنم
جز بر تو ثنا و مدح گفتن****باشد چو تیمم و لب یم
احباب ترا به زیر رانست****ز اقبال توبارگی و ادهم
اعدای ترا زه گریبان****طوقیست بسان مار ارقم
از قربت تو سرور و شادی****وز فرقت تو مراست ماتم
گیرد فلک ار بخشک ریشم****من در ندهم به خویشتن نم
بودی پدرم به مجلس تو****یاری سره و حریف محرم
تو شاد بزی که رفت و زو ماند****میراث به ماندگان او غم
ارجو که رهی شود ز لطفت****بر اغلب مادحان مقدم
تا هشت سپهر و چار طبع اند****آمیخته ز امتزاج بر هم
بادات بقا و عز و اقبال****بیش از رقم حروف معجم
ماه رمضان خجسته بادت****تا پیش صفر بود محرم
جرم خورشید دوش چون گه شام****سر به مغرب فرو کشید تمام
از بر خیمهٔ سپهر بتافت****ماه رزین او چو ماه خیام
چون طناب شفق ز هم بگسست****شب فرو هشت پرده های ظلام
گفتیی چرخ پردهٔ کحلیست****از پسش لعبتان سیم اندام
به تعجب همی نظر کردیم****من و معشوق من ز گوشهٔ بام
گاه در دور و جنبش افلاک****گاه در سیر و تابش اجرام
گفتیی مهرهای سیمابیست****بر سر حقه های مینافام
این ز تاثیر آن نموده اثر****وان به تدبیر این سپرده زمام
محدث صد هزار آرامش****لیکن اندر نهاده بی آرام
نه یکی را بدایت و آغاز****نه یکی را نهایت و انجام
تیر در پیش چهرهٔ
زهره****از خجالت همی شکست اقلام
زهره در بزم خسرو از پی لهو****به کفی بربط و به دیگر جام
تیغ مریخ در دم عقرب****تخت خورشید بر سر ضرغام
دلو کیوان در اوفتاده به چاه****ماهی مشتری رمیده ز دام
توامان گشته در برابر قوس****سپر یکدگر به دفع خصام
جدی مفتون خوشهٔ گندم****بره مذبوح خنجر بهرام
اسد اندر تحیر از پی ثور****کام بگشاده تا بیابد کام
مایل یکدگر ز نیک و ز بد****کفه های ترازوی اقسام
گه به جوی مجره در سرطان****خارج از استوا همی زد گام
گه به کلک شهاب دست اثیر****به فلک بر همی کشید ارقام
گفتیی کلک خواجه در دیوان****ملک را می دهد قرار و نظام
خواجهٔ خواجگان هفت اقلیم****ناصر دین حق رضی انام
بوالمظفر که رایت ظفرش****آیتی شد به نصرت اسلام
آنکه با حکم او قضا و قدر****خط باطل کشیده بر احکام
وانکه از بهر او شهور و سنین****داغ طاعت نهند بر ایام
خواهد از رای روشنش هر روز****جرم خورشید روشنایی وام
گیرد از کلک و دفترش هردم****قلم و دفتر عطارد نام
زیبدش مهر چرخ مهر نگین****شایدش طرف چرخ طرف ستام
صلح کرد از توسط عدلش****باز با کبک و گرگ با اغنام
بخل را مائدهٔ سخاوت او****معدهٔ آز پر کند ز طعام
زهره در سایهٔ عنایت او****تیغ مریخ برکشد ز نیام
ای به وقت کفایت و دانش****پختهٔ چرخ پیش علم تو خام
وی به گاه صلابت و کوشش****توسن دهر زیر ران تو رام
شاکر نعمتت وضیع و شریف****زایر درگهت خواص و عوام
عدل تو آیتی است از رحمت****جود تو عالمست از انعام
پیش دستت به جای قطر مطر****از خجالت عرق چکد ز غمام
به شرف برگذشتی از افلاک****به هنر درگذشتی از افهام
گر بگویی کفایت تو کشد****بر سر توسن زمانه لگام
ور بخواهی سیاست تو کند****دیدهٔ باشه آشیان حمام
در حساب تو مضمرست اجل****گوییا هست او
چو جرم حسام
در رضای تو لازمست صواب****گوییا هست حرف و صوت کلام
رود از سهم در مظالم تو****راز خصم تو با عرق ز مسام
گیرد از امن در حوالی تو****مرغ و ماهی چو در حرم احرام
نکند با عمارت عدلت****آن خرابی که پیش کرد مدام
بر دوام تو عدل تست دلیل****عدل باشد بلی دلیل دوام
نور رایت نجوم گردون را****از حوادث همی دهد اعلام
فیض عقلت نفوس انجم را****بر سعادت همی کند الهام
از پی خدمت تو بندد طبع****نقش تصویر نطفه در ارحام
وز پی مدحت تو زاید عقل****گوهر نظم و نثر در اوهام
نیست ممکن ورای همت تو****که کند هیچ آفریده مقام
خود برازوی وجود ممکن نیست****بس مقامی نه در وجود کدام
تشنگان شراب لطفت را****یاس تلخی نیارد اندر کام
کشتگان سنان قهر ترا****حشر ناممکن است روز قیام
ای ز طبع تو طبعها خرم****وی ز عیش تو عیشها پدرام
بنده سالیست تا درین خدمت****گه به هنگام و گاه بی هنگام
دهد از جنس دیگرت زحمت****آرد از نوع دیگرت ابرام
آن همی بیند از تهاون خویش****که بدان هست مستحق ملام
وان نمی بیند از مکارم تو****که به شرحش توان نمود قیام
شد مکرم ز غایت کرمت****کرم الحق چنین کنند کرام
تا به اجسام قایمند اعراض****تا به اعراض باقیند اجسام
بی تو اجسام را مباد بقا****بی تو اعراض را مباد قوام
ساحت آسمانت باد زمین****خواجهٔ اخترانت باد غلام
چرخ بر درگه تو از اوباش****بخت در حضرت تو از خدام
بر سرت سایهٔ ملوک و ملک****بر کفت ساغر مدام مدام
ماه عیدت به فرخی شده نو****وز تو خشنود رفته ماه صیام
شرف گوهر اولاد نظام****ملک را باز شرف داد و نظام
صاحب مملکت و خواجهٔ عصر****ناصر دین و نصیر اسلام
بوالمظفر که به عون ظفرش****عدل شد ظلم و ضیا گشت ظلام
آن پس از مبدع و پیش از
ابداع****آن به از جنبش و پیش از آرام
سیر امرش ببرد کوی صبا****ابر جودش ببرد آب غمام
نهد ار قصد کند همت او****بر محیط فلک اعظم گام
عدلش ار چیره شود بر عالم****دیدهٔ باشه شود جای حمام
امنش ار خیمه زند بر صحرا****گرگ را صلح دهد با اغنام
ای قضا داده به حکم تو رضا****وی قدر داده به دست تو زمام
کند ار جهد کند دولت او****بر سر توسن افلاک لگام
از پی کثرت خدام تو شد****حامل نطفه طباع ارحام
ای ترا گردش افلاک مطیع****وی ترا خواجهٔ اجرام غلام
بنده را بنده خداوندانند****تا که در حضرت تست از خدام
به قبولی که ز اقبال تو دید****مقصد خاص شد و قبلهٔ عام
تا قیامت شرفی یافت ز تو****که به جایش نتوان کرد قیام
گرچه از خدمت دیرینهٔ او****حاصلی نیست ترا جز ابرام
گر به درگاه تو آبی بودش****نام او پخته شود حکمت خام
علم شعر زند بر شعری****در مدیح تو زند نظم نظام
چون ریاضت ز تو یابد نشگفت****توسن طبعش اگر گردد رام
هم در ایام تو جایی برسد****اگر انصاف بیابد ز ایام
گر بجز پیش تو تا روز اجل****برکشد تیغ فصاحت ز نیام
کشتهٔ تیغ اجل باد چنان****که نشورش نبود روز قیام
تابد از روی حسام تو ظفر****راست همچون گهر از روس حسام
وتد قاف ترا میخ طناب****اوج خورشید ترا ساق خیام
پست با قدر تو قدر کیوان****کند با تیغ تو تیغ بهرام
پیش حکم تو کشد کلک قضا****خط طغیان و خطا بر احکام
شایدت روز سواری و شکار****آسمان مرکب و مه طرف ستام
روز عیش تو نهد دست قدر****بر کف جان و خرد جام مدام
زیبدت روز تماشا و شراب****زهره خنیاگر و ماه نو جام
گر به انگشت ذکا بنمایی****نقطه چون جسم پذیرد اقسام
ور در آیینهٔ خاطر نگری****دهد از راز
سپهرت اعلام
مرکز عالمی از غایت حلم****هفت اقلیم ترا هفت اندام
خواهد از رای منیرش هر روز****جرم خورشید فلک تابش وام
کاهد از کلک و بنانش هردم****دفتر و کلک عطارد را نام
واله حکم تو دور افلاک****تابع رای تو سیر اجرام
اول فکرتی و آخر فعل****که جهان شد به وجود تو تمام
وز پی شرح رسوم سیرت****قابل نظم و عروضست کلام
روز کین نفس نفیس تو کند****چون در اوهام عمل در اجسام
تا بود از پی هر شامی صبح****باد بدخواه ترا صبح چو شام
گشته بر خصم تو چون کام نهنگ****همه آفاق وزو یافته کام
هر چه تقدیر کنی بی مهلت****وانچه آغاز کنی بی انجام
مسند صدر مقام تو مقیم****شربت عیش مدام تو مدام
ای گرفته عالم از عدلت نظام****ای نظام ابن النظام ابن النظام
ملک اقبال تو ملک لایزال****بخت بیدار تو حی لاینام
روی تقدیر از شکوهت در حجاب****تیغ مریخ از نهیبت در نیام
ملک را بی کلک تو بازار کند****عقل را بی رای تو اندیشه خام
کشتگان خنجر قهر ترا****حشر ناممکن بود روز قیام
چرخ برتابد زمام روزگار****هر کجا عزم تو برتابد زمام
رایض اقبال تو کردست و بس****توسن ایام را یکباره رام
لاجرم در زیر ران رای تو****ابلقش اکنون همی خاید لگام
گر ترا یزدان و سلطان برکشید****از جهانی تا جهانت شد غلام
حکم یزدان از غرض خالی بود****تا کرا پوشد لباس احتشام
رای سلطان از غرض صافی بود****تا کرا بیند سزای احترام
روز هیجاکز خروش کوس و اسب****آب گردد مغز گردان در عظام
زهرها در بر بجوشد وز نهیب****با عرق بیرون ترابد از مسام
نوک پیکانها چو پیکان قضا****از اجل آرند خصمان را پیام
کوس همچون رعد و شمشیر چو برق****تیر چون باران و گرد چون غمام
زرد گردد روی چرخ نیلگون****سرخ گردد روی تیغ سبزفام
در بر شیر فلک شیر علم****از
پی خون عدو بگشاده کام
معرکه مجلس بود ساقی اجل****رمح ریحان خون شراب و خود جام
هرکسی نصرت همی خواهد ز چرخ****وز تو نصرت چرخ می خواهد به وام
رایتت بافتح چون همبر شود****کس نداند این کدامست آن کدام
ای جهان را حزم تو حصن حصین****ملک ودین را رای تو پشت تمام
دی نه آن چندان تهاون کرده ام****کان بدین خدمت پذیرد التیام
هستم از تشویر آن یک خارجی****تا ابد با خویشتن در انتقام
هست خونم زان گنه بر تو حلال****هست عمرم زین سبب بر من حرام
با لبی بر هم بر خرد و بزرگ****با سری در پیش پیش خاص و عام
حق همی داند کز آن دم تاکنون****نیز برناورده ام یکدم به کام
آن گنه کارم که نتواند نمود****آسمان در عذر جرم من قیام
گر مرا اندر نیابد عفو تو****ماندم با این ندامتها مدام
گرچه گشتستم ز خذلانی که رفت****درخور صدگونه تادیب و ملام
چون همی دانی که می کرد آن نه من****عفو فرمای و کرم کن چون کرام
من چه کردم آنچه آن آمد ز من****تو چه کن آنچ از تو آید والسلام
تا نباشد شام را آثار صبح****باد دایم صبح بدخواهت چو شام
قدرت از گردون گردان بردهقدر****رایت از خورشید تابان برده نام
بخت را دست نکوخواهت به دست****چرخ را پای بداندیشت به دام
مملکت را به کلک داد نظام****ثانی اثنین صدر آل نظام
همچنین جاودان ز کلکش باد****ملک گیتی به رونق و به نظام
صدر دنیی ضیاء دین خدای****سد دولت مؤید الاسلام
میر مودود احمد عصمی****آن بر از جنبش و مه از آرام
آنکه در تحت همتش افلاک****وانکه در حبس طاعتش اجرام
شرفش همچو طبع گردون خاص****کرمش همچو جور گیتی عام
سخنش را مزاج سحر حلال****درگهش را خواص بیت حرام
مطرب بزمگاه او ناهید****حاجب بارگاه او بهرام
روضهٔ خلد مجلسش ز
خواص****موقف حشر درگهش ز عوام
دست حکمش گشاده بر شب و روز****داغ طوعش نهاده بر دد ودام
با کفش ابر می ندارد پای****با دلش بحر می نیارد نام
تشنگان امید لطفش را****یاس تلخی نیارد اندر کام
کشتگان را ز گرگ بستاند****دیت اندر حمایتش اغنام
ای ترا گردش زمانه مطیع****وی ترا خواجهٔ سپهر غلام
مشکل چرخ پیش کلک تو حل****توسن دره زیر ران تو رام
عالمی دیگری تو در عالم****هفت اقلیمت و ز هفت اندام
گر ز جود و سخات دام نهند****نسر طایر درآید اندر دام
ور به یادت ذکات می نوشند****جام گیتی نمای گردد جام
رود از سهم در مظالم تو****راز خصم تو با عرق ز مسام
عالم و عادلی بلی چه عجب****عدل بی علم برندارد گام
بر دوام تو عدل تست دلیل****عدل باشد بلی دلیل دوام
چکد از شرم با انامل تو****عرق خجلت از مسام غمام
ای تمامی که بعد ذات خدای****هیچ موجود نیست چون تو تمام
گر ز گیتیت برگزیدستند****پادشاه جهان و صدر انام
چون تو کس نیست اهل این تخصیص****جز تو کس نیست اهل این انعام
رای اعلای آن و عالی این****که ادب نیست باز گفتن نام
نیک دانند نیک را از بد****سره دانند پخته را از خام
به تو باشد قوام این منصب****که عرض را به جوهرست قوام
اینکه امروز دیده ای چندست****باش باقی بسیست بر ایام
باش تا صبح دولتت پس از این****تیغ خورشید برکشد ز نیام
تا کنی از طناب صبح طناب****تا کنی از خیام چرخ خیام
ای برآورده پای از آن خطه****که به اوصاف آن رسد اوهام
بنده شد مدتی که در خدمت****گه به هنگام و گه به ناهنگام
دهد از جنس دیگرت زحمت****آرد از نوع دیگرت ابرام
آن نمی بیند از مکارم تو****که به شرحش توان نمود قیام
وان نمی بیند از تهاون خویش****که بدان نیست مستحق ملام
بکرم عذر عفو می فرمای****که
بزرگان چنین کنند و کرام
تا که فرجام صبح شام بود****باد صبح مخالف تو چو شام
محنت دشمن تو بی پایان****مدت دولت تو بی فرجام
بر سرت سایهٔ ملوک مقیم****بر کفت ساعر مدام مدام
دوستت دوستکام باد و مباد****هیچ دشمنت جز که دشمن کام
دوش سلطان چرخ آینه فام****آنکه دستور شاه راست غلام
از کنار نبردگاه افق****چون به دست غروب داد زمام
دیدم اندر سواد طرهٔ شب****گوشوار فلک ز گوشهٔ بام
گفتم آن نعل خنگ دستورست****قرهالعین و فخر آل نظام
آسمان گفت کاشکی هستی****که نهد خنگ او به ما بر گام
گفتم آن چیست پس بگو برهان****آسمان با دریغ و درد تمام
گفت ربی و ربک الله گوی****گفتم آوخ هلال ماه صیام
گفت آری مدام نتوان کرد****بر بساط وزیر شرب مدام
شبکی چند احتباس شراب****روزکی چند احتماء طعام
همچو انعام تا کی از خور و خواب****نوبت فاتحه است والانعام
طیره گشتم ازو والحق بود****جای آن طیرگی در آن هنگام
ماه چون در حجاب می نوشد****از سرای سپهر مینافام
خیمه ای دیدم از زمانه برون****واندران خیمه درج کرده خیام
مجمعی از مخدرات درو****همه آتش لباس و آب اندام
سکنه شان را مدار بی آغاز****ساکنان را مسیر بی فرجام
تیر در هجر چهرهٔ زهره****گشته از اشتیاق بی آرام
زهره در پیش چشم بهمن و دی****به کفی بربط و به دیگر جام
تیغ مریخ پیش صیقل قلب****تخت خورشید زیر سایهٔ شام
دلو کیوان در اوفتاده به چاه****ماهی مشتری بجسته ز دام
توامان در ازاء ناوک قوس****منع را خصم وار کرده قیام
حدی مفتون خوشهٔ گندم****بره مذبوح خنجر بهرام
اسد اندر کمین کینهٔ ثور****کام بگشاده تا بیابد کام
در ترازوی چرخ چیزی نه****جز مراد لئام و غبن کرام
جویبار مجره را سرطان****زیر پی درکشیده بود و خرام
هر زمانی مسیر کلک شهاب****بر زبان رقم به وجه پیام
ساکنان سواد مسکون را****دادی از راز روزگار اعلام
راست همچون مسیر
کلک وزیر****که دهد ملک را قرار و نظام
صاحب آن ذوالجلالتین که هست****بر ازو ذوالجلال والاکرام
افتخار انام ناصر دین****صدر اسلام و اختیار انام
صاهربن مظفر آنکه ظفر****رایتش را ملازمست مدام
آنکه از بهر خدمتش بندد****نقش تصویر نطفه در ارحام
آنکه از بهر مدحتش زاید****گوهر نظم و نثر در اوهام
آن تمامی که روز استغناش****نه ز نقصان نشان گذاشت نه نام
متصل مدتی که باقی شد****به طفیل بقای او ایام
آنکه خشمش طلایهٔ زحمت****وانکه عفوش بهانهٔ انعام
آنکه خورشید آسمان بگزارد****سایه ها را ز نور رایش وام
ژاله خورشید شعله بارد اگر****درجهد برق خاطرش به غمام
آسمان در ازاء حکم روانش****خط باطل کشید بر احکام
دور او آنگه آسمان را حکم****آسمان باری از کجا و کدام
ای ز پاس تو تیره آب ستم****وز شکوه تو نان حادثه خام
تیغ باس تو تا کشیده شدست****حادثه خنجرست و حبس نیام
چون جلای خدای جای تو خاص****چون عطای خدای جود تو عام
اصطناعت چو آب جان پرور****انتقامت چو خاک خون آشام
شاکر نعمتت وضیع و شریف****عاشق خدمتت خواص و عوام
زیر طوق تو گردون شب و روز****لوح داغ تو شانهٔ دد و دام
بی زمین بوس نور و سایه نداد****سدهٔ ساحت ترا ابرام
که بود دهر کت نبوسد خاک****چکند چرخ کت نباشد رام
جذب عدلت به خاصیت بکشد****با عرق راز مجرمان ز مسام
بر دوام تو عدل تست دلیل****عدل باشد بلی دلیل دوام
بانفاذت ز گرگ بستاند****دیت کشتگان خود اغنام
تشنگان زلال لطفت را****نکند تلخ ناامیدی کام
کشتگان سموم قهر ترا****حشر ناممکن است روز قیام
خون خصمت حلال دارد چرخ****ور بود در حریم بیت حرام
خاضع آید کلاه گوشهٔ عرش****گوشهٔ بالش ترا به سلام
فیض عقلت نفوس انجم را****به سعادت همی کنند الهام
عالیا پایهٔ مدیح تو وای****که چه پرها بریختند اوهام
من کیم تا به آستانش رسد****دست نطقم ز آستین کلام
انوری
هم حدیث لااحصی****بس دلیری مکن لکل مقام
سخنت چون الف ندارد هیچ****چه کشی از پی قبولش لام
ای جوادی که ازدحام سحاب****با کفت هست التیام لئام
تا به اجسام قائمند اعراض****تا به اعراض باقیند اجسام
بی تو اجسام را مباد بقا****بی تو اعراض را مباد قیام
گل عز تو در بهار وجود****تازه باد و عدم گرفته ز کام
با مرادت سپهر سست مهار****با حسودت زمانه سخت لگام
درگهت را سیاست از حجاب****خضرتت را سیادت از خدام
ای به استحقاق شاه شرق را قایم مقام****وز قدیم الدهر شاهان پیشوای خاص و عام
قدر تو کیوان و او را مشتری در کوکبه****رای تو خورشید و او را آسمان در اهتمام
فتنه ها از بخت بیدار تو در زندان خواب****تیغها از عهدهٔ کلک تو در حبس نیام
کلک تو جذر اصم را بشنواند از صماخ****هرچه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خام
گوش گردون بر صریر کلک تو دانی ز چیست****زانکه در ترتیب عالم کلک تست او را امام
راستی به با کف و کلک تو بیرون برده اند****نام صاحب از کفاه و نام حاتم از کرام
ملک را حبل متین جز دامن جاهت نبود****لاجرم تنبیهش افتاد و بدو کرد اعتصام
تا چه فعالی که چرخ مستبد هرگز نداد****در یکی فرمان میان امر و نهیت التیام
رتبت تو بر تو مقصورست چون خورشید و نور****چون تویی را از وزارت کی فزاید احترام
زاسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزول****آنکه می گوید هم از تذهیب مصحف شد تمام
ای ترا در سلک بیعت هم ضعیف و هم قوی****وی ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عوام
لطف تو از قهر تو پیدا چو آب اندر زجاج****عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام
مسندت گر جوهری قایم به
ذات آمد رواست****عقل ازین تسلیم هرگز باز پس ننهاد گام
ملک و ملت چون عرض شد باری اندر جنب او****زانکه هست این هردو را دایم بدین مسند قوام
بدر در اصل لغت ماه تمام آمد ولیک****تو نه آن بدری بگویم تو کدامی او کدام
تو تمام با ثباتی باز بدر آسمان****از دو نقصان در تحیر از خلف هم از امام
پایهٔ قدر ترا از مه نشان می خواستم****گفت او تن کی دهد با ما در این خلقان خیام
سبز خنگ آسمان در زیر زرین قدر تست****زان ز ماهش نعل کردستند و از پروین ستام
دایهٔ جود ترا گفتم کرا خواهی رضیع****گفت باری آز را کو نیست امکان فطام
ابر را گفتم چه گویی در محیط دست او****گفت هان درمی کشی یا نه زبانت را به کام
گفتمش چون گفت هرگز دیده ای ای ساده دل****فتوی از محض کرم مفتی ز ابنای لئام
رعد را معنی دیگر نیست الا قهقهه****برق چون در نسبت دستش نخندد بر غمام
تا چه کردستند بحر و کان به جای دست او****این چنین کو می کشد زین هر دو مسکین انتقام
صاحبا صدرا خداوندا چه خوانم در ندات****کز علو پایه وصفت می نگنجد در کلام
می نیارم از ره فکرت رسیدن در تو وای****چون توان بر آسمان آخر شدن از راه بام
خسرو صاحب قران طوطی که از انصاف تو****باز را تیهو هوا خواهست و شاهین را حمام
ملک او را هست رایت چون سکندر را خضر****تیغ او را هست کلکت چون ملکشه را نظام
هرکجا با تیغ چونان شد چنین کلکی قرین****چرخ در فرمان بری بالله اگر خاید لگام
هرکجا تیغی چنان کلک چنین را شد معین****فتنه جو در خوابگه حقا اگر سازد مقام
تیغ او کلک ترا هر ساعتی گوید ببین****کار من کشور گشادن کار
تو دادن نظام
آن حشم کز اختیار آسمان بیرون شدند****داده اند اکنون به دست اختیار تو زمام
وان کسان کابنای شاهانشان غلامی کرده اند****گشته اند اکنون به سمع و طاعتت یکسر غلام
آنکه زر شد در مسام کان ز بیم او عرق****می رود رازش کنون پیشت عرق وار از مسام
وانکه نشنیدی پیام آیتی در شان عدل****می برد اکنون ز عدلت سوی مظلومان پیام
تا نه بس گر تو بوی در خدمت این پادشاه****من همی بینم که زاید توامان جاهت مدام
سکه را لب گشته از شادی نامش خنده ناک****خطبه را رخ گشته از تاثیر ذکرش لعل فام
ملک را رای تو گر افزون کند نشگفت ازآنک****صید کم ناید چو مستظهر بود از دانه دام
عالمی معمور خواهد شد ز عدل تو چنانک****عون تو بیرون نهد رخت خرابی از مدام
صاحبا من بنده را بی خدمت میمون تو****هیچ شب حامل نشد الا به صبحی همچو شام
گرچه انعام تو عام آمد ادای شکر آن****خاصه اندر ذمت من بنده دارد حکم وام
زانکه بر من همچو روزی دایم و بی سابقه است****خرد باشد این چنین انعام وانگه بر دوام
گرچه سوسن ده زبان گردم چو بلبل صد لغت****هم نیارم کرد تا باشم به شکر آن قیام
از فلک با این همه گرد در همایون خدمتت****مدتی باشم طبیعی چون دگر یاران به کام
گرنه از آب سخن پیدا کنم سحر حلال****در مدیحت بر تنم باد جهان بادا حرام
ای حروف آفرینش را کمال تو الف****وانگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام
ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات****هرچه مدحست اندرین مصراع گفتم والسلام
تا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصال****تا نباشد چاره هرگز جسم را از انقسام
منقسم خاطر مبادی هرگز از گردون دون****متصل اقبال بادی دایم از اجرام رام
از بهشتت باد
ساقی وز رحیقت باد می****از سپهرت باد مجلس وز هلالت باد جام
از اقالیم نفاذ تو توقف را خروج****در گلستان بقای تو تباهی را ز کام
از وجودت جاودان سعد علو پاینده ذات****یعنی از هستیت مسعود و علی پاینده نام
مرحبا نو شدن و آمدن عید صیام****حبذا واسطهٔ عقد شهور و ایام
خرم و فرخ و میمون و مبارک بادا****بر خداوند من آن صدر کرم فخر کرام
مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود****کف دستش ید بیضا بنماید به غمام
آنکه فرش ببرد آب ز کار برجیس****وانکه سهمش ببرد رنگ ز روی بهرام
صاعد و هابط گردونش ببوسند رکاب****اشهب و ادهم گیتیش بخایند لگام
روضهٔ خلد بود مجلس انسش ز خواص****موقف حشر بوددرگه بارش ز عوام
دولتی دارد طفل و خردی دارد پیر****شرفی دارد خاص و کرمی دارد عام
در غناییست جهان از کرم او که زکوه****عامل از عجز همی طرح کند بر ایتام
هر کرا چرخ به تیغ سخطش کرد هلاک****نفخهٔ صور نشورش ندهد روز قیام
هر کرا از تف کینش عطشی دارد قضا****جگرش تر نکند چرخ جز از آب حسام
ای ترا گردش نه گنبد دوار مطیع****وی ترا خواجهٔ هفت اختر سیاره غلام
پایهٔ قدر و کمال تو برون از جنبش****مایهٔ حلم و وقار تو فزون از آرام
کند از رای مصیبت تو ملک فائده کسب****خواهد از قدر رفیع تو فلک مرتبه وام
تویی آن کس که کشیده است بر اوراق فلک****خطوات قلمت خط خطا بر احکام
مه ز دور فلکی زیر فلک راست چنانک****معنی مه ز کلام آمده در تحت کلام
نیست برتر ز کمال تو مقامی معلوم****بلی از پردهٔ ابداع برون نیست مقام
مستفاد نظر تست بقای ارواح****مستعار کرم تست نمای اجسام
دست تو حکم تو گشادست قضا بر شب
و روز****داغ طوع تو نهادست قدر بر دد ودام
حکم بر طاق مراد تو نهادند افلاک****حزم در سلک رضای تو کشیدند اجرام
شرح رسم تو کند تیر چو بردارد کلک****یاد بزم تو خورد زهره چو بردارد جام
از پی کثرت خدام تو بخشنده قوی****نطفه را صورت انسی همه اندر ارحام
وز پی شرح اثرهای تو پوشند نفوس****جوف را کسوت اصوات همی در اوهام
مرغ در سایهٔ امن تو پرد گرد هوا****وحش از نعمت فیض تو چرد گردکنام
اگر از جود تو گیتی به مثل به دام نهد****طایر و واقع گیتیش درآیند به دام
هر کجا غاشیهٔ منهی پاس تو برند****باز در دوش کشد غاشیهٔ کبک و حمام
هر کجا حاشیهٔ مهدی عدل تو رسید****کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام
بر دوام تو دلیلست قوی عدل تو زانک****برنگردند ز هم تا به ابد عدل ودوام
امن را بازوی انصاف تو می بخشد زور****چرخ را رایض اقبال تو می دارد رام
چون همی بینم با پاس تو بر پنجم چرخ****تیغ مریخ ابد مانده در حبس نیام
در سخا خاصیتی داری وان خاصیت چیست****نعمت اندک و آفاق رهین انعام
چرخ را گو که بقدر کرمت هستی ده****پس از آن باز بیا وز تو درآموز اکرام
یک سؤالست مرا از تو خداوند و در آن****راستی نیستم اندر خور تهدید و ملام
نه که در حکم فلک ملک جهان آمد و بس****وان ندیدست که چندست و درو چیست حطام
گیرم امروز به تو داد چو شب را بدهی****بهر فردات جهان دگرش کو و کدام
ای فلک را به بقای تو تولای بزرگ****وی جهان را به وجود تو مباهات تمام
بنده رادر دو مه از تربیت دولت تو****کارهاشد همه با رونق و ترتیب و نظام
گشت در مجلس ارکان جهان از
اعیان****تا که در خدمت درگاه تو شد از خدام
چون گران مایه شد از بس که ستاند تشریف****چون گران سایه شد از بس که نماید ابرام
ظاهر و باطنش احسان تو بگرفت چنانک****عرق از جود تو میزایدش اکنون ز مسام
عزم دارد که بجز نام تو هرگز نبرد****تا از او در همه آفاق نشان باشد و نام
گر جهان را ننماید به سخن سحر حلال****در مدیح تو برو عیش جهان باد حرام
نیز دربان کسش روی نبیند پس از این****نه به مداحی کان روی ندارد به سلام
مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت****لاجرم ماند طمعهاش به آخر همه خام
دید در جنب تو امروز که هستند همه****رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام
سخن صدق چه لذت دهد از سوز سماع****مثل راست چه قوت دهد از قوت لئام
تا زمام حدثان در کف دورست مقیم****تا عنان دوران در کف حکمست مدام
باد بر دست جنیبت کش فرمانت روان****فلک تیز عنان تا به ابد نرم لگام
دوستکام دو جهان بادی واندر دو جهان****دشمنی را مرساناد قضا بر تو به کام
آن مپیچاد مگر سوی مراد تو عنان****وان متاباد مگر سوی رضای تو زمام
محنت خصم تو چون دور فلک بی پایان****مدت عمر تو چون عمر ابد بی فرجام
بخت بیدار و همه کار مقیمت به مراد****عیش پدرام و همه میل مدامت به مدام
تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم****جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس****بی خار غم ز گلشن شادی گلی برم
پیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفس****گویی به کام دل نفسی کی برآورم
کردم نظر به فکر در احکام نه فلک****جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
هستم یقین که در چمن باغ روزگار****بی بر
بود نهال امیدی که پرورم
در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر****جز خون دل ز دست زمانه نمی خورم
زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس****پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم
از کحل شب چو دیدهٔ ناهید شب گمار****روشن شود چو اختر طبع منورم
خورشید غم ز چشمهٔ دل سر برآورد****تا کان لعل گردد بالین و بسترم
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر****درویشم از نشاط و زانده توانگرم
دست زمانه جدول انده به من کشید****زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف****گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم
از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند****پیوسته بی قرار چو سیماب و اخگرم
وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب****بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم
بی آب شد چو چشمهٔ خورشید روزگار****در عشق او رواست که بنشیند آذرم
بر من در حوادث و انده از آن گشاد****کز خانهٔ حوادث چون حلقه بر درم
خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت****علمم وبال شد که فلک نیست یاورم
کوته کنم سخن چو گواه دل منند****چشم عقیق بارم و روی مزعفرم
صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل****از رنج دل به پای نفس زود بسپرم
کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم****وین دهر توسن است و نگردد مسخرم
ای چرخ سفله پرور دلبند جان شکر****شد زهر با وجود تو در کام شکرم
واقف نمی شوی تو بر اسرار خاطرم****فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار****در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم
ای بی وفا جهان دلم از درد خون گرفت****دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم
یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون****از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم
ای روزگار شیفته چندین جفا مکن****آهسته تر که
چرخ جفا را نه محورم
چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد****راه وفا سپر که جفا نیست درخورم
در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار****بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن****چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم
چون روشن است چشم جهان از وجود من****تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست****در علم هر زمان به تفکر فزون ترم
زان کز برای دیدن گلهای معرفت****در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم
ملک خرد چو نیست مقرر به نام من****هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد****بادی گرفت در سر یعنی که من زرم
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند****همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم
گشتم غلام همت خویش از برای آنک****با روشنان چرخ به همت برابرم
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار****بی بار چون چنارم و بی بر چو عرعرم
در صفهٔ دل از پی آزادی جهان****هر ساعتی بساط قناعت بگسترم
روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد****بندد ز اختران خردبخش زیورم
لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم****کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم
تا از حد جهان ننهم پای خود برون****گردون به بندگی ننهد دست بر سرم
حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش****من چون خیال بستهٔ تمثال آزرم
در آرزوی لفظ فلکسای من جهان****بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
با من سپهر آینه کردار چند بار****گفت این سخن ولیک نمی گشت باورم
گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان****در عالم خیال چه باشد چو بنگرم
در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد****استاد غیب تختهٔ تهدید در برم
چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل****فهرست نه فلک
ز خرد کرد مسطرم
داند که از مکارم اخلاق در صفا****چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع****با دست کار گردش چرخ مدورم
از من بدی نیامد و ناید ز من بدی****کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم
بر آسمان مکرمت از روشنان علم****چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم
از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک****چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم
در دیدهٔ جهان ز لطافت چو لعبتم****بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
در آشیان عقل چو عنقای مغربم****بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم
روحست هم عنانم اگرچه مرکبم****عقل است هم نشینم اگرچه مصورم
در مجلس مذاکره علمست مونسم****در منزل محاوره فضلست رهبرم
از خلق روزگار نیاید چو من پسر****در پرده ام چه دارد آخر نه دخترم
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند****در پردهٔ جهان چو حوادث مسترم
داند یقین که از نظر آفتاب عقل****در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم
در دانشی که آن خردم را زیان شدست****بر آسمان جان چو عطارد سخنورم
گلهای بوستان سخن را چو گلبنم****عنقای آشیان خرد را چو شهپرم
از باغ فضل با لطف دستهٔ گلم****وز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم
ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب****گویی بر آسمان سخن چشمهٔ خورم
زاول به پای فکر شدم در جهان علم****تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
بر من چو باز شد در بستان سرای جان****زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم
بادهٔ لطیف نظم مرا بین که کلک چون****سرمست می خرامد بر روی دفترم
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید****سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم
کز خط روزگار چنین خط دلربای****پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم
با این کفایت و هنرم در نهاد عمر****اسباب یک مراد نگردد میسرم
هم
بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت****بگذارم این سرای مجازی و بگذرم
ای بارگاه صاحب عادل خود این منم****کز قربت تو لاف زمین بوس می زنم
تا دامن بساط ترا بوسه داده ام****بر جیب چرخ می سپرد پای دامنم
تا پای بر مساکن صحنت نهاده ام****پیوسته با تجلی طورست مسکنم
با برکهٔ تو رای نباشد به کوثرم****با روضهٔ تو یاد نیاید ز گلشنم
دور از سعادت تو درین روزها دلم****کز دوری بساط تو خون بود در تنم
با جان دلشکسته که در عهد من مباد****گر عهد خدمت تو همه عمرم بشکنم
می گفت بی بساط همایون چگونه ای****گفتا چنان که دانی جانی همی کنم
لیکن ز هجر خدمت میمون صاحبست****نی از فراق بارگهش اشک و شیونم
آن دوستکام خواجهٔ دنیا کز اعتقاد****بی بندگیش دشمن خویش و چه دشمنم
ای صدر آفرینش از اقبال آفرینت****با طبع پر لطیفه چو دریا و معدنم
با این همه کمال تو در هر مباحثه****آن لکنتم دهد که تو پنداری الکنم
زایندگی خاطر آبستنم چه سود****چون از نتیجهٔ خلف اینجا سترونم
از روز روشن و شب تیره نهفته اند****اندازهٔ کمال تو وین هست روشنم
چون تیر فکرتم به نشانه نمی رسد****معذور باشم ار سپر عجز بفکنم
با جان من اگرنه هوای ترا رگیست****خون خشک باد در رگ جان همچو روینم
یک جوز صدق کم نکنم در هوای تو****تا برنچیند مرغ اجل همچو ارزنم
چون نی شکر همه کمرم بندگیت را****آزاد چند باشم نه سرو و سوسنم
در خرمن قبول تو کاهی اگر شوم****گردون برد به کاهکشان کاه خرمنم
ور سایهٔ عنایت تو بر سرم فتد****خورشید و مه به تهنیت آید به روزنم
زین پیش با عنا چو می و شیر داشتی****دستان آب و روغن ایام توسنم
وامروز در حمایت جاهت به خدمتی****اندر چراغ می کند از بیم روغنم
در بوستان مجلس لهو ار ز
خارجی****چون در میان سرو و سمن سیروراسنم
با باد در لطافت ازین پس مری کنم****گر خاک درگه تو بماند نشیمنم
از کیمیای خدمت تو زرکان شوم****گرچه کنون به منزلت زنگ آهنم
در نظم این قصیده که فتوی همی دهد****ابیات او به صدق مباهات کردنم
در نظم این قصیده چه گر درج کرده ام****یعنی حدیث خویش کزین سان و زان فنم
گر از سر مدیح تو اندر گذشته ام****زین صد هزار خون معانی به گردنم
تو برتر از ثنای منی لاجرم سخن****همچون لعاب پیله به خود بر همی تنم
وصف تو آن چنان که تویی هیچ کس نگفت****من کیستم چه دانم آخر نه من منم
وین در زمین عافیت اعقاب خویش را****تخمیست کز برای شرف می پراکنم
تا گردباد را نبود آن مکان که او****گوید که من به منصب باران بهمنم
باد از مکان و منصب تو هرکه در وجود****در منصبی که باشد گوید ممکنم
من که این صفهٔ همایونم****دایهٔ خاک و طفل گردونم
در نهاد از فلک نمودارم****در علو از زمانه بیرونم
از شرف پاسبان کهسارم****وز شرف پادشاه هامونم
نه ز سعی جمال محرومم****نه به قوت کمال مغبونم
در قیامت به صد زبان همه شکر****پای مرد سدید حمدونم
آنکه آن دارد از زمانه منم****که به قامت الف به خم نونم
با چنین فر و زیب و حسن و جمال****که چو لیلی بسی است مجنونم
چه شود گر بزرگواری شد****زایر سدهٔ همایونم
تا بیفزود گرد دامن او****آب روی جمال میمونم
مخلص الدین که نام و ذاتش را****حوت گردون و حوت ذوالنونم
آنکه با دست گوهرافشانش****قسمت رزق را چو قانونم
با دل او عدیل دریابم****با کف او نظیر جیحونم
آنکه ز اقبال او هر آیینه****صدف چند در مکنونم
از یکی کان حسن اخلاقم****وز دگر بحر نطق موزونم
در چو من کس کمان قصد مکش****کز تو در انتقام افزونم
گنج
قارون به کس دهم ندهم****تا نشد جای حبس قارونم
دعویی می کنم که در برهان****نشود زرد روی گلگونم
خود خلاف از میانه برداریم****تو نه گرگی و من نه شعمونم
تا که گوید ترا که مردودی****تا که گوید مرا که معطونم
با من این دوست این چه بوالعجبی است****آشنا شو نه ناکس دونم
من چنان بوده ام که اکنونی****تو چنان بوده ای که اکنونم
گر بر این مایه اختصار کنی****هم تو بینی که در وفا چونم
ورنه می دان که به روز فنا****معتکف بر در شبیخونم
یک زمان ساکنت رها نکنم****تا ز سکان ربع مسکونم
یا ز غیرت هدر کنم خونت****یا به طوفان تلف شود خونم
آفرین باد بر چو تو مخدوم****ای نکوسیرت خجسته رسوم
ای بصورت فرود دور فلک****وی بمعنی ورای سیر نجوم
دخل مدح تو از خواص و عوام****خرج جود تو بر خصوص و عموم
خلق نادیده در جبلت تو****هیچ سیرت که آن بود مذموم
راست استاد کار آن دیوان****که دهند آفتاب را مرسوم
همتت پشت دست زدکان را****زر شد از مهر خاتمت مختوم
گر نبودی ز عشق نقش نگینت****ز انگبین کی کناره کردی موم
تا قدم در وجود ننهادی****معنی مکرمت نشد مفهوم
ای عجب لا اله الا الله****این چه خاصیت است و این چه قدوم
پاک برداشتی به قوت جود****از جهان رسم روزی مقسوم
دست فرسود جود تو شده گیر****حشو گردون دون و عالم لوم
پیش دست و دلت چهل سالست****کابر و دریا معاتب اند و ملوم
تو شناسی دقیقهای سخا****ذوق داند لطیفهای طعوم
بخششت گاه نیستی پیشی است****صفر پیشی دهد بلی به رقوم
ای سپهرت ز بندگان مطیع****وی جهانت ز خادمان خدوم
گر حسودت بسی است باکی نیست****حملهٔ باز بین و حیلهٔ بوم
خصم را در ازاء قدرت تو****شک مکن حرفها بود موهوم
لیک چونان که دفع بوی پیاز****در موازات قهر باد سموم
آمدم
با حدیث خویش و مباد****کز هزارت یکی شود معلوم
به خدایی که قایمست به ذات****نه چو ما بلکه قایمی قیوم
که مرا در فراق خدمت تو****جان ز غم مظلم است و تن مظلوم
باز مرحوم روزگار شدم****تا که از خدمتت شدم محروم
هرکه محروم شد ز خدمت تو****روزگارش چنین کند مرحوم
ظلم کردم ز جهل بر تن خویش****پدرم هم جهول بود و ظلوم
ای دریغا که جز سخن بنماند****زان همه کارها یکی منظوم
هین که معلومم از جهان جانیست****وان چو معلوم صوفیان شده شوم
باز خر زین غمم چه می گویم****حاش للسامعین چه غم که غموم
گرچه در فوج بندگانت نیم****جز بدین بندگی نیم موسوم
فرق این است کز خراسانم****باری از هند بودمی وز روم
تا بود در قرینه پشتاپشت****با قضای فلک قضای سدوم
جانت باد از قضای بد محفوظ****مجلست از قرین بد معصوم
گل عز تو بر درخت بقا****روز و شب تازه و فنا مزکوم
شاخ عمر تو در بهار وجود****سال و مه سبز و مهرگان معدوم
اختیار ملوک هفت اقلیم****تاج دین خدای ابراهیم
باز بر تخت بخت کرد مقام****باز در صدر ملک گشت مقیم
کرد خالی شهاب کلکش باز****فلک ملک را ز دیو رجیم
صدر ملکش فلک مسلم کرد****تا جهانی بدو کند تسلیم
زود کز عدل او صبا و دبور****به مشام فلک برند نسیم
آنکه قدرش رفیع و رای منیر****وانکه شبهش عزیز و مثل عدیم
نه سؤالش در انتقام درشت****نه جوابش در احترام سقیم
جودش ار والی جهان گردد****ابر نیسان شود هوای عقیم
سهمش ار بانگ بر زمانه زند****خون شود ژالهٔ سحاب از بیم
گر سموم سیاستش بوزد****تشنه میرد در آب ماهی شیم
ور نسیم عنایتش بجهد****روح یابد ازو عظام رمیم
عقل خواندش حکیم بازش گفت****حکمت صرف خوانمش نه حکیم
دهر گفتش کریم بازش گفت****کرم محض گویمش نه کریم
کلک او
داد نفس انسی را****آنچه معلوم کس نشد تعلیم
ذهن او داد عقل کلی را****آنچه مفهوم کس نشد تفهیم
درگذر از طلایهٔ عزمش****کوه دریا بود به عبره سلیم
با وقار و سیاستش در ملک****آب و آتش بود حرون و حلیم
ای به رایت بر آفتاب مزید****وی به قدرت بر آسمان تقدیم
خردی در کفایت و دانش****فلکی در جلالت و تعظیم
کوه با حلم تو خفیف و لطیف****روح با لطف تو کثیف و جسیم
نه به وجود اندرت عطای رکیک****نه به طبع اندرت خطال ذمیم
بر بقای تو کند تیغ اجل****با کمال تو خرد عرش عظیم
حرم عدل تو چنان ایمن****که جهان را ز فتنه گشت حریم
وعدهٔ فضل تو چنان صادق****که فلک را به وعده خوانده لئیم
همتت برتر از حدوث و قدم****فکرتت آگه از حدیث و قدیم
نفست وارث دعای مسیح****قلمت نایب عصای کلیم
نوک کلک تو بحر مسجور است****واندرو صد هزار در یتیم
لوح ذهن تو لوح محفوظست****واندرو سعد و نحس هفت اقلیم
جز به انگشت ذهن و فطنت تو****نشود نقطه قابل تقسیم
هرچه معلوم تو فرود تواند****کیست برتر ز تو خدای علیم
ابر را گر کف تو مایه دهد****بشکند پنجهٔ چنار از سیم
معدهٔ آز را به وقت سال****نعمتت امتلا دهد ز نعیم
جان بدخواه تو به روز اجل****عنف تو سرنگون کشد به جحیم
آب رفق تو شد شراب طهور****آتش کین تو عذاب الیم
تیغ کینت نغوذبالله ازو****روح را چون بدن زند به دو نیم
تا که از روی وضع نقش کنند****شین پس از سین و حا فرود از جیم
پشت خصمت چو جیم باد و جهان****بر دلش تنگتر ز حلقهٔ میم
دولتت را کمال باد قرین****مدتت را زمانه باد ندیم
کوس تو بر فلک رسیده و باز****طبل خصمت بمانده زیر گلیم
اختیارات تو چنان مسعود****که تولا بدو کند
تقویم
به حکم دعوی زیج و گواهی تقویم****شب چهارم ذی حجهٔ سنهٔ ثامیم
شبی که بود شب هفدهم ز ماه ایار****شبی که بود نهم شب ز تیر ماه قدیم
نماز دیگر یکشنبه بود از بهمن****که بی و دال سفندارمذ بد از تقویم
چو درگذشت ز شب هشت ساعت رصدی****بر آن قیاس که رای منجمست و حکیم
بجزو اصل رسید آفتاب نه گردون****بخیر در نهم آفتاب هفت اقلیم
خدایگان وزیران که جز کمال خدای****نیافت هیچ صفت بر کمال او تقدیم
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آنکه سپهر****ابد ز زادن امثال او شدست عقیم
نه صاحبی ملکی کز ممالک شرفش****کمینه گلشن و گلخن چو جنتست و جحیم
برد ز دردی لطفش حسد شراب طهور****کند ز شدت قهرش حذر عذاب الیم
ز مرتبت فلک جاه او چنان عالی****که غصه ها خورد از کبریاش عرش عظیم
به خاصیت حرم عدل او چنان ایمن****که طعن ها کشد از رکنهاش رکن حطیم
به بندگیش رضا داده کائنا من کان****به طوع و رغبت و حسن تمام و قلب سلیم
زهی ز روی بقا در بدایت دولت****زهی ز وجه شرف در نهایت تعظیم
اگر خیال تو در خواب دیده می نشدی****شبیه تو چو شریک خدای بود عدیم
تویی که خشم تو بر جرم قاهریست مصیب****تویی که عفو بر خشم قادریست رحیم
کریم ذات تو در طی صورت بشری****تبارک الله گویی که رحمتیست جسیم
تو منتقم نه ای از چه از آنکه در همه عمر****خلاف تو نه مخالف قضا نکرد از بیم
نه یک سؤال تو آید در انتقام درست****نه یک جواب تو آید در احتشام سقیم
نسیم لطف تو با خاک اگر سخن گوید****حیات و نطق پذیرد ازو عظام رمیم
سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند****پشیزه داغ شود بر مسام ماهی شیم
به تیغ کره تو بازوی
روزگار به حکم****نعوذ بالله جان را زند میان به دو نیم
ز استقامت رای تو گر قضا کندی****دقیقه ای فلک المستقیم را تفهیم
بماندی الف استواش تا به ابد****ز شرم رای تو سر پیش درفکنده چو جیم
گل قضا و قدر نادریده غنچه هنوز****تبسمت ز نهانش خبر دهد ز نسیم
به عهد نطق تو نز خاصیت دهان صدف****نفس همی نزند بل ز ننگ در یتیم
ملامت نفست می برد دعای مسیح****غرامت قلمت می کشد عصای کلیم
مسیر کلک تو در معرض تعرض خصم****مثال جرم شهابست و رجم دیو رجیم
چه قایلست صریرش که از فصاحت او****سخن پذیرد جذر اصم به گوش صمیم
بشست خلقت آتش به آب خلق تو روی****که در اضافهٔ طبع نعامه گشت نعیم
ببست باد خزان بادم حسود تو عهد****که در برابر ابر بهار گشت لئیم
صبا نیابت دست تو گر به دست آرد****کنار حرص کند پر کف چنار ز سیم
بزرگوارا با آنکه آب گفتهٔ من****ز لطف می ببرد آب کوثر و تسنیم
به خاکپای تو گر فکرتم به قوت علم****نطق زند مگرش جاه تو کند تعلیم
ثنای تو به تحیر فکنده وهم مرا****اگرچه نقطهٔ موهوم را کند تقسیم
ورای لطف خداوند چیست لفظ خدای****زبان در آن نکنم کان تجاوزیست ذمیم
لطیفه ای بشنو در کمال خود که در آن****ملوک نه که ملک هم مرا کند تسلیم
وگر برسم خداوند گویمت مثلا****چنان بود که کسی گوید آفتاب کریم
مرا ادب نبود خاصه در مقام ثنا****حلیم گفتن کوه ارچه وصف اوست قدیم
که بر زبان صدا از طریق طیره گری****مداهنت نکند باز گویدم که حلیم
خدای داند و کس چون خدای نیست که نیست****کسی به وصف تو عالم بجز خدای علیم
همیشه تا نکند گردش زمانه مقام****به کام خویش همی باش در زمانه مقیم
عریض عرصهٔ عز ترا سپهر
نظیر****طویل مدت عمر ترا زمانه ندیم
بمان ز آتش غوغای حادثات مصون****چنان کز آتش نمرود بود ابراهیم
موافقان تو بر بام چرخ برده علم****مخالفان ترا طبل ماده زیر گلیم
مبارک آمد تحویل و انتهات چنان****که اقتدا و تولا کند بدو تقویم
چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن****فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن
چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا****شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن
هلال عید پدید آمد از کنار فلک****منیر چون رخ یار و به خم چو قامت من
نهان و پدا گفتی که معنی ایست دقیق****ورای قوت ادراک در لباس سخن
خیال انجم گردون همی به حسن و جمال****چنان نمود که از کشت زار برگ سمن
یکی چو فندق سیم و یکی چو مهرهٔ زر****یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن
به چرخ بر به تعجب همی سفر کردم****به کام فکرت و اندیشه از وطن به وطن
به هیچ منزل و مقصد نیامدم که درو****مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن
مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم****دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن
به پیش خویش باری حساب کون و فساد****نهاده تختهٔ مینا و خامهٔ آهن
وزو فرود یکی خواجهٔ ممکن بود****به روی و رای منیر و به خلق و خلق حسن
خصال خویش چون روی دلبران نیکو****ضمیر پاکش چون رای زیرکان روشن
به پنجم اندر زایشان زمام کش ترکی****که گاه کینه ببندد زمانه را گردن
به گرز آهن سای و به نیزه صخره گذار****به تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژن
فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم****بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن
رخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنار****که با نوای حزینش همی نماند حزن
وزان سپس به جوانی دگر گذر کردم****که بود در همه فن همچو مردم
یک فن
صحیفه نقش همی کرد بی دوات و قلم****بدیهه شعر همی گفت بی زبان و دهن
خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون****روان چو نور خرد در روان اهریمن
نجوم کرکس واقع بجدی درگفتی****که پیش یک صنمستی به سجده در دو شمن
ز بس تزاحم انجم چنان نمود همی****مجره از بر این کوژپشت پشت شکن
که روز بار ز میران و مهتران بزرگ****در سرای و ره بارگاه صدر زمن
جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک****مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن
جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست****نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن
سپهر قدری کاندر زمین دولت او****شکال شیر شکارست و پشه پیل افکن
به پای همت او نارسیده دست ملک****به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن
نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر****نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن
ز بیم او بتوان دید در مظالم او****ضمیر دشمن او در درون پیراهن
ز تف هیبت او در دلش ببندد خون****چنانکه بر رخ عناب و در دل روین
به جنب رای منیرش سیاه روی خرد****به جای قدر رفیعش فرود قدر پرن
به پیش دستش و طبعش گه سخا و سخن****دفین دریا زیف و زبان عقل الکن
از آن جدا نتوان کرد جود را به حسام****بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن
حکایتی است از آن طبع آب در دریا****روایتی است از آن دست ابر در بهمن
هنر ز خدمت آن طبع یافتست شرف****گهر ز صحبت آن دست یافتست ثمن
ابا به پیش تو دربسته گردش ایام****و یا به مدح تو بگشاده گیتی توسن
یکی هزار کمر بی طمع چو کلک شکر****یکی هزار زبان بی نصیب چون سوسن
جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست****جهان چنان که به جانست زندگانی تن
به فر بخت
تو دایم به شش نتیجهٔ خوب****ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن
صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر****شجر به میوه و خارا به زر و خار به من
از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند****به رنگ زر عیار و به عهد سرو چمن
ز فر این بود آن سرفراز در بستان****ز شرم این بود این زرد روی در معدن
ز بهر رتبت درگاه تست زاینده****ز بهر مالش بدخواه تست آبستن
بسیط مرکز هامون به گونه گونه گهر****محیط گنبد گردان به گونه گونه محن
اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال****مخالفت ز گزاف زمانهٔ ریمن
به خاک درکندش هم ستاره چون قارون****به باد بردهدش هم زمانه چون قارن
وگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیست****زبان لال و لب پژمریدهٔ دشمن
از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا****چو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمن
به مدحت تو زبان زمانه تر بودست****از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن
همیشه تا که کند باد جنبش و آرام****هماره تا که کند ابر گریه و شیون
به ابر جود تو در باد خلق را روزی****به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن
موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر****مخالفان تو همواره جفت محنت و رن
چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید****به شکر رؤیت او رایت نشاط بزن
هزار عید چنین در سرای عمر بمان****هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن
نماز شام چو خورشید گنبد گردان****به کوه رفت فرود و ز چشم گشت نهان
به فال نیک برون آمدیم و رای صواب****به عزم خدمت درگاه پیشوای جهان
به طالعی که ببسته است ز ابتدای وجود****به پیش طالع
عالیش بر سپهر میان
تکاورانی در زیر زین به دولت او****چو ابر گاه مسیر و چو پیل گاه توان
ز نعلهاشان سطح زمین گرفته هلال****ز گوشهاشان روی هوا گرفته سنان
نه در مفاصل این سستیی ز بار رکاب****نه در طبیعت آن نفرتی ز باد عنان
به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم****جمازگان بیابان نورد که کوهان
چو بیشه بیشه درو درزهای خار و خسک****چو پاره پاره درو خامهای ریگ روان
کسی ندیده فرازش مگر به چشم ضمیر****کسی نرفته نشیبش مگر به پای گمان
به غارهاش درون مار گرزه از حشرات****به ناوهاش درون شیر شرزه از حیوان
ز تنگ عیشی بر ذروهاش برده همای****ز استخوان مسافر ذخیرهای گران
کسی به روز سفید و شب سیاه درو****بجز کبودی گردون همی نداد نشان
ز بیم دیو بدل در همی گداخت ضمیر****ز باد سر به تن در همی فسرد روان
هزاربار به هر لحظه بیش گفت دلم****که یارب این ره دلگیر کی رسد به کران
زمان زمان دهدم آن قدر که بوسه دهم****زمین حضرت آن مقصد زمین و زمان
ضیاء دین خدای آنکه حسن عادت او****زمانه دارد در زیر سایهٔ احسان
امیر عادل مودود احمد عصمی****که هست جوهری از عدل و عصمت یزدان
بزرگ بار خدایی که طبع و دستش را****همی نماز برد بحر و سجده آرد کان
بود عنایتش از نایبات چرخ پناه****دهد حمایتش از حادثات دهر امان
به غیرت از نفسش روح عیسی مریم****به خجلت از قلمش چوب موسی عمران
ز آب گرد برآرد به یاد باد افراه****ز شیر کین بستاند به شیر شادروان
هر آن کمر که نه ازبهر خدمتش زنار****هر آن سخن که نه در شکر نعمتش هذیان
نه ناشناسی تشبیه خواستم کردن****سر انامل او را به ابر در نیسان
خرد قلم بستد از اناملم بشکست****چه گفت زهی
غیبت و زهی بهتان
به ابر نیسان آخر چه نسبت است او را****کزین همیشه گهر بارد و از آن باران
به اضطرار بود بذل آن و آن دشوار****به اختیار بود جود این و این آسان
عنان این چو سبک شد بیا ببین نعمت****رکاب آن چو گران شد بیا ببین طوفان
ایا محامد تو وقف گشته بر اقوال****و یا مدایح تو نقش گشته بر اذهان
محامد تو همی درنیایدم به ضمیر****مدایح تو همی در نگنجدم به دهان
تو آن کسی که نیارد به صدهزار قرون****تو آن کسی که نیارد به صدهزار قران
سپهر مثل تو از اتصال هفت اختر****زمانه مثل تو از امتزاج چار ارکان
حکایتی است ز فر تو فر افریدون****تشبهیست ز عدل تو عدل نوشروان
کمر ببسته به سودای خدمتت جوزا****کله نهاده ز تشویر رفعتت کیوان
مضای خشم تو بر نامهٔ اجل توقیع****نفاذ امر تو بر دعوی قضا برهان
قضا و امر ترا آن یگانگیست به ذات****که دست و پای دویی درنمی رسد به میان
به زیر دامن کین تو فتنه ها مستور****به پیش دیدهٔ وهم تو رازها عریان
سپهر حلقهٔ حکم تو درکشیده به گوش****زمانه داغ هوای تو برنهاده بران
سپهر کیست که در خدمتت کند تقصیر****زمانه کیست که در نعمتت کند کفران
دهد لطایف طبع تو بحر را حیرت****کند شمایل حلم تو کوه را حیران
جهان ز عدل تو یارب چه خاصیت دارد****که شیر محتسب است اندرو و گرگ شبان
نه ای نبی و سر کلک تست قابل وحی****نه ای خدای و کف دست تست واهب جان
قوای غاذیه را در طباع جای نبود****اگرنه جود تو بودی به رزق خلق ضمان
جهان سفله نبیند به جود چون تو جواد****سپهر پیر نیارد به جاه چون تو جوان
به امتلا چو قناعت شوند آز و نیاز****اگر طفیلی خوان
تو شان برد مهمان
ز شوق خدمت خوان تو در تنور اثیر****هزار بار حمل کرد خویش را بریان
تو آن جهان جلالی که در مراتب ملک****به هرچه از بد و نیک جهان دهی فرمان
سپهر گفت نیارد که این چراست چنین****زمانه زهره ندارد که آن چراست چنان
گر آسمان چو مخالف نداردت طاعت****وگر زمین چو موافق نیاردت عصیان
سیاست تو کند اختران آن اخگر****عنایت تو کند خارهای این ریحان
بزرگوارا احوال دهر یکسان نیست****که بد چو نیک نزاید ز دفتر حدثان
زمانه را به همه عمر یک خطا افتاد****بر آستان خداوند و درگه سلطان
به حکم شرعش کافر مدان به یک زلت****ز روی عفوش طاغی مخوان به یک طغیان
به عذر ماضی تا کین ز خصم بستاند****نشسته بر سر پایست و بر سر پیمان
چنان ز خواب کند بازشان که کس پس از این****خیال نیز نبیند به خواب در زیشان
نه دیر زود که خر بندگان لشکرگاه****به پالهنگ ببندند گردن الخان
چنان شود که شود موی بر تنش مسمار****چنان شود که شود پوست بر تنش زندان
به هر دیار که باشد مقام آن ملعون****به هر مقام که باشد مکان آن شیطان
به تف تیغ ز آبش برآورند بخار****به نعل اسب ز خاکش برآورند دخان
همیشه تا ز ورای کمال نیست کمال****همیشه ز ورای سپهر نیست مکان
همیشه باد مکان تو از ورای سپهر****همیشه باد کمال تو ایمن از نقصان
کشیده جامهٔ جاه ترا دوام طراز****نوشته نامهٔ عمر ترا ابد عنوان
سه ماهه فراقت بر اهل خراسان****بسی سال بودست آسان و آسان
به جانت که گر بی خبرهاء خیرت****خبر داشت کس را تن از دل دل از جان
زبان بود در کامها بی تو خنجر****نظر بود در دیده ها بی تو پیکان
یکی از تف سینه در قعر دوزخ****یکی از
نم دیده در موج طوفان
ز بس خار هجر تو در دیده و دل****ز خونابه رخسارها چون گلستان
چنان روز بر ما سیه کرد بی تو****که کس مان ندیدی سپیدی دندان
از آن بیم کز کافریهای گردون****نباید که کاری رود نابسامان
دعاگوی جان تو خلقی موحد****مددخواه جاه تو شهری مسلمان
کدامین سعادت بود بیشتر زین****که باز آمدی در سعادات الوان
مگر طاعتی کرده بودست خالص****زمین سمرقند در حق یزدان
اگر این نبودست آلوده گشتست****زمین خراسان به نوعی ز عصیان
که مستوجب فرقتت شد سه ماه این****که مستسعد خدمتت شد سه ماه آن
ایا چرخ در پیش قدر تو واله****و یا ابر در پیش دست تو حیران
تویی آنکه در مجلست بخت ساقی****تویی آنکه بر درگهت چرخ دربان
به کوی کمال تو در، عقل ناقص****به خوان سخای تو بر، جود مهمان
کند حل و عقد تو بر چرخ پیشی****دهد امر و نهی تو بر دهر فرمان
زمین هرکجا امن تو نیست فتنه****جهان هرکجا عدل تو نیست ویران
کمر پیش حکم تو بربسته جوزا****کله پیش قدر تو بنهاده کیوان
اثرهای کین تو چون نحس عقرب****نظرهای لطف تو چون سعد میزان
ز مسطور کلکت شود مرده زنده****مگر در دوات تو هست آب حیوان
زهی فکرتت اختران را مدبر****زهی دامنت آسمان را گریبان
به تشریف اقبال اگر برکشیدت****چه سلطان عالم چه گردون گردان
ز عالم تویی اهل اقبال گردون****ز گیتی تویی اهل تشریف سلطان
منزه بود حکم گردون ز شبهت****مجرد بود رای سلطان ز طغیان
از آن دم که چشم بد روزگارم****ز چشم خداوند کردست پنهان
گمانم به لطفت همین بود کاری****مرا پیش خدمت به اعزاز و احسان
گمانی ازین به یقین شد نشاید****امیدی از این به وفا کرد نتوان
نگر تا ندانی که تاخیر بنده****در این آمدن بود جز محض حرمان
به ذات خداوند و
جان محمد****به تعظیم اسلام و اجلال ایمان
به تاکید هر حکمی از شرع ایزد****به تغییر هر حرفی از نص قرآن
به حق دم پاک عیسی مریم****به حق کف دست موسی عمران
به تیمار یعقوب و دیدار یوسف****به تقوی یحیی و ملک سلیمان
به جود کف راد دینار بخشت****که بر نامهٔ رزق خلقست عنوان
به نور دل پاک اسرار بینت****که بر دعوی آفتابست برهان
که در مدتی کز تو محروم بودم****جهان بود بر جان من بند و زندان
نفس کرده بر رویم اشک فسرده****اسف کرده در جانم اندیشه بریان
دلی پر مواعید تایید یزدان****سری پر اراجیف وسواس شیطان
تن از ایستادن به خانه شکسته****دل از بازگشتن ز خدمت پشیمان
تو دانی که تا یک نفس بی تو باشم****دلی باید از سنگ و جانی ز سندان
کنون نذر عهدی بکردم بکلی****که باطل نگردد به تاویل و دستان
که تا دست مرگم گریبان نگیرد****من و دامن خدمت و دست پیمان
حدیث نکوخواه و بدخواه گفتن****به مدح اندرون باز بردن به دیوان
طریقی قدیمیست و رسمی مؤکد****همه کس بگوید چه دانا چه نادان
من آن دانم و هم توانم ولیکن****از آن التفاتی نکردم به ایشان
که از عشق مدحت سر آن ندارم****که گویم فلانکس فلانست و بهمان
خداوند خود خصم را نیک داند****من این مایه گفتم تو باقی همی دان
الا تا ز نقصان کمالست برتر****الا تا ز گردون فرودند ارکان
ز آثار ارکان و تاثیر گردون****مبادا کمال ترا بیم نقصان
دو عیدست ما را ز روی دو معنی****که خوشی و خوبیش را نیست پایان
همایون یکی هست تشریف خسرو****مبارک دگر عید اضحی و قربان
بدان عید بادت قضا تهنیت گو****بدین عید بادت قدر محمدت خوان
چون شمع روز روشن از ایوان آسمان****ناگه در اوفتاد به دریای بی کران
روشن زمین و فرق هوا را
ز قیر و مشک****بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
آورد پای مهر چو در دامن زمین****بگرفت دست ماه گریبان آسمان
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین****در خاک تیره شد ملک روم را مکان
تا هم میان صرح ممرد به پیش چشم****بر روی او فشاند همه گنج شایگان
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن****وز در و لعل چتر سکندر برو نشان
زهره چو گوی سیمین بر چرخ و بر درش****دنبال برج عقرب مانند صولجان
بهرام تافت از فلک پنجمین همی****چونان که دیده سرخ کند شرزهٔ ژیان
پروین چو وقت حمله گران تر کنی رکاب****جوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنان
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون****یکسر به جوی آبخور آید ز آشیان
برجیس چون شمامهٔ کافور پر عبیر****کیوان چو بر بنفشه ستان برگ ارغوان
دیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثال****چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
اندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیل****وندر چنین شبی که دلاور بدی جبان
من روز سوی راه نهاده به فال سعد****امید خود بریده ز پیوند و خانمان
راهی چنان که آید ازو جسم را خلل****راهی چنانکه آید ازو روح را زیان
ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مار****زین طبع را عفونت و زان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز به سلسله****بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
هرچند سنگ و ریگ و که و غار او نمود****رنج دل و بلای تن و آفت روان
زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز****راندم همی مدیح خداوند بر زبان
قطب جلال شاه معظم که روزگار****بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان
گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع****یک تن نپرورید قرینش به صد قران
تیرش به گاه حمله چو پوید
به سوی خصم****کلکش به گاه پویه چو جنبد به پرنیان
این داعیست دست امل را به سوی دل****وان هادیست پای اجل را به سوی جان
شاهان همی روند ز عصان او نگون****مرغان همی پرند در ایام او ستان
ای بر هزار میر شده میر و شهریار****وی تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو****از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تند****وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
جان را بود ز هیبت رمح تو سر به سنگ****دل را شود ز هیبت گرز تو سرگران
سازند کار جنگ شجاعان جنگجو****از بهر روز کینه دلیران کاردان
گرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب****کش چون خوی از مسام برون جوشد استخوان
گویی که شرزه شیر گشاید همی کمین****وقتی که در مصاف شها برکشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را****نشناختی ز بیم تو ترکش ز دوکدان
ای گشته جفت رای ترا همت بلند****وی طبع و رای پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی درگه عالی نهاده روی****تا از حوادث فلکی باشدش امان
یابد اگر قبول خداوند بی خلاف****حاصل شود هوای دل بنده بی گمان
تا بید گل نگردد و شمشاد یاسمین****تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بقا بپای****وانرد سرای جاه و جمال و بها بمان
ای به نیک اختر شده هم سلف سلطان جهان****از وفاق تست اکنون خلق عالم شادمان
حور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثار****تحفها برده ز شادی یکدگر را در جنان
عقد تو گشتست عقد مملکت را واسطه****سور تو گشتست لفظ تهنیت را ترجمان
خطبهٔ تو بوده اندر نیکنامی معجزه****وصلت تو گشته اندر شادکامی داستان
بود خواهد عقد تو در عقد
چون دنیا و دین****رفت خواهد عهد تو در عهدهٔ امن و امان
گاه خطبه خواندن تزویج فرخ فال تو****بر تنت بوده نثار رحمت از هفت آسمان
عقد تو عین عقیدت بود خواهد روز و شب****سور تو عین سرور و شادمانی جاودان
زیر طاق عرش طاوس ملایک جبرئیل****از نثار تو شده یاقوت پاش و درفشان
هم بر آن طالع که با زهرا علی و مرتضی****وصلتی کردی به توفیق خدای مستعان
مه به تسدیس زحل کرده نظر با آفتاب****وصلتی کردی به رسم بخردان باستان
نوزده روز از مه روزه گذشته روز نیک****اختیاری بود کان باشد ز بهروزی نشان
خاندان خان و سلطان از تو زینت یافتند****کز تو خواهد گشت معمور این دو میمون خاندان
خاندان خان به تو آباد خواهد گشت ازآنک****خان به تو تسلیم کرد و جان به تو پرداخت خان
ای عطاهای بزرگت اصل رزق مرد و زن****وی سخنهای لطیفت انس انس و جان جان
عز دین مسعود فرخ را تو فرخ اختری****دختر فرخ همیشه بر تو بوده مهربان
خصم با سلطان نداند در جهان پهلو زدن****تا تو سلطان جهان را بود خواهی پهلوان
هرکجا سلطان بود با او تو باشی همرکاب****هرکجا سلطان رود با او تو باشی هم عنان
رایت تدبیر تو گیرد سپهر اندر سپهر****مرکب اقبال تو گیرد عنان اندر عنان
از کفایت شد کف تو ضامن ارزاق خلق****ضامنی کورا بود توفیق در ضمن ضمان
زاغ اگر بر نام تو در آشیان بیضه نهد****زاغ را طاوس گردد بچه اندر آشیان
آفتاب رای تو گر روشنی کمتر دهد****قیرگون گردد جهان از قیروان تا قیروان
گر ز خاک نهروان آید خلاف تو پدید****نهر خون گردد ز شمشیر تو شهر نهروان
کرد زهر چشم تو بر سیستان روزی گذر****زان شد از خار سلیب آکنده ریگ
سیستان
حزم تو حصن رزانت را بود چون کوتوال****عزم تو سیل صیانت را بود چون دیده بان
ای گران زخم سبک حمله به روز معرکه****بنده ات کیسه سبک دارد همی نرخ گران
ای ز کلک توراست کار جهان****صاحب و صدر و افتخار جهان
گوهرت روی کائنات وجود****مسندت پشت شهریار جهان
نظرت حافظ نظام امور****قلمت محور مدار جهان
مسرع عزم تو برید قضا****بارهٔ حزم تو حصار جهان
کار معمار عدل شامل تست****حفظ بیان استوار جهان
هردم از جاه نو شوندهٔ تو****نومرادیست در کنار جهان
خارج از ظل رایت تو نماند****هیچ دیار در دیار جهان
از وقوفت نهان نیارد شد****نه نهان و نه آشکار جهان
جنبش رایت تو داند داد****بکم از هفته ای قرار جهان
بر محک جلالت تو زدند****مهر تا کم شد از عیار جهان
گر جهان خواستار تو نبدی****نشدی امن خواستار جهان
گر بداند که اختیار تو چیست****همه آن باشد اختیار جهان
رو که سیمرغ همت تو نشد****به فریب امل شکار جهان
گر نظر کردیی به آفاقش****در میان آمدی کنار جهان
کم کند گر خدای چرخ سخات****بکم از مدتی کنار جهان
دشمنت کز عداد مردم نیست****ناردش چرخ در شمار جهان
کیست او تا چو مردمان بندد****ناقهٔ خویش در قطار جهان
تا سپهر از مدار خالی نیست****بر تو بادا مدار کار جهان
بر مراد تو دار و گیر قضا****بر بساط تو کار و بار جهان
حافظت باد هرکجا باشی****گاه و بیگاه کردگار جهان
بودن اندر جهان شعار تو باد****تا گذشتن بود شعار جهان
درآمد موکب عید همایون****که بر صاحب مبارک باد و میمون
سپهر مجد مجدالدین که شاهان****ز مجدش ملک را کردند قانون
عدو بندی که کلکش در دهاده****کند گل را ز خون فتنه گلگون
بکاهد وقت خشمش عمر در مرگ****بغلطد گاه کینش مرگ در خون
ازو دشمن چو دارا از سکندر****ازو حاسد چو ضحاک از فریدون
زهی جود از تو در قوت چو قارن****زهی آز از تو در نعمت چو قارون
عتابش بر زمین بارد صواعق****نهیبش بر زبان آرد شبیخون
امیران تو جباران گیتی****مطیعان تو
بیداران گردون
زمانه تیره و رای تو روشن****خلایق تشنه و دست تو جیحون
غلط را سوخت حکمت بر در سهو****چرا را کشت امرت بر در چون
چه عالی همتی یارب که هردم****یکی در آفرینش بینی افزون
ندادی دل به دنیی و به عقبی****نبستی وهم در والا و در دون
قضا تدبیر دور چرخ می کرد****که بر ذات تو گشت اقبال مفتون
قدر ساز وجود دهر می ساخت****که بر عرش تو شد اقبال مقرون
چو گیرد آتش خشم تو بالا****نیابد از دو عالم نیم کانون
چو از تو بگذری نزدیک آن قوم****نبیند کس مگر محرور و مدفون
چه خیزد آخر از قومی که هستند****غلام آلتی مولای التون
به مردی و مروت کی رسیدند****در انگشت تو این یک مشت مرهون
در آن موقف که از مصروع پیکار****زبان رمح گردان خواند افسون
رساند آتش کوشش حرارت****به ایوان مسیح و جیش ذوالنون
ز پشته پشته گشته ناظران را****نماید کوه کوه اطراف هامون
ز اشک بیدل و خون دلاور****همه میدان کنی جیحون و سیحون
خداوندا ز مدح تست حاصل****رخ رنگ مرا رنگ طبر خون
شنیدستم که پیش تخت اعلی****بزرگی خواند شعر قافیه خون
نه بر وجهی که باشد رونق او****در آخر کرد ذکر آب و صابون
جهان داند که معزولی نیابد****ربیع نطق را در ربع مسکون
هنوز از استماع شعر نیکوست****خرد را گوش درج در مکنون
سزای افتخار آن شعر باشد****که افزون باشدش راوی موزون
ز شعر باطل هر کس زبانم****نمی گفته است حقی تا به اکنون
همیشه تا که حسن و عشق باشد****مثلها شاهد از لیلی و مجنون
جناب دوستانت باد جنت****طعام دشمنانت باد طاعون
شبت فرخنده و روزت خجسته****خزانت خرم و عهدت همایون
کو آصف جم گو بیا ببین****بر تخت سلیمان راستین
پیشش بدل دیو و دام و دد****درهم زده صفهای حور عین
بادی که کشیدی بساط او****بر
درگه اعلاش زیر زین
مهری که وحوش و طیور را****در طاعتش آورد بر نگین
از بیم سپاهش سپاه خصم****چون مور نهان گشته در زمین
پای ملخی بیش نی بقدر****در همت او ملک آن و این
بر تخت چو عرش سبای او****از عرش رسولان آفرین
چون صرح ممرد شراب صرف****بی ورزش انصاف آب و طین
در سایه پر همای چتر****طی کرده اقالیم ملک و دین
بی سابقهٔ وحی جبرئیل****اسرار وجودش همه یقین
بی واسطهٔ هدهدش خبر****از جنبش روم و قرار چین
بی عهدهٔ عهد پیمبری****آیات کمالش همه مبین
وقتش نشود فوت اگرنه روز****در حال کند از قفا جبین
چون دیو به مزدوری افکند****آنرا که خلافش کند لعین
بر چرخ کشد پایه چون شهاب****آنرا که وفاقش بود قرین
چون رای زند در امور ملک****بحر سخنش را گهر ثمین
چون صف کشد اندر مصاف خصم****شیر علمش را صفت عرین
هم در کتف دایگان رضیع****هم در شکم مادران جنین
از بیعت او مهر بر زبان****وز طاعت او داغ بر سرین
در جنبش جیشش نهفته فتح****چون موم در اجزای انگبین
در دولت خصمش نهان زوال****چون یاس در ایام یاسمین
عزمش به وفاق فلک ضمان****رایش به صلاح جهان ضمین
گر عزم فلک خود بود وفی****گر رای ملک خود بود رزین
سدش نشود رخنه از غرور****حصنی که چو حزمش بود حصین
زورش نکشد طعنه از فتور****حبلی که چو عهدش بود متین
با کوشش او شیر آسمان****شیریست مزور ز پوستین
با بخشش او دست آفتاب****دستی است معطل در آستین
در ملک زمینش نبوده عار****باری چو ملک باشی این چنین
مثل ملک و ملک روزگار****حوت فلک و آب پارگین
با شین شهی آمد از عدم****زان تاجور آمد چو حرف شین
مذکور به فرزند تاج بخش****آنجا به فریدون شد آبتین
مشهور به فرزند تاجدار****اینجا به ملک شه طغان تکین
روزی که به مردی کنند کار****وقتی که چو مردان کشند کین
چون
زخمه گذارند شستها****آید وتر چرخ در طنین
چون حمله پذیرند پر دلان****آید کرهٔ خاک در حنین
وز نعل سمند و سیاه و بور****چون کار درافتد بهان و هین
در خاره فتد عقدها چو عین****در پشته فتد رخنها چو سین
در مغز عدو حفرها برد****تا گوهر خنجر کند دفین
وز ابر سنان ژاله ها زند****تا سودهٔ ناچخ کند عجین
دیدست به کرات بی شمار****در معرکها چرخ تیزبین
با بیلک او مرگ همعنان****با رایت او فتح همنشین
چین گره ابروی اجل****در روی املها فکنده چین
دندان سنان آسمان خراش****آغوش کمند آشتی گزین
از خرج عرق سرکشان نزار****وز دخل ورم خستگان سمین
یک طایفه را نعرها بلند****یک طایفه را ناله ها حزین
در قلب چنان ورطهٔ خشن****در عین چنان فتنهٔ سجین
از جانب او جز کمان نکرد****در حمله چو بی طاقتان انین
وز لشکر او جز اجل نبرد****در خفیه چو بی آلتان کمین
رمحش نه عصای کلیم بود****وز خوردن اعدا نشد بطین
عفوش نه دعای مسیح بود****وز کثرت احیا نشد غمین
تا غصه خورد ناقص از تمام****تا طعنه کشد خاین از امین
در غصهٔ این ملک باد رای****در طعنهٔ آن خسروی تکین
ساعات بقای ملک شهور****ایام نفاذ ملک سنین
در بزم شهی یسر بر یسار****در رزم شهان یمن بر یمین
دوران جهان تابع و مطیع****دارای جهان ناصر و معین
آیت مجد آیتی است مبین****منزل اندر نهاد مجدالدین
سید و صدر روزگار که هست****ز آل یاسین چو از نبی یاسین
میر بوطالب آنکه مطلوبش****نیست در ملک آسمان و زمین
آنکه در شان او ثنا منزل****وانکه در ذات او کرم تضمین
آنکه بی داغ طوع او نکشد****توسن روزگار بار سرین
وانکه از چرخ جود او بشکست****خازن کوهسار مهر دفین
رای او دامن ار بیفشاند****بر توان چیدن از زمین پروین
جاه او مرکب ار برون راند****جو اول دهد به علیین
حلم او جوهرست و خاک عرض****قدر
او شاه و آسمان فرزین
بسته دست خلقتنی من نار****باس او بر خلقته من طین
امر او با عناد کردن طبع****کبک پرور برآورد شاهین
نهی او باس تیزه رویی چرخ****روز بد را قفا کند ز جبین
برکشد زور بازوی سخطش****کسوت صورت از نهاد جنین
به مقاصد همیشه پیش رسد****عزمش از مسرع شهور و سنین
قدرتش با قدر مقارن شد****خرد آنرا جدا نکرد از این
خود چو ممزوج شد چگونه کند****شیر و می را ز یکدگر تعیین
رای او را متین نیارم گفت****حاش لله نه زانکه نیست متین
زانکه یک بار جنس این گفتم****ادب آن بیافتم در حین
اندرین روزها که می دادم****شعر خود را به مدح او تزیین
نکته ای راندم از رزانت رای****عقل را سخت شد بر ابرو چین
گفت خامش چه جای این سخنست****وصف آن رای این بود که رزین
آفتابیست کاسمان نکند****پیش او آفتاب را تمکین
آسمانی که در اثر بیش است****تیغش از آفتاب فروردین
ای بجایی که در هزار قران****چرخ و طبعت نپرورید قرین
اوج قدرت و رای پست و بلند****راز حزمت نهان ز شک و یقین
بحر طبع تو کرده مالامال****درج نطق ترا به در ثمین
فحل وهم تو کرده آبستن****نوع کلک ترا به سحر مبین
طوطی کلک راست گوی تو کرد****عقل را در مضیقها تلقین
رایض بخت کاردان تو کرد****اشهب و ادهم جهان را زین
ای نمودار رحمت و سخطت****آب و حیوان و آتش برزین
دان که در خدمت بساط وزیر****که خدایش مغیث باد و معین
عیش من بنده پار عیشی بود****چون جوانی خوش و چو جان شیرین
گفتم از غایت تنعم هست****دولتم را زمانه زیر نگین
کار برگشت و غم به سکنه گرفت****گوشهٔ مسکن من مسکین
چرخ در بخت من کشید کمان****دهر بر عیش من گشاد کمین
می کند رخنه نظم حال مرا****در چنان دار و گیر و
هیناهین
لگد فتنه ای که رخنه کند****حصن ملکی چو حصن چرخ حصین
دارم اکنون چنان که دارم حال****نتوان گفتنت بیا و ببین
چتوان کرد اگر چنان بنماند****بنماند همیشه نیز چنین
حالی از چور آسمان باری****که نه مهرش به موضع است و نه کین
آن همی بینم از حوادث سخت****که ندیدست هیچ حادثه بین
نشناسم همی یمین ز یسار****تا تهی دارم از یسار یمین
عرصه تنگست و بند سخت و مرا****در همه خان و مان نه غث و سمین
مکرمی نیست در همه عالم****کاضطراب مرا دهد تسکین
گوییا از توالد احرار****شب سترون شد آسمان عنین
توکن احسان که دیگران نکنند****سرانگشت جز فرا تحسین
خود گرفتم کنند و نیز نهند****پای بر پایهٔ الوف و مائین
بهر انگشت کاید اندر سنگ****ار سبک سنگم ار گران کابین
خویشتن پیش ناکسان و کسان****همچو هنگامه گیر و راه نشین
گربهٔ به بیوس نتوان بود****هم در این بیشه بوده شیر عرین
شعر من بنده در مدیح به بلخ****این نخستین شناس و باز پسین
تا عروس بهاره جلوه کند****زلف شمشاد و عارض نسرین
بادی اندر بهار دولت خویش****تازه چون گل نه چون بنفشه حزین
آب آتش نمای در جامت****طرب انگیزتر ز ماء معین
جاهت اندر امان حفظ خدای****که خداوند حافظست و معین
ای جهان را جمال و جاه تو زین****اسم و رسم تو اسم و رسم حسین
در و دست تو مقصد آمال****دل و طبع تو مجمع البحرین
عرصهٔ همتت چنان واسع****که در آن عرصه گم شود کونین
نزد عهدت وفا برابر دین****پیش طبعت عطا برابر دین
حال من بنده و حوالت من****گشت آب حیات و ذوالقرنین
ای چو الیاس و خضر بر سر کار****عزم تزویج کن مگو من این
انتظارم مده بده ز کرم****گر همه نقد نیست بین البین
من نگویم که می نخواهم جنس****تو مگو نیز من ندارم عین
خود چو معطی تویی و
سایل من****بیش از این عشوه شین باشد شین
ای چو سیمرغ جفت استغنا****بیش از این باش با غراب البین
و علیک السلام فخر الدین****افتخار زمان و فخر زمین
ای نهفته مخدرات سخنت****چهره از ناقد گمان و یقین
ای تلف کرده منفقان سخات****در هم آوردهٔ شهور و سنین
سخرهٔ داغ و طوق عرق شماست****سخن از گردن و سخا ز سرین
سخنت رفت یا تو خود بردی****به طفیل خودش به علیین
باری از گفتهٔ تو باید گفت****که ز تزویر نیستش تزیین
ناپذیرفته رتبتش هرگز****ننگ احسان و جلوهٔ تحسین
غور ناکرده اندرو منحول****گنج نادیده اندرو تضمین
شربهاییست نطق و لفظ تو عذب****وز معانیش چاشنی متین
پیش خطت که جان بخندد ازو****نه جهان خودش بود نه جان شیرین
خواستم گفت در سخن من و تو****از مکانت نیافتم تمکین
بانگ برزد مرا خرد که خموش****تو که ای باری این چنین و چنین
شاید ار در مقاومت نکند****شیر بالش حدیث شیر عرین
دست از کار او برون کن هان****از پی کار خویشتن شو هین
آسمان گر به رنگ فیروزه ست****تن در انگشتری دهد چو نگین
ای به نسبت جهانیان با تو****حیلهٔ کبک و حملهٔ شاهین
تا نباشد مجال هیچ محال****کرد با دامنت همیشه به کین
آتش خاطرت نموده قیام****به جواب خلقته من طین
کرده ترجیح حشو اشعارت****بارز صیت دیگران ترقین
کفو کو تا بنات طبع ترا****دهد از کاف کن فکان کابین
دیرمان کز وجود امثالت****شد زمان بکر و آسمان عنین
گفته بودم که خود نطق نزنم****خود بر آن عزم جبر کرد کمین
وین دو بیتک نیارم اندر بست****با گرانباری من مسکین
کای به نزدیک مدتی من و تو****در سخی داده داد غث و سمین
وی ز شعر من و شعار تو فاش****سهل ناممتنع چو سحر مبین
تا به دور تو در زمانه نبود****ای زمان تو دور دولت و دین
هیچ در یتیم
را هرگز****عقب از بهر عاقبت آیین
دی مگر بر کنار بود ترا****آن همو فتنه و همو تسکین
از زوایای آشیانهٔ قدس****عقل کل تان بدید و روح امین
عقل گفتا کلیم با پسر اوست****روح گفتا مسیح با پدر این
صبر کن تا نتیجهٔ خلقت****باز داند شمال را ز یمین
تا ببینی که در نظام امور****دختر نعش را کند پروین
تا ببینی که در عنا و علو****آسمان را قفا کند ز جبین
در صبی از صبای طبع دهد****طبع دی را مزاج فروردین
تو که در چشم تو نیاید کون****این زمانش به چشم خویش مبین
باش تا این پیادهٔ فلکی****بر بساط بقا شود فرزین
باش تا بر براق نطق نهند****رایض نفس ناطقش را زین
باش تا بر قرینه بشناسد****زلف شمشاد از رخ نسرین
تا ز تاثیر صد قران یابند****در خم آسمانش هیچ قرین
نیز در ثمین مخوانش دگر****پایهٔ نازلش مکن تعیین
زان که تا بنگری بگیرد از او****عرصهٔ روزگار در ثمین
اوست آن کس که قفل احداثش****بود بعضی هنوز در زرفین
کز پی مهد عهد او تایید****گاه بستر شدی و گه بالین
عالمی در حنین عشقش و او****در میان رحم هنوز جنین
تا که از جان بود حیات بدن****تا که از کان بود جهاز دفین
جان پاکت که کانی از معنی است****در سرای حزن مباد حزین
تو و نخبت که دام عزکما****هر دو در حفظ حافظ اند و معین
افتخار زمان و فخر زمین****بوالمفاخر امیر فخرالدین
آنکه در دست او سخا مضمر****وانکه در کلک او هنر تضمین
آسمانیست آفتابش رای****آفتابیست آسمانش زین
آن بلنداختری که پیش درش****خاک بوسند اختران به جبین
گفته عقلش به کردها احسنت****کرده حرفش به گفته ها تحسین
آن دبیرست کز قلم بفزود****دفتر تیر چرخ را تزیین
وان جوادست کز سخا بشکست****به ترازوی حرص بر شاهین
در زوایای دولت از حزمش****حصنها ساخت روزگار حصین
در موالید عالم از جودش****مایها
کرد آفتاب عجین
گر عنان فلک فرو گیرد****در رباط کواکب افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد****شبش از روز بگسلد در حین
هرکجا سایه افکند از حلم****رخت بردارد از طبیعت کین
هرکجا باره برکشد از امن****قفل بیزار گردد از زرفین
عدل او دست اگر دراز کند****دست یابد تذور بر شاهین
سهمش ار مهر بر حواس نهد****نقش با مهر گل فرستد طین
ای ترا حکم بر زمین و زمان****وی ترا امر بر شهور و سنین
ز یسار تو دهر برده یسار****به یمین تو جود خورده یمین
نوک کلک تو رازدار قضا****نور ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند****فلک از گردن و جهان ز سرین
گر ز رای تو قوتی یابد****آفتاب دگر شود پروین
ور ز قدر تو تربیت بیند****خاک سر برکشد به علیین
آسمان را زبان کلک تو داد****در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد****ساز صورتگران فروردین
ذات تو عین عقل گشت چنان****که خردشان نمی کند تعیین
نتواند که گوید آنک آن****نتواند که گوید اینک این
چون تو گردند حاسدانت اگر****شیر رایت شود چو شیر عرین
به حسدکی شود ضعیف قوی****به ورم کی شود نزار سمین
یارب آن نقشبند مصری چیست****که بود با انامل تو قرین
هست بیدار و بی قرار و ازوست****فتنه را خواب و ملک را تسکین
هست عریان و در صریرش عقل****گنجها دارد از علوم دفین
نه شهابست و بفکند هر روز****سیرش از چرخ ملک دیو لعین
نیست غواص و برکشد هردم****نوکش از بحر غیب در ثمین
ای ترا طرف چرخ طرف ستام****وی ترا مهر چرخ مهر نگین
داشت اندیشه کارد از پی مدح****در مدیح تو شعرهای متین
واندر ابیات او معانی بکر****چون خط و زلف تو خوش و شیرین
چون چنان دید روزگار خسیس****که مرو را عزیمتیست چنین
از حسد در دلش کشید کمان****وز جفا بر تنش
گشاد کمین
تا تن از حادثات گشت ضعیف****تا دل از نایبات ماند حزین
وانچنان سیر چون رخ شطرنج****به دلش زد به جنبش فرزین
آخر این روزگار جافی را****که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب****که چه می خواهد از من مسکین
تا چو زین بسترم خلاص دهد****آستان تو باشدم بالین
تا زمین را طبیعتست آرام****تا زمان را گذشتنست آیین
از زمانت به خیر باد دعا****وز زمینت به مهر باد آمین
عالمت بنده باد و دهر غلام****ایزدت یار باد و چرخ معین
ای جهان خاتم جان بخش ترا زیر نگین****آسمان را ز جمال تو نظر سوی زمین
طیره از طرهٔ خوشبوی تو عطار ختن****خجل از عارض نیکوی تو صورتگر چین
حسن روی تو نماینده ترست از طاوس****چنگ عشق تو رباینده ترست از شاهین
عقل در کوی تو اعراض نمود از فردوس****طبع با روی تو بیزار شد از حورالعین
دل برآنست که تنها بکشد بار فراق****تو بر این باش که تنها بکشی بار سرین
هوس بار سرین تو بیفزود مرا****که ترا هست همه بار سرین بار سرین
سخن من ز پس پشت منه از پی آنک****روی آن نیست که بی روی تو باشم چندین
مسکن درد شد از هجر تو مسکین دل من****مسکن درد همان به که نباشد مسکین
آنکه گفتت که مرا بر سر آتش بنشان****گو دگر جای شو و بی خبر از من بنشین
از قرین تو همی رشک برم گرچه مرا****کرد با عز ابد لطف خداوند قرین
صاحب عالم و عادل غرض علم و علو****صدر کونین جلال الوزرا مجدالدین
آنکه در ملک مرادش ز عدم کرد وجود****وانکه در عقل ضمیرش ز گمان ساخت یقین
عقلها را هنرش داد بلاغت تعلیم****تیغها را قلمش کرد شجاعت تلقین
ملکان یافته از طاعت او مسند و گاه****خسروان داشته از دولت
او تاج و نگین
رای او داده فلک را خبر سود و زیان****وهم او گفته جهان را سخن غث و سمین
شاد باش ای کف تو مایهٔ صد ابر مطیر****دیر زی ای در تو جلوه گه چرخ برین
حق گزاران هوای تو قلوب اند و رقاب****کارداران رضای تو شهورند و سنین
پر کند نقد سخای تو زمین را دامن****بشکند بار عطای تو فلک را شاهین
بر امید مدد رزق به سوی در تو****هم به اول حرکت سجده کند جان جنین
گر شود عرق زمین ممتلی از هیبت تو****سر برآرد ز مسامش چو عرق یوم الدین
در دیاری که بود حشمت تو مالک عنف****خاک را هست به خون ملک الموت عجین
اختر بوالعجب از مهر تو می نگذارد****زیر نه حقهٔ فیروزه یکی مهرهٔ کین
تا سپر بفکند از خنجر قهر تو جهان****از جگر آب خورد نقش بدش چون زوبین
گر شود قدرت کلک تو مصور در شیر****به نظر آب کند زهرهٔ شیران عرین
صورت دولت تو چون ز ازل رایت ساخت****کرد تقدیر ابد را به ازل در تضمین
کبریای تو چنان قابض ارواح شدست****که وجودش صفت کون و مکان است مکین
کلک تو چون صفت سیر به ایشان بنمود****اضطراب دو جهان مایه گرفت از تسکین
در عالی تو آن سجده گه محترمست****که رخ کعبه بود از حسد او پر چین
صاحبا شعر من از مدح تو بفزود بها****من به تفصیل چه گویم سخن این است ببین
نامهٔ تربیت من به همه نوع بخوان****که بود تربیت من مدد شعر متین
آخر از تربیتی قیمت و مقدار گرفت****شعر حسان که همی کرد رسولش تحسین
تا همی طبع بود از لب دلبر می خواه****تا همی دیده بود از رخ جانان گل چین
قد اعدا ز عنا خفته همی دار چو لام****دل حساد به غم رخنه همی
دار چو سین
در زبانها سخن سال نو و ماه نوست****ناگزیران طرب را طرب و باده گزین
تا بود رایت مدحت به ایادی منصور****تا بود آیت اعزاز به اقبال مبین
دولتت در همه احوال قوی باد قوی****ایزدت در همه آفاق معین باد معین
بر تو میمون و مبارک سر سال و مه نو****لذت عیشت از آن و طرب طبعت از این
صاحب روزگار و صدر زمین****نصرت کردگار ناصر دین
طاهربن المظفر آنکه ظفر****هست در کلک و خاتمش تضمین
آنکه بی داغ طاعتش تقدیر****ناید از آسمان به هیچ زمین
وانکه بی مهر خازنش در خاک****ننهد آفتاب هیچ دفین
قدرش را بر سپهر تکیه زند****قاب قوسین را دهد تزیین
ور قلم در جهان کشد قهرش****بارز کون را کند ترقین
رای او چون در انتظام شود****دختر نعش را کند پروین
نهی او چون در اعتراض آید****حدثان را قفا کند ز جبین
بشکند امتداد انعامش****به موازین قسط بر شاهین
آسمان چون نگینش پیروزه ست****دهر از آن آمدش به زیر نگین
گر عنان فلک فرو گیرد****به خط استوا در افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد****شبش از روز بگسلد در حین
هر کجا حلم او گذارد پی****پی کند شعلهای آتش کین
هر کجا امن او کشد باره****نکشد بار قفلها زرفین
باس او دست چون دراز کند****دست یابد تذرو بر شاهین
ای ترا حکم بر زمین و زمان****وی ترا امر بر شهور و سنین
از یسار تو دهر برده یسار****به یمین تو چرخ خورده یمین
بر در کبریای تو شب و روز****اشهب روز و ادهم شب زین
نوک کلک تو رازدار قضا****نوز ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند****فلک از گردن و جهان ز سرین
آسمان را زبان کلک تو داد****در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد****ساز صورتگران فروردین
قدرت تو به عینه قدرست****خود
خردشان نمی کند تعیین
نتواند که گوید آنک آن****نتواند که گوید اینک این
چون تو صاحب قران نباشد ازانک****همه چیزیت هست جز که قرین
لاف نسبت زند حسود ولیک****شیر بالش نشد چو شیر عرین
به جسد کی شود ضعیف قوی****به ورم کی شود نزار سمین
صاحبا بنده را در این یکسال****در مدیح تو شعرهاست متین
واندر ابیات آن معانی بکر****چون خط و زلف تو خوش و شیرین
هرکه او را وسیلتی است چنان****نه همانا که حالتیست چنین
گه ز خاک تحیرش بستر****گه ز خشت تحسرش بالین
سخنش چون دهد نتیجه که هست****سخنش بکر و دولتش عنین
همه از روزگار باید دید****شادی شادمان و حزن حزین
شاه مات عنا شدم که نکرد****یک پیاده عنایتش فرزین
چه کنم گو کشیده دار کمان****چه کنم گو گشاده دار کمین
آخر این روزگار جافی را****که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب****تا چه می خواهد از من مسکین
فلک تند را نگویی هان****دولت کند را نگویی هین
وقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا****دل به تیمار چرخ راه رهین
نیست در سکنهٔ زمانه کسی****کاضطراب مرا دهد تسکین
تو کن احسان که هرکه جز تو بود****ننهد پای زانسوی تحسین
تا زمین را طبیعت است آرام****تا زمان را گذشتن است آیین
از زمانت به خیر باد دعا****وز زمینت به طبع باد آمین
ساحت بارگاه عالی تو****برتر از بارگاه علیین
یمن و یسری که از زمان زاید****دایمت بر یسار باد و یمین
روزگار آفرین شب و روزت****حافظ و ناصر و مغیث و معین
ای جهان را ایمنی از دولت طغرلتکین****جاودان منصور بادا رایت طغرل تکین
نعمت انصاف عالم را ز عدل عام اوست****کیست آنکو نیست اندر نعمت طغرل تکین
تو و ظلمت از حضور و غیبت خورشید دان****امن و تشویش از حضور و غیبت طغرل تکین
خسروان
دل برقرار ملک آن گاهی نهند****کاوردشان آسمان در بیعت طغرل تکین
پهلوانان دل ز جان و جاه آنگه برکنند****کافکندشان روزگار از طاعت طغرل تکین
اختیار تاج و تختش نیست ورنه چیست کم****از دگر شاهان شکوه و شوکت طغرل تکین
کو فریدون گو بیا نظاره کن اندر جهان****تا ببینی خویشتن در نسبت طغرل تکین
ملک اگر در دولت سنجر به آخر پیر شد****شد جوان بار دگر در نوبت طغرل تکین
هفت کشور زیر فرمان کرد و هم نوبت سه زد****صبر کن تا پنج گردد نوبت طغرل تکین
قدرت طغرل تکین نوعی است گویی از قدر****بر جهان زان غالب آمد قدرت طغرل تکین
چرخ را گفتم دلیری می کنی در کارها****گفت از خود نه ولی از صولت طغرل تکین
کهربا در کاه نتواند تصرف کرد نیز****بی اجازت نامه ای از حضرت طغرل تکین
لشکر طغرل تکین بر هم زنندی خاک و آب****گرنه ساکن داردیشان هیبت طغرل تکین
تنگ میدان ماندی فتح و نگون رایت طفر****گر نباشندی طفیل نصرت طغرل تکین
از پی آسایش خلقست و آرام جهان****هرچه هست از آلت و از عدت طغرل تکین
ورنه آخر ملک عالم کیست با این طول و عرض****تا بدو مغرور گردد رغبت طغرل تکین
با خرد گفتم که بیرون سپهر احوال چیست****گفت دانی از که پرس از همت طغرل تکین
باز گفتم عادت طغرل تکین در ملک چیست****گفت انصافست و بخشش عادت طغرل تکین
رحمتی دیدی که جویای گنه باشد مدام****رحمت یزدان شناس و رحمت طغرل تکین
حاجت از طغرل تکین شاید که خواهی بهر آنک****جز به یزدان نیست هرگز حاجت طغرل تکین
نیست کس را بر جهان منت جز او را گرچه نیست****در عطا منت نهادن سیرت طغرل تکین
قربت طغرل تکین را نیکبختی لازمست****نیک بختا انوری از قربت طغرل تکین
چون
خداوندی از این خدمت همی حاصل شود****ما و زین پس آستان و خدمت طغرل تکین
بر جهان چون سایهٔ ابرست و نور آفتاب****بخشش بی وعده و بی منت طغرل تکین
چون جهان از دولت طغرل تکین دارد نظام****تا جهان باقیست بادا دولت طغرل تکین
مدت طغرل تکین چندان که دوران سپهر****وام خواهد روزگار از مدت طغرل تکین
از در شاهی در طغرل تکین****شحنهٔ دین خنجر طغرل تکین
نوبتی ملک به زین اندرست****تا به ابد بر در طغرل تکین
پشت زمین کرد چو روی سپهر****دست گهر گستر طغرل تکین
روی زمین شست ز گرد ستم****عدل جهان پرور طغرل تکین
در شب کین صبحدم فتح را****نور دهد مغفر طغرل تکین
چرخ چو سوگند بمردی خورد****دست نهد بر سر طغرل تکین
فتنه گر اندیشه شود نگذرد****بر طرف کشور طغرل تکین
غصهٔ بیغاره خورد روز بزم****ماه نو از ساغر طغرل تکین
نیست یقین را و گمان را وقوف****بر عدد لشکر طغرل تکین
دور فلک با همه فرماندهی****کیست یکی چاکر طغرل تکین
مه ز فزونی و کمی کی دهد****تا نشود افسر طغرل تکین
فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند****در حشم صفدر طغرل تکین
تا به شرف دربود اختر قوی****باد قوی اختر طغرل تکین
پیشرو کارکنان قضا****عزم قضا پیکر طغرل تکین
چشم جهان جست بسی هم نیافت****هیچ شهی همسر طغرل تکین
ای باد خاک مرکب گردون شتاب تو****آتش بخار چشمهٔ تیغ چو آب تو
گردون کجاست بر در قدر بلند تو****خورشید کیست پرتو رای صواب تو
از آسمان که نام و لقب را نزول زوست****پیروز شاه عالم عادل خطاب تو
ایام در مواکب قلب سپاه تست****و اسلام در حمایت عالی جناب تو
در کشت زار روزی برگی نگشت سبز****الا به اهتمام کف چون سحاب تو
خود ابر جوده نایژه بر خلق کی گشاد****تا دست تو نگفت منم فتح باب تو
در حزم بادرنگی و در عزم با شتاب****عالم گرفته گیر درنگ و شتاب تو
گردو ز خست شهلهٔ نوک سنان تست****ور کوثر است جرعهٔ جام شراب تو
گیتی ز خشم تو به رضای تو درگریخت****آری پناه رحمت تست از عذاب تو
آنجا که از زبان سنان در سخن شوی****در عرصهٔ جهان
ندهد کس جواب تو
بیداری است با تو چنان در مقام حزم****کانجا به خواب هم نتوان دید خواب تو
چون صبح چاک سینه درآید به معرکه****دشمن ز عکس خنجر چون آفتاب تو
تاب تو صدهزار سلاطین نداشتند****قیصر چگونه دارد و فغفور تاب تو
زودا که آسمان ممالک تهی کند****از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو
ای دولت جوان تو مالک رقاب خلق****پاینده باد دولت مالک رقاب تو
ای فخر کرده دین خدای از مکان تو****وی پشت ملک و روی جهان آستان تو
ای کرده ملک را متمکن مکان تو****وی مقصد زمین و زمان آستان تو
ای چرخ پست از بر رای رفیع تو****وی ابر زفت در بر بذل بنان تو
ذات مقدس تو جهانیست از کمال****یک جزو نیست کل کمال از جهان تو
گر بر قضا روان شودی امر هیچ کس****راه قضا ببستی امر روان تو
آرام خاک تابع پای و رکاب تست****تعجیل باد واله دست و عنان تو
رازی که از زمانه نهان داشت آسمان****راند در این زمانه همی بر زبان تو
اسرار عالمش به حقیقت یقین شود****هر کو کند مطالعه لوح گمان تو
جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست****چون دست بخت بست کمر بر میان تو
الا زبان رمح ترا آسمان نگفت****کای سر فتح سخرهٔ کشف و بیان تو
بر آتش اثیر نهادند اختران****رمح سماک از چه، ز سرم سنان تو
گر با زمانه تیغ تو گوید که آب فتح****اندر کدام چشمه بود گوید آن تو
بر ذروهٔ وجود رساند خدنگ خویش****شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو
دست اجل عنان املها کند سبک****چون استوار گشت رکاب گران تو
گر بر جهان جاه تو گردون گذر کند****ره تا ابد برون نبرد ز آستان تو
جاهت جهان تست و دو گیتی به اسرها****شهری
و روستایی اندر جهان تو
از رسمهای خوب تو اصل زمانه را****فهرست نامهای هنر شد زمان تو
وز وعدهٔ طبیعی و جود تکلفی****نام و نشان نماند ز نام و نشان تو
آن روز کافرینش آدم تمام شد****شد در ضمان روزی نسلش به نان تو
جاوید از امتلا چو قناعت شود نیاز****گر یک رهش طفیل برد طفیل برد میهمان تو
با پادشا منادی اقبال هر زمان****گوید که ای زمین و زمان در امان تو
تو قهرمان ملک خدایی و ظل او****وینانج باد ظل تو و قهرمان تو
ای حکم تو چو حکم قضا بر جهان روان****ساکن مباد مسرع حکم روان تو
زودا که حکم توبرهٔ مرغزار چرخ****بر خوان مه نهاده بر سوی خوان تو
من بنده مدتی است که در پیش خاص و عام****رطب اللسانم از تو آیین و سان تو
گاهم حدیث خنجر گوهرنگار تست****گاهم ثنای خاطر گوهرفشان تو
عمریست تا دو دیده چو نرگس نهاده ام****در آرزوی مجلس چون بوستان تو
آخر خدای عزوجل کرد روزیم****بوسیدن دو دست چو دریا و کان تو
تا آسمان به ماه مزین بود مباد****ماه بقا فرو شده از آسمان تو
جان ترا بقای فلک باد و بر فلک****سوگند اختران به بقا و به جان تو
حزم تو پاسبان جهان باد و در جهان****دایم قضا به عین رضا پاسبان تو
افتاده تا که سایه بود ضد آفتاب****بر چرخ پیر سایهٔ بخت جوان تو
فرخنده و مبارک و میمون و سعد باد****نوروز و مهرگان و بهار و خزان تو
ای شمس دین و شمس فلک آسمان تو****ای صدر ملک و صدر جهان آستان تو
ای چرخ پست همبر رای رفیع تو****وی ابر زفت همبر بذل بنان تو
آرام خاک تابع پای رکاب تست****تعجیل باد والهٔ دست و عنان تو
اسباب دهر
دادهٔ دست سخای تو****اشکال عقل سخرهٔ کشف و بیان تو
ذات مقدس تو جهانیست از کمال****یک جزو نیست کل کمال از جهان تو
گر لامکان روا بودی جای هیچ کس****از قدر و از مکان تو بودی مکان تو
ور بر قضا روان شودی امر هیچ کس****راه قضا ببستی امر روان تو
رازی که از زمانه نهان داشت آسمان****راند در این زمانه همی بر زبان تو
گر با زمانه کلک تو گوید که در زمین****منظور کیست حکم قضا گوید آن تو
اسرار عالمش به حقیقت شود یقین****هرکو کند مطالعهٔ لوح گمان تو
مریخ رابه خنجر تو سرزنش کند****گر دیدهٔ سپهر ببیند سنان تو
شکل هلال و بدر ز تاثیر شمس نیست****این هست عکس جام تو وان ظل خوان تو
جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست****چون دست تو شده است مگر بر میان تو
واندر مراتب هنر ابنای ملک را****آیین وسان دگر شد از آیین وسان تو
بر ذروهٔ وجود رساند خدنگ خویش****شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو
تا شاخ را ز باد صبا تربیت بود****بیخ فنا برآمده از بوستان تو
سپاس ایزد کاندر ضمان دولت و جاه****به کام باز رسیدی به صدر مسند و گاه
چه داند آنکه ندیدست کاندرین مدت****چه نالهای حزین بود و حالهای تباه
ز فرقت تو دلی بود و صدهزاران درد****ز غیبت تو دمی بود و صدهزاران آه
در انتظار تو چشم عوام گشته سپید****وز افتراق تو روی خواص گشته سیاه
چو صد هزار خلایق ز بهر آمدنت****همه دو گوش به در بر، همه دو چشم به راه
ز شوق خدمت تو بر زبان خرد و بزرگ****سخن همین دو که واحسرتاه و واشوقاه
ز بهر آنکه ز تقدیر آگهی یابند****ز هر دلی به فلک بر هزار کار آگاه
زمانه همچو
تویی را به دست بد افکند****زهی زمانهٔ دون لا اله الا الله
بزرگوارا یاری خدای داد ترا****نه زید داد و نه عمرو و نه مال داد و نه جاه
چو کارهای تو دایم خدای ساز بود****ز زید هیچ مساز وز عمرو هیچ مخواه
به اضطرار درین ورطه اوفتاد و برست****یکی اگرچه یکی را نبود هیچ گناه
به علم تست که چندین هزار نفس نفیس****چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه شاه و چه داه
ز خون کشته چنانست رود مرو هنوز****که در گذار بمانند ماهیان ز شناه
به دشتهاش ز بس کشته بعد چندین سال****عجب مدار که از خون بود نمای گیاه
ترا که دل به قضای خدای داد رضا****خدای عز و جل داشت زان قضات نگاه
بلی بسوزد چشم قضا ز روی رضا****از آن به عین رضا می کند سوی تو نگاه
تویی که پشت و پناهی به خلق خلقی را****خدای لاجرمت یار بود و پشت و پناه
خلاص داد سپهرت گرت سپاه نبود****به هر طریق که باشد سپهر به که سپاه
ایا ببسته جهان پیش خدمت تو کمر****و یا نهاده فلک پیش خدمت تو کلاه
کجا که نی سمر رسم تست در اقوال****کجا که نی شکر شکر تست در افواه
هوا به قوت حلم تو کوه بردارد****چنان که قوت بیجاده برندارد کاه
نه به ز قهر تو یک قهرمان شرع رسول****نه به ز پاس تو یک پاسبان دین اله
ز شبه و مثل بعیدی از آن نیاری دید****بجز در آینه امثال و جز در آب اشباه
سهر طوق مراد ترا نهد گردن****به طبع بی اجبار و به طوع بی اکراه
به عون رای تو بردارد آفتاب فلک****اگر بخواهد یکباره رسم سایهٔ چاه
حکایتی است زقدر تو اوج گنبد چرخ****تشبهیست به خوان تو
شکل خرمن ماه
درازدستی جودت به غایتی برسید****که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه
اگر ز حاتم طائی مثل زنند به وجود****که نان چند بدادی به رسم بی گه و گاه
تویی که جان به خطر دادی از حمیت دین****زهی چو حاتم طائی غلام تو پنجاه
نه حاتم آنکه چو حاتم هزار بندهٔ اوست****به بندگانت نویسند عبده و فداه
حدیث قدرت تو بر سخا و قوت او****حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
ایا نهاده به عزم درست و طالع سعد****به سوی قبهٔ اسلام روی و حضرت شاه
ز عزم بلخ تو شد عیش ما مصحف بلخ****زهی عزیمت انده فزای شادی کاه
نعوذبالله از آن دم که این و آن گویند****که خواجه زد به سر راه خیمه و خرگاه
هنوز داغ اراجیف مرو بر دلهاست****گمان بلخ کرا بود و ظن لشکرگاه
مرا مقام سرخس از برای خدمت تست****بر این حدیث که گفتم خدای هست گواه
چو خدمت تو که مقصودم اوست حاصل نیست****مرا یکیست نشابور و بلخ و مرو و هراه
همیشه تا که نباشد مسیر اسب چو رخ****چنان کجا نبود رفتن پیاده چو شاه
به پیل حادثه شه مات باد عمر عدوت****به بازی فلکی از عرای باد افراه
فتاده سایهٔ قدرت بر آسمان و به طوع****چو سایه برده زمین بوست اختران به حباه
مباد و خود نبود تا شبانگاه ابد****شب حسود ترا هیچ بامداد پگاه
آمد به سلامت بر من ترک من از راه****پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه
چون سرو سهی قامت و شایسته تر از سرو****چون ماه دو هفته رخ و بایسته تر از ماه
سروست اگر گوی زند سرو به میدان****ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه
تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین****بی مشغله و بی غلبه یک دل و یکتاه
در
صحبت او به که بوی در شب و شبگیر****با صورت او به که خوری می گه و بیگاه
من باده همی خوردم و او چنگ همی زد****من شعر همی خواندم او ساخت همی راه
تا روز همی گفت که چون بود به یک روز****فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه
قیصرش همی باج فرستد به خزینه****فغفور همی حمل فرستدش به درگاه
ابناء زمین را بجز او نیست خداوند****شاهان جهان را بجز او نیست شهشناه
از طاعت او هست همه مرتبت و قدر****وز طلعت او هست همه منفعت و گاه
راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ****نقصان نکند نقرهٔ صافی شده در گاه
آن کس که همی کرد به گیتی طلب ملک****وامد به مصاف اندر چون شیر دژ آگاه
آگاه شد از پایگه خویش ولیکن****در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه
برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر****برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه
با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش****چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه
پیش همه شان محنت و نزد همه شان عم****جفت همه شان حسرت و گفت همه شان آه
چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش****همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه
بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش****زین روی سخن کرد همی باید کوتاه
ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر****وی چون پدر و جد، تو ولی دار و عدو کاه
چندان که عدو بود ببستی به یکی روز****چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه
تا باز شکاری نشود صید شکاری****تا شیر دلاور نشود سخرهٔ روباه
در بند تو زینگونه بماناد بداندیش****از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه
تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد****تو یار خداوند حق و یار تو الله
کمال کل ممالک جمال
حضرت شاه****ابوالمحاسن نصر آن نصیر دین اله
امیر عادل و صدر اجل مهذب دین****که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه
نظام داد همه کارهاء معظم من****اگرچه بود از این بیش بی نظام و تباه
سپهر رفعت و خورشید روزگار که هست****مدار جنبش قدرش ورای گردش ماه
گشاده هیبت او از میان فتنه کمر****نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه
ز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت****ز اوج جاهش کیوان بمانده اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز****به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چه حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت****زهی قضا و قدر لا اله الا الله
به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون****به آب لطف برآرد ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه****به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
صمیم فکرتش از سر اختران منهی****صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور و فتنه نظر****وگر به خشم کند سوی شیر شرزه نگاه
دهد عنایت او شور و فتنه را آرام****کند سیاست او شیر شیرزه را روباه
ایا موافق امر ترا زمانه مطیع****ایا متابع حکم ترا ستاره سپاه
ز همت تو سخا مستعار دارد جود****ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه
تویی که عدل تو گر دست را دراز کند****شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام****بجز حکایت جود تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر قدر****ترا رفیع ترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی****زمین ندارد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همه کس را ز خصم همچو حرم****حریم حرمت او چون بدو کنند نگاه
بزرگوارا این بنده را به دولت تو****نماز شام امل گشت بامداد
پگاه
اگر نه رای تو بودی برویم آوردی****سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند****بران دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق بیالود خصم پیرهنم****وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تاکه بسیط است صحن این میدان****هماره تا که محیطست سقف این خرگاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عیش****مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
یکی موافق رای تو باد در بد و نیک****دگر مسخر حکم تو باد بی گه و گاه
به کلک مشکل گردون گشای و دشمن بند****به عدل حرمت ایمان فزای و کفر به کاه
جلال صدر وزارت جمال حضرت شاه****اجل مفضل کامل کمال دین اله
سزای حمد محمد که از محامد او****پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه
نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا****که بی عنایت او بی نظام بود و تباه
قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار****فلک عنایت و خورشید رای و کیوان جاه
مثال رفعت گردون به جنب رفعت او****حدیث پستی ماهیست پیش پایهٔ ماه
کلاه داری قدرش به غایتی برسید****که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه
ز فوق قدرش گردون نماید اندر تحت****ز اوج جاهش گیتی نماید اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز****به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت****زهی قضا و قدر لا اله الا الله
قضا به قوت باران فتح باب کفش****به خاصیت بدماند ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه****به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
ضمیر فکرتش از سر اختران منهی****صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور فتنه نظر****وگر به خشم کند سوی شیر شرزه
دهد عنایت او شور فتنه را آرام****کند سیاست او شیر
شرزه را روباه
ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع****و یا متابع امر ترا ستاره سپاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام****بجز حکایت شکر تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر ملک****ترا رفیع ترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی****زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همه کس را ز خصم او چو حرم****حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه
تویی که دست حمایت اگر دراز کنی****شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بزرگوارا من بنده را به دولت تو****نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی به رویم آوردی****سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک****قضا به عین رضا می کند سوی تو نگاه
عتاب چون تویی اندر ازای طاعت من****حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند****بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق مرا پیرهن بیالودند****وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تا که بسیطست خاک را میدان****همیشه تا که محیطست چرخ را خرگاه
بسیط این به مراد تو باد در بد و نیک****محیط آن به رضای تو باد بی گه و گاه
نتایج قلمت فتنه بند و قلعه گشای****لطایف سخنت جان فزای و حاسدکاه
ترا به تربیت من زبان چو سوسن تر****مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه
به کلک مشکل گردون گشای و دشمن بند****به عدل حرمت ایمان فزای و کفران کاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عز****مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
حبذا بخت مساعد که سوی حضرت شاه****مردمی کرد و رهم داد پس از چندین گاه
بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندی****سخن رفتن و نارفتن من در افواه
اندر آمد ز در حجرهٔ من صبحدمی****روز بهمنجنه یعنی دوم
از بهمن ماه
سال بر پانصد و سی و سه ز تاریخ عجم****گفت برخیز که از شهر برون شد همراه
چه روی راه تردد قضی الامر فقم****چه کنی نقش تخیل بلغ السیل زباه
چون برانگیخت مرا رفت و چراغی بفروخت****بی تحاشی چو رفیقی که بود از اشباه
تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم****به شتابی که وداعم نه رهی کرد و نه راه
او برون برد به در مفرش و آورد ستور****محملی بست مرا کرد چو شاهی بر گاه
گفت ساکت شو و هشدار و به تعجیل براند****آنچنان کز ره و بی راه نبودم آگاه
منتی داشتم از وی که ندارد به مثل****اعمی از چشم و فقیر از زر و عنین از باه
اتفاقا به در رحبه بوفدی برسید****همه اعیان و بزرگان نشابور و هراه
همچنین جملهٔ راهم به سلامت می برد****نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه
تا به جایی که مرا داد همی مسحی و کفش****تا به حدی که همی داد خرم را جو و کاه
خوف جیحون مگر اندر سخنم پیدا شد****که حدیثم همه ره بود ز انهار و میاه
رخ به من کرد و مرا گفت کزین جوی مترس****ای ز ناجسته و ناگشته ز جویت آگاه
به شنا کرد مرا گفت که این جوی ببین****ای بسا جسته و من دیده ز جوی و از چاه
اندر آن عهد که تعلیم همی داد آنجا****کند کرت به زبان راند که ماشاء الله
بالله ار نیمهٔ این باشد جیحون صد بار****عبده پیش نبشتستست بدین جوی و فداه
گفتم آری چو چنین است مرا باکی نیست****که ز ما منع نیاید ز شما استکراه
چون به جیحون برسیدیم ز من هوش برفت****گفت لا حول و لا قوه الا بالله
باز از آن ساده دلیهای
حکیمان آورد****چه کنم تا نکند مصلحت خویش تباه
رفت و بربست ازاری و به جیحون درجست****دست اندازان بگذشت به یک دم به شناه
باز بازآمد و گفتا که بدیدی سهلست****درنشین خیز و مکن وقت گذشتن بی گاه
کشتی آورد و نشستیم درو هر دو به هم****چون دو یار او همه یاری ده و من یاری خواه
او چو شیری به یکی گوشهٔ کشتی بنشست****من سر اندر زن و بیرون زن همچون روباه
آخرالامر چو کشتی به سلامت بگذشت****جستم از کشتی و آمد به لب کشتی گاه
عرصه ای دیدم چون جان و جوانی به خوشی****شادی افزای چو جان و چو جوانی غم کاه
گفتم ای بخت بهشتست سواد ترمد****گفت راضی مشو از روضهٔ رضوان به گیاه
باش تا شهر ببینی و درو باد ملک****باش تا قلعه ببینی و درو عرض سپاه
تا درین بودم گردی ز در شهر بخاست****گفتم آن چیست مرا گفت جنیبت کش شاه
آفرین کردم بر شاه که اندر دو جهانش****آفریننده ز هر حادثه داراد نگاه
آمد القصه و آورد جنیبت پیشم****دیدهٔ من چو در آن شکل و شبه کرد نگاه
استری بود سیه زیر مغرق زینی****راست چون تیره شبی بسته برو یک شبه ماه
بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه****گفتم ای روز براق از تو چو رنگ تو سیاه
به سعادت به سوی آخر خود باز خرام****که ترا پایه بلندست و مرا ره کوتاه
این همی گفتم و او دست همی کوفت که نی****ترک فرمان به همه روی گناهست گناه
متنبه شدم و قصد عنانش کردم****بخت آنجا به من و پایهٔ من کرد نگاه
گفت ما را به در شاه فراموش مکن****که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه
گفتم آخر نه همانا که من آن کس باشم****که به پاداش چنین سعی کنم باد افراه
کردمش خوشدل و پس
پای درآوردم و راند****تا بدان سده که از سدره فزونست به جاه
سدهٔ درگه اعلای خداوند جهان****که سلاطین جهان سجده برندش به جباه
شاه حیدر دل هاشم تبع احمد نام****که ز گردونش سریرست و ز خورشید کلاه
آنکه با خنجر او هست قضا کارافزای****وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاه
درشدم جان به طرب رقص کنان در پی بخت****گویی اندر سر من هوش نوایی زد و راه
چون ازو حاجب بارم بستد مسکین گفت****آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه
حاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد****ویحک آن رشته همه ساله چنین باد دوتاه
هردو ما را به سر مائده بردند که چشم****تا نشد صایم ما زاغ نگفتند صلاه
چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد****گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه
زین قدم من چو روی گشته و بختم چو ردیف****حالها نیز بگردد ز نسق گاه به گاه
نه کلیمی تو برین کوه که گیری کم تیه****نه عزیزی تو درین مصر که گیری کم چاه
بیتکی چند بخوان لایق این حال و برو****بر غلامان ملک تنگ چه داری خرگاه
همچنان کردم و این شعر ادا کردم و رفت****جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه
پای یالیت ز پس دست مناجات ز پیش****کای بهستی تو بر هرچه وجودست گواه
بخت بیدار ملک را ملکا دایم دار****تا جهان هرگز ازین خواب نگردد آگاه
از محاق قضا برون شد ماه****وز عرای خطر برون شد شاه
باز فراش عافیت طی کرد****بستری غم فزای و شادی کاه
باز برداشت وهن ملت و ملک****باز بفزود قدر مسند و گاه
زینت ملک پادشاه جهان****زین دین خدای عبدالله
آنکه از دامن جلالت اوست****دست تاثیر آسمان کوتاه
وانکه در طول و عرض همت اوست****رای سلطان اختران گمراه
پیش پاسش قضا گشاده کمر****پیش قدرش
قدر نهاده کلاه
باز بی حرز دولتش تیهو****شیر بی طوق طاعتش روباه
وانکه از چتر دولتش آموخت****عکس مهتاب شکل خرمن ماه
عزمش از سر اختران منهی****حزمش از راز روزگار آگاه
آنکه از رای روشنش بگزارد****نور خورشید وام سایهٔ چاه
عرصهٔ همتش چو گنبد چرخ****یک جهان خیمه دارد و خرگاه
ای ز رسم تو پر سمر اقوال****وی ز شکر تو پر شکر افواه
آسمانت زمین طارم قدر****وافتابت نگین خاتم جاه
زین سپس در حمایت جاهت****طاعت کهربا ندارد کاه
حرمی شد حمایت تو چنانک****باشد از آفتاب و سایه پناه
ملک را ز آفتاب رای تو هست****ابدالدهر بامداد پگاه
جز به درگاه عالی تو فلک****ننبشته است عبده و فداه
جز به عین رضا نخواهد کرد****دیدهٔ روزگار در تو نگاه
شد مطیع ترا زمانه مطیع****شد سپاه ترا ستاره سپاه
هست بر وقف نامهٔ شرفت****نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حشیش****مهر و کین تو طاعتست و گناه
بر دماند ز شعلهٔ آتش****فتح باب کف تو مهر گیاه
کرده ای از دراز دستی جود****از جهان دست خواستن کوتاه
در هنر خود چنین تواند بود****بشری لا اله الا الله
ای به تو زنده سنت پاداش****وی ز تو تازه رسم باد افراه
بنده زین سقطهٔ چو آتش تیز****بر سر آتش است بی گه و گاه
حاش لله چو روز سقطهٔ تو****شب گیتی نزاد روز سیاه
شکر ایزد که باز روشن شد****به تو صدر وزیر و حضرت شاه
نشد از سقطه قربتت ساقط****بلکه بفزود بر یکی پنجاه
تا کند اختلاف جنبش چرخ****نقش بی رنگ روزگار تباه
هرکه نبود به روزگار تو شاد****روزگارش مباد نیکی خواه
امر و نهیت روان چو حکم قضا****بر نشابور و مرو و بلخ و هراه
خاص سلطان علاء دین اله****میر اسحاق صدر مجلس شاه
آسمانیست آفتابش رای****آفتابیست آسمانش گاه
آن بلنداختری که پیش درش****خاک روبند اختران به
جباه
آنکه با عزمش آسمان عاجز****وانکه با رایش آفتاب سیاه
همتش فتنه را گشاده کمر****حشمتش چرخ را نهاده کلاه
قدرش از قدر آسمان برتر****علمش از راز اختران آگاه
قهر او قهرمان شرع رسول****پاس او پاسبان دین اله
باز با پاس دولتش تیهو****شیر با طوق طاعتش روباه
آنکه از رای روشنش بگزارد****نور خورشید وام سایهٔ چاه
وانکه با چتر دولتش آموخت****عکس مهتاب شکل خرمن ماه
خشم او از فلک برآرد گرد****حکم او بر قضا ببندد راه
صحن درگاه دولتش را هست****گنبد چرخ کمترین درگاه
ای ز جمشید برگذشته به ملک****وی ز خورشید برگذشته به جاه
شب ادبار حاسدت را نیست****در ازل هیچ بامداد پگاه
سمر رسم تست در اقوال****شکر شکر تست در افواه
شد مطیع ترا زمانه مطیع****شد سپاه ترا ستاره سپاه
زین سپس در حمایت عدلت****طاعت کهربا ندارد کاه
دست اقبال آسمان نکشد****برتر از درگه تو یک درگاه
چرخ تا در پناه دولت تست****عالمی را شدست پشت و پناه
جز به درگاه عالی تو فلک****ننبشتست عبده و فداه
جز به عین رضا همی نکند****دیدهٔ روزگار در تو نگاه
هست بر وقف نامهٔ ملکت****نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حریر****مهر و کین تو طاعتست و گناه
لطف تو دست اگر دراز کند****دست قهر اجل شود کوتاه
بدماند ز شعلهٔ آتش****فتح باب کف تو مهر گیاه
در هنر خود چنین بود که تویی****بشری لا اله الا الله
ای به تو زنده سنت پاداش****وی به تو تازه رسم بادافراه
بنده از شوق خاک درگه تو****بر سر آتش است بی گه و گاه
بپذیرش که بندهٔ تو سزد****او و پیوستگان او پنجاه
پیش تختت بود چو سرو به پای****تا کند چون بنفشه پشت دوتاه
گیرد از دیگران کناره چو رخ****صدرها گر بدو دهند چو شاه
تاکند اختلاف گردش چرخ****نقش بی رنگ روزگار تباه
هرکه چون چرخ
نبودت خواهان****روزگارش مباد نیکوخواه
تابعت باد یار شادی و عز****حاسدت باد جفت ناله و آه
در نفسهای دشمنت تضمین****هر زمان صدهزار وا اسفاه
امر و نهیت روان چو حکم قضا****بر نشابور ومرو و بلخ و هراه
ای سراپردهٔ سپید و سیاه****ای بلند آفتاب و والا ماه
شعلهٔ صبح روزگار دو رنگ****در زد آتش به آسمان دوتاه
از افق برکشید شیر علم****در جهان اوفتاد شور سپاه
هین که برکرد مرغ و ماهی را****شغب از خوابگاه و خلوتگاه
شد یکی را سبک عنان شتاب****دیگری را گران رکاب شناه
ای بخار بحار کله ببند****وی عروس بهار حله بخواه
ای مرصع دوات و مصری کلک****وی همایون بساط و میمون گاه
روز عیدست و تهنیت شرطست****عید را تهنیت کنند به گاه
به ملاقات بزم صاحب عصر****به زمین بوس صدر ثانی شاه
ناصرالدین که نوک خامهٔ اوست****چهره پرداز نصر دین اله
طاهربن المظفر آنکه ظفر****جز پی رایتش نداند راه
آنکه در زیر سایهٔ عدلش****طاعت کهربا ندارد کاه
وانکه در جنب سایهٔ قدرش****خواجهٔ اختران نجوید جاه
وانکه او یونس است و گردون حوت****وانکه او یوسف است و گیتی چاه
رای او را مگر ملاقاتی****خواست افتاد با فلک ناگاه
اتفاقا به وجه گستاخی****سوی او آفتاب کرد نگاه
هرچه این می گشاد بند قبا****آن فرو می کشید پر کلاه
ای غلامت به طبع بی اجبار****وی مطیعت به طوع بی اکراه
هرچه در زیر دور چرخ کبود****هرچه بر پشت جرم خاک سیاه
قدرتت گشته در ازاء قدر****حملهٔ شیر و حیلهٔ روباه
دست عدلی دراز کردستی****هم به پاداش و هم به بادافراه
که نه بس روزگار می باید****ای قضاه قهر روزگار پناه
تا کنی از تصرفات زمین****دست تاثیر آسمان کوتاه
عدل دایم بود گواه دوام****بر دوام تو عدل تست گواه
فتنه در عهد حزم تو نزدست****یک نفس خالی از دوکار آگاه
دهر در دور دست تو نگذاشت****هفت اقلیم را دو حاجت
خواه
دست تو فتح باب بارانیست****که برآرد ز شوره مهر گیاه
ای خلایق به جمله جزو و توکل****و آفرینش همه پیادهٔ تو شاه
نه خدایی و داشتست خدای****جاودانت از شریک و شبه نگاه
شبهت از خواب و آب و آینه خاست****ورنه آزاد بودی از اشباه
زین فراتر نمی توانم شد****خاطرم تیره شد دماغ تباه
عاجزم در ثنای تو عاجز****آه اگر همچنین بمانم آه
یک دلیری کنم قرینهٔ شرک****نکنم لا اله الا الله
تاکه ذکر گناه و طاعت هست****سال و ماه اوفتاده در افواه
از مقامات بندگی خدای****هرچه جز طاعت تو باد گناه
سوی تدبیر تو نوشته قضا****گاه تقدیر عبده و فداه
همتت ملک بخش و ملک ستان****دولتت دوستکام و دشمن کاه
یک نفس حاسدان بی نفست****برنیاورده جز که وا اسفاه
ای ممالک را مبارک پادشاه****ای سزای خاتم و تخت و کلاه
تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح****عفو جان بخشت خریدار گناه
روز کوشش بحر گردون کر و فر****وقت بخشش چرخ دریا دستگاه
شاه احمد نام موسی معرکه****شاه یوسف صدق یحیی انتباه
عز دین و ملک دولت آنکه هست****عز و دین و ملک و دولت را پناه
ساحت عرشست خاک حضرتت****کاندرو جز کبریا را نیست راه
روز بارت خاک بوسان ره دهند****آفتاب و سایه را در بارگاه
آسمان چشم حوادث برکند****گر کند در سایهٔ چترت نگاه
بر امید آنکه از روی قبول****رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصه گاه هر خسوف****کسوتی چون کسوت چترت سیاه
چرخ و ارکان فوق تختی بیش نیست****این به جودت شد مسلم آن به جاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر****با ثبات جاه تو کردی پناه
عرصهٔ تنگ سپهر تنگ چشم****کی تواند دیدن اندر سال و ماه
بر ثبات دولت آثارت دلیل****بر دوام ملک انصافت گواه
بر در ملکت کرا آید شگفت****گر کمر بندد نشابور و هراه
صادقان از خدمتت فارغ نیند****صبح صادق زان همی خیزد پگاه
تا که
دارد آفتاب آسمان****از فلک میدان و از انجم سپاه
آفتاب آسمانت باد تاج****و آسمان آفتابت باد گاه
بخت روزافزون و فرخ روز و شب****جاودان دولت فزا و خصم کاه
ای به گوهر تا به آدم پادشاه****در پناه اعتقادت ملک شاه
ستر میمونت حریم ایزدست****کاندرو جز کبریا را نیست راه
از سیاست آسمان بندد تتق****گرچه در اندیشه سازی بارگاه
ناوک عصمت بدوزد چشم روز****گر کند در سایهٔ چترت نگاه
پیش مهدت چاوشان بیرون کنند****آفتاب و سایه را از شاهراه
بر امید آنکه از روی قبول****رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصه گاه هر خسوف****کسوتی چون کسوت چترت سیاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر****با ثبات دولتت کردی پناه
گر وجود تو نبودی در حساب****آفرینش نامدی الا تباه
گر کسی انکار این دعوی کند****حق تعالی هست آگاه و گواه
قدر ملکت کی شناسد چرخ دون****شکر جودت کی گذارد دهر داه
منصب احمد چه داند کنج غار****قیمت یوسف چه داند قعر چاه
بوی اخلاقت بروم ار بگذرد****در حجاب جاودان ماند گناه
نسبت از صدق تو دارد در هدی****صبح صادق زان همی خیزد پگاه
گوهر افراسیاب از جاه تو****راند بر تقدیم آدم آب و جاه
خاک ترکستان ز بهر خدمتت****با گهر زاید همی مردم گیاه
خون کانها کینهٔ دستت بریخت****می چگویم کون شد بی دستگاه
از تعجب هر زمان گوید سخا****اینت دریا دست و کان دل پادشاه
ای ز عدل سرخ رویت تا ابد****کهربا را روی زرد از هجر کاه
عدل تو نقش ستم چونان ببرد****کز جهان برخاست رسم دادخواه
تا که دارد خسرو سیارگان****در اقالیم فلک ز انجم سپاه
در سپاهت بر سر هر بنده ای****از شرف سیاره ای بادا کلاه
تارک گردونت اندر پایمال****ابلق ایامت اندر پایگاه
سایهٔ سلطان که ظل ایزدست****بر سر این سروری بیگاه و گاه
بخت روزافزون و حزمت شب روت****جاودان دولت فزای و خصم کاه
شاها صبوح فتح و ظفر کن شراب خواه****نرد و ندیم و مطرب و چنگ و رباب خواه
از دست آنکه غیرت ماهست و آفتاب****در جام ماه نو می چون آفتاب
خواه
وز خد آنکه قطرهٔ آبست و برگ گل****تا گرد رزمگه بزدایی گلاب خواه
یاقوت ناب و آب فسرده است جام می****آب طرب روان کن و یاقوت ناب خواه
ازکام شیر ملک چو کردی برون به تیغ****فارغ ز گرد ران گوزنان کباب خواه
روز مصاف خصم به جیش خطاشکن****وقت صلاح ملک ز رای صواب خواه
شبها که دشمن تو ز بیم تو نغنود****گردون به طعنه گویدش از بخت خواب خواه
هر پایه ای که خصم ترا برکشد سپهر****گوید قضا تمام شد اکنون طناب خواه
روزی که رجم دیو کنی بر سپهر فتح****از ترکش گهرکش خود یک شهاب خواه
وقتی که حکم جزم کنی بر بسیط خاک****از منشیان حضرت خود یک خطاب خواه
بر گشت عافیت چو بخیلی کند سپهر****از چتر و تیغ خویش سپهر و سحاب خواه
در موقف جزای مطیعان و عاصیان****از لطف و قهر خویش ثواب و عقاب خواه
نی نی که انتقام خواهد خود آسمان****روزی شکار کن تو و روزی شراب خواه
در شان داد آیت حق بود میر داد****او باب تست زندگی از نام باب خواه
ایام گر بکرد خطایی در آن مبند****خوش باش و انتقام ز رای صواب خواه
آنجا که تاب حمله ندارد زمین رزم****از رخش و رمح خویش توان جوی و تاب خواه
چون خاک بی درنگ شود چرخ بی شتاب****از حزم و عزم خویش درنگ و شتاب خواه
دنیا خراب و دین به خلل بود و عدل تو****آباد کرد هر دو کنون طشت و آب خواه
کاهی که از جهان ببرد کهربا به غصب****در عهد عدل تست ز عدلت جواب خواه
بی عدل مستجاب نگردد دعای شاه****شاها دعای خویش همه مستجاب خواه
آباد دار ملک زمین خسروا به داد****طوفان باد ملک هوا گو خراب خواه
ای همای همتت سر بر
سپهر افراخته****کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته
دور بین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقاب****باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته
طوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نوا****جز به یاد مجلست نا داده و ننواخته
بخت بیدارت خروسان سحرگه خیز را****از پگه خیزی که هست از چشم صبح انداخته
تا به تاج هدهد و طاوس در کین عدوت****نیزهای پر ز دست و تیغهای آخته
قهر شاهین انتقامت اخگر دل در برش****چون در امعاء شترمرغ از اسف بگداخته
نیک پی آن بنده ات ای بندگانت نیک پی****از تجملها به کف کردست جفتی فاخته
طوق قمری بر قفا خون تذرو اندر دو چشم****با چنین فر و بها دلها ز غم پرداخته
نرد زیب از کبک و تیهو برده پس بی اختیار****مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته
هریکی را همچو لقلق مار باید صعوه کرم****سوی آب و دانه بینی دایم اندر تاخته
چون حواصل هیچ سیری می ندانند از علف****وین غلامک وجه بنجشکی ندارد ساخته
مکرمت کن پاره ای ارزن فرستش کز شره****چون دو زاغند این دو شهرآشوب کشور تاخته
ای جهان را عدل تو آراسته****باغ ملک از خنجرت پیراسته
حلقهٔ شبرنگ زلف پرچمت****روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تیر****هرکجا گرد خلافی خاسته
خسروان نقش نگین خسروی****نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان دستت زان شدند****کز پی خواهنده دادی خواسته
در بلاد ملک تو با خاک پیر****راستی باید ز خاک آراسته
ای به قدر و رای چرخ و آفتاب****باد ماه دولتت ناکاسته
ای نهال مملکت از عدل تو بر یافته****وی همای سلطنت از عدل تو پر یافته
در جهانداریت گردون فتنه در سر داشته****وز ملکشاهیت عالم رونق از سر یافته
از مثال تو جهان در نقش الله المعین****مایهٔ کافور خشک و عنبر تر یافته
بی نهیب روز محشر طالبان آخرت****در جوار صدر تو طوبی و کوثر یافته
از شمر اعجاز تو اسباب دریا ساخته****وز عرض اقبال تو آثار جوهر یافته
روضهای خطهٔ اسلام در ایام تو****از بهار عدل تو هم زیب و هم فر یافته
شاخهای دوحهٔ انصاف در اقلیم تو****از نمای فضل تو هم برگ و هم بر یافته
مدت همنام تو از سعی تیغ و کلک تو****در ثبات عمر تو بی روز محشر یافته
پایهٔ تخت ترا هنگام بوسیدن خرد****از ورای قلعهٔ نه چرخ برتر یافته
گمرهان آفرینش در شب احداث دهر****از فروغ صبح تایید تو رهبر یافته
گاه ضرب و طعن در میدان زبان رمح تو****رام نطق از گفتن الله اکبر یافته
آسمان را بر زمین در لحظه ای اندیشه وار****مرکب اندیشه رفتار تو اندر یافته
دیده بر خاک جناب تو به روز بار تو****جلوگاه از چهرهٔ فغفور و قیصر یافته
از برای چشمهٔ حیوان مدحت جان و عقل****وهم را در صحبت عزم سکندر یافته
همچو ابناء هنر از بهر حاجت سال و ماه****چرخ را دربان تو چون حله بر در
یافته
کیسه از جود تو سلطان و رعیت دوخته****بهره از بر تو درویش و توانگر یافته
ناظران علوی و سفلی ز بذل عام تو****بحر و کان را در فراق گوهر و زر یافته
تا دماغ کاینات از خلق تو مشکین شود****خلقت تو در ازل خلق پیمبر یافته
تا همی در بزم گیتی باشد از جنس نبات****در دماغش از دل و جان جام و ساغر یافته
خسروی را نسبت فیروزی از نام تو باد****خسروان از خاک درگاه تو افسر یافته
ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته****هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته
ای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدای****از تضرع کردن هب لی پشیمان یافته
منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته****دولت از نامت دهان سکه خندان یافته
هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین****روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته
اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده****آسمان را همتت در تحت فرمان یافته
بارها از شرم رایت آسمان خورشید را****زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته
پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا****بی تصرف سالها چون گوی میدان یافته
کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر****تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته
منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو****فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته
در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت****هر کمندی کز کف عزم تو دوران یافته
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را****در پناه شیر شادروان ایوان یافته
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج****بدسگالت را حریف آب دندان یافته
زلف وارش سر ز تن ببریده جلاد اجل****بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته
از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز****وز نفاذت نامهٔ تقدیر عنوان یافته
هم ز بیم لمعهٔ تیغ تو جاسوس ظفر****مرگ را
در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته
جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته****ابلق ایام را افتان و خیزان یافته
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار****یک نشان معجز از موسی عمران یافته
ناقهٔ صالح، عصای موسی و روح پدر****هرسه را در بطن مادر دیده بی جان یافته
سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو****وحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافته
هرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم****اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته
آفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمده****چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته
وز گشادت روز دیگر چون به خود پرداخته****دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته
وز بخار خون خصمانت هوای معرکه****بی مزاج انجم استعداد باران یافته
پس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگار****رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته
خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست****گوش و هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت****هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته
شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم****کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته
تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان****کای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافته
بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم****ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته
هرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته****هرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته
زهی کارت از چرخ بالا گرفته****حدیثت ز چین تا به صنعا گرفته
رکاب ترا چرخ توسن بسوده****عنان ترا بخت والا گرفته
به نامت هنر فال فرخنده جسته****به یادت خرد جام صهبا گرفته
زهی نعل شبدیز و لعل کلاهت****ز تحت الثری تا ثریا گرفته
به هنگام جود و به گاه سخاوت****دل و همتت رسم دریا گرفته
ز لفظ خطیبان مدحت
سرایت****همه عرصهٔ عالم آوا گرفته
به یک حمله در خدمت شاه عالم****همه ملک جمشید و دارا گرفته
به فر و به اقبال سلطان عالم****سر و افسر و ملک دنیا گرفته
زمان و زمین را بساط کلامت****چو خورشید بالا و پهنا گرفته
سر تیغت از خون او داج دشمن****ز شنگرف و سیماب سیما گرفته
گه از خون دل رنگ یاقوت داده****گه از رنگ خون رنگ مینا گرفته
تویی سرفرازی که هست آفرینت****ز اقصای چین تا به بطحا گرفته
من مدح خوان را شب و روز نکبت****در انواع تیمار تنها گرفته
ز آمیزش عالم و طبع عالم****دلم نفرت و طبع عنقا گرفته
شب محنت من ز امداد فکرت****درازی شبهای یلدا گرفته
مرا صنعت چرخ توسن شکسته****مرا صولت دهر رعنا گرفته
گهم نکبت چرخ اخضر گرفته****گهم حلقهٔ دام سودا گرفته
من از وحشت دل سوی حضرت تو****چو موسی ره طور سینا گرفته
ز خورشید رای تو و نور دستت****همه دهر نور تجلی گرفته
ز برهان جیب تو و معجزاتت****سواد زمین دست بیضا گرفته
من اندر شکایات امروز و امشب****در عشوهٔ شب ز فردا گرفته
سر دامن و آستین بلا را****چو وامق سر زلف عذرا گرفته
ز بس دهشت جان و دل دست کل را****رها کرده و پای اجزا گرفته
ز قرآن ربوده کمال فصاحت****وز انجیل خط معما گرفته
در خدمتت اختیاری نمانده****در حضرتت جمع غوغا گرفته
همیشه که نامست از حسن یوسف****جهانی حدیث زلیخا گرفته
بمان ای خداوند و مخدوم عالم****که هست از تو دین قدر والا گرفته
ای تیغ تو ملک عجم گرفته****انصاف تو جای ستم گرفته
اقبال جناب ترا گزیده****باقی جهان جمله کم گرفته
پشتی شده در نیک و بد جهان را****هر پشت که پیش تو خم گرفته
از نام خدای و رسول نامت****ترکیب حروف و رقم گرفته
وآنگه ز زبان بی عناء سکه****در
چهره زر و درم گرفته
اطراف بساط عریض جاهت****آفاق حدوث و قدم گرفته
اسرار فلک مشرف وقوفت****تا شام ابد در قلم گرفته
گه سقف سپهر از خیال بزمت****آرایش باغ ارم گرفته
گه قطر زمین از ثبات رزمت****تا پشت سمک رنگ و نم گرفته
فرمان تو آن مستحق طاعت****بی عنف رقاب امم گرفته
انصاف تو در ماجرای شیران****آهو بچگان را حکم گرفته
عفو تو قبول شفا شکسته****خشم تو مزاج الم گرفته
بذلت در و دیوار آرزو را****در نقش و نگار نعم گرفته
هر هفته ای از جنبش سپاهت****گیتی همه کوس و علم گرفته
در موکب تو اژدهای رایت****شیران عرین را به دم گرفته
هرجا که سپاه تو پی فشرده****در سنگ نشان قدم گرفته
حفظ تو جهان را چو بر باری****در سایهٔ فضل و کرم گرفته
شام و شفق از آفتاب رایت****دوکان ز بر صبحدم گرفته
در لوح زبان جای خاک پایت****اندازهٔ واو قسم گرفته
عدل تو به احداث عشقبازی****بس تیهو و شاهین به هم گرفته
از تخت تو وقت سؤال سائل****تا عرش صداء نعم گرفته
آز از کرب امتلاء دایم****ویرانهٔ کتم عدم گرفته
در عرض سپاه تو مرغ و ماهی****یکسر همه حکم حشم گرفته
در پیکر دیو از شهاب رمحت****خون صورت شاخ بقم گرفته
بدخواه تو را خاک مادرآسا****از پشت پدر در شکم گرفته
از نالهٔ خصم تو گوش گردون****خاصیت جذر اصم گرفته
چشمش که زباست به وقت خوابش****از نم صفت لاتنم گرفته
او آمده و فتنه را به عمیا****در دزدی آن متهم گرفته
ای تو ز ثنا بیش و خسروان را****دامن خسک مدح و ذم گرفته
حاسد به کمالت کند تشبه****لیکن چو به فربه ورم گرفته
تا در حرم آسمان نگردد****بر کس در شادی و غم گرفته
شادی تو باد ای حریم گیتی****از عدال تو امن حرم گرفته
در سلک سماطین روز بارت****کیوان سر صف خدم
گرفته
در حلقهٔ خنیاگران بزمت****خاتون فلک زیر و بم گرفته
عمر تو مقامات نوح دیده****جاه تو ولایات جم گرفته
هر عید عرب تا به روز محشر****جشن تو سواد عجم گرفته
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده****ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین****پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان****شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت****بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بی سال بخشیده****چو دیده عاجزیی بی ملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده****وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو****طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم****سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف****چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش****که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو****ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی****در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید****که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون****ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است****ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او****نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح****شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست****که همگنانش پسندیده اند و بستوده
ز تست نصرت دین
وز خدای نصرت تو****دراز باد سخن تان که نیست بیهوده
تو می روی و زمین و زمان همی گویند****زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ای رایت دولت ز تو بر چرخ رسیده****وی چشم وزارت چو تو دستور ندیده
بر پایهٔ تو پای توهم نسپرده****بر دامن تو دست معالی نرسیده
با قدر تو اوج زحل از دست فتاده****با کلک تو تیر فلک انگشت گزیده
در نظم جهان هرچه صریر قلمت گفت****از روی رضا گوش قضا جمله شنیده
اعجاز تو در شرع وزارت نه به حدیست****کز خلق بمانند یکی ناگرویده
ای مردم آبی شده بی باس تو عمری****در دیدهٔ احرار جهان مردم دیده
دی خانه فروش ستم آنرا که برانداخت****انصاف تو امروز به جانش بخریده
از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته****اطفال در آن عهد که ابهام مکیده
آرام زمین بر در حزم تو نشسته****تعجیل زمان در ره عزم تو دویده
تخم غرض بخت تو بر خاره برسته****مرغ عمل خصم تو از بیضه پریده
بر خاک درت ملک گویی که از آرام****طفلی است در آغوش رقیبی غنویده
درکام جهان آب شد از تف ستم خشک****جز آب حیات از سر کلکت نچکیده
گردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمد****تا سنبله از خرمن اقبال تو چیده
آنجا که گران گشت رکاب سخط تو****از بوالعجبی فتنه عنان باز کشیده
بی آب رخ طالع مه پرور تو ماه****تا عهد تو چون ماهی بی آب طپیده
پشتی شده در نیک و بد ابنای جهان را****هر پشت که در صدر تو یک روز خمیده
دندان خزان کند بر آن شاخ که بر وی****یکبار نسیمی ز رضای تو وزیده
زنبور خزر فضلهٔ لطف تو سرشته****آهوی ختن کشتهٔ خلق تو چریده
در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان****آهو بره در خواب ستان شیر مکیده
شیر فلک آن شیر سراپردهٔ دوران****در مرتبه
با شیر بساطت نچخیده
می بینم از این مرتبه خورشید فلک را****چون شبپره در سایهٔ حفظ تو خزیده
بدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویش****از دوک زبان بر سرو بر پای تنیده
بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست****بر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیده
کورا که تب و لرزه اش از بیم تو دارد****یک چاشنی از شربت قهر تو چشیده
غور تو نه بحریست کزو عبره توان کرد****گیرم که جهان پر شود از خیک دمیده
تو در چمن دولت و در باغ وزارت****چون ابر خرامیده و چون سرو چمیده
دیروز به جای پدر و جد تو بودست****مسعود علی آن دو ملک شان بگزیده
امروز اگر نوبت ایشان به تو آمد****نشگفت عطاییست سزاوار و سزیده
تا تار شب و روز چنان نیست کز ایشان****سهم رسن پیسه خورد مار گزیده
خصم تو چو شب باد همه جای سیه روی****وز حادثه چون صبح دوم جامه دریده
رخسار چو آبی ز عنا گرد گرفته****دل در برش از نایبه چون نار کفیده
هر ساعتش از غصه گلی تازه شکفته****وان غصه چو خارش همه در دیده خلیده
دو عیدست ما را ز روی دو معنی****هم از روی دین و هم از روی دنیی
همایون یکی عید تشریف سلطان****مبارک دگر عید قربان و اضحی
به صد عید چونین فلک باد ضامن****خداوند ما را ز ایزد تعالی
امیر اجل فخر دین بوالمفاخر****امیری به صورت امیری به معنی
به پیش کف راد او فقر و فاقه****چو پیش زمرد بود چشم افعی
نتابد بر آن آفتاب حوادث****که در سایهٔ عدل او ساخت ماوی
ایا دست تو وارث دست حاتم****و یا کلک تو نایب چوب موسی
کند چرخ بر احترام تو محضر****دهد دهر بر احتشام تو فتوی
ز امن تودر پای فتنه است بندی****ز عدل تو بر دست ظلمست
حنی
شود بر خط عز جاه تو ضامن****کشد بر خط رزق جود تو اجری
ز عدلت زمین است چونان که گویی****فرود آمد از آسمان باز عیسی
دهد حزمت اندر وغا امن و سلوت****دهد عزمت اندر بلا من و سلوی
صریر قلمهای تو نفخ صورست****که آید ازو لازم احیاء موتی
به لب هست خاموش وزو عقل گویا****به تن هست لاغر وزو ملک فربی
نهد کشت قدر ترا ماه خرمن****بود آب تیغ ترا روح مجری
ز آب حسامت به سردی ببندد****مزاج عدو چون به گرمی زدفلی
به سبزی و تلخی چون کسنی است الحق****عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی
دل حاسد از باد عکس سنانت****چنانست چون طورگاه تجلی
چو تو حکم کردی قضا هم نیارد****که گوید چنین مصلحت هست یانی
اشارات تو حکمهائیست قاطع****چه از روی فرمان چه از روی تقوی
به تشریف و انعام اگر برکشیدت****چه سلطان اعظم چه دستور اعلی
به تشریف آن جز توکس نیست درخور****به انعام این جز تو کس نیست اولی
چو من بنده در وصف انعام و شکرت****کنم نثری آغاز یا شعری انشی
رسد در ثنای تو نثرم به نثره****کشد در مدیح تو شعرم به شعری
عروسان طبعم کنند از تفاخر****ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری
چو انشا کنم مدحتی گویی احسنت****چو پیدا کنم حاجتی گویی آری
درآریت مدغم دو صد گونه احسان****در احسنت مضمر دوصد گونه حسنی
روا نیست در عقل جز مدحت تو****چو مدحت همی بایدم کرد باری
الا تا که دوران چرخ مدور****کند بر جهان سعد چون نحس املی
همه سعد و نحس فلک باد چونان****که باشد ز دوران چرخت تمنی
به قدرت مباهات اجرام گردون****به قصرت تولای ایوان کسری
ای به درگاه تو بر قصه رسان صاحب ری****ره نشین سر کوی کرمت حاتم طی
اختران در هوس پایهٔ اعلای سپهر****سوی
ایوان تو آورده به علیین پی
و آسمان در طلب واسطهٔ عقد نجوم****روی در رای تو آورده که وی شاهد وی
فلک جاه ترا خارج عالم داخل****قطب تدبیر تو را عروهٔ تقدیر جدی
جاه تست ای ز جهان بیش جهانی که درو****وهم را پر ببرد حیرت و فکرت را پی
چه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابی****باز اگر او کند این لطف چه جعفر چه نبی
صاحب و صدر جهانی و جهان زنده به تست****عقل داند که به جان زنده بود قالب حی
ملک را رای تو معمور چنان می دارد****که به تدبیر برون برد خرابی از می
صبح را رای تو گر پردهٔ کتمان بدرد****نیز کس چهرهٔ خورشید نبیند بی خوی
نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال****قصر میمون ترا ناقص از آن گردد فی
اندر آن معرکه گر حملهٔ شبگیر قضا****عالم عافیت از دست حوادث شد طی
چرخ می گفت که برکیست تلافی وجود****همتت دست ببر بر زد و گفتا که علی
خویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهان****آسمان گفت که خود را چکنی رسواهی
التفات تو عنان چست از آن کرد که بود****در ازای نظرت نسیه و نقدش لاشئی
به خلافت پدرت سر چو نیاورد فرود****به وزارت که کند رای ترا قانع کی
وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند****عقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ای
بر حواشی کمالات تو آید پیدا****گرچه در اصل کشیدند طراز بیدی
بر نکوخواه تو مشکل نشود وحی از خواب****بر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غی
قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد****زانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دی
دشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سال****کفن خود تند این را به دهان آن از قی
تا زبان زخمه بود چون به
حدیث آید عود****تا دهان نغمه بود چون به خروش آید نی
سرو وش در چمن باغ معالی می بال****تا جهانی کمر امر تو بندند چو نی
در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست****داروی بازپسین باد برو یعنی کی
زهی ز روی بزرگی خلاصهٔ دنیی****علو قدر تو برهان آسمان دعوی
به اهتمام تو دایم عمارت عالم****ز التفات تو خارج عداوت دنیی
تویی که مفتی کلک تو در شریعت ملک****به امر و نهی امور جهان دهد فتوی
تویی که منهی رای تو بی وسیلت وحی****ز گرم و سرد نهان قضا کند انهی
سپهر گفت به جاه از زمانه افزونی****به صدهزار زبان هم زمانه گفت آری
چو کان عریق بود گوهرش نفیس آید****شناسد آنکه تامل کند در این معنی
کدام گوهر و کان عریق تر که بود****گهر محمد مسعود و کان علی یحیی
ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای****یا بهشتی که به دنیات فرستاد خدای
گر به عینه نه بهشتی نه جهانی که جهان****عمر کاهست و تو برعکس جهان عمرفزای
نیلگون برکهٔ عنبر گل بسد عرقت****آسمانیست که در جوف زمین دارد جای
جویبار تو گهر سنگ شده دریاوار****شاخسار تو صدف وار شده گوهر زای
برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری****از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای
بوده نقاش قضا در شجرت متواری****گشته فراش صبا در چمنت ناپروای
لب گل گشته به شادی وصالت خندان****دل بلبل شده از بیم فراقت دروای
شکن آب شمرهای ترا رقص هوا****سایهٔ برگ درختان ترا فر همای
دست فرسوده خزان ناشده طوبی کردار****نوبهار تو در این گنبد گیتی فرسای
سایهٔ قصر رفیع تو نپیموده تمام****به ذراع شب و روز انجم گیتی پیمای
گفته با جملهٔ زوار صریر در تو****مرحبا برمگذر خواجه فرود آی و درآی
هین که آمد به درت موکب میمون وزیر****هرچه دانی و توانی ز تکلف بنمای
به لب غنچهٔ گل دست همایونش ببوس****به سر زلف صبا گرد رکابش بزدای
مجمر غنچه پر از عود قماریست بسوز****هاون لاله پر از عنبر ساراست بسای
آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد****هین چو هدهد
کلهی برنه و دربند قبای
ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست****ماحضر فاخته را گو که نشیدی بسرای
تا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفت****همچو نی باش میان بسته و چون سرو بپای
قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان****تا بیایند و بسازند بهم بربط و نای
مجلس خواجهٔ دنیاست توقف نسزد****خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای
خواجهٔ کل جهان آنکه خدایش کردست****جاودان بر سر احرار جهان بارخدای
آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود****فلکش پای سپر شد ملکش دست گرای
آنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کند****سخن کاه نگوید ابدا کاه ربای
وانکه در ناصیهٔ روز نبیند تقدیر****از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای
ای زمان بی عدد مدت تو دور قصیر****وی جهان بی مدد عدت تو دست گزای
آفتابی اگر او چون تو شود زاید نور****آسمانی اگر او چون تو بود ثابت رای
عفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیر****فتنه بندی نبود چون قلمت قلعه گشای
گر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شود****دست قهرت به گل حادثه خورشیداندای
ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین****اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای
تا جهان را نبود از حرکت آسایش****در جهان ساکن وز اندوه جهان می آسای
مجلس لهو تو پر مشغله و هو یاهو****خانهٔ خصم تو پر ولوله و ها یا های
هست فرمانت روان بر همه اطراف جهان****در جهان هرچه مراد تو بود می فرمای
آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای****دست گیرید مرا زین فلک بی سروپای
حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید****بر خداوند من آن صورت تایید خدای
عالم مجد که بر بار خدایان ملکست****مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای
میر بوطالب بن نعمه که بی نعمت او****آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای
آنکه بانقش وجودش
ورق فتنه بشست****عالم نامیه بخش و فلک حادثه زای
آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید****وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای
آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل****نام که زهره ندارد که برد کاه ربای
بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا****آسمان پای سپر گشته زمین دست گرای
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش****گشته از طعنهٔ حلمت دل خاک اندروای
خشک سال کرم از ابر کفت یافته نم****وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای
ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت****پنجهٔ قهر تو دارد گل خورشید اندای
چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار****چیست نطق تو یکی طوطی الهام سرای
تو که در ناصیهٔ روز ببینی تقدیر****از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای
آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه وقت****آنکه او با همه کس شکر تو گوید همه جای
اعتقادی که فلان را به خداوندی تست****دیده باشی به همه حال در آیینهٔ رای
مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز****هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای
خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت****اندر آن موسم غم پرور شادی فرسای
بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک****تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کم آی
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن****باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای
طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای****نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای
بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش****این بود بس که دل از راز حوادث مگشای
لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت****همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای
چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا****شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای
انوری لاف مزن قاعده بسیار منه****بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای
بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر****هست
از پا و رکاب پدرش گشته دوتای
داغ داری به سرین برنتوانی شد حر****پست داری به دهان برنتوانی زد نای
خویشتن داری تو غایت بی خویشتنی است****خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای
سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج****نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای
خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر****عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای
چند بی برگ و نوا صبر کنی شرم بنه****گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای
دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار****برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای
گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی****ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای
چون بفرمود برو راه تنعم برگیر****بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای
چمنی داری در طبع، درو خوش می گرد****گل معنی می چین سرو سخن می پیرای
گشت بی فایده کم زن که نه بادی نه دخان****بانگ بی فایده کم کن که نه نایی نه درای
شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح****دامن این سخن پاک به هرکس مالای
تا که آفاق جهان گذران پیماید****آفتاب فلک دائر دوران پیمای
ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد****که گزندیت رساند فلک خیره گزای
تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب****تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای
تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت****روز و شب در طرب و کام و هوا می آسای
فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو****عالم از گریهٔ خصم تو پر از ها یاهای
جشن عید اندرین همایون جای****که بهشتی است در جهان خدای
فرخ و خرم و همایون باد****بر خداوند این همایون جای
مجد دین بوالحسن که طیره کند****چرخ و خورشید را به قدر و به رای
آنکه با عدل او نمی گوید****سخن کاه
طبع کاه ربای
وانکه با فر او نمی فکند****سایه بر کار خویش فر همای
قدر او را سپهر پای سپر****حزم او را زمانه دست گزای
پیش جاهش سر فلک در پیش****پیش حلمش دل زمین دروای
کرمش عفوبخش و عذرپذیر****قلمش فتنه بند و قلعه گشای
در هوای اصابت رایش****آفتاب سپهر ذره نمای
در کمیت سیاست کینش****پشه ای ز انتقام پیل ربای
رعد را ابر گفته پیش کفش****وقت این لاف نیست هرزه ملای
موج را بحر گفته پیش دلش****روز این عرض نیست ژاژ مخای
ذهن او خامه ایست غیب نگار****کلک او ناطقیست وحی سرای
ای بر اشراف دهر فرمان ده****وی بر ابنای عصر بارخدای
زور عزم تو آسمان قدرت****گل قهر تو آفتاب اندای
با کفت حرص را فرو رفته****هر زمانی به گنج دیگر پای
همه عالم عیال جود تواند****وای اگر جود تو نبودی وای
باس تو آتشی است حادثه سوز****امن تو صیقلیست فتنه زدای
حرمی چون در سرای تو نیست****ایمنی را درین سپنج سرای
نیز تبدیل روز و شب نبود****گر تو گویی زمانه را که بپای
دی به رجعت شود به فردا باز****گر اشارت کنی که باز پس آی
گر خیالت نیامدی در خواب****کس ندیدیت در جهان همتای
عقبت نیست زانکه هست عقیم****از نظیر تو چرخ نادره زای
ای صمیم کفت بخیل نکوه****وی صریر دلت دخیل ستای
نعمت آلوده بیش نیست جهان****دامن همتت بدو مالای
زنگ پالودهٔ سر کویست****امتحانش کن و فرو پالای
دست فرسود جود تو شده گیر****تر و خشک جهان جان فرسای
ای اثرهای تو ثناگستر****وی هنرهای تو مدیح آرای
گر حسودت بسی است عاجز نیست****اژدها از جواب مارافسای
چون بود دولت تو روزافزون****چه زیان از حسود کارافزای
آب جاه تو روشن است از سر****خصم را گو که باد می پیمای
گرچه در عشرتند مشتی لوم****وز چه در اطلسند چند گدای
چه بزرگی بود در آن نه نه اند****هم در آن آشیان و ماوی جای
بلبلان نیز در سماع و سرود****هدهدان نیز با
کلاه و قبای
پدران را ندیده اند آخر****این گدازادگان یافه درای
وز پی کاروان جاه شما****از پی نان و جامه ناپروای
آن یکی گه نفیر گرد نفر****وان دگر گه رسیل بانگ درای
چه شد اکنون که در لغتهاشان****آسمان شد سما و ماهش آی
به شب و روزشان سپار که نیست****زین نکوتر دو پوستین پیرای
این یکی شرزه ایست خیره شکر****وان دگر گرزه ایست هرزه گرای
زین سپس بر سپهر گردن کش****پس از این با زمانه پهلوسای
تا ز گردش فلک نیاساید****در نعیم جهان همی آسای
مجلس عشرتت به هو یاهو****گریهٔ دشمنت به هایاهای
طبل بدخواه تو به زیر گلیم****وز ندامت ندیم ناله چو نای
هست فرمانت بر زمانه روان****هرچه رایت بود همی فرمای
ای قبلهٔ کوی خاکی و آبی****وی فخر همه قبیلهٔ آبی
ای یافته هرچه جسته از گیتی****جز مثل که این یکی نمی یابی
اجرام ز رشک پایهٔ قدرت****پوشیده لباسهای سیمابی
عدل تو ز روی خاصیت کرده****با آتش فتنه سالها آبی
بر چرخ ز بهر اختیاراتت****خورشید همی کند سطر لابی
کرده صف اختران گردون را****درگاه تواند سال محرابی
دارالضربی است کرد و گفت تو****ایمن شده از مجال قلابی
چون خاک به گاه خشم بشکیبی****چون باد به وقت عفو بشتابی
درگاه تو باب اعظم عدلست****مهدی شده نامزد به بوابی
ز آسیب تو از فلک فرو ریزند****انجم چو کبوتران مضرابی
از کار عدوت چون روان گردد****تعلیم توان ستد رسن تابی
از سیم مخالفت سخا ناید****نشنیدستی ز سیم اعرابی
تاریخ تفاخرست تشریفت****هم اسلافی مرا هم اعقابی
زوداکه به دلوشان فرو دادست****این گنبد زود گرد دولابی
ای چشم نیازیان ز جود تو****چون بخت مخالفت به خوش خوابی
گفتم که به شکر آن پدید آیم****رخ کرده جلالت تو عنابی
گفتا ز گرانی رکاب من****زودا که عنان به عجز برتابی
فتح البابی بکردم آخر هم****با آنکه تو از ورای این بابی
تا هست ز شصت دور
در سرعت****ایام چو تیرهای پرتابی
خصم تو و دور چرخ او بادا****طینت قصبی و طبع مهتابی
چون دانهٔ نار اشک بدخواهت****وز غصه رخش چو چهرهٔ آبی
اسباب بقات ساخته گردون****در جمله نه صنعتی نه اسبابی
ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری****تا ز ما مشتی گداکس را به مردم نشمری
دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نیست****حاش لله تا نداری این سخن را سرسری
زانکه گر حاجت فتد تا فضله ای را کم کنی****ناقلی باید تو نتوانی که خود بیرون بری
کار خالد جز به جعفر کی شود هرگز تمام****زان یکی جولاهگی داند دگر برزیگری
باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصانی فتد****در نظام عالم از روی خرد گر بنگری
آدمی را چون معونت شرط کار شرکتست****نان ز کناسی خورد بهتر بود کز شاعری
آن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشه ور****تا تو نادانسته و بی آگهی نانی خوری
در ازاء آن اگر از تو نباشد یاریی****آن نه نان خوردن بود دانی چه باشد مدبری
تو جهان را کیستی تا بی معونت کار تو****راست می دارند از نعلین تا انگشتری
چون نداری بر کسی حقی حقیقت دان که هست****هم تقاضا ریش گاوی هم هجا کون خری
از چه واجب شد بگو آخر بر این آزادمرد****اینکه می خواهی ازو وانگه بدین مستکبری
او ترا کی گفت کاین کلپترها را جمع کن****تا ترا لازم شود چندین شکایت گستری
عمر خود خود می کنی ضایع ازو تاوان مخواه****هم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشی خری
عقل را در هر چه باشی پیشوای خویش ساز****زانکه پیدا او کند بدبختی از نیک اختری
خود جز از بهر بقای عدل دیگر بهر چیست****این سیاستها که موروثست از پیغمبری
من نیم در حکم خویش از کافریهای سپهر****ورنه در انکار من چه شاعری چه کافری
دشمن جان
من آمد شعر چندش پرورم****ای مسلمانان فغان از دست دشمن پروری
شعر دانی چیست دور از روی تو حیض الرجال****قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری
تا به معنی های بکرش ننگری زیرا که نیست****حیض را در مبدا فطرت گزیر از دختری
گر مرا از شاعری حاصل همین عارست و بس****موجب توبه است و جای آنکه دیوان بستری
اینکه پرسد هر زمان آن کون خر این ریش گاو****کانوری به یا فتوحی در سخن یا سنجری
راستی به بوفراس آمد به کار از شاعران****وان نه از جنس سخن یا از کمال قادری
وانکه او چون دیگران مدح و هجا هرگز نگفت****پس مرنج ار گویدت من دیگرم تو دیگری
آمدم با این سخن کز دست بنهادم نخست****زانکه بی داور نیارم کرد چندین داوری
ای به جایی در سخندانی که نظمت واسطه است****هرکجا شد منتظم عقدی ز چه از ساحری
چون ندارد نسبتی با نظم تو نظم جهان****در سخن خواهی مقنع باش و خواهی سامری
گنج اتسز گنج قارون بود اگر نی کی شدی****از یکی منحول چندان کم بهارا مشتری
مهتران با شین شعرند ارنه کی گشتی چنین****منتشر با قصهٔ محمود ذکر عنصری
کو رییس مرو منصور آنکه در هفتاد سال****شعر نشنید و نگفت اینک دلیل مهتری
تا نپنداری که باعث بخل بود او را بدان****در کسی چون ظن بری چیزی کزان باشد بری
زانکه امثال مرا بی شاعری بسیار داد****کاخهای چارپوشش باغهای چل گری
مرد را حکمت همی باید که دامن گیردش****تا شفای بوعلی بیند نه ژاژ بحتری
عاقلان راضی به شعر از اهل حکمت کی شوند****تا گهر یابند، مینا کی خرند از گوهری
یارب از حکمت چه برخوردار بودی جان من****گر نبودی صاع شعر اندر جوالم بر سری
انوری تا شاعری از بندگی ایمن مباش****کز خطر درنگذری تا
زین خطا درنگذری
گرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشی گزید****خط آزادی نبشتش گنبد نیلوفری
خامشی را حصن ملک انزوا کن ور به طبع****خوش نیاید نفس را گو زهرخند و خون گری
کشتیی بر خشک می ران زانکه ساحل دور نیست****گو مباشت پیرهن دامن نگهدار از تری
ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری****چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری
مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا****پایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری
سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام****گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری
تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد****گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری
تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو****ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری
باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود****کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای****گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری
فرق باشد خاصه اندر جلوه گاه اعتبار****آخر از نقش الهی تا به نقش آزری
آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب****آنکه بی تمکین او ناید ز افسر افسری
گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد****کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری
آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست****همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری
گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند****درع داودی کند در دستها زین پس پری
ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست****می توانی چون همی از آفرینش بگذری
بر بساط بارگاهت جای می جست آفتاب****چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری
باد را هردم بساطت گوید ای بیهوده رو****عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری
در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود****سمت وزن و
قافیت بر بونواس و بحتری
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان****گر تحاشی می کند از خدمت تو انوری
تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب****هیچکس خفاش را گوید چرا می ننگری
گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار****مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری
ور ز روی بندگی ترتیب نظمی می کند****تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری
عقل فتوی می دهد کین یک تجاوز جایزست****ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری
راستی به، طوطیان خطهٔ اسلام را****با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری
نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی****بی تقاضا خود خداوندا نه آن غم می خوری
اندرین نوبت خرد تهدید می کردش که هان****جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری
عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن****شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری
لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت****تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری
چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر****مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری
سایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن او****نوربخش اختران ننهاد جز نیک اختری
چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت****بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری
تا بود در کارگاه عالم کون و فساد****چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری
بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام****دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری
پایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردست****سایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سری
از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست****نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری
حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری****کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری
این به انواع هنر معروف در فرزانگی****وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری
حکم آن
در شرع و دین از آفت طغیان مصون****رای این در حل و عقد از قدح هر قادح بری
داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی****دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری
حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری****همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری
بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان پذیر****هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری
هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار****هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری
طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت****خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری
آن محمد بود از نسل براهیم خلیل****وین محمد هست از صلب براهیم سری
آنکه رایش را موافق گیتی پیمان شکن****وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری
در سخا از دست او جزویست جود حاتمی****وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری
راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر****چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری
نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان****ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری
حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون****راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری
دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست****کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری
سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم****چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری
در ارادت اول و در فعل گویی آخرست****گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری
ذره ای از حلم او گر در گل آدم بدی****در میان خلق ناموجود بودی داوری
بخشش بی منت و طبع لطیف او فکند****شاعران عصر را از شاعری در ساحری
سایلانش در ضمان جود او از اعتماد****گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری
ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل****وی ز لطفت مستفاد آثار مهر
و مشتری
دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست****پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری
تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانی اند و بس****باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری
چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن****هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری
در جهان آثار مردم زادگی با تست و بس****شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری
دست از این مشتی محال اندیش خام ابله بدار****نه به زیر منت این جمع بی همت دری
شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند****کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری
همچنین با خویشتن داری همی زی مردوار****طمع را گو زهرخند و حرص را گو خون گری
چند روز آرام کن با دوستان در شهر خویش****تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری
ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی****روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری
شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار****شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری
تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی****تا کند باد صبا در باغ نقش آزری
جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک****در بقای عیسوی و دولت اسکندری
زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای****دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری
حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوری****آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری
کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان****از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری
مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند****گر میان هر دو بنشانند عادل داوری
با هوای سقف او رونق نبیند نافه ای****با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری
در
خیال نقش بت رویان او واله شوند****گر ز دور هر گریبان سر برآرد آزری
جنتست آن عرصه گر بی وعده یابی جنتی****کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری
ساغرش پر بادهٔ رنگین چنان آید به چشم****کز میان آب روشن برفروزی آذری
آتش سیال دیدستی در آب منجمد****گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری
هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت****روزگار از عرصهٔ او یک عرض را جوهری
آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا****واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری
آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند****شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری
دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر****خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری
تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی****هر زمان از سدهٔ قصر تو سازد خاوری
آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی****جاودان از نیم روز اندر شب گیتی دری
گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر****هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری
جرم کیوان آن معمر هندوی باریک بین****پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری
مشتری اندر ادای خطبهٔ این خسروی****معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری
والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات****بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری
زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب****بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری
تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او****می بریدی کاغذی یا می شکستی دفتری
ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد****شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری
آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت****ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری
چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی****چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری
جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید****بزم را سائل نوازی رزم را کین آوری
بوستان ملک را چه از شبیخون خزان****تا چو چشم بخت
تو بیدار دارد عبهری
گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب****آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری
ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان****زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری
ابر می بارید روزی پیش دستت بی خبر****برق می خندید و می گفت اینت عاقل مهتری
ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود****قطرهٔ باران کند از هر حشیشی عرعری
معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا****هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری
در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش****ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری
بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا****پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری
دختران روزگارند این حوادث وین بتر****کو چو زاید دختری دخترش زاید دختری
روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را****تا سوار خویش را یابد بباید رهبری
از پس گرد سپه برق سنان آبدار****همچنان باشد که اندر پردهٔ شب اخگری
آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه****تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری
هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژاله وار****هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت****بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری
لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی****ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری
اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد****وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری
عقل با رمح تو فتوی می دهد اکنون که چوب****شاید ار ثعبان شود بی معجز پیغمبری
خنجرت سبابهٔ پیغمبرست از خاصیت****زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری
با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است****بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری
بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت****کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری
گفت نصرت نی مرا بازوی شه می پرورد****لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری
خسروا من
بنده را در مدت این هفت ماه****گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری
تا مرا از لجهٔ دریای حرمان دوست وار****فی المثل بر تخته ای بردی کشان یا معبری
هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی****چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری
لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار****مانده ام در قعر دریای عنا چون لنگری
روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها****آن چنان بی رحمتی نامهربانی کافری
هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی****تا نبودی چون منش باری شکایت گستری
تا صبا از سر جهان را هر بهاری بی دریغ****در کنار دایهٔ گردون نهد چون دلبری
بی دریغت باد ملک اندر کنار خسروی****تا نیاید گردش ایام را پیدا سری
خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت****استوای کارهای ملک را چون مسطری
آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب****از سعود آسمان گردت مجاور معشری
ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری****کوش تا آب سلیمان پیمبر نبری
زانکه در نسبت ملک تو که باقی بادا****هست امروز همان رتبت پیغامبری
تویی آن سایهٔ یزدان که شب چتر تو کرد****آنکه در سایهٔ او روز ستم شد سپری
نامهٔ فتح تو سیاره به آفاق برد****که بشارت بر فتح تو نشاید بشری
خسروا قاعدهٔ ملک چنان می فکنی****ملکا جادهٔ انصاف چنان می سپری
که بدین سدهٔ ناموس فریدون بکنی****که بدان پردهٔ آواز کسری بدری
تو که صد سد سکندر کنی از گرد سپاه****خویشتن را سزد ار صد چو سکندر شمری
ای موازی نظر رای ترا نقش قدر****چه عجب ناقد اسرار قضا و قدری
رای اعلای ترا کشف شود حالت بلخ****گر برحمت سوی آباد و خرابش نگری
در زوایاش همه طایفه ای منقطعند****بوده خواهان تو عمری به دعای سحری
تو سلیمانی و این طایفه موران ضعیف****همه از خانه برون و همه از دانه بری
ظاهر و
باطن ایشان همه پای ملخ است****چو شود کز سر پای ملخی درگذری
ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری****وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست****شغل خاک ساکن اندر سکنهٔ من صرصری
آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار****وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری
گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند****ور بگریم وان همه روزیست گوید خون گری
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت****بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری
روزگارا چون ز عنقا می نیاموزی ثبات****چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا****همچنان کز پار گین امید کردن کوثری
از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست****واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری
گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است****داده اندی فتنه را قطبی بلا را محوری
گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا****یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری
بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال****بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری
خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ****تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری
قبهٔ اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت****حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری
آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش****مکه داند کرد معمور جهان را مادری
افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من****کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری
مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو****عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری
آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او****در دل اغصان کند باد صبا را رهبری
آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود****در جبین عالم آرایش ببیند مهتری
در پناه سدهٔ جاه رعیت پرورش****بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری
هم نبوت
در نسب هم پادشاهی در حسب****کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری
مسند قاضی القضاه شرق و غرب افراشته****آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری
آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال****صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند****از میان هر دو بردارد شکوهش داوری
کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ****مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری
در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت****گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری
خواجهٔ ملت صفی الدین عمر در صدر شرع****آنکه نبود دیو را با سایهٔ او قادری
مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش****عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری
حکم دین هر ساعت از فتوای او فربه ترست****دیده ای فربه کنی چون کلک او از لاغری
احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف****آفتاب اندر حجاب مه شد از بی چادری
از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان****کیست آن کو نیست فال مشتری را مشتری
ذوالفقار نطق تاج الدین شریعت را به دست****آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری
بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او****صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری
توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش****هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری
من نمی دانم که این جنس از سخن را نام چیست****نی نبوت می توانم گفتنش نی ساحری
ساقیان لهجهٔ او چون شراب اندر دهند****هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری
بازوی برهان ز تقریر نظام الدین قویست****آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری
آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی****از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری
نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام****گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری
وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست****علم و تقوی بی نهایت پس تواضع بر سری
در ثنای
او اگر عاجز شوم معذور دار****تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
لاشهٔ ما کی رسد آنجا که رخش او کشند****کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند****فارغ آید چرخ اعظم از چه از بی زیوری
هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار****خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری
بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا****جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری
خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن****افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری
باز دان آخر کلام من ز منحول حسود****فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری
عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز****چربک او همچنان چون جان شیرین می خوری
مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست****بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری
چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو****گاو او در خرمن من باشد از کون خری
آن نمی گویم که در طی زبان ناورده ام****آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری
گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش****یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری
جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو****هست در بازار دین صراف جان را بی زری
آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب****دام بدبختی نهاد و دانهٔ نیک اختری
آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست****گل فشان اختران بر گنبد نیلوفری
آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را****شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری
تا به زلف سایهٔ شب خاک را تزیین نداد****روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری
باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد****در خم ابروی گردون دیدهای عبهری
بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت****آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری
آنکه اندر
کارگاه کن فکان ابداع او****بی اساس مایه ای از مایهای عنصری
داد یک عالم بهشتی روز ازرق پوش را****خوشترین رنگی منور بهترین شکلی گری
وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس****پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری
آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد****نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری
آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست****این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه****گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری
آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی****وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری
آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ****کار او باشد نهادن کارگاه ششتری
آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش****نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری
آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او****جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری
آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل****گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری
آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش****وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری
آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود****گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری
آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر****دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری
آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند****شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری
آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند****یک شبان از ملک او بی تهمت مستنکری
آنکه نیل مادری بر چهرهٔ مریم کشید****حفظ او بی آنکه باطل شد جمال دختری
آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف****مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری
آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد****از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری
آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند****در زبان سوسمار آورد حجت گستری
آنکه
گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی****از نخستین آستان حضرتش درنگذری
آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک****جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری
اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم****کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری
خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن****تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ****دق مصری چادری کردست و رومی بستری
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من****حبذا ملکی که باشد افسرش بی افسری
دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده****گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری
با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا****ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری
این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش****کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری
پس چه گویی هجو گویم خطه ای راکز درش****گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری
تا تو فرصت جوی گردی وز کمین گاه حسد****غصهٔ ده ساله را باری به صحرا آوری
هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند****اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری
دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست****جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود****بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری
این دقایق من چنان ورزم که از بی فرصتی****سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود****گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری
چند رنجی کز قبولم تازه شاخی می دمد****هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی می بری
رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد****خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری
یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش****تا در این اندیشه باری
راه باطل نسپری
دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست****بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری
او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا****آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری
خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان****هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری
حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ****رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری
زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری****به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری
مجیر دولت و دنیا و اندر دیدهٔ دولت****ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری
جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت****سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواری
به آسانی فکندی سایهٔ حشمت بر آن پایه****که نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواری
بزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کل****نهایت را درو سرگشته دید از چه ز بسیاری
اگر بر گوهر می سایه ای افتد ز پاس تو****نبیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاری
وگر داند که تشریف قبول خدمتت یابد****ستاند سایه از پس رفتن خصم تو بیزاری
تو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تو****نگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداری
در اوصاف تو عاجز گشته ام یارب کجا یابم****کسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاری
ز لطف آن کرده ای با جان غمناکم که در شبها****کند با کشتهای تشنه بارانهای آذاری
به تشریف زیارت رتبتی دادی مرا کاکنون****چو اقبال تو در عالم نمی گنجم ز جباری
مرا اندازهٔ تمهید عذر آن کجا باشد****ولیکن چون کنم لنگی همی پویم به رهواری
ترا لطف تو داعی بود اگرنه کس روا دارد****که رخت کبریا هرگز به چونان کلبه ای آری
نزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارک تر****نزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاری
همین می کن که
جاویدان مدد باد از توفیقت****که هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاری
سه عادت داری اندر جملهٔ ادیان پسندیده****یکی رادی دگرچه راستی پس چه کم آزاری
الا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگی****الا تا باد را از عنصرش زاید سبکساری
روانی باد فرمان ترا چون آب در گیتی****که چون آتش به برتر بودن ازگیتی سزاواری
بمان چندان که گیتی عمر در عهد تو بگذارد****که تا دوران گیتی را به کام خویش بگذاری
موافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکی****مخالف سرخ رو از نعمتی نه از نگونساری
ای ز تیغ تو در سرافرازی****ملک ترکی و ملت تازی
روزگاری به حل و عقد و سزد****به چنین روزگار اگر نازی
بحر سوزی چو در سخط رانی****کان فشانی چو با کرم سازی
به سر تیغ ملک بستانی****به سر تازیانه دربازی
به مباهات آسمان به صدا****کرده با کوس تو هم آوازی
فتح رابا سپید مهرهٔ رزم****بوده در موکب تو دمسازی
آسمانت شکارگاه مراد****واختران بازهای پروازی
روز هیجا که ترکیان گردند****زیر ران مبارزان تازی
تیغ بینی زمرد و مرد از تیغ****هر دو نازان ز روی دمسازی
زلف پرچم نگارد اندر چشم****شکل جرارهای اهوازی
باشد از روی نسبت و صولت****سوی دشمن چو حمله آغازی
تیغ تو تیغ حیدر عربی****کوس او طبل حیدر رازی
چون گشاد تو در هوای نبرد****کرد شاهین فتح پروازی
نوک پیکانت بر فلک دوزد****حکم آینده را به طنازی
مرگ در خون کشته غوطه خورد****گر در آن کر و فر درو یازی
تو که از رعد کوس و برق سنان****در دل دیو راز بگدازی
در چنان موقفی ز حرص سخا****خصم را در سؤال بنوازی
ور ز تو جان رفته خواهد باز****به سر نیزه در وی اندازی
ملک می کرد با ظفر یک روز****فتنه را در سکوت غمازی
کاین چنین خصم در کمین و تو باز****فارغ از
هر سویی همی تازی
رونق کار من که خواهد داد****گر تو روزی به من نپردازی
ظفر آواز داد و گفت ای ملک****چه حذوریست این و مجتازی
سایهٔ ایزد آفتاب ملک****آن ظفرپیشه خسرو غازی
شاه سنجر که کار خنجر اوست****فتنه سوزی و عافیت سازی
آنکه چون آتش سنانش را****باد حمله دهد سرفرازی
فتح بینی که با زبانهٔ او****چون سمندر همی کند بازی
آنکه در ظل رایتش عمریست****تا به نهمت همی سرافرازی
وانکه بر طرف رستهٔ عدلش****شیر دکان ستد به خرازی
وانکه در مصر جامع ملکش****قرص خورشید کرد خبازی
ای زمان تو بی تناسخ نفس****کبک را داده در هنر بازی
وی ز خرج کفت مجاهز کان****کرده با آفتاب انبازی
تا خزان و بهار توبه نکرد****این ز صرافی آن ز بزازی
باغ ملک ترا مباد خزان****تا درو چون بهار بگرازی
ای رفته به فرخی و فیروزی****باز آمده در ضمان به روزی
بر لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر****در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را****یک ساعت در کمان تو گوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی****یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درنده ای و دوزنده****صف می دری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد****چون مشعلهٔ سنان بیفروزی
فرزین بنهی به طرح رستم را****آنجا که به لعب اسب کین توزی
صد شه به پیاده پی براندازد****آنرا که تو بازیی بیاموزی
می ساز به اختیار من بنده****تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته****می خور به مراد خود شبانروزی
ای کرده ز تیغت فلک تحاشی****فتحت ز حشم نصرت از حواشی
پیروزی و شاهی ترا مسلم****بر جملهٔ آفاق بی تحاشی
در بندگی تو سپهر و ارکان****یکسان شده از روی خواجه تاشی
هندوی تو یعنی که جرم کیوان****بهرام فلک را وثاق باشی
پیشانی شیر فلک خراشد****روباه درت آسمان خراشی
از سایهٔ رایت زمانه پوشی****وز دامن همت ستاره پاشی
گر هندسهٔ مدح تو نبودی****قادر که شدی بر سخن تراشی
ای روز جهان از تو عید دولت****آن روز مبادا که تو نباشی
یافت احوال جهان رونق جاویدانی****چرخ بنهاد ز سر عادت بی فرمانی
در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه****بر رخ روز درآرند شب ظلمانی
باز در معرکه چون صبح سنان شان بدمد****دل شب همچو رخ روز شود نورانی
دو جهان گیر و دو کشور ده و اقلیم سنان****نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی
عضد دولت و دین آن همه افریدونی****ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی
رای آن بر افق عدل کند خورشیدی****قدر این بر فلک ملک کند کیوانی
عدل شان گویی خاصیت لاحول گرفت****چون قضا تهنیه شان گفت به گیتی بانی
زانکه در سایهٔ او می نتواند که زند****هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی
پاسشان حبس زمین است و درو قارون وار****فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی
گر زمین را همه در سایهٔ انصاف کشند****جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی
ور جهان را گره ابروی کین بنمایند****بگریزد ز جهان صورت آبادانی
ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند****چرخ بیرون شود از ورطهٔ سرگردانی
ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند****هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی
گشته بخشودن ایشان سبب آسایش****گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی
بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او****مرحباگویان اقبال کند رضوانی
رزم ایشان چو سعیرست که در حفرهٔ او****اخسئوا خوانان شمشیر
کند نیرانی
هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی****موجها خاسته از خون عدو طوفانی
تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد****آسمان بر سر خورشید کشد بارانی
تیغشان گر به ضیافت چو خلیل الله نیست****دام و دد را چکند روز وغا مهمانی
دستشان گر ید بیضای کلیم الله نیست****چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی
شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید****گفت برنامهٔ ما چون نکنی عنوانی
ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست****زان امیری برسیدند بدین سلطانی
ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست****اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی
هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد****کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی
مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن****انوری داد بده رو که تو هم نتوانی
لیک با این همه ای در بر روح سخنت****روح بی فایده اندر سخن روحانی
گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی****راه بر قافیه می گم شود از حیرانی
مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت****که در این ملک همه عمر کنی حسانی
تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد****روی نرخ امل خلق سوی ارزانی
عدل ایشان سبب عافیت عالم باد****ملک را عدل دهد مدت جاویدانی
کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد****کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی
دلم ای دوست تو داری دانی****جان ببر نیز که می بتوانی
به دلی صحبت تو نیست گران****چه حدیثست به جان ارزانی
گویمت بوسه مرا گویی جان****این بده تا مگر آن بستانی
گویم این نیست بدان دشواری****گویی آن نیست بدین آسانی
نی گرم بوسه دهی جان منی****که گرم جان ببری هم جانی
گاهم از عشوره گری می خوانی****گاهم از طیره گری می رانی
گرچه در پای تو افتم چه شود****گر سری در سخنم جنبانی
با فلک یار مشو در بد من****ای به هر نیکویی ارزانی
که چو از حد ببری فاش
کنم****قصهٔ درد ز بی درمانی
تا ترا از سر من باز کند****مجد دین بوالحسن عمرانی
آنکه از رای کند خورشیدی****وانکه از قدر کند کیوانی
آنکه لطفش مدد آبادی****وانکه قهرش سبب ویرانی
آنکه در حبس سیاست دارد****فتنه و جور و ستم زندانی
بندهٔ نعمت او هر انسی****بستهٔ طاعت او هر جانی
ابرهای کرمش آذاری****موجهای سخطش طوفانی
صورت مجلس او فردوسی****سیرت حاجب او رضوانی
نز پی منع بود دربانش****کز پی رسم بود دربانی
ای هنرهای تو افریدونی****وی اثرهای تو نوشروانی
تویی آن کس که اگر قصد کنی****خاک بر تارک چرخ افشانی
مایه از جود تو دارد نه ز طبع****نامی و معدنی و حیوانی
تویی آن کس که اگر منع کنی****باد را از حرکت بنشانی
اول فکرتی و آخر فعل****آنی از هرچه توان گفت آنی
نه ز آسیب قضاکوب خوری****نه به اشکال قدر درمانی
به سر کوی کمالت نرسد****پای اندیشه ز سرگردانی
هر کجا نام وقار تو برند****خاک بر خاک نهد پیشانی
هرکجا شرح صفای تو دهند****آب آبی شود از حیرانی
در شکار از پی سائل تازی****در نماز آیت احسان خوانی
آفتابی که رسد منفعتت****به خرابی و به آبادانی
معنی از کلک تو گیرد نه ز عقل****قوت ناطقهٔ انسانی
انتقامت نه ز پاداش و جزا****همه کس داند و تو هم دانی
که نه آزردهٔ یک مکروهی****که نه آلودهٔ یک احسانی
پیشی از دور به تمکین و جواز****گرچه در دایرهٔ دورانی
برتر از نه فلکی در رفعت****گرچه در حیز چار ارکانی
دامن امن تو دارد پنهان****صدهزاران صفت شیطانی
کرم طبع تو دارد پیدا****صد هزاران ملک روحانی
حزم سنگین تو دولت راهست****بارهٔ محکم ناجسمانی
عرض پاک تو جهان ثالث****عزم جزم تو قضای ثانی
ای نمودار حیات باقی****روی بازار جهان فانی
بنده روزی دو گر از خدمت تو****مانده محروم ز بی سامانی
به روانی و نفاذ فرمانت****کان نرفتست ز نافرمانی
حکمها بود که مانع بودند****بیشتر طالعی و
یزدانی
گر بدین عذر نداری معذور****دیگری دارم و آن کم دانی
تا که نقاش فلک ننگارد****روز روشن چو شب ظلمانی
همه عمر از اثر دور فلک****باد چون روز شبت نورانی
مدت عمر تو چون مدت دور****بی کران از مدد نفسانی
اختیار سکندر ثانی****زبدهٔ خاندان عمرانی
مجد دین خواجهٔ جهان که سزاست****اگرش خواجهٔ جهان خوانی
کار دولت چنان بساخت که نیست****جز که در زلف شب پریشانی
بیخ بدعت چنان بکند که دیو****ملکی می کند نه شیطانی
آنکه از رای کرد خورشیدی****وانکه از قدر کرد کیوانی
آنکه فیض ترحم عامش****بر جهان رحمتیست یزدانی
نوبهار نظام عالم را****دست او ابرهای نیسانی
کشت زار بقای دشمن را****قهر او ژالهای طوفانی
آنکه زندان پاس او دارد****چون حوادث هزار زندانی
رسم او کرده روی باطل و حق****سوی پوشیدگی و عریانی
تا نه بس روزگار خواهی دید****فتنه در عهدهٔ جهانبانی
نکند آسمان به دشواری****آنچه عزمش کند بسانی
نامهای نفاذ حکمش را****حکم تقدیر کرده عنوانی
در چنان کف عجب مدار که چوب****از عصایی رسد به ثعبانی
قلمش معجزیست حادثه خوار****خاصه در کارهای دیوانی
نکند مست طافح کینش****جرعه از دردی پشیمانی
بدسگالش ز حرص مرگ بمرد****چون طفیلی ز حرص مهمانی
مرگ جانش همی به جو نخرد****از چه از غایت گران جانی
ای جهان از عنایت تو چنانک****جغد را یاد نیست ویرانی
عدل تو راعی مسلمانان****جاه تو حامی مسلمانی
بارگاه تو کرده فردوسی****پرده دار تو کرده رضوانی
تو در آن منصبی که گر خواهی****روز بگذشته باز گردانی
تو در آن پایه ای که گر به مثل****کار بر وفق کبریا رانی
نایبی را بجای هر کوکب****بر سپهری بری و بنشانی
چون بجنبی ز گوشهٔ مسند****مسند ملکها بجنبانی
محسنی لاجرم ز قربت شاه****دایم الدهر غرق احسانی
گرچه ارکان ملک یافته اند****عز تشریفهای سلطانی
آن نه آنست با تو گویم چیست****آصف و کسوت سلیمانی
ای چهل سال یک زمان کرده****مصطفی معجز و تو حسانی
وانکه من بنده خواستم که
کشم****اندرین عقد گوهر کانی
بیتکی چند حسب و در هریک****رمزکی شاعرانه پنهانی
از تو وز پادشاه و از تشریف****عقل درهم کشیده پیشانی
گفت تشریف پادشا وانگه****تو به وصفش رسی و بتوانی
هان و هان تا ترا عمادی وار****از سر ابلهی و نادانی
درنیفتد حدیث مصحف و بند****کان مثل نیست نیک تا دانی
این همی گوی کای ز کنه ثنات****خاطرم در مضیق حیرانی
وی ز لطف خدایگان و خدا****به چنین صد لطیفه ارزانی
وی در این تهنیت بجای نثار****از در جان که بر تو افشانی
بنده از جان نثاری آوردست****همه گوهر ولیک روحانی
او چو از جان ترا ثنا گوید****جان فشانی بود ثناخوانی
تا که در من یزید دور بود****روی نرخ امل به ارزانی
دور تو عمر باد و چندان باد****کز امل داد بخت بستانی
بلکه از بی نهایتی چو ابد****که نگنجد درو دو چندانی
ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهی****نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی
ای چهرهٔ ملک از قلم کاه ربایت****لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک****گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت****چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی
گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید****دانی که پیاده چکند دعوی شاهی
ور نام جنینی مثلا در قلم آری****ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر****با خود خروس آید و با جوشن ماهی
رای تو که از ملک شب فتنه برون برد****با صبح قدر خاسته از روی پگاهی
جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد****ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت****کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی
آن کاه ربائیست که خاصیت جذبش****بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی
یک عزم تو
از عهدهٔ تایید برون نیست****تایید کند هرچه کند فضل الهی
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز****ره سوی تو داند چکند مقصد راهی
قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست****خود دیدن اشیا که توانست کماهی
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی****گردونش قبایی کندی مهر کلاهی
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت****یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی
من بنده در این خدمت میمون که به عونش****خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی
دارم همه انواع بزرگی و فراغت****خود می دهد این شعر بدین شکر گواهی
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست****هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش****با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی
در تربیت مادح و در مالش دشمن****گویی اثر طاعت و پاداش گناهی
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند****کارت به جهان در همه آن باد که خواهی
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت****کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم****در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی
ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی****منشی فلک داده بر این قول گواهی
جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان****ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی
ناخورده مسیر قلمت وهن توقف****نادیده نظام سخنت ننگ تناهی
نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست****بل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهی
زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد****بی رایحهٔ خاصه ز اسرار الهی
با جذبهٔ نوک قلم کاه ربایت****پذرفته هیولای سخن صورت کاهی
چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد****تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به****خضرای دمن می چه کند مهر گیاهی
معلوم شد از عارضهٔ تو که کسی نیست****بر چرخ
سراسیمه مگر مخطی و ساهی
خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند****یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی
گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر****گم کرد سر رشتهٔ صحبت ز تباهی
بودند بر من همه اصحاب مناصب****وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی
الا تو و دانی که زیانیت نبودی****از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی
بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم****وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی
لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید****گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی
ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح****هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی
من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر****تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی
تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد****حال تو که در عمر به غیری نه پناهی
لایق به کمال تو همین دید که تا حشر****کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی
زهی بگرفته از مه تا به ماهی****سپاه دولت پیروز شاهی
جهانداری که خورشیدست و سایه****یکی شاهنشهی دیگر الهی
خداوندی که بنهادند گردن****خداوندیش را تا مرغ و ماهی
همش بر آسمان دست اوامر****همش بر اختران حکم نواهی
جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست****ندارد منت مالی و جاهی
اگر پیروزه در پاسش گریزد****که آمر اوست گیتی را و ناهی
به کلی رنگ رویش فارغ آید****چو رنگ روی یاقوت از تباهی
وگر خورشید روی او بخواهد****فرو شوید ز روی شب سیاهی
ز رایش چاه یوسف بی اثر بود****وگرنه یوسفی کردی نه چاهی
در آبادی عالم تو توانی****که از هستی خرابی را بکاهی
زهی باقی به عونت عهد عالم****چنان کز عدل باشد پادشاهی
نه پیش آید نفاذت را توقف****نه دریابد دوامت را تناهی
جهان همت
تست آنکه طوبی****کند در روضهای او گیاهی
یکی عالم تویی وان کت ببیند****ببیند کل عالم را کماهی
در آن موقف که از بیجاده گون تیغ****شود رخسارهٔ ارواح کاهی
سنان خندان بود او داج گریان****خرد مخطی شود ادارک ساهی
به هم آوازی تکبیر گردد****صدای گنبد گردون مباهی
امل چون صبح شمشیرت برآید****بدرد جامه چون صبح از پگاهی
کند اعدای ملک از ننگ عصیان****به دل گویان کجا بد بی گناهی
تن تیغ ترا از تن قبایی****سر رمح ترا از سر کلاهی
جهانی یک به دیگر می پناهند****تو از یزدان به یزدان می پناهی
الا تا بلبل از یک گونه گفتار****دهد بر دعوی بستان گواهی
جهان بستان بزمت باد و بلبل****درو نوعی ز اصحاب ملاهی
قضا را حجت آن بادا که گویی****جهان را شیوه آن بادا که خواهی
ای برده ز شاهان سبق شاهی****با تو همه در راه هواخواهی
هم فتح ترا بر عدد افزونی****هم وهم ترا از عدم آگاهی
واثق شده بر فتح نخستینت****گیتی که تو پیروزترین شاهی
پاس تو گر اندیشه کند در کان****رنگ رخ یاقوت شود کاهی
گردون ز پی کسب شرف کرده****از نوبتی جاه تو خرگاهی
در نسبت شیر علم جیشت****شیر فلک افتاده به روباهی
عدل تو جهان را به سکون آمر****زجر تو فلک را ز ستم ناهی
در دور تو دست فلک جائر****چون سایهٔ شمعست به کوتاهی
در حزم ره راست روی مهری****در حمله چپ و راست روی ماهی
قادر نبود فکرت و زین معنی****در هرچه کنی خالی از اکراهی
تا خارج حفظت نبود شخصی****دارندهٔ بدخواه و نکوخواهی
افواه پر است از شکر شکرت****ار شکر ولی نعمت افواهی
محوست ز شبهت ورق امکان****یارب چه منزه که ز اشباهی
ای روز بداندیش تو آورده****در گردن شب دست ز بیگاهی
من بنده که در یک نفسم دادی****صد مرتبه هم مالی و هم جاهی
این حال که در بلخ کنون دارم****از
خوف پریشانی و گمراهی
زین پیش اگرم وهم گمان بردی****آن مخطی کوته نظر ساهی
به ز عبرهٔ جیحون نه به آموزش****چون بط به طبیعت شدمی راهی
تا در کنف حفظ تو چون یونس****بگذشتمی اندر شکم ماهی
آری ز قدر شد نه ز بی قدری****یوسف ز میان دگران چاهی
تا کار کس آن نیست که او خواهد****کارت همه آن باد که آن خواهی
عمر تو و ملک تو در افزایش****تا عدل فزایی و ستم کاهی
با خاک در تو آشنایی****خوشتر ز هزار پادشایی
دیده رخ راز مه ببیند****بر عارض تو ز روشنایی
از نکتهٔ طوطی لب تو****سیمرغ گزید پارسایی
جایی که زلب حیات بخشی****عیسی بود از در گدایی
مهر تو و سینهٔ چو من کس****طاوس و سرای روستایی
در خدمت عشق تست ما را****دل عاریتی و جان بهایی
بردی ز پری و آدمی هوش****یک راه بگوی تا کرایی
در خانهٔ صبر فرقت تو****افکند هزار بی نوایی
در دعوی حسن خود سخن گوی****تا ماه دهد بر آن گوایی
از کوی چو آفتاب از کوه****در خدمت تاج دین برآیی
صورتگر عز پناه دولت****معبرده دولت علایی
آن جان خرد که مر خرد را****با طاعت اوست آشنایی
در نسبت آن شرف توان دید****چون فضل خدای در خدایی
نه چرخ گرفت و هفت اختر****یک فکرت او به تیزپایی
ای دیدهٔ ناظر نبوت****در ذات تو دیده مصطفایی
چون روی خلقت نخواندت عقل****شاید که ز پشت مرتضایی
خود عقل ترا کمال هرگز****داند که ز جاه تا کجایی
پیش در تو قبول کرده****پیشانی سدره خاک پایی
مرغ دل جبرئیل گیرد****در مدحت تو سخن سرایی
اولاد بزرگ مرتضا را****یارب چه بزرگ پیشوایی
کبر تو کم است و کبریا بیش****از کبر نه ای ز کبریایی
آن روز که عمر در غم مرگ****معزول بود ز خوش لقایی
نیلوفر تیغ چشمها را****چون لاله کند به کم بقایی
از نسبت فعل سایه گیرد****در
صدمت صور صوت نایی
از ساغر خوف تشنهٔ جنگ****سیراب شود ز بی رجایی
جانهای مبارزان ز تنها****بینند ز تیغ تو جدایی
این خاطر من ز غیبت تو****محروم ز پادشا ستایی
دل در غم خدمت تو یک دم****نایافته از عنا رهایی
تا آمد مرگ جان غمگین****گشته ز هوای تو هوایی
زنهار مرا مگو که رو رو****تو در خور شهر و بوریایی
در غیبت تو خوش است ما را****آن به که بدین طرف نیایی
آخر به طریق لطف یکبار****بنویس که خیز چند پایی
در خدمت دیگران چه کوشی****چون بندهٔ خاندان مایی
در جستن کرده گرد عالم****گردنده چو سنگ آسیایی
در شکر علاء دین و دولت****پیوسته چرا شکر نخایی
از حضرت ما که روی کونست****دوری ز چه روی می نمایی
تا فائدهٔ نبات یابند****اشکال زمینی و سمایی
حکم تو گسسته باد یارب****ار علت چونی و چرایی
خرد را دوش می گفتم که ای اکسیر دانایی****همت بی مغز هشیاری همت بی دیده بینایی
چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد****که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی
کسی کاندر جهان بی هیچ استکمال از غیری****جهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهایی
زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله****که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبایی
زمین در احتمال بار حلم او چنان عاجز****که صد منزل هزیمت شد از آن سوی توانایی
در آمد شد به چین دامن همت فرو رفته****غبار نیستی پذرفتن از گردون مینایی
چنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایهٔ قدرش****که گردونیست بیرون از نهم گردون خضرایی
نظام عالم از تایید قدر او پدید آمد****وگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسوایی
ز حسن یوسف آرایش به مصر چرخ چارم در****دل خورشید با یک خانمان درد زلیخایی
به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند****کند امروز بر عکس توالی
باز فردایی
گر از حزمش قضا سدی کشیدی بر جهان شامل****نکردی روزگار اندر حریمش عمر فرسایی
وگر بر آسمان حلمش به حشمت سایه افکندی****زمان را دست بودی بر زمین در پای بر جایی
حریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت دارد****که از روی تقرب گر به خاکش رخ بیالایی
به خاک پای او یعنی ردای گردن گردون****که از ننگ تصرف کردن گردون برآسایی
هوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شو****اگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان سایی
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد****که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی
به دست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخهٔ روشن****اگر یک لحظه در خلوت سرای فکرتش آیی
نه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزه****ز طبع اوست تا چون می کند کانی و دریایی
ز بس کز غصهٔ طبعش تفکر می کند شبها****شدست اندر عروق لجهٔ او ماده سودایی
ببیند بی نظر نرگس بگوید بی لغت سوسن****اگر طبعش بیاموزد صبا را عالم آرایی
اگرنه فضلهٔ طبعش جهان را چاشنی بودی****صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبایی
چو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شاید****چو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعنایی
زنطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابی****ز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طایی
قضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتی****که در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیایی
ولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودن****چو کان درویش گشت از تو چرا بر وی نبخشایی
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم****برین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی
خرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم****به گز مهتاب پیمایی به گل خورشیداندایی
عجب تر اینکه می دانی و می دانی که می دانم****پسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننمایی
گرم باور نمی داری
نمایم چون که بنمایم****عزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغرایی
الا تا گاه درگاهش بود گاهی در افزایش****ذراغ روز و شب همواره در تاریخ پیمایی
از آن کاهش نصیب دشمنش جان کاستن بادا****وزان افزایش او را تا قیامت زینت افزایی
به هر کاری که روی آورده خصمش گفته نومیدی****ترا این کار برناید تو با این کار برنایی
ای ملک ترا عرصهٔ عالم سرکویی****از ملک تو تا ملک سلیمان سرمویی
بی موکب جاه تو فلک بیهده تازی****با حجت عدل تو ستم بیهده گویی
خاقانت نخوام که سزاوار خطابت****حرفی نستد هیچ زبانی ز گلویی
تو سایهٔ یزدانی و بی حکم تو کس را****از سایهٔ خورشید نه رنگی و نه بویی
مهدی جهانی تو که دجال حوادث****از حال به حالی شده وز خوی به خویی
جز در جهت بارهٔ عدل تو نیفتد****هرکس که اشارت کند امروز به سویی
جز رحمت و انصاف تو هم خانه نیابند****هر صادر و وارد که درآیند به کویی
جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک****آری نرسد ملک به هر گمشده جویی
بدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داند****لیکن مثلست آنکه چناری و کدویی
در نسبت فرمان تو هستند عناصر****چون چار عیال آمده در طاعت شویی
بی رای تو خورشید نتابد غم او خور****کو نیز در این کوکبه دارد تک و پویی
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر****جایی که تو باشی که کند یاد چنویی
گفتم که جهان جمله چو گوییست به صورت****گفتند حدیثیست محال از همه رویی
المنه لله که همی بینمش امروز****اندر خم چوگان مراد تو چو گویی
نصرت به لب چشمهٔ شمشیر تو بگذشت****آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جویی
سقای سر کوی امل خصم ترا دید****فریاد برآورد که سنگی و سبویی
ای خصم ترا حادثه چون سایه ملازم****آن رنگ نیابد
به از آن هیچ رکویی
حال بد بدخواه تو مانند پیازیست****مویی نبرد در مزه توییش به تویی
تا هست فلک باعث نرمی و درشتی****تا هست شب آبستن زشتی و نکویی
در ملک تو اوراد زبانها همه این باد****کای ملک ترا عرصهٔ عالم سر کویی
ای خداوندی که مقصود بنی آدم تویی****کارساز دولت و فرمان ده عالم تویی
آفرینش خاتمی آمد در انگشت قضا****گر جهان داند وگرنه نقش این خاتم تویی
ماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کرد****ای ملکشاه معظم سور آن ماتم تویی
ملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراست****شاه ایران گر تویی دارای توران هم تویی
هرکه دارد از تو دارد اسم و رسم خسروی****شاه اعظم شان تست و خسرو اعظم تویی
مور و مار و مرغ و ماهی جمله در حکم تواند****گم مکن انگشتری کاکنون بجای جم تویی
یوسف و موسی و عیسی نیستی لیک از ملوک****شاه یوسف روی و موسی دست و عیسی دم تویی
حمله بی شرک پذیری جمله بی منت دهی****خسروا در یک قبا صد رستم و حاتم تویی
پادشاه نسل آدم تا جهان باشد تو باش****زانکه اهل پادشاهی از بنی آدم تویی
فایض است از رایت و از پرچمت صبح و سحر****آنکه او را صبح رایت وز سحر پرچم تویی
بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را****چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را
ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم****وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را
کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید****غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده****که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را
به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده****که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا****ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون****جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی****در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا
آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر****تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا
هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن****آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی****هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا
ای کرده خجل بتان چین را****بازار شکسته حور عین را
بنشانده پیاده ماه گردون****برخاسته فتنهٔ زمین را
مگذار مرا به ناز اگر چند****خوب آید ناز نازنین را
منمای همه جفا گه مهر****چیزی بگذار روز کین را
دلداران بیش از این ندارند****با درد قرین چو من قرین را
هم یاد کنند گه گه آخر****خدمتگاران اولین را
ای گم شده مه ز عکس رویت****در کوی تو لعبتان چین را
این از تو مرا بدیع ننمود****من روز همی شمردم این را
سیری نکند مرا ز جورت****چونان که ز جود مجد دین را
ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا****وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا
از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک****در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا
گر بی تو خواب و خورد نباشد مرا رواست****خود بی تو در چه خور بود خواب و خور مرا
عمری کمان صبر همی داشتم به زه****آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا
باری به عمرها خبری یابمی ز تو****چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا
در خون من مشو که نیاری به دست باز****گر جویی از زمانه به خون جگر مرا
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا****کی بود ممکن که باشد خویشتن داری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی****چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
ساقی عشق بتم در جام امید وصال****می گران دادست کارد آن سبکساری مرا
زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او****می بباید بردن او مستی به هشیاری مرا
زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی****کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا
این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی****برد باید علت لنگی و رهواری مرا
گر باز دگرباره ببینم مگر اورا****دارم ز سر شادی بر فرق سر او را
با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید****تلخ از چه سبب گوید چندین شکر او را
سوگند خورم من به خدا و به سر او****کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را
چندان که رسانید بلاها به سر من****یارب مرسان هیچ بلایی به سر او را
هر شب ز بر شام همی تا به سحرگه****رخساره کنم سرخ ز خون جگر او را
از دور بدیدم آن پری را****آن رشک بتان آزری را
در مغرب زلف عرض داده****صد قافله ماه و مشتری را
بر گوشهٔ عارض چو کافور****برهم زده زلف عنبری را
جزعش به کرشمه درنوشته****صد تختهٔ تازه کافری را
لعلش به ستیزه در نموده****صد معجزهٔ پیمبری را
تیر مژه بر کمان ابرو****برکرده عتاب و داوری را
بر دامن هجر و وصل بسته****بدبختی و نیک اختری را
ترسان ترسان به طنز گفتم****آن مایهٔ حسن و دلبری را
کز بهر خدای را کرایی؟****گفتا به خدا که انوری را
جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما****دردا که نیستت خبر از روزگار ما
در کار تو ز دست زمانه غمی شدم****ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما
بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی****فریاد و نالهای دل زار زار ما
دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند****با ما به یادگاری از آن روزگار ما
بودیم بر کنار ز تیمار روزگار****تا داشت روزگار ترا در کنار ما
آن شد که غمگسار غم ما تو بوده ای****امروز نیست جز غم تو غمگسار ما
آری به اختیار دل انوری نبود****دست قضا ببست در اختیار ما
ای غارت عشق تو جهانها****بر باد غم تو خان و مانها
شد بر سر کوی لاف عشقت****سرها همه در سر زبانها
در پیش جنیبت جمالت****از جسم پیاده گشته جانها
در کوکبهٔ رخ چو ماهت****صد نعل فکنده آسمانها
نظارگیان روی خوبت****چون در نگرند از کرانها
در روی تو روی خویش بینند****زینجاست تفاوت نشانها
گویم که ز عشوهای عشقت****هستیم ز عمر بر زبانها
گویی که ترا از آن زیان بود****الحق هستی تو خود از آنها
تا کی گویی چو انوری مرغ****دیگر نپرد از آشیانها
داند همه کس که آن چه طعنه ست****دندانست بتا در این دهانها
ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب****وز شب تپانچه ها زده بر روی آفتاب
بر سیم ساده بیخته از مشک سوده گرد****بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب
خط تو بر خد تو چو بر شیر پای مور****زلف تو بر رخ تو چو بر می پر غراب
دارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تو****در آب دیده غرق و بر آتش جگر کباب
در تاب و بند زلف دلاویز جان کشت****جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب
گه دست عشق جامهٔ صبرم کند قبا****گه آب چشم خانهٔ رازم کند خراب
چون چشمت از جفا مژه بر هم نمی زند****چشمم به خون دل مژه تا کی کند خضاب
هم با خیال تو گله ای کردمی ز تو****بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب
ای روز و شب چو دهر در آزار انوری****ترسم که دهر باز دهد زودت این جواب
خه خه به نام ایزد آن روی کیست یارب****آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب
در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب****بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب
مسرور عیش او را این عیش عادتی غم****بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب
نقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گل****دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب
دامیست چین زلفش عقل اندرو معلق****جزعیست چشم شوخش سحر اندرو مرکب
گه مشک می فشاند بر مه ز گرد موکب****گه ماه می نگارد در ره ز نعل مرکب
در پیش نور رویش گردون به دست حسرت****بربست روی خود را بشکست نیش عقرب
بردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک ره****ترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهب
در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد****ای انوری چه لافی چندین ز
قلب و قالب
خه از کجات پرسم چونست روزگارت****ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت
در آرزوی رویت دور از سعادت تو****پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت
ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت****بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت
ای جان و روشنایی به زین همی بباید****تو برکناری از ما، ما در میان کارت
با مات در نگیرد ماییم و نیم جانی****یا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارت
گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد****یکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت
در همه عالم وفاداری کجاست****غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر****حاصلست از عشق دلداری کجاست
گر به گیتی نیست دلداری مرا****ممکن است از بخت دل باری کجاست
اندرین ایام در باغ وفا****گر نمی روید گلی خاری کجاست
جان فدای یار کردن هست سهل****کاشکی یار بسی یاری کجاست
در جهان عاشقی بینم همی****یک جهان بی کار با کاری کجاست
غم عشق تو از غمها نجاتست****مرا خاک درت آب حیاتست
نمی جویم نجات از بند عشقت****چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست
مرا گویند راه عشق مسپر****من و سودای عشق این ترهاتست
ز لعب دو رخت بر نطع خوبی****مه اندر چارخانه شاه ماتست
دل و دین می بری و عهد و قولت****چو حال و کار دنیا بی ثباتست
عنایت بر سر هجرم به آیین****هم از جور قدیم و حادثاتست
چنان ترسد دل از هجر تو گویی****شب هجران تو روز وفاتست
به جان و دل ز دیوان جمالت****امیر عشق را بر من براتست
براتی گر شود راجع چه باشد****نه خط مجد دین شمس الکفاتست
تا دل مسکین من در کار تست****آرزوی جان من دیدار تست
جان و دل در کار تو کردم فدا****کار من این بود دیگر کار تست
با تو نتوان کرد دست اندر کمر****هرچه خواهی کن که دولت یار تست
دل ترا دادم وگر جان بایدت****هم فدای لعل شکربار تست
شایدم گر جان و دل از دست رفت****ایمنم اندی که در زنهار تست
جرم رهی دوستی روی تست****آفت سودای دلش موی تست
دل نفس از عشق تو تنها نزد****در همه دلها هوس روی تست
ناوک غمزه مزن او را که او****کشتهٔ هر غم زدهٔ خوی تست
هست بسی یوسف یعقوب رنگ****پیرهنی را که درو بوی تست
از در خود عاشق خود را مران****رحم کن انگار سگ کوی تست
دل در آن یار دلاویز آویخت****فتنه اینست که آن یار انگیخت
دل و دین و می و عهد و قوت****رخت بر سر به یکی پای گریخت
دل من باز نمی یابد صبر****همه آفاق به غربال تو بیخت
ور نمی یابد آن سلسله موی****کار جانم به یکی موی آویخت
دل به سوی دل برفتم بر درش****چشمم از اشک بسی چشم آویخت
یار گلرخ چو مرا بار ندارد****گل عمرم همه از پای بریخت
ای به دیدهٔ دریغ خاک درت****همه سوگند من به جان و سرت
گوش را منتست بر همه تن****از پی آن حدیث چون شکرت
اشک چون سیم و رخ چو زر کردم****از برای نثار رهگذرت
مایهٔ کیمیاست خاک درت****کی درآید به چشم سیم و زرت
دل بی رحم تو رحیم شود****گر ز حال دلم شود خبرت
رخت مه را رخ و فرزین نهادست****لبت بیجاده را صد ضربه دادست
چو رویت کی بود آن مه که هر مه****سه روز از مرکب خوبی پیادست
کجا دیدست بیجاده چنان خال****که فرزین بند نعلت را پیادست
ز مادر تا تو زادی کس ندیدست****که یک مادر مه و خورشید زادست
از این سنگین دلی با انوری بس****که بی تو سنگها بر دل نهادست
گلبن عشق تو بی خار آمدست****هر گلی را صد خریدار آمدست
عالمی را از جفای عشق تو****پای و پیشانی به دیوار آمدست
حسن را تا کرده ای بازار تیز****فتنه از خانه به بازار آمدست
باز کاری درگرفتستی مگر****نو گرفتی تازه در کار آمدست
تا ترا جان جهان خواند انوری****در جهان شوری پدیدار آمدست
پایم از عشق تو در سنگ آمدست****عقل را با تو قبا تنگ آمدست
نام من هرگز نیاری بر زبان****آری از نامم ترا ننگ آمدست
هرچه دانی از جفا با من بکن****کت زبونی نیک در چنگ آمدست
هرکسی آمد به استقبال من****اندهانت چند فرسنگ آمدست
انوری پایت ز راهی بازکش****کاندران هر مرکبی لنگ آمدست
کارم ز غمت به جان رسیدست****فریاد بر آسمان رسیدست
نتوان گلهٔ تو کرد اگرچه****از دل به سر زبان رسیدست
در عشق تو بر امید سودی****صد بار مرا زیان رسیدست
هرجا که رسم برابر من****اندوه تو در میان رسیدست
این آب ز فرق برگذشته است****وین کارد بر استخوان رسیدست
حسن را از وفا چه آزارست****که همه ساله با جفا یارست
خود وفا را وجود نیست پدید****وین که در عادتست گفتارست
از برون جهان وفا هم نیست****کاثرش ز اندرون پدیدارست
چه وفا این چه ژاژ می گویم****که ازو حسن را چه آزارست
تا مصاف وفا شکسته شدست****علم عافیت نگونسارست
عشق را عافیت به کار نشد****لاجرم کار عاشقان زارست
دست در کار عافیت نشود****هر کجا عشق بر سر کارست
عشق در خواب و عاشقان در خون****دایه بی شیر و طفل بیمارست
آرزو می پزیم چتوان کرد****سود ناکرده سخت بسیارست
اینکه امروز بر سر گنجی****پای فردات بر دم مارست
انوری از سر جهان برخیز****که نه معشوقهٔ وفادارست
معشوقه به رنگ روزگارست****با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز****نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانه جویست****بس کینه کش و ستیزه کارست
این محتشمیست با بزرگی****گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی****آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست****وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای****هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم****نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا****کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر****آبستن صد هزار کارست
ز عشق تو نهانم آشکارست****ز وصل تو نصیبم انتظارست
ز باغ وصل تو گل کی توان چید****که آنجا گفتگوی از بهر خارست
ولی در پای تو گشتم بدان بوی****که عهدت همچو عشقم پایدارست
دلم رفت و ز تو کاری نیامد****مرا با این فضولی خود چه کارست
چو گویم بوسه ای گویی که فردا****کرا فردای گیتی در شمارست
به بند روزگارم چند بندی****سخن خود بیشتر در روزگارست
به عهدم دست می گیری ولیکن****که می گوید که پایت استوارست
ترا با انوری زین گونه دستان****نه یکبار و دوبارست و سه بارست
ای یار مرا غم تو یارست****عشق تو ز عالم اختیارست
با عشق تو غم همی گسارم****عشق تو غمست و غمگسارست
جان و جگرم بسوخت هجران****خود عادت دل نه زین شمارست
جان سوختن و جگر خلیدن****هجران ترا کمینه کارست
در هجر ز درد بی قرارم****کان درد هنوز برقرارست
ای راحت جان من فرج ده****زان درد که نامش انتظارست
در تاب شدی که گفتم از تو****جز درد مرا چه یادگارست
یارب چه بلا که عشق یارست****زو عقل به درد و جان فکارست
دل برد و جمال کرد پنهان****فریاد که ظلم آشکارست
گر جان منست ازو به جانم****من هیچ ندانم این چکارست
ناید بر من خیال او هیچ****وین هم ز خلاف روزگارست
کارم چو نگار نیست با او****زان بر رخ من ز خون نگارست
زو هیچ شمار برنگیرم****زیرا که جفاش بی شمارست
هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست****هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست
ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک****در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست
هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم****عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست
هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند****وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست
گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا****از ورای آن کمال او کمالی دیگرست
من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظه ای****زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست
امید وصل تو کاری درازست****امید الحق نشیبی بی فرازست
طمع را بر تو دندان گرچه کندست****تمنا را زبان باری درازست
ره بیرون شد از عشقت ندانم****در هر دو جهان گویی فرازست
به غارت برد غمزه ت یک جهان جان****لبت را گو که آخر ترکتازست
در این ماتم سرا یعنی زمانه****بسا عید و عروسی کز تو بازست
نگویی کاین چنین عید و عروسی****طرب در روزه عشرت در نمازست
حدیث عافیت یکبارگی خود****چنان پوشیده شد گویی که آزست
نیاز ای انوری بس عرضه کردن****که معشوق از دو گیتی بی نیازست
مهرت به دل و به جان دریغست****عشق تو به این و آن دریغست
وصل تو بدان جهان توان یافت****کان ملک بدین جهان دریغست
کس را کمر وفا مفرمای****کان طرف بهر میان دریغست
با کس به مگوی نام تو چیست****کان نام به هر زبان دریغست
قدر چو تویی زمین چه داند****کان قدر به آسمان دریغست
در کوی وفای تو به انصاف****یک دل به هزار جان دریغست
ای برادر عشق سودایی خوشست****دوزخ اندر عاشقی جایی خوشست
در بیابان رهروان عشق را****زاب چشم خویش دریایی خوشست
غمگنان را هر زمان در کنج عشق****یاد نام دوست صحرایی خوشست
با خیال روی معشوق ای عجب****جام زهرآلود حلوایی خوشست
عمرها در رنج چون امروز و دی****بر امید بود فردایی خوشست
کار دل از آرزوی دوست به جانست****تا چه شود عاقبت که کار در آنست
کرد ز جان و جهان ملول به جورم****با همه بیداد و جور جان جهانست
عشوه دهد چون جهان و عمر ستاند****در غم او عشوه سود و عمر زیانست
عشق چو رنگی دهد سرشک کسی را****روی سوی من کند که رسم فلانست
بلعجبی می کند که راز نگهدار****روی به خون تر چه روز راز نهانست
خصم همی گویدم که عاشق زاری****خیره چه لعب الخجل کنم که چنانست
عاشقی ای انوری دروغ چگویی****راز دلت در سخن چو روز عیانست
عشق تو از ملک جهان خوشترست****رنج تو از راحت جان خوشترست
خوشترم آن نیست که دل برده ای****دل در جان می زند آن خوشترست
من به کرانی شدم از دست هجر****پای ملامت به میان خوشترست
دل به بدی تن زده تا به شود****خوردن زهری به گمان خوشترست
وصل تو روزی نشد و روز شد****سود نه و مایه زیان خوشترست
عمر شد و عشوه به دستم بماند****دخل نه و خرج روان خوشترست
از پی دل جان به تو انداختیم****بر اثر تیر کمان خوشترست
کیسهٔ عمرم ز غمت شد تهی****بی رمه مرسوم شبان خوشترست
این همه هست و تو نه با انوری****وین همه در کار جهان خوشترست
عشق تو قضای آسمانست****وصل تو بقای جاودانست
آسیب غم تو در زمانه****دور از تو بلای ناگهانست
دستم نرسد همی به شادی****تا پای غم تو در میانست
در زاویهای چین زلفت****صد خردهٔ عشق در میانست
این قاعده گر چنین بماند****بنیاد خرابی جهانست
با حسن تو در نوالهٔ چرخ****رخسارهٔ ماه استخوانست
وز عافیتی چنین مروح****در عشق تو عمر بس گرانست
با آنکه نشان نمی توان داد****کز وصل تو در جهان نشانست
دل در غم انتظار خون شد****بیچاره هنوز در گمانست
گفتم که به تحفه پیش وعده اش****جان می نهم ار سخن در آنست
دل گفت که بر در قبولش****هرچه آن نرود به دست جانست
بازار سپید کاری تو****اکنون به روایی آنچنانست
کانجا سر سبز بی زر سرخ****چون سیم سیاه ناروانست
زر بایدت انوری وگر نیست****غم خور که همیشه رایگانست
بی مایه همی طلب کنی سود****زان گاهی سود و گه زیانست
هرکه چون من به کفرش ایمانست****از همه خلق او مسلمانست
روی ایمان ندیده ای به خدا****گر به ایمان خویشت ایمانست
ای پسر مذهب قلندر گیر****که درو دین و کفر یکسانست
خویشتن بر طریق ایشان بند****که طریقت طریق ایشانست
دست ازین توبه و صلاح بدار****کاندرین راه کافری آنست
راه تسلیم رو که عالم حکم****دام مرغان و مرغ بریانست
ملک تسلیم چون مسلم گشت****بهتر از ملک سلیمانست
مردم صومعه مسلمان نیست****گر همه بوذرست و سلمانست
ساقیا در ده آن میی که ازو****آفت عقل و راحت جانست
حاکی رنگ روی معشوقست****راوی بوی زلف جانانست
مجلس از بوی او سمن زارست****خانه با رنگ او گلستانست
از لطافت هوای رنگینست****وز صفا آفتاب تابانست
در قدح همچو عقل و جان در تن****آشکارست اگرچه پنهانست
توبهٔ خویش و آن من بشکن****کین نه توبه است زور و بهتانست
یک زمانم ز خویشتن برهان****کز وجودم ز خود پشیمانست
چند گویی که می نخواهم خورد****که ز دشمن دلم هراسانست
می خور و مست خسب
و ایمن باش****مجلس خاص خاص سلطانست
مرا دانی که بی تو حال چونست****به هر مژگان هزاران قطره خونست
تنم در بند هجر تو اسیرست****دلم در دست عشق تو زبونست
غم عشق تو در جان هیچ کم نیست****چه جای کم که هر ساعت فزونست
به وجهی خون همی بارم من از دل****که در عشق توام غم رهنمونست
اگر بخشود خواهی هرگز ای جان****بر این دل جای بخشایش کنونست
جمالت بر سر خوبی کلاهست****بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن****ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش****هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه****کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد****وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد****که گویم بوسه ای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب****سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را****بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن****سر زلفت مبر کو بی گناهست
عشق تو دل را نکو پیرایه ایست****دیده را دیدار تو سرمایه ایست
تیر مژگان ترا خون ریختن****در طریق عشق کمتر پایه ایست
از وفا فرزند اندوه ترا****دل ز مادر مهربانتر دایه ایست
بنده گشت از بهر تو دل دیده را****گرچه دل را دیده بد همسایه ایست
زان مرا وصلت به دست هجر داد****کز پی هر آفتابی سایه ایست
هرکس که غم ترا فسانه ست****دستخوش آفت زمانه ست
هرکس که غم ترا میان بست****از عیش زمانه بر کرانه ست
تو یار یگانه ای و بایست****یار تو که همچو تو یگانه ست
عشق تو حقیقت است ای جان****معلوم دلی و در میانه ست
در عشق تو صوفی ایم و ما را****دیگر همه عشقها فسانه ست
ما را دل پر غمست و گو باش****اندی که دل تو شادمانه ست
درد دل ما ز هجر خود پرس****هجران تو از میان خانه ست
دارم سخنی هم از تو با تو****مقصود تویی سخن بهانه ست
به زین غم کار دوستان خور****وین پند شنو که دوستانه ست
بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست****بازگشتم عاجز اندر کار او تدبیر چیست
باز خون عقل و جانم ریخت اندر عشق او****دیدهٔ شوخ کش خونخوار او تدبیر چیست
باز بار دیگرم در زیر بار غم کشید****آرزوی لعل شکربار او تدبیر چیست
پیش از این عمری به باد عشق او بر داده ام****بازگشتم عاشق دیدار او تدبیر چیست
در میان محنت بسیار گشتم ناپدید****از غم و اندیشهٔ بسیار او تدبیر چیست
شیوهٔ عهدش دگر با انوری بخرند باز****خویشتن بفروخت در بازار او تدبیر چیست
دل بی تو به صدهزار زاریست****جان در کف صدهزار خواریست
در عشق تو ز اشک دیده دل را****الحق ز هزار گونه یاریست
در راه تو خوارتر ز حاکم****ای بخت بد این چه خاکساریست
کردیم به کام دشمن ای دوست****دانم که نه این ز دوستاریست
هجران سیه گر توام کشت****این نیز هم از سپیدکاریست
ماه چون چهرهٔ زیبای تو نیست****مشک چون زلف گل آرای تو نیست
کس ندیدست رخ خوب ترا****که چو من بنده و مولای تو نیست
کردم از دیده و دل جای ترا****گرچه از دیده و جان جای تو نیست
چه دهی وعدهٔ فردا که مرا****دل این وعدهٔ فردای تو نیست
سینهٔ کس نشناسم به جهان****که در آن سینه تقاضای تو نیست
از تو بریدن صنما روی نیست****زانکه چو رویت به جهان روی نیست
تا تو ز کوی تو برون رفته ای****کوی تو گویی که همان کوی نیست
گرچه غمت کرد چو مویی مرا****فارغم از عشق تو یک موی نیست
روی ترا ماه نگویم از آنک****ماه چو آن عارض دلجوی نیست
زلف ترا مشک نخوانم از آنک****مشک بدان رنگ و بدان بوی نیست
چون لب تو بادهٔ خوش رنگ نه****چون رخ تو لالهٔ خود روی نیست
زلف تو چوگان و دلم گوی اوست****کیست که چوگان ترا گوی نیست
طعنهٔ بدگوی نباشد زیانش****هرکه ورا دلبر بدخوی نیست
انوری از خوی بد تست خوار****از سخن دشمن بدگوی نیست
روی برگشتنم از روی تو نیست****که جهانم به یکی موی تو نیست
زان ز روی تو نگردانم روی****که بجز روی تو چون روی تو نیست
هیچ شب نیست که اندر طلبت****بسترم خاک سر کوی تو نیست
هیچ دم نیست که بر جان و دلم****داغی از طعنهٔ بدگوی تو نیست
نیست با این همه آزرم ازو****زانکه بی تعبیهٔ بوی تو نیست
جانا دلم از خال سیاه تو به حالیست****کامروز بر آنم که نه دل نقطهٔ خالیست
در آرزوی خواب شب از بهر خیالت****حقا که تنم راست چو در خواب خیالیست
بی روز رخ خوب تو دانم خبرت نیست****کاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست
هردم به غمی تازه دلم خوی فرا کرد****تا هر نفسی روی ترا تازه جمالیست
وامروز غم من چو جمالت به کمالست****یارب چه کنم گر پس ازین نیز کمالیست
آن کیست که او را چو کف پای تو روییست****وان کیست که او را به کف از دست تو مالیست
پیغام دهی هر نفسم کانوری از ماست****من بندهٔ این مخرقه هر چند محالیست
عشق تو بی روی تو درد دلیست****مشکل عشق تو مشکل مشکلیست
بی تو در هر خانه دستی بر سریست****وز تو در هر کوی پایی در گلیست
بر در بتخانهٔ حسنت کنون****دست صبرم زیر سنگ باطلیست
شادی وصلت به هر دل کی رسد****تا ترا شکرانه بر هر غم دلیست
حاصلم در عشق تو بی حاصلیست****هیچ نتوان گفت نیکو حاصلیست
از تحیر هر زمانی در رهت****روی امیدم به دیگر منزلیست
کشتیی بر خشک می ران انوری****کاخر این دریای غم را ساحلیست
در همه مملکت مرا جانیست****هر زمان پای بند جانانیست
در کنارم به جای دمسازی****تا سحرگه ز دیده طوفانیست
در کجا می خورد مرا غم عشق****در همه خانه ام یکی تا نیست
یک دم از درد عشق ناساید****دادم انصاف رنج کش جانیست
گفتم او را که صبر کن که به صبر****هر غمی را که هست پایانیست
این همه هست کاشکی باری****کار او را سری و سامانیست
مکن ای دل که عشق کار تو نیست****بار خود را ببر که بار تو نیست
مردی از عشق و در غم دگری****گرچه این هم به اختیار تو نیست
دیده راز تو فاش کرد ازآنک****دیده در عشق رازدار تو نیست
نوبهار آمد و جهان بشکفت****زان ترا چه چو نوبهار تو نیست
بی مهر جمال تو دلی نیست****بی مهر هوای تو گلی نیست
بگذشت زمانه وز تو کس را****جز عمر گذشته حاصلی نیست
تا از چه گلی که از تو خالی****در عالم آب و گل دلی نیست
در دائرهٔ جهان محدث****چون حادثهٔ تو مشکلی نیست
در تو که رسد که در ره تو****جز منزل عجز منزلی نیست
در بحر تحیر تو پایاب****کی سود کند که ساحلی نیست
یار با من چون سر یاری نداشت****ذره ای در دل وفاداری نداشت
عاشقان بسیار دیدم در جهان****هیچ کس کس را بدین خواری نداشت
جان به ترک دل بگفت از بیم هجر****طاقت چندین جگرخواری نداشت
تا پدید آمد شراب عشق تو****هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت
دل ز بی صبری همی زد لاف عشق****گفت دارم صبر پنداری نداشت
بار وصلش در جهان نگشاد کس****کاندرو در هجر سرباری نداشت
درد چشم من فزون شد بهر آنک****توتیای از صبر پنداری نداشت
باز کی گیرم اندر آغوشت****کی بیارم به دست چون دوشت
هرگز آیا به خواب خواهم دید****یک شبی دیگر اندر آغوشت
تا بدیدم به زیر حلقهٔ زلف****حلقهٔ گوش بر بناگوشت
گشت یکبارگی دل ریشم****حلقهٔ گوش حلقه در گوشت
رایت حسن تو از مه برگذشت****با من این جور تو از حد درگذشت
آتش هجر توام خوش خوش بسوخت****آب اندوه توام از سر گذشت
نگذرد بر هیچ کس از عاشقان****آنچ دوش از عشق بر چاکر گذشت
گریهٔ من شور در عالم فکند****نالهٔ من از فلک برتر گذشت
دوش باز آمد خیالت پیش من****حال من چون دید از من درگذشت
دیده ام در پای او گوهر فشاند****تا چو می بگذشت بر گوهر گذشت
درگذشت اشک من از یاقوت سرخ****گرچه در زردی رخم از زر گذشت
پایهٔ حسنت به هر شهری رسید****لشکر عشقت به هر کشور گذشت
یار ما را به هیچ برنگرفت****وانچه گفتیم هیچ درنگرفت
پردهٔ ما دریده گشت و هنوز****پرده از روی کار برنگرفت
درنیامد ز راه دیده به دل****تا دل از راه سینه برنگرفت
خدمت ما بجز هبا نشمرد****صحبت ما بجز هدر نگرفت
جز وفا سیرت دلم نگذاشت****جز جفا عادتی دگر نگرفت
هیچ روزی مرا به سر نامد****که دلم عشق او از سر نگرفت
سخت خوشی چشم بدت دورباد****سال و مه و روز و شبت سور باد
بندهٔ زلفین تو شد غالیه****خاک کف پای تو کافور باد
خادم و فراش تو رضوان سزد****چاکر و دربان درت حور باد
عاشق محنت زده چون هست شاد****حاسد خرم شده مهجور باد
وصل تو بادا همه نزدیک ما****هجر تو جاوید ز ما دور باد
از بس که کشیدم از تو بیداد****از دست تو آمدم به فریاد
فریاد از آن کنم که آمد****بر من ز تو ای نگار بیداد
داد از دل پر طمع چه دارم****بر خیر چرا کنم سر از داد
مردی چه طلب کنم ز آتش****نرمی چه طلب کنم ز پولاد
شادی ز دل منست غمگین****در عشق تو ای بت پری زاد
هرگز دل من مباد بی غم****گر تو به غم دل منی شاد
من جان و جهان به باد دادم****ای جان جهان ترا بقا باد
مرا با دلبری کاری بیفتاد****دلم را روز بازاری بیفتاد
مسلمانان مرا معذور دارید****دلم را ناگهان کاری بیفتاد
قبای عشق مجنون می بریدند****دلم را زان کله واری بیفتاد
دلم سجادهٔ عشقش برافشاند****از آن سجاده زناری بیفتاد
دلم با عشق دست اندر کمر زد****بسی کوشید و یکباری بیفتاد
مرا افتاد با بالای او کار****نه بر بالای من کاری بیفتاد
جهان را چون دل من بر زمین زد****کنون از دست دلداری بیفتاد
هرکس که ز حال من خبر یابد****بدعهدی تو به جمله دریابد
بر من غم تو کمین همی سازد****جانم شده گیر اگر ظفر یابد
عشقت به بهانه ای دلم بستد****ترسم که بهانهٔ دگر یابد
خواهم که دمی برآورم با تو****بی آنکه زمانه زان خبر یابد
دی بنده به دل خرید وصل تو****امروز به جان خرد اگر یابد
زان می ترسم که هر متاعی را****چون نرخ گران شود بتر یابد
جان ز رازت خبر نمی یابد****عقل خوی تو درنمی یابد
چون تو بازارگان ترکستان****می نیارد مگر نمی یابد
وصل چون دارم از تو چشم که چشم****بر خیالت ظفر نمی یابد
گشت قانع به پاسخ تو دلم****وز لبت این قدر نمی یابد
غم عشق تو با دلم خو کرد****گویی از من گذر نمی یابد
آری این جور و ظلم با که کند****چون ز من سخره تر نمی یابد
در دور تو کم کسی امان یابد****در عشق تو کم دلی زبان یابد
خود نیز نشان نمی توان دادن****زان کس که ز تو همی نشان یابد
وصل تو اگر به جان بیابد دل****انصاف بده که رایگان یابد
تنها تو همه جهانی و آن کس****کو یافت ترا همه جهان یابد
در آینه گر جمال بنمایی****از نور رخت خیال جان یابد
ور سایهٔ تو بر آفتاب افتد****منشور جمال جاودان یابد
از روز عیان تری و جوینده****از راز دلت همی نهان یابد
روی تو که دل نیاردش دیدن****دیده که بود که روی آن یابد
نشگفت که در زمین تویی چون تو****ماهی تو و مه بر آسمان یابد
زین قرن قرین تو کی آید کس****تا چون تو یکی به صد قران یابد
حسنت اندر جهان نمی گنجد****نامت اندر دهان نمی گنجد
راز عشقت نهان نخواهد ماند****زانکه در عقل و جان نمی گنجد
با غم تو چنان یگانه شدم****که دل اندر میان نمی گنجد
طمع وصل تو ندارم ازآنک****وعده ات در زبان نمی گنجد
آخر این روزگار چندان ماند****که دروغی در آن نمی گنجد
روی پنهان مکن که راز دلم****بیش از این در نهان نمی گنجد
گویی از نیکویی رخ چو مهم****در خم آسمان نمی گنجد
چه عجب شعر انوری را نیز****معنی اندر بیان نمی گنجد
یار گرد وفا نمی گردد****حاجتی زو روا نمی گردد
ما به گرد درش همی گردیم****گرچه او گرد ما نمی گردد
یک زمان صحبت جدایی یار****از بر ما جدا نمی گردد
هیچ شب نیست تا ز خون جگر****بر سرم آسیا نمی گردد
مبتلاام به عشق و کیست که او****به غمش مبتلا نمی گردد
عشق تو بر هرکه عافیت به سر آرد****هر دو جهانش به زیر پای درآرد
عقل که در کوی روزگار نپاید****بر سر کوی تو عمرها به سر آرد
صبر که ساکن ترین عالم عشق است****زلف تو هر ساعتش به رقص درآرد
با توبه بیشئی صبر درنتوان بست****زانکه به یک روزه غم شکم ز بر آرد
بوی تو باد ار شبی برد به طوافی****جملهٔ عشاق را ز خاک برآرد
گفتم یارب چه عیشها کنمی من****گر ز وصال توام کسی خبر آرد
هجر ترا زین حدیث خنده برافتاد****گفت که آری چنین بود اگر آرد
یار دل در میان نمی آرد****وز دل من نشان نمی آرد
سایه بر کار من نمی فکند****تا که کارم به جان نمی آرد
وز بزرگی اگرچه در کارست****خویشتن را بدان نمی آرد
کی به پیمان من درآرد سر****چون که سر در جهان نمی آرد
روز عمرم گذشت و وعدهٔ وصل****شب هجرش کران نمی آرد
عمر سرمایه ایست نامعلوم****تاب چندین زیان نمی آرد
به سر او که عشق او به سرم****یک بلا رایگان نمی آرد
به دروغی بر انوری همه عمر****گر سر آرد توان نمی آرد
عشق هر محنتی به روی آرد****مکن ای دل گرت نمی خارد
وز چه رویت همی شود غم عشق****روی سرکش که روی این دارد
دامن عافیت ز دست مده****تا به دست بلات نسپارد
گویی اندر کنار وصل شوم****تا شوی گر فراق بگذارد
وصل هم نازموده ای که به لطف****خون بریزد که موی نازارد
مردبینی که روز وصل چو شمع****در تو می خندد اشک می بارد
گیر کامروز وصل داغت کرد****هجر داغ فراق باز آرد
برگرفتم شمار عشق آن به****که ترا از شمار نشمارد
زلف تو تکیه بر قمر دارد****لب تو لذت شکر دارد
عشق این هر دو این نگار مرا****با لب خشک و چشم تر دارد
پرس از حال من ز زلف خبر****زانکه از حالم او خبر دارد
آنکه روی تو دید باز از عشق****نه همانا که خواب و خور دارد
خاک پای ترا ز روی شرف****انوری همچو تاج سر دارد
تا ماه رویم از من رخ در حجیب دارد****نه دیده خواب یابد نه دل شکیب دارد
هم دست کامرانی دل از عنان گسسته****هم پای زندگانی جان در رکیب دارد
پندار درد گشتم گویی که در دو عالم****هرجا که هست دردی با من حسیب دارد
بفریفت آن شکر لب ما را به عشوه آری****بس عشوه های شیرین کان دلفریب دارد
مرا تا کی فلک رنجور دارد****ز روی دلبرم مهجور دارد
به یک باده که با معشوق خوردم****همه عمرم در آن مخمور دارد
ندانم تا فلک را زین غرض چیست****که بی جرمی مرا رنجور دارد
دو دست خود به خون دل گشادست****مگر بر خون من منشور دارد
با قد تو قد سرو خم دارد****چون قد تو باغ، سرو کم دارد
وصلت ز همه وجود به لیکن****تا هجر تو روی در عدم دارد
شادم به تو و یقین همی دانم****کین یک شادی هزار غم دارد
در کار تو نیست عقل بر کاری****کار آن دارد که یک درم دارد
دایم چو قلم به تارکم پویان****زان قامت و قد که چون قلم دارد
در راه تو انوری تو خود دانی****عمریست که تا ز سر قدم دارد
گر سرزنش همه جهان خواهی****آن نیز به دولت تو هم دارد
جان نقش رخ تو بر نگین دارد****دل داغ غم تو بر سرین دارد
تا دامن دل به دست عشق تست****صد گونه هنر در آستین دارد
چشم تو دلم ببرد و می بینم****کاکنون پی جان و قصد دین دارد
وافکنده کمان غمزه در بازو****تا باز چه فتنه در کمین دارد
گویی که سخن مگوی و دم درکش****انصاف بده که برگ این دارد
تا چند که پوستین به گازر ده****خرم دل آنکه پوستین دارد
در باغ جهان مرا چه می بینی****جز عشق تویی که در زمین دارد
در خشک و تر انوری به صد حیلت****در فرقت تو دلی حزین دارد
یار با هرکسی سری دارد****سر به پیوند من فرو نارد
این چنین شرط دوستی باشد****که بخواند به لطف و بگذارد
دل و جانم به لابه بستاند****پس به دست فراق بسپارد
ناز بسیار می کند لیکن****نیک بنگر که جای آن دارد
جان همی خواهد و کرا نکند****که به جانی ز من بیازارد
دلبر هنوز ما را از خود نمی شمارد****با او چه کرد شاید با او که گفت یارد
جانم فدای زلفش تا خون او بریزد****عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد
جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد****دل را محل چه باشد گر درد او ندارد
گیتی بسی نماند گر چهره باز گیرد****زنده کسی نماند گر غمزه برگمارد
آوازهٔ جمالش دلها همی نوازد****لیکن بر وصالش کس را نمی گذارد
تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد****جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
بی رونقی کار من اندر غم عشقت****کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد
دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی****هجر تو چنین کار به بیگار ندارد
گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی****این هست غم هجر تو نهمار ندارد
با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو****از گلبن ایام نه گل خار ندارد
گفتی که چو دل جان بده انکار نداری****جانا تو نگوییش که انکار ندارد
چون می ننیوشد سخن انوری آخر****یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد
به بیل عشق تو دل گل ندارد****که راه عشق تو منزل ندارد
قدم بر جان همی باید نهادن****در این راه و دلم آن دل ندارد
چو دل در راه تو بستم ضمان کیست****که هجرت کار من مشکل ندارد
بهین سرمایه صبر و روزگارست****دلم این هر دو هم حاصل ندارد
کرا پایاب پیوند تو باشد****که دریای غمت ساحل ندارد
دلم را انده جان می ندارد****چنان کاید جهانی می گذارد
حدیث عشق باز اندر فکندست****دگر بارش همانا می بخارد
چه گویم تا که کاری برنسازد****چه سازم تا که رنگی برنیارد
چه خواهد کرد چندین غم ندانم****که جای یک غم دیگر ندارد
به زاری گفتمش در صبر زن دست****اگر عشقت به دست غم سپارد
مرا گفتا ترا با کار خود کار****مسلمان، مردم این را دل شمارد
بنامیزد دلم در منصب عشق****به آیین شغلهایی می گذارد
آرزوی روی تو جانم ببرد****کافریهای تو ایمانم ببرد
از جهان ایمان و جانی داشتم****عشق تو هم این و هم آنم ببرد
غمزهات از بیخ وز بارم بکند****عشوهات از خان و از مانم ببرد
شحنهٔ عشقت دلم را چون بخواند****از حساب جعل خود جانم ببرد
عقل را گفتم که پنهان شو برو****کین همه پیدا و پنهانم ببرد
گفت اگر این بار دست از من بداشت****باز باز آمد به دستانم ببرد
انوری چند از شکایتهای عشق****کو فلان بگذاشت و بهمانم ببرد
این همه بگذار و می گوی انوری****آرزوی روی تو جانم ببرد
بدیدم جهان را نوایی ندارد****جهان در جهان آشنایی ندارد
بدین ماه زرینش در خیمه منگر****که در اندرون بوریایی ندارد
به عمری از آن خلوتی دست ندهد****که بیرون از این خیمه جایی ندارد
به نادر اگر بازی راست بازد****نباشد که با آن دغایی ندارد
نیاید به سنگی در انگشت پایی****که تا او درو دست و پایی ندارد
به معشوق نتوان گرفتن کسی را****که تا اوست با کس وفایی ندارد
بکش انوری دست از خوان گیتی****چنین چرب و شیرین ابایی ندارد
بتی دارم که یک ساعت مرا بی غم بنگذارد****غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد
نصیحت گو مرا گوید که برکن دل ز عشق او****نمی داند که عشق او رگی با جان من دارد
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف****مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز می خارد
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی****چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش****مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد
عشقم این بار جهان بخواهد برد****برد نامم نشان بخواهد برد
در غمت با گران رکابی صبر****دل ز دستم عنان بخواهد برد
موج طوفان فتنهٔ تو نه دیر****عافیت از جهان بخواهد برد
نرگس چشم و سرو قامت تو****زینت بوستان بخواهد برد
رخ و دندان چو مه و پروینت****رونق آسمان بخواهد برد
با همه دل بگفته ام که مرا****غم عشق تو جان بخواهد برد
من خود اندر میانه می بینم****که زمان تا زمان بخواهد برد
چه کنم گو ببر گر او نبرد****روزگار از میان بخواهد برد
در بهار زمانه برگی نیست****که نه باد خزان بخواهد برد
انوری گر حریف نرد این است****ندبت رایگان بخواهد برد
حلقهٔ زلف تو بر گوش همی جان ببرد****دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد
در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است****که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد
خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه****که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد
از خم زلف تو سامان رهایی نبود****هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد
عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم****کین مرا زود که از خدمت سلطان ببرد
برد از خدمت سلطانم از آن می ترسم****که کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد
روی تو آرام دلها می برد****زلف تو زنهار جانها می خورد
تا برآمد فتنهٔ زلف و رخت****عافیت را کس به کس می نشمرد
منهی عشق به دست رنگ و بوی****راز دلها را به درها می برد
وقت باشد بر سر بازار عشق****کز تو یک غم دل به صد جان می خرد
بر سر کوی غمت چون دور چرخ****پای کس جز بر سر خود نسپرد
هست دل در پردهٔ وصل لبت****لاجرم زلف تو پرده اش می درد
پای در وصل لبت نتوان نهاد****تا سر زلف تو در سر ناورد
گویمت وصلی مرا گویی که صبر****تا دلم آن را طریقی بنگرد
جمله در اندیشه سازی کار وصل****تا تو بندیشی جهان می بگذرد
وعده را بر در مزن چندین به عذر****زندگانی را نگر چون می برد
گویی از من بگزران ای انوری****چون کنم می نگزرد می نگزرد
صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد****راحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذرد
خویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنک****زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد
روزگاری می گذار امروز از آن نوعی که هست****کانچه مردم بر خود آسان کرد آسان بگذرد
تا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیست****صبر کن چندان که این دوران دونان بگذرد
گرچه مهجورم تن اندر درد هجران کی دهم****روزی آخر یاد ما بر یاد جانان بگذرد
گرچه در پیمان تست این دم چنان غافل مباش****کین جهان مختصرآباد ویران بگذرد
ماه رویا تکیه بر عشق من و خوبی خویش****بس مکن زیرا که هم این و هم آن بگذرد
شرم دار آخر که هردم الغیاث انوری****تازه بر سمع بزرگان خراسان بگذرد
عشق ترا خرد نباید شمرد****عشق بزرگان نبود کار خرد
بار تو هرکس نتواند کشید****خار تو هر پای نیارد سپرد
جز به غنیمت نشمارم غمت****وز تو توان غم به غنیمت شمرد
چون ز پی تست چه شادی چه غم****چون ز می تست چه صافی چه درد
باری از آن پای شوم پایمال****باری از آن دست برم دستبرد
با توکله بنهم و سر بر سری****گرچه نیاید کلهم از دو برد
چیست ترا آن نه سزاوار عشق****گیر که خوبی و بزرگی بمرد
حسن تو همچون سخن انوری****رونق بازار جهانی ببرد
ای مانده من از جمال تو فرد****هجران تو جفت محنتم کرد
چشمیست مرا و صدهزار اشک****جانیست مرا و یک جهان درد
گردون کبودپوش کردست****در هجر تو آفتاب من زرد
در کار تو من هنوز گرمم****هان تا نکنی دل از وفا سرد
جفت غمم و خوشست آری****اندی که منم ز درد تو فرد
با منت چون تویی توان ساخت****زهر غم چون تویی توان خورد
جمالش از جهان غوغا برآورد****مه از تشویر واویلا برآورد
چو دل دادم بدو جان خواست از من****چو گفتم بوسه ای صفرا برآورد
ز بی آبی و شوخی در زمانه****هزاران فتنه و غوغا برآورد
غم و تیمار عشقش عاشقان را****هم از دین و هم از دنیا برآورد
ندیدم از وصالش هیچ شادی****فراق او دمار از ما برآورد
همه توقیع ها را کرد باطل****لبش از مشک چون طغری برآورد
همی ساز انوری با درد عشقش****که خلق از عشق او آوا برآورد
باز دستم به زیر سنگ آورد****باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیش****پیش از بس که عذر لنگ آورد
پای در صلح نانهاده هنوز****ناز از سر گرفت و جنگ آورد
چون گل از نارکی ز باد هوا****چاک زد جامه باز و رنگ آورد
خواب خرگوش داد یک چندم****عاقبت عادت پلنگ آورد
خوی تنگش به روزگار آخر****بر دلم روزگار تنگ آورد
انوری را چو نام و ننگ ببرد****رفت و دعوی نام و ننگ آورد
حسنش از رخ چو پرده برگیرد****ماه واخجلتاه درگیرد
چون غم او درآید از در دل****صبر بیچاره راه برگیرد
شاهد جانم و دلم غم اوست****کین به پا آرد آن ز سر گیرد
عشق عمرم ببرد و عشوه بداد****تا ببینی که سر به سر گیرد
دل همی گویدم به باقی عمر****بوسه ای خواه بو که درگیرد
صد غم از عشق او فزون دارد****انوری گر شمار برگیرد
گر دهد بوسه ای وگر ندهد****اندر آن صد غم دگر گیرد
هر کرا با تو کار درگیرد****بهره از روزگار برگیرد
به سخن لب ز هم چو بگشایی****همه روی زمین شکر گیرد
چون زند غمزه چشم غمازت****دو جهان را به یک نظر گیرد
چشم تو آهویی است بس نادر****که همه صید شیر نر گیرد
مرا صوت نمی بندد که دل یاری دگر گیرد****مرا بیکار بگذارد سر کاری دگر گیرد
دل خود را دهم پندی اگرچه پند نپذیرد****که بگذارد هوای او هواداری دگر گیرد
ازو دوری نیارم جست ترسم زانکه ناگاهی****خورد زنهار با جانم وفاداری دگر گیرد
اگر زان لعل شکربار بفروشد به جان مویی****رضای او بجوید جان خریداری دگر گیرد
گل باغ وصالش را رها کردم به نادانی****به جای گل ز هجر او همی خاری دگر گیرد
نه دل کم عشق یار می گیرد****نه با دگری قرار می گیرد
از دست تو آن سرشک می بارم****کانگشت ازو نگار می گیرد
سرمایهٔ صدهزار غم بیش است****آنرا که به غمگسار می گیرد
صبری نه که سازگار دل باشد****با غم به چه کار کار می گیرد
هر غم که نه از میان دل خیزد****پنداری ازو کنار می گیرد
عمری به بهانهٔ وداع او را****می بوسد و در کنار می گیرد
آری غم عشق اگر به حق گویی****دل را نه به اختیار می گیرد
دل راه صلاح برنمی گیرد****کردم همه حیله درنمی گیرد
معشوقه دگر گرفت و دیگر شد****دل هرچه کند دگر نمی گیرد
الحق نه دروغ راست باید گفت****معذور بود اگر نمی گیرد
من تختهٔ عاشقی ز سر گیرم****هرچند که او ز سر نمی گیرد
دادم دو جهان به باد در عشقش****ما را به دو حبه برنمی گیرد
نه وعدهٔ وصلت انتظار ارزد****نه خمر هوای تو خمار ارزد
هم طبع زمانه ای که نشکفته است****کس را ز تو هیچ گل که خار ارزد
بر باد تو داد روزگارم دل****وان چیست ترا که روزگار ارزد
منصوبه منه که با دغای تو****حقا که اگر نه شش چهار ارزد
گویی به هزار جان دهم بوسی****زیرا که یکی به صد هزار ارزد
وانجا که کناری اندر افزایی****صد ملک زمانه یک کنار ارزد
برگیر شمار حسن خویش آخر****تا بوس و کنار بر شمار ارزد
گویی که به صد چو انوری ارزم****آری شبه در شاهوار ارزد
جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد****اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد
هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم****کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد
با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه****آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد
از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده****کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد
گویید ملک سنجر از قاف تا به قافست****بوسی از آن لب تر صد ملک سنجر ارزد
درد تو صدهزار جان ارزد****گرد تو نور دیدگان ارزد
نه غمت را بها به جان بکنم****که برآنم که بیش از آن ارزد
گرچه بر من یزید عشق غمت****دل و عقل و تن و روان ارزد
هجر تو بر امید وصل خوشست****دزد مطبخ جزای خوان ارزد
از ظریفان به خاصه از چو تویی****قصد جانی هزار جان ارزد
درد از چاکرت دریغ مدار****سگ کوی تو استخوان ارزد
یاد کن بنده را به یاد کنی****دزد دشنام پاسبان ارزد
از وصل تو آتش جگر خیزد****وز هجر تو نالهٔ سحر خیزد
سرگشتهٔ عالم هوای تو****هر روز ز عالم دگر خیزد
دیوانهٔ زلف و خستهٔ چشمت****هر فردایی ز دی بتر خیزد
گویی به هلاک جانت برخیزم****برخاسته گیر از این چه برخیزد
هنگام قیام خاک پایت را****خورشید فلک به فرق سر خیزد
مه چون سگ پاسبانت ار خواهی****هر لحظه ز آستان در خیزد
ما را ز دهان تنگ شیرینت****زان چه که به تنگها شکر خیزد
کانجا سخن زر به خروارست****وانجا سخنت ازین چه برخیزد
روی چو زرست انوری را بس****وز کیسهٔ او زر این قدر خیزد
چون کسی نیست که از عشق تو فریاد رسد****چه کنم صبر کنم گر ز تو بیداد رسد
گر وصال تو به ما می نرسد ما و خیال****آرزو گر به گدایان نرسد یاد رسد
چه رسیدست به لاله ز رخت جز حسرت****حسرت آنست که بر سوسن آزاد رسد
خاک درگاه ترا سرمهٔ خود خواهم کرد****آری از خاک درت این قدرم باد رسد
از تو هر روز غمی می طلبم از پی آنک****سیری دینه به امروز چه فریاد رسد
دست در وصل یار می نرسد****جز غمم زان نگار می نرسد
عشق را گرچه آستانه بسیست****هیچ در انتظار می نرسد
از شمار وصال دوست مرا****جز غم بی شمار می نرسد
در غم هجر صبر من برسید****دل به مقصود کار می نرسد
چند در انتظار خواهی ماند****خبر وصل یار می نرسد
دردم فزود و دست به درمان نمی رسد****صبرم رسید و هجر به پایان نمی رسد
در ظلمت نیاز بجهد سکندری****خضر طرب به چشمهٔ حیوان نمی رسد
برخوان از آنکه طعمهٔ جانست هیچ تن****آنجا به پای عقل بجز جان نمی رسد
جان داده ام مگر که به جانان خود رسم****جانم برون شدست و به جانان نمی رسد
خوانی که خواجهٔ خرد از بهر جان نهاد****مهمان عقل بر سر آن خوان نمی رسد
گفتم به میزبان که مرا زله ای فرست****گفتا هنوز نقل به دربان نمی رسد
فتراک این سوار به تو کی رسد که خود****گردش هنوز بر سر سلطان نمی رسد
طوفان رسید در غمت و انوری هنوز****قسمت سرای نوح به طوفان نمی رسد
هرچه با من کنی روا باشد****برگ آزار تو کرا باشد
چون تو در عیش و خرمی باشی****گر نباشد رهی روا باشد
چند گویی که از بلا بگریز****که ره عشق پر بلا باشد
از بلای تو چون توان بگریخت****چون دلم بر تو مبتلا باشد
با بلا و غم تو عرض کنم****گر جهان سر به سر مرا باشد
نه چو شیرین لبت شکر باشد****نه چو روشن رخت قمر باشد
با سخنهای تلخ چون زهرت****عیش من خوشتر از شکر باشد
تو به زر مایلی و نیست عجب****میل خوبان همه به زر باشد
کار عاشق به سیم گردد راست****عشق بی سیم دردسر باشد
دایم از نیستی عشق توام****هر دو لب خشک و دیده تر باشد
در فراق تو عاشقان ترا****همه شبهای بی سحر باشد
عشق و افلاس در مسلمانی****صد ره از کافری بتر باشد
رنگ عاشق چو زعفران باشد****هرکه عاشق بود چنان باشد
روی فارغ دلان به رنگ بود****رنگ غافل چو ارغوان باشد
قاصد عشق او ز ره چو رسید****کمترین پایمرد جان باشد
عشق چون در حدیث وعده شود****عدت جان خان و مان باشد
یعلم الله که گرد موکب عشق****گر به جانست رایگان باشد
ترا کز نیکوان یاری نباشد****مرا نزد تو مقداری نباشد
نباشد دولت وصلت کسی را****وگر باشد مرا باری نباشد
ترا گر کار من دامن نگیرد****ز بخت من عجب کاری نباشد
گلی نشکفت باری این زمانم****اگر در زیر این خاری نباشد
مرا کاندر کیایی خود دلی نیست****ترا بر دل از آن باری نباشد
به بازاری که جان را نرخ خاکست****دلی را روز بازاری نباشد
دل ایمن دار و بردار انوری را****کزو بهتر وفاداری نباشد
گر از پیوند او فخریت نبود****چنین دانم که هم عاری نباشد
گران آنکس برآید بر تو کو را****چو مجدالدین خریداری نباشد
مرا گر چون تو دلداری نباشد****هزاران درد دل باری نباشد
چو تو یا کم ز تو یاری توان جست****چه باشد گر ستمکاری نباشد
مرا گویی که در بستان این راه****گلی بی زحمت خاری نباشد
بود با گرد ران گردن ولیکن****به هرجو سنگ خرواری نباشد
اگرچه پیش یاران گویم از شرم****کزو خوش خوی تر یاری نباشد
تو خود دانی که از تو بوالعجب تر****ستمکاری دل آزاری نباشد
چگونه دست یابد بر تو آن کس****کش اندر کیسه دیناری نباشد
چو اندر هیچ کاری پاسخ من****ز گفتار تو خود آری نباشد
اگر فارغ بود سنگین دل تو****ز بخت من عجب کاری نباشد
بی عشق توام به سر نخواهد شد****با خوی تو خوی در نخواهد شد
آوخ که بجز خبر نماند از من****وز حال منت خبر نخواهد شد
گفتم که به صبر به شود کارم****خود می نشود مگر نخواهد شد
گیرم که ز بد بتر شود گو شو****دانم ز بتر بتر نخواهد شد
ور عمر به کام من نشد کاری****دیرم نشدست اگر نخواهد شد
با عشق درآمدم به دلتنگی****کاخر دل او دگر نخواهد شد
هجرانت به طعنه گفت جان می کن****وز دور همی نگر نخواهد شد
جز وصل توام نمی شود در سر****زین کار چنین به سر نخواهد شد
خون شد دلم از غمت چه می گویم****خون شد دل و بس جگر نخواهد شد
تا کی سپری بر انوری آخر****در خاک لگد سپر نخواهد شد
حسن تو بر ماه لشکر می کشد****عشق تو بر عقل خنجر می کشد
خدمتش بر دست می گیرد فلک****هر کرا دست غمت برمی کشد
دست عشقت هرکرا دامن گرفت****دامن از هر دو جهان درمی کشد
از بر تو گر غمیم آرد رسول****جان به صد شادیش در بر می کشد
از همه بیش و کمی در مهر و حسن****دل به هر معیار کت برمی کشد
آنکه می گوید که از زلفت به تنگ****باد شب تا روز عنبر می کشد
من که باری سر به رشوت می دهم****زلف تو با این همه سر می کشد
انوری بر پایهٔ تو کی رسد****تا قبولت پایه بر تر می کشد
بدرود شب دوش که چون ماه برآمد****ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد
زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست****مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد
نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت****با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد
زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ****صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد
از خجلت رویش به دهان تیره فروشد****هر ماه که دوش از افق جام برآمد
بودیم به هم درشده با قامت موزون****وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد
ما بی سر و سامان ز خرابی و زمانه****فریاد همی کرد که شبتان به سر آمد
شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش****شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد
زلفت چو به دلبری درآمد****بس کس که ز جان و دل برآمد
هم رایت خوشدلی نگون شد****هم دولت بی غمی سر آمد
دل گم نشود در آنچنان زلف****کز فتنه جهان به هم برآمد
کاندیشه به حلقه ایش درشد****کم گشت و چو حلقه بر در آمد
چشم سیه سپید کارت****در کار چنان سیه گر آمد
کز کبر به دست التفاتش****پهلوی زمانه لاغر آمد
چنان حذر من از غم تو****آوخ که غم تو بهتر آمد
در موکب ترکتاز غمزه ت****بشکست در دل و درآمد
بی رنگ رخ تو چون برد حسن****ماه آمد و در برابر آمد
هر خط که خریطه دار او داشت****در حسن همه مزور آمد
حسن تو چو شعر انوری نیز****گویی به مزاج دیگر آمد
مرا تاثیر عشقت بر دل آمد****همه دعوی عقلم باطل آمد
دلم بردی به جانم قصد کردی****مرا این واقعه بس مشکل آمد
ز دل نالم ز روی تو چه نالم****برویم هرچه آید زین دل آمد
حساب وصل با عشقت بکردم****مرا صد ساله محنت فاضل آمد
مرا زلفت عمل فرمود در عشق****همه درد دلم زو حاصل آمد
همه روی زمین یاری گزیدم****ولیکن در وفا سنگین دل آمد
با روی دلفروزت سامان بنمی ماند****با زلف جهان سوزت ایمان بنمی ماند
در ناحیت دلها با عشق تو شد والی****جز شحنهٔ عشقت را فرمان بنمی ماند
زین دست عمل کاکنون آورد غم عشقت****آن کیست که در عشقت حیران بنمی ماند
در حقهٔ جان بردم غم تا بنداند کس****هرچند همی کوشم پنهان بنمی ماند
جانا دلم از غمت به جان آمد****جانم ز تو بر سر جهان آمد
از دولت این جهان دلی بودم****آن نیز به دولتت گران آمد
آری همه دولتی گران آید****چون پای غم تو در میان آمد
در راه تو کارها بنامیزد****چونان که بخواستم چنان آمد
در حجرهٔ دل خیال تو بنشست****چون عشق تو در میان جان آمد
جان بر در دل به درد می گوید****دستوری هست در توان آمد
از دست زمانه داستان گشتم****چون پای دلم در آستان آمد
گفتم که تو از زمانه به باشی****خود هر دو نواله استخوان آمد
یکباره سپر بر انوری مفکن****با او همه وقت بر توان آمد
عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد****درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد
مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش****مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد
چه می کنی به چه مشغولی و چه می طلبی****چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد
مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو****بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد
چنان که بود گمان رهی به بدعهدی****به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد
کرانه کردی از من تو خود ندانستی****که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد
مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی****که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد
رخ خوبت خدای می داند****که اگر در جهان به کس ماند
ماه را بر بساط خوبی تو****عقل بر هیچ گوشه ننشاند
شعلهٔ آفتاب را بکشد****حسنت ار آستین برافشاند
در جهان برنیاید آب به آب****عشقت ار آب بر جهان راند
گفتمت جان به بوسه ای بستان****گفتی ار خصم بوسه بستاند
بستدی جان و بوسه می ندهی****این حدیثت بدان نمی ماند
چون مزاج دلم همی دانی****که نداند شکیب و نتواند
با خیالت بگو نخواهم داد****تا به گوش دلم فرو خواند
انوری بر بساط گیتی کیست****که نه ناباخته همی ماند
نه در وصال تو بختم به کام دل برساند****نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند
چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند****اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند
زمن مپرس که بی من زمانه چون گذرانی****از آن بپرس که بر من زمانه می گذراند
مرا مگوی ز رویم چه غم رسیده به رویت****رسید آنچه رسید و هنوز تا چه رساند
دلی ببرد که یک لحظه باز می نفرستد****غمی بداد که یک ذره باز می نستاند
مرا به دست تو چون عشق باز داد وفا کن****جفا مکن که همیشه جهان چنین بنماند
ببرد حلقهٔ زلفت دلم نهان زد و چشمت****چنان که بانگ برآمد که این که کرد و که داند
به غمزه چشم تو گفتش که گر تو داری ورنه****من این ندانم و دانم به کارهای تو ماند
هرچه مرا روی تو به روی رساند****ناخوش و خوش دل به روی خوش بستاند
هست به رویت نیازم از همه رویی****گرچه همه محنتی به روی رساند
در غم تو سر همی ز پای ندانم****گر تو ندانی مدان خدای تو داند
رغم کسی را به خانه در چه نشینی****کاتش دل را به آب دیده نشاند
هجر تو بر من همی جهان بفروشد****گو مکن آخر جهان چنین بنماند
دامن من گر به دست عشق نگاریست****وصل چه دامن ز کار من بفشاند
رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل****تا بکند هجر هر جفا که تواند
مرا مرنجان کایزد ترا برنجاند****ز من مگرد که احوال تو بگرداند
در آن مکوش که آتش ز من برانگیزی****که آب دیدهٔ من آتش تو بنشاند
اگر ندانی حال دلم روا باشد****خدای عز و جل حال من همی داند
مرا به بندگی خود قبول کن زان پیش****که هرکه دیده مرا بندهٔ تو می خواند
مباش ایمن بر حسن و کامرانی خویش****که هرچه گردون بدهد زمانه بستاند
حسن تو گر بر همین قرار بماند****قاعدهٔ عشق استوار بماند
از رخ تو گر بر این جمال بمانی****بس غزل تر که یادگار بماند
هر نفس از چرخ ماه را به تعجب****چشم در آن روی چون نگار بماند
بی تو مرا در کنارم ار بنمانی****خون دل و دیده در کنار بماند
از غم تو در دلم قرار نمانده ست****با غم تو در دلی قرار بماند
طاقت عشق تو زین بیشم نماند****بیش از این بی تو سر خویشم نماند
راست می خواهی نخواهم بی تو عمر****برگ گفتار کمابیشم نماند
شد توانگر جانم از تیمار و غم****زان دل بی صبر درویشم نماند
تا گرفتم آشنایی با غمت****در جهان بیگانه و خویشم نماند
چون کنم تدبیر کارت چون کنم****چون دل تدبیراندیشم نماند
انوری تا کی از این کافربچه****کاعتقاد مذهب و کیشم نماند
درد تو دلا نهان نماند****اندوه تو جاودان نماند
از عشق مشو چنین شکفته****کان روی نکو چنان نماند
آوازهٔ تو فرو نشیند****وز محنت تو نشان نماند
گر با همه کس چنین کند دل****یک دلشده در جهان نماند
از درد تو دل نماند و بیمست****کز بی رحمیت جان نماند
از کار جهان کرانه ای دل****کازار درین میان نماند
آن سود بسم که تو بمانی****بل تا همه سو زیان نماند
در همه آفاق دلداری نماند****در همه روی زمین یاری نماند
گل نماند اندر همه گلزار عشق****راستی باید نه گل خاری نماند
عقل با دل گفت کاندر باغ عشق****گرچه بر شاخ وفا باری نماند
یادگاری هم نماند آخر از آن****دل به بادی سرد گفت آری نماند
در جهان یک آشنا نگذاشت چرخ****چرخ را گویی جز این کاری نماند
گویی آخر این همه بیگانه اند****این ندانم آشنا یاری نماند
عشق را گفتم که صبرم اندکیست****گفت اینت بس که بسیاری نماند
انوری با خویشتن می ساز ازآنک****در دیار یار دیاری نماند
عشق تو ز دل برید نتواند****وصل تو به جان خرید نتواند
روی تو اگر نه آفتاب آید****چونست که درست دید نتواند
طرفه شکریست آن لبان تو****هر طوطی ازو مزید نتواند
هرجا که تو دام زلف گستردی****یک پشه ازو پرید نتواند
خواهد که کند مر انوریت را****تیغ غم تو شهید نتواند
گل رخسار تو چون دسته بستند****بهار و باغ در ماتم نشستند
صبا را پای در زلف تو بشکست****چو چین زلف تو بر هم شکستند
که خواهد رست از این آسیب فتنه****که نوک خار و برگ گل نرستند
کرا در باغ رخسارت بود راه****از آن دلها که در زلف تو بستند
که در هر گلستانش گاه و بی گاه****ز غمزه ت یک جهان ترکان مستند
چو در پیش لبت از بیم چشمت****همه خواهندگان لبها ببستند
منه بر کار این بیچارگان پای****چه خواهی کرد مشتی زیردستند
آن شوخ دیده دیده چو بر هم نمی زند****دل صبر پیشه کرد و کنون دم نمی زند
زو صد هزار زخم جفا دارم و هنوز****چون دست یافت زخم یکی کم نمی زند
گه گه به طعنه طال بقایی زدی مرا****واکنون چو راه دل بزد آنهم نمی زند
کی دست دل کنون در شادی زند ز عشق****الا به دست او در یک غم نمی زند
یارب چه فتح باب بلایی است آن کزو****یک ابر دیده نیست کزو نم نمی زند
چشمش کدام زاویه غارت نمی کند****زلفش کدام قاعده بر هم نمی زند
القصه در ولایت خوبی به کام دل****زد نوبتی که خسرو عالم نمی زند
هرکرا عشقت به هم برمی زند****عاقبت چون حلقه بر در می زند
طالعی داری که از دست غمت****هرکرا دستیست بر سر می زند
در هوای تو ملک پر بفکند****این چنین کت حسن بر در می زند
من کیم کز عشق تو بر سر زنم****بر سر از عشق تو سنجر می زند
عشق را در سر مکن جور و جفا****عشق با ما خود برابر می زند
رای وصلت خواستم زو هجر گفت****این حریف این نقش کمتر می زند
درد هجرانت گرم اشکی دهد****عشق صدبارم به سر بر می زند
این نه بس کز عیش تلخ من لبت****خندهٔ شیرین چو شکر می زند
تیر غمزه ت را بگو آهسته تر****گرنه اندر روی کافر می زند
تو نشسته فارغ اندر گوشه ای****وین دعاگو حلقه بر در می زند
عاشقی هرگز مباد اندر جهان****عاشقی با کافری بر می زند
از تو خوبی چون سخن از انوری****هر زمانی لاف دیگر می زند
هرچ از وفا به جای من آن بی وفا کند****آنرا وفا شمارم اگرچه جفا کند
با آنکه جز جفا نکند کار کار اوست****یارب چه کارها کند او گر وفا کند
آزادگان روی زمینش رهی شوند****گر راه سرکشی و تکبر رها کند
از کام دل رها کندش دست روزگار****آنرا که دست عشق وی از دل جدا کند
از بس که کبریای جمالست در سرش****بر عاشقان سلام به کبر و ریا کند
گر فوت گرددش همهٔ عمر یک جفا****خوی بدش قرار نگیرد قضا کند
نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند****عشق تو خاک تلف بر سر هر گنج کند
قبلهٔ روی ترا هرکه شبی برد نماز****چار تکبیر دگر روز بر این پنج کند
نرگس مست تو هشیارترین مرغی را****سینه چون نار کند چهره چو نارنج کند
عقل بر سخت لبت را به سخن گفت این است****زانکه در مهد همی طفل سخن سنج کند
رخ و اسبی بنهد روز و رخت را آن کس****کز مه یک شبه هر مه رخ شطرنج کند
غم و رنج تو اگر نام و نشانم ببرد****بی غم و رنج مبادم اگرم رنج کند
دامن چون تو پری دست گهر گیرد و بس****وای آنکس که طمع در تو به نیرنج کند
گر وفا با جمال یار کند****حلقه در گوش روزگار کند
ماه دست از جمال بفشاند****گر بر این پای استوار کند
نازها می کند جفا آمیز****ور بنالم یکی هزار کند
با چنین اعتماد بر خوبی****نکند ناز پس چه کار کند
چشمش از بیشه ها جفا داند****زلفش از کارها شکار کند
این دعا خوش بر آستین بندد****وین سزا نیک در کنار کند
دل و دینم ببرد و سود کنم****گر بر این مایه اختصار کند
بارکش انوری که یارگر اوست****زین بتر صد هزار بار کند
معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند****با آشنا و دوست کسی این چنین کند
چون در رکاب عهد و وفا می رود دلم****بیهوده است جور و جفا چند زین کند
دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک****روز و شبم هنوز همی پوستین کند
گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم****تا عشق من سزای تو در آستین کند
از آسمان تا به زمین منت است اگر****با این و آن حدیث من اندر زمین کند
چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک****باری گمان خلق به یک ره یقین کند
بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا****نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند
جان وصال تو تقاضا می کند****کز جهانش بی تو سودا می کند
بالله ار در کافری باشد روا****آنچه هجران تو با ما می کند
در بهای بوسه ای از من لبت****دل ببرد و دین تقاضا می کند
بارها گفتم که جان هم می دهم****همچنان امروز و فردا می کند
غارت جان می کند چشم خوشت****هیچ تاوان نیست زیبا می کند
زلف را گو یاری چشمت مکن****کانچه بتوان کرد تنها می کند
چند گویی راز پیدا می کنی****راز من ناز نو پیدا می کند
آتش دل گرچه پنهان می کنم****آب چشمم آشکارا می کند
آنچنان شوخی که گر گویند کیست****کانوری را عشق رسوا می کند
گرچه می دانم ولیکن رغم را****گویی ای مرد آن به عمدا می کند
دل به عشقش رخ به خون تر می کند****جان ز جورش خاک بر سر می کند
می خورد خون دل و دل عشوهاش****می خورد چون نوش و باور می کند
گرچه پیش از وعده سوگندان خورد****آنهم از پیشم فرا تر می کند
گفتمش بس می کند چشمت جفا****گفت نیکو می کند گر می کند
عقل را چشم خوشش در نرد عشق****می دهد شش ضرب و ششدر می کند
زانکه تا دست سیاهش برنهند****زلفش اکنون دست هم در می کند
زر ندارم لاجرم بی موجبی****هر زمانم عیب دیگر می کند
گفت زر گفتم که جان، گفتا که خه****الحق این نقدم توانگر می کند
گفتم آخر جان به از زر گفت نه****لاجرم کار تو چون زر می کند
چون کنی خاکش همی بوس انوری****گرچه با خاکت برابر می کند
حسن تو عشق من افزون می کند****عشق او حالم دگرگون می کند
غمزه ای از چشم خونخوارش مرا****زهره کرد آب و جگر خون می کند
خندهٔ آن لعل عیسی دم مرا****هر دمی از گریه قارون می کند
بر تنم یک موی ازو آزاد نیست****من ندانم تا چه افسون می کند
حسن او در نرد خوبی داو خواست****خطش اکنون داو افزون می کند
یار در خوبی قیامت می کند****حسن بر خوبان غرامت می کند
در قمار حسن با ماه تمام****دعوی داو تمامت می کند
از کمان ابروان کرد آنچه کرد****وای آن کز تیر قامت می کند
فتنه بر فتنه است زو و همچنان****غارت صبر و سلامت می کند
بی شک از حسنش ندارد آگهی****هرکه در عشقم ملامت می کند
وز نکورویی چو شعر انوری****راستی باید قیامت می کند
زلفش اندر جور تلقین می کند****رخ پیاده حسن فرزین می کند
در رکابش حسن خواهد رفت اگر****اسب حسن این است کو زین می کند
بر کمالش خط نقصان می کشد****هرکه اندر حسن تحسین می کند
با رخ و دندانش روز و شب فلک****پوستین ماه و پروین می کند
بر سر بازار عشقش در طواف****دل کنون دلالی دین می کند
با چنین تمکین نباشد کار خرد****گر فلک را هیچ تمکین می کند
هرچه دستش در تواند شد ز جور****بر من مهجور مسکین می کند
عیش تلخ من کند معلوم خلق****گرچه بازیهای شیرین می کند
با که خواهد کرد از گیتی وفا****کز جفا با انوری این می کند
عالمی در ره تو حیرانند****پیش و پس هیچ ره نمی دانند
عقل و فهم ارچه هر دو تیزروند****چون به کارت رسند درمانند
جان و دل گرچه عزتی دارند****بر در تو غلام و دربانند
دوستان را اگرچه درد ز تست****مرهم درد خود ترا دانند
ورچه فریادخوان شوند از تو****هم به فریاد خود ترا خوانند
گرد ترا دل همی چنان خواهد****که دل از بنده رایگان خواهد
بنده را کی محل آن باشد****کانچه خواهی تو جز چنان خواهد
به سر تو که جان دهد بنده****گر دل تو ز بنده جان خواهد
یک زمان از تو دور باد دلم****گر به جان ساعتی زمان خواهد
وین همه هست هم امان دهمش****از فراق تو گر امان خواهد
خود همینست عادت معشوق****کانچه خواهی تو، او جز آن خواهد
یارم این بار، بار می ندهد****بخت کارم قرار می ندهد
خواب بختم دراز شد مگرش****چرخ جز کوکنار می ندهد
روزگارم ز باغ بوک و مگر****گل نگویم که خار می ندهد
بخت یاری نمی دهد نی نی****این بهانه است یار می ندهد
نیک غمناکم از زمانه ازآنک****جز غمم یادگار می ندهد
این همه هست خود ولیکن اینک****با غمم غمگسار می ندهد
زانکه تا دل به گریه خوش نکنم****اشک بی انتظار می ندهد
انوری دل ز روزگار ببر****که دمی روزگار می ندهد
هیچ کس را ز ساکنان زمین****آسمان زینهار می ندهد
هرکه دل بر چون تو دلداری نهد****سنگ بر دل بی تو بسیاری نهد
وانکه را محنت گلی خواهد شکفت****روزگارش این چنین خاری نهد
وانکه جانش همچو دل نبود به کار****خویشتن را با تو در کاری نهد
تحفه سازد گه گهم آن دل ظریف****آرد و در دست خونخواری نهد
نیک می کوشد خدایش یار باد****بو که روزی دست بر یاری نهد
عشق گفت این هجر باری کیست و چیست****خود کسی بر دل ازو باری نهد
بار پای اندر میان خواهد نهاد****تا به وصلت روز بازاری نهد
هجر گفت از جانب تو راست شد****اینت سودا و هوس آری نهد
یار پای اندر میان ننهد ولیک****انوری سر در میان باری نهد
دوش آنکه همه جهان ما بود****آراسته میهمان ما بود
سوگند به جان ما همی خورد****گر چند بلای جان ما بود
بودش همه خرمی و خوبی****شکر ایزد را که آن ما بود
از طالع سعد ما براند****فالی که نه در گمان ما بود
بنشست میان ما و برخاست****آزار که در میان ما بود
من آن نیم که مرا بی تو جان تواند بود****دل زمانه و برگ جهان تواند بود
نهان شد از من بیچاره راز محنت تو****قضای بد ز همه کس نهان تواند برد
خوش آنکه گویی چونی همی توانی نه****در این چنین سر و توشم توان تواند بود
اگر ز حال منت نیست هیچ گونه خبر****که حال من ز غمت بر چه سان تواند بود
چرا اگر به همه عمر ناله ای شنوی****به طعنه گویی کار فلان تواند بود
جفا مکن چه کنی بس که در ممالک حسن****برات عهد و وفا ناروان تواند بود
در این زمانه هر آوازه کز وفا فکنند****همه صدای خم آسمان تواند بود
اگر ز عهد و وفا هیچ ممکنست نشان****در این جهان چو نیابی در آن تواند بود
آن روزگار کو که مرا یار یار بود****من بر کنار از غم و او در کنار بود
روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز****زان گونه روزگار که آن روزگار بود
امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش****بدرود دی که کار من امیدوار بود
دایم شمار وصل همی برگرفت دل****این هجر بی شمار کجا در شمار بود
با روی چون نگار نگارم هزار شب****کارم ز خرمی و خوشی چون نگار بود
واکنون هزاربار شبی با دریغ و درد****گویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود
دوش تا صبح یار در بر بود****غم هجران چو حلقه بر در بود
دست من بود و گردنش همه شب****دی همه روز اگرچه بر سر بود
با بر همچو سیم سادهٔ او****کارم از عشق چون زربر بود
گرچه شبهای وصل بود خوشم****شب دوشین ز شکل دیگر بود
یا من از عشق زارتر بودم****یا ز هر شب رخش نکوتر بود
کس نداند که آن چه طالع بود****من ندانم که آن چه اختر بود
از فلک تا که صبح روی نمود****انوری با فلک برابر بود
ای دلبر عیار ترا یار توان بود****غمهای ترا با تو خریدار توان بود
با داغ تو تن در ستم چرخ توان داد****با یاد تو اندر دهن مار توان بود
بر بوی گل وصل تو سالی نه که عمری****از دست گل وصل تو پر خار توان بود
در آرزوی شکر و بادام تو صد سال****بر بستر تیمار تو بیمار توان بود
صد شب به تمنای وصال تو چو نرگس****بی نرگس بیمار تو بیدار توان بود
آنجا که مراد تو به جان کرد اشارت****با خصم تو در کشتن خود یار توان بود
آنچه بر من در غم آن نامسلمان می رود****بالله ار با موئمن اندر کافرستان می رود
دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد****گفت نقدی ده که این با خاک یکسان می رود
آنچنان بی معنیی کارم به جان آورد و رفت****این سخن در یار بی معنی نه در جان می رود
گفتم از بی آبی چشم زمانه ست این مگر****پیشت آب من کنون تیره به دستان می رود
دل کدامی سگ بود جایی که صد جان عزیز****در رکاب کمترین شاگرد سگبان می رود
در تماشاگاه زلفش از پی ترتیب حسن****باد با فرمان روایی هم به فرمان می رود
باد باری زلف او را چون به فرمان شد چنین****دیو زلفش گرنه با مهر سلیمان می رود
عید بودست آنچه در کشمیر می رفتست ازو****کار این دارد که اکنون در خراسان می رود
در میان آتش دل گرچه هر شب تا به روز****جانم از یاد لبش در آب حیوان می رود
هر زمان گوید چه خارج می رود اکنون ز من****دم نمی یارم زدن ورنه فراوان می رود
آب لطف از جانب او می رود با انوری****بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان می رود
خسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنک****قیصرش در تحت فرمان همچو خاقان می رود
آب جمال جمله به جوی تو می رود****خورشید در جنیبت روی تو می رود
ای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیش****دل در رکاب روی نکوی تو می رود
هر روز هست بر سر کوی اجل دو عید****دردا از آنکه بر سر کوی تو می رود
هر دم هزار خرمن جان بیش می برد****بادی که در حمایت بوی تو می رود
جان خواهیم به بوسه و باز ایستی ز قول****چون کاین مضایقت همه سوی تو می رود
در خاک می نجویم جور زمانه را****با آنکه در زمانه ز خوی تو می رود
رنگی نماند انوری اندر رکوی وصل****وین رنگ هم ز جنس
رکوی تو می رود
دست در روزگار می نشود****پای عمر استوارمی نشود
شاهد خوب صورتست امل****در دل و دیده خوار می نشود
روز شادی چو راز گردونست****لاجرم آشکار می نشود
هیچ غم را کران نمی بینم****تا دو چشمم چهار می نشود
پای برجای نیست حاصل دهر****عشق از آن پایدار می نشود
هیچ امسال دیده ای هرگز****که دگر سال پار می نشود
پر شد از خون دل کنار زمین****واسمان دل فکار می نشود
شاد می زی که در عروسی دهر****رنگ چندین به کار می نشود
یک تسلیست وان تسلی آنک****مرگ در اختیار می نشود
خرم آن کس که نیست بر سر خاک****تا چنین خاکسار می نشود
انوری در میان این احوال****هیچکس بر کنار می نشود
وصلت به آب دیده میسر نمی شود****دستم به حیله های دگر درنمی شود
هرچند گرد پای و سر دل برآمدم****هیچم حدیث هجر تو در سر نمی شود
دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان****یک ذره ش آرزوی تو کمتر نمی شود
با آنکه کس به شادی من نیست در غمت****زین یک متاعم این همه درخور نمی شود
گفتم که کارم از غم عشقت به جان رسید****گفتی مرا حدیث تو باور نمی شود
جانا از این حدیث ترا خود فراغتیست****گر باورت همی شود و گر نمی شود
گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود****کارت ز بی زریست که چون زر نمی شود
منت خدای را که ز اقبال مجد دین****رویم از این سخن به عرق تر نمی شود
در هیچ مجلس نبود تا چو انوری****یک شاعر و دو سه توانگر نمی شود
چندانک از زمانت برآید بگیر نقد****در خاوران نیم که میسر نمی شود
چون نیستی آنچنان که می باید****تن در دادم چنانکه می آید
گفتی که از این بتر کنم خواهی****الحق نه که هیچ درنمی باید
با این همه غم که از تو می بینم****گر خواب دگر نبینیم شاید
با فتنهٔ روزگار تو عیدست****هر فتنه که روزگار می زاید
گفتم که دلم به بوسه خرسندست****گفتی ندهم وگرچه می باید
زین طرفه ترت حکایتی دارم****دل بین که همی چه باد پیماید
بوسی نه بدید و هر زمان گوید****باشد که کناری اندر افزاید
دستی برنه که انوری ای دل****از دست تو پشت دست می خاید
دوستی یک دلم همی باید****وگرم خون دل خورد شاید
خود نگه می کنم به مادر دهر****تا به عمری از این یکی زاید
هیچ کس نیست زیر دور فلک****که نه زان بهترک همی باید
دست گرد جهان برآوردم****پای اهلی به دست می ناید
انوری روزگار قحط وفاست****زین خسان جز جفات نگشاید
با کسی گر وفا کنی همه عمر****عاقبت جر جفات ننماید
دل در هوست ز جان برآید****جان در غمت از جهان برآید
گو جان و جهان مباش اندیک****مقصود تو از میان برآید
سودیست تمام اگر دلی را****یک غم ز تو رایگان برآید
همخانهٔ هرکه شد غم تو****زودا که ز خان و مان برآید
وانکس که فرو شود به کویت****دیرا که از او نشان برآید
گویی که اگرچه هست کامم****تا کام دل فلان برآید
لیکن ز زبان این و آنست****هر طعنه که از زبان برآید
نشنیدستی چنان توان مرد****ای جان جهان که جان برآید
دل طعنهٔ تو بدید بخرید****تا دیدهٔ این و آن برآید
ارزان مفروش انوری را****گر باز خری گران برآید
ز هجران تو جانم می برآید****بکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گویی****که می کن حیله ای تا شب چه زاید
سیه رویی من چون آفتابست****به روز آخر چراغی می بباید
به یک برف آب هجرت غم چنان شد****که از خونم فقعها می گشاید
گرفتم در غمت عمری بپایم****چه حاصل چون زمانه می نپاید
درین شبها دلم با عشق می گفت****که از وصلت چه گویم هیچم آید
هنوز این بر زبانش ناگذشته****فراقت گفت آری می نماید
آنرا که غمت ز در درآید****مقصود دو عالمش برآید
در پای تو هرکه کشته گردد****از کل زمانه بر سر آید
با رنج تو راحت دو عالم****در چشم همی محقر آید
خود گر سخن از وصال گویی****کان کیست که در برابر آید
کس نیست که بر بساط عشقت****از صف نعال برتر آید
ماییم و سری و اندکی زر****تا عشق ترا چه درخور آید
پس با همه دل بگفته کای مرد****هرچه آید بر سر و زر آید
گر در همه عمر گویم ای وصل****هجرانت ز بام و در درآید
زان تا ز تو برنیایدم کام****کار دو جهان به هم برآید
تسلیم کن انوری که این نقش****هربار به شکل دیگر آید
صبر با عشق بس نمی آید****یار فریادرس نمی آید
دل ز کاری که پیش می نرود****قدمی باز پس نمی آید
عشق با عافیت نیامیزد****نفسی هم نفس نمی آید
بی غمی خوش ولایتست ولیک****زیر فرمان کس نمی آید
داد در کاروان خرسندیست****زان خروش جرس نمی آید
چه کنم عسکری که نی شکرش****بی خروش مگس نمی آید
گویی از جانت می برآید پای****چه حدیثست بس نمی آید
درد سر دل به سر نمی آید****پای از گل عشق برنمی آید
آوخ عمرم به رخنه بیرون شد****وین بخت ز رخنه درنمی آید
گفتم شب عیش را بود روزی****این رفت و زان خبر نمی آید
دل خانه فروش نام و ننگم زد****دلبر ز تتق به در نمی آید
از هرچه کند خجل نمی گردد****وز هرچه کنی بتر نمی آید
هم دست زمانه شد که در دستان****رنگش دو چو یکدگر نمی آید
پر کنده شدم وز آشیان او****یک مرغ وفا به پر نمی آید
بر هجر نویس انوری کارت****چون کارت به جهد برنمی آید
یا وصل ترا عنایتی باید****یا هجر ترا نهایتی باید
صد سورهٔ هجر می فرو خوانی****در شان وصال آیتی باید
دل عمر به عشق می دهد رشوت****آخر ز تو در حمایتی باید
بوسی ندهی وگر طمع دارم****گویی به بها ولایتی باید
الحق به از این بها به نتوان جست****در هر کاری کفایتی باید
آخر ز تو در جهان پس از عمری****جز جور و جفا حکایتی باید
وانگه ز منت چه عیب می جویی****جز مهر و وفا شکایتی باید
در خون منی چرا نیندیشی****کین دل شده را جنایتی باید
ز عمرم بی تو درد دل فزاید****گر این عمرم نباشد بی تو شاید
دلم را درد تو می باید و بس****عجب کو را همی راحت نیاید
مرا این غم که هرگز کم مبادا****بحمدالله که هردم می فزاید
به دست هجر خویشم باز دادی****که تا هردم مرا رنجی نماید
اگر لافی زدم کان توام من****بدین جرمم چه مالش واجب آید
از نازکی که رنگ رخ یار می نماید****گل با همه لطافت او خار می نماید
وانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشد****روز آفتاب بر سر دیوار می نماید
داعی عشق او چو به بازار دین برآید****سجاده ها به صورت زنار می نماید
در باغ روزگار ز بیداد نرگس او****تا شاخ نرگسی به مثل دار می نماید
فردای وعده هاش چنان روزگار خواهد****کامسال با بهانهٔ او پار می نماید
گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان****گفت ای زبون نگر که خریدار می نماید
گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است****زانم ازین متاع به خروار می نماید
تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد****در کار او فروشد و هم کار می نماید
زینسان که مانده اند کرا کار ازو برآید****چون کار انوری ز غمش زار می نماید
چو کاری ز یارم همی برنیاید****چو نوری به کارم همی درنیاید
چه باشد که من در غم او سرآیم****چو بر من غم او همی سرنیاید
ولیکن همین غم به آخر که با این****همی هیچ شادی برابر نیاید
مرا کز در دل درآید غم او****ز صد شادی دیگر آن در نیاید
به پیغامش از حال خود بازگویم****کش از من نیاید که باور نیاید
جوابم فرستد کزین می چه جویی****اگر باورم آید و گر نیاید
ترا با غم خویشتن کار باشد****که از تو جز این کار دیگر نیاید
تو ای انوری گر نباشی چه باشد****ازین هیچ طوفان همی برنیاید
به عمری در کفم یاری نیاید****ور آید جز جگرخواری نیاید
بنامیزد ز بستان زمانه****ز گل قسمم بجز خاری نیاید
کنون نقشم کسی می باز مالد****که با او از دوشش چاری نیاید
به جانی بوسه ای می خواستم گفت****به هر جانی یکی باری نیاید
مرا در مذهب عشقش گر او اوست****ز ده سجاده زناری نیاید
به صرف جان چو در بازار حسنش****به صد دینار دیداری نیاید
برو چون کیسه ای دوزم که هرگز****مرا در کیسه دیناری نیاید
مرا گوید نیاید هیچت از من****چه گویم گویمش آری نیاید
مبند ای انوری در کار او دل****ترا زو رونق کاری نیاید
ز عهد تو بوی وفا می نیاید****که از خوی تو جز جفا می نیاید
جهانیست حسنت که جز تخم فتنه****بر آن آب و خاک و هوا می نیاید
مگر بر کجا آمد آسیب هجرت****نشان ده بگو بر کجا می نیاید
چنان دست بر خون روان کرد چشمت****که یک تیر غمزه اش خطا می نیاید
بنامیزد از دوستان زمانه****یکی با یکی آشنا می نیاید
از این پس وفا رسم هرگز میا گو****چو در نوبت عشق ما می نیاید
خوش آن کم تو گویی برو از پی تو****کسی می نیاید چرا می نیاید
غم تو کس تست و هرگز نبینی****که پی در پیم در قفا می نیاید
بساز انوری با بلا کز حوادث****بر آزادگان جز بلا می نیاید
طاقتم در فراق تو برسید****صبر یکبارگی ز من برمید
تا گرفتار عشق شد جانم****بر دلم باد خرمی نوزید
چرخ بر روزنامهٔ عمرم****همه گویی نشان هجر کشید
عقل کوشید با غمت یک چند****عاقبت هم طریق عجز گزید
غارت عشقت به دل و جان رسید****آب ز دامن به گریبان رسید
جان و دلی داشتم از چیزها****نبوت آن نیز به پایان رسید
گفتم جانی به سر آید مرا****عشق تو آخر به سر آن رسید
با تو چه سازم که چو افغان کنم****زانچه به من در غم هجران رسید
بشنوی افغانم و گویی به طنز****کار فلان زود به افغان رسید
رقعهٔ دردم ز تو بیچاره وار****نیم شبان دوش به کیوان رسید
گر تو تویی زود که خواهند گفت****سوز فلان در تن بهمان رسید
ساقیا بادهٔ صبوح بیار****دانهٔ دام هر فتوح بیار
قبلهٔ ملت مسیح بده****آفت توبهٔ نصوح بیار
هین که طوفان غم جهان بگرفت****می همزاد عمر نوح بیار
وز پی نفی عقل و راحت روح****راح صافی چو عقل و روح بیار
دلم از شعر انوری بگرفت****ای پسر قول بوالفتوح بیار
هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار****سر پیوند چو من باز فرود آرد یار
کاشکی هیچ کسی زو خبری می دهدی****تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار
تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند****سالها زار بگریاند و بگذارد یار
یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب****خون بریزد که همی موی نیازارد یار
انوری جان جهان گیر و کم انگار دلی****پیش از آن کت به همین روز کم انگارد یار
سلام علیک ای جفا پیشه یار****کجایی و چون داری احوال کار
اگر بخت با من مخالف شدست****تو با وی موافق مشو زینهار
چه گویم مرا با غم تو خوشست****که جز غم ندارم ز تو یادگار
خطایی که کردم به من برمگیر****جفایی که کردم ز من درگذار
جواب سلام رهی باز ده****سلام علیک ای جفاپیشه یار
ای غم تو جسم را جانی دگر****جان نیابد چون تو جانانی دگر
ای به زلف کافر تو عقل را****هر زمانی تازه ایمانی دگر
وی ز تیره غمزهٔ تو روح را****هر دم اندر دیده پیکانی دگر
نیست بر اثبات یزدان نزد عقل****از تو بهتر هیچ برهانی دگر
گر ببیند روی خوبت اهرمن****بی گمان گوید که یزدانی دگر
ای فرو برده به وصلت از طمع****هر دلی بیهوده دندانی دگر
وی برآورده ز عشقت در هوس****هر کسی سر از گریبانی دگر
نیست بیمار غم عشق ترا****بهتر از درد تو درمانی دگر
دل به فرمانت به ترک جان بگفت****ای به از جان هست فرمانی دگر
دلدار به طبع گشت رام آخر****وین کار به صبر شد تمام آخر
آن کرهٔ سر کشیدهٔ توسن****بی رایض گشت خوش لگام آخر
وان مرغ رمیده وز قفس جسته****باز آمد چون دلم به دام آخر
هرکس که به صبر پای بفشارد****روزی برسد چو من به کام آخر
منشوری نیست دور محنت را****چون یابد دولت دوام آخر
ای شده از رخ تو تاب قمر****وی شده از لب تو آب شکر
از رخ و زلف خویش در عالم****فتنه ای در فکندی ای دلبر
چهره پنهان مکن که در خوبی****چون تو صاحب جمال نیست دگر
عاشقان ترا بدین اومید****تا ببینندت ای پری پیکر
در هوای تو مانده اند به درد****چهره پر خون و سینه پر اخگر
نیست چون انوری یکی عاشق****با لب خشک و با دو دیدهٔ تر
ای پسر بردهٔ قلندر گیر****پرده از روی کارها برگیر
کفر و اسلام کار کس نکند****آشیان زین دو شاخ برتر گیر
این دو معشوقهٔ دو قوم شدست****تو برو مذهب سه دیگر گیر
پای دربند آن و این چه کنی****خودسری باش و کار از سر گیر
رهبران تو رهزنان تواند****کم این مشتی احمق خر گیر
پیش کین رهبران رهت بزنند****راه بتخانهای آزر گیر
دلا در عاشقی جانی زیان گیر****وگرنه جای بازی نیست جان گیر
جهان عاشقی پایان ندارد****اگر جانت همی باید جهان گیر
مرا گویی چنین هم نیست آخر****چنان کت دل همی خواهد چنان گیر
من اینک در میان کارم ای دل****سر و کاری همی بینی کران گیر
در آن می زنی کز غم شوی خون****برو هم عافیت را آستان گیر
به بوی وصل خود رنگش نبینی****به حرمت جان هجران در میان گیر
ای جهان را به حضرت تو نیاز****در جاه تو تا قیامت باز
درگهت قبله ای که در که و مه****خدمت او فریضه شد چو نماز
گره ابروی سیاست تو****آشتی داده کبک را با باز
نظر رحمت و رعایت تو****ایمنی داده آز را ز نیاز
در زوایای سایهٔ عدلت****فتنه در خواب کرده پای دراز
گر جهان را بود ز حزم تو سد****مرگ حیران ز دهر گردد باز
ور فلک را بود ز رای تو مهر****در شب تا ابد کنند فراز
آن حقیقت کمال تست که نیست****آسمان را درو محال مجاز
وان سعادت وجود تست که نیست****حدثان را برو امید جواز
ای ز جاهت شب ستم در سنگ****خرمت باد روز سنگ انداز
تختهٔ عشق برنوشتم باز****برنویس ای نگار تختهٔ ناز
تا بر استاد عاشقی خوانیم****روزکی چند باب ناز و نیاز
ورقی باز کن ز عهد قدیم****باز کن خاک عشوه از سر آز
هین که روز و شب زمانه همی****ورق عمرمان کنند فراز
چند گویی زمانه در پیش است****بر وفای زمانه هیچ مناز
قصه کوتاه کن که کوته کرد****روز امید انتظار دراز
قیامت می کنی ای کافر امروز****ندانم تا چه داری در سر امروز
به طعنه زهر پاشیدی همی دی****به خنده می فشانی شکر امروز
دو هاروت تو کردی بود جان بر****دو یاقوت تو شد جان پرور امروز
لبت تا دست گیرد عاشقان را****برون آمد به دستی دیگر امروز
تویی سلطان بت رویان که در حسن****ندارد چون تو سلطان سنجر امروز
به حق آنکه داد ای بت جمالت****به حال بنده یک دم بنگر امروز
جمالت عشق می افزاید امروز****رخت غارت کنان می آید امروز
مه و خورشید در خوبی و کشی****غلام روی خوبت شاید امروز
سر زلفت سر آن دارد اکنون****که راز عاشقان بگشاید امروز
بسا جان منتظر بر لب رسیده****که تا عشقت چه می فرماید امروز
بنامیزد نگارا از نکویی****چنانی کت چنان می باید امروز
چارهٔ عشق تو نداند کس****نامهٔ وصل تو نخواند کس
نقش هجران تو که مالد باز****تو توانی اگر تواند کس
در رکابت فلک فرو ماند****هم عنانی چگونه راند کس
به غمی چون دل بنستانی****از تو انصاف چون ستاند کس
از تو هرچم بتر به روی رسید****خود به روی کس این رساند کس
هم برین دل اگر بخواهی ماند****تا نه بس در جهان نماند کس
جانا به غریبستان چندین بنماند کس****باز آی که در غربت قدر تو نداند کس
صد نامه فرستادم یک نامهٔ تو نامد****گویی خبر عاشق هرگز نرساند کس
در پیش رخ خوبت خورشید نیفروزد****در پیش سواران خر هرگز بنراند کس
هر کو ز می وصلت یک جام بیاشامد****تا زنده بود او را هشیار نخواند کس
نگارا بر سر عهد و وفا باش****در آیین نکوعهدی چو ما باش
چنانک از ما جدایی ماه رویا****زهرچ آن جز وفا باید جدا باش
مرا خصمست در عشق تو بسیار****نیندیشم تو بر حال رضا باش
چو با جانم غم تو آشنا شد****مکن بیگانگی و آشنا باش
نگارینا ترا باشم همه عمر****خداوندی کن و یک دم مرا باش
باز دوش آن صنم باده فروش****شهری از ولوله آورد به جوش
صبحدم بود که می شد به وثاق****چون پرندوش نه بیهش نه به هوش
دست برکرده به شوخی از جیب****چادر افکنده ز شنگی بر دوش
دامن از خواب کشان در نرگس****دام دلها زده از مرزنگوش
لاله اش از آتش می پروین پاش****زهره اش از باد سحر سنبل پوش
پیشکارش قدح باده به دست****او یکی چنگ خوش اندر آغوش
راهوی کرده بعمدا پرده****تا بود پرده درو پرده نیوش
طلع الصبح علی اسعد فال****آن کش فتنه کش آفت کوش
بم سه تا در عمل آورده چنانک****میر عالم نشنیدست به گوش
قول این صوت چنان مطرب او****وای اگر شهر برآشفتی دوش
ای بسا شربت خون کز غم اوی****دوش گشتست بر آوازش نوش
روستایی بچه ای شهر بسوخت****کس در این فتنه نباشد خاموش
گر شبی دیگر از این جنس کند****درگه میر خراسان و خروش
دوش در ره نگارم آمد پیش****آن به خوبی ز ماه گردون بیش
گشته از روی و زلف خونخوارش****خاک گلرنگ و باد مشک پریش
چون مرا دید ساعتی از دور****آن بت نیکخواه نیک اندیش
به اشارت نهان ز دشمن گفت****کالسلام علیک ای درویش
به جان آمد مرا کار از دل خویش****غمی گشتم زکار مشکل خویش
در آن دریا شدستم غرقه کانجا****بجز غم می نبینم ساحل خویش
به راه وصل می پویم ولیکن****همه در هجر بینم منزل خویش
مبادا هیچ آسایش دلم را****اگر جز رنج بینم حاصل خویش
اگر کس قاتل خود بود هرگز****منم آن کس نخستین قاتل خویش
کرا در شهر برگویم غم دل****که آید در دو عالم محرم دل
دلی دارم همیشه همدم غم****غمی دارم همیشه همدم دل
دل عالم نمی دانم یقین دان****از آن افتاده ام در عالم دل
دلی و صد هزاران آه خونین****ز حد بگذشت الحق ماتم دل
کنار مرحمت ار باز گیری****به خرواران فرو ریزم غم دل
ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام****باده را در جام جان ریز ای غلام
با حریف جنس درساز ای پسر****در شراب لعل آویز ای غلام
چند گویی مست گشتم می بنه****وقت مستی نیست مستیز ای غلام
چند پرهیزی از این پرهیز چند****از چنین پرهیز پرهیز ای غلام
بیش از این بدخوبی و تندی مکن****ساعتی با ما بیاویز ای غلام
در پناه باده شو چون انوری****وز غم ایام بگریز ای غلام
مست از درم درآمد دوش آن مه تمام****دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
بر روز روشن از شب تیره فکنده بند****وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش****شکر همی فشانده ز یاقوت لعل فام
گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است****درجام او ز عکس رخ او شراب خام
بنشست بر کنار من و باده نوش کرد****آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام
گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ****با من شبی به روز نیاورده ای به کام
اینک من و تو و می لعل و سرود و رود****بی زحمت رسول و فرستادن پیام
با چنگ بر کنار بد اندر کنار من****مخمور تا به صبح سفید از نماز شام
در گوشه ای که کس نبد آگه ز حال ما****زان عشرت به غایت و زان مستی تمام
نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف****او بود و انوری و می لعل والسلام
تا به مهر تو تولا کرده ام****از همه خوبان تبرا کرده ام
هر غمی کاید به روی من ز تو****جای آن در سینه پیدا کرده ام
کی فرود آید غمت جای دگر****چون من اسبابی مهیا کرده ام
در بهای هر غمی خواهی دلی****وانگهی گویی محابا کرده ام
بس که در امید فردا در غمت****با دل مسکین مدارا کرده ام
بدو چشم تو که تا زنده ام****تو خداوندی و من بنده ام
سر زلف تو گواه منست****که من از بهر رخت زنده ام
به رخ خویش بنازی چنان****که من از عشق تو تا زنده ام
چه زنم خنده که در عشق تو****ز دو صد گریه بود خنده ام
تا رنگ مهر از رخ روشن گرفته ام****بی رنگ او ببین که چه شیون گرفته ام
دریای من غذای دل تنگ من شدست****دریای کشتیی که به سوزن گرفته ام
آهن دلا دلم ز فراق تو بشکند****کو را به دست صبر در آهن گرفته ام
یک روز دامن تو بگیرم که چند شب****در تو به اشک خویش به دامن گرفته ام
تا خود مرا ز بهر تو بودست دوستی****زان بی تو خویشتن را دشمن گرفته ام
ترسم که جان من کم من گیرد از جهان****کز جملهٔ جهان کم جان من گرفته ام
یعلم الله که دوست دار توام****عاشق زار بی قرار توام
بی تو ای جان و دیدهٔ روشن****چون سر زلف تابدار توام
در سر من خمار انده تست****تا که بی روی چون نگار توام
ارغوانم چو زعفران بی درد****تا که بی چشم پر خمار توام
هر شبی در کنار غم جستم****تا چرا دور از کنار توام
یار درد و غمم مدار که من****آخر ای ماه روی یار توام
روی ندارم که روی از تو بتابم****زانکه چو روی تو در زمانه نیابم
چون همه عالم خیال روی تو دارد****روی ز رویت بگو چگونه بتابم
حیله گری چون کنم به عقل چو گم کرد****عشق سر رشتهٔ خطا و صوابم
نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم****نی به تو بتوان رسید تا بشتابم
من چو شب از محنت تو هیچ نخسبم****شاید کاندر خیال وصل بخوابم
راحتم از روزگار خویش همین است****این که تو دانی که بی تو در چه عذابم
گفتی خواهم که نام من نبری هیچ****زانکه از این بیش نیست برگ جوابم
عربده بر مست هیچ خرده نگیرند****با من از اینها مکن که مست و خرابم
کس نداند کز غمت چون سوختم****خویشتن در چه بلا اندوختم
دیدنی دیدم از آن رخسار تو****جان بدان یک دیدنت بفروختم
برکشیدم جامهٔ شادی ز تن****وز بلا دلقی کنون نو دوختم
هرچه دانش بود گم کردم همه****در فراقت زرگری آموختم
زر براندودم برین رخسار سیم****آتش اندر کورهٔ دل سوختم
آخر در زهد و توبه دربستم****وز بند قبول آن و این رستم
بر پردهٔ چنگ پرده بدریدم****وز بادهٔ ناب توبه بشکستم
با آن بت کم زن مقامر دل****در کنج قمارخانه بنشستم
چون نوبت حسن پنج کرد آن بت****زنار چهارگانه بربستم
از رخصت عشق رخنه ای جستم****وز عادت مادر و پدر جستم
چون پای بلا به جور بگشادم****بی باده مباد یک نفس دستم
در بتکده گاه موئمن گبرم****در مصطبه گاه عاقل مستم
دستم ز زبان خصم کوته شد****کامروز چنان که گویدم هستم
دل از خوبان دیگر برگرفتم****ز دل نو باز عشقی درگرفتم
ندانستم که اصل عاشقی چیست****چو دانستم رهی دیگر گرفتم
فکندم دفتر و جستم ز طامات****خراباتی شدم ساغر گرفتم
عتاب دوستان یکسو گرفتم****کتاب عاشقی را برگرفتم
ز بهر عشق تو در بت پرستی****طریق مانی و آزر گرفتم
ای زلف تابدار ترا صدهزار خم****وی جان غمگسار مرا صدهزار غم
خالی نگردد از غم عشق تو جان من****تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم
بر عارض تو حلقهٔ زلف تو گوییا****کز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقم
یا سلسله است از شبه بر گرد آفتاب****یا بیخهای شب زده بر روی صبحدم
ای در خجالت رخ و زلف تو روز و شب****وی در حمایت لب و چشم تو شهد و سم
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ****وی بخت من ز یمن تو چون چشم تو دژم
جانم ز جزع و لعل تو پر درد و پر شفاست****طبعم ز روی و موی تو پرنور و پر ظلم
از پای تا به سر همه بندست زلف تو****زان روی بسته داردم از فرق تا قدم
از بند تو چگونه بود روی جستنم****کاندم که از تو دورترم با توام به هم
در چشم دل مرا تو چنانی که دل چو خصم****پیوسته داردم به وصال تو متهم
ای در دلم خیال تو شکی به از یقین****وی در سخن لب تو وجودی کم از عدم
کم کن ز سر تکبر و بنشین که انوری****در عشق چون میان و لبت گشت کم ز کم
دردا و دریغا که دل از دست بدادم****واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم
آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود****خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم
با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری****سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم
دل در سخن زرق زراندود تو بستم****تا در غم تو خون دل از دیده گشادم
مپسند که با خاک برم درد فراقت****چون دست غم عشق تو برداد به بادم
با آنکه نباشی نفسی جز به
خلافم****هرگز نفسی جز به رضای تو مبادم
برآنم کز تو هرگز برنگردم****به گرد دلبری دیگر نگردم
دل اندر عشق بستم، ور همه عمر****جفا بینم هم از تو برنگردم
مرا اسلام ماندست اندر آن کوش****که از هجران تو کافر نگردم
چنانم من ز هجرانت نگارا****کز این غم تا زیم بهتر نگردم
ای مسلمانان ز جان سیر آمدم****بی نگارم از جهان سیر آمدم
گر نبودی جان که دیدی هجر او****از وجود خود از آن سیر آمدم
شادیی باید ز غم آخر مرا****از غم آن دلستان سیر آمدم
از دلم هرگز نپرسد آن نگار****از مراعات زمان سیر آمدم
گفتم از صفرا ز من سیر آمدی****گفت آن کافر که هان سیر آمدم
در دست غم یار دلارام بماندم****هشیارترین مرغم و در دام بماندم
بردم ندب عشق ز خوبان جهان من****از دست دل ساده سرانجام بماندم
یک گام به کام دل خودکامه نهادم****سرگشته همه عمر در آن گام بماندم
آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد****دلسوخته شد آخر و من خام بماندم
بر بام طمع رفتم تا وصل ببینم****بشکست قضا پایم و بر بام بماندم
یاران همه رفتند ز ایام حوادث****افسوس که من در گو ایام بماندم
بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم****دل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندم
به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم****ره میخانه برگیرم در طامات بربندم
چو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزم****چو مفلس گردم از هستی کمرهای به زر بندم
گرم یار خراباتی به کیش خویش بفریبد****به زنارش که در ساعت چو او زنار دربندم
ز خیر و شر چو حاصل شد سر از گردون برآرد خود****من نادان چه معنی را دل اندر خیر و شر بندم
چو کس واقف نمی گردد همی بر سر کار او****همین بندم دل آخر به که در کار دگر بندم
دل باز به عاشقی درافکندم****برداد به باد عهد و سوگندم
پیوست به عشق تا دگرباره****ببرید ز خاص و عام پیوندم
برکند به دست عشوه از بیخم****تا بیخ صلاح و توبه برکندم
پندم بدهد همی شود در سر****این بار که نیک نیک دربندم
چون بستهٔ بند عاشقی باشم****کی سود کند نصیحت و پندم
از مرهم وصل فارغم زیرا****کز یار به درد هجر خرسندم
آخر شب هجر بگذرد بر من****گر بگذارند روزکی چندم
زیر بار غمی گرفتارم****کاندرو دم زدن نمی آرم
عمر و عیشم به رنج می گذرد****من از این عمر و عیش بیزارم
در تمنای یک دمی بی غم****همه شب تا به روز بیدارم
تا غمت می کشد گریبانم****دامنت چون ز دست بگذارم
حاصل دولت جوانی خویش****دامنی پر ز آب و خون دارم
هرچند به جای تو وفا دارم****هم از تو توقع جفا دارم
در سر ز تو همچنان هوس دارم****در دل ز تو همچنان هوادارم
از من چو جهان مبر که تو دانی****کز دولت این جهان ترا دارم
بیگانه مشو چو دین و دل با من****چون با غم تو دل آشنا دارم
گویی که مگوی راز با خصمان****حاشا لله که این روا دارم
لیکن به گل آفتاب چون پوشم****چون پشت چو ماه نو دوتا دارم
بیا که با سر زلف تو کارها دارم****ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو****ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بی رخ گلرنگ و زلف گل بویت****شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق****هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر****به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو****ذخیره های بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم****ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم****که دست برد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست****که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب****چو ناردان فروبسته کارها دارم
تا به کوی تو رهگذر دارم****کس نداند که من چه سر دارم
دل ربودی و قصد جان کردی****رسم و آیین تو ز بر دارم
داستانی ز غصهٔ همه سال****قصهٔ عمر جان شکر دارم
جز غم عاشقی ز بی سیمی****صد هزاران غم دگر دارم
عهد و پیمان شکسته ای بر هم****سر برآورده ای خبر دارم
هر غمی کز تو باشدم حقا****ای دو دیده به دیده بردارم
درد دل هر زمان فزون دارم****چه کنم بی وفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن****به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او****بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله****کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد****می رود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست****تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود****سالها شد که تا در آن کارم
باورم می کنی به نعمت شاه****کین قدر نیز هم نمی یارم
عشقت اندر میان جان دارم****جان ز بهر تو بر میان دارم
تا مرا بر سر جهان داری****به سرت گر سر جهان دارم
گویی از دست هجر جان نبری****غافلم گرنه این گمان دارم
بر سرم هرچه عشق بنوشتست****یک به یک بر سر زبان دارم
از اثرهای طالع عشقت****چون قضاهای آسمان دارم
بیش پای از قفای هجر منه****من بیچاره نیز جان دارم
جانم اندر بهار وصل بخر****گرچه بر هجر دل زیان دارم
گویی از جان کسی حدیث کند****چه کنم در کیایی آن دارم
بر تو احوال انوری پیداست****به تکلف چرا نهان دارم
هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم****هرکس که مرا بیند داند که غمی دارم
گفتم که فرو گویم با تو طرفی زین غم****زاندیشهٔ غم خون شد هم زهره نمی دارم
با آنکه به هر فرصت صد نکته دراندازم****هم در تو نمی گیرد چه سرد دمی دارم
گویی که چو زر آری کار تو چو زر گردد****حقا که اگر جز جان وجه درمی دارم
از انوری و حالش دانم که نه ای بی غم****وز بلعجبی گویی کین غم چه کمی دارم
جز سر پیوند آن نگار ندارم****گرچه ازو جز دل فکار ندارم
هر نفسم یاد اوست گرچه ازو من****جز نفس سرد یادگار ندارم
شاد بدانم که در فراق جمالش****جز غم او هیچ غمگسار ندارم
زان نشوم رنجه از جفاش که در عشق****سیرت عشاق روزگار ندارم
وز غم هجران او به کاستن تن****هیچ غم دیگر اعتبار ندارم
داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم****وز تو بجز غم تو نصیبی دگر ندارم
هستم به خاک پای و به جان و سرت به حالی****کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم
منمای درد هجر از این بیشتر که دانی****از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم
دردا که بر امید وصال تو در فراقت****از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم
ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته****هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم
اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم****کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم
دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را****شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم
یارم تویی به عالم یار دگر ندارم****تا در تنم بود جان دل از تو برندارم
دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم****زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم
دارم غم تو دایم با جان و دل برابر****زیرا که جز غم تو چیزی دگر ندارم
هر ساعتی فریبم دل را به عشوهٔ تو****گویی که عشوهٔ تو یک یک ز بر ندارم
گفتی که صبر بگزین تا کام دل بیابی****صبر از چنان جمالی نشگفت اگر ندارم
صبرم چگونه باشد از عشق ماهرویی****کاندر زمانه کس را زو دوستر ندارم
اگر نقش رخت بر جان ندارم****به زلف کافرت ایمان ندارم
ز تو یک درد را درمان مبادم****اگر صد درد بی درمان ندارم
ز عشقت رازها دارم ولیکن****ز بی صبری یکی پنهان ندارم
صبوری را مگر معذور داری****دلی می باید و من آن ندارم
مرا گویی ز پیوندم چه داری****چه دارم جز غم هجران ندارم
گر از تو بوسه ای خواهم به جانی****تو گویی بوسهٔ ارزان ندارم
لبت دندانم از جا برکشیدست****چو گویی با لبت دندان ندارم
نگارا جز تو دلداری ندارم****بجز تو در جهان یاری ندارم
بجز بازار وسواس تو در دل****به جان تو که بازاری ندارم
اگرچه خاطرم آزردهٔ تست****ز تو در خاطر آزاری ندارم
ز کردار تو چون نازارم ای دوست****که در حق تو کرداری ندارم
ترا باری به هر غم غمخوری هست****غم من خور که غمخواری ندارم
بسان انوری در گلستانم****چه بدبختم که خود خاری ندارم
گر عزیزم بر تو گر خوارم****چه کنم دوستت همی دارم
بر دلم گو غمت جهان بفروش****با چنین صد غمت خریدارم
سایه بر کار من نمی فکنی****این چنین نور کی دهد کارم
هیچ گل ناشکفته از وصلت****هجر تا کی نهد به جان خارم
گویمت جان من بیازاری****ور تو جانم بری نیازارم
خویشتن را بدین میار چو من****خویشتن را بدان نمی آرم
گویی ار جز خدای دارم و تو****انوری از خدای بیزارم
هم تو دانی که این چه دستانست****رو که شیرین همی کنی کارم
بیا تا ببینی که من بر چه کارم****نیایی میا برگ این هم ندارم
به جانی که بی تو مرا می برآید****چه باید جهانی به هم برنیارم
دلی دارم آنجا نه بی پای مردم****غمی دارم آنجا نه بی دستیارم
مرا گویی از عشق من بر چه کاری****اگر کار این است بر هیچ کارم
منم گاه و بی گاه در دخل و خرجی****غمی می ستانم دمی می سپارم
غمت با دلم گفت کز عشق چونی****نفس برنیاورد یعنی که زارم
چه گویی غم تو بدان سر درآرد****که در سایهٔ دولتش سر برآرم
فراقا به روز خودت هم ببینم****اگر هیچ باقی است بر روزگارم
عمر بی تو به سر چگونه برم****که همی بی تو روز و شب شمرم
خونها از دو دیده پالودم****رخنه رخنه شد از غمت جگرم
تو ز شادی و خرمی برخور****که من از تو بجز جگر نخورم
مگر این بود بخششم ز فلک****که ز دست غم تو جان نبرم
چند برتافتم ز کوی تو روی****با قضا برنیامد آن حذرم
کارم به جان رسید و به جانان نمی رسم****دردم ز حد گذشت و به درمان نمی رسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من****در کار او به کفر و به ایمان نمی رسم
راهیست بی کرانه غم عشقش و مرا****چون پای صبر نیست به پایان نمی رسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمی رسد****صیدیست بس شگرف بدو زان نمی رسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی****حرمت بهانه ایست ز حرمان نمی رسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد****معذورم ار به خدمت سلطان نمی رسم
دل رفت و این بتر بر دلبر نمی رسم****کان می کنم ولیک به گوهر نمی رسم
درویش حال کرد غم عشق او مرا****زان در وصال یا رتوانگر نمی رسم
باغ وصال را به همه حالها درست****گمره شدم ز هجر بدان در نمی رسم
دارد وصال یار یکی پایهٔ بلند****آری مرا چه جرم بود بر نمی رسم
هجران یار هست مرا گر وصال نیست****با او بساختم چو به دیگر نمی رسم
پای بر جای نیست همنفسم****چه کنم اوست دستگیر و کسم
در پی گرد کاروان غمش****از رسیلان نالهٔ جرسم
بر سر کوی او شبی گذرم****که حمایت کند سگ و عسسم
محرم پستهٔ لبت نشدم****تا نگفتم طفیلی و مگسم
گفتمش دل وصال می طلبد****راستی من هم اندرین هوسم
گفت با دل بگو که حالی نیست****ماحضر جز به هجر دست رسم
دل مرا گفت هم به از هیچت****رایگان هجر یافتم نه بسم
گویدم انوری در این پیوند****پای در پیش و پای بازپسم
گویم اینک از اینت می گویم****پای بر جای نیست همنفسم
کار جهان نگر که جفای که می کشم****دل را به پیش عهد وفای که می کشم
این نعره های گرم ز عشق که می زنم****این آه های سرد برای که می کشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند****چون دوست نیست بهر رضای که می کشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد****آخر نگویدم که هوای که می کشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی****باری بیا ببین که برای که می کشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل****کار جهان نگر که جفای که می کشم
نو به نو هر روز باری می کشم****بار نبود چون ز یاری می کشم
ناشکفته زو گلی هرگز مرا****هر زمان زو رنج خاری می کشم
گر بلایش می کشم عیبم مکن****کین بلا آخر به کاری می کشم
زحمت سرمای سرد از ماه دی****بر امید نوبهاری می کشم
عشق هر دم در میانم می کشد****گرچه خود را بر کناری می کشم
کار من روزی شود همچون نگار****کاین غم از بهر نگاری می کشم
فخر وقت خویشتن دانم همی****اینکه از خصمانش عاری می کشم
بار او نتوان کشید از هجر و وصل****پس مرا این بس که باری می کشم
تو مرا گویی کشیدی درد و غم****من چه می گویم که آری می کشم
ای آرزوی جانم در آرزوی آنم****کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم
دانی چگونه باشم در محنتی چنینم****زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم
با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی****کان خوشدلی کجا شد دل گفت می ندانم
آری گرت بیابم روزی به کام یابم****ورنه چنانکه باشد زین روز درنمانم
گه گه به آب دیده خرسند کردمی دل****کار آن چنان شد اکنون آن هم نمی توانم
من این همه ندانم دانم که می برآید****جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم
ای دوست تر از جانم زین بیش مرنجانم****مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم
جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد****جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی****با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم
با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری****ای کافر سنگین دل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست****تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
جانا ز غم عشق تو امروز چنانم****کاندر خم زلف تو توان کرد نهانم
بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرم****وز دیده نهان کرد به یکبار نشانم
زین بیش ممان در غم خویشم که از این پس****دانی که اگر بی تو بمانم بنمانم
از دست فراقت اگرم دست نگیری****زودا که فراق تو برد دست به جانم
هرچند که اندیشه کنم تا غرض تو****از کشتن من چیست همی هیچ ندانم
تو دانی که من جز تو کس را ندانم****تویی یار پیدا و یار نهانم
مرا جای صبر است و دانم که دانی****ترا جای شکرست و دانی که دانم
برانی که خونم به خواری بریزی****برای رضای تو من بر همانم
مرا گویی که از من بجز غم نبینی****همین است اگر راست خواهی گمانم
گر از وصل تو شاد گردم و گرنه****به هرسان که باشد ز غم درنمانم
میان من و تو هم اندر هم آمد****چو درجست و جوی تو جان بر میانم
عجب نیست کز انوری بر کرانی****مرا بین که اویم و زو بر کرانم
ره فراکار خود نمی دانم****غم من نیستت به غم زانم
عاشقم بر تو و همی دانی****فارغی از من و همی دانم
نکنی جز جفا که نشکیبی****نکنم جز وفا که نتوانم
کافری می کنی در این معنی****کافرم گر کنون مسلمانم
گفتیم تا به بوسه فرمانست****گفتمت تا به جان به فرمانم
گرچه برخاستی تو از سر این****من همه عمر بر سر آنم
کی به جان برکشم ز تو دندان****چون ز جان خوشتری به دندانم
مهر مهر تو بر نگین دلست****تاج عهد تو بر سر جانم
با چنین ملک در ولایت عشق****انوری نیستم سلیمانم
ترا من دوست می دارم ندانم چیست درمانم****نه روی هجر می بینم نه راه وصل می دانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم****نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی****مکن تکلیف ناواجب که بی دل صبر نتوانم
اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان****که بی وصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
از عشقت ای شیرین صنم گرچه بر سر برمی زنم****نه یار دیگر می کنم نه رای دیگر می زنم
تو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خود****هر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر می زنم
تا شد دلم آویخته در حلقهٔ زلفین تو****سر از هوای دلبران چون حلقه بر در می زنم
دل برد و دامن درکشید تا پای بند وصل تو****هرشب دو دست از هجر غم تا روز بر سر می زنم
بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم****زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد****بگویم شمه ای با تو ترا معلوم گردانم
به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من****گواه آری روا باشد حریف آب دندانم
مرا گویی چه داری تو که پیش من کشی آنرا****چه دارم هرچه دارم من نشاید آن ترا دانم
یکی دریای خون دانم که آنرا دیده می گویم****یکی وادی غم دانم که آنرا دل همی خوانم
من که باشم که تمنای وصال تو کنم****یا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنم
کس به درگاه خیال تو نمی یابد راه****من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم
گلهٔ عشق تو در پیش تو نتوانم کرد****ساکتم تا که شبی پیش خیال تو کنم
از سر مردمیی گر تو کلاهی نهیم****مردم چشم و سرم طرف دوال تو کنم
ور به چشم تو درآید سخنم تا بزیم****در غزلها صفت چشم غزال تو کنم
شعر من سحر شد و شد به کمال از پی آن****که همی وصف جمالت به کمال تو کنم
چشم تو سحر حلالست و حرامست مرا****شاعری هرچه نه بر سحر حلال تو کنم
باز چون در خورد همت می کنم****سر فدای تیغ نهمت می کنم
قیمت یک بوس او صد بدره زر****گر کنم با او خصومت می کنم
من دهان خوش می کنم لیکن کجاست****وه که یک جو زانچ قیمت می کنم
دوشم آن دلبر گرفت اندر کنار****یک زمان یعنی که رحمت می کنم
بر سر آن نکته ای دریافتم****گرچه دانستم که زحمت می کنم
چشم کردم شوخ و گفتم ای نگار****بر سر پا نیز خدمت می کنم
تا نپنداری که دستان می کنم****اینکه از دست تو افغان می کنم
کارم از هجران به جان آورده ای****جان خوشست این ناخوشی زان می کنم
دوستی گویی نه از دل می کنی****راست می گویی که از جان می کنم
نفی تهمت را اگر دشوار عشق****پیش هرکس بر دل آسان می کنم
بی لب و دندان شیرین تو صبر****از بن سی و دو دندان می کنم
بر من از خورشید هم پیداترست****کان به گل خورشید پنهان می کنم
دامن از من درمکش تا هر دمت****رشوتی نو در گریبان می کنم
زر ندارم لیکن از دریای طبع****هر زمانت گوهرافشان می کنم
اهل شو در عشق تا چون انوریت****جلوهٔ اهل خراسان می کنم
بی تو جانا زندگانی می کنم****وز تو این معنی نهانی می کنم
شرم باد از کار خویشم تا چرا****بی تو چندین زندگانی می کنم
تو نه و من در جهان زندگان****راستی باید گرانی می کنم
صبر گویم می کنم لیکن چه صبر****حیلتی چونین که دانی می کنم
از غمم شادی و تا بشنیده ام****از غم خود شادمانی می کنم
در همه راه تمنا کردمی****بر سر ره دیده بانی می کنم
هر غم که ز عشق یار می بینم****از گردش روزگار می بینم
بیداد فلک از آنکه دی بودست****امروز یکی هزار می بینم
تا شاخ زمانه کی گلی زاید****اکنون همه زخم خار می بینم
دربند دمی که بی غمی باشم****بنگر که چه انتظار می بینم
در هر دل دوستی بنامیزد****صد دشمن آشکار می بینم
آن می بینم که کس نمی بیند****آری نه به اختیار می بینم
با دست زمانه در جهان حقا****گر پای کس استوار می بینم
گردون نه شمار با یکی دارد****نام همه در شمار می بینم
با دهر مساز انوری کاری****کین کار نه پایدار می بینم
دل را به غمت نیاز می بینم****کارت همه کبر و ناز می بینم
وان جامه که دی وصل ما بودی****اکنون نه بر آن طراز می بینم
صد گونه زیان همی پدید آید****سرمایهٔ دل چو باز می بینم
آنرا که فلک همی کند نازش****او را به تو هم نیاز می بینم
هین چند که زلف گردهٔ تو****بر دست غمت دراز می بینم
سر آن دارم کامروز بر یار شوم****بر آن دلبر دردی کش عیار شوم
به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم****وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم
چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم****باشد ای دوست که شایستهٔ زنار شوم
کار می دارد و معشوق و خرابات و قمار****کی بود کی که دگر بر سر انکار شوم
خورد بر عیش خوشم توبه فراوان زنهار****ببر می همی از توبه به زنهار شوم
تو اگر معتکف توبه همی باشی باش****من همی معتکف خانهٔ خمار شوم
رو تو و قامت موذن که مرا زین مستی****تا قیامت سر آن نیست که هشیار شوم
روز دو از عشق پشیمان شوم****توبه کنم باز و به سامان شوم
باز به یک وسوسهٔ دیو عشق****بار دگر با سر دیوان شوم
بس که ز عشق تو اگر من منم****گبر شوم باز و مسلمان شوم
بلعجبی جان من از سر بنه****کانچه کنی من به سر آن شوم
دوست تویی کاج بدانستمی****کز تو به پیش که به افغان شوم
من تو نگشتم که به هر خرده ای****گه به فلان گاه به بهمان شوم
از بن دندان بکشم جور تو****بو که ترا بر سر دندان شوم
چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم****غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم
ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی****من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم
مرا گویی کزین آخر چه می جویی چه می جویم****کمر تا از توبربندم فقع تا از تو بگشایم
غمی دارم اگر خواهی بگویم با تو ورنه نه****بدارم دست از این معنی همان دستی همی خایم
به جان گر بوسه ای خواهم بده چون دل گرو داری****مترس ارچه تهی دستم ولیکن پای برجایم
اگر دستی نهم بر تو نهادم دست بر ملکی****وگرنه بی تو تنگ آید همه آفاق در پایم
فراقت هر زمان گوید که بگریز انوری رستی****اگر می راستی خواهی چو هندو نیست پروایم
تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم****بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم
در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم****در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم
در آرزوی روی تو از دست برفتیم****واندر طلب وصل تو از پای فتادیم
چون فتنهٔ دیدار تو گشتیم به ناکام****در بندگی روی تو اقرار بدادیم
تا بستهٔ بند اجل خویش نگردیم****از بند غم عشق تو آزاد مبادیم
نی نی به اجل هم نرهیم از غم عشقت****با عشق تو میریم که با عشق تو زادیم
آخر به مراد دل رسیدیم****خود را و ترا به هم بدیدیم
از زلف تو تابها گشادیم****وز لعل تو شربها چشیدیم
بی آنکه فراق هم نفس بود****با تو نفسی بیارمیدیم
بر دست تو توبها شکستیم****بر تن ز تو جامها دریدیم
ناز تو به طبع دل ببردیم****راز تو به گوش جان شنیدیم
با ما به زبان رسم و عادت****زرقی که فروختی خریدیم
سر بر خط عهد تو نهادیم****خط گرد زمانه درکشیدیم
ای روی خوب تو سبب زندگانیم****یک روزه وصل تو طرب جاودانیم
جز با جمال تو نبود شادمانیم****جز با وصال تو نبود کامرانیم
بی یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم****محسوب نیست آن نفس از زندگانیم
دردی نهانیست مرا از فراق تو****ای شادی تو آفت درد نهانیم
دل بدادیم و جان نمی خواهیم****خلوتی جز نهان نمی خواهیم
از نهانی که هست خلوت ما****پای دل در میان نمی خواهیم
خدمت تو مرا ز جان بیش است****شاید ار زان که جان نمی خواهیم
هستی جان و دل خصومت ماست****هستی هر دوان نمی خواهیم
با تو بوی وجود جان نه خوشست****لقمه بر استخوان نمی خواهیم
من و معشوقه و بر این مفزای****زحمت دیگران نمی خواهیم
گر بود شیشه ای نباشد بد****مطربی قلتبان نمی خواهیم
درمان دل خود از که جویم****افسانهٔ خویش با که گویم
تخمی که نروید آن چه کارم****چیزی که نیابم آن چه جویم
آورد فراق زردرویی****دور از رخت ای صنم به رویم
ای یوسف عصر بی رخ تو****بیت الاحزان شدست کویم
اندر ره حرص با دو همراه****چون بیم و امید چند پویم
من تشنه بر آن لبم وگر چند****بر چهره همی رود دو جویم
بی سنگ شدم ز فرقت آری****وقتست اگرنه سنگ و رویم
ای بندهٔ روی تو خداوندان****دیوانهٔ زلف تو خردمندان
بازار جمال روی خوبت را****آراسته رسته رسته دلبندان
در هر پس در مجاوری داری****گریان و در انتظار دل خندان
چندین چه کنی به وعده دربندم****ایام وفا نمی کند چندان
گویی مشتاب تا که وقت آید****گر خواهی وگرنه از بن دندان
از خوی بدت شکایتی دارم****کان نیست نشان نیک پیوندان
هجرت به جواب آن پدید آمد****گفت اینت غم انوری سر و سندان
عشق بر من سر نخواهد آمدن****پا از این گل برنخواهد آمدن
گرچه در هر غم دلم صورت کند****کز پی اش دیگر نخواهد آمدن
من همی دانم که تا جان در تنست****بر دل این غم سر نخواهد آمدن
برنیاید چرخ با خوی بدش****صبر دایم برنخواهد آمدن
عمر بیرون شد به درد انتظار****وصلش از در درنخواهد آمدن
چون به حسن از ماه بیش آمد به جور****زاسمان کمتر نخواهد آمدن
گویمش حال من از عشقت بپرس****کز منت باور نخواهد آمدن
گویدم جانی کم انگار انوری****بی تو طوفان برنخواهد آمدن
عاشقی چیست مبتلا بودن****با غم و محنت آشنا بودن
سپر خنجر بلا گشتن****هدف ناوک قضا بودن
بند معشوق چون به بستت پای****از همه بندها جدا بودن
زیر بار بلای او همه عمر****چون سر زلف او دوتا بودن
آفتاب رخش چو رخ بنمود****پیش او ذرهٔ هوا بودن
به همه محنتی رضا دادن****وز همه دولتی جدا بودن
گر لگدکوب صد جفا باشی****همچنان بر سر وفا بودن
عشق اگر استخوانت آس کند****سنگ زیرین آسیا بودن
هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن****زایینهٔ دل ما زنگار غم زدودن
زانجا که روی کارست خورشید آسمان را****با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن
بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند****آخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودن
در دولت تو آخر ما را شبی بباید****زلف کژت بسودن قول خوشت شنودن
احسنت والله الحق داری رخان زیبا****کردم ترا مسلم در جمله دل ربودن
گفتی که خون و جانت ما را مباح باشد****فرمان تراست آری نتوان برین فزودن
آتش ای دلبر مرا بر جان مزن****در دل مسکین من دندان مزن
شرط و پیمان کرده ای در دوستی****دوستی کن شرط بر پیمان مزن
هجر و وصلت درد و درمان منست****مردمی کن وصل بر هجران مزن
دیدهٔ بخت مرا گریان مکن****گردن بخت مرا خندان مزن
چشم را گو در رخم خنجر مکش****زلف را گو بر دلم چوگان مزن
پردهٔ یاقوت بر پروین مبند****خیمهٔ سنجاب بر سندان مزن
جان و دل چون هر دو همراه تواند****گر مسلمانی ره ایشان مزن
به عمری آخرم روزی وفا کن****به بوسی حاجتم روزی روا کن
جفا کن با من آری تا توانی****تو همچون روزگار آری جفا کن
به رنجم از تو رنجم را شفا باش****به دردم از تو دردم را دوا کن
چو در عشق تو سخت افتاد کارم****تونیز این راه بی رحمی رها کن
ای بت یغما دلم یغما مکن****شادمان جان مرا شیدا مکن
روی خوب از چشم من پیدا مدار****راز پنهان مرا پیدا مکن
ملک زیبایی مسلم شد ترا****شکر آنرا باز نازیبا مکن
در سر کبر و جفا هر ساعتی****با چو من سوداییی صفرا مکن
بدهم ار امروز جان خواهی زمن****چون با جام می فردا مکن
ز من حجرهٔ خویش پنهان مکن****جهان بر دل من چو زندان مکن
سلامی که می گفته ای تاکنون****اگر بیشتر نیست کم زان مکن
اگر در دل تو مسلمانی است****پس آهنگ خون مسلمان مکن
سخن بازگیری ز چاکر همی****مکن جان مکن جان مکن جان مکن
روی خوب خویش را پنهان مکن****دل به دست تست قصد جان مکن
حجرهٔ بیداد آبادان مخواه****خانهٔ صبر مرا ویران مکن
هر زمان گویی بریزم خون تو****رغم بدخواهان مگوی و آن مکن
سر مگردان از من و ای جان مرا****در هوای خویش سرگردان مکن
انوری را بی جنایت ای نگار****در غم هجران خود گریان مکن
شرم دار آخر جفا چندین مکن****قصد آزار من مسکین مکن
پایی از غم در رکاب آورده ام****بیش از این اسب جفا را زین مکن
در غم ماه گریبانت مرا****هر شبی دامن پر از پروین مکن
چند گویی یار دیگر می کنم****هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
بوسه ای خواهم طمع در جان کنی****نقد کردم گیر و هان و هین مکن
چون سبک روحی گران کابین مباش****جان شیرین ناز ناشیرین مکن
عشق را گویی فلان را خون بریز****عشق را خون ریختن تلقین مکن
ای پسر عید ترا قربان بسی است****انوری را از میان تعیین مکن
ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من****شکستی عهد من یکسر دریغا روزگار من
دلم جفت عنا کردی به هجرم مبتلا کردی****وفا کردم جفا کردی دریغا روزگار من
دلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شد****امید من دگرگون شد دریغا روزگار من
تو با من دل دگر کردی به شهر و ده سمر کردی****شدی بار دگر کردی دریغا روزگار من
ای باد صبحدم خبری ده ز یار من****کز هجر او شدست پژولیده کار من
او بود غمگسار من اندر همه جهان****او رفت و نیست جز غم او غمگسار من
بی کار نیستم که مرا عشق اوست کار****بی یار نیستم چو غمش هست یار من
هرگونه ای شمار گرفتم ز روز وصل****هرگز نبود فرقت او در شمار من
کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار****تا بنگرد به روز من و روزگار من
پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل****بربود روزگار ترا از کنار من
چو کرد خیمهٔ حسنت طناب خویش مکین****خروش عمر برآمد ز آسمان و زمین
جهانیان همه واله شدند و می گفتند****یکی که کو تن و جان و یکی که کو دل و دین
شگفت ماندم در بارگاه دولت تو****از آنکه دیدم از این دیدهٔ حقیقت بین
رواق حجرهٔ دل ساخت سمت بهر تو بخت****براق روضهٔ جان کرد عقل بهر تو زین
سؤال کردم دوش از خیال بوالعجبت****که از چه حیله شوم زان دو لعل شکرچین
چو یافت موی تو در کوی دلبری امکان****چو یافت روی تو در راه عاشقی تمکین
ز جزع حاصل در حال شد روان پیدا****به جادوان حزین و به ساکنان حزین
یکی به حیله همی گفت موسی آمد هان****یکی به مرو همی گفت عیسی آمد هین
ایمن ز عارض تو این خط سیاه تو****گویی که به روم آمد از زنگ سپاه تو
بر غبغب چون سیمت از خط سیه گویی****مشک است طرازنده بر طرهٔ ماه تو
تا ابر ترا دیدم بر گرد مه روشن****چون رعد همی نالم هر لحظه ز ماه تو
ای قبای حسن بر بالای تو****مایهٔ خوبی رخ زیبای تو
یاد زلفت برد آب روی صبر****آتش غم گشت خاک پای تو
صد هزاران دل به غوغا برده ای****شهر پر شورست از غوغای تو
هرچه خواهی از ستمکاری بکن****می نگردد چرخ جز با رای تو
گر به خدمت کم رسد معذور دار****کز غم تو نیستم پروای تو
ترک من ای من سگ هندوی تو****دورم از روی تو دور از روی تو
بر لب و چشمت نهادم دین و دل****هر دو بر طاق خم ابروی تو
من به گردت کی رسم چون باد را****آب رویت پی کند در کوی تو
گویی از من بگذران می نگزرد****این کمان را هم تو و بازوی تو
نیست یک نیرنگ تو بی بوی خون****گر مرا رنگیست در پهلوی تو
روز را رویت به سیلی خواست زد****گرنه دستی برنهادی موی تو
زلف مرزنگوش را دور قبول****با سری شد با سر گیسوی تو
ماهی از خوبی خطا گفتم نه ای****پوست سوی اوست مغز از سوی تو
ای جان من به جان تو کز آرزوی تو****هست آب چشم من همه چون آب جوی تو
ای من غلام آن خم گیسوی مشکبوی****افتاده در دو پای تو از آرزوی تو
هر شب خیال روی تو آید به پیش من****تا روز من کند به سیاهی چو موی تو
بربند نامه موی به نزدیک من فرست****تا جان به جای نامه فرستم به سوی تو
در کوی تو به بوی تو جان می دهم چو باد****گر بوی تو به من بدهد خاک کوی تو
جرم رهی دوستی روی تو****آفت سودای دلش موی تو
دل نفس عشق تو تنها زند****در همه دلها هوس روی تو
ناوک غمزه مزن آندان که او****کشتهٔ هر غمزدهٔ خوی تو
هست بسی یوسف یعقوب رنگ****پیرهنی کوست درو بوی تو
از در خود عاشق خود را مران****رحم کن انگار سگ کوی تو
ای مردمان بگویید آرام جان من کو****راحت فزای هرکس محنت رسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس****گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل****آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم****باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم****در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی****من مهربان ندارم نامهربان من کو
ای برده دل من و جفا کرده****بافرقت خویشم آشنا کرده
آخر به جفا مرا بیازردی****در اول دوستی وفا کرده
روی از تو بتا چگونه گردانم****پشت از غم عشق تو دو تا کرده
هر روز مرا هزار بد گویی****من بر تو هزار شب دعا کرده
ای رنج فراق روی و موی تو****جان ودل من ز من جدا کرده
وانگه من مستمند بی دل را****در محنت عاشقی رها کرده
ای ایزد از لطافت محضت بیافریده****واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته****جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده
بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته****در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت****حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
ای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتاده****واوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیده
ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس****ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
در آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگه****فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه****ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده
ای رخت رشک آفتاب شده****آفتاب از رخت به تاب شده
آفتابیست آن دو عارض تو****زلف تو پیش او نقاب شده
زود بینم ز تیر غمزهٔ تو****عالمی سر بسر خراب شده
گرچه هست ای پری وش مه رو****بتگری را رخت مب شده
هست بر آتش غم هجرت****جگر انوری کباب شده
هرگز از دل خبر نداشته ای****بر دلم رنج از آن گماشته ای
سپر افکنده آسمان تا تو****رایت جور برافراشته ای
که خورد بر ز تو که تو هرگز****تخم پیوند کس نکاشته ای
همرهی جسته ای ز من وانگه****در میان رهم گذاشته ای
تا دل من برده ای قصد جفا کرده ای****نی بر من بوده ای نی غم من خورده ای
هست به نزدیک خلق جرم من و تو پدید****من رخ تو دیده ام تو دل من برده ای
ای ز من دلشده بی گنهی سر متاب****با خبری بازده گر ز من آزرده ای
دل ببری وانگهی بازکشی دل ز من****من نه درین پرده ام گر تو درین پرده ای
چون به تو دارم امید روی مگردان ز من****زانکه مرا پیش از این چون نه چنین کرده ای
سهل می گیرم چو با ما کرده ای****گرچه می گیرم که عمدا کرده ای
من خود از سودای تو سرگشته ام****هر زمان با من چه صفرا کرده ای
کشتی صبرم شکسته از غمت****چشمم از خونابه دریا کرده ای
جان نخواهم برد امروز از تو من****وصل را چون وعده فردا کرده ای
ناز دیگر می کنی هر ساعتی****شادباش احسنت زیبا کرده ای
روی خوبت را بسی پشتی ز موست****این دلیریها از آنجا کرده ای
انوری چون در سر کار تو شد****بر سر خلقش چه رسوا کرده ای
مسکین دلم به داغ جفا ریش کرده ای****جور از همه جهان تو به من بیش کرده ای
دل ریش شد هنوز جفا می کنی بر او****ای پر نمک دلم همه بر ریش کرده ای
بر عاشقان جفا کنی ای دوست روز و شب****لیکن ز جمله بر دل ما بیش کرده ای
گفتی که از فراق چه رنجت همی رسد****آری قیاس ما ز دل خویش کرده ای
بر مه از عنبر عذار آورده ای****بر پرند از مشک مار آورده ای
بر حریر از قیر نقش افکنده ای****بر گل از سنبل نگار آورده ای
هرچه خوبان را به کار آید ز حسن****در خط مشکین به کار آورده ای
بیش رخ منمای کاندر کار تن****روح را چون زیر و زار آورده ای
دوش می کردی حساب عاشقان****انوری ار در شمار آورده ای
تا که دستم زیر سنگ آورده ای****راستی را روز من شب کرده ای
از غم عشق تو دل خون می خورد****وای آن مسکین که با او خورده ای
یک به ریشم کم کن از آهنگ جور****گرنه با ایام در یک پرده ای
دل همی دزدی و منکر می شوی****بازیی نیکو به کو آورده ای
با چنین دست اندرین بازی مگر****سالها این نوع می پرورده ای
انوری دم درکش و تسلیم کن****کین ستم بر خویشتن خود کرده ای
دامن اندر پای صبر آورده ای****پس به بیداد آستین برکرده ای
هر زمان گویی چه خوردم زان تو****بیش از این چبود که خونم خورده ای
یک به دستم کم کن از آهنگ جور****گرنه با ایام در یک پرده ای
خون همی ریزی و فارغ می روی****بازیی نیکو به کو آورده ای
باری از خون منت گر چاره نیست****هم تو کش چون هم توام پرورده ای
انوری خود کرده را تدبیر چیست****زهرخند و خون گری خود کرده ای
زردرویم ز چرخ دندان خای****تیره رایم ز عمر محنت زای
نه امیدی که سرخ دارم روی****نه نوبدی که تازه دارم رای
با که گویم که حق من بشناس****باکه گویم که بند من بگشای
از قیاسی که تکیه گاه منست****باز جستم زمانه را سر و پای
روشنم شد که در بسیط زمین****نیک عهدی نیافرید خدای
جانا به کمال صورتی ای****در حسن و جمال آیتی ای
وصف رخ تو چگونه گویم****می دان که به رخ قیامتی ای
با وصل تو ملک جم نخواهم****زیرا که تو به ز ملکتی ای
انصاف اگر دهیم جانا****آراسته خوب صورتی ای
گفتی که تراام انوری باش****لیکن چه کنم که ساعتی ای
گر مرا روزگار یارستی****کار با یار چون نگارستی
برنگشتی چو روزگار از من****گرنه با روزگار یارستی
برکنارم ز یار اگرنه مرا****همه مقصود در کنارستی
نیست در بوستان وصل گلی****این چه ژاژست کاش خارستی
هجر بر هجر می شمارم و هیچ****بار یک وصل در شمارستی
بیش از این روی انتظارم نیست****کاشکی روی انتظارستی
روزگارست مایهٔ همه کار****ای دریغا که روزگارستی
بارکش انوری حدیث مکن****که اگر بر خریت بارستی
در همه نامهات نامستی****در همه کارهات کارستی
همچون سر زلف خود شکستی****آن عهد که با رهی ببستی
بد عهد نخوانمت نگارا****هرچند که عهد من شکستی
کس سیرت و خوی تو نداند****من دانم و دل چنان که هستی
از شاخ وفا گلم ندادی****وز خار جفا دلم بخستی
از هجر تو در خمارم امروز****نایافته ای ز وصل هستی
با این همه میل من سوی تو****چون رفتن سیل سوی پستی
از جان من ای عزیز چون جان****کوتاه کن این درازدستی
یا بدان رخ نظری بایستی****یا از آن لب شکری بایستی
یا مرا در غم و اندیشهٔ او****چون دل او دگری بایستی
نیست از دل خبرم در غم او****از دل او خبری بایستی
مدتی تخم وفا کاشته شد****بجز امید بری بایستی
آخر این تیره شب عیش مرا****سالها شد سحری بایستی
یارب این یارب بی فایده چیست****آخر این را اثری بایستی
رشتهٔ صحبت ما را پس از این****به از این پا و سری بایستی
همه بگذاشتم آخر به دلش****انروی را گذری بایستی
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی****آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنگ دلان دیر رسیدی****چون دوستی سنگ دلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من****از داغ فراق تو برآسود برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستی****ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی****چون در دل من عشق بیفزود برفتی
چه نازست آنکه اندر سرگرفتی****به یکباره دل از ما برگرفتی
ز چه بیرون به نازی درگرفتم****برون ز اندازه نازی برگرفتی
ترا گفتم که با من آشتی کن****رها کرده رهی دیگر گرفتی
دریغ آن دوستی با من به یکبار****شدی در جنگ و خشم از سر گرفتی
نهادی بر شکر ما شورهٔ سیم****پس آنگه لعل در شکر گرفتی
مرا در پای غم کشتی و رفتی****هوای دیگری در بر گرفتی
ای دل تو مرا به باد دادی****از بس که نمودی اوستادی
از دست تو در بلا فتادم****آخر تو کجا به من فتادی
چند از تو مرا نکوهش آخر****کم داغ به داغ برنهادی
آزرم ز پیش برگرفتی****خونابه ز چشم من گشادی
خود را و مرا به غم فکندی****نادیده هنوز هیچ شادی
غمخوار شدست جانم ای دل****از خوردن غم تو شادبادی
دیدی که پای از خط فرمان برون نهادی****دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی
بردم ز پای بازی تو دست برد عمری****بازم به دست بازی تو دست برنهادی
بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی****کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی
در خون و خاک پیش تو می گردم وز شوخی****در چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادی
شاد آن زمان شوی که مرا در غمی ببینی****غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادی
گویی از این پست به همه رنج یار باشم****نه رنجهات می رسد احسنت شاد بادی
در طالعم ز کس چو وفا نیست از تو ماند****از مادر زمانه به هر طالعی که زادی
عشقت به کار بردم و بردم چنانک بردم****عمری به باد دادی ودادی چنانک دادی
ای انوریت گشته فراموش یاد بادت****کو را هنوز در همه اندیشها به یادی
ای دوست به کام دشمنم کردی****بردی دل و زان پسم جگر خوردی
چون دست ز عشق بر سر آوردم****از دست شدی و سر برآوردی
آن دوستیی چنان بدان گرمی****ای دوست چنین شود بدین سردی
گفتم که چو روزگار برگردد****تو نیز چو روزگار برگردی
گفتی نکنم چنین معاذالله****دیدی که به عاقبت چنان کردی
در خورد تو نیست انوری آری****لیکن به ضرورتش تو در خوردی
گر ترا روزی ز ما یاد آمدی****دل کجا از غم به فریاد آمدی
خرمن اندوه کی ماندی به جای****گر ز سوی وصل تو باد آمدی
کاشکی بر دست کار چاپکی****بخت ما با چشمت استاد آمدی
نام بیداد از جهان برخاستی****گر ز زلفت گه گهی داد آمدی
ور به جانی وصل تو ممکن شدی****عاشقت پیوسته دلشاد آمدی
بس دل افروز و دلارام آمدی****خه به نام ایزد به هنگام آمدی
بسکه بودم در پی صید چو تو****آخرم امروز در دام آمدی
کار آن عشرت ز تو اندام یافت****زانکه تو چست و به اندام آمدی
خام خوانندم که توبه بشکنم****چون تو با من با می و جام آمدی
گر ترا طبع داوری بودی****در تو وصف پیمبری بودی
آلت دلبری جمالت هست****طبع دربار بر سری بودی
گفتن اندر همه مسلمانی****چون تویی هست کافری بودی
مشتری گر به تو رسیدی هیچ****به دل و جانت مشتری بود
با همه زهد گر اویس ترا****دیده بودی قلندری بودی
یاد می دار کانچه بنمودی****در وفا برخلاف آن بودی
حال من دیده در کشاکش هجر****وصل را هیچ روی ننمودی
ناز تنهات بود عادت و بس****خوش خوش اکنون جفا درافزودی
بوسه ای خواستم نبخشیدی****نالها کردم و نبخشودی
وعدهایی دهی بدان دیری****پس پشیمان شوی بدین زودی
راستی باید از لبت خجلم****که بسی خرجهاش فرمودی
خدمت من بدو رسان و بگو****چونی از درد سر برآسودی
انوری این چه شیوهٔ غزلست****که بدان گوی نطق بربودی
دامن از چرخ برکشید سخن****تا تو دامن بدو بیالودی
بی دلم ای یار همچنان که تو دیدی****دیده گهربار همچنان که تو دیدی
در کف عشق تو جان ممتحن من****هست گرفتار همچنان که تو دیدی
وز گل رخسارت ای نگار سمن بر****بهرهٔ من خار همچنان که تو دیدی
کوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرست****نالهٔ من زار همچنان که تو دیدی
پرسی و گویی چگونه ای تو چه گویم****بی دل و بی یار همچنان که تو دیدی
دلم بردی نگارا وارمیدی****جزاک الله خیرا رنج دیدی
به جان چاکرت ار قصد کردی****بحمدالله بدان نهمت رسیدی
خطا گفتم من از عشقت به حکمت****معاذالله که از من این شنیدی
نیابد بیش از این دانم غرامت****که خط در دفتر جانم کشیدی
کنون باری به وصلت درپذیرم****چون با این جمله عیبم درخریدی
بدخوی تری مگر خبر داری****کامروز طراوتی دگر داری
یا می دانی که با دل و چشمم****پیوند و جمال بیشتر داری
روزی که به دست ناز برخیزی****دانم ز نیاز من خبر داری
در پردهٔ دل چو هم تویی آخر****از راز دلم چه پرده برداری
گویی که از این پست وفادارم****گویم به وفا و عهد اگر داری
بر پای جهی که قصه کوته کن****امشب سرما و دردسر داری
ای آیت حسن جمله در شانت****زین سورت عشوه صد ز بر داری
دشنام دهی که انوری یارب****چون طبع لطیف و شعر تر داری
چتوان گفتن نه اولین داغست****کز طعنه مرا تو در جگر داری
روی چون ماه آسمان داری****قد چون سرو بوستان داری
دل تو داری غلط همی گویم****نه به جان و سرت که جان داری
در میان دلی و خواهی بود****خویش را چند بر کران داری
راز من در غمت چو پیدا شد****روی تا کی ز من نهان داری
گر نهانی و بی وفا چه عجب****جانی و عادت جهان داری
از غمت روی بر زمین دارم****وز جفا سر بر آسمان داری
چند ازین گرچه برگ این دارم****چند از آن گرچه جای آن داری
چون گرانی همی بخواهی برد****سر چه بر انوری گران داری
ما را تو به هر صفت که داری****دل گم نکند ز دوستداری
هردم به وفا یکی هزارم****گرچه به جفا یکی هزاری
هیچت غم هیچ کس ندارد****فرخ تو که هیچ غم نداری
عمر از تو زیان و عشوه سودست****معشوقه نیی که روزگاری
پیراهن صبر عاشقان را****شاید که ز غم قبا نداری
گویم که ز دوری تو هستم****دور از تو به صد هزار زاری
گویی که مرا چه کار با آن****احسنت و زهی سپیدکاری
در پای غم تو خرد گشتم****هم سرکشی و بزرگواری
در سر داری مگر که هرگز****دستی به سرم فرو نیاری
خود از تو ندارد انوری چشم****کاین قصه به گوش درگذاری
تو گر دوست داری مرا ور نداری****منم همچنان بر سر دوستداری
به هر دست خواهی برون آی با من****ز تو دست برد و ز من بردباری
چه دارم ز عشق تو عمری گذشته****نیاری بدین خاصیت روزگاری
چو گویم که خوارم ز عشق تو گویی****هم از مادر عشق زادست خواری
من از کار تو دست باری بشستم****زهی پایداری زهی دست کاری
تو داری سر آن که در کار خویشم****ز پای اندر آری و سر درنیاری
دل آنجا نهادم که عهدی بکردی****به پای وفا بر کدام استواری
همان به که با خوی تو دل نبندم****که الحق چنین خوب خویی نداری
گرفتم کز غم من غم نداری****عفاک الله دروغی هم نداری
به بند عشوه پایم بسته می دار****کز این سرمایه باری کم نداری
به دشنامی که دشمن را بگویند****دلم در دوستی خرم نداری
برو کاندر ستمکاری چو عالم****نظیری در همه عالم نداری
مرا گویی چو زین دستی که هستی****چرا پای دلت محکم نداری
جواب راست چون دانی که تلخ است****لب شیرین چرا بر هم نداری
دلم در دست تست آخر مرا نیز****در این یک ماجرا محرم نداری
بدیدم گرچه درد انوری را****تویی مرهم تو هم مرهم نداری
یک دم به مراعات دلم گرم نداری****یک ذره مرا حرمت و آزرم نداری
من دوست ندارم که ترا دوست ندارم****تو شرم نداری که ز من شرم نداری
این مرکب بیداد تو توسن چو دل تست****وانرا چو بر خویش چرا نرم نداری
در دفتر تندی و درشتی که همانا****یک سوره برآید که تو آن برم نداری
ندارم جز غم تو غمگساری****نه جز تیمار تو تیمارداری
مرا از تو غم تو یادگارست****از این بهتر چه باشد یادگاری
بدان تا روزگارم خوش کنی تو****بر آن امید بودم روزگاری
همه امید در وصل تو بستم****به سر شد عمر و هم نگشاد کاری
ای کار غم تو غمگساری****اندوه غم تو شادخواری
از کبر نگاه کرد رویت****در چشمهٔ خور به چشم خواری
از تابش روی و تاب زلفت****شب روشن گشت و روز تاری
فقر غم تو ز باغ دلها****برکند نهال کامگاری
ای شربت بوسهٔ تو شافی****وی ضربت غمزهٔ تو کاری
داری سر آنکه بیش از اینم****در بند فراق خود بداری
گویی بی من دل تو چونست****چونست به صد هزار زاری
روزی که غم نوم نمایی****آنرا به غنیمتی شماری
با یاران این کنند احسنت****چشم بد دور نیک یاری
امروز بر اسب جور با من****هر گوشه همی کنی سواری
ترسم فردا گه مظالم****تاب ثقهالملوک ناری
با من اندر گرفته ای کاری****کان به عمری کند ستمکاری
راستی زشت می کنی با من****روی نیکو چنین کند آری
بعد از این هم بکش روا دارم****هیچ ممکن شود که یکباری
روزگارم گلی شکفت از تو****که به عمری چنان نهد خاری
گویمت بوسه ای مرا گویی****گفته اند این حدیث بسیاری
لیکن ار عشوه بایدت بدهم****نبود یاد کرد خرواری
بوسه در کار تو کنم چه شود****گر برآری به خنده ای کاری
چون رخانم سیاه خواهی کرد****سر دندان سپید کن باری
جان به دلال وصل تو دادم****گفتم این را بود خریداری
گفتم ار رایگانکم ندهی****بخرندت به تیز بازاری
نگفتی کزین پس کنم سازگاری****به نام ایزد الحق نکو قول یاری
بهانه چه جویی کرانه چه گیری****بیا در میان نه به حق هرچه داری
همی گویی انصاف تو بدهم آری****تو معروف باشی به انصاف کاری
همه عذر لنگست کز تو بدیدم****سر ما نداری بهانه چه آری
به انصاف بشنو چنین راست ناید****که دل می ربایی و غم می گذاری
غم دل چه گویم تو زین کار دوری****به هرزه چه کوبم در خواستگاری
همان به که این دردسر بازدارم****کنم با تو در باقی آن دوستداری
ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری****کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری
چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم****بسته به دوستی دل بنموده دوستداری
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم****بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری
کی باشد این بخیلی با وی به دادن دل****کی باشد از لبانش یکباره سازواری
گوید همی چه نالی یاری چو من نداری****یاریست آنکه ندهد هرگز به بوسه یاری
دشمن همی ز دشمن یک روز داد یابد****من زو همی نیابم بوسی به صبر و زاری
جز صبر و بردباری رویی همی نبینم****چون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری
الحق نه دروغ محتشم یاری****نازت بکشم که جان آن داری
ناز چو تویی توان کشید ای جان****با این همه چابکی و عیاری
با روی تو در تفکرم کایزد****از رحمتت آفرید پنداری
در عشق تو گردنان گردون را****گردن ننهم همی ز جباری
گر سر به فلک برم روا باشد****چون سر به کسی چو من فرود آری
چون عاشق زار تو شدم باری****از من مستان به خیره بیزاری
مفروش مرا چو کردم ای دلبر****غمهای ترا به جان خریداری
نگذارمت ار به جان رسد کارم****تا بی سببی مرا تو نگذاری
گر برگردم نه انوری باشم****از تو بدو صد ملامت و خواری
گرفتم سر به پیمان درنیاری****سر جور و جفا باری چه داری
چو یاران گر به پیغامی نیرزم****به دشنامی چرا یادم نیاری
به غم باری دلم را شاد می دار****اگر عادت نداری غمگساری
من از وصلت فقع تا کی گشایم****چو تو نامم به یخ برمی نگاری
شمار از وصل تو کی برتوان داشت****تو کس را از شماری کی شماری
ترا گویم که به زین باید این کار****مرا گویی تو باری در چه کاری
تو داری دل که خواهد داد دادم****تویی یار از که خواهم خواست یاری
دل بی معنی تو کی گذارد****که این معنی به گوش اندر گذاری
ترا چه در میان غم انوری راست****تو بی معنی از این غم برکناری
جانا اگر به جانت بیابم گران نباشی****جانم مباد اگر به عزیزی چو جان نباشی
هان تا قیاس کار خود از دیگران نگیری****کار تو دیگرست تو چون دیگران نباشی
عشقت به دل خریدم و حقا که سود کردم****جانم به غم بخر که تو هم بر زیان نباشی
چون من شمار هیچ بد و نیک برنگیرم****از کارهای خویش که تو در میان نباشی
ای در میان کار کشیده به یک رهم را****واجب چنان کند که چنین بر کران نباشی
جز هجر تو به گرد جهان داستان نباشد****با دوستان به وصل چو همداستان نباشی
گویی که جز به جان و جان یار کس نباشم****جانا به هرچه باشی جز رایگان نباشی
بخرید انوریت به جان و جهان به شرطی****کز وی نهان و دور چو جان و جهان نباشی
مرا وقتی خوشست امروز و حالی****قدحها پر کنید و حجره خالی
که داند تا چه خواهد بود فردا****بزن رود و بیاور باده حالی
رهی دلسوزتر از روز هجران****میی خوشتر ز شبهای وصالی
ز طبع خود نخواهد گشت گردون****اگر زو شکر گویی یا بنالی
قدح بر دست من نه تا بنوشم****به یاد مجد دین زین المعالی
گر جان و دل به دست غم تو ندادمی****پای نشاط بر سر گردون نهادمی
گر بیم زلف پر خم تو نیستی مرا****این کارهای بستهٔ خود برگشادمی
ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو****شهری پر از بتان به تو چون اوفتادمی
واکنون چه اوفتاد دل اندر بلای تو****ای کاش ساعتی به جمال تو شادمی
گر بی تو خواست بود مرا عمر کاجکی****هرگز نبودمی و ز مادر نزادمی
گر من اندر عشق جز درد یاری دارمی****هر زمانی تازه با وصل تو کاری دارمی
ور نکردی خوار تیمار توام در چشم خلق****وز غم و تیمار تو تیمارداری دارمی
هم ز باغ وصل تو روزی گلی می چیدمی****گرنه هردم از فلک بر دیده خاری دارمی
نیستی فریاد من چندین ز جور روزگار****گر چو دیگر مردمان خوش روزگاری دارمی
نالهٔ من هر شبی کم باشدی از آسمان****در غمت گر جز کواکب غمگساری دارمی
چون نمی گیرد قراری کار من با وصل تو****کاشکی چون عاقلان باری قرار دارمی
روزم از عشقت چو شب تاریک بگذشتی اگر****جز لقب از نور رویت یادگاری دارمی
یک زمان از غم نیاسایم همی****تا که هستم باده پیمایم همی
می کنم تدبیر گوناگون ولیک****بستهٔ تقدیر نگشایم همی
چند باشم دروفای دلبران****چون دمی زیشان نیاسایم همی
جان و دل را در هوای مه وشان****جز غم و تیمار نفزایم همی
می روم هرجا و می جویم مراد****عاقبت نومید باز آیم همی
بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی****بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی****وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت****روزم سیاه کردی دردا که می ندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت****بایست طیره رویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت****تا خود چه گونه باشد احوال این جهانی
آگه نه ای ز حالم ای جان و زندگانی****دردا که در فراقت می بگذرد جوانی
عمری همی گذارم روزی همی شمارم****روزی چنان که آید عمری چنانک دانی
هرگز ز من ندیدی یک روز بی وفایی****هرگز ز تو ندیدم یک روز مهربانی
در کار من نظر کن بر حال من ببخشای****تا چند بی وفایی تا کی ز بدگمانی
ای یار ناموافق رنجیست بی نهایت****وی بخت نامساعد کاریست آسمانی
بنامیزد به چشم من چنانی****که نیکوتر ز ماه آسمانی
اگر چون دیده ودل بودیم دی****بیا کامروز چون جان جهانی
به یک دل وصلت ارزانم برآمد****چه می گویم به صد جان رایگانی
اگر با من نیی بی تو نیم من****عجب هم در میان هم بر کرانی
خیالت رنجه گردد گه گه آخر****تو نیز این ماه گر خواهی توانی
ترا بر من به دل باشد که یارم****مرا از تو گذر نبود که جانی
من از تو روی برگشتن ندانم****تو گر برگردی از من آن تو دانی
ای غایت عیش این جهانی****ای اصل نشاط و شادمانی
گر روح بود لطیف روحی****ور جان باشد عزیز جانی
گفتی که چگونه ای تو بی ما****دور از تو بتا چنان که دانی
از درد تو سخت ناتوانم****رنجی برگیر اگر توانی
کردیم به پرسشی قناعت****زین بیش همی مکن گرانی
گر دست رسی بدی به بوسی****کاری بودی هزارگانی
گرد ماه از مشک خرمن می زنی****واتش اندر خرمن من می زنی
پردهٔ شب را بدین دوری چرا****بر فراز روز روشن می زنی
من ز سودای تو بر سر می زنم****تو نشسته فارغ و تن می زنی
ای ببردستی بطراری ز من****من ندانستم که این فن می زنی
آستین بشکرده ای بر کشتنم****طبل خود در زیر دامن می زنی
تیر مژگان را بگو آهسته تر****کو نه اندر روی دشمن می زنی
بوسه ای من بر کف پایت دهم****مدتی آن بر سر من می زنی
دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بی معنی****چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بی معنی
نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم****روا داری که خوانندت جهانی یار بی معنی
وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت****مشو غره نگارینا بدان بازار بی معنی
همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم****کنون حیران بماندستم از این گفتار بی معنی
نام وصل اندر زبانی افکنی****تا دلم را در گمانی افکنی
راست چون جان بر میان بندد دلم****خویشتن را بر کرانی افکنی
از جهان آن دوست داری کاتشی****هر زمان اندر جهانی افکنی
چشمت اندر تیر بارانش افکند****زلف چون در حلق جانی افکنی
چون قرین شادیی خواهم شدن****بر سپهر غم قرانی افکنی
گر کنم در عمر دندانی سپید****در نواله ام استخوانی افکنی
پادشاهی در نکویی چت زیان****گر نظر بر پاسبانی افکنی
طالعی داری که خورشیدی شود****سایه گر بر آسمانی افکنی
هجر را گویی که کار انوری****بوک با نام و نشانی افکنی
با سروکاری چنینش درخورست****اینکه در پای چنانی افکنی
سر آن داری کامروز مرا شاد کنی****دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی
خانهٔ صبر دلم کز غم تو گشت خراب****زان لب لعل شکربار خود آباد کنی
خاک پای توام و زاتش سودای مرا****برزنی آب و همه انده بر باد کنی
آخرت شرم نیاید که همه عمر مرا****وعدهٔ داد دهی و همه بیداد کنی
شد فراموش مرا راه سلامت ز غمت****چو شود گر به سلامی دل من شاد کنی
بی گناه از من تبرا می کنی****آنچه از خواریست با ما می کنی
سهل می گیرم خطاکاری تو****ورچه می دانم که عمدا می کنی
من خود از سودای تو سرگشته ام****هر زمان با من چه صفرا می کنی
کشتی عمرم شکستست ای عجب****چشمم از خونابه دریا می کنی
جان نخواهم برد امروز از غمت****وعدهٔ وصلم به فردا می کنی
ناز دیگر می کنی هر ساعتی****شاد باش احسنت زیبا می کنی
روی خوب تو ترا پشتی قویست****این دلیریها از آنجا می کنی
انوری چون در سر کار تو شد****بر سر خلقش چه رسوا می کنی
آخر ای جان جهان با من جفا تا کی کنی****دست عهد از دامن صحبت رها تا کی کنی
چون بجز جور و جفاکاری نداری روز و شب****پس مرا بیغارهٔ مهر و وفا تا کی کنی
باختم در نرد عشقت این جهان و آن جهان****چون همه درباختم با من دغا تا کی کنی
چون کلاه خواجگی یکباره بنهادم ز سر****جان من پیراهن صبرم قبا تا کی کنی
از وفای انوری چون روی گردانیده ای****شرم دار از روی او آخر جفا تا کی کنی
از من ای جان روی پنهان می کنی****تا جهان بر من چو زندان می کنی
آشکارا گشت رازم تا ز من****خندهٔ دزدیده پنهان می کنی
خون دلهای عزیزان ریختن****گرچه دشوارست آسان می کنی
زهره کی دارد به کردن هیچکس****آنچه تو از مکر و دستان می کنی
هرچه ممکن گردد از جور و جفا****با دل مسکین من آن می کنی
ناز از اندازه بیرون می کنی****وز جگر خوردن دلم خون می کنی
هرچه من از سرکشی کم می کنم****در کله داری تو افزون می کنی
ماه رخسارت نه بس در میغ هجر****نیز با این جور گردون می کنی
چون به یک نوع از جفا تن دردهیم****تازه صد نوع دگرگون می کنی
اینت دستی کاندرین بازی تراست****نیک خار از پای بیرون می کنی
هر زمان گویی که من نیک آورم****این سخن باری بگو چون می کنی
در حساب انوری هرگز نبود****کز تو این آید که اکنون می کنی
باز آهنگ بلایی می کنی****قصد جان مبتلایی می کنی
با وفاداری که دربند تو شد****هر زمان قصد جفایی می کنی
کی شود واقف کسی بر طبع تو****زانکه طرفه شکلهایی می کنی
گه گهی گر می کنی ما را طلب****آن نه از دل از ریایی می کنی
کیمیای وصل تو ناید به دست****زانکه هر دم کیمیایی می کنی
هست هم چیزی درین زیر گلیم****یا مرا طال بقایی می کنی
گردی از عشاق کشتن شادمان****راست پنداری غزایی می کنی
دوستا گر دوستی گر دشمنی****جان شیرین و جهان روشنی
در سر کار تو کردم دین و دل****انده جانست وان در می زنی
برنیارم سر گرم در سرزنش****ساعتی صد بار در پای افکنی
تا همی دانی که در کار توام****رغم را پیوسته در خون منی
چند گویی خونت اندر گردنت****بس به سر بیرون مشو گر کردنی
با منت چندین چه باید کارزار****چون مصاف من ببوسی بشکنی
چون فلک با انوری توسن نگشت****مردمی کن درگذر زین توسنی
در حسن قرین نوبهار آیی****در جور نظیر روزگار آیی
چون شاخ زمانه ای که هر ساعت****از رنگ دگر همی بیارایی
هر وعده که بود در میان آمد****ماند آنکه تو باز در کنار آیی
در کار تو می فروشود روزم****آخر تو چه روز را به کار آیی
گویی به سرم که از تو برگردم****تا با سر نالهای زار آیی
سوگند مخور که من ترا دانم****دانم که به قول استوار آیی
گر عشق ز انوری درآموزی****حقا که به کفر یار غار آیی
این همه چابکی و زیبایی****این چنین از کجا همی آیی
چون مه چارده به نیکویی****چون بت آزری به زیبایی
مه نخوانم ترا معاذالله****مه نهانست تا به پیدایی
ماه سرد و ترست و رنگ آمیز****شب دو و بی قرار و هرجایی
کی توان کردنت همی مانند****که تو خورشید عالم آرایی
ای همه دلبری و زیبایی****بر دلم هیچ می نبخشایی
دل مسکین فدای رنج تو باد****شاید اندی که تو برآسایی
ای سرم را ز دیده لایق تر****خونم از دیده چند پالایی
کارم از دست چرخ پرگرهست****چرخ را دستبرد ننمایی
گر بخواهی به حکم یک فرمان****گره هفت چرخ بگشایی
دل به تو دادم و دهم جان نیز****انوری را دگر چه فرمایی
خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی****احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
ما خود نمی شویمت در روی اگرنه آخر****سهلست اینکه گه گه رویی بما نمایی
بی خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید****بدخوی خوبرویی بیگانه آشنایی
گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد****غم آن قدر نداند کاخر تو آن مایی
الحق جواب شافی اینک چنینت خواهم****دادی به یک حدیثم از دست غم رهایی
گویی بدان میارم کز بد بتر کنم من****من زین سخن نه لنگم تو با که در کجایی
نه برگ این ندارم هان خیر می چگویی****نی دست آن نداری هین زود می چه پایی
گر انوری نباشد کم گیر تیره روزی****تو کار خویش می کن ای جان و روشنایی
ای روی تو آیت نکویی****حسن تو کمال خوبرویی
راتب شده عالم کهن را****هردم ز تو فتنه ای به نویی
معروف لبت به تنگ باری****چونان که دلت به تنگ خویی
بردی دل و در کمین جانی****یارب تو از این همه چه جویی
گویی شب وصل با تو گویم****الحق تو کنی خود آنچه گویی
در کوی غمت به جان رسیدم****گفتم تو کجا و در چه کویی
گفتا بدو روزه غیبت آخر****تا چند ز یک سخن که گویی
من هم به جوار زلف آنم****کز عشوه تو در جوال اویی
ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکویی****بدخو چرا شدستی آخر مرا نگویی
در نیکویی تمامی در بدخویی بغایت****یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی
گه دوستی نمایی گه دشمنی فزایی****بیگانه آشنایی بدخوی خوبرویی
گیرم که برگرفتی دست عنایت از من****هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی
جرمم نهی و گویی دارم هزار دیگر****ای زودسیر دیرست تا تو بهانه جویی
قرطه بگشای و زمانی بنشین بیش مگوی****روی بنمای که امروز چنین دارد روی
در عذر و گره موی ببند و بگشای****که پذیرای گره شد تنم از مویه چو موی
ای شده پای دلم آبله در جستن تو****چون به دست آمدیم دل بنه و جست مجوی
سنگ عشق تو چو بشکست سبوی دل من****باز باید زدن آخر بهم این سنگ و سبوی
انوری پای نخواهد ز گل عشق تو شست****گر تو زو دست بشویی چه کنم دست بشوی
می آمد و از دیدهٔ ما می نگریست****می رفت و دگرباره قفا می نگریست
با جلوهٔ خویشتن خوشش می آمد****یا از سر مرحمت به ما می نگریست
از وصل تو بر کناره می باید زیست****با سینهٔ پاره پاره می باید زیست
بی دل به هزار حیله می باید بود****بی جان به هزار چاره می باید زیست
ای دل یارت که سر به سر کبر و منیست****بازیچهٔ غمزه اش پیمان شکنیست
سودای لب چنین کسی نتوان پخت****با خویشتن آی این چه بی خویشتنیست
بوطالب نعمه طالب نعمت نیست****زان در کرمش تکلف و منت نیست
در همت او هر دو جهان مختصرست****جز وی ز پیمبریست آن همت نیست
پایی که نه در هوای تو در گل نیست****رایی که نه رای تو برو مشکل نیست
القصه ز هرچه نام شادی دارد****در عالم عشق جز غمت حاصل نیست
پای تو اگرچه در وفا محکم نیست****در دست تو یک درد مرا مرهم نیست
با این همه از غمت گزیرم هم نیست****دل بی غم دار کز تو دل بی غم نیست
تا چند طلب کنم وفای تو که نیست****تا کی گیرم کسی به جای تو که نیست
گفتی که ترا جان و جهان جز من نیست****ای جان جهان به خاک پای تو که نیست
گر درخور قدر همتم سیمی نیست****چون من به هنر کس اندر اقلیمی نیست
عیبی نبود گر فلکم سیم نداد****چونان که ز نان استدنم بیمی نیست
محنت زده ای که کلبه ای داشت به دشت****در نعمت و ناز دیدمش برمی گشت
گفتمش که گنج یافتی گفتا نه****بو طالب نعمه دی بر این دشت گذشت
گر بنده دو روز خدمتت را بگذاشت****نه نقش عیادت تو بر آب نگاشت
تقصیر از آن کرد که چشمی که بدان****بیماری چون تویی توان دید نداشت
اندوه تو چون دلم به شادی نگذاشت****آخر ز وفاش باز نتوانی داشت
هرچند ز تو بجز جفا حاصل نیست****من تخم وفاداری تو خواهم کاشت
چون آتش سودای تو جز دود نداشت****مسکین دل من امید بهبود نداشت
در جستن وصل تو بسی کوشیدم****چون بخت نبود کوششم سود نداشت
اندوه تو چون دلم به شادی انگاشت****وز بهر تو پیوند جهانی بگذاشت
گیرم ز جفاش باز نتوانی برد****دایم ز وفاش باز نتوانی داشت
عمری که تر و خشک من آن بود گذشت****وان مایه که کردمی بدان سود گذشت
افسوس که روز بی غمی دیر رسید****پس چون شب وصل دلبران زود گذشت
دلبر ز وفا و مهر یکسر بگذشت****تا کار دلم ز دست دلبر بگذشت
چون دید کزو قدم بر آتش دارم****بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشت
با دل گفتم که آن بتم دوش نهفت****جان خواست ز من چون گل وصلش بشکفت
دل گفت مضایقت مکن زود بده****با او به محقری سخن نتوان گفت
با گل گفتم شکوفه در خاک بخفت****گل دیده پر آب کرد از باران گفت
آری نتوان گرفت با گیتی جفت****بنمای گلی که ریختن را نشکفت
چشمم ز غمت به هر عقیقی که بسفت****بر چهره هزارگل ز رازم بشکفت
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت****اشکم به زبان حال با خلق بگفت
از گردش این هفت مخالف بر هفت****هر هفت در افتیم به هفتاد آگفت
می ده که چو گل جوانیم در گل خفت****تا کی غم عالمی که چون رفتی رفت
سلطان که جهان جواد ازو بیش نیافت****آن کیست کزو فراغت خویش نیافت
در دولت او عامل اموال زکات****صد باره جهان بگشت و درویش نیافت
عیشی که نمودم از جوانی همه رفت****عهدی که خریدم از جهان دمدمه رفت
هین ای بز لنگ آفرینش بشتاب****وین سبزهٔ عاریت رها کن رمه رفت
معشوق مرا عهد من از یاد برفت****وان عهد و وفا به باد برداد و برفت
پایم به حیل ببست و آزاد برفت****آتش به من اندر زد و چون باد برفت
سلطان که جهان به عدل آراست برفت****سرو چمن ملک بپیراست برفت
چون کژ رویی بدید از دور فلک****کژ را به کژان داد و ره راست برفت
دلبر چو دلم به عشوه بربود برفت****غمهای مرا به غمزه بفزود برفت
بس دیر به دست آمد و بس زود برفت****آتش به من اندر زد و چون دود برفت
آن بت که به انصاف نکو بود برفت****حورا صفت و فرشته خو بود برفت
آسایش عمرم همه او داشت ببرد****آرایش جانم همه او بود برفت
حامی جهان ز جور افلاک برفت****بنیاد نظام عالم خاک برفت
آن زهر زمانه را چو تریاک برفت****او رفت و سعادت از جهان پاک برفت
آن بت که دلم به زلف چون شست گرفت****عالم به خمار نرگس مست گرفت
بس دل که کنون به قهر در پای آورد****زین تیشه که آن نگار بردست گرفت
از شعلهٔ لاله جهان نور گرفت****وز چهرهٔ گل روی زمین حور گرفت
صحرا سلب بزم ملکشه پوشید****بستان صفت مجلس دستور گرفت
چون با غم عشق تو دلم ساز گرفت****چشمم ز طلب خون دل آغاز گرفت
تو دست به خون ریختنم رنجه مدار****هجران تو این مهم به جان باز گرفت
ای دل بخر آن زلف که دستت نگرفت****جز غمزهٔ آن نرگس مستت نگرفت
می لاف زدی که صبر دستم گیرد****از پای درآمدی و دستت نگرفت
با یار مرا زور و ستم درنگرفت****زاری و فغان و لابه هم درنگرفت
از شعر ترم چو سنگ نم درنگرفت****تدبیر درم کنم که دم درنگرفت
ای روزی خصم پیش خورد حشمت****جزویست قیامت از نبرد حشمت
اندیشهٔ پل مکن که جیحون شاها****انباشته شد جمله ز گرد حشمت
تا روز به شب چو سوسنم بی رویت****بیدار چو نرگسم به گرد کویت
چون لاله شوم سوخته دل گر بنهم****مانند گل دو رویه رو بر رویت
عمری بادت کزو به رشک آید نوح****راحی به کفت کزو خجل گردد روح
شام همه شبهات به صبح آبستن****صبح همه روزهات ضامن به صبوح
عمری جگرم خورد ز بدخویی چرخ****یک روز نرفت راه دلجویی چرخ
آورد و به دست جور مریخم داد****با زهره گرفتست مرا گویی چرخ
از چرخ که کامی به مرادم ننهاد****وز بخت که بندی ز امیدم نگشاد
پیروز شه طغان تکین دادم داد****پیروز شه طغان تکین باقی باد
دادم به امید روزگاری بر باد****نابوده ز روزگار خود روزی شاد
زان می ترسم که روزگارم نبود****چونان که ز روزگار بستانم داد
جوهر که ز ایزدش همی نامد یاد****وز مرتبه آفتاب را بار نداد
از مرگ به یک تپانچه در خاک افتاد****احسنت ای مرگ هرگزت مرگ مباد
با هرکه زبان چرخ رازی بگشاد****چون پای نداشت پای تا سر بنهاد
زان داد سخن همی بنتوانم داد****کابستن رازهابنتواند زاد
با قدر تو آب آسمان ریخته باد****با خاک درت ستاره آمیخته باد
گر کم کند از سر تو یک موی فلک****خورشید ازو به مویی آویخته باد
در چشمهٔ تیغ بی کفت آب مباد****در زلف زره بی کنفت تاب مباد
بی یاد مبارک تو در دست ملوک****در آب فسرده آتش ناب مباد
هرگز دلم از وفای تو فرد مباد****یک دم ز غم تو بی دم سرد مباد
گر وصل تو درمان دلم خواهد کرد****پس یک نفس از درد تو بی درد مباد
ای شاه زمین دور زمان بی تو مباد****تا حشر سعود را قران بی تو مباد
آسایش جان ز تست جان بی تو مباد****مقصود جهان تویی جهان بی تو مباد
حسن تو مرا ز نیکوان شاهی داد****عشق تو مرا به خیره گمراهی داد
از راستی ام نخواهی آگاهی داد****تا چند مرا پردهٔ کژ خواهی داد
مریخ سلاح چاوشان تو برد****گوی تو زحل به پاسبانی سپرد
در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد****گر چاوش تو به پاسبان برگذرد
چون نیست یقین که شب چه خواهد آورد****پیشش غم ناآمده نتوانم خورد
فردا چو ندانم که چه خواهد بودن****امروز چه دانم که چه می باید کرد
آن نور که ملک یافت از روی تو فرد****از هیچ فلک به دست نتوان آورد
وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید****خورشید به نور پیسه نتواند کرد
عاقل چو به حاصل جهان درنگرد****خشک و تر آسمان به یک جو نخرد
کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد****حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد
هر تیره شبی که ره به روزی نبرد****گردن به حساب عمر من برشمرد
با این همه ماتم فراقش دارم****گرچه به هزار گونه محنت گذرد
بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد****هرگز غم این جهان خونخواره نخورد
هر طالب نعمت که بدو روی آورد****از نام پدر دامن حرصش پر کرد
این عمر که سرمایهٔ ملکیست نه خرد****چون بی خبران همی به سر باید برد
وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگ****روزی به هزار مرگ می باید مرد
صد پرده شبی فلک ز من بردارد****تا روز چو شب زپرده بیرون آرد
ار دست شب و روز به شب بگریزد****هر کس که چو روز من شبی بگذارد
خود عهد کسی کسی چنین بگذارد****کاندر بد و نیک هیچ یادش نارد
جانا ز وفا روی مگردان که هنوز****خاک در تو نشان رویم دارد
گر یک شبه وصل بتم آواز آرد****یکساله فراقش فلک آغاز آرد
صد روز ارین که می گذارم بدهم****گر دور فلک از آن شبی باز آرد
باد سحری گذر به کویت دارد****زان بوی بنفشه زار مویت دارد
در پیرهن غنچه نمی گنجد گل****از شادی آنکه رنگ رویت دارد
گر دوست مرا به کام دشمن دارد****یا خسته دل و سوخته خرمن دارد
گو دار کزین جفا فراوان بیش است****آن منت غم که بر دل من دارد
بیننده که چشم عاقبت بین دارد****می خوردن و مست خفتن آیین دارد
تا جان دارم به دست برخواهم داشت****تلخی که مزاج جان شیرین دارد
نه دل ز وصال تو نشانی دارد****نه جان ز فراق تو امانی دارد
بیچاره تنم همه جهان داشت به تو****واکنون به هزار حیله جانی دارد
دل گرچه غمت ز جان نهان می دارد****اشکم همه خرده در میان می دارد
جان بی تو کنون فراق تن می طلبید****دل بی تو کنون ماتم جان می دارد
شب رایت مشک رنگ بر کیوان برد****تقدیر بدم نامه بر طوفان برد
ای روی تو روز وصل تو کشتی نوح****انصاف بده بی تو به سر بتوان برد؟
با آنکه غم عشق تو از من جان برد****وان جان به هزار درد بی درمان برد
تا دسترسی بود مرا در غم تو****انگشت به هیچ شادیی نتوان برد
دل در غم تو گر به مثل جان نبرد****سر در نارد به صبر و فرمان نبرد
زان می ترسم که عمر کوتاه دلم****این درد دراز را به پایان نبرد
موری که به چاه شست بازی گذرد****بی تو شب من بدان درازی گذرد
وان شب که مرا با تو به بازی گذرد****گویی که همی بر اسب تازی گذرد
آن کو به من سوخته خرمن نگرد****رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد
آنرا که به عشق رغبتی هست کجاست****تا رنجه شود نخست و در من نگرد
سی سال درخت بخت من بار آورد****چرخ این سه شبم به روی تیمار آورد
زان روی به رویم این قدر کار آورد****تا دشمنم از دوست پدیدار آورد
در عرصهٔ ملکی که کمی نپذیرد****با چند هنر کز چو منی نگزیرد
خورشید فراغتم فرو می میرد****بوطالب نعمه کو که دستم گیرد
روی تو که شمع لاله زو درگیرد****گل پرده ز روی با تو چون درگیرد
برخیز و به عزم گلستان موزه بخواه****تا چادر غنچه باز در سر گیرد
گر دست غم تو دامن من گیرد****کمتر غم جان بود که در من گیرد
از دوستی تو برنگردانم روی****گر روی زمین به جمله دشمن گیرد
روی تو به دلبری جهان می گیرد****زلف تو زره گری از آن می گیرد
جزعت به نظر زبان دل می بندد****لعلت به شکر طوطی جان می گیرد
رایت که جهان به پشت پای اندازد****از مسند و استناد او کی نازد
توپای به خاک برنه ای صدر جهان****تا چرخ ازو مسند ملکی سازد
خاک قدم تو تاج خورشید ارزد****یک روزه غمت به عمر جاوید ارزد
شکر ایزد را که از تو نومید شدم****وین نومیدی هزار امید ارزد
جانا غم تو به هر عطایی ارزد****وصلت به کشیدن بلایی ارزد
در تهمت تو اگر بریزندم خون****این تهمت تو به خون بهایی ارزد
رای تو که صلح روز ملک انگیزد****در حادثه ای چو رنگ قهر آمیزد
تعجیل حقیقی از فلک بگریزد****آرام طبیعی از زمین برخیزد
روزی که خرد سرشک رنگین ریزد****اندیشه چگونه رنگ شعر آمیزد
نور از رخ آفتاب هم بگریزد****چون سایهٔ ایزد از جهان برخیزد
تشریف هوای تو به هر جان نرسد****ملک غم تو به هر سلیمان نرسد
درمان طلبان ز درد تو محرومند****کان درد به طالبان درمان نرسد
نه مشکل روزگار حل خواهد شد****نه دور فلک همی بدل خواهد شد
زین پس من و عشق و می که این روزی دو****تا روز دو بر باد اجل خواهد شد
از عشق تو درجهان سمر خواهم شد****وز دست غمت زیر و زبر خواهم شد
وانگه زپس هزار شب بی خوابی****گریان گریان به خواب درخواهم شد
رای تو به هیچ رای خرسند نشد****تا بر همه خسروان خداوند نشد
رایات تو از پای فلک بنشیند****تا ملک خراسان چو سمرقند نشد
آخر دل من به وصل پیروز نشد****شایستهٔ صحبت دل افروز نشد
دردا که به عشوه روز عمرم زغمش****شب گشت و شب فراق او روز نشد
عدل تو چو سایه بر ممالک پوشد****کان ماند و بس که از کفت بخروشد
چون می نوشی که نوش بادت گویی****خورشید به ماه مشتری می نوشد
با آنکه زمانه جز بدی نسگالد****وز جور توام زمان زمان می نالد
از خوردن آن زهر نمی نالد دل****ازمنت تریاک خسان می نالد
زلف تو به فتنه باز بیرون آمد****آن کار که داند که کجا انجامد
آرام دهش دو روز در زیر کلاه****باشد که از این فتنه فرو آرامد
رخسار تو چون سوسن آزاد آمد****زلفین تو چون دستهٔ شمشاد آمد
برچنگ تو گویی که ز بیداد آمد****کز دست تو همچو من به فریاد آمد
تا رای تو از قدح به شمشیر آمد****گرد سپهت زبر فلک زیر آمد
نصرت به زبان تیغ تیزت می گفت****تا باز که از ملک جهان سیر آمد
آنی که کفت ضامن ارزاق آمد****آنی که درت قبلهٔ آفاق آمد
مقصود جهان تو بودی آخر به وجود****اول حسن علی اسحق آمد
رنجی که مرا ز هجر آن ماه آمد****گویی که همه به کام بدخواه آمد
افزون ز هزار بار گویم هرشب****هان ای اجل ار نمرده ای گاه آمد
چون سایه دویدم از پسش روزی چند****ور صحبت او به سایهٔ او خرسند
امروز چو آفتاب معلومم شد****کو سایه برین کار نخواهد افکند
ای دل چه کنی به عشوه خود را خرسند****پای تو فرو گلست و این پایه بلند
بالغ شده ای ببر زباطل پیوند****چون طفل زانگشت مزیدن تا چند
پست افکندم غم تو ای سرو بلند****شادم که مرا غمت بدین روز افکند
داد من و بیداد تو آخر تا کی****عذر من و آزار تو آخر تا چند
آن روز که جان نامهٔ عشق تو بخواند****دل دست زجان بشست و دامن بفشاند
وان صبر که خادمت بدان آسودی****آن نیز بقای عمر تو باد نماند
خوی تو ز دوستی چو دامن بفشاند****ننشست که تا به روز هجرم ننشاند
گویی که اگر چنین بمانی چه کنم****دل ماتم جان نداشت دیگر چه بماند
ای دل ز هزار دیده خون می راند****عشقی که ترا سلسله می جنباند
خوش خوش به دعای شب میفکن کارت****بنشین که به روز محنتت بنشاند
با آنکه همه کار جهان او راند****آنگه بنشین که نزد خویشت خواند
با آنکه همه ملوک نامم دانند****نامردم اگر یکی نشانم داند
چندان که مرا دلبر من رنجاند****گر هیچ کسی نداند ایزد داند
یک دم زدن از پای فرو ننشیند****تا بر سر آب و آتشم ننشاند
یکباره مرا بلایت از پای نشاند****بر یک یک مویم آب رنجوری ماند
چون سیم و زرم بر آتش تیز گداخت****وان سیم و زری که بود بر خاک فشاند
ای دیده دل آیت بلا می خواند****هشدار که در خونت بسی گرداند
این بار گرش موافقت خواهی کرد****من بیزارم تو دانی و دل داند
چون روز علم زد به حسامت ماند****چون یک شبه ماه شد به جامت ماند
تقدیر به عزم تیزکامت ماند****روزی به عطا دادن عامت ماند
هم ابر به دست درفشانت ماند****هم برق به تیغ جان ستانت ماند
هم رعد به کوس قهرمانت ماند****هم ژاله به باران کمانت ماند
خورشید به روشنی رایت ماند****گردون ز شرف به خاک پایت ماند
دوزخ به عتاب جان گزایت ماند****فردوس به عرصهٔ سرایت ماند
با روی تو از عافیت افسانه بماند****وز چشم تو عقل شوخ و دیوانه بماند
ایام زفتنهٔ تو در گوشه نشست****خورشید ز سایهٔ تو در خانه بماند
مسعود سعادت جهان بود نماند****فهرست سعود آسمان بود نماند
گو خواه بمان جهان کنون خواه ممان****چون آنکه ازو خلاصه آن بود نماند
تا طارم نه سپهر آراسته اند****تا باغ چهار طبع پیراسته اند
در خار فزوده و ز گل کاسته اند****چتوان کردن چو این چنین خواسته اند
چشم و دل من که هرچه گویم هستند****در خصمی من به مشورت بنشستند
اول پایم بر درغم بشکستند****واخر دستم ز بی غمی بر بستند
زان پس که دل و دیده بر من سپرند****با عشق یکی شوند و آبم ببرند
صبرا به تو آیم غم کارم بخوری****ای صبر نگویی که ترا با چه خورند
بس دور که چرخ و اختران بگذراند****تا مرد وشی چو بوالحسن باز آرند
کو حیدر هاشمی و کو حاتم طی****تا ماتم مردمی و مردی دارند
در بزمگهی که مطربی کوس کند****بر تیر قضا تیر تو افسوس کند
رایات تو گر روی به بغداد نهد****دجله به در ریش زمین بوس کند
زلف تو مصاف عنبر تر شکند****لعل تو نهال شهد و شکر شکند
گل کیست که با رخ تودر باغ آید****وانگه دو سه روز خویشتن برشکند
دلدار دل مرا ز من باز افکند****وز زلف کمانم به سخن دور افکند
امروز که پی به چین زلفش بردم****برد از پس گوش خویشتن دور افکند
دلبر چو ز من قوت روان باز افکند****دل صحبت من بدان جهان باز افکند
صبر از پی دل هم شدنی بود ولیک****روزی دو سه از برای جان باز افکند
خوش خوش چو مرا دم تودر دام افکند****در دست فراق و پای ایام افکند
ای دوست بدین روز که دشمنت مباد****من سوخته دل را طمع خام افکند
گردون به خیال سیر نانت نکند****تا خون دل آرایش خوانت نکند
وانگاه دلش ز غصه خالی نشود****تا غارت جان و خان و مانت نکند
شادم به تو گر فلک حزینم نکند****وانچه از تو گمانست یقینم نکند
اکنون باری دست من و دامن تست****گر چرخ سزا در آستینم نکند
شمشیر تو با خصم تو پیمان نکند****تا ملک عراق چون خراسان نکند
اسب تو ز تاختن فرو ناساید****تا پیش در خلیفه جولان نکند
سلطان غمت بنده نوازی نکند****تا خواجهٔ هجر ترکتازی نکند
از والی وصل تو نشانی باید****تا شحنهٔ غم دست درازی نکند
گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند****وز غنچه نخست هفته ای ناز کنند
چون دیده به دیدار جهان باز کنند****از شرم رخت ریختن آغاز کنند
این طایفه گر مروت آیین نکنند****زیشان نه بس اینکه بخل را دین نکنند
رفت آنکه به نظم و شعر احسان کردی****امروز همی به سحر تحسین نکنند
قومی که در این سفر مرا همراهند****از تعبیهٔ زمانه کم آگاهند
ما می کوشیم و آسمان می گوید****نقش آن باشد که نقشبندان خواهند
گردون چو نشست و خاست تو می بیند****با خلق همان شیوه چرا نگزیند
چون بنشینی باد سخا برخیزد****چون برخیزی گرد ستم بنشیند
چشم تو در آیینه به چشم تو نمود****بر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زود
چشم خوش تو چشم ترا کرد به چشم****پس آفت چشم تو هم از چشم تو بود
گفت آنکه مرا ره سلامت بنمود****کان بت نکند وفا و برگردد زود
دی آن همه گفتها یقین گشت و نبود****وامروز نداردم پشیمانی سود
دستت به سخا چون ید بیضا بنمود****از جود تو در جهان جهانی بفزود
کس چون تو سخی نه هست نه خواهد بود****گو قافیه دال شو زهی عالم جود
با دل گفتم که عشق چون روی نمود****در دامن صبر چنگ محکم کن زود
دل گفت مرا که برتو باید بخشود****گر معتمد صبر تو من خواهم بود
شبها ز غمت ستم کشم باید بود****وز محنت تو بر آتشم باید بود
پس روز دگر تا پی غم کور کنم****با این همه ناخوشی خوشم باید بود
گردون به وصال ما موافق زان بود****کین تعبیهٔ هجر در آن پنهان بود
امروز رهین شکر او نتوان بود****کان روز وصال هم شب هجران بود
دوشم ز فراق تو همه شیون بود****چشمم چو پر از خون شده پرویزن بود
بر هر مژه خونی که مرا درتن بود****چون دانهٔ نار بر سر سوزن بود
یک نیم دمم از جهان به دست آمده بود****وصلش به بهای جان به دست آمده بود
ارزانش ز دست من برون کرد فلک****افسوس که بس گران به دست آمده بود
بر عید رخت دلم چو پیروز نبود****از عید دل سوخته جز سوز نبود
گویند که چون گذشت روز عیدت****ای بی خبران چو عید خود روز نبود
دل درخور صحبت دل افروز نبود****زان بر من مستمند دلسوز نبود
زان شب که برفت و گفت خوش باد شبت****هرگز شب محنت مرا روز نبود
گل یک شبه شد هین که چو گستاخ شود****در پیش تو دسته دسته بر کاخ شود
خیز ای گل نوشکفته درشو به چمن****تا جامه دریده غنچه بر شاخ شود
هر کو نه به خدمت تو خرسند شود****آفاق برو حبس و زمین بند شود
وان را که به بندگی پذیری یک روز****شب را به همه حال خداوند شود
آخر غم غور از دلم دور شود****وین ماتم هجر دوستان سور شود
لشکرکش گردون چو درآید به حمل****فرماندهٔ گیتی به نشابور شود
تسلیم چو بر حادثه پیروز شود****هم حادثه یار و حیله آموز شود
هر سان که بود چو حالها گردانست****روزی به شب آید و شبی روز شود
آنرا که خرد مصلحت آموز شود****کی در غم عید و بند نوروز شود
عیدی شمرد که روز نوروز شود****هر شب به عافیت بر او روز شود
با آنکه غم از دلم برون می نشود****از تلخی صبر دل زبون می نشود
با این همه غصه سخت جانی دارد****این دیده که از سرشک خون می نشود
یک شب مه گردون به رخت می نگرید****وز اشک ز دیده خون دل می بارید
یک قطره از آن بر رخ زیبات چکید****وان خال بدان خوشی از آن گشت پدید
آن روز که بنده خاک خدمت بوسید****بر خدمت تو هیچ سعادت نگزید
وامروز چو رنگ و رونق خویش ندید****ابرام به خانه برد و امید برید
بیداد فلک پردهٔ رازم بدرید****تیمار جهان امیدم از جان ببرید
ای دل پس ازین کناره ای گیر و برو****کین کار مرا کناره ای نیست پدید
زان پس که وصال روی در پرده کشید****واندوه فراق پرده بر من بدرید
گفتم که مگر توانمش دید به خواب****خود خواب همی به خواب نتوانم دید
در مستی اگر ببرد خوابم شاید****می دیده ببندد ارچه دل بگشاید
بیدار ز مادران چو تو کم زاید****بخت تو نیم که هیچ خوابم ناید
جان یک نفس از درد تو می ناساید****وز دل نفسی بی تو همی برناید
یکبار دگر وصل تو درمی باید****وانگه پس از آن اگر نمانم شاید
یک در فلک از امید من نگشاید****یک کار من از زمانه می برناید
جان می کاهد غم تو می افزاید****در محنت من دگرچه می درباید
بس راه که پای همتم پیماید****تا مشکل یک راز فلک بگشاید
بس روز سیه که از غلط پیش آید****تا از شب شک صبح یقینی زاید
دی قهر تو گفتی که اجل می زاید****وامروز بقا به عدل می افزاید
آن قهر جهانگیر چنان می بایست****وان عدل جهان دار چنین می باید
زلف تو که در فتنه کنون می آید****از غارت جان و دل نمی آساید
وای از شب زلف تو که گر کار اینست****بس روز قیامت که جهان آراید
گر بنده ز آب می بترسد شاید****مکتوب تو هم دلیریی ننماید
آخر دو سه خدمتم از آن سو آمد****باید که یکی جواب از این سو آید
تا رای تو از قدح به شمشیر آید****گرد سپهت برین فلک زیر آید
نصرت به زبان تیغ تیزت می گفت****با یار که از ملک بقا سیر آید
لایق به جان شاه جهانی باید****زین جمله دهی جمله ستانی باید
زین طایفه امن آدمی ممکن نیست****اینها همه گرگند شبانی باید
هم توسن چرخ زیر زین را شاید****هم گوهر خورشید نگین را شاید
تا ظن نبری که آن و این را شاید****پیروز شه طغان تکین را شاید
وصل تو که از سنگ برون می آید****در کوکبهٔ خیال چون می آید
با هجر همی گوید ازین رنگرزی****من می دانم که بوی خون می آید
باری بنگر که چشم من چون گرید****هر شب ز شب گذشته افزون گرید
از چشم ستاره بار خون افشانم****گر چشم بود ستاره را خون گرید
با گل گفتم ابر چرا می گرید****ماتم زده نیست بر کجا می گرید
گل گفت اگر راست همی باید گفت****بر عمر من و عهد شما می گرید
گفتم ز فراق یاسمن می گرید****این ابر که زار بر چمن می گرید
گل گفت به پای خویشتن برشکنم****بر خندهٔ یک هفتهٔ من می گرید
شد عمر و زمانه را جوادی نرسید****وز نامهٔ آرزو سوادی نرسید
دستی که به دامن قناعت نزدیم****دردا که به دامن مرادی نرسید
گویی که میفکن دبه در پای شتر****تا من چو خران همی جهم بر آخر
گر نه زندت صلاح قواد پسر****من بر ; این سخن زنم ; ی پر
رای تو که آفتاب فضلست و هنر****گر یاد کند نیم شب از نیلوفر
ناکرده برو تمام رای تو گذر****از آب به خاصیت برافرازد سر
ای عشق بجز غمم رفیقی دگر آر****وی وصل غرض تویی سر از پیش برآر
وی هجر بگفته ای بریزم خونت****گر وقت آمد بریز و عمرم به سر آر
دی ما و می و عیش خوش و روی نگار****وامروز غم جدایی و فرقت یار
ای گردش ایام ترا هر دو یکیست****جان بر سر امروز نهم دی باز آر
در دست غمت دلم زبونست این بار****وین کار ز دست من برونست این بار
وین طرفه که با تو نرد جان می بازم****دست تو بهست ودست خونست این بار
دل محنت تازه چاشنی کرد آخر****سوگند هلاک جان من خورد آخر
عشقی که فرود برد جهانی به زمین****می جست و هم از زمین برآورد آخر
بر من شب هجر تو سرآید آخر****این صبح وصال تو برآید آخر
دستی که ز هجران تو بر سر دارم****از وصل به گردنت درآید آخر
ما با این همه غم با که گساریم آخر****وین غصه دمی با که برآریم آخر
کس نیست که با او نفسی بتوان زد****تنها همه عمر چون گذاریم آخر
ای ماه تمام برنیایی آخر****جانی که همی رخ ننمایی آخر
چون جان به لطافت و چو ماهی به جمال****جان من و ماه من کجایی آخر
دی گر بفزود عز دین عدل عمر****وز جور تهی کرد زمین عدل عمر
امروز به صد زبان جهان می گوید****ای عدل عمر بیا ببین عدل عمر
خورشید ز رای مقتفی دارد نور****وز دولت سنجریست گیتی معمور
وز رایت این رایت دین شد منصور****احسنت زهی خلیفه سلطان دستور
ای رای تو آفتاب و ای کلک تو تیر****وی چون تو جوان نبوده در عالم پیر
دانی همه علمها مگر غیب خدای****داری همه چیزها مگر عیب و نظیر
هستم شب و روز و روز و شب در تدبیر****تا خصم ترا چون کشم ای بدر منیر
هان تا ز قصاص من نترسی که مرا****هم گردن تیغ هست و هم گردن تیر
منصوریه هر گزت درآمد به ضمیر****کاین به درت موکب میمون وزیر
هین کو لب غنچه گو بیادست ببوس****کو دست چنار گو بیا دست بگیر
ای چرخ نفور از جفای تو نفیر****وی بخت جوان فغان از این عالم پیر
ای عمر گریزان ز توام نیست گزیر****وی دست اجل ز دست غم دستم گیر
ای دل هم از ابتدا دل از جان برگیر****وانگه به فراغت پی آن دلبر گیر
یا نی مزن این حلقه و راه اندر گیر****وین هم به مزاج آن صد دیگر گیر
از دست تو بنده داستانی شده گیر****وز مهر نشانهٔ جهانی شده گیر
دل رفت و نماند جان و تن بر خطرست****من ماندم و عشق و نیم جانی شده گیر
جز بنده رفیق و عاشق و یار مگیر****غمخوار توام عمر مرا خوار مگیر
در کار تو کارم ار به جان یابد دست****تو پای به کار برمنه کار مگیر
از آرزوی خیال تو روز دراز****در بند شبم با دل پر درد و نیاز
وز بی خوابی همه شب ای شمع طراز****می گویم کی بود که روز آید باز
ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز****وی بی سببی گرفته پای از من باز
دی دست زاستین برون کرده به عهد****وامروز کشیده پای در دامن ناز
آن شد که من از عشق تو شبهای دراز****با مه گله کردمی و با پروین راز
جستم ز تو چون کبوتر از چنگل باز****رفتم نه چنان که دیگرم بینی باز
زان شب که به روز برده ام با تو به ناز****روز و شبم از غمت سیاهست و دراز
بس روز چنین بی تو به سر خواهم برد****تا با تو شبی چنان به روز آرم باز
دل شادی روز وصلت ای شمع طراز****با صد شب هجر بیش گفتست به راز
تا خود پس از این زان همه شبهای دراز****با روز وصال بی غمی گوید باز
گر در طلب صحبتم ای شمع طراز****دوش آبله کرد پایت از راه دراز
امشب بر من بیای تا بانگ نماز****چون آبله بردست همی باش به ناز
ای دل بخریدی دم آن شمع طراز****وی دیده حدیث گریه کردی آغاز
ای عشق کهن ناشده نو کردی دست****وی محنت ناگذشته آوردی باز
گرمابه به کام انوری بود امروز****کانجا صنمی چو مشتری بود امروز
گویند به گرمابه همین دیو بود****ما دیو ندیدیم پری بود امروز
آن دل که تو دیده ای فکارست هنوز****وز عشق تو با نالهٔ زارست هنوز
وان آتش دل بر سر کارست هنوز****وان آب دو دیده برقرارست هنوز
نایی بر من به خانه ای شورانگیز****وانگه که بیایی به هزاران پرهیز
چون بنشینی خوی بدت گوید خیز****ناآمده بهتری تو چون دولت تیز
بازار قبول گل چو شد خوش خوش تیز****گفتم که به باغ در شو ای دلبر خیز
گل گفت که آب قدمش خیره مریز****ما دست گلابگر گرفتیم و گریز
ای ماه ز سودای تو در آتش تیز****چون سوخته گشتم آبرویم بمریز
چون چرخ ستیزه روی با من مستیز****من در تو گریختم تو از من مگریز
پیروزشه ای خورده سپهر از تو هراس****هر ساعت و بس کرده زمین بوس و سپاس
زیرا که کنی به خنجر چون الماس****از هفت فلک به یک زمان چارده طاس
ماییم درین گنبد دیرینه اساس****جویندهٔ رخنه ای چو مور اندر طاس
آگاه نه از منزل امید و هراس****سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس
در منزل دل غم تو می آید و بس****در سکنهٔ جان غم تو می باید و بس
تا صبح جمال فتنه زای تو دمید****گویی که ز شب غم تو می زاید و بس
روزی که کنم هجر ترا بر دل خوش****گویم چه کنم تن زنم اندر آتش
چون راست که در پای کشم دامن صبر****عشق تو گریبان دلم گیرد و کش
ماییم و دو شیشکک می روشن و خوش****یک حوضک نقل و یک تنورک آتش
باقلیککی و نانکی پنج از شش****گر فرمایی جمال ده بی ترکش
چون بندگی شهت نمی آید خوش****با ملک چو آب و دولت چون آتش
برخیز و بسیج آن جهان کن خوش خوش****اینجا علف گلخن دوزخ بمکش
ای دل تو برو به نزد جانان می باش****ساعت ساعت منتظر جان می باش
ای تن تو بیا ندیم هجران می باش****جان می کن و خون می خور و خندان می باش
ای ماه رکاب خسرو گردون رخش****وی ملک ستان سکندر گیتی بخش
در ملک خدای ملک چون بلخ تو نیست****برگرد و به بنده بخش ویرانهٔ وخش
گفتم که گهی چند نپرسم خبرش****تا بوک برون شد تکبر ز سرش
خود هست کرشمه هر زمان بیشترش****اکنون من و زاری و شفیعان درش
هر تیر جفا که داری اندر ترکش****چون سر ز وفا نمی کشم گردن کش
من دست ز آستین برون کردم و عشق****تو خوش بنشین و پای در دامن کش
دوش از کف وصل آن بت عشوه فروش****تا روز می طرب همی کردم نوش
امشب من و صد هزار فریاد و خروش****تا کی شب دیگرم بود چون شب دوش
از خاک درت ساخته ام مفرش خویش****بر خیره به باد داده عیش خوش خویش
بنمای به من تو آن رخ مهوش خویش****هان تا نبرم آب تو از آتش خویش
یک چند نهان از دل بی حاصل خویش****با صبر پناه کردم از مشکل خویش
کام دلم آن بود که سرگشته شوم****گردان گردان شدم به کام دل خویش
با خاک برابرم ز بی سنگی خویش****وز دل خجل از دوام دلتنگی خویش
یارب بدهم شرم ز بی شرمی خویش****تا باز هم ز ننگ بی ننگی خویش
داری ز جهان زیاده از حصهٔ خویش****در باقی کن شکایت و قصهٔ خویش
تا کی ز پی شکم به درها گردی****بنشین و بخور طعام ذاغصهٔ خویش
گل روز دو عرض می دهد مایهٔ خویش****زنهار میفکن تو بر آن سایهٔ خویش
او خود چو ببیند پس از آن پایهٔ خویش****در پای تو ریزد همه پیرایهٔ خویش
تا دست طمع بشستم از عالم خاک****از گرد زمانه دامنی دارم پاک
امید بقا یکی شد و بیم هلاک****چون من ز جهان برفتم از مرگ چه باک
ای جاه تو چون سماک و عالم چو سمک****یک شقه ز نوبتی جاه تو فلک
یک چند ترا رکاب بر دست ملوک****یک چند ترا غاشیه بر دوش ملک
زین رنگ برآوردن بر فور فلک****خون شد دلم و نیافتم غور فلک
در جمله گزیر نیست از جور فلک****تا رخت برون نبردی از دور فلک
در منزل آبگینه هنگام درنگ****چون بی تو دل شکسته را دیدم تنگ
گفتم که چگونه ای دلا گفت مپرس****چونانک در آبگینه اندازی سنگ
ای مسند تو قاعدهٔ دولت گل****خصمت که ز عز تست دست خوش ذل
بی قدر چو خار باد و کم عمر چو گل****چون آب خروشان و لگدکوب چو پل
ای گوهر تو خلاصهٔ عالم گل****باد از تو دو قوم را دو معنی حاصل
چون آب نکوخواه ترا حکم روان****چون لوله بداندیش ترا سوخته دل
آخر شب دوش بی تو ای شمع چگل****بگذشت و گذاشت در غمم خوار و خجل
تو فارغ و من به وعده تا روز سپید****در بند تو بنشسته و برخاسته دل
آمیختم از بهر تو صد رنگ و حیل****هم دست اجل قوی تر آمد به جدل
گر جان مرا قبول کردی به مثل****پیش از اجلش کشیدمی پیش اجل
ای چشم زمانه کرده روشن به جمال****در گوش تو برده خوشترین لفظ سؤال
رایی داری چو آفتاب اول روز****عمری بادت چو سایه ها بعد زوال
زین عمر به تعجیل دوان سوی زوال****دانی که جهان چه آیدم پیش خیال
دشتی آید ز درد دل میلامیل****طشتی آید ز خون دل مالامال
در هجر همی بسوزم از شرم خیال****در وصل همی بسوزم از بیم زوال
پروانهٔ شمع را همین باشد حال****در هجر نسوزد و بسوزد ز وصال
منزل دوردست و روز بی گاه ای دل****زین رو مکش انتظار همراه ای دل
بشتاب که منقطع فراوان هستند****زین راه دراز و روز کوتاه ای دل
ای دل طمع از وصال جانان بگسل****سررشتهٔ آرزو به دندان بگسل
زان پیش که بگسلند جان از تن تو****از بهر خدا علایق جان بگسل
پیراهن گل دریده شد بر تن گل****شلوار تو بینما چو پیراهن گل
ای خرمن کون تو به از خرمن گل****جایی که بود کون تو کون زن گل
صف زد حشم بهار پیرامن گل****ابر آمد و پر کرد ز در دامن گل
با این همه جان نماند اندر تن گل****گر تو به چمن درآیی ای خرمن گل
تاب رخ یار من نداری ای گل****جامه چه دری رنگ چه آری ای گل
سودت نکند تا که به خواری ای گل****از بار خجل فرو نیاری ای گل
آنم که ندانم نه وجود و نه عدم****دانم که ندانم نه حدوث و نه قدم
می دانم و مطرب و حریفی همدم****مستی و طرب فزون و هشیاری کم
دردا که فرو شد لب شادی را غم****پر گشت و نگون گشت پیمانهٔ غم
دشواری بیش گشت و آسانی کم****واین ماند ز عالم که دریغا عالم
ای گوهر تو اصل طفیل آدم****وی ذات تو معنی و عبارت عالم
تا حکم کفت نکرد روزی ده خلق****وز خلقت آدمی نیاورد شکم
چرخا زحلت نحس ترست یا بهرام****زهره ت غر و مشتریت مغرور به نام
تیرت ز منافقی نه پخته ست و نه خام****خورشید تو قحبه است و ماهت نه تمام
ای زیر همای همتت چرخ مدام****کبک از نظرت گرفته با باز آرام
اقبال تو شاهین و کبوتر ایام****سیمرغ نظیر خسرو طوطی نام
رفتم چو نبود بیش از این جای مقام****هرچند به نزدیک تو بودم آرام
کس را به جهان مباد ای سیم اندام****رفتن نه به اختیار و بودن نه به کام
از مشرق دست گوهر آل نظام****ده ماه تمام را طلوعست مدام
اینک بنگر که آن خداوند کرام****بفکند مه نوی ز هر ماه تمام
دل فرق نمی کند همی دانه ز دام****راهیش به جامعست و راهیش به جام
با این همه ما و می و معشوقه به کام****در مصطبه پخته به که در صومعه خام
هر مرحله ای که رخت برداشته ام****از خون جگر مرحله تر داشته ام
از تو خبر وصل مبادم هرگز****گر بی تو ز خویشتن خبر داشته ام
با یاد تو ای ریخته عشقت آبم****نشگفت اگر بود بر آتش خوابم
روی از غم چون تویی چرا برتابم****تا به ز غمت کدام شادی یابم
بختی نه کزو نصیب جز غم یابم****روزی نه که در جهان دو همدم یابم
شادی مگر از جهان برونست از آنک****هرچند که بیش جویمش کم یابم
من غره به گفتار محال تو شدم****زان روی سزای گوشمال تو شدم
وین طرفه که آزمود صد بار ترا****هم باز به عشوه در جوال تو شدم
دی کرد وداع بر جناح سفرم****تا دست فراق کرد زیر و زبرم
او می شد و جان نعره همی زد ز پی اش****آهسته ترک تاز که من بر اثرم
روزی که به حیلت به شب تیره برم****می گویم شکر و باز پس می نگرم
بنگر که ز عمر در چه خون جگرم****تا روز گذشته را غنیمت شمرم
زلف تو دلم برد و به جان در خطرم****گیرم که ز بیم پی به زلفت نبرم
باری دمی از زیر کله بیرون کن****چندان که ز دور در دل خود نگرم
سودای تو بیرون شده یکسر ز سرم****وز کوی تو ببرید خرد رهگذرم
دست طلب تو باز در کوفت درم****تا با سر کار برد بار دگرم
چون روی ندارم که به رویت نگرم****باری به سر کوی تو بر می گذرم
در دیده کشم ز آرزوی رخ تو****گردی که زکوی تو به دامن سپرم
ای دل ز فلک چرا نیوشی آزرم****هم بادم سرد ساز و با گریهٔ گرم
دلبر ز تو وز ناله کجا گردد نرم****آن را که هزار دیده باشد بی شرم
آخر ز تو چون روی به خون تر دارم****در عشق ز هیچ روی باور دارم
بردار ز روی پرده ورنه پس از این****من پرده ز روی راز دل بردارم
از غم صدف دو دیده پر در دارم****وز حادثه پوستین به گازر دارم
دردا که تهی دامنم از زر درست****وز دست شکسته آستین پر دارم
در کوی غمت هزار منزل دارم****وز دست تو پای صبر در گل دارم
در راه تو کار سخت مشکل دارم****دل نیست پدید و صد غم دل دارم
راز تو ز بیم خصم پنهان دارم****ورنه غم و محنت تو چندان دارم
گویی که ز دل نداریم دوست همی****آری ز دلت ندارم از جان دارم
نه در غم عشق یار یاری دارم****نه همنفسی نه غمگساری دارم
بس خسته نهان و آشکاری دارم****یارب چه شکسته بسته کاری دارم
ای دل ز وصال تو نشانی دارم****وی جان ز فراق تو امانی دارم
بیچاره تنم همه جهان داشت به تو****واکنون به هزار حیله جانی دارم
من با تو که عشق جاودانی دارم****یک مهر و هزار مهربانی دارم
با من صنما چو زندگانی نکنی****من بی تو بگو چه زندگانی دارم
نام تو نویسم ار قلم بردارم****کوی تو گذارم چو قدم بردارم
جز روی ترا نبینم ای جان جهان****در عمر خود ار دیده ز هم بردارم
در کار تو هر روز گرفتارترم****غمهای ترا به جان خریدارترم
هر روز به چشم من نکو روی تری****هرچند که بیش بینمت زارترم
بفروختمت سزد به جان باز خرم****ارزان بفروختم گران باز خرم
باری خواهم ز دوستان ای دلبر****تا بو که ز دشمنان ترا باز خرم
من بنده که کمتر سگ کویت باشم****این بس باشد که مدح گویت باشم
اقبال نیم که سال و ماه و شب و روز****واجب باشد که پیش رویت باشم
بینم دل خویش گر دهانت اندیشم****یابم تن خویش گر میانت اندیشم
یادم ناید ز سر به جان و سر تو****الا که ز خاک آستانت اندیشم
خوار و خجلم خوار و خجل باد دلم****آسیمه سر و پای به گل باد دلم
در دست غمم اسیری از دست دلست****چونان که منم، اسیر دل باد دلم
بر چرخ رسید از تو دم سرد دلم****بر دامن غم فشاندهٔ گرد دلم
خون دلم از دیده بپالود دلم****دردا دل فارغ تو از درد دلم
ای خورده به واجبی چو مردان غم علم****در تحت تصرف تو بیش و کم علم
در عمر دمی نازده الا دم علم****هم عالم عالمی هم عالم علم
پر شد ز شراب عشق جانا جامم****چون زلف تو برهم زده گشت ایامم
در عشق تو این بود مراد و کامم****کز جملهٔ بندگان نویسی نامم
در خدمت تست عقل و هوش و جانم****گر پیش برون روم ور از پس مانم
اقبال نیم که سال وماه و شب و روز****واجب باشد که در رکابت رانم
ای دل چو به غمهای جهان درمانم****از دیده سرشکهای خونین رانم
خود را چه دهم عشوه یقین می دانم****کاندر سر دل شود به آخر جانم
شبها چو ز روز وصل او یاد کنم****تا روز هزار گونه فریاد کنم
ترسم که شب اجل امانم ندهد****تا باز به روز وصل دل شاد کنم
بازیچهٔ دور آسمانم چه کنم****سرگشتهٔ گردش جهانم چه کنم
از هرچه همی کنم پشیمان گردم****آیا چه کنم تا که بدانم چه کنم
چون حرب کنم هیج محابا نکنم****چون عفو کنم هیچ مدارا نکنم
من سایهٔ یزدانم و نیکو نبود****گر قدرت و رحمت آشکارا نکنم
می نوش کنم ولیک مستی نکنم****الا به قدح درازدستی نکنم
دانی غرضم ز می پرستی چه بود؟****تا همچو تو خویشتن پرستی نکنم
کس نیست غم اندوخته تر زین که منم****با درد تو آموخته تر زین که منم
گفتی که نه ای به عشق درپخته هنوز****خامی چه کنی سوخته تر زین که منم
بر آتش هجر عمری ار بنشینم****بر خاک در تو هم به دل نگزینم
از باد همه نسیم زلفت بویم****در آب همه خیال رویت بینم
آن دیده ندارم که به خوابت بینم****یا آن رخ همچو آفتابت بینم
از شرم رخ تو در تو نتوان نگریست****می ریزم اشک تا در آبت بینم
من دل به کسی جز از تو آسان ندهم****چیزی که گران خریدم ارزان ندهم
صد جان بدهم در آرزوی دل خویش****وان دل که ترا خواست به صد جان ندهم
ای سایهٔ آنک ملک او هست قدیم****تا چند از این ملک چو گوزی بدونیم
یک رویه کن این کار که سهلست و سلیم****ملکست نه بازیچه، والملک عقیم
شکر ایزد را که خسرو هفت اقلیم****آن شاه مبارک قدم آن ذات کریم
از آتش فتنه بر کران شد چو خلیل****وز آب خطر به ساحل آمد چو کلیم
در موج خطر مرفهی همچو کلیم****وز آتش فتنه شاد چون ابراهیم
ای مفخر آنکه ماه کردی به دو نیم****معصومان را از آتش و آب چه بیم
چون پای همی تحفه برد هر جایم****وز پای به پای آمدنی می آیم
دستم شکند فلک من این را شایم****آری چو گزیز نیست باری پایم
ای عشق در آفاق بسی تاختیم****تا از دل و دلدار برانداختیم
آخر حق صحبتی که با تست مرا****بشناس و همان گیر که نشناختیم
دی یک دو قدح شراب صافی خوردیم****با همنفسی شبی به روز آوردیم
امروز چنان شد که به ناچار دو دست****در گردن درد و رنج و هجران کردیم
سبحان الله غمی به پایان نبریم****الا که ازو در دگری می نگریم
آن شد که ستاره می شمردیم به روز****اکنون همه روز و شب نفس می شمریم
با گل گفتم چون به چمن برگذریم****چون از همه باغ آرزوی تو بریم
گل گفت مرا چو نیک درمی نگریم****از روی بقا برابر یکدگریم
اندیشهٔ انتقام چون جزم کنیم****قهر همه دشمنان به یک عزم کنیم
با چرخ چو با آتسز اگر رزم کنیم****گردن به سم اسب چو خوارزم کنیم
ای دل چو غم نوت دهد چرخ کهن****چون کار ندیدگان مشو بی سر و بن
یا عشوهٔ کودکانه می خر به سخن****یا تن زن و عاقلانه صبری می کن
ماییم و صراحی و شراب روشن****مرغی دو و نان چند و زیشان دو سه تن
وز میوه و ریحان قدری سیب و سمن****برخیز و بیا چنانک دی نزد تو من
باغیست چو نوبهار از رنگ خزان****عیشی که به عمرها توان گفت از آن
یاران همه انگشت زنان گرد رزان****من در غم تو نشسته انگشت گزان
ای دل مگذار عمر چون بی خبران****ایمن منشین ز روزگار گذران
تو طاق نه ای با تو همان خواهد کرد****ایام که کرد و می کند با دگران
شخصی دارم زنده به جان دگران****عمری به هزار درد و محنت گذران
جان بر لب و دل بر اثر او نگران****دور از لب و دندان شما بی خبران
ای ساخته گشته از تو کار دگران****من یار غم تو و تو یار دگران
من کرده کنار پر ز خون دیده****از بهر تو و تو در کنار دگران
زلفت به رسنهاش برآورد کشان****هر جان و دلی که داشت در شهر نشان
زان پیش که دستار نگه نتوان داشت****ورز دو سه در زیر کلاهش بنشان
چون روی حیل نبود پایاب جهان****یکباره ورق بشستم از تاب جهان
گفتم چو مقیم نیست اسباب جهان****خاکش بر سر که خوش خورد آب جهان
آیا گهر وصل تو یارم سفتن****راه تو امیدوار یارم رفتن
می روشن و حجره خالی و موسم گل****ای گلبن نو شکفته یارم گفتن
ای دل چو نمی نهد سپهرت گردن****نتوان به خروش و زور بخت آوردن
بر من چه بود جز که به کف خون خوردن****دیگر چه کنم دلا چه دانم کردن
زرق است جهان تو زرق کن از هر فن****که می خور و که می کن و لوتی می زن
خوش خور تو جهان و یاد می آر از من****تا روزی چند جمله را سر کن زن
زین جور اگر گذر توان کرد بکن****در حال من ار نظر توان کرد بکن
با بنده ز روی مردمی آشتی ای****یکبار دگر اگر توان کرد بکن
هرچ از چو تویی نزیبد ای دوست مکن****وین خیره کشی گرچه ترا خوست مکن
گفتی ببرم جان تو و باکی نیست****جانا نه ز بهر جان نه نیکوست مکن
ای دل ز سر نهاد پرواز مکن****فرجام نگر حدیث آغاز مکن
خاک از سر این راز نهان باز مکن****خود را و مرا در سر این راز مکن
جانا لبم از شراب غم خشک مکن****چشمم ز سرشک هیچ دم خشک مکن
در عشق گران رکاب صبری داری****زنهار نمد زین ستم خشک مکن
هستم ز تو دلشکسته ای عهد شکن****وز دوستی تو با جهانی دشمن
گیرم نبود دست من و دامن تو****بتوان کردن دست من و دامن من
می سوز تو خرمن شکیبایی من****تا می نهم از غم تو خرمن خرمن
دامن به حدیث درد من باز مزن****من دانم و اشک لعل دامن دامن
در دام غم تو بسته ای هست چو من****وز جور تو دل شکسته ای هست چو من
برخاستگان عشق تو بسیارند****در عهد وفا نشسته ای هست چو من
ای گنده دهان چو شیر و چون گرگ حرون****چون خرس کریه شخص و چون خوک نگون
چون بوزنه سخره و چو کفتار زبون****چون گربه دهن دریده و چون سگ دون
چشمم ز همه جهان فرازست اکنون****وین دیده به دیدار تو بازست اکنون
گفتار همه جهان مجازست اکنون****ما را به جمال تو نیازست اکنون
بوطالب نعمت ای همه دولت و دین****در خود نگر و جمله جهان نیک ببین
کز همت و جود آفتابی و سحاب****وز رفعت و حلم آسمانی و زمین
شاها ز خزانهٔ تو ریحان و سمین****دارند نهان ذخیره درهای ثمین
کو زر که همین بر سر گنج است و همان****کو سر که همان از در تیغست و همین
شاهان ممالک تو مودود و معین****دارند خزانها نهان در ثمین
گوهر که همین بر سر گنجست و همین****باهر که همان از در تیغست و همین
گفتی چه شود کار فراقت یک سو****چون اشک چو شمع گرم باشم بی تو
آن روز ز روبهای اشکت به کجا****وان گرم سریهای چو اشکت پس کو
آن ماه که ماه نو سزد یارهٔ او****خورشید می نشاط نظارهٔ او
چون گیرد عکس از لب می خوارهٔ او****سر برزند از مشرق رخسارهٔ او
ای راحت آن نفس که جان زد با تو****یک داو دلم در دو جهان زد با تو
هجر تو چنین است اگر وصل بود****یارب که چو عیشها توان زد با تو
رفتم چو نماند هیچ آبم بر تو****در چشم تو خوارتر ز خاک در تو
با این همه روز و شب بر آتش باشم****زان بیم که باد بگذرد بر سر تو
دستی نه که گستاخ بکوبد در تو****پایی نه که آزاد بپوید بر تو
با ناز تو هر سری ندارد سر تو****دانی که کشد بار ترا هم خر تو
گر هیچ سعادتم رساند بر تو****جان پیش کشم مباش گو در خور تو
گاهی چو زمین بوسه دهم بر پایت****گاهی چو فلک گردم گرد سر تو
دل هرچه ز بد دید پسندید از تو****وز جمله جهان برید و نبرید از تو
گفتی که نبیند دلت از من غم هجر****دیدی که به عاقبت همان دید از تو
آن صبر که حامی منست از غم تو****مویی نبرد ز عهد نامحکم تو
وین وصل که قبله ایست در عالم عشق****از گمشدگان یکیست در عالم تو
دورم ز قرار و خواب از دوری تو****وز پرده برون شدم به مستوری تو
گویی که کراست برگ مهجوری من****انگشت به خود کشم به دستوری تو
جان درد تو یادگار دارد بی تو****اندوه تو در کنار دارد بی تو
با این همه من ز جان به جان آمده ام****جان در تن من چه کار دارد بی تو
دست تو که جود در سجود آید ازو****سرمایهٔ نزهت وجود آید ازو
دستارچه ای که یک دمش خدمت کرد****تا نیست نگشت بوی عود آید ازو
آن دل که نشان نیست مرا در بر ازو****جز درد و به درد می زنم بر سر ازو
بازآمد و محنتی درافکنده چو دود****هرگز نبود حرام روزی تر ازو
آن بت که به دست غم گرفتارم ازو****وز دست همی درگذرد کارم ازو
بیزار شدست از من و من زارم ازو****دل نی و هزار درد دل دارم ازو
کسری که کمان عدل او کرد به زه****حاتم که ز کان به جود بگشاد گره
رستم که به گرز خود کردی چو زره****پیروز شه از هرسه درین هریک به
چون باز کنی ز زلف پرتاب گره****احسنت کند چرخ و فلک گوید زه
بر چشم جهانیان نگارا که و مه****هر روز نکوتری و هر ساعت به
ای نحس چو مریخ و زحل بی گه و گاه****چون زهره غرو چو مشتری غره به جاه
چون تیر منافق نه سفید و نه سیاه****غماز چو آفتاب و نمام چو ماه
با روز رخ تو گرچه ای روت چو ماه****از روز و شب جهان نبودم آگاه
بنمود چو چشم بد فروبست این راه****شبهای فراق تو مرا روز سیاه
از بهر هلال عید آن مه ناگاه****بر بام دوید و هر طرف کرد نگاه
هرکس که بدید گفت سبحان الله****خورشید برآمدست و می جوید ماه
با من به سخن درآمد امروز پگاه****آن لاغری که دارمش از پی راه
گفتا که طمع نیست مرا باری جو****چندان که ببویم ای مسلمانان کاه
بر من در محنت و بلا باز مخواه****درد من دل دادهٔ جان باز مخواه
جانی که به عاریت دو دم یافته ام****چندانک دمی بینمت آن باز مخواه
ای امر تو ملک را عنان بگرفته****فتراک تو دست آسمان بگرفته
روزی بینی سپاه تازندهٔ تو****پیروز شد و ملک جهان بگرفته
ای لشکر تو روی زمین بگرفته****نام تو دیار کفر و دین بگرفته
روزی به بهانهٔ شکاری بینی****از روم کمین کرده و چین بگرفته
دی طوف چمن کرده سه چاری خورده****آهنگ حزین و پرده حزان کرده
او چون گل و سرو و گرد او عاشق وار****گل جامه دریده سرو حال آورده
آیا که مرا تو دست گیری یا نه****فریادرسی در این اسیری یا نه
گفتی که ترا به بندگی بپذیرم****خدمت کردم اگر پذیری یا نه
در راه فرید کاتب فرزانه****بگشاد شبی در تناسل خانه
آورده به صحرای جهان مردانه****خوارزمیکی باره و دندانه
ای فتنهٔ روزگار شب پوش منه****و ابدالان را غاشیه بر دوش منه
زلفی که هزار جان ازو در خطرست****از چشم بدان بترس و برگوش منه
مریخ به خنجر تو جوید فتوی****ناهید به ساغر تو پوید ماوی
زانست که می کند به عید اضحی****از بهر ترا آن حمل این ثور فدی
پایی که مرا نزد تو بد راهنمای****دستی که بدان خواستمت من ز خدای
آن پای مرا چنین بیفکند از دست****وآن دست مرا چنین درآورد ز پای
در مرتبه از سپهر پیش آمده ای****وز آدم در وجود بیش آمده ای
نشکفت که سلطان لقبت داد ملک****تو خود ملک از مادر خویش آمده ای
بر چرخ همیشه هم عنان رانده ای****بر ماه غبار موکب افشانده ای
آدم پدر منست و زو فخرم نیست****از تست که تو برادرم خوانده ای
زان شب که نشستیم به هم با طربی****کردیم فراق را به وصلت ادبی
بس روز که برخاسته ام با تک و تاز****در آرزوی چنان نشستی و شبی
عمزاد و عمزاد خریدند بری****عمزادگکی قدیمشان اندر پی
اینک چو دو نوبهار بین با یک دی****عمزاد همی رود دو عمزاد ز پی
دوش ارنه وقارت به زمین پیوستی****فریاد و دعایت به زمین کی بستی
ور حلم تو بر دامن او ننشستی****از زلزلهٔ سقف آسمان بشکستی
دوش از سر درد نیستی در مستی****گفتم فلکا نیست شدم گر هستی
گفت این چه علی لاست که بر ما بستی****بوطالب نعمه بر زبان ران رستی
گر دل پی یار گیردی نیکستی****یا دامن کار گیردی نیکستی
چون عمر همی دهد قرار همه کار****گر عمر قرار گیردی نیکستی
گر شعر در مراد می بگشادی****یا کار کسی به شعر نوری دادی
آخر به سه چار خدمتم صدر جهان****از ملک چنان یک صله بفرستادی
ای دل تو بسی که از غمش خون خوردی****چندین مخروش و باش تا چون کردی
آری شب عشق دیر بازست و سیاه****لیکن تو سپید کار زود آوردی
با دل گفتم گرد بلا می گردی****مغرور شدی به صبر و پی گم کردی
من نیز بدان رسن فروچاه شدم****دیدی که تو خوردی و مرا آزردی
در کفر گریزم ار تو ایمان گردی****با درد بسازم ار تو درمان گردی
چون از سر این حدیث برخاست دلم****دل برکنم از توگر مثل جان گردی
دی در چمن آن زمان که طوفی کردی****با گل گفتم کز آن شرابی خوردی
گل گفت که سهل بود گفتم که برو****چون جامه دریدی ز چه رنگ آوردی
جانا بر نور شمع دود آوردی****یعنی که خط ارچه خوش نبود آوردی
گر آتش آه ماست دیرت بگرفت****ور خط به خون ماست زود آوردی
دیروز که در سرای عالی بودی****رمزی گفتی اشارتی فرمودی
گر هست بده ورنه در آن بند مباش****انگار که از من این سخن نشنودی
گر همت من دل به جهان برنهدی****طبعم به ذخیره گنج گوهر نهدی
ور بخت بگویم قدم اندر نهدی****جود کف من جهان دیگر نهدی
هر شب بت من به وقت باد سحری****دل باز فرستدم به صاحب خبری
دل با همه بی رحمی و بیدادگری****آید بر من نشیند و زارگری
کویی که درو مست و بهش درگذری****زنهار به خاک او به حرمت نگری
نیکو نبود که از سر بی خبری****تو زلف بتان و چشم شاهان سپری
ای شب چو ز نالهای من بی خبری****بر خیره کنون چند کنم نوحه گری
ای روز سپید وقت نامد که مرا****از صحبت این شب سیه باز خری
دل سیر نگرددت ز بیدادگری****چشم آب نگیردت چو در من نگری
این طرفه که دوست تر ز جانت دارم****با آنکه ز صدهزار دشمن بتری
با دلبرم از زبان باد سحری****گل گفت نیایی به چمن درنگری
گفت آیم اگر تو جامه بر خود ندری****چون رنگ آری به خنده بیرون نبری
ای دل بنشین به عافیت کو داری****تا باز نیفکنی مرا در کاری
از تلخی عیش اگر ترا سیری نیست****من سیر شدم ز جان شیرین باری
مسعود قزل مست نه ای هشیاری****یک دم چه بود که مطربی بگذاری
زر بستانی ازارکی برداری****ما را گل و باقلی و ریواس آری
گفتی که به هر قطعه مرا هر باری****از خواجه به تازگی برآید کاری
دوران شماست ای برادر آری****ما را به سه چار و پنج خدمت داری
ای دل به غم عشق بدین دشواری****آسان آسان پرده مگر برداری
ور هست وگر نیست به کامت باری****آن دم که به کام دل یاری یاری
بر سنگ قناعت ار عیاری داری****از نیک و بد جهان کناری داری
ور با همه کس بهر خلافی که رود****در کار شوی دراز کاری داری
در بنده به دیدهٔ دگر می نگری****با این همه خوش دلم چو درمی نگری
هر روز سپس ترست کارم با تو****در من نه به چشم پیشتر می نگری
چون چنگ خودم به عمری ار بنوازی****هم در ساعت پردهٔ خواری سازی
آن را که چو زیر کرد گویا غم تو****چون زیر گسسته اش برون اندازی
چون صبح درآمد به جهان افروزی****معشوقه به گاه رفتن از دلسوزی
می گفت و گری که با من غم روزی****صبحا ز شفق چون شفقت ناموزی
بر جان منت نیست دمی دلسوزی****بر وصل توام نیست شبی پیروزی
در عشق کسی بود بدین بد روزی****وای من مستمند هجران روزی
هرکو به مواظبت بخواند چیزی****با او به همه حال بماند چیزی
آخر پس از آن، از آن به چیزی برسد****چیزی نبود هر که نداند چیزی
ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی****بی نوبت تو مباد عالم نفسی
آوازهٔ نوبتت به هر کس برساد****لیکن مرساد از تو نوبت به کسی
دی درویشی به راز با همنفسی****می گفت کریم در جهان مانده کسی
از گوشهٔ چرخ هاتفی گفت خموش****بوطالب نعمه را بقا باد بسی
با دل گفتم که ای همه قلاشی****چونی و چگونه ای کجا می باشی
دل دیده پرآب کرد و گفتا که خموش****در خدمت خیل دختر جماشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی****تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست****یک مزبله گو مباش چند اندیشی
ای پیش کفت جود فلک زراقی****ابنای ملوک مجلست را ساقی
من بنده ز پای می درآیم ز نیاز****دریاب که جز دمی ندارم باقی
ای نسبت تو هم به نبی هم به علی****عمر ابدی بادت و عز ازلی
باقی به وجود تو پس از پانصد سال****هم گوهر مصطفی و هم نام علی
کو آنکه ز غم دست به جایی زدمی****یا در طلب وصل تو رایی زدمی
بر حیله گری دسترسم نیز نماند****آن دولت شد که دست و پایی زدمی
گر من ز فلک شکایت کنمی****هرچ او کندی جمله حکایت کنمی
افسوس که دست من بدو می نرسد****ورنه شر او جمله کفایت کنمی
گر عقل عزیز را به فرمان شومی****ناریخته آبم از پی نان شومی
زین قصهٔ دیرباز چون البقره****هم با سر درس آل عمران شومی
صدرا چو تو چشم آسمان بیند نی****خورشید به پایهٔ تو بنشنید نی
آنجا که تو دامن کرم افشانی****از خاک بجز ستاره کس چیند نی
شاها چو تو مادر زمان زاید نی****بخشد چو تو هیچ شاه و بخشاید نی
تا حشر چو تیغ و تازیانه ات پس از این****یک ملک ستان و ملک بخش آید نی
ای چرخ جز آیت بلا خوانی نی****بر کس قلمی ز عافیت رانی نی
چیزی ندهی که باز نستانی نی****ای کوژ کبود خود جز این دانی نی
در ملک چنین که وسعتش می دانی****با شعر چنین که روز و شب می خوانی
آبم بشد از شکایت بی نانی****کو مجدالدین بوالحسن عمرانی
ای دل طمعم زان همه سرگردانی****نومیدی و درد بود و بی درمانی
این کار نه بر امید آن می کردم****باری تو که در میان کاری دانی
ای شاه گر آنچه می توانی نکنی****زین پس بجز از دریغ و آوخ نکنی
اندر رمهٔ خدای گرگ آمد گرگ****هیهات اگر توشان شبانی بکنی
ای گل گهر ژاله چو در گوش کنی****وز سایهٔ ابر ترک شب پوش کنی
آن کت ز چمن پار برون کرد اینجاست****امسال چه خویشتن فراموش کنی
گر در همه عمر یک نکویی بکنی****صد گونه جفا و زشت خویی بکنی
گویی که برغم تو چنین خواهم کرد****داری سر آنکه هرچه گویی بکنی
با بوعلی اب ارب هم بنشینی****شخصی شش جهتش زو بینی
گر دیده به دیدن رخش چار کنی****چندان که ازو بینی بینی بینی
رو رو که تو یار چو منی کم بینی****وین پس همه مرد جلد محکم بینی
من با تو وفا کردم از آن غم دیدم****با اهل جفا وفا کنی غم بینی
هر روز به نویی ای بت سلسله موی****جای دگری به دوستی در تک و پوی
ماهی تو و ماه را چنین باشد خوی****هر روز به منزلی دگر دارد روی
شب نیست دلا که از غمش خون نشوی****وز دیده به جای اشک بیرون نشوی
چون نیست امید آنکه بر گردد کار****ای دل پس کار خویشتن چون نشوی
گفتم که نثار جان کنم گر آیی****گفتا به رخم که باد می پیمایی
تو زنده به جان دگران می باشی****از کیسهٔ خویش چون فقع بگشایی
چون دیده فرو ریخت به رخ بینایی****وز دل اثری نماند جز رسوایی
ای جان تو چه می کنی کرا می پایی****نیکو سر و کاریست تو درمی بایی
ای محنت هجر بر دلم سرنایی****وی دولت وصل از درم درنایی
از بخت چو هیچ کار برمی ناید****ای جان ستیزه کار هم برنایی
با دل گفتم گرد بلا می پویی****بنشین که نه مرد عشق آن مه رویی
دل گفت ز خواب دیر بیدار شدی****خر جست و رسن برد کنون می گویی
صورت گر فطرت ننگارد چو تویی****دوران فلک برون نیارد چو تویی
هرچند همه جهان تو داری لیکن****ای صدر جهان جهان ندارد چو تویی
ای نامتحرک حیوانی که تویی****ای خواجهٔ رایگان گرانی که تویی
ای قاعدهٔ قحط جهانی که تویی****ای آب دریغ کاهدانی که تویی