حجاز درصدر اسلام

مشخصات كتاب

نام كتاب: حجاز در صدر اسلام

نويسنده: دكتر صالح احمد العلى ترجمه: عبد المحمد آيتى

موضوع: تاريخ مكه و مدينه

زبان: فارسى

تعداد جلد: 1

ناشر: نشر مشعر

مكان چاپ: تهران

سال چاپ: 1

نوبت چاپ: 1375

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

ص:12

ص:13

ص:14

ص:15

ص:16

ص:17

درباره مؤلف:

نويسنده كتاب دكترصالح احمد العلى به سال 1918 در موصل زاده شد. دوره ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود به پايان آورد و براى ادامه تحصيل راهى بغداد شد. وى در سال 1941 به اخذ درجه ليسانس نائل آمد و دو سال بعد رهسپار قاهره گرديد و تا سال 1945 در آن ديار سرگرمِ مطالعه و تحقيق بود. سپس از قاهره به انگلستان رفت و در دانشگاه آكسفورد در سال 1949 زيرنظر خاورشناس انگليسى هميلتن گيب درجه دكترى گرفت و به بغداد بازگشت و در دانشگاه بغداد به تدريس پرداخت. در ضمن تدريس در دانشگاه بغداد سالهايى را در دانشگاه هاروارد به تحقيق و تتبع پرداخت و در چند كنگره و كنفرانس خاورشناسان شركت جست.

دكترصالح احمد را تأليفات و ترجمه هايى است ارزنده، از جمله تأليفات او «النظم الاقتصاديه و الاجتماعيه فى البصره فى القرن الاول للهجره» و «محاضرات فى تاريخ العرب» و كتاب حاضر «الحجاز فىصدرالاسلام، دراسات فى احواله العمرانيه و الاداريه».

و از ترجمه هاى اوست: ترجمه كتابِ yhtargoirotsiH milsum fo yrotsiH A اثر فرانتس روزنتال خاورشناس آمريكايى آلمانى الاصل كه با عنوان «علم التاريخ عند المسلمين» به چاپ رسيده است.

كتاب حجاز درصدر اسلام اثرى است محققانه و در نوع خود كم نظير. مؤلف درتأليف آن رنج فراوان برده وصفحات بسيارى را مطالعه كرده است. چنانكه مى توان گفت كه هر جمله آن راه به جايى دارد. دكتر احمدصالح علاوه بر كتب جغرافيا و تاريخ، كتابهايى در

ص:18

حديث و فقه؛ چون «الكافى»، «الامّ»، «المؤطّأ» و «صحاح سته» را نيز از نظر دور نداشته است و اين خود براى پژوهشگران تاريخ اجتماعى رهنمودى نيكو است. مسلماً اگر به كتب شيعه هم دسترسى مى داشت از فوايد بيشترى متمتع مى شد. البته به كتاب الكافى نظر داشته و دو سه بار از آن نقل كرده است.

مؤلف كوشيده است كه همواره از اقدم منابع استفاده كند و به جز در چند مورد معدود كه تا قرن هشتم و نهم نيز آمده است. اكثر منابع او متعلق به پيش از قرن چهارم است. اما متأسفانه منابعى را كه به آنها اشارت مى كند بطور دقيق معرفى نمى نمايد، به گونه اى كه خواننده بتواند درصورت لزوم به آنها مراجعه كند؛ زيرا معلوم نمى دارد كه مطلب را از كدام چاپ و تصحيح چه كسى و چاپ چه تاريخى- جز يك دو مورد- برگرفته است.

ذكر اين مطلب هم ضرورى است كه ضبط و حركت گذارى اعلام كتاب از سوى مترجمصورت گرفته است و در اين كار بيش از هر كتاب ديگر از معجم البلدان ياقوت و تقويم البلدان ابوالفداء استفاده كرده ام.

اميد است كه با ترجمه كتاب «حجاز درصدر اسلام» توانسته باشم اثرى محققانه در تاريخ اجتماعىصدراسلام به خوانندگان ايرانى تقديم كنم.

والسلام

مترجم

اول تيرماه سال 1373

ص:19

فصل اول: اهميت حجاز درصدر اسلام

اشاره

حجاز را در تاريخ اسلام و دولت اسلامى، مكانتى ممتاز است. در حجاز بود كه اسلام ظهوركرد و اركان دولتش استوارى گرفت و حكومتش استقرار يافت. رسول اللّه (ص) همه عمر خود را در آنجا سپرى ساخت. پنجاه سال در مكه و باقى را در مدينه. در مكه نخستين بار وحى بر او نازل شد و دعوت به دين اسلام آغاز گرديد. آنگاه به مدينه مهاجرت كرد و مدينه مركز دولت اسلامى و خاستگاه مسلمانان گرديد و دولت اسلامى از آنجا آغاز شد و روى به گسترش نهاد و حجاز و بخش بزرگى از جزيرةالعرب را دربرگرفت. كعبه قبله پيروان اسلام در حجاز است كه مسلمانان از سراسر زمين، هر روز چند بار روى به سوى آن كنند و نماز به جاى آورند. همچنين شهر مكه كه هر سال مسلمانان از دور و نزديك به آهنگ حج، به آنجا رهسپار مى شوند، شهرى است در حجاز. و نيز مدينه كه مرقد رسول اللّه (ص) و همه آثار و نشانه هاىصدر اسلام را دربردارد، در آن سرزمين است. هر چند شمارى از عربهاى بيرون از حجاز در سالهاى نخستين، به اسلام گرويدند و رسول اللّه (ص) با بسيارى از قبايل خارج از حجاز رابطه برقرار نمود ولى قدرت سياسى و دينى اسلام بعد از فتح مكه؛ يعنى در سه سال پايانى زندگى آن حضرت، از حجاز پاى بيرون نهاد. حتى در دوره اى كه دولت اسلامى گسترش يافت و همه جزيرةالعرب را دربرگرفت، حجاز همچنان پايگاه اصلى اسلام بود، زيرا اصحاب نخستين پيامبر، در آنجا مى زيستند.

اينان بيش از ديگر مردم، با مبادى و روح اسلام آشنايى داشتند و چونان چراغى تابناك راه مردم را روشن مى كردند و آنان را به اسلام و معارف آن، راه مى نمودند. همچنين سپاهى كه پيامبر (ص) در نگهدارى و گسترش دولت اسلامى بر آن متكى بود، از حجاز

ص:20

بسيج مى شد.

پس از رحلت پيامبر (ص) حجاز دراسلام خود پاى برجا ماند و هيچ يك از مسلمانان مكه و مدينه مرتد نشدند. بيشتر قبايلى كه در حجاز مى زيستند، در اسلام خود پايدار بودند و همين ثباتِ قدم، سبب شد كه ابوبكر- نخستين خليفه- براى پايان دادن به شورشهاى اهل ردّه، بر مردم حجاز تكيه كند و سيطره اسلام را بر جزيره بازگرداند و سلطه آن را استحكام بخشد. مسلم است كه ايمان عميق مردم حجاز عامل اصلى و اساسى در عدم ارتداد ايشان و شركتشان در برانداختن اهل رده بود.

هنگامى كه لشكر اسلام براى فتح سرزمينهاى مجاور جزيره و سيطره بر سراسر آن نواحى، در حركت آمد، حجازيان ستون اصلى و نخستين آن بودند؛ زيرا ابوبكر شركت كسانى را كه سابقه رده داشتند، در لشكر منع نموده بود. او فقط به قبايلى اعتماد داشت كه به لوث ارتداد آلوده نشده بودند. زمانى هم كه مى خواست براى رويارويى با ايرانيان و روميان، لشكر بسيج كند، همين سياست را به كار برد.

بدون ترديد عربهايى كه در نبردهاى ايران و روم شركت مى كردند، ازخادمان اهداف دولت اسلامى بودند و مى خواستند در تثبيت پايه هاى اسلام و نشر سلطه آن، سهم بسزايى داشته باشند ولى به سبب سابقه اندكشان در اسلام و عدم پيوندشان با پيامبر (ص) وصحابه، نياز به زمان بيشترى بود، تا با روح و مبادى اسلام آنچنانكه بايد و شايد آشنايى يابند.

لشكريان اسلام كه در زمان ابوبكر براى فتح و توسعه دولت اسلام، از مدينه بيرون مى آمدند، فرماندهانشان از اهل حجاز و بويژه از مردم بكه بودند؛ يعنى در ميان آنها كسانى نبودند- بجز چند تن- كه بعد از حديبيه و يا فتح مكه اسلام آورده باشند.

اهل حجاز در شهرها

چون عمر بن خطاب عهده دار امر خلافت شد، اجازه داد كه مرتدين سابق هم در لشكر اسلام شركت كنند. پس شمار سپاهيان روى به فزونى نهاد. اينان كه به تازگى به سپاه اسلام پيوسته بودند، در پيكارها حماسه ها مى آفريدند و با اخلاص تمام، از جان خويش مى گذشتند و هر چه زمان مى گذشت و شمارشان افزون مى شد بر آشنايى شان به روح اسلام و فهم و

ص:21

دركشان از اسلام مى افزود. مسلّم است كه شمار حجازيان نسبت به آنها كاهش مى يافت ولى همچنان رزمندگانصفوف نخستين، از حجازيان بود. حجازيان در جبهه هاى جنگ عراق و شام و مصر شركت فعال داشتند. هر شهرى كه گشوده مى شد عده اى از حجازيان در آن استقرار مى يافتند تا آنجا كه شهرى نبود مگر اين كه عده اى از آنان در آن شهر زيستن گرفتند.

نامها و شرح حال شمارى ازصحابه، مخصوصاً اهل بدر، يا كسانى از آنان كه به امور عقيدتى اهتمام مى ورزيدند در كتب تاريخ و تراجم احوال آمده است. اينان برخى از آنهايند كه در شهرها سكونت گرفتند. بسيارى ديگر هم از مردم حجاز در شهرهاى گشوده شده زيستن گزيدند كه نامشان در كتب تاريخ و تراجم نيامده است. مسلماً آن گروه ازصحابه و تابعين كه به ديگر شهرها مهاجرت كردند، تا مدتى دراز، روابط اجتماعى و اقتصادى و فكرى خود را با وطن نخستينشان حفظ كردند.

حجازيان در هر شهرى كه زندگى مى كردند، معمولًا خانه هاى خود را در نزديكى مسجد جامع يا دارالاماره؛ به عبارت ديگر در قلب شهر، اختيار مى كردند؛ زيرا مى خواستند در مردم اطراف خويش تأثير بيشترى بگذارند. عده اى از اين مهاجرين از اصحاب پيامبر (ص) بودند كه در همان سالهاى آغازين دعوت، اسلام آورده بودند ولى بسيارى ديگر هم اعرابى بودند كه بعدها به اسلام گرويده بودند. اينان غالباً سپاهيانى بودند كه پس از فتح، در بلاد مفتوحه مى ماندند.

اماصحابه نخستين، از همه مسلمانان بيشتر با روح اسلام آشنايى داشتند، زيرا سالها با رسول اللّه (ص) و خلفا زيسته بودند و بار غزوات و جنگها بيشتر بر دوش آنان بود. در دوره گسترش اسلام نيز وظايف خود را به نيكى انجام دادند. غالباً از سوى خلفا به فرمانروايى بلاد منصوب مى شدند و با آنان در كارها مشورت مى كردند و به رهنمودهايشان گوش فرامى دادند.

اينان به سبب طول مصاحبتشان با پيامبر (ص) و نزديكى شان به آن حضرت، روح اسلام را بيشتر دريافته بودند و روششان با روش اسلامى تطابق بيشترى داشت. بيشتر اينان در حجاز ماندند و اين امر سبب شد كه در جامعه اسلامىصاحب مقام و موقعيت خاص شوند. كتب طبقات بويژه طبقات ابن سعد درباره آنهاست.

گفتيم كه اصحاب خاص، بيشتر در مكه و مدينه مانده بودند و جز شمار اندكى از آنجا مهاجرت ننمودند ولى نشانه هايى هست كه عده اى از آنها در شهرها استقرار يافتند؛ مثلًا

ص:22

حدود هفتاد تن از آنها در بصره مكان گرفتند و حدود سيصد تن در كوفه.

آن گروه كثير ازصحابه كه در حجاز ماندند، همچنان به فعاليتهاى اجتماعى و اقتصادى و فكرى خود ادامه مى دادند. گرد خليفه را گرفته بودند و مورد مشورت قرار مى گرفتند. آراء و افكار آنها آميزه اى بود از تجاربى كه در حجاز كسب كرده بودند و تعديلاتى كه اسلام ارزانى داشته بود. و حاصل آن، همان روح اسلامى بود كه بر پيكر دولت جديد دميده شده بود و آن را با چهره خاص خود آشكار ساخته بود.

مقام مردم حجاز در عصر اموى

در عصر امويان، چون مركز خلافت از مدينه به دمشق منتقل شد، چنان نبود كه مردم حجاز ارزش و مكانت و تأثير خود را از دست داده باشند؛ زيرا خلفاى اموى، خود از مردم حجاز بودند. معاويه، مؤسس دولت اموى، فرزند ابوسفيان، زعيم مكه بود. و اين زعامت تا فتح مكه بر دوام بود. معاويه برادر ام حبيبه، همسر پيامبر (ص) همانند شمارى از خلفا؛ چون مروان بن حكم و پسرش عبدالملك و عمر بن عبدالعزيز پيش از آن كه متصدى امر خلافت شوند، سالها در حجاز فرمان رانده بودند. اين فرمانروايى سبب شده بود كه بر احوال مردم حجاز آشنايى كامل يابند و با جمعى از رجال و اكابر آن ديار، رابطه دوستانه برقرار كنند و از نظريات آنان، كه در رهبرى امر خلافت مؤثر افتد، سود برند. گذشته از اين شمارى از خلفاى اموى، چه پيش از خلافت و چه در حين خلافت، به حجاز مى آمدند. وجود خانه كعبه و مراسم حج، اين امتياز را براى حجاز فراهم آورده بود كه ديگر بلاد از آن محروم بودند. اين ديدارها- هر چند غرض اصلى از آنها به جاى آوردن حج بود- ولى موجب مى شد كه خلفا خود با مردم و اوضاع و احوال آن ديار ازنزديك آشنا شوند. هرسال شمارى ازرجال حجاز به دربار خلفاى دمشق مى رفتند.

اين آمد و شدها، رابطه ميان حجاز و دربار خلفاى اموى را عميقتر مى نمود. مسلماً آراء و افكار و نظريات حجازيان در دمشقيان بى تأثير نبوده است. واقع اين است كه حتى كسانى كه خلفاى اموى را، به سبب دور شدنشان از روح اسلام و تعاليم آن، نكوهش كرده اند، هرگز نگفته اند كه آنان از حجاز بريده باشند.

در حجاز چند بار عليه دولت اموى شورشهايى پديد آمد؛ مانند شورش مردم مدينه بر

ص:23

ضد يزيد بن معاويه و جنبش عبدالله بن زبير كه از عهد يزيد تا زمان عبدالملك مدت گرفت، حتى شاخه اى از بنى اميه به نام عنابس «(1)» در حجاز مقيم بودند، كه همواره با خلافت اموى راه مصافات و مصادقت نمى پيمودند ولى اين حوادث به گونه اى نبود كه عميقاً رابطه حجاز را با خلفا منقطع سازد؛ زيرا خلفاى اموى همواره با سفر به حجاز و نواختن مردم آن ديار به اعطاى صِلات و بخششها، نمى گذاشتند رشته مودت گسيخته گردد. بنابراين كمتر اتفاق مى افتاد كه مردم حجاز يكسره بر ضد آنها بشورند يا شورشهايشان به پيروزى رسد.

منحصر ساختن امويان، خلافت را در خاندان خود، اين عقيده را در ميان مردم به وجود آورده بود كه خلافت منحصر در قريش است نه در قبايل ديگر.

تأثير حجازيان در خلفاى اموى، در اعمال و افعال آنان، در ترسيم خطوط كلى سياسى و گزينش حكام ولايات وصاحب منصبان سپاه مشهود بود. با آن كه انتخاب و عزل واليان به دست خليفه بود ولى حكام ولايات در طول فرمانروايى خود از سلطه وسيعى در اداره قلمرو خود برخوردار بودند. آنها در قلمرو خود مسؤول نظم و اداره بودند؛ به عبارت ديگر آنچه را كه مقام خلافت مى خواست اجرا مى كردند.

درست است كه آنان سر بر خط خلافت داشتند ولى گاه گاهى هم براى انتظام امور و تعديلاتى در كار دولت مركزى، پيشنهادهايى عرضه مى داشتند.

مهمترين وظايف، مخصوصاً فرمانروايى بر استانها و فرماندهى لشكر را حجازيان برعهده داشتند. پس حكام شهرها مى كوشيدند تا به گونه اى رضايت خاطر آنان را جلب كنند، حجازيان كه ولايات زير نظر آنان بود در اداره بلاد سخت مؤثر بودند. از سوى ديگر رابطه نزديك آنها با مقام خلافت اين تأثير را بيشتر كرده بود.

گفتيم كه خانه هاى اينان در نزديكى مساجد و دارالاماره ها بود. و اين خود از مزايايى بود كه فقطصاحب دولتان حجاز از آن برخوردار بودند.


1- عنابس: نام شش تن در قريش از اولاد امية بن عبد شمس و آن شش عبارت بودند از حرب و ابوحرب و سفيان و ابوسفيان و عمرو و ابوعمرو عنابس به معناى شيران است و جز اين شش تن را اعياص خوانند. اعياص چهار تن از فرزندان امية بن عبد شمس بودند: عاص و ابوالعاص و عيص و ابوالعيص. رك: لغت نامه دهخدا، ماده عنابس و اعياص. م

ص:24

تأثير حجاز در انتظام امور جهان اسلامى

حجاز در زمان ظهور اسلام مجموعه اى از شهرها و روستاها و مناطق سكونت عشاير بود. هر يك از اينها مستقل و نظامات و آيينهاى خاصّ خود را داشت. دولتى كه بر همه اين شهرها و روستاها فرمان براند وجود نداشت. ما از مكه و مدينه نسبتاً اطلاعات وسيعى داريم و نيز مى توانيم از نظام اداره قبايل هم آگاهيهايى به دست بدهيم و سپس وضع اداره ديگر قبايل را هم با آنها مقايسه كنيم.

اساس نظام فرمانروايى مكه به هنگام ظهور اسلام به قُصَىّ بازمى گردد. او در نزد خويشاوندان مادرى خود قُضاعه پرورش يافت و قضاعه در حوالى شام مى زيست. قُصَىّ از آنجا به مكه آمد و كوشيد كه آيين قبيلگى را در مكه رواج دهد. عشاير مكه دو بخش بودند؛ ظواهر و بِطاح. هر يك از اين دو، قبايل مختلفى را زير پر داشتند و هر يك را نادى؛ يعنى مجلسى بود. مكه نيز يك مجلس عمومى داشت كه در دارالندوه تشكيل مى شد. قُصَىّ وظايف ادارى را هم ميان فرزندان خود تقسيم كرده بود. البته آيين قُصَىّ منحصر در مكه و روستاهاى اطراف آن بود. قُصَى و فرزندان او از طريق زناشويى با بسيارى از قبايل حجاز روابط نزديك يافتند. آنها بودند كه قافله هاى بازرگانى حجاز را به راه مى انداختند. ولى همه اين امور چيزى نبود كه بتوان نام دولت بر آن نهاد. اين وضع همچنان ادامه داشت تا اسلام ظهور كرد.

در مدينه شمار بسيارى يهودى مى زيستند، بيشتر مردم مدينه كشاورز بودند. آنان در چند عشيره متداخل مندرج بودند. هر عشيره را رئيسى بود كه بر افراد عشيره نفوذ فراوان داشت. ولى درمدينه يك اداره مركزى؛ چنانكه در مكه وجود داشت، بر سر كار نبود. بسيارى از عشاير مدينه سرگرم زد و خورد با خود بودند. يكى ديگر از عوامل اغتشاش در مدينه آن بود كه مدينه نه حرم مقدس امن بود و نه مركز تجمع زائران كعبه.

از آنچه گذشت روشن شد كه در حجاز به هنگام ظهور اسلام، حكومتى كه بر سراسر آن فرمانروايى كند، وجود نداشت، بلكه مجموعه اى از جمعيتهاى مستقل بود، از عشاير و شهرها و شايد هر يك را آيينى خاص خود بود. از معلوماتى كه حاصل كرده ايم بر مى آيد كه نظام قبيلگى ساده اى در حجاز حكمفرما بود. در اين نظام نه كارگزارى بود و نه اداره اى و نه براى حفظ نظم شحنه و داروغه اى و نه يك سپاه منظم كه اداره آن نيازمند بودجه اى باشد.

ص:25

همچنين در سرتاسر آن كاخ و سرايى به عنوان كاخ امارت يا مركز تجمعات وجود نداشت.

مؤسسات ادارى بسيار بسيار محدود و بودجه آن بسيار بسيار اندك بود، بنابراين چندان نيازى به گرد آوردن ماليات احساس نمى شد. هركس موظف بود از حريم خود و خانواده و قبيله اش دفاع كند.

چون رسول اللّه (ص) به مدينه مهاجرت نمود و دولت اسلام گسترش يافت مسألهصلح و جنگ از مسائل مبرم دولت گرديد و نيازمند سازمانى شد. ولى اين سازمان با همه اهميتش يك سازمان پيچيده كه داراى اعضا و كارگزاران فراوان باشد نبود. آن عده هم كه بودند راتبه و حقوق معين نداشتند. جنگجويان غالباً آذوقه و سلاحشان را خود فراهم مى كردند. دستگاه نظامى نه بناى فخيمى داشت و نه بودجه سرشارى؛ زيرا هزينه اش اندك بود و منحصر به پرداخت معاشى ناچيز كه آن هم به فقراىصحابه داده مى شد و بودجه آن از طريق گردآورى همان وجوهاتى كه به عنوانِ يك واجب دينى بدان امر كرده بود تأمين مى شد. بويژه آن كه از ويژگى عربها جود و سخاوت بود، پس بعيد نمى نمود كه كسى براى رضاى خدا هر چه دارد در طبق اخلاص نهد و بذل كند. در سال دهم هجرت بود كه براى هزينه و درآمد، ترتيباتى داده شد؛ زيرا حكم نصابهاى زكات معين شده و براى هزينه آن به مستحقان زكات، قوانينى وضع شده بود.

شكى نيست كه از محصول زمينهايى كه پس از طرد يهود از مدينه به مسلمانان تعلق گرفت، همچنين خمسهاى غنايم و از آنچه برخى عشاير مسلمان شده مى پرداختند، درآمدهايى حاصل شده بود، هر چند اين درآمدها چندان چشمگير نبود. اما شيوه هاى جمع آورى اموال شيوه هاى پيچيده اى نبود، در مدينه به رسول الله (ص) تسليم مى شد و در باديه به رؤساى عشاير. بدين گونه كهصدقات را به آنان مى دادند و آنان تسليم پيامبر مى نمودند. تنها در سالهاى آخر زندگى اش بود كه براى جمع آورى كسانى را به ميان عشاير مى فرستاد.

لازم به ذكر است كه رسول الله (ص) توجه خاصى به عقايد و جنبه هاى معنوى قضايا داشت. از اين رو براى گرفتن زكات اراضى و مواشى برحسب موقعيتها در ارزيابى واخذ، شيوه ها وروشهاى مختلف به كار مى برد. در سال دهم هجرت كه نصابها معين شد. و بر آن اساس، از زر و سيم و مواشى و از انواع مزروعات زكات مى گرفتند.

ص:26

پس از وفات رسول الله (ص) كه دولت اسلامى گسترش يافت، استانهاى پهناور و توانگر، مشمول نظامهايى پيچيده شد كه نتيجه آزمونها و تجارب طولانى و وسيع بود؛ مثلًا عراق از ثروتمندترين استانها بود و بيشتر ثروتش محصولات كشاورزى بود. بنابراين نياز به تدوين آيين نامه هايى در امور آبيارى و زراعت و جمع آورى محصولات از اراضى داشت و اين امر حكومت را وادار مى كرد كه يك سازمان مالى معتبر به وجود آورد؛ يعنى شمار كثيرى كارگر براى حفر كانالها و ساختن سدها و حفظ و نگهدارى آنها به خدمت درآورد. همچنين نياز به افرادى داشت كه زمين را به خوبى بشناسند كه در كجاها فراز است و در كجاها نشيب و تسطيح اراضى چگونه بايد باشد و نيز به كسانى نياز بود كه بتوانند استخرها و آبگيرها بكنند تا آبهاى سيلابى را براى مصرف تابستان و زمانهاى كم آبى ذخيره نمايند. و از آن آب به نحو مطلوب استفاده كنند. براى انجام اين امر به كارهاى دسته جمعى نياز مى افتاد. پس بايد دولت مقتدرى به سركار باشد كه از تجاوزها و تعدّيهايى كه شورش و اضطراب را در پى دارد جلوگيرى كند.

كشاورزى در عراق- مخصوصاً- اساس زندگى جامعه و حكومت بود. بنابراين حكومت نمى توانست زارع را به امان خدا رها كند تا هر چه مى خواهد بكارد و بدرود. يا به او آزادى عمل به تصرف در زمين خود دهد و به عنوان اين كه حق اوست در فروش و رهن و هبه و ارث گذارى داراى حق تصرف مطلق باشد. پس اراضى زراعتى فئ و مال و ملك عموم اعلام شد كه كشاورز مجبور بود بر وفق شروطى كه حكومت وضع مى كند و در آنها مصلحت عام در نظر گرفته شده، عمل كند. دولت بود كه نوع محصول را معين مى كرد و مقدار خراج را مشخص مى نمود. عمر بن خطاب دريافت كه بايد براى دولت و جامعه در امر كشاورزى آيين ويژه اى بگذارد پس اراضى را تحت قانون فئ درآورد و كشاورز مجبور بود خراجى را كه دولت مقرر مى داشت بپردازد و اين برداشتها با آنچه تا آن روزگار در جزيرةالعرب و حجاز عرف عام شمرده مى شد فرق داشت. در همه اراضى بيرون از جزيرةالعرب اين حكم معمول شد و به اجرا درآمد.

عده اى از مسلمانان؛ بويژه مردم حجاز،صاحب زمينهايى شده بودند، در استانهايى كه به دولت اسلامى تعلق داشت. بعضى از اين اراضى موات بود و كشت نمى شد. اينان آنها را داير و آباد كردند. يا زمينهايى بود جزءصوافى (/ خالصه دولتى) بدون مالك، متصرّفان وقتى

ص:27

اين زمينها را تصرف نمودند، عشريه پرداختند، از اين رو آنها را «اراضى عشر» مى ناميدند. اين اراضى ملك خاصّصاحبانش بود ولى بعضى از عربها بخصوصصاحب نفوذان آنها، اراضى خراجى را نيز متصرف مى شدند و بنا به رسمى كه در حجاز بود عشريه مى پرداختند. اين امر سبب كاهش درآمد دولت شده بود. تا آنگاه كه عمر بن عبدالعزيز فرمانىصادر كرد كه بايد از اراضى خراجى خراج گرفت. حتى اگر عربها آنها را تملك كرده باشند ولى حكم عشر بر اراضىصوافى، كه عربها آباد كرده بودند، باقى ماند. بيشتر اين زمينها نزديك شهرهايى بود كه عربها خود در استانها بنا كرده بودند.

نقش مردم حجاز در فعاليتهاى بازرگانى و تنظيم آن

حجاز در آغاز ظهور اسلام مركز فعاليت وسيع بازرگانى بود، مخصوصاً مكه. از مظاهر وسعت و عمق آن، كثرت احكام متعلق به معاملات بازرگانى است در قرآن كريم، چون حساب و ميزان و قرض و اجاره. از كتب تواريخ معلومات بسيارى در باب جوانب مختلف زندگى تجارى به دست مى آيد. چون سجلات و اسناد وصحيفه ها و نوشته ها و روش حساب و تدوين آن و مسائل وام دادن و وام ستدن و تأسيس شركتها و استخدام كارگران و وكيلان.

اين گونه معاملات محلّى و محدود نبود بلكه شامل دولتها و شهرها و بلاد جزيرةالعرب و خارج آن هم مى شد و وثيقه اى بود براى پيوستن به تجارت جهانى و به زمانهاى دور بازمى گشت. از دلايل اهميت آن، فصول طولانى است كه دركتابهاى فقهى براى بيان مسائل معاملات تجارى قرار داده اند. از اين برمى آيدكه هنگام ظهوراسلام اين امر تا چه پايه از شمول و دقت برخوردار بوده است.

اسلام بازرگانى را تصويب كرد و سود بازرگانى را مشروع دانست و مردم را به كسب حلال ترغيب نمود و مال و فرزند را زينت زندگى دنيا برشمرد.

بسيارى ازصحابه نخستين در مكه و سپس در مدينه- بعد از هجرت- در كار تجارت بودند. بعضى نيز سودهايى حاصل مى نمودند. چون دولت اسلامى توسعه يافت، حجازيان، مخصوصاً اهل مكه، همچنان به فعاليت تجارى خود در اقاليم مفتوحه، ادامه دادند. و از اين فعاليت اموال بسيار حاصل كردند و تأثير آن در خلافت و حكام سبب شد كه سياست دولت

ص:28

متوجه ترغيب و تشجيع مردم به امر تجارت و رشد و نمو آن گردد.

حجاز تحت تأثير گسترش فعاليت بازرگانى قرار گرفت. پول در دست مردم زياد شد و ثروتها افزون گرديد. وارد كردن كالا از ديگر بلاد جزيرةالعرب و خارج آن رواج يافت. آنچه بيش از هر كالايى مورد توجه بازرگانان بود منسوجات مختلفى بود كه از ديگر اقاليم وارد مى كردند، حتى از بلاد دور چون خراسان و ماوراءالنهر.

مسلماً رشد بازرگانى، با رشد معاملات مالى و تبديل نقود يا به طور كلى صرّافى همراه بود.

حجاز و سنت

كتب اصول فقه همه بر اين نظر متفقند كه سنت پس از قرآن مصدر قانونگذارى اسلامى است و مرادشان از «سنت» چيزى است كه رسول خدا (ص) گفته يا عملى است كه انجام داده يا آن عمل را از ديگرى ديده و آن را تأييد نموده يا انكار ننموده است. بعضى با توسّع بيشترى، اعمالصحابه را هم سنت شمرده اند. چون پيامبر وصحابه، زندگى خود را در حجاز سپرى ساخته اند، سنت عبارت از وضعيتى بود كه بويژه در مدينه برقرار بوده و رسول خدا (ص) بر خلاف آن رفتار نكرد.

از زمان خلافت عثمان، پيروى از سنت چيزى بود كه بر زبانها افتاده بود. هنگامى كه كار خلافتش سستى گرفت بعضى از كسانى كه به خلاف او برخاسته بودند، خواستار اجراى سنت رسول الله (ص) شدند. درمطاوى كتب، سخن از كسانى است كه بر ضد او شورش كردند و از او خواستند كه بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند. كتبى كه اينگونه مطالب درآنها آمده است غالباً در قرن دوم هجرى نوشته شده اند و در آنها توضيح داده نشده كه مناديان، مرادشان از متابعت از سنت پيامبر چه بوده است. در هر حال معلوم مى شود كه در ميان مردم، سنت نبى ارج و احترام فراوان داشته و آن را از پايه هاى حكومت سالم مى شمرده اند.

اقوال رسول اكرم (ص)، و اعمال او كهصحابه ناظر آنها بوده اند، مدتها به صورت شفاهى بازگو مى شد تا آنگاه كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت نشست و به تدوين احاديث

ص:29

پيامبر فرمان داد. از آن زمان، روايتِ حديث و ضبط آن، مورد توجه خاص قرار گرفت.

اهتمام به نقل حديث ازصحابه و تابعين و علماى بزرگ، در خلال قرن اول هجرى ادامه داشت. سپس به نوشتن آنها در كتابها پرداختند. اينگونه كتابها را «مَصَنَّفات» يا «سُنَن» و يا «آثار» مى ناميدند. بعضى از اين آثار با همين عنوانها به دست ما رسيده است. قديمى ترين و مفصلترين آنها، مصنّفِ ابن ابى شيبه و مصنّف عبدالرزاق است. در هر يك از آنها نصوص بسيارى است از آنچه رسول الله (ص) مشاهده كرده و آن را تصويب فرموده، ياصحابه و يا علماى تابعين در شهرها و مدينه چنان كرده اند.

از آنجا كه مدينه مركز دولت اسلامى در زمان رسول الله (ص) بود و نيز شهرى بود كه پيامبر آيين ها و احكام خود را در آنجا به اجرا درآورده بود و نيز جايگاه نخستين كسانى بود كه با پيامبر همراهى و هم رأيى كرده بودند و بنابراين از هر كس ديگر با تعاليم او بيشتر آشنايى داشتند، مقام و مرتبت خاصى كسب كرد.

بعد از پيامبر، خلفاى راشدين در مدينه بودند. در زمان آنها ثروتمندترين بلاد عالم فتح شد و علما و مردم مدينه در توجيه خلفا، در وضع قوانين و آيينها،صاحب اثر بودند و آن قوانين و آيينها اساس نظام دولت اسلامى قرار گرفت؛ آن قوانين و آيينهاصفت شرعى به خود گرفتند و تا سطح سنت فرا رفتند؛ مثلًا مالك بن انس در مُوَطّأ خود احكامى را آورده كه مروان بن حكم و عبدالملك بن مروان وضع كرده اند، به اعتبار اين كه اهل مدينه به آنها عمل مى كرده اند. نيز بارها در فتواهاى احكام آمده است كه «والامر عندنا» يا «المجمع عليه عندنا» يا «والسنة عندنا» و مراد از آنها، عمل مردم مدينه است در زمان او، خواه به زمان پيامبر-ص- ارجاع داده شود يا بعد از آن حضرت به وجود آمده باشد.

علماى مدينه را در عالم اسلامى اعتبارى خاص بود. به امورى كه با مردم سروكار داشت مى پرداختند؛ مانند عبادات و ديگر امور دينى. اينان آراء خود را بيان مى داشتند؛ به عبارت ديگر چه در مدينه و چه در بلاد ديگر فتوا مى دادند.

در خلال اين احوال، در ديگر بلاد اسلامى و بخصوص در بصره و كوفه و شام، فقهايى ظهور كردند. با آن كه فقهاى ديگر شهرها در بسيارى از مسائل محلى، نظر مى دادند ولى براى فقهاى مدينه مكانتى ممتاز قائل بودند. مشايخ ابويوسف بزرگترين فقيه مردم عراق كه او اقوال آنها را دركتاب «الخراج» نقل كرده، همه از فقهاى مدينه بودند. همچنين

ص:30

كتاب مُوَطّأ مالك قديمترين كتاب فقهى است كه به ما رسيده. ابواب و فصول آن در مدينه مرتب شده. مسلم است كه مُوَطّأ مالك اساس تنظيم كتابهاى فقه بعد از خود بوده است. [البته غير از فقه شيعه]

محمد بن حسن شيبانى مبرزترين فقهاى پيشين عراق، نزد مالك درس خوانده و مُوَطّأ را روايت كرده است. همچنين امام جعفرصادق (ع) بزرگترين و نخستين فقهاى شيعه در مدينه مى زيسته است.

نقش مردم حجاز در فرهنگ بغداد

چون ابوجعفر منصور خليفه عباسى بغداد را ساخت، كوشيد تا مردم مدينه را به خود نزديك سازد. پس شمارى از آنها را به بغداد فراخواند و چند تن از آنها كه به بغداد آمدند در زمره اصحاب او قرار گرفتند. منصور آنان را در بخش جنوبى بغداد، در همسايگى رجال خاندان عباسى و دبيران و مقربان خليفه جاى داد. همان طور كه ابن اسحاق مؤلّف سيره را به عزت درآورد و منصب قضاى بغداد را به بعضى از علماى حجاز داد. بدينگونه مقام و منزلت اهل مدينه و تأثير آنها در رهبرى فرهنگ اسلامى در بغداد آشكار مى شود. زبان عربى و دين اسلام و حديث نبوى به نيروى ايشان تقويت گرديد. پوشيده نيست كه ابوجعفر المنصور و محمد المهدى و هارون الرشيد به حجاز آمدند و عامه مردم را به عطايا و بخششهاى خود بنواختند و علما و رجال را مورد احترام و تقدير قرار دادند.

در پرتو فعاليتهاى فقهاى حجاز، علم فقه؛ بويژه در مسائل مالى و ادارى، شكوفا شد.

اين شكوفايى در آثارى چون «كتاب الخراج» ابويوسف و «كتاب الخراج» يحيى بن آدم و «كتاب الاموال» ابن سلام و پيروان آنها تجلى كرد. زيرا اعتماد همه اينها به دانش علماى مدينه بود. در آثار اينان تصوير خاصى از موضوع ارائه شده كه با آنچه ديگر مؤلفان آورده اند، هماهنگ نيست.

مسلماً آنان در موضعى جدا از عقيده اعتزال كه مأمون و معتصم بر مردم تحميل كرده بودند، قرار داشتند. زوال قدرت معتزله سبب شد كه نفوذ آنان بر جاى بماند، هر چند اندكى به ضعف گراييده بود. كتابهاى حديثى كه بعد از اين دوره تأليف شد به شيوه كتب فقهى بود،

ص:31

همان شيوه اى كه معتقديم از علماى مدينه اخذ شده است.

ارزش و اعتبار سنت پيامبر (ص) خود از عوامل جعل حديث بوده و اينگونه احاديث مجعول پيوسته روى درفزونى داشت. اين جعل و اختلاق را علل متعدد بود. گاه انگيزه اخلاقى داشت؛ مثل وادار كردن مردم به نوع خاصى از سلوك و گاه انگيزه اجتماعى مانند نكوهش ثروت و ستايش فقر، گاه اين جاعلانصاحبان حرفه ها بودند، خواه در اشارت به حرفه هاى آنها يا شيوه هاى درآمد آنها و يا انگيزه اقتصادى و ادارى داشت؛ مثل ستايش از يك نظام اقتصادى يا وضع برخى مالياتها.

امايكى از انگيزه هاى مهم جعل حديث، توجيه و رضايت خاطر قدرتهاى حاكمه بوده است يا برحق جلوه دادن فرقه اى معين؛ اعم از سياسى و مذهبى. از اينگونه احاديث مجعول اند احاديثى است كه در مدح و ذمّ اين اقليم يا آن اقليم، اين شهر يا آن شهر و يا برخى اشخاص نقل شده است.

جعل حديث خود بهصورت يك مشكل درآمد؛ بخصوص كه مسلمانان با تعدادى احاديث متناقض روبه رو شدند؛ مثل احاديثى كه در مباح بودن پوشيدن جامه ابريشمين يا در حرام بودن آن آمده بود يا احاديثى كه فقر يا توانگرى را مى ستود يانكوهش مى كرد يا در باب معاملات پولى، در آنها حكمى شده بود.

بسيارى از احاديث مجعول، منعكس كننده اوضاع اواخر قرن اول يا قرن دوم است.

استفاده از اين احاديث در تحقيقات تاريخى، نياز به اطلاع وسيعى از تاريخ آن دوران دارد؛ به عبارت ديگر، زمانى مى توان از آن احاديث بهره برد كه بتوان اوضاع حاكم بر عصر پيامبر را از دوره هاى بعد تشخيص داد.

يكى از مهمترين امورى كه علماى حجاز به آن توجه داشتند، تحقيق و تفحص در سيرت رسول الله (ص) و تدوين اخبار آن حضرت بود. اين تحقيق و تفحص از اوايل عصر اموى آغاز شد و از بارزترين دست اندركاران آن، ابان بن عثمان و محمد بن مسلم زُهْرى بودند. انگيزه آنها در نوشتن اينگونه كتابها، سؤالهايى بود كه بعضى از خلفاى اموى در سيرت رسول الله (ص) از آنها مى نمودند. اين سؤالهامقدمه تحقيقاتى شد كه بر معلومات به دست آمده از مردم حجاز متكى بود و كم كم گسترش يافت.

از جمله آنها آثارى بود كه موسى بن عُقبه و زُهْرى و ابن اسحاق (محمد بن اسحاق

ص:32

بن يسار) و واقدى نوشته بودند. كتاب ابن اسحاق منبع اساسى سخنانى بود كه مردم درباره پيامبر (ص) مى گفتند و او آنها را گردآورده بود. ديگران نيز از آنچه او نوشته بود قدم بيرون ننهادند.

بحث در سيره پيامبر (ص) نوشتن تاريخ عمومى اسلام را موجب آمد. ابن اسحاق و واقدى در آن آثارى به وجود آوردند. نوشته هاى آنان به دقت تعبير و نگاه كلى- دور از مبالغات و رنگ محلى- ممتاز است و همه تاريخ حوادث حجاز و اخبار عالم اسلامى را دربردارند.

از ميان مردم حجاز شاعرانى نيز ظهور كردند و به نظمِ غزلهايى لطيف با اسلوبى واضح پرداختند. اينان غالباً اوزان قديمى را به كار مى بردند. از آن ميان بايد از عمر بن ابى ربيعه و جميل بُثَيْنه و كُثَيّر عَزّه و شاعران هُذَلى نام برد. شعر عاشقان عُذْرى در حجاز رونق و رواج بسيار گرفت.

مقام و مرتبت علماى حجاز

علماى حجاز مبرزترين حاملان مشعل اسلام و افكار اسلامى در دولت جديد بودند.

صحابه به سبب ارتباط نزديكشان با رسول الله (ص) و اطلاعشان از افكار آن حضرت و آشنايى با شيوه حيات او و آنچه مردم را به آن فرامى خواند و مهارت آنها در قرائت قرآن، در بلاد اسلامى بين مسلمانان مقامى شامخ داشتند. اينان مرجع مسلمانان در مسائل قرآنى و دينى بودند. از شناخته ترين آنان در بصره انَس بن مالك بود و در كوفه عبدالله بن مسعود.

مردم شهرها به اين مشعلهاى تابناك؛ يعنى اعلامصحابه، توجه داشتند. مؤلفان كتب نام آنها را در كتب طبقات مى نوشتند و اخبارشان را ذكر مى كردند.صحابه واضعان اساس علوم اسلامى بودند؛ بويژه علوم قرآنى و فقه. از آنجا كه هرچه فرامى گرفتند از علماى حجاز بود.

توجه مردم به شناخت حجاز و احوال مردمِ آن فزونى گرفت. از عوامل ديگرى كه باعث توجه مردم شهرها به حجاز شده بود، اين بود كه بيشتر واليان و حكام بلاد اسلامى از مردم حجاز بودند.

توجه عميق به حجاز و مردم آن، سبب شد كه بسيارى از اهل علم و دانش پژوهان از تابعين و تابعين آنها به حجاز مهاجرت كنند. از اين رو جماعت بسيارى از دانش پژوهان در

ص:33

حجاز گرد آمدند، كه از مردم ديگر شهرها بودند و از آن ميان بيشتر دانش پژوهان به مدينه مهاجرت مى كردند، زيرا مدينه جايى بود كه سالهاى هجرت رسول خدا (ص) در آنجا سپرى شده بود و اسلام در آنجا پاگرفته بود و مردمش از افكار و نظريات اسلامى كاملًا اشباع بودند.

رجوع مردم شهرها به مدينه سبب پديد آمدن نظريه جهانى اسلام شد. بخصوص علم فقه كه پس از قرآن در ميان علوم اسلامى مقام دوم رادارابود. همچنين علم حديث و تحقيق در سنت رسول (ص). پس مى توان اذعان كرد كه علماى حجاز بخصوص علماى مكه و مدينه در حركت فكرى اسلامى، مقامى ممتاز داشتند. چون خلافت از حجاز به جاى ديگر منتقل شد آنان خود را از نفوذ سياسى آزادتر احساس مى كردند و چون به اين گروه يا آن گروه تمايل خاص نشان نمى دادند، مورد احترام كافّه خلفا بودند.

ص:34

ص:35

فصل دوم: كتابهاى عربى در باب مدينه و حجاز

اشاره

آن جنبش فكرى كه در حجاز و- بگونه اى خاص- در مدينه، از ديرباز؛ يعنى از آغاز ظهور اسلام به وجود آمده بود، در بلاد ديگر سابقه نداشت. از جوانب و جنبه هاى متعدد، اين جنبش تحقيق در سيرت رسول الله (ص) و تراجم و انساب و تاريخ و شعر و فقه بود. اين موضوعات هر يك به نحوى درباره حجاز بطور كلى و درباره مدينه بگونه اى خاص بود.

كتابهاى سيره، ضمن آنكه به زندگى پيامبر (ص) مى پرداختند، ذكر اماكن حجاز و ساكنان و عشاير آن را نيز از نظر دور نمى داشتند. قديمترين كتابى كه به دست ما رسيده، يكى تأليف ابن اسحاق و يكى تأليف واقدى است. سيره ابن اسحاق منبع اصلى مؤلفانى است كه بعد از او پيرامون سيره پيامبر (ص) چيزى نوشته اند. اين كتاب به تفصيل و جزء به جزء راهى را كه رسول الله (ص) از مكه به مدينه به هنگام هجرت پيموده است شرح داده. و نيز راهى كه از مدينه به بدر طى كرده و همچنين راهى را كه از مدينه به ذوالعُشَيْره و از مدينه به تبوك پيموده است. ابن اسحاق همه منزلهايى را كه پيامبر (ص) در آن فرود آمده برشمرده و بيان كرده است. علاوه بر آن به بعضى از طرق قوافل مردم مكه و مسيرهايى را كه مى پيموده اند اشارت كرده است. ولى واقدى در بسيارى از آنچه از سيره پيامبر (ص) نوشته از ابن اسحاق پيروى كرده وى به تحديد بيشتر اماكنى كه آورده اهتمام خاص دارد و فواصل آنها را به ميلها و بريدها معين كرده است.

البته كتب سيره بيشتر مباحث خود را بر زندگى پيامبر (ص) و كارهاى او متمركز كرده اند و از اين رو اغلب معلومات متعلق به اوضاع حجاز و جغرافياى آن و مردم حجاز، كه در

ص:36

آنها آمده است، عارضى و فرعى است. فقط از آن رو از آنها ياد شده كه با زندگى پيامبر (ص) رابطه داشته اند. همچنين اغلب اماكنى كه در اين كتابها آمده، منحصراً در اطراف مدينه يا در فاصله ميان مكه و مدينه قرار گرفته اند.

ديگر آن كه كتب سيره با وجود قدمتشان، بيش از يك قرن بعد از پيامبر نوشته شده اند و در اين مدت حوادث بسيارى اتفاق افتاده و تحولات بسيارىصورت گرفته كه يقيناً در كتب سيره داخل شده است. دليل روشن بر اين مدعا ضبط مسافات به ميل و بَريد است كه در عصر اموى و عباسى معمول شده و در زمان پيامبر (ص) وجود نداشته است.

اما كتب انساب؛ كهن ترين كتاب از اين گونه، كه به دست ما رسيده، كتاب «النسب الكبير» تأليف هِشام بن محمد كلبى است و «نسب قريش» اثر مُصْعب زُبيرى است كه زبير بن بكّار بر آن اعتماد كرده و مقاديرى نيز بر آن افزوده است. اين دو كتاب براى كسانى كه بعد از آنها آمده اند دو مأخذ و منبع مهم بوده است. در هر دو آنها معلومات بسيار و ارزشمندى در باب عشاير و خاندانها و شخصيتهاى مبرز و مكانت اجتماعى و نقش سياسى آنها آمده است.

همچنين اشارتهايى به محل اقامت و املاك و ثروتهاى آنهاست. اما اين كتابها محور بحثشان انساب است و منحصر به حجاز نيست.

اما كتب تراجم؛ قديمترين آنها كه به دست ما رسيده، كتاب «الطبقات الكبير» است، تأليف ابوعبدالله محمد بن سعد معروف به «كاتب واقدى». طبقات ابن سعد هشت جلد بزرگ است. كه جلد اول و دوم آن در زندگى پيامبر است و جلد سوم و چهارم و پنجم در زندگىصحابه آن حضرت و تابعينصحابه؛ از مردم مدينه و مكه و جلد ششم در تراجم احوال كوفيان است و جلد هفتم در تراجم احوال بصريان و اهل خراسان و شام و مدائن و جلد هشتم در احوالات زنان است. از اين فهرست معلوم شد كه جلدهاى اول و هشتم اهل حجاز را دربرمى گيرد. در درجه اول ابن سعد در نگارش طبقات خود به واقدى متكى بوده، هر چند از بسيارى ديگر مطالبى مختصر يا مفصل نقل كرده است.

ابن سعد علاوه برتاريخ، مطالب بسيارى در باب جنبش فكرى و مظاهر زندگى اجتماعى چون لباسها و زينتهاى مردم آورده است. همچنين اطلاعات مفيدى در باب اماكن و نحوه مالكيتها به دست مى دهد. ولى اين معلومات غالباً در سرتاسر كتاب پراكنده است. ابن سعد به قرّاء و زهاد نيز توجه بسيار نموده و فصلهاى طويلى را به آنها اختصاص داده ولى

ص:37

جانب سازمانهاى ادارى و اوضاع سياسى را مهمل گذاشته است. كتاب ابن سعد نمونه و سرمشقى شده است براى كسانى كه بعد از او دست به اين گونه تأليفات زده اند؛ مثل ابوحاتم رازى و ابن عبدالبر و ابن اثير و ابن حجر عسقلانى. طبقاتى كه اكنون در دست است ناقص است و نام شمارى ازصحابه و تابعين در آن نيامده است. «(1)» حجاز را در تاريخ اسلام و حوادث مهمى كه بر آن گذشته؛ بويژه در قرن اول و اوايل قرن دوم، مقامى بس رفيع است. از جمله اين حوادث است واقعه حَرّه و قيام عبدالله بن زبير و هجوم خوارج و قيام محمد نفس زكيّه و قيام بردگان، علاوه بر جريانات مسالمت آميزى كه در آنجا اتفاق افتاده وقوع اين حوادث، توجه مورخين را به خود جلب كرده و در ضمن حوادث توفنده تاريخ اسلام، اخبار حجاز را نيز بطور خاص تعقيب مى كرده اند، بعضى نيز درباره آن حوادث، كتابهاى مستقلى تأليف كرده اند؛ مثلًا ابوعبيده و ابومِخْنَف و واقدى و [مفضّل بن غسّان] غلابى هر يك كتابى درباره واقعه حَرّه تأليف كرده اند. همچنين ابومِخْنَف كتابى در باره محاصره شدن عبدالله بن زبير نوشته، از اين كتابها جز قطعاتى كه طبرى در تاريخ خود و بلاذرى دركتاب «انساب الاشراف» و سَمْهودى در «وفاء الوفا» نقل كرده اند، چيزى باقى نمانده است. در مطاوى اين كتابها، معلومات ارزشمندى راجع به اماكن حجاز آمده است؛ چون راههاى ارتباطى و مراكز نظامى. بعضى تفاصيل راجع به نقشه هاى شهرها مخصوصاً مكه و مدينه، ولى اين معلومات متفرق و ناقص هستند.

در حجاز پيش از اسلام و بعد از آن، شمار چشمگيرى از شعرا ظهور كردند. بعضى از اينان در باديه يا در روستاها مى زيستند، چون شاعران هُذَلى و عُذْرى. و برخى در شهرها زندگى مى كردند مانند عمر بن ابى ربيعه.

اين شاعران نيز در شعر خود نام بسيارى از اماكن و عشاير و حوادث سياسى و برخى محصولات را آورده اند وصورتهاى متعددى از زندگى مردم ارائه نموده اند. ولى شاعران در ضبط اسامى تاريخى و جغرافيايى متفاوتند زيرا رعايت وزن شعر و نشاندن قافيه، گاه موجب تغيير حركات مى شود. علماى لغت به شعر اين شاعران توجه خاص مبذول داشته اند و اين


1- كتاب« الفهرست» ابن نديم و كتاب الاعلان بالتوبيخ لمن ذم اهل التاريخ سخاوى شمار زيادى از كتابهايى كه او در تاريخ تأليف كرده است آورده اند روزنتال كتاب سخاوى را با اضافات و تعليقاتى تجديد چاپ كرده است و من در كتاب علم التاريخ عندالمسلمين آنچه را هم كه در كتاب الفهرست از كتابهاى تاريخى آمده بود اضافه كرده ام.

ص:38

شعرها را شرح و تفسير كرده اند و بر فوايد آنها، علاوه بر شناخت حجاز و احوال آن، مطالب ديگرى افزوده اند.

البته معلومات جغرافيايى و تاريخى كه از شعر حاصل مى شود، نه چندان مفصل است و نه دقيق و مضبوط؛ مثلًا شاعر گاه دو مكان را كه با يكديگر فاصله بسيار دارند، با هم ذكر مى كند و گاه تعبير عاطفى، ازصحت جغرافيايى مى كاهد. همين گونه، شروح اهل لغت هم هميشه وافى يا دقيق نيست.

اميد مى رفت كه زيارت حج، كه هر سال شمار بزرگى از مسلمانان به جا مى آوردند و در كاروانها گروهى از علما و متفكرين بودند، ثمره اى نيكو بار آورد و آنها سفرنامه هاى خود را بنويسند و از مسافات و اماكن، اطلاعات وسيعى به ما دهند ولى در واقع چنين نشد زيرا بسيارى از كسانى كه به حج مى رفتند همه همّشان رسيدن به خانه خدا و به جاى آوردن حج بوده است و آنان كه به نوشتن سفرنامه مى پرداختند اندك بودند. شايد نخستين اثرى كه از اين سفرها به دست آمده، سفرنامه ابن جُبَيْر بوده باشد. «(1)» اين كتاب در اواخر قرن ششم نوشته شده. ابن جُبَيْر و كسانى كه بعد از او آمده اند در زمره كسانى كه اكنون مى خواهيم به بحث درباره آنها و آثارشان پردازيم نيستند. و در قرن سوم هجرى شمارى از كتب مسالك و ممالك و نيز كتابهايى كه در آنها راههاى مواصلاتى و منازل بين راه و اقاليم عالم آمده است، تأليف شده كه حجاز نيز فصولى را به خود اختصاص داده است.

نويسندگان اين كتابها معلومات خود را از اسناد و سجلات ديوانها به دست مى آوردند و نيز از متقدمين مطالب بسيارى نقل مى كردند. ما اين آثار را مورد تحليل قرار نمى دهيم زيرا نسبتاً متأخراند و نيز شيوه تأليف آنها روشى است كه در مشرق متداول بوده نه در حجاز.

مآخذى كه پيش از اين بدان اشارت رفت، مواد پرارزشى راجع به حجاز در قرون آغازين اسلام دربردارند ولى اين معلومات پراكنده و متشتت است و غالباً بهصورت عرضى آمده اند نه اصلى. چون كسى بخواهد آنها را گرد آورد، نبايد به يك منبع بسنده كند. بايد همه منابع را در اختيار داشته باشد و مورد استفاده قرار دهد تاصورت واضح و روشنى از حجاز در پيش چشم داشته باشد. البته نمى گوييم نقصى در مؤلفين اينگونه آثار هست، نه، آنها در اين سفرها هدف ديگرى در نظر داشته اند. از اين رو معلوماتى كه به دست مى دهند مى تواند


1- مسلماً مؤلف از سفرنامه ناصرخسرو كه بيش از رحله ابن جبير نوشته شد اطلاع نداشته است. م

ص:39

مكمل و توضيح دهنده آثارى باشد كه صرفاً در پيرامون حجاز نوشته شده است. يا درباره يكى از شهرهاى آن و اين چيزى است كه ما مى خواهيم در اين مقال آن را باز نماييم.

ناچار بايد به اين امر هم اشاره كرد كه ما بحث خود را به تحقيق درباره آن آثار يا آن افكار و معلوماتى منحصر خواهيم ساخت كه در كتابهايى آمده كه يا عين نص آنها به دست ما رسيده يا منقولاتى از آنها. نه آن افكار و آراء و معلوماتى كه احتمال دارد يا ترجيح دارد كه بگوييم كه در عصر خود معروف بوده اند يا مورد توجه معاصرين خود بوده ولى از ميان رفته اند و از آنها چيزى به دست ما نرسيده است؛ زيرا با فقدان اين معلومات ديگر ارزشيابى آنها و ارزيابى اهميت آنها دشوار است.

ترديدى نيست كه حركت فكرى كه در عالم اسلامى در سالهاى دور پديد آمده و غالباً نتيجه بحثها و مشاجرات و مناقشاتى بوده كه ابتدا بطور شفاهىصورت مى گرفته و بعدها در نوشته ها مدون شده و در اواخر قرن دوم بهصورت كتاب درآمده است. اينجاست كه مشكل تقرير نسبت اخبار و تعيين مصدر اصلى آن پيش مى آيد. براى توضيح اين معنا مى گوييم كه طبرى در كتاب خود «تاريخ الامم و الرسل و الملوك» به بيان منابع كهنِ حوادث تاريخى پرداخته است، ولى اغلب اين منابع بهصورت كتاب، ازصاحبان آنها به دست ما نرسيده است؛ زيرا آنان معلومات خود را تدوين نكرده بوده اند. بلكه بهصورت شفاهى بوده است تا زمانى كه نويسندگان كتب آمدند و آن اخبار را در كتابها نوشتند. منابع بعضى از آنها را به ياد داشتند و منابع بعضى را فراموش كرده بودند؛ مثلًا طبرى روايات بسيارى از سيف بن عمر نقل مى كند.

سيف بن عمر نيز از مشايخ خود چون محمد و طلحه و زياد و ديگران روايت مى كند. در اين روايات آيا بايد محمد را منبع اصلى دانست يا سيف بن عمر (ناقلى كه روايات را در كتابى گرد آورده) «(1)» يا طبرى را (كه كتاب سيف بن عمر را نقل كرده و آن را به ما رسانده است). اما ما در اين تحقيق مؤلف كسى را اعتبار مى كنيم كه مورخان فكر اسلامى گفته اند كه اوصاحب كتابى در موضوع معينى بوده، خواه اين كتاب كاملًا به دست ما رسيده باشد يا نرسيده باشد، بلكه قطعاتى از آن نقل شده باشد. بنابراين ما سيف بن عمر را مؤلف حقيقى به حساب مى آوريم و آنچه را طبرى از او نقل كرده به اين عنوان كه طبرى ناقل است مى پذيريم و در عين حال در اين موارد از مشايخ مؤلف و نقل كنندگان از او، غافل نيستيم.


1- بعضى در رواياتِ سيف بن عمر، ترديد كرده اند. م

ص:40

اين اشارت هم ضرورى است كه بيشترين مؤلفان نخستين، به ذكر منابعى كه معلومات خود را از آنها اخذ كرده اند، اهتمام ورزيده اند ولى اين منابع غالباً متعدد و بسيارند و كمتر اتفاق مى افتد كه مؤلف از يكى از مشايخ خود بيش از يك روايت نقل كند. گاه گاهى نيز مؤلف نام شيخ خود را نمى آورد فقط به همين اكتفا مى كند كه: «يكى از ثقات مرا خبر داد» يا «كسى كه من به او وثوق دارم مرا خبر داد». گاه نيز تصريح مى كند كه روايت را از چند تن از مشايخ گرفته و آنها را در هم تأليف كرده است و از آن يك روايت ساخته كه از آن فهميده نمى شود كه رواياتى كه مطالعه و تلفيق كرده با يكديگر چه اختلافى داشته اند.

بسيار اتفاق مى افتد كه مؤلّف، بسيارى از معلوماتى را كه از آگاهى و شناخت خود حاصل كرده در روايت وارد كند. پس در واقع او فقط گردآورنده روايات مشايخ خود نيست، بلكه مطلبى چند را از آنها برمى گيرد و آنها را به هم مى آميزد و چيزى از معلومات خود بر آن مى افزايد.

بدين نكته هم اشارت ضرورى است كه آنچه را كه امروز «حق چاپ» مى گويند در قديم وجود نداشت و نيز بسيارى از مؤلفان قديم آثار خود را به خط خود نمى نوشتند بلكه آنها را به شاگردان خود املا مى كردند. اين امر سبب پديد آمدن اختلافهايى در ضبط نامها و عبارات مى شده و اگر امروز گاهى در نسخه هاى يك كتاب واحد در ضبط نامها يا مفهوم عبارات يا كميت معلومات، اختلافى مشاهده مى كنيم به اين سبب است.

اغلب مؤلفينى كه نام برديم، تأليفاتشان از ميان رفته است و جز قطعات پراكنده اى از آنها كه متأخرين چون بكرى در «المعجم ماستعجم» و ياقوت در «معجم البلدان» و ابن نجار در «الدرة الثمينه فى اخبار المدينه» و زين المراغى در «تحقيق النصره بتخليص معالم دار الهجره» و سمهودى در «وفاء الوفا فى اخبار دار المصطفى» آورده اند. آنها نيز از نوشته هاى آنان مطالبى را كه مورد توجه خودشان بوده است نقل كرده اند و بسا مطالبى را كه امروز در نظر، مهم مى آيد حذف كرده اند.

اينك به ذكر چند تن از مؤلفان مى پردازيم:

ص:41

محمد بن حسن بن زباله

سَمْهودى گويد: ابن زَباله و يحيى [بن الحسن العلوى] قديمى ترين كسانى هستند كه تاريخ مدينه را نوشته اند و بدون شك ابن زَباله قديمى تر از يحيى است؛ زيرا چنانكه از گفتار او برمى آيد، كتابش را در سال 199 ه. نوشته است. محمد بن حسن بن زَباله يكى از اصحاب مالك بن انس است. «(1)» ابن زَباله، شيخ زبير بن بكّار است. «(2)» و او كتاب ابن زَباله را روايت كرده است. «(3)» ابن زَباله در سال 199 ه. كتاب «اخبار المدينه» را نوشته و جز آن اثر ديگرى از او ذكر نشده است. كتاب «اخبارالمدينه» از ميان رفته ولى مورخان بعد، مطالبى از آن نقل كرده اند؛ مثلًا طبرى در تاريخ خود يازده مورد و ابن رُسْته در «اعْلاق النَّفيسه» چهار مورد، همچنين ابن النّجار در كتاب «الدّرة الثمينه فى تاريخ المدينه» بيست مورد كه بيشتر از طريق زبير بن بكّار است. زين المراغى در «تحقيق النصره بتلخيص معالم دارالهجره» شصت مورد. سَخاوى در كتاب «التحفة اللّطيفه فى تاريخ المدينة الشريفه» در چند مورد. ولى بيش از همه سَمهودى در كتاب «وفاءالوفا» از كتاب ابن زَباله نقل كرده است، سَمْهودى- جز مواردى كه مطالبى از او آورده ولى نامش را نبرده- سيصد و پنجاه مورد از او روايت كرده است. از آنجا كه كتاب ابن زباله از ميان رفته، ما به آنچه سَمهودى از آن نقل كرده اعتماد مى كنيم و بدين وسيله به سرچشمه فكر و انديشه او راه مى يابيم. هر چند سمهودى، چنانكه خود اشاره مى كند، همه آنچه را كه ابن زَباله در تاريخ خود آورده، نقل نكرده است؛ مثلًا مطالب او را درباره يهود بكلّى حذف كرده است. «(4)» همچنين بعضى از مباحث را خلاصه كرده يا به مطالبى كه از ديگران گرفته درآميخته است. سَمْهودى با آن كه آن همه از ابن زَباله نقل كرده روايات او را «ضعيف» قلمداد مى نمايد. «(5)» ابن زَباله از ذكر نام شيوخى كه از آنها روايت مى كند، غفلت نمى ورزد؛ مثلًا بيش ازصد


1- - سمهودى، وفاءالوفا، ج 1، ص 252.
2- - سمهودى، ج 1، ص 150.
3- - سمهودى، ج 1، ص 14.
4- - سمهودى، ج 1، ص 116.
5- - سمهودى، ج 2، ص 33.

ص:42

تن را ياد مى كند و كم اتفاق مى افتد كه از هر يك از آنها بيش از يك روايت نقل كرده باشد.

اغلب آنها از مردم مدينه هستند و بسيارى از آنها كسانى هستند كه ابن اسحاق و واقدى هم به آنها اعتماد كرده اند يا محدثان از آنها روايت نموده اند. جز اين كه بيشتر مطالبى كه سَمْهودى از ابن زَباله نقل كرده؛ مخصوصاً آنچه متعلق به اخبار مدينه است، مستقيماًصورت پذيرفته است.

ابن زَباله درباره نام مدينه و حرمتش آن و ساكنان اوليه آن و تاريخ يهود آنجا و عشايرشان و اوس و خَزرج و عشاير آنها سخن مى گويد. همچنين درباره راهى كه رسول الله (ص) در زمان هجرت طى كرده و ورود آن حضرت به مدينه بحث كرده. ابن زَباله به تفصيل درباره مسجدالرسول و پايه و اساس آن و طول و عرض و علامتها و آرايه هاى آن و نيز از منبر و ستونها و چراغدانها و وسعت مسجد در عصر خلفاى راشدين و امويان و عباسيان و قبر پيامبر وصحابه و سقايه ها و حوضها و قنديلها و درها و خانه هاى اطرف آن سخن گفته است. همچنين از بازارهاى مدينه چون سوق هشام و مصلّى و مساجدى كه پيامبر در آنها نماز به جاى آورده و از بَقيع و چاههاى مدينه وصدقات پيامبر و راه پيامبر به مكه و مساجد او در حجاز و عقيق ياد كرده است.

از آنچه آورديم معلوم مى شود كه دامنه بحث ابن زَباله وسيع است و موضوعات و مواضع گوناگون را دربرمى گيرد. همه كسانى كه بعد از او درباره مدينه چيزى نوشته اند؛ چون ابن النّجار، مراغى و سَمْهودى از او نقل كرده اند. اما نمى توان به ترتيبى كه سَمْهودى از او نقل كرده، يقين كامل نمود. زيرا سَمْهودى گاه چيزى را حذف كرده يا تبديل نموده؛ مثلًا مى گويد كتاب ابن زباله با ياد از ساكنان نخستين مدينه آغاز مى شود در حالى كه او اين فصل را پس از تحقيق در تسميه و حرم مدينه قرار داده است. «(1)» شيوه ابن زَباله در نگارش دقيق و دور از لغو و آرايشهاى لفظى است. نثرش ساده و روشن و قابل درك است.


1- - سمهودى، ج 1، ص 110.

ص:43

يحيى بن حسن علوى

گفتيم سمهودى مى گويد كه: يحيى و ابن زَباله قديمى ترين كسانى هستند كه تاريخ مدينه را نوشته اند و آن دو از اساطين اين رشته اند. يحيى بن حسن بن جعفر علوى «(1)» جد امراى مدينه است كه در زمان سمهودى بر آن حكم مى رانده اند. «(2)» و از اصحاب مالك بوده و وفاتش به سال 277 در سن شصت و سه سالگى اتفاق افتاده. «(3)» يحيى از شيوخ مؤلفان است.

سمهودى او را ستوده و از او روايت كرده است. «(4)» نام كتاب يحيى «اخبار المدينه» است «(5)» سَمهودى چند نسخه از آن را يافته؛ از جمله نسخه اى است كه راويى آن را روايت كرده ولى نام خود را نياورده است. «(6)» و نسخه دوم كه طاهر پسر يحيى، از ابوالحسن مدائنى روايت كرده است. «(7)» و نسخه سوم كه طاهر از پدرش مستقيماً روايت كرده. «(8)» چهارمى نسخه اى است كه حسين بن محمد بن يحيى نوه مؤلف روايت كرده «(9)». از راويان نسخه طاهر، ابن فراس است. «(10)» سمهودى مى گويد ميان نسخه طاهر و حسين اختلاف است؛ مثلًا يكى از آنها خبرى روايت كرده كه آن ديگرى روايت نكرده است. «(11)» از مشايخ يحيى كه از آنها اقتباس كرده، يكى ابن زَباله است كه بدون تعقيب از او روايت مى كند «(12)» سمهودى در چهل و شش مورد از اين اقتباسات در جلد اول كتاب خود اشاره مى كند ولى يحيى اخبارى نيز از طريقى، غير از طريق ابن زباله، در همان موضوعاتى كه از


1- - سمهودى، ج 1، ص 48.
2- - سمهودى، ج 1، ص 174.
3- - سمهودى، ج 1، ص 257.
4- - سمهودى، ج 1، ص 252.
5- - سمهودى، ج 1، ص 174، 303؛ ج 2، ص 17 و 401.
6- - سمهودى، ج 1، ص 360.
7- - سمهودى، ج 1، ص 48، 174، 305 و 343؛ ج 2، ص 402.
8- - سمهودى، ج 1، ص 394.
9- - سمهودى، ج 1، ص 110.
10- - سمهودى، ج 1، ص 394.
11- - سمهودى، ج 2، ص 204.
12- - سمهودى، ج 1، ص 252.

ص:44

ابن زباله نقل مى كند روايت مى كند. از اين رو مى توان گفت كه كتاب او مكمّل كتاب ابن زباله است.

يحيى بن حسن از مشايخ ديگرى جز ابن زباله نيز روايت مى كند و سَمهودى بيش ازهشتاد تن از مشايخ رانام مى برد كه ازهر يك تقريباً يك روايت نقل كرده است.

كتاب يحيى بن حسن نيز مفقود شده. فقط متأخرين قطعاتى از آن نقل كرده اند. مثلًا زين المَراغى در پنج موضع و سخاوى در چهار موضع از او نقل كرده است. ولى بيش از همه سمهودى در 210 موضع از او روايت آورده است. از آنچه از او روايت شده مى توان دريافت كه يحيى در كتاب خود از هجرت پيامبر (ص) و فرود آمدنش در قُبا، سپس استقرار آن حضرت در محله بنى النجار و مِرْبَد و از بناى مسجد و تحويل قبله و منبر و محل اعتكاف پيامبر-ص- و سراهاى زنان آن حضرت و درهاى مسجد و وسعت دادن مسجد و خانه هايى كه در اطراف آن بوده و افزوده هاى خلفا به مسجدالرسول مخصوصاً آنچه وليد افزوده و مؤذنان و نگهبانان و مواضع مرقد رسول الله (ص) و خلفا و نيز قُبا و ديگر مصلاها و مساجد مدينه كه رسول الله (ص) در آنها نماز به جاى آورده. از اين منقولات معلوم مى شود كه كتاب يحيى اختصاص به شناساندن مدينه داشته ونويسنده توجهى به اطراف آن از واديها و قناتها نداشته است.

على بن محمد مدائنى

ابن نديم گويد كه مدائنى دو كتاب تأليف كرده؛ يكى در باب مدينه و ديگر در مراتع و كوهها و واديها يا خشكرودهاى آن. ولى در منابع متأخر چيزى از آنها نقل نكرده اند، حتى سَمْهودى كه فقط درباره وادى قناة يك مطلب از او آورده است.

در خور توجه است كه مدائنى يكى از مورخان نخستين در عالم اسلامى است. طبرى در اخبار خراسان و بسيارى از حوادث بصره از او نقل كرده است. مدائنى كتابهاى چندى در باب وفدهايى كه نزد پيامبر آمده اند و در باب ازواج آن حضرت و امّهات او و رسائل، نامه ها، خطبه ها، عهدنامه ها، اموال و عمّال او تأليف كرده است. «(1)»


1- - ابن النديم، ص 147.

ص:45

از اين عناوين مى توان به وسعت افق كار مدائنى و اهتمام او به جنبه هاى ادارى و اجتماعى و مالى كه ابن اسحاق و واقدى و بسيارى از مورخان سيره، كه پيرو اين مؤلفان بوده اند، به آنها توجه نكرده اند، پى برد. البته بجز ابن سعد كه در اين گونه موضوعات نيز وارد شده ولى به منابعى كه از آنها استفاده كرده اشاره ننموده است. دشوار است تصور كنيم كه غفلت مورخينِ سيرت و ابن سعد از مدائنى به سبب عدم اعتماد آنها به او بوده است، در حالى كه طبرى آنچنان به او اعتماد كرده است. نيز فهم اين معنا هم دشوار است كه چرا مورّخانِ دوره هاى بعد از همه آثار مداينى، بهره گرفته اند ولى كتاب او در باب مدينه و زندگى رسول اللَّه (ص) به فراموشى سپرده شده است.

عمربن شَبَّه

از كسانى كه تاريخ مدينه را نوشته اند عمر بن شَبَّة النَّمِرى است. او به سال 173 هجرى زاده شد و زمانى دراز در بغداد زيست. سپس به سامراء نقل كرد و در آنجا به سال 262 هجرى درگذشت. ابن شَبّه معاصر يحيى بن حسن و اندكى پيش از او بوده است. «(1)» ابن نديم گويد: ابن شبّه را كتابهايى است در باب بصره، كوفه، مكه و مدينه و امراى هر يك از آنها. غير از اينها كتابهايى در حوادث تاريخ اسلام دارد. و آثارى در شعر و انساب و لغت. مى توان گفت كه او از نخستين كسانى است كه كتابهايى درباره ديگر شهرها هم علاوه بر مدينه نوشته است. بويژه درباره شهرهايى كه با يكديگر رقابت و همچشمى داشته اند. ابن شَبَّه در آثار خود كمتر گرايشهاى جغرافيايى داشته بلكه بيشتر به جنبه هاى اعتقادى و فلسفى پرداخته زيرا به نظر او اين جنبه در تاريخ شهرها اهميت بيشترى دارد.

در خور توجه است كه طبرى بيشتر مطالب مدائنى را از طريق ابن شَبَّه نقل كرده. به عبارت ديگر او نخستين راوى مداينى است. آيا مى توان گفت كه كتابهاى ابن شَبّه درباره مدينه در اصل تأليف مدائنى است و ابن شبه فقط راوى آنهاست؟ ما به اين معتقد نيستيم، زيرا اگر چنين بود مورخان، همچنانكه به روايات او از مدائنى در حوادث ديگر اشاره كرده اند،


1- - سمهودى، وفاءالوفا، ج 1، ص 252.

ص:46

به اين امر نيز اشاره مى كردند. در واقع طبرى فرق مى نهد ميان آنچه از ابن شَبَّه روايت مى كند و آنچه از طريق ابن شَبّه از مدائنى نقل مى كند. ابن نديم نيز به دقت كتب ابن شبه را نقل مى كند؛ به گونه اى كه با كتابهايى كه مدائنى نوشته خلط نشود. پس آثار اصلى ابن شبّه و آنچه از مداينى نقل كرده، كاملًا مشخص و ممتازند. بنابراين نمى توان گفت كه آنچه ابن شبّه از مكه و مدينه نوشته عيناً همان چيزهايى است كه مداينى نوشته است. از سوى ديگر مى دانيم كه نوشته هاى مداينى درباره مكه و مدينه ضعيف است و ابن شبّه اين ضعف را دريافته و خود به كتابهاى گسترده ترى دست يازيده و آثار او در اين مباحث سِمَتِ مرجعيت يافته است.

از كتاب «اخبار المدينه» عمر بن شبّه، شمارى از مورخين متأخر نقل كرده اند؛ از آن جمله است: سخاوى در «التحفة اللطيفه» «(1)» همچنين ذهبى، در «التذكره» «(2)» اما بيش از همه سَمْهودى از او نقل كرده؛ مثلًا در كتاب خود وفاء الوفا حدود 350 مورد از او روايت آورده و اين امر دلالت بر وسعت مطالب كتاب ابن شبه دارد. همچنين او را از ثقات خوانده «(3)» ولى به همه كتاب او دست نيافته؛ مثلًا در جايى مى گويد: به آن قسمت از كتاب او، كه ذكر مسجد كرده است، دست نيافتم و اگر بر آن دست يابم سبب شفاى خاطر گردد. «(4)» ابن شبّه به وصف جغرافيايى مدينه و منطقه آن پرداخته و از چاهها و واديها و بازارها و مساجد آن ياد كرده، همچنين به جنبه هاى اقتصادى توجه خاص كرده و دربارهصدقات، از اراضى و مزارع و خانه ها به تفصيل سخن گفته و از كتبصدقات، مطالب بسيارى نقل كرده.

ابن شبّه به مهاجرين عنايتى ويژه دارد. از خانه ها و مساكنشان مطالب فراوان آورده.

اين مطالب از منابع سَمْهودى است درباره وضع مهاجرين در مدينه.

سَمْهودى از ابن شبّه چيزى درباره انصار نقل نكرده، شايد ابن شبّه در اين باب تحقيقى نداشته يا سمهودى آنها را نديده است. ابن شبّه بحث درباره مهاجران را به عشاير آنها اختصاص داده. او از عشيره ياد مى كند سپس از خاندانهاى آن يك يك نام مى برد. چون سخن از خاندانهاى بنى تيم، بنى زهره، بنى عدىّ بن كعب، بنى عبد شمس، بنى اسد، بنى عامر بن لؤى، بنى مخزوم، بنى جُمَح، بنى هاشم و غفار.


1- - سخاوى، التحفة اللطيفه، ج 2، ص 49، 81، 98، 135، 204، 207، 254، 299، 352.
2- - ذهبى، التذكره، ج 2، ص 516.
3- - سمهودى، وفاءالوفا، ج 1، ص 252 چاپ مكتبة السعادة تصحيح محيى الدين عبدالحميد.
4- - سمهودى، ج 1، ص 252.

ص:47

از آنچه سخاوى در «التحفة اللطيفه» نقل كرده، معلوم مى شود كه ابن شبه در احوال اشخاص نيز مطالبى افزوده است.

ابن شبه در پاره اى از نوشته هايش به مشاهدات و تجارب خود تكيه كرده، همچنانكه از راويان فراوانى هم روايت كرده است. ولى كمتر اتفاق افتاده كه از هر يك از آنها بيش از يك روايت بياورد. حتى از آنهايى كه سمهودى تصريح دارد كه از شيوخ او بوده اند، چون سليمان بن داود و خَلّاد بن يزيد بن عبدالعزيز چند روايتى نقل كرده ولى در نقل روايت از ابوغسّان محمد بن يحيى الكِنانى، نسبت به آن دو امساك ورزيده است.

ابوغسان محمد بن يحيى بن على بن عبدالحميد الكنانى از اصحاب مالك است كه به اخبار مدينه آگاهى بسيار دارد. او از خاندان كتابت و علم است.

سمهودى از ابوغسّان در پنجاه و چهار موضع نقل كرده؛ از آن جمله چهارده موضع مستقيم و باقى از طريق عمر بن شَبّه. در مآخذ ذكر نشده كه ابوغسان صاحب كتابى بوده، گويا آنهايى كه از او نقل كرده اند از طريق سماع بوده است. عمر بن شبّه از بزرگترين راويان اوست.

حتى آن چهارده موردى كه سمهودى منبع آن را ذكر نكرده نيز از طريق عمر بن شبّه بوده است.

سى روايت از رواياتى كه سمهودى از ابن شبّه روايت كرده مستند است و نام راويان و رجال روايات ذكر شده. در اغلب روايات او، از يك راوى نام برده شده و در هفت روايت نام بيش از يك شخص آمده است. رواياتى هم هست كه نامصاحب سند را در آنها نياورده است بلكه به همين اكتفا كرده كه: «مرا كسى كه از ثقات است» يا «مرا چند تن از اهل علم» يا «بعضى از مشايخ ما» يا «بعضى از اصحاب ما روايت كرده است».

رواياتى كه سَمْهودى از ابوغسّان روايت كرده شامل مسجد رسول (ص) و بقيع و قبور آن و بعضى از مساجدى كه پيامبر در آنجاها نماز به جاى آورده. و برخى اماكن مدينه، چون سوق زباله، سوق هشام، اريس، حُسَيكه، قُبا، عقيق و رَضْوى. «(1)»


1- - كتاب ابن شبّه، تاريخ المدينه در چهار جلد به چاپ رسيده است. م.

ص:48

زبير بن بَكّار

زبير بن بكّار نيز از كسانى است كه درباره مدينه و اماكن مجاور آن سخن گفته است.

زبير بن بكّار در سال 256 رخت از جهان كشيده است. او شاگرد ابن زباله و راوى كتاب او بود. «(1)» زبير بن بكّار در موضوعات مختلف قلم فرسايى كرده است. چون شعرا، مغنيان و نسب قريش. او داناترين مردم به نسب قريش بويژه آل زبير بود. او در اين كتاب بر كتاب عمّ خود مَصْعَب الزبيرى اعتماد كرده و با آوردن مطالبى ارزشمند آن را ادامه داده است.

زبير همچنين كتاب «اخبار المدينه» را نوشته است. و نيز كتابى درباره عقيق كه آن را «ياقوت العقيق» يا «عقيق المدينه» يا «العقيق فى المدينه» ناميده. سَمْهودى مى گويد كه نام كتاب او «معارف العقيق» است. «(2)» اين فقيه همدانى مى گويد: در باب عقيق و قصرها و واديها و اماكن آن اخبار بسيارى نقل شده و زبير بن بَكّار در اين باب كتاب مستقلى تأليف كرده است.

اما كتاب «اخبارالمدينه» زبير مفقود شده و ما را از چند و چون آن دقيقاً خبرى نيست.

زيرا آنچه سمهودى از آن نقل كرده كمتر از آن است كه بتوان درباره آن نظرى روشن داد.

آنچه بر دشوارى كار مى افزايد اين است كه زبير بن بَكّار شاگرد ابن زَباله و راوى كتاب اوست و مورخان مدينه در نگارش تاريخ مدينه بر ابن زباله تكيه كرده اند و از اين جهت از زبير بن بَكّار در باب مدينه مطالب اندكى آورده اند. مثلًا سمهودى كه در باب مدينه مفصلترين كتاب را نوشته، جز در باب عقيق فقط به دو روايت آن هم يكى راجع به اراضى بنى مَغاله و حُدَيله (ج 1،ص 150 و عين همين مطلب را در ياقوت ج 1،ص 748 نگاه كنيد) ديگر در باب مؤذّن مسجد احزاب است (ج 2،ص 43 و نيز بنگريد به ياقوت ج 1،ص 147) اما باقى نصوص و مطالب كه از زبير روايت كرده اشاره كرده است كه زبير آنها را از ابن زباله گرفته است (بنگريد مثلًا به ج 1،ص 14- 13 وص 391، ج 2،ص 188).

ياقوت از زبير در باب اماكن مدينه مطالبى نقل كرده. بعضى را در پيش آورديم و


1- - سمهودى، ج 1، ص 150.
2- - سمهودى، ج 2، ص 208.

ص:49

بعضى را از بقال (ج 1،ص 699) آورده كه به ظن قوى آنها را از اخبار المدينه برگرفته است ولى مطالب بسيارى از مكه و چاههاى آن نقل كرده (بنگريد به ج 1،ص 146، 346، 524 659 و 741 همچنين ج 2،ص 14 و ج 3،ص 28، 305 و 64. همچنانكه از بكرى مطالبى در باب مدينه آورده كه احتمالًا از اخبار المدينه برگرفته است (بنگريد بهص 377، 498، 594، 956 و 984) و اين افزون بر مطالبى است كه به احتمال قوى از كتاب النسب اخذ شده يا كتابهاى ديگر.

سمهودى مطالب مفصليى راجع به عقيق و واديها و غديرهايى كه به آن مى پيوندند مى آورد و همه را از زبير بن بكّار روايت مى كند. مطالب او مسائل عقيق است از آنجا كه به راه مى افتد تا مصب آن در دريا، جز بخشى از آن كه نزديك مدينه است. گويا سمهودى مطالب زبير بن بكار را خلاصه كرده است؛ زيرا مطالب او در جلد دوم كتاب اوست:

1- درصفحه 210 فلجه آورده، بدون هيچ قيدى، سپس درصفحه 356 گويد: فلجه از واديهاى عقيق است، چنانكه گذشت، اين سخن زبير است و ابووجره السعدى گويد:

اذا تربَعْتَ ما بين الشريق الى روض الفلاح اولات السرج والعنب

واختلت الجوفا الاجراح من حرج فما لها من ملاحات ولا احلب (؟)

2- درصفحه 210 گويد: مرخ ولى درصفحه 372 از زبير نقل مى كند كه مرخ و ذومرخ در عقيق است و شعر ابو وجره را مى آورد.

3- درصفحه 210 گويد: «شعاب الحمرى و الفراء و عيرين» ولى درصفحه 347 گويد:

و از اينرو زبير در واديهاى عقيق آورده است: سپس شعاب الحمراء والفراة و عيرين و در عيرين احوص گويد:

اقوت زواوة من أسماء فالجمد فالنصف فالفسح من عيرين فالسند

4- درصفحه 210 گويد: «آنجاست رايةالغراب» و درصفحه 353 مى گويد: زبير در واديهاى عقيق چنين آورده كه: آنجاست راية الغراب و معن بن اوس در اين باب گويد و اين بيت را ذكر كرده است:

فمندفع العلان من جنب منشد فنصف الغرابِ خطبة واساوده

5- درصفحه 210 گويد: سپس نبعةالعشره است و سپس نبعةالطوى و سپس حنينه است آنگاه نبعه. و درصفحه 384 باز به ذكر آن پرداخته و مى افزايد: زبير بن عقبه گويد كه در

ص:50

باب نبعه ها خفاف بن ندبه گويد:

عشقتُ دياراً ببطن النباع كه مراد همان نبعه هايى است كه ياد شد.

6- درصفحه 220 گويد: وادى ترعه به اضم رسد از سمت قبله. و درصفحه 270 گويد: «زبير بن عقبه گويد: در باب ترعه بشرالسلمى گويد:

أرى أبلى احست نحن لقاحها بترعة ترجو أن أحل بها إبلا

7- درصفحه 220 از سيلهاى عين ابى زياد به اضم ياد مى كند كه: «اين سيلها به وادى نقمى مى رسند» و درصفحه 384 گويد: «در آنجا كه از واديها سخن مى گفتيم آورديم كه «سيل عين ابى زياد در غابه به وادى نقمى مى رسد». زبير بن عقبه از عمر بن عبدالله بن معمر روايت كند كه نام نقمى نقمى نيست بلكه نقمان است؛ يعنى بهصورت تثنيه. نام او در نخست عرس بود. دو تن از اعراب به سوى قوم خود رفتند و بازگشتند در حالى كه به مقصود خود نرسيده بودند. آن دو مرد را نقمان گفتند و آنجا را نيز بدين سبب نقمان ناميدند.

از اين افزوده هايى كه سَمْهودى در پايان كتابش آورده و ما آنها را نقل كرديم، معلوم مى شود كه آنچه درصفحه 210، 211، 220 كتاب خود از عقيق حكايت كرده، بهصورت اختصار است از جمله آنكه شعرها را حذف كرده است و مى افزايد كه از كتاب العقيق از زبير بن بكّار اماكنى را در عقيق ياد مى كند چون روضةالعقيق درصفحه 854 از جلد دوم و منيره درصفحه 673 از جلد چهارم و نسر درصفحه 780 همان جلد و حال آن كه سمهودى از آنها ياد نكرده است و اين نيز دليل ديگرى است كه سَمْهودى سخن زبير را خلاصه كرده است ولى باز هم جزماً نمى دانيم كه چه چيزهاى ديگرى را حذف كرده است.

سَمْهودى به آن قسمت از عقيق كه از نزديك مدينه مى گذرد توجه خاص نشان داده و درباره آن به تفصيل سخن گفته است و از اقطاعات و شوارع و قصرها كه در آنجاست ياد كرده و شعرهاى بسيارى را، كه در آنها ذكر آن آماكن آمده، نقل نموده است كه جمعاً 22صفحه از جلد دوم را (يعنى ازصفحه 188 تا 210) در برگرفته است. سمهودى منابع نوشته هاى خود را ابن زَباله (صص 187، 188، 190، 199، 206، 208 و 209) و ابو غسان (ص 187) و ابوالعباس العراص (ص 187) و ابن شبّه (صص 187، 190، 191، 206 و 209) و هجرى (صص 188، 199 و 200) و عياض (ص 189) و مطرى (ص 189) و مجد (ص 195) و اسدى (ص 195) و زبير (صص 188، 190، 194، 196، 200، 208) معرفى كرده است.

ص:51

بدون شك سمهودى جز اين منابع كه به آنها اشاره كرده است مطالب ديگرى نقل كرده از منابع آنها ياد نكرده است و با سنجش مطالب كتاب مى توان مواضع آن را پيدا كرد؛ مثلًا درصفحه 191 از اقطاعى كه مروان بن حكم به ابن عياش داده ميان ميل چهارم از مدينه تا ضفيره در اراضى مغيرة بن اخنس ياد كرده ولى به منبع آن اشاره نكرده است و اين نص عيناً در كتاب سَمْهودى جلد اولصفحه 339 موجود است و نيز در معجم البلدان ياقوت در جلد سومصفحه 475 و به زبير بن بكّار نسبت داده شده و اين دلالت دارد بر اين كه تمام آن فصل تاصفحه 195 از زبيربن بكّار گرفته شده، از چيزهايى كه مؤيد اين معنا است اين است كه چون به بيان املاك زبيريان مى پردازد و زبيربن بكار به اطلاع وسيع از اين امر مشتهر است و شيوه او اين است كه كلام خود را به شعر مى آرايد.

همچنين درباب العرصه (صص 200 و 201) از زبيرمطالب بسيارى برگرفته است.

در بحث از جماوات مخصوصاً از نيمهصفحه 208 تا نيمهصفحه 209 با آنچه گفتيم منطبق است. واقع اين است كه سَمْهودى درصفحه 206 مى گويد كه «ابن زَباله» و غير او گفته اند كه جماوات سه اند: «اولى آن جماء كه بر قصر عاصم و بئر عروه جريان دارد». و اين عبارت را ياقوت در جلد اولصفحه 853 نقل مى كند و آن را به زبير بن بكار نسبت مى دهد.

در هر حال آنچه سمهودى از زبير بن بكّار در باب عقيق نقل مى كند در عين حال رنگ انديشه او را دارد كه همان دقت در جمع و تلفيق مطالب است و نيز اهتمام به اخبار و شعر و مراعات تسلسل جغرافيايى است. بطور محدود ولى با سكونى كه در مباحث خود بيشتر به تسلسل مواضع جغرافيايى نظر دارد و چندان نزديك نيست.

ابوعبدالله اسدى

از كسانى كه در باب مدينه و منطقه آن مطلب نوشته اند، يكى ابوعبدالله بن احمد اسدى است، ولى كتاب او از ميان رفته است. فقط سَمهودى در جلد دوم كتاب خود «وفاءالوفا» بيش از پنجاه مورد از او روايت كرده، با اين تعبير كه «بعضى از متقدمان چنين گفته اند». «(1)» از


1- - سمهودى، ج 2، ص 54 و 189.

ص:52

سخن او چنان برمى آيد كه ابوعبدالله در قرن سوم مى زيسته. «(1)» و مى گويد كه او را كتابى بوده به نام «منسك» و در آن ذكر مساجدى است كه در مدينه مردم زيارت مى كنند. چون مسجد النور و مسجد السُقيا و عينين.

سَمْهودى در جاى ديگر گويد كه: امام ابوعبدالله اسدى از متقدمين، در كتاب خود گويد اماكنى كه در خارج مدينه شريفه زيارت مى شوند عبارتند از مسجدالفتح بر سر كوه و مسجد ذباب نيز بر سر كوه. «(2)» و در جاى ديگر مى گويد: ابوعبدالله اسدى كه از متقدمين است، از مسجد عينين ياد كرده و گفته است آن را «مسجد العسكر» نيز گويند ولى مسجد العسكر غير از مسجد عينين است و هر دو بر دامنه كوه جاى دارند. «(3)» آنگاه از اماكنى كه ميان مكه و مدينه واقع شده اند ياد مى كند چون بِئْر عُرْوه، ذوالحُلَيْفه، سَياله، وَرِقان، مسجدالظبيه، رَوحاء، شَنوكه، مسجدالمُنْصَرَف، رُوَيْثَه، مسجد المُنْبَجس، العَرْج، الحَفيره، الطَلوب، الاثايه، العانِد، تِعْهِن، الابواء، الجُحْفه، خُمّ، المدارج، امَج، لَحْياجَمْل، الجِىّ، البَيْضه، خُلَيْص، تَنعيم، مسجد عائشه، كُراع الغَميم، قدس و وادى الازرق.

و در راه نجد از اين اماكن نام مى برد: بركة اوْطاس، رَحْضِيّه، حَزْم بنى عُوال، افاعيه، قُباء، بَطْن نَخْل و كُلَيّه.

و اماكنى كه در راه كوفه اند: ذوالقَصّه، طَرَف، مُغِيث، رَبَذه، فَيد، نُخَيْل، نهرالسائب و قاحه.

ابوعبدالله اسدى از اماكن ميان مدينه و بصره، فقط از ضربه ياد كرده و از اماكن شمال مدينه فقط به ذكر ذوالمَرْوَه بسنده كرده است.

از آنچه سَمْهودى از ابوعبدالله اسدى در كتاب خود آورده، معلوم مى شود كه به دو چيزتوجه خاص داشته يكى مساجدى كه حضرت رسول (ص) در آنها نماز به جاى آورده و ديگر راههايى كه از مدينه منشعب مى شود. اسدى طول اين راهها و نشانه هاى بريد و چاهها


1- - سمهودى، ج 2، ص 189.
2- - سمهودى، ج 2، ص 51.
3- - سمهودى، ج 2، ص 54.

ص:53

و آبها و عشاير و اماكن آنها را برشمرده است.

عَرّام بن الاصْبَغ السُلَمى

از كسانى كه در باب حجاز تأليفات دارند، يكى هم عَرّام بن الاصبغ السُلَمى است كه از او جز همان اندك سخنى كه ابن نديم درباره او گفته است، اطلاعى نداريم. ابن نديم مى گويد:

«يكى از عربهايى است كه كتابى نوشته و آن را «اسماء جبال تِهامه و سكّانها و ما فيها من القرى و ينبت عليها من الاشجار و ما فيها من المياه» ناميده است. اين كتاب با مقدمه عبدالعزيز ميمنى در مجله «الكلية الشرقيه» كه در لاهور منتشر مى شود چاپ شده است.

كتاب از روى نسخه خطى دارالكتب السعيديه حيدرآباد تصحيح شده. سپس در سال 1372 ه.

محمد عبدالسلام هارون آن را با چند نسخه ديگر بار ديگر مقابله نمود و چاپ كرد. در سال 1357 در زمره سلسلة النوادر المخطوطات با مقدمه و نقد حمد الجاسر بار ديگر به چاپ رسيد.

او ثابت كرد كه اين كتاب نسخه اى از روايت سيرافى است از ابومحمدالسكرى از ابوسعد از عبدالرحمان بن محمد بن عبدالملك معروف به ابواشعث كندى از عَرّام.

عَرّام در كتاب خود از رَضوى و اماكن آن و يَنْبُع و جار و منطقه آن و از وَرِقان و منطقه آن و آرَه و ذَرَه و شَمَنْصِير و هَرْشى و شَراة و سايه و جبال مكه و طائف، سپس از حدود حجاز ياد كرده است و نيز از منطقه مدينه و شَوران و رَحْضيّه و ذورولان و عُرَيْفِطان و ابْلى و سَوارِقيّه و باقى مناطقى كه در جانب شرقى حجاز است و راه نجد به عُكاظ. همچنين كوهها و خشكرودها و نباتات و روستاها و ساكنان آنها و نيز راههايى كه از اين مناطق منشعب مى گردد.

عَرّام يكى از منابع مهم بكرى، ياقوت و سَمْهودى است تا آنجا كه مى توان گفت كه هر يك از آنان همه كتاب او را نقل كرده اند.

بكرى درصفحه پنجم كتاب خود «معجم ما استعجم» آورده است كه آنچه من در اين كتاب آوردم از كتاب ابوعبيدالله عمرو بن بشر سكونى است به نام «فى جبال تِهامه و محالها» و سكونى نيز همه آن را از ابواشعث عبدالرحمان بن محمد بن عبدالملك كندى و او از عَرّام بن اصْبَغ سُلَمى برگرفته است.

درصفحه 655 هنگام سخن از كوه رَضْوى گويد: سكونى گويد كه ابواشعث عبدالرحمان بن محمد بن عبدالله كندى براى من املاء كرد و گفت كه عرّام بن اصْبَغ سُلَمى براى من نامهاى جبال تهامه و ساكنان آن را و نيز قريه ها و آبها و نباتاتى را كه در آنجا

ص:54

مى رويد املاء نمود.

بكرى در كتاب خود نامى از ابوالاشعث جز در اين دو مورد نياورده است و از آن برمى آيد كه ابواشعث ناقلى بيش نبوده است.

بكرى در دو جاى از كتاب خود از عَرّام نام برده است؛ يكى درصفحه 10 آنجا كه مى گويد: عَرّام بن الاصْبَغ پنداشته است كه حد حجاز از مَعْدِن النَقْرَه است تا مدينه، پس نيم آن حجازى است و نيم ديگرش تهامى. در جاى ديگر گويد: جَلْس بينِ جُحْفَه است تا دو كوه طى. و مدينه جَلسى است و از اعمال مدينه است فَدَك و خيبر و وادى القُرى.

بكرى در چهل و هفت مورد از سكونى نقل مى كند، بعضى از موارد متن طولانى است و آن منطقه به دقت توصيف شده است. مطالبى كه بكرى در باب ابْلى، ارْثَد، جار، رَضوى، شَراء، شَمَنْصِير و قدس نقل مى كند تقريباً با آنچه عرّام آورده يكسان است و دليل روشنى است كه بكرى اين مطالب را از كتاب عرّام برگرفته است، منتهى از طريق سكونى. جز اينها مطالب پراكنده بسيارى نيز در كتاب بكرى هست كه اگرچه نگفته است كه از كجا برگرفته ولى به مطالبى كه در كتاب عرّام آمده است شباهت فراوان دارد. همچنين در كتاب بكرى مطالبى از عرّام نقل شده كه در نسخه چاپى كتاب او نيست.

ياقوت هفتاد و پنج مورد از عرّام نقل مى كند كه همه آنها در نسخه موجود چاپى مشاهده مى شود. جز سه مورد كه در شرح لغات است و يك مورد هم بيتى را بكرى آورده كه در كتاب عَرّام موجود نيست. ياقوت در همه مواردى كه از عَرّام برگرفته از او ياد كرده است بجز در دو مورد كه تصريح كرده كه مطلب را از ابوالاشعث الكندى از عرّام گرفته است. ياقوت بيست مورد هم از ابواشعث نقل كرده ولى از عرام نام نمى برد كه همه آنها در نسخه چاپى كتاب عَرّام موجود است و از اين برمى آيد كه عرام منبع اصلى ياقوت بوده و ابوالاشعث جز ناقلى بيش نبوده است.

شگفت اين است كه ياقوت در آغاز كتاب معجم البلدان، ابوالاشعث را از منابع خود در ذكر اماكن بلاد عربى نام مى برد، نه عَرّام را، هر چند از عرام بسيار نقل كرده است. ولى ما در تحقيق خود به اين نكته تكيه مى كنيم كه آنچه ياقوت از ابوالاشعث نقل كرده در واقع از عَرّام است و ياقوت مطالب منقول را گاه به عَرّام نسبت مى دهد و گاه به ابوالاشعث. ولى ياقوت هيچ مطلبى را از سكونى روايت نمى كند، گويى به منقولات سكونى هيچ اعتماد ندارد.

ص:55

روش ياقوت در نقل مطالب از عرام با روش بكرى متفاوت است. بكرى درباره يك منطقه غالباً نص طويلى را كه شامل اماكن بسيار است نقل مى كند ولى ياقوت اغلب مطالب كوتاهى كه هر يك راجع به يك مقال است مى آورد يا مثلًا اگر نصّى شامل بيش از يك مكان باشد آن را در جاهاى مختلف برحسب موقع نقل مى نمايد.

ابوعبيدالله عمرو بن بِشر السُّكونى

گفتيم كه بكرى از طريق ابوالاشعث و سكونى، بر كتاب عرّام تكيه دارد. جز اينكه بكرى از سكونى معلومات ارزشمند ديگرى هم مى گيرد كه در كتاب عَرّام نيامده و كسى نيز آنها را به عَرّام نسبت نداده است؛ از آن جمله است:

1- ضَرِيّه: «(1)»

شرح مفصلى است كه در آن تاريخ منطقه است در اسلام و تحولاتى كه در آنجا در امور آبيارى و كشاورزى و دعاوى ملكى و نيز ذكر اماكن و واديها و جبال و چشمه ها و آبها و معادن به گونه اى كه مى توان نقشه روشنى از آن تهيه كرد.

بكرى بهصراحت و وضوح نگفته است كه معلومات خود را از چه منبعى برگرفته ولى او از سكونى در چند موضع از بحث خود، ياد مى كند. يكى در سخن از وادى ذو عثث كه مى گويد اين وادى به وادى مرعى مى ريزد و سكونى مى گويد كه مرعى به ميم و من مى پندارم ثُرعى به ثاء مضموم باشد زيرا من محلّى را به نام مرعى نمى شناسم (ص 871) همچنين هنگام سخن از امرات مى گويد: سكونى مى گويد «تا ابرق الدءاث ذوالأمرات است» (ص 876) از اين دو اشارت معلوم مى شود كه از سكونى بهره گرفته است.

از مواردى كه تأييد مى كند كه بكرى در باب ضريه از سكونى اخذ كرده است: سخن اوست هنگام ذكر الحَسَلات كه مى گويد: «تپه هايى است در ضريه و در آنجا آبى است موسوم به حَسْله، در كتاب سكونى چنين آمده است» (ص 446) حسلات و حسله در فصلى كه راجع به ضريه است مكتوب است (بهص 870 بنگريد).

همچنين هنگام بحث از حِلّيت گويد: آن در ضريه است؛ زيرا سكونى گويد كه: «حليت كوهى است در ضريه» (ص 462) عين اين عبارت در فصلى كه در باب ضريه نوشته آمده


1- - بكرى، معجم ما استعجم، ص 859- 878.

ص:56

است.

و نيز در باب خزاز گويد كه «خزاز در ناحيه مَنْعِج است پايين امره و بالاى عاقل در سمت چپ راه بصره به مدينه.

كسانى كه آن را طى مى كنند از آنجا مى گذرند و منعج نزديك حِمى ضريه است» و اين قول سكونى است. (ص 496) عين اين عبارت در فصلى كه راجع به ضريه است آمده است (ص 877).

همچنين در باب فروع نيز مى گويد «آبى است از آنِ بنى عبس، آن را فُرْع يا فروع گويند» سكونى آن را از ضريه پنداشته و من نمى پذيرم. (1023) اين نيز عيناً در فصل مربوط به ضريه آمده است (ص 864).

2- فَيْد: «(1)»

بكرى منطقه و كوهها و خشكرودها (/ واديها) و آبها و عشاير و مسافات ميان آنها را وصف كرده و همواره در ميان سخن خود از سكونى ياد مى كند به گونه اى كه مسلّم مى شود كه همه مطلب را از سكونى برگرفته است.

بكرى در جاى ديگر مى گويد: «(2)» بَعُوضَه آبى است در مرتع (/ حمى) فَيد ميان آنها و فيد شانزده ميل است. سكونى در كتاب خود چنين مى گويد.

3- بكرى فصل طويلى از مرتع رَبَذه آورده است. «(3)» و در آن از حدود آن و چاههايش و آبهايش و كوهها و عشايرش و مسافات ميان اماكنش به همان اسلوب كه در فَيْد و ضَرِيَّه آورده بود، ياد مى كند.

بكرى نمى گويد كه اين مطالب را از كجا برگرفته است. جز اينكه در جاهاى ديگر مطالبى مى آورد كه دلالت مى كند اين فصل را از سكونى برگرفته است.

آنجا كه مى گويد (ص 142) اروم و ارام، سكونى گويد كه «آنها دو كوه اند در جانب قبلى ربذه و درص 502 گويد كه سكونى گويد كه خضرمه آبى است در مرتع ربذه به آنجا مى گردد كه اين دو مطلب در اين فصل (ص 635) موجود است و از آنجا كه اين فصل به همان اسلوبى است كه درباره فيد و ضريّه نوشته مى توان گفت كه از سكونى اخذ شده است.


1- - بكرى، ص 1023- 1035.
2- - بكرى، ص 260.
3- - بكرى، ص 633- 637.

ص:57

4- بكرى فصلى درباره تَيْماء دارد «(1)» و در آن از راههاى چهارگانه اى كه ميان مدينه و تَيْماء است ياد مى كند و در آغاز وصف اين راهها مى گويد: «قال السكونى» بگونه اى كه معلوم مى شود همه مطلب را از سكونى برگرفته است.

البته اين فصل كامل نيست؛ زيرا بكرى در باره «الاسماء» گويد كه اين مكان را سكونى ذكر كرده و من بدان يقين ندارم. عَين الاسْماء در يك منزلى مدينه، منسوب به آن است چون آهنگ تَيْماء كنى آن را خواهى يافت. ولى در آنجا كه از تَيماء سخن مى گويد از «الاسْماء» نشانى نيست.

5- فَدَك: «(2)»

بكرى از مكان و عشاير و راههايى كه به آن مى پيوندند سخن مى گويد و در اين بحث از بازارى از آن بنى قَتّال بن يَرْبُوع ياد مى كند و مى گويد: «سكونى چنين مى گويد»، معلوم مى شود كه نص را از سكونى برگرفته است.

6- خَيبر: «(3)»

بكرى از راههايى كه به خيبر مى پيوندد سخن مى گويد و از كوهها و خشكرودها و آبهاى آن و مى گويد كه همه اين مطالب را از كتاب سكونى اقتباس كرده است.

7- نَقِيع: «(4)»

بكرى ابعاد مرتع نَقيع را و آثارى را كه در حدود آن است و خشكرودها و آبها و نباتات و مزارع و املاك آن را ذكر مى كند و در ضمن آن دوبار از سكونى نام مى برد و اين دليل بر اخذ اين مطالب است از او.

8- بكرى بحثى طولانى از عقيق «(5)»

دارد و در ضمن آن از آباديهاى اطراف آن ياد مى كند. سپس از راههايى كه به آن مى پيوندد و طول آن راهها. و نيز نص ابن اسحاق را مى آورد در منازلى كه رسول الله (ص) به هنگامى كه به بدر مى رفت در آنجا فرود آمده است.

اسلوب ذكر مطالب در اين فصل، درست همانند اسلوب سكونى است و به وضوح حكايت از آن دارد كه بكرى مطالب خود را از سكونى اخذ كرده است.

9- بكرى فصولى طولانى درباره عَرْج «(6)»

و مَلَل «(7)»

و ذِرْوه «(8)»

و غديرخم «(9)»

و اشْعَر «(10)»


1- - بكرى، ص 329- 331.
2- - بكرى، ص 1015- 1016.
3- - بكرى، ص 521- 524.
4- - بكرى، ص 1323- 1333.
5- - بكرى، ص 952- 958.
6- - بكرى، ص 930- 931.
7- - بكرى، ص 256، 259.
8- - بكرى، ص 612
9- - بكرى، ص 492- 510.
10- - بكرى، ص 155- 158.

ص:58

نقل كرده در همه آنها از سكونى روايت كرده يا به گونه اى ضبط كرده كه سكونى ضبط كرده است و اينها همه دال بر اين است كه مطالب از سكونى گرفته شده است.

بكرى (درص 274) مى گويد «پيش از اين كه از مكان اشعرى سخن مى گفتيم، گفتيم كه پائينتر از نَمَلى 2 مَلى- 2، بلده و بليده است و آن دو، دو چشمه اند از بنى عبداللَّه بن عنبسة بن سعيد بن عاص. به آنجا بنگر. همچنين محمد بن حبيب گويد: سكونى به هنگام سخن از اشعر مى گويد: «بليد آنجا است از آلِ سعيد بن عنبسة بن عاص در واديى كه از ينبع بيرون مى آيد» و اين عيناً در كلام بكرى درباره اشعر نقل شده (ص 158) و دليل ديگرى است كه بكرى آن را از سكونى برگرفته است.

مطالبى كه بكرى از سكونى برگرفته، طولانى است. در واقع لبّ و جوهره كتاب او را تشكيل مى دهد كه شامل ترين و دقيق ترين مطالب آن است، و بكرى خود اين مطالب برگرفته را اساس كلى كار خود قرار داده تا آنجا كه چون نامى را در مكان الف بايى خود قرار مى دهد، به همين اشاره بسنده مى كند كه مطلب را بطور تفصيل در فصل معينى كه از آن سخن گفته است بجويد؛ مثلًا هنگام بحث از مرتع ضريه از حليت ياد مى كند كه آن يكى از جبال ضريه است و چون در ترتيب الف بايى خود به حليت مى رسد به ضريه حواله مى دهد و مى گويد به ضريه مراجعه كنيد و ديگر از آنچه در ضريه درباره حليت نوشته در اينجا چيزى نقل نمى كند. كتاب معجم ما استعجم بكرى بر اين اساس است؛ يعنى لب و اساس مطالب آن از سكونى و عرام است و از اين دو كه بگذريم اشعارى است كه غالباً اهل لغت در باب اين مكان يا آن مكان نقل كرده اند.

مطالبى كه بكرى از سكونى گرفته شامل بعضى از سواحل اقليم حجاز است و نيز منطقه كوهستانى آن كه آن را از عرام نقل كرده است. سپس منطقه خيبر، فدك، تَيماء، نَقيع، رَبَذه، ضَريّه، فَيد، گاه نيز اجا و سَلمى؛ به عبارت ديگر منطقه وسيعى كه تقريباً از اواسط نجد، تيماء و بحر احمر و مكه كشيده شده.

بيشتر مطالبى را كه بكرى از سكونى گرفته است، سَمْهودى نيز عيناً نقل كرده ولى

ص:59

آنها را به هَجَرى نسبت مى دهد.

1- در بحث از نَقيع، سمهودى از چند منبع نقل مى كند؛ از جمله از هَجَرى. و آنچه را از هجرى آورده عيناً مطالبى است كه بكرى آورده؛ مثلًا هر چه درباره عقيق آورده به هجرى نسبت داده و آن عيناً در فصلى كه بكرى در نقل آنها بر سكونى تكيه داشته آمده است.

ما ذيلًا جدولى از اماكنى مى آوريم كه سمهودى آنها را از هجرى نقل كرده و عبارات آن عيناً در كتاب بكرى هم آمده است:

بكرى «ص» سمهودى (جلد دوم) «ص»

حمى 1324 222

برام الوتد و لصاف 1325 1228 و 180

وتد 2871325

عسيب 3451325

مقمل 2411325

اثيث و آثاث 2411325 و 392

قرارملس 2121326 و 248

مرخ 2121328

رواوه 3141328

اثبه 41138

رابغ 309138

خليقه 3001328

جثجاثه 761329

شوطى 3331329

روضةالجام 3151329

حمراءالأسد 2951330

ثنيةالشريد 3471331

شجرةالمحرّم 1991331 (مطالبى طولانى است كه در بعضى

تفاصيل با آن اختلاف دارد.)

مزارع عروه 2901331

جماوات 2061332 و 208 (در بكرى بسيار

مختصر است)

عرصات 2001333

ص:60

جرف 1991333

زغابه 3181333

أضم 2471333 و 220

غابه و عين الصورين 3511333

ثرمد 2921333

حفياء 2921333

2- ضريّه، بكرى براى آن فصلى طولانى قرار داده (ازصفحه 759 تا 778) و ما پيش از اين گفتيم كه او در نوشته هاى خود بر سكونى تكيه كرده است.

سَمْهودى نيز فصلى طولانى يعنى ازصفحه 228 تا 234 از كتاب خود را به ضريه اختصاص داده است. در آغاز شانزده سطر از ابن كلبى و اصْمَعى و اسدى و ابن سعد و مجد آورده و بقيه را از هَجَرى نقل كرده و در پايان تأكيد مى كند كه آنچه آورده خلاصه اى است از سخن هجرى در باب ضريه و از ابن جنّى حكايات و اشعارى مى آورد كه رابطه چندانى با موضوع ندارند. بنابراين اساس و جوهره بحث او مطالبى است كه از هجرى نقل نموده است.

سمهودى در جاهاى ديگر كتاب خود مطالبى راجع به ضريه آورده كه در همه جا بهصراحت مى گويد كه از هجرى برگرفته است؛ از آن جمله است آنچه از عين ضريه (ص 232) ذكر كرده و عيناً آن را (درص 239) نقل كرده، همچنين از شعر (ص 233) كه باز درصفحه 329 آن را تكرار كرده و نيز از مدعى (ص 234) كه بار ديگر در 370 آن را باز گفته است. و جفر (ص 231) كه آن را درص 281 مكرر كرده است و همه اين عبارات مكرر را بهصراحت مى گويد كه از هجرى برگرفته است.

وقتى ماده اى را كه سَمْهودى آورده با آنچه بكرى آورده مقايسه مى كنيم معلوم مى شود كه سمهودى بعضى از عبارات بكرى را مختصر يا حذف كرده است ولى آنچه نقل كرده عيناً همان است كه بكرى رقم زده. البته مگر در برخى اختلافاتى كه در نقل بعضى از كلمات هست كه آن هم اندك است محتمل است اختلاف در نسخه هاى خطى بوده است.

سمهودى مطالبى آورده كه آنها را نزد بكرى نمى يابيم؛ از آن جمله مطالبى است درصفحه 229 از اعمال ابراهيم بن هشام كه بكرى هم درصفحه 860 به آن اشارت كرده ولى

ص:61

از چشمه اى كه ميان نف و اضاخ و نيز از چشمه عثمان بن عنبسه كه البته غير از چشمه اى است كه بكرى ياد كرده، ذكرى به ميان نياورده است و نيز در باب ويران كردن بنى عباس 2 يره سليمان- 2 حضيره سليمان را (سمهودىص 233 و بكرىص 868) كه بكرى اشارتى كرده است سمهودى مطالب تازه ترى دارد.

سمهودى عباراتى آورده، منقول از هجرى، وحال آن كه بكرى نيز همان ها را نقل كرده؛ از اين قرار:

بكرى «ص» سمهودى ج 2 «ص»

ابرق خترب 240864

شيماء 330867

عين سليمان 233868

شطون 329871

انسان 250877

3- فيد: فيد سهصفحه از 1032 تا 1035 را از كتاب بكرى برگرفته است كه در بيشتر آن بر سكونى تكيه دارد. ولى همين ماده عيناً در كتاب سمهودى (ج 2،ص 236- 238) آمده است ولى در آغاز مى گويد: هَجَرى گويد و در پايان نيز از هجرى ياد مى كند كه آنها را از هجرى برگرفته است و اين دليلى است كه بر هجرى در نقل مطالب متكى بوده است. البته در سخن سمهودى از فيد اضافاتى است كه در كتاب بكرى موجود نيست. و اين اضافه بعد از سخن او ازصحراى حله آغاز مى شود كه مطالب مفصلى در باب سويقه و كوهى كه در آن معدن بجاودى است و كبد منى و قادم و قويدم و اشيق را دربردارد. چون اين مطالب در آخر فصل آمده ما معتقديم كه در چاپ كتاب بكرى افتاده است.

4- ربذه: سمهودى در باب ربذه مطالبى بطور خلاصه از بكرى مى آورد بدون آن كه به مأخذ خود اشاره اى كرده باشد فقط يك بار اشاره مى كند كه مطالب را از هجرى گرفته و آن در بكرى موجود است.

5- سمهودى از هجرى مطالبى مى آورد كه عيناً در ماده اى كه بكرى در باب اشعر مى نويسد و از سكونى نقل كرده؛ موجود است. از اين قرار:

ص:62

بكرى «ص» سمهودى ج 2 «ص»

حورتان 296155

ظلم 272157

بواط 266154

بلده و بليده 266158

عبود 3411259/ 394

6- سَمْهودى مطالبى از هجرى نقل مى كند؛ چون بين (ج 2،ص 393) اجرد (ج 2،ص 346) و قدس (ج 2،ص 359) كه در كتاب بكرى موجود نيست.

وسعت معلومات كه هجرى و مواردى كه سمهودى نقل مى كند، در كليت و تفصيل، شبيه به مواردى است كه بكرى از سكونى نقل مى كند و تطابق در وسعت و تفصيل ما را به سه فرض مى كشاند:

1- مؤلّفى كه سمهودى هجرى مى نامد همان است كه بكرى سكونى مى نامد. ولى چيزى كه اين احتمال را ضعيف مى كند اين است كه سمهودى هنگام ذكر غيقه مى گويد:

«سكونى گويد كه آبى است از غفار» (ج 2،ص 354) و اين دليل بر اين است كه او راويى را مى شناسد به نام سكونى كه غير از هجرى است و ايجاد رابطه ميان سكون و هجر دشوار است؛ زيرا سكون قبيله اى است يمنى كه افراد آن در كوفه و شام و فسطاط زندگى مى كنند و هيچ يك از آنها در هجر، كه شهر معروفى است در بحرين و بيشتر مردمش از عبدالقيس و بكر است، زندگى نمى كنند و نيز در مآخذ نيامده است كه كسى از افراد سكون در آنجا زيسته باشد.

2- هجرى غير از سكونى است و هر يك از آنها از منابع قديمى ترى روايت مى كنند.

قسمت اول امرى معقول است اما روايت كردن آنها از منبع قديم تر چيزى است كه اگرصحت داشته باشد بايد بتوانيم بدان دست يابيم و حال آن كه سه تن از جغرافيانويسان بزرگ؛ چون بكرى، ياقوت و سَمْهودى، كه از كتب مهم جغرافيا آگاه بودند، از آن ياد نكرده اند؛ يعنى چگونه ممكن است از منبعى، آن همه نقل كنند ولى نامش را فراموش كرده باشند!

ص:63

3- هجرى غير از سكونى است و يكى از آن دو، معلومات خود را از ديگرى برگرفته و اثبات اين فرض نياز به تحقيق دقيق در كتب تراجم دارد.

امّا هجرى، سمهودى او را ابوعلى الهجرى مى خواند (وفاءالوفا، ج 1،ص 69) و در جاى ديگر از كتاب خود مى گويد: «و در ابيات الهمزه در كتاب هجرى از محمد بن قليع از مشايخ او روايت شده كه گفته اند كه بر كوه عظم (كوهى است نزديك مدينه) هرگز برق نزد مگر اينكه باران در پى داشت و مى گفتند كه بر سر آن كوه قبر پيامبرى يا مردى ازصالحان است و من مى گويم كه عظم از خانه من در ملكى كه در ثنيّه دارم، بگونه اى است كه صداى من به آنجا مى رسد و كم اتفاق مى افتد كه ما را باران رسد مگر آن كه عظم را كه بهترين كوههاى ما و پربهره ترين آنهاست، باران فراگيرد» (ج 2،ص 247)

از اين عبارات معلوم مى شود كه هجرى از مردم مدينه بوده و ملك او در ثنيه نزديك عظم بوده؛ يعنى در هشت ميلى مغرب مدينه.

ابوعلى هجرى را كتاب النوادر است كه كتابى است بزرگ، دو نسخه خطى از آن موجود است، يكى در دانشگاه كلكته و ديگر در دارالكتب المصريه. دكتر حمود عبدالأمير حمادى آن را در دو جلد به سال (1980- 1981) با اتكاء به نسخه قاهره چاپ كرده است.

بيشتر آن شعر و لغت و ذكر عشاير است اما آنچه در آن به جغرافيا مربوط مى شود اندك است و پراكنده. طولانى ترين مطالب آن در ذكر داره هاى «(1)» عرب است (ج 1،صص 74- 65) و ذكر تيمين است (ج 1،صص 454- 453) و نيز ضَريّه است (ج 2،ص 10) ياقوت از هجرى هيچ نقل نكرده است ولى بكرى تنها يك مطلب از آن آورده است. (ص 1017)

قابل ذكر است كه سمهودى در مواضعى از كتاب خود مطالبى نقل مى كند و مى گويد كه آنها را از هَجَرى نقل كرده است. ولى وقتى با بكرى سنجيده مى شود، معلوم مى گردد كه آنچه را كه او از هَجَرى آورده عين سخن يا تلخيص سخن بكرى است كه از سكونى آورده است.


1- - داره سرزمينى است وسيع، محصور ميان كوهها، داراى آب و گياه. شمار داره ها عرب از صد مى گذرد؛ از آن جمله است دارة جلجل كه در معلقه امرؤ القيس آمده است. م.

ص:64

آيا كسى را كه سَمهودى، هَجَرى ناميده همان است كه بكرى سكونى مى خواند؟ ولى اين احتمال از آنجا ضعيف مى شود كه سمهودى در مواردى از سكونى نام مى برد، بنابراين سكونى در نظر او غير از هَجَرى است. آيا قبيله هَجَر و سكون يكى است؟ اين نيز بعيد مى نمايد؛ زيرا سكون قبيله اى است يمنى كه بعضى از افراد آن در كوفه و شام و فُسْطاط زندگى مى كنند و هيچ يك از آنها در هَجَر كه شهر مشهورى است در بحرين، كه اغلب مردمش از عبدالقيس و بكر هستند زندگى نمى كنند و كسى در هيچ جا نديده است كه حتى يك تن از سكون در بحرين زيسته باشد.

پس بايد هَجَرى غير از سكونى باشد و هر دو از مآخذى قديمى تر سود جسته اند. اما چگونه ممكن است سه مؤلف بزرگ جغرافيا؛ يعنى بكرى، ياقوت و سَمْهودى كه از مآخذ قديم كاملًا آگاه بوده اند، او را در ضمن مآخذ خود ذكر نكرده باشند.

از مطالب فوق چنين به دست مى آيد كه سكونى شخصى است و هجرى شخص ديگر.

من نيز تاكنون در جايى شرح حالى از سكونى نخوانده ام و نديده ام كه در جايى كتابها و آثار او را نقل كرده باشند. در ضمن كتابهاى جغرافيا كه ابن نديم آورده، نامى از كتاب سكونى نيست.

ياقوت، ابوعبيدالله سكونى را يكى از شش تن برمى شمارد كه در تأليف خود بر آنها اعتماد كرده است. او از سكونى شصت مورد نقل كرده كه همه متعلق به جغرافياى جزيرةالعرب و اماكن آن است. البته ياقوت شرح حال سكونى ديگرى به نام «ابوعبدالله احمد بن احمد بن الحسن بن اسماعيل السكونى كندى» را كه نسب شناس بوده آورده است. اين شخص به مكتفى و پس از او به مقتدر اختصاص داشته. او را كتابى بوده درنام مياه العرب. «(1)» مى توان مطالبى را كه ياقوت از سكونى نقل كرده بدينگونه ترتيب داد.

1- منطقه عراق؛ بر راه حاجيان، واسط.

2- منطقه كوفه: نزديك كوفه، حِفان، سِنْداد، ضارج، ضَجوع، سلمان، نُسُوخ و رَحبه.


1- - ياقوت، معجم الادباء، ج 3، ص 8.

ص:65

و اماكن راه شام: رُهَيْمه، قصر مقاتل، قُطْقُطانه.

3- راه حاجيان كوفه: عُذَيْب، مَعينه، مَكمِن، شَراف، شِباك، غُوَير، شعب، زُباله، ذوالقَصّه، شجيّه، شرج، فَيد، اذَنه، عالِج، شَيحه، سَميراء، امَر، ربايع، حَبشى، سُقْيا، وَشَل، واردات، عباسيه، عُنابه، نَجَفه، قَرَورى، طَمِيّه، نَقْره، عُسَيْله، غَمْركِنْده.

4- راه حاجيان بصره: شَجى، حَفَرابى موسى، ماوِيَّه، ذات العُشَيْره، ينسوعه، نِباج، قَريتان، عُنَيْزه، قَنَّه، وَقَبى، رايعه، ناجيه، ظَلّال، قُواره، مُتالِع، ضَريّه، بطن الرُّمَّه، قَطَن، تِينان، خُوّ، فَلْجه، دثينه، وَجْره، ساق، زُمّ.

5- منطقه كوههاى طىّ: سَلْمى، ذوصَحا، عُرَيْمه، مَوقف، سلاميه، سقف، بَقْعاء، قَراقِر، شُبْرُم.

و اماكن ميان كوههاى طى و تَيْماء: عِرنان، دَبْر،صُماخ، وادى القرى، دُومةالجندل.

6- منطقه يمامه: عِرض، عقيق، قريه بنى سدوس، ملهم، مَوشُوم، ثَرْمداء، قَرْقرى، ذات غِسْل، شَطْبَتان، فَلْج، اكَمه، قَرَن، قَصيم، لصاف، طُوَيْلِع.

ياقوت ادعا نمى كند كه همه معلومات سكونى را در كتاب خود (معجم البلدان) نقل كرده است مسلماً هم، چنين نيست. بلكه او به انتخاب هر ماده اى كه با راه و روش و دقت و شمول كارش مناسب بوده است، پرداخته. اين امر به وضوح در وصف راه حاجيان كوفه و بصره و منزلگاههايشان ملاحظه مى شود. ياقوت معلومات بسيارى از وصف اماكن نسبتاً كوچك از سكونى برگرفته است و در باب اماكن بزرگى كه معمولًا جغرافيانويسان و جهانگردان بدان توجه دارند سكوت اختيار كرده است. منظور اين نيست كه عالمى دقيق مانند سكونى به اماكن كوچك اهتمام ورزيده و اماكن مهم را واگذاشته است، بلكه ارجح اين است كه او سراسر راه را به تفصيل و با دقّت وصف كرده است ولى ياقوت در وصف اماكن معروف و مهم بر او تكيه نكرده است، بلكه تنها مطالبى را نقل كرده كه در جاى ديگر نمى توانسته به آنها دست بيابد.

اما درباره يمامه، ياقوت در درجه اول به محمد بن حفصه پرداخته و از او مطالب بسيارى را نقل كرده كه بيانگر آگاهى وسيع و دقت سرشار اين نويسنده است. ولى با اين همه سكونى را نيز كه در ذكر راه ها و منبرها اهتمام دارد، از نظر دور نداشته است.

ص:66

ياقوت كتاب خود را برحسب حروف الف بايى مرتب كرده، از اين رو وقتى به يكى از مؤلفان پيش از خود مى پردازد همه مطالبى را كه او آورده است نقل نمى كند، بلكه مطلب را بر حسب حروف الف بايى تفكيك مى كند. از اين رو در كتاب ياقوت نمى توانصورت دقيقى از روش بحث مؤلفان مورد استناد او دريافت.

ملاحظات پيشين او را از توجه كلى به تحقيق در مناطق مسكونى باز نمى دارد. او به راههاى ارتباطى و مسافات ميان اماكن و طول آنها و اماكن نزديك به جايگاههاى فرود آمدن مسافران بر سر راههاى اصلى و نيز چاهها و بيان عمق آنها و شهرنشينها و عشاير و رابطه ميان آنها، مى پردازد. او همان روش و شيوه اى را كه در فصل ضريه و فيد و خيبر و غير آن پيش گرفته بود تعقيب مى كند. بگونه اى كاملتر از بكرى. اگر كسى از سر دقت نظرى به اين كتابهايى كه از سكونى نقل كرده اند بيندازد، براى او محقق خواهد شد كه آنچه سكونى در وصف جزيرةالعرب بطور كلّى و منطقه حجاز و بلاد مجاور آن نوشته دقيق تر و كاملتر از نوشته هاى ديگران است.

به عبارت ديگر تحقيقات او در همان سطح نوشته هاى ابن الحائك همدانى است در باب يمن كه در كتاب خود «صفة جزيرة العرب» آورده است. اما مؤلفات درباره مكه را در آغاز فصلى كه راجع به مكه ترتيب داده ايم، بطور جداگانه آورده ايم.

ص:67

فصل سوم: حدود حجاز در نزد متقدمان

ترديد نيست كه حجاز مهمترين بخش از جزيرةالعرب است. بطور كلى جاى آن معلوم است ولى حدود دقيق آن روشن نيست. زيرا تعبير «حجاز» قبل از ظهور اسلام (زمانى كه هنوز در جزيرةالعرب دولت واحدى كه بر سراسر آن سرزمين فرمان راند تشكيل نشده بود) وجود داشت.

جزيرةالعرب در آن زمان مجموعه اى از قبايل بود كه هر قبيله در منطقه اى زندگى مى كرد و حدود جغرافيايى آن منطقه بطور دقيق مشخص نبود. در آن زمان در جزيرةالعرب شهرهايى هم بود؛ مانند مكه و مدينه كه هر يك از استقلال خود بهره مند بود و براى اداره خود قواعد و قوانين خاص خود را داشت. علاوه بر اين، در آنجا اميرنشينها و شيخ نشينهايى بود كه هر يك رئيسى داشت و آن رئيس مى توانست قدرت وسلطه خود را بر بعضى از قبايل توسعه بخشد. بنابراين تقسيمات ادارى- اگر اين تعبير درست باشد- نه ثابت بود و نه پهناور و نه منطبق با تقسيمات جغرافيايى. حجاز هم همين حالت را داشت و به مفهومى ادارى بر يك اقليم، كه تحت اداره واحدى باشد كه امور آن را تنظيم كند، اطلاق نمى شد.

پس از اسلام، حجاز يكى از بخشهاى دولت اسلامى گرديد؛ دولتى كه در اواخر عهد پيامبر (ص) بيشتر جزيرةالعرب را زير نفوذ خود داشت. اين دولت در زمانى كوتاه، پاى از جزيره بيرون نهاد و از اواسط آسيا تا اقيانوس اطلس گسترش يافت. مسلمانان چندان تابع تقسيمات جغرافيايى نبودند و كشور اسلامى بر حسب ضرورت و احوالى كه با آن مواجه بود تقسيم گرديد. تازه آن تقسيمات هم ثابت نبود و بر حسب موقعيت، در آن تغيير و تبديلهايى

ص:68

كه چندان هم اندك نبود، پديد مى آمد؛ مثلًا در عهد خلفاى راشدين و اموى براى سراسر حجاز يك فرمانروا معين نمى شد بلكه هر يك از مكه، مدينه و طائف را فرمانروايى بود و قلمروشان در وسعت فرق مى كرد. گاه تا حدود عراق مى رسيد؛ يعنى بيشتر بلاد نَجْد را دربرمى گرفت.

چنانكه معلوم است، اين تقسيمات بنابر موقعيتهاى تاريخى بود و اوضاع و احوال جغرافيايى در آنها رعايت نمى شد. با تمام اين احوال مفهوم «حجاز» چون يك وحدت اقليمى به كار مى رفت، مخصوصاً نزد جغرافيانويسان و اهل لغت. از امورى كه بر اهميت اين مفهوم درافزود، ارتباط اقتصادى و اجتماعى و سياسى مستحكمى بود كه ميان شهرهاى آن وجود داشت.

در اين بحثى نيست كه حجاز واژه اى عربى اصيل است و معناى آن، حدّ فاصل ميان دو چيز است ولى بحث در اين است كه چرا اين منطقه را حجاز گفته اند.

گويند كه حُرَيْث بن حَسّان به پيامبر (ص) گفت: اگرصلاح بدانى دَهناء را ميان ما و بنى تميم «حجاز» قرار ده. مرادش از حجاز حدّ فاصل بود. «(1)» حسن گفت: حجاز را حجاز گويند، زيرا رودها و درختان، آن را چون ديواره اى از بيابان جدا مى سازند. «(2)» و ياقوت گويد كه چون زبانها مختلف شد و عربها پركنده شدند و به مواطن خود رفتند، طَسْم بن ارَم با فرزندان و فرزند زادگانش از پى برادران خود رفتند. آنها به بلاد خود رسيدند و اينان در سرزمينى كه آن را حجاز ناميدند فرود آمدند. آنجا را حجاز ناميدند زيرا آنان را به سبب خوشى هوا و كثرت خيراتش از رفتن مانع شد. «(3)» اين مطالبى كه آورديم همه تعريفهاى لغوى و تاريخى حجاز است و هيچ رابطه اى با جغرافيا يا جنبه ادارى آن ندارد. همچنين حدود آن را بگونه اى عام معرفى مى كند نه از روى دقت.

اما برخى محققان، كه شمارشان هم اندك نيست، در واژه حجاز خود تعريفى جغرافيايى يافته اند كه حاكى از موقعيت جغرافيايى و حدود آنهم هست؛ مثلًا ابن كلبى در كتاب


1- - بكرى، معجم ما استعجم، ص 11 و لسان العرب ج 7، ص 197.
2- - بكرى، همان، ص 11.
3- - ياقوت، معجم البلدان، ج 2، ص 219.

ص:69

خود «افتراق العرب» گويد: بلاد عرب در اين جزيره اى كه عربها در آن فرود آمدند و زاد و ولد كردند، چنانكه در اشعار و اخبارشان آمده است، به پنج قسمت شد: تِهامه، حجاز، نجد، عَروض، و يمن. زيرا كوه سَراة كه بزرگترين كوه عرب است از قعر يمن آغاز مى شود تا به حدود باديةالشام مى رسد. عربها اين كوه را حجاز مى گويند، زيرا، حاجز است ميان غَور (/ گودى) كه تِهامه است و نَجْد (/ بلندى). «(1)» قزوينى گويد: حجاز حاجز بين يمن و شام است. و خليل به روايت بكرى گويد: «(2)» حجاز را حجاز گويند زيرا فاصله است ميان غور و شام و ميان تهامه ونجد. روشن است كه واژه «غور» در اين عبارت نابجاست و بايد به جاى آن «يمن» باشد. پس حجاز حاجز است ميان يمن و شام. اگر اين تفسير درست باشد. پس اصطلاح حجاز، جنبه ادارى دارد و ارتباط آن با جغرافيا ضعيف است و ما نمى توانيم بطور قطع آن را بپذيريم مگر زمانى كه معلومات ما در باب اداره يمن قديم، كامل شود.

ابن كلبى- به نقل ابن فقيه و ياقوت از او- مى گويد: حجاز حاجز ميان تهامه و عَروض و يمن است «(3)» و اين تعريفى عجيب است.

زبير بن بَكّار از عموى خود روايت مى كند «(4)» كه معناى حجاز وجَلْس يكى است. «(5)» بكرى نيز از منبعى كه نامش را نمى برد، روايت مى كند كه معناى حجاز و جَلْس يكى است. ولى اين قول كه «كسى آن را روايت نكرده است» ممكن است جنبه قديمى ادارى داشته باشد؛ يعنى مربوط به زمانى باشد كه حجاز و ارتفاعات نجد تحت فرمان يك فرمانروا بوده اند و يك واحد ادارى به شمار مى آمده اند، شايد هم منعكس كننده اوضاع ادارى بعد از اسلام باشد و در هر حال بار معنى جغرافيايى ندارد. «(6)» اما تعريف زبير بن بَكّار در كتاب «نسب قريش» «(7)» به روايت از سليمان بن عياش و تعريف بكرى «(8)» و تعريف اصمعى به روايت ابن فقيه وياقوت «(9)» كه


1- - بكرى، ص 11 و ياقوت معجم البلدان، ج 2، ص 219.
2- - بكرى، ص 12.
3- - ابن فقيه، البلدان، ص 27 و ياقوت معجم البلدان، ج 2، ص 209.
4- - بكرى، ص 7.
5- - بكرى، ص 7.
6- - بكرى، ص 11.
7- - نسب قريش، ص 52.
8- - بكرى، ص 805.
9- - ياقوت، ج 3، ص 65.

ص:70

مى گويند:

«حجاز را از آن رو بدين نام خواندند كه حاجز ميان تِهامه و نجد است» يك تعريف جغرافيايى است.

اين حقيقت جغرافيايى از نظر علماى گذشته دور نمانده است. آنها ارتباط ميان حجاز و سَراة را دريافته بودند ولى در مقدار اين علاقه اختلاف داشتند. ابن دريد از بكرى روايت مى كند كه حجاز را حجاز ناميده اند زيرا ميان نجد و سراة مانع است. بنابراين اصل حجاز غير از سراة است و در مشرق آن واقع شده است.

اماسلسله جبال سَراةازاقصاى جنوب جزيرةالعرب تا شمال آن كشيده شده، جلگه تِهامه باريكه اى است در غرب آن وارتفاعات نجددرشرق آن واقع شده. اين سلسله در جنوب متصل ومرتفع است پس ارتفاعش كم مى شودتادر وسط و شمال بريده مى شود.

همدانى جبال سَراة را چنين معرفى كرده است: جبل سراة كه ميان ناحيه مرتفع و ناحيه پست شبه جزيره فاصله است طَوْد ناميده مى شود. «(1)» ياقوت به نقل از نصر گويد «سراة كوههايى است متصل به يكديگر. كه فاصله است ميان تهامه و يمن» «(2)» و نيز ياقوت از حازمى روايت مى كند كه سراة جبالى است و نيز زمينى كه ميان تهامه و يمن حاجز است.

شمارى از راويان فراتر رفته و گفته اند كه حجاز همان سَراة است، بكرى مى گويد: كوه سراة حد ميان تهامه و نجد است. ابتداى آن يمن است و آن بزرگترين كوههاى عرب است و تا باديةالشام ادامه دارد. عرب آن را حجاز گويد. چند وادى آن را قطع مى كند تا به نَخْله رسد.

از آن واديها است خيطى «(3)» و يَسوم. كه دو كوه اند در نَخْله و كوههاى ديگر بدان پيوسته است چون جبل الابيض و جبل العَرج و قُدْس و آرَه و اشْعَر و اجْرَد. «(4)» همدانى و ياقوت همانند اين نوشته اند و ياقوت روايت خود را به سعيد بن المسيّب


1- - صفة جزيرة العرب، ص 108.
2- - ياقوت، ج 3، ص 65.
3- - در معجم البلدان خيص آمده به جاى خيطى م.
4- - بكرى، ص 8.

ص:71

نسبت داده. «(1)»صاحب كتاب نخبةالدهر از قدامة بن جعفر روايت كند كه بزرگترين كوه يمن جبال سراة است و آن حجاز ناميده شود؛ زيرا ميان تهامه و نجد فاصله است. كوه سراة از يمن تا شام كشيده شده است. «(2)» ياقوت مى گويد: گروهى گويند كه حجاز كوههايى است كه حاجز ميان تهامه و نجد است. فراز آن را سراة گويند. آن را به پشت ستور تشبيه كرده اند. «(3)» اين كه بگوييم سَراة همان حجاز است، سخنى است نه كافى و نه دقيق. معروف اين است كه بخشى از سراة مخصوصاً در جنوب و شمال آن حجاز ناميده نمى شود. بلكه بخش ميانين آن حجاز ناميده مى شود. كوههاى حجاز از يك سو تدريجاً به نشيب مى گرايند و دامنه اين نشيب تا دريا پيش مى رود و از يك سو به ارتفاعات نجد مى پيوندند. اكنون باقى مى ماند بيان حدود و عرض حجاز و بيان طول آن. راويان مطالبى آورده اند كه اين مجهول نيز بطور دقيق حل مى شود.

بيشتر اين مطالب مربوط به تحديد تهامه است ولى مى توان گفت كه عيناً حدود حجاز هم هستند.

همدانى گويد: ذات عِرق فاصله است ميان تِهامه و نجد و حجاز. «(4)» و اصْمَعى گويد: آنچه در آن سوى كوه؛ يعنى در غرب آن قرار دارد تا ساحل دريا و بلاد اشعريان و عكّ و حَكَم و كِنانه و غير آن و تا ذات عِرْق و جُحفه و اراضى پست، تِهامه است وتِهامه شامل همه اين بلاداست «(5)» و چنانكه ياقوت از او روايت مى كند آنچه از بطن الرُّمّه مرتفع مى شود تا برسد به ذات عِرق، نجد است. «(6)» بكرى مى گويد چون ازارتفاعات ذات عرق به


1- - ياقوت، ج 2، ص 206 و ج 3، ص 66.
2- - نخبةالدهر، ص 220.
3- - ياقوت، ج 3، ص 65.
4- - صفة جزيرةالعرب، ص 50.
5- - صفة جزيرةالعرب، ص 48 و معجم ما استعجم، ص 9 و معجم البلدان، ج 2، ص 77 و 206.
6- - ياقوت، ج 3، ص 651 و ج 4، ص 746.

ص:72

پايين روى تا به دريا برسى، همه در تهامه هستى. «(1)» بعضى از راويان گفته اند كه عَرْج حد فاصل ميان حجاز و تهامه است و اصمعى گويد:

«حد تهامه از طرف حجاز مدارج العَرْج» است. و همدانى گويد «طول حجاز از عَرْج است تا سَراة. «(2)» و چون از ارتفاعات عرج به راه افتى تا به پايان بلاد بنى فزاره رسى، همه در تهامه هستى و چون از بلاد بنى فزاره درگذشتى تا سرزمين كلب در منطقه جناب خواهى بود».

بكرى گويد: رسول الله (ص) از رُوَيثه به راه افتاد و در اثايه فرود آمد و آن چاهى است در دو ميلى عَرْج. در آنجا مسجدى است از آنِ پيامبر. نيز در اثايه چند خانه است و درخت اراك. اينجا پايان حجاز است. «(3)» سليمان بن عياش در پاسخ سؤالى كه زبير بن بكّار از او كرد، كه پايان حجاز كجاست؟

گفت: مابين بئر پدرت در شُقْره تا اثايةالعَرْج. آن سوى بئر پدرت از نجد است و آن سوى اثاية العرج از تهامه است. «(4)» بكرى گويد: چون از اثايه به سوى فُرْع و غَيْقه به سوى راه مكه پايين روى تا به مكه داخل شوى تهامه است همچنين در آن سوى آن از بلاد عكّ و مَجازه و عُلْيَب و قَنُونى همه تهامه است. «(5)» عَرّام مى گويد: حد حجاز از معدن النَّقره است تا مدينه، پس بخشى از مدينه جزء حجاز است و بخشى جزء تهامه. از روستاهاى حجازى است: بطن نخله و محاذى آن كوهى است به نام كوه اسْوَد، كه نيم آن حجازى است و نيمى نجدى و آن كوهى است بلند و اين حدود شرقى است.

اصمعى گويد: حد غربى حجاز تهامه است. شامل بَدْر و سُقيا و رُهاط و عُكاظ. «(6)» بكرى از حربى روايت كند كه از مدينه تا راه مكه تا به اثايه و عَرج حجاز است و آن سوى آن تهامه است. سرزمين جُهَيْنه نيز از حجاز است. و مور و بلاد عَكّ تاجند از اراضى تهامه است و از بطن رمه هر چه بالاتر رود نجد است تا ارتفاعات ذات عرق. عرّام گويد: از قريه هاى حجازى بطن نخله است. و نيز دو كوه قدس ابيض و قدس اسود از حجاز است.


1- - صفة جزيرة العرب، ص 277 و معجم ما استعجم ص 322 و معجم البلدان، ج 1، ص 209 و 831.
2- - صفة جزيرة العرب، ص 27.
3- - بكرى، ص 686.
4- - نسب قريش، ص 53 و معجم ما استعجم، ص 805.
5- - بكرى، ص 13.
6- - بكرى، ص 13.

ص:73

ياقوت مى گويد: از مردم حجاز كسانى هستند كه نه نجدى هستند و نه غَورى. اينان انصار و مَزَيْنه اند و آن گروه از كنانه كه به آنها درآميخته اند.

كسانى كه ميان خيبر و عرج جاى دارند و نيز در حره. چون از عرج و ذات عرق فرود آيى در تهامه هستى.

اصمعى گويد: اگر از حره شوران و حرّه واقم و حرة النار بگذرى و همه منازل سُلَيم را پشت سر نهى، همه اينها جزء حجاز است. البته اين تعريفى براساس زمين شناسى است زيرا فقط به مناطق آتشفشانى اشارت كرده است.

حربى گويد: زمين جُهينه و قَبَليّه همه از حجاز است و عمر بن شَبه از محمد بن عبدالملك روايت كند كه حجاز را دوازده دار است: مدينه، خيبر، فدك، ذوالمروه، داربلى، دار بعضى از هوازن و همه سليم و همه هلال.

در حدود حجاز در بعضى از منابع آمده است كه اصمعى گويد حجاز محدود است از يك طرف به بطن نخل و بلندى رُمَّه و حرّه ليلى و از طرف ديگر به شام و شغب و بدا و از طرف سوم به تهامه و بدر و سقيا و رهاط و عكاظ و از سمت چهارم به سايه و ودان.

ابن فضاله گويدكه حدشام آن سوى تبوك است ازحجازوفلسطين نيز چنين است.

و از مدينه به سوى راه كوفه تا رمه حجاز است و آن سوى آن نجد است تا سرزمين عراق. آخر راه بصره تا بطن نخل حجاز است و آن سوى آن تا مرز بصره حجاز است و از مدينه تا راه مكه تا برسد به مهبطالدم حجاز است و آن سوى آن تهامه است تا مكه تا جده تا ثور و بلاد عك تا جند تا عدن ابين همه سرزمينهاى پست وازتهامه است ضريه و يمامه از نجد است و سرزمين جهينه و قبليه سراسر حجاز است.

فاسى آراء محققان در باب حدود حجاز را خلاصه كرده است و گويد بايد گفت: آنچه در اين كتاب درباره حجاز- مكرر- از آن ياد شده، اين است كه مكه و مدينه و يمامه و روستاهاى اطراف آن از حجاز است و شافعى در كتاب الامّ نيز چنين مى گويد: بندنيجى نيز از او چنين روايت كرده است.

در اين كه «آيا يمن جزء حجاز است؟» دو قول است:

بعضى گويند كه تبوك و فلسطين از حجاز است و بعضى گويند حدود حجاز مابين دو كوه طى تا راه عراق است. و آن را حجاز گفته اند، زيرا فاصله است ميان تهامه و نجد. اين

ص:74

سخن ابن كلبى و اصمعى و جز آن دو است.

يمامه كه به آن اشارت رفت از يمن است در دو منزلى طائف و چهار منزلى مكه و اين قول نووى در تهذيب الاسماء و اللغات است.

بنابراين بلاد معروف به جبله از حجاز نيست؛ زيرا فاصله آن بيشتر است از فاصله ميان طائف و يمامه. بلاد بجله و يمامه در يك جانب هستند و آن جانب نجد يمن است ولى بلاد بجله بيش از آن كه داخل در يمامه باشد داخل در يمن است. پس بلاد بجله در حجاز است و خدا داناتر است.

در بعضى از منابع، اماكنى است كه آنها را «حجاز شمالى» گويند. و محمد بن فضاله گويد كه حد شام از آن سوى تبوك است و تبوك از حجاز است. اصمعى گويد: حد حجاز از سمت شام شغب و بدا است و ياقوت سخن مالك را مى آورد كه سرغ قريه اى است در وادى تبوك و آن آخر حد نخستين حجاز است و بر اين افزوده است كه سرغ اول حجاز و آخر شام است ميان مغيثه و تبوك و فيروزآبادى گويد كه سرغ آخر اعمال مدينه است.

از اين عبارات چنان برمى آيد كه حد شمالى حجاز تبوك است يا سرغ يا شغب و بدا. و آنها مكانهايى هستند نزديك به هم. مسلم است كه نمى توان مكانهايى را كه درصحرا هستند با خطى از يكديگر جدا نمود. بلكه مرزها را به وسيله كوههاى بارز و آشكار و يا مناطق مسكونى معين مى كنند.

اما اين كه ابن فضاله مى گويد كه فلسطين از حجاز است، قابل قبول نيست؛ زيرا فلسطين چنانكه همه مى دانند از بلاد شام بوده است نه از حجاز.

حد شرقى حجاز هم مورد اختلاف است. پيش از اين اقوال اصمعى و ابن فضاله را آورديم كه ذات عرق مرز حجاز و نجد است ولى آراء ديگرى هم هست. عرّام مى گويد: حد حجاز از معدن النقره است تا مدينه و نصف مدينه حجازى است و نصف ديگرش تهامى. از قراء حجازى است بطن نخل و در روبروى آن كوهى است كه آن رااسود خوانند. نصف آن حجازى است و نصف ديگرش نجدى و آن كوهى بلند است.

حربى گويد: آن سوى مدينه تا راهصنعاء، هرگاه راه بر معدن بنى سليم افتد حجاز است. و عمارة بن عقيل بنابر آنچه ياقوت روايت كرده مى گويد: از حره بنى سليم و حره ليلى تا دريا غور است و از ذات عرق مقلا تا راه عراق نجد است.

ص:75

ياقوت گويد: غمره آبشخورى است از آبشخورهاى راه مكه، منزلى است از منازل آن و آن حد فاصل ميان تهامه و نجد است.

بكرى اين قول را آورده است و بر آن افزوده كه وجره فاصله است ميان تهامه و نجد از راه بصره و چون عجلز را پشت سر بگذارى و به سمت بالا حركت كنى به سوى نجد رفته اى و عجلز بالاتر از قريتين است.

بكرى مى گويد: حد نخستين حجاز بطن نخل است و بالاى رُمَّه و بر حَرّه ليلى. ياقوت نيز عين عبارات را آورده است و آن را به اصمعى نسبت داده. ابن فضاله بنابر آنچه بكرى روايت كرده گويد:

از مدينه تا راه كوفه تا رمه حجاز است و آن سوى آن نجد است و آن سوى آن تا برسد به سرزمين عراق آخر راه بصره تا بطن نخل حجاز است و آن سوى آن نجد است تا بصره امّا عرّام در دقت از او فراتر رفته و مى گويد كه محاذى بطن نخل كوهى است كه آن را اسود خوانند. نيم آن حجازى است و نيم آن نجدى.

اما اصمعى گويد كه حد حجاز از آنجاست كه سايه و وَدّان قرار دارند.

كلبى، چنان كه ابن هشام از او روايت مى كند، گويد: حدود حجاز مابين دو كوه طى است (اجا و سلمى)؛ يعنى راه عراق براى كسى كه قصد دارد از مكه به شَغْف رود، تهامه است و آن تا يمن كشيده شده است.

در باب حدود جنوبى حجاز، قول اصمعى را آورديم كه آن از نجد است تا ذات عرق. و ذات عرق فاصله است ميان تهامه و نجد و حجاز و نيز رواياتى را آورديم كه مى گفتند: اثايه كه چاهى است دو ميل پائينتر از عرج، منتهاى حد حجاز است. ولى اصمعى مى گويد كه حد حجاز از آنجا كه تهامه است، بدر و سقيا و عكاظ است و اين حد جنوبى حجاز است. حد چهارم آن از سايه و ودان آغاز مى شود تا به حد نخستين يعنى بطن نخل و بالا دست رمه مى رسد.

از آنچه گذشت معلوم مى شود كه راويان عرب در تعريف و تحديد حجاز، بنابر معيارهاى جغرافيايى، در اين تعريف متفق اند كه حجاز حد فاصل ميان تهامه و نجد است.

مراد از تهامه جلگه ممتدى است بر ساحل درياى احمر و مراد از نجد ارتفاعاتى است كه كم كم از غرب به شرق سرازير مى شود. ولى در ذكر اماكنى كه در ناحيه شرقى و غربى آن قرار دارد اختلاف دارند، هر چند اين اختلاف هم زياد نيست.

ص:76

پس راههاى اصلى كه بر دو طرف حجاز مى گذرد راهى است در طرف شرقى و راهى است در طرف غربى. جز اين كه بعضى حدود شرقى را وسعت داده تا فَيْد و دو كوه طى (/ اجا و سلمى) ادامه داده اند و با اين عمل تحت تأثير نظامات ادارى واقع شده و از حدود جغرافيايى گذشته اند. مى توان اين گروه اندك را به عدم دقت موصوف نمود.

ص:77

فصل چهارم: سرزمين حجاز

1- مناطق شمالى

تبوك

تبوك يكى از مناطق آباد در شمال حجاز است. و آن دژى است داراى آب و درخت و بستانى منسوب به رسول خدا (ص).

گويند اصحاب ايْكه كه خدا شعيب را بر آنان مبعوث نمود در آنجا بودند. شعيب از مردم آنجا نبود، از جَعْرين بود. «(1)» تبوك بين حِجْر و ابتداى ناحيه شام و زمينش سنگلاخ است.

در آنجا چاه خشكيده اى بود، عمر بن خطاب ابن عريض يهودى را گفت تا آن را پركند. «(2)» عين المُولَه نيز در آنجاست. «(3)» در شمال تبوك سَرْغ واقع شده و آن ابتداى حجاز و پايان شام است. سَرْغ ميان مُغيثه و تبوك واقع شده، از منازل حاجيان شام است. از سَرْغ تا مدينه سيزده مرحله است. مالك بن انَس گويد: سَرْغ قريه اى است در وادى تبوك. در آنجا ثابت بن عبدالله بن زبير وفات كرده


1- - ابن حوقل ج 1، ص 32، معجم البلدان، ج 1، ص 825.
2- - ياقوت، ج 4، ص 690.
3- - ياقوت، ج 4، ص 690.

ص:78

است. «(1)» در طرف شمالى تبوك دو كوه است؛ يكى در جانب غربى به نام حِسْمى، ديگرى در جانب شرقى به نام شَرَوْرَى. «(2)» حِسمى را زمين سخت است و آبش بدگوار و گويند در آنجا جذام باشد. «(3)» رسول خدا (ص) سريّه اى را با زيد بن حارثه به حِسْمى فرستاد. بكرى گويد كه رسول خدا (ص) در راه كه به تبوك مى رفت بر رَكوبه گذشت و آن گردنه اى است معروف كه ستوران از آنجا به سختى بگذرند. و از آنجا بر مَنْتَفَق گذشت در آنجا وادى كم آبى هست. در راه تبوك قُنَّةالعَلَم واقع شده كه زمين پهناورى است و در ايام بهار عربها در آنجا فرود آيند. در آنجا حشرات بسيار است و آبش ناگوار، ولى در جانب قبلى آن آبى شيرين هست موسوم به سَجْر و عَلَم كه كوه بلندى است در مغرب آن و اين سرزمين به آن منسوب است.

ابن اسحاق مساجدى را كه پيامبر در راه تبوك، در آنجاها نماز به جاى آورده برشمرده است. معلوم است كه اين مسجدها در مكانهايى است كه آن حضرت براى استراحت فرود مى آمده است. همچنين آنها در مكانهايى است كه آب وجود داشته.

ياقوت نام اين مساجد را به حسب ترتيب الفبايى، كه اساس كتاب اوست، ذكر كرده ولى هيچ يك از آن دو بطور دقيق جاى آنها را معين نكرده اند. شايد ترتيبى كه ابن اسحاق ذكر كرده، به ترتيبى است كه مسافر مى پيمايد. امّا روايت ابن اسحاق:

مساجدرسول خدا (ص) ميان مدينه وتبوك معلوم و مشخص هستند و آنها عبارتند از:

مسجدى در تبوك

مسجدى در ثنيّة مدران «(4)» مسجدى در ذات الثوراب

مسجدى در اخضر


1- - ياقوت، ج 3، ص 77، سمهودى، ج 2، ص 322.
2- - بكرى، ص 446؛ ياقوت ج 2، ص 267.
3- - ياقوت، ج 2، ص 212 و بكرى ص 119 و ص 448.
4- - ياقوت ج 4، ص 493؛ ياقوت به جاى مدران مردان آورده است. ج 1، ص 936، ج 2، ص 499 و بكرى ص 1200.

ص:79

مسجدى در ذات الخِطمى

مسجدى در آلاء

مسجدى در جايى از ذَنب كواكب به سوى بَتْراء

مسجدى در شِقّ، شِقّ تارا

مسجدى در ذوالجيفه

مسجدى درصدر حَوْضى

مسجدى در حِجْر

مسجدى درصَعيد

مسجدى در وادى القُرى

مسجدى در رَقُعه از ناحيه شُقّه، شُقّه بنى عُذره

مسجدى در ذوالمَرْوَه

مسجدى در فَيْضاء

مسجدى در ذوخُشُب «(1)»

خَيْبَر

خيبر منطقه اى است به فاصله 250 ميلى شمال مدينه، در آنجا چند رود جارى است.

بزرگترين آنها سَرَر و خاص است. اين دو به سمت جنوب جريان دارند و در بحراحمر مى ريزند، از رودهاى كوچكتر يكى رود بَعْث و يكى رَجيع كه پيامبر (ص) به هنگام قتال با خيبريان بر كنار آن لشكرگاه زد.

در خيبر و اطراف آن آبها و چشمه ها بسيار است كه مزارع و نخلستانهايش را سيراب مى كنند. در آنجا جو به عمل مى آيد. خيبر براى حجاز به منزله مخزن طعام و روغن و گوشت است و ثروت حجاز از آنجاست. خرماىصبحانى آن معروف است و آن بهترين انواع خرماى حجاز است. آب فراوان، خيبر را از مناطق بيمارى خيز كرده است. غلّه آن به چهل هزار وَسْق مى رسد. «(2)» در اخبار غزوه خيبر آمده است كه در آنجا هفت دژ اصلى بود؛ چون كتيبه و وَطيح و


1- - در اينجا نص ابن اسحاق در سيره ابن هشام پايان مى يابد. ج 2، ص 182.
2- - مغازى واقدى، ص 646، 660. الحيوان جاحظ ج 6، ص 18.

ص:80

سُلالم و شِقّ و قُموص و ناعم و نَطاة. سه دژ نخستين بر كرانه رود خاص قرار دارد. اين رود از مركز خيبر يك بريد يا نزديك به چهار ميل فاصله دارد.صَهْباء كه مهمترين مناطق كشاورزى خيبر است در نزديكى آن است. اين سه دژ به قدرى به هم نزديك هستند كه برخى وطيح و سُلالم را دو شاخه از كتيبه دانسته اند. «(1)» اما شِقّ و نطاة به دو خشكرود موسوم اند و بين آنها زمينى است موسوم به سَبْخه و مخاضَه. در نَطاة چشمه هاى آب بسيار است و آب فراوان سبب شيوع تب شده است. نيز در آنجا چند دژ ديگر است؛ از آن جمله است دژ مرحب و قصر او و خانه برادرش ياسر از بنى قسمه. همچنين دژ ناعم و دژ قلعه زبير و دژ نزار. «(2)» اما شِق در آنجا چشمه آب گرم است و آب آن بر زمين جارى است در نزديكى دژ شِق دژهاى ناعم و قموص قرار دارند. معلوم مى شود كه اين سه دژ در ناحيه جنوبى خيبر بوده اند؛ زيرا در جنگ خيبر رسول خدا (ص) نخست به آنها حمله كرد. مدافعان دژ سخت مقاومت كردند ولى عاقبت تسليم شدند.

يهود در زمانهايى دور كه در منابع تاريخى مشخص نشده در خيبر مكان گرفتند. شايد در قرن اول پيش از ميلاد كه روميان آنها را از فلسطين آواره كردند به خيبر آمده باشند.

ساكنان خيبر با قبايلى كه در شمال بلادشان بودند، روابط داد و ستد داشتند. مخصوصاً با غَطَفان و فَزاره بر ضد رسول خدا (ص) پيمان بستند و در زمانى كه مشركين مدينه را محاصره كردند؛ يعنى در جنگ خندق، به احزاب پيوستند. همچنين خيبر پناهگاه همه يهوديانى شد كه پيامبر از مدينه رانده بود. مخصوصاً بنى نضير كه به خيبر پناه بردند و در فعاليتهاى سياسى بر ضد پيامبر شركت كردند و بر ضد آن حضرت جماعاتى را با هم متحد نمودند.


1- - سمهودى، ج 2، ص 364، بكرى ص 532، ياقوت ج 4، ص 237.
2- - ابن سعد، ج 1 و 2، ص 82.

ص:81

فَدَك

ياقوت گويد: فدك قريه اى است در حجاز، ميان آن و مدينه دو روز و به قولى سه روز راه فاصله است. «(1)» عَرّام گويد: فدك از اعمال مدينه است. محمد بن عبدالملك اسدى گويد: مدينه را دوازده دار است كه يكى از آنها فدك است. «(2)» ابوعبيد از زُهرى روايت كند كه اين آيه «فما اوجفتم عليه من خيل و لاركاب» (59/ 6) براى پيامبر (ص) است و خاصه فدك و ديگر قراء عربى. «(3)» بكرى مى گويد مراد از قريه عربى هر قريه اى است كه در سرزمين عرب باشد، چون خيبر و فدك و سَوارِقيّه. «(4)» بكرى گويد: فدك معروف است. ميان آن و خيبر دو روز راه است و نيز دژ شَمْروخ بر سر راه مدينه به فدك است. بيشتر اهل فدك از قبيله اشجع هستند. «(5)» آمدن اشجع به فدك بعد از زمانى است كه يهوديانى را كه در آنجا ساكن بودند، از آنجا راندند. رئيس اين يهوديان در اين هنگام يوشع بن لولى بود. ابن شَبّه گويد: ازصدقات على، واديى است موسوم به تُرعه در ناحيه فدك در حَرّه «(6)» (/ سنگلاخ).

بكرى گويد «بديع جايى است در فدك، از آنِ مغيرة بن عبدالرحمان مخزومى». نيمى از آن را به ابن هشام بن عبدالملك فروخت به بهاى بيست هزار دينار. «(7)» شايد اين همان بديع باشد كه ياقوت از آن نام مى برد و مى گويد كه ناحيه اى است ميان فدك و خيبر. و در آنجا آبها و چشمه سارهايى است از آنِ بنى فَزاره. و حَرّه بعد از وادى اختال «(8)» است و آن همان يزمع است كه نقيرى گويد قريه اى است از آنِ فرزندان رضا. با ميوه ها و چشمه سارهاى بسيار


1- - ياقوت، ج 3، ص 855.
2- - بكرى، ص 10.
3- - الاموال، ص 9 و بنگريد به بكرى، ص 930.
4- - بكرى، ص 155.
5- - بكرى، ص 1016، و نيز بنگريد به ص 808.
6- - تاريخ المدينه.
7- - بكرى، ص 232 و 233.
8- - ياقوت، ج 4، ص 1013.

ص:82

در ده ميلى فدك. «(1)» ابن شَبّه در باب املاك على بن ابى طالب (ع) گويد: او را در ناحيه فدك واديى است در حَرّه كه «رعيه» خوانده مى شود در آن نخل و آب جارى است و آنصدقه است.

و نيز او را در ناحيه فدك واديى است به نام اسْحن. بنى فزاره مدعى ملكيت آن و زيستن در آنجا هستند. آن ملك نيز ازصدقه است و امروز در دست كارگزاران و سرپرستانصدقه مى باشد.

همچنين در ناحيه فدك مالى است به نام قُصَيْبَه. عبدالله بن حسن بن حسن آن را به دست بنى عمير از موالى عبدالله بن جعفر بن ابى طالب سپرد. آن ملك نيز امروز در دست كارگزارانصدقه است.

بكرى گويد: نزديكترين راه از مدينه به فدك از طريق نَقْره بر كوههايى مى گذرد كه آنها را حباله و قذالا گويند سپس به كوه جبار مى رسد و سپس يَرْبَغ و آن قريه اى است از آنِ فرزندان رضا. داراى ميوه ها و چشمه هاى بسيار، آنگاه از حره مى گذرد و به فدك مى رسد.

راه ديگر، راهى است از مدينه- از ميان ذُبيان و محارب- به قصه، سپس نخل، سپس معنيه، سپس ثامليه، سپس رَقْمتين، آنگاه مرتفع و آنگاه فدك و سپس حَراضه و خيبر وصَهْباء و داره. «(2)» ياقوت از اين مكانها فقط از يَرْبَغ و حيان نام برده. از نوشته بكرى معلوم مى شود كه فدك در جانب جنوب شرقى خيبر و آن نزديك حرّةالرجلاء است.

در منابع، نام شمارى از اماكنى كه ميان فدك و خيبر است آمده؛ چون:

1- جُثا: جايى است بين فدك و خيبر، بر سر راه.

2- بديع: ناحيه اى است ميان فدك و خيبر، در آنجا آبها و چشمه سارهايى است از بنى فزاره و بنى مُرّه، پس از وادى اختال و بيش از آب هجع.

3- هجع: آبى است بين خيبر و فدك. على بن ابى طالب (ع) در سريه اى كه به سوى سعد بن بكر مى رفت آنجا پايان سير او بود.

ياقوت گويد ميان معدن النَّقره و فدك دو موضع است يكى وادى الفَرْس و ديگرى


1- - بكرى، ص 1392، ص 1016.
2- - بكرى، ص 1015 و 1016.

ص:83

حَيّان. نصر گويد كه شِق از قراء فدك است. در آنجا دهنه مى سازند. بكرى گويد: مَرَخ واديى است ميان فدك و وابشيّه، سبز و خرم. «(1)» در كتابهاى فقه و تاريخ نام فدك بسيار آمده است؛ زيرا رسول الله (ص) چون بر مردم خيبر غلبه يافت، خبر اين پيروزى به فدك رسيد. رسولانى نزد پيامبر (ص) فرستادند و گفتند بدون آوردن لشكر، با آنها مصالحه كند؛ بدينگونه كه نيمى از محصولات و اموالشان از آن او باشد. پس فدك خالصه رسول خدا (ص) شد. در آنجا چشمه ها و نخلستانهاى بسيار بود.

پيامبر (ص) نيمى از زمين و نيمى از محصول را به آنان واگذاشت. در زمان عمر نيم ديگر آن را كه از آن يهود بود، بهاى عادلانه معين كردند و از يهود خريدند و يهوديان آنجا به شام مهاجرت نمودند. «(2)» پس از وفات رسول خدا فدك مورد مناقشه واقع گرديد، فاطمه- سلام اللَّه عليها- آن را مطالبه مى كرد ولى ابوبكر مدعى بود كه ملك دولت است. بعدها فدك چند دست گشت و از امورى است كه شيعه بدان تمسك مى جويد.

وادى القرى

به هنگامى كه از مساجد پيامبر (ص)، بر سر راهش از مدينه به تبوك، سخن مى گفتيم، آورديم كه مسجد وادى القرى پنجمين منزل آن حضرت، بعد از مدينه، بود و منزل يازدهم در جنوب تبوك.

وادى القرى ميان تَيْماء و خيبر است و در بزرگى همانند مكه و مدينه و يمامه. ابن كلبى گويد: آنجا را از آن رو وادى القرى مى گويند كه از ابتدا تا انتهاى آن وادى، همه قريه هايى است پيوسته به هم. وادى القرى آبادترين مناطق جزيرةالعرب است. هنوز ويرانه هاى قريه ها بر جاى است و آبها از چشمه ها مى جوشند و بر روى زمين جارى مى شوند و تباه مى گردند كه هيچ كس از آنها سود نمى برد. «(3)» در زمانهاى باستان وادى القرى منازل عاد و ثمود بوده است. خداوند آنها را در آنجا


1- - ياقوت، ج 4، ص 492.
2- - فتوح البلدان، ص 46.
3- - ياقوت، ج 3، ص 81 و نيز بنگريد ج 4، ص 81 و 778.

ص:84

هلاك كرد. آثار آن دو قوم، هنوز برجاى و نمايان است. پس از عاد و ثمود، يهوديان به آنجا آمدند. آنان زمينهايش را آبادان ساختند و چشمه سارهايش را به جريان انداختند و درخت نشاندند. سپس قُضاعه و جُهَيْنه و عُذره و بلى در آنجا سكونت گزيدند و با يهود پيمانهاى دوستى بستند. «(1)» از مراكز مهم وادى القرى قُرْح است و گويند كه قوم عاد در آنجا هلاك شدند. «(2)» مسجد پيامبر در اين مكان است. قُرْح بازار و قصبه وادى القرى است. مقدسى گويد، امروزه در سراسر حجاز پس از مكه، جايى آبادتر از آنجا نيست. مردمش بسيار، تجارتش پر رونق و اموالش فراوان است. بارويى منيع دارد.

آنجا را قلعه اى است و گرداگرد آن روستاها و نخلستانها. در آنجا خرما ارزان و نان نيكو و آبها بسيار و خانه ها زيبا و بازارها گرم است. گرداگرد آن خندقى است و سه دروازه دارد. و مسجد جامعش در درون كوچه هاست. از مردم شام و مصر و عراق و حجاز جماعاتى در آنجا هستند. آبشان سنگين و خرمايشان متوسط و حمامشان خارج شهر است. «(3)» از اماكن وادى القرى حِجْر است، در شمال وادى القرى. حِجْر قريه كوچكى است با مردمى اندك در فاصله يك روز راه از وادى القرى، در ميان كوهها. منازل ثمود در آنجا بوده است. مقدسى گويد: حِجْر شهركى است خرد ولى استوار. با چاهها و مزارع بسيار. مسجدصالح در نزديكى بالاى كوه چونصفه اى است در سنگ كنده شده. خانه ها و آثار شگفت انگيز ثمود در آنجاست. «(4)» كوههايى كه حِجْر در ميان آنها واقع شده اثالِث ناميده مى شوند. چون كسى آنها را از دور بنگرد، پندارد كه به هم پيوسته اند و چون به ميان آنها درآيد بيند كه كوههاى منفرد و جدا از يكديگرند، بگونه اى كه هر يك را توان دور زد. اطراف آن همه ريگ روان است. فرا رفتن از آنصخره ها بس دشوار است. در آنجا چاه ثمود است. «(5)»


1- - ياقوت، ج 4، ص 81.
2- - ياقوت، ج 4، ص 81.
3- - احسن التقاسيم، ص 81.
4- - ياقوت، ج 1، ص 115 و ج 2، ص 58.
5- - ياقوت، ج 1، ص 115 و ج 2، ص 58.

ص:85

وادى القرى به فاصله چهار شب راه از تَيماء فاصله دارد. «(1)» در وسط آنها ثَجْر واقع شده و آن آبى است از آنِ بنى القَين بن جَسر. و نيز كوهى است به نامصاره ميان تَيْماء و وادى القرى «(2)».

در شمال وادى القرى كوه عُلا واقع شده و نيز كوه وابش و شَغْب كه ملكى است از آن زُهْرى و قبرش نيز در آنجاست و در آن آبشخورى است. و معدن حَراضه ميان شَغْب و حوراء است. «(3)» اما بَدا در منابع ما همراه شَغْب آمده است و آن واديى است نزديك ايْله در ساحل دريا و گويند در وادى القرى است همچنين گويند در وادى عذره است نزديك شام بر سر راه مصر.

جايى است آباد و مسكون، آن سوى بَدا و شَغْب حليه واقع شده و آن نزديك وادى القرى است. «(4)» در جانب جنوب شرقى تَيْماء كوه عِرْنان است. بنابه قول سكونى عِرنان ميان تَيْماء و كوههاى طى است. نصر گويد: عِرنان كوهى است در جِناب، پايين وادى القرى به سوى فَيد.

اصمعى گويد عِرنان واديى است و گويند بيابانى است وسيع «(5)» بكرى گويد: عِرنان كوهى است در جِناب نزديك وادى القرى. «(6)» جِناب محاذىِ سَلاح و خيبر و وادى القرى است. از آنِ قبايل عُذْره و بَلى. نصر گويد:

جناب از ديار بنى فزاره است ميان مدينه و فَيد.

اما اماكنى كه ميان وادى القرى و بلاد عُذره قرار دارند، همه در جنوب وادى القرى هستند و آنها عبارتند از:

1- سُقياالجَزْل و آن قريه اى است از قراء وادى القرى از بلاد عُذْره.


1- - ياقوت، ج 4، ص 76.
2- - ياقوت، ج 4، ص 360.
3- - بكرى، ص 1078.
4- - ياقوت، ج 2، ص 111.
5- - ياقوت، ج 3، ص 656.
6- - بكرى، ص 935.

ص:86

2- سَرجيه از بلاد عُذْره است و مياسر ميان آن و سُقيا است.

3- ادَيم نزديك وادى القرى است از بلاد عُذْره. بنى عُذْره را با بنى مُرّه در آنجا نبرد و كشاكش بود.

ديگر از اماكنى كه نزديك وادى القرى است ولى در منابع محل دقيقشان معين نشد، عبارتند از:

1- ام قُرْحه در فاصله هفت شب از مدينه. 2- كِفاف، 3- سَفّان، 4- رَكَبان، 5- اطْلاح، 6-صَعيد، 7- شَيبان، 8- سُمنه، 9- نِقاب «(1)»

بكرى دو مكان زير را در نزديكى وادى القرى نام برده كه عبارتند از رَقَم و بُوَيْره. «(2)» در طرف شمالى آن حَرّه ليلى واقع شده، از آنِ مُرّة بن عَوف بن سعد بن ذُبيان.

حاجيان كه از مدينه به مكه مى روند از آنجا مى گذرند. بعضى گويند حَرّه ليلى آن سوى وادى القرى است از سوى مدينه در آنجا نخلستانها و چشمه سارهاست.

سكونى گويد حَرّه ليلى در بلاد بنى كِلاب است.

برخى از اماكن در حرّه ليلى عبارتند از:

1- ضِعْن، فرادست ذوامَرّ.

2- نقب، در راه تَيماء است، در رأس حرّه ليلى.

3- حَشّ اعيار و آن در عدنه است.

4- حيران، نام كوهى است.

5- بَرْد

6- لظف پيش از بَرْد است.

2- مناطق غربى مدينه

اشاره

اضَم: مهمترين وادى ميان مدينه و درياست. اضَم خشكرود يا واديى است كه مدينه در آن واقع است. اين وادى را در نزديك مدينه قَناة گويند و در نزد سَدّ، شَظاة و در پايين تا برسد به دريا اضم ناميده مى شود. در سمت شمال غربى در رود بُطْحان و عقيق، در زَغابه مى ريزند و زَغابه را بعد از آن اضَم نامند.


1- - نام اين اماكن در معجم البلدان آمده است.
2- - بكرى، ص 666 و ص 999.

ص:87

سَمْهودى از زبير بن بكّار از مجراى وادى اضَم و واديهاى ديگرى كه به آن مى ريزد نقل مى كند كه اين سيلها در زغابه گرد مى آيند و به سوى عين ابى زياد وصُورين در پايين دست غابه سرازير مى شوند.

سپس اين سيلها به وادى نَقَمى و وادى نَعْمان پايين تر از عين زياد مى رسند و سيلهايى كه از دره هاى اطراف جارى مى شوند به آنها مى پيوندند.

همچنين وادى ذو اوان و سيلابهايش از شُرْمه و وادى بُواط و حَزاز از غرب وادى اتِمَه از شرق به آن مى ريزند. آنگاه وادى بِرْمَه كه آن را ذوالبيضه گويند از شام و وادى تُرعه ازجانب قبله و وادى حِجْر و وادى جَزْل سُقيا و رحبه از نخلستانهاى ذوالمَرْوه كه به سوى مغرب مى رود و وادى عمودان از پايين ذوالمَرْوه آنگاه وادى سُفيان در حدود كوهى به نام اراك بدان مى پيوندند و از سه مجراى يَعبوب و نتيجه و حُقَيب به دريا مى ريزد.

ياقوت از ابن سِكّيت روايت كند كه ابتداى اضَم از نزديكيهاى مدينه مى گذرد و از شريف على نيز روايت كند كه اضَم را در مدينه قناة گويند و بالاتر از آن را نزديك سد شَطات گويند و از شَطات تا آنجا كه به دريا مى ريزد اضَم ناميده مى شود. «(1)» ابن زَباله گويد: سيلهاى عاليه به بطحان و قناة مى روند سپس با عقيق گرد آمده در سرزمين سعد بن ابى وقاص به زغابه مى پيوندند. «(2)» ابن شبه گويد: كه اين رودها چون به زغابه پيوستند به طرف وادى اضَم مى روند.

مطرى گويد: همه اين سيلابها كه از بطحان و عقيق و زغابه و نقمى مى آيند، يكى شده و از وادى تنگى مى گذرند و به سوى اضم كه كوهى معروف است مى روند و سپس از آن سو، كه راه مصر است، به دريا مى ريزند. «(3)»


1- - ياقوت، ج 1، ص 281، 305.
2- - سمهودى، وفاءالوفا، ج 2، ص 220.
3- - سمهودى، وفاءالوفا، ج، ص 220.

ص:88

غابه

غابه در طرف شمال غربى مدينه است. «(1)» ابن سعد و فيروزآبادى آن را در فاصله دوازده بريدى مدينه دانند. «(2)» ياقوت گويد در هشت ميلى مدينه است. سَمْهودى گويد: مى توان ميان دو روايت وفق داد كه بگوييم يكى از ابتداى مكان آغاز كرده و يكى از انتهاى آن.

غابه پيش از اسلام مكانى بيمارى خيز بود. بنى قريظه و بنى نضير در آغاز ورودشان به مدينه در آنجا زيستن كردند. ولى چون بيمارى خيز بود آنجا را ناخوش داشتند و از آنجا به مدينه نقل كردند. «(3)» در غابه چوب گز بود و منبر رسول خدا (ص) را از آن چوبها ساختند. «(4)» در دوره اسلامى زبير بن العَوّام آن راصد و هفتاد هزار (درهم يا دينار) خريد ولى بعدها آن را به هنگام فروختن تركه اش هزار هزار و ششصد هزار (يك ميليون و ششصدهزار) فروختند. عبدالله بن جعفر قطعه اى از آن را به چهارصد و پنجاه هزار خريد و سپس آن را به ششصد هزار به معاويه كه بخشى از آن را بهصد هزار خريده بود، فروخت. ابن زمعه قسمتى ديگر از آن را بهصد هزار خريد. پس از اداى وامهاى زبير از بهاى آن هزار هزار وصد هزار باقى ماند كه ميان زنانش تقسيم شد. «(5)» نيز در غابه املاكى از آنِ عباس بود. «(6)»

خُشُب و ذوالمَروْه و حَوراء

خُشُب يك منزل از مدينه فاصله دارد و ميان آن دو مخيض و چاههاى ابن شُرَحْبيل قرار دارد. «(7)» قصر مروان و بستانى از عبدالله بن مروان در آنجاست. «(8)»


1- - ياقوت، ج 3، ص 767 و سمهودى ج 2، ص 351.
2- - ابن سعد، ج 2، ص 58.
3- - اغانى، ج 19، ص 95.
4- - ياقوت، ج 3، ص 767.
5- - ابن سعد، ج 3، ص 76 و به سمهودى بنگريد ج 2، ص 351.
6- - سمهودى، ج 2، ص 352.
7- - ابن سعد، ج 4، ص 167.
8- - سمهودى، ج 2، ص 182.

ص:89

در شمال خُشُب ذوالمَروه واقع شده ذوالمروه در هشت بريدى مدينه است. در آنجا چشمه ها و مزارع بسيار داشته و بقايا و آثار آنها تا زمان سَمْهودى باقى بوده است. بالاى آن بَلاكِث است و چشمه ها و نخلستانى از آن قريشِ بين، ذوالمرْوه و خُشُب است.

در پايين ذوالمروْه طَيْخه و حوراء است. از طَيْخه مجراى طَيْخ مى جوشد. جبل عثمان ميان ذوالمَروْه و مدينه است و كوه ذَهْبان ميان آن دو و ذوالمَرْوه واقع است. اما طَلِم نزديك خُشُب است. چون از بلاد قَبَليّه سخن گوييم از آن ياد خواهيم كرد. و سُقياالجزْل در جنوب ذَهْبان و مياسر «(1)» نزديك آن است.

قَبَلِيّه

ارتفاعات كوهستانى ميان مدينه و يَنْبُع را قَبَليّه گويند. شريف على در تعريف آن گويد:

كوهى است ميان مدينه و ينبع، آنچه از آن به سوى يَنْبَع سرازير مى شود غَور ناميده شود و آنچه به سوى خشكرودهاى مدينه آيد قَبَلِيَّه. حد آن از شام است: ميان حُتّ و شَرَف السّياله.

حُتّ كوهى است از كوههاى عَرَك از جُهَيْنه. و شرَف السّياله زمينى است داراى كوهها و رودها كه حاجيان از آن مى گذرند. «(2)» اشتهار قَبَلِيّه به سبب سريه اى است كه پيامبر با سيصد تن از مهاجرين و انصار به سردارى ابوعبيدة بن جرّاح بر سر يكى از عشاير جُهَيْنه فرستاد. مسلمانان در راه، سخت گرسنه شدند و مجبور به خوردن خَبَط «(3)» گرديدند از آن رو آن غزوه را غزوة الخَبَط ناميدند. «(4)» ميان قبليّه و مدينه پنج روز راه است.

در قَبَليّه معادنى است كه رسول خدا (ص) آنها را به بلال بن حارث مُزَنى داد و در سندى حدود آن را معين كرد و تصريح كرد كه همه معادن آن نواحى؛ از پستى و بلندى و آنچه


1- - ياقوت، ج 4، ص 702 از ابن حبيب.
2- - ياقوت، ج 4، ص 32 و سمهودى ج 2، ص 359.
3- - برگ درخت كه در اثر جنباندن درخت فرو ريزد.
4- - ابن سعد، ج 11، ص 95.

ص:90

آشكار است و پنهان، همه از آنِ بلال بن حارث است و هر جا از قدس كه براى زراعت مناسب باشد. «(1)» شافعى گويد كه اقطاع بلال از ناحيه فُرْع بوده است و از آن معادن تا به امروز زكات گرفته نمى شود. «(2)» و در منابع نيامده است كه معدنى در آنجا باشد و ذات النُّصْب هم به مقدار چهار منزل از مدينه دور است.

على بن وهاس علوى از چند خشكرود در قبليه ياد مى كند ولى جاى آنها را دقيقاً معين نمى كند. و آنها عبارتند از: بَلياء، شمس، رس، ثاجه، و ناصفه و نيز از چند كوه ياد مى كند:

مُقْشَعِر، زَغْبيه، قلاده، كويره،صِراره و سَكاب.

اجْرد و اشْعر

از مشهورترين مكانها در قَبَليّه دو كوه اجْرَد و اشْعَر است. ميان اين دو كوه وادى بُواط جارى است. اجْرد را از اين رو بدين نام (اجرد/ بدون موى) خوانده اند كه بر او هيچ گياهى نيست. آن را اقْرَع نيز گويند. و اقرع جانب شامى، بُواط است. اجرد از جبال جُهَيْنَه محسوب است ولى امروز از منازل مُزَينه است. از واديهاى شمالى اجْرَد وادى رشاد است كه در اضَم مى ريزد. آنجا را غوى مى گفتند رسول خدا (ص) آنجا را رشاد ناميد. «(3)» رشاد از آنِ خاندان عَفّان است. مَبْكَثه كه محل تلاقى بُواط است در مقابل آن است. «(4)» رشاد در نزديكى عين الحاضره است. گور عبدالعزيز بن محمد از احفاد عبدالرحمان بن عوف در آنجاست. تبزر در نزديكى آن است. در آنجا چشمه هاى كوچكى است؛ از آن جمله است اذَيْنَه كه از بهترين اموال عبدالله بن محمد طلحى است و نيز عين الظليل از آنِ مبارك ترك. همچنين چشمه هايى از سر كوهها جارى است.


1- - ياقوت، ج 4، ص 32 و 33 به نقل از معجم بكرى.
2- - شافعى، الام، ج 2، ص 37 و بنگريد به ابوعبيد ص 338 و الموطّاء ص 190 و ابن سعد 3- 1/ 155.
3- - بكرى، ص 112 و نيز بنگريد به سمهودى، ج 2، ص 311.
4- - بكرى، ص 112.

ص:91

ديگر از خشكرودهاى اجرد كه آب آن به غَور مى ريزد هُزَر است و آن متعلق به بنى جُشَم است. از آبهاى آن يكى بئر بنى سباع است در ذات الحرى و بئر الحواتكه است در زَقَب الشُطْآن در وسط راه ميان عين بنى هاشم در ملل و عين اعظم.

اما اشْعَر را به سبب كثرت درختانش به اين نام خوانده اند (اشعر/ پرمو). اشعر در جنوبِ اجرد است. آب در آن از سر كوه به سوى يَنْبُع جريان دارد. قومى از مُزَينه در آنجا زندگى مى كنند. در جانب جنوبى آن خشكرود روحاء است.

بُواط

بُواط ميان خشكرود اجرد و اشعر است. در شمال اشعر. در آنجا دو كوه است كه سرهاشان جدا، ولى از ريشه يكى هستند.

ميان آن دو گردنه اى است كه پيامبر (ص) در غزوه ذوالعُشَيْره از يَنْبُع از آن عبور كرد. «(1)» بُواط نزديك رَضْوى است و از مدينه چهار منزل دور است، از آنِ جُهَيْنة است. در جانب غربى آن بنى دينار و بنو الربعه- از جَهينه- زندگى مى كنند. روياروى وادى بُواط مَبْكِث است كه از اجرد جريان دارد.

دو حَوْره و ظَلِم

از خشكرودهاى اشعر دو حوره است؛ يكى شامى و ديگر يمانى. اين دو از آنِ بنى كليب بن كثير و بنى عوف بن وعل هستند و اين دو (هر دو) از جُهَيْنه اند. حَورَه بريده اى است در وادى.

در حَوْره شامى منزلى است از آنِ عبدالملك بن مروان كه آن را ذوحَماط گويند؛ زيرا در آن موضع درختان حماط (انجير كوهى) مى رويد. محمد بن جعفر طالبى به هنگامى كه به ميان بنى دينار مى آمد، در آنجا منزل مى كرد.

بكرى منطقه حَوْره 2 وْره- 2 را به تفصيل بيان كرده و گويد:

در نزديكى حَوْره شامى چاه حُراض است. اين چاه از آنِ عمران بن عبدالله بن مطيع بوده و در همان نزديكى، چاه ديگرى است به نام حُرَيْض، از آن بنى ربعه. در آن آبى است گوارا كه همگان را سود بخشد. در نزديكى حُرَيْض ظَلِم است: آبى از آنِ بنى حارث. بنى حارث


1- - بكرى، ص 154 و سمهودى ج 2، ص 311.

ص:92

از بطن مرّه از بنى ربعه هستند. در دامنه ظَلِم چاهى است كه آن را عُطَيل المليحى گويند. از آن بنى ربعه و از ظَلِمصَهْره بيرون آيد و آنصدقه عبدالله بن عباس است بر زَمْزَم. در آنجا بردگانى هستند كه تا قرن چهارم مى زيستند و از الياف گياهى كه در آنجا بود، براى زمزم طناب مى بافتند.

در كنار ظَلِم از شعبه شامى دو مُلَيْحه؛ مليحة الرّمث و مُلَيْحة الحُرَيْض جاى دارند.

در آنجا كوه سمان است و عويسجه.

ميان ظَلِم و مُلَيْحَتين دُحَّل واقع شده و آن كوه بزرگى است ميان مُلَيحه و ظَلِم در طرف شمالى آن آبى است موسوم به اشل و در جانب غربى آن غدير عاصم. سپس در كنار مليحتين بُواطان واقع شده. «(1)» اما حَوره يمانيه، در آنجا واديى بود كه ذوالضَّلال ناميده مى شد. پيامبر (ص) آنجا را ذوالهُدى ناميد. «(2)» از آنجا به مدينه عسل و گندم مى آورند. «(3)» مخاضه نيز در آنجاست و آن بيابانى است سهمگين و در آنجا شكافى است كه از آن «شب» (/ نوعى از زاج) بيرون آيد.

آنجا از آنِ قومى از جُهَينه بود. سپس در ملك عبدالرحمان بن محمد بن عزيز درآمد. «(4)» بكرى پس از ياد كردن از حَوره شامى، از چند مكان- كه خواهيم آورد- ياد كرده ولى جاى دقيق آنها را معين نمى كند ليكن از سياق كلامش برمى آيد كه آنها در جنوب حَوْره يمانى جاى دارند.

از واديهاى حَوْرَه واديى است كه در فقاره جريان مى يابد بنى عبدالله الحصين كه از اسلميان هستند و نيز خارجيان منسوب به خارجى شاعر كه از بنى عدوان هستند در آنجا زندگى مى كنند. جُهَيْنه مى پندارد كه در زمان جاهليت با آنان همپيمان بوده اند. در پايين دست حَوره، چشمه عبدالله بن حسن است كه امروز آن را سُوَيْقه گويند. سپس از ميان دامنه كوه مشاش مى گذرد. در آنجا ذات الشعب است و نيز مُلَيْحه. در پايين دست مُلَيْحه تپه اى است كه به سبب كثرت زنبوران عسل آنجا را جَباء گويند (جباء/ كندوى زنبوران) جَباء ميان شَوَيله و حَوْره واقع شده است. در آنجا نقبى است كه به قُوَيْقل شهرت دارد.


1- - بكرى، ص 157.
2- - سمهودى، ج 2، ص 296 به نقل از هجرى.
3- - سمهودى ج 2، ص 296.
4- - بكرى، ص 156 و نيز بنگريد به سمهودى ج 2، ص 296.

ص:93

مَشْجر ميان ثاجه و حَوره است و آن از واديهاى قَبَليَّه است. ميان فَرْش و فُرَيش جارى است مَشجر آبى است از آنِ جُهَيْنَه در جنب مَشجر ونيز در آنجا خشكرودى است در ناحيه فرش موسوم به جريب. «(1)»

واديهاى اشْعَر

از واديهاى غربى اشعر كه به دريا مى ريزد، عَباثر است. اين وادى در قرن چهارم از آنِ بنى عثم از جُهَينه بود. در آن راهى است كه به يَنْبُع مى پيوندد. سَمْهودى گويد: عَباثر واديى است از اشعر. ميان نخل و بُواط. در آنجا نقبى است كه به يَنْبُع مى رسد. «(2)» از آنِ بطنى از جهينه. موسى بن عبدالله بن حسين آبى در آنجا پديد آورده و آنجا را خريده است. «(3)»

ديگر از واديهاى غربى اشْعَر نَمَلى است و آن در يَنْبُع مى ريزد. در آنجا دو چاه است موسوم به صريح؛ يكى از آنِ بنى زيد بن خالد حرامى و ديگرى از آنِ كلبيان. سمهودى از اصمعى روايت كند كه نَمَلى كوههايى است و در اطراف آن كوههايى است پيوسته به آن. همه سياه و نه چندان بلند. از آبهاى نَمَلى خنجره و وَدْكاء است. «(4)» در پايين دست نَمَلى بُلَيْد است و بليده. در آنجا دو آب است از بنى عبدالله بن عنبسة بن سعيد بن عاص.

سَمْهودى گويد كه آن نزديك فقيره است كه از آنجا گندم رياضى به مدينه برند. بُلَيد از آن فرزندان على بن ابى طالب (ع) بود و بخشى از آن متعلق به سعيد بن عاص بود. از واديهاى اشعر طاس است، كه درصفراء مى ريزد از آنِ بنى عبدالجبار كلبى است.


1- - بكرى، ص 1182 و سمهودى ج 2، ص 368.
2- - بكرى، ص 157.
3- - سمهودى، ج 3، ص 342.
4- - سمهودى، ج 2، ص 342.

ص:94

يَلْيَل

يَلْيَل از واديهاى مشهور است. ابواشعث گويد كه آن وادى يَنْبُع است. يعقوب گويد:

يَلْيَل وادىصفراء است يا يَلْيَل در وادى صفراء است. سمهودى گويد يَلْيَل واديى است در ناحيه ينبع وصفراء. و در دريا مى ريزد. «(1)» اما بكرى گويد كه وادى يَلْيَل در غَيْقَه مى ريزد و غَيْقَه در دريا. و بكرى از زبير بن بكّار روايت مى كند كه يَلْيَل واديى است كه به بدر باز مى شود. ياقوت گويد يَلْيل نام قريه اى است نزديك وادىصفراء از اعمال مدينه. در آنجا چشمه بزرگى است كه از درون ريگ مى جوشد.

اين چشمه را نُجَيْر گويند.

ياقوت از ابن اسحاق روايت كند كه در جنگ بدر، قريش بيامد تا در دور دست وادى پشت عَقَنْقَل و يَلْيَل فرود آمد. ميان بدر و عَقَنْقَل تپه اى است كه قريش در پشت آن مكان گرفت. و قُلَيْب در بدر است در كناره نزديك آن به يَلْيَل و مدينه. ميان روايت ياقوت كه مى گويد: يَلْيَل قريه اى است نزديك وادى صفراء و روايت پيشين مى توان چنين وفق داد كه شعبه اى از يَلْيَل به ينبع مى رود و شعبه ديگر به غَيْقه كه نزديك بدر و وادىصفرا است.

در يَلْيَل چشمه اى است به نام نجير. و چون نزديك به جار است مردم جار از آب آن مى نوشند. جار بركرانه نُجَيْر است. نُجَيْر چشمه بزرگى است كه از درون ريك مى جوشد.

پرآب ترين چشمه هاست ولى آبش در رمل جريان مى يابد و كشاورزان جز در مواضع اندكى نمى توانند از آن استفاده كنند. اين وادى در نزديكى يَنْبُع به دريا مى ريزد. از آب آن چشمه نخلستانها آبيارى مى شود و انواع سبزيها به دست مى آيد و نيز خربزه. «(2)» از واديهايى كه از يَلْيَل بيرون مى آيد يكى هم وادى رُحْقان است در سمت راست متوجه، از نازيه تا مُستَعْجله و سيلابى كه از سمت چپ مُسْتَعْجَله در آبگير بنى سالم مى ريزد.

ابن اسحاق در باب سير رسول خدا (ص) به بدر گويد كه آن حضرت پس از پيمودن ناحيه اى از نازيه به واديى كه آن را رُحْقان مى گويند- ميان نازيه وتنگهصفراء- گذركرد؛ يعنى آن سمت وادى را طى كرد كه طرف مُسْتَعْجَله بود و آن نزديكترين مكان به تنگه صفراء بود. «(3)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 392.
2- - ياقوت، ج 1، ص 511 و 512.
3- - بنگريد به بكرى ص 444 و ياقوت ج 2، ص 768، ج 4، ص 628 و سمهودى ج 2، ص 373 و 373.

ص:95

وادى حُرَض در رُحْقان مى ريزد، همچنين وادى ضَبُوعه و آن منزلى است نزديك يَلْيَل ميان مُشَيْرِب و خلائق. مُشَيْرِب در طرف شمالى ذات الجليس است.

و در نزديكى يَلْيَل شُعْبَه عبدالله است. پيامبر هنگامى كه به قصد قريش بيرون آمد از آنجا گذشت سپس به دست چپ گشت و در يَلْيَل فرود آمد. «(1)»

رَضْوى

كوه رَضْوى نزديك ينبع است. در فاصله يك روز راه و در هفت منزلى مدينه و به فاصله دو شب راه از دريا. رَضْوى دامنه اش به سوى ساحل كشيده مى شود. در جانب شرقى آن حَوْرا است و وادىصفرا. رَضْوى تا جنوب يَنْبُع كشيده مى شود. ميان آن و عَزْوَر راه ميان بر قافله هايى است كه از ميان شام و مكه مى گذرند. رَضْوى كوهى بلند است با دره ها و واديها.

سنگ مسنّ (كه با آن كارد و شمشير تيز مى كنند) از آنجا به دست آيد و به سراسر جهان برده شود. «(2)» ابو زيد گويد: رَضوى كوهى است سبز رنگ در دره هاى آن آب و درخت فراوان است.

عَرّام گويد در رضوى و عَزوَر درخت شوحظ و نبع رويد (و آن دو درختانى هستند با چوبى سخت كه از آنها كمان سازند) و نيز شبدر و بيدمشك برى رويد. همچنين در رَضوى و عَزْوَرْ آبها بسيار بود. آبها از فراز كوه فرو ريزند و كس نداند از كجا سرچشمه گيرند. «(3)» رَضْوى متعلق به قبيله جُهَيْنه است. و در نزديكى رضوى ميان آن و ديار جُهَيْنه در سمت دريا ديار حسينيان است. آنها را چادرهاى مويين است در حدود هفتصد خاندان. آنان نيز چون اعراب بدوى به دنبال آب و گياه از جايى به جايى كوچ مى كنند. در واقع با اعراب بدوى از حيث آفرينش و اخلاق فرقى ندارند. ديار آنها از سمت مشرق به ودّان پيوسته است.

از ساكنان رَضْوى قبيله نَهْد است.


1- - ياقوت، ج 3، ص 297، 334، 723.
2- - ابن حوقل، ص 33 و ياقوت ج 2، ص 790.
3- - البكرى، ص 656.

ص:96

عَزْوَر و ثافل

در نزديكى رَضْوى كوه عزور است. ميان عزور و رضوى يك تاخت اسب فاصله است.

در بيشتر منابع هر دو كوه را با هم نام برند و به اوضاع زراعى آنها اشارت كنند.

در فاصله اى از رضوى و عزور كوه ثافل واقع شده. در مشرق غَيْقه. در نزديك يَلْيَل دو كوه است كه آنها را ثافل اكبر و ثافل اصغر گويند و آن دو ويژه بنى ضَمْره هستند.

بنى ضمره مردمى توانگرند. ميان آن دو گردنه اى است كمتر از يك پرتاب تير. ميان رضوى و عزور دو روز راه فاصله است. بر آن دو كوه چيزهايى مى رويد از جمله عرعر، سدر و زعفران. عَرّام مى گويد ميان آن كوهها كوههاى كوچكى است كه هريك منسوب به قبيله اى است كه دركنارآن زيست مى كند؛ مثلًاثافل كوه مُزَينه است. «(1)» در ثافل اكبر چند چاه است در درون واديى كه آن را يَرْثَد گويند. آن چاهها را دباب گويند. آبشان فراوان و شيرين است و به عمق يك قامت. «(2)» در ثافل اصغر مكانى است به نام قاحه. در آنجا دو چاه پرآب است. نام قاحه به سبب آنكه رسول خدا (ص) در يكى از غزواتش از آنجا گذشته است. مشهور است و سَمْهودى گويد: قاحه در سه منزلى مدينه است. درصحيح بخارى نيز چنين آمده است. و آن براى كسى كه به مدينه مى رود حدود يك ميل پيش از سقيا است. مجد و حافظ ابن حجر و ديگران نيز چنين گفته اند.

وادى آن را عَبابيد گويند. عياض نيز چنين گويد، ولى اسدى گويد آن را وادى عائد گويند و از آن بنى غِفار است. «(3)» در آن سوى ثافل آبى است به نام مُعَيْط از آنِ كِنانه. «(4)»


1- - بكرى، ص 334 و ص 1246.
2- - عرام، ص 401 و ياقوت ج 1، ص 915 و بكرى ص 132.
3- - سمهودى ج 2، ص 357.
4- - بكرى، ص 131.

ص:97

حوراء

حوراء در شمال كوه رَضْوى است. ميان آن و يَنْبُع سه روز راه است. بارگاه كشتيهايى است كه از مصر مى آيند. «(1)» حورا را بار و وربض و بازارى بوده در سمت دريا. اما در قرن هفتم شهرى ويران بوده است. ياقوت گويد: كسى كه حوراء را در سال 626 ديده بود براى من حكايت كرد كه در آنجا آبى است شور و بقاياى قصرى است ساخته از استخوان اشتران. در آنجا نه زراعتى بوده و نه حيوان شيردهى. از اراضى حوراء است تجبار. «(2)» از اماكن ساحلى در نزديكى حوراء عُوَيْنِد است و آن موضعى است نزديك مَدْيَن. «(3)» بارگاهى نيكو دارد و عسل در آنجا فراوان است.

و از حَوراء است ذوالمَرَخ. ذوالمَرَخ نيز مكانى ساحلى است نزديك به يَنْبُع. در آنجا درختان مرخ (بادام تلخ كه چوب آن زود آتش گيرد. چوب آتش زنه) بسيار است از اين رو به اين نام ناميده شده. «(4)» درنزديكى حوراء و ميان آن و تنگه، كوه سِتار واقع شده در فاصله سه روز راه از يَنْبُع. «(5)» در شمال حوراء و در نزديكى آن معدن الحراضَه است. در جايى ميان آن و شَغْب و بَداء و يَنْبُع و آن نزديك به طَيْح است كه در پايين دست ذوالمَرْوَه جاى دارد. «(6)»

يَنْبُع

يَنبع بر ساحل درياست. بر سمت راستِ (شمالىِ) رَضْوى، براى كسى كه از مدينه به سوى دريا مى رود. يك روز راه از رضوى و هفت منزل از مدينه فاصله دارد. «(7)» عَرّام گويد: ينبع از آن فرزندان حسن بن على (ع) است. انصار و جُهَيْنَه و ليث در آنجا


1- - بكرى، ص 1310 و ياقوت ج 4، ص 197، ج 2، ص 790 از ابن سكيت.
2- - ابن سعد، ج 2، ص 6.
3- - ياقوت، ج 3، ص 748.
4- - احسن التقاسيم، ص 84.
5- - بكرى، ص 1210.
6- - بكرى، ص 1038.
7- - عرّام، ص 397 و سمهودى ج 2، ص 392.

ص:98

زندگى مى كنند. چشمه هاى آب شيرين دارد. وادى آن يَلْيَل است كه قريه اى است پرنعمت و وادى آن در غَيْقَه مى ريزد. «(1)» ابن حوقل گويد ينبع شهرى است داراى بارو و نخلستان و آب و زراعت. در آنجا موقوفاتى است از آنِ على بن ابى طالب (ع) كه فرزندانش عهده دار آن هستند. «(2)» مقدسى گويد: ينبع استانى است جليل با بارويى سخت استوار و آب بسيار. از يثرب آبادتر است و درختان خرمايش بيشتر و نيكوتر است و بازارش گرم است. دو دروازه دارد و مسجد جامع نزدِ يكى از آنهاست. بيشتر ساكنانش بنى حسن هستند. «(3)» سَمْهودى گويد: ينبع از نواحى مدينه است كه در زمانهاى متأخر از آن جدا افتاده. به سبب بسيارى چشمه سارهايش (/ ينبوع) آنجا را بدين نام خوانده اند. شريف ابن سلمة بن عياش ينبعى گويد در آنجاصد و هفتاد چشمه است.

در بعضى از كتب آمده است كه يَنْبُع ملك على بن ابى طالب (ع) بود. و بكرى گويد كه ينبع از آنِ على بن ابى طالب (ع) بود. كوه رضوى در نزديكى آن است، آن سوى آن حجاز است و از ينبع چون به نشيب روى به ساحل مى رسى. «(4)» ابن شَبّه درباب املاك على بن ابى طالب (ع) در يَنْبُع گويد كه چون رسول خدا-ص- ينبع را گرفت آن را به كشد داد، او گفت: يا رسول الله من پيرم، آن را به برادرزاده ام ده.

عبدالرحمان بن سعد بن زراره انصارى آن را به سى هزار درهم از او خريد. عبدالرحمان به ينبع رفت و در آنجا گرفتار باد سَموم شد و بازگشت. على بن ابيطالب (ع) را در منزلى به نام بُلَيّه در نزديكى يَنْبُع ملاقات كرد و على يَنْبُع را از او خريد. نخستين كارى كه درآنجا كرد برآوردن آب بُغَيْبَغه بود. و از قَعْنَبى روايت شده كه عمر ينبع را به على بخشيد. سپس على- ع- آن را خريد در همان حال كه در اراضى آن كار مى كرد ناگاه آبى فراوان جارى شد. خبر به على (ع) دادند. گفت: ميراثبران خوشدل شوند. ابن ابى يحيى به سندى از عمار بن ياسر روايت مى كند كه پيامبر (ص) ينبع را در ذوالعُشَيْره به على (ع) داد. «(5)» نيز ابن شَبّه از ابن ابى يحيى روايت مى كند كه اموال على در يَنْبع پراكنده بود. از آن


1- - عرام ص 397 و سمهودى ج 2، ص 392.
2- - ابن حوقل، ج 1، ص 33.
3- - احسن التقاسيم، ص 83.
4- - بكرى، ص 1310.
5- - تاريخ المدينه، ص 219 و 221.

ص:99

جمله چشمه اى بود به نام عين البُحَيْر و چشمه اى به نام عين ابى نيزر. و چشمه اى به نام عين نولا كه امروزه آن را العدر خوانند. گويند اين چشمه را على به دست خود برآورده است و در آنجا مسجدى است از آنِ پيامبر. در آن هنگام كه براى رويارويى با قريش به ذوالعُشَيْره مى رفت در آنجا نماز خواند.

بعضى از اين چشمه ها در دست مردم ديگر است. گويند واليانصدقه آنها را به ايشان واگذار كرده اند. كسانى كه اين چشمه ها در دست آنهاست معتقدند كه ملك آنهاست جز عين نولا كه خالصه است مگر چند نخل كه در دست زنى است به نام بنت يعلى از موالى على بن ابى طالب (ع).

على (ع) در ينبع بُغَيْبَغات را به وجود آورد و آن چند چشمه است. يكى از آنها «خَيْف الاراك» است و يكى «خيف ليلى» و چشمه اى به نام «خَيْف بسطاس» (يا نسطاس). در آنجا نخلستان و چشمه سارهاست.

بُغَيْبَغات از كارهاى على (ع) است كه آن را تصدق نمود و همچنان ازصدقات او بود تا آنگاه كه حسين بن على (ع) آن را به عبدالله بن جعفر بن ابيطالب داد تا از خرماى آن سود برد و دَيْن خود بپردازد و از آن هزينه كند تا دخترش را به يزيدبن معاوية بن ابى سفيان به زنى ندهد. عبدالله آن املاك را به معاويه فروخت تا آنگاه كه بنى هاشمصوافى را بگرفتند.

پس عبدالله بن حسن بن حسن از ابوالعباس سَفّاح در زمان خلافتش آن را طلب كرد.

ابوالعباس آن را جزءصدقات على (ع) قرار داد. پس ابوجعفر منصور در زمان خلافت خود آن را بازپس گرفت. چون مهدى عباسى به خلافت نشست حسن بن زيد در اين باب با او سخن گفت و ماجرا را شرح داد. مهدى به زفر بن عاصم هلالى كه والى مدينه بود نوشت تا آن را باصدقات على (ع) به او بازگرداند. على (ع) را ملك ديگرى بود در يَنْبُع بر سر چشمه اى به نام «عين الحدث» و نيز ملك ديگرى بر سر آبى موسوم به عصيبه كه آن نيز در يَنْبُع بود. «(1)» هَجَرى معلومات ديگرى تحت عنوان «صدقات على (ع) در ينبع» به دست مى دهد.

و به روايت از موسى بن عبدالله اصغر گويد:

اراك كه به دست عبدالله بن حسن بود و اما كشش و خَيْف ليلى و نيز روضه و مَعْلات


1- - تاريخ المدينه ص 221 تا ص 223 و نيز بنگريد به سمهودى ج 2، ص 271، 263 و نوادر الهجرى ج 1، ص 8.

ص:100

در ينبع ازصدقات على (ع) بود. مراد از مَعْلات مَعْلات الصَّفراء است در وادى يَلْيَل. «(1)» باقى صدقات على در پايين ينبع است؛ يعنى در كنار دريا و آنها عبارتند از عين ابى مسلم و عين ابى نيزر و عين نولا و بحور، بحور را بُحَيْر نيز گويند. على (ع) با دست خود در اين مكانها كار مى كرد. اما عين جُبَير را عبدالله بن حسن آباد كرد و يكى از فرزندان يحيى بن عبدالله گويد و آن كشكش بود با دوكاف كه دراصل كشش بوده است.

در كتب، نام شمارى از مواضعى كه نزديك ينبع است آمده؛ از جمله اماكنى كه نزديك درياست:

1- قاعس و مناخ و منزل ايقب؛ اينها اماكنى است كه از آنجا به ينبع روند و از ينبع به ساحل دريا.

2- خُبَيْب؛ در آنجاست كه سيلابهاى ينبع به دريا مى ريزند.

3- عَرِم؛ واديى است كه از ينبع سرازير مى شود.

4- امالج و امليج؛ از نواحى فرودين ينبع است.

5- تريم؛ واديى است ميان تنگه ها و وادى ينبع نزديك به مَدْيَن و شَراوه.

6- مجاز؛ موضعى است نزديك ينبع و قُصَيْبَه كه واديى است ميان مدينه و خيبر و هر دو نزديك به تپه بوابه هستند، در نزديكى ساحل دريا.

7- رجع؛ كوهى است سياه ميانصفراء و ينبع.

8- غَيْل؛ كوهى است سياه ميانصفراء و ينبع از توابع ينبع و نزديك به آن.

9- خيزه؛ از اعمال ينبع است از سرزمين تِهامه.

10- خيبر؛ كوهى است درصدر نجلاء به طرف ينبع.

خَفَينَن و غَيْقَه

محمد بن حبيب گويد: خفينَن آبى است نزديك ينبع. ميان يَنْبُع و مدينه. و آن دو شعبه است، يكى در يَنْبُع جارى است و يكى در خَشْرَمه و آن كه در خَشْرَمه جارى است به


1- - نوادر الهجرى، ج 1، ص 272 تا 273.

ص:101

دريا مى ريزد. نزديك خَشْرَمه وادى دَعان است ميان مدينه و ينبع. در آنجا چشمه اى است از آنِ عثمانيان. «(1)» اما غَيْقَه، ابن سكّيت گويد كه آن مكانى است بر ساحل دريا، بالاى عُذَيْبَه. و نيز گويد خردك آبى است و چند نخل به سمت كوه جُهَيْنَة الاشْعر. ياقوت گويد: غَيْقه مكانى است در ساحل دريا.

از واديهايى كه به غيقه پيوندد؛ يكى وادى اراك است و آن واديى است پايين دست ثاقل و نيز طموى كه كوهى است كه سيلابهايش به غيقه ريزد.

فراقد از غيقه بيرون آيد و به سوى وادىصفراء روان است. «(2)» بَعال نيز كه سرزمينى است از بنى غِفار در نزديكى عُسفان. و ذوظبيه موضعى است ميان يَنْبُع و غَيْقه. «(3)» و ودعان واديى است نزديك ينبع. در آنجا آبى است از آنِ عثمانيان.

مُرَيخ، قله اى است سياه نزديك يَنْبُع ميان بِرْك و وَدْعان. اصمعى گويد: مُريخه و مِمها دو آب هستند به نام شعبان در نزديكى مَرْدمه. «(4)» ميان ينبع و ساحل قاعس و مناخ و منزل كه همان قب باشد، خايعان واقع شده و آن دو شعبه اند كه يكى از غيقه آيد و يكى از وادى صَّفْراء. «(5)»

عُذَيْبه و جار

در جنوب يَنْبُع عُذَيْبَه واقع شده و آن قريه اى است و آبى است. در جنوب عذيبه شَنُوكه است، در شانزده ميلى جار. شَنُوكه حد وسط فاصله عذيبه و جار است. بارزترين مكان در جنوب يَنْبُع جار است. عَرّام در وصف آن گفته است: جار شهرى است بر ساحل درياى قُلْزُم.

بارگاهى است كه كشتيها از مصر و حبشه و عدن و چين و بحرين و بلاد هند به آنجا لنگر


1- - بكرى، ص 506 و ياقوت ج 2، ص 577.
2- - ياقوت، ج 3، ص 829 و سمهودى ج 2، ص 354.
3- - ياقوت، ج 3، ص 903.
4- - ياقوت، ج 4، ص 514.
5- - بكرى، ص 928 و ياقوت ج 3، ص 626، ج 1، ص 355.

ص:102

اندازند. داراى منبر است. جايى است آبادان. شرب مردمش از بُحَيْره است و آن چشمه يَلْيَل است. در جار كاخهاى بسيار است. نيمى از آن جزيره اى است در دريا و نيم ديگرش در ساحل است. «(1)» ابن حوقل گويد: جار بارگاه مدينه است، در ساحل دريا. كوچكتر از جده. «(2)» مقدسى گويد: جار بر ساحل دريا، شهرى است استوار. باروى آن سه طرفش را گرفته و طرف چهارم درياست. خانه هاى بلند و بازار آباد دارد. خزانه مدينه و ديگر شهرهاست. آب از بدر آرند و طعام از مصر. مسجد جامعشصحن ندارد. مردم جار از چشمه بُحَيْره كه در يَلْيَل است آب نوشند. «(3)» از جار تا يَنْبُع هفتاد و دو ميل است و تا بدر شانزده ميل و تا مدينه سه منزل. «(4)» محاذى جار، جزيره قَراف است در دريا. يك ميل در يك ميل سطح آن است. جز به كشتى به آنجا نتوان رفت. و آن فقط لنگرگاه حبشه است. مردمش چون مردم جار بازرگانند آب را از دو فرسنگى آورند. «(5)» در فاصله هفت ميلى جار، سُرَيْر واقع شده و آن بارگاه كشيتهايى است كه از مصر و حبشه به مدينه مى آيند و در بلاد كِنانه است.

در شمال جار وادى خَريق است پيوسته به يَنْبُع «(6)» ميان جارو مدينه بُساق واقع شده و آن ملك امية بن حرث بن اسكر است و نيز گردنه خُرَيم كه آن را خَيْف خُرَيم نيز گويند. «(7)» گردنه اى است ميان مطيق وصفراء، در راه جار با عدول از راه مدينه به طرف راست. پيامبر به هنگام بازگشت از بدر از آنجا گذشت. در شش ميلى جار دو تپه بَرَّتان و بُضَيْع جاى دارد. «(8)» در مشرق جار پايين دست عين الغِفاريين.

ميان جار و وَدّان بَزْواء قرار دارد. شهرى سفيد و مرتفع از ساحل. گرمترين بلاد خداوند است. بنى حمزه در آنجا زندگى مى كنند. ميان آن و جُحْفه وادى رابغ است در فرو دست عَزْوَر.

ميان جار و وَدّان كُلْفى است و آن از سمت ريگستان پايين دعان است. و نيز پايين ثَنِيّه و بالاى شعراء. ودّان پايين ثَنيّه است. در شمال غربى كُلْفى اجاول واقع شده است.


1- - عرام، ص 398، و بكرى 355 و ياقوت ج 4، ص 5.
2- - ابن حوقل، ج 1، ص 31.
3- - مقدسى، احسن التقاسيم، ص 83.
4- - ابن حوقل، ج 1، ص 31.
5- - عرام، ص 399 و بكرى ص 355 و ياقوت ج 2، ص 5، ج 4، ص 48.
6- - ياقوت ج 2، ص 431 و سمهودى ج 2، ص 298.
7- - ياقوت، ج 2، ص 431.
8- - ياقوت، ج 2، ص 108 و ج 1، ص 546.

ص:103

اماكن بين مدينه و بدر

رونده اى كه از مدينه به مكه مى رود، در اثر اهتمام مورخان سيره و محدثين و جغرافيانويسان، اطلاعات فراوانى حاصل مى كند؛ از جمله در باب حركت رسول خدا (ص) از مدينه تا بدر. ابن اسحاق مكانها و حوادث بين راه را به تفصيل آورده است. ابن اسحاق مى گويد كه پيامبر (ص) از راه مكه طى طريق كرد، نخست به نَقْب مدينه گذشت آنگاه به عقيق و از آنجا به ذوالحُلَيفه و سپس به ذات الجيش (يا اولات الجيش) رسيد. از آنجا رهسپار تُربان شد و سپس مَلَل آنگاه از مَرَيين به غَميس حَمام رفت سپس به صُخَيْرات الثُمام و سياله و فج الروحاء و شَنُوكه گذشت تا اينجا راه معتدل بود. آنگاه رسول خدا (ص) بر سَجسَج كه چاه روحاء در آنجاست گذشت. آنگاه از آنجا در حركت آمد تا به مُنْصَرف رسيد و در آنجا از راه مكه به طرف چپ گرديد و به راهى كه به نازيه مى رفت افتاد، به آهنگ بدر. پس از طى مسافتى به وادى رُحْقان ميانه نازيه و تنگهصفراء رسيد و از آنجا تاصفراء پيش رفت.صفراء قريه كوچكى است ميان دو كوه و برفت وصَفراء در چپ او بود.

آنگاه پيامبر به وادى ذَفِران رسيد و از ذفران رهسپار گردنه اى شد به نام اصافر و از اصافر كه فرود آمد به بلده اى موسوم به دَبَّه درآمد. حَنّان را كه تپه بزرگى است در طرف راست خود قرار داد و در نزديكى بدر فرود آمد.

از اين برمى آيد كه رسول خدا (ص) براى رسيدن به بدر نخست از همان راه عمومى مدينه رهسپار شد تا به مُنْصَرَف رسيد و از مُنْصَرَف به راه فرعى افتاد، راهى كه از نازيه به تنگه صفراء و ذَفِران و دبَّه به بدر مى رسيد. «(1)» و ما در آتيه در اين باب سخن خواهيم گفت.

بدر در جانب راست جاده ميان مكه و مدينه است، در راهى كه رسول خدا (ص) از مدينه به بدر طى كرده دو روايت هست يكى همين روايت ابن اسحاق كه آورديم، ديگر روايت ابن سعد كه مى گويد ميان بدر و مدينه هشت بريد و دو ميل است. راهى كه پيامبر پيمود نخست به رَوْحا رسيد ميان رَوْحا و مدينه چهار منزل است و از آنجا تا مُنْصَرَف يك منزل و از منصرف تا ذات اجذال يك منزل و از آنجا تا مَعْلاة يك منزل و مَعْلاة همان خَيْف السلم


1- - سيرة ابن هشام، ج 2، ص 251- 254 و نيز بنگريد به بكرى، ص 905 و ابن سعد ج 2، ص 7 و ياقوت ج 1، ص 346 و ج 4، ص 663، 787، 1014.

ص:104

است. و از آنجا تا اثَيْل يك منزل است و از اثَيْل تا بدر دو ميل راه است. «(1)» ياقوت در اين باب همان نص ابن سعد را نقل كرده و افزوده است كه اجذال منزل پنجم است براى كسى كه مى خواهد به مدينه رود و مَعْلاة جايى است ميان مكه و بدر. ميان آن و بدر اثَيْل است. و ذواثَيْل واديى است با نخلستانهاى بسيار ميان بدر وصفراء. از آنِ فرزندان جعفر بن ابيطالب. شايد اين اختلافات بدان سبب باشد كه اين راه پس از رسول خدا متروك مانده است.

بكرى و ياقوت اماكنى را كه ابن اسحاق در فاصله ميان بدر و مدينه برشمرده در پاره اى جاهاى كتابشان ياد كرده اند. در باب نازيه ياقوت گويد كه آن عين ثَرّه است در راه مكه به مدينه، نزديكصفراء و به مدينه نزديكتر است و از مضافات مدينه است. «(2)» عَرّام گويد چون از نازيه بگذرى به آبى مى رسى آن را هَدَجيه گويند. در آنجا سه چاه است ولى مزارع و نخل درختى نيست. زمينهايى است به طول سه فرسخ. از آنِ بنى خُفاف است. ميان دو ريگستان سياه. آبشان گوارا نيست. بيشترين روئيدنى كه در آنجاست شور گياه است و از آنجا در سه ميلى به سَوارقيّه رسند. «(3)» اما رُحْقان، بكرى گويد: نزديك مدينه است ميان نازيه وصفراء. رسول خدا در مسير بدر از آنجا گذشت. ياقوت به همين اكتفا كرده كه رسول خدا به هنگام رفتن به بدر از آنجا گذشت. «(4)» اما مَضيق (تنگه) مراد از آن مَضيق الصَّفراء است. جايى است مشهور و ما باز هم درباره آن سخن خواهيم گفت.

اما اصافر، ياقوت گويد: گردنه اى است كه رسول خدا به هنگام رفتن به بدر از آن عبور كرد. كوهى است نزديك مَنْشِد. «(5)» و گويند كه شبه مكانى است ميان اصافر و بدر. رسول الله به هنگامى كه عازم غزوه بدر بود از آنجا گذشت.

صفراء در واديى است ميان كوهها، داراى نخلستانها و چشمه سارها. با نخل و مزارع و


1- - ياقوت ج 1، ص 524، 525، 784، ج 3، ص 214 و ج 4، ص 663.
2- - ياقوت، ج 4، ص 956.
3- - ياقوت، ج 7، ص 956.
4- - ياقوت، ج 2، ص 1768.
5- - بكرى، ص 462، 1269.

ص:105

بركات فراوان. «(1)» آب صفرا همه از چشمه هاست. آبش به يَنْبُع رود؛ از جمله آن چشمه ها عين خرما است، از آن حكم بن نظلة الفقارى. «(2)»صفراء قريه اى است داراى كشتزارها. در آنجا دو دژ است معروف به توأمين. و دژى معروف به حسنيه و ديگر معروف به جديد. همچنين دژها و قريه هاى پراكنده. آنجا سرزمين كِنانه است سپس به جُهَيْنه و انصار بنى فِهر و نَهد تعلق گرفت. ابورُهْمصحابى در آنجا منزل داشت. «(3)»صفراء و اعمال آن از فُرْع و نواحى آن است. در شمال غربى آن وادى ذَفِران است كه سيلابهاى آن بدان مى ريزد و نيز حَنّان است كه تپه اى است چون كوه. در بئر ذَفِران در زمان سَمْهودى مسجدى بوده كه مردم بدان تبرك مى جسته اند. اين مسجد در طرف چپ مردمى بود كه به يَنْبُع مى رفتند. از گچ ساخته كمى بالاتر از جاده. مسافران براى تبرك در آن نماز مى گزاردند. در نزديكيهاى آن خانه اى نبود. جلوش قبرى كهن بود در بنايى محكم. ممكن است قبر عبيدة بن حارث بن عبدالمطّلب باشد. «(4)» 1 ن سعد- 2 ابن سعد گويد: عبيده در ذات اجذال در تنگه اى در فرود عين الجدول به خاك سپرده شده. از سخن او برمى آيد كه ذات اجذال نزديك ذَفِران است. «(5)» در حوالى صفراء قَنان و ضَعاضِع كوچك است. همچنين گرداگرد آن كوههايى است و بارزترين آنها دو كوه مُسْلِح و مُخْرِئ است. هر دو از آنِ بنى النار، بطنى از غِفار است. از اماكن آنها ارابن است. نام منزلى است بر نَقامَبْرَك. از كوه جهينه تا تنگهصفرا در نزديكى مدينه و در نزديكى مَبْرَك مَناخ است.

ميانصفراء و ينبع كوه نَطْع واقع شده. كوهى است سياه مشرف بر غَور در طرف چپ ينبع، از آن جهينه و متصل به نِصْع غارب كه نام موضعى است.


1- - ياقوت، ج 3، ص 399 و سمهودى ج 2، ص 335.
2- - ياقوت، ج 2، ص 426 و ج 3، ص 130.
3- - ابن سعد، ج 1 تا ج، ص 180.
4- - سمهودى، ج 2، ص 426 و ج 3، ص 130.
5- - ابن سعد، ج 1 تا 3، ص 35.

ص:106

بدر

بدر به هنگام ظهور اسلام جايگاه گردآمدن عربها بود و بازارى كه از آغاز ماه ذوالقعده تا هشتم آن داير مى شد. سپس مردم به شهرهاى خود مى رفتند، در حالى كه مقابل هر درهم، يك درهم در معامله سود برده بودند. «(1)» مقدسى در قرن چهارم در وصف آن گفته است كه بدر شهرى است كوچك در راه مدينه به سوى ساحل دريا، خرمايش نيكو است. عين النّبى در آنجاست. جنگ بدر در آنجا اتفاق افتاد. پادشاهان مصر در آنجا مساجد و بناهايى ساخته اند. «(2)» ادْمان رود كوچكى است در جانب راست بدر و در فاصله سه ميلى آن و عَقَنْقَل تپه اى است از شن در بدر.

3- مناطق جنوب شرقى مدينه

كوه آرَه و فُرْع و ودّان

سكونى گويد: در جانب چپ راه مدينه به مكه كوه آرَه است، مقابل قُدْس. كوهى بلند است. كوهى است سرخرنگ. از اطراف آن چشمه ها جارى است و بر هر چشمه دهى است.

از آن جمله است قريه اى آباد و خرم به نام فُرْع. اين قريه از آنِ قريش و انصار و مُزينه است. و نيز قريه امّ العِيال كه صدقه فاطمه (ع) دخت پيامبر (ص) است. «(3)» و نيز قريه اى است به نام مَضيق و قريه اى به نام مَحْضه و قريه اى به نام وَبْره و قريه اى به نام خَضِره و قريه اى به نام غفوه. اين قريه ها اطراف آرَه را گرفته اند و در هر قريه نخلستان است و كشتزار. آرَه از سُقْيا سه منزل دور است. رود آن در ابواء سپس به وَدّان مى ريزد. آرَه از امهات قراء است. از آنِ ضَمْره و كِنانه و غِفار و فِهر قريش، سپس طُرَيفه است.


1- - ابن سعد، ج 2، ص 41.
2- - احسن التقاسيم، ص 83.
3- - ياقوت، ج 1، ص 363 و سمهودى ج 2، ص 248.

ص:107

طريفه بزرگ نيست، بر ساحل درياست. نام وادى آره حَقْل است و نيز در آنجا قريه اى است به نام ربعان.

فُرْع از مهمترين مكانهاى عمرانى در اطراف مدينه است و از اعمال مدينه به شمار است. بلده اى استوار و داراى مسجد جامع. مردمش از قريش و انصار و مزينه اند در آنجا كشتزار و نخل و آب بسيار است. قريه اى است آباد و خرم. ولى آن منطقه بعدها خراب شد.

همچنين در اطراف مدينه ضياع بسيار است. بيشتر ويران. شيرين ترين و گواراترين آبهاى آن از چاههاى عقيق است. «(1)» فُرْع را تا مدينه چهار روز راه است. در جنوب مدينه است و در طرف چپ سُقْيا. با مدينه هشت منزل فاصله دارد. در جنوب وادى العقيق است كه ميان آن و مدينه جريان دارد.

كسى كه از مدينه به آنجا مى رود نَقِيع در جانب چپ اوست. «(2)» مُنْشِد در هشت ميلى حَمراءالاسد است از راه فُرع. ميان فُرع و مدينه واديهاى مُنْتَقى (ياقوت: منتضى) و ذوالسّلايل و رُواوه قرار دارد. رُواوه غديرى است كه سيلابهاى نَقيع در آن مى ريزد. «(3)» خاندان زبير را در فُرع املاك و اراضى است كه آنها را آباد كرده اند. بكرى از زبير بن بكّار روايت كند كه اسماء دخت ابوبكر به پسر خود عبدالله گفت كه اى پسر در آبادانى فُرع بكوش. گفت: اى مادر آبادش خواهم كرد. و از آن اموالى حاصل خواهم كرد. به خدا سوگند گويى آن روزها را كه در مهاجرت از مكه مى گريختيم و در آنجا نخلها بود مى بينم وصداى سگان را مى شنوم.

عبدالله بن زبير در آنجا عين الفارعه و سَنام را برآورد و برادرش عروة بن زبير عين النَّهد و عين العسكر را و حمزة بن عبدالله بن زبير عين الربض و نَجَفَه را پديد آورد. زبير گويد از سليمان بن عباس پرسيدم كه چرا آن جا را عين الربض گويند، گفت آنجاهايى كه در ريگستانها درخت اراك مى رويد ارباض گويند و نجفه رانجفه گفتند زيرا از نجف الحرّه است؛ يعنى از تلهاى آن. «(4)»


1- - ياقوت، ج 4، ص 459.
2- - سمهودى، ج 2، ص 45.
3- - ياقوت، ج 4، ص 810 و سمهودى ج 2، ص 210.
4- - بكرى، ص 1020.

ص:108

در كتب به نجفه و ربض اشارت رفته است، بكرى گويد كه زبير گفت حمزة بن عبدالله بن زبير را پدرش رَبَض و نجفه را عطا كرد و آنها دو چشمه هستند در فُرع كه بيش از بيست هزار نخل را سيراب كنند. «(1)» از مزارع فُرْع امّ العِيال است. عَرّام گويد كه ام العيالصدقه فاطمه زهرا (ع) است و آن چشمه اى است و بر سر آن قريه اى. سَمْهودى از ابن حزم روايت كند كه آن قريه از آنِ جعفر بن طلحة بن عبدالله التيمى بود.صد هزار دينار خرج آن نمود و بيش از بيست هزار نخل را آبيارى مى كرد. «(2)» بكرى گويد كه جعفر بن طلحه مردى خوبروى بود به كار چشمه امّ العِيال پرداخت. و در آنجا بماند و بيمار شد و به مدينه آمد. مالك بن انَس او را ديد و گفت اين كسى است كه دارايى خود آباد ساخت و جسم خويش ويران نمود. «(3)» ديگر از نواحى فُرْع فجاج است. در آنجا اموالى است از عروة بن زبير. رسول الله (ص) هنگام هجرت از مكه به مدينه از آنجا گذشت. «(4)» در ناحيه فُرْع- بالاى آن- معدن بُحْران است از آن حجاج بن علاط البُهزى بود.

رسول خدا (ص) پس از غزوه سَويق آهنگ قريش داشت و دو ماه در آنجا ماند سپس به مدينه بازگرديد. «(5)» از سه راه مى توان از مدينه به فُرْع رفت. يكى راه نقم و يكى راه حَشْرج و سوم كه طولانى تر است بر استاره مى گذرد و آن قريه اى است كه يزيد بن عبدالله بن زمعه در آن مى زيست.

فُرْع از شريفترين ولايات مدينه است وصاحب آن از دوازده موضع كه همهصاحب منبراند ماليات مى ستاند. منبرى در فُرْع و منبرى در مضيق الفُرع در چهار فرسنگى آن منبرى در سَوارقيه و سايه و رُهاط و عمق الزّرع و جُحْفه و عَرْج و سُقيا و ابواء و قُدَيْد و عُسْفان و استاره. همه اينها از اعمال فُرْع به حساب اند. «(6)»


1- - بكرى، ص 1021، ياقوت، ج 4، ص 760 از سهيلى.
2- - سمهودى، ج 2، ص 248.
3- - بكرى، ص 196.
4- - ابن هشام بكرى ص 1160، ياقوت 1/ 637.
5- - ياقوت، ج 1، ص 498، سمهودى ج 3، ص 258 و 355 از ابن اسحاق.
6- - بكرى، ص 1020 و 1221.

ص:109

در سمت راست جبل آرَه حَشا واقع شده و آن كوهى است بلند كه در آن هيچ نباتى نيست جز درختى به نامِ خَزَم كه از پوست آن رسن بافند و بَشّام كه درختى است خوشبوى كه از چوب آن مسواك سازند. حَشا از آن خُزاعه و ضَمره است. «(1)» گرداگرد حشا واديى است به نام بَعْق و وادى ديگرى به نام شَسّ. «(2)»

ابْواء

ابْواء در فاصله نصف ميل از كوه حَشا است. «(3)» آن كوه، كوهِ ابْواء هم هست. در وادى بَعْق واقع شده و وادى ابْواء را ارْثَد گويند. «(4)» مردمش از قبايل مختلف است و بيشتر از اسلم.

ابْواء قريه بزرگى است از اعمال فُرْع. در وادى آن درخت گز رويد و در هيچ جا بيشتر از آن نباشد. در پنج ميلى آن مسجدى از آنِ پيامبر هست كه آن را بيضه گويند. منطقه ابواء بيمارى خيز است. «(5)» در هشت ميلى ابواء حَرَّةالافاعى واقع شده. آن را از آن رو بدين نام خوانده اند كه افعى در آنجا بسيار است آن سان كه مردم مجبور شده اند از آنجا مهاجرت كنند. «(6)» در دو ميلى ابواء دره اى است كه آن را تلعان اليمن گويند.

ابواء يازده ميل از سُقيا دور است در ميانه راه قشيرى واقع شده و آن چشمه اى است پرآب. كوه قُدْس بر آن اشراف دارد.

عبدالله بن مطيع را در آنجا اموالى است و نيز چاهى است بين سُقيا و ابواء، معروف به بئر ابن مطيع. ميان سقيا و ابواء وادى مطعن و ربا قرار دارد. «(7)»


1- - بكرى، ص 450 و ياقوت، ج 1، ص 100، 449.
2- - بكرى، ص 449، ياقوت ج 1، ص 287.
3- - بكرى، ص 449.
4- - بكرى، ص 136، و ياقوت ج 1، ص 192 و سمهودى ج 3، ص 144.
5- - ياقوت، ج 1، ص 100.
6- - بكرى، ص 239.
7- - ياقوت، ج 3، ص 103 و نيز بنگريد به سمهودى ج 2، ص 323.

ص:110

سُقْيا

قريه اى داراى منبر از اعمال فُرْع. در قديم راه حاجيان از آنجا مى گذشت. از واديها فرود تِهامه است نزديك جُحْفه. ميانشان نوزده ميل فاصله است و همچنين تا ابواء نوزده ميل و تا عَرْج هفده ميل و تا رُوَيْثه ده فرسخ و تا مدينه نود و شش ميل. «(1)» سُقيا منزلى است بزرگ با مردم بسيار و بستانى و نخلستانى بزرگ و نزديك به درياست و از آنجا تا دريا يك روز و يك شب راه است.

در سُقيا چاههايى بسيار است و بركه ها و چشمه هاى بسيار. بيشتر آنهاصدقات حسن بن زيد است. «(2)» اسدى گويد: در سُقيا ده چاه است و در نزد برخى بركه اى. و نيز چشمه اى با آب بسيار كه در آن بركه ريزد. و از آنجا براى آبيارىصدقات حسن بن زيد جارى شود. در كنار آن آب نخلها و درختان بسيار است. اين آب قطع شد ولى در سال 243 باز هم جريان يافت و بار ديگر قطع شد و در سال 253، آشكار گرديد. در يك ميلى آن مكانى است كه در آن نخل و كشتزار باشد وصدقات حسن بن زيد از سى چاه آبيارى شود و نيز متوكل در آنجا پنجاه چاه احداث كرده. آب همه شيرين و در هر يك به قدر يك قامت آب. «(3)»

وَرِقان و قُدْس و عَرْج

عرام مى گويد: كسى كه از مدينه بيرون آيد و به سمت بالا رود، نخستين كوهى كه در سمت دست چپ خود بيند كوه وَرِقان است. كوهى است عظيم و سياه. از بزرگترين كوهها. از سياله تا مُتَعَشّى ميان عَرْج و رُوَيْثه كشيده شده، مُتَعَشّى را حى گويند. در وَرِقان انواع درختان است. ميوه دهنده و بى ميوه. و در آنجا درخت آتش زنه و سماق و خزم (درختى است كه از پوست آن رسن سازند. م) رويد. آبگيرها و چشمه هاى شيرين و گوارا دارد. ساكنان وَرِقان بنى اوس اند از مُزَيْنه. «(4)»


1- - سمهودى، ج 7، ص 323.
2- - سمهودى، ج 2، ص 324.
3- - سمهودى، ج 2، ص 322 و 323.
4- - بكرى، ص 1377 و ياقوت ج 4، ص 921.

ص:111

قُدْس متصل به وَرِقان است و آن جبال تِهامه است. قُدْس دو كوه است يكى قُدْس ابيض نام دارد و ديگرى قدس اسود. ميان قدس ابيض و وَرِقان گردنه اى است به نام رَكوبه، كوهى بلند است ميان عَرْج و سُقيا كشيده شده. ميان قدس اسود و وَرِقان نيز گردنه اى است به نامصَمت. (ياقوت: حمت. م) «(1)» هر دو كوه قُدْس از آن مزينه است دارايى شان مواشى است از گوسفند و اشتر. ميان آن دو آبهاى فراوان است. نزديك به كوه قُدس موضع السر است در ديار مزينه. «(2)» در برابر قدس در طرف راست كسى كه به بالا مى رود دو كوه است به نام نَهْب الاسفل و نَهْب الاعلى. اين دو كوه نيز از آنِ مُزَينه است. بنى ليث را هم در آن نصيبى است. در نَهْب الاعلى آبى است و نخلستانهايى. آنجا را ذوحيم (ياقوت: ذوخيمى. م) گويند در آنجا نيز جز آن چاه كه گفتيم آبگيرهايى است. راه جاده ميان نَهْبَين و قُدس و وَرِقان فاصله مى افكند. بر سر اين راه است عَرج. «(3)» قُدْس الابيض جبل العَرج ناميده شود. و آن حدود تِهامه و حجاز است، البته هرگاه از دامنه عَرْج و گردنه هاى ذات عِرق به سوى تهامه روى.

عَرْج قريه اى است داراى منبر و مسجد، وادى آنجا را مُنْبَجس گويند. در آنجا چشمه اى است در طرف چپ راه در دره اى ميان دو كوه.

در نزديك عَرج گردنه رَكوبه است. ابن زَباله گويد كه رسول خدا در رَكوبه نماز به جاى آورد و در آنجا مسجدى بنا كرد و آن مسجد را تِعْهِن گويند. «(4)» بكرى گويد: عَرْج در دو ميلى جنوب اثايه و هفده ميلى شمال سُقيا واقع شده. «(5)» مجاور قُدس، القهر است و در نزديكى آن حَذور و وادى طِلخام جاى دارد. «(6)»


1- - ياقوت، ج 4، ص 39.
2- - ياقوت، ج 3، ص 76.
3- - بكرى، ص 1052 و ياقوت ج 4، ص 922 و سمهودى ج 2، ص 359.
4- - سمهودى، ج 2، ص 169.
5- - بكرى، ص 931، 954، 1257.
6- - بكرى، ص 1100.

ص:112

4- مناطق جنوب شرقى مدينه

سوارِقيّه

سوارقيه قريه اى است داراى منبر. از منبرهاى فُرْع است. «(1)» با دژها و بستانهاى بسيار و مواشى. قريه اى است پرنعمت و پردرخت با مردم بسيار. «(2)» منبر و مسجد جامع دارد.

و بازارى كه بازرگانان از اطراف بدان روى آورند. بنى سُليم را در آنجا ضياع و عقار است. آبش به شورى مى زند. از چاههايى در واديى به نام سوارق و واديى به نام ابْطُن، آب شيرين برمى دارند. مزارع و درختان موز و انجير، انگور، انار، گلابى و زردآلو كه آن را فِرْسك گويند همچنين شتر و اسب و گوسفندان بسيار دارند. بزرگانشان در باديه زندگى مى كنند و در يك جا ثابت هستند و ديگران در باديه هاى اطراف آن هستند. براى طلب قوت در راه حجاز و نجد تا حد ضَرِيّه پيش مى روند و آنجا تا هفت منزل پايانِ حد آنهاست. روستاهاى اطراف از آنِ آنهاست. «(3)» در نزديكى سوارقيّه شمارى از روستاها و بلاد است؛ از آن جمله است:

1- جِناب و آن مكانى است در جنب سوارقيّه.

2- قبيا، از آنِ مردم سَوارِقيّه است. آبش همانند آب سوارقيه شور است. ميان قبيا و جِناب سه فرسخ راه است. ساكنان بسيار و مزارع و نخلها و درختانش پربار است. «(4)» 3- ارَن، جايى است ميان اتم و سوارقيه بر سر جاده و ميان منزل بنى سُلَيم و مدينه. «(5)» وادى قوران از مهمترين واديهاى نزديك سوارقيّه است ميان آن و سوارقيّه چند فرسخ فاصله است. چاههاى آب بسيار دارد. آبش شيرين و خوب است. نخلستان و درخت دارد. در آنجا قريه اى است به نام مَلْحاء و غدير ذومَجْر. «(6)»


1- - بكرى، ص 1021.
2- - احسن التقاسيم، ص 79.
3- - ياقوت، ج 3، ص 180.
4- - ياقوت، ج 4، ص 211 و البكرى، ص 100.
5- - ياقوت، ج 1، ص 223.
6- - ياقوت، ج 4، ص 198 و سمهودى ج 2، ص 363.

ص:113

اما ملحاء بطن واديى است كه سه چاه دارد آب همه شيرين و نيز داراى درخت و نخل، اطراف آن ارتفاعاتى است. كه به ارتفاعات ذومَجْر مشهورند. و ذومجر غديرى بزرگ است، در بطن قوران. بالاتر از قوران لَقْف است آب چاههايش شيرين است ولى در آنجا زرع و نخيلى نيست. زيرا زمينش سخت است. «(1)» در لَقْف روستايى كوهستانى است در جانب غربى قله. پيامبر در هنگام هجرت از لَقْف گذشت.

در سوارقيه آبى است در شوره زار به نام رَفْده. در برابر شُواحِط است و آن كوهى است شامخ و در حوالى آن نخلها و بيشه ها. سايه درختان در آب افتد همانند قصرها. «(2)» بالاتر از سَوارِقيّه آبى است به نام ذَنْبان العِيص و در فرود بَيْضان- در شُواحِط- موضعى است كه آن را عِيص گويند. در آنجا آبى است به نام ذنابةالعيص در آنجا درختان مغيلان و ديگر درختان فراوان باشد از اين روست كه آنجا را عِيص گفته اند. «(3)» (بيشه درختان خاردار. م) ميان عيص و مدينه چهار شب راه است و تا ذوالمَرْوه يك شب راه، ميان ينبع و عيص جُمْدان واقع شده است. «(4)» عرّام بعد از ذكر رُحَيضه گفته است كه سپس به جانب مكه به واديى به نام عُرَيْفَطان مى گردد. محاذى آن كوههايى است به نام، ابْلى قله اى است به نام سوده از آنِ بنى حقاف (حفاف). آب چشمه هايشان شيرين است و اراضى پهناورى را بدان كشت كنند. همچنين در آن نواحى آبى است به نام نازيه ميان بنى حقاف (حفاف) و انصار، به سبب اختلاف اينان كارشان به تباهى كشيد و بدين سبب مردم بسيارى كشته شدند. فرمانرواى آن بلاد بارها با بهاى بسيارى خواست آن را بخرد ولى مردمش ابا كردند. «(5)» در محاذى ابْلى از جانب مشرق كوهى است به نام ذوالمرقعه آنجا از آن بنى سليم است و چون از عين النازيه بگذرى به آبهاى فراوانى خواهى رسيد كه آن را هَدَجيه گويند. مجموعه


1- - ياقوت، ج 4، ص 363 و سمهودى ج 2، ص 367.
2- - بكرى، ص 813، 101 و ياقوت ج 4، ص 582.
3- - ياقوت، ج 3، ص 753 و سمهودى ج 2، ص 348.
4- - ياقوت، ج 2، ص 115.
5- - سمهودى، ج 2، ص 381.

ص:114

سه چاه است، در آنجا نخل و درختى نيست. بيشتر گياه آن شورخار است از آنِ بنى خقاف. از آنجا به سَوارِقيّه در سه ميلى عين النازيه روند و آن روستاى بنى سليم است. در نزديكى سوارقيه كوههايى است چون:

1- مُغار، كوهى است بالاى سَوارقيه در بلاد بنى سليم در آنجا در زير ريگ آبهاى فراوان باشد كه چون ريگ را باز كنند آب بسيار فوران كند ولى آبش شور است. آنجا را سهدار (يا هدّار) گويند. و نيز دو چاهك است سرشان به سنگ سياه پوشيده. در درون يكى از آن دو آبى است شورناك و آن را رَفْده گويند و وادى آن را عُرَيْفطان نامند. در آنجا نخلها و بيشه هاست كه عابران در سايه آنها بيارمند. برجاده زبيده. بنى سليم آن را منقار زبيده گويند.

(ياقوت: منقّا زبيده. م) «(1)» 2-صَحْن، كوهى است در بلاد بنى سُليم بالاى سوارقيّه ابواشعث گويد كه در آنجا آبى است به نام هَباءه و در آنجا چاههايى است كه از ته به يكديگر راه دارند، آب آنها به يكديگر پيوندد. آبى گوارا و شيرين كه به آن گندم و جو و امثال آن كارند. «(2)» اما هَباءَه؛ بكرى گويد كه در برابر شُواحط مكانى است موسومصَحْن. در آنجا آبهايى است كه هباءه ناميده شوند. چاههايى است كه از ته به يكديگر راه مى برند و آبشان در يكديگر ريزد و بدان آب زراعت كنند. «(3)» 3- شُواحط، كوهى است مشهور در نزديكى مدينه و سوارِقيّه. پلنگ و بز كوهى آنجا فراوان باشد. آبها كه از كوه فرومى ريزد در استخرها گرد آيد تا بدان زراعت كنند. عرّام گويد، در نزديكى شُواحط از نواحى مدينه و سوارقيّه واديى است به نام بِرْك كه گياه و آب فراوان دارد.

ميان سلّم و عُرْفُط. ابن سكّيت در تفسير اين بيت كُثَيّر:

فقد جعلت اشجان بركٍ يمينها و ذات الشمال من مريخة اشأما

گويد: اشْجان مسيلهاى آب است و بِرْك در اينجا دره اى است از يَنْبُع تا مدينه. عرض آن حدود چهار يا پنج ميل است. آن را مَبْرَك گويند و پيامبر براى آن دعا كرده است. «(4)» حربى گويد در فاصله يك روزه راه از سَوارِقيّه گودالى است در حرّه بنى سُليم كه آب در آن گرد آيد. اين گودال را حبس گويند و جمع آن احباس است ياقوت گويد: حبس بين حرّه


1- - ياقوت، ج 4، ص 582.
2- - ياقوت، ج 3، ص 371 و سمهودى ج 2، ص 334.
3- - بكرى، ص 814.
4- - ياقوت ج 1، ص 511 و بكرى ص 813 و سمهودى ج 2، ص 260.

ص:115

بنى سليم است و سوارقيه و نصر گويد كه حبس السيل آن سوى يكى از دو حرّه بنى سليم است. ميان دو حرّه بنى سليم فضايى است كمتر از دو ميل. اصمعى گويد: حبس كوهى است مشرف بر سَلْماء به گونه اى كه اگر افتد بر سر مردم آنجا افتد. «(1)»

حَرِّه (/ سنگلاخ) بنى سُلَيم

حَرّه بنى سُلَيم را «امصبّار» گويند. و آن از دو حرّه پديد آمده كه يكى از آن دو را خدريه گويند. اتَمّ كوه حَرّه بنى سُلَيم است؛ شامل حاذه و نقيا و قيا. «(2)» نَقِيع در مشرق حَرّه است. در آنجا دو آبگير است كه آبشان از نَقِيع مى آيد. يكى از اين چشمه ساران مَصامه است كه آبى است بالاى نَقِيع و پايين حَرّه بنى سُلَيم. همچنين آبگيرهاى نقيع چون بَراجم و سلامه. «(3)» سلامه مقدار يك شبه راه از مدينه دور است.

ذوالغُصْن، سيلابهاى حرَّه بنى سليم در آن ريزد. در نزديكى آن كوه بَرام است در بيست فرسنگى مدينه. «(4)» نزديك به بَرام كوه معتمل است به رنگ سرخ و وتد در كنار آن است.

در پايين دست حَرّه بنى سُلَيم ذر واقع شده است. درخت سلم كه گونه اى مغيلان است در آنجا فراوان رويد. رود ضاجع از آنجا سرچشمه گيرد و به سوى مشرق جارى شود. دَفاق و عِران دو نهراند كه ازحرّه بنى سُلَيْم به راه افتند و به دريا ريزند. «(5)» در مشرق حَرّه دو كوه ذوبحار و رَقْرَق جاى دارند. و اهْوَل بالاتر از تَسْرير است، از آنِ عمرو بن كلاب. سيلابه هاى آن از نِير به جيران آيد. عَسْجَل در حَرّه سُلَيْم است. «(6)» بئر مَعونه ميان حَرّه بنى سُلَيم و سرزمين بنى عامر است، در چهار منزلى مدينه.

اشتهار آن به سبب غزوه اى است كه در آن روى داد.


1- - ياقوت، ج 1، ص 933.
2- - ياقوت، ج 1، ص 114.
3- - بكرى، ص 1325.
4- - ياقوت، ج 1، ص 538، ج 2، ص 101.
5- - بكرى، ص 553.
6- - ياقوت، ج 3، ص 672.

ص:116

مَعْدن بنى سُلَيْم

معدن بنى سُلَيم آبى است، از اعمال مدينه به راه نجد. مردم بسيار در آنجا سكونت دارند، اينان منسوبند به فران بن بلى بن عمرو بن الحاف بن قُضاعه. اينان بر بنى سُلَيم فرود آمدند و با آنان درآميختند و از آنان شدند، ايشان را بنى القَين گويند. «(1)» در نزديكى معدن بنى سُلَيم در جانب راست حاجيانى كه به مكه مى روند خَبيص واقع شده و ميان معدن و سَوارقيه شُعْث و عُنَيْزات قرار دارند. آنها دو كوه خرد هستند، و نيز ماءالطريق و ارَن. عَمْق بر سر راه مكه است. ميان معدن و ذات عِرق. كوه شَرَوْرى ميان عَمْق و معدن است و رَكيّه آن سوى معدن. «(2)»


1- - بكرى، ص 28 و ياقوت، ج 2، ص 865.
2- - ابن سعد، ج 1، 2، ص 29.

ص:117

فصل پنجم: آبها و آبيارى

اشاره

حجاز در منطقه كويرى است. زمين خشك و باران اندك و آب قليل است. در آنجا هيچ رود جارى كه با آبش زراعت را آبيارى توان كرد وجود ندارد. ولى در سرتاسر آن واديها (خشكرودها) يى است كه در اثر باريدن باران به طور موقت آب در آنها افتد. اين سيلابها كه گاه بهصورت سيلهاى بنيانكن در مى آيند نه تنها زراعت را به كار نمى آيند بلكه هر چه را بر سر راه خود بيابند با خود ببرند. جز اينكه در جلگه هاى پست به سبب رطوبتى كه كسب مى كنند روييدن گياه و درخت را ميسر سازند و اندكى كشاورزى را مساعد افتند.

اين امور سبب شده كه كشاورزى در حجاز در درجه اول متكى به آبهاى زيرزمينى باشد. گاه اين آبها نزديك به سطح زمين اند يا بر سطح زمين جريان مى يابند.

در طى كتابها از وجود آبها در بعضى از مناطق، بدون اينكه طبيعت آنها را مشخص كنند، ياد شده و بويژه ياقوت در «معجم البلدان» و بكرى در «معجم ما استعجم» و سَمْهودى در «وفاءالوفاء» و عَرّام بن اصْبَغ در كتاب «جبال تِهامه» بيش از ديگران از اين آبها سخن گفته اند. اينك، ما نيز بر مبناى آن منابع از مواضع وجود آبها ياد خواهيم كرد.

وأدى مُشَقَّق، در راه تبوك است آبى است كه از كوه مى تراود به قدرى كه يك يا دو يا سه سوار را سيراب كند.

سُمْنه، آبى است ميان مدينه و شام و وادى القُرى.

شجر، آبى است از بنى القَيْن بن جسر ميان وادى القرى و تَيْماء. «(1)»


1- - ياقوت، ج 3، ص 146.

ص:118

شجر آبى است شيرين در قسمت قبله جبل العَلَم در راه تبوك. «(1)» طَرَف آبى است نزديك مرقى. «(2)» جَريب، بطن واديى است در فَرْش كه آن را مَثْعَر گويند و آن آبى است از آنِ جُهَيْنَه در كنار مَثْعَر آب ديگرى است از جُهَيْنه. «(3)» بُوانه نزديك به آن است. آن را قُصَيْبه هم گويند و در آن حوالى آب ديگرى است به نام مَجاز. «(4)» عَمْق، آبى است در بلاد مُزَيْنه از سرزمين حجاز. «(5)» عَزْور، كوهى است آب ثَلْماء از آن مى آيد، ثَلْماء آبى است كه نخلها و درختان بسيارى را سيراب مى كند. «(6)» رود تُرْبان، آب بسيار دارد، و گوارا. ابو زياد گويد واديى است با آبهاى بسيار. «(7)» در مقابل قُدْسين (/ قدس الاسود و قدس الابيض) در طرف راست راه براى كسى كه به بالا مى رود دو كوه است به نام نَهْبان (دو نهب). نَهْبِ پايين و نَهْب بالا. در نهب بالا آبى است و بر آن آب نخلهايى كه آن را ذوخيم گويند و نيز آبى است غير اين چاه كه از كوه تراود. «(8)» عُذَيبه، ابن سكّيت گويد آبى است ميان يَنْبُع و جار. «(9)» مُرَيْسيع، نام آبى است در ناحيه قُدَيْد به سوى ساحل. «(10)» ابن سِكّيت گويد آبى است بر كرانه دريا. بالاى عُذَيْبه و در جاى ديگر گويد موضعى است در غَيْقَه با آبى اندك. در آنجا به سمت كوه جَهَيْنه اشعر چند نخل است. «(11)»


1- - ياقوت، ج 4، ص 145.
2- - ياقوت، ج 3، ص 531.
3- - ياقوت، ج 4، ص 413، ج 4، ص 657 و بكرى، ص 37 و ص 1259.
4- - ياقوت، ج 1، ص 754 و سمهودى ج 2، ص 300.
5- - بكرى، ص 967.
6- - ياقوت، ج 1، ص 933.
7- - بكرى، ص 308.
8- - بكرى، ص 1051.
9- - بكرى، ص 972.
10- - بكرى، ص 1220.
11- - ياقوت، ج 3، ص 829.

ص:119

عَرّام گويد چون از عُسْفان بيرون آيى كه بر دريا روى و كوهها را پشت سرنهى به واديى رسى كه ميان تو و مَرّالظَهران واقع شده كه آن را مَسِيحه گويند و وادى ديگرى پيش آيد به نام مُدْرَكه. اين دو وادى بزرگ اند با آب بسيار. از آن جمله آبى است به نام حُدَيْبِيّه. و فروتر از آن آبهايى است كه از حرّه (/ سنگلاخ) به سوى دريا روانند. «(1)» فرنفق، آبى است در ابْلى، ميان معدن بنى سُليم و سَوارقيّه. «(2)» در نزديكى ابْلى دو چاه سرپوشيده است، در درون يكى آبى است شور، آن را رَفْدَه گويند و در حوالى آن نخلهايى است و بيشه هايى كه عابران در سايه درختانشان بيارامند.

ياقوت گويد: رَفْدَه آبى است در سبخه، در سوارقيّه. «(3)» عرّام گويد: چون از عين النازيه بگذرى به آبى رسى به نام هبيه و آن سه چاه است و بر سر آنها مزارعى. «(4)» از اين نوشته ها برمى آيد كه آبها اطلاق مى شود- غالباً- به آب اندك، چون مُشَقَّق، ولى گاه به چاه اطلاق شود. بسيار باشد كه آبها درون واديها باشد چون تُرْبان و واديهاى عُسفان و مَثعَر و مَشْجَر و گاه جارى بود چون آبهايى كه در نزديكى حُدَيبيّه جارى هستند و گاه به حدى است كه با آن زراعت كنند چون عَزْوَر.

چاهها

در كتب نام شمار كثيرى از چاهها آمده كه بيشتر آنها بر سر راههاى ارتباطى هستند، مخصوصاً اطراف مدينه.

ياقوت گويد: سعد در نزديكى مدينه بر سر راه فَيْد است قصر و منازلى و بازارى و آبى شيرين دارد. بر سر راه كسى است كه از فَيْد به مدينه رود. «(5)» اما رَوحا، ابن رُسته گويد: در آنجا مردمى زندگى كنند، بازارى كوچك دارد، آبش از چاههاست. سَمْهودى گويد: در آنجا چاههاى بسيار بوده ولى امروز جز يك چاه باقى نمانده


1- - ياقوت، ج 4، ص 449 و عرام ص 415 با پاره اى اختلاف.
2- - ياقوت، ج 3، ص 788.
3- - ياقوت، ج 2، ص 792.
4- - ياقوت، ج 4، ص 956 و بكرى، ص 998 و سمهودى ج 2، ص 382.
5- - ياقوت، ج 3، ص 91.

ص:120

است. امروز در آنجا بركه اى است پر از آب از آنِ حاجيان. معروف به بركه طار. شايد آن را جديداً ساخته باشند و برايش موقوفاتى قرار داده اند. سَجْسَجع چاه رَوحاء است. چاه ذات العَلَم نيز به چاه رَوحاء معروف است. چاه مذكور بعد از رشاء است. «(1)» گويى كس به عمق آن نتواند رسيد.

اسدى گويد: در رَوحاء چاههاى بسيار است. يكى از آنها چاه مروان است. در نزد آن بركه اى است از رشيد و چاهى از آنِ عثمان بن عَفّان است و بر سر آن دولابى است كه بدان از چاه آب كشند. و آب بدان بركه ريزند. و نيز چاهى معروف به چاه عمر بن عبدالعزيز در وسط بازار و چاهى معروف به چاه واثق كه ارتفاع آبش شش ذراع است. «(2)» در مَلَل چاههاى بسيارى است چون: چاه عُثْمان، چاه مروان، چاه مهدى، چاه مخلوع (مراد امين بن هارون الرشيد است)، چاه واثق، چاه سدره، و در سه ميلى قريه بر سر چشمه اى شبيه به حوض ده ناقوره كار گذاشته اند كه از آن آب مى كشند. معروف است به بركه ابن هشام. «(3)» چاه حواتكه، در زَقَب الشُطْآن، در ميانه راه چشمه بنى هاشم كه در مَلل است و چشمه اظم. «(4)» سُقيا، سهيلى گويد سُقْيا نام چند چاه است و نام چند بركه. مى پرسند كه چرا آنها را سُقْيا گويند؟ گوييم بدان سبب كه مردم از آنها آب شيرين نوشند در هفت ميلى سُقيا چاه طَلوب است و در نزديكى آن لَحْياجَمْل. «(5)» اما مُرَيْسيع چاهى است از آنِ بنى المصطلق، در آنجا فرود مى آيند. بكرى آن را آب بنى المصطلق نوشته. «(6)» عبدالله بن مطيع را چاهى است ميان سُقيا و ابواء. «(7)»


1- - رحله ابن جبير، ص 188.
2- - سمهودى، ج 2، ص 314.
3- - بكرى، ص 1256.
4- - بكرى، ص 113.
5- - سمهودى، ج 2، ص 322.
6- - بكرى، ص 1220.
7- - ابن سعد، ج 5، ص 127.

ص:121

جُحْفه آبش از چاههاست. «(1)» رابغ، چشمه و چاهها و نخل دارد. «(2)» در ثافل اكبر چند چاه است، در بطن واديى موسم به يَرْثَد و نام چاهها دَبّاب است. آب آنها شيرين است و عمق آبها به قدر قامتى. در ثافل اصغر آبى است گردان درته چاهى به نام قاحه. آن دو را آب شيرين باشد و بسيار. در آن سوى ثافل آبى است به نام مُعَيْط. «(3)» سه ميل پيش از كُراع الغَميم، جنابذ است. در آنجا چند چاه است و گنبدى و مسجدى.

در نيمه راه عُسْفان و بطن مَرّ. «(4)» بعد از كُراع الغَميم كه نزديك عُسفان است، جايى است به نام مسدوس. چاههايى است از آنِ فرزندان ابولهب. اسدى گويد: امَجّ بعد از خُلَيْص است در سمت مكه و در دو ميلى آن. و گويد يك ميل بعد از آن، وادى ازرق است معروف به عرّان. امَجّ از آن خُزاعه است. از آنجا قريب بيست چاه است، كه به آب آنها زراعت كنند. در عُشَيره و سياله نيز چاههايى است. «(5)» در نزديكى سَوارقيه شمار اندكى چاهها و چشمه هاست.

عرّام گويد: چون از عين النازيه بگذرى به آبى مى رسى كه آن را هَيْبه گويند. سه چاه است كه بر سر آنها نه درختى است، نه نخلى و نه كشتى. در طول سه فرسنگ، از آنِ بنى خفاف است و ميان دو سنگلاخ سياه. آبشان شيرين نيست. بيشتر روييدنى اش خار شتر و شوره گز است. سوارقيّه در سه ميلى آن است. هَيْبه روستايى است بزرگ از اعمال مدينه. «(6)» بالا دست سَوارقيه شُواحِط وصحن است. در آنجا آبى است به نام هَباءه. دهانه هاى چاههايى است كه از ته به يكديگر راه دارند. آب هر يك از چاهها به چاه ديگر مى ريزد. آبى خوش كه با آن مزارع گندم و جو و امثال آن را آب دهند.


1- - ابن رسته، ص 178.
2- - بكرى، ص 1350.
3- - بكرى، ص 1246، 334.
4- - بكرى ص 957.
5- - حربى، مناسك، ص 312 و 443.
6- - عرام، ص 398 و ياقوت ج 4، ص 956؛ سمهودى ج 2، ص 386؛ بكرى، ص 99.

ص:122

در بطن نخل سيصد چاه است و در وادىصحن و وادى بيضان نيز چاههايى است. «(1)»

چشمه ها

در منابع نام بسيارى از چشمه هاى حجاز آمده است. بسيارى از آنها در مناطق نزديك به دريا و در نزديكى يَنْبُع است.

مؤلف المناسك گويد كه در يَنْبُعصد چشمه زاينده است. عرّام درباره يَنْبُع گويد: در آنجا چشمه هاى آب شيرين است با آب بسيار. شريف بن سلمة بن عياش ينبعى گويد در يَنْبُعصد و هفتاد چشمه است. «(2)» سَمْهودى گويد: يَنْبُع را بدين نام خواندند به سبب چشمه هاى بسيارش (ينبوع/ چشمه) بعضى گفته اند كه چشمه هايش را شمرده اندصد و هفتاد بوده است. «(3)» مراد از «بعضى» شريف بن سلمه است كه ياقوت از او روايت كرده. منابع از فراوانى آب يَنْبُع حكايت كرده اند، بدون ذكر چشمه هايش.

نزديك يَنْبُع اضَم است و عين الحب و آلات در آنجاست. عرّام گويد:صفراء روستايى است با نخلستانها و مزارع بسيار، همه آبش از چشمه سارهاست.صفراء بالاى يَنْبُع و نزديك مدينه است و آبش به يَنْبُع جريان يابد. «(4)» يَنْبُع، وادى آن يَلْيَل است كه در غَيْقَه مى ريزد و در اين يَلْيَل چشمه بزرگى است كه از درون ريگ مى جوشد، آبش شيرين و فراوان است. اين آب بر روى ريگ روان است. بنابراين جز در چند موضع زراعت بر آن نتوان كرد. در آنجاها كه زراعت كنند خرما و سبزيجات و خربزه رويد. چشمه اش را بُحير گويند. شرب مردم جار، كه در دو فرسنگى مى زيند، از اين آب است. «(5)»


1- - عرام، ص 435.
2- - سمهودى، ج 2، ص 392.
3- - عرام، ص 398 و ياقوت ج 3، ص 399 و بكرى، ص 839 و سهمودى ج 2، ص 325.
4- - عرام، ص 398 و ياقوت ج 2، ص 5 و بكرى ص 355.
5- - بكرى، ص 441.

ص:123

حرزه در اين منطقه است. از واديهاى اشْعَر در قفاره ريزد. و در فرو دست آن چشمه اى است كه سُوَيقه خوانده مى شود. حرزه موضع برخورد سُوَيقه است و آن از آنِ خاندان حسن بن حسن بن على بن ابيطالب است. «(1)» سَمْهودى گويد: سويقه چشمه اى است شيرين و پرآب در فرو دست حرزه و يك ميلى سياله. در سمت راست كسى كه به مكه مى رود. ملك فرزندان عبدالله بن حسن است. «(2)» بكرى گويد: بثنه زمينى است روبه روى سُوَيقه در مدينه. در آن عبدالله بن حسن بن حسن كار كرده است. در پايين دست حوره، چشمه عبدالله بن حسن است كه سُوَيقه ناميده مى شود.

زمخشرى مى گويد: بين، چشمه اى است در واديى به نام حورتان. «(3)» سمهودى درباره بين گويد: و سيل آنها در حورتين ريزد. جاى چشمه و روستا امروز در آنجا موجود است. پيش از اين گفتيم كه در فاصله يك ميلى از سُوَيقه سياله واقع شده است.

وى گويد: در سياله چاههاى بسيار است و پس از پيامبر (ص)، چشمه ها و ساكنان آن تجديد شده.

عيود نيز در اين منطقه واقع شده. در آنجاست چشمه حسن بن زيد بر سر راه. ابن معقل ليثى گويد چشمه امير در دامنه عيود ظاهر مى شود آب آن از مرا مى آيد. «(4)» از مناطقى كه چشمه ها در آنجا بسيار است شَمَنْصِير است. عرّام گويد: شمنْصير كوهىصعب است و تاكنون كسى بر آن فرانرفته و نمى داند بلندى قلّه اش چقدر است. از آن چشمه سارها جارى است و بر سر چشمه ها نخل و شوره خار رويد. ابن جنّى در كتاب هذيل گويد به خط او خواندم كه شمنصير كوهِ سايه است و سايه وادى بزرگى است كه در آن بيش از هفتاد چشمه روان است و آن وادى امَجّ نيز ناميده شود. كَديد ميان امَجّ و عُسْفان است و آن نيز آبى است جارى بر سر آن نخلهاى بسيار. جُحْفه چاههاى اندك دارد. در دو ميلى آن چشمه اى است كه بركه بزرگى را پر مى كند ولى اتفاق مى افتد كه آب در آنجا اندك باشد و در رابغ چشمه و چاهها و نخل است. «(5)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 326 و 166.
2- - سمهودى، ج 2، ص 393.
3- - سمهودى، ج 2، ص 441.
4- - بكرى، ص 112 و 113.
5- - بكرى، ص 112 و 113.

ص:124

ذَرَه قريه اى است به نام جبله در غرب آن و ستار قريه اى است متصل به جبله و وادى آن لَحْف خوانده شود و در آن چشمه هايى است. در مشرق ذره قريه اى است به نام قصر و قريه اى به نام شرع. هر يك از اين قريه ها را مزارع و نخلستانهاست كه از چشمه هايى در درون وادى رخيم سيراب مى شوند. از ديگر واديها حاضره است و در آنجا قبر عبدالعزيز بن محمد بن عبدالعزيز بن عمر بن عبدالرحمان بن عوف است. آنجا را چشمه اى است. بُلَى بر حاضره مى ريزد و در آنجا نخلستانى است از آنِ محمد بن ابراهيم اللهبى. تبرز نيز در كنار حاضره است و در آنجا چشمه هاى كوچكى است از جمله چشمه اى است از آنِ عبدالله بن محمد بن عمران طلحى كه آن را اذنبه گويند و آن از بارورترين اموال اوست. ضليل از آنِ مبارك ترك است و چشمه هايى در آنجاست كه از سر كوه آشكار مى شوند. «(1)» از اماكنى كه در آن چشمه ها است يكى سُقْيا است، سَمْهودى از اسدى روايت مى كند كه در سُقْيا مسجدى است از آن رسول خدا (ص)، در نزديكى كوه و در آن حوالى چشمه اى است شيرين و گوارا. سپس گويد كه در سُقْيا بيش از ده چشمه است و بعضى از اين چشمه ها در آبگيرهايى مى ريزند. و گويد كه در آنجا چشمه اى است پرآب و درختان بسيار، آن چشمه يك بار آبش قطع شد و در سال 243 بار ديگر جريان يافت و در فاصله يك ميلى از منزل موضعى است در آن نخل و كشتزار وصدقاتى است از حسن بن زيد. در آنجا چاههايى است كه از سى چاه آن براى زراعت آب برمى كشند. جز اينها در ايام متوكل هم پنجاه چاه حفر كردند آب همه شيرين و ارتفاع آب يك قامت يا كمتر و يا بيشتر. «(2)» اسدى به هنگامى كه از اماكن ميان ودّان و سُقْيا سخن مى گويد، گويد كه در وسط راه ميان آن دو، چشمه قشيرى است. چشمه اى است با آب فراوان. و در وسط ابواء مسجدى است از آن رسول خدا (ص) و در آنجا چشمه ها و بركه هايى است؛ از آن جمله بركه اى است در نزديكى قصر، از آن چشمه آب بسيار مى تراود، بر سر آن هفت آبشخور است و يك بركه قديمى.

اسدى گويد: در سه ميلى سُقْيا چشمه اى است به نام تِعْهِن. و گويد: چشمه اى است ويران. عياض گويد تِعْهِن نام چشمه اى است كه آن موضع را به نام آن چشمه ناميده اند. تِعْهِن


1- - سمهودى، ج 2، ص 172.
2- - سمهودى، ص 271 و 272.

ص:125

در سه ميلى سُقْيا است. «(1)» از جايهايى كه در آنها چشمه ها فراوان است يكى فُرْع است. در آنجا منبر است و نخلستانها و آبهاى بسيار. فُرْع قريه اى است پرنعمت و سرسبز. زيباترين چشمه هايش دو چشمه است كه آب فراوان دارند. نام يكى ربض است و ديگرى نجف. با آب آن دو بيست هزار نخل را آبيارى كنند.

عَرّام گويد: در طرف راست راه، رو به روى قُدْس اسود كوهى است بس بلند به نام آره و كوه ديگرى است كه از اطراف آن چشمه هاى آب جارى است و بر هر چشمه اى قريه اى است؛ از آن جمله قريه آباد و بزرگ فُرْع است. اين قريه از آن قريش و انصار و مُزَينه است. و نيز از آن جمله است امّ العيال. اين قريه ازصدقات فاطمه (ع) دخت پيامبر (ص) است و نيز قريه اى است به نام مضيق و قريه اى به نام محضَه و نيز قريه وَبْرَه و قريه اى موسوم به خَضِره و قريه اى كه آن را غفوه گويند و آره را از همه طرف احاطه كرده و در هر قريه نخلها و مزارع است. در سه منزلى سقيا است و در جانب چپ آن از چشمه هاى فُرْع امّ العيال است. «(2)» چشمه هايى نيز نزديك سوارقيه يافته شود. عرّام پس از سخن از وادى عُرَيْفِطان گويد در محاذى آن مكانى است به نام سوده از آنِ بنى خُفاف از بنى سُلَيم. آبشان ازصعبيه است. و آن چند چاه است. در آنجا چشمه اى است به نام عين النازيه. اين چشمه ميان بنى خفاف و انصار مورد نزاع است و خلقى بدين سبب به قتل آمده اند. سلطان بلد بارها خواسته كه به بهايى گران آن را بخرد ولى از فروش ابا كرده اند. «(3)» رِحْضيّه، در محاذى آن قريه اى يا زمينى است به نام حِجْر. در آنجا چشمه ها و چاههايى است از آنِ بنى سُلَيم.

از ديگر جايها كه در كتب نام آنها آمده و در آنجا چشمه سارهايى است؛ عبارتند از:

بَدْر، در آنجا دو چشمه است.

يَلْيَل، در آنجا چشمه بُحَير است.

صَفراء.


1- - سمهودى، ج 2، ص 356.
2- - زبير بن بكار، النسب، ص 52 و ابن حزم، جمهره، ص 140.
3- - عرام، ص 28 و ياقوت ج 4، ص 596 و بكرى ص 99، ص 100 و سمهودى.

ص:126

رابغ و خُلَيص.

وَرِقان.

ظَهران

مَرّان

رُهاط

ديگر آبها

در كتابها از انواع ديگر آبها نام برده شده؛ از آن جمله است:

غديرها

مشهورترين آنها غدير خمّ است. عرّام گويد، در يك ميلى جُحْفه است. سيلابِ وادى آن در دريا ريزد. در آنجا جز بيدِ دشتى و گونه اى از گياهان كوهى كه از آن حصير بافند و گونه اى كنگر، هيچ نرويد. از سمت مشرق همواره آب باران در آن ريزد و قطع نشود. «(1)» اسدى گويد: غدير خمّ در سه ميلى جُحْفه است. در طرف چپ راه. و گويند كه خم نيزارى باتلاقى است و در آنجا غديرى است منسوب به آن. آب چشمه در آن غدير مى ريزد. ميان غدير و چشمه مسجدى است از آنِ رسول خدا (ص). «(2)» در كتب آمده است كه غدير مكانى است نزديك عُسْفان. و در نزديكى ذو رَوْلان غديرى است به نام مختبى. و نيز غديرى است موسوم به سدره كه آبىصاف و پاكيزه دارد و در اطراف آن درخت نيست و نزديك به سَوارقيّه است. «(3)» در نزديكى سَوارقيّه غدير بزرگى است به نام ذومَجْر در درون وادى قَوْران. بالاتر از آن آبى است به نام لَقْف. آبى است از چاههاى بزرگ كه شيرين است ولى در اطراف آن زراعت


1- - عرّام، ص 413.
2- - سمهودى، ج 2، ص 301.
3- - عرّام، ص 428.

ص:127

نيست. «(1)»

زهاب ها (اوشال)

عرّام گويد: وشل آبى است كه از سر كوه تراود و كس نداند كه منبع آن كجاست. «(2)» ابن منظور گويد: وشل آب اندكى است كه از كوه زهد يا ازصخره- قطره قطره افتد و قطره ها به هم نپيوندد. و گويند اين نمى شود مگر از بالا و قلّه كوه يا آبى است كه از ميان تخته سنگها اندك اندك بيرون آيد. جمع وشل، اوشال است. و اوشَلَ: آب قطره قطره چكيد.

ابومنصور گويد: در باديه كوهى ديدم كه در غارى از آن آب از سقف مى چكيد و در جايى گرد مى آمد. آن را وشل مى گفتند. اين آبهاى اندك قطره قطره جمع شود و به سوى مزارع به راه افتد.

از اين زهابها در حجاز اندك نيست. عرّام گويد كه كوههاى رَضْوى و عَزْوَر را از اين زهابها باشد.

در كوه قُدْس نيز زهابهايى است و نيز در نَهْب اعلى و اسفل. اين دو مقابل قدس هستند. در طرف راست كسى كه به سمت بالا سير كند. نَهْب اعلى را آبى است و به سبب آن آب نخلستانهايى به نام ذوحيم و در آنجا زهابهاست.

در شُواحِط هم كه كوهى است در نزديك سَوارقيّه زهابهايى است.

در جبال ساره هم زهابهايى است شيرين و گوارا. «(3)» كوههاى عرفات به كوههاى طائف پيوسته است و در آنجا آبهايى است كه از زهابها حاصل شود. «(4)» ابن اسحاق گويد: در غزوه تبوك، در راه آبى بود كه از كوه مى تراويد، به آن مقدار كه


1- - عرام، ص 233 و ياقوت ج 3، ص 198، 419 و بكرى، ص 100 و سمهودى ج 2، ص 368.
2- - عرام، ص 397.
3- - عرام، ص 434 و ياقوت ج 3، ص 331 و سمهودى ج 2، ص 331.
4- - عرام، ص 419.

ص:128

يك يا دو يا سه سوار را سيراب مى كرد آن را مُشَقَّق مى گفتند. «(1)»

آبهاى زيرزمينى

گويند كه غَيْقه زمين پست پهناورى است در ساحل دريا چند وادى در آن مى ريزند. آن را دو شعبه است؛ يكى بدان بازمى گردد و ديگرى در يَلْيَل جريان مى يابد و آن در وادى صفراء است. (؟)

ابن سكّيت گويد غَيْقه آبى است زيرزمينى بر ساحل دريا، بالاتر از عُذَيبه. در جاى ديگر گويد: غَيْقه آب باريكى است كه بر سر آن نخلستانى است به طرف كوه جُهَيْنه اشعر. «(2)»

بركه ها

مقدسى گويد: امَجّ، در آنجا بركه و قناتى است. «(3)» ابن رسته گويد: رُوَيْثه را بركه هاى آب است كه آنها را «احساء» «(4)» مى گويند سهيلى گويد: سُقْيا را چاههاى بسيار است. «(5)» و نيز بركه هايى.

بُثور (زمينهاى سست)

عرّام گويد در حدود تباله قريه اى است به نام رَنْيه. و قريه هايى به نامهاى بيشه و تثليث و يبمبَم و عقيق؛ عقيق تمره. همه از آنِ عقيل. بثور جمع بثر است و بثر آبى است كه در ريگها جارى است چون به مقدار يك يا دو ذراع يا حتى كمتر از يك ذراع ريگ را بكنند آب پيدا شود گاه نيز آبها چنان به سطح زمين نزديكند كه اگر ستوران زمين را با سم بكاوند آب


1- - ياقوت، ج 3، ص 542 و بكرى ص 1266.
2- - ياقوت، ج 3، ص 829 و سمهودى ج 2، ص 354.
3- - مقدسى، ص 79.
4- - احساء و بثور آبى است كه در زير ريگها نزديك به سطح زمين وجود دارد گاه با كندن يك يا دو ذراع جارى شوند گاه نيز ستوران زمين را مى كاوند و آب بيرون مى آيد. م.
5- - ابن رسته، ص 78.

ص:129

پديد آيد. «(1)»

حوضها

ابوعبدالله محمد بن احمد اسدى در وصف راه مكه و مدينه گويد از ذوالحُلَيفه تا حَضِيره شش ميل است و گويد آن مُتَعَشّى است و در آنجا چاهى نيكو با آبى گوارا و حوضى است. عمر بن عبدالعزيز آن چاه را حفر كرده. «(2)» اسدى گويد: در رُوَيْثه چاهها و حوضها هست.

گنبدها

بكرى گويد: سه ميل پيش از كُراع الغميم، جُنابذ (گنبدها) است. در آنجا چاهها و گنبدها و مسجد است. جُنابذ در ميانه راه عُسْفان و بطن مَرّ است. «(3)»

باغها

ياقوت گويد: اجاوِل موضعى است نزديك وَدّان در آنجا باغى است. ابن سِكّيت گويد:

اجاوِل ريگستانى است در طرف راست كُلْفى و در جانب شمال آن. «(4)»

اراضى ديم

عرّام گويد، ذره متصل است به خَلْص آره. و آن تپه هايى است نه چندان بلند. و بر فراز آنها مزارع و قريه هاست از آنِ بنى الحارث بن بهثة بن سليم. كشته هايش ديم است. يا چنانكه خود گويد: «اعذاء». و اعذاء زمينهايى است كه آب به آنها نرسد. در آنجا درونصخره ها چشمه هايى هست ولى جريان ندارند و از آنها زراعت را فايدتى نيست. «(5)»


1- - عرّام، ص 421.
2- - سمهودى، ج 1، ص 69.
3- - بكرى، ص 957.
4- - ياقوت، ج 1، ص 131.
5- - عرام، ص 417.

ص:130

قَنان

عرّام گويد: در ابْلى آبهايى است؛ از آن جمله بئر مَعونه و ذوساعده و جماجم يا حماحم (مورد شك) و وسباء. اينها از آنِ بنى سُلَيم است. كوههايى هستند متصل به يكديگر. «(1)» و نيز به هنگام سخن از جبال سراة گويد كه در اين كوهها زهابهايى است شيرين و چشمه هايى است جز قرقد ويسوم. در آنجا آبى نيست مگر آنچه در گودالهايى گِرد مى آيد ولى كس نمى داند كه از كجا آمده است.

آبگيرها و استخرها

در كتب نام بسيارى از آبگيرها و استخرهاى حجاز آمده است. در تعريف آبگير، عَرّام گويد: از بر سر هم نهادن چند سنگ پديد مى آيد تا آب حبس شود.

ابن منظور گويد: حبس هر چيزى است كه مجراى وادى را بدان بربندند. و نيز گويند حبس، سنگ يا چوبى است كه در مجراى آب نهند تا آب جمع شود و مواشى خود را آب دهند. در حديث آمده است كه پرسيد كه در كجا آب را حبس كرده اند؟- يعنى جلو آب را بسته اند- نزديك است كه از آن شعله آتشى سركشد كه گردن اشتران را در بُصرى روشن سازد.

بعضى گويند شكافهايى است در ميان سنگلاخها كه آب در آنها گرد مى آيد و اگر جمعى را به آب نياز باشد، آنان را كفايت كند. حبس مترادف مصنعه (/ آبگير) است و جمع آن احباس است و نيز آن را مستنقع (/ آبگير) گويند. ليث گويد: چيزى است كه جلو آب را با آن سد كنند و خس و خاشاك آب را به آن بگيرند. عربها آن را مزرفه هم مى گويند و نيز گويند كه آب در آن جمع شود و چون پر شد به «حبس» ديگر رود. ابن الاعربى گويد: حبس سنگهايى است كه بر دهانه رودخانه نهند تا مانع طغيان آب گردد. «(2)» ابن سيده گويد كه حبس مانند مصنعه و جمع آن احباس است، معناى ديگر آن مستنقع (/ آبگير) است ابن سكيت گويد:

حبس سنگهايى است كه بر سر مجراى آب نهند تا آب در آنجا گرد آيد و مردم آب نوشند و


1- - عرام، ص 429.
2- - لسان العرب، ج 7، ص 345.

ص:131

چارپايان خود را آب دهند. ابوحنيفه گويد: هر مصنعه اى حبس است و جمع آن احباس است. «(1)» در كتب نام چند محبس آب در حجاز آمده است كه ياقوت از آنها ياد كرده است.

زمخشرى گويد: حبس كوهى است از آنِ بنى قُرّه، ديگرى گويد: حبس ميان حرّه بنى سُليم و سَوارقيّه است. در حديث از عبدالله بن حبش روايت شده كه از آنجا كه آب را بربندند آتش به درآيد. ابن منظور گويد: حبس سيل نام موضعى است در حرّه بنى سليم، ميان آن و سَوارقيه يك روز راه است.

عرّام گويد: شَمَنْصِير، و در غرب آن قريه اى است به نام حديبيّه. چندان بزرگ نيست.

روبه روى آن كوه كوچكى است به نام ضَعاضِع در نزد كوه آبگير بزرگى است كه آب در آن جمع شود. «(2)»

زَلَفه

از اشاره ابن منظور به زلف، برمى آيد كه زلف نيز به معناى مصانع (آبگيرها) و مفرد آن زلفه است. «(3)» ابن برى شعر لبيد را كه گويد:

حتى تحيّرت الديار كانّها زلف وافى قتبها المحزوم

شاهد آورده كه زلف جمع زلفه به معناى سنگهاست.

و ابوعمر گويد: زلف در اين بيت همان مصانع آب است و جوهرى نيز به روايت عمانى گويد:

حتى اذا ماء الصهاريج نشف من بعد ما كانت ملاء كالزلف

و گويد آن مصانع است و در حديث يأجوج و مأجوج آمده است: «يرسل اللَّه مطرا فيغسل الارض حتى يتركها كالزلفه» مراد از زلفه مصنعه (/ آبگير يا بركه آب) است.

ابوحنيفه گويد زلف به معناى غدير پر آب است. ابن برّى از ابوعمر زاهد روايت كرده كه زلفه را سه معناست: باغ، بركه و آينه. به نظر مى رسد كه اين واژه پس از ظهور اسلام متروك


1- - المخصص، ج 10، ص 52.
2- - عرام، ص 410، ياقوت؛ ياقوت، ج 3، ص 474.
3- - لسان العرب، ج 11، ص 39 و مخصص ج 10، ص 53.

ص:132

شده و به جاى آن «حبس» آمده است.

قنات ها

ديگر از وسائل آبيارى قنات است كه آن را فقر گويند و جايى را كه آب از قنات بيرون آيد فقير گويند «(1)» ابن منظور گويد: فقير مظهر قنات است. در حجاز چند قنات هست كه اماكنى را آبيارى مى كنند. عرّام گويد از شَراة به سايه روند و آن واديى است ميان دو مرتع (/ حمى).

در آنجا چند روستا باشد در آنجا روستايى است به نام فارع كه نخلهاى بسيار دارد و از هر دست مردم. آبهايش در زيرزمين جريان دارد، از درون قناتها.

پايين تر از آن مَهايع است. سپس خَيْف كه آن را خَيْف سَلّام نيز گويند. خيف از آبگيرها در سمت چپ و راست دور است. آبش از قنات است و باديه اش اندك است. و در زبان عربى آبگير را مسك هم مى گويند.

پايين تر از آن خيف ذى القبر است. آبش از قنات است و چشمه هايى كه از دو طرف وادى جريان دارد.

عرّام به هنگام سخن از جبال مكه گويد: سپس جبال عرفات كه جبال طايف به آن پيوسته است. در آنجا هم زهاب ها هست و هم قناتها و هم سردابها. از آن جمله است مُشاش كه از عرفات بيرون مى آيد و به مكه مى رسد. «(2)» عرّام در تعريف مسك گويد: مواضعى است كه آب در آنها جمع شود. مفردش مَساك است. «(3)» ابن منظور گويد: عربها مكانهايى را كه آب باران در آن گرد مى آيد مَساك و مَساكه و مَساكات خوانند.

ابوزيد گويد مسيكه جايى است كه آب در آن جمع شود و به سبب سختى زمينش آب در آن فرو نرود. «(4)» از اينگونه مسيكه ها يا آبگيرها در چند جاى حجاز توان يافت. عرّام در تعريف كوه


1- - عرام، ص 413.
2- - عرام، ص 419.
3- - عرام، ص 397.
4- - ابن منظور، ج 12، ص 279.

ص:133

رَضْوى عَزْوَر گويد: آب اين دو كوه در وادى غَيْقَه ريزد و غَيْقه در دريا ريزد و آن آبگيرى نيز هست.

و درباره وادى ذو رَوْلان گويد: در بالاى اين وادى باغهايى است به نام فلاج. مردم به هنگام بهار در آنجا گرد آيند. در آنجا چند مسك (آبگير) وجود دارد كه شرب مردم را در تابستان و بهار بسنده است و در آنجا چاهها و چشمه ها نيست. «(1)»

باران وسُدّ

عرّام گويد: سُدّ آب باران است. در كوه شوران محل گرد آمدن آب باران، بسيار است كه به آن محلها بجرات، كرم، عين و اماء گويند.

رسول خدا (ص) فرمان به سدّ آن داد. از سُدّ قناتى است تا قُبا. «(2)» سَمْهودى گويد: در قاموس المجد آمده است كه اضَم كوهى است و نيز نام همان وادى است كه مدينه منوره در آن است. اهل مدينه اضَم را قناة گويند و از آنجا تا سد، شَظات ناميده شود. «(3)» سمهودى گويد: سُد آب آسمان است در حزم بنى عوال. شايد مرادش همان سُد است كه درراهى كه رشيد ازمدينه تا معدنِ بنى سليم ميان مدينه و رَحْضيّه- در بيست ميلى مدينه- پيمود، واقع شده و در آنجا آب بسيار است، در دره اى كه معاويه در آنجا سدى براى حبس آب ساخته بود، و آن همانند بركه بود. «(4)»

آب در مكه

اوضاع خاص در بلاد سبب شده كه هر يك براى فراهم ساختن آب و نگهدارى و مصرف آن، شيوه خاصى برگزينند. خواه بهصورت غلبه بر سيلابها و مهار كردن آنها يا حفر چاهها و پديدار ساختن چشمه ها و طرز هدايت آب از جايى به جايى ديگر. در اين امور معلومات مفصلى راجع به مكه و مدينه در عهود اوليه اسلامى به ما رسيده است.


1- - عرام، ص 427.
2- - عرام، ص 425.
3- - سمهودى، ج 2، ص 247 و ياقوت ج 1، ص 281، 305 و ج 4، ص 281.
4- - سمهودى، ج 2، ص 321.

ص:134

اما در باب مكه، ازرقى كه از قديمى ترين نويسندگان تاريخ مكه است، معلومات و آگاهى هاى مفصلى از سيلهاى مكه در عصر جاهليت به ما داده است. و نيز فصلى جامع دارد از سيلهاى مكه در عهد اسلامى تا زمان مؤلف. ناشر كتاب نيز فصلى در افزوده و از سيلهايى كه مكه را بعد از زمان ازرقى تهديد كرده سخن گفته است. ازرقى از اقداماتى كه خلفا براى حفظ مكه از آسيب سيلها به كار برده اند، مطالبى در كتاب خود آورده است.

سيلها و سيل بندها (سدها)

ازرقى گويد: در سال 17 ه. ق. سيل عظيمى به مكه روى نهاد و مسجدالحرام و بناهاى اطراف آن را در خود غرق ساخت. عمر بن خطاب در آن سال سيل بندى كه به نام «ردم عمر» معروف شده بر آورد. اين سيل بند از نزد خانه جَحش بن رئاب- كه آن را خانه ابان بن عثمان گويند- تا خانه عثمان بود. ازرقى گويد: عمر فرمان داد آن را باصخره هاى عظيم كه بر هم نهادند، بسازند. از نياى خود شنيدم كه مى گفت: از آن زمان كه عمر آن سيل بند را ساخت، مكه دستخوش سيل نشد، حال آن كه از آن پس سيلهاى گران مى آمد.

در سال 80 ه. ق. در موقع حج، سيلى عظيم آمد. روز ترويه بود. مردم و متاعشان را با خود برد و بر گرد كعبه حلقه زد. اين سيل به ناگهان آشكار شد و خانه و راهها را ويران ساخت و جمع كثيرى در زير آوار ماندند. مردم در كوهها پناه گرفتند. عبدالملك به عامل خود در مكه نوشت و مالى فرستاد كه بر سر كوچه ها سيل بند نهد تا خانه هاى مردم از سيل در امان ماند و مردى نصرانى را بفرستاد تا سيل بند مسجدالحرام را بنا كند.

از جمله اين سيل بندها، سيل بند حزاميه است در خط حزاميه. و سيل بندى است كه آن را سيل بند بنى جُمَح گويند ولى از آنِ آنان نيست بلكه از آنِ بنى قراد از فِهريان است ولى به رَدم بنى جُمَح اشتهار دارد. عبدالملك عامل خود را فرمان داد تا سنگهاى بزرگ با گردونه ها كشيدند و بر اطراف ربض نهادند و به نيروى مالى كه فرستاد سيل بند استوارى بنا نمود. برخى از ابزار آن هنوز هم باقى است، از خانه ابان بن عثمان، كه سيل بند عمر است، تا خانه ابن الجدار آن سنگها كه در آن خانه ها هست از بقاياى آن سيل بند است.

اما سيل بند سراى اويس، كه در پايين مكه در نَحْرالوادى است، در مورد آن اختلاف

ص:135

است. بعضى گويند: از كارهاى عبدالملك است و بعضى گويند: نه، كار معاوية بن ابى سفيان است و اين در نزد ما به صواب نزديكتر است. «(1)» بلاذرى از سيل بند عمر بن خطاب و عبدالملك بن مروان ياد كرده و گفته است كه سيل به مكه درآمد و از سمت بالاى شهر وارد مسجد شد. عمر دو سيل بند بساخت. يكى سيل بند بالا، بين خانه عبدالله بن حارث و خانه ابان بن عثمان بن عَفّان و ديگرى سيل بند پايين در نزد حمارين و آن همان است كه به سيل بند ابواسَيد معروف شده. ملاحظه شد كه بلاذرى بناى هر دو سيل بند را به عمر نسبت مى دهد و ازرقى يكى را. «(2)» اما سيل بند عبدالملك، بلاذرى از حدوث سيل عظيمى در سال 80 ه. ق. ياد مى كند.

به دنبال آن عبدالملك به عامل خود در مكه نوشت كه جلو كوچه هايى را كه از آنجا سيل به خانه مردم مى رود و نيز جلو مسجد را سد كند. او نيز چنين كرد. عبدالملك مردى نصرانى براى انجام دادن اين كار فرستاد. او سنگها و مصالح ديگر آورد، سيل بندى را كه به سيل بند بنى قراد يا بنى جُمَح معروف است بنا كرد و نيز سيل بندى در پايين شهر مكه ساخت. «(3)» ازرقى گويد كه در زمان مأمون سيل عظيمى آمد و مردم بسيارى را با خود ببرد و خانه هاى بسيارى را ويران نمود. اين خانه ها بيشتر مشرف بر وادى بودند. او براى رفع خطر و ساختن سيل بند، مال عظيمى فرستاد تا سيل بند مسجدالحرام را بساخت و در وادى مكه راه سيل را بگشود. تا سال 237 كه مادر متوكل على الله دوازده هزار دينار براى كندن و توسعه وادى مكه فرستاد. ولى در كتابها از ماهيت كارى كه در زمان مأمون و متوكل در باب باز كردن و كندن وادى مكهصورت گرفت، به تفصيل نيامده است.

چشمه ها

يكى از مشهورترين آبشخورهاى مكه چشمه زُبَيْده است. ازرقى گويد كه آن در اصل چشمه هايى بود بيرون حرم و در خارج مكه، از آن جمله چشمه مُشاش بود. زبيده براى آن بركه اى حفر كرد كه سيلابهايى كه به مكه جارى مى شدند در آن بركه جمع مى شدند. سپس


1- - اخبار مكه، ج 2، ص 135 و 136.
2- - فتوح البلدان، ص 52، از كلبى.
3- - فتوح البلدان، ص 53.

ص:136

چشمه هاى حُنَيْن را نيز به آنجا راه نمود. «(1)» رشدى ملحس در توضيح سخن ازرقى گويد: چشمه حُنَيْن يا چشمه زبيده از كوه بلندى به نام طار جارى بود، در راه مكه به طائف. آب از طاربه بستان حُنَيْن مى آيد. زبيده آن بستان راخريد وآب را به وسيله قناتهايى به مكه روان ساخت، چنانكه ازرقى اشارت كرده است.

زبيده چشمه ديگرى از وادى نَعْمان بالاى عرفات جارى ساخت. اين چشمه از زير كوه كرا در انتهاى وادى نَعْمان مى جوشيد. و از آنجا به موضعى ميان دو كوه بلند در بالاى زمين عرفات مى آمد و به بركه هايى كه در عرفات بود مى ريخت. اين قول ترجيح دارد كه اين بركه ها را عبدالله بن عامر بن كُرَيز ساخته است. بركه ها پر از آب مى شد و حجاج در روز عرفه از آن آب مى نوشيدند. سپس از آن بركه ها قناتهايى (كانالهايى)، تا جايى كه امروز معروف به قَناطر است آوردند و از آنجا به مُزْدَلِفه و از آنجا به چاه بزرگى به نام چاه زبيده در پشت منا بردند. «(2)»

چاهها

مردم مكه در درجه اول نيازهاى خود را به آب، از چاهها برمى آوردند. بلاذرى گويد و نيز ازرقى، كه اين چاهها پيش از اسلام و بعد از آن، در مكه وجود داشته اند. اما چاههاى پيش از اسلام، نام بيست و هشت چاه در كتب آمده است كه شش تاى آنها بيرون حرم بوده است.

اينها به پيش از زمان فرمانروايى قُصَى بن كِلاب باز مى گردند ولى باقى، همه در داخل حرم حفر شده اند و بيشتر در بطن مكه. بعضى از آنها منسوب به عشايراند و بعضى منسوب به افرادى سرشناس از عشاير مكه. اما چاههايى كه بعد از اسلام احداث شده اند؛ بلاذرى و ازرقى از هفت چاه نام برده اند و ازرقى از نُه چاه ديگر نام برده كه در اخبار نيامده است كه آنها را چه كسى حفر كرده يا خريده و شرط استفاده از آنها چه بوده است. به نظر مى رسد كه استفاده از آنها همگانى و مجانى بوده است. آب آنها در مواقع عادى براى مردم مكه كفايت مى كرده ولى در موسم حج كفايت نمى كرده است.

ازرقى گويد: از زمانى كه عبدالمطّلب چاه زمزم را كند، معتمد مردم شد و مخصوصاً


1- - اخبار مكه، ج 2، ص 187.
2- - ازرقى، ج 2، ص 265.

ص:137

حجاج كه آب از آن برمى داشتند، او را گرامى داشتند. پس از حفر زَمْزَم، ديگر چاههاى مكه از نظر مردم افتادند. در كتابها نيامده است كه از آب چاههاى مكه براى كشاورزى استفاده مى شده است. «(1)»

بركه ها

بلاذرى گويد: قريش پيش از آنكه قُصَى آنها را گرد آورد و پيش از آنكه به مكه درآورد، از حوضها و آبگيريهايى كه روى كوهها پديد آمده بود و از چاهها آب مى نوشيدند.

در كتب نام آن آبگيرها و حوضهاى اطراف مكه نيامده است. ازرقى از حوضهاى زَمْزَم در مسجدالحرام و حوضهاى ابن هِشام ياد كرده در آنجا كه مردم به مِنا مى روند. «(2)» در مكه چند بركه احداث شده بود، مشهورترين و قديمترين آنها بركه قَسْرى است.

منسوب به سازنده آن خالد بن عبدالله قَسْرى است كه از سوى وليد بن عبدالملك والى مكه بود. و سپس از سوى هِشام امارت يافت. آن را بركه بردى هم مى گفتند. اين بركه در فَم الثّقَبه بود. «(3)» نزديك بئر ميمون. اين بركه از سنگهاى منقش و بزرگ ساخته شده بود. آبش از بئر ميمون بود سپس از ثَقَبه نيز آبى بدان گشوده شد و سد ثَقَبه بنا گرديد. از اين بركه چشمه اى به سوى مسجدالحرام باز كرده بودند. در اين بركه ماهيهايى هم بود. «(4)» ازرقى گويد: مأمون،صالح بن عباس را در سال 210 فرمان داد كه پنج بركه در بازار بسازد كه مردم براى آب به زحمت نيفتند و به بركه امّ جعفر نروند. او نيز از بركه امّ جعفر چشمه اى به بركه بطحاء آورد. اين بركه نزد شعبِ ابن يوسف بود و رو به روى خانه او. سپس به بركه اى كه نزد كوهصفاست مى رود، سپس به بركه اى نزد حناطين (/ گندم فروشان) آنگاه به بركه اى در دهانه كوچه ثَنِيَّه پايين تر از خانه اوَيس. آنگاه به بركه اى نزديك سوق الحَطَب (/ بازار هيزم فروشان) سپس به ماجلين كه در بستان ابن طارق است در پايين مكه جريان


1- - اخبار مكه، ج 1، ص 64.
2- - ازرقى، ج 2، ص 224.
3- - ازرقى، ج 2، ص 62.
4- - ازرقى، ج 2، ص 83.

ص:138

مى يابد. «(1)» ازرقى از حوضهاى زمزم ياد كرده و حوضهاى ابن هِشام و اين حوض در مَأزِمَين منا است. شايد مرادش چاه قِسْريه باشد كه خالد بن عبدالله القِسْرى به امر هِشام ميان مَأزِمَين مِنا در ثَنِيّه حفر كرده، در جانب چپ كسى كه از مكه به منا مى رود. «(2)»

سرابستانها

ازرقى گويد: معاويه در مكه سرابستانهايى احداث كرد كه هر يك را چشمه و آبشخورى بود. نيز مكان اين سرابستانها را معين كرده است و گويد كه معاوية بن ابى سفيان در حرم چشمه ها برآورد وبراى آنها سرا بستانها احداث كرد كه در آنها نخل و ديگر روييدنيها بود، از آن هاست:

1- سرابستان حمام و آن را چشمه اى بود. اين سرابستان از حمام معاويه در مَعْلاة تا موضع بركه امّ جعفر بود.

2- سرابستان عَوف، چشمه اى آن را آب مى داد و در آن نخلهايى بود.

3- سرابستانصفى.

4- سرابستان مورش، داراى زرع و نخيل.

5- سرابستان خُرْمان تا چندى در آنجا نخلها و كِشته ها بود.

6- سرابستان مُقَيْصِره ... در آنجا نخلها بود.

7- سرابستان حراء ... در آنجا نخلهايى بود.

8- سرابستان ابن طارق در پايين مكه ... داراى نخلها.

9- سرابستان فَخّ.

10- سرابستان بَلْدَح.

ازرقى سرابستان ابن العاصى و سفيان را در بَلْدَح نيز مى افزايد. سپس گويد: آن


1- - ازرقى، ج 2، ص 187.
2- - ازرقى، ج 2، ص 165.

ص:139

چشمه ها كه معاويه برآورده بود، آبشان منقطع شد. پس هارون الرشيد فرمان داد تا چند چشمه را احيا كردند. و از آن ها به ديگر چشمه ها كه رشا ناميده مى شد راه باز كردند و رشا در ماجلين (/ دو ماجل) مى ريخت و از آن دو، آنكه در مَعْلاة بود از آنِ رشيد بود و از آنجا در بركه اى كه در مسجدالحرام بود ريخته مى شد.

اكنون به سدى كه نزديك طائف است مى پردازيم: گويند در زمان خلافت معاوية بن ابى سفيان ساخته شده، در فاصله هشت ميلى مشرق طائف. از گرانيت است. طول قسمت باقيمانده آن امروز هشتاد و پنج متر است و ارتفاع آن 5/ 9 تا 25/ 10 متر. توبنشل در كتابى كه درباره مملكت عربى سعودى نوشته آن را وصف كرده، همچنين خانم دكتر سعاد ماهر در بحث از آثار حجاز آن را شناسانده است. «(1)»

مدينه؛ واديها (/ خشكرودها) و سدهاى آن:

وضع مدينه از مكه متفاوت است؛ زيرا مدينه در زمينى گسترده و پهناور واقع شده.

گرداگردش كوههايى است پست و جدا افتاده و ناپيوسته. در بخش جنوبى آن چند وادى است؛ از مهمترين آنهاست وادى عقيق و بُطْحان و مَهْزور و مُذَيْنِيب و رانونا. در اين واديها آن قدر آب جارى است كه براى زراعت كفايت كند. مخصوصاً نخلستانها، وجود و بعضى سبزيها. در بعضى از اوقات آب زياد مى شود و اراضى اطراف را فرامى گيرد. براى آن كه گرفتار چنين حالتى نشوند از واديها كانالهايى كنده اند تا زمينهاى دور دست را آبيارى كنند.

بيش از همه خطر سيل در وادى مَهْزور است. چون آب در اين وادى طغيان كند، مردم شهر بيمناك شوند. از اين رو آب را به جانب چاهى به نام مَرانيه منحرف مى كنند.

در زمان خلافت عثمان سيل عظيمى آمد و مردم ترسيدند كه مبادا غرق شوند. عثمان سيل بندى را در نزديكى چاه مَدْرى بنا كرد و سيل را از مسجد و از مدينه منحرف نمود. «(2)» عثمان بن عَفان از وادى عَقيق خليجى جدا كرد موسوم به خليج بَنات نائله تا زمينهايى را كه دخترانش مالك شده بودند آبيارى كند. مادر اين دختران، نائله زن عثمان بود.

مجد گويد كه اين خليج در نزد جُرْف بود. از ديگر اموال او چاه جُشَم و چاه جمل بود كه سه هزار تن از اسيران عجم در آنجاها كار مى كردند. «(3)»


1- - سعاد ماهر، ص 68.
2- - تاريخ المدينة المنوره، ص 169.
3- - سمهودى، ج 2، ص 280.

ص:140

عبدالله بن عمرو بن عثمان، سدى بر رانونا بنا نمود تا آب را بالا آورد و مزارعش را آبيارى كند.

سَمْهودى گويد: معاويه سدى ميان مدينه و رَحْضيّه در شعب بنا كرد و آب بسيار در آن ذخيره شد. و نيز سدى درنزديكى عَيْر ساخت. اين سد در زمان او به سدّ عَنْتَر شهرت داشت.

ديگر سدصَهْباء بود در نزديكى صَبِر. «(1)»

چاهها

واديهاى مدينه در نواحى جنوبى و غربى جريان دارند؛ مثلًا وادى قَناة در اقصاىِ طرف شمالى جريان دارد. ولى بقيه جاها متكى به چاهها هستند كه آبشان گوارا نيست. موسى بن طلحه گويد: چون مهاجران به مدينه آمدند از آب آن خوششان نيامد. آبهاى چاهها براى خوردن و شستشو بود. و با آنها كشاورزى هم مى كردند. نظر به دشوار بودن كندن چاه و اهميت آب، بهاى آب گران بود. موسى بن طلحه گويدصاحب چاه رُومه هر مشك آب را به يك مُدّ طعام مى فروخت. «(2)» ارزش و بهاى چاهها هم بالا بود. مخصوصاً پس از آن كه شمار مردم مدينه فزونى گرفت؛ يعنى در زمان خلفاى راشدين. چاه جُشَم در رانونا از آن مردى از غَسّان بود، در زمان عمر به سى هزار درهم فروخته شد. «(3)» چاه رُومه را عثمان به مبلغى كه راويان در آن اختلاف دارند؛ يعنى بين بيست يا چهل هزار دينار خريد.

اين وضع، بعضى از اغنيا وصحابه را واداشت كه از روى تبرّع آب را در اختيار مردم گذارند؛ مثلًا عثمان بن عَفّان چاه رومه را سبيل همگان كرد و ابو طلحه انصارى هم چاه رحاء را وقف مردم نمود. «(4)»


1- - سمهودى ج 2، ص 1.
2- - ياقوت، ج 1، ص 432 و سمهودى ج 2، ص 137.
3- - الموطّأ ج 2، ص 131 و بكرى ص 383 و سمهودى ج 2، ص 251.
4- - بكرى، ص 431.

ص:141

فصل ششم: توليدات كشاورزى

اشاره

حجاز در منطقه صحرايى است در آنجا باران كم مى بارد و هيچ رودخانه اى نيست و آب اندك و زمين خشك است بى هيچ آب و گياهى. قرآن وضع مكه را از زبان ابراهيم به هنگام مناجات با پروردگارش بيان مى فرمايد كه اى پروردگار من، من فرزندان خود را در واديى نهادم كه در آن كشته اى نمى رويد. البته اين اشارت به اقليم مكه است نه تمام حجاز.

واقع اين است كه كتابهاى جغرافيا و بلدان به بعضى از مناطق حجاز كه در آنجا آب و گياهى نيست اشارت كرده اند. اغلب اين مناطق در مشرق حجاز و نزديك حَرّه (/ سنگلاخ) سُلَيم و سَوارقيّه است. و اين امر تنها به سبب نبودن آب نيست زيرا در پاره اى جايها چاههايى توان يافت ولى مسئله مهم وضع خاك است. عَرّام اطلاعات جالبى از مناطق باير و بى آب و گياه به دست مى دهد. مثلًا از قريه مَلْحاء در وادى قَوران چنين مى گويد: در اطراف آن ارتفاعات ذومَجْر است و در آنجا آب وجود دارد. مخصوصاً در لَقْف آب چاهها فراوان است ولى در آنجا نه زراعت هست و نه نخل. زيرا زمينش سخت و خشن است و حاصلى برنمى آورد. «(1)» در محاذى ابْلى كوهى است به نام ذوالموقعه و در محاذى آن از جانب راست يعنى سمت قبله كوهى است به نام نِفار (ياقوت: العار). نِفار و ذوالموقعه دو كوه اند بلند ولى بى حاصل. در نزديكى نِفار آبى نيست و خَرِب كوهى است ميان نِفار و ابْلى در ديار بنى سُلَيم كه در آن هيچ چيز نمى رويد. و بالاتر از لَقْف چاه شسّ است، سپس ذات الفار و در محاذى آن كوهى است به نام اقراح. بلند ولى خشك و بى گياه. «(2)»


1- - ياقوت، ج 4، ص 363.
2- - عرام، ص 433.

ص:142

نيز ازصحرايى ياد كرده اند در نزديكى افَيْعِيه و افاعيه در آنجاست بعضى چاهها آب شور دارند و در نزديك افاعيه تپه اى است به نام خَطْمه و لابه در آنجا نيز هيچ چيز نمى رويد.

از آن بنى جسر و بنى سُلَيم است. «(1)» عُكاظ صحرايى است مسطح در آنجا نه كوهى است و نه نشانى از آبادى. «(2)» كوهى است محاذى شوران به نام مَيْطان چاهى دارد به نام خَفّه (ياقوت: ضفه) ولى هيچ نباتى نيست. «(3)» واديى است به نام عُرَيْفِطان مَعْن. نه آب دارد نه گياه و در محاذى آن كوههاى ابْلى است. «(4)» جبال مكه هم خالى از هر روييدنى است مگر اندكى درختان خاردار كه خود آن را ضهياء گويند. «(5)» خريطه روبه روى شَراة است كوهى استصخره اى كه در آن هيچ چيز نمى رويد. «(6)» ظلام كوهى است سياه و بلند كه در آن هيچ رستنى نباشد. «(7)» ولى اين مناطق خشك و بى آب و گياه، محدود و پراكنده است و در كنار آنها مناطق سبز و خرم با نباتات گوناگون اندك نيستند. عَرّام، مناطقى را كه در آن روييدنى توان يافت برشمرده؛ بعضى از آن مناطق مختص يك نوع محصول است و بعضى چند نوع.

عرّام گويد: غَضور (؟) در همه جبال تِهامه مى رويد؛ از جمله كوه شُواحِط كه در آنجا زهابها است و نيز درمنه سفيد فراوان است.

اما اراطى، عرّام مى گويد: به ودان متصل است از سمت مغرب تا به دريا برسد.


1- - عرام، ص 438.
2- - عرام، ص 440.
3- - عرام، ص 426.
4- - عرام، ص 434.
5- - عرام، ص 434.
6- - ياقوت، ج 2، ص 270.
7- - عرام، ص 424 و ياقوت ج 3، ص 531.

ص:143

ريگستانى است كه در آن جز اراط نمى رويد. ارطى هيزم است و نيز با آن چرمهايى را كه از آنها كاسه هاى شير را مى سازند، دباغى مى كنند. در اواسط آن ريگستان كوهى است سخت سياه به نام طفيل. «(1)» دينورى گويد: اعرابئى از ربيعه به من گفت: درخت ارطى و غضا (شوركز) به هم شبيه اند، جز اين كه غضا بزرگتر است و از چوب آن تير سقف خانه ها را سازند. «(2)» و در حسنا، كه صحرايى است بين عُذَيْبه و جار، جهيل (؟) رويد. «(3)» اما حمض (شورگياه) در هُدَيْبه زياد است. در هُدَيْبه سه چاه هست ولى كشتزارى ندارد و در آنجا از نخل و درخت نشانى نيست. سرزمينى است وسيع از آنِ بنى خفاف ميان دو سنگلاخ سياه. طول آن سه فرسخ است. آبشان شيرين نيست. بيشتر روئيدنيشان حمض (شورگياه) است. در سه ميلى سَوارقيه پايان هُدَيبه است. قريه اى است پرنعمت و بزرگ.

در وَرِقان، سماق بسيار باشد. مردم حجاز سماق را ضمخ گويند و مردم نجد عرتن، واحد آن عرتنه است. «(4)» ابوحنيفه گويد: آن ميوه اى است ترش، چون دانه انگور، داراى هسته اى خُرد. آن را مى پزند. و نمى دانم كه در جايى از سرزمين عرب برويد مگر در شام.

دَوْم؛ در واديهاى غزال (ياقوت: غران) و دوران وكُلَيّه مى رويد. دَوْم مقل است. از نى آن حصيرى به نام طغى مى بافند.

طَرفاء؛ در وادى ابواء باشد و در هيچ جا بيشتر از آنجا نيست.

نشم؛ عرّام گويد در جبال ذره رويد. از چوب نشم كمان و تير سازند. نشم را برگ نيست. ابن سيده گويد و آن عتق العيدان است. «(5)» ولى ابن منظور گويد، آن درختى است كوهى كه از آن كمان سازند و عتق العيدان نيست. «(6)» رنف؛ نباتى است كه در رَضوى و عَزْوَر رويد. درختى است شبيه به ضهياء.

عشر؛ از نباتات غدير خم است.


1- - عرام، ص 41 و بكرى ص 1351.
2- - كتاب النبات، ص 247.
3- - ياقوت ج 2، ص 268 از ابن حبيب و سمهودى ج 2، ص 291.
4- - ياقوت ج 4، ص 956 و بكرى ص 99 و سمهودى ج 2، ص 386.
5- - المحصّص، ج 11، ص 142.
6- - لسان العرب، ج 16، ص 24.

ص:144

تالب؛ از درختان كوه ذَره است. تالب از عتق العيدان است كه از آن كمان سازند. در كوههاى يمن مى رويد. دانه هايى دارد كه روغنش را بگيرند و در چراغ كنند و آن بهترين روغن چراغ است. گاه در تالب كرمى افتد و آن را از برگ عارى كند.

غرز وصليان؛ دو گونه گياه هستند كه در بطن نخل رويند.

ضال؛ در عيص فراوان است.

شقب؛ از نباتات قُدْس هاست.

عُرْفُط؛ در وادى بِرْك رويد.

ثغام؛ در وادى بِرْك و كوه بُرْثُم رويد.

اسحل؛ از نباتات كوه سَراة است.

خلاف؛ درختى است در وادى مختبى.

خلاف (بيد)، در سرزمين عرب بسيار است اعرابيى مرا گفت كه ما آن را سوجر گوييم و آن درختى بزرگ است و انواع مختلف دارد. همه سست و شكننده اند.

شقاح؛ در سرتاسر جبال تِهامه توان يافت و آن ريباس است. شقاح از نباتاتى است كه در بلاد بسيار گرم مى رويد.

اراك؛ نباتى است در وادى عَرْج و واديهاى ذره و شَمَنْصير و غزال و دوران و كُلَيّه و از غدير خم. از مكانهاى رويش اراك عرفه است. اراك بهترين درختى است كه از شاخه يا ريشه اش مى توان مسواك ساخت. بويى خوش دارد چون بوى شير. اراك را سه گونه ثمره است، مرد، كباث و بربر، كباث شبيه به انجير است و مرد رطوبتش بيشتر و نرمتر است، به همان رنگ كباث و بربر مانند مهره هاى كوچك است، مردم از آن مى خورند.

ابوزياد گويد: از مكانهاى رويش اراك واديهاست و چون تعداد زيادى از آنها در جايى مجتمع شوند، آنجا را عيص گويند. دينورى گويد: اراك ترش مزه است.

بشام؛ از نباتاتى است كه در ثافل اكبر و اصغر مى رويد و در دامنه هاى كوه ابْواء و جبال سَراة درختى است با بوى خوش و طعم خوش، با شاخه هاى آن مسواك توان كرد. هم در كوهستان مى رويد و هم در جلگه.

ثمام؛ از نباتات وادى عَرْج و غدير خم است.

خزم؛ از درختان كوهستان وَرِقان و دامنه هاى كوه ابْواء است.

ص:145

سدر؛ در كوههاى ذره بسيار است و نيز در غدير مختبى.

سَلم؛ در غدير مختبى پيدا شود. و در وادى بِرْك و عيص.

مرخ؛ از نباتات وادى عَرْج و واديهاى شَمَنْصِير و آرَه و غزال و دوران و كُلَيّه است.

نبح؛ از بيشترين نباتات شَمَنْصير و شَراة است. در همه اين كوهها قرظ مى رويد؛ بويژه در كوههاى سراة و يسوم و قَرْقَد. در آنجاها جز نبح و شُوحط نرويد.

نص؛ در عقَبَةالعَلَم در راه تبوك بسيار است.

طلح؛ از درختان جبال ذره است.

ظيان؛ از نباتات ثافل اكبر و ثافل اصغر است. ظيان داراى ساقه سبز و خاردار است. از شاخه هايش هيزم مى برند. از آن خوشه هايى آويزد. چون عشرق و عشرق شبيه حندقوقا است و بويى بد دارد.

عظاه؛ از نباتات غدير مختبى است.

عفار؛ ازدرختان كوههاى ذَرَه است. عفار را گلى خوشبو است و سفيد؛ مانند گل سوسن.

غرب؛ از درختان كوههاى سَراة است.

مرخ؛ از نباتات واديهاى شَمَنْصير و ذَره و غزال و دَوران و كُلَيّه است.

نخيل؛ از مهمترين درختان است كه در اماكن مختلف حجاز، خاصه در آنجا كه آب بسيار است مى رويد. از خرماى روستاهاى بزرگ مانند خيبر و وادى القرى و ذوالمروه و روستاهاى ديگر نام برده اند.

يَنْبُع؛ دژى است داراى نخل و آب و كِشته. آبادتر و پر نخل تر از يثرب است.

صفراء؛ قريه اى است با نخلستانهاى بسيار و مزارع. واديى است پر نخل و پرآب و پركِشته.

سُوَيْقِيّه؛ واديى است كه در آنجا نخل بسيار است.

در قريه هاى قصر و شرع كه در مشرق ذره هستند، مزارع و نخيل و چشمه هاست.

در نَهْب اعلى چاهى است با آب بسيار، با آب آن خربزه و بقولات و نخلستانها حاصل كنند، آن را ذوخيمى گويند.

آرَه؛ كوهى است در حجاز ميان مكه و مدينه. از جوانب آن چشمه ها جارى است و بر سر هر چشمه قريه اى است. از آن جمله است فُرْع و امّ العِيال و مَضيق و مَحْضَه و وَبْره و خضره و غَفْوه در هر يك از آن قريه زرع ونخيل باشد.

ص:146

رَيض و نَجَف بيست هزار نخل را آبيارى كنند. و در قريه فارع درنزديك عُسْفان نخلستانهاى بسيار است.

همچنين در مَهايع خرما و موز و انار و انگور به دست آيد و كشتزارها باشد. و در خَيْف ذى القبر خرماى بسيار و موز و انار باشد؛ همچنين خَيْف النعم كه نخلستانها و مزارع دارد. در وادى ظَهْران كه مَرّ الظَّهران در آنجاست چشمه هاى بسيار و نخلها و انجير كوهى باشد.

مَيْفَعان قريه اى است داراى كشته و نخلها و ميوه ها. معدن البرم نخلستانها و مزارع دارد، آبش از چاههاست. طائف، داراى مزارع و نخلها و موز و انگو و ديگر ميوه هاست رَحضيّه چاههاى آب دارد و بر سر چاهها مزارع بسيار و نخلهاست.

وادى ذو رَولان؛ روستاهاى بسيار دارد در آنجا نخلها فراوان است. از جمله روستاهاى آن قَلَهى و تَقْتَد است. سَوارقيه؛ در آنجا چند مزرعه است و نخلها و درختان ميوه.

قِيّا؛ قريه اى است در سه فرسخى سَوارِقيّه، در آنجا مردم بسيار زندگى مى كنند و نخلها و ديگر درختان و مزارع دارد.

مُلحان؛ دربطن وادى قَوران است آبش شيرين و گوارا است نخل و ديگر درختان دارد.

رَفْدَه؛ در وادى عُرَيْفطان، نخلستانها و نيزارها دارد.

جفينه؛ هم از مزارع و نخل ها برخوردار است. آبش از چاههاست.

مَرّان؛ قريه اى است با نعمت فراوان و چشمه ها و چاههاى بسيار.

قُباء؛ مزارع بسيار دارد كه از چاه آبيارى شوند، ولى نخلهايش زياد نيست.

همچنين ثَلْماء؛ آب آن از كوه عَزْوَر است. نخلستان و درختان بسيار دارد.

دركَديد؛ كه ميان امَجّ وعُسْفان است، چشمه اى جارى است وبرآن چشمه نخلستانها است.

در امَجّ؛ انواع خرما و سبزى و مزارع است. با مزارع و نخلهاى فراوان.

در سُقيا؛ بستان بزرگى است و نخلستانى، نخلستانها و بستانها از قُرْح تا آنجا به هم پيوسته است. در سايه؛ نخلها و مزارع و موز و انگور است.

در واديهاى شَمَنْصِير؛ هم چنين است. و رابغ و (حهراء) كه ميان مكه و جده است داراى مزارع و نخلهاست.

در وادى عِران؛ به قولصاحب زهرالرياض،صد و سى و چند نوع خرما باشد از جملهصيحانى و گويد دوازده نوع خرما. و بعضى گويند بهترين انواع رطب: حلو و طبرجلى و فريسى

ص:147

و سكر و برنى و حلى. بهترين انواع خرما برنى و شلبى و بردى و خضروى و جعفرى و جاوى و لبانه و لبانه را قصب گويند.

و گويند كه خرما دوازده نوع است برترين آنها برنى است. مردم مدينه بيشتر از آن گونه غرس كنند.

اين نوع خرما اگر در جاى ديگر غرس شود- جز مدينه- محصول آن نيكو نگردد.

برنى را براى تبرك از مدينه به ديگر جايها برند. در زمان ارزانى يك مُدّ از آن به هشت كبار ارزد و در گرانى به بيست و بيشتر. با اين همه فراوان و ارزان است. خرماى برنى به هنگام رطب چون انگشتان حنا بسته دوشيزگان گلگون و لذيد است.

سَمْهودى گويد: بردى از برنى گرانتر است؛ زيرا كمتر يافته شود. شايد همه آنچه در مدينه هست به پنجاه نخل نرسد. رنگ آن زرد و سرخ است و كمى به تيرگى زند. آن را به روم و ديگر جايها برند در دبه ها. خرمافروشان شقرى و طبرجلى و عريس را در شكل و شيرينى بدان تشبيه كنند. بربرى و حادى به هم نزديك اند و حلى و جعفرى درآن هنگام كه نارسيده اند، سرخ باشند و چون رسيدند رنگ زيتونى گيرند. «(1)» ابن منظور گويد: بردى از بهترين انواع خرماست، به برنى شبيه است. گويند: بردى گونه اى از خرماى حجاز است، بسيار نيكو. و در حديث آمده است كه پيامبر فرمود: «اگر مى خواهيدصدقه دهيد خرماى بردىصدقه دهيد.» «(2)» اما خرماهاى مدينه، فقها از جعرور و مصران و فاره وحبيق نام برده اند. همچنين از برنى و عجوه وصَيحانى و بردى. ابو زيد العشيره گويد، دژ كوچكى است ميان يَنْبُع و ذوالمَرْوَه كه خرمايش بر خرماى ديگر جايهاى حجاز برترى دارد، مگرصيحانى كه خرماى خيبر است.

و بردى و عجوه در مدينه است.

سَمْهودى گويد: عجوه هميشه در مدينه مشهور بوده. طرز تربيتش را پسران از پدران مى آموزند و خُرد و كلان آن را مى شناسند. داودى گويد: امروزه كه آن را با ديگر خرماها مقايسه مى كنيم نوع متوسطى است. وقتى مى گويند از بهترين خرماى مدينه است؛ يعنى از نوع بد و مردود نيست. ابن اثير گويد: عجوه نوعى از خرماى مدينه است. ازصحيانى بزرگتر


1- - الجواهر الثمينه، ص 111.
2- - لسان العرب، ج 4، ص 54.

ص:148

است. رنگش به سياهى مى زند. اين نوع خرما را پيامبر (ص) در مدينه غرس كرد.

كلينى گويد: عجوه را در عراقصرفان گويند.

اماصَيحانى؛ سَمْهودى از ابراهيم بن محمد بن مؤيد حموى افسانه اى حكايت مى كند، كه نامگذاريش به اين نام را به زمان پيامبر مى رساند. مى گويد كه آن روز در مدينه در جفاف موضعى بود كه بهصيحانى شهرت داشت و گويدصيحانى نخلى است كه تا به امروز به همان نام خوانده مى شود درآنجا به عمل آمد و آن زمين از آنِ فرزندانصفوى بن سليمان بن طفيل الحسينى بود.

از خرماهاى مدينه جنيب است و دقله و عرق بن زيد و شقم.

ام جرزان نيز از خرماهاى مدينه است كه به مشان عراق مى ماند.

از خرماهاى بد مدينه عبارتند از جعرور و معى الفاره و عذق ابن حبيق. بعضى مى گويند كه اينگونه خرماها را نبايد به جاى زكات داد. طبرى در تفسير آيه «ولاتيمّموا الخبيث منه تُنفقون» گويد مراد جعرور است و حبيق. رسول خدا (ص) نهى كرد كهصدقه را از آنها گيرند.

تاكستانها و انگور

اما انگور، عرّام مى گويد كه در مَهايع و جبال سَراة و ساريه و سوارِقيّه و ثَنِيَّةالشريد انگورها و نخلستانهايى بوده كه همانند آنها در ديگر جايها نبوده است.

در طائف نيز تاكستانها بوده، مخصوصاً در وَهْط.

مَوْ بارزترين درختان ميوه است در حجاز. در قرآن در يازده آيه از آن ياد شده كه شش مورد آن با نخيل مقرون شده (بقره: 266، الاسراء: 91، النحل: 11 و 67، مؤمنون: 39، ياسين:

34.) و در سه مورد جنات اعناب آمده است: (انعام: 99، رعد: 4، كهف: 32، عبس: 28).

ذكر انگور سياه و سفيد و مويز سرخ و سياه در آثار فقها آمده است. «(1)» عَرّام گويد: تاكها را در مَهايع و سَوارِقيه و جبال سَراة و ساريه و ثَنِيّةالشَريد مى كارند و انگور ثَنِيّه و نخل آن را مانند نباشد.

مدينه از مناطق زراعى است و انگور خوب آن مشهور است. در قُبا انواع تاكها بود. از


1- - المدونه ج 9، ص 6؛ الأمّ ج 3، ص 21، 41، 48، 56 و 57.

ص:149

جمله مدنى و آن نوعى برنى است كه در مدينه آن را مراودى گويند. انگورى لطيف و شيرين است با انگور زيتى شام برابرى مى كند. رنگ آن سفيد است. و نيز انگور حجازى بيشتر سفيد و بعضى از انواع آن لطيف است و سوادى از آن بهتر است و خمرى كه باز هم بهتر است.

بهترين انگور در باغهاى قُبا است. سعد بن ابى وقاص را در عقيق تاكستانى بود كه انگور آن را هر سال هزار دينار مى فروخت. «(1)» از مشهورترين مناطق كشت انگور طائف بود. وَهْط از جاهايى بود كه انگورش نيكو مى شد. از انواع انگور كه در طائف بود، يكى انگور رازقى بود. رازقى از انگورهاى سفيد بود و دانه درازى داشت آن را ملاحى هم مى گويند. ديگر انگور اطراف العذارى كه انگورى بود چون دانه بلوط سياه و دراز شبيه به انگشت حنا بسته دوشيزگان، خوشه هاى آن دراز بود گاه به قد يك ذراع. «(2)»

درختان ميوه

در حجاز انواع درختان ميوه كاشته مى شود. در قرآن كريم نام انگور و انجير و زيتون و انار آمده است. فقهاى حجاز انواع متعدد درختان ميوه را نام برده اند كه بيشتر آنها در حجاز به عمل مى آمده است.

يكى از فقها از امرود و توت و انجير و انگور و آلو و ترنج و مويز و موز و اترج وصنوبر و گردو و بادام و پسته و بِه نام برده است و ديگرى از گردو و بادام و انار و به و ترنج و انجير و توت ياد كرده.

كلبى از انجير و امرود و آلو و ترنج و موز و انار و سيب و شفتالو و بِه و انگور رازقى ياد كرده و ديگرى از ترنج و توت و بادام و گردو و به و زردآلو و انار و موز و همچنين سبزدانه و آلو را برشمرده اند. انجير بر سر چشمه هايى كه در اطراف شَمَنْصير است مى رويد و نيز در سَوارِقيّه و قُدس. «(3)» انار در وَرِقان و مَهايع و خَيف ذى القبر و سايه و سَوارقيه رويد. ابوحنيفه دينورى گويد


1- - الجواهر المضيئه، ص 90 و 91.
2- - لسان العرب، ج 11، ص 124.
3- - لسان العرب، ج 11، ص 124.

ص:150

كه انار در سَراة فراوان است و بيشتر خود رواست و زردآلو و به در سوارقيه است و موز در مهايع و خَيف ذى القبر در سايه و بَدْر و طائف مخصوصاً در مُطار، يكى از قراء طائف، كشت شود. موز و كشتزارهاى مُطار فراوان است.

نيشكر در سروات به عمل آيد.

اما خربزه در نَهْب اعلى است و در يَلْيَل.

ابوحنيفه دينورى در كتاب النبات خود از چند گونه درخت نام مى برد كه در سَراة مى رويند ولى نمى گويد كه آيا در سراة حجاز يا سَراة يمن و نيز از كثرت و قلّت آن چيزى نمى نويسد، از جمله آن درختان است:

اتم؛ درخت زيتون است در سراة بر كوههاى بلند رويد، به جايى حمل نمى شود.

حمر؛ تمر هندى است كه در سراة بسيار است. و نيز در بلاد عمان.

خزم؛ درختى است همانند مقل ولى كوتاهتر و پهن تر از آن است.

الب؛ درختى است خاردار، مثل درخت ترنج. بر سر كوهها مى رويد و بسيار كم است و انواع مختلف دارد. بدترين آن سبز آن است كه در كوه سراة در طرف تِهامه مى رويد.

گردو؛ اين درخت در زمين عرب بسيار است. در يمن، به ديگر جاها برند در سروات از چوب درخت گردو كاسه و قدح تراشند.

سبزيها و حبوبات

در منابع از انواع پنبه و حبوبات و نخود و عدس و ارزن و لوبيا چيتى و برنج و جو و ذرت در حجاز ياد كرده و بر اين جمله ذرت قرمز را نيز افزوده اند.

كلبى گويد: برنج و نخود و باقلا و لوبيا و ماش و گاورس و بادرويه و تره (گندنا) و كرفس و گشنيز و كاهو و تره تيزك وچغندر و كدو و لوبيا چيتى و هويج و شلغم و خيار و بادنجان و پياز و سير و مرزه. «(1)» مالك و شافعى از پياز و ترب و چغندر و خيار و خربزه نام برده اند. ابن سعد گويد كه ابن عمر از خيار و خربزه بدش مى آمد و نمى خورد. در مدوّنه و الامّ همچنين از خربزه و گندنا و


1- - كافى، ج 6، ص 344، 362- 375.

ص:151

قصيل و چغندر ياد شده. «(1)» در مدونه از كنجد و تخم گشنيز و هويج و چغندر و نيشكر و سبزى و خربزه و خيار وخلر و يونجه، سخن رفته است. «(2)» و شافعى از قنبيط (قنبيد) و كاسنى و تره تيزك و خيار و بادنجان و خربزه و هندوانه و نيشكر و نى شيرين و شكر تيغال و تره يا گندنا ياد كرده و نيز از گاورس و ارزن و برنج و ارزن سرخ و نوعى گاورس كه آن را ذره نطيس گويند و گويند مردم در سالهاى قحطى ارزن مى خورند.

گندم و جو

به هنگام ظهور اسلام در مدينه جو مى كاشتند. جو قوت غالب مردم بود. اما گندم، زراعت آن اندك بود و از شام و يمامه وارد مى كردند. پس از اسلام در مدينه هم گندم كاشتند و نيز در جاهاى ديگر. در مدينه اراضى طلحه گندمكارى بود و مزارع معاويه در مدينه هر سالصد هزار وِسْق محصول مى داد. عرّام گويد: در وادىصحن و در بَيْضان نيز گندم كشت مى شد. از حَوره يمانيه عسل و گندم به مدينه حمل مى شد و آنها از ناحيه وقر مى آمدند. «(3)» در الأم از گندم ميسانى و شامى و مصرى و يمنى و گندم سياه سخن رفته است. «(4)» اما در مدينه از گندم قهوه اى كه از محصولات شام است ياد شده و نيز از گندم سفيد كه از مصر مى آمده و در كتب حديث ذكر سمراء الشام (گندم قهوه اى شام) آمده است.

در كتب حديث نيز از اندك بودن گندم در مدينه در عصر رسول خدا (ص) حكايت شده. و نيز روايت شده كه رسول خدا (ص) فرمود زنهار نان گندم مخوريد كه به شكر آن قيام نتوانيد كرد. «(5)» و نيز در حديث آمده است كه رسول خدا (ص) خاندان خود را از نان گندم سير ننمود. گندم از يمامه به مكه مى آوردند.

اما جو، زراعتش شايع بود و خوراك همه مردم بود. در حديث از اسودان (دو سياه)


1- - المدونه ج 9، ص 35، 59، 61؛ الام ص 15 و 18.
2- - المدونه ج 9، ص 109، ج 12، ص 32.
3- - سمهودى ج 2، ص 296.
4- - الام، ج 3، ص 84.
5- - الموطّأ ص 27، بخارى، ص 27 و 38.

ص:152

يعنى جو و خرما مكرر ياد شده.

توليدات

در كتب ارقام توليدات بعضى مزارع حجاز ذكر شده؛ مثلًا مزارع معاويه در حجاز هر سال 150 هزار وسق خرما وصد هزار وسق گندم داشت. «(1)» رَبَض و نَجَفَه دو چشمه در فُرْع بودند از آن حمزة بن عبدالله بن زبير كه بيش از بيست هزار نخل را آبيارى مى كردند. «(2)» در امّ العِيال بيست هزارنخل بود كه جعفر بن طلحه به دويست هزار دينار خريده بود. «(3)» بُغَيْبَغه هزار وسق محصول مى داد.

و در وَهْط هر سال ده هزار درهم حاصل مى شد كه در آنجا دو هزار نخل و موز و ترنج بود و در ثَنِيَّة الشَريد انگور و خرمايى بود كه همانند آن ديده نشده بود. «(4)» زبير بن بكّار گويد: عبدالملك بن يحيى الزبيرى از ابوعبيدالله چشمه اى را خريد كه در سايه بود و ملح ناميده مى شد به ده هزار دينار. «(5)» معاويه براى خريدن چشمه ابونيزر بيست هزار دينار پيشنهاد كرد و على بن الحسين (ع) عين يُحَنِّس را به وليد بن عُتْبَة بن ابى سفيان به هفتاد هزار دينار فروخت. «(6)» زبير بيشه اى را بهصد وهفتاد هزار خريد و پس از او به هزار هزار و ششصد هزار فروخته شد. «(7)»


1- - يعقوبى، ج 2، ص 234.
2- - زبير بن بكار، نسب قريش، ص 52 و سمهودى ج 2، ص 356 و بكرى ص 1021 و ياقوت ج 3، ص 878.
3- - ابن حزم، ص 140 و سمهودى ج 2، ص 248.
4- - زبير بن بكار، ج 1، ص 365.
5- - زبير بن بكار، ص 77.
6- - سمهودى ج 2، ص 349.
7- - سمهودى ج 2، ص 351.

ص:153

فصل هفتم: اهل حجاز: عشاير

اشاره

حجاز اقليم وسيعى است كه ميان ارتفاعات نجد و سواحل درياى سرخ واقع شده و بيشتر نيمه غربى اراضى جزيرةالعرب را دربرگرفته است. در آنجا بطور كلى حدود جغرافيايى به گونه اى كه مناطق را از هم جدا كند وجود ندارد. همچنانكه اراضى آن متنوع است، كوههايى دارد از حيث ارتفاع و جهت، مختلف. شمارى نه اندك واديهايى دارد، از حيث درازى و گستردگى گونه گون. جلگه هاى ساحلى تا مسافت بسيارى كشيده شده و آن را تِهامه گويند.

مناطق بى آب و گياه بسيار است ولى مناطقى هم دارد داراى علف و مرتع و آبهاى زيرزمينى كافى براى زراعت.

هنگام ظهور اسلام در حجاز دولتى كه بر آن فرمان براند وجود نداشت. پس از نظامات ادارى هم بى بهره بود. تنها مكه و مدينه و طائف از شهرهايى بودند كه مردم گونه گون در آنها مى زيستند. يا بگوييم داراى نظام ادارى خاصى بودند. نظام قبيلگى، نظام حاكم بود و آن اساس نظم اجتماعى و سياسى آنجا به شمار مى آمد. اين نظام هم در شهرها عموميت داشت و هم در روستاها و هم در باديه ها.

هر قبيله اى را منطقه اى بود كه در آنجا مى زيست و بر آن تسلط داشت؛ به عبارت ديگر آنجا ميهن او و خانه او به شمار مى آمد. شمار افراد قبايل و مساحت سرزمين متعلق به آنها منوط به قدرت آنها در دفاع از آن در برابر تجاوزهاى خارجيان بود. چه بسا در قبيله، تقسيمات داخلىصورت مى گرفت كه بر سر آن خونها ريخته مى شد و آن طرف كه ناتوان بود مجبور بود آنجا را ترك گويد و به مناطق ديگر برود، در عين حال شجره نسب را حفظ مى كرد.

ص:154

حرفه هاى اهل قبيله به وضع جغرافيايى آنها بستگى داشت. اگر آب براى زراعت كافى بود به زراعت اشتغال داشتند، مخصوصاً پرورش نخل و كاشتن جو و بعضى سبزيها. گاه آب فراوان بود به نحوى كه شمار بسيارى از افراد در آنجا زندگى مى كردند.

در اين حال آن زمين نام خاصى به خود مى گرفت كه آن را از ديگر اراضى تميز مى داد.

با آن كه در هر يك از آن اماكن يك عشيره سكونت داشت و همه افراد عشيره يك نسب واحد داشتند ولى كم اتفاق مى افتاد كه آن مكان را به نام آن عشيره بخوانند. غالباً نامهايى كه بر آن اراضى اطلاق مى شد در اصل عربى بود و هيچ دلالتى بر طبيعت يا ساكنان آن نداشت و براى سبب نامگذارى نياز به معلومات ديگرى بود؛ مثل اين كه گفته مى شد كوهى يا واديى يا آبى و كم اتفاق مى افتاد كه به احوال ادارى منطقه اشارتى رود؛ مثلًا در توصيف مكانى بگويند شهرى بوده يا روستايى.

اهل مَدَر و اهل وَبَر

در كتب اشارتى به وضع تمدن ساكنان برخى از مناطق شده است؛ مثلًا اهل «مَدَر» هستند يا اهل «وَبَر».

اهل مدر كسانى بودند كه در مساكنى اقامت داشتند كه ساخته شده و ثابت بود و عموماً كارشان زراعت بود يا تربيت دامها و ستوران؛ چون گوسفند و بز و شتر و خر و اسب، يا به بعضى از حرفه ها ياصنايع اشتغال داشتند و بدان رفع نياز مى كردند، البته بطور محدود.

اما اهل وبر، اينان معمولًا چوپان بودند و به پرورش دامها بويژه گوسفند و شتر اشتغال داشتند. مساكنشان در اطراف چاهها بود و براى يافتن گياه مخصوصاً در فصل بهار كوچ مى كردند و محور مقام كردنشان منطقه چاههايى بود كه در تابستان و زمستان در آنجا زيست مى كردند.

اينان در چادرهاى مويين زندگى مى كردند و از اين رو آنها را اهل وبر گويند و گاه نيز «اهل باديه».

غالباً اهل باديه از جماعات اهل مَدَر فرق دارند؛ مثلًا در كتابها مى خوانيم كه فلان مكان اهلش از فلان عشيره است و باديه آنها از عشيره ديگرى است. و گاه درنسب از عشيره

ص:155

اهل مَدَر دور باشند. و غالباً بين اهل مدر با كسانى كه از اهل وبر كه برگرد آنها هستند، ارتباط نزديك بود و اين به سبب مصالح مشترك آنها بود، بيشتر كشاكشها و نزاعها ميان ساكنان مناطق وسيع و قبايل بزرگ بود.

ميان اهل مدر و اهل وبر كه در يك منطقه بودند روابط فرهنگى استوارى برقرار بود؛ زيرا آنان در نسب مرتبط بودند، و همواره ميانشان روابط تجديد مى شد. افزون بر اين، زبانشان و اخلاقشان به هم شبيه بود و در افتخارات و شكستهاى اجتماعى شريك بودند.

البته اهل وبر به سبب سكونت در باديه و از جايى به جايى كوچ كردن، بيشتر به عزلت خو گرفته و در بدويت بيشتر فرو رفته بودند؛ زيرا ثبات و استقرار دو عامل مهم در مواقف و احوال سياسى است.

اهل وبر را «اعراب» گويند. «اعراب» عربهاى باديه نشين هستند، اينان در برابر اسلام و دولت اسلامى همواره ناسازگارى نشان مى داده اند. در قرآن نيز چند آيه در مذمت آنان نازل شده، از جمله در سوره توبه آيه 97 كه گويد: عربهاى باديه نشين كافرتر و منافق تر از ديگرانند و به بى خبرى از احكامى كه خدا بر پيامبرش نازل كرده است سزاوارترند. و نيز در سوره حجرات آيه 14 آنجا كه گويد: «اعراب باديه نشين گفتند: ايمان آورديم. بگو ايمان نياورده ايد، بگوييد كه تسليم شده ايم و هنوز ايمان در دلهايتان داخل نشده است».

عرب ذاتاً تك رو است، ولى جامعه اى كه در آن زندگى مى كند، خواه اهل مدر باشد و خواه وبر، گاه در برخى از افراد پاره اى خصايل عالى و ويژگيها را تشخيص مى دهد و براى او مكانت خاصى قايل مى شود. حتى او را بر خود رياست مى دهد، اين امر بهصورت انتخاب متداول نيست، ولى همواره كسانى به چنين مقامى مى رسند كه عمرى از آنها گذشته باشد.

عشاير حجاز

بكرى از محمد بن عبدالملك اسدى نقل مى كند كه در حجاز دوازده «دار» هست:

مدينه و خيبر و فدك و ذوالمروه و داربلى و داراشجع و دار مُزَيْنه و دار جُهَيْنه و دار برخى از بنى بكربن معاويه و دار برخى از هَوازن و همه سُلَيم و همه هلال.

چنانكه ملاحظه مى شود مقصود از حجاز ارتفاعات سَراة است كه ميان تهامه يعنى

ص:156

اراضى پست ساحلى و فلات بزرگ جزيرةالعرب يعنى نجد فاصله است و سمت جنوبى آن به مكه نمى رسد.

اين تقسيماتى جغرافيايى، كلى و گسترده است و مى توان آن را رهنمود ساخت ولى به هنگام بحث از تحولات و تاريخ اسكان قبايل نمى توان بدان بسنده كرد؛ زيرا برخى از قبايل، مساكنشان تا تهامه و نَجْد ادامه دارد. عكس آن نيزصحيح است.

آنچه اسدى آورده ذكر دو گروه از «ديار» است، يكى اماكن جغرافيايى چون مدينه و خيبر و فدك و ذوالمروه كه به ساكنان آنها اشارت نكرده است و از اين جهت بر آنهاد «دار» را نيفزوده است و ديگر ديار قبايل. ترديد نيست كه او در اين تقسيم بندى قبايل بزرگ را آورده و از ذكر همه قبايلى كه در اخبار و سيره رسول الله آمده خوددارى كرده است.

بكرى از عمربن شَبّه، پس از سخنى طولانى در تاريخ حركاتِ عشاير در مناطق غربى جزيره، نقل مى كند كه «خداى تعالى اسلام را آورد، در حالى كه اعراب قبايل اسَد و عَبْس و غَطَفان و فَزاره و مُزَينه و فَهم و عَدْوان و هُذيل و خَثْعَم و سَلُول و هِلال و كِلاب بن ربيعه و طَىّ (كه با اسد هم پيمان بودند) وجُهَيْنه در حجاز فرود آمده بودند.» «(1)» چنانكه مشهود است، او از قبايلى كه اسدى از آنها نام برده بود به ذكر دو قبيله مُزَيْنه و اشْجَع بسنده كرده است و قبايل ديگرى را كه در جنوب مكه سكونت دارند يا در شمال شرقى حجاز هستند به آنها درافزوده است.

بكرى در مقدمه كتاب خود بعضى قبايلى را كه در سَراة در جنوب مكه سكونت دارند، ذكر كرده است. «(2)» از خلاصه آنچه بكرى به تفصيل بيان كرده و در كتب سيره و جغرافيا آمده است، مى توانصورتى از قبايل را كه در حجاز و مناطق غربى شبه جزيرةالعرب زندگى مى كنند، به دست داد.


1- - بكرى، ص 90.
2- - بكرى، ص 53، 58- 66، 90.

ص:157

عشاير شمالى حجاز

اراضى واقع در شمال مدينه، از مدينه تا بلاد شام گسترده شده اند. اينها زمينهايىصعب العبورند و كم آب و گياه با ساكنانى اندك. مهمترين عشاير اين حدود اشْجَع و اسد و غَطَفان و ثَعْلَبه و عُذْره است. همه بدوى و رابطه مستحكمى با قريش ندارند، بلكه رابطه آنها با خيبر و طى است و ميانشان پيمانهايى بسته شده ولى عُيَيْنَة بن حِصن رئيس فَزاره به راى خود و بدون نظر ديگران اين پيمان را فسخ كرد. اما معلوم مى شود كه با فرزندان اسد همان رابطه گرم ديرينه را حفظ كرد.

بزرگترين قبيله در شمال مدينه اشْجَع است. ديار آنان تا اواسط راه تَيماء گسترده بود.

بيشتر ساكنان فَدَك از اشْجَع بودند و با جُهَيْنَه در اشحذين و يا مُرّه در عيتد و باذُبيان در ذبال و يا عبس در حبيب مشترك بودند. «(1)» در شمال اشْجع ديار عُذره بود و آن بزرگترين قبايل اين منطقه بود. هم در شمار افراد و هم در مفاخر قبيلگى. از اين قبيله بود زراح بن ربيعه برادر مادرى قُصَىّ. خاندان بنى عُذْره نيز در ميان آنها بود. منازلشان به سوى شمال تا حوالى شام گسترده بود. از منازلشان حِسمى و تبوك و وادى القرى بود. ياقوت اماكنى را در ديار عُذره نام مى برد، بدون آن كه جاى آنها را مشخص كند. بكرى از سكونى مراحل دو جاده بين مدينه و تَيْماء را ذكر مى كند يكى از آن دو از مدينه بهصهباء است سپس به اشحذين آنگاه عين و جباب و تَيْماء و دومى از مدينه به بَيْضاء است سپس بطن اضَم و عُشّ و مطرانين و تَيْماء و مى گويد منزل سوم در هر دو طريق (عُشّ و عَين) از آنِ عُذْره است. «(2)» درشمال عُذْره منازل سعد هُذَيم است در وادى القرى و حِجر و جباب و بلاد بالاى آن.

و در اقصاى شمال، قبايلى از بَلّى بودند كه در شِعب و بدا مى زيستند كه ميان تَيْماء و مدينه است. و درمناطق شمال شرقى بنى مُرّه بودند و ديار آنها حرّه (/ سنگلاخ) ليلى و عُتائد و حِجْر بود و با غَطَفان و طُواله و ضَرْغَد و ذَرَه و عَيْنود مى زيستند.

اما غَطَفان؛ ديارشان در شمال ارتفاعات نجد است و تا خيبر گسترش دارد. ميان خيبر


1- - ياقوت، ج 3، ص 223، 747، ج 2، ص 756، بكرى ص 981.
2- - بكرى ص 78 و ياقوت ج 4، ص 400.

ص:158

و غَطَفان، عَوْق و رَجيع واقع شده و از مساكنشان ميان خيبر و دو كوه طَىّ اول است كه دو روز با ضَرْغد فاصله دارد.

ثَلَبوت در ديار ايشان جريان دارد و اواخر وادى الرُّمه كه وادى طويلى است. وادى الرّمه به باديه بصره مى رسد پس به سرزمين بنى سعد كه آن را دَهْنا مى نامند، سپس به بلاد اسد مى گذرد و در آنجا آن را مَنْعِج گويند، سپس به زمين غَطَفان مى رسد در آنجا رُمه و وادى الرّمه خوانده مى شود. پس از يك روز راه به طرف بالا بنى كلاب هستند، سپس سرازير مى شود و بر عَبْس مى گذرد و ديگر قبايل غَطَفان. سپس سرازير مى شود تا بر بنى اسد فرود مى آيد.

غَطَفان مجموعه چند عشيره بزرگ است. مشهورترينشان فَزاره و عَبْس است. ديار معروف فَزاره ابانين (/ دو ابان) است و آن دو كوه است كه وادى الرُّمه در ميان آنها قرار دارد.

يكى از آن دو كوه را ابان ابيض گويند و ديگرى را ابان اسود. اين دو كوه در مشرق حاجِر است.

از بلادشان الجريب است. ديار ايشان تا چراگاه ضَريّه كشيده شده، از آن چراگاه يازده ميل از آنِ آنهاست.

در جانب جنوب شرقى ديار فَزاره منازل عَبْس است ميان ابانَيْن و نَقْره و ماوان و رَبَذَه.

از منازل آنها در نزديكى رُمّه قَطَن است و آن كوهى است مستدير كه از پشت آن چشمه هايى جارى است و آنجا نخلهايى است و آبهايى ميان رُمّه و سرزمين بنى اسَد. در طرف راست نُباح و مدينه ميان اثال و بطن الرُّمه، و نزديك به قَطَن وادى خَوّ است. و آن در ذوالعُشَيره مى ريزد و ذوالعُشَيره در رُمّه. و در شمال قَطَن دو كوه به نام تياس واقع شده.

از منازل ايشان اكْمَةالخيمه است. در آنجا آبى است به نام ايضاره. «(1)» بنى عَبْس را آبهاى ديگرى است درون چراگاه؛ از آن جمله است: آب بحبح و بئر وخَتْرب و وادى ثادق و عصيم و قَرَوْرى. قَرَوْرى ميان حاجِر و نَقْره است.

بنى اسد ديارشان در مشرق ديار فزاره و عَبْس است. وادى رُمّه از آنجا مى گذرد. رُمّه را در آنجا مَنْعِج گويند. همچنين ثادق از آنجا مى گذرد و آن وادى بزرگى است كه سيلاب آن در رُمّه مى ريزد. قسمت پايين ثادق از آن عَبْس است و بالاى آن از بنى اسد. در فاصله دو روز راه از ابانين دو تل خزار واقع شده است.

ديار بنى اسد از راه حاجيان مى گذرد، در نزديكى سَميراء. از ديار ايشان ابْرق است در


1- - بكرى، ص 78 و ياقوت ج 4، ص 400.

ص:159

نزديكى اجْفر و قَنان. و از اماكنى كه ميان اسد و عَبْس واقع شده امثال است و آن دژى است در بلاد عَبْس، نزديك بلاد بنى اسد و قَطَن.

اماكنى كه طئ و اسد در آنجاها با هم برخورد مى كنند حِساء و ريث است.

اما محارب، ديارشان نزديك جَريب است و آن واديى است كه در رُمّه مى ريزد. ميان آن دو شَرْبه واقع شده و پايان جنوبى آن حَزيز است. حَزِيز محارب آبى است در طرف چپ سَمِيراء، البته براى كسى كه به مكه مى رود. در ديار آنها اضاخ واقع شده كه از شَرْبه مى آيد.

از اماكن آنها اقصى است كه از ربذه به قدر دو بريد دور است و در نزديكى آن تپه بَلَس است. و آن محل اجتماع ساعيان (گردآورندگانصدقات) است و نيز معدنِ النَّقْره. «(1)»

عشاير حجاز ميانه

مناطقى كه در اطراف غربى و جنوبى مدينه است از زمانهاى قديم جاى قبيله جُهَيْنه بوده است و بكرى گويد كه قبايل جُهَيْنه در آن كوهها؛ يعنى كوههاى اشعَر و اجْرَد و قُدس و آرَه و رَضْوى پراكنده بودند. اينان از واديها و دره ها و دامنه ها كم كم به سوى دشت آمدند و تا بطن اضَم و اطراف آن پيش رفتند، در آنجا وادى عظيمى است كه چند وادى ديگر در آن فرو مى ريزد و به سوى دريا روان مى شود. جُهَيْنه در ذوخُشُب و بندد و حاضره و لَقْف و عِيص و بُواط و مصلّى و بدر و جُفاف و وَدّان و يَنْبُع و حَوراء فرود آمدند. همچنين عَرْج و جَنْبَتَين و رُوَيثه و رَوحاء را پشت سر نهادند و در طول ساحل تا تِهامه رفتند. تا به بَلى و حِذام درناحيه حَقْل از ساحل تَيْماء برخورد كردند. و به همسايگى آنها در ساحل، قبايلى از كِنانه درآمدند و طوايفى از جُهَيْنه هم در ذوالمَرْوَه تا فَيْف مكان گزيدند. «(2)» و نيز در جاى ديگر گويد: جُهَينه در جبال حجاز؛ يعنى در اشْعَر و اجْرَد و قُدس و آرَه و رَضْوى فرود آمدند، سپس رهسپار دشت شدند و به سوى وادى اضَم پيش رفتند. و مى گويد كه اشْجَع و مُزَيْنه و سعد بن هُذَيْم، زمينهايى را تصاحب كردند ولى جُهَيْنه همچنان در آن بلاد و كوهها و مواضعى كه بعدها از آن اشْجَع و مُزيْنه شد باقى ماندند و آنها تا هنگام ظهور


1- - ياقوت، ج 1، ص 12.
2- - بكرى، ص 37.

ص:160

اسلام و مهاجرت پيامبر در آنجا بودند. «(1)» بكرى و ياقوت بسيارى از اماكنى را كه در نوشته بكرى آمده ذكر كرده اند و آنها را به جُهَيْنه نسبت داده اند، از اين اماكن است: اشْعَر و اجْرَد و رَضْوى و اضَم و بُواط و بَدْر و يَنْبُع وصَفراء، و ابَواء و ذوالمَرْوَه و عَرْج و وَرِقان و مَشجَر وَ مَشْعَر و قَبَلِيّه. بسيارى از اين اماكن متعلق به عشاير معروفى است كه از شاخه هاى جُهَيْنه اند.

اما ضَمْره، ديارشان در طرف جنوب غربى مدينه است. و مشهورترين اماكنشان وَدّان است كه بر راه قبايل قريش است. رسول خدا (ص) در آغاز غزوات خود به آنجا سپاه كشيد و در اين پيكار با رئيسشان محش بن عمرو مصالحه كرد. از اماكنشان در نزديكى وَدّان، مَرّود و رابغ و بَزْواء است.

بَزْواء شهركى است سفيد و مرتفع در ساحل، ميان جار و وَدّان، وغَيْقَه كه از گرمترين بلاد خداست، منازلشان تا جُحْفه كشيده شده. از آبهاى آنها كُلَيَّه است، ميان جُحْفه و مُشَلَّل و مَرّود. نيز دو كوه ثافل اكبر و ثافل اصغر و وادى الأثير ميان بدر وصفراء متعلق به آنهاست.

همچنين است شِراج ربكه و حَشا و ارْثَد و وادى الدوم و بُغَيْبَغِه و رَكِيّه و خرارها. نيز بُواط از بطن يَنْبُع. «(2)» در جنوب ديار ضَمره، ديار غِفار واقع است. شاملصَفراء و بَدْر كه تا بَعال نزديك كوه عُسَفان امتداد دارد همچنين است غَيْقه نزديك جار و وادى العبابيد ميان سُقْيا و بَدْر.

اسْلَم دركوهستان عَرْج ساكن است و بَيْن و آن در يك منزلى مدينه، نزديك سَياله و جُمْدان، بين قُدَيد و عُسفان و شَبَكه شَدَخ و مَرّالظهران.

اماليث، از ديار آنها كوه شَراء است نزديك به كوه عُسْفان. قسمتى از كوه نَهْبان و تِعْهِن و ذوالرّيان و أمَج از آنِ آنهاست و همه آبهايى كه نزديك سُقْيا است. بنى مُلَوَّح در كَدِيد زندگى مى كنند، اينان يكى از عشاير ليث هستند.

مُزَيْنَه در ارتفاعات وسطاى جنوب مدينه زندگى مى كنند، ديارشان با ديار جُهَيْنه آميخته است. آنان در كوه رَضْوى و قُدْس و آرَه و بالاتر از آن و نيز كوههاى نَهْب اسفل و نَهْب اعلى و ثافل و وَرِقان مى زيستند.


1- - بكرى، ص 38.
2- - بكرى، ص 1222 و ياقوت ج 1، ص 1210.

ص:161

نَقيع و برخى از واديهاى فُرْع در ديار آنهاست. همچنين واديهايى كه ميان كوههاى بلادشان است. در جنوب ديار مُزَيْنه ديار خزاعه در ارتفاعات واقع در راه ميان مكه و مدينه است. مشهورترين منازلشان عُسْفان و خَيْف سَلّام و خَيْف نَعَم و رابغ و قُدَيْد و امَج و غزل و ذودُوران و كُلَيّه بود. كُلَيّه واديى است كه از كوه شَمَنْصير مى آيد و ميان هَرشى و جُحْفه جريان دارد.

اما كِنانه؛ ديارشان اراضى پست ساحلى نزديك به مكّه بود و تا سواحل واقع در جنوب غربى مكه امتداد داشت و با ضَمْره و غفار و خُزاعه در شمال، هُذَيل در جنوب آميخته بود.

بيشتر واديهايى كه از مرتفعات سَراة به دريا مى ريزد بالاى آن هُذَيل است و پايين آن كِنانه.

از اين واديهاست: حَدَثه و حُلْيَه و سَعْيا و عجن و مَرْكوب و معلكان و وصيف.

از ارتفاعات بلاد ايشان تَضْرُع و تُضارُع و سَلّام و شارق و وَتَر است و آبهايشان عبارتند از تَلاعه و حُذارِق و مُعَيط و آن آبى است در آن سوى ثافل- و از واديهايشان شاجن وصارى و احليل است.

در خُمّ مردمى از خُزاعه و كِنانه بودند و ودّان از آنِ ضَمْره و غِفار و كِنانه بود.

ديار هُذَيل در ارتفاعات غربى مكه است. كوههايشان از كوههاى سَراة است. واديهاى بالايى و دره هاى غربى متعلق به آنهاست. «(1)» ديار هُذَيل در ارتفاعات است و اراضى پست ساحلى از آنِ كِنانه است. و ما از واديهايى كه قسمت بالاى آنها از هُذَيل و قسمت پايين آنها از كِنانه است نام برديم.

از منازل هُذَيل عَرْج و شَمَنْصير و جُرْف در مدان و غَمْران در عُسْفان و كَبكَب و ذوالمَجاز- آن سوى كَبْكَب- و نخله يمانى و نخله شامى و مُراخ در ميان دو نخله بود. «(2)» از مشهورترين عشاير هُذَيل بنى لِحْيان بود. سادنان سُواع در رُهاط از ايشان بودند. از منازلشان عُسْفان بود. ديگر از منازلشان عبارت بود از غُران كه واديى است ميان امَج و عُسَفان و تا سايه كشيده شده و نيز دُوران بود كه واديى است كه از شَمَنْصير مى آيد و از منازلشان هَدَه بود ميان عُسْفان و مكه و نيز رَجيع درصدر و رَخْمه و هُزُوم و بان. «(3)»


1- - بكرى، ص 88.
2- - ياقوت ج 2، ص 771، ج 4، ص 197.
3- - ياقوت، ج 2، ص 771، ج 4، ص 197.

ص:162

ديار خُزاعه در مرتفعات واقع در ثلث مسافت بين مكه و مدينه بود. از بارزترين منازلشان عُسْفان بود و در نزديكى آن خَيْف سلّام. در آنجا منبر بود و مردم بسيارى از خُزاعه، آبهايشان از قنات بود. در باديه آن اندكى از جُشَم و خُزاعه زندگى مى كردند، همچنين بود خَيْف نَعَم كه در پايين دست خَيْف سَلّام بود و مردمش از غاضره و خُزاعه و نَجّار بودند. «(1)» از ديار ايشان غزال و دُوران و كُلَيَّه بود. اينها واديهايى بودند كه از شَمَنْصير مى آمدند و از راه بين هَرشَى و جُحْفه مى گذشتند. كُلَيّه درجنوب عُرابات بود و از منازلشان رابغ و الحاح و قُدَيد و شَنائِك بود. شنائِك ميان قُدَيد و جُحْفَه است. و نيز از منازل آنها بود امَج و عيود و غُرابات و نبضاء و شنائك و شطبا و شَقْرا و علايل و عَبْعَب و كَدِيد و وَتِير با كنانه در وادى اضَم شركت داشتند و با ضَمره در وادى الحُشا. و از آن ايشان بود مُرَيْسيع. «(2)»


1- - ياقوت، ج 2، ص 505 و بكرى ص 787.
2- - بكرى ص 1220.

ص:163

مواضع و عشاير حجاز

نقشه درصفحه 190 كتاب است.

ص:164

ص:165

فصل هشتم: راههاى ارتباطى در حجاز

1- راههاى ارتباطى قديم

اشاره

درحجاز، به هنگام ظهور اسلام چند مركز تجمع بود. بعضى از آن اجتماعات مى توانستند نياز زندگى شان را خود برآورند و بعضى توان آن را نداشتند و مى بايست برخى ضروريات زندگى خود را از جاهاى ديگر وارد كنند. براى حصول اين مقصود يا مى بايست به مناطق ديگر سفر كرد يا اين كه بازارهاى موسمى يا سالانه ايجاد نمود كه هر كس از هر جا كالاى خود را به آن بازارها بياورد. علاوه بر اين، مكانهاى ديگرى هم بود كه جنبه دينى داشتند و مردم براى حج و زيارت به آنجا مى رفتند. در هر حال چه براى رفع نياز زندگى به جاهاى ديگر روند يا ديگران به بازارهاى محلى آيند، وجود راهها ضرورى مى نمود. جاده ها غالباً از جاهايى مى گذشت كه آب به فراوانى يافت مى شد و مسافر گرفتار كوهها و گردنه هاىصعب العبور نمى گشت.

ما بازارها و مراكز دينى و مناطق توليدى را مى شناسيم ولى به تفصيل و دقت مناطقى را كه با اين محلات معامله مى كردند و راه ارتباط و كيفيت و كميت مناسبات ميان آنها را نمى دانيم، تا با جرئت و قاطعيت در باب آنها قضاوت نماييم.

همچنين حجاز با مناطق مجاور خود چون يمامه و بحرين و عراق و حبشه و يمن و بلاد شام رابطه بازرگانى داشته و در كتب به اين روابط اشارت رفته است كه چگونه مصالح حجاز با مصالح بلاد و اقاليم ثروتمند ديگر ارتباط داشته است. اگر حجم اين داد و ستدها اندك نبوده، بايد اهتمام به راههاى ارتباطى هم زياد بوده باشد.

ص:166

در كتابهاى تاريخ اشاراتى است به روابط تجارى ميان حجاز و اقاليم ديگر، بخصوص به هنگام ظهور اسلام، ولى معلومات ما از راههايى كه قافله ها طى كرده اند ناچيز است ليكن مى دانيم قافله اى كه به يمن مى رفته، از نَخْله مى گذشته، زيرا رسول خدا (ص) در اوايل كه به جاهايى سريّه اى مى فرستاد، سريه اى هم به نخله فرستاد و آنان به قافله بازرگانى كه از يمن مى آمد حمله كردند و بارهاى آن را تصرف نمودند ولى در اين خبر تاريخى معلوم نشده كه قافله يمن دقيقاً چه راههايى را طى كرده و مسلمانان از چه راهى با آنان روياروى شده اند. آرى آنچه مى دانيم اين است كه نخله سر راه قافله هاى يمن بوده است.

اما از راههاى قافله هايى كه به شام مى رفت اطلاعات بيشترى داريم؛ زيرا اين قافله ها از نزديكى مدينه مى گذشته اند و به سبب حركت سپاه اسلام از مدينه در غزوات رسول خدا (ص) از اين راهها معلومات فراوانى حاصل كرده ايم.

اماكنى كه در كتب سيره از آنها ياد شده و با قافله هاى قريش كه بين مكه و شام در حركت بوده اند، رابطه داشته اند، عبارتند از:

1- وَدّان: اولين غزوه پيامبر (ص)؛ يعنى غزوه «ابْواء»، در آنجا بود. ابن هشام گويد كه پيامبر (ص) با بنى ضَمْره مصالحه كرد «(1)» ولى ابن سعد مى گويد كه پيامبر (ص) به سوى وَدّان عازم شد تا قافله قريش را مورد تعرض قرار دهد كه با بنى ضَمْره مصالحه كرد. و مى افزايد كه بين ودّان و ابواء شش ميل فاصله است. «(2)» 2- ثنيّة المَرَه: پيامبر (ص) سريه اى را راهى نمود، اينان با جمع كثيرى از قريش برخورد كردند ولى ميانشان جنگى درنگرفت. ابن سعد مى افزايد كه مسلمانان ابوسفيان و همراهانش را ديدند. او بر سر آبى بود به نام احياء، در بطن رابغ، در دو ميلى جُحْفه براى كسى كه به قُدَيد مى رود، در سمت چپ راه، آنها مى خواستند اشتران خود را آب دهند.

3- سِيف البحر، از ناحيه عِيص: پيامبر (ص) در آنجا به غزا رفت. ابوجهل را با سيصد تن از اهل مكه ديد. مَجْدِى بن عمرو الجُهْنِى ميانجى شد و او براى مصالحه بين دو طرف مى كوشيد. رسول خدا (ص) سريه ديگرى به سردارى زيد بن حارثه به آنجا فرستاد. «(3)»


1- ابن هشام، سيره ج 2، ص 222.
2- - ابن سعد، طبقات ج 2، ص 8.
3- - ابن سعد، ج 2، ص 87.

ص:167

4- بُواط: پيامبر به غزاى بُواط رفت و آسيبى نديد. «(1)» 5- خَرّار: از سرزمين حجاز. سعد بن ابى وقاص با جماعتى از مهاجرين به غزاى آنجا رفت. «(2)» ابن سعد گويد كه چون از جُحفه به مكه روى، در طرف چپ راه، نزديك خُم چاههايى است. «(3)» همه اين غزوات و سريه ها در طرف غربى اقليم حجاز بوده است و بنابر اشارت منابع، همه بر ضد قريش بوده اند و ما بر اين عقيده ايم: راهى كه آنان مى پيموده اند، راه قافله هاى قريش به شام بوده است.

در واقع اينها، آن غزوات اصلى و بزرگ كه پيامبر (ص) در مناطق غربى به راه انداخت نبوده است. در آنجا غزوات ديگرى هم بوده است چون غزوه رَجيع- كه رَجيع آبى بوده از آنِ هُذَيل در ناحيه حجاز، نزديك هَدْأه درهفت ميلى رَجيع و هفت ميلى عُسْفان- اين غزوه با عَضَل و قاره بود كه به برخى از قواى اسلام تجاوز ورزيده بودند. و غزوه بنى المُصْطَلِق كه بر سر آبى از آنها بود به نام مُرَيْسيع در ناحيه اى از قُدَيْد تا ساحل. ميان مُرَيْسِيع و فُرْع حدود يك روز راه است و ميان فُرْع و مدينه هشت منزل است. همه اينها غزواتى بودند كه رابطه اى با قريش و قوافل آن نداشتند. از اين رو نمى توان به شناخت راههاى قوافل قريش دست يافت.

در كتب سيره از اماكنى كه پيامبر از مدينه تا بَدْر پيموده، ياد شده است ولى نوشته هاى مورّخين معلوم نمى دارد كه آن راهى كه رسول خدا از مدينه تا بَدْر پيموده، درست همان راه قافله هاى بازرگانى باشد؛ زيرا موقعيت يك سفر جنگى با سفر تجارى فرق مى كند. در سفر جنگى چه بسا سپاهيان راه خود را دگرگون كنند تا دشمن را غافلگير نمايند.

همچنين راه بين مدينه و تبوك يك راه داخلى بود؛ زيرا كاروانهاى بازرگانى راهشان به مكه نمى افتاد.

پيامبر (ص) در چند غزوه و سريّه، سپاهى به اماكن و عشاير غربى مدينه گسيل داشت. از آن جمله بود به قَرْقَرة الكُدْر كه بنى سُلَيم در آنجا بودند، در ناحيه معدنِ بنى سُلَيم


1- - ابن هشام، سيره، ج 2، ص 234.
2- - همان، ج 2، ص 238.
3- - ابن سعد، ج 2- 1، ص 7.

ص:168

نزديك به ارحَضيّه آن سوى سدّ معاويه و به ذوامَر كه غَطَفان در آنجا بود و فُرع درناحيه بُحران و فَرْدَه در سرزمين نَجد ميان رَبَذه و غَمره و به ذات عِرق كه در آنجا متعرض كاروان قريش شد و به حَمراء الأسَد كه در ده ميلى مدينه است و به قَطَن و آن كوهى است در ناحيه فَيْد در آنجا آبى است از آنِ بنى اسد بن خُزَيمه و بئر معونه، ميان سرزمين بنى عامر و حرّه سُلَيم، هر دو مكان به آن نزديك است و آن به حَرّه بنى سُلَيم نزديكتر است.

و ذات الرِّقاع كه آن كوهى است به رنگهاى سرخ و سياه و سفيد، نزديك نُخَيل بين سعديه و شقره و جنگهاى ديگر كه در اينجا مجال شرح و بسط آنها نيست.

در كتابهاى سيره به راههاى بزرگ و اصلى اشارتى است:

1- ابن سعد راه رَبَذَه را ذكر كرده كه در آن است ذوالقَصّه؛ موضعى كه ميان آن و مدينه 24 ميل است و مِراض در 36 ميلى مدينه. «(1)» 2- جادةالعراق: در آن راه فَرْدَه است، از سرزمين نَجد ميان رَبَذَه و غَمره و ذات عِرق. «(2)» 3- مَحَجَّه: ابن سعد مى گويد: مِراض پايين نُخَيل است در 36 ميلى مدينه در راه بصره به مَحَجّه. اگر مِراض در راه رَبَذَه باشد، مى توان گفت اين راه، راه مَحَجّه باشد.

همانگونه كه گفته اند كه تُربان بين مَلَل و سَياله در راه مَحَجّه است. «(3)» 4- سنَنَ الطّريق: در سريه ذوقَرَد، سردار سپاه ابوسَلَمه مخزومى بود. از سنن الطريق خود را به نزديكى قَطَن رسانيد. «(4)» اما راههاى ميان مكه و شام كه در كتب سيره، به بعضى از آنها اشارت رفته است:

1- رسول خدا (ص) چون به بَدْر روى نهاد، از مدينه به مُنْصَرف رفت. در آنجا راه مكه را در طرف چپ خود رها كرد و به دست راست گشت و به نازيه رسيد. سپس از چند موضع گذشت و به شَنوكه پيوست و آن راه، راهى نيكو بود.

لابد بَدْر در اين راه واقع شده بوده و مدينه از آن دور بوده است. شايد هم بُواط در همين راه بوده؛ زيرا پيامبر سريه اى به آنجا فرستاد. «(5)»


1- - ابن سعد، ج 2- 1، ص 51.
2- - التنبيه و الأشراف، ص 21.
3- - ابن سعد، ج 2، ص 87.
4- - ابن سعد، ج 3، ص 20.
5- - طبرى، ج 1، ص 261 و التنبيه و الاشراف، ص 202.

ص:169

2- راه ساحل: چون ابوسفيان از آمدن پيامبر (ص) به بَدْر آگاهى يافت راه كاروان را تغيير داد و به طرف ساحل بُرد. اين راه را راه مُعْرِقه مى گفتند. كاروان قريش از همين راه به شام مى رفت. قريشيان از آن راه مى رفتند تا جنگ بدر پيش آمد. در حديث است كه عمر به سلمان گفت: چون به راه افتى از كدام راه مى روى از مُعْرقه يا مدينه؟ راه مُعْرِقه راه ميان بر عربها ميان شام و مكه بود. از ميان كوههاى رَضْوى و عَزْوَر مى گذشت و ما نمى دانيم كه اين راه در آخر به كجا مى پيوست. ولى مى دانيم كه راه بازرگانان به شام از تجبار مى گذشت و آن جايى است ميان حَوره سفلى و منخوس.

رسول خدا (ص) طلحة بن عبيدالله و سعيد بن زيد را فرستاد كه مترصد رسيدن كاروان قريش شوند و ابوسفيان در آن كاروان بود. شايد كه اين راه از عِيص گذشته و عِيص در ساحل درياست. پيامبر (ص) در اولين سَريّه حمزه را فرستاد تا مترصد كاروان قريش باشد. «(1)» و عِيص از ناحيه ذوالمَرْوَه بر ساحل دريا است، راهى كه قريش از آن راه به شام مى رفتند. در طريق حوراء بود.

راه شمال

راهى كه ميان مصر و فلسطين و مكه بود در قرن چهارم هجرى به ايْله مى رفت، سپس به مَدْيَن و از آنجا دو شعبه مى شد، يكى به مدينه مى رفت، و از بَدا و شَغْب دو قريه در باديه مى گذشت- بنى مروان آن دو قريه را به زُهْرى دادند و قبر زُهْرى در آنجاست- و از آن دو قريه به مدينه مى رسيد. شعبه ديگر بر ساحل دريا مى گذشت تا به جُحفه مى آمد، در آنجا راه مردم عراق و فلسطين و مصر يكى مى شد. «(2)» ياقوت گويد كه جُحْفه ميقات مردم مصر و شام است اگر بر مدينه نگذرند، و اگر بگذرند ميقاتشان ذوالحُلَيْفه است. «(3)»


1- - ابن سعد، ج 3، ص 4 و طبرى ج 3، ص 369.
2- - ابن حوقل، ج 1، ص 40 و ياقوت، ج 4، ص 468.
3- - ياقوت، ج 2، ص 35.

ص:170

معلوم مى شود كه اين راه در زمان پيامبر (ص) هم بوده است. رسول خدا (ص) فرمود: جاى محرم شدن اهل شام، جُحْفه است و جاى محرم شدن اهل مدينه ذوالحُلَيْفه. «(1)» راه ميان مكه و مدينه بعد از زمان رسول خدا (ص) ثابت نماند. سَمْهودى از مطرى روايت مى كند، چون كسى در اين مسجد، معروف به مسجد غزاله، باشد، راه پيامبر (ص) به مكه در طرف چپ اوست، هرگاه رو به قبله ايستاده باشد و اين راه راه معهود و قديمى بوده است. سپس سُقْياست سپس ثَنِيّه هَرْشا است كه راه پيامبران است. و گويد كه امروز در اين راه، مسجدى كه معروف باشد، جز اين سه مسجد نيست؛ يعنى غير از مسجد ذوالحُلَيف. گفتم سببش اين است كه حجاج اين راه را ترك كرده اند و از طرف رَوحاء بر نازيه مى گذرند و از آنجا به مَضيق الصَّفراء، سپس به بَدْر و بعضى از كسانى كه اين راه را طى كرده اند، گفته اند كه بيشتر مساجدش موجود است. «(2)» سَمْهودى گويد: اسدى گفته است كه ودّان نزديك به هشت ميل از راه بركنار است.

كسى كه نمى خواهد در ابْواء منزل كند در آنجا فرود آيد. و كسى كه قصد آن داشته باشد از سُقيا به آنجا مى رود. در آنجا چشمه هاى پرآب هست و هفت آبشخور و بركه قديمى. سپس از آنجا بيرون مى آيد و به ثَنِيّه هرشا مى رود ميان آن و ودّان پنج ميل راه است. به فرمان متوكل براى آن راه نشانه هايى بنا كرده اند و ستونهايى برآورده اند.

من مى گويم كه هر دو راه در جانب چپ كسانى است كه امروز به ودّان مى روند. راهى است بى آب و تشنه. كسانى كه قدم در آن مى نهند بايد به قدر مصرف خود از بدر تا رابغ آب بردارند.

سَمْهودى گويد: هَرْشا امروز راه حاجيان مدينه است.

هَرْشا محل برخورد راه شام و مدينه است به سوى مكه. «(3)» 3- راه نجد كه بر قَرَده مى گذرد. كاروانهاى قريش از آنجا مى گذشتند. پيامبر (ص) سريّه اى به سردارى زيد بن حارثه به آنجا فرستاد. زيد راه بر يكى از كاروانها بگرفت. «(4)» مسعودى گويد: زيد بن حارثه به موضع معروف به قَرَده رفت. قَرَده از سرزمين نجد است، ميان رَبَذه و غَمْره و ذات عِرق از جاده عراق. در آنجا راه بر كاروان قريش كه عازم شام


1- - بكرى، معجم ما استعجم، ص 369.
2- - سمهودى، وفاء الوفا، ج 1، ص 168.
3- - سمهودى، ج 2، ص 172.
4- - ابن سعد، ج 3، ص 25.

ص:171

بود بربست و بر آن پيروز شد. «(1)» مسأله امنيت كاروانها يكى از مشكلاتى بود كه اهل مكه با آن دست به گريبان بودند.

آنها توانستند مشكل خود را از طريق سياسى حل كنند؛ بدين گونه يك سلسله معاهدات با قبايلى كه بر سر راه كاروانهاى بازرگانى شان بود بستند. تا امنيت كاروانها را تضمين كنند و خود نيز تجاوز نكنند. اين معاهدات را «ايلاف» مى گفتند كه قرآن كريم در سوره مخصوصى از آن ياد كرده است.

شايد يكى ديگر از طرق سياسى اين بوده كه ميان برخى خاندانهاى متنفذ قريش و آن قبايل روابط سببى برقرار مى شده و جز اين ما از چگونگى تضمين امنيت راههاى ارتباطى آگاهى نداريم.

دگرگونيهاى وضع راهها بعد از اسلام

چون دين اسلام بر حجاز و جزيرةالعرب سيطره يافت، ثبات و امنيت بر همه جا سايه افكند و غزوات پايان گرفت ولى نياز به راههاى ارتباطى، وارد مرحله تازه اى گرديد، به چند جهت:

1- حركت لشكرها: حجاز پايگاه دولت اسلامى بود، لشكرهايى كه براى فتح ديگر جايها در حركت مى آمدند، از آنجا بسيج مى شدند و اين قاعده حتى بعد از تأسيس شهرهاى اسلامى باز هم ادامه داشت. جنگجويان پس از فتح بلاد و پيروزى برخصم، به شهرهاى خود باز مى گشتند و در ثغور نمى ماندند. افزون بر اين، نابسامانيها و شورشهايى كه در عصر اموى و عباسى درحجاز به وقوع پيوست، چون شورش مدينه و شورش عبدالله بن زبير و شورش محمد نفس زكيّه، ايجاب مى كرد كه قواى نظامى براى سركوب آنها گسيل گردد. همچنين برخى شورشگران؛ چون خوارج، فتنه ها برانگيختند. اين ها سبب مى شد كه به وضع راهها توجه خاص شود تا در موقع مناسب بتوان به جابه جا كردن لشكرها پرداخت.

2- نيازهاى ادارى: پديد آمدن دولت اسلامى نياز به نظام مالى خاص داشت، مخصوصاً براىصرف مال در حجاز؛ از جمله جمع آورىصدقات بود از بدويان كه در مناطق


1- - التنبيه و الاشراف، ص 210.

ص:172

متعدد پراكنده بودند. جمع آورىصدقات ايجاب مى كرد وضع راهها بهبود يابد تا عاملان بتوانند به آسانى به ميان قبايل بروند. ما وصف اينگونه راهها را در آثار ياقوت و بكرى فراوان مى بينم.

چندى بعد حجاز فرمانبردار دولت عظيم اسلامى شد و مجبور بود به نظامات ادارى كشور اسلامى گردن نهد. پس حجاز به چند منطقه ادارى تقسيم شد و هر بخش براى ارتباط با مركز حكومت نياز به راههايى داشت و بالعكس.

3- احتياجات مادى: رفع نيازهاى مادى مردم حجاز كه در مناطق مختلف پراكنده بودند پس از توسعه دولت اسلامى، از عوامل ساختن راهها بود. جاهايى بود كه پيش از اين خاموش و مرده به نظر مى آمد، اكنون مقادير زيادى توليدات كشاورزى يا معدنى داشت كه استخراج مى شد.صاحبان آن مناطق براى كارهاى داد و ستدِ خود به جاده هايى نياز داشتند.

4- حج: حجاز به صورت مركز مقدسى درآمده بود، زيرا دو مكان مقدس مسلمين- مكه و مدينةالرسول- در آنجا بودند. حج از اركان اسلام و مدينه شهر رسول الله بود.

پيامبر (ص) سالهاى پربار پايانى زندگى خود را در مدينه سپرى ساخته بود و پيكر مطهرش در آنجا به خاك سپرده شده بود. به جز آن حضرت، شمار كثيرى ازصحابه اولين، در آنجا خفته بودند. هر چه اسلام بيشتر پيشرفت مى كرد و بلاد تازه اى را مى گشود و بر شمار مسلمانان افزوده مى شد، مسافران حجاز هم روى به فزونى مى نهاد. تا جايى كه از اواسط آسيا تا اقيانوس اطلس، حاجيان عازم سفر حجاز مى شدند و اينها به راه نياز داشتند.

مقام ارجمندى كه حج در دين اسلام دارد و تأثير حج در جلب مردم و حرص خلفا براى استفاده هاى سياسى از حج، اهتمام آنان را به امور حجاز برانگيخت؛ از جمله توجه و اهتمام آنان به راههاى ارتباطى بود. مثلًا برخى گردنه ها را برداشتند و در راهها براى راهنمايى مسافران نشانه هايى گذاشتند و ما در آتيه به تفصيل در اين باره سخن خواهيم گفت.

امرى طبيعى بود اگر بيش از هر راه فرعى به شاهراهها بپردازند؛ يعنى راههايى كه حجاز را به شش منطقه يا اقليم مهم مى پيوست. چون مصر (و مغرب) و بلاد شام و كوفه (عراق و شمال ايران) بصره (و جنوب ايران) و يمامه (و مشرق جزيرةالعرب) و يمن (و جنوب جزيرة العرب).

ص:173

5- تجارت: ظهور امپراتورى اسلامى به نشر امنيت وصلح پرداخت. مرزهاى بين ممالك را كه از مشكلات كار تجارت بود، از ميان برداشت و فعاليت بازرگانى را افزايش داد.

حجاز به سبب علاقه مردمش به بازرگانى، يكى از مراكز مهم اقتصادى شد؛ زيرا از هر سوى، ثروتها به حجاز گسيل شد. سطح زندگى مردم بالا رفت و اسراف و تبذير در هزينه و رفاه فزونى گرفت. كالاها از اقاليم مختلف عالم به حجاز سرازير مى شد. بخصوص توليداتصنعتى و زراعى خراسان و خاور دور و اقاليم ديگر آن نواحى، به حجاز مى آمد. اين امور سبب مى شد كه مسأله راه يكى از مسائل مبرم حكام باشد؛ زيرا بسيارى از بازرگانان هم با حاكمان ارتباط نزديك داشتند و در وادار ساختنشان به راهسازى مؤثر بودند.

2- راه ميان مكه و مدينه در قرون اوليه اسلامى

ترديدى نيست كه راه ميان مكه و مدينه از مهمترين راهها است درصدر اسلام، كه از حجاز مى گذرند. زيرا دو شهر مقدس را به هم مى پيوندند و علاوه بر كسانى كه به كار تجارت اشتغال دارند، هر سال هزاران تن زائران مرقد رسول الله (ص) و حجاج حرم امن الهى در آن آمد و شد مى كنند. همچنين در اين ترديدى نيست كه شمار كثيرى از روندگان و آيندگان آن، از علما و يا از كسانى هستند كه دوست دارند از اماكن بين راه، راهى كه رسول اللَّه (ص) بارها پيموده است، اطلاع يابند. پيامبر به هنگام هجرت از اين راه به مدينه آمد و بارها در حج و غزوات خود در آن گام زده بود. پس رابطه پيامبر با اين راه، مسافران را برمى انگيخت كه در شناخت وجب به وجب آن اهتمام ورزند. و تحقيق كنند كه آن حضرت در كجاها فرود مى آمده و در كجاها نماز مى گزارده و بر كدام كوه و آب گذشته است.

اهميت دينى كه راه بين مكه و مدينه از آن برخوردار بود، سبب شد درباره اماكنى كه به نحوى به پيامبر ارتباط پيدا مى كرده، بسيار بنويسند و نامهاى آن اماكن را كه فراوان هم هستند ثبت كنند. اين امر خود براى كسانى كه مى خواهند در آن زمينه تتبع كنند، بويژه به سبب تحولاتى كه در طول تاريخ در آن ها به وقوع پيوسته، مشكلاتى پيش آورده است. البته چيزى كه اين دشواريها را تخفيف مى دهد، اين است كه بسيارى از اين منازل يا بر سر چاهها بوده يا در دل واديها يا بر سر جاده ها؛ به عبارت ديگر عوامل جغرافيايى، بخصوص در مسيرى

ص:174

كه در طول تاريخ اسلام تغييرات و دگرگونيهاى اساسى در آن رخ نداده است، در شناخت آن اماكن، محقق را مددكار است.

هر چه زندگى اقتصادى در اين دو شهر شكوفاتر مى شده، بر اهميت راه نيز مى افزوده است. در ايامى كه مكه اهميت ديرين خود را به عنوان مركز حج يا به عنوان يك بازار براى كاروانهايى كه از يمن مى آمده اند حفظ كرده بود، مدينه هم بعد از هجرت، شكوفايى شگرفى حاصل كرده بود زيرا علاوه بر امنيت، شمار باشندگان آن نيز فزونى گرفته و براى فعاليت و كار، ميدان مناسبى شده بود. چون فتوحات مسلمانان گسترش يافت و دولت اسلامى نيرومند و نيرومندتر گرديد، زندگى اقتصادى در مدينه هم شكوفايى ديگرى حاصل كرد. حتى با آن كه مقرّ خلافت به شام منتقل گرديد، باز هم مدينه اهميت خود را حفظ كرده بود. زيرا مكان گرفتنِ خلفا در شام، هرگز موجب آن نشد كه مردم مدينه شهر خود را ترك گويند. مدينه مركز حيات فكرى و بزرگترين مراكز حيات اقتصادى بود.

توجه خلفا به مدينه و سعى در رساندن عطاياى خود به اهل آن، و بذل مال و جوايز به رجال اين شهر، در حصول اين مقصود مؤثر بودند.

اين شكوفايى تا اواسط قرن سوم هجرى ادامه داشت، از آن روزگار به سبب بروز عواملى اوضاع مدينه از حيث اقتصاد دگرگون شد و اين امر در راههاى ارتباطى هم تأثير بسيار داشت.

راه بين مكه و اقاليم شمالى آن؛ يعنى شام و مصر، از ساحل دريا مى گذشت تا به جُحْفه مى رسيد. «(1)» جُحْفه ميقات اهل مصر و شام بود اگرچه حجاج به مدينه نمى آمدند ولى اگر به مدينه مى آمدند ميقاتشان از ذوالحُلَيْفه بود. «(2)» نظر به اين كه حج يكى از فروع دين اسلام است، خلفا به آن اهميت بسيار مى دادند و در ايجاد و فراهم آوردن وسايل راحت حجاج، سعى وافر به كار مى بردند. زيرا اهميت و اعتبار حج اهميت و اعتبار اسلام بود. از اقدامات ضرورى كه در اين راه مبذول داشتند، بهتر كردن راهى بود كه حجاج در اين سفر مى پيمودند.

از جمله اين كارها يكى تأمين آب و مأواى مسافران بود، بخصوص نيازمندانشان. واقع


1- - ابن حوقل ج 1، ص 40؛ ياقوت ج 4، ص 468.
2- - ياقوت، ج 2، ص 35.

ص:175

اين است كه قرآن كريم هم به ابناء سبيل توجهى خاص مبذول داشته و در هشت جاى قرآن از آنان ياد كرده و در هفت مورد تأكيد كرده است كه مساعدت در حق آنها واجب است. در قرآن ابن سبيل در رديف ذوالقربى و مساكين آمده و در پنج آيه با يتيمان از آنان ياد شده و در چهار آيه يارى ابن سبيل از موارد مصرف زكات به شمار آمده است.

توجه به كار ابن سبيل يكى از مظاهر كلى اهتمام و توجه اسلام به مردم است. ذكر ابن سبيل در چند جاى قرآن كريم، دليل است بر كثرت شمار ايشان و اين كه آنان خود جمعيت محسوس و معتبرى بوده اند كه توجه به وضع آنها را ايجاب مى كرده است. فاصله نزول آيات درباره ابن سبيل نشان اين است كه مسأله آنان يك مسأله مهم و مستمر اجتماعى در جهان اسلام بوده است.

اهتمام مسلمانان به امر ابن سبيل سبب شد كه بعضى، بناها و خانه ها براى آنان وقف كنند و پرداخت كنندگان زكات بخشى از آن را به اين گروه اختصاص مى دهند. شافعى از جعفر بن محمد روايت مى كند كه پدرش از سقاخانه هايى كه بعضى ميان مكه و مدينه ساخته بودند، آب مى خورده است. «(1)» خلفا نيز ابن سبيل را از نظر دور نداشتند. عمر در مدينه جايى ترتيب داده بود به نام «دارالرقيق» يا «دارالدقيق» كه در آنجا به در راه ماندگان يا مهمانانى كه بر عمر وارد مى شدند، آرد و سويق و خرما و روغن و هر چيز ديگرى كه نياز داشتند، مى دادند. همچنين در جاده ميان مكه و مدينه كسانى بوده اند كه مسافران را يارى مى داده اند و گاه آنها را از سر آبى بر سر آب ديگر مى برده اند. «(2)» واقدى از كثير بن عبدالله مزنى و او از جدش روايت مى كند كه او در سال 17 هجرى و براى عمره با عمر به مكه رفته است. در راه نگهبانان آبها، از او خواستند كه بين مكه و مدينه مكانهايى براى آسودن مردم بسازد و پيش از اين در آن راه بنايى نبود. عمر اجازه داد و با آنها شرط نمود كه بايد ابن سبيل از ديگران سزاوارتر به سايه و آب باشد. «(3)» از اين عبارت برمى آيد كه عمران و آبادى و ساختن بناها ميان مكه و مدينه رو به شكوفايى و ازدياد نهاده بود؛ زيرا مدينه اهميت ديگرى يافته بود و بدويانى كه در آن منطقه


1- - الامّ، ج 3، ص 279.
2- - ابن سعد، ج 3، ص 203.
3- - بلاذرى، فتوح البلدان، ص 53 و طبرى ج 1، ص 2529.

ص:176

زندگى مى كردند كم كم به شهر روى آورده بودند.

در كتابها از توجه وليد بن عبدالملك، به گونه اى خاص، به امر راه حجاز حكايت شده است. واقدى ازصالح بن كيسان نقل مى كند كه وليد به عمر بن عبدالعزيز والى مدينه نوشت كه راه عبور از گردنه ها را آسان سازد و در مدينه چاهها حفر كند و به ديگر شهرها نيز چنين فرمانهايى فرستد. نيز وليد به خالد بن عبدالله چنين نامه اى فرستاد. «(1)» مداينى گويد كه وليد در نزد مردم شام ستوده بود؛ زيرا چند مسجد بنا كرد؛ مانند مسجد دمشق و مسجد مدينه و چند مناره برآورد. «(2)» يكى از نشانه هاى اهتمام خلفا به راهها، نصب ميلهايى است بر سر جاده ها. قلقشندى گويد: وليد نخستين كسى بود كه در راهها ميلها نهاد. «(3)» كلينى از ابوعبدالله روايتى مى كند كه از آن برمى آيد: امويان به گذاشتن نشانه ها در راههاى اطراف مدينه اهتمام داشتند. «(4)» شايد مراد از اطراف مدينه، راه بين مدينه و مكه هم باشد. سپس بنى عباس آن آثار را برافكندند ولى بار ديگر از عمل آنان متابعت نمودند.

طبرى گويد: در سال 134 از كوفه تا مكه مناره ها و ميلها نصب شد «(5)» و نيز گويد كه در سال 161 مهدى عباسى دستور داد در راه مكه قصرها (يا كاروانسراها) بسازند. از آن گونه كه ابوالعباس از قادسيه تا زُباله بنا كرده بود. و بر قصور ابوالعباس در افزود و منازل ابوجعفر را به حال خود رها كرد. همچنين فرمان داد تا آبگيرها در هر جاى كه آبشخور ضرورت داشت بساختند و ميلها و بركه ها را تجديد بنا كرد و در كنار آبگيرها چاهها حفر نمود. يقطين بن موسى عهده دار اين امور مى بود و تا سال 171 همچنان بر سر كار بود. جانشين او برادرش ابوموسى بود، «(6)» متوكل به او دستور داد كه علامات و ميلهايى در راهى كه از گردنه هَرْشا


1- - طبرى، ج 2، ص 1296.
2- - طبرى، ج 2، ص 1271.
3- - مظاهر الاناقه، ج 1، ص 126.
4- - كافى، ج 3، ص 432.
5- - طبرى، ج 3، ص 82.
6- - طبرى، ج 3، ص 487.

ص:177

مى گذشت نصب نمايد. «(1)» از اين امر فهميده مى شود كه:

ابوالعباس از قادسيه تا زُباله قصرهايى بنا كرده است و چه بسا تا مكه.

ابو جعفر هم منازلى احداث كرده.

پيش از مهدى، در راه مكه بركه ها و علاماتى بوده كه نمى دانيم آيا در زمان ابوالعباس ساخته شده، يا در زمان ابوجعفر، يا پيش از آنها. «(2)» مهدى قصرهايى ساخت وسيعتر از قصرهاى ابوالعباس، و قصرهاى ابوجعفر را به حال خود گذاشت. ميلها و بركه ها را تجديد بنا كرد و چاهها در كنار آبگيرها حفر نمود.

در سال 166 مهدى فرمان داد كه ميان مدينةالرسول و يمن بريد روان شود و استرها و اشترانى چند را در آنجا به كار گماشت و پيش از اين در آن راه بريدى نبود و متوكل فرمان داد كه نشانه ها و ميلهايى در راه ثَنِيّه هَرْشا نصب كنند.

اين راه را با پيامبر (ص) رابطه بود. به هنگام هجرت آن راه را پيموده بود و نيز براى برگزارى عمره كه نتيجهصلح حُدَيبيّه بود از آن راه به مكه رفته بود. همچنين براى فتح مكه و نيز براى چند غزوه و سَريّه با قبايلى كه در آن مناطق بودند، همان راه را سپرده بود. و مؤلفان سيره، از آن فراوان ياد كرده اند. بايد به كتبى كه موسى بن عقبه و ابن اسحاق و واقدى در تاريخصدراسلام و سيره نبوى نوشته اند مراجعه كرد.

موسى بن عقبه درنگارش تاريخ خود به عبدالله بن عمر متكى است. او از هفت موضع در راهِ ميان مكه و مدينه ياد مى كند كه پيامبر (ص) در آنها نماز گزارده است. «(3)» موسى بن عقبه آنها را دقيقاً وصف كرده ولى از چند موضع ديگر نام نبرده است.

ابن اسحاق راه هجرت و راه بَدْر را وصف كرده و منازل مهمّ بين راه را برشمرده است. «(4)» و چون پيامبر (ص) به هنگام هجرت از مكه به مدينه، از راه معروف و مألوف نيامده، ابن اسحاق همه آن اماكن و منازل ناشناخته و نامعروف را شناسانده است.


1- - سمهودى، ج 2، ص 172.
2- - طبرى، ج 3، ص 517.
3- - طبرى، ج 3، ص 517.
4- - سيرة ابن هشام، ج 2، ص 140 به بعد.

ص:178

ابن سعد منازل ميان بدر و مدينه را برشمرده و وصف كرده است. آنجا كه مى گويد:

ميان بدر و مدينه هشت بريد و دو ميل است. پيامبر (ص) براى رسيدن به بدر از رَوحاء گذشت و ميان رَوحاء و مدينه چهار روز (يا چهار بريد) است. آنگاه تا مُنْصَرَف يك بريد سپس تا ذات اجذال يك بريد و از آنجا تا مَعْلاة، كه همان خَيْف سَلّام است، يك بريد، سپس يك بريد تا اثَيِّل از آنجا دو ميل تا بدر. «(1)» ملاحظه مى شود كه ابن سعد از منازل چهارگانه اى كه ميان مدينه و رَوحاء است نامى نبرده است.

ياقوت ميان مدينه و بدر از هفت بريد ياد مى كند. بريدى در ذات الجَيْش و بريد عَبّود و بريد مَرْغَه و بريد مُنْصَرف و بريد ذات اجذال و بريد مَعْلاة و بريد اثَيِّل سپس بدر. ياقوت عَبّود و مُنْصَرَف و اجذال را تكرار كرده است. «(2)» ملاحظه مى شود كه بخش دوم از نوشته ياقوت، با آنچه ابن سعد آورده، مطابقت دارد.

و اين دليل آن است كه ياقوت بر اين سند تكيه دارد. شايد بخش اول سخن ياقوت، از نسخه ديگرى از طبقات ابن سعد برگرفته شده.

ابن اسحاق راه يَنْبُع را در ضمن بيان غزوه ذات العُشَيْره معرفى كرده است. آنجا كه گويد: پيامبر به نَقْب بنى دينار رفت و از آنجا به فَيْفار الخَبار، سپس در زير سايه درختى در بَطحاء ابن ازهر فرود آمد كه آنجا را ذات السّاق مى گفتند. پيامبر (ص) در آنجا نماز به جاى آورد و آنجا مسجدى شد. آنگاه خود به حركت درآمد و مردم را در سمت چپ خود رها كرد.

سپس بر شعبه عبدالله گذشت و امروز نيز به همين نام خوانده مى شود. سپس به جانب چپ گرديد و در يَلْيَل فرود آمد. و در مجتمع يَلْيَل كه مجتمع ضَبُوعه است منزل نمود و از چاه ضَبُوعه آب نوشيد. سپس به راهِ فَرْش روى نهاد. فرش مَلَل تا در راه به صُخَيرات اليَمام رسيد و از آنجا به راه خود ادامه داد تا در عُشَيْره از بطن يَنْبُع فرود آمد. «(3)» سپس راهى را كه در نبرد بنى لِحيان پيموده بود شرح داده؛ آنجا كه مى گويد: پيامبر از مدينه بيرون آمد، به راه غُراب رفت و آن كوهى است در ناحيه مدينه به راه شام. سپس به مَخيض رسيد و به بَتْراء، آنگاه به طرف چپ گشت و بر بَيْن گذشت آنگاه بهصُخَيْرات الثُّمام سپس بر راه مَحَجَّه روان گرديد از طرق مكه. و بر شتاب خود بيفزود تا در غُران كه از منازل


1- - ابن سعد، ج 3، ص 7.
2- - ياقوت، ج 1، ص 133.
3- - سيرة ابن هشام، ج 2، ص 274.

ص:179

بنى لِحيان است فرود آمد. غُران واديى است ميان امَج و عُسْفان يا بلده اى كه آن را سايه غُران گويند. «(1)» از اماكنى كه ميان مكه و مدينه است و ابن اسحاق از آن در غزوات پيامبر نام برده، ودّان است و آن غزوه ابواء است و خرّار در سرزمين حجاز و سَفَوان از ناحيه بدر و حَمراءالاسد و آن در هشت ميلى مدينه است و نيز رَجيع كه آبى است از آن هُذَيل در ناحيه حجاز. برصدر الهَدْأه، و مُرَيْسيع از ناحيه قُدَيْد تا ساحل و بَقْعاء كه آبى است در حجاز كمى بالاتر از نَقِيع. «(2)» ملاحظه مى شود كه ابن اسحاق ابعاد اين منازل را جز حَمراء الاسد ياد نكرده و فقط در آنجاست كه مى گويد كه فاصله اش از مدينه چه مقدار است.

ابن سعد به هنگام ذكر غزوات پيامبر، از چند منزل كه ميان مكه و مدينه واقع شده اند، ياد مى كند و در بيان موقعيت آنها معلومات كافى به دست مى دهد.

حَمراءالاسد را ياد مى كند و مى گويد در ده ميلى مدينه است. از راه عقيق در جانب چپ ذوالحُلَيْفه. «(3)» هَدَه در هفت ميلى رَجيع است و در هفت ميلى عُسْفان.

مُرَيْسيع ميان آن و فُرع نزديك به يك روز راه است و ميان فُرع و مدينه هشت بريد.

ذوالعُشَيره از آنِ بنى مُدْلِج است در ناحيه يَنْبُع. ميان يَنْبُع و مدينه نُه بريد فاصله است.

بطن عزن، ميان آن و عُسْفان پنج ميل است.

از منازل اين راه و فواصل آنها با يكديگر، بعضى از مؤلفان مشهور كتب مسالك و ممالك و جغرافيا سخن گفته اند؛ مثلًا ابن خردادبه جاده مدينه را چنين وصف مى كند:

از مدينه تا شجره كه ميقات اهل مدينه است، شش ميل است سپس تا مَلَل كه در آنجا چاههايى است ده ميل مى باشد. سپس تا سياله كه در آنجا نيز چاههايى است، نه ميل سپس تا رُوَيْثه كه درآنجا بركه هاى آب است سى و چهار ميل، سپس تا سُقْيا كه درآنجا نهرى جارى است و بستانى، سى و شش ميل از آنجا تا ابْواء كه در آنجا چاههاست بيست و نه ميل، سپس تا جُحْفه كه از سرزمين تِهامه است و در آنجا چاههااست و در هشت ميلى درياو ميقات


1- - سيرة ابن هشام، ج 3، ص 321.
2- - سيرة ابن هشام، ج 3، ص 336.
3- - ابن سعد، ج 2، ص 35.

ص:180

اهل شام است بيست و هفت ميل. سپس تا قُدَيْد كه در آنجا چاههاى آب است بيست و هفت ميل، آنگاه تا عُسْفان كه در آنجا هم چاههاى آب است بيست و چهار ميل. سپس تا بَطْن مَرّ كه چشمه و بركه اى در آنجاست سى و سه ميل و از آنجا تا مكه شانزده ميل. «(1)» قدامه در اين راه از منازل ياد كرده و فواصل آنها همان گونه است كه ابن خردادبه ياد كرده است: جز آن كه مى گويد: ميان جُحْفَه و قُديْد بيست و شش ميل و ميان عُسْفان و بطن مَرّ شانزده ميل. با توجه به اين كه در باره آبهاى هر منزل چيزهايى مى گويد مخالف آنچه ابن خردادبه گويد. «(2)» اما ابن رُسته مَلَل را حذف مى كند ولى مى گويد ميان شَجَره و سَياله سى و يك ميل است و ميان سُقْيا و ابْواء نوزده ميل و ميان جُحْفَه و قُدَيْد بيست و نه ميل و ميان عُسْفان و بطن مَرّ بيست و چهار ميل. «(3)» يعقوبى گويد: از مدينه تا مكه ده منزل آبادان و مسكون است. نخستين آنها ذوالحُلَيفه است و حاجيان چون از مدينه بيرون آيند، در آنجا احرام بندند، در چهار ميلى مدينه. و از آنجا تا حَفيره از منازل بنى فِهر از قريش است. و تامَلَل كه در اين زمان منازل قومى از فرزندان جعفر بن ابى طالب است و تا سَياله كه در آنجا قومى از فرزندان حسن بن على بن ابيطالب- ع- زندگى مى كنند ونيز قومى از قريش و ديگران و تا رَوحاء كه منازل مُزَينه است و تا رْوَيْثه كه قومى از فرزندان عثمان بن عَفّان و غير ايشان از عربها هستند و تاصريح كه آن نيز از منازل مُزَينه است و تا سُقْيا بنى غِفار كه منازل كِنانه است و تا ابْواء كه منازل اسْلَم است و تا جُحْفَه كه قومى از بنى سُلَيْم در آنجايند و غدير خُم در دو ميلى جُحْفَه است از جاده و تا قُدَيْه كه در آنجا منازل خُزاعه است و تا عُسْفان و مَرّ ظَهْران كه از منازل كِنانه است و از آنجا كه بگذريم به مكه مى رسيم. «(4)» ملاحظه مى شود كه بيش از ده موضع را برشمرده. فرقش با ابن خردادبه اين است كه فواصل منازل را ننوشته و از رَوحاء و حَفيره و عَرجْ ياد كرده كه ابن خردادبه از آنها ياد نكرده است. اما مَقْدِسى گويد كه از مكه تا بطن مَرّ يك منزل است، سپس تا عسفان يك منزل


1- - المسالك، ص 131.
2- - كتاب الخراج، ص 187.
3- - الاعلاق النفيسه، ص 178.
4- - البلدان، ص 313، 314.

ص:181

است، سپس تا خليص وامج يك منزل است، سپس تا خَيْم يك منزل است، سپس تا جُحْفَه يك منزل است، سپس تا ابواء يك منزل است، سپس تا سُقيا بنى غِفار يك منزل است، سپس تا عَرْج يك منزل است، سپس تا رَوحاء يك منزل است سپس تا رُوَيْثه يك منزل است سپس تا يثرب يك منزل است. «(1)» ملاحظه مى شود كه مَقْدِسى همه منازل ميان رُوَيثه و مدينه را حذف كرده و خَيْم را افزوده است.

از آنچه گفتيم معلوم شد كه مؤلفان كتب مسالك كه از آنان ياد كرديم از ساكنان عراق اند و ابن خردادبه مأخذى است كه قدامه و ابن رُسته از او برگرفته اند. او در ذكر مواضع بين راه، فواصل آنها را برحسب ميل معين كرده ولى يعقوبى و مقدسى فقط مواضع را برحسب ترتيبى كه هستند بيان نموده و نيز فواصل را برحسب منازل.

در طى سه قرن اوليه اسلامى، شمارى از مؤلفان در حجاز و منطقه مدينه ظهور كردند كه معروفترين آنها زبير بن بَكّار و ابن شَبه و ابن زَباله و يحيى بن الحسن و عَرّام بن اصْبَغ و محمد بن عبدالله اسدى بودند. از آثار آنان جز كتب عَرّام و برخى از كتاب ابن شَبه به دست ما نرسيده است. بقيه كتابها خود مفقود شده اند و قطعاتى از آنها در مطاوى كتب ديگر باقى مانده است. مانند آنچه سَمْهودى در كتاب «وفاءالوفا» آورده يا بكرى در كتاب «معجم ما استعجم» و يا كتاب مناسك منسوب به حربى آمده است. البته ما نمى توانيم يقين كنيم كه آنچه در اين كتابها آمده در اصل چگونه بوده است. و آيا براى منازل بين راه مكه و مدينه فصل خاصى داشته اند؟ ولى از مطالب بسيارى كه در اين زمينه سمهودى و يا محمد بن عبدالله اسدى نقل كرده اند، مى توان يقين كرد كه آنان در ذكر مواضع بين راه و فواصل آنها از يكديگر بحث مستوفى كرده اند.

اما ابن شَبه، بخشى كه از كتاب او باقى مانده، از خلفا و از مهاجرين در مدينه بحث مى كند. و عَرّام در كتاب «جبال تِهامه و اوديتها» شمار كثيرى از اماكن و آبشخورهاى مردم و مزارع ميان مكه و مدينه را برشمرده، ولى به دقت فواصل و ابعاد آنها را مشخص نكرده است و نيز بر حسب تتابع جغرافيايى مكان آنها را معين ننموده.

در كتاب «المناسك»صفحات بسيارى است از اماكن بين مدينه و مكه. مؤلف آنها را به ترتيب برشمرده و فواصل آنها را نسبت به يكديگر معين كرده و معلومات ارزشمندى به


1- - احسن التقاسيم، ص 106.

ص:182

دست داده است.

در كتاب «معجم ما استعجم» در سهصفحه اماكن و منازل بين مكه و مدينه را ضبط كرده و از فواصل و ابعاد بين آنها سخن گفته است. آنچه بكرى در اين فصل آورده تقريباً با آنچه در كتاب «المناسك» آمده، تطبيق مى كند و اين دليل اين است كه بكرى بر كتاب المناسك اعتماد داشته و آن را خلاصه كرده است.

چون معلوماتى را كه در اين منابع آمده، با هم مقايسه كنيم، از تشابهى كه ميان آنهاست پى مى بريم كه قُدامه و ابن رُسْته از كتاب ابن خردادبه استفاده كرده اند و اگر اختلافى مشاهده مى شود در اثر خطاى نساخ است. و اين اختلافات از اين قرار است:

ابن خردادبه قدامه ابن رسته

از جُحْفَه تا قُدَيْد 27 26 29

عُسْفان تا بطن مَرّ 33 16 24

بطن مرّ تا مكه 16 16 18

در جدول زير (كه چندان هم گويا نيست. م) اختلاف ميان جغرافيانويسان در تعيين فواصل ميان منازل بدين گونه نموده شده است:

خرداد به قدامه ابن رسته يعقوبى مقدسى بكرى اسدى مناسك ابن فقيه

مدينه مرحله

حُلَيفه 556

شَجَره 666 مرحله 668

مَلَل 1212 مرحله 24668

سَياله 311919 مرحله 777

رَوحاءمرحله 24111111

رُوَيْثه 343434 مرحله 13231324

عَرْج مرحله مرحله 24104212

363636 مرحله مرحله 24311017

ابواء 191919 مرحله مرحله 719+ 19197

جُحْفَه 272727 مرحله مرحله 232323

قُدَيْه 292627 مرحله 24

عُسْفان 242424 مرحله مرحله 23232323

بطن مَرّ 341633 مرحله 2319

مكه 181616 مرحله 1313

ص:183

چنانكه ملاحظه مى شود مقدسى اماكن ميان مدينه و رُوَيثه را حذف كرده و ابن رسته ترتيب ديگرى آورده و از شجره تا سياله 31 منزل و بين جُحْفَه و قُدَيد 29 منزل و بين عُسْفان و بطن مَرّ 34 منزل و بين بطن مَرّ و مكه 18 منزل قيد كرده است.

اما فواصلى كه بكرى و اسدى و مؤلف «المناسك» آورده اند، مشابه هستند مگر در موارد زير:

بكرى اسدى المناسك

مدينه تا حُلَيفه 256/ 51

حُلَيفه تا شجره 668

شَجَره تا مَلَل 668

رَوحاء تا رُوَيثه 231324

قُبا تا ابْواء 141919

از آنچه تاكنون گفته ايم معلوم شد كه در منابع عربى چند گونه مقياس براى سنجش فواصل ميان مكانها به كار مى رود: يكى «روز» و يكى «مرحله» و يكى «بريد» و يكى «ميل» و يكى «فرسخ». فرسخ فقط در نوشته بكرى در باب فاصله ميان رُوَيثه و مدينه آمده است كه گويد 21 فرسخ است. و اين اشارت اندك به فرسخ، دليل بر آن است كه در حجاز چندان شايع نبوده است. اما مرحله (يا منزل) استعمالى قديم دارد و گويا براى سير قافله ها به كار مى رفته؛ زيرا قوافل در حركت خود نظام خاصى داشته اند. و در واقع «مراحل» جاهايى بوده كه كاروان مى توانسته با فرود آمدن در آنجا نيازهاى خود را از باب آب و علوفه برآورد و بطور دقيق بر مسافتى معين دلالت نداشته است.

در كتب سيره براى بيان مسافات بين اماكن، كمتر از «مرحله» سود مى برند. ولى در بعضى كتب آمده است؛ مثلًا بخارى مى گويد: «قاحه در سه مرحله اى مدينه است».

و سَمْهودى گويد فُرْع در يك مرحلگى مدينه است و آرَه در سه مرحلگى سُقيا و سَياله اولين مرحله مردم مدينه است. «(1)» و خُم در چهار مرحلگى مكه است.

اما «روز» را ابن سعد به مثابه مقياسى براى سنجش مسافات به كار برده و مثلًا گفته


1- - ابن سعد، ج 2، ص 84.

ص:184

است كه غَمْر مرزوق آبى است از بنى اسد به فاصله دو روز از فَيْد. «(1)» و ميان مُرَيْسيع و فُرْع حدود يك روز راه است و ميان ضَرِيَّه و مدينه هشت روز راه است. و ميان عِيص و مدينه چهار شب و ميان آن و ذوالمَرْوَه يك شب و ميان فَدَك و مدينه شش شب. «(2)» تُرَبَه ناحيه اى در عَبْلاء چهار شب با مكه فاصله دارد در راه صَنْعاء.

سِىّ ناحيه رُكبه است آن سوى معدن و با مدينه پنج شب فاصله دارد. و ميان قَبَلِيّه و مدينه پنج شب است.

شافعى مسير يك شب را 23 ميل هاشمى حساب كرده است. «(3)» ديگر از مقياسهايى كه در حجاز رايج بوده، بريد است؛ مثلًا مى گويند كه فُرْع تا مدينه هشت بريد است يا خاخ را تا مدينه يك بريد فاصله است ولى در مآخذ، مقدار يك بريد دقيقاً معلوم نشده است. گويا اين مقياس در همه جا به كار نمى رفته، فقط فاصله مدينه تا بدر يا مدينه تا فُرْع را به بريد سنجيده اند نه ديگر اماكن را. گويا به اين علت بوده كه راه ميان مدينه و بدر و فرع تا مدينه بويژه در اوايل عصر عباسى، راهى نا امن بوده است.

ابن منظور گويد: بريد دو فرسخ است و گويند ميان هر دو منزل يك بريد است؛ يعنى مسافتى كه اسبان بريد در يك بار تاخت مى پيمايند. همچنين سكه بريد كه هر سكه دوازده ميل است. در حديث آمده است كه در كمتر از چهار بريد نماز قصر نمى شود. و آن شش فرسخ است و هر فرسخ سه ميل است و ميل چهار هزار ذراع است و سفرى كه جايز است در آن نماز را به قصر بخوانند، چهار بريد؛ يعنى چهل و هشت ميل هاشمى است كه در راه مكه متداول است. ابن اعرابى گويد: فاصله ميان هر دو منزل يك بريد است. سكه موضعى است كه پيكها در آنجا سكونت مى كنند، اعم از خانه يا خيمه يا رباط. در هر سكه استرهاى بريد آماده بودند.

ميان دو سكه دو فرسخ و به قولى چهار فرسخ بوده است. «(4)» اما ميل، مقدارش معروف است. ميل اسلامى به حدود دو هزار متر مى رسد ولى باز


1- - ابن سعد، ج 2، ص 84.
2- - ياقوت ج 2، ص 132.
3- - الام، ج 1، ص 162.
4- - لسان العرب، ج 4، ص 53.

ص:185

هم در منابع، در فاصله ميان دو مكان تعداد ميلها متفاوت است. علت اين اختلاف يكى اين است كه ميلها را به ذراع مى سنجند و مقدار ذراعها متفاوت است. ديگر آن كه فاصله ميان دو مكان بسته به اين است كه آغاز و انجام آن را از كجا تا كجا حساب كنند؛ مثلًا زبير بن بكّار مى گويد: جَثْجاثَه باديه اى است از باديه هاى مدينه، از دورترين نقطه اش هفده ميل است و از نزديكترين شانزده ميل به ميلصغير. «(1)» در اين عبارت از ميلصغير نيز سخن رفته است.

اما در عصر عباسى ميل متداول ميل هاشمى بوده؛ يعنى همان ميلى كه در راه مكه است. هنگام نصب علامات اميال، عدد ميل را بر آن مى نوشته اند.

فيروزآبادى گويد: فرسخ سه ميل هاشمى است يا دوازده هزار يا ده هزار ذراع. و نيز گويد: ميل مسافتى است از زمين گسترده به قدر يك مد بصر. ياصد هزار انگشت چهار هزار كم. يا سه يا چهار هزار ذراع، به حسب اختلافشان.

در فرسخ كه آيا نُه هزار ذراع است به ذراع قدما يا دوازده هزار ذراع است به ذراع جديد، مسعودى گويد:

ميل چهار هزار ذراع است در سواد و آن ذراعى است كه مأمون معين كرده براى پيمودن پارچه يا زمين و يا بناها و منازل.

ذراع بيست و چهار انگشت است و انگشت شش جو است كه پهلوى هم چيده شده باشند. فرسخ به اين ميل سه ميل است. بعضى ميل را سه هزار ذراع گرفته اند و فرسخ را چهار ميل كه نتيجه هر دو يكى است.

فاسى گويد: ذراعى كه ما مى نويسيم ذراع جديد است كه در پيمودن قماش در مصر و حجاز به كار مى رود و ذراعى كه ازرقى به كار برده ذراع هندى است.

در كتب جغرافيا براى راههاى اصلى يا شاهراهها تعبيراتى چند است: طريق المعتدل، طريق الجاده يا طريق الاعظم و مَحَجّه. و چنان نبود كه شاهراه همه اش پيموده شود؛ مثلًا اسدى مى گويد:

ودّان ناحيه اى است از راه، به قدر هشت ميل. كسى كه نخواهد در ابْواء منزل كند به آنجا منزل مى كند. كسى كه بخواهد به آنجا رود از سُقيا به راه مى افتد. در آنجا چشمه هاى جارى هست و آبشخورها و بركه هاى قديمى. سپس از آنجا به راه مى افتد تا به ثَنِيّه هَرشى رسد. ميان آن و ودّان پنج ميل است. در اين راه نشانه ها و ميلها به فرمان متوكل عباسى


1- - نسب قريش، ج 1، ص 68.

ص:186

برآورده اند. «(1)» آنگاه در شاهراهها تغييراتى پديد آمد؛ مثلًا سمهودى بر عبارت اسدى تعليقى مى آورد كه آن دو راه، امروزه در جانب چپ راه مردم است در پايين ودّان. راهى است بى آب هر كه بخواهد از آن راه بگذرد بايد با خود آب بردارد.

در باب هَرشى كه محل برخورد راه شام به راه مكه به مدينه است سَمْهودى گويد:

هَرْشا امروزه راه حاجيان مدينه است ولى پيش از اين هَرْشى در جانب چپ آنها قرار مى گرفت. زيرا آنان درصحراى خَبْت حركت مى كردند و ودّان پايين آن است بر سر راه رابغ.

در قديم آنجا محل برخورد هر دو راه بود. هركس يكى از آن راه ها را بپيمايد، به آنجا مى رسد كه آن ديگر رسيده است.

و نيز سَمْهودى از مطرى نقل مى كند كه چون كسى در كنار مسجد معروف به مسجد غزاله باشد، راه پيامبر (ص) به مكه در جانب چپ اوست رو به قبله. و اين راهى است از قديم شناخته شده، سپس به سُقْيا رود و از سُقْيا به ثَنِيَّة هَرْشى و آن راه پيامبران است (طريق الانبياء) و گويد كه امروز در اين راه مسجدى نيست جز مسجد ذوالحُلَيفه. سبب اين است كه حجاج راه قديم را ترك گفته اند. كسانى كه از آن راه رفته اند مى گويند: بسيارى از مساجد هنوز موجود است. «(2)» مؤلف دُرَر الفوائد المضيئه گويد: اين راه ميان مدينه و مكه است. راه حاجيان، به مقدار ده روز يا بيشتر. ولى راه ديگرى هم هست به نام درب الماشى كه مسافت آن پنج روز راه است؛ به عبارت ديگر نصف آن راه. همچنين راه ديگرى هم هست غير از راه درب كه معمول و متعارف است. عربها و قافله ها از آن راه هم به مكه روند. آن را درب الظّهر گويند كه اگر حاجيان از آن راه بتوانند بروند راهشان بسى نزديكتر شود. البته آن راهصعب و در بسيارى از جاها باريك است كه مردم از خطرات آن مى ترسند و بر همان راه معمول مى روند. «(3)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 172.
2- - سمهودى ج 2، ص 172.
3- - درر الفوائد المضيئه، ص 440.

ص:187

فصل نهم: منزلهاى بين راه مدينه و مكه

ذوالحُلَيْفه

ذوالحُلَيفه اولين منزل ميان راه مكه و مدينه است. «(1)» ميقات اهل مدينه آنجاست «(2)» و نيز منزل رسول خدا (ص) است پيامبر هرگاه براى حج يا عمره بيرون مى آمد، در زير درختى كه در موضع مسجد ذوالحُلَيْفه است مى آرميد. «(3)» مسجد بزرگترى كه مردم در آنجا محرم مى شوند، مسجد شجره است. پيامبر نيز در مسجد شَجَره محرم مى شد. در اين جا اسماء بنت عُمَيْس، محمد بن ابى بكر را به دنيا آورد. «(4)» از طريق ابن عمر و ابن عباس و انس و جابر و عايشه روايت شده كه پيامبر (ص) ذوالحُلَيفه را ميقات اهل مدينه معين كرد. ذوالحُلَيْفه در اصل واديى بوده كه به مَلْحاء مى پيوسته و در آنجا قصرى بوده از آنِ عمر بن حفص بن عاصم بن عمر بن الخطاب. «(5)» مَقْدِسى گويد: ذوالحُلَيْفه قريه اى است نزديك يثرب. در آنجا مسجدى است آباد و در نزد آن مسجد چاههاى آب است. و در آنجا هيچ خانه اى به چشم نمى خورد. «6» سَمْهودى گويد: در آنجاست مسجد مُعَرَّس و چنانكه خواهيم گفت، در پايان ذُوالحُلَيْفه


1- - بكرى، ص 954.
2- - بكرى، ص 368 و ياقوت ج 2، ص 25.
3- - ياقوت، ج 3، ص 260.
4- - سمهودى، ج 2، ص 189.
5- - بكرى، ص 1254.

ص:188

است. در ذوالحُلَيْفه چاهى است كه مردم آن را بئر على مى خوانند و به على بن ابى طالب (ع) نسبتش مى دهند. «(1)» مسجد ذوالحُلَيْفه در كنار وادى عقيق است.

در باب فاصله آن از مدينه چند قول است. بعضى گويند شش ميل و بعضى گويند هفت ميل. سَمْهودى اختلاف اقوال را در اين باب آورده است.صاحب «المناسك» گويد:

فاصله ميان مدينه و ذوالحُلَيْفه پنج ميل و نصف ميل است. احمد و طبرانى و بزاز گويند كه دورى آن از مدينه دو فرسخ است؛ يعنى شش ميل. اسنوى و ابن حزم گويند يك فرسخ؛ يعنى سه ميل.

ابوعبدالله الاسدى گويد: شجره جايى كه مردم مدينه در آنجا محرم مى شوند، پنج ميل و نصف ميل از مدينه دور است. از آنجا رسول خدا (ص) محرم شد. اول ذوالحُلَيْفه نصف ميل پيش از آن بود. سَمْهودى گويد: من مساحت كردم، از درگاه مسجد پيامبر معروف به باب السلام تا درگاه مسجد شجره در ذوالحُلَيْفه هزار و نهصد و هفتاد و سه ذراع و نصف ذراع بود به ذراع دست و اين پنج ميل و دو ثلث ميل مى شود.صد ذراع كمتر، مسجد در ابتداى ذوالحُلَيْفه بود و اول ذوالحليفه نصف ميل پيش از آن است. «(2)»

بَيْداء

روبه روى ذُوالحُلَيْفه بَيْداء است. بَيْداء زمين مسطحى است كه از آنجا مدينه را توان ديد. و آن بالاى دو نشانه حُلَيْفه است؛ هنگامى كه از وادى به طرف بالا روى. در آغاز آن چاهى است. مطرى در ضمن تحقيق خود گفته است كه بَيْداء آنجاست كه چون حاجيان از ذوالحُلَيْفه به راه افتند و به طرف مغرب فرا روند به آنجا مى رسند. و مدينه از بيداء پيداست. «(3)» سَمْهودى گويد: بَيْداء در پايان ذوالحُلَيْفه است در آنجا دو نشانه است كه مرز آن دو را مشخص مى كند. از اين رو اسدى در شماره كردن نشانه هاى ميان راه مى گويد كه در آنجا كه از مدينه بيرون آيند دو نشانه است و در مدخل ذوالحُلَيْفه دو نشانه و در آنجا كه از ذوالحليفه بيرون آيند دو نشانه. و در جاى ديگر گويد كه بَيْداء بالاتر از دو نشانه ذوالحُلَيْفه است، هنگامى


1- - سمهودى، ج 2، ص 294.
2- - بكرى، ص 464.
3- - سمهودى، ص 294، ص 268.

ص:189

كه از وادى بالا روى و در ابتداى بَيْداء چاهى است و بَيْداء ميان حُلَيْفه و ذات الجَيْش است و در جاى ديگر گويد: چون از حُلَيْفه بيرون آيى دو نشانه است و بَيْداء بالاى آن دو نشانه است.

هنگامى كه از وادى بالا روى. بيداء موضعى است مشرف بر ذوالحُلَيْفه به اندازه يك تير پرتاب از مسجد آن. و آن نشانه ها كه گفتيم هنوز موجوداند. «(1)» پايين سربالايى بَيْداء در اواخر حُلَيفه مسجد مُعَرَّس است. سَمْهودى گويد: جز همان مسجد كه ذكر آن گذشت ديگر مسجدى در آن حدود نيست. و آن مسجد هم قريب يك تير پرتاب آن سوى ذوالحُلَيْفه است. مسجدى است كهن برآورده شده از گچ و سنگ. «(2)» ياقوت گويد: مَعَرَّس مسجدى است در ذوالحُلَيْفه در شش ميلى مدينه پيامبر (ص) در آنجا استراحت مى كرد سپس به سوى غزا يا كار ديگر مى رفت.

ابن شَبّه گويد: بالاى ذوالحُلَيْفه كه محل احرام است و پيش از حَمراءالاسد، جايى است بالاتر از عقيق به نام حُلَيْفه عليا. محل احرام حُلَيْفه سفلى است. سَمْهودى در تعليق بر عبارت او گويد: جز در كلام اسدى چنين جايى را نديده است.

اما ذوالحُلَيْفه اى كه محل احرام است نيز از وادى عقيق است. از اين رو ابوحنيفه از ابن عمر، روايت كرده كه مردى برخاست و گفت يا رسول الله، محل احرام كجاست؟ حضرت فرمود محل احرام اهل مدينه از عقيق است. «(3)»

حَمراء الاسد

حمراء الاسد موضعى است در هشت ميلى مدينه. «(4)» و در روايت ابن سعد، حَمْراءالاسد ده ميل از مدينه دور است، در راه عَقيق در سمت چپ ذوالحُلَيْفه. «(5)» زبير بن بَكّار گويد كه سعد بن ابى وقاص در حَمراءُ الاسد اعتزال جست. در آنجا قصرى بنا كرد و تا پايان عمر در آنجا بود. چون بمرد در مدينه به خاكش سپردند. و عَقيق از حمراءالاسد مى گذرد. در حمراء


1- - ابن جبير، ص 164.
2- - سمهودى، ج 2، ص 164.
3- سمهودى، ج 2، ص 294.
4- - بكرى، ص 1330 و ياقوت، ج 2، ص 333.
5- - ابن سعد، ج 2، ص 35.

ص:190

قصرهايى است از آنِ رجال قريش. در جانب چپ آن مُنْشِد است و نيز در طرف چپ آن خاخ.

سپس به ثَنِيَّة الشَريد مى رسد. بكرى گويد: مُنْشِد واديى است در بلاد مُزَيْنه و در جايى ديگر گويد مُنْشِد كوهى است در مدينه نزد آن چشمه اى است و اصافر كوهى است مجاور آن. «(1)»

خاخ

هَجَرى گويد: در جانب راست حَمراء الاسد خاخ واقع شده. مكانى است كه در آنجاست منازلى از آنِ محمد بن جعفر و على بن موسى الرضا (ع) و غير آن دو و چاهى است از آنِ محمد بن جعفر و على بن موسى (ع). و مزارعشان معروف است به حضر و خاخ.

ابن فقيه در حدود آن گفته است كه خاخ بين شوظا و ناصفه است. واقدى گويد: روضه خاخ نزديك ذوالحُلَيْفه است. در فاصله يك بريد از مدينه. ديگران كه اين روايت را نقل كرده اند گفته اند فاصله خاخ از مدينه دوازده ميل است. و نزديك خاخ خليقه عبدالله بن ابو احمد است. و آن از مراتعى است كه پيامبر و خلفاى بعد از او آن را قرق كرده بودند. «(2)» پيوسته به خاخ است اسقق و ذوالمسن اما شواطى كه در عبارت هَجَرى آمده بود از خشكرودهايى است كه از حَرّه در عَقيق مى ريزد و ناصفه از واديهاى عقيق است. زمخشرى آن را از واديهاى قَبَلِيَّه شمرده و آن در راه مصدق هوازن است، نزديك خاخ و ثَنِيّة الشَريد، كوه غَرّاء واقع شده است. «(3)»

ذات الجَيْش و حُفَيْره

در ذات الجَيش يكى از نشانه هاى حَرم مدينه است. بعضى گويند كه ذات الجَيْش موضعى است نزديك به مدينه. و واديى است ميان ذوالحُلَيْفه و بَرْثان و آن يكى از منازل رسول اللَّه بوده است در رفتن به بَدْر و يكى از منازل آن حضرت هنگام بازگشت از نبرد


1- - بكرى، ص 1260.
2- - ياقوت، ج 4، ص 384.
3- - ياقوت، ج 3، ص 860.

ص:191

بنى المُصْطَلِق و رسول خدا (ص) به سبب عقد عايشه، در آنجا لشكرگاه زد. «(1)» قَتَبى گويد: دورى ذات الجَيْش از مدينه يك بريد است. يحيى بن يحيى گويد: ميان ذات الجَيْش و عَقيق دو ميل است. در تفسير ابن المواز آمده است كه وهب گويد كه بين ذات الجَيْش و عَقيق پنج ميل است. عيسى بن قاسم گويد كه فاصله ميان آن دو ده ميل است.

مطرف گويد: عقيق در سه ميلى مدينه است. عبداللَّه بن ابراهيم در كتاب خود آورده كه ميان ذات الجَيْش و عَقيق هفت ميل است. سَمْهودى از ابن وهب روايت كرده كه ذات الجَيْش در شش ميلى عَقيق است. شايد مراد او از جانبى است كه به طرف ذوالحُلَيْفه است و نزديك به آن قول ابن وَضّاح است كه ذات الجَيْش در هفت ميلى عَقيق است. و ابن قاسم گويد: ميان ذات الجيش و عقيق ده ميل است و ثعلبى گويد دوازده ميل و بعضى گويند دو ميل. ذات الجَيْش سه ميل آن سوتر از حُفَيره است.

سَمْهودى گويد: ابن زَباله گفته است كه ذات الجَيْش نزديك حُفَيره است در راه مكه و مدينه هرگاه به جانب غرب روى. و آن بر سر جاده است. مى گويم كه اين معنا را سخن ياقوت هم تأييد مى كند كه مى گويد: ذات الجَيْش موضعى است در عَقيق مدينه. مرادش نزديكى آن به مدينه است. يا آن كه سيلابهاى آن در عقيق مى ريزد، هر چند نزديك به آن هم نباشد.

ابوعبداللَّه محمد بن احمد الاسدى در توصيف راه مكه و مدينه گويد كه از ذوالحُلَيْفه تا حُفَيره شش ميل است و آن بيابانى تشنه و بى آب است. تنها يك چاه و يك حوض در آنجاست. چاه را عمر بن عبدالعزيز كنده و در آنجا چند خانه و يك مسجد ساخته است. بايد گردنه حُفَيره بعد از چاه باشد. شايد هم مراد گردنه اى است كه امروزه آن را مَفرج گويند. در آنجا واديى است پيش از تُرْبان موسوم به سَهمان كه اين توصيف بر آن تطبيق مى كند. و اين سخن همان كسانى است كه مى گويند ذات الجَيْش وادى ذوالحُلَيْفه و تُرْبان است كه نام آن بر وادى اطلاق شده است؛ زيرا وادى در آنجاست. و با قول عياض كه گويد ذات الجَيْش در فاصله يك بريد از مدينه است و اين ظاهر روايت طبرانى است كه قبل از اين آورديم ولى با آنچه بعداً خواهد آمد در معناى اندازه گيرى با بريد، مخالف است.


1- - ياقوت ج 2، ص 178 و سمهودى ج 1، ص 96، ج 2، ص 283 و 284.

ص:192

ابوعلى هَجَرى گويد: ذات الجَيْش دره اى است در طرف راستِ كسى به مكه مى آيد و محاذى حُفَيره ياقوت گويد حُفَيْره منزلى است ميان ذوالحُلَيفه و ملل كه حجاج از آن گذرند.

بالاى حُفَيره پيش ازصلصين به بئر ابو عاصمه مى پيوندد و پايين آن به سمت بطحاء مى رود و از آنجا به ميان آن دو كوه در وادى عتيق مى رسد. و ذات الجيش در وادى ابوكبير كه بالاى مسجدالحرام و معرّس است مى ريزد و آن جانب غربى اعظم به ذات الجيش مى رسد و طرف ديگر آن به بطحاء. «(1)»

اعْظَم

اما اعْظَم، بكرى گويد: اعْظام مكانى است نزديك ذات الجَيْش، در هشت ميلى مدينه. «(2)» و در جاى ديگر گويد: اعْظام كوهستانى است معروف درصدر ذات الجَيْش. سَمْهودى گويد: اعْظَم كوهى است بزرگ در شمال ذات الجَيْش. از مجد روايت مى كند. و در كتاب هَجْرى از محمد بن قليع از مشايخ او روايت مى كند كه بر سر كوه اعْظَم قبر پيامبرى است يا مردىصالح. و مطرى گويد كه اعْظَم در جانب شمالى ذات الجَيْش است. «(3)» اما مُشَيْرِب، مكانى است ميان كوهها در شمال ذات الجَيْش ميان آن و خلائق ضَبُوعه واقع شده و ضَبُوعه منزلى است نزديك يَلْيَل. «(4)» اما وادى ابوكبير، وادى معروفى است. وادى ذات الجَيْش بدان مى ريزد. منسوب است به ابوكبير بن وهب بن عبد بنِ قُصَىّ. نسل عبد بن قُصَىّ بر افتاده است.

نزديك ذات الجيش كوه ارنم است در هشت ميلى مدينه. «(5)»

تُربان

ابن سعد گويد: تُرْبان بين مَلَل و سَياله است بر سر راه مكه. و ابوزياد الكِلابى گويد:

واديى است ميان ذات الجَيْش و مَلَل و سَياله بر سر راه مكه، در آنجا آبهاى بسيار و گوارا


1- - ياقوت، ج 2، ص 297.
2- - بكرى، ص 171.
3- - سمهودى، ج 1، ص 69.
4- - سمهودى، ج 1، ص 69.
5- - بكرى، ص 1113.

ص:193

است. پيامبر (ص) در غزوه بدر در آنجا فرود آمد و منزل عروة بن اذَينه شاعر كِلابى آنجاست. اصْمَعى گويد: تُربان هجده ميل از مدينه دور است بر راه مكه. بكرى گويد: تُربان و طُنُب نام دو كوه اند. «(1)» سَمْهودى گويد:- از قول اسدى- بين حُفَيْر، يعنى آن كه ثَنِيّه به آن منسوب است و بين مَلَل شش ميل است. و تُربان ميان آن و ثَنِيّه مفرح، موضعى است كه آن را سهمان گويند. ياقوت گويد: تُرْبان واديى است بين مَلَل و اولات الجَيْش. پيامبر در راه بدر از آنجا گذشت و آنجا يكى از منازل او بود. ياقوت در جاى ديگر گويد: ذات الجَيْش موضعى است نزديك مدينه و آن واديى است ميان تُرْبان ذوالحُلَيْفه و بَرْثان. «(2)»

مَلَل

مَلَل واديى است كه از وَرِقان كوه مُزَيْنه سرازير مى شود تا ميان فَرْش سُوَيقه مى ريزد.

مَلَل از آنِ فرزندانِ حسن بن على بن ابيطالب (ع) و فرزندان جعفر بن ابيطالب است. آنگاه از فَرْش سرازير مى شود تا در اضَم بريزد. اضَم با مَلَل در ذوخُشُب به هم مى پيوندند. «(3)» مَلَل در جانب چپ راه مكه است و آن راهى است كه به سَياله مى رسد و نزديك ترين راه به اعْظم است. ياقوت گويد: منزلى است در راه مدينه به مكه. «(4)» مَلَل بيست و دو ميل از مدينه فاصله دارد يا بيست و يك ميل. ابن وَضّاح مى گويد بيست و دو ميل و بعضى گويند هيجده ميل و بعضى گويند دورى آن از مدينه مقدار دو شب راه است. ياقوت مى گويد بيست و هشت ميل از مدينه دور است. و از سياله هفت ميل و از حفير هشت ميل. كُثَيّر عَزَّه گويد: آنجا را ملل گويند زيرا كه مردم در آنجا از وضعى به وضع ديگر مى گرايند (تملَّل: تَقَلَّبَ من مرضٍ او نحوه) و مردم چون به مَلَل رسند از احرام بيرون مى آيند. «(5)»


1- - بكرى، ص 556.
2- - ياقوت، ج 2، ص 178.
3- - سمهودى، ج 2، ص 377.
4- - ياقوت، ج 1، ص 364، ج 4، ص 637.
5- - بكرى، ص 1256 و ياقوت ج 4، ص 637 و سمهودى ج 2، ص 377.

ص:194

در ملل چند چاه است؛ چون چاه عثمان و چاه مروان و چاه مهدى و چاه مخلوع (يعنى امين) و چاه واثق و چاه سدره و در سه ميلى قريه دَه قنات است كه از چشمه اى به نام ابوهشام آب مى گيرند. بكرى گويد: «ابراهيم بن هشام والى مدينه بر سرچشمه خود در ملل رفت» مراد همين چشمه است. بكرى از چاه حواتكه نيز نام مى برد و آن در زقب الشطان است ميانه راه عين بنى هاشم و عين اضَم. «(1)» در باب كشاورزى مَلَل به نقل قول دينورى مى پردازيم كه گويد: مَلَل مكانى است مسطح در آن عُرْفُط (نوعى درخت خاردار) و سَيّال (نوعى انگور با خار) و مُغَيْلان مى رويد.

مقدار آن يك ميل يا يك فرسخ است كه چون فقط عُرْفُط رويد آن را وَهْط گويند و چون مُغَيلان رويد آن را غَوْل گويند كه جمع آن غيلان است. «(2)» پيش از اين آورديم كه مَلَل واديى است در فَرْش، فرش به سُوَيْقه مى ريزد و آن ملك فرزندان حسن بن على بن ابيطالب (ع) و فرزندان جعفر بن ابيطالب است ولى درست اين است كه آنچه ملك اينان است مَلَل است نه فَرْش سُوَيْقه. زيرا يعقوبى مى گويد: مَلَل در اين زمان منازل قومى از فرزندان جعفر بن ابيطالب است.

درنزديكى مَلَل، ذوالسَّرح واقع شده و آن واديى است ميان مكه و مدينه. و اخْزَم كوهى است از ناحيه مَلَل و رَوحاء. اخْزَم در زمان سَمْهودى به خُزَيْمه شهرت داشت. ابن حبيب گويد خَوِىّ موضعى است در ملل.

ميان فَرْش و مَلل وادى غَمِيس است. شايد آن همان غَميس الحمام كه از مريين ميان مَلَل وصخيرات الثُمام (يا اليمام) مى گذرد. در روز بدر رسول خدا (ص) از آنجا گذشت و بكرى گويد كه مريين موضعى است ميان تُربان و غَمِيس الحُمام. «(3)»


1- - بكرى، ص 113.
2- - ياقوت، ج 4، ص 637.
3- - بكرى، ص 1219.

ص:195

فَرْش

ياقوت گويد: فَرْش واديى است ميان غَمِيس الحُمام و مَلَل. فَرْش وصُخَيْرات الثُمام همه از منازل رسول خدا (ص) بوده اند، هنگامى كه به بدر مى رفت. و مَلَل واديى است كه از كوه مُزَيْنه؛ يعنى وَرِقان سرازير مى شود و در فَرْش، فَرْش سُوَيْقَه مى ريزد سپس از فَرْش سرازير مى گردد تا به اضَم مى پيوندد سپس به دريا مى ريزد. «(1)» در فَرْش كوهى است كه آن راصَفَر احمر گويند. براى روييدن درخت مناسب. در آنجا بنايى است از آن زيدبن حسن.صَفَر منزل ابوعبيدة بن عبداللَّه بن زَمْعة بن اسود بن مطلب بود. در آنجاصخره هايى است كه بهصُخَيْرات ابوعبيده معروف است. برابر عَبّود است.

ميانشان راهى است. در آنجا بنايى است از آنِ حسن بن زيد و در آنجاست رَدْهة العجوزَين.

بكرى گويد عجوزان در فَرْش دو تپه هستند در پشتصَفَر، وردهه آنجاست. ابوعبيده در ردهة العجوزَين زندگى مى كرد.

در نزديكى حَفَر العَواقِر كه كوههايى است در پايين فَرْش و در سمت چپ آن، كوهى است كه آن را حَفَر گويند، در سرزمين حجاز. «(2)» اما عَبّود، بكرى گويد كه عَبّود كوهى است و نصر گويد عَبّود كوهى است در دو مرحلگى مدينه، ميان سياله و ملل. زمخشرى گويد: عبود وصَفَر دو كوه اند ميان مدينه و سياله. مشرف بر يكديگر. راه مدينه از بين آنها مى گذرد و گويند كه عَبّود بريد دوم از مكه به سوى بدر است. ابوبكر بن موسى گويد: عَبّود كوهى است ميان سَياله و مَلَل. در غزوات پيامبر (ص) نام آن آمده است. «(3)» سَمْهودى گويد: هَجَرى گفته است كه ابوالحسين مى گويد: عَبّود كوهى است ميان مدفع و ملل و مريين راهى است كه از آنجا مى گذرد و به طرف عَبّود مى رود. «(4)» هَجَرى آنجاكه فَرْش مَلَل راوصف مى كند، مى گويدفَرْش مَلْل و عابد و عَبّود نام سه كوه هستند. عَبّودكه بزرگتراست دروسط است. وآن بينِ سرچشمه يين است و ملل به طرف سياله.


1- - ياقوت، ج 3، ص 874، 875.
2- - سمهودى، ج 2، ص 335.
3- - ياقوت، ج 3، ص 608.
4- - سمهودى، ج 2، ص 394.

ص:196

در فاصله دوبريداز مدينه. در كنارآن چشمه حسن بن زيد است بر سر راه و اكنون خشك است.

نزديك به فَرْش، فُرَيْش است. وادى مَثْعَر ميان آن دو است در آنجا منازل و آباديهايى است. «(1)» در فَرْش تپه عُدْنه است. منزل داود بن عبداللَّه بن ابى كرام و فرزندان جعفر بن ابراهيم در آنجاست.

ياقوت گويد: عُدْنه نزديك مَلَل است در كتب مغازى نام آن آمده است.

در پايين فَرْش دو كوه ضاحك و ضُوَيْحِك است. ميان آنها وادى يَيْن است. اما يَيْن چشمه اى است در واديى به نام حَوْرتان، سيلابهاى آن در وادى مى ريزد. در قديم منازل اسْلَم بوده سپس قريه يَيْن شد.

اما يَيْن نزديك ملل است بر جانب راست مكه و آن غير از يينى است كه ابن سعد گويد كه بلاد اسْلَم است و در فاصله يك بريد از مدينه است.

بكرى گويد: قريه اى است از قراء مدينه نزديك به سياله از آنِ عبدالرحمان بن مُغَيْره بود. سَمْهودى گويد: زمخشرى گفته است كه يَيْن چشمه اى است در واديى به نام حَوْرَتان كه امروز از آنِ فرزندان زيدالموسوى از بنى الحسين است. گويم كه نشان چشمه و قريه امروز هم موجود است. در آنجا درختان ميوه بسيار است. تا آنجا كه هَجَرى گويد كه يَيْن سرزمين ميوه مدينه است. آنجا را امروز قريه بنى زيد گويند. ميان ايشان و بنى يزيد زد و خوردهايى بود.

بنى زيد از آنجا بهصَفْراء مهاجرت كردند و بنى يزيد به فُرْع. منازل اسْلَم در قديم آنجا بود.

در ناحيه فرش مَلَل مَثْعَر واقع شده. «(2)» ميان سياله و فَرْشصُخَيْرات الثُّمام واقع شده و آن بر راه مكه است. در كتب مغازى در راه حركت پيامبر به بدر و ذات عُشَيْره از آن ياد شده. ابن اسحاق گويد كه: بر تُربان گذشتند سپس بر مَلَل سپس بر غَمِيس الحُمام آنگاه از مريين و سپسصُخَيرات الثُمام. آنگاه بر سَياله. «(3)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 355.
2- - سمهودى، ج 2، ص 393.
3- - ياقوت، ج 2، ص 273، ج 1، ص 144.

ص:197

سَياله

سَياله قريه اى است جامع. «(1)» در آنجا چاههاى بزرگ است. بزرگترين آنها چاه هارون الرشيد است كه دهانه آن نه ذراع است. حجاج از آنجا مى گذرند. گويند كه اولين مرحله مردم مدينه است؛ هنگامى كه بخواهند به مكه روند.

ميان مدينه و سياله بيست و نه ميل است و ميان سياله و ملل هفت ميل. مَلَل به مدينه نزديكتر است و از آنجا تا روحا دوازده ميل است. «(2)» سَياله ملك فرزندان حسن بن على بن ابى طالب (ع) است. پيش از آنكه به سَياله برسى در دو ميلى آن مسجدى است از آنِ رسول خدا (ص) سه مسجد است از آنِ پيامبر در طريق مكه. نخست مسجد حَرّه است و ديگر مسجد شَجَره و سه ديگر مسجد سَياله نزديك درخت مغيلان. «(3)» اسدى روايت كند كه: در يك ميلى آن چشمه اى است معروف به سُوَيْقه از آنِ فرزندانِ عبداللَّه بن حسن، با آب بسيار و شيرين ولى منحرف از راه. كوه سرخ رنگى كه در جانب چپ راه كسى است كه از سَياله بيرون مى آيد وَرِقان ناميده مى شود. قومى از جُهَيْنه همواره در آنجا ساكنند. در سَياله چاههاى بسيارى است. سَمْهودى در تعليق بر اين مطلب گويد: اين كه مى گويد در دو ميلى سَياله است، مرادش از ابتداى آن است. از اين رو مطرى گويد: شرف الرَّوحاء پايان سياله است هنگامى كه به مكه مى روى. آغاز سَياله زمانى است كه شرف ملل را پشت سر بگذارى وصُخَيْرات يعنىصُخَيْرات الثُمام در طرف راست تو باشد و تو از مَلَل رو به نشيب رفته باشى، سپس به طرف راست بگردى و به سوى قبله پيش بروى. آنجا سَياله است. بعد از پيامبر (ص) چشمه ها و سكان آن تجديد شد. آن را واديى است از طرف مدينه.

مردمش را اخبار و اشعار بسيار است. در آنجا آثارى از بناها و بازارها هست. آخرش همان شَرَف است كه از آن ياد كرديم و مسجد نزد آن است. و همچنين گورهايى كهن كه مدفن اهل سَياله است. سپس به وادى رَوحاء روى در نشيب مى نهى و به سوى قبله پيش مى روى آنجا را امروز وادى بنى سالم گويند كه بطنى از حَرْب حجازاند.


1- - سمهودى، ج 2، ص 326.
2- - ياقوت، ج 3، ص 208 و سمهودى، ج 2، ص 236.
3- - سمهودى، ج 2، ص 166؛ البلدان، ص 314.

ص:198

اين گورها كه در نزديكى مسجد است و به قبور شهدا معروف اند. شايد بعضى از آنها به دست اشراف ساكن سياله كشته شده باشند. عُفاريه كه كوهى سرخ رنگ است در سَياله واقع است. «(1)» در دو ميلى سَياله چشمه اى است معروف به سُوَيْقه از آن فرزندان عبداللَّه بن حسن و آن از جملهصدقات على بن ابى طالب (ع) بوده است. «(2)» در آنجا آب بسيار است و هم شيرين از راه بركنار است. محمد بنصالح بن موسى بن حسن بر متوكل خروج كرد. متوكل ابوالسّاج را با سپاهى عظيم بر سر او فرستاد. ابوالسّاج بر او و بر مردان خاندانش غلبه يافت.

همه را بگرفت و بر بند نهاد و بعضى را هم كشت. و سُوَيْقه را خراب كرد و نخلهاى بسيارى را بريد و منازلى را ويران ساخت. از آن پس سُوَيْقه ديگر به رونق نيامد. «(3)» در نزديكى سُوَيْقه حَزره است و آن امروز آنِ خاندانِ حسن بن حسن بن على است.

حزره از واديهاى اشْعَر است كه سيلابش به بيابان مى ريزد. ساكنان آن بنى عبداللَّه بن الحُصَين اند از اسْلَميان. در آنجاست مُلَيْحه و در پايين آن چشمه اى است به نام سُوَيقه و روبه روى سُوَيْقه بُثْنَه است. زمينى است كه عبداللَّه بن حسن بن حسن آن را آبادان ساخته است. «(4)»

رَوحاء

سَمْهودى به نقل از اسدى گويد: بين سَياله و رَوحاء يازده ميل است و بين آن و مَلَل هفت ميل. مطرى گويد: شَرَف الرَّوحاء پايان سياله است در حالى كه به مكه مى روى.

و اول سَياله زمانى است كه شَرَف مَلَل را قطع كنى وصُخَيْرات الثُمام در جانب راست تو باشد. در اين حال از مَلَل به نشيب مى روى سپس به جانب راست مى گردى و به طرف قبله رهسپار مى شوى. اين جا است رَوحاء. «(5)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 166.
2- - سمهودى، ج 2، ص 166، 167، 326.
3- - سمهودى، ج 2، ص 166، 326.
4- - اغانى، ج 15، ص 85.
5- - بكرى، ص 226.

ص:199

و در جاى ديگر گويد: مجد گفته: روحاء موضعى است از توابع فُرْع در حدود چهل ميلى مدينه. درصحيح مسلم آمده است كه در سى و شش ميلى آن و در كتاب ابن شَبّه سى ميلى آن. ابوغسّان گويد كه وَرِقان در رَوحاء از مدينه چهار بريد فاصله دارد. و ابوعبيده بكرى گويد:

گور مُضَربن نزار در رَوحاء است در فاصله دو شب راه از مدينه. ميانشان چهل و يك ميل است. اسدى در جاى ديگر گويد كه در سى و پنج يا سى و شش ميلى است. و گويد كه رَوحاء نام واديى است در ميان آن جايگاه فرود آمدن حجاج. پيش از اين در باب مسجد رَوحاء گفتيم كه از شَرَف در وادى رَوحاء روى در نشيب نهند. و پيامبر (ص) گفته است كه اين وادى از واديهاى بهشت است. «(1)» يعقوبى گويد: رَوحاء از منازل مُزَيْنه است و بكرى در وصف آن گفته است كه رَوحاء قريه اى است جامع و با خانه هاى به هم پيوسته. «(2)» ابن رُسْته گويد: در روحا مردم هستند و بازارى كوچك دارد. آبش از چاههاست. در آنجا باز و شاهين فروشند. «(3)» اسدى گويد: در روحاء آثارى است از رسول خدا (ص) و در آنجا دو قصر است و چاههاى بسيار. معروف به مروان. در نزديكى آن بركه اى است از هارون الرشيد و چاهى از عثمان بن عَفّان. و بر سر آن چاه دولاب. سيلابهايش به بركه آن مى رود و چاهى دارد معروف به چاه عمر بن عبدالعزيز در وسط بازار. و چاهى دارد معروف به چاه واثق كه بدترين چاههاى آنجاست. عمق آن تا به آب برسد شصت ذراع است. «(4)» سَمْهودى گويد: چاههاى آنجا متعدد بوده است ولى امروز جز يك چاه باقى نمانده است. و در جاى ديگر گويد: در آنجا بركه اى است كه براى حاجيان پرآب مى شود، معروف به بركه طار. شايد او آن بركه را كنده و برايش موقوفات ترتيب داده است. بكرى گويد: سَجْسَج چاهى است در روحاء. «(5)» روحاء محاذى اشْعَر است و اشْعَر در جانب ديگر است و در سمت راست وَرِقان سَياله


1- - سمهودى، ج 2، ص 166.
2- - البلدان، ص 324.
3- - اعلاق النفيسه، ص 178.
4- - سمهودى، ج 2، ص 314.
5- - بكرى، ص 958، ص 427 و سمهودى ج 2، ص 314 و ج 2، ص 168.

ص:200

است و رَوحاء و رُوَيثه و مرج در سمت چپ آن. بين مُنْصَرَف و رَوحاء كوه قُتائد است.

در رَوحاء قبرى است كه پندارند قبر مُضر بن نِزار است. بكرى گويد: كه روايت شده كه رسول خدا (ص) در مسجدى كه در بطن رَوحاست و آن را قَرْن الظَّبْيَه گويند نماز گزارد و فرمود: «و اين واديى است از واديهاى بهشت.» نافع از ابن عمر روايت كرده كه اين موضع همان مسجد الصغير است و غير از موضعى است كه مشرف بر رَوحاء است. بخارى روايت كند كه ابن عمر در مسجد الصغير نماز نمى خواند. آن را در جانب چپ خود رها مى كرد و مقابل آن به سوى عِرق نماز مى گزارد. مرادش از عِرق، عِرق الظَّبْيه است. و گويد كه عِرق كوه كوچكى است نزد مُنْصَرَف الروحاء و طرفى از آن تا سر جاده پايين مسجد بين آن و بين مُنْصَرَف كشيده شده و اين وقتى است كه تو رهسپار مكه باشى. «(1)» در دو ميلى رَوحاء بر سر راه، ميان آن و سَياله مسجد الظَّبْيه واقع شده. در آنجا پيامبر با اصحاب در باب قتال با اهل بدر به مشورت نشست. و در اين موضع عُقْبَة بن ابى مُعَيْط كشته شد. مطرى جايگاه اين مسجد را وصف كرده، آنجا كه گويد: «سپس در وادى رَوحاء پايين مى روى و به سمت قبله راه مى پيمايى و دره در سمت چپ تو است تا به طرف مغرب بگردى و تو همچنان در دامنه كوهى كه در سمت راست تو است هستى. اولين چيزى كه بر سر راهت مى آيد مسجدى است در طرف راست تو. در آنجا قبر بزرگى بوده كه در طول زمان ويران شده. رسول (ص) در آنجا نماز گزارده. آنجا را عِرْق الظَّبْيَه گويند. كوه وَرِقان در سمت چپ تو است. امروز در مسجد سنگى است كه به خط كوفى بر روى آن به هنگام عمارت مسجد نوشته شده كه ميل فلان از بريد فلان. سَمْهودى مى افزايد: امروز ويرانه هاى اين مسجد در آنجا بر جاى است. «(2)» در سه ميلى اين مسجد و پيش از آنكه به آن برسى كوه شَنُوكه واقع شده؛ زيرا ابن اسحاق مى گويد كه رسول خدا در راه خود به بدر بر فَجّ الرَّوحاء گذشت، سپس به شَنُوكه رسيد و آن راهى هموار است و تا عِرْق الظَّبْيه ادامه مى يابد. اسدى در توصيف آن گويد: شَنُوكه كوهى است اندكى بعد از شَرَف الرَّوحاء در مقابل شِعْبى معروف به شِعب على و آن شعب شَنُوكه است در سه ميلى مسجد شَرَف الرَوحاء. بكرى گويد: شَنُوكه ميان عُذَيْب و جار در شش


1- - بكرى، ص 638 و نيز بنگريد به بخارى كتاب الصلاة باب 84.
2- - سمهودى، ج 2، ص 167.

ص:201

ميلى جار و سى و دو ميلى يَنْبُع. «(1)» در سه ميلى رَوحاء و در آخر وادى آن از طرف جنوب و به طرف غربى كوه، مسجد المُنْصَرَف واقع شده و آن از مساجد پيامبر (ص) است. پيامبر در اين مساجد نماز گزارده. اين مسجد بعدها مسجد الغزاله نام گرفت. اين مسجد بعداً ويران شد. چنانكه در زمان مطرى؛ يعنى در قرن ششم جز طاق و زنجيره، از آن باقى نمانده بود. ولى خرابى رو به فزونى نهاد به گونه اى كه در زمان سَمْهودى جايى باقى نمانده بود. «(2)» مطرى گويد: چون كسى نزد مسجد معروف به مسجد الغزاله باشد راه مكه در جانب چپ اوست، اگر رو به قبله ايستاده باشد. اين راه در قديم معمور بوده است. پس به سُقْيا مى رسند، آنگاه ثنيه هَرْشى و آن راه انبياء است. امروز در آنجا مسجدى كه معروف باشد وجود ندارد غير از مسجد ذوالحُلَيفه. سَمهودى مى افزايد كه سبب ويران شدن اين مساجد اين بود كه حجاج راه خود را دگرگون كردند. بدين گونه كه از راه رَوحاء بر باديه گذشتند سپس به مَضيق الصَّفراء و از آنجا به بدر رفتند. كسانى كه از راه قديم رفته اند به من گفتند كه هنوز بسيارى از مساجد بر پاى است. «(3)»

رُوَيْثَه

رُوَيْثه ازمنازل مهم پيوسته به رَوحاء است و مسافت ميان آن سيزده ميل يا شانزده ميل است به قول اسدى. وبيست و چهار ميل به روايت بكرى. ميان مَرْج و رَوحاء، مُتَعَشّى است. «(4)» رُوَيْثه قريه اى است مجتمع كه مسكن جُهَيْنَه است. «(5)» در آنجا مردمى از فرزندان عثمان بن عَفّان و مردم ديگرى از اعراب زندگى مى كنند. در آنجا آبشخورى است كه در ايام حَجّاج آباد شده و چند بركه. و نيز آبى است كه آن را احْساء گويند. اسدى در وصف آن گويد كه در رُوَيْثه نه چاههايى است و نه حوضهايى و نيز گويد كه كوه مشرف بر آن و خانه هاى آن را


1- - سمهودى، ج 2، ص 331.
2- - بكرى، ص 184.
3- - سمهودى، ج 1، ص 168، 169.
4- - ياقوت، ج 1، ص 925، ج 2، ص 875 و سمهودى ج 2، ص 316.
5- - بكرى، ص 38.

ص:202

حمراء گويند و كسى كه از جانب چپ آن به مشرق رود به حَسْناء مى رسد. «(1)» رُوَيْثه در وادى جِىّ واقع شده، اسدى گويد كه جِىّ داراى چند منزل است و دو چاه كه آب شيرين دارند. (پايان) رُوَيْثه در دامنه كوه است. يك بار هم سيلى عظيم از كوه فرود آمد و مردمش را كه در خواب بودند با خود ببرد. وادى جِىّ را مُتَعَشّى نيز گويند. كوه وَرِقان در آنجا پايان مى گيرد. «(2)» در جِىّ اماكنى است و دو دره به نام جَبا و ثَرا. آنها در پايين وادى جِىّ باشند. راه حاجيان از آنجا مى گذرد. و در نزديكى آن رَغام واقع شده.

بُرْزَه به چاه رُوَيْثَه مى ريزد. آب آن شيرين است. ابن سكّيت گويد: بُرْزَه نام دو شعبه است كه هر دو نزديك رُوَيْثه اند و در درج المَضيق از يَلْيَل مى ريزند. «(3)» بُرْزَه ناحيه اى است در فاصله سه روزه راه از مدينه. ميان آن و رُوَيْثَه واقع شده، در ديار بنى كِنانه. وَرِقان ميان عَرْج و رُوَيثه است. بين رُوَيْثه و رَوْحاء اثايه و ثُعال است. «(4)»

عَرْج

بكرى به هنگام وصف راه مكه و مدينه گويد: از رُوَيْثه به اثايه دوازده ميل است و از اثايه تا عَرْج و از آنجا تا سُقْيا هفده ميل و از آنجا تا ابْواء نوزده ميل. «(5)» و نيز گويد: عَرْج قريه اى است مجتمع بر سر راه مكه و مدينه. ميان آن و رُوَيْثَه چهارده ميل است و ميان رُوَيْثه و مدينه بيست و يك فرسخ در سه ميلى آن مسجد پيامبر است. از عَرْج تا سُقيا هفده ميل است. گردنه عَرْج در يازده ميلى رُوَيْثه است. ميان آن و عَرْج سه ميل فاصله است و آن مرز ميان تِهامه و حجاز است. «(6)» عَرْج قريه اى است مجتمع بر سر راه مكه از مدينه. از منابر فُرْع است. بلاد اسْلَم


1- - اعلاق النفيسه، ص 178.
2- - ياقوت، ج 2، ص 182؛ سمهودى، ج 2، ص 384.
3- - بكرى، ص 662.
4- - الموطّأ، ج 1، ص 255 و بكرى ص 106، ص 683.
5- - ياقوت، ج 2، ص 925.
6- - بكرى، ص 686 و ياقوت ج 3، ص 637.

ص:203

آنجاست و جُهَيْنه و مُزَينه در آنجا مى زيند. وادى عَرْج مُنْبَجِس خوانده مى شود. در آن چشمه اى است در جانب چپ راه در دره اى ميان دو كوه. در سه ميلى آن مسجد پيامبر است.

موسوم به مسجد عَرْج. بخارى گويد: اين مسجد در جانب تَلْعَه است. آن سوى عَرْج منازل بنى سلمان است. سكونى گويد در پنج ميلى عَرْج كه به طرف تپه روى دو يا سه قبر است بر آن ها سنگچين. زيد بن عمرو بن عثمان بن عفان را آب و ملكى است كه آن را عَرْج گويند و در آنجا چند اشتر دارد. «(1)» مدارج، گردنه عَرْج است. پيش از آن به سه ميل، در جانب مدينه و اين سخن اسدى است. و در آنجا گردنه هاى عابر و رَكوبه است. اصمعى گويد: در جانب تِهامه از سوى «(2)» حجاز مدارج العَرْج واقع شده چون از بلنديهاى عرج فرود آيى به تِهامه روى نهى.

اما رَكوبه گردنه اى است نزديك عَرْج، در سه ميلى آن به طرف مدينه بر طرف راست ثَنِيّة العابر. «(3)» كه گردنه عَرْج است و عَرْج بعد از آن در فاصله سه ميلى است. ابن اسحاق در توصيف راه هجرت گويد: راهنما آنها را به عَرْج برد و آنگاه ثَنِيّة العابر را كه در طرف راست رَكوبه است طى كردند. «(4)» اسدى گويد: از رُوَيْثَه تا مكه از طريق جِىّ چهار ميل است. سپس گويد گردنه عَرْج در يازده ميلى رُوَيْثَه است كه آن را مدارج گويند. ميان آن و عَرْج سه ميل است در آنجا چند خانه است و چاهى است. پيش از عَرْج و قبل از آن كه به وادى داخل شوى در فاصله دو ميلى مسجدى است از آنِ رسول خدا (ص) معروف به مسجد اثايه و در نزد مسجد چاهى است كه آن را چاه اثايه گويند. (پايان)

مجد گويد: اثايه موضعى است در راه جُحْفه، ميان آن و مدينه بيست و پنج فرسخ است. در آنجا چاهى است و بر آن چاه مسجد مذكور است و نيز چند خانه و درخت اراك و آن پايان حجاز است. اسدى همچنين گويد كه پايان حد حجاز، مدارج عَرْج است. «(5)»


1- - بكرى، ص 930، 931.
2- - اغانى، ج 14، ص 160.
3- - سمهودى، ج 2، ص 369؛ ياقوت ج 1، ص 902، ج 3، ص 593، 821، ج 4، ص 747.
4- - سمهودى، ج 2، ص 313.
5- - سمهودى، ج 2، ص 313.

ص:204

وَرِقان

ميان عَرْج و رُوَيْثَه، در جانب راست كسى كه از مدينه به مكه مى آيد، كوهى است به نام وَرِقان. كوهى است سياه و آبش در رَيْم مى ريزد. «(1)» عَرّام اين كوه را وصف كرده و گفته است: كسى كه از مدينه به طرف مكه به راه مى افتد اولين كوهى كه در طرف راست خود خواهد يافت وَرِقان است. كوهى است بزرگ و سياه از سَياله كشيده شده تا مُتَعَشّى. ميان عَرْج و رُوَيْثَه و مُتَعَشّى را جِىّ گويند در وَرِقان انواع درختان باشد با ثمر و بى ثمر. در آنجا آبچكها و چشمه هاى آب شيرين است. از درختان آنجا خزم است و آن درختى است كه برگش شبيه برگ بردى است و ساقه اى دارد چون ساقه نخل كه از الياف آن ريسمانهاى نيكو تابند.

ساكنان وَرِقان بنى اوْسَل بن مُزَيْنه هستند. اينان بيشتر در عَمُود كه كوه مُزَيْنه است زندگى مى كنند. اسدى گويد كه آن در جانب راست راه است براى كسى كه از سَياله بيرون مى آيد. و در جانب راست وَرِقان، سَياله و رَوحاء و رُوَيْثه است و عَرْج در جانب چپ آن است. وادى مَلَل از وَرِقان سرازير مى شود. «(2)» وَنْهبان كوهى است كه راه آن را از قُدس و آرَه جدا مى كند.

قُدْس و آرَه

عرّام گويد: در حجاز دو كوه است كه آنها را قُدْسَين گويند؛ قدس ابيض و قدس اسود.

اين دو نزديك وَرِقان هستند. اما ابيض ميان آن و وَرِقان گردنه اى است به نام رَكوبه و آن كوهى است مرتفع كه تا مُتَعَشّى ميان عَرْج و سُقيا كشيده شده است. اما قدس اسود، ميان آن و وَرِقان گردنه اى است به نام حمت. هر دو كوه قدس از آن مُزَيْنه است. و اموالشان گوسفند و شتر است. اينان در عَمُود زندگى مى كنند در آن دو كوه آب چك هاى بسيار است. يعقوب گويد:

قُدْس و آرَه دو كوه از آنِ جُهَيْنه ميان حَرَّه بنى سُلَيم و مدينه. سَمْهودى از قول هَجَرى گويد:

جبال قدس در مغرب ضاف است از نَقِيع و قدس كوههايى است به هم پيوسته و بزرگ و پر از خير در آنجا عرعر و خزم مى رويد و نيز انجير و ديگر ميوه ها و در آنجا بستان ها و منازلى است از آنِ مزينه.


1- - سمهودى، ج 2، ص 169.
2- - سمهودى، ج 2، ص 390.

ص:205

اسدى گويد: آن كوه كه در سمت چپ است و مشرف است بر چشمه قُشَيرى، آن را قدس نامند. اول آن عرج است و آخر آن، آن سوى فِلْق. ياقوت از محمد بن هَيْصَم المرى روايت كند كه او از مشايخ مُزَيْنه شنيده است كهصدر العقيق آبى است كه در مكانى ميان قدس و پيش از حَرّه در عقيق مى ريزد. «(1)» و سِرّ نزديك كوه قدس است. «(2)» مُزَيْنه كوههاى رَضْوى، قُدس و آرَه و آنچه را كه پشت آنهاست در تصرف دارد. «(3)» در نزديكى قُدس قَهْر واقع شده. ابوزياد گويد: قَهْر در بخشهاى پايينى حجاز است، در نزديكى نَجْد و پيش از طائف. قَهْر در كنار وادى طِلْخام و حَزْوَر و قَبْر است.

عَرّام گويد: در جانب چپ راه، مقابل قُدْس اسود كوهى است بس بلند كه آن را آرَه گويند. از اطراف آن چشمه ها جارى است و از هر چشمه اى قريه اى آب مى خورد. از آن جمله قريه اى است بس آبادان كه آن را فُرْع گويند. فُرْع از آنِ قريش و انصار و مُزَيْنه است. و نيز در آنجاست امّ العيال، قريه اى است ازصدقات فاطمه دخت رسول اللَّه (ص) و در آنجا قريه اى به نام مَضِيق و نيز قريه اى است موسوم به مَحْضَه و قريه اى به نام وَبْرَه و قريه اى به نام خضره و قريه اى به نام عَفْوَه. اين قريه ها از همه طرف آرَه را در ميان گرفته اند. در همه اين قريه ها نخلها و كشته هاست. در سه مرحله اى سُقيا واقع شده. در جانب چپ آن مشرق است و وادى آن در ابْواء مى ريزد، سپس در وَدّان و آن قريه اى است از امهات قراء از آنِصَخْر و كِنانه و غِفار و فِهْر و قُرَيْش. از قراء آن نيز طريفه است. طريفه قريه بزرگى نيست. بر ساحل درياست. نام وادى آرَه حَقْل است و قريه كه آن را وَلِعان گويند. وَلِعان نزديك به آرَه است.

سُقيا

منزل اصلى در جانب عَرْج سُقيا است و آن حد حجاز است از سمت تِهامه. فاصله آن از عَرْج هفده ميل است و از ابْواء نوزده ميل و از رُوَيْثه ده فرسخ و از فُرْع نوزده ميل. «(4)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 395.
2- - ياقوت، ج 4، ص 880 و بكرى ص 323.
3- - ياقوت، ج 3، ص 76.
4- - ياقوت، ج 4، ص 940 و سمهودى ج 2، ص 390.

ص:206

مجد و ابن قتيبه گويند كه سُقْيا در فاصله دو روز راه از مدينه است. ولى اسدى مى گويد در فاصله چهار روز راه است و ميانشانصد ميل فاصله است. «(1)» سُقْيا قريه بزرگى است، نزديك به دريا در مسير يك روز و يك شب راه. قريه اى است جامع از اعمال فُرْع. منزلى است در آن بستانهاى وسيع و نخلستانهاست. سهيلى گويد: سقيا را به سبب بركه ها و چاههاى بسيارش بدين نام خوانده اند. از كسانى پرسيده اند كه سُقْيا را چرا سُقْيا ناميده اند؟ گفته اند: بدان سبب كه مردم در آنجا آب شيرين نوشند.

ابن الفقيه گويد: چون تُبّع از مدينه بازمى گشت در سُقْيا فرود آمد. تشنه شده بود. در آنجا باران فرو باريد و از اين رو آنجا را سُقْيا گفتند. «(2)» اسدى گويد: در سُقْيا مسجدى است از آنِ رسول خدا (ص) به سوى كوه. و در آنجا چشمه اى است از آب شيرين. در سُقْيا بيش از ده چاه هست در كنار برخى از چاهها بركه هايى است و چشمه اى پرآب كه مصب آن در بركه است و به سوى صدقات حسن بن زيد جارى است. بر سر آن نخل و ديگر درختان است به حد وفور. اين آب مدتى قطع شده بود. پس در سال 243 بار ديگر جارى شد و در سال 253 باز هم قطع گرديد. در يك ميلى از منزل موضعى است كه در آن كشتزارها و نخلستان است وصدقات حسن بن زيد. نيز در آنجا سى چاه است كه هر يك مزرعه اى را سيراب مى كنند.

در ايام متوكل پنجاه چاه ديگر احداث شد كه همه آبشان شيرين است و به قدر قامت يك انسان يا بيشتر و يا كمتر آب در آنهاست. «(3)» در سه ميلى بعد از سُقْيا به طرف مكه چاه تِعْهِن است و در تِعْهِنصخره اى است به نام امّ عقى. تِعْهن و ذوالريان و امَج آبهايى هستند از آنِ بنى ليث بن بكر و تِعْهِن ميان قاحه و سُقياست در راه مكه و مدينه. «(4)» در يك ميلى سُقْيا، قاحه واقع شده و آن وادى عَبابيد است كه در سه مرحله اى مدينه است. نصر گويد: قاحه موضعى است ميان جُحْفه و قُديْد. عَرّام گويد: در ثافل اصغر كه نام


1- - بكرى، ص 686.
2- - سمهودى، ج 2، ص 322 و ياقوت ج 3، ص 103.
3- - سمهودى، ج 2، ص 357.
4- - بكرى، ص 357.

ص:207

كوهى است، موضعى است به نام قاحه و در آن دو چاه است كه آبشان گوارا و بسيار است. «(1)» اسدى گويد: در يك ميلى طَلُوب مسجد رسول خدا (ص) است در موضعى به نام لَحْيا جَمْل.

طَلُوب چاهى است با آب بسيار. در فاصله يازده ميلى بعد از عَرْج. و سُقْيا در شش ميلى بعد از طَلُوب است. و نيز گويد حدود يك ميل پيش از سُقْيا وادى عائد است كه آن را وادى قاحه نيز گويند. به بنى غِفار منسوب است. در باب مسجد لَحْيا جَمْل ابن زَباله گويد: رسول خدا (ص) در مكانى كه آن را لَحى جَمْل گويند حجامت كرد. آنجا ميان مكه و مدينه بود و او محرم بود.

و در روايت ديگر آمده كه او در قاحه حجامت كرد در حالى كهصائم و محرم بود. سَمْهودى گويد: روايت دليل است بر اين كه جَمْل يا قاحه بعد از سُقْيا؛ يعنى ميان سُقْيا و ابْواء هستند در هفت ميلى سُقْيا. «(2)»

ثافل

عَرّام گويد: در سمت چپ كسى كه از شام به مكه مى رود، دو كوه است كه آنها را ثافل اكبر و ثافل اصغر گويند. اين دو كوه ملك خاص بنى ضَمْرة بن بكر است. ضَمْره مردمى توانگرند با مواشى و اموال. ميان آن دو كوه گردنه اى است كمتر از يك پرتاب تير. ميان آنها و رَضْوى و عَزْوَر دو شب راه است. در ثافل اكبر چند چاه وجود دارد. در بطن واديى به نام يَرْثَد.

چاهها را دَبّاب گويند. آبشان شيرين و فراوان است به قدر يك قامت. در ثافل اصغر آبى است به نام قاحه. درآنجا دو چاه است با آب شيرين و فراوان. ثافل اكبر و ثافل اصغر دو كوه اند بزرگ و بلند. دردامنه پست آنهادرختان غَضْوَررويد. ميان ثافل رضوى وعَزْوَرهفت مرحله است. «(3)» ثافل كوه مُزَنْيه است. در پشت ثافل آبى است كه آن را مُعَيط گويند، از آنِ كِنانه كه ميان سُقْيا و ابْواء در وادى مطعن روان است. همچنين ميان آن دو دَبا واقع شده و آن موضعى


1- - سمهودى، ج 2، ص 357.
2- - سمهودى ج 3، ص 171 و ج 2، ص 366.
3- - عرام، ص 401؛ ياقوت، ج 1، ص 914؛ بكرى، ص 136.

ص:208

است در جاده ميان مكه و مدينه. «(1)»

ابْواء

ابْواء منزلى است در نزديكى سُقْيا در راه مكه. كُثَيِّر شاعر درباره آن گويد: ابواء را به سبب آن كه جايى بيمارى خيز است بدين نام خوانده اند. ولى اين درصورتىصحيح است كه ابْواء را مقلوب بخوانيم. در وادى آن گياه رفاء (؟) به فراوانى باشد به گونه اى كه در جاى ديگرى نباشد. در پنج ميلى آن مسجد النبى است. «(2)» ابْواء از اعمال فُرْع است از مدينه. منازل اسْلَم آنجاست. بكرى در وصف آن گويد: قريه اى است جامع و ابن رُسْته گويد قريه اى است بزرگ نزديك به دريا در فاصله يك روز و يك شب راه و آب آن از چاههاست. ابْواء از سُقْيا نوزده ميل فاصله دارد و از جُحْفه بيست و سه ميل. اسدى گويد كه دو ميل پايين تر از ابْواء مسجد پيامبر است. نام آن مسجد الرَّماده و نيز گويد كه ابْواء بعد از سُقْيا به طرف مكه در فاصله بيست و يك ميلى واقع شده. در وسط راه عين القُشَيْرى است. و آن چشمه اى است پر آب.

كوه مشرف به آن را كه در سمت چپ آن واقع است كوه قُدس گويند. اول آن در عَرْج است و آخرش آن سوى اين چشمه. كوهى را كه در مقابل آن و در سمت راست واقع است كوه ثافِل گويند. واديى كه ميان اين دو كوه است وادى ابْواء است. «(3)» ميان ابْواء و سُقيا رُبا واقع شده. آن بر روى جاده بين مكه و مدينه است. نام آن در شعر فراوان آمده است. همچنين وادى مطعن. «(4)» و آرَه از سُقْيا سه مرحله فاصله دارد، در سمت شرقى آن است. سيلاب وادى آن، در ابْواء مى ريزد، سپس در وَدّان، سپس در طريق. چاه ابن مُطيع، كه آن را عبداللَّه بن مطيع در زمان معاويه 0 كنده است، در آنجاست. به آب آن زراعت كنند.

ميان ابْواء و جُحْفه وادى شَطِين است.

در فاصله پنج ميل و خرده اى از ابْواء، مسجدى است از آن پيامبرص- كه آن را بَيْضَه گويند. «(5)» شَبا نزديك به ابْواء از آنِ جُهَيْنه است. ابوالحسن المهلّبى گويد: شَبا واديى است در


1- - ياقوت، ج 2، ص 746.
2- - بكرى، ص 102.
3- - ياقوت، ج 4، ص 568.
4- - ياقوت، ج 4، ص 568.
5- - سمهودى، ج 2، ص 172.

ص:209

اميّل از توابع مدينه در آن چشمه اى است موسوم به خَيْف. شَبا از آنِ بنى جعفر از فرزندان جعفر بن ابى طالب است. «(1)» حَدّاء جايى است در حدود ابواء.

حرّة الافاعى، بعد از ابواء در هشت ميلى قرار دارد، به طرف مكه، جايگاه مردمى بود كه پيدا شدن مارها سبب آوارگى آنها گرديد. «(2)» كوه سرزمين ابواء حَشا نام دارد. كوهى است مرتفع در فاصله نيم ميلى آن. در كنار كوه حَشا واديى است موسوم به بَعْق و در جانب چپ آن واديى است به نام شَمْس. سرزمينى است كه شتر را زيان رساند و سبب جنون آن گردد. حَشا از آنِ خُزاعه وصخر است. «(3)»

هَرْشى

در هشت ميلى ابْواء گردنه هَرْشى واقع شده است. در آنجا كه راه شام به راه مكه و مدينه مى پيوندد. «(4)» هَرْشى كوهى است از بلاد تِهامه. تپه اى است كه بر آن هيچ نمى رويد. در زمين مسطح جُحْفه است و از آنجا دريا ديده مى شود. گردنه هَرْشى را بالا رفتن آسان و فرود آمدن دشوار است. راه از كنار آن مى گذرد. در طرف مغرب آن در سمت راست، ميان آن و دريا خَبْت واقع شده. خَبْت رملى است كه در آن جز ارطى نمى رويد و آن گونه اى هيزم است. در وسط خَبْت خرد كوهى است سخت سياه به نام طَفيل. «(5)» سَمْهودى از اسدى نقل مى كند: نشانه نيمه راه مكه و مدينه يك ميل پايين تر از گردنه است. در دامنه گردنه مسجدى است از آن پيامبر (ص) و شماره ميل بر آن مكتوب است:

هفت ميل از بريد. بخارى از عبداللَّه روايت كرده كه رسول خدا (ص) در نزديكى درختان كهنى كه در جانب چپ راه بودند فرود آمد. آنجا مسيلى بود پايين تر از هَرْشى. فاصله اين


1- - ياقوت، ج 3، ص 573.
2- - بكرى، ص 435.
3- - بكرى، ص 449.
4- - بكرى، ص 1350؛ ياقوت، ج 4، ص 960؛ سمهودى، ج 2، ص 287.
5- - سمهودى، ج 2، ص 172- 173.

ص:210

مسيل از راه به قدر يك پرتاب تير بود. عبداللَّه بن عمر در كنار يكى از آن درختان كه به راه نزديكتر و از همه بلندتر بود نماز گزارد.

سَمْهودى گويد: هَرْشى امروز راه حاجيان مدينه است. به هنگام حركت، هَرْشا در جانب چپ آنهاست. زيرا آنها در خَبْت سير مى كنند و وَدّان پايين تر از آن است و پس از آن رابغ است. آنجا در قديم محل تلاقى دو راه بود كه هركس از هر راه به همان موضع مى رسيد كه آن ديگر مى رسيد. «(1)» در كنار هَرْشى شَراء است و آن كوهى است مرتفع از آن بنى ليث و بنى ظفر از بنى سُلَيم. شَراء پايين عُسْفان است و در جانب چپ آن. در آنجا گردنه اى است بسيار بلند به نام خريطه كه هر كس بخواهد از عُسْفان به حجاز رود از آن مى گذرد. از شَراء به سايه روند. سايه واديى است ميان دو حاميه؛ يعنى دو سنگلاخ سياه. در آنجا قريه اى است با ساكنان فراوان كه معلوم نيست از كدام قوم و قبيله اند. آبش چشمه هايى است كه در زيرزمين جارى است و از قناتها بيرون مى آيد. والى سايه از سوى فرمانرواى مدينه معيّن و نصب مى شود. در آنجا نخلها و مزارع انگور و موز بسيار است. مردمش بعضى از فرزندان على بن ابيطالب (ع) اند و بعضى از مردم ديگر كه شناخته نيستند. «(2)» در دو ميلى هَرْشى ذو الاظافر واقع شده كه مجموعه اى از تپه هاست.

شَمَنْصِير

عرّام گويد: در راه مرتفعات هَرْشى به جُحْفه، سه وادى است؛ غَزال، ذو دَوْران و كُلَيّه كه پيوسته اند به شَمنْصِير و ذِرْوَه كه همه اش از آنِ خُزاعه است. ياقوت گويد: شَمَنْصِير كوهى است از بلاد هُذيل. به خط ابن جنّى در كتابى خواندم كه شَمَنْصِير كوهى است در سايه. سايه وادى عظيمى است. در آن بيش از هفتاد چشمه است و نام آن وادى امَج است سَمْهودى گويد: شَمَنْصِير كوه سايه است. «(3)» عَرّام گويد: شَمَنْصِير پيوسته است به ضَرْعاء و آن قريه اى است نزديك ذروه از آره.


1- - سمهودى، ج 2، ص 387.
2- - بكرى، ص 954؛ سمهودى، ج 2، ص 247؛ ياقوت، ج 1، ص 291.
3- - ياقوت، ج 3، ص 323.

ص:211

شَمَنْصِير و آن كوهى است مدور بلند كه كس تاكنون برفراز آن نرفته و ندانسته است بر قله آن چيست. البته آن كوه مسكن ميمونهاست و آبها از اطراف آن روان است. گويند بيشتر روييدنى هاى آن نبع و شُوحط است و نيز نخل و حمض (شور گياه) نيز يافته شود. «(1)» اما غَزال، واديى است كه از ناحيه شَمَنْصِير و ذروه مى آيد. از آن خزاعه است. و ساكنان آن اهل عَموداند. بكرى گويد: غَزال از ارتفاعات عُسْفان است. حدود يك ميل پيش از آن. از اين ارتفاعات واديى است كه سيلاب آن از ناحيه سايه مى آيد و در امج مى ريزد. چون پيامبر و يارانش احرام بسته به مكه مى رفتند در ثَنِيّة الغَزال در عُسْفان فرود آمدند در آنجا گورخرى ديدند. سَمْهودى گويد: غَزال واديى است كه از ناحيه شَمَنْصِير مى آيد. ساكنانش خُزاعه اند. «(2)» ميان ثَنِيّة الغَزال و امَج وادى جُمدان واقع شده.

اما ذو دُوران واديى است كه از شَمَنْصِير و ذِروه مى آيد. در آن دو چاه است كه يكى را رَحبه گويند و يكى را سكربه و آن از آنِ خُزاعه است. بكرى گويد: بر ذِروه نخل و اراك و بيد دشتى و دوم كه همان مقل است مى رويد. ابن حبيب گويد:

ذِروان ميان قُدَيْد و جُحْفه است. «(3)» اصمعى و نصر گويند: بنى كعب بن عُمير- از خُزاعه- با لِحيان در دامنه ذِروان نبرد كرد.

در وادى دُوران چاه رحبه واقع است نزديك به جُحفه. «(4)» اما كُلَيّه؛ عَرّام گويد: واديى است كه از شَمَنْصِير مى آيد. نزديك جُحْفه مجموع چند چاه است كه آنها را كُلَيّه گويند و وادى را نيز بدان نام ناميده اند. نصيب در آنجا مى زيست و يكى از ايام عرب (جنگهاى عرب) در آنجا اتفاق افتاد. بكرى گويد: بالاى كَلَيّه سه كوه كوچك و منفرد است آنها را شنابِك گويند.

و غدير خُم واديى است در آنجا كه به دريا مى ريزد. از جُحْفه تا كُلَيّه دوازده ميل است و آن آبى است از آنِ بنى ضَمْره و از كُلَيّه تا مشلك نه ميل است. «(5)» در فرود كُلَيّه شَطْب است و آن واديى است محاذى مِرْجَم تا بلاد ضَمْره.


1- - ياقوت، ج 3، ص 322.
2- - سمهودى، ج 2، ص 353.
3- - بكرى، ص 561.
4- - بكرى، ص 562.
5- - بكرى ص 956.

ص:212

در پايين كُلَيّه غُرابات است و آن آبهايى است متعلق به خُزاعه.

در غرب شَمَنْصِير قريه اى است موسوم به حُدَيْبِيّه كه چندان بزرگ نيست. محاذى آن كوهى است خرد موسوم به ضُاضِع. در نزديكى آن استخرى است كه آب در آن گرد مى آيد. در آنجا قريه هايى است از آن دايگان پيامبر (ص) ياقوت گويند: حبس سنگهايى است كه بر هم مى نهند تا جلو آب را بگيرد.

بكرى در باب حُدَيْبِيّه و ضُعاضِع گويد: قريه هايى هستند از آنِ سعد و مسروح. رسول خدا (ص) در خردى در ميان بنى سعد پرورش يافت. و نيز از آنِ هُذَيل كه آنها هم در آنجا سهمى دارند. آبشان از آبهاى زير زمينى است كه چون زمين را مى كنند بيرون آيد.

نصر گويد: ذٌروه ناحيه اى است از شَمَنْصِير و آن ميلى است در حَرّه بنى سُلَيم. و گويند واديى است كه به وادى نخل سرازير مى شود. و از حَرَّةالنّار به سمت مشرق مى آيد و به وادى نخل سرازير مى گردد. ابوزيد گويد: جَبَله دژى است در آخروادى سِتاره در تِهامه و ناحيه ذِرْوه.

شَمَنْصير به قريه ضَرعاء پيوسته است و ضَرْعاء در پايين رَخيم نزديك ذَره است. در آنجا قصرها و منبر و دژهايى است. ساكنان آن هُذَيل و عامر بنصَعْصَعه است.

عَراّم گويد: از قراء اطراف شَمَنْصير يكى قريه اى است به نام رُهاط. در نزديكى مكه از راه مدينه. و آن در واديى است موسوم به غُران و در نزديكى وادى حُدَيْبِيه. قريه چندان بزرگى نيست. اين مواضع از آنِ بنى سعد و بنى مسروح هستند كه پيامبر (ص) در ميان آنها پرورش يافت. بكرى گويد كه در رُهاط منبرى است تابع فُرْع. قريه اى است جامع در سه ميلى مكه.

بتِ سُواع در رُهاط بود. «(1)»

وَدّان

ودان دو ميل پايين هَرْشى است به سمت مغرب. حاجيانى كه از مدينه به مكه مى روند از آن مى گذرند و كسانى كه از مكه به مدينه مى آيند در آن مى آرمند. وَدّان قريه اى است جامع از نواحى فُرْع. ميان آن و هَرْشى شش ميل است و ميان آن و ابْواء حدود هشت ميل به جُحْفه نزديك است. از آنِصخر و غِفار و كِنانه است. نصيب در شعر خود فراوان از آن


1- - سمهورى، ج 2، ص 316.

ص:213

ياد كرده است. ابوزيد گويد: وَدّان در يك مرحله اى جُحْفه است. ميان آن و ابْواء از راه حاجيان كه در غرب آن است، شش ميل فاصله است. در آن ايام كه من (ابوزيد) در حجاز بودم در آنجا رئيسى بود از جعفريان. يعنى از فرزندان جعفر بن ابى طالب. ايشان را در فُرْع و سائره ضياع و املاك و عشيره بسيار است. ميان ايشان و حسينيان جنگ و خونريزيهاست. تا زمانى كه طايفه اى از يمن معروف به بنى حرب بر ضياع و املاك ايشان غلبه يافت زيرا آنان در اثر جنگها ناتوان شده بودند. اسدى گويد: وَدّان حدود هشت ميل بر كنار از راه است. كسى كه بخواهد در ابْواء فرود نيايد در آنجا فرود خواهد آمد. هر كه را آهنگ وَدّان باشد از سُقْيا به آنجا رود. در آنجا چشمه هايى است جوشان. بر آن چشمه ها هفت آبشخور هست و يك بركه قديمى، چون مسافر از آنجا كوچ كند به ثَنِيّه هَرْشى رسد. ميان آن و وَدّان پنج ميل است.

نشانه ها و ميلهايى به امر متوكل بر نهاده اند. من مى گويم هر دو اين راهها در سمت چپ راه امروزى مردم است و در پايين وَدّان. راهى است خُشك و بى آب و مسافران بايد از رابغ آب بردارند. «(1)» نزديك به وَدّان مَرْتِج است و گويند كه مَرْتِج درصدر نَجْلاء، واديى است از آن حسن بن على بن ابى طالب (ع). «(2)» منات بت معروف در ودّان بود.

و نيز در آنجاست روضة الاجاول. ابن سكّيت گويد: اجاول سنگلاخهايى است در سمت رمل در طرف راست و شمالى كُلْفى.

بَزْواء بلده اى است سفيد. از ساحل مرتفع ميان جار و ودّان.

مَرُّود مكانى است ميان جُحْفَه و وَدّان از ديار بنى ضَمْره از كِنانه و رابغ در آنجاست. «(3)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 172.
2- - ياقوت، ج 4، ص 654 و نيز بنگريد به، ج 1، ص 236.
3- - ياقوت، ج 4، ص 505.

ص:214

رابغ

رابغ واديى است ميان بَزْواء و جُحْفه كه حاجيان از آن مى گذرند. ابن سكّيت گويد: رابغ ميان جُحْفه و ودّان است. و در جاى ديگر گويد: رابغ واديى است پايين جُحْفه كه راه حاجيان از آن مى گذرد. حازمى گويد: بطن رابغ واديى است از جُحْفه، در تاريخ غزوات پيامبر نام آن آمده است، همچنين در جنگهاى ميان اعراب. واقدى گويد كه رابغ در ده ميلى جُحْفه است.

ميان ابْواء و جُحْفه. و آن چند ميل بعد از گردنه هَرْشى است، به طرف مشرق. در آنجا چشمه و چاهها و نخلهاست. از منازل خُزاعه است.

كُراع الغَمِيم، ميان رابغ و جُحْفه است. و رسول خدا آنجا را به اوفى بن مواله عنبرى داد و با او شرط كرد كه هر ابن سبيلى را مهمان كند و طعام دهد. و اين سند در تكه اى چرم سرخ نوشته شد. «(1)»

جُحْفَه

منزل پيوسته به ابْواء جُحْفه است. جُحْفه قريه بزرگى است و آباد. قريه اى جامع است و داراى منبر. منبر آن از توابع فُرْع است. ميان مكه و مدينه منزلى كه در تمام ايام سال به رونق باشد نيست، مگر آنجا. و نيز ميان مدينه و عراق جايى كه در تمام ايام سال به رونق باشد نيست جز فَيْد كه از ديار طى است.

بنى جعفر در آنجا سكونت دارند. بارويى با دو دروازه دارد. و نيز اندك چاههايى در دو ميلى آن و در سمت راست. در آنجا نيز بركه اى است بزرگ. چراگاههاى بسيار دارد. و نيز بازارى. آبش از چاههاست ميان آن و ساحل دريا هشت ميل راه است. قومى از بنى سُلَيم در آنجا زندگى مى كنند. در زمان ياقوت ويران بوده است. سَمْهُودى گويد: جُحْفه يكى از مواقيت است. قريه بزرگى است و داراى منبر است. اسدى پس از ذكر چاهها و بركه ها و چشمه هاى جُحْفه گويد: در ابتداى جُحْفه مسجد رسول خداست. موسوم به مسجد الائمه. «(2)» كَلبى گويد: عماليق، بنى عقيل را اخراج كردند. عماليق برادران عاد بن ارَم بودند. اينان


1- - ياقوت، ج 3، ص 818.
2- - سمهودى، ص 173.

ص:215

به جُحْفه در آمدند. نام آن در آن زمان مهيمه بود (سمهودى: سهميه). پس سيلى آمد و آنان را ببرد از اين رو آن مكان را جُحْفه گفتند. عياض گويد: جُحْفه را بدين نام ناميدند زيرا سيل آنجا را فراگرفت و مردمش را با خود برد. بعضى گويند: در سال 80 هجرى سيلى عظيم بنيان كنى آمد و حاجيان و اموال و متاعشان رابا خود برد. چون رسول خدا (ص) به مدينه آمد اصحاب دچار بيماريهاى سخت شدند به گونه اى كه تب از پايشان در انداخت و جز اندكى را توان آمدن به مسجد و شركت در نماز نماند. پيامبر دعا كرد و گفت: بار خدايا! مدينه را محبوب ما كن همچنانكه مكه را محبوب ما ساختى و اين بيمارى را به خُم ببر و در روايت ديگر آمده كه فرمود اين تب را از مدينه به جُحْفه ببر. «(1)» در ابتداى جُحْفه مسجد پيامبر است، در موضعى كه آن را عَزْوَر گويند و در آخر آن، نزد دو نشانه كه بر پا كرده اند، مسجدالائمه.

ميان جُحْفه و ساحل جار سه مرحله است و ميان آن و اقرن، كه موضعى است از دريا، شش ميل و ميان آن و مدينه شش مرحله و ميان آن و غدير خُم دو ميل. سكرى گويد:

جُحْفَه در سه مرحله اى مكه است. ياقوت در باب اماكن ديگر گويد: از جُحْفَه تا ساحل جار حدود سه ميل است. و از جُدّه تا جُحْفَه پنج مرحله است. و ميان ابواء و جُحْفَه در سمت مدينه بيست و سه ميل است و غدير خم در سه ميلى جُحْفه است. عَرّام گويد: ميان غدير خُم و جُحْفه يك ميل است. يعقوبى گويد: جُحْفه در دو ميلى است.

بكرى مى گويد: ميان جُحْفه و دريا حدود شش ميل است و غدير خُم در سه ميلى جُحْفه است. سَمْهودى گويد: جُحْفه در فاصله پنج مرحله و دو ثلث مرحله از مدينه است و در حدود چهار مرحله و نيمى از مكه.

جُحْفه ميقات اهل مصر و شام است اگر به مدينه نگذرند و اگر بر مدينه بگذرند ميقاتشان ذوالحُلَيْفه است. پيامبر (ص) فرمود ميقات مردم شام از جُحْفه است و ميقات مردم مدينه از ذوالحُلَيْفه و ميقات مردم نَجْد از قَرَن است. «(2)» در توضيح آنچه گذشت ياقوت گويد: مردم مصر و فلسطين را چون از مَدْيَن بگذرند دو راه در پيش است كه از هر دو راه به مدينه مى رسند؛ يكى از آن دو بر شِعب بَدا مى گذرد و آن


1- - ياقوت، ج 4، ص 460؛ سمهودى، ج 1، ص 40.
2- - ياقوت، ج 4، ص 702؛ بكرى، ص 369؛ احسن التقاسيم، ص 77.

ص:216

دو قريه اند در باديه كه بنى مروان آن دو را به زُهرىِ محدّث دادند. قبر زُهْرى نيز در آنجاست و راه ديگرى است كه بر ساحل درياست تا برسد به جُحْفَه. در آنجا مردم عِراق و فلسطين و مصر گرد مى آيند.

جُحْفه اول غَور است تا مكه. يا به عبارت ديگر تا ذاتِ عرْق. اول غَور از راه مدينه نيز جُحْفه است.

در نزديكى جُحْفه از چند موضع نام برده اند:

1- حبلى، و آن گردنه جُحْفه است در هفت ميلى سُقْيا.

2- زُبَيْب، ميقات غرب است كوهى است در دريا، روبه روى جُحْفه.

3- نيل العقاب، موضعى است ميان مكه و مدينه، نزديك جحفه.

4- قاحه، ميان جُحْفه و قُدَيْد.

5- مَرُّود، موضعى است ميان جُحْفه و ودّان از ديار بنى ضَمره از كِنانه. رابغ در آنجاست.

6- احياء، آبى است از بطن رابغ در ده ميلى جُحْفَه، هرگاه بخواهى از جانب چپِ راه، به قُدَيْد بروى.

مشهورترين مكانها در نزديكى جُحْفَه غدير خُمّ است.

خُلَيْص

ابن جبير در تعريف خُلَيْص گويد: و آن در زمين مسطح است با باغها و نخلهاى فراوان. كوهى دارد و دژى بلند بر قلّه آن كوه و بر زمين دژ ديگرى است كه رو به خرابى است.

در آنجا چشمه اى است فواره زن. مردم از هنگام سفر از آنجا آب برمى دارند زيرا به سبب خشكساليهاى پى درپى در راه آب نمى يابند. «(1)»


1- - ياقوت، ج 2، ص 471؛ سمهودى، ج 2، ص 301.

ص:217

عُسْفان

از منازل مهم در راه مدينه به مكه است. در دو مرحله اى مكه؛ يعنى در فاصله سى و شش ميلى آن. قريه اى است جامع و داراى منبر و نخلستانها و مزارع. عُسْفان قريه اى است بزرگ و نيكو با مردم بسيار و نخلستانها و مزارع. در آنجا بركه اى است كه از كوه آب به آن مى ريزد. عُسْفان در زمين مسطحى ميان چند كوه واقع شده است. در آنجا چشمه هايى است منسوب به عثمان و درخت مُقْل در آنجا بسيار است و نيز دژى است كهن با برجهاى رفيع ولى نيمه ويران. زيرا كسى در انديشه تعمير آن نبوده است.

عُسْفان از آنِ خُزاعه است؛ يعنى از آنِ بنى المُصْطَلِق از خُزاعه. با چاهها و حوضهاى بسيار. مرز تِهامه است و از منابر فُرْع. «(1)» نزديك به عُسْفان بطن غُران است. ميان آن و عُسْفان پنج ميل است. بنى لِحيان در آنجا سكونت دارند. رسول الله به غزاى ايشان رفت. ابن سعد راه حركت آن حضرت را بيان كرده است. مى گويد: از مدينه بيرون آمد و به سوى غُراب رفت و از آنجا به مَخيض سپس به بَتْراء و آنگاه به دست چپ گرديد و بريَيْن وصُخَيْرات الثُمام گذشت. آنگاه راه مستقيم را در پيش گرفت و به سَياله رسيد. در آنجا بر سرعت درافزود تا بر غُران فرود آمد. و آنجا منازل بنى لِحيان بود. ديد بر سر كوهها موضع گرفته اند. چون چنان ديد گفت اگر تا عُسْفان برويم مردم مكه پندارند كه به قصد آنها آمده ايم. پس با دويست سوار از اصحابش حركت كرد تا در عُسْفان فرود آمد. آنگاه دو سوار از اصحاب را فرستاد تا به كُراع الغَميم رسيدند.

رَجيع آبى است از هُذَيل از آنِ بنى لِحيان كه خود از هُذَيل اند. ميان مكه و عُسْفان در ناحيه حجاز ازصدر الهَدْأه. هَدْأَه در هفت ميلى عُسْفان است چون از مكه بيرون آيى و به جانب چپ راه روى به آنجا رسى، مردمش از بنى ضمره و از خزاعه هستند.

در نزديكى عُسْفان خَيْف ذى القَبْر است. در پايين خَيْف سَلّام. از آن رو آنجا را بدين نام خوانده اند كه قبر احمد بن الرضا در آنجاست.

اما خَيْف سَلّام بلده اى است نزديك عُسْفان بر راه مدينه. در آنجا منبر است و مردم بسيارى از خُزاعه. آبش از قناتهاست و باديه اش اندك است ساكنان آن جمعى از جُشَم و


1- - بكرى، ص 1161.

ص:218

خُزاعه اند. گويند به نام يكى از انصار كه مردى توانگر بود و سلّام نام داشت ناميده شده. خَيْف ذى القَبْر پايين تر از خَيْف سَلّام است و در آن منبر نيست هر چند مكانى است آباد با درختان خرما و موز و انار. ساكنانش بنى مسروح اند و سعد و كِنانه و تجار الفاق (؟) آبشان از قناتها و چشمه هاست كه از دو طرف وادى مى جوشد. به سبب وجود قبر احمد بن الرضا، آنجا را خَيْف ذى القَبْر ناميده اند. و سَلّام از اغنياى اين بلاد بود، از انصار. و اين قول ابواشعث كندى است. و گويند كه در نزد چاه خم، مِيْثَب واقع شد.

قُدَيْد و مُشَلَّل

منزل مهم بعد از جُحْفه قُدَيد است. قريه اى است جامع «(1)» و بزرگ. از منابر فُرْع است. پيامبر (ص) به هنگام هجرت خود از آنجا گذشت. آب و بستانهاى فراوان دارد.

ساكنانش بسيارند. بلده اى است پر نعمت. آبش از چاهها و درياست. در آنجا منازلى است از آنِ خُزاعه.

از كوه مُشَلَّل به سوى دريا كه پايين رويم به قُدَيْد مى رسيم. ميان آن دو وادى عَزْوَر است در سه ميلى قُدَيْد.

مسلم بن عُقْبَةِ المُرّى و قاسم در مُشَلَّل مدفون اند. آب غَسّان و جُبَيْل در مُشَلَّل است.

بت منات در قُدَيْد بر ساحل دريا نصب شده بود و قُراضِم ميان مُشَلَّل و خيمتين است.

چاه سُمَيْحه نيز در قُدَيْد است.

ميان قُدَيْد و عُسْفان وادى اثامِد و جُمْدان است و آن كوهى است در حجاز، از منازل بنى سُلَيْم. در جُمْدان موضعى است به نام دُفّ.

اما قاحه؛ شهرى است در سه مرحله اى مدينه، پيش از سُقْيا، در حدود يك ميل. نصر گويد: موضعى است ميان جُحْفَه و قُدَيْد. شنابك سه كوه است خرد و جدا از هم. ميان قُدَيْد و جُحْفه از ديار خُزاعه.

لَفْت گردنه اى است در كوه قُدَيْد.

ذهبان قريه اى است در ساحل ميان جده و قُدَيْد.


1- - بكرى، ص 787؛ سمهودى ج 2، ص 360.

ص:219

مُرَيْسيع: نام آبى است در ناحيه قُدَيْد تا ساحل. ساكنان آن بنى المُصْطَلِق هستند از خُزاعه. پيامبر (ص) به جنگ آنان رفت. ابن سعد گويد: ميان مُرَيْسيع و فُرْع حدود يك روز راه است و ميان فُرْع و مدينه مقدار هشت بريد. مجد گويد: فاصله آن از فُرْع يك ساعت راه است.

در نزديكى قُدَيْد خيمه امّ مَعْبَد است كه پيامبر (ص) در راه هجرت در آنجا درنگ كرد. «(1)» اسدى گويد كه پيش از قُديْد مسجدى است در سه ميلى آن و گويد كه خيمه امّ معبد خُزاعى و جايگاه منات بت معروف در جاهليت در حدود همين فاصله است.

گردنه خُلَيْص

در هشت ميلى و خرده اى از قُدَيْد، خُلَيْص واقع شده است. آن را عين ابن يزيع نيز گويند. در سه ميلى گردنه خُلَيْص واقع شده. اين گردنه حَرّه (سنگلاخ) را قطع مى كند. در نزد اين حَرّه مسجدى است از رسول خدا. «(2)»

غدير خُمّ

آنگاه كه از جُحْفه سخن مى گفتيم درباره غدير خُمّ گفتيم كه غدير خُمّ بنابر اغلب روايات، سه ميل با جُحْفه فاصله دارد. يا بنابر قول يعقوبى دو ميل و يا بنابر قول عَرّام يك ميل. مى توان گفت سبب اين اختلاف ها تعيين آغاز اندازه گيرى است.

عَرّام گويد: پايين جُحْفَه به يك ميل، غدير خم است و سيلاب وادى آن در دريا مى ريزد. در آنجا جز درخت بادام تلخ كه از چوب آن آتش زنه كنند و گونه اى كنگر و اراك نمى رويد.

آب باران همواره از جانب مشرق به آن مى رسد. مردمى از خُزاعه و شمار كمى از كنانه در آنجا زندگى مى كنند. «(3)»


1- - ياقوت، ج 2، ص 511.
2- - ياقوت، ج 3، ص 673.
3- - ياقوت، ج 2، ص 471.

ص:220

بكرى گويد: غدير خُمّ در سه ميلى جُحْفه است؛ در جانب چپ راه. در اين غدير آب چشمه اى مى ريزد. گرداگرد آن درخت است و نيز در كنار آن نيزارى است كه آن را خم مى گويند. ميان چشمه و غدير مسجد پيامبر (ص) است در آنجاست نخلستان ابن معلى و غير آن.

صاحب مشارق گويد: خُمّ نام نيزارى است در آنجا و غديرى كه در آنجاست به آن نيزار منسوب است. و گويد: خم موضعى است كه آب چشمه در آن مى ريزد. ميان غدير و چشمه مسجد پيامبر (ص) است.

خازمى گويد: خُمّ واديى است بين مكه و مدينه در نزديكى جُحْفَه و در آنجا غديرى است.

و غدير خُمّ واديى است در آنجا كه به دريا مى ريزد.

و نيز به بدى آب و هوا و معروف است.

اسدى گويد: در سه ميلى جُحْفَه، در جانب راست راه، محاذى چشمه مسجدى از آنِ رسول خداست. آنگاه نيزار است و غدير خم و غدير در چهارميلى جحفه است.

سكونى گويد: موضع غدير خُم را خَرّار گويند. و بكرى گويد كه خَرّار آبى است از آنِ بنى زُهَير و بنى بدر. زهير و بدر فرزندان ضَمره اند. زبير گويد: واديى است در حجاز كه در نزديكى جُحْفه. سعد بن ابى وقاص در سريه اى كه پيامبر او را فرستاد به آنجا رسيد و چون كسى را نديد كه در خور باشد بازگشت. خَرّار از آن عبدالله بن عامر بود كه وليد بن عبدالملك آن را از بازماندگان او خريد.

رسول خدا (ص) در راه هجرت خود به مدينه، راهنمايش عبدالله بن ارَيْقِط او را به طرف پايين مكه برد و در نزديكى عُسْفان به ساحل دريا رسيد آنگاه به امَج و از آنجا از جاده به قُدَيْد پيوست پس راهى خَرّار شد و از آنجا به ثَنِيَّةالمره رفت، آنگاه رهسپار لَقْف شد. «(1)» رسول اللَّه سريّه اى به سردارى سعد بن ابى وَقّاص به سوى قريش فرستاد و با او عهد كرد كه از خَرّار نگذرد. و خَرّار در راه جُحْفَه به مكه چاههايى است در جانب چپ جُحْفَه و نزديك به خُمّ. «(2)»


1- - ابن سعد، ج 2 و 1، ص 2.
2- - ياقوت، ج 3، ص 673.

ص:221

اما خَيْف النَّعَم، در آنجا منبرى است. مردمش از غاضره و خُزاعه و مردمى ديگر هستند. در آنجا نخلستانها و مزارع است آبش جارى و بسيار است.

بئر معاويه ميان عُسْفان و مكه است. منسوب است به ابوعبيدالله بن معاويه وزير مهدى عباسى. مهدى هنگامى كه او را به وزارت طلبيد، اين موضع را به او داد و به نام او ناميده شد.

كَدِيد

ميان عُسْفان و امَجّ، كديد واقع شده. «(1)» در فاصله چهل و دو ميلى مكه، هشت ميل بعد از عين خَلْص به طرف مكه و در سمت راست راه. بنى المُلَوّح كه طايفه اى از بنى لَيْث هستند در آنجا زندگى مى كنند.

كَدِيد آب چشمه اى است جارى و بر آن نخلهاى بسيار از آنِ ابن محرز مكّى. از امَجّ تا روضه چهار ميل است و از روضه تا كَدِيد دو ميل و از كَدِيد تا عُسْفان شش ميل. ميان قُدَيْد و كَدِيد شانزده ميل فاصله است و كَدِيد به مكه نزديكتر است.

در سى ميلى كَدِيد كوه سعد است و در نزد آن قصر و چند منزل است و بازارى و آبى شيرين. جاده فَيْد به مدينه از آنجا مى گذرد.

بَشَمى واديى است در تِهامه كه بَشائم در آن مى ريزد. ابن الاعرابى گويد: بَشَمى واديى است كه سيلاب آن در عُسْفان يا در امَج مى ريزد. آنجا را به سبب وفور درخت بشام در آنجا بدين نام خوانده اند. (بشام نام درختى است خوشبوى كه از چوبش مسواك سازند و با برگش موى را سياه كنند)

در جانب چپ عُسفان، شَراء است. كوهى است شامخ و عُسْفان در پايين آن است.

مسكن بوزينگان است. در آن نبع و شوحط رويد. از آن بنى ليث و بنى ظفر از سليم است. در آنجا گردنه اى است به نام خريطه. گريوه اى در بلندى. خريطه از سنگى سخت است و بر آن


1- - سمهودى، ج 2، ص 365.

ص:222

هيچ چيز نرويد. از شَراة كه فرود آيند به سايه در آيند. در نزديكى عُسْفان بَعال است؛ زمينى است از بنى غِفار پيوسته است به غَيْقَه. حازمى گويد و نصر از او نقل مى كند و مى افزايد كه موضعى است در حجاز نزديك عُسْفان و آن از آنِ بنى غِفار است. پيوسته به غَيْقَه و گويد كوهى است ميان ابْواء و كوه جُهَيْنَه. خَلْص در وادى آن است. بكرى گويد: بَعال و قبب دو كوه اند نزديك عُسْفان و نيز در همان نزديكى است غدير اشْطاط رسيده به حُدَيْبِيّه.

اما كُراع الغَميم؛ ياقوت گويد: واديى است رو به روى عُسْفان و در شانزده ميلى آن. اين كُراع كوهى است سياه در جانب حَرّه (سنگلاخ) نزد الْيَه. نصر گويد: غَميم در طرف مِراض است و مِراض ميان رابغ و جُحْفَه. بكرى گويد: از عُسْفان تا كُراع الغَميم هشت ميل است و غَميم وادى است و كُراع كوهى است سياه در جانب چپ جاده. به سبب بلند بودنش آن را به كراع (قلم پا، از زانو تا غوزك) تشبيه كرده اند. گويند يك ميل كه از غَميم دور شويم به سقاخانه عدنى و مسجد آن مى رسيم و بعد از آن موضعى است موسوم به سَدوس. چاههايى است از آنِ يكى از فرزندان ابولَهَب. از كُراع الغَميم تا بطن مَرّ پانزده ميل است. جُنابِذ (گنبدها) سه ميل پيش از كُراع الغَميم است و آن مجموعه اى از چاهها و گنبدها و مسجدى. جُنابذ وسط راه عُسْفان و بطن مَرّ است. «(1)» ميان وادى عُسْفان و بطن مَرّ، از سمت چپ كسى كه به مكه مى رود وادى سِتاره واقع شده، طول اين وادى حدود دو روز راه است. نزديك آن وادى ديگرى است همانند آن معروف به سايه.

بطن مَرّ

بطن مَرّ آخرين منزل مهم ميان مكه و مدينه است. عَرّام گويد: چون از عُسْفان بيرون آمدى و دريا را ديدى و از چند كوه و قريه گذشتى به واديى مى رسى به نام مَسيحه و به وادى ديگرى به نام مُدْرَكه. در اين دو وادى بزرگ آب بسيار است. از آن جمله آبى است به نام حُدَيْبِيّه و در پايين آن آبهايى است كه در حَرّه (سنگلاخ) مى ريزد و تا دريا ادامه دارند. «(2)» اما بطن مَرّ؛ ابن رُسْته گويد: قريه بزرگى است نيكو و پرجمعيت با نخلستانها و مزارع فراوان. در آنجا بركه اى است كه آب از كوه به آنجا مى ريزد. «(3)» ابن جُبَير گويد بطن مَرّ، وادى


1- - بكرى، ص 956 و ص 957.
2- - ياقوت، ج 4، ص 449.
3- - الاعلاق النفيسه، ص 178.

ص:223

پرنعمتى است با نخلستانهاى بسيار و چشمه فوران كننده و آب جارى كه زمينهاى آن ناحيه را سيراب مى كند. ميوه هاى آن به مكه حمل مى شود. يعقوبى گويد: مَرّ الظهران از منازل مكه است.

اسدى گويد: ميان مكه و بطن مَرّ هفده ميل است. در بطن مَرّ مسجدى است از آنِ رسول خدا. و بركه اى است كه سيلابها در آن گرد مى آيد. طول آن سى ذراع است و چه بسا كه اين بركه از چشمه اى كه عَقيق ناميده مى شود پرمى گردد. در نزد اين بركه دو چاه است. «(1)» آن را به سبب تلخى آبش بدين نام خوانده اند.

ابوغَسّان گويد: آن را از اين روى به اين نام خوانده اند كه در بطن وادى، ميان مَرّ و نخله به خطى سفيد از نمك، گويى اين واژه نوشته شده است. در بطن مر قبيله خُزاعه تقسيم شد. پيامبر (ص) در آنجا به هنگام صلح با قريش فرود آمد.

رسول اللَّه درون سيلگاهى در نزديكى مَرّالظَّهران فرود آمد تا ازصَفْراوات سرازير شد و در درون اين مسيل كه در جانب چپ راه كسى بود كه به مكه مى رود فرود آمد. زين المراغى گويد: گويند مسجد معروف به فتح همان است.

فاسى گويد: مسجدى كه آن را مسجد فتح گويند نزديك به جَموم است از وادى مَرّالظَّهران. گويند از مساجدى است كه پيامبر در آن نماز گزارد. ابوعلىصاحب مكه بناى آن تجديد كرد. و كسى كه بعد از آن به تعمير آن پرداخت شريف حياش بود. در زمان ما شريف حسن بن عجلان براى آن درهاى محكم ساخت تا بيشتر از آن حفاظت كرده باشد و آن را سفيد كرد. كسى كه از جَموم به مكه رود، در طرف چپ خود در كنار سيلگاه آن را مى بيند.

دو وادى ضاج و نبْط پيش از مَرّ واقع شده اند. بكرى گويد: مخبر قريه اى است ميان علاف و مَرّ. «(2)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 174.
2- - بكرى، ص 228.

ص:224

مسجد سَرِف

مسجد سَرِف، در آنجا قبر ميمونه است. پيامبر (ص) به هنگام بازگشت از مكه در سَرِف با ميمونه ازدواج كرد «(1)» و عروسى نمود. و ميمونه در آنجا درگذشت. در نزديكى سَرِف، مَسْحاء واقع شده است.

مسجد تَنْعيم

و در پهلوى سَرِف، تَنْعيم است. آنجا را بدين نام خوانده اند، زيرا كوهى كه در جانب راست آن قرار دارد نعيم ناميده شود و آنكه در جانب چپ آن است ناعم. و وادى را تَنْعيم گويند. «(2)» بكرى گويد: تَنْعيم ميان مَرّ و سَرِف است. ميان آن و مكه دو فرسخ فاصله است. «(3)» اسدى گويد: تَنْعيم سه ميل آن سوى مرقد ميمونه است. و آن مكان شجره است. در آنجا مسجدى است از آن پيامبر (ص) و چند چاه. كسانى كه مى خواهند عمره به جاى آورند از آنجا محرم مى شوند. «(4)»

مسجد عايشه

در تنعيم چند مسجد است، مشهورترين آنها مسجد عايشه است ولى منابع متأخر در مكان دقيق آن اختلاف كرده اند. مثلًا اسدى مى گويد: ميقات مردم مكه به احرام مسجد عايشه است. و آن دو ميل بعد از شجره است و در چهار ميلى مكه. ميان آن و حد حرم يك پرتاب تير است. تقى الدين فاسى در باب اين مسجد گويد: در باب اين مسجد اختلاف است.

بعضى گويند همان مسجدى است كه آن را مسجد الهَليلَجه گويند به سبب وجود درخت هَليلَج (هليله) كه در آنجا بود و چندى پيش بيفتاد.


1- - ياقوت، ج 1، ص 879؛ ج 3، ص 77.
2- - بكرى، ص 331.
3- - سمهودى ج 2، ص 175.
4- - سمهودى، ج 2، ص 175.

ص:225

بنا به قول سليمان بن خليل اين نام در نزد مردم مكه متعارف است و در آنجا سنگى است كه نوشته آن اين معنا را تأييد مى كند.

بعضى گويند: همان مسجدى است كه در نزديكى آن چاهى است و آن چاه ميان اين مسجد و مسجدى است كه آن را مسجد على گويند. در وادى مرّالظَّهران. در آنجا نيز سنگ نوشته اى است كه اين معنا را تأييد مى كند.

محب طبرى ترجيح مى دهد كه آن همان مسجدى باشد كه نزديك چاه است. سخن اسحاق خُزاعى و ديگران هم مؤيّد اين معنا است كه گويد: ميان مسجد هَليلَجه نخستين نشانه ها هفتصد و چهارده ذراع است به ذراع حديدى و ميان آن و مسجد ديگر هشتصد و هفتاد و دو ذراع است به همان ذراع مذكور. سَمْهودى گويد- و سخن او نزديك به سخن اسدى است- كه مسجد عايشه همان مسجد هَليلجه است زيرا از آن ديگران به نشانه هاى حرم نزديكتر است.

گردنه تَنْعيم را ثَنِيّة البيضاء گويند. ازرقى در وصف آن گويد: از آنجا به تَنْعيم روند و آن بر فراز كوه بَرُود است كه حسين بن على (شهيد فخ) در آنجا به قتل رسيد. ميان بَلْدَح و فَخّ. و نيز گويد: پايين ثنيَّة البَيضاء وادى فَخ است كه تا بَلْدح ادامه دارد. «(1)» نزديك مسجد عايشه در تَنْعيم، خيمه جُمانَه واقع شده و پيش از آن در سمت چپ مسجدى است كه آن را محمد بن على الشافعى ساخته پشت تپه. اين مسجد ويران شده بود، ابوالعباس عبداللَّه بن محمد بن داود آن را عمارت كرد و بر سر چاه آن گنبدى بر آورد.

ابوالعباس اميرمكه بود. سپس دخترش آن را نيكو عمارت نمود.

بعد از تَنْعيم، حدود حرم واقع شده، از راه مدينه، نزد بيوت غِفار. «(2)»

ذوطُوى

ذوطُوى در نزديكى ثَنِيّة البَيْضاء است و در پشت آن كوه حَصْحاص است و ميان آن دو ثَنِيّه الحَصْحاص و سِقايه اهيب و كوه مسلم واقع شده است. «(3)»


1- - ازرقى، اخبار مكه، ج 3، ص 240، 241.
2- - ازرقى، ج 2، ص 104.
3- - ازرقى، ج 2، ص 241.

ص:226

در ذوطُوى شِعب المطَّلب مى ريزد و آن پشت شعب الاخْنَس است. همچنين شعب زَريق و شعب اشرس كه به بيوت ابن مدد مى پيوندد.

كَداء

ميان ذوطُوى و مكه گردنه كَداء واقع شده. مردم از آنجا به ذوطوى سرازير مى شوند.

در روز فتح مكه قيس بن سعد بن عباده از آنجا به مكه درآمد و رسول (ص) به هنگام هجرت به مدينه از آنجا خارج شد. در آنجا خانه هاى يوسف بن يعقوب شافعى است و خانه آل طرفه از هذليان آنجا را دار اراكه گويند.

مشرف بر كَداء، جبل الابيض قرار دارد. اين كوه نيز مشرف است بر ارنى در سمت راست كسى كه به مكه وارد مى شود. اما در جانب چپ او دماغه ابواشعث است كه مشرف بر كَداء است. و آن از جبل احمر است. ابواشعث مردى بود از بنى اسد بن خُزَيمه كه كثير بن عبداللَّه بن بِشر نام داشت.

در طرف چپِ كسى كه از مدينه به مكه مى رود، كوه مقلع واقع شده. در آنجا بر سر راه چاه عَنْبَسه خانه عبداللَّه است.

اسدى مواضعى را كه بعد از مسجد عايشه واقع شده اند برشمرده و گويد: فَخّ حدود دو ميل بعد از مسجد عايشه است و عَقَبه مُذْنبين يك ميل بعد از فَخّ است، در جانب چپ راه. راه ذوطُوى به مسجد حدود نصف ميل است. و نيز گويد: مستحب است نمازگزاردن در مسجد ذوطُوى. و آن ميان مسجد عَقَبَة المُذْنبين است و مشرف بر مقابر مكه و بين گردنه اى كه به حَصْحاص سرازير مى شود. آنجا مسجد ثنيه زبيد است.

موسى بن عُقْبه مسجد ذوطُوى را چنين توصيف مى كند كه از عبداللَّه بن عمران روايت شده كه پيامبر به ذوطُوى فرود آمد و شب در آنجا به سر برد. چون بامداد شد نماز گزارد و به مكه داخل شد. نمازگاه پيامبر بر روى تپه اى است سخت نه در مسجدى كه در آنجا ساخته شده. «(1)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 175.

ص:227

راه منزلها در مدينه و مكه

نقشه درصفحه 278 كتاب است.

ص:228

ص:229

فصل دهم: نظام ادارى حجاز در دوره هاى نخستين اسلامى

اشاره

در قرآن كريم چند واژه عربى اصيل هست؛ مانند امّ القرى، حاضر، مدينه، بلده، قريه، ارض كه هر يك بر نوعى از نظام ادارى دلالت دارد. جز اين كه مشخص كردن معناى هر يك از آنها بطور دقيق كار دشوارى است؛ زيرا حجاز به هنگام ظهور اسلام، هم جامعه اى قبيله اى بود و هم روستايى و هم شهرى و دولت واحدى نبود كه سراسر آن سرزمين را تحت يك حكومت يا امپراطورى واحد درآورد. پس تعابيرى كه به آنها اشارت رفت ريشه در ازمنه ديرين دارد. كه در آن روزگاران دولتى بزرگ سراسر آن سرزمين را تحت يك نظام ادارى درآورده بود يا متعلق به شهرهاى مستقلى بوده كه هر يك از آنها دولتى كوچك بوده محصور در شهر و توابع آن.

آگاهى از وضع ادارى حجاز پيش از اسلام، واقعاً محدود است. و بيشتر آن اطلاعاتِ محدود، مربوط به اوضاع حاكم در مكه و مدينه است كه به بركت ظهور اسلام در آن دو شهر، معلومات نسبتاً كافى حاصل كرده ايم. نظام ادارى مكه را «لامنس» در كتابى كه در باره مكه به هنگام ظهور اسلام نوشته و حميداللَّه خان در مقالاتى كه در باب اداره مكه دارد براى ما بيان كرده است. از تحقيقات آن دو، بر مى آيد كه وظيفه اداره كنندگان شهر منحصر بوده به تنظيم وضع دفاعى شهر در برابر دشمن و تأمين نيازهاى حجاج و امور مراكز عبادت. اين امر با شيوه اداره شهرهايى همانند آن شباهت دارد ولى نمى توان با يقين كامل اذعان كرد كه مكه در زمان ظهور اسلام شيوه نظام ادارى خود را از جاى ديگر اقتباس كرده باشد. و نمى توان هم گفت كه آن نظامات به سبب اوضاع و موقعيتهاى خاص مكه و نيازهاى آن، در آنجا به وجود

ص:230

آمده باشد. رسول خدا (ص) آن نظامات را باقى گذاشت و اداره شهر را به دست رجال پيشين آن سپرد. ولى تطور احوال پس از ظهور اسلام با نقائص و كمبودهاى نظامات متداول مواجه شد. بويژه حج با وجود تزايد شمار حجاج به سبب انتشار اسلام، زمانش جداً كوتاه بود. بنابراين سازمان متعلق به حج فعاليتش منحصر به زمان حج مى شد. پس در كنار سازمان ادارى حج، بعد از فتح اسلامى، سازمان تازه اى به وجود آمد كه مقتضى موقعيت و تحولات تازه بود.

ترديدى نيست كه تقسيمات ادارى در درجه اول تحت تأثير اوضاع جغرافيايى است كه اين تقسيمات را مشخص مى كند و به هر يك رنگ و حال و هواى خود را مى دهد. ولى عوامل ديگرى هم در به وجود آمدن تقسيمات ادارى مؤثر افتاده اند؛ از آن جمله احوال سياسى و اجتماعى و امور نظامى و امنيتى است. اين عوامل آنچنان نيرومند بودند كه مسلمانان را واداشتند كه تنها به مراعات عوامل جغرافيايى بسنده نكنند. پس تقسيم اقليم را به منطقه تِهامه و غَور و حجاز و نجد مراعات ننمودند. همچنانكه پيش از اسلام در آنجا جز شهرها و قريه ها و داره ها و قبايلى كه براى هر يك از آنها منطقه محدودى بود، وجود نداشت كه مراعات و ابقاى آنها دشوار نمايد.

اساس كلى سازمان ادارى در حجاز، به عهد پيامبر باز مى گردد. پس از هجرت توانست به صورت دولتى درآيد با سازمانهاى خاص خود كه منبعث باشد از اهداف اسلام و نيز موقعيتى كه پيامبر را احاطه كرده بود. اين دولت در آغاز كار منحصر به مدينه بود. سپس به تدريج سلطه آن به مناطق مجاور امتداد يافت. تا آنجا كه مكه را هم دربرگرفت. سپس تمام بلاد حجاز و بيشتر اقاليم جزيرةالعرب را. معلوم است كه انتشار و گسترش دولت اسلامى در اين بلاد همراه انتشار دين اسلام بوده است و در بيشتر مناطق به گونه اى مسالمت آميز بود، و از طريق تنظيم موافقت نامه ها و عقد پيمان ها با قبايل و رؤساى آنها. اينان بر طبق آن معاهده نامه ها، پيوستن به دولت اسلامى را گردن مى نهادند. از مطالعه متن آن معاهده نامه ها برمى آيد كه پيامبر در درجه اول به نشر اسلام و سلطه دولتى آن توجه داشته است. از اين رو اهتمام بسيارى به تحميل سازمانهاى پيچيده ادارى يا به تحميل يك سياست نيرومند كه به تبديل اساسى در اوضاع موجود منجر شود، اهتمام نمى ورزيد. علاوه بر اين به هنگام ظهور اسلام در حجاز يك سازمان سياسى برتر يا دولتى كه سلطه همه جانبه داشته باشد وجود نداشت؛ به عبارت ديگر براى هر يك از قبايل و عشاير و قريه ها دولتى بود قائم به خود كه در

ص:231

برابر يك سلطه برتر و خارج از محيط سر فرود نمى آورد. پيامبر اين نظام را در زمانى كه اين بلاد به اردوى اسلام مى پيوست رعايت نمى نمود. بنابراين چيز زياد يا سنگينى از آنها نمى طلبيد و نمى خواست كه تغييرات اساسى در سازمانهاى ادارى خود بدهند. ظاهراً رؤساى قبايل همان رؤساى قبلى بودند، فقط براى تعليم دين معلمانى به ميان قبايل گسيل مى گرديد يا براى جمع آورى زكات مأمورينى به ميان قبايل مى رفتند. ولى بر شهرها اميرى هم از جانب دولت اسلامى معين مى شد. مثلًا عَتّاب بن اسَيد اموى بر مكه و عثمان بن ابى العاص بر طايف امارت يافتند. «(1)» بر سراسر حجاز بعد از اسلام سه والى معين شد؛ بر مدينه، مكه وطائف. والى مكه و مدينه عنوان امير داشتند ولى والى طائف مقامش فروتر از آنها بود. حتى امويان بر مكه و مدينه كسى را امارت مى دادند كه لياقت و كفايت خود را در طائف به اثبات رسانده باشد.

نظام جديدى كه در عهد رسول خدا (ص) در حجاز و بقيه بلاد جزيره شكل گرفته بود، بعد از وفات آن حضرت و گسترش شگرف دولت اسلامى- خواه و ناخواه- دستخوش تغيير شد، زيرا سرزمينهاى تازه اى با ثروتهاى بسيار و رسوم و آداب و عادات مختلف به اسلام گرويده بودند. و ديگر حجاز از لحاظ ادارى و نظامى و مالى قادر به اداره كشور پهناورى كه به وجود آمده بود، نبود. و اداره كنندگان مسلمان براى سامان دادن به اوضاع مالى و نظامى بلاد مفتوح، نياز به تجارب ديگر پيدا كردند. حتى بعضى از متخصصين به حجاز منتقل شدند.

اداره حجاز بعد از فتح اسلامى با اداره ديگر اقاليم مفتوحه در مشرق و مغرب تفاوت داشت. زيرا آن اقاليم به هنگامى كه تحت تصرف مسلمانان درآمدند خود داراى سازمانهاى ادارى پيچيده و خاص خود بودند كه در طى قرون متمادى استقرار يافته بود. اوضاع حاكم بر حجاز از حيث توليدات زراعى و شكوفايىصنعتى و بازرگانى و ازدحام مردم و شغلها و پيشه هاى آنها و طبقات و توزيع ثروت و سطح معيشت و شيوه زندگى، با ديگر بلاد مفتوحه فرق داشت. بالأخره حجاز اقليمى بود كه رسول خدا (ص) در آن زيسته بود و دعوتش را از آنجا نشر داده بود. و در زمان خودِ آن حضرت انتشار اسلام كمال يافته بود. حجاز مقرّ خلافت اسلامى و فرماندهى سپاه اسلام بود كه فتوحاتى كرد و دولت وسيع اسلامى را به وجود آورد.

هرگز حجاز طوق بندگى به گردن ننهاده بود، همواره حاكم بود نه محكوم. پس بايد سازمان


1- - براى تفصيل بيشتر به كتاب ما« فى عهد الرسول ص» مراجعه كنيد.

ص:232

ادارى آنجا از اين اوضاع خاص متأثر شده باشد.

وضع حجاز، از حيث سلطه اسلام و تأثيرش در اداره آن، همانند ديگر شهرهاى بزرگ اسلامى؛ چون كوفه، بصره و فُسْطاط بود ولى باز هم از جنبه هايى با اين شهرها تفاوت داشت كه اينك به بررسى آن مى پردازيم:

1- شهرهاى اسلامى، پايگاهى بودند براى استقرار سپاه و حركت از آنها براى فتح اقليمهاى ديگر. بنابراين رنگ نظامى داشتند اما حجاز با آن كه دولت اسلامى را با اعزام مردان جنگى يارى مى داد ولى اينگونه اعزامها اندك بود.

2- شهرهاى اسلامى شهرهايى عربى و اسلامى بودند كه در مناطق مفتوحه غيراسلامى تأسيس شده بودند و به عبارت ديگر بلاد غير عربى. بنابراين ميان آنها و مناطق مجاورشان، تباينى وجود داشت؛ به عبارت ديگر از مناطق اطراف خود جدا افتاده بودند. مدتها سپرى شد تا اين شكاف ميان اين شهرها و مناطق محيط به آنها التيام يافت.

اما حجاز اقليمى عربى و اسلامى بود كه رابطه ميان شهرها و روستاها و حومه و باديه اش استوار بود. زيرا همه عرب بودند. بسيارى از مردم شهرها- مخصوصاً مدينه- از عشاير باديه بودند. همانگونه كه بسيارى از مردم شهر هم در حومه مى زيستند. پس تباين موجود ميان شهرهاى حجاز و باديه آن، از حيث حرفه آنها بود؛ يعنى بيشتر ساكنان باديه در كار تربيت مواشى و چهارپايان بودند.

3- شهرهاى اسلامى هر يك مسؤول اداره اقاليم مفتوحه تابع خود بودند؛ مثلًا هر شهرى واليان تابع خود را معين مى كرد و خراج را گرد مى آورد و نظم و امنيت را در آن اقليم برقرار مى كرد. پس براى نظم امور مالى كارمندانى از مردم غير عرب كه در آن بلاد بودند به خدمت مى گرفت. آنان نيز شيوه هاى ادارى خود را در حوزه قلمرو خود اجرا مى كردند.

اما حجاز و مناطق تابع آن همه عرب بودند. بنابراين نياز نداشت كه غير عرب را در امور ديوانى خود به خدمت گيرد از اين رو نمى بينم كه سنتى ديوانى، كه از غير عربها اقتباس شده باشد، در حجاز متداول شده باشد.

از سوى ديگر، از همه شهرها كالاهاى بازرگانى را به حجاز مى آوردند. بنابراين اداره مالى در حجاز ساده تر از ديگر جايها بود و از پيچيدگى آنها به دور بود. درآمد دولت از خراجى بود كه زمينهاى كشاورزى مى گرفتند و عاملان جمع آورى هم عربهاى مسلمان بودند و احكام

ص:233

جديد اسلام را اجرا مى كردند، بدون اين كه مجبور شوند از سنتهاى ادارى قديمى سود برند؛ زيرا چنين سنتهاى ادارى بومى پيش از اين در حجاز وجود نداشت.

از سازمانها و نظامات ادارى در عصر رسول الله (ص) تا اندازه اى اطلاعات كافى داريم. مورخان اين اطلاعات را در ضمن مطالب تاريخى آورده اند. اما در دوره هاى ديگر كه بعد از آن ايام آمده اند اطلاعات ما اندك است و براى بيان يك تصوير جامع از اوضاع ادارى در آن زمان كفايت نمى كند. شايد علتش اين باشد كه پس از عصر خلفا، حجاز ديگر مركز دولت اسلامى نبود. بلكه شهرهاى ديگرى مركز حيات سياسى و اقتصادى و اجتماعى شدند. و مردان بسيارى ظهور نمودند كه در اداره و سياست نقش مهمى را بازى كردند. تا آنجا كه برخى مورخان فقط به جمع آورى احوال و آثار رجال شهرها پرداختند. اما حجاز پس از جنگهاى ردّه، ديگر نقشى را كه ديگر شهرها برعهده داشتند بر عهده نداشت. علمايى كه به تدوين حوادث تاريخى و ادارى در حجاز اهتمام ورزيده بودند، شمار اندكى بودند و آثارشان هم بطور كامل به دست ما نرسيده است. بلكه بيشتر گزيده ها يا اقتباسهايى است كه عراقيان گرد آورده اند. مسلم است آنها هم چيزهايى را برگزيده يا اقتباس كرده اند كه براى خودشان اهميت داشته و آنچه را مربوط به اوضاع ادارى حجاز بوده چون مورد توجه شان نبوده است رها كرده اند.

شك نيست كه مدينه و مكه دو شهر بزرگ حجاز هستند و هر دو مورد توجه مورخان بوده اند. از اين رو در احوال مردم و واليان و قضات آنها كتابهايى نوشته اند ولى متأسفانه اين كتابها بطور كامل به دست ما نرسيده است، به خصوص از قرن سوم، شمار اينگونه كتابها هم نقصان گرفت؛ زيرا شهرهاى مهم ديگرى هم در عرصه تاريخ پديدار گرديدند.

شمارى از جغرافيانويسان مسلمان كه در قرنهاى سوم و چهارم ظهور كرده اند در باب تقسيمات ادارى حجاز مطالبى نوشته اند. و ما به ذكر اقوال آنان خواهيم پرداخت. ولى بايد توجه داشت كه اين جغرافيانويسان در قرن سوم و بعد از آن پديد آمده اند. بنابراين سخنشان با اوضاع همان زمان تطبيق مى كند و نمى توان بطور قطع دعوى كرد كه آنچه درباره سازمانهاى ادارى حجاز نوشته اند عيناً همان است كه در عصر خلفا بوده است. از اين گذشته آنها از مردم حجاز هم نبوده اند و معلومات خود را از ديوانها و سجلاتى كه در بغداد بوده است برگرفته اند يا درباره اوضاع ديرين حجاز از اين و آن شنيده اند.

ص:234

اصمعى مى گويد: حجاز دوازده دار است: مدينه، خيبر، فَدَك، ذوالمَرْوَه، دار بَلّى، دار اشجع، دار مُزَينه، دار جُهَيْنه و جمعى از هَوازن، همه سُلَيم، هِلال و حَرّه ليلى. «(1)» بكرى اين سخن را به عمر بن شَبه از بعضى از رجال او، از محمد بن عبدالملك الاسدى نسبت مى دهد. «(2)» ملاحظه مى شود كه در اين نص از طائف و مكه ياد نشده است، افزون بر آن، ميان شهرها (مدينه، ذوالمَرْوَه) و مناطق (خيبر، فَدَك، حَرّه ليلى) و مواطن عشاير (بَلّى، اشجع، مُزَيْنَه، جُهَيْنه، هَوازن، سُلَيم و هِلال) خلط كرده است. و نيز تصريح نكرده كه اين بخشها همه واحدهاى ادارى هستند. زيرا در هيچ جا اشارت نرفته است كه بر عشاير واليانى بوده است.

يعقوبى اعمال مكه را ياد كرده «(3)» و ابن فقيه بعضى از اعمال مدينه را و ابن خردادبه از اعراض مدينه «(4)» و مخاليف مكه نام برده است. «(5)» هيچ يك از اينان به تقسيمات ادارى حجاز اشاره نكرده اند جز مَقْدِسى آنجا كه گويد:

«اما حجاز قصبه اش مكه است و از شهرهايش يثرب و يَنْبُع و قُرْح و خَيْبَر و مَرْوه و حَوراء و جُدّه و طائف و جار و سُقيا و عَونيد و جُحْفه و عُشَيْره هستند. اينها شهرهاى بزرگ اند و كوچكتر از اينهاست: بدر و خُلَيص و امَج و حِجر و بَدا يعقوب و سَوارِقيّه و فُرْع و سَره و جَبَله و مَهايع و حاذه.» «(6)» تقسيمات مقدسى پيشتر مبتنى بر اساس بزرگى شهرهاست و در آنها به تقسيمات ادارى توجه نكرده است. شيوه كار او در معرفى ديگر اقاليم همين است و دليلى نيست كه درباره حجاز از شيوه خود عدول كرده باشد. معلوماتى كه از ديگر كتب گرد مى آيد اين معنى را كه همه اماكنى را كه مَقْدِسى ذكر كرده از مراكز ادارى بوده است، تأييد نمى كند؛ مثلًا مَقْدِسى مى گويد: مكه قصبه حجاز است و سپس چند موضع را نام مى برد كه بر طبق برخى منابع غير از جُدَّه همه از توابع مدينه هستند و در برخى ديگر از توابع مكه. از اماكنى كه تابع مكه بوده اند


1- - ياقوت، ج 2، ص 205.
2- - بكرى، ص 10.
3- - البلدان، ص 312.
4- - ابن فقيه، ص 26.
5- - ابن خردادبه، ص 128.
6- - مقدسى، ص 69.

ص:235

غير از جُدّه از جاى ديگر ياد نكرده است.

در كتب ديگر بخشهاى ادارى تابع هر يك از مكه و مدينه آمده اند؛ مثلًا يعقوبى آنها را اعمال مكه خوانده «(1)» و ابن خردادبه «(2)» و محمد بن سهل احول «(3)» بخشهاى تابع مكه را مخاليف مكه خوانده اند و اين تعبيرى ادارى است كه در يمن استعمال مى شده است.

در باب مدينه پاره اى از منابع، توابع آن را «اعمال مدينه» و برخى ديگر «اعراض مدينه» شمرده اند. «(4)» اما اعراض؛ ياقوت گويد: اعراض قريه هاى بين حجاز و يمن و سَراة است. ازهرى و نيز اصمعى گويد كه اعراض مدينه قراى مدينه است در واديهاى آن. ديگرى گويد: اعراض مدينه بطون سواد آن است آنجا كه زراعت و نخل هست. «(5)» بكرى از قول اصمعى گويد: اعراض قريه هاست و اعراض مدينه قريه هاى آن است و نيز آبهايى كه نزديك است به قريه هاى بزرگ. «(6)» در برخى كتب جغرافيا اعراض را به قريه هايى در ديگر جايها نيز اطلاق كرده اند؛ مثلًا ياقوت گويد: نُجَيْل از اعراض مدينه است از يَنْبع و امَج نيز از اعراض مدينه است. «(7)» و سَمْهودى گويد: ذوعظم از اعراض مدينه است. «(8)» محمد بن سهل احول به نقل بكرى، گويد كه مَدْيَن از اعراض مدينه است مانند فُرْع و فَدَك و رُهاط. «(9)» ابن خرداذبه گويد: از اعراض مدينه است؛ تَيماء، دومَةالجَنْدل، فَدَك، نَمِره، حَديقه، عادى، خَضِره، سائِره، رَحْبه، سَياله، سايه، رُهاط، غُراب، اكْحَل و حميه. «(10)»


1- - يعقوبى، ص 316.
2- - ابن خردادبه، ص 133.
3- - بكرى، ص 308.
4- - ابن خردادبه، ص 126 و ابن رسته، ص 177 و ياقوت ص 313.
5- - ياقوت، ج 1، ص 312.
6- - بكرى، ص 1128.
7- - ياقوت ج 1، ص 357؛ ج 2، ص 115 و سمهودى ج 4، ص 1130.
8- - سمهودى، ج 4، ص 2267.
9- - بكرى، ص 1201.
10- - ابن خردادبه، ص 128.

ص:236

ابن رُسْته اين نص را آورده ولى سَياله و غُراب را حذف كرده و در عوض فُرْع و ذوالمَرْوه و وادى قَرْن و مَدْيَن و خَيْبَر به سبب اهميتى كه داشته اند افزوده است. نظر به اهميت اين اماكن و تطبيق نص ابن رُسته و ابن خرداذبه، در بقيه اماكن مى توان گفت كه آن پنج مكان كه ابن رُسته آورده از نسخه موجود ابن خرداذبه ساقط بوده است.

از تعابيرى كه در توصيف بخشهاى تابع مدينه آمده عنوان عمل يا اعمال است. ابن فقيه گويد: از اعمال مدينه است: مَرّان و قُبا و دَثِينَه كه آن را دَفِينه نيز گويند و فَلجه و ضَريَّه و طخفه و امرّه و اضاخ و معدنِ الحسن. «(1)» از اين اسامى معلوم مى شود كه ابن فقيه مواضعى را كه در شرق حجاز بوده برشمرده و از مغرب حجاز هيچ موضعى را نام نبرده است. بنابراين نمى خواسته اماكن مهم حجاز را نقل كند، بلكه مى خواسته از مواضع تابع مدينه نام ببرد.

عَرّام گويد: از اعمال مدينه است: فَدَك و خَيْبَر و وادى القرى و مَروه و جار و فُرْع و اين مواضع همه اعمال و مواضعى پهناورند مگر جار كه در ساحل واقع شده. «(2)» از سخن عَرّام برمى آيد كه «عمل» يك اصطلاح ادارى است. بدون توجه به مقدار بزرگى يا كوچكى آن. هر عمل فروعى دارد ولى او بطور كلى از «اعمال» مدينه ياد كرده و به عمل هاى تابع آنها نپرداخته است. نيازى به گفتن نيست كه آنچه او آورده شامل آنهايى است كه در حجاز بوده است و بنابراين آنچه را كه خارج از حجاز است نياورده است. او در جاى ديگر از منبر فُرْع ياد مى كند و همه مواضعى را كه در جنوب مدينه است به آن نسبت مى دهد. گويى معتقد است كه مواضع جنوبى مدينه تابع فُرْع هستند و فُرْع به نوبه خود تابع مدينه است.

مؤلف كتاب «المناسك» گويد: محمد بن عبدالحميد بنصباح عثمانى از مردم جُحْفه براى من نقل كرد كه مدينه چهارده منبر در تابعيت خود دارد؛ اول خَيْبر است و سپس وادِى القُرى كه در آنجا مردم مختلط زندگى مى كنند، سپس مروه كه از آنِ جُهَيْنه است، سپس عِيص كه از آنِ جُهَيْنه و حسينيان است. سپس يَنْبُع كه در آن نود و نه چشمه هست و از آنِ على بن ابيطالب (ع) است، آنگاه جار كه در ساحل درياست، سپسصفراء كه از آن فرزندان جعفر و عثمان است، سپس وَدّان كه ويران شده. آنگاه فُرْع كه آباد است و سپس سائرتين كه


1- - ابن فقيه، ص 26.
2- - بكرى، ص 10.

ص:237

هر يك را منبرى است. آنگاه جَبَله كه بيشتر مردمش ايرانيان هستند و آنگاه رُهاط كه پيش از اين از آن ياد كرديم. جُحْفَه و قُدَيْد از اعمال مدينه اند و عُسْفان نيز از اعمال مدينه بود ولى به فرمانرواى مكه واگذار شد. «(1)» شك نيست كه منظور از منبر، جايى است كه در آن نماز جمعه اقامه مى گردد. و فقها متفق اند كه براى اقامه نماز جمعه بايد شماره مقيمان آن بلد به حد كافى برسد. بعضى نيز گفته اند كه واجب است در آنجا حاكمى باشد ولى مكانت و مقام والى را معين ننموده اند. از سياق كلام مؤلّف برمى آيد كه مى خواهد بگويد آنجاها از مواضعى بوده كه در آنجا حاكمى بوده ولى معلوم نكرده است كه آيا هر يك از آنها يك واحد ادارى تابع مدينه بوده يا واحدى كوچك بوده تابع واحد بزرگتر و آن واحد بزرگتر تابع مدينه بوده است.

بكرى گويد كه فُرْع از بهترين ولايات مدينه است.صاحب آن بر دوازده منبر فرمان مى راند. منبرى در فُرْع است و منبرى در مَضِيق در چهار فرسخى آن معروف به مَضِيق فُرْع و منبرى در سَوارقِيّه و در سايه و رُهاط و عَمْق الزرع و جُحْفه و عَرْج و سُقْيا و ابْواء و قُدَيْد و عُسْفان و استاره و همه اينها از اعمال فُرْع هستند. «(2)» در كتب ديگر هم وجود منابر در آن مكانها تأييد شده است.

اما فُرْع؛ عياض مى گويد: در آنجا مساجدى است از آنِ پيغمبر (ص) و منابر و قريه هاى بسيار. مجد گويد: در آنجا منبر است و نخل و آبهاى بسيار. «(3)» اما سَوارِقيّه؛ عَرّام گويد آنجا قريه بزرگى است و آبادان و با مردم بسيار. در آنجا منبر است و مسجد جماعت.

اما جُحْفه؛ ياقوت گويد: جُحْفه قريه بزرگى است داراى منبر ابن رُسْته گويد: قريه بزرگى است داراى بازار. بكرى گويد: قريه اى جامع است و آنجا منبرى است. سَمْهودى گويد:

قريه اى بوده است بزرگ و داراى منبرى. از عبارت سَمْهودى برمى آيد كه در زمان او جايى بزرگ و داراى منبر نبوده است.

اما عُسْفان؛ عَرّام گويد: در آنجا منبر است. و گويد كه خَيْف النَعَم منبر دارد و در قلمرو


1- - كتاب المناسك، ص 413.
2- - بكرى، ص 1021، ص 1020.
3- - سمهودى، ج 4، ص 1281.

ص:238

والى عُسْفان است. مؤلّف «المناسك» از محمد بن عبدالحميد عثمانى روايت مى كند كه عُسْفان از اعمال مدينه بود و سپس به صاحب مكه واگذار شد. «(1)» در بعضى منابع براى برخى مواضع، عنوان «قريه جامعه» به كار رفته كه در نص پيشين تابع منبر فُرْع بود.

از جمله آنها كه عنوان قريه جامع دارند سَوارِقيّه است و رُوَيْثَه و قُدَيْد. ابن رُسْته گويد كه آن قريه عظيمى است و سايه و جُحْفه و سُقيا و ابواء.

از آن برمى آيد كه همه مواضعى كه بكرى ذكر كرده كه منابر فُرْع هستند، در منابع ديگر آنها را به «قريه جامع» وصف كرده اند. پس اين دو تعبير مترادف هستند ولى نمى دانيم كه غرض از جامع يعنى جايى كه در آنجا نماز جمعه خوانده مى شود يا اين كه از حيث ادارى مركز چند موضع تابع خود است با توجه به اين كه در منابع نام والى آنها ذكر نشده است.

بكرى گويد:صَفراء و اعمال آن، از توابع و مضافات فُرْع هستند. «(2)» و نيز گويد كه: استاره از اعمال فُرْع است. «(3)» از آنچه آورديم برمى آيد كه شمارى از ولايات تابع مدينه بوده اند و مهمترين آنها فُرْع بوده. جز اينكه در منابع از ولايات تابع مدينه جز از مَهايع و سايه ذكرى به ميان نيامده است.

اما مَهايع؛ عَرّام گويد: قريه بزرگى است آبادان و در آنجا منبر است. «(4)» بعضى نويسند كه والى آنجا از جانب فرمانرواى مدينه معين مى شد.

اما سايه؛ بكرى در وصف آن گويد: قريه اى است جامع و عَرّام مى گويد كه والى آن از جانب فرمانرواى مدينه بود. سَمْهودى از مجد فيروزآبادى روايت مى كند كه سايه واديى است از اعمال مدينه و پيوسته والى آن از جانبصاحب مدينه تعيين مى شد مگر در زمان ما و چون ديگر اعراض مدينه در اداره قلمرو خود منفرد بوده است.

عَرّام از چند موضع در تِهامه نام مى برد كه هر يك را منبرى بوده است. از جمله آنكه يَنْبُع قريه اى است آبادان كه داراى منبر است. و جار قريه اى است بزرگ با مردم بسيار و داراى منبر. و ضَرعاء قريه اى است داراى قصرها و منبر و دژها. و مَرّان قريه اى است آبادان كه دژى


1- - المناسك، ص 40.
2- - بكرى، ص 102.
3- - بكرى، ص 1020.
4- - عرام، ص 114.

ص:239

دارد و منبرى و سَوارِقيّه كه منبر دارد و مسجد جماعت و قريه اى است آبادان و پرجمعيت. «(1)» اينها كه نام برديم بهتر است بگوييم كه بخشهاى ادارى بوده اند و تابع مدينه؛ زيرا به مدينه نزديك اند. ابن فقيه تصريح مى كند كه مَرّان از اعمال مدينه بوده است. «(2)» مؤلف «المناسك» از محمد بن عبدالحميد روايت مى كند كه از توابع مدينه است يَنْبُع و جار.

عَرّام مى گويد: اعمال مدينه را هر يك توابعى است پهناور، جز جار كه در ساحل است. «(3)» در كتب، نام شمارى از اشخاص آمده است كه هر يك در جايى از حجاز فرمان مى رانده اند.

مثلًا عمر بن خطاب، عبدالله بن سعد بن نَوْفَل را بر جار امارت داد و عبدالله بن زبير، سليمان بن خالد زرقى را بر خيبر و پيامبر (ص) هيصم مزنى را بر عَقيق و واليان مدينه پيوسته بر آنجا فرمان مى راندند تا امارت به داود بن عيسى رسيد كه در سال 198 ه. ق. آنجا را ترك گفت. «(4)» زبير بن بكار از اسحاق بن ابراهيم تميمى و او از ادريس بن ابوحفصه نقل مى كند: زياد بن عبداللَّه حارثى ابو عاصيه را بر ينبع گمارد.

مدينه پايگاه رسول خدا (ص) بود. دولت اسلام از آنجا گسترده شد تا از حجاز قدم بيرون نهاد و بيشتر اقاليم جزيره را دربرگرفت. عوامل مختلفى سبب شد كه رسول خدا (ص) مكه را مركز ادارى مستقلى سازد كه داراى فرمانرواى ويژه باشد و چنين بود يمن. اما ديگر قبايل عرب كه در جزيره بودند براى جمع آورىصدقات، كسانى از مدينه به آنها گسيل مى شدند.

چون رسول خدا (ص) وفات كرد و بيشتر اقاليم جزيره سر به شورش برداشت، سپاهى كه براى فرونشاندن عصيان اهل رَدّه فرستاده مى شد از مدينه بود تا آنگاه كه به شورش اهل ردّه پايان داده شد و بار ديگر سراسر جزيره فتح شد و به آغوش اسلام بازگرديد.


1- - م. ن. ص 431.
2- - ابن فقيه، ص 26.
3- - بكرى، ص 10.
4- - سمهودى، ج 4، ص 1067.

ص:240

اين عمل باعث شد كه سراسر جزيرةالعرب غير از مكه و يمن تابع مدينه شوند و اين نظام با آنچه در زمان پيامبر (ص) بود منسجم شد. ابن سعد مى گويد: ابو هُرَيره در زمان عمر والى يمن بود با پانصد هزار درهم كه در آنجا گرد آورده بود به مدينه آمد. و چنين بود عَلاء بن حَضْرَمى. «(1)» در عصر اموى در امور ادارى تغييراتى حاصل شد. شَعْبى روايت مى كند: نخستين كسى كه هر دو عراق و خراسان و سِجِستان و بحرين و عُمان در قلمرو فرمان او قرار گرفت زياد بود. و حال آن كه بحرين و عُمان در تحت فرمان واليان حجاز مى بود. «(2)» ابونعيم در توضيح اين امر گويد كه همواره اصفهان تابع بصره بود تا سال 41 بعد از شهادت على (ع) و فرمانروايى معاويه. معاويه اصفهان را از بصره منتزع كرد و به كوفه داد و به جاى آن بحرين و عُمان را از مردم حجاز بستد و به مردم بصره داد. «(3)» ديگر مناطق جزيره تابع مدينه شد. بلاذرى گويد: مجراى عيون الطَّف و اعراض آن مجراى اعراض مدينه و قراء نجد بود وصدقه آن به اعمال مدينه پيوسته بود. هنگامى كه اسحاق بن ابراهيم بن مُصْعَب از سوى متوكّل امارت سواد يافت آن را به قلمرو خود درافزود.

و عمال او زكات آن گرفتند و جزء بلاد سواد درآمد و امروز نيز به همان حال است. «(4)»صدقات قبايلى كه در نجد و مشرق حجاز بودند به مدينه مى رسيد. سكونى و ابوزياد كلابى چنين گويند.

مُصْعب زبيرى گويد: عِكرمة بن عبدالرحمان مخزومى براى جمع آورى زكات به ميان قبايل سعد و رباب رفت و اين در ايامى بود كه يمامه ضميمه مدينه بود. «(5)» وصدقات بكر بن وائل از آنِصاحبِ راهِ مكه بود و به سه هزار درهم مى رسيد.

در تعداد اماكن تابع مكه اقوال مختلف است. كاملترينصورتى كه ارائه شده چيزى است كه ابن خرداذبه و بكرى نوشته اند. ابن خرداذبه گويد: مخاليف مكه در قسمت نجد عبارتند از طائف و نجران و قَرْن المنازل و فُتُق و عُكاظ و زَيْمه و تُربه و بِيشه و تَباله و هُجَيْره


1- - م. ن. ج 4، ص 9.
2- - مرآت الزمان، مخطوط اكسفورد.
3- - تاريخ اصفهان، ج 1، ص 29.
4- - بلاذرى، فتوح، ص 297 و ياقوت ج 3، ص 539، ص 540.
5- - مصعب الزبيرى، نسب قريش، ص 305.

ص:241

و ثُجّه و جُرَش و سَراة. و مخاليف آن در تِهامه عبارتند از ضَنْكان و عَشَم و بَيْش و عَكّ و يَيْن. «(1)» بكرى به نقل از محمد بن سهل اعورصورت ابن خرداذبه را آورده است ولى زَيْمه و ثُجّه و بَيْش و فُتُق را حذف كرده. ملاحظه مى شود كه آن دو مكان نخستين را جز ابن خرداذبه كسى ذكر نكرده است. اما فُتُقْ را فقط ابن رُسْتَه نقل كرده و بَيْش را يعقوبى. بكرى و قدامه از مخاليف مكه در قسمت نجد كتنه را افزوده اند.

ابن رُسْته مخاليف نجدى را با حذف زَيْمه و ثُجّه نقل كرده. «(2)» شايد عدم ذكر او مخاليف تِهاميه را، در اثر نقص نسخه باشد نه اين كه در اصل غفلت شده.

اما قُدامه درصورت خود مخاليف تِهاميه را نام نبرده همانگونه كه از مخاليف نجدى جز از فُتُق و زَيْمه و ثُجَّه و هُجَيْره ياد نكرده است. «(3)» ما معتقديم كه دو اسم آخرى از نسخه خطى ساقط شده است. زيرا منابع ديگر مخصوصاً ابن خرداذبه آنها را ذكر كرده اند. در حالى كه قُدامه به ابن خرداذبه توجه خاص دارد و از او بسيار نقل كرده است.

يعقوبى ازصورت ابن خردادبه و بكرى، طائف و نجران و قَرْن المنازل و تَباله و سَراة و عَشَم و بَيْش را ذكر نموده ولى بر آن اماكنى چون سِرَّين و حَسَبَه و رعيلاء الهوذه و رعيلاء البياض كه معادن سُلَيم و هِلال و عقيل است و نيز عَثَّر و جُدّه و رُهاط و نَخْله و ذات عِرق و مَرّ الظَهران و عُسْفان و جُحْفه را افزوده است و آن را نيز از مخاليف مكه برشمرده است. «(4)» البته بعضى از اين اماكن گاه به مكه نسبت داده شده اند و گاه به مدينه. اما جدّه را بعضى منابع گفته اند كه بندر است نه از مخاليف. شايد بنادر را اداره اى خاص بوده كه آن را در زمره مخاليف نياورده. در هر حال جُدّه همواره از مضافات مكه بوده است.

ملاحظه مى شود كه بيشتر اماكنى كه فقط يعقوبى از آنها نام برده و آنها را تابع مكه برشمرده، در جنوب مكه واقع شده است. به نظر مى رسد كه آنجاها در زمان يعقوبى مراكز مخاليف بوده اند. و در نوشته او جاى اماكنى را كه او از ذكرشان غفلت كرده و ديگران درصورت خود آورده اند، گرفته اند. يعقوبى با ديگر منابع، در اين كه مخاليف يمن تا نجران كشيده


1- - م. ن. ص 133.
2- - ابن رسته، ص 184.
3- - قدامه، ص 248.
4- - يعقوبى، ص 316.

ص:242

شده، هم عقيده است.

اماكنى كه ابن خردادبه و قُدامه و بكرى و ابن رُسْته ذكر كرده اند، همه در جنوب مكه واقع شده اند و هيچ يك براى مكه محلاتى را ذكر نكرده اند كه در شمال آن باشد.

اما يعقوبى علاوه بر ذكر عُسْفان و جُحْفه، كه در شمال مكه واقع هستند، معدن سُلَيم را هم ذكر مى كند كه منابع ديگر به وضع ادارى آن نپرداخته اند.

در اينجا بايد به مقدسى هم اشاره كنيم كه فقط او درتقسيمات ادارى شهرهاى تابع مكه، طائف و جُدّه و امَج و خُلَيْص و سَوارِقيه و فُرْع و سيره و مَهايع و حاذه و جَبَله را از توابع مكه شمرده همه اين اماكن بجز طائف در شمال مكه هستند.

شيخ الربوه، «(1)» مخاليف تِهامى را كه تابع مكه هستند، ذكر كرده غير از يَيْن و نيز منجره و نُعْم و يَلْيَل و حَلْى و مَهْجَم و شَرْجه و ابيات حسن را ذكر كرده ولى معين ننموده است كه كدام مخلاف از مخاليفى هستند كه ديگران از مخاليف نجد شمرده اند، همانگونه كه از جُدّه و نَخْله و مَرّالظَهران نام برده است.

ياقوت گويد كه بِيشه از اعمال مكه است و شَرون از اعمال قَرْن مُعَيّه و فُتُق از مخاليف طائف. «(2)» مُصْعَب زبيرى گويد كه هارون الرشيد عبداللَّه بن مصعب را امارت يمن داد و ولايت عَكّ را نيز بدان درافزود. «(3)» عَكّ زير نظر والى مكه بود. بكرى گويد چه بسا عَكّ را به مكه ضميمه كرده باشد. البته عَكّ آخرين مخاليف مكه در جانب جنوبى است نيز بكرى گويد:

شَرون از اعمال مكه و آخرين حدود يمن است. «(4)» عَرّام در كتاب خود (جبال تِهامه) بعضى از اماكنى را كه در منابع، از مخاليف مكه ذكر شده اند نام برده و گفته است آنجا قريه است يا داراى منبر، ولى وضع ادارى آنها را ذكرنكرده اند. البته نمى توان نوشته عَرّام را كامل پنداشت زيرا او در كتاب خود فقط به تِهامه پرداخته نه همه حجاز ونيز جوانب ادارى را هم موردتوجه قرار نداده است.


1- - شيخ الربوه، ص 215.
2- - م. ن. ج 4، ص 72، ج 3، ص 851.
3- - نسب قريش، ص 242.
4- - بكرى، ص 309.

ص:243

عَرّام گويد: طائف و تَباله داراى منبر هستند. «(1)» سپس موضعى چند را كه خود قريه خوانده است ياد مى كند، چون قَيْقَعان و راسِب و حَوْطه و رَنْيه و بِيشه و رِحْضيّه و حِجْر و جَفْنِيّه و ذوالنّخل.

اما جُدَه را وضع خاصى است زيرا نام آن نه درصورت ابن خردادبه آمده و نه درصورت محمد بن سهل احول. ولى يعقوبى آن را از اعمال مكه برشمرده و در وصف آن گفته است كه جُدّه در ساحل است. «(2)» و مَقْدِسى آن را بدون هيچ توضيحى از بلاد مكه خوانده است. «(3)» بكرى در وصف آن گفته است حاضره بحر است «(4)» و فاسى گويد: جُدّه امروز بزرگترين بندر مكه است. عثمان بن عَفّان نخستين كسى بود كه آن را بندر ساخت. او در سال 26 ه.

پس از مشورت با مردم، جُدّه را بندر مكه قرار داد و حال آن كه قبل از آن شُعَيْبه بندر مكه بود. «(5)» فاكهى در كتاب خود (المنتقى فى اخبار ام القرى) فصلى تحت عنوان «حدود مخاليف مكه و انتهاى آن» آورده و در آن گفته است:

اعمال و مخاليف مكه بسيارند و ما براى رعايت اختصار به آوردن نام و حدود آنها بسنده مى كنيم.

آخرين اعمال مكه كه بر كنار راه مدينه شريفه است موضعى است به نام جُنابِد (گنبدها) ابنصيفى، ميان عُسْفان و مَرّ. در فاصله يك روز و خرده اى از روز.

آخرين اعمال مكه در مرز يمن در راه تِهامه موضعى است به نام ضَنْكان و آن ده روز راه تا مكه است.


1- - عرام، ص 420.
2- - يعقوبى، ص 316.
3- - مقدسى، ص 79.
4- - بكرى، ج 1، ص 87.
5- فاكهى، ج 2، ص 50 و نيز بنگريد به فاسى، ج 1، ص 24.

ص:244

و آخرين اعمال آن- چنانكه گذشت- بلاد عَكّ است داخل در يمن تا نزديك عَدَن. و آخرين اعمال در جوار يمن در راه دريا و راهصَنْعا موضعى است به نام نَجْران و آن آخرين مخاليف يمن و دورترين آنها از مكه است. از نَجْران تا مكه بيست روز راه است.

واضح است اين حدود كه برشمرديم، همه در زمانهاى متأخر است اما در روزگاران نخستين، منابع فقط به برخى از مخاليف اشارت كرده اند؛ از آن جمله است:

1- فرمانروايى عَكّ بر عهده والى مكه بود و ما به منابعى كه اين معنى را تأييد كرده اند اشارت كرديم.

2- طائف در نزد خلفا از اهميتى خاص برخوردار بوده و حتماً خليفه مردى از خاصان خود را به آنجا امارت مى داده است.

3- در كتاب «المناسك» از محمد بن عبدالحميد عثمانى آمده است كه عُسْفان از اعمال مدينه است سپس بهصاحب مكه واگذار شد. «(1)» عَرّام گويد عُسفان داراى منبرى است «(2)» و خَيْف النَّعَم نيز منبرى دارد ولى زير نظر والى عُسْفان است. «(3)» فاسى عبارات ابن خردادبه و فاكهى را آورده و آن را مورد نقد قرارداده و افزوده است: «(4)» چنين نيست كه آنچه فاكهى و ابن خردادبه از مخاليف مكه ذكر كرده اند، امروز هم از اعمال مكه به شمار رود. زيرا بسيارى از آنها امروز تحت فرمان امير مكه نيست. دورترين مكان از مكه كه تحت فرمان امير مكه است حَسَبه است و آن بلده اى است به طرف يمن از راه تِهامه. ميان آن و قَنَونا دو روز راه و تا حَلْى نيز دو روز راه فاصله است. وادى طائف و وادى لِيَّه داخل در ولايت قاضى مكه هستند و قاضى را در آن دو موضع نوابى است. دورترين جاى از مكه در سمت مدينه، كه تحت نظر امير مكه است، وادى الهَدَة؛ يعنى هَدَه بنى جابر است كه در يك مرحله اى مَرّ الظَهران است.

واليان مكه امروز هر چه را در بين جُدّه و رابغ در دريا غرق شود خود مى گيرند و پندارند كه اين منطقه جزو اعمال آنهاست و جُدّه برحسب تاريخ خود از اعمال مكه است و آن در دو مرحله اى مكه واقع شده است. «(5)» در كتب به بعضى از شهرهاى حجاز كه داراى حدود معين و ثابت هستند، اشارت رفته است. حد آنها نشانه هايى است كه دولت نصب كرده و در كتب به اين نشانه ها اشارت شده


1- - المناسك، ص 40.
2- - عرام، ص 415.
3- - م. ن. ص 415.
4- - الفاسى، ج 2، ص 21 و 22.
5- - الفاسى، ج 1، ص 25.

ص:245

است. اسدى گويد: شجره كه مردم مدينه آنجا احرام مى بندند، در پنج ميل و نيمى است. بر ميلى كه بعد از آن است نزديك عَلَمين نوشته شده: «شش ميل از بريد». معلوم مى شود كه نشانه ها غير از بريدها هستند.

سَمْهودى گويد: آغاز بيابان در آخر ذوالحُلَيفه است و در آنجا دو نشانه هست براى فرق دادن ميان آنها.

از اين رو اسدى درتعداد نشانه هاى راه گويد: به هنگام خروج از مدينه دو نشانه است و در مدخل ذوالحُلَيْفه هم دو نشانه و نيز در مكان بيرون شدن از ذوالحُلَيْفه هم دو نشانه است.

و در جاى ديگر گويد: بَيْداء بالاتر از نشانه ذوالحُلَيفه است، هر گاه از وادى به طرف بالا روى و در اول بَيْداء چاهى است. «(1)» و نيز گويد: در مكان بيرون شدن از ذوالحُلَيْفه دو نشانه ديگر است و بَيْداء بالاى دو نشانه ذوالحليفه است به قدر يك پرتاب تير از مسجد آن. نشانه هاى مذكور، موجود هستند. «(2)» از اين عبارت معلوم مى شود كه ذوالحُلَيْفه را در مكان دخول، نشانه اى است و در مكان خروج نيز نشانه اى و اين نشانه ها غير از نشانه هاى مدينه است.

ذكر نشانه هاى ديگر اماكن نيز آمده است. اسدى گويد: در مدخل رَوحاء دو نشانه است و در مكان خروج از آن هم دو نشانه. همچنين جُحْفه در آخر آن نزد دو نشانه، مسجد پيامبر (ص) است كه آن را مسجد ائمه گويند.

و گويد به نشانه به نيمه رسيدن راه مكه و مدينه، يك ميل در پايين گردنه هَرْشى نصب شده است.

همچنين گويد: در پاى گردنه، مسجد پيامبر (ص) است، حد ميلى كه بر آن نوشته اند «هفت ميل بريد». از اين عبارت هم برمى آيد كه نشانه ها غير از بريدها هستند. «(3)» وجود اشاراتى كه حدود شهرها و بلاد را معين كند از قديم در خاورميانه امرى مألوف بوده است. معروف است كه در مدخل شهر حيره غَرِيِّيْن بوده اند و در مدخل نينوا تنديسهايى.

اين نشانه ها گاه تنديسهايى هستند و گاه سنگهايى كه در قديم جنبه تقدس داشته اند سپس به


1- - م. ن. ج 4، ص 1157.
2- - م. ن. ج 4، ص 1195.
3- - سمهودى، ج 3، ص 1195.

ص:246

مرور ايام آن جنبه تقدس زايل شده و نشانه ها بر در شهرها باقى مانده اند. و ما نمى دانيم كه اين نشانه ها كه ذكر كرديم پيش از اسلام هم بوده اند يا بعداً به وجود آمده اند.

وظيفه امير در مكه و مدينه وظيفه مهمى بوده است. امير بزرگترين قدرت را داشته و در واقع نماينده خليفه بوده است و مسؤول اجراى اوامر خليفه يا تنفيذ قواعد و قوانينى كه خود وضع مى كرده يا از مقام خلافتصادر مى شده است. همچنين او موظف بوده كه امور ديوانها را زير نظر بگيرد و امنيت را در قلمرو خود برقرار سازد. و آنهايى را كه قصد بر هم زدن امنيت را داشته باشند يا بخواهند زندگى مردم را پريشان و آشفته سازند گوشمال دهد. و گاه نيز براى رفع نزاعها و اختلافات مردم و حل مشكلاتشان، دخالت حاكم ضرورى مى نمود. امير از قدرت بسيار برخوردار بود به گونه اى كه در قلمرو خود همانند حاكمى مستقل فرمان مى راند ولى در مقابل خليفه مسؤول بود زيرا حق توليت و عزل و امر و منع و مراقبت از آنِ او بود. البته خليفه رسماً در تحديد سلطه امير به هنگام امارتش دخالت نمى كرد.

قواعد معين و روشنى كه سلطه امير را در مرزهاى حكومتش محدود كند وجود نداشت. امير در اجراى عدالت تابع بصيرت و تفكر خود بود و بر طبق قوانين سياسى و اخلاقى كه اسلام وضع كرده بود قلمرو خود را اداره مى كرد. البته نمى توان از وجود عرفياتى در احكام غافل شد. امير شمارى كارمند و كارگزار برمى گزيد تا او را دركار حكومتش يارى رسانند؛ از آن جمله قاضى و رئيس شرطه بود ولى در هر قضيه اى خود اوصاحب رأى و نظر اصلى بود؛ به عبارت ديگر در كار قاضى و رئيس شرطه دخالت تام داشت.

امير در اداره قلمرو خود، سلطان واقعى بود. در نظام اسلامى مجلس منتخبى كه داراى قدرت قانونى باشد يا مراقب اعمال واليان باشد يا قدرت آنها را محدود نمايد وجود نداشت و والى يا امير در ناحيه خود تقريباً حاكم مطلق بود.

البته كثرتصحابه و سپس تابعين و كسانى كه در زمان رسول خدا در اداره امور شركت داشته اند يا اعمال رسول خدا را به چشم ديده بودند يا در فرماندهى لشكرهاى اسلام دخالت مى كردند و اكنون مدينه و مكه را اقامتگاه دائمى خود برگزيده بودند، سبب شده بود كه نظرها به سوى مكه و مدينه جلب شود؛ مثلًا خلفاى اموى بويژه آنهايى كه در دوره نخستين فرمان مى راندند به شنيدن آراء ساكنان مدينه آزمند بودند. ولى حوادث و اتفاقاتى كه در حجاز پديد آمد بخصوص قيام امام حسين بن على (ع) و عبدالله بن زبير و شركت شمار زيادى از

ص:247

مردم در آن قيامها يا در طرفدارى از آنها يا سعى نكردن در برانداختن آنها از موقعيت مردم حجاز در نزد خلفاى اموى فرو كاست. همچنين اقامت گزيدن اهل مكه و مدينه و ديگر بلاد حجاز در شهرهاى ديگر و رشد بلاد ديگر اسلامى در امور اقتصادى و نظامى و ادارى، اثر شگرفى در كاستن از اهميت و مكانت اهل مدينه و حجاز داشت و كم كم از نفوذشان در دربار خلافت كاسته شد و اعمال قدرتشان در دربار خلافت نقصان پذيرفت. اشارت به اين موضوع هم ضرورى است كه نسلهاى بعدىصحابه آن روحيه و افكار و گرايشهاى پدران خود را نداشتند. بيشتر آنهاصاحب مال و منال دنيوى شده بودند و در نوشخوارى و رفاه افتادند و از مصالح مردم غافل گرديدند.

نفوذ و مكانت اهل مدينه در دربار خلافت اموى ضعيف شد ولى زوال نپذيرفت. در مدينه شمارى از افراد خاندان اموى و ياران آنها زندگى مى كردند. حجاز مكه را كه قبله مسلمانان در نمازهاى پنجگانه است دربرداشت و مركز حج، يكى از اركان اسلامى بود. از سوى ديگر مدينه مرقد پيامبر اكرم (ص) و سه تن از خلفا بود. بنابراين اگرچه شمارى ازصحابه، مدينه و مكه را ترك گفتند و به شهرهاى ديگر مهاجرت كردند، ولى مردم حجاز بويژه مكه و مدينه از سنت رسول اللَّه (ص) پيروى مى كردند و هر چند در دربار خلافت از مكانت و مقام و نفوذ آنان كاسته شد در قلوب عامه مسلمانان بس معزز و محترم بودند؛ به عبارت ديگر اگر دربار اموى را از دست دادند اقبال مردم را به دست آوردند. اشارت به اين نكته هم ضرورى است كه خلفاى اموى رابطه خود را با مردم حجاز كاملًا قطع نكردند. بلكه براى جلب دوستى و خشنودى آنها كارهايى هم مى كردند. آنها شورشهايى را كه مردم حجاز برضدشان به راه انداخته بودند، به فراموشى سپردند و براى تقويت رشته هاى مودّت، سعى فراوان به كار بردند.

از حجازيان زن گرفتند و به آنها زن دادند و مقدار عطايا به رجال حجاز را درافزودند، هر چند در زمره معارضين بوده باشند. از جمله آن كه هر سال به حج مى رفتند و در اين سفرها بود كهصلات و انعامات خود را به آنها ارزانى مى داشتند. حجاز تنها اقليمى بود كه سه تن از امراى آن، به مقام خلافت رسيدند. مروان و عبدالملك و عمر بن عبدالعزيز و نيز تنها اقليمى بود كه خلفاى اموى هر يك چند بار به آنجا سفر كردند. البته غير از پنج خليفه اخير كه مدت درازى بر مسند خلافت نماندند.

مدينه مركز رسول اللَّه (ص) و سه خليفه نخستين؛ يعنى ابوبكر و عمر و عثمان بود.

ص:248

هر يك از آنان مدت زمانى خود اداره مدينه را به عهده داشتند. هنگامى كه رسول خدا (ص) براى غزوات خود مدينه را ترك مى كرد يكى از اصحاب را براى اشراف بر امور مدينه در مدت غيابش برمى گزيد. البته چنان نبود كه اين مقام را هميشه به يك تن دهد و اين گزينش به گونه اى بود كه سبب اعتراض ديگران نمى شد. سه خليفه نخستين كمتر از مدينه سفر مى كرده اند؛ مثلًا عمر بن خطاب يك بار به بيت المقدس سفر كرد سپس به جابيه. عمرو دو خليفه اول و سوم به مناسبت حج موقتاً مدينه را ترك مى كردند و ما نمى دانيم كه چه كسى را به جاى خود در چنين مواقعى مى نهاده اند. اميرالمؤمنين على (ع) چون به خلافت رسيد جز چند ماهى در مدينه درنگ نكرد. سپس حجاز را به قصد عراق ترك گفت و در آنجا حوادثى پديد آمد. على (ع) پس از ترك حجاز سهل بن حُنَيْف را به جاى خود در مدينه نهاد.

با آن كه امام على (ع) قصد آن نداشت كه مقرّ دولت را از مدينه انتقال دهد ولى از آن پس مركز دولت اسلامى از مدينه و يا حجاز بيرون آمد. خلفاى اموى شام را مقر خلافت خود برگزيدند و خلفاى عباسى عراق را. اگر على (ع) آهنگ آن نداشت كه براى هميشه مدينه را ترك گويد ولى معاويه و كسانى كه بعد از او به حكومت رسيدند، تصميم قطعى داشتند كه شام را مركز خلافت قرار دهند. از آن پس مدينه فقط عنوان مركز اقليم يافت و هرگز مؤسسات متعلق به خلافت به آنجا بازنگرديد.

گفتيم كه خلفاى اموى درتحكيم رشته هاى ارتباط خود با حجاز مى كوشيدند. بسيار از خاندانهاى اموى و پيروان و موالى آنها در مدينه مى زيستند و خلفا و بيشتر افراد خاندان خلافت در مدينه املاك و اراضى داشتند و در مدينه و اطراف آن تجارت مى كردند؛ مثلًا معاويه از هيأتهايى كه از مدينه به شام نزد او مى رفتند به گرمى استقبال مى كرد و رجال معروف و مبرز را عطاياى كلان مى داد. يزيد هم مى خواست پاى به جاى پاى پدر نهد ولى موفق نشد. اعمال او مردم مدينه را بر ضد او به شورش واداشت. و اين شقاق و جدايى بيشتر و بيشتر شد. زيرا مردم مدينه عبدالله بن زبير را در قيامش يارى كردند. مروان و عبدالملك بار ديگر قدرت امويان را به مدينه بازگردانيدند. آنها از مقدار خراجها كاستند و مردم حجاز و مدينه را استمالت كردند. اين امور سبب شد كه در مدينه از آن پس انقلاب و شورشى پديد نيايد.

ازصورت واليانى كه امويان بر مدينه گماشته اند، ميزان اهتمامشان به مدينه آشكار مى شود. البته آن سالهاى اواخر حكومت يزيد و آغاز حكومت عبدالملك سالهاى خاصى بودند

ص:249

زيرا حجاز با امويان بر سر جنگ بود. اما در باقى ايام خلامت امويان، وضع دگرگون شد. از آن پس كه حجاج بن يوسف به شورش عبدالله بن زبير پايان داد و خود به امارت ناحيه شرقى منصوب گرديد، پنج تن از خاندان اموى و دو تن از خاندان خلافت بر مدينه حكومت كردند.

آن دو وابستگان نزديك خليفه بودند. يكى هشام بن اسماعيل المخزومى دايى خليفه بود و ديگرى محمد بن هشام پسر دايى او بود. دو تن نيز از انصار بودند؛ يكى ابوبكر بن عمرو بن حزم و ديگرى پسر او بود. و چهار تن از مُضَريان بودند؛ عثمان بن حيّان مرّى و عبدالرحمان بن ضحاك و عبدالواحد نصرى و خالد بن عبدالملك بن حَرث. ما در اين شمار، آن عده را كه مروان بن محمد معين كرده بود نياورديم. دو تن از آنها از خاندان اموى بودند و سه تن از عشيره هاى مختلف؛ چون عبدالملك بن محمد بن عطيه و وليدبن عروه و يوسف بن عروة بن محمد بن عطيه.

اما مكه، از همان زمان پيامبر خدا (ص) واليانى بر آن گمارده مى شد؛ يكى از آنها عتّاب بن اسَيد اموى بود و تا زمان عمر بن خطاب كه وفات كرد در مقام خود ثابت بود.

حكامى كه در زمان خلفا بر مكه گمارده مى شدند، بيشتر به عشاير مكه انتساب داشتند، چون عبد شمس و تيم و خزاعه و مخزوم. تا آنگاه كه اميرالمؤمنين على، ابوفضاله انصارى را معين كرد و بعد از او قُثَم بن عباس را.

حكامى كه معاويه بر مكّه گماشت، همه از خاندان اموى بودند اما يزيد شمارى از عشاير مختلف را به حكومت برگماشت. و عبدالملك و خلفاى بعد از او، واليان را از خاندانهاى مختلف برمى گزيدند و همه از كسانى بودند كه پيش از حكومت مكه در ديگر جايها حكومت كرده بودند؛ مثلًا خالد قَسّرى قبلًا فرمانرواى عراق بود. حكومت مكه از مدينه جدا بود و هيچگاه اين دو شهر يك فرماندار نداشته اند، اما طائف در زمان پيامبر (ص) عثمان بن ابو العاص بر آنجا حكومت يافت و تا زمان خلافت عمر در آنجا بود سپس برادرش حَكَم جانشين او شد. آنگاه نوبت به سفيان بن عبدالله و قاسم بن ربيعه رسيد كه هر دو از ثقيف بودند، سپس خليفه قُثَم بن عباس را حكومت داد و در عصر اموى از ولات طائف نام كسى غير از عَنْبسه نيامده است. «(1)»


1- - ابن الكلبى، ص 14 ب.

ص:250

قضاء و حَرَس

منصب قضا از مناصبى است كه در كتب، نام متصديان آن فقط در مدينه ذكر شده است. عدم ذكر نام قاضى در ديگر شهرها دليل بر اين است كه در عهد خلفاى سه گانه و اموى چنين منصبى در جاى ديگر غير از مدينه نبوده است و ما نمى دانيم در شهرهاى ديگر كه منصب قضا بوده، قاضيان به چه نحوى به حل مسائل قضايى مردم مى پرداخته اند.

در زمان خلفاى سه گانه در مدينه قاضى نبود؛ زيرا آنان خود به مسائل قضايى بررسى مى كردند و حكم مى دادند. در اوائل خلافت اموى هم همان كسى كه به حكومت مدينه منصوب مى شد، به كار قضا هم مى پرداخت. «(1)» در عصر اموى چهار تن از قضات مدينه از انصار بودند چون عمرو بن خالد زرقى و عبدالرحمان بن يزيد انصارى كه در عهد خلافت وليد بن عبدالملك بر سر كار قضا بودند و ابوبكر بن عمر بن حزم در زمان هشام و يحيى بن سعيد انصارى در زمان وليد دوم. اما بقيه كسانى كه عهده دار امر قضا بودند از قريش بودند. از اين قرار كه از خاندان عبدالرحمان دو تن از فرزندان و يكى از نوادگان و يكى از برادرزادگانش. اما بقيه از عشيره هاى مختلف بودند.

طبيعى است كه ازصحابه كسى در ميان آنها نبود. اما در باب شرطه در مدينه فقط از رؤساى آنها ذكرى به ميان آمده. چون مُصعب بن عبدالرحمان بن عَوف در زمان معاويه و عمر بن زبير در زمان يزيد. گويا عدم ذكر نام كسان ديگر، اين بوده كه اين شغل هم به عهده حكام بوده است. و عدم ذكر نام آنها در جاهاى ديگر به علت نبودن آنها در آن بلاد بوده است. زيرا واليان درهرجاكه بوده اند، نگهبانان خاصى داشته اندكه وظايف شرطه هم به عهده آنها بوده است.

از مشاغلى كه در مدينه وجود داشت يكى حرس مسجد بود. سَمْهودى از ابن زباله از موسى بن عبيد روايت مى كند كه عمر بن عبدالعزيز براى حراست مسجد عده اى را استخدام كرد. و جز آنان كسى آن كار را برعهده نداشت. كثير بن زيد گويد: حَرَس عمر بن عبدالعزيز را ديدم كه مردم را از خواندن نماز ميت در مسجد منع مى كردند.

عثمان بن وليد از عروة بن زبير نقل مى كند كه گفت: مردم را به هنگام گزاردن نماز بر جنازه ها مى زدند، گفتم چنين است ولى بر جنازه ابوبكر در مسجد نماز خواندند. يحيى مى گويد


1- - وكيع، ج 1، ص 141؛ ابن سعد، ج 5، ص 117 و مصعب الزبيرى، ص 284،

ص:251

پيش از عمر بن عبدالعزيز مردم را از خواندن نماز بر جنازه ها در مسجد منع مى كردند. از اين عبارت برمى آيد كه قبل از عمر بن عبدالعزيز، حرس مسجد وجود داشته است. از ابن ذئب از مقبرى روايت شده كه او ديده است كه شرطگان مروان بن حكم مردم را از مسجد بيرون مى كردند و نمى گذاشتند كه بر جنازه ها نماز بخوانند. «(1)» 1- روايت ابن زباله از وجود حرس مسجد در عهد حكومت عمر بن عبدالعزيز بر مدينه (كه در زمان خلافت وليد بن عبدالملك بوده) منافاتى با روايت يحيى ندارد او مى گويد حرس در زمان حكومت مروان در مسجد وجود داشته؛ زيرا مروان در عهد خلافت معاويه بر مدينه حكومت مى كرده است.

از اين عبارت معلوم مى شود كه حرس مسجد، در زمان معاويه معمول شده است. حالا پيش از معاويه هم بوده يا نه، ما را از آن آگاهى نيست.

2- از نص مذكور در فوق برمى آيد كه از وظايف حرس مسجد، منع كردن مردم از خواندن نماز بر جنازه ها در درون مسجد بوده است. البته شايد اين يكى از وظايف آنها بوده است؛ زيرا با وجود گسترش شهر مدينه، مسجد جامع تنها در مدينه بوده و بودن مسجد به عنوان مركز اجتماعى و ادارى و فكرى، مسلماً موجب بروز مشكلاتى مى شد و افراد شرطه علاوه بر منع مردم از خواندن نماز جنائز در مسجد وظيفه داشته اند كه امنيت را هم در آنجا برقرار سازند.

ابن نجّار از اهل سير روايت مى كند كه رسول خدا (ص) مردى به نام هَيْصم مزنى را بر عَقيق امارت داد. از آن پس حاكم عقيق از سوى مدينه معين مى شد تا زمان داود بن عيسى كه در سال 198 آن را ترك گفت. «(2)» عبدالله بن ذكوان گويد: بنى اميه در ديوان حقوقى معين كرده بودند، براى كسى كه در عَقيق از حوض مروان بن حكم نگهبانى كند و عهده دار امور بئر مُغَيْره گردد؛ مثل مهيا كردن طناب و دلو براى آن. «(3)» قول مرجح اين است كه ابن نجار و عبداللَّه بن ذكوان را يك هدف بوده و آن اين كه


1- - سمهودى، ج 2، ص 531.
2- - سمهودى، ج 4، ص 1067.
3- - سمهودى، ج 3، ص 1050.

ص:252

والى عَقيق را وظيفه اى خاص در آن وادى بوده است؛ زيرا بعد از اسلام، درآمدِ آن رو به ازدياد نهاده بود، آنهم به سبب مزارع و قصرهاى زيبا و زندگى اجتماعى فعالِ آن بوده است. مسلم است كه در آنجا مشكلاتى پديد مى آمده كه رفع آنها و جلوگيرى از آنها نياز به يك مأمور مخصوص داشته است.

ديوان و عامل بازار

ديوان فقط در مدينه بود زيرا تقسيم عطا منحصر به مدينه بود. رؤساى ديوان از عربها بودند، تا زمان هشام بن عبدالملك كه موالى را بر آن رياست داد. «(1)» در زمان معاويه چهار تن از خاندان اموى بر امور ديوانى مدينه رياست يافتند، اما در سالهاى بعد كسانى از بنى زُهره و تَيم و انصار و بنى اميه و غير ايشان عهده دار امور ديوانى شدند.

ابن هرمز در زمان يزيد بن عبدالملك عهده دار ديوان مدينه بود «(2)» همچنين در زمان هشام بن عبدالملك همين مقام را داشت «(3)» و در زمان خلافت هشام نيز ابن ابوعطاء از چنين سمتى برخوردار بود.

از وظايفى كه در مدينه و مكه معمول بود وظيفه عامل بازار بود. در كتابهاى آمده است كه سعيد بن مينا از سوى ابن زبير و حسين بن على (ع) عامل بازار مكه بود. «(4)» در مدينه در زمان عمر و عثمان و عمر بن عبدالعزيز نام چند تن ذكر شده است؛ از جمله عبدالله بن عُتْبة بن مسعود و سليمان بن أبوحثمه و سائب و شفاء دخت عبدالله.

در زمان عثمان بن عَفّان از حارث بن حكم نام برده اند. و در زمان عمر بن عبدالعزيز از سليمان بن يسار.

اصفهانىصاحب اغانى هم از بردان نام برده، بدون اين كه زمان تعيين شدن او را بنويسد. «(5)»


1- - ابن حبيب، ص 378.
2- - ابن سعد، ج 7، ص 348.
3- - طبرى، ج 7، ص 1450.
4- - ابن حزم، ص 72.
5- - اغانى، ج 8، ص 277.

ص:253

صاحب سوق، در مدينه بر درگاه خانه معمر بن عبدالله عدوى مى نشست.

عنوان وظيفه «عامل بازار» در معناى برابر است با واژه] Agoranomos [اين عنوان در بلاد مغرب و اندلس در عصر سيادت تمدن روم شايع بود.

ابن سعد گويد: عبدالله بن عُتْبه از حبوبات حق مى گرفت و شافعى گويد: از چاه عشريه مى گرفت مالك گويد: از گندم و روغن نيم عشر مى گرفت و قصدش اين بود كه ورود بارها به مدينه افزايش يابد و از حبوبات عشريه مى گرفت. او از شهاب نقل مى كند كه اين عشريه در زمان جاهليت هم معمول بود و عمر بار ديگر آنان را به پرداختن عشريه الزام نمود. «(1)» اشارات فراوانى است كه ثابت مى كند عشريه پيش ازاسلام در شهرهاى حجاز رواج داشته؛ از جمله آنكه در مكه پيش از اسلام گرفتن عشريه معمول بوده است. پيامبر در نامه هايى كه به قبايل و عشاير نوشته، آنان را از پرداخت عشريه معاف داشته است. معاف داشتن از عشريه دليل بر آن است كه قبل از اسلام در حجاز معمول بوده است.

عامل بازار مى بايست از خصوصياتى برخوردار باشد؛ از جمله به قوانين داد و ستد آگاه باشد. ابوالفرج اصفهانى گويد: زمانى كه بردان متولى امور بازار مدينه بود، مردى از ديگرى شكايت كرد و مدعى بود كه حق او را نداده است. بردان بررسى كرد و متهم را به حبس محكوم نمود.

بلاذرى گويد: عثمان حارث را بر بازار گماشت، او كالاى مردم را ارزان مى خريد و به فروشندگان گران مى فروخت و اعمال ناشايست مى كرد. تهديدش كردند كه اگر چنين كند بازار را از او بستانند و او ديگر چنان نكرد. «(2)» ترديدى نيست كه تعيين عادلانه بهاى كالاها، در وضع اقتصادى مردم تأثير بسزايى دارد. بويژه آن كه روغن و گندم و مويز از خارج به شهر وارد مى شد و از آنگونه معاملات بودند كه حاكم موظف بود از آنها عشريه بگيرد. ولى در همان وقت بازار احتكار و بازى با قيمتها رواج داشت. و فقها تأكيد كرده اند كه نبايد دولت در قيمتها دخالت كند. در حديثى منسوب به پيامبر (ص) آمده است كه آن حضرت مؤكداً مى فرمود كه در قيمتها نبايد دخالت كرد و نبايد قيمتهايى را تحميل نمود زيرا قيمت گذارى با خداست. او است كه گاه تنگ مى گيرد و گاه


1- - الموّطأ، ج 1، ص 116.
2- - همان، ج 5، ص 247.

ص:254

گشادگى مى دهد؛ به عبارت ديگر در تعيين نرخها قوانين طبيعت حاكم است. و نيز در احاديث آمده است كه رسول خدا (ص) از احتكار نيز منع فرموده است. ولى ما نمى توانيم يقين كنيم كه وجوب بقاى اين حكم بعد از آن حضرت هم برجا بوده يا نه. زيرا در منابع آمده است كه شمارى از مسلمانان به احتكار دست مى زده اند؛ مثلًا روايت شده كه مروان بن حكم خرما احتكار مى كرد «(1)» و سعيد بن المسيّب خرما و نخ و روغنِ چراغ احتكار مى كرد. «(2)» ممكن است كه اين احاديث، پس از آن كه بعد از رسول خدا (ص) مردم از دست محتكران در رنج افتادند بر دهانها افتاده باشد.

سَمْهودى فصلى ارزشمند در باب بازارهاى مدينه گردآورده و از مجموعه آن روايات برمى آيد كه:

1- ابن شَبّه از ابو غَسّان روايت كند كه در زمان جاهليت در مدينه، در زُباله بازارى بود در ناحيه اى كه يثرب خوانده مى شد. و بازارى در جسر بود در محله بنى قَيْنُقاع و درصفاصف در عُصَبَه بازارى بود و در زُقاق ابن حُيَيْن در زمان جاهليت و اوايل اسلام بازارى برپا مى شد و آن موضع را مزاحم مى گفتند.

2- بازار قَيْنُقاع بزرگترين و مهمترين بازارها بود.

3- ابن شَبّه ازصالح بن كيسان روايت كند كه رسول خدا در موضع بقيع الزبير چادرى برپا كرد و گفت: اين بازار شماست. كَعْب بن اشْرف آمد و بدان داخل شد و طنابهايش را بريد.

پيامبر گفت: آن را به موضعى نقل مى كنم كه خشم شما را بيشتر برانگيزد. پس آن را به موضع سوق المدينه منتقل كرد و گفت: اين بازار شماست، نه كسى بر شما سخت خواهد گرفت و نه بر آن خراج خواهد بست.

اين موضع تهاجمى كه كعب بن اشرف گرفته است، حتماً مربوط به اوايل هجرت است كه يهوديان را در مدينه نفوذ قوى بود و رسول خدا در مقابل خشونت او نرمش مى نمود. كَعْب در اين مناقشه از منافع يهود دفاع مى كرده و از خطر رقابت بازار جديد با بازار قَيْنُقاع مى ترسيده است. و رسول خدا (ص) پيش از قبايل ديگر يهود اينان را طرد كرد.

4- ابن زباله از عباس بن سهل از پدرش روايت مى كند كه پيامبر به محله بنى ساعده


1- - بلاذرى، ج 5، ص 29؛ تاريخ الخميس، ج 2، ص 299.
2- - سنن ابى داود، كتاب البيوع، باب النهى عن المنكر.

ص:255

آمد و گفت براى كارى نزد شما آمده ام. آمده ام كه قبرستان مردگان خود را به من دهيد تا در آنجا بازارى تأسيس كنم. بعضى قبول كردند و بعضى ديگر گفتند كه قبرستان ما چون حرم زنان است و قبول نكردند. ولى بعداً نزد او آمدند و قبرستان را به او دادند و او آنجا را بازار كرد.

5- سوق الرسول بعداً توسعه پيدا كرد و به آن قبرستان منحصر نماند.

6- ابن شبه و ابن زباله از محمد بن عبداللَّه بن حسن روايت كنند كه رسول خدا (ص) بازارهاى مسلمانان را بر آنان تصدق كرد ابن شَبّه از ابن اسَيْد روايت كند كه پيامبر (ص) گفت: اين بازار شماست نه از آن كاسته شود و نه بر آن خراج بندند.

ابن زَباله گويد كه عمر بن عبدالعزيز به مردم مدينه نوشت بازارصدقه است و نبايد كسى از آن كرايه بگيرد.

سَمْهودى چند روايت نقل مى كند در باب اين كه رسول اللَّه (ص) كسانى را كه خواسته اند براى خود در بازار مدينه جايى را احتكار كنند، منع كرده است.

7- ابن زَباله روايت مى كند كه معاويه دو خانه در بازار مدينه بنا نمود؛ يكى را دار القطران ناميد و ديگر را دار النقصان و بر آنها خراج مقرر كرد.

8- هشام بن عبدالملك به اشارت دايى خود ابراهيم بن هشام بن اسماعيل والى مدينه در بازار خانه بزرگى ساخت، به گونه اى كه جلو چند خانه و كوچه را در بازار سد كرد. و براى آن درههايى كه در شام و بيشتر در بلقاء ساخته شده بود بياورد. طبقه پايين دكانها بود و طبقه بالا خانه هايى بود كه براى سكونت كرايه مى داد. بازرگانان در آن خانه زندگى مى كردند و كرايه مى پرداختند. چون خبر مرگ هشام به مردم مدينه رسيد هجوم آوردند و آن را خراب كردند و درها و چوبها و تيرهايش را به غارت بردند. سه روز نگذشته بود كه در آنجا زمينى بيش نبود.

معلوم مى شود كه بازار مدينه از ماليات آزاد بود تا مهدى عباسى به خلافت رسيد و بر آن خراج بست. «(1)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 721.

ص:256

صوافى (املاك خالصه)

از مشاغل و وظايفى كه در مكه و مدينه بود. سرپرستىصوافى بود. و آن به بيت المال تعلق داشته.

ابن شَبّه نام شمارى از خانه ها را كه جزءصوافى بوده اند ياد كرده؛ از جمله خانه مروان جزءصوافى شد و خانه آل شُرَحْبيل كه باقى مانده آن را يحيى بن خالد بن برمك خريد و آن زمان كه خرماستان طلحه را ويران كرد آنجا را نيز ويران نمود و جزءصوافى شد. و خانه مليكه كه آن را عبداللَّه از معاويه خريد و جزءصوافى شد و بعدها مهدى عباسى آن را داخل در مسجد نمود. مفضل بن سليمان روايت كند كه چون خبر شهادت حسين در فَخ به عمرى رسيد برجست و خانه حسين و جماعتى از اهل بيتش و ديگران را؛ يعنى كسانى كه با او در قيام شركت جسته بودند ويران ساخت و نخلهايشان را آتش زد و هر چه نسوخته بود بگرفت و جزءصوافى و مقبوضه نمود. از عبارات فوق برمى آيد كه مراد ازصوافى خانه هايى است كه به هر طريق كه باشد دولت تصرف و تملك مى كند اما از عبارات ديگرى برمى آيد كهصوافى شامل اراضى زراعتى هم مى شود. سَمْهودى گويد كه در مدينه و اطراف آن چشمه هاى بسيارى بود كه بعد از پيامبر (ص) احداث شده بود. و معاويه را به اين موضوع اهتمام بسيار بود. از اين رو در ايام او در اراضى مدينه غله فراوان شد. واقدى در كتاب حَرّه گويد كه در زمان معاويه در مدينهصوافى بسيار بود. معاويه در مدينه و توابع آنصد و پنجاه هزار وسق ضبط مى كرد وصد هزار وسق گندم درو مى كرد.

طبرى گويد كه چون در سال 160 ه. مهدى عباسى به حجاز آمد حسن بن ابراهيم بن عبدالله بن حسن نزد او رفت و اوصله و جايزه اى كرامند عطايش كرد. از جمله مقاديرى ازصوافى حجاز را به او داد. «(1)» در كتب، نام شمارى از كسانى كه متولى امرصوافى در عصر عباسى در مكه و مدينه بوده اند ذكر شده ولى در عصر اموى جز از شخصى به نام ابن مينا كه چنين سمتى داشته، نام نبرده اند.

هر چه راجع به صوافى هست متعلق به عصر عباسى است.


1- - طبرى، ج 3، ص 482.

ص:257

از جمله كسانى كه امورصوافى را به عهده داشتند؛ يكى عمر بن ماهان بود كه نخست رئيس بريد بود و در زمان امين مسؤولصوافى شد. «(1)» و نيز سالم بن جراح عامل امين بود برصوافى مكه. اما در مدينه، ابن مينا متولىصوافى، در زمان معاويه بود. «(2)» در عصر اموى اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحه را مى شناسيم كه در يَمامه عهده دار امرصوافى بوده است. «(3)» از مشاغل مالى در مدينه گردآورى خراج بود. ابن سعد گويد كه عبدالرحمان بن ابى الزّناد و سليمان بن بلال متوفى به سال 172 ه. نيز شغلشان گردآورى خراج بوده است. «(4)» ولى قول راجح اين است كه اينان مالياتهايى را كه بر مزارع مقرر شده بود، جمع مى كردند.

اينان فقط به اراضى مسلمانان سرمى كشيدند نه آن سان كه از خراج در عراق و مصر مفهوم مى شود از غير مسلمانان نيز چيزى مى گرفته اند.

اداره مناطق قبيلگى

بيشتر ساكنان حجاز و جزيره قبايلى بودند كه هر يك در منطقه خاص خود زندگى مى كردند. آن منطقه خاص را «دار» مى گفتند. قبيله را نظامى سياسى بود و در رأس آن مشايخ قرار داشتند. پيامبر اسلام (ص) براى توسعه دولت اسلام با اين قبايل برخورد داشت.

بدون ترديد خردى اين قبايل و تعدد آنها از عواملى بود كه پيامبر (ص) را در تسليم و فرمانبردارى آنها مساعدت كرد. ولى اين پيوستن به اسلام يك بارهصورت نگرفت و به يك شيوه و اسلوب هم نبود. بلكه به تدريج و تحت شرايط و موقعيتهاى خاصصورت گرفت.

از آنجا كه هر قبيله اى براى پيوستن به اسلام شرايط ويژه اى داشت، معامله رسول خدا نيز با آنها يكسان نبود. بلكه اشكال مختلف و متعدد داشت. با بعضى قبايل به همين اندازه كه تعهد مى كردند كه با مسلمانان مهربان باشند و متعرض آنها نشوند، بسنده مى نمود و ديگر آنها را به ترك دين خود ملزم نمى نمود. در قرآن مجيد به اينگونه معاهدات اشارت رفته است:


1- - ازرقى، ج 2، ص 48؛ فاسى ج 1، ص 248.
2- - ازرقى، ج 1، ص 139.
3- - سخاوى، التحفة اللطيفه، ج 1، ص 281.
4- - ابن سعد، ج 5، ص 311.

ص:258

«مگر آن گروه از مشركان كه با ايشان پيمان بسته ايد و در پيمان خودكاستى نياورده اند و با هيچ كس بر ضد شما همدست نشده اند. با اينان به پيمان خويش تا پايان مدتش وفا كنيد. از آنها دست برداريد، زيرا خدا پرهيزگاران را دوست دارد». (التوبه: 4)

البته ناگفته نماند كه اينگونه مصالحه ها به سالهاى نخستين هجرت برمى گردد؛ هنگامى كه خصومت قريش براى اسلام خطرى تهديد كننده بود.

در آن روزها اوضاع و احوال به گونه اى بود كه بايد قريش از ديگر قبايل منعزل شود تا هر چه ناتوانتر گردد. معاهداتى كه در سالهاى بعد بسته شده از موضع قدرت اند و حكايت از تثبيت اسلام و ضعف قريش دارند. البته در آن گونه معاهدات مصالحه آميز نيز بعدها تجديد نظر شد.

شروطى كه رسول خدا (ص) در معاهدات خود ذكر كرده، همه در كتاب «الوثائق السياسيه فى عصر الرسول و الخلافة الراشديه» تأليف حميداللَّه خان گرد آمده است، شمار معاهداتى كه پيامبر بسته است حدود دويست معاهده است. كه از حيث طول و محتوا با هم متفاوت اند. در برخى فقط اشاره اى به موضوعى است و بعضى از چند كلمه تجاوز نمى كنند و بعضى بيش از يكصفحه اند.

ترديد نيست كه نمى توان بطور قطع و يقين گفت كه اين معاهدات بى هيچ تغيير و تحريف يا بى هيچ افزون و كاست به دست ما رسيده اند. بخصوص در آنهايى كه به نام افراد نوشته شده و جنبه مادى دارند؛ مثل دادن جايى را به اقطاع يا دادن پاره اى امتيازات، اين شبهه قوى تر است.

بعضى از نامه ها به ملوك و حكام بلاد بيرون از جزيرةالعرب نوشته شده اند كه البته موضوع بحث ما نيستند. بعضى نيز به برخى از رؤساى اهل يمن نوشته شده اند. البته يمن در قلمرو دولت اسلامى پيوسته بود ولى اوضاع سياسى واقتصادى و تاريخى آن را گاه رسول خدا (ص) رعايت مى كرد و در نامه هاى خود برخى شروط خاص را كه تحت تأثير آن اوضاع بود پيشنهاد مى كرد. بحث در اوضاع يمن هم از موضوع ما خارج است از اين جهت به آن نمى پردازيم.

سرشت نظام بدوى و اوضاعى كه حتى بعد از فتح مكه و منضم شدن آن به حوزه اسلام و سيطره دولت اسلام بر حجاز و سراسر جزيرةالعرب حكمفرما بود، همه سبب شده بود

ص:259

كه رسول اللَّه (ص) با قبايل معامله اى به شكل خاص داشته باشد؛ به عبارت ديگر به آنها در اداره امورشان استقلال داخلى دهد. از اين رو بر آنها والى يا حاكمى نگماشت.

بلكه رؤساى پيشين را كه خود افراد قبيله برگزيده بودند، بر سر كار گذاشت. پس از رحلت رسول خدا (ص) و حوادث جنگهاى ردّه و قيام به فتوحات، در مكانت قبايل نقصانى به وجود آمد ولى چنان نبود كه يكباره راه و رسم دگرگون شود. بلكه هر قبيله اى شخصيت و موجوديت خود را حفظ كرد.

بنابراين مى توان گفت كه در حجاز دو نظام حكومتى وجود داشت؛ يكى نظامى كه شامل شهرها مى شد و خليفه به هر شهرى حاكمى گسيل مى داشت تا اوامر او را نفاذ دهد و ديگر نظام قبيلگى كه تابع رسوم و نظامات خاص خود بود. البته قدرت رئيس قبيله بر حسب موقعيتهاى خاص افزونى و كاستى مى يافت ولى در هيچ حال دولت مركزى در عزل و نصب رؤسا دخالتى نداشت. آنچه در آنجا حكومت مى كرد رابطه خونى بود.

از مطالعه كتاب حميدالله خان درمى يابيم كه آن حضرت تا چه حد به مسأله قبايل اهميت مى داده است.

نامه هاى رسول خدا (ص) از حيث بلندى و كوتاهى و از جهت مطالبى كه در آنها آمده، متفاوت است. بعضى از نامه هايى كه راويان نقل كرده اند، از چند كلمه محدود درنمى گذرند، بخصوص نامه هايى كه در آنها چيزى را به بعضى اقطاع داده است ولى بسيارى از نامه ها هم هست كه با تفاصيل بيشترى مكتوب شده اند؛ مثل نامه اى كه به نجرانيان نوشته و در آن شروطى را مقرر ساخته است يا نامه اى كه به مردم تَيْماء فرستاده. ولى اغلب نامه ها از اين حيث در حدّ متوسطاند و از چند سطر تجاوز نمى كنند.

اغلب اين وثائق عنوان نامه دارند نه معاهده و نه عهد و نه ميثاق يا امان نامه يا عنوان ديگر. و ما آنها را يا بنابر محتواى نامه ها تقسيم مى كنيم يا به مقتضاى احكامى كه در آنها آورده شده.

در اين نامه ها اشاره به مدت زمانى كه حكم در آن اجرا مى شود، نشده است و اين دليل است كه آن حضرت احكام خود را ابدى مى دانسته و بر قبيله اى كه مورد خطاب بوده، فرض بوده كه به محض رؤيت نامه حكم آن را به اجرا درآورد و تا زمانى نامعين ادامه دهد.

مسلم است كه احكام اين نامه ها بعضى محدود و روشن است و بعضى كلى و مطلق؛ مثل

ص:260

مواقعى كه از مخاطبان نامه مى خواهد از خدا و پيامبرش اطاعت كنند و به اسلام گردن نهند.

نامه هاى نوع نخست هرگز به معناى اين نيست كه حدودى كه معين شده حدّ نهايى است.

زيرا منطق امور مقتضى است كه رسول خدا را چنين حقى هست كه نامه هاى ديگرى بنويسد و بر شروط بيفزايد يا امتيازات ديگرى اعطا كند ولى كمتر مشاهده مى شود كه شمار نامه هايى كه به يك قبيله فرستاده از يك نامه تجاوز كرده باشد.

اوضاع قبايل حجاز با ديگر قبايل متفاوت است. زيرا قبايل حجاز به مدينه مركز رسول اللَّه و اسلام نزديكتر بودند و تأثرشان از تدابير و اعمال آن حضرت بيشتر. بخصوص در سالهاى نخستين هجرت كه قريش نفوذ زيادى بر قبايل حجاز داشتند و اين نفوذ در برابر توسعه اسلام به مثابه سدى بود. چون در اين سالهاى آغازين همه همّ رسول خدا غلبه بر قريش و جلب آنها به اسلام و برداشتن آن سدها بود، برخى تسهيلات قائل مى شد تا قبايل را به اسلام بكشاند و از زير نفوذ قريش خارج سازد.

شماره نامه هايى كه به قبايل حجاز نوشته در مقايسه با نامه هايى كه به مردم يمن يا اهالى مشرق جزيرةالعرب نوشته كمتر است. ولى در خور ملاحظه است كه مردم يمن از روى ميل و به خواست خود به اسلام گردن نهادند و پيامبر (ص) لشكرى به يمن نفرستاد كه در آنجا اقامت كند پس احكام پيامبر (ص) هم در آنجا با تسهيلات بيشترى همراه بود.

اكنون به بيان احكامى كه خاص مردم حجاز است مى پردازيم آنگاه به احكامى كه بقيه عشاير هم در آنها شريك بودند:

دسته اول، نامه هايى است كه پيامبر به افراد معين يا به افراد و عشاير آنها يا به عشاير نوشته. از اين نامه ها آنچه به افراد فرستاده شده بيشتر اقطاعات شخصى است؛ يعنى متعلق به نظام مالى است نه نظام ادارى. از اين رو موضوع بحث فعلى ما نيستند. شمار نسبتاً زيادى از نامه ها كه به افراد فرستاده شده متضمن احكام ادارى است و محتمل است كه هر چند نامه خطاب به يك نفر است همه ياران و پيروان او را در نظر داشته باشد، هر چندصريحاً به اين امر اشارتى نرفته باشد.

دسته دوم نامه هايى است كه به افراد و عشيره هايشان فرستاده شده و ما نمى دانيم كه اين افراد در ميان عشيره هاى خود رياست و سرورى داشته اند يا آن كه پيامبر (ص) آنها را برگزيده تا در آن مقامها منصوب كند. در هر حال اين گونه نامه ها دليل بر اين است كه پيامبر

ص:261

رؤساى قبايل را به رسميت مى شناسد و بايد كه آنان بر طبق سنتهاى بدوى بر افراد قبيله رياست داشته باشند. بيشتر اين دو دسته كه برشمرديم از قبايل يمن هستند.

دسته سوم نامه هايى است كه به عشاير نوشته شده، بدون اين كه به افراد اشاره شود.

بيشتر عشاير اين دسته از مردم طى و حجازند و نيز نمى دانيم كه رسول (ص) نخواسته اند نام كسى را بياورند؛ يعنى رؤسا در خور ذكر نبوده اند يا آن كه هنوز اسلام را تأييد نكرده بوده اند. در هر حال از چگونگى اداره اين دسته از عشاير آگاهى نداريم.

از ميان نامه هاى رسول خدا (ص) بيست و هفت نامه در تعهد و امان است. در اين نامه ها از آن حضرت گاه به محمد و گاه به رسول و گاه به رسول اللَّه ياد شده است امان نامه ها سيزده نامه است كه پنج نامه به عشاير حجاز نوشته شده و آنها كه در تعهد و ذمّه اند به چهارده نامه مى رسند كه اغلب به مردم و عشاير يمن فرستاده شده اند.

«امن» در قرآن كريم در نوزده آيه بهصيغه فعل آمده و در سه آيه بهصورت مصدر و همه به معنى اعتماد و اطمينان و ضد خوف هستند. اما كلمه ذمه در سه آيه به هم پيوسته آمده است و در آنها موقعيت مشركين را در برابر مسلمانان نشان مى دهد.

خداى تعالى فرمايد:

«چگونه مشركان را با خدا و پيامبر او پيمانى باشد؟ مگر آنهايى كه نزد مسجدالحرام با ايشان پيمان بستيد. اگر بر سر پيمانشان ايستادند بر سر پيمانتان بايستيد. خدا پرهيزگاران را دوست دارد.

چگونه پيمانى باشد كه اگر بر شما پيروز شوند، به هيچ عهد و سوگند و خويشاوندى وفا نكنند؟ به زبان خشنودتان مى سازند و در دل سرمى پيچند و بيشتر عصيانگرانند. عهد و سوگند وخويشاوندى هيچ مؤمنى را رعايت نمى كنند و مردمى تجاوزكارند.» (توبه: 12- 7)

مى توان گفت كه مراد از امان و ذمّه و جوار، معاهدات دوستانه اى است كه با قبايل در باب عدم تجاوز بسته شده است و شايد ذمه نوعى معاهده باشد كه اسلام تعهد مى كند كه طرف ديگر معاهده را از تعدى و تجاوز قبايل ديگر در پناه گيرد.

اما شروط معاهده به چند گونه است، در بعضى از آنها مى خواهد از خدا و پيامبرش اطاعت كنند يا اسلام بياورند و از خدا و پيامبرش اطاعت كنند يا اسلام بياورند و نماز بگزارند و زكات بدهند، يا اقامه نماز كنند و زكات بدهند. يا نماز بگزارند و زكات بدهند و از مشركان

ص:262

دورى گزينند.

دو نامه در زمره نامه هاست و در آن، از آن كس كه مورد خطاب نامه است خواسته شده كه به حزب الله روى بياورد.

فرمانبردارى از خدا و رسول او، منجر به اسلام مى شود، همچنانكه اسلام دربردارد فرمانبردارى از خدا و رسول و قيام به انجام فرائض را. اگر در برخى از پيمان نامه ها جدايى از مشركين شرط نشده براى اين است كه به روابط پيشين آنها با مشركان لطمه اى وارد نشود و اين امر بخصوص در موقعى است كه ميان مسلمانان و مشركان، عهود و ميثاقهايى است. در قرآن كريم به آنها اشارت شده است. «(1)» اما گردن نهادن به اسلام و پيوستن به دولت اسلامى هدف كلى و اصلى است كه خواه و ناخواه قطع علاقه با مشركين را در پى دارد.

در بعضى از نامه ها كه شمارى از قبايل حجاز؛ بخصوص آنها كه نزديكتر هستند؛ چون ضَمره و غِفار و اشْجع و بكاء و ربعه تأكيد شده كه آنان را در برابر كسانى كه به آنها ستم كنند و يا با آنها پيكار نمايند يارى خواهد كرد يا به عبارت ديگر ايشان را در برابر هر هجوم و تجاوزى حمايت خواهد كرد و با قبيله بنوسُلَيم شرطى ديگر افزوده كه بر آنهاست كه در موارد ضرورى به يارى پيامبر (ص) برخيزند.

از اين نگاه سريع و موجز به نامه هاى رسول خدا (ص) به عشاير و رجال آنها چنين برمى آيد كه مهمترين چيزى كه به آنها مى داده، حمايت بوده و آنچه از آنها مى طلبيده اطاعت بوده است. اين نامه ها عموماً مختصر است؛ يعنى قبايل را واگذاشته تا بر حسب نظام قديم و متعارف خود سير كنند و بر آنها قيود و شرايط سنگين وضع نكرده است. ترديدى نيست كه پيامبر (ص) هدفش نشر عقيده توحيد بوده است و توسعه دادن به دولت اسلام و براى حصول اين مقصود مى خواسته است كه شمار بيشترى از قبايل به او بپيوندند. اين پيوند سبب مى شده كه قبايل از هر تجاوز خارجى در امان بمانند. اما تغيير نظام ادارى چندان مورد نظر نبوده است. پيش از فتح مكه و بعد از آن به قدرى با قضاياى مختلف دست به گريبان بود كه فرصتى براى تبديل نظام قبايل نمى يافت و ما در منابع خود نام كسانى را نمى يابيم كه به رياست قبايل گماشته باشند. اگر نامى هست نام كسانى است كه بيشتر براى گردآورى زكات به


1- - توبه: 4- 1.

ص:263

آن نواحى گسيل مى شده اند و ما در بحثى مستقل به آن خواهيم پرداخت.

واليان اماكن تابع مدينه

در قريه هاى عربى: (از آن جمله تَبوك و خَيْبر و فَدَك) عمرو بن سعيد و عبداللَّه بن سعيد بن عاص.

وادى القرى: سعيد بن سعيد بن عاص.

دجاجة بن رِبعى (از سوى حسن بن على)

حارث بن الحُصَين بن الحارث (ابن زبير)

جَبَلة بن زُفَر.

عُذْره: عامر بن رِبْعى بن دَجاجه.

تَباله: جوان بن عمر.

جار: سعيد جارى (از سوى عمر)

مَعْدِن: كثير بن عبدالله

عَروض: ابوسُفيان بن حارث (از سوى عثمان)

جُرَش:صُرَد بن عبدالله ازْدى.

دَبا: حُذَيْفة بن يَمان.

خَطّ: ابان بن خالد.

دَهْلَك: خَدّاش كندى (از سوى خالد قَسْرى)

واليان حِمى: بِلال بن حارث مزنى (از زمان ابوبكر تا معاويه)،

هنى (از سوى عمر)

ربيع بن مُرّى (از سوى وليد بن عُقْبه)

سعد بن حَمَل (از سوى معاويه)

ص:264

كارگزاران مدينه

در عهد عمر: شفاء بنت عبداللَّه بن عبدشمس.

سليمان بن ابو حثمه.

عبداللَّه بن عُتْبة بن مسعود.

سائب.

در عهد عثمان: حارث بن حَكَم.

در عهد عمر بن عبدالعزيز: سليمان بن يَسار.

بردان.

خراج مدينه

عبدالرحمان بن ابو الزّناد

سليمان بن بِلال

رؤساى شرطه

مُصْعَب بن عبدالرحمان بن عَوْف (در زمان معاويه)

عمر بن زبير (در زمان يزيد بن معاويه)

عبدالحميد بن خطاب (در زمان عمر بن عبدالعزيز)

عبدالرحمان بن ابى سلمة بن عبيدالله بن عبدالله بن عمر.

ايوب بن عبدالرحمان بن عثمان بن عبيدالله.

سعد بن ابراهيم بن عبدالرحمان بن عوف.

ص:265

واليان عمل

عيينة بن ابوسفيان

صالح بن كيسان

واليان مدينه

در عهد على (ع): سهل بن حُنَيف، تَمّام بن عباس و ابو ايوب انصارى.

در عهد حسن بن على (ع): ابو هُرَيره، جارية بن قُدامه.

در عهد معاويه: سعيد بن عاص، مروان بن حكم، وليد بن عُتْبه.

در عهد يزيد بن معاويه: وليد بن عُتْبه، عثمان بن محمد بن ابو سفيان، عمرو بن سعيد، عمر بن محمد اشجعى، مسلم بن عُقْبه، رَوح بن زِنْباع، عبيدة بن زبير و عبداللَّه بن ابى ثَور.

در عهد ابن زبير: حارث بن حاطِب جُمَحى، مُصْعب بن زبير، جابربن اسود الزُهْرى، طلحة بن عبدالله بن عَوف.

در عهد عبدالملك: طارق بن عمرو، حجّاج بن يوسف، يحيى بن حكم بن مروان، ابان بن عثمان، هِشام بن اسماعيل مَخْزومى.

در عهد وليد بن عبدالملك: هشام بن اسماعيل مَخْزومى، عمر بن عبدالعزيز، عثمان بن حَيّان مُرّى.

در عهد سليمان عبدالملك: ابوبكر بن عمرو بن حَزْم.

در عهد عمر بن عبدالعزيز: ابوبكر بن عمرو بن حَزْم.

در عهد يزيد بن عبدالملك: عبدالرحمان بن ضّحاك، عبدالواحد نصرى، ابراهيم بن هِشام مَخْزومى، خالد بن عبدالملك بن حرث، ابوبكر بن حَزْم، محمد بن ابراهيم بن هشام مَخْزُومى.

در عهد يزيد بن وليد: محمد بن ابوبكر بن عمر بن حَزْم، يوسف بن محمد بن يوسف، عبدالعزيز بن عبدالله بن عمرو بن عثمان، عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز.

در عهد مروان بن محمد: عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز، عبدالواحد بن سليمان

ص:266

بن عبدالملك بن محمد بن عَطِيّه، وليد بن عمرو و يوسف بن عُروه.

قاضيان مدينه

در عهد معاويه: عبدالله بن نوفِل بن حرث، ابو سَلَمة بن عبدالرحمان بن عَوف، مُصْعَب بن عبدالرحمان بن عَوْف و ابن زَمْعَة عامرى.

در عهد يزيد بن معاويه: طلحة بن عبدالله بن عَوْف، عبداللَّه بن عثمان التيمى.

در عهد عبدالملك بن مروان: عبدالله بن قيس بن مَخْرَمه، نَوفل بن مساحق، عمرو بن خالد زُّرْقى.

در عهد وليد بن عبدالملك: عبدالرحمان بن يزيد انصارى وابوبكر بن عمرو بن حَزْم.

در عهد عمر بن عبدالعزيز: ابو طواله.

در عهد يزيد بن عبدالملك: عمر بن سَلَمه مَخْزومى، سعد بن ابراهيم بن عبدالرحمان، سعيد بن سليمان بن زيد بن ثابت، محمد بنصَفْوان جُمَحى،صَلْت بن يزيد، ابوبكر بن عبدالرحمان بن بُوَيْطِب، محمد بنصفوان.

در عهد يزيد بن وليد: مُصْعَب بن محمد بن شارحيل، ابوبكر بن عمر بن حَزْم، سعد بن ابراهيم زُّهْرى، يحيى بن سعيد انصارى، عثمان بن عمر التَّيمى.

در عهد مروان بن محمد: عثمان بن عمر بن محمد بن موسى و محمد بن عمران التَّيمى.

واليان ديوان

در عهد معاويه: عبدالملك بن مروان، عمر بن سعيد بن عاص، عثمان بن عَنْبَسة بن ابوسُفيان، حبيب بن عبدالملك بن مَرْوان.

در عهد يزيد بن معاويه: يزيد بن عبدالله بن زَمعه، حُمَيْد بن عبدالرحمان بن عَوف.

در عهد ابن زبير: عثمان بن عبدالله بن ارْقَم.

در عهد عبدالملك بن مروان: عبدالعزيز بن حارث بن حكم، ابراهيم بن محمد بن

ص:267

طلحه و ابن خارجه انصارى. (تا زمان هشام)

در عهد وليد بن عبدالملك: ابن هرمز.

در عهد يزيد بن عبدالملك: ابن هرمز.

واليان مكه

در عهد رسول اللَّه (ص) عَتّاب بن اسَيْد.

در عهد ابوبكر: حرث بن نَوفَل.

در عهد عمر: مَحرز بن حارثة بن ربيعة بن عبدالعُزّى، قُنْفُذ بن عمير بن جُدْعان تيمى، نافع بن عبدالحارث الخُزاعى (نايب او ابن ايزى) احمد بن خالد بن عاص مَخْزومى، طارق بن مرتفع كِنانى. حارث بن نوفل بن الحارث بن عبدالمطَّلِب.

در عهد عثمان: على بن عَدِىّ بن ربيعة بن عبدالعُزّى، احمد بن خالد بن عاص مَخْزومى، حارث بن نَوفل، عبدالله بن خالد بن اسَيد، عبدالله بن عامر حَضْرَمى.

در عهد على (ع) ابوقَتاده انصارى، قُثَم بن عباس.

در عهد معاويه: عُتْبة بن ابوسفيان، احمد بن خالد بن عاص مَخْزومى، مروان بن حكم، سعيد بن عاص، عبدالله بن خالد بن اسَيد، عمرو بن سعيد بن عاص، عمرو بن سعيد بن (با مدينه) وليد بن عُتْبة بن ابوسفيان، عثمان بن محمد بن ابوسفيان، حارث بن خالد بن عاص، عبدالرحمان بن زيد بن خطّاب العدوى، حارث بن خالد، يحيى بن حكيم بنصفوان جُمَحى و حارث بن عبدالله بن ابى ربيعه.

در عهد عبدالملك بن مروان: مَسْلَمة بن عبدالملك، حجاج بن يوسف، حارث بن خالد مَخْزومى، خالد بن عبدالله القَسْرى، عبداللَّه بن سفيان مَخْزومى، عبدالعزيز بن عبدالله بن خالد، نافع بن عَلْقَمه كِنانى، يحيى بن حكم بن ابى العاص، هِشام بن اسماعيل مَخْزومى، ابان بن عثمان، قيس بن مَخْرمه.

در عهد وليد بن عبدالملك: عمر بن عبدالعزيز، خالد بن عبدالله القَسْرى.

در عهد سليمان بن عبدالملك: خالد بن عبدالله القَسْرى و طلحة بن داود حَضْرمى.

در عهد عمر بن عبدالعزيز: عبدالعزيز بن عبدالله بن خالد بن اسَيد، محمد بن طلحة

ص:268

بن عبدالله، عُرْوَة بن عِياض نَوفَلى، عبدالله بن قيس بن مَخْرَمه، عثمان بن عبدالله بن سُراقه.

در عهد يزيد بن عبدالملك: عبدالرحمان بن ضَّحاك، عبدالواحد نصرى، ابراهيم بن هِشام مَخْزومى، خالد بن عبدالملك.

در عهد هشام بن عبدالملك: ابوبكر بن حَزْم، محمد بن هِشام مَخْزومى، محمد بن ابوبكر بن حَزْم و يوسف بن محمد بن يوسف.

در عهد وليد بن يزيد: يوسف بن محمد بن يوسف.

در عهد يزيد بن وليد: عبدالعزيز بن عبدالله بن عمرو.

در عهد مروان بن محمد: عبدالعزيز بن عبدالعزيز، عبد الواحد بن سليمان، وليد بن عُرْوه، محمد بن عبدالملك بن مروان و يوسف بن عروة بن محمد.

واليان طائف

در عهد رسول الله (ص): عثمان بن ابى العاص.

در عهد ابوبكر: عثمان بن ابى العاص.

در عهد عمر: عثمان بن ابى العاص، سفيان بن عبدالله ثَّقَفى، حكم بن ابى العاص، عُتْبَة بن ابوسفيان.

در عهد عثمان: قاسم بن ربيعة ثَّقَفى.

در عهد معاويه: عُتْبه.

در عهد ابن زبير: عبدالرحمان بن وليد بن عبد شمس.

در عهد يزيد بن عبدالملك: عبدالواحد نصرى.

در عهد هِشام بن عبدالملك: ابراهيم بن هشام مخزومى، محمد بن هشام مخزومى.

در عهد مروان بن محمد: عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز، عبدالواحد بن سليمان، رومى بن ماعِز و محمد بن عبدالملك بن مروان.

ص:269

فصل يازدهم: شيوه جمع آورىصدقات

اشاره

رابطه ميان پيامبر و قبايل جزيرةالعرب از نامه هايى كه آن حضرت به آنها يا رؤساى آنها نوشته است، آشكار مى شود. محتواى اين نامه ها و شروطى كه در آنها آمده، در همه يكسان نيست و اين به سبب اوضاع و شرايطى است كه به هنگام نگارش نامه حاكم بوده است، چه بر مدينه و چه بر قبايل، بطور كلى نامه ها كوتاه و شروطى كه در آنها به كار رفته است مشخص و روشن است. مگر دو نامه كه يكى به مردم نجران نوشته شده. و يكى به مردم ايله. اين دو نامه مفصل و در آنها شروط و احكامى آمده است كه در نامه هاى ديگر كه به قبايل ديگر نوشته است، به چشم نمى خورد.

چون پيامبرص- وفات كرد، بيشتر قبايل جزيرة العرب مرتد شدند. البته اينجا جاى آن نيست كه در باب ردّه و مفهوم آن و انگيزه ها و مظاهر آن،صحبت كنيم. بلكه به همين اكتفا مى كنيم كه مرتدين- هر انگيزه و ادعايى كه داشتند- از ابوبكر اطاعت نمى كردند. و نمى خواستند تعهداتى را كه با رسول الله (ص) كرده بودند با او به اجرا در آورند. ابوبكر نيز كار را آسان نگرفت، بلكه بر ضد آنها به قدرت متوسل شد. زيرا نامه هايى كه در دست آنها بود به گونه اى نبود كه تعهدات و شروطى را دربر داشته باشند، هر چه بود تسليم بلا شرط بود. به اين معنا كه آنها را به پيوستن به دولت اسلام و انصراف از شرك ملزم مى نمود. بنابراين ابوبكر در برابر آنها به هيچ شرطى يا قيدى مشخص، ملزم نمى شد. او حق داشت كه قانوناً هر چه بر او فرض است درباره آنها به اجرا درآورد و براى آنها هم مقدور نبود كه پس از خضوع در برابر قدرت از خليفه امتيازاتى را مطالبه كنند يا در باب آنچه او مى طلبد چون و چرا كنند. واقع اين است كه على (ع) در زمان خلافتش با بنى ناجيه و عبدالقيس پيكار كرد زيرا خرّيت بن راشد-

ص:270

از بنى ناجيه- قوم خود را از اطاعت على درصفّين بازداشته بود و قوم او در آن سال نيز از پرداختصدقه خوددارى ورزيدند. پس بر عهده آنها دو «عقال» بود. (معنى عقال در پايان فصل مى آيد. م.)

ابوبكر براى پايان دادن به رده، سپاه اسلام را به اطراف جزيره، بويژه براى فتح بلاد شام گسيل داشت. او هر چند هيچ يك از مرتدين را در اين لشكرها نپذيرفت ولى بناچار اهميت بدويان در قتال را درك كرده بود و مى دانست كه به زودى براى فتوحاتى كه درپيش دارد به آنها نياز پيدا خواهد كرد.

عمر بن خطاب، بعد از ابوبكر در سال 13 ه. به خلافت رسيد؛ يعنى دو سال بعد از پايان دادن به امر ردّه. عمر اجازه داد كه مرتدين سابق نيز به لشكر اسلام بپيوندند. پس شمار كثيرى از آنها به سپاه اسلام پيوستند. با پيوستن آنها بر شمار سپاهيان درافزود و لشكر اسلام توانست به فتوحات بزرگى نائل آيد كه اگر بدويان جزيره به آن نپيوسته بودند، نمى توانست با آن سرعت پيشروى نمايد. بيشتر جنگجويان سپاه اسلام بدويان بودند و نيز شمار كثيرى از فرماندهان و سرداران كه ميدانهاى جنگ را اداره مى كردند و پيروزى به دست مى آوردند، شهرها را يك يك مى گشودند و قلمرو اسلام را توسعه مى دادند. به سبب شركت فعال قبايل بدوى در جنگها و مهارت و جرئت آنها در پيكار با دشمن بود كه عمر بن خطاب در وصيت خود گفت: «شما را بعد از خود به عربهاى بدوى سفارش مى كنم. درباره آنها نيكى كنيد زيرا آنها مادّه اسلام هستند». درست است كه پس از تسليم بدويان در جنگهاى ردّه خلفا قانوناً خود را موظف به انجام شروطى در برابر آنها نمى دانستند ولى ارزش و اعتبار آنها را دريافته بودند و نمى خواستند با تحميل وظايف سنگين، آنان را برمانند، بلكه بر حسب موقعيت زمانى و مكانى نسبت به آنها راه مدارا و ملايمت در پيش مى گرفتند.

قبايل بدوى نيز بعد از شكست در جنبش ردّه به قدرت حقيقى اسلام ايمان آوردند و فرمان دولت جديد را گردن نهادند و از آن پس هيچ اقدام تمرد آميزى بر ضد آن مرتكب نشدند. زيرا دريافته بودند كه هر چه دولت اسلامى از عظمت بيشترى برخوردار باشد منافع مادى و معنوى ايشان بيشتر تأمين خواهد شد.

دولت اسلامى جزيرةالعرب را از حالت اضطراب رهانيده و براى آن امن و آسايش را به ارمغان آورده بود. و از ديگر سو يك وحدت سياسى پديد آمده بود و بذر وحدت فكرى و روحى

ص:271

اينك بارور مى شد. مسلمانان بر بلاد ديگر غلبه مى يافتند و اين امر علاوه بر اين كه سبب نشر عقايد اسلامى مى گراديد، براى آنها از منافع مادى هم خالى نبود. پس گردن نهادن به آنچه دولت اسلامى الزام مى كند ضرورى مى نمود.

مهمترين الزاماتى كه دستگاه خلافت بر بدويان مقرر داشت پرداختصدقات بود. و مراد از آن مالياتى بود كه از مواشى مى پرداختند. شكى نيست كه پرداخت زكات در عهد پيامبرص- مقرر بود زيرا بارها در قرآن از آن ياد شده است. واژه «صدق» و «تصدّق» در شش آيه و «صدقه» در پنج آيه و «صدقات» در هشت آيه، همچنين واژه هاى «المصدقين» در دو آيه و «المتصدقين» نيز در دو آيه و «المتصدقات» در يك آيه آمده است. و همه اين آيات از آيات مدنى هستند و واژه ها داراى معانى مختلف. بعضى پرداخت مال است به منظور برّ و نيكوكارى كه از آن به «تصدق» تعبير شده است. و نيز براى غرض معين در اينجا دو آيه است كه در آنهاصدقه به عنوان يك وظيفه واجب به كار رفته است:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون خواهيد كه با پيامبر نجوا كنيد، پيش از نجوا كردنتانصدقه بدهيد. اين براى شما بهتر و پاكيزه تر است و اگر براىصدقه چيزى نيافتيد، خدا آمرزنده ومهربان است. آيا ترسيديد كه پيش از نجوا كردنصدقه ها بدهيد؟ و حال آن كهصدقه نداده ايدو خداهم توبه شمارا پذيرفته است. پس نماز بگزاريد و زكات بدهيد و از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد، كه خدا به كارهايى كه مى كنيد آگاه است» (مجادله: 13- 12».

معلوم است كهصدقه در اين آيه مال معينى است كه مسلمانان پيوسته به پيامبر (ص) بايد بپردازند خواه بدوى باشند و خواهصاحب مواشى و خواه كشاورز يا بازرگان.

مفسرين مى گويند: حكمى كه در اين دو آيه آمده، به آيه ديگرى كه درباب زكات است نسخ شده است. در اين آيه ازصدقه به عنوان ضريبه اى واجب ياد شده:

«گروهى از عربهاى باديه نشين كه گرد شما را گرفته اند منافقند و گروهى از مردم مدينه نيز در نفاق اصرار مى ورزند. تو آنها را نمى شناسى ما مى شناسيمشان و دوبار عذابشان خواهيم كرد و به عذاب بزرگ گرفتار مى شوند. و گروهى ديگر به گناه خود اعتراف كردند كه اعمال نيكو را با كارهاى زشت آميخته اند. شايد خدا توبه شان را بپذيرد. زيرا خدا آمرزنده ومهربان است. از داراييهايشانصدقه بستان تا آنان را پاك و منزه سازى و بر ايشان دعاكن، زيرادعاى تومايه آرامش آنهاست وخداشنواو داناست». (التوبه 104- 101)

ص:272

در قرآن كريم نصابصدقات و طريقه گردآورى آنها معين نشده است. در احاديث پيامبر است كه نصابصدقات معين شده ولى ترديدى نيست كه تأكيد بعضى از نامه هاى پيامبرص- كه بايدصدقات از مواشى و اموال اغنيا گرفته و به فقرا داده شود؛ يعنى جمع آورى و مصرف، محصور در خود عشيره است. هم اوست كه براى ما توضيح مى دهد كه به چه سبب اموال و مواشيى كه از جمع آورى صدقات به دست پيامبرص- مى رسيد اندك بود. با وجود آن كه اسلام توسعه يافته بود و در اواخر حيات آن حضرت سراسر جزيرةالعرب را دربرگرفته بود.

خود دارى از پرداختصدقات مهمترين سبب حركت ردّه بود كه ابوبكر آن را سهل نينگاشت و دربرابر آن به پيكار برخاست. مهمترين نتيجه اى كه از اين پيكار حاصل شد پايان دادن به جنبش ردّه و ملزم ساختن قبايل به پرداخت زكات بود. حال كه چنين شده بود مى بايست مقدار آن تعيين گردد و نصاب آن مشخص شود و روش گردآورى آن سامان گيرد.

درست است كه خلفا به قدرت حق توانستند مرتدان را خاضع سازند و آنان را به اداى فريضه وادارند ولى آنان عملًا در تعيين مقدار و جمع آورى آن بر حسب اوضاع عمومى اسلام عمل مى كردند، به گونه اى كه با اوضاع و احوال جزيرةالعرب موافقت داشته باشد.

براى مواشى كهصدقه در آن واجب بود، حدى معين شد، اين حد را فقها نصاب مى گويند. مقدار آن با مالياتى كه از اموال ديگر مى گرفتند منسجم بود؛ يعنى از هر چهل، يك عدد بود. در كتب فقهى انواع حيوانات و سنّ و احوال آنها معين شده، بگونه اى كه نصاب زكات و مقدار زكات آنها با اين اساس منسجم است.

اساس اصلى اقتصادصحرا اقتصاد طبيعى است. يعنى مبادله جنس به جنس. زيرا پول در نزد بدوى اندك است و ثروت مهم او همان حيوانات اوست؛ چون شتر و گوسفند.

گاوهم در آنجا بسيار كم يافته شود. از اين رو خلفا اصرار نمى ورزيدند كهصدقات به پول نقد گرفته شود. در حالى كه نظام مالى اسلامى بر اساس نقود استوار بود. گردآوريها و هزينه ها همه با پول سنجيده مى شد.

روايت است كه عمر بن خطاب به هنگام مرگ، به كسى كه بعد از او عهده دار امر خلافت مى شد وصيت كرد كه به اعراب بدوى نيكى كند و از آنها دينار و درهم نستاند. «(1)»


1- - طبقات ابن سعد، ج 1، ص 146؛ و طبرى ج 1، ص 2775.

ص:273

در كتب فقهى از نصاب و مقدار دقيقصدقات واجب در مواشى، اطلاعات وسيعى آمده است. اين آگاهيها جز در موارد اندكى همه يكسان و متفق اند.

مكان جمع آورى صدقات

صاحبان مواشى اعم از بدويها يا گلّه دارها، به حكم اوضاع طبيعت مجبورند كه در بهار از پى آب و گياه در حركت باشند. آنگاه در كنار چاههاى پرآب گردآيند. بنابراين كسانى كه براى جمع آورىصدقات (زكات) مى روند بايد خود به ميان آنها بروند نه اين كه از آنها بخواهند در جاى معينى گردآيند. زيرا چه بسا آنجا براى مواشى آنها مناسب نباشد. در اين باب نصوص متعدد وارد شده است؛ مثلًا از پيامبرص- روايت شده كه گفته است:صدقات مسلمانان را يا بر سر آبهايشان بگيريد و يا بر درگاه خانه هايشان. «(1)» واقدى نيز روايت مى كند كه عثمان كارگزاران زكات را براى گرفتنصدقات هنگامى كه مردم بر سر آبها جمع مى شدند، مى فرستاد. «(2)» عمر بن عبدالعزيز هم به همان روشى كه از حضرت رسول (ص) روايت شده بود دستور داد كه صدقات را يا بر سر آبها گيرند و يا بر درگاه خانه ها. «(3)» گويند كه مالك بن انس هم مى گفت: كارگزاران زكات را بايد پيش از تابستان و هنگامى كه ستاره ثريا طلوع مى كند براى گرفتن زكات فرستاد. زيرا در اين هنگام است كه مردم با مواشى خود بر سر آبها گرد مى آيند و اين بيشتر بهصلاح مردم است. «(4)» سخن مالك بدين سبب است كه در بهارصاحبان مواشى در اطراف به طلب مراتع پراكنده اند و ترك كردن چراگاهها براى پرداختن زكات دشوار است. ديگر آن كه بره هايى كه در بهار زاده شده اند در آخر بهار و اوايل تابستان بزرگ شده اند و مى توان از آنها زكات گرفت.


1- - ابو عبيد، كتاب الاموال، ص 404.
2- - انساب الاشراف، ج 5، ص 29.
3- - ابوعبيد، الاموال، ص 405.
4- - المدونّه، ج 2، ص 98.

ص:274

زمان جمع آورى صدقات

سخن مالك را قبلًا ذكر كرديم ولى گويى اين روش از زمان عمر بن خطاب معمول بوده است. زيرا ابن سعد روايت كند كه عمر بن خطاب كارگزاران زكات را پيش از تابستان مى فرستاد. «(1)» و درخور توجه است كه عطايا را در آغاز تابستان و هنگام طلوع ثريا مى پرداخت.

پس ميان گرفتن زكاتها و پرداخت عطايا رابطه اى بود.

جمع آورىصدقات در آغاز تابستان، مطابق تقويم شمسى است كه با اوضاع طبيعت هم تناسب دارد. ولى شافعى مى گويد كه من دوست دارم در اول محرم زكاتها را بستانم. اعم از اين كه محرم در تابستان باشد يا زمستان. «(2)» معلوم مى شود كه او براى جمع آورىصدقات تقويم قمرى را بر شمسى- هر چند مشكلاتى ايجاد كند- ترجيح مى داده است.

از آنچه در پيش گفتيم معلوم مى شود كهصاحبان مواشى پيش از تابستان بر سر آبهاى خود گرد مى آمده اند. و چنان بر مى آيد كه هر قبيله را منطقه اى معين بوده كه در آن جولان مى داده است وبر سر چاههاى خود گرد مى آمده اند كه آنها را از تجاوز و غصب محافظت كنند. حفاظت اين چاهها يا تصرف آنها از عوامل مهم جنگ و ستيز ميانصحرانشينان بوده است ولى چون اسلام آمد و دولت اسلامى بر سرتاسر جزيرةالعرب سيطره يافت براى هر قبيله چراگاهى و آبى معين شد و اين امر سبب توقف يا تقليل اين جنگها گرديد.

دولت آبهايى را كه قبايل در تابستان بر سر آنها فرود مى آمدند زيرنظر داشت و جمع آورىصدقات بر اساس مراتع اين آبها بود و اين امر هم براى قبايل و هم براى كارگزارانصدقات تسهيلات بيشترى بود.

در منابع نام منازلى كه جمع آورى كنندگانصدقات بنى كلاب و فزاره فرود مى آمده اند، ذكر شده است:

اما جمع آورندگانصدقات بنى كلاب؛ ابوزياد كلابى گويد: چون عامل بنى كلاب براى جمع آورىصدقات ايشان از مدينه خارج شود و نخست در ارَيْكه فرود آيد سپس از اريكه به


1- - ابن سعد، ج 5، ص 380.
2- - الامّ، ج 2، ص 14.

ص:275

عَناقه رود كه از آنِ غنى است. غنىصدقه خود را بدهد و هم در آنجا بطونى است از ضُباب و بطونى از جعفر بن كلاب سپس وارد مَذْعا از آنِ بنى جعفر شود آنگاه به مَصْلوق رود. در مَذْعا شمارى بزرگ از بنى جعفر و كعب بن مالك و غاضرة بنصَعصَعه باشند. «(1)» اما عاملصدقاتى كه به ميان فزاره رود؛ سكونى از طريق ابو جعفر محمد بن حسن بن مسعود زُّرقى گويد كه عربى باديه نشين از بنى جُشَم بن معاويه يكى از بنى مازن گفت كه براى گردآورىصدقات بنى فزاره راهى چنين طى كرديم.

نخست به شُبَيْكه از آن بنى زنيم بن عدى بن فزاره درآمديم. سپس به غُزَيله و از آن بنىصارد (در اصل: الصادر) و گروهى از فزاره فرود آمديم.

آنگاه در نَقْره فرود آمديم و از بنى سليم و بنى شمخ زكات گرفتيم آنگاه به حسى در بطن الرُّمه وارد شديم. آنگاه به جَنَفاء درآمديم.

سپس به ضُلْضُله فرودآمديم و از بنى عدىّ بن زنيم بن فزاره زكات گردآورديم.

پس به انقره رفتيم كه مردمش از مازن بن فزاره اند.

آنگاه به قِدّه از آن بنى بدر.

پس به جَفْر در بطن الجَريب.

و سپس در حُدْمه كه از طَهَيان است. «(2)» بكرى گويد: آنجا نخلستانى است از آن بنى فزاره ولى سكونى گويد:

آبى است ميان قَصّه و ثامليّه، همان كارگزارى كه از خُضره محارب زكات مى گرفت در آنجا نيز فرود آمد. «(3)» از اسامى اندكى كه از جمع آورندگان زكات به ما رسيده است، با عاملين قبايل ديگر هم آشنا مى شويم. مثلًا در زمان عثمان، حكم بن ابوالعاص مأمورصدقات قُضاعه شد «(4)» و كعب بن مالك مامورصدقات مُزَيْنه «(5)» و وليد بن عقبه مأمورصدقات كلب و بلقين «(6)». همچنين نام


1- - ياقوت، ج 3، ص 734؛ ج 1، ص 339؛ ج 4، ص 556.
2- - بكرى، ص 398.
3- - بكرى، ص 1303.
4- - انساب الاشراف، ج 5، ص 28 و طبرى، ج 1، ص 2980.
5- - طبرى، ج 1، ص 3070.
6- - تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 390.

ص:276

مروان بن حكم در شمار عاملين زكات آمده است و به قبيله اى اشارت نرفته است. «(1)» در زمان امام على (ع) چنانكه از منابع برمى آيد، قبيله عبدالقيس از پرداخت زكات در سالصفّين و سال بعد از آن سرباز زد. «(2)» و نيز ازصدقات بكر و خَثْعَم سخن رفته است. عمر بن عبدالعزيز، ابن زراره را براى گردآورىصدقات يمامه فرستاد. وصدقات اسد و طى را در زمان مروان بن حكم، اميّة بن مطّرف گرد مى آورد. «(3)» اما در باب منازلى كه اينان طى مى كرده اند در منابع چيزى نيامده است. در نصوص فراوانى آمده است كه رسول الله (ص) مقرر داشت كهصدقه را از توانگرانشان بستانند و به بينوايانشان دهند. «(4)»

مصرف كردنصدقات در محل

واقدى گويد كه يزيد بن شريك الفَزارى مى گفت: عمر بن خطّاب، مَسْلمة بن مخلّد را براى گرفتنصدقات به ميان ما مى فرستاد و اوصدقات را از توانگرانمان مى گرفت و به مستمندانمان مى داد. «(5)» از وصاياى عمر به هنگام مرگش آن بود كه اعراب باديه نشين اصل عرب و ماده اسلامند. بايدصدقه را به نيكوترين وجه از آنان گرفت و درهم و دينار نگرفت و آنچه از توانگرانشان مى گيرند به بينوايانشان بدهند. «(6)» و نيز گويند كه معاذ بن جبل در زمان پيامبر و ابوبكر عامل جَنَد بود. چون عمر آمد او را به همان مقام باقى گذاشت. معاذ يك ثلثصدقات مردم را نزد عمر فرستاد. عمر را ناخوش آمد و پيام داد كه من تو را به عنوان گردآورنده ماليات و گيرنده جزيه نفرستاده ام. بلكه


1- - انساب الاشراف، ج 5، ص 28.
2- - طبرى، ج 1، ص 3433.
3- - مسند شافعى، ج 1، ص 219؛ الاموال، ص 580.
4- - مسند شافعى، ج 1، ص 219؛ الاموال ص 580.
5- - ابن سعد، ج 3، ص 334.
6- - الاموال، ص 595.

ص:277

فرستاده ام تا از توانگران مردم بستانى و به فقرايشان دهى. معاذ گفت: اگر كسى را مى يافتم كه از من چيزى بستاند، چيزى براى تو نمى فرستادم. سال ديگر نيم آن را فرستاد باز ميان او و عمر همين گفتگوها شد.

سال سوم تمام آنچه را كه وصول كرده بود فرستاد و باز همان گفتگوها پيش آمد و معاذ گفت: حتى يك تن را هم نيافتم كه از من چيزى بستاند. «(1)» عمر معاذ را براى گردآورىصدقات به ميان بنى كلاب يا بنى سعد بن ذُبيان فرستاد و او هر چه گرفته بود به ميان آنها تقسيم كرد و هيچ باقى نگذاشت. «(2)» و گويند كه عمر بن عبدالعزيز، ابن زُراره را براى جمع آورىصدقات به يمامه فرستاد.

در سال اول به او نوشت كه نصف آن را تقسيم كن و در سال دوم نوشت كه همه را تقسيم كن و چيزى نزد خود باقى مگذار. «(3)» واقع اين است كه بعضى از فقها تأكيد دارند بر وجوب تقسيمصدقات در محل. مثلًا مالك مى گفت: نبايد چيزى از زكات به بيت المال برسد، بلكه بايد همه آن در همان موضع كه جمع آورى شده مصرف گردد و اگر در محل كسى را نيافتند كه مستحق زكات باشد پس در نزديك ترين مكان به محل اخذصدقات ... و گويند كه والى بايد به محلى كهصدقات از آنجا گرد آمده است بنگرد. ساكنان محل گردآورى در بهره مندشدن از تقسيمصدقات اولى هستند و چون چيزى افزون آمد به ديگران دهند و به هنگام تقسيم مستمندان را بر توانگران مقدم داشت. و اگر خبر برسد كه در فلان بلد به سبب قحط و غلا يا از دست رفتن اموالشان يا زراعتشان نياز به يارى هست امام موظف است كه همهصدقات را به آنجا گسيل دارد. و همه بلاد اسلام در بهره مندى از اين موهبت برابرند.

روايتى هم از ابومعاويه از ابو برده از ابراهيم هست كه گفتصدقه بر سر آب تقسيم مى شود. اگر آنجا مستحقى نيافتند بر سر آب ديگر كه نزديكتر است مى روند و اگر آنجا هم كسى يافته نشد بر سرآبى كه نزديكتر است مى برند.

يزيد سوم خليفه اموى، چون به خلافت رسيد گفت: من اجازه نمى دهم كه مالى از مكانى به مكان ديگر حمل شود. مگر آن كه نياز نيازمندان آن بلد برآورده شود. اگر چيزى


1- - الاموال، ص 596.
2- - الاموال، ص 199، ص 200.
3- - المدونه، ج 21، ص 756 و الاموال، ص 594.

ص:278

افزون آمد بايد كه آن به بلدى كه نزديك به آن است برده شود و به محتاجان آنجا داده شود. «(1)» البته روايات بسيارى هم در دست داريم كه همهصدقات از زمان رسول خدا (ص) به مدينه ارسال مى شد. و نيز در روايات آمده است كه پيامبر (ص) به قَبِيصَه بن مُخارق گفته است كه بمان تاصدقات برسند. و او ازصدقات حجاز به نجديان مى داد و ازصدقات نجد به حجازيان.

عَدىّ بن حاتم در واقعه ردّهصدقات قوم خود را نزد پيامبر آورد. و نيز عمر به ابن ابى ذياب كه بعد از عام الرّمادهصدقات را آورده بود گفت: از آنان دو عقال بستان يكى را به ميان خودشان تقسيم كن و يكى را به ما بده. و همچنين معاذ به مردم يمن گفت: به ما پارچه ندوخته و دوخته دهيد. آن را به جاى زكات از شما مى ستانيم. اين كار براى شما آسان تر است وبراى مهاجران نافعتر.

از ا خبار تاريخ برمى آيد كه اين گرايش- فرستادن زكات به مدينه- پيشتر اعمال مى شده، معروف است كه از اسباب جنگهاى ردّه اين بود كه قبايل نمى خواستندصدقات خود را نزد ابوبكر بفرستند. و نيز اخبارى داريم كه پيامبر (ص) و ابوبكر و عمر و ديگر خلفا براى چريدن شترانصدقه، چراگاههايى ترتيب دادند.

روايات قابل توجهى در دست است كه در زمان برخى از خلفا چه مقدار شتر گردآورى شده و اين نشانگر ثروت عظيم والى جزيرةالعرب است. واقدى روايت كند از طلحة بن محمد بن حوشب بن بشر فزارى كه در عام الرّماده اموال ما از ميان رفت و از آن شمار كثير، جز اندكى باقى نماند. در آن سال از سوى عمر عاملانصدقات به ميان ما نيامدند. سال بعد آمدند و دو «عقال» گرفتند يكى را تقسيم كردند و يكى را به نزد خليفه فرستادند. از بنى فزاره شصت شتر گردآمد كه سى شتر را به مستمندان قبيله تقسيم كردند و سى شتر ديگر را به مدينه فرستادند.

شكى نيست كه چنين رقمى در خور تأمل است؛ زيرا پس از قحطسالى و هلاكت مواشى است. از منابع ديگر برمى آيد كه ثروت دامى آنان بسى بيش از اينها بوده متأسفانه مقدارى كه از عشيره گرد مى آمده ذكر نشده تا معلوم شود كه از چه ثروت برخوردار بوده اند. ما


1- - جاحظ، البيان و التبيين، جچ 2، ص 143 و طبرى، ج 2، ص 1834.

ص:279

به ذكر ارقام اجمالى كه به مدينه مى رسيده است اكتفا مى كنيم.

از اين روايات چنين برمى آيد كه عمر نيمى از وارداتصدقات را به همان عشيره اى كه صدقات از آنجا گردآمده بود مى داد و نيم ديگر را به مدينه مى خواست. ولى نمى دانيم كه اين قاعده تا چه زمان در عهد او يا بعد از او اجرا مى شده است. ولى روايتى در دست هست كه عمر بن عبدالعزيز به عامل خود در سال اول نوشت كه نيم آن را تقسيم كن و در سال بعد نوشت همه را تقسيم كن و چيزى نزد خود نگاه ندار. و درباب كثرت اشترانصدقات در مدينه گويند كه عمر چهل هزار شتر به شام فرستاد كه بر هر يك مردى سوار بود و چهل هزار به عراق فرستاد كه بر هر يك دو مرد سوار بودند. «(1)» اما در زمان عثمان: از ابن عباس روايت شده كه از چيزهايى كه بر عثمان عيب گرفته بودند يكى اين بود كه حكم بن ابى العاص را براى گردآوردنصدقات قُضاعه فرستاد و او سيصد هزار درهم آورد و عثمان همه آن مبلغ را به او بخشيد. «(2)» واقدى گويد: اشترانصدقه را نزد عثمان آوردند و او همه آنها را به حارث بن حكم بن ابى العاص بخشيد. «(3)» عثمان همچنين كعب بن مالك را براى گردآوردنصدقات مُزَينه فرستاد و هر چه گردآورده بود همه را به خودش بخشيد.

در كتب نيز اخبارى آمده حاكى از تعديات عاملانصدقات. زبير بن بَكّار گويد: يكى از واليان مكه، جُوان بن عمر را بر سرتَباله فرستاد. او بر خَثْعَم در اخذ اموال سخت گرفت.

چنانكه «سال جُوان» به صورت تاريخ درآمد: و چون يحيى بن حكم والى مدينه شد، شاعر عمرو بن احمر بن العَمَرّد باهلى از عاملان زكات به نزد او شكايت برد:

يا يحيى يا ابن ملوك النّاس احرقَنا ظلمُ السعاة و بادَ الماءُ و الشجرُ

ان قُمْتَ يا ابن أبى العاصى بحاجتنا فما لحاجتنا ورد و لاصدر «(4)»

ابن منظور گويد: معاويه پسر برادر خود عمرو بن عُتْبَة بن ابوسفيان را براى گردآورى


1- - سمهودى، ج 2، ص 225.
2- - انساب الاشراف، ج 5، ص 28.
3- - انساب الاشراف، ج 5، ص 29 و طبرى، ج 1، ص 2980.
4- - انساب الاشراف، ج 5، ص 28.

ص:280

صدقات به ميان قبيله كَلب فرستاد. عمروبن عداء كلبى گفت: «(1)»

سعى عقالًا فلم يترك لنا سبداً فكيف لَو قد سَعى عمرو عقالين؟

لاصبح الحىّ او باداً و لم يجدوا عند التفرّق فى الهيجا جمالين

سيف بن عمر گويد كه ابوبكر مى گفت: اگر حتى يك عقال را نپردازند با آنان جهاد خواهم كرد تا آن را بستانم. و دادن عقالصدقه باصدقه برصدقه دهندگان واجب بود. «(2)» از اين عبارت معلوم مى شود كه عقال صدقه چيزى است غيرصدقه كه بر آن افزوده شود و مقدار آن اندك است به گونه اى كه ابوبكر از آن به عنوان حداقل ياد كرده است كه اگر حتى آن مقدار اندك را ندهند براى گرفتن آن جهاد مى كند.

يعقوبى گويد: ابوبكر براى گرفتن زكات از منع كنندگان آن قتال كرد و گفت: اگر حتى عقالى را ندهند با آنها مى جنگم. «(3)» واقدى گويد كه عمرصدقه را در عام الرّماده به تعويق انداخت و چون خداوند آن قحط و خشكسال را رفع كرد عاملان بفرستاد و گفت: كه بروند و دو عقال بستانند. و فرمان داد كه يك عقال را به ميان خود آنها تقسيم كنند ويك عقال را به مدينه آورند. «(4)» سيف بن عمر گويد كه خرّيت بن راشد چون بعد ازصفّين بر ضد على شورش كرد. قوم او در سالى كه جنگصفين در آن واقع شد زكات ندادند و در سال بعد نيز از پرداخت آن سرباز زدند پس برآنها دو عقال بود. «(5)» ابن منظور گويد: عقال زكات يك ساله است از شتر و گوسفند و براى اثبات سخن خود شعر عمرو بن عداء كلبى را كه پيش از اين آورديم مثال آورده است.

كسائى گويد: عقالصدقه يك سال است. مى گويند عقال امسال از آنها وصول شده.

بعضى گويند مراد ابوبكر از عقال ريسمانى است كه شتر را به آن بندند. و چون حيوان را به


1- - لسان العرب، ج 13، ص 491.
2- - طبرى، ج 1، ص 1873.
3- - تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 148.
4- - ابن سعد، ج 3، ص 233.
5- - طبرى، ج 1، ص 2432 و 2438.

ص:281

عنوان فريضه زكات بستانند ريسمان آن را نيز بستانند. و بعضى گويند مراد او مبلغى اندك بوده است كه يك عقال پاى بند شتر مى ارزد.

بعضى گويند كه چون عين اشتران زكات را بستانند گويند زكات را عقالًا گرفته اند و اگر بهاى آن را بستانند گويند نقداً گرفته اند. و نيز گفته اند كه چون مى گويند فلان براى گرفتن عقال به ميان فلان قبيله فرستاده شد، مراد گرفتن زكات است. ابو عبيده اين تعبير را پسنديده و گفته است كه اين قول اشبه بهصحت است. خطّابى گويد: عقال را غالباً براى بيان حداقل مى آورند نه بيشتر. واژه عقال واژه اى نيست كه بر زبانشان جارى باشد و به معناى زكات يك سال باشد. در اكثر روايات به جاى عقالًا عناقاً (/ بره يا بزغاله ماده) آمده است و در روايتى ديگر جدياً (بزغاله) آنچه در احاديث آمده به هر دو قول دلالت دارد.

مثلًا از عمر روايت شده كه او با هر ستورى عقالى و روائى مى گرفت. (عقال ريسمانى است كه ستور را بدان بندند و رواء ريسمانى است كه با آن بار را بر پشت ستور استوار كنند. م.) و چون آن ستور به مدينه مى رسيد آن ريسمانها را مى فروختند و جزء زكات به مصرف مى رسانيدند و نيز محمد بن مَسْلَمه روايت كرده كه در عهد رسول (ص) عامل صدقات بود.

دستور داده شد كه چون دو ستور به عنوان فريضه زكات مى آورد بايد دو عقال و دو مهار هم با آن ها باشد.

ديگر آن كه عمر گرفتنصدقه در عام الرّماده را به تأخير انداخت. چون مردم به تن و توش آمدند عامل خود را فرستاد و گفت: از آنها دو عقال بستان. آنگاه يك عقال را ميان خودشان تقسيم كن و يكى را نزد من بياور. مرادشصدقه دو ساله بود. و بر بنى فلان دو عقال است يعنى صدقه دو ساله. و عقل المصدق (كارگزارصدقه) آن را اخذ كرد.

و مكروه است فروشصدقه تا كارگزار آن را قبض كند و مى گويند: «لاتشتر الصدقة حتى يعقلها المصدق». يعنى آن را عامل زكات قبض كند. عقال به معنى اشتر جوان هم هست.

از اين عبارات برمى آيد:

1- واژه عقال از زمان ابوبكر استعمال شده.

2- عقال مربوط به سنوات است. در هر سال عقالى است؛ يعنى يك گردآورى صدقه.

3- به جاىصدقه به كار مى رود مانند اسم علم. به سبب كثرت استعمال آن در دوره هاى نخستين.

4- عقال به ستوران اطلاق مى شود نه به نقود.

ص:282

5- در بعضى از روايات ديده مى شود كه عقال غير ازصدقه است و همراه آن گرفته مى شود.

6- در اشتقاق آن اختلاف بسيار است.

7- مقصود از آن ريسمانى است كه زانوى شتر را با آن مى بندند اين همان چيزى است كه بايد با زكات پرداخت شود.

ص:283

فصل دوازدهم: مراتع و چراگاهها درصدر اسلام

اشاره

اهل لغت در معناى «حِمى» چند تعريف به دست داده اند. دقيق ترين تعريف آن، اين است كه حِمى موضعى است كه در آن گياه باشد و مورد حمايت قرار گيرد تا كس ديگر آن را نچرد (قرقگاه). «(1)» اين تعريف را سَمهودى آورده و براى آن تعريفى فقهى هم ارائه داده است كه حِمى موضعى است از اراضى موات كه كسى را حق ورود در آن نباشد تا گياهانش بسيار گردد و مواشى خاص در آن حق چريدن داشته باشند. «(2)» از اين تعريفات برمى آيد كه «حِمى» ملك عام است؛ يعنى متعلق به دولت است كه براى استفاده عموم آن را در اختيارشان مى گذارد. يا متعلق است به شيخ يا رئيس قبيله كه از آن فقط خود بهره مى برد. و ديگر افراد عشيره هم از آن استفاده توانند برد.

شافعى گويد: چون يكى از عزيزان عرب به طلب آب و گياه به مكانى سرسبز و پرنعمت رسد، سگى را بر كوهى و اگر كوه نباشد بر تپه بالا مى برد و سپس آن را وا مى دارد كه پارس كند تا هر جا كهصداى آن سك برود از هر طرف حمى يا چراگاه اوست. او حق دارد كه با ديگران در بيرون آن بقعه بچراند و آن شمار از ستورانش را كه ناتوانند يا مى خواهد در نزديك يا در دسترس او باشند در آن بقعه بچراند و ديگران را از ورود به آن منع كند. «(3)» از اين


1- - لسانب العرب، ج 18، ص 217.
2- - سمهودى، ج 2، ص 221.
3- - الام، ج 3، ص 270 و سمهودى، ج 2، ص 224 و لسان العرب، ج 18، ص 217.

ص:284

عبارت معلوم مى شود كه آن قدسيتى كه براى حرم هست براى حِمى نيست وفقط در اثر قهرو غلبه ازصورت مشاع خارج شده به ملكيت اشخاص در مى آيد.

ياقوت گويد: اصمعى گفت كه حِمى در دو جا است. حماى ضريّه و حماى رَبَذه. مولف (ياقوت) گويد كه من حماهاى ديگرى هم يافته ام چون حماى فَيْد و حماى نِير و حماى ذوالشرف و حماى نَقيع.

اما حماى فَيْد؛ ثعلب گويد: حما، حماى فيد است اگر در اشعار اسد وطى آيد اما در اشعار كلب، مراد حماى بلاد آنهاست، در نزديكى مدينه ميان مدينه و غرب. «(1)» ياقوت از حماى جَلْسَد و ذو شَرى نيز نام برده است. «(2)» از جمله حماهاى عصر جاهلى، حماى عُرَنه بود. ياقوت گويد: بئر الْيه در سرزمين بنى عُوال در چهل واند ميلى مدينه. و گويند كه الْيه واديى است در فَسْح الحيا و فَسْح واديى است كه عُرَنه در كنار آن است و عُرَنه بستانى است در واديى كه هم در جاهليت و هم در اسلام چراگاه اسبان بود. در فرود آن قَلَهى است. «(3)» ابن مجاور گويد: به قولى همه اراضى زَبِيد چراگاه مُهَلْهِل و كُلَيب بوده است و آن از حجف است تا انْف تا قونص. قصر و بركه مُهَلْهل و اصطبلى كه در آن اسبان خود را مى بسته در آنجاست.

اما حماى كُلَيْب و مُهَلْهِل از حجف است تا انف تا قونص تا رأس رمع و همه اراضى و واديهاى زَبِيد تا مرز نوبتين و قوارير، هم از طول و هم از عرض. «(4)» اين روايتى مشكوك است و از دقت عارى. «(5)»


1- - ياقوت، ج 2، ص 342.
2- - ياقوت، ج 3، ص 123.
3- - ياقوت، ج 1، ص 355 و سمهودى ج 2، ص 251.
4- - المستبصر، ص 63، 64.
5- - به« صفة جزيرة العرب»، ص 172 بنگريد.

ص:285

حِماهاى رسول خدا (ص)

ياقوت گويد: الْجام موضعى است از حماهاى مدينه. «(1)» بدون آن كه به موضع آن اشارت كند يا تفصيلات بيشترى بياورد.

در بعضى از كتب آمده است كه رسول الله فرمود: هيچ حِمايى نيست مگر از آن خدا و رسول اوست. «(2)» ولى رواياتى هم نقل شده كه پيامبر براى بعضى از اشخاص حِماهايى قرار داده. مراد از آن حديث- به قول سَمْهودى- مى تواند اين باشد كه حماها از آن دولتها و واليان نيست بلكه از آن خدا و رسول او است.

نقيع

اصفهانى صاحب اغانى روايت كند كه عمرو بن سَلَمة بن سَكَن بن قُرَيْط اسلام آورد و اسلامش نيكو شد و نزد پيامبر آمد و از پيامبر خواست كه حماى ميان شُعارى و سعديه را به او بخشد. سعديه آبى است از آن عمرو بن سلمه و شعارى آبى است از آن بنى قَتادة بن سَكَن بن قُرَيْط. آن بقعه، زمينى بود نُه ميل طول داشت و شش ميل عرض. پيامبر (ص) آن زمين را به او داد. فرزندش جَحوش آن را در حمايت خود گرفت.

گروهى از بنى جعفر بن كلاب آمدند و بدون اذن او ستوران خود را در آنجا چرانيدند چون پيامبر شنيد خشمگين شد و فرمان اخراج آنها را داد. «(3)» ياقوت همين مطلب را روايت كرده ولى به جاى «شعارى»، «شَقراء» آورده است.

ابن اسحاق از عبدالله بن ابوبكر روايت كند كه جُرَش نزد رسول خدا (ص) آمدند و اسلام آوردند. پيامبر چراگاهى را كه نزديك قريه آنها بود به آنها واگذاشت.

ابو داود روايت كند كه هلال يكى از بنى متعان نزد رسول خدا (ص) آمد و عشر خرماى خود را آورد و از او خواست كه وادى سكبه را حماى او سازد. رسول خدا (ص) نيز


1- - ياقوت، ج 1، ص 350.
2- - الام، ج 3، ص 270 و سمهودى، ج 2، ص 424 و ابن حنبل، ج 4، ص 71، 73؛ البخارى، المساقات باب 11.
3- - اغانى، ج 20، ص 165 و سمهودى، ج 2، ص 330 و ياقوت، ج 3، ص 306.

ص:286

او را عطا كرد.

چون عمر به خلافت نشست، سفيان بن وهب در باب آن وادى به او نوشت كه با آن چه كند؟ عمر گفت اگر آنچه را كه به رسول خدا (ص) مى پرداخته بازهم مى پردازد آن زمين را حماى او بشناس.

ابن سعد گويد: پيامبر (ص) بنى قرّه را حمايى معين كرد و نامه اى نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم. اين چيزى است كه محمد رسول الله به بنى قُرّة بن عبدالله بن ابونجيح نهدى اعطا مى كند. همه درختان سايه دار و زمين و آب و جلكه و كوه آن را. تا مواشى خود را در آن بچرانند.

اين نامه را معاوية بن ابوسفيان قلمى كرده است. «(1)»

حِماى (چراگاه) نَقيع

در شمارى از منابع آمده است كه نَقِيع از آنِ رسول خدا (ص) بود. «(2)» سَمْهودى در باب اين حِمى آورده است كه زبير بن بكّار گويد: مراوح مُزَنى گفته است كه رسول خدا در نقيع در مُقَمِّل وصُلَيْب فرود آمد و در باب چراگاه نَقيع گفت: نيكو مرتعى است براى اسبها كه بر آنها سوار شوند و در راه خدا جهاد كنند. سپس آن را در تصرف گرفت و مرا سرپرست آنجا نمود. و ديگرى از ثقات گويد كه در مُقَمِّل نماگزارد و همه مراتع اطراف آن را چراگاه اسبان مسلمانان قرار داد. و پس از آن بنى اميه آن را چند برابر توسعه دادند.

محمد بن هَيْصم مُزَنى از پدرش واو از جدش روايت مى كندكه رسول خدا (ص) به مُقَمّل كه وسط نقيع جاى دارد، فرا رفت. در آنجا مسجد او بود. پدر ابن هيصم گويد كه پيامبر (ص) پدرم را فرا خواند و گفت: تو را سرپرست اين وادى مى كنم. پس آنچه از آنجا و آنجا- به مشرق و مغرب اشاره كرد- آيد مانع ورود آن شو. پدرم گفت: من مردى هستم كه چند دختر دارم و پسرى ندارم كه مرا در كار يارى كند. پيامبر گفت: به زودىصاحب پسر خواهى شد كه مددكار تو شود. پس از چندى صاحب پسرى شد.


1- - ابن سعد، ج 1- 2، ص 22 و الوثائق السياسيه شماره 89.
2- - بخارى، ج 3، ص 13؛ ابن حبنل، ج 2، ص 155، 157 و سمهودى، ج 2، ص 221 و 223.

ص:287

از سوى والى مدينه به آنجا واليانى فرستاده مى شد تا عهد داود بن عيسى. داود در سال 198 به نَقِيع آمد ولى آنجا را ترك كرد. زيرا مردم به سبب مخاطرات آن سالها از آنجا كوچ كرده بودند وكسى را كه بر آن سرزمين ولايت دهد نيافت. «(1)» ابن عمر گويد: نقيع چراگاه اسبان بود. ابن شَبّه از ابن عمر روايت كند كه رسول خدا (ص) نقيع را چراگاه اسبان نمود. اما چراگاه رسول خدا (ص) در رَبَذَه را منابع تأييد نمى كنند. «(2)» اگر حماها حكم خاصى داشتند كه آنها را از اراضى اطراف جدا مى كرد بايد داراى حدود معين و مشخصى مى بودند.

رسول خدا (ص) براى چراگاه نَقيع حدودى معين كرد ولى اين حدود ثابت نماند و چنانكه زبير بن بكّار روايت مى كند كه يعقوب مزنى گفت سپس مردم بر آن افزودند تا از تراخم تايَلْبَن را دربرگرفت. و در آنجا آغلهايى براى شتران ساختند و شتران را در آنجا نگاه داشتند. زبير گويد كه مرا گفت ديدم كه پدرت بيش از سه هزار گوسفند در نَقيع داشت و او در آن هنگام امير مدينه بود. امير مردم را از چرانيدن مرتع منع مى كرد تا علفها بلند شوند آنگاه عامل حِما كسى را مى فرستاد كه بانگ كند كه بيايند و مرتع را بچرانند. مردم چون اسبان مسابقه به سوى آن مى دويدند. «(3)» بكرى گويد: نَقيع موضعى است نزديك مدينه، ميان مدينه و مكه. در سه مرحله اى مكه و نزديك قُدس.صحيح آن است كه بگوييم در سه مرحله اى مدينه. «(4)» و نيز روايت كند كه او گفت كه پيامبر (ص) نمازصبح را در مسجد برفراز عَسِيب به جاى آورد. و عَسِيب كوهى است در بالاى دشت نقيع. سپس مردى بلند آواز را فرمان داد تا بهصداى بلند بانگ برآورد. بُردِصداى او يك بريد بود؛ يعنى چهار فرسخ و تا آنجا كهصدا مى رفت حمى قرار داد. طول آن يك بريد بود و عرض آن يك ميل. و در بعضى منابع كمتر از آن. در آن دشت علف فراوان رويد و نيزارى شود. چنانكه سوار در آن ناپديد شود و در آنجا جز علف، درختان ديگر بسيار باشد. آن دشت در ميان چند حرّه (سنگلاخ) محصور است: حَرهّ


1- - سمهودى، ج 2، ص 223.
2- - سمهودى، ص 222.
3- - سمهودى، ج 2، ص 223، 224.
4- - بكرى، ص 1323. درست: سه مرحله است تا مدينه.

ص:288

بنى سُليم در مشرق آن است و در آنجا چشمه سارها باشد جارى بر روى زمين و در مغرب آنصخره است و نيز در غرب آن چند مكان ديگر است چون بَرام و وَتد وضاف و گفته اند كه نخستين آنها عَسِيب است، سپس بَرام كه كوهى است چون خيمه اى. وَتَد در پايين نقيع است مانند شاخى برافراشته و مُقَمِّل كوهى است سرخ رنگ ميان بَرام و وَتَد راهى است در مغرب نَقيع. روايت شده كه پيامبر بر مُقَمِّل فرا رفت و در آنجا نماز گزارد. در دشت نقيع غديرى چند است.

بكرى مى افزايد كه در برابر نَقِيع از آن سوى كهصخره است جز يك آب نيست و آن هم چاهى است از آن جعفر بن طلحه كه آن را حَفيرة السدره گويند. سيلابهاى نقيع به زمينى مى رود كه آن را نفخاء گويند. «(1)» و آن زمينى هموار است. جمع نفخاء، نفاخى است. در فرو دست آن حصير واقع شده. حصير جايى است كه در آن سيلاب نقيع مى ريزد در آنجا چاههايى است و مزارعى و چراگاهى براى اشتران، از شوره گز و مغيلان و برخى درختان. نيز آتمه، آتمه ابن الزبير به حصير مى ريزد و در آنجا چاهى است منسوب به ابن زبير. اشعث مزنى در آتمه فرود آمد و در آنجا ماند وصاحب گله و رمه فراوان گرديد و مال بسيار به دست آورد. آتمه از حصير به غديرى مى رود موسوم به مَزْج. اين غدير هيچگاه بى آب نمى ماند. در شكافى است ميان دو كوه. سيلابهاى عقيق نيز در آن غدير وارد مى شود ولى به سبب تنگى گذرگاه زمين را مى كند اين كوه را كه سيل بر آن مى گذرد سقف گويند. سيل از آنجا به غدير ديگرى مى رود به نام رواوه. قعر آن را كس نديده است؛ زيرا هيچگاه خشك نمى شود. سيلها از آن غدير نيز مى گذرند و به غدير طفيتين مى رود. آب آن شيرين و گواراست و از آنجا به اثبه روان گردد. در اثبه غديرى است به همين نام و نام زمين از آن گرفته شده. در آنجا ضياع و عقارى است از آنِ حمزة بن عبداللَّه بن زبير با نخلهاى فراوان كه سراسر وقف است. فرود آن رابغ است آن نيز بريدگى است در كوهِ سقف و تنگه هايى است كه آب در آنها گرد مى آيد سيل عقيق. سپس به وادى عقيق و وادى ريم مى رسد.


1- - بكرى، ص 1327 و 1328.

ص:289

مراتع ابوبكر

ابن سعد از هُنَىّ از موالى عمر روايت مى كند كه ابوبكر در جايى از زمين جز نَقيع مرتعى نداشت و گويد: ديدم كه رسول اللَّه در آنجا مكانى به او داد و او آن را چراگاه اسبانى كه براى غزا بر آن سوار مى شدند، گردانيد. شتران زكات را هم اگر لاغر بودند به رَبَذه يا بالاتر مى فرستاد تا بچرند و فربه شوند. او بهصاحبان آب فرمان مى داد كه مانع آب خوردن آن شتران نشوند. با شتران خودشان بچرانندشان و آبشان دهند. «(1)» سيف بن عمر از سهل بن يوسف از قاسم بن محمد روايت مى كند كه چون اهل ردّه مغلوب شدند و برجاى خود نشستند، بنى ثعلبه به منازل خود آمدند تا در آنجا فرود آيند. آنان را منع كردند. پس به مدينه نزد ابوبكر شدند و گفتند از چه روى ما را از منازلمان باز مى دارند.

ابوبكر گفت دروغ مى گوييد آنجا منازل شما نيست، آنجا را به من بخشيده اند و خود نيز بخشى را خريده ام تا چراگاه اسبان مسلمانان باشد كه به غزا مى روند و نيز جايى باشد براى چريدن اشتران زكات «(2)» همچنين ابْرق رَبَذه از منازل بنى ذُبْيان بود. چون مرتد شدند و ابوبكر مغلوبشان نمود ابْرَق را مرتع اسبهاى مسلمانان ساخت. «(3)»

حِماهاى عمر: ربذه

ابن شبَّه و طبرانى از ابن عمران روايت كنند كه رسول خدا (ص) رَبَذَه را مرتع اشتران زكات ساخت. «(4)» و ابن سعد به اسناد خود روايت مى كند كه عمر بن خطاب نَقِيع را مرتع اسبان مسلمانان ساخت و رَبَذَه و شَرَف را مرتع اشتران زكات. «(5)» هُنّى مولاى عمر گويد: چون عمر بن خطاب به خلافت رسيد و مردم بسيار شدند و او


1- - ابن سعد، ج 5، ص 6.
2- - طبرى، ج 1، ص 1879.
3- - ياقوت، ج 1، ص 77.
4- - سمهودى، ج 2، ص 222، 227.
5- - ابن سعد، ج 3، ص 220.

ص:290

هيأتهايى به شام و مصر و عراق فرستاد. رَبَذه را در تصرف گرفت و مرا بر آن برگماشت. «(1)» زيد بن اسلم از پدر خود روايت كند كه عمر بن خطاب مولاى خود هُنَىّ را بر مرتع رَبَذَه برگماشت. «(2)» بكرى گويد: رَبَذه جايى است كه عمر بن خطاب آن را مرتع شترانصدقه نمود. مقدار آن يك بريد در يك بريد بود. سپس واليان از اطراف به آن درافزودند. در زمان مهدى مراتع مباح شد و از آن پس كسى آن را در تصرف نگرفت. «(3)» اصمعى گويد: در ابتداى شَرَف، رَبَذه است و آن مرتع سمت راست است و شريف در كنار آن است. تسرير ميان آن دو فاصله است. آنچه برطرف شرق باشد شريف است و آنچه به طرف مغرب باشد شرف است. سَمْهودى در باب رَبَذه گويد: رَبَذه قريه اى است در نجد از اعمال مدينه و در فاصله سه روز راه از آنجا. مجد چنين گويد و اسدى مى گويد در فاصله چهار روز راه. پيش از اين سخن اصمعى را آورديم كه آن از شرف است و آن مرتع سمت راست است. نصر گويد از منازل حاجيان است ميان سليله و عقيق يعنى آنچه در ذات عْرق است. «(4)» و نيز گويد: ابن شبه به اسنادصحيح از ابن عمر روايت مى كند كه عمر مرتع رَبَذه را براى ستوران صدقه اختصاص داد. از اين رو است كه هَجَرى مى گويد: نخستين كسى كه در رَبَذه مرتعى را در اختيار گرفت عمر بود. وسعت آن يك بريد در يك بريد بود. اصل مرتع رَبَذه حَرّه بود ولى پس از آن واليان به آن در افزودند. آخرين كسى كه آن را در اختيار داشت ابوبكر زبيرى بود، براى ستوران خود و مردم مدينه هم در آن مى چرانيدند. جعفر بن سليمان در اواخر حكومتش بر مدينه، آنجا را براى ستوران خود برگزيد. و چون در زمان مهدى عباسى مراتع مباح شد از زمانى كه ابوبكر زبيرى عزل شد، از آن پس كسى آن را در اختيار نگرفت. «(5)» و از اسدى روايت شده كه رَبَذه از آن قومى از فرزندان زبير است. و از آن سعد بن بكر از فَزاره بود. «(6)»


1- - ابن سعد، ج 5 ص 6.
2- - الام، ج 3، ص 269 و سمهودى، ج 2، ص 225
3- - بكرى، ص 633.
4- - سمهودى، ج 2، ص 227.
5- - سمهودى، ج 2، ص 227.
6- - سمهودى، ج 2، ص 227.

ص:291

در تاريخ عبيدالله اهوازى آمده است كه رَبَذه در سال 319 در اثر تداوم نبرد ميان اهل آن و اهل ضَريّه ويران شد. سپس مردم ضَريّه از قرامطه امان طلبيدند و آنان نيز به ياريشان برخاستند. مردم رَبَذه از آنجا كوچ كردند و رَبَذه ويران گرديد. رَبَذه بهترين منزل در راه مكه است. «(1)» اصمعى از جعفر بن سليمان روايت كند: اگر شتر در رَبَذه چرا كند و دوبار بر آن نشسته سفر كنى از چربيش كاسته نشود زيرا در آن سرزمينِ شوره، خار وجود ندارد. «(2)» نشانه هاى مرتع رَبَذه را سمهودى در كتاب خود آورده است. شايد آنها را از هَجَرى و بكرى برگرفته است. ياقوت نيز رَبَذه را در چند جاى از كتاب خود آورده است.

شَرَف

پيش از اين روايت واقدى را آورديم كه عمر مرتع شرف را نيز در اختيار گرفت.

سَمْهودى گويد: شرف را كه عمر در اختيار گرفت، شرف رَوحاء نبود، بلكه جايى بود در وسط نجد. نصر گويد كه شَرَف در وسط نجد است و گويند وادى عظيمى است كه كوههاى مرتع ضَرِّيه آن را در ميان گرفته است. گويا اين نظر كسى است كه ميان شرف و مرتع ضَرِّيه و رَبَذه فرق بگذارد. اصمعى گويد: شرف و سط نجد است. منازل بنى آكل المرار آنجا بود. و امروز آنجا مرتع ضَريّه است. و رَبَذه در ابتداى شرف است و آن مرتع سمت راست است و شريف در كنار آن است. تَسْرير ميانشان فاصله است. پس آنچه به جانب مشرق باشد شريف است و آنچه به جانب مغرب باشد شرف است. و محتمل است كه وقتى مى گويند حماى «شرف و رَبَذه»، حماى ضريّه باشد. و ربذه چنانكه خواهد آمد حماى ضريه باشد. به عامل آن عامل شَرَف گويند. هجرى در بيان حماهاى نجد شرف را ذكر نكرده و محل آن را نيز بيان ننموده است.

اصمعى گويد. مى گفتند كه هر كس تابستان را در شرف باشد وبهار را در حَزْن و زمستان را درصَمّان به تحقيق به مراتع پر علف دست يافته است. «(3)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 227.
2- - بكرى، ص 860.
3- - سمهوى، ج 2، ص 227.

ص:292

از اين نوشته ها برمى آيد كه مرتع شَرَف همان مرتع ضَريّه است. معلوم مى شود كه در اوايل آنجا را شَرَف مى گفته اند و سپس ضَريّه ناميده اند.

سمهودى از قول مجد مى گويد كه مشهورترين مراتع مرتع ضَريّه است كه به عقيده بعضى از قبيله طى مرتع كليب بن وائل بود ... و در جايى از آن قبر كُلَيب است و تا به امروز معروف است.

سَمهودى مى گويد: يكى از رؤساى نجد به نام اجود بن جبر مرا از آن خبر داد. و گفت قبر كُلَيب در آنجاست عربها آن را مى شناسند و به زيارت آن مى روند. يكى از آنها خواست مرا به سر قبر او برد، گفتم: كُلَيب يكى از مردم جاهلى بوده.

مرتع ضريّه

هَجَرى گويد: نخستين كسى كه ضرَيّه را مرتع ساخت عمر بن خطاب بود. آنجا را چراگاه شترانصدقه و اسبان غازيان قرار داد. ستوران حق داشتند تا فاصله شش ميلى ضريه بچرند و باز به آنجا برگردند. ضريه در وسط مرتع است. اين امر در تمام ايام خلافت عمر و آغاز خلافت عثمان ادامه داشت. سپس شمار ستوران افزون شد و به چهل هزار شتر رسيد، چنانكه مرتع را گنجايش آنها نبود. عثمان فرمان داد كه به چراگاه شترانصدقه و اسبان غازيان بيفزايند. او خود آبى را از آبهاى بنى ضبيبه كه نزديكترين آبها به ضَريّه بود خريد. اين آب را بَكْره مى گفتند در كنار بلنديهاى مرسوم به بَكَرات، در ده ميلى ضريّه.

پس بَكْره به مرتع عثمان داخل شد و پيوسته واليان به وسعت آن مى افزودند. از جمله ابراهيم بن هشام مخزومى به قدرى آن را توسعه داد كه جاى بر مردم آن نواحى تنگ كرد. و در آنجا از هر نوع شتر هزار تا جاى داد. «(1)» ضَريّه از آبهاى ضباب بود. در عصر جاهلى از آنِ ذوالجوشن ضِبابى پدر شمر قاتل حسين بن على (ع) بود. «(2)» ضَريّه بعد از اسلام اهميت بسيار پيدا كرد. سَمْهودى گويد كه واليان مدينه از سوى خود عاملى به ضريّه مى فرستادند؛ زيرا واليان مدينه به مراتع ارج فراوان مى نهادند. و


1- - سمهودى، ص 229.
2- - سمهودى، ج 2، ص 233.

ص:293

نگهبانان آن را قدرت و توانى عظيم بود. نگهبانان هر ناحيه سران قوم و اشراف آنها بودند. از اين رو عامل ضريّه را عامل الشّرف مى گفتند. «(1)» مرتع ضَريّه سابقه اى ديرين دارد كه به زمان جاهليت مى رسد. ضَرِيّه منازل بنى آكل المرار از قبيله كِنده بوده است «(2)» و به قول ارجح مقر فرمانروايى آنها كه از آنجا بر قبايل نجد و بلاد آن سيطره يافتند. قبر كُلَيب نيز در آنجاست. «(3)» شايد كليب آنجا را مقر خود قرار داد تا مواريث و سنن آلِ كِنده را زنده دارد و به فرمانروايى پرداخت تا كشته شد. قتل كُلَيْب سبب يك سلسله جنگهايى شد موسوم به جنگهاى بسوس و از نتايج اين جنگها عدم تكوين دولت كُلَيبى به جاى كِنده بود. ديگر آنكه يك سلسله ناآراميها در جزيرةالعرب پديد آمد و تَغْلِب را از ارتفاعات نجد دور ساخت و از ضريّه كه قبايل كِلاب و غنى در آن، مكان گرفته بودند، بركند.

اهميت ضَريّه مربوط به اهميت موقعيت جغرافيايى آن نيست بلكه به سبب اهميت اقتصادى آنجاست. زيرا بيشتر معادن طلاى جزيرة العرب در آنجا يا در نزديكى آن است. و پيكارهاى كِنده و تغْلِب سببش دست يافتن و استخراج اين معادن بوده است.

منطقه ضريّه به سبب داشتن چشمه ها و چاهها و آبهاى بسيار مناسبتر براى زراعت و از ديگر مناطق ممتاز است. سَمْهودى به نقل از هَجَرى شمارى از چشمه ها و مزارعى كه در عهد اسلامى در ضَريّه به وجود آمده ياد مى كند، اين مزارع مربوط به عصر جاهلى بوده اند و مسلمانان آنها را توسعه بخشيدند و چاهها را بيشتر حفر كردند. شكوفايى كشاورزى ضريّه در عصر جاهلى انگيزه توجه مسلمانان به ضريّه و احياى آن بود.

سمهودى گويد: عثمان بن عفّان آبى از آبهاى بنى ضُبيبه را كه نزديكترين آبهاى غنى به ضريّه بود خريد. اين آب كه بَكْره نام داشت از بلنديهاى بَكَرات در ده ميلى ضريّه مى آمد و به مرتع عثمان مى رفت. مردمى از قبيله ضباب نزد پسران عثمان آمدند و خواستند تا اجازت دهد كه از بَكْره آب برگيرند. اجازت دادند و تا امروز در دست آنهاست.

عثمان در ناحيه اى از زمين غنى، خارج از مرتع چشمه اى برآورد. در حوزه آبى كه آن را نَفْى مى گفتند: اين آب در پانزده ميلى اضاخ بود. و نهرى حفر كرد. و عمالش در آنجا قصرى


1- - سمهودى، ج 2، ص 323.
2- - ياقوت، ج 3، ص 285 و سمهودى، ج 2، ص 227.
3- - سمهودى، ج 2، ص 22.

ص:294

ساختند كه هنوز آثارش برجاست. ولى آب در آن به جريان نيفتاد. عمال او نيز آنجا را ترك گفتند. در فتنه ابن زبير، غنى آن نهر را پركرد.

نزديكترين آبهاى بنى تميم به اضاخ آبى است موسوم به اضَيْخ از آن بنى هُجَيم. كه از مدتى پيش در زير خاك مدفون شده بود. جُمَحى از بنى عبدالله بن عامر كه خويشاوندان سببى شان از بنى هُجَيم بودند گفتند كه ما از فرزندان عثمان براى شما آب مى ستانيم. اينان پذيرفتند و فرزندان عثمان هم اجابت كردند. هُجَيْميان به راه افتادند. در راه به چوپانان غنى رسيدند. پرسيدند كه به كجا مى روند، گفتند كه فرزندان عثمان كار خود به ما واگذاشته اند.

ميانشان خصومت افتاد واين خصومت سبب شد كه به آ ن آب كس نپردازد. پس اراضى آنها در سال 155 ه. بكلى خشك شد.

عبدالله بن مطيع نهرى حفر كرد. اين نهر در دست ضباب بود. در فاصله يك بريد از مدينه به راه اضاخ در ناحيه شُعَبى.

كِنديان نيز آبى داشتند موسوم به ثُريّا.

قُنَيْع آبى است از آنِ عباس كندى بر راه مردم بصره. و داره اى از دارات مرتع به نام داره عَسْعَس. چون كِنديان از قُنيع كوچ كردند ميان بنى ابوبكر بن كلاب و بنى جعفر نزاع درگرفت. بنى ابوبكر گفتند كه ما به اين آب سزاوارتريم زيراصاحبان سابق آن حليفان ما بودند. وبنى جعفر مى گفتند: ولى ما سزاوارتريم زيرا به ما نزديكتر است. سرانجام بنى جعفر آن را بستند.

يكى از فرزندان حسن بن على (ع) نهرى كند و چشمه اى برآورد. كه آب آن به جريان افتاد وتا غرب طخفه در كرانه رَيّان در سيزده ميلى ضَرِيّه رسيد. آن آب در دست كسانى از فرزندان حسن بود، سپس به دست فرزندان ملاعِب الأسنّه افتاد. از جانب خواهر زادگانشان بنى الحسن.

بنى اردم از بنى تيم بن لؤى را در قديم آبى بود بر سر راه مردم ضَرِيّه به مدينه و در هجده ميلى ضَريّه. موسوم به جَفْر. با ايشان گروهى از بنى عامر بن لؤى بودند. سعيد بن سليمان المساحقى عامرى (القارى) چشمه اى بيرون آورد و آب آن جارى ساخت و نخلستانى غرس كرد. در يك ميلى يا حدود يك ميلى آب بنى اردم در داره اسود كوه بزرگ سياهى است.

آبادان و با نخلهاى بسيار.

ص:295

چون ابراهيم بن هشام امارت مدينه يافت در مرتع نهرى كند در ارتفاعات جانب راست، در شش ميلى ضَرِيّه. بر سر راه بَكْره به ضَرِيّه. آن را ناميه ناميد و ديگرى در ناحيه شُعبى بين ضَرِيّه و نهر بنى اردم در هفت ميلى ضَرِيّه، در واديى به نام فاضحه. فاضحه به معناى بريدگى در كوه است.

چون ابراهيم بن هشام درگذشت جعفر بن مصعب بن زبير در پهلوى نهر ابن هشام در فاضحه، نهرى كند و فرزندان خود را نيز به آنجا آورد. چون بمرد پسرش محمد بن جعفر جاى پدر را گرفت. تا آنگاه كه محمد بن ابراهيم بن عبدالله بن حسن خروج كرد. محمد نيز با او خروج كرد. چون محمد بن ابراهيم كشته شد او به بصره گريخت سپس به فاضحه بازگشت و با يكى از زنان بنى جعفر ازدواج كرد. آنگاه با يكى از بنى طفيل، و عبدالله زاده شد. او با دخت قاسم بن جندب فزارى ازدواج كرد. از اعلام عرب شد. در لواء فرود آمد. قاسم هرگز سفر نكرد و حج نيز به جاى نياورد و به ضَرِيّه نيامد. فرزندان عبدالله كه از دختر او بودند با بقيه اموالشان در فاضحه مى زيستند.

عبدالله بن محمد نهرى در كنار نهر جدش حفر كرد و نهر ابن هشام در خاك مدفون شد و مكانش از نظرها مخفى گرديد. جوشن از موالى ابن هشام در دو ميلى يا سه ميلى نهر بنى اردم و مساحقى نهرى حفر كرد و آن را جوشنيه ناميد. سپس مردمى از فرزندان رافع بن خديج از انصار، آن را خريدند و در نزديكى آن به مدد سلطان نهرى حفر كردند. محمد بن جعفر بن مصعب از جانب بنى اردم به مخالفت با آنان برخاست و او مردى سهمناك بود و يك تنه با آنان به جنگ پرداخت.

حسن بن زيد در مدينه نيرويى فراهم نمود و در جوشنيه و حفيره به جنگ پرداخت تا بنى اردم و مساحقى را برافكند. مردم با او به گفتگو پرداختند و او آنان را در آنجا باقى نهاد.

انصاريان را خيمه ها و ستوران بود چون فتنه برخاست دزدان قبيله قيس و كلاب و فزاره بر آنان تاختند آنان به طىّ پيوستند و در ميان آنان مدتى در امن و امان زيستند. آنگاه بار ديگر دزدان بر سرشان تاختند. آنان پراكنده شدند و باديه را ترك كردند. بنى اردم و بنى بحير از قريش بودند. شمارشان در جَفر افزون شد و ميانشان جنگ و ستيز افتاد. همسايگانشان كه از قيس بودند آنان را اكرام كردند و چون چندى برآمد هر گروه دزدان را بر ضد گروه ديگر تحريك مى كرد. بنى كلاب و فزاره آنان را غارت كردند و برخى از رجالشان را كشتند. آنان به

ص:296

مدينه آمدند سپس به اطراف پراكنده شدند. «(1)» اما عين ضَرِيّه و آب روان آن؛ گويند از آنِ عثمان بن عَنْبَسة بن ابى سفيان بود. او بود كه آن را حفر كرد و بر آن نخلهايى غرس كرد. آنگاه سدى بست تا آب را حبس كند. چون ابوالعباس قيام كرد آنجا هم از جايهايى بود كه بستدند. ابوالعباس زنى داشت به نام امّ سَلَمه مَخزومى از بنى جعفر بن كلاب برادر آن زن معروف بن عبدالله در اواخر امارت ابوالعباس نزد او رفت. ابوالعباس اكرامش كرد، عبدالله از او خواست كه عين ضَرِيّه را به او بخشد. معروف بن عبدالله بدوى بود و كشاورز. چون نخلها رطب دادند با خاندان خود در آنجا فرود آمد. و مواشى او نيز به آنجا مى آمدند. مردمى از ضَرِيّه از او خواستند كه از نخلستانش بگذرند، او نيز اجازت داد. براى مهمانان خود رطب چيد و شير دوشيد. دو ماه درنگ كرد مهمانان ديگر آمدند، او براى مهمانان خود رطب خواست. آن كه به نخلستان رفته بود با اندكى رطب بازگشت و گفت رطب به پايان رسيده است و جز اين كه مى بينى چيزى باقى نمانده است. عبدالله به خشم آمد و از نخلستان بيزار شد و خواست آن را بفروشد. عبدالله هاشمى عامل يمامه آن را به دو هزار دينار خريد و ابو جعفر بن سليمان را كارگزار آن نمود. او در بازار ضَرِيّه چند دكان گرفت و شمار دكانها از هشتاد درگذشت. او از فروش غله و خرما و ديگر محصولات هشتاد هزار درهم در سال سود مى برد. «(2)» هنگامى كه ابو خُليد العبسى دايى وليد به امارت ضَرِيّه رسيد در آنجا فرود آمد و در حوزه تصرف غنى، نهرى حفر كرد. چون بنى عباس بر سر كار آمدند، غنى آن نهر را با خاك انباشت و با زمين برابر ساخت.

بنى عبس را در دره اى آبى است به نام اسوده و در مرتع آبى است به نام ضحح در كنار رمَيْلَة الحسى. اين حسى حساى بنى حصبه است. و نيز از ايشان است الحاء كه نخل فراوان دارد و نيز آبهايى ديگر.

ضَرِيّه به عنوان مرتع و چراگاه اهميت بسيار دارد. اصمعى گويد گفته مى شد كه اگر كسى تابستان را در شَرَف بگذراند و بهار و خزان و زمستان را درصمّان چنين كسى چراگاه واقعى را دريافته است.


1- - سمهودى، ج 2، ص 229- 232.
2- - سمهودى، ج 2، 232، 233.

ص:297

ابن جنّى در كتاب «النوادر الممتّعه» حكايت كند كه فضل بن اسحاق يا يكى از مشايخ او گفت كه اعرابيى را ديدم. پرسيدم: از كدام قبيله اى؟ گفت: از بنى اسد. پرسيدم: از كجا مى آيى؟ گفت: از اين باديه. پرسيدم: در كجاى آن زندگى مى كنى؟ گفت: در ضَرِيّه جايى كه همتايى ندارد. آبش شيرين است و خاكش شور نيست. در آنجا نه بيمارى هست و نه لرز و نه تب و ما در نهايت آسودگى و فراوانى نعمت زندگى خويش مى گذرانيم. «(1)» در كتب آمده است كه عمر مرتع ضَرِيّه را براى چريدن شترانصدقه در اختيار گرفت و هر سال سى هزار شتر كه در راه خدا داده بودند به آنجا مى فرستاد. و به قولى: چهل هزار شتر.

نَقِيع

نَقِيع چراگاه اسبان مردم بود و رَبَذه و شَرَف جايگاه شترانصدقه. «(2)» زيد بن اسلم از پدرش روايت مى كند كه: عمر بن خطاب را ديدم كه يكى از موالى خود به نام هُنَىّ را بر مرتع امارت مى داد و به او سفارش مى كرد كه به داد مظلومان برسد. و مى گفت اگر ستوران عثمان بن عفّان و عبدالرحمان بن عوف تلف شوند، آنها به مدينه بازمى گردند و در اين جا نخلستانها و كشتزارها دارند و اگر ستورى از مسكينى تلف شود، نزد من مى آيد و فرياد برمى آورد. آب و علف براى من آسان تر از اين است كه او را به غرامت زر دهم. آنجا سرزمين آنهاست در جاهليت براى آن جنگيده اند و هم در آنجا اسلام آورده اند. اگر اين چارپايان نباشند كه جنگجويان مسلمان را بر آنها بنشانم و به جهاد فرستم چگونه مى توانم از اين بلاد حمايت كنم. قاسم بن سلام پس از ايراد اين عبارات گويد: اسلم گفت كه شنيدم مردى از بنى ثعلبه به عمر مى گفت: بلاد ما را مراتع قرق شده كردى و حال آن كه در زمان جاهليت ما براى آنها جنگيده بوديم و در عصر مسلمانى در آنجا اسلام آورده ايم. و اين سخن چند بار تكرار كرد. عمر سر برداشت و گفت: زمين زمين خداست و ستوران از آن خدا كه جنگجويان در راه خدا بر آنها سوار مى شوند. «(3)» از اين عبارات برمى آيد:


1- - سمهودى، ج 2، ص 234.
2- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 221 از واقدى.
3- - الاموال، فقره، ص 740.

ص:298

1- مراتع را اگر قرق مى كردند براى مصلحت عموم بود.

2- اين كار به فرمان خليفه صورت مى گرفته است.

2- شامل بعضى از اراضى مى شد كه بعضى بر آن دست انداخته بودند.

3- براى چراگاه بود.

5- براى همه مباح بوده و ملك خاص كسى نبوده.

6- جايز بوده كه بعضى از مردم يا همه را از استفاده از آنها منع كنند.

7- جنبه قدسيت نداشته و براى اغراض دينى نبوده است.

واقدى به نقل از معمر الزهرى گويد كه عثمان مرتع نَقيع را براى اسبان مسلمانها در اختيار گرفت و در هر سال پانصد اسب و هزار اشتر به آنجا مى فرستاد. «(1)»

فَيْد

در منابع از چراگاه فَيْد نيز نام برده شده. «(2)» سَمْهودى گويد: فَيْد منزلى است در راه حاجيان عراق در فاصله يك ميل از مكه.

اسدى گويد: فَيْد از آن قبيله طى و از آن بنى نبهان است. در آنجا جماعاتى از قبيله اسد و قبيله هَمْدان و ديگران زندگى مى كنند. سه چشمه در آنجاست. عين النخل را عثمان بن عفان حفر كرده و ديگرى معروف است به حاره در وسط بارو و بازار كه آن را منصور برآورده. و سومى بارده نام دارد بر سر راه و بيرون از منزل كه برآورده مهدى عباسى است. در فَيْد نيز چاههايى است ولى كم آب.

هَجَرى گويد: اما حِماى فَيْد و وصف آن، كسى را نيافتم كه آن را از اين كه چه كسى آنجا را چراگاه ساخت و در آغاز وسعت آن چقدر بوده آگاهيى داشته باشد. جز اين كه فيد چنان كه امروز هست فلاتى است ميان بنى اسد و طى و به كوه طىّ نزديكتر است. نخستين كسى كه در عهد اسلامى در آنجا چشمه حفر كرد ابو الديلم از موالى فزاره بود. چشمه او هنوز آبش جارى است و بر سر آن آب درختهاست. آنجا در اختيار او بود تا بنى عباس بر سر كار


1- - انساب، ج 5، ص 38.
2- - ياقوت، ج 2، ص 343 وسمهودى، ج 2، ص 221.

ص:299

آمدند و آنجا را از او بستدند و امروز در دست آنهاست.

سَمْهودى پس از نقل سخن هَجَرى مى افزايد كه گويى از چشمه هايى كه عثمان در آنجا برآورده و اسدى از آنها ياد كرده، بى خبر بوده است.

در روايات ديگرى آمده است كه عثمان در مراتع قرق شده افزود. ابومِخْنَف گويد: آنان كه بر ضد عثمان بشوريدند يكى از چيزهايى را كه بر او عيب مى گرفتند افزودن او بر اين گونه مراتع بود. مى گفتند كه اين كار چرا كردى؟ مى گفت عمر پيش از من مراتعى براى شترانصدقه معين كرده بود. در زمان خلافت من بر شمار شتران افزوده شده پس نياز به چراگاه بيشترى است. «(1)» در كتب آمده است كه عثمان مراتع قرق شده را توسعه داد. هَجَرى مى گويد: مرتع ضَرِيّه شش ميل در شش ميل بود، در زمان عمر و در اوايل خلافت عثمان. ولى بر شمار ستوران افزوده گرديد و به چهل هزار رسيد و جاى براى آنها در مرتع تنگ شد. عثمان براى چريدن اشترانصدقه و اسبان سپاهيان بر وسعت آن افزود. چنانكه آبى از آبهاى بنى ضبيبه را كه نزديكترين آبهاى غنى به ضَرِيّه بود خريد. اين آب را بَكْره مى گفتند و در نزديكى ارتفاعات در ده ميلى ضَرِيّه بود. عثمان اين آب را داخل در مرتع ضَرِيّه نمود. «(2)» البته اين توجيهات معلوم نمى كند كه خشم مردم بر او در باب مراتع به چه سبب بوده است.

امويان و مراتع

در عصر اموى فقط از يك مرتع نام برده شده. ابن شبّه از ابو عبيد روايت مى كند كه زياد مرتعى در ناحيه عَذَيب در سال قحطى به مسكين دارمى داد، تا آنگاه كه قحطسال به پايان رسيد. «(3)» به نظر ما امويان نمى خواستند با در اختيار گرفتن مرتعهاى جديد به همان سرنوشت عثمان دچار شوند. فقط به توسعه مراتعى كه پيش از آمدن آنها بر سر كار موجود بود بسنده كردند.


1- - طبرى، ج 1، ص 2962.
2- - سمهودى، ج 2، ص 227.
3- - اغانى، ج 18، ص 68.

ص:300

مراتع همواره سبب كشاكشهايى بوده است. غرض اصلى از ايجاد آنها چرانيدن شتران و اسبان و گاهى هم گوسفندان بوده است. اما آبادانى و حاصلخيزى اراضى آنها موجب برخى تجاوزات مى شده است، كه نياز به حارسان و نگهبانان نيرومند داشته اند.

از سوى ديگر تطور زندگى اقتصادى و اقدام براى احياى اراضى كشاورزى به اين مناطق كشيده مى شده و اين احياى اراضى موجب تملكات شخصى در درون مراتع مى شده است. و گاه براى جبران آنچه از مرتع در تملك اشخاص در مى آمده نياز به افزودن اراضى تازه بوده است. و همين امر كشاكشهايى را همواره در پى داشته. علاوه بر اين در داخل هم ميان چرانندگان و زارعان زد و خوردهايى شده. از طرف ديگر حفظ و حراست اشتران و ديگر ستورانصدقه كار آسانى نبوده است.

ابن سعد گويد: عمر بن عبدالعزيز درباره مراتع حكمىصادر كرد كه كسى را نبايد از چرانيدن منع كرد، و آن براى همه مسلمانان مباح است.

ابن عبدالحكم گويد كه او مراتع را براى همه مسلمانان مباح نمود در عين حال ستوران صدقات نيز در آنها مى چريدند؛ زيرا نفع آن شامل همه مسلمانان مى شد و امام نيز همانند يكى از مسلمانان است و بارانى كه خداوند مى فرستد براى همه مردم است.

در كنار چراگاههاى عمومى چراگاههاى شخصى نيز بوده است وشعر جرير بر اين دليل است كه مى گويد:

و نرعى حمى الاقوام غير محرّم علينا و لا يرعى حمانا الذى نحمى

ابن عبدالبر روايت كند كه به عمر خبر دادند كه يعلى بن اميه عامل او در يمن براى خود چراگاهى اختصاصى قرار داده، عمر فرمان داد كه بايد پياده به مدينه آيد تا پاسخ گويد. او چند روز پياده آمد تا بهصعده رسيد در آنجا خبر مرگ عمر را شنيد و سوار شد. «(1)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 225.

ص:301

فصل سيزدهم: عطا و رزق و تطور سازمان آن در حجاز

اشاره

از بارزترين مشخصات شهرهاى اسلامى درصدر اسلام اين بود كه به بيشتر ساكنان عرب آن، دولت سالانه مقدار معينى مال مى پرداخت كه آن را «عطا» مى گفتند. عطا بزرگترين هزينه هاى دولتى و ممر اصلى معاش مردم بود. از اين رو در زندگى اقتصادى و معيشت مردم اهميت بسيارى داشت. پرداخت عطا كه به عنوان حقوق و وظيفه مردم بود سبب مى شد كه دولت در زندگى اقتصادى و معاشى مردم نقش بسزايى داشته باشد.

پرداخت عطا به وضع مالى دولت بستگى داشت هر چه در آمد دولت بيشتر بود بر مقدار عطا افزوده مى شد. و چون در زمان حضرت رسول (ص) اين درآمد محدود وغير ثابت بود، مقدارى هم كه به مردم پرداخت مى شد ثابت نبود ولى در هر حال درآمد موجود ميان مردم و بويژه جنگجويان تقسيم مى شد.

چون ابوبكر به خلافت نشست بر شمار مسلمانان افزوده شد و ساكنان مدينه هم رو به ازدياد نهادند و درآمد دولت هم رو به فزونى نهاد و اين امور مشكلاتى در توزيع عطا ايجاد كرد.

در روايات آمده است كه ابوبكر اموال را به تساوى به ميان مردم تقسيم مى كرد؛ يعنى آزاد و برده، مرد و زن، خرد و كلان را يكسان مى داد؛ مثلًا به روايت عايشه در سال اول كه درآمدى حاصل شد، آزاد را ده داد و مملوك را ده. سال بعد هر يك را بيست داد. «(1)» يعقوبى گويد كه ابوبكر علاء حضرمى را با سپاهى روانه داشت واو زاره و ناحيه آن از سرزمين بحرين را فتح


1- - ابن سعد، ج 2- 1، ص 137.

ص:302

كرد و مالى نزد ابوبكر فرستاد اين مال را به ميان مردم تقسيم كرد و سفيد و سياه و آزاد و بنده را يكسان داد. «(1)» ميان روايت ابن سعد و يعقوبى تناقضى نيست و هر دو دلالت دارند بر اين كه او همه آنچه را به بيت المال مى رسيد تقسيم مى كرد حالا به هر فردى گاه يك دينار؛ يعنى ده درهم مى رسيد و گاه بيست درهم.

اما طريقه توزيع: ابن سعد مى گويد كه ابوبكر سرانه و يك نفر يك نفر توزيع مى كرد و به هرصد تن فلان مقدار مى رسيد. و نيز گويد كه او هر چه را كه در بيت المال بود تقسيم مى كرد تا آنجا كه ديگر چيزى در بيت المال نمى ماند. «(2)» آورده اند كه چون ابوبكر از دنيا رفت، عمر بن خطاب امينان را بخواند و با آنها به بيت المال داخل شد عبدالرحمان بن عوف و عثمان بن عفان و چند تن ديگر با او بودند، در آنجا نه درهمى يافتند و نه دينارى. كيسه اى بود چون گشودندش، بيش از يك درهم در آن نبود. «(3)» ابوبكر خود هر روز سه درهم از بيت المال حقوق دريافت مى كرد. «(4)» از آنچه گفتيم معلوم شد كه ابوبكر براى عطا قاعده و قانونى نهاد؛ بدين گونه كه هر چه را كه به بيت المال وارد مى شد به تساوى ميان مردم تقسيم مى كرد. البته مدت خلافت او كوتاه بود مالى هم كه مى رسيد اندك بود. و او در اين مدت كم چنين قاعده اى را مجرى مى داشت.

تنظيم عطا در عهد عمر بن خطاب

چون عمر بعد از ابوبكر به خلافت رسيد، در زمان خلافت او حوادث مهمى رخ داد؛ مثلًا مسلمانان، اقاليم وسيع و ثروتمندى را فتح كردند و ميزان درآمد دولت بسيار شد. و نيز بر شمار شركت كنندگان در فتوحات و جنگجويان درافزود. در چنين حالى خليفه مجبور بود كه درآمدها را ثبت و ضبط كند و توزيع آن را به ميان مردم سرو سامان دهد. به گونه اى كه با


1- - يعقوبى، ج 2، ص 101.
2- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 151.
3- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 152.
4- - يعقوبى، ج 2، ص 154.

ص:303

اوضاع و احوال تازه هماهنگى كند.

ابو يوسف گويد كه چون از سوى سعد بن ابى وقاص فرمانده جنگهاى عراق، نزد عمر اموالى رسيد براى ترتيب ديوانها اصحاب حضرت رسول (ص) را جمع كرد كه آن را به چه ترتيبى تقسيم كند. پيش از اين به رسم ابوبكر همه را يكسان مى دادند. اما چون اموال فتوحات عراق رسيد با اصحاب مشورت كرد كه بعضى را بيشتر از ديگرى دهد. «(1)» و گفت: هرگز عطاى كسى را كه بر ضد محمد (ص) جنگيده با كسى كه در ركاب او جنگيده برابر نمى دهم.

پس سابقين در اسلام را بر ديگران برترى داد. و نيز گويند كه چون اموال به مدينه سرازير شد، گفت: ابوبكر را در تقسيم اين اموال رأيى بود مرا هم رأيى ديگر است. هرگز كسى را كه بر ضد محمد (ص) جنگيده با آن كه در كنار او جنگيده است برابر نمى شمارم. «(2)» مجالد بن سعيد از شعبى روايت كند كه چون غنايم جنگهاى ايران و روم را به مدينه آوردند، جمعى از اصحاب را گردآورد و گفت: شما را چه نظرى است؛ من برآنم كه عطاى مردم را سالانه بپردازم و مال را در بيت المال گردآورم زيرا بزرگترين بركت است. گفتند هر چه صلاح مى بينى چنان كن كه اگر خدا خواهد در كار خود موفق شوى. «(3)» ابوعبيد قاسم بن سلام گويد: كه چون عمر عراق و شام را فتح كرد و خراج گرد آمد، اصحاب رسول الله (ص) را گرد آورد و گفت: چنان مى بينم كه به ميان كسانى كه آنجا ها را فتح كرده اند اموال را تقسيم كنم. «(4)» ابو يوسف از محمد بن عمر و بن علقمه ... از ابو هريره روايت كند كه از بحرين مالى به مبلغ پانصد هزار درهم رسيد. هنگام ورود شامگاه بود، عمر گفت كه اى مردم مال بسيارى به نزد ما رسيده، خواهيد آن را كيل كيل به شما بدهم خواهيد بشمارم و بدهم و خواهيد بركشم و بدهم. مردى از ميان قوم گفت: يا اميرالمؤمنين نام مردم را در دفترى بنويس و بر طبق آن ميانشان تقسيم كن. عمر اين رأى را بپسنديد.

و سعيد بن مسيب گويد: چون خمس اموال ايران را نزد عمر آوردند. گفت بر شمارم


1- - الخراج، ص 24.
2- - الخراج، ص 43.
3- - الخراج، ص 44.
4- - الاموال، فقره 549.

ص:304

براى شما يا كيل كيل تقسيم كنم؟ و اين قبل از ترتيب دفاتر بوده است. «(1)» و گويند كه او در جابيه براى مردم سخن مى گفت. گفت هر كه مى خواهد درباره اموال از من پرسشى كند بيايد كه خداى تعالى مرا خزانه دار اين اموال ساخته يا تقسيم كننده آنها.

من از زنان پيامبر (ص) آغاز مى كنم و سپس به مهاجرين نخستين. «(2)» واقدى گويد كه در محرم سال 20 ه. دفاتر و دواوين ترتيب داد. يعقوبى گويد در سال 18 ه. عمر قوت آن سال را به خانواده هاى مسلمانان تقسيم كرد.

ابو عبيده گويد: عمر به اهل مكه چيزى نمى داد و مى گفت آنها فلان و فلانند. كلمه اى كه من دوست ندارم آن را بر زبان آورم. «(3)» ولى روايات ديگرى هم داريم حاكى از اين كه او همه كسانى را كه در فتوح شركت كرده بودند بدون هيچ فرقى عطا مى داد. «(4)» عبدالله بنصالح از موسى بن على بن رباح از پدرش روايت كند كه عمر بن خطاب در جابيه براى مردم سخن مى گفت. و در ضمنِ سخن گفت: هر كس به مهاجرت شتاب كند عطاى ما هم به سوى او شتاب خواهد كرد و هر كه در مهاجرت كندى كند عطاهاى ما هم كندى كند. پس اگر كسى ملامت مى كند بايد سرزمين خود را ملامت كند. ابو عبدالله بن جراح گويد: مردانى از اهل باديه از عمر خواستند كه برايشان راتبه اى قرار دهد. عمر گفت: نه به خدا.

اول شهرنشينان را راتبه خواهم داد. هر كس خواهد در وسط بهشت جاى داشته باشد بايد در اجتماع زندگى كند، «(5)» كه دست خدا با جماعت است.صفوان بن عمر گويد: عمر بن عبدالعزيز به يزيد بن حصين نوشت كه براى سپاهيان راتبه اى مقرر كن ولى بر تو باد به شهرنشينان و زنهار از عربهاى صحرانشين. زير آنها در مجامع مسلمانان حاضر نمى شوند. «(6)»


1- - الخراج، ص 45.
2- - الخراج، ص 47.
3- - الاموال، ص 563.
4- - الاموال، ص 523.
5- - الاموال، ص 558.
6- - الاموال، ص 559.

ص:305

از مجموعه اين روايات برمى آيد كه عمر بن خطاب به هر يك از مردم عطا مى داد. و به كسانى هم كه در فتوحات شركت كرده بودند و از مردم مدينه نبودند سهمى مى داد. او مى خواست براى همه مردم جزيرةالعرب چيزى مقرر دارد ولى موفق نشد. فقط نام مردم مدينه در دفاتر ثبت شد و به موجب آن پرداخت مى شد حتى اگر گيرنده جاى ثابتى هم در مدينه نداشته باشد.

عمر از تقسيم مال به تساوى، چنانكه ابوبكر مقرر كرده بود پيروى ننمود و گفت: هرگز كسى را كه با رسول اللَّه قتال كرده است با كسى كه همراه او غزا كرده است برابر نمى دارم.

عمر جنگ بدر را اساس توزيع عطاى خود قرار داده بود. به هر كس كه در جنگ بدر شركت كرده بود بالاترين عطا را مى داد. در مقدار آن، روايات مختلف است. مصعب بن سعد به روايت از ابن عمر گويد كه بدريان را شش هزار درهم مى داد. و ابن سعد از ابن عمر روايت مى كند كه هر يك از آنها را چهار هزار درهم مى داد. يعقوبى مى گويد سه هزار درهم. ولى در اكثر منابع ما آمده كه عمر بدريان را پنج هزار درهم مى داد. «(1)» اما انصار را كه از بدريان بودند به قول مصعب بن سعد هر يك شش هزار درهم مى داد. زُهْرى از سعيد بن مسيب روايت كند كه به آنها هر يك چهار هزار درهم مى داد. ابو هريره و يعقوبى نيز چنين گويند. عده اى از راويان هم گفته اند كه عطاى انصار كه از بدريان بودند پنج هزار درهم بود. «(2)» و مسلم است كه بر طبق سنت اسلامى ميان مهاجرين و انصار فرقى نمى نهادند.

و نيز روايت شده كه عمر گفت: براى هر كس كه اسلامش همانند اسلام بدريان است، هر چند در جنگ بدر هم شركت نكرده باشد، چهار هزار درهم دهند. اين حكم تا حدودى پيچيده است و روشن تر از آن روايت ابن سعد است كه عمر مقرر كرد كه هر كس را كه اسلام او چون اسلام اهل بدر بود، از مهاجران حبشه و آنان كه در نبرد حضور داشته اند هر يك چهار هزار درهم باشد.

شعبى گويد كه عمر براى هر مردى از مهاجران حبشه چهار هزار درهم معين كرد. «(3)» مقصود از مهاجران كسانى هستند كه در حبشه ماندند و بعد ازصلح حُديبيّه بازگشتند. اما درباره عطاى كسانى كه در جنگ احد حضور داشته اند كسى از راويان چيزى روايت نكرده است جز همانكه ما در بالا ذكر كرديم. و مؤيد اين امر قول طبرى است كه گويد: عمر براى هر


1- - الاموال، ص 552، 569؛ و طبرى، ج 1، ص 2412.
2- - الاموال، ص 553 و ابومعشر، الخراج، ص 43.
3- - الخراج، ص 44.

ص:306

مردى كه بعد از بدر تا حُديبيّه اسلام آورده بود چهار هزار درهم مقرر داشت. «(1)» ابن سعد گويد:

براى هر مردى كه قبل از فتح مكه مهاجرت كرده بود سه هزار درهم قرار داد. و نيز گويد كه عمر بن خطاب به عمرو بن عاص دستور داد كه به هر كس كه در بيعت تحت الشجره شركت داشتهصد دينار عطا مقرر دارد و ترديدى نيست كه مراد از حضور در احد؛ يعنى كسانى كه در فاصله ميان بدر و احد اسلام آورده ا ند، اما آنان كه در حديبيّه حضور داشته اند؛ يعنى بعد از احد و قبل از حديبيّه اسلام آورده اند. اما در باب مقدار عطاى كسانى كه بعد از فتح مكه اسلام آورده اند روايات مختلف است. طبرى گويد كه عمر مقرر كرد به كسانى كه بعد از حديبيّه تا سركوب كردن ابوبكر اهل رده را اسلام آورده اند هر يك سه هزار درهم دهند و ابن سعد گويد:

عمر براى كسانى كه در فتح مكه اسلام آوردند هر يك دو هزار درهم مقرر داشت.

ابو معشر روايت مى كند كه عمر براى اهل مكه و مردم هر يك هشتصد درهم معين كرد. پس طلحة بن عبيدالله برادر خود عثمان را آورد براى او هم هشتصد درهم «(2)» معين شد.

يعقوبى گويد: عمر براى مردم مكه كه مهاجرت نكرده بودند ششصد و يا هفتصد درهم مقرر نمود.

از اين اختلافات چنين به دست مى آيد كه محتمل است عمر براى هر كس كه اسلام آورده و در فتوح شركت داشته، دو هزار درهم مقرر كرده اما براى كسانى كه اسلام آورده اند و در فتوح شركت نكرده اند، هشتصد درهم عطا داده است.

عطاى فرزندان

ابن سعد گويد كه عمر براى پسران بدريان دو هزار درهم عطا مقرر نمود. «(3)» و اين روايت را روايت ابو معشر تأييد مى كند كه عمر براى پسران مهاجران و انصار دو هزار درهم معين ساخت. «(4)» ابن سعد گويد كه عمر براى پسران نوخاسته مهاجران و انصار دو هزار درهم مقرر داشت.


1- - طبرى، ج 1، ص 2412.
2- - الخراج، ص 43.
3- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 214.
4- - الخراج، ص 43.

ص:307

عمر براى بعضى از افراد عطاى مخصوص مقرر داشت؛ مثلًا عبدالله بن عمر را سه هزار درهم و عمر بن ابوسلمه را چهار هزار درهم و اسامة بن زيد را بنابر بعضى روايات چهار هزار درهم معين كرد. در بعضى روايات آمده است كه براى او سه هزار و پانصد درهم معين كرد. «(1)» عمر نخست مقرر داشته بود كه كودكان را، موقع از شير بازگرفتن، عطا دهند ولى پس از اندك زمانى اين حكم را لغو كرد و گفت از همان آغاز ولادت دهند. مى گويند سبب آن بود كه زنى براى رسيدن به عطاى فرزند، او را پيش از موقع از شير بازگرفته بود و شنيدن اين خبر سبب تشويش او شده بود.

براى نوزادصد درهم مقرر داشت. خلفاى بعد از او همين قاعده را مجرى داشتند.

زهير بن ابو اسحاق گويد كه جدّم نزد عثمان رفت، عثمان پرسيد كه اى شيخ چند سر عائله دارى؟ جدم پاسخ داد. عثمان گفت: براى تو پانزده مقرر كرديم؛ يعنى هزار و پانصد و براى عائله ات، هر يكصد.

فضيل بن عطيّه گويد: وقتى زاده شدم پدرم مرا نزد على (ع) برده بود، او براى منصد درهم مقرر كرده بود. «(2)» و پدرم را نيز عطايى ارزانى داشته بود. مردى از خَثْعَم گويد كه مرا فرزندى در وجود آمد. نزد على (ع) رفتم براى اوصد درهم مقرر داشت.

در كتاب «الاموال» آمده است كه عثمان نوزاد را پنجاه درهم مى داد و چون يك ساله مى شد نامش را درصد درهمى ها ثبت مى كرد. محمد بن هلال المداينى گويد كه جده من هر روز به خانه عثمان بن عفّان مى رفت. روزى عثمان او را نديد. از زن خود پرسيد: فلان را نمى بينم. زنش گفت: ديشب پسرى زاده است. عثمان پنجاه درهم نزد او فرستاد و گفت اين براى فرزندت چون يكساله شد بهصد درهم خواهد رسيد. «(3)» معاويه قاعده عمر را برهم زد و كودك را پس از شير بازگرفتن مقررى مى داد. عمر بن عبدالعزيز بكلى عطاى كودكان را قطع كرد، مگر براى هر كس كه مى خواست.

و گويند كه عمر بن عبدالعزيز ميان كودكان از شير بازگرفته قرعه مى زد، اين كار را بر او


1- - ابن سعد، ج 4- 1، ص 49.
2- - ابن سعد، ج 6، ص 212.
3- - الاموال، ص 582.

ص:308

عيب گرفتند و گفتند اين چيزى جز گونه اى از قمار نيست. «(1)» سليمان بن حبيب گويد: عمر بن خطاب براى فرزندان و زنِ سربازان دو دينار قرار داد.

عثمان و واليان بعد از او همين قانون را رعايت مى كردند و آن را به ارث به ورثه ميت هم مى دادند. چون عمر بن عبدالعزيز بر سر كار آمد از من (يعنى سليمان بن حبيب) در اين باره پرسش كرد، او را آگاه كردم. او وراثت را انكار كرد و گفت آنان را در زمره زن و فرزند كسانى از مسلمانان قرار ده كه در ديوان نبودند و گفت من وراثت را قطع مى كنم و مقررى را به همه مى دهم. سليمان گويد: گفتم يا اميرالمؤمنين آهسته تر حركت كنيد كه مى ترسم كه اگر وراثت را قطع كنى رويه اى شود در قطع وراثت و اين سنت توارث را زيان دارد. گفت: راست مى گويى و كار را به همان حال كه بود رها كرد. «(2)» از اين سه نص كه آورديم چنين نتيجه مى شود:

1- عمر بن خطاب براى هر نوزادصد درهم معين كرد و چون به سن رشد مى رسيد آنها را عطاى مقرر مى داد.

2- معاويه «فرض» نوزاد را قطع كرد و گفت تا از شير بازگرفته نشود، چيزى به او تعلق نگيرد.

3- عمر بن عبدالعزيز شيوه معمول را باطل كرد و «فرض» را به هر كس كه مى خواست مى داد و در ميان از شير باز گرفتگان قرعه مى زد.

عطاى زنان

در منابع مطالب متعدد و متباينى در باب عطاى زنان پيامبر (ص) آمده است. روايات تا حدودى اتفاق دارند كه براى عايشه دوازده هزار درهم مقرر شد ولى روايات در باب مقررى ديگر زنان پيامبر، مختلف است. از ابو هُرَيره روايت شده كه عمر هر يك از زنان پيامبر را دوازده هزار درهم عطا مى داد. «(3)» يعقوبى گويد: او به امّ حبيبه و حَفْصه هر يك دوازده هزار درهم مى داد. شعبى گويد كه او به ديگر زنان آن حضرت هر يك ده هزار درهم مى داد. زُهْرى


1- - الاموال، ص 587.
2- - الاموال، ص 596.
3- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 216 و الخراج، ص 45.

ص:309

روايت كند: عمر براىصفيه و جُوَيريه هر يك شش هزار دينار مقرر نمود.

اما يعقوبى مى گويد: براىصفيه و جُوَيريه پنج هزار درهم معين كرد. «(1)» و ديگر زنان را دو هزار درهم. فقط عايشه بود كه به سبب منزلت و مكانت او و مكانت پدرش عطايش افزونتر از ديگران بود.

اما ديگر زنان؛ ابن سعد از مُصْعَب بن سعد روايت كند كه زنانى را كه از گروه اول مهاجران بودند، چون اسماء بنت عُمَيْس و اسماء بنت ابى بكر و مادر عبدالله بن مسعود را هزار درهم عطا بود. و در روايت ديگر آمده است كه عمرصفيّه دخت عبدالمطلب را شش هزار درهم داد و اسماء بنت عُمَيْس و امّ كلثوم بنت عُقْبه و مادر عبدالله بن مسعود را هزار درهم مقرر داشت. و گويند كه زنان مهاجر را بر ديگر زنان برترى داد وبه هر يك سه هزار درهم داد.

طبرى گويد: عمر براى زنان اهل بدر هر يك پانصد درهم مقرر نمود و زنانِ از بدر تا حديبيّه را هر يك چهارصد درهم و زنان بعد از حديبيّه را سيصد درهم. «(2)» قول ارجح اين است كه بگوييم زنان مهاجر را بر ديگر زنان برترى داد و هر يك را هزار درهم مقرر داشت. اما بقيه زنان را از اهل بدر پانصد درهم و از بدر تا حديبيّه را چهارصد درهم و از آن زمان به بعد همان گونه كه طبرى گفته: سيصد درهم.

تنظيم توزيع عطاء

از آنچه آورديم، معلوم شد كه اندازه عطا بر اساس فردى بود؛ يعنى براى هر فردى مقدارى از عطا مقرر مى شد كه مناسب با وضع آن فرد در اسلام بود. اما توزيع آن به يك يك گيرندگان ميسر نبود؛ يعنى عطاى افرادِ هر عشيره را حساب مى كردند و به عَريف آن عشيره مى دادند تا او ميان افراد عشيره تقسيم كند.

براى پرداخت عطا به هر عشيره اى مى بايست شمار افراد عشيره ثبت گردد و نيز شمار عشيره ها در دست باشد و نيز مقرر شود كه كدام يك از آنها بر ديگران سبقت در اسلام دارند.

عمر براى تقسيم به ساكنان مدينه دو دسته مهم را مشخّص نمود؛ قريش و انصار. اما باقى


1- - التاريخ، ج 2، ص 175.
2- - طبرى، ج 1، ص 2413.

ص:310

قبايل حجاز، از وضع آنها در تنظيمات عمر، خبر نداريم.

اما عشيره هاى قريش؛ واقدى گويد: چون عمر بن خطاب ترتيب ديوان داد، نخست بنى هاشم را فرا خواند و نخستين كس عباس بن عبدالمطلب را فرا خواند، در زمان عمر و عثمان قاعده بر اين بود. «(1)» شايد بيشترين تفصيل در باب تقسيم عطاى قريش در كتاب «الامّ» آمده باشد. آنجا كه مى گويد: چون عمر دواوين نهاد، گفت: از بنى هاشم آغاز مى كنم. آنگاه بنى عبد شمس و نَوفَل را فراخواند و نخست بنى عبد شمس و پس از آنها، بنى نَوْفَل را. آنگاه بنى عبدالعزّى و بنى عبدالدّار را خواست و بنى عبدالعُزّى را بر بنى عبدالدار برترى داد. و اين برترى به واسطه عمل و سابقه آنها در اسلام بود. پس بنى زهره را بعد از بنى عبدالّدار فراخواند. آنگاه مزيّت به بنى تيم و بنى مخزوم رسيد و نخست بنى تَيْم را عطا داد و بعد از آنها بنى مخزوم را. پس نوبت به بنى سَهم و جُمَح و بنى عَدىّ بن كعب رسيد و از آن ميان بنى سهم را مقدم داشت.

آنگاه بنى عامر بن لؤى را خواست و بنى معاويه را بر بنى حارث بن فِهر مقدم داشت.

در زمان مهدى عباسى ميان نبى عدّى و نبى سهم مشاجره اى درگرفت واز هم جدا شدند. مهدى فرمان داد تا بنى عدىّ را بر بنى سهم و جُمَح مقدم دارند. «(2)» در برخى منابع اشاراتى پراكنده به شيوه عطاى بعضى از عشاير قريش در مدينه آمده است. ابن سعد گويد: كثير و زُبَيد و عبدالرحمان بن والصّلت به مدينه مهاجرت كردند و در آنجا سكونت گزيدند و حليف بنى جُمَح بن عمرو از قريش شدند. همواره ديوان و دعوت آنها با هم بود تا زمان مهدى آمد. او آنان را از بنى جُمَح خارج ساخت و در زمره حليفان بنى عباس بن عبدالمطلب قرار داد. و تا به امروز دعوتشان با آنهاست. «(3)» ابن حجر از كعب بن عدىّ التنوخى روايت كند كه گفت: من با عمر بن خطاب شريك بودم. چون ديوان مقررى مرا در بنى عدىّ بن كعب قرار داد، فرزندانش در مصر بودند. در آنجا، در ميان بن عدىّ بن كعب عطاى خود را مى گرفتند. در زمان يزيد بن عبدالملك، امير مصر آنها را به ديوان قُضاعه منتقل كرد. «(4)»


1- - ابن سعد، ج 4- 1، ص 21.
2- - الام، ج 4، ص 72.
3- - ابن سعد، ج 5، ص 7.
4- - الاصابه، ج 3، ص 282 و 283.

ص:311

زبير بن بكار گويد: ابراهيم بن هشام به هشام بن عبدالملك نوشت كه اگر اميرالمؤمنين بخواهد پس از دعوت پسر عمّوهاى خود بنى عبد مناف، به دعوت خويشاوندان مادرى اش بنى مخزوم پردازد. پاسخ داد كه اگر آل زبير بدين كار رضا مى دهند چنان كن. چون از عطاى بنى عبد مناف فراغت، يافت منادى او بنى مخزوم را فرا خواند. «(1)» اما انصار؛ واقدى گويد: عمر بن خطاب چون ديوانها نهاد، پس از قريش نوبت به انصار رسيد. گفتند از چه كسى آغاز كنيم؟ گفت به قوم سعد بن مُعاذ الاشهلى سپس به ترتيب قرابت به سعد بن معاذ. از اين عبارت برمى آيد كه ديوان انصار از بنى عبدالاشهل آغاز مى شده و نيز مؤيد اين معناست كه بنى عبدالاشهل يك واحد عشايرى در تقسيم عطا بوده اند و از آنها بوده اند بنى حَرِيش بن عَدِىّ كه در همانصدر اسلام منقرض شدند و از آنان كسى برجاى نماند و بنى عمرو بن عوف. «(2)» ابن سعد گويد: بنى جُشَم و بنى زيد فرزندان توأمان حارث بن خزرج بودند و در ديوان نيز با هم فرا خوانده مى شدند. اينانصاحبان مسجد سُنْح بودند. «(3)» ديگر از عشاير انصار، كه نامشان در ديوان عطا آمده بود، قَواقِله بودند. ثَعلَبة بن دَعْد را قَوْقل مى گفتند زيرا مردى با حشمت بود و چون خائنى نزد او مى آمد مى گفت: «قَوقِل حيث شئت فانك آمن»؛ «هر جا خواهى فرارو كه تو ايمن هستى». «(4)» اما از عشاير اوْس؛ تنها اشاره اى در دست داريم. از ابن سعد، كه گويد: عمرو بن عامر از فرزندان فطيون، حليفان اوس و از انصار بودند. آنان را با بنى امية بن زيد براى گرفتن عطا فرا مى خواندند و بنى امية بن زيد آخرين كسى بودند از اوس كه فرا خوانده مى شدند.

عشيره ها را عريفانى بود كه عطا را به افراد خود مى رسانيدند. ابن شبّه از طلحه


1- - اغانى، ج 16، ص 77.
2- سياست عمر در تقسيم عطا نه موافق سيره پيامبر ص بود نه با سيره ابوبكر و امام على ع سازگارى داشت. از خود عمر نيز نقل شده كه در اواخر عمرش گفت: اگر زنده بماند با همه به تساوى برخورد خواهد شد. تقدم قريش بر انصار خود توليد مشكلاتى كرد. به علاوه تنظيم براساس روال قبيله اى، قبيله گرايى را تحكيم كرد. بعد از عمر، عثمان تبعيض قبيله اى مزبور را در داخل قريش به نفع خاندانش تقويت كرد و اينها نتايج سوء خود را در حجاز و ساير نقاط برجاى گذاشت.
3- - ابن سعد، ج 3- 2، ص 85.
4- - ابن سعد، ج 3- 2، ص 95.

ص:312

بصرى حكايت مى كند كه هر كس به مدينه مى آمد و عريفى داشت بر عريف خود فرود مى آمد و هر كس كه عريفى نداشت درصفّه وارد مى شد. من از كسانى بودم كه درصُفّه وارد شدم. با دو تن ديگر هر روز دو مد خرما از خرماى رسول خدا به ما مى دادند. «(1)»

دگرگونى عطا در عصر عثمان و على (ع)

در زمان عثمان فتوحات اسلامى افزون گشت و قلمرو دولت اسلامى گسترش يافت و درآمد بسيار شده بود. عثمان بر مقدار عطاها در افزود. سيف از عاصم بن سليمان و او از شعبى روايت كند: نخستين خليفه اى كه به عطاهاى مردمصد درهم افزود عثمان بود. عمر براى هر كس از اهل فئ، در ماه رمضان هر روز يك درهم قرار داد و براى زنان پيامبر (ص) هر يك دو درهم. او را گفتند: برايشان طعامى بساز و همه را بر آن فرا خوان. گفت: مردم را در خانه هاى خودشان سير مى كنم. عثمان همان مقررى عمر را پذيرفت و علاوه بر آن، طعام ماه رمضان را برقرار كرد تا كسانى كه به مسجد آمد و شد مى كردند و ابناء سبيل و بينوايان در ماه رمضان از آن استفاده كنند. «(2)» يعقوبى گويد: عثمان در عطا، خويشاوندان خود را مقدم داشت و مردم ديگر را به تساوى عطا داد. از اين عبارت برنمى آيد كه اين تساوى تا چه مبلغ بود. آيا همه را به پايه آنها كه حداكثر را مى گرفتند فرا برد يا آنها را پايين آورد و يا حد وسط را رعايت كرد. خويشاوندان عثمان از اين كار او راضى بودند؛ زيرا اغلب بعد از فتح مكه اسلام آورده بودند و اين طبقه داراى كمترين عطا بودند و چونصحبت از تساوى شد اينان را بر عطا درافزود.

آيا عثمان قواعدى را كه عمر نهاده بود لغو كرد يا قواعدى تازه آورد كه ديگر با قواعد زمان عمر منطبق نبود بلكه با نسل جديد منطبق بود؟ زيرا نسل زمان عمر در حال انقراض بود. ولى از مآخذ چيزى كه اين معناى تاريك را بخوبى روشن كند، معلوم نمى شود.

اما در زمان على (ع) يعقوبى مى گويد كه على (ع) مردم را به تساوى عطا داد. از جمله على (ع) عطاى موالى را كه غير عرب بودند به قدر عربها داد و چون براو اعتراض كردند فرمود: من در كتابى نخوانده ام كه فرزندان اسماعيل بر فرزندان اسحاق برترى داشته


1- - سمهودى، ج 1، ص 323.
2- - طبرى، ج 1، ص 2804.

ص:313

باشند. اميرالمؤمنين على بيشتر ايام خلافتش را در كوفه بود. مسلماً اين مساوات در كوفه هم اعمال شد اما در مدينه نمى دانيم. آنچه مى دانيم اين است كه ولاياتى كه بيرون از سلطه خلافت آن حضرت بود، مالى را كه برعهده داشتند به مدينه نمى فرستادند. نيازهاى مالى خليفه هم هر روز بيشتر مى شد و ديگر فرستادن اموال به مدينه ميسر نبود. از سوى ديگر وضع بازرگانى حجاز هم پريشان شده بود كه خود در اوضاع اقتصادى و در تقسيم عطا مؤثر افتاده بود.

دگرگونى پرداخت عطا در عصر اموى

اما در زمان معاويه، مصعب زبيرى گويد كه عبدالله بنصَفوان به معاويه گفت: عطاى خود روان ساز و وظيفه كسانى كه به عطايشان دسترس نيست مقرر دار. در ميان قوم تو كسانى به عرصه وجود رسيده اند كه نامشان در ديوان نيست. زنان خانه نشين قريش را هم فراموش مكن كه نشسته اند تا از سوى تو چيزى به آنان رسد. همچنين حليفان خود را از احابيش كه مى دانى چسان به يارى تو برخاسته اند از ياد مبر. آنان را با خود و قوم خود بياميز.

معاويه گفت: چنين كنم. «(1)» از اين عبارت برمى آيد كه اولًا: در اين زمان دادن عطا متوقف شده است و ما تاريخ توقف آن را دقيقاً نمى دانيم. و پاسخ مثبت معاويه به اين معنا دليل است كه بارديگر به پرداخت آن نظم و نسقى داده است.

ثانياً: در ميان قوم معاويه شمارى تازه پا به عرصه وجود گذاشته بودند و مراد از «قوم تو» قريش مكه است و اين گروه تازه پديد آمده، نسل تازه هستند و نيز از اين نص دانسته نمى شود كه آيا مراد، پرداخت عطا به مردم مكه است يا مراد آن گروه از قوم هستند كه درمدينه سكونت دارند؛ زيرا دليلى وجود ندارد كه معلوم كند عطا شامل اهل مكه هم مى شده است؛ به عبارت ديگر معاويه تابع سياست سنتى بود كه بايد مدينه مركز ديوان و توزيع عطا باشد. و مكه از اين باب به حساب نيايد. با علم به اين كه مكه خود درآمدى خاص دارد كه از تجارت و حاجيان حاصل مى شود. به ناچار ديوان و گسترش آن نياز به تجديد نظر داشت.


1- - نسب قريش، ص 389.

ص:314

ثالثاً: معاويه را توجه مى دهد كه به پير زنان قريش توجه كند ولىصراحت ندارد كه مى خواهد كه آنها را هم در شمار گيرندگان عطا قرار دهد. بلكه مقصود كلى اين است كه آنان را چيزى دهد.

رابعاً: معاويه احابيش را در عطا داخل كرده و آنان را با قريش برابر نمود. مراد از احابيش كِنانه است ولى از عبارت برنمى آيد كه آيا معاويه براى آنان ديوانى مخصوص و قائم به ذات خود ترتيب داد يا اين كه در ديوان مدينه تجديد نظر كرد؛ يعنى ديوان را توسعه داد تا شامل باديه نشينان نيز گرديد.

بلاذرى گويد: عبدالرحمان بن زيد بن خطّاب را با معاويه اختلاف پيش آمد كه موضوع آن مالكيت زمينى بود. قاضى به سود عبدالرحمان رأى داد. معاويه به وكيل خود نوشت كه قرار قاضى را اجرا كند و دين او را بپردازد و نام او در زمره شرف عطا درآورد و اين هم به سبب خويشاوندى نزديك او با عمر بود. از عبارت بر مى آيد كه شرف عطا در زمان معاويه موجود بوده. عمر آيين شرف عطا را در حجاز مقرر نداشت، پس بايد بعد از او پديد آمده باشد. البته در منابع، تاريخ پديد آمدن آن روشن نيست. ممكن است كه در زمان معاويه متداول شده باشد و مقدار آن، چنانكه در ديگر اقاليم دو هزار درهم بوده است.

بلاذرى مى گويد اعرابئى نزد مروان آمد و گفت: براى من چيزى مقرر كن. مروان گفت: دفتر را بسته ايم. اعرابى گفت: ولى من همان كسم كه گفته است:

اذا مدح الكريم يزيد خيرأ وانْ مُدِحَ اللئيم فلايزيد

او نخست مروان را مدح گفته بود و سپس هجوى كرده بود. مروان گفت: تو همانى وبايد برايت چيزى مقرر نمود و مقرر نمود. «(1)» بلاذرى گويد: چون خبر مرگ مصعب به عبدالله بن زبير رسيد به عامل خود در مدينه نوشت كه براى دو هزار تن از مردم مدينه و حوالى آن چيزى مقرر دار. او نيز مقرر كرد ولى مالى نرسيد كه آن را ادا كند. از اين رو آن را «فرض باد» نام نهادند. واقدى گويد كه اين فرض در زمان حكومت ابن حاطب بود.

از اين عبارت برمى آيد كه در زمان ابن زبير در مدينه كسانى بوده اند كه نامشان در دفتر عطا نبوده است و مراد او از ترتيب آن مقررى، پديد آوردن قوايى بوده، تا در برابر قواى امويان


1- - انساب الاشراف، ج 5، ص 130.

ص:315

مقاومت توانند كرد. نه براى فتوحات اسلامى.

و نيز هَيْثم بن عَدِّى روايت كند كه اعرابيى نزد ابن زبير آمد و گفت براى من چيزى مقرر كن. ابن زبير گفت: نامش را بنويسيد. نوشتند و اعرابى گفت: اكنون بده. گفت: اول به جنگ برو. اعرابى گفت: چه بد معامله اى است، خون نقد بدهم براى درهم نسيه، هرگز چنين نخواهم كرد. از اين برمى آيد كه خزانه ابن زبير خالى بوده است.

از زمان عبدالملك بن مروان نصوصى در دست است و حكايت از آن دارد كه او «فرضهاى» تازه اى وضع كرده است. ابن عساكر گويد كه انَس حَفْص بن عمر انصارى را گفت:

چهل تن از انصار را نزد عبدالملك بن مروان برد و براى هر يك از ما چيزى مقرر نمود و چون بازگشت ما هم بازگشتيم. «(1)» واقدى گويد عبيدالله بن ابى رافع از پدرش معاوية بن عبداللَّه روايت كرد كه محمد بن حنفيّه نزد عبدالملك رفت. عبدالملك تعهد كرد كه وام او بپردازد وصله رحم كند و از او خواست كه نيازهاى خويش برشمارد.

محمد وام و نيازهاى خود برشمرد و براى فرزندان خود و غير ايشان از خواص و موالى خود طلب عطا نمود. عبدالملك اجابت كرد ولى عطا دادن به موالى بر او گران مى آمد. محمد اصرار ورزيد و او عطاهايى معين كرد ولى كمتر از معمول. محمد بازهم با او به گفتگو پرداخت و عبدالملك بر مقدار آنها درافزود. پس همه نيازهاى او را برآورد. محمد اجازت خواست كه بازگردد، عبدالملك او را اجازه بازگشت داد.

ابوالفرج اصفهانى گويد كه عبدالملك دو هزار درهم غله به اسماعيل بن يسار داد و در عطاى او بيفزود و وظيفه معين كرد. «(2)» از عبارت اصفهانى برمى آيد كه عطا غير از وظيفه (فرض) است. گاهى ممكن است كسى از هر دو بهره مند شود. و از داستان محمد بن حنفيه برمى آيد كه براى موالى چيزى مقرر نمى داشتند مگر در مواقع معين. و خلاصه آن كه در مدينه شمارى بوده اند كه آنان را عطا مقرر نبوده است.

در زمان سليمان بن عبدالملك در مدينه، براى مردم مقررى تازه اى معين شد. يعقوبى


1- - تهذيب تاريخ دمشق، ابن عساكر، ج 4، ص 383.
2- - اغانى، ج 13، ص 100، 101.

ص:316

در تفصيل آن گويد: سليمان بن عبدالملك در سال 97، حج به جاى آورد و مى خواست براى پسرش ايوب به ولايت عهدى بيعت بگيرد. پس مالى به ميان مردم قسمت كرد. و قريش را هر يك چهارهزار درهم عطا مقرر داشت ولى حليفان و موالى آنان را هيچ نداد. مردم نزد او رفتند و گفتند كه ما را چهار هزار درهم داده اى و حليفان و موالى ما را نداده اى ما به جاى تو اين مال به آنها مى دهيم كه نمى خواهيم چيزى بر تو تحميل كنيم. سليمان چهار هزار عطاى ديگر هم مقرر داشت. از اين حكايت برمى آيد كه:

اولًا: نام شمار بسيارى از اهل مدينه در دفتر عطا نبوده است.

ثانياً: از قريش شمار بسيارى در مدينه بوده اند كه حداقل چهار هزار نفر آنها در دفتر عطا نبوده اند.

ثالثاً: حليفان و موالى قريش شمارشان از قريشيان كمتر نبوده است. هر چند شماره دقيق آنها را نمى دانيم و از اصول و تنظيماتشان بى خبريم. شايد وضع قريش شبيه وضع عشيره هاى ديگر بوده و آنها را نيز حليفان و موالى بوده است.

رابعاً: سليمان بن عبدالملك فقط خشنودى عربها را مى خواسته و مخصوصاً قريش را.

خامساً: وقتى قريش مى گويند كه ما عطاى خود به موالى و حليفان خود مى دهيم، معلوم مى شود وضع مالى خودشان مطلوب بوده و نيازى به عطا نداشته اند.

يوسف بن الماجشون گويد كه من در زمان سليمان بن عبدالملك زاده شدم. سليمان براى من مقررى معين كرد از همان زمان ولادت. چون نوبت خلافت به عمر بن عبدالعزيز رسيد، در ديوان نگريست و نام مرا ديد، گفت من از مولد اين پسر خبر ندارم. او هنوزصغير است و اهليت گرفتن وظيفه ندارد، پس مرا رد كرد.

در اغانى هم حكايتى است كه از آن برمى آيد كه سليمان بن عبدالملك تنها بزرگسالان را عطا مى داد و اين امر سبب شده بود كه برخى براى اين كه خود را بزرگسال قلمداد كنند حيله ها برمى انگيختند.

ص:317

عطا در عصر عمر بن عبدالعزيز

در باب عطا در عصر عمر بن عبدالعزيز نسبتاً آگاهى فراوان داريم. زيرا عمر بن عبدالعزيز مردى پرهيزگار بود و سالهاى دراز هم امارت مدينه داشت سپس به خلافت رسيد و اصلاحات او در دواوين و نظامات عطا موجب خشنودى مورّخان شده است.

آنچه از اعمال عمر بن عبدالعزيز روايت شده نسبتاً اندك است، آن هم در قضاياى فرعى است؛ يعنى به آن اندازه نيست كه بتوان از روى آنها به بيان ارزش اصلاحات اين خليفه پرداخت ولى مى توان از مجموع آنها به يك خط اصلى و يك نتيجه كلى رسيد. و آن خط اصلى و نتيجه كلى اين است كه اصلاحات او اساس نظامات گذشته را واژگون نساخت و هرگز طرحى نو در اين راه نينداخت. بلكه به بعضى تعديلات پرداخت و فرمان داد كه هر چه از قاعده خود خارج شده يا دستخوش اهمال گرديده است، از نو به قاعده اول بازآيد. همچنين از نوشته ها برمى آيد كه اصلاحات او مورد تأييد مردم بوده است. البته اين كه مى گوييم سخن تأييد آميز چند نفر معدود است و نمى دانيم كه آيا شامل همه مردم هم بوده است يانه. يعنى ممكن است مورّخان موارد رضايت را نقل كرده اند و از ذكر موارد عدم رضايت غفلت ورزيده باشند. همچنين براى ما روشن نكرده اند كه وضع اقتصادى و مالى دولت چگونه بوده است و اموال چگونه و به چه مقدار مى رسيده و تا چه مقدار و يا تا چه حد در اصلاحات او به كار مى رفته و اثر آنها در اوضاع عمومى اقتصادى تا چه اندازه بوده است.

همه همّ عمر بن عبدالعزيز آن بود كه اگر بتواند در تنظيم ديوان عطا به همان راهى برود كه عمر بن خطاب رفته بود ولى براى او پيروى از آن سنت ديرينه جزء به جزء ميسر نبود؛ زيرا از آن زمان سالها گذشته بود و اوضاع و احوال جامعه اسلامى تغيير كرده بود. با اين همه مى توان گفت كه اصلاحات عمر بن عبدالعزيز، محافظه كارانه و روى درگذشته داشته است.

آنچه را در منابع ما از اعمال او در باب عطا آمده است، مى توان چنين شماره كرد:

1- قسم يا نصيب؛ از روايات چنين برمى آيد كه عمر بن عبدالعزيز مالى را در ميان مردم بطور تساوى تقسيم مى كرد و آن را «قسم» مى ناميد. «(1)» در باب مقدار آن روايتى است كه واقدى از عم خود هيثم بن واقد نقل مى كند كه من در سال 99 متولد شده بودم، عمر بن


1- - ابن سعد، ج 5، ص 254.

ص:318

عبدالعزيز كه به خلافت رسيد سه سال از عمر من گذشته بود و از قسم او مرا سه دينار رسيد. «(1)» از اين روايت برمى آيد كه قسم شامل اطفال هم مى شده و مقدار آن سه دينار بوده است. در حالى كه در عطا سهم اطفال ده دينار بوده است. پس قسم چيزى است غير از عطا و شايد چيزى بوده افزون بر عطا. و ما نمى دانيم كه آيا سهم بزرگان هم در قسم سه دينار بوده يا بيشتر؛ به عبارت ديگر خرد و كلان را مساوى مى داده يا كودكان را كمتر.

2- عطا؛ روايتى هست كه ابراهيم بن محمد بن طلحه گفته است: به دست من، سه عطا در ميان قوم من تقسيم شد. مؤيد اين، روايت ديگرى است كه عمر بن عبدالعزيز براى مردم مدينه در مدت دو سال و پنج ماه و ده روز كم، سه بار عطا توزيع كرد از تقسيم سه عطا در دو سال و خرده اى بر مى آيد كه در عصر اموى عطا را موعد ثابتى نبوده است و اگر فرض كنيم كه هر سال يك بار عطا داده مى شد، پس دوبار از آن سه بار عطاى دو سال بوده و عطاى سوم عطاى سوم بوده كه زودتر از موعد مشهور پرداخت شده است.

3- فرض (مقررى)؛ اين عطا مربوط به كسانى بوده كه از گرفتن عطا محروم بوده اند. و واقدى گويد كه عمر بن عبدالعزيز براى ابوبكر بن محمد بن عمرو بن حَزْم نوشت مردم را «فرض» مقرر كن ولى به بازرگانان مده. زيرا بازرگانان نيازى به گرفتن آن نداشته اند. علاوه بر آن به شركت در جهاد و غزو رغبتى نشان نمى داده اند. زيرا در آمدهايى داشتند كه آنان را از گرفتن عطا بى نياز مى كرد.

و در روايتى آمده است كه ابان بنصالح بر عمر بن عبدالعزيز داخل شد. عمر پرسيد كه آيا نام تو در ديوانى هست؟ گفت: با ديگران را ناخوش مى داشتم ولى با تو، نه. عمر براى او فرضى معين نمود. «(2)» ابوالفرج اصفهانى گويد كه نصيب بن رماح شاعر به عمر بن عبدالعزيز گفت: دخترانى دارم كه رنگ سياه من بازار آنها را كساد كرده است. من سياهان را نمى خواهم و سفيدان آنها را نمى خواهند. عمرپرسيد: حال چه مى خواهى؟ گفت: برايشان چيزى مقرر كن و عمر مقرر كرد.

عمر نه تنها عطاهاى تازه مقرر مى نمود، براى كسانى هم كه به نحوى عطايشان قطع شده بود تجديد عطا كرد. واقدى گويد كه عمر بن عبدالعزيز نوشت كه عطاى خارجة بن زيد كه


1- - ابن سعد، ج 5، ص 255.
2- - ابن سعد، ج 6، ص 230.

ص:319

قطع شده بود بار ديگر برقرار گردد. خارجه نزد ابوبكر بن حَزْم رفت، گفت نمى خواهم كه اين عمل موجب شود كه كسانى بر اميرالمومنين زبان بدگويى گشايند كه كسان ديگرى همانند من هستند. اگر براى همگان تجديد عطا كند نيكوتر خواهد بود. عمر نوشت نپندارم كه مالى كه موجود است نياز همگان را برآورد، اگر مالى موجود شود چنين خواهم كرد. «(1)» از اين عبارت برمى آيد كه عمر عبدالعزيز عطاى همه كسانى را كه عطايشان قطع شده بود نپرداخت؛ زيرا او به امكانات مالى توجه داشت نه به استحقاق افراد.

عبداللَّه بن علاء بن زير گويد: به عمر بن عبدالعزيز گفتم من چند سال در حال عصيان بوده ام و از عطا محروم. عمر دستور داد كه عطاى او مقرر شود و آن سالها را هم كه نگرفته است به او بدهند. از اين عبارات برمى آيد كسانى كه بر ضد خلافت عصيان مى كرده اند، عطايشان قطع مى شده است. البته ننوشته اند كه عبداللَّه بن علا در كدام عصيان شركت داشته ولى اين را مى دانيم كه شورشهاى مردم حجاز بر ضد امويان محدود بوده است. مشهورترين آنها شورش مردم مدينه عليه يزيد و طرفدارى آنها از ابن زبير بوده. لابد اين شورشها سبب شده است كه نام عده بسيارى از دفتر عطا حذف شود. ولى قول راجح اين است كه عطاى بسيارى از آنان بعداً مقرر گرديد.

4- مقدار عطاء؛ گويند ابوبكر بن عمرو بن حَزْم به عمر نوشت: قومى از انصار هستند كه سالخورده شده اند ولى هنوز عطاء الشرف آنها نرسيده است، اگرصلاح مى دانى نام آنها را در عطاء الشرف ثبت كنيم. عمر پاسخ داد: اما در آنچه تذكر داده بودى كه مردانى سالخورده شده اند ولى هنوز عطاء الشرف آنها نرسيده است جز اين نيست كه شرف شرف آخرت «(2)» است. والسلام.

از اين روايت بر مى آيد كه شرف العطاء مربوط به سن بوده است؛ يعنى سنت بر اين جارى بوده كه آن را در حق سالخوردگان معمول مى داشته اند. ولى در پرداخت آن اجازهصريح خليفه شرط بوده است. شرف العطاء تا زمانى كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت نشست منسوخ شده بود و ما سبب و نتيجه آن را نمى دانيم. ولى عمر بن عبدالعزيز به بعضى از رجال دو هزار


1- - ابن سعد، ج 5، ص 356.
2- - انساب الاشراف، ج 7، ص 139، چاپ عكسى قاهره.

ص:320

درهم شرف العطاء داد. «(1)» عمر بن عبدالعزيز شرف العطاء و مقدار آنها را نه تنها به حال خود رها كرد كه انواع ديگرى از عطا رانيز معمول داشت؛ مثلًا واقدى مى گويد: قاسم بن محمد بن مُخيمره نزد عمر بن عبدالعزيز آمد و از او خواست وامى را كه بر عهده دارد ادا كند. عمر پرسيد وام تو چقدر است؟ گفت: يا اميرالمؤمنين مرا از كسب و تجارت بى نياز كن. پرسيد: چگونه؟ گفت: برايم مقررى قرارده. گفت قرار دادم شصت دينار و نيز فرموديم كه خانه و خادمى به تو دهند. گويند كه قاسم بن مخيمره مى گفت: سپاس خدا را كه مرا از كسب و تجارت بى نياز كرد. در دكان خود مى بندم و ديگر هيچ همّ و غمى ندارم.

5- رزق مردگان؛ واقدى از سعيد بن مسلم بن بانَك روايت كند كه مى گفت: شنيدم عمر بن عبدالعزيز زمانى كه خليفه بود مى گفت: حلال نيست براى شما كه از بابت مردگانتان چيزى بگيريد. پس آنها را به ما باز گردانيد. «(2)» عطاى مردگان چيز تازه اى نبود. بلكه پيش از عمر بن عبدالعزيز معمول بوده است. او نيز در آغاز آن را پذيرفت ولى سپس ملغايش ساخت. مصعب زبيرى گويد كه قدامة بن ابراهيم جُمَحى مى گفت: عمّه ام مرده بود و عطايش در بيت المال مانده بود. من سوار شده نزد عمر بن عبدالعزيز رفتم، او در آن ايام والى مدينه بود و در رَسّ مى زيست. رَسّ ملك او بود. خبر مرگ عمه ام را به او دادم. گفت: مُرد وعطايش در بيت المال مانده؟ گفتم: آرى. پس به عبداللَّه بن عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عمر بن خطاب كه خازن بيت المالش بود نوشت: آن عطا به من دهد، او نيز عطاى او به من داد. «(3)» 6- عمر بن عبدالعزيز رزق عامه و خاصه را از هم جدا نمود و نوشت از اين پس هيچ يك از عمّال نبايد هم از رزق عامه استفاده كنند و هم از رزق خاصه و هر كس از دو مكان مالى دريافت كرده بايد از او پس گرفته شود و به جايى كه از آنجا گرفته است باز گردانده شود.

به نظر مى رسد كه مراد از «رزق خاص» حقوقى بوده كه كارگزاران اعمال دولت


1- - ابن سعد، ج 5، ص 255.
2- - ابن سعد، ج 5، ص 255.
3- - نسب قريش، ج 164، ص 182، نسخه خطى آكسفورد.

ص:321

مى گرفته اند؛ مثل همين حقوق كارمندى كه امروز متداول است. چنين كسان كه از يك محل حقوقى دريافت مى كرده اند، مشمول پرداخت عطا نمى شده اند.

7- عطاى كودكان؛ از روايت چنين بر مى آيد كه عمر بن عبدالعزيز براى همه كودكان عطا مقرر كرد و سن كودكى را تا پانزده سالگى مقرر داشت. عمر بن عبدالعزيز سن پانزده سالگى را از آن رو حد ميان خردسالى و بزرگسالى قرار داد كه براى او روايتى از ابنِ عمر نقل كردند كه گفته بود: «در روز احد پيامبر سپاه خود را عرض مى ديد. من چهارده ساله بودم مرا اجازت نداد كه در جنگ شركت كنم. اما در روز خندق كه پانزده ساله شده بودم اجازت فرمود كه در جنگ شركت كنم» عمر بن عبدالعزيز گفت: اين است حد بين خردى و كلانى و به عمال خود نوشت براى پانزده سالگان مقررى تعيين كنند و كمتر از پانزده سال را ملحق به عيالات مرد نمايند. «(1)» ابو معشر از نافع روايت كند كه عمر بن عبدالعزيز در زمان خلافت خود به سراسر بلاد نوشت كه چهارده سالگان را عطا مقرر نكنيد و پانزده سالگان را چون جنگجويان عطا دهيد.

اما مقدار عطاى اطفال، واقدى از پدرش روايت مى كند كه من خردسال بودم مرا دايه ام نزد ابوبكر بن حَزْم برد او يك دينار در دست من گذاشت. من در سال 100 متولد شده ام. سال بعد دينارى ديگر بر آن افزود و دو دينار شد. «(2)» اما عطا بعد از خلافت عمر بن عبدالعزيز: در اين باب اشارات اندكى آمده است. در زمان خلافت هشام خبرى هست از مردى از انصار از بنى حارثه كه نامش را از ديوان عطا قلم گرفته بودند. به هشام بن عبدالملك گفت: كه من مردى هستم از انصار كه به اين سن رسيده ام و نام من در ديوان عطا نيست. اگر خواهد نام من ثبت كند.

هشام رو به او كرد و گفت: به خدا سوگند چيزى براى تو مقرر نمى كنم تا در چنين شبى از سال آينده.

ابن شَبّه از ... عمر بن على بن ابى طالب روايت مى كند كه چون زيديه بر هشام خروج كردند، هِشام يك سال عطاى مردم مكه و مدينه را بازداشت. زبيربن بكّار روايت كند كه نصيب نزد عبدالواحد النصرى رفت. او امير مدينه بود. نصيب مى خواست براى قوم خود بنى ضَمره مقرريى معين شود. پس همه را نزدِ او برد. در آن ميان چهار تن بودند كه هنوز به حد


1- - ابن سعد، ج 4- 2، ص 105.
2- - ابن سعد، ج 5، ص 258.

ص:322

بلوغ نرسيده بودند. امير آن چهار تن را رد كرد. و چون او را قانع كردند كه به حد بلوغ رسيده اند برايشان مقررى معين كرد. «(1)»

عطاء در عصر عباسى

چون عباسيان به خلافت رسيدند به اقليم حجاز توجه خاص نشان دادند. و همواره خليفه خاص ترين خاصان خود را به امارت حجاز مى فرستاد. عباسيان به حج هم اهتمام داشتند. خلفاى نخستين عباسى براى جلب مردم و علماى حجاز سخت مى كوشيدند و آنان را به دربارهاى خود نزديك ساختند و شمارى از علماى حجاز را به قضاى بغداد برگماشتند.

مسلماً مسئله عطاى مردم حجاز نيز مورد توجهشان بوده است. زبير بن بَكّار به اسناد خود ازصالح بن دينار از موالى خُزاعيان روايت مى كند كه ابو جعفرالمنصور حج به جاى آورد و به هر يك از اشراف قريش هزار دينار داد. و به همه مردم مدينه عطا داد ولى از عطاى اشراف كمتر.

از كسانى كه هزار دينار گرفت يكى هِشام بن عُرْوه بود. زنان قريش را نيز بى نصيب نگذاشت.

به آنها كاسه هاى طلا و نقره و جامه داد. منصور در مدينه چنان بذل و بخششى مى كرد كه تا آن زمان كس نديده و نشنيده بود. «(2)» از زمان مهدى اطلاعات بيشترى در دست داريم. ممكن است منصور همه مردم مدينه يا بيشتر آنها را به سبب همراهى با محمد النفس الزكيّه از عطا محروم كرده باشد. چون مهدى بر سر كار آمد عطاى آنان را بازگردانيد.

زبير بن بكّار گويد: اما مَغيرة بن خُبَيْب كه مورد لطف مهدى بود از سوى او سرپرستى عطاى مردم مدينه را بر عهده گرفت و هزار مقررى به او واگذار كرد كه به هر كه مى خواهد بدهد. اين امر در مدينه شهرت دارد.

نيز زبير بن بكار روايت مى كند از يوسف بن عبداللَّه بن سالم الخياط كه گفت: چون اميرالمؤمنين مهدى مُغَيْرة بن خُبَيْب را هزار مقررى داد كه به هر كه خواهد بدهد، ابو عبداللَّه بن سالم نزد او آمد و با خواندن دو بيت شعر كه سروده بود بر او اعتراض كرد.


1- - اغانى، ج 1، ص 375- 373.
2- - جمهرة نسب قريش، ج 1، ص 303.

ص:323

مغيره او را گفت: كدام را بيشتر دوست دارى. آيا مقررى را به تو دهم يا به پسرت يونسْ. گفت: من پيرى هستم كه امروز يا فردا خواهم مرد آن مقررى را به پسرم ده. پس پنجاه دينار براى من «فرض» تعيين كرد. در زمان هارون الرشيد ابوبكر بن عبداللَّه زبيرى عهده دار پرادخت عطا بود خليفه هَرْثَمه و خليفه ايوب بن ابى سُمَيْره براى رسيدگى به دفاتر عطا آمده بودند، چون نوبت به من رسيد گفتند كه تو از هُذَيل هستى ولى نامت در ميان آل زبير ثبت شده ما بيش از پانزده دينار به تو مى دهيم. ابوبكر بن عبداللَّه گفت: شما را فرستاده اند كه پيروى كنيد نه بدعت بگذاريد. آنها نيز امضاء كردند و مراصدو پنجاه دينار دادند. «(1)» نيز زبير بن بكّار روايت مى كند از يحيى بن محمد كه او گفت: مهدى عباسى در سال 164 مالى را به دست مُغيرة بن خُبَيْب قسمت كرد. شيوخ بنى هاشم را هر يك شصت و پنج دينار داد و فروتران را چهل و پنج دينار. شيوخ قريش را چهل و پنج دينار داد و فروتران را بيست و هفت دينار. شيوخ انصار را بيست و هفت دينار داد و فروتران را هفده دينار. عرب را از موالى بيشتر داد و نمى دانم چقدر. شيوخ موالى را پانزده دينار داد و فروتران بر حسب وجب داد. شش تايى را شش دينار و پنج تايى را پنج دينار و چهارتايى را كه كمتر از همه بودند چهار دينار. شمار مردمى كه نامشان را نوشته بودند هشتاد هزار نفر بودند. مُغَيْرة بن خُبَيْب گويد:

بعضى ها را نقيبان غفلت كرده و نامشان از قلم افتاده بود من آنها را از مال خود دادم آن قدر كه مجبور به قرض شدم. «(2)» از اين عبارت بر مى آيد كه:

1- مهدى به مردم مدينه عطا داد. معلوم مى شود به هنگام به خلافت نشستن مهدى، مردم مدينه عطايى نمى گرفته اند.

2- مهدى هزار مقررى جديد براى مردم مدينه معين كرد. معلوم مى شود كه اين عطاى براى همه مردم مدينه نبوده است بلكه مجالى بوده براى دادن مقرريهاى تازه و مسلّم است كه اين مقررى جديد همه كسانى را كه در دفتر عطا نبوده اند در بر نمى گرفته با اين همه از اهميت خاصى برخوردار بوده است.


1- - جمهرة نسب قريش، ص 110؛ اغانى، ج 18، ص 98.
2- - جمهرة نسب قريش، ص 111؛ خطيب، ج 13، ص 194.

ص:324

3- خليفه امير شهر را مأمور توزيع عطار كرده است؛ بدينگونه مى خواهد به او آزادى شخصيت دهد. به شرطى كه آنچه مى كند بيرون از خط سياست دولت نباشد بلكه بايد در خط آن سياست حركت كند.

4- گاه افراد خود نامشان در ديوان هست و نام پسرانشان نيست.

5- عطا موروثى نيست، از اين رو ابوعبداللَّه بن سالم ترجيح داد كه نام پسرش ثبت شود تا بعد از وفات او از عطا محروم نشود.

6- هر چند ترتيب ديوان مطابق ترتيب انساب بوده ولى گاهى نام فردى در دفتر عشيره ديگرى غير از عشيره خويش ثبت مى شده.

7- عطا به اختلاف عشاير، تغيير مى كرده است، مثلًا مقررى هُذَيل پانزده دينار بوده و عطاى آل زبير پنجاه دينار ولى ما از مقررى عشاير ديگر خبر نداريم و نمى دانيم آنچه مى گرفته اند جنبه عطاى مستمرى داشته يا يك بخشش كه ديگر تكرار نمى شده است.

8- افراد عشيره در عطا برابر نبوده اند؛ يعنى شيوخ از مردم عادى بيشتر مى گرفته اند و فرق ميان حد اعلا و حد ادنى بسيار بوده است. قول راجح اين است كه اكثر افراد قبيله حد ادنى را مى گرفته اند.

9- تنها بنى هاشم حد اعلاى عطا را مى گرفته اند و پس از آنها قريش بوده اند و پس از قريش انصار و سپس موالى.

10- موالى را حساب ديگرى بوده كه در واحدهاى قبيله اى فرق داشته ولى از عبارت كيفيت آن روشن نمى شود.

11- نقيب كسى بوده كهصورت مى داده و موقع هر كس را بيان مى كرده و گاه خود در كار، اعمال نظر مى كرده است.

12- شمار كسانى كه در مدينه عطا مى گرفته اند هشتاد هزار تن بوده اند.

13- اين عطا غير از اموالى بوده كه مهدى بهصورت بذل و بخشش به بعضى مى داده است؛ مثلًا در سفرى كه مهدى به مدينه كرده، به هريك از قريش يك دينار و هفت جامه داده است. «(1)» ابوالفرح اصفهانى گويد كه ابن المولى مهدى عباسى را مدح گفت. مهدى فرمان داد ده هزار درهم و جامه اى به او دهند و نيز حسابدار خود را گفت كه براى او و زن و فرزندش


1- - نسب قريش، ص 242.

ص:325

چيزى مقرر دارند كه هر سال به آنها داده شود. به گونه اى كه هزينه آن سال را كفايت كند. و آنها را به شرف العطاء ملحق ساخت. «(1)» در زمان هارون الرشيد به مردم مدينه در يك سال سه عطا داده شد. مُصْعَب بن عبداللَّه زبيرى گويد: در آن سال كه به مدينة الرسول آمد و پسرانش محمد امين و عبداللَّه مامون هم با او بودند. مردم را سه عطا داد. در آن سال ميان مردان و زنان مالى تقسيم كرد كه مقدار آن هزار هزار و پنجاه هزار دينار بود. و هم در آن سال براى پانصد تن از وجهاى موالى مدينه مقررى معين كرد و بعضى را مقررى شرف تعيين نمود كه از آن جمله بود يحيى بن مسكين و ابن عثمان و مفراق مولاى بنى تميم. «(2)» جَهشيارى گويد: رشيد حج به جاى آورد. يحيى و فضل و جعفر هم با او بودند. چون به مدينه وارد شد، با يحيى به مجلس نشست و دست عطا گشود. سپس محمد امين با فضل بن يحيى به مجلس نشست و مردم را عطا داد و پس از او عبداللَّه مأمون با جعفر به مجلس نشست و مردم را عطا داد. مردم مدينه آن سال را سال «سه عطا» ناميدند و هرگز چنان عطايى كه در ايام برمكيان ديدند در هيچ زمانى نديدند. «(3)» مُصْعَب زبيرى گويد: ابوبكر بن عبداللَّه بن مصعب از اشراف قريش و وجهاى ايشان بود. هارون الرشيد او را امارت مدينه داد. او دوازده سال و سه ماه و يازده روز بر سر كار بود.

هارون او را عزيز مى داشت. به دست او نيمى از عطا و جامه و بخششى در سال 181 ه. به مردم مدينه رسانيد و در سال 186 ه. سه عطا و جامه هاى فاخر داد.

نيز گويد كه عمران بن محمد گفت: ابوبكر بن عبداللَّه مرا فرستاد كه سه عطا بستانم.

آنها در بيت المال هارون الرشيد در خانه عايشهصغرى فرود آمده بودند. من از آنجا سه عطا گرفتم كه مبلغ آن هزار هزار و دويست هزار دينار بود. هر عطا چهارصد هزار دينار و در سال 188 ه. نصف عطا و جامه و بخششى بزرگ داده شد. «(4)» زبير بن بكّار از يونس خياط روايت كند كه مُغَيرة بن خُبَيْب براى يونس بن عبداللَّه بن سالم پنجاه دينار عطا در سال معين كرده بود. چون در زمان رشيد آن سه عطا به دست بكار


1- - اغانى، ج 3، ص 299.
2- - طبرى، ج 3، ص 763.
3- - الوزراء و الكتاب، ص 221 و 222، طبع مصطفى السقا.
4- - نسب قريش، ص 163.

ص:326

بن عبداللَّه داده شد خليفه او و خليفه ايوب بن ابى سُمَيْره كه نامهايى را كه در دفاتر نوشته بود بررسى مى كردند مرا گفتند كه تو از هُذَيل هستى از چيست كه نام تو در زمره آل زبير آمده است. اكنون تو را به سرِ جاى خودت مى فرستيم و پانزده دينار عطا به تو تعلق مى گيرد. من گفتم كه شما را فرستاده اند از آنچه مقرر داشته اند متابعت كنيد نيامده ايد كه بدعتى تازه بگذاريد آنها براى منصد و پنجاه دينار مقرر داشتند. «(1)» نصّى كه زبير بن بَكّار از عم خود مصعب زبيرى نقل كرده، چند نكته را روشن مى كند:

اول- مردم مدينه را در سالهاى 181 و 188 ه. نصف عطا و جامه و نيز بخششى ارزانى داشتند.

دوم- در سال 186 ه. سه عطا داده شد و شايد اين همان چيزى باشد كه جهشيارى به آن اشاره مى كند.

سوم- مجموع عطا به چهارصد هزار دينار رسيد و عطا را به دينار حساب مى كرده اند.

چهارم- معلوم نمى شود كه آن نصف ديگر عطا بعدها داده شد يا نكول گرديد. و اگر آن سه عطا به جاى سالهايى بوده كه درآنها عطايى داده نشده، آيا در سالهاى بعد عطا داده شد يا نه.

پنجم- از نص زبير بن بكار بر مى آيد كه مقررى هُذَيل پانزده دينار بوده و سهم قريشصد و پنجاه دينار.

ششم- از عبارت جهشيارى بر مى آيد كه توزيع كنندگان عطا، برمكيان بوده اند.

همچنين در منابع نيامده است كه بعد از عهد رشيد عطايى داده شده باشد ونيز نمى دانيم از چه زمانى بكلّى پرداخت عطا متوقف شده است.

عطاى موالى

رسول اكرم (ص) در مكه دعوت آغاز كرد و پايه هاى دولت اسلام در مدينه استوار گرديد و هنوز به رفيق اعلىصعود نكرده بود كه دين او سراسر جزيرةالعرب را فرا گرفت. چون ابوبكر به خلافت رسيد و به شورش ردّه پايان داد، پايه هاى فتوحات اسلامى نهاده شد و سپاه اسلام مهياى كارزار شده بود و اسلام كه تا آن زمان منحصر در قوم عرب بود، آهنگ خروج از


1- - اغانى، ج 18، ص 185.

ص:327

جزيرة العرب نمود. در اين روزگاران درفش فتوحات بر دوش قوم عرب بود و بنابراين، عطايا به ميان آنها تقسيم مى شد.

البته طبيعت جهانى اسلام از همان ايام پيامبر (ص) و خلافت ابوبكر، شمارى از غير عرب را هم به خود جلب كرده بود و دولت اسلامى و جامعه اسلامى آنان را به چشم يك مسلمان مى نگريستند، پس شمارى از غير عرب نيز مشمول عطا گرديدند.

در برخى از منابع، آمده است كه عمر براى آن عده از موالى كه در جنگ بدر شركت كرده بودند مقررى معين كرد، به قدر آنچه براى مهاجرين و انصار معين كرده بود. «(1)» نيز ابن سعد گويد: عمر براى مردم بر حسب منزلتشان و قرائتشان از قرآن و جهادشان مقررى معين كرد. پس براى باقى كسان تنها يك باب گشود و براى هر مردى بيست و پنج دينار معين كرد. در برخى كتب آمده است كه براى هرمزان دو هزار دينار معين كرد. و سيف از عاصم بن سليمان از عامر شعبى روايت مى كند كه عمر براى هر نوزادى در اراضى مفتوحه، در سراسر ماه رمضان، يك درهم در روز مقرر نمود. «(2)» البته شمار موالى در اين ايام هنوز اندك بود. زيرا اسلام همچنان در محدوده جزيره بود كه مردمش عرب بودند و مركزش مدينه كه نظم دهنده عطاى مردمِ آن، عمر بود.

اما پا گرفتن دولت اسلامى و گسترش آن سبب هجرت عجمان به مدينه شد؛ زيرا براى مهاجرت رادع و مانعى نبود. از سوى ديگر وضع اقتصادى حجاز رونق گرفته بود. بدون ترديد همه عجمان و موالى كه در مدينه بودند مشمول عطا نمى شدند ولى بعضى وقتها موقعيتهايى پيش مى آمد كه آنها را به كار مى گرفتند و برخى را در عطا شركت مى دادند، هر چند جامعه عربِ مدينه، به آن به ديده رضا نمى نگريست. اما در عهد امويان ابن سعد روايت مى كند كه محمد بن حَنَفيه به ديدار عبدالملك بن مروان رفت و خواست كه وامش را ادا كند و حق خويشاوندى به جاى آورد و نيازهاى او برآورد. محمد بن حنفيه وام خود و نيازهاى خود و فرزندان و موالى اش را به او بنوشت.

عبدالملك خواستِ او اجابت كرد ولى قرار دادن مقررى براى موالى بر او گران آمد.

محمد اصرار كرد. عبدالملك چيزى كمتر از ديگران مقرر داشت. محمد بار ديگر به او اصرار


1- - ابن سعد، ج 3، 1، ص 213، 219؛ الاموال، ص 552؛ البدء و التاريخ، ص 168.
2- - طبرى، ج 1، ص 2804.

ص:328

كرد. عبدالملك مقررى آنها را بالا برد تا آنجا كه رضايت خاطر او به جاى آمد. محمد از عبدالملك اجازت خواست كه باز گردد. عبدالملك اجازت داد. «(1)» از اين خبر برمى آيد كه عبدالملك پس از اصرار محمد با مقررى موالى موافقت كرد.

شايد محمد بن حَنَفيه مى دانسته كه اين كار شدنى است و سابقه دارد كه اصرار كرده است؛ زيرا عبدالملك هرگز به موالى محمد بن حَنَفيّه بذل عطا نمى كرد در حالى كه ديگر موالى محروم بوده اند.

واقدى گويد: چون عبداللَّه بن زبير در مكه خروج كرد والى اموى مدينه عمرو الْاشْدَق بود، عمرو بن زبير را با چهارصد سپاهى و جمعى از موالى و جمعى كه در ديوان نامى نداشتند روان نمود. «(2)» محمد بن مصعب قَرْقَسانى از ابوبكر بن ابى مريم روايت مى كند كه عمر بن عبدالعزيز، عرب و موالى را در رزق و جامه و معونت و عطا يكسان نمود. ولى مقررى موالى آزاد شده را بيست و پنج دينار قرار داد. «(3)» از اين عبارت بر مى آيد كه موالى و عرب در عطا برابر بوده اند و نيز در امور ديگر، جز در مقررى كه موالى آزاد شده را بيست و پنج دينار داد. ولى معلوم نمى دارد كه مقدار مقررى عرب يا مقررى اصناف ديگر موالى، چقدر بوده است.

مصعب زبيرى گويد كه چون رشيد به مدينه آمد ميان مردم آنجا سه عطا تقسيم كرد و براى پانصد تن از وجوه اهالى، فريضه هايى معين نمود. بعضى را شرف العطاء داد كه از آن جمله بودند؛ يحيى بن مسكين، ابن عثمان و محراق مولاى بنى تميم كه در مدينه قارى قرآن بود. «(4)» اما بندگان؛ شافعى گويد كه ابوبكر ميان آزاد و بنده به تساوى قسمت مى كرد و كسى را به سبب نسبش و سابقه اش بر كسى برترى نمى داد.

چون نوبت به عمر رسيد عطاى بندگان را ملغى كرد و نسب و سابقه را تأثير داد. چون


1- - ابن سعد، ج 5، ص 277.
2- - انساب الاشراف، ج 4- 2، ص 25.
3- - ابن سعد، ج 5، ص 277.
4- - طبرى، ج 3، ص 763.

ص:329

نوبت به على (ع) رسيد بندگان را ملغى كرد و ميان ديگر مردم به تساوى قسمت كرد. «(1)» شكى نيست كه ابوبكر آزاد و بنده را از اين رو در عطا برابر قرار داده كه در آن زمان هم مقدار عطا اندك بود و هم شمار بندگان. و آن بندگان كه بودند بيشتر در بناى دولت اسلامى سهيم بوده اند. اما داخل نكردن عمر بندگان را در عطا مربوط مى شود به بعد از فتوحات اسلامى كه شمار بندگانى كه در تكوين دولت اسلامى سهمى نداشتند در مدينه روى به تزايد نهاده بود. ابن سعد روايات ديگرى مى آورد حاكى از اينكه عمر بندگان را در عطا داخل ننموده است. «(2)» ولى عمر بن خطاب كنيزان و زنان آبستن را روزى مى داد. و نيز بندگان را هر يك چهار قفيز مى داد. «(3)» بچه هاى سر راهى و بى سرپرست را اسلام در شمار آزادان آورده است. ابن سعد روايت كند كه چون كودكى سر راهى را نزد عمر مى آوردندصد درهم مى داد و براى سرپرست او راتبه اى معين مى كرد كه هر ماه مى گرفت و در هزينه او به كار مى برد. و آنان را سفارش مى كرد كه در نگهدارى و تعهد كوتاهى نكنند و شيرشان دهند و هزينه از بيت المال بستانند و مردى كه كودكى رابر سر راه پيدا كرده بود به او گفت كه اين آزاد است و سرپرستى اش بر عهده تو است و هزينه شير دادنش بر عهده ماست.

يعقوبى نيز گويد: عمر دستور داد كه هزينه كودكان سر راهى و شير دادنشان از بيت المال پرداخت شود.

بعث(بسيج سپاه)

«(4)»

عطا درصورتى به جنگجويان داده مى شد كه چون دولت اسلامى آنان را به جنگ فرا خواند در جنگ شركت كنند. معلوم است كه مردم مدينه همان لشكرى بودند كه در راه اسلام


1- - الام، ج 1، ص 134.
2- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 215، 218.
3- - ابن سعد، ج 6، ص 104.
4- - التاريخ، ج 2، ص 170.

ص:330

در زمان رسول خدا جنگيده بودند و نيز اساس و پايه سپاه اسلام بودند در پايان دادن به شورش اهل رَدّه و پاى برجا ساختن سياست اسلام در سرتاسر جزيرةالعرب. بسيارى از مردم مدينه در فتوحات اسلامى در عهد عمر و ديگر خلفا سهيم بودند.

اما گسترش فتوحات و ازدياد عرب جزيره كه به لشكر اسلام مى پيوستند، عمر را بر آن داشت كه شهرهايى تأسيس كند و هر يك را پايگاهى سازد براى اقامت دائمى لشكر اسلام در آنها. پس وظيفه قتال در درجه اول به عهده مردم اين شهرها قرار گرفت. و منحصر به مدينه نشد. وظيفه مردم مدينه اين بود كه هرگاه دولت اسلامى آنان را به شركت در پيكار دشمن فراخواند به نداى او پاسخ دهند. اين دعوت به شركت در جنگ را «بعث» مى گفتند. در تواريخ از شمار اندكى از اين بعثها كه بر مردم مدينه مقرر شده بود نام برده شده است:

1- يعقوبى گويد: وليدبن عبدالملك به مردم مدينه فرمان بعث داد و به عمر بن عبدالعزيز كه از سوى او والى مدينه بود نوشت كه دو هزار مرد بسيج كن. «(1)» طبرى از مَخْرَمة بن سليمان روايت كرده كه وليد در سال 88 ه. ق. مقرر كرد كه دو هزار تن از مردم مدينه بسيج شوند. از آن ميان هزار و پانصد تن آماده پيكار شدند و پانصد تن تخلف كردند. اينان در نبردصائفه يا مَسْلَمه و عباس كه سران سپاه بودند بر طُوانه تاختند و آنجا را فتح كردند. «(2)» 2- هِشام بن عبدالملك بر سالم بن عبداللَّه در بَقيع نماز خواند؛ زيرا مردم بسيار بودند.

چون هشام كثرت مردم را ديد به ابراهيم بن هِشام مَخْزومى گفت كه از مدينه چهار هزار تن بسيج كن. آن سال را سال «چهار هزار تن» ناميدند و از آن پس هر گاه سپاهصائفه حركت مى كرد چهار هزار تن جنگجو از مدينه به سواحل دريا مى رفت و آنان در آنجا مى ماندند تا زمان بازگشت و پايان يافتن جنگصائفه. «(3)» 3- در زمان حكومت عبدالواحد نصرى، حمزه خارجى بر حجاز حمله آورد. عبدالواحد برفت تا به مدينه در آمد. دفاتر و دواوين را خواست و مردم را براى نبرد بسيج كرد و هر يك را ده درهم به عطا در افزود. «(4)» 4- طبرى به سندى از محمد بن عبدالرحمان بن نَوفَل اسدى روايت مى كند كه گفت:

مقرر شده بود كه لشكرى از مدينه به يمن بسيج شود، من نيز نامم را در آن نوشتم. عِكْرَمه


1- - التاريخ، ج 2، ص 339.
2- - طبرى، ج 2، ص 1192.
3- - ابن سعد، ج 5، ص 149، 148؛ طبرى، ج 2، ص 1472؛ سخاوى التحفة اللطيفه، ج 2، ص 29.
4- - طبرى، ج 2، ص 1983؛ اغانى، ج 20، ص 100.

ص:331

غلام ابن عباس مرا ديد و شديداً از شركت در آن سپاه منع كرد «(1)» و ما نمى دانيم كه اين لشكر در چه زمانى براى چنان پيكار بسيج شده است.

طوى و جعائل و بدائل

بر جنگجو واجب بود به جايى كه براى جنگ به آنجا بسيج شده است، برود ولى مى توانست با دادن «طوى» از رفتن خود دارى كند. طوى بنابر نقل مالك از ابولهيعه از يحيى بن سعيد، اين است كه «هر گاه مردى به مرد ديگرى بگويد تو بسيج مرا عهده دار شو و من بسيج تو را و به تو دينارى يا شترى يا چيز ديگرى بيشتر مى دهم اشكالى ندارد». ليث نيز «طوى» را چنين تعريف كرده است. از ابن عباس روايت شده كه گفت در طوى اشكالى نيست هرگاه كسى ضمانت او كند. «(2)» ابن وهب از عبدالرحمان بن شريح روايت كرده كه او برخى از انواع طوى را مكروه مى داشت؛ بدين گونه كه دو مرد قرار داد كنند كه در دو بسيج شركت كنند بدين قصد كه در آنها طوى كنند؛ يعنى يكى به ديگرى گويد: تو در فلان بسيج شركت كن و من در فلان بسيج، سپس در آن قرار طوى نهند. اما پس از آن كه نام كسى در بسيج نوشته شد، اگر طوى كند، نشنيده ام كه كسى آن را مكروه شمارد. مگر كسى كه بدين قصد در فلان بسيج نام نويسد كه بعداً بخواهد براى گرفتن مقدارى آن را به ديگرى واگذار كند. «(3)» عطاى دولت به كسانى تعلق مى گيرد كه دولت حق داشت آنها را به جنگ بسيج كند و به شركت در جنگ الزامشان نمايد. اما دولت عملًا همه جنگجويان را كه عطا مى گيرند، در يك بسيج گرد نمى آورد بلكه هر بار تنها شمارى را به جنگ مى برد. قول راجح اين است كه شركت مرد در جنگ دوره اى است؛ يعنى بر هر كس واجب است كه در يك بسيج شركت كند نه در همه لشكركشيها و چون بسيج ديگرى پيش آيد كسى كه مقرر شده كه در جنگ شركت كند مى تواند به كس ديگرى چيزى دهد كه به جاى او به جنگ رود يا آن كه مقيم است به غازى مالى بذل كند تا غازى مقيم شود و او به جنگ برود وبراى او چيزى جعل مى كنند. پس


1- - تفسير طبرى، ج 9، ص 104.
2- - المدونه، ج 3، ص 55 طبعة الساس.
3- - المدونه، ج 3، ص 845.

ص:332

جعل عبارت از مبلغى است كه كسى داوطلب جنگ مى شود و به جنگ مى رود از عطاى آنكه در جنگ شركت نكرده مى ستاند. مالك مى گويد كه در مدينه مردم تجاعل مى كردند بدين گونه كه كسى كه نمى خواست به جنگ برود، مالى به ديگرى مى داد تا به جاى او رود. بدين گونه امورات مردم مى گذشت. «(1)» جعائل غالباً ميان كسانى بود كه نامشان در ديوان عطا بود. مالك براى اين دسته تجاعل را جايز دانسته.

كسى كه مقرر شده به جنگ بسيج شود، مى تواند نرود، حق او هم در عطا حفظ شود.

بدين گونه كه كسى را بدل خود بفرستد كه او را در ديوان عطا نام نيست و مزدى به آن بديل بدهد. در جنگهاى داخلى استخدام بديل رايج بود. ابو مِخْنَف گويد: چون عبداللَّه بن زبير در حجاز سر به شورش برداشت، يزيد بن معاويه عمرو بن سعيد اشْدَق را به مدينه فرستاد. عمرو بر ضد عبداللَّه لشكرى بسيج كرد كه بيشتر سپاهيانش از بديلان بودند كه به ابن زبير دوستى مى ورزيدند. «(2)» محتمل است كه اين بديلان يا بيشتر آنها، از كسانى بودند كه نامشان در ديوان عطا نبود. اينان را روادف نيز مى گفتند.

عطا زندگى كسى را كه عطا مى گرفت تأمين مى كرد؛ از اين رو مردم مى كوشيدند كه نامشان در دفتر عطاء ثبت شود. بعضى هم بودند كه به گرفتن عطا رغبتى نشان نمى دادند. يا به سبب مخالفتشان با دولت و يا نمى خواستند ملزم به وظايف گيرندگان عطا شوند. نام كسانى در تواريخ آمده است عطا را رد مى كردند يا نمى خواستند نامشان در دفتر عطا ثبت شود. ابن سعد به سندى از عُروة بن زبير روايت مى كند كه چون عمر كشته شد، زبير بن عوّام نام خود از ديوان عطا بزدود. نيز روايت شده كه عبداللَّه بن مسعود دو سال بود كه عثمان عطاى او را قطع كرده بود، از زبير مدد خواست. زبير نزد عثمان آمد و گفت كه زن و فرزند او به اين عطا نيازمندند. عثمان عطايى به مبلغ بيست هزار درهم به او داد. و نيز روايت كند كه سعيد بن مسيب را سى و چند هزار درهم عطا در بيت المال مانده بود. او را خواستند كه بستاندش. گفت: مرا بدان نياز نيست تا خدا ميان من و بنى مروان حكم كند. «(3)»


1- - لسان العرب ماده« جعل».
2- - طبرى، ج 3، ص 162.
3- - ابن سعد، ج 2- 1، ص 12.

ص:333

چون عبدالواحد نصرى پس از خروج حمزه خارجى براى مردم مدينه ترتيب عطا داد، انَس بن عِياض گفت: من در ميان كسانى بودم كه نامم را نوشته بودند ولى آن را خط زدم. «(1)» ابن سعد به سند خود گويد: كه ابان بنصالح بن عُمَير بر عمر بن عبدالعزيز داخل شد.

عمر از او پرسيد كه نامت در ديوان هست؟ گفت: با جز تو ناخوش دارم ولى اگر با تو باشم خشنودم. عمر براى او فرضى معين كرد. «(2)» ولى اين نمونه ها بر همه مسلمانانصادق نيست. در تاريخ نشانه هايى داريم كه از عطا بسى شادمان مى شدند و بر آن اعتماد مى كردند و راغب آن بودند و ضرب المثل شده بود كه فلان، آن قدر مشتاق بلاء است كه شما مشتاق عطاييد. «(3)» طبرى گويد: در آن هنگام كه واقعه حَرّه رخ داده بود، مُسلم بن عُقْبه به مردم شام گفت:

هر كس بدان رغبت ورزد، عطايش راقطع مى كنيم وبه دور ترين ثغرى از ثغور روانه اش سازيم. «(4)» چون مردم بر ضد عمال عثمان دست به اقدام زدند، عثمان عمال خود را گرد آورد و گفت بر مخالفان سخت بگيريد و با لشكرهايى به مرزهاى دور فرستيد يا عطايشان را قطع كنيد تا به شما محتاج شوند و اطاعت كنند. «(5)» معلوم مى شود بيشتر كسانى كه از گرفتن عطا سر باز مى زدند، بازرگانان بودند و پيش از اين گفتيم كه عمر بن عبدالعزيز از والى خود در مدينه خواست كه براى بازرگانان عطا مقرر ندارد. زيرا كار بازرگانى همه وقت بازرگان را اشغال كرده و او را آنقدر تأمين مى كند كه ديگر به عطايش نيازى نيست. گفتيم كه آنچه عمر بن عبدالعزيز فرمان داد، بدعت نبود بلكه رسمى قديم بود. عطا براى كسانى بود كه به جنگ هم مى رفتند و بازرگانان كارهاى خود را بر رفتن به جنگ ترجيح مى دادند. اين رسم تا عصر عباسى وجود داشت. زيرا روايت شده كه بنى سَحْبَل بن محمد بن ابويحيى را چند پسر زاده شد. اينان خاندانى بازرگان بودند. والى مدينه عبدالصمد بن على به آنها پيشنهاد عطا كرد. گفتند كه ما مردمى بازرگانيم و نيازى به دخول در


1- - طبرى، ج 2، ص 1983.
2- - ابن سعد، 3- 2، ص 12.
3- - ابن سعد، ج 3- 2، ص 12.
4- - طبرى، ج 2، ص 414.
5- - مسكويه تجارب الامم، ص 476 طبقه كايتانى.

ص:334

عمل سلطان نداريم، ما را معذور داريد. «(1)»

رزق

به ميان مردم مدينه نيز مواد غذايى تقسيم مى شد. اين غذا را از زمان عمر بن خطاب «رزق» مى گفتند. ابن سعد گويد: عمر جايى به نام دارالرقيق و بعضى گويند دارالدقيق درست كرده بود كه در آنجا آرد و سويق و خرما و مويز و ديگر مايحتاج مردم را انبار مى كرد تا مسافرانِ از ديار خود بريده و مهمانانى را كه براى او مى آمدند غذا دهد و نيز غذايى در جاده بين مدينه و مكه سبيل كرده بود و مسافران بريده از ديار خود را غذا مى داد تا خود را از آبى به آب ديگر رسانند. «(2)» و بلاذرى روايت مى كند كه عثمان روزى نبود كه به مردم چيزى ندهد. مردم را مى گفتند: فردا بامداد براى گرفتن عطاهاى خود بياييد، مى آمدند و مى گرفتند. يا فردا بامداد براى گرفتن پارچه بياييد، مى آمدند مى گرفتند. حتى بسا اتفاق مى افتاد كه عسل و روغن تقسيم مى كرد. «(3)» شعبى گويد كه عثمان بر مقدار رزقى كه عمر معين كرده بود بيفزود. از جمله طعام رمضان بود براى عبادت كنندگانى كه در مسجد مى ماندند و ابناء سبيل و مردم بينوا. «(4)» ابن سعد گويد كه به روايت از جارية بن مصرف، كه عمر فرمان داد به جريبى از طعام.

پس خمير كرد و نان پخت و تريد درست كرد سپس سى مرد را دعوت كرد تا از آن خوردند.

براى غذاى شب نيز چنين كرد. سپس گفت: براى هر مردى دو جريب در هر ماه كافى است.

پس رزق مردم را در هر ماه دو جريب قرار داد؛ اعم از زن و مرد و بندگان را نيز هر يك دو جريب در هر ماه. ملاحظه مى شود كه در تقسيم رزق بنده و آزاد برابر بوده اند.


1- - ابن سعد، ج 5، ص 306.
2- - ابن سعد، ج 3، ص 203.
3- - انساب الاشراف، ج 5، ص 100.
4- - طبرى، ج 1، ص 2804.

ص:335

البته مقدار رزق، همواره بر يك سان ثابت نبود؛ مثلًا مى نويسند وقتى كه عثمان به خلافت رسيد در رزق و جامه گشايش داد. «(1)»

كيلها

چنان برمى آيد كه تعداد رزقى كه به ميان مردم تقسيم مى شد ثابت نبود، بلكه نه چندان كم دستخوش تغيير و تبديل مى شد. اين تغييرات و تبديلات بيشتر به سبب يكدست و يكسان نبودن كيلها بود.

جاحظ مى گويد: گاه اميران براى تحبيب خود در نزد رعايا، بر مقدار كيلها مى افزودند.

اين امر سبب شد كه كيلهايى به مقادير مختلف رواج يابد، چون: زيادى و فالج و خالدى.

در حجاز، در قرون اوليه اسلام كيلها يكسان نبود. در عراق نيز چنين بود. فقها و روات از ابتداى قرن دوم هجرى، به برخى تغييراتى كه در كيلها پديد آمده بود اشاره كرده اند؛ زيرا كيلها را در امور شرعى، چون اندازه گيرى آب كُرّ و زكات فطره و نصاب زكات اهميت بسيار بود.

ابن سعد گويد: مروان بن حكم زمانى كه حكومت مدينه را برعهده داشت، در زمان خلافت معاويه، همه صاعها را جمع كرد و آنها را با هم سنجيد تا عادلانه ترين آنها را برگزيند.

و چونصاع متعادل را به دست آورد، فرمان داد تا برطبق آن بپيمايند و آن راصاع مروان ناميدند. البته اينصاعصاع مروان نيست، بلكهصاع رسول الله (ص) است تا مروان در اين سنجش آن را كه اعدلصاعها بود پيدا كرد. «(2)» شافعى گويد كه معاويه چون به مدينه آمد، و اين زمانى بود كه به خلافت نشسته بود، مقرر كرد كه كيلها را اندازه گيرى كنند و گفت مى بينم كه دو مد از سمراء (آرد گندمى كه سبوس آن را نگرفته باشند) شام معادل يكصاع از تمر است. مردم اين قاعده را مراعات كردند. «(3)» از عبارات فوق برمى آيد كه كيلها در حجاز به قدرى با هم متفاوت بوده اند كه والى مدينه، مروان، مجبور شده آنها را بسنجد و از ميان آنها يكى را كه از ديگران متعادل تر بوده است برگزيند.

در خلافت عبدالملك بن مروان بار ديگر در كيلها نظر كردند و رأى بر مُدِّ هِشام قرار


1- - ابن سعد ج 2- 1، ص 214.
2- - ابن سعد، ج 5، ص 30.
3- - مسند الشافعى، ج 1، ص 253.

ص:336

گرفت. هشام بن اسماعيل از وجوه قريش بود. عبدالملك بن مروان او را امارت مدينه داد.

مردم مدينهصاع هشام را به كار مى بردند و مراد از هشام، هشام بن اسماعيل بود. مُدِّ هشام يك مُدِّ و ثلث مُدّ يا يك مُدّ و نصف مُدّ به مُدّ پيامبر بود. «(1)» مسلم است كه تبديل كيلها در مقدار رزق مردم مؤثر بوده است. در نصى كه از ابن سعد روايت كرديم، معلوم شد كه عمر ارزاق را به تساوى تقسيم مى كرده است. اما واقدى از افلح بن حميد روايت مى كند كه او كيل عمر بن خطاب را در تقسيم طعام جار بر ديگر كيلها برترى داد.

آن مقدار از طعام جار كه به هر كس داده مى شد، چهار اردب و نيمى براى هر انسان مى بود. روايت شده كه عمر بن عبدالعزيز طعام جار را به ميان مردم به تساوى تقسيم كرد و هركس سابقاً هر چه بيشتر گرفته بود از او بازپس گرفت.

ما نمى دانيم كه از زمان عمر بن خطاب تا زمان عمر بن عبدالعزيز چه تغييراتى در ارزاق پديد آمده است. همانگونه كه نمى دانيم مقدار رزقى كه عمر بن عبدالعزيز معين كرده چه مقدار بوده است.

طعام جار

رزقى است كه آن را «طعام جار» مى گويند. «(2)» اين نام به حبوباتى باز مى گردد كه از مصر وارد شد و در بندر جار انبار گرديد و از آنجا به ميان مردم مدينه تقسيم شد. ابن سعد گويد: عمر نخستين كسى بود كه از راه دريا غلات و حبوبات از مصر وارد كرد، آنها را در جار انبار كردند و از آنجا به مدينه بردند. «(3)» يعقوبى معلومات بيشترى به ما مى دهد. مى گويد كه عمر بن خطاب به عمرو بن عاص نوشت كه از راه دريا خوردنى بفرستد، آن قدر كه همه مسلمانان را كفايت كند. عمرو نيز خوردنيها را در قُلْزُم گرد آورد و با بيست كشتى كه هر يك سه هزار اردب بار كرده بودند، به ساحل عربستان فرستاد. عمر با اصحاب رسول الله (ص) رفتند و آن كشتيها را ديدند. پس كسى را معين كرد آنها را تحويل بگيرد. ولى دستور داد دو انبار بزرگ ساختند و بارها را به آنجا بردند. آنگاه زيد بن ثابت را فرمان داد كه براى مردم برحسب منزلتشان بر كاغذى حواله (صك/ چك) نويسد و زير آن مهر نهد و اين اولين حواله با مهر است كه نوشته شده.


1- - الام، ص 159.
2- - ابن سعد، ج 5، ص 255؛ اغانى، ج 13، ص 104.
3- - ابن سعد، ج 3، ص 203.

ص:337

از اين عبارت برمى آيد كه:

1- مدينه دردرجه اول براى به دست آوردن رزق خود، نيازمند توليدات مصر بوده است.

2- اولين محموله اى كه از مصر به حجاز رسيد، مقدار آن حدود شصت هزار اردب بوده است.

3- اين محموله براى رفع نياز مسلمانان بوده و اگر فرض كنيم كه عمر به هركس چهار اردب داده است كسانى از مردم مدينه كه از آن استفاده كرده اند پانزده هزار نفر بوده اند.

4- جاى عمومى براى تقسيم جار بوده است كه در آنجا دو انبار ساخته و محموله كشتى ها را در آنها نهاده است.

5- رزق، به موجب حواله هايى از كاغذ كه در زير آن مهر بوده، تقسيم مى شده است.

از آنجا كه بيشتر مردم مدينه كشاورز بودند و از توليدات كشاورزى خود روزگار مى گذرانيدند، به طعامِ «رزق» نيازى نداشتند و اينان حواله هاى خاص خود را مى فروختند؛ از اين رو خريد و فروش حواله ها شروع شد و مناقشات زيادى را در بين فقها برانگيخت.

مالك از نافع روايت مى كند كه حكيم بن حزام آن طعام را كه عمر حواله داده بود، قبل از آن كه آن را تحويل بگيرد فروخت، چون عمر خبر يافت گفت كه پيش از آن كه آن را تحويل بگيرى مفروش. «(1)» و نيز روايت شده كه در زمان حكومت مروان بن حكم از حواله هاى طعام جار در دست مردم بود، مردم حواله ها را پيش از آن كه طعام را تحويل بگيرند مى فروختند. زيد بن ثابت و مردى از اصحاب پيامبر نزد مروان رفتند و گفتند: اى مروان آيا بيع ربا را حلال كرده اى؟

مروان گفت: هرگز. كجا چنين موردى هست؟ گفتند: آن حواله هايى كه مردم مى خرند پيش از آن كه چيزى تحويل بگيرند آن ها را مى فروشند و اين خود گونه اى رباست. مروان عده اى مأمور فرستاد تا آن حواله ها را از دست مردم گرفتند و به اهل آنها بازگردانيدند.

ابن حنبل به سندخود از سليمان بن يسار روايت كند كه حواله هاى جار به دست تجار افتاد و آنها از مروان اجازه خواستند كه آنها را بفروشند، مروان اجازه داد. ابو هُرَيْره بر او وارد شد و گفت: آيا به بيع ربا اجازه مى دهى؟ در حالى كه رسول الله (ص) نهى كرده است كه پيش از آن كه طعامى دريافت شود آن را بفروشند. سلميان گويد كه ديدم مروان مأمورانى فرستاد تا آن حواله ها را از دست مردم گرفتند.


1- - الموطّأ، ج 2، ص 63.

ص:338

به نظر مى رسد كه توزيع طعام جار تا دوره اول عباسى ادامه داشته است. اصفهانىصاحب اغانى گويد كه ابن المولى مهدى را مدح گفت و ده هزار درهم و چند جامه به او عطا كرد. مسؤول جارراهم فرمان دادكه به او وخانواده اش درهرسال آنچه را نياز دارند بپردازد ولى ما نمى دانيم كه اين رسم تاكى ادامه داشته، البته بعداز عصرمهدى ديگر اشارتى به آن نشده است.

جامه

به مردم مدينه پارچه هم تقسيم مى شد. روايت است كه عمر بن خطاب به ميان مهاجرين بُردهايى تقسيم كرد. «(1)» محمد بن سلام جُمَحى گويد: براى عمر حُلّه هايى از يمن رسيد آن ها را ميان اصحاب رسول الله (ص) تقسيم كرد. ابوايوب انصارى غايب بود. عمر حلّه اى براى خود برداشت «(2)» و حله اى براى ابوايوب.

به نظر مى رسد كه بيشتر اين جامه ها و پارچه ها از باب تعهدى بود كه مردم يمن با عمركرده بودند؛ زيرااز شرايط يكى آن بودكه پارچه هاى بافته بدهند واين براى ايشان آسانتر بود.

توزيع جامه در زمان عثمان هم رايج بود و ما در اين باب روايتى نقل كرديم.

اما عصر بنى اميه اشارتى به توزيع البسه نشده است.

در عصر عباسى اشارتى هست. مُصْعَب زبيرى گويد: عبدالله بن مُصْعَب بن ثابت در مدينه همراه مهدى بود. روزى به مجلس نشست، مردم را عطا داد. هر مرد از قريش را سيصد دينار و هفت جامه عطا كرد. «(3)» نيز ابوبكر بن عبدالله بن مُصْعَب روايت كرده هارون رشيد او را گرامى مى داشت و كارها به او وا مى گذاشت. از جمله به وسيله او براى مردم مدينه در سال 181 نيمى از عطا و جامه و مبلغى بيرون از عطا فرستاد. و نيز در سال 188 نصفى از عطا و جامه و مبلغى بيرون از عطا روان داشت. «(4)»


1- - اغانى، ج 2، ص 63.
2- - تهذيب ابن عساكر، ج 5، ص 40.
3- - نسب قريش، ص 242.
4- - نسب قريش، ص 242.

ص:339

فصل چهاردهم: مالكيتهاى ارضى درحجاز

اشاره

بحث در باب مالكيتهاى ارضى، ارتباطى استوار با آن تطورات اجتماعى و اقتصاديى دارد كه در اثر پديد آمدن دولت اسلامى ايجاد شده بود و تا زمانى كه همه جنبه هاى ديگر پولى و مالى و اقتصادى و جمعيتى و هنرى و ادارى مورد بحث قرار نگيرد، اين بحث چنانكه بايد روشن نخواهد شد.

با آن كه چنين تحقيقى براى درك احوال و تطوراتى كه در اثر ظهور اسلام حاصل شده، داراى اهميت بسيار است؛ چنانكه بايد و شايد مورد توجه قرار نگرفته است.

شك نيست كه خاورميانه- بويژه جزيرةالعرب- داراى جوامع مختلف بود و هر يك از اين جوامع موقعيت جغرافيايى و رسوم اجتماعى و قانونى خود را داشت. با آن كه اسلام يك دولت واحد به وجود آورد ولى بسيارى از سنتها و احوال محلى اثرشان تا روزگارى دراز باقى ماند.

حجاز منطقه با اهميتى بود. پيامبر (ص) در آنجا ظهور كرده و در آنجا زيسته و دعوت نموده بود و چون دولت اسلامى به وجود آمد، حجاز ركن اساسى فتوحات اسلامى شد.

و در عهد سه تن از خلفا مركز خلافت بود. خمس درآمد اقاليم اسلامى به آنجا وارد مى شد و بيشتر سرداران سپاه و اميران و كارگزاران از آنجا بودند و اين امور سبب شده بود كه ثروتها از اطراف و اكناف به آنجا سرازير شود و بسيارى به حجاز بيايند تا بازوهاى خود را در آنجا به كار اندازند.

حجاز خاستگاه اسلام بود و همين امر سبب شده بود كه از ارزش و اعتبارى خاص

ص:340

برخوردار گردد. در اوايل عهد اموى، مورد توجه خلفاى اين سلسله واقع شده بود. حتى امويان بسيارى از رجال حجاز را در امور دولتى وارد كرده بودند و همواره عطاياى خود را به وسايل گوناگون به مردم حجاز ارزانى مى داشتند. بنابراين علل در حجاز بيش از ديگر اقاليم اسلامى تحولات اقتصادى ايجاد شد به عبارت ديگر حجاز ميدان وسيع اين تطورات گرديد.

بايد اعتراف كرد كه وقتى مى گوييم حجاز حدود مشخصى را دربرنمى گيرد، قدما در تعريف حجاز و تحديد حدود آن اختلاف دارند. ولى من بحث خود را محدود مى كنم به همان سرزمينى كه شمالش خليج عَقبه است و جنوبش طائف و مغربش درياى سرخ و مشرقش اطراف مدينه. اما براى ضَرِيّه و رَبَذَه مبحث خاصى قرار مى دهم؛ زيرا اين دو مكان از نجد هستند وصحراى لم يزرعى آنها را از حجاز جدا مى سازد.

محققان زيادى احوال اجتماعى و اقتصادى اسلام را مورد بحث قرار داده اند. ولى اين بحثها يا كلى و يا منحصر به اقاليم مفتوحه؛ چون عراق و مصر بوده اند. اما درباره حجاز كسى را نديده ام كه در آن وادى گام زده باشد جز «لامنس» كه در بحث خود راجع به طائف به وضع اقتصادى حجاز هم اشاره كرده است و در كتاب خود «مهد اسلام» به احوال حجاز و تحولات آن نيز پرداخته است. ولى تحقيقات او با وجود طول و تفصيلى كه دارند چندان اقناع كننده نيستند. يا از اين جهت كه مسائلى كه او مطرح كرده، غير از آن مسائلى است كه ما به دنبال آن هستيم يا به سبب طرز تفكر خاص اوست. البته لامنس در مباحث خود داراى روش سالمى نيست.

فرو گذاشتن اين موضوع با وجود اهميت بسيارى كه دارد، به نظر من از اين رو است كه بيشتر محققان براى تحقيقات خود از يك نوع منابع شناخته شده بهره جسته اند كه غالباً بحث در موضوعات معينى را مد نظر قرار داده اند در حالى كه اگر بخواهند موضوع را از جميع جوانب آن مورد بحث قرار دهند مى بايست در كتابهاى جغرافيا و فقه هم به جستجو پردازند يا اخبار اقتصادى و اجتماعى را با مطالعه سراسر كتابهاى تاريخ و تراجم گردآورى كنند كه البته كارى دشوار و جانكاه است.

ديگر آن كه زبان آن عصر تا حدودى با زبان اعصار بعد فرق دارد. هر جامعه اى در يك دوران خاص واژه ها و تعابير خاص خود را به كار مى برد كه در دوره هاى بعد يا از استعمال افتاده، يا با معانى ديگر خلط شده يا تحول يافته است. به گونه اى كه شناخت معناى اصلى آن

ص:341

دشوار گرديده است. مسلماً تعبير حائط و مخابره و مزابنه و عثرى و بعل همه براى كسانى كه لغت قرن چهارم را بحث مى كنند عجيب مى آيد. همچنين بسيارى از تعابير حدود دقيقى ندارند.

فراموش نمى كنيم كه مؤسسات اقتصادى در آن عصر، در تطور و تحول بوده اند و هنوز در قالبى كه ما در قرون بعد شناخته ايم جاى نگرفته اند؛ مثلًا وقتى كه مى گويند: على- ع- در يَنْبُع ملكى داشته، ما تصور مى كنيم كه در آنجا مالك اراضى زراعتى بوده است. در حالى كه اين عبارت دقيقاً بيان كننده اين معنا نيست. يا نمى گويد كه املاك ديگرى كه دركنار آن بوده اند يا وسعت اراضى كشاورزى تا چه حد بوده است. ترديدى نيست كه هنگام ظهور اسلام در حجاز مناطق زراعتى بوده است. بيشتر معلومات ما از واحه هايى است كه يهوديان در آن مى زيستند چون خيبر و فدك و وادى القرى. يا بخشهايى از مدينه. اما باقى مناطق، معلومات ما از آنها راجع به بعد از اسلام است و از منابع برنمى آيد كه ميزان رابطه ميان اوضاع اين مناطق قبل از اسلام و بعد از اسلام چگونه بوده است. از اين رو ما در اين كتاب بحث خود را به اوضاع و احوال از آغاز اسلام به بعد متمركز مى كنيم. با توجه به اين كه بيشتر اطلاعاتى كه منابع به ما مى دهند، به مالكيتهايى كه بعد از اسلام به وجود آمده تعلق دارند.

اما اطلاعات ما از آنچه پيش از اسلام بوده است؛ از منابع مطلب زيادى به دست نمى آيد. همچنين در خور توجه است كه مالكيت در مناطقصحرايى و بيابانى نه روشن است و نه دقيق و چنين است در مناطق زراعى و معادن. اما از اوضاع و احوال مالكيتها در دو قرن اول و دوم، مواد بسيارى در اختيار داريم ولى تحولاتى كه در قرون بعد حاصل شده باز هم اطلاعات ما از آنها اندك است.

اما مدينه وضعش فرق مى كند؛ زيرا هجرت رسول خدا (ص) به آنجا بود و او باقى حيات خود را در آنجا زيست. رسول الله به مردم مدينه اعتماد داشت؛ زيرا با اسلام رابطه اى استوار داشتند. بنابراين از اوضاع و احوال آنجا اطلاعات وسيعى در دست داريم.

پوشيده نيست كه مدينه منطقه زراعى و مسكونى بود. از مزارع اهل مدينه اخبار زيادى به دست ما رسيده است. اغلب آن مزارع در واديهاى بزرگ بوده است بويژه در مَهزُور و مُذَيْنِب و قَناة؛ يعنى در جنوب غربى آن و نيز از قُبا و حرّه زهره و در شمال شرقى آن در حدود تَمَغ و يَثْرِب. اما عَقِيق آبادانى اش از زمان عمر بود. از آنجا كه اين اراضى مزروع بوده اند، بطور

ص:342

قطع، اساس مالكيت نيز در آنجا قويتر بوده است.

در منابع، در باب اين مالكيتها، فصل جداگانه اى نيست، بلكه در ضمن حوادث تاريخى به آنها اشارت رفته است. ولى از اين اشارات درمى يابيم كه مالكيت فردى بوده و بطور تساوى نبوده و حق وراثت ثابت بوده است. اما كارگران، اگر زمين كوچك بوده، مالك آن خود بر روى آن كار مى كرده و اگر بزرگ بوده كشاورز استخدام مى كرده است ولى ما نمى دانيم كه رابطه كارگر و كارفرما چگونه بوده است. در هر حال پيچيده و متنوع نبوده و در احكام فقهيه منعكس شده است.

البته همه اراضى مدينه قابل كشت نبوده و اراضى باير كه ساكنان اندكى هم داشته اند بسيار بوده است.

هنگامى كه رسول خدا (ص) به مدينه وارد شد، مؤسسات اقتصادى و مالى راتغيير نداد. ميان عربها و مسلمانان برخوردى بر سر اراضى دست نداد. بويژه آن كه مهاجران در سرزمين بازرگانى مكه پرورش يافته بودند كه اقتصادش بر اساس مالكيت فردى پى ريزى شده بود. ديگر آن كه در آغاز بحران زمين رخ نداد؛ زيرا مهاجران اندك بودند و زمينهاى ناكشته بسيار.

ولى آمدن اسلام به مدينه پس از چندى، تحولى در مالكيتها به وجود آورد؛ از آن جمله بود دور كردن بنى قَيْنُقاع و بنى النَّضير از مدينه و كشتن بنى قُرَيْظه و تصرف خيبر و وادى القُرى و فَدَك.

اراضى بنى النّضير جزء فئ درآمد. فئ تعبيرى است در اصل و معنا غيرمحدود. ولى حتماً لازم بود كه اين غنيمت در دست رسول (ص) باشد و او هرگونه كه خود خواهد در آن تصرف كند، بدون اين كه به پيروى از رسم و آيين جارى ملزم باشد. در واقع آن ويژه مهاجرين بود نه ديگران.

از انصار فقط دو تن را شامل شد؛ سَهل بن حُنَيف و سِماك. من به ذكر كسانى كه از آن اراضى چيزى نصيبشان شده مى پردازم:

يكى ابوبكر بود كه رسول خدا بئر حجر را به او عطا كرد. و ديگر عمر بن خطاب كه بئر جرم را به او داد، و نيزصُهَيب بن سِنان كه ضراطه را به او بخشيد و عبدالرحمان بن عوف كه سواله و كَيْدَمه را به او داد. عبدالرحمان بعداً آن را به عثمان به چهل هزار دينار فروخت و نيز

ص:343

ابوسلمة بن عبدالاسد كه بُوَيره را به او داد.

اراضى بنى نضير پهناور و آباد بود ولى نمى دانيم همه اراضى بنى نضير را تقسيم كرد يا بخشى از آن را و اگر بخشى از آن را تقسيم كرده، تكليف بقيه چه شده و چه كسانى بر روى آنها كار مى كرده اند و سهم حضرت رسول چه مقدار بوده و چه شده؟ قول راجح در نزد ما اين است كهصدقات هفتگانه از سهم خود او بوده است؛ زيرا از اراضى بنى نضير بوده است.

اراضى بنى قُرَيْظَه بر وفق احكام خمس تقسيم شد. پس از آن كه پيامبر خمس خود را گرفت باقى را به تساوى ميان مسلمانان؛ همانند غنايم منقوله تقسيم كردند. در اين باره نه از مقدار سهم پيامبر (ص) آگاهى داريم و نه از نام كسانى كه اراضى بنى قريظه ميان آنها تقسيم شده و آيا «اراضى» تقسيم شده يا «محصول» آن؟ در هر حال از منابعى كه ما در اختيار داريم بر نمى آيد كه چه كسانى در اراضى متعلق به هفتصد يهودى به كار پرداخته اند و كيفيت اداره و احكام عملشان چگونه بوده است. سكوت منابع، موجب اين عقيده مى شود كه آنچه تقسيم مى شد محصول بوده نه زمين؛ زيرا زمين را در آن روزگاران چندان اهميتى نبوده است.

درباره خيبر معلومات بيشترى داريم. دو روايت در دست داريم؛ يكى آن كه پيامبر نصف آن و خمس نصف دوم را از آن خود ساخت. سپس باقى را به ميان مسلمانان تقسيم نمود. روايت ديگر اين است كه خمس از آن بر گرفت و باقى را تقسيم كرد. در خور ملاحظه است كه نام كسانى كه در اين تقسيم ذكر شده و سهمى كه به آنها داده شد. معلوم مى دارد كه سهم ها مساوى نبوده است. در روايت آمده است كه سهم هر كس مقدارى از محصول بوده است كه آن را طعمه مى گفته اند؛ مثلًا پيامبر فلان كس را يك وسق جو داد، فلان مقدار خرما از محصول خيبر داد؛ يعنى از زمينصحبتى نيست بلكه از محصولصحبت است. همانگونه كه اين بخششها را هم طعمه ناميده اند ولى نمى دانيم كه اين طعمه مستمر بوده وثابت، يا نه. يا نمى دانيم كه به وارثان به ارث مى رسيده است، يا نه؟ خبرى داريم در باب زمين عمر در خيبر كه آن را وقف كرده بود. جز اين خبرى در دست نداريم كه مسلمانى در خيبر ملكى داشته باشد. و نيز در جايى مطلبى نيامده كه اين اراضى ثروتمند سبب اختلاف و كشاكش ميان مسلمانان شده باشد. در حالى كه محصولشان چهل هزار وسق مى شده است. پس بايد بر اين عقيده باشيم كه اراضى خيبر مانند اراضى قُرَيظه ميان مسلمانان تقسيم نشد، بلكه محصول آنها تقسيم شد. و نيز اراضى خيبر و قريظه عامل به وجود آمدن مالكيت خصوصى نگرديد،

ص:344

آن سان كه اراضى بنى نضير گرديد.

در منابع، نام تعدادى نه چندان كم، از اقطاعات كه رسول خدا (ص) در داخل مدينه و در حجاز و باقى اطراف جزيره به ديگران واگذار كرده بود آمده است. مسلم است كه او در مدينه بسيارى از اراضى را براى ساختن خانه هاى مسكونى و يا زراعت به اشخاص داد. غالب اين اراضى باير و بدون مالك بودند يا چندان اهميتى نداشته اند و همين امر سبب شد كه هيچگونه مشكلى ايجاد نشود. بيشتر اين اراضى باير يا از اراضى يهود و در جانب غربى شهر بوده اند. اراضى اين منطقه از شهر باير بودند به نظر مى رسد كه واگذارى اين اراضى به در خواست اشخاص بوده است. حضرت رسول هم به مسأله ملكيت اهميت چندانى نمى داده اند؛ بويژه آن كه آن اراضى هم نه داراى ساكنينى بوده و نه مستقل بوده اند.

اما در خارج مدينه؛صورت بلندى در دست داريم از اقطاعاتى كه به اشخاص مرحمت فرموده اند. همه آنها را حميداللَّه خان در كتاب خود موسوم به «الوثائق السياسيه» آورده است.

متأسفانه از منابع موجود بر نمى آيد كه كيفيت اين اراضى چه بوده و مالك سابق آنها چه كسانى بوده و رابطه اقطاع دهنده و ملاكين و متصرفين سابق چگونه بوده است. بلكه گاهى اوقات مساحت آنها را هم ننوشته اند. ممكن است بعضى از اسناد متعلق به اقطاعات مجعول باشد ولى همه آنها چنين نيستند. به نظر مى رسد كه همه اين اراضى را رسول خدا (ص) بنابه در خواست اقطاع گيرنده به آنها واگذار كرده باشد بدون آن كه شكل ملكيت قانونى را در آنها چندان اهميتى بوده است و نيز آن اراضى زراعتى نبوده اند. البته غير از يَنْبُع كه اقطاع گيرنده آن را به مبلغ سى هزار درهم خريده است و عَقِيق كه اهميت آن از زمان عمر آشكار شد؛ زيرا عمر در شرط اقطاع آن مقرر داشت كه اولًا: از زمين حاصل به دست آورد ثانياً: پيش از سه سال حق تحجير نخواهد داشت.

اقطاع پيامبر بر انديشه ملكيت فردى قائم بود و حتى بعد از آن هم كه عمر استثمار را شرط اقطاع نمود، از عوامل تكوين مالكيتهاى فردى بود.

از آغاز قرن اول هجرى در حجاز، تطورات مهمى رخ داد. فتح اسلامى، هجرتِ شمار بسيارى از افراد برخى عشاير را به شهرهايى كه مسلمانان فتح كرده بودند در پى داشت.

همچنين شمار كمى از عجمان هم به حجاز آمدند كه البته با شمار مهاجرين عرب قابل مقايسه نبود. از سوى ديگر اين عجمان در يك جاى مدت زيادى اقامت نمى كردند.

ص:345

از يك سو شمار ساكنان شهرها بالا رفت و از ديگر سو سطح زندگى آنها در اثر ازدياد ثروت به مقدار هولناكى ارتقاء يافت. اين امر سبب شد كه به انواع خوردنيهاى اشرافى چون سبزيجات و ميوه ها و البسه و عطرها نياز بيشتر حاصل شود.

پس، واردات از بلاد خارج فزونى گرفت. دولت اسلامى از مصر گندم وارد كرد و در بندر جار به انبارها فرستاد تا به كسانى كه نامشان در ديوان عطا ثبت شده و بيشتر آنها هم از مردم مدينه بودند، تقسيم كند.

گفتيم كه بسيارى از اين خوردنيها راصاحبان آن مصرف نمى كردند بلكه به كسانى كه نامشان در ديوان نبود مى فروختند. حجاز جز از مصر، از شام و يمامه هم گندم وارد مى كرد.

بالا رفتن تقاضا براى توليدات كشاورزى سبب شد كه در وضع زراعت تحولى پديد آيد و كشاورزان محصولات تازه اى توليد كنند. در اخبار قرن دوم آمده است كه مزارع موز و انار و هلو در مناطق حجاز روى به فزونى نهاد. در كتب فقه و حديثصورت درازى از توليدات كشاورزى از انواع حبوبات و سبزيجات و روغن حيوانى و روغنهاى ديگر و عطرها و ميوه ها آمده است. ترديدى نيست كه اغلب آنها در اين قرنى كه بايد آن را قرن رفاه ناميد، وارد حجاز مى شده اند.

به نظر مى رسد تحولى كه در كشاورزى حجاز حاصل شد، از طريق عجمانى بود كه به حجاز آمده بودند و شمار كثيرى از آنها را به كارهاى زراعتى گماشته بودند. بعضى اشارات هست كه چشمه يُحَنِّس را يكى از عجمان براى على (ع) برآورد به نام يُحَنِّس كه شايد ژوهانس بوده است و چشمه ابونيزر را يكى از حبشيان. در خليج بنات نائله از مزارع عثمان سه هزار تن از اسيران عجم كار مى كردند. وكيل معاويه برصوافى در مدينه، ابن مينا نام داشت كه معلوم است نامى عجمى است؛ شايد از شام يا از مصر. مسلماً براى آبيارى و كِشتن مردمى از عجمها به كار مشغول بودند. استخدام ايشان سبب شد كه شيوه هاى زراعتشان كه در حجاز معمول نبود، معمول گردد. اما نظام كارگرى و رابطه ميان كارگرِ كشاورزى وصاحب زمين، موضوعى است كه بايد براى آن عنوان خاص قرار داد؛ زيرا در كتب فقه و حديث و لغت در اين باب مطالب بسيار آمده است. به نظر مى رسد مالكان كوچك خود شخصاً روى زمينشان كار مى كرده اند ولى مالكان بزرگ براى كار در مزارع خود كارگر استخدام مى كرده اند.

اين كارگران يا بهصورت مزدورى كار مى كرده اند يا بهصورت موأجره و مزارعه و مزابنه و

ص:346

مساقات؛ يعنى به گرفتن حصه اى از محصول كه مقدار آن بين پنج يك و نصف بوده است.

همچنين براى كشاورزان بخشى از زمين را معين مى كردند تا ستوران خود را در آنجا بچرانند يا از آنجا هيزم گرد آورند. بعضى از آنها هم به زمين وابسته بوده اند؛ يعنى هر گاه زمين فروخته مى شده، كارگر هم با آن بوده است. در مُدَوَّنه و مُوَطّأ كه تأليف دو تن از اهل مدينه هستند، در اين باب اشارات بسيار هست و اين به دليل اهميت موضوع است.

بى شك وضع اقليمى حجاز مانع رشد كشاورزى نشده است. بارانهاى زمستانى كمتر از آن است كه براى زراعت كفايت كند ولى آبهاى درون زمين بسيار است و چون به سطح زمين آورده شوند زراعت را كفايت مى كنند. اين آبها در اطراف واديها و حَرّه ها (سنگلاخها) و كوههاست و اين غير از واديهايى است كه هميشه آب در آنها روان است يا غير از غديرهاست.

واقع اين است كه بيشتر اراضى مدينه در آغاز از واديها و چاهها سيراب مى شد. از زمان عثمان برآوردن چشمه ها به تدريج رو به فزونى نهاد. مخصوصاً در شمال و شرق آن. از بيشتر رواياتى كه به ما رسيده، برمى آيد كه آبيارى مزارع در خارج مدينه از چشمه ها بوده است.

از تعبير روات چنان برمى آيد كه مقصود از «چشمه» چاههاى آرتِيزين بوده است.

آبيارى منحصر به چاهها و چشمه ها نبوده. از بستن سدها و كندن قناتها و كاريزها هم استفاده مى كرده اند. در اخبار آمده است كه عثمان در مُذَيْنِيب سدى بست تا مسجد جامع را از غرق در سيل نجات دهد و همين سد موجب شد كه اراضى كشاورزى در راه قُباء آباد گردد. و نيز عبداللَّه بن زبير سدى در جنوب مدينه كشيد. اينها غير از آب بندهاى بسيارى است كه كشيده شده بود تا مزارع از آب عَقيق مشروب گردند. اما قناتها و كاريزها فراوان بوده اند؛ از جمله قناتها و كاريزهايى است كه معاويه در شمال مدينه در دو چشمه نزديك احد احداث كرد.

به اين نكته نيز بايد اشارت رود كه گاه امراض بدى چون مالاريا و ديگر تبها موجب ركود زراعت مى شد. بخصوص به مالاريا اشارات فراوانى در منابع آمده است.

چون زمين احيا شد و بهره كشى از آن ممكن گرديد، مردم به خريد آن و مضاربه درآن روى نهادند و اين سبب بالا رفتن بهاى زمين گرديد. اطلاعات نسبتاً زيادى از بهاى زمين و خانه در مدينه داريم. بهاى بعضى از خانه ها به چند هزار دينار مى رسيد. بخصوص خانه هايى كه نزديك مسجدالرسول بودند كه توانگران مهاجران در آنها مى زيستند. اين گرانى به زمينهاى كشاورزى هم سرايت كرد. بعضى به بهاى زيادى خريد و فروش مى شدند.

ص:347

در باب مالكيت ها و احوال آنها، در كتب فقه و تراجم و ادب، مطالب متفرقه اى آمده است. واز ميان مورخان ابن زَباله و زُبَيْر بن بَكّار و ابن شَبّه و ابو عبداللَّه اسدى و عَرّام بن اصْبَغ نيز اهتمامى نشان داده اند.

كتاب عَرّام كه مورد توجه ياقوت و سَمْهودى بوده و اخيراً سه بار به چاپ رسيده حاوى مطالب مفصلى است در باب منطقه اى كه ما درصدد تحقيق پيرامون آن هستيم و اطلاعات زيادى در باب اراضى و آبها و محصولات و مردم و مالكيتها به ما مى دهد. او و ابن زَباله با وجودى كه در قرن سوم مى زيستند، تنها كسانى هستند كه وضع املاك عمومى و خصوصى را براى ما روشن مى سازند.

اما محمد بن حسن بن زَباله، قديمى ترين مورخ تاريخ مدينه است. قطعاتى از كتابش را ابن نجار و سَمْهودى نقل كرده اند و از محلات انصار و يهود و چاهها و مزارع و املاك اطلاعات وسيعى گرد آورده است.

ابن شَبّه در اواخر قرن دوم مى زيست. او كتابى از اخبار مدينه فراهم آورده است. از آنچه سَمْهودى از او نقل كرده معلوم مى شود كه به امر مهاجران حجازى كه در مدينه متوطن بوده اند و احشام فراوان داشته اند و از نرخ كالاها و بهاى خانه ها و املاكصحابه به ما آگاهيهاى بسيار داده است. كتاب او چند سال پيش به چاپ رسيد.

ابو عبداللَّه محمد بن احمد اسدى در وصف راه بين مكه و مدينه كتابى تأليف كرده و در آن املاك واقع در اين راه را معرفى نموده است. معلومات او در كتاب المناسك و منازل الحج كه اخيراً به طبع رسيده آمده است.

بسيارى از تأليفات در اين زمينه بوده اند كه متأخران و بويژه سَمْهودى مطالب بسيارى از آنها نقل كرده اند ولى خود كتابها از ميان رفته است و نمى توان بطور حتم گفت كه همه معلومات آنها را براى ما نقل كرده باشند.

اما زُبَير بن بَكّار كتابش به نام «فى نسب قريش» اخيراً چاپ شده و از املاك زبيريان اطلاعات وسيعى به ما مى دهد.

نمى توانيم بگوييم كه معلومات ما از املاك بزرگ، همه جانبه است يا شامل همه آن املاك مى شود.

اغلب اين معلومات پيرامون املاك كسانى است كه در مدينه مى زيسته اند بخصوص

ص:348

خاندانهاى معينى. ولى از بعد از قرن دوم ديگر سخن از آنها در كتابها نمى بينيم، كه يا مورخين غفلت ورزيده اند يا در اوضاع اقتصادى تغيير و تبديلى به عمل آمده است. واقع اين است كه از بحرانهاى اقتصادى از اوايل قرن دوم در كتابها، چيزهايى آمده است؛ از جمله بحران اقتصادى زمان هِشام بن عبدالملك كه باعث مهاجرت برخى از ساكنان گرديد.

بزرگترين خاندانهايى كه افرادشان املاك و اراضى داشتند و به احياء اراضى كشاورزى همت مى گماشتند، عبارت بودند از خاندان على (ع) و زبير و طلحه و عبدالرحمان بن عَوف.

املاك على بن ابيطالب (ع)

مهمترين املاك على بن ابى طالب در يَنْبُع بود. آن سان كه بكرى مى گويد: يَنْبُع وادى على بن ابى طالب بود. «(1)» شافعى مى گويد: على بن ابيطالب تا پايان عمر بر سرصدقه خود در يَنْبُع بود. «(2)» از اين عبارات معلوم مى شود كه آن حضرت فراوان در يَنْبُع اقامت مى گزيد. گويند كه ابو فَضاله در يَنْبُع به عيادت على رفت. على (ع) بيمار شده بود. او را گفت: چگونه در اينجا زندگى مى كنى كه اگر ناگهان از دنيا بروى كسى جز اعراب جُهَيْنَه در كنار تو نخواهد بود. به مدينه كوچ كن تا اصحابت تو را خدمت كنند. على (ع) گفت كه من به اينگونه دردها نخواهم مرد. رسول خدا به من گفته است كه نخواهم مرد مگر وقتى كه اين- اشاره به محاسن خود كرد- از خون اين- اشاره به سر خود كرد- رنگين شود. «(3)» عمار ياسر گويد كه پيامبر ذوالعُشَيْره- از يَنْبُع- را به على داد. عمر نيز هنگامى كه به خلافت نشست قطعه ديگرى به او داد. على (ع) خود نيز قطعه هاى ديگر را خريد. اموال او در يَنْبُع چشمه هايى بود پراكنده كه همه را در زمرهصدقات خود قرار داد.

ابن شَبّه گويد: املاك على (ع) در يَنْبُع پراكنده بود. از جمله چشمه اى بود موسوم به عين البُحَير و نيز عين ابونيزر و چشمه اى به نام عين نولا. و اين همان چشمه اى است كه على به دست خود آن را برآورده بود. و در آنجا مسجد پيامبر است. و از اين چشمه ها جويهايى


1- - بكرى، ص 1310.
2- - الامّ، ج 3، ص 276.
3- - سمهودى، ج 2، ص 393.

ص:349

است در دست اقوامى كه بعضى از مردم پندارند آنها را كارگزارانصدقات به آنها داده اند. و نيز پندارند كه اكنون ملك آنهاست. مگر نولا كه خالصه است.

از روايات چنان برمى آيد كه رسول خدا (ص) قسمتى از يَنْبُع را به على (ع) داد و آن حضرت با خريدن قطعات ديگرى، ملك خود را توسعه داد. ما به درستى مساحت آن را نمى دانيم.

از عين البُحَير و عين نولا اطلاع زيادى نداريم. معلوم مى شود از قديميترين چشمه هاى يَنْبُع بوده اند؛ زيرا على (ع) خود در آنها كار كرده است و در آنجاست مسجد ذوالعُشَيْره. اما از بُغَيْبَغَه و عين ابونيزر نسبتاً آگاهى بيشترى داريم.

در باب بُغَيْبَغَه، ابن شَبّه گويد: چون يَنْبُع به ملكيت على (ع) درآمد، اولين كارى كه در آنجا كرد برآوردن آب بُغَيْبَغَه بود. چون آب جارى شد، گفت: وارث خوشحال شود. سپس گفت:

صدقه است بر مساكين و ابن سبيل و نيازمندان خويشاوند. «(1)» محمد بن يحيى گويد: على در يَنْبُع بُغَيْبَغات را برآورد و آن مجموع چند چشمه بود از آن جمله چشمه اى بود به نام خَيْف الاراك و ديگرى خَيْف ليلى و چشمه اى به نام خَيْف نسطاس كه در آنجا خرمابنهايى هم هست. بُغَيْبَغات ازصدقات على (ع) بود. حسين بن على (ع) آن را به عبداللَّه بن جعفر بن ابوطالب واگذاركرد تا از آن وامهاى خود را بپردازد و هزينه زندگى خود را تأمين كند. به شرط آن كه دختر خود را به يزيد بن معاويه ندهد.

عبداللَّه بن جعفر آن را به معاويه فروخت. چون بنى هاشمصوافى را مالك شدند، عبداللَّه بن حسن بن حسن با ابوالعباس سَفّاح كه ديگر به خلافت رسيده بود، در باب آن املاك سخن گفت. سَفّاح آن را بهصدقات على باز گردانيد. تا آنگاه كه ابو جعفر منصور به خلافت رسيد و بار ديگر آنها را بازپس گرفت. حسن بن زيد، با مهدى در باب آنها سخن گفت و ماجرا بدو بازگفت. مهدى آنها را بهصدقات على باز گردانيد. «(2)» مُبَرّد گويد: روايت شده كه على (ع) به حسن (ع) وصيت كرد كه عين ابى نيزر و بُغَيْبَغَه را، كه قريه اى است در مدينه با نخلستان بزرگى و آبى بسيار، وقف كند. اين ملك در دست بنى عبداللَّه از ناحيه ام كلثوم بود و آنها به توارث آن را در تصرف مى گرفتند. تا زمان


1- - ابن شبه، ص 220.
2- - ابن شبه، ص 222؛ سمهودى، ج 2، ص 263، 262.

ص:350

مأمون كه ماجرا به او بازگفتند. مأمون گفت: اين موقوفه على است. پس آن ملك بستد و عوض آن باز داد و به آن حال كه مى بايست باشد باز گردانيد. سَمْهودى گويد: بُغَيْبَغَه امروز به يَنْبُع معروف است. «(1)» سَمْهودى گويد: عين ابى نيزر در يَنْبُع ازصدقات على بن ابى طالب است.

محمد بن هشام گويد: ابو نيزر از شاهزادگان عجم ها بود. به نظر من- يعنى محمد ابن هشام- از فرزندان نجاشى پادشاه حبشه بود كه در خردى به اسلام راغب شد. نزد پيامبر آمد و در خانه او مى زيست، چون رسول اللَّه (ص) رخت از جهان بركشيد به خانه فاطمه و فرزندان او زيستن گرفت.

ابو نيزر گويد: روزى على نزد من آمد و من در املاك او: عين ابى نيزر و بُغَيْبَغَه بودم.

طعامى خواست بياوردم. چون بخورد بر سر جوى شد و دست خود بشست و آنگاه نوشت:

بسم اللَّه الرحمان الرحيم. اين چيزى است كه بنده خدا على اميرالمؤمنين تصدق مى كند. دو ملك عين ابى نيزر و بُغَيْبَغَه را بر فقراى اهل مدينه و ابن سبيل تصدق مى كند تا چهره خود را از حرارت آتش روز قيامت مصون دارد. آنها نه فروختنى اند و نه بخشيدنى. تا آنگاه كه خدا كه بهترين وارثان است آنها را به ميراث برد. مگر اين كه حسن و حسين را به آنها نياز افتد. براى آنها- نه هيچ كس ديگر- تصرف آزاد است.

محمد بن هشام گويد: حسين (ع) وامدار شد معاويه دويست هزار دينار براى او فرستاد و خواست كه عين ابى نيزر را به او دهد. نپذيرفت و گفت اينصدقه پدرِ من است.

مى خواسته چهره خود را از آتش روز قيامت مصون دارد. من آن را نمى فروشم. «(2)» ياقوت روايت مى كند كه بعضى از خاندان نيزر گويند كه معاويه به مروان بن حكم والى مدينه نوشت: كه دوست دارمصله رحم به جاى آرم و ميان دو خاندان الفت و دوستى بر قرار كنم. پس نزد عبداللَّه بن جعفر برو و دخترش ام كلثوم را براى يزيد خواستگارى كن و در مهر، امساك روا مدار. مروان نامه معاويه را براى عبداللَّه بن جعفر خواند و گفت اگر اين ازدواجصورت گيرد ميان دو خاندان الفت و محبت برقرار گردد. عبداللَّه گفت: دايى او حسين (ع) در يَنْبُع است و من بى اذن او رأيى نخواهم داشت. مهلت بده تا او باز گردد. مادر ام كلثوم


1- - سمهودى، ج 2، ص 263.
2- - ياقوت، ج 1، ص 757؛ بكرى، ص 658، 657.

ص:351

زينب (ع) دخت على (ع) بود. چون حسين (ع) بازگشت، عبداللَّه ماجرا بگفت. حسين (ع) نزد آن دختر رفت و گفت فرزندم! به يقين پسر عمت قاسم بن محمد بن جعفر بن ابى طالب سزاوارتر به تو است. شايد به مهر فراوانى كه به تو پيشنهاد كرده اند دلبسته اى. من بُغَيْبَغات رابه تو وامى گذارم.

اين ملك مدتها در دست خاندان عبداللَّه بن جعفر از سوى ام كلثوم بود. تا مأمون به خلافت نشست گفت: اين ملك موقوفه على بن ابيطالب است بر فرزندان فاطمه (ع) پس آن را بستد و عوض بداد و آن را به همانجا كه بود بازگردانيد. «(1)»

املاك ديگر

از امام جعفرصادق (ع) روايت شده كه گفت: پيامبر (ص) فقيرَيْن و بئرقيس و شجره را به على (ع) داد. و نيز يحيى بن آدم روايت كرده كه پيامبر بئرقيس و شجره را به على داد «(2)» ولى او از فقيرين نام نبرده است. ابن شَبّهصدقات على (ع) را برمى شمرد و مى گويد: از آن جمله فَقِيرَين بود در عاليه و بئرالملك در قنات و ادبيه در اضَم. ولى بعدها اين اموال به دست مردم افتاد. و نيز گويد كه فقيرينصدقه على در راه خدا بود. «(3)» سَمْهودى مى گويد فَقِير نام دو موضع است نزديك مدينه كه آن دو را فَقِيرَيْن گويند. «(4)» ابن شبه گويد ازصدقات على (ع) ترعه اى بود در ناحيه فَدَك ميان حَرّه و ودكه آن را اسحن هم مى گويند. نيز آن حضرت را چشمه اى است در وادى القرى به نام «عين ناقه». و نيز در حَرّةالرَّجْلا از ناحيه شعب زيد، واديى است به نام وادى الاحمر كه نصف آن صدقه على است و نصف ديگرش در دست آل مناع و نيز در حَرَّة الرَّجْلا واديى است موسوم به وادى البيضاء، در آنجا مزارع است و نيز در حَرّة الدَّخلا چهار چاه از آن اوست و در ناحيه فَدَك بالاى حَرّة الرّجْلا ملكى است كه آن را قُصَيْبه گويند. وادى قُصَيبه در سمت قبلى خيبر و در شَرق


1- - ياقوت، ج 1، ص 697؛ بكرى، ص 956.
2- - الخراج، ص 255.
3- - الخراج، ص 255.
4- - سمهود، ج 2، ص 356.

ص:352

وادى عِصْر است. «(1)» شافعى گويد: پيوسته على بن ابى طالب (ع) ازصدقات خود سرپرستى مى كرد تا به لقاء اللَّه پيوست و پيوسته فاطمه (ع) ازصدقات خود سرپرستى مى كرد تا به لقاء اللَّه پيوست.

وصدقات ايشان جارى بود. «(2)» از زيدبن على روايت شده كه فاطمه (ع) مال خود را بر بنى هاشم و بنى عبدالمطلب وقف كرد و على (ع) علاوه بر آنها كسان ديگر را هم داخل نمود.صدقه فاطمه (ع) مكانى بود به نام امّ العِيال. «(3)»

املاك آل على

در كنار املاك وصدقات على و فاطمه- عليهماالسلام- كه به اولادشان رسيد، امام حسن و امام حسين- عليهماالسلام- و فرزندان ايشان را نيز املاكى بود در جاهاى مختلف كه در منابع ما به آنها اشارت رفته است.

عَرّام گويد: در سايه، نخلستان و باغهاى موز و انار و انگور بود از آن فرزندان على بن ابيطالب و برخى مردم ديگر. «(4)» ابن جنّى گويد: شَمَنْصير نام كوه سايه است. واديى است بزرگ داراى هفتاد چشمه موسوم به وادى امَج. «(5)» سَمْهودى گويد: عين يُحَنِّس در مدينه از آن حسين بن على (ع) بود. يكى از غلامان ايشان به نام يُحَنِّس آن را برآورده بود. على بن حسين (ع) آن را به هفتاد هزار دينار به وليد بن عُتْبة بن ابوسفيان فروخت و وام پدر خود حسين بن على (ع) را ادا كرد. و نيز گويد: قَراقِر جايى است از اطراف مدينه از آن فرزندان


1- - ابن شبه، ص 226، 224؛ سمهودى، ج 2، ص 248.
2- - الام، ج 3، ص 276.
3- - جبال تِهامه، ص 414؛ ياقوت، ج 1، ص 336؛ سمهودى، ج 2، ص 248.
4- - عوّام، ص 414؛ ياقوت، ج 2، ص 206؛ بكرى، ص 786؛ سمهودى، ج 2، ص 321.
5- - سمهودى، ج 2، ص 321.

ص:353

حسين بن على بن ابى طالب. و عَمْق واديى است كه در فُرْع مى ريزد آن را عَمْقَين هم مى گويند. متعلق است به بعضى از فرزندان حسين بن على. «(1)» طبرى گويد: على بن الحسين را مالى بود در جنب مدينه. «(2)» سَمْهودى گويد: عَباثِر واديى است از اشْعَر ميان نَخَلى و بُواط در آنجا نقبى است كه به يَنْبُع مى رسد از آنِ بطنى از بطون جُهَيْنه. موسى بن عبداللَّه حسينى قسمت پايين آن را از ايشان خريد و در آن چشمه اى از زمين برآورد.

سَمْهودى گويد: حَفْياءصدقه حسن بن على بود و مَرْتِج واديى است نزديك مدينه از آنِ حسن بن على و گويند موضعى است نزديك ابْواء.

ياقوت گويد: مَرْتِج واديى است نزديك وَدّان و گويند درصدر نَخَل از واديهاى اشْعر درغَور در يَنْبُع مى ريزد. پايين آن چشمه هايى است از آنِ حسن بن حسن بن على از آن جمله است ذات الاسيل و در پايين دست آن بَلْده است و بُلَيْده. وسَياله از آنِ فرزندان حسن بن على (ع) است و به قولى از قريش.

سَمْهودى بر اين مى افزايد كه در يك ميلى آن چشمه اى است معروف به سُوَيْقه از آن فرزندانِ عبداللَّه بن حسن با آب بسيار و شيرين. «(3)» بكرى گويد: خَزْرَه نزديك سُوَيْقَه از آن خاندان حسن بن حسن بن على (ع) است. «(4)» اما سَمْهودى گويد: حَزْرَه از واديهاى اشعر است در قفاره مى ريزد. ساكنانش فرزندان عبداللَّه بن حُصَيْن اسلَمى است. مُلَيْحه در آنجاست در پايين آن چشمه اى است موسوم به سُوَيْقه.

بكرى گويد: بَثْنه زمينى است رو به روى سُوَيْقه در مدينه. عبداللَّه بن حسن بن حسن آن را زراعت مى كند. در پايين حَوْره، چشمه عبداللَّه بن حسين است و به سُوَيْقه معروف است.

سپس در ميان سفح و مُشاش جارى است. ذات الشعب و مُلَيْحه در آنجاست. و سُقيا كه چاهها و چشمه ها و بركه هاى بسيار دارد، قسمت زيادى از آنِصدقات حسن بن زيد است. «(5)» سَمْهودى گويد: سُوَيْقه چشمه اى است شيرين با آب بسيار در پايين حَزْره (حَوْره؟) در يك ميلى سَياله از آنِ فرزندان عبداللَّه بن حسن. مجد گويد: سُوَيْقه موضعى است نزديك مدينه كه جمعى از آل على بن ابى طالب در آنجا زندگى مى كنند. «(6)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 343.
2- - طبرى، ج 2، ص 410.
3- - سمهودى، ج 2، ص 166؛ بكرى، ص 770.
4- - بكرى، ص 441.
5- - بكرى، ص 743.
6- - سمهودى، ج 2، ص 326.

ص:354

محمدبنصالح بن عبداللَّه بن موسى حسنى بر متوكل خروج كرد. متوكّل ابوالساج را با لشكرى گران بر سر او فرستاد. ابوالساج بر او و بر جماعتى از خاندانش پيروز شد. آنها را بگرفت و بند برنهاد و بعضى را هم به قتل آورد. و سُوَيْقه را ويران كرد و نخلهاى بسيارى را بريد و خانه هايش را بركند و از آن پس سُوَيْقه روى خوشى نديد. «(1)» ياقوت گويد: مَلَل واديى است كه از وَرِقان سرازير مى شود. وَرِقان كوه مُزَينه است. تا به فَرْش مى ريزد. فَرْش سُوَيْقه مكان فرزندان حسن بن على (ع) است و فرزندان جعفر بن ابى طالب. پس از فَرْش سرازير مى شود و به اضَم مى ريزد و به دريا مى پيوندد. «(2)» اسدى گويد: سَياله از آنِ فرزندان حسين بن على (ع) است و نيز قومى از قريش. در يك ميلى آن چشمه اى است معروف به سُوَيْقه از آنِ فرزندان عبداللَّه بن حسن. آبش فروان و شيرين است. در سَياله چاههاى بسيار است. پس از پيامبر آن چاهها از نو آباد شده اند و مردمى تازه به آنجا آمده اند. «(3)» يعقوبى گويد: سَياله از آنِ قومى است از فرزندان حسين بن على بن ابى طالب و قومى از قريش هم در آنجا زندگى مى كنند. «(4)» بكرى گويد: سَياله از آنِ فرزندان حسن بن على است ... در سَياله چاههاى بزرگى است از جمله بئر رشيد به عمقِ نه ذراع است. «(5)» اسدى گويد: در سُقيا مسجدى از آن رسول خداست به طرف كوه. در نزد آن چشمه اى است با آب شيرين. سپس مى افزايد كه در سُقْيا بيش از ده چاه است و در نزد بعضى از آنها بركه اى است. سپس گويد: و در آن چشمه اى است با آب فراوان و مصب آن بركه اى است در منزل، از اين آب بهصدقات حسن بن زيد مى رود. در آنجا نخلها و درختان بسيار است. اين آب قطع شد ولى در سال 243 بار ديگر جريان يافت. و باز در سال 253 قطع گرديد. در يك ميلى منزل موضعى است با نخلها و كشتزارها.صدقات حسن بن زيد در آنجاست. شمار


1- - اغانى، ج 4، ص 85؛ سمهود، ج 2، ص 326.
2- - ياقوت، ج 3، ص 875، 874.
3- - سمهودى، ج 2، ص 166.
4- - البلدان، ص 314.
5- - بكرى، ص 770.

ص:355

چاههايى كه مزارع را مشروب مى كنند، به سى چاه مى رسد. علاوه بر اينها در ايام متوكل پنجاه چاه ديگر حفر شد، آب همه شيرين و ارتفاع آبشان يك قامت است يا اندكى كمتر و يا بيشتر. «(1)» سَمْهودى گويد:صَفَر كوهى است سرخ در فَرْش مَلَل مقابل عَبّود. ميان آنها راهى است. در آنجا بنايى است از آن حسن بن زيد. در آنجا شكافى است موسوم به ردهة العجوزين. عجوزين ارتفاعاتى است در آن حدود. ابو عبيد بن عبداللَّه بن زَمْعة بن اسود بن مُطّلب جد مادرى عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على (ع) در آنجا زندگى مى كند. «(2)» سَمْهودى از عَبّود روايت كند كه در كنار آن چشمه اى است از حسن بن زيد بر سر راه.

و زمخشرى گويد كه يَيْن چشمه اى است در وادى حَوْرَتان. امروز از آنِ بنى زيد موسوى از بنى حسن است.

سَمْهودى گويد: سيل يَيْن در حَوْرتين مى ريزد. جاى چشمه و قريه تا به امروز در آنجا موجود است. سابقاً در يَيْن ميوه فراوان به عمل مى آمد. هَجَرى گويد: يين شهر ميوه هاى مدينه است. در اين اواخر آن را قريه بنى زيد مى گفتند. ميان ايشان و بنى يزيد جنگهايى در پيوست كه در اثر آنها بنى زيد به صَفراء رفتند و بنى يزيد به فُرْع. پس يَيْن خراب شد. منازل بنى سُلَيْم در آنجا بوده است. «(3)» ابن شَبّه روايت مى كند كه چون عيسى بن موسى، محمد نفس زَكِيّه را كشت، اموال بنى حسن را نيز بگرفت. و ابوجعفر منصور او را چنين اجازه اى داده بود. و نيز طبرى گويد: ابو جعفر منصور به عيسى بن موسى نوشت: هر كس از آل ابوطالب كه نزد تو آمد نامش رابنويس و براى من بفرست و هر كس نيامد مالش را بستان. او نيز عين ابوزياد را تصرف كرد زيرا جعفر بن محمد (ع) به ديدار او نرفته بود. چون امام در باب ملك خود به عيسى اعتراض كرد، گفت كه آن را مهديتان گرفته است. «(4)» (يعنى محمد نفس الزّكِيّه سبب از دست رفتن آن شده است) اما در روايت ديگر، باز هم طبرى نقل كرده كه سرانجام منصور عين ابوزياد را باز پس داد. «(5)» و باز هم طبرى روايت ديگر از هشام بن ابراهيم بن هشام نقل مى كند كه ابوجعفر


1- - سمهودى، ج 2، ص 323.
2- - سمهودى، ج 2، ص 337؛ بكرى، ص 1257.
3- - سمهودى، ج 2، ص 393.
4- - طبرى، ج 3، ص 258.
5- - طبرى، ج 3، ص 258.

ص:356

منصور عين ابوزياد را بازپس نداد تا مهدى عباسى آن را به فرزندان امامصادق (ع) باز گردانيد. «(1)» ياقوت و سَمْهودى از هَجَرى روايت مى كنند كه در جانب راست حَمْراء الاسد خاخ بلده اى است كه منازلى از محمد بن جعفر بن محمد و على بن موسى الرضا (ع) و غير ايشان هست. چاه محمد بن جعفر و على بن موسى و مزارعشان را الحضر گويند. «(2)» اما حسين بن على معروف بهصاحب فَخّ، ابوالفرج اصفهانى روايت كند كه او به بغداد آمد و ملكى خريد به نُه هزار دينار. قول درست اين است كه اين ملك در حجاز بوده زيرا حسين بن على در آنجا مى زيسته است.

سَمْهودى گويد كه امام زين العابدين (ع) در عُنابه سكونت مى كرد و آن مكانى است پايين تر از رُوَيْثه به طرف مدينه. «(3)» و نيز گويد كه عين القُشَيْرى در راه مكه ميان سُقيا و ابْواء، جايى است با آب بسيار و آبشخورهايى براى حاجيان. در آنجا نخلستانى است بزرگ از آن عبداللَّه بن حسن علوى. «(4)» از آنِ خاندان جعفر بن ابى طالب نيز املاكى ذكر كرده اند؛ از آن جمله است مَلَل، همان كه يعقوبى گويد كه در زمان او منازل قومى از فرزندان جعفر بن ابى طالب است. ياقوت مى گويد: مَلَل واديى است كه از وَرِقان از كوه مُزَيْنه سرازير مى شود و به فَرْش، فَرْش سُوَيقَه مى ريزد. از آن فرزندان حسن بن على (ع) و فرزندان جعفر بن ابى طالب است. سپس از فَرْش سرازير مى شود تا در اضَم مى ريزد. «(5)» اثَيِّل موضعى بود ميان بدر وصَفراء. در آنجا چشمه اى است از آنِ خاندان جعفر بن ابى طالب و كُتانه چشمه اى است ميانصَفراء و اثَيِّل از آنِ فرزندان جعفر بن ابى طالب و در آنجا نخلستانى است از جعفر بن ابراهيم بن عبداللَّه بن جعفر. محمد بن حبيب گويد: آن چشمه امروز متعلق به بنى مريم است. «(6)»


1- - طبرى، ج 3، ص 258.
2- - سمهودى، ج 2، ص 296؛ ياقوت، ج 2، ص 184.
3- - سمهودى، ج 2، ص 347.
4- - سمهودى، ج 2، ص 351.
5- - ياقوت» ج 4، ص 637؛ ج 3، ص 875، 874.
6- - بكرى، ص 1113.

ص:357

بنى جعفر بن ابى طالب را در شَبا واديى است از واديهاى مدينه. ابن حبيب گويد: شَبا نزديك به ابْواء است و متعلق به جُهَيْنه و ياقوت از ابوالحسن المهلّبى نقل مى كند كه شَبا واديى است در اثَيِّل از حوالى مدينه. در آنجا چشمه اى است به نام خَيْف الشَبا از آنِ بنى جعفر بن ابراهيم از بنوجعفر بن ابى طالب.

ياقوت هنگام سخن از وَدّان گويد كه ابو زيد گويد: در ايامى كه من در حجاز مقام داشتم، رئيسى بود از خاندان جعفر- يعنى جعفر بن ابى طالب- آنها را در فُرْع و سائره املاك بسيار بود. ميان آنها و حسنيان كشاكش بود. عاقبت طايفه اى از يمن به نام بنى حرب با آنان به جنگ پرداختند و بر املاكشان مستولى شدند، آنان نيز ناتوان گشتند. «(1)»

املاك خاندان زبير

زبير از زمانهاى پيش به تملك اراضى پرادخته بود.

هِشام بن عُرْوَه از پدرش روايت مى كند كه پيامبر (ص) زمينى به زبير واگذاشت كه نخلهايى بود و از اموال بنى نضير بود. «(2)» ابن شَبّه گويد:صدقه زبير در بنى مُحمّم بود. نزديكصدقات پيامبر (ص) و در زمان شافعى شناخته بوده است. و نيز گويد كه پيامبر ملكى را در بنى مُحَمّم به زبير داد و آن از اموال بنى نضير بود. زبير بَخشى ديگر از اموال بنى مُحَمّم را خريد و بر فرزندان خودصدقه كرد. «(3)» هِشام بن عُرْوه از پدر خود روايت كند كه ابوبكر جُرْف را به زبير داد. و نيز روايت ديگرى است كه ابوبكر اراضى ميان جُرْف و قَناة را به زبير واگذاشت. «(4)» ونيز گويد كه عمر همه اراضى عَقيق را به زبير داد. ولى وسيعترين املاك زبير غابه بود. غابه را زبير به صدو هفتاد هزار (دينار يا درهم) خريد و عبداللَّه بن زبير آن را به هزار هزار


1- - ياقوت، ج 4، ص 910؛ سمهودى، ج 2، ص 390.
2- - ابن سعد، ج 3، ص 72؛ فتوح البلدان، ص 20.
3- - سمهودى، ج 2، ص 68، 37.
4- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 72؛ سمهودى، ج 2، ص 280.

ص:358

و ششصد هزار فروخت. سپس بر خاست و گفت كه هر كه از زبير طلبى دارد نزد ما به غابه بيايد. عبداللَّه بن جعفر، نزد او رفت. چهل هزار از زبير طلب داشت. به عبداللَّه بن زبير گفت:

اگر مى خواهى، باز هم پرداختِ آن را به تاخير انداز. عبداللَّه گفت: نه، آن را مى پردازم. عبداللَّه بن جعفر گفت: پس قطعه زمينى به من بده. عبداللَّه بن زبير گفت: از فلان جا تا فلان جا از آنِ تو، در عوضِ وامى كه بر ما دارى.

ميراث زبير را كه تقسيم كردند، او را چهار زن بود، به هر يك هزار هزار وصد هزار رسيد. همه دارايى او سى و پنج هزار هزار و دويست هزار بود. (يعنى سى و پنج ميليون و دويست هزار). «(1)» هِشام بن عُرْوَه گويد: زبير كه كشته شد از او نقدينه اى بر جاى نماند هر چه بود املاك بود؛ از جمله غابه.

بكرى در باب املاك عُرْوَة بن زبير گويد كه او زمين مُغَيرة بن اخنس را كه در وادى عَقِيق بود خريد. قصر او معروف به قصر العَقيق و چاهى منسوب به او در آنجاست. «(2)» همچنين صلاصل كه زمينى است در حَرّة بُطْحان، از آنِ او بود. اين ملك به پسرش يحيى رسيد و او آن را بر فرزندان خود وقف كرد. آنجا را مُقْتَرِبه مى گفتند. «(3)» همچنين عروة بن زبير را اموالى در مَجاج (يامَجاح) بود، در ناحيه فُرْع. كه چون مرد در آنجا به خاكش سپردند.

هنگامى كه ابراهيم بن هشام از سوى هشام بن عبدالملك امارت يافت، خواست در حقوق بنى عُروه در فُرْع اخلال كند، پس قصر عروه را ويران ساخت و شترى آلوده به قطران در چاه او انداخت. عبداللَّه به هشام بن عبدالملك ماجرا نبوشت. هشام به ابن ابوعطا عامل خود در مدينه نوشت كه آن املاك بهصاحبانش بازگرداند و هزار دينار و سى هزار درهم غرامت بپردازد.

اما املاك مُصْعَب بن زبير؛ ابن رُسْته گويد: بطن نَخْله كه منزلى است با مردم بسيار و خير بسيار و نخل و كشته و آب متعلق به زبير است، چاه آن در عمق كم؛ يعنى در پنج ذراعى به آب افتاده است. مُصْعَب بن زبير در ايام برادرش زبير آنجا را آبادان ساخت.


1- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 72.
2- - بكرى، ص 1230.
3- - سمهودى، ج 2، ص 196.

ص:359

عبداللَّه بن زبير را املاكى است در ثرثر نزديك انصاب الحرم در مكه. سَمْهودى در باب اتْمه گويد كه عبداللَّه بن زبير را در آنجا چاهى است معروف به بئرابن زبير. اشعث مزنى ملازم آنجا بود. از مردم وجهى مى گرفت تا ستوران خود را آب دهند.

از مهمترين املاك زبير فُرْع بود. آنجا منطقه اى بود از قديم زراعى. بعضى گويند فُرْع اولين قريه اى بود كه اسماعيل پيامبر را در مكه خرما داد. آن از انبارهاى قوم عاد بود. كوهى كه در آنجا بود كه از هم بشكافت و در آنجا سيل جارى شد.

زبير بن بكّار از عروه روايت كند كه اسماء بنت ابى بكر، به عبداللَّه بن زبير گفت: پسرم! فُرْع را آباد كن. گفت: مادر! چنين كرده ام. كه فُرْع آباد شده و منافعى هم از آن حاصل شده.

اسماء گفت: گويى هنوز در پيش چشم من است آن روز كه از مكه مهاجرت مى كرديم در آنجا نخلهايى ديدم وصداى سگ شنيدم. «(1)» مصعب بن عبداللَّه گويد كه عبداللَّه بن زبير در فُرْع، عين القارعه و سَنام را برآورد و عروة بن زبير عين المُهْد و عسكر را و حمزة بن عبداللَّه عين الرّبَض و نَجَفه را. «(2)» عين المُهْد در ملك منذربن مصعب در آمد. خالدبن مصعب در شعرى كه به برادرش منذربن مصعب فرستاده از آن ياد كرده است.

حمزة بن عبداللَّه رَبَض و نَجَفه را به پسر خود عباد داد. اينها دو چشمه بودند در وادى فُرْع بين مدينه و مكه. بيش از بيست هزار نخل را سيراب مى كردند و در نظر مردم آن سامان ارج فراوان داشتند.

عباد در زمان پدر خود آنها را در اختيار گرفت و تا پايان عمر در دست داشت. برادرانش بنى حمزه را بر سر مالكيت آن اختلافى پديد آمد. عمر بن عبدالعزيز در آن هنگام از سوى عبدالملك والى مدينه بود. مرافعه را نزد او بردند. به سود عباد رأى داد. عامر بن حمزه كه مادرش امّ ولد بود، چون رأى عمر بن عبدالعزيز را به سود برادر يافت هر روز با جامه هاى ژنده به سراى عمر مى رفت و چاشت و شام مى خورد. عمر را در خاطر گذشت كه عامر سخت بينواست و جامه هاى ژنده او حكايت از آن دارد و پدرش با آن همه نيكى كه در حق عباد كرده، به او اجحاف نموده است. پس عباد را بخواند و گفت كه من در باب رَبَض و نَجَفه به


1- - نسب الزبير، ص 54؛ بكرى، ص 1020.
2- - نسب الزبير، ص 341.

ص:360

سود تو داورى كردم و اكنون جز اين مى بينم و در رأى خود، از نو نظر مى كنم. عباد گفت كه آنچه از برادرم ديدى مكر و حيله اى بيش نيست. به خدا سوگند نيازمند نيست. و من آن دو چشمه را كه گرفته ام هر دو را مى بخشم تا جزء ميراث پدرم باشد. عمر او را دعا كرد و آن دو چشمه را با ميراث پدرشان تقسيم كردند. «(1)» عامر بن حمزه رَبَض راصدقه دو دختر خود فاخته و اسماء و اعقاب آنها قرار داد. و اينصدقه به دست فرزندان عبداللَّه بن نافع افتاد.

زبير بن بَكّار گويد: عين الجَثْجاثه در شانزده ميلى مدينه در نزديكى حمراءالاسد است.

در آنجا منازل آل حمزه و ثابت و عباد فرزندان عبداللَّه بن زبير است. هجرى گويد: جَثْجاثه صدقه عباد بن حمزة بن عبداللَّه بن زبير است با نخل ها و آبهاى فراوان و قصرها و بناها.

بكرى گويد: اثبه از آن عباد بن حمزة بن عبداللَّه بن زبير است، با نخلستانى بزرگ. و آن وقف است. «(2)» هَجَرى در باب حمى النّقيع گويد: در مشرق حَرَّه دو حفره در سنگ است كه آب در آنها گرد آيد؛ يكى به نام اثب و يكى اثيب. از آن عبداللَّه بن حمزة الزبيرى و نخلستان متعلق به يحيى الزبيرى. ديگر از املاك خاندان زبير عبارت بودند از:

مُرَيْسيع سنين، ملكى از آن زبير بن خُبَيب بن ثابت بن عبداللَّه بن زبير. و هم او را ملكى در وادى القرى بود.

مُغَيرة بن خُبَيْب را مهدى عباسى چشمه هايى در اضَم بخشيد؛ از جمله چشمه هايى بود به نام نِيق و الات الحَبّ. «(3)» اما زبير بن بكار؛ بكرى گويد: ثَنِيّة الشَريد از آنِ او بود در آنجا مزارع و چشمه هاست.

داراى مغيلانها و نيستانها كه انواع گياه در آنجا رويد.

ام عَظام ملكى است متعلق به عكّاشة بن مُصْعَب.

اراضى ديگرى بدون ذكر نام مالكشان به آل زبير نسبت دارد. از اين اراضى است جَوّانِيّه كه زمينى است در مدينه از آن آل زبير بن عَوّام. و خليفه نيز مكانى است داراى مزارع


1- - نسب الزبير، ص 93، 92، 56، 55.
2- - بكرى، ص 1329، 367.
3- - بكرى، ص 166؛ نسب الزبير، ص 113.

ص:361

و نخلها و قصرها از آن قومى از آل زبير و آل ابو احمد. «(1)» مصعب بن عمر زبيرى را ملكى است در بطن نَخْله و عبدالملك بن يحيى كه مردى توانگر بود از ابو عبداللَّه چشمه اى رابه نام ملح در سايه به ده هزار دينار خريد. «(2)»

املاك طلحه

واقدى از اسحاق بن يحيى، از موسى بن طلحه روايت مى كند كه طلحه هر سال از عراقصد هزار دينار سود حاصل مى كرد و اين غير از غلات او در سَراة و جز آن بود. طلحه قوت سالانه خاندان خود را از مزرعه اش در قنات فراهم مى كرد. او رابيست ستور آبكش بود و او نخستين كسى است كه در قنات گندم كاشت. «(3)» از مشهورترين املاك او در عراق نَشاسْتَج بود. امام على (ع) نَشاسْتَج را مصادره ننمود بلكه پس از قتل طلحه، در جنگ جمل آن را به فرزندان طلحه بازگردانيد.

موسى بن طلحه گويد: عثمان موضعى را به طلحه واگذاشت و جايى را در حضرموت به عوض بگرفت. «(4)» ابن حبيب گويد: طلحه باغى داشت كه آن را به ششصد هزار از او مى خريدند، ليكن او نفروخت و آن را به يكى از خويشاوندانش «(5)» به رايگان داد. البته ما نمى دانيم كه اين باغ در كجا بوده است.

زبير بن بَكّار به سند خود روايت مى كند كه رسول خدا (ص) در غزوه ذوقَرَد بر آبى به نام بَيْسان مالح (شور) گذشت، چون آبش نيكو بود، پيامبر نامش را تغيير داد و طلحه آن را خريد و تصدق كرد. «(6)» ابو الفرج اصفهانى گويد: عايشه بنت طلحه را در طائف مالى بود و قصرى، چون بيوه


1- - بكرى، ص 1328.
2- - نسب الزبير، ص 155، 77.
3- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 158.
4- - تاريخ الخمس، ج 2، ص 300.
5- - المحبر، ص 151.
6- - الاصابه، ج 2، ص 585؛ ياقوت، ج 4، ص 55؛ سمهودى، ج 2، ص 360.

ص:362

شد پيوسته براى تفرج به آنجا مى رفت. «(1)» اما فرزندان طلحه؛ جعفر بن طلحه همچنان امّ العِيال را آباد مى كرد. و آن چشمه اى بود در فُرْع. محصول غله و خرماى آن بسيار بود.

ابن حَزْم گويد: جعفر بن طلحه آنجا را به هشتاد هزار دينار خريد از ثمره آن هر سال چهار هزار دينار حاصل مى كرد. بيش از بيست هزار نخل را آبيارى مى نمود. «(2)»

اراضى خلفاى سه گانه و خاندانهايشان

هر يك از خلفا را اراضى و املاكى بود.

ابوبكر را زمينى در عاليه بود. حاصل آن بيست وسق بود. «(3)» عمر را زمينى در خيبر بود. نپندارم كه در نظر من ملكى نفيس تر و بهتر از آن باشد.

پرسيدند كه درباره آن چه فرمان مى دهى؟ گفت: اگر خواهى اصل آن را حبس كن وصدقه ساز. عمر گفت آن راصدقه كن. «(4)» علاوه بر آن در جُرْف نيز مالى داشت.

خاندان عمر نيز داراى املاكى بودند. هشام بن عروه از پدرش روايت كند كه عبداللَّه بن عمر را در عاليه مالى بود. ولى، موضع دقيق آن را نمى دانيم.

عاصم بن عمر بن خطاب را ملكى در اكْحَل بود. در كنار چپ مرتع نَقيع، خارج از مدينه. «(5)» عثمان را نيز به روايت شافعى مالى بود در عاليه. «(6)» سرخسى گويد او زمينى را از طلحه در بصره خريد و در عرصه زمينى داشت كه نهرى به نام خليج بنات نائله به آنجا كشيده بود. و چاهى در رَوحاء داشت و اين غير از چاههايى است كه تصدق كرده بود.


1- - اغانى، ج 11، ص 190.
2- - جمهرة الانساب، ص 13؛ سمهودى، ج 2، ص 248.
3- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 138.
4- - ابن سعد، ج 2- 1، ص 260.
5- - سمهودى، ج 2، ص 248.
6- - الام، ج 2، ص 271؛ مسند شافعى، ج 2، ص 196؛ سمهودى، ج 2، ص 225.

ص:363

طبرى گويد: عثمان مال و زمين خود را كه در بنى اميه داشت تقسيم كرد. «(1)» ولى ابن سعد گويد:صدقات او يكى چاه اريس بود و نيز در خيبر و وادى القُرى. بهاى اين بخش از املاك او دويست هزار دينار بود.

عَرْج از آن زيدبن عمرو بن عثمان بود. «(2)» يعقوبى گويد: قومى از فرزندان عثمان بن عَفّان و جماعتى از اعراب در رُوَيْثه زندگى مى كردند. «(3)»

املاك خلفاى اموى

سَمْهودى گويد: بعد از رسول خدا (ص) در مدينه و اطراف آن، چاههاى بسيارى بود.

معاويه در اين باب اهتمام مى ورزيد. از اين رو در زمان او غلّه در مدينه فراوان شد. واقدى در كتاب حرّه آورده است كه در زمان معاويه در مدينهصوافى (/ املاك خالصه) بسيار بود و معاويه در مدينه و اطراف آنصد و پنجاه هزار وسق اراضى مى كشت و دو هزار وسق گندم درو مى كرد. «(4)» يعقوبى گويد: يزيد، عثمان بن محمد بن ابوسفيان را امارت مدينه داد. ابن مينا عاملصوافى در زمان معاويه نزد او آمد و گفت مى خواهد همان مقدار كه قبلًا از اينجا غله و خرما حمل مى كرده باز هم حمل كند. مردم مدينه او را از كار باز داشتند. عثمان بن محمد نزد برخى از آنها كس فرستاد و به درشتى سخن گفت. آنان نيز بر او و همه كسانى از بنى اميه كه همراه او بودند حمله ور شدند و از مدينه بيرونشان راندند. «(5)» معاويه ثَنِيّة الشَّريد را از شخصى از بنى سُلَيم خريد. همه تاك و نخل بود. كه همانند آن ديده نشده بود. و نيز در حَزْم بنى عُوال سدى بست و آب را در آن نگهداشت مانند بركه.

مروان بن حكم را زمينى در ذوخُشُب بود. اين زمين را سَفّاح به حسن بن حسن


1- - طبرى، ج 1، ص 2954.
2- - ابن سعد، 3- 1، ص 53؛ ذهبى، ج 1، ص 170.
3- - البلدان، ص 314.
4- - سمهودى، ج 2، ص 152؛ الجواهر الثمينه، ص 61.
5- - تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 297.

ص:364

بخشيد.

اما وليد بن عبدالملك در خرّار زمينى از فرزندانِ عبداللَّه بن عامر خريد. و ثَرْمَد كه از اموال زبير بود به ملكيت وليدبن يزيد در آمد. عبداللَّه آن را فروخته بود تا وام پدر را ادا كند. «(1)»

املاك مهاجران

عمرو بن عاص مالك وَهَط بود در طائف. آنجا تاكستانى بود كه چوبهاى داربستهايش هزار هزار بود و او هر چوبى رابه يك درهم خريده بود. «(2)» ابن اعرابى گويد: سليمان بن عبدالملك به حج رفت و بر وَهَط گذشت. گفت دوست دارم آنجا را ببينم. چون ديد گفت: بهترين ملكى است كه هيچ كس همانند آن را نداشته است.

اگر آن تل سياه در وسطش نبود. گفتند تل ريگ نيست، مويز است بر هم انباشته و سليمان آن را از دور چون تل ريگى ديده بود.

ابن موسى و ابن مجاور گويند: وَهَط قريه اى است از اعمال طائف. از آنجا تا طائف سه ميل راه است. همه ميوه هاى طائف و مكه از آنجاست. «(3)» ابن مجاور گويد: عمرو بن عاص در وصيت نامه اش نوشت كه وَهَط وقف فرزندان و اتباع است. در دست بزرگترين فرزندان من. نه كسى حق فروش دارد و نه حق هبه. بايد كه فرمان مرا همواره اطاعت كند. اگر از فرمان من سر برتابد حقى در وَهَط نخواهد داشت. آن را رها كند تا همچنان كه درختان بر ريشه ها استوارند ميراث خدا شود.

محمد بن فارس قرشى گويد: از آن همه درخت كه در وَهَط بود، جز يك درخت توت باقى نمانده كه آنهم وقف آنهاست. «(4)» عمرو بن عاص مالك قريه سَبْع در فلسطين هم بود و برخى از خاندانش در آنجا هستند.


1- - بكرى، ص 1333.
2- - بكرى، ص 1384.
3- - ياقوت، ج 4، ص 944؛ المستبصر، ص 22.
4- - المستبصر، ص 22.

ص:365

املاك سعيد بن عاص

سعيد بن عاص چاهى حفر كرد و نخلستانى غرس نمود و بستانها پديد آورد. بستان و نخلستانش بهترين بستانها و نخلستانهاى مدينه بودند و آنجا را عَرْصَةالماء گفتند. «(1)» او قصر خود را به سيصد هزار (درهم يا دينار؟) فروخت. «(2)» سَمْهودى گويد: قصرى از آن خود را به هزار هزار و نخلستان را به هزار هزار و مزارع را به هزار هزار فروخت. و معاويه همه را خريد. بنى اميه نمى گذاشتند كسى در عَرْصه قصر بنا كند. «(3)» اما عبدالرحمان بن عَوف را پيامبر از اراضى بنى نضير بخشيد. از املاك او كَيْدَمه بود كه آن را به عثمان بن عَفّان چهل هزار دينار فروخت.

واقدى با اسناد خود گويد: عبدالرحمان بن عَوف در جَرْف كشاورزى مى كرد و از بيست چاه برايش آب مى كشيدند. واقدى معلوم نمى دارد كه عبدالرحمان بن عَوف اين املاك از كجا به دست آورده. او مى گفت كه شهادت مى دهم كه اين ملك را رسول خدا (ص) به من داد و عمر نيز فلان زمين را به من داد.

عبداللَّه بن عامر

عبداللَّه بن عامر هر زمينى را كه در اختيار مى گرفت، آبى در آن پديد مى آورد. از آن او بود نباج كه به نِباج ابن عامر معروف بود. و نيز حُجْفه و بستان ابن عامر در نخله در فاصله يك روز راه از مكه.

بكرى گويد خَرّار از آن عبداللَّه بن عامر بود. وليد بن عبدالملك آن را از خاندان او خريد. خرّار همان خُمّ است در نزديكى حُجْفه.


1- - ياقوت، ج 3، ص 641؛ سمهودى، ج 2، ص 200.
2- - نسب قريش، ص 176.
3- - ابن شبه، 219، 218؛ سمهودى، ج 2، ص 337.

ص:366

املاك رجال ديگر

ابن شَبّه گويد: عباس بن عبدالمطلب را چشمه اى در يَنْبُع بود كه آن را چشمه جاس مى گفتند. آن را بر زمزمصدقه كرد. عبداللَّه بن عباس را درصَهْوَه ملكى بود كه آن راصدقه كرد. موضعى است بين يَيْن و حَوره در فاصله يك روز راه از مدينه، اينصدقه در دست خليفه بود كه از آن بهره مى گرفت. «(1)» عَرْجى را مالى در طايف بود به نام عَرْج.

اصفهانى گويد: عَرْجى اموال بسيارى را فروخت و بهاى آن را در راه خدا داد تا به پايان رسيد. «(2)» محمد بن هشام السّهمى را ملكى در تَباله بود كه نخلستانى داشت. «(3)» مغيرة بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام را درصَفراء و خيبر ملكى بود.

و ابن رفاعة بن عجلان در مَلَل صاحب زمينى بود. «(4)» سعد بن ابى وقاص را زمينى بود نزديك حَرّة السُقْيا و او دو شتر داد و بئر السُّقْيا را خريد. «(5)» عبداللَّه بن قاسم را مالى در نَعْف النَّقِيع بود. زبير بن بكّار گويد: عبداللَّه عامرى. را زمينى بود كه مروان به او داده بود. از چهار ميلى مدينه تا ضَفِيره زمين مُغَيرة بن اخْنَس است در عَقيق. «(6)» چاههاى مسدوس نزديك كراع الغَمِيم و عُسْفان از آنِ بعضى از فرزندان ابولهب است و ابراهيم بن هشام را چشمه اى است در مَلَل. «(7)» اما ابوهُرَيره در شجره بر كنار عَقيق، نزديك ذوالحُلَيْفه مى زيست آن زمين را مروان به


1- - ابن شبه، ص 219، 218؛ سمهودى، ج 2، ص 337.
2- - اغانى، ج 10، ص 386.
3- - ازرقى، ج 2، ص 12.
4- - اخبار القضاة، ج 1، ص 167.
5- - التحفة اللطيفه، ج 2، ص 49.
6- - سمهودى، ج 2، ص 339.
7- - نسب الزبير، ص 486.

ص:367

او داده بود ابوهُرَيره نيز آن را وقف فرزندان خود ساخت. «(1)» عبيداللَّه بن موسى را چاه سُمَيحه بود در مدينه و از آب آن نخلستانى را سيراب مى كرد. شَغب و بَدا از آنِ زُهْرى بود. بنى مروان آن را به او داده بودند. همچنين از آن او بود ادامى در اطراف مدينه كه در آن نخل غرس كرده بود. «(2)» سعيد بن سليمان مساحقى را ملكى بود در ناحيه ضَرِيّه به نام جَفْر.

و ابن مطيع را چاه و مزارعى بود به نام او ميان سُقْيا و ابْواء. «(3)» وليد بن عثمان در حجازصاحب غله بود. در زمان درو با چند تن از قوم خود به مزرعه مى رفتند. و او هزينه زندگى خانواده هايشان را مى داد تا برگردند. «(4)» عيسى بن موسى زمانى كه محمد النفس الزّكيه قيام كرد، اموالى در مدينه داشت.

سعيد بن دينار سر پرست آنها بود. رياح والى مدينه را مالى بود در بدر. «(5)» ابن مولى گويد: منصور بُقچه اى پارچه به من داد و ده هزار دينار. من از آن ملكى خريدم كه هزار دينار حاصل مى داد. وقتى كه از يك طرف آن، كارگزارِ خود را كه در طرف ديگر ايستاده بود ندا مى دادم نمى شنيد. «(6)» عَفّان بن مسلم گويد: عبدالرحمان بن عَوف به مدينه آمد. رسول خدا ميان او و سعد بن ربيع انصارى عقد برادرى بست. سعد به او گفت: اى برادر از همه مردم مدينه دارايى ام بيش است، نيمى از آن را تو برگير و مرا دو زن است نيكو از هر يك تو را بيشتر خوش آيد برگزين تا من طلاقش گويم و تو با او زناشويى كن. «(7)» سَمْهودى گويد: معجف يكى از واديهاى مدينه است. نام باغى است از آن عبداللَّه بن رواحه. «(8)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 209، 199.
2- - ياقوت، ج 1، ص 155.
3- - ابن سعد، ج 5، ص 106.
4- - اغانى، ج 2، ص 245.
5- - طبرى، ج 3، ص 206.
6- - اغانى، ج 7، ص 291.
7- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 89؛ الاصابه، ج 2 ص 25.
8- - سمهودى، ج 2، ص 375.

ص:368

رَوح بن عُباده گويد كه مادر سعد بن عُباده در گذشت و او غايب بود. نزد پيامبر (ص) آمد و گفت: يا رسول اللَّه مادرم مرده است و من نزد او نبوده ام. اگر چيزى صدقه او كنم او را سود كند؟ فرمود: آرى. گفت: تو را گواه مى گيرم كه باغ مخراف منصدقه است از جانب او. «(1)» خالد بن مخلد البجلى به اسناد خود از ابن عمر روايت كند كه اسَيد بن حُضَير بمرد و چهار هزار دينار وام داشت. و هر سال هزار دينار از ملكش در آمد داشت. خواستند ملكش را بفروشند و وامش را ادا كنند. خبر به عمر رسيد. طلبكاران را بخواند و گفت: مى خواهيد به مدت چهار سال، هر سال هزار دينار بستانيد؟ گفتند: آرى و چنان كردند. «(2)» ابو خُثَيمه گويد كه مروان مرا فرستاد تا محصول نخلهاى مدينه را تخمين زنم.

نخلهاى سعد بن ابوسعيد را هفتصد وسق تخمين زدم. گفتم در آنجا سايبانهايى است كه كسانى در آنها زندگى مى كنند. اگر آنها نبودند نهصد وسق تخمين مى زدم ولى مقدارى را كه آنها مى خوردند از آن كاستم. «(3)» بخارى روايت مى كند كه رافع بن خديج گفته كه بيشتر مردم مدينه كشاورزند. «(4)» اشعث المُزَنى به اتْمه آمد و در آنجا ملازم شد و به گله دارى پرداخت، و مال بسيار به دست آورد و زمينهايى خريد و توانگر شد.

در منابع نام شمارى از ملاكان آمده، بدون اين كه به مقدار املاكشان اشارت رود. «(5)» مالك از عبداللَّه بن ابوبكر بن عبدالله بن حزم روايت كرده كه جد او باغى خريد موسوم به افراق به مبلغ چهار هزار درهم. و هشتصد درهم خرما از آن جدا كرد.

شافعى از سفيان بن عمرو بن دينار روايت كند كه اسماعيل شيبانى گفت كه محصول خرماى خود را روى درخت بهصد وسق فروختم خواه افزونتر آيد يا كمتر. «(6)» سعيدبن محمدبن ابو زيد را باغچه اى بود شوره زار كه درآمد آن در سال دو دينار بود. «(7)»


1- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 144، 143.
2- - ابن سعد، ج 3- 2، ص 135.
3- - الاموال، ص 488، 486.
4- - بخارى، ص 41، الحرث و الزارعه.
5- - بكرى، ص 1328، 1327.
6- - الام، ج 3، ص 43.
7- - ابن سعد، ج 5، ص 308.

ص:369

دگرگونيهايى در مالكيتها

معلومات فراوانى كه از اوضاع اقتصادى مدينه داريم دلالت بر اين دارد كه آنجا منطقه اى زراعى بوده است و مالكيت امرى قانونى و تثبيت شده.

مالكيتها هم فردى بوده نه اجتماعى. زيرا نديده ايم كه عشيره اىصاحب ملكى بوده باشد. ظاهراً هر كس را قطعه زمينى كوچك بوده كه خود يا به يارى خانواده اش آن را زراعت مى كرده است. ولى اين به معناى عدم وجود مالكيتهاى بزرگ نيست كه در آنها كارگران كار مى كرده اند. انصار براى گذران زندگى، به توليدات زراعى خود متكى بودند. اما بعضى از آنها بيش از نيازشان حاصل مى كرده اند و زيادىِ محصول خود را مى فروخته اند تا چيزهاى ديگرى بخرند. از اين رو مدينه رابطه محكمى ميان سرمايه داران و كشاورزان بوده است.

ترديدى نيست كه ورود مهاجران به مدينه سبب تحولات و دگرگونيهايى شد. از اين قرار:

1- افزوده شدن جمعيت موجب شد كه نياز به توليدات كشاورزى بيشتر شود، بويژه مواد غذايى. و اين امر سبب رونق گرفتن بازار داخلى گرديد. درست است كه شمارى از يهوديان از مدينه بيرون شدند ولى شمار اين عده از كسانى كه به تازگى وارد مدينه شده بودند كمتر بود.

2- ظهور ملاكين تازه اى در ميان مسلمانان. اينان بعضى جاى يهوديانى را كه از مدينه رانده شده بودند گرفتند. بعضى نيز زمينهاى موات را احياء كرده بودند. بنابر اين در باب اراضى، با انصار برخوردى نداشتند. البته مهاجرتِ مهاجران به مدينه خالى از نتايجى هم نبود.

يكى به كار گرفتن كارگران، زيرا اين مالكين جديد در امر زراعت بصيرتى نداشتند و شايد هم به كار در مزارع رغبتى نشان نمى دادند. يا آن كه املاكشان پهناور بود و نياز به كارگران داشتند و اين امر گروه بسيارى را به كار كشيده بود.

3- ازدياد مساحت اراضى مزروعى بعد از وفات رسول اللَّه (ص) مصادف شد با آوردن شمار كثيرى از اسيران غير عرب به مدينه.

اين اسيران روشهاى جديدى در آبيارى و زراعت معمول كردندكه سبب ازدياد محصول شد.

4- نقصان يافتن اراضى خالى و باير، به سبب ساختن خانه ها و مساكن.

ص:370

5- ظهور طبقه جديدى از ملاكين كه در زمينه هاى ديگر اقتصادى فعاليت مى كردند چون گله دارى يا تجارت ياصرافى. اين فعاليتها به بلاد و مناطق وسيع ديگر كشيده شده بود.

6- ظهور حكومت مركزى نيرومندى كه اقاليم پهناورى از آن متابعت مى كردند و پيوستگى بسيارى از ملاكان جديد به آن. اين پيوستگى به حكومت سبب شده بود كه بهتر بتوانند كار خود را پيش ببرند و به هدفهاى خود برسند. در حالى كه باقى از حكومت دور بودند.

املاك انصار

از ملاكان انصار و مواضع بعضى از املاكشان و مقدار محصولشان ياد كرديم و در ضمن آن، از باغها و چاهها و بستانهايى ياد شد بدون ذكرصاحبان آنها. تهيه چنينصورتى هر چند هم كه كمال مطلوب نباشد، ما را به اوضاع و احوال كشاورزى در مدينه بيشتر آشنا مى كند.

اغلب ملاكينى كه از املاكشان به هنگام هجرت ياد كرديم، از ملاكين قديم بودند.

بنابر اين داراى حقوق اصلى قديمى بودند و اشاراتى در دست نيست كه اسلام در آنجا مداخله كرده باشد.

به درستى نمى دانيم كه آيا منبع ثروت ايشان فقط زراعت بوده يا از منابع ديگرى هم ثروت مى اندوخته اند.

ملاكين نقش مهمى درجنگها و در اداره نداشتند. در عين حال در برابر اسلام هم مقاومت نمى كردند.

اغلب املاك انصار در داخل مدينه بود. خارج از مدينه ملكى نداشتند. همچنين املاكشان وسيع نبود و ما نمى دانيم كه چه مقدار از آنها به اراضى ساختمانى تبديل شد.

بهاى اراضى در مدينه

از مطالعه منابع مى توان به بهاى برخى از اين املاك پى برد.

در مدينه بهاى بئررومه- بنا به روايت ابن زَباله-صد بكره يا چهل هزار درهم بوده است. ابن شَبّه گويد: سى هزار درهم و ياقوت مى گويد سى و پنج هزار درهم.

ص:371

كَيْدَمه به چهل هزار دينارفروخته شد. و بئرجُشَم به سى هزار دينار.

زبير ملك غابه رابه صدو هفتاد هزار دينار خريد و پسرش آن را به يك ميليون و ششصد هزار فروخت و بئر ابى نَيْزَر دويست هزار دينار مى ارزيد. املاك عثمان دويست هزار دينار بها داشت و على بن ابى طالب (ع) يَنْبُع را به سى هزار دينار خريد.

طلحه باغى را به ششصد هزار درهم خريد. و بهاى امّ العِيال هشتاد هزار دينار بود و افْراق چهار هزار درهم.

بهاى اراضى بنى رافع ده هزار درهم بود. عبدالملك بن يحيى عين ملح را ده هزار دينار خريد. و حسين بن علىصاحب فخ، باغى از حسين بن هُذَيل به چهل هزار دينار خريد.

البته معلوم نيست كه اين ارقام بهاى حقيقى اين املاك بوده باشد؛ مثلًا سعيد بن عريض خواست زمينى را در تَيْماء به مبلغ شصت هزار دينار به معاويه بفروشد. معاويه گفت:

گران است. سعيد گفت: اگر اين زمين متعلق به يكى از اصحابت مى بود ششصد هزار دينار مى دادى؟!

همچنين ما از مساحت اراضى اطلاعى نداريم فقط مى دانيم كه رَبَض و نَجَفه دو چشمه بودند كه بيست هزار نخل را آب مى دادند. و مزارع ابن عَوف بيست آبكش داشت.

همچنين نمى دانيم چقدر محصول مى داده اند و چند كارگر روى آنها كار مى كرده اند.

مى بينيم كه غالبصاحبان اراضى مقروض مى شدند و مجبور بودند املاك خود را بفروشند؛ مثلًا غابه را فروختند تا قرضصاحبش را بپردازند. عين يُحَنِّس نيز به همين گونه بود. البته نمى توان گفت كه وامدار شدن اينان از ناحيه زراعت در آن اراضى بوده، بسيارى از ملاكين كارهاى ديگرى هم داشته اند. بسا اين زيانها و وامها از آن نواحى بوده است. گذشته از اين در حجاز بحران اقتصادى شد، از جمله در عهد هِشام و حدود هفت سال مدت گرفت كه در ساكنان آنجا تأثيرى عميق داشته است. اين نكته نيز در خور ملاحظه است كه منابع ما در باب مدينه در قرن دوم تأليف شده اند و در بعضى از آنها به وضع اين املاك اشارت چندانى نشده است. اين سكوت آيا به سبب غفلت نويسندگان بوده يا علل فنى داشته، مثل اين كه زمينها را شوره گرفته يا آب كم شده يا از آن پس كه مركز ثقل حكومت به عراق منتقل شد اين بحران اقتصادى در حجاز به وجود آمد.

بسيارى از اين املاك در دستصاحبان اصليشان باقى نماند، بلكه بعد از مرگ آنان به

ص:372

فروش رفتند و يا ميان وارثان تقسيم شدند. و در اين حال در دست خاندانها باقى ماندند.

از خاندانهايى كه املاك خود را نگاه داشتند خاندان زبير بود و خاندان على (ع). از اين رو ديگر ملاكى را نمى بينيم كه آن سان كه در اواسط قرن اول بود، چنان املاك وسيعى داشته باشد.

مركز اصلى مالكان مدينه بود نه جاى ديگر. ولى عده اى هم در حومه شهر در املاك خود مى زيستند كه يا خود در آن كار مى كردند و يا به كار ديگران نظارت داشتند.

اين مالكان همواره در حجاز بودند و از آنجا بيرون نمى آمدند، البته فعاليتهاى بعضى تا خارج حجاز هم كشيده مى شد.

بعضى از ملاكين نخستين، از خلفا يا دولتمداران بودند و بيشتر از آل على يا آل زبير بودند. گاه بر ضد خلفاى اموى نهضتهايى مى كردند ولى كارشان به شكست مى انجاميد. اينان هر چند با دولت ها و حكام اموى سر معارضه داشتند ولى روابطشان با اهل بلاد روابطى نيكو بود. در اخبار از سخاوت اينان و پخش جوايز و عطايايشان به ميان مردم سخن رفته است.

فصل پانزدهم: مدينه منوّره

اشاره

برگزيدن رسول خدا (ص) مدينه را به عنوان مقر دائمى خود و فرمانروايى سه تن از خلفا در آنجا، سبب شد كه شمار كثيرى از مردم نه تنها از مكه بلكه از ميان قبايل مجاور به آنجا رخت اقامت كشند.

علاوه بر اين، شمار كثيرى از ملل غير عرب در مدينه زيستن گرفتند. اينان يا اسيرانى بودند كه برده شده بودند و به اجبار در آنجا زندگى مى كردند يا بندگان آزاد شده و موالى بودند كه به ميل خود در آنجا مانده بودند و يا كسانى بودند كهصرفاً براى امور بازرگانى و كسب و كار مدينه را اختيار كرده بودند. مدينه به سرعت توسعه يافت تا بهصورت بزركترين شهر اسلامى در آمد. تغيير محل خلافت از آنجا به كوفه، در زمان على (ع) يا به دمشق در عصر امويان تا اواسط عصر اموى تأثيرى در رونق و اعتبار مدينه نداشت. هر چند مدينه از آن زمان رو به ضعف نهاد ولى به سبب وجود مرقد مطهر پيامبر وصحابه در آنجا و جايگاه فرزندان و خاندانهاى آنها هرگز احترام و اعتبار خود را از دست نداد.

پس از هجرت رسول خدا (ص) مدينه كه مجموعه اى از محلات پراكنده بود بهصورت يك واحد متصل شهرى در آمد، ولى ديگر ميسر نبود كه قبايل، پيراسته از عناصر خارج از قبيله باقى بمانند. مهاجرين جديد در اراضى باير و غير مزروع زيستن گرفتند يا در مزارعى كه كم كم بهصورت محلات مسكون در آمد. اينان نيز به زودى مجامعى مبتنى بر وحدت نَسَب ترتيب دادند و هر محلّه به اعتبار ساكنانش كه از چه قبيله اى بودند نام تازه اى يافت. حتى مهاجرين مكه كه با پيامبر آمده بودند، عموماً در اطراف مسجد استقرار يافتند و اينان نيز مجتمع خاصى تشكيل دادند. به طور كلى بافت شهر مدينه بافت قبيله اى بود و هر

ص:373

ص:374

محله نام قبيله اى رابر خود داشت و بيشتر ساكنانش اهل همان قبيله بودند.

در اين فصل قصدمان اين است كه اماكن مدينه را در دو قرن اول اسلام توصيف كنيم و تا آنجا كه ميسر شود اشارتى به تحولات و تغييرات آن. بدان اميد كه اين جستجو پايه و اساسى باشد براى توضيح وضع سياسى و اقتصادى و اجتماعى آن.

در باب مدينه و اماكن آن، كتابهايى تأليف شده كه خاور شناس سوكاجيه از آنها بگونه اى پسنديده در مقدمه كتاب خود در باب مسجدالرسول ياد كرده است. چنان برمى آيد كه در اوايل قرن دوم، چند كتاب درباره مدينه تأليف شده سپس چند اثر ديگر در قرن سوم به وجود آمده است. ولى از آن پس تا پاپان قرن ششم كه ابن النجار كتاب خود را نوشته جز اشاراتى كه برخى جغرافيا نويسان و يا جهان گردان به اوضاع مدينه كرده اند، چيزى در دست نداريم. از قرن ششم به بعد در باب مدينه كتابهايى چند تأليف شده كه از دايره بحث ما خارج اند، جز آنچه از مؤلّفان قرون اوليه نقل كرده اند.

ابن نديم از چند كتاب كه راجع به مدينه نوشته شده نام مى برد؛ از جمله «اخبار المدينه» است از ابن زَباله و كتاب «المدينه» و كتاب «امراء المدينه» از ابن شَبّه و كتاب «المدينه» و كتاب «حمى المدينه و جبالها و اوديتها» از مداينى و كتاب «المدينه و اخبارها» از عبداللَّه بن ابى سعيد الوراق.

متأسفانه هيچ يك از اين كتابها به طور كامل به دست ما نرسيده است، هر چند مؤلفان متأخر، فراوان از آنها نقل كرده اند.

سَمْهودى در كتاب «وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى» از مؤلفان پيشين جز مداينى و وراق بسيار نقل كرده است. سَمْهودى از حدود هشتاد منبع روايت كرده. از بعضى بيشتر و از بعضى كمتر. او بيش از ديگر مؤلفان از ابن زَباله و ابن شَبّه و زبير بن بَكّار و يحيى بن حسن حسينى و رزين نقل كرده است.

ابن زَباله، محمد بن حسن يكى از اصحاب مالك است. كتاب خود را سال 199 تأليف كرده. «(1)» از بيش ازصد تن از شيوخ و علماى مدينه روايت مى كند ولى بر يك شخص معين متكى نيست، حتى كمتر اتفاق مى افتد كه از يك نفر بيش از يك روايت نقل كند. اغلب معلومات او برگرفته از تجارب شخصى خود اوست. از اين گذشته توجه او بيشتر به مساكن


1- - سمهودى، ج 1، ص 252.

ص:375

انصار است و نه مهاجرين. همچنين خود بهصراحت تصريح مى كند كه به اخبار يهود مدينه نمى پردازد.

سَمْهودى از ابن زَباله نقل مى كند ولى يادآور مى شود كه اخبار ابن زَباله را خلاصه مى كند «(1)» يا با روايات ديگر مى آميزد و يا بخشى از آن را عمداً حذف مى نمايد. حتى در جايى اخبار او را ضعيف مى شمارد و مى گويد با توجه به روايات يحيى آنها را نقل مى كند. «(2)» ابن زَباله به شمارى از معاصرين خود متكى است؛ چون زبير بن بَكّار كه شاگرد او بوده و راوى كتابش. گرچه اين، كتابى در باره عَقيق تاليف كرده كه هم ياقوت و هم ابن زَباله از آن نقل كرده اند، و محتمل است كه بكرى نيز در روايت مفصل خود از عَقيق به آن كتاب نظر داشته است.

مورخ دوم از مورخان قديم مدينه يحيى بن حسن بن جعفر علوى است؛ جد امراى مدينه در زمان سَمْهودى. او از شاگردان مالك بوده و در سال 277 در سن شصت و سه سالگى درگذشته است. نزد اصحاب حديث موثق است. سَمْهودى در چهل و شش موضع در جلد اول كتاب خود از او نقل مى كند و او از ابن زَباله ولى يحيى از هفتاد تن ديگر نيز روايتى نقل مى كند. نام كتاب يحيى «اخبار المدينه» است كه طاهر بن يحيى آن را روايت كرده است و همچنين نواده اش حسن. ديگران نيز كتاب او را روايت كرده اند. به نظر مى رسد كه نسخه طاهر بن يحيى را عده اى از روات از جمله ابن فراس روايت كرده اند. ولى سَمْهودى در درجه اول به روايت شخص طاهر اعتماد ورزيده است.

سَمْهودى از ابن شَبّه هم روايت مى كند. ابن شَبّه معاصر يحيى و اندكى پيش از او بوده است. بيشتر چيزى كه از او نقل شده مربوط است به اخبار مهاجرين يا قبايل حجازى كه در مدينه مستقر بودند و مناطق سكونتشان. آن سان كه مى توان گفت تنها منبع در اين موضوعات است. علاوه بر اطلاعاتى كه در زمينه اقتصادى به ما مى دهد و معلوم مى دارد كه ابن شَبّه به آن اهتمام مى ورزيده است. اخيراً «تاريخ المدينه» اثر ابن شَبّه از روى يك نسخه منحصر به فرد و غير كامل به چاپ رسيده است. از مطالعه آن بر مى آيد كه سَمْهودى در هر چه از او در باب اماكن مدينه نقل كرده نهايت امانت را به جاى آورده است.


1- - سمهودى، ج 1، ص 137- 134.
2- - سمهودى، ج 1، ص 252.

ص:376

با وجود كثرت موادى كه سَمْهودى از اين كتابها نقل كرده همواره اين احتمال هست كه چيزى را حذف كرده باشد يا خلاصه نموده باشد. يا آنچه حذف كرده براى ما اهميت بسيارى داشته. سَمْهودى خود تصريح مى كند كه بعضى از مطالب ابن زَباله را حذف كرده يا خلاصه نموده است. با وجود اين باز هم ما در نقل اين مطالب بيش از همه از او مدد مى گيريم. البته به مطالبى هم كه در كتب جديدتر آمده است اعم از كتابهاى تاريخى يا ادبى توجه داشته ايم. در اين فصل شماره هاى جلد وصفحه را آورده ايم ولى از كتاب آن نام نبرده ايم، در اين موارد مطالبى كه نقل كرده ايم از سَمْهودى است.

حدود مدينه

حدود مدينه را ممكن است همان حدود حرم كه رسول خدا (ص) مقرر فرموده است اعتبار كرد. پيامبر حدود حرم مدينه را بدون تفصيل و تدقيق معين كرده بود و همين امر سبب اختلافاتى شد كه حدود دقيق مدينه از كجا تا كجاست. در اين باب سه نظر هست؛ يكى آن كه حرم ما بين دولابه (لابتين) مدينه است. لابه به معناى حرّه و ريگزار و سنگلاخ است. نظر ديگر اين است كه حرم ما بين دو كوه مدينه يعنى عَيْر و ثَور است و روايت ديگر مى گويد حرم يك بريد است در يك بريد. ميان اين روايت مى توان چنين جمع كرد كه عَيْر و ثَور نزديك حَرّه است و مسافت ميان آن دو يك بريد در يك بريد است.

اين نشانه هاى طبيعى بطور تام بر مدينه احاطه ندارند. از اين رو براى مشخص كردن حرم، از قديم نشانه هايى نصب كرده بوده اند. سَمْهودى از اين نشانه ها روايات مختلفى نقل كرده. از آن جمله در ذات الجَيْش كه همه منابع بدان اتفاق دارند. و مُشَيْرِب يا شُرَيْب كه در دو منبع آمده است و اشراف المخيض يا اشراف المجتهر كه در سه منبع ذكر شده است. و حَفْياء كه در دو منبع آمده است همچنين تيم و ذات العُشَيْره و مَضْرب القُبّه كه تنها در يك منبع از آن نام برده اند.

اما ذوالحُلَيْفه نخستين منزل در راه مكه است. «(1)» پيامبر از آنجا احرام بست. سَمْهودى گويد كه او خود مسافت را اندازه گرفته و ديده است كه از مسجد جامع پنج ميل و دو ثلث ميل


1- - سمهودى، ج 2، ص 294، 293؛ بكرى، ص 934.

ص:377

فاصله دارد. رو به روى ذوالحُلَيْفه بيابانى است مسطح. «(1)» اما ذات الجَيْش در راه مكه است. در مغرب ذوالحُلَيْفه درصحراء و نزديك حَفِيره. و وادى آن در ابوكبير ريزد. در شمال آن اعظم و مُشَيْرِب واقع است و در نزديكى آن ضَبُوعه.

ابن سعد گويد ضَبُوعه بر سر راه حاجيان است به فاصله يك بريد از مدينه.

اما مَخيض نزديك عين حمزه است بر سر راه حاجيان سوريه و در جنوب آن مَضْرب القُبّه است. اما حَفياء و اشراف المجتهر هر يك از آن دو نزديك غابه است و در مشرق حفياء ذوالعَشيره «(2)» اما ثور كوهى است كوچك آن سوى احُد.

اشارات ديگرى به اماكن مدينه كه حدود حرم مدينه را بيان دارد وجود ندارد. شايد ذكر اين اماكن بدين سبب است كه بر سر راههاى اصلى هستند و مناطق ديگرى همه درصحرا هستند.

واديها (خشكرودها) ى مدينه

چند وادى است كه از مدينه مى گذرند و عموماً از جنوب شرقى به شمال غربى در جريان اند. آب در آنها زياد است بويژه بعد از باريدن باران. ولى اين آبها هميشگى نيستند و به درد آبيارى يا آشاميدن نمى خورند.

بُطْحان

در زمان ابن شَبّه بُطْحان در وسط خانه هاى مدينه بوده است. از ذوالحَدَر آغاز مى شود.

و حَدَر مكانى است كه در آن آب جمع مى شود در حَرّه يمانى، از فروع حَرّه عُليا. حَّره عُليا يا حرّه معصم، و آن سيلى است كه در حَرّه (سنگلاخ) جارى مى شود و بر شرق ابن زبير و جُفاف و مرفيه و سرزمين بنى حجر و بنى اطب و حساة مى گذرد تا به ديار بنى خطمه و اعوس مى رسد و راه خود را ادامه مى دهد تا به جسر در آيد. آنگاه در بطن وادى بُطْحان جريان


1- - ياقوت، ج 1، ص 786.
2- - سمهودى، ج 1، ص 70، 69.

ص:378

مى يابد و در زغابه مى ريزد. «(1)» سَمْهودى از ابن زَباله نقل مى كند كه بُطْحان از حلائين مى آيد و آن در هفت ميلى مدينه است و بعضى گويند كه بُطحان از بالاى جُفاف مى آيد و گويند كه وادى جُفاف در موضعى است در عَوالى در مشرق مسجد قُبا.

از كلام ابن شَبّه چنين بر مى آيد كه ابتداى بُطْحان از جِسْرِ بُطْحان است و آن در نزديكى ماجشونيه است و آخر آن در مغرب مساجد الفتح است. و رانونا در مجرا، در مواضعى كه در مغرب مصلى است و بالاتر آن در سمت قبله، با آن شريك است، زيرا در آن مى ريزد. و از كلام غير او چنين برمى آيد كه ماجشونيه و تُرَبَه دو موضع در بُطحان هستند. «(2)» سيد كبريت المدنى گويد: سيل بُطْحان به ناگهان، از هفت ميلى مدينه مى آيد و برصيحانى معروف به «ام عشر» مى گذرد. سپس بر جُفاف كه موضعى است در غرب ماجشونيه.

آنگاه بر مصلى و مساجد الفتح، سپس بر غابه. «(3)»

مُذَيْنِب

وادى ديگر مُذَيْنِب است و آن از حِلائى مى آيد تا روضه بنى اميه، سپس در روضه حدود پانزده بخش مى شود و در بنى اميه جريان مى يابد و سپس از ميان اراضى آنها مى گذرد.

ابن شَبّه گويد كه آن شعبه اى است از مَهْزور به هنگام عبورش از ميان خانه هاى بنى امية بن زيد و باز به مَهْزور باز مى گردد. بلاذرى گويد كه از مَهْزور تا مُذَيْنب شعبه اى است كه در آن مى گذرد.

بنى نضير در مُذَيْنِب منزل كردند.

سَمْهودى گويد كه در زمان ما در حَرّه شرقى از جانب قبلى بنى قُرَيْظه پيش مى رود و در وسط قريه هاى قديمى كه در مشرق عهن و نواعم است مى گذرد. در آن اراضى منشعب


1- - ابن شبه، ص 167.
2- - سمهودى، ج 2، ص 213.
3- - الجواهر الثمينه، ص 91.

ص:379

مى شود. آنچه از آن افزون مى آيد از موضع معروف به نَقيع الرّديدى و از ناصريّه به واديى كه از جُفاف در شرق مسجد الفَضيخ جدا مى شود مى ريزد. تا به فضايى كه نزد بُؤر النوره است در آن سوى ماجشونيه مى رسد در آنجا شعبه اى از مَهْزور بدان مى پيوندد و هر دو در بُطْحان مى ريزند. «(1)» مطرى گويد: درمغرب مُذَيْنِب جُفاف است كه در بالاى مسجدالشمس بدان مى پيوندد. «(2)»

رانونا

ابن شبه مى گويد كه رانونا از مُقَمِّل مى آيد. ابن زَباله گويد: رانونا از بين سد عبداللَّه ابن عمرو بن عثمان و حَرّه مى آيد، نزديك كوه مُقْمِن يا مَكْمِن به وادى ديگرى مى پيوندد. آثار آن سد تا زمان سَمْهودى بر جاى بوده است ولى مردم نامش را فراموش كرده بوده اند سَمْهودى گويد كه شايد همان باشد كه در اين زمان به سد عنتْرَ معروف است؛ زيرا وصفى كه از آن كرده اند با سد عنتْرَ تطبيق مى كند.

اما قرين الصريحه، همان است كه در زمان سَمْهودى قرين الصرطه خوانده مى شده است.

ذوريش از درون حره مى آيد.

و ذوصَلَب به روايت ابن زَباله، از سد جارى مى شده و با رانونا مى آميخته است و بر ساخطه و اراضى عصبه مى گذشته است. و غوسا چه بسا حوسا در قُبا است. ذوصَلَب در روايت ابن زباله از آنِ بنى سُلَيْم است.

آبهايى كه از حَرّه بنى بياضه مى آيد، در رانونا مى ريزد.

سراره در زمان سَمْهودى باغ معروفى بوده از آنِ بنى بياضه. «(3)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 216، 215.
2- - سمهودى، ج 2، ص 216.
3- - سمهودى، ج 2، ص 214، 213.

ص:380

مَهْزور

ابن شَبّه مى گويد كه مَهْزور از حَرّه شوران گرفته مى شود. «(1)» مَهْزور با مُذَيْنِب مى آميزد و زمينهايى را سيراب مى كنند و بهصدقات رسول خدا (ص) داخل مى شوند، مگر مشربه امّ ابراهيم.

مهزور همواره مسجد را تهديد به غرق مى كند. ابن شَبّه گويد در زمان عثمان سيلى عظيم ازآن سرازير شد و بيم آن بود كه مدينه در آب غرق شود. عثمان در نزديكى بئر مدرى سدى ساخت تا سيل را از مسجد و از مدينه باز دارد.

در سال 156 بار ديگر خطر فيضان مُذَيْنِب مسجد را تهديد كرد وصدقات پيامبر را آب گرفت. بار ديگر ترعه را حفر كردند و آب به سوى بُطْحان رفت. «(2)» بنى قُرَيْظَه در مَهْزور مى زيستند. «(3)» بكرى گويد كه عثمان وادى مهزور را به حارث بن حكم داد. «(4)»

قنات

اشاره

يكى از واديهاى بزرگ مدينه قَنات است. از واديهاى طولانى است كه از جانب طائف مى آيد و به دو شعبه مى شود، و در آخر به هم مى پيوندند. دو شعبه را؛ يكى قَنات گويند و يكى را شَظات. ميان آن دو سدى است كه در سال 655 بسته شد آنگاه كه نارالحَره آب آورد و وادى، چون دريايى پر آب شد. در سال 690 آن سد شكست و آب، دو جانب آن را بگرفت.

دوبار ديگر؛ يكى در سال 700 و يكى در سال 734 باز هم چنين وضعى به وجود آمد. در اثر پى در پى ريزش باران، سيلهايى عظيم راه افتاد. آن سان كه قبر حمزه را فرو گرفت و آب همچنان بماند بگونه اى كه به مدت چهار ماه كسى را ياراى رفتن به آن مكان- جز به مشقت فراوان- نبود. «(5)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 331.
2- - سمهودى، ج 2، ص 215، 214.
3- - ياقوت، ج 4، ص 701.
4- - ياقوت، ج 4، ص 701.
5- - سمهودى، ج 2، ص 215، 214؛ ياقوت، ج 4، ص 182؛ بكرى، ص 1097.

ص:381

درصدر قَنات در فاصله يك بريد از آن، كوهى است به نام نبت. در نزديكى آن بئر ملك است و هجعه وصحفه و حُرَض، اينها از واديهاى منشعب از قنات هستند، در دو ميلى مدينه. عينين تپه اى است در احُد.

اماكن مدينه

1- قُبا

اشاره

آغاز خوشى است اماكن مدينه را از قُبا آغاز كردن. مسجد قُبا همان مسجدى است كه بر بنيان تقوا بنا شده است و بناى آن در همان اوايل هجرت بود. به سبب اهميت تاريخى اش سَمْهودى در باره آن مفصل بحث كرده است و او علاوه بر اتكاء به منابع، از مشاهدات خويش هم سود برده است.

اين مسجد در نزديكى اطُمى به نام غُرّه ساخته شد. محل آن بنا، امروز نزد مناره مسجد است در ركن شمال غربى مسجد. «(1)» در طرف جنوبى مسجد قُبا، خانه سعدبن خَيْثَمه و خانه كلثوم بن هدم است. اما خانه سعد بن خَيْثَمه- به روايت سَمْهودى از مطرى- يكى از خانه هايى است كه در سمت قبله اى مسجد است. مردم هنگام زيارت مسجد قُبا به آنجا داخل مى شوند و نماز مى گزارند. و گويند آن در، كه طرف غربى مسجد قُبا است و امروز مسدود است، در گاه خانه سعد بن خَيْثَمه بوده است. و جانبى كه پهلوى اين در مسدود است و مردم براى زيارت بدان داخل مى شوند، مسجد على است. «(2)» سعد بن خَيْثَمه عزب بود و زن نداشت. آن گروه از مهاجرين كه عزب بودند منازلشان در نزد او بود و آنجا را خانه عزبها مى گفتند. «(3)» و شايد اين امر احترام ديگرى براى آن كسب كرده باشد. ابن زَباله گويد: مى گويند رسول خدا (ص) از سنگ آبى كه در كنار خانه سعد بن خَيْثَمه در قُبا بود وضو گرفت.


1- - سمهودى، ج 2، ص 16.
2- - سمهودى، ج 2، ص 273، 226.
3- - سمهودى، ج 1، ص 175؛ طبرى، ج 1، ص 1243.

ص:382

اما خانه كلثوم بن هدم هم يكى از خانه هاى قبله اى مسجد است. مردم براى زيارت و تبرك به آنجا مى روند. پيامبر (ص) خود با خانواده اش و خانواده ابوبكر در آنجا فرود آمد.

درصحن مسجد قُبا، در سمت چپ تو، وقتى به طرف قبله بايستى اطُم شاس واقع شده است و در جانب شرقى، مسجد مسكبه است در آنجا اطُمى است به نام واقم، از آن عُويم بن ساعده. خصى اطُمى است در مشرق مسجد قُبا بر سر بئرالخصى، از آنِ بنى سلم. شمار اينان در عصر جاهلى هزار جنگجو بود. همه در سال 199 منقرض شدند.

محلّه بنى عمرو بن عَوْف

مسجد قُبا در محله بنى عمرو بن عَوْف ساخته شد «(1)» بنابر اين مى توان گفت كه اماكن و خانواده هايى كه منسوب به اين عشيره اند، در نزديكى و حوالى اين مسجد باشد. سَمْهودى از چند بنا كه متعلق به آنهاست نام مى برد؛ از جمله بعبع و بخرج و واقم و مستظل. اين دو بناى آخر، از آن احَيْحة بن جُلاح جَحْجَبى بود. سپس در ملك بنى عبدالمنذربن رفاعه درآمد در برابر ديه جدشان. و نيز اطُمى بود در دار عبداللَّه بن ابو احمد از آن كلثوم بن هدم از بنى عبيد بن زيد بن اظلم برادر بنى عبيد بن زيد بن مالك.

اما بارزترين چيزى كه در آنجا بود، احجار المراء بود. ابن اثير گويد كه رسول خدا (ص) جبرئيل را در احجار المراء ديدار كرد. مجاهد گويد كه آنجا همان قُبا است. در نزديكى آن شنيف است. اطمى از بنى عمرو بن عَوف نزديك خانه ابوسفيان بن حارث، ميان احجار المِراء و مجلس بنى الموالى از آن بنى ضُبَيْعة بن مالك بن عَوف.

بنى عذارة ... بن جُشَم در قُباء بر بنى عمرو بن عَوف فرود آمدند. پس با آنان حليف شدند و مصاهرت ميانشان به عمل آمد. تا آن گاه كه مهدى در سال 160 براى انصار وظيفه اى مقرر كرد. آنها به ديوان به بنى بياضه منتقل شدند. «(2)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 16.
2- - سمهودى، ج 2، ص 16.

ص:383

محله بنى انيف

در نزديكى بنى عمرو بن عوف، بنى انيف سكنى گزيدند. سَمْهودى گويد: آنها از احياء بَلّىِ هستند، از اين رو ابن زَباله منازلشان را در آنجا ذكر نكرده است. «(1)» مطرى و كسانى كه از او متابعت مى كنند بنى انيف را از بطون اوس مى دانند و گويد كه سراهايشان ميان بنى عمرو بن عوف در قُبا بود و عَصَبه. مآخذ مطرى كه آنان را از بطون اوس خوانده، قول اهل سير است در مغازى كه نوشته اند در فلان غزوه از اوس كه وكه به شهادت رسيدند و برخى از رجال بنى انيف را هم در آن شمار آورده اند. ولى اينان حليفان اوس هستند نه از آنها. از جمله ابن اسحاق بر اين نكته تصريح دارد. از سخن مطرى بر مى آيد كه منازلشان ميان عَصَبه و قُبا است و از سخن ابن زَباله برمى آيد كه منازلشان بئرعَذْق است و حوالى آن و مال كه آن را قائم گويند و آن موضعى است معروف در قُبا. «(2)» از آن بنى انيف است نواحَين و آن نام دو اطُم است. و نيز اجَشّ و آن نزد چاهى است كه لاوَه ناميده مى شود. قائم از آن بنى انيف است در مغرب قُبا. مابه نيز از آنِ بنى انيف است در قُبا، ميان آن و قائم دو اطُم است از آنِ ايشان.

با بنى انيف اند ناغصه كه از يهود هستند.

عُصْبَه

در نزديكى منازل بنى عمرو بن عَوف، عُصْبه است در مغرب مسجد قُبا. در آنجا مزارع و چاههاى بسيارى است. «(3)» مهاجرانِ نخستين، آنگاه كه از مكه به مدينه آمدند در عُصْبه منزل كردند و هنوز پيامبر (ص) به مدينه نرسيده بود. «(4)»صاحب «الجواهر الثمينه» گويد:

عُصْبه جايى پر گل و ريحان است. باغى است بالطافت. در آنجا دژى است كهنسال. در زهرالرياض آمده است كه عُصْبه در مغرب قُبا است در آنجا نخلها و بستانهاست. سيد احمد بن


1- - سمهودى، ج 2، ص 137، 72؛ ج 1، ص 114.
2- - سمهودى، ج 2، ص 137.
3- سمهودى، ج 2، ص 73.
4- - ابن سعد، ج 3، ص 61.

ص:384

سعد نقيب سادات و شريفان، آن را بنا كرده است و نيز برخى از بنى السفر.

عُصْبه شامل باغهايى است بسيار زيبا و بهترين آنها سلطانه است با وضعى عجيب وبديع. با نخلهاى بلند و درختان انبوه و بنايى استوار و ايوانى رفيع. در بركه اى وسيع. «(1)»

محلّه جَحْجَبا

در عصبه منازل بنى جَحْجَبا است. «(2)» مسجد توبه هم آنجاست. ابن زباله گويد: رسول الله (ص) در مسجدالتوبه نماز گزارد، در عُقبه و در كنار چاه هجيم. مطرى گويد: آن چاه امروز شناخته نيست.صاحب جواهر الثمينه در باب اين مسجد گويد كه امروز ويران شده و از آثار آن اندكى باقى مانده، آنهم روز به روز محو و نابود مى شود.

در عُصْبه اطم ضحيان است كه آن را احَيْحَة بن الجُلاح بنا كرده. اطُم الاسود نيز در آنجاست. عرض و طولش نزديك به يكديگرند. از دور ديده مى شود. «(3)»

مسجد فَضيخ

واقف، سالم و خَطْمه

مسجد فَضيخ از زمان مطرى و پيش از آن، به مسجد شمس معروف بوده و در جانب شرقى مسجد قباست بر كنار وادى در زمينى سخت و سنگلاخ. همه سنگهاى سياه. مطرى گويد مسجد كوچكى است حدود يك ميل دورتر از مسجد قُبا و در جانب شرقى آن. در نزديكى آن چاهى است كه تا سر آب پله هايى دارد.

بنى واقف و سالم نزد مسجد فضيخ فرود آمدند. ولى بنى سالم از آنجا مهاجرت كردند و بر بنى عمرو بن عَوْف وارد شدند. امروز فرزندان آنها در آن محله اند و بعضى هم به محله


1- - الجواهر الثمينه 101.
2- - سمهودى، ج 1، ص 732، 246 و 375.
3- - سمهودى، ج 1، ص 137.

ص:385

سعد بن خَيْثَمة بن حارث رفتند. سپس در سال 199 منقرض شدند. بنى سلم رادژى است در مشرق مسجد قُبا كه ابن زباله از آن نام برده است. ابن حَزْم مى گويد همه بنى سالم از ميان رفته اند و گويدكه در جاهليت هزار مرد جنگى از آنجا بيرون مى آمد. منازلشان نزديكصَفِينه بوده است.

بنى واقف در غرب مسجد فَضِيخ فرود آمدند. آثار بناهايشان تا زمان سَمْهودى بر جاى بوده است.

بنى واقف اطُم ريدان را ساختند، موضع آن در مغرب مسجد فَضيخ است. ونيز از آنهاست بئر عايشه و بر سر آن بنايى بر آورده اند. و نيز از اماكن آنهاست بئر قربان و بر سر آن حديثه را ساخته اند و نيز عمارتى است در شرق مسجد شمس به جانب شمالى. آن دو را ميل ابوجيده از هم جدا كرده است پس آن موضع به نام او ناميده شد. آنگاه همه آن ناحيه را بدان نام ناميدند و عمارت در آنجا بسيار شد. ساكنانَش اهل خير و نيكوكارى هستند. «(1)» در شرق مسجد شمس منازل بنى وائل است. آنها را مسجدى است كه به روايت ابن شَبّه پيامبر (ص) در آنجا نماز گزارده است، ولى در زمان سَمْهودى خراب بوده. سَمْهودى گويد: بنى وائل در محله اى كه به نام آنها معروف شده، منزل كردند. از آنِ ايشان است موجا و آن اطُمى است در موضع مسجد بنى وائل. ولى مطرى و تابعانش موضع مسجد را معين نكرده اند. اما ياقوت به همين بسنده كرده كه واقف موضعى است در سمت بالاى مدينه. «(2)» خانه هاى بنى خَطْمه در زمان ابن زَباله معروف بوده اند، ولى مطرى مى گويد: مكان منازل بنى خَطْمه، امروز ناشناخته است. ظاهراً آنها در عَوالى در جانب شرقى مسجد شمس مى زيسته اند؛ زيرا آن نواحى همه خانه هاى اوْس بوده است. «(3)» سَمْهودى مى گويد كه به نظر ما نزديك ماجشونيه بوده، زيرا ابن شَبّه درباره سيلاب بُطْحان مى گويد كه در جُفاف مى ريزد و در آن جريان دارد تا به فضاى بنى خَطْمه و اعوس مى رسد. و در باب مُذَيْنِب گويد كه با سيلگاه بنى قُرَيْظه در مشارف فضاى بنى خَطْمه تلاقى مى كند و خواهيم گفت كه اين در نزد بُؤرالنوره است كه در شمال ماجشونيه است و من در آنجا آثار بناهايى را ديده ام. «(4)»


1- - الجواهر الثمينه، ص 111.
2- - سمهودى، ج 4، ص 893.
3- - سمهودى، ج 1، ص 140 و ج 2، ص 71.
4- - سمهودى، ج 2، ص 71.

ص:386

سَمْهودى گويد كه بنى خَطْمه در دژهاى خود پراكنده بودند و در قصبه دراهم هيچ يك از آنها نمى زيست. چون اسلام آمد مسجدى ساختند و يكى از آنان در جوار مسجد خانه اى ساخت و در آن مسكن گزيد. ايشان هر روزصبح به تفقد حال او مى آمدند، از بيم آنكه مبادا او رادرنده اى خورده باشد. سپس شمارخانه هاافزون شدو محله خود را غَزّه ناميدند. آن را به سبب كثرت جمعيت به غَزّه شام تشبيه كرده بودند. و نيز روايت كند كه سيل بُطْحان با سيل مَهْزور و مُذَيْنِب تلاقى مى كرد و بر سرزمين بنى خَطْمه كه در دنزديكى ماجشونيه بود مى گذشت. «(1)» اما ماجشونيه منسوب است به ماجشون؛ جايى در وادى بُطْحان و نزديك تربتصُعَيْب. در كنارصدقه ابان بن ابى حُدير. سَمْهودى گويد: ظاهراً آن را امروز مجشونيه گويند و نام اصلى آن ماجشونيه است.

آغاز بُطْحان ماجشونيه است و پايان آن سَيْح.

از آنِ بنى خَطْمه استصع ذرع. اطُمى است كه براى سكونت ساخته نشده؛ زيرا به مثابه دژى است بدون خانه. ظاهراً براى روزهاى نبرد ساخته بوده اند كه به آن پناه برند. اين دژ براى حراست همه خانه هاى بنى خَطْمه است. مكان آن نزديك سنگ آب بنى خَطْمه است. اين بنا در نزد چاه ذرع است و نيز از آنِ ايشان استصاع بر سر چاه عماره. و نيز بنايى نزد چاه دريك كه آن را بئر الزريق گويند. همچنين از آنِ ايشان است مُرَيد. «(2)»

محلّه امية بن زيد

نزديك محله بنى خَطْمه محله بنى امية بن زيد بن قيس بن عامر بن مُرّة بن مالك بن اوس است.

ايشان در خانه هايى كه معروف به نام آنهاست و كَبّا در آنجاست فرود آمدند. سيلاب مُذَيْنِب از ميان خانه هايشان مى گذرد و با سيل بنى قُرَيْظه در ابتداى محله بنى خَطْمه با هم تلاقى مى كنند. در جانب شرقى مسجدشان خانه هاى آل رُوَيْفع است. در آنجا دژى است


1- - ابن شمه، تاريخ المدينه، ص 170.
2- - ياقوت، ج 4، ص 514.

ص:387

متعلق به آنان. دژ عَذْق در نزد كَبّا است همچنين از آنِ ايشان است يسيره مسجد حَجّاج بن عِلاط كه به هنگام آمدنش به مدينه در ميان آنها فرود آمد. «(1)» سَمْهودى از مطرى نقل مى كند كه محله آنان در مشرق محلّه بنى حارث بن خزرج است. عمر بن خطاب در ميان آنها بود و بر آن مى افزايد كه سيل مُذَيْنِب از ميان محله مى گذرد و زمينهايى را آب مى دهد. در ريگزار شرقى نزديك به موضع مذكور، آثار قريه اى است كه سيل مُذَيْنِب بر آن مى گذرد. ظاهراً قريه آنان باشد. شاهد اين مدعا قول ابن اسحاق است در بيان كشته شدن كعب بن اشرف و در محله بنى نضير بود. محمد بن سَلمة گويد كه ما با همراهان خود بيرون آمديم تا به محله بنى امية بن زيد درآمديم. سپس بر بنى قُرَيْظه سپس بر بُعاث گذشتيم و حَرّةالعريض را طى كرديم و به قصر ابراهيم بن هشام در پايين محله بنى امية بن زيد رسيديم و اين جا ناعمه بود كه از آن كعب بن اشرف بود. «(2)»

مَحله قَيْنُقاع

به هنگام ذكرمجراى وادى بُطْحان گفتيم كه برمحله بنى خَطْمه و اغوس مى گذرد، سپس به جسربُطْحان مى رسد «(3)» و آنجا نزديك مساكن بنى قَيْنُقاع است. اينان قبيله اى يهودى هستند نزديك به هفتصد مرداز آنها بيرون آيد. در سال دوم هجرتِ رسول خدا آنان را از آنجا دور كرد.

بنى قُيْنُقاعصنعتگر بودند و بازارشان نزديك جسر بُطْحان بود. بازار حُباشه هم متعلق به ايشان بود. اطم مُرَيح نزديك جسربطحان درراه مدينه بود. و نيز شاشين كه نزديك خيبر بود.

محلّه سُنْح- محله حارث بن خزرج

بنى حارث بن خزرج يا بلحارث در آن محله مى زيستند. محله به نام ايشان معروف است. در مشرق وادى بُطْحان و قبرصُعَيب. و در شمال بنى خَطْمه و قبرصُعَيْب در ماجشونيه. «(4)» ولى بعضى از تيره هايشان از آنجا بيرون آمده، در جاهاى ديگر زندگى مى كنند.


1- - ابن سعد، ج 3- 2، ص 15، از واقدى.
2- - سمهودى، ج 2، ص 361.
3- - سمهودى، ج 2، ص 312، 281.
4- - سمهودى، ج 1، ص 140.

ص:388

سُنْح نزديك به آنهاست، در يك ميلى جامع. بنى جُشَم و زيد، فرزندان حارث بن خزرج در آنجا مى زيند. ابوبكر در ميان آنها مى زيست. آنان اطُمى بنا كردند و آن را اطم سُنْح خواندند و سپس همه ناحيه را بدان نام ناميدند. گويند نام محله ريّان بوده است. بنى عُتْبَة بن عمر از بنى جُشَم در آنجا مى زيست.

محله هاى بنى سالم و غَنْم و حُبْلى و بياضه

بنى سالم و غَنْم فرزندان عوف بن عمروبن عوف بن خزرج اند. اينان در جانب غربى حَرّه در غرب واديى كه در آنجا مسجدالجمعه- در بطن رانونا- است فرود آمدند. و در آنجا چند اطم برآوردند به نامهاى:

1- المُزْدَلِف؛ از آنِ عتبان بن مالك. نزد مسجد الجمعه.

2- شَمّاخ؛ خارج از محله بنى سالم بود به طرف قبله.

3- قَواقل؛ در كنار محله بنى سالم است از ناحيه عُصبه.

4- اذْبُل؛ نزد اراكه است.

بنى غُصَيْنَه كه ازبلى هستند، حليفان بنى سالم اند نزد مسجد غُصَيْنَه.

بنى الحُبْلى از خزرج، منازلشان به نامشان معروف است ميان قُبا و محله بنى حارث بن خزرج كه در شرق وادى بطحان وصُعَيْب است.

از آنِ ايشان است دژ مزاحم از آنِ عبدالله بن ابى بن سلول. ديگر اطُم ميان املاك عمارة البياضى و سوم اطُمى در نزديكى محله شان. «(1)» ميان محله بنى سالم و قُباصَفِينَه واقع شده. در آنجا بنى عَطيّة بن زيد زندگى مى كنند. اينان در جانب شمالى محله بنى حُبْلى هستند. از آن آنهاست اطُم شاس. «(2)» محله هاى قبايلى را كه بر سر راه قُبا تا مسجد جامع قرار دارند، مى توان از مسيرى كه رسول خدا به هنگام ورود به مدينه از قُبا تا مسجد پيموده، شناخت. آن حضرت نخست به قُبا


1- - سمهودى، ج 1، ص 141 و ج 2، ص 70.
2- - سمهودى، ج 1، ص 139 و ج 2، ص 339.

ص:389

وارد شد سپس به محله بنى سالم گذشت سپس محله بنى عَدىّ سپس محله بنى بَياضه آنگاه به محله بنى ساعده و سپس به محله بنى الحارث آنگاه به محله بنى مالك بن النجّار.

اماكن بنى سالم بن عَوْف نزديك حَرّه غربى است، در غرب وادى رانونا. در وادى، مسجدالجمعه يا مسجد عاتكه بود. مسجد الجمعه را در اصل غُبَيْب مى گفتند.

بنى سالم را چند اطم بود:

1- مُزْدَلِف، از آن عُتْبَة بن مالك در شمال مسجد الجمعه.

2- شَمّاخ، در قسمت جنوبى محلاتشان.

3- اذْبُل، نزديك اراكه.

4- قَواقِل، از آنِ بنى سالم در جوار عصبه.

بنى بياضه، در محله آنها بنى زريق و قبايل حبيب و عذاره ولين و اجدع سكنى داشتند.

بنا بر قول مطرى ميان محله بنى سالم بن عوف بن خزرج كه نزد مسجدالجمعه است تا وادى بُطْحان و در سمت قبله اىِ محله بنى مازن در حره غربى سكنى داشتند. از سخن ابن زَباله بر مى آيد كه منازلشان تا منازل بنى ساعد كشيده بوده است. «(1)» ابن زبَاله مى گويد در محله ايشان نوزده اطُم بود؛ از آن جمله كه من شمردم سيزده تا از آنِ بنى امية بن عامر بن بياضه بود. بدين قرار: اسوَد، عَقْرب، سُوَيد، لِواء، اطَمى كه در سراره بود، اطمى كه از آن آل عاصم بن عطيّه بود، عقيان و اطمى كه بين رحابه و جميزه بود.

اما بنى حبيب اطمى بنا كردند در نزديكترين موضع به خانه هاى بنى بياضه. بنى عمرو بن عامر بن زُرَيق را نيز اطُمى در شمال سرزمين فراس بن ميسره بود كه در نزديكترين موضع به خانه هاى بنى بياضه در كنار شوره زار است.

سراره بين زمين ابن ابى قليع است و پايان حماضه و بين اطمى كه آن را لواء گويند تا ديوارهايى كه به خانه هاى بنى بياضه معروف است و نيز ديوارهايى كه زياد بن عبيدالله براى بركة السّوق بنا كرده. اين سخن ابن زباله است و مقتضى اين است كه سراره نزديك بازار مدينه باشد. ولى مراد او از بركة السّوق در اينجا، بركه اى است در كنار سيل بُطْحان و رانونا.

رَزين گويد كه سراره ميان محلّه بنى بَياضه و حماضه است. «(2)»


1- - سمهودى، ج 1، ص 141. و بنگريد ج 2، ص 70.
2- - يكرى، ص 731.

ص:390

محلّه بنى نضير

محلّه بنى نضير در مُذَينِب بود، نزديك قُبا. آنان را نيز چند اطُم بود؛ از جمله فاضجه و براج و بُوَيره و منور.

پس از آن كه پيامبر بر آنان پيروزى يافت زمينهايشان را ميان مهاجران تقسيم كرد.

پس بئر حجر را به ابوبكر داد و بئر جرم را به عمر و ضراطه را بهصُهَيب بن سنان و كَيْدمه و سواله را به عبدالرحمان بن عَوف و بُويره را به ابوسلمة بن اسود. همچنين زبير را نيز زمينى عطا كرد.

بخش جنوب شرقى

واقم بنى قُرَيظه

حَرّه واقم در مشرق مدينه واقع شده. آن را حّره بنى قُرَيْظه هم مى گويند؛ زيرا بنى قريظه در سمت قبله اى آن جاى دارند. وحره زهره درمجاورت آن. ودراين حره بود كه واقعه حَرّه رخ داد. «(1)» قُرَيْظه ازبزرگترين قبايل يهود مدينه بود. رسول خدا (ص) در سال چهارم هجرى پس از غزوه خندق آنان رااز ميان برداشت. مواطنشان بر كنار مَهْزور بود. در مشرق قُبا نزد فارع الهَيْلا.

مسجد بنى قريظه در جانب شرقى مسجد شمس است ولى دور از آن در نزديك حَرّه شرقى در موضع اطُم زبير بن باطا. آنان را گورگاهى است كه بعد از اسلام هم وجود داشت و ابوسنان مِحْصَن در آن دفن گرديد.

بنى قريظه را چند اطم بود؛ از آن جمله بودند:

المُلْحه و المعرض كه چون مورد حمله واقع مى شدند، بدان پناه مى بردند و بلحان كه از آن كعب بن اسد بود در زمينى كه آن را شجره مى ناميدند. بنى قريظه را چند چاه بود و مزارعى كه از آن چاهها مشروب مى شدند، از آن جمله بود: بئراناكه رسول خدا به هنگامى كه بر بنى قريظه هجوم آورد در آنجا اقامت كرد. ديگر شَمْطان و سومى دُومه و دُوَيْمه و چهارم


1- - سمهودى، ج 2، ص 289، و نسب قريش، ص 127.

ص:391

بُعاث كه مزرعه قَورى در آنجا بود و پنجم فقير كه آن را رسول خدا به على (ع) داد. بنى هدل كه آنها هم از يهود بودند، با بنى قريظه مى زيستند وصور ان ميان مدينه و منازل بنى قريظه بود. «(1)»

محله عبدالاشْهَل

واقم كه اطُم حُضَيْر الكتائب بود، در محله بنى عبدالاشْهل بود. در اين حَرّه قصرى نفيس بود. به روايت سَمْهودى در دو ميلى مدينه و در روايت ابن شَبّه در سه ميلى آن.

بنى عبدالْاشْهُل كه واقم منسوب به آنهاست، منازلشان به قول مطرى در سمت قبله اى منازل بنى ظفر است. و مسجد بنى ظفر پايين مسجد بنى عبدالاشْهل است.

سَمْهودى مى گويد كه منازل بنى عبدالاشْهل در شمال بنى ظفر است در همان حَرّه كه ذكرش رفت. و بناهايشان تا حَرّه معروف به دشم كشيده شده و معلومات ما از نبرد خندق دلالت دارد بر اين كه منازلشان نزديك به شيخين بوده است. اولين خانه اى از خانه هاى مدينه كه در نبرد حَرّه به غارت رفت در حالى كه جنگ هنوز به پايان نيامده بود، منازل بنى عبدالاشْهل بود.

بنى عبدالاشهل را اطمى بود به نام الرعل، در زمينى كه آن را واسط و عاصم مى خواندند و آن در نزديكى خانه هاى بنى النجار بود.

قَرَصه كه در زمان سَمْهودى معروف بوده، از منازل بنى عبدالاشهل است مكان آن در جانب شمال شرقى حَرّه بوده است. سَمْهودى مى گويد شايد قَرَصه اى كه زين المراغى از آن نام مى برد ملك سعد بن مُعاذ بوده و در آنجا مسجدى بوده كه اكنون اثر آن زايل شده است. «(2)» بنى جذماء ميان مقابر بنى عبدالاشهل و قصر عراك مى زيستند.

محله حارثه

اما بنى حارثه، قبل از اسلام از محله بنى عبدالاشْهل به محله خود در حَرّه اى كه شيخين در آن است؛ يعنى در سمت شمالى بنى عبدالاشْهل، نقل مكان كردند. اخبار خندق بر اين امر دلالت دارد. چون قريش به نبرد با پيامبر آمدند، پيامبر با مسلمانان بيرون شدند و در


1- - بكرى، ص 842 و ياقوت، ج 2، ص 163 و ج 4، ص 893.
2- - سمهودى، ج 2، ص 65، 361.

ص:392

منازل بنى حارثه فرود آمدند. يك روز و يك شب در آنجا درنگ كردند، سپس بامداد فردا بيرون آمدند. از اين بر مى آيد كه منازل بنى حارثه نزد شيخين و در ناحيه آن بوده است. «(1)» ابن اسحاق گويد: رسول خدا در اين روز بر بستان مربع بن قيظى گذشت، و اين در ميان بنى حارثه بود. در محله بنى حارثه چند اطُم است؛ از آن جمله است رَيّان نزد مسجدشان و مِرْبَع در مزرعه و نيار در منازل بنى مَجْدَعه در شمال محلّه بنى حارثه عُقَيْرَبا واقع شده و آن ملكى است از آنِ خالد بن عُقْبه.

از بحث در منازل بنى حارثه روشن مى شود كه آنها در شمال بنى عبدالاشْهل و در نزد شيخين مى زيستند. موضعى ميان مدينه و كوه احُد. در شرق راهى كه به احُد مى رود. آنان را دو اطُم است و نزديك آنها مسجدى است كه رسول خدا (ص) به هنگامى كه به احُد مى رفت در آنجا نماز گزارد. آن دو اطُم در كنار خندق بودند، نزد والج يا مسجد البدايع كه در زمان سَمْهودى به مسجد عَدْوه معروف بوده است. يحيى از محمد بن طلحه روايت مى كند:

مسجدى كه رسول خدا در روز جمعه هنگامى كه به احد مى رفت در آنجا نماز گزارد، در آنجاست. و اين همان مسجدى است كه چون رو به قَنات بايستى يعنى رو به روى وادى شَظات درسمت راست تو واقع مى شود. ولى در زمان سَمْهودى جاى آن شناخته نبوده است. «(2)» جَوّانِيّه موضعى است نزديك احد در شمال مدينه و در آن دو اطُم است:صِرار و ريّان و عُرَيْض نزديك ايشان است. «(3)»

منازل بنى ظفر

در جوار منازل بنى عبدالاشْهل منازل بنى ظفر بود. بنى ظفر در همان اوايل عصر اسلامى منقرض شدند. يحيى گويد: مسجدشان پايين تر از مسجد بنى عبدالاشْهل بود. و اين بيانى مشخص و محدود نيست. مطرى گويد: منازلشان در سمت جنوبى منازل بنى عبدالاشهل بود و تا حَرّه دشم امتداد داشت. و راه آن از نزد گنبد معروف به فاطمه بنت اسد مادر على (ع) است در آخر بقيع.


1- - سمهودى، ج 1، ص 135.
2- - سمهودى، ج 2، ص 258.
3- - الموطأ ج 2، ص 122.

ص:393

بين منازل بنى عبدالاشهل و بنى ظفر بئرمرق جاى دارد.

منازل زُهْره

حرّه زُهره نزديك حرّه واقم است. سَمْهودى گويد آن جزء حَرّه واقم است. و ابن زَباله گويد: ثَبْره زمينى است مسطح، بين حَرّه و سافله از آن سمت كه قُفّ واقع شده. از بزرگترين قراء مدينه است. در آن قريه سيصد ريخته گر هست. آنان را دو اطُم است كه بر سر راه عُرَيْض اند به هنگامى كه از حَرّه به سمت فرود حركت كنى. مراد از حَرّه، حَرّه شرقى است كه به حَرّه زُهره معروف است. از اين عبارت برمى آيد كه منازل بنى زهره در بلندى بوده و هرچه فروتر آن بوده به سافله معروف بوده است. «(1)»

قُفّ وصدقات پيامبر (ص)

منازل بنى زهره ميان حَرّه و سافِله است از آن سمت كه قُفّ واقع شده است. قُفّ واديى است از واديهاى مدينه، در آنجا مزارع و مواشى است. ملك خمسين در آنجا است، داستان آن را مالك از عبدالله بن ابى بكر نقل كرده كه مردى از انصار در بستان خود در قُفّ نماز مى خواند. در نماز چشمش به خوشه هاى انبوه خرما افتاد و حضور قلب از او بشد. پس نزد عثمان آمد و عثمان در آن ايام خليفه بود. ماجرا بگفت و گفت خواهم آن راصدقه در راه خير گردانى. عثمان پنجاه هزار دينار به او داد و آن باغ را خريد وصدقه ساخت. از آن پس به باغ خمسين معروف شد. «(2)» بنى ماسكه در ناحيه قُفّ بودند و در آنجا دو اطُم داشتند.

مشهورترين مكان در قُفّصدقات پيامبر (ص) است كه مُخَيْرق نضْرى آنها را به پيامبر واگذاشته بود. و آن هفت موضع بود؛ يكى از آنها مشربه امّ ابراهيم بود. ابن شبّه گويد:

اگر خانه مدراس يهود را رها كنى و به ملك ابوعبيدة بن عبدالله بن زَمعه بيايى مَشْرَبه امّ ابراهيم در پهلوى آن است. فيروز آبادى گويد: مشربه مذكور مسجدى است در شمال بنى


1- - سمهودى، ج 2، ص 319، 320 بنگريد به ج 1، ص 113.
2- - بكرى، ص 1087 و ياقوت، ج 4، ص 153.

ص:394

قُرَيْظه، نزديك به حَرّه شرقى در موضعى معروف به دشت. بين نخلستانى معروف به اشراف القواسم از آن قاسم بن ادريس بن جعفر برادر امام حسن عسكرى (ع). در شمال مَشْرَبه، خانه ويرانى است جز ديوارهايش باقى نمانده است. مردم پندارند كه آنجا خانه ابوسيف القبر بوده. سَمْهودى بر اين افزوده است كه خانه ابوسيف القبر كه ابراهيم فرزند پيامبر در شيرخوارگى در آنجا بوده، خانه بنى مازن بن نجار است و آنچه درباره آن مسجد گفته اند با آنچه امروز هست تطبيق مى كند ولى عرض آن از جنوب به شمال يازده ذراع است و طول آن از مشرق به مغرب چهارده ذراع. در جانب شرقى آن سقيفه اى است زيبا و در نزديك آن، در جانب غربى نخلستانى است معروف به زبيريّات كه از مَهْزور سيراب مى شود.

در جاى ديگر آمده است كه ابوداود از ابن عمر روايت كرده كه گروهى از يهوديان پيامبر (ص) را به قُفّ دعوت كردند در بيت المدراس. و مى گويد كه بيت المدراس در مسجد المَشْرَبه بوده است. «(1)» زبير بن بَكّار گويد كه بنى زَعوراء در نزد مَشْرَبه امّ ابراهيم بودند. آنها را در همانجا اطُمى است. بنى زعوراء از قبايل يهود هستند. «(2)» در جانب غربى نخلستانى است به نام زبيريّات. ابن زَباله از هشام بن عُرْوه روايت كرده كه پيامبر در مسجدى كه زبير در محله بنى محمم بنا كرد، نماز گزارد. آن مسجد در غرب مَشْرَبه امّ ابراهيم بود.

و ابن شَبّه از ابن غَسّان روايت كند كه پيامبر محمم را كه از اموال بنى نضير بود به زبير داد.

از دلايل تأييد اين قول اين است كه زبيريّات در دست جماعتى از فرزندزادگان زبير بن العَوّام است آنها را امروز الكماة مى گويند.

حسناء كه در نزديكى صدقه زبير است يكى ازصدقات پيامبر (ص) است در قُف كه از مَهْزور مشروب مى شود.

در نزديكى حسناء ملكى است معروف به الثمين. سَمْهودى مى گويد ممكن است همان ملك خمسين باشد.


1- - سمهودى، ج 2، ص 326.
2- - سمهودى، ج 2، ص 36، 37.

ص:395

صدقات ديگر عبارت است از اعواف كه از آنِ خناقه يهودى بود از بنى قريظه و در جوار آن شَطْبه است كه ملك ابن عُتْبه بود.

مِيثَب و بَرقه از آن زبير بن باطا بودند. درختان اين دو را سلمان غرس كرده بود. اينها هم از غنايم اموال بنى قُرَيْظه بودند. معلوم مى شود كه در كنار هم بوده اند.

صافيه درصَورَيْن است. در زمان سَمْهودى معروف بوده است. سَمْهودى به روايت زين المَراغى مى افزايد كه آنها در شرق مدينه در بيشه بنى زهره بوده اند.

سَمْهودى گويد:صافيه و برقه و دلال و مِيْثب همه مجاور بوده اند درصَورَين، پشت قصر مروان بن حكم كه از مَهْزور سيراب مى شده اند.

دلال بيشه اى است معروف در سمت قبله اىِصافيه و پايين تر از آن قَوْرى است.

در نزديكىصدقات پيامبر (ص) وصَوْرَيْن قصر مروان بن حكم است. پايين دست قصر مروان بن حكم در پهلوى نقال و بقيع قصر بنى يوسف است. پيامبر (ص) در آن هنگام كه به نبرد بنى قريظه مى رفت، پيش از آن كه به منازل بنى قريظه رسد با جمعى از اصحاب بر آن قصر گذشت. درصَوْرَين منزل نافع مولاى عمر بود. «(1)»

بَقيع

بقيع را در زمانى كه هجرت واقع شد، بقيع الغَرْقَد مى گفتند؛ زيرا در آنجا غَرْقَد فراوان مى روييد. (غرقد، گونه اى از نباتات خاردار است كه برگش را بجوشانند و به آن خضاب كنند).

و جز آن، نباتات ديگرى در آنجا روييده بود؛ از جمله گز. كثرت مگسان در آنجا به گونه اى بود كه از دور چون دود به نظر مى آمد. در همان سالهاى اول هجرت رسول خدا (ص) آنجا را قبرستان كرد و از آن پس قبرستان اهل مدينه شد. بعد از آن كه ابراهيم فرزند رسول خدا (ص) در آنجا به خاك سپرده شد، مردم مردگان خود را در آنجا دفن كردند و هر قبيله قبور خود را در ناحيه اى قرار دادند. تا بهتر بتوانند مقابر خود را بشناسند.

بَقيع در جانب شرقى مسجد است. ياقوت گويد داخل در مدينه است ولى ابن حوقل و ابن جبير مى گويند بيرون با روى مدينه است.


1- - سمهودى، ج 1، ص 337، ياقوت، ج 3، ص 432، اغانى، ج 1، ص 161.

ص:396

به دليل خانه هايى كه درآنجاست به نظرمى رسدكه درقرن اول داخل در مدينه بوده است.

ابن شبه گويد كه بقيع همه غَرْقَد بود. چون عثمان بن مظعون از دنيا رفت. پيكر او را در بقيع دفن كردند و غَرْقَدها را بريدند. پيامبر (ص) موضعى را كه عثمان در آن دفن شده بود رَوحاء ناميد وآن مسافت ميان خانه محمد بن زيد است تا زاويه جنوبى دار عقيل. سپس رسول خدا (ص) جاى ديگر را رَوحا ناميد و آن مسافتى از خانه محمد بن زيد را در بر دارد تا اقصاى بقيع. «(1)» و مى گويد كه رَوحاء قبرستانى است كه در وسط مدينه است.

دار عقيل، در آن مقابر بنى هاشم است و قبر فاطمه (ع) دخت رسول اكرم (ص) در آنجاست و قبر امام حسن بن على (ع) در كنار آن است. «(2)» قبر عباس بن عبدالمطلب در نزد قبر فاطمه بنت اسد بن هاشم است. در ابتداى مقابر بنى هاشم، كه در دار عقيل هستند در مقابل قبر او، مسجدى است. سَمْهودى گويد: شنيدم كه مى گفتند در نقطه اى در وسط بَقيع مدفون شده و قبر فاطمه (ع) از جهت قبله به طرف مشرق است، مقابل حمام ابوقطيفه؛ يعنى چون از در بقيع خارج شوى، پيش از مقبره منسوب به عقيل و زنان پيامبر. «(3)» رو به روى مشهد عباس در جانب غربى، قبر اسماعيل بن جعفر الصادق (ع) است.

مقبره بزرگى است. در سمت قبله اى و شرقى آن ديوار بَقيع است. مطرى گويد كه اين ديوار را عبيديان از ملوك مصر ساخته اند. گويند عرصه اين مشهد و حوالى آن از جانب شمالى تا آستان خانه امام زين العابدين على بن الحسين (ع) بوده است. و در جانب غربى مشهد مسجد كوچك مهجورى است كه گويند عبادتگاه آن حضرت بوده است. در داخل، در جانب غربى ميانِ درِ وسط و آخر، سنگى است منقوش كه وقفنامه حديثه است كه در جانب غربى مشهد است. اين وقفنامه از سوى ابن ابى الهيجاء است. مسجدى كه در كنار حديقه است و به جانب مشهد است، منسوب به امام زين العابدين (ع) است وصحن آن خانه او بوده است. در آنجا چاهى است كه مردم از آن شفا مى جويند و گويند كه اين همان چاهى است كه پسر آن حضرت محمدالباقر (ع) كه خردسال بود در آن افتاد و زين العابدين (ع) كه نماز مى خواند نماز خود نبريد. از مطالبى كه سخن ابن شَبّه را تأييد مى كند كه خانه امام زين العابدين (ع) در آنجا


1- - تاريخ المدينه، ص 100.
2- - تاريخ المدينه، ج 127.
3- - سمهودى، ج 2، ص 86.

ص:397

بوده است، خانه اى است در همان نزديكى از آنِ فرزندان آن امام. مثلًاصفيه دخت حُيَى خانه زيد بن على بن حسين بن على را مالك شد و آن خانه به دو قسمت گرديد و حال آن كه يك خانه از آن فرزندان زيد بن على بود. قسمت شرقى را كه در كنار بقيع است آل ابى سويد ثقفى داشتند و قسمت غربى كه همسايه خانه سائب غلام آزاد شده زيد بن ثابت بود. محتمل است كه اين خانه كه به پسر منسوب است سابقاً از آنِ پدر بوده باشد. و نيز گويد كه جعفر بن ابى طالب خانه اى گرفت بين خانه ابو رافع غلام آزاد شده پيامبر (ص) در بَقيع و خانه اسماء بنت عُمَيْس كه در شمال خانه ابو رافع بود، در زير سقيفه محمد بن زيد بن على بن الحسين.

ابن شَبّه بيان كرده است كه سعد بن ابى وقاص بدان خانه آمد و خانه خود در بَقّال را به ابو رافع داد. راهى كه به بَقّال مى رود از قبور زنان پيامبر مى گذرد، مسجد امام زين العابدين (ع) در سال 884 تجديد بنا شد. «(1)» در سراى عقيل نيز قبر ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب است. و در زاويه شمال شرقى آن قبر سعد بن ابى وقّاص است و قبر امّ حَبيبه و قبر امّ سَلَمه.

گفتيم كه رَوحاء دو تاست؛ يكى از دار محمد بن زيد است تا زاويه جنوبى دار عقيل و دوم از دار محمد بن زيد است تا اقصاى بَقيع. و خانه محمد بن زيد در مشرق آن است و در مشرق مشهد سيد ما ابراهيم. پس رَوحاء نخستين، ميان آن دو مشهد است و تا مشرق مشهد سيد ما ابراهيم ادامه دارد.

قبر ابراهيم، به روايت ابن شَبَّه، در زَوراء در موضع سِقايه اى است در جانب چپ كسى كه در بَقيع به طرف دار محمد بن زيد بن على مى رود. از سعيد بن جُبَيْر روايت شده كه گفت قبر ابراهيم پسر پيامبر (ص) را در زَوراء ديدم. از اين خبر برمى آيد كه آن موضع را زَوراء مى گفته اند. ابن زَباله نيز از سعيد بن جُبَير روايت مى كند كه قبر ابراهيم را در نزد زَوراء ديده است. قبر ابراهيم محاذى زاويه خانه سعيد بن عثمان است در بقيع كه آن را زَوراء گويند.

در بقيع مقابر ديگرى هست؛ چون قبر مالك بن انَس، ميان آن و تربت ابراهيم قبر عبدالرحمان بن عَوْف است.

قبرصَفِيّه بنت عبدالمطلب در جانب چپ تو است، هنگامى كه از بقيع بيرون مى آيى و آن در آخر كوچه اى است كه به عَقيق مى رود، نزد در خانه اى كه آن را دار مغيرة بن شُعْبه


1- - سمهودى، ج 2، ص 104، 105.

ص:398

گويند. اين خانه را عثمان بن عَفّان به او داد.

اما قبر سعد بن مُعاذ در طرف كوچه است و به خانه مقداد اسود مى پيوندد. اين خانه را دار افلح گويند. در اقصاى بقيع، بر سر آن گنبد كوچكى است. سَمْهودى گويد: اين توصيف با قبر فاطمه بنت اسد بيشتر تطبيق مى كند؛ زيرا قبر فاطمه بنت اسد است كه در اقصاى بقيع است. در مشرق آن ناحيه بنى ظفر است و بنى اشهل. شايد قبر او هم در آنجا باشد و به قبر فاطمه مشتبه شده است.

اما قبور زنان پيامبر (ص)، ابن زَباله از محمد بن عبداللَّه بن على روايت مى كند كه قبور زنان پيامبر (ص) از خَوخَه نبيه است تا باريكه راهى كه به بَقّال مى پيوندد. ابن شَبّه درباره قبر امّ حبيبه همسر پيامبر مى نويسد كه زيد بن سائب گويد: جدم مرا خبر داد كه عقيل بن ابيطالب در خانه خود چاهى مى كند، به سنگى رسيد كه بر روى آن نوشته شده بود «قبر ام حبيبه بنتصخر بن حرب». عقيل چاه را پر كرد و بر سر آن خانه اى ساخت. ظاهراً خَوْخَة نبيه در مغرب قبر مذكور است همچنين باريكه راهى كه به بَقّال مى رود. قبر بعضى ديگر از زنان، نزديك قبر حسن (ع) و عباس است. از اين رو ابن شَبّه از محمد بن يحيى روايت مى كند كه مى گويد: شنيده ام كسانى مى گويند قبر امّ سَلَمه در بقيع است، آنجاكه محمد بن زيد بن على مدفون است و نزديك به قبر فاطمه دخت رسول خدا (ص) است. «(1)» در مشرق بقيع حَشّ كوكب است و آن موضعى است در پاى ديوارى كه در شرق بَقيع است و آن را خَضْراء ابان گويند و اين ابان، پسر عثمان است. آنجا را در زمان سَمْهودى خضارى مى گفته اند. حَشّ كوكب را عثمان خريد و بر وسعت بقيع درافزود. مردم مردگان خود را در حَشّ كوكب دفن مى كردند و عثمان خود اولين كسى بود كه در آنجا به خاك سپرده شد.

او را در شب شنبه، بين مغرب و عشا در حَشّ كوكب در بقيع به خاك سپردند.

آنجا مقابر بنى اميه است. كوكب مردى بوده است از انصار. چون معاويه بر سر كار آمد آن ديوار را ويران كرد.

در بقيع، همچنين نيز خانه بنى افْلح است و خانه مُغَيْرة بن شعبه و خانه ابوبكر در باريكه راهى مقابل خانه كوچك عثمان.


1- - سمهودى، ج 2، ص 98.

ص:399

آبريزگاهها

در جانب شمالى بقيع، در شب آبريزگاههاى زنان مدينه بود، بر حسب عادت عربها، پيش از آن كه چنين مكانهايى را در خانه ها بسازند، در ناحيه بئر ايوب در شمال بقيع غَرْقَد. «(1)» در نزديكى آبريزگاهها بَقيع الخَبْخَبَه واقع بود.

عبدالعزيز گويد: از زيد پرسيدم بقيع الخَبْخَبه كجاست؟ گفت: در سمت چپ بقيعِ الغَرْقَد است. آنجا كه مسجد يحيى است. پرسيدم كه اين يحيى چه كسى است؟ گفت: يحيى بن طلحة بن عبدالله. گفتم كه بقيع الخَبْخَبَه، آنچنانكه شيخ مشايخ ما زين المراغى بيان كرده شناخته نيست ولى اگر كسى بيرون درِ بقيع هنگامى كه به طرف قبر عثمان بن عَفّان برود و مشهد ابراهيم بن رسول الله (ص) را در جانب راست خود قرار دهد و در سمت چپ به راه كوفه پيش رود به باغى مى رسد كه سابقاً آن را باغِ فرزندانصَيفى مى گفتند در آنجا چاهى است پله دار، معروف به بئر ايوب. راه ديگر آن از سمت قبر حمزه است در شمال باغى معروف به الرّوميّه، باغى است معروف به رباطيه و در آنجا چاهى است. مراغى گويد كه آن را بئرايوب گويند و مردم بدان تبرّك مى جويند. اين چاه در نزديكى خانه مخل است و اين خانه در سمت چپ بقيع الغرقد است. «(2)» در شمال بقيع اسواف واقع شده. سَمْهودى گويد: ابن عبدالبر گويد در آنجاصدقه زيد بن ثابت است. در طبقات ابن سعد از خارجة بن زيد، از پدرش زيد بن ثابت روايت شده كه عمر بن خطاب او را به جاى خود در مدينه نهاد. چون بازگشت، نخلستانى در اسواف به او داد.

بخشهايى از اسواف در دست طوايفى از عرب است كه به توارث مالك آن شده اند. اينان معروف اند به زيود. شايد از ذريه زيد بن ثابت باشند. «(3)»


1- - سمهودى، ج 2، ص 378، ج 1، ص 513.
2- - سمهودى، ج 1، ص 238، 239.
3- - سمهودى، ج 2، ص 245 و ياقوت، ج 1، ص 248.

ص:400

منازل بنى حُدَيْله

در شمال بقيع، فرزندان معاوية بن مالك بن عَوْف هستند. اينان بيرون آمدند و در منازلى آن سوى بقيع الغَرْقَد، كه به نامشان معروف است، منزل گزيدند. ايشان بنى حُدَيْله اند از بنى النّجار. خانه هايشان تا مسجد پيامبر (ص) امتداد دارد. زبير گويد كسى كه در آخر بَلاط رو به روى مسجد النبى بايستد آنچه در طرف دست راست اوست منازل بنى مغاله است و آنچه در سمت چپ اوست منازل بنى حُدَيْلَه.

بنى حُدَيْله را مسجدى است به نام ايشان. آن را مسجد ابَىّ بن كَعْب هم مى گويند.

مطرى گويد: نزد چاه آبى است در شمال باروى مدينه و مسجدشان در شمال بَقيع است، در طرف چپ كسى كه از وسط تلها به عُرَيْض مى رود. در آنجا آثار قريه بنى معاويه است. ولى آن مسجد ويران شده. چه بسا در زمان سَمْهودى آثار مَسجد كوچكى بوده است در شمال مشهد عقيل و در پايين دست كوفه.

در مغرب مسجد ابَىّ بن كَعْب دو اطُم از آنِ بنى حُدَيْله است. يكى به نام مِشْعَط كه نامش در حديث نبوى آمده است: «اگر بيمارى در جايى باشد، در سايه مِشْعَط است.» در مكان آن خانه اى است كه آن را بيت ابى نَبَيِه گويند. از آنجا راهى است كه به قبور زنان پيامبر در بقيع مى پيوندد. «(1)» بئر حاء در محله بنى حُدَيْلَه است. بخارى از انَس روايت كند كه ابوطلحه از همه انصار توانگرتر بود و نخلستانهاى بيشتر داشت. محبوبترين املاكش بئر حاء بود. اين چاه رو به روى مسجد بود. پيامبر به آن داخل مى شد و از آب گواراى آن مى خورد. او اين چاه را به خويشاوندانشصدقه كرد؛ از آن جمله بودند حَسّان بن ثابت. معاويه آن را بهصد هزار درهم خريد و در نزد آن قصرى بنا كرد كه قصر بنى حُدَيْله ناميده شد تا بمنزله دژ او باشد. آن قصر را دو در بود؛ درى در خطه بنى حُدَيْله و درى در جنوب شرقى نزد خانه محمد بن طلحه تَيْمى و در وسط آن چاه حاء بود. سازنده اين بنا طفيل بن كعب بود. بعدها به ملكيت عبدالله بن مالك خُزاعى درآمد. باغ او تا خانه ابوجعفر المنصور امتداد داشت. در زمان ابن النّجار، در وسط، باغ كوچكى بوده كه در آن نخلهايى اندك بوده و اطراف آن را زراعت مى كرده اند. و در نزد آن


1- - سمهودى، ج 1، ص 149، ج 2، ص 56.

ص:401

خانه اى بوده بر زمين مرتفعى برآورده، نزديك به باروى مدينه، از آنِ يكى از اهالى مدينه و آبى شيرين دارد. مطرى گويد: در شمال باروى مدينه است. راه از ميان آن دو مى گذرد. امروز معروف است به نوريّه. يكى از زنان نوريّه آن را خريد و بر فقرا و مساكين وقف نمود پس بدو نسبت يافت. ابن النّجار گويد: طول آن بيست ذراع بود كه يازده ذراع آن آب بود و باقى بنا و عرض آن سه ذراع بود و يك وجب. سَمْهودى گويد كه امروز به همان نحو باقى است. در سمت قبله آن مسجدى است كه بناى آن قديمى نيست. نه مطرى از آن ياد كرده است و نه ابن النجار. گويى بعد از آنها ساخته شده باشد. مجد از آن ياد كرده و گفته است بئر حاء چاهى است پر آب و آبى خوش و گوارا دارد. رو به روى آن به طرف قبله مسجدى است كوچك در وسط بستان. «(1)» در محله بنى حُدَيْله خانه هايى است، همه از آن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب و در آنجاست خانه حَضْرَميان. بسر در ميان آنها فرود مى آمد همانگونه كه خانه انس و خانه ابوطلحه در آنجا بود و نيز خانه اى بود از آن عبدالملك بن مروان. «(2)» در نزديكى محله بنى حُدَيْلَه، خانه بنى عَدِىّ بن نجار بود، در مغرب مسجد نبوى.

سَمْهودى در اين باب سكوت اختيار كرده ولى نَظَر، پدر انَس، خادم رسول خدا (ص) از ايشان بود و چاه او و خانه اش در شمال مسجد نبوى نزد محله بنى حُدَيْله بوده است.

در محلّه بنى عَدِىّ، خانه نابغه بود. در آن محله مسجدى بود و در نزديكى مسجد.

اطُم ايشان معروف به زاهريّه بود و نيز از ايشان بود اطُم عريان. در جانب غربى محله بنى حُدَيْلَه منازل بنى مغاله بود.

اطُم بنى مغاله فارع ناميده شود و آن اطُمى است رو به روى منازل طلحة بن عبيدالله و داخل در سراى يحيى بن خالد بن برمك. زين المراغى گويد كه اين اطُم از آنِ ثابت پدر حسن بن ثابت بود و آن داخل در خانه رو به روى باب الرحمان بود كه سراى عاتِكه ناميده شود. مأخذ او در اين باب اين است كه سراى عاتِكه بخشى از سراى جعفر ابن يحيى بوده. در آتيه سخن ابن زَباله و يحيى را به هنگام ذكر ابواب مسجد خواهيم آورد، كه سراى عاتِكه داخل در خانه جعفر بن يحيى است. فارع نام اطُم حَسّان بن ثابت است و گفتيم كه محل آن


1- - سمهودى، ج 2، ص 134، 135.
2- - سمهودى، ج 2، ص 287.

ص:402

در قسمت شمالى خانه مذكور است؛ يعنى خانه عاتِكه. «(1)» از آنچه آورديم معلوم شد كه محله بنى حُدَيْله و عَدِىّ و مغاله بر گرد مسجد نبوى بوده و ما از خانه هايى كه بر گرد آن بوده اند و يا در نزديكى آن آگاهيهايى داريم. بيشتر آنها به ملكيت مهاجرين از قريش درآمد.

بقيع الزبير

روايت ابن زَباله را آورديم كه قبور زنان پيامبر (ص) از خَوْخَةَ نَبِيه است تا باريكه راهى كه به بَقّال مى رود. خَوْخَة نَبِيه در غرب مشهد عقيل است همچنين است باريكه راهى كه به بَقّال مى رود. بَقّال درجنب بَقيع الزّبير است. در آنجا خانه طلحة ابن عبدالرحمان قرشى است.

بقيع الزبير در مشرق خانه هايى در سمت قبله مسجد نبوى است با محله بنى زُرَيق تا بنى غَنم و تا بَقّال. ابن شَبّه گويد: چون كعب كشته شد زبير از پيامبر (ص) خواست كه آن موضع را به او دهد. خانه هاى زبيريان در آنجا بنا شد؛ از آن جمله بود خانه عُرْوَة بن زبير كه كشتارگاه مدينه آنجاست. در پشت آن، در جانب شرقى، خانه مُنْذِر بن زبير است تا زُقاق عده.

در آنجا بنى محمد بن فُلَيْح بن منذر سكونت دارند. سراى مصعب بن زبير هم در آنجاست.

اين خانه در سمت چپ تواست اگر بخواهى كه به محله بنى مازن روى، در كنار دارالحجاره. و آن امروز در دست بنى مُصْعَب است و در آنجاست خانه هاى خاندان عكّاشة بن مُصْعَب و نيز خانه هاى خاندان عبدالله بن زبير كه از آنهاستصديق بن موساى زبيرى. قسمت خلفى آن، خانه هاى بنى منذر است و در آنجا خانه هاى ابوعود زبيرى است. سپس خانه هاى خاندان عبدالله بن زبير تا سراى اسماء بنت ابوبكر كشيده شده و نيز سراى نافع الزُّبيرى. همه اينهاصدقات زبير است بر فرزندانش. و گويند كه عباس بن ربيعه خانه خود را در محله بنى غَنْم بين خانه ام كلثوم دخت ابوبكر و خطى كه تو را به بقيع الزبير مى برد برگزيد. آنجا كه از منازل بنى اوْس از مُزَيْنه سخن مى گفتيم با ذكر بَقّال، از اين خانه هم ياد كرديم. «(2)»


1- - ياقوت، ج 3، ص 839 و سمهودى، ج 2، ص 354.
2- - ابن شبه، ص 229، 230 و سمهودى، ج 2، ص 265.

ص:403

محله بنى النجار

منازل بنى عمرو بن مبذول در بقيع زبير بود. آنان را آطامى بود؛ از آن جمله است اطم سلج و اطُم منازل آل حُيَى بن اخْطَب و اطُم سوم در كوى سرجس غلام آزاد شده زبير بود.

اما بنى غَنْم بن مالك بن نجار، كوچه شان نزد موضع جنازه ها در مشرق مسجد بود. «(1)» از آن ايشان بود فُوَيْرِع و آن اطُمى است كه به جاى خانه حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالب بنا شده. اين خانه خانه امام جعفرصادق (ع) است. در نزديكى ايشان مسجد المَبْرَك است؛ يعنى جايى كه شتر پيامبر هنگام ورود به مدينه در آنجا زانو زد.

بنى مازن بن نجار منازلشان به نامشان معروف است، در سمت قبله بئرالبُصّه. اين ناحيه را امروز ابو مازن گويند. من مى گويم كه آنچه از كلام ابن شبّه به دست مى آيد، اين است كه منازل بنى مازن در سمت قبله مدينه بوده و در شرق منازل بنى زُرَيْق و نزديك به آنها. اينان دو اطُم بنا كردند؛ يكى از آن دو واسط ناميده مى شد. «(2)» بئر بُصّه نزديك بَقيع است در جانب چپ كسى كه به قُبا مى رود. در باغى كه بر فقرا وقف است. در ميان نخلها. آن را سيل فرا گرفت. وقتى آب در چاه است سبز رنگ است و چون از چاه جدا شود رنگ سفيد گيرد. چاه يازده ذراع است كه دو ذراع آن آب است و عرض آن نه ذراع است. از سنگ ساخته شده، آبش شيرين است. در باغ چاه ديگرى است در جانب قبله اى آن كوچكتر از آن. بعضى از چاه بزرگ استفاده مى كنند و بعضى از چاه كوچك. «(3)»

محلّه بنى زُرَيْق

بنى زُرَيْق با بنى بياضه باهم بودند. سپس ميانشان خلاف افتاد وكمى پيش از اسلام از هم جدا شدند تابه محلّه اى كه معروف به آنهاست وارد شدند. اين محلّه در جنوب مصلّى و باروى مدينه است. امروز موجود است و موضع معروف به ذَرْوان در آن داخل شده است. و در


1- - سمهودى، ج 2، ص 248.
2- - سمهودى، ج 1، ص 151، ج 2، ص 67، 389.
3- - سمهودى، ج 2، ص 128، 129.

ص:404

آنجا اطُم هايى ساخته اند. «(1)» بنى زُرَيْق را اطُمى است كه يك بار رسول خدا (ص) در نزد آن نماز خوانده است و اطُم رَيّان نزد سَقيفه آل سُراقه كه آن را سَقيفة الرّيان مى گويند. «(2)» مهمترين مكانها در محله بنى زُرَيْق يكى مصلى است و يكى بَلاط اعظم.

مسجد رسول الله (ص) و بناهاى اطراف آن

مسلم است كه مسجد رسول الله بارزترين بناهاى مدينه است. بخارى اوصاف آن را در آغاز اسلام بيان كرده و گفته است كه در زمان رسول الله، مسجد از خشت ساخته شده بود و سقف آن از شاخه هاى خرما بود و ستونهايش از نخل. ابوبكر بدان هيچ در نيفزود. عمر به آن افزود و مانند زمان پيامبر آن را از خشت و شاخه هاى خرما ساخت و ستونهايى از چوب نخل عثمان بناى آن را تغيير داد و بسيار وسعت بخشيد. سَمْهودى بر اين عبارت افزوده است كه عثمان ديوارها را از سنگ هاى منقوش و گچ بر آورد و ستونهايش را از سنگ منقوش ساخت و سقفش را از ساج. «(3)» ابن سعد ابعاد مسجد را در آغاز كه پيامبر (ص) آن را ساخت، چنين معين كرده است:

طول آن از سمت قبله تا پايان آنصد ذراع بود. و عرض آن نيزصد ذراع؛ يعنى مسجد مربع بود. بعضى گويند عرض آن كمتر ازصد ذراع بود. بنيان آن در حدود سه ذراع از سنگ بود و سپس ديوارها را از خشت ساختند. پيامبر (ص) خود با اصحابش در بناى آن شركت داشت و به دست خود سنگ مى آورد.


1- - سمهودى، ج 1، ص 145.
2- - سمهودى، ج 1، ص 146، ج 2، ص 417.
3- - سمهودى، ج 1، ص 355.

ص:405

مسجد در آغاز سه در داشت؛ يكى در آخر آن و يكى به نام باب الرحمه و اين همان درى است كه آن را باب عاتِكه گويند و سوم درى كه رسول خدا (ص) خود از آن داخل مى شد. اين باب پهلوى آل عثمان بود.

در جوار مسجد خانه هايى از خشت ساخت، سقف هم از تنه هاى نخل و برگ آن. چون از بناى مسجد فارغ شد با عايشه در خانه اى كه در كنار راه مسجد است زناشويى كرد و سَوده دخت زَمْعه را در خانه ديگر در كنار آن جاى داد اين خانه در كنار باب آل عثمان بود. «(1)» تا زمان عمر مسجد به همان حال باقى بود. عمر مسجدى را كه پيامبر ساخته بود خراب كرد و بر آن در افزود و خانه عباس بن عبدالمطلب را داخل مسجد نمود و چون شمار مسلمانان افزون شده بود، او هم بر وسعت مسجد افزود. سَمْهودى از ابن سعد روايت مى كند كه عمر خانه هاى اطراف مسجد را خريد مگر خانه عباس بن عبدالمطلب و حجره هاى زنان پيامبر را. روايتى هست كه عباس از فروش خانه خود سر باز زد ولى آن را به رايگان داد و عمر آن را داخل مسجد نمود و به او خانه اى در زَوْراء داد.

خانه عباس در جانب جنوبى مسجد واقع شد و باقى آن خانه مروان بود. همچنين عمر مكانى را كه به جعفر بن ابى طالب بخشيده بود داخل مسجد كرد و آن را از سوى شمال هم توسعه داد. «(2)» سَمْهودى به نقل از يحيى گويد كه طول مسجد در عهد عمر از قبله تا آخر آن 140 ذراع بود و عرض آن 120 ذراع و نيز گويد كه عمر براى مسجد شش در قرار داد دو در در سمت قبله و دو در در طرف چپ و دو در پشت به قبله.

باب عاتِكه معروف به باب الرحمه را تغيير نداد و نيز درى را كه رسول خدا (ص) از آن داخل مى شد و به سوى قبر باز مى شد دگرگون نساخت. اين دو در، در سمت چپ بودند؛ درى كه پيامبر از آن داخل مى شد «باب جبرئيل» نام داشت. علّت تغيير ندادن اين بود كه او در جانب شرقى نيفزود. باب الناس در زمان عمر موجود نبود. «(3)» عمر بُطَيْحاء را گرفت و آن در جانب شرقى مسجد بود و در قسمت آخر آن. بعد از عمر آن را بر مسجد افزودند. شاعران در آنجا گرد مى آمدند و شعر مى خواندند. آنجا پيش از اين خانه خالد بن وليد بود.


1- - 1- 2، ص 2 و بنگريد به سمهودى، ج 1، ص 494.
2- - سمهودى، ج 1، ص 351، 352.
3- - سمهودى، ج 1، ص 351.

ص:406

در سال 29 هجرى عثمان بن عَفّان مسجد را تجديد بنا كرد و مقدار بسيارى بر آن افزود و ديوارهايش را با سنگ منقوش و گچ برآورد و ستونهاى سنگى منقوش برايش ترتيب داد و سقف آن را از چوب ساج برآورد اما آنچه عثمان افزود از سه طرف بود؛ قبله اى، غربى و شمالى. در جانب شرقى چيزى نيفزود. در جانب غربى خانه ابوبكر و بيشتر خانه عباس را داخل در زمين مسجد كرد. پس طول مسجد 160 ذراع شد و عرض آن 150 ذراع.

در زمان خلافت وليد بن عبدالملك، بار ديگر بناى مسجد تجديد شد و از جانب قبله خانه فاطمه (س) و حَفْصه و خانه اى كه از آنِ طلحة بن عبيدالله بود و خانه ابوسَبْرة بن ابى رُهْم و خانه پهلوى آن، خانه عمّار بن ياسر و يَحيى از خانه عباس بن عبدالمطلّب و خانه مخارق غلام عباس بن عبدالمطلّب داخل در مسجد شد و از جهت شمالى قرائن را كه خانه هاى عبدالرحمان بن عَوْف و خانه عبدالله بن مسعود كه دارالقراء ناميده مى شد و خانه هاى هاشم بن عُتْبة بن ابى وقّاص بر مسجد افزوده شد. «(1)» آنچه وليد افزود از مشرق تا مغرب 6 ستون بود و از طرف شام 14 ستون. پس طول مسجد دويست ذراع و عرض آنصد و سى ذراع گرديد. وليد براى مسجد چهار مناره قرار داد.

مهدى عباسى در جانب شمالى 55 ذراع افزود و خانه مليكه و خانه عبدالرحمان بن عَوف و خانه شُرَحبيل بن حَسَنه بر سر مسجد افتاد و در جنوب شرقى خانه مَخْرمة بن اهْيَب جزء مسجد شد.

مساحت مسجد در عصر عباسيان به همين حال بود، طول آن از جنوب به شمال 240 ذراع و از مشرق تا مغرب 130 ذراع وصحن آن به 165* 98 ذراع مى رسيد. «(2)»

درهاى مسجد

در ديوار شرقى مسجد رسول الله (ص) هشت در بود. اولى در انتهاى جنوب شرقى، باب النبى ناميده مى شد و آن رو به روى حجره عايشه بود كه قبر مطهر در آنجا بود. درِ دوم مقابل خانه على (ع) بود و در كنار آن خانه عبدالله بن عَدِىّ. درِ سوم را درِ آل عثمان مى گفتند


1- - سمهودى، ج 1، ص 366.
2- - سمهودى، ج 1، ص 373.

ص:407

و پيامبر از آن در داخل مى شد از اين رو در روايت يحيى آن در را باب النبى گفته اند. نزديك خانه عثمان خانه ابوايوب انصارى بود كه پيامبر در آغاز هجرت به آنجا وارد شد. مُغَيرة بن عبدالرحمان بن حارث بن هاشم آن را خريد و در آن آبى برآورد كه آب مسجد را تأمين مى كرد. در همسايگى خانه ابو ايوب خانه حارثة بن نعمان انصارى بود. اين خانه سپس به ملكيت امام جعفرصادق (ع) درآمد. آنگاه اطُم فُوَيْرِع بود كه آن را حسن بن زيد بن حسن بن على خريد و آن را خراب كرد و به جاى آن خانه ساخت. «(1)» درِ چهارم را باب النّساء مى گفتند كه رو به روى خانه ابوبكر بود، سپس به ملكيت آلِ معمر درآمد. آنگاه از آنِ رَيطه دخت سَفّاح شد و آن در را باب رَيْطه خواندند. «(2)» درِ پنجم از جمله خانه جَبَلة بن عمرو ساعدى بود. سپس آن خانه در ملكيت سعد بن خالد بن عمرو بن عثمان درآمد سپس به اسماء دخت حسين بن عبدالله بن عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلّب رسيد. ميان خانه رَيطه و خانه بزرگ عثمان راهى بود به عرض پنج ذراع. «(3)» درِ ششم مقابل خانه خالد بن وليد بود كه از شمال محدود بود به سراى عمرو بن عاص. خانه خالد در اصل متعلق به حارثة بن نعمان بود. «(4)» در همسايگى خانه عاتِكه منزل سَكينه بنت الحسين (ع) بود. در زمان عباسيان به معين غلام آزاد شده مهدى رسيد. در كنار آن كوچه اى بود به عرض شش ذراع كه به خانه طلحة بن عبيدالله منتهى مى شد. در آن كوچه خانه عبدالله بن جعفر بود سپس به منيره كنيز آزاد شده امّ موسى رسيد. در پهلوى آن خَوْخَه از آنِ آل يحيى بن طلحة بن عبيدالله بود.

در جنب آن بستان طلحه انصارى بود كه بعدها به ملكيت آلِ برمك درآمد سپس جزءصوافى (/ املاك خالصه) شد.

در كنار آن راهى بود به عرض پنج ذراع و در جنب آن خانه هايى بود از آن خَبّاب بنده آزاد شده عُتْبة بن غَزْوان سپس خانه هاى پسران حَرْمَلة الاسود. در جنب آن خانه ابوالغَيْث بن المُغَيْرة بن حُمَيد بن عبدالرحمان بن عوف بود ودر جنب آن خانه عبدالله بن مسعود كه به


1- - سمهودى، ج 1، ص 529.
2- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 134.
3- - سمهودى، ج 1، ص 497، 528.
4- - ابن سعد ج 4- 1، ص 1.

ص:408

جعفر بن يحياى برمكى رسيد و سپس جزءصافيه شد. «(1)» درِ هفتم رو به روى كوچه مناصع بود ميان خانه عمرو بن عاص و خانه هاىصوافى و به خانه حسن بن على العسكرى (ع) راه باز مى كرد. مناصع خارج مدينه بود و زنان در عهد پيامبر شبها براى قضاى حاجت به آنجا مى رفتند. «(2)» درِ هشتم رو به روى خانه هاىصوافى بود كه در جنب خانه عمرو بن عاص بود و خانه موسى بن ابراهيم مَخْزومى خانه اى كه بين او و عبيدالله بن حسن مشترك بود در جوار آن بود. در زاويه شمالى شرقى واقع بود و در نزديكى آن زُقاق جمل و خانه فاطمه دخت قيس و خانه انَس بن مالك واقع بود و در نزديكى آن خانه هاى قِهْطِم بود كه جزوصوافى شد. «(3)» ديوار شمالى مسجد به گونه اى كه سَمْهودى از سخن ابن زَباله و ابن شَبّه در باب خانه هاى اطراف مسجد دريافته به قرار زير است.

درِ نهم در جانب شرقى است و در نزد آن خانه عبدالرحمان بن عَوف است كه مهمانان رسول خدا (ص) به آنجا وارد مى شدند و در نزديكى آن خانه عبدالله بن مسعود و آن همان است كه به دارالقُرّاء معروف بود. و چون وليد و مهدى بر وسعت مسجد افزودند، داخل در مسجد شدند. آنچه از آنها باقى مانده بود به ملكيت جعفر بن يحيى درآمد. در نزديكى اين خانه محلّه بنى زُهره است. بنا بر روايت ابن سعد- رسول خدا (ص) خط خانه ها را مى كشيد.

براى زُهره در آخر بناى مسجد خط كشيد و براى عبدالله و عُتْبه پسران مسعود اين خط را در نزد مسجد كشيد. «(4)» درِ دهم مقابل خانه ابوالغَيْث بن مُغَيْره بود.

درِ يازدهم مقابل خانه هايى بود در جنب خانه ابوالغَيْث كه خانه هاى خالصه بود.

درِ دوازدهم رو به روى خانه هاى خالصه بود. و آنجا در اصل از آنِ خَبّاب مولاى عُتْبَة بن غَزْوان بود.

اما ديوار غربى، در قسمت شمالى اش خانه اى از خانه هاى عبدالرحمان بن عَوف بود.

سپس به ملكيت عبدالله بن جعفر بن ابى طالب در آمد. سپس از آنِ منيره كنيز آزاد شده ام


1- - ابن شبه، ص 156.
2- - سمهودى، ج 1، ص 500.
3- - سمهودى، ج 1، ص 501، 526.
4- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 108.

ص:409

موسى شد. پشت اين خانه بستان طلحة بن ابى طلحه انصارى بود. خانه ام حَبيبه كه بخشى از آن به آل شُرَحبيل رسيد، در نزديكى آن بود كه بعدها به يحياىِ برمكى رسيد و سپس جزءصوافى شد. «(1)» درِ چهاردهم مقابل در منيره بود.

درِ پانزدهم مقابل خانه سكينه بنت الحسين (ع) بود كه سپس به نصيرصاحب المصلى، مولاى مهدى تعلق يافت و مقابل آن خانه تَميم الدّارى بود. «(2)» درِ شانزدهم مقابل فارع اطُم حسان بن ثابت بود كه بعدها داخل در خانه جعفر بن يحياى برمكى شد. «(3)» درِ هفدهم را باب الرحمه مى گفتند يا باب السّوق يا باب عاتِكه، رو به روى آن خانه عاتِكه دخت عبدالله بن يزيد بن معاويه بود. اين خانه بعدها در ملكيت يحيى بن خالد برمكى در آمد سپس داخل در خانه جعفر بن يحيى گرديد. «(4)» درِ هجدهم مقابل خانه عمر بن خطّاب بود كه دارالقضاء خوانده مى شد؛ زيرا عمر دستور داد آن را بفروشند تا قرض او را بدهند- به روايت ابوُ فُدَيك- يا از آن رو بدين نام خوانده مى شد كه عبدالرحمان بن عَوف در شبهاى شورا به آنجا نشست تا كار انتخاب خليفه منقضى شود و اين روايت سهله بنت عاصم است. «(5)» اين خانه را عبدالرحمان بن عوف خريد و فرزندانش آن را به معاويه فروختند و بعدها جزءصوافى شد و دواوين و بيت المال در آنجا بود. ابوالعباس سفاح آن را خراب كرد و بهصحن مسجد افزود. آن را رحبة القضا گفتند.

ابن سعد گويد كه حارث بن نَوفَل و عباس بن عبدالمطلب در زمان جاهليت شريك بودند. آن خانه را رسول خدا به آنها داده بود و ميانشان ديوار كشيد، خانه نوفل كه رسول خدا (ص) به او داده بود در موضع رحبة القضاء بود، مقابل دار الاماره كه امروز آن را دار مروان گويند. و خانه عباس كه پيامبر (ص) به او داده بود، از خانه مروان بود تا مسجد. دواوين و


1- - سمهودى، ج 1، ص 525.
2- - سمهودى، ج 1، ص 502.
3- - ابن شبه، ص 258.
4- - سمهودى، ج 1، ص 503.
5- - سمهودى، ج 1، ص 504، 506.

ص:410

بيت المال در آنجا بود، اين خانه بود كه سفاح خرابش كرد. «(1)» در رحبة القضاء خانه عبداللَّه بن مكمل بود اين خانه را پيامبر (ص) به او داده بود، بازماندگانش آن را به مهدى فروختند. در گوشه اى از آن رئيس شرطه مى نشست و در گوشه ديگر ميوه فروشان بودند و در آنجا كوچه اى بود به عرض شش ذراع در جانب شمالى آن خانه نعيم بن عبداللَّه نحّام بود. درِ آن خانه روبه روى زاويه رحبة القضاء بود و مقابل آن خانه جعفر بن يحيى قرار داشت كه در بالا از آن ياد كرديم. نزديك اين خانه خانه اى بود از آنِ سكينه بنت الحسين (ع) سپس به دست نصيرصاحب مصلى افتاد. در كنار آن كوچه اى بود و آن طرف كوچه، خانه طلحة بن عبيداللَّه بود. فرزندانش آن را به سه خانه تقسيم كردند. قسمت شرقى آن كه همسايه خانه منيره بود به يحيى بن طلحه تعلق گرفت و خانه پهلوى آن به عيسى بن طلحه و سومى به ابراهيم بن محمد بن طلحه رسيد در غرب آن خانه عمر بن زبير بود كه همسايه خانه عروة بن زبير بود.

درِ نوزدهم مقابل خَوخَه (دريچه) ابوبكر بود كه بهصحن قضاء افزوده شد. «(2)» در بيستم معروف بود به باب السلام و باب الخشوع و نيز آن را باب مروان مى گفتند زيرا چسبيده به خانه مروان بود. اين خانه در جنوب غربى مسجد بود. خانه مروان قسمتى از آن متعلق به نُعَيْم بن عبدالله بن عَدِىّ بوده است و قسمتى از آن خانه عباس بن عبدالمطلّب.

مروان آنها را خريد و از آن دو يك خانه براى پسر خود عبدالعزيز بن مروان ساخت. سپس معاويه آن را خريد و سراى امير كرد و بعدها جزءصوافى شد. در جنب اين خانه خانه اى بود از آنِ آلِ سفيان بن حرب و ديگرى از آنِ آل ابوامية بن مغيره. يزيد بن عبدالملك آن ها را خريد و از نو بنا كرد و آن بهترين خانه هاى مدينه بود و بلندترين آنها. گويند چون از بناى آن فراغت يافت يكى از مردم مدينه را كه به ديدار او آمده بود، از كيفيت آن خانه سؤال كرد، آن مرد گفت: براى تو خانه اى در مدينه نمى شناسم و چون يزيد بن وليد بهصورت او نگريست تا معناى سخنش را دريابد، گفت: تو خانه نساخته اى شهرى ساخته اى.

سراى يزيد در كوچه عاصم بن عمر بن خطّاب بود و در نزد آن خانه مِقداد بن عمرو بهرانى بود و خانه رباح. خانه مقداد در خانه يزيد داخل شد.


1- - ابن سعد، ج 4- 1، ص 12، 32.
2- - سمهودى، ج 1، ص 507.

ص:411

در زاويه جنوب غربى خانه يزيد، خانه رباح از موالى رسول الله (ص) واقع بود و در زاويه جنوب شرقى آن خانه مقداد بن اسود بود، ميان خانه رباح و كوچه عاصم. «(1)» مقابل سراى يزيد بن عبدالملك خانه اى است كه از آنِ مطيع بن اسود بود. عباس ده هزار درهم داد و آن را با خانه اى كه در بلاط بود معاوضه كرد سپس آن را به عبدالله بن سعد بن ابى سرح به سى هزار درهم فروخت. برادرزادگان عبدالله بن سعد در آن سكونت گزيدند.

آن را دار اوس مى ناميدند ابن شَبّه گويد رو به روى خانه مطيع خانه هايى از آن يزيد بن عبدالملك بود كه غسالان در آن مى زيستند و به ابيات الضِّرار مشهور بودند.

گويند يزيد بن عبدالملك مى خواست با دادن دراهمى، آن را بخرد. آنها از فروش آن سر باز زدند. او نيز اين خانه ها را بنا كرد تا جلو خانه هاى آنان را بگيرد. از اين رو آنها را بيت الضِّرار ناميدند. اين خانه ها بعدها در تملك خيزران درآمد.

در جنوب مسجد، خانه حَفْصَه دخت عمر بود. سپس به عبدالله بن عمر تعلق گرفت.

در نزديكى خانه حَفْصه دارالرّقيق بود، سپس خانه اى از آنِ خانه عايشه و سپس خانه اسماء بنت ابى بكر. «(2)»

بَلاط

محمد بن يحيى گويد: كسى كه اطراف مسجد رسول الله (ص) را سنگفرش كرد معاوية بن ابوسفيان بود. او مروان را به اين كار فرمان داد و عبدالملك بن مروان آن كار را به پايان رسانيد. وى آنچه حوالى خانه عثمان بود تا موضع جنائز، سنگفرش كرد. حد غربى اين سنگفرش از مسجد بود تا پايان زَوراء نزد خانه عباس بن عبدالمطلب در بازار. و حد شرقى آن تا خانه مُغَيْرة بن شُعْبه كه در راه مسجد به بَقيع است. حد جنوبى آن تا حد زاويه خانه عثمان است تا موضع جنائز و حد شمالى اش تابستان طلحه بود، پشت مسجد و از غرب نيز تا خانه ابراهيم بن هِشام كه به مصلّى مى رود.

بلاط را سه آبراه قرار داد كه آب باران در آنها مى ريخت. يكى در مصلّا نزد خانه


1- - سمهودى، ج 1، ص 521.
2- - سمهودى، ج 1، ص 519.

ص:412

ابراهيم بن هشام و ديگرى در نزد باب الزوراء نزد خانه عباس بن عبدالمطلب در بازار و سوّمى نزد خانه انَس بن مالك. «(1)» سَمْهودى اين مطلب را ذكر كرده و آن را تفصيل بيشتر داده است. او گويد جانب شمالى بلاط از باب الرحمه بود تاصواغ و بازار عطاران امروز. و همچنان تا بازار اول مدينه ادامه داشت. آنجا كه احجار الزيت است و قبر مالك بن انس و در آنجا خاتم الزوراء است در نزد خانه عباس. ميوه فروشان در اين قسمت هستند. خانه حكيم بن حزام و خانه نعمان بن عدى و خانه مطيع بن اسود و خانه معاويه نيز در اينجاست.

بازار هيزم فروشان نيز در اين ناحيه است، در شمال بازار مدينه و نزديك ثنيةالوداع.

خانه مُغَيرة بن شُعبه كه در حد شرقى است همسايه خانه عمرو بن عثمان و خانه زيد بن ثابت است.

بلاط اعظم از باب السّلام تا مُصلّا- از طرف غرب- در سمت قبله منازل بنى زُرَيْق ادامه دارد. و در دو طرفش خانه هاى بسيارى از آنِ مهاجران است. سَمْهودى در اين باب با اتكا به نوشته هاى ابن شبّه تفصيل داده است.

در جانب راست بلاط خانه سعد بن ابى وقاص واقع شده و آن در جنوب غربى خانه ابراهيم و پشت خانه حبَّى است. ابن شَبّه گويد: شنيدم كه آن دو يك خانه بودند و متعلق به سعد. عمر بن خطّاب آن را به دو قسمت كرد. خانه حبَّى يك قسمت از آن خانه است. عثمان بن عفان خانه حبَّى را خريد، پس آن خانه در ملك عمرو بن عثمان درآمد. حبّى عمرو را شير داده بود، ازين رو آن را به او بخشيد. اين خانه در دست او بود تا روزىصدايى از سقف آن شنيد، به كنيز خود گفت: اينصداى چيست؟ گفت: سقف تسبيح مى گويد. حبَّى گفت: پس از تسبيح سجده خواهد بود. پس، از خانه بيرون آمد و در مصلى چادر زد. آنگاه خانه را به يكى از فرزندان عمر فروخت. و گويد: شنيده ام كه آن خانه را عثمان به او بخشيده بود.

در پهلوى اين خانه، سعد را خانه ديگرى بود كه سابقاً از آنِ ابو رافع غلام آزاد شده پيامبر بوده است. ابو رافع از آنجا به داريه نقل كرد و هر دو خانه در ملكيت سعد درآمد.

سعد را خانه ديگرى بود. ابن شَبّه روايت كند كه سعد خانه اى هم در مصلى بين خانه عبدالمجيد بن عبيدالكِنانى و كوچه اى كه از محلّه بنى كعب مى گذشت نزد بازار خرفروشان


1- - تاريخ المدينه، ص 16، سمهودى، ج 1، ص 531.

ص:413

داشت. گروهى از پايين خانه او درى به كوچه باز كرده بودند، به گونه اى كه گويى خانه او دو خانه بود. «(1)» در باب منازل بنى كعب و بازار خرفروشان سخن خواهيم گفت. از مجموع اين روايات چنين برمى آيد كه كوچه خرفروشان در جانب قبله اىِ خانه هاى مصلّى بوده است و هم خانه هايى كه در جنب قبله اى بلاط بنى زريق جاى داشته.

در كنار خانه سعد كه قبلًا از آنِ ابو رافع بود، در طرف راست بلاط مذكور خانه آل خراش از بنى عامربن لُوءَى بود و به خانه نَوفَل بن مساحق بن عمرو العامرى معروف بود. اين خانه آل خراش همان است كه منظور ابن شَبّه است آنجا كه مى گويد: ابو غسّان بن عبدالعزيز گويد كه رافع بن مالك الزُرقى يكى را كشت و در محله بنى زُرَيْق به خاك كرد. و گويند كه موضع قبر او امروز در خانه آل نَوفل بن مساحق است كه از بنى زُرَيق اند، در مكتبخانه عُرْوه كه بعداً به عباس بن محمد تعلق گرفت.

در پشت آن، از سمت قبله، مكتبخانه عروه است كه مردى از يمن بود و كودكان را تعليم مى داد. و در همانجا مسجد بنى زُرَيْق بود و در نزد آن خانه رفاعة بن رافع.

در پهلوى خانه آن خراش نيز در سمت راست خانه ربيع بود. آن را خانه حَفْصَه هم مى گفتند او كنيز آزاد شده معاوية بن ابى سفيان بود در آنجا مى زيست و خانه به نام او شهرت يافت. اين خانه را پيامبر (ص) به عثمان بن ابى العاص الثقفى داده بود او آن را به فرزندان معاوية بن ابوسفيان فروخت.

از پشت خانه حَفْصه خانه عبد بن زَمْعه بود. در سمت قبله اىِ خانه عبد بن زَمْعه، خانه عبدالرحمان بن مشنو بود و در كنار آن خانه عَمّار بن ياسر. ابن شَبّه گويد: عَمّار خانه خود را در محله بنى زُرَيْق برگزيد، از خانه هاى امّ سَلَمه زوجه پيامبر (ص) بود و درش رو به روى خانه عبدالرحمان بن حارث بن هشام بود. امّ سَلَمه اين خانه را به او داده بود. اين خانه را دريچه اى در مكتب عُرْوه بود؛ يعنى در طرف غربى آن. «(2)» آنگاه خانه ربيع بود كه آن را خانه حَفْصه مى گفتند. اين خانه و در طرف راست بلاط، خانه ابو هُرَيْره بود.


1- - ابن شبه، ص 23، 238.
2- - الاصابه، ص 5203 از ابن شبه.

ص:414

و در طرف راست كوچه، خانه عبدالرحمان بن حارث بن هشام بود رو به روى خانه عَمّار ياسر. ميان آن و بَلاط دو خانه ديگر بود. ديگر از خانه هاى اطراف بَلاط عبارت بودند از خانه عبدالله بن عَوف و خانه طلحة بن عبدالله بن عَوف كه بعدها به بَكّار بن عبدالله بن مُصْعَب الزّبَيْرى تعلق گرفت. همچنين خانه حُوَيْطِب بن عبدالعزّى و خانه سعيد بن عمرو بن نُفَيْل و خانهصُهَيْب بن سِنان. اين خانه از آن امّ سَلَمه بود و همه اينها در محله بنى زُرَيْق بودند.

ديگر از خانه ها خانه خالد بن سعيد بود، بعدها آن را خانه ابن عُتْبَه ناميدند؛ زيرا ابن عُتْبَه آن را از عم خود خالد بن سعيد به ارث برده بود. در كنار خانه خالد بن سعيد خانه ابوالجَهْم و سپس خانه نَوفَل بن عَدِىّ بود. آنگاه خانه هاى آل مُنكَدِر تيمى بود.

ابن شبه در باب خانه هاى بنى عَدِىّ گويد كه ابوالجَهْم خانه اى داشت بين خانه سعيد بن عاص كه به خانه ابن عُتْبَه معروف بود و خانه نَوفَل بن عَدِىّ كه درش به بَلاط باز مى شد نيز روايت شده كه مردان بنى قُرَيْظَه را نزد خانه ابوجَهْم كشتند. در آن زمان آنجا سنگفرش نبود. گويند خونها يشان تا احجار الزيت كه در بازار بود روان گرديد.

در باب خانه هاى بنى اسد، ابن شَبّه گويد: نَوْفَل بن عَدِىّ بن ابى حُبَيْش دو خانه داشت يكى در بَلاط و ديگرى در محله بنى زُرَيق. در جانب چپ بلاط، خانه ابراهيم بن هِشام مَخْزومى بود. اين خانه در عصر نخستين عباسى زندان بود. خانه سعد بن ابى وقّاص پهلوى آن بود اين خانهصدقه بود. سپس خانه نافع بن عُتْبَة بن ابى وقّاص بود. كه آن را ربيع غلام آزاد شده منصور از فرزندان نافع خريد. آن را خانه ربيع هم مى گفتند. سپس خانه اى بود ازآنِ حُوَيْطب بن عبدالعُزّى مقابل خانه ابوهُرَيْره. البته براى عُتْبَة بن ابى وقّاص در مدينه خانه اى نشان نداده اند. آن كه به مدينه آمد و در آنجا منزل گزيد پسرش نافع بود، كه از خانه او ياد كرديم. سپس خانه عامر بن ابى وقّاص بود، خانه او در كوچه حلو بود بين خانه حُوَيطب بن عبدالعُزَّى و كوچه اى كه خانه آمنه بنت سعد بن ابى سرج در آنجا بود.

همچنين در جانب چپ، خانه عبدالله بن مَخْرمه بود. ابن شَبّه درباره خانه هاى عامر بن لُؤَىْ گويد: عبدالله بن مَخْرَمه خانه اى گرفت در بَلاط الشارع كه درِ آن رو به روى خانه عبدالله بن عَوف بود كه بنى نَوفَل بن مُساحق بن عبدالله بن مَخْرمه در آن بود. بعضى از آن به دست ورثه عمر بن بُزَيْغ از موالى اميرالمؤمنين افتاد.

ص:415

آنگاه خانه امّ خالد است از آن خاندان خالد بن زبير بن العوّام. اين خانه را از مادر به ارث بردند؛ يعنى مادر خالد بن سعيد بن عاص. بعضى گويند آن را رسول خدا (ص) به او بخشيده بود و آن رو به روى خانه خالد بن سعيد بن عاص است.

ابن شَبّه گويد: خانه رُويْشِد الثقفى كه آن را قمقم مى گفتند. در سمت چپ بلاط است، آن را عمر بن خطاب آتش زد. زيرا رُوَيْشِد شراب مى فروخت.

در مغرب اين خانه، خانه على بن عبدالله بن ابى فَرْوَه است و مشرق آن راهى است ميان آن و خانه هاى آل مصبح. در جنوب آن خانه اويسيان است كه خالد بن عبدالله اويسى در آن مى زيست و شمال آن خانه هاى آل مصبح است كه ميان آن و خانه موسى بن عيسى قرار دارد.

خانه هاى آل مصبح در ضمن خانه هاى بنى عامر بن لُؤَىّ آمده است و گويد كه ابن امّ مكتوم خانه اى داشت از خانه هاى مصبحين. ميان خانه آل زَمْعَة بن اسود و جانب شرقى قمقم.

مصلّى

در جانب جنوب غربى مسجد و در مسافت هزار ذراع از آن، مصلّى بود. پيامبر (ص) نماز عيد را در آنجا مى خواند. در اين باب ابن شَبّه از محمد بن يحيى روايت مى كند كه پيامبر نماز عيد را نزد دار الشفا خواند، سپس در حارة الدّوس آنگاه در مصلّى و از آن پس تا زنده بود نماز را در آنجا مى گزارد.

ابو عبيد روايت مى كند كه اولين نماز فطر واضحى كه رسول الله در مدينه به جاى آورد، در جلو درگاه خانه حكيم بن عداء بود نزد اصحاب المحامل. و از يحيى روايت شده كه نماز عيد را در محل آل دره خواند و آنها يكى از احياى مُزَيْنه بودند. سپس پايين تر از آن ايستاد، در مكان اطُم بنى زُرَيْق نزد گوش چپش. «(1)» مصلى در زمان پيامبر (ص)صحرايى بود بدون هيچ بنايى. پيامبر از ساختن بنا در آنجا منع فرمود. اين امر تا زمان امارت عمر بن عبدالعزيز همچنان بود. عمر بن عبدالعزيز در


1- - تاريخ المدينه، ص 138 و سمهودى، ج 2، ص 904.

ص:416

آنجا مسجدى بنا كرد.

از ابن يحيى روايت شده كه مصلاى پيامبر (ص) ميان دو خانه واقع بود؛ خانه معاويه و خانه كثير بنصلت.

اما خانه معاويه، نزديك آن محلى بود كه رسول خدا (ص) در آنجا قربانى مى كرد.

سپس واليان مدينه در عيد اضحى در آنجا قربانى مى كردند. اما خانه كثير در سمت قبله مصلّى بود و مشرف بر بُطْحان و در مغرب آن. پيش از آن در ملكيت وليد بن عُقْبَه بود.

شافعى گويد كه پيامبر (ص) روز عيد بامدادان از راه بزرگ (الطريق الاعظم) به مصلى مى رفت و از راه ديگر كه بر منزل عمّار بن ياسر مى گذشت باز مى گرديد. ونيز ابن شَبّه از يحيى روايت مى كند كه رسول خدا در عيد پياده بر خانه سعد بن ابى وقّاص مى گذشت و در بازگشت بر خانه ابو هُرَيْره.

راه بزرگ (الطريق الاعظم) راهى است كه در اطراف جنوبى و متصل به محله بنى زُرَيْق كشيده شده. اما راه بازگشت از جانب شمالى مصلّى مى گذشت. در روايات آمده است كه آن حضرت در راه بازگشت از مصلّى در روز عيد بر پايين بازار خرما فروشان گذشت تا به مسجد اعْرَج كه نزد بركه اى است در بازار، رسيد. در آنجا ايستاد و رو به فَجِّ اسْلَم ايستاد و دعا كرد، سپس بازگشت و خرما فروشان جانب شمال غربى مصلى بودند.

مصلى در حناطين بود و در آخر آن قبر مالك بن سِنان بود و در نزديكى از قبر اصحاب عبا و احجار الزيت و خطّه سِباع بن عُرْفُطه غِفارى بود، اين خطه را خانه عبدالملك بن مروان مى گفتند. ابن شَبّه گويد: ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب در محل حجّامان خانه اى در مصلّى داشت. معاويه آن را از او خريد و بر مصلّى افزود. سپس هشام بن عبدالملك آن را داخل در خانه خود نمود. در اين مكان بازارى بر پا مى شد و خانه را خراب كردند.

در نزديكى مصلّى در سمت قبله در شرق بُطْحان منحنى واقع شده در غزل از آن ياد شده. در جنوب غربى مصلّى خانه كثير بنصلْت است رو به روى خانه معاويه. و در شمال مصلّى اصحاب المحامل جاى دارند و در ميان ايشان است خانه حكيم بن عداء و آن را خانه ابو يسار هم مى گويند. در شمال مصلّى بازار خرما فروشان بود و در نزد آن اصحاب اقفاص كه به خانه ابن هشام منتهى مى شد و در نزديكى اينها خانهصبيحه دخت عبدالرحمان. «(1)»


1- - ابن سعد، ج 5، ص 3.

ص:417

منازل مهاجران حجاز

بعضى از قبايل مهاجر در محله بنى زُرَيق فرود آمدند؛ بخصوص مُزَينه. بنى هذمة بن لاطم بن عثمان بن عمرو در بين زاويه بيت القروى تا زاويه بيت ابن هبار اسدى منزل گرفتند. بنى شيطان بن يربوغ از بنى نصر بن معاويه نيز با آنان در اين محله بودند.

منازل مزينه و كسانى كه با آنان بودند از غرب مصلّاى عيد بود تا كناره شرقى بُطْحان.

سپس سمت قبله اى خانه هايى كه در مصلى بود. سپس در سمت قبله اى بنى زُرَيْق تا بنى مازن النّجار.

بنى عامر بن ثَور در بين خانه امّ كلاب تا خانه مدراقيس طبيب تا خانه عمرو بن عبدالرحمان بن عَوف و خانه عبدالرحمان بن حارث بن هشام و خانه هشام بن عاصى مخزومى بود.

من مى گويم كه خانه مدراقيس طبيب در محله بنى محارب بن فِهر ياد شده. ابن شَبّه گويد: مَعْن بن عبدالله بن عامر خانه اى در محله بنى زُرَيْق گرفت اين خانه بين خانه اى بود كه آن را خانه مدراقيس طبيب مى گفتند و خانه امّ حسان كه بعدها از آنِ عمر بن عبدالعزيز شد.

اين اماكن در سمت قبله اى بَلاط بود در طرف راست و حوالى آن. شايد خانه ام حسان مذكور موضعى باشد كه امروز به دارحسان مشهور است، در سمت قبله اى بلاط و پيوسته به درب السويق. «(1)» بنى جُشَم بن معاوية بن بكر بن هَوازِن در محله اى كه به محله بنى جُشَم شهرت داشت فرود آمدند. اين محله بين كوچه اى بود موسوم به كوچه سفين تا جايى كه آن را اساس اسماعيل بن وليد مى گفتند تا خَوْخَة الاعراب و تا خانه هاى ذكوان از موالى مروان بن حكم.

ابن شَبّه گويد: شايد خَوْخَة الاعراب همان دارالاعراب باشد.

بنى زُرَيق را دو اطُم بود؛ يكى رَيّان نام داشت در سقيفه آل سُراقه كه آن را سقيفةالرَيّان مى گفتند و از ديگرى نام برده نشده. در محله آنها چاه ذَروان بود، نزديك


1- - سمهودى، ج 1، ص 550، 551.

ص:418

خانه هايى كه در جنوب مسجد واقع شده اند. نيز در ميان ايشان بود خانه ارْقَم و آن بخشيده پيامبر (ص) بود. «(1)»

در شمال غربى

سَلْع كوهى معروف است در مدينه، از مفرج كه قبرستان يهود در آنجاست. در سَلْع قصرهاى رفيع و مساكن متعدد، مناره اى خوش ساخت و راههاست. در مشرق سَلْع جايگاهى است براى فرود آمدن و منزل كردن كسانى كه از شام مى آيند. در آنجا باغهايى است سبز و خرم. مشهد محمد النفس الزَّكيّه در آنجاست و آنجا به نام او معروف است. و آن در سمت قبله ثَنِيّة الوَداع.

نزديك به سلع مسجد الفتح است و مساجد ديگرى در اطراف آن كه امروز همه را مساجد الفتح گويند و مسجد بر قطعه اى از كوه سَلْع بنا شده وقتى به طور مطلق مى گويند مسجدالفتح مراد همين مسجد است. آن را مسجد الاحزاب هم مى گويند و نيز مسجد الاعلى.

مسجد الفتح چسبيده به مسجد على (ع) است.

مسجد الاحزاب بيست ذراع طول و هفده ذراع عرض دارد. مسجدى كه پهلوى مسجد الاعلى است مسجد سلمان ناميده مى شود و معروف است به مسجد على (ع) و مساحت آن سيزده ذراع در شش ذراع است.

ديگر مسجدصدّيق است و نيز در سمت قبله اىِ مسجدصديق بر روى قطعه اى از كوه، مسجدى به نام مسجد ابوذر. پيامبر (ص) در تمام اين مسجدها نماز گزارده است. در مغرب مسجدصدّيق سردابى است كه از سيل ابوجَيْده پر مى شود و داراى ايوانى زيباست كه گويند از بناهاى ابراهيم آقا است. و از آن سرداب باغ دلپذيرى را آب مى دهند. راه آن در سال 1048 ساخته شده. پشت آن در جانب غربى باغها و بستانها و مزارع است.

موضعى كه در سمت غربى مسجد فتح است سَيح خوانده مى شود. ابن نجار گويد: در خندق قناتى است كه به سوى نخلستانى كه در پايين مدينه است؛ يعنى به سمت سَيح مى آيد


1- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 174.

ص:419

در حوالى مسجدالفتح. ابن زَباله گويد كه اين مكان را از آن روى بدين نام خوانده اند كه جُشم و برادرش زيد در آن سكنا گزيدند و اطُمى ساختند كه آن را سَيح ناميدند، سپس ناحيه را نيز بدين نام خواندند. قناتى كه ابن النجار از آن ياد كرده است قناة العين است. «(1)» چشمه خَيْف از عَوالى مدينه مى آمد و اطراف مسجد فتح را سيراب مى كرد. اين چشمه مدتى آبش قطع شده بود و شكاف آن آشكار است. امروز آن را شبشب گويند. در نزد جبل الفتح، بنى حرام بن كعب بن غنم بن سلمه منزل كرده اند. ابن شَبّه گويد: بنى سلمه و بنى حرام به رسول الله (ص) شكايت بردند كه سيل ميان آنها و نماز جمعه مانع مى شود و خانه هايشان نزديك به نخلستانهاى آنهاست و مزارعشان در مسجد القبلتين و مسجد خربه.

پيامبر فرمود اگر به دامنه كوه؛ يعنى سَلْع نقل كنيد عيبى ندارد. آنها نيز نقل كردند. پس بنى حرام به شِعب داخل شدند و سواد و عبيد به دامنه كوه. مى گويم شِعب بنى حرام معروف است به سَلْع و در آنجا آثار منازلشان و آثار مسجدشان برجاست. در نزديكى آن از سمت مغرب دژ خل قرار دارد.

بنا بر روايت ابن زَباله و يحيى، سيل ميان بنى حرام و مسجد پيامبر (ص) حايل شد بنى حرام نزد عمر شكايت كردند و او آنها را به شِعب منتقل كرد. در آنجا قومى از مردم يمن به نام بنى ناغصه مى زيستند. عمر در اين باب با آن سخن گفت. پس بنى حرام به شِعبى كه پايين مسجد فتح است فرود آمدند. آثارشان در آنجاست و نيز مسجدشان را كه در شعب است بنا نمودند. «(2)» بنى حرام بن غنم در نزد مسجد كوچك بنى حرام فرود آمدند در قاع، بين زمينى كه از آنِ جابربن عتيك بود و زمينى كه از آنِ سعيد بن مالك بود. آنها ميان مقابر بنى سلمه تا مذاد جاى داشتند و در آنجا اطمى است كه به نام آن ناحيه ناميده شده است.

منازل بنى حرام در قاع، در مغرب مساجد فتح و وادى بُطحان است در نزد بنى عبيد و چشمه اى كه معاويه آن را جارى ساخته.

كهف بنى حرام در طرف راست كسى است كه از مدينه به مساجد فتح مى آيد. آنگاه كه جنگ خندق بود، پيامبر شب را در آن غار به سر برده بامداد به سوى چشمه اى كه در نزد كهف بود روان شد و وضو گرفت.

اما قاع، موضع مسجد بنى حرام است در غرب مساجد فتح. مجد گويد آن اطُم بلويان


1- - سمهودى، ج 2، ص 326، 327.
2- - سمهودى، ج 1، ص 144.

ص:420

است و در نزد اوست بئر عذق.

بنى حرام اطُم جاعس را ساختند. اين اطُم در سهم بين زمينى كه از آنِ جابر بن عُتَيك بود و چشمه اى كه معاوية بن ابى سفيان برآورده بود قرار داشت.

مسجد القبلتين در محله بنى سلمه است، نزديك وادى عَقيق. در اطراف مسجد القبلتين چاهها و مزارع است آنجا را عرض گويند. در شمال آن مزارع عنابس است و در جنوبش بر روى سنگلاخ اطُم بنى سواد است و در مشرقش مسجدالخيط است و آن اطُمى است از آنِ بنى سواد و در لبه حَرّه (/ سنگلاخ).

بنى سواد بن غَنْم در نزد مسجد قبلتين فرود آمدند و منازلشان تا سرزمين ابن عبيدالدينارى گسترش يافت. در آنجا اطُمى ساختند معروف به اغلب.

در نزديكى بنى حرام منازل بنى عبيد است. منازلشان از مسجد خربه است تا كوهى كه آن را دُوَيْخل گويند. مسجد خربه نيز از آنِ ايشان است. كوه بنى عبيد و منازلشان در سمت غربى مساجد فتح است.

اما دُوَيْخِل، كوه بنى عبيد است. مطرى گويد كه آن يكى از دو كوه كوچك در مغرب وادى بُطْحان و مساجد فتح است. «(1)» نزديك به آن چهار اطُم است ميان مَذاد و دُوَيْخِل. بعضى از آنِ بنى عبيد است و بعضى از آن بنى حرام از سلمه.

حُبَيْش اطُمى است از آنِ بنى عبيد در منازلشان، در غرب مساجد فتح نزد كوه بنى عبيد.

مسجد خربه در محله بنى عبيد، از بنى سلمه است. در پشت قراصه. بئرالقراصه امروز معروف نيست ولى جهت آن جهت مسجد خربه است. در غرب مساجد فتح. قرصه ملكى بود از آن سعد بن معاذ.

از اطُمهاى بنى عبيد نزد مسجد خربه، اطُم اطول است در جانب قبله مسجد يا سمت چپ آن. و نيز اطُم اشْنَف از آنِ بَراء بن مَعْرور.

در پهلوى كوه بنى عبيد بستان جابر بن عُتَيْك است.

در سمت غربى مساجد فتح موضعى است به نام سَيْح. ابن نجار گويد: در خندق قناتى


1- - سمهودى، ج 2، ص 308.

ص:421

است كه به نخلستانى كه در پايين مدينه در سَيْح است مى رود، در حوالى مسجد فتح. ابن زَباله مى افزايد كه اين ناحيه را بدين نام خواندند؛ زيرا جُشَم و برادرش زيد در آنجا سكنا گزيدند و اطُمى بنا كردند و آن را سَيْح ناميدند سپس ناحيه را بدان نام خواندند. «(1)» در رو به روى سَلْع كوه سُلَيْع واقع شده. سلع كوهى است در مدينه. خانه هاى اسْلَم بن افْصِى در آنجاست. ياقوت چنين مى گويد: از آنچه گفته شده بر مى آيد كه سَلْع همان كوه كوچكى است كه امروز دژ امير مدينه آنجاست. اين دژ را امير ابن شيخه در ايام امارتش بنا كرده است. آغاز بنا در سال 670 بوده است. در آنجا دژى ساخت تا هم در حوادث بدان پناه برد و هم بر اطراف مدينه مشرف باشد. دژ اميران پيش از او در عَتيق بود، مجاور باب السّلام.

نام ديگر سُلَيع، عثعث است. «(2)» خانه هاى بنى اسلم در آنجاست. ثنيّه عثعث به سليع انتساب دارد. از كلام ابن شبّه چنين برمى آيد كه در آنجا دژ امير مدينه است كه ميان عثعث و سلع واقع شده و آن كوه را كوه سليع گويند.

افراد ديگر اسلم و آل سفيان، بين زُقاق خَضارمه تا زُقاق قندل منزل گزيده اند. «(3)» بنى مالك بن افْصى و اميه و سهم پسران اسلم ما بين خط زقاق بنى جُبَيْن از موالى عباس بن عبدالمطلب تا خط جُهَيْنه جاى دارند.

اما جُهَيْنَه و بَلّى، ابن شَبّه مى گويد: ما بين خط اسلم تا جبل جهينه جاى دارند. مراد از جبل جُهَيْنه يكى از دو كوه است در غرب مساجد فتح. جُهَيْنه را مسجدى خاص آنها بود.

سَمْهودى گويد: پيامبر (ص) به عيادت يكى از اصحاب خود كه از جهينه و از بنى ربعه بود به نام ابومريم، آمد. او را در منزلى كه ميان منازل بنى قيس عطار و منزل ديگرشان نزد خانه انصار عيادت كرد و در آنجا نماز گزارد. پس به مسجد جُهَيْنه آمد. آنگاه محل منازل بَلّى را كه در حدود مسجد چادر زده بودند معين كرد. مطرى گويد كه اين ناحيه امروز معروف است و در غرب دژ فرمانرواى مدينه است و باروى قديم ميان آن و كوه سَلْع است. در آنجا نشان دروازه اى از دروازه هاى مدينه است كه ويران شده و تاريخ 740 روى آن ديده مى شود.

بنى غِفار در محله خود به نام سائله زندگى مى كنند. از كوه جُهَيْنَه تا بُطحان و مابين


1- - سمهودى، ج 2، ص 326، 327.
2- - سمهودى، ج 2، ص 342.
3- - ابن شبه، ص 264.

ص:422

خط خانه كثير بنصلت تا به جُهَيْنَه كشد.

ابن شَبّه توضيح بيشتر مى دهد كه بنى غِفار بن مليل بن ضمره در مكانى كه پيامبر به آنها داده بود، ما بين خانه كثير بنصلت معروف به دارالحجاره ... تا خانه ابوسَبره تا منازل آل ماجشون بن ابى سلمه مى زيستند. در اين خط مسجد بنى غفار بود. كه پيامبر در آن نماز خوانده بود. اين مسجد نزديك خانه ابورُهم بن حُصَيْن غِفارى بود. «(1)» بنى ابى عمرو بن نُعَيم بن مهان از بنى عبدالله بن غِفار در شمال غربى بنى مبشر بن غِفار مى زيستند. بنى خفاجة بن غفار هم با آنان بودند.

بنى ليث بن بكر، ما بين خط بنى مبشر بن غِفار تا خط بنى كعب بن عمروبن خُزاعه مى زيستند و از آنجا به منازل غَطَفانيان مى رفتند.

بنى احمر بن يعمر بن ليث مابين مسجدشان تا بازار خرمافروشان (سوق التمارين) بودند. مسجدى در محله خود داشتند به نام مسجد بنى احمر.

بنى عمرو بن معمر بن ليث منازلشان از مسجدشان معروف به مسجد كدل است تا بُطحان، تا منازل بنى مبشر بن غِفار تا زقاق جلّادين كه خانه ماجشون در آنجاست تا خانه ابوسَبرة بن خلف تا تَمّاران.

آل قسيط بن يعمر بن لَيث در ناحيه اى از شمال بنى كعب تا مصلّى تا بُطْحان منزل داشتند.

منازل بنى رُجَيْل بن نُعيْم به طرف مصلّى از غرب خانه كثير بنصّلت تا خانه آل قليع الاسدى بود.

بنى عتوارة بن ليث را منازل از سراى وليد بن عقبه بود تا حَرّه تا زقاق قاسم بن غنام. «(2)» منازل بنى كعب بن عمرو بن عَدِىّ از جنوب منازل ليث بن بكر بود تا خانه شُرَيح العَدَوى ... تا به شمال مصلّى مى رسيد؛ جايى كه آن را دار التنوير مى گفتند.

خانه هاى المُصْطَلِق بن سعد بن عمرو برادرش كعب بن عمر و خاندان جُوَيْريه بنت حارث زوجه رسول اكرم از حره بنى عضده بود تا نزديكى خانه عمر بن عبدالعزيز تا خانه اى كه آن را


1- - تاريخ المدينه، ص 261، سمهودى، ج 1، ص 547.
2- - تاريخ المدينه، ص 262 و سمهودى، ج 1، ص 548.

ص:423

دارالخرازين مى خواندند. «(1)» اشجع بن ريث بن غَطَفان در شعب اشجع فرود آمده بود. پيامبر (ص) با بارهاى خرما به ميان آنان رفت و آن خرما ميان ايشان پراكنده ساخت. اشجع در محله خود مسجدى بنا كرد. «(2)» محله هُذَيل بن مدركه، بين سائله اشجع بود تا خانه حرام بن مزيلة بن اسد بن عبدالعُزّى. «(3)» محلّه بنى الديل بن بكر بين بنى ضَمره بود تا خانه اى كه آن را دارالخرق گويند. «(4)» محله بنى ضَمرة بن بكر مابين خانه عبدالرّحمان بن طلحة بن عمر بود تا محله بنى الديل بن بكر تا سوق الغنم، تا خانه ابن ذئب العامرى اينان در محله خود مسجدى ساختند. «(5)» منازل ديگر بنى اسلم يعنى آل بريدة بن الحصيب و آل سفيان ما بين زقاق الحضارمه بود تا زقاق القنبله. در جانب زقاق الحضارمه امروز باغى است معروف به حضرميه در شمال باروى مدينه. «(6)»

بازارها

ابن شَبّه از ابوغَسّان روايت مى كند كه در مدينه، در عصر جاهلى، بازارى بود در زَباله در ناحيه اى كه آن را يثرب مى خواندند. و بازارى در جسر در محله بنى قَيْنُقاع. و درصَفاصف در عُصَبَه بازارى بود و نيز بازارى در مكان بازار ابن حُبَيْن. اين بازار در اوايل عهد اسلامى هم ادامه داشت. اين مكان را مزاحم مى گفتند. «(7)» بنى سَلَم را بازارى در بَطْحاء بود كه مواشى خود را به آنجا مى بردند. «(8)»


1- - تاريخ المدينه، ص 228 و سمهودى، ج 1، ص 552.
2- - سمهودى، ج 1، ص 551 ..
3- - تاريخ المدينه، ص 264.
4- - تاريخ المدينه، ص 2063.
5- - ابن شبه، ص 263 و سمهودى، ج 1، ص 548.
6- - سمهودى، ج 1، ص 549.
7- - سمهودى، ج 1، ص 539.
8- - الام، ج 1، ص 177. سمهودى، ج 1، ص 544.

ص:424

ابن شَبّه گويد: پيامبر (ص) آهنگ آن داشت كه در بقيع الزبير بازارى تشكيل دهد.

كعب بن اشرف آمد و طنابهايش را بريد. حضرت فرمود بناچار بازار را به موضعى خواهم برد كه او را خشمگين تر كند پس آن را به موضع بازار مدينه منتقل كرد و گفت اين بازار از آن همگان است. كسى جايى را سنگچين نكند و نيز خراج به كسى نپردازد. «(1)» موضع اين بازار مقابر بنى ساعده بود. ابن زَباله روايت مى كند كه پيامبر به ميان بنى ساعده آمد و گفت براى نيازى به نزد شما آمده ام. قبرستان را به ما بدهيد تا بازار كنيم. اين قبرستان از خانه ابن ابى ذئب بود تا خانه زيد بن ثابت. بعضى موافقت كردند و بعضى مخالفت ولى پس از گفتگوها كه ميان خود كردند، همگان موافق شدند. و آنجا را بازار نمود. سَمْهودى مى گويد اين، همه بازار مدينه نبود، بخشى از آن بود. «(2)» اين بازار ميدانى بدون سقف بود. كسى جايى را مخصوص خود سنگچين نكرده بود.

ماليات و كرايه اى هم به كسى نمى داد. «(3)» تا زمان معاويه.

چون ابراهيم بن هِشام بن اسماعيل از سوى هِشام بن عبدالملك امارت مدينه يافت، به خليفه اشارت كرد كه مكانى بنا كند كه بازار مدينه در آن داخل شود. هِشام پذيرفت و چنين مكان وسيعى را ترتيب داد. «(4)» ابن شَبّه مكانِ درهاى اين بازار را برشمرده است. «(5)» و ابن زَباله حدود آن را چنين تعيين كرده است كه ابتداى ديوار از پايان بَلاط بود؛ يعنى از نزد خانه عباس در زوراء، نزديك مدفن مالك بن سنان. اين ديوار شرقى بازار بود. ابن زَباله مى افزايد كه اين ديوار، جلو خانه عباس بن عبدالمطلب را سد كرد، و نيز دار النّخله را كه از آنِ آل شَيْبة بن رَبيعه بود. و آنجا را به سبب نخلى كه در آن بود بدين نام خوانده اند. سپس خانه معمرالعدوى را وصاحب السوق بر درگاه اين خانه مى نشست.

ديوار شرقى از مقابل خانه هاى بسيارى مى گذشت و آنجا كه رو به روى كوچه يا


1- - سمهودى، ج 1، ص 540.
2- - سمهودى، ج 1، ص 50.
3- - سمهودى، ج 1، ص 541.
4- - ابن شبه، ص 270 و سمهودى، ج 1، ص 541.
5- - ابن شبه، ص 271.

ص:425

محله اى بود، درى باز كرد. ديوار غربى نيز از جنوب به شمال كشيده شد و بر زَوراء و خانه ابن نضلة الكِنانى گذشت تا به خيام بنى غِفار رسيد. در جانب شمالى انبارها و مكانهايى ساخت و بالاى آنها خانه هايى براى سكونت مسافران. درهاى آن را از بَلْقاء آورده بودند. در اين ميان هِشام بمرد و مردم از مرگ او آگاه نبودند. ابن المكرم الثقفى از شام برسيد. او از سوى وليد بن يزيد آمده بود و مردم را به عطا بشارت داد. چون به ثَنِيَّه رسيد، فرياد برآورد كه «اى مردم، آن مرد احول بمرد!» مردم هجوم آوردند و آن بناها ويران كردند و چشمه آبى را كه به بازار مى رفت قطع كردند.

جانب جنوبى بازار تا نزديك مسجد ادامه داشت. آغاز آن پايان بَلاط؛ يعنى خانه عباس در زَوراء بود، نزديك مدفن مالك بن سنان.

اما زَوراء جزء بازار شد. در آنجا خانه هاى عباس و عثمان بن عَفّان و اصحاب عبا و خانه سُكَيْنه بنت الحسين- عليهماالسلام- بود. خانه سُكَيْنه چنانكه ابن شَبّه مى گويد نزديك احجار الزيت بود، مقابل خانه ابن كلاب. در زمان ابن شَبّه آنجا را دار بنى اسد مى خوانده اند.

احجار الزيت نزديك مدفن مالك بن سنان بود و آن در نزديكى حناطان (گندم فروشان) بود. از مسجد تا بازار سنگفرش بود.

ص:426

نقشه صفحه 555 كتاب

ص:427

نقشه صفحه 556 كتاب

ص:428

ص:429

فصل شانزدهم: نشانه هاى عمران در مكه

اشاره

در دو قرن اول و دوم هجرى

منزلت مكه و مردمش

مكه را در تاريخ عرب و اسلام اهميت خاصى است. پيش از اسلام از مهمترين مراكز تجارت و دين بوده است. و در آنجا پيامبر اسلام (ص) زاده شده و بر او وحى نازل گشته و ده ساله نخستين بعد از وحى را در آنجا سپرى ساخته و بشارت دين جديد را به مردم جهان داده است.

مردم مكه به او ايمان آوردند. اولين پيشتازان در اسلام و اصحاب آن حضرت و مهاجران، از مردم آن سامان بودند. در عين حال معارضان و مخالفان سختكوش او نيز از آن سرزمين برخاستند، تا آن كه حضرت به مدينه مهاجرت فرمود و هشت سال بعد از هجرت را همه در مبارزه با مشركان قريش گذرانيد تا مكه را فتح كرد و به دولت اسلامى منضم ساخت.

مردم مكه همگان ايمان آوردند و رجال مكه به خدمت اسلام درآمدند و در تحكيم دولت اسلامى تأثير فراوان بر جاى نهادند. خلفا و مهمترين سرداران و واليان از مكه برخاستند و جمع كثيرى از جنگجويان در لشكرهاى اسلامى كه به اطراف گسيل داشته مى شد، بخصوص در جبهه شام و شمال آفريقا، از آن ديار بودند. شمار كثيرى از آنان در امور ادارى و زندگى اقتصادى و رشد و نمو انديشه و تفكر اسلامى سهيم بودند.

ترديدى نيست كه رشد و شكوفايى مدينه، از آن وقت كه پايگاه پيامبر (ص) و جايگاه خلفا شد، مى بايست در مكانت و منزلت مكه تأثير بگذارد. دليل اين امر هم انتقال عده كثيرى از مكيان بود به مدينه، بخصوص از سران و سروران قوم، ولى با اين همه، مكه

ص:430

همچنان ارزش و اعتبار خود را حفظ كرد زيرا كعبه قبله مسلمانان، كه در نمازهاى پنجگانه بايد روى به سوى آن كنند، در مكه بود. مكه مركز حج، يكى از اركان اسلام بود. پس مكه همچنان مورد توجه و اهتمام مردم بود و مركز تفكر اسلامى. هر ساله شمار كثيرى از مسلمانان از اطراف و اكناف عالم براى اداى فريضه حج روى به مكه مى آورند. بحث «قبله و كيفيت صحت جهت آن» كه در اقطار عالم اسلامى همواره در مد نظر فقها بود، در كتب فقهى و جغرافيايى جاى خاص خود را داشته است.

تحولات بعد از اسلام

شك نيست كه آمدن اسلام، تحولات شگرفى در احوال زندگى عشايرى و نظامات مكه پديد آورد.

از آن جمله عده اى از مهاجران، املاك خود را از دست دادند. پس ابوسفيان خانه اى را كه پيامبر اسلام در آن زاده شده بود مصادره كرد و عقيل خانه اى را كه پيامبر در آن زندگى كرده بود، گرفت و بنى سفيان خانه هاى آل جَحْش را متصرف شدند.

ولى اين حوادث شخصى و فردى بود. مهاجران افرادى از عشيره هاى مختلف بودند و شمارشان زياد نبود و بعضى از آنها از حمايت عشيره خود بهره مند بودند.

نيز شمارِ نسبتاً بسيارى از مردم مكه، بخصوص اشخاص مهم وصاحب منزلت به مدينه مهاجرت كردند و پس از فتح در مدينه ماندند. بسيارى از ايشان هم ارتباط خود را با مكه حفظ كردند. مانند آل زبير و آل عباس و آل ابى العاص ولى بعضى هم مدينه را چونان وطن دوم خود برگزيدند و اقامت در مكه را ترك كردند.

عده بسيارى از مردم مكه در برانداختن حركت ردّه، كه از نخستين فتوحات مسلمانان بود، شركت داشتند. بخصوص در جبهه شام. بعضى نيز در ميدانهاى نبرد جان باختند. بعضى هم دراقاليمى كه ضميمه دولت اسلامى مى شد استقرار مى يافتند، بويژه در شهرهاى عرب نشين.

بعد از اسلام، مكه اعتبار سابق خود را به عنوان يكى از مراكز مهم بازرگانى منطقه از دست داد؛ زيرا وجود اين مركز، بسته به وجود معارضه و ستيزه جوئيهاى ايران و روم نسبت به يكديگر بود. مكه از هر دو طرف متخاصم، سود سرشارى نصيب خود مى نمود.

ص:431

چون اسلام آمد و دولت پهناور اسلامى تكوين يافت، مرزهاى قديمى درهم ريخت وصلح و آرامش جاى جنگهاى چند ساله را گرفت، و مراكز تازه اى براى مصرف و فعاليتهاى اقتصادى به وجود آمد، مردم مكه نيز راه ديگرگون كردند و فعاليتهاى بازرگانى خود را متوجه بلاد تازه نمودند. ثروتى كه از اين راه به مكه وارد مى شد اندك نبود ولى اين سودها كه به چنگ مى آمد كمتر از سابق بود.

البته حج برخى از منافع را تأمين كرد؛ زيرا بعد از اسلام ديگر منحصر به عرب نبود، بلكه فريضه اى بود بر گردن همه مسلمانان در تمام اقطار اسلامى. نبايد از تأثير حج در فعاليت اقتصادى مكه مبالغه كرد؛ زيرا مدت حج محدود بود و حاجيان پس از گزاردن فريضه به ديار خود بازمى گشتند و بيشتر آنها هم به قصد عبادت به مكه مى آمدند نه براى جلب منافع يا خريد و فروخت كالا. حتى كرايه خانه ها هم محدود بود و خلفا آن را منع كرده بودند.

اينها همه بدان منجر شد كه بازرگانى مكه محلى و داخلى شود. و در بازارهايى چون گندمفروشان (حناطين) قصابان (جزارين) و عطاران و كفاشان (حذّائين) و كتابفروشان خود نمايى كند. البته اشاراتى هم به جولاهگان (نساجان و بافندگان) شده و بيشتر اينصناعات محلى بوده است. اما خاندانهاى توانگرى هم بودند كه طرفهاى بازرگانيشان، روميان بودند يا از عراق چيزهايى وارد مى كردند، علاوه از بلاد سياه پوست كه در آنجا تجارت برده مى كردند.

خلفا براى بهبود زندگى مردم مكه، كارهايى مى كردند. عمر بن خطاب و ابن زبير و عبدالملك و مهدى براى جلوگيرى از خطر سيل، سيل بندها مى ساختند. و چاهها حفر مى كردند و چشمه ها بر مى آوردند و بركه ها احداث مى كردند. از معروفترين آنها سدهاى حجاج و بركه هاى قَسرى و چشمه زبيده است تا مشكل كم آبى را در مكه حل كردند. و نيز چند بستانسرا هم به وجود آوردند.

امنيتى كه در آنجا حكمفرما بود سبب شد كه خانه هاى مكه از اطراف گسترش يابد و به سر كوهها رسد و مردمى از ديگر جايها براى سكونت به مكه آيند.

ابن شَبه در كتاب مكه روايت مى كند كه مردى از قارَه به نام خَيْثَم گويد كه نزد عمر بن خطّاب رفتم و او در مَرْوَه ايستاده بود و زمينهايى را به اين و آن مى بخشيد. به او گفتم مرا نيز زمينى ده كه مردىصاحب خاندانم. عمر از من روى گردان شد و گفت اين حرم خداست براى هر كس كه در آنجا ساكن است يا از باديه مى آيد. خَيْثَم گويد: آنهايى كه زمينى به آنها بخشيده

ص:432

بود بعضى فروختند و بعضى براى وارثان خود به ميراث گذاشته بودند. ولى به من چيزى نداد؛ زيرا گفته بودم مردىصاحب خاندانم. «(1)» شايد عده كثيرى كه زمين و خانه اى در مَرْوَه دارند، به اين قضيه برگردد. چه بسا در زمان ديگر خلفا نيز، اين رسم بر جاى بوده است.

از سخن ازرقى بر مى آيد: از كسانى كه به عمارت مكه توجه داشتند و در آنجا خانه هايى مى ساختند عمر بود و معاوية بن ابوسفيان و عبدالله بن زبير و هارون الرشيد و وابستگان او.

البته عمر تمام هَمّتش مصروف به اين مى شد كه سد بالايى را كه در احياء منطقه شمالى مسجد تأثير بسزايى داشت احداث كند و به پايان رساند.

ولى معاويه بيشتر دوست داشت خانه بسازد يا ديوارها را تعمير كند. عبدالله بن زبير سيل بندها احداث مى كرد و خانه ها مى ساخت. عباسيان را به عمران شهر رغبتى تمام بود.

هم خلفا و هم فرزندان و افراد خاندانشان بناهايى برآوردند.

مبالغى كه در بهاى خانه هايى كه جزء مسجدالحرام مى شد پرداخته مى شد، در خور توجه بود و ما نمى دانيم كه اين به سبب بالا رفتن قيمت اراضى بويژه در اوايل عصر عباسى بوده يا براى خشنود ساختنصاحبان آن خانه ها.

در هرصورت، زياد شدن ساكنان و فراوانى ثروت اهالى، موجب انفجار اقتصاد شد.

بهاى خانه ها، هر چه به مركز شهر نزديك تر بود، گرانتر مى شد.

قبايل مكه

نسب شناسان مى گويند كه مردم مكه به هنگام ظهور اسلام همه از قريش بودند و آنان دو گروه بودند: «قريش ظواهر» و «قريش بطاح». قريش ظواهر ساكنان اطراف مكه بودند، مركب از پنج عشيره؛ محارب بن فِهر و حارث بن فِهر و تَيم الادْرَم بن غالب و هلال بن لُؤَى و معيص بن عامر.

اما قريش بطاح در درون مكه مى زيستند و عبارت بودند از عبد مناف، عبدالدار و اسد


1- - الاصابه، ص 455 2326.

ص:433

بن عبدالغُزّى و زهره و تَيْم و مَخْزوم و جُمَح و سهم وَعدِىّ و حِسْل و هلال بن اهْيَب و هلال بن مالك. «(1)» در حِلْفِ لَعَقَة الدّم، عبد مناف و عبدالدار و سهم و جُمَح و مَخْزوم و عَدِىّ شركت داشتند و در حلف فضول، بنى هاشم و بنى المطلّب و زُهره و تَيْم و حارث بن فِهر.

ابن حبيب در المحبر گويد كه پس از مرگ حرب، براى هر عشيره اى از همان عشيره رئيسى معين شد. در آنجا نام رؤساى بنى هاشم و مطلّب و امَيّه و نَوفَل بن عبد مناف و اسد بن عبدالعُزّى را ذكر كرده است. در كتاب المنمق نيز از رؤساى عبدالدّار وزُهْره و تَيْم بن مُرَّه و مَخْزُوم و عَدِىّ بن كعب وسهم وجُمح وعامر بن لُؤَى و محارب بن فِهر و حارث بن فِهْر ياد شده است. «(2)» در بناى كعبه، بنى عبد مناف و زُهره و عبدالدار و اسد بن عبدالعُزّى و تَيْم و مَخزوم و سهم و جُمَح و عَدِى شركت داشتند.

اين عشاير در حلف المَطَيّبين با حارث بن فِهر شركت جستند. و حارث بن فِهر و اسد و عبدالعُزّى و زُهره و كِلاب مقابل عبدالدار و مَخْزوم و جُمَح و سَهم وعَدِىّ بن كعب بودند. «(3)» نظام قبيلگى بعد از اسلام در مكه باقى ماند؛ زيرا اساس وراثت و عاقله بود. عطاى جنگجويان بر همين اساس در دفاتر ثبت مى شد. در منابع اشاراتى به ترتيب آن در مدينه هم شده است؛ زيرا بسيارى از مهاجران قريش در مدينه مى زيستند. اما در مكه ديوانى نبود. زيرا مردم مكه در زمره گيرندگان عطا نبودند. عمر بن خطّاب ديوان عشاير قرشى را به ترتيب زير تنظيم كرد: بنى هاشم، بنى المطلّب، عبد شمس، نَوْفَل، اسد، عبدالعُزّى، عبدالدّار، زُهره، تَيْم، مَخْزوم، جُمَح، سَهم، عَدِىّ بن عامر بن لُؤى.

البته تثبيت سلطه علياى مركزى، در اسلام و وجود امنيت و توسعه، مجال زندگى در مكه به تحولاتى بدل شد كه چندان زياد نبود. عده اى از اهل مكه مهاجرت كردند و عده اى از عشاير مختلف به مكه آمدند. بلاذرى گويد بنى الادْرم و قَيس بن غالب منقرض شدند و از ميان رفتند و آن اندك از آنها كه باقى ماندند در زمان حكومت خالد بن عبدالله قَسْرى در ايام امارتش در مكه از سوى وليد، به هلاكت رسيدند. «(4)»


1- - المحبر، ص 168 و بكرى، ص 257 و ياقوت، ج 1، ص 659.
2- - المحبر و بنگريد به ابن هشام 1، ص 142.
3- - انساب الاشراف، ج 1، ص 99 و المنمق، ص 332 و طبرى، ج 1، ص 1137.
4- - انساب الاشراف، ج 1، ص 39.

ص:434

نمودار قبايل (ص 563 كتاب)

ص:435

ابن حبيب گويد در عصر اسلامى جماعاتى بدون حِلف داخل در قريش گرديدند. دخول اينان يا به صهر بود يا بهصداقت يا به رحم و يا به ولاء. از عشاير قريش كه ديگران در آن داخل شدند؛ عبارت بودند از هاشم و عبد شمس و نَوْفَل بن عبد مناف و بنى حارث بن عبدالمطلّب بن عبد مناف و عبدالدار و اسد بن عبدالعُزّى و زهره. «(1)» پس شمارى در مكه وطن گرفتند بدون حِلف. اينان را در تغيير شمار افراد عشاير تأثير بود. ولى كتابهاى انساب و فقه از آنها ياد نكرده اند. جز شافعى كه به عشاير مكه در اواخر قرن دوم اشارت مى كند و مى گويد كه مردى از بنى عبد مناف جنايتى كرد، بنى عبد مناف جنايت را به گردن گرفتند. اگر نگرفته بودند بنى قُصَى مى بايست به گردن گيرند و اگر ايشان نگرفته بودند به ترتيب به بنى كِلاب و بنى لُؤَى و بنى غالب و بنى فِهْر و بنى مالك و بنى النّضر و بنى كِنانه و ... مى رسيد. ترديدى نيست كه شافعى اين عشيره ها را كه نام مى برد مربوط به زمان خود اوست و نامهاى قديمى را ياد نمى كند ولى مى توان گفت كه نامگذاريها تغيير يافته و ديه منحصراً در همان شهرى كه جنايت در آن اتفاق افتاده، پرداخت مى شود.

نامهايى كه شافعى ذكر كرده مطابق است با اوضاع قبايل هنگام ظهور اسلام؛ يعنى بنى عبد مناف عبارتند از هاشم و عبد شمس و مطلب و نَوْفل و بنى قُصّى عبارتند از: عبدالدار و اسد بن عبدالعزى و بنى كِلاب عبارتند از زُهرَه و بنى مُرّه عبارتند از مَخْزوم و بنى كعب عبارتند از عَدِىّ و سهم و جُمَح و بنى لؤى عبارتند از عامر و معيص و بنى غالب عبارتند از تَيْم ادْرَم و بنى فِهر عبارتند از محارب و حارث.

ازرقى هنگامى كه از بناى كعبه سخن مى گويد، نام شمارى از عشاير قريش را ذكر مى كند و از چاههايى كه قبل از اسلام هر عشيره حفر كرده است نام مى بَرد.

آن چاهها از آن بنى اميه و بنى هاشم و بنى اسد بن عبدالعُزّى و بنى عبدالدّار و بنى مَخْزوم و بنى تَيم بن عامر بن لُؤى بودند.

از درهاى مسجد براى هر يك از بنى سهم و جُمَح و تَيم و مَخْزوم و عبد شمس درى را نام مى برد و نيز به محله بنى عَدِىّ اشارت دارد كه نخست نزد مسجد بود سپس به اطراف در سمت شمالى بنى سهم منتقل شدند.

و براى محله هاى بنى نَوْفَل بن عبد مناف و عبدالدّار بن قُصَىّ و زُهْره و مَخْزوم و


1- - المنمق، ص 301- 309.

ص:436

حليفان هر يك از آنها عنوانى مى گذارد. و نيز براى محله هاى اسد بن عبدالعُزّى و تيم و عَدِىّ بن كعب و جُمَح و سهم عنوانى قرار مى دهد و از محله هاى بنى عامر بن لُؤى و حارث بن فِهر و خُزاعيان ياد مى كند.

آنگاه به محلات و خانه هايى كه در عصر پيامبر (ص) بوده است مى پردازد ولى آنچه در محله هاى عشاير نام مى برد خانه ها يا منازل افرادى از رجال ايشان است و بيشتر آنهايى كه بعد از اسلام بوده اند بويژه در زمان امَويان و آغاز عصر عباسيان.

و از آنجا كه از محله هاى بنى اسد، بنى عبدالعُزّى و زُهْره و عَدِىّ نام نمى برد معلوم مى شود سخن او همه عشاير را در بر نمى گيرد.

ازرقى عنوانى براى منازل آل قارض و انماريان و آل اومار و عده اى از خُزاعه و آل اخْنَس بن شُرَيق و آل عَدِىّ بن ابى حمراء ثقفى. آنگاه به منازل بنى عبد شمس و رجال ايشان مى پردازد و از منازل عبد شمس و ربيعة بن عبد شمس و اميّة بن عبد شمس و عَدِىّ بن امَيّة بن عبد شمس و كُرَيز بن ربيعة بن حبيب بن عبد شمس و منازل آل ابى العاص و آل سعيد بن عاص و اسد بن ابى العاص و آل عُقْبة بن ابى مُعَيْط و منازل حليفان و فرزندان عبد شمس و آل ازرق و آل حَضْرَمى مى پردازد.

همچنين از منازل بنى عبدالمطلب و حليفان ايشان و خانه هاى برخى از رجال مبرز ايشان نام مى برد.

پس به ذكر املاك عبدالله بن زبير و پسرش حمزه مى پردازد و از خانه هاى افرادى در زمان امويان و اوايل عصر عباسى حكايت دارد. و نيز نامهاى مواضعى از دره ها و كوهها را كه به نام مردانى است كه بيشترشان بعد از اسلام در مكه مى زيسته اند. ذكر مى كند. اين رجال از شخصيتهاى بارز نيستند و اندكى از ايشان داراى مشاغل ادارى هستند يا سردارى سپاه و از املاك خلفا جز املاك معاويه و هارون الرشيد ياد نمى كند. در ميان ايشان شمار بسيارى از موالى حتى از بندگان است يا از حواشى خلفاى عباسى.

بحث او بيشتر متمركز در موارد بارز عمرانى است نه درباره آنچه عشاير و جماعات در اين زمينه انجام داده اند. واقع اين است كه برخى از افراد عشاير، املاكى در جايهاى مختلف به دست آوردند. از اين امر بر مى آيد كه نظام عشايرى چنان قدرتى نداشت كه همه افراد عشيره را در جايى سكنا دهد. مراد از اين سخن، شخصيتهاى بازر عشيره نيست بلكه مراد توده

ص:437

عشاير است.

بيشتر از املاك كسانى ياد كرده كه اقامتشان منحصراً مكه بوده است ولى عده اى هم در مدينه خانه هايى داشته اند. پس به ذكر اماكن جغرافيايى پرداخته و از كوهها و دره ها و چاهها نام برده است. حتى كوشيده است تا مسافات و فواصل را به نحوى دقيق بيان كند. در باب مساجد و بويژه مسجد الحرام دقت بسيار به كار برده است. و از مكان هر يك از بتان در زمان جاهليت ياد كرده بازارها و حمامها را تعريف كرده و گفته است كه مثلًا خلفا كه به مكه مى آمده اند در كجاها مى نشسته اند. و سراى امارت و قصرصاحب البريد در كجا بوده است و در باب تغييراتى كه در دار النَّدوه پديد آمده فصلى مشبع آورده است. و از ديگر مكانهاى اجتماع مردم كه در قرآن به آنها اشارت رفته است ذكرى به ميان نياورده است. يا از مساجد عشاير در شهرهاى ديگر و مجالس اشراف ياد نكرده. ازرقى از سازندگان برخى بناهاى فخيم و مصالحى كه در آنها به كار رفته و بهاى خانه ها سخن گفته است.

درباره مسجدالحرام سخن را تفصيل داده و همه منازل اطراف آن چون منازل بنى اميه و عبدالله بن زبير و نيز محله بنى عبدالمطلب را شناسانده است.

هر جا كه در نظرش اهميت بيشترى داشته، شرح مفصلترى هم از آن آورده و در مواضع كم اهميت سخن را مختصر كرده است و اين مطلب را از آنچه درباره خانه هاى آل ازرق و امويان نوشته است بخوبى مى توان دريافت.

در هر حال اهتمام او به اماكن جغرافيايى سبب شده كه نقشه جامعى از مكه به دست دهد. در هر حال كتاب او نمى تواند به تنهايى، چنانكه بايد، نياز محقق را برآورد. بايد براى فهم تطورات عمرانى در مكه در خلال دو قرن اول و دوم، به كتب ديگر هم مراجعه نمود.

منابع بحث در اماكن مكه

مكه را ارزش و اعتبار خاصى است و از آغاز پديد آمدن اسلام و احكام و فرائض آن، مردم آن را عزيز مى داشته اند. با وجود اين ارزش و اعتبار و نيز نقشى كه مردم آنجا در تاريخ دولت اسلامى داشته اند، معلومات اندكى از اماكن ديرينه آن، به ما رسيده است. در كتب فقهى، فقها در باب قبله و حج كتب و رسائل پرداخته اند اما در باب اماكن مكه فقط به همان بسنده

ص:438

كرده اند كه به مناسك حج ارتباط داشته و كتب اموال كه در باب عطا و توزيع آن مطالب بسيارى آورده اند، چيز قابل اهميتى از مكه ذكر نكرده اند؛ زيرا به مردم مكه كه در آنجا مقيم بودند عطا تعلق نمى گرفت. همچنين در كتب سيره نبوى و قديمترين آنها، كتاب ابن اسحاق، معلومات پراكنده اى از اماكن مكه آمده است.

كتب تاريخ و تراجم

مهمترين كتاب تاريخى كه از عهود اوليه اسلامى به دست ما رسيده تاريخ طبرى و تاريخ يعقوبى و مروج الذهب مسعودى است. توجه مؤلفان اين كتب، بيشتر به حوادث سياسى معطوف بوده است ولى در مكه در دو قرن اوليه اسلامى، حوادث سياسى مهمى جز نهضت عبدالله بن زبير، كه اعلان خلافت نمود و مكه را مركز فعاليت خود قرار داد و نهضت حسين طالبى شهيد فخ، واقعه مهم ديگرى رخ نداده است. مورخان ضمن بيان اين دو حادثه اشاره هاى اندكى هم به برخى مواضع و اماكن مكه نموده اند ولى نه به همه مواضع و اماكن بلكه به اماكن معروفى كه با نگاشتن تاريخشان در ارتباط بوده است. ليكن به تطورات عمرانى و اجتماعى مكه چندان نپرداخته اند.

بلاذرى در فتوح البلدان اطلاعاتى از برخى اماكن مكه و چاههاى آنجا به دست مى دهد ولى چيز افزونتر از ابن اسحاق نياورده است.

كتابهاى تراجم، شمارى از آنها بر حسب طبقات مرتب شده؛ يعنى بر حسب زمانهايى كه در آن مى زيسته اند و اغلب آنها به ذكر احوال رجال و شهرهايى كه در آنها مى زيسته اند پرداخته اند. مهمترين اين كتابها يكى «طبقات الكبير» ابن سعد است و ديگرى كتاب «الطبقات» از خليفة بن خيّاط است.

در كتاب ابن سعد معلومات بسيارى هست و هر مطلب را با ذكر اسنادهاى آن بيان داشته. كتاب در هشت جلد است و دو جلد نخستين آن در سيرت رسول اكرم است و بيان بخش بزرگى از زندگى آن حضرت.

مجلّدات سوم و چهارم و پنجم درباره رجال اهل حجاز است ونام بسيارى از رجال مكه، كه به مدينه مهاجرت كرده و در آنجا زيستن گرفته اند، در آنها آمده است و جلد هشتم

ص:439

راجع به زنان است. با آن كه طبقات ابن سعد معلومات فراوانى از رجال به دست مى دهد ولى از اماكن مكه و تطورات آن، چنانكه بايد داد سخن نمى دهد. كتابهايى هم كه به احاديث نبوى و رجال آن پرداخته اند چنين هستند. «(1)»

كتابهاى انساب

كتب انساب توجهشان به قبايل و عشاير است و پيوندهاى نسبى آنها و ذكر رجال مهم آنها. در زبان عربى شمار بسيارى از اين كتابها تأليف شده اند. از بارزترين آنها كتابى است كه هشام بن محمد كلبى تأليف كرده. اين كتاب منبع معلومات بسيار كسانى است كه بعد از او به اين موضوع پرداخته اند؛ مانند ابن حزم و ابن ماكولا. كلبى و كسانى كه از او نقل كرده اند، در باره قريش فصول مهمى آورده اند و در عشاير و رجال مبرز آن و روابط نسبى ايشان داد سخن داده اند ولى ساكنان مكه را تا حدودى از نظر دور داشته اند و به تطورات عمرانى مكه و اماكن چندان نگرشى نداشته اند.

ابن نديم نام كتب متعددى را در انساب ذكر مى كند كه از عناوين آنها معلوم مى شود همه توجهش به قريش بوده است چون «نسب قريش» و «فضائل قريش» از مداينى و «انساب قريش و اخبارها» از جُمَحى و «مناقب قريش» از ابن عبده و «فضايل قريش» از محمد بن ادريس شافعى و نيز «جمهرة نسبت بنى هاشم» از طيفور و «انساب عبدالمطلب» از سكرى. البته همه اين كتاب ها از دست رفته اند و ما را از آنها اطلاعى نيست.

ابن نديم نيز از كتاب «نسب قريش» از مُصْعَب الزّبيرى و «نسب قريش» از زبير بن بَكّار نام مى برد و هم از كتاب «نسب قريش» سدوسى دو كتاب اول به طور كامل به دست ما رسيده و از كتاب سوم هم بخش بزرگى را يافته ايم ولى بحث و تحقيق آنها همه در باب عشاير مكه و روابط نسبى آنها و برخى رجال آنهاست از اماكن مكه و تطورات عمرانى آن چيز مهمى دربر ندارند.

از ديگر كتب در باب انساب «المحبر» و «المنمق» محمد بن حبيب و كتاب «سيره ابن هشام» را نام مى بريم. در هر يك از اين كتابها معلومات درخورى از چاههاى مكه و عشاير آن


1- - براى تفصيل بيشتر رجوع كنيد به تاريخ السَّنَة المشرقه از دكتر اكرم ضياء العمرى.

ص:440

و حليفان آنها و بناى كعبه آمده است، حتى «المنمق» از تطورات اجتماعى در مكه بعد از اسلام مطالبى مفيد ذكر مى كند.

از كتابهايى كه ميان انساب و تاريخ جمع كرده، يكى كتاب انساب الاشراف بلاذرى است. انساب الاشراف در پنج جلد بارها به چاپ رسيده است. بر حسب تقسيمات عشاير مرتب شده ولى معلوماتى كه به دست مى دهد به تبع اعمال رجال آن است. در آن ميان شمارى از مردم مكه هستند ولى بيشتر اهتمام او به حوادث سياسى و اعمال فردى است.

فصولى كه از قريش- در مجلدات آخر- نوشته، بر گرفته از ابن كلبى است و معلوماتى اضافه بر آن به دست نمى دهد.

كتب جغرافيا نويسان

بعضى از كتب جغرافيا، درباره مكه مطالبى آورده اند؛ از جمله كتاب «المسالك و الممالك» اصطخرى. اين كتاب را با اندكى اضافات ابن حوقل نقل كرده و نيز كتاب «احسن التقاسيم» مقدسى. و «الاعلاق النفيسه» ابن رسته. اما سه كتاب نخستين درباره مكه، در قرن چهارم هجرى مطالبى آورده اند. اوصاف مهم ولى اقتباس است. اما ابن رسته مطالبى كه راجع به كعبه و مسجدالحرام آورده از ازرقى بر گرفته است.

بسيارى از مطالبى كه اختصاص به مكه و اماكن آن دارد، در قرون اوّليه اسلام نوشته شده و ابن نديم نيز به آنها اشارت كرده است.

تأليفاتى كه ويژه مكه است

ابن نديم تعدادى از كتبى را كه راجع به مكه نوشته شده، در فهرست خود ياد كرده است؛ از آن جمله است كتاب «مكه و الحرم» از ابو عبيده و «اخبار مكه» از واقدى و كتاب «مكه» و كتاب «بناءالكعبه» از مداينى و كتاب «مكه» از عمر بن شبه نمرى. و كتاب «مكه و اخبارها و جبالها و اوديتها» از ازرقى و كتاب «مكه و اخبارها فى الجاهلية و الاسلام» از فاكهى و كتاب «مكه و الحرم» از محمد بن مسعود عياشى و «امراى مكه» از عمر بن شبه. فؤاد سزكين از كتابى در باب مكه از ابن ابى المساج ياد مى كند.

ص:441

ديگر از اينگونه كتب: كتاب «قصة الكعبه» از ابوعبيده و كتاب «بناء الكعبه» از مداينى و «حفر زمزم» از اسحاق بن اسماعيل بن عيسى العطار و «حفر زمزم» از اسحاق بن بِشر و نيز «فضل مكه على سائر البقاع» از ابو زيد البلخى و «فضل المدينه على مكه» از ابوبكر الابهرى.

كتابهايى بعد از قرن پنجم هجرى تأليف شده اند كه در حيطه بحث ما نيستند.

سَمْهودى از حكيم الترمذى در نوادر او نقل مى كند كه از زبير بن بكّار شنيده كه مى گفته:

بعضى از مردم مدينه درباره مدينه كتابى نوشته اند و بعضى از مردم مكه درباره مكه كتابى نوشته اند و هر يك بر ديگرى مفاخرت كرده و شهر خود را برتر دانسته است. البته نمونه اينگونه كارها را درباره ديگر شهرها هم ديده ايم.

سخاوى كتابهاى اوليه را كه در باب مكه نوشته شده، بر مى شمارد و نخست از كتاب هاى ابو الوليد ازرقى و محمد بن اسحاق الفاكهى و عمر بن شَبّه و زبير بن بَكّار نام مى برد و سپس كتابهايى را كه خلاصه كتاب ازرقى است، در قرن ششم و ما بعد آن نوشته شده اند نام مى برد. جز كتابهاى ازرقى و فاكهى همه كتابهايى كه ابن نديم و سخاوى ياد مى كنند مفقود شده اند. واقع اين است كه برخى از اين كتابها تأليف نام آوران مؤلفان تاريخ هستند و بسيارى از مؤلفان بعدى از آنها نقل كرده اند و اطلاعات جالبى از جوانب مختلف تاريخ اسلامى را ارائه داده اند. لازم به ذكر است كه كتاب ازرقى مفصلترين كتب در موضوع تاريخ مكه است كه از واقدى و مداينى نقل كرده، همانگونه كه از ديگران مطالبى نقل نموده است ولى آنچه از آنها نقل كرده چيزى نيست كه مربوط به مكانها و تطورات عمرانى مكه باشد.

در بعضى از كتابها عبارات و مطالبى از مؤلفانى كه درباره مكه تأليف كرده اند نقل شده ولى مؤلفان از كتابهاى آنها نام نبرده اند.

وكيع،صورتى از نامهاى كسانى را كه در مكه به قضاوت نشسته اند از مداينى نقل مى كند و مى گويد كه مدائنى جز اينان، كس ديگرى را ذكر نكرده. «(1)» و نيز وكيع از مُصعب الزبيرى رواياتى چند را از قضاة مكه نقل مى كند. فاكهى از واقدى اخبارى پيرامون محاصره كردن حُصَيْن بن نُمَيْر، عبدالله بن زبير را نقل مى كند.


1- - اخبار القضاة، ج 1، ص 267.

ص:442

فاسى از كتاب «شفاء الغرام» از زبير، اخبارى در باب واليان مكه مى آورد و نيز از قضات مكه. «(1)» همچنين در «العقدالثمين» در باب مسجدالحرام اخبارى نقل مى كند. و از خليل بن حبشيه و قصى نيز رواياتى نقل شده. «(2)» ولى بزرگترين كتابها در باب اماكن مكه در اعصار اوليه اسلامى، همانا كتاب عمر بن شَبّه، و ازرقى و فاكهى است.

اخبار مكه از ابن شَبه

سخاوى گويد كتاب عمر بن شَبّه در تاريخ مكه به روش ازرقى و فاكهى است. «(3)» اين كتاب در قرن هشتم هجرى معروف بوده است. ابن نديم آنجا كه از پديد آمدن خط عربى ياد مى كند، مى گويد كه در كتاب مكه عمر بن شبه و به خط او خواندم كه مرا قومى از علماى مصر خبر دادند. «(4)» و سخاوى گويد كه فاسى بر كتاب ابن شَبّه دست نيافت ولى دوست ما ابن فَهْد آن را به خط خود نوشت. «(5)» فاسى گويد كه پندارم كه من به خط يكى از يارانمان كه از حافظان حديث بود ديدم كه عمر بن شَبّه را تأليفى است در اخبار مكه كه من آن را نديده ام ولى پندارم به همان شيوه تاريخ ازرقى و فاكهى باشد. «(6)» بَلاذرى در انساب الاشراف مطالبى از ابن شَبّه مى آورد كه بعضى از آنها مربوط است به مردانى از اهل مكه ولى نمى توان جزماً گفت كه از كتاب تاريخ مكه او بوده است. بويژه آن كه بَلاذرى نام كسانى را كه از آنها روايت كرده مى برد بدون اينكه از كتابهاى آنان ذكرى به ميان آورد. «(7)» ابن حَجَر در كتاب «فتح البارى فى شرحصحيح البخارى» تصريح كرده كه از كتاب اخبار مكه ابن شَبّه، ده بار روايت كرده در باب كعبه و كيفيت نماز در آن و تكبير رسول (ص) نزد آن و تقسيم اموال آن و حديث نبوى از تنظيم آن و تصوير مريم بر ديوار آن در حالى كه


1- - شفاء الغرام، ص 168، 171، 173، 175.
2- - شفاء الغرام، ص 134.
3- - الاعلان بالتوبيخ، ص 647. چاپ شده در ضمن كتاب« علم التاريخ عندالمسلمين».
4- - الفهرست، ص 8.
5- - الاعلان بالتوبيخ، ص 747.
6- - العقد الثمين، ج 1، ص 10.
7- - بنگريد به موارد البلاذرى، دكتر محمد جاسم المشهدانى، ص 1، ص 306، 307.

ص:443

عيسى را روى دامن دارد و از سعى بين اساف و نائله پيش از اسلام، همچنين اخبار ذوقار را از ابن شَبّه نقل كرده و اين موضوع را كه: نه دَجّال وارد مدينه مى شود و نه طاعون به مدينه مى آيد. «(1)» ابن ظهيره نيز روايت ابن شَبّه را در باب وسعت دادن كعبه به دست عمر بن خطّاب نقل مى كند. «(2)» عَسقَلانى هم از اين كتاب در كتاب «الاصابه» نقل كرده است.

از اقتباسهاى اندكى كه از اين كتاب شده و به دست ما رسيده قول فاسى تأييد مى شود كه ابن شَبّه در باب اماكن مكه و وضع عمرانى آن، تحقيق كرده است. شايد آنچه راجع به مكه نوشته، به همان اسلوب نوشته هاى او از مدينه بوده است.

ولى به طور جزم نمى توان بهصحت آنچه افزونتر از ازرقى دارد، تصديق كرد.

در هر حال كتاب ابن شَبّه نتوانسته است مانند كتاب ازْرَقى مورد توجه قرار گيرد.

اخبار مكه فاكهى

كتاب مهم ديگر در موضوع اماكن مكه، كتابى است كه ابوعبدالله محمد بن اسحاق بن عباس مكى معروف به فاكهى تأليف كرده است. فاسى مى گويد كه فاكهى در سال 272 زنده بوده است. او در كتاب خود تاريخ مكه از ابن ابى عمر العَدَنى و بكر بن خَلَف و حسين بن حسن المروزى و جماعت ديگر روايت مى كند و در باب كتاب او گويد: «كتابى نيكو است؛ زيرا فوايد بسيارى در بر دارد.» او از كتاب ازرقى بى نياز است و كتاب ازرقى از اوبى نياز نيست؛ زيرا او مطالب جالبى آورده كه ازرقى از آنها غفلت ورزيده است. «(3)» و نيز گويد كه نديده ام كسى در باب مكه تاريخى گرد آورد مگر ازرقى و فاكهى. و گويد كه ازرقى و فاكهى را بر ديگران فضيلت سابقه است؛ زيرا آنچه آنها نوشته اند پايه اى است كه من اين كتاب را بر روى آن بنا مى كنم. در كتاب فاكهى؛ يعنى محمد بن اسحاق بن عباس


1- - فتح البارى، ج 2، ص 300.
2- - العقد الثمين، ج 1، ص 19.
3- - العقد الثمين، ج 1، ص 19.

ص:444

مكى مطالب مفيد بسيار است. «(1)» كه مورد توجه ازرقى نبوده است. آن دو در قرن سوم مى زيستند و فاكهى اندكى بعد از ازرقى بوده است. از زمان آنها تا زمان ما پانصد و چهل سال مى گذرد و هنوز كسى نتوانسته است همانند كتاب آن دو، كتابى تأليف كند. «(2)» يك نسخه خطى از كتاب فاكهى در ليدن به شماره 924 موجود است در 541 ورق.

گويند نسخه اى هم از آن در نجد است كه من بدان دست نيافته ام. وستنفلد در مجموعه اخبار مكه خود، قطعاتى از آن- در حدود 50صفحه- را چاپ كرده است. اين پنجاهصفحه مطالبى است كه ازرقى نياورده است و شامل عادات اهل مكه و اخبار ابن زبير و نام بعضى از يارانش كه با او كشته شده اند و نام واليان و قضات مكه و پنجصفحه به اماكن مكه اختصاص دارد. در آنها از خانه هايى كه اطراف مسجدالحرام است و از حمامهاى مكه و شمار آنها و مواضع آنها و بركه ها و محل طواف، بحث كرده است. چاپ تمام كتاب اخيراً در شش جلد به پايان رسيده است.

فاسى به ذكر مطالبى از فاكهى پرداخته كه ازرقى از آنها غفلت ورزيده؛ از جمله آنكه در مكه شانزده حمام بوده «(3)» و محلات بالا بر محلات پايين برترى داشته اند و معلوماتى از روستاهاى اطراف مكه «(4)» و از خريد و فروش خانه ها در مكه، در زمان رسول (ص) و از ستونى كه در كعبه بود و قفل كعبه كه هزار دينار مى ارزيد و معتصم به آن اهدا كرده بود و دو سيل كه در مكه آمد؛ يكى در سال 120 ه. و ديگرى در سال 160 ه. «(5)» ونيز در آن اخبارى است، مثل اين كه مقام در نزد كعبه است و ابراهيم خليل (ع) زَمْزَم را بعد از جبرئيل حفر كرده است و نيز ذكر نامهاى متعدد زَمْزَم و خبرى كه مقتضى است كه


1- - شفاء الغرام، ج 1، ص 59.
2- - بنگريد به مقدمه اى كه رشدى صالح ملحس به كتاب ازرقى نوشته است و نيز بنگريد به سزگين تاريخ التراث العربى ج 3، ص 207.
3- - العقد الثمين، ج 1، ص 29.
4- - العقد الثمين، ج 1، ص 30.
5- - العقد الثمين، ج 1، ص 206.

ص:445

گوسفند بين دو حجر ذبح شده باشد و نيز خبر مربوط به عماليق و خبر راجع به آسيابهاى مكه.

و در گزيده هاى وستنفلد از كتاب شفاء الغرام.

فاكهى فصلى براى حكام قريش و واليان آنها در قرن اول و دوم اختصاص داده است و اشارتى به حدود عمرانى مكه دارد. به حل اين مسأله پرداخته كه چگونه در دورانهاى كهن، خانه هاى مكه از چاهى كه نزديك مسجد بالاى مكه است تجاوز نمى كرده و آخرين خانه ها در كنار سد بزرگ بوده است.

ذكرريختن سنگريزه برسطح مسجدالحرام وبرگرفتن سنگريزه از آن

عبدالجبار بن علاء گفت كه عطاء گفته است: كراهت دارد كه سنگريزه هاى بيرون حرم را در مسجدالحرام به كار برند. مزنى مى گفت روزى از مسجدالحرام بيرون آمدم چند سنگريزه از آنجا در آستينم بود، با خود گفتم كه حتماً بايد آنها را سرجايشان بازگردانم. مجاهد گويد كه مسجدالحرام در هر سال با مبلغ چهارصد هزار دينار سنگريزى مى شد و اين كار ادامه داشت تا شورش اسماعيل بن يوسف الطالبى در سال 251، كه اين رسم چندى منقطع شد تا سال 256 كه بشر خادم آمد و بر آن سنگريزه ريخت. در سال 262 سيلى عظيم آمد و زمين از سنگريزه شسته شد. محمد بن احمد بن سهل اللطفى چند شتر داشت آنها را به محلى موسوم به عَلْى فرستاد و ريگها به مسجد كشيد و آن ريگها كه امروز هست، همان است.

مناره هايى كه بر سر كوههاى مكه بود

مردم مكه در زمانهاى گذشته بر سر كوهها اذان نمى گفتند، اذانشان فقط در مسجدالحرام بود. بنابراين كسانى كه در اطراف مكه مى زيستند و دور از مسجدالحرام بودند، بانگ اذان را نمى شنيدند و نمازشان فوت مى شد. در زمان هارون الرشيد، عبدالله بن مالك و كسانى نظير او به مكه آمدند و چون بانگ اذان نشنيدند نمازشان فوت گرديد. پس مقرر شد كه بر فراز كوههاى اطراف، مناره هايى بسازند تا همه كسانى هم كه در كوهها و دره ها زندگى مى كنند بانگ اذان را بشنوند. براى مؤذنان هم راتبه اى معين شد. از اين مناره ها يكى مناره عبدالله بن مالك الخُزاعى بود، درست بر قله كوهِ ابوقبيس و مشرف بر مسجدالحرام. مناره ديگرى در محاذات آن است مشرف بر اجياد، و مناره اى پهلوى مناره اى كه بر قلّه است. و ديگرى در پايين آن. اينها چهار مناره اند. عبدالله بن مالك را مناره ديگرى است بر كوه مَرازِم،

ص:446

مشرف بر شِعب ابن عامر و جبل اعْرَج. سپس ابوموسى بغا، از موالى خليفه، فرمان داد كه بر سر فِلْق مناره اى بسازند و ساختند. عبدالله بن مالك را مناره اى است مشرف بر قربانگاه و نيز دو مناره بر كوه تُفّاحه. همچنين عبدالله، مناره اى بر سر جبل الاحمر بنا كرد در موضعى كه آن را كَبْش گويند؛ جايى است مرتفع. عبدالله بن مالك را نيز مناره اى است بر جبل خليفة بن عمرالبكرى و با آن مناره اى است از آنِ بغا. و عبدالله را مناره اى است مشرف بر وادى مكه و بُغا را مناره اى بر جبل المقبره و او را نيز مناره اى است بر جبل الحَزْوَرَه و او را دو مناره است بر جبل عمر بن خطاب. و بر جبل الانصاب كه در پهلوى اجياد است هم مناره اى است و او را مناره اى است بر ثنِيّه ام خُرمان. و مناره اى مشرف بر خضرا و بئر ميمون. و بُغا را مناره اى است در مِنا نزد مسجدالكَبْش. و بر اين مناره ها قومى به هنگام نماز اذان مى گفتند. و هر ماه راتبه اى داشتند. چون راتبه قطع شد اذان هم قطع شد و فقط بر مناره هايى اذان مى گفتند كه امروزه عبدالعزيز بن عبدالله الهاشمى به مؤذنان آن شهريه مى پردازد.

خانه هاى حوالى مسجدالحرام

از آن جمله خانه اميرالمؤمنين است نزد درِ بنى عبد شمس، از آنجا راهى است به خانه عيسى بن على كه از آنجا كعبه ديده مى شود. سپس خانه فضل بن ربيع است در شق شامى و آنگاه در پشت آن دار النَدْوَه است. كه از آنجا راهى به سُوَيْقه است. آنجا امروز از آنِ ابواحمد الموفق بالله برادر خليفه است. اين خانه را حارث بن عيسى به او داده است. آنگاه دارالعجله است. ميان آن و دارالنَّدْوَه راهى است به سوى قيقعان. اين خانه هم از آن خليفه عباسى مهدى بود و در همسايگى آن خانه بكّار بن رباح. زبير بن ابى بكر گويد كه بكّار بن رباح از موالى اخْنَس بن شُرَيق حكايت كرد كه مهدى كس نزد من فرستاد كه منزل مرا كه جنب دارالعَجَله بود، به دار العَجَله داخل كند وچهار هزار دينار به من دهد. گفتم كه من همسايگى اميرالمؤمنين را نمى فروشم. گفت كه چهار هزار دينار به او بدهيد و خانه اش را برايش بگذاريد.

دارالعَجَله امروز از آنِ جعفر متوكل على الله است. در شق غربى خانه زبيده است، زبيده خود آن را بنا كرده است. سپس خانه جعفر بن يحيى بن خالد است كه بعدها از آنِ زبيده شد. در شقى كه به طرف وادى است، چيزى نيست جز دارالقَوارير كه آن را حمّاد البربرى براى

ص:447

هارون الرشيد بنا كرده است و امروز از آنِ موسى بن بُغا است، آن را اسحاق بن محمد الجعفرى براى او به دست آورده است، در آن زمان كه والى مدينه بود.

خانه هاى رو به روى مسجدالحرام و اطراف آن

از خانه هايى كه سمت شام است عبارتند از خانه شَيْبة بن عثمان و خِزانةالكعبه و خانه فضل بن ربيع و خانهصاحب البريد و خانه مِشْوَر خادم زُبَيده. در جانب غربى عبارتند از خانه اسحاق بن ابراهيم كه نخست از آنِ عبيدالله بن حسن بود، سپس به اسحاق بن ابراهيم رسيد و امروز از على بن جعفر برمكى است و خانه عمرو بن عاص و خانه عبدالرزاق الجُمَحى. و از جانب يمانى عبارتند از خانه عمرو بن عثمان و خانه ابن بُزَيْغ و خانه سعيد بن مسلم الباهِلى و خانه بنت اشعث و خانه ابراهيم بن مدبر الكاتب و خانه عيسى بن محمد المَخْزومى و خانه معبدى كه قبلًا از آنِ جعفر بن خالد بن برمك بود. و از جانب شرقى خانه عيسى بن موسى كه سفيان بن عُيَيْنه در آن مى زيست. و از آن پس تا به امروز جزء وضوخانه هاى زبيده است. و در كنار آن خانه يكى از فرزندان محمد بن عبدالرحمان است و خانه ابو عزاره و محمد بن ابراهيم و آن باقى خانه اى است كه حِلْف الفضول در آنجا بود. و امروز از آنِصاعد بن مخلّد است. هم از اين خانه هاست خانه يحيى بن خالد بن برمك كه امروز معروف به خانه ابو احمد بن الرشيد است سپس سراى سقيفه كه در آنجا بزازان وصرافان هستند. در همان نزديكى است خانه ارْقم بن ابى الارقم المَخْزُومى. و خانه اى از آنِ يحيى بن خالد بن برمك رو به روى سوق الليل و وادى، گويند كه آن را به هشتاد هزار دينار خريد وصد و بيست هزار دينار خرج آن كرد.

امروز در دست وارثان وَصيف است. و خانه موسى بن عيسى و خانه جعفر بن سليمان نزد كوچه عطاران و خانه اى از آن اميرالمؤمنين كه حَمّاد بربرى آن را ساخته در نزديكى داروفروشان. اين خانه يك بار آتش گرفت و ابوعيسى بن المتوكل آن را خريد. و خانه فضل بن ربيع كه مى خواست آن را با خانه ابن عَلْقَمه برابر دارد ولى او را از اين كار منع كردند. او ستونى در ديوار خانه آنجا كه پهلوى خانه ابن علقمه است قرار داد. اميرالمؤمنين هنگامى كه آن را ديد به او گفت: خانه تو به پير زنى شبيه است كه بر عصا تكيه زده راه مى رود. آنگاه خانه نافع بن عَلْقَمة الكِنانى است. اين خانه را اميرالمؤمنين از او گرفت و سپس به او پس داد. و

ص:448

خانه احمدبن سهل جنب خانه ابن علقمه است و آن همان خانه اى است كه رسول الله (ص) در فتح مكه گفت كه هر كس به خانه ابوسفيان رود در امان است.

ذكر حمامهاى مكه و شمار آنها

در مكه شانزده حمام بوده است: از جمله حمامى بوده است در وادى كه خراب شده و از ميان رفته است و حمامى پايينتر از آن، جنب كوچه خيبريان كه راه به وادى دارد. و حمام على بن عيسى نزد دارالحمّام. و در شِعب ابن عامر دو حمام است؛ يكى از آنِ برادرزاده ابو خراسان و يكى از آنِ ابن عمران العطار. در كوچه جندر. و حمام احمد بن سهل رو به روى سراى سعديان و حمام حُوَيْطِبى ها نزديك خانه شان و حمام معمرالحرسى نزد خانه سلمانى نزديك سوق الفاكهه. و حمام ابن حنظلة المخزومى در كنار آن در اجياد نيز سه حمام بود؛ حمامى در نزد دارشركاء و حمامى در نزد دار دانق و حمامى نزد سواقين كه از آن عبدالرحمان بن هارون بود. و حمام الحنطى در كوچه تمّاران و حمام ابن يحيى المروزى كه به سد بنى جُمَح راه باز مى كند. و حمامى در سوق الدَّجاج و گويند كه در خانه ابن داود كه برصفا است، حمامى است. محمد بن منصور الجزّار گويد كه سفيان بن عُيَيْنه از ابن طاوس از پدرش روايت كرد كه حضرت رسول (ص) گفت: از خانه اى كه آن را حمام مى گويند پرهيز كنيد. گفتند: يا رسول الله، حمام سبب زدودن چرك از بدن و از بين بردن آزار است. حضرت فرمود: پس هر يك از شما به آن داخل مى شود بايد كه عورت خويش بپوشاند.

بركه هاى مكه

مردم مكه در گذشته سخت در تنگى آب بودند. تا جايى كه گاه در زمان حج بهاى يك مشك آب به بيست درهم يا بيشتر مى رسيد و در ديگر ايام سال نيم دينار و ثلث دينار. مردم مدتى در اين حال سر كردند تا آنگاه كه هارون الرشيد فرمان داد كه چشمه هاى معاوية بن ابى سفيان را به مدد گيرند. پس از كارهايى، آب همه چشمه ها را در يك چشمه به نام رشا گرد آوردند. و سرانجام به بركه رسانيدند و اين بركه بر در مسجدالحرام بود. اين عمل سبب گشايشى در كار مردم شد ولى گاه اين آب هم قطع مى شد. خبر به زبيده، ام جعفر، بردند كه

ص:449

مردم مكه از بى آبى در رنج اند. زبيده فرمان داد تا اين بركه را كه امروز هست، به نام او بساختند و از حرم رشته آبى به آنجا آوردند ولى اين آب آن قدر نبود كه مردم مكه را سيراب كند. زبيده مهندسان را فرمان داد كه از حِلّ به حرم آب آورند. مردم مى گفتند كه اين كار شدنى نيست، زيرا بايد از تپه ها و كوهها بگذرد تا به حرم برسد. سرانجام پس ازصرف اموال بسيار و رنج فراوان، آب به مكه رسيد.

تاريخ مكه تأليف ازرقى

كتاب ازرقى در معرفى اماكن مكه، ارزش و اعتبارى بسيار دارد. بسيارى از محققان به آن اشارت كرده اند و از او نقل نموده اند يا به خلاصه اش پرداخته اند.

فاسى درباره آن گويد: امام ازرقى و فاكهى را در تحرير و تحصيل فضيلت سبقت است و اين كتاب من از آثار آن دو برگرفته شده و من در شگفتم كه چرا فضلاى مكه بعد از ازرقى ديگر نتوانسته اند اثرى همانند اثر او به وجود آورند. و كتابى در تاريخ مكه پديد نياورده اند كه شامل شناخت بزرگان آن ديار و واليان و پيشوايان و قضات و خطبا و علماى آن باشد، آن سان كه بزرگان سلف پديد آورده اند.

از زمان ازرقى و فاكهى تا اين زمان حدود پانصد و چهل سال مى گذرد و كسى چيزى بر آنچه آن دو تصنيف كرده اند نيفزوده است. و نيز گويد نمى شناسم كسى را كه در تاريخ مكه كتابى تصنيف كرده باشد مگر ازرقى و فاكهى و شريف. اين شريف را زيد بن هاشم مى گفتند و گويد كه او از كتاب زيد اطلاعى ندارد. «(1)» سمعانى گويد: ابو وليدصاحب كتاب اخبار مكه در كتاب خود نهايت ذوق و ابتكار را به كار برده است. «(2)» و حاج خليفه گويد كه ازرقى نخستين كسى است كه در تاريخ مكه تأليف كرده است. «(3)» بروكلمان گويد: ازرقى كسى است كه اخبار مأثوره از تاريخ قديم مكه را گردآورده


1- - العقد الثمين، ج 1، ص 9.
2- - الانساب، ج 1، ص 46، حيدرآباد.
3- - كشف الظنون، ج 1، ص 306.

ص:450

است. «(1)» بعضى از محققان معتقدند كه ازرقى همه اماكن عمرانى مكه را در كتاب خود ياد نكرده است؛ از جمله فاسى مى گويد: در كتابهاى فاكهى و محمد بن اسحاق بن عباس مكى مطالب بسيارى آمده كه ازرقى به آنها توجه نداشته است. آن دو در قرن سوم بوده اند و فاكهى به ظن قوى اندكى متأخرّتر از ازرقى بوده است.

و نيز گويد: مطالب مفيدى است كه ازرقى در تاريخ خود راجع به مكه از آنها غفلت ورزيده و بايد به آن افزوده شود؛ مثلًا احاديث نبوى و آثارى ازصحابه و اخبار جاهليت كه مطالبى راجع به مكه و اهل مكه و ملوك آن دربر دارند. همچنين ازرقى به جمع آورى واليان مكه در اسلام توجه نكرده. او و فاكهى جز به اخبار كعبه و مسجدالحرام و امثال آن به چيز ديگر توجه چندانى نداشته اند. «(2)» در عين حال كتاب ازرقى در نزد علما مكانت خاصى دارد و بر مطالب آن اعتماد فراوان حاصل است.

كتاب عمر بن شَبّه در تاريخ مكه به اسلوب كتاب فاكهى و ازرقى است.

محمد بن سعيد الجَنَدى كتاب فضائل مكه را بر اسلوب كتاب ازرقى و فاكهى نوشته است.

رزين العبدرى، امام مالكيان در حرم، كتابى در اخبار مكه دارد. فاسى اين كتاب را ديده و مى گويد كه خلاصه اى از كتاب ازرقى است.

سعد الله بن عمر الاسفراينى در سال 762 كتابى تأليف كرده به نام «زبدة الاعمال و خلاصة الافعال» در فضايل مكه و مدينه. او كتاب خود را از تاريخ ازرقى برگرفته است. در واقع كتاب ازرقى را خلاصه كرده است.

همچنين يحيى بن محمد الكرمانى، كتاب ازرقى را خلاصه كرده و نسخه اى از آن در برلين به شماره 9752 موجود است. «(3)»


1- - تاريخ الادب العربى، ج 3، ص 22.
2- - العقد الثمين، ج 1، ص 80.
3- - رجوع كنيد به مقدمه رشدى ملحس بر كتاب تاريخ مكه.

ص:451

در بحث و تحقيق كتاب ازرقى شمارى از غير عربها نيز شركت دارند؛ از جمله كارل بروكلمان در كتاب خود «تاريخ ادب عربى» «(1)» و استاد فؤاد سزگين در «تاريخ تراث عربى» «(2)» و يوهان فوك در گفتارى كه در كتاب «مهدى» اثر دلاويدا نوشته و در مقاله «دائرة المعارف اسلامى». همچنين روزنتال در كتاب خود «علم تاريخ نزد مسلمانان» و رشدى صالح ملحس در مقدمه كتاب ازرقى كه با كتاب منتشر شده است.

كتاب ازرقى بهصورت كنونى اش، به اهتمام ابوالوليد محمد بن عبدالله بن احمد بن محمد بن وليد بن عُقْبَة بن ازْرَق و به روايت ابو محمد بن اسحاق الخُزاعى به ما رسيده است.

بيشتر كتاب را احمد بن محمد بن وليد ازرقى تأليف كرده. ابن سعد درباره او گويد:

آهنگرى رومى بود، غلام حارث بن كلده ثقفى. او در روز طائف با شمارى از بردگان طائف؛ از جمله ابوبثره برادر مادرى عمار، نزد پيامبر (ص) آمدند و حضرت رسول همه را آزاد كرد. «(3)» نخست عمار ازدواج كرد سپس ازرق.

ازرقى گويد كه پيامبر (ص) نامه اى به جدش داد و زناشويى او را با زنان هر يك از قبايل قريش كه بخواهد مباح گردانيد. و ايشان نامه پيامبر را نگاه داشته بودند تا در سال 81 در سيل جُحاف از ميان رفت.

به ازرق نسبت مى دهند كه او به رسول خدا (ص) گفت كه من از شام آمده ام و اهل و عشيره من در آنجاست.

ابن سعد گويد كه بنى الازرق در آغاز دعوى مى كردند كه از قبيله تَغْلِب هستند. از بنى كعب. جُبَيْر بن مُطْعِم يكى از دختران ازرق را به زنى گرفت و از اوصاحب دخترى شد. سعيد بن عاص با آن دختر زناشويى كرد و از اوصاحب عبدالله بن سعيد گرديد. «(4)» محمد بن حبيب گويد كه ازرق با سُمَيّه دخت خياط كنيز ابو حذيفة بن المغيرة بن عبدالله المخزومى ازدواج كرد. سُمَيّه براى او عمرو و سَلَمه را آورد و نيز گويد كه سَلَمه با آمنه بنت عَفان خواهر عثمان ازدواج كرد «(5)» ابن سعد گويد كه ازرقصاحب فرزندانى به نام سَلَمَه و عمرو و عُقْبَه شد.


1- - تاريخ الادب العربى، ج 3، ص 22.
2- - تاريخ التراث العربى، ج 3، ص 202.
3- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 176 و انساب الاشراف، ج 1، ص 157.
4- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 176.
5- - المنمق، ص 312.

ص:452

ابن سعد گويد كه ازرق حليف بنى اميه بود و در مكه مى زيستند و ازرق و فرزندانش در ميان بنى اميه ازدواج كردند وصاحب فرزندانى شدند. سپس خُزاعه آنان را فاسد نمود و به يمن فرا خواند و اين امر در چشم آنان بياراست و گفت شما نسبت رومى را از دامن خود نخواهيد شست مگر آن كه خود را به غَسّان منسوب داريد و آنان چنين كردند. «(1)» نسب شناسان در نسب او گويند كه او فرزند عمرو بن حارث بن ابى شمر الغَسّانى است. و اين چيزى است كه او خود هم در كتاب خود آورده است. ازرق را خانه اى بود به جنب مسجد. ديوارهاى آن با ديوارهاى مسجد يكى بود. عُقْبَة بن ازرق بر ديوار مسجد چراغ بزرگى افروخته مى داشت و او نخستين كسى بود كه طوافگاه را براى اهل طواف روشن ساخت. «(2)» قسمتى از خانه او بدان هنگام كه ابن زبير مسجد را گسترش مى داد، جزو مسجد شد و باقى آن به هنگام گسترش دادن مهدى عباسى. و هر يك از آنها را بيش از ده هزار دينار زر پرداختند و خانه اى در جاى ديگر به عوض آن و اين دليل بر فخامت آن خانه است. ايشان را خانه اى در نزديكى مروه بود، جنب خانه طلحه. سپس ابن سَلَمة الازرق خانه اى جنب خانه بنى مرحب گرفت؛ رو به روى خانه حُوَيْطِب بن عبدالعُزّى. «(3)» بزرگى و فخامت اين خانه ها، نشانى از قدرت مالى آنهاست كه در منابع نيامده است كه اين ثروت از كجا حاصل كرده اند. در حالى كه هيچ يك داراى مناصب دولتى يا مزارع و املاك نبوده اند و در حوادث نقشى نداشته اند.

اما ابو وليد، نام او احمد بن محمد بن وليد بن عُقْبَة بن ازرق است، در نزد علماى حديث موثق. ابن سعد او را ثقه خوانده و گويد احاديث بسيار روايت كرده. ابوحاتم و ابو عَوانه نيز او را از ثقات شمرده اند و ربيع گويد كه او يكى از اوصياى شافعى بود. «(4)» مالك و شافعى و عمر بن يحيى السعدى و ابن عُيَيْنه و بخارى و ابو حاتم از او روايت كرده اند.

در تاريخ وفاتش اقوال مختلف است. ابن حَيّان و سَمعانى گويند كه به سال 212 وفات


1- - ابن سعد، ج 3- 1، ص 176.
2- - تاريخ مكه، ج 2، ص 187، 201.
3- - تاريخ مكه، ج 2، ص 208.
4- - تهذيب التهذيب، ج 1، ص 79.

ص:453

كرده و ابو حاتم و ابوعَوانه گويند كه در سال 217 زنده بوده. «(1)» ذهبى از حاتم روايت كند كه او در سال 222 از جهان رخت بربسته است.

اما محمد بن عبدالله بن احمد بن محمد، فاسى گويد كه او مؤلف اخبار مكه بوده است.

از جماعتى حديث كرده و شگفت در اين است كه محققان به ترجمه حال او نپرداخته اند. «(2)» وستنفلد تاريخ مكه را، با اتكا به چند نسخه، چاپ كرده است. سپس رشدىصالح ملحس نسخه چاپ وستنفلد را با سه نسخه ديگر خطى، تصحيح و تجديد چاپ كرده. همه به روايت ابو محمد اسحاق بن احمد بن نافع خُزاعى. از عموى پدرش ابوالحسن محمد بن نافع خُزاعى متوفاى بعد از سال 350 روايت كرده است. از اين بر مى آيد كه ابو محمد خزاعى نصوص ديگرى درباره سمت غربى مسجدالحرام به سال 281 بر آن افزوده است. «(3)» و ابوالحسن خبرى از آنچه مقتدر بر ديوار دارالنَّدْوه افزوده، اضافه كرده است. و ابو محمد اسحاق، فرزند احمد بن اسحاق بن نافع بن ابى بكر بن يوسف بن عبدالله بن نافع بن حارث خُزاعى است. نافع والى مكه بود از سوى عمر بن خطاب و دارالسِّجْن را براى عمر در مكه خريد.

ابو محمد اسحاق از كبار اهل قرآن و يكى از فصحاى مكه بود. ابن الجزرى گويد كه او پيشواى قُرّاءِ مكه بود و ثقه و در ضبط حجت بود.

شمارى از مشايخ او را ذكر كرده و نيز كسانى را كه نزد آنها علم قرائت ها را آموخته. در هشتم رمضان سال 308 وفات كرده است. «(4)» اما محمد بن نافع بن احمد بن اسحاق، فاسى گويد كه او از عمش اسحاق بن احمد خُزاعى روايت مى كند. او را دو تعليقه بر تاريخ مكه و مطالبى كه در باب دار النَّدْوَه و باب ابراهيم افزوده است. و از تاريخ مسبحى نقل كرده. او از كسانى بوده كه در آن هنگام كه


1- - الانساب سمعانى، ج 1، ص 46. حيدرآباد.
2- - العقد الثمين، ج 2، ص 206.
3- - تاريخ مكه، ج 2، ص 71.
4- - تاريخ مكه، ج 2، ص 133، 213.

ص:454

حاجبان در درون كعبه حجرالاسود را در قاب زر مى گرفته اند او نيز به درون كعبه رفته. اين واقعه در سال 340 بوده است. قرامطه حجرالاسود را در سال 339 در روز عيد اضحى به مكانش باز گردانيدند. محمد بن نافع در سال 350 زنده بوده و او را تأليفى است در فضائل مكه. «(1)» ازرقى در كتاب خود؛ «تاريخ مكه» در باب بناها و اماكن مكه جستجو مى كند. و از دير زمان تاريخ مكه را مورد بحث و جستجو قرار مى دهد از آن زمان كه ابراهيم خليل به مكه آمد و خانه را بنا كرد و تحوّلات و تبدّلاتى كه از آن پس در مكه و كعبه رخ داد. و بتهايى كه در خانه بود. سپس به تفصيل از كعبه به هنگام ظهور اسلام و بناى آن و كسوت آن و ابعاد آن و حجرالاسود و طواف و مقام و زمزم و مسجدالحرام وصفا و مروه و حدود حرم و مِنا و عرفه و چاهها و چشمه ها سخن مى گويد و آن را به فصلى طولانى در باب رباع و محلات مكه پايان مى دهد.

بحث او از كعبه و مسجدالحرام و اماكنى كه در آنها مناسك حجصورت مى گيرد، مفصل و همه جانبه است از اين رو همواره مورد استفاده محققان بعد از او بوده است. آنها مطالب ازرقى را با چيزهايى كه خود بر آنها افزوده اند نقل كرده اند.

ازرقى توجهى خاص به بيان دقيق ابعاد و مسافات و اندازه ها دارد، اماكن را از حيث سبك و طرز معمارى و احياناً نام معماران آن شرح داده است. و براى كسانى كه مى خواهند در آثار اسلامى تحقيق كنند، منبع سرشارى فراهم آورده است.

البته ازرقى در تاريخ حوادثى كه در مكه گذشته و سهم اهالى مكه در آن حوادث و نيز از رجال و واليان و قضات يا كارگزاران ادارى آن بحث جداگانه اى ندارد بلكه گاه گاه در ضمن مطالب راجع به اماكن، از برخى از آنان هم ياد مى كند.

او عشاير مكه را نام نمى برد و از حوادث مربوط به زندگى پيامبر (ص) در مكه جز بهصورت فرعى غفلت روا داشته، در حالى كه مى داند در آنجا حوادث مهمى رخ داده است چون حربِ فِجار و حِلْف الفُضول و دعوت اسلامى در سالهاى نخستين آن و فتح مكه و حَجَة الوداع و سپس جنبش ابن زبير و جنبش حسن الطّالبى. همچنين به تحولات اجتماعى و اقتصادى اشاره اى نمى كند و احكام فقهى را مسكوت مى گذارد. البته امورى را كه به حج مربوط مى شود چون ذكر علما و رجال ادارى و خلفا را از نظر دور نمى دارد و بويژه به اعمال خلفاى امَوى و واليان ايشان نيك مى پردازد.

بحث او از محلات مكه، با وجود طول كلام در آن، شامل شمارى از خاندانهاى مبرز و


1- - ياقوت، ج 1، ص 718.

ص:455

رجال آنهاست، به هنگام ظهور اسلام و بعد از آن و به ذكر اماكن عشاير و تحولاتى كه در آنها پديده آمده است نمى پردازد. البته شمارى از اماكن را كه او از آنها غفلت ورزيده، فاكهى در اثر خود آورده است. در بحث از محلات نام بسيارى كويها و خانه ها را آورده است ولى نظرى كلى و همه جانبه در باب وسعت عمران مكه و شكل و تطورات آن به دست نمى دهد.

نسخه اى كه از اين كتاب، كه رشدىصالح مَلْحَس چاپ كرده، متكى به نسخه چاپ وستنفلد است كه از روى سه نسخه خطى تصحيح شده است. مَلْحَس آن را با سه نسخه ديگر مطابقه نموده است كه همه به روايت ابومحمد اسحاق بن نافع خُزاعى است كه آن را عموى پدرش ابوالحسن محمد بن نافع الخزاعى متوفى به سال 350 از او روايت مى كند.

ابو محمد اسحاق خزاعى را فاسى وصف مى كند و مى گويد كه او از بزرگان اهل قرآن و يكى از فصحاى مكه بود. ثقه و حجت بود و هوشى سرشار داشت و در سال 308 در گذشت.

او از نسل نافع بن حارث خزاعى است كه در زمان خلافت عمر بن خطاب والى مكه بود و براى او ازصفوان بن اميه دارالسجن را خريد.

ابو محمد خزاعى بر كتاب مطالبى افزوده است از جمله درباره اضافاتى از جانب غربى مسجدالحرام به سال 281 و به دارالنَّدْوَه تا زمان معتضد و از افزوده هاى مقتدر به دارالنَّدْوَه. «(1)»

كعبه و مسجدالحرام

قسمت اعظم مكانت و اعتبار مكه پيش از اسلام و بعد از آن، به سبب وجود كعبه است در آنجا. در قرآن كريم از كعبه به نامهاى «بيت الحرام» (مائده: 97) «بيت المحرم» (ابراهيم: 37) «بيت العتيق» (حج: 33) «بيت المعمور» (طور: 4) و نيز اشارت رفته كه آن «بيت الله» است (ابراهيم: 37، بقره: 125 و حج: 26) و گاه از آن به «البيت» تعبير شده (بقره: 125، 127، 128 و آل عمران: 96، 97 و انفال: 35 و حج: 26 و قريش: 3).

و در باب قدمت آن گفته است: انّ اوّلَ بيتٍ وُضِعَ لِلنّاسِ لَلّذى بِبَكّةَ مُبارَكاً (آل عمران: 96).

در روايات آمده است كه قداست كعبه را سابقه اى دير ساله است و همگان متفق اند كه


1- - تاريخ مكه ج 2، ص 90.

ص:456

ابراهيم را در اين قداست و تثبيت مكانت آن، نقش بسزايى بوده است و اين مصداق سخن حق است كه فرمود: «وَ اذْ يَرْفَعُ ابراهيمُ القَواعِدَ مِن البَيْتِ و اسماعيلُ» (بقره: 127)، «واذْ بَوّأْنا لِابراهيمَ مَكانَ البَيْتِ» (حج: 26) و «انّى اسْكَنْتَ مِن ذُريَّتى بوادٍ غيرِ ذى زَرْعٍ عِنْدِ بيتِكَ المُحرِّم» (ابراهيم: 137).

خداى تعالى امر فرموده كه بايد حج در آنجا گزارده شود (بقره: 158؛ آل عمران: 97؛ مائده: 2 و 97؛ حج: 33.

موضع كعبه پيش از آنكه ابراهيم آن را بالا بياورد، پشته اى سرخ رنگ بود، مدور، به گونه اى كه سيل آن را در خود فرو نمى برد. مردم از اطراف به زيارت آن مى آمدند و مردم مظلوم بدان پناه مى بردند و دعا مى كردند. كم اتفاق مى افتاد كسى آنجا دعا كند و دعايش به اجابت نرسد.

ابراهيم خانه را بنا كرد. ابن عباس گويد كه ابراهيم و پسرش در ساختن كعبه نه گچ به كار بردند و نه سنگ و نه كسى بود كه آنان را يارى كند و نه مالى داشتند. حتى خانه را سقف نزدند و برگرد آن طواف كردند ولى در بعضى روايات آمده است كه آن را از سنگهايى كه از يكى از كوههاى مكه آوردند بنا كردند.

بلندى خانه نُه ذراع بود و طول و عرض آن هر يك 32 ذراع از ركن اسود تا ركن شامى و عرض آن مابين ركن شامى تا ركن غربى كه در آن حجرالاسود است 22 ذراع.

و طول پشت آن را از ركن غربى تا ركن يمانى 31 ذراع قرار داد.

جانب يمانى، از ركن اسود تا ركن يمانى، 20 ذراع. از اين رو آن را كعبه خواندند كه به شكل مكعب بود.

كعبه را نخست در نبود. تُبَّع اسعد الحِمْيرى كسى است كه براى آن در ساخت و قفل و بند پارسى و سراپاى آن را بپوشانيد و در نزد آن قربان نمود.

ابراهيم خليل كعبه را به كلوخ نساخت بلكه آن را با تخته سنگها برآورد. و براى آن سقف نزد. درش ملصق به زمين بود. جامه كعبه را از بيرون آويخته بود و از بالاى ديوار به درون كعبه، بسته شده بود و بر اين حال ببود تا قريش آن را از نو بنا كرد.

ابراهيم در درون كعبه جانب دست راست كسى كه به آن داخل مى شود، چاهى حفر كرد كه عمق آن سه ذراع بود و آن را اخسف ناميد. اين چاه به منزله خزانه اى بود تا هداياى

ص:457

كعبه را در آن نهند. عمرو بن لُحَىّ بت هبل را در كنار اين چاه نصب كرد.

در درون كعبه شاخهاى گوسفندى كه ابراهيم خليلى ذبح كرده بود، به ديوار آويخته بود، رو به روى كسى كه بدان داخل مى شد. هرگاه كعبه را معطر مى كردند آن شاخها را هم معطّر مى ساختند. جامه كعبه كه هر بار نو مى شد، روى جامه هاى ديگر قرار مى گرفت.

جُرْهُم بناى كعبه را بر همان اساس بناى ابراهيم تجديد كرد.

بناى قريش

اندكى پيش از ظهور اسلام خانه كعبه آتش گرفت. سبب آتش سوزى زنى بود كه رفته بود مجمر برافروزد، به ناگاه شراره اى جستن كرد و در پرده كعبه افتاد و ركن اسود سوخت و سياه شد و خانه را پى سست گرديد. در اين اوان سيلى آمد و به درون خانه راه يافت و ديوارها فرو افتاد. قريش تصميم گرفت كه خانه را از نو بسازد و اين كار هشت سال قبل از بعثت به انجام رسيد. نخست آن را خراب كردند تا به پايه هاى نخستين رسيدند كه ابراهيم و اسماعيل ديوارها را بر روى آن بالا آورده بودند و سنگهاى پى را ديدند.

اما هنگام بنا آن را از بناى ابراهيم كوچكتر ساختند. و پهناى پى را شش ذراع گرفتند.

در بناى كعبه چوبهاى سفينه شكسته اى را كه در ساحل بود به كار بردند. يك رج از آن چوب بود و يك رج از سنگ. پانزده رج چوب بود و شانزده رج سنگ. چوبى كه در بنا به كار بردند كوتاه بود.

طول خانه را به هنگام تجديد بنا بيست ذراع قرار دادند؛ زيرا چوبهايى كه به كار مى بردند كوتاه بود پس در بناى باقى آن كه شش ذراع و يك وجب بود، همچنان از سنگ بهره گرفتند.

ارتفاع خانه از بيرون، از زمين تا بالاى آن هيجده ذراع بود و پيش از آن نُه ذراع بود.

براى آن سقفى زدند و شش ستون در دو رديف متوازى زير سقف قرار دادند.

چاه در جانب شامى بود و هبل را همانگونه كه بود بر سر چاه قرار دادند. براى خانه يك در باز كردند كه داراى يك مصراع بود. در از زمين بالاتر بود و جز با نردبان ورود به خانه ميسر نبود. گفتند اگر چنين كنيم بهتر است زيرا هر كه را بخواهيم راه مى دهيم و هر كه را

ص:458

نخواهيم از بالا فرو مى افكنيم.

در داخل خانه در جانب ركن شامى، پلكانى بود كه از آن بر سر بام مى رفتند. سقف و ديوارها و ستونها را و بطن را بياراستند و بر روى ستونها تصاوير پيامبران و درخت و ملائكه كشيدند.

سيل بند بالايى را بستند تا سيل به كعبه نيايد و بر كعبه جامه پوشانيدند.

بناى ابن زبير

تا زمان ابن زبير كعبه به همان وضعى بود كه قريش بنا كرده بود. چون ابن زبير به محاصره افتاد كعبه نيز در اثر برخورد سنگهاى منجنيق و آتش ويران گرديد.

ابن زبير در مسجدالحرام محاصره شده بود. سردار اموى حُصَيْن بن نُمَيْر بر كوه ابوقُبيْس و كوه احمر منجنيق نصب كرد. سنگهاى منجنيق كسوت كعبه را بردريد و ديوارها را سست كرد. سپس در يك روز طوفانى شراره اى از خيمه اى در جامه كعبه افتاد و آن را بسوخت چوبهاى ساجى كه درون بنا بود آتش گرفت و حجرالاسود افتاد و سه تكه شد و از هر طرف سنگها پراكنده گرديد.

هنگامى كه خبر مرگ يزيد بن معاويه به مكه رسيد و جنگ پايان گرفت، ابن زبير تصميم گرفت كه بناى خانه را تجديد كند. فرمان داد تا همه را ويران كردند تا روى زمين. اين واقعه در سال 64 هجرى بود. سپس آن پى را كه ابراهيم كنده بود يافتند، حدود شش ذراع و يك وجب داخل حجر بود.

ابن زبير بر آن اساس خانه را بنا كرد و براى آن دو در قرار داد؛ يكى به سمت غرب و يكى به سمت شرق مقابل هم. درها روى زمين بودند مردم از در شرقى داخل مى شدند و از در غربى بيرون مى رفتند. آستانه از سنگ سبز بود. و درها را هر يك دو مصراع بود. بلندى هر در از زمين تا بالاى آن بيست و يك ذراع بود.

چون بنا به موضع حجرالاسود رسيد ابن زبير فرمان داد كه دو سنگ را يكى از رجى كه در زير بود و يكى از رجى كه بالا بود، به قدر ركن كندند و حجرالاسود را درون آن جاى داد.

ابن زبير حجرالاسود را كه در اثر حريق به سه تكه شده بود در نقره گرفت. طول ركن

ص:459

دو ذراع بود كه همه عرض ديوار را گرفته بود ابن زبير در بناى خود به ارتفاع كعبه نه ذراع ديگر افزود تا به بيست و هفت ذراع رسيد و آن بيست و هفت رج بود عرض ديوار آن دو ذراع بود و سه ستون داشت. براى اين كه نور داخل شود، بر سقف سوراخهايى گذاشت از مرمر كه آنها را ازصَنْعا آورده بودند و بلق مى گفتند. ناودان را به گونه اى قرار دا دكه آب آن در حجر مى ريخت.

در درون آن در ركن شامى پلكانى از چوب ساخت كه از آن بر بام مى رفتند. سپس آن را از درون و بيرون و از بالا تا پايين خوشبو كردند. به كتان مصرى پوشيدند.

تجديد بناى كعبه در زمان عبدالملك بن مروان

چون ابن زبير كشته شد و خلافت عبدالملك بن مروان استقرار يافت، حجاج بن يوسف را كه والى مكه بود فرمان داد كه در غربى را كه ابن زبير باز كرده است بر بندد و هر چه از حجر بر آن افزوده است ويران كند و بنا را به همان جايى كه پيش از آن بود باز گرداند. پس حجاج شش ذراع و يك وجب از آنچه سمت حجر بود خراب كرد و بر همان پى و بنيان قريش آن را بنا نمود. حجاج درى را هم كه در پشت خانه بود مسدود كرد و ديگر به چيزى از بناهاى ابن زبير را دست نزد مگر ديوارى كه در حجر است كه بناى حجاج است و از كارهاى حجاج پلكانى بود كه امروز در درون كعبه است و نيز دو درى كه بر آن نصب است. حجاج از در چهار ذراع و يك وجب كاست و دو در ساخت كه طول آنها شش ذراع بود و وليد آن را در زر گرفت.

وليد بن عبدالملك ديوارهاى درون حرم را در مرمرهاى سرخ و سبز و سفيد گرفت و كف آن را با مرمر فرش نمود. و جزعه را در مكان خود نهاد و بر آن طوقى از طلا قرار داد. هر چه در كعبه از مرمر است كار وليد بن عبدالملك است. او نخستين كسى است كه كعبه را به مرمر فرش كرد و ديوارهاى آن بياراست و او نخستين كسى است كه مساجد را تزيين نمود.

تزيينات و آويزه ها

رسول الله (ص) پس از فتح مكه فرمان داد هر نقش و تصويرى كه در آن بود بزدودند و فرمان داد بت هبل را بشكنند، فقط آن دو شاخ گوسفند را كه در آنجا آويخته بود به

ص:460

حال خود رها كرد.

خلفا درون كعبه را آراستند و هدايا تقديم داشتند. ازرقى هر هديه اى را كه خليفه اى داده است به تفصيل بيان كرده است.

خليفه عمر بن خطاب دو هلال را كه از غنايم مداين بود به كعبه فرستاد تا در آنجا آويخته شود.

عبدالملك بن مروان دو شمسه و دو قدح بلور به كعبه هديه كرد و ستون وسط را از بالا تا پايين درصفحات زر گرفت.

وليد بن عبدالملك دو قدح هديه كرد و در درون تزيينات و تذهيبات نمود.

وليد بن يزيد دو تخت مزين و دو هلال فرستاد.

ابوالعباس سفّاح اولين خليفه عباسى قدحى بزرگ به رنگ سبز فرستاد. ابوجعفر منصور قاروره هاى فرعونى.

هارون الرشيد در كعبه دو قَصَبه قرار داد كه آن دو را با ديگر آويزه ها آويختند.

مأمون هر سال به هنگام حج ياقوتى مى فرستاد در زنجيرى از زر كه بر ديوار مى آويختند. همچنين تختى از نقره فرستاد مفروش به ديبا و مكلّل به جواهر و ياقوت و زبرجد.

متوكل شمسه اى فرستاد از زر، مكلل به مرواريد فاخر و ياقوت رفيع و زبرجد در زنجيرى از زر كه در هر سال موقع حج بر ديوار آويخته مى شد.

هارون الرشيد نسخه اى از فرمان ولايت عهدى پسرانش امين و مأمون را بر كعبه آويخت.

مأمون فرمان داد آن نامه را كه با تخت فرستاده بود در آنجا بياويزيد.

كعبه را از بيرون پوشش بود. نخستين كسى كه بر كعبه جامه پوشيد، اسعد تُبَّع بود كه پوششى گرانبها از پارچه هاى يمنى بر آن انداخت.

رجال قريش از آن پس بر آن جامه مى پوشيدند و آن را به انواع عطرها خوشبو مى كردند و اين كار در عاشورا انجام مى گرفت.

رسول الله بر آن پوششى يمانى افكند و ابوبكر و عمر و عثمان از كتان مصرى.

عثمان براى كعبه دو كسوت آورد يكى از كتان مصرى و ديگرى از ديبا. معاويه براى

ص:461

هر نماز مقررى عطر و ديگر بويهاى خوش معين كرد و هر سال به هنگام حج و نيز در ماه رجب مجمرها و بخورها مى فرستاد همراه با بندگان و خادمان. واليان ديگر بعد از او نيز اين رسم را مجرى داشتند.

يزيد بن معاويه و سپس حجاج هم بر كعبه كسوت ديبا پوشيدند.

درون كعبه از زمان عبدالله بن زبير به عطر خوشبو مى شد و عبدالله نخستين كسى بود كه كعبه را معطر ساخت.

معاويه نيز كعبه را خوشبو مى ساخت و مجمر مى گذاشت و براى قنديلهاى مسجد از بيت المال وجه روغن معين كرد. او هر سال دو كسوت بر كعبه مى پوشيد؛ يكى در روز ترويه از ديبا و يكى در روز عاشورا از كتان مصرى.

مأمون فرمان داد بر كعبه از ديباى سفيد جامه افكنند و سه بار اين كار تكرار شد.

بعضى از مردم بر كعبه نطع و تكه هاى چرم و لباس مى پوشيدند.

عمر فرمان داد هر سال كسوت كعبه را بردارند و به ميان حاجيان تقسيم كنند.

اما كليدهاى كعبه بعد از اسلام به دست عثمان بن طلحه شيبى و نسل او بعد از او قرار گرفت.

مقام ابراهيم

از بارزترين مكانها در مسجدالحرام جايى است موسوم به مقام ابراهيم. در قرآن دوبار از آن ياد شده است، يكى در اين آيه «فيه آياتٌ بيّناتٌ مقامُ ابراهيم و مَن دَخَله كان آمناً» (آل عمران: 97) و يكى هم در اين آيه «واتّخذوا من مقامِ ابراهيمَ مُصَلّى» (بقره: 125).

ابن اسحاق گويد كه ابراهيم آهنگ درختى نمود كه بالاى زمزم بود بين چاه وصُفه.

اسماعيل و مادرش را زير آن درخت نشاند و نيز روايت شده كه جاى پاى ابراهيم تا به امروز در آن مقام باقى است.

از ابن عباس روايت شده كه در مقام نامه اى پيدا شد. در آن نامه از موقع و مكان خانه سخن رفته بود. عبدالله بن حمزة السلولى گويد: ميان ركن و مقام قبر نود و نه پيامبر است كه به حج آمده بودند و در آنجا دفن شده اند.

ص:462

ابن اسحاق روايت كرده كه ابراهيم فرمان داد كه مقام قبله قرار گيرد پس بدان سو نماز مى گزارد و رو به در. پس تا خدا خواهد آنجا قبله است.

مقام سنگ سستى است شبيه سنان (؟) مربع شكل از بالا تا پايين آن 14* 14 انگشت است. در دوره اسلامى به سبب زيارت زايران بيم آن بود كه از هم گسيخته شود.

مهدى عباسى از اين امر آگاه شد و هزار دينار فرستاد تا مقام را از بالا و پايين آن در آهن وصاروج گرفتند و متوكل نيز بر آن قاب كه مهدى ساخته بود قاب ديگر درافزود.

مقام از حجرالاسود 29 ذراع و نه انگشت فاصله دارد. و از ديوار كعبه- از وسط آن، 27 ذراع و از شادروان كعبه 5/ 26 ذراع. و از ركن شامى 28 ذراع و 19 انگشت.

از مقام تا حد مسجد كه پهلوى مَسْعى است 188 ذراع است.

و از ديوارى كه پهلوى باب جُمَح است 218 ذراع.

و از ديوارى كه پهلوى بابصفاست 5/ 164 ذراع. دورى آن از زمزم 24 ذراع است و دورى آن ازصفا 277 ذراع است. هنگامى كه مضاض بن عمرو سيطره يافت حوزه او از كعبه و حجرالاسود و مقام و موضع زمزم بود به طرف راست و چپ وقعيقِعان تا بالاى وادى.

هنگامى كه قريشيان- كمى پيش از ظهور اسلام- خواستند كعبه را بسازند و مارى ظاهر شد و آنان را از كار منع كرد قريشيان نزد مقام گرد آمدند ولى هنگامى كه آن را خراب كردند تا بنايش را تجديد كنند هبل را از درون كعبه بيرون آوردند و در نزد مقام جاى دادند.

مقام همواره در معرض سيلهايى بوده است و چه بسا اين سيلها به طرف كعبه رانده شده اند ولى كعبه همچنان بر جاى ثابت بوده، هم در زمان جاهليت و هم در عصر اسلامى.

نيرومندترين سيلها سيلى بود موسوم به ام نهشل كه در زمان خلافت عمر بن خطاب به راه افتاد. اين سيل به مسجدالحرام داخل شد. و مقام را تا پايين مكه راند و موضع آن را محو كرد ولى آن را باز گردانيدند. عمر آن را در جايش قرار داد.

در قرآن آمده است كه مقام مصلى بود «واتّخذوا مِن مقامِ ابراهيمُ مصلّى».

هنگامى كه رسول الله به مكه آمد رو به مقام نماز مى گزارد، مانند همان زمانها كه در مكه بود و در زمان اسلام نماز معمولًا پشت مقام بود.

مردم در ماه رمضان در بالاى مسجدالحرام نماز مى خواندند محراب را پشت مقام قرار مى دادند و مردم پشت سر امام مى ايستادند تا هر كس بخواهد به امام اقتدا كند و هر كه خواهد

ص:463

بر خانه طواف نمايد.

زمزم

چاه زمزم از مكانهاى مشهور حرم است. حفر آن به زمان ابراهيم خليل باز مى گردد، هنگامى كه زوجه خود هاجر و پسرش اسماعيل را در مسجدالحرام گذاشت. درختى يافتند زمين را كه نزد درخت بود كندند و آب جارى شد.

هنگامى كه جُرْهم بر مكه غلبه يافت آب آن خشك شد و مكان چاه محو گرديد.

مضاء بن عمرو مكان چاه زمزم را حفر كرد و عميق نمود سپس شمشيرها و دو غزال زرين را در آن دفن نمود. از اين بر مى آيد كه قصد مضاء بيرون آوردن آب نبوده بلكه مى خواسته آن ودايع را پنهان سازد.

زمانى كه خُزاعه بر مكه مسلط شد در اثر گذشت زمان، كسى موضع زمزم را نمى دانست فقط مى دانستند كه موضع آن ميان اساف و نائله بوده است.

چون عبدالمطلب به رياست رسيد به حفر چاه اقدام كرد. تا آب جوشيدن گرفت و باز عميق تر كرد كه آب بند نيايد. سپس بر سر چاه حوضى ترتيب داد تا حاجيان از آن آب نوشند.

اين چاه به سبب آن كه در حرم بود بر ديگر چاهها فضيلت داشت و آنها را به فراموشى سپرد.

زمزم چاه اسماعيل بن ابراهيم بود در جايى كه جبرئيل پاى خود را بر زمين زده بود.

چون چاه زمزم آب برآورد، حسودان بر عبدالمطلب رشك بردند و شبها آن را مى شكستند و ويران مى كردند و عبدالمطلبصبح روز ديگر، آن را دوباره اصلاح مى نمود.

عبدالمطلب دو غزال و شمشيرهاى عمرو بن لُحَىّ را از آنجا برگرفت. غزالها و يك شمشير رابر در كعبه نصب كرد و شمشير ديگر را در چاهى كه درون كعبه بود گذاشت آن شمشير در همانجا بود تا قرامطه آمدند پس از پيروزى بر مكه آن را با خود بردند.

چون چاه زمزم حفر شد آب در مكه فراوان گرديد. چنانكه شهرى و بدوى را سيراب كرد. قبايل بَكر و خُزاعه نزديك آن آمدند و از آن برداشتند.

در اثر باريدن بارانها، بخصوص بارانى كه در سال 281 باريد، آب زمزم بالا آمد و شيرين شد.

ص:464

فاصله زمزم تا ركن اسود چهل ذراع است و بين آن و ركنى كه حجرالاسود در آنجاست 5/ 36 ذراع است و ما بين ركن تا مقام تا حجر، قبور شمارى از پيامبران است. در ته چاه سه چشمه است؛ چشمه اى محاذى ركن اسود و چشمه اى محاذى كوه ابوقُبَيس وصفا و چشمه اى محاذى مَرْوه.

گودى آن از رأس آن تا كوه، چهل ذراع است همه ساخته.

آب آن در عصر اسلامى نقصان گرفت. در زمان مهدى و رشيد به تعميق آن پرداختند.

در سال 223 آب به حداقل رسيد باز هم نه ذراع ديگر عميق كردند و از گرداگر آن نيز كندند.

فراخى دهانه آن سه ذراع و دو ثلث ذراع است و دايره آن از خارج 15 ذراع است و از داخل 11 ذراع. در آنجا مكانى است مربع از ساج كه با دوازده چرخ چاه در آن آب مى ريزند.

ابوجعفر زمين آن را با مرمر فرش كرد و سپس مهدى آن سنگفرش را تجديد كرد.

زمزم را در اوايل دو حوض بود؛ يكى بين آن و ركن كه مردم از آن آب مى نوشيدند و دوم در پشت آن كه به وسيله راه آبى آب به بابصفا مى رسيد و مردم آنجا وضو مى گرفتند و زيادى آن در چاهى مى ريخت و پنجره اى نداشت.

موضع سقايه بين ركن و زمزم بود در كنار ناحيهصفا تا آنگاه كه ابن زبير آن را تغيير داد.

موضع مجلس ابن عباس در زاويه زمزم بود از آن سو كهصفا قرار دارد. بر دست چپ كسى كه به زمزم مى رود. سليمان بن على بر روى آن گنبدى ساخت. سپس مهدى برصحنى كه ميان زمزم و بيت الشراب است سقفى زد و آن در موضع درختى است كه ابراهيم پسرش اسماعيل و زنش هاجر را در زير آن جاى داده. فاصله حجره زمزم تا وسط ديوار حوض 5/ 21 ذراع است.

سقايه عباس

در رو به روى ديوار حوض سقايه عباس بن عبدالمطلب است. قناتى سنگى به درازاى شش ذراع، آن را به حوض مى پيوندد. از آن نبيد (؟) به جانب حوضى كه بر روى آن گنبدى بود جريان داشت و اين كار در ايام تشريق و روزهاى حج انجام مى گرفت. در زمان مهدى

ص:465

سقايه خراب شده بود و بهصورت بركه كوچكى بود كه آب از راههاى باريكى به آنجا مى رفت.

پنجره اى چوبين داشت و درى كه آن را قفل مى زدند.

سقايه عباس 19 در بيست و چهار ذراع بود و داراى چهار ستون كه بين ستونها الواح ساج بود و ارتفاع هر ستون هشت ذراع بود. فاصله سقايه عباس تا ديوارى كه كنار مَسْعى بود،صد ذراع بود. و تا ديوار باب جُمَح 290 ذراع و تا ديوار دارالنَّدْوَه 200 ذراع و تا وادى 85 ذراع.

در برابر كعبه دو در داشت و در ديگرى بر ديوارى كه به طرف وادى بود. در آن شش حوض بود، سه تاى آنها هر يك 5/ 5 ذراع طول و 2 ذراع عرض داشت. و 5/ 3 ذراع عمق و عمق هر يك از سه حوض ديگر 5/ 1 ذراع بود و هر يك را حوضچه اى است كه براى نوشيدن حاجيان پر از آب مى شود.

عمر بن فرج در زمان معتصم بناى آن را تجديد كرد و بر آن سقفى از ساج زد و طلا كوب نمود و ديواره هاى آن به فُسَيْفَساء بياراست. قنديلها از زنجيرها بياويخت. اين قنديلها در موسم حج روشن مى شد. گنبدى كه ميان زمزم و بيت الشراب بود پوششى نداشت عمر بن فرج آن را نيز در فسيفساء گرفت.

در نزديكى زمزم حوضى است به عمق 19 انگشت و عرض 18 انگشت و طول 12 ذراع و نه انگشت. محيط آن از درون 39 ذراع است و ديوارش از مرمر است.

بر سر حوضى كه از زمزم آب مى گيرد، خانه اى است كه سقف آن از ساج است و بلندى درش سه ذراع است و عرض آن دو ذراع. آن خانه مفروش به مرمر است. ميان آن تا لبه چاه چهار ذراع است. چهار ستون دارد. و حوضچه اى كه در آن آب مى ريزند. در آن سوى كه به جانب وادى است كنيسه اى است از ساج براى تعليم.

در بيرون آنجا كه رو به روى ركن حجرالاسود است، ستونى است از ساج. بالاى آن گنبدى است از شَبَه. شبها براى كسانى كه طواف مى كنند در آنجا چراغ مى افروزند و آن را مصباح زمزم گويند.

ص:466

مسجد الحرام

كعبه و مقام و زمزم درصحنى بدون سقف هستند كه آن را مسجدالحرام گويند.

مسجد الحرام همواره مقدس بوده است. از حَزْوَرَه كه در جنوب آن است تا مسيل اجياد و مسعى امتداد دارد. در اطراف آن ديوار يا نرده اى نبود بلكه كويهاى عشاير و خانه هاى برخى از متنفدين بود. معلوم است كه متنفدين از حد خود تجاوز كرده و جلوتر مى آمدند و اين امر سبب تنگى مسجد شده بود، به گونه اى كه ميان ديوار مسجد و مقام اندكى فاصله بود ديوارهايى كه خاص خودش باشد نداشت، ديوارهايش همان ديوارهاى مردم بود. البته بين خانه ها درهايى بود كه مردم از اطراف بدان داخل مى شدند.

به هنگام ظهور اسلام اينصحن تنها مسجد مكه بود. مسلماً براى نمازگزاران، فراخ جايى نبود. اين امر سبب شد كه برخى از خلفا خانه هاى اطراف را بخرند و بر مسجد بيفزايند.

اولين بار در زمان عمر بن خطاب بود سپس در زمان عثمان ولى مورخان ننوشته اند چه مقدار آن را وسيعتر كردند.

مسجد به همان حال بود تا عبدالله بن زبير نهضت خويش اعلام داشت از كارهايى كه در اين سالها كرد توسعه مسجد از جانب شرقى بود. پس قسمتى از خانه ازرق را به مسجد افزود و سپس آن را از سوى وادى وصفا و ناحيه بنى مَخزُوم گسترش داد و همچنان تا پشت بيت الشراب، آن سان كه فاصله آن تا اين خانه هفت ذراع شد و تا خانه شَيْبَة بن عثمان را بر مسجد اضافه كرد.

عبدالملك ديوارهاى مسجد را بلند كرد و بر آن سقفى از ساج ساخت و به نيكوترين وجه عمارت كرد. وليد كار عبدالملك را ويران ساخت و بنايى محكم برآورد و ستونهاى مرمر به آنجا آورد و سقفها را از چوب ساج و آراسته به زر نمود و طاقها را به فُسَيْفَساء پوشيد و برصحن مسجدصفايح مس گسترد و براى آن بالكنها ساخت ولى بر وسعت آن نيفزود.

ابوجعفر المنصور مسجد را توسعه داد و شق شمالى را كه نزد دارالعَجَله و دارالنَّدْوه است وسعت بخشيد و بيشتر دارالنَّدوه و بخشى از خانه شَيْبه را بدان داخل كرد. اين امر در سال 140 بود.

در سال 160 مهدى عباسى فرمان داد كه مسجد را از سمت بالا گسترده تر سازند آنچه را كه از خانه ازرق مانده بود و خانه خيره دخت سباع الخُزاعى و خانه اى از آنِ خاندان

ص:467

جُبَيْر بن مُطْعِم و باقى خانه شيبة بن عثمان را بر مسجد افزود.

در سال 164 مهدى فرمان داد تا خانه هاى بين وادى و مسجد را خراب كنند و مَسْعى و وادى و آنچه را كه ميانصفا و وادى بود بر مسجد اضافه كردند و از طرف وادى نود ذراع بر مسجد افزودند و عرض آن پيش از اين نزديك به پنجاه ذراع بود.

در كتاب المناسك حربى چهلصفحه راجع به مكه است. در آن از انصاب حرم و مكه وصفت مسجدالحرام و درهاى آن و كعبه و مقدار مسجدالحرام و كعبه و زَمْزَم و سِقايه و راه مِنا و مسجدالخْف و مُزْدَلِفه و عَرَفه سخن گفته است.

او منابع خود را جز در بحث از انصاب حرم و نام مكه و امر كعبه ذكر نكرده است. در اين موارد هم بيشتر از ابن جريح روايت كرده. روايت او شامل انصاب حرم و امر كعبه و بنيان آن است.

همچنين از زبير بن بَكّار در باب انصاب حرم و بنيان كعبه روايت كرده و از چند تن ديگر از روات رواياتى نقل نموده است.

از راويان او محمد بن وليد و فاكهى است.

بيشتر معلومات او با آنچه ازرقى آورده مطابقت دارد. البته او اين روايات را از فاكهى گرفته و فاكهى نيز به نوبه خود از ازرقى نقل كرده است بنا به نقل ازرقى پس از توسعه هاى مهدى عباسى مسجدالحرام داراى بيست و سه در شد.

الف- در شِقّى كه به طرف مسعى است؛ يعنى سمت شرقى، پنج در دارد:

1- باب بنى شَيبه كه باب بنى عبد شمس است.

2- باب بنى سُفيان بن عبدالاسد.

3- باب النبى.

4- باب عباس بن عبدالمطلب و در آنجا علمِ مسعى است.

5- باب بنى هاشم.

ب- شِقّ يمانى كه به طرف وادى است داراى هفت در است:

1- باب بنى عائذ.

2- باب بنى سفيان بن عبدالاسد.

3- باب الصّفا و آن باب بنى عَدِىّ بن كعب است.

ص:468

4- باب بنى مَخْزوم.

5- ابواب بنى مَخْزوم.

6- باب بنى تَيْم (خانه عبدالله بن جُدْعان و عبدالله بن مَعْمَر).

7- باب امّ هانى.

ج- شِقّ پهلوى بنى جُمَح داراى شش در است:

1- باب بنى حكيم بن حِزام.

2- باب بنى زبير بن العَوّام يا باب الحزاميه يا باب الخياطين.

3- باب بنى جُمَح (خياطين).

4- باب ابوالبَخْتَرى (نزد خانه زبيده).

5- بابى كه به كوى خانه زبيده باز مى شود.

6- باب بنى سَهم.

د- شق شامى كه نزد دارالنَّدْوه است و دارالعَجَله داراى شش در است:

1- باب عمرو بن عاص.

2- باب مسدود در دارالعَجَله.

3- باب دارالعجله.

4- باب قُعَيْقِعان (باب حُجَيْر بن ابى اهاب).

5- باب دارالنَّدْوه.

6- باب دار شَيْبة بن عثمان.

فاكهى خانه هايى را كه مقابل مسجدالحرام از سمت شام است، نام مى برد سپس سمت غربى را و سپس سمت يمانى را و سپس سمت شرقى را. اكنون خانه ها را به ترتيب قرار گرفتن درهايشان بدان گونه كه ازرقى ذكر كرده مى آوريم:

الف- جانب شرقى:

1- خانه عيسى بن موسى. سفيان بن عُيَيْنَه درآن مسكن داشت سپس وضوگاه زبيده شد.

2- خانه برخى از فرزندان محمد بن عبدالرحمان، نزد اصحابصابون.

ص:469

3- خانه ابو عزاره و احمد بن ابراهيم المليكى و آن باقى خانه اى است كه در آن حِلْف الفُضول انجام گرفت و در آن روز از آنِصاعد بن مخلّد بود.

4- خانه عباس بن محمد مشرف بر باب اجياد الصغير.

5- خانه يحيى بن خالد بن برمك. امروز معروف به ابو احمد بن الرشيد است.

6- خانه شفيقه كه بزازان در آن هستند و مقابلشصرافان.

7- خانه مطلّب بن حنطب كه آن را ام عيسى دخت سهل بن عبدالعُزّى بن مطّلب مخزومى ازمحمدبن داود خريدوازنو بنانمود. سپس به پسرش عبدالله بن محمد بن داود رسيد.

8- خانه ارْقَم بن ابى الارْقَم مَخْزُومى، برادر احمد بن اسماعيل بن على.

9- خانهصَبِيّه كنيز آزاد شده عباس.

10- خانه خيزران امّ موسى اميرالمؤمنين امروز همه آن، يا بخشى از آن به ابو عمارة بن ميسره تعلق دارد.

11- خانه قاضى محمد بن عبدالرحمان السفيانى.

12- خانه عباد بن جعفر، نزد علم اخضر.

13- خانه يحيى بن خالد بن برمك، مشرف بر سوق الليل و وادى. گويند آن را به نود هزاردينار خريد وگويندصد و بيست هزار دينار خرج آن كرد. امروز در دست ورثه وَصيف است.

14- خانه موسى بن عيسى در كنار آن ميل اخضر است كه علم مسْعى است.

15- خانه جعفر بن سليمان نزد كوچه عطاران.

16- دار الازْهَريين.

17- خانه اميرالمؤمنين كه بربرى بنا كرد در نزديكى داروفروشان و آتش گرفت. امروز از آنِ ابو عيسى بن متوكل است.

18- خانه فضل بن ربيع كه آن را بنا كرد و مى خواست هم سطح خانه ابن عَلقَمه باشد ولى او را از اين كار منع كردند.

19- خانه نافع بن عَلْقَمه كِنانى. اميرالمؤمنين آن را گرفت و سپس به ايشان باز پس داد. بعضى از مكيان گويند كه از آنِ خاندان طلحة بن عبيدالله بود و نافع بن علقمه آن را به هنگام حكومتش بر مكه، از آنان گرفته بود.

20- رو به روى آن خانه عيسى بن على بود.

ص:470

21- در جنب خانه عيسى بن على منزل ابو غبشان خُزاعى بود، ميان خانه عيسى بن على و خانه عيسى بن جعفر كه كفاشان در آن بودند. و امروز به دست ورثه احمد المولد است.

22- خانه احمد بن سهل، جنب خانه ابن عَلْقَمه. آن از خانه هايى است كه رسول الله (ص) فرمود: هر كس به خانه ابوسفيان داخل شود در امان است.

ب- خانه هايى كه در شق يمانى است

1- خانه عمرو بن عثمان كه مقابل باب الحناطين (گندم فروشان) است.

2- در جنب آن خانه ابن بزيع.

3- خانه سعيد بن مسلم الباهلى.

4- خانه بنت اشعث نزد تمّاران.

5- خانه ابراهيم بن مدبّر الكاتب.

6- خانه عيسى بن محمد مَخْزوُمى. اين خانه را ابن ابى السّاج ويران كرد و تا امروز ويران است.

7- خانه معبدى. به دست محمد بن احمد بن ابى سهل افتاد ولى گندمفروشان و قصابان او را در ايام فتنه بيرون كردند، پيش از او، از آن جعفر بن خالد بن برمك بود.

ج- خانه هايى كه در شق غربى است نزد بنى جُمَح:

1- خانه اسحاق بن ابراهيم، از آن عبيدالله بن حسن بود سپس به دست اسحاق بن ابراهيم افتاد و امروز از آن على بن جعفر برمكى است.

2- خانه عمرو بن عاص.

3- خانه عبدالرزّاق جُمَحى.

د- خانه هايى كه در شق شمالى است:

1- خانه شَيبة بن عثمان و خزانه كعبه در زير آن. جنب دارالاماره.

2- خانه فضل بن ربيع، امروز جزءصوافى است، نزد خانه حُجَيْر بن ابى اهاب.

3- خانهصاحب البريد كهصاحبان بريد مكه در آنجا زندگى مى كنند.

4- خانه مسرور، خادم زبيده.

همه اينها در جانب شامى است.

بيشتر آنها متعلق به قرن سوم هجرى است و به خانه هاى كهن تر، كه پيش از آنها

ص:471

بوده، اشارت نكرده است. همچنين شمار خانه ها نيز در يك سمت بيشتر و در سمت ديگر كمتر است. آيا خانه ها وسيعتر بوده كه تعدادشان كمتر شده يا از ذكر بعضى غفلت شده و يا به ذكر مهمترين آنها پرداخته است؟

در كتاب «المناسك» آمده است كه مسجد را 23 در است. و از درها نام برده، بدون آن كه محل دقيق آنها را معين كند و نيز برخى نامها كه آورده با ازرقى اختلاف دارد. ذيلًا نامهايى را كه فاكهى آورده ذكر مى كنيم و با اين علامت* آنچه را ازرقى ذكر كرده مشخص مى كنيم:

الف- در سمت شرقى:

1- باب القاضى.

2- باب آل عبّاد.

3- باب بنى هاشم.

4- باب بنى هاشم مقابل سوق الليل.

5- باب النّبى.

6- باب دارالقوارير.

7- درى كه به بازار آهنگران باز مى شود.

ب- شق يمانى:

1- باب اصحاب الزّيت.

2- باب قيس بن سائب.

3- باب خالد بن عاص.

4- باب ابن جُدْعان (تيم*).

5- باب مُغَيرة بن مَخْزوم (مخروم*).

6- باب الصّفا*.

7- باب الارْقَم.

ص:472

ج- پشت كعبه:

1- باب بنى سَهم الكبير.

2- باب زبيده*.

3- باب بنى جُمَح*.

4- باب الحَنّاطين.

5- باب البَقّالين.

د- شق شامى

1- باب بنى شَيْبه*.

2- باب دارالاماره.

3- باب بنى شَيْبه الصّغير.

4- باب دارالنّدوه*.

5- باب ابن الزبير.

6- باب العجله*.

7- باب عمرو بن عاص*.

8- باب بنى سَهم الصغير.

آثار جنوبى

اجْياد الكبير

اجْياد الكبير دره اى است كه به سمت جنوب تا پايين دست مسجدالحرام كشيده شده.

مناره اى كه نزد درِ اول از شق بنى جُمَح است بر آن مشرف است.

اجْياد كبير و اجْيادصغير به هم متصل است. در محل اجتماع آن دو، خانه عبدالله بن جُدْعان است. حِلف الفُضول در آنجا منعقد شد. سپس در آن زمان كه مهدى عباسى مسجد را

ص:473

وسعت داد داخل در مسجد شد.

در مجمع اجْيادين دارالعُلوج واقع شده. از آنِ خالد بن عاص بن هشام است. همچنين ميان دو اجْياد شِعب الخاتَم قرار دارد.

ميان اجياد كبير و ابوقبيس كوه رأس الانسان واقع شده.

اجياد الكبير را در زمان جاهليت «كَيْد» مى گفتند. جبل خليفه مشرف بر آن است. سيل اين كوه به خانه حكيم بن حِزام مى رود. مردم در آنجا استخرى ساخته اند. در كنار اين استخر قرن القَرْط است، ميان آل مُرّة بن عمرو و راهى كه به جانب آل وابصه مى رود. «(1)» بر دهانه اجْياد خانه ابوالعاص است كه شوهر زينب دختر حضرت رسول (ص) بود.

اين خانه به امّ السائب دختر جميع اموى رسيد. سپس جعفر بن يحياى برمكى آن را به هشتاد هزار دينار خريد و به سنگ منقش و چوب ساج، آبادش ساخت.

در سمت اجياد، بعد از توسعه مسجد پيامبر به وسيله مهدى، قطعه اى نزديك خانه ابن عزاره ملكى و محمد بن ابراهيم ملكى كه نزديك غزالان است باقى ماند.

اجياد از آن بنى مخزوم است. بنى جُدْعان و آل عثمان را كه از تيميان هستند، در آن حقى است. خانه عبله و خانه خالد بن عاص موسوم به دارالدّومه در آنجاست. همچنين خانه ابوجهل كه بعدها به هِشام بن سليمان رسيد.

در طرف اجياد الكبير خانه بنى عبدالله بن عِكرمه مخزومى است كه ياسر در نزديكى آن بئرالجفر را خريد.

در اجياد، خانه عُتْبَة بن ربيعه است، در پشت خانه خالد بن عاص بن هاشم مخزومى.

سپس به دست موسى بن عيسى افتاد. در آنجا وضوگاهها پديد آورد. «(2)» در آنجادر زمان جاهليت بازارى بود به نام كَثيب كه از خانه حارث به موقف البَقَر امتداد داشت. «(3)» در نزديكى اجياد، حَزْوَره بود، مشرف بر آن مناره اى بود. حَزْوَره رو به روى خانه ام هانى دخت ابوطالب كه در نزد سوق الحَنّاطين بود.


1- - تاريخ مكه، ج 2، ص 158.
2- - ازرقى ج 2، ص 193.
3- - ازرقى ج 2، ص 235.

ص:474

و سپس داخل در مسجدالحرام گرديد. در اين خانه بود بئرالعجوز. حَزْوَره در آغاز اسلام همه اش بازار بوده است.

نزد دَرِ اجياد الكبير بر كنار وادى، حِزاميّه است. در آنجا مجرايى كه مهدى حفر كرده با مجراى قديم برخورد مى كند. خط حزاميه مقابل باب الحزاميه است از ابواب مسجدالحرام. «(1)»

حِزاميّه

آنجا را امروز بيشتر حِزاميّه مى گويند. اگر چه گاه آن را باب بنى الزبير بن العَوّام يا باب البَقّالين مى گفتند. «(2)» در دهانه حِزاميّه سيل بندى است كه عبدالملك بن مروان ساخته است.

در دهانه حِزاميّه خانه اى است خراب كه از آن بنى مَخْزوم بوده است. سپس قسمتى از آن به عيسى بن محمد بن اسماعيل مخزومى رسيد و قسمتى سهم ابن غزوان الجَنَد شد. «(3)» در خط حِزاميّه دارالبُخاتى است. روزگارى در آنجا بُخْتيهاى معاويه را نگهدارى مى كردند، هنگامى كه به حَجّ مى رفت. در آنجا چاهى است سپس به فرزندان ابوعبدالله الكاتب رسيد و اين غير از دارالبُخاتى است كه بين دارالنَّدْوَه و دارالعَجَله است و عبدالله بن زبير آن را تصرف كرد. در سكّة الحِزاميه خانه عبدالله بن الزّبير بن العَوّام است و در پهلوى آن باب خير و در روبه روى خانه ابن زبير بئر سُنْبله كه از آن خَلَف بن وهب الجُمَحى بود. سپس آن را بئرابَىّ ناميدند. «(4)» سپس در كوى ربيعه خانه حارث بن عبدالله است. «(5)» در حِزاميّه خانه حكيم بن حِزام است كه در آنجا پيامبر با خديجه ازدواج كرد. «(6)»


1- - ازرقى ج 2، ص 34.
2- - ازرقى ج 2، ص 64.
3- - ازرقى ج 2، ص 210.
4- - ازرقى ج 2، ص 203.
5- - ازرقى ج 2، ص 177.
6- - ازرقى ج 3، ص 210.

ص:475

جانب شمالى مسجدالحرام

سُوَيقه و قُعَيْقِعان

ازرقى گويد در جانب شمالى مسجدالحرام، شش خانه است به حسب ترتيب:

در اول پهلوى مناره اى است كه در كنار در سهم است و آن درِ عمرو بن عاص است.

دوم در دارالعجله مسدود شده و براى كسى كه رو به روى آن بايستد موضع آن معلوم است.

سوم، درِ دارالعَجَله است.

چهارم درِ قُعَيْقِعان است و آن درِ حُجَيْر بن اهاب است.

پنجم باب النّدْوه است.

ششم درِ خانه شَيبة بن عثمان است كه از آنجا به سُوَيقه روند. «(1)» همچنين ازرقى گويد: در اول، در جانب شرقى در بنى شَيْبَه است كه در جاهليت و اسلام به نام در بنى عبد شمس بن عبد مناف معروف بوده است. و نيز گويند كه در بنى سَهم در كنار در بنى جُمَح است. معلوم مى شود كه محلات بنى سَهم در جانب شمال شرقى مسجد بوده است. در جانب شمالى مسجد به هنگام توسعه مسجد، در زمان عبدالله بن زبير سپس ابوجعفر المنصور و مهدى عباسى تغييراتىصورت گرفته است.

و مى گويد كه ضلال كه پهلوى دارالنّدْوه است 242 ذراع است «(2)» و عرض مسجد از مناره باب اجياد تا مناره باب سهم 278 ذراع است «(3)» و اين ابعاد بعد از توسعه مسجد به وسيله مهدى است.

باب بنى سهم در جهت غربى از شق شمالى است. نزد اوست خانه عمرو بن عاص و يكى از مناره هاى مسجد مشرف بر آنهاست. رسول خدا (ص) در آنجا نماز مى گزارد.

در اين منطقه محله بنى سهم بود كه از سيل قعيقعان از خانه عمرو بن عاص تا خانه


1- - ازرقى 2، ص 74.
2- - ازرقى 2، ص 68.
3- - ازرقى 2، ص 65.

ص:476

عباءَة السّهمى امتداد داشت.

از پى در پى قرار گرفتن درها در جانب شمالى مسجدالحرام برمى آيد كه دارالعَجَله پهلوى خانه عمرو بن عاص بوده است و دارالعَجَله از خانه هاى بنى سهم است و از آنِ خاندان سمير بن مرهب السهمى است كه آن را عبدالله بن زبير خريده بود. در باب وجه تسميه آن، دو روايت است؛ يكى آن كه آن را دارالعَجَله گفتند زيرا در بناى آن عَجَله مى كردند و كارگران شب و روز به كار مشغول بودند، ديگر آن كه سنگهايش را بر عَجَله (گردونه) اى كه شتران بختى مى كشيدند آورده بودند. مسلماً پس از شكست جنبش ابن زبير مصادره شد و بخشى از آن داخل در مسجدالحرام گرديد، هنگامى كه ابوجعفر آن را وسعت داد. يَقْطِين بن موسى آن را براى مهدى عباسى از نو تعمير كرد. سپس بخشى از آن به دست ربيع افتاد و سپس جزء اموالصوافى شد محل سكونت بريد گرديد. حسين بن حسن علوى در قيام خود آن را ويران ساخت و سپس معتصم آن را از نو بساخت و براى آن درهايى قرار داد كه پيچيده مى شدند و باز مى شدند. «(1)» در جنب دار العَجَله خانه خَطّاب بن نُفَيل العدوى بود سپس به دست مُصْعَب بن زبير افتاد. «(2)» نزد دارالعَجَله منزلى بود كه مهدى عباسى چهار هزار دينار داد ولىصاحبش آن را نفروخت. «(3)» در جنب دارالعَجَله ميان آن و دارالنّدْوه، دارالبُخاتى است كه در كنار آن خانه اى است كه بيت المال مكه آنجاست. اين خانه در اصل از خانه هاى بنى سَهم بوده سپس به دست ابن زبير افتاده است، آنگاه عبدالملك بن مروان آن را گرفت و بعدها يَقْطِين بن موسى به هنگام بناى دارالعَجَله آن را داخل در آن نمود. «(4)» ميان در دارالعَجَله و درِ حُجَيْر، درِ قُعَيْقعان واقع شده است. «(5)» سراى حُجَيْر را دو در بود؛ يكى به دهانه كوچه قُعَيْقِعان باز مى شد و ديگرى به


1- - ازرقى ج 2، ص 203.
2- - ازرقى ج 2، ص 203.
3- - الموفقيات از زبير بن بكار 286.
4- - ازرقى 2، ص 203.
5- - ازرقى 2، ص 74، 14.

ص:477

كوچه اى كه به مسجد مى رفت. اين خانه از آن خاندان مَعْمر بن خطل جُمَحى بود سپس به حُجَيْر بن ابى اهاب سَهمى رسيد آنگاه يحيى بن خالد برمكى آن را به سى و شش هزار دينار خريد. سپس به عمرو بن ليثصَفّار تعلق گرفت و سپس اصطبل سلطان شد و بخشى از آن هم مسكن مردم گرديد. پيوسته به دارالعروس و خانه جعفر بن محمد بود. «(1)» اما دار النّدوه، خُزاعى در باب دست به دست گشتن آن به تفصيل سخن گفته است.

گويد كه دارالنّدوه پيوسته به مسجدالحرام بود. ابتدا سراى قُصَىّ بود و بعد به عبدالدّار رسيد، آنگاه به عبد مناف و سپس به پسرش هاشم منتقل گرديد، بعداً به عمرو و عامر پسران هاشم رسيد و آنگاه به ابن الرّهين العبدى او از فرزندان عامر بن هاشم بود. معاويه دارالنّدوه را از او خريد و آباد ساخت و هر وقت كه به حج مى آمد در آنجا منزل مى كرد. خلفاى ديگر اموى هم بعد از او چنين مى كردند. در زمان عبدالملك بن مروان و ليد و سليمان و ابوجعفر المنصور كه مسجدالحرام را توسعه دادند، دارالنّدوه داخل در مسجد شد.

خلفاى بنى عباس هم چون پيشينيان به هنگامى كه به حج مى رفتند در آنجا فرود مى آمدند تا آنگاه كه هارون الرشيد دارالاماره را از بنى خلف خُزاعى خريد و دارالنّدوه روى به ويرانى نهاد و اتاقهاى زنان را به غربا و مجاورين اجاره دادند و اتاقهاى مردان هم محل بستن ستوران عمال مكه شد. پس بندگان سياه پوست و ديگران در آنها زيستن گرفتند. اينان به خانه هاى همسايه آزار مى رسانيدند. مدتى جاى انداختن زباله ها شد و آب باران از آنجا به مسجدالحرام سرازير مى شد. خليفه معتضد از اين امر آگاه شد و فرمان داد تا از دارالنّدوه مسجدى بسازند پيوسته به مسجد بزرگ. پس بناى آن تجديد شد و از آن دوازده در ديوار مسجد بزرگ در گشودند و بدين گونه به مسجد كبير پيوست و هر كه در آنجا به نماز مى ايستاد كعبه رويا رويش بود. «(2)» درِ شَيْبه آخرين درى است در طرف شرقى از ديوار شمالى. آنجا آغاز دوازده ميلى است كه ميان مكه و عرفه است. آن را باب السيل هم مى گويند؛ زيرا پيش از آن كه عمر بن خطاب سد بالايى را ببندد سيلابها از آنجا به مسجدالحرام داخل مى شد. آنجا درِ بزرگى است كه خلفا


1- - ازرقى 2، ص 202.
2- - ازرقى 2، ص 87- 90 و بنگريد به 254.

ص:478

از آن داخل مى شدند. آن را باب بنى عبد شمس هم مى گفتند. «(1)» نزديك اين در، خانه شَيْبَة بن عثمان است. پيوسته به مسجدالحرام. آنگاه كه ابوجعفر منصور و مهدى مسجد را توسعه دادند، خانه شَيْبه در مسجدالحرام داخل شد. اين در جنب دارالندوه است و محله آل نافع خُزاعى پيوسته به آن است. «(2)» در طرف راست كسى كه از باب شيبه خارج مى شد خانه ازْرَق بود. پيوسته به مسجد.

ابن زبير آن را خريد و نصف آن را به مسجد داخل كرد، سپس مهدى عباسى به هنگام توسعه مسجد، باقى را؛ همانگونه كه خانه خيره را كه نزد خانه ازرق و خانه شيبه بود داخل در مسجد نمود. «(3)» از جاهايى كه مهدى عباسى در گسترش دادن مسجدالحرام، داخل در آن گرديد، خانه شَوْذَب غلام معاويه بود كه جنب سراى بنى شَيْبَه بود. خانه عُتْبَة بن غَزْوان كه بعدها به ليلى بن مُنَبِّه تعلق گرفت نيز به مسجد داخل گرديد.

نزد باب بنى شيبه خانه غَزْوان بن جابر بود. «(4)» در سمت شمالى سراى شَيْبَه و دارالنَّدوه، محله آل نافع بن عبدالحارث خُزاعى بود.

پيوسته به اين خانه ها و خانه عبدالله بن مالك تا كوچه اى كه نزد سراى ام ابراهيم بود و مُلَيْحِيان ساكنان خانه ابن ماهان با آنان شريك بودند.

سراى ام ابراهيم را سراى اوس مى گفتند و نيز سراى سَلْسَبيل. اين خانه در زقاق الحذّائين (/ كوچه كفشگران) بود، ميان سُوَيْقَه و مروه.

خَذّائين مشرف بر مناره چهارم بين مشرق و شمال است. همچنين مشرف است بر دارالاماره. «(5)» نزد حذّائين دارالاماره است. آنجا در اصل سراى اسود بن خلف خُزاعى بود سپس به طلحة الطَلَحات رسيد. آنگاه عبدالله بن قاسم بن عُبَيْدة بن خَلَف خُزاعى آن را به جعفر بن يحياى برمكى بهصد هزار دينار فروخت و حمّاد بربرى آن را براى هارون الرشيد بساخت.


1- - ازرقى 2، ص 62.
2- - ازرقى 2، ص 205- 229.
3- - ازرقى 2، ص 55.
4- - ازرقى 2، ص 198.
5- - ازرقى 2، ص 78.

ص:479

آنجا را دارالسلام مى گفتند از پله هايى كه در شق شمالى بود به آنجا مى رفتند. «(1)» محله آل نافع بن حارث، تا سراى حمزه امتداد داشت. اين خانه از آنِ آلِ نافع بود.

سپس ابوالاعوَر سُلَمى آن را خريد و عبدالله بن زبير آن را گرفت و به پسرش حمزه بخشيد.

بعد از او جزءصوافى (خالصجات) شد و در سُوَيْقه واقع است.

در سُوَيْقه سراى يزيد بن منصور است. آن را دارالعروس مى گويند. رو به روى آن، خانه عبدالصّمد است و نزد آن زقاق البَقَر و طاحونه و اين حدِّ مَعْلاة است.

مشرف بر سراى يزيد بن منصور كوهى است كه در جاهليت آن را قائم مى گفتند و در اسلام به زُرْ زُر موسوم شد به نام جولاهى كه نخست در آنجا خانه ساخت. پهلوى جبل زرزر جبل النار است و پهلوى آن جبل ابويزيد. اين جبل آخرى موسوم به نام مردى است كه رئيس جولاهان مكه بود. او سر پرست حقوق آل عمرو بن عثمان بود كه در زقاق مهر بودند. «(2)» سُوَيْقه در دهانه قُعَيقِعان است. «(3)» شِعب قُعَيْقِعان بين سراى يزيد بن منصور است تا خانه هاى ابن زبير تا شِعبى كه منتهاى آن كوه احمر است تا فِلْق ابن زبير كه از آنجا به ابْطَح روند.

احمر كوهى است كه در زمان جاهليت اعرف خوانده مى شد. مشرف است بر قعيقعان و بر خانه هاى عبدالله بن زبير در آنجا موضعى است كه جرّ والميزاب گفته مى شود. «(4)» در پشت جبل الاحمر قرن ابوريش است، آن جزو جبل احمر است. مشرف بر كدا. و بر سر آنصخره هايى است موسوم به كَبْش، نزد آن بر سر كوه احمر موضعى است به نام قرارة المَدْحى. و راههايى از آنجاست به خانه اى كه از آنِ سياهان است.

محله بنى سهم كه صاحبان خانه هاى آلِ عَفيف بودند تا سُوَيْقه امتداد مى يابد و تا قُعَيْقِعان. ميان سراى آل عفيف و محله آل مرتفع، سدى است كه سيلاب را از سُوَيْقه و محله خُزاعيان و دارالنّدوه و خانه شَيْبه باز مى دارد. «(5)» اما خانه عَفيف سهمى، در پهلوى آن خانه ضحاك بن قيس فِهرى است.


1- - ازرقى 2، ص 75.
2- - ازرقى 2، ص 189.
3- - ازرقى 2، ص 249.
4- - ازرقى 2، ص 206.
5- - ازرقى 2، ص 249. اين خانه را معاويه خريد 2، ص 192.

ص:480

عبدالله بن زبير را سه خانه بود در يك صف، در قُعَيْقِعان آنها را سراهاى زبير مى گفتند.

عبدالله بن زبير آنها را از آل عَفيف بن نَبيه سَهمى از فرزندان مُنَبِّه خريد. در آنجا خانه اى بود كه آن را دارالزّنج مى گفتند. زيرا ابن زبير را بردگان سياه بود كه در آنجا مى زيستند. در بزرگترين خانه ها چاهى بود كه عبدالله بن زبير حفر كرده بود. و در آن راهى بود به جبل احمر و قرارة المَدْحى. پايين ترين خانه در قُعَيْقِعان از خانه هاى ابن زبير خانه اى بود كه محله بنى مرتَفع كه از سُوَيقه كشيده شده بود به آن پايان مى يافت. گويند كه آن محله از آل نباش بن زُراره تميمى شوى خديجه بود. بعضى از اهل علم گويند كه اين محله از آن ابوالحجاج بن علاط سلمى بود. نزد او زنى بود به نام فاطمه دخت حارث بن عَلْقَمه بن كلدة بن عبدالدار كه او را جبراً از آنجا بيرون كردند و خانه اش را گرفتند. «(1)» در سُوَيقه سراى الحبشى بود كه به عبدالله بن زبير تعلق داشت. «(2)» در نزد سُوَيْقه سدى بود كه عبدالله بن زبير ساخته بود، هنگامى كه خانه هاى خود را در قُعَيْقِعان بنا مى كرد تا سيل را از خانه حُجَيْر بن ابى اهاب و غير آن باز دارد. اين سيلبند پايين تر از سيلبندى بود كه بين خانه عفيف و محله آل مرتفع بسته شده بود. در سمت شمال مسجدالحرام، خانه جَحْش بن رِئاب بود. ابوسفيان هنگامى كه بنى جَحْش با رسول خدا (ص) به مدينه مهاجرت كردند آن را مصادره كرد. اين خانه سپس به يَعْلى بن منَبّه تعلق گرفت. و هنگامى كه يَعْلِى خانه هاى خود را تقسيم مى كرد، عثمان بن عَفّان آن را گرفت و به پسر خود ابان داد. از آن پس آن را سراى ابان بن عثمان گفتند. ابان هنگامى كه به حج يا عمره مى آمد در آنجا زيستن مى گرفت.

پشت خانه ابان بئر جُبَيْر بود و نزد آن بئر عَلُوق و مسجدى كه آن را عبدالله بن عبيد الله بن عباس بن محمد بنا كرده بود.

پيوسته به خانه جَحْش بن رِئاب، خانه قومى از ازْد بود كه قَسْرى آن را خريده بود و به دارقَسْرى معروف بود. سپس جزءصوافى شد.

در اين منطقه خانه بَبَّه است و او عبدالله بن مُطيع است و در جنب آن خانه مَراجِل و خانه سَلَمه.


1- - ازرقى 2، ص 205.
2- - ازرقى 2، ص 205.

ص:481

عمر بن خطاب سيلبندى بين خانه ابان و خانه بَبّه برآورد تا راه سيل را بر مسجد الحرام بربندد- و آن را ردم اعْلى ناميدند يا ردم عمر. عبدالملك بن مروان اين سيلبند را تكميل كرد و آن را از خانه ابان تا خانه ابن الحوار گسترش داد تا به مقابل حِقّ الاخْنَس در بازار آهنگران رسيد.

بالاى سيل بند عمر، زقاق النّار بود. ميان دارالحمّام و دارالسَّلَمه. «(1)»

جانب شرقى مسجدالحرام

كوه ابوقبيس

در سمت جنوب غربى خَنْدمه كوه ابو قُبَيس است در مشرق صفا و مشرف بر آن. در جاهليت آن را «امين» مى گفتند. «(2)» ابو قبيس يكى از دو كوه (اخشبين) بزرگ مكه است، (كوه ديگر احمر ناميده مى شود)، پيوسته به وادى مكه. يكى از سه چشمه اى كه آب زمزم را تأمين مى كند از اين كوه است. حُصَيْن بن نُمَيْر هنگام محاصره ابن زبير منجنيقها را بر اين كوه نهاد. «(3)» براى بالا رفتن از اين كوه بايد ازصفا، از راه باريكى كه در وادى مى گذرد، عبور كرد.

آغاز اين راه باريك خانه ارْقَم است و آن ابتداى مَعْلاة است.

فاضح در پاى كوه ابوقبيس است و در آنجا مسجد ابراهيم قبيسى است نزد فاضح قرارة المَداحى است. قرارة المَدْحى جايى بوده كه مردم مكه در آنجا به گونه اى بازى با «مدحاة» مى پرداختند «مَدْحى» سنگى مدور بوده كه آن را به سوى چاله كوچكى كه كنده بودند بر روى زمين مى غلتانيدند، سنگ هر كس به آن چاله مى افتاد برنده بود. «(4)» در راه قرارة المَدْحى دارالزّنج قرار داشت.


1- - ازرقى 2، ص 191.
2- - ازرقى 2، ص 215، 1، ص 27، 116.
3- - ازرقى 1، ص 130، 322.
4- - ازرقى 2، ص 213.

ص:482

بر دامنه ابوقبيس سعد واقع شده و آن آبى است كه از كوه جارى است و گازران آنجا جامه مى شويند.

چسبيده به كوه ابوقبيس در وادى، خانه عباد بن جعفر بود. در وادى مهدى همه خانه را، جز آنچه چسبيده به كوه بود، در مسجد داخل نمود.

شق وادى مكه چسبيده به كوه ابوقبيس در سوق الليل از آن بنى عامر است. «(1)»

اجياد الصغير

اجياد الصغير شِعب كوچكى است ملصق به كوه ابوقبيس. در دهانه آن خانه هِشام ابن عاص بن مُغَيْره و خانه زُهَيْر بن ابى اميّة بن مُغَيْره است. در خانه زهير چاهى است و نزد آن چاه خانه اوْقَص است.

نزديك به خانه زُهَيْر خانه آل هبار است از ازْديان در پهلوى آن محله خالد بن عاص بن هِشام است. در اجيادالصغير دارالسّاج است و آنِ از آن خاندان هِشام بن سليمان است. در آخر شعب اجياد، متكا واقع شده و در پايان اجياد الصغير خَنْدَمه است. و آن كوهى است بين حرف السُوَيدا تا ثَنِيّه اى كه نزد آن چاه ابن ابى سمير قرار دارد.

در خَندَمه انصاب اسد است و در آنجا مسجدى است كه بر در آن چاهى است كه آن را زينب بنت سليمان بن على حفر كرده. و چاه ديگرى كه آن را محمد بن سليمان كنده است.

چاه محمد بن سليمان در شعب دست چپ است. در دامنه خَنْدمه چاه عِكرمه است.

صفا

صفا مكان مرتفعى است از كوه ابوقُبَيس كه مشرف بر وادى است. سيلابهاى اين وادى در اوايل اسلام به سمت مسجد جريان داشت. در زمان جاهليت بر سر كوهصفا بتى بود به نام نهيك مجاودالريح. آن را عمرو بن لُحَىّ در آنجا گذاشته بود «(2)» و همچنين بت اساف نيز درصفا بود. ولى قُصّىّ آن را به زَمْزَم برد. در زمان اسلام، اول كسى كه برصفا چراغ افروخت


1- - ازرقى 2، ص 214.
2- - ازرقى 1، ص 73.

ص:483

تا در شبهاى حج اطراف را روشن نگاه دارد خالد بن عبدالله قَسرى بود، در زمانى كه حكومت مكه را داشت.

صفا مرز مَعْلاة است از مكه و نزد او اولين ميل است بين مسجد و عرفات.

از مشهورترين اماكنصفا سراى ارْقَم بن ابى ارْقَم است. كه در آغاز دعوت، اسلام در آنجا پا گرفت و در آن ايام دعوت سرّى بود. اين سراى بعدها به ابوجعفر المنصور رسيد و سپس مهدى آن را به خيزران واگذاشت. خيزران مادر موسى الهادى بود. سپس به جعفر پسر موسى الهادى رسيد. آنگاه همه آن را يا بخش بزرگى از آن را غشان بن عبدا خريد. بر درگاه آن آبشخورى بود كه خيزران ساخته بود و مسجدى.

سراى ارْقَم مرز مَعْلاة است و در نزديكى آن كوچه اى است كه بهصفا مى رود و از آنجا به كوه ابوقُبَيس بالا رود.

نزديك سراى ارْقَم خانه هاى سفيانيان است، پيوسته به كوه ابوقُبَيس. از اين رو هنگامى كه خانه هاى اطراف مسجد را به مسجد داخل مى كردند، سراى ارْقَم بر جاى ماند. در نزديكىصفا سراى سائب بن ابى السّائب عائذى جاى دارد. در اين خانه اتاقى است كه بمنزله تجارتخانه پيامبر بود. «(1)» بعضى از سراى سائب جزء وادى شد و قسمتى از آن باقى ماند كه آن را دارسقيفه مى خواندند. بزّازان وصرّافان در آنجا بودند. اين خانه به عبدالعزيز بن مُغَيْرة بن عطاء بن ابى سائب رسيد و بخش رو به روى آن، از آنِ محمدبن يحيى بن خالد شد.

در نزدصفا استصيدليان (داروفروشان) كه در نزد دارالخلد هستند. اين خانه از آنِ نافع بن ازْرق قارظى بود كه هارون الرشيد آن را خريد و بناى آن را حمّاد بربرى تجديد كرد و دارالخلدش ناميد. دارالخلد ميان سراى ازهر و سراى فضل است. شايد اين خانه همان باشد كه ازرقى گويد فضل آن را از خاندانِ نافع بن جُبَيْر خريد. در كنار خانه نافع، خانه ابن عَلْقَمه است. «(2)» نزديك صفا چاه سَجْله است كه از آنِ جبير بن مطعم بن عدى بن نَوْفَل بود. شايد اين چاه كه نزد خانه آلِ جبير بن مطعم بوده، همان است كه به هنگام توسعه مسجد، به وسيله مهدى داخل در مسجد شده است. آنچه از خانه باقى مانده بود به جعفر بن يحيى داده شد و


1- - ازرقى 2، ص 209.
2- - ازرقى 2، ص 206.

ص:484

رشيد آن را بستد و حَمّاد بربرى آن را از نو بنا كرد و دارالقَوارير نام گرفت، زيرا روى كار آن از بيرون مرمر و فُسَيْفَساء و شيشه و ميناى زرد و سرخ بود.

دارالقَوارير، نزد در دوم درِ پهلوى مسعى بود وسقايه در نزد آن بود. نزديك به خانه جبير، خانه خيره دخت سباع بن عبدالعُزّى بود اين خانه در جوار مسجدالحرام بود كه بعداً داخل در مسجد شد. مهدى در بهاى آن چهل و سه هزار دينار به خيره داد.

جنب خانه خيره سراى ازْرَق بن عمرو الغَسّانى بود و در كنار آن خانه حَفْصه بود كه آن را دارالزَوْراء مى گفتند و جنب آن خانه عُتْبَة بن فَرْقَد السُّلَمى بود.

مساكن بنى عَدِىّ در جاهليت بينصفا و كعبه بود. سپس بيشترشان پيش از اسلام، پس از منازعاتى كه ميان ايشان و بنى عبد شمس پديد آمد، به نواحى شمال مسجد كوچ كردند و همه جز آل اصداء و آل مؤمل منازل خود را فروختند. ازرقى از منازل ديگران سخنى نمى گويد.

مَسْعى

زمينى كه ميان صفا و مروه است در بين اراضى مكه مكانتى خاص دارد؛ زيرا سعى بين صفا و مروه كه عملى واجب از مراسم حج است، در آنجاصورت مى گيرد و در آيه كريمه آمده است كه: «انّ الصّفا و المَروةَ من شعائِر الله فمن حَجّ البيتَ او اعْتَمَر فلا جُناح عليه آن يطّوف بهما» (بقره: 185) اين زمين را «مسعى» گويند؛ يعنى محل سعى. و ازصفا تا مروه امتداد دارد. پيش از اين وادى از پايين آن پيوسته به مسجد مى گذشت ولى بعدها در اثر توسعه مسجد از سمت شمالى و اقداماتى كه براى جلوگيرى از سيل صورت گرفت در مجراى وادى تغييراتى پديد آمد. مجراى وادى را تغيير دادند تا مسجدالحرام از آسيب سيلهاى بنيان كن در امان بماند.

ازرقى مسعى را با تغييراتى كه در آن داده شده وصف مى كند و از برخى آثار و بناهاى نزديك و اطراف آن سخن مى گويد. در كتب فقهى هم مسعى كه جايگاه سعى بينصفا و مروه است مورد توجه قرار گرفته؛ زيرا سعى بر يك روش نيست، گاه به راه رفتن است گاه به دويدن يا سواره و يا پياده.

ص:485

بارزترين اماكن در مسعى وادى است. وادى قبل از آن كه مسجد را توسعه دهند ملاصق به مسجد بود و چون توسعه دادند وادى در بطن آن قرار گرفت. «(1)» مَسْعى در جهت شرقى مسجد است. زاويه مسجد كه جنب مسعى است با زاويه شرقى بيت الشراب تنها هفت ذراع فاصله دارد. و ديوار مسجد كه پهلوى وادى است چسبيده به بيت الشراب است. «(2)» در اين منطقه تغييراتى داده شده. يكى در زمان ابن زبير بود و يكى در زمان مهدى خليفه عباسى.

ابن زبير مسجد را تا وادى، در نزديكى صفا و تا ناحيه بنى مخزوم ادامه داد. وادى در آن زمان در موضع امروزى مسجد بود ... ابن زبير براى توسعه مسجد خانه هاى مردم را خريد و در مسجد داخل كرد. از جمله خانه هايى كه خريد خانه ازرق بود كه پيوسته بود به مسجدالحرام. ابن زبير نيمى از آن را خريد و در مسجدالحرام داخل نمود.

توسعه دادن مهدى در دو مرحلهصورت گرفت يكى در سال 160 و يكى در سال 167. در سال 160 فرمان داد كه در سمت بالا توسعه يابد و در آنجا هرچه خانه بود خريد. از جمله خانه هايى كه خراب شد خانه ازرق بود كه در آن روزگار چسبيده به مسجدالحرام و در طرف راست كسى بود كه از باب بنى شَيْبَة بن عثمان خارج مى شود. خانه خيره دخت سباع خُزاعى نيز داخل در مسجد شد. همچنين سراى شَيْبَة بن عثمان هم خراب گرديد. مهدى همه خانه هايى را كه بين مسجد و مسعى بود خريد و خراب كرد و مسجد را بدينصورت كه اكنون هست درآورد. «(3)» در سال 167 بار ديگر مهدى به توسعه مسجدالحرام پرداخت، اين بار بيشتر خانه عباد بن جعفر عائذى خراب شد و مسعى و وادى را در آن قرار دادند پس همه خانه هايى را كه بينصفا و وادى بود خراب كردند.

در اين توسعه 90 ذراع از سمت وادى به مسجد درافزودند. «(4)» از آنچه گذشت معلوم مى شود كه قديمترين توسعه مسجد در زمان عبدالله بن زبير انجام گرفت و در آن بار نيمى از سراى ازرق كه در طرف راست كسى بود كه از باب شَيْبه


1- - ازرقى 2، ص 56، 63.
2- - ازرقى 2، ص 60.
3- - ازرقى 2، ص 209.
4- - ازرقى 2، ص 65.

ص:486

بيرون آيد خراب شد. اما در توسعه دادن دوم؛ يعنى آنچه مهدى بار اول انجام داد باقيمانده سراى ازرق و خانه خيره دخت سباع خُزاعى ويران گرديد.

اما توسعه اخير شامل سراى محمد بن عباد شد. اين خانه نزد ديوار مسجدالحرام بود آنجا كه مناره مشرف بر وادى بود و عَلَم مسعى قرار داشت، وادى از پايين آن مى گذشت. پس از ويرانى باز نامش بر جاى مانده بود. ازرقى گويد از علمى كه نزد خانه عباس بود تا علمى كه نزد خانه عبّاد بود 121 ذراع بود.

در توسعه مهدى خانه عباس داخل مسجد شد. اين خانه برابر باب بنى هاشم بود كه عَلَم سبزى كه آغاز حركت كسانى بود كه از مروه مى آمدند تا به صفا روند در آنجا بود. به سبب اين نزديكى غالباً مى گفتند كه علم سبز نزد خانه عباس است.

خانه عباس در اصل از آن هاشم بن عبد مناف بود و در آن دو سنگ بزرگ بود كه آنها را اساف و نائله مى گفتند در زمان جاهليت در ركن خانه مورد پرستش بودند.

ازرقى فواصل بناهايى را كه در حوالى مسعى هستند ذكر كرده است:

فاصله بين مسجدى كه از آنجا بهصفا مى روند تا وسطصفا 1121 ذراع است و از وسط صفا تا عَلَم مسعى كه حد مناره است 1421 ذراع.

فاصله ميان عَلَمى كه در حد مناره است تا عَلَم اخضر كه بر در مسجد است 112 ذراع است.

فاصله ميان عَلَمى كه بر در مسجد است تا مَرْوه 5001 ذراع است. فاصله ميان صفا و مروه 766 ذراع است.

فاصله ميان عَلَمى كه بر در مسجد است تا عَلَمى كه محاذى آن بر در سراى عباس بن عبدالمطّلب است؛ يعنى عرض مسعى 351 ذراع است.

از علمى كه بين خانه ابن عباد و محاذى علمى است كه در حد مناره است و ميان آنها و وادى قرار گرفته 121 ذراع است. «(1)» تغييراتى كه ابن زبير و مهدى عباسى به وجود آورده اند، منحصر به جانب وادى است نزد مسجد. اما بقيه مناطق در آن تغييراتى داده نشده است و اشاراتى كه به اوضاع مسعى ميان صفا و مروه شده است حاكى از آن است كه وادى همچنان بر جاى خود بوده.


1- - ازرق 2، ص 95.

ص:487

ازرقى گويد كه عبدالله بن عمر در سعى بينصفا و مروه چنين مى كرد كه چون ازصفا پايين مى آمد راه مى رفت تا به خانه ابن عباد مى رسيد از آنجا مى دويد تا به كوچه اى كه به مسجد مى رود مى رسيد. مسجد بين خانه ابوحسين و خانه ابن قرظه بود. البته تند نمى دويد.

سپس راه مى رفت تا از مروه بالا مى رفت.

ابن مسيّب گويد: سنت در سعى بينصفا و مروه اين است كه ازصفا فرود آيد سپس راه برود تا به درون مسيل رسد آن قسمت را بدود، سپس راه رود تا به مروه آيد.

ازرقى از خانه ايى كه بر وادى و در شمال خانه عباس در مسعى است ياد كرده، اين خانه ها از آن بنى عامر است. آنجا كه مى گويد كه بنى عامر بن لؤى را در جانب چپ خانه عباس بن عبدالمطلب خانه هايى بود، چون خانه جعفر بن سليمان و خانه ابن حوار كه اگر از آن بالا روى به خانه ابواحَيْحَه سعيد بن العاص مى رسى و خاندان طرقه را كه از هذليان است در آنجا خانه اى است. چون خانه ربيع و خانه طليحيان و حمام و خانه ابوطَرَقه. اولين خانه در قسمت بالاى وادى خانه هند دخت سُهَيل است. آنجا محله سُهَيل بن عمرو است. و اين نخستين خانه در مكه است كه آن را دو در بود.

پايين آن دو در است يكى در خانه غِطْريف بن عطا و رحبه كه در پشت آن خانه حكم بود و پيش از آن از آنِ عمرو بن عبدوَدّ و بعداً به آل حُوَيْطِب رسيد. پايينتر از اين خانه، خانه حُوَيطب بن عبدالعُزّى است.

پايينتر از آن، سراى آهنگران است. از آنِ يكى از بنى عامر بود و معاويه آن را خريد و ساخت.

پايين تر از آن سرايى است كه در آنجا حمام است.

خانه سلمانى بالاى خانه ربيع است. اين خانه از آنِ مردى از بنى عامر بن لُؤَىّ بود كه او را عباس بن عَلْقَمه مى گفتند.

پايينتر از آن، خانه ربيع است و حمام العابدين و خانه ابو طَرَفه و خانه اى از آنِ خاندان طلحه.

پايينتر از اين خانه، خانه محمد بن سليمان بود كه پيش از آن، از آنِ مُخْرَمة بن عبدالعُزّى بود و خانه ابن الحوار از رباع بنى عامر و اين محله پيش از اين از آن فرزندان عبدالرحمان بن زَمْعه بود.

ص:488

پايين تر از دارالحوار سراى جعفر بن سليمان بود، قبلًا از محلات بنى عامر بن لُؤَىّ بود.

معلوم مى شود كه ازرقى اين خانه ها را از شمال به جنوب نام برده دليل اين قول اين است كه مى گويد: سراى جعفر بن سليمان در پهلوى سراى عباس بود. «(1)»

مروه و اطراف آن

مروه كه سعى بين آن وصفا از ضروريات حج است، تپه اى است در وسط مكه مايل به طرف غرب به سمت قُعَيْقِعان. خانه هاى مكه محيط بر آن است. «(2)» فاصله ميانصفا و مروه 7661 ذراع است و از عَلَمى كه بر در مسجدالحرام است 500 ذراع فاصله دارد. در زمانهاى كهن، اساف و نائله در مروه بود و حُجاج عصر جاهلى به گرد آنها طواف مى كردند سپس قُصَىّ آنها را از آنجا برداشت يكى را در كعبه نهاد و يكى را نزد زَمْزَم قرار داد. عربها بر ايشان قربانى مى كردند. نيز بر مروه بتى به نام مُطْعِم الطير قرار داشت اين بت را عمرو بن لُحَىّ در آنجا نهاده بود.

مروه پلكان نداشت تا زمانى كه عباسيان بر سر كار آمدند. عبدالصمد بن على در خلافت ابوجعفر المنصور براى بالا رفتن از مروه پلكانى كه پانزده پله داشت بساخت. سپس مبارك ترك در زمان خلافت مأمون پله ها را باصاروج و آهك پوشانيد. «(3)» در زمان خلافت سليمان بن عبدالملك، والى او بر مكه، خالد بن عبدالله قَسْرى، بينصفا و مروه چراغ نصب كرد و اين امر تا زمان معتصم بود. معتصم مشعلها روشن كرد. جبل ديلمى مشرف بر مكه است. اين كوه را در جاهليت سميراء مى گفتند سپس نام جديد خود را از يكى از موالى معاويه گرفت كه بر سر آن خانه اى بنا كرد. اين خانه بعدها به خزيمة بن خازم سُلَمى تعلق گرفت.

بر جبل ديلمى، جبل شَيْبَه مشرف است. اين كوه ابتدا از آن نَبّاش بن زُراره تميمى شوى اول خديجه بود. بعد از او به شيبه رسيد. سيلى كه از كوه شيبه فرود مى آمد بر كوچه اى


1- - ازرقى 2، ص 281.
2- - ازرقى 3، ص 513.
3- - ازرقى 2، ص 95.

ص:489

ميان دارالعَجَله و ديوار مسجد مى گذشت. دو كوه ديلمى و شيبه را در عصر جاهلى واسط مى ناميدند. «(1)» بنى عبدالدار را كويى بود بر جبل شيبه در پشت خانه عبدالله بن مالك و تا سراى ازْرَق بن عمرو امتداد داشت.

سراى ازْرَق جنب سراى طلحة بن ابى داود حَضْرَمى بود. كه در جنب آن خانه حفصه به نام دارالزَّوراء قرار داشت و آن نزد در خانه ازرق بود. از پيش از اسلام آن كوى متعلق به آنها بوده است. «(2)» در جانب ديگر سراى طلحه، سراى عُتْبَة بن فَرْقَد سُلَمى است. از بناهاى مروه خانه خطاب بن نُفَيْل بود كه بعداً از آنِ عمر بن خطّاب شد. عمر آن را خراب كرد تا براى فرود آمدن حاجيان و خوابانيدن اشترانشان، ميدانگاهى ترتيب دهد. اين خانه ميان خانه مَخْرَمه و خانه وليد بن عُتْبَه بود. خانه مَخْرَمة بن نَوْفَل به عيسى بن على بن عبدالله بن عباس رسيد.

ابو بحرمجوسى در سال 161 بناى آن را تجديد كرد و سقفى نيكو زد و درهايى نيكو نهاد. «(3)» در مروه بود خانه عمر بن عبدالعزيز. اين خانه را رَمْله دخت عبدالله بن عبدالملك بن مروان، زوجه عبدالواحد بن سليمان بن عبدالملك بن مروان خريد و وقف كرد كه حاجيان در آن سكونت كنند يا آنان كه به قصد عمره به مكه مى آيند. در دهليز اين خانه، براى مسافران همواره نوشيدنيهاى گوارا وجود داشت تا مسافران در موسم حج بنوشند.

ازرقى گويد: «(4)» معاوية بن ابى سفيان در مكه خانه هايى ساخت؛ از جمله شش خانه در كنار هم بود بدون فاصله. و آنها عبارت بودند از:

1- دارالبيضاء در مروه كه از گچ ساخته شده بود و از اين رو سراسر سفيد بود.

2- جُدُر الرَّقْطاء، كه ديوارهاى آن با آجر سرخ و گچ بنا شده بود. و رَقْطاء به معناى خال خالى است.

3- دارالمَراجِل در كنار رَقْطاء. از آن جهت آن را بدين نام مى خواندند كه معاويه در آنجا ديگهاى مسين نهاده بود تا در زمان حج براى حاجيان و در ماه رمضان طعام پزند. مَراجل به


1- - ازرقى 2، ص 230.
2- - ازرقى 2، ص 201.
3- - ازرقى 2، ص 48، 82، 213.
4- - ازرقى 6، ص 191.

ص:490

معناى ديگهاست.

4- دار بَبَّه در جنب دارالمَراجِل در نزد سيلبند عمر بن خطّاب. بَبَّه نام عبدالله بن حارث بن نَوْفَل بن حارث بن عبدالمطلّب است.

5- دار سَلَمه دخت زياد و آن در كنار دار بَبَّه بود و سلم بن زياد قيم و ساكن آن بود.

6- دارالحمّام در جنب سراى سَلَمه ميان آن دو زقاق النار فاصله بود.

دار رابعه مقابل دارالحمام بود و رو به روى آن خانه هاى بنى غزوان بود.

ازرقى از اماكن ديگر در نزديكى اين خانه ها ياد نكرده است، جز اين كه گويد: كوه تُفّاحه (يا تفاجه) مشرف بود بر دارالحمّام. تُفّاحه كه اين كوه بدو نسبت دارد از موالى معاويه بود و او نخستين كسى بود كه در اين كوه خانه بنا كرد.

خَنْدَمَه

كويهاى اطراف آن

خَنْدَمَه كوهى است كه ميان حُرْف السُوَيدا تا ثَنِيّه اى كه بئر ابن ابى سمير در آنجاست كشيده شده است. مشرف است بر اجيادالصّغير و شِعب ابن عامر. در دامنه خَنْدَمَه دره اى است به نام ايْسر در آخر اجيادالصّغير و در آن بئر عِكْرمه است و مسجد مُتّكأ. «(1)» مُسْتَنْذَر در دماغه خَنْدَمه است در دهانه شِعب ابى طالب. و بَذَّر در آنجاست و آن چاهى است كه هاشم بن عبد مناف حفر كرده و سپس مُطْعِم بن عَدِىّ آن را خريد. بعضى گويند قُصَىّ آن را حفر كرد و ابولهب در آنجا فرود آمد. «(2)» كويهاى بنى عبدالمطلب در جنوب مُستَنْذَر هستند و نيز كويهاى خاندان ابوسفيان ابن عبد شمس و كويهاى بنى عامر بن لُؤَىّ. همه اين كويها به سبب ارتباطى كه با پيامبر (ص) و خاندان او دارند در خور امتياز و اهميت اند.


1- - ازرقى 2، ص 135، 163.
2- - ازرقى 2، ص 175.

ص:491

كويهاى بنى عبدالمطلب

ازرقى گويد:

از معروفترين خانه هاى آن، خانه ابن يوسف است كه تولد پيامبر (ص) در آنجا واقع شد. در اطراف آن خانه هايى است از آن عبدالله بن عبدالمطلب. ديگر سراهاى آن سراى حارث بن عبدالمطلب و شِعْب ابن يوسف كه قسمتى از آن متعلق به ابوطالب بود. همچنين سراى عباس بن عبدالمطلب و خانه ابولهب. «(1)» ديگر از اماكن خَنْدَمَه سوق اللّيل بود. مناره مكيان بر آن مشرف است. در سوق اللّيل راسته آهنگران و ميوه فروشان و خرمافروشان بود. «(2)»

زادگاه پيامبر (ص)

بدون ترديد بارزترين خانه در كوى بنى عبدالمطّلب، شعب ابن يوسف است. در آنجا خانه هاى حارث بن عبدالمطّلب و ابوطالب و عبدالله بن عبدالمطّلب است. و از معروفترين خانه هاى اين محله خانه اى است كه رسول خدا (ص) در آن متولد شده است و نيز خانه خديجه.

زادگاه پيامبر در شِعب ابن يوسف است «(3)» در كوچه اى به نام زُقاق المولد در زمانى كه پيامبر (ص) به مدينه مهاجرت كرد، عقيل بن ابيطالب آن را مصادره كرد و پس از فتح مكه پيامبر آن را بازپس نگرفت. عقيل در آنجا چاهى به نام طَرِىّ حفر كرده بود. «(4)» اين خانه را محمد بن يوسف برادر حجاج خريد و آن را در خانه خود كه البيضاء نام داشت داخل كرد. و آن شِعب نام خود را از محمد بن يوسف گرفته است.

زادگاه پيامبر جزء سراى محمد بن يوسف بود تا آنگاه كه خيزران مادر موسى و هارون به حج رفت و آنجا را مسجد كرد «(5)» و از خانه ابن يوسف جدا كرد. پيش از آنكه خيزران آن را


1- - ازرقى 2، ص 188.
2- - ازرقى 2، ص 192.
3- - ازرقى، ج 2، ص 188.
4- - ازرقى، ج 2، ص 160، ص 417.
5- - ازرقى، ج 2، ص 161.

ص:492

جدا كند مردمى در آنجا سكونت داشتند و چون مسجد شد از آنجا رفتند.

سراى محمد بن يوسف، البَيضاء نام داشت. «(1)» در نزد شِعْب ابن يوسف روبه روى خانه او بركه البَطحاء بوده كه از بركه ام جعفر آب در آن مى ريخت.

خانه خديجه

از اماكن معروف اين منطقه يكى هم سراى خديجه است كه پيامبر (ص) از آن وقت كه با خديجه ازدواج كرده بود در آن زندگى مى كرد. خديجه در آن خانه همه فرزندان خود را به دنيا آورده بود و در آنجا از دنيا رفته بود. چون رسول (ص) از مكه مهاجرت كرد عقيل بن ابى طالب آن خانه را تصرف كرد. پيامبر نيز پس از فتح آن را پس نگرفت. هنگامى كه معاويه به خلافت رسيد آن را خريد و آنجا را مسجد كرد و در آن نماز مى خواندو بار ديگر آن را به همانگونه كه در زمان خديجه بود بنا كرد. «(2)» خانه خديجه به خانه ابولهب و خانه عَدِىّ بن ابن ابى الحمراء الثقفى پيوسته بود. از اين خانه براى پيامبر (ص) سنگ پرتاب مى كردند. «(3)» خانه ابولهب در همسايگى منزل خديجه بود و پايين تر از آن خانه ابن ابى ذئب. «(4)» خانه هاى ابولهب و ابوسَبْرة بن ابى رُهْم و خانه حُوَيْطِب در كنار هم بودند.

خانه عَدِىّ بن ابى الحَمراء را دار العاصِميّين مى گفتند و آن پشت خانه ابن عَلْقَمه بود.

بين خانه خديجه و دارالقِدْر.

دار القِدْر از آنِ عبدالرحمان بن قاسم خُزاعى بود. «(5)» فضل بن ربيع آن را به مبلغ


1- - ازرقى، ج 2، ص 160، ص 179 و 180.
2- - ازرقى، ج 2، ص 161.
3- - ازرقى، ج 2، ص 162.
4- - ازرقى، ج 2، ص 167.
5- - ازرقى، ج 2، ص 207.

ص:493

بيست هزار دينار خريد، در بازار شيره فروشان. «(1)» به منزل خديجه از كوچه عطّاران مى رفتند. «(2)» سرِ اين كوچه ملك ازْهَربن عَوْن بود. خانه هاى عَوفْ بن ابى عَوفْ و ابو عبدالرحمان بن عَوْف نيز در اين كوچه بود. اين خانه سپس به جعفر بن سليمان تعلق گرفت. «(3)»

كوى آل ابى سفيان

خانه ابوسفيان بن حَرْب در همسايگى خانه خديجه بود. معاويه ميان آن دو درى باز كرد. اين خانه همان است كه پيامبر (ص) در روز فتح مكه گفت كه هركس به خانه ابوسفيان رود در امان است. خانه ابوسفيان بعداً به رَيْطَه دخت ابوالعباس تعلق گرفت و از آن پس آن را سراى رَيْطَه ناميدند. «(4)» بين خانه ابوسفيان و خانه حَنظلة بن ابى سُفيان فضاى بازى بود كه اشترانى را كه از سَراة و طائف كالا مى آوردند در آنجا مى خوابانيدند و كالاهاى بازرگانى را مى فروختند. اين ميدانگاه را «بين الدّارين» مى گفتند. معاويه آن را به زياد والى عراق بخشيد. زياد در آنجا خانه اى ساخت كه به «الصّراره» موسوم شد. «(5)» در آن ميدانگاه «بين الدارين» خانه سعيد بن عاص بود و خانه حكم بن ابى العاص كه هر دو همسايه بودند. وقتى كه زياد خانه خود را ساخت جلو اين دو خانه را سد كرد. «(6)» در پشت خانه حَكَم فضاى بازى بود از آن عمرو بن عبدوَدّ كه بعدها به خاندان حُوَيْطب رسيد و سپس به غِطْريف بن عطا. نزد خانه سعيد بن عاص كوى بنى عامر بود كه تا خانه جعفر و خانه ابن الحوار امتداد داشت. نزد خانه ابوسفيان، خانه عُتْبَه بن ربيعة بن عبدشمس بود كه به وليد بن عُتْبَة بن ابى سفيان رسيد كه در آنجا بنايى استوار ساخت. جنب خانه عُتْبَه خانه ابن عَلْقمه بود. «(7)»


1- - ازرقى، ج 2، ص 188.
2- - ازرقى، ج 2، ص 62، 70.
3- - ازرقى، ج 2، ص 205.
4- - ازرقى، ج 2، ص 161، ص 190.
5- - ازرقى، ج 2، ص 193.
6- - ازرقى، ج 2، ص 193، 194.
7- - ازرقى، ج 2، ص 215.

ص:494

كوى بنى عامر بن لُؤَى

ازرقى اماكن كوى بنى عامر بن لؤى را چنين مى شمارد:

خانه هند بنت سُهَيل، خانه غِطْريف، خانه عمرو بن عبدوَدّ، خانه حَويْطب بن عبد العُزّى، خانه عباس بن عَلْقَمه، خانه ربيع. خانه محمد بن سليمان، خانه ابن الحَوّار. بدين شرح:

1- نخست در بالاى وادى خانه هند بنت سهل بود و آنجا محله سهيل بن عمرو بود.

2- پايين تر از آن خانه غطريف بود.

3- پايين تر از آن در ميدانگاهى خانه عمرو بن عبدودّ بود كه بعداً به آل حنطب رسيد.

4- پايين تر از آن خانه حويطب بن عبدالعزّى بود.

5- پايين تر از آن سراى آهنگران بود، از آنِ يكى از بنى عامر كه معاويه آن را خريد و ساخت.

6- پايين تر از آن حمام بود.

7- و دارالسلمانى بالاتر از خانه ربيع بود. از آنِ مردى از بنى عامر بن لُؤى كه او را عباس بن علقمه مى گفتند.

8- پايين تر از آن خانه ربيع بود و حمام العائذين و خانه ابوطَرَفه و خانه طليحيان از آن آل ابى ابوطَرَفه هذلى.

9- پايين تر از آن خانه محمد بن سليمان بود از آن مخرمة بن عبدالعُرّى برادر حويطب بن عبدالعزى.

10- خانه حوار از كوى بنى عامر بود و ابن الحوار در زمان جاهليت از موالى ابن عار بود. امروز خانه ابن الحوار به عبدالرحمان بن زمعه تعلق دارد.

11- پايين تر از خانه ابن الحوار خانه جعفر بن سليمان است، از محله بنى عار.

حَجُون

حجون كوهى است در قسمت علياى مكه. نزديك به يك ميل و نيم از مسجدالحرام

ص:495

دور است. «(1)» مشرف است بر مسجد الحَرَس كه در جانب راست راه مدينه به مكه واقع است.

اين مسجد را پيش از اين مسجد الجن مى گفتند. سپس مسجد الحَرَس نام گرفت، زيراصاحب حَرَس، به گرد مكه مى گرديد تا به اين مسجد مى رسيد، در آنجا مى ايستاد تا افرادش از شِعب بنى عامر و از ثَنِيّة المَدَنيّين نزد او مى آمدند، آنگاه به مكه بازمى گشت. چنانكه مى گويند آنجا موضعى بود كه جنها قرآن را شنيدند. «(2)» نيز آنجا را مسجد البَيْعَه هم مى گويند.

محاذى مسجد البَيْعه در قسمت علياى مكه، مسجد شَجَره است. نزد حَجُون ثنيّة المدنيين است كه بعد از اسلام قبرستان اهل مكه شد. مردم مكه در زمان جاهليت مردگانِ خود را در دو طرف وادى دفن مى كردند. درصدر اسلام هم تا چندى چنين بود. سپس شعب الايْسَر را قبرستان كردند. «(3)»

شعب المقبره

شعب المقبره تنها شِعْبى است كه رو به روى كعبه است. پشت مقبره، كوه ابودُجانه است. ارتفاعات پشت آن را اعاصير نامند. «(4)» شعب ابودُبّ، منسوب به مردى است از بنى سواءَة بن عامر كه در آنجا مى زيست و شعب به نام او معروف شد. بر دهانه شعب، سقيفه (مكان سرپوشيده) اى است از سنگ كه ابوموسى اشعرى زمانى كه از واقعه حكمين آمد، آن را بنا كرد و در آن سكونت گزيد. نزد اين سقيفه بئر ابوموسى است. «(5)» قصّابان در شعب ابو دُب بودند.

بستان عَوف نزديك كوه بود و در آنجا نخلستانى بود و چشمه اى كه نخلستان را آب


1- - ازرقى، ج 2، ص 215.
2- - ازرقى، ج 2، ص 162.
3- - ازرقى، ج 2، ص 170.
4- - ازرقى، ج 2، ص 2، 231.
5- - ازرقى، ج 2، ص 182.

ص:496

مى داد مردم نيز از آنجا آب برمى داشتند. «(1)» اما ماجلَيْن، ازرقى گويد: رشيد فرمان داد كه چشمه هايى از چشمه هاى معاويه را از نو به آب اندازند و همه را به يك چشمه انداخت و آن را رَشا مى گفتند. اين آب در ماجلَين مى ريخت كه از آندو آن كه مَعْلاة بود به رشيد تعلق داشت. سپس به بركه اى كه نزد مسجدالحرام بود مى ريخت. «(2)» بستان عَوْف بن مالك در سمت محله كُرَيْزيان بود، معاويه آن را از ايشان خريد. «(3)» ثَنِيّة المقبره را كَداء مى گفتند و آن عَقَبهصغرى است در علياى مكه. از آنجا به گورستان مكه و ابطح سرازير شوند. مردم مكه آنجا را هم حَجُون مى گويند و اين حَجونِ دوم است.

از ثَنِيّة كَداء به ذوطُوى فرود مى آيند. و اين همان جايى است كه در روز فتح مكه قيس بن سعد بن عُباده از آنجا وارد مكه شد و از همين جا پيامبر (ص) به مدينه مهاجرت كرد. «(4)» در كَداء شعب ارْنى است. و اين ثنيّه در حق آل اسود است. مشرف بر شعب ارْنى و كَداء جبل الابْيَض است كه آن هم بر فِلْق ابن زبير و ملك ابولهب و ملك ابراهيم بن محمد بن خلف مشرف است. «(5)» در ثَنِيّة كَداء زمين بنى عَدِىّ است در جانب راست كسى كه از مكه به ملك شافعيان مى رود، كه در رأس كَداء است. و در طرف چپ حقى است از آنِ آل ابى طَرَفه كه از هُذيْليان هستند. اين اراضى در رأس كَداء است و دار الاراكه آنجاست.

در همين طرف چپ زمينهايى است كه چندان معروف نيستند از آنِ كثير بنصَلْت كِندى كه سابقاً از آنِ آل جَحْش بن رِئاب اسدى بوده است. «(6)» قرن ابوالاشْعَث نيز مشرف بر كَداء است در طرف راست كسى كه از مكه خارج مى شود. و آن از جبل الاحمر است. آن را به نام مردى از بنى اسد بن خُزَيمه موسوم به كثير بن عبداللَّه بن بشر مى خوانند. «(7)»


1- - ازرقى، ج 2، ص 184.
2- - ازرقى، ج 2، ص 182.
3- - ازرقى، ج 2، ص 196.
4- - ازرقى، ج 2، ص 240.
5- - ازرقى، ج 2، ص 218.
6- - ازرقى، ج 2، ص 212 و بنگريد به ج 2، ص 240.
7- - ازرقى، ج 2، ص 72، 65.

ص: 497

بين ثَنِيّة المقبره و دار السَّرِىّ تپه هايى است كه آنها را آلات يحاميم گويند. در دامنه آنها گور ابو جعفر منصور نهاده شده. ناحيه اى را كه بين ثَنِيّة المَدَنيّين و فِلْق ابن زبير است، معاوية ابن سفيان هموار كرد و عبدالملك آن را ساخت و مهدى براى آن پله هايى ترتيب داد.

ذى طُوى

بطن ذى طُوى بين ثَنِيّةالمقبره و ثَنِيةالخضراء است. «(1)» ياقوت گويد كه ذى طُوى وادى مكه است. بعضى گويند كه آن ابْطَح است و اين درست نيست. بلكه ذى طُوى جزئى از بطن وادى است نه همه وادى. در ذى طوى سقايه سِراج است و نزد آن بئر وَرْدان. كلوخ زار بكّار و بئر بكّار در آنجاست. مكيان از اين كلوخزار براى ساختن بناهاى خود گِل مى برند.

شِعْب اشْرس به خانه هاى ابن وَرْدان به پايان مى رسد. «(2)» همچنين در ذى طُوى است خانه حمران كه جبل مسلم در راه جُدّه بر آن مشرف است و نيز قصر ابن ابى محمود، ثنيّه كَدا بدانجا پايان مى يابد. بر ذى طُوى مشرف است جبل الحَصْحاص. حَصْحاص بر بطن مكه از آن سو كه خانه هاى احمد مخزومى است نيز مشرف است. در نزد حَصْحاص ثَنِيّه امّ حارث است. هنگامى كه از ذى طُوى فرود آيى و خواهى كه به فخّ بين حَصْحاص و راه مكه بروى ثَنيّه ام حارث در آنجاست.

در نزديكى آن مُدَوَّر واقع شده. ميان حَصْحاص و وذى طُوى ثَنِيّه اى است كه در آن درخت مغيلانى است كه رسول خدا (ص) به هنگامى كه عمره به جاى آورد و زمانى كه به حج مى رفت در زير آن فرود آمد. زبيده در مكان آن مغيلان، مسجدى ساخت. «(3)» در راه حَصْحاص قبرستان مهاجران است در نزديكى فخّ. «(4)»


1- - ازرقى، ج 2، ص 241.
2- - ازرقى، ج 2، ص 241.
3- - ازرقى، ج 2، ص 164، 240.
4- - ازرقى، ج 2، ص 172، 142.

ص:498

فَخّ

فخ واديى است بر دامنه ثَنِيّةالبَيضاء تا بَلْدَح. در راه جُدّه است در جانب چپ ذى طُوى. «(1)» فخ بين شِعب بنى عبدالله بن خالد بن اسَيْد و ثَنِيّة البيضاء محدود است. ثَنِيّةالبيضاء مكان مرتفعى است نزديك مكه كه تو را به فَخّ، كه در دامنه آن است، راه مى نمايد.

در فخّ بستانى است كه در زمان ازرقى آباد بوده و نيز در آنجاست بستان ابن شهيد كه در جبل لقيط واقع شده و فَخّ دامنه اين كوه است. «(2)» و نيز بئر البَرود در آنجاست. اين چاه را خِراش بن امَيّه كعبى حفر كرده. بئر البَرور نزد كوهى است به نام جبل الحسين. حسينصاحب الفَخّ در آنجا به شهادت رسيده است. «(3)» سقايه سِراج نيز در فَخّ است. اين سقايه نام يكى از موالى بنى هاشم است و در نزد آن قرار دارد بئر وَرْدان. وَرْدان از موالى مطّلب بن ابى وداعه است. ميان فَخّ و ذى طوى ثَنيّه ام حارث است در جانب چپ راه. «(4)» از اماكنى كه در فَخّ است يكى لِيط است و نزديك به آن ظهر الممدره «(5)» و در نزد آن اقْحُوانه است. و نيز حَزَنه، همچنين بئر بَكّار كه يحيى بن خالد برمكى آن را مسطح كرده است.

در نزديكى لِيط است مغشى كه تا خَيْف الشبرق در عُرَنه امتداد دارد. از معشى براى ساختن بناها سنگ مى برند. سنگهاى سفيد منقش در مكه از آنجاست. خانه عباس بن محمد در راستهصرافان از اين سنگها بنا شده.

حَزَنه در مَغشى و لِيط است. يحيى بن خالد بن برمك چشمه اى در آنجا جارى ساخت و با آب آن بستانى احداث كرد.

در طرف لِيط آنجا كه مغشى است، خُزْرُوع واقع شده و در طرف مغشى جبل كتد است.

و ميان لِيط و ذى طُوى عَبْلاء است. «(6)»


1- - أزِق ى، ج 2، ص 241.
2- - ازرقى، ج 2، ص 242.
3- - ازرقى، ج 2، ص 244.
4- - ازرقى، ج 2، ص 242.
5- - ازرقى، ج 2، ص 241.
6- - ازرقى، ج 2، ص 244.

ص:499

نزديك به فَخّ، حَدَث واقع شده. ميان آن و مكه سدر است. ذات الجَبَلين ميان مكه و سدر و فَخّ است. و نزد آن جبل اسود است و مشرف بر فخّ جبل استار. آنجا زمينى است از آنِ يوسف بن حكم ثقفى. «(1)» نزديك به فخ، اذاخِر است و ميان آنها شعب اخْنَس. از آنجا در روز فتح مكه رسول خدا به مكه نزول كرد.

در آخر وادى فخ، وادى بَلْدَح است. و راه جُدّه آن را قطع مى كند.

بين وادى فخ و بَلْدَح ثَنيّة البيضاء است و حسينصاحب فَخّ در آنجا به شهادت رسيد. «(2)»

شعب ابن عامر

شعب ابن عامر را در زمان جاهليت مَطابِخ مى گفتند. «(3)» در اسلام آن را شِعب ابن عامر خواندند زيرا خانه ابن عامر در اين شعب بود و همه شعب محله او بود، از خانه قيس بن مَخْرمه تا سراى حُجَيْر. و آن سوى سراى حُجَير تا ثنيّه ابو مَرْحَب.

در نزد شعب ابن عامر جبل نَبْهان است، مشرف بر شعب ابوزياد، نبهان و زياد دو تن ازغلامان ابن عامر بودند و پيوسته به جبل نَبْهان، جبل زيقيا است كه تا بستان عَوف كشيده شده.

جبل اعْرَج بر شعب ابوزياد و شعب ابن عامر مشرف است. منسوب است به اعْرَج غلام ابوبكر. «(4)» بين شعب ابن عامر و حُرْف سراى رَيْطه است. در نزديكى آن بازار قديم سوق الغَنَم است. رسول خدا (ص) به هنگامى كه مكه را فتح كرد آنجا ايستاد و مردم با او بيعت كردند. «(5)» پشت قرن مسقله، خانه سمره است و نزد آن خانه صفوان است.


1- - ازرقى، ج 2، ص 241.
2- - ازرقى، ج 2، ص 242.
3- - ازرقى، ج 2، ص 209.
4- - ازرقى، ج 2، ص 218، 219.
5- - ازرقى، ج 2، ص 189.

ص:500

شِعب عبدالله بن خالد بن اسَيْد

مشرف بر ملك ابن عامر جبل مرازم است كه به ملك خاندان عبدالله بن خالد بن اسَيْد پيوسته است و نيز به ملك خاندان سعيد بن عاص و پايان ملك ابولهب و خانه عبدالله بن خالد نزديك خانه سعيد بن عاص بود.

شِعب بنى عبدالله بن خالد بن اسَيد را قنه مى گفتند. سيلاب اين دره به سوى خانه هاى مكتومه كنيز محمد بن سليمان جريان داشت.

حَضْر بر جانب راست شعب آل عبدالله بن خالد بود رو به روى سراى ابن هربذ.

قِمْعَه پايين دست شعب بنى عبدالله بن خالد است در طرف راست راه، از آن رو آنجا را قِمْعَه گويند كه در پايين آن سنگ بزرگى است شبيه قِمْع (قيف).

بركة القَسْرى در دهانه ثَقَبه است. آب آن از ثَبيِر غَيْناء به بركه مى ريزد. ميان ثَبِير و حِراء است. در اين مكان قصر فضل بن ربيع است. در آنجا سدى بود. در سال 208، سد پر از آب شد و بشكست. سيلى كه در آن جمع شده بود با سيل سدره و سيلى كه از منا مى آمد جمع شدند و مسجدالحرام را فرو كوبيدند. «(1)» نزديك بئر القَسْرى واسط است، تپه اى بر راه منا كه گدايان آنجا مى نشستند.

از بئر خالد به ثَنِيّه اى در شعب رَخَم مى رسى. پيامبر به هنگام حركت از حِراء به ثور، از آنجا مى گذشت. اين تپه در طرف چپ كسى بود كه از مكه به منا مى رفت. ابن عَلْقمه والى مكه، آن را مسطح كرد و بر آن بنايى ساخت. «(2)»

ثَبِير

ثبير غَيْناء كه شعب رَخَم در نزديكى آن است؛ يكى از ثبيرهاست. ياقوت از محمود بن عُمَير روايت كند كه ثَبِيرها دو كوه اند، جدا از هم، ميانشان افاعيه واقع شده و آن واديى است كه از منا مى آيد. يكى از آن دو ثَبير را ثَبِير غَيْناء گويند و ديگرى را ثَبِير اعْرَج. «(3)»


1- - ازرقى، ج 2، ص 237.
2- - ازرقى، ج 2، ص 166.
3- - ازرقى، ج 2، ص 277.

ص:501

ياقوت گويد: غَيْناء برآمدگى است بر دامنه ثَبير غَيْناء. اين كوه مشرف است بر مكه همه اش از سنگ است و مانند يك گنبد است. آن را در زمان جاهليت سميراء مى گفتند و قله اش را ذات القتاده مى خواندند. ثبير غيناء را جبل الزنج نيز مى گويند زيرا سياهان مكه از آنجا هيزم گرد مى آوردند و در آنجا بازى مى كردند. افاعيه كه در ميان دو ثبير جارى است به بطن السُّرَر مى رسد. غالباً سيلى كه به مكه مى آيد از آنجاست. در چهار ميلى مكه است.

عبدالصمد بن على در آنجا مسجدى بنا كرد. «(1)» بكرى گويد در بطن السُّرَر درختى بلند و كشن است كه گويند؛ در زير آن قبر هفتاد پيغمبر است.

نِصْع نزديك افَيْعِيّه است. نزديك آن سدهايى است آن سدها را حَجّاج براى حبس آب ساخته بود. يكى از آن سه سد كه بزرگتر آنهاست، سد اثال است در شعب عمرو بن عبدالله بن خالد. «(2)» و دو سد ديگر در طرف راست كسى است كه از شِعب عمرو مى آيد، شعب عمرو، چنانكه ازرقى مى گويد در منا است و بئر عمرو بن عثمان بن عَفّان در آنجاست. اما شعب على، قله ثَبِير مشرف بر آن است. نزديك جَمْره عَقَبه. عرض راه آن 26 ذراع است.

مشهورترين مكان در آنجا مسجد كَبْش است كه لُبابه دخت على بن عبدالله بن عباس آن را ساخته است. «(3)» مقدسى گويد: مسجد كَبْش نزديك عَقَبه است. «(4)» ياقوت گويد عَقَبه، گردنه اى است كه رسول خدا در آنجا ميان منا و مكه بيعت گرفته. ميان آن و مكه دو ميل فاصله است و در نزد آن مسجدى است. «(5)» پهناى راه عَقَبه 67 ذراع است. راه مفروش است. سيل منا از آن مى گذرد.

در پايين ثَبير غَيْناء قرن الرَّباب است. ثَنِيّةالخضراء قصر محمد بن خالد بن برمك در آنجاست پايين تر از بئر ميمون الحضرمى و قصر خليفه ابو جعفر. «(6)»


1- - ازرقى، ج 2، ص 225.
2- - ازرقى، ج 2، ص 228.
3- - ازرقى، ج 2، ص 141.
4- - احسن التقاسيم، ص 76.
5- - ياقوت، ج 3، ص 492.
6- - ياقوت، ج 3، ص 492.

ص:502

نزد خَضْراء شِعب عثمان است. عَيْرَه كوهى است بر طرف راست كسى كه به منا مى رود. ثَنِيّة الخَضراء در كوهى است كه آن را اقْحُوانه گويند. نيز به ثَبِير النخيل معروف است.

مردم از آنجا هيزم گرد مى آوردند و به لهو و بازى مى پرداختند. پايين آن خانه هاى هاشميان است. سيل منا از ميان آن و وادى ثبير مى گذرد. بعضى از مكيان گويند كه اقْحُوانه نزد ليط است و مردم مكه شبها آنجا گرد مى آمدند و با يكديگر نشاط و گفتگو مى كردند. جامه هاى سرخ و خوشبو مى پوشيدند از اين رو آنجا را اقْحُوانه مى گفتند. «(1)» (اقحوان به معناى بابونه است. م).

بكرى گويد: اقْحُوانه ميان بئر ميمون و بئر ابن هشام است. مَفْجَر بين ثَنِيّة الخضراء تا پشت خانه يزيد بن منصور است چون از آن فرود آيى به ثور توانى رفت. شعب حَوّا در آنجاست. «(2)»

شِعْب الخُوز

شِعْب الخُوز بين شِعب عثمان و خَضْراء واقع شده، آن را خَيْف بنى المُصْطَلِق نيز گويند. آن را بدين نام ناميدند؛ زيرا مردمى كه در امور بازرگانى و جمع اموال دقت نظر داشتند، آنجا مى زيستند. «(3)» از شعب الخوز به شعب عمرو بن عثمان روند. «(4)» بَطحاء قريش در مَفْجَر واقع است. ياقوت گويد كه ابْطَح، گاه به مكه نسبت داده شود و گاه به منا؛ زيرا فاصله اش از هر دو، برابر است. و شايد به منا نزديكتر باشد. بعضى آن را خَيْف بنى كِنانه گويند. «(5)» حازمى گويد: خَيْف بنى كنانه در منا است. پيامبر (ص) در آنجا نزول فرمود. «(6)»


1- - ازرقى ج 2، ص 226.
2- - ازرقى ج 2، ص 224.
3- - ازرقى ج 6، ص 202.
4- - ازرقى ج 2، ص 223.
5- - ازرقى ج 2، ص 224.
6- - ياقوت، ج 1، ص 92، ج 4، ص 426.

ص:503

بكرى گويد: مسجد خَيْف، خيف بنى كِنانه است و قاضى عِياض گويد كه خَيْف بنى كِنانه مُحَصَّب است. «(1)» خَيْف بنى كِنانه را شعب الصُّفَىّ گويند و آن راصُفَىّ السباب نيز نامند. راحه، كه قريش در تابستانها براى استراحت به آنجا مى رفتند، موضعى است در آنجا. بكرى گويد:صُفَىّ السباب را احجار المراء نيز گويند. در آنجا بستانى بود از آنِ معاويه. «(2)»

مُحَصَّب

رشدى مَلْحَس در باب مُحَصّب گويد: مسيلى است بين مكه و منا. «(3)» حد آن از سمت منا، جبل العَيْره است، نزديك راهى كه آن را سبيل الست گويند. «(4)» فاسى گويد: حد مُحَصّب از حَجُون است تا بستان خُرمان.

بستان خُرمان از ثَنيّه اذاخر است تا خانه هاى حيفر العلقمى و خانه هاى ابن ابى الرزّام و به تازگى در آنجا نخلها و كِشته هايى احداث شده است. چشمه اى و آبشخورى داشت كه مردم از آن آب برمى داشتند. «(5)» بالاتر از بستان خُرمان شِعب ابوقُنْفُذ است. آنجا را شعب اللّئام نيز مى گفتند. چون از مكه به سوى منا روى شعب اللئام در سمت چپ تو است. در آن مسجدى است كه گويند پيامبر (ص) در آنجا نزول كرد و نماز گزارد. «(6)»

جمرات ثلاثه

در منطقه اى كه نزد ميل پنجم از نشانه ها واقع شده، جز قرن الثعالب نام برده نشده.


1- - ياقوت، ج 2، ص 426.
2- - ازرقى، ج 2، ص 222 و بنگريد به ج 2، ص 223، 224.
3- - ازرقى، ج 2، ص 184.
4- - ياقوت، ج 3، ص 404، از زبير بن بكار.
5- - ازرقى، ج 2، ص 179.
6- - ازرقى، ج 2، ص 129.

ص:504

بين آن و منا 1530 ذراع است «(1)» و به قول فاكهى مشرف است بر پايين منا.

اما ميل چهارم نزد جمرات سوم است كه پهلوى مسجد خَيْف است و پانزده ذراع از ميل فاصله دارد.

جمرات ثلاث عبارتند از جمره اول و ميانين و سوم. ازرقى در باب وضع اين جمرات در پيش از اسلام، گفته است كه عمرو بن لُحَىّ در اين منطقه هفت بت نهاد.

بتى در قرين نهاد ميان مسجد منا و جَمْرَه اولى بر سر راه.

بتى بر جَمْرَه اولى نهاد.

بتى در مدعى نهاد.

و بتى بر جَمْره ميانين نهاد.

و بتى بر لبه وادى نهاد.

بتى بالاى جَمْره بزرگ نهاد.

و بتى هم بر جَمره بزرگ نهاد. «(2)» سياق كلام او در اين وصف بر از پى هم بودن مواضع بتان دلالت دارد؛ زيرا جَمرَه اولى به منا نزديكتر است و جَمْره بزرگ همان جمره سوم است كه دورتر از همه، از منا است و در كنا مسجد خَيْف است از اماكن اين منطقه از قرين ياد كرده و جمره اولى و مدعى و لبه وادى و جمره بزرگ، ولى مسافات ميان آنها را ياد نكرده است.

ازرقى گويد جَمْره اولى و ثانيه و جَمْرة العَقَبه همچنانكه گويد: جَمْره اولى و جَمْره سفلى و اقرين. «(3)» نيز گويد كه جَمْره سوم پهلوى مسجد منا است و دومى يا وسطى 305 ذراع از آن دور است و جَمْره عَقَبه از جَمْره وُسْطى 487 ذراع فاصله دارد و از وادى محسر 720 ذراع. پس جمره اول همان جمره عقبه است كه از ديگران به مُزْدَلِفه نزديكتر است و از مسجد منا 792 ذراع دور است و به وادى مُحَسِّر نزديك است و در وسط راه بين وادى و قرن الثعالب است.


1- - ازرقى، ج 2، ص 149.
2- - ازرقى، ج 1، ص 141.
3- - ازرقى، ج 2، ص 144.

ص:505

مسجد خَيْف

مشهورترين اماكن در اين منطقه، مسجد خَيْف است. آن را از آن رو بدين نام خوانده اند كه در دامنه كوه واقع شده. آنجا كه از سختى كوه دور است و فراتر از مسيل آب.

مسجد خَيْف در دامنه كوهصابح واقع شده، مقابل آن و در سمت چپش، جبل قابل است.

قريش براى پيمان بستن بر ضد پيامبر (ص) در نزد آن گرد آمدند. اين مسجد را مسجد عَيْشومه هم مى گويند. عَيْشُوم نام درختى است هميشه سبز چه سال نعمت باشد و چه قحطسال، ميان دو سنگ رسته است. اين عَيْشومه از قديم آنجا بوده است و رسول خدا (ص) و انصار در كنار آن نماز خوانده اند. «(1)» ازرقى درهاى مسجد خَيْف را وصف مى كند و مى گويد بيست در داشت. هفت در بر ديوارى كه سمت راه بود و پنج در بر ديوارى كه پهلوى عَرَفات بود و چهار در بر ديوارى كه به سمت كوه بود و دو در در سمت قبله مسجد و به طرف دارالاماره. هم در اين طرف سه سايبان بود و در آن سمت كه سمت راه است، يك سايبان داشت. در طرفى كه به پايين منا راه مى برد يك سايبان و در سمت كوه نيز يك سايبان. «(2)» از اين معلوم مى شود كه ديوار طرف عرفات در جهت شمالى بوده است و ديوار طرف قبله، جهت جنوبى و ديوار طرف كوه شايد ديوار شرقى و ديوار سمت راه ديوار غربى بوده است.

ازرقى گويد: در زمان خلافت متوكل، سيلى آمد و مسجد رسول اللَّه و ابراهيم نبى اللَّه معروف به مسجد خَيْف را فرا گرفت و سقفها و همه ديوارهايش را ويران كرد و هرچه سنگريزه بر زمينش ريخته بودند با خود ببرد ولى متوكل دستور تجديد بناى آنها را داد. «(3)» از مشهورترين اماكن اين منطقه، عَقَبَه است. رسول خدا (ص) در آنجا با هيأتى كه از سوى انصار آمده بودند بيعت كرد. و بيعت عَقَبَه از اسباب هجرت او به مدينه بود. عَقَبَه از وادى مُحَسّر 720 ذراع فاصله دارد.

ازرقى گويد: از مسجد منا كه در كنار عَرَفات است تا وسط حِياض الياقوته 3753 ذراع


1- - ازرقى، ج 2، ص 140، 141.
2- - ازرقى، ج 2، ص 149.
3- - ازرقى، ج 2، ص 202.

ص:506

است و از وسط حِياض الياقوته تا حد مُحَسِّر 2000 ذراع. «(1)» يعنى حِياض الياقوته نزديك است به ميل چهارم و من در جاى ديگرى از كتب، سخن از حِياض الياقوته نشنيده ام.

مِنا

منا دره اى است بر راه عَرفات از مكه. بين آن و مكه سه ميل؛ يعنى يك فرسخ است. «(2)» طول دره حدود دو ميل است و عرض آن اندك است دره منا دو راه فرعى دارد در طرف راست آن و كوچه ها و مسجد در آن سمت است. اين دره در طرف چپ يا جنوبى كسى است كه از عرفات و مُزْدَلِفه مى آيد. «(3)» منا را منازل مى گفتند و پس از حج قربانى در آنجاصورت مى گيرد. و همه آن قربانگاه است. محل اجتماع مردم را در منا جباجب گويند و آن دو كوه را كه در آنجاست اخْشَبان نامند. «(4)» اصطخرى گويد: در منا بناهاى بسيارى است از مردم هر شهرى از شهرهاى اسلامى.

در ايام حج آباد است و در ساير ايام سال خالى از جمعيت مگر چند تن كه نگهبانى مى دهند.

مقدسى گويد در وسط سال مردمش را شماره كردند بيست و سه مرد بود. و گويد كه آن به صورت دو شهر است و در آن كوچه هاست و مسجد در كوى سمت راست است. و نيز در آنجا چاهها و كارگاهها و قيصريه ها و دكانهاى خوش ساخت باشد، همه از سنگ و چوب ساج ساخته و آن دو كوه بر آن مشرف باشند. «(5)» در ايام حج منا پر از مردم شود، چنانكه ساكنانش خانه ها را به حاجيان كرايه دهند.

عمر بن عبدالعزيز از اين كار منع كرد ولى مردم شهر به نهانى از مسافران حج كرايه مى ستانند.

در منا منزلى بود از آنِ ابوبكرصديق. آن خانه را ويران كرد و برصخره مناره بنا نمود.

مسجد خَيْف در راه مكه و منا در وسط راه است ولى به مكه نزديكتر است.


1- - ازرقى، ج 2، ص 149.
2- - مقدسى ص 76؛ ياقوت، ج 4، ص 642.
3- - ياقوت، ج 4، ص 802
4- - ياقوت، ج 1، ص 158- 163.
5- - مقدسى، ص 76.

ص:507

از مشهورترين اماكن در دره منا دو مَأْزِم است. فاصله ميان آنها پنجاه ذراع است و موضع ميل سوم ميان مسجدالحرام و عَرَفات در نزد آن قرار دارد. «(1)» ميان دو مَأْزِم منا بئر خالدبن عبداللَّه قَسرى است كه آن را قَسْرِيّه گويند. قَسْرِيّه بركه بزرگى است در حرم كه از آن چاه آب گيرد. ازرقى گويد: سليمان بن عبدالملك بن مروان به خالدبن عبداللَّه قَسرى كه والى او در مدينه بود نوشت كه براى من آبى بيرون آور كه زلال و شيرين باشد تا با آب زَمْزَم همسرى كند. خالد بن عبداللَّه اين بركه را احداث كرد و آن را بركة القَسْرى ناميد. آن را بركة البَردى و بئر ميمون هم گويند. بركه امروز در دامنه ثَبِير است. اين بركه همچنان ببود تا داود بن عبداللَّه بن عباس به هنگامى كه خلافت به بنى هاشم رسيده بود به مكه آمد. و آن بركه را ويران كرد و آب را به بركه اى كه بر در مسجد بود بازگردانيد. «(2)» فاكهى گويد كه اين بركه همچنان بر جاى بود تا آنگاه كه بشر، خادم منصور دوانيقى در سال 256 به مكه آمد و بر روى آن گنبدى ساخت. اين گنبد در پهلوى بيت الشراب است.

سنگهاى گرداگرد آن را بعدها مهدى در آنجا نصب كرد.

مُزْدَلِفه

نزد ميل هشتم مزدلفه است و آن همان مشعرالحرام است كه در قرآن كريم ذكر آن آمده است: «فَاذكروا اللَّه عِند المَشْعَرِ الحرامِ» آن را جمع نيز گويند به سبب اجتماع مردم در آنجا براى جمع بين نمازهاى مغرب و عشا در آنجا. «(3)» پيش از اسلام همه عشايرى كه از اطراف راهى حج مى شدند، در آنجا گرد مى آمدند.

فاصله آن از منا يك ميل و نصف است و از عرفات چهار ميل و مسجد آن از مسجد منا دو ميل است. مُزْدَلِفه زمين پهناورى است ميان دو كوه و اطراف آن استخرهاى و سردابهاى آب است. همچنين مصلّى و سِقايه و مناره و چند بركه. مُزْدَلِفه ميان مَأْزِمَين و مُحَسِّر است. چون از عرفات به قصد آن فرود آيى، تو در مُزْدَلِفه هستى تا به قَرْن الاحمر، پايين مُحَسِّر برسى.

آنجا محل بيتوته حاجيان و محل جمع نمازهاست.


1- - ازرقى، ج 2، ص 153 و ابن رسته، ص 56 و يكرى، ص 1173.
2- - ازرقى، ج 2، ص 85، 86.
3- - ابن رسته، ص 25 و ابن حوقل، ج 1، ص 30 و بكرى، ص 192 و ياقوت، ج 2، ص 118.

ص:508

كوه ثَبِير النَّصْع در مُزْدَلِفه است و آن در جانب چپ كسى است كه به منا مى رود. در زمان جاهليت هنگامى كه مى خواستند از مُزْدَلِفه بروند مى گفتند «أشرق ثبير كيما نَغير» و از آنجا نمى رفتند تا خورشيد را بر آن بنگرند. «(1)» در دامنه ثبير سدهاى سه گانه هستند. اين سدها در شعب عمرو بن عبداللَّه بن خالد احداث شده اند. حجاج آنها را براى حبس آب ساخته است. سد ميانين را اثال گويند. در نزد مُزْدَلِفه بركة القسّرى است كه آن را بركة البردى هم مى گويند در دهانه ثَقَبَه. «(2)» قُزَح دماغه اى است از كوه ثبير. در نزد اين دماغه در مُزدَلِفه امام مى ايستد. در سمت راست آن ميقده است و آن موضعى است كه در زمان جاهليت قريش توقف مى كردند و آتش مى افروختند. «(3)» بر روى دماغه قُزَح ستونى است از سنگ، مدور. محيط آن 24 ذراع است. و بلندى آن 12 ذراع، 25 پله دارد. بر روى پشته اى مرتفع بنا شده است. ابتدا از هيزم بر سر آن آتش مى افروختند و از زمان هارون الرشيد شمع آنجا مى افروختند. چون هارون از دنيا رفت بر سر آن چراغهاى فتيله دار نصب كردند كه روشنايى آن تا فاصله دورى مى رسيد. بعد از آنها چراغهاى كوچكى با فتيله هاى نازك روى آن مى نهادند. از اين رو آن را ميقده مى ناميدند.

قريش در مشعرالحرام در مُزْدَلِفه در نزديكى قُزَح توقف مى كردند و عربها در عرفه. «(4)» در فاصله چهارصد ذراع از قُزَح مسجد مُزْدَلِفه واقع شده در نزد ميل هشتم. دو ميل از مسجد منا دور است. پيامبر (ص) در حجةالوداع در آنجا نزول كرد. در سمت قبله مسجد مُزْدَلِفه دارالاماره است كه خلفا و واليان در آنجا فرود مى آمدند. «(5)» مُراخ در نزديكى مُزْدَلِفه است. ميان آن و مُزْدَلِفه بطن نَمِرَه واقع شده كه آن را ذَنَب السَلَم هم مى گويند. بر آن است انصاب الحرم. و در نزد مزدَلِفه مَفْجَر واقع شده و در يك طرف آن شعب حوّا وقتى از مَفْجَر به مُزْدَلِفه مى روى در سمت چپ تو است. در اين شِعب چاهى


1- - ازرقى، ج 2، ص 29؛ ابن حوقل، ج 1، ص 30.
2- - ازرقى، ج 2، ص 62؛ ياقوت، ج 4، ص 786.
3- - ازرقى، ج 1، ص 1230 و ياقوت، ج 4، ص 85.
4- - الموّطأ ج 1، ص 276.
5- - ازرقى، ج 2، ص 155.

ص:509

است كه آن را كرادم گويند. «(1)» در نزديكى مُزْدَلِفه بطن مُحَسّر است. آن واديى است ميان مزدلفه و منا جارى. در حديث آمده است كه مُزْدَلِفه همه اش موقف است مگر وادى مُحَسِّر. «(2)» در فاصله 545 ذراعى وادى مُحَسّر، بستان مُحَسّر واقع شده. بر ديوار اين بستان ميل ششم است. بين وادى و منا وادى شَرر است. در سمت راست كسى كه به عرفه مى رود. آبى كه مكه را به غرق شدن تهديد مكند از آنجا مى آيد. در دو هزار ذراعى مُحَسّر حِياض ياقوته واقع شده، اين حِياض 3752 ذراع از مسجد منا فاصله دارد. «(3)»

عرفه

عرفه خارج حرم است. ميان آن دو، دو مَأزِم عرفه واقع شده است. در سمت شمالى.

ابن عباس در تحديد حدود عرفه گويد: حد عرفه از كوهى است مشرف بر بطن عَرَفه تا كوههاى عرفه تا قصر آل مالك وادى عرفه.

ازرقى در معرفى آن گويد: از كوه مشرف بر بطن عُرَنه است تا كوههاى عرفه تا وَصيق تا بر محل برخورد وصيق به وادى عرفه. در اطراف جنوبى عرفه كَبْكَب است، كه مشرف بر عرفات است. «(4)» كَبْكَب كوهى است سرخ رنگ. چون تو در عرفات توقف كنى كَبْكَب پشت سرت واقع شود. «(5)» نزد كَبْكَب لَبَنَيْن است و آن دو كوه است كه يكى را لَبَن اسفل و ديگرى را لَبَن اعلى گويند. بالاى آن كوهى است به نام مَبْرَك؛ زيرا فيل ابرهه در آنجا زانو به زمين زد و


1- - احسن التقاسيم، ص 76.
2- - الموطأ، ج 1، ص 275.
3- - ياقوت، ج 4، ص 72.
4- - ازرقى، ج 2، ص 157.
5- - بكرى، ص 1112 و ياقوت، ج ج 1، ص 233.

ص:510

نشست. «(1)» در كنار عرفه است كَداء كه بكرى گويد كوه عرفه است. خالد بن وليد در روز فتح مكه از كَداء وارد مكه شد. و در نزد آن است ذات السُلّيم و وَتيِر. وتير از ادام تا عرفه امتداد دارد.

وادى نعمان از كداء مى گذرد و درآن درخت اراك بود. از اين رو آن را وادى الاراك گويند. همچنين آن را تَنْعيم خوانند. از شمال به جنوب كشيده شده. بر سمت راست آن كوه نعيم است و در سمت چپ آن كوه ناعم. قدوم در همانجاست و در نزديك آن است مخيّم و اره و تَنوق و جبل مَدَرَى و مواضعى است كه آنها را اصدار گويند. در آنجا زنبوران عسل است و عسل آن به مكه آرند. «(2)» و در عرفات است الال و آن تپه اى است از رمل، امام بر آن مى ايستد.

بعضى گويند كوهى است در جانب راست الال و بعضى گويند كه آن خود كوه عرفات است امام نزد آن مى ايستد. «(3)» در نزد الال است. نابت و ابن عباس گويد: موقف پيامبر در شب عرفه بين كوههاى نَبْعه و نُبَيْعه و نابت بود. و قرن النابت كه امام در عرفه نزد آن مى ايستد ده ذراع از ميل دوازدهم مكه فاصله دارد و موقف امام يك ميل از وسط عرفه است. «(4)»

مسجد ابراهيم خليل

مسجد ابراهيم خليل همان مسجد عرفه است كه ازرقى ابعاد آن را بيان كرده و گفته است طول مسجد عرفه از ابتدا تا انتها 163 ذراع و از سمت چپ آن بين عرفه و طريق 213 ذراع است.

مسجد عرفه را ده در است؛ يكى در سمت قبله و چهار در بر هر ديوار سمت راست و چپ. درى در آخر مسجد، پهلوى موقف و نيز گويد كه برديوارهاى مسجد 105 شرفه است و در پايان مسجد در سمت راست دكان مربع شكلى است پنج ذراع بلندى و وسعت بالاى آن هفت ذراع و هجده انگشت است در شش ذراع و هجده انگشت. در روز عرفه بر بالاى آن اذان گويند. در مسجد مكانى است مرتفع كه امام و بعضى از همراهانش براى نماز در آنجا


1- - ازرقى، ج 2، ص 105 و ياقوت، ج ج 4، ص 348.
2- - ياقوت، ج 4، ص 488.
3- - بكرى، ص 185 و ياقوت، ج ج 3، ص 346.
4- - ابن رسته، ص 56.

ص:511

ايستند و باقى مردم در پايين ايستند. بلندى آن دو ذراع است. «(1)» اين همان مسجدى است كه اصطخرى مى گويد. امام در آنجا بين نماز ظهر و عصر جمع مى كند. در عرفه بستان بنى عامر است. همه اش نخل است و در آن چشمه اى است.

منسوب به عبدالله بن عامر بن كُرَيز. عرفه مابين وادى عرفه است تابستان بنى عامر تا آنصخره ها كه محل ايستادن امام است. «(2)» در منابع در باب تحولات عمرانى در عرفه در دوره هاى اوليه اسلام چيزى نيامده است. جز آن كه اصطخرى آورده كه عرفه روستايى بود كه در مزارع آن سبزيها مى كاشتند و جاليزها بود و خانه هاى نيكو داشت كه مردم در روز عرفه در آنجا گرد مى آمدند. موقف حاجيان به فاصله يك بانگ است، در نزديك كوه متلاط. و در آنجا سقايه ها و حوضها و قناتهاست و عَلَمى كه امام هنگام ايستادن پشت بدان دهد. «(3)»

مَأْزِمَيْن

در فاصله 1605 ذراعى؛ يعنى يك ميل در شمال مسجد عرفه حد حرم است. و نشانه هاى حرم بر نَمِره است. نَمِره كوهى است كه نشانه هاى حرم بر آن نصب شده، در طرف دست راست تو هنگامى كه از دو مَأْزِم عرفه بيرون آيى و آهنگ موقف نمايى، حمس، عشاير قريش است و بعضى از بستگان آنها كه قبل از اسلام در آنجا مى ايستادند. چون اسلام آمد فرمان شد كه به حكم آيه «افيضوا مِنْ حَيثُ افاض الناس» در عرفه بمانند. «(4)» پايين كوه نَمِره غارى است چهار ذراع در پنج ذراع. گويند كه پيامبر (ص) در روز عرفه در آنجا ماند تا هنگامى كه به موقف بيرون آمد. آن غار تا امروز جايگاه پيشوايان است. غار از مسجد عرفه 2011 ذراع دور است. «(5)» نزديك نَمِره اراك است و آن از مواقف عرفه است. قسمتى از آن در جهت شام و


1- - ازرقى، ج 2، ص 151 و 152.
2- - اصطخرى، مسالك الممالك، ص 17.
3- - احسن التقاسيم، ص 76 و ياقوت، ج 3، ص 946.
4- - ازرقى، ج 1، ص 116، 122 و 123.
5- - ياقوت، ج 1، ص 182.

ص:512

قسمتى در جهت يمن. «(1)» دره بزرگ نقب بين دو مَأْزِم در جانب چپ كسى كه از عرفه به مُزْدَلِفه مى رود قرار دارد. «(2)» ازرقى گويد: ميل دهم بين مسجدالحرام و عرفه سِقايه ابن برمك است. ميانشان راهى است. آنجا حد كوه مَنْظَر است. و من در جايى ذكرى از اين سقايه و كوه نديده ام.

ازرقى گويد: موضع ميل نهم بين دو مَأْزِم عرفه، شِعبى را كه به شِعب المبال معروف است دربردارد. رسول خدا (ص) به هنگامى كه از عرفه به قصد مُزْدَلِفه مى رفت در آنجا بول كرد. اين ميل روبه روى شِعب سُقيا است و مَأْزِمَيْن شِعبى است ميان دو كوه كه آن به بطن عُرَنه مى كشد. «(3)» شعب المبال همانجاست كه رسول الله (ص) در حجةالوداع در آنجا نزول كرد و وضو ساخت و نماز مغرب و عشاء به جاى آورد «(4)» و آن شِعب بزرگى است ميان دو مَأْزِم عرفه در سمت چپ كسى كه از عرفه به آهنگ مُزْدَلِفه مى آيد، در پايان مَأْزِم آنجا كه پهلوى نَمِرَه است.

در نزد اين شعب حجاج اندلس نماز مى گزارند. «(5)» مَأْزِمَين عرفه از مُزْدَلِفه نيستند ولى از آنجا به مُزْدَلِفه روند.

ميان مَأْزِمَين عرفه و مسجد ابراهيم سُقيا واقع شده است و آن مسيلى است و در آنجا چاهى است از عصر جاهلى. اين چاه ويران شده بود، خالصه كنيز خيزران آن را آباد كرد و به نام او موسوم شد. در سُقيا نيز چاه عظيمى است و بستانى است كه عبدالله بن زبير آن را احادث كرده است. «(6)» ياقوت گويد: مَأْزِمَين موضعى است در مكه ميان مشعرالحرام و عرفه. دره اى است ميان دو كوه كه پايان آن دره به بطن عُرَنَه مى رسد.

در دامنه مَأْزمين راه ضَبّ است. راه كوتاهى است از مُزْدَلِفه تا عرفه. اگر به سوى عرفه


1- - ياقوت، ج 4، ص 803.
2- - ياقوت، ج 2، ص 153.
3- - اصطخرى، ص 17.
4- - ازرقى، ج 2، ص 159.
5- - ازرقى، ج 2، ص 159.
6- - ازرقى، ج 2، ص 229.

ص:513

روى راه در دست راست تو است. گفته اند كه پيامبر (ص) از منا كه به عرفه مى رفت از آن راه گذشت. «(1)» ازهرى گويد: بطن عرفه وادى است محاذى عرفات و ديگرى گويد بطن عَرَفه مسجد عرفه و همه مسيل است. «(2)» بكرى گويد: بطن عرفه بطن واديى است كه در آن مسجد عرفه است. و آن مسيلهايى است كه چون باران آيد آب در آنها جارى گردد. آنجا سه كوه است كه دورترين آنها نزديك موقف است. پيامبر فرمان داده كه از آن سه كوه بالا روند تا دامنه كوه عرفه، يعنى پايين آن. «(3)» و عرفه از حرم نيست. «(4)» ميان آن حرم يك پرتاب سنگ فاصله است. در عُرَنه است اضائَة النَبَط. در ساختن آن آجر به كار رفته است آن را بدين نام خوانده اند، زيرا معاويه گروهى از نَبَطيان را فرستاد تا براى خانه هايش در مكه آجر فراهم كنند. پس آنجا را نيز به نام نبطيان ناميدند. روبه روى اين كوره ها ركايا (/ چاهها) ى قُدامة بن مظعون است در آن طرفى است كه مكه است. «(5)» مغشى نيز در عرفه است از جانب نبط تا خَيف الشبرق و خُزروع به طرف لِيْط از آن سو كه مغشى و كتد است. و كتد كوهى است در جانب مغشى، ميان آن و حدره حَلْحَله واقع شده است. و حزنه يا ثنية كمان را يحيى بن خالد مسطح كرد و آب به آنجا كشيد و بستانى احداث كرد. «(6)» اقْحُوانه درنزديكى لِيط است. نشستگاهى بود كه هر كه از مكه بيرون مى آمد در آنجا مى نشست. ازبيه كه شعبى است كه از ذات الحنظل جدا مى شود در آنجاست. و بين ثنيه ام رباب تا ثنيه اى كه ميان لِيط و شعب عمر بن ابى ربيعه و بين لِيط و ذى طوى است، قبلا واقع


1- - ياقوت، ج 2، ص 391؛ و بنگريد به اصطخرى ص 17.
2- - ياقوت، ج 3، ص 957.
3- - بكرى، ص 1190.
4- - اصطخرى، ص 17.
5- - ازرقى، ج 2، ص 237.
6- - ازرقى، ج 2، ص 204.

ص:514

شده. و فَخْ بين لِيط. پشت محدره است تا ذى طوى تا روضه در پايين مكه. «(1)» در راه بين مكه و عرفه كوه ثَور است. «(2)» آن را ثور اطحل گويند در اين كوه غارى است كه پيامبر (ص) و ابوبكر به هنگام مهاجرت در آن آرميدند. در ثور عابدين واقع شده و آن موضع يا واديى است و نيز قفيله و آن مسيلى است كه آب آن را سنگها سد مى كنند. «(3)» در جانب قبله آن كوه مريخ است. «(4)»


1- - ازرقى، ج 2، ص 241.
2- - ازرقى، ج 2، ص 337.
3- - ازرقى، ج 2، ص 237.
4- - ياقوت، ج 4، ص 483.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109