حج نماز بزرگ

مشخصات كتاب

سرشناسه : حداد عادل غلامعلي - 1324

عنوان و نام پديدآور : حج نماز بزرگ غلامعلي حداد عادل مشخصات نشر : تهران مشعر، 1381.

مشخصات ظاهري : ص 112

شابك : 964-7635-05-24500ريال يادداشت : چاپ قبلي سنا، 1379

يادداشت : چاپ دوم 1381؛ 4500 ريال يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس موضوع : حج رده بندي كنگره : BP188/8/ح 4ح 3 1381

رده بندي ديويي : 297/357

شماره كتابشناسي ملي : م 81-857

ص:1

پيش گفتار

اين كتاب، سفرنامه حج نيست كه بخواهد بگويد كى رفتيم و كى رسيديم و چه ديديم و چه گفتيم و چه شنيديم. مناسك حج هم نيست و دارنده خود را از مناسك بى نياز نمى كند. اما، كمابيش، پابه پاى مناسك پيش رفته و به موازات اعمال حج نوشته شده و غرض از تأليف آن، اين است كه معلوم شود حج در رواى ظاهر خود باطنى دارد و آن همه اعمال و فرائض كه در حج آمده براى تربيت روح و تعالى جان آدمى است. نويسنده، با آنكه خود مى دانسته كه بيان اسرار حج، چنانكه بايد و شايد، از عهده او بيرون است، كوشيده است تا به اختصار و در حد توان خويش راز و رمز حج را بشناسد و بگشايد. در اين كتاب، حج به نمازى بزرگ تشبيه شده كه هر مسلمانى كه توانايى تشرف به خانه خدا را داشته باشد، مى بايد در همه عمر، لااقل

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص: 8

يك بار آن را به جاى آورد و آن نماز بزرگ را الگوى نمازهاى واجب روزانه خود قرار دهد.

از خداوند قادر متعال خواهانيم به ما توفيق فهم حقيقت حج و باطن آن را عطا فرمايد و چنان كند كه چون آن كس نباشيم كه ديگرى ساعتها با انگشت خويش، ماه را در آسمان به او نشان مى داد و او به جاى آنكه به ماه پى برد و بدان بنگرد به آن سرِ انگشت نگاه مى كرد و بجاست اين سخن مولانا را به خاطر بسپاريم كه مى گويد:

«روى سوى چراغ كن، سوى چراغدان مكن»

هر چند كه چراغ، اگر در چراغدان نباشد يا خاموش مى شود و يا همه جا را به آتش مى كشد.

و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب

غلامعلى حداد عادل

24/ 10/ 79

ص: 9

... وَ فَرَضَ عَلَيْكُمْ حَجَّ بَيْتِهِ الْحَرَامِ الَّذِى جَعَلَهُ قِبْلَهً لِلْأَنَامِ يَرِدُونَهُ وُرُودَ الْأَنْعَامِ وَ يَوْلَهُونَ إِلَيْهِ وَلَهَ الْحَمَامِ وَ جَعَلَهُ سُبْحَانَهُ عَلَامَهً لِتَوَاضُعِهِمْ لِعَظَمَتِهِ وَ إِذْعَانِهِمْ لِعِزَّتِهِ وَ اخْتَارَ مِنْ خَلْقِهِ سُمَّاعاً أَجَابُوا إِلَيْهِ دَعْوَتَهُ وَ صَدَّقُوا كَلِمَتَهُ وَ وَقَفُوا مَوَاقِفَ أَنْبِيَائِهِ وَ تَشَبَّهُوا بِمَلَائِكَتِهِ الْمُطِيفِينَ بِعَرْشِهِ يُحْرِزُونَ الْأَرْبَاحَ فِى مَتْجَرِ عِبَادَتِهِ وَ يَتَبَادَرُونَ عِنْدَهُ مَوْعِدَ مَغْفِرَتِهِ جَعَلَهُ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى لِلْإِسْلَامِ عَلَماً وَ لِلْعَائِذِينَ حَرَماً وَ فَرَضَ حَقَّهُ وَ أَوْجَبَ حَجَّهُ وَ كَتَبَ عَلَيْهِ وِفَادَتَهُ فَقَالَ سُبْحَانَهُ: (وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِىٌّ عَنِ الْعالَمِينَ).

«نهج البلاغه، پايان خطبه اول»

... و حج خانه خويش بر شما واجب كرد، همان خانه اى كه آن را قبله مردم قرار داد تا چون گله هاى تشنه در آن پاى نهند و چون كبوتران شيفته به سوى آن بال گشايند. خداوند سبحان، حج را نشانه فروتنى مردم در برابر عظمت خويش قرار داد و اعتراف مردم به عزت خويش، و از ميان آفريدگان خود، گوشهاى

ص: 10

شنوايى را برگزيد كه دعوتش را اجابت نمايند و سخنش را تصديق كنند و پاى برجاى پاى پيامبران او گذارند و خود را به فرشتگان كه بر گرد عرش او مى گردند شبيه سازند. اينان در بازار عبادت او سود مى اندوزند و بر مژده آمرزش او دست مى يازند.

خداوند پاك و بزرگ، حج را پرچم اسلام قرار داد و پناهگاه پناهندگان، حج خويش را فريضه قرار داد و حق خويش را واجب كرد و ميهمانى خويش را بر شما مقرر فرمود و فرمود: «و بر مردمى كه مى توانند بدان خانه راه يابند واجب است تا براى خدا حج آن خانه را به جاى آرند و هر كس كه كفر ورزد بداند كه خدا از جهانيان بى نياز است.»

ص: 11

مقدمه

حج عبادتى عجيب و حيرت انگيز است، عبادتى دشوار پيچيده و طولانى، آكنده از راز و رمز و اشارت اسرارآميز، كه صورتى كاملًا تمثيلى و نمادين دارد. اما آنچه از خود حج دشوارتر و مهم تر است فهم اسرار حج است. در اديان جهان، مكانهاى مقدسى كه پيروان اديان به زيارت آنها مى شتابند بسيار است، اما در ميان همه اديان و در جهان امروز «حج» برجستگى و جلوه خاصى دارد. ظاهراً اين تنها اسلام است كه پيروان خود را در هر كجاى جهان كه ساكن باشند، ملزم كرده است تا در همه عمر، به شرط استطاعت، لااقل يك بار در روزهاى معينى از يك ماه معين سال، در يك نقطه از كره زمين جمع شوند و عبادتى معلوم و مشخص را، به صورت دسته جمعى به جاى آورند.

در ميان اديان بزرگ و معروفى مانند مسيحيت و يهوديت و

ص: 12

يا آيين بودا چنين پديده اجتماعى و دينى جهان شمول و پرتب و تابى ديده نمى شود.

حج زندگى حاجى را نه تنها تغيير مى دهد بلكه در هم مى ريزد و روال عادى آن را براى مدتى بر هم مى زند. سفر حج در دنياى امروز كه مردم از وسايل رفت و آمد سريع استفاده مى كنند (با احتساب مدتى كه زاير در مدينه براى زيارت قبر نبى اكرم (ص) بسر مى برد) در حدود يك ماه طول مى كشد و اگر مقدمات قبل از سفر و برنامه هاى پس از بازگشت حاجى به شهر و ديار خود را به حساب آوريم از اين هم طولانى تر مى شود. حج، قبل از اختراع اتومبيل و هواپيما، يعنى از هزار و چهارصد پيش تا همين هفتاد هشتاد سال گذشته، عبادتى بود كه براى بسيارى از حاجيان بيش از يك سال طول مى كشيد و آن كس كه پاى در راه حج مى نهاد گاه از درياهايى مى گذشت پر از بيم موج و طوفان، وگاه از صحراهايى خشك و بى آب و علف و شنزارهايى داغ و تفتيده كه خطر مرگ از تشنگى مسافر را تهديد مى كرد، تا بدان حد كه مى گفتند: «السَّفَرُ قِطْعَهٌ مِنَ السَّقَر»، يعنى سفر را قطعه اى از جهنم مى دانستند. براى مسلمانانى كه در سمرقند و كاشغر زندگى مى كردند، يا آنان كه مقيم اندونزى و مالزى بودند پاى نهادن در چنين سفرى، كمتر از

ص: 13

سفرهاى جهانگردان و مكتشفان دوران جديد اروپا خطرناك و پرماجرا نبود.

اما حج تنها يك سفر نيست، تنها دور شدن از خانه و كاشانه و اقامتى چند روزه در يك شهر ديگر نيست، بلكه خود نوعى زندگى است كه به كلى با زندگى روزمره و عادى تفاوت دارد. حج خواب و خوراك حاجى را دگرگون مى كند و لباس و كفش و كلاه او را از تن بدر مى آورد و حتى موى سر او را، اگر مرد باشد، مى تراشد و ظاهر چهره او را هم تغيير مى دهد. حج حاجى را از سر پناه معمولى و مأنوس خود بيرون مى كشد و او را بى سايبان زير آسمان قرار مى دهد و رابطه زناشويى وى را با همسرش قطع مى كند و از حاجى، كه ممكن است در همه عمر حتى يك مرغ را هم سر نبريده باشد مى خواهد كه كارد به دست گيرد و گوسفندى قربانى كند.

حج مجموعه اى از اعمال عبادى است، زنجيره اى است نسبتاً طولانى از حلقه هاى به هم پيوسته اعمالى كه هر كدام بايد در وقت خود و در جاى خود به صورت صحيح اجرا شود و اگر يك حلقه در جاى خود استوار نباشد و يك عمل به درستى اجرا نشود اين زنجير از هم گسيخته مى شود و رنج حاجى بى حاصل مى ماند و ناچار به

ص: 14

پرداخت كفاره مى شود و گاه ممكن است تاوانى كه بر عهده او قرار مى گيرد بسيار سخت و سنگين باشد.

چنانكه گفتيم حج نوعى زندگى است و مقصود ما از اين سخن اين است كه در حج زندگى و عبادت حاجى چنان در هم مى آميزد كه جدا كردن آنها از يكديگر ممكن نيست. چنين نيست كه حاجى در عين حال كه به زندگى معمولى و عادى خود ادامه مى دهد چند دقيقه اى يا چند ساعتى به كنارى نشيند و در خود فرو رود و دعايى بخواند و زندگى معمولى و حج را بدين صورت باه م جمع كند. حج در متن زندگى وارد مى شود و با تعيين نوع لباس و كفش و كلاه حاجى و نوع سخنانى كه نبايد به زبان آورد و يك سلسله كارهاى نسبتاً عادى كه نبايد بكند و نيز با اين قيد كه شب بايد كجا بماند و كجا نماند، خود يك زندگى مى شود. حاجى زندگى معمولى خود را متوقف مى كند و زندگى جديدى در پيش مى گيرد كه نام آن حج است. هر چند روح حج مانند هر عبادت ديگرى زنده به «نيت» است و حاجى همه اعمالى را كه به عنوان حج انجام مى دهد بايد به عنوان عبادت و به قصد قربت انجام دهد با اين حال بايد گفت كه حج يك واقعيت كاملًا عينى است.

در اين توشه حج را «نماز بزرگ» ناميده ايم. با اين

ص: 15

نامگذارى نمى خواهيم اصطلاح جديدى جعل كنيم و بگوييم حج همان نماز است و نماز همان حج، استقلال اين دو عبادت نزد ما مسلّم و معلوم است، غرض ما در استفاده از تعبير «نماز بزرگ» براى حج، هم تشبيه اين دو عبادت به يكديگر است، تشبيهى كه چنانكه بعدها خواهيم ديد ناموجه نيز نيست و هم نگاهى است به «حج» از منظر «نماز». مى خواهيم حج را از نظرگاه نماز تماشا كنيم و به كمك مفاهيم و معانى آشناى نماز نورى به صحنه حج بتابانيم و آن صحنه را با پرتو اين نور روشن كنيم. درك رابطه ميان حج و نماز، دشوار نيست. مگر نه آن است كه هر روز از بامداد تا شام، پنج مرتبه، در هر كجاى جهان كه ساكن باشيم، رو به سوى كعبه مى ايستيم و نماز مى خوانيم؟ حال اگر روز توانستيم در كنار كعبه باشيم، چه نمازى بايد بخوانيم؟ ما كه عمرى، كعبه را نديده، بدان عشق ورزيده ايم اگر روزى كعبه را ببينيم چه بايد بكنيم؟

باده درد آلودشان مجنون كند

صاف اگر باشد ندانم چون كند

پيشتر اشاره كرديم كه درك اسرار حج از خود حج، با همه دشوارى كه دارد، مشكلتر است. ما معتقديم با حركت از نماز به سوى حج و با تكيه بر دركى كه از نماز داريم،

ص: 16

مى توانيم در راه فهم اسرار حج و نزديك شدن به حقيقت حج، قدرى به پيش رويم. البته به هيچ روى مدعى كشف اسرار حج نيستيم، اما در كوششى كه كرده ايم و رويكردى كه داشته ايم از پيش يك نكته را به عنوان يك «اصل» مسلّم و مفروض انگاشته ايم و آن اين است كه حج عبادتى است قابل تفسير عقلانى، كه به سؤال عقلانى پاسخ مى دهد، اعتقاد ما اين است كه در وراى اين ظواهر مختلف و تعجب انگيز، مانند دور چرخيدن و دويدن و شب در جايى ماندن و سنگ به ستونهاى سنگى جمرات زدن، يك مقصد و مقصود ارزشمند و معقول نهفته است و اين حركات و سكنات، ظاهرى است كه باطنى دارد و با تعقل مى توان از اين ظاهر به آن باطن نفوذ كرد. البته همه كس نمى توانند به فهم حقيقت باطنى و مقصود الهى حج چنانكه هست نائل شود. مهم اين است كه چنين راهى وجود دارد هر چند كه مسافرانى چون ما نتوانند آن راه را تا مقصد نهايى طى كنند.

ص: 17

نخستين ديدار

تويى برابر من يا خيال در نظرم؟

بر طبق احكام فقه اسلامى، هر مسلمانى كه مقيم مكه نباشد، هنگام ورود به مكه بايد در ايستگاههاى معينى «محرم» شود و اعمالى به جاى آورد كه به آن «عمره» مى گويند. عمره شامل بعضى از اعمال حج است. اگر ورود مسافر به مكه در ايام حج باشد به عمره اى كه انجام خواهد داد «عمره تمتع» مى گويند. عمره تمتمع شامل پنج عمل مشخص است؛ «احرام» و «طواف» و «نماز طواف» و «سعى» و «تقصير». پس از «تقصير» حاجى از حالت احرام خارج مى شود و به انتظار روز نهم ذيحجّه مى نشيند تا يك بار ديگر محرم شود و اعمال مفصلتر و بيشترى به جاى مى آورد كه همان «حج تمتع» يا حج در اصطلاح معمول نزد عموم است.

ص: 18

بدين ترتيب حاجى اولين بار كه به مكه مى رسد در لباس احرام قدم به اين شهر مى گذارد و به مسجدالحرام كه خانه كعبه در آنجاست مى رود تا اعمال عمره خود را به جاى آورد و در اينجاست كه «نخستين ديدار» او با «كعبه» روى مى دهد.

كسى كه دهها سال هر كجا بوده، هنگام نماز رو به سوى كعبه مى ايستاده و آن خانه را گهگاه در خيال خود مجسم مى كرده، اكنون پس از پشت يرگذاردن راهى طولانى به مكه مى رسد و با عبور از خيابانها و راههايى كه به مسجدالحرام منتهى مى شود، ناگهان چشمش به خانه كعبه مى افتد. در اين نخستين ديدار حالتى به حاجى دست مى دهد كه بيانش آسان نيست.

نخستين ديدار كعبه، چنان شيرين است كه به وصف درنمى آيد. اين تويى كه من سالها از پس هزاران فرسنگ فاصله، رو به سوى تو ايستاده بوده ام و خدا را در نماز عبادت كرده ام؟ آيا تو همانى كه براى رسيدن به آن، از خانه و شهر و ديار دست شسته ام و سرما و گرما و خطرهاى گوناگون سفر را به جان خريده ام تا در كنار او باشم؟ آيا به راستى، حالا بعد از يك عمر به ياد كعبه بودن و مدتها در راه كعبه قدم زدن، كعبه پيش چشم من است؟

ص: 19

حاجى در ديدار نخستين عاشق كعبه مى شود و محبت اين خانه در دل او چنان جاى مى گيرد كه بيرون شدنى نيست. در كتابهاى قصه هاى عاميانه قديم، مانند قصه «امير ارسلان»، عبارتى بود كه بسيار تكرار مى شد. قهرمان داستان، يعنى امير ارسلان، وقتى مثلًا به معشوقى مانند «فرخ لقا» مى رسيد در همان نگاه اول، يك دل نه صد دل عاشق او مى شد. اينك حاجى احساس مى كند كه در همان نخستين بار كه به خانه كعبه نظر افكنده است، نه يك دل كه صد دل عاشق اين خانه شده است، قلبش از شوق مى طپد و چشمانش از اشك پر مى شود. همچون كودك گمشده اى كه پس از ساعتها سرگردانى و نااميدى، به مادر رسيده باشد، بغضش مى تركد و با اشك شوق، به كعبه دل مى بندد.

كعبه چيست كه با دل حاجى چنين مى كند؟ خانه اى ساده و چهارگوش، كه ابعاد قاعده آن 5/ 10 متر و 12 متر است و ارتفاع ديوار آن 15 متر. خانه اى از سنگ سياه ساده كه در يكى از چهار ديوار جانبى خود درى دارد كه به درون خانه باز مى شود. پارچه اى سياه رنگ، مانند جامه اى ساده كعبه را مى پوشاند و گرداگرد اين جا در ارتفاعى نزديك به سقف خانه، سطرى از آيات قرآن نقش بسته است. در يك

ص: 20

گوشه از چهارگوشه كعبه، سنگ سياهى نصب است كه به آن «حجرالاسود» مى گويند و آن سنگ در حقيقت مركز جاذبه عظيمى است كه كعبه دارد.

بناى كعبه بناى رفيعى نيست و عظمت ظاهرى آن به زحمت به پاى يك ساختمان صد مترى سه طبقه مى رسد. اين خانه در مقايسه با بناهاى معروف بازمانده از روزگار قديم، بسيار ساده و مختصر است. كافى است به اين واقعيت توجه كنيم كه مساحت قاعده يكى از سه هرم بزرگ از مجموعه اهرام مصر، در حدود پنجاه هزار متر مربع است. اما اين خانه ساده بى پيرايه زيبايى و جاذبه حيرت انگيزى دارد. سرّ سادگى و بى پيرايگى اين خانه اين است كه نماد و نشانه توحيد است و نشانه توحيد هر چه ساده تر باشد تناسب بيشترى با توحيد دارد. كعبه مغناطيس نيرومندى است كه انسانها را مانند براده هاى آهن به سوى خود جذب مى كند و به گرد خود به چرخش درمى آورد. كعبه مانند نگينى سياه در وسط مسجدالحرام مى درخشد. مسجدالحرام كه كعبه را در خود دارد برخلاف بقعه هاى مقدس ديگر، سقف ندارد. سقف مسجدالحرام آسمان است و حاجى با نگاه به آسمان كعبه احساس مى كند كه چشم اندازى نامتناهى دارد و به ابديت متصل است و

ص: 21

شگفت اين است كه اين معمارى خانه خدا و اين تركيب خانه و مسجدالحرام در طول تاريخ اسلام در هيچ جاى ديگرى تقليد و تكرار نشده است. مسلمانان آگاهانه و ناخودآگاه، كعبه را «منحصر به فرد» مى خواسته اند.

در عالم اسلام، «حرم» بسيار است اما مسجدالحرام چيز ديگرى است، مسجدالحرام، حرم همه حرمهاست، فاصله قدسى مسجدالحرام با ساير حرمها به اندازه فاصله قدسى آن حرمها با اماكن معمولى است. هر جا در دنيا بقعه و آستانه مقدسى هست، قداست خود را از توحيد مى گيرد و اينجا مركز توحيد است. در هر مسجدى كه در دنيا وجود دارد، محراب مقدس ترين نقطه است، اما همه مسجدها و همه محرابها از آن جهت تقدس يافته اند كه روى به سوى كعبه دارند. مردم همه رو به سوى محرابها نماز مى گزارند و محرابها به سوى كعبه، كعبه محراب محرابهاست و مولانا از اينكه شبى خواب ديده بوده كه در خانه كعبه به دنبال محراب مى گردد، شگفت زده شده است:

دوش خوابى ديده ام خود عاشقان را خواب كو كاندرون كعبه مى جستم كه آن محراب كو

كعبه جانها نه آن كعبه كه چون آنجا رسى در شب تاريكى گوئى شمع يا مهتاب كو

ص: 22

بلكه بنيادش ز نورى كز شعاع نور او نور گيرد جمله جانها ليك جان را تاب كو

در ميان باغ حسنش مى پر اى مرغ ضمير كايمن آباد است آنجا، دام يك مضراب كو

چون زشورستان تن رفتى سوى بستان جان جز گل و ريحان و لاله و چشمه هاى آب كو

چون هزاران حسن ديدى كان نبد از كالبد پس چرا گوئى جمال فاتح الابواب كو

چون به وقت رنج و محنت، زود مى يابى درش بازگوئى او كجا، درگاه او را باب كو

باش تا موج وصالش در ربايد مر تو را غيب گردى پس بگوئى عالم اسباب كو؟

مسلمانانى كه هر صبح و شام در جاى جاى عالم، دور از يكديگر، رو به سوى كعبه مى ايستادند و نماز مى گزاردند حالا وقتى در كنار كعبه رو به كعبه مى ايستند، ديگر در سوى ديگر و اين سوى كعبه؛ و اگرچه به ظاهر در مقابل هم ايستاده اند، اما در واقع رو در روى هم نيستند و تقابل و تضادى در كار

ص:23

نيست، زيرا همه رو به كعبه دارند.

كعبه، قطب جغرافياى قدسى و معنوى همه مسلمانان جهان است. در جغرافياى طبيعى، حركت وضعى زمين به دور خودش حول محورى صورت مى گيرد كه آن محور كره زمين را در دو نقطه، قطب شما و قطب جنوب، قطع مى كند. همه نصف النهارها از قطب مى گذرند و همه مدارها حلقه هايى هستند گرداگرد قطب. كعبه هم همين طور است. همه نمازگزارانى كه در هر جاى جهان پشت سر يكديگر مى ايستند، نصف النهارى مى سازند كه از كعبه مى گذرد و همه آنها كه در كنار يكديگر به صف مى ايستند مدارى مى سازند كه كعبه مركز آن است. اكنون، اينجا، در مسجدالحرام، اين مدارها و نصف النهارها در كنار قطب، فشرده تر و منظم تر از همه جا كعبه را در ميان گرفته اند. كعبه، سرچشمه جوشان توحيد است. گويى هر جا جرعه آبى به دست تشنه كامى مى رسد از اين سرچشمه جوشيده است و حاجى اينك خود را به اين سرچشمه رسانده و در همان نگاه اول، دلباخته اين خانه كوچك ساده اى شده است كه مردم آن را «خانه خدا» مى نامند و خدا، آن را «خانه مردم»!

ص:24

ص: 25

احرام، آغاز، نماز بزرگ

احرام نخستين عمل واجب است كه حاجى در آغاز اعمال حج انجام مى دهد و با آن عمل «مُحرم» مى شود. احرام، برداشتن نخستين گام است براى قدم نهادن در عرصه حج. هنگام محرم شدن، حاجى نيت مى كند كه چيزهايى را كه خداوند بر او در حج حرام كرده رعايت كند. او با احرام، گرداگرد خود حريمى ايجاد مى كند كه آن را بايد محترم بشمارد و شكستن آن را بر خود حرام بداند.

آشكارترين نشانه احرام، كندن جامه معمول از تن و پوشيدن لباس احرام است. (1) لباس احرام، ساده ترين لباس ممكن است، لباسى است كه جز پوشاندن تن، هيچ خصوصيت ديگرى ندارد. دو قطعه پارچه، كه معمولًا


1- البته فقط براى مردان

ص: 26

سفيدرنگ است و يكى مانند لنگى به كمر بسته مى شود و ديگرى روى شانه ها مى افتد. هيچ دوخت و دوزى در اين لباس نبايد به كار رفته باشد و به جز اين دو تكه نبايد حاجى هيچ چيز ديگرى در برداشته باشد. كفش مردان هم بايد ساده باشد و نبايد تمام روى پا را بپوشاند. مردان غير از تغيير لباس و كفش بايد از پوشاندن سر و رفتن به زير سايه، هنگام جابه جايى در مسير نيز خوددارى كنند. علاوه بر اينها مرد و زن تا وقتى در حال احرام به سر مى برند بايد اين كارها را بر خود حرام بدانند. (1)

1. استفاده از عطر و چيزهايى كه بر خوشبو كردن از آنها استفاده مى شود. نيز، سرمه كشيدن و نگاه كردن در آينه و به دست كردن انگشترى براى زينت و ماليدن روغن به بدن و زدودن مو از تن و ناخن گرفتن و كامجويى و عقدكردن همسر.

2. شكار حيوان صحرايى و كشتن جانورانى مانند حشرات كه بر بدن يا در بدن جاى مى گيرند و كندن درخت يا گياهى كه در محدوده حرم روييده باشد و بيرون آوردن خون از بدن و كندن دندان.

3.


1- در كتابهاى مناسك حج، محرمات احرام معمولًا

ص: 27

همراه داشتن سلاح و جدال كردن و دروغ گفتن و فحش دادن و فخر فروختن (فسوق) استفاده از زيور و نيز پوشاندن صورت هم اختصاصاً بر زنان حرام است.

با احرام، چنانكه گفتيم حاجى زندگى جديدى را آغاز مى كند كه در آن بايد از بسيارى كارها كه در مواقع ديگر براى او عادى و طبيعى است خوددارى كند. اگر به اين «نبايدها» و محرمات دقت كنيم مى بينيم دسته اول كارهايى است كه با خودبينى و خودخواهى و خوددوستى تناسب دارد و دسته دوم امورى است كه به انسان مى فهماند او مالك و صاحب اختيار طبيعت و حتى شخص خود نيست و دسته سوم امورى كه به انسان مى آموزد در رابطه با ديگر انسانها، در زندگى اجتماعى، خود را ارباب و مالك و برتر نداند و به ديگران فخر نفروشد، بلكه خود را با آنان برابر بداند. حج زيارت خانه است كه خداوند آن را هم «خانه خدا» و هم «خانه مردم» ناميده است. اين خانه را ابراهيم پيامبر و فرزندش اسماعيل تعمير كرده و بدان استحكام بخشيده اند. ابراهيم نياى ارجمند همه يكتاپرستان عالم است. قدم نهادن در آستانه حج، پاى نهادن در حريم و حرم توحيد است و هر آنچه با توحيد ناسازگار است بايد در

ص: 28

بيرون از اين آستانه رها شود. حج، بارش باران بهارى توحيد است تا چرك و كدورت شرك از روح حاجى پاك شود. آن كس كه مى خواهد بدين آستانه راه پيدا كند، بايد خود را فراموش كند و به قول حافظ بايد سر خود را با خاك اين آستانه برابر سازد تا به دولت و عزت رسد،

امروز شمع انجمن دلبران يكى است دلبر اگر هزار بود دل بر آن يكى است

من بهر آن يكى دو جهان داده ام به باد عيبم مكن كه حاصل هر دو جهان يكى است

سودگران خرمن پندار را بگوى سرمايه كم كنيد كه سود و زيان يكى است

خلقى زبان به دعوى عشق گشوده اند اى من فداى آنكه دلش با زنان يكى است

حافظ بر آستانه دولت نهاده سر دولت در آن سراست كه با آستان يكى است

احرام، اعلام رسمى خاكسارى و تواضع و فروتنى و ناچيزى انسان در برابر پروردگار خويش است. در قديم رسم بود و هنوز نيز چنين است كه سر درِ ورودى ورزشخانه ها، يعنى زورخانه ها را كوتاه مى ساختند و پهلوانان بلندقامت هنگام ورود ناچار بودند سر خم كنند تا

ص: 29

بتوانند به زورخانه وارد شوند. در توجيه اين معمارى و اين سر درِكوتاه، پيشكسوتها و پهلوانان قديمى به جوانترها مى گفتند اين براى آن است كه هر كس مى خواهد براى زورافزايى و زورآزمايى وارد ورزشخانه شود تا احساس زورمندى كند، قبل از ورود متواضع شود و خاكسارى پيشه كند. حال مى گوييم احرام نيز چنين كارى است و نوعى آمادگى براى ورود به حريم و حرم خداوندى است.

مگر نه آن است كه همه گرفتاريهاى ما به خود ما بازمى گردد و اين حب نفس است كه ما را از خداى ما و از خود خدايى ما دور كرده است؟ در آينه نگاه مى كنيم و از خودمان خوشمان مى آيد، آرايش مى كنيم و زر و زيور به خود مى بنديم و عطر و روغن به خود مى زنيم و مى ماليم و خود را جلوه مى دهيم و چنين و چنان مى كنيم. اينها همه كارهاى عادى زندگانى ماست و ما در همين كارهاى عادى خدا را فراموش مى كنيم و ناچيزى و فناپذيرى و عاريتى بودن آنچه را كه داريم و بدان مى نازيم از ياد مى بريم و مغرور مى شويم و از خدا دورى مى گزينيم و به بندگان خدا فخر مى فروشيم و ظلم مى كنيم. چه مى شود اگر چند روزى در آينه نگاه نكنيم و خود را نبينيم و خويشتن بين نباشيم؟

ص: 30

مگر ه اين است كه:

بزرگان نكردند در خود نگاه خدابينى از خويشتن بين مخواه

«سعدى»

چه مى شود اگر چند روزى آرايش و پيرايش نكنيم و با خود نگوييم «اين منم طاووس عليين شده»!

ما گمان مى كنيم طبيعت از آن ماست و ما حق داريم در آن به دلخواه هرگونه تصرف كنيم، اما اعتقاد توحيدى ما به ما مى گويد: «لِلَّهِ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الأَرْضِ ...» (1)

پادشاهى آسمانها و زمين از آن خداوند است و ما نيز از آن اوييم و از او آغاز كرده ايم و به او باز مى گرديم. اكنون كه به حريم حرم يار قدم نهاده ايم بايد بدانيم كه كندن هر درخت و يا هر بوته خارى كه در اين صحرا از زمين مى رويد بر ما حرام است و هيچ حيوانى را در اين صحرا نمى توانيم كشت و حتى اگر حشره اى بر بدن خود ما نشسته باشد آنرا هم نمى توانيم بكشيم و بالاتر از آن حق نداريم از بدن خودمان، خون جارى كنيم و عضوى از بدن خود مانند دندان را بيرون كشيم و يا ناخن خود را بگيريم و بدور افكنيم. چرا چنين حقى نداريم؟ زيرا ما مالك هيچيك از اين چيزها نيستيم تا


1- قرآن كريم، سوره بقره

ص: 31

در آنها به ميل خود تصرف كنيم، ما نه مالك خود هستيم و نه مالك غير خود، چه خوب مى گويد ناصرخسرو، آن حاجى هزار سال پيش كه با سفرنامه اش گزارشى خواندنى و ماندنى از حج در زبان فارسى به يادگار گذاشته است، آنجا كه مى گويد:

خلق همه يكسره نهال خداى اند هيچ نه بر كن تو زين هال و نه بشكن

خونِ بِنا حق نهالْ كندن اويست دل ز نهال خداى كندن بركن (1)

احرام تمرينى براى تربيت ماست تا با طبيعت كه ملك خداست رفتارى درست داشته باشيم و تا محيط زيست خود و منابع طبيعى جهان و كشور خود را نابود نسازيم و همان طور كه على عليه السلام فرموده است، بدانيم كه «... فانكم مسئوولون حتى عن البقاع و البهائم ...»، يعنى در قيامت از شما درباره همه چيز سؤال مى كنند، حتى از رفتارى كه با دد و دام و با بناها و بقعه ها داشته ايد نيز سؤال خواهند كرد.

عرصه توحيد، عرصه پهناور رحمت خداوندى است و آن كه موحد است و در اين عرصه پاى مى گذارد بايد مظهر صفات الهى باشد، خداوندى كه «سلام» است و «مؤمن»


1- ديوان اشعار حكيم ناصرخسرو قباديانى، ج 1، ص 170

ص: 32

است و «رحمان» و «رحيم» است. اين است كه هر صاحب قدرت و صاحب شوكتى، ولو آنكه از پاى تا سر مسلح باشد چون به حريم كعبه مى رسد بايد سلاح خود را به زمين گذارد تا بندگان خدا ترسى از او نداشته باشند و نه تنها بايد جنگ افزار را از خود دور سازند كه بايد زبان خود را، كه مى تواند سبب آزار خلق شود در اختيار بگيرد و مهار كند و از فشار بر روح و روان ديگران با استفاده از ابزار زبانى، كه همان جدال باشد خوددارى كند و حقيقت را نپوشاند و دهان به سخن زشت نيالايد و به ديگران فخر نفروشد تا تمرين مسلمانى كرده باشد كه گفته اند «الْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ المُسْلِمُونَ مِنْ يَدِهِ وَلِسانِهِ» (1)؛ مسلمان كسى است كه مسلمانان ديگر از دست و زبان او آسوده باشند.

احرام را «آغاز نماز بزرگ» ناميديم. مگر نه اين است كه نمازهاى واجب هر روزه خود را با تكبيره الاحرام آغاز مى كنيم. آيا هرگز از خود پرسيده ايم چرا به آن «الله اكبر» ى كه نماز را با آن آغاز مى كنيم «تكبيره الاحرام» مى گويند و چه نسبت و شباهتى ميان آن «احرام» و اين «حرام» وجود دارد؟ پاسخ اين است كه ما با گفتن «تكبيره الاحرام» در نماز، قدم به آستانه نماز مى گذاريم و به يك معنا در آنجا


1- بحارالانوار، ج 74، ص 53

ص: 33

هم محرم مى شويم. در طول نماز، كارهايى را بر خود حرام مى سازيم، چيزى نمى خوريم، روى از قبله بر نمى گردانيم، خنده شديد نمى كنيم، حرفى غير از آنچه در نماز مى توان گفت بر زبان نمى اوريم، قسمتهايى از بدن خود را مى پوشانيم و ... و اين حرمتها را تا پايان نماز حفظ مى كنيم و اين حريم را نمى شكنيم. اينجا نيز همين طور است، ما با «احرام» ج نيز مانند احرام نماز كارهايى را بر خود حرام مى سازيم با اين تفاوت كه محدوده زمانى نماز چند دقيقه و محدوده زمانى حج، «چند روز» است و در نماز در جايى دور از كعبه و رو به كعبه ايستاده ايم و در حج در كنار كعبه، در حال جنب وجوش و حركت و جابه جايى و خواب و بيدارى هستيم و اين دومى به زندگى واقعى و عينى ما نزديك تر است تا اولى. در متن اين زندگى بايد احساس كنيم كه در حضور خداوند هستيم و بايد پيوسته حضور قلب داشته باشيم و اين مقام ميسر نمى شود مگر آنكه انديشه ها و رفتارها و گفتارهايى را كه مى تواند ما را از خدا دور كند، از خود دور سازيم و بر خود حرام كنيم تا بتوانيم، حج، اين نماز بزرگ را آغاز كنيم. در اينجا هم مثل نماز كه احرام را با نيت و تكبير آغاز و اعلام كنيم، نيت مى كنيم و لبيك مى گوييم و به دعوت خداوند خانه كه ما را به خانه

ص: 34

خويش مهمان كرده و فرا خوانده، پاسخ مثبت مى دهيم و مانند كبوترهايى كه با بالهاى خسته از راه دور به ايوان و بام صاحب خانه خود رسيده باشند، زير لب «تلبيه» مى خوانيم و سرود بندگى و دوستى و عشق سر مى دهيم و با كندن جامه هاى چرك آلود گناه و مصيبت و شكستن آينه هاى خودبينى، اشك مى ريزيم و رو به جانب كعبه، به راه مى افتيم و به هر فرازى و نشيبى كه مى رسيم عاشقانه و عارفانه با آوازى حزين زمزمه مى كنيم كه:

لَبَّيْكَ، اللّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْكَ انَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَهَ لَكَ وَ الْمُلْكَ، لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْكَ

بلى مى گويم، خداوندا به تو بلى مى گويم، بلى مى گويم، به تو كه بى شريكى، بلى مى گويم همه سپاسها و ستايشها و نعمتها از آن توست، پادشاهى از آن تست، ترا شريكى نيست، به تو بلى مى گويم

مى گريم و مى گوييم؛ مى گويم و مى گريم ...

ص: 35

وقوف در عرفات

در آغاز اعمال حج تمتع، حاجى كه معمولًا زودتر از ايام حج به مكه آمده است، محرم مى شود و از مكه بيرون مى رود به نحوى كه بتواند از ظهر روز نهم ذيحجّه تا غروب آفتاب در عرفات بماند. بهتر است احرام در كنار خانه كعبه، يعنى در حجر اسماعيل يا نزد مقام ابراهيم صورت گيرد. عرفات بيابانى مسطح و وسيع است در بيست و دو كيلومترى جنوب شرقى مكه و حاجيان براى آنكه از وقوف يعنى از ماندن خود در روز نهم در عرفات مطمئن شوند، شب روز هشتم ذيحجّه، كه به روز «ترويه» (1) موسوم است به طرف عرفات حركت مى كنند. كوچ ناگهانى نزديك به دو ميليون زن و مرد حاجى به جانب عرفات، ديدنى و شنيدنى است.


1- ترويه به معنى تأمين و تهيه آب آشاميدنى است كه در روز هشتم صورت مى گرفته و سبب شده تا اين روز، روز ترويه ناميده مى شود

ص: 36

گفته اند «عرفات» با عرفان و معرفت هم ريشه است و حاجى با يك توقف اجبارى نيم روزه، كه معمولًا با مقدمات آن به يك شبانه روز بالغ مى شود، خود را براى درك و فهم حقيقت حج و معرفت به باطن آن و وقوف به مقصد و مقصود از آن آماده مى سازد. به نظر مى رسد كه خداوند چنين مقرر كرده كه حج در زمانى نسبتاً طولانى انجام شود و حاجى كمابيش از شامگاه روز هشتم در حال احرام باشد و در نخستين قدم از مكه، بيست ودو كيلومتر فاصله بگيرد و از اين دورترين نقطه، يعنى عرفات، كه اندكى هم بيرون از مرز منطقه حرم قرار دارد به تدريج و مرحله به مرحله خود را براى طواف و سعى به كعبه نزديك كند. خداوند در حج تمتع نخواسته است كه حاجى وقتى به مكه مى رسد به مسجدالحرام برود و بى درنگ در كنار كعبه در مدت يكى دو ساعت اعمالى را انجام دهد و حج خود را پايان يافته محسوب كند، بلكه گويى بايد افتان و خيزان، مدتى در راه باشد و سالك طريق الى الله شود. حاجى بايد در نخستين مرحله در عرفات توقف كند و در مرحله بعد در مشعر بماند، آنگاه به منا بيايد كه از عرفات و مشعر به مكه نزديكتر است و در آنجا نيز اعمالى به جاى آورد و مجنون صفت، منزل به منزل، و وادى به وادى، خود

ص: 37

را به ليلى نزديك و نزديكتر كند و اين حقيقت شيرين، اما آتشين را شخصاً تجربه كند كه

وعده وصل چون شود نزديك آتش عشق تيزتر گردد

در عرفات غير از توقف از ظهر روز نهم تا غروب آفتاب، عمل ديگرى واجب نيست، اما حاجيان از اين فرصت استفاده مى كنند و شب نهم و روز نهم را با نماز و دعا مى گذرانند و شيعيان مخصوصاً در بعدازظهر روز نهم، يعنى در همان ساعت توقف واجب، غير از دعاها و زيارتهاى متعدد و مختلف، از قبيل دعاى روز عرفه حضرت امام زين العابدين عليه السلام از صحيفه سجاديه، مخصوصاً دعاى معروف عرفه امام حسين عليه السلام را دسته جمعى مى خوانند و خود رادر حال و هواى معنوى حج قرار مى دهند و در عرفات درس معرفت را از آموزگار بزرگ عرفان، يعنى حسين بن على عليه السلام فرا مى گيرند.

دعاى عرفه، طولانى است و نه فقط آنان كه به حج مى روند و در عرفات توقف مى كنند آن را مى خوانند، بلكه بسيارى از حاجيان سالهاى قبل و بسيارى از كسانى كه هنوز به حج نرفته اند، نيز در روز عرفه هر كجا باشند اين

ص: 38

دعا را مى خوانند. توضيح و تفسير فقرات اين دعا، كه از اين قلم البته برنمى آيد، خود كتابى مفصل و مستقل است؛ براى آنكه به قدر تشنگى از اين دريا چشيده باشيم، و با حاجيان در صحراى عرفات هم نفس و هم آوا شده باشيم، چند بخش از اين دعا را نقل مى كنيم. مرحوم حاج شيخ عباس قمى با نثر فارسى ساده و دلپذير و صحيح و همه كس فهم خود در مفاتيح الجنان در مقدمه دعا آورده است:

«و از جمله دعاهاى مشهور اين روز دعاى حضرت سيدالشهدا عليه السلام است. بُشر و بشير پسران غالب اسدى روايت كرده اند كه پسين (1) روز عرفه در عرفات در خدمت آن حضرت بوديم، پس از خيمه خود بيرون آمدند با گروهى از اهل بيت و فرزندان و شيعيان با نهايت تذلّل و خشوع، پس در جانب چپ كوه ايستادند و روى مبارك را به سوى كعبه گردانيدند و دستها را برابر رو برداشتند مانند مسكينى كه طعام طلبد و اين دعا را خواندند»

بارى، دعاى عرفه با حمد خداوند آغاز مى شود و حضرت امام حسين عليه السلام، پس از ذكر بعضى از صفات


1- پسين: عصر بلند و نزديك به غروب آفتاب را گويند و در مقابل پيشين كه به ساعات اوليه بعد از ظهر گفته مى شود.

ص: 39

خداوند شمارى از نعمتهاى بى پايان خداوند و عنايات و الطاف او را نسبت به خود برمى شمارد از جمله مى گويد:

«ابْتَدَأْ تَنى بِنِعْمَتِكَ قَبْلَ أَنْ أَكُونَ شَيْئاً مَذْكُوراً، وَ خَلَقْتَنى مِنَ التُّرابِ، ثُمَّ أَسْكَنْتَنى الأَصْلابَ، آمِناً لِرَيْبِ الْمَنُونِ، وَ اخْتلافِ الدُّهُورِ وَ السِّنينَ، فِلَم ازَلْ ظاعِناً مِنْ صُلْبٍ الى رَحِمٍ، فى تَقادُم مِنَ الأَيّام الماضِيَهِ وَ القُرُون الخالِيَهِ»

تو به لطف خود پيش از آنكه چيزى باشم كه از او ياد بتوان كرد، هستى مرا پديد آوردى. نخست از خاكم آفريدى و آنگاه در پشت پدران جايم دادى و از حوادث زمانه و آمد و شد روزگاران و ساليان آسوده ام داشتى، و من پيوسته در روزگاران پيشين و قرنهاى گذشته از صلبى به رحمى كوچ مى كردم»

لَمْ تُخْرِجْنى لِرَأفَتِكَ بى وَ لُطْفِكَ لى وَ احْسانِكَ الَىَّ فى دولَهِ ائِمَّهِ الكفرِ الَّذينَ نَقَضُوا عَهْدَكَ وَ كَذَّبُوا رُسُلَكَ لَكِنَّكَ اخْرَجْتَنى لِلَّذى سَبَق لى مِنَ الْهُدى، الَّذى لَهُ يَسَّرْتَنى وَفيهِ انْشَأتَنى

تو از فرط رأفت و لطف و احسانى كه به من داشتى، مرا در حكومت رهبران كفر كه پيمان ترا شكسته اند و پيامبران ترا تكذيب كرده اند، به دنيا نياوردى، بلكه مرا در آن دوران هدايتى به دنيا آوردى كه پيش از

ص: 40

من حاصل شده بود و تو مرا براى آن آماده ساخته بودى و ايجاد كرده بودى،

امام حسين عليه السلام در اين فقره از دعا، خدا را شكر مى كند كه او را در دوران حكومتهاى كفر و شرك به دنيا نياورده بلكه به او لطف و مرحمت كرده و زندگى او را در دوران بعد از ظهور پيامبر اسلام (ص) مقدر ساخته است. جايى كه حضرت سيدالشهدا با آن همه پاكى طينت و صفاى باطن، به سبب زندگى در جامعه دينى و در سايه حكومت و هدايت الهى خدا را اين چنين شكر مى كند، تكليف ديگران روشن است. از اين فقره دعا مى توان نتيجه گرفت كه تأثير حكومت دينى در ايجاد يك جامعه الهى و نيز نقش عوامل اجتماعى در رشد معنوى و سعادتمندى تك تك افراد به اندازه اى زياد است كه امام حسين عليه السلام نيز به زندگى در پناه چنان حكومتى احساس افتخار مى كند و نيز مى توان نتيجه گرفت كه ما چه اندازه بايد نسبت به تربيت خود و فرزندانمان در جامعه هاى غير دينى نگران و حساس باشيم.

پس از آن، امام حسين عليه السلام، نعمتهاى خود را به خود همچنان برمى شمرد و سرانجام عجز خويشتن را از شكر آن نعمتها به زبان مى آورد و مى گويد:

ص: 41

لَوْ حاوَلْتُ وَ اجْتَهَدْتُ مَدَى الأَعصارِ، وَ الأَحْقابِ لَوْ عُمِّرْتُها، أَنْ أُؤَدِّىَ شُكْرَ واحِدَهٍ مِنْ أَنْعُمِكَ مَا اسْتَطَعْتُ ذلِكَ، الّا بِمَنِّكَ المُوجَبِ عَلَىَّ بِهِ شُكْرَكَ ابَداً جَديداً، وَ ثَناءً طارِفاً عَتيداً

أَجَلْ وَلَوْ حَرَصْتُ انَا وَ العادُّونَ مِنْ انامِكَ انْ نُحْصِىَ مَدى إِنعامِكَ سالِفِهِ و آنِفِهِ ما حَصَرْناه عَدَداً، وَلا أَحْصَيْناه امَداً

هَيهاتَ انّى ذلِكَ وَ أَنتَ المُخْبِرُ فى كِتابِكَ النّاطِقِ، وَ النَّبَأ الصّادِقِ: وَ إِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللهِ لا تُحْصُوها»

پروردگارا، اگر روزگارى دراز عمر مى كردم و مى خواستم در آن عمر دراز شكر يكى از نعمتهاى ترا به جاى آورم نمى توانستم، مگر آنكه لطف و نعمت تو دستگيرم مى شد، كه آن هم خود دائماً موجب شكرى جديد و ستايش نو مى شد. آرى، اگر من و همه آفريدگان تو كه شمارنده هستند با اشتياق بخواهيم نعمتهاى گذشته و آينده ترا، به شمار آوريم هرگز نه به عدد آن دست توانيم يافت و نه به كرانه هاى دور آن، هيهات كه چنين كارى ميسر نيست، زيرا تو در كتاب گويا و خبر راست خود به ما خبر داده اى كه «اگر نعمت خدا را بشماريد آن را به شمار در نتوانيد آورد».

در اينجا هر فارسى زبانى كه ديباجه گلستان را خوانده

ص: 42

باشد، به ياد سعدى مى افتد كه گفته است:

منت خداى را عزوجل كه طاعتش مموجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت، هر نفسى كه فرو مى رود ممد حيات است و چون برمى آيد مفرح ذات، پس در هر نفسى دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى شكرى واجب

از دست و زبان كه بر آيد كز عهده شكرش به درآيد

در ميانه دعا، در مفاتيح آمده است كه «پس شروع فرمود آن حضرت در سؤال و اهتمام نمودن در دعا وآب از ديده هاى مباركش جارى بود، پس گفت:

اللّهُمَّ اجْعَلْنى أخْشاكَ كَأَنّى أَراكَ، وَ أَسعِدنى بِتَقواك وَ لا تُشْقِنى بِمَعْصِيَتِكَ، وَخِرْلى فى قَضائِكَ، وَبارِكْ لى فى قَدَرِكَ، حَتّى لا أُحِبَّ تَعْجِيلَ ما أَخَّرْتَ وَ لا تَأْخِيرَ ما عَجَّلْتَ

اللّهُمَّ اجْعَلْ غِناىَ فى نَفْسى، وَ اليَقينَ فى قَلْبى، وَ الإخْلاصَ فى عَمَلى، وَ النُّورَ فى بَصَرى، وَ البَصيرهَ فى دِينى، وَ مَتَّعنى بِجَوارِحى، وَ اجْعَلَ سَمْعى وَ بَصَرىَ الوارِثَيْنَ مِنّى، وَ انْصُرْنى عَلى مَنْ ظَلَمَنى، وَ أَرِنى فِيهِ ثارِى وَ مَآرِبى، وَ أَقِرَّ بِذلِكَ عَيْنى.

خداوندا مرا چنان از خودت ترسان كن كه گويى ترا مى بينم، مرا به بركت تقواى خودت سعادتمند گردان و به سبب نافرمانى از خود تيره روزم مساز و برايم

ص: 43

در قضاى خود خير و در قدر خود بركت پيش آور، تا بدان حد كه من نه دوست داشته باشم آنچه را كه به تأخير انداخته اى، پيش اندازى و نه آنچه را كه پيش انداخته اى به تأخير اندازى.

بارالها، به من جانى بى نياز از ديگران و قلبى مطمئن و عملى خالص و ديده اى بينا و دينى همراه با بينش و بصيرت عطا كن.

بارالها، مرا از نيروى اندامهايم بهره مند ساز و چشم و گوش مرا برايم باقى بدار.

الهى، مرا بر آن كس كه بر من ستم مى كند پيروز گردان و انتقام و آرزوهاى مرا برآورده ساز و آن را مايه روشنى چشمم گردان.

ناله و دعا و آه و زارى اوج مى گيرد و حضرت مى فرمايد:

إِلهى إِلى مَنْ تَكِلُنى؟ إِلى قَريبٍ فَيَقْطَعُنى أَمْ إِلى بَعيدٍ فَيَتَجَهَّمُنى؟ أَم إِلَى المُسْتَضْعَفينَ لى وَ أَنْتَ رَبّى وَ مَليكُ أَمرى؟ اشكُو الَيْكَ غُربَتى، وَ بُعْدَ دارى، وَ هَوانى عَلى مَنْ مَلَّكتَهُ أَمْرى.

خدايا مرا به كه وا مى گذارى، به نزديكانى كه از من خواهند بريد و يا به آنانكه با من دشمنى مى كنند، يا به كسانى كه مرا خوار و ضعيف مى خواهند؛ و حال آنكه پروردگار من و صاحب اختيار من تويى، از غم غربت

ص: 44

و دورى از منزل و مأواى خويش به تو شكوه و شكايت مى كنم و از خوارى خويش نزد آنان كه اختيار كار مرا به آنها سپرده اى به تو پناه مى برم.

امام حسين عليه السلام كه در تمام طول دعا رو به كعبه ايستاده، خدا را در ضمن دعا با اين اوصاف ياد مى كند:

لا الهَ الّا انتَ، رَبَّ البَلَدِ الحَرامِ، وَ المَشْعَرِ الحَرام، وَالبَيتِ العَتيقِ الَّذى أَحْلَلْتَهُ البَرَكَهَ، وَ جَعَلْتَهُ لِلنّاسِ أَمْناً

خدايى جز تو نيست، تويى كه خداوند اين شهر محترمى و خداوند مشعرالحرامى، خداوند اين خانه كهنى، خانه اى كه آن را سرشار از بركت ساختى و پناهگاه مردم قرار دادى.

امام سوم عزيز و ارجمند ما، ناله هاى عاشقانه و گريه ه اى عارفانه خود را با اين عبارات ادامه مى دهد:

يا مُقَيِّضَ الرَّكْبِ لِيُوسُفَ فِى البَلَدِ الفَقْرِ وَ مُخْرِجَهُ مِنَ الجُبِّ وَ جاعِلَهُ بَعْدَ العُبُوديَّهِ مَلِكاً

اى آنكه كاروان را براى يوسف به بيابان خشك آوردى و او را از نهانگاه چاه بيرون كشيدى و از بندگى به پادشاهى رساندى.

يا رادَّهُ عَلى يَعْقُوبَ بَعْدَ أَنِ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الحُزْنِ فَهُوَ كَظيمٌ

اى خدايى كه يوسف را به همو بازگرداندى، همو كه چشمانش از غم سفيد گشته بود و اندوه خويش را

ص: 45

پنهان مى داشت.

يا كاشِفَ الضُّرِّ وَ البَلْوى عَن أَيُّوبَ

اى آنكه درد و رنج ايوب را برطرف ساختى.

وَ مُمْسِكَ يَدَىْ إبراهيمَ عَنْ ذَبْحِ ابْنِهِ بَعْدَ كِبَرِ سِنِّهِ وَ فَناءِ عُمْرِهِ

اى آنكه دستهاى ابراهيم را از بريدن سر فرزندش در پيرى و پايان عمر، بازداشتى.

يا مَنِ اسْتَجابَ لِزَكَرِيّا فَوَهَبَ لَهُ يَحْيى وَ لَمْ يَدَعْهُ فَرْداً وَحيداً

اى آنكه دعاى زكريا را اجابت نمودى و يحيى را به او عطا كردى و او را تك و تنها نگذاشتى.

يا مَنْ أَخْرَجَ يُونُسَ مِنْ بَطْنِ الحُوتِ

اى آنكه يونس را از شكم ماهى رها ساختى.

يا مَنْ فَلَقَ البَحْرَ لِبنى اسرائيلَ فَأَنجاهُمْ، وَ جَعَلَ فِرْعَوْنَ وَ جُنُودَهُ مِنَ المُغْرقينَ

اى آنكه دريا را براى بنى اسرائيل شكافتى و آنان را نجات دادى و فرعون و سپاهش را غرق كردى.

به قول صاحب مفاتيح، اشك مانند دو مشك از چشمان امان حسين سرازير است و او سر به سوى آسمان بلند كرده، گاه از نعمتهاى خدا ياد مى كند، گاه از ضعف و فقر و مسكنت خويش، و گاه به دعا از خداوند خير و نور و يقين و اخلاص و بصيرت و بركت و عافيت و رزق و روزى

ص: 46

مى خواهد و همه جا دعا را با مضامين و عبارات قرآنى درهم مى آميزد و كم كم با عباراتياين چنين در شامگاه روز عرفه، به پايان دعا نزديك مى شود:

اللّهُمَّ إِنّا نَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ فى هذِهِ العَشِيَّهِ الَّتى شَرَّفْتَها وَ عَظَّمْتَها بِمُحَمَّدٍ نَبيِّكَ، وَ رَسُولِكَ وَ خِيَرَتِكَ مِنْ خَلْقِكَ، وَأَمينِكَ عَلى وَحْيِكَ، البَشير النَّذيرِ، السِّراجِ المُنير، الَّذى أَنْعَمْتَ بِهِ عَلَى المُسْلِمينَ، وَ جَعَلْتَهُ رَحْمَهً لِلعالَمينَ.

خداوندا در اين شامگاه رو به سوى تو كرده ايم، شامگاهى كه تو آن را به بركت محمد شرافت و بزرگى بخشيده اى، محمدى كه پيامبر و رسول و برگزيده تو از ميان خلق تو و امين وحى توست، پيامبرى كه مژده بخش است و بيم دهنده و چراغى تابناك كه به وجود او به مسلمانان نعمت بخشيدى و او را مايه رحمت براى جهانيان ساختى.

حاجى در عرفات با خواندن اين دعا به خود مى آيد و به مولا و مقتداى خود حسين بن على عليه السلام تأسى مى كند و در مى يابد كه وقوف در عرفات چه مقدمه عرفانى زيبايى براى ورود در عرصه حج است. او همچنين فرصتى پيدا مى كند تا از طريق دعاى عرفه با بعد عرفانى و مناجاتى امام حسين آشنا شود. وى كه از حسين بن على جز اخبار و حوادث چند روزه عاشورا و كربلا چيزديگرى نشنيده و

ص: 47

نمى داند اكنون چهره دوست داشتنى ديگرى از او را تماشا مى كند، چهره مردى، كه خود در دامن على تربيت شده و فرزندى مانند امام سجاد، صاحب صحيفه سجاديه را در دامن خود تربيت كرده است. حاجى در عرفات از كلام امام حسين عليه السلام بوى عطر دعاى كميل و دعاهاى صحيفه را مى شنود و در يك كلام توجه پيدا مى كند كه مظلوميت در كربلا، تنها يك عنصر از مجموعه شخصيت امام شهيد اوست و آن پروانه اى كه در كربلا در آتش شهادت سوخته است، چه بالهاى سفيد عرفانى لطيفى داشته و چه اندازه پاك و خداترس و خداپرست و خدادوست بوده است.

ص:48

ص: 49

شبى در مشعر

اينكه گويند به عمرى شب قدرى باشد مگر آن است كه با دوست به پايان آرند

«سعدى»

همزمان با غروب آفتاب در صحراى عرفات، حاجيان نماز مغرب و عشا مى خوانند و به سوى مشعر به راه مى افتند، مشعر، كه نام ديگر آن «مزدلفه» است، ميان «عرفات» و «منا» قرار دارد و در محدوده حرم واقع است، اكنون حاجى پس از توقف در عرفات، آماده حركتى ديگر مى شود و از منزلى به منزل ديگر مى رود براى توقفى ديگر. وقوف در مشعر از اعمال واجب حج است و حاجى بايد آن را با نيت و به قصد عبادت انجام دهد. زمان قطعى و مسلم اين توقف، از سپيده دم روز دهم ذيحجّه است تا طلوع آفتاب همان روز، كه در حدود يك ساعت ونيم به طول مى كشد، هر چند حاجيان احتياط مى كنند و بعد از مغرب از عرفات راهى مشعر مى شوند و شب را در آنجا مى مانند.

ص: 50

حاجى در مشعر در انتظار عيد قربان است و بر او واجب است كه در ساعت تولد اين روز يعنى در فاصله طلوع فجر تا طلوع خورشيد در مشعر بماند. مشعر در شب دهم ذيحجّه ديدنى است. دو ميليون زن و مرد، همه در لباس احرام در عرض چند ساعت خود را از عرفات به اين وادى مى رسانند و چون برخلاف عرفات و منا، قصد ماندن در روز را در آنجا ندارند، ديگر از چادر و خيمه خبرى نيست و كسى سرپناهى برپا نمى كند. حاجيان دسته دسته در بيابانى كه در كنار كوه افتاده، براى خود حاجى پيدا مى كنند و زيراندازى مى گسترانند و در دل طبيعت و زير آسمان شب را به روز مى آورند و با سرى پرشور و دلى آكنده از شوق و اميد، به خواندن دعا و ياد خدا مشغول مى شوند و زبان حالشان اين بيت سعدى است كه مى گويد:

چه روزها به شب آورده ام در اين اميد كه با وجود عزيزت شبى به روز آرم

بسيارى به نماز شب مى ايستند و جمع كثير ديگرى به گردآورى سنگريزه مشغول مى شوند تا براى فردا كه قرار است شيطان را با آن سنگريزه ها بزنند، آماده باشند. گردآورى سنگريزه از جمله اعمال مستحب مشعر است. سپيده دم با صداى اذان اعلام مى شود آنها كه خوابيده اند بيدار مى شوند و اين بيدارى و برخاستن ديدنى است.

ص: 51

ميليونها نفر انسان سپيدپوش كه شبيه ترين جامه ها به كفن را در بردارند، در صحرايى وسيع ناگهان از خواب برمى خيزند و به پا مى ايستند. گويى قيامت برپا شده و اسرافيل در صور دميده است و اينجا نه صحراى مشعر، بلكه صحراى محشر است و اين نه بيدارى خفتگان كه زنده شدن دوباره مردگان در قيامت است. حاجى با ديدن چنين منظره اى از خود مى پرسد به راستى در فرداى قيامت چه خواهد كرد و سرنوشت او در پيشگاه خداوند چه خواهد بود؟

حاجيانى كه هر يك در شهر و ديار خود سروسامانى داشته اند، اكنون آن همه را به جا نهاده و به ديدار دوست آمده اند تا در خانه خدا ميهمان خدا شوند. در اين ميهمانى، برخلاف ميهمانيهاى ديگر كه صاحب خانه انتظار دارد ميهمان جامه هاى گرانقيمت و فاخر و رنگارنگ بپوشد، خداوند كه ميزبان است، ميهمانان خود را تنها با ساده ترين جامه مى پذيرد و انان را در دامن طبيعت و زير آسمان و روى زمين مى خواباند.

در كوى ما شكسته دلى مى خرند و بس بازار خودفروشى از آن سوى ديگر است

چنين است كه انسان از تعلقات و وابستگيها و دلبستگيها ولو براى مدتى كوتاه و چند روزه، دور مى شود و مجالى

ص: 52

پيدا مى كند تا به دور از همه آنچه حجاب و مزاحم است، دقايق و ساعاتى در خود فرو رود و از خود بپرسد «من كيستم؟»، «از كجا آمده ام؟»، «به كجا خواهم رفت؟»، «آن كه مرا به اينجا آورده و از اينجا مى برد كيست؟»، «چه بايد بكنم؟»، «چه اميدى مى توانم داشته باشم؟». اينها همان سؤالات اساسى و ابدى انسانهاست، پرسشهايى است كه گريبان هيچ كس را رها نمى كند و هيچ كس از آنها رهايى ندارد.

وقتى آفتاب در مشعرالحرام طلوع مى كند، عيد قربان آغاز مى شود و حاجى با دلى اميدوار به سوى منا به راه مى افتد. تجربه اى كه از توقف در مشعر آموخته ارزشمند است. يك شب زندگى در دامن طبيعت، طبيعت خدا، نه طبيعت ماده؛ طبيعتى كه همه چيز آن به خدا تعلق دارد و او حتى حق ندارد خارى از زمين بركَند و بشكند و مورى را از خود بيازارد.

جستجو در خاكهاى مشعر براى پركردن يك كيسته از سنگريزه هايى كه مى خواهد به شيطان بزند و نماز و دعا و مناجات شبانه و ياد خدا، در او نوعى آگاهى و خودآگاهى ايجاد مى كند تا دوست و دشمن خود را بشناسد. حاجى ببا چنين كوله بارى از تجربه معنوى صبح روز عيد قربان از مشعر قدم در راه منا مى گذارد تا يك منزل ديگر به مقصد نزديكتر شود.

ص: 53

منا

چنانكه گفتيم حاجيانى كه جامه سپيد و ساده احرام دربردارند و شب خويش را در مشعر به روز آورده اند پيش از طلوع خورشيد آماده حركت از مشعر مى شوند و با مشاهده نخستين پرتوهاى آفتاب روز دهم ذيحجّه به سوى منا سرازير مى گردند. روز عيد قربان است و مسلمانان در سراسر عالم اسلام به ياد كعبه و حج و حجاج كعبه جشن گرفته اند و در اين ميان جشن و سرور حاجيانى كه از جاى جاى جهان به حج آمده اند و خود را به كنار كعبه رسانده اند ديدنى تر از همه است. آنان كه عمرى در دل تمناى منا داشته اند اكنون آرزوى خود را در اين سرزمين آرزوها برآورده مى بينند.

كاروان عاشقان از مشعر به منا در حركت است. جمعى سواره و بسيارى پياده سرور خوانان خود را به منا نزديك

ص: 54

مى كنند، سرود آنان دعاهايى است كه به صورت دسته جمعى با هم مى خوانند و در آنها خدا را به بزرگى ياد مى كنند. آغاز و انجام اين كاروان كه بيش از چهارده قرن است همه ساله در چنين روزى اين مسير را طى مى كند، پيدا نيست.

منا از مشعر چندان دور نيست چنانكه از مكه هم دور نيست. حاجى پس از يكى دو ساعت راهپيمايى به منا مى رسد تا روزهاى دهم و يازدهم و دوازدهم ذيحجّه در آنجا بماند. او مكلف است در شبهاى يازدهم و دوازدهم در منا باشد و به اصطلاح در آنجا «بيتوته» كند و اين بيتوته از جمله واجبات حج است كه بايد با نيت و به قصد قربت صورت پذيرد.

منا سرزمين چادرهاست، در همه سو كران تا كران خيمه هايى برپا شده تا حاجيان روزها و شبهاى اقامت در منا را زير آنها سپرى كنند، چادرهايى سفيد براى ميهمانانى سپيدپوش. اولين عمل واجى كه حاجى مى بايد در منا انجام دهد، «رمى جَمَره عقبه» است. در منا سه ستون سنگى ساده برپاست كه به آنها به ترتيب «جمره أولى» و «جمره وُسطى» و «جمره عَقَبه» مى گويند. حاجى مكلف است در روز عيد قربان هفت سنگ به جمره عقبه بزند. در

ص: 55

روزهاى يازدهم و دوازدهم نيز بر او واجب است تا بار ديگر به سراغ جمرات برود و به هر سه جمره سنگ بزند.

حاجى در منا جمعاً هفت بار به جمرات سنگ مى زند؛ يك بار روز عيد قربان به جمره عقبه و دو نوبت در روزهاى يازدهم و دوازدهم به هر سه جمره و در هر بار مى بايد مطمئن شود كه هفت سنگ به هر جمره زده است. در اينجا ممكن است براى بعضى اين سؤال پيش آيد كه آيا واقعاً اين ستونهاى سنگى شيطانند؟ معلوم است كه چنين نيست. شيطان كه از خاك و سنگ آفريده نشده، بلكه از آتش آفريده شده است وقتى هم كه خدا به او امر كرد به آدم سجده كند و او تكبر كرد و سجده نكرد، دليلى كه آورد همين بود كه گفت: «من از او بهترم، مرا از آتش آفريده اى و اور ا از خاك»

قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِى مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ

(اعراف: 12)

پس چرا ما به اين ستونهاى سنگى، كه همه ساله قاعدتاً آنها را تعمير و مرمت هم مى كنند تا فرو نريزند، شيطان مى گوييم و چرا به آنها سنگ مى زنيم؟ پاسخ اين است كه اين ستونهاى سنگى تميل و نماد و نشانه شيطان است، نه

ص: 56

خود شيطان، خداوند از ما خواسته است در دل و در انديشه از شيطان بيزارى بجوييم و اين نيت قلبى را كه محسوس نيست با يك عمل محسوس، كه همين زدن سنگ است به يك ستون، در خارج از قلب و ذهن خود، مجسّم و آشكار كنيم.

اين ستونها به بتهايى كه مشركان در زمان پيامبر مى پرستيدند شبيه ترند تا به شيطان و مانع بزرگى كه در زمان بعثت سر راه پيامبر ود همين بت پرستى بود. مشركان حتى خانه كعبه را هم از همين بت هاى سنگى و چوبى پر كرده بودند و پيامبر روز فتح مكه، به كمك على عليه السلام، همه آنها را در هم شكست و به دور ريخت. اما نكته مهم و قابل توجه اين است كه با وجود اين شباهت، اين ستونها، رمز و نشانه شيطان معرفى شده اند نه بت و در حج از ما خواسته نشده است كه به بت سنگ بزنيم و از بت اظهار نفرت كنيم، بلكه خواسته شده به شيطان سنگ زنيم. دليل اين امر اين است كه گرفتارى امثال ما كه مسلمانانيم و به حج آمده ايم، بت پرستى نيست، بلكه دنباله روى از شيطان است. اين است كه خداوند از ما خواسته است در حج و در آستانه ورود به مكه و طواف به گرد كعبه، كه تمثيل و نشانه و نماد خداپرستى و توحيد

ص: 57

است، شيطان را از خود برانيم و پيش از بيعت با خداوند در مسجدالحرام، بيعت خود را با شيطان فسخ كنيم. همان طور كه در كلمه توحيد، يعنى در شعار اصلى ما مسلمانان كه «لا اله الا الله» است، «لا اله» قبل از «الا الله» آمده و نفى هر معبودى غير از خدا، مقدمه ايمان به خدا و شرط لازم آن دانسته شده است، در حج نيز، حاجى مكلف شده است تا پيش از رسيدن به مكه و كعبه، ابتدا در منا، با «رمى جمرات» يعنى سنگ زدن به شيطان، «لا اله» بگويد تا براى «الا الله» آماده شود. او كه مى خواهد درِ دل را به روى خدا باز كند، بايد ابتدا غير خدا و دشمن خدا را از خانه دل بيرون كند تا خانه براى پذيرايى از اين ميهمان آماده شود، كه گفته اند:

آئينه شو جمال پرى پيكران طلب

جاروب زن به خانه، سپس ميهمان طلب

اما بايد پرسيد كه اين شيطان كه همه از دست او مى نالند و او را لعن و نفرين مى كنند كيست و چيست؟ اگر واقعاً همه گرفتاريها و بدبختيهاى انسان ناشى از وجود شيطان لعين و رجيم است، چرا خداوند او را آفريد تا ما را گمراه كند و در دنيا اين همه سياه دلى و تيره روزى و گناه و گرفتارى ايجاد كند. چرا خداوند شيطان را در همان روز خلقت آدم، به جرم نافرمانى، به جهنم نفرستاد و چرا به او تا

ص: 58

قيامت مهلت داد و چرا به او اجازه و امكان داد تا بندگان خدا را، وسوسه كند و در راهشان دام بگستراند و آنها را به دنبال خود بكشاند؟ آيا بهتر نبود جلوى آب اين چشمه در همان سرچشمه با يك «بيل» بسته مى شد و كار به اينجا نمى رسيد كه حالا ديگر با يك «پيل» هم نتوان از اين سيلاب مهيب گذشت؟ آيا اصولًا فلسفه خلقت شيطان و رابطه او با انسان و خدا، امرى قابل فهم است يا اينكه عقل و خرد اين مسئله را برنمى تابد و درك و هضم نمى كند و مسئله شيطان از دايره عقل و عقلانيت بيرون است و خداوندى كه خودش شيطان را آفريده و او را به جان ما انداخته، حالا اينجا در حج از ما خواسته است با پرتاب چند سنگريزه به يك ستون سنگى مشكل را حل كنيم! اگر جسارت نباشد، شايد به ذهن بعضى همان چيزى بگذرد كه به ذهن آن شاعر رسيده بود و نعوذبالله، خطاب به خداوند، گفته بود:

اگر ريگى به كفش خود ندارى

چرا بايست شيطان آفريدن؟

حقيقت اين است كه شيطان هرچه باشد و هر سرشت و سرگذشتى داشته باشد در عالم آفرينش يك «واقعيت» است و وجود او هم قابل فهم است و هم ضرورى است.

ص: 59

بودن شيطان در عالم هستى به معنى مجبور بودن انسان به گناه نيست. البته شيطان ما را وسوسه مى كند اما اين ماييم كه وسوسه او را مى پذيريم و به دل راه مى دهيم و گناه مى كنيم. وجود شيطان به معنى وجود وسوسه و جاذبه در بديها و زشتكاريهاست، اما به معنى آن نيست كه ما در اطاعت از او از خود اختيارى نداريم.

اجازه دهيد مثالى بزنيم. در استفاده از راديو و تلويزيون حداقل دو چيز لازم است، يكى دستگاه فرستنده و ديگرى دستگاه گيرنده. اگر دستگاه فرستنده اى وجود نداشته باشد و امواجل حاصل صوت يا تصوير از بالاى يك برج بلند يا ماهواره در فضا منتشر نشود، دستگاه گيرنده اى كه در دست ما يا در خانه ماست، يعنى همين رايدو و تلويزيونهاى معمولى ما، هر چند هم سالم و بى عيب باشد، چيزى نشان نخواهد داد و حرفى نخواهد زد، چون چيزى در فضا پخش نشده تا آن را بگيرد و به ما بدهد. همين طور اگر فرستنده اى باشد و امواجى ارسال كند اما گيرنده اى نباشد يا باشد و روشن نباشد، يا روشن باشد اما موج و كانالش با فرستنده هماهنگ و مطابق نباشد، باز هم كار به نتيجه نمى رسد. حال گوييم وجود شيطان به معنى وجود

ص: 60

يك برج فرستنده فعّال امواج وسوسه گناه است در عالم و دل ما به منزله همان دستگاههاى گيرنده، يعنى همان راديو و تلويزيون معمولى است، كه تا آن را روشن نكنيم و موج و كانال آن را با موج و كانال فرستنده هماهنگ و ميزان نكنيم و جهت آنتن آن را متوجه سمت موجى كه از فرستنده مى آيد نكنيم، چيزى دريافت نخواهيم كرد.

اين ماييم كه امواج وسوسه شيطان را در گيرنده هاى دل خود مى گيريم و اين ماييم كه گيرنده خود را روشن مى كنيم و خود را «گيرنده» مى كنيم. آيا وجود فرستنده در جهان و وجود امواج در فضا، به خودى خود هيچ كسى را مجبور مى كند كه آن امواج را، على رغم ميل و اراده خود، بشنود و ببيند؟ وجود شيطان هم در عالم، به معنى مجبور بودن ما در ارتكاب گناه نيست. در برقرارى رابطه با شيطان، گيرنده، «دل» ماست و اين مايى كه «دل» خود را، كه همان «خود» ماست به اراده و اختيار خود به روى امواج وسوسه شيطان مى گشاييم، پس با آنكه شيطان در عالم هست، ما مختاريم و مجبور نيستم و چون مختاريم، مسئوليم.

قرآن همين مطلب را به روشنى در آيه 22 سوره ابراهيم بيان مى كند، آنجا كه مى گويد:

وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِىَ الأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِ

ص: 61

وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَ ما كانَ لِى عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِى فَلا تَلُومُونِى وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِىَّ إِنِّى كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ

آنگاه كه كار به پايان رسد شيطان گويد خدا به شما وعده اى داد كه راست بود و من نيز به شما وعده اى دادم اما پيمان شكنى كردم، من بر شما تسلطى نداشتم، تنها شما را دعوت كردم، شما هم دعوت مرا پذيرفتيد، پس مرا ملامت نكنيد بلكه خود را ملامت كنيد، نه من فريادرس شما هستم و نه شما فريادرس من، من آنچه را كه شما قبلًا مرا در آن [با خدا] شريك مى دانستيد انكار مى كنم، به راستى كه ستمگران عذابى دردناك دارند.

در سوره حجر نيز همين نكته به بيانى ديگر آمده است، آنجا كه خداوند خطاب به شيطان مى گويد:

إِنَّ عِبادِى لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ

(حجر: 22)

به راستى كه ترا بر بندگان من تسلطى نيست، مگر آن گمراهانى كه خود به دنبال تو آيند.

اگر شيطان خلق نمى شد، البته ديگر وسوسه اى براى گناه كردن در عالم نبود، اما در آن صورت ديگر گناه نكردن

ص: 62

هنرى نبود. ديگر گناه نكردن ارزشى نداشت. اگر جاذبه زمين نباشد و وزن و سنگينى در عالم طبيعت نباشد، ديگر راه رفتن در سر بالايى مشكلى نخواهد بود و زمين نخوردن در سرازيرى هنرى نيست. فضانوردانى كه از ميدان جاذبه زمين خارج مى شوند، اگر در عالم بى وزنى در فضا دهها بار معلق بزنند هنرى نكرده اند، هنر از آنِ ورزشكارى است كه در حضور جاذبه نيرومند زمين مى تواند حداكثر دو بار قبل از فرود، معلق بزند و مدال طلا بر گردن بياويزد و صاحب افتخار شود.

آن كس كه آرزو مى كند كه اى كاش شيطان آفريده نمى شد، در واقع اصل واقعيت «ارزش» و «ضد ارزش» و «خوبى و بدى» و «فضيلت و رذيلت» و «ثواب و گناه» را منتفى مى كند. بايد جاذبه زمين باشد و وزن و سنگينى در اشيا وجود داشته باشد تا معلوم شود چه كسى پهلوان و قهرمان است و چه كسى ضعيف و سست عنصر. آنكه به اصل خلقت شيطان اعتراف مى كند، نمى خواهد مسئله را حل كند، بلكه مى خواهد صورت مسئله را پا ك كند!

اگر در سرازيرى، جاذبه اى در كار نباشد و كششى رو به پايين وجود نداشته باشد آن كوهنورد ماهرى كه خود را با

ص: 63

هنرمندى از سقوط حفظ مى كند و نگاه مى دارد، به هيچ وجه مستحق تحسين و تمجيد نيست. در عالم رفتار آدمى هم بايد بگوييم اگر شيطان نبود و ما را به جانب بديها وسوسه نمى كرد و نمى كشيد ديگر «تقوى» معنى و مفهومى نداشت. تقوى چيزى جز همين خود نگهدارى و خويشتن دارى در مقابل جاذبه ها و وسوسه هاى شيطانى نيست. بايد كشش و جاذبه اى در كار باشد تا فرق آن كس كه تسليم آن مى شود و آن كس كه در برابر آن مقاومت مى كند، معلوم شود. ارزش انسانها از همين جا معلوم مى شود و آنچه آنانر ا مستحق پاداش و مستوجب كيفر مى كند همين است.

بارى، پرتاب سنگريزه به يك ستون سنگى در آستانه طواف به دور كعبه، يك عمل تمثيلى و نمادين است، يك عمل رمزى است و معنى آن اين است كه حاجى كه شب قبل خواب را در مشعرالحرام بر خود حرام كرده و با دست خود از لابلاى خاكهاى آن بيابان سنگريزه جمع كرده، اينك با پرتاب آنها به سوى ستونى كه آن را شيطان فرض مى كند، عزم و نيت و تصميم خود را براى دست شستن از گناه و زشتكارى و تسليم نشدن به جاذبه ها ووسوسه هاى شيطان، به صورت محسوس و ملموس اعلام مى كند و با

ص: 64

اين علم ظاهرى، نيت باطنى خود را نشان مى دهد و آن را تقويت و تثبيت مى كند. او در حقيقت اين سنگها را به خود مى زند، اما نه به «خود» خدايى خود، بلكه به «خود» شيطانى و شيطان پسند خود، به همان بخشى از وجود خود كه قرآن آن را «نفس اماره» ناميده است.

همه از دست غير مى نالند سعدى از دست خويشتن، فرياد

ص: 65

قربانى

پس از رمى جمره عقبه، قربانى، دومين عمل واجبى است كه حاجى در روز عيد قربان در منا انجام مى دهد. بر هر كس كه حج مى گزارد واجب است گوسفند يا گاو يا شترى در راه خدا قربانى كند. اهميت اين عمل در مجموعه اعمال حج به اندازه اى است كه نام «عيد قربان» از آن گرفته شده است. حاجى بايد حيوان سالمى را براى قربانى انتخاب كند كه پير و كور و لنگ و لاغر و شاخ شكسته نباشد و مستحب است كه اگر بتواند خودش آن را سر ببرد.

درك راز و رمز قربانى آسان نيست. آنچه از كتب آسمانى و خصوصاً قرآن فهميده مى شود اين است كه قربانى، يعنى سر بريدن حيوانى در راه خدا به قصد تقرب به او، سابقه اى به درازى طول تاريخ بنى آدم دارد. قرآن مى فرمايد:

ص: 66

وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَىْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآْخَرِ ...

(مائده: 27)

(اى پيامبر)، داستان دو پسر آدم را بازگو، هنگامى كه براى تقرب به خدا قربانى كردند و از يكى پذيرفته شد و از ديگرى نشد ...

در اسطوره ها و افسانه هاى بيشتر اديان سخن از قربانى زياد به ميان آمده است و از مجموع آنچه در تاريخ اديان و سرگذشت اقوام و قبايل فهميده مى شود مى توان گفت كه قربانى كردن، يكى از شعائر ديرينه دينى است. يك فرض اين است كه خداوند مؤمنان را در حج به بريدن سر گوسفند مأمور كرده است تا اگر از سر حيوان صفتى و ددمنشى ميلى به خونريزى و جنگ و دشمنى در نهاد آنان نهفته است ارضا شود و فروكش كند. فرض طبيعى ديگر براى فهم اين عبادت اين است كه بگوييم كه انسان، با سر بريدن حيوان حلال گوشتى كه جزيى از سرمايه زندگى و گاه وسيله تأمين معاش اوست، از آنچه دوست دارد و برايش مفيد است مى گذرد و چيز خوبى را كه دارد تقديم خدا مى كند تا به حكم آيه

لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ

هرگز به خير و خوبى دست نخواهيد يافت مگر آنكه از

ص: 67

آنچه دوست داريد انفاق كنيد.

(آل عمران: 92)

عمل كرده باشد و آنچه به عمل قربانى ارزش مى بخشد و مايه قرب انسانى به خدا مى شود نيت است كه همانا بايد جلب رضاى خداوند باشد. خداوند در قرآن درباره قربانى مى فرمايد:

لَنْ يَنالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوى مِنْكُمْ

(حج: 37)

گوشت و خون قربانى به خدا نمى رسد، آنچه به او مى رسد تقواى شماست.

به نظر مى رسد اين آيه مى خواهد عقايد خرافى جاهلى را اصلاح كند و به كسانى كه حيوانى براى خدا قربانى مى كنند بفهماند كه تصور نكنند خدا از گوشت و خون قربانى بهره اى مى برد، بلكه در قربانى آنچه مهم است تقوا است و در هر عملى انچه آن را خدايى مى سازد و نزد خدا معتبر و محفوظ نگه مى دارد همانا روح و باطن عمل است، به شرط آنكه از سر اخلاص و بر پايه تقوى صورت گرفته باشد.

قربانى يك سنّت ابراهيمى است و نمى توان درباره قربانى در حج انديشه كرد و به ياد ابراهيم پيامبر و فرزندش اسماعيل نيفتاد. مگر نه اين است كه خانه كعبه را ابراهيم و

ص: 68

اسماعيل آباد كرده اند و حج يادرگار آنان است و مگر نه اين است كه خداوند به ابراهيم در خواب دستور داد تا فرزندش اسماعيل را قربانى كند و او اطاعت كرد و اسماعيل نيز به حكم خدا گردن نهاد و گفت:

يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ

(صافات: 102)

پدر جان، بدانچه مأمورى، عمل كن، ان شاء الله مرا صبور خواهى يافت.

و ابراهيم كارد برگرفت و به دست خويش بر گردن جوان خويشتن كشيد تا حكم خدا را اجرا كرده باشد. اما خداوند كارد را از بريدن بازداشت و فرشته وحى نازل شد و از جانب خدا به او گفت:

وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ

(صافات: 102)

(اى ابراهيم): ما او را در ازاى قربانى بزرگى، نجات داديم.

آنجا، ابراهيم مأمور شد گوسفندى قربانى كند و اين قربانى كردن به معناى قربانى حاجيان در حج شد.

به راستى چرا خداوند از ابراهيم خواسته بود تا فرزندش را قربانى كند. خداوند چگونه راضى مى شد كه ابراهيم به دست خود سر فرزند برومند و جوان خود را از

ص: 69

تن جدا كند، آن هم فرزندى كه با هزار اميد وآرزو در سر پيرى نصيب او شده بود؟ قاعدتاً مى بايد گفت كه مقصود از اين تكليف سخت امتحان ابراهيم بوده است كه آيا آماده است از عزيزترين چيزى كه دارد بگذرد. آيا او در مراتب ايمان به درجه اى از يقين رسيده است كه ولو آنكه فايده و حكمت و فلسفه يك عمل را نفهمد وقتى يقين كند كه خداوند چنين خواسته، تسليم محض شود و به قول حافظ، بگويد:

گر تيغ بارد در كوى آن ماه گردن نهاديم، الحُكم لِلّه

يا به قول سعدى، بگويد:

بتا (1) هلاك شود دوست در محبت دوست كه زندگانى او در هلاك بودن اوست

و ابراهيم، خليل الله بود، يعنى دوست خدا بود و دوست در راه دوست بايد از هر چه دارد بگذرد. بارى از اين امتحان، هم ابراهيم سربلند بيرون آمد و هم اسماعيل، پدر براى رضاى خدا، فرزند را به قربانگاه برد و پسر براى رضاى خدا گردن به زير تيغ داد تا معنى عبوديت و ايمان و يقين و اخلاص و تسليم و رضا و صبر معلوم شود.

اكنون بر حاجيان واجب است در منا به ابراهيم اقتدا


1- بِتا به كسر باء به معنى بهل تا، بگذار تا.

ص: 70

كنند و گوسفندى قربانى كنند، اما هر كس كه اين عبادت واجب را در حج به جا مى آورد بايد از خود بپرسد آيا پيش از اين اسماعيل خود را به قربانگاه آورده است يا نه، آيا حاضر است در راه خدا از فرزند و مال و مقام و خلاصه از هر چيز كه نزد او عزيز است بگذرد؟ اگر حاضر نيست بايد بداند كه حج او حج ابراهيمى نيست. ابراهيم پس از موفقيت در امتحان، مأمور به قربانى كردن گوسفند شد، ما در كدام امتحان شركت كرده ايم و در كدام امتحان موفق بوده ايم؟

ص: 71

حلق

عمل ديگرى كه بر حاجى در منا واجب است، تراشيدن موى سر يا حلق است. حاجى كه از آغاز احرام جامه فاخر و عطر و زر و زيور و كفش و كلاه را كه مايه تعيّن و تشخص او بود كنار نهاده، هنوز يك چيز دارد كه به او زيبايى و امتياز مى بخشد و آن زلف و كاكلى است كه بدان مى نازد و نصف زيبايى خود را بدان مديون است. اينك در منا خداوند تيشه ديگرى به دست او مى دهد تا ضربه ديگرى بر بناى خودپرستى وارد آورد،

به مى پرستى از آن نقش خود بر آب زدم كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن

(حافظ)

آيا نمى توان گفت مقصود از اين اعمال اين است كه ما براى قطع تعلق به دنيا و امتيازات و شئون آن تمرينى كرده

ص: 72

باشيم؟ آيا همين زلف و زينت و سلاح و تاج و ديهيم نيست كه ما را هم از خدا و هم از بندگان خدا جدا كرده و به خود مشغول داشته است؟ ما گرفتاران دام خويشتنيم و خداوند مى خواهد در نماز بزرگ حج، بندهاى اين دام را يك به يك ببرد و بگسلد تا آزاد شويم و بتوانيم براى اداى نماز بزرگ حج، حضور قلب پيدا كنيم.

اكنون حاجى مى تواند با گرفتن ناخنى يا چيدن اندك مويى تقصير كند و از احرام خارج شود، گرچه هنوز اعمال مهمترى در پيش دارد و هنوز همه چيز بر او حلال نيست.

هنگامه طواف

پروانه وار گرد تو مى گردم ...

حاجيانى كه در منا رمى جمره عقبه و قربانى و حلق و تقصير را انجام داده اند مى توانند براى بجا آوردن بعضى از اعمال حج كه مخصوص مسجدالحرام است به مكه بروند. آنچه واجب است بيتوته در مناست در شبهاى يازدهم و دوازدهم ذيحجّه و آنچه از اعمال منا در پايان روز عيد قربان باقى مى ماند رمى جمرات سه گانه است در روزهاى يازدهم و دوازدهم، كه حاجى مى تواند در منا بماند و پس از اين اعمال به مكه برود و نيز مى تواند بعد از تقصير به مكه برود و پس از انجام اعمال مسجدالحرام، دوباره براى بيتوته و رمى جمرات به منا بازگردد. معمولًا بسيارى از حاجيان روز يازدهم از منا عازم مكه مى شوند و قبل از غروب آفتاب دوباره به منا باز مى گردند تا شب دوازدهم را در منا سپرى كنند.

ص:73

ص: 74

حاجى كه در غروب روز هشتم ذيحجّه در مكه محرم شده است، در شامگاه روز دهم نزديك به چهل و هشت ساعت است كه در لباس احرام به سر مى برد. در اين چهل و هشت ساعت وى حال يك نمازگزار را دارد و مكلف است تا محرمات احرام را رعايت كند. او به مسافرى شبيه است كه سفر خود را به سوى مكه از عرفات آغاز كرده، از آنجا به مشعر رفته و از مشعر به منا آمده و پس از مدتى سكون و حركت و بيتوته و وقوف و دعا و نماز و مناجات، اكنون مى خواهد به مكه بازگردد و به مسجدالحرام رود و پروانه وار گرد كعبه بگردد.

طواف اوج حج است و زيباترين و باشكوهترين منظره آن است. كعبه مركز ثقل حج و طواف نقطه جوش و بالاترين حد جوشش آن است. اگر مشعر، محشر بود، طواف هنگامه است. مسجدى بزرگ، سپيدفام و بى سقف با خانه اى ساده و چهارگوش و در وسط آن، خانه اى سياهپوش كه خلقى سپيدپوش از همه جهان در يك جهت برگرد آن در حركتى مدام اند؛ نه در يك حلقه و دو حلقه و ده حلقه، بلكه شايد در هزار حلقه به هم فشرده، تمام صحن مسجدالحرام از صفهاى در هم فشرده طواف كنندگان پر است، فراتر از مسجد در زير سقف و در طبقه دوم و

ص: 75

طبقه سوم انبوه بى شمار مردم به گرد اين خانه مى چرخند.

عظمت طواف تماشايى است. هيبت آن همه را مى گيرد. انسان بى اختيار به ياد ابراهيم عليه السلام مى افتد، آن روز كه او همسر خود هاجر و فرزند نوزاد وى اسماعيل را به اينجا آورد و دست دعا به سوى آسمان بلند كرد و گفت:

رَبَّنا إِنِّى أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِى بِوادٍ غَيْرِ ذِى زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاهَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَهً مِنَ النَّاسِ تَهْوِى إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ

(ابراهيم: 37)

خداوندا من بخشى از خانواده ام را در اين وادى بى آب و علف در كنار خانه محترم تو سكونت داده ام، تو هم، چنان كن كه دلهاى مردم به سوى آنها مايل شود و بدانان از ميوه ها و ثمرها روزى برسان، پروردگارا، دعاى (مرا) بپذير.

اينك بيش از چهارده قرن است كه دعاى ابراهيم به نيكوترين وجه مستجاب شده است و او مى تواند هر صبح و شام از پنجره اى در عالم ملكوت سر بيرون كند و به اين خانه بنگرد و انبوه ميليونها زايرى را كه با دلى آكنده از شوق به آن وادى غير آنها ديروز شتافته اند ببيند و خدا را به سبب اجابت دعاى خويش شكر كند و بر خود ببالد.

ص: 76

كعبه پرچم برافراشته اسلام در جهان است در طول تاريخ و طواف، اهتزاز اين پرچم است در تندباد عشق و شوق مسلمانان تا كعبه برپاست و تا اين پرچم به بركت حضور مسلمين در پيرامون آن با سربلندى در اهتزاز است، اسلام باقى و برقرار خواهد بود. كعبه، قلب تپنده جهان اسلام است و تا اين قلب در حركت است اسلام و مسلمانى زنده خواهد بود. على عليه السلام در يكى از سخنان كوتاه خود، فلسفه و حكمت بعضى از احكام الهى را بيان مى كند. در آنجا ايمان را سبب تطهير از شرك و نماز را موجب رهايى از كبر و زكات را وسيله افزايش روزى و روزه را ابزار آزمايش اخلاص مردم مى داند و چون به حج مى رسد، مى فرمايد:

وَالحَجَ تَقْوِيَهً لِللدّينِ (1)

خداوند حج را واجب كرد تا سبب تقويت دين شود.

و همو عليه السلام، در واپسين سخنان خود، يعنى در وصيت به امام حسن و امام حسين عليه السلام مى فرمايد:

اللهَ اللهَ فى بَيْتِ رَبِّكُمْ، فلا يَخْلُوا ما بَقيتُم، فَانَّهُ انْ تُرِكَ لَمْ تُناظَرُوا(2)


1- نهج البلاغه، كلمات قصار،
2- نهج البلاغه، بخش نامه ها، نامه چهل و هفتم

ص: 77

خدا را، خدا را، درباره خانه خدايتان، كه تا هستيد آن را خالى مگذاريد، كه اگر اين خانه خالى بماند، كار شما تمام است.

اهميت حج در تقويت دين و دوام و ماندگارى اسلام به اندازه اى است كه فقها گفته اند اگر به فرض زمانى فرا رسد كه مردم به عللى و از جمله از تنگدستى نتوانند به حج بروند، بر حاكم اسلامى واجب است از بيت المال مسلمين هزينه كند و گروهى را به خرج بيت المال به حج بفرستد تا خانه خدا نماند و پرچم اسلام برجا و برپا بماند.

صف هاى انبوه جمعيت طواف كننده، سنگين و آرام، آهسته و پيوسته، گرد خانه كعبه مى چرخند. گويى سنگ آسياى عظيمى گرداگرد يك محور محكم و استوار مى چرخد؛ اين سنگ آسيا امت واحده اسلام است كه شب و روز در طواف است و آن محور، خانه كعبه است كه ثابت و پابرجا قطب اين جمعيت است. هيچ مسلمانى در اينجا خود را غريب و تنها احساس نمى كند. طواف نمونه اى از جامعه جهانى اسلام است. مسلمانانى از نژادهاى گوناگون با رنگهاى متفاوت و زبانهاى مختلف، كه هر كدام مليتى خاص و فرهنگ ملى و هويت ملى مخصوص به خود دارند. اما در كنار كعبه هيچ يك از اين خصوصيات و اختلافات

ص: 78

مانع وحدت و اتحاد نيست. گويى چتر گسترده فراگيرى بر بالاى سر همه آنها گشوده شده و همه اين خصوصيات و تفاوتها را دستمايه وحدتى برتر و بالاتر قرار داده است. گويى از تركيب ميليونها تار نازك و باريك و رشته كوتاه و بلند و رنگ به رنگ، پر طاووس بزرگ و باشكوهى فراهم آمده كه زيبايى آن چشم هر بيننده را خيره مى سازد. در هيچ كجاى جهان، نقش وحدت آفرين توحيد به اندازه طواف به دور كعبه قابل درك و لمس نيست. همه، چشمها را به سوى كعبه دوخته اند و دستها را به علامت بيعت با خداوند، به طرف «حجرالاسود» كه آن را نمادى از دست خدا در زمين گفته اند، دراز كرده و در يك جهت واحد، به گرد كانون توحيد مى چرخند. وحدتى، بنا شده بر اساس حقيقتى بسى متعالى تر از اختلافات مادى و طبيعى و جغرافيايى، وحدتى همراه با نظم و تحرك و پويايى.

إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّهً واحِدَهً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ

(انبياء: 92)

به راستى كه اين همان امت شماست، يگانه و من خداوند شمايم، پس مرا بپرستيد.

در هيچ كجاى جهان به اندازه مسجدالحرام روح عرفان در انبوه جماعت و جامعه دميده نشده است. آنان كه تصور مى كنند لازمه عرفان، جدايى از جمع و جامعه و

ص: 79

گوشه گيرى و انزواست، بيايند و طواف مسلمانان را بر گِرد خانه كعبه تماشا كنند. همه شيفته و از خود بى خبرند. از هر دلى به خدا راهى هست. هر كس براى خود دعايى مى خواند و ذكرى مى گويد، ميليونها پروانه رنگارنگ گِرد يك شمع مى چرخند. چشمها كاسه لبريز اشك است و دلها كانون آتش، گويى همه در حال اداى يك نماز بزرگند. هر قطره اى در اين درياى پرتلاطم براى خود دريايى از ايمان و عشق و پرستش است. همه مست و از خود بى خوردند و خود را فراموش كرده و چشم به خانه دوخته اند و مجذوب صاحب خانه گشته اند و با صد زبان، با يكديگر همدلى مى كنند و مى دانند كه:

همدلى از همزبانى بهتر است

عشق را خود صد زبان ديگر است

مليتهاى مختلف، همه با هم به بركت توحيد، برادر و خواهر شده اند. به اطراف خود كه مى نگرى همه عالَم اسلام را در يك خانه جمع مى بينى. اندونزياييها و مالزياييهاى ريزنقش و ساكت وآرام، در كنار هنديها و پاكستانيهاى عابد و عارف و افغانيهاى رنجديده و ايرانيهاى به پا خواسته و عربهايى كه زبانشان، زبان قرآن است و تركهاى باشخصيت و مؤدب تركيه با خانمهايى كه به رغم

ص: 80

مخالفت دولتشان با حجاب، بسيار پوشيده و باوقارند و مصريانى كه در همان نگاه اول نظر احترام آميز ديگرانر ا به خود جلب مى كنند و مغربيها و تونسيها و الجزايريها و بالاخره سياهان افريقايى از سودانى و سنگالى گرفته تا نيجريه اى و مردم افريقاى مركزى و جنوبى، همه و همه به ميهمانى خدا به خانه خدا آمده اند و از خوشحالى مى گريند و هر كدام به زبان و لهجه اى راز دل مى گويند و اما اين تفاوت زبانها سبب اختلاف نيست، چون همه دلها را متوجه خدا كرده اند و همه امتيازات و تشخص و تفاوتها را در سنگ آسياى طواف خُرد و نابود كرده و بدور ريخته اند.

گاه يك بانوى جوان اروپايى را از بوسنى مى بينى كه درد و رنج ملت خود را با اشكى كه بر پهناى صورتش جارى است بيان مى كند و گاه يك نو مسلمان اروپايى را مى بينى كه به شرف اسلام نايل شده و با عشق و شوق به مسلمانان ديگرى كه او را برادر يا خواهر خود مى دانند پيوسته است. گاه نيز به امريكايى مسلمان سياهپوستى برمى خورى كه آمده است تا معنى حقيقى تساوى و برادرى و برابرى را در فرهنگ مسلمانان بخواند و بداند و بر بيرحمى و سياهدلى پليس سپيدپوست نيويورك و لوس آنجلس نفرت و نفرين نثار كند. در اينجا همه، همه

ص: 81

رنگها را در درياى توحيد شسته اند.

بسيارند كسانى كه چون به اين جمعيت عظيم و به اين حركت هماهنگ توجه مى كنند بى اختيار به ياد درد و رنجها و مشكلات جهان اسلام مى افتند، درد و رنجهايى كه بسيارى از آنها از تفرقه و اختلاف و درگيرى ميان خود مسلمانان به وجود آمده است. اينان از خود مى پرسند چرا مسلمانان از اجتماع خود در كنار خانه كعبه براى آشنايى با يكديگر و آگاهى از مشكلات هم و چاره انديشى براى رفع آنها استفاده نمى كنند؟ مگر اين خانه، به همان دليل كه خانه خداست، خانه مردم نيست و مگر خداوند نگفته است:

إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِى بِبَكَّهَ مُبارَكاً وَ هُدىً لِلْعالَمِينَ

(آل عمران: 17)

اولين خانه اى كه براى مردم تعيين شده همان خانه مباركى است كه در مكه قرار دارد كه هدايت كننده مردم جهان است.

اگر اين خانه، خانه مردم است، چرا درباره مشكلات مردم مسلمان فلسطين و لبنان و بوسنى و كشمير و افغانستان بايد ديگران در واشنگتن و پاريس و لندن تصميم گيرى كنند؟

آيا اين همان مسجدالحرامى نيست كه بالسويه به همه مردم تعلق دارد؟

ص: 82

وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَّذِى جَعَلْناهُ لِلنَّاسِ سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ

(حج: 75)

مسجدالحرامى كه آن را به يكسان براى همه مردم قرار داده ايم، خواه مجاور آن باشند و خواه از باديه آمده باشند.

آيا اين همان خانه اى نيست كه خداوند آن را مايه استوارى و برپايى جامعه اسلامى معرفى كرده است؟

جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَهَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ

(مائده: 97)

خداوند كعبه را مايه قيام مردم قرار داده است.

و آيا اين همان حجى نيست كه خداوند مردم را بدان فرا مى خواند تا شاهد منافع خود باشند؟

لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ

(حج: 28)

و آيا شناخت دوست و دشمن مسلمانان و دست اتحاد به يكديگر دادن و براى عزت مسلمانان و رفع احتياج آنها از دشمنان و بيگانگان و چاره جويى كردن، جزو منافع مسلمانان نيست؟ پس چرا در حج از اينگونه مسائل و مباحث خبرى نيست و چرا در حج از سياست و اقتصاد و ايجاد بازار مشترك اقتصادى مسلمانان و رفع آلام و

ص: 83

گرفتاريها و فقر و آوارگيها و قتل عامهاى مسلمين حرفى به ميان نمى آيد و بالاترين سخن سياسى كه خطيب جمعه در نماز جمعه باشكوه مكه و مدينه به زبان مى آورد چند دعاى مختصر در حق مسلمانان چچن است و بس! كه آن هم خالى از ملاحظات سياسى نيست.

چرا كسى حق ندارد در حج سخنى در برائت از مشركين به زبان آورد، با آنكه خداوند به روشنى در سوره توبه فرموده است:

وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِى ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ

(توبه: 3)

هر مسلمانى كه از عقب ماندگى كشورهاى اسلامى و نيازمندى آنها به بيگانگان و دشمنان رنج مى برد و آرزومند عزت و سربلند و وحدت مسلمانان جهان است، تصديق خواهد كرد كه ظرفيت و قابليت حج براى رفع مشكلات عالم اسلام بسى بيش از آن چيزى است كه هم آكنون از آن استفاده مى شود و اين مدرسه بزرگ درسهاى بيشترى براى آموختن دارد.

بارى، حاجى پس از آنكه از منا به مسجدالحرام مى رود ابتدا هفت بار به دور كعبه طواف مى كند. طواف از گوشه اى آغاز مى شود كه «حجرالاسود» در آن گوشه قرار دارد. كمى

ص: 84

بعد از اين مبدأ حركت، در فاصله اى از خانه كعبه، مقام ابراهيم واقع است. اندكى بعد حاجى در طواف به دور كعبه، از كنار حجر اسماعيل مى گذرد. طواف كنندگان همه بايد در يك جهت طواف كنند و هميشه بايد كعبه در طرف چپ طواف كننده قرار بگيرد. به عبارت ديگر جهت طواف بايد برخلاف جهت حركت عقربه هاى ساعت باشد.

لباس و بدن طواف كننده بايد پاك باشد و او بايد وضو داشته باشد. هنگام طواف گفتنِ ذكر خاصى واجب نيست، اما دعاهاى بسيارى وارد شده كه خواندن آنها مستحب است و حاجيان معمولًا آن دعاها را مى خوانند و آنها كه به صورت گرويه در يك خوشه به هم پيوسته حركت و طواف مى كنند، اين دعاها را با هم و به صورت دسته جمعى و با صداى بلند مى خوانند. هر گروه لهجه و آهنگ خاص خود را دارد و خلاصه

هر كس به زبانى صفت حمد تو گويد بلبل به غزلخوانى و قُمرى به ترانه

بعد از طواف، عمل واجب ديگرى كه بايد انجام شود، «نماز طواف» است كه دو ركعت است و در پشت مقام ابراهيم خوانده مى شود. نمازى كوچك در دل نمازى بزرگ.

ص: 85

سعى

زن جوانى با كودك نوزاد چند ماهه خود در منطقه اى خشك و داغ در كنار كعبه ساكن شده است. زن هاجر است و كودكش اسماعيل، منطقه به تعبير قرآن «غير ذى ذرع» است، يعنى در آن از زراعت و سرسبزى و خرمى و آب و طراوت خبرى نيست. كودك از تشنگى مى نالد و مى گريد و مادر او را در گوشه اى زير سايبانى ساده خوابانده و خود متحير است كه چه كند و از كجا براى طفل خود آبى به دست آورد. اين زن و كودك، همسر و فرزند ابراهيم خليل، پيامبر خدا هستند. طفل بى تابى مى كند و مادر آسيمه سر براى يافتن آب در تكاپوست. كمى دورتر دو كوه كوتاه و كم ارتفاع ديده مى شود، به اميد آنكه شايد در آنجا آبى پيدا شود يا كسى ديده شود، مادر با پريشان حالى و درماندگى

ص: 86

به سراغ يكى زا آن دو كوه يعنى كوه صفا مى رود و از آنجا خود را دوان دوان به آن كوه ديگر يعنى به مروه مى رساند و در آنجا نه آبى پيدا مى كند و نه كسى را مى بيند، بار ديگر به صفا باز مى گردد و با آنكه مى داند كه اين رفتنها و بازآمدنها سودى ندارد، غم و غصه طفل تشنه او را رها نمى كند و آرام نمى گذارد، ناچار مضطر و مضطرب، همچنان راه نسبتاً طولانى صفا به مروه و مروه به صفا را افتان و خيزان هفت بار طى مى كند. او هر چه بيشتر در پى آب مى گردد كمتر مى يابد و سرانجام با دست خالى و دلى پردرد به سراغ طفل خود مى رود تا شاهد مرگ او باشد، اما با كمال تعجب مى بيند از زمين آبى جوشيده است، درست از همان جايى كه اسماعيل پاشنه پاى خود را از فرط تشنگى به زمين ساييده بوده، چشمه اى روان شده است. هاجر كه شاهد لطف الهى در حق خود و فرزند خويش است، در حيرت و شُكر و خوشحالى غرق مى شود و به آبى كه مى جوشد و مى خروشد مى گويد «زم زم»، يعنى آهسته تر بجوش و اين آب هزاران سال است كه همچنان مى جوشد و مايه آبادانى و بركت مكه و طراوت حج شده است.

ص: 87

حاجى كه در طواف، گرد خانه دوست چرخيده بود، اينك به ياد هاجر و دردمندى و ابتهال و استغاثه او، وظيفه دارد، همان مسير صفا به مروه و مروه به صفا را، مانند او هفت بار طى كند، كه به آن «سعى» مى گوند و مستحب است در بخشى از راه شتاب به خرج دهد و خرامان خرامان راه نرود بلكه به اصطلاح «هَرْوَله» كند (1)، يعنى حالتى ميان دويدن و راه رفتن داشته باشدتا دردمندى و آرزومندى و طلب و نااميدى هاجر را بهتر به ياد آورد و او هم مانند هاجر دست نياز به پيشگاه خداوند دراز كند و حاجت خود را از او بخواهد.

طواف، حركتى دورانى و دور خانه گشتن بود و نشانه شيفتگى عاشقى كه به معشوق رسيده و پروانه وار گِرد او مى گردد و سعى حركتى است نوسانى و رفت و برگشتى و نشانه آشفتگى و ترددى است حاكى از ترديد و حيرت و سرگشتگى و ترددى است حاكى از ترديد و حيرت و سرگشتگى و سرگردانى و سعى در طلب مقصود. طواف بيشتر از «اميد» حكايت مى كند و سعى از «بيم» و طواف و سعى، رويهمرفته، نماد و نشانى از «بيم و اميد» و «خوف و


1- هروله براى مردان است.

ص: 88

رجا» است.

سعى هم مانند طواف ديدنى و حيرت انگيز است. اگر طواف به آسيايى دوار شباهت دارد سعى به دور رودخانه ابدى شبيه است كه چهارده قرن است از صفا به مروه و از مروه به صفا جارى است و در آن غلغله دعاها و ناله هاى حاجيان، همراه با هروله آنان لحظه اى قطع نمى شود.

طاق و رواق ميكده هرگز تهى مباد از هاى و هوى و عربده باده خوارها(1)


1- بيتى از غزل وحدت كرمانشاهى با مطلع از يك خروش يا رب شب زنده دارها حاجت روا شدند هزاران هزاراها

ص: 89

طواف نساء

اعمال حج هنوز به پايان نرسيده است. در مسجدالحرام، يك طواف و يك نماز ديگر به نام طواف نساء و نماز طواف نساء باقى مانده و در منا هم بايد دو شب بتوته و دو بار رمى جمرات سه گانه به جا آورده شود. پيش از اين در آغاز كتاب، گفتيم كه «حج عبادتى عجيب و حيرت انگيز است، عبادتى دشوار و پيچيده و طولانى كه آكنده از راز و رمز و اشارات اسرارآميز است». اكنون تصور مى كنيم خواننده اى كه اين نوشته را از آغاز تا بدينجا خوانده باشد تا حدود زيادى با ما هم عقيده شده باشد.

يكى از اعمال قابل تأمل و تفكر برانگيز حج، طواف نساست. حاجى، چه مرد باشد چه زن، مكلف است پس از طواف و نماز و سعى، يك بار ديگر هفت بار به دور خانه كعبه بگردد و يك بار ديگر دو ركعت نماز پشت مقام

ص: 90

ابراهيم عليه السلام بخواند و اين عمل را نيز مانند يگر اعمال حج بايد با نيت عبادت و به عنوان بخشى از واجبات حج تمتع بجا آورد و اگر اين طواف و نماز را بجا نياورد، نه تنها حج او ناقص مانده، كه اصولًا زناشويى بر او حرام مى شود، يعنى اگر مرد باشد زن بر او حرام مى شود و اگر زن باشد مرد بر او حرام مى گردد، خواه در حال حاضر مجرد باشد و خواه همسر داشته باشد. آيا اين عمل، واقعاً يكى از اسرار حج نيست و آيا جاى تعجب ندارد كه خداوند در متن يك سلسله اعمال كه جهت كلى آنها نفى حب نفس و مخالفت با هواى نفس و مخالفت با شيطان است و نفى امتيازات و تشخصات ظاهرى و توجه به خالق و معبود و معشوق حقيقى؛ ناگهان به زن و مرد حاجى بگويد حال كه محرم شده ايد و به عالَم حج قدم نهاده ايد، بهره مندى جنسى بر شما حرام خواهد بود، مگر آنكه يك بار ديگر هفت دور طواف كنيد و دو ركعت ديگر نماز بخوانيد؟

كسى نمى تواند ادعا كند كه به كنه و حقيقت حج رسيده و فلسفه همه مناسك حج را دريافته است اما كسى هم نمى تواند با توسل به چنين عذرى براى فهم اسرار حج تلاش نكند و با استفاده از راهنماييهاى قرآن و حديث و با

ص: 91

الهام از كل فرهنگ عمومى دينى و مذهبى خود را از ظاهر حج به باطن آن نزديك نسازد و در فلسفه و فايده آن تفكر و تعقل ننمايد. درك فلسفهو حكمت طواف نساء و نماز آن آسان نيست، اما مى توان گفت كه خداوندى كه در حال احرام، تصرف در طبيعت را بر حاجى حرام كرده و او را از كندن درخت و بوته و گياه، كشتن جانوران منع كرده است، مى خواهد به انسان بفهماند كه عمل جنسى و زناشويى هم در عين حال كه يك عمل طبيعى و برخاسته از طبيعت انسان است بايد بر اساس رابطه انسان با خدا معنى پيدا كند و در فضاى توحيد و زير چتر توحيد قرار گيرد و با اذن و اجازه خدا باشد. حاجى به اين مرحله از اعمال حج كه مى رسد، آگاهانه يا ناخودآگاه، در جاده عمر و زندگى خود با يك علامت توقف و ايست بازرسى مواجه مى شود؛ براى چه؟ براى اينكه معلوم و مشخص شود كه زناشويى او، چه در گذشته واقع شده باشد؛ يا در آينده بخواهد واقع شود، يك عمل دينى است و حتماً بايد با اذن و اجازه خداوند باشد. درست است كه اگر متأهل باشد، در آغاز تأهل با اجراى صيغه عقد، يك بار از خداوند اجازه گرفته و به پيمان و پيوند زناشويى خود رنگ الهى داده است، اينجا در سفر حج يك بار ديگر بايد گذرنامه او مهر تأييد بخورد

ص: 92

و الا عبور از اين منطقه ممكن نخواهد بود. به عبارت ديگر، خداوند در حج يك بار ديگر همه زنان و مردان متأهل را در خانه خود و در حضور خود براى هم عقد مى كند و به آنان كه هنوز سر سفره عقد ننشته اند نيز يك جواز براى آينده عطا مى كند تا مشكلى نداشته باشند. بارى، همين تابلوى ايست بازرسى، او را، چه بخواهد و چه نخواهدد، به فكر فرو مى برد و چه بداند و چه نداند در او تأثير مى كند. او مى فهمد كه ازدواج صرفاً يك عمل حيوانى نيست و اگرچه به صورت رابطه اى طبيعى ميان دو انسان ظهور مى كند، با اين حال يك ركن سوم يدگر هم در اين امر دخالت دارد و آن اذن و اجازه خداست. بنابراين ازدواج امرى الهى و قدسى و معنوى و خدايى مى شود، در عين حال كه امرى انسانى و طبيعى و مادى و حيوانى نيز هست. مى توان گفت كه طواف نساء و نماز آن، به منزله تاباندن نور خدايى و افشاندن رنگ قدسى بر ازدواج است و مسلمانى كه در پرتو اين نور به زناشويى نگاه مى كند، قطعاً به رابطه جنسى به عنوان يك كامجويى بى حساب و كتاب و به قول معروف «هر كه، هر كه» نگاه نخواهد كرد، او ديگر نمى تواند در روابط جنسى «بى بند و بار» باشد.

بى گمان طواف نساءو نماز آن در تقويت عفت در

ص: 93

جامعه اسلامى موثر خواهد بود. كسى كه به حج آمده وقتى مى بيند براى ادامه زناشويى با همسر شرعى و قانونى خود، مكلف به كسب اجازه از خداوند است و مكلف است تا هفت بار به گرد خانه او طواف كند و دو ركعت نماز در كنار خانه او به جاى آورد چگونه ممكن است از آن پس، خداى ناكرده، برخلاف شرع و خلاف رضاى خدا، با كس ديگرى رابطه جنسى برقرار كند و بى بند و بار شود و در روابط جنسى، انضباط خدايى را نپذيرد و اين اسب سركش را مهار نكند؟

گويى خداوند مى خواهد به مردان و زنان مسلمان گوشزد كند كه غريزه جنسى، آتش سركشى است كه بايد با تقوا مهار شود. بى سبب نيست كه از ميان همه كارهايى كه انسان در زندگى انجام مى دهد خداوند، تنها عمل جنسى را برگزيده و آن را به نحوى در فهرست اعمال حج جاى داده و در كتاب حج فصلى بدان اختصاص داده است. گويى مقصود اين است كه بدانيم غريزه جنسى دامگاه بزرگ و مهيب شيطان است، ميدان مين است، كه اگر كسى بى احتياط در آن قدم گذارد به هوا خواهد رفت! مگر نه اين است كه حاجى در حج مى خواهد از اسارت شيطان رها شود و به شرف و عزت بندگى خداوند برسد و مرگ نه اين

ص: 94

است كه شيطان در كمتر جايى به اندازه ميدان غريزه جنسى دستش باز است، پس خداوند يكى از دامهاى شيطان و يكى از لغزشگاهها را، كه بسيار مهم و خطرناك است به انسان نشان مى دهد و در حج، با طواف نساء و نماز آن، به صورت ضمنى، از او مى خواهد كه با خداى خود عهد و پيمان ببندد كه در روابط جنسى خود، تسليم شيطان نشود و برخلاف حكم خدا و رضايت خدا عمل نكند. استاد شهيد ما، مطهرى، كه رحمت خدا بر او باد، در كتاب «مسأله حجاب» خود داستانى درباره غريزه جنسى نقل مى كند كه اتفاقاً در حجه الوداع روى داده است و مى گويد:

در حجه الوداع زنى براى پرسيدن مسأله خدمت رسول اكرم (ص) آمد. فضل بن عباس پشت سر رسول خدا سوار بود. نگاههايى بين آن زن و فضل رد و بدل شد. رسول اكرم متوجه شد كه آندو به هم خيره شده اند و زن جوان به جاى اينكه توجهش به جواب مسأله باشد همه توجهش به فضل است كه جوانى نورس و زيبا بود. رسول اكرم با دست خود صورت فضل را چرخانيد و فرمود زنى جوان و مردى جوان، مى ترسم شيطان در ميان ايشان پا بنهد. (1)

مسلماً اين تأكيد و توجه به خدايى بودن روابط جنسى و گنجانده شدن طواف نساء و نماز آن در متن حج، به


1- مجموعه آثار، استاد شهيد مطهرى، ج 19، ص 531

ص: 95

افزايش عفت و تحكيم اخلاق جنسى در جامعه اسلامى كمك خواهد كرد و بنيان خانواده را محكم خواهد ساخت و از فروپاشى خانواده ها در اثر بى عفتى و از بى سرپرستى شدن و آوارگى و سرگردانى و تباه شدن زندگى فرزندان در اثر بى تقوايى پدران و مادران جلوگيرى خواهد نمود. در تحقيق صحت اين سخن مى توان به پرونده هاى جرائم جنسى در دادگاهها مراجعه كرد و با يك بررسى آمارى درباره مجرمانى كه براى آنها پرونده اى تشكيل شده تأثير حج را در جلوگيرى از وقوع اين گونه جرائم تصديق كرد.

براى آنكه قدر و قيمت حج و ارزش تربيت دينى را بدانيم و بشناسيم، كافى است نظرى به وضع امروز جوامع غربى در موضوع روابط جنسى بيفكنيم. در دهه 1960 در ميان گروهى از جامعه شناسان امريكا تمايلى پيدا شد كه دست به يك «انقلاب جنسى» بزنند. آنان درصدد تبليغ و تريوج اين فكر برآمدند كه هرگونه ضابطه و انضباط و حد و حرمت در روابط جنسى كه مانع تمتع و كامجويى آزاد مى شود، نوعى «تابو» ست، يعنى ممنوعيتى است خرافى و بى پايه كه از دوران زندگانى بدوى و اوليه بشر بى تمدن بازمانده و بايد به دور ريخته شود. نتيجه چنين نگرش و چنين انقلابى، كه البته قبل از دهه شصت نيز بى سابقه نبود، وضع امروزى جوامع غربى است. آمار بالاى طلاق، آمار

ص: 96

بالاى فرزندان نامشروع و بى سرپرست، بى رغبتى به تشكيل خانواده، فضاحت همجنس بازى، خيانت همسران به يكديگر و هزاران فساد و جنايت ناشى از اين بى بندوبارى كه ايذر و اعتياد از جمله آنهاست، بخشى از كارنامه غرب در زمينه روابط جنسى است كه اگر حرمان و ناكامى و غم و درد و رنج زنان و مردان و مخصوصاً مظلوميت زنان را بر آن اضافه كنيم، ابعاد فاجعه آشكارتر خواهد شد. حتى شيوع بيمارى ايذر بر اثر بى بندوبارى در روابط جنسى هم نتوانسته آتش سوزان و خانمان سوزى را كه غربيان خود براى خود افروخته اند، مهار كند.

اجازه دهيد به حج بازگرديم و در مقام شُكر نعمتهاى خداوند و برتر از همه آن نعمتها، نعمت اسلام، با على عليه السلام همزبان شويم و صميمانه به پيشگاه حضرت حق عرض كنيم:

إِلهِى كَفى بى عزّاً انْ أَكُونَ لَكَ عَبْداً، وَ كَفى بى فَخْراً أَنْ تَكُونَ لى رَبّاً، أَنتَ كَما أُحِبُّ، فَاجْعَلْنى كَما تُحِبُّ. (1)

بارالها، براى من اين عزت بس است كه بنده تو باشم و اين افتخار بس كه خدايم تو باشى تو چنانى كه من دوست دارم، مرا چنان كن كه تو دوست دارى.


1- مفاتيح الجنان، ذيل مناجات منظوم حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام در پايان باب اول.

ص: 97

واپسين ديدار

مى روم و ز سر حسرت به قفا مى نگرم كه من دلشده اين ره نه به خود مى سپرم

«سعدى»

با پايان يافتن اعمال مخصوص مسجدالحرام و بيتوته در منا و رمى جمرات سه گانه در دو نوبت در روزهاى يازدهم و دوازدهم، اعمال حج به پايان مى رسد. از آن پس حاجيان معمولًا چند روزى در مكه مى مانند تا هنگام بازگشت آنها به وطن يا نوبت سفرشان به مدينه براى زيارت قبر شريف نبى اكرم صلى الله عليه وآله و سلم و ائمه بقيع عليهم السلام فرا رسد.

به همان اندازه كه نخستين ديدار كعبه حيرت انگيز و شيرين بود، واپسين ديدار دريغ آميز و تلخ است. وداع با كعبه براى حاجى، همچون وداع با دوستى صميمى و قديمى است، همچون وداع مادرى است با فرزند خود، كه

ص: 98

احتمال مى دهد اين آخرين ديدار اوست و ديگر تا آخر عمر خويش فرزند را نخواهد ديد. آن جاذبه جادويى كه در اين خانه ساده بى آلايش وجود دارد گفتنى نيست، شنيدنى هم نيست، چشيدنى است.

وصف قد و بالاى تو هرگز نتوان گفت جز اينكه قد افرازى و گويم كه چنين است

منظره خداحافظى حاجيان با خانه كعبه يكى از منظره هاى شگفت آنگيز و لطيف و عميق انسانى و الهى در همه روى زمين است. به همان اندازه كه دل بستن به كعبه آسان بود، دل كندن از آن سخت است. به قول حافظ:

من از دست غمت مشكل برم جان

ولى دل را تو آسان بردى از من

در كنار كعبه، تو محو كعبه و خداى كعبه اى، اما گهگاه كه به خود مى آيى و به اطراف خود مى نگرى، نوبت محو شدن در محو شدن ديگران فرا مى رسد! در گوشه و كنار فراوان مى بينى مردان و زنان تنهايى راك ه ايستاده اند و به كعبه نگاه مى كنند و جويبار اشك از چشمانشان بر گونه هاشان جارى است. چشم از كعبه بر نمى گيرند و دمى از هاى هاى گريه باز نمى ايستند. تماشاى اينان و كوشش براى فهم آنچه در درونشان مى گذرد، عالَمى دارد،

ص: 99

كوششى كه البته به نتيجه نمى رسد. هيچ كس نمى تواند بفهمد كه اين همه زن و مرد عاشق، در دل با كعبه و خداى كعبه، چه مى گويند؛ چه مى گويم، حتى خود آنها هم نمى توانند بيان كنند كه در دلهايشان چه مى گذرد.

پيش از اين در سعى و طواف، بيشتر دعا مى خواندند، دعاهايى به عربى، اما در وداع بيشتر به زبانهاى مادرى خودشان حرف مى زنند، چون مى خواهند موقع خداحافظى، با خداى خودشان درددل كنند و راز دل بگويند، دردها و رازهاى هر كسى مخصوص به خود اوست و عواطف و احساسات قلبى را تنها مى توان به زبان مادرى و به همان لهجه اى كه هر كسى، راحت و بى تكلف و به صرافت طبع در شهر و روستاى خود بدان تكلم مى كند، بيان كرد.

در حجر اسماعيل، زنى با اندكى فاصه از من چادر خود را بر سر كشيده و صورت خود را به ديوار سنگى كعبه چسبانده است. او را اصلًا نمى بينم و نمى توانم ببينم، اما از صدا و لهجه اش مى فهمم كه ايرانى است خراسانى و ميانسال است. چنان گريه مى كند و زار زار و بلند مى گريد كه قلب مرا از جا مى كند. خود من هم، حالى بهتر

ص: 100

از او ندارم، اما نمى توانم ناله ها و ضجه ها و مويه ها و شيونهاى او را نشنوم. يك نفس گريه مى كند و با صداى بلند حرف مى زند. انگار كه غير از او هيچ كس ديگرى در مسجدالحرام نيست. چيزهايى مى خواهد و چيزهايى مى گويد و مكرر خدا خدا مى كند. درست نمى فهمم چه مى گويد، چون براى گوش كردن به حرفهاى او اينجا نيامده ام، اما ناخواسته، جسته و گريخته مى شنوم كه هم از خدا به خاطر اينكه او را پس از سالها انتظار به خانه خودش خواسته و خوانده تشكر مى كند و هم مشكلات و سختيهاى زندگى خودش را بازگو مى كند كه «سال پيش خيلى تنهايى و سختى كشيده»،

و «دامادش چه گرفتاريهايى داشته» و «دخترها و پسرهايش كه از آنها نام مى برد، چه مشكلات و حاجتهايى داشته و دارند» و در لابلاى اين تقاضا باهمان لهجه خراسانى خود، گهگاه همه جوانان را دعا مى كند و در همان خدا خدا كردن و گريه هاى بى امان چندين بار مى شنوم كه مى گويد «خدا، خدا، جوون ها مونو، حفظ كن، خدا، خدا، جوونهاى مملكتمونو، حفظ كن» و اين حال همه است، زبان ديگران را نمى فهمم، اما مى دانم كه در دلِ همه آنها هم غوغا و طوفانى برپاست.

ص: 101

از كعبه قدرى دور مى شوم و در صحن مسجدالحرام مدتى مى نشينم و به خانه نگاه مى كنم. در فكر خداحافظى هستم. مى دانم كه قطعاً در اين سفر بار ديگرى به زيارت كعبه نخواهم آمد و نمى دانم كه بار ديگر در همه عمر، كه نمى دانم چه قدر است، به مكه خواهم آمد يا نه. بالاخره هنگام رفتن فرا مى رسد، بر مى خيزم و پاهايم را كه نمى خواهند از مسجدالحرام دور شوند با خود مى كشم و بيرون مى برم، هميشه و همه جا اين پاها بودند كه مرا مى بردند، اما اين بار اين منم كه بايد اين پاها را ببرم. هر چند قدم كه از كعبه دور مى شوم، برمى گردم و به كعبه نگاه مى كنم اما سير نمى شوم. در آخرين لحظه، از جايى كه ديگر بعد از آن، چشمم كعبه را نمى تواند ببنيد، وقتى مى خواهم خداحافظى كنم، در كنارم، يك زن افريقايى سالخوده كه معلوم مى شود از يكى از مستعمرات سابق انگليس به حج آمده، معصومانه و گريه كنان و در حال وداع با كعبه، دستش را به علامت خداحافظى بلند مى كند و چند بار تكان مى دهد و مانند كودكان مى گويد «باى، باى»، «باى، باى»! ميان گريه مى خندم، ميان خنده مى گريم.

ص:102

ص: 103

نماز بزرگ

«الطواف بالبيت صلوه» (1)

حج، يك نماز بزرگ است. پيش از اين در مقدمه به اين نكته اشاره اى كرديم، اكنون در پايان اين نوشته به همان نكته باز مى گرديم و قدرى بيشتر درباره آن سخن مى گوييم و سعى مى كنيم مقصود خود را از اين تعبير توضيح دهيم. حج با نماز، چنانكه از روايت مذكور در پيشانى همين صفحه نيز دانسته مى شود، سنخيت و قرابت تام دارد، در اين هر دو عبادت، توحيد اصل است. در هر دو عبادت «توجه» به خداوند اصل است، هم به معنى ظاهرى اين كلمه، كه همان در جهت كعبه ايستادن و رو به سوى كعبه كردن است و هم توجه به باطنى كه در دل به ياد خدا بودن است. هر دو عبادت با «احرام» آغاز مى شود، احرامِ نماز ساده است و پس از نيت و با گفتن «الله اكبر»، يعنى همان «تكبيره الاحرام»


1- حديث نبوى نقل از المسند، احمد

ص: 104

شروع مى شود. اما «احرام» حج مفصل تر و پيچيده تر است. در هر دو عبادت، انسان پس از احرام بستن در فضايى محدود شده و حريمى حصاربندى شده قرار مى گيرد و در آن حريم اعمالى را بر خود حرام مى سازد.

نماز، يك حج كوتاه چند دقيقه اى است، از راه دور، رو به كعبه، كه در هر شبانه روز پنج بار تكرار مى شود و حج، يك نماز بلند و بزرگ و مفصل چند روزه است، از نزديك، در كنار كعبه، اما باز هم رو به كعبه، كه در همه عمر، تنها يك بار بر هر كه بتواند واجب است. در نماز، پس از تكبيره الاحرام، ديگر راه نمى رويم، چيزى نمى خوريم، حرفى غير از اوراد و اذكار واجب و مستحب نماز به زبان نمى آوريم، نمى خوابيم، ... اما در حج، در چند شبانه روز ه محرم هستيم، راه مى رويم، مى خوابيم و برمى خيزيم، سخن مى گوييم، غذا مى خوريم، تجديد وضو مى كنيم، اما بر اين حركت و سكون و تكلم و سكوت و خوردن و خفتن ما، حالتى شبيه حال نماز احاطه دارد. گويى در حضور خداوند هستيم و همان طور كه در نماز، در حضور خداوند، مكلف و مراقب بوديم تا آداب حضور را رعايت كنيم، در اينجا هم بايد آداب حضور را رعايت كنيم، منتها حضور در كنار كعبه، در مسجدالحرام و ايستادن رو به كعبه در چند

ص: 105

قدمى آن، حضورى است غنى تر و قوى تر كه آداب خاص خود را دارد.

مى توان باز هم در مقام تشبيه چنين گفت كه كعبه در حكم يك قطب مغناطيسى نيرومند است و مسلمانان در هر كجاى جهان كه باشند، براده هاى خُرد و كوچك آهن اند كه تحت تأثير اين ميدان مغناطيسى نيرومند، رو به سوى آن، جهت پيدا مى كنند؛ اما همين براده ها، وقتى فاصله شان از آن قطب مغناطيسى از مقدار معينى كمتر مى شود، ديگر به تغيير جهت اكتفا نمى كنند بلكه رفتار ديگرى پيدا مى كنند، يعنى حركت مى كنند و جذب مى شوند و مى چرخند و مى گردند. همان طور كه رفتار يك براده آهن در فاصله بسيار نزديك به آهن ربا، با رفتار همان بُراده در فواصل دور، فرق دارد، عبادت كسى هم كه به حج مى آيد و در فاصله نزديك به خانه خدا، يعنى در حريم حرم، قرار مى گيرد با عبادت از راه دور به جانب كعبه، كه همان نماز باشد، فرق مى كند.

به بيانى ديگر مى توان گفت، نماز يك نمونه و به اصطلاح يك «نمونك» يعنى ماكت كوچك از حج است كه هر كس در خانه خود بدان دسترس دارد و هر شبانه روز به كمك آن روح توحيد و خداپرستى را در خود تقويت مى كند. نماز مينياتور حج است. نماز «حج خُرد» است و

ص: 106

حج «نماز كلان» . (1)گويى حج همان نماز است كه تقويت شده و بُعد يا ابعاد تازه اى يافته است. تفاوت حج چند روزه كه يك افت و خيز همراه با اعمال مفصل و پيچيده در متن زندگى است، با نماز، مثل يك واقعيت سه بُعدى و مجسّم و ملموس فضايى است با يك تصوير دو بُعدى روى صفحه كاغد از همان واقعيت.

پيش از اين گفتيم كه «مسجدالحرام، حرم حرمهاست» و «كعبه، محراب محرابهاست»، حال مى گوييم «حج، نماز نمازهاست». همان انتظارى كه از نماز داريم، از حج هم بايد داشته باشيم، منتها با تأثيرى شديدتر و ماندگارترد و با ابعاد روحى و درونى عميق تر و ابعاد اجتماعى وسيعتر. درباره نماز در قرآن مى خوانيم:

إِنَّ الصَّلاهَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ

(عنكبوت: آيه 45)

به راستى كه نماز (شما را) از اعمال زشت و ناپسند باز مى دارد و ياد خدا (از آن هم) بزرگتر است.

تأثير نماز بر انسان دو جنبه دارد؛ يك جنبه مثبت و ايجابى و يك جنبه منفى و سلبى. جنبه منفى و بازدارنده


1- كسانى كه در علوم و مهندسى با دو مفهوم «مايكرو» ( (orcim به معنى ريز و خُرد و «ماكرو» ( (orcam به معنى بزرگ و كلان آشنا هستند و مى توانند در اينجا در اصطلاح خرد و كلان را به همان معنى بدانند.

ص: 107

آن، همان بازداشتن انسان است از گناه، و به تعبير قرآن از فحشا و منكر، نماز سبب مى شود كه انسان متناسب با حضور قلب و توجهى كه در نماز دارد، كمتر گناه بكند. نماز تقوى را تقويت مى كند و به انسان در برابر وسوسه هاى شيطان، قدرت مقاومت مى دهد. اما تنها گناه نكردن كافى نيست و اين، همه فايده و نتيجه نماز نيست؛ بهره بالاترى كه نمازگزار از نماز مى برد توجه به خدا و به ياد خدا بودن و به تعبير قرآن ذكر الله است كه مهم تر است و بالاتر و برتر؛ دورى از فحشا و منكر، شرط لازم ورود به بارگاه ياد الهى است.

او را به چشم پاك توان ديد، چون هلال هر ديده جاى جلوه آن ماهپاره نيست

«حافظ»

حال اگر به سراغ حج برويم در آنجا هم مى بينيم همين دو جنبه در سراسر اعمال حج موج مى زند، جنبه منفى و بازدارنده و جنبه مثبت و سازنده. رعايت محرمات احرام، به جنبه بازدارنده حج مربوط مى شود. از ميان بردن تشخص ها و تعيّن ها، به دور افكندن لباس فاخر، كه سبب فخر فروشى و غرور و جدايى و امتياز مردم از يكديگر مى شود. فاصله گرفتن از مسكن و خانه هاى اعيانى، كنار نهادن عطر و زينت و همسر و پرهيز از الفاظ غرورآميز و جدال برانگيز و

ص: 108

فرو نهادن اسلحه، و بالاخره تراشيدن موى سر، همه و همه تمرينى است براى دور شدن از دامگاههاى شيطان. اين جنبه سلبى و بازدارنده حج در نماد پرتاب سنگ به سوى شيطان، يعنى در «رمى جمرات»، از همه جا محسوستر و ملموستر مى شود. اين پرتاب سنگ و اين «دور شو، كور شو» كه به شيطان مى گوييم براى دست كشيدن از فحشا و منكر است.

اما مهمتر از اين جنبه بازدارنده، جنبه مثبت حج است كه همانا آشنا شدن حاجى است با روح توحيد و راه يافتن او به حريم قدس الهى و دل را به ياد او سپردن و طعم عبادت عاشقانه و عارفانه را چشيدن و با معبود و معشوق حقيقى راز و نياز كردن و تعالى يافتن و قطره آسا، راهى دريا شدن و ذره وار به خورشيد نگاه كردن و نورانى شدن و همه چيز را دوباره در پرتو آن نور ديدن و به همه چيز رنگ خدايى زدن و معناى خدايى دادن. درك اين معانى حج و تربيت شدن در مدرسه حج، مستلزم حضور قلب در حج است، همان طور كه در نماز هم بايد حضور قلب داشت.

خوشا به حال آن حاجى كه در حج در كنار خانه خدا، حضور قلب داشته باشد و مرادش از طواف به دور خانه، عشق ورزيدن به صاحب خانه باشد و مقصودش از «استلام حجر» يعنى دست كشيدن به حجرالاسود كه بسيار مستحب دانسته شده، دادن دست بيعت با خداوند باشد. خوشا به

ص: 109

حال آن كس كه بيش از آنچه به خانه و اسباب خانه، توجه داشته باشد، به صاحب خانه توجه داشته باشد و حرمت اسباب خانه را هم به احترام صاحب خانه رعايت كند. خوشا به حال آن حاجى كه آمدنش به مكه و كعبه، مقدمه قدم نهادنش به كوى دوست باشد و با خداى خود بگويد:

به كعبه رفتم و زانجا هواى كوى تو كردم جمال كعبه تماشا، به شوق روى تو كردم

آن كس كه از رهگذر حج به كوى دوست و به بارگاه ياد الهى و ذكر خدا بار يابد، حال خوشى پيدا مى كند كه آن را با هيچ چيز ديگرى عوض نمى كند.

مقيم كوى ترا فسحت حرم تنگ است ز كعبه تا سر كويت، هزار فرسنگ است

دلم ضعيف و زهر سو ملامتى، چه كنم كه شيشه نازك و هر جا كه مى روم سنگ است

اما اين تكيه و تأكيد بر جنبه معنوى و درونى و عبادى و عرفانى حج با همه اهميت و حقانيتى كه دارد نبايد ما را از جنبه اجتماعى و سياسى آن غافل كند. حج، يك نماز بزرگ است كه به صورت جهانى به جماعت برگزار مى شود. به ما توصيه اكيد شده است كه نمازهاى يوميه خود را در مسجد محله زندگى به صورت جماعت در كنار ساير نمازگزاران بخوانيم و هر هفته يك بار همراه با نمازگزاران مساجد

ص: 110

محلات، در نماز جماعت بزرگترى به نام نماز جمعه حاضر شويم و در آنجا خدا را با شكوه بيشترى عبادت كنيم و به مسائل و مشكلات اجتماعى شهر و كشور خود نيز در متن عبادت الهى بينديشيم و براى آنها چاره انديشى كنيم. همچنين به ما دستور داده شده كه نظير همين اجتماع بزرگ را سالانه دو بار در نماز عيد فطر و عيد قربان، همراه با جشن و تبريك، با شور و شوق بيشترى برگزار كنيم و سرانجام بر همه ما واجب شده، در صورت توانايى، يك بار در عمر، از هر جاى جهان كه در آن زندگى مى كنيم حركت كنيم و به راه بيفتيم و بياييم در كنار آن نقطه اى كه در همه آن نمازهاى يوميه مسجد محله و نمازهاى جمعه و فطر و قربان، رو به سوى آن مى ايستاديم و نديده بدان دل بسته بوديم يك نماز جماعت جهانى در كنار ساير مسلمين جهان برگزار كنيم. نماز بزرگى كه نامش حج است و در درون خود آن، جاى به جاى اعمالى هست مشتمل بر نمازهاى متعدد و مختلفى كه بعضى از آنها مانند نماز طواف و نماز طواف نساء واجب است و بعضى ديگر مستحب. پيداست كه مسلمانان بايد در اين نماز جماعت جهانى، مسائل و مشكلاتى را كه در مقياس جهانى دارند مطرح كنند. حج بايد موسم و فرصت تصميم گيرى براى مشكلات جهان اسلام و آينده نگرى براى آينده جهان اسلام باشد.

ص: 111

بارى بايد پرسيد غرض از اين نماز چند روزه مفصلى كه نامش حج است، چيست؟ غرض اين است كه تمرين كنيم تا در متن زندى، به ياد خدا باشيم. با كندن لباسهامان، با كنار نهادن كفش و كلاه و سلاحمان، با دور ريختن زلف و كاكلمان تمرينى بكنيم براى دل كندن از دنيا و با آن قربانى و طواف و سعى و عبادت و راز و نياز و توجه به خدا در كنار خانه خدا، تمرين كنيم به ياد خدا بودن را، تا وقتى حاجى مى شويم و از اين سفر باز مى گرديم و دوباره در جلد سابق خود فرو مى رويم و به سراغ همان لباس هاى هميشگى و كفش و كلاه و خانه و همسر و فرزند و كسب و كار مى رويم در متن زندگى روزانه و در عين اشتغال به شغل و حرفه خويش، از ياد خدا غافل نشويم و مصداق اين آيه باشيم كه:

رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَهٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ

(نور: 37)

مردانى كه هيچ تجارت و دادوستدى آنان را از ياد خدا غافل نمى كند.

حج تربيتى است الهى، حداقل يك بار در همه عمر، براى همه عمر، تا ما دائم در نماز باشيم و همواره و هميشه در حال احرام حقيقى بمانيم، يعنى مرتكب حرام نشويم و حريم محرمات الهى را رعايت كنيم و خود را به اعتبار نام و عنوانى كه پيدا كرده ايم و خانه اى كه ساخته يم و جامه گرانبهايى كه

ص: 112

پوشيده ايم و قدرتى كه يافته ايم، از بندگان ديگر خداوند، جدا ندانيم و احساس فخر و غرور و تكبر نكنيم و بدانيم كه هر يك از ما قطره اى هستيم مانند ديگر قطره ها كه بنده خداونديم، و بايد به آن قطره هاى ديگر بپيونديم تا اقيانوس شويم. حج براى آن است كه ما به شيطانى كه بر او با غيرت و شدت سنگ زده ايم و نفرت خود را از او اعلام كرده ايم دوباره لبخند آشتى نزنيم و به سوى او دست دوستى دراز نكنيم. نه اينكه خدا نخواسته، آن باشيم كه نبايد باشيم و بر مجموعه القاب و عناوين و امتيازات خود، يك عنوان «حاجى» هم اضافه كنيم و با يان عنوان تازه، يك مرحله ديگر از خلق خدا و از خدا دورتر شويم. ما با جامه سپيد به دور خانه خدا، طواف كرديم، بكوشيم تا اين جامه را همواره سپيد نگه بداريم و اين حديث امام صادق- عليه السلام- را به خاطر بسپاريم كه فرموده است:

الْحاجُّ لا يَزالُ عَلَيْه نُورُ الحجِّ ما لَمْ يُلِمَّ بِذَنْبٍ (1)

نور حج تا وقتى كه حاجى مرتكب گناه نشود، همچنان بر او مى تابد.

قدر نور حج را بدانيم.


1- كافى، محمد بن يعقوب كلينى، ج 4، ص 253

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109